ترجمه فارسی
فقه السنه
تألیف:
سید سابق
ترجمه:
دکتر محمود ابراهیمی
﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَقُولُواْ قَوۡلٗا سَدِیدٗا٧٠ یُصۡلِحۡ لَكُمۡ أَعۡمَٰلَكُمۡ وَیَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۗ وَمَن یُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ فَازَ فَوۡزًا عَظِیمًا٧١﴾[الأحزاب: ۷۰-۷۱].
الحمد لله رب العالمین والصلاه والسلام على محمد وآله واصحابه ومن تبعهم باحسان الى یوم الدین وبعد:
در حقیقت کتاب فقه السنه تالیف استاد بزرگوار شیخ سید سابق از جمله بهترین کتابهایی است که درموضوع خویش تالیف یافته است، چون کتابی است که ابواب و فصلبندی بسیار نیکو و شیوه و اسلوب بسیار خوبی دارد و از تعقیدات و پیچیدگیهای معمولی کتب فقهی بدور است و این امر سبب روی آوردن جوانان مسلمان بدان است و بر روی آنان افقهای پژوهش در سنت مطهر نبوی را میگشاید تا احکام فقهی و دینی خویش را در پرتو آن استخراج نمایندکه راه عمل بدان را بر آنان آسان میسازد. بیگمان این کتاب بزرگ برای فهم فقه اسلامی فرامذهبی با اتکاء بر قرآن و سنت یک ضرورت امروزی است تا مسلمانان مسائل دینی و فقهی خود را با مراجعه بقرآن و سنت نبوی بفهمند و بصورت آسان در دسترس آنان قرار گیرد تا بوقت نیاز بدان مراجعه کنند و برای فهم مسائل دینی و فقهی از مراجعه بکتب متعدد فقهی بینیاز باشند.
خدا را سپاس میگویم که اینجانب را برای ترجمه فارسی آن در چهار جلد موفق گردانید و تا سال ۱۳۷۱ چهار جلد آن چاپ و انتشار یافت و مورد استفاده برادران و خواهران مسلمان قرار گرفت و در اندک مدتی نسخههای دوره چهار جلدی آن در بازار نایاب گردید و همواره تقاضای چاپ مجدد آن از اینجانب بعمل میآمد و لی متاسفانه ناشر بعلت مشکلات شخصی که داشت موفق به چاپ دوم آن نمیشد.
تا این که در سال ١٣٨٦ خداوند مرا توفیق ارزانی داشت تا بار دیگر تمام چهار جلد چاپ اول را بازبینی نمایم که در این بازبینی متوجه شدم که غلطهای چاپی فراوانی دارد و بعضی عبارات آن نیاز به ترجمه مجدد دارد و درپارهای از موارد نیاز به حک و اصلاح و تصحیح مجدد است و بهنگام چاپ در موارد متعددی صفحاتی از آن اصلا چاپ نشده بود و موجب ابهام و گنگی و نارسائی مطالب میشد که با مراجعه به متن عربی همه این نواقص بر طرف گردید و این مطالب را با مدیر انتشارات محمدی سقز در میان نهادم و موافقت کردند که با مشارکت آقای سجادی مدیر کتابفروشی غزالی سنندج بچاپ دوم آن پس از رفع نواقص و اصلاحات کامل و تصحیح و تایپ مجدد به زیباترین شیوه اقدام کنند. خوشبخانه در طی فصل بهار و تابستان ١٣٨٦ توانستم هر چهار جلد آن را در موسسه حروفچینی و چاپ احمد سنندج تایپ و تصحیح و آماده چاپ نمایم و اینک به یاری خداوند در اختیار برادران و خواهران مسلمان قرار میگیرد. امیدوارم خداوند همه کسانی را که برای آن زحمت کشیدهاند پاداش خیر عطا فرماید و این خدمت ناچیز را از ما بپذیرد و آن را توشهی آخرتمان قرار دهد ان شاء الله.
وآخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام على محمد وآله واصحابه والتابعین لهم باحسان الى یوم الدین.
دکتر محمود ابراهیمی سنندج شهریور ١٣٨٦
ستایش خداوند سبحان را سزا است، و درود خدا بر پیامبر بزرگوار اسلام و یاران و پیروان او باد.
خوشبختانه بار دیگر آن چنان شور و شعف و شوق آشنایی با معارف اسلامی بویژه قوانین فقه اسلامی، بدور از قیل و قال و با استفاده از کتاب خدا و سنت رسول اکرم و اجماع و عمل اصحاب کرام و صلحای تابعین و پرهیزگاران تابعین تابعین را، در نهاد جوانان خداجوی و مومنان راستین و طالبان حقیقت، برانگیخت که داعیه مراجعه بکتب فقه و معارف اسلامی در آنان پدید آمد. لیکن در مناطق کردنشین آنچه که میتوانست عطش سیری ناپذیر این مردم خداجوی را، در این زمین فرو نشاند و جوابگوی نیازهای روحی و معنوی و و قوف و آگاهی بر ذخایو فقه اسلامی، با استفاده از سرچشمه زلال نخستین آن، که بزبان فارسی باشد، وجود نداشت و منابع بیشماری که در این باره وجود داشت، بزبان عربی بود که استفاده از آن برای همگان، امکان نداشت. لذا بحکم و ظیفه دینی و شکرانه نعمت آشنائی با سرچشمههای اصیل این گنجینه احکام الهی، خود را موظف دیدم که بقدر و سع و توان خویش، بکمک این مردمان مومن و پاک فطرت، که بحکم فطرت پاک خود، خدا جویند، بشتابم و دین خویش را به اندازه دانش و آگاهی اندکی که دارم، اداء نمایم. بدینمنظور با دوستان دانشمند و مومن خود بمشورت نشستم، سرانجام رای بر ترجمه کتاب سه جلدی «فقه السنه» تالیف «سیدسابق» دانشمند بزرگوار و مجاهد نستوه مصری، که پیشنهاد دوست دانشمندم جناب آقای دکتر «مصطفی خرمدل» بود قرارگرفت. بدین و سیله از کمکهای شایان و راهنمائیهای بیدریغ ایشان سپاسگزارم.
اینک حالا که رای بر ترجمه فارسی کتاب فقهی بااررش «فقه السنه» قرارگرفته است، با استمداد از پروردگار توانا، ترجمه آن را بزبان فارسی روان آغاز میکنم و تلاش و کوششم بر آن است، که در کمال سادگی و بیپیرایه، آنگونه که خود معنی آن را درمییابم، بزبان فارسی ساده برگردانم، و درکمال امانت، از متن کتاب خارج نشوم و بیشتر بادای معانی بکوشم، تا تعلیم زبان عربی.
متن عربی آیات و احادیث نبوی را، بزبان عربی نقل کرده و شرح و ترجمه اجمالی آنها را درکنار آنها بزبان فارسی مینویسم و و اژههای اصطلاح عربی علم حدیث و رجال و اصول فقه را، به همان شکل اصلی مینویسم. لازم دانستم تا آنجا که برای درک ارزش دلایل فقهی «فقه السنه» ضرورت دارد در پیش درآمد کتاب بزبان فارسی معانی اصطلاحی این و اژهها را بنویسم بعونه و توفیقه.
۱- کتاب -قرآن مجید - که ١١٤ سوره و در حدود ٦٦١٦ آیه است پیرامون آیات احکام و آیات کوْنی و آیات متشابه آن، کتابهای متعددی نوشته شده است که در این مقدمه مختصر، اشاره بدانها میسر نیست، علاقمندان میتوانند بکتب علوم قرآن و تقاسیر و کتب احکام قرآن مراجعه نمایند.
٢- سنت نبوی که تا حدود سالهای ١٥٠ هـ. بصورت پراکنده و سینه بسینه، نقل میگردید و برای بیان معانی قرآن و تفسیر آن و بیان احکام فقه اسلامی، از آن استفاده میگردید، از آن تاریخ ببعد که فرقههای سیاسی و متکلمین، پدید آمدند و علوم و معارف کشورهای جهان، بزبان عربی ترجمه گردید، و عقاید و مذاهب گوناگون، بمیان مسلمانان راه یافت و هر دسته و گروه، برای تایید عقاید و مذاهب خویش، دست به جعل حدیث میزدند، لذا دانشمندان و متفکران اسلامی احساس خطر کردند و برای حفظ احادیث صحیح نبوی از دست برد مغرضین و دشمنان و پیروان باطل، دست به تالیف و جمعآوری احادیث نبوی زدند، برای نمونه میتوان از کتاب صحیح بخاری و صجیح مسلم و سنن ابیداود و سنن ترمذی و سنن نسائی و سنن ابن ماجه و موطای امام مالک و امثال آن نام برد.
برای شرح لغات مشکله و بیان مقاصد و شناخت رجال و راویان احادیث، این کتب، صدها کتاب با ارزش تالیف یافت، از جمله میتوان از رجال موطاء و الهدایه و الارشاد و شرح فتح الباری بر بخاری و ارشاد السناری، شرح بخاری و عمده القاری، شرح بخاری و شرح نووی بر صحیح مسلم و امثال آن میتوان نام برد و صدها کتاب در نقد حدیث چه از نظر راوی و چه از نظر متن حدیث نوشته شده است.
حدیث بمعنی خبر است و در اصطلاح اهل حدیث بر قول و فعل و تقریر،گفتار و کردار و سکوت پیامبر، در برابر اعمال و گفتار و کردار دیگران، اطلاق میشود.
حدیث خود دو قسم است:
الف: حدیث قدسی که معنی و مفهوم آن از طرف پروردگار به پیامبرصالهام میگردد و پیامبرصبا الفاظ و عبارات خود، آن را بیان میکنند و روایت پیامبرصاز خداوند میباشد.
ب: حدیث نبوی که از نظر زنجیره و سلسله سند بدو قسم متواتر و آحاد تقسیم میشود:
۱- متواتر: حدیثی که گروهی از راویان آن را روایت کنند که عادتاً محال باشد که چنین گروهی با هم توافق کنند بر اینکه دروغ بگویند و این نسبت از ابتداء تا بانتهاء محفوظ باشد و برای شنونده، آگاهی قطعی حاصل کند و نقطه ابهامی در آن نباشد.
٢- حدیث آحاد: حدیثی که بحد تواتر نرسد، خواه راوی یک نفر یا بیش از یک نفر باشد، خبر و حدیث آحاد نامیده میشود. نووی گوید جمهور اصحاب و تابعین و طبقات بعدی از محدثین و فقها و اصحاب اصول، بر آن هستند که خبر و احد که موثوق به باشد، میتواند حجت و دلیل شرعی و اقع شود و مفید ظن است و عمل بدان لازم و و اجب میباشد.
خبر و احد نیز به اقسام مختلف تقسیم میشود:
۱- حدیث صحیح: آنست که زنجیره راویان آن پیوسته و به شخص عادل و ضابط و با کیاست برسد، تا اینکه به پیامبرصیا صحابی یا تابعی منتهیگردد و از مخالفت با اصول و عیب و نقص و انتقاد، سالم باشد. استدلال بدان درست است.
۲- حدیب حسن: حدیثی که بررسی کننده و تنظمکننده آن، شناخته شده باشد که حجازی یا شامی یا عراقی یا مکی یا کوفی و ... است و در دیار خود، روایت او مشهور باشد، مانند قتاده در میان بصریان. البته راویان حدیث حسن، به نسبت حدیث صحیح از شهرت کمتری برخوردارند. حدیث حسن نیز بمانند حدیث صحیح مورد استدلال شرعی و اقع میشود.
٣- حدیث ضعیف: آنست که در آن خلل و نقصی به شرطی یا شرایطی که در صحیح و حسن معتبر است، و ارد شده باشد. و منزلت پایینتر از «صحیح» و «حسن» دارد هر اندازه آن راویت از شرایط «صحیح» دورتر باشد ضعف آن شدیدتر و هر اندازه به شرایط «صحیح» نزدیکتر باشد به «حسن» نزدیکتر است.
هریک از این سه قسم فوق خود بفروع و شاخههای متعددی، تقسیم میشوند از جمله حدیث ضعیف، خود به: موضوع، مقلوب، شاذ، منکر، و معلل و مضطرب و مرسل و منقطع و مفضّل و موقوف و معلق و مدلّس و مُدْرَج تقسیم میشود، اینک بطور مطلق اقسام احادیث صحیح و حسن و ضعیف بیان میشود:
۱- موصول و متصل: زنجیره سند در چنین روایتی پیوسته است که هر راوی از راوی مافوق خود، روایت مینماید، تا به صحابی یا تابعی برسد که شامل مقطوع و و موقوف و مرفوع میشود.
۲- موقوف: عبارت است از گفتار و رفتاری که به یک نفر از اصحاب پیامبرصمنسوب باشد. مانند اینکه بگویند: فلانی از اصحاب پیامبرصمیگفت: ما چنان میکردیم.
۳- مقطوع: عبارت است از گفتار و کرداری که به یک نفر تابعی نسبت داده شود که بر او موقوف است و حجت نیست.
۴- موقوف: عبارت است از گفتار و کردار و تقریری که به پیامبرصنسبت داده شود، خواه سند راویان آن پیوسته یا گسسته باشد، که حدیث مرسل و ضعیف را نیز شامل میشود. بعضی بدان مسند نیز گفتهاند.
۵- مسند: عبارت است از حدیثی که زنجیره راویان آن، بهم پیوسته باشد و بقول حاکم، باید به پیامبرصنسبت داده شود.
۶- حدیث مرسل: حدیثی که در زنجیره آن انقطاعی باشد، مانند اینکه تابعی مستقیماً از پیامبرصنقل قول کند و نام راوی صحابی را نگوید. بمذهب امام شافعی، استدلال بدان درست نیست، مگر اینکه از طریق دیگر تقویب شود، امام ابوحنیفه و مالک و احمد بدان احتجاج را جایز میدانند. و روایت مرسل صحابی مورد احتجاج قرار میگیرد، مانند احادیث حضرت عایشه، مربوط بدورانی که هنوز بعقد ازدواج پیامبرصدرنیامده بود.
۷- حدیث منقطع: حدیثی که در یک مورد یا بیشتر، راوی غیر صحابی، از زنجیره آن ساقط شده باشد، که معلق و مرسل و مفضل و مدلّس را دربر میگیرد.
۸- معلق: حدیثی که از اول اسناد آن، حذفی روی داده باشد، یک، یا چند راوی، متوالی افتاده باشد.
۹- مفضل: حدیثی که دونفر یا بیشتر، پشت سرهم، از زنجیره راویان آن، پیش از اینکه به صحابی برسد، افتاده باشد مانند اینکه راوی بگوید: قال رسول الله... در صورتیکه راوی خود با صحابی ٢ نفر یا بیشتر فاصله دارد.
۱۰- مُدَلّس: سه نوع است: اول آنکه راوی نام استاد خود که حدیث را از او آموخته است، نگوید، بلکه نام استاد استاد خود یا بالاتر از آن را میگوید، تا بر اعتبار خویش بیفزاید. دوم: آنکه در میان دو نفر از استادان او، شخص ضعیفی وجود دارد که او را حذف میکند، تا و انمود کند که همه راویان موثوق به هستند. که این نوع تدلیس، بسیار خطرناک است. سوم: آنکه استاد خود را با نام غیرمعروف و مشهورش، ذکر میکند تا بخوبی شناخته نشود.
۱۱- مُدْرَج: آنست که راوی در پایان حدیث، چیزی بدان بیفزاید تا پنداشته شود که حدیث متصل است و سخن او جزو حدیث است یا تصور شود او دو متن از این حدیث را در اختیار دارد با دو زنجیره از راویان وجود دارد که او میخواهد یکی را روایت کند.
۱۲- مسلسل: حدیثی که راویان آن یکی بعد ازدیگری مرتب و منظم تا بآخر ذکر شده باشند.
۱۳- غریب: حدیثی که زنجیره راوی در تمام طبقات یکنفر باشد یا تنها یکنفر در میان جامعین حدیث، یک قسمت مهم آن را، روایت کند. آن را فرد نیز گفتهاند.
۱۴- فرد: فرد مطلق حدیثی است که از راویان موثوق به تنها یکنفر آن را روایت کرده باشد.
۱۵- عزیز: حدیثی که در میان راویان حدیث، دو نفر یا سه نفر آن را روایت کرده باشند، یا در یک طبقه، دو نفر و در طبقه بعدی بیشتر، آن را روایت کرده باشند.
۱۶- حدیث عالی: زنجیره راویان آن تا بحضرت رسول میرسد، اندک باشند.
۱۷- حدیث نازل: حدیثی که زنجیره راویان آن و و اسطهها، تا به حضرت رسول سرسد، فراوان باشند.
۱۸- مُعلل: حدیثی که بر حسب ظاهر شرایط صحیح را دارد و لی در و اقع ناقدان حاذق حدیث، در آن عیوبی و اشکالاتی میبینند که بر دیگران مخفی باشد.
۱۹- حدیث صالح: مرتبه آن پایینتر از مرتبه «حسن» است، گاهی بسیار ضعیف است و گاهی بمرتبه حسن و گاهی بمرتبه صحیح میرسد و قابل اعتبار است.
۲۰- مُضعّف: حدیثی که بر ضعف آن اجماع نباشد، بلکه در متن یا سند آن ضعف موجود باشد.
۲۱- مُعَنْعَن: حدیثی که در آن گفته شده باشد. روی فلان عن فلان... بدون اینکه تصریح شود باینکه گفته باشد شنیدهام، یا برایم گفته است یا بمن خبر داده است. مشروط بر آنکه راویان آن معروف و مشهور و پیوسته بهم بوده و ملاقات بین آنان روی داده باشد.
۲۲- مُؤَنَّن: حدیثی که در آن راوی گوید: حدثنا فلان اَنَّ فلاناً قال و شرایط معنعن نیز داشته باشد.
۲۳- منکر: حدیثی که متن آن تنها از یکنفر راوی نقل شده و متابع و شاهد ندارد.
۲۴- حدیث مضطرب: حدیثی که از راههای مختلف روایت شده و در زنجیره راویان آن اضطراب و پریشانی وجود داشته باشد، که گاهی این نابسامانی در متن و گاهی در راویان آن وجود دارد.
۲۵- شاذ: حدیثی که یکنفر عادل و موثوق به آن را نقلکرده و متن روایت او با روایت اشخاص موثوق به یا روایت شخص موثوقتر از او، اختلاف داشته باشد.
۲۶- موضوع: حدیثی ساختگی و دروغین که در سند آن، یک نفر یا چند نفر، دروغگو باشد، که حدیث را جعل و به پیامبرصنسبت داده باشند. روایت آن با علم به دروغ بودنش، حرام است، مگر مقصود از روایت آن، بیان ساختگی آن باشد و عمل بدان نیز حرام است.
۲۷- مقلوب: حدیثی که متن آن را، یکنفر راوی روایت کرده است و لی برای اعتبار بیشتر، آن را براوی دیگری که مشابه آن است و معتبر است نیز نسبت دهند یا زنجیره راویان حدیثی را، برای متن حدیث دیگری، ذکر کنند تا محدث را امتحان کنند. مشهور است که اهل بغداد، سند یکصد حدیث را بجهت امتحان امام بخاری تغییر دادند که با استمداد از هوش و حافظه خویش، همه را بوجه صحیح خود برگرداند و موجب تحبر و تحسین همه و اقع شد.
۲۸- مرکب: حدیثی که در آن نام یک راوی بنام راوی دیگر عوض شود یا زنجیرهای، برای متن این حدیت ذکر شود که مربوط به متن دیگری است و زنجیره این حدیث اشخاص دیگرند.
۲۹- منقلب: آن است که بعضی از الفاظ حدیث، از طرف راوی، جابجا گردد، که موجب تغییر معنی حدیث باشد.
۳۰- مُدْیَح: عبارت است از روایت دو نفر صحابی راوی همعصر از یک دیگر مانند روایت حضرت عایشه از ابوهریره و برعکس و روایت دو نفر تابعی همعصر از یک دیگر مانند روایت زهری از عمر بن عبدالعزیز و برعکس.
۳۱- مصحف: حدیثی که در آن با تغییر نقطه حروف یا حرکات یا سکنات، تصحیفی صورت گرفته باشد مانند اینکه جابر حدیثی را از «اُبی» نقل کرده و گفته است: «رَمَی اَبی یَوْمَ الاحْزابِ».. چنان و انمود کرده که مقصود «اَبی» بمعنی پدرش است در حالیکه مقصود «اُبَیِّ بْنِ كَعْب» است. که اُبَی با اَبِی مشتبه میشود.
۳۲- مختلف: دو حدیثی که بحسب ظاهر در معنی با هم تضاد داشته باشند و علما بین آنها، جمع و توفق به عمل آورند.
اتفاق مجتهدین امت بعد از و فات حضرت رسول در یک عصری در مورد بیان حکم امری یا اموری از امور دینی یا و قایع روز را اجماع میگویند.
قیاس آنست حکمی را که بواسطه نص شرعی، درباره چیزی، محقق است، به امری دیگر یا امور دیگری که منصوص علیه نیستند، و لی با آن چیزی منصوص علیه، در علت حکم، همانند میباشند، سرایت و تعمیم دهند.
برای جمهور علما، قیاس حجت و دلیل شرعی است، بدین معنی که اگر حکم و اقعهای، بوسیله قرآن و سنت نبوی و اجماع ثابت نشده باشد، استناد به قیاس برای بیان حکم آن، صحیح و معتبر است.
برای بیان ارکان و شرایط اجماع و قیاس بکتب اصول فقه از جمله جمع الجوامع و اصول فقه ابوزهره و اصول فقه خضری بگ مراجعه شود. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
محمود ابراهیمی سنندج ۷/۷/۶۴
ستایش مر خدای را، و درود خدا بر محمدصو آل و اصحاب او باد.
﴿۞وَمَا كَانَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ لِیَنفِرُواْ كَآفَّةٗۚ فَلَوۡلَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرۡقَةٖ مِّنۡهُمۡ طَآئِفَةٞ لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی ٱلدِّینِ وَلِیُنذِرُواْ قَوۡمَهُمۡ إِذَا رَجَعُوٓاْ إِلَیۡهِمۡ لَعَلَّهُمۡ یَحۡذَرُونَ١٢٢﴾[التوبة: ۱۲۲]. «شیسته نیست مومنان همگی [به سوی میدان جهاد] کوچ کنند، چرا از هر گروهی طیفهی از آنان کوچ نمیکند [و طیفهی بماند] تا در دین [و معارف و احکام اسلام] آگاهی پیدا کنند و به هنگام بازگشت به سوی قوم خود آنها را انذار نمیند تا [از مخالفت فرمان پروردگار] بترسند و خودداری کنند».
اما بعد: بیگمان انتشار دعوت اسلامی و بیان احکام دینی بویژه جنبههی فقهی آن از جمله بزرگترین قربتها و نزدیکی به خداوند تبارک و تعالی و کسب رضی اوست، تا ینکه مردم در اعمال عبادی و کردارهایشان از نظر دین اشکالی نداشته و از آنها آگاه باشند. پیامبرصفرموده است: «مَنْ یُرِدِ اللّهُ به خَیراً یُفَقِّهْهُ فی الدِّین، وإِنَّما الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ، إنَّ الأَنْبِیَاءَ صلوات الله وسلامه علیهم لَمْ یُوَرِّثُوا دِینَارًا وَلا دِرْهَمًا، إنَّمَا وَرَّثُوا عِلْمًا، فَمَنْ أخَذَهُ أخَذَ بِحَظٍّ وَافِرٍ». «کسی که خداوند خیر وی را بخواهد او را در دین فقیه و دانا میگرداند، بیگمان دانش از راه تعلم فراگرفته میشود و پیامبران پیشین - درود خدا برآنان باد - درهم و دیناری از خود بجی نگذاشتند بلکه دانش را از خود بجی نهادهاند، هرکس آن را فرا گرفت، بیگمان بهره و افر برده است». بیگمان لطیفترین و سودمندترین شیوه و نزدیکترین راه به دل و خرد، در بررسی فقه اسلامی بویژه در بیان احکام عبادات و بررسیهی عمومی که بری فهم تودهی مردم نوشته میشود، آنست که نویسنده در آنها از اصطلاحات فنی و طرح مسیل فراوان فرضی اجتناب کند و تا آنجا که ممکن است با استناد به قرآن کریم و سنت صحیح نبوی و اشاره به فلسفهی احکام و فوید آن در حد توانیی با عبارات و چملات ساده و آسان به بیان مسائل فقهی بپردازد، تا ینکه خوانندگان طالب فقه احساس کنند که مسائل دینی خود را از خدا و پیامبر فرا میگیرند و آن را به سود دین و دنیی خویش بکار میبندند. ین شیوه بزرگترین انگیزه بری مردم است تا بر آگاهی خود بیفزیند و بر کسب دانش روی آورند.
خداوند بزرگ برادر ارجمند سید سابق را موفق نموده است تا ین شیوه بیان را پیش گیرد. و ین رساله را (فقه السنه) ساده و مفید و سودمند نوشته و در آن احکام فقهی را با روشی نیکو و اسلوبی زیبا توضیح داده است. بنابر ین شایستهی پاداش نیکوی خداوند خواهد بود ان شاء الله. و اعجاب و شگفتی و تحسین دوستداران و شیفتگان ین دین را برخواهد انگیخت. خداوند پاداش ین خدمت به دین و امت و دعوت اسلامی را به بهترین و جه به وی ارزانی دارد و او را از آن بهرهمند سازد و خداوند او و مردم را از آن عمل خیر و نیک وی بهرهمند و متمتع گرداند. آمین.
حسن البنا
الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام على سیدنا محمد سید الأولین والآخرین، وعلى آله وصحبه ومن اهتدى بهدیه إلى یوم الدین. أما بعد:
اینکتاب (فقه السنه) مسائل فقه اسلامی را مورد بحث قرار میدهد و درکنار آنها دلایل و مستندات را از نص صریح قرآنکریم و احادیث صحیح نبوی و اجماع امت میآورد. اینکتاب با اسلوبی ساده و آسان و مفصل عرضه گردیده و در برگیرندهی بسیاری از مسایلی است که مسلمانان بدان نیاز دارند، و در آن از ذکر مسائل اختلافی پرهیز شده مگر اینکه مجوزی برای ذکر آن باشد که در آن صورت بدان اشاره شده است. بنابراین، این کتاب صورت صحیحی از فقه اسلامی را به دست میدهد، که خداوند حضرت محمدصرا به تبلیغ آن مامور فرستاده است، و بر مردم باب فهم احکام خدا و پیامبرش را میگشاید، و آنها را به تمسک قرآن و سنت میخواند و اختلاف و بدعت و تعصب نسبت به مذاهب فقهی را ازمیان برمیدارد، همچنانکه به این ادعای پوچ که: «باب اجتهاد بسته شده است» نیز پایان میدهد.
اینکار حاصل تلاشها و کوششهایی است که به منظور خدمت به دین و بهرهمندی برادران دینی خود انجام دادهایم، از خداوند مسالت داریم که آن را سودمند گرداند و موجب کسب رضای او باشد. و هو حسبنا و نعم الوکیل.
قاهره ١٥ شعبان ١٣٦٥ هـ. ق سید سابق
خداوند، محمدصرا مبعوث کرد و دینی را به وی داد که دین توحید و گذشت است و قوانین جامع آن زندگی شرافتمندانه و بیآلایشی را برای مردم تضمین میکند و مردم را به عالیترین درجهی پیشرفت و کمال میرساند. در مدت قریب ٢٣ سال که پیامبرصطی آن به دعوت مردم و فراخواندن آنها به سوی خدا مشغول بود، آنچه میخواست از مسایل دینی، به مردم ابلاغ فرمود و مردم را بر آن فراهم آورد.
رسالت اسلام برخلاف رسالت ادیان پیشین: موضعی و محلی و محدود به نسلی و قبیلهای نیست بلکه رسالتی است جهانی و همگانی برای تمام مردم جهان تا روز قیامت که خداوند کرهی زمین و ساکنان آن را به ارث میبرد. این رسالت و یژهی شهری و عصری نیست (بلکه فراگیر است). خداوند گوید: ﴿تَبَارَكَ ٱلَّذِی نَزَّلَ ٱلۡفُرۡقَانَ عَلَىٰ عَبۡدِهِۦ لِیَكُونَ لِلۡعَٰلَمِینَ نَذِیرًا١﴾[الفرقان: ۱]. «پاک و منزه و بلند قدر است آن خدایی که قرآن را بر بندهی خویش -محمدص - فرو فرستاد تا جهانیان را از باز خواست خدا در آخرت بیم دهد». ﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا كَآفَّةٗ لِّلنَّاسِ بَشِیرٗا وَنَذِیرٗا٢٨﴾[سبأ: ۲۸]. «و بیگمان ما ترا برای همهی مردم جهان فرستادیم که آنان را به رحمت خداوند امیدوار کنی و مژده دهندهی پاداش نیک و رفتار خوبشان باشی و آنان را از بازخواست و کیفر رفتارهای زشتشان بترسانی و بیم دهنده باشی و لیکن بشتر مردم نمیدانند».﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِنِّی رَسُولُ ٱللَّهِ إِلَیۡكُمۡ جَمِیعًا ٱلَّذِی لَهُۥ مُلۡكُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۖ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ یُحۡیِۦ وَیُمِیتُۖ فََٔامِنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِ ٱلنَّبِیِّ ٱلۡأُمِّیِّ ٱلَّذِی یُؤۡمِنُ بِٱللَّهِ وَكَلِمَٰتِهِۦ وَٱتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمۡ تَهۡتَدُونَ١٥٨﴾[الأعراف: ۱۵۸]. «ای محمد بگو: ای مردم، بیگمان من فرستادهی خدا به سوی همهی شما هستم، آن خدایی که ملک آسمانها و زمین از آن اوست و هیچ معبود بحقی جز او نیست، زنده میکند و میمیراند، پس به خدا و فرستادهی او که پیامبر درس نخوانده و امی است، ایمان آورید، آن پیامبر خود به خدا و کتابهای آسمانی او ایمان آورده است، از او پیرویکنید، امید است که هدایت شوید».در حدیث صحیح نبویصآمده است: «كان كل نبی یبعث فی قومه خاصة، وبعثت إلى كل أحمر وأسود». «هر پیامبری در میان قوم و یژهی خود، مبعوث میشد و رسالتش مخصوص آن قوم بود، لیکن من برای همهی نژادها و قومها، مبعوث شدهام». آنچه که رسالت جهانی و همگانی اسلام را تاکید میکند، امور زیر است:
۱- در اسلام چیزی وجود ندارد که اعتقاد بدان، برای مردم دشوار (غیرمعقول) با عمل بدان، سخت و سنگین باشد. خداوند فرماید: ﴿لَا یُكَلِّفُ ٱللَّهُ نَفۡسًا إِلَّا وُسۡعَهَاۚ﴾[البقرة: ۲۸۶]. «خداوند هیچ کس را جز باندازهی توانش مکلف نمیسازد».﴿یُرِیدُ ٱللَّهُ بِكُمُ ٱلۡیُسۡرَ وَلَا یُرِیدُ بِكُمُ ٱلۡعُسۡرَ﴾[البقرة: ۱۸۵]. «خداوند برای شما آسانی میخواهد و برای شما دشواری نمیخواهد».
﴿وَمَا جَعَلَ عَلَیۡكُمۡ فِی ٱلدِّینِ مِنۡ حَرَجٖۚ﴾[الحج: ۷۸]. «و در دین هیچ سختی را بر شما قرار نداده است».در صحیح بخاری از ابوسعید المقبری روایت شده است که پیامبرصگفته است: «إن هذا الدین یسر، ولن یشاد الدین أحد إلا غلبه». «بیگمان این دین آسان است و هر که با آن به ستیزه برخیزد (وآن را بر خود سخت گیرد) ازعهدهی انجام احکام آن بر نمیآید». و در صحیح مسلم بطریق مرفوع آمده است: «أحب الدین إلى الله الحنیفیة السمحة». «محبوبترین دین نزد خداوند دینی است که دین توحید و گذشت باشد».
۲- آنچه که بمرور زمان تغییر نمیکند و با اختلاف زمان و مکان دگرگون میشود، مانند عقاید و عبادات، بطور مفصل و کامل همواه با نصوص و مستندات و اضح و روشن بیان شده است، دیگر هیچکس نمیتواند در آن افزایش یا کاهش بوجود آورد، و آنچه که با اختلاف زمان و مکان، تغییر مییابد و در گرو زمان و مکان است، مانند کارهای اجتماعی و سیاسی و نظامی اجمالاً بیان شده است، تا با مصالح مردم در همه عصرها و زمانها تناسب داشته باشد [تفصیل آن به خود مردم و اگذار شده است تا خود در پرتو آن اجمال برحسب منافع و مقتضیات روز آن را تاویل و تفسیر کنند] و مسوولان امور با توجه بدان، حق و عدالت را بجای آورند و آن را اجرا نمایند.
۳- همه تعالیم و اصول دین اسلام بمنظور حفظ دین و حفظ ذات و حفظ عقل و حفظ نسل و حفظ مال، و ضع شده است. بدیهی است که این مطالب با فطرت سلیم و عقول و پیشرفت و ترقی و تحولات جهان تناسب و همگامی کامل دارد و برای هر دوره و زمان و هر جا و مکانی، شایستگی و صلاحیت دارد. خداوند میفرماید: ﴿قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِینَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِیٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّیِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِۗ كَذَٰلِكَ نُفَصِّلُ ٱلۡأٓیَٰتِ لِقَوۡمٖ یَعۡلَمُونَ٣٢﴾[الأعراف: ۳۲]. «بگو چه کسی زینتهای الهی را که برای بندگان خود آفریده و روزیهای پاکیزه را، حرام کرده است؟ بگو اینها در زندگی دنیا، برای کسانی است که ایمان آوردهاند (اگرچه دیگران با آنها مشارکت دارند و لی) در قیامت خالصاً -برای مومنان - خواهد بود، این چنین آیات خود را برای کسانی که آگاهند، شرح میدهیم، بگو خدا تنها، اعمال زشت را، چه آشکار باشد، چه پنهان، حرام کرده است، و (همچنین) گناه و ستم بناحق، و اینکه چیزی را که خداوند دلیی برای آن نازل نکرده است، شریک او قرار دهید، و به خدا مطلبی نسبت دهید که نمیدانید، (حرام کرده است)».و خداوند باز هم میفرماید: ﴿وَرَحۡمَتِی وَسِعَتۡ كُلَّ شَیۡءٖۚ فَسَأَكۡتُبُهَا لِلَّذِینَ یَتَّقُونَ وَیُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَٱلَّذِینَ هُم بَِٔایَٰتِنَا یُؤۡمِنُونَ١٥٦ ٱلَّذِینَ یَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِیَّ ٱلۡأُمِّیَّ ٱلَّذِی یَجِدُونَهُۥ مَكۡتُوبًا عِندَهُمۡ فِی ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَٱلۡإِنجِیلِ یَأۡمُرُهُم بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَیَنۡهَىٰهُمۡ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَیُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَیُحَرِّمُ عَلَیۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ وَیَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِی كَانَتۡ عَلَیۡهِمۡۚ فَٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ بِهِۦ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَٱتَّبَعُواْ ٱلنُّورَ ٱلَّذِیٓ أُنزِلَ مَعَهُۥٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ١٥٧﴾[الأعراف: ۱۵۶-۱۵۷]. «و رحمتم همه چیز را فراگرفته و آن را برای آنها که پرهیزکارند و زکات را میپردازند و آنها که به آیات ما ایمان میآورند و زکات را میپردازند و آنها که به آیات ما ایمان میآورند مقرر خواهم داشت، آنها که از فرستادهی خدا، پیامبر امی، پیروی میکنند، کسی که صفاتش را در تورات و انجیلی که نزدشان است، مییابند و آنها را به معروف امر میکند و از منکر و زشتی باز میدارد، پاکیزهها را برای آنان حلال میشمرد، ناپاکها را تحریم میکند و بارهای سنگین و زنجیرهایی را که بر آنها بود (از دوش و گردنشان) برمیدارد، آنها که به او ایمان آوردند و حمایتش کردند و یاریش نمودند و از نوری که با او نارل شده، پیروی کردند، آنان رستگارانند».
فایده و هدف مورد نظر از رسالت اسلام، عبارت است از تزکیهی نفس و صفای روح از طریق شناخت خدا و عبادت وی و تحکیم پیوندهای انسانی مبتنی، بر اساس محبت و مهر و برادری و برابری و عدالت و از این طریق انسان سعادت دنیا و آخرت را بدست میآورد، خدا میفرماید: ﴿هُوَ ٱلَّذِی بَعَثَ فِی ٱلۡأُمِّیِّۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ یَتۡلُواْ عَلَیۡهِمۡ ءَایَٰتِهِۦ وَیُزَكِّیهِمۡ وَیُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِی ضَلَٰلٖ مُّبِینٖ٢﴾[الجمعة: ۲]. «اوست که در میان مردم درس ناخوانده، پیامبری از خودشان برانگیخت، که آیتهای او را، بر آنها میخواند و آنان را از بدیها پاک میکند، و ایشان را کتاب و حکمت میآموزد و اگرچه پیش از این در گمراهی آشکار بودند».﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا رَحۡمَةٗ لِّلۡعَٰلَمِینَ﴾[الأنبیاء: ۱۰۷]. «و ما ترا تنها بعنوان رحمت برای جهانیان فرستادیم».و درحدیث نبوی آمده است: «أنا رحمة مهداة»«من رحمت اهدائی خدایم».
قانونگذاری در اسلام یکی از جنبههای بسیار مهمی است، که رسالت اسلام بدان نظم و سامان بخشیده است و این قسمت، نمایانگر جنبههای علمی رسالت اسلامی میباشد. قانونگذاری و تشریع در احکام، صرفا دینی، مانند احکام عبادات، تنها از طریق و حی خداوند به پیامبرش: قرآن با سنت نبوی یا اجتهاد پیامبر، صورت میگیرد، و و ظیفهی پیامبر از دایرهی تبلیغ و اعلان و بیان و تفصیل و حی، تجاوز نمیکند و هرچه بگوید ازطرف خداوند است. چه خداوند گوید: ﴿وَمَا یَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ٣ إِنۡ هُوَ إِلَّا وَحۡیٞ یُوحَىٰ٤﴾[النجم: ۳-۴]. «پیامبر از روی هوای نفس خود سخن نمیگوید، آنچه که میگوید بر او و حی میشود و ازخود او نیست».اما قانونگذاری، نسبت به امور دنیوی، از جمله امور قضائی و سیاسی و نظامی، به پیامبر دستور داده شده است که دربارهی آنها با مردم به مشورت و رایزنی، بنشیند، گاهی پیش میآمد که پیامبر رای میداد و لی و قتی میدید رای یارانش، درست بنظر میآید، بخاطر رای آنها از رای خود صرف نظر میکرد، همانطوری که عملا در جنگ «بدر» و «احد» پیش آمد.
و یارانش برای هر چیزی که نمیدانستند، به ایشان مراجعه میکردند و از او سوال مینمودند و اگر در معانی نصوص (کتاب و سنت) ابهامی و اشکالی پیش میآمد از ایشان استفسار میکردند و آنچه را که خود از نصوص میفهمیدند، بر ایشان عرضه مینمودند که گاهی بدانچه که فهمیده بودند، صحه میگذاشت و گاهی موارد اشتباهشان را در فهم نصوص، بیان میکرد. و برایشان توضیح میداد. قواعد عمومی که اسلام و ضع کرده است، تا مسلمانان در پرتو آن،گام بردارند، بدین شرح است:
۱- اسلام (در زمینهی مسائل عبادتی) به مسلمانان دستور میدهد، که دربارهی پیشآمدهایی که هنوز بوقوع نپیوستهاند، پرس و جو نکنند تا اینکه آن مسائل روی میدهند، آنگاه دربارهی آنها پرس و جو کنند. خداوند گوید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَسَۡٔلُواْ عَنۡ أَشۡیَآءَ إِن تُبۡدَ لَكُمۡ تَسُؤۡكُمۡ وَإِن تَسَۡٔلُواْ عَنۡهَا حِینَ یُنَزَّلُ ٱلۡقُرۡءَانُ تُبۡدَ لَكُمۡ عَفَا ٱللَّهُ عَنۡهَاۗ وَٱللَّهُ غَفُورٌ حَلِیمٞ١٠١﴾[المائدة: ۱۰۱]. بعد از اینکه آیۀی: ﴿ٱلۡیَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِینَكُمۡ﴾[المائدة: ۳]. بر پیامبرصنازل شد، یاران احساس کردند که هنگام رحلت ایشان نزدیک است، لذا شروع کردند به پرس و جو دربارهی و قایعی که هنوز روی نداده بود و پیامبر میترسید، که مبادا دربارهی این و قایع که هنوز روی نداده است، آیاتی نازل گردد و آن و قت تکالیف مسلمانان سنگینتر گردد و دشواری پیش آورد، لذا به یاران خود پیشنهاد کرد که دربارهی و قایعی که روی نداده است، سوال نکنند و آن و قت این آیه نازل گردید: [ای کسانی که ایمان آوردهاید از مسایلی سوال نکنید که اگر برای شما آشکار گردد، شما را ناراحت کند و اگر بوقت نزول قرآن از آنها سوال کنید، برای شما آشکار میشود، خداوند آنها را بخشیده (و از آنها صرف نظر کرده است و دربارهی آنها مسئولیتی ندارید) و خداوند بسیار آمرزنده و حلیم است]. و در حدیث نبوی نیز آمده است: که پیامبر از پرس و جو درباره مسائلی که هنوز روی نداده است، نهی میفرمود.
۲- پرهیز از بسیار سوال کردن و مسائل دشوار، به میان کشیدن: در حدیث نبوی آمده است: «إن الله كره لكم قیل وقال وكثرة السؤال، وإضاعة المال»«خداوند قیل و قال و بسیار پرسش کردن و تلفکردن و ضایعگرداندن مال را، برای شما دوست ندارد».
و از پیامبرصروایت شده است که فرمود:: «إن الله فرض فرائض فلا تضیعوها وحد حدودا فلا تعتدوها، وحرم أشیاء فلا تنتهكوها، وسكت عن أشیاء رحمة بكم من غیر نسیان فلا تبحثوا عنها». «خداوند فرایضی را برشما فرض کرده است، پس آنها را ضایع مگردانید، بدانها عمل کنید و در اجرای آنها سستی مورزید، و حدودی را برای شما نهاده است، از آنها تجاوز نکنید و در اجرای دقیق آنها، کوشا باشید، و چیزهائی را بر شما حرام کرده است، بدانها نزدیک مشوید و انتهاک حرمت نکنید، و بجهت مهر و شفقت بر شما، چیزهایی را مسکوت گذاشته است، بدون اینکه آنها را فراموش کرده باشد، پس دربارهی آنها پرس و جو مکنید». باز هم از ایشان روایت شده است: «أعظم الناس جرما، من سأل عن شئ لم یحرم فحرم من أجل مسألته». «کسی که دربارهی چیزی سوال کند که حرام نشده باشد و بدنبال سوال او آن چیز حرام گردد، گناه آن شخص از گناه مردمان دیگر، بزرگتر و سنگینتر است».
۳- پرهیز از اختلاف و تفرقه در دین: خداوند گوید: ﴿وَإِنَّ هَٰذِهِۦٓ أُمَّتُكُمۡ أُمَّةٗ وَٰحِدَةٗ وَأَنَا۠ رَبُّكُمۡ فَٱتَّقُونِ٥٢﴾[المؤمنون: ۵۲]. «و بیگمان این دین شما، یک دین و احد است، و من پروردگار شما هستم، پس از عذاب من بپرهیزید».﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِحَبۡلِ ٱللَّهِ جَمِیعٗا وَلَا تَفَرَّقُواْۚ﴾[آل عمران: ۱۰۳]. «همگی به دین خدا و قرآن تمسک جوئید و پراکنده نشوید».﴿وَلَا تَنَٰزَعُواْ فَتَفۡشَلُواْ وَتَذۡهَبَ رِیحُكُمۡۖ﴾[الأنفال: ۴۶]. «ونزاع و کشمکش مکنید تا سست نشوید و قدرت و شوکت و هیبت شما از میان نرود».﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ فَرَّقُواْ دِینَهُمۡ وَكَانُواْ شِیَعٗا لَّسۡتَ مِنۡهُمۡ فِی شَیۡءٍۚ﴾[الأنعام: ۱۵۹]. «بیگمان کسانی که آیین خود را پراکنده ساختند و به دستهجات گوناگون (و مذاهب مختلف) تقسیم شدند هیچگونه ارتباطی با آنها نداری».﴿مِنَ ٱلَّذِینَ فَرَّقُواْ دِینَهُمۡ وَكَانُواْ شِیَعٗاۖ﴾[الروم: ۳۲]. «از آن کسانی که بر حسب هواهای نفسانی خود، آیین خویش را، پراکنده ساخته و چند فرقه و احزاب و دسته گردیدند».﴿وَلَا تَكُونُواْ كَٱلَّذِینَ تَفَرَّقُواْ وَٱخۡتَلَفُواْ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَهُمُ ٱلۡبَیِّنَٰتُۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ لَهُمۡ عَذَابٌ عَظِیمٞ١٠٥﴾[آل عمران: ۱۰۵]. «و مانند کسانی نباشید که پراکنده شدند و اختلاف کردند، آنهم پس از آنکه نشانههای روشن پروردگار، به آنان رسید و آنها عذاب عظیمی دارند».
۴- برگشت دادن مسانل مورد اختلاف به قرآن و سنت نبوی: خدای بزرگ گوید: ﴿فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِی شَیۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ﴾[النساء: ۵۹]. «ای متخصصین پرهیزکار با ایمان، هرگاه در چیزی نزاع کردید آن را به خدا و پیامبر (مقاصد عمومی شریعت خدا و پیامبر) ارجاع دهید اگر ایمان به خدا و روز رستاخیز دارید».﴿وَمَا ٱخۡتَلَفۡتُمۡ فِیهِ مِن شَیۡءٖ فَحُكۡمُهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِۚ﴾[الشورى: ۱۰]. «و هر آن چیزی که شما درآن خلاف کنید و در احکام شرع و کار دین و دنیا، میان شما اختلاف رود، حکم آن با خدا است که به مصالح خلق و عواقب امور دانا و آگاه است».و این بدین سبب است که کتاب خدا -قرآنکریم- امور مربوط به دین را به تفصیل بیان کرده است، خداوند گوید: ﴿وَنَزَّلۡنَا عَلَیۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ تِبۡیَٰنٗا لِّكُلِّ شَیۡءٖ﴾[النحل: ۸۹]. «و ما کتاب را (قرآن) بر تو، نازل کردیم تا هر چیزی را که انسان بدان نیاز دارد، بیان کند».﴿مَّا فَرَّطۡنَا فِی ٱلۡكِتَٰبِ مِن شَیۡءٖۚ﴾[الأنعام: ۳۸]. «ما از هیچ چیزی که مورد نیاز دین و دنیای شماست فروگذار نکردیم».و سنت عملی پیامبرصآنچه را که در این کتاب است بیان میکند. خداوند گوید: ﴿وَأَنزَلۡنَآ إِلَیۡكَ ٱلذِّكۡرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیۡهِمۡ﴾[النحل: ۴۴]. «و قرآن را بر تو نازل کردیم تا برای مردم بیان کنی، آنچه را که به سوی ایشان نازل شده است».﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَآ إِلَیۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ بِٱلۡحَقِّ لِتَحۡكُمَ بَیۡنَ ٱلنَّاسِ بِمَآ أَرَىٰكَ ٱللَّهُۚ﴾[النساء: ۱۰۵]. «ما این کتاب را به حق بر تو نازل کردیم تا به آنچه خداوند به تو آموخته، در میان مردم قضاوت کنی».بنابر این، کار دین تمام است و راههای آن و اضح و روشن است خداوند میفرماید: ﴿ٱلۡیَوۡمَ یَئِسَ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ مِن دِینِكُمۡ فَلَا تَخۡشَوۡهُمۡ وَٱخۡشَوۡنِۚ ٱلۡیَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِینَكُمۡ﴾[المائدة: ۳]. «امروز دین شما را کاملکردم و نعمت خود را بر شما تکمیل نمودم و اسلام را به عنوان آیین جاودان، برای شما پذیرفتم».و مادام که مسائل دینی بدین شیوه بیان و روشن شده است و اصلی که در داوری و محاکمات بدان مراجعه میشود، معلوم گردیده است، پس برای اختلاف و جدل و نزاع، مجالی نیست و برای اختلاف و تفرقه، هیچ عذری پذیرفته نمیشود. خداوند میفرماید: ﴿وَإِنَّ ٱلَّذِینَ ٱخۡتَلَفُواْ فِی ٱلۡكِتَٰبِ لَفِی شِقَاقِۢ بَعِیدٖ١٧٦﴾[البقرة: ۱۷۶]. «و آنها که در آن کتاب اختلاف میکنند (و باکتمان و تحریف، مادهی اختلاف بوجود میآورند) در شکاف (و پراکندگی) عمیقی قرار دارند».﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا یُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ یُحَكِّمُوكَ فِیمَا شَجَرَ بَیۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا یَجِدُواْ فِیٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَیۡتَ وَیُسَلِّمُواْ تَسۡلِیمٗا٦٥﴾[النساء: ۶۵]. «نه به پروردگارت سوگند که آنها مومن نخواهند بود، مگر اینکه ترا در اختلافات و نزاعهای خود به داوری طلبند (حکم پیامبر را قبول داشته باشند) و سپس در دل خود از داوری و حکم تو احساس ناراحتی نکنند و کاملاً تسلیم باشند».یاران پیامبرصو مسلمانان بعدی، در دوران سعادت و خوشبختی، در پرتو این قواعد و قوانین، گام برمیداشتند و اختلافی در میان آنان پیش نیامد، مگر در مسائل معدودی که آنهم، ناشی از تفاوت در فهم نصوص بود، یا اینکه گروهی، دربارهی آن مسائل معدود، اطلاعاتی داشتند، که دیگران فاقد آن اطلاعات بودند. هنگامی که پیشوایان مذاهب چهارگانهی فقهی آمدند، آنان نیز از سنت و روش پیشینیان پیروی کردند، جز آنکه بعضی از آنان به سنت نبوی نزدیکتر بودند، مانند مردم حجاز که راویان حدیث و حاملان سنت نبوی در میانشان فراوان بود. در حالیکه بعضی دیگر از آنان، به رای و اجتهاد نزدیکتر بودند، مانند مردم عراق که حافظان حدیث در میانشان، اندک بود، زیرا از خانهی و حی و مرکز آن دور بودند. این پیشوایان چهارگانه، بزرگترین تلاش و کوششی که در توانائی داشتند، بعمل آوردند تا احکام این دین را به مردم بشناسانند و ا ز این راه مردم را هدایت نمایند. و ایشان را، از تقلید و پیروی ناآگاهانه از خود، برحذر میداشتند، و میگفتند: برای هیچکس روا نیست که سخن ما را بپذیرد، مگر اینکه دلیل ما را برآن، بداند، و همگی تصریح کردهاند، که: حدیث صحیح مذهب آنهاست (یعنی، هرگاه حدیث صحیحی پیدا شود و صحت آن محرز گردد، آنست مذهب آنها، خواه گفته یا نگفته باشند). زیرا آن بزرگواران، نخواستهاند که بمانند پیامبر معصومصاز آنان تقلید و پیروی گردد و بدون دلیل سخنشان پذیرفته شود، بلکه تمام قصد و نهایت همتشان این بوده است که در فهم احکام خداوند، به مردم کمک نمایند. لیکن بعد از مرگ این بزرگان، همت و اراده مردم به سستی گرایید و غریزهی تقلید و پیروی از دیگران، در مردم برانگیخته شد و هر گروه و دستهای، به یک مذهب معین اکتفا نمود، که فقط بدان متکی و درآن مینگریست و نسبت به آن تعصب میورزید و تمام نیروی خویش را در جانبداری از آن، به کار میگرفت، و سخن امام و پیشوای آن مذهب را، بمنزله سخن شارع مقدس تلقی میکرد، و به خود اجازه نمیداد که برخلاف آنچه که امام آن مذهب استنباط کرده است، فتوی دهد، و مبالغه و غلو در اطمینان به اقوال آن پیشوایان، بدان حد رسید، که کرخیگوید: «هر آیه و حدیثی که مخالف رای یاران ما باشد، یا مؤول است یا منسوخ».
تقلید و تعصب نسبت بدان مذاهب، سبب گردید تا مردم هدایت به کتاب (قرآن) و سنت نبوی را از دست دهند، و این سخن پیش آید که: "در اجتهاد بسته است"، و شریعت و قوانین اسلامی را، اقوال «فقهاء« و اقوال «فقهاء» را شریعت اسلامی میدانستند. هرگاه کسی برخلاف گفتار آن فقیهان، حرفی میزد، بدعتگزار محسوب میگردید و سخنانش بیاعتبار و فتاوایش بیارزش قلمداد میشد. ساختن مدارس بوسیلهی حاکمان و ثروتمندان از جمله عواملی بود که به انتشار و گسترش این روحیهی و اپسگرایانه، کمک کرد. چه در آن مدارس تنها یک مذهب یا مذاهب معینی تدریس میگردید و این عمل سبب میشد، که علما، بدان مذاهب روی آورند و از اجتهاد، منصرف گردند، مبادا حقوق و ماهیانهی آنها قطع گردد!!. ابوزرعه از استاد خود «بلقینی« سوال کرد که: چرا «شیخ تقی الدین سبكی» از «اجتهاد» کوتاهی کرد، در حالیکه بیگمان شرایط اجتهاد داشت؟ «بلقینی» سکوت کرد، آنگاه ابوزرعه گفت: «به گمان من، فقهاء بدان علت از اجتهاد امتناع میورزند، که بدانان، حقوق پرداخت میشود، مشروط بر آنکه برابر «مذاهب اربعه» رای دهند و هرکس از آن مذاهب بیرون رود، ماهیانهاش قطع میگردد، و از مسند قضاوت محروم میشود و مردم را از شنیدن فتواهای وی منع میکنند و به وی نسبت بدعتگزاری میدهند»، آنگاه «بلقینی» خندید و با وی موافقت کرد. با روی آوردن مردم به تقلید و از دست دادن هدایت به کتاب و سنت و قول به اینکه باب اجتهاد بسته است، امت اسلامی در تنگنائی افتاد، که پیامبر اسلامصجامعه را از آن برحذر داشته بود، در نتیجه امت اسلامی به فرقهها و احزاب متعدد منقسم گردید، تا جائی که در حکم ازدواج زن حنفی مذهب، با مرد شافعی مذهب، اختلاف پیدا کردند، بعضی گفتند این ازدواج درست نیست، چون آن زن حنفی مذهب، تشکیک در ایمان خود را، روا نمیداند . و برخی گفتهاند به قیاس بر زن ذمی (کافری که در کشور اسلامی بسر میبرد) آن ازدواج نیز درست است.
و همچنین از جمله آثار دیگر این اختلافات، انتشار بدعت و محو نشانههای سنت و به خمود گرائیدن حرکت و نهضت عقلی و متوقف شدن فعالیت فکری و از دست دادن استقلال علمی، بود. این امور سبب گردید که شخصیت امت اسلامی ضعیف گردد، و زندگی فعال و ثمربخش خویش را از دست بدهد و از قافلهی پیشرفت و نهضت آزادی بخش، عقب بماند و سرانجام، از این راه خارجیان و بیگانگان، شکافهائی یافتند، که از آنجا به قلب ملت اسلام رخنه کردند. سالها و قرنها گذشت. در هر عصر و زمانی خداوند، کسانی را برمیانگیخت تا دین این امت را تجدید نمایند و آن را از خواب غفلت بیدار سازند و در مسیر صحیح و شایسته قرار دهند، لیکن این امت بیدار نخواهد شد، مگر اینکه به و حدت گذشتهی خویش برگردد، یا اینکه بهتر از گذشته متحد شود. در این اواخر کار قانونگذاری اسلامی، که خداوند آن را مایهی سامان بخشیدن به زندگی همه مردم و و سیلهی اصلاح و ضع دنیا و آخرت آنها قرار داده است، چنان به و ضع تاسف آوری دچار شده است که سابقه ندارد و آنقدر به انحطاط گرائیده که اشتغال بدان موجب فساد خرد و ضمیر و تضییع و قت میباشد، نه برای دین خدا سودمند و اقع میشود و نه به زندگی مردم سامان میبخشد. نمونهی آن را میتوان در نوشتههای بعضی از فقهاء متاخرین دید: «ابن عرفه» در تعریف اجاره گوید: «بیع منفعة ما أمكن نقله، غیر سفینة ولا حیوان، لا یعقل بعوض غیر ناشئ عنها، بعضه یتبعض بتبعیضها»«اجاره عبارت است از فروختن منفعت چیزهای منقول بغیر از کشتی و حیوان لایعقل، در برابر عوضی که از خود آن چیز منقول پدید نیایدکه آن عوض مال الاجاره -با کاهش و تبعیض آن چیز منقول کاهش و تبعیض میپذیرد». یکی از شاگردان بروی خُرده گرفت و گفت: آوردن کلمهی: «بعض» با اختصار تناسب ندارد و ضرورتی برای ذکر آن نیست. شیخ دو روز در آن اندیشید، سپس جوابی داد که هیچ فایدهای نداشت.
آری، قانونگذاری در آن حد متوقف شد و دانشمندان تنها بشرح متون میپرداختند و بجز حواشی و ایرادات و اعتراضات و لغزها و تقریراتی که دربارهی آنها نوشته شده است، چیز دیگری نمیدانستند. تا اینکه اروپائیان به شرق هجوم آوردند و بر گونههای آن سیلی نواختند و آن را به زیر پا گرفتند، در اثر این ضربههای خردکننده، شرق بیدار شد و به چپ و راست خود نگریست، دریافت که از کاروان تندرو زندگی عقب مانده و قافلهی پیشرفت و ترقی به پیش میتازد، در حالیکه او نشسته است و خود را در برابر دنیای تازهای یافت که سرشار از نشاط و زندگی و قدرت و تولید و سازندگی است. در اثر این مشاهدات، بیم و هراس وی را فرا گرفت و خیره و شگفت زده ماند. کسانی که گذشته و تاریخ خویش را انکار نموده، و در برابر نیاکان خود سر به عصیان برداشته و دین و فرهنگ خود را فراموش کرده بودند، فریاد برآوردند: ای شرقیان این اروپا است که به پیش میتازد و به پیشرفتهای شگرف نایل آمده است، شما نیز راه آنان را پیش گیرید و در خوبیها و بدیها و در کفر و ایمان و تلخ و شیرین از آنها پیروی کنید و دنبالهرو آنها باشید. در برابر اینها، و اپسگرایان خشک مغز، عکس العمل منفی و سلبی از خود نشان دادند، و «لاحول» و «ترجیع» گویان در لاک خود فرو رفتند و خانهنشین شدند و از مردم کناره گرفتند.
این کار آنان هم بنوبه خود، بهانهی دیگری به فریب خوردگان غرب داد تا ادعا کنند که شریعت اسلامی با پیشرفت و تحول روزمرهی جهان، همگامی ندارد. در نتیجه، شیوهی قانونگذاری بیگانه و غیر اصیل بر زندگی شرق، تسلط یافت و رایج گردید، با اینکه با دین و آداب و رسوم و فرهنگ شرق، منافات داشت. اگرچه فرهنگ اروپائی خانوادهها و خیابانها و انجمنها و اجتماعات و مدارس و دانشگاهها را، شکار میکرد و بدانها رخنه مینمود و امواج آن بر همهی جنبههای زندگی شرق سایه میانداخت و روز بروز قدرت میگرفت، و چیره میشد، تا جائی که نزدیک بود، شرق دین و فرهنگ خود را نیز فراموش کند و پیوند خویش را با گذشتهاش بگسلاند، اما کرهی زمین از حجت خدا خالی نخواهد ماند. لذا داعیان اصلاح طلب، قیام نمودند و بر این فریب خوردگان غرب زده، فریاد کشیدند: هان! برحذر باشید، و از این تبلیغات پوچ بس کنید. بیگمان این فساد اخلاق غربیان، آنان را به سرنوشت تباه و فرجام زشتشان دچار خواهد ساخت و آنان مادامی که فطرت خویش را با ایمان صحیح و راستین، اصلاح نکنند و خوی و سرشت خود را، با اخلاق نیکو تعدیل ننمایند، حتماً دانشهایشان، بصورت ابزار تخریب و و یرانی، در میآید و تمدنشان دوزخی خواهد شد، که خودشان را خواهد بلعید و آثارشان را، از گیتی محو میسازد. خداوند میفرماید: ﴿أَلَمۡ تَرَ كَیۡفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ٦ إِرَمَ ذَاتِ ٱلۡعِمَادِ٧ ٱلَّتِی لَمۡ یُخۡلَقۡ مِثۡلُهَا فِی ٱلۡبِلَٰدِ٨ وَثَمُودَ ٱلَّذِینَ جَابُواْ ٱلصَّخۡرَ بِٱلۡوَادِ٩ وَفِرۡعَوۡنَ ذِی ٱلۡأَوۡتَادِ١٠ ٱلَّذِینَ طَغَوۡاْ فِی ٱلۡبِلَٰدِ١١ فَأَكۡثَرُواْ فِیهَا ٱلۡفَسَادَ١٢ فَصَبَّ عَلَیۡهِمۡ رَبُّكَ سَوۡطَ عَذَابٍ١٣ إِنَّ رَبَّكَ لَبِٱلۡمِرۡصَادِ١٤﴾[الفجر: ۶-۱۴]. «آیا ندیدی که یروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ این قوم عاد ارم که دارای خیمههائی بودند با ستونهای بلند، که مانندشان در شهرها آفریده نشده بود. و با قبیلهی ثمود، که خانههای خود را، در سنگهای بزرگ و ادی کنده بودند چهکرد؟ و با فرعون که دارای کاخهائی بعظمت کوه بود، چه کرد؟ آنها کسانی بودند که در شهرها طغیان کردند. و در آنجا فساد و تباهی بسیار ببار آوردند و در نتیجه پروردگارت، تازیانهی عذاب را بر آنها فرود آورد، بیگمان پروردگارت در کمینگاه آنهاست (و مراقب اعمالشان میباشد و مجازاتشان میکند)».
و این مردان مصلح بر و اپس گرایان نیز فریاد میکشند که: هان! در برابرتان چشمهی زلال و هدایت ارجمندی قرار دارد، چشمهی زلال قرآنکریم و هدایت راستین سنت نبوی، دین خود را از آن دو سرچشمه، برگیرید و مژدهی آن را، به دیگران نیز بدهید. آن و قت است که این دنیای سرگردان، و سیلهی شما هدایت مییابد و این انسانیت درعذاب، راه سعادت خویش را، با دستان شما پیدا میکند: ﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِی رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ یَرۡجُواْ ٱللَّهَ وَٱلۡیَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَّهَ كَثِیرٗا٢١﴾[الأحزاب: ۲۱]. «بیقین پیامبر برای شما پیشوائی شایسته و سرمشق نیکوئی است پس به او اقتداء کنید، سرمشق خوبی است برای آن کسان که به خدا و روز آخرت امیدوار باشند و خدا را بسیار یاد کنند».
و بفضل خدا مردان نیکوئی، این دعوت را، پذیرفته و قلبهای مخلصی آن را، دریافته و جوانانی بدان گرویدهاند که در راه آن از گرامیترین سرمایهی خویش گذشتند و جان و مال خود را فدا کردند. آیا خداوند، اجازه داده است که از نو نور او برزمین بتابد؟ و آیا راضی شده است که انسان زندگی پاک و بیآلایش و سرشار از ایمان و مهر و نیکی و داد داشته باشد؟..
این مطلبی است که آیات قرآن کریم بدان گواهی میدهند: ﴿هُوَ ٱلَّذِیٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَدِینِ ٱلۡحَقِّ لِیُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّینِ كُلِّهِۦۚ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ شَهِیدٗا٢٨﴾[الفتح: ۲۸]. «اوست که پیامبر خویش را همراه با هدایت و دین حق فرستاد، تا آن را بر همهی دینها پیروز گرداند. و خدا برای گواهی بس است» ﴿سَنُرِیهِمۡ ءَایَٰتِنَا فِی ٱلۡأٓفَاقِ وَفِیٓ أَنفُسِهِمۡ حَتَّىٰ یَتَبَیَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُ ٱلۡحَقُّۗ أَوَ لَمۡ یَكۡفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُۥ عَلَىٰ كُلِّ شَیۡءٖ شَهِیدٌ٥٣﴾[فصلت: ۵۳].
«ما بزودی همهی آیات و نشانههای قدرت خود را به ایشان نشان خواهیم داد در سراسر جهان و نفسهای خودشان، تا برایشان آشکار و محقق گردد که قرآن براستی از خدا است، آیا کافی نیست که پروردگارت بر همه چیز گواه و آگاه است».
آبی که خالص باشد و چیزی به آن آمیخته نباشد، هم خود پاک است و هم پاککنندهی چیزهای دیگر است.
و انواع آن بشرح زیر است:
۱- آب باران و برف و تگرگ: این نوع آب پاک و پاک کننده است. زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَیُنَزِّلُ عَلَیۡكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ لِّیُطَهِّرَكُم بِهِۦ﴾[الأنفال: ۱۱]. «خداوند از آسمان آبی برای شما فرو فرستاد تا با آن شما را پاک سازد».
﴿وَأَنزَلۡنَا مِنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ طَهُورٗا٤٨﴾[الفرقان: ۴۸]. «ما از آسمان آبی فرو فرستادیم که پاک و پاک کننده است».
ابوهریرهسگوید:
پیامبرصهر و قت در نماز تکبیرۀ الاحرام را میگفت قبل از قرائت (فاتحه) اندکی سکوت میکرد. گفتم: ای پیامبر خدای - پدر و مادرم بفدایت باد - در این مدت سکوت بین تکبیر و قرائت چه میگوئی؟ فرمود، میگویم:
«أقول: اللهم باعد بینی وبین خطایای كما باعدت بین المشرق والمغرب، اللهم نقنی من خطایای كما ینقى الثوب الأبیض من الدنس، اللهم اغسلنی من خطایای بالثلج والماء والبرد».
«خداوندا باندازهی فاصله بین مشرق و مغرب مرا از گناهانم دور ساز. خداوندا آن چنان که لباس سفید از چرک شسته و پاکیزه میشود، مرا از گناهانم پاکیزه گردان. خداوندا مرا از گناهانم بشوی با آب برف و باران و تگرک».
۲- آب دریا: ابوهریرهسگوید: مردی از پیامبرصسوال کرد و گفت: ای رسول خدا، ما به سفر دریا میرویم و با خود کمی آب برمیداریم، اگر با آن و ضو بگیریم، تشنه میمانیم، آیا با آب دریا و ضو بگیریم؟ پیامبرصگفت: «هو الطهور ماؤه، الحل میتته». «آب دریا پاک و پاککننده است و مردار دریا حلال است»، پنج نفر از اصحاب حدیث این روایت را نقل کردهاند. و ترمذی گفته است: این حدیث «حسن» و «صحیح» است، و از محمد پسر اسماعیل بخاری دربارهی این حدیث پرسیدم، گفت: حدیثی است «صحیح».
۳- آب زمزم: زیرا علیسروایت کرده است: «أن رسول اللهصدعا بسجل من ماء زمزم فشرب منه وتوضأ»«پیامبرصسطلی از آب زمزم خواست، و از آن نوشید و و ضو گرفت». بروایت امام احمد.
۴- آبی که بسبب زیاد ماندن یا بسبب محلش یا با آمیختن به چیزی که غالباً، از آن جدا نیست مانند خزه و علف هرزه و برگ درختان، تغییر کرده باشد، باتفاق نظر علماء، آب مطلق شامل این نوع آب نیز میشود. و این بدان علت است که بطور کلی آنچه را که بدان آب گویند، بدون قید دیگری پیش یا بدنبال آن بیاورند، آب مطلق است، و در نتیجه پاک و پاککننده است و میتوان بدان طهارت کرد، خداوند گوید: ﴿فَلَمۡ تَجِدُواْ مَآءٗ فَتَیَمَّمُواْ﴾[المائدة: ۶]. «... و آب (برای غسل یا و ضو) نیافتید با خاک پاک تیمم کنید...».
آبی که از بدن و ضو گیرنده و غسل کننده، جدا میشود، آنهم حکم آب مطلق دارد. زیرا در اصل پاک و پاککننده بوده است و دلیلی نیست که آن حکم را از آن سلبکنیم و رُبَیع دختر مَعوذ در بیان کیفیت و ضوی پیامبرصگوید: «ومسح رأسه بما بقی من وضوء فی یدیه» «پیامبر سر خود را با آبی که دستها را با آن شسته بود مسح کرد». بروایت امام احمد و ابوداود. لیکن ابوداود چنین نقل کرده است: «أن رسول اللهصمسح رأسه من فضل ماء كان بیده»«پیامبرص سر خود را با آبی که بر روی دستهایش مانده بود مسح کرد».
و از ابوهریرهسروایت شده است: «که در یکی از راههای شهر مدینه با پیامبرصروبرو شد، چون جنب بود خود را کنار کشید و رفت و غسل کرد و آنگاه باز آمد، پیامبرصپرسید: کجا بودی ای ابوهریره؟ او در پاسخ گفت: جنب بودم و دوست نداشتم، در حالیکه پاک نیستم، با تو بنشینم. آن و قت پیامرصفرمود: «سبحان الله إن المؤمن لا ینجس» «منزه است خدای بزرگ بیگمان مومن نجس نمیشود». بروایت همه محدثین. این حدیث میرساند که اگر مومن نجس نباشد پس دلیلی نیست بر اینکه اگر آب با بدن او تماس پیدا کرد، پاکی و پاککنندگی خود را، از دست بدهد زیرا، چیز پاکی با چیز پاک دیگری، تماس پیدا کرده و آن هم تاثیری ندارد. ابن المنذر گفته است که: از علی و ابن عمر و ابوامامه و عطاء و حسن و مکحول و نخعی روایت شده است که گفتهاند: اگر کسی در و قت و ضو، مسح سر را فراموش کرد و بعداً یادش آمد و دید که هنوز بر ریشش اثر آب هست، کافی است با آن، سر خود را مسح کند. ابن المنذر گوید: این مطلب میرساند که آنان آب مستعمل را پاککننده میدانستند، و من نیز بدان فتوی میدهم. و این رای، در یکی از روایات، از امام مالک و امام شافعی هم، نقل شده است و ابن حزم آن را به سفیان ثوری و ابوثور و همه پیروان «ظاهریه» نسبت داده است.
مانند صابون و زعفران و آرد و چیزهای دیگری که غالباً با آب همراه نیستند (و خود جداگانه وجود دارند و آب در معرض آمیزش با آنها قرار ندارد).
حکم چنین آبی، آنست که مادامی که، بتوان بدان، آب مطلق گفت، پاک و پاک کننده است، و لی اگر از صورت آب بیرون آید و آنقدر بدان اشیاء آلوده باشد، که نتوان بدان آب گفت، آن و قت پاک است، و لی پاککننده نیست. از ام عطیم نقل شده است: "وقتی که زینب دختر پیامبر و فات کرد، ایشان نزد ما آمدند و گفتند: «إغسلها ثلاثا أو خمسا أو أكثر من ذلك - إن رأیتن - بماء وسدر واجعلن فی الاخیرة كافورا أو شیئا من كافور، فإذا فرغتن فآذننی...»«او را سه بار یا پنج باز یا بیشتر - برحسب رأی خود -با آب آمیخته به سدر بشویید و در پایان، آب آمیخته با کافور، بروی بریزید، هرگاه فارغ شدید مرا خبر کنید». و قتیکه از شستن او فارغ شدیم، ایشان را خبر کردیم، و او «ازاری» را به ما داد و فرمود: «أشعرنها إیاهُ»«آن ازار را به وی بپوشانید». بروایت همه محدثین. و معلوم است که میت را با آبی باید شست، که زندگان بتوانند، بدان طهارت گیرند. و امام احمد و نسائی و ابن خزیمه، حدیثی را از «ام هانیء» نقل کردهاند که: پیامبر همراه با میمونه، از آب کاسهای غسل نمودند که اثر خمیر در آن پیدا بود. در این حدیث از مخلوط بودن آب سخن رفته است لیکن آلودگی آب آن مقدار نبوده است، که نتوان بدان آب مطلق گفت.
دو حالت دارد:
اول، آلودگی آب بنحوی باشد که طعم و مزه و رنگ و بوی آن تغییر نموده باشد که در این حالت به اجماع فقهاء نمیتوان بدان طهارت گرفت و پاککننده نیست. ابن المنذر و ابن الملقّن هردو این قول را نقل کردهاند.
حالت دوم، آنست که آب بصورت مطلق باقی بماند و هیچیک از اوصاف سهگانه فوق تغییر نکرده باشد، در این حالت، آن آب پاک و پاککننده است، خواه اندک باشد یا فراوان.
دلیل این مطلب حدیثی است که از ابوهریرهسنقل شده است که: یک مرد عرب بیابان نشین در مسجد شاشید و مردم خواستند او را بزنند، که پیامبرصفرمود: «دعوه وأریقوا على بوله سجلا من ماء، أو ذنوبا من ماء، فإنما بعثتم میسرین ولم تبعثوا معسرین»«او را بحال خود و اگذارید و یک سطل آب بر جای ادرار او بریزید، زیرا رسالت شما آنست که بر مردم آسان بگیرید، نه اینکه مردم را به دشواری و سختی افکنید». بجز مسلم، جماعت محدثین این حدیث را روایت کردهاند.
و هم چنین از ابوسعید خدریسروایت شده است که: از پیامبر سوال شد که آیا میتوانیم از چاه «بُضاعة»و ضو بگیریم؟ پیامبر فرمود: «الماء طهور لا ینجسه شئ»«آب پاکیزه و پاککننده است، چیزی آن را آلوده نمیکند». بروایت شافعی و ابوداود و نسائی و ترمذی. ترمذی آن را «حسن» دانسته و امام احمد گفته است: حدیث چاه بضاعه «صحیح» است، و یحیی بن معین و ابومحمد بن حرم نیز آن را «صحیح» دانستهاند. ابن عباس و ابوهریره و حسن بصری و ابن المسیب و عکرمه و ابن ابی لیلی و ثوری و داود طاهری و نخعی و مالک و دیگران نیز چنین رای دادهاند، و امام محمد غزالی گفتهاند: دوست داشتم که مذهب امام شافعی دربارهی آب بمانند مذهب امام مالک میبود.
و اما حدیث عبدالله بن عمربکه گفته است پیامبرصفرمودهاند: «إذا كان الماء قلتین لم یحمل الخبث»«هرگاه آب مقدار دو قله = «۳۸۴ کیلو بر حسب و زن و مکعبی که هر طرف آن ٥/٣ و جب شخص معمولی باشد یعنی هفتاد و پنج سانتیمتر بتوان ۳=۷۵cm۳» -باشد نجس نمیشود و آلودگی را در خود نگه نمیدارد»، این حدیت را پنج نفر از صحاح روایت کردهاند. این حدیث از نظر متن و سند مضطرب است. «ابن عبدالبر»، در کتاب «التمهید» گفته است: رأی شافعی نسبت به حدیث «قلتین» از نظر تئوری ضعیف و از نظر خبر و روایتی هم ثابت نشده است.
سؤر: آبی که بعد از نوشیدن در ظرف میماند، و آن چند نوع است:
پس ماندهی انسان که پاک است، خواه مسلمان، یا کافر، یا جنب یا قاعده باشد. اما مراد از قول خدا: «إنما المشركون نجس» «بیگمان مشرکان نجسند» نجاست معنوی است، زیرا اعتقادشان باطل و پوچ است و از آلودگیها و نجاسات پرهیز نمیکنند، مقصود، آن نیست که ذات و بدنشان نجس است، و حال آنکه با مسلمانان معاشرت و اختلاط داشتند و پیکها و هیاتهای نمایندگیشان، به حضور پیامبرصمیآمدند و به مسجدالنبی نیز داخل میشدند و ایشان دستور نمیداد، چیزهایی را که با بدن آنان تماس داشته است، بشویند. از حضرت عایشهلروایت شده است که گفته است: «كنت أشرب وأنا حائض، فأناوله النبی صلى الله علیه وسلم، فیضع فاه على موضع فی».«زمانی که قاعده میشدم آب مینوشیدم و در همان ظرف آن را به پیامبرصنیز میدادم که ایشان دهان بر جای دهان من میگذاشتند و از آن مینوشیدند». مراد آنست که از همانجا که عایشهلمینوشید، پیغمبرصمینوشید. بروایت مسلم.
پس ماندهی این نوع حیوانات پاک است، زیرا آب دهانشان= لعاب، از گوشت پاک پدیدار میگردد و حکم آن را دارد. ابوبکر بن المنذر گفته است: همهی دانشمندان «فقه» به اجماع میگویند که پس ماندهی آنچه که گوشتش خورده میشود، جایز است که آن را نوشید و بدان و ضو گرفت.
بنا به روایت جابرسپس ماندهی این حیوانات نیز پاک است زیرا از او روایت شده است که: از پیامبرصسوال شد: آیا با آب پس ماندهای که خر از آن نوشیده است و ضو بگیریم؟ فرمودند: «آری، و بدانچه پس مانده همه درندگان است»، این حدیث را شافعی و دارقطنی و بیهقی نقل کردهاند. بیهقی گوید: سندهای این حدیث را اگر پهلوی هم بگذاریم رویه مرفته قوی هستند.
پیامبرصدر یکی از سفرها شبی بیرون رفت و از کنار مردی گذشتند، که بر لب حوض آب خود نشسته بود. عمرساز آن مرد سوال کرد: آیا امشب درندگان از این حوض شما آب نوشیدهاند؟ آنگاه پیامبرصبه وی گفت: «یا صاحبَ المقراةِ لاتخبره، هذا متكلف! لها ما حملت فی بطونها، ولنا ما قی شراب وطهور»«ای صاحب حوض به وی خبر مده، زیرا او سختگیر است، آنچه که حیوانات درنده خوردهاند، مال خودشان است و آنچه که مانده است، ما از آن مینوشیم و و ضو میگیریم». دارقطنی این حدیث را روایت کرده است، و از یحیی بن سعید روایت شده است که: «عمربن خطاب همراه گروهی که عمروعاص نیز با آنها بود، بیرون رفتند تا اینکه بر حوضی فرود آمدند، عمرو عاص از صاحب حوض پرسید: حیوانات و حشی و درندگان بدین حوض شما میآیند؟ عمر گفت: به ما جواب نده، زیرا درندگان برما و ارد میشوند و ما نیز بر آنها و ارد میشویم. امام مالک در «موطا» این حدیث را روایت کرده است.
بنا به حدیث کبشه دختر کعب، زن ابوقتاده، پس ماندهی گربه پاک است، کبشه گوید: ابوقتاده نزد وی آمد و برای او آب ریخت، در آنوقت گربهای آمد، ابوقتاده ظرف آب را برای گربه نگاه داشت تا از آن نوشید، و من به وی خیره شده بودم، گفت: آیا تعجب میکنی؟ گفتم: آری، گفت: پیامبر صفرموده است: «إنها لیست بنجس، إنها من الطوافین علیكم والطوافات»«گربه نجس نیست زیرا گربهها خیلی پیش شما میآیند و رفت و آمد میکنند». پنج نفر از اصحاب صحاح آن را نقل کردهاند. ترمذی گفته است: این حدیث: «حسن و صحیح» است، و بخاری و دیگران آن را «صحیح» دانستهاند.
پس ماندهی سگ و خوک نجس است و اجتناب از آن و اجب است. علت نجاست پس ماندهی سگ بنا به حدیثی است که بخاری و مسلم آن را از ابوهریرهسروایت کردهاند که: پیامبرصگفته است: «إذا شرب الكلب فی إناء أحدكم فلیغسله سبعا»«هرگاه سگ از ظرف آب یکی از شما آب نوشید، هفت بار آن را بشوید». امام احمد و مسلم متن این حدیث را چنین نقلکردهاند: «طهور إناء أحدكم إذا ولغ فیه الكلب أن یغسله سبع مرات أولاهن بالتراب»«وقتی که سگ به ظروف شما دهن زد یا لیسید، باید آنها را هفت بار با آب بشوید که بار اول باید آب خاک آلود باشد». و اما دلیل نجاست پس ماندهی خوک آنست که حیوان آلوده و پلید و نجس است.
نجاست عبارت است از پلیدی که و اجب است مسلمان از آن دوری گزیند و اگر چیزی بدان آلوده گردد، باید آن را شست. خداوند گوید: ﴿وَثِیَابَكَ فَطَهِّرۡ٤﴾[المدثر: ۴]. «لباست را پاکیزه نگه دار».و ﴿إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِینَ وَیُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِینَ٢٢٢﴾[البقرة: ۲۲۲]. «بیگمان خداوند توبه کنندگان و تطهیرکنندگان را دوست میدارد».و پیامبرصگفت: «الطهور شطر الایمان»«پاکیزگی و تطهیر، نصف ایمان است و جزئی از آن است».
مردار حیوانی است که بدون ذبح شرعی مرده باشد و گوشت بریده شده از حیوان زنده نیز حکم مردار را دارد، زیرا ابو و اقد لیثی از پیامبر روایت کرده است: (قال رسول اللهص: «ما قطع من البهیمة وهی حیة فهو میتة». «پیامبرگفته است: آنچه از حیوان زنده بریده میشود، حکم مردار را دارد و مردار است». ابوداود و ترمذی این حدیث را نقل کردهاند و ترمذی آن را حسن دانسته است و گفته است اهل علم بدان عمل میکنند. از مردار و میتهی حیوانات، چیزهای زیر مستثنی است و پلید نیست:
الف- ماهی مرده و ملخ دریائی مرده، اینها پاکند، زیرا ابن عمرلاز پیامبرصروایت کرده است: «أحل لنا میتتان ودمان: أما المیتتان فالحوت والجراد، وأما الدمان فالكبد والطحال»«دو مردار و دو خون برای ما حلال شده است: مردار ماهی و مردار ملخ دریائی و خون کبد و خون اسپرز]. این حدیث را احمد و شافعی و ابن ماجه و بیهقی و دارقطنی روایت کردهاند. این حدیث «ضعیف» است، لیکن امام احمد و ابوزرعه و ابوحاتم «وقف» آن را صحیح دانستهاند. حکم اینگونه احادیث «رفع» میباشد، زیرا و قتی صحابی بگوید: «اُحل لنا كذا وحرم علینا كذا»مثل اینست که بگوید به ما امر شد و به ما نهی شد و سابقاً سخن پیامبر را دربارهی دریا نقل کردهایم که فرموده بودند: «هو الطهور ماؤه الحل میتته»«آب دریا پاک و پاک کننده است و مردار دریا حلال است».
ب- مردار چیزهائی که خون جهنده ندارند، مانند مورچه و زنبور عسل و امثال آنها. اینها پاکند، هرگاه در چیزی بیفتند و بمیرند، آن چیز پلید و نجس نمیشود. ابنالمنذر گفته است: در پاکی اینها خلافی نشنیدهام، جز آنکه از شافعی روایت شده است که بنا به مشهور مذهب او نجسند، و لی و قتی که در مایعی بیفتند و آن را تغییر ندهند، از آن عفو شده است.
ج- استخوان و شاخ و ناخن و موی و پر و پوست مردار و چیزهائی که از این قبیل باشند، همه پاکند، زیرا اصل دراین چیزها طهارت و پاکی است و دلیلی بر پلیدی آنها نداریم.
زهری دربارهی استخوان فیل مرده و امثال آن گفته است: «محضر چند نفر از علمای سلف را، دریافتهام که با استخوان فیل موی خود را شانه میکردند و از روغندان ساخته شده از آن، موی خود را روغن میزدند و در آن اشکالی نمیدیدند». بخاری این مطلب را نقل کرده است. از ابن عباسبروایت شده است که گفته است: به یکی از کنیزان میمونه، گوسفندی بخشیده بودند که مردار شد، پیامبرصکه از آنجا میگذشت فرمود: «وهلا أخذتم إهابها فدبغتموه فانتفعم به؟. فقالوا: إنها میتة، فقال: (إنما حرم أكلها»«چرا پوست آن را دباغی نکردید تا از آن سود ببرید؟ گفتند: آن مردار شده است، گفت: تنها خوردن آن حرام است». جماعت محدثین جز ابن ماجه این حدیث را روایت کردهاند. در سنن ابن ماجه این حدیث از میمونه نقل شده است. و در بخاری و نسائی از دباغت آن، ذکری به میان نیامده است. از ابن عباسبنقل شده است که این آیه را خوانده: ﴿قُل لَّآ أَجِدُ فِی مَآ أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَىٰ طَاعِمٖ یَطۡعَمُهُۥٓ إِلَّآ أَن یَكُونَ مَیۡتَةً﴾[الأنعام: ۱۴۵]. تا آخر آیه، و گفت: «إنما حرم ما یؤكل منها وهو اللحم، فأما الجلد والقد (۲) والسن والعظم والشعر والصوف فهو حلال»«بگو در آنچه بر من و حی شده است هیچ غذای حرامی را برای هیچکس نمییابم، مگر اینکه مردار باشد یا ... بعد ابن عباس گفت: از مردار تنها آنچه که خورده میشود، که گوشت است، حرام است، اما پوست و ظرفی که از آن میسازند و دندان و استخوان و مو و پشم آن، همه حلال هستند». ابن المنذر و ابن حاتم این حدیث را روایت کردهاند. و همچنین شیردان و شیر مردار نیز، پاک است، زیرا اصحاب پیامبر و قتی که عراق را فتح کردند از پنیر مجوسیها = زردشتیان خوردند، در حالیکه پنیر و سیلهی شیردان ساخته میشود . و حیوان. ذبح شدهی زردشتیان، مردار محسوب میگردد. از سلمان فارسیسدربارهی پنیر و روغن و پوست، سوال کردند، ایشان جواب داد: حلال آنست که خداوند در قرآن آن را حلال کرده است، و حرام آنست که خداوند آن را در قرآن حرام کرده است و آنچه را که مسکوت گذاشته است، از آن صرفنظر فرموده است. و بدیهی است که از پنیر زردشتیان سوال شده بود، چون سلمان از طرف عمر بن خطاب بر مداین حکومت میکرد. و آنوقت چنین گفته است.
خون پلید است، خواه خون جاری و جهنده باشد، مانند خون حیوان ذبح شده، و خواه خون قاعدگی باشد. لیکن خون کم، مورد عفو است و از آن صرف نظرشده است. از ابن جریج نقل شده که گفته است مراد از ﴿دَمٗا مَّسۡفُوحًا﴾[الأنعام: ۱۴۵]. ﴿أَوۡ دَمٗا مَّسۡفُوحًا﴾(قسمتی ازآیه ١٤٥ سوره انعام)، خونی است که ریخته میشود. و خونی که در رگهای گوشت حیوان ذبح شده میماند، اشکال ندارد. ابن المنذر این مطلب را نقل کرده است. از «ابومجلز» دربارهی خونی که در محل ذبح حیوان باقی میماند و خونی که روی دیگ میماند، سوال کردند؟ گفت: اشکال ندارد، فقط از خون جهنده و جاری نهی شده است. عبد بن حمید و ابوالشیخ این مطلب را از او نقل کردهاند. از عایشهلروایت شده که: «كنا نأكل اللحم والدم خطوط على القدر»«ما گوشت میخوردیم در حالیکه خطوط خون، بر روی دیگ نمایان بود».
و حسن گفته است: «همواره مسلمانان با زخمهای خونین نماز میخواندند». بخاری این مطلب را ذکر کرده است. حافظ در کتاب «الفتح» گفته است: «عمرسنماز خواند، در حالیکه خون از زخمش جاری بود» و ابوهریرهسدر یک قطره و دو قطره خون برای نماز خواندن اشکالی نمیدید. و بنا به مفهوم این احادیث، خون «ککها» و خون دمل و جراحت مورد عفو است. از «ابوملجز» دربارهی تراوش چرک، که بدن و لباس را آلوده کند، سوال شد؟ گفت: اینها چیزی نیست، و خداوند تنها خون را ذکر کرده است نه چرک و تراوش زخم را. ابن تیمیه گفته است: شایسته است لباسی را که با چرک و تراوش زخم آلوده شده است بشویند و لی دلیلی بر نجاست و پلیدی آن اقامه نشده است. بهتر آنست که بقدر امکان، انسان از آن پرهیز کند.
خداوندگوید: ﴿قُل لَّآ أَجِدُ فِی مَآ أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَىٰ طَاعِمٖ یَطۡعَمُهُۥٓ إِلَّآ أَن یَكُونَ مَیۡتَةً أَوۡ دَمٗا مَّسۡفُوحًا أَوۡ لَحۡمَ خِنزِیرٖ فَإِنَّهُۥ رِجۡسٌ﴾[الأنعام: ۱۴۵]. «بگو درآنچه برمن و حی شده است، هیچ غذای حرامی را، برای هیچکس نمییابم، مگر اینکه مردار باشد، یا خونی که از بدن حیوان بیرون ریخته، یا گوشت خوک که اینها همه پلیدند... ».اینها همه پلیدند و طبیعت سالم از آنها نفرت دارد. ضمیر «فإنَّه»به هر سه بر میگردد. بنا به اظهر اقوال علمای فقه، میتوان از پشم خوک، برای بند دانه تسبیح و غیر آن استفاده کرد.
پلیدی این سه چیز مورد اتفاق همه است، اما قی اگر اندک باشد، مورد عفو و اقع شده و در تطهیر و پاک کردن ادرار بچهای که طعام و خوراکی غیر از شیر نمیخورد، تخفیف داده شده است، و در تطهیر آن با پاشیدن آب بر آن، اکتفا میشود نه شستن آن. و دلیل آن حدیثی است که از ام قیسلنقل شده است که: «او به حضور پیامبر رفت و پسرش را که هنوز خوراک نمیخورد، با خود برد و پسرش در آغوش پیامبر بود، که ادرار کرد، پیامبرصآب خواست و بر روی لباس خود، آب پاشید و آن را نشست». این حدیث مورد اتفاق همهی محدثین است. از علیسروایت شده که گفته: «قال رسول اللهص(بول الغلام ینضح علیه، وبول الجاریة یغسل)»«رسول خداصفرمود: بر ادرار پسر آب پاشیده میشود و ادرار دختر شسته میشود». قتاده گفته است که این و قتی است که به غیر از شیر، خوراک نخورند، اما اگر خوراک بخورند هردو را باید شست. متن این حدیث از امام احمد است و اصحاب سنن بجز نسائی همه این حدیث را روایت کردهاند. حافظ درکتاب «الفتح» گفته است: اسناد این حدیث «صحیح» است، آب پاشیدن و قتی صحیح است که بچه تنها شیر بخورد، اما و قتی که بعنوان تغذیه خوراک بخورد، بدون خلاف باید آن را شست. شاید سبب رخصت اکتفا، به پاشیدن آب، آن باشد، که، مردم به کودکان علاقه دارند و آنها را فراوان بغل میکنند، چنانچه هر بار، آن را بشویند موجب مشقت و دشوار میگردد، لذا آن تخفیف داده شده است.
ودی آب سفید غلیظی است که بعد از ادرار، خارج میشود و این آب بدون خلاف پلید است. عایشهلگفته است: «ودی بعد از ادرار میآید، که باید آلت و هر اندامی که به آن آلوده شود شسته گردد، و آنوقت و ضو گرفت نه غسل» یعنی موجب جنابت نیست. ابن المنذر این حدیث را روایت کرده است. و از ابن عباس روایت شده استکه: «المنی والودی والمذی، أما المنی ففیه الغسل، وأما المذی والودی فیهما إسباغ الطهور»«منی، موجب غسل جنابت است، و برای مذی و و دی تمیز شستن و و ضوی کامل کافی است». اثرم و بیهقی این حدیث را نقل کردهاند و متن حدیث را بیهقی بدینصورت نقل کرده است: «وأما الودی والمذی فقال: اغسل ذكرك أو مذاكیرك وتوضأ وضوءك فی الصلاة»«اگر مذی و و دی را بخود دیدی آلت و جای آن را بشوی و آنوقت همانطوری که برای نماز و ضو میگیری، و ضو بگیر».
مذی آبی است سفید رنگ و لزج و چسبناک که بوقت تفکر دربارهی جماع و همبستری، یا بوقت شوخی و ملاعبت با زن، از آلت تناسلی مرد یا زن خارج میشود و گاهی انسان خروج آن را احساس نمیکند، زن و مرد هردو آن را دارند لیکن زنان بیشتر دارند، این آب باتفاق علما نجس و ناپاک است، هرگاه به بدن اصابت نماید، شستن آن و اجب است، و لی اگر به لباس اصابت کند پاشیدن آب بر آن کافی است، زیرا این نجاستی است که پرهیز از آن برای جوانان مجرد، دشوار است و رخصت برای آن، شایستهتر است، تا ادرار کودک. از علیسنقل شده است که: «كنت رجلا مذاء فأمرت رجلا أن یسأل النبیص، لمكان ابنته فسأل، فقال: توضأ واغسل ذكرك»«من مردی بودم که بسیار مذی به خود میدیدم، خودم بخاطر دختر پیامبر شرم داشتم، از او سوال کنم، لذا مردی را فرستادم که از او سوال کند، ایشان فرمودند: و ضو بگیر و آلت خود را بشوی». بخاری و دیگران این حدیث را روایت کردهاند. و از سهل بن حنیفسنقل شده که گفته است: من از کثرت مذی بتنگ آمده بودم و بعلت وجود آن، فراوان غسل میکردم، تا اینکه آن را با پیامبرصدرمیان گذاشتم، فرمودند: «إنما یجزیك من ذلك الوضوء»«تنها و ضو گرفتن برایت کافی است و غسل لازم نیست». گفتم: اگر به لباسم اصابت کند چطور؟ فرمودند: «یكفیك أن تأخذ كفا من ماء فتنضح به ثوبك حیث أنه قد أصاب منه». «کافی است که یک کف دست را پر از آب نموده و بر آنجا از جامهات که بدان اصابت کرده است بپاشی». ابوداود و ابن ماجه و ترمذی این حدیث را روایت کردهاند و ترمذی گفته است که حدیثی است «حسن» و «صحیح» و در میان این حدیث محمد بن اسحاق وجود دارد و او هر و قت بطور معنعن روایت کند «ضعیف» است چون «مدلس» است، و لی در این حدیث بشیوه «حدثنی فلان» روایت کرده است. و «اثرم» عطف متن حدیث را چنین روایت کرده: «كنت ألقى من المذی عناء فأتیت النبیصفذكرت له ذلك. فقال: یجزئك أن تأخذ حفنة من ماء فترش علیه».«از مذی در رنج بودم لذا به خدمت پیامبرصرفتم و آن را با وی در میان گذاشتم، فرمود: یک مشتِ پُر آب بگیرید و بر آن بپاشید، کافی است».
بعضی از دانشمندان فقه، به ناپاکی و پلیدی منی رای دادهاند، و لی چنان به نظر میرسد، که پاک باشد، لیکن مستحب است که اگر تر باشد آن را بشویند و اگر خشک شده باشد، بر آن دست بمالند و پاکش کنند. حضرت عایشهلگفته است: «كنت أفرك المنی من ثوب رسول اللهصإذا كان یابسا وأغسله إذا كان رطبا»«هرگاه منی روی لباس پیامبر خشک میشد آن را با دست میمالیدم و پاکش میکردم و هرگاه تر و نمناک میبود، آن را میشستم». دارقطنی و ابوعوانه و بزار آن را روایت کردهاند. از ابن عباسبروایت شده است که: «از پیامبرصسوال شد دربارهی منی که به لباس اصابت کند، فرمود: «إنما هو بمنزلة المخاط والبصاق، وإنما یكفیك أن تمسحه بخرقة أو بإذخرة»[منی درست مانند آب بینی و آب دهان است، کافی است، که آن را با کهنه یا علفی پاک نمود]. دارقطنی و بیهقی و طحاوی این حدیث را روایت کردهاند، در «رفع» و «وقف» آن اختلاف است.
بنا به حدیث ابن مسعودساین دو تا ناپاکند: پیامبرصبه قضای حاجت رفت (در آنجا آب نبود) و به من فرمود که سه تکه سنگ برایش بیاورم، فقط دو تا پاره سنگ پیدا کردم و بجای سومی، مدفوع خشک شدهی حیوانی را برایش بردم، دو تا پاره سنگ را گرفت و مدفوع را دور انداخت و فرمود: هذا رجسٌ [این یکی ناپاک است...] بخاری و ابن ماجه و ابن خزیمه آن را روایت کردهاند، و ابن خزیمه در روایتی بر آن افزوده است: «إنها ركس إنها روثة حمار»«بیگمان آن یکی ناپاک است، آن مدفوع الاغ است». لیکن مقدار اندک از آن مورد عفو است، زیرا پرهیز از آن دشوار است. و لید بن مسلم گفته است: از اوزاعی دربارهی ادرار حیواناتی از قبیل استر و خر و اسب، سوال کردم، ایشان گفتند: «در جنگها بدانها مبتلا بودند و لباس و بدن را از آنها نمیشستند».
و اما ادرار و مدفوع حیواناتی که گوشتشان حلال است، امام مالک و امام احمد و گروهی از شافعی مذهبان، به پاکی آن رای دادهاند. ابن تیمیه گفته است: هیچیک از یاران پیامبر از ناپاکی آنها حرف نزدهاند، بلکه قول به نجاست آنها، سخنی است جدید که در نزد اصحاب سابقه ندارد.
انسسگفته است: «قدم أناس من عكل أو عرینه فاجتووا المدینة فأمرهم النبیص بلقاح وأن یشربوا من أبوالها وألبانها»«گروهی از قبیلهی عکل یا قبیلهی عرینه به مدینه آمدند و به شکم درد طولانی مبتلا شدند، پیامبر دستور داد که شتران شیر ده بیاورند و از ادرار و شیر آنها بنوشند»، احمد و مسلم و بخاری این حدیث را روایت کردهاند، این روایت دلالت بر آن دارد که ادرار شتر پاک است و ادرار دیگر حیوانات حلال گوشت، بقیاس بر آن پاک است. ابن المنذر گفته است: «کسی که پنداشته است که این حکم اختصاص بدان قوم داشته است، پندارش درست نیست، زیرا و یژگیها، بدون دلیل ثابت نمیشوند»، و گفته است: «اینکه اهل علم گذاشتهاند که در بازارهایشان پشکل و فضلهی گوسفندان بفروش برسد و در دواهایشان ادرار شتر را استعمال کنند، بدون اینکه در قدیم یا جدید، با آن مخالفت کرده باشند، دلیل است بر پاکی و طهارت آنها».
شوکانی گفته است: «ظاهر آنست که ادرار و سرگین هر حیوانی که گوشتش خوردنی باشد (حلال باشد) پاک است و علت آن «تمسک به اصل» و «استصحاب براءت اصلی» است، و نجاست یک حکم شرعی است که حکم مقتضای «اصل» و «براءت» را تغییر میدهد، پس قول مدعی نجاست بدون دلیلی که شایستگی تغییر آن دو حکم را داشته باشد، پذیرفته نمیشود، و حال آنکه برای ادعای قائلین به نجاست «آنها» دلیی نیافتیم».
از سوار شدن «جلاله» و خوردن گوشت و نوشیدن شیر آن نهی شده است. از ابن عباسبنقل شده: «نهى رسول اللهصعن شرب لبن الجلالة»«پیامبرصاز نوشیدن شیر «جلاله» نهیکرده است». پنج نفر از محدثین بجز ابن ماجه، آن را روایت کردهاند، و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. و در روایتی دیگر، آمده است: «نهی عن ركوب الجلالة»«ازسوار شدن جلاله نهی فرموده است». ابوداود آن را روایت کرده است.
از عمر بن شعیب و او از پدرش و از جدشسروایتکرده است: «نهى رسول الله صلى الله علیه وسلم عن لحوم الحمر الاهلیة، وعن الجلالة: عن ركوبها وأكل لحومها»«پیامبرصاز خوردن گوشت خر اهلی و از جلاله: از سوار شدنش و خوردن گوشتش، نهی فرموده است». احمد و نسائی و ابوداود آن را روایت کردهاند.
جلالۀ: عبارت است از حیوان حلال گوشتی که بدنبال مدفوع بگردد و آن را بخورد، مانند شتر و گاو و گوسفند و بز و مرغ و غاز و امثال آنها که آنقدر بخورند تا بویشان تغییر کند. اگر آن حیوان را مدتی از خوردن مدفوع و نجاسات دور نگه دارند و خوراک پاک بدان دهند، در نتیجه گوشت آن، پاک میگردد و نام جلاله از آن برداشته شود، آنوقتگوشت و شیرشان، حلال میگردد، زیرا علت نهی از آن، تغییری بود که بوسیلهی خوراک ناپاک، در آنها پدید آمده بود و حالا که آن علت برطرف شده است حکم نیز بر طرف میشود.
باتفاق جمهور علماء شراب و میپلید و ناپاک است، زیرا خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّمَا ٱلۡخَمۡرُ وَٱلۡمَیۡسِرُ وَٱلۡأَنصَابُ وَٱلۡأَزۡلَٰمُ رِجۡسٞ مِّنۡ عَمَلِ ٱلشَّیۡطَٰنِ فَٱجۡتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ٩٠﴾[المائدة: ۹۰]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید، بیگمان شراب و قمار و بتها و ازلام ( که یکنوع تیرهای مخصوص بختآزمائی بوده است) پلیدند و از عمل شیطانند، پس از آنها دوریکنید تا رستگار شوید».لیکن گروهی به پاکی میو شراب رای دادهاند و کلمهی «رجس» را در آیه به پلیدی و ناپاکی معنوی تعبیر کردهاند، زیرا «رجس» خبر از ناپاکی شراب و میو کلماتی معطوف بر آن، میدهد و یقیناً آنها، به پلیدی حسی و ظاهری توصیف نمیشوند و خداوند میفرماید: ﴿ ۡتَنِبُواْ ٱلرِّجۡسَ مِنَ ٱلۡأَوۡثَٰنِ﴾[الحج: ۳۰]. «پس از بتهای رجس (پلید) اجتناب کنید»،بدیهی است که نجاست و پلیدی بتها، معنوی است و کسی که بدانها، دست بزند، نجس نمیشود. و در خود آیه تفسیر شده است که: «از عمل شیطان است، و دشمنی و کینه را در بین شما، پدید میآورد و از یاد خدا و نماز، منع میکند و غفلت میآورد، و درکتاب «سبل السلام» آمده است که: «حقیقت آنست که دربارهی ذات و عین اشیاء، اصل بر طهارت و پاکی آنهاست و حرمت با نجاست و پلیدی ملازمت ندارد (لازم نیست که هر جا حرمت باشد، نجاست نیز همراه آن باشد) زیرا «حشیش» حرام است و پلید نیست، بلکه پاک است، اما هرجا نجاست و پلیدی باشد، حرمت وجود دارد (هر چیزی که نجس باشد، حتماً حرام است) و عکس آن صادق نیست، زیرا حکم به نجاست چیزی، عبارت است از منع دست زدن بدان، بطور کلی، پس حکم به نجاست عین و ذات چیزی، حکم به حرام بودن آن است، و لی حکم به حرام بودن چیزی حکم به نجاست و پلیدی آن نیست، زیرا پوشیدن حریر و استعمال شخصی طلا (به تفصیلی که در فقه مذکور است) بر مردان حرام است و حال آنکه بحکم ضرورت شرع و اجماع علماء هردو پاکند، بنابر این حرمت شراب و می که بموجب نص ثابت شده است، از آن لازم نمیآید که پلید هم باشد، بلکه برای پلیدی آن، باید دلیل دیگری باشد. در غیر اینصورت، بر اصل طهارت که متفق علیه است، باقی میماند، پس کسی که خلاف آن را ادعا کند، بر وی است که دلیل بیاورد».
سگ پلید است و و اجب است چیزی را که بدان زبان و دهن بزند، هفت بار، آن را با آب بشویند، که بار اول، با آب گل آلود باشد، زیرا ابوهریره روایت کرده است: «قال رسول اللهص: طهور إناء أحدكم إذا ولغ فیه الكلب أن یغسله سبع مرات أولاهن بالتراب»«هرگاه سگ به ظروف شما، زبان و دهن زد، آن را هفت بار با آب بشوئید، که بار اول با آب خاکآلود باشد». مسلم و احمد و ابوداود و بیهقی، آن را روایت کردهاند. اگر سگ به غذای جامد داخل ظرف زبان بزند، باید آنچه را که زبان زده و اطراف آنرا، دور ریخت و باقیمانده بنا بر اصل طهارت، مورد استفاده قرار میگیرد. اما موی سگ، ظاهر آنست که پاک باشد و پلیدی آن به اثبات نرسیده است.
هرگاه بدن و لباس به نجاست و پلیدی، آلوده گردند، و اجب است آنها را با آب شست تا آن نجاست ظاهری که دیده میشود، از بین برود مانند خون. اگر بعد از شستن اثری از آن باقی بماند، که زوال آن دشوار باشد مورد عفو قرار میگیرد. اگر نجاست دیده نشود مانند ادرار و شاش، شستن آن کافی است اگرچه یکبار هم باشد.
از اسماء دختر ابوبکرلروایت شده است که زنی به خدمت پیامبرصآمد و گفت: «إحدانا یصیب ثوبها من دم الحیض كیف تصنع به؟ فقال: تحته، ثم تقرضه بالماء، ثم تنضحه ثم تصلی فیه»«گاهی لباس ما با خون قاعدگی آلوده میشود، با آن چکار کنیم؟ فرمودند: آن را با انگشتان دست بمالید و بر آن آب بریزید و سپس آن را بشوئید، و در آن نماز بخوانید». این حدیث مورد اتفاق محدثین است. هرگاه دامن لباس زن، با نجاست آلوده گردد، با کشیدن روی زمین پاک میشود، زیرا روایت شده است که: «زنی به ام سلمهبگفت: «إنی أطیل ذیلی وأمشی فی المكان القذر؟ فقالت لها: قال رسول اللهص: یطهره ما بعده»«من دامن لباس خود را بلند میگیرم و از محلهای ناپاک نیز میگذرم، چه کار کنم؟ ام سلمه گفت پیامبرصفرموده است: دنبالهی آن که بر روی خاک کشیده میشود، آن را پاکیزه مینماید». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند.
وقتی که زمین با چیز نجسی آلوده گردد، باید با ریختن آب بر روی آن، آن را پاک و تطهیر نمود، زیرا ابوهریرهسگفته است: یکنفر عرب بادیه نشین، در مسجد برخاست و ادرار کرد، مردم به سوی او حمله کردند، که او را بزنند، پیامبرصفرمود: «دعوه وأریقوا على بوله سجلا من ماء أو ذنوبا من ماء، فإنما بعثتم میسرین ولم تبعثوا معسرین»«او را بحال خود و اگذارید و بر جای ادرار او، یک سطل آب بریزید، شما برای آن فرستاده شدهاید که بر مردم آسان بگیرید، نه برای این که بر مردم سخت و دشوار بگیرید». جماعت محدثین بجز مسلم آن را روایت کردهاند.
زمین و آنچه بدان متصل است و روی آن قرار دارد، مانند درخت و ساختمان، اگر آلوده باشد، با خشک شدن نیز پاک میگردد. ابوقلابه گفته است: «خشک شدن زمین پاک شدن آنست»، و عایشهلگفته است: «زكاة الأرض یبسها»«پاکیزگی زمین خشک شدن آن است». ابن ابی شیبه آن را روایت کرده است. این در صورتی است که نجاست مایع آبکی باشد، اما هرگاه نجاست دارای جرم باشد، تا آن را از بین نبرند یا تغییر ندهند، پاک نمیشود.
از ابن عباس و او از میمونهلنقل کرده است که: از پیامبرصدربارهی موشی که در روغن بیفتد سوال شد، ایشان فرمودند: «ألقوها، وما حولها فاطرحوه وكلوا سمنكم»«موش را دور بیندازید و اطراف آن را نیز دور بریزید و آنوقت روغنتان را بخورید». بخاری آن را روایت کرده است. حافظ گفته است که: ابن عبدالبر گفته: اتفاق بر آن است که هرگاه مرداری در چیزی جامد، بیفتد، آن شییء مرده و اطرافش را دور میریزند، اگر محقق گردد اما دربارهی مایع و چیز آبکی اختلاف کردهاند، جمهور علماء بر آنند که تمام آن مایع با برخورد با نجاست آلوده و ناپاک میشود. گروهی از جمله زهری و اوزاعی با این رای مخالفت کردهاند .
درون و بیرون پوست مردار با دباغت پاک میشود، زیرا ابن عباسبگفته است که پیامبرصفرمودهاند: «إذا دبغ الإهاب فقد طهر» «هر و قت پوست دباغت شده باشد بیگمان پاک شده است». شیخین آن را روایت کردهاند.
آینه و کارد و شمشیر و ناخن و استخوان و شیشه و ظروف روغنی و هر جسم صیقلی شدهای که خُلَل و فُرَج و سوراخ و شکاف نداشته باشد، هرگاه با نجاست آلوده گردند، باید آنها را طوری مالش داد، که اثر نجاست برطرف گردد بیگمان اصحابشنماز را میخواندند در حالیکه شمشیر خون آلودشان را با خود داشتند، آنها را مالش میدادند و بدان اکتفاء میکردند و آن را طهارت تلقی مینمودند.
کفش آلوده و دمپائی آلوده، با مالیدن به خاک، پاک میشوند، اگر اثر نجاست برطرف شود. زیرا ابوهریرهسگفته است: «إذا وطئ أحدكم بنعله الأذى فإن التراب له طهور»«پیامبرصفرموده است: هرگاه کفش یکی از شما، با نجاست برخورد کرد، بیگمان خاک، پاککنندهی آن است». ابوداود آن را روایتکرده است. و در روایت دیگری: «إذا وطئ الاذى بخفیه فطهورهما التراب»«هرگاه کسی دمپائیهای خود را آلوده کرد، پاک کنندهی آنها خاک است».
از ابوسعید روایت شده که: پیامبر فرموده است: «إذا جاء أحدكم المسجد فلیقلب نعلیه فلینظر فیهما، فإن رأى خبثا فلیمسحه بالأرض ثم لیصل فیهما»«هرگاه کسی از شما به مسجد رفت، کفشهای خود را برگرداند و بدانها بنگرد، اگر نجاستی در آنها دید آن را به خاک بمالد سپس با آنها، نماز بخواند». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند. زیرا کفش غالباً با نجاست برخورد میکند، پس مالیدن آن به چیز جامدی، کفایت میکند مثل محل استنجاء که مالیدن جسم جامد آن را پاک میکند بلکه این شایستهتر است، زیرا محل استنجاء (نشیمنگاه) دو بار یا سه بار در روز با نجاست برخورد میکند و لی کفش بیشتر بدین چیزها مبتلا است.
۱- طنابی که لباس ناپاک را بر آن پهن میکنند، سپس آفتاب یا باد آن را خشک میکند، اشکال ندارد، که بعد از آن، لباس پاک را بر آن پهن کنند.
۲- اگر چیزی بر روی انسان بریزد و نداند که آب است یا ادرار؟ بر وی و اجب است که از آن سوال کند، و اگر پرس و جو نمود، بر مسؤول و اجب نیست که به وی پاسخ دهد، اگرچه بداند که آن ناپاک بوده است، بر او نیز و اجب نیست که آن را بشوید.
۳- اگر شب پای انسان یا دامنش به چیز مرطوبی برخورد کرد و او ندانست که است؟ بر وی و اجب نیست که آن را بو کند و به دنبال شناخت آن باشد، زیرا روایت شده است که عمرس روزی از جائی میگذشت که چیزی از ناودان بر وی ریخت، یکی از همراهان وی از صاحب ناودان پرسید که آن آب پاک بوده است یا ناپاک؟ عمر گفت: «ای صاحب ناودان، به ما نگو، و رفت».
۴- واجب نیست آنچه را که گل و لای راهها بدان برخورد کند، بشویند. کمیل بن زیاد گفته است: «علیسرا دیدم که پاهایش با گل و لای باران آلوده بود سپس به مسجد در آمد و نماز خواند، بدون اینکه پاهایش را بشوید».
۵- هرگاه انسان نمازش را به پایان برد و بعد از آن نجاستی را روی لباس یا بدن خود دید که قبلاً از آن آگاه نبود، یا اینکه آگاه بوده و لی فراموش کرده بود، یا فراموش نکرده بود لیکن نمیتوانست آن را از بین ببرد، در همهی این حالات نمازش صحیح است و اعادهی آن لازم نمیباشد، زیرا خداوند گوید: «لیس علیكم جناح فیما أخطأتم به»«اگر اشتباه کردید بر شما گناهی نیست». و بسیاری از یاران پیامبر و تابعین بدین رای فتوی دادهاند.
۶- کسی که جای آلودگی را در لباس خود تشخیص ندهد، و اجب است که تمام لباس را بشوبد، زیرا تا تمام لباس را نشوید به پاکی آن یقین پیدا نمیکند، زیرا: «ما لا یتم الواجب إلا به فهو واجب».«چیزی که مقدمهی تکمیل و اتمام و اجب باشد آن هم و اجب است».
۷- اگر لباس پاک با لباس آلوده مشتبه گردد، باید یکی را انتخاب کرد و در آن یکبار نماز خواند، درست به مانند قبله، خواه تعداد لباسهای پاکیزه فراوان باشد یا اندک.
برای قضای حاجت آدابی است که بشرح زیر خلاصه میشود:
۱- نباید شخص چیزی را که اسم «الله» در آن است، همراه داشته باشد، مگر اینکه از ضایع شدن آن ایمن نباشد یا اسم «الله» در دعائی باشد که همراه وی است، زیرا انسسگفته است: «أن النبیصلبس خاتما نقشه محمد رسول الله، فكان إذا دخل الخلاء وضعه»،«پیامبرصانگشتری بدست داشت که روی نگین آن «محمد رسول الله» کنده شده بود، هر و قت به محل قضای حاجت میرفت آن را از دست بیرون میآورد و میگذاشت». چهار نفر از محدثین بزرگ آن را روایت کردهاند. حافظ گفته است که این حدیث «معلول» است، و ابوداود گفته است: «منکر» است و جزء اول آن صحیح است.
۲- باید از دید مردم دور شد و خود را پنهان کرد، بویژه بوقت قضای حاجت بزرگ، تا کسی صدا و بوی آن را نشنود. جابرسگفته است: «خرجنا مع النبیص فی سفر فكان لا یأتی البراز حتى یغیب فلا یرى». «در سفری همراه پیامبرصبیرون رفتیم، ایشان به محل قضای حاجت نمیرفتند مگر اینکه از دیدهها پنهان باشند و دیده نشود». ابن ماجه آن را روایت کرده است. ابوداود متن حدیث را چنین روایت کرده است: «كان إذا أرك البراز انطلق حتى لا یراه أحد»«هرگاه میخواست به محل قضای حاجت برود، میرفت تا از دید همه ناپدید میشد». باز هم او روایت کرده است: «أن النبیصكان إذا ذهب المذهب أبعد». «پیامبرصهرگاه بدان محل میرفت دور میرفت».
۳- بوقت داخل شدن در ساختمان محل قضای حاجت و در فضای باز بوقت بالا زدن لباس، بایستی با صدای آشکار «تسمیه» و «استعاذه» گفت (بدان شیوه که در حدیث زیر نقل میشود)، زیرا انسسگفته است: پیامبرصهر و قت میخواست به محل قضای حاجت برود میگفت: «بسم الله، اللهم إنی أعوذ بك من الخبث والخبائث»«بنام الله، خداوندا به تو پناه میبرم از شیاطین نر و ماده و از پلیدی و پلیدیها». همهی محدثین آن را روایت کردهاند.
۴- در محل قضای حاجت باید از هر نوع حرف زدن خودداری کرد خواه ذکر باشد یا غیرآن، پس نباید جواب سلام و جواب موذن را داد، مگر اینکه حرف زدن ضروری باشد مانند راهنمائی کوری که خوف هلاکت آن باشد، اگر در و قت قضای حاجت شخصی دچار عطسه (اشنوسه) شد در دل خود «الحمد لله» بگوید و زبان بدان نگشاید، زیرا ابن عمربگفته است: «أن رجلا مر على النبیصوهو یبول فسلم علیه فلم یرد علیه»«پیامبرصمشغول ادرار کردن بود و مردی از کنار او گذشت و بر وی سلام کرد، پیامبر جواب سلام او را نداد». جماعت محدثین بجز بخاری آن را روایت کردهاند. و ابوسعیدسگفته است، از پیامبر شنیدم که میفرمود: «لا یخرج الرجلان یضربان الغائط كاشفین عن عورتیهما یتحدثان فإن الله یمقت على ذلك»«دو مردی که به محل قضای حاجت میروند، در حالی که کشف عورت کرده، به سخن گفتن میپردازند، خدا را خشمگین میکنند». احمد و ابوداود و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. ظاهر حدیث مفید حرمت سخن گفتن است، لیکن اجماع بر آنست که نهی در این حدیث برای کراهت است نه حرمت.
۵- باید تعظیم قبله را مراعات کند و روی بدان و پشت بدان ننشیند، ابوهریرهساست: پیامبرصفرمود: «إذا جلس أحدكم لحاجته فلا یستقبل القبلة ولا یستدبرها»«هرگاه برای قضای حاجت نشستید رو به قبله و پشت به قبله ننشینید». احمد و مسلم آن را روایت کردهاند و این نهی بر کراهت حمل شده است، زیرا ابنبگفته است: «رقیت یوما بیت حفصة فرأیت النبیص على حاجته مستقبل الشام مستدبر الكعبة»«روزی از خانهی حفصه بالا رفتم، پیامبرصرا دیدم که به قضای حاجت نشسته است در حالیکه رو به شام و پشت به کعبه بود». جماعت محدثین آن را روایتکردهاند.
در جمع بین مفهوم این دو حدیث گفتهاند: حرمت استقبال و استدبار در صحرا است و اباحت آن در ساختمان میباشد .
از مروان اصغر روایت شده است: «رأیت ابن عمر أناخ راحلته مستقبل القبلة یبول إلیها، فقلت: أبا عبد الرحمن...ألیس قد نهی عن ذلك؟ قال: بلى...إنما نهی عن هذا فی الفضاء. فإذا كان بینك وبین القبلة شئ یسترك فلا بأس»«ابن عمر را دیدم که شتر خود را رو به قبله خوابانده بود و پشت آن رو به قبله ادرار میکرد، گفتم ای ابو عبدالرحمن مگر از این عمل نهی نشده است؟ گفت: آری... این نهی فقط برای فضای باز است، اگر بین شما و قبله چیزی باشد که شما را از قبله بپوشاند اشکال ندارد». این حدیث را ابوداود و ابن خزیمه و حاکم روایت کردهاند. و اسناد آن «حسن» است همانطوری که در الفتح مذکور است.
۶- باید جای نرم و گودی را انتخاب کرد تا بدانوسیله از آلوده شدن دوری جست، زیرا ابوموسیسگفته است: «أتى رسول اللهصإلى مكان دمث إلى جنب حائط فبال. وقال: إذا بال أحدكم فلیرتد لبوله»«پیامبرصبجای نرم و همواری درکنار دیواری رفت و ادرار کرد و گفت هرگاه ادرار کردید جای مناسب برای آن برگزینید». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند. این حدیث اگرچه در میان راویان آن شخص «مجهولی» هست و لی معنی آن «صحیح» است.
۷- باید از قضای حاجت در سوراخهای زمین پرهیز کرد، مبادا در آن حشراتی باشند و آزار ببینند. ابوقتاده از عبدالله بن سرجس روایت کرده است: «نهى رسول اللهصأن یبال فی الجحر، قالوا لقتادة: ما یكره من البول فی الجحر؟ قال: إنها مساكن الجن»«پیامبرصنهی کرد از اینکه در سوراخهای زمین ادرار کنند، به قتاده گفتند: چرا ادرار کردن در سوراخها مکروه است؟ گفت: آنجا مسکن و ماوای حشرات و جانداران و جن است». احمد و نسائی و ابوداود و حاکم و بیهقی آن را روایت کردهاند، و ابن خزیمه و ابن سکن آن را «صحیح» دانستهاند.
۸- باید از قضای حاجت در جای سایهداری که مردم آنجا جمع سشونله و در راه عبور و مرور- و در مکبانی که مردم گرد هم میآیند، خودداری کرد، زیرا ا*-هریرهوظ روایتکرده است که پعامبر فرمود: «اتقوا اللاعنین، قالوا: وما اللاعنان یا رسول الله؟ قال: الذی یتخلى فی طریق الناس أو ظلتهم»«از دو چیز که سبب میشود مادام شما را لعنت و نفرین کنند پرهیز کنید. گفتند: آن دوچیز که مایهی نفرین میگردد چیستند؟ فرمود: کسی که در راه مردم یا سایهی آنها قضای حاجت میکند». احمد و ابوداود و مسلم آن را روایت کردهاند.
۹- نباید در جای حمام و آب راکد یا آب جاری ادرار کرد، زیرا عبدالله پسر مغفلسروایت کرده است که: پیامبرصفرمود: «لا یبولن أحدكم فی مستحمه ثم یتوضأ فیه، فإن عامة الوسواس منه» «کسی از شما در جای استحمام خود که بعداً در آنجا و ضو میکرد، ادرار نکند، زیرا بیشتر و سوسه از آن سرچشمه میگیرد». هر پنج نفر آن را روایت کردهاند، لیکن جملهی ثم یتوضأ فیه فقط از احمد و ابوداود است. و از جابرسروایت شده است: «أن النبیصنهى أن یبال فی الماء الراكد»«پیامبرصنهی فرمود از اینکه در آب راکد ادرار شود». احمد و مسلم و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. و نیز از او روایت شده است که: «أن النبیصنهى أن یبال فی الماء الجارى»«پیامبرصنهی فرمود از اینکه در آب جاری ادرار کنند». در کتاب مجمع الزواید گفته است: طبرانی آن را روایت کرده و راویان آن مورد اطمینانند: (موثوق به هستند).
اگر در جای غسل، آب ریزگاه و گندابرو و امثال آن باشد، ادرار کردن در آنجا مکروه نیست.
۱۰- نباید ایستاده ادرار کرد، زیرا با و قار و عادات نیکو منافات دارد و امکان دارد که قطرات ادرار به وی اصابت کند. اگر از آلوده شدن به قطرات ادرار ایمن باشد، ایستاده ادرار کردن اشکال ندارد. عایشهلگفته است: «من حدثكم أن رسول الله صلى الله علیه وسلم بال قائما فلا تصدقوه، ما كان یبول إلا جالسا»«هرکس گفت که پیامبر ایستاده ادرار کرده است وی را تصدیق مکنید زیرا وی همواره نشسته ادرار میکرد». هر پنج نفر جز ابوداود آن را روایت کردهاند. ترمذی گفته است: این حدیث در این باره زیباترین و درستترین حدیث است. سخن عایشه با آنچه از حذیفهس، روایت شده است منافات ندارد: «أن النبیصانتهى إلى سباطة قوم فبال قائما فتنحیت فقال: «أدنه» فدنوت حتى قمت عند عقبیه فتوضأ ومسح على خفیه»«پیامبرصبه محل زبالهدانی قومی رسید و ایستاده ادرار کرد و من دور شدم، سپس فرمود: «بیا جلو»، آنقدر به وی نزدیک شدم که کنار پاشنههای پایش ایستادم، آنوقت و ضو گرفت و بر روی «خفین» مسح کرد]. همهی جماعت محدثین آن را روایت کردهاند. نووی فرموده است: ادرار کردن بحالت نشسته را بیشتر دوست دارم و ادرار کردن به حالت ایستاده نیز مباح است، هردو حالت از پیامبرصدیده شده است.
۱۱- واجب است که نجاست را از روی جلو و عقب با سنگ یا هر چیز جامد پاکی که نجاست را از بین ببرد و دارای احترام نباشد، از بین برد، یا فقط با آب، یا با هردو این عمل را انجام داد. عایشهلگفته است که پیامبرصفرمود: «إذا ذهب أحدكم إلى الغائط فلیستطب بثلاثة أحجار فإنها تجزئ عنه»«هرگاه کسی از شما به قضای حاجت رفت، با سه تکه سنگ خود را پاک نماید، آنها کافی هستند برای طهارت». احمد و نسائی و ابوداود و دارقطنی آن را روایت کردهاند. از انسسروایت شده که گفته است: «كان رسول اللهصیدخل الخلاء فأحمل أنا وغلام نحوی إداوة من ماء وعنزه فیستنجی بالماء»[پیامبرصبه محل قضای حاجت میرفت، من و غلامی که باندازهی من بود آفتابهی کوچکی و حربهای با خود میبردیم، ایشان با آن طهارت میکردند». این حدیث مورد اتفاق محدثین است.
از ابن عباسبروایت شده است که: پیامبرص، از کنار دو قبری میگذشت و فرمود: «إنهما یعذبان، وما یعذبان فی كبیر أما أحدهما فكان لا یستنزه من البول وأما الآخر فكان یمشی بالنمیمة»«صاحبان این دو قبر در عذاب هستند و بخاطر گناه بزرگی مورد عذاب قرار نگرفتهاند، یکی از آنها خود را از ادرار بخوبی تمیز نکرد، و دیگری سخنچینی و دو بهم زنی میکرد». جماعت محدثین آن را روایت کردهاند. و از انسسبطور «مرفوع» روایت شده است که: «تنزهوا من البول فإن عامة عذاب القبر منه»«خود را از ادرار خوب پاک کنید، زیرا بیشتر عذاب قبر از آن ناشی میشود».
۱۲- خوب نیست که بدست راست استنجاء و طهارت گرفت، تا با پلیدیها آلوده نشود، زیرا عبدالرحمن بن زید گفته است که از سلمان فارسی سوال شد: «قد علمكم نبیكم كل شئ حتى الخراءة. فقال سلمان: أجل...نهانا أن نستقبل القبلة بغائط أو ببول، أو نستنجی بالیمین، أو یستنجی أحدنا بأقل من ثلاثة أحجار، وأن لا یستنجی برجیع أو بعظم»«بیگمان پیامبرتان همه چیز را به شما یاد داده است حتی قضای حاجت را؟ سلمان گفت: آری ... ما را بر حذر داشت از اینکه رو به قبله قضای حاجت کنم و با دست راست استنجاء نمائیم یا با کمتر از سه تکه سنگ استنجاء کنیم، و نباید با مدفوع و نجاسات و استخوان خود را پاک کنیم». مسلم و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند.
از حفصهبروایت شده است که: «أن النبیصكان یجعل یمینه لأكله وشربه وثیابه وأخذه وعطائه، وشماله لما سوى ذلك»«پیامبرصبرای خوردن و نوشیدن و لباس پوشیدن و گرفتن و داد و دهش از دست راست خود استفاده میکردند و برای غیر اینها از دست چپ خود استفاده مینمودند». احمد و ابوداود و ابن ماجه و ابن حبان و حاکم و بیهقی آن را روایتکردهاند.
۱۳- باید بعد از استنجاء، دست را، با خاک مالید یا با آب و صابون و امثال آن شست، تا بوی بد آن از بین برود، زیرا ابوهریرهسگفته است: «كان النبیصإذا أتى الخلاء أتیته بماء فی تور أو ركوة فاستنجى ثم مسح یده على الارض»«هر و قت پیامبرصبه قضای حاجت میرفت، در یک ظرف مسین یا چرمی برایش آب میبردم، استنجاء میکرد، سپس دست خود را بر خاک میمالید». ابوداود و نسائی و بیهقی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
۱۴- بعد از ادرار و طهارت اندکی آب را بر شرمگاه و پایین شلوار بپاشد تا و سوسه را ازخود دورسازد، تا هر و قت که درخود یا لباس خود، تری و رطوبتی یافت، بگوید این همان آبی است، که خود پاشیدم. زیرا سفیان بن الحکم یا حکم بن سفیانسگفته است: «كان النبیصإذا بال توضأ وینتضح»«پیامبرص، هرگاه ادرار میکرد، و ضو میگرفت و اندکی آب بر خود میپاشید». و در روایتی دیگر: «رأیت رسول اللهصبال ثم نضح فرجه»«پیامبرصرا دیدم که ادرار کرد سپس بر شرمگاه خود آب پاشید». و ابن عمر آنقدر بر شرمگاه خویش آب میپاشید که شلوارش خیس میشد.
۱۵- خوب آن است که بوقت دخول در محل قضای حاجت پای چپ را پیش اندازد و به هنگام خروج پای راست را، و سپس بگوید: «غفرانک» «آمرزشت را میطلبم». از عایشه لروایت شده است که: «أن النبیصكان إذا خرج من الخلاء قال: (غفرانك»«پیامبرصهر و قت از محل قضای حاجت بیرون میآمد، میگفت: غفرانک». هر پنج نفر بجز نسائی آن را روایت کردهاند. حدیث عایشه صحیحترین حدیث است در این موضوع. همچنان که ابوحاتم نیزگفته است. و از طرق ضعیفی روایت شده است که: پیامبرصمیگفت: «الحمد لله الذی أذهب عنی الاذى وعافانی»«ستایش خدای را که ناراحتی را از من دور ساخت و مرا آسوده کرد». یا «الحمد لله الذی أذاقنی لذته، وأبقى فی قوته، وأذهب عنی أذاه»«ستایش خدای را که لذت آن (طعام) را به من چشانید و نیروی آن را در من باقی گذاشت و ناراحتی آن را از من دور ساخت».
خداوند روشهائی را برای پیامآورانش برگزیده که ما را به پیروی از آنان دستور داده است، و آنها را از جمله شعایری قرار داده است که بسیار پیش میآیند، تا و سیلهی شناخت و شناسائی پیروان آن پیامبران و اقع شوند، و از این راه، پیروان پیامبران از دیگران ممتاز و مشخص گردند. این خصلتها و رفتارها، روشهای فطری یا آداب سرشتی نامیده میشوند و به شرح زیر میباشند:
۱-ختنه
عبارت است از بریدن پوستی که سر آلت تناسلی مرد را میپوشاند، تا در آن چرک و کثافت جمع نشود و شخص بتواند به خوبی خود را از ادرار پاک و تمیز نماید و برای اینکه لذت مقاربت جنسی کامل گردد. این ختنه کردن نسبت به مرد است. اما ختنه کردن نسبت به زن، عبارت است از بریدن جزء بالای آلت تناسلی (چلچله) زن، و اینهم یک سنت قدیمی است از ابوهریرهسروایت شده است که: پیامبرصفرموده است. «اختتن إبراهیم خلیل الرحمن بعدما أتت علیه ثمانون سنة، واختتن بالقدوم». «ابراهیم خلیل در سن هشتاد سالگی در «قدوم» شام ختنه شده است». بخاری آن را روایت کرده است. بنا به مذهب جمهور فقهاء ختنه و اجب است و شافعیه میگویند: سنت است، که این عمل مستحب در روز هفتم تولد انجام گیرد. و شوکانی گفته است: و قتی برای آن، مشخص نشده و چیزی که مفید و جوب آن باشد، وجود ندارد.
٢و٣-تراشیدن موی زهار (شرمگاه) و کندن موی زیر بغل
اینها عملهای مستحبی هستند که تراشیدن یا کوتاه کردن یا کندن و یا دارو زدن، برای آنها کافی است.
٤و٥-چیدن و گرفتن ناخن، و کوتاه کردن سبیل یا برداشتن آن
در روایات صحیحی از هر دوی آنها سخن رفته است. در حدیث ابن عمرسآمده است که: «خالفوا المشركین: وفسروا اللحى، وأحفوا الشوارب»«پیامبرصفرموده است: برخلاف مشرکان رفتار کنید: ریش را فراوان کنید و سبیلها را خیی کوتاه کنید». شیخین آن را روایت کردهاند. و در حدیث ابوهریره آمده است که: «خمس من الفطرة: (الاستحداد، والختان، وقص الشارب، ونتف الابط، وتقلیم الاظافیر»«پیامبرصفرموده است: پنج خصلت از امور فطری انسان هستند: تراشیدن موی زهار، و ختنه کردن، و کوتاه کردن سبیلها، و کندن موی زیر بغل، و چیدن و گرفتن ناخنها». جماعت محدثین آن را روایت کردهاند.
دربارهی موی سبیل هیچکدام از «کوتاه کردن» و یا «خیلی کوتاه کردن» آن مشخص نشده است و معین نشده که با کدامیک سنت تحقیق میپذیرد. بهر حال مقصود آنست که موی سبیل بلند نگردد تا به خوراک و آشامیدنی آلوده گردد و چرک و آلودگی در آن جمع شود.
از زید بن ارقمسروایت شده که پیامبرصفرموده است: «من لم یأخذ من شاربه فلیس منا»«کسی که سبیل را کوتاه نکند بر روش ما نیست». احمد و نسائی آن را روایت کردهاند. و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است.
تراشیدن موی زهار و کندن موی زیر بغل و گرفتن ناخنها و کوتاه کردن یا برداشتن موی سبیل مستحب است، که هفتهای یکبار صورت گیرد تا نظافت کامل و روح در آسایش باشد، زیرا ماندن بعضی از مویها، در بدن، گرفتگی و سختی و افسردگی بوجود میآورد، تا چهل روز برای ترک این اعمال رخصت هست و برای بیشتر از آن پوزشی پذیرفته نمیشود، زیرا انسسگفته است: «وقت لنا النبیصفی قص الشارب، وتقلیم الاظافر، ونتف الابط، وحلق العانة، ألا یترك أكثر من أربعین لیلة»[پیامبرصبرایکوتاهکردن موی سبیل و گرفتن ناخنها و کندن موی زیر بغل و تراشیدن موی زهار، و قت برایمان تعیین کرد و فرمود نباید ترک این اعمال بیشتر از چهل شبانه روز طول بکشد». احمد و ابوداود و دیگران آن را روایتکردهاند.
٦-گذاشتن ریش
بگذارید ریش به نحوی باشد که نمایانگر متانت و و قار باشد نه آنقدر آن را کوتاه کرد، که به تراشیدن نزدیک باشد و همچنین نه آن را بحال خود گذاشت، تا بیش از حد معمول، بلند گردد، حد متوسط نیکو است:
- اندازه نگه دار که اندازه نکوست -
بیگمان ریش نشانهی کمال مردانگی و مذکر بودن است. از ابن عمربروایت شده که گفته است: «قال رسول الله صلى الله علیه وسلم: (خالفوا المشركین: وفروا اللحى، وأحفوا الشوارب». «پیغمبرصفرمود: ریش را بلند بگذارد و سبیلها را خیلی کوتاه کنید». این حدیث متفق علیه است. و بخاری بدان افزوده است: «وكان ابن عمر إذا حج أو اعتمر قبض على لحیته فما فضل أخذه». «ابن عمر هر گاه به حج یا عمره میرفت، ریش خود را در مشت میگرفت و هر چه از آن اضافه میآمد، کوتاهش میکرد».
٧-وقتی موی سر و ریش بلند گردید باید بدان رسید
و آن را پاک و تمیز و شانه نمود، زیرا ابوهریرهسگفته است که: پیامبرصفرمود: «من كان له شعر فلیكرمه»«هرکس موی ریش و سر دارد آن را گرامی دارد». ابوداود آن را روایت کرده است.
از عطاء بن یسارسروایت شده که: «أتى رجل النبیصثائر الرأس واللحیة فأشار إلیه رسول اللهصكأنه یأمره بإصلاح شعره ولحیته، ففعل ثم رجع، فقالص: «ألیس هذا خیرا من أن یأتی أحدكم ثائر الرأس كأنه شیطان»«مردی به خدمت پیامبرصآمد که موی سر و ریشش پریشان بود، پیامبرصبه وی اشاره کرد، مثل اینکه به او دستور میداد، که مویش و ریشش را اصلاح کند، آن مرد رفت و اصلاح کرد و برگشت، آنگاه پیامبرصفرمود: آیا این بهتر نیست از آن کسی که با موی پریشان میآید، گو اینکه شیطان است؟». مالک آن را روایت کرده است.
از قتادهسروایت شده است که: «او موی پرپشت و بلندی داشت و دربارهی آن از پیامبرصسوال کرد؟ پیامبرصبه وی فرمود که: بدان خوب برسد و هر روز آن را شانه کند». نسائی آن را روایت کرده است. و مالک در موطأ آن را چنین روایت کرده است: «قلت: یا رسول الله إن لی جمة أفأرجلها؟ قال (نعم...وأكرمها)»«گفتم ای رسول خدا، من موی بلندی دارم، آیا آن را شانه کنم؟ فرمود: آری ... و آن را گرامی دار». و ابوقتادهسدوبار در روز آن را روغن میزد و میگفت پیامبرصفرموده است: «و اكرمْها»تراشیدن موی سر و نتراشیدنش برای کسی که آن را تمیز نگاه دارد مباح است، زیرا ابن عمربگفته است: «أن النبیصقال: (احلقوا كله أو ذروا كله)»«پیامبرصفرموده است: همهی موی سر را بتراشید و یا همه را بگذارید». احمد و مسلم و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند. اما اینکه بعضی از سر را بتراشند و بعضی دیگر را نتراشند، مکروه است و بهتر آنست که از آن دوری کنند. زیرا نافع از ابن عمر روایت کرده است که: «نهى رسول اللهصعن القزع، فقیل لنافع: ما القزع؟ قال: أن یحلق بعض رأس الصبی ویترك بعضه»«پیامبرصاز قزع نهی فرمود، از نافع سوال شد که قزع چیست؟ گفت: آن است که بعضی از سر کودک را بتراشید و قسمت دیگری را نتراشید». این حدیث متفق علیه است. و باز هم حدیث قبلی ابن عمر بر کراهت آن دلالت دارد.
٨-باقی گذاشتن موی سفید در سر و ریش
که زن و مرد باید از کندن آن خودداری کنند، زیرا عمرو پسر شعیب از پدرش و از جدشسروایت کرده است که پیامبرصفرموده است: «لا تنتف الشیب فإنه نور المسلم، ما من مسلم یشیب شیبة فی الإسلام إلا كتب الله له بها حسنة، ورفعه بها درجة، وحط عنه بها خطیئة»«نباید موی سفید را کند زیرا آن چهرهی درخشان مسلمان است، هر مسلمانی که یک موی را در راه اسلام سفید کند، خداوند در برابر آن یک عمل نیکو برای او مینویسد و یک درجه او را برتری میدهد و گناهی را از او پاک میکند». احمد و ابوداود و ترمذی و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. و از انسسروایت شده است که: «كنا نكره أن ینتف الرجل الشعرة البیضاء من رأسه ولحیته»«ما بدمان میآمد که مرد موی سفید را از سر و ریش خود بکند». مسلم آن را روایت کرده است.
٩-تغییر دادن موی سفید با حنا و رنگ سرخ و رنگ زرد و امثال آن
چون ابوهریرهسگفته است که پیامبرصفرمودهاند: «إن الیهود والنصارى لا یصبغون فخالفوهم»«یهود و نصاری موی خود را رنگ نمیزنند شما با آنها مخالفت کنید (یعنی رنگ بزنید)». جماعت محدثین آن را روایت کردهاند. و ابوذرساست: «قال رسول اللهص: (إن أحسن ما غیرتم به هذا الشیب الحناء والكتم)». «رسول خداصفرمود: زیباترین چیزی که این موی سفید را بدان تغییر میدهید حنا و کتم است». هر پنج نفر آن را روایتکردهاند. و همچنین احادیث دال بر کراهت خضاب نیز روایت شده است. به نظر میرسد که با توجه به سن و سال و عرف و عادت، این مسئله مورد اختلاف باشد. از بعضی از اصحاب روایت شده است که ترک خضاب بهتر است. و گروهی دیگر گفتهاند، خضاب آن بهتر است. بعضی با رنگ زرد خضاب میکردند و بعضی با حنا و کتم، و برخی دیگر با زعفران، و جماعتی با رنگ سیاه، آن عمل را انجام میدادند.
حافظ در کتاب «الفتح» از ابن شهاب زهری نقل کرده که گفته است: «زمانی که چهره شادابی داشتیم با سواد خضاب میکردیم و و قتی که چهره چین و چروک برداشت و دندانها افتادند، آن را ترک کردیم». جابر گفته است. روز فتح مکه ابوقحافه پدر ابوبکر را به خدمت پیامبرصآوردند که موی سرش همچون گیاه «ثغامه» سفید شده بود، پیامبر فرمود. «اذهبوا به إلى بعض نسائه فلتغیره بشئ وجنبوه السواد»«او را پیش یکی از زنانش ببرید تا مویش را رنگ کند، و لی از رنگ کردن با «سواد» دوری کنید». جماعت متحدثین بجز بخاری و ترمذی آن را روایت کردهاند.
این حدیث جابر دربارهء یک و اقعهی عینی و شخصی است و و قایع عینی عمومیت ندارند. پعلاوه برای پیرمردی مانند ابوقحافه که موی سرش تماماً سفید شده بود، شایسته نبود که آن را با رنگ «سواد» سیاه نماید و زیبندهی او و امثال او نبود.
۱۰-بهتر است با مشک و دیگر مواد خوشبو که روح را شاد و مسرور و دل را باز و روان را بیدار میکند، خود را خوشبو نمود
و آنها را بکار برد، زیرا انسسگفته است که: پیامبرصفرمود: «حبب إلی من الدنیا النساء الطیب وجعلت قرة عینی فی الصلاة»«در دنیا زنان و مواد خوشبو را دوست دارم، و بینائی و روشنی چشمم در نماز است». احمد و نسائی آن را روایت کردهاند. و ابوهریره نیزگفته که پیامبرصفرموده است: «من عرض علیه طیب فلا یرده، فإنه خفیف المحمل طیب الرائحة» «کسی که مادهی خوشبوئی بر وی عرضه شد، آن را رد نکند زیرا سبک و زن و خوشبو است». مسلم و نسائی و ابوداود آن را روایت کردهاند.. ابوسعیدسگفته است که پیامبر درباره مشک فرمودهاند: «هو أطیب الطیب»«آن پاکیزهترین مادهی خوشبو است». جماعت محدثین بجز بخاری و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. از نافع روایت شده که: گاهی ابن عمر عود تنها را روی آتش میگذاشت، و گاهی کافور را با عود مخلوط میکرد و میسوزاند و میگفت که «پیامبرصچنان میکرد». مسلم و نسائی آن را روایت کردهاند.
وضو عبارت است از طهارت و پاکیزگی صورت و دست و سر و یا با آب.
و مباحث آن (وضو) بشرح زیر است:
۱-دلیل مشروعیت و ضوء
مشروعیت آن به سه دلیل ثابت شده است:
اول- قرآن کریم: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا قُمۡتُمۡ إِلَى ٱلصَّلَوٰةِ فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَیۡدِیَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ إِلَى ٱلۡكَعۡبَیۡنِۚ﴾[المائدة: ۶]. «ایکسانی که ایمان آوردهاید، هرگاه خواستید که برای ادای نماز بپا خیزید و و ضو نداشتید، صورتتان را و دستهایتان را تا آرنج بشویید و سرتان را مسح کنید و پاهایتان را تا قوزکها نیز بشوئید».
دوم- سنت نبوی: ابوهریرهسروایت کرده است که پیامبرصفرمودهاند: «لا یقبل الله صلاة أحدكم إذا أحدث حتى یتوضأ»«وقتیکه و ضو نداشتید، خداوند نماز شما را نمیپذیرد مگر اینکه و ضو بگیرید و آنوقت نماز بخوانید». شیخین و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند.
سوم- اجماع: از زمان پیامبرصتا به امروز، مسلمانان بر مشروعیت و ضو اجماع و اتفاق نظر داشتهاند. بنابر این و ضو از امور ضروری دین است (و منکر مشروعیت آن کافر است).
در فضیلت و ضو احادیث فراوان روایت شده است که با اشاره به بعضی از آنها اکتفاء میکنیم:
الف- از عبدالله صنابجیسروایت شده که پیامبرصفرموده است. «إذا توضأ العبد فمضمض خرجت الخطایا من فیه، فإذا استنشر خرجت الخطایا من أنفه، فإذا غسل وجهه خرجت الخطایا من وجهه حتى تخرج من تحت أشفار عینیه، فإذا غسل یدیه خرجت الخطایا من یدیه حتى تخرج من تحت أظافر یدیه. فإذا مسح برأسه خرجت الخطایا من رأسه حتى تخرج من أذنیه، فإذا غسل رجلیه خرجت الخطایا من رجلیه حتى تخرج من تحت أظافر رجلیه. ثم كان مشیه إلى المسجد وصلاته نافلة» «هرگاه بندهای و ضو گرفت و مضمضه کرد (آب توی دهان گردانید) گناهان از دهانش بیرون میروند و و قتی استنشاق نمود، گناهان از بینی او بیرون میروند، و و قتی که صورت را شست گناهان از تمام صورت او حتی از زیر پلکهای دو چشمانش بیرون میروند، و و قتی که دستها را شست، گناهان از دستهای او حتی از زیر ناخنهای دستانش نیز بیرون میروند، و و قتیکه سرش را مسح کرد، گناهان از سرش حتی از سوراخهای گوشش نیز بیرون میروند، و و قتی که پاها را شست گناهان از پاهایش حتی از زیر ناخنهای پایش نیز بیرون میروند، سپس ثواب و پاداش رفتن به مسجد و خواندن نماز، اضافی و زیادی برایش میماند». مالک و نسائی و ابن ماجه و حاکم آن را روایت کردهاند.
ب- از انسسروایت شده که: پیامبرصفرموده است: «إن الخصلة الصالحة تكون فی الرجل یصلح الله بها عمله كله، وطهور الرجل لصلاته یكفر الله بطهوره ذنوبه وتبقى صلاته له نافلة»«خصلت و خوی شایسته و درست انسان موجب میگردد که خداوند تمام اعمال او را اصلاح نماید، و ضو گرفتن انسان برای نماز سبب میگردد که خداوند گناهان او را ببخشاید و و ضو را کفارهی آبها قرار دهد و اضافه بر آن، ثواب و پاداش نماز برایش باقی میماند». ابویعلی، و بزاز، و طبرانی در کتاب اوسط آن را روایت کردهاند.
ج- از ابوهریرهسروایت شده است که: پیامبرصفرمود: «ألا أدلكم على ما یمحو الله به الخطایا، ویرفع به الدرجات. قالوا: بلى یا رسول الله، قال: (إسباغ الوضوء على المكاره، وكثرة الخطا إلى المساجد، وانتظار الصلاة بعد الصلاة، فذلكم الرباط فذلكم الرباط فذلكم الرباط)» «آیا میخواهید چیزی را به شما بگویم که خداوند بسبب آن گناهان شما را محو کند و مرتبهی شما را بالا برد؟ گفتند: آری بگو ای رسول خدای! ایشان گفتند: آن عبارت است از گرفتن و ضوی کامل در و قت سختی، و بسیار گام برداشتن به سوی مسجد و بعد از ادای نماز به انتظار نماز بعدی نشستن، اینست جهاد در راه خدا، اینست جهاد، اینست جهاد». مالک و مسلم و ترمذی و نسائی آن را روایتکردهاند.
د- از ابوهریرهسروایت شده است که پیامبرص، به گورستان رفت و گفت: «السلام علیكم دار قوم مؤمنین، وإنا إن شاء الله بكم عن قریب لاحقون، وددت لو أنا قد رأینا إخواننا) قالوا: أو لسنا إخوانك یا رسول الله؟ قال (أنتم أصحابی وإخواننا الذین لم یأتوا بعد) قالوا: كیف تعرف من لم یأت بعد من أمتك یا رسول الله؟ قال: (أرأیت لو أن رجلا له خیل غر محجلة بین ظهری خیل دهم بهم ألا یعرف خیله؟) قالوا: بلى یا رسول الله، قال: (فإنهم یأتون غرا محجلین من الوضوء وأنا فرطهم على الحوض، ألا لیذادن رجال عن حوضی كما یذاد البعیر الضال أنادیهم: ألا هلم، فیقال: (إنهم بدلوا بعدك) فأقول: سحقا سحقا»«درود بر شما ای منزل و ماوای قوم مومنان، بیگمان اگر خدا بخواهد ما نیز به زودی به شما میپیوندیم، ایکاش برادران خود را میدیدم، گفتند: مگر ما برادران تو نیستیم ای رسول خدا؟ فرمود: شما یاران من هستید، برادران من کسانی هستند که هنوز نیامدهاند، گفتند: ای پیامبر کسانی را که از امت شما میباشند و هنوز نیامدهاند، چگونه میشناسید؟ فرمود: آیا اگر کسی اسبان پیشانی سفید و دست و پا سفیدی داشته باشد، در بین اسبان سیاه آنها را نمیشناسد؟ گفتند: آری ای رسول خدا آنها را میشناسد، فرمود: بیگمان پیروان من، در روز قیامت، پیشانی و دست و پایشان در اثر و ضو سفید است و من در پیشاپیش آنان گام برمیدارم و با هم به حوض کوثر، و ارد میشویم. آگاه باشید: گروهی از این حوض من رانده میشوند، همچنانکه شتر گمشده رانده میشود، که آنان را به سوی خود میخوانم، در جواب من گفته میشود، که آنان بعد از تو، دین تو را تغییر دادهاند، من میگویم: پس دورشان سازید». مسلم این حدیث را روایت کرده است.
وضو، فرایض و ارکانی دارد که حقیقت آن را تشکیل میدهند و هرگاه یکی از آنها مراعات نشود و ضو تحقق نمیپذیرد و و ضوی معتبر از نظر شرعی به حساب نمیآید، آن فرایض بشرح میباشند:
فرض اول: «نیت»، حققت نیت، عبارت است از اراده و آهنگ انجام کاری بمنظور کسب رضای خدا و امتثال اجرای فرمان او. نیت یک عمل صرفاً قلبی است و زبان را در آن دخالتی نیست و لفظ بدان دلیل شرعی، ندارد.
دلیل فرض و و اجب بودن نیت، حدیثی است که عمرسروایت کرده است که: پیامبرصفرموده است: «إنما الأعمال بالنیات وإنما لكل امرئ ما نوى...»«بیگمان اعمال و قتی درست و معتبرند که از روی اراده و نیت، صورتگیرند و بیگمان به هرکس آن رسد، که اراده کرده و خواسته است». جماعت محدثین این حدیث را روایت کردهاند.
فرض دوم: یک بار شستن صورت و آب بر آن جاری کردن است، زیرا غسل بمعنی جاری کردن آب است. طول صورت عبارت است از فاصلهی قسمت پهن بالای پیشانی (رستنگاه مو) تا قسمت زیر چانه. و عرض آن مابین دو نرمهی گوشها است.
فرض سوم: شستن هردو دست تا آرنج (مرفق)، مرفق (آرنج) عبارت است از مفصل بین بازو و ساعد. شستن خود آرنجها و اجب است و سنت همیشگی پیامبرصچنان بوده است و از وی روایت نشده که: شستن آنها را ترک کرده باشد.
فرض چهارم: مسح سر، مسح عبارت است از: دست مرطوب بر چیزی کشیدن، و برای آنکه معنی مسح تحقق پذیرد، باید عضو مسح کننده بر اندام مسح شده، حرکت کند و بدان بچسبد، پس تنها دست گذاشتن یا انگشت گذاشتن بر سر یا دیگر اندامها، مسح نامیده نمیشود. ظاهر آنست که معنی آیه: ﴿وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ﴾، مقتضی تعمیم مسح به همهی سر نیست و لازم نیست که همهی سر را مسح کنیم. بلکه از آن فهمیده میشود، که مسح بعضی از سر، برای اجراء و امتثال امر خداوند کافی است. راجع به مسح سر، سه کیفیت از پیامبرصروایت شده است:
الف- همهی سر را مسح کرده است: در حدیث عبدالله بن زید آمده است: زید «أن النبیصمسح رأسه بیدیه فأقبل بهما وأدبر، بدأ بمقدم رأسه ثم ذهب بهما إلى قفاه ثم ردهما إلى المكان الذی بدأ منه»«پیامبرصسر خود را با هردو دست مسح کرد: آنها را به جلو و به عقب برد. از پیشانی سر آغاز کرد سپس دستها را بر سر کشید تا به پشت گردن رسید و از آنجا دوباره دستها را بر سر کشید و به محل اول برگرداند». جماعت محدثین آن را روایت کردهاند.
ب- تنها بر عمامه مسح کرده است: در حدیث عمرو بن امیهسآمده است که: «رأیت رسول اللهصیمسح على عمامته وخفیه» «پیامبرصرا دیدم که بر عمامه و خفین مسح میکرد». احمد و بخاری و ابن ماجه آن را روایت کردهاد. و از بلال روایت شده که: پیامبرصفرمود: «امسحوا على الخفین والحمار»«بر روی خفین و عمامه و امثال آن مسح کنید». احمد آن را روایت کرده است. و عمرسگفته است: «من لم یطهره المسح على العمامة لا طهره الله»«کسی که مسح بر عمامه او را تطهیر نکند، خدا او را پاکیزه نگرداند». و احادیثی در این باره از مسلم و بخاری و دیگر امامان حدیث روایت شده است. همچنان که بسیاری از اهل علم بدان عمل کردهاند.
ج- بر پیشانی و عمامه هردو مسح کرده است: در حدیث مغیره بن شعبهسآمده است که: «أن النبیصتوضأ فمسح بناصیته وعلى العمامة والخفین»«پیامبرصو ضو گرفت و پیشانی خود و عمامه و خفین را مسح کرد». مسلم آن را روایت کرده است. این بود آنچه که از پیامبرصدربارهی مسح سر روایت شده است، از وی روایت نشده است که تنها بعضی از سر را مسح کرده باشد، اگرچه از ظاهر آیه مستفاد میگردد و مقتضای آن آنست که قبلاً بدان اشاره شد.
مسح موی سر، خارج از محدودهی سر، کافی نیست. بنابر این مسح گیسوان بافتهی سر، کفایت نمیکند.
فرض پنجم: شستن پاها همراه با قوزکهای پا، این عمل از طریق سنت متواتر قولی و فعلی پیامبرص، ثابت شده است. ابن عمربگفته است: پیامبرصدرسفری از ما عقب مانده بود، سپس و قتی به ما رسید، که نماز عصرمان به تاخیر افتاده بود و شروع کردیم به و ضو گرفتن و پاهای خود را مسح میکردیم که پیامبرصبا صدای بلند ما را صدا زد و فرمود: «ویل للاعقاب من النار»«وای بر کسانی که پاشنههای پای خود را نمیشویند و به آتش دوزخ گرفتار میشوند». دو بار یا سه بار چنین فرمود. این حدیث متفق علیه است.
عبدالرحمن بن ابی لیلی گفته استکه: اجماع اصحاب پیامبرصبر آن بوده است که شستن پاشنههای پا و اجب است.
فرایض پنجگانهای که گذشت در قرآن کریم بدانها تصریح شده است: آنجا که میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا قُمۡتُمۡ إِلَى ٱلصَّلَوٰةِ فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَیۡدِیَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ إِلَى ٱلۡكَعۡبَیۡنِۚ﴾[المائدة: ۶] .
فرض ششم: ترتیب، (رعایت ترتیب بین فرایض و ضو به ترتیبی که گذشت، و اجب است). زیرا خداوند در آیه فوق، فرایض و ضو را به ترتیب ذکر کرده است، اگرچه در آیه بین دستها و پاها که شستن هردو و اجب است با سر که مسح آن و اجب است، فاصله و اقع شده است. بدیهی است که این فاصله بعلت مراعات ترتیب است. و الا این دو اندام که هم حکمند و حکمشان یکسان است ازهم جدا نمیشدند. و این شیوهی بیان عربی است. و سیاق آیه برای بیان این و اجب است. و در حدیث «صحیح» نبوی نیز آمده است: «ابدأوا بما بدأ الله به»«از اندامهائی شروع کنید که خداوند بدان شروع کرده است». و سنت عملی پیامبرصنیز بر مراعات ترتیب بین این ارکان و فرایض بوده است. زیرا از وی نقل نشده است که بدون مراعات این ترتیب، و ضو گرفته باشد. و ضو عبادت است و در عبادات، مدار بر پیروی از پیامبرصمیباشد. کسی حق ندارد با کیفیت ماثور و منقول و ثابت شده و ضوی او، مخالفت نماید. بویژه کیفیتی که بصورت پیوسته و همیشگی روی داده باشد.
سنتهای و ضو عبارتند از قول و فعلی که درباره و ضو از پیامبرصثابت شده است، بدون اینکه لازم و و اجب باشند و یا کسی که آنها را ترک کند، مورد بازخواست قرار گیرد] و معنی سنت همین است –
سنن و ضو بشرح زیر میباشد:
۱- تسمیه در اول و ضو:
گفتن بسم الله الرحمن الرحیم، در آغاز و ضو سنت است، و در این باره احادیثی نقل شده است که «ضعیف» میباشند، لیکن روی هم رفته، آنقدر قوی هستند، که بتوان آنها را، اصل دانست، گذشته از آن، خود گفتن بسم الله الرحمن الرحیم کار خوبی است و فی الجمله مشروعیت دارد.
۲- مسواک زدن، سواک کردن:
کلمهی «سواک» بر آن چوبی که بدان عمل مسواک کردن انجام میدهند و بر خود عمل سواک کردن، اطلاق میشود.
مسواک زدن عبارت است از تمییز کردن و مالیدن دندانها با آن چوب مخصوص یا هر چیز خشنی که بدرد آن کار بخـورد - و دهان و دندانها را تمیز کند - بهترین چیز برای مسواک کـردن چوب «اراک» است، که از حجاز میآورند، زیرا از جمله خواص آن، تحکیم لثه و جلوگیری از بیماریهای دندان و تقویت هاضمه و ادرار آور بودن را، برشمردهاند. اگرچه اصل عمل سنت به هر چیزی که زردی و چرک دندان را از بین ببرد، حاصل میشود مانند مسواک و امثال آن.
از ابوهریرهسروایت شده است که پیامبرصفرموده است: «لولا أن أشق على أمتی لامرتهم بالسواك عند كل وضوء»،«اگر خوف مشقت در تنگنا قرار دادن امت نبود، دستور میدادم که همیشه در و قت و ضوگرفتن، مسواک بزنند». مالک و شافعی و بیهقی و حاکـم آن را روایت کـردهاند.
از عایشهلروایت شده است که پیامبرصفرمودهاند: «السواك مطهرة للفم، مرضاة للرب»«سواک زدن پاکیزگی دهان و مایه خوشنودی پروردگار است». احمد و نسائی و ترمذی آن را روایت کردهاند.
مسواک کردن در همهی اوقات مستحب است، لیکن در پنج و قت بیشتر مستحب است:
۱- بوقت و ضو
۲- بوقت نماز
۳- بوقت خواندن قرآن
۴- بوقت بیدار شدن از خواب
۵- بوقتی که دهان بو میگیرد.
مستحب بودن مسواک کردن برای روزهدار و غیر او در اول و آخر روز یکسان است، زیرا عامر بن ربیعهسگفته است: «رأیت رسول اللهصما لا أحصی، یتسوك وهو صائم»«بکرات بیشمار پیامبرصرا دیدهام که در حال روزه داری، سواک میکرد». احمد و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند. سنت است که بعد از سواک زدن، سواک را بشویند تا پاکیزه بماند. زیرا عایشهلگفته است: «كان النبیصیستاك فیعطینی السواك، لاغسله فأبدأ به فأستاك ثم أغسله وأدفعه إلیه»«پیامبرصسواک میزد آنگاه سواک را به من میداد که آن را بشویم، من اول خود با آن سواک میکردم، سپس آن را میشستم و به سوی او برمیگرداندم». ابوداود و بیهقی آن را روایت کردهاند.
برای کسی که دندانهایش افتاده است، سنت است که با انگشت خود این عمل را انجام دهد. زیرا عایشهلگوید از رسول خداصسوالکردم که: ای رسول خدا، آیا مردی که دندانهایش بیفتد، مسواک بکند؟ فرمود: «آری» گفتم چگونه؟ فرمود: «یدخل إصبعه فی فیه» «با انگشتش این کار را بکند». طبرانی آن را روایت کرده است.
۳- شستن هردو کف دست سه بار در آغار و ضو:
زیرا اوس پسر اوس ثقفی گفته است: «پیامبرصرا دیدم که و ضو میگرفت، سه بار کف دستها را شست». احمد و نسائی آن را روایت کردهاند. از ابوهریرهسروایت است که پیامبرصفرموده است: «إذا استیقظ أحدكم من نومه فلا یغمس یده فی إناء حتى یغسلها ثلاثا، فإنه لا یدری أین باتت یده»«هرگاه کسی از خواب بیدار شد، دستهای خود را، در ظرفی فرو نکند تا اینکه اول آنها را سه بار بشوید، زیرا او نمیداند که در مدت خواب، به چه چیزی دست زده است؟». جماعت محدثین آن را روایت کردهاند، جز آنکه بخاری عدد «سه مرتبه» را ذکر نکرده است.
۴- سه بار مضمضه کردن:
لقیط بن صبرهسگفته که پیامبرصفرمودهاند: «إذا توضأت فمضمض»«هرگاه خواستید و ضو بگیرید، مضمضه کنید» "= آب در دهان بگردانید". ابوداود و بیهقی آن را روایت کردهاند.
۵- استنشاق و استنثار سه بار:
آب در بینی گرداندن و به تندی آن را دور ریختن. ابوهریرهسگفته است که پیامبرصفرمودهاند: «إذا توضأ أحدكم فلیجعل فی أنفه ماء ثم لیستنثر»«هرکس خواست و ضو بگیرد، آب در بینی گرداند سپس آن را دور بریزد». شیخین و ابوداود آن را روایت کردهاند.
سنت است که استنشاق با دست راست، و استنثار با دست چپ انجام گیرد. زیرا از حضرت علیسروایت شده: «أنه دعا بوضوء فتمضمض واستنشق ونثر بیده الیسرى، ففعل هذا ثلاثا، ثم قال: هذا طهور نبی اللهص»«او برای و ضو آب خواست، سه بار مضمضه کرد و سه بار استنشاق نمود و با دست چپ آن را دور ریخت، سپس گفت: اینست و ضوی پیامبر خداص». احمد و نسائی آن را روایت کردهاند.
بهر صورت و شکلی آب به دهان و بینی برسد، سنت مضمضه و استنشاق تحقق مییابد، لیکن سنت صحیح و ثابت از پیامبرصآنست که هردو را با هـم انجام داد. از عبدالله بن زید روایت شده که: «پیامبرص، مضمضه و استنثار را با سه مشـت آب انجام داد». این حدیث متفق علیه است.
برای کسی که روزه نباشد مبالغه در مـضمضه و استنشاق سخت است. زیرا لقیطسگفته است که: گفتم: ای پیامبر خدای، و ضوی کامل را برایم بگو، فرمود: «أسبغ الوضوء وخلل بین الاصابع، وبالغ فی الاستنشاق إلا أن تكون صائما»«وضـو را بطور کامل بگیر و بین انگشـتان را بشوی و در استنشاق مبالغه کن مگر اینکه روزه باشی». پنج نفر از محدثین آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است.
۶- تخلیل اللحیة: خلال کردن ریش با انگشتان و شستن لابلای موی ریش:
عثمانسگفته است: «أن النبیصكان یخلل لحیته»«پیامبرصریش خود را خلال میکرد = لابلای آن را میشست». ابن ماجه و ترمذی آن را روایت کردهاند، و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. از انسسروایت شده که: «پیامبرصهرگاه میخواست و ضو بگیرد، یک مشت آب میگرفت و به زیر چانه میزد و بدان خلال ریش میکرد و میفرمود: «هكذا أمرنی ربیﻷ»پروردگارم چنین دستور داه است». ابوداود و بیهقی و حاکم آن را روایت کردهاند.
٧- تخلیل الاصابع: خلال کردن انگشان با همدیگر:
ابن عباسبگفته است که: پیامبر فرمود: «إذا توضأت فخلل أصابع یدیك ورجلیك» «هرگاه خواستید و ضو بگیرید انگشتان دست و پا را خلال کنید = لابلای آنها را بشوئید». احمد و ترمذی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. از مستورد بن شدادسروایت شده که: «پیامبرصرا دیدم که با انگشت کوچکش انگشتان پای را خلال میکرد = لابلای آنها را پاک مینمود». هر پنج نفر بجز احمد آن را روایت کردهاند.
احادیثی نقل شده که بموجب آنها، حرکت دادن انگشتری و دستبند و امثال آن نیز سنت است، و لی آن احادیث به درجهی «صحیح» نرسیدهاند، لیکن عمل بدانها شایسته است، زیرا امر به «اسباغ و ضو» بطور کلی آن را نیز شامل میشود.
۸- تکرار کردن شستن اعضاء تا سه مرتبه = تثلیث الغسل:
سه بار شستن اندامهای و ضو، سنتی است که بطور غالب معمول بوده است، اگر خلاف آن روایت شده برای بیان جواز آن میباشد. عمرو بن شعیب از پدرش از جدششروایت کرده که: «یکنفر اعرابی، به خدمت پیامبرصآمد، کیفیت و ضو را از آنحضرت سوال کرد؟ همهی اعمال و ضو را سه بار سه بار به وی نشان داد و فرمود: «هذا الوضوء، فمن زاد على هذا فقد أساء وتعدى وظلم»«اینست و ضو، هر کس بر آن بیفزاید بیگمان کاری بد کرده و از حق تجاوز کرده و ستم نموده است». احمد و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. و به روایت احمد و مسلم و ترمذی از عثمانسروایت است که اندامهای و ضو را سه بار میشست. و بطریق صحیحی از پیامبرصروایت شده است گهگاهی اندامها را در و ضو یکبار و گاهی دوبار میشست. اما دربارهی مسح سر، اکثر روایتها بر آنست که یکبار مسح میکرد.
٩- مقدم داشتن راست بر چپ در شستن -تیامن:
سنت است که دست راست و پای راست را قبل از دست چپ و پای چپ شست. از عایشهلروایت شده است که: «كان رسول اللهصیحب التیامن فی تنعله وترجله وطهوره، وفی شأنه كله»«پیامبرصهمواره ابتدا کردن به طرف راست را دوست میداشت خواه در کفش پوشیدن، و چه در شانه کردن مویش، و چه در و ضو و غسل و چه در سایر کارهایش». این حدیث متفق علیه است. از ابوهریرهسنقل شده است که پیامبرصفرمود: «إذا لبستم وإذا توضأتم فأبدءوا بأیمانكم»«هرگاه خواستید که لباس بپوشید و و ضو بگیرید از طرف راست شروع کنید». احمد و ابوداود و ترمذی و نسائی آن را روایت کردهاند.
۱۰- دست کشیدن بر اندامها همراه با آب = دلک:
دلک، عبارت است از کشیدن دست بر اندامها، همراه با آب یا بعد از آن. از عبدالله بن زیدسروایت شده است که: «أن النبیصأتى بثلث مد فتوضأ فجعل یدلك ذراعیه» «پیامبرصبا یک سوم مُدّ آب و ضو گرفت و بر بازوهایش دست کشید». ابن خزیمه آن را روایت کرده است. باز هم از وی نقل شده که: پیامبرصو ضو گرفت و میفرمود: هكذا: یدلك«اینچنین باید بر اندامها دست کشید».
ابو داود طیالسی و احمد و ابن حبان و ابویعلی آن را روایت کردهاند.
۱۱- موالات:
موالات، یعنی شستن اندامها در و ضو به دنبال هم باشد، و فاصلهای بین آنها و اقع نشود، و طوری نباشد که و ضو گیرنده در اثنای و ضو بهکار دیگری مشغول گردد، که عُرفاً انصراف از و ضو به حساب آید. سنت پیامبرصو عمل سلف و خلف مسلمانان بدین منوال بوده است.
۱۲- مسح کردن هردو گوش:
سنت بر آن است که داخل گوشها را با انگشتان سبابه = انگشتان نشان، و قسمت ظاهری آنها را با انگشتان شست = ابهام، همراه با همان آب سر، مسح کرد. از مقدام ابن معدیکربسروایت شده که: «أن رسول اللهصمسح فی وضوئه رأسه وأذنیه ظاهرهما وباطنهما، وأدخل أصبعه فی صماخی أذنیه»«پیامبرصدر و ضوی خویش، سر و دو قسمت بیرونی و درونی گوشهای خود را، مسح کرد و دو انگشت خود را داخل سوراخ گوشها فرو کرد». ابوداود و طحاوی آن را روایت کردهاند. از ابن عباسب، درباره کیفیت و ضوی پیامبرصروایت شده است که: «سر خود و گوشهایش را یکبار مسح کرد». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند. و در روایت دیگری آمده است که: «سر و گوشهای خود را مسح کرد، درون گوشها را با انگشتان سبابه و بیرونشان را با انگشتان شَست مسح کرد».
١٣- شستن پیشانی و دست و پاها بیشتر از حد معمولی=اطاله غرّة و تحجیل:
اطالهی غرّه یعنی جزئی از پیشانی سر را اضافه بر قسمت فرضی صورت بشوئیم. و اما «اطاله تحجیل» آنست که بالاتر از آرنجهای دست و بالاتر از قوزکهای پا را نیز بشوئیم.
ابوهریرهسگوید: پیامبرص، فرموده است: «إن أمتی یأتون یوم القیامة غرا محجلین من آثار الوضوء»«بیگمان امت من در روز قیامت براثر تکمیل و ضو چهره و دست و پایشان میدرخشد و آثار و ضو در چهره و دست و پایشان آشکار است»= به اسبان پیشانی سفید و دست و پا سفید میمانند، و نور، چهرهشان را فرا گرفته است". ابوهریره میگوید: هر کس میتواند پیشانی خویش را بیشتر شوید، از این کار غافل نماند". احمد و شیخین آن را روایت کردهاند.
از ابوزرعه نقل شده استکه: «ابوهریره آب برای و ضو خواست و و ضو گرفت، ساعد را تا بالاتر از آرنجها شست و پاها را بالاتر از قوزکها تا ساقها شست، گفتم: چرا چنین میکنی؟ گفت: این نهایت زینت و آرایش است». متن این حدیث از احمد است، و او آن را روایت کرده است. و اسناد آن بشرط شیخین «صحیح» است.
۱۴- صرفهجوئی در آب و ضو حتی اگر از آب دریا هم و ضو بگیرند:
از انسسروایت شده است که: پیامبرص: «یغتسل بالصاع (۳) إلى خمسة أمداد ویتوضأ بالمد»«پیامبر صلی الله علیه و سلم با یک صاع الی پنج مد غسل میکرد و با یک مد و ضو میگرفت ». این حدیث متفق علیه است. از عبدالله بن ابی زید روایت شده است که: مردی از ابن عباس پرسید: «كم یكفینی من الوضوء؟ قال مد، قال كم یكفینی للغسل؟ قال صاع، فقال الرجل: لا یكفینی، فقال: لا أم لك قد كفى من هو خیر منك: رسول اللهص»، «چقدر آب برای و ضو کفایت میکند؟ گفت: یک من آب، گفت: چقدر آب برای غسل کفایت میکند؟ گفت: چهار من آب، آن مرد گفت: برای من کافی نیست، ابن عباس گفت: مادرت به عزایت بنشیند!! برای کسی که از تو بهتر بود کفایت میکرد، یعنی رسول خداص». احمد و بزاز و طبرانی با سندی که رجال آن موثوق به، هستند، در کتاب «الکبیر» آن را روایت کردهاند. از عبدالله بن عمربروایت شده است که: «أن النبیصمر بسعد وهو یتوضأ فقال: ما هذا السرف یا سعد؟! فقال: وهل فی الماء من سرف؟ قال: نعم وإن كنت على نهر جار»[پیامبرصاز کنار سعد میگذشت که مشغول و ضو گرفتن بود، گفت: چرا اسراف میکنی ای سعد؟ گفت مگر در آب هم اسراف هست؟ فرمود: آری، اگر چه بر روی رود جاری هم باشی». احمد و ابن ماجه با سند ضعیفی آن را روایت کردهاند. با استعمال آب برای یک فایدهی غیرمشروع نیز اسراف تحقق میپذیرد، مانند اینکه بیش از سه بار اندامها را بشوئید، در حدیث عمرو بن شعیب که از پدرش و از جدش روایت کرده، آمده است که: «یکنفر اعرابی پیش پیامبرصآمد و از کیفیت و ضو سوال کرد، پیامبر آنرا، سه بار سه بار، به وی نشان داد و گفت: «اینست و ضوی کامل»، کسی که بر آن بیفزاید، بدی کرده و تجاوز و ستم نموده است». احمد و نسائی و ابن ماجه و ابن خزیمه با اسنادهای «صحیح» آن را روایت کردهاند.
از عبدالله بن مقفلسروایت شده که: از پیامبرص، شنیدم که میفرمود: «إنه سیكون فی هذه الامة قوم یعتدون فی الطهور والدعاء»«درمیان امت من گروهی خواهند آمد که در طهارت و دعا اسراف میکنند». احمد و ابوداود و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. بخاری گفته است: «اهل علم مکروه میدانستند که آب و ضو از اندازه آب و ضوی پیامبرص، تجاوز نماید».
۱۵- خواندن دعاها در اثنای و ضو:
دربارهی دعاهای و ضو، بجز حدیث ابوموسی اشعری چیزی از پیامبرصثابت نشده است. ابوموسیسگفته است: «به خدمت رسول اللهص، آمدم و برایش آب و ضو آوردم که و ضو گرفت و از ایشان شنیدم که چنین دعا میخواند: «اللهم اغفر لی ذنبی، ووسع لی فی داری، وبارك لی فی رزقی) فقلت: یا نبی الله سمعتك تدعو بكذا وكذا قال: (وهل تركن من شئ؟».«خداوندا گناهم را بیامرز، و ماوایم را گشایش ده، و روزیم را فراوان گردان، گفتم: ای پیامبر خدا، شنیدم که در دعای خود چنین و چنان میگفتی؟ فرمود: آیا چیزی را جا گذاشتهام؟». نسائی و ابن السنی با اسناد صحیح آن را روایت کردهاند. لکن نسائی آن را از جمله دعاهائی که بعد از فراغت از و ضو گفته میشود، ذکر کرده است. و ابن السنی آن را تحت عنوان «آنچه که در خلال و ضو گفته میشود» ذکر نموده است، نووی گفته است که هردو محتملند.
۱۶- دعای بعد از و ضو:
عمرسگفته است: پیامبرص، فرمودهاند: «ما منكم من أحد یتوضأ فیسبغ الوضوء ثم یقول: أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شریك له وأشهد أن محمدا عبده ورسوله إلا فتحت له أبواب الجنة الثمانیة یدخل من أیها شاء»«هرکس از شما و ضوی کامل بگیرد، سپس بگوید: گواهی میدهم که هیچ معبود بحقی نیست بجز الله که یکتا و بیشریک است، و گواهی میدهم که محمد بنده و فرستاده و پیامآور خداست، خداوند درهای هشتگانه بهشت را به رویش میگشاید، از هرکدام بخواهد داخل میشود». مسلم آن را روایت کـرده است. و از ابـوسعید خـدری روایت شده که پیامبرص، فرموده است: «من توضأ فقال: سبحانك اللهم وبحمدك، أشهد أن لا إله إلا أنت، أستغفرك وأتوب إلیك كتب فی رق ثم جعل فی طابع فلم یكسر إلى یوم القیامة»«کسی که و ضو بگیرد و دعای فوق را بخواند، آن را درپوستی مینویسند سپس آن را مهر میکنند تا روز قیامت آن را باز نمیکنند». طبرانی آن را درکتاب «الاوسط» روایت کرده است، متن حدیث از طـبرانی است. و راویان آن شرایط راویان «صحیح» را دارند. و نسائی آن را روایت کرده و در آخرش گفته است: «ختم علیها بخاتم فوضعت تحت العرش فلم تكسر إلى یوم القیامة»«برآن مهر زده میشود و آن را در زیر عرش میگذارند و تا روز قیامت آن را نگه میدارند». نسائی «وقف» آن را تصویب کرده است. و اما دعای: «أللهم اجعلنی من التوابین، واجعلنی من المتطهرین»«خداوندا مرا از زمره توبهکنندگان و پاکان بیآلایش قرار ده». در روایت ترمذی آمده و گفته است که در حدیث و اسنادش «اضطراب» وجود دارد. و چندان «صحیح» بنظر نمـیرسد.
۱۷- دو رکعت نماز بعد از و ضو:
زیرا از ابوهریرهسروایت شده است که پیامبرصبه بلال فرمود: «یا بلال حدثنی بأرجى عمل عملته فی الاسلام إنی سمعت دف نعلیك بین یدی فی الجنة. قال: ما عملت عملا أرجى عندی من انی لم أتطهر طهورا فی ساعة من لیل أو نهار إلا صلیت بذلك الطهور ما كتب لی أن أصلی».
«ای بلال، امیدوارکنندهترین عملت را در اسلام برایم بگو! زیرا صدای نعلین ترا در بهشت پیش از خود شنیدم. گفت: امیدوارکنندهترین عمل به نزد من آن بوده که در هر ساعت از شبانهروز که و ضو گرفته باشم، با آن و ضو، هر چقدر برایم مقدور شده باشد، نماز خواندهام». این حدیث متفق علیه است. از عبة بن عامرسروایت شده که: پیامبرصفرمود: «ما أحد یتوضأ فیحسن الوضوء ویصلی ركعتین یقبل بقلبه ووجهه علیهما إلا وجبت له الجنة»«هرکس بنحو احسن و ضو بگیرد و دو رکعت نماز بگذارد، که با تمام وجود و قلب خود متوجه آن باشد، بهشت برای او و اجب میگردد». مسلم و ابوداود و ابن ماجه و ابن خزیمه در کتاب صحیحش آن را روایت کردهاند. و از خمران مولای عثمان بن عفان روایت شده که: او عثمانسرا دیده است که آب و ضو خواست و سه بار دست راست خود را شست... ، و گفت: پیامبرصرا دیدم که چنین و ضو میگرفت، و فرمود: «من توضأ وضوئی هذا، ثم صلى ركعتین لا یحدث فیهما نفسه غفر له ما تقدم من ذنبه»«هرکس بمانند من و ضو بگیرد، سپس دو رکعت نماز بخواند و در آنها از و سوسهی نفس فارغ باشد، گناهان گذشتهی او آمرزیده میشود». مسلم و بخاری و دیگران آن را روایت کردهاند.
از ذکر سنتهای دیگر و ضو از قبیل: پاک کردن کنج چشمان، تمیز کردن چین و چروک صورت، حرکت دادن انگشتری و مسح کردن گردن، خودداری کردیم، زیرا احادیثی که در این باره روایت شده است بدرجهی «صحیح» نرسیدهاند. اگرچه برای تکمیل نظافت بدانها عمل میکنند.
ترک هریک از سنتهای و ضو مکروه است تا و ضو گیرنده از پاداش و ثواب آنها محروم نگردد، زیرا ارتکاب عمل مکروه، موجب محروم شدن از ثواب است، و با ترک هر سنتی، مکروهی تحقق مییابد.
چیزهایی هست که و ضو را باطل کنند و سبب میگردند کـه مقصود از آن حاصل نشود، آنها بشرح زیر میباشند:
۱-خارج شدن هر چیزی که از شرمگاه پیش یا از عقب انسان که اشیاء زیر را در بر میگیرد:
الف- ادرار.
ب- مدفوع.
زیرا قول خدا: ﴿أَوۡ جَآءَ أَحَدٞ مِّنكُم مِّنَ ٱلۡغَآ﴾[النساء: ۴۳ و المائدة: ۶]. «یا اگر یکی از شما از قضای حاجت برگشت».که کنایه از قضای حـاجت است، و قضای حاجت ادرار و مدفوع هردو را شامل میشود.
ج- بادی که از شرمگاه پسین بیرون آید:
زیرا ابوهریرهس، گفته که پیامبرصفرموده است: «لا یقبل الله صلاة أحدكم إذا أحدث حتى یتوضأ) فقال رجل من حضرموت: ما الحدث یا أبا هریرة؟ قال: (فساء أو ضراط).«هرگاه برای یکی از شما حدث پیش آمد، خداوند نماز وی را نمـییذیرد مگر اینکه و ضو بگیرد، مردی از حضرموت از ابوهریره پرسید که: مراد از «حدث» چیـست؟ ابوهریره گفت: مقصود باد بیصدا و باد با صدا است - چسیدن یا گوزیدن -». این حدیث متفق علیه است. باز هم از او روایت شده است که، پیامبرصفـرمود: «إذا وجد أحدكم فی بطنه شیئا فأشكل علیه أخرج منه شئ أم لا؟ فلا یخرجن من المسجد حتى یسمع صوتا أو یجد ریحا»«هرکسی از شما صدائی را از شکـم خود شنید و امر بر وی مشتبه شد، که: آیا بادی از او خارج شده است یا خیر؟ از نماز خود خارج نشود مگر اینکه صدائی بشنود یا بوئی احساس کند». مسلم آن را روایت کرده است. البته شنیدن صدا یا احساس کردن بو، شرط نیست، بلکه مراد از آن حصول یقین است مبنی بر اینکه چیزی از او خارج شده است.
د، هـ، و - منی، و مذی، و و دی: زیرا پیامبرصدربارهی مذی فرموده است: فیه الوضوء«مذی موجب و ضو است». و ابن عباسبگفته است: «أما المنی فهو الذی منه الغسل، وأما المذی والودی فقال: (أغسل ذكرك أو مذاكیرك، وتوضأ وضوءك للصلاة»«اما منی، موجب غسل است و اما مذی و و دی، پیامبر فرمود: آلت خود را یا لباس آلوده از آن را از آنها بشوی و همانطوری که برای نماز و ضو میگیرید، بهنگام خروج آنها نیز و ضو بگیر یعنی موجب غسل نیست». بیهقی آن را درکتاب «السنن»، روایت کرده است.
۱- خواب:
مشروط بر اینکه شخص چنان به خواب فرو رفته باشد که ادراکی برایش باقی نماند، و نشیمنگاهش بر جای نشستنگاه نچسبیده باشد، زیرا صفوان بن عسالسگفته است که: «كان رسول الله صلى الله علیه وسلم یأمرنا إذا كنا سفرا ألا ننزع خفافنا ثلاثة أیام ولیالیهن إلا من جنابة، لكن من غائط وبول ونوم»«پیامبرصبه ما دستور میداد که هرگاه به مسافرت رفتیم تا سه شبانهروز خفهای خویش را از پا بیرون نیاوریم، مگر برای غسل جنابت، لیکن بعد از قضای حاجت و خواب که و ضو میگرفتیم تا آن مدت آنها را از پا بیرون نمیآوردیم]. احمد و نسائی و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. هرگاه شخصی نشسته بخواب رود و نشیمنگاهش به زمین چسبیده باشد و ضوی وی باطل نمیشود. و حدیث انس نیز بر این معنی حمل میگردد که گفته است: «كان أصحاب رسول اللهصینتظرون العشاء الاخرة حتى تخفق رؤوسهم ثم یصلون ولا یتوضئون». «یاران پیامبرصبه انتظار نماز عشاء دوم مینشستند و خوابشان میبرد تا اینکه سرشان تکان میخورد، سپس نماز میخواندند بدون اینکه و ضو را تجدید نمایند». شافعی و مسلم و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند. و متن حدیث که ترمذی از شـعبه روایت کرده است چنین است: «لقد رأیت أصحاب رسول اللهصیوقظون للصلاة حتى لاسمع لاحدهم غطیطا، ثم یقومون فیصلون ولا یتوضئون»«به تحقیق یاران پیامبرصرا دیدهام که بانتظار نماز بیدار میماندند، تا جایی که صدای خرناس بعضی از آنان را مـیشنیدم، سپس بلند میشدند و نـماز مـیخواندند و و ضوی جـدیدی نمیگرفتند». ابن المبارک گفته است: بنظر ما آنان نشسته بخواب رفته بودند.
۲- زوال عقل:
خواه از راه دیوانگی یا اغما، یـا مستی یا دارو بـاشد، و فرق نمیکند که این زوال عقل زیاد یا کم بوده باشد و خواه چنان نشسته که نشیمـنگاهش چسبیده به زمین بوده یا چنین نباشد، در همهی این احوال ناقض و ضو است. زیرا زوال عقل در هر یک از این حالات، رساتر از زوال عقل در خواب است و علماء بر آن اتفاق کلمه دارند.
۳- دست زدن به فرج: شرمگاه مرد و زن، بدون حائل:
زیرا یسرة بنت صفوانبروایتکرده است که: پیامبرصفرمود: «من مس ذكره فلا یصل حتى یتوضأ»«کسی که به آلت تناسلی خود دست زد نماز نگزارد تا اینکه و ضو بگیرد». هـر پنج نفر آن را روایت کـردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است، و بخاری گفته است: این حدیث صحیحترین خبری است در این باره، و مالک و شافعی و احمد و دیگران نیز آن را روایت کردهاند. ابوداود گفته است: به احمد گفتم: حدیث یسره «صحیح» نیست، او گفت آن حدیث «صحیح» است. و در روایت دیگری که احمد و نسائی از یسره نقل کردهاند آمده است که: او از پیامبرصشنیده که میگفت: «ویتوضأ من مس الذكر»«کسی که به آلت تناسلی خود دست زد و ضو میگیرد». فرق نمیکند که شخص به آلت تناسلی خود یـا آلت تناسلی دیگران دست بزند حکمش یکسـان است. ابوهریره گفته است که: پیامبرصفرمود: «من أفضى بیده إلى ذكر لیس دونه ستر، فقد وجب علیه الوضوء»«کسی که بدون پرده به آلت تناسلی خود دست زد، بیگمان و ضو بر وی و اجب است = و ضویش باطل شده». احمد و ابن حبان و حاکم آن را روایت کردهاند. حاکم و ابن عبدالبر آن را «صحیح» دانستهاند. و ابن السکن گفته است: این حدیت بهترین حدیثی است که در این زمینه روایت شده است. و متن حدیث در روایت شافعی چنین است: «إذا أفضى أحدكم بیده إلى ذكره، لیس بینها وبینه شئ فلیتوضأ»، «هرکس از شما بدون پوشش دستش به آلت تناسلی خود تماس پیدا کرد و ضویش باطل میگردد».
و از عمرو بن شعیب از پدرش و از جدششروایت شده است: «أیما رجل مس فرجه فلیتوضأ، وأیما امرأة مست فرجها فلتتوضأ»«هر مردی که به شرمگاه خود دست زد و ضو بگیرد = و ضویش باطل است، و هر زنی که به شرمگاه خود دست زد، و ضو بگیرد، چه و ضویش باطل شده است». احمد آن را روایت کرده است. ابن القیم گفته که حازمی این اسناد را «صحیح» دانسته است. و رأی حنفی مذهبان بر آنست که دست زدن به آلت تناسلی ناقض و ضوء نیست، زیرا «طلق» روایت کرده است: «أن رجلا سأل النبی عن رجل یمس ذكره، هل علیه الوضوء؟ فقال: لا، إنما هو بضعة منك»«مردی از پیامبرصپرسید: اگر مردی به آلت تناسلی خود دست زد، آیا بر وی و ضو و اجب است = و ضویش باطل میشود؟ فرمود: نخیر، زیرا آنهم اندامی است از شما». هر پنج نفر آن را روایت کردهاند و ابن حبان آن را «صحیح» دانسته است. ابن المدینی گفته است: این حدیث از حدیث «یسرة» بهتر است.
دوست داشتیم به چیزهایی اشاره کنیم که گمان رفته است، که و ضو را باطل میکنند و حال آنکه و ضو بدانها باطل نمیشود، زیرا دلیل صحیحی که بتوان بدان اعتماد نمود، در این باره در دست نیست. این چیزها بشرح زیر است:
۱- دست زدن به زن بدون حائل:
از عایشهلروایت شده است که: پیامبرص، او را بوسیده درحالی که پیامبر روزه داشت، و فرمود: «إن القبلة لا تنقض الوضوء ولا تفطر الصائم»«بیگمان بوسه، و ضو و روزه را باطل نمیکند». اسحاق بن راهویه آن را «بیرون آورده» است. و بزاز نیز با سند «جید» آن را بیرون آورده است. عبدالحق گفته است: برای آن علتی را که موجب ترک آن باشد نمیشناسم. باز هم از عایشهلروایت شده است که: شبی پیامبرصرا در رختخواب در کنار خود نیافتم، بجستجوی وی پرداختم که دست بر کف پاهای ایشان گذاشتم و ایشان در حال سجده بود و پاها را نصب کرده بودند و میگفتند: «اللهم انی أعوذ برضاك من سخطك، وأعوذ بمعافاتك من عقوبتك، وأعوذ بك منك، لا أحصی ثناء علیك أنت كما أثنیت على نفسك»«خداوندا به رضای تو پناه میبرم که مرا از خشم خودت در امان داری، و به عفو و بخشش تو پناه میبرم که مرا از خشم خودت در امان داری، و به عفو و بخشش تو پناه میبرم که مرا به عقوبت خودت گرفتار نسازی، و از تو به تو پناه میبرم، من نمیتوانم آنطور ترا بستایم که تو خود را ستودهای». مسلم و ترمذی آن را روایت کردهاند، و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است.
باز هم از عایشهلروایت شده است که: «أن النبیصقبل بعض نسائه ثم خرج إلى الصلاة ولم یتوضأ»، «پیامبرصیکی از زنانش را بوسید سپس برای نماز بیرون رفت و تجدید و ضو نکرد» احمد و چهار نفر از محدثین آن را با سندی که رجال آن موثوق به هستند، روایت کردهاند. باز هم از او لروایت شده که گفته است: «كنت أنام بین یدی النبی صلى الله علیه وسلم ورجلای فی قبلته فإذا سجد غمزنی فقبضت رجلی»و در متن دیگری: «فإذا أراد أن یسجد غمز رجلی»(متفق علیه) «در پیش روی پیامبرصخوابیده بودم، پاها را در جهت قبلهی وی دراز میکشیدم هرگاه میخواست به سجده رود مرا تکان میداد و نشگون میگرفت و من پای خود را جمع میکردم. یا هرگاه میخواست به سجده رود، پای مرا تکان میداد» .
۲- خارج شدن خون از غیر از مخرج معتاد:
خواه بوسیلهی جراحت یا حجامت یا خون دماغ شدن بوده و خواه اندک یا فراوان باشد، ناقض و ضو نیست: - پس خارج شدن خون از شرمگاه پیشین و پسین و ضو را باطل میکند-.
حسنسگفته است: «ما زال المسلمون یصلون فی جراحاتهم»«مسلمانان همواره با جراحاتی که برمیداشتند، نماز میگزاردند». بخاری آن را روایت کرده است، و گفته است: «ابن عمرب، کورکی را فشار داد و از آن خون برون پرید و بعد از آن و ضو نگرفت. و ابن ابی اوفی همراه با آب دهان، خون را دور انداخت و به نماز خود ادامه داد. و عمر بن خطاب در حالی نماز میخواند که خون از زخمش بیرون میآمد. و عباد بن بشر در حالی که نماز میخواند، چند تیر به وی اصابت کرد و به نماز خود ادامه داد». ابوداود و ابن خزیمه و بخاری بحال تعلیق، آن را روایت کردهاند.
۳- قی:
خواه پر بدهان باشد یا کمتر، ناقض و ضو نیست زیرا در این باره حدیثی که مورد اعتماد باشد و بتوان آن را معتبر دانست روایت نشده است.
۴- خوردن گوشت شتر:
رای خلفای راشدین و بسیاری از اصحاب و تابعین بر آن است که و ضو را باطل نمیکند، جز آنکه امر به گرفتن و ضو بعد از خوردن آن در حدیث «صحیح» آمده است.
از جابر بن سمرةسروایت شده که: «مردی از پیامبرصسوال کرد: «أنتوضأ من لحوم الغنم؟..قال: (إن شئت توضأ وإن شئت فلا تتوضأ)، قال: أنتوضأ من لحوم الابل؟ قال: (نعم توضأ من لحوم الابل)، قال: أصلی فی مرابض الغنم؟ قال: (لا)»«آیا بعد از خوردن گوشت و ضو بگیریم = آیا با خوردن گوشت و ضو باطل میشود؟ پیامبر فرمود: «اگر خواستی و ضو بگیر و اگر نخواستی نگیر= مختار هستی از اینکه و ضو بگیری یا نگیری، چون و ضو باطل نمیشود" باز هم سوال کرد: بعد از خوردن گوشت شتر و ضو بگیریم؟ فرمود: "آری، بعد از خوردن گوشت شتر و ضو بگیر» باز پرسید: آیا میتوان در محل خوابگاه گوسفندان نماز خواند؟ فرمود: «آری» پرسید: آیا میتوانم در خوابگاه شتران نیز نماز بخوانم؟ فرمود: «نه»». احمد و مسلم آن را روایت کردهاند. از براء بن عازبسروایت شده کهگفته است: از پیامبرصسوال شد در باره و ضو گرفتن بعد از خوردن گوشت شتر؟ فرمود: «توضئوا منها»«از آن و ضو بگیرید». و ازگوشت گوسفند سوال شد؟ فرمود: «لا تتوضئوا منها» «از آن و ضو نگیرید». و از نماز خواندن در خوابگاه شتران پرسیده شد؟فرمود: «لا تصلوا فیها، فإنها من الشیاطین»«درآنجا نماز نخوانید، زیرا آنجا ناپاک است یا ممکن است آسیب برسانند». و از نماز خواندن در خوابگاه گوسفندان سوال شد؟ فرمود: «صلوا فیها فإنها بركة»«در آنجا نمازبگذارید، آنها برکت هستند». احمد و ابوداود و ابن حبان آن را روایت کردهاند. و ابن خزیمه گفته است: از علمای حدیث خلافی در «صحیح» بودن این خبر از جهت نقل ندیدهام زیرا راویان آن «عادل» هستند، نووی گفته است این مذهب از دلیل قویتر است، اگر چه جمهور فقهاء برخلاف آن رای دادهاند.
۵- شک نمودن در اینکه آیا و ضو باطل شده است یا خیر؟
هرگاه شخصی که و ضو دارد، شک کند در اینکه آیا و ضویش باطل شده است یا خیر؟ این شک برای وی زیان ندارد و و ضویش باطل نمیشود ، خواه در حین نماز این شک پیش آید، یا در خارج نماز، تا اینکه یقین حاصل کند که و ضویش باطل شده است.
از عباد بن تمیم از عمویشس روایت شده که گفته است:"در حضور پیامبرصشکوه کرده که انسان در نماز خیال میکند که چیزی برایش پیش آمده و و ضویش باطل شده است، فرمود: «لا ینصرف حتى یسمع صوتا أو یجد ریحا»«از نماز منصرف نشود مگر اینکه صدائی بشنود یا بوئی احساس کند».
جماعت محدثین بجز ترمذی آن را روایت کردهاند. از ابو هریرهس متن این حدیث چنین روایت شده است که پیامبرصفرمود: «إذا وجد أحدكم فی نفسه شیئا فأشكل علیه أخرج منه شئ أم لا؟ فلا یخرج من المسجد حتى یسمع صوتا أو یجد ریحا»«هرگاه بادی در شکم کسی پیچید و به شک افتاد، که آیا چیزی از وی خارج شده است یا خیر؟ از نمازش خارج نشود، مگر اینکه صدائی بشنود یا بوئی احساس کند». مسلم و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند. البته شنیدن صدا و احساس کردن بوی بخصوصی مراد نیست، بلکه مراد آنست که یقین حاصل کند بر آنکه چیزی از وی خارج شده است. ابن المبارک گفته است: هرگاه شک کند در شکستن و ضو، و ضو بر وی و اجب نیست، یعنی باطل نمیشود مگر اینکه آنچنان یقین حاصل کند که بتواند روی آن سوگند یاد کند.
اما اگر در نداشتن و ضو یقین داشته باشد، لیکن در طهارت و گرفتن و ضو بعد از آن شک کند، باجماع مسلمین لازم است که و ضو بگیرد.
۵- قهقه در نماز:
موجب باطل شدن و ضو نیست، زیرا اخباری که در این باره نقل شده است «صحیح» نیستند.
٧- شستن میت:
موجب و ضو گرفتن نیست زیرا دلیل اینکه شستن میت ناقض و ضو باشد «ضعیف» است.
برای سه چیز و ضو و اجب است:
۱- نماز بطور مطلق، خواه نماز و اجب یا نماز سنت باشد حتی اگر نماز میت هم باشد، زیرا خداوند فرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا قُمۡتُمۡ إِلَى ٱلصَّلَوٰةِ فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَیۡدِیَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ إِلَى ٱلۡكَعۡبَیۡنِۚ﴾[المائدة: ۶] . پس هرگاه کسی بخواهد نماز بگزارد و و ضو نداشته باشد، باید و ضو گیرد. و همچنین پیامبرصفرمود: «لا یقبل الله صلاة بغیر طهور، ولا صدقة من غلول» «خداوند نماز بدون و ضو را، و صدقه از مال بسرقت رفته از غنیمت را، نمیپذیرد». جز بخاری همهء محدثین آن را روایت کردهاند.
۲- طواف خانه کعبه: زیرا ابن عباسبروایت کرده است که پیامبرصفرموده است: «الطواف صلاة إلا أن الله تعالى أحل فیه الكلام، فمن تكلم فلا یتكلم إلا بخیر»«طواف خانه کعبه نماز است، جز آنکه خداوند سخن گفتن در آنرا، حلال فرموده است، پس هرکس در حین طواف حرف میزند، جز به نیکی لب نگشاید». ترمذی و دارقطنی آن را روایت کردهاند و الحاکم و ابن السکن و ابن خزیمه آن را "صحیح" دانستهاند.
۳- دست زدن به قرآن کریم: زیرا ابوبکر بن محمد بن عمرو بن حزم از پدرش از جدشسروایت کرده که پیامبرص، نامهای به اهل یمن ارسال داشت که در آن مرقوم گردیده بود: «لا یمس القرآن إلا طاهر». «به قرآن کسی دست نزند مگر اینکه پاک باشد». نسائی و دارقطنی و بیهقی و اثرم آن را روایت کردهاند. ابن عبدالبر گفته است: این حدیث، شبیه متواتر است، زیرا مردم آن را قبول کردهاند. از عبدالله بن عمربنقل شده که پیامبرصفرموده است: "«لا یمس القرآن إلا طاهر»"هیثمی در مجمع الزواید آن را ذکر کرده و گفته است: مردان راوی آن موثوق به هستند. حدیث بر آن دلالت دارد که دست زدن به «مصحف» جایز نیست جز برای کسی که پاک و طاهر باشد. لیکن کلمۀ «طاهر» لفظی است مشترک، برای کسی که و ضو دارد و برای کسی که جنب نیست، بر هردو یکسان اطلاق میشود و همچنین بر کسی که مومن باشد و کسی که بر بدنش پلیدی نباشد نیز اطلاق میشود، برای اینکه یکی از معانی آن بطور معین و مشخص اراده گردد، باید قرینهای باشد، پس آن حدیث مشخصاً کسی را که و ضو ندارد از دست زدن به قرآن و مصحف منع نمیکند. و اما درآیه: ﴿لَّا یَمَسُّهُۥٓ إِلَّا ٱلۡمُطَهَّرُونَ٧٩﴾[الواقعة: ۷۹]. «بدان دست نمیزنند مگر پاکان».بر حسب ظاهر ضمیر در ﴿لَّا یَمَسُّهُۥٓ﴾بر میگردد به «کتاب مکنون» که مراد از آن لوح محفوظ است، زیرا به آن نزدیکتر است، آنوقت مراد از ﴿ٱلۡمُطَهَّرُونَ﴾فرشتگان خواهد بود. همچنان که در دیگر سخن خداوند آمده است که: ﴿فِی صُحُفٖ مُّكَرَّمَةٖ١٣ مَّرۡفُوعَةٖ مُّطَهَّرَةِۢ١٤ بِأَیۡدِی سَفَرَةٖ١٥ كِرَامِۢ بَرَرَةٖ١٦﴾[عبس: ۱۳-۱۶]. «این آیات قرآنی ثبت شده است در صحیفههای گرامی و ارجمند، و بلند قدر و پاکیزه از همهی عیبها، این آیات بدستهای فرشتگان گرامی نیکوکار نوشته شده است»".
رای ابن عباس و شعبی و ضحاک و زید بن علی و الموید بالله و داود و ابن حزم و حماد بن ابی سلیمان بر آنست که اگر کسی و ضو نداشته باشد، جایز است به مصحف دست بزند.
و اما قرائت قرآن برای کسی که و ضو ندارد بدون اینکه به مصحف دست بزند باتفاق همه فقهاء جایز است. آلبانی محدث معاصر نیز بر این عقیده است که دست زدن به قرآن و مصحف بدون و ضو اشکال ندارد.
وضو در حالات زیر مستحب و مندوب است:
۱- بهنگام ذکر خداوندأ:
زیرا از مهاجر بن قنفذسروایت شده که: بر پیامبرصکرد و ایشان مشغول و ضو گرفتن بود و به وی جواب سلام نداد تا اینکه و ضو گرفت و آنوقت سلام وی را جواب داد و فرمود: "«إنه لم یمنعنی أن أرد علیك إلا أنی كرهت أن أذكر الله إلا على الطهارة»«آنچه که مرا بر آن داشت تا به تو پاسخ ندهم، آن بود که دوست نداشم نام الله را بر زبان آورم مگر اینکه پاک باشم»". قتاده گوید: «لذا حسن دوست نداشت قرآن بخواند و یا ذکر الله بگوید، مگر اینکه و ضو بگیرد. احمد و ابو داود و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. از ابو جهیم بن الحارثسروایت شده که گفته است: «پیامبرصاز اطراف بئر جمل (در حوالی مدینه) بر میگشت، مردی به وی رسید و بدو سلام داد، پیامبرصبدو جواب نداد تا اینکه به کنار دیواری رفت و از خاک آن بر صورت و دستهای خود مسح کرد (تیمم نمود) سپس جواب سلام او را گفت". احمد و بخاری و مسلم و ابو داود و نسائی آن را روایت کردهاند.
و این مطلب بر سبیل استحباب و افضلیت است و الا ذکر خدا و گفتن نام الله، برای کسی که و ضو دارد یا بی و ضو است و یا جنب است، نشسته یا ایستاده، در حال رفتن یا خوابیده، بدون کراهت برای همه یکسان جایز است. زیرا عایشهبگفته است: «كان رسول اللهصیذكر الله على كل أحیانه»«پیامبرصدر همهی اوقاتش نام خدا را بر زبان میآورد». هر پنج نفر بجز نسائی آن را روایت کردهاند. بخاری بدون «اسناد» از علی کرم الله و جهه، نقل کرده است: «كان رسول اللهصیخرج من الخلاء فیقرئنا ویأكل معنا اللحم، ولم یكن یحجزه عن القرآن شئ لیس الجنابة»«همواره پیامبرصبعد از آنکه از محل قضای حاجت بیرون میآمد، برایمان قرآن میخواند و با ما گوشت میخورد و هیچ چیزی او را از خواندن قرآن باز نمیداشت مگر جنابت». هر پنج نفر آن را روایت کردهاند و ترمذی و ابن السکن آن را «صحیح» دانسته اند.
۲- بهنگامی که انسان میخواهد بخوابد:
زیرا براء بن عازبسگفته است که پیامبرصفرمود: «إذا أتیت مضجعك فتوضأ وضوءك للصلاة ثم اضطجع على شقك الایمن، ثم قل اللهم أسلمت نفسی إلیك، ووجهت وجهی إلیك، وفوضت أمری إلیك، وألجأت ظهری إلیك، رغبة ورهبة إلیك، لا ملجأ ولا منجى منك إلا إلیك، اللهم آمنت بكتابك الذی أنزلت، ونبیك الذی أرسلت، فإن مت من لیلتك فأنت على الفطرة، واجعلهن آخر ما تتكلم به،) قال فرددتها على النبیصفلما بلغت: «اللهم آمنت بكتابك الذی أنزلت: ورسولت، قال: لا...ونبیك الذی أرسلت».
«هرگاه خواستی به رختخواب بروی، همانگونه که برای نماز و ضو میگیری، و ضو بگیر، سپس بر پهلوی راست بخواب، و بگو: "خداوندا جان خود را به تو سپردم، و به تو روی آوردم، و کار خود را به تو محول نمودم، و به تو پناه آوردم، امید و ترسم به توست، و از تو به تو پناه میبرم و به تو میگریزم، خداوندا به کتابت که فرو فرستادهای و به پیام آورت که مبعوث کردهای، ایمان آوردم. اگر در همان شب (بدنبال گفتن این اوراد و ادعیه) بمیری، تو بر فطرت پاک هستی این کلمات آخرین کلماتی باشد که قبل از خواب بدان تکلم میکنی، براء گوید: آن کلمات را در پیش پیامبرصتکرار کردم و قتیکه به اللهم آمنت ... رسیدم بجای «نبیک»، «رسولک» گفتم، فرمود: «نه... و نبیک الذی ارسلت» بگو]». احمد و بخاری و ترمذی آن را روایت کردهاند.
و گرفتن و ضو بهنگام خواب، برای شخص جنب بیشتر مورد تاکید است، زیرا ابن عمربگفته استکه: از پیامبرصپرسیده است: «یا رسول الله أینام أحدنا جنبا؟ قال: نعم إذا توضأ». «ای رسول خدا آیا کسی از ما، اگر جنب باشد، میتواند بخوابد؟ فرمود: آری، اگر و ضو بگیرد». و از عایشهبروایت شده است که گفته: «كان رسول اللهصإذا أراد أن ینام وهو جنب، غسل فرجه وتوضأ وضوءه للصلاة»«هرگاه پیامبرصجنب میبود و میخواست بخوابد شرمگاه خویش را میشستند و به همانگونه که برای نماز و ضو میگیرند و ضو میگرفتند». همهی محدثین آن را روایت کردهاند.
۳- برای شخص جنب و ضو گرفتن سنت است:
هرگاه انسان بخواهد غذا بخورد یا آب بنوشد یا مجددا به جماع و نزدیکی اقدام نماید، مستحب است که و ضو بگیرد، زیرا عایشهبگفته است: «كان النبیصإذا كان جنبا فأراد أن یأكل أو ینام توضأ»«پیامبرصهرگاه جنب میبود و میخواست غذا بخورد یا بخوابد و ضو میگرفت». و از عمار بن یاسر روایت شده است که: «أن النبیصرخص للجنب إذا أراد أن یأكل أو یشرب أو ینام، أن یتوضأ وضوءه للصلاة»«پیامبرصرخصت داده است برای جنب که هرگاه خواست غذا بخورد یا چیزی بنوشد یا بخوابد، و ضو بگیرد به همانگونه که برای نماز و ضو میگیرد». احمد و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. از ابو سعید روایت شده که پیامبرصفرموده است: «إذا أتى أحدكم أهله ثم أراد أن یعود فلیتوضأ»«هرگاه یکی از شما با همسر خود نزدیکی نمود، سپس خواست مجددا نزدیکی نماید، و ضو بگیرد». جماعت محدثین جز بخاری آن را روایت کردهاند. ابن خزیمه و ابن حبان و حاکم نیز آن را روایت کردهاند و بدان افزودهاند: «فإنه أنشط للعود»«زیرا بیگمان نشاط انگیزتر است برای انجام مجدد آن».
۴- قبل از غسل خواه غسل و اجب یا غسل مستحب، و ضو گرفتن مندوب است:
زیرا عایشهبگفته است: «كان رسول اللهصإذا اغتسل من الجنابة، یبدأ فیغسل یدیه، ثم یفرغ بیمینه على شماله فیغسل فرجه، ثم یتوضأ وضوءه للصلاة»«پیامبرصهرگاه میخواست غسل جنابت کند، نخست هردو دست را میشست سپس با دست راست، آب برمیداشت و بر دست چپ میریخت و شرمگاه خویش را میشست، سپس و ضو میگرفت، همانگونه که برای نماز و ضو میگرفت». این حدیث را جماعت محدثین روایت کردهاند.
۵- بعد از خوردن غذایی که با آتش تماس داشته است:
زیرا ابراهیم بن عبدالله بن قازط گفته است: از کنار ابو هریره گذشتم که و ضو میگرفت، گفت: آیا میدانی چرا و ضو میگیرم؟ لقمههای از پنیر برشته به آتش خوردهام، چون از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «توضئوا مما مست النار»«اگر چیزی خوردید که با آتش تماس پیدا کرده است، و ضو بگیرید». احمد و مسلم و چهار نفر از محدثین آن را روایت کردهاند. از عایشهلروایت شده است که پیامبرصفرموده است: «توضئوا مما مست النار»«اگر از آنچه آتش به آن رسیده است خوردید، و ضو بگیرید». احمد و مسلم و نسائی و ابن ماجه آن را روایتکردهاند.
امر به گرفتن و ضو در این احادیث بر «ندب» حمل شده نه بر و جوب، زیرا عمرو بن امیه ضمریسگفته است: «رأیت النبیصیحتز من كتف شاة فاكل منها فأكل منها فدعى إلى الصلاة فقام وطرح السكین وصلى ولم یتوضأ»«پیامبرصرا دیدم که از شانه گوسفندی که بریان شده بود میبرید و میخورد در آن و قت (اذان گفته شد) به نماز دعوت شد، برخاست و کارد را انداخت و نماز گزارد بدون اینکه تجدید و ضو نماید». این حدیث متفق علیه است، نووی گفته است: از این حدیث بر میآید که میتوان گوشت را با کارد برید.
۶- تجدید و ضو برای هر نمازی مستحب است:
زیرا بریدهسگفته است: پیامبرصبرای هر نمازی و ضو میگرفت، و قتی که روز فتح مکه فرا رسید، و ضو گرفت و بر خفین خود مسح کرد و چند نماز را با یک و ضو خواندند. عمر بن خطاب به ایشان گفت: یا رسول الله امروز چیزی کردید که قبلا نمیکردید، پیامبرصفرمود: «عمدا فعلته یا عمر»«بعمد چنین کاری کردم ای عمر». احمد و مسلم و دیگران آن را روایت کردهاند.
و از عمرو بن عامر انصاریسروایت شده که گفته است: «انس بن مالک میگفت: پیامبرص، برای هر نمازی و ضو میگرفت - یعنی بدون این که و ضویش باطل شده باشد - عمرو گفت :گفتم شما چهکار میکردید؟ گفت: ما تا زمانی که و ضویمان باطل نمیشد چند نماز را با یک و ضو میگزاردیم». احمد و بخاری آن را روایت کردهاند. از ابوهریرهس روایت شده که پیامبرصفرموده است: «لولا أن أشق على أمتی لامرتهم عند كل صلاة بوضوء، ومع كل وضوء بسواك»«اگر امت خود را به مشقت نمیانداختم، به آنان دستور میدادم که برای هر نمازی جداگانه و ضو بگیرند و با هر و ضوئی مسواک بزنند». احمد آن را با «سند» ی «حسن» روایت کرده است. از ابن عمربروایت شده که گفته: پیامبرصمیفرمود: «من توضأ على طهر كتب له عشر حسنات»«کسی که در حال داشتن و ضو ، مجددا و ضو بگیرد، ده خوبی برای او نوشته میشود». ابوداود و ترمذی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
۱- سخن مباح، در حین و ضو گرفتن، مباح است، در سنت نبوی چیزی که سخن گفتن در حین و ضو را، منع کند روایت نشده است.
۲- دعاهائی که بهنگام شستن اندامها خوانده میشود، در حدیث سندی و اصلی ندارد، بهتر آنست که فقط به همان دعاهائی اکتفاء شود که در مبحث سنن و ضو ذکر گردید.
۳- اگر و ضو گیرنده در تعداد شستن اندامها شک کند، بنای بر یقین بگذارد که اندک است: (مثلا اگر شک کند که آیا سه بار صورتش را شسته یا دو بار، بنای بر یقین گذارد که دو بار است... .
۴- چنانچه روی اندامهای و ضو، چیزی باشد که مانع رسیدن آب به اندامها باشد مانند موم و غیره، و ضو باطل است، اما رنگ تنها مانند رنگ حنا و امثال آن، در صحت و ضو تاثیر ندارد، زیرا مانع رسیدن آب به پوست بدن نمیشود.
۵- زنی که همیشه قاعده باشد و کسی که سلیس البول بوده و یا نتواند باد شکم را نگه دارد و کسانی که چنین عذرهایی دارند، هرگاه در تمام اوقاتشان آن عذر وجود داشته باشد یا نتوانند آن عذر را تحت قاعده و ضابطه درآورند، اینها همه باید برای هر نمازی و ضو بگیرند و نمازشان تا زمانی که عذر موجود باشد معتبر و صحیح است.
۶- در و ضو میتوان از دیگران کمک گرفت و به کمک دیگران و ضو گرفت.
۷- مباح است برای کسی که و ضو میگیرد، بعد از و ضو اندامهای خود را با دستمال و یا هر چیز دیگری خشک کند خواه در تابستان یا در زمستان.
۱- دلیل شرعی بودن مسح بر خفین:
مسح بر خفین بجای شستن پا از طریق سنت صحیح نبوی ثابت شده است، نووی گفته است: معتبرترین اجماع، اجماعی است که دربارهی جواز مسح بر خفین وجود دارد. خواه در سفر یا در حضر، از روی نیاز یا بدون نیاز باشد، حتی مسح بر خفین برای زنی که ملازم خانه است، و برای کسی که زمینگیر است و قادر به راه رفتن نیست، نیز جایز است. تنها شیعه و خوارج منکر جواز آن هستند، و مخالفت آنان نیز اعتباری ندارد - چون متکی بر دلیل شرعی نیست - حافظ بن حجر در کتاب الفتح گفته است: گروهی از حافظان حدیث تصریح کردهاند به اینکه: حدیث «مسح بر خفین» به حد تواتر رسیده است. برخی راویان آن را جمعآوری کرده که از هشتاد نفر متجاوز هستد و عشرهی مبشره از جملهی آنان میباشند.
معتبرترین حدیث، حدیثی است که احمد و شیخین و ابوداود و ترمذی بعنوان حجت و دلیل بر جواز مسح بر خفین، از همام نخعیسروایت کردهاند، که گفته است: «جریر بن عبدالله ادرار کرد، سپس و ضو گرفت و بر خفین خود مسح کرد (بجای شستن پاها)، به وی گفته شد: بر خفین مسح میکنی در حالی که ادرار کردهاید؟ گفت: آری، پیامبر را دیدهام که ادرار کرد، سپس و ضو گرفت و بر خفین خود مسح کرد». ابراهیم گفته است: از این حدیث در شگفت شدند، زیرا جریر بعد از نزول مائده اسلام آورده است، یعنی در سال دهم هجری بعد از نزول آیهای که بموجب آن شستن پاها و اجب گردیده است جریر مسلمان شده است. پس این حدیث مبین آیه است، یعنی شستن پاها برای کسی و اجب است که خف نپوشیده باشد و اما برای کسی که خف پوشیده است مسح بر آنها فرض است. بنابر این سنت «مخصص» آیه و اقع میشود.
۲- شرعی بودن مسح پا بر جوراب
مسح بر جوراب جایز است، و این مطلب از عدهی بسیاری از اصحاب پیامبرصروایت شده است. ابوداود گفته است: «علی بن ابیطالب و ابن مسعود و براء بن عازب و انس بن مالک و ابوامامه و سهل بن سعد و عمرو بن حریث، اینان همه بر روی جوراب، پاهای خود را مسح کردهاند»، و از «عمر بن الخطاب و عبدالله بن عباس نیز این عمل روایت شده است». و همچنین از عمار و بلال بن عبدالله بن ابی اوفی و ابن عمر هم، روایت شده است. درکتاب تهذیب السنن ابن القیم، از ابن المنذر نقل گردیده است که: «احمد، جواز مسح بر جوراب» را تصریح کرده است، و این عمل از انصاف و عدل او ناشی میشود، پس مسح بر جوراب بر عمل این اصحاب ( که شمردیم) شو بر قیاس صریح، متکی بوده است، زیرا بین جورابها و خفین تفاوت موثری بنظر نمیرسد، میتوان حکم خفین را به جورابها نیز سرایت داد، و مسح بر جورابها قول اکثر اهل علم است».
از جمله کسانی که مسح بر جوراب را جایز دانستهاند، سفیان ثوری، و ابن المبارک و عطاء و حسن و سعید بن المسیب میباشند، ابویوسف و محمد (از یاران ابوحنیفه) گفتهاند: و قتی جایز است بر جورابها مسح کرد که ضخیم باشند نه اینکه نازک بوده و اندام پا زیر آنها پیدا باشد. ابوحنیفهسمسح بر جوراب ضخیم را جایز نمیدانست، سپس سه روز یا هفت روز قبل از و فاتش رایش عوض شد و به جواز مسح بر آنها رای داد و در هنگام بیماری بر جورابهای ضخیم خود، مسح نمود. و به عیادت کنندگان گفت: کاری را کردم که قبلا از آن منع مینمودم. و از مغیره بن شعبهسروایت شده است که: «پیامبرص، و ضو گرفت و بر روی جورابها و نعلین مسح کرد». احمد و طحاوی و ابن ماجه و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی گفته است: حدیثی است «حسن» و «صحیح»، و ابوداود آن را «ضعیف» دانسته است. مقصود از این حدیث مسح جورابها است و مسح نعلین به تبعیت آنها بوده است. همچنان که مسح بر جورابها جایز است، مسح بر هر چه پا را بپوشاند مانند پاپیچ و غیره نیز جایز است. پاپیچ عبارت است از چیزی که برای حفظ پا از سرما و یا از ترس پابرهنگی و یا بعلت زخم و امثال آن بر آنها پیچیده میشود. ابن تیمیه گفته است: «صواب آنست که مسح بر پاپیچها جایز است، بلکه جواز مسح بر آنها نزدیکتر به صواب است از جواز مسح بر جوراب و خف، چه عادتا پاپیچها بهنگام نیاز بکار برده میشوند و بازکردن آنها زیان دارد، و این زیان ممکن است از طریق سرمازدگی یا رنج بردن از پا برهنگی یا رنج بردن از زخم پاها باشد. پس اگر مسح جوراب و خف جایز باشد، مسح بر پاپیچها بطریق اولی جایز است. کسی که دربارهی عدم جواز مسح بر پاپیچها مدعی اجماع باشد، بدون شک از روی نادانی چنین ادعائی را کرده است و نمیتواند منع جواز آن را از ده نفر علمای مشهور نقل کند، تا چه رسد به اجماع. ابن تیمیه/ادامه داده و گفته است: «کسی که در الفاظ پیامبرص، تدبر و تامل نماید و حق قیاس را بجای آورد، درمییابد که رخصت اعطائی پیامبر در این باره، بسیار گسترده و از محاسن شریعت و شایستهی دین توحید و دین گذشت است، که پیامبر بدان مبعوث میباشد». اگر در جوراب یا خف سوراخی یا پارگی باشد، باز هم مسح اشکال ندارد، مادام که عادتا آن را بپوشند، سفیان ثوری گفته است: خفهای مهاجرین و انصار مانند دیگر مردم، از کهنگی و پارگی در امان نبوده است. اگر در آن منعی و اشکالی میبود از آنان نقل میشد.
۳- شرایط جواز مسح بر خف و امثال آن ( که بیان گردید):
برای جواز مسح لازم است که خف یا هر چیزی که پا را میپوشاند در حال داشتن و ضو آن را پوشیده باشند، چه مغیره بن شعبه گفته است: شبی در سفر در خدمت پیامبرصبودم، از آفتابهای آب بر دست وی میریختم که صورت و بازوان خود را شست و سر خود را مسح کرد سپس خم شدم تا خفین او را از پاهایش درآورم، فرمود: "«دعهما فإنی أدخلتهما طاهرتین، فمسح علیهما»«بگذار باشند، زیرا و قتیکه آنها را پوشیدم، پاک بودند، پس بر آنها مسح فرمود»". احمد و بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند. حمیدی در مسند خود از او روایت کرده است که گفته: گفتیم ای رسول خدا، آیا کسی از ما میتواند، بر روی خفین پاها را مسح کند؟ فرمود: «نعم إذا أدخلهما وهما طاهرتان»«آری، هرگاه آنها را بپاکیزگی پوشیده باشد».
شرایطی را که بعضی از فقهاء در نظر گرفتهاند از قبیل اینکه باید خف محل فرض را بپوشاند و بدون اینکه بند آن را ببندند بتوان در آن راه رفت و امثال آن. شیخالاسلام ابن تیمیه در فتاوای خود ضعف این اقوال را بیانکرده است.
۴- محل مسح در خف:
محلی که شرعا جایز است مسح شود، پشت خف است، زیرا مغیرهسگفته است:" «رأیت رسول اللهصیمسح على ظاهر الخفین»«پیامبرصرا دیدم که قسمت ظاهر خفین را مسح میکرد»". احمد و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «حسن» دانسته است.
از علیسروایت شده که گفته است: "«لو كان الدین بالرأی لكان أسفل الخف أولى بالمسح من أعلاه، لقد رأیت رسول اللهصیمسح على ظاهر خفیه»«اگر امور دینی با رای میبود، میبایست زیر خف برای مسح کردن شایستهتر باشد، تا قسمت بالای آن، من پیامبر را دیدهام که پشت خفین خود را مسح میکرد». ابوداود و دارقطنی آن را روایت کردهاند و «اسناد» آن «حسن» یا «صحیح» است. آنچه و اجب است در مسح ، آنست که از معنی لغوی آن فهمیده میشود بدون اینکه محل آن مشخص شده باشد. و چیزی درباره تجدید آن «صحیح» نیست.
۵- وقت مسح:
برای کسی که در سفر نباشد مدت مسح بر خفین یک شبانه روز است و برای مسافر سه شبانه روز است (بعد از آن مدت باید خفین را از پا درآورد و بهنگام و ضو پاها را بشوید. صفوان بن عسالسگفته است: «أمرنا (یعنی النبیص) أن نمسح على الخفین إذا نحن أدخلناهما على طهر ثلاثا إذا سافرنا، ویوما ولیلة إذا أقمنا، ولا نخلعهما إلا من جنابة»«پیامبرصبه ما امر کرد که بر روی خفین مسح کنیم مشروط بر آنکه آنها را به پاکی پوشیده باشیم، درسفر تا سه شبانه روز و در غیر سفر تا یک شبانه روز. و گفت: آنها را از پای بیرون نیاوریم مگر اینکه جنب باشیم (یعنی برای غسل)». شافعی و احمد و ابن خزیمه و ترمذی و نسائی آن را روایت کردهاند و ترمذی و نسائی آن را «صحیح» دانستهاند. و از شریح بن هانیءس، روایت شده که گفته است: «از حضرت عایشه دربارهی مسح بر خفین سوال کردم، گفت: از حضرت علی بپرس زیرا او در این باره از من داناتر است و با پیامبرصبه سفر میرفته است، از وی سوال کردم، گفت: پیامبرصگفته است: «للمسافر ثلاثة أیام ولیالیهن، وللمقیم یوم ولیلة»«برای مسافر سه شبانه روز برای غیر مسافر یک شبانه روز است». احمد و مسلم و ترمذی و نسائی و ابن ماجه آن را روایتکردهاند. بیهقی گفته است: این حدیث صحیحترین حدیثی است که در این باره روایت شده است. قول مختار آنست که ابتدای مدت فوق، از و قت مسح آغاز میشود و بعضی گفتهاند از هنگام باطل شدن و ضو بعد از پوشیدن خفین مدت فوق حساب میشود.
۶- چگونگی مسح:
شخصی که میخواهد و ضو بگیرد، بعد از آنکه و ضوی کامل گرفت، بعد از آن خف یا جوراب را میپوشد، بعد از آنکه و ضویش باطل شد، در و ضوی بعدی بجای اینکه پاهایش را بشوید میتواند بر روی خفین یا جورابها مسح کند، اگر مسافر نباشد تا یک شبانه روز و اگر مسافر باشد تا سه شبانه روز جایز است این عمل را انجام دهد، مگر اینکه جنب گردد، که در آنصورت بر وی و اجب است که برای غسل آنها را از پایش بیرون آورد. و دلیل آن حدیثی است که قبلا از صفوان نقل کردیم.
۷- آنچه مسح بر خفین را باطل میکند:
۱- انقضای مدت فوق.
۲- جنابت.
۳- از پای بیرون آوردن آنها.
هرگاه مدت تمام شده باشد، یا خفین را از پای بیرون آورد و هنوز و ضویش باطل نشده باشد تنها شستن پا از وی پذیرفته میشود، نیاز به شستن صورت و دستان و مسح سر نیست.
غسل: یعنی شستن تمام بدن با آب.
دلیل شرعی بودن و و جوب آن، آیات زیر است:
﴿وَإِن كُنتُمۡ جُنُبٗا فَٱطَّهَّرُواْۚ﴾[المائدة: ۶]. «هرگاه جنب شدید خود را تطهیر و پاک کنید».و : ﴿وَیَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡمَحِیضِۖ قُلۡ هُوَ أَذٗى فَٱعۡتَزِلُواْ ٱلنِّسَآءَ فِی ٱلۡمَحِیضِ وَلَا تَقۡرَبُوهُنَّ حَتَّىٰ یَطۡهُرۡنَۖ فَإِذَا تَطَهَّرۡنَ فَأۡتُوهُنَّ مِنۡ حَیۡثُ أَمَرَكُمُ ٱللَّهُۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِینَ وَیُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِینَ٢٢٢﴾[البقرة: ۲۲۲]. «و از تو در بارهی خون حیض سوال میکنند، بگو: چیز زیان بار و آلودهای است و برای زنان یکنوع آزار میباشد، لذا در حالت قاعدگی از زنان کنارهگیری نمائید (همبستر نشوید) و به آنها نزدیک نشوید تا پاک شوند و هنگامی که پاک شدند از طریقی که خدا به شما فرمان داده است، با آنها آمیزش کنید، خداوند توبه کنندگان را دوست دارد و پاکان و کسانی را که پاک کنندگان خویشند نیز دوست دارد».
مباحث غسل بشرح زیر میباشد:
پنج چیز غسل را و اجب میکند:
اول: خارج شدن منی از روی شهوت:
در خواب یا بیداری، خواه مرد یا زن باشد، همهی فقهاء بر این مطلب اتفاق دارند، زیرا ابوسعید گفته است که پیامبرص، فرمود: «الماء من الماء»«آب از آب است = غسل بوسیلهی انزال و اجب میشود». مسلم آن را روایتکرده است. از ام سلمهبروایت است: «أن أم سلیم قالت: یا رسول الله إن الله لا یستحی من الحق، فهل على المرأة غسل إذا احتلمت؟ قال: (نعم، إذا رأت الماء»«ام سلیم گفت: ای رسول خدا دربارهی سوال حق نباید خجلت کشید، آیا اگر زن احتلام شود، غسل بر وی و اجب است؟ فرمود: آری، هرگاه آب دید = هر و قت منی بخود دید». شیخین و دیگران آن را روایت کردهاند.
در بارهی خروج منی صورتهای متعددی پیش میآید، چون مورد نیاز همه است دوست داشتیم بدانها اشاره کنیم:
الف- هر گاه منی بدون شهوت خارج گردد، بعلت بیماری یا سرما خوردگی باشد، در آنصورت غسل و اجب نیست، در حدیثی از علیسروایت است: «ان رسول اللهصقال له: (فإذا فضخت الماء (۲) فاغتسل»، «هرگاه آب= منی، بشدت بیرون پرید غسل کنید». ابوداود آن را روایت کرده است. مجاهد گفته است: «در حالیکه ما یاران ابن عباس - طاووس، و سعید بن جبیر و عکرمه- در مسجد بدور هم حلقه زده بودیم، ابن عباس مشغول نماز خواندن بود. ناگاه مردی به نزد ما ایستاد و گفت: آیا کسی هست فتوا دهد؟ ما گفتیم: بپرس،گفت: هرگاه ادرار میکنم بدنبال آن آبی جوشان بیرون میزند= منی بیرون میآید، گفتیم: از همان آبی که بچه از آن متولد میشود، گفت: آری، گفتیم: بر تو غسل و اجب است. مجاهد گوید: آن مرد رفت و آن را تکرار میکرد، مجاهد گوید: ابن عباس نمازش را به سرعت خواند سپس به عکرمه گفت: آن مرد را پیش من باز آرید، آنگاه به ما روی آورد و گفت: آیا دیدید که چه فتوائی برای آن مرد دادید؟ از روی کتاب خدا بود؟ گفتیم: نه، گفت: از روی سخن پیامبر بود؟ گفتیم: نه، گفت: از روی سخن اصحاب رسول الله بود، گفتیم: نه، گفت: پس از روی چه چیز چنین فتوائی دادید؟ گفتیم: برای خویش، گفت: برای اینست که پیامبرصفرمود: «فقیه واحد أشد على الشیطان من ألف عابد» «یک فقیه سختتر است بر شیطان از یکهزار عابد» مجاهد گوید: آن مرد برگشت، ابن عباس بدو روی آورد و گفت: آیا و قتی که این آب از تو بیرون میجهد، در آلت خود شهوتی مییابی؟ گفت: نه، ابن عباسگفت: آیا در تن خود بیحسی و رخوتی احساس میکنی؟ گفت: نه، ابن عباس گفت: این تنها در اثر سردی و برودت درونی است و کافی است که و ضو بگیری.
ب- هرگاه کسی احتلام شد - (خواب دید) و اثری از منی در خود ندید غسل بر وی و اجب نیست. ابن المنذر گفته است: تمام کسانی که از اهل علم هستند و از آن روایت کردهام، بر این مطلب اجماع کردهاند. و حدیث ام سلیم نیز: «فهل على المرأة غسل إذا احتلمت؟ قال: (نعم إذا رأت الماء»که گذشت، دلیل است بر آنکه اگر کسی منی بخود ندید، غسل بر وی و اجب نیست، لیکن اگر بعد از بیدار شدن، منی بیرون آمد، غسل و اجب میشود.
ج- هرگاه از خواب بیدار شد و دید که لباسش تر شده است و بیاد نمیآورد که احتلام شده باشد، اگر یقین حاصل کرد که این تری منی است، غسل بر وی و اجب میشود، زیرا چنان پیداست که خروج منی در اثر احتلامی بوده که فراموش کرده است. اگر شک پیدا کرد در اینکه آیا این تری منی است یا خیر؟ برای احتیاط غسل و اجب است. مجاهد و قتاده گفتهاند: تا و قتی یقین حاصل نکند از آب جهنده، غسل و اجب نمیشود. زیرا به بقای طهارت یقین هست، پس با شک این یقین از بین نمیرود.
د- هرگاه شخصی احساس کرد که منی از روی شهوت در حال انتقال و درآستانهی خروج است، آلت خود را نگه داشت و از خروج آن جلوگیری کرد، بر او غسل و اجب نمیشود، زیرا قبلا گفتیم که پیامبرصغسل را به دیدن آب منی منوط کردهاند، تا زمانی که رویت منی نباشد غسل و اجب نمیشود، لیکن اگر بعدا آن شخص راه رفت و منی بیرون زد، غسل و اجب میشود.
۴- اگر انسان در لباس خود اثر منی دید و نمیدانست چه و قت این منی از وی خارج شده است و حال آنکه نماز را هم خوانده بود، باید از زمان آخرین خواب نمازش را اعاده نماید. مگر اینکه علامتی را ببیندکه دلالت کند بر اینکه منی قبل از آن خواب بوده است آنوقت از نزدیکترین خوابی که احتمال میدهد منی در آن از او خارج شده باشد، نماز را اعاده مینماید .
دوم: تلاقی و برخورد دو محل ختنه شدهی زن و مرد با هم:
ناپدید شدن سر ذکر مرد در شرمگاه زن، موجب غسل است اگر چه انزالی صورت نگیرد، زیرا خداوند میگوید: «وإن كنتم جنبا فاطهروا». امام شافعی گفته است: در کلام عرب جنابت بحقیقت بر جماع و نزدیکی اطلاق میشود اگر چه انزالی هم صورت نگیرد، زیرا خطاب به هر کس بگوئی: فلانی از فلانی جنب شده است، میفهمد که با او نزدیکی کرده است اگر چه انزال هم صورت نگرفته باشد. و گفته است: کسی اختلاف ندارد، در اینکه: زنایی که موجب شلاق زدن است، جماع و نزدیکی است اگر چه در آن عمل انزال هم صورت نگرفته باشد. و ابوهریره هم گفته است: پیامبرصفرمود: «إذا جلس بین شعبها الاربع ثم جهدها فقد وجب الغسل أنزل أم لم ینزل»«هرگاه مرد در بین دستها و پاهای زن نشست و به وی دخول نمود، بیگمان غسل و اجب میشود خواه انزال صورت گیرد یا انزال صورت نگیرد».
احمد و مسلم آن را روایت کردهاند. از سعید بن المسیب روایت است که: ابوموسی اشعریسبه عایشهبگفت: من میخواهم دربارهی چیزی از شما سوال کنم و از تو خجلت میکشم، حضرت عایشه گفت: بپرس و خجلت مکش، زیرا من مادر توام. ابوموسی در بارهی مردی سوال کرد که نزدیکی کند و انزال ننماید؟ عایشه از پیامبرصروایت کرد که: «إذا أصاب الختان فقد وجب الغسل»«هر گاه آلت مرد با شرمگاه زن برخورد کرد، غسل و اجب میشود». احمد و مالک با الفاظ مختلف آن را روایت کردهاند. برای اینکه غسل و اجب شود، حتما باید دخول صورتگیرد، اما مجرد برخورد آلتهای زن و مرد با هم بدون دخول با جماع فقهاء موجب غسل نیست برای هیچکدام از آنان.
سوم: انقطاع خون حیض و نفاس:
زیرا خداوند فرموده است: ﴿وَلَا تَقۡرَبُوهُنَّ حَتَّىٰ یَطۡهُرۡنَۖ فَإِذَا تَطَهَّرۡنَ فَأۡتُوهُنَّ مِنۡ حَیۡثُ أَمَرَكُمُ ٱللَّهُۚ﴾[البقرة: ۲۲۲] . و پیغمبرصنیز به فاطمه بنت ابی حبیشبفرمود: «دعی الصلاة قدر الایام التی كنت تحیضین فیها، اغتسلی وصلی»«در خلال روزهائی که خون قاعدگی دارید نماز را ترک کنید و بعد از آن غسل کنید و نماز بخوانید». این حدیث متفق علیه است. این حدیث اگر چه در بارهی حیض و ارد شده است و لی نفاس را نیز شامل است، زیرا نفاس هم با جماع اصحاب پیامبر، حکم قاعدگی را دارد، اگر زنی زائید و همراه آن خونی در خود ندید، بعضی گفتهاند: غسل بر وی و اجب است، و بعضی دیگر گفتهاند: غسل بر وی و اجب نیست، بهرحال در این باره نصی وجود ندارد.
چهارم: مرگ:
هرگاه مسلمانی بمیرد، غسل و شستن وی باجماع و اجب است. تفصیل آن را در مبحث جنائز ذکر خواهیم کرد
پنجم: کافر هرگاه اسلام آورد غسل بر وی و اجب میشود:
هرگاه کافری مسلمان شود، غسل بر وی و اجب است، زیرا از ابوهریرهسروایت است که: «ثمامهی حنفی به اسارت در آمده بود و پیامبرص، صبحگاهان پیش او میرفت و میفرمود: رای شما چیست ای ثمامه؟ ثمامه گفت: اگر مرا بکشی، کسی را کشتهای که صاحب خون است = انتقامش را میگیرند، و اگر منت بگذاری و مرا آزاد کنی بر کسی منت گذاشتهای که سپاسگزارست. و اگر مال دنیا میخواهی، آنقدر به شما میدهیم که میخواهی. و یاران پیامبر دوست داشتند که از او فدیه گرفته شود و میگفتند: کشتن او به چه درد ما میخورد؟ سپس پیامبر از کنار او گذشت و او اسلام آورد. پیامبرصاو را آزاد فرمود و به باغ ابوطلحه فرستاد و به وی دستور داد که غسل کند، او نیز غسل کرد و دو رکعت نماز بجای آورد. آنگاه پیامبرصفرمود: «لقد حسن إسلام أخیكم» «خوب شد اسلام آوردن برادرتان». احمد آن را روایت کرده است و اصل حدیث را شیخین روایت کردهاند.
چیزهای زیر بر جنب حرام است و نباید آنها را در حال جنابت انجام دهد:
۱- نماز:
۲- طواف خانه کعبه: دلایل آنها را در مبحث و ضو ذکر کردیم.
۳- دست زدن به مصحف شریف و برداشتن آن:
پیشوایان چهارگانهی فقه بر حرمت دست زدن و حمل کردن مصحف برای جنب، اتفاق دارند و هیچیک از یاران پیامبرصنیز با آن مخالفت نکردهاند. داود ظاهری و ابن حزم برای جنب جایز میدانند که به مصحف دست بزند و آن را بردارد و در آن اشکالی ندیدهاند. آنان به حدیثی استدلال کردهاند که در «صحیحین» آمده است: پیامبرصنامهای برای هرقل فرستاد که درآن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم ... تا آنجاکه نوشته: ﴿قُلۡ یَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ كَلِمَةٖ سَوَآءِۢ بَیۡنَنَا وَبَیۡنَكُمۡ أَلَّا نَعۡبُدَ إِلَّا ٱللَّهَ وَلَا نُشۡرِكَ بِهِۦ شَیۡٔٗا وَلَا یَتَّخِذَ بَعۡضُنَا بَعۡضًا أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِۚ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَقُولُواْ ٱشۡهَدُواْ بِأَنَّا مُسۡلِمُونَ٦٤﴾[آل عمران: ۶۴]. «بگو ای اهل کتاب بیائید به سوی سخنی که میان ما و شما مشترک است، که جز خداوند یگانه را نپرستیم، و چیزی را شریک او قرار ندهیم، و بعضی از ما بعضی دیگر را، غیر از خداوند یگانه، به خدایی نپذیرد، هرگاه (از این دعوت) سر بتابند، بگوئید: گواه باشید که ما مسلمانیم».ابن حزم گفته است: این پیامبر است که نامهای را برای نصاری فرستاد که در آن این آیه بود. بیگمان او یقین داشت که آنان بدان نامه دست میزنند و آن را بر میدارند. جمهور علماء در جواب گفتهاند: که این نامه است نه مصحف، دست زدن به نامهها و کتب تفسیر و کتب فقهی و امثال آن که مشتمل بر آیات قرآنکریم باشد، اشکال ندارد. زیرا آنها مصحف نامیده نمیشوند و وجود آیات قرآن در آنها، احترام مصحف را برای آنها کسب نمیکنند «اختلاف در آن را قبلا ذکر کردهایم».
۴- قرائت قرآن:
بنا به قول جمهور فقهاء بر جنب حرام است که چیزی از قرآن بخواند، زیرا از علیسروایت است که: «هیچ چیزی بجز جنابت پیامبرصرا، از خواندن قرآن منع نمیکرد». صاحبان سنن آن را روایت کردهاند و ترمذی و دیگران آن را «صحیح» دانستهاند. حافظ در «الفتح» گفته است: بعضی از اهل حدیث بعضی از راویان این حدیث را «ضعیف» دانستهاند، و حقیقت آنست که این حدیث از قبیل احادیث «حسن» است و شایستگی دارد که بدان احتجاج کرد. باز هم از اوس، روایت است که: «پیامبرصرا، دیدم که و ضو گرفت سپس اندکی از قرآن خواند و گفت: «هكذا لمن لیس بجنب، فأما الجنب فلا ولا آیة»«کسی که جنب نباشد چنین میکند، اما کسی که جنب باشد نباید قرآن بخواند حتی یک آیه را». احمد و ابویعلی آن را روایت کردهاند. هیثمی گفته است: رجال این حدیث موثق هستند، شوکانی گفته است: «اگر این مطلب صحیح باشد میتوان بدان بر تحریم خواندن قرآن برای جنب استدلال کرد حدیث اول بر تحریم دلالت نمیکند، زیرا تنها چیزی که از آن فهمیده میشود آنست که پیامبر در حال جنابت قرآن نخوانده است. این گونه احادیث نمیتوانند مستمسک کراهت و اقع شوند، پس چگونه بدان بر حرمت استدلال میشود؟». بخاری و طبرانی و داود و ابن حزم بجواز قرائت قرآن برای جنب رای دادهاند. بخاری گفته است: ابراهیم گوید: اشکال ندارد که زن حائض آیهی قرآن را بخواند. و ابن عباس نیز در این کار اشکالی نمیدید. و پیامبرصدر همهی احیان و اوقات نام «الله» را بر زبان میآورد. حافظ در تعلیق بر این مطلب گفته است: بخاری هیچیک از احادیثی را که جنب و حائض را از قرائت قران منع میکند «صحیح» نمیدانسته است، اگر چه مجموع آنها برای دیگران حجت قرار گرفته است، لیکن اکثر آنها قابل تاویل میباشند.
۵- ایستادن در مسجد:
بر جنب حرام است که در مسجد توقف کند زیرا عایشهلگفته است: «جاء رسول اللهص، ووجوه بیوت أصحابه شارعة فی المسجد فقال (وجهوا هذه البیوت عن المسجد) ثم دخل رسول اللهصولم یصنع القوم شیئا، رجاء أن ینزل فیهم رخصة، فخرج إلیهم فقال: (وجهوا هذه البیوت عن المسجد فإنی لا أحل المسجد لحائض ولا لجنب»«پیامبرصآمد در حالیکه خانههای اصحاب او رو به مسجد بود و درشان به مسجد گشوده میشد و راه آنها از مسجد میگذشت، پیامبرصفرمود: روی این خانهها را از مسجد بگردانید (در آنها را تغییر دهید). سپس پیامبرصداخل شد و مردم به امید اینکه رخصتی در بارهی آنان از آسمان نازل گردد، هیچ کاری نکردند. پیامبر به سویشان بیرون آمد و فرمود: روی این خانهها را از مسجد بگردانید (در آنها را تغییر دهید) زیرا من توقف در مسجد را برای زن قاعده و کسی که جنب باشد حلال نمیدانم». ابوداود آن را روایت کرده است. از ام سلمهلروایت است که: پیامبرص، به عرصهی این مسجد (مسجد النبی) در آمد و با بلندترین صدایش ندا درداد: «توقف در مسجد حلال نیست برای زنی که قاعده باشد و نه برای کسی که جنب باشد». ابن ماجه و طبرانی آن را روایت کردهاند. این دو حدیث بر آن دلالت دارند که ماندن و توقف در مسجد برای زن قاعده و برای هر کس که جنب باشد حلال نیست، لکن بدانان این رخصت داده شده است که از آن عبور نمایند، زیرا در قرآن میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ حَتَّىٰ تَعۡلَمُواْ مَا تَقُولُونَ وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِی سَبِیلٍ حَتَّىٰ تَغۡتَسِلُواْۚ﴾[النساء: ۴۳] . «ای کسانی که ایمان آوردهاید در حالی که مست هستید به نماز نزدیک نشوید تا بدانید چه میگوئید و همچنین هنگامی که جنب هستید داخل مسجد نشوید مگر اینکه راهگذر باشید تا غسل کنید... »،ازجابرسروایت است که گفته: «یکی از ما در حال جنابت بطور عبوری از مسجد میگذشت»، ابن ابی شیبه و سعید بن منصور در سنن خود، آن را روایت کردهاند. از زید بن اسلم روایت است که گفته: «یاران پیامبر در حال جنابت از مسجد میگذشتند». ابن المنذر آن را روایت کرده است. از یزید بن حبیب روایت شده است که: مردانی از انصار درهای خانهشان به مسجد گشوده میشد، گاهی جنب میشدند و آب پیدا نمیکردند، و راهی برای رسیدن به آب نبود مگر اینکه از مسجد بگذرند، که خداوند این آیه را: ﴿وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِی سَبِیلٍ﴾[النساء: ۴۳]. نازل کرد. شوکانی بدنبال این میگوید: این احادیث بنحو مطلوب دلالت میکند که جائی برای شک باقی نمیماند. از عایشهلروایت است که گفته: «پیامبرص، به من فرمود: «ناولینی الخمرة من المسجد»«آن خمره = (حصیر کوچکی که بر آن نماز میخوانند) را که در مسجد است به من بده». گفتم من قاعده هستم، فرمود: «إن حیضتك لیست فی یدك»«حیض و قاعدگی شما در دست تو نیست». جز بخاری جماعت محدثین آن را روایت کردهاند. از میمونهلروایت است که گفته: «كان رسول اللهصیدخل على إحدانا وهی حائض فیضع رأسه فی حجرها فیقرأ القرآن وهی حائض، ثم تقوم إحدانا بخمرته فتضعها فی المسجد وهی حائض»«پیامبرص، به نزد یکی از ما میآمد در حالیکه او قاعدگی داشت، پیامبر سر بر بالین او میگذاشت و قرآن میخواند و حال آنکه او قاعدگی داشت، سپس یکی از ما حصیر جانمازی پیامبرصرا میبرد و در مسجد میگذاشت و حال آنکه قاعدگی داشت». احمد و نسائی آن را روایت کردهاند و نسائی شواهدی را نیز دارد.
غسلهای مستحب یعنی غسلهائی که اگر مکلف آنها را انجام دهد، پسندیده است و به پاداش آنها نایل میشود، و اگر آنها را ترک کند، بروی سرزنشی و عقاب و مکافاتی نیست. آن غسلهای مستحب شش تا هستند:
۱- غسل جمعه
چون روز جمعه روز اجتماع مردم برای عبادت و نماز است، شارع مقدس موکدا به غسل کردن در آن روز امر فرموده است، تا مسلمانان در اجتماعاتشان، پاک و پاکیزه باشند. از ابوسعیدسروایت است که: پیامبرصفرموده است: «غسل الجمعة واجب على كل محتلم والسواك وأم یمس من الطیب ما یقدر علیه»«غسل جمعه برای هر کسی که بحد بلوغ رسیده باشد و سواک کردن سزاوار است، باید از مواد خوشبو و پاک آنچه که برایش مقدور است استعمالکند». مسلم و بخاری آن را روایت کردهاند.
مراد از محتلم در حدیث کسی است که به حد بلوغ رسیده است و مراد از و جوب در این حدیث: سنت موکد است. زیرا بخاری از ابن عمربروایت کرده است که: «عمر بن خطاب در حالی که مشغول ایراد خطبه روز جمعه بود یکی از مهاجرین اولیه از یاران پیامبرص، که عثمان باشد و ارد مسجد شد، عمر وی را ندا در داد: این چه ساعت آمدن است؟ عثمانگفت: بکاری مشغول بودم، همینکه به خانه برگشتم صدای اذان را شنیدم، فقط توانستم و ضو بگیرم، عمر گفت: تنها و ضو گرفتی در حالیکه میدانی که پیامبرص، به غسل در روز جمعه امر میفرمود؟. شافعیسگفته است: با توجه به اینکه عثمان بخاطر نکردن غسل نماز را ترک نکرد، و عمر نیز بخاطر نکردن غسل به وی دستور نداد که از مسجد بیرون رود، میتوان استدلال کرد که آنها هردو میدانستند که امر به غسل در روز جمعه، امر اختیاری است نه امر و جوبی. و همچنین از آن فهمیده میشود که غسل روز جمعه مستحب است. مسلم از ابوهریرهسروایت کرده است که: پیامبرصفرمود: «من توضأ فأحسن الوضوء ثم أتى الجمعة فاستمع وأنصت غفر له ما بین الجمعة إلى الجمعة وزیادة ثلاثة أیام»«کسی که و ضوی خوب و کامل بگیرد، سپس برای نماز جمعه برود و به خطبههای جمعه گوش بدهد و آنها را با گوش هوش بشنود و ساکت باشد، گناهان او از این جمعه تا جمعهی بعدی باضافهی ٣ روز اضافی، آمرزیده میشود». قرطبی در استدلال به این حدیث بر مستحب بودن غسل جمعه استدلال کرده است: ذکر و ضو و ثواب آن که مقتضی صحت آن است، بر این دلالت میکند که و ضو کافی است. محدث بزرگ ابن حجر درکتاب: «تلخیص» گفته است: این حدیث قویترین حدیثی است که بدان بر عدم فرضیت غسل جمعه استدلال شده است. قول به مستحب بودن آن و قتی است که بر ترک اغتسال در روز جمعه هیچ زیانی مترتب نباشد، اما اگر ترک اغتسال موجب گردد، که عرق و بوی بد و امثال آن، مردم را بیازارد، در آن صورت غسل روز جمعه و اجب میگردد و ترک آن حرام است. گروهی از علماء به و جوب غسل جمعه، رای دادهاند اگرچه ترک آن موجب آزار مردم هم نباشد. آنها به قول ابوهریرهساستدلال کردهاند که گفته است: پیامبرصفرمود: «حق على كل مسلم أن یغتسل فی كل سبعة أیام یوما. یغسل فیه رأسه وجسده»«بر هر مسلمانی حق است که هر هفت روز یک روز غسل کند، که در آن روز سر و تن خود را بشوید». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند. آن دسته از علماء احادیث و ارد در این زمینه را حمل بر ظاهر کردهاند (= که ظاهر امر برای و جوب است و امر به غسل در احادیث را بر و جوب حمل کردهاند). و احادیث معارض با آنها را رد کردهاند.
وقت غسل جمعه از طلوع فجر تا موقع نماز جمعه میباشد، اگر چه مستحب است که غسل اندکی قبل از رفتن به نماز جمعه صورت گیرد، اگر بعد از غسل و ضویش باطل گردد، تنها و ضوی مجدد کافی است. (احتیاج به غسل مجدد نیست). اثرم گفته است: «کسی از امام احمد پرسید: اگر کسی غسل کرد سپس و ضویش باطل شد، آیا و ضوی مجدد برای او کافی است؟ از او شنیدم که گفت: آری، و در این باره حدیثی بالاتر از حدیث ابن أبزی نشنیدهام». اشارهی احمد به حدیثی است که ابن ابی شیبه با «اسناد صحیح» از عبدالرحمن بن أبزی از پدرش که صحبت پیامبر را دریافته است روایت کرده است که: «او (أبزی) روز جمعه غسل میکرد سپس و ضویش باطل میشد، بعد از آن و ضو میگرفت و غسل را اعاده نمیکرد». بعد از فراغت از نماز جمعه، و قت غسل تمام میشود پس اگر کسی بعد از نماز جمعه غسل کند، آن غسل، غسل مستحب جمعه نیست و آن شخص سنت را انجام نداده است. زیرا ابن عمر گفته است: پیامبرصفرمود: «إذا جاء أحدكم إلى الجمعة فلیغتسل»«هرگاه یکی از شما به نماز جمعه میآمد خود را شستشو دهد = غسلکند».گروه محدثین آن را روایت کردهاند. و متن حدیث نزد مسلم چنین است: «إذا أراد أحدكم أن یأتی الجمعة فلیغتسل»«هرگاه یکی از شما میخواست به نماز جمعه بیاید خود را شستشوی دهد = غسلکند». ابن عبدالبر اجماع بر آن را نقل کرده است.
۲- غسل کردن برای عید فطر و عید قربان:
علماء غسل برای آن دو عید را مستحب میدانند. و حدیث «صحیحی» در این باره روایت نشده است. نویسنده کتاب «البدر المنیر» گفته است: احادیث مربوط به غسل برای عیدین ضعیفند. و خبرهای خوبی از اصحاب در این باره نقل شده است.
۳- غسل برای کسی که مرده را شسته است:
بسیاری از اهل علم غسل برای کسی که مردهای را شسته است، مستحب میدانند، زیرا از ابوهریرهسروایت است که: «من غسل میتا فلیغتسل، ومن حمله فلیتوضا»«کسی که مردهای را شسته باشد غسل کند، و کسی که آن را برداشته باشد، و ضو بگیرد». احمد و اصحاب سنن و دیگران آن را روایت کردهاند. پیشوایان مذهب این حدیث را مورد «طعن» قرار دادهاند. علی بن المداینی و احمد و ابن المنذر و رافعی و دیگران گفتهاند که: علمای حدیث در این باره، حدیثی را «صحیح» ندانستهاند. لیکن ابن حجر دربارهی این حدیث گفته است: ترمذی آن را «حسن» و ابن حبان آن را «صحیح» دانسته است. بهرحال این حدیث چون از طرق فراوان نقل شده است، حداقل باید «حسن» باشد. نووی منکر آن گشته است که ترمذی آن را «حسن» دانسته باشد، لیکن این انکار نووی، مورد اعتراض و اقع شده است. ذهبی گفته است: طرق روایت این حدیث قویتر است از عدهای از احادیثی که فقهاء بدانها احتجاج کردهاند.
امر به غسل در این حدیث بر «استحباب» و «ندب» حمل شده است نه بر و جوب، زیرا از عمرسروایت شده که فرموده است: «ما مرده را میشستیم، بعضی از ما بعد از آن، خود نیز غسل میکردند و بعضی خود، غسل نمیکردند» خطیب با «اسناد صحیح» آن را روایت کرده است. و قتی که ابوبکرسبه رحمت خدا پیوست، اسماء بنت عمیس، زنش او را شست، و پس از فراغت از آن، خطاب به مهاجرین که حاضر بودند، گفت: امروز خیلی سرد است، و من روزهام، آیا و اجب است بر من که غسل کنم؟گفتند: نه. مالک آن را روایت کرده است.
۴- غسل احرام:
بنا به رای جمهور فقهاء برای کسی که میخواهد برای حج یا عمره احرام ببندد، مستحب است که غسل کند، زیرا از زید بن ثابت روایت است: «أنه رأى رسول اللهصتجرد لاهلاله واغتسل» « که پیغمبرص، را دیده است که لباس خود را برای گفتن تلبیه احرام درآورد و غسلکرد]». دارقطنی و بیهقی و ترمذی آن را روایت کردهاند. ترمذی آن را «حسن» و عقیلی آن را «ضعیف» دانستهاند.
۵- غسل برای دخول در مکه:
برای کسی که میخواهد داخل مکه شود، مستحب است که غسل کند، زیرا از ابن عمربروایت است که: «او هر و قت میخواست به مکه و ارد شود، شب در «ذی طوی» میماند تا صبح و در روز به مکه در میآمد». و «گویند که پیامبرصنیز چنین میکرد». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند و متن روایت از مسلم است.
ابن المنذر گفته است: همه علماء غسل کردن بهنگام دخول مکه را مستحب میدانند و ترک آن را موجب پرداخت فدیه نمیدانند و اکثر علماء گفتهاند: و ضو گرفتن برای دخول مکه،کفایت میکند.
۶- غسل برای و قوف در عرفه:
برای کسی که میخواهد در و قت حج در عرفه توقف کند، مستحب است که غسل کند. زیرا مالک از نافع روایت کرده است که: عبدالله بن عمرب، قبل از اینکه احرام ببندد، برای احرام غسل میکرد و همچنین برای دخول مکه و برای توقف و شب ماندن در عرفه نیز غسل میکرد.
غسل شرعی بدون دو چیز تحقق نمیپذیرد:
۱- نیت:
زیرا تا نیت نباشد عبادت از عادت مشخص نمیگردد، فرق بین عبادت و عادت نیت است). نیت صرفا یک عمل قلبی است . و اما اینکه بسیاری از مردم عادت کردهاند به اینکه بدان تلفظ کنند و این عمل قلبی را بر زبان آورند، بهیچوجه یک عمل شرعی نیست و شایسته است که آن را ترک نمایند و از آن اعراض کنند که در مبحث و ضو از حقیقت آن حرف زدیم.
۲- شستن همه اندامهای بدن:
زیرا خداوند فرموده:
﴿وَإِن كُنتُمۡ جُنُبٗا فَٱطَّهَّرُواْۚ﴾[المائدة: ۶]. «یعنی، تمام بدن را بشوئید».
چون «اطهروا» در این آیه بمعنی «اغتسلوا» است و همچنین در آیهی ﴿وَیَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡمَحِیضِۖ قُلۡ هُوَ أَذٗى فَٱعۡتَزِلُواْ ٱلنِّسَآءَ فِی ٱلۡمَحِیضِ وَلَا تَقۡرَبُوهُنَّ حَتَّىٰ یَطۡهُرۡنَۖ﴾[البقرة: ۲۲۲] . «اطهروا» و «یطهرن» بمعنی غسل کردن و خود را شستن است. درآیهی ٤٣ سورهی نساء بصراحت کلمهی اغتسال آمده است که میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ حَتَّىٰ تَعۡلَمُواْ مَا تَقُولُونَ وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِی سَبِیلٍ حَتَّىٰ تَغۡتَسِلُواْۚ﴾[النساء: ۴۳] . و حقیقت اغتسال بمعنی شستن تمام اندامهای بدن است.
برای کسی که غسل میکند، سنت است افعالی را مراعات کند که پیغمبرصدر غسل خود انجام داده است:
۱- شستن هردو دست سه بار.
۲- سپس شستن شرمگاه.
۳- بدنبال آن به همانگونه که برای نماز و ضو میگیرد، و ضوی کاملی بگیرد، در ضمن میتواند شستن پاها را بعد از اتمام غسل انجام دهد. این در صورتی است که در طشت و امثال آن خود را بشوید.
۴- بدنبال و ضو، سه بار آب بر سر خود بریزد و لابلای موها را خلالکند تا آب به بن آنها برسد.
۵- بعد از آن آب را بر بقیهی بدنش بریزد از طرف راست شروع کند و بعد طرف چپ و همراه آن زیر بغلها و داخل گوشها و ناف و لای انگشتان پا را بشوید و بر اندامها دست کشد. همهی اینها از عایشهلروایت شده است که: «پیامبرص، هرگاه غسل جنابت میکرد اول دستها را میشست سپس با دست راست آب بر دست چپ میریخت و با آن شرمگاه خود را میشست، سپس بهمانگونه که برای نماز و ضو میگرفت، و ضو میگرفت، بعد از آن آب میگرفت و انگشتان را در لابلای موهای سر فرو میکرد و بن آنها را میشست تا اینکه میدید که آب به پوست سررسیده است، آنوقت سه بار بر سر خود آب میریخت و بعد از آن بر تمام اندامش آب میپاشید». مسلم و بخاری آن را روایت کردهاند.
در روایت دیگری از آنها آمده است که: «سپس با هردو دست موهای خود را خلال میکرد، تا اینکه یقین پیدا میکرد که پوستش سیراب گشته، سه بار بر آن آب میریخت». باز هم آنها از عایشهلروایت کردهاند که گفته است: «پیامبرص، هرگاه غسل جنابت میکرد، آب میخواست و با کف دست آب میگرفت و اول طرف راست سرش و بعد از آن طرف چپ آن را میشست، سپس با کف هردو دست آب میگرفت و بر سر میریخت». و از میمونهلروایت است کهگفته: «برای پیامبر آب گذاشتم که بدان غسل کند، آب بر هردو دست خود ریخت دو بار یا سه بار، سپس با دست راست آب بر دست چپ خود ریخت و شرمگاههای خود را شست، سپس دست خود را بر زمین مالید، سپس مضمضه و استنشاق کرد و بعد از آن صورت و دستان خود را شست، سپس سرش را سه بار شست، سپس بر تمام بدنش آب ریخت. سپس از جای خود دور شد و پاهایش را شست. میمونهگفت: من خرقهای را برایش بردم ( که بدان خود را خشک کند) آن را نخواست و با دست خود آب را از خود میچلاند». جماعت محدثین آن را روایت کردهاند.
غسل زن بمانند غسل مرد است، جزآنکه بر زن و اجب نیست که گیسوان بافتهی خود را باز کند. مشروط بر آنکه آب به بن موها برسد. زیرا از ام سلمهل، روایت شده که: «زنی گفت یا رسول اللهص: من زنی هستم کهگیسوان خود را میبندم (میبافم)، آیا برای غسل جنابت آنها را باز کنم؟ حضرت فرمود: «إنما یكفیك أن تحثی علیه ثلاث حثیات من ماء ثم تفضی على سائر جسدك، فإذا أنت قد طهرت»«تنها کافی است که سه بار بر آن آب بریزی، سپس بر بقیهی تنت آب بریزی، آنوقت است که تو پاک شدهای». احمد و مسلم و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی گفته که: «حسن و صحیح» است. از عبید بن عمیرسروایت است که گفته: «به عایشهلخبر رسید، که عبدالله بن عمر به زنان دستور میدهد که هر گاه غسل کردند (گیسهای بافته) سر خود را باز کنند، عایشه گفت: در شگفتم از ابن عمر، که به زنان دستور میدهد:گیسوان سر خود را در و قت غسل باز کنند!! آیا بدانان دستور نمیدهد که سر خود را بتراشند؟. من همراه با پیغمبرص، از یک ظرف آب خود را میشستم و بیشتر از اینکه سه بار آب بر سر خود بریزم، چیز دیگری نمیکردم». احمد و مسلم آن را روایت کردهاند.
برای زن مستحب است که هرگاه غسل حیض و نفاس کرد، مقداری از پنبه یا امثال آن را بردارد و بدان مشک یا مادهی خوشبوی دیگری اضافه کند و بوسیلهی آن شرمگاه خویش را پاک و تمیز و خوشبو کند. و بدینوسیله اثربوی بد خون حیض و نفاس را از بین ببرد. از عایشهلروایت شده استکه: اسماء بنت یزید درباره غسل حیض از پیامبر سوال نمود، پیامبرصفرمود: «تأخذ إحداكم ماءها وسدرتها فتطهر فتحسن الطهور (۲) ثم تصب على رأسها فتدلكه دلكا شدیدا حتى یبلغ شئون رأسها، ثم تصب علیها الماء، ثم تأخذ فرصة ممسكة فتطهر بها) قالت أسماء: وكیف تطهر بها؟ قال: (سبحان الله! تطهری بها) فقالت عائشة كأنها تخفی ذلك. تتبعی أثر الدم: وسألته عن غسل الجنابة فقال: (تأخذی ماءك فتطهرین فتحسنین الطهور أو أبلغی الطهور، ثم تصب على رأسها فتدلكه حتى یبلغ شئون رأسها ثم تفیض علیها الماء) فقالت عائشة: (نعم النساء نساء الانصار. لم یمنعهن الحیاء أن یتفقهن فی الدین». «یکی از شما آب و سدر خود را، برمیدارد، نخست و ضوی کامل میگیرد، سپس آب بر سر خود میریزد، و بخوبی آن را چنگ میزند و بر آن دست میکشد تا اینکه آب به بن موهای سرش برسد، سپس بر تن خود، آب میریزد و خود را میشوید، بعد از آن، مقداری پنبهی آغشته به مشک، برمیدارد و بدان خود را پاک میکند. اسماء پرسید: چگونه خود را بدان پاکیزه نماید؟ پیامبرصفرمود: سبحان الله!! خود را بدان پاک کنید. عایشه گفت: گوئی که آن را (در شرمگاه خود) پنهان میکند، و اثر خون را دنبال میکند، اسماء راجع به غسل جنابت از او سوال کرد؟ پیامبر فرمود: آب خود را برمیداری و بخوبی و ضو میگیری، سپس آب بر سر خود میریزی و آن را میشوئی و بر آن دست میکشی تا آب به بن موی سرت برسد، پس از آن بر خود آب میریزی و تن خود را میشوئی. عایشه گفت: بهترین زنان، زنان انصار میباشند، که شرم و حیاء مانع آن نمیشود که فقه دین خود را فرا گیرند». جماعت محدثین جز ترمذی آن را روایت کردهاند.
۱- یک غسل تنها برای حیض و جنابت و یا برای جمعه و عید و یا برای جنابت و جمعه هر دوکافی است. مشروط بر آنکه نیت هردو را داشته باشد، زیرا پیغمبرص، فرموده: «وإنما لكل امرئ ما نوى»«برای هر کس آنچیز خواهد بود که اراده و قصد آن را کرده است».
۲- هرگاه کسی غسل جنابت کرد و و ضو نگرفته بود، آن غسل بجای و ضو نیز کافی است (احتیاجی به و ضو گرفتن نیست). زیرا عایشهلگفته است: «پیامبر بعد از غسل و ضو نمیگرفت». از ابن عمر روایت شده که: مردی پیش او گفت: من بعد از غسل و ضو میگیرم. در جواب او گفت: «لقد تغمقت»«پشت خود را بدرد مبتلا کردی (کار بیهودهای کردهای) و خود را خسته کردی». ابوبکر ابن العربی گفته است: علماء در آن اختلاف ندارند که غسل و ضو را نیز در بر میگیرد و نیت طهات از جنابت «نیت» و ضو را تکمیل میکند و آن را از بین میبرد. زیرا موانع جنابت از موانع نداشتن و ضو بیشترند. پس نیت طهارت از موانع بیشتر، طهارت از موانع کمتر را نیز، شامل میشود و بجای آن کافی است.
۳- جنب و زن قاعده میتوانند، قبل از غسل، موی خود را بتراشند و یا بهر نحو از بین ببرند و همچنین چیدن ناخن و بیرون رفتن به بازار، یا کارهای دیگر، جایز است و کراهتی ندارد. عطاء گفته است: «جنب میتواند حجامت کند و ناخن خود را بگیرد و سر خود را بتراشد، اگر چه و ضو هم نگرفته باشد». بخاری آن را روایت کرده است.
۴- حمام عمومی، اشکال ندارد مشروط بر آنکه عورتها، مکشوف و برهنه نباشند و او نیز طوری نباشد که دیگران به عورت وی بنگرند. احمد گفته است: اگر میدانی همه کسانی که در حمام هستند ازار (تن پوشی که عورت را بپوشاند از قبیل زیر شلواری) دارند بدانجا برو، در غیر آنصورت بدانجا مرو. در حدیثی از پیامبرصروایت شده است که: «لا ینظر الرجل إلى عورة الرجل، ولا تنظر المرأة إلى عورة المرأة»«نباید مرد به عورت مرد و زن به عورت زن نگاه کند». ذکر نام الله در حمام اشکال ندارد، زیرا گفتن الله در هر حالی، نیکو است، مادام که از آن منع نشده باشد، و پیامبرصدر تمام اوقات خود، نام الله را بر بان میآورد.
۵- خشک نمودن اندامها با دستمال و امثال آن چه در غسل و چه در و ضو، خواه در تابستان و خواه در زمستان، اشکال ندارد.
۶- برای مرد جایز است که با باقیماندهی آبی که زن از آن غسل کرده است، غسل کند و عکس آن نیز جایز است. همچنان که برای هردو نیز جایز است که با هم از یک ظرف غسل کنند. از ابن عباس روایت شده که گفته است: «یکی از زنان پیامبرص، در طشتی غسل کرد، پیامبرص، آمد تا از آن و ضو بگیرد یا غسل کند، آن زن به ایشان گفت: ای پیامبر خدا، من از آن غسل جنابت کردهام، پیامبرصفرمود: «إن الماء لا یجنب»«بیگمان آب جنب نمیشود». احمد و ابوداود و نسائی و ترمذی آن را روایت کردهاند، و ترمذی آن را «حسن صحیح» دانسته است. و عایشه با پیامبرص، از یک ظرف غسل میکرد، که گاهی پیامبرصاز او پیشی میگرفت و گاهی او از پیامبرصتا جائی که پیامبر به او میفرمود: آن را برای من بگذار و او به ایشان میگفت، آن را برای من بگذار = آن را برای من باقی بگذار.
۷- جایز نیست برهنه در بین مردم غسل کرد. زیرا کشف عورت حرام است. اگر خود را با جامه یا چیز دیگری بپوشاند، اشکال ندارد. فاطمهلپیامبرصرا با جامه میپوشانید و آنوقت ایشان غسل میکردند. اما اگر انسان بدور از دیدرس مردم، برهنه غسل کند اشکال ندارد، زیرا حضرت موسی÷برهنه غسل کرده است. بخاری آن را روایت کرده است. از ابوهریره روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «بینا أیوب÷یغتسل عریانا فخر علیه جراد من ذهب، فجعل أیوب یحثی فی ثوبه.فناداه ربه تبارك وتعالى: (یا أیوب ألم أكن أغنیتك عما ترى؟ قال: بلى وعزتك، ولكن لا غنى لی عن بركتك»«دراثنای اینکه ایوب÷برهنه غسل میکرد، ملخهای طلائی بر او میبارید، ایوب شروع کرد به جمع کردن آنها و آنها را در جامهی خود میریخت، خدای تبارک و تعالی وی را ندا در داد: ای ایوب، مگر ترا از آنچه که میبینی بینیاز نگرداندهام؟ گفت: چرا به بزرگواری تو سوگند، و لیکن من از برکت و فزونی بخشش تو، بینیاز نیستم». احمد و بخاری و نسائی آن را روایت کردهاند.
۱- تعریف آن:
کلمهی تیمم از نظر لغوی بمعنی قصد و اراده است. و از نظر شرعی و فقهی، بمعنی قصد کردن خاک است، تا بدان صورت و دستها را مسح کرد همراه با (نیت) و ارادهی مباح کردن نماز و امثال آن.
۲- دلیل شرعی آن:
شرعی بودن عمل تیمم بنص قرآن و سنت نبوی و اجماع ثابت شده است. خداوند میفرماید: ﴿وَإِن كُنتُم مَّرۡضَىٰٓ أَوۡ عَلَىٰ سَفَرٍ أَوۡ جَآءَ أَحَدٞ مِّنكُم مِّنَ ٱلۡغَآئِطِ أَوۡ لَٰمَسۡتُمُ ٱلنِّسَآءَ فَلَمۡ تَجِدُواْ مَآءٗ فَتَیَمَّمُواْ صَعِیدٗا طَیِّبٗا فَٱمۡسَحُواْ بِوُجُوهِكُمۡ وَأَیۡدِیكُمۡۗ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَفُوًّا غَفُورًا٤٣﴾[النساء: ۴۳]. «و اگر بیمار یا در سفر بودید، یا قضای حاجت کردید و یا با زنان تماس داشتید، و در این حال آب (برای و ضو و غسل) نیافتید با خاک پاکی تیمم کنید به این طریق که صورتها و دستها را با آن مسح کنید، خداوند بخشنده و آمرزنده است».
اما دلیل آن از سنت نبوی، از ابوامامهسروایت است که: پیامبرص، فرمود: «جعلت الارض كلها لی ولامتی مسجدا وطهورا، فأینما أدركت رجلا من أمتی الصلاة فعنده طهوره» «همهی خاک زمین برای من و امتم، جای سجده و نماز و پاک کننده است. پس هر جا کسی از امت من، و قت نماز را دریابد، و سیلهی پاکی و طهارت (خاک) نزد او است». احمد آن را روایت کرده است. و اما دلیل آن از اجماع: بدینجهت است که همه مسلمانان اجماع دارند بر اینکه تیمم یک عمل شرعی است و تحت شرایط و یژهای جای و ضوو غسل را میگیرد.
۳- تیمم از اختصاصات امت اسلامی است:
تیمم یکی از و یژگیهایی است که خداوند، این امت را بدان اختصاص داده است. از جابرسروایت شده است که رسول اللهص، فرمودهاند: «أعطیت خمسا لم یعطهن أحد قبلی : نصرت بالرعب مسیرة شهر، وجعلت لی الارض مسجدا وطهورا، فأیما رجل من أمتی أدركته الصلاة فلیصل، وأحلت لی الغنائم ولم تحل لاحد قبلی، وأعطیت الشفاعة، وكان النبی یبعث فی قومه خاصة، وبعثت إلى الناس عامة»«پنج چیز به من اعطاء شده است که به هیچ کس پیش از من داده نشده است: خداوند پیروزی را نصیب من کرده، از اینراه که تا فاصلهی یک ماه راه، دورتر از خود قبل از اینکه من برسم ترس و خوف را به دل دشمان من، انداخته است. همهی زمین برایم جای نماز و پاک کننده است، پس هر کس از امت من و قت نماز را دریافت (در هر جا باشد) نمازش را بخواند (احتیاج به رفتن مسجد و جای و یژهای نیست اگر آب نباشد تیمم کند). و غنیمت جنگی برایم حلال شده است و حال آنکه برای کسی پیش از من حلال نشده است. و به من شفاعت ارزانی گردیده است و پیامبران پیشین، خاصه برای قوم خود مبعوث شدهاند و من به سوی همهی مردم جهان مبعوث گردیدهام». شیخین آن را روایت کردهاند.
۴- سبب شرعی شدن آن: شأن نزول آیهی تیمم:
از عایشهلروایت شده است که گفته است: «در یکی از سفرها، همراه پیغمبرصبودیم. در بین راه به بیابانی رسیدیم و در آنجا گردنبندم پاره شد، پیامبرص، در جستجوی آن، آنجا ماند و مردم نیز همراه او ماندند و آنجا آبی نبود و مردم نیز آب همراه نداشتند، مردم پیش ابوبکرس، آمدند، و گفتند: مگر نمیبینی که عایشه چکار کرد؟ ابوبکر پیش من آمد، و پیامبرص، در آنوقت روی ران من (در آغوشم) خوابیده بود، مرا مورد عتاب قرار داد و آنچه دلش خواست بگوید، گفت، با دست خود بر پهلویم میزد، چون پیامبر بر روی رانم (درآغوشم) خوابیده بود، تکان نمیخوردم، پیامبر تا صبح خوابید و آبی نداشتیم، در آنوقت خداوند آیه تیمم را نازل فرمود: «... فتیمموا ...».اسید بن حضیر گفت: این نخستین برکت شما نیست ای خانوادهی ابوبکر!!= (برکتهای شما فراوان است)، عایشه گوید: شتری را که بر آن سوار بودم، آن را و ا داشتیم که بلند شود، دیدیم گردنبند در زیر او بود. گروه محدثین بجز ترمذی آن را روایت کردهاند.
۵- سببهایی که موجب مباح شدن تیمم میگردد:
هرگاه یکی ازسببهای زیر پیش آید، برای کسی که و ضو ندارد یا جنب است، در سفر یا در غیر سفر تیمم مباح است:
الف- به آب دسترسی نداشته باشد یا آب موجود، برای طهارت (وضو یا غسل) کفایت نکند، زیرا عمران بن حصینسگفته: در سفری همراه پیامبرصبودیم، پیامبرصبا مردم نماز گزارد و دید که مردی از ما کناره گرفته است، فرمود: «ما منعك أن تصلی؟) قال: أصابتنی جنابة، ولا ماء قال: (علیك بالصعید فإنه یكفیك» «چه چیز ترا از نماز گزاردن باز میدارد؟ گفت: جنب شدهام، و آبی هم نیست ( که غسل کنم)، فرمود: برو با خاک پاک تیمم کن، زیرا آن خاک برای تو کافی است». شیخین آن را روایت کردهاند. از ابوذر روایت شده است که پیامبرص، فرمود: «إن الصعید طهور لمن لم یجد الماء عشر سنین» «بیگمان خاک پاک کننده است برای کسی که به آب دسترسی نداشته باشد تا ده سال» صاحبان سنن آن را روایت کردهاند و ترمذی گفته است: این حدیث «حسن صحیح» است. لیکن بر وی و اجب است که قبل از تیمم در میان کاروان یا در میان رفیقان یا در محلی که عاده نزدیک، به حساب میآید، آب را جستجو کند. اگر یقین پیدا کرد، که آب نیست یا آب از او دور است، آنوقت طلب آب و اجب نیست (بلکه تیمم میکند).
ب- هرگاه کسی زخمی یا بیمار شد و خوف آن داشته باشد که استعمال آب، بیماری را طولانی میکند یا بهبودی را، به تاخیر میاندازد، خواه از روی تجربهی شخصی یا بوسیلهی پزشک موثوق به، بدان مطلب پی برده باشد (تیمم میکند). زیرا جابرس گفته است: به سفر رفته بودیم، به یکی از ما سنگی اصابت کرد و سر او را زخمی ساخت، سپس محتلم = (شیطانی) شده بود از یاران خود پرسید: آیا رخصت تیمم دارم؟ گفتند: به رای ما، تو رخصت تیمم کردن نداری، زیرا به آب دسترسی داری، آن شخص غسل کرد و مرد. هنگامی که بر پیامبرصو ارد شدیم، از آن اطلاع پیدا کرد و فرمود: «قتلوه قتلهم الله، ألا سألوا إذا لم یعلموا؟ فإنما شفاء العی السؤال (۱). إنما كان یكفیه أن یتیمم ویعصر أو یعصب على جرحه خرقة ثم یمسح علیه، ویغسل سائر جسده»«او راکشتند، خدا آنان را بکشد، چرا سوال نکردند و قتی که نمیدانستند؟ تنها چاره و علاج نادانی، پرسش است، فقط کافی بود که او تیمم کند و با کهنهای، یا پارچهای، زخم خود را ببندد و روی آن مسح کند و بقیه اندامش را بشوید». ابوداود و ابن ماجه و دارقطنی آن را روایت کردهاند. و ابن السکین آن را صحیح دانسته است.
ج - هرگاه آب خیلی سرد باشد و شخص گمان کند، که برایش زیانآور است، مشروط بر آنکه، نتواند آن را گرم کند، حتی با پرداخت مزد، یا رفتن به حمام برایش میسر و ممکن نباشد (آنوقت تیمم میکند). زیرا عمرو بن عاصسگفته است: به جنگ «ذات السلاسل» فرستاده شده بودم، شبی که هوا خیلی سرد بود محتلم شدم، از ترس اینکه مبادا تلف شوم، غسل نکردم، بلکه تیمم نمودم و نماز صبح را با یاران خود، گزاردم (در نماز صبح به امامت یاران خود ایستادم و نماز صبح را خواندیم)، و قتی که به حضور پیامبرصرسیدیم، آن را برای وی بازگو کردند، فرمود: «یا عمرو صلیت بأصحابك وأنت جنب؟»«ای عمرو در حالیکه جنب بودی به امامت نماز یاران خود ایستادی؟»، عمرو در جواب ایشان گوید: به یاد سخن خداوند افتادم که فرماید: ﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِكُمۡ رَحِیمٗا٢٩﴾[النساء: ۲۹]. «خود را به هلاکت نیندازید بیگمان خداوند نسبت به شما. مهربان است»،لذا تیمم کردم سپس نماز گزاردم، پیامبرص، خندید و چیزی نفرمود. احمد و ابوداود و حاکم و دارقطنی و ابن حبان آن را روایت کردهاند. و بخاری آن را بحال تعلیق ذکر کرده است. این حدیث رضایت پیامبر را بدان کار میرساند و بدیهی است که پیامبرصهرگز به انجام عمل باطل رضایت نمیدهد و در برابر آن سکوت نمیفرماید.
د- و قتی که آب نزدیک باشد لیکن شخص برای خود یا ناموس و آبرو و یا دارائیش، احساس خطر میکند یا اینکه خوف آن دارد که رفقا و همسفرانش را از دست بدهد و عقب بماند، یا اینکه بین او و آب دشمنی قرار دارد که باید از آن پرهیز کرد، خواه آن دشمن، انسان باشد یا غیر انسان، یا اینکه شخصی زندانی باشد، یا بعلت نداشتن و سیلهای از قبیل طناب و سطل از بیرون آوردن آب از چاه و غیره عاجز باشد، یا اینکه اگر شخص غسل کند، ممکن است در مظان اتهامی قرار گیرد که از آن دور است، و به وی زیان میرساند . در همهی این احوال، تیمم جایز است زیرا وجود آب در این شرایط بمنزلهی فقدان آن است.
هـ- و قتیکه برای نوشیدن خود یا کارهای دیگر از قبیل خمیر گرفتن و پخت و پز و شستشوی نجاستهای غیر معفوعنه و نوشیدن حیوانات، حتی سگ گزنده، به آب موجود، فعلا یا در آینده، نیاز داشته باشد، تیمم میکند و آب را نگه میدارد. امام احمدسگفته است: «گروهی از اصحاب پیامبرصتیمم کرده و آب موجود را برای نوشیدن نگه داشتند». و از علیسروایت شده است: «کسی که در سفر جنب گردد و اندکی آب همراه داشته و نگران باشد، که مبادا تشنه گردد، باید تیمم کند نه غسل، و آب را برای رفع تشنگی نگه دارد». دارقطنی آن را روایت کرده است. ابن تیمیه گفته است: «کسی که در حال فقدان آب، و ضو داشته و لیکن تحت فشار پیشاب باشد، بهتر است با تیمم نمازش را بخواند نه با آن و ضو تحت سنگینی پیشاب و فشار آن!».
ل- و قتی که انسان به آب دسترسی داشته باشد، لیکن نگران آن باشد، که اگر با آن آب و ضو بگیرد، یا غسل کند، و قت نماز بگذرد، در آن صورت تیمم میکند و نماز میگزارد و اعاده آن نماز لازم نیست.
۶- خاکی که بدان تیمم میشود:
با خاک پاک و هر چه که از جنس زمین باشد از قبیل شن و ماسه و سنگ و گچ میتوان تیمم نمود، زیرا خدا فرموده است. «فتیمموا صعیدا طیبا»و علمای لغت و زبان عربی بر آن اجماع دارند که صعید بر روی زمین، اطلاق میشود خواه خاک باشد یا غیر آن.
۷- چگونگی تیمم کردن:
نخست باید تیمم کننده بهمانگونه که در مبحث و ضو گذشت «نیت» کند، سپس «بسم الله»گفته و هردو دست خود را به خاک پاک بمالد و بعد از آن، آنها را بر صورت و دستها تا مچ دست بمالد. در این باره صحیحتر و صریحتر از حدیث عمّارسروایت نشده است که گفته است: «جنب شدم و آبی نیافتم، لذا خود را در خاک غلطاندم و نماز گزاردم، سپس آن را برای پیامبرص، بازگو کردم، فرمود: «إنما كان یكفیك هكذا»«اینگونه تیمم کنید که برای تو کفایت میکند»، که پیامبرص، هردو کف دست خود را برزمین زد و بر آنها دمید، سپس با آنها، صورت و هردو دست را مسح کرد. شیخین آن را روایت کردهاند. در روایت دیگری آمده که: «إنما كان یكفیك أن تضرب بكفیك فی التراب، ثم تنفخ فیهما، ثم تمسح بهما وجهك وكفیك إلى الرسغین»«تنها کافی است که کف هردو دست خود را به خاک بمالید، سپس در آنها بدمید و بعد از آن، چهره و هردو دست تا مچ را، بدانها، مسح بکنید». دارقطنی آن را روایت کرده است. در این حدیث تنها به یک بار دست بر خاک زدن اکتفاء شده است و در مسح دستها بر مسح کف هردو دست اقتصار گردیده است و بموجب آن سنت است، کسی که با خاک تیمم میکند، دستها را فشانده و در آنها بدمد و چهره خود را گرد آلود ننماید.
۸- آنچه که مباح است با تیمم انجام داد:
وقتی که شرعا به آب دسترسی نباشد، تیمم بدل از آب و بجای و ضو و غسل میباشد. پس هر آنچه، بدانها مباح باشد با تیمم نیز مباح است، از قبیل نماز خواندن و دست زدن به مصحف شریف و غیر از آن، دخول و قت نمار برای صحت تیمم شرط نیست. کسی که تیمم میکند میتواند با یک تیمم هر اندازه که دلش بخواهد، نمازهای فرض و سنت بجای آورد و حکم آن بمانند حکم و ضو است و برابر با آن است. از ابوذرسروایت شده که پیامبرصفرموده است: «إن الصعید طهور المسلم، وإن لم یجد الماء عشر سنین فإذا وجد الماء فلیمسه بشرته فإن ذلك خیر»«بیگمان خاک پاک برای مسلمان پاک کننده است، حتی اگر ده سال آب را نیافت. پس هرگاه به آب دسترسی پیدا کرد، خود را با آن بشوید، زیرا آب بهتر است». احمد و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را تصحیح کرده است.
۹- نواقض تیمم و چیزهایی که آن را باطل میکند:
هرآنچه و ضو را باطل میکند، تیمم را نیز باطل مینماید. زیرا تیمم بدل از و ضو است. علاوه بر آنها، دسترسی به آب برای کسی که به آب دسترسی نداشته، و قدرت و توانائی استعمال و بهکار بردن آب، برای کسی که از استعمال آب ناتوان و معذور بوده است، نیز تیمم را باطل میکند. لیکن هرگاه با تیمم نماز را، خواند سپس آب را یافت، یا بعد از فراغت از نماز، قادر به استعمال آب شد، اعادهی نماز بر وی و اجب نیست، اگرچه هنوز و قت نماز باقی باشد. زیرا از ابوسعید خدریسروایت شده است که گفته است: «دو نفر به سفر رفته بودند. و قت نماز فرا رسید و آنان آبی همراه نداشتند، با خاک پاک تیمم کردند و نماز را گزاردند، سپس در همان حال آب پدا شد، یکی از آنها و ضو و نماز را اعاده کرد و دیگری اینکار را نکرد، سپس به حضور پیامبرصآمدند و آن را بازگو کردند: پیامبر خطاب به آن کس که و ضو و نماز را اعاده نکرده بود، فرمود: «أصبت السنة وأجزأتك صلاتك»«سنت را دریافتهای (به سنت عملکردهای) و نمازت برایت کفایت میکند». و خطاب بدان کس که و ضو گرفته و نماز را اعاده کرده بود، فرمود: «لك الاجر مرتین»«مزد و پاداش تو دو برابر است». ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند. اما اگر بعد از شروع نماز و قبل از فراغت آن، آب پیدا شد و میتوانست آن را استعمال کند، تیممش باطل میگردد و بر وی و اجب است که با آب طهارت نماید (وضو بگیرد یا غسل کند) بعلت همان حدیثی که از ابوذر روایت شد. هرگاه شخص جنبی یا زنی که قاعدگی دارد بنا به همان عواملی که مباح کنندهی تیمم هستند، تیمم کرد و نمازگزارد. بعدا اعاده نماز بر وی و اجب نیست بلکه هرگاه بر استعمال آب قادر شد، تنها غسل بر وی و اجب است (در صورتیکه در حال جنابت تیمم کرده باشد). زیرا عمرانسگفته است: «پیامبرص، به امامت مردم ایستاد و نماز خواند، هنگامی که نمازش بپایان رسید، دید که مردی از مردم کناره گرفته و با آنها نماز نمیخواند، فرمود: «ما منعك یا فلان أن تصلی مع القوم؟»«چه چیز ترا از آن باز داشت که با مردم نماز بخوانی؟». گفت: جنب شدهام و به آب دسترسی ندارم. پامبرص، فرمود: «علیك بالصعید فإنه یكفیك» «با خاک پاک تیمم کن و آن برای تو کفایت میکند». سپس عمران گفت: بعد از آنکه آب یافتند، پیامبرص، ظرفی پر از آب بدان مرد که جنب شده بود، داد و فرمود: «إذهب فأفرغه علیك»«برو آن را بر خود خالی کن= بدان غسل کن». بخاری آن را روایت کرده است.
شرعی بودن مسح بر جبیره و باند و نوار زخم پیچی و دلیل شرعی آن:
مسح کردن بر روی جبیره و امثال آن، که بدان، اندام بیمار و آسیب دیده را میبندند، عملی است شرعی، بدلیل احادیثی که در این باره و ارد شده است، این احادیث اگر چه «ضعیف» هستند، لیکن طرق روایت آنها، متعدد و بعضی از آنها بعضی دیگر را تقویت کرده و آنها را شایستهی استدلال بر شرعی بودن این عمل، میسازند. یکی از این احادیث، حدیث جابر است که: "مردی سنگ بر سرش خورد و آن را زخمی ساخت، سپس آن مرد محتلم (شیطانی) شد، او از یاران خود سوال کرد که آیا رخصت دارد که تیمم کند؟ آنان در جواب اوگفتند: در حالی که آب هست و تو بدان دسترسی داری، ما تیمم را برای تو، جایز نمیدانیم و تو رخصت تیمم کردن نداری، آن مرد غسل کرد و بر اثر آن، فوت نمود، و قتی که به حضور پیامبر رسیدیم این جریان به اطلاع ایشان رسید، و فرمودند: «قتلوه قتلهم الله، ألا سألوا إذ لم یعلموا فإنما شفاء العی السؤال، إنما كان یكفیه أن یتمم ویعصر أو یعصب على جرحه، ثم یمسح علیه ویغسل سائر جسده»«او را کشتند، خدا آنان را بکشد، و قتی که نمیدانستند چرا سوال نکردند؟ بیگمان علاج و چارهی ندانستن و جهل، تنها پرسش است. تنها کافی بود که او تیمم کند و بر زخم خود نواری و باندی بپیچد و روی آن مسح کند و باقی اندامهای خود را بشوید». ابوداود و ابن ماجه و دارقطنی آن را روایت کردهاند و ابن السکن آن را «صحیح» دانسته است. و در حدیث صحیح از ابن عمر نقل شده که: او بر روی نوار و زخم پیچ، مسح کرده است.
حکم مسح بر جبیره، و جوب است، یعنی در و ضو و در غسل بایستی بجای شستن عضو آسیب دیده و یا مسح آن، بر روی جبیره و زخم پیچ مسح کرد. و مسح آن، بدل از شستن و مسح کردن آن است.
کسی که زخم یا شکستگی داشته باشد و بخواهد و ضو بگیرد یا غسل کند، بر وی و اجب است که اندامهای خویش را، بشوید، حتی اگر با گرم کردن آب باشد. اگر احساس کند که شستن اندام آسیب دیده ضرر دارد، بدین معنی که این شستن موجب بیماری دیگری گردد، یا درد آن را افزایش دهد، یا اینکه بهبودی آن را، به تاخیر اندازد، فرضیت شستن آن، به فرض بودن مسح کردن آن، بوسیلهی آب، تبدیل میگردد. یعنی فرض میگردد که آن را با آب مسح کند نه اینکه آن را بشوید. اگر احساس کند که مسح با آب برای زخمش زیانآور است، بر وی و اجب میگردد که بر روی زخم نواری یا باندی بپیچد و یا بر روی شکستگی، تختهبندی = (جبیره) ببندد، بنحوی که چیزی بر اندام آسیب دیده اضافه نباشد، مگر برای ضرورت - یعنی تنها روی عضو آسیب دیده را بپوشاند -سپس بر روی آن جبیره یکبار مسح کند که همه را فرا گیرد. لازم نیست که قبل از "جبیره" یا «عصابه» اندام را پاکیزه نموده باشد و مدت زمان معینی نیز برای آن شرط نیست، بلکه تا زمانی که عذر باقی باشد، همیشه در هنگام و ضو یا غسل بر آن اندام، مسحکند.
وقتی که جبیره، از جای خود کنده شود، یا بخاطر بهبودی موضع شکستگی، از روی آن بیفتد، یا موضع آسیب دیده بهبودی یافته باشد، اگر چه جبیره هم نیفتاده باشد، در همهی آن احوال، مسح بر جبیره باطل میگردد. دیگر باید اندام را بشوید.
کسی که به آب و خاک پاک، دسترسی نداشته باشد، بهرحال نماز خود را میخواند و اعادهی آن لازم نیست، زیرا مسلم از عایشهلروایت کرده است که: ایشان از اسماء گردنبندی را به عاریه گرفته بود، آن گردن بند گم شد. پیامبرصکسانی از یارانش را، برای پیدا کردن و جستجوی آن، گسیل داشت، و قت نماز، آنان را دریافت، موقع نماز فرا رسید، بدون و ضو نماز خواندند، و قتی که به حضور پیامبرصباز آمدند، از این حال شکوه کردند، در پی آن آیهی تیمم نازل شد، اُسید بن حصیر گفت: خدا ترا = (ای عایشه) پاداش خیر دهد، به خدای سوگند، هرگز، برای تو پیش آمدی روی نداده است، مگر اینکه خداوند، راه بیرون رفتن از آن را نیز برایت آفریده است، و آن را برای مسلمانان نیز خیر و برکت قرار داده است. بنابر این آن دسته از یاران پیامبرص، و قتی که به و سیلهی پاک کننده «طهور» دسترسی نداشتند، نماز خود را خواندند و از آن حالت که پیش آمده بود نزد پیامبر شکوه کردند و پیامبری در بارهی آن چیزی نفرمود و بدانان نیز دستور نداد که نماز خود را اعاده کنند. «نووی» گفته است که: این حدیث قویترین دلیل است بر این مطلب.
۱- تعریف آن: (حیض چیست)؟:
حیض در لغت بمعنی جریان است و در اینجا مراد از آن، خونی است که از شرمگاه زن، در حال تندرستی بیرون آید و آن خون که بیرون میآید، بوسیلهی زایمان و ازالهی پردهی بکارت دوشیزگی نباشد. (بنابر این، هر خونی را حیض نمیگویند).
۲- وقت حیض و قاعدگی ماهیانه:
بیشتر علماء بر آنند که و قت شرعی حیض، در زنان، قبل از رسیدن به سن نه سالگی به سال قمری (هر سال قمری ٣٥٤ روز است) آغاز نمیگردد. هرگاه زنی قبل از رسیدن بدان سن، در خود خونی دید، آن خون، خون حیض به حساب نمیآید. بلکه خونی است که در اثر بیماری یا ضایعهای از وی خارج شده است. گاهی این عادت ماهیانه، تا آخر عمر ادامه خواهد داشت و دلیلی نیست که بموجب آن، پایان مدت قاعدگی معلوم و معین شده باشد. پس هرگاه پیرزن سالمندی، در خود خونی دید، ممکن است که آن خون، از آن قاعدگی باشد.
۳- رنگ خون قاعدگی ماهیانه:
بایستی خون حیض، یکی از این سه رنگ زیر را داشته باشد:
الف- رنگ سیاه: چون از فاطمه بنت حبیش روایت شده استکه: «او همواره مبتلا به حیض بود، پیامبرص، به وی فرمود: «إذا كان دم الحیضة أسود یعرف فإذا كان كذلك فأمسكی عن الصلاة فإذا كان الاخر فتوضی وصلی فإنما هو عرق»«هرگاه آن خون، از آن حیض باشد، رنگ آن سیاه است و بوی مخصوص دارد ( که زنان بدان آشنا هستند) هرگاه چنان شد از خواندن نماز خودداری کن، اگر چنان نبود، و ضو بگیر و نمازت را بخوان، زیرا آن خون، از آن رگ است». ابوداود و نسائی و ابن حبان و دارقطنی آن را روایت کردهاند. دارقطنی گفته است که همهی راویان این حدیث «ثقه» هستند و حاکم نیز آن را روایت کرده و گفته که شرایط مسلم را دارد. ب-سرخ است: زیرا رنگ اصلی خون چنان است.
ج- زرد است: گاهی زن آبی را در خود میبیند، که همچون آب زخم و چرک، زرد است.
د-کدر و تیره است: رنگی تیره، رنگی است متوسط بین سفید و سیاه مانند آب آلوده به چرک.
چون علقمه بن ابی علقمه از مادرش ام مرجانه مولای عایشهلنقل کرده است که: مادرش از عایشه روایت کرده است که گفته: «كانت النساء یبعثن إلى عائشة بالدرجة فیها الكرسف فیه الصفرة، فتقول. لا تعجلن حتى ترین القصة البیضاء»«زنان صندوقچههایی برای عایشه میفرستادند، که در آنها پنبهای بود، آغشته به زردی خون حیض (مقصودشان آن بود که آیا در چنین حالتی از خون حیض پاک شدهایم؟)، عایشه میگفت: شتاب نکنید تا اینکه پنبهی سفید را ببینید (یعنی با پنبه شرمگاه خود را پاک کنید اگر پنبه کدر و تیره نشد بلکه سفید ماند آنوقت از حیض پاک شدهاید).. ». این حدیث را مالک و محمد بن الحسن روایت کردهاند و بخاری آن را «معلق» دانسته است.
البته رنگ زرد و تیره، زمانی رنگ خون حیض به حساب میآیند که در ایام قاعدگی باشد، در غیر ایام قاعدگی، آن رنگها، رنگ خون حیض به حساب نمیآیند. زیرا ام عطیه، گفته است: «كنا لا نعد الصفرة والكدرة بعد الطهر شیئا» «ما همواره بعد از اینکه از حیض پاک میشدیم، اگر رنگ زرد و تیره در خود میدیدیم، بدان اهمیت نمیدادیم و به چیزی حساب نمیکردیم». ابوداود و بخار این حدیث را روایت کردهاند، اما بخاری قید «بعد از ظهر» را ذکر نکرده است.
۴- مدت حیض و قاعدگی:
حداقل و حداکثر مدت حیض بیان نشده است و در بیان آن چیزی که بتوان بدان استدلال نمود، روایت نشده است . بنابر این اگر زن عادت معین و مشخص ماهیانه داشته باشد، بدان عمل میکند. چون ام سلمهلگفته است که: او دربارهی زنیکه خونریزی دارد (باصطلاح مستحاضه است) از پیامبرص، استفتاء نموده است، او فرمودهاند: «لتنظر قدر اللیالی والایام التی كانت تحیضهن وقدرهن من الشهر، فتدع الصلاة ثم لتغتسل ولتستثفر ثم تصلی»«و باندازهی روزها و شبهائی که در یک ماه قاعده میشد، صبر میکند و نماز نمیخواند، سپس بعد از آن مدت، باید غسل کند و با یارچهای شرمگاه خویش را، محکم ببندد و نمازهای خود را، بگزارد». بجز ترمذی پنج نفر از محدثین آن را روایت کردهاند.
اگر زنی عادت ماهیانهی مرتب و منظم و مقرری نداشته باشد، باید با استفاده از قرائن موجود، تشخیص دهد که این خون مربوط به عادت ماهیانه است یا خیر؟ و این مطلب با استدلال به حدیث فاطمه بند حبیش است که در صفحات قبل بدان اشاره شد و در آن آمده بود که: «إذا كان دم الحیض فإنه أسود یعرف»«هرگاه آن خون از آن حیض باشد، سیاه و دارای بوی مخصوص است». بموجب این حدیث خون حیض از دیگر خونها، متمایز است و با آنها فرق دارد و زنان بدان آشنائی دارند.
۵- مدت طهر و پاکی بین دو حیض:
علماء بر آن اتفاق دارند که برای مدت طهر و پاکی بین دو حیض، حداکثری نیست. و درباره حداقل مدت طهر، اختلاف کردهاند. بعضی آن را پانزده روز و گروهی دیگر سیزده روز دانستهاند، و حقیقت آنست که در بیان حداقل آن، دلیلی که شایستگی احتجاج و استدلال داشته باشد، نیامده است.
۱- تعریف آن:
نفاس، خونی است که بسبب و لادت و زائیدن از شرمگاه زن بیرون میآید. و لو اینکه بعد از سقط جنین نیز باشد.
۲- مدت خون نفاس:
برای نفاس حداقلی نیست، و ممکن است در یک لحظه جاری و بعد از آن قطع شود. هرگاه زنی بچهای به دنیا آورد و بعد از زایمان بلافاصله خونش قطعگردد، یا اصلا بدون خونریزی زایمان صورت گیرد، و دورهی نفاس وی بپایان رسد، آن زن مانند دیگر زنان که پاک هستند، باید نماز و روزه و دیگر تکالیف شرعی را انجام دهد. اما حداکثر مدت نفاس چهل روز است. چون ام سلمهلگفت: «زنان در زمان پیامبرص، بعد از ایمان چهل روز در دورهی نفاس مینشستند». بجز نسائی پنج نفر از محدثین آن را روایت کردهاند. ترمذی بعد از این حدیث گفته است که: اهل علم از یاران پیامبرصو تابعین و دیگران اجماع کردهاند بر اینکه زنان بعد از زایمان تا چهل روز نماز نمیخوانند، مگر اینکه قبل از چهل روز، پاک شوند، که در آن صورت باید از همان روز طهارت و پاکی غسل کنند و نماز بخوانند. اگر زن بعد از چهل روز در خود، خون دید، اکثر اهل علم بر آنند که بعد از چهل روز، باید نماز خود را بخواند -و آن خون، خون نفاس نیست-.
آنچه که بر زنان درحال قاعدگی ماهیانه و مدت خونریزی بعد از زایمان حرام است.
تمام چیزهایی که برای جنب حرام است، برای زنان در حال قاعدگی و در مدت خونریزی بعد از زایمان نیز، حرام است. هر سه حالت، «جنب» و «قاعدگی» و «نفسا» را «حدث اکبر » مینامند.
علاوه بر آنچه که برای جنب حرام است، برای زنان در حال حیض و نفاس چیزهای زیر نیز، حرام است:
۱- روزه:
برای زنان در حال حیض و نفاس، حلال نیست که روزه بگیرند، اگر روزه گرفتند، آن روزه باطل و لغو است. بر آنان و اجب است که روزه روزهایی را، که بسبب حیض و نفاس نگرفتهاند، قضا نمایند. لیکن قضای نمازهای فوتی در آن مدت، و اجب نیست. تا در مشقت نیفتند. زیرا نماز فراوان تکرار میگردد بخلاف روزه، که سالی یکماه است. چون ابوسعید خدریسگفته است که: پیامبرص، در روز عید قربان یا عید فطر به سوی نمازگاه بیرون میرفت، از کنار عدهای از زنان گذشت و فرمود: «یا معشر النساء تصدقن فإنی أیتكن أكثر أهل النار) فقلن: ولم یا رسول الله؟ قال: (تكترن اللعن وتكفرن العشیر. ما رأیت من ناقصات عقل ودین أذهب للب الرجل الحازم من إحداكن!) قلن: وما نقصان عقلنا ودیننا یا رسول الله؟ قال: (ألیس شهادة المرأة مثل نصف شهادة الرجل؟ قلن: بلى. قال (فذلك من نقضان عقلها، ألیس إذا حاضت لم تصل ولم تصم؟) قلن: بلى. قال. (فذلك نقصان دینها»«ای جماعت زنان، بسیار صدقه و بخشش کنید، زیرا بیشتر اهل دوزخ را، از شما دیدم، گفتند: چرا ای رسول خدا؟ فرمود: چون خیلی نفرین میکنید و نسبت به همدم و همنشین و همسر ناسپاس هستید. هیچ ناقص عقل و ناقص دینی را ندیدهام که بمانند شما از مردان خردمند، خرد برباید، گفتند: چرا عقل و دین ما ناقص است ای رسول خدا؟ فرمود: مگر شهادت زن نصف شهادت مرد نیست؟ گفتند: آری چنین است، فرمود: پس این مربوط به نقصان عقل زن است، مگر چنین نیست که زنان در حال حیض نماز نمیگزارند و روزه نمیگیرند، گفتند: آری چنین است، فرمود: اینهم مربوط به نقصان دین آنان است». مسلم و بخاری آن را روایت کردهاند. از معاذسروایت شده است که گفته است: «از عایشهلپرسیدم که چرا زن پس از قاعدگی روزهها را قضا مینماید و لی نماز را قضا نمیکند؟ در جواب گفت: ما و قتیکه همراه پیامبر بودیم، بعادت ماهیانه دچار میشدیم، تنها به قضای روزه به ما امر میشد و دستور قضای نماز، به ما داده نمیشد». گروه محدثین آن را روایت کردهاند.
۲- مقاربت جنسی و جماع:
به نص قرآن و سنت نبوی و به اجماع مسلمین، نزدیکی جنسی با زن در حال حیض و نفاس، حرام است تا اینکه پاک شود. چون انسسگفته است: یهودیان و قتی که زن دچار قاعدگی و عادت ماهیانه میشد، با او غذا نمیخوردند و نزدیکی جنسی نیز نمینمودند. یاران پیامبرصدر این باره از او سوال کردند که خداوند چنین به وی و حی فرمود: ﴿وَیَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡمَحِیضِۖ قُلۡ هُوَ أَذٗى فَٱعۡتَزِلُواْ ٱلنِّسَآءَ فِی ٱلۡمَحِیضِ وَلَا تَقۡرَبُوهُنَّ حَتَّىٰ یَطۡهُرۡنَۖ فَإِذَا تَطَهَّرۡنَ فَأۡتُوهُنَّ مِنۡ حَیۡثُ أَمَرَكُمُ ٱللَّهُۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِینَ وَیُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِینَ٢٢٢﴾[البقرة: ۲۲۲]. «ای محمد از تو در بارهی نزدیکی جنسی با زنان در زمان قاعدگی و عادت ماهانه، سوال میکنند، در جوابشان بگو: عادت ماهانه برای زنان ناراحتی و رنج است، پس در مدت حیض از نزدیکی به آنان خودداری کنید و بدانان نزدیکی نکنید تا اینکه پاک شوند، هرگاه پاک شدند، از راه طبیعی بدانان نزدیکی کنید، اگر کسی در زمان قاعدگی نزدیکی کرده است، توبه کند و اظهار پشیمانی نماید، زیرا بیگمان خداوند کثرت توبه و بازگشت بندگان خود را و طهارت و پاکی آنان از پلیدیها و زشتیها را دوست میدارد».پیامبرص، فرمود: «اصنعوا كل شئ إلا النكاح وفی لفظ (إلا الجماع»«در حال قاعدگی، با همسرانتان هر کاری بکنید، مگر جماع و نزدیکی جنسی». بجز بخاری گروه محدثین هم این حدیث را روایت کردهاند. نووی گفته است: «اگر مسلمانی معتقد باشد که نزدیکی با زن از راه طبیعی در حال قاعدگی حلال است، کافر و مرتد میگردد، اگر آن عمل را انجام داد بدون اینکه به حلال بودن آن معتقد باشد، خواه از روی فراموشی یا عدم علم، به حرمت آن یا عدم اطلاع از قاعده شدن زن باشد، در این صورت شخص گناهکار نیست و پرداخت تاوان و کفاره لازم نمیباشد. اگر با علم به حرمت و اطلاع از قاعده بودن زنش، از روی اختیار و بعمد، عمل نزدیکی جنسی را انجام داد، بیگمان گناه بزرگی را مرتکب شده است که توبه و پشیمانی از آن و اجب است. در اینکه آیا پرداخت کفاره و تاوان و اجب است یا خیر؟ دو قول هست: که صحیحتر آنست که بر او کفارهای نیست». سپس نووی گفته است: صورت دوم آنست که بالاتر از ناف و پایینتر از زانو، با زنش در حال حیض تماس بدنی داشته باشد، در اینصورت به اجماع مسلمین: حلال است. صورت سوم آنست که مابین ناف و زانو، بغیر از پیش و پس با او تماس بدنی داشته باشد، بیشتر علماء برآنند که این عمل حرام است. لیکن نووی گفته است که: به نظر من حلال است و لی کراهت دارد زیرا که دلیل کراهت آن قویتر است. این بود خلاصهی آنچه که نووی گفته است. دلیلی که او بدان اشاره کرده است: چیزی است که از زنان پیامبرصروایت شده است که:
«پیامبرصهرگاه میخواست با یکی از زنانش در حال قاعدگی معاشرت نماید چیزی بر شرمگاه او میانداخت». ابوداود این حدیث را روایت کرده است. حافظ گفته است که اسناد این حدیث قوی است. از مسروق بن الاجدع روایت شده که گفته است: «از عایشه پرسیدم: مرد چه چیزی را میتواند با زنش انجام دهد و قتی که او قاعده باشد؟ گفت: «هر چیزی بجز نزدیکی جنسی». بخاری این حدیث را در کتاب تاریخ خود روایت کرده است.
۱- تعریف آن:
استحاضه، عبارت است از جریان خون مداوم از زن پس از روزهای عادت ماهانه و در غیر و قت آن -جریان همیشگی خون از شرمگاه زن-.
۲- احوال زن مستحاضه = زنی که همیشه در حیض باشد:
این گونه زنان از سه حالت بیرون نیستند:
الف- زنی که قبل از مستحاضه شدن، مدت و دوران قاعدگی مشخص و معین داشت، در این حالت هر ماه، آن مدت معین را، مدت حیض محسوب میدارد و بقیه را دوران استحاضه به حساب میآورد. زیرا ام سلمه گفته است: «أنها استفتت النبیص فی امرأة تهراق الدم فقال: (لتنظر قدر اللیالی والایام التی كانت تحیضهن وقدرهن من الشعر، فتدع الصلاة، ثم لتغتسل ولتستثفر ثم تصلی)»«او از پیامبرصدربارهی زنی که همیشه خون ریزی دارد، استفتاء نمود، پیامبرصفرمود: هر ماه به اندازه آن مدت معین از روزان و شبان که عادت ماهانه داشت منتظر بماند و نماز نخواند سپس باید غسل کند و با پارچهای شرمگاه خویش را محکم ببندد و بطور عادی نمازهایش را بخواند». مالک و شافعی و بجز ترمذی پنج نفر از محدثین آن را روایت کردهاند. نووی گفته است اسناد این حدیث شرایط مالک و شافعی را دارد. خطابی گوید: این حکم زنی بودکه روزهای قاعدگی ماهیانهاش در زمان صحت و تندرستی معلوم بوده است و بعد از آن مستحاضه گردیده است و خونریزی وی بصورت همیشگی در آمده باشد، که پیامبرص، به او دستور داد که هر ماه باندازهی همان روزهای معین عادت ماهیانهاش در زمان صحت، نماز را ترک نماید و بعد از اتمام آن روزها یکباره غسل میکند و حکم زنان طاهر را دارد و نماز خود را از سر میگیرد.
ب- زنی که خونریزی همیشگی دارد و روزهای عادت ماهیانهی او قبلا معلوم نبوده است. بدانجهت که آن را فراموش کرده، یا بحالت مستحاضه بودن، به سن بلوغ رسیده است و نمیتواند خون قاعدگی را، از غیر آن تشخیص دهد. در این صورت بنا به عادت اغلب زنان، ایام قاعدگی او شش یا هفت روز میباشد، زیرا حمنه بنت جحش گفته است: "من فراوان قاعده میشدم و قاعدگی من شدید و بسیار بود، لذا به حضور پیامبر رفتم تا از ایشان استفتاء کنم و به وی خبر دهم، او را در منزل خواهرم زینب بنت جحش یافتم، و گفتم "ای رسول خدا، من فراوان و بسیار شدید، قاعده میشوم، و مرا از نماز و روزه باز میدارد، نظر شما در این باره چیست"؟ فرمود: «أنعت لك الكرسف (۱) فإنه یذهب الدم»«من ترا به استعمال پنبه توصیه میکنم، زیرا پنبه خون را متوقف میکند». حمنه گفت: بیشتر از آنست که با پنبه متوقف شود، فرمود: (فتلجمی)بر جای خون همچون لگام پارچهای محکم بر آن ببندد. حمنه گفت: «خون من بشدت میریزد». پیامبرصفرمود: «(سآمرك بآمرین) أیهما فعلت فقد أجزأ عنك من الاخر، فان قویت علیها فأنت أعلم، فقال لها: (إنما هذه ركضة من ركضات الشیطان، فتحیضی ستة أیام إلى سبعة فی علم الله ثم اغتسلی، حتى إذا رأیت أنك قد طهرت واستنقیت، فصلی أربعا وعشرین لیلة، أو ثلاثا وعشرین لیلة وأیامها، وصومی، فإن ذلك یجزئك، وكذلك فافعلی فی كل شهر كما تحیض النساء وكما یطهرن بمیقات حیضهن وطهرهن، وإن قویت على أن تؤخری الظهر وتعجلی العصر، فتغسلین ثم تصلین الظهر والعصر جمیعا، ثم تؤخرین المغرب وتعجلین العشاء وتجمعین الصلاتین فافعلی، وتغتسلین مع الفجر وتصلین، فكذلك فافعلی وصلی وصومی إن قدرت على ذلك...) وقال رسول اللهص: (وهذا أحب الامرین إلی)»«من به تو دستور خواهم داد که از دو کار یکی را انجام دهی، هر کدام را انجام دادی بجای دیگری برایت کافی است. اگر توانستی هردو را انجام دهی، خودت بهتر میدانی و بحال خود داناتری: پیامبرصبه وی فرمود: بیگمان این حالت حرکتی است از حرکات شیطان و بیماری است، پس شش روز یا هفت روز را برای قاعده بگذار - خدا میداند- سپس غسل کن تا اینکه خیال میکنی که تو پاک شدهای و پاکیزه گشتهای، آنوقت تا مدت ٢٤ شبانه روز یا ٢٣ شبانه روز نمازت را بخوان و روزهات را بگیر، بیگمان این برای تو کافی است، و بهمین ترتیب در هر ماه رفتار کن، همانطوری که زنان بموقع خود قاعده میشوند و پاک میگردند. و اگر توانستی و امکان داشتی که نماز ظهر را به تاخیر بیندازی و نماز عصر را زود بخوانی، غسل میکنی سپس نماز ظهر و عصر را با هم جمع میکنی، سپس نماز مغرب را به تاخیر میاندازی و نماز عشاء را زود میخوانی بدین معنی که غسل میکنی و هردو نماز را با هم میخوانی، (اگر توانستی) این کار را بکن ، و برای نماز صبح هم غسل میکنی سپس نماز را میخوانی، پس چنین میکنی و نمازت را میگزاری، و روزهات را میگیری اگر آن را توانستی، و پیامبر فرمود: این شیوهی دوم را بیشتر دوست دارم». این حدیث را احمد و ابوداود و ترمذی روایت کردهاند. و ترمذی گفته است که «حدیث حسن و صحیح» است. و گفته است: در بارهی آن از بخاری پرسیدم، گفت: حدیثی است «حسن». و احمد بن حنبل گفته است: حدیثی است «حسن و صحیح». خطابی در تعلیق بر این حدیث گفته است: این مطلب دربارهی زنی است که قبلا ایام قاعدگی وی معلوم نبوده و از آغاز (بلوغ) مستحاضه بوده است و خون حیض را از غیر آن تمیز نمیدهد و خونش ادامه داشته و بر وی غلبه کرده است، که پیامبرصکار وی را بر طبق عرف ظاهر و احوال اغلب زنان، بیان فرموده است و بنا به عادت غالب زنان، کار قاعدگی او را، هر ماه یکبار گفته است، و سخن پیامبرصکه میفرماید: «كما تحیض النساء ویطهرن بمیقات حیضهن وطهرهن»بر این مطلب دلالت دارد. خطابی گفته است: این حدیث مستند قیاس بعضی از زنان بر بعضی دیگر در مسئلهی حیض و آبستنی و بلوغ و امثال آن، قرارگرفته است. (بنابر این میتوان احوال آنها را بر همدیگر قیاس کرد).
ج- زنی که عادت ماهیانه نداشته باشد و لی میتواند خون حیض را از غیر آن تمیز دهد. در این حالت آن زن بر حسب تمیز و تشخیص خود عمل میکند. زیرا فاطمه بنت ابی حبیش گفته است که: او مستحاضه میشد، و پیامبرص، به وی فرمود: «إذا كان دم الحیض فإنه أسود یعرف، فإذا كان كذلك فأمسكی عن الصلاة، فإذا كان الاخر فتوضئی وصلى فإنما هو عرق». این حدیث (و ترجمهی آن) قبلا گذشت.
۳- احکام مستحاضه:
مستحاضه احکامی دارد که بشرح زیر خلاصه میگردد:
الف- فقط یکبار بر او غسل و اجب است و آنهم و قتی است که حیض او قطع میگردد، (یعنی و قتی که قطع حیض محسوب میگردد که در ضمن احادیث مربوط به آن بیان گردید)، پس برای نماز خواندن و دیگر کارها، غسل و اجب نیست، جمهور علمای سلف و خلف بر این رای هستند.
ب- برای هر نماز بر او و اجب است که جداگانه و ضو بگیرد. زیرا در روایت بخاری آمده بودکه: «ثم توضئی لكل صلاة»«سپس برای هر نمازی و ضو بگیر». و به رای امام مالک و ضو گرفتن برای هر نمازی مستحب است. و ضو برای هر نمازی و اجب نیست مگر اینکه و ضویش باطل شده باشد (یعنی اگر و ضویش باطل نشده باشد مثل دیگر زنان میتواند با یک و ضو چند نماز بخواند).
ج- بایستی قبل از و ضو، شرمگاه خود را بشوید و برای دفع نجاست یا بحداقل رساندن آن، با پارچهای یا پنبهای، آن را بپوشاند و روی آن بگذارد. اگر خون بدینوسیله دفع نشد علاوه بر آن باید آن را با پارچهای محکم و بصورت لگام مانندی روی آن را ببندد، البته این هم و اجب نیست بلکه بهتر است که چنان کند.
د- بنا به رای جمهور فقهاء نباید قبل از دخول و قت نماز و ضو بگیرد. چون طهارت و و ضو گرفتن او بنا به ضرورت انجام میگیرد. پس نباید قبل از و قت نیاز، بدان مبادرت شود.
هـ- برای شوهرش جایز است که در حال جریان خون با او نزدیکی کند. زیرا به رای جمهور علماء دلیی مبتنی بر تحریم جماع و نزدیکی در این باره و ارد نشده است. ابن عباسگفته است: «شوهر زن مستحاضه با وی نزدیکی میکند، زیرا آن زن نماز میخواند و نماز بزرگتر است». بخاری آن را روایت نموده است - یعنی، اگر روا باشد که در حال خونریزی نماز بخواند و نماز بزرگترین کاری است که طهارت و پاکی برای آن شرط است، پس جماع و نزدیکی نیز رو است -از عکرمه بنت حمنه روایت شده است که: «او مستحاضه بود و شوهرش با او نزدیکی مینمو» ابوداود بیهقی آن را روایت کردهاند. و نووی گفت که اسناد این حدیث، حسن است.
و- زن مستحاضه (در غیر اوقاتی که برایش مدت حیض محسوب میگردد) حکم زنان دیگر را دارد که پاک هستند. بنابر این نماز میخواند و روزه میگیرد و میتواند (در مسجد) اعتکاف کند و قرآن بخواند و به مصحف دست بزند و آن را حمل کند و هر نوع عبادتی را انجام دهد. این مطلب به اجماع علماء است.
- خون حیض فاسد و آلوده است، و لیکن خون استحاضه خون طبیعی است لذا در مدت خون حیض عبادات ترک میشود بخلاف خون استحاضه.
نماز عبادتی است که گفتارها و کردارهای و یژهای را در بر میگیرد، با تکبیر (الله اکبر) آغاز و با تسلیم (السلام علیکم و رحمة الله) پایان میپذیرد.
نماز در دین اسلام پایه و منزلتی دارد که منزلت و پایه هیچ عبادت دیگر بدان نمیرسد و با آن برابر نمیکند. نماز پایه و اساس و ستون دین است که بدون آن دین بر پای نمیماند. پیامبرص، فرموده است: «رأس الامر الاسلام، وعموده الصلاة، وذروة سنامه الجهاد فی سبیل الله»«سر کارها اسلام است، و ستون آن نماز است، و بلندترین قله آن جهاد در راه خدا است». نماز نخستین عبادتی است که خدا و اجب کرده است. خداوند در شب معراج در خطاب مستقیم و بدون و اسطه، با پیامبرصآن را و اجب نمود. انسگفته است: «در شب اسرا» پنجاه نماز (در شبانه روز) بر پیامبرصفرض گردید. سپس کاهش یافت تا اینکه بصورت پنج بار در شبانه روز در آمد. سپس ندا در آمد: ای محمد: بیگمان سخن من تغییر ناپذیر است، پس بیگمان این پنج نماز شما، پاداش پنجاه بار نماز خواندن را در شبانه روز دارد». احمد و نسائی و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. نماز نخستین چیزی است که بنده خدا در باره آن مورد باز خواست قرار میگیرد. عبدالله بن قرط نقل کرده است که پیامبرصفرمود: «أول ما یحاسب علیه العبد یوم القیامة الصلاة فإن صلحت صلح سائر عمله، وإن فسدت فسد سائر عمله»«نخستین چیزی که انسان در روز قیامت بر آن باز خواست خواهد شد، نماز است، اگر کار آن درست باشد، دیگر کارهایش نیز درست است، و اگر کار آن تباه گردد، دیگر کارهایش نیز تباه میگردد». طبرانی آن را روایت کرده است.
نماز آخرین چیزی بود که پیامبرصبهنگام رحلت و ترک دنیا، آن را به امت خود سفارش و توصیه نمود و در و قتی که آخرین نفسهای خود را میکشید، میفرمود: «الصلاة الصلاة، وما ملكت أیمانكم»«نماز، نماز و زنانی را که در جنگ به اسارت میگیرید (یعنی مواظب نماز باشید و بر ادای آن مواظبت کنید و از زنانی که در جنگ اسیر میکنید مراقبت کامل نمائید».
نماز آخرین چیزی است که در دین از دست داده میشود. اگر نماز تباه گردد و بجای آورده نشود، همه امور دینی تباه خواهد شد -(با ترک نماز آخرین علاقه و پیوند دینی گسسته میشود)- پیامبرصفرموده است: «لتنقضن عرى الاسلام عروة عروة فكلما انتقضت عروة تشبث الناس قبالتی تلیها فأولهن نقضا الحكم وآخرهن الصلاة»«گرههای اسلام یکی بعد از دیگری باز میشود -(اگر یکی باز شد، موجب باز شدن دیگری نیز میشود)-هرگاه گرهی باز شد مردم به گره بعدی متشبث میگردند. نخستین گرهی که باز میشود داوری است - (نخست داوری درست و مطابق اسلام صورت نمیگیرد یا مقصود از حکم حکومت است یعنی اول شیوه حکومت درست اسلامی نقض میگردد و به ترک کارهای دیگر دینی منجر میگردد) - و آخرین گرهی که از دین اسلام باز میشود و نقض و ترک میگردد، نماز است». ابن حبان این حدیث را از ابوامامه روایت کرده است.
کسی که آیات قرآن کریم را تتبع و پیگیری نماید، در مییابد که خدای بزرگ هرگاه نماز را ذکر میکند گاهی آن را با ذکر و یاد خدا مقارن میسازد: ﴿إِنَّ ٱلصَّلَوٰةَ تَنۡهَىٰ عَنِ ٱلۡفَحۡشَآءِ وَٱلۡمُنكَرِۗ وَلَذِكۡرُ ٱللَّهِ أَكۡبَرُۗ﴾[العنكبوت: ۴۵]. «بیگمان نماز اگر همراه اخلاص باشد، نماز گزار را از گناهان بزرگ و زشتیها و تمام آنچه که مخالف شرع خدا باشد، باز میدارد».﴿قَدۡ أَفۡلَحَ مَن تَزَكَّىٰ١٤ وَذَكَرَ ٱسۡمَ رَبِّهِۦ فَصَلَّىٰ١٥﴾[الأعلى: ۱۴-۱۵]. «بیگمان رستگار است کسی که خود را از کفر و گناهان پاک ساخت و با قلب و زبان یاد پروردگار خود را کرد و با خشوع و دل سپردن به خدا، نمازگزارد».﴿وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِیٓ١٤﴾[طه: ۱۴]. «همواره بر اقامه نماز مداومت کن تا همیشه مرا به یاد داشته باشی».
و گاهی خداوند نماز را با زکات مقارن میسازد: ﴿وَأَقِیمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتُواْ ٱلزَّكَوٰةَۚ﴾[البقرة: ۱۱۰]. «نماز را بپای دارید و زکات دارائی خود را پرداخت کنید».و گاهی آن را با صبر و شکیبائی با هم میآورد: ﴿وَٱسۡتَعِینُواْ بِٱلصَّبۡرِ وَٱلصَّلَوٰةِۚ﴾[البقرة: ۴۵]. «برای ادای تکلیفات خود از صبر و شکیبائی و تحمل دشواریها از جمله روزه، و از نماز که قلب را پاک میکند و از زشتیها و بدیها منع میکند کمک بگیرید».و گاهی آن را با نسک و شعایر دینی همراه میسازد: ﴿فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَٱنۡحَرۡ٢﴾[الكوثر: ۲]. «همواره خالصانه برای پروردگارت نماز بگزار و برای سپاسگزاری از او قربانی کن».﴿قُلۡ إِنَّ صَلَاتِی وَنُسُكِی وَمَحۡیَایَ وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِینَ١٦٢ لَا شَرِیكَ لَهُۥۖ وَبِذَٰلِكَ أُمِرۡتُ وَأَنَا۠ أَوَّلُ ٱلۡمُسۡلِمِینَ١٦٣﴾[الأنعام: ۱۶۲-۱۶۳]. «بگو نمازم و همۀ عبادتهایم و اطاعت و فرمانبرداری که در حال زندگی انجام میدهم و ایمان و عمل صالحی که بر آن میمیرم، همهاش خالصانه برای رضای خدا است که پروردگار جهانیان است که تنها او شایستگی عبادت و اطاعت را دارد، که در آفرینش جهان و استحقاق و شایستگی برای پرستش شریک و انبازی ندارد، بیگمان پروردگارم مرا بدین اخلاص و توحید و عمل دستور داده است و من نخستین باور کننده و تسلیم شوندهام».و گاهی خدا کارهای نیک را باکلمه صلاه آغاز و افتتاح میکند و بدان نیز آنها را پایان میدهد، بهمانگونه که در سورۀ «معارج» (از آیه ۲۲ تا ۳۴) و در اول سوره «مومنون» آمده است: ﴿قَدۡ أَفۡلَحَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ١ ٱلَّذِینَ هُمۡ فِی صَلَاتِهِمۡ خَٰشِعُونَ٢﴾[المؤمنون: ۱-۲] إلی قوله: ﴿وَٱلَّذِینَ هُمۡ عَلَىٰ صَلَوَٰتِهِمۡ یُحَافِظُونَ٩ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡوَٰرِثُونَ١٠ ٱلَّذِینَ یَرِثُونَ ٱلۡفِرۡدَوۡسَ هُمۡ فِیهَا خَٰلِدُونَ١١﴾[المؤمنون: ۹-۱۱] . «بیگمان مومنانی که در نمازشان دل به خدا میدهند و اخلاص دارند، رستگار هستند... آنان کسانی هستند که بر ادای نمازهای خود محافظت و مداومت میکنند، و آنان هستند آن و ارثانی که بهشت را به ارث میبرند و در آن جاویدان میمانند».
تا آنجا اسلام به نماز اهمیت داده و بدان توجه کرده است، که قرآنکریم دستور داده که در سفر و غیر سفر و در حال امنیت و خوف بر ادای آن محافظت و مداومت گردد، آنجا که میفرماید: ﴿حَٰفِظُواْ عَلَى ٱلصَّلَوَٰتِ وَٱلصَّلَوٰةِ ٱلۡوُسۡطَىٰ وَقُومُواْ لِلَّهِ قَٰنِتِینَ٢٣٨ فَإِنۡ خِفۡتُمۡ فَرِجَالًا أَوۡ رُكۡبَانٗاۖ فَإِذَآ أَمِنتُمۡ فَٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ كَمَا عَلَّمَكُم مَّا لَمۡ تَكُونُواْ تَعۡلَمُونَ٢٣٩﴾[البقرة: ۲۳۸-۲۳۹]. «در انجام نمازها و (مخصوصا) نماز و سطی (نماز عصر بنا به اصح اقوال) کوشا باشید و پیوسته در ادای آنها بکوشید و از روی خضوع و اطاعت و اخلاص و تسلیم مطلق برای اطاعت خدا برخیزید و آن را بنحو اکمل انجام دهید. اگر (بخاطر جنگ و یا خطر دیگری) ترسیدید، (نماز را ترک نکنید) بلکه آن را در حال پیاده یا سواره انجام دهید، هرگاه امنیت خود را باز یافتید نماز را بطور کامل و صورت معمولی بخوانید و خدا را یاد کنید آنچنان که به شما یاد داد چیزهایی را که نمیدانستید».خدا کیفیت گزاردن نماز در حال سفر و جنگ و حال امنیت و عادی را چنین بیان فرموده است: ﴿وَإِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَلَیۡسَ عَلَیۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن یَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِینَ كَفَرُوٓاْۚ إِنَّ ٱلۡكَٰفِرِینَ كَانُواْ لَكُمۡ عَدُوّٗا مُّبِینٗا١٠١ وَإِذَا كُنتَ فِیهِمۡ فَأَقَمۡتَ لَهُمُ ٱلصَّلَوٰةَ فَلۡتَقُمۡ طَآئِفَةٞ مِّنۡهُم مَّعَكَ وَلۡیَأۡخُذُوٓاْ أَسۡلِحَتَهُمۡۖ فَإِذَا سَجَدُواْ فَلۡیَكُونُواْ مِن وَرَآئِكُمۡ وَلۡتَأۡتِ طَآئِفَةٌ أُخۡرَىٰ لَمۡ یُصَلُّواْ فَلۡیُصَلُّواْ مَعَكَ وَلۡیَأۡخُذُواْ حِذۡرَهُمۡ وَأَسۡلِحَتَهُمۡۗ وَدَّ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ لَوۡ تَغۡفُلُونَ عَنۡ أَسۡلِحَتِكُمۡ وَأَمۡتِعَتِكُمۡ فَیَمِیلُونَ عَلَیۡكُم مَّیۡلَةٗ وَٰحِدَةٗۚ وَلَا جُنَاحَ عَلَیۡكُمۡ إِن كَانَ بِكُمۡ أَذٗى مِّن مَّطَرٍ أَوۡ كُنتُم مَّرۡضَىٰٓ أَن تَضَعُوٓاْ أَسۡلِحَتَكُمۡۖ وَخُذُواْ حِذۡرَكُمۡۗ إِنَّ ٱللَّهَ أَعَدَّ لِلۡكَٰفِرِینَ عَذَابٗا مُّهِینٗا١٠٢ فَإِذَا قَضَیۡتُمُ ٱلصَّلَوٰةَ فَٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ قِیَٰمٗا وَقُعُودٗا وَعَلَىٰ جُنُوبِكُمۡۚ فَإِذَا ٱطۡمَأۡنَنتُمۡ فَأَقِیمُواْ ٱلصَّلَوٰةَۚ إِنَّ ٱلصَّلَوٰةَ كَانَتۡ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ كِتَٰبٗا مَّوۡقُوتٗا١٠٣﴾[النساء: ۱۰۱-۱۰۳]. «هرگاه سفر کردید، بر شما گناهی نیست که نماز را کوتاه کنید اگر از فتنه و خطر کافران بترسید زیرا کافران برای شما دشمن آشکاری هستند. و هنگامی که تو در میان آنها باشی و در میدان جنگ برای آنها نماز برپا کنی باید دستهای از آنها با تو به نماز برخیزند و باید سلاحهای خود را با خود برگیرند و هنگامی که سجده کردند و نماز را به پایان رسانیدند، باید به پشت سر شما به میدان نبرد بروند و آن دسته دیگر که نماز نخواندهاند و مشغول پیکار بودهاند بیایند و با تو نماز بخوانند و باید آنها و سایل دفاعی و سلاحهای خود را با خود در حال نماز حمل کنند، زیرا کافران دوست دارند که شما از سلاحها و متاعهای خود غافل شوید و یکمرتبه به شما هجوم کنند و بر شما گناهی نیست و مانعی ندارد، اگر از باران ناراحت هستید و یا بیمار و مجروح باشید، سلاحهای خود را بر زمین بگذارید، و لی و سایل دفاعی (مانند زره و کلاهخود) را با خود بردارید، خداوند برای کافران عذاب خوار کنندهای فراهم ساخته است. و هنگامی که نماز را به پایان رسانیدید خدا را یاد کنید، در حال ایستادن و نشستن و به هنگامی که به پهلو خوابیدهاید، و هرگاه آرامش یافتید و حالت خوف زایل گشت، نماز را به صورت معمول انجام دهید. زیرا نماز و ظیفه ثابت و معینی برای مومنان است».کسانی که در ادای نماز سستی میکنند یا آن را بجای نمیآورند، خداوند بر آنان بسیار سخت گرفته و آنان را تهدید نموده است. تا آنجا که میفرماید: ﴿۞فَخَلَفَ مِنۢ بَعۡدِهِمۡ خَلۡفٌ أَضَاعُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَٱتَّبَعُواْ ٱلشَّهَوَٰتِۖ فَسَوۡفَ یَلۡقَوۡنَ غَیًّا٥٩﴾[مریم: ۵۹]. «بعد از پیامبران و انبیاء نسلهائی آمدند که نماز را تباه کردند و آن را بکلی ترک نمودند و از آرزوهای نفسانی خود پیروی کردند و در گناهان فرو رفتند و بخواستههای ناروای جسمانی و نفسانی خود پاسخ مثبت دادند و گمراه شدند، بیگمان اینان جزاء و پاداش گمراهیهای خود را خواهند یافت»﴿فَوَیۡلٞ لِّلۡمُصَلِّینَ٤ ٱلَّذِینَ هُمۡ عَن صَلَاتِهِمۡ سَاهُونَ٥﴾[الماعون: ۴-۵]. «وای برای نمازگزارانی که از نماز خود غافل هستند و آن را بدون خشوع و خضوع و بدون حضور قلب، میخوانند و در ادای آن سستی میکنند».
چون نماز از جمله بزرگترین کارهایی است که نیازمند هدایت و یژه است، حضرت ابراهیم÷از پروردگار خود خواست که او و نسل او را، برای برپای داشتن نماز موفق بدارد: ﴿رَبِّ ٱجۡعَلۡنِی مُقِیمَ ٱلصَّلَوٰةِ وَمِن ذُرِّیَّتِیۚ رَبَّنَا وَتَقَبَّلۡ دُعَآءِ٤٠﴾[إبراهیم: ۴۰]. «پروردگارا مرا موفق گردان تا نماز را بطور کامل و جامع شرایط و ارکان بجای آورم و نسل مرا نیز بدینکار موفق گردان، پروردگارا دعا و عبادت مرا بپذیر، چه آن تنها برای تو و از روی اخلاص است».
کسی که نماز نخواند و منکر فرضیت آن بوده و آن را قبول نداشته باشد کافر میشود و به اجماع همه مسلمین از دین اسلام خارج شده است.
اما اگر کسی نماز نخواند، لیکن بدان ایمان و باوری داشته و به فرضیت آن معتقد باشد، و لی از روی تنبلی و سستی یا از روی مشغول بودن، به چیزی که پـوزش شرعی به حساب نمیآید، باشد: بموجب نص صریح احادیث نبویصچنین شخصی کافر و کشتن او و اجب است احادیثی که کافر شدن چنین شخصی را تصریح میکنند بشرح زیر است:
۱- از جابر روایت است که پیامبرص، فرمود: «بین الرجل وبین الكفر ترك الصلاة»«فرق بین کافر و مسلمان ترک نماز است = بوسیله نماز خواندن، مسلمان از غیر مسلمان مشخص میگردد». این حدیث را احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی و ابن ماجه روایت کردهاند.
۲- از بریده روایت شده است که پیامبرص، فرمود: «العهد الذی بیننا وبینهم الصلاة، فمن تركها فقد كفر»«پیمان و چیزی که ما را از آنها -کافران- جدا میکند نماز است. پس هر کس آن را ترک کند بیگمان کافر است». احمد و صاحبان سنن آن را روایت کردهاند.
۳- از عبدالله پسر عمر و عاص از پیامبرص، روایت شده است که: او روزی از نماز یاد کرد و فرمود: «من حافظ علیها كانت له نورا وبرهانا ونجاة یوم القیامة، ومن لم یحافظ علیها لم تكن له نورا ولا برهانا ولا نجاة، وكان یوم القیامة مع قارون وفرعون وهامان وأبی بن خلف»«کسی که بر نمازگزاردن مداومت داشته و همیشه بموقع آن را بخواند، نماز برای او در روز قیامت چراغ راه و دلیل رستگاری است، و کسی که بر نمازگزاردن مداومت نداشته باشد، برایش نور و دلیل و رستگاری نیست، و در روز قیامت با فرعون و قارون و هامان و ابی بن خلف میباشد». احمد و طبرانی و ابن حبان آن را روایت کردهاند و «اسناد» آن خوب است.
بنابر این و قتی که ترک مداومت بر نمازگزاری، سبب گردد که آن شخص در قیامت با پیشوایان کفر باشد، پس او کافر است. ابن القیم گفته است: کسی که بر نماز گزاردن مداومت نمیکند یا بسبب اشتغال به ثروت و دارائی یا کشورداری یا ریاست یا تجارت میباشد، کسیکه بسبب اشتغال به مال و دارائی نماز را ترککند، او با قارون است، کسی که بسبب اشتغال به کشورداری و سلطنت نماز را ترک کند، او با فرعون است، کسی که بسبب ریاست و و زارت نماز را ترک کند، او با هامان است. کسی که بسبب اشتغال به تجارت نماز را ترک کند، او با بی بن خلف است.
۴- از عبدالله بن شقیق عقیلی روایت است که گفت: «یاران محمدصترک هیچ عملی را موجب کافر شدن نمیدانستند، مگر ترک نماز را». ترمذی و حاکم آن را روایت کردهاند و او بنا به شرط شیخین آن را «صحیح» دانسته است.
۵- محمد پسر نصر مروزی گفت: از اسحاق شنیدم که میگفت: حدیث صحیح است از پیامبرصکه «تارك الصلاة كافر»«کسی که همیشه نماز را ترک کند کافر است».
از زمان حضرت محمدصتا به امروز رای اهل علـم چنین بوده است که: اگر شخصی بعمد و بدون پوزش شرعی نماز را ترک کند، تا و قت آن بگذرد، آن شخص کافر است.
۶- ابن حزم گفته است که: از عمر بن خطاب و عبدالرحمن بن عوف، و معاذ بن جبل، و ابوهریره و دیگر اصحاب روایت شده است که: «أن من ترك صلاة فرض واحدة متعمدا حتى یخرج وقتها فهو كافر مرتد»«کسی که از روی عمد یک نماز فرض را ترک کند تا اینکه و قت ادای آن بگذرد، او کافر مرتد است». ابن حزم گوید: ما ندیدیم که کسی با این اصحاب در این باره مخالفتی کرده باشد. منذری در«الترغیب والترهیب» آن را ذکر کرده است، سپس گفته است: گروهی از یاران پیامبرصو بعضی دیگر از علمای بعدی، بر آن هستند: کسی که از روی عمد نماز را ترک کند تا اینکه و قت شرعی آن بگذرد کافر است. در میان اصحاب از جمله عمر بن الخطاب، عبدالله، و ابوالدرداءشمیباشند. و از غیر اصحاب احمد بن حنبل، ابو ایوب السختیانی، ابوداود الطیالسی، ابوبکر بن ابی شیبه و زهیر بن حرب و دیگران - رحمهم الله- نیز چنین گفتهاند.
اما احادیثی که بموجب آنها کشتن کسی که نماز را ترک کند و اجب است، بقرار.
زیر میباشند:
۱- از ابن عباس از پیامبرصروایت شده است که فرمودهاند: «عرى الاسلام وقواعد الدین ثلاثة علیهن أسس الاسلام، من ترك واحدة منهن فهو بها كافر حلال الدم شهادة أن لا إله إلا الله، والصلاة المكتوبة، وصوم رمضان»«حلقههای بهم پیوسته و پایههای دین اسلام سه چیز هستند، که اسلام بر روی آنها بنیاد نهاده شده است، هر کس یکی از آنها را ترک کند، بواسطه ترک کافر میشود و خونش حلال است: یقین داشتن و اقرار کردن به اینکه بجز الله هیچ معبودی نیست، یعنی ترک شهادت توحید، نمازهای پنجگانه فرض، و روزه ماه رمضان». ابویعلی آن را با «اسناد حسن» روایت کرده است. و در روایت دیگری چنین آمده است: «من ترك منهن واحدة بالله كافر ولا یقبل منه صرف ولا عدل وقد حل دمه وماله»«کسی که یکی از آنها را ترک کند، نسبت به خدا کفر و رزیده و هیچ عبادت فرض و سنتی از او پذیرفته نمیشود و بیگمان خون و مالش حلال است».
۲- از ابن عمر روایت شده است که پیامبرصفرمود: «أمرت أن أقاتل الناس حتى شهدوا أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله، ویقیموا الصلاة، ویؤتوا الزكاة فإذا فعلوا ذلك عصموا منی دماءهم وأموالهم إلا بحق الاسلام وحسابهم على الله عزوجل)»«به من دستور داده شده است که با مردم بجنگم تا اینکه شهادت دهند بر اینکه جز الله معبود بحقی نیست و اینکه محمدصفرستاده خداست و تا اینکه نماز بگزارند و زکات بدهند، هرگاه چنین کردند، خون و مالشان را بر من حرام کردهاند، مگر بدستور اسلام، و حساب و باز خواستشان با خدای بزرگ و تواناست». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند.
۳- از ام سلمه روایت شده که پیامبرصفرمود: «إنه یستعمل علیكم أمراء فتعرفون وتنكرون، فمن كره فقد برئ، ومن أنكر فقد سلم ولكن من رضی وتابع) قالوا یا رسول الله: ألا نقاتلهم؟ قال: (لا، ما صلوا)»«بیگمان کسانی به امارت شما گمارده خواهند شد (مقصود امیران ستمکار است)، ممکن است آنها را بشناسید و کار خوب انجام دهند و ممکن است آنها را نشناسید و کار زشت و ناپسند انجام دهند، هرکس از کار بد آنها ناخشنود باشد از گناه و جرم آنها بدور است، و هر کس با زبان آن را انکار کند او از گناه آن عمل در امان است، و لی هر کس بدان اعمال ناروای امیران ستمکار خشنود باشد و از آن پیروی کند گناهکار است و مسئول. گفتند ای رسول خدا با آنها بجنگیم؟ فرمود: نه، تا زمانی که آنها نماز بگزارند». مسلم این حدیث را روایت کرده است. پیامبرصدر این حدیث نمازگزاردن امیران ستمکار را مانع قیام در برابر آنها دانسته است.
۴- از ابوسعید روایت شده است که گفت: علی بن ابیطالب و قتی که در یمن بود، مقدار اندکی طلا به حضور پیامبرصفرستاد که حضرتصآن را بین چهار نفر تقسیم کرد، مردی گفت: ای رسول خدا «اتق الله»«از خدا بترس و تقویکن». پیامبرصفرمود: «ویلك!! أو لست أحق أهل الارض أن یتقی الله!»«وای بر تو مگر تقوی و پرهیزکاری و ترس از خدا بیشتر از همه شایسته من نیست؟». سپس آن مرد رفت. خالد بن الولید گفت: ای پیامبر خداصگردنش را نزنم؟ فرمود: نه، «لعله أن یكون یصلی» «شاید نماز بخواند». خالد گفت: چه بسیار مردانی هستند که چیزی را به زبان میآورند که در قلبشان نیست. پیامبرصفرمود: «إنی لم أومر أن أنقب عن قلوب الناس ولا أشق بطونهم»«به من دستور داده نشده است که دلهای مردم را تفتیش کنم و شکمشان را پاره کنم تا ببینم که چه چیزی در درون آنها هست... ». این خلاصه حدیثی است که در مسلم و بخاری آمده است. در این حدیث نیز، نمازگزاردن مانع قتل و اقع شده است. (وقتیکه نماز گزاردن مانع قتل باشد) پس مفهوم مخالف اینست که ترک نماز موجب قتل است.
بمقتضای ظاهر احادیثی که گذشت «تارک الصلاة- کسی که نماز را ترک میکند»، کافر است و خونش مباح. و لی بسیاری از علمای سلف و خلف (= فقهای قدیم و جدید)، از جمله ابوحنیفه و مالک و شافعی، بر آنند که کافر شـمرده نمیشود بلکه فاسق بحساب میآید و باید از وی خواست که توبه کند. اگر حاضر به توبه نشد، بنا به رای مالک و شافعی و دیگران بعنوان حد شرعی کشته میشود. اما ابوحنیفه میگوید نباید کشته شود، بلکه باید «تعزیر» گردد و زندانی شود تا اینکه نماز بخواند.
بنابر این میگویند احادیثی که بر تکفیر «تارك الصلاة»دلالت میکند، مقصود کسی است که منکر فرض بودن نماز است یا ترک آن را حلال میداند. در برابر این احادیث با بعضی از نصوص عام استدلال کردهاند مانند آیه: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا یَغۡفِرُ أَن یُشۡرَكَ بِهِۦ وَیَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن یَشَآءُۚ﴾[النساء: ۱۱۶]. «خداوند شرک و رزیدن به خود را نمیبخشد، اگر بخواهد، غیر شرک را از هر کس که باشد میبخشاید».و یا مانند حدیثی که احمد و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «لكل نبی دعوة مستحابة فتعجل كل نبی دعوته وإنی اختبأت دعوتی شفاعة لامتی یوم القیامة، فهی نائلة - إن شاء الله - من مات لا یشرك بالله شیئا»«هر پیامبریصدعائی دارد که از او پذیرفته میشود، هر پیامبری آن دعای خویش را در دنیا انجام داده است، و لی من دعای خویش را بعنوان شفاعت در روز قیامت برای امتم نگاه داشتهام، هر کس که بمیرد و برای خدا شریک و انبازی قرار نداده باشد از آن شفاعت من بهرهمند میگردد». بخاری هم از او روایت کرده است: «أن رسول اللهصقال: (أسعد الناس بشفاعتی من قال: لا إله إلا الله، خالصا من قلبه» «پیامبرصفرمود: خوشبختترین مردم که به شفاعت من نائل میشوند، کسانی هستند که با اخلاص کامل و از ته دل بگویند: هیچ معبود بحقی نیست بجز ذات «الله» که یگانه و بیشریک است».
مناظره و مباحثهای درباره «تارک الصلاه»
سبکی در طبقات الشافعیه نقل کرده است که: شافعی و احمد با هم درباره تارک الصلاه بمناظره نشستند، شافعی گفت: ای احمد آیا تو میگوئی که تارک الصلاه کافر میشود؟ احمد گفت: آری. شافعی گفت: اگر کافر باشد بوسیله چه چیزی مسلمان میشود؟ گفت: با گفتن: «لا إله إلا الله محمد رسول الله».شافعی گفت: آنکس که نماز را ترک میکند، همواره آن را گفته و ترک نکرده است. احمد گفت: با نماز گزاردن مسلمان میشود. شافعی گفت: نماز گزاردن از کافر درست نیـست، پس با نماز گزاردن نمیتوان به اسلام آوردن او حکم کرد. امام احمد ساکت شد -(مقصود امام شافعی اینست که تارک الصلاه مادام که منکر و جوب آن نباشد و ترک آن را حلال نداند، کافر نیست، لیکن اگر توبه نکرد و ترک آن را ادامه داد، بعنوان حد شرعی کشته میشود، همانطوری که قبلا بدان اشاره شد. «مترجم»)-.
نظر تحقیقی شوکانی در این باره
شوکانی گفته است که تارک الصلاه کافر است، باید کشته شود. اما اینکه کافر است، بدین علت که احادیث صحیح تصریح دارند بر اینکه شارع «تارك الصلاة»را کافر نامیده است. و تنها مانع اطلاق اسم «کافر» بر انسان را نماز گزاردن قرار داده است. پس ترک نماز مقتضی آن است که او را کافر بنامند. هیچ یک از آیات و احادیثی که بدان بر عدم کفر وی استدلال کردهاند، این نظر ما را رد نمیکند. زیرا ما میگوئیم: بعضی از انواع کفر مانع مغفرت و استحقاق شفاعت پیامبر صنیست مانند کافر شدن اهل قبله بسبب ارتکاب بعضی از گناهانی که شارع مقدس مرتکب آنها را کافر نامیده است. پس نباید بدان تاویلاتی که مردم را در تنگنا قرار میدهد، پناه برد و استدلالکرد.
نماز بر مسلمان عاقل بالغ و اجب است. چون عایشهلاز پیامبرص، روایت کرده استکه: «رفع القلم عن ثلاث: عن النائم حتى یستیقظ، وعن الصبی حتى یحتلم ، وعن المجنون حتى یعقل»«از سه دسته رفع تکلیف شده است: از کسی که در خواب است تا اینکه بیدار گردد، و از بچه و نوجوان تا و قتی که بالغ گردد، و از دیوانه تا و قتی که عقل خود را باز یابد». احمد و صاحبان سنن و حاکم، آن را روایت کردهاند. حاکم گوید بنابر شرایط شیخین این حدیث «صحیح» است، و ترمذی آن را «حسن» دانسته است.
نماز بچه و نوجوان قبل از بلوغ
اگرچه نمازگزاردن بر بچه و نوجوان و اجب نیست، لیکن هرگاه به سن هفت سالگی رسید، لازم است که و لی او، او را به نماز خواندن دستور دهد. و هرگاه به سن ده سالگی رسید، اگر نماز نخواند و لی او بایستی او را بزند، تا آن را تمرین کند و بعد از بلوغ به نماز خواندن عادت نماید. از عمرو بن شعیب از پدربزرگش روایت شده که گفته است: «قال رسول اللهص: (مروا أولادكم بالصلاة إذا بلغوا سبعا، واضربوهم علیها إذا بلغوا عشرا، وفرقوا بینهم فی المضاجع)»«پیامبرصفرمود: هرگاه فرزندانتان به سن هفت سالگی رسیدند، آنان را به نماز خواندن دستور دهید، و هرگاه به سن ده سالگی رسیدند و نماز نخواندند، آنان را بزنید تا نماز بگزارند، در آن سن رختخواب آنها را از هم جداکنید». احمد و ابوداود و حاکم آن را روایت کردهاند و حاکم بنا بر شرایط مسلم آن را «صحیح» دانسته است.
خداوند در شبانه روز پنج نماز بر انسان فرض کرده است، از ابن محیریز روایت است که: مردی از بنیکنانه، بنام «مخدجی»، در شام از مردی بنام ابومحمد شنید که میگفت: نماز «وتر» و اجب است، مخدجی گفت: که به نزد «عباده بن الصامت» رفتم و آن را به وی خبر دادم، «عباده» گفت: ابومحمد دروغ گفته است، زیرا من از پیامبرصشنیدهام که میفرمود: «خمس صلوات كتبهن الله على العباد، من أتى بهن لم یضیع منهن شیئا استخفافا بحقهن كان له عند الله عهد أن یدخله الجنة، ومن لم یأت بهن فلیس له عند الله عهد إن شاء عذبه وإن شاء غفر له)». «خداوند (در شبانه روز) پنج بار نماز خواندن را، بر بندگان خود و اجب و فرض کرده است، هرکس آنها را بجای آورد و از روی ناچیز شمردن آنها و عدم توجه بدانها، چیزی از آنها را تباه نسازد، او با خداوند پیمان بسته است که او را به بهشت ببرد. و هر کس آنها را بجای نیاورد، او با خداوند پیمانی نبسته است. ممکن است او را بر ترک آنها عذاب دهد و ممکن است او را ببخشاید (یعنی با ترک نماز آنان مستحق عذاب هستد)». احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. ابن ماجه قسمتی از متن آن را چنین روایت کرده است: «ومن جاء بهن قد انتقص منهن شیئا استخفافا بحقهن». «کسی که آن فرایض را بجای آورد و از روی ناچیز شمردن منزلت آنها، چیزی از آنها را ناقص نماید...».
از طلحه بن عبیدالله روایت شده که: یک مرد اعرابی با مـویهای پریشان به خدمت پیامبرصآمد و گفت: ای پیامبر خدای به من بگو خداوند چند نماز بر من فرض کرده است؟ پیامبرصفرمود: «الصلوات الخمس إلا أن تطوع شیئا»«نمازهای پنجگانه، مگر داوطلبانه چیزی بدان بیفزائید». گفت: به من بگو خداوند چـقدر روزه بر من و اجب کرده است؟ پیامبرصفرمود: «شهر رمضان إلا أن تطوع شیئا». «روزه ماه رمضان بر تو فرض است، مگر اینکه داوطلبانه علاوه بر آن روزه بگیرید».گفت: به من بگو، خداوند چقدر از زکات بر من فرض کرده است؟ طلحه گوید: پیامبرصتمام شرایع و قوانین اسلام را برای وی بیان داشت. آنگاه آن مرد گفت: سوگند به آنکه ترا ارج و احترام نهاده است، داوطلبانه چیزی بدانها نمیافزایم و چیزی از فرایض خداوند، نمیکاهـم. پیامبرصفرمود: «أفلح إن صدق، أو دخل الجنة إن صدق». «اگر راست گوید رستگار است. یا (فرمود:) اگر راست گوید به بهشت درآیـد». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند.
نماز دارای اوقات محدود و معینی است که بایستی در آن و قتها گزارده شود. زیرا خداوند میفرماید: ﴿إِنَّ ٱلصَّلَوٰةَ كَانَتۡ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ كِتَٰبٗا مَّوۡقُوتٗا١٠٣﴾[النساء: ۱۰۳]. «بیگمان نماز در اوقات محدود و معین فرضگردیده است».یعنی ثبوت فرضیت نماز در اوقات معین بمانند ثبوت کتابت در لوح محفوظ، محقق است. قرآنکریم، بدین اوقات اشاره کرده است: ﴿وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ طَرَفَیِ ٱلنَّهَارِ وَزُلَفٗا مِّنَ ٱلَّیۡلِۚ إِنَّ ٱلۡحَسَنَٰتِ یُذۡهِبۡنَ ٱلسَّیَِّٔاتِۚ ذَٰلِكَ ذِكۡرَىٰ لِلذَّٰكِرِینَ١١٤﴾[هود: ۱۱۴] . «نماز را با تمام ارکان و شروط در اول و آخر روز، صبح و ظهر و عصر و در ساعاتی از شب (مغرب و عشاء)، بجای آور، بیگمان خوبیها، بدیها را از بین میبرند، این پندها یادآوری است برای پند گیرندگان».﴿أَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِدُلُوكِ ٱلشَّمۡسِ إِلَىٰ غَسَقِ ٱلَّیۡلِ وَقُرۡءَانَ ٱلۡفَجۡرِۖ إِنَّ قُرۡءَانَ ٱلۡفَجۡرِ كَانَ مَشۡهُودٗا٧٨﴾[الإسراء: ۷۸]. «ای محمد از اول و قت زوال خورشید تا و قتی که تاریکی شب فرا میرسد (نماز ظهر، عصر، مغرب و عشاء) نماز را که پایه دین است بجای آور، و نماز صبح را نیز بجای آور، زیرا در نماز صبح فرشتگان شب و روز حاضر میشوند».﴿وَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ قَبۡلَ طُلُوعِ ٱلشَّمۡسِ وَقَبۡلَ غُرُوبِهَاۖ وَمِنۡ ءَانَآیِٕ ٱلَّیۡلِ فَسَبِّحۡ وَأَطۡرَافَ ٱلنَّهَارِ لَعَلَّكَ تَرۡضَىٰ١٣٠﴾[طه: ۱۳۰]. «خدای خود را ستایش کن و نماز بجای آور، قبل از طلوع خورشید (نماز صبح) و قبل از غروب آن (نماز ظهر و عصر) و در ساعاتی از شب (نماز مغرب و عشاء)، و در دو طرف روز نیز (بویژه تو ای محمد) حمد و تسبیح خدای را بجای آور، باشد که تو از پاداش فراوان آن خرسند گردی ».مقصود از تسبیح قبل از طلوع خورشید نماز صبح و مراد از تسبیح قبل از غروب خورشید نماز عصر است، زیرا در «صحیحین» از جریر بن عبدالله بجلی روایت شده که گفته است: ما در حضور پیامبرصنشسته بودیم، شب چهاردهم ماه بود، به قرص ماه نگاه کرد و فرمود: «إنكم سترون ربكم كما ترون هذا القمر، لا تضامون فی رؤیته، فإن استطعتم ألا تغلبوا على صلاة قبل طلوع الشمس وقبل غروبها فافعلوا»سپس آیۀ ١٢٩ سوره طه را قرائت فرمود. یعنی: «بیگمان شما خدای خود را (در روز قیامت) خواهید دید، بهمانگونه که این قرص ماه را میبینید، و در رویت او چیزی از شما پوشیده نمیشود یا چیزی از شما کاسته نمیشود و به شما ستم نخواهد شد، اگر توانستید که نماز خواندن قبل از طلوع و قبل از غروب خورشید را از دست ندهید، چنین کاری را بکنید». این بود اشارات قرآنکریم به اوقات نماز. اما احادیث نبوی اوقات نماز و نشانههای آن را بشرح زیر محدود و معین کرده است:
۱- از عبدالله پسر عمرو روایت است که پیامبرصفرمود: «وقت الظهر إذا زالت الشمس، وكان ظل الرجل كطوله ما لم یحضر العصر، ووقت العصر ما لم تصفر الشمس، ووقت صلاة المغرب ما لم یغب الشفق، وقت العشاء إلى نصف اللیل الاوسط، ووقت صلاة الصبح من طلوع الفجر وما لم تطلع الشمس، فإذا طلعت الشمس فأمسك عن الصلاة، فإنها تطلع بین قرنی شیطان»«وقت نماز ظهر از هنگام زوال خورشید است تا و قتی که سایه انسان باندازه طول اوست و هنوز و قت عصر فرا نرسیده باشد، و و قت عصر (بعد از اتمام و قت ظهر) تا و قتی است که خورشید زرد نشده باشد (در شرف غروب قرار نگرفته. و خیلی کمرنگ نشده باشد)، و و قت نماز مغرب تا زمانی است که شفق (احمر = سرخی کنار آسمان) پنهان نشده باشد، و و قت نماز عشاء تا نیمه شب است، و و قت نماز صبح ازسپیده دم تا طلوع خورشید است، هرگاه خورشید طلوع کرد در آن و قت از نماز خواندن خودداری کنید، زیرا خورشید بین دو شاخه شیطان طلوع میکند». مسلم آن را روایت کرده است.
۲- از جابر بن عبدالله روایت است که جبرئیل÷، به نزد پیامبرصآمد، بدو گفت: برخیز، نماز بخوان، و قتی نماز ظهر را خواند که خورشید زوال کرده بود، سپس بوقت نماز عصر نیز آمد و گفت: برخیز نماز بگزار، و قتی نماز عصر را خواند که سایه هر چیزی باندازه خودش بود، سپس بوقت مغرب هم آمد، گفت: برخیز نماز بگزار، و قتی نماز مغرب را خواند که خورشید غروب کرده بود، سپس بوقت عشاء نیز آمد، گفت: برخیز، نماز بگزار، و قتی نماز عشاء را گزارد که سرخی کنار آسمان ناپدید شده بود. سپس بهنگام نماز صبح هم آمد، و قتی که سپیده دمیده بود. سپس فردای آن روز هم برای نماز ظهر به نزد او آمد، گفت: برخیز، نمازبگزار، و قتی که نماز ظهر را خواند که سایه هر چیزی باندازه خودش بود، و بهنگام نماز عصر هم آمد، گفت: برخیز، نماز بگزار، و قتی نماز عصر را گزارد که سایه هر چیزی باندازه دو برابر خودش بود، و در همان و قت (قبلی) برای نماز مغرب آمد، سپس برای نماز عشاء و قتی آمد که نصف شب گذشته بود یا گفت یکسوم شب گذشته بود، آنوقت نماز عشاء را گزارد، سپس برای نماز صبح و قتی آمد که هوا کاملا روشن شده بود و نماز بامداد را بجای آورد، سپس گفت: «ما بین هذین الوقتین»«اوقات نماز بین این دو و قت است». احمد و نسائی و ترمذی آن را روایت کردهاند. بخاری گفته است حدیث امامت جبرئیل صحیحترین حدیث است درباره اوقات نماز.
وقت نماز ظهر (نماز پیشین)
بموجب دو حدیثی که گذشت، معلوم گردید که و قت نماز ظهر از موقع زوال خورشید از و سط آسمان آغاز میشود و تا موقعی که سایه هر چیزی علاوه بر سایهای که در موقع زوال خورشید از و سط آسمان آغاز میشود و تا موقعی که سایه هر چیزی علاوه بر سایهای که در موقع زوال وجود دارد، سایه هر چیزی باندازه خودش میگردد، امتداد مییابد، جز آنکه بهنگام شدت گرما، مستحب است که نماز را از اول و قت به تاخیر انداخت، تا شدت گرما موجب از بین رفتن خشوع و حضور قلب نگردد، و در غیر آنصورت تعجیل در ادای آن سنت است. دلیل آن احادیث زیر است:
۱- از انس روایت شده استکه: پیامبرصهرگاه هوا بسیار سرد میشد، نماز را زود میگزارد، و هرگاه هوا بسیار گرم میشد، نماز را بوقت خنکی میگزارد. بخاری آن را روایتکرده است.
۲- از ابوذر روایت شده است که: «ما در سفری همراه پیامبرصبودیم، موذن خواست تا اذان ظهر بگوید، پیامبرصفرمود: بوقت خنکی بانگ بگو. باز هم موذن خواست اذان گوید، حضرت فرمود: بوقت خنکی هوا بانگ بگو، دو بار یا سه بار این مسئله تکرار شد تا اینکه سایه تپهها را (سایهای غیر از سایه موقع زوال) مشاهده کردیم، سپس پیامبرصفرمود: «إن شدة الحر من فیح جهنم، فإذا اشتد الحر فأبردوا بالصلاة»«بیگمان شدت گرما، از گسترش گرمای جهنم است، پس هرگاه هوا خیلی گرم شد، نماز ظهر را تا موقع خنک شدن هوا به تاخیر بیاندازید». بخاری و مسلم آن را نقل کردهاند.
مقدار زمانی که باید صبر کرد تا هوا خنک شود
حافظ در کتاب «الفتح» گفته است: فقهاء در مقدار زمانی که باید درنگ کرد تا هوا خنک شود، اختلاف کردهاند، بعضی گفتهاند: تا زمانی که سایه هر چیزی باندازه یک «ذراع» علاوه بر سایه موقع زوال، از آن چیز جدا شود (سایه حین زوال + یک ذراع). بعضی گفتهاند: باندازه یک چهارم (۴/۱) قامت انسان، و بعضی گفتهاند: باندازه یک سوم (۳/۱). بعضی دیگر گفتهاند: باندازه نصف قامت انسان، سایۀ انسان از او جدا شود. چیزهای دیگری نیز گفتهاند. و لی بهرحال بنا باختلاف احوال، آن مقدار متفاوت است، لیکن نبایستی این تاخیر تا آخر و قت امتداد داشته باشد.
وقت نماز عصر (نماز دیگر)
وقت نماز عصر زمانی آغاز میشود که بعد از سایه موقع زوال، سایه هر چیزی باندازه خودش باشد و تا موقع غروب خورشید امتداد دارد. از ابوهریره روایت شده که پیامبرصفرمود: «من أدرك ركعة من العصر قبل أن تغرب الشمس فقد أدرك العصر». «هر کس بتواند یک رکعت نماز عصر را قبل از غروب خورشید بخواند، بیگمان نماز عصر را دریافته است» گروه محدثین آن را روایت کردهاند. بیهقی متن این حدیث را چنین روایت کرده است: «من صلى من العصر ركعة قبل أن تغرب الشمس ثم صلى ما تبقى بعد غروب الشمس لم یفته العصر»«هر کس یک رکعت از نماز عصر را قبل از غروب خورشید بخواند، سپس بقیه آن را بعد از غروب خورشید بخواند، او نماز عصر را از دست نداده است».
وقتی که انسان آزاد است در آن نماز عصر را بگزارد و و قتیکه که کراهت دارد
زمانی که خورشید زرد و کمرنگ میشود، و قت فضیلت و اختیار پایان میگیرد. مقصود از حدیث جابر و حدیث عبدالله بن عمرو که قبلا گذشت، نیز این است. اما تاخیر در بجای آوردن نماز عصر تا اینکه خورشید کمرنگ و زرد میشود، اگر چه جایز است و لی بدون عذر، کراهت دارد، زیرا از انس روایت شده که گفته است، از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «تلك صلاة المنافق، یجلس یرقب الشمس حتى إذا كانت بین قرنی الشیطان قام فنقرها أربعا لا یذكر الله إلا قلیلا»«این نمازگزاردن بتاخیر، شیوه نمازگزاردن منافق است، که مینشیند و انتظار میکشد تا اینکه خورشید بین دو شاخه شیطان قرار گیرد، آنوقت برمیخیزد، بهمانگونه که مرغ دانه برمیچیند، چهار رکعت نماز میگزارد. جز بمقدار کمی یاد الله نمیکند». جز بخاری و ابن ماجه گروه محدثین، آن را روایت کردهاند. نووی در شرح صحیح مسلم گفته است: یاران ما گفتهاند: نماز عصر پنج و قت دارد:
۱) وقت فضیلت.
۲) وقت اختیار.
۳) وقت جواز بدون کراهت.
۴) وقت جواز همراه بکراهت.
۵) وقت عذر.
وقت فضیلت اول و قت است. و قت اختیار تا زمانی است که سایه هرچیزی دو برابر خودش میشود، امتداد دارد. و قت جواز بدون کراهت تا و قتی است که زردی و کم رنگی خورشید فرا میرسد، و و قت جواز با کراهت، و قت زردی و کم رنگی خورشید تا غروب آن است. و قت عذر، و قت نماز ظهر است در باره کسی که نماز عصر را با نماز ظهر جمع میکند (جمع التقدیم)، برای اینکه در مسافرت است یا باران میبارد. نماز عصر در هر یک از این اوقات گزارده شود، نماز حاضر و «اداء» بحساب میآید. هرگاه با غروب خورشید این اوقات را از دست بدهد، نماز قضا میگردد.
تاکید بر زود بجای آوردن نماز عصر در روز ابری
از بریده اسلمی روایت شده که گفت: در جنگی همراه پیامبرصبودیم، فرمود: «بكروا بالصلاة فی الیوم الغیم، فإن من فاتته صلاة العصر فقد حبط عمله»«در روز ابری در ادای نماز (عصر) تعجیل کنید، زبرا هر کس نماز عصر را از دست بدهد بیگمان عملش لغو و باطل است». احمد و ابن ماجه آن را روایتکردهاند.
ابن القیم گفته است: ترک نماز دو نوع است: یکی آنکه هرگز نماز نخواند، در اینصورت همه اعمالش باطل است. و دیگری آنکه یک روز معین نماز را ترک کند که در آن صورت عمل آن روزش باطل است.
صلاه الوسطی (نماز میانه) نماز عصر است
خداوند میفرماید: ﴿حَٰفِظُواْ عَلَى ٱلصَّلَوَٰتِ وَٱلصَّلَوٰةِ ٱلۡوُسۡطَىٰ وَقُومُواْ لِلَّهِ قَٰنِتِینَ٢٣٨﴾[البقرة: ۲۳۸]. «بر انجام نمازها بطور کلی و نماز عصر بویژه مداومت کنید و پیوسته آنها را بگزارید و تنها به یاد خدا باشید و دل به او سپارید».احادیث «صحیح» تصریح دارند بر اینکه مقصود از «صلاه الوسطی» نماز عصر است:
۱- از علی بن ابیطالبسروایت است که پیامبرصدر روز جنگ «احزاب» فرمود: «ملا الله قبورهم وبیوتهم نارا كما شغلونا عن الصلاة الوسطى حتى غابت الشمس»«خداوند گورها و خانههایشان را از آتش مملو سازد، که ما را از بجای آوردن «صلاة الوسطی» بازداشتند تا اینکه خورشید غروب کرد». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند. البته مسلم و احمد و ابوداود قسمت اخیر این حدیث را چنین نقل کردهاند: «شغلونا عن الصلاة الوسطى، صلاة العصر».
۲- از ابن مسعود روایت است که گفت: مشرکان پیامبرصرا از گزاردن نماز عصر باز داشتند، تا اینکه خورشید سرخ و زرد و کمرنگ گشت، آنگاه پیامبرصفرمود: «شغلونا عن الصلاة الوسطى، صلاة العصر، ملا الله أجوافهم وقبورهم نارا»، «أو حشا أجوافهم وقبورهم نارا»«ما را از گزاردن نماز میانه، نماز عصر باز داشتند، خداوند شکمهایشان و گورهایشان را پر از آتش دوزخ کند». احمد و مسلم و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
وقت نماز مغرب (نماز شام)
وقتی که خورشید ناپدید میشود و چهره در نقاب تاربکی میکشد، و قت نماز مغرب فرا میرسد، و تا و قتی که شفق احمر (سرخی کنار آسمان) ناپدید میشود، امتداد دارد. زیرا، عبدالله بن عمرو گفته است که پیامبرصفرمود: «وقت صلاة المغرب إذا غابت الشمس ما لم یسقط الشفق»«وقت نماز مغرب از غروب خورشید است تا زمانی که سرخی کنار آسمان ناپدید نشده است». مسلم آن را روایت کرده است. از ابوموسی هم روایت شده است که: شخصی اوقات نماز را از پیامبر خداصپرسید، همان حدیث را نقل کرده که در آن آمده است: به او دستور داد، و او نماز مغرب را و قتی خواند که خورشید غروب کرده بود، چون روز دوم رسید، گفت: سپس نماز مغرب را به تاخیر انداخت تا اینکه سرخی کنار آسمان در آستانه ناپدید شدن قرار گرفت، سپس گفت: و قت مغرب بین این دو و قت است.
نووی در شرح مسلم میگوید: یاران محقق ما قول به جواز تاخیر نماز مغرب را تا زمانی که هنوز شفق احمر ناپدید نشده است، ترجیح میدهند، و میگویند در فاصله بین غروب خورشید و ناپدید شدن شفق احمر، هر و قت نماز مغرب را آغاز کند جایز است و تاخیر آن از اول و قت گناه ندارد. این سخن درست است و غیر آن روا نیست. اما آنچه قبلا در حدیث امامت جبرئیل گذشت که بموجب آن جبرئیل نماز مغرب را در هردو نوبت بلافاصله پس از غروب خورشید بجای آورد، دلیل است بر اینکه تعجیل در ادای نماز مغرب مستحب است و در احادیث نبوی این مطلب تصریح شده است:
۱- از سائب بن یزید روایت شده که پیامبرصفرمود: «لا تزال أمتی على الفطرة ما صلوا المغرب قبل طلوع النجوم»«تا زمانی که امت من نماز مغرب را قبل از بر آمدن ستارگان بخوانند، بر فطرت و سرشت طبیعی خویشند». احمد و طبرانی آن را روایت کردهاند.
۲- در «مسند» از ابوایوب انصاری روایت شده که پیامبرصفرمود: «صلوا المغرب لفطر الصائم وبادروا طلوع النجوم». «نماز مغرب را بهنگامی که روزهدار روزه خود را میگشاید، بگزارید و از بر آمدن ستارگان پیشی گیرید».
۳- در صحیح مسلم از رافع بن خدیح روایت شده است که: «ما نماز مغرب را همراه پیامبرصبجای میآوردیم و قتی که ما از نماز خواندن بر میگشتیم میتوانستیم جای تیر انداخته شده خود را ببینیم».
۴- باز هم مسلم از سلمه بن الکوع روایت کرده که: پیامبرصو قتی نماز مغرب را میخواند که خورشید غروب میکرد و چهره در نقاب میکشید... .
وقت نماز عشاء (نماز خفتن)
با ناپدید شدن سرخی کنار آسمان (شفق احمر) و قت نماز عشاء فرا میرسد، و تا نصف شب امتداد مییابد. از عایشهلروایت است که گفته: «نماز عشاء را در مدت فاصله بین ناپدید شدن سرخی افق و ثلث اول شب میگزاردند». بخاری آن را روایت کرده است.
از ابوهریره روایت شده که پیامبرصفرمود: «لولا أن أشق على أمتی لامرتهن أن یؤخروا العشاء إلى ثلث اللیل أو نصفه»«اگر ترس این نبود، که امت من بسختی دچار شوند و در مضیقه قرار گیرند، به آنها دستور میدادم که نماز عشاء را تا ثلث اول شب یا نصف شب به تاخیر اندازند». احمد و ابن ماجه و ترمذی آن را روایت کردهاند. و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. از ابوسعید روایت شده که گفته است: شبی در انتظار پیامبرصبرای نماز عشاء نشستیم تا نصف شب، آنوقت پیامبرصآمد، و با ایشان نماز گزاردیم، سپس فرمود: «خذوا مقاعدكم فإن الناس قد أخذوا مضاجعهم، وإنكم لن تزالوا فی صلاة منذ انتظرتموها لولا ضعف الضعیف وسقم السقیم وحاجة ذی الحاجة، لاخرت هذه الصلاة إلى شطر اللیل»«در جای خود بنشیند، کنون مردم به رختخواب رفتهاند، بیگمان شما از آن و قت که به انتظار نماز نشستهاید، در نماز هستید (ثواب و پاداش آن را دارید) اگر بخاطر ناتوانی ناتوانان و بیماری بیماران و نیاز نیازمندان نبود، و قت این نماز را تا نصف شب به تاخیر میانداختم». احمد و ابوداود و ابن ماجه و نسائی و ابن خزیمه آن را روایت کردهاند و اسناد آن «صحیح» است.
تا اینجا مربوط بود به و قت اختیاری نماز عشاء، اما و قت جواز و اضطراری آن تا سپیده دم صبح امتداد دارد. زیرا ابوقتاده گفته است: پیامبرصفرمود: «أما إنه لیس فی النوم تفریط إنما التفریط على من لم یصل الصلاة حتى یجئ وقت الصلاة الاخرى»«اما اینکه کسی در خواب ماند و نمازش قضا شود، کوتاهی نکرده است، بیگمان سستی و سهل انگاری درباره کسی است که نماز را نمیخواند تا اینکه و قت نماز دیگر فرا رسد» . مسلم آن را روایت کرده است.
چیزی که در مبحث «مواقیت» گذشت، دلیل است بر اینکه و قت هر نمازی تا فرا رسیدن و قت نماز بعدی ادامه دارد، مگر نماز صبح که و قت آن تا و قت نماز ظهر ادامه ندارد، زیرا فقهاء اجماع دارند بر اینکه با طلوع خورشید و قت آن به پایان میرسد.
مستحب است که نماز عشاء را دیرتر از اول و قت خواند
بهتر است که نماز عشاء را تا آخر و قت اختیاری آن که نیمه شب است به تاخیر انداخت. عایشه گفته است: شبی پیامبرصنماز عشاء را به تاخیر انداخت تا اینکه قسمت زیادی از شب گذشت، و اهل مسجد خوابیدند، سپس بیرون رفت و نماز گزارد و فرمود: ﴿فَوَیۡلٞ لِّلۡمُصَلِّینَ٤ ٱلَّذِینَ هُمۡ عَن صَلَاتِهِمۡ سَاهُونَ٥﴾[الماعون: ۴-۵]. «بیگمان اگر امت خود را به مشقت نمیانداختم، (میگفتم) و قت نماز عشاء این است».مسلم و نسائی آن را روایت کردهاند.
حدیث ابوهریره و حدیث ابوسعید هم که قبلا بیان شدند در همین معنی حدیث عایشه میباشند و همه آنها دلالت دارند بر اینکه تاخیر نماز عشاء مستحب و بهتر است. و چون برای نمازگزاران مشقت دارد، مواظبت و مداومت بر تاخیر آن را ترک کردهاند. زیرا پیامبرصحال مامومین (کسانی که پشت سر او نماز میخواندند) خود را مراعات میفرمودند. لذا گاهی زود و اول و قت آن را میخواند و گاهی آن را به تاخیر میانداخت.
از جابر روایت شده است که: «پیامبرصنماز ظهر را بعد از زوال، در حین گرما میگزارد و نماز عصر را و قتی بجای میآورد که هنوز خورشید در دل آسمان درخشان بود، و نماز مغرب را بعد از غروب خورشید، و نماز عشاء را گاهی به تاخیر میانداخت و گاهی در اول و قت میخواند، هرگاه میدید که مردم جمع شدهاند در آن تعجیل میکرد، و هرگاه میدید که مردم در حضور بهم رسانیدن تاخیر میکنند، او نیز نماز را به تاخیر میانداخت، و نماز صبح را پیامبرصبا مردم در تاریکی آخر شب میگزاردند». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند.
خوابیدن قبل از نماز عشاء و گفتگوی بعد از آن
خوابیدن قبل از نماز عشاء و گفتگوی بعد از آن کراهت دارد. زیرا ابوبرزة اسلمی گفته است که: «پیامبرصمستحب میدانست (دوست داشت) که نماز عشاء را که «عتمه» میگفتند، به تاخیر اندازد، از خوابیدن قبل از آن و گفتگوی بعد از آن بدش میآمد». گروه محدثین آن را روایت کردهاند.
از ابن مسعود روایت شده که: «جدب لنا رسول اللهصالسمر بعد» «پیامبرصما را از داستان سرائی شبانه و گفتگوی بعد از نماز عشاء منع فرمود و نهی کرد». ابن ماجه آن را روایت کرده و گفته است: «جدب» یعنی ما را از آن زجر و نهی کرد.
علت کراهت خواب قبل از نماز عشا و گفتگوی بعد از آن
خوابیدن پیش از گزاردن نماز ممکن است سبب شود که نمازگزار نتواند آن را در و قت مستحب بگزارد یا نماز جماعت را از دست بدهد. داستانسرایی و گفتگوی بعد از نماز عشا ، موجب شب بیداری میشود و در نتیجه فواید فراوانی را از دست میدهد. و لی اگر خواست بخوابد و کسی بود که او را بموقع بیدار کند، یا گفتگوی بعد از نماز عشاء درباره کارهای نیکو باشد آنوقت هیچکدام مکروه نیستند. زیرا از ابن عمر روایت شده است که گفته: «كان رسول اللهصیسمر عند أبی بكر اللیلة كذلك فی أمر من أمور المسلمین، وأنا معه»«گاهی پیش میآمد که پیامبرصشب در نزد ابوبکر میماند و درباره کارهای مسلمانان گفتگو میکرد و من هم همراه ایشان میبودم». احمد و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «حسن» دانسته است.
از ابن عباس روایت شده است که گفته: «شبی پیامبرصدر خانه میمونه بود، آنجا خوابیدم تا ببینم که نماز پیامبرصدر شب چگونه است؟، پیامبرصساعتی با اهل خود گفتگو کرد، سپس خوابید». مسلم آن را روایت کرده است.
وقت نماز صبح (نماز پگاه)
وقت نماز صبح از طلوع فجر صادق (سپیده دم) آغاز میشود و تا طلوع خورشید ادامه دارد همانگونه که در حدیث: «امامت جبرئیل» گذشت.
تعجیل در خواندن نماز صبح
سنت است که نماز صبح را در اول و قت خواند. زیرا از ابومسعود انصاری، روایت شده که: «پیامبرص، یکبار نماز صبح را در تاریکی آخر شب خواند (بعد از سپیده دم) سپس یکبار آن را بهنگام روشن شدن هوا خواند، سپس بعد از آن تا و قتی که و فات کرد همواره، در تاریکی آخر شب نماز صبح را میخواند، دیگر نماز صبح را بهنگام روشنی هوا نگزارد». ابوداود و بیهقی آن را روایت کردهاند و سند آن «صحیح» است. از عایشهل، روایت شده که گفته است: «كن نساء مؤمنات یشهدن مع النبیصصلاة الفجر متلفعات بمروطهن ینقلبن إلى بیوتهن حین یقضین الصلاة لا یعرفهن أحد من الغلس» «زنان مومن برای خواندن نماز صبح با پیامبرص، حاضر میشدند، و خود را در جامه و عبای خویش میپیچیدند. بعد از اینکه نماز را میگزاردند، به خانههای خویش بر میگشتند، در حالیکه بخاطر تاریکی هوا کسی آنها را نمیشناخت». گروه محدثین آن را روایت کردهاند.
اما حدیث رافع بن خدبج که میگوید: پیامبرصفرمود: «أصبحوا بالصبح فإنه أعظم لاجوركم) ودر روایت دیگری: (أسفروا بالفجر فإنه أعظم للاجر)»«نماز صبح را بهنگام روشنی هوا بگزارید، زیرا موجب بزرگی پاداش آن خواهد شد». پنج نفر از محدثین آن را روایت کردهاند. ترمذی و ابن حبان آن را «صحیح» دانستهاند. مقصود آنست که نماز صبح را آنقدر طولانی کنید که و قت اتمام آن هوا روشن شده باشد. یعنی، آنقدر در آن قراءات را ادامه دهید تا و قتی که نماز را بپایان میبرید هوا روشن شده باشد، نه اینکه بوقت روشن شدن هوا بدان شروع کنید. زیرا پیامبرصچنین میکرد و در آن شصت الی یکصد آیه میخواند. یا مقصود آنست که و قتی نماز صبح را بخوانید که سپیده دم تحقق یافته باشد و از روی گمان نماز را شروع نکنید (تا یقین نداشته باشید که صبح شده است نماز را نگزارید).
کسی که بتواند قبل از گذشتن و قت نماز، یک رکعت آن نماز را، بگزارد، نماز را دریافته است (نمازش ادا محسوب میشود نه قضا، بقیه را در خارج و قت ادامه میدهد). زیرا ابوهریره از پیامبرصروایت کرده که فرمود: «من أدرك ركعة من الصلاة فقد أدرك الصلاة»«هرکس توانست یک رکعت را، در و قت مقرر بخواند، بیگمان به نمازش رسیده است». گروه محدثین آن را روایت کردهاند.
معنی این حدیث همه نمازهای پنجگانه را شامل میگردد. بخاری حدیث مربوط به این مطلب را چنین روایت کرده است: «هرگاه یکی توانست قبل از غروب خـورشید سجده رکعت اول نماز عصر را دریابد، نماز خود را تا بآخر بگزارد و آن را تکمیل کند، و هر گاه قبل از طلوع خورشید توانست سجده نماز صبح را دریابد نماز خود را باتمام برساند». مراد از سجده، یک رکعت است. از ظاهر این احادیث برمیآید، که اگر کسی توانست در و قت غروب خورشید و در و قت طلوع خورشید یک رکعت از نماز عصر و نماز صبح را دریابد، حدیث کراهت نمازگزاردن در این دو و قت شامل حال او نمیشود، اگر چه نماز خواندن در آن اوقات کراهت دارد. و همچنین با دریافتن یک رکعت نماز کامل نماز او اداء است نه قضاء، اگرچه جایز نیست که بعمد نماز را بدان و قت به تاخیر اندازد.
کسی که خوابش ببرد، یا و قت نماز را، فراموش کند، و قت نماز او هنگامی است که بیدار میگردد، یا بیادش میآید. (پس همان و قت باید نمازش را بخواند). زیرا ابوقتاده گفته است: نزد پیامبرصگفتند: خوابمان برده است به نماز نرسیدهایم، فرمود: «إنه لیس فی النوم تفریط إنما التفریط فی الیقظة، فإذا نسی أحدكم صلاة أو نام عنها فلیصلها إذا ذكرها»«بیگمان در خواب سهلانگاری و کوتاهی نیست بلکه سهلانگاری و کوتاهی تنها در بیداری است، هرگاه یکی از شما نمازش را فراموش کرد یا اینکه خوابش برد و در و قت خود به نماز نرسید، و قتی نمازش را بخواند که بیادش آمد، (یا از خواب بیداز شد)». نسائی و ترمذی آن را روایت کرده و ترمذی آن را صحیح دانسته است.
از انس روایت شده که پیامبرصفرمود: «من نسی صلاة فلیصلها إذا ذكرها لا كفارة لها إلا ذلك»«کسی که نمازش را فراموش میکند، هر و قت بیادش آمد آن را بگزارد، جز آن کفاره و تاوانی ندارد». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند.
از عمران بن حصین روایت است که گفت: «شبی همراه پیامبرصراه میرفتیم، و قتی که آخر شب فرا رسید یک مجلس عروسی برگزار شد، فردایش بموقع از خواب بیدار نشدیم تا اینکه گرمای خورشید بیدارمان کرد، هر یک از ما سراسیمه شده و با شتاب در صدد و ضو گرفتن برآمد، عمران گوید: پیامبرصدستور داد که مردم آرام شوند، سپس کوچ کردیم و رفتیم تا اینکه خورشید بلند گشت. آنگاه و ضو گرفت و فرمان داد که بلال بانگ گوید. آنگاه پیامبرصدو رکعت نماز سنت قبل از نماز صبح را بگزارد، سپس بلال اقامه گفت، و نماز را خواندیم، گفتند ای پیامبر خدایص، آیا فردا آن نماز را در و قت صبح اعاده نکنیم؟ فرمود: «أینهاكم ربكم تعالى عن الربا ویقبله منكم»«آیا پروردگارتان شما را از«ربا» منع میکند و خود «ربا» را از شما میپذیرد؟». احمد و دیگران آن را روایتکردهاند.
از نمازگزاردن بعد از نماز صبح تا اینکه خورشید طلوع میکند و تا اینکه خورشید باندازه یک نیزه بلند میشود، نهی شده است، و همچنین بوقت استوای خورشید تا اینکه به سوی مغرب متمایل میگردد، و بعد از خواندن نماز عصر تا اینکه خورشید غروب میکند نیز از نمازگزاردن نهی شده است.
از ابوسعید روایت شده است که پیامبرصفرمود: «لا صلاة بعد صلاة العصر حتى تغرب الشمس، ولا صلاة بعد صلاة الفجر حتى تطلع الشمس». «بعد از نماز عصر تا اینکه خورشید غروب میکند و بعد از نماز صبح تا اینکه خورشید طلوع میکند، نماز نگزارید». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند.
از عمرو بن عنبسه روایت شده است که گفت: گفتم ای پیامبر خدا صاز نماز برایم بگو، فرمود: «صل صلاة الصبح ثم أقصر عن الصلاة حتى تطلع الشمس وترتفع، فإنها تطلع بین قرنی شیطان ، وحینئذ یسجد لها الكفار، ثم صل فإن الصلاة مشهودة محضورة حتى یستقل الظل بالرمح، ثم اقصر عن الصلاة فإن حینئذ تسجر جهنم فإذا أقبل الفی فصل فإن الصلاة مشهودة محضورة حتى تصلی العصر، ثم أقصر عن الصلاة حتى تغرب، فإنها تغرب بین قرنی شیطان وحینئذ یسجد لها الكفار»«نماز صبح را بگزار سپس از نماز خواندن و ایست تا اینکه خورشید طلوع میکند و بلند میشود، زیرا خورشید در بین دو شاخه شیطان طلوع میکند، بدینهنگام کافران خورشید پرست، برای خورشید، سجده میکنند، سپس نماز بگزار که در آن نماز فرشتگان حاضر میشوند تا اینکه سایه نیزه روی زمین نمیماند (درست موقع استواء) از آن پس نماز خواندن را بس کن، زیرا در آنوقت جهنم مشتعل میگردد. هرگاه سایه اشیاء روی زمین ظاهر گردید میتوانید نماز بخوانید چه در آن و قت فرشتگان در آن نماز حاضر میآیند تا اینکه نماز عصر را بجای میآوری، آنگاه از نماز خواندن بس کن تا اینکه خورشید غروب میکند، در آن و قت نماز نخوانید، زیرا در آن و قت خورشید بین دو شاخه شیطان غروب میکند و آنوقت است که کافران خورشید پرست برای خورشید سجده میکنند». مسلم و احمد این حدیث را روایت کردهاند.
از عقبه بن عامر روایت شده که گفته است: پیامبرصما را از اینکه در سه و قت نماز بخوانیم و مردگان خود را به خاک بسپاریم منع فرمود: و قتی که خورشید طلوع میکند و قرص آن پدیدار میگردد تا اینکه بخوبی بلند میشود، و و قتی که خورشید در موقع استوا قرار میگیرد، و و قتی که خورشید در آستانه غروب است تا اینکه غروب میکند. گروه محدثین مگر بخاری آن را روایتکردهاند.
رای فقهاء درباره نمازگزاردن بعد از نماز صبح و عصر:
جمهور علماء (فقهاء) برآنند که قضای نمازهای فوت شده، بعد از نماز صبح و نماز عصر جایز است. زیرا پیامبرصفرموده است: «من نسی صلاة فلیصلها إذا ذكرها»«هرکس نمازی را فراموش کرد، هر و قت به یادش آمد، آن را بجای آورد». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند.
اما درباره بجای آوردن نماز سنت، بعد از نماز صبح و عصر، بعضی از یاران پیامبرصآن را مکروه دانستهاند، از جمله علی و ابن مسعود و زید بن ثابت و ابوهریره و ابن عمر. اگر کسی بعد از نماز عصر، دو رکعت نماز میگزارد، عمر بن خطاب در حضور اصحاب پیامبرص، او را بخاطر اینکارش میزد و کسی این عمل وی را انکار نمیکرد. و خالد بن و لید نیز چنین رفتار میکرد. از تابعین هم اشخاص زیر، آن را مکروه میدانستند:
حسن (بصری)، سعید بن المسیب. و از پیشوایان مذاهب اربعه، ابوحنیفه و مالک هم چنین گفتهاند.
اما شافعی گفته است: بجا آوردن نمازهای سنت اگر دارای سبب مشخص باشند، مانند نماز «تحیه المسجد» و سنت و ضو گرفتن، در آندو و قت جایز است، و استدلال کرده است که: پیامبرصسنت نماز ظهر را بعد از نماز عصر، بجای آورده است. پیروان مذهب حنبلی هرگونه نماز غیر فرضی را، در این دو و قت حرام میدانند، مگر دو رکعت نماز سنت طواف را، زیرا جبیر بن مطعم گفته است که: پیامبرصفرمود: «یا بنی عبد مناف لا تمنعوا أحدا طاف بهذا البیت، وصلى أیة ساعة شاء، من لیل، أو نهار»«ای فرزندان عبدمناف، کسی را که طواف این خانه را انجام میدهد و در هر ساعتی از روز یا شب بخواهد نماز بجای آورد، او را منع نکنید». صاحبان سنن آن را روایت کردهاند، و ابن خزیمه و ترمذی آن را «صحیح» دانستهاند.
نظر علماء (فقهاء) درباره بجای آوردن نماز بعد از طلوع خورشید و غروب آن و هنگام استوا
حنفیها بر آنند که مطلقا، نماز در این اوقات درست نیست. خواه نماز فرض، یا و اجب، یا سنت یا نماز "قضا" یا نماز "اداء" باشد، و نماز عصر و نماز میت را استثنا کردهاند (این دو نماز را در هر و قت باشد میتوان بجای آورد، بدون اینکه کراهت داشته باشد)، و همچنین اگر در این اوقات در حین قراءت به آیه سجده برخورد کرد "سجده تلاوت" مکروه نیست. و ابویوسف (از یاران ابوحنیفه) نماز مستحب پیش از نماز جمعه را نیز استثناء کرده است. پیروان امام شافعی تنها بجای آوردن نمازهای سنتی که سبب ندارند، در این اوقات مکروه میدانند. اما نمازهای سنتی که سبب دارند و نمازهای فرض بطور مطلق و سنت روز جمعه در و قت استوا و نماز سنت در «مسجدالحرام» اینها همه مباح هستند و هیچگونه کراهتی در آنها نیست. پیروان امام مالک بجای آوردن هر گونه نماز سنتی را، در این اوقات حرام میدانند و لی نمازهای نذری و سجده تلاوت و نماز میت را، اگر نگرانی تغییر در آن نباشد (- در آن صورت و اجب است -) جایز میدانند، و نمازهای فرض عینی را چه ادا و چه قضا را، در این دو و قت مباح میدانند، و نماز در حین استوا را، مطلقاً چه فرض و چه سنت را، نیز مباح میدانند. باجی شارح موطای امام مالک میگوید: درکتاب «المبسوط» از ابن و هب آمده است: از مالک درباره نماز بهنگام نیمه روز، بهنگام استوا سوال شد، او گفت: مردم را دیدهام که در روز جمعه در نیمه روز بهنگام استوا نماز میخواندند، و در بعضی از احادیث، از آن نهی شده است. و لی من مردم را از آن نهی نمیکنم. زیرا مردم را دیدهام که چنان میکنند. اگرچه خود آن را دوست ندارم.
اما حنبلیها برآنند که، نماز سنت مطلقا در این سه و قت درست نیست. خواه سبب داشته باشد یا نداشته باشد، خواه در مکه یا در غیر آن باشد، خواه روز جمعه یا غیر آن باشد. مگر نماز سنت «تحیه المسجد» که آن را بدون کراهت در و قت استوا و در اثنای خطبه روز جمعه جایز دانستهاند. به رای آنها نماز میت در این اوقات حرام است مگر اینکه نگرانی از تغییر بوی جنازه در میان باشد آنوقت بدون کراهت جایز است. قضای نمازهای فوت شده و نماز نذری و دو رکعت نماز طواف را، اگرچه سنت هم باشد در این اوقات سهگانه مباح میدانند.
نماز سنت و تطوع بعد از سپیده دم و قبل از نماز صبح
از یسار مولای ابن عمار روایت شده که گفت: ابن عمر مرا دید که بعد از نماز صبح در سپیدهدم صبح، نماز سنت میخواندم،گفت: پیامبرصبر ما و ارد شد در حالی که ما در این و قت (سپیده دم) نماز میخواندیم، فرمود: «لیبلغ شاهدكم غائبكم أن لا صلاة بعد الصبح إلا ركعتین»«حاضران به غائبان ابلاغ کنند که بعد از سپیده صبح جز دو رکعت نماز سنت را نگزارند». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند. این حدیث اگرچه «ضعیف» است و لی از طرق متعددی روایت شده که همدیگر را تقویت میکنند و میتوان بدان استدلال کرد بر کراهت بیش از دو رکعت نماز سنت بعد از سپیدهدم (و پیش از نماز صبح)، شوکانی نیز چنین گفته است. حسن (بصری) و شافعی و ابن حزم برآنند که نماز سنت در این و قت مطلقاً و بدون کراهت جایز است.
مالک برآنست که تنها برای کسی جایز است که، نماز سنت را در این و قت بجای آورد که بنا بعذری نتوانسته باشد نماز شب را بجای آورد، و او گفته که شنیده است: عبدالله بن عباس و قاسم بن محمد و عبدالله بن عامر بن ربیعه بعد از سپیدهدم سنت «وتر» بجای آوردهاند، و عبدالله بن مسعود گفته است: برای من مهم نیست که بعد از نماز صبح سنت «وتر» بجای آورم.
از یحیی بن سعید روایت شده که گفته است: عباده بن صامت برای گروهی امامت میکرد، روزی برای نماز صبح حاضر شد، موذن برای نماز صبح «اقامه» گفت، عباده او را ساکت کرد تا اینکه سنت «وتر را بجای آورد، سپس برایشان به امامت نماز صبح ایستاد .
از سعید بن جبیر روایت شده است که: ابن عباس خوابیده بود، سپس بیدار شد و به خدمتگزار خود گفت: ببین مردم چه کار کردهاند؟ -عبدالله در آن روزها کور شده بود -خدمتگزار رفت و برگشت و گفت مردم نماز صبح را بجای آورده و برگشتهاند. ابن عباس برخاست اول سنت «وتر» بجای آورد، سپس نماز صبح را گزارد.
نماز سنت در حین برپا داشتن اقامه نماز (فرض)
هرگاه برای نماز فرض اقامه گفته شد (برای کسیکه هنوز نماز فرضش را بجای نیاورده است) مشغول شدن به نماز سنت و تطوع کراهت دارد. از ابوهریره روایت شده که: پیامبرصفرمود: «إذا أقیمت الصلاة فلا صلاة إلا المكتوبة»و در روایت دیگری: «إلا التی أقیمت»«هرگاه اقامه نماز برپای داشته شد نباید نماز دیگری خواند مگر نماز و اجب را». احمد و مسلم و صاحبان سنن آن را روایت کردهاند. از عبدالله بن سرجس روایت شده است که: مردی به مسجد درآمد، در آنوقت پیامبرصداشت نماز صبح را میگزارد. آن مرد در گوشهای از مسجد دو رکعت نماز گزارد. سپس با پیامبرصو ارد نماز شد (به وی اقتدا کرد) پس از انکه پیامبرصسلام نماز داد گفت: «یا فلان بأی الصلاتین اعتددت، بصلاتك وحدك أم بصلاتك معنا»«ای فلانکس کدام نماز برایت مهم است، آنچه که خودت تنها بجای آوردی یا آنچه که با ما بجای آوردی؟». احمد و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند.
اینکه پیامبرصعمل او را انکار کرد و به وی دستور نداد که نمازش را اعاده کند، دلیل بر صحت نماز اوست اگر چه مکروه بوده است. از ابن عباس روایت شده که گفته است: من داشتم نماز بجای میآوردم، که موذن شروع به گفتن اقامۀ نماز کرد، پیامبرصمرا تکان داد و به سوی خود کشید و فرمود: «أتصلی الصبح أربعا؟»«مگر نماز صبح را چهار رکعت بجای میآوری؟» بیهقی و طبرانی و ابوداود و طیالسی و ابویعلی و حاکم آن را روایت کردهاند. و حاکم گفته است: این حدیث شرط شیخین را دارد. از ابوموسی اشعری روایت شده که: پیامبرصمردی را دید که دو رکعت (سنت) بامداد را بجای میآورد و حال آنکه موذن داشت اذان میگفت، پیامبرصشانه او را تکان داد و فرمود: «ألا كان هذا قبل هذا» «مگر دو رکعت سنت صبح پیش از نماز صبح نیست». طبرانی آن را روایت کرده، و عراقی گفته «اسناد آن جید» است.
بانگ و اذان عبارت است از اعلام فرا رسیدن و قت نماز و سیله الفاظ و کلمات و یژه، اذان هـم دعوت مردم برای ادای نماز جماعت و هم بیان یک شعائر اسلامی است. گروهی آن را و اجب و گروهی دیگر آن را مستحب میدانند. قرطبی و دیگران گفتهاند: بانگ اگرچه الفاظش اندک است، مسائل عقیدتی را شامل میشود، زیرا با «الله اکبر» شروع میشود که متضمن اعتقاد به وجود الله و کـمال اوست. سپس توحید و نفی شرک و اثبات رسالت الهی محمدصرا در بر دارد، سپس بدنبال شهادت به توحید و رسالت محمدصمردم را به عبادت و یژۀ الله دعوت میکند. از آنجا که عبادت و قتی مقبول است که در آن شهادت به رسالت پیامبرصوجود داشته باشد چون اطاعت از خدا تنها از جهت پیامبرصشناخته میشود، لذا به دنبال آن دعوت به نماز صورت میگیرد و بدنبال آن دعوت به رستگاری و بقای همیشگی و ضمناً اشاره به «معاد» نیز صورت میگیرد. سپس بجهت تاکید بیشتر، آن الفاظ تکرار میگردند.
در بیان فضل و بزرگی اذان و اذان گویان (موذنین) احادیث فراوانی آمده است از جمله:
۱- از ابوهریره روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «لو یعلم الناس ما فی الاذان والصف الاول ثم لم یجدوا إلا أن یستهموا علیه لاستهموا ولو یعلمون ما فی التهجیر لاستبقوا إلیه، ولو یعلمون ما فی العتمة والصبح لاتوهما ولو حبوا»«اگر مردم میدانستند که فضیلت و پاداش اذان گفتن و یستادن در صف اول نماز جماعت، چقدر فراوان است، آنقدر مردم داوطلب میشدند که مجبور به قرعهکشی میگردیدند، و اگر میدانستند که پاداش زود بجی آوردن نماز ظهر، چقدر است، بری ادی آن از هـم پیشی میگرفتند و مسابقه میگذاشتند، و اگر میدانستند که ثواب و پاداش نماز عشاء و نماز صبح، چقدر است، بری ادی آنها میشتافتند حتی اگر با رفتن بر چهار دست و پا میبود». بخاری و دیگران آن را روایت کردهاند.
۲- از معاویه روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «إن المؤذنین أطول الناس أعناقا یوم القیامة»«بیگمان موذنان (بانگ گویان) در روز رستاخیز، گردنشان از همه مردم بلندتر است». احمد و مسلم و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
۳- از براء بن عازب روایت است که پیامبرصفرمود: «إن الله وملائكته یصلون على الصف المقدم، والمؤذن یغفر له مد صوته، ویصدقه من سمعه من رطب ویابس، وله مثل أجر من صلى معه». «همانا خدا و فرشتگانش درود میفرستند بر صف اول نماز جماعت، و موذن تا آنجا که صدیش میرسد، بری او طلب آمرزش میشود و هر چیز تر و خشکی که صدیش را بشنود، او را تصدیق میکند، و پاداش و ثواب او باندازه پاداش همه کسانی است که با او نماز میگزارند». منذری گفته است که احمد و نسائی آن را با «اسناد جید» روایت کردهاند.
۴- از ابوالدرداء روایت شده است که گفته: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «ما من ثلاثة لا یؤذنون، ولا تقام فیهم الصلاة إلا استحوذ علیهم الشیطان»«هرگاه سه نفر با هـم باشند و اذان نگویند و نماز را (به جماعت) نگزارند، بیگمان شیطان بر آنها چیره میشود». احمد آن را روایت کرده است.
۵- از ابوهریره روایت شده است که گفته، پیامبرصفرمود: «الامام ضامن والمؤذن مؤتمن، اللهم أرشد الائمة واغفر للمؤذنین»«پیشنماز ضامن است و موذن مورد اطمینان، خدایا پیشنمازان را هدیت کن و موذنان را بیامرز».
۶- از عقبه بن عامر روایت شده که گفته است، از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «یعجب ربك عزوجل من راعی غنم فی شظیة بجبل یؤذن الصلاة ویصلی، فیقول اللهﻷ: انظروا لعبدی هذا یؤذن ویقیم الصلاة یخاف منی! قد غفرت لعبدی وأدخلته الجنة»«خدی تو از شبانی که گله گوسفند را در دره کوه میچراند و اذان میگوید و نمازش را میگزارد، خوشش میید و میفرمید: ببینید ین بنده مرا که اذان میگوید و نماز میگزارد و از من میترسد بیگمان وی را آمرزیدم، و او را به بهشت میبرم». احمد و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند.
اذان در سال اول هجری بصورت یک عمل شرعی و عبادی آغاز گردید، و دلیل شرعی آن احادیث زیر است:
۱- از نافع روایت است که: ابن عمر میگفت: مسلمانان فراهم میآمدند و خود و قت آمدن به نماز را تخمین میزدند و کسی بانگ نماز را نمیگفت، روزی درباره آن به گفتگو پرداختند. بعضی گفتند: ما هم بمانند ترسایان (نصاری) از «ناقوس» استفاده کنیم، و برخی دیگر گفتند: ما هم چون قوم یهود از«نای» و شیپور مخصوص استفاده کنیم. عمر بن خطاب گفت چرا مردی را نمیفرستید که ندای نماز را در دهد (اذانگوید)؟ ، پیامبرصفرمود: «یا بلال قم فنادی بالصلاة»«ای بلال برخیز و ندای نماز را در ده (اذان بگو)». احمد و بخاری آن را روایت کردهاند.
۲- از عبدالله بن زیدبن عبدربه روایت است که گفت: و قتی که پیامبرصدستور داد تا برای جمع شدن مردم جهت بجای آوردن نماز جماعت «ناقوس» بزنند، -و در روایتی آمده که او از آن کار بدش میآمد- زیرا تقلید از نصاری بود، شب در خواب مردی را دیدم که «ناقوس» با خود حمل میکرد، به وی گفتم: ای بنده خدا این «ناقوس» را نمیفروشی؟ گفت: آن ترا به چه کار آید؟ گفتم: به و سیله آن مردم را به نماز میخوانیـم، گفت: میخواهی، ترا به چیزی بهتر از آن راهنمائی کنم؟ میگوید: به وی گفتم: آری، میخواهم، گفت: بگو: «الله أكبر الله أكبر، الله أكبر الله أكبر اشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن محمدا رسول الله، أشهد أن محمدا رسول الله، حی على الصلاة، حی على الصلاة. حی على الفلاح حی على الفلاح، الله أكبر الله أكبر، لا إله إلا الله»«الله از هر چیز بزرگتر و برتر است (چهار بار)، بزبان میگویـم و بدل گواهی میدهـم که هیچ معبود بحقی نیست بجز الله ... (دو بار) و بزبان میگویم و بدل گواهی میدهم که محمدصفرستاده و پیامآور الله است ... (دو بار) بشتابید برای نماز... (دو بار) بشتابید برای رستگاری ... (دو بار زبرا در نماز رستگاری است)، الله از هر چیز بزرگتر و برتر است... (دو بار) هیچ معبود بحقی نیست بجز الله (یکبار. یعنی تنها اوست که شایسته پرستش و ستایش است و شریک و انباز ندارد)». عبدالله گوید: سپس آن مرد کمی از من دور شد و گفت: هرگاه درآستانه برپایی نماز قرار گرفتی، بگو: «الله أكبر الله أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن محمدا رسول الله، حی على الصلاة، حی على الفلاح، قد قامت الصلاة، قد قامت الصلاة الله أكبر الله أكبر، لا إله إلا الله»«... نماز برپا شده است، نماز برپا شده است (وقت نماز است، و قت نماز است)...». عبدالله گوید: چون صبح شد، به خدمت پیامبرصرفتم و خواب خود را و آنچه که دیده بودم به او خبر دادم، و او فرمود: «إنها لرؤیا حق إن شاء الله، فقم مع بلال فألق علیه ما رأیت فلیؤذن به فإنه أندى (۱) صوتا منك»«اگر خدا بخواهد، بیگمان آن خواب حق است، پس برخیز و با بـلال بـرو و آنچه را که دیدهای، بر او بخوان تا آنها را در اذان بگوید، زیرا صدای او از صدای شما رساتر و خوشنواتر است»، عبدالله گوید: با بلال برخاستم و آن کلمات را بروی خواندم و او در اذان آنها را میخواند، سپس گوید: عمر بن خطاب در منزل خود، اذان را شنید، و از منزل بیرون پرید و ردای خـویش را به دنبال میکشید، تا اینکه به حـضور پیامبرصآمد و گفت:
سوگند به آنکس که ترا به حق فرستاد، مـن نیز آنچه تو دیدهای، دیدهام (من نیز چنین خوابی دیدهام)،گوید: پیامبرصفرمود: «فلله الحمد» «ستایش خدای راست». احمد و ابوداود و ابن ماجه و ابن خزیمه و ترمذی، آن حدیث (بلند) را روایت کردهاند و ترمذی گفته است: «حسن» و «صحیح» است.
گفتن اذان به سه گونه روایت شده است:
۱- اول چهار تکبیر (الله اکبر) و باقی کلمات هر یک دوبار بدون ترجیع (زیر لب با صدای آهسته گفتن) مگر کلمه توحید «لا اله الا الله»که آن را باید اول با صدای آهسته گفت، بعد با صدای بلند، بنابر این تعداد کلمات اذان پانزده کلمه خواهد شد. برابر حدیث عبدالله که گذشت.
۲- چهار تکیر اولی (بدون ترجیع) و شهادتین با ترجیع یعنی، موذن اول هر یک از شهادتین را دوبار با صدایی آهسته میگوید و بعد با صدای بلند، زیرا از ابومحذوره روایت شده است که پیامبرصاذان را در ١٩ کلمه به وی یاد داده است. پنج نفر از محدثین آن را روایت کردهاند و ترمذی گفته است که: «حسن» و «صحیح» است.
۳- دو بار تکبیر اول گفتن، با ترجیع شهادتین، آنوقت تعداد کلمات اذان ١٧ خواهد شد. زیرا مسلم از ابو محذوره روایت کرده است که: پیامبرصاین اذان را به او یاد داده است: «الله أكبر الله أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله با صدای آهسته (دو بار) أشهد أن لا إله إلا الله (با صدای بلند)، ودو بار أشهد أن محمدا رسول الله، با صدای بلند، أشهد أن محمدا رسول الله، حی على الصلاة (دو بار)، حی على الفلاح (دو بار)، الله أكبر الله أكبر، لا إله إلا الله».
(بیان پاداش نماز در اذان= الصلاه خیر من النوم)
موذن شرعاً میتواند در اذان صبح، بعد از دو بار گفتن هر یک از «حی على الصلاة، حی على الفلاح»بگوید: «الصلاة خیر من النوم»«نماز بهتر است از خوابیدن» (دو بار). ابو محذوره گفت: ای رسول خدا، سنت اذان را به من بیاموز، پیامبرصفرمود: «فإن كان صلاة الصبح قلت: الصلاة خیر من النوم، الصلاة خیر من النوم، الله أكبر الله أكبر، لا إله إلا الله»احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند. گفتن آن تنها در اذان صبح، سنت است.
برای اقامه گفتن نیز سه صورت روایت شده است:
۱- اول چهار تکبیر، و دو بار گفتن بقیه کلمات، مگر کلمه آخر، زیرا ابو محذوره گفته است که: پیامبرصاقامه را در هفده کلمه به وی یاد داده است: «الله أكبر (چهار بار)، أشهد أن لا إله إلا الله (دو بار)، أشهد أن محمدا رسول الله (دو بار) ، حی على الصلاة (دو بار) حی على الفلاح (دو بار) قد قامت الصلاة (دو بار)، الله أكبر (دو بار)، لا إله إلا الله».پنج نفر از محدثین بزرگ آن را روایت کردهاند.
۲- الله أكبر در اول و در آخر هر یک دوبار و قد قامت الصلاة دو بار، بقیه کلمات هر یک یکبار که در آنصورت کلمات اقامه یازده کلمه خواهد بود، همچنانکه در حدیث عبدالله بن زید گذشت: «الله أكبر الله أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن محمدا رسول الله، حی على الصلاة حی على الفلاح، قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة، الله أكبر الله أكبر، لا إله إلا الله.
۳- درست مثل کیفیت دوم جز آنکه در این کیفیت «قد قامت الصلاة»یکبار گفته میشود. که در این صورت کلمات آن ده تا خواهد بود. امام مالک این کیفیت را انتخاب کرده است. زیرا عمل اهل مدینه طیبه چنین بوده است. و لی ابن القیم گفته است در حدیث «صحیح» یکبار «قد قامت الصلاة»گفتن، از پیامبرصروایت نشده است. ابن عبدالبر گفته است بهرحال باید آن را دو بار گفت.
برای کسی که اذان را میشنود، مستحب است که کلمات زبر را بر زبان آورد:
۱- در همه احوال، کلمات موذن را تکرار میکند، جـز در «حیعلتین: حی على الصلاة وحی على الفلاح»که هر بار بدنبال شنیدن آنها، میگوید: «لا حول ولا قوة إلا بالله»«تمام کوششها و نیروها تنها در دست خداست». از ابوسعید خدری روایت است که: پیامبرصفرمود: «إذا سمعتم النداء فقولوا مثل ما یقول الموذن»«هرگاه صدای اذان را شنیدید، کلمات موذن را تکرار کنید». گروه محدثین آن را روایت کردهاند. از عمر روایت شده استکه: پیامبرصفرمود: «إذا قال المؤذن: الله أكبر الله أكبر)، فقال أحدكم: الله أكبر الله أكبر، ثم قال أشهد أن لا إله إلا الله قال: أشهد أن لا إله إلا الله، ثم قال أشهد أن محمدا رسول الله قال: أشهد أن محمدا رسول الله، ثم قال: حی على الصلاة، قال: لا حول ولا قوة إلا بالله، ثم قال: حی على الفلاح، قال: لا حول ولا قوة إلا بالله، ثم قال: الله أكبر الله أكبر، قال: الله أكبر الله أكبر، ثم قال: لا إله إلا الله، قال: لا إله إلا الله، من قبله، دخل الجنة»«(خلاصه معنی چنین است:) هرگاه شما کلمات موذن را تکرار کنید و بدنبال«حیعلتن»، لا حول ولا قو إلا باللهبگوئید و با تمام قلب و از روی باور لا اله الا الله را بگوئید، بیگمان به بهشت میروید». مسلم و ابوداود آن را روایت کردهاند. نووی گفته است: یاران ما برآنند که پیروی از موذن در تکرار کلمات اذان بجز در «حیعلتین» دلیل بر رضایت بدان کلمات و ایمان به آنها است. اما اینکه در «حیعلتین» کلمات او را تکرار نمیکنیم برای اینست که موذن بدینوسیله مردم را به نماز دعوت میکند و این کار تنها شایسته او است، پس باید دیگران در آن موقع ذکر دیگری بگویند که «پیامبرص» «لا حول ولا قوة إلا»را انتخاب کرده است، زیرا انسان بوسیله آن همه چیز را بطور مطلق به خداوند بزرگ تفویض میکند.
و در صحیح مسلم و بخاری از ابوموسی اشعری روایت شده که: پیامبرصفرمود: «لا حول ولا قوة إلا بالله، كنز من كنوز الجنة»«لا حول ولا قوة إلا بالله، یکی از گنجینههای بهشت است».
(باز هـم) نووی میگوید: یاران ما برآنند که متابعت موذن (و تکرار کلمات او بدانشیوه که گذشت) برای هر شنوندهای مستحب است، خواه و ضو داشته باشد یا خیر، جنب و قاعده باشد یا خیر، کوچک یا بزرگ باشد. در همه این احوال مستحب است. چون این متابعت و پیروی از موذن ذکر است و همه اینها که نام بردیم از اهل ذکرند: باستثنای کسانی که در نماز هستند و کسانی که مشغول قضای حاجت و یا در حال انجام عمل جنسی میباشند، آنکس که مشغول قضای حاجت و یا در حال انجام عمل جنسی میباشند، آنکس که مشغول قضای حاجت است، و قتی که کارش تمام شد، از موذن پیروی میکند. اگر کسی در موقع شنیدن اذان مشغول قراءت قرآن یا ذکر یا درس خـواندن و امثال آن باشد سزاوار است که آن کار را قطع کند و از موذن پیروی کند، سپس اگر خواسته به کار خویش برگردد. شافعی و پیروانش گفتهاند اگر کسی در حین اذان مشغول بجای آوردن نماز فرض یا مستحب باشد، نباید نماز خود را قطع کند، بلکه بعد از نماز کلمات اذان را بر زبان میآورد. درکتاب مغنی آمده است: اگر کسی به مسجد آمد و صدای موذن را شنید، مستحب است که صبر کند تا موذن کلمات خود را تمام کند، آنوقت او نیز آنها را بگوید تا فضیلت شنیدن و گفتن، هردو را داشته باشد، اگر کلمات موذن را تکرار نکرد، و شروع به نمازگزاردن کرد، هیچ اشکالی ندارد. امام احمد بدان تصریح کرده است.
۲- مستحب است که بعد از اذان به یکی از صورتهای زبر، بر پیامبرصدرود و صلوات بفرستد، سپس از خدا بخواهد که به ایشان «وسیله» را عطا فرماید، زیرا عبدالله بن عمرو روایت کرده که: او از پیامبرصشنیده که میفرمود: «إذا سمعتم المؤذن فقولوا مثل ما یقول ثم صلوا علی فإنه من صلى علی صلاة صلى الله علیه بها عشرا ثم سلوا الله لی الوسیلة فإنها منزلة فی الجنة لا تنبغی إلا لعبد من عباد الله، وأرجو أن أكون أنا هو، فمن سأل الله لی الوسیلة حلت له شفاعتی»«هرگاه صدای موذن را شنیدید، کلمات او را تکرار کنید سپس بر من درود و صلوات بفرستید، زیرا هرکس صلوات و درودی بر من فرستد، خدا ده برابر آن بر او میفرستد، سپس برایـم «وسیله» را از خداوند در خواست کنید، «وسیله» منزلت و مقامی است در بهشت که تنها شایسته یکی از بندگان خداست، امید است که آن بنده من باشم، پس هر کس آن را برایم از خداوند مسئلت نماید، شفاعت من برایش رواست». مسلم آن را روایت کرده است.
از جابر روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «من قال حین یسمع النداء: اللهم رب هذه الدعوة التامة، والصلاة القائمة، آت محمدا الوسیلة والفضیلة وابعثه مقاما محمودا الذی وعدته»«هرکس بهنگام شنیدن صدای اذان چنین گوید: خدایا، ای صاحب این دعوت کامل و نمازی که بر پای داشته میشود، آن و سیلت و فضیلت را به محمدصعطا کن، و او را بدان مقام و منزلت پسندیده و شایستهای که به وی و عده دادهای برسان، (اگر چنین گوید) شفاعت من (در روز قیامت) برای او رواست»، بخاری آن را روایت کرده است.
دعا و نیایش در فاصله بین اذان و اقامه به قبول و پذیرش نزدیک است، لذا مستحب است که در آنوقت انسان فراوان دعا و نیایش کند. از انس روایت شـده است که: پیامبرصفرمود: «لا یرد الدعاء بین الاذان والاقامة»«دعای بین اذان و اقامه رد نمیشود = قبول است». ابوداود و نسائی و ترمذی آن را روایت کردهاند، و ترمذی آن را «حسن» و «صحیح» دانسته است. و بدان افزوده که: گفتند: چه بگوییم ای پیامبر خداص؟، فرمود: «سلوا الله العفو والعافیة فی الدنیا والاخرة»«از خدا آمرزش و سلامتی دنیا و آخرت را بخواهید». از عبدالله بن عمرو، روایت شده است که مردی گفت: ای رسول خدا، موذنان بر ما برتری دارند، پیامبرصفرمود: «قل كما یقولون فإذا انتهیت فسل تعطه»«تو هم کلمات آنان را تکرار کن، هر و قت به پایان رسیدی، هرچه خواهی از خدا بخواه به تو داده میشود». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند.
از سهل بن سعید روایت شده است که پیامبرصفرمود: «اثنتان لا تردان - أو قال ما تردان - الدعاء عند النداء، وعند البأس، حین یلحم بعضهم بعضا»«دو چیز رد نمیشود (قبول میگردد): دعای بهنگام شنیدن اذان و دعای بهنگام جنگ که نبرد در میگیرد». ابوداود آن را با «اسناد صحیح» روایت کرده است.
از ام سلمه روایت شده است که گفت: پیامبرصبه من یاد داد که بوقت اذان مغرب بگـویم: «اللهم إن هذا إقبال لیلك، وإدبار نهارك،وأصوات دعاتك فاغفر لی». «خداوندا این شب تو است که میآید و روز تو است که میرود و صدای داعیان تو است که میشنوم، خدایا مرا ببخش».
مستحب است برای کسی که اقامه نماز را میشنود از اقامه کننده پیروی کند، مگر در «قد قامت الصلاة»که در و قت شنیدن آن مستحب است بگوید: «أقامها الله وأدامها»خداوند آن را بر پای دارد و آن را ادامه دهد = برپای داشتن و ادامه آن را از خداوند میخواهیم. از بعضی یاران پیامبرصروایت شده است که بلال شروع به اقامه کرد، و قتی که به «قد قامت الصلاة»رسید، پیامبرصفرمود: «أقامها الله وأدامها». مگر در و قت «حیعلتین» که میفرمود: «لا حول ولا قوة إلا بالله».
مستحب است که موذن به صفات زیر آراسته و متصف باشد:
۱- باید هدف وی از اذان گفتن، طلب رضای خدا باشد، نباید برای آن مزدی بگیرد. از عثمان بن ابیالعاص روایت شده است که: گفتم: ای رسول خدای! مرا به امامت و پیشنمازی قومم بگمار، فرمود: «أنت إمامهم، واقتد بأضعفهم واتخذ مؤذنا لا یأخذ على أذانه أجرا»«تو امام و پیشنماز آنها هستی، در نماز چنان رفتار کن که ناتوانترین مامومین، تحمل آن را داشته باشد و کسی را به موذنی بگمار که برای گفتن اذان مزدی نگیرد». ابوداود و نسائی و ابن ماجه و ترمذی آن را روایت کردهاند، لیکن ترمذی متن آن را چنین نقلکرده است: «آخرین توصیه پیامبرصبه من آن بود که کسی را به موذنی بگمارم که برای اذان خود مزدی نگیرد». ترمذی بدنبال روایت آن گفته است: حدیثی است «حسن»، عمل اکثر اهل علم بر آن است و مکروه دانستهاند که برای اذان مزدی گرفته شود. و مستحب دانستهاند که موذن برای رضای خدا اذان بگوید.
۲- سزاوار است که موذن از حدث اصغر و اکبر پاک باشد، زیرا مهاجر بن قنفذ گفته است که: پیامبرصبه وی فرمود: «إنه لم یمنعنی أن أرد علیه إلا أنی كرهت أن أذكر الله إلا على طهارة» «برای این به موذن جواب ندادم چون نمیخواستم و قتی که پاک نیستم (طهارت ندارم) ذکر خدا را بگویم». احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه، آن را روایت کردهاند، ابن خزیمه آن را، «صحیح» دانسته است. شافعیه گفتن اذان را بدون طهارت مکروه میدانند. احمد و حنفیه و دیگران آن را مکروه نمیدانند.
۳- موذن رو به قبله بایستد. ابن المنذر گفته است: اجماع بر آن است که ایستادن رو به قبله برای گفتن اذان سنت است. زیرا در آن حالت صدای موذن رساتر است. و موذنان پیامبرصرو به قبله اذان میگفتند. اگر موذن رو به قبله اذان نگوید، مکروه است، لیکن اذانش درست است.
۴- در و قت گفتن دو بار: «حی على الصلاة»سر و سینه و گردنش به طرف راست باشد. و در و قت گفتن دو بار «حی على الفلاح»سر و سینه و گردنش به طرف چپ باشد.
نووی گفته است: این کیفیت، درستترین کیفیت اذان است، ابوجحیفه گفته است: «بلال اذان میگفت و من نیز او را مینگریستم و حرکات دهان او را دنبال میکردم که در و قت گفتن حی على الصلاةو حی على الفلاحبه طرف راست و چپ نگاه میکرد». احمد و شیخین آن را روایت کردهاند. اما اینکه موذن در حین گفتن اذان بدور خود بچرخد، بیهقی گفته است: این عمل از طرق «صحیح» و ارد نشده است. و در مغنی از احمد روایت شده است که: موذن نمیچرخد مگر اینکه بر مناره باشد و بخواهد مردم هردو جهت بشنوند. (آنوقت میچرخد).
۵- دو انگشت را در دو سوراخ گوشهای خود فرو کند. بلالگفت: «انگشت خود را در سوراخهای گوش فرو بردم و اذان گفتم». ابوداود و ابن حبان آن را روایت کردهاند، و ترمذی گفته است: اهل علم مستحب میدانند که موذن انگشتان (سبابه) خود را در سوراخهای گوش فرو برد.
۶- باید با صدای بلند اذان گوید، اگرچه تنها و در صحرا هم باشد. از عبدالله بن عبدالرحمن ابن ابی صعصعه از پدرش آمده است که: ابوسعید خدریسگفته است: «من ترا میبینم کهگوسفند و صحرا را دوست داری، هرگاه در میان گوسفندانت یا در بیابان بودی با صدای بلند اذان بگو. زیرا تا آنجا که صدای موذن میرسد، جن و انس و هر چیز در روز قیامت برای او گواهی خواهند داد». ابوسعید گفت این حدیث را از پیامبرصشنیدهام. احمد و بخاری و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
۷- موذن در بین هردو کلمه از اذان مکثی و سکوت کوتاهی بنماید، و لی در اقامه چنین نکند. از طرق متعددی مستحب بودن این عمل روایت شده است.
۸- در اثنای اقامه حرفی نزند. اما سخن گفتن در اثنای اذان را، گروهی از اهل علم آن را مکروه میدانند، و حسن (بصری) و عطاء و قتاده در آن رخصت قائل شدهاند. ابوداود گفته است: به احمد گفتم: آیا موذن میتواند در اثنای اذان حرفی بزند؟ گفت: آری. گفتهاند: میتواند در اثنای اقامه حرفی بزند، گفت: نه. زیرا تسریع در اقامه مستحب است. (بر خلاف اذان)
اذان، در اول و قت است نه قبل از آن و نه بعد از آن، مگر اذان صبح که شرعا جایز است قبل از و قت گفته شود. و قتی که تشخیص اذان اول از اذان دوم آسان باشد و اشتباه پیش نیاید. زیرا عبدالله بن عمربگفته است که: پیامبرصفرمود: «إن بلالا یؤذن بلیل، فكلوا واشربوا حتى یؤذن ابن أم مكتوم». «بیگمان بانگ بلال در شب است، پس بخورید و بیاشامید تا اینکه ابن ام مکتوم بانگ میگوید (آنوقت روز است، از خوردن و آشامیدن بس کنید)». این حدیث بین محدثین متفق علیه است.
فلسفه اینکه جایز است که اذان سپیدهدم قبل از زوفت گفته شود اینست که: در حدیثی که احمد و دیگران از ابن مسعود روایت کردهاند، آمده است: پیامبرصفرمود: «لا یمنعن أحدكم أذان بلال من سحوره، فإنه یؤذن، أو قال: ینادی، لیرجع قائمكم وینبه نائمكم»«بانگ بلال (در ماه رمضان) شما را از خوردن سحری منع نکند، زیرا او بانگ میگوید تا شب بیداران را برگرداند (بخود آیند) و خفتگان را بیدار سازد». البته بلال هم همان کلمات اذان را میگفت نه غیر از آن. طحاوی و نسائی روایتکردهاند که: فاصله بین اذان بلال و اذان ابن ام مکتوم آنقدر بوده که یکی پایین میآمد و دیگری بالا میرفت.
بایستی فاصله بین اذان و اقامه آنقدر باشد که نمازگزاران بتوانند خود را آماده سازند و برای نماز حاضر شوند، زیرا فلسفه شرعی اذان نیز اینست. اگر چنین نباشد فلسفه و فایده آن منتفی میگردد. احادیث و ارده در این باره، همگی «ضعیف» هستند. بخاری فصلی را تحت عنوان «بین اذان و اقامه چقدر است»؟ باز کرده است، لیکن آن را تعیین نکرده است که چقدر باشد. ابن بطال گفته است: مدت و حد معینی ندارد، جز اینکه و قت رسیدن و فرصت حضور نمازگزاران باشد.
از جابر بن سمرهسروایت شده است که گفت: موذن پیامبرصاذان میگفت، سپس توقف میکرد تا اینکه میدید که پیامبرصبرای نماز بیرون آمده و آنگاه که او را میدید، اقامه میگفت». احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند.
باتفاق علما (فقهاء) موذن و غیر او نیز میتوانند اقامه بگویند، لیکن بهتر است که موذن، خود اقامه را بگوید. شافعی گفته است: لازم میدانم: آنکس کـه اذان میگوید، اقامه را نیز بگوید، ترمذیگفته است: اکثر اهل علم برآنند: آنکس که اذان میگوید، اقامه را نیز میگوید.
امام مالک در «موطا» گفته است: برای اینکه مردم چه موقع در حین اقامه برخیزند حد محدودی نشنیدهام، بنظر من این عمل به توانائی مردم بستگی دارد، زیرا بعضی سنگین (وزن) و بعضی سبک (وزن) هستند. ابن المنذر از انس روایت کرده است: و قتی که موذن (مقیم) به «قد قامت الصلاة»«رسید، نمازگزاران برمیخیزند».
از ترک پاسخ گفتن به موذن و بیرون رفتن از مسجد بعد از اذان، نهی شده است. مگر کسی که عذری داشته یا با قصد برگشتن، از مسجد بیرون رود. (پس هرکس که اذان میشنود، بدان پاسخ دهد، و بعد از آن از مسجد خارج نشود مگر اینکه عذری داشته باشد یا با قصد برگشتن...). از ابوهریره روایت شده که گفته است: پیامبرصبه ما فرمان داد: «إذا كنتم فی المسجد فنودی بالصلاة فلا یخرج أحدكم حتى یصلی»«هرگاه در مسجد بودید و اذان گفته شد، کسی از مسجد بیرون نرود تا اینکه نماز میگزارد». احمد آن را روایت کرده و «اسناد» آن «صحیح» است. از ابوالشعثاء از پدرش از ابوهریره روایت شده است که: مردی بعد از آنکه موذن اذان گفت از مسجد بیرون رفت، ابوهریره گفت: اما این مرد از فرمان ابوالقاسمصسر پیچید». مسلم و صاحبان سنن آن را روایت کردهاند.
از معاذ جهنی از پیامبرصروایت شده است که فرمود: «الجفاء كل الجفاء، والكفر والنفاق، من سمع منادی الله ینادی یدعو إلى الفلاح ولا یجیبه»«براستی ستم و ناسپاسی و نفاق است، کسی صدای منادی الله (: موذن) را بشنود که ندا میدهد و مردم را به رستگاری میخواند و او به وی پاسخ ندهد». احمد و طبرانی آن را روایت کردهاند. ترمذی گفته است: از بیش از یکنفر از یاران پیامبرصروایت شده است که گفتهاند: «من سمع النداء فلم یجب فلا صلاة له»«کسی که اذان را بشنود و بدان جواب نگوید، نمازش کامل نیست». بعضی از اهل علم گفتهاند:این حدیث بمنظور سخت گرفتن است تا هر کس اذان را شنید، آن را پاسخ گوید. برای هیچ کس روا نیست که نماز جماعت را ترک کند، مگر اینکه عذری داشته باشد.
اگر کسی خوابش برد تا اینکه و قت نماز گذشت، یا اینکه نمازش را فراموش کرد، تا اینکه و قت آن سپری شد، شرعا ًمیتواند بوقت بجای آوردن آن نماز، اذان و اقامه بگوید، در روایت ابوداود درباره داستان خوابیدن پیامبرصو یارانش که بیدار نشدند، تا اینکه خورشید طلوع کرد، آمده است که: «ایشان به بلال دستور داد، تا اذان و اقامه گوید، و نماز را بجای آورد». اگر نمازهای فوت شده چند تا باشند، مستحب است که به آهستگی برای نماز اول اذان و اقامه بگوید و بعد برای هر نمازی فقط اقامه گوید. اثرم گفته است: از ابوعبدالله سوال شد: اگر مردی بخواهد نمازش را قضا کند، درباره اذان چه کند؟ او از حدیث هشیم از ابوالزبیر از نافع بن جبیر از ابوعبیده بن عبدالله از پدرش یاد کرد که: «مشرکان در جنگ خندق پیامبرصرا مشغول داشتند و نتوانست چهار نماز را بجای آورد، تا اینکه مدتی از شب گذشت، گفت: پیامبر به بلال دستور داد که اذان و اقامه، گفت، آنوقت نماز ظهر را گزارد، سپس دستور داد اقامه را گفت، و نماز عصر را گزارد، سپس به وی دستور داد که اقامه گفت و نماز مغرب را گزارد، سپس به وی دستور داد که اقامه گفت و نماز مغرب را گزارد، سپس به وی دستور داد که اقامه گفت و نماز عشاء را گزارد».
ابن عمر گفته است که: بر زنان اذان و اقامه نیست. بیهقی آن را با «سند» «صحیح» روایت کرده است. و رای انس و حسن و ابنسیرین و نخعی و ثوری و مالک و ابوثور و صاحبان رای (قیاس) نیز چنین است. امام شافعی و اسحاق گفتهاند: اگر زنان اذان و اقامه بگویند، اشکالی ندارد. و از احمد روایت شده است: اگر زنان این کار را بکنند اشکال ندارد و اگر نکنند جایز است.
از عایشه روایت شده است که: «او اذان و اقامه میگفت، و به امامت زنان در نماز میایستاد و در و سط آنها قرار میگرفت». بیهقی آن را روایت کرده است.
صاحب «معنی» گفته است: اگر کسی به مسجد رفت و نمازگزارده شده بود، اگر خواست میتواند برای خود اذان و اقامه گوید و نمازش را بجای آورد. امام احمد چنین گفته است، زیرا «اثرم» و سعید بن منصور از انس روایت کردهاند که: «او به مسجدی رفت که در آن نماز خوانده بودند، دستور داد که کسی برایشان اذان و اقامه گفت و او برایشان نماز جماعت گزارد». و اگر نخواست بدون اذان و اقامه نمازش را میگزارد. زیرا «عروه» گفته است: «اگر به مسجدی رفتی که مردم اذان و اقامه گفته و نمازشان را گزارده بودند، نمازت را بگزار، بیگمان اذان و اقامه آنها برای کسانی که بعدا میآیند، کفایت میکند». حسن و شعبی و نخعی بر این قول هستند. لیکن حسن گفته است: بهتر است که اقامه بگوید، و اگر خواست اذان گوید، مستحب است که آهسته بگوید، تا مردم فریب اذان بیموقع او را نخورند.
سخن گفتن یا عملی دیگر در بین اقامه و نماز جایز است. اگر بین آنها فاصله افتاد، احتیاجی به دوباره گفتن اقامه نیست، اگرچه فاصله طولانی نیز باشد. از انس بن مالک روایت شده است که: «برای نماز اقامه گفتند، و حال آنکه پیامبرصدر گوشهای از مسجد با یکی «نجوی» میکرد، و برای نماز برنخاست تا اینکه مردم خوابیدند». بخاری آن را روایت کرده است. روزی بعد از اینکه برای نماز اقامه گفته شد، پیامبرصبیادش آمد که جنب است، پس به خانه برگشت و غسل کرد، سپس به مسجد آمد و بدون اقامه گفتن مجدد، برای یارانش نماز گزارد.
غیر از موذن رسمی روا نیست کسی دیگری اذان گوید، مگر با اجازه او، یا اینکه موذن رسمی، تاخیر کند. در این صورت برای اینکه و قت اذان نگـذرد، دیگری میتواند اذان گوید.
اذان خود عبادت است، و در عبادات مدار بر اتباع و پیروی از شارع است. بنابر این ما نمیتوانیم چیزی بر دین خود بیفزائیم یا از آن بکاهیم. در حدیث «صحیح» آمده است: «من أحدث فی أمرنا هذا ما لیس منه فهو رد»«هر کس در این دین ما چیزی پدید آورد که از آن نباشد، آنچیز باطل است». ما در اینجا به چیزهایی اشاره میکنیم که در بین بیشتر مردم رواج یافته و شرعی نیستد، تا جائی که بعضی میپندارند که آن چیزها جزئی از دین میباشند، و حال آنکه هیچگونه پیوندی با دین ندارند. از جمله:
۱- موذن در اذان و اقامه میگوید: اشهد ان سیدنا محمد رسول الله. ( که کلمه سید را اضافه میکند). «حافظ ابن حجر» میگوید: درکلمات «ماثوره» نباید چیزی افزود، در غیر «ماثوره» میتوان چیزی اضافه کرد. (کلمات اذان ماثور و روایت شده از پیامبرصمیباشند و بر آنها صحه گذاشته است).
۲- شیخ اسماعیل عجلونی در «كشف الخفا» گفته است: و قتی که موذن میگوید: «اشهد ان محمدا رسول الله»سر انگشت هردو «سبابه» دست را ببوسی و آنها را بر چشمها بمالی و بگوئی: اشهد ان محمدا عبده و رسوله، رضیت بالله ربا، و بالاسلام دینا، و بمحمد نبیا، آن را دیلمی از ابوبکر روایت کرده است که: او و قتی که موذن گفت: «اشهد ان محمدا رسول الله» سر انگشت هردو سبابه را بوسید و آنها را بر چشمها مالید، و پیامبرصفرمود: هر کس کردار دوست مرا انجام دهد، شفاعت من برای او روا باشد. در «مقاصد» گفته است: این حدیث «صحیح» نیست، و همچنین حدیثی که ابوالعباس بن ابیبکر الرذاذ الیمانی صوفینما که در کتاب خود: «موجبات الرحمه وعزائم المغفرة»آورده است، نیز «صحیح» نیست. در «سند» حدیث او «مجاهیل = افراد گمنام» وجود دارد و «منقطع» هم هست: از خضرت÷روایت شده است که گفت: هرکس در و قت شنیدن «اشهد ان محمدا رسول الله» بگوید: «مرحبا بحبیبی وقرة عینی محمد بن عبد اللهص» «مرحباً به حبیب و نور دیدهام محمد بن عبداللهص»، سپس هردو انگشت شست خود را ببوسد و آنها را بر چشمان خود بمالد، هرگز کور نمیشود و به چشم درد، مبتلا نمیگردد. غیر از این را نیز نقل کرده است. سپس گوید: هیچ یکی از این احادیث «مرفوع» و «صحیح» نیستند.
۳- اذان را با آهنگ گفتن و حرفی یا حرکت یا مدهای در آن، افزودن، همه اینها مکروه است. اگر این اعمال موجب تغییر معنی یا ابهام ناروا در اذان باشد حرام است.
از یحیی البکاء روایت شده است که گفت: ابن عمر را دیدم که به مردی میگفت: من بخاطر خدا، از تو بدم میآید -(چون بخلاف امر خدا رفتار میکنی، ترا دوست ندارم) -سپس خطاب به یاران خود گفت: او اذان را با آهنگ میگوید و برای آن مزد میگیرد.
۴- تسبیحات قبل از فجر: در کتاب «الاقناع» و شرحش که از کتب حنبلیهاست، گفته است: غیر از اذان صبح، قبل از طلوع فجر، تسبیحات و سرودها و نیایشهای دینی و امثال آن را، که سپیدهدم از منارهها با آواز میخوانند، هیچکدام سنت نیست و هیچکس از علماء نگفته است که مستحب است. بلکه اینها از جمله بدعتهای مکروهه هستند. زیرا اینها در زمان پیامبرصو در زمان یارانش نبوده است. و نمیتوان در زمان یاران پیامبرص، برای آن اصل و اساسی پیداکرد. پس کسی حق ندارد بدانها دستور دهد. یا اگر کسی آنها را ترک کرد، منکرش شوند، و به چنان شخصی مزدی پرداخت نمیشود. زیرا پرداخت مزد بدان، کمک به رواج بدعت است. و این کار شایسته نیست، اگرچه و اقف نیز آن را شرط کرده باشد، زیرا مخالف با سنت پیامبرصمیباشد. عبدالرحمن بن الجوزی در کتاب «تلبیس ابلیس» گفته است: «بخاطر میآورم کسی را که هنوز مدتی از شب باقی بود بر مناره مسجد و عظ میگفت و ذکر و اوراد میخواند و آیات قرآن را با صدای بلند تلاوت میکرد او بدین عمل خویش خواب مردم را آشفته میکرد و قراءت و ذکر شب بیداران را، برهم میزد، همگی این کارها از جمله منکران و امور ناشایست میباشند». و حافظ درکتاب «الفتح» گفته است: تسبیحات و صلواتی که مردم قبل از اذان صبح و قبل از اذان جمعه میگویند شرعاً جزو اذان نیست -(یک عمل شرعی نیست و بدعت است).
۵- گفتن «صلاه» و «سلام» بر پیامبرصبا صدای بلند و آشکارا بدنبال اذان یک عمل شرعی نیست، بلکه بدعتی است ناپسند. ابن حجر در «الفتاوی الکبری» گفته است: در باره گفتن «صلاه و سلام» بر پیامبرصبعد از اذان بهمان کیفیت که موذنان میگویند، از بزرگان ما استفتاء شده است آنان در پاسخ گفتهاند: اصل گفتن «صلاه و سلام» بر پیامبرصسنت است، و لی بدانگونه که موذنان میگویند «بدعت» است. از شیخ محمد عبده مفتی مصر در این باره سوال شده بود، در جواب گفته بود: «در کتاب «الخانیة» چنین آمده است که اذان تنها برای نمازهای پنجگانه است و پانزده کلمه است که آخر آن «لا اله الا الله» است. و تمام کلمات و جملاتی که قبل از آن و بعد از آن گفته میشود «بدعت» است -(نوآوری در دین جایز نیست)-، این بدعتها را تنها بمنظور «تلحین» و آهنگ و آوازه خوانی پدید آوردهاند، و کسی به جواز آن رای نداده است. نباید به قول کسانی که میگویند بدعت حسنه است، توجه کرد، زیرا هرگونه بدعتی در عبادات، بدین شکل ناپسند و نارواست، اگر کسی ادعا کند که اینگونه اعمال آواز خوانی و تلحین نیست، او دروغگو است»]اصولا بدعت برابر حدیث صحیح ناروا است پس حسنه بودن آن معنی ندارد.
شروط نماز، عبارت است از اعمالی که قبل از نماز باید وجود داشته باشند، اگر یکی از آنها وجود نداشته باشد، نماز باطل است:
۱- علم به دخول و قت نماز:
اگر کسی گمان غالب داشت، یا یقین پیدا کرد، که و قت نماز فرا رسیده است، خواندن نماز برایش مباح است، خواه شخص مورد اعتباری به وی خبر دهد -( که و قت نماز فرا رسیده است)-یا اذان موذن مورد اطمینانی را بشنود، یا اینکه خودش بنا به معیارهائی، اجتهاد کند، یا بهر و سیلهای، این آگاهی برایش حاصل شود، کافی است و میتواند نمازش را بجای آورد.
۲- وضو داشتن و جنب نبودن:
- (پس کسی که و ضو نداشته باشد یا جنب باشد، شرعاً نمیتواند نماز بگزارد)، زیرا خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا قُمۡتُمۡ إِلَى ٱلصَّلَوٰةِ فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَیۡدِیَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ إِلَى ٱلۡكَعۡبَیۡنِۚ وَإِن كُنتُمۡ جُنُبٗا فَٱطَّهَّرُواْ﴾[المائدة: ۶]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید، هرگاه خواستید که برای ادای نماز بپا خیزید و و ضو نداشتید، صورتتان را و دستهایتان را تا آرنج بشوئید و سرتان را مسح کنید و پاهایتان را تا قوزکهای آنها نیز بشوئید، و اگر جنب بودید غسل کنید (آنگاه نماز بگزاید)».
و ابن عمربگفته است که: پیامبرصفرمود: «لا یقبل الله صلاة بغیر طهور، ولا صدقة من غلول»«خداوند نماز بدون پاکی (داشتن و ضو و جنب نبودن) و صدقه و بخشش از مال دزدی را نمیپذیرد». جز بخاری همه محدثین، آن را روایت کردهاند.
۳- بایستی تن و لباس و مکانی که در آن نماز گزارده میشود از هرگونه پلیدی محسوس پاک و بدور باشد:
البته، این شرط در صورتی است که نمازگزار، بتواند آن را مراعات کند، و لیکن اگر نتواند آن را مراعات کند، با وجود آن پلیدی، نیز نماز خود را میگزارد، و بعداً اعاده و دوباره بجای آوردن آن لازم نیست. دلیل شرعی پاکی تن حدیثی است که از انس روایت شده استکه: پیامبرصفرمود: «تنزهوا من البول، فإن عامة عذاب القبر منه»«خود را از ادرار پاک کنید، زیرا بیشتر عذاب قبر در اثر آن پیش میآید». دارقطنی آن را روایت کرده و آن را «حسن» دانسته است. از علیسروایت شده است که گفت: من فراوان «مذی» داشتم بنا برعایت مقام فاطمه دختر پیامبرص، خودم از ایشان سوال نکردم، بلکه کسی را به حضور ایشان فرستادم تا درباره حکم آن از پیامبرصسوال کند، آنکس از پیغمبرصپرسیده بود و ایشان فرموده بود: «توضأ واغسل ذكرك»«وضو بگیر و شرمگاه خود را بشوی». بخاری و دیگران آن را روایت کردهاند. و باز هم از عایشهلروایت شده است که پیامبرصبه مستحاضه (زن همیشه در حیض) فرموده است: «اغسلی الدم عنك وصلی» «خود را از خون بشوی و نماز بگزار».
و اما دلیل پاکی لباس: خداوند میفرماید: ﴿وَثِیَابَكَ فَطَهِّرۡ﴾«و جامهات را پاکیزه گردان».
از جابر بن سمره روایت شده که گفت: شنیدم مردی از پیامبرصسوال کرد: «أصلی فی الثوب الذی آتی فیه أهلی؟ قال: (نعم إلا أن ترى فیه شیئا فتغسله»«آیا میتوانم در جامهای که در آن با همسر خود نزدیکی کردهام، نماز بجای آورم؟ گفت: آری، مگر چیزی در آن ببینی، که آنوقت باید آن را بشوئی». احمد و ابن ماجه آن را با سندی که راویان آن مورد اطمینان هستند، روایت کردهاند. از معاویه روایت شده است که گفت: از ام المومنین ام حبیبه (خواهرش) سوال کردم: آیا پیامبرصدر جامهای که در آن با همسران خود نزدیکی میکرد، نماز میگزارد؟ گفت: آری، اگر آن جامه پلید نمیشد». احمد و صاحبان سنن مگر ترمذی آن را روایت کردهاند. از ابوسعید روایت شده است که: پیامبرصنماز را شروع کرد و در اثنای آن نعلین خود را در آورد و مردم نیز کفشهای (نعلهای) خود را درآوردند، همین که نماز تمام شد، فرمود: «لم خلعتم؟». «چرا نعلهای خود را در آوردید؟». گفتند: ترا دیدیم که در آوردی ما نیز در آوردیم، فرمود: «إن جبریل أتانی فأخبرنی أن بهما خبثا فإذا جاء أحدكم المسجد فلیقلب نعلیه ولینظر فیهما فإن رأى خبثا فلیمسحه بالارض ثم لیصل فیهما»«جبریل پیش من آمد و به من خبر داد که کفشهایم (نعلهایم) ناپاک و آلوده است، پس هرگاه یکی از شما به نمازگاه رفت، نعلین خود را و ارونه کند و بدانها بنگرد، اگر در آنها آلودگی و ناپاکی دید، جای آلودگی را بر خاک بمالد، سپس در آنها نماز بگزارد». احمد و ابوداود و حاکم و ابن حبان و ابن خزیمه آن را روایت کردهاند، ابن خزیمه آن را «صحیح» دانسته است -البته آنوقت مسجد مفروش نبود و اکنون فقط در صحرا این حالت پیش میآید-.
از این حدیث مستفاد سمی گردد که هرگاه نمازگزاری به نماز شروع کرد و در جامهاش آلودگی بود، که از آن بیاطلاع بود، یا آن را فراموش نموده بود، سپس در اثنای نماز متوجه آن آلودگی گردید، بر وی و اجب است که آن آلودگی را برطرف نماید، سپس به نمازش ادامه دهد و از همانجا که بجای آورده بود شروع کند و آن را به اتمام برساند و اعاده آن لازم نیست.
و اما دلیل طهارت و پاکی محلی که در آن نماز گزارده میشود: ازابوهریره روایت شده است که: یک نفر عرب بیابانی در مسجد ادرار کرد، مردم به طرف او رفتند تا او را کتک بزنند، پیامبرصفرمود: «دعوه وأریقوا على بوله سجلا من ماء، أو ذنوبا (۱) من ماء، فإنما بعثتم میسرین ولم تبعثوا معسرین»«او را بحال خود بگذارید و یک سطل آب بر جای ادرار او بریزید، بیگمان رسالت شما آنست که کار را بر مردم آسان بگیرید، نه اینکه کار را بر مردم سخت و تنگ بگیرید». همه محدثین مگر مسلم آن را روایت کردهاند.
شوکانی دلایل کسانی را که طهارت لباس را شرط میدانند مورد مناقشه قرار داده و گفته: اگر این دلایل درست باشد مفید آنستکه پاکیزگی لباس برای نمازگزار و اجب است، پس هر کس نماز بگزارد و لباسش آلوده باشد، او و اجبی را ترک کرده است، اما نمازش باطل نیست، پس طهارت و پاکی لباس شرط صحت و درستی نماز نیست اگر چه و اجب هم هست.
درکتاب «الروضه الندیه» آمده است که: جمهور فقهاء، سه طهارت را در نماز و اجب میدانند:
- طهارت تن.
- طهارت لباس.
- طهارت جایی که در آن نمازگزارده میشود.
گروهی آن را شرط صحت و درستی نماز میدانند، و گروهی آن را سنت میدانند، در حقیقت این طهارتها و اجب هستند. بنابر این اگر کسی لباسش آلوده باشد و بعمد در آن نماز بگزارد، و اجبی را ترک کرده و نمازش درست میباشد.
۴- ستر عورت (پوشانیدن شرمگاه):
دلیل آن آیه زیر است: ﴿۞یَٰبَنِیٓ ءَادَمَ خُذُواْ زِینَتَكُمۡ عِندَ كُلِّ مَسۡجِد﴾[الأعراف: ۳۱]. «ای فرزندان آدم زینت خود را نزد هر مسجدی (و یا در هر زمان سجده و نمازی) با خود بگیرید».
مراد از زینت چیزی است که شرمگاه را بپوشاند و مراد از مسجد نماز است، یعنی بهنگام نماز عورت و شرمگاه خود را بپوشانید. از سلمه بن الاکوع روایت شده است که گفت: گفتم ای رسول خدای، آیا در پیراهن (بلند و باز خود) نماز بگزارم؟ فرمود: «نعم زرره ولو بشوكة»«آری، و لی آن را دگمه بیندازید و بخیه کنید و ببندید حتی اگر با خاری هم باشد». بخاری آن را در کتاب تاریخ خود و غیر آن، نیز روایت کرده است.
اندازه و حدود عورت مردان:
عورت و اندامی که و اجب است مردان آن را در و قت نماز بپوشانند شرمگاه پیش و پس است. اما غیر از آنها، از قبیل ناف و ران و زانو دیدگاه فقهاء در آن باره بر حسب احادیثی که روایت شده است متفاوت است. بعضی آنها را عورت میدانند و برخی دیگر آنها را عورت نمیدانند.
دلیل کسانی که آنها را عورت نمیدانند: کسانی که ران و ناف و زانو را برای مردان عورت نمیدانند، بدین حدیثهای زیر استدلال کردهاند:
۱- از عایشهلروایت شده است که: پیامبرصنشسته و رانش پدیدار بود، ابوبکر اجازه و رود خواست، به وی اجازه داد بدون اینکه خود را بپوشاند. سپس عمر اجازه خواست، پیامبرصبه وی نیز اجازه و رود داد و حال خود را تغییر نداد. سپس عثمان اجازه خواست، پیامبرصجامه خود را بر آن فرو هشت. و قتی آنان برخاستند و رفتند گفتم: ای رسول خدا، ابوبکر و عمر اجازه خواستند بدانان اجازه دادید و ران خود را نپوشاندید، و لی و قتی که عثمان اجازه خواست ران خود را با جامه پوشاندید؟ فرمود: «یا عائشة ألا أستحی من رجل والله إن الملائكة لتستحی منه»«ای عایشه مگر شایسته نیست از مردی حیا کنم که بخدا سوگند، فرشتگان از وی حیا میکنند». احمد آن را روایت کرده و بخاری بصورت معلق آن را ذکر کرده است.
۲- از انس روایت شده است که: پیامبرصدر روز جنگ خیبر تن پوش خود را از روی رانش کنار زد تا جائیکه سفیدی رانش را به چشم خود دیدم. احمد و بخاری آن را روایت کردهاند. ابن حزم گفته است که: ران عورت نیست، اگر عورت میبود، خداوند به پیامبر پاک و معصوم خود اجازه نمیداد که آن را برهنه سازد تا انس بن مالک و دیگران آن را مشاهده کنند، در حالیکه خداوند در دوران کودکی و قبل از نبوت، او را از کشف عورت محفوظ و مصون داشته است.
در صحیحین از جابر روایت شده است که: پیامبرصقبل از بعثت در بازسازی کعبه با مردم همکاری میکرد و سنگ میکشید، و خود را با ازاری پوشانده بود، عمویش عباس به وی گفت: ای برادرزاده چرا این تن پوش را روی شانهات نمیگذاری تا سنگ شانهات را نیازارد؟ پیامبرصآن تن پوش را روی شانهاش گذاشت و به دنبال آن بیهوش افتاد. دیگر بعد از آن هرگز پیامبرصبصورت برهنه دیده نشد.
۳- از مسلم از ابوالعالیه البراء روایت شده است که گفت: عبدالله بن صامت بر ران من زد و گفت: من از ابوذر سوال کردم و او نیز بر ران من دست زد همانطوری که من به ران تو دست زدم و گفت: من از پیامبرصسوالکردم همانگونه که تو از من سوال نمودی، و او نیز بر ران من دست زد همانطور که من بر ران تو دست زدم و گفت: «صل الصلاة لوقتها»«نماز را به و قت خود بگزار». ابن حزم گفته است: اگر ران عورت میبود، پیامبرصبر ران ابوذر دست نمیزد و همچنین عبدالله بر ران ابوالعالیه دست نمیزد. برای مسلمان روا نیست که بر پیش و پس شرمگاه کسی دست بگزارد حتی اگر روی جامه نیز باشد، و همچنین برای کسی روا نیست که با وجود جامه و لباس دست روی تن زن نامحرم بگذارد]«چون همه اینها عورتند، پس ران عورت نیست و الا پیامبرصو ابوذر و دیگران بر ران دیگران دست نمیزدند».
۴- ابن حزم با «اسناد» خود از جبیر بن الحویرث روایت کرده است که: او به ران برهنه ابوبکر، نظر انداخته است، و انس بن مالک به نزد قس بن شماس رفته است در حالیکه ران خود را برهنه کرده بود- (پس ران جزو عورت نیست).
دلایل کسانیکه ران مرد را جزو عورت میدانند: کسانی که ران مرد را جزو عورت میدانند، به دو حدیث زیر استدلال کردهاند:
۱- از محمد بن جحش روایت شده است که گفته: پیامبرصاز کنار معمر گذشت و دید که رانهایش برهنهاند، فرمود: «یا معمر غط فخذیك فإن الفخذین عورة»«ای معمر رانهایت را بپوشان، زیرا آنها جزو عورت و شرمگاه میباشند». احمد و حاکم و بخاری در تاریخش آن را روایت کردهاند و بخاری در صحیح خود آن را بصورت معلق ذکر کرده است.
۲- از جرهد روایت شده که گفت: پیامبرصاز کنار من گذشت و من خود را با پارچهای پوشانده بودم و رانهایم برهنه گردید، او فرمود: «غط فخذیك فإن الفخذ عوره» «رانهایت را بپوشان، زیرا ران جزو عورت است». مالک و احمد و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند. و ترمذی گفته «حسن» است و بخاری در صحیح خود آن را بصورت «معلق» آورده است.
این بود آنچه هردو گروه بدان استدلال کردهاند. مسلمان میتواند به هر کدام که دلش بخواهد عمل کند، اگر چه در دین احتیاط بهتر است، و شایسته است که اگر ممکن باشد نمازگزار مابین ناف و زانوی خود را بپوشاند. بخاری گفته است: از نظر «سند» حدیث انس قویتر و «صحیح»تر است، و از نظر احتیاط حدیث جرهد مناسبتر است.
حدود عورت و شرمگاه برای زن:
تمام اندام زن عورت است، پس بروی و اجب است که به غیر از چهره و کف دستان تمام اندام خود را بپوشاند. خداوند میفرماید: ﴿وَلَا یُبۡدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ﴾[النور: ۳۱]. «یعنی، نباید مواضع زینت و آرایش خود را به غیر از صورت و چهره و دو کف دست آشکار و ظاهر سازند».همانگونه که در حدیث «صحیح» از ابن عباس و ابن عمر و عایشه روایت شده است. از عایشه روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «لا یقبل الله صلاة حائض إلا بخمار»«خداوند نماز زنان بالغه را نمیپذیرد مگر اینکه سرپوش داشته باشند». پنج نفر از محدثین مگر نسائی آن را روایت کردهاند، و ابن خزیمه و حاکم آن را «صحیح» دانستهاند، و ترمذی گفته است: حدیثی است «حسن». از ام سلمه روایت است که: از پیامبرصپرسیدم: «أتصلی المرأة فی درع وخمار بغیر إزار؟ قال: (إذا كان الدرع سابغا یغطی ظهور قدمیها) رواه أبو داود وصحح الائمة وقفه»«آیا زن میتواند در پیراهن بلند و سرپوش بدون داشتن زیرپوش نماز بجای آورد؟ فرمود: اگر پیراهنش بلند باشد و پشت پاهایش را بپوشاند اشکال ندارد». ابوداود آن را روایت کرده است. و پیشوایان حدیث و قف در آن را صحیح دانستهاند. از عایشه روایت شده است که: از او سوال شد: زن در چند پارچه لباس میتواند نماز بگزارد؟ او به سوال کننده گفت: برو از علی بن ابیطالب سوال کن، سپس پاسخ وی را به من بگوی. آن شخص پیش علی رفت و آن پرسش را در میان نهاد، علی گفت: با سرپوش و پیراهن بلند میتواند نماز بگزارد. سوال کننده پیش عایشه برگشت و به وی خبر داد، عایشه گفت: راست گفته است.
تن پوشی که و اجب است و تن پوشی که مستحب است:
تن پوشی و لباس و اجب آنست که عورت و شرمگاه را بپوشاند اگر چه تنگ باشد و از فرم و شکل اندام حکایت کند امّا اگر لباس آنقدر نازک باشد، که رنگ پوست بدن از آن پیدا باشد و سفیدی و سرخی پوست قابل تشخیص باشد، نماز در آن جایز نیست. نماز خواندن در لباس یک پارچهای، جایز است، همانگونه که در حدیث سلمه بن الاکوع، گذشت. از ابوهریره، روایت شده است که: از پیامبرصدرباره نماز خواندن در لباس یک پارچهای و یک تکمه ای سوال شد، فرمود: «أو لكلكم ثوبان؟»«آیا همه شما دو جامه داربد؟». مسلم و مالک و دیگران آن را روایت کردهاند. مستحب است که در دو جامه یا بیشتر نماز گزارد. و مستحب است تا آنجا که ممکن است، انسان برای نمازگزاردن، خود را بیاراید. از ابن عمر روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «إذا صلى أحدكم فلیلبس ثوبیه، فإن الله أحق من تزین له، فإن لم یكن له ثوبان فلیتزر إذا صلى، ولا یشتمل أحدكم فی صلاته اشتمال الیهود»«هرگاه یکی از شما خواست نماز بجای آورد، دو جامه خود را بپوشد، زیرا خداوند شایستهترین کسی است که باید خود را در محضر او آراست. اگر نمازگزار دو جامه نداشت، بموقع نماز تنپوش زیرین بپوشد، و در نماز همچون یهودان ردا به خود مپیچید». طبرانی و بیهقی آن را روایت کردهاند. عبدالرزاق روایت کرده است که: «ابی بن کعب و عبدالله بن مسعود با هم اختلاف نظر داشتند، ابی میگفت: نماز خواندن در یک جامه مکروه و ناپسند نیست، ابن مسعود میگفت: و قتی نمازگزاردن در یک جامه مکروه نیست که لباس کمیاب باشد، عمر، به منبر رفت و گفت: سخن ابی درست است و ابن مسعود نیز کوتاهی نکرده است، هرگاه خداوند به شما فراوان بخشید، شما نیز فراوان جامه پوشید: مردی جامههای خود را میپوشد، یکی دیگر برای نماز زیر شلوار و ردای خود را میپوشد، و دیگری با زیر شلوار و پیراهن نماز میگزارد، یکی با زیر شلوار و قبای خود و دیگری با شلوار و ردا، و یکی با شلوار و پیراهن، و دیگری با شلوار و قبا، و دیگری با شلوار چرمی مخصوص کشتی و قبا، و یکی با شلوار و قبا، و دیگری با شلوار چرمی مخصوص کشتی و قبا، و یکی با شلوار چرمی و پیراهن یا شلوار چرمی و ردا، نماز میگزارد. در بخاری این حدیث بدون ذکر سبب آمده است. (مقصود آنست که هر کس برحسب امکان بهترین و بیشترین لباس و جامه خود را بپوشد). از بریده روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «با لباس یک پارچه که آن را به خود نپیچیدهاید نماز نگزارید، پیامبرصاز نماز گزاردن با شلوار و بدون عبا و زوپوش نهی فرمود». ابوداود و بیهقی آن را روایت کردهاند.
روایت شده است که: حسن بن علیببرای نماز بهترین جامه خود را میپوشید، در این باره از وی سوال شد؟ گفت: خداوند آراسته است و آراستگی را دوست دارد و من خود را در پیشگاه پروردگارم میآرایم، خداوند میفرماید: ﴿زِینَتَكُمۡ عِندَ كُلِّ مَسۡجِدٖ﴾[الأعراف: ۳۱]. «بوقت هر نمازی خود را بیارائید».
با سر برهنه نماز گزاردن
ابن عساکر از ابن عباس روایت کرده است: بسیار پیش میآمد که پیامبرصشب کلاه و عرقچین خود را از سر مینهاد و آن را پیش روی خود میگذاشت. پیروان ابوحنیفه در آن اشکالی نمیبینند و اگر برای خشوع و فروتنی باشد، آن را مستحب میدانند. دلیلی در دست نیست که بموجب آن، نمازگزاردن، با پوشاندن سر، بهتر باشد.
۵- استقبال قبله= رو به قبله نماز خواندن:
باتفاق علماء و اجب است که نمازگزار بهنگام نماز رو به سوی مسجدالحرام داشته باشد، زیرا خدا میفرماید: ﴿فَوَلِّ وَجۡهَكَ شَطۡرَ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِۚ وَحَیۡثُ مَا كُنتُمۡ فَوَلُّواْ وُجُوهَكُمۡ شَطۡرَهُۥۗ﴾[البقرة: ۱۴۴]. «روی خود را (در نماز) به سوی مسجدالحرام بگردان، و هر جا بودید (در نماز) روی خود را به سوی مسجدالحرام بگردانید».از براء روایت شده است: «با پیامبرصشانزده ماه یا هفده ماه به سوی بیت المقدس نماز گزاردیم سپس رو سوی کعبه گرداندیم». مسلم آن را روایت کرده است.
کسی که در نماز کعبه را مشاهده میکند و کسی که کعبه را مشاهده نمیکند:
کسی که در مکه است و کعبه را مشاهده میکند، بروی و اجب است که دقیقا رو به کعبه بایستد، و کسی که نمیتواند کعبه را مشاهده کند، بروی و اجب است که رو به جهت آن کند، زیرا بیش از آن برایش مقدور نیست و خداوند هر کس را باندازه توانائیش مکلف میسازد. از ابوهریره روایت شده که: پیامبرصفرمود: «ما بین المشرق والمغرب قبلة»«بین مشرق و مغرب قبله است = و قتیکه رو سوی مسجد الحرام است، بین مشرق و مغرب قبله است». ابن ماجه و ترمذی آن را روایت کردهاند، و او آن را «حسن» و «صحیح» دانسته است. و بخاری نیز آن را قراءت نموده است. البته این کیفیت استقبال قبله که بیان شد، نسبت به اهالی «مدینه» و مناطقی که حکم آنجا را دارد، میباشد مانند مردم شام و جزیره و عراق، و لی نسبت به مردم مصر قبله بین مشرق و جنوب است، و در یمن مشرق در طرف راست نمازگزار و مغرب در طرف چپ او و اقع میشود، و در هند مشرق در پشت سر نمازگزار و مغرب در جلو او و اقع میشود. و ...
چگونه میتوان قبله را تشخیص داد؟
هر کشوری برای خود نشانههائی دارد که بوسیله آن جهت قبله را تشخیص میدهد. از جمله بوسیله نصب محرابهای مساجد که مسلمانان بهنگام ساختمان مساجد، دقیقاً آنها را نصب میکنند، و همچنین بوسیله قطبنما (و قبله نماهائی که اخیرا ساخته شده است).
کسی که تشخیص قبله برایش میسر نباشد چه کار کند؟
کسی که بنا به ابری بودن هوا، یا تاریکی و امثال آن، نتواند از دلایل تشخیص قبله، استفاده کند، بروی و اجب است که از آگاهان بدینمطلب، پرسش نماید، چون کسی را نیافت، باید خود به اجتهاد و رای خویش، جهتی را انتخاب کند و بدان جهت نمازش را بگزارد، و نماز او صحیح و درست است و اعاده آن لازم نیست، حتی اگر چه بعد از اتمام نماز، به اشتباه خود پی ببرد، لیکن اگر در حین نماز متوجه اشتباه خود شد و جهت قبله را تشخیص داد، بدون اینکه نمازش را قطع کند، بدانجهت میچرخد. از ابن عمربروایت شده استکه: «در قباء مردم مشغول گزاردن نماز صبح بودند، که شخصی آمد و گفت: «همانا امشب (دیشب) آیاتی از قرآن بر پیامبرصنازل شد و (بموجب آنها) به وی دستور داده شده است، که روی سوی کعبه، بگرداند»، پس نمازگزاران، که رویشان به جهت شام بود، روی سوی کعبه بگرداندند». این حدیث متفق علیه است. سپس اگر بنا به اجتهاد خویش به یک جهت نماز گزارد و بعد از آن خواست نماز دیگر بگزارد، لازم است که مجدداً اجتهاد بکند و اگر رایش در تشخیص قبله تغییر کرد، باید بدانجهت دومی نماز گزارد و اعاده نماز قبلی لازم نیست.
چه موقع استقبال قبله لازم نیست؟
رو سوی قبله، نمازگزاردن، فرض است، جز در موارد زیر، ساقط نمیشود -(در موارد زیرا استقبال قبله فرض نیست)-
۱- نماز «نفل» و سنت، برای کسی که سواره آن را بخواند، که مسافر یا سوار میتواند نماز سنت خود را بر پشت مرکوب خویش بخواند (طبعاً ماشین و قطار و هواپیما نیز چنین است). و رکوع و سجود را با ایماء (سر به جلو خم نمودن) انجام میدهد و برای سجده سرش را بیشتر خم مینماید و جهت قبله جهت حرکت مرکوب است. از عامر ابن ربیعه روایت است: «پیامبرصرا دیدم که بر پشت مرکوب خود (نماز میگزارد) به هر جهت که میرفت و با سر ایماء میفرمود».
مسلم و بخاری آن را روایت کردهاند. و لی در نمازهای فرض این عمل را انجام نمیداد. و در روایت دیگری از احمد و مسلم و ترمذی آمده است که: «پیامبرصبر پشت مرکوبش نماز میگزارد در حالیکه از مکه به مدینه برمیگشت مرکوب به هر جهت میرفت (او نماز خود را ادامه میداد) و در این باره آیه زیر نازل شد: ﴿فَأَیۡنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجۡهُ ٱللَّهِۚ﴾[البقرة: ۱۱۵]. «به هر کجا روی آورید آنجا جهت خداست و رو سوی خدا دارید».از ابراهیم نخعی روایت است که «نماز میخواندند بر پشت شتران و چهار پایانشان رو به هر طرف که میرفتند»،. ابن حزم گفته است که این حکایت از حال اصحاب و تابعین است بطور کلی، چه در سفر، چه در حضر».
نماز مکره و بیمار و خائف (ترسان):
خائف و بیمار و کسی که او را باجبار و ا میدارند (مکره) اگر نتوانند رو سوی قبله
کنند، جایز است به طرف غیر قبله نماز بگزارند، زیرا پیامبرصمیفرماید: «إذا أمرتكم بأمر فأتوا منه ما استطعتم». «هرگاه شما را به چیزی دستور دادم آن را به همان گونه که میتوانید انجام دهید». عبدالله بن عمر ذر تفسیر آیه: ﴿فَإِنۡ خِفۡتُمۡ فَرِجَالًا أَوۡ رُكۡبَانٗاۖ﴾[البقرة: ۲۳۹]. «بهنگام خوف، پیاده یا سواره، بهر کیفیت که توانستید نماز بخوانید»،گفته است یعنی روی سوی قبله داشته باشید یا روی سوی آن نداشته باشید.
بخاری آن را روایت نموده است.+
احادیث نبوی،کیفیت و چگونگی بجای آوردن نماز را، بیانکردهاند. ما در اینجا به ذکر دو حدیث از پیامبرصدرباره کیفیت و صفت نماز اکتفاء میکنیم که اولی حدیث قولی پیامبرصو دومی حدیث فعلی اوست.
۱) از عبدالله بن غنم روایت استکه: «ابومالک اشعری قوم خود را گرد آورد و گفت: ایگروه اشعریها فراهم آیید، و زنان و فرزندان خود را، نیز فراهم آورید، تا کیفیت ادای نماز پیامبرصرا، که در مدینه برایمان میگذارد، به شما یاد بدهم و بیاموزم، آنان گرد هم آمدند و زنان و فرزندان خود را نیز گرد هم آوردند، سپس او و ضو گرفت و بدانان نیز نشان داد، که چگونه و ضو میگیرد و همه اندامهای و ضو را شست، تا اینکه سایه برگشت -(یعنی بعد از زوال خورشید از خط استواء سایه دوباره عود نمود) - و سایه شکسته شد، آنگاه ابومالک برخاست و اذان (بانک) گفت ، سپس مردان را پشت سر خود به صف کرد، و فرزندان (جوانان) را پشت سر آنان به صف کرد و زنان را پشت سر جوانان به صف نمود، سپس اقامه نماز بگفت، آنگاه خود پیش افتاد (به امامت ایستاد)، و دستهای خود را برای «تكبیرة الاحرام» بلند کرد و تکبیر گفت، آنگاه سوره «فاتحه» را خواند و به دنبال آن سوره دیگری را نیز آهسته خواند، سپس تکبیر «الله اکبر» گفت، و به رکوع رفت و سه بار گفت: «سبحان الله وبحمده»، سپس گفت: «سمع الله لمن حمده»، آنگاه از رکوع برخاست تا اینکه راست و مستقیم ایستاد سپس تکبیرگفت و به سجده رفت، سپس تکبیر گفت و سر از سجده برداشت. سپس تکبیر گفت و به سجده رفت، سپس تکبیر گفت و برخاست و ایستاد. بنابر این در رکعت اول شش بار تکبیر گفت. و هنگامی که برای رکعت دوم برخاست نیز تکبیر گفت. چون نمازش را به پایان برد، رو سوی قوم خود کرد و گفت: تکبیر گفتن مرا بخاطر بسپارید و رکوع و سجود مرا یاد گیرید. زیرا این کیفیت نمازی بود که پیامبرصدر چنین ساعتی از روز برای ما خواند، سپس پیامبرصچون نمازش را بپایان برد، روی سوی مردم نمود و فرمود: «یا أیها الناس اسمعوا واعقلوا، واعلموا أن اللهﻷعبادا لیسوا بأنبیاء ولا شهداء، یغبطهم الانبیاء والشهداء على مجالسهم وقربهم من الله»،«ای مردم بشنوید و بیندیشید و بدانید که خدایﻷرا بندگانی است که نه جزو پیامبران و نه جزو شهیدان هستند، و لی پیامبران و شهیدان به حالشان غبطه میخورند و رشک میبرند که در حضور خدایند و به او نزدیکند»، سپس مردی از اعراب آمد و با دست به پیامبرصاشاره کرد و گفت: ای پیام آور الله، در میان مردم گروهی هستند که نه از پیامبرانند و نه از شهدایند، و پیامبران و شهداء به مجالس و نزدیکیشان به خداوند، غبطه میخورند و رشک میبرند؟ آنان را برایمان و صف کن، چهره پیامبرصاز سوال وی شکفته شد و خوشحال گردید و فرمود: «وهم ناس من أفیاء الناس ونوازع القبائل، لم تصل بینهم أرحام متقاربة، تحابوا فی الله وتصافوا، یضع الله لهم یوم القیامة منابر من نور فیجلسهم علیها، فیجعل وجوههم نورا، وثیابهم نورا، یفزع الناس یوم القیامة ولا یفزعون، وهم أولیاء الله الذین لا خوف علیهم ولا هم یحزنون»«آنان گروهی از توده مردم و گروهی از قبائل هستند که از قوم و خویش خود، بریده و در راه خدا هجرت کردهاند و پیوند خویشاوندی آنان را بهم پیوند نمیدهد، بلکه در راه خدا و برای رضای او، بهمدیگر مهر و صفا میورزند. خداوند در روز قیامت برایشان منبرهائی، از نور قرار میدهد و آنان را بر آنها مینشاند و چهره و لباسشان را نیز منور و درخشان مینماید. در روز قیامت مردم و حشت و ترس دارند و لی آنان و حشت و ترسی ندارند، و آنان هستند اولیاء و دوستداران خداوند، که ترس و اندوهی ندارند». احمد و ابویعلی و حاکم آن را روایت کردهاند. ابویعلی اسناد آن را «حسن» و حاکم اسناد آن را «صحیح» دانستهاند.
۲) از ابوهریره روایت شده است که: مردی به مسجد درآمد و نماز گزارد، سپس به حضور پیامبرصآمد و سلام کرد، پیامبرصسلام وی را جواب داد و فرمود: «إرجع فصل فإنك لم تصل»«برگرد و نمازت را بگذار، زیرا تو نمازت را نخواندهای». آن مرد برگشت و نمازش را دوباره خواند، باز هم پیامبرصسخن خود را تکرار کرد، تا سه بار چنین شد، آنوقت آن مرد گفت: سوگند بدان کس که ترا بحق مبعوث داشته (به پیامبری برگزیده) است، بهتر از این نمیدانم، پس به من یاد دهید. پیامبرصفرمود: «إذا قمت إلى الصلاة فكبر ثم اقرأ ما تیسر معك من القرآن، ثم اركع حتى تطمئن راكعا ثم ارفع حتى تعتدل قائما، ثم اسجد حتى تطمئن ساجدا، ثم ارفع حتى تطمئن جالسا، ثم اسجد حتى تطمئن ساجدا، ثم افعل ذلك فی صلاتك كلها»«هرگاه خواستی به نماز بایستی، اول «الله اکبر» بگو، سپس (بعد از فاتحه) آنمقدار از قرآن که برایت میسر است، بخوان، سپس به رکوع برو تا اینکه در حال رکوع آرامش مییابی، سپس از رکوع برخیز تا اینکه بحالت اعتدال میایستی، سپس به سجده برو تا اینکه در سجده آرامش مییابی، سپس از سجده برخیز و بنشین تا اینکه در نشستن آرامش مییابی، سپس این حالات با طمانینه و آرامش را، در تمام نمازت بکار بند». احمد و بخاری و مسلم این حدیث را روایت کردهاند. این حدیث به حدیث «المسئ فی صلاته»«بد نماز خوان»، شهرت دارد]حدیث کسی که بد نماز خواند.
این بود چکیده گفتار و کردار پیامبرصدرباره چگونگی ادای نماز و ما نیز چنین خواهیم کرد و علاوه بر آن فرایض و سنن آن را نیز از هم جدا میکنیم.
نماز فرایض و ارکانی دارد که حقیقت آن را تشکیل میدهند. چنانچه یکی از این فرایض نباشد نماز شرعا اعتباری ندارد. فرایض نماز بشرح زیر اشت:
۱- النیه
نیت و اجب است. زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِیَعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِینَ لَهُ﴾[البینة: ۵]. «و بدانان دستور داده نشده مگر اینکه خدای را خالصانه عبادت و پرستش کنند و دین را از آن او بدانند».و پیامبرصنیز فرموده است: «إنما الاعمال بالنیات، وإنما لكل امرئ ما نوى، فمن كانت هجرته إلى الله ورسوله فهجرته إلى الله ورسوله ومن كانت هجرته لدنیا یصیبها أو امرأة ینكحها فهجرته إلى ما هاجر إلیه»«آنچه که به کارها ارزش میدهد، نیت و اراده است، به هر کس آن چیز میرسد که نیت و اراده باطنی اوست، پس هر کس به نیت و قصد رضای خدا و پیامبرصهجرت کند، هجرتش پسند خدا و پیامبرصو موجب ثواب است، و هر کس هجرتش بقصد و نیت رسیدن به یک چیز دنیایی باشد یا برای ازدواج با زنی هجرت کند، هجرت او بمنظور رسیدن بدان هدف است، نه رضای خدا و پیامبرصو ارزش هجرت وی بهمان اندازه بیارزش و کوچک است». بخاری آن را روایت کرده است و در مبحث «وضو» از حقیقت آن سخن گفتیم.
در باره تلفظ و بر زبان راندن «نیت» ابن القیم در «اغاثه اللهفان» گفته است: نیت عبارت است از قصد و آهنگ انجام چیزی، و محل آن دل نیت کننده است و اصلا به زبان تعلق ندارد - (پس بر زبان راندن آن لازم نیست) - لذا از پـیامبرصو از اصحاب او هیچ گونه لفظی. درباره «نیت» نقل نشده است، و این عباراتی که (برای نیت) بعدها پدید آوردهاند و بوقت آغاز و ضو و نماز و یا هر عمل عبادی و غیرعبادی بر زبان میآورند، شیطان آنها را میدان مبارزه با و سوسه گران قرار داده و مردم را در گفتن آنها دچار شک و تردید میکند و آزارشان میدهد و به تصحیح آنها و ادارشان مینماید، که مشاهده میشود چند بار آنها را تکرار میکنند و خود را در تلفظ آنها، خسته میکنند، اینها هیچکدام جزء نماز نیستند.
۲- تکبیره الاحرام: (گفتن الله اکبر برای آغاز نـماز):
حضرت علی گفته است که پیامبرصفرمود: «مفتاح الصلاة الطهور، وتحریمها التكبیر، وتحلیلها التسلیم»«کلید نماز و ضو و و رود در آن (و همه چیز را بجز نماز، بر خود حرام کردن) و سیله تکبیر انجام میگیرد و بیرون آمدن از آن سلام دادن است»، امام شافعی و احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی آن را روایت کردهاند. ترمذی گفته است: این حدیث صحیحترین و پسندیدهترین حدیث است در این زمینه و حاکـم و ابن سکن آن حدیث را صحیح دانستهاند. و دلیل دیگر فرض بودن تکبیرهالاحرام، فعل و قول پیامبرصاست که به اثبات رسیده است بهمانگونه که در دو حدیث قبلی از آن سخن رفت. تکبیرهالاحرام، عبارت است از «الله اكبر» گفتن، زیرا ابوحمید روایت کرده است که: پیامبرصهرگاه میخواست نماز بخواند، چون بحالت اعتدال میایستاد، هردو دست خود را بلند میکرد و میگفت: «الله اكبر». ابن ماجه آن را روایت کرده است. و ابن خزیمه و ابن حبان آن را «صحیح» دانستهاند. و از این قبیل است آنچه که «بزاز» با اسناد «صحیح» و بشرط مسلم تخریج نموده است و از علی بن ابیطالب روایت کرده است که: پیامبرصهرگاه به نماز میایستاد، میگفت: «الله اكبر». و در حدیث «المسییء فی صلاته»که طبرانی روایت کرده است چنین آمده بود: «سپس میگفت: الله اکبر».
۳- ایستاده خواندن نماز در نمازهای فرض و و اجب: (قیام)
بموجب قرآنکریم و سنت رسول اکرم و اجماع، ایستاده خواندن نماز (واجب)، برای کسی که بتواند ایستاده نماز بخواند، فرض و و اجب است. خداوند میفرماید: ﴿حَٰفِظُواْ عَلَى ٱلصَّلَوَٰتِ وَٱلصَّلَوٰةِ ٱلۡوُسۡطَىٰ وَقُومُواْ لِلَّهِ قَٰنِتِینَ٢٣٨﴾[البقرة: ۲۳۸]. «پیوسته نمازها را و نماز میانه را انجام دهید و در نماز خاشعانه بایستید و به خداوند دل بسپارید».از عمران بن حصین روایت شده که گفته است: من بیماری بواسیر داشتم و درباره نماز گزاردن، از پیامبرصپرسش نمودم، او گفت: «صل قائما، فإن لم تستطع فقاعدا، فإن لم تستطع فعل جنب»«ایستاده نماز بگزار، اگر ایستاده نتوانستی نشسته آن را بگزار، اگر نشسته نیز نتوانستی بر پهلوی آن را بگزار». بخاری آن را روایت کرده است و علماء نیز بر این کیفیت اتفاق نظر دارند، همچنان که اتفاق دارند بر اینکه در حال ایستادن، سنت است قدمهای پا از هم جدا باشند نه چسبیده بهم.
ایستاده خواندن در نمازهای سنت: (قیام در نفل)
در نمازهای سنت قیام (ایستاده خواندن نماز) فرض نیست بلکه میتوان آنها را نشسته نیز خواند اگر چه توانایی ایستادن را نیز داشته باشد و لی پاداش و ثواب ایستاده خواندن از پاداش و ثواب نشسته خواندن کاملتر است. زیرا عبدالله بن عمر گوید که: برایـم نقل کردهاند که پیامبرصفرموده است: «صلاة الرجل قاعدا نصف الصلاة»«نمازگزاردن نشسته، نصف نماز است». مسلم و بخاری آن را روایت کردهاند.
کسی که نتواند نماز فرض را ایستاده بخواند:
اگر کسی نتواند نماز فرض را ایستاده بخواند، بهرگونه که بتواند، آن را بخواند، چه خداوند کسی را مکلف نمیسازد مگر به چیزی که در توان وی باشد، در آنصورت ثواب و مزد کامل نیز میبرد. از ابوموسی اشعری روایت شده که: پیامبرصفرموده است: «إذا مرض العبد أو سافر كتب الله له ما كان یعمله وهو صحیح مقیم»«خداوند پاداش اعمال بیمار و مسافر را بمانند پاداش اعمال آنان در حال تندرستی و مقیم بودن، ارزانی میدارد». بخاری آن را روایت کرده است.
۴- خواندان سوره فاتحه در همه رکعتهای نماز فرض و سنت:
بموجب احادیث «صحیح» خواندن فاتحه در هر رکعتی فرض است. مادام که احادیث صحیح بدینمطلب تصریح میکنند، سخن گفتن از اختلاف در آن بیمورد است و مجالی برای اختلاف نیست. اینک آن احادیث را ذکر میکنیم:
۱) از عباده بن الصامتسروایت شده است که: پیامبرصفرموده: «لا صلاة لمن لم یقرأ بفاتحة الكتاب»«نمازی نیست برای کسی که در آن سوره فاتحه را نخوانده باشد = تا فاتحه را نخوانی نمازت قبول نیست». همه محدثان آن را روایت کردهاند.
۲) از ابوهریره روایت شده است که: پیامبرصفرموده: «من صلى صلاة لم یقرأ فیها بأم القرآن - وفی روایة: بفاتحة الكتاب - فهی خداج هی خداج غیر تمام»«کسی که نماز بخواند و در آن سوره فاتحه را نخواند، نماز او ناقص و فاسد و باطل است». احمد و شیخین (مسلم و بخاری) آن را روایت کردهاند.
۳) باز هم از او روایت شده است که: پیامبرصفرموده است: «لا تجزئ صلاة لا یقرأ فیها بفاتحة الكتاب»«نمازی که در آن سوره فاتحه، خوانده نشـود، کفایت نمیکند و موجب سقوط فرض نیست». ابن خزیمه با اسناد «صحیح» و ابن حبان و ابوحاتم آن را روایت کردهاند.
۴) دارقطنی با اسناد «صحیح» چنین روایت کرده است: «لا تجزئ صلاة لمن لم یقرأ بفاتحة الكتاب». «نماز کسی که فاتحه را نخوانده باشد،کفایت نمیکند و قبول نیست».
۵) از ابوسعید روایت شده است: «أمرنا أن نقرأ بفاتحة الكتاب وما تیسر»«به ما دستور داده شده بود که (در نماز) فاتحه را و آنقدر از قرآن که میسر باشد بخوانیم». ابوداود آن را روایت کرده و حافظ و ابن سیدالناس گفتهاند که: اسناد آن «صحیح» است.
۶) در بعضی از روایتهای حدیث «المسیء فی صلاته»آمده است که: «ثم اقرأ بأم القرآن إلى أن قال له: ثم افعل ذلك فی كل ركعة»«سپس سوره فاتحه را بخوان... و این عمل را در هر رکعت تکرار کن».
۷) و به اثبات رسیده است که پیامبرصدر هر رکعتی از نمازهای فرض و سنت (نفل) فاتحه را میخوانده و خلاف آن از پیامبرصبه ثبوت نرسیده است. و در عبادت مدار و مبنی، بر پیروی و تبعیت از رفتار پیامبرصاست، چه او فرموده است: «صلوا كما رأیتمونی أصلی»«بهمانگونه نماز بخوانید که مرا میبینید کـه نماز میگزارم» بمانند من نماز بگزارید. بخاری آن را روایت کرده است.
بسمله =بسم الله الرحمن الرحیم
همه علماء (فقهاء و مفسرین) اتفاق دارند، بر اینکه بسمله جزو آیهای است در سوره «نمل» و درباره بسمله در اول همه سورههای قرآن اختلاف است که سه مذهب و رای مشهور هستند:
اول: بسمله آیهای است از سورۀ فاتحه و همچنین در تمام سورههای قرآن.
بنابر این خواندن بسمله در سوره فاتحه در نماز و اجب است و حکم فاتحه را دارد. چه بصورت سری (نهانی) و چه بصورت جهری (آشکار) . قویترین دلیل این مذهب حدیثی است که از نعیـم مجمّر روایت شده که گفته است: «پشت سر ابوهریره (یعنی به امامت ابوهریره) نماز میخواندم که نخست بسم الله الرحمن الرحیم را خواند سپس فاتحه را، تا آخر حدیث. و در آخر آن حدیث گفت: «والذی نفسی بیده أنی لاشبهكم صلاة برسول اللهص»«سوگند به آنکس که جانم در دست اوست، نماز من بیشتر از همه به نماز پیامبر نزدیک است و بدان شباهت دارد». نسائی و ابن خزیمه و ابن حبان آن را روایت کردهاند. حافظ در «الفتح» گفته است این صحیحترین حدیث است درباره نماز جهری و بسمله.
دوم: بسمله خـود آیهای است، مستقل که برای تیمن و فاصله سورههای قرآن از یک دیگر، نازل شده است. بنابر این مذهب، قراءت آن در فاتحه جایز، بلکه مستحب است و لی بلند خواندن آن سنت نیست، زیرا انس گفته است: «پشت سر پیامبرصو پشت سر ابوبکر و عمر و عثمانشنماز خواندهام که هیچیک با صدای بلند، بسـم الله الرحمن الرحیـم را نمیخواندند». نسائی و ابن حبان و طحاوی با اسناد برابر شرایط «صحیحین» آن را روایت کردهاند.
سوم: بسمله نه آیهای است ازسوره فاتحه و نه از سورههای دیگر، و خواندن آن در نمازهای فرض چه جهری و چه سری، مکروه (ناپسند) است بخلاف نمازهای سنت. این مذهب قوی نیست.
ابن القیم بین مذهب اول و دوم تلفیق نموده و گفته است: «پیامبرص(در نماز) گاهی بسـم الله الرحمن الرحیم را آشکارا و گاهی نهانی میخواند و بیشتر نهانی میخواند، بدون شک هرگز در همه نمازهای پنجگانه در شبانه روز چه در سفر و چه در حضر، آن را آشکارا و با صدای بلند، نخوانده است و الا برخلاف راشدین و جمهور اصحاب و مردم عربستان پنهان نمیماند».
کسی که نمیتواند بـخوبی فاتحه را بخواند
خطابی گفته است: اصل بر آن است که نماز بدون قراءت و خواندن فاتحه، کفایت نمیکند و جایز نیست. و معقول آنست که قراءت فاتحه، برای کسی و اجب است که آن را بخوبی و نیکو بداند، پس هرگاه نمازگزار، نتواند فاتحه را بخوبی بخواند و غیر آن را از قرآن بخوبی بداند، بر وی فرض و و اجب است که باندازه هفت آیه از قرآن بخواند. زیرا بهترین ذکر بعد از فاتحه، آیات دیگر قرآن است.
اگر نمازگزار، بطور کلی بنا بعلتی که در مزاج اوست، یا بنا به سوء حافظه یا گنگی و نقصی که در زبان اوست یا بنا به عارضهای که برایش پیش آمده است، نتواند کـم و زیاد قرآن را یاد بگیرد و بیاموزد، بهترین ذکر و دعا، بعد از قرآن، چیزی است که پیامبرصبه مردم یاد داده است. از جمله: تسبیح و تحمید و تهلیل. چه از او روایت شده است که: «أفضل الذكر بعد كلام الله، سبحان الله، والحمد لله، ولا إله إلا الله، والله أكبر» «پایان سخن خطابی) [بهترین ذکر بعد از سخن خدا این کلمات است: پاک و منزه است خداوند، همه ستایش سزاوار او است، هیچ معبود بحقی نیست جز الله، الله بزرگتر از هر چیزی است که شما تصورکنید».
حدیث رفاعه بن رافع سخن خطابی را تایید میکند که میگوید: «پیامبرصنماز را به مردی یاد داد و فرمود: «إن كان معك قرآن فاقرأ وإلا فاحمده وكبره وهلله ثم اركع»«اگر چیزی از قرآن میدانی آن را بخوان، چنانچه از قرآن چیزی نمیدانی خدای را حمد و تکبیر و تهلیل گوی». ابوداود و ترمذی و نسائی و بیهقی آن را روایت کرده و ترمذی آن را «حسن» دانسته است.
۵- رکوع
فرضیت آن مورد اجماع فقهاء است، زیرا خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱرۡكَعُواْ وَٱسۡجُدُواْۤ﴾[الحج: ۷۷]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید (در نماز) به رکوع بروید و سجده کنید».
چگونه رکـوع تحقق مییابد؟
با خمیده شدن بگونهای که دستها به زانو برسد، رکوع تحقق مییابد، طمانینه و آرامش در رکوع لازم است، زبرا در حدیث: المسئ فی صلاتهآمده بود که: «ثم اركع حتى تطمئن راكعا» «سپس به رکوع برو تا اینکه آرامش و سکون مییابی». از ابوقتاده روایت شده است که: پیامبرصفرموده: «أسوأ الناس سرقة الذی یسرق من صلاته»«بدترین دزد کسی است که از نماز خویش میدزدد». گفتند ای پیامبر خدا، چگونه از نمازش دزدی میکند؟ فرمود: «لا یتم ركوعها ولا سجودها»یا فرمود: «لا یقیم صلبه فی الركوع والسجود»«رکوع و سجود خود را بدرستی انجام نمیدهد یا در رکوع و سجود پشتش بطور مستقیم قرار نمیگیرد = طمانینه را مراعات نمیکند». احمد و طبرانی و ابن خزیمه و حاکم آن را روایت کردهاند. و حاکم آن را «صحیح الاسناد» دانسته است.
ابومسعود بدری گفته است که: پیامبرصفرموده است: «لا تجزئ صلاة لا یقیم الرجل فیها صلبه فی الركوع والسجود»«نمازی که نمازگزار در آن در رکوع و در سجود، پشتش را راست نکند و آرامش و سکون در آنها را مراعات نکند، کفایت نمیکند و قبول نیست». هر پنج نفر از بزرگان محدثین و ابن خزیمه و ابن حبان و طبرانی و بیهقی آن را روایت کردهاند، و بیهقی گفته است: اسناد آن صحیح است. و ترمذی گفته است: «حسن و صحیح» است. و دانشمندان اصحاب و پیروان آنان بدینگونه عمل نمودهاند و رایشان بر این بوده است که در رکوع و سجود، پشت باید بصورت مستقیم و کشیده قرار گیرد. از حذیفه نقل شده است که: او مردی را دید که رکوع و سجود را ناقص انجام میدهد، به وی گفت: تو نمازت را نخواندی، اگر بمیری بر دین غیر دین محمد میمیری». بخاری آن را روایت کرده است.
۶- برخاستن از رکوع و راست ایستادن و توقف کوتاه (طمانینه):
این عمل نیز فرض است زیرا ابوحمید در بیان کیفیت نماز پیامبرصگفته است: «وإذا رفع رأسه استوى قائما حتى یعود كل فقار إلى مكانه»«هرگاه از رکوع برمیخاست، مستقیما میایستاد تا اینکه مهرههای ستون فقرات بجای خویش قرار میگرفتند».
مسلم و بخاری آن را نقل کردهاند. حضرت عایشه نیز گفته است: «پیامبرصهر و قت از رکوع سرش را بر میداشت، راست میایستاد، آنوقت به سجده میرفت». مسلم آن را روایت کرده است. پیامبرصفرموده است: «ثم ارفع حتى تعتدل قائما»«سپس برخیز تا اینکه بصورت معتدل و راست میایستی». از ابوهریره روایت شده است که پیامبرصفرموده است: «لا ینظر إلى صلاة رجل لا یقیم صلبه بین ركوعه وسجوده»«خداوند به نماز کسی که در بین رکوع و سجود پشت خود را مستقیم نگه نمیدارد (طمانینه را مراعات نمیکند) نگاه نمیکند (در پیشگاه او قبول نیست».
احمد آن را روایت کرده است. منذری گفته است: اسناد آن خوب (جید) است.
۷- سجود
آیهای که بر و جوب سجده دلالت میکند، در ضمن سخن از رکوع نقل شد و پیامبرصنیز در حدیث «المسیء فی صلاته» آن را بیان فرموده است: «ثم اسجد حتى تطمئن ساجدا ثم ارفع حتى تطمئن جالسا ثم اسجد حتى تطمئن ساجدا»«سپس سجده کن تا اینکه در سجده از حرکت میافتی و آرامش مییابی سپس برخیز و بنشین تا اینکه از حرکت میافتی و آرامش مییابی، سپس دوباره به سجده برو تا در آن آرامـش مییابی». بنابر این سجده اول و برخاستن از آن و سجده دوم با مراعات طمانینه در هردو سجده و نشستن بین آنها در تمام رکعتهای نمازهای فرض و سنت، فرض و و اجب است.
اندازه طمانینه:
طمانینه (در رکوع و اعتدال و سجود و نشستن بین سجدتین) عبارت است از مکث و توقف در مدت زمانی که اندامها آرامش خود را یابند و از حرکت بیفتند، که دانشمندان آن را، بمدت زمانی که یک بار «سبحان الله» گفت، تخمین زدهاند.
اندامهایی که در سجده باید روی مصلی قرار گیرند:
اندامهای سجود عبارت است از: چهره (پیشانی و نوک بینی)، و کف دستها، هردو زانو و انگشتان پا. از عباس بن عبدالمطلب روایت شده که: او از پیامبرصشنیده است که میفرمود: «إذا سجد العبد سجد معه سبعة آراب (۲): وجهه، وكفاه، وركبتاه، وقدماه»«هرگاه کسی سجده کند، هفت اندام وی با وی سجده میکنند: صورتش، کفهای دستانش، دو زانوانش، و قدمهایش (انگشتان پاهایش)». جز بخاری همه محدثین آن را روایت کردهاند.
از ابن عباس روایت شده است که: «أمر النبیصأن یسجد على سبعة أعضاء ولا یكف شعرا ولا ثوبا: الجبهة، والیدین والركبتین والرجلین»«به پیامبرصدستور داده شده بود که بر هفت اندام خود سجده کند بدون اینکه موی و جامه خود را جمع کند: پیشانی، هردو دست، هردو زانو، و هردو پا». در روایت دیگری چنین آمده است که پیامبرصفرمود: «أمرت أن أسجد على سبعة أعظم: على الجبهة - وأشار بیده على أنفه - والیدین، والركبتین، وأطراف القدمین»«به من دستور داده شد که بر هفت استخوان اندام خود سجده کنم (بر هفت استخوان بدن در سجده تکیه کنم): پیشانی - اشاره به بینی خود فرمود - هردو دست و هردو زانو و کنارههای قدم پاها». این حدیث بین محدثین متفق علیه است. و در روایت دیگری: «أمرت أن أسجد على سبع ولا أكفت الشعر ولا الثیاب، الجبهة، والانف، والیدین، والركبتین، والقدمین»(ترجمه آن گذشت). مسلم و نسائی آن را روایت کردهاند.
از ابوحمید روایت شده که: «پیامبرصهرگاه سجده میکرد بینی و پیشانی خود را بر زمین مینهاد». ابوداود آن را روایت کرده است. و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است، و گفته است: عمل اهل علم بر این است که در سجده پیشانی و بینی را بر زمین نهاد. اگر پیشانی تنها بر زمین بگذارد بدون بینی، بعضی از اهل علـم گفتهاند کفایت میکند و برخی دیگر گفتهاند اگر هردو نباشد، کفایت نمیکند و سجده محسوب نمیشود.
۸- آخرین نشست و خواندن تشهد در آن:
آنچه که از رهنمود پیامبرصمعروف و به اثبات رسیده آنست که در آخرین نشست نماز مینشست و تشهد میخواند، و در حدیث «المسیء فی صلاته»فرمود: «فإذا رفعت رأسك من آخر سجدة وقعدت قدر التشهد فقد تمت صلاتك»«هر و قت از آخرین سجده سرت را برداشتی و باندازه خواندن تشهد، نشستی، همانا نمازت به پایان رسیده است». ابن قدامه گوید: از ابن عباس روایت شده است که گفته است: ما قبل از اینکه تشهد فرض گردد، میگفتیـم: «السلام على الله قبل عباده، السلام على جبریل، السلام على میكائیل، فقال النبیص: (لا تقولوا: السلام على الله، ولكن قولوا: التحیات لله)»«نگوئید: درود بر خدا، بلکه بگوئید همه ستایشها سزاوار خداست». و این حدیث ابن عباس میرساند که تشهد اول فرض نبوده و بعداً فرض گردیده است.
صحیحترین احادیثی که درباره تشهد روایت شده است.
صحیحترین حدیث درباره تشهد از ابن مسعود روایت شده است که گفته است: ما با پیامبرصنماز میخواندیـم و در تشهد میگفتیم: «السلام على الله قبل عباده، السلام على فلان وفلان. فقال رسول اللهص: لا تقولوا السلام على الله، فإن الله هو السلام، ولكن إذا جلس أحدكم فلیقل: التحیات لله، والصلوات، والطیبات، السلام علیك أیها النبی ورحمة الله وبركاته، السلام علینا وعلى عباد الله الصالحین، فإنكم إذا قلتم ذلك أصاب كل عبد صالح فی السماء والارض أو بین السماء والارض أشهد أن لا إله إلا الله، وأشهد أن محمدا عبده ورسوله، ثم لیختر أحدكم من الدعاء أعجبه إلیه فیدعو به»«نگوئید: درود بر الله، زیرا الله خود سلام و درود است، لیکن هرگاه یکی از شما، در نماز نشست، بگوید: همۀ ستایشها و درودها و پاکیها از آن خداست، درود و رحمت و برکات خداوند بر تو باد ای پیامبرص، و درود بر ما و بر بندگان درستکار خداوند اگر چنین گفتید همه بندگان درستکار و شایسته خداوند در زمین و آسمان و در بین زمین و آسمان را شامل میگردد. بدل گواهی میدهـم و به زبان اقرار میکنم که بجز الله هیچ معبود بحقی وجود ندارد و نیز همچنین گواهی میدهم که محمدصبنده و فرستاده و پیامآور الله است. سپس هر دعایی که برایتان جالب است، بخوانید و بدان دعا کنید». همه محدثین آن را روایت کردهاند. مسلم گفته است: مردم اجماع دارند بر این تشهد ابن مسعود، زیرا راویان این حدیث با هم اختلاف ندارند. و همچنین بر تشهد غیر ابن مسعود نیز اجماع و اتفاق دارند. اگر چه راویان تشهد غیر ابن مسعود با هم اختلاف دارند. ترمذی و خطابی و ابن عبدالبر و ابن المنذر گفتهاند: حدیث ابن مسعود درباره تشهد صحیحترین حدیث است. و تشهد ابن عباس نسبت به تشهد ابن مسعود از نظر صحت حدیث درمرتبه دوم قرار دارد که میگوید: پیامبرصهمانگونه که قرآن را به ما میآموخت، تشهد را نیز به ما میآموخت و میگفت: «التحیات المباركات، الصلوات الطیبات لله، السلام علیك أیها النبی ورحمة الله وبركاته، السلام علینا وعلى عباد الله الصالحین، أشهد أن لا إله إلا الله، وأشهد أن محمدا عبده ورسوله»امام شافعی و مسلم و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند. امام شافعی میگوید: درباره تشهد احادیث مختلفی روایت شده است، من این یکی را بیشتر دوست دارم، زیرا که کاملترین آنهاست. حافظ گوید: از امام شافعی سوال شد که چرا تشهد ابن عباس را برگزیدهای؟ گفت: چون آن را گسترده میبینم و به طرق صحیح از ابن عباس شنیدهام و الفاظ آن را جامعتر و بیشتر از الفاظ دیگر تشهدها میدانم. من بدان عمل میکنـم و اگر کسی به غیر از آن عمل کند مادام که احادیثش صحیح باشد بر وی سخت نمیگیرم و اشکالی در آن نمیبینم. و تشهد دیگری نیز هست که امام مالک آن را در «موطا» از عبدالرحمن بن عبدالقادری روایت کرده که گفته است: او از عمر بن خطاب شنیده که بر بالای منبر تشهد را به مردم میآموخت، و میگفت: «التحیات لله، الزاكیات لله، الطیبات والصلوات لله، السلام علیك أیها النبی ورحمة الله وبركاته، السلام علینا وعلى عباد الله الصالحین، أشهد أن لا إله إلا الله، وأشهد أن محمدا عبده ورسوله»نووی گفته است: «این احادیث درباره تشهد همه صحیح هستند و باتفاق محدثین صحیحترین آنها حدیث ابن مسعود است. سپس حدیث ابن عباس». شافعی گفته است: «هر کدام را انتخاب کنی کفایت میکند و علماء اجماع دارند بر اینکه همه آنها جایز هستند».
۹- سلام دادن
فرضیت سلام دادن نماز، از قول و رفتار پیامبرصبه اثبات رسیده است. از علیسروایت شده که: پیامبرصفرموده است: «مفتاح الصلاة الطهور وتحریمها التكبیر، وتحلیلها التسلیم»(ترجمه آن در تکبیر گذشت). احمد و شافعی و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی آن را روایت کردهاند. ترمذی گفته است: این حدیث صحیحترین و پسندیدهترین حدیث در این زمینه است. از عامر بن سعد و او از پدرش روایت کرده که: «كنت أرى النبی صلى الله علیه وسلم یسلم عن یمینه وعن یساره حتى یرى بیاض خده»«من پیامبرصرا میدیدم که بهنگام سلام دادن به طرف راست و به طرف چپ آنقدر متمایل میشد و رویش را بـر میگردانید که سفیده گونهاش (از پشت) دیده میشد». احمد و مسلم و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. از و ائل بن حجر روایت شده که: «من با پیامبرصنماز گزاردهام، او از طرف راست سلام میداد: (میگفت) «السلام علیكم ورحمة الله وبركاته»و از طرف چـپ سلام میداد: (میگفت) «السلام علیكم ورحمة الله وبركاته». حافظ ابن حجر در «بلوغ المرام» گفته است: این حدیث را ابوداود با اسناد صحیح روایت کرده است.
سلام دادن اول (از طرف راست) و اجب، و سلام دادن دوم (از طرف چپ) سنت است: رای جمهور علماء برآنست که سلام اول فرض است، و سلام دوم مستحب است. ابن المنذر گفته است: باجماع علماء، نماز کسی که به سلام دادن اولی بسنده کند، جایز است. و ابن قدامه در «المغنی» گفته است: «نص سخن امام احمد صریح نیست در اینکه هردو سلام و اجب باشند»، بلکه گفته است: هردو سلام بطور صحیح از پیامبرصروایت شده است و میتوان گفت مراد مشروعیت هردو سلام است نه و جوب هر دوی آنها، همچنان که دیگران نیز چنین گفتهاند. بدلیل اینکه در روایت دیگری فرموده است: «من دو بار سلام دادن را بیشتر دوست دارم». و بدلیل اینکه حضرت عایشه و سلمه ابن الاکوع و سهل بن سعد روایت کردهاند که: «پیامبرصیکبار سلام میداد و مهاجرین هـم یکبار سلام میدادند». در آنچه که ما ذکر کردیم، اخبار و اقوال اصحاب مورد توجه قرار گرفته و بموجب آنها مشروع و سنت دو بار سلام دادن است و یکبار سلام دادن و اجب است. و اجماعی را که ابن المنذر ذکرکرده است بر صحت آن دلالت دارد، و نمیتوان از آن عدول کرد. نووی گفته است: «بمذهب امام شافعی و جمهور سلف و خلف دو بار سلام دادن سنت است. مالک و گروهی گفتهاند: همانا یکبار سلام دادن سنت است و آنان به احادیث ضعیفی متمسک شدهاند که در برابر این احادیث صحیح ( که ذکر گردید) مقاومت ندارند. چنانچه بعضی از این احادیث ضعیف نیز به اثبات برسد، بر آن دلالت دارد که بسنده کردن به یک بار سلام دادن نیز جایز است. دانشمندانی که آراء ایشان معتبر است، اجماع دارند براینکه یک بار سلام دادن و اجب است. اگر کسی بخـواهد یکبار سلام بدهد باید روی به پیش و سینه خویش سلام بگوید، و اگر دو بار سلام بدهد، اولی روی به طرف راست و دومی روی به طرف چپ داشته باشد و در هر سلام دادنی، آنقدر سر و سینهاش را بچرخاند، که گونهاش (از پشت سر) دیده شود». و اینست صورت صحیح سلام دادن نماز. بعد گفته است: «چنانچه هردو بار سلام دادن روی به طرف راست یا هردو بار روی به طرف چپ، یا هردو بار روی در جلو، یا اولی روی در طرف چپ و دومی روی در طرف راست داشته باشد، در همه این حالات نمازش صحیح است، و دو بار سلام دادن را انجام داده است، و لی فضیلت و ثواب مراعات کیفیت (مروی از پیامبرص) را از دست داده است.
نماز سنتهائی دارد که مستحب است نمازگزار همواره آنها را مراعات کند تا به پاداش آنها نایل گردد. اینک سنتهای نماز:
سنت اش که نمازگزار در چهار حالت دستهای خود را در نماز بلند کند:
اول بهنگام تکبیره الاحرام. ابن المنذر گفته است: اهل علـم اختلاف ندارند در اینکه پیامبرصبوقت افتتاح نماز دستهای خود را بلند میکرد. و حافظ ابن حجر گفته است: پنجاه نفر از اصحاب پیامبرصاز جمله «عشره مبشره» بلند کردن دستهای پیامبرصدر اول نماز را روایت کردهاند.
و بیهقی از حاکم روایت کرده که گفته است: «هیچ سنتی از سنتهای پیامبرصرا سراغ نداریـم، که خلفای چهارگانه و «عشره مبشره» و دیگر اصحاب در شهرهای مختلف و دور دست، در روایت آن اتفاق داشته باشند، غیر از این سنت (بلند کردن دستها بوقت تکبیره الاحرام). بیهقی گفته است: استاد ما ابو عبدالله نیز چنین گفته است.
چگونگی بلند کردن دستها:
در بیان چگونگی بلند کردن دستها روایتهای متعددی نقل شده. آنچه که جمهور فقهاء برگزیدهاند آنست که: نمازگزار دستهای خود را تا موازات شانههایش، بلند کند، بگونهای که سر انگشتانش موازی با بالای گوشها و شستهایش در مقابل نرمه گوشها و کف دستانش در مقابل شانهها قرار گیرد. نووی گفته است: شافعی حاصل روایتهای مختلف را چنین بیان کرده است و مردم نیز آن را پسندیدهاند. و مستحب است که انگشتان دست بوقت بلند کردن کشیده باشند. از ابوهریره روایت شده است که: هرگاه پیامبرصبه نماز بر میخاست، دستهای خود را، بحالت کشیده بلند میکرد». جز ابن ماجه، پنج نفر از محدثین بزرگ آن را روایت کردهاند.
چه و قت باید دستها را بالا برد؟
بالا بردن دستها باید مقارن با تکبیره الاحرام یا پیش از آن باشد، از نافع نقل شده است که ابن عمر هر و قت به نماز میایستاد تکبیر میگفت و دستها را بالا میبرد و آن را به پیامبرصنسبت میداد». بخاری و نسائی و ابوداود آن را روایت کردهاند باز هـم از او روایت شده است که: «پیامبرصبوقت تکبیر دستهای خود را تا محاذی شانهها یا نزدیک بدانها بلند میکرد». احمد و دیگران این حدیث را روایت کردهاند. و اما درباره بلند کردن دستها پیش از تکبیره الاحرام، باز هـم از ابن عمر نقل شده استکه: «پیامبرصهرگاه به نماز میایستاد، دستهای خود را تا محاذی شانههایش بالا میبرد، سپس تکبیر میگفت». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند. و متن حدیث در روایت مالک بن الحویرث چنین است: «كبر ثم رفع یدیه»«تکبیر میگفت، سپس دستها را بالا میبرد». مسلم آن را روایت کرده است. این حدیث بیان کرده است که تکبیر پیش از بلند کردن دستها است. و لی حافظ گفته است: من کسی را ندیدهام که گفته باشد: تکبیر پیش از بلند کردن دستها است.
دوم و سوم: مستحب است که بوقت رفتن به رکوع و هنگام برخاستن از آن نیز، دستها را بلند کند.
بیست و دو نفر از اصحاب آن را روایت کردهاند که: «پیامبرصچنین میکرد». از ابن عمر نقل شده است که: پیامبرصهرگاه به نماز میایستاد، دستها را تا محاذی شانههایش بلند میکرد، سپس تکبیر میگفت، هر و قت میخواست به رکوع برود نیز چنین میکرد و هرگاه سرش را از رکوع برمیداشت نیز چنان میکرد و میگفت: «سمع الله لمن حمده ربنا ولك الحمد».بخاری و مسلم و بیهقی آن را روایت کردهاند. و بخاری افزوده است که: «وقتی که به سجده میرفت و از آن برمیخاست چنین نمیکرد». و مسلم نیز افزوده است: «این عمل را انجام نمیداد و قتی که از سجده برمیخاست و همچنین در بین سجدتین». و بیهقی افزوده است: «تا پیامبرصبه لقاء الله پیوست، نمازش چنان بود». مداینی گفته است: من این حدیث را بر همه مردم حجت میدانم. هر کس آن را بشنود، باید بدان عمل کند. زیرا در اسناد آن هیچ خدشهای نیست. و بخاری درباره این مسئله یک جزوه جداگانه تصنیف کرده و در آن از حسن و حمید بن هلال حکایت کرده است که اصحاب در این سه مورد دستها را بلند میکردند و حسن کسی را استثناء نکرده است. و اما اینکه در مذهب حنفی گفتهاند: که بلند کردن دستها تنها بوقت تکبیره الاحرام شرعی است و به حدیث ابن مسعود استدلال کردهاند که گفته است: «من نمازی را بمانند نماز پیامبرصبرایتان میخوانم، سپس نماز را خواند و تنها یکبار دستها را بلند کرد». این مذهب قوی و نیرومند نیست. زیرا عده بسیاری از پیشوایان حدیث بر آن اعتراض کردهاند. ابن حبان گفته است: این بهترین خبری است که اهل کوفه درباره شرعی نبودن بلند کردن دستها در نماز بهنگام رفتن به رکوع و برخاستن از آن، روایت کردهاند، و لی در حقیقت سستترین چیزی است که بدان اعتماد نمودهاند. چون در آن «عللی» است که آن را از اعتبار میاندازد. و بفرض اینکه همچون ترمذی تسلیم صحت آن شویـم، نمیتواند با احادیث صحیحی که بحد شهرت رسیدهاند معارضه کند. صاحب تنقیح میگوید: ممکن است ابن مسعود دست بلندکردن (پیامبرص) را فراموش کرده باشد همانگونه که غیر آن را نیز فراموش کرده است. دیلمی در کتاب نصب الرایه بنقل از صاحب تنقیح گفته است: از اینکه ابن مسعود دست بلند کردن پیامبرصرا فراموش کرده باشد، نباید تعجب کرد، زیرا او از قرآن چیزی را فراموش کرده بـود، که مسلمانان در آن اختلاف نداشتند، و آن سورههای «معوذتین» است و چیزی را فراموش کرده بود که علماء بر نسخ ان متفق بودند، مانند تطبیق ، و کیفیت ایستادن دو نفر را پشت سر امام را که فراموش کرده بود، و چیزی را که علماء در آن اختلاف ندارند فراموش کرده بود که:
پیامبرصدر روز عید قربان نماز صبح را در و قت خودش خواند. و فراموش کرده بود که پیامبرصدر عرفات چگونه نماز را جمـع کرده بود. و آرنج و ساعد در و قت سجده، بر زمین گذاشتن را که علماء در آن اختلاف ندارند نیز فراموش کرده بود. و فراموش کرده بود، که پیامبرصچگونه «وما خلق الذكر والانثى»را میخواند. اگر جایز باشد که ابن مسعود این گونه چیزها را در نماز فراموش کند، چگونه جایز نیست که بلند کردن دستهای پیامبر را فراموش کرده باشد؟.
چهارم: بوقت برخاستن برای رکعت سوم:
از نافع و او از ابن عمر روایت کرده است که: «او هر و قت برای رکعت سـوم برمیخاست دستهای خود را بلند میکرد، و این عمل را به پیامبرصنسبت میداد». بخاری و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند. و از علی بن ابیطالب در بیان چگونگی نماز پیامبرصنقل شده است که: «او هر و قت از سجدتین برمیخاست دستهای خود را تا محاذی شانهها، بالا میبرد و تکبیر میگفت». ابوداود و احمد و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. مراد از برخاستن از سجدتین، برخاستن از دو رکعت اول است.
در این سنتهای بلند کردن دستها مرد ، زن مساوی هستند شوکانی گفته است: «بدان که این سنت بین زنان و مردان مشترک است، و چیزی که بین آنها تفاوت قائل باشد، در اخبار نیامده است. و همچنین درباره اندازه بلند کردن دست برای مرد و زن نیز هیچ فرقی نیست».
۲- دست راست بر دست چپ نهادن
مستحب و مندوب است که در نماز دست راست را روی دست چپ نهاد. همانا در این باره بیست حدیث از طریق هیجده نفر صحابی و تابعی از پیامبرصروایت شده است.
از سهل ابن اسعد روایت شده که گفته است: «به مردم دستور داده میشد که در نماز دست راست را روی دست چپ بگذارند». و ابوحازم میگوید: «او این عمل را به پیامبرصنسبت میداد». بخاری و احمد و مالک در موطا آن را روایت کردهاند. حافظ ابن حجر میگوید: حکمت «رفع» حدیث در آن است که دستور دهنده بدین عمل پیامبرصبوده باشد. و از پیامبرصروایت شده است که میفرمود: «إنا معشر الانبیاء أمرنا بتعجیل فطرنا وتأخیر سحورنا، ووضع أیماننا على شمائلنا فی الصلاة»«به ما پیامبران امر شده که ذر افطار تعجیل کنیم و سحری خود را به تاخیر بیندازیم و در نماز دست راست را روی دست چپ بگذاریم». و از جابر روایت شده است که گفته: «پیامبرصاز کنار مردی میگذشت که نماز میخواند و دست چپ خود را بر روی دست راست گذاشته بود، پیامبرصدست راست او را بیرون کشید و آن را روی دست چپش گذاشت». احمد و دیگران آن را روایت کردهاند. و نووی گفته است: اسناد آن «صحیح» است.
ابن عبدالبر گوید: در این باره از پیامبرصخلاف آن روایت نشده است و این عمل گفته جمهور اصحاب و تابعین است. و مالک نیز آن را در موطا ذکر نموده است و گفته: مالک تا اینکه به لقاء الله پیوست، همواره در نماز با دست راست، دست چـپ را میگرفت».
محل نهادن دستها در نماز:
کمال اب الهمام گفته است: حدیث صحیحی به ثبوت نرسیده است که بموجب آن دستها را پایین سینه یا زیر ناف نهاد. به نزد حنفیها معهود آنست که آنها را زیر ناف نهاد و به نزد شافعیها زیر سینه. احمد دو قول دارد و به هردو مذهب رای داده است. حقیقت آنست که هردو مساوی هستند. ترمذی گفته است: «رای اهل علم از اصحاب و تابعین و بعد از آنها، آنست که در نماز دست راست را، روی دست چپ گذاشت. بعضی گویند روی ناف، و بعضی گویند زبر ناف و هر دوی آنها و قوع یافته است». و لیکن روایاتی نقل شده است که بموجب آنها، پیامبرصهردو دست خود را روی سینه مینهاد. از هلب طائی روایت شده که گفته است: «من پیامبرصرا دیدهام که دست راست را بالای مفصل دست چپ مینهاد بر سینهاش». احمد آن را روایت کرده است و ترمذی آن را «حسن» دانسته است. از و ائل بن حجر روایت شده که گفته است: «با پیامبرصنماز میخواندم که او دست راست خود را روی دست چپ و بر سینهاش نهاده بود». ابن خزیمه آن را روایت کرده و صحیح دانسته است. و ابوداود و نسائی آن را بدین گونه روایت کردهاند: «سپس دست راست را بر پشت کف دست چپ و مچ و بازوی آن نهاد».
۳- توجه یا دعای استفتاح
مستحب و مندوب است که نمازگزار یکی از دعاهائی را که پیامبرص، نماز را بدان آغاز و افتتاح میکرد، بعد از تکبیره الاحرام و قبل از قراءت فاتحه، بخواند، که بعضی از این دعاها را در پایین مینگاریم:
۱- از ابوهریره نقل است که: پیامبرصبعد از تکبیره الاحرام و قبل از قراءت فاتحه، اندکی سکوت میکرد. گفتم: ای پیامبر پدر و مادرم بفدایت باد، در این مدت کوتاه که بین تکبیرهالاحرام و قراءت فاتحه، سکوت میفرمائید چه چیز میخوانید؟ فرمود: میگویم: «اللهم باعد بینی وبین خطایای كما باعدت بین المشرق والمغرب، أللهم نقنی من خطایای كما ینقى الثوب الابیض من الدنس، أللهم اغسلنی من خطایای بالثلج والماء والبرد»«خدایا مرا باندازه فاصله بین مشرق و مغرب از گناهانم و اشتباهاتم دور گردان، خدایا مرا از گناهانـم پاک گردان همانگونه که جامه سفید از چرک و آلودگی تمیز و پاک گردانده میشود، خدایا مرا از گناهانـم بشوی همانگونه که جامه، با برف و آب و تگرگ شسته میشود». بخاری و مسلم و صاحبان سنن بجز ترمذی آن را روایت کردهاند.
۲- از علی بن ابیطالب روایت شده است که: پیامبرصچون به نماز میایستاد، تکبیر میگفت، سپس میگفت: «وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض حنیفا مسلما وما أنا من المشركین، إن صلاتی ونسكی ومحیای ومماتی لله رب العالمین، لا شریك له، وبذلك أمرت وأنا من المسلمین: أللهم أنت الملك لا إله إلا أنت، أنت ربی وأنا عبدك، ظلمت نفسی واعترفت بذنبی فاغفر لی ذنوبی جمیعا، إنه لا یغفر الذنوب إلا أنت، واهدنی لاحسن الاخلاق، لا یهدی لاحسنها إلا أنت، واصرف عنی سیئها لا یصرف عنی سیئها إلا أنت، لبیك وسعدیك ، والخیر كله فی یدیك، والشر لیس إلیك، وأنا بك وإلیك تباركت وتعالیت، أستغفرك وأتوب إلیك»«روی خود را تنها به سوی آنکس متوجه مینمایـم که آفریننده آسمانها و زمین است، در حالیکه از باطل روی گردان و خود را به وی تسلیـم میکنم، من از انبازگیرندگان برای الله نیستم (به وی شرک نمیورزم)، بیگمان نمازم و عبادتم (قربانیـم) و زندگیم و مرگم برای الله است که پروردگار عالمیان است، و هیچ شریک و انبازی ندارد، و بدین دستور داده شدهام، و من از جمله مسلمانانم، خدایا تو خداوندی و بجز تو معبودی نیست، تنها تو پروردگارم هستی و من بنده توام، من به خود ستم کردهام و به گناه خویش اعتراف میکنم، پس همه گناهانم را بیامرز، زیرا به غیر از تو کسی نمیتواند گناهان را بیامرزد، و مرا به زیباترین اخلاق و خویها راهنمائی کن، چه تنها تو هستی که مردم را به زیباترین آنها هدایت میکنی، و اخلاق زشت را از من دور ساز که تنها تو هستی که میتوانی چنین کنی، خدایا من همواره به فرمان تو هستم، و همواره پیرو دین تو میباشم و تمام نیکیها در دست تو است، و شر و بدی هرگز به تو راه ندارد و هیچ چیز نسبت به تو شر نیست و آن را برای حکمتی آفریدهای و من از آن توام و بـه سوی تـو بر میگردم، تو مبارک و برتر از همه هستی، از تو آمرزش میطلبم و به سوی تـو بر میگردم و توبه میکنم». احمد و مسلم و ترمذی و ابوداود و دیگران آن را روایت کردهاند.
۳- از عمر بن خطاب نقل شده است که بعد از تکبیره الاحرام میگفت: «سبحانك اللهم وبحمدك، وتبارك اسمك وتعالى جدك، ولا إله غیرك»«خداوندا، ترا تنزیه و تسبیح و ستایش میکنـم و نام تو مبارک و شکوهمند و عظمت تو برتر از همه چیز است و هیچ معبودی بجز تو نیست». مسلم آن را بصورت «منقطع» و دارقطنی بصورت «موصول وموقوف» بر عمر روایت کردهاند.
ابن القیم گفته است: بصورت «صحیح» از عمر روایت شده است که در مقام پیامبرصبدان دعا افتتاح میکرد و با صدای بلندی آن را میخواند و به مردم یاد میداد. و این خود حکـم «مرفوع» دارد. لذا امام احمد گفته است: اما من آنچه را که از عمر روایت شده است قبول دارم. اگر کسی با بعضی از آنچه که روایت شده است، نماز را افتتاحکند، زیبا خواهد بود.
۴- از عاصـم بن حمید روایت شده که گفته است: از حضرت عایشه ام المومنین پرسیدم که: پیامبرصنماز شب را با چه چیز افتتاح میکرد؟ او گفت: براستی تو چیزی از من پرسیدی که پیش از تو کسی آن را از من نپرسیده است، او هرگاه به نماز میایستاد، بعد از تكبیرة الاحرام، ده بار تکبیر (الله اكبر) و ده بار تحمید (الحمد لله) و ده بار تسبیح (سبحان الله) و ده بار تهلیل (لا اله الا الله) و ده بار استغفار (استغفر الله) میگفت. و بدنبال آن میگفت: «اللهم اغفر لی واهدنی وارزقنی وعافنی ویتعوذ من ضیق المقام یوم القیامة»«خدایا مرا بیامرز و هدایتم کن و به من روزی ده و مرا تندرست گردان و از تنگی جا در قیامت به خداوند پناه میبرد». ابوداود و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
۵- از عبدالرحمن بن عوف روایت شده که گفته است: از عایشه سوال کردم پیامبرصنماز شب را با چه چیزی افتتاح مـیکرد؟ گفت: هرگاه به نماز شب میایستاد، نماز خود را بدین دعا افتتاح میکرد: «أللهم رب جبریل ومیكائیل وإسرافیل، فاطر السموات والارض عالم الغیب والشهادة، أنت تحكم بین عبادك فیما كانوا فیه یختلفون، اهدنی لما اختلف فیه من الحق بإذنك: إنك تهدی من تشاء إلى صراط مستقیم» «خداوندا، تو پروردگار جبرائیل و میکائیل و اسرافیل هستی، آفریننده آسمانها و زمین میباشی، دانای نهان و آشکاری، تنها تو در بین بندگانت در آنچه با هم اختلاف دارند، داوری میکنی، مرا هدایت کن به حقی که با اجازه تو در آن اختلاف پیش آمده است، تنها تو میتوانی هر کس را که بخواهی به راه راست هدایت کنی». مسلم و ابوداود و ترمذی و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
۶- از نافع بن جبیر بن مطعم او از پدرش روایت کرده که گفته است: از پیامبرصشنیدهام که در نماز سنت میگفت: الله اكبر سه بار، والحمد لله كثیرا سه بار، ووسبحان الله بكرة وأصیلا سه بار، اللهم إنی أعوذ بك من الشیطان الرجیم، من همزه ونفثه ونفخه گفتم، ای پیامبر خدا، همز و نفث و نفخ شیطان چیست؟ فرمود: «أما همزة فالموتة (۱) التی تأخذ بنی آدم، أما نفخه: الكثیر، ونفثه: الشعر»«خداوندا از شر شیطان مطرود و رانده شده به تو پناه میبرم، به تو پناه میبرم از مبارزه و و سوسه و خودپسندی، و دمیدن شیطان که انسان را به نزاع و خـودپسندی و شعر میکشاند». احمد و ابوداود و ابن ماجه و ابن حبان با اختصار، آن را روایت کردهاند.
۷- از ابن عباس روایت شده که گفته است: پیامبرصهرگاه شب برای نماز برمیخاست و نماز تهجد (نماز شب) میگزارد، میگفت: «اللهم لك الحمد أنت قیم السموات والارض ومن فیهن، ولك الحمد أنت نور السموات والارض ومن فیهن، ولك الحمد أنت مالك السموات والارض ومن فیهن، ولك الحمد، أنت الحق ووعدك الحق، ولقاؤك حق، وقولك حق، والجنة حق، والنار حق، والنبیون حق ومحمد حق، والساعة حق. أللهم لك أسلمت، وبك آمنت، وعلیك توكلت وإلیك أنبت، وبك خاصمت، وإلیك حاكمت فاغفر لی ما قدمت وما أخرت وما أسررت وما أعلنت، أنت المقدم وأنت المؤخر، لا إله إلا أنت، ولا إله غیرك، ولا حول ولا قوة إلا بالله»«خداوندا ستایش ترا سزاوار است، چه تو نگه دارنده آسمانها و زمین و آنچه در آنهاست، میباشی، و ستایش ترا شایسته است که نور آسمانها و زمین و آنـچه در آسمانها است، از آن تو است، و تو روشنی بخش همه آنها هستی، و ستایش خاص توست چه تو خداوند آسمانها و زمین و آنچه در آنها است میباشی، و ترا ستایش میزیبد، چه تو حق و و عدهات نیز حق است، لقای تو حق و سخنت حق و بهشتت حق و دوزخت نیز حـق است، پیامبرانت بر حق و رسالت محمد بر حق و رستاخیزت نیز حق است. خداوندا تنها به تو تسلیم شدهام و بر تو توکل کردهام و به سوی تو آمدهام و در راه تو به مخاصمه برخاسته و داوری را به تو آوردهام. پس بیامرز گناهان پیشین و پسین و نهان و آشکارم را. تنها تو میتوانی هر چیزی را به پیش و پس اندازی، هیچ معبود بحقی نیست جز تو، و به غیر از تو خدائی نیست، و هیچ کوشش و نیرویی ثمربخش نیست جز به کمک و نیروی الله». بخاری و مسلم و ابوداود و ترمذی و نسائی و ابن ماجه و مالک آن را روایت کردهاند. و در روایت ابوداود از ابن عباس آمده است که: پیامبرصدر نماز تهجد بعد از الله اکبر (تکبیره الاحرام) آن دعا را میخواند.
۴- استعاذه=اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتن
مستحب است که نمازگزار بعد از استفتاح و پیش از قراءت فاتحه، استعاذه را بگوید، زیرا خداوند فرموده: ﴿فَإِذَا قَرَأۡتَ ٱلۡقُرۡءَانَ فَٱسۡتَعِذۡ بِٱللَّهِ مِنَ ٱلشَّیۡطَٰنِ ٱلرَّجِیمِ٩٨﴾[النحل: ۹۸]. «هرگاه خواستی قرآن بخوانی از شر شیطان رانده شده از درگاه خداوند، به خدا پناه ببر».
و در حدیث نافع بن جبیر که گذشت، آمده استکه: پیامبرصمیگفت: «اللهم إنی أعوذ بك من الشیطان الرجیم»... تا آخر حدیث. ابن المنذر گفته است که: از پیامبرصروایت شده که قبل از قراءت (فاتحه) میفرمود: «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم».
آهسته گفتن استعاذه:
سنت است که استعاذه را آهسته و سری گفت. در معنی آمده است که استعاذه بصورت سری گفته میشود نه بصورت آشکار، و در آن، هیچ اختلافی سراغ ندارم. امام شافعی در نمازهای جهری، آهسته و آشکارا خواندن آن را یکسان میداند. و بروایت ضعیفی از ابوهریره آمده است که میتوان آن را آشکارا گفت.
استعاذه در رکعتهای اول سنت است نه در دیگر رکعتها:
استعاذه تنها در رکعت اول نماز، عملی است شرعی. از ابوهریره روایت شده است که گفته است: پیامبرصهرگاه برای رکعت دوم برمیخاست قراءت را به ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِینَ٢﴾[الفاتحة: ۲]. «افتتاح میکرد و توقف نمیکرد». مسلم آن را روایت کرده است. ابن القیم گفته است: فقهاء اختلاف دارند در اینکه در رکعت دوم گفتن استعاذه سنت است یا خیر و حال آنکه در دعای افتتاح اتفاق دارند که تنها در رکعت اول سنت است. و در استعاذه دو قول از احمد روایت شده است: بعضی از یاران او گفتهاند: تمام نماز رویهم یک قراءت محسوب است، پس یک استعاذه کافی است. و بعضی، قراءت هر رکعت را یک قراءت مستقل به حساب آوردهاند.
بنابراین برای قراءت فاتحه در هر رکعت یک استعاذه سنت است. و لی در اینکه دعای استفتاح برای مجموع نماز یکبار است اختلاف ندارند. از مفهوم حدیث صحیح چنان پیداست که یک بار استعاذه در نماز کافی باشد. و بعد از ذکر حدیث ابوهریره گفته است: چون بین قراءتها فاصلهای و اقع نشده است یک بار دعای استفتاح کافی است و تحمید و تسبیح و تهلیل و درود بر پیامبرصو امثال آن اذکاری هستند که در حکم قراءت میباشند و حکم آن را دارند. (پس یکبار استعاذه نیز کافی است). و شوکانی گفته است: «احتیاط آنست که تنها بدانچه در سنت آمده است بسنده نمود، و آن فقط یکبار استعاذه گفتن در نماز است.
برای هر نمازگزاری امام یـا ماموم یا منفرد باشد، سنت است که بعد از قراءت فاتحه، آمین بگوید. در نمازهای جهری (آشکارا) آن را با صدای بلند و در نمازهای سری آن را با صدای آهسته گفت. از نعیـم مجمّر روایت شده است که گفته است: پشت سر ابوهریره نمازگزاردم، که گفت: «بسم الله الرحمن الرحیـم» سپس سورۀ فاتحه را تا ﴿وَلَا ٱلضَّآلِّینَ٧﴾خواند. سپس گفت: آمین، و مردم نیز گفتند آمین، سپس ابوهریره بعد از سلام دادن نماز گفت: سوگند بدان کسی که جانم در دست اوست نمازم از نماز همه به نماز پیامبرصشبیهتر است. بخاری آن را بدون سند ذکر کرده، و نسائی و ابن خزیمه و ابن حبان و ابن السراج آن را روایت کردهاند.
در بخاری آمده که ابن شهاب گفت: پیامبرصمیگفت: «آمین». عطاء گفته است: آمین دعا است. ابن الزبیر و کسانی که در پشت سر وی نماز میگزاردند، آمین گفتند تا اینکه طنین آن در مسجد بلند شد. و نافع گفته است: «ابن عمر آن را ترک نمیکرد، و مردم را به گفتن آن تشویق مینمود و از وی در این باره روایتی شنیدهام». و از ابوهریره نقل است که: «پیامبرصهرگاه که. ﴿غَیۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّینَ٧﴾[الفاتحة: ۷]. میخواند، میگفت: «آمین» و آن را بگونهای میگفت که صف اول از پشت سر او آن را میشنیدند». ابوداود و ابن ماجه آن را روایت کردهاند، و ابن ماجه گفته است: حتی صف اول آن را میشنید و صدای آمین گفتن پیامبرصدر مسجد میپیچید. حاکم نیز آن را با شروط شیخین روایت کرده گفته: صحیح است. و بیهقی نیز آن را روایت کرده و گفته است حسن و صحیح است. و دارقطنی آن را با اسناد حسن روایت کرده است.
از و ائل بن حجر روایت شده که گفته است: «از پیامبـرصشنیدم که چون
﴿غَیۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّینَ٧﴾[الفاتحة: ۷]. را خواند، آمین را با صدای بلند گفت». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را حسن دانسته و گفته است: بیش از یکنفر از دانشمندان اصحاب و تابعین و افراد بعدی بدان رای دادهاند که آمین را آنحضرت با صدای بلند و آشکارا میگفت. حافظ گفته است: سند این حدیث صحیح است. و عطاء گفته است: دویست نفر از اصحاب را در این مسجد دریافتهام، که هرگاه امام میگفت: ﴿وَلَا ٱلضَّآلِّینَ﴾طنین بلند «آمین» گفتن ایشان را میشنیدم. از حضرت عایشه روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «ما حسدتكم الیهود على شئ، ما حسدتكم على السلام والتأمین خلف الامام»«امروز یهودیان در هیچ چیزی باندازه گفتن سلام و آمین بعد از امام، به شما رشک نمیورزند». احمد و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
سنت است که آمین را هماهنگ با امام گفت:
مستحب است که ماموم در آمین گفتن با امام هماهنگ باشد، از او جلو و عقب نیفتد. از ابوهریره روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «هرگاه امام گفت: ﴿غَیۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّینَ٧﴾[الفاتحة: ۷]. پس شما بگوئید: آمین، چه بیگمان هر کس آمین گفتنش با فرشتگان هماهنگ باشد، گناهان پیشین او آمرزیده میشود». بخاری آن را روایت کرده است. باز هـم از او روایت شده است که: پیامبرصفرمود: «هر و قت امام گفت: ﴿غَیۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّینَ٧﴾بگوئید: «آمین»، زیرا فرشتگان و امام میگویند: آمین، پس کسی که آمین گفتنش با آمین گفتن فرشتگان موافق و هماهنگ باشد، گناهان پیشین او آمرزیده میشود». بخاری آن را روایت کرده است. و از او روایت شده کـه: پیامبرصفرموده است: «إذا أمن الامام فأمنوا فإن من وافق تأمینه تأمین الملائكة غفر له ما تقدم من ذنبه»«هرگاه امام آمین گفت، شما نیز همراه با وی آمین بگوئید، چه هر کس آمین گفتنش با آمین گفتن فرشتگان موافق و هماهنگ باشد، گناهان پیشین وی آمرزیده میشود». گروه محدثین آن را روایت کردهاند.
معنی: «آمین» با الف کوتاه یا کشیده و میـم مخفف جـزء فاتحه نیست، بلکه دعائی است بمعنی «خدایا از ما بپذیر».
۶- قرائت آیاتی چند از قرآن بعد از فاتحه در نماز
سنت است برای نمازگزار که بعد از قراءت فاتحه در دو رکعت صبح و جمعه و دو رکعت اول ظهر و عصر و مغرب و عشاء و در همه نمازهای سنت، یک سوره از قرآن را یا تعدادی از آیات قرآن را بخواند.
از ابو قتاده روایت شده است که: «پیامبرصدر دو رکعت اول نماز ظهر سوره فاتحه و دو سوره دیگر از قرآن را میخواند، و در دو رکعت بعدی فقط سوره فاتحه میخواند و گاهی آیه را چنان میخواند که ما میشنیدیم، و در رکعت اول بیشتر از رکعت دوم طول میداد و همچنین در نماز عصر و نماز صبح». بخاری و مسلم و ابوداود آن را روایت کردهاند. و ابوداود افزوده که: «گفت: ما گمان کردیم مقصود پیامبرصاز خواندن سوره بعد از فاتحه آنست که مردم به رکعت اول جماعت برسند». جابر ابن سمره گفته است که: اهل کوفه از دست سعد به عمر بن خطاب شکایت کردند ( که خوب نماز نمیخواند)، که او را معزول داشت. و عمار را بر آنان گماشت. باز هم از وی شکایت کردند و گفتند: نمیداند بخوبی نماز بخواند، عمر پیش وی فرستاد و گفت: ای ابواسحاق اینها گمان میکنند که تو نماز را خوب و زیبا نمیخوانی، ابواسحاق (عمار) گفت: بخدای سوگند بهمانگونه که پیامبرصنماز میخواند، من بر ایشان نماز میگزارم و چیزی از آن نمیکاهـم: در نماز عشاء در دو رکعت اولی (بعد از فاتحه) قراءت سوره قرآن را طولانی میکنم و دو رکعت بعدی را سبک و سریع میخوانم، گفت: ای ابواسحاق از شما همین را انتظار داشتم و گمانم نیز چنین بود. مردی یا مردانی را همراه وی به کوفه فرستاد، که درباره وی از مردم کوفه و همه مسجدهای آنجا سوال کنند و همه درباره او خوب گفتند و او را ستودند، تا اینکه در مسجد قوم بنیعبس مردی بنام اسامه بن قتاده که مکنی به ابوسعده بود، گفت: حالا که ما را بخدا سوگند میدهی باید گفت: سعد، سریه گسیل نمیداشت و تقسیم بالسویه نمینمود، و در داوری عدالت را مراعـات نمیکرد. سعد گفت: اما من به خدای سوگند به سه چیز بر تو دعا خواهم کرد:
خداوندا اگر این بنده تو دروغ میگوید و از روی ریائی و شهرت طلبی برخاسته است عمرش را طولانی گردان، و فقر و بینوائیش را نیز طولانی گردان، و او را در معرض فتنهها و آشوبها قرار ده. بعدها این مرد میگفت: من پیرمرد فتنه زده هستم و دعای سعد درباره من قبول شده است. عبدالملک گفته است: من بعداً او را دیدم که از بس پیر شده بود ابروانش بر چشمانش فرو افتاده بود و او در راه به کنیزکان برمیخورد و بدانان چشمک میزد. بخاری آن را روایت کرده است. و ابوهریره در هر نمازی که میخواند، میگفت: «آنچه که پیامبرصبه ما میشنوانید، ما نیز به شما بشنوانیم، و آنچه از ما پوشیده است، ما هـم از شما پوشیده میداریـم، اگر در نمازت اضافه بر فاتحه (ام الکتاب = ام القرآن) چیزی از آیـات قرآن نخوانـدی نمازت درست و کافی است و اگر اضافه بر آن سوره یا آیاتی نیز خواندی کار نیکو انجام دادی». بخاری آن را روایت کرده است.
چگونگی قراءت بعد از فاتحه:
قراءت (سوره یا آیاتی از قرآن) بعد از فاتحه به هر گونه خوانده شود جایز است. حسین گفته است: «همراه با سیصد نفر از اصحاب پیامبرصدر خراسان میجنگیدیـم، یکی از آنها در نماز برایمان امام میشد و (بعد از فاتحه) آیاتی از یک سوره قرآن میخواند و آنگاه به رکوع میرفت». از ابن عباس روایت شده استکه: «او در هر رکعت فاتحه و آیهای از بقره میخواند». دارقطنی آن را با اسناد قوی روایت کرده است.
بخاری در کتاب خود، فصلی را تحت این عنوان آورده است: «موضوع جمع بین دو سوره قرآن در یک رکعت و خواندن خواتیـم سورهها و سورهای قبل از سوره دیگر». و او از عبدالله بن السائب نقل میکند که: «پیامبرصدر نماز صبح سوره مومنون را خواند تا اینکه به داستان موسی و هارون رسید یا به داستان عیسی رسید که سرفهای برایش عارض شد و به رکوع رفت". و عمر در رکعت اول یکصد و بیست آیه از سورۀ بقره و در رکعت دوم سورهای از «مثانی» خواند. و احنف در رکعت اول سوره کهف و در رکعت دوم یونس یا یوسف را خواند. و گفته است که با عمر در نماز صبح هردو را خوانده است. و ابن مسعود در اولی چهل آیه از سوره انفال و در دومی یک سوره مفصل را خوانده است. و قتاده گفته است: اگر کسی سورهای را در دو رکعت بخواند یا یک سوره را در هردو رکعت تکرار کند، همهاش کتاب خداست (اشکال ندارد).
عبدالله بن ثابت از انس روایت کرده است که: «مردی از انصار در مسجد قباء برای مردم امامت میکرد، هرگاه سورهای را آغاز میکرد آن را میخواند و آنوقت سوره ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾، را تا آخر میخواند، سپس همراه آن، سوره دیگری نیز میخواند. درهمه رکعات چنین میکرد. یارانش با وی سخن گفتند: شما بدین سوره افتتاح میکنی، سپس میپنداری که این کافی نیست، و سوره دیگری نیز میخوانی، پس یا آن را بخوان، یا آن را ترک کن، و سوره دیگر بخوان. گفت: چنین نخواهم کرد و آن سوره ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾را ترک نمیکنم، اگر دوست دارید که من امامت شما را داشته باشم چه بهتر، و اگر دوست ندارید، من امامت شما را ترک میکنم. چون او را از همه فاضلتر میدانستند، دوست نداشتند که دیگری امام جماعتشان باشد. و قتی که پیامبرصبدانجا رفت، به وی خبر دادند، فرمود: ای فلانی چه چیز ترا و ا داشته که خواهش یارانت را نپذیری؟ و چه چیز ترا بر آن داشته که در هر رکعت این سوره را بخوانی؟ گفت: من آن سوره را دوست دارم. فرمود: «حبك إیاها أدخلك الجنة»«مهر تو نسبت بدان، ترا به بهشت خواهد برد».
از یکی از مردان قبیله جهینه روایت شده است که او: از پیامبرصشنیده است که در نماز صبح ﴿إِذَا زُلۡزِلَتِ ٱلۡأَرۡضُ زِلۡزَالَهَا١﴾را در هردو رکعت میخواند. و گفته نمیدانم که پیامبرصفراموش کرده بود یا اینکه بعمد در هردو رکعت آن را خواند؟. ابوداود آن را روایت کرده و در اسناد آن عیبی نیست.
رهنمود ییامبرصدرباره قراءت بعد از فاتحـه:
ما آنچه که ابن القیـم درباره قراءت پیامبرصبعد از فاتحه، خلاصه کرده است ذکر میکنیم. او گفته است: هرگاه از قراءت فاتحه فارغ میشد، قراءت سوره دیگری را شروع میکرد، گاهی آن را طولانی میکرد و گاهی بعلت پیش آمد سفر یا غیر آن، آن را کوتاه میکرد، و غالبا حد متوسط را مراعات میفرمود:
قراءت در نماز صبح:
در نماز صبح در حدود شصت الی یکصد آیه میخواند. در نماز صبح سوره [ق] خوانده و سوره [روم] خوانده و ﴿إِذَا ٱلشَّمۡسُ كُوِّرَتۡ١﴾خوانده و ﴿ إِذَا زُلۡزِلَتِ ٱلۡأَرۡضُ﴾را در هردو رکعت خوانده، و در سفر «معوذتین» خوانده و سوره «مومنون» را تا داستان موسی و هارون خواند که بعدا سرفهاش گرفت و به رکوع رفت. و در روز جمعه «الـم تنزیل = السجدة» وسوه «هل أتى على الانسان» هر دو را کامل میخوانده است. چیزی را که امروز مردم انجام میدهند که: «پارهای از یک سوره و پارهای از یک سوره دیگر را میخوانند»، هرگز او انجام نمیداد. اما آنچه که گروه کثیری از نادانان میپندارند که: نماز صبح روز جمعه فضلش در آنست که سـوره [سجدة] در آن خوانده شود. این پندار جهلی است بزرگ، لذا بعضی از پیشوایان دوست ندارند که در نماز صبح سوره [سجدة] را بخوانند. و پیامبرصبدینجهت این دو سوره را میخواند که در آنها از مبدا و معاد و آفرینش آدم و بهشت و دوزخ و غیر آن که در روز جمعه روی داده و یا روی خواهد داد، سخن رفته است. او در نماز صبح آن روز از این جهت این دو سوره را میخواند که حوادث گذشته و آینده و اقع در روز جمعه را بیاد امت بیندازند. بهمانگونه که در مجالس بزرگ و مراسم و محافل مانند عیدها و نماز جمعه سوره [ق] و [اقتربت] و [سبح اسم ربک الاعلى] و [الغاشیه] را میخـواند.
قراءت در نماز ظهر:
اما در نماز ظهر،گاهی آنحضرت، قراءت را طولانی میکرد، تا جائیکه ابوسعید گفته است: «نماز ظهر برپا میگردید، شخص میتوانست به بقیع برود و قضای حاجت را بجای آورد سپس به خانهاش برگردد و و ضو بگیرد و رکعت اول نماز پیامبرصرا دریابد، زبرا قراءت را بسیار طولانی میکرد». مسلم آن را روایت کرده است. پیامبرصدر نماز ظهر گاهی باندازه «الم تنزیل»، و گاهی﴿سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى١﴾و ﴿وَٱلَّیۡلِ إِذَا یَغۡشَىٰ١﴾و گاهی ﴿وَٱلسَّمَآءِ ذَاتِ ٱلۡبُرُوجِ١﴾و ﴿وَٱلسَّمَآءِ وَٱلطَّارِقِ١﴾را میخواند.
قراءت در نماز عصر:
و در نماز عصر باندازه نصف نماز ظهر قراءت را طول میداد، و اگر در نماز ظهر قراءت را کوتاه میکرد، در نماز عصر نیز باندازه آن آیات قرآن میخواند.
قراءت در نماز مغرب:
پیامبرصدر نماز مغرب برخلاف عمل روز رفتار مینمود، چه در آن گاهی [الأعراف] را در دو رکعت اول میخواند، و گاهی [الطور] و گاهی [المرسلات] را میخواند. ابو عمر و بن عبدالبر از پیامبرصروایت کرده که: «او در نماز مغرب [المص] – [الاعراف] را خوانده و [صافات] را خوانده و [حم] [الدخان] را خوانده و ﴿سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى١﴾را خوانده و ﴿وَٱلتِّینِ وَٱلزَّیۡتُونِ١﴾را خوانده و «المعوذتین» را خوانده و «المرسلات» را خوانده و سورههای کوتاه نسبتا مفصل میخواند. و گفته است اینها همه آثار صحیحی و مشهوری میباشند». پایان سخـن ابن عبدالبر.
اما مداومت بر قراءت سورههای کوتاه نسبتا مفصل بطور همیشه عمل مروان بن الحکم است. و زید بن ثابت این عمل وی را انکار کرد و به وی گفت: تو چرا در نماز مغرب چنین میکنی؟ در حالیکه من پیامبرصرا دیده امکه بلندترین دو سوره بلند را میخواند. مروان گفت: آن کدام است؟ گفت: [اعراف] این حدیث «صحیح» است. اهل سنن آن را روایت کردهاند. نسائی از عایشه روایت کرده که گفته است:
پیامبرصدر نماز مغرب سوره اعراف را در هردو رکعت اول میخواند. پیوسته در آن، آیه و سورههای کوتاه مفصل خـواندن خلاف سنت است و این عمل مروان بن الحکم میباشد.
قراءت در نماز عشاء:
اما در نماز عشاء پیامبرص﴿وَٱلتِّینِ وَٱلزَّیۡتُونِ١﴾خوانده است. و به معاذ فرمود که در آن: ﴿وَٱلشَّمۡسِ وَضُحَىٰهَا١﴾، و ﴿سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى١﴾، ﴿وَٱلَّیۡلِ إِذَا یَغۡشَىٰ١﴾و امثال آن را بخواند.
شبی معاذ همراه پیامبرصنماز عشاء را خواند، سپس به میان بنی عمرو بن عوف رفت و نماز عشاء را بعد از اینکه مدتی از شب گذشته بود برایشان اعاده کرد و در آن سوره بقره را خواند، پیامبرصاین عمل وی را نپسندید و به او گفت: ﴿سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى١﴾مگر تو آشوبگری که مردم را مبتلا میکنی؟» ناقدان بدون توجه بما قبل و بعد این کلمه، بدان در آویختهاند و توجه نکردهاند که در چه موقعی گفته شده است.
قراءت در نماز جمعه:
پیامبرصدر نماز جمعه سوره [جمعة] و [منافقین] یا [الغاشیة] را بصورت کامل و سوره [سبح] و [الغاشیة] را میخواند. و اما اقتصار بر قراءت او آخر این دو سوره از ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ﴾تا آخر آنها هرگز پیامبرصآن را انجام نداده و مخالف رهنمود اوست که پیوسته انجام میداد.
قراءت در نماز عیدین عید فطر ، عید قربان:
و اما در نماز عیدها گاهی سوره [ق] و [اقتربت] هردو را بصورت کامل و گاهی سوره [سبح] و [الغاشیة] را میخواند. و این سنت و رهنمود همیشگی او درباره نماز عیدین بود تا اینکه به لقاء الله پیوست، و چیزی آن را نسخ نکرده است. لذا خلفای راشدین از او پیروی کردهاند:
ابوبکرسدر نماز صبح سوره بقره را میخواند و تا نزدیک طلوع خورشید طول میکشید گفتند: ای خلیفه رسول الله، نزدیک است که خورشید طلوع کند، او گفت: اگر طلوع کند ما را غافل نمینماید.
و عمر بن خطابسدر نماز صبح سوره [یوسف] و [نحل] و [هـود] و [بنیاسرائیل] و امثال آنها را میخواند. اگر خواندن سورههای بلند در نماز نسخ شده بود بر خلفای راشدین او پنهان نمیماند و ناقدان بر آن مطلع میگشتند. و اما حدیثی که مسلم در کتاب صحیح خود آن را از جابر بن سمره روایت کرده که گفته است: «پیامبرصدر نماز صبح «ق والقرآن المجید»را میخواند و بعد از نماز صبح نمازهای دیگر را کوتاه و سبک میخواند (یعنی در نماز صبح قراءتش بلندتر بود و در دیگر نمازها قراءتش کوتاهتر بود)». سخن ام الفضل نیز بر این مطلب دلالت دارد که او از ابن عباس شنیده که [والمرسلات عرفا] را میخواند،گفت: «ای فررندم با خواندن این سوره بیادم آوردی که این سوره را آخرین بار از پیامبرصشنیدم که آن را در نماز مغرب میخواند، تا اینکه در پایان کار گفت: و اما قول پیامبرصکه گفت: «أیكم أم بالناس فلیخفف»«هر کس از شما به امامت مردم ایستاد، آن را بر مردم سبک گیرد». و قول انس: «پیامبرصدر عین اینکه نماز را کامل میخواند از همه مردم آن را سبکتر میگرفت»، تخفیف نماز و بر مردم سبک گرفتن آن، یک امر نسبی است و به رفتار همیشگی پیامبرصبستگی داشت نه به آرزوی مامومین، زیرا او هرگز مردم را به چیزی دستور نمیداد که خود خلاف آن رفتار نماید، او به تحقیق میدانست که در پشت سر او مردمان پیر و سست و نیازمند و بیمار نماز میخوانند. پس آنچه که انجام داده است و بیگمان امکان دارد که نمازش چند برابر طولانی بوده باشد و به نسبت نمازهای بلندتر و طولانیتر خفیف و کوتاه بوده باشد. و آنچه که پیوسته انجام داده است، آن حاکـم است و آن مورد نزاع ما است، و دلیل این مطلب آنست که نسائی و دیگران از ابن عمر روایت کردهاند که گفته است: پیامبرصبه ما دستور میداد که نماز را کوتاه بخوانیم و برای ما امامت میکرد و [الصافات] میخواند، پس خواندن [صافات] از جمله تخفیفی بوده که بدان دستور میداد.
خواندن سوره مشخـص و معینی:
پیامبرصدر نماز یک سوره معین را تعیین نمیکرد که همواره آن را بخواند مگر در نماز جمعه و عیدین. و اما در دیگر نمازها، ابوداود در حدیث عمرو بن شعیب از پدرش از جدش ذکر کرده که: او گفته است: «هیچ سوره نسبتاً مفصل و بلندی نبوده است مگر اینکه در نماز جماعت نمازهای فرض آنها را از پیامبرصشنیدهام که آنها را خوانده است. رهنمود او چنان بود که سوره را بطور کامل میخواند و چه بسا آن را در دو رکعت میخواند و چه بسا اول سوره را میخواند. و اما قراءت اواخر و اواسط سورهها از او نقل نشده است. اما قراءت دو سوره در یک رکعت را در نمازهای سنت انجام میداده است و لی در نماز فرض از او نقل نشده که چنین کرده باشد. و اما حدیث ابن مسعود: «من سورههای همنظیر را که پیامبرصآنها را با هـم در یک رکعت میخواند میشناسم: [الرحمن] و [النجم] در یک رکعت، و [اقتربت] و [الحاقة] در یک رکعت و [الطور] و [الذاریات] در یک رکعت، و [اذا و قعت] و [نون] در یک رکعت... تا آخر حدیث». این حدیث وی حکایت از یک عمل پیامبرصدارد که محل آن را تعیین نکرده است، که آیا در نماز فرض یا در نماز سنت بوده است؟ و احتمال هردو را دارد. و اما قراءت یک سوره در دو رکعت کمتر از او ر و ایت شده است». و ابوداود گفته است که: مردی از جهینه گفت که: «از پیامبرصشنیده است که در نماز صبح در هردو رکعت [اذا زلزلت] میخواند، و گفته است: نمیدانم که پیامبرصفراموش کرده بود یا بعمد چنین کرد؟».
طولانی کردن رکعت اول در نماز صبح:
پیامبرصرکعت اول نماز صبح و هر نماز دیگری را بیش از رکعت دوم طولانی میکرد. گاهی آنقدر آن را طول مـیداد تا اینکه صدای پای کسی شنیده نمیشد (یعنی رکعت اول را آنقدر طولانی میکرد تا اینکه همه به نماز میرسیدند و کسی جا نمیماند) و نماز صبح را بیش از دیگر نمازها طول میداد. چه در قرآن آمده است که در نماز صبح خدا و فرشتگان و یا فرشتگان مامور در شب و فرشتگان مامور در روز حاضر میشوند و این دو قول مبنی بر این هستند که آیا نزول رحمت الهی تا پایان نماز صبح ادامه دارد یا تا طلوع فجر؟ که هردو قول مستمسکی دارند. بعلاوه چون تعداد رکعات آن کمتر است طول دادن آن این کاهش رکعات را جبران میکند و همچنین نمازگزاران چون تازه از خواب برخاستهاند، سر حال هستند و هنوز بدنبال و سایل زندگی و امور دنیوی نرفتهاند و گوش و زبان و قلبشان با هـم همآهنگ است و به چیزی مشغول نشدهاند و نمازگزار از هر و قت دیگر بهتر قرآن را میفهمد و درک میکند و صفای حاصل از آن نماز، اساس و اولکار روزانه است،پس بدان اهتمام بیشتری میداد و آن را طولانی برگزار کرده است. اینها اسراری است، کسانی آنها را در مییابند که به اسرار شریعت و مقاصد و فلسفه آن توجه دارند.
چگونگی قرائت پیامبص: قراءت پیامبرصبصورت کشیده بود، بر هر آیهای توقف میکرد و صدایش را میکشید. پایان سخن ابن القیم.
آنچه در اثنای قراءت مستحب است:
زیبائی و آراستگی صدا، در قراءت سنت است: در حدیث آمده است که: پیامبرصفرموده: «زینوا أصواتكم بالقرآن»«صدای خودتان را با ترنم قرآن مزین کنید» و فرموده است: «لیس منا من لم یتغن بالقرآن»«کسی که قرآن را به آواز بلند نخواند بر شیوه ما نیست». و فرموده است: «إن أحسن الناس صوتا بالقرآن الذی إذا سمعتموه وحسبتموه یخشى الله»«خوش آوازترین شخص در خواندن قرآن کسی است که هرگاه آواز قرآن خواندن او را شنیدید، احساس کنید که او از خداوند میترسد (نشانههای خشوع در صدای وی محسوس باشد)». و فرموده است: «وما أذن الله شئ (۱) ما أذن لنبی حسن الصوت یتغنى بالقرآن»«خداوند به آواز خواندن قرآن را از پیامبری که خوش آواز باشد بیش از هر چیزی میشنود و بدان گوش میدهد و آن را بیش از هر چیز دیگری اجازه داده است».
نووی گفته است: برای کسی که در نماز یا غیر نماز قرآن میخواند سنت است که چون به آیه رحمت رسد طلب فضل و بخشش خداوند کند، و چون به آیه عذاب رسید، از عذاب دوزخ به خداوند پناه ببرد یا از عذاب یا از شر یا از چیزهای ناخوشایند استعاذه کند یا بگوید: «اللهم إنی أسألك العافیة»«خداوندا عافیت را از تو میخواهم» و امثال آن. و چون به آیه تنزیه رسید، بگوید: «سبحانه وتعالى» یا «تبارك الله رب العالمین»یا «جلت عظمة ربنا»و امثال آن. (یعنی، پاک و منزه و برتر است خداوند... مبارک است الله پـروردگار جهانیان... باشکوه و عظیم است پروردگار ما...). و ما از حذیفه بن الیمان روایت کردهایم که گفته است: «شبی با پیامبرصنماز میگزاردیم، سوره بقره را آغاز کرد با خود گفتم از آیه صدم به رکوع میرود، سپس از آیه صد گذشت و گمان کردم که تمام آن را در یک رکعت میخواند، سپس آن را تمام کرد و گمان کردم که به رکوع میرود، سپس سوره آل عمران را آغاز کرد و آن را تمام کرد و سوره نساء را آغاز کرد و آن را خواند، با تانی و ملایمت میخواند، هرگاه به آیه تسبیح میرسید، تسبیح میگفت، و هرگاه به آیه طلب مـیرسید، طلب میکرد و هرگاه به آیه عذاب و و عید میرسید، استعاذه میکرد". مسلم آن را روایت کرده است. یاران ما گفتهاند: تسبیح و طلب و استعاذه برای کسیکه قرآن میخواند سنت است، خواه در نماز یا غیر آن باشد. امام یا ماموم یا منفرد باشد. چه اینکار دعاست و همچون آمین همه در گفتن آن مساوی هستند. و مستحب است که هر کس «ألیس الله بأحكم الحاكمین»را خـواند، بگوید: «بلى وأنا "على ذلك من الشاهدین»و هر کس «ألیس ذلك بقادر على أن یحیی الموتى»را خواند بگوید: «بلى أشهد»و هر کس «فبأی حدیث بعده یؤمنون»را خواند، بگوید: «آمنت بالله»و چون گفت: «سبح اسم ربك الاعلى»بگوید: «سبحان ربی الاعلى»این جوابها را میتوان در نماز و غیر آن گفت.
در کجا باید قرائت قرآن در نماز آشکارا یا نهان باشد؟
مستحب آنست که نمازگزار در دو رکعت نماز صبح و نماز جمعه و دو رکعت اول نماز مغرب و عشاء و نماز عیدین و کسوف و استسقاء قراءتش (خواه فاتحه یا غیر آن) آشکارا باشد و آن را با صدای بلند بخواند و در تمام رکعات نماز ظهر و عصر و رکعت سوم مغرب و سوم و چهارم عشاء آن را آهسته و سری بخواند و در نمازهای سنت اگر سنتهای روز باشند قرائت در همه آنها سری و آهسته است و آنها که در شب خوانده میشوند آشکارا خواندن و سری خواندن در آنها مساوی است و نمازگزار مخیر است. و لی افضل آنست متوسط بین جهری و سری باشد.
شبی پیامبرصاز کنار ابوبکر گذشت که با صدای آهسته نماز میخواند، و از کنار عمر گذشت که با صدای بلند نماز میخواند، و قتی که هردو در حضور پیامبرصجمع شدند، پیامبرصفرمود: ای ابوبکر از کنار شما گذشتم که با صدای آهسته نماز میخواندی؟ او گفت: ای رسول الله بـیگمان کسی که با وی مناجات میکردم صدایم را میشنید، به عمر نیز فرمود: از کنار تو گذشتم که با صدای بلند نـماز میخواندی، او گفت: ای رسول الله، خـوابیدگان را بیدار میکردم و شیطان را میراندم. پیامبرصفرمود: «یا أبا بكر ارفع من صوتك شیئا». «ای ابوبکر تو کمی صدایت را بلند کن»، و به عمر فرمود: «اخفض من صوتك شیئا»«کمی صدایت را پایین بیاور». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند. اگر نمازگزار فراموش کرد، در جائی که باید سری بخـواند با صدای آشکارا خواند و در جائی که باید جهری بخواند با صدای سری خواند، هیچ اشکالی ندارد، چنانچه در اثنای قرائت بیادش آمد، بنا را بر آن میگذارد.
اصل بر آن است که نماز بدون قرائت سوره فاتحه درست و صحیح نیست و باید آن را در تمام رکعات نمازهای فرض و سنت خواند، بهمانگونه که در فرایض نماز از آن سخن رفت، جز آنکه در نمازهای جهری قرائت از ماموم ساقط میشود و و اجب است که ساکت باشد و به قرائت امام گوش فرا دهد، چه خداوند میفرماید: ﴿وَإِذَا قُرِئَ ٱلۡقُرۡءَانُ فَٱسۡتَمِعُواْ لَهُۥ وَأَنصِتُواْ لَعَلَّكُمۡ تُرۡحَمُونَ٢٠٤﴾[الأعراف: ۲۰۴]. «هرگاه قرآن خوانده شود بدان گوش فرا دهید و آن را بنیوشید، باشد که مورد مهربانی خداوند قرارگیرید». و چون پیامبرصفرموده است: «إذا كبر الامام فكبروا وإذا قرأ فأنصتوا»«هر و قت امام تکبیر گفت، شما نیز تکبیر گوئید، و هر و قت قرآن را خواند به وی گوش فرا دهید». مسلم آن را صحیح دانسته است. و معنی حدیث زیر نیز بر معنی این حدیث حمل میشود: «من كان له إمام فقراءة الامام له قراءة» «کسی که امام جماعت دارد قرائت امام برای او کافی است». یعنی در نمازهای جهری قرائت امام بجای او نیز کافی است. و اما در نمازهای سری ماموم نیز قرائت خود را انجام میدهد و در نماز جهری نیز اگر صدای امام را نشنود قرائت بر وی و اجب است . ابوبکر بن العربی گفته است: آنچه که ما ترجیح میدهیم آنست آنجا که در نماز قرائت سری است، قرائت فاتحه برای ماموم و اجب است زیرا از عموم احادیثی که در مبحث فرایض نماز از آنها سخن رفت این مطلب استفاده میگردد. و اما در نماز جهری (در رکعتهای جهری) نباید ماموم قرائت فاتحه را انجام دهد به سه دلیل:
اول، عمل اهل مدینه چنین بوده است.
دوم، حکم قرآن چنین است: ﴿وَإِذَا قُرِئَ ٱلۡقُرۡءَانُ فَٱسۡتَمِعُواْ﴾[الأعراف: ۲۰۴]. و دو حدیث نیز این رای را تایید میکند: یکی حدیث عمران بن حصین: «قد علمت أن بعضكم خالجنیها»«یکبار که پیامبرصمتوجه شد که یکی از مامومین پشت سر او سوره [سبح اسم ربک الاعلى». را میخواند، فرمود: چنان دانستم که یکی در قرائت با من به نزاع برخاسته است، و حدیث دوم همانکه گذشت: «اذاكبر الامام... ».
دلیل سوم، ترجیح داده میشود که ماموم نمیتواند قرائت را انجام دهد، چه و قت آن را میخواند؟ اگر گفته شود در مدت سکوت امام (در فاصله بین قراءت فاتحه و سوره) ماموم فاتحه را بخواند گوئیم که سکوت امام (بعد از قراءت فاتحه) الزامی نیست. پس چگونه فرضی را ناظر بر چیزی میکنید که فرض نیست؟ (چطور بر ماموم فرض است که فاتحه را بخواند و حال آنکه سکوت امام فرض نیست تا فرصتی برای ماموم باشد و خود قرائت امام نیز فرض نیست) بویژه در رکعتهای جهری بایستی ماموم با قلب و فکر خویش متوجه قرائت امام باشد و در آن تدبر کند. و نظام قرآن و حدیث و حفظ عبادت و مراعات سنت و عمل به ترجیح چنین است. (پایان سخن ابن العربی). زهری و ابن المبارک و یک قول منقول از امام احمد و اسحاق نیز چنین است و شیخ ابن تیمیه نیز این قول را ترجیح داده است .
سنت است که نمازگزار در هر بلند شدن و فرود آمدن و قیام و قعود در نماز تکبیر بگوید مگر در موقع برخاستن از رکوع که میگوید: «سمع الله لمن حمده»ابن مسعود گفته است: پیامبرصرا دیدهام که در هر فرود آمدن و بلند شدن و قیام و قعودی تکبیر میگفت. احمد و نسائی و ترمذی آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است٠ سپس گفته است: اصحاب پیامبرصاز جمله ابوبکر و عمر و عثمان و علی و دیگران و تابعین چنین میکردند. و عمل فقهاء نیز چنین است.
پایان سخن ترمذی از ابوبکر بن عبدالرحمن بن الحارث روایت شده است که او از ابوهریره شنیده است که میگفت: «پیامبرصهر و قت به نماز میایستاد تکبیر میگفت (تکبیره الاحرام)، سپس که به رکوع میرفت تکبیرمیگفت، سپس و قتی که پشتش را راست میکرد و از رکوع بلند میشد میگفت: «سمع الله لمن حمده»، چون راست میایستاد قبل از اینکه به سجده برود میگفت: «ربنا لك الحمد». سپس چون برای سجده فرود میآمد نیز تکبیر میگفت، سپس چون سر از سجده برمیداشت تکبیر میگفت (برای رفتن به سجده دوم نیز تکبیر میگفت) سپس چون پس از دو سجده برمیخاست نیز تکبیر میگفت. بعد در هر رکعتی چنین میکرد تا نماز به پایان میرسید. و این بود کیفیت نماز پیامبرصتا اینکه از دنیا رحلت کرد». احمد و بخاری و مسلم و ابوداود آن را روایت کردهاند.
عکرمه گفته است: به ابن عباس گفتم: «در بطحاء نماز ظهر را پشت سر پیرمرد احمقی بجای آوردم، او بیست و دو بار تکبیر میگفت، هر و قت سجده میرفت تکبیر میگفت و چون سرش را برمیداشت تکبیر میگفت، ابن عباس گفت: این کیفیت نماز پیامبرصمیباشد». احمد و بخاری آن را روایت کردهاند. و مستحب است که ابتدای تکبیر بوقت آغاز انتقال از حالتی به حالت دیگر باشد.
آنچه که در رکوع و اجب میباشد، تنها انحناء و خمیده شدن بگونهای است که دستها به زانو برسند، و لی سنت آنست که بگونهای باشد که سر با باسن در یک سطح قرار گیرد و دستها متکی بر زانوها و از پهلوها فاصله داشته باشند و انگشتان دست بصورت باز روی زانو و ساق پا قرار گیرند و پشت بصورت گسترده و مسطح باشد. از عقبه بن عامر روایت است که: او به رکوع رفت و بازوان او با پهلویش فاصله داشت و دستان خود را روی زانوها گذاشته و انگشتانش بصورت باز پایین زانوان قرار گرفته بود و گفت: پیامبرصرا چنین دیدهام که نماز میگزارد». احمد و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند. از ابوحمید نقل است که: «پیامبرصو قتی که به رکوع میرفت بصورت معتدل بود که سرش به پایین و بالا تمایل نداشت، و بگونهای دستها را بر زانوان خود مینهاد که گوئی آنها را گرفته بود». نسائی آن را روایت کرده است.
مسلم از عایشهلروایت کرده است که: هر و قت پیامبرصبه رکوع میرفت، سر خود را به طرف بالا یا پایین نمیگرفت بلکه متوسط بین هردو بود. و از علی بن ابیطالب÷و ایت شده است که: پیامبرصو قتی که به رکوع میرفت چنانچه کاسهای از آب بر پشت ایشان میبود نمیریخت (پشتش بصورت مسطح قرار میگرفت). احمد و ابوداود آن را از جمله احادیث «مرسل» روایت کردهاند. و از مصعب بن سعد روایت است که: در کنار پدرم نماز میخواند، دو کف دست خود را بهم چسبانده و آنها را در لای رانها قرار دادم، پدرم مرا از آن نهی کرد و گفت: ما چنان میکردیم و به ما دستور داده شد که دستان خود را روی زانو بگذاربم. همه محدثین آن را روایت کردهاند.
گفتن: «سبحان ربی العظیم»، منزه است پروردگار بزرگوارم مستحب است. از عقبه بن عامر روایت شده که چون آیه: ﴿فَسَبِّحۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلۡعَظِیمِ٧٤﴾[الواقعة: ۷۴]. نازل شد، پیامبرصبه ما گفت: «اجعلوها فی ركوعكم»«آن را در رکوعتان بگوئید». احمد و ابوداود و دیگران با اسناد جید آن را روایتکردهاند. و از حذیفه نقل است که گفته است: با پیامبرصنماز میگزاردم که در رکوع میگفت: «سبحان ربی العظیم»مسلم و اصحاب سنن آن را روایت کردهاند. و اما لفظ «سبحان ربی العظیم وبحمده»از چند طریق روایت شده که همه «ضعیف» هستند. شوکانی گفته است: و لی این روایتها همدیگر را نیرو میبخشند. نمازگزار میتواند تنها به تسبیح اکتفا کند یا اذکار زیر را بدان بیفزاید:
۱- از علی بن ابیطالب نقل است که: پیامبرصدر رکوع میگفت: «أللهم لك ركعت، وبك آمنت، ولك أسلمت، وأنت ربی خشع سمعی وبصری ومخی وعظمی وعصبی وما استقلت به قدمی لله رب العالمین»«خداوندا برای تو به رکوع رفتم، به تو ایمان آوردم، و خود را به تو تسلیم کردم، تو پروردگار منی، گوش و دیده و مغز و استخوان و پی و آنچه بر قدمهایـم بار است، همه و همه تسلیم الله پروردگار جهانیان است». احمد و مسلم و ابوداود و دیگران آن را روایت کردهاند.
۲- از عایشهلنقل است که: پیامبرصدر رکوع و سجود میگفت: «سبوح قدوس رب الملائكة والروح»«خداوندا تو از هر چیزی که شایسته جلال تو نباشد پاک و منزه هستی تو پروردگار فرشتگان و جبریل هستی».
۳- از عوف بن مالک اشجعی نقل است: «شبی همراه پیامبرصبه نماز شب برخاستم و او سوره بقره را خـواند و در رکوع میگفت: «سبحان ذی الجبروت والملكوت والكبریاء والعظمة»«منزه است خدائی که دارای توانائی و قدرت و سلطان و عظمت و شکوه است». ابوداود و ترمذی و نسائی آن را روایت کردهاند.
۴- از عایشهلنقل است که: «پیامبرصدر رکوع و سجود فراوان میگفت: «سبحانك اللهم ربنا وبحمدك، اللهم اغفر لی»«خداوندا پروردگارا ترا تنزیه و ستایش میکنـم، خداوندا مرا بیامرز»، به قرآن عمل میکرد و از آن پیروی مینمود ( که فرموده:) «فسبح بحمد ربك واستغفره» احمد و بخاری و مسلم و دیگران آن را روایت کردهاند.
برای نمازگزار خواه امام، یا ماموم یا منفرد -مستحب است در و قت برخاستن بگوید: «سمع الله لمن حمده»، چون راست ایستاد (در اعتدال) بگوید: «ربنا ولك الحمد»یا «اللهم ربنا ولك الحمد». ابوهریره گفته است که: پیامبرصچون از رکوع برمیخاست، میگفت: «سمع الله لمن حمده»، سپس چون بـحال اعتدال میایستاد میگفت: «ربنا ولك الحمد». احمد و شیخان آن را روایت کردهاند. در بخاری از حدیث انس آمده است: چون (امام) گفت: «سمع الله لمن حمده»، پس شما (مامومین) بگوئید: «اللهم ربنا ولك الحمد». رای بعضی از علماء برآنست که ماموم: «سمع الله لمن حمده»، را نمیگوید بلکه چون آن را از امام شنید میگوید: «اللهم ربنا ولك الحمد»، توجه آنان بدین حدیث و حدیث ابوهریره است که احمد و غیر او ذکر کردهاند: پیامبرصفرموده: «إذا قال الامام سمع الله لمن حمده فقولوا اللهم ربنا ولك الحمد، فإن من وافق قوله قول الملائكة غفر له ما تقدم من ذنبه»«چون امامگفت: سمع ٠٠٠ شما بگوئید: اللهم ... چه اگر سخن کسی با سخن فرشتگان هماهنگ شود (یعنی فرشتگان بدنبال قول امام: سمع ... میگویند: اللهم...) گناهان گذشته او آمرزیده میشود».
لیکن مقتضای حدیث: «صلوا كما رأیتمونی أصلی»، آنست که هر نمازگزاری تسبیح و تحمید هردو را بگوید: اگر چه ماموم نیز باشد، در جواب کسانی که گفتهاند: «ماموم نباید هردو را جمع کند»، بلکه فقط تحمید را بگوید، آنان سخن نووی را پاسخ گفتهاند که گوید: یاران ما گفتهاند: معنی: قولوا: «ربنا لك الحمد»، آنست: شما که «سمع الله لمن حمده»، را میدانید، آن را نیز بگوئید. علت اختصاص آن به ذکر بدان جهت است که آنان: «سمع الله لمن حمده»، را آشکارا از پیامبرصمیشنیدند، چه سنت آشکارا گفتن آنست، و لی «ربنا لك الحمد»، را از او نمیشنیدند، چه آن را سری و نهانی میگفت. و سخن او ص: «صلوا كما رأیتمونی أصلی»، میدانستند و از قاعده تاسی مطلق به وی نیز پیروی میکردند بنابر این در گفتن: «سمع الله لمن حمده» با ایشان موافقت میکردند و نیازی به امر به گفتن آن نبود و لی «ربنا لك الحمد»را نمیدانستند، پس بدان امر فرمود. و این تحمید، کمترین ذکری است که در اعتدال گفته میشود و مستحب است که آنچه در احادیث زیر میآید بدان افزوده میشود:
۱) رفاعه بن رافع گفته است: روزی پشت سر پیامبرصنماز میگزاردیـم، چون پیامبرصاز رکوع سر برداشت و «سمع الله لمن حمده»را گفت، مردی پشت سر او گفت: «ربنا لك الحمد حمدا كثیرا طیبا مباركا فیه»، چون پیامبرصسلام داد، فرمود: چه کسی بود که چنین گفت؟ آن مرد گفت: من بودم ای رسول اللهص. فرمود: «رأیت بضعة وثلاثین ملكا یبتدرونها، أیهم یكتبها أولا»«سی و اند فرشته را دیدم که برای نوشتن آن از هم پیشی میگرفتند». احمد و بخاری و مالک و ابوداود آن را روایت کردهاند.
۲) از علی بن ابیطالب روایت است که: چون پیامبرصاز رکوع برمیخاست میگفت: «سمع الله لمن حمده وربنا ولك الحمد مل ء السموات والارض وما بینهما، ومل ء ما شئت من شئ بعد» «خداوند حمد و ستایش کسی را که او را ستود بگوش قبول شنود، پروردگارا ستایش تراست، ستایشی که اگر مجسم گردد باندازه گنجایش آسمانها و زمین و هر چه که تو بخواهی باشد» احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند.
۳) از عبدالله بن ابی اوفی، از پیامبرصروایت است که: پیامبرصچون سر از رکوع برمیداشت چنین میگفت: «اللهم لك الحمد مل ء السماء ومل ء الارض ومل ء ما شئت من شئ بعد: اللهم طهرنی بالثلج والبرد والماء البارد، اللهم طهرنی من الذنوب ونقنی منها كما ینقى الثوب الابیض من الوسخ»«خداوندا ستایش تراست... خداوندا مرا پاکیزه گردان با برف و تگرگ و آب خنک، خداوندا مرا پاکیزه گردان از گناهان بهمانگونه که جامه سفید از چرک و کثافت پاکیزه گردانده میشود». احمد و مسلم و ابوداود و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. معنی این دعا: طلب طهارت کامل و پاکیزگی کامل است.
۴) ابوسعید خدری گفته است: چون پیامبرصمیگفت: «سمع الله لمن حمده» بعد میگفت: «اللهم ربنا لك الحمد مل ء السموات ومل ء الارض ومل ء ما شئت من شئ بعد أهل الثناء والمجد (۳) أحق ما قال العبد، وكلنا لك عبد: لا مانع لما أعطیت.ولا معطی لما منعت، ولا ینفع ذا الجد منك الجد»«خداوندا، پروردگارا.... پروردگارا، تو شایسته ستایش و تمحید هستی، ستایش تو شایستهترین چیزی است که بندهات میگوید، همه ما بنده توایـم، چیزی را که تو عطا کنی کسی نمیتواند مانع آن شود، و چیزی را که تو منع کنی، کسی نمیتواند آن را عطا کند، در برابر باز خواست تو، بخت و ثروت و عظمت، بنده را بکار نیاید، بلکه تنها عمل صالح سودمند است، خداوندا همه چیز از تو است». بروایت مسلم و احمد و ابوداود.
۵) باز هـم حدیث صحیحی است از او (ابوسعید خدری) که: او بعد «سمع الله لمن حمده»، میگفت: «لربى الحمد، لربی الحمد»تا اینکه اعتدالش باندازه رکوعش طول میکشید.
جمـهور فقهاء بر آن هستند که مستحب است زانوها را قبل از دستها بر زمین نهاد.
ابن المنذر آن را از عمر نخعی و مسلم بن یسار و سفیان ثوری و احمد و اسحاق و اصحاب رای حکایت کرده و گفته است من نیز بدان رای میدهم. و ابوالطیب هـم آن را از عموم فقهاء حکایت کرده است.
ابن القیم گفته است: پیامبرصاول زانوان و بعد دستها و بعد از آنها پیشانی و بینی را بر محل سجده مینهاد. اینست حدیث صحیحی که شریک از عاصـم بن کلیب و او از پدرش روایت کرده است. از و ائل بن حجر روایت شده است: پیامبرصرا دیدهام که هر و قت به سجده میرفت پیش از دستانش، زانوانش را (بر زمین) مینهاد و چون برمیخاست دستانش را پیش از زانوانش (از زمین) بلند میکرد و در افعال او خلاف آن را روایت نکردهاند. و لی مالک و اوزاعی و ابن حزم نهادن دستها را پیش از زانوان مستحب میدانند. و این روایتی است از احمد.
اوزاعی گفته است: مردم را دیدم که دستها را قبل از زانوان مینهادند. ابوداود گفته است: قول اصحاب حدیث چنین است. و اما کیفیت برخاستن از سجده برای قیام رکعت دوم، در آن نیز خلاف است: به رای جمهور مستحب آنست که دستها را پیش از زانوان بلند کند و به رای غیر جمهور فقهاء عکس آنست.
مستحب است که سجـده کننده امور زیر را مراعات کند:
۱- بینی و پیشانی و دستها را بر زمین بخوبی جای دهد و دستها را به پهلوها نچسباند. از و ائل بن حجر روایت است که: «لما سجد وضع جبهته بین كفیه وجافى عن إبطیه».«پیامبرصو قتی که به سجده میرفت، پیشانیش را بین هردو کف مینهاد. و ابطین (زیر بغلها) را باز میگذاشت». بروایت ابوداود.
از ابوحمید روایت است که: پیامبرص: «كان إذا سجد أمكن أنفه وجبهته من الارض، ونحى یدیه عن جنبیه، ووضع كفیه حذو منكبیه»«چون به سجده میرفت، بخوبی بینی و پیشانی خود را بر زمین جای میداد و دستها را از پهلوها، دور مینمود و کف دستان را در مقابل شانهها مینهاد». به روایت ابن خزیمه و ترمذی، و او گفته که: «حسن و صحیح» است.
۲- کف دستان در برابر گوشها یا شانهها نهاده شوند. هردو در اخبار آمده است.
بعضی هردو روایت را بدینگونه جمع کردهاند: سر انگشتان شست در مقابل گوشها و کف دستان در مقابل شانهها باشد.
۳- انگشتان دست کشیده و بهـم پیوسته باشد. بروایت ابن حبان و حاکم: پیامبرص«كان إذا ركع فرج بین أصابعه وإذا سجد ضم أصابعه»«در رکوع انگشتان را باز و در سجده بهـم پیوسته میداشت».
۴- مستحب است که انگشتان پاها رو به قبله باشند. بروایت بخاری از حدیث ابوحمید آمده است: «أن النبیصكان إذا سجد وضع یدیه غیر مفترشهما ولا قابضهما، واستقبل بأطراف أصابع رجلیه القبلة»«پیامبرصچون به سجده میرفت دستها را بگونهای مینهاد که نه گسترده بودند و نه بسته (نیم گسترده و نیم بسته) و کنارههای انگشتان پاهایش رو به قبله بود».
مستحب است که سجده کننده در سجده بگوید: «سبحان ربی الاعلى»،از عقبه بن عامر روایت است که چون «سبح اسم ربك الاعلى»نازل شد، پیامبرصفرمود: «اجعلوها فی سجودكم»«آن را در سجود قرار دهید (و در سجده بگوئید)»، بروایت احمد و ابوداود و ابن ماجه و حاکم و سند آن «جید» است. و از حذیفه نقل است که: پیامبرصدر سجدهاش میگفت: «سبحان ربی الاعلى»، بروایت احمد و مسلم و اصحاب سنن، و ترمذی گفته است: حسن و صحیح است. شایسته است که تسبیحات در سجود از سه بار کمتر نباشد. ترمذی گفته: عمل اهل علم بر این بوده و مستحب میدانند که در رکوع و سجود از سه بار تسبیح کمتر نباشد. ا ه و جمهور بر آن میباشند که کمترین قدری که کفایت کند، اندازه یک بار تسبیح گفتن است. و قبلا نیز گفتیم که طمانینه فرض است و مدت آن باندازه یک بار تسبیح گفتن است. و اما حد کمال تسبیحات، بعضی آن را ده بار گفتهاند، چه سعید بن جبیر از انس روایت کرده که گفته است: «کسی را ندیدهام که باندازه این جوان = عمر بن عبدالعزیز نمازش به نماز پیامبرصشبیه باشد و تسبیحات او را در نماز به ده بار تخمین زدیم و در سجده نیز بهمین طور». بروایت احمد و ابوداود و نسائی با اسناد «جید».
شوکانی گفته است: کسانی که کمال تسبیحات را ده بار میدانند این روایت را برای خود حجت میدانند. و صحیحتر آنست که منفرد و کسی که تنها نماز میخواند هر اندازه دلش بخواهد میتواند تسبیحات خود را افزایش دهد و هر چه بیشتر بهتر . و احادیث صحیح ناطق به طولانی کردن تسبیحات بدینمطلب مربوط میگردند. و همچنین امام نیز اگر مامومان او از تطویل نرنجند میتواند آن را افزایش دهد. ا ه. و ابن عبدالبر گفته است: شایسته است که هر امامی در نمازش تخفیف بجای آورد، اگرچه بداند که مامومان توانا هستند و تحمل دارند. چه پیامبرصبدان امر فرموده است. زیرا امام از آنچه که برای مامومان پیش میآید مانند پیش آمدها و عوارض و نیازها و نیاز به قضای حاجت و امثال آن، خبر ندارند (پس خوب است که نماز را طولانی نکند). ابن المبارک گفته است: مستحب است که امام پنج بار تسبیح بگوید، تا مامومین بتوانند سه بار بگویند. و مستحب است که نماز گزار به تسبیح اکتفاء نکند بلکه هر دعائی که بخواهد بدان بیفزاید. و در حدیث صحیح آمده است که: پیامبرصفرموده است: «أقرب ما یكون أحدكم من ربه وهو ساجد، فأكثروا فیه من الدعاء)، وقال: (ألا إنی نهیت أن أقرأ راكعا أو ساجدا فأما الركوع فعظموا فیه الرب، وأما السجود فاجتهدوا فی الدعاء فقمن (۱) أن یستجاب لكم» «شما در سجده بیش از همه احوال به پروردگارتان نزدیکید پس در آن بسیار دعا کنید و فرمود: هان من منع شدهام که در رکوع و سجود قراءت کنم، پس در رکوع خداوند را تعظیم کنید و در سجود بسیار دعا کنید که شایسته است دعایتان پذیرفته شود». بروایت احمد و مسلم. احادیث فراوانی در این باره آمده است که در ذیل میآید:
۱- از علی بن ابیطالب روایت شده است که: پیامبرصهر و قت به سجده میرفت، میگفت: «اللهم لك سجدت، وبك آمنت، ولك أسلمت، سجد وجهی للذی خلقه فصوره فأحسن صوره، فشق سمعه وبصره: فتبارك الله أحسن الخالقین»«خداوندا تنها برای تو سجده کردم و بتو ایمان آوردم و خود را به تو تسلیم نمودم، چهره و صورت من برای کسی سجده میکند که آن را آفرید و بسیار زیبا تصویر آن را کشید و در آن گوش و چشمش را باز کرده است. پس، مبارک است الله که بهترین و شایستهترین آفریننده است»، بروایت احمد و مسلم.
۲- از ابن عباس روایت شده است که در و صف نماز تهجد (شب) پیامبرصگفته است: سپس برای نماز بیرون رفت، نمازگزارد و در نماز یا سجودش میگفت: «اللهم اجعل فی قلبی نورا، وفی سمعی نورا، وفی بصری نورا، وعن یمینی نورا، وعن یساری نورا، وأمامی نورا، وخلفی نورا، وفوقی نورا، وتحتی نورا، واجعلنی نورا»«خداوندا قلب و گوش و چشم و طرف راست و پائین مرا سرشار از نور کن و مرا نور گردان یا برایم نور قرار ده». بروایت مسلم و احمد و دیگران، نووی گفته است: علماء گفتهاند: مراد از خواستن نور در همه اندامها و جهات، بیان حق و هدایت به سوی آنست. او تقاضای نورکرد در همه اندامها و جسمش، و تصرفاتش و اوضاع دگرگونش و حالاتش و همه چیزش و جهات ششگانهاش تا اینکه هیچکدام منحرف نشوند. ا ه .
۳- از عایشه نقل شده است که: او شبی پیامبرصرا در رختخوابش نیافت، با دستش او را جستجو میکرد که او را در سجده مییافت که میگفت: «رب أعط نفسی تقواها، وزكها، أنت خیر من زكاها، أنت ولیها ومولاها» «پروردگارا به روحم تقوا و پرهیزکاری عطا کن و آن را تزکیه نما که تو بهترین تزکیه کننده آن هستی، تو سرپرست و مولای آن میباشی». بروایت احمد.
۴- از ابوهریره روایت است که: پیامبرصدر سجدهاش میفرمود: «اللهم اغفر لی ذنبی كله، دقه وجله (۱) وأوله وآخره، وعلانیته وسره» «خداوندا همه گناهان کوچک و بزرگم را اولش و آخرش و آشکار و نهانش را بیامرز».
۵- از حضرت عایشه روایت است که گفت: شبی پیامبرصرا (در رختخواب) نیافتم با دست او را در سجدهگاه میجستم، او را در سجده یافتم که قدمهایش بحالت عمودی بود و میگفت: «أللهم إنی أعوذ برضاك من سخطك، وأعوذ بمعافاتك من عقوبتك، وأعوذ بك منك لا أحصی ثناء علیك أنت كما أثنیت على نفسك»«خداوندا از خشم تو به رضای تو پناه میبرم، از عقوبت تو به عفو تو پناه میبرم، از تو به تو پناه میبرم، آنگونه که تو شایسته ثنا و ستایش هستی و خود را ثنا گفتهای، از عهده من بیرون است و من نمیتوانم آن را به پایان برم».
۶- باز هم از ایشان روایت شده که گفته است: شب پیامبرصرا در رختخواب نیافت و گمان برد که به پیش یکی از زنانش رفته است، به جستجوی او پرداخت، ناگاه او را در رکوع یا سجده یافت که گفت: «سبحانك اللهم وبحمدك، لا إله إلا أنت»، فقالت: «بأبی أنت وأمی، إنی لفی شأن وإنك لفی شأن آخر»«خداوندا تو منزه و پاک هستی و ترا میستایم، هیچ الهی نیست جز تو». عایشه گفت: «پدر و مادرم بفدایت، من در فکری و تو در فکری دیگر هستی...»، بروایت احمد و مسلم و نسائی.
۷- پیامبرصدر حال سجده میگفت: «اللهم اغفر لی خطیئتی وجهلی، وإسرافی فی أمری، وما أنت أعلم به منی اللهم اغفر لی جدی وهزلی، وخطئی، وعمدی، وكل ذلك عندی اللهم اغفر لی ما قدمت وما أخرت، وما أسررت وما أعلنت أنت إلهی لا إله إلا أنت»«خداوندا گناهم و نادانیم و اسرافم و آنچه را که تو داناتر بدان هستی از من، همه را بیامرز. خداوندا جدی و شوخی و اشتباه و عمدم که همه را دارم از من صرف نظر کن. خداوندا آنچه را که قبلا انجام دادهام و آنچه را که بعدا انجام میدهم و آنچه را که نهانی و آشکارا کردهام همه را ببخش فقط تو خدای من هستی بجز تو خدائی نیست».
سنت آنست که در بین دو سجده بصورت «مفترش» نشست یعنی، پای چپ را گسترانید و روی آن نشست و پای راست را طوری نصب کرد که سر انگشتان آن رو به قبله باشد. از حضرت عایشه روایت است که: «پیامبرصپای چپ را میگسترانید (فرش میکرد) و پای راست را نصب مینمود». بروایت بخاری و مسلم. از ابن عمر نقل است: «از جمله سنن نماز نصب کردن و قرار دادن پای راست بگونهای است که انگشتان آن رو به قبله باشد و نشستن بر پای چپ». بروایت نسائی. نافع گفته است: «ابن عمر در نماز همه چیز را رو به قبله مینهاد حتی کفشهایش را»، بروایت اثرم. و در حدیث ابوحمید در بیان کیفیت نماز پیامبرصآمده است که: «سپس پای چپ را تا کرد و بر آن نشست، سپس به حال اعتدال ماند تا هر استخوانی بجای خود برگشت (طمانینه را در جلوس مراعات کرد)، سپس خم شد و به سجده رفت». بروایت احمد و ابوداود و ترمذی او آن را صحیح دانست.
و در جلوس بین سجدتین مستحب بودن «اقعاء» نیز روایت شده است بدینگونه که هردو پا را بگستراند و روی پاشنههای آن بنشیند. ابوعبیده آن را سخن اهل حدیث دانسته است. از ابوالزبیر نقل شده که از طاووس شنیده که میگفت: ما به ابن عباس گفتیم: چه میگوئی در باره «اقعاء» نشستن بر قدمهای پا؟ گفت: آن سنت است. گفتیم: ما آن را ستمی بر پاها میدانیم. گفت: «آن سنت پیامبرصمیباشد». بروایت مسلم. و از ابن عمر نقل شده است که: او چون از سجده اول سر برمیداشت، بر سر انگشتان پا مینشست، و میگفت: «سنت است».
از طاووس نقل شده است که: من «عبادله - عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، عبدالله بن الزبیر - را دیدهام که بصورت «اقعاء» مینشستند. هردو حدیث بروایت بیهقی است. و حافظ اسناد آن را صحیح دانسته است.
اما «اقعاء» بدینگونه که سرین را برزمین نهاد و رانها را بالا نگه داشت (چمباتمه زدن) باتفاق علماء مکروه است. از ابوهریره نقل شده است که: پیامبرصمرا از سه چیز نهی کرد: از نوک زدن چون خروس (سر به زمین نهادن و فورا برداشتن در سجده) و چبماتمه زدن چون سگ (در نشستن بین سجدتین) و این طرف و آن طرف نگریستن چون روباه». بروایت احمد و بیهقی و طبرانی و ابویعلی. و سند آن حسن است. و مستحب است که در جلوس بین سجدتین دست راست را بر ران راست و دست چپ را برران چپ نهاد. بگونهای که انگشتان دستها تا سر زانو کشیده و رو به قبله و اندکی از هم باز باشند.
یکی از این دو دعا که در زیر میآید، مستحب است در بین سجدتین خوانده شود و میتوان هردو را تکرار کرد. بروایت: نسائی و ابن ماجه از حذیفه آمده است که: پیامبرصدر بین سجدتین میگفت: «رب اغفر لی ، رب اغفر لی»و بروایت ابوداود از ابن عباس: پیامبرصدر بین سجدتین میفرمود: «اللهم اغفر لی وارحمنی وعافنی واهدنی وارزقنی»«خداوندا مرا بیامرز و به من رحم کن و به من سلامتی ده، و مرا هدایت کن، و مرا روزی ده». در روایت ترمذی بجای «و عافنی»، «واجبرنی»آمده است.
جلسه استراحت، نشستی است اندک که نمازگزار آن را بعد از اتمام سجده دوم رکعت اول و پیش از برخاستن به رکعت دوم و بعد از اتمام سجده دوم رکعت سوم و پیش از برخاستن به رکعت چهارم، انجام میدهد. علماء در حکم آن اختلاف دارند، چون در احادیث مربوط بدان اختلاف است. و ما آنچه را که ابن القیم خلاصه کرده است، ذکر میکنیم که گفته است: فقهاء اختلاف دارند در اینکه "جلسه استراحت" جزو سنن نماز است تا برای هر کس آن مستحب باشد یا جزو سنن نیست، بلکه تنها کسانی آن را انجام میدهند که بدان نیاز دارند؟ هردو قول از احمد روایت شده است: خلال گفته است: احمد درباره جلسه استراحت به حدیث «مالک بن حویرث» برگشته، و گفته که: یوسف بن موسی به من خبر داده که: ازابو امامه درباره برخاستن (از سجده به قیام) سوال شد، گفت: بنا به حدیث رفاعه باید روی جلو قدمهای پا برخاست. و در حدیث ابن عجلان هـم چیزی هست که بموجب آن، او روی جلو پاهایش برمیخاست، گروه فراوانی از اصحاب و دیگران که چگونگی نماز پیامبرصرا بیان کردهاند، از جلسه استراحت سخن نگفتهاند، بلکه در حدیث ابوحمید و مالک بن الحویرث از آن سخن رفته است. چنانچه رهنمود پیامبرصانجام همیشگی آن میبود، تمام کسانی که کیفیت نماز پیامبرصرا و صف نمودهاند، آن را نیز ذکر میکردند. و مجرد اینکه پیامبرصآن را انجام داده باشد، دلیل بر سنت بودن آن در نماز نیست، مگر معلوم گردد که آن را بعنوان سنتی انجام داده باشد تا از او پیروی شود. اما اگر چنان تخمین زده شود که بنا به نیازی آن را انجام داده باشد، دلیل نمیشود که یکی از سنن نماز بشمار آید.
شایسته است که در نشستن برای خواندن تشهد سنتهای زیر مراعات شود:
الف- دستها را بگونهای بگذارد که در احادیث زیر بیان میشود:
۱- از ابن عمر روایت شده است که: «پیامبرصهر و قت برای تشهد مینشست: دست چپ را بر زانوی چپ و دست راست را بر زانوی راست مینهاد و با انگشتان دست راست صورتی شبیه به ٥٣ (انگشتان را جمع کرده و میبست و انگشت شصت را بر مفصل و سطی انگشت سبابه مینهاد) را میساخت و انگشت سبابه را بحال اشاره نگه میداشت». و در روایت دیگر همه انگشتان را جمع میکرد و انگشت پهلوی شست را بحال اشاره نگه میداشت (مآلا یکی است) بروایت مسلم.
۲- وائل بن حجر گفته است: «پیامبرصکف دست چپ را بر ران و زانوی چپ خود و آرنج راست را بر ران راست مینهاد، سپس انگشتان (راست) را جمع میکرد و حلقهای میساخت». و بروایت دیگر: «با انگشت میانه و شسث حلقهای میساخت و با انگشت سبابه اشاره میکرد. سپس انگشتش را بلند نموده دعا میکرد». بروایت احمد. بیهقی گفته است: مراد اشاره کردن با آن است نه پیوسته تکان دادن آن، تا با روایت ابن الزبیر موافق باشد: «پیامبرصچون دعا میکرد با انگشتش اشاره میکرد و آن را تکان نمیداد». بروایت ابوداود با اسناد صحیح و نووی هم آن را ذکر کرده است.
۳- از زبیر روایت شده که گفته است: «چون پیامبرصدر تشهد مینشست دست راست را بر ران راست و دست چپ را بر ران چپ خود مینهاد و با انگشت سبابه اشاره میکرد و پیوسته بدان انگشت در حال اشاره خیره میشد». بروایت احمد و مسلم و نسائی. در این حدیث تنها به نهادن دست راست بر ران و اشاره کردن با انگشت سبابه آن اکتفا شده و از بستن انگشتان ذکری نشده است. و در آن آمده است که نمازگزار نگاه خود را به انگشت سبابه (مسبحه) قطع نکند. این سه کیفیت صحیح است و بهر کدام میتوان عمل نمود.
ب- سنت است که سبابه راست را با انحنای کمی و بحالت اشاره نگه دارد، تا اینکه سلام میدهد:
از نمیر خزاعی روایت است که: «من پیامبرصرا در نماز دیدم که نشسته بود و بازوی راست را بر ران راست نهاده و انگشت سبابه را با انحنای اندکی بلند کرده و دعا میکرد». بروایت احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه و ابن خزیمه با اسناد «جید». انس بن مالک گفته است: «پیامبرصاز کنار سعد گذشت که با بلند کردن دو انگشت دعا میکرد، فرمود: «احد یا سعد»«با یک انگشت ای سعد». بروایت احمد و ابوداود و نسائی و حاکم.
از ابن عباس پرسیدند درباره کسی که دعا میکند و انگشت خود را بلند میکند؟ گفت: (نشانه) اخلاص است. انس بن مالک گفت: (نشانه) تضرع و زاری است. مجاهد گفته است: آن مرگ شیطان (و خنثی ساختن و سوسه شیطان) است. رای امام شافعی بر آنست که یکبار بوقت گفتن: «الا الله» در تشهد آن انگشت را بحال اشاره بلند کند. و به رای حنفیها بوقت گفتن: «لا» آن را بلند کرده و بوقت گفتن: «الا الله» آن را پایین آورد. و مالکیها آن را به راست و به چپ حرکت میدهند تا اینکه نماز تمام میشود. و حنبلیها آن را بوقت ذکر «الله» بعنوان اشاره به توحید بلند میکنند و آن را حرکت نمیدهند.
ج- در تشهد اول «افتراش» - (پای چپ را گستراندن و روی آن نشستن و پای راست را نصب کردن بگونهای که انگشتهای آن رو به قبله باشد) و در تشهد دوم «تورک» = (نصب کردن پای راست بحالت اول و دراز کشیدن پای چپ زیر پای راست و نهادن نشیمنگاه بر زمین) سنت است.
در حدیث ابوحمید درباره چگونگی نماز پیامبرصآمده است که: «چون برای تشهد اول مینشت بر پای چپ مینشست و پای راست را نصب مینمود، و چون برای تشهد دوم مینشست، پای چپ را پیش مینهاد و پای راست را نصب میکرد و بر نشیمنگاه مینشست». بروایت بخاری.
رای جمهور علماء برآنست که تشهد اول سنت است، چون عبدالله بن بحینه گفته است: «پیامبرصدر نماز ظهر بجای اینکه برای تشهد اول بنشیند، برخاست، چون نمازش را تمام کرد قبل از سلام دادن دو سجده برد، و در هر سجده الله اکبر گفت، و مردم نیز با وی سجده کردند، و این سجده برای جبران تشهد اول بود که فراموش کرده بود». بروایت گروه محدثین. درکتاب «سبل الاسلام» آمده است که این حدیث دلیل برآنست که سجده سهو تشهد اول را اگر فراموش شود، جبران میکند. و فرموده پیامبرص: «صلوا كما رأیتمونی أصلی»،بر و جوب تشهد اول دلالت دارد. و همچنین میرساند که اگر آن را سهوا ترک نمود با سجده سهو جبران میگردد، و اینها دلیل برآنست که اگر چه و اجب است و لی با سجده سهو جبران میشود، و نمیتوان آن را دلیل عدم و جوب آن گرفت مگر اینکه دلیلی اقامه شود که بموجب آن هر و اجبی اگر سهو ا ترک شد، با سجده سهو جبران نمیشود و سجده سهو جای آن را نمیگیرد.
حافظ ابن حجر در «الفتح» بنقل از ابن بطال میگوید: دلیل اینکه سجده سهو بجای و اجب نمینشیند آنست که اگر تکبیره الاحرام فراموش شود با سجده سهو جبران نمیشود. بنابر این اگر تشهد اول نیز و اجب بود، جبران نمیشد. و علاوه بر آن تشهد اول ذکری است که هیچوقت بصورت جهری خوانده نمیشود، پس و اجب نیست، مانند دعای استفتاح که چون هرگز جهری نیست سنت است و دیگران بر عدم و جوب آن استدلال کردهاند که: پیامبرصاگر چه میدانست که یاران بعمد و برای پیروی از او تشهد را ترک کردهاند، و بعدا با او سجده سهو نمودهاند، با این حال با این پیروی آنان مخالفت نکرد. این مساله شایان تحقیق و نظر بیشتری است. از جمله کسانی که آن را و اجب میدانند: لیث ابن سعد و اسحاق و احمد بنا بر قول مشهور او که قول شافعی است. و در روایتی بنزد حنفیه نیز چنین است.طبری در استدلال بر و جوب آن گفته است: ابتداء که نماز و اجب شد، دو رکعتی بود و تشهد در آن و اجب بود، بعداً نماز به بیش از دو رکعت افزایش یافت و جوب آن از بین نرفت و بحال خود باقی ماند.
مستحب است که تشهد اول را کوتاه خواند (تخفیف در آن سنت است):
تخفیف در تشهد اول مستحب است. ابن مسعود گفته است: «پیامبرصچون بعد از دو رکعت برای تشهد اول مینشست (آنقدر آن را کوتاه میکرد) گوئی بر سنگهای داغ نشسته است». بروایت احمد و اصحاب سنن. ترمذی گفته است: این حدیث «حسن» است جز اینکه عبیده (بن عبدالله بن مسعود که آن را از پدرش روایت کرده است) چیزی را از پدرش نشنیده است (تا از او روایت کند شاید مقصودش این باشد که در زمان پدرش به سن بلوغ نرسیده بود). ترمذی گفته است: بنزد اهل علم چنین عمل میشود که عدم اطاله نشستن در تشهد را بر میگزینند و چیزی بر تشهد نمیافزایند. ابن القیم میگوید: «نقل نشده است که: پیامبرصدر تشهد اول بر خود و بر آل خود درود فرستاده باشد: «اللهم صلی علی محمد وعلی آل محمد»و در آن از عذاب قبر و عذاب دوزخ و فتنه زندگی و مرگ و فتنه «مسیح دجال» استعاذه نفرموده است (بهمانگونه که در تشهد دوم میآید) و کسی که آن را مستحب میداند آن را از کلمات عام و مطلق و احادیثی فهمیده است که ارتباط آنها به تشهد دوم به صحت و ثبوت نرسیده است».
مستحب است که نمازگزار بعد از تشهد و پیش از سلام، هر دعائی را که دلش میخواهد درباره خیر و سعادت دنیا و آخرت بر زبان راند. عبدالله بن مسعود گفته: پیامبرصتشهد را به ما یاد داد و در آخر آن فرمود: «ثم لتختر من المسألة ما تشاء»«سپس هر دعائی را که بخواهیم انتخاب کنیم». بروایت مسلم.
دعا چه ماثور (منقول از پیامبرص)، و چه غیر ماثور، مستحب است. لیکن دعای ماثور بهتر است. اینک در زیر، برخی از آنها را ذکر میکنیم:
۱- از ابوهریره روایت است که: پیامبرصفرمود: چون کسی از شما تشهد آخر را بپایان برد، از چهار چیز استعاذه کند [به خدا پناه ببرد]، بگوید: «اللهم إنی أعوذ بك من عذاب جهنم، ومن عذاب القبر، ومن فتنة المحیا والممات، ومن شر فتنة المسیح الدجال»«خداوندا من از عذاب دوزخ، و از عذاب گور، و از فتنه و بلای زندگی و مرگ و از شر و بلای آشوبگر گمراه ساز، به تو پناه میبرم». بروایت مسلم.
۲- از عایشهلروایت است که: پیامبرصدر نماز چنین دعا میکرد: «اللهم إنی أعوذ بك من عذاب القبر، وأعوذ بك من فتنة الدجال، وأعوذ بك من فتنة المحیا والممات: اللهم إنی أعوذ بك من المأثم والمغرم»«خداوندا من از ... و از گناه و بدکاری به تو پناه میبرم». این حدیث متفق علیه است.
۳- از علی بن ابیطالب روایت است که: چون پیامبرصبه نماز میایستاد، آخرین چیزی که پس از تشهد و پیش از سلام، میفرمود، این بود: «اللهم اغفر لی ما قدمت وما أخرت، وما أسررت وما أعلنت، وما أسرفت وما أنت أعلم به منی، أنت المقدم وأنت المؤخر: لا إله إلا أنت»«خداوندا آنچه را که قبلا کرده و آنچه را که به تاخیر انداختهام، و آنچه را که در نهان و آشکار کردهام و آنچه را که در آن اسراف کرده و آنچه را که تو بدان آگاهتر از من هستی، (همه را) از من بیامرز و مرا ببخشای، تنها تو میتوانی چیزی را جلو بیاندازی یا چیزی را بتاخیر بیاندازی، و بجز تو خدائی نیست». بروایت مسلم.
۴- از عبدالله بن عمرو روایت است که: ابوبکر به پیامبرصگفت: دعائی را به من بیاموز تا در نمازم آن را بخوانم، حضرت فرمود: بگو: «اللّهمَّ إِنی ظَلمتُ نفسی ظلماً كثیراً ، ولا یَغفِرُ الذُّنوبَ إلاّ أنتَ، فاغفِرْ لی مَغفِرةً من عِندكَ، وارحمنی إِنك أَنتَ الغفور الرَّحیم». «خداوندا من به خود فراوان ستم کردهام، و بجز تو کسی گناهان را نمیبخشاید، پس مرا به بخشندگی خودت ببخش و به من رحم کن بیگمان تو بخشایشگر و بسیار مهربان هستی». این حدیث متفق علیه است.
۵- از حنظله بن علی روایت است که: محجن بن ادرع، برایش گفته است که: پیامبرصبه مسجد در آمد و مردی را دید که نمازش در شرف اتمام شدن و مشغول خواندن تشهد بود و میگفت: «اللهم إنی أسألك یا الله الواحد الاحد الصمد الذی لم یلد ولم یولد ولم یكن له كفوا أحد، أن تغفر لی ذنوبی إنك أنت الغفور الرحیم»«خداوندا من از تو که یگانه و تنها و بینیاز هستی و کسی از تو نزاده و تو از کسی نزادهای و کسی برای تو همسر و برابر نیست، مسئلت دارم که گناهانم را بیامرزی بیگمان تو بخشایشگر و بسیار مهربان هستی». پیامبرصسه بار فرمود: «قد غفر»«بتحقیق آمرزیده شد». بروایت احمد و ابوداود.
۶- از شداد بن اوس روایت است: پیامبرصدر نمازش میگفت: «اللهم إنی أسألك الثبات فی الامر، والعزیمة على الرشد، وأسألك شكر نعمتك، وحسن عبادتك، وأسألك قلبا سلیما. ولسانا صادقا، وأسألك من خیر ما تعلم، وأعوذ بك من شر ما تعلم، وأستغفرك لما تعلم»«خداوندا از تو ثبات در کار و آهنگ و اراده آگاهانه و خردمندانه را مسئلت دارم، و از تو سپاسگزاری نعمت و حسن عبادتت و قلب سالم از اندیشههای بد و زبان راستگو و بهترین چیزی که میدانی مسئلت دارم، و از شر آنچه که میدانی به تو پناه میبرم و از آنچه که (من در آن کوتاهی کردهام) از تو استغفار میطلبم». بروایت نسائی.
۷- از ابومجلز روایت است که: عمار یاسر برایمان نماز گزارد (امام جماعتمان بود) در آن ایجاز کرد، آن را بر وی انکار کردند، گفت: مگر رکوع و سجود را کامل انجام ندادهام؟ گفتند: آری انجام دادی،گفت: اما من دعائی را خواندم که پیامبرصآن را میخواند: «اللهم بعلمك الغیب وقدرتك على الخلق أحینی ما علمت الحیاة خیرا لی، وتوفنی إذا كانت الوفاة خیرا لی، أسألك خشیتك فی الغیب والشهادة وكلمة الحق فی الغضب والرضا، والقصد فی الفقر والغنی، ولذة النظر إلى وجهك، والشوق إلى لقائك، وأعوذ بك من ضراء مضرة، ومن فتنة مضلة، اللهم زینا بزینة الایمان، واجعلنا هداة مهدیین»«خداوندا ترا بدانش غیبت و قدرتت بر آفرینش، سوگند میدهم: تا آنوقت که زندگیم بسود من است، مرا زنده نگه دار، و آنوقت که مرگم بسود من است، مرا بمیران. خداوندا آشکارا و نهان دلم را، از خوف خودت لبریز گردان، و در خشم و رضا سخن حق بزبانم جاری گردان، و در فقر و غنی به من میانه روی، ارزانی دار. و از لذت نگاه کردن به رویت و شوق به دیدارت، بهرهمندم گردان و از ضررهای زیانآور و آشوبهای گمراه کننده، به تو پناه میبرم، خداوندا ما را به پیرایه ایمان بیارای و ما را راهنمایان راه یافته بگردان». بروایت احمد و نسائی با اسناد «جید».
۸- ابوصالح از مردی از اصحاب نقل کرده است که: پیامبرصبه مردی گفت: «كیف تقول فی الصلاة؟»«در نماز چه میگوئی»؟ گفت: تشهد میخوانم، سپس میگویم: «اللهم إنی أسألك الجنة وأعوذ بك من النار، أما إنی لا أحسن دندنتك ولا دندنة معاذ فقال النبیص: (حولها ندندن)»«خداوندا، بهشت را از تو مسئلت دارم، و از آتش دوزخ به تو پناه میبرم، و لی من بخوبی آنچه را که تو و معاذ زمزمه میکنید، نمیدانم، پیامبر فرمود: ما نیز درباره آن دو (بهشت و دوزخ) زمزمه میکنیم». بروایت احمد و ابوداود.
۹- از ابن مسعود روایت است که: پیامبرصبه وی یاد داد که این دعا را بخواند: «اللهم ألف بین قلوبنا، وأصلح ذات بیننا، واهدنا سبل السلام ونجنا من الظلمات إلى النور، وجنبنا الفواحش ما ظهر منها وما بطن، وبارك لنا فی أسماعنا وأبصارنا وقلوبنا وأزواجنا وذریاتنا وتب علینا إنك أنت التواب الرحیم، واجعلنا شاكرین لنعمتك، مثنین بها وقابلیها وأتمها علینا»«خداوندا بین دلهای ما الفت ایجاد کن، و بین ما صلح برقرار کن، و ما را به راههای ایمن راهنمائی کن، و ما را از تاریکیها نجات ده و به نور و روشنائی برسان، و ما را از زشتیهای نهان و آشکار دور ساز، و نیروی گوشها و چشمان و دلهایمان و زنان و فرزندانمان را افزایش ده و مبارک گردان، و توبه ما را بپذیر، بیگمان تو توبه پذیر بسیار مهربان هستی، به ما نیرو ده تا نعمت ترا سپاس گوئیم و بدان ترا ثنا گوئیم و پذیرای آن باشیم و آن را بر ما تمام گردان». بروایت احمد و ابوداود.
۱۰- از انس روایت است که گفته: با پیامبرصنشسته بودم و یکی ایستاده بود و نماز میخواند، چون به رکوع رفت و تشهد خواند، در دعای خویش گفت: «اللهم إنی أسألك بأن لك الحمد لا إله إلا أنت المنان، بدیع السموات والارض یا ذا الجلال والاكرام یا حی یا قیوم إنی أسألك. فقال النبیص لاصحابه: (أتدرون بم دعا؟) قالوا: الله ورسوله أعلم قال: (والذی نفس محمد بیده لقد دعا الله باسمه العظیم، الذی إذا دعی به أجاب، وإذا سئل به أعطى»«خداوندا، از تو یاری میطلبم، که ستایش، تنها ترا سزاوار است، بجز تو الهی نیست و تو بخشنده نعمتهای بزرگ هستی، پدید آورنده آسمانها و زمین توئی، ای شکوهمند بخشایگشر، ای همیشه زنده، ای همیشه پایدار، من تنها از تو یاری میخواهم، پیامبرصبه یاران فرمود: میدانید او چه دعائی کرد؟ گفتند: خدا و پیامبرش بهتر میدانند، فرمود: سوگند بدانکس که جان محمد در دست او است، او خداوند را بدان اسم شکوهمندش خواند که هرگاه بدان اسم خوانده شود، خواسته را بر آورده میکند و هرگاه بدان اسم چیزی از او خواسته شود آن را عطا میکند». بروایت نسائی.
۱۱- از عمیر بن سعد روایت است که: ابن مسعود تشهد نماز را به ما یاد میداد و میگفت: چون یکی از شما تشهد را بپایان برد، بگوید: «اللهم إنی أسألك من الخیر كله ما علمت منه وما لم أعلم، وأعوذ بك من الشر كله ما علمت منه وما لم أعلم، اللهم إنی أسألك من خیر ما سألك منه عبادك الصالحون، وأعوذ بك من شر ما استعاذك منه عبادك الصالحون، ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الاخرة حسنة وقنا عذاب النار»«خداوندا، تمام نیکیها را، آنچه که میدانم، و آنچه را که نمیدانم، تنها از تو مسئلت مینمایم و از همه بدیها، آنچه را که میدانم و آنچه را که نمیدانم، به تو پناه میبرم. خداوندا آن خیر و نیکی را از تو میخواهم که بندگان شایستهات، از تو خواستهاند، و از آن بدیها به تو پناه میبرم که بندگان شایستهات از آن به تو پناه آوردهاند، پروردگارا به ما خیر و نیکی دنیا و آخرت را ارزانی دار، و ما را از عذاب آتش دوزخ مصون فرما او گفت: این دعا در بر گیرنده تمام دعاهای پیامبران و بندگان صالح خدا است». بروایت ابن ابی تیمیه و سعید بن منصور.
ذکر و دعاهائی که از پیامبرصروایت شده است که آنها را بعد از سلام دادن از نماز فرموده است. مستحب است که نمازگزار، آنها را بعد از سلام دادن بخواند.
اینک آنها را بشرح زیر ذکر میکنیم:
۱- از ثوبان روایت است که گفته: چون پیامبرصنمازش را بپایان میبرد، سه بار استغفار میکرد و میگفت: «أللهم أنت السلام ومنك السلام تباركت یا ذا الجلال والاكرام»«خداوندا تو سلام هستی و سلامتی از تو است، خیر و برکت تو فراوان است ای شکوهمند و بخشایشگر». بروایت گروه محدثین بجز بخاری مسلم بر آن افزوده است که: و لید گفت: از اوزاعی پرسیدم: استغفار را چگونه میفرمود؟ گفت: «أستغفر الله، أستغفر الله، أستغفر الله»«از الله طلب آمرزش گناهان دارم».
۲- از معاذ بن جبل روایت است که: روزی پیامبرصدست او را گرفت، و گفت: «یا معاذ إنی لاحبك»«ای معاذ بیگمان ترا دوست دارم». معاذ گفت: ای پیامبرصپدرم و مادرم بفدایت، و من نیز تو را دوست دارم. فرمود: «أوصیك یا معاذ، لا تدعن فی دبر كل صلاة أن تقول: اللهم أعنی على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك»«به تو وصیت میکنم که این دعا را بعد از نماز گزاردن، ترک نکنی: خداوندا به من کمک کن به یاد تو باشم و ترا سپاس گویم و به بهترین و جه ترا عبادت کنم». بروایت احمد و ابوداود و نسائی و ابن خزیمه و ابن حبان و حاکم حاکم برابر شـرایـط شیخین آن را «صحیح» دانسته است.
از ابوهریره روایت است که: پیامبرصفرمود: «أتحبون أن تجتهدوا فی الدعاء؟ قولوا: أللهم أعنا على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك». بروایت احمد با سند «جید».
۳- از عبدالله بن زبیر روایت است که: چون پیامبرصنماز را تمام میکرد، میگفت: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد، وهو على كل شئ قدیر، لا حول ولا قوة إلا بالله، ولا نعبد إلا إیاه، أهل النعمة والفضل والثناء الحسن، لا إله إلا الله مخلصین له الدین ولو كره الكافرون»«بجز الله هیچ الهی نیست، او یگانه و بیانباز است، پادشاهی و ستایش، خاص او است، و او بر هر چیزی توانا است، همه تلاشها و نیروها بدست «الله» است، و تنها او را میپرستیـم، اوست صاحب نعمت و بخشش و ستایش و نیکوئی، بجز الله هیچ الهی نیست، خالصانه و مخلصانه خود را بدو میسپاریـم، اگر چه کافران از آن ناخشنود باشند». بروایت احمد و مسلم و ابوداود و نسائی.
۴- از مغیره بن شعبه روایت است که: پیامبرصبعد از هر نماز فرضی میفرمود: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدیر: أللهم لا مانع لما أعطیت، ولا معطی لما منعت ولا ینفع ذا الجد منك الجد». بروایت احمد و بخاری و مسلم.
۵- از عقبه بن عامر روایت است که گفته است: پیامبرصبه من امر کرد که بعد از هر نمازی «معوذتین» را بخوانم. بروایت احمد و ابوداود و بخاری و مسلم.
۶- از ابوامامه روایت است که: پیامبرصفرمود: «من قرأ آیة الكرسی دبر كل صلاة لم یمنعه من دخول الجنة إلا أن یموت»«کسی که بعد از هر نمازی «آیه الکرسی» بخواند، همینکه مرد، داخل بهشت میشود». بروایت نسائی و طبرانی.
از علی بن ابیطالب روایت است که پیامبرصفرمود: «من قرأ آیة الكرسی فی دبر الصلاة المكتوبة كان فی ذمة الله (۲) إلى الصلاة الاخرى»«هرکس بعد از نماز فرض «آیه الکرسی» بخواند، تا نماز بعدی در حفظ و پناه خداوند است». بروایت طبرانی با اسنادی «حسن».
۷- از ابوهریره روایت است که: پیامبرصفرموده: «من سبح الله دبر كل صلاة ثلاثا وثلاثین، وحمد الله ثلاثا وثلاثین وكبر الله ثلاثا وثلاثین تلك تسع وتسعون ثم قال تمام المائة لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدیر، غفرت له خطایاه وإن كانت مثل زید البحر» «هر كس بعد از هر نمازی ۳۳ بار «سبحان الله» و۳۳ بار «الحمد لله» ۳۳ بار «الله اكبر»بگوید که میشود ۹۹ ، و باگفتن: «لا إله إلا الله...» عدد یکصد را تمام کند، گناهان (کوچک = صغیره) او آمرزیده میشود، حتی اگر باندازه کف دریا باشد». بروایت احمد و بخاری و مسلم و ابوداود.
۸- از کعب بن عجره روایت است که پیامبرصفرموده است: «معقبات لا یخیب قائلهن أو فاعلهن دبر كل صلاة مكتوبة ثلاثا وثلاثین تسبیحة، وثلاثا وثلاثین تحمید وأربعا وثلاثین تكبیرة»«گوینده ۳۳ بار تسبیح و ۳۳ بار تحمید .و ۳۴ بار تکبیر بعد از هر نماز فرض از رحمت خدا محروم نخواهد شد». بروایت مسلم.
۹- بروایت سمی از ابوصالح، از ابوهریره آمده است که: فقیران مهاجرین پیش پیامبرصرفتند و گفتند: ثروتمندان همه درجات عالی و نعمتهای پایا را نصیب خود کردند، او فرمود: چگونه؟ گفتند: ایشان مثل ما نماز میخوانند و روزه میگیـرند و آنان صدقه میبخشند و بردگان را آزاد میسازند در حالیکه ما را توانائی آن نیست. پیامبرصفرمود: «أفلا أعلمكم شیئا تدركون به من سبقكم، وتسبقون من بعدكم، ولا یكون أحد أفضل منكم، إلا من صنع مثل ما صنعتم؟»«آیا میخواهید، چیزی را به شما بیاموزم، که بوسیله آن شما نیز به ثواب و پاداش گذشتگان برسید و از آیندگان پیشی گیرید و کسی از شما برتر نباشد مگر اینکه او نیز همین عمل شما را انجام دهد؟». گفتند: آری، آن را به ما بیاموز فرمود: «تسبحون الله وتكبرون وتحمدون دبر كل صلاة ثلاثا وثلاثین مرة»«۳۳ بار تسبیح و تکبیر و تحمید الله را بعد از هر نماز بگوئید». سپس مستمندان مهاجر پیش پیامبرصبرگشتند و گفتند: برادران ثروتمند ما نیز این عمل را بگونه ما انجام میدهند. آنگاه پیامبرصفرمود: «ذلك فضل الله یؤتیه من یشاء»«این فضل و بخشش خداوند است که به هر کس بخواهد آن را ارزانی میدارد (بدست من نیست)». سمّی گوید: این حدیث را برای یکی از خویشاوندانم باز گفتم. او گفت: اشتباه کردهای، بیگمان به تو گفته است: ۳۳ بار تسبیح، ۳۳ بار تحمید، و ۳۴ بار تکبیر بگو. لذا پیش ابوصالح برگشتم و آن را برایش گفتم. او دست مرا گرفت و گفت: «الله أكبر، وسبحان الله، والحمد لله، والله أكبر، (وسبحان الله، والحمد لله»تا اینکه هریک از آنها را ۳۳ بار میگوئی: این حدیث متفق علیه است.
۱۰- باز هم در حدیث صحیح آمده است که: ٢٥ بار تسبیح، ٢٥ بار تحمید، ٢٥ ، بار تکبیر، و ٢٥ بار لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدیر، بگوید.
۱۱- از عبدالله بن عمرو روایت است که: پیامبرصفرمود: «خصلتان من حافظ علیهما أدخلتاه الجنة وهما یسیر ومن یعمل بهما قلیل، قالوا: وما هما یا رسول الله؟ قال: (أن تحمد الله، وتكبره وتسبحه فی دبر كل صلاة مكتوبة عشرا عشرا وإذا أتیت إلى مضجعك، تسبح الله وتكبره وتحمده مائة فتلك خمسون ومائتان باللسان، وألفان وخمسمائة فی المیزان فأیكم یعمل فی الیوم واللیلة ألفین وخمسمائة سیئة قالوا: كیف من یعمل بها قلیل؟ قال: یجئ أحدكم الشیطان فی صلاته فیذكره حاجة كذا وكذا فلا یقولها، ویأتیه عند منامه فینومه فلا یقولها»«دو خصلت هست هرکس آنها را پیوسته انجام دهد او را به بهشت میبرند، آنها آسان هستند و لی کمتر کس بدانها عمل میکند گفتند: آنها چیستند ای رسول خدا؟ فرمود: آنست که بعد از هر نماز فرض هر یک از تحمید و تکبیر و تسبیح را ده بار بگوئی، و چون به رختخواب رفتی یکصد بار تسبیح و تکبیر و تحمید بگوئی که جمعاً (در فرایض پنجگانه و بوقت خواب) ۲۵۰ بار میشود، و لی از نظر پاداش دو هزار و پانصد بار به حساب میآید (چه هر عمل نیک یک به ده است) کدامیک از شما در شبانه روز دو هزار و پانصد عمل ناشایست انجام میدهد؟ گفتند چگونه عاملان بدان اندک هستند؟ فرمود: شیطان بهنگام نماز انسان را و سوسه میکند و نیازها را به یاد او میآورد، در نتیجه آن اذکار را نمیگوید، و بهنگام خواب نیز او را و سوسه میکند و خواب او را فرا میگیرد در نتیجه آن را نمیگوید. عبدالله گوید: من پیامبرصرا دیدم که آن اذکار را با (انگشتان) دست خود میشمرد بروایت ابوداود و ترمذی. ترمذی آن را "حسن صحیح" دانسته است».
۱۲- از علی بن ابیطالب روایت است که او و فاطمه بدنبال خادمی میگشتند که بعضی از کارها را برایشان انجام دهد. پیامبرصآنان را از آن کار منع فرمود و بدیشان گفت: «ألا أخبركما بخیر مما سألتمانی؟»«مگر نمیخواهید چیزی بهتر از آنچه که از من میخواهید به شما بگویم؟». عرض کردند: آری دلمان میخواهد که آن را به ما بگوئید. او فرمود: «كلمات علمنیهن جبریل علیه السلام: تسبحان فی دبر كل صلاة عشرا، وتحمدان عشرا، وتكبران عشرا، وإذا أویتما إلى فراشكما، فسبحا ثلاثین وثلاثین»«کلماتی است که جبریل آنها را به من یاد داده است: بعد از هر نمازی ده بار تسبیح و ده بار تحمید و ده بار تکبیر بگویم: و چون به رختخواب رفتم ۳۳ بار تسبیح و ۳۳ بار تحمید و ۳۴ بار تکبیر بگویم». حضرت علی گوید: بخدای سوگند از آنوقت که پیامبرصآنها را به من یاد داد آنها را ترک نکردهام.
۱۳- از عبدالرحمن بن غنـم روایت است که پیامبرصفرمود: «من قال قبل أن ینصرف ویثنی رجله من صلاة المغرب والصبح: لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد بیده الخیر یحیی ویمیت وهو على كل شئ قدیر عشر مرات كتب له بكل واحدة عشر حسنات ومحیت عنه عشر سیئات، ورفع له عشر درجات، وكانت حرزا من كل مكروه، وحرزا من الشیطان الرجیم، ولم یحل لذنب یدركه إلا الشرك فكان من أفضل الناس عملا إلا رجلا یفضله یقول أفضل مما قال»«کسی که بعد از سلام نماز مغرب و نماز صبح و پیش از آنکه محل نماز را ترک کند ده بار بگوید: لااله الا الله ... ده نیکی به حساب او نوشته و ده بدی از حساب او پاک کرده میشود، و ده درجه بر قدر و ارزش او افزوده میگردد، و او را از هر بدی و ناخوش آیندی و از و سوسه شیطان رانده شده، مصون میدارد، و هیچ گناهی، مگر شرک، نمیتواند او را هلاک و تباه سازد، و کردار او از کردار همه مردم برتر است، مگر کسانی که بیش از او آن ذکر را بگویند، یا ذکر بهتر از آن بر زبان آورند». بروایت احمد. ترمذی نیز چیزی شبیه بدان را روایت کرده، و لی «بیده الخیر»را ندارد.
۱۴- مسلم بن حارث از پدرش روایت کرده که او گفته است: پیامبرصبه من فرمود: «إذا صلیت الصبح فقل قبل أن تكلم أحدا من الناس: اللهم أجرنی من النار، سبع مرات، فإنك إن مت من یومك كتب اللهﻷلك جورا من النار، وإذا صلیت المغرب فقل قبل أن تكلم أحدا من الناس: اللهم إنی أسألك الجنة: أللهم أجرنی من النار، سبع مرات، فإنك إن مت من لیلتك كتب اللهﻷلك جوارا من النار»«چون نماز . صبح را گزاردی، پیش از آنکه با کسی سخن بگوئی، هفت بار بگو خداوندا مرا از آتش دوزخ برهان، بیگمان اگر همان روز بمیری خداوند بزرگ رهائی شما را از آتش دوزخ نوشته است. و چون نماز مغرب را گزاردی، پیش از آنکه با کسی سخن بگوئی، بگو: خداوندا بهشت را از تو میخواهم، خداوندا، مرا از آتش دوزخ برهان. بیگمان اگر همان شب بمیری، خداوند بزرگ رهائی شما را از آتش دوزخ نوشته است». بروایت احمد و ابوداود.
۱۵- از ابوحاتم روایت است که پیامبرصچون نمازش را بپایان میبرد، میفرمود: «اللهم أصلح لی دینی الذی هو عصمة أمری، وأصلح دنیای التی جعلت فیها معاشی: اللهم إنی أعوذ برضاك من سخطك، وأعوذ بعفوك من نقمتك وأعوذ بك منك، لا مانع لما أعطیت، ولا معطی لما منعت، ولا ینفع ذا الجد، منك الجد»«خداوندا دینم را اصلاح کن که پاکی و پاکدامنی من در آن است. و دنیایم را اصلاح کن که زندگیم در آن است. خداوندا از خشم تو به خـرسندی و رضای تو پناه میبرم، و از غضب تو به عفو و گذشت تو پناه میبرم، و از تو به تو پناه میبرم. چیزی را که تو عطا کنی، کسی نمیتواند مانع آن باشد و چیزی را که تو منع کنی، کسی نمیتواند آن را عطا کند. هیـچ بخت و عظمت و ثروتی در پیشگاه تو بندگان را بکار نیاید، بلکه تنها عمل صالح و کردار شایسته برایشان سودمند و اقع میشود».
۱۶- بخاری و ترمذی روایت کردهاند که: سعد بن ابی و قاص، همانگونه که معلم هنر نگارش را به نو آموزان میآموزد، کلمات و دعاهای زیر را به فرزندانش یاد میداد و میگفت: پیامبرصپس از نماز، بدان استعاذه میفرمود: «اللهم إنی أعوذ بك من البخل وأعوذ بك من الجبن، وأعوذ بك أن أرد الى أرذل العمر، وأعوذ بك من فتنة الدنیا، وأعوذ بك من عذاب القبر»«خداوندا از بخل و ترسوئی و بدترین روزهای زندگی (دوران پیری و از کار افتادگی) و فتنه و آشوب دنیائی و عذاب قبر به تو پناه میآورم».
۱۷- ابوداود و حاکـم روایت کردهاند که پیامبرصو سلم بعد از هر نمازی میگفت: «اللهم عافنی فی بدنی، اللهم عافنی فی سمعی، اللهم عافنی فی بصری اللهم إنی أعوذ بك من الكفر والفقر، اللهم إنی أعوذ بك من عذاب القبر، لا إله إلا أنت»«خداوندا به تنم و گوشم و چشمم، عافیت بخش، خداوندا از کفر و فقر و عذاب قبر، به تو پناه میبرم چه بجز تو الهی و خدائی نیست».
۱۸- امام احمد و ابوداود و نسائی از زید بن ارقم روایت کردهاند و در سند آن طفاوی هست که سست است. بموجب این روایت، پیامبرصبعد از هر نمازش میفرمود: «اللهم ربنا ورب كل شئ أنا شهید أنك الرب وحدك لا شریك لك، اللهم ربنا ورب كل شئ، أنا شهید أن محمدا عبدك رسولك: اللهم ربنا ورب كل شئ، أنا شهید أن العباد كلهم إخوة: اللهم ربنا ورب كل شئ، اجعلنی مخلصا لك وأهلی (۱) فی كل ساعة من الدنیا والاخرة، یا ذا الجلال والاكرام، اسمع واستجب، الله الاكبر الاكبر، نور السموات والارض، الله الاكبر الاكبر، حسبی الله ونعم الوكیل الله الاكبر الاكبر» «خداوندا، ای پروردگار ما و پروردگار همه چیز، من گواهی میدهم، که تنها تو پروردگار هستی و یگانه و بیانباز میباشی، و گواهی میدهم که محمد بنده و فرستاده تو است، و گواهی میدهم که همه بندگان تو با هم برادر هستند، خداوندا من و خانوادهام را در هر و قت و ساعتی از دنیا و آخرت در پیشگاه خود خالص و مخلص گردان. ای خدای شکوهمند و ارجمند از من بشنو و بپذیر، خداوند بزرگترین بزرگترها، منبع و سر چشمه نور و روشنی آسمانها و زمین است، خداوند برایم بس است و او بهترین تکـیهگاه است».
۱۹- احمد و ابن شیبه و ابن ماجه با سندی که در آن شخص گمنامی است، از ام سلمه روایت کردهاند که: پیامبرصچون از نماز صبح سلام میداد، میگفت: «اللهم إنی أسألك علما نافعا، ورزقا واسعا، وعملا متقبلا»«خداوندا، .من دانشی سودمند، و روزی فراوان و کرداری پسندیده از تو مسئلت دارم».
نمازهای سنت بمنظور جبران نقص و کاهشی است که شاید در انجام فرایض پیش آید. و بعلاوه فضیلت نماز بیش از دیگر عبادات است (مهمترین اعمال عبادی نماز است)، از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «إن أول ما یحاسب الناس به یوم القیامة من أعمالهم الصلاة، یقول ربنا لملائكته، وهو أعلم أنظروا فی صلاة عبدی أتمها أم نقصها؟ فإن كانت تامة كتبت له تامة، وإن كان انتقص منها شیئا قال: أنظروا هل لعبدی من تطوع؟ فإن كان له تطوع قال: أتموا لعبدی فریضته من تطوعه، ثم تؤخذ الاعمال على ذلك» «نخستین چیزی که در روز قیامت از اعمال بندگان خدا مورد باز خواست قرار میگیرد، نماز است، خداوند ما که خود آگاهتر است، به فرشتگان خود میفرماید: ببینید بنده من نمازش را کامل یا بطور ناقص خوانده است؟ اگر نمازش کامل باشد، بدان صورت در حساب او نوشته میشود، اگر نقصی داشته باشد، (خداوند) میفرماید: ببینید آیا این بنده من نماز سنت دارد؟ اگر نماز سنت خوانده بود، خداوند میفرماید: نماز و اجب او را بوسیله نماز سنتش کامل کنید، سپس حساب اعمال دیگر او نیز بدینگونه خواهد بود». بروایت ابوداود.
از ابوامامه روایت است که پیامبرصفرمود: «ما أذن الله لعبد فی شئ أفضل من ركعتین یصلیهما، وإن البر لیذر (۱) فوق رأس العبد مادام فی صلاته»«هیچ عملی از اعمال بنده فضیلت دو رکعت نمازی (سنت) را که بجای میآورد، ندارد، بیگمان تا زمانی که انسان در نماز است، بر سر او خیر و نیکی میبارد». بروایت احمد و ترمذی. سیوطی آن را «صحیح» دانسته است. امام مالک در «موطا» گفته است: از پیامبرصروایت شده که فرمود است: «استقیموا ولن تحصوا، واعلموا أن خیر أعمالكم الصلاة، ولن یحافظ على الوضوء إلا مؤمن» «از آنچه که بصورت سنت و فرض برایتان بیان شده است تجاوز نکنید بلکه استقامت پیش گیرید، ای کاش میتوانستید در همه آنها استقامت کنید. شما قادر نیستید که همه اعمال نیک را احصاء کنید و در آنها استقامت بورزید و پاداش آنها را نمیتوانید بشمارید، پس بقدر امکان کار نیک انجام دهید و بهترین اعمال شما نماز است، و این تنها مومن است که در همه شرایط بر و ضو ملازمت و مداومت دارد». مسلم از ربیعه بن مالک اسلمی روایت کرده که پیامبرصبه وی فرمود: «از من چیزی بخواه»، من گفتم: از تو میخواهم که مرا همراه خود به بهشت ببری، او فرمود: «أو غیر ذلك؟»«آیا غیر از آن چیزی نمیخواهی؟»، گفتم: فقط همین خواسته را دارم، فرمود: «فأعنی على نفسك بكثرة السجود»«به من کمک کن به کثرت سجدهکردن = اگر میخواهی چنین کنـم، پس بسیار نماز بخوان تا من بتوانم ترا همراه خود به بهشت ببرم». بدیهی است که مراد نماز سنت است.
۱- احمد و مسلم از جابر روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «إذا صلى أحدكم الصلاة فی مسجده فلیجعل لبیته نصیبا من صلاته فإن اللهﻷجاعل فی بیته من صلاته خیرا»«هرگاه یکی از شما در مسجد نمازش را خواند، از آن سهمی نیز به خانهاش ببخشد (نماز سنتش را در خانه خویش بخواند) .بیگمان خداوند بزرگ، بدان نماز وی پاداش نیک ارزانی میدارد».
۲- عبدالله بن عمر گفته است که: پیامبرصفرمود: «اجعلوا من صلاتكم فی بیوتكم ولا تتخذوا قبورا»«بعضی از نمازهای خود را در منزلتان بخوانید و منزلتان را چون گورستان خالی از نماز نگذارید». بروایت احمد و ابوداود.
۳- احمد از عمر روایت کرده که پیامبرصفرمود: «صلاة الرجل فی بیته تطوعا نور، فمن شاء نور بیته»«نماز سنت در خانه خواندن، نور خدا است، پس هر کس میخواهد، خانه خود را نورانی کند، نماز سنت را در خانهاش بخواند».
۴- ابو داود با اسناد صحـیح از زید بن ثابت روایت کرده که پیامبرصفرمود: «صلاة المرء فی بیته أفضل من صلاته فی مسجدی هذا، إلا المكتوبة»«ثواب پاداش نماز خواندن، در منزل بیشتر است از ثواب نماز خواندن، در مسجد (مسجدالنبیص) مگر نمازهای فرض ( که خواندن آنها در مسجد ثوابش بیشتر است)».
از این احادیث چنان استفاده میشود که خواندن نماز سنت در منزل مستحب است و ثواب آن در خانه بیش از مسجد است. نووی گفته است که خواندن نماز سنت در منزل، از آن جهت مورد تشویق قرار گرفته است، که پنهان و بدور از تظاهر و ریا میباشد. و از مبطلات اعمال مصون میماند و موجب افزایش برکت و نزول رحمت خدا و فرشتگان در منزل است و شیطان را از آن میراند.
گروه محدثین جز ابوداود از مغیره بن شعبه روایت کردهاند که گفته است:
«پیامبرصآنقدر در نماز (سنت) میایستاد، تا اینکه پاهایش یا ساقهای پایش و رم مـیکرد»، به وی گفته میشد: چرا چنین میکنی؟ میفرمود: «أفلا أكون عبدا شكورا»«آیا بنده سپاسگـزار خدا نباشم؟».
ابوداود از عبدالله بن حبشی خثعمی روایت کرده است که از پیامبرصسوال شد: چه عملی ثوابش بیش از دیگر اعمال است؟ فرمود: «طول القیام»«قیام را طولانی نمودن»، کدام صدقه بهتر است؟ فرمود: «جهد المقل»«صدقه فقیر»، کدام هجرت بزرگتر است؟ فرمود: «من هجر ما حرم الله علیه»«ترک چیزهای حرام بهترین هجرت است». کدام جهاد بهتر است.؟ فرمود: «من جاهد المشركین بماله ونفسه»«کسی که با جان و مال با مشرکان جهاد کند»، کدام شهادت شریفتر است؟ فرموده: «من أهریق دمه وعقر جواده»«کسی که خونش ریخته شود و اسبش پی گردد (یعنی در جهاد)».
نمازگزار میتواند نماز سنت را نشسته بخـواند، اگـر چه قادر بر ایستـادن باشد.
همـانگونه که میتواند بعضی را نشسته و برخـی دیگر را ایستاده بخواند. حتی اگـر نماز یک رکعتی باشد، صحیح است که یک قسمت را ایستاده و قسمت دیگر را نشسته بخـواند، خواه اول بایستد و بعد بنشـیند یا بر عکس، فرقی نمیکند. همه این حالات بدون کراهت جـایز است. و بهر کیفیتی که بخواهد مینشیند، لیکـن بهتر است چهار زانو بنشیند. مسلم از علقمه روایت کرده است که: من از عایشه پرسیدم: «پیامبرصو قتی که دو رکعت نماز را نشسته میخـواند، چه کار میکرد؟»، او گفت: «در آنها بقرائت ادامه میداد، چـون میخواست به رکوع برود، برمیخاست و به رکوع میرفت». احمد و اصحاب سنن از عایشه روایت کردهاند که گفته است: «من هرگز پیامبرصرا ندیدهام که نماز شب را نشسته بخواند تا اینکه پا به سن گذاشت (پیر شد) آنوقت نماز شب را نشسته میخواند و به قرائت ادامه میداد تا اینکه در حدود چهل یا سی آیه باقی میماند، آنگاه برمیخاست آنها را میخواند سپس «به رکوع» و به سجده میرفت».
نماز سنت، به سنت مطلق و سنت مقید تقسیم میشود:
۱- در نماز سنت مطلق، تنها به نیت و قصد خواندن نماز اکتفا میشود. نووی گفته است: چون کسی به نماز سنت شروع کرد و عدد خاصی در نظر نداشت، میتواند بعد از یک رکعت سلام دهد یا آن را به دو رکعت یا سه رکعت یا یکصد رکعت یا هزار یا هر اندازه که دلش بخواهد، افزایش دهد. چنانچه نمیدانست چند رکعت خوانده است، سپس سلام داد، نمازش صحیح است و در آن خلاف نیست، یاران ما بر آن اتفاق نظر دارند، و امام شافعی نیز در املای خویش چنین گفته است. بیهقی با اسناد خود روایت کرده است که: ابوذر رکعتهای فراوانی گزارد، چون سلام داد احنف بن قیس از او سوال کرد: آیا میدانی که رکعتهای این نماز شما زوج بود یا فرد؟ او گفت: اگر من ندانم مهم نیست، چون بیگمان خداوند آن را میداند، او در حالیکه میگریست، میگفت: من از محبوب خود ابوالقاسم شنیدهام که میفرمود: «ما من عبد یسجد لله سجدة إلا رفعه الله بها درجة وحط عنه بها خطیئة»«خداوند در برابر هر سجدهای یک درجه مقام و متزلت بنده خود را بالا میبرد و گناهی را از او کم میکند». دارمی در مسند خود آن را با سندی صحیح روایت کرده است. در سند وی تنها یک مرد هست که در عدالت او اختلاف دارند.
۲- نماز سنت مقید، نمازهای سنت «راتبه» صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشاء و غیر از آنها را نیز شامل میشود بشرح زیر میباشند، سنتهای راتبه یا موکده، همواره پیامبرصبر آنها مواظبت میفرمود.
درباره فضیلت مواظبت بر انجام سنت فجر چند حدیث آمده است:
۱) عایشهلدرباره دو رکعت نماز سنت قبل از نـماز صبح از پیامبرصروایت کرده که او فرموده است: «هما أحب إلی من الدنیا جمیعا»«من آن دو رکعت را از همه دنیا بیشتر دوست دارم». بروایت احمد و مسلم و ترمذی.
۲) از ابوهریره روایت است که: پیامبرصفرمود: «لا تدعوا ركعتی الفجر وإن طردتكم الخیل»«دو رکعت نماز سنت قبل از نماز صبح را، ترک نکنید، حتی اگر مورد هجوم دشمن قرار بگیرید (یعنی هر اندازه عذر داشته باشید، آنها را ترک نکـنید». بروایت احمد و ابوداود و بیهقی و طحاوی.
۳) از عایشهلروایت است که: پیامبرصبیش از هر نماز سنتی، بر ادای نماز سنت پیش از نماز صبح، مواظبت میکرد (بدان بیش از همه اهمیت میداد). بروایت شیخین و احمد و ابوداود.
۴) از عایشه روایت است که پیامبرصفرمود: «ركعتا الفجر خیر من الدنیا وما فیها»«دو رکعت پیش از نماز صبح از دنیا و آنچه در آن است بهتر میباشد». بروایت احمد و مسلم و ترمذی و نسائی.
۵) بروایت احمد و مسلم از عایشه: پیامبرصبرای انجام دو رکعت نماز سنت پیش از نماز صبح بیشتر از هر عمل خیری دیگر شتاب میورزید.
آنچه که از رفتار و کردار پیامبرصمشهور است، آنست که قرائت را در دو رکعت نماز سنت فجر کوتاه میکرد و آنها را سبک میخواند:
۱) از حفصه همسر پیامبرصروایت است که: پیامبرصدو رکعت سنت فجر را پیش از نماز صبح در منزل من بسیار کوتاه میخواند. نافع گفته است که: عبدالله بن عمر نیز آنها را کوتاه میخواند. بروایت احمد و شیخین.
۲) از عایشه روایت است که: پیامبرصآنقدر دو رکعت سنت فجر را کوتاه میخواند، که من به شک میافتادم، فاتحه را خوانده است یا خیر؟ به روایت احمد و دیگران.
۳) از عایشه روایت است که: «پیامبرصبه اندازه خواندن فاتحه در دو رکعت سنت فجر میایستاد». به روایت احمد و نسائی و بیهقی و مالک و طحاوی.
مستحب است که در آن چیزی را خواند که از پیامبرصروایت شده است، که بقرار زیر است:
۱) از عایشه روایت است که پیامبرصدر دو رکعت سنت فجر ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾و ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾، را آهسته میخواند. به روایت احمد و طحاوی. البته آن دو سوره را بعد از قرائت فاتحه میخواند چون نماز بدون خواندن فاتحه صحیـح نیست.
۲) از عایشه روایت است که پیامبرصمیفرمود: این دو سوره چقدر خوب هستند، و آنها را در سنت فجر میخواند. مقصود ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾و ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾، میباشد. به روایت احمد و ابن ماجه.
۳) از جابر روایت است که: شخصی سنت فجر را بجای آورد که در رکعت اول همه سوره ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾، را خواند. پیامبرصفرمود: «هذا عبد عرف ربه»«این بنده ایست که پروردگار خود را شناخته است». و در رکعت دو م سوره ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾، را خواند. پیامبرصفرمود: «هذا عبد آمن بربه»«این بندهایست که به پروردگار خویش ایمان آورده است». طلحه گفت: من دوست دارم این دو سوره را در این دو رکعت بخوانم. بروایت ابن حبان و طحاوی.
۴) از ابن عباس روایت است که: پیامبرصدر دو رکعت سنت فجر آیات زیر را میخـواند: در رکعت اول بعد از فاتحه آیه: ﴿قُولُوٓاْ ءَامَنَّا بِٱللَّهِ وَمَآ أُنزِلَ إِلَیۡنَا وَمَآ أُنزِلَ إِلَىٰٓ إِبۡرَٰهِۧمَ وَإِسۡمَٰعِیلَ وَإِسۡحَٰقَ وَیَعۡقُوبَ وَٱلۡأَسۡبَاطِ وَمَآ أُوتِیَ مُوسَىٰ وَعِیسَىٰ وَمَآ أُوتِیَ ٱلنَّبِیُّونَ مِن رَّبِّهِمۡ لَا نُفَرِّقُ بَیۡنَ أَحَدٖ مِّنۡهُمۡ وَنَحۡنُ لَهُۥ مُسۡلِمُونَ١٣٦﴾[البقرة: ۱۳۶]. «بگویید: ما ایمان آوردیم به الله و بدانچه به سوی ما فرو فرستاده شده و بدانچه که به سوی ابراهیـم و ... فرو فرستاده شده و بدانچه که به سوی ابراهیم و ... فرو فرستاده شده و بدانچه به موسی و عیسی و دیگر پیامبران از سوی پروردگارشان داده شده است، نیز ایمان آوردیم، ما همه را فرستادگان خدا میدانیم و بین آنان در رسالت فرق قائل نیستیم و ما همه تسلیم خدا هستم».و در رکعت دوم بعد از فاتحه آیه: ﴿قُلۡ یَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ كَلِمَةٖ سَوَآءِۢ بَیۡنَنَا وَبَیۡنَكُمۡ أَلَّا نَعۡبُدَ إِلَّا ٱللَّهَ وَلَا نُشۡرِكَ بِهِۦ شَیۡٔٗا وَلَا یَتَّخِذَ بَعۡضُنَا بَعۡضًا أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِۚ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَقُولُواْ ٱشۡهَدُواْ بِأَنَّا مُسۡلِمُونَ٦٤﴾[آل عمران: ۶۴]. «بگو: ای اهل کتاب! به سوی سخنی بیایید و بدان ایمان بیاورید که میان ما و شما مشترک است - که جز خدا را بندگی نکنیم، هیچکس و چیزی را شریک و انباز او نشمریـم و برخی از ما دیگران را - جز خدا - به اربابی نگیرید! پس اگر ایشان رو برگرداندند، گوئید: گواه باشید که ما تسلیم (این حقیقت)گشتیم»،میخواند. به روایت مسلم.
۵) و از او به روایت ابو داود آمده است که: پیامبرصدر رکعت اول آیه: ﴿قُولُوٓاْ ءَامَنَّا﴾و در رکعت دوم آیه: ﴿۞فَلَمَّآ أَحَسَّ عِیسَىٰ مِنۡهُمُ ٱلۡكُفۡرَ قَالَ مَنۡ أَنصَارِیٓ إِلَى ٱللَّهِۖ قَالَ ٱلۡحَوَارِیُّونَ نَحۡنُ أَنصَارُ ٱللَّهِ ءَامَنَّا بِٱللَّهِ وَٱشۡهَدۡ بِأَنَّا مُسۡلِمُونَ٥٢﴾[آل عمران: ۵۲]. «پس چون عیسی (انکار و ) کفر ایشان را دریافت. (دعوت خود را پی گرفت و )گفت: یاریکننده من در راه خدا کیست؟ حواریون (گرویدند و )گفتند که: ما یاوران خدائیم، به او ایمان آوردیـم و تو (ای پیامبر حق)گواه ما باش، که تسلیـم فرمان خداگشتیم»را میخواند.
۶) با توجه به روایت عایشه که گفته بود پیامبرصباندازه خـواندن فاتحه در رکعتهای سنت فجر میایستاد، میتوان تنها به خواندن فاتحه در آنها اکتفا نمود.
نووی در کتاب اذکار گفته است: ما در کتاب «ابن السنی» از ابوالملیح، عامر بن اسامه به روایت پدرش، نقل کردهایم که: او دو رکعت نماز سنت فجر را بجای آورد، و پیامبرصنیز نزدیک به وی دو رکعت کوتاه بجای آورد، سپس از ایشان شنید که نشسته بودند، سه بار گفت: «اللهم رب جبریل وإسرافیل ومیكائیل ومحمد النبی صلى الله علیه وسلم أعوذ بك من النار»«خداوندا، ای پروردگار جبریل و ... از آتش دوزخ به تو پناه میبرم». و همچنین در آن کتاب از طریق انس روایت کردهایـم که: پیامبرصفرمود: «من قال صبیحة یوم الجمعة قبل صلاة الغداة: استغفر الله الذی لا إله إلا هو الحی القیوم وأتوب إلیه ثلاث مرات غفر الله تعالى ذنوبه ولو كانت مثل زبد البحر»«هر کس صبح روز جمعه قبل از نماز صبح سه بار بگوید: از الله طلب استغفار میکنم که بجز او هیچ خدایی نیست که او همیشه زنده و پایدار است و به سوی او بر میگردم و از کرده ناشایست خویش پشیمانم، خداوند گناهان او را بیامرزد حتی اگر باندازه کف دریا باشد».
گروه محدثین از عایشه روایت کردهاند که: «پیامبرصو قتی که دو رکعت نماز سنت فجر را میخواند، بر پهلوی راست دراز میکشید». باز هـم از ایشان روایت کردهاند، که گفته است: «پیامبرصهنگامی که سنت فجر را بجای میآورد، اگر من در خواب میبودم، دراز میکشید، و اگر بیدار میبودم، با من سخن میگفت». فقهاء در حکم آن فراوان اختلاف کردهاند، چنان بنظر میرسد که دراز کشیدن برای کسی که آن را در خانه میخواند، مستحب است، نه برای کسی که آن را در مسجد مـیخواند.
حافظ در کتاب «الفتح» گفته است: بعضی از سلف دراز کشیدن پس از سنت فجر در منزل مستحب میدانند، نه در مسجد، و این قول از ابن عمر حکایت شده است. برخی از شیوخ ما گفتهاند که کسی نگفته است که پیامبرصآن را در مسجد انجام داده است. و از ابن عمر روایت است که او هر کس را که در مسجد دراز میکشید، با سنگ ریزه میزد. ابن ابی شیبه این روایت را «تخریج» نموده است. ا هـ. از امام احمد درباره دراز کشیدن پس از سنت فجر سوال شد، گفت: من چنین کاری را نمیکنم. اگر کسی آن را انجام دهد، نیکو است (اشکال ندارد).
از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «من لم یصل ركعتی الفجر حتى تطلع الشمس فلیصلها»«کسی که تا طلوع خورشید دو رکعت سنت فجر را نخوانده است، آن را بخواند». به روایت بیهقی. نووی اسناد آن را «جید» دانسته است.
از قیس بن عمر روایت است که او برای نماز صبح بیرون آمد و در مسجد دید که پیامبرصمشغول خواندن نماز صبح است، لذا نتوانست سنت فجر را بخواند، فورا با پیامبرصنماز صبح را خواند. سپس چـون نماز صبح تمام شد، برخاست و سنت فجر را بجای آورد. پیامبرصاز کنار او گذشت و فرمود: «ما هذه الصلاة؟»«این نماز چیست؟». او گفت: «سنت فجر است»، «پیامبرصحرفی نزد و سکوت فرمود». به روایت احمد و ابن خزیمه و ابن حبان و اصحاب سنن، مگر نسائی. عراقی اسناد آن را «حسن» دانسته است.
احمد و شیخین آن را از عمران بن حصین روایت کردهاند که: «پیامبرصو همراهانش یکبار در مسافرت خوابشان برده بود و به نماز صبح نرسیدند تا اینکه بر اثر حرارت و گرمای خورشید بیدار شدند، اندکی صبر کردند تا اینکه خورشید بلند شد، سپس دستور داد موذن اذان گفت، آنگاه دو رکعت سنت فجر را گزارده، سپس نماز صبح را خواند».
از ظاهر احادیث چنان بر میآید که پیش از طلوع خـورشید و بعد از آن میتوان آن را قضا کرد، خواه با عذر یا بدون عذر، همراه با نماز صبح، یا تنها فوت شده باشد.
در باره نماز سنت ظهر آمده است که چهار رکعت یا شش رکعت یا هشت رکعت است. اینک تفصیل آن:
۱- از ابن عمر روایت است که: «من نماز سنت پیامبرصرا ده رکعت بخاطر دارم: دو رکعت پیش از ظهر و دو رکعت بعد از آن، و دو رکعت بعد از نماز مـغرب در منزلش، و دو رکعت بعد از نماز عشاء در منزلش و دو رکعت پیش از نماز صبح» به روایت بخاری.
۲- از مغیره بن سلیمان روایت است که گفته: از ابن عمر شنیدم که میگفت: «پیامبرصدو رکعت پیش از ظهر و دو رکعت بعد از آن، و دو رکعت بعد از مغرب، و دو رکعت بعد از عشاء و دو رکعت پیش از نماز صبح را، ترک نمیکرد و همیشه آنها را میخواند». به روایت احمد با سندی «جید».
۱- عبدالله بن شقیق گفته است: در باره نماز پیامبرصاز عایشه پرسیدم، او گفت: «پیامبرصچهار رکعت پیش از نماز ظهر و دو رکعت بعد از آن میخواند». به روایت احمد و مسلم و دیگران.
۲- از ام حبیبه دختر ابوسفیان روایت است که پیامبرصفرموده است: «من صلى فی یوم ولیلة اثنتی عشرة ركعة بنی له بیت فی الجنة: أربعا قبل الظهر، وركعتین بعدها، وركعتین بعد المغرب، وركعتین بعد العشاء، وركعتین قبل صلاة الفجر» «ترجمه آن، مانند شماره ١ عنوان قبل است، فقط پیش از ظهر چهار رکعت است». ترمذی آن را روایت کرده و آن را «حسن» دانسته است. و مسلم نیز با اختصار آن را روایت کرده است.
از ام حبیبه روایت است که پیامبرصفرمود: «من صلى أربعا قبل الظهر وأربعا بعدها حرم الله لحمه على النار» «کسی که چهار رکعت پیش از نماز ظهر و چهار رکعت بعد از آن را بخواند خداوند گوشت وی را بر آتش جهنم حرام میکند». به روایت احمد و اصحاب سنن و تصحیح ترمذی.
۱- از ابو انصاری روایت است که او: پیش از ظهر چهار رکعت میخواند. از او سوال شد که همیشه این چهار رکعت را میخوانی؟ گفت: «من پیامبرصرا دیدم که آن را میخواند»، از او پرسیدم که چرا آن را میخوانی؟ فرموده: «إنها ساعة تفتح فیها أبواب السماء، فأحببت أن یرفع لی فیها عمل صالح»«در این ساعت درهای آسمان گشوده میشود، پس دوست دارم که در این ساعت یک عمل شایسته من به آسمان برده شود». احمد آن را با سند «جید» روایت کرده است.
۲- از عایشه روایت است که: «پیامبرصهرگز چهار رکعت پیش از نماز ظهر و دو رکعت پیش از نماز صبح را ترک نمیکرد». به روایت احمد و بخاری. در روایت دیگری از ایشان آمده است که: «پیامبرصپیش از نماز ظهر چهار رکعت میخواند و ایستادن در آنها را طولانی میکرد و رکوع و سجود را کامل و نیکو انجام میداد». در حدیث ابن عمر آمده است که پیامبرصپیش از ظهر دو رکعت میگزارد. و در حدیث دیگر آمده است که چهار رکعت میگزارد. بین آنها تعارض نیست چه به قول ابن حجر در «الفتح» این احادیث مربوط به دو مورد است که در موردی دو رکعت خوانده و در موارد دیگر چهار رکعت خوانده است. بعضی دیگـر در توجیه آن گفتهاند: پیامبرصدر مسجد دو رکعت و در منزلش چهار رکعت خوانده است و احتمال دارد که دو رکعت را در منزلش و دو رکعت را در مسجد خوانده باشد، که ابن عمر از دو رکعت در مسجد اطلاع داشته و عایشه از هردو مورد مطلع بوده است. احمد و ابوداود از عایشه روایت کردهاند که: «پیامبرصچهار رکعت را پیش از نماز در منزلش میخـواند، سپس بیرون میآمد»، این حدیث احتمال اولی را تایید میکند. ابوجعفر طبری در توجیه آن گفته است: بیشتر اوقات چهار رکعت میخواند و گاهی دو رکعت میخواند. اگر سنت ظهر پیش از آن یا بعد از آن چهار رکعت باشد، بهتر است که بعد از هردو رکعتی سلام بدهد، و میتواند آنها را به یک سلام دادن نیز بخواند چه پیامبرصفرمود: «صلاة اللیل والنهار مثنى مثنى» «نمازهای (سنت) شب و روز دو رکعتی است». ابوداود آن را با سند صحیح روایت کرده است.
از عایشه روایت است که: پیامبرصاگر چهار رکعت پیش از ظهر را نمیخواند، آنها را بعد از نماز ظهر «قضا» میکرد. ترمذی آن را بصورت «حسن غریب» روایت کرده است. ابن ماجه نیز از عایشه روایت کرده است که گفته است: «پیامبرصهرگاه چهار رکعت پیش از نماز ظهرش فوت میشد (قضای) آنها را بعد از دو رکعت سنت بعد از ظهر بجای میآورد».
تا اینجا سخن از قضای سنت راتبه پیش از ظهر بود، و اما در باره قضای سنت راتبه بعد از ظهر احمد از ام سلمه روایت کرده است که گفته: «پیامبرصنماز ظهر را خواند، سپس مالی را پیش او آوردند، ایشان نشستند و به تقسیم آن بین مردم مشغول شدند تا اینکه موذن اذان عصر را گفت، آنگاه نماز عصر را گزاردند، سپس سوی من آمد، چه نوبه من بود، و دو رکعت کوتاه خواند. گفتیم: ای رسول خدا این دو رکعت چه بود؟ به تو دستور داده شده است که آنها را بخوانی؟ فرمود: نخیر، اینها همان دو رکعتی بود که همواره بعد از نماز ظهر میخواندم، و لی امروز تقسیم این اموال مرا بخود مشغول داشت تا اینکه موذن اذان عصر راگفت، دوست نداشتم آنها را ترککنم». به روایت بخاری و مسلم و ابوداود و لی متن ابوداود با این متن تفاوت دارد.
از احادیث پیشین میتوان دلیل سنت بودن دو رکعت بعد از نماز عشاء را فهمید.
آنچه تا بحال گفتیم سنتها و رواتب موکد بودند که بر ادای آنها تاکید شده است.
سنتهای دیگری نیز هست که رواتب غیر موکد نام دارند که انجام آنها نیز مستحب و بر ادای آنها تاکید نشده است. و آنها بقرار زیر میباشند:
۱-دو رکعت یا چهار رکعت پیش از نماز عصر:
در احادیثی از آنها سخن گفته شده است، که بعضی از آنها یک دیگر را تایید میکنند، از جمله از ابن عمر روایت است که پیامبرصفرمود: «رحم الله امرأ صلى قبل العصر أربعا»«خداوند بیامرزد کسی را که پیش از عصر چهار رکعت نماز سنت بگزارد». به روایت احمد و ابوداود و ترمذی و ابن حبان و ابن خزیمه. ترمذی آن را «حسن» و ابن خزیمه آن را «صحیح» دانستهاند.
از علی بن ابیطالب روایت است که: پیامبرصپیش از نماز عصر چهار رکعت میگزارد، که بعد از هردو رکعت سلام میداد و بر فرشتگان مقرب و پیامبران و پیروان مومن و مسلمان آنان درود میفرستاد. به روایت احمد و نسائی و ابن ماجه و ترمذی. ترمذی آن را «حسن» دانسته است. بدلیل مفهوم عام حدیث پیامبرص: «بین كل أذانین صلاة»«بین هردو اذان یک نماز (سنت) است، میتوان تنها به دو رکعت پیش از نماز عصر اکتفاء کرد».
۲- دو رکعت پیش از نماز مغرب:
بخاری از عبدالله بن مغفل روایت کرده است که: پیامبرصفرمود: «صلوا قبل المغرب، صلوا قبل المغرب»در مرتبه سوم فرمود: «لمن شاء»، چون دوست نداشت مردم آن را سنت (موکد) بدانند. (یعنی هر کس، دلش خواست پیش از مغرب، نماز بگزارد). در روایت ابن حبان آمده است که: پیامبرصپیش از مغرب دو رکعت خواند. و در صحیح مسلم از ابن عباس روایت شده است که: ما پیش از غروب خورشید دو رکعت نماز میخواندیـم، پیامبرصما را میدید، نه به ما دستور میداد، و نه ما را از آن نهی میکرد. حافظ در «الفتح» گفته است: از مجموع دلایل چنان بر میآید که مستحب است آنها را کوتاه خواند، همانگونه که در سنت فجر کوتاه خواندن آن مستحب بود.
۳- دو رکعت پیش از نماز عشاء:
قبلا گفتیم که گروه محدثین از عبدالله بن مغفل روایت کردهاند کـه: پیامبرصفرموده است: «بین كل أذانین صلاة، بین كل أذانین صلاة»، و در مرتبه سوم فرمود: «لمن شاء». ابن حبان از ابن الزبیر روایت کرده که: پیامبرصفرمود: «ما من صلاة مفروضة إلا وبین یدیها ركعتان»«پیش از هر نماز فرضی، دو رکعت نماز سنت هست».
مستحب است که بین نماز فرض و نماز سنت باندازه خواندن یک نماز فاصله باشد: از جابر روایت است که پیامبرصنماز عصر گزارد، مردی برخاست که نماز بخواند. عمر او را دید و به وی گفت: بنشین، اهل کتاب بدانجهت هلاک شدند که نمازهایشان با هم فاصله نداشت. پیامبرصفرمود: «أحسن ابن الخطاب»«ابن الخطاب نیکو گفت». احمد آن را به سند «صحیح» روایت کرده است.
قبلا از ابن عمر نقل شد که دو رکعت سنت بعد از مغرب از جمله نمازهائی بود، که پیامبرصآنها را ترک نمیکرد. بنابر این دو رکعت بعد از نماز مغرب سنت است. مستحب است که در دو رکعت نماز سنت مغرب، بعد از فاتحه سورههای ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾، و ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾خوانده شود. از ابن مسـعود روایت است که گفته:
بدفعات بیشمار از پیامبرصشنیدهام که در دو رکعت بعد از نماز مغرب و دو رکعت پیش از نماز صبح ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾، و ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾را میخواند. به روایت ابن ماجه و ترمذی، که او آن را «حسن» دانسته است.
مستحب است که آن دو رکعت را در منزل خواند. از محمود بن لبید روایت است که: پیامبر به نزد «بنی عبدالاشهل» رفت، و نماز مغرب را برایشان خواند، چون سلام داد، فرمود: «اركعوا هاتین الركعتین فی بیوتكم» «آن دو رکعت را در منزلهایتان بخوانید». به روایت احمد و ابوداود و ترمذی و نسائی. قبلا نیز گفتیـم که پیامبرصآنها را در خانه میخواند.
۱- فضیلت و حکم آن:
نماز و تر سنت موکد است، پیامبرصبر ادای آن تشویق فرموده است. از علی بن ابیطالب روایت است که فرموده است: بیگمان نماز و تر چون نمازهای فرض لازم نیست، و لی پیامبرصآن را خواند سپس فرمود: «یا أهل القرآن أوتروا فإن الله وتر یحب الوتر» «ای اهل قرآن نماز و تر بخوانید، زبرا خداوند و احد و یگانه است و نماز و تر را دوست دارد و پاداش آن را میدهد»، به روایت احمد و اصحاب سنن. ترمذی آن را «حسن» و حاکم آن را «صحیح» دانسته است.
در مذهب حنفی آن را و اجب میدانند، و لی آن مذهب ضعیف است. ابن المنذر گفته است من کسی را ندیدهام که در و جوب و تر با رای ابوحنیفه موافقت کرده باشد. احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند که مردی از بنیکنانه بنام «مخدجی» از مردی از انصار بنام «ابومحمد» شنید که: و تر و اجب است، لذا مخدجی پیش عباده بن صامت رفت و به وی گفت که ابومحمد میگوید: و تر و اجب است. عباده گفت: ابو محمد اشتباه کرده است، من از پیامبرصشنیدهام که میفرمود: «خمس صلوات كتبهن الله تبارك وتعالى على العباد من أتى بهن لم یضیع منهن شیئا استخفافا بحقهن كان له عند الله تبارك وتعالى عهد أن یدخله الجنة، ومن لم یأت بهن فلیس له عند الله عهد، إن شاء عذبه وإن شاء غفر له»«خداوند تبارک و تعالی در شبانه روز پنج نماز بر بندگان خود، فرض کرده است، کسی که آنها را بجای آورد و چیزی از آنها را ضایغ نکند و آنها را کوچک نشمارد، خداوند تبارک و تعالی با وی عهد بندد که او را به بهشت ببرد، و کسی که آنها را بجای نیاورد، خداوند با وی پیمانی ندارد، اگر خواست او را عذاب میدهد، یا او را میآمرزد».
بخاری و مسلم از طلحه بن عبید الله روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «خمس صلوات كتبهن الله فی الیوم واللیلة»«خداوند در شبانه روز پنج نماز فرض کرده است» یک نفر اعرابی گفت: غیر از آنها چیز دیگری بر من و اجب کرده است؟ فرمود: نخیر، مگر اینکه سنت بجای آوری.
۲- و قت سنت و تر
اجماع علماء برآنست که و قت نماز و تر، بعد از نماز عشاء است و تا طلوع فجر ادامه دارد.
از ابوتمیم جیشانی روایت است که عمرو بن عاص روز جمعه برای ما خطبه ایراد میکرد و گفت: ابوبصره برایـم گفت که: پیامبرصفرموده است: «إن الله زادكم صلاة» «خداوند نمازی را بر نمازهای شما افزوده است، و آن نماز و تر است. آن را در بین نماز عشاء و نماز صبح بخوانید». ابوتمیم گفت: ابوذر دستـم را گرفت و مرا در مسجد پیش ابوبصره برد و گفت: تو آنچه را که عمرو گفت از پیامبرصشنیدهای؟.
ابوبصره گفت: بلی من آن را از پیامبرصشنیدهام. احمد آن را با سند صحیح روایت کرده است. از ابومسعود انصاری روایت است که: پیامبرصاول شب و و سط شب و آخر شب نماز و تر خود را میخواند. احمد آن را با سند صحیح روایتکرده است.
از عبدالله بن ابوقیس روایت است که: از عایشه درباره نماز و تر پیامبرصسوال کردم؟ او گفت: چه بسا اول شب یعنی بعد از عشاء نماز و تر را میخواند و چه بسا پیش میآمد که آخر شب نماز و تر را میخواند. از او پرسیدم قرائتش در آن سری بود یا آشکار؟ گفت: بهر دو شیوه میخواند، بسیار پیش میآمد که بطور سری میخواند. و همچنین بسیار پیش میآمد که بطور آشکارا میخوانـد. و بهنگام جنابت بسیار پیش میآمد که غسل میکرد و آنگاه میخوابید و همچنین پیش میآمد که فقط و ضو میگرفت و میخوابید". به روایت ابوداود و احمد و مسلم و ترمذی.
۳- تعجیل یا تاخیر در خواندن سنت و تر
برای کسی که گمان میکند آخر شب بیدار نمیشود، مستحب است که اول شب نماز «وتر»ش را بخواند و کسی که گمان میکند آخر شب بیدار میشود، مستحب است آخر شب آن را بخواند:
از جابر روایت است که پیامبرصفرمود: «من ظن منكم أن لا یستیقظ آخره (أی اللیل) فلیوتر أوله ومن ظن منكم أنه یستیقظ آخره فلیوتر آخره فإن صلاة آخر اللیل محضورة وهی أفضل»«کسی که میپندارد که آخر شب بیدار نمیشود، نماز و ترش را اول شب بخواند و آنکس که میپندارد آخر شب بیدار میشود نماز و ترش را آخر شب بخواند چه فرشتگان در نماز آخر شب حاضر میشوند و آن بهتر است». به روایت احمد و مسلم و ترمذی و ابن ماجه.
باز هم از او روایت است که پیامبرصبه ابوبکر فرمود: «کی نماز و تر را میخوانی؟» گفت: اول شب بعد از نماز عشاء، گفت: «و تو ای عمر»، او گفت: آخر شب میخوانم. ایشان فرمودند: «أما أنت یا أبا بكر فأخذت بالثقة وأما أنت یا عمر فأخذت بالقوة»«اما تو ای ابوبکر با اطمینان و احتیاط کار میکنی و قصد داری که نماز شب را نیز بخوانی، و اما تو ای عمر با قدرت عمل میکنی و بر قدرت خود متکی هستی که آخر شب آن را بخوانی». به روایت احمد و ابوداود و حاکم و او گفته بشرط مسلم صحیح است.
در اواخر عمر، پیامبرصبهنگام سحر نماز و تر را میخواند، چه آن بهتر است، همانگونه که گذشت. عایشه فرموده است: «چون پیامبرصدر اول و در و سط و در آخر شب نماز و تر را خوانده است سپس در آخر عمرش «وتر» او به «وقت سحر منتهیگردید». به روایت گروه محدثین.
بهرحال پیامبرصبه یاران خود توصیه میفرمود که احتیاطاً پیش از خواب، نماز «وتر» خود را بخوانند. سعد ابن ابی و قاص نماز عشاء را در مسجد پیامبرص(مسجد النبی) میخواند، سپس تنها یک رکعت «وتر» میخواند. از او سوال کردند:
ای ابو اسحاق چرا تنها یک رکعت و تر میخوانی؟ گفت: بلی... من از پیامبرصشنیدهام که میفرمود: «الذی لا ینام حتى یوتر حازم»«کسی که پیش از خواب نماز و تر را بخواند جانب احتیاط و حزم را رعایت کرده است» احمد آن را با راویان موثوق به نقل کرده است.
۴- تعداد رکعات و تر:
ترمذی گفته است که: سیزده رکعت، یازده رکعت، نه رکعت، هفت رکعت، پنج رکعت، سه رکعت و یک رکعت از پیامبرصروایت شده است. اسحاق بن ابراهیـم گفته است: مراد از سیزده رکعت آنست که پیامبرصدر شب با و تر روی هم رفته سیزده رکعت خوانده است. یعنی نماز شب و و تر هردو سیزده رکعت بوده است.
میتوان نماز و تر را دو رکعت دو رکعت خواند سپس در آخر یک رکعت را تنها خواند و سلام داد. و میتوان همه را با دو تشهد و یک سلام خواند. بدینگونه که همه رکعات را پشت سرهم بدون تشهد بخوانی تا میرسی به رکعت پیش از رکعت آخر، که در آن تشهد میخوانی، سپس برای آخرین رکعت بر میخیزی و آخرین رکعت را که خواندی، تشهد دوم را میخوانی و سلام میدهی. همچنین جایز است که همـه را با یک تشهد و یک سلام خواند، که فقط در آخرین رکعت تشهد را بخوانی و سلام بدهی. همه این کیفیتها از پیامبرصروایت شده است. ابن القیم گفته است که: در سنت صحیح و محکم آمده است که میتوان پنج رکعت را، پشت سر هم و همچنین هفت رکعت را پشت سر هم، خواند. مانند حدیث ام سلمه که گفته است: «پیامبرصپنج رکعت و تر و هفت رکعت و تر را، میخواند بدون اینکه با سلام دادن، یا حرف زدن، بین آنها فاصله اندازد». احمد و نسائی و ابن ماجه با سند «جید» آن را روایت کردهاند. عایشه نیز گفته است: «پیامبرصدر شب، سیزده رکعت نماز میخواند که پنج رکعت آنها و تر بود و در رکعت آخر آنها مینشست و تشهد میخواند». این حدیث متفق علیه است. باز ایشان گفتهاند: در شب ٩ رکعت نماز میخواند که در رکعت هشتم مینشست و ذکر و حمد و دعا میگفت، سپس بدون اینکه سلام بدهد، برمیخاست و رکعت نهم را میخواند، سپس مینشست و تشهد دوم را میخواند و سلام میداد که ما سلام دادن او را میشنیدیم. سپس دو رکعت دیگر میخواند و سلام میداد در حالیکه نشسته بود. بدینگونه یازده رکعت تمام میشد. چون ایشان پیر شدند هفت رکعت و تر را با هم میخواندند که در دو رکعت اخیر مانند اول رفتار میکردند.
در روایت دیگری از ایشان آمده است که:
پیامبرصچون پیر شدند هفت رکعت و تر را با هم میخواند که در رکعت ششم و هفتم مینشستند و تشهد میخواندند و در هفتم سلام میدادند. در روایت دیگری گفته است: هفت رکعت میخواند که تنها در رکعت آخر مینشست». گروه محدثین این حدیث را «تخریج» کردهاند. همه این احادیث صحیح و صریح هستند و معارضی ندارند مگر حدیث صحیح «صلاة اللیل مثنى مثنى»لیکن گـوینده همین حدیث خود سنت و تر را هفت رکعتی و پنج رکعتی خوانده است. همه سنن و احادیث و تر همدیگر را تصدیق و تایید میکنند و حق میباشند. پیامبرصدر جواب کسی که از نماز شب سوال کرده بود فرمود: «صلا اللیل مثنى مثنى»، نه در جواب کسی که از و تر سوال کرده باشد. (بنابر این با احادیث «وتر» تعارض ندارد).
روایتهائی که از هفت رکعت، پنج رکعت، نه رکعت و یک رکعت سخن گفتهاند، همه به نماز «وتر» مربوط میگردند. و تر اسم است برای رکعت و اجده که از ما قبل خود منفصل میگردد و همچنین برای پنج رکعت و هفت رکعت و نه رکعت متصل بهـم، همانگونه که «مغرب»، به هر سه رکعت گفته میشود. چنانچه پنج رکعت و هفت رکعت منفصل و با دو سلام دادن خوانده شوند، همانگونه که در روایت مربوط به یازده رکعت آمده بود، آنوقت «وتر» است برای همان رکعتی که تنها خوانده میشود. چه پیامبرصفرموده است: «صلاة اللیل مثنى فإذا خشی الصبح أوتر بواحدة توتر له ما قد صلى»«نماز شب دو رکعت دو رکعت است، اگر کسی (بعد از نماز شب) احساس کرد که ممکن است صبح فرا رسد، یک رکعت سنت و تر بخواند، رکعات قبلی که بعنوان نماز شب خوانده بود، بجای نماز و ترش محسوب میگردد». بنابراین، کردار و گفتار پیامبرصبا هـم تعارض ندارند و هـمدیگر را تصدیق میکنند.
۵- قرائت بعد از فاتحه در و تر:
بعد از قرائت فاتحه در و تر هر آیه و سورهای از قرآن خوانده شود جایز است.
علی بن ابیطالب گفته است: هر چیزی از قرآن را میتوان در نماز و تر خواند. لیکن
مستحب است: کسی که نماز و تر را سه رکعتی میخواند، در رکعت اول بعد از فاتحه: ﴿سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى١﴾، و در دومی ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾و در سومی ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾، والمعوذتین را بخواند. چه احمد و ابوداود و ترمذی به روایت «حسن» از عایشه روایت کردهاند که گفته است: «پیامبرصدر رکعت اول ﴿سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى١﴾، و در رکعت دوم ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾، و در رکعت سوم ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾، المعوذتین را میخواند.
۶- قنوت خواندن در نماز و تر:
خواندن «قنوت» در نماز و تر در تمام سال سنت است. چه احمد و صاحبان سنن از «حسن بن علی بن ابیطالب» روایت کردهاند که گفته است: پیامبرصکلماتی را به من یاد داده است که آنها را در نماز «وتر» میخوانم: «اللهم اهدنی فیمن هدیت، وعافنی فیمن عافیت، وتولنی فیمن تولیت، وبارك لی فیما أعطیت وقنی شر ما قضیت، فإنك تقضی ولا یقضى علیك، وإنه لاى ذل من والیت، ولا یعز من عادیت، تباركت ربنا وتعالیت، وصلى الله على النبی محمد»«خداوندا مرا هدایت کن بگونه کسانی که هدایت کردهای، و به من عافیت و تندرستی ارزانی دار همچون کسانی که بدانان عافیت بخشیدهای، و مرا بخود نزدیکگردان همچون کسانی که بخود نزدیک ساختهای، و آنچه را که به من عطا فرمودهای مبارک و افزونگردان، و مرا از بدی آنچه مقدر فرمودهای محفوظ و مصون دار، چه همانا تو فرمان میرانی و کسی بر تـو فرمان نمیراند. بیگمان کسی را که تو و الا گردانی، خوار نخواهد شد و کسی را که تو با وی دشمن باشی، هرگز عزیز نخواهد شد، خداوندا تو مبارک و برتری و بر پیامبرتصدرود و رحمت فرست». ترمذی گفته است: این حدیث «حسن» است. و درباره قنوت چیزی بهتر از این از پیامبرصروایت نشده است. نووی گفته است: اسناد آن صحیح است. و ابن حزم درباره صحت آن توقف نموده و گفته است: این حدیث اگر چه بدان نمیتوان احتجاج کرد و لی غیر از آن را از پیامبرصنیافتهایم. و بنزد ما حدیث ضعیف بهتر از رای شخصی است. و ابن حنبل گفته است: این مذهب ابن مسعود، ابوموسی اشعری، ابن عباس، براء، انس، حسن بصری، عمربن عبدالعزیز، سفیان ثوری، ابن المبارک و حنفیه میباشد. و در روایتی به احمد نیز نسبت داده شده است. نووی گفته است این دلیل قوی است. شافعی و دیگران گفتهاند: تنها در نیمه دوم ماه رمضان در نماز و تر قنوت خوانده میشود. چه ابوداود روایت کرده است که: عمر ابن الخطاب (در ماه رمضان برای خواندن نماز تراویح در مسجد) ابی بن کعب را به امامت مرد منصوب کرد و او در مدت بیست شب برای مردم نماز میخواند و تنها در نیمه دوم رمضان قنوت میخواند. از محمد ابن نـصر روایت است که او درباره آغاز قنوت، در نماز و تر، از سعید بن جبیر سوال کرده است.
سعید گفت: عمر ابن الخطاب سپاهی را گسیل داشته بود که به تنگنا افتاده و او را نگران ساخته بود، چون نیمه دوم رمضان فرا رسید، در نماز قنوت میخواند و برایشان دعا مینمود.
۷- محل خواندن قنوت:
قنوت را میتوان پیش از رکوع و بعد از قرائت یا بعد از برخاستن از رکوع خواند. از حمید روایت است که: درباره خواندن قنوت پیش از رکوع یا بعد از آن، از انس سوال کردم، او گفت: ما گاهی پیش از رکوع و گاهی بعد از آن میخواندیم. به روایت: ابن ماجه و محمد بن نصر. حافظ در «الفتح» گفته است: اسناد این حدیث قوی است.
اگر نمازگزار بخواهد پیش از رکوع قنوت بخواند، بایستی پس ازفراغت از قرائت با گفتن تکبیر دستها را بلند کند (آنگاه دعای قنوت را بخواند)، و چون قنوت را تمام کرد با گفتن تکبیر به رکوع برود. این کیفیت از برخی از یاران پیامبرصروایت شده است. بعضی از فقهاء دست بلند کردن (بحالت دعا خواندن) را در و قت قنوت مستحب میدانند و برخی دیگر آن را مستحب نمیدانند. اما درباره دست بر چهره مالیدن پس از خواندن قنوت، بیهقی گفته است: بهتر است که آن را نکند و از سلف پیروی نماید که آنان در نماز دستها را بلند میکردند و لی بر روی نمیمالیدند.
۸- اوراد و دعای بعد از نماز و تر:
مستحب است که نمازگزار پس از نماز و تر سه بار بگوید: «سبحان الملك القدوس»، و سومی را با صدای بلند بگوید. سپس بگوید: «رب الملائكة والروح». ابوداود و نسائی از ابی بن کعب روایت کردهاند که: پیامبرصدر نماز و تر ﴿سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى١﴾، و ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ١﴾و ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ١﴾را میخواند. و چون سلام میداد سه بار میگفت: «سبحان الملك القدوس» که سومی را با صدای کشیده و بلند میگفت: «البته متن نسائی چنین است. و لی دارقطنی میگوید: بعد از آن میگفت: «رب الملائكة والروح». سپس دعائی را میخواند که احمد و اصحاب سنن آن را از علی بن ابیطالب روایت کردهاند: او گفت: پیامبرصدر آخـر نماز و ترش میگفت: «اللهم إنی أعوذ برضاك من سخطك، وأعوذ بمعافاتك من عقوبتك، وأعوذ بك منك، لا أحصی ثناء علیك، أنت كما أثنیت على نفسك»«خداوندا از خشـم تو به رضای تو پناه میبرم، و از عقوبت و باز خواست تو، به عفو و گذشت تو پناه میبرم، و از تو بتو پناه میبرم، بیگمان آنگونه که تو خود را ستودهای، من نمیتوانم تو را بستایم و ثنای تو را بپایان ببرم».
۹- در یک شـب نمیتوان دو بار نماز و تر خواند:
کسی که نماز و ترش را خواند، سپس خواست که نماز دیگر را بخواند، اشکال ندارد و اعاده و تر بعد از آن لازم نیست. چه ابوداود و نسائی و ترمذی با روایت «حسن» از علی بن ابیطالب روایت کردهاند که گفته است: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «لا وتران فی لیلة»«در یک شب دو و تر نیست». از عایشه روایت است که پیامبرص(بعد از نماز و تر) سلام میداد که ما میشنیدیم، سپس بعد از سلام دو رکعت را نشسته میخواند. به روایت مسلـم.
از ام سلمه روایت است که: پیامبرصبعد از و تر دو رکعت را نشسته میخواند. به روایت احمد و ابوداود و ترمذی و دیگران.
۱۰- قضای نماز و تر:
به مذهب جمهور علمای فقه، میتوان نماز «وتر» را قضاء کرد. چه بیهقی و حاکم بشرط شیخین و با روایت صحیح از ابوهریره روایت کردهاند که: پیامبرصفرمود: «إذا أصبح أحدكم ولم یوتر فلیوتر»«هرگاه یکی از شما تا هنگام صبح نماز و ترش را نخوانده بود، آن را قضاء کند». ابوداود از ابوسعید خدری روایت کرده است که: پیامبرصفرمود: «من نام عن وتره أو نسیه فلیصله إذا ذكره»«هر کس خوابش برد و نماز و تر را نخوانده بود یا اینکه آن را فراموش کرده بود، هر و قت یادش آمد آن را بخواند». عراقی اسناد این حدیث را صحیح دانسته است.
احمد و طبرانی با سندی «حسن» روایت کردهاند که: پیامبرصبهنگام صبح نماز «وتر» را خوانده است.
در و قت قضای نماز «وتر» اختلاف است. حنفیها میگویند: در و قتی آن را قضا کند که از نماز خواندن در آن و قت نهی نشده باشد. شافعیها میگویند: میتوان در هر و قت از شب یا روز آن را قضا کرد. احمد و مالک میگویند: اگر نماز صبح خوانده نشده باشد، بعد از فجر قضاء میشود.
در و قت پیش آمد حوادث ناگوار، در نمازهای پنجگانه شبانه روزی شرعا میتوان قنوت را خواند. از ابن عباس روایت است که: پیامبرصیک ماه پشت سر هم، در نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح و قتیکه در رکعت آخر به: «سمع الله لمن حمده»میرسید، بر علیه قبایل «رعل» و «ذکوان» و «عصیه» از بنیسلیـم دعا میکرد و مامومین پشت سر ایشان «آمین» میگفتند به روایت ابوداود. احمد بر آن افزوده است: پیامبرصگروهی را به میان ایشان گسیل داشته بود تا آنان را به اسلام دعوت کنند، و لی آنها را کشتند. عکرمه گفته است: این پیش آمد، کلید سنت خواندن قنوت بود. ابوهریره گفته است: پیامبرصهرگاه میخواست بر علیه کسی یا بنفع کسی دعا کند، بعد از رکوع (رکعت آخر) قنوت میخواند. و چه بسا پس از گفتن: «سمع الله لمن حمده ربنا ولك الحمد»میفرمود: «اللهم أنج الولید بن الولید، وسلمة بن هشام، وعیاش بن أبی ربیعة، والمستضعفین من المؤمنین. اللهم اشدد وطأتك على مضر واجعلها علیهم سنین كسنی یوسف»«خداوندا و لید... و ... و مسلمانان مستضعف را رهائی بخش (و آنان را از شر مشرکین نجات ده)، خداوندا بر «مضر» سخت بگیر و آنان را به چنان قحط سالیها و خشک سالیهائی گرفتار کن که در زمان (حضرت) یوسف روی داد». ابوهریره میگوید: آن را در بعضی از نمازهایش با صدای آشکار میگفت، و در نماز صبح درباره دو قبیله از قبایل عرب فرموده: «اللهم ألعن فلانا وفلانا»، تا اینکه خداوند فرمود: «لیس لك من الامر شئ أو یتوب علیهم أو یعذبهم فإنهم» «(خداوند خطاب به پیامبر گرامیشصمیفرماید:) کارهای آفریدگان من بدست تو نیست، و ظیفه تو اجرای دستورات من و ابلاغ آن است و تـو بـاید به دستورات من رفتار کنی، داوری درباره آنها تنها بدست من است و برحسب اراده خویش درباره آنان داوری و حکم خواهم کرد، یا توبه آنان را میپذیرم یا آنان را در دنیا یا در آخرت به عذاب مبتلا خواهـم کرد، بیگمان آنان ستمکارند» . به روایت احمد و بخاری.
خواندن قنوت در نماز صبح، چون دیگر نمازها جز بهنگام پیش آمدهای ناگوار سنت نیست، همانگونه که قبلا نیز بدان اشاره شد. احمد و نسائی و ابن ماجه و ترمذی از ابومالک اشجعی روایت کرده و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است که گفته است: «پدرم در سن شانزده سالگی پشت سر پیامبرصو همچنین بعد از آن پشت سر ابوبکر و عمر و عثمان نماز خوانده است، از او پرسیدم که: آنان قنوت میخواندند؟ گفت: نه، پسرم، این عمل را بعد از آن پدید آوردهاند . ابن حبان و خطیب و ابن خزیمه از انس روایت کردهاند و ابن خزیمه آن را «صحیح» دانسته، که: پیامبرصدر نماز صبح (و در هر نمازی) و قتی قنوت میخواند که بنفع قومی یا بر علیه آنها دعا کند. روایت شده است که: زبیر و خلفای سهگانه در نماز صبح (در حال عادی) قنوت نمیخواندند، و مذهب حنفیها و حنبلیها و ابن المبارک و سفیان ثوری و اسحاق چنین است. شافعیها خواندن قنوت بعد از رکوع دوم در نماز صبح را سنت میدانند. زیرا جماعت محدثین جز ترمذی از ابن سیرین روایت کردهاند که: از انس بن مالک سوال شد: آیا پیامبرصدر نماز صبح قنوت میخواند؟ گفت: بعد از رکوع. و چون احمد و بزاز و دارقطنی و بیهقی و حاکم از او روایت کردهاند و حاکم آن را «صحیح» دانسته که گفته است: «پیامبرصتا اینکه از دنیا رحلت فرمود، همواره در نماز صبح قنوت میخواند». این استدلال چندان صحیح به نظر نمیرسد، زیرا در حدیث انس سوال از قنوت خواندن بهنگام پیش آمدهای ناگوار بوده است، چه در روایت بخاری و مسلم بدان تصریح شده است. و در سند حدیث دوم ابوجعفر رازی هست که از نظر روایت قوی نیست. بنابر این حدیث او هـم نمیتواند حجت باشد. زیرا معقول نیست که پیامبرصدر طول عمر خود قنوت خوانده باشد و خلفای او بعد از مرگ ایشان آن را ترک کنند. بلکه به اثبات رسیده است که: انس خود در نماز صبح قنوت نمیخواند. چنانچه صحت آن حدیث را قبول کنیم، مقصود آنست که پیامبرصتا اینکه از دنیا رفت بعد از رکوع بسیار میایستاد و دعاهای فراوان میخواند و قنوت بمعنی خواندن مطلق دعا نیز آمده است که برای اینجا مناسب میباشد. بهرصورت این اختلاف مباح، و انجام و عدم انجام آن مساوی است و بهترین راهنمائی، راهنمائی پیامبرصمیباشد.
۱) خداوند پیامبر خود را بدان امر فرموده است: ﴿وَمِنَ ٱلَّیۡلِ فَتَهَجَّدۡ بِهِۦ نَافِلَةٗ لَّكَ عَسَىٰٓ أَن یَبۡعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامٗا مَّحۡمُودٗا٧٩﴾[الإسراء: ۷۹]. «پارهای از شب رختخواب خود را ترک کن که در آنوقت نماز شب را بجای آوری که این نماز خاصه بر شخص شما و اجب است، باشد که خداوند ترا به شایستهترین و ارجمندترین مقام دنیائی و اخروی برساند».این امر اگر چه اختصاص به پیامبرصدارد، و لی چون اقتدای به ایشان برای همه مطلوب است، همه مسلمین را نیز شامل میشود.
۲) خداوند میفرماید، کسانی که پیوسته نماز شب را بپای میدارند، آنان شایستگی خیر و رحمت او را دارند: ﴿إِنَّ ٱلۡمُتَّقِینَ فِی جَنَّٰتٖ وَعُیُونٍ١٥ ءَاخِذِینَ مَآ ءَاتَىٰهُمۡ رَبُّهُمۡۚ إِنَّهُمۡ كَانُواْ قَبۡلَ ذَٰلِكَ مُحۡسِنِینَ١٦ كَانُواْ قَلِیلٗا مِّنَ ٱلَّیۡلِ مَا یَهۡجَعُونَ١٧ وَبِٱلۡأَسۡحَارِ هُمۡ یَسۡتَغۡفِرُونَ١٨﴾[الذاریات: ۱۵-۱۸]. «بیگمان پرهیزکاران در میان باغها و چشمه ساران بسر خواهند برد. از آنچه که خدایشان داده است خشنود و راضیند، زیرا آنان پیش از آن نیکوکار بودند و شبها اندکی میخوابیدند و نماز میخواندند و بامدادان طلب مغفرت میکردند».
۳) خداوند کسانی را که نماز شب میخوانند، ستوده است، و از جمله بندگان نیک خود شمرده است: ﴿وَعِبَادُ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلَّذِینَ یَمۡشُونَ عَلَى ٱلۡأَرۡضِ هَوۡنٗا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ ٱلۡجَٰهِلُونَ قَالُواْ سَلَٰمٗا٦٣ وَٱلَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمۡ سُجَّدٗا وَقِیَٰمٗا٦٤﴾[الفرقان: ۶۳-۶۴]. «بندگان خداوند مهربان آنان هستند که با متانت و و قار و سادگی و بدون تکبر بر زمین گام برمیدارند و هرگاه با نادانان و سفیهان روبرو شوند، با آنان نزاع نمیکنند، بلکه سلام میگویند و از آنان دور میشوند. بندگان خدا کسانی هستند که نماز شب میخوانند و در برابر پروردگارشان با اخلاص ایستاده و به سجده میروند».
۴) خداوند گواهی داده است که اینان مومن به آیات او میباشند که میفرماید: ﴿إِنَّمَا یُؤۡمِنُ بَِٔایَٰتِنَا ٱلَّذِینَ إِذَا ذُكِّرُواْ بِهَا خَرُّواْۤ سُجَّدٗاۤ وَسَبَّحُواْ بِحَمۡدِ رَبِّهِمۡ وَهُمۡ لَا یَسۡتَكۡبِرُونَ۩١٥ تَتَجَافَىٰ جُنُوبُهُمۡ عَنِ ٱلۡمَضَاجِعِ یَدۡعُونَ رَبَّهُمۡ خَوۡفٗا وَطَمَعٗا وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ یُنفِقُونَ١٦ فَلَا تَعۡلَمُ نَفۡسٞ مَّآ أُخۡفِیَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعۡیُنٖ جَزَآءَۢ بِمَا كَانُواْ یَعۡمَلُونَ١٧﴾[السجدة: ۱۵-۱۷]. «بدرستی کسانی به آیات قدرت ما، ایمان میآورند که هرگاه آیات ما بدانان تذکر داده شود، به سجده میافتند و تسبیح و تحمید پروردگار خود را مـیگویند و تکبر و خودپسندی نمیکنند. شب از رختخواب برمیخیزند و با خـوف از عذاب خدا و امید به رحمت و ی، او را میخوانند و از آنچه روزبشان کردهایم به نیازمندان میدهند، هیچکس نمیداند که چه پاداش نیک و خوشحال کنندهای برایشان تهیه دیدهایم و به پاداش اعمالشان این جزای نیک را بدانان میبخشیم».
۵) خداوند کسانی را که نماز شب میخوانند با دیگران یکسان نمیداند که میفرماید: ﴿أَمَّنۡ هُوَ قَٰنِتٌ ءَانَآءَ ٱلَّیۡلِ سَاجِدٗا وَقَآئِمٗا یَحۡذَرُ ٱلۡأٓخِرَةَ وَیَرۡجُواْ رَحۡمَةَ رَبِّهِۦۗ قُلۡ هَلۡ یَسۡتَوِی ٱلَّذِینَ یَعۡلَمُونَ وَٱلَّذِینَ لَا یَعۡلَمُونَۗ إِنَّمَا یَتَذَكَّرُ أُوْلُواْ ٱلۡأَلۡبَٰبِ٩﴾[الزمر: ۹]. «آیا شما ای مشرکان حالتان و مالتان، بهتر است یا کسی که و ظایف بندگی و اطاعت از خدا و عبادت او را در ساعاتی از شب و بدور از ریاء و چشم داشت دیگران انجام میدهد، در حالیکه از عذاب آخرت پرهیز میکند و به رحمت پروردگارش امیدوار است؟ بگو: آیا کسانی که میدانند و فضیلت علم دارند، با کسانی که فضیلت علم و دانش ندارند، برابرند؟ بیگمان اهل خرد، متذکر میشوند و پند و عبرت میگیرند و در آیات خدا میاندیشند».و اینک بعضی از احادیث و سنت پیامبرصدر این باره:
۱- عبدالله بن مسلمگفت: نخست که پیامبرصبه مدینه و ارد شد، مردم پیش او جمع میشدند و من نیز از جمله آنان بودم. چون به چهره او نگریستم برایم روشن شد که این چهره، چهره مردان دروغگو نیست. نخستین سخن او را که شنیدم، این بود که فرمود: «أیها الناس أفشوا السلام، وأطعموا الطعام، وصلوا الارحام، وصلوا باللیل والناس نیام، تدخلوا الجنة بسلام»«سلام کردن و صلح را در بین هم گسترش دهید، و به مردم طعام و خـوراک دهید، و صله رحم بجای آرید، و شبانگاهان که مردم خوابیدهاند، نماز بخوانید، که به سلامت و ارد بهشت خواهید شد». به روایت حاکم و ابن ماجه و ترمذی که او آن را «حسن صحیح» دانسته است.
۲- سلمان فارسی گفته است: پیامبرصفرمود: «علیكم بقیام اللیل فإنه دأب الصالحین قبلكم، ومقربة لكن إلى ربكم، ومكفرة للسیئات، ومنهاة عن الاثم، ومطردة للداء عن الجسد»«بر انجام نماز شب مداومت کنید، چه بیگمان نماز شب عادت مردان صالح پیش از شما بوده است و شما را به پروردگارتان نزدیک مینماید، و کفاره گناهان و نهی کننده از گناه و بیرون کننده درد و بیماری از جسم شما است».
۳- سهل بن سعد گفت: جبریل به حضور پیامبرصآمد و گفت: «یا محمد عش ما شئت فإنك میت، واعمل ما شئت فإنك مجزی به، وأحبب من شئت فإنك مفارقه، واعلم أن شرف المؤمن قیام اللیل وعزه استغناؤه عن الناس»«ای محمد هر اندازه که دلت میخواهد زندگی کن، بیگمان تو مردنی هستی، و هر اندازه که میخواهی عمل کن، بیگمان پاداش آن به تو داده میشود، و هر کس را که میخواهی دوست داشته باش، بیگمان تو از او جدا خواهی شد، و بدان که بیگمان شرف مومن در نماز شب است، و عزتش در بینیازی او از مردم است».
۴- از ابوالدرداء روایت است که: پیامبرصفرمود: «ثلاثة یحبهم الله ویضحك إلیهم ویستبشر بهم: الذی إذا انكشفت فئة قاتل وراءها بنفسه لله عز وجل فإما أن یقتل وإما أن ینصره اللهﻷویكفیه فیقول: انظروا إلى عبدی هذا كیف صبر لی بنفسه والذی له امرأة حسنة وفراش لین حسن فیقوم من اللیل فیقول: یذر شهوته ویذكرنی، ولو شاء رقد والذی إذا كان فی سفر وكان معه ركب فسهروا ثم هجعوا فقام من السحر فی ضراء وسراء»«سه گروه هستند که خداوند دوستشان دارد و به رویشان میخندد و بدانان مژده بهشت میدهد: کسی که چون گروهی از دشمنان پدیدار گردند در راه خدا با جان، در برابرشان ایستادگی کند و بجنگد، یا کشته شود یا اینکه خداوند او را پیروز میکند و خدا برای او بس است که میفرماید: بدین بنده من بنگرید که چگونه در راه من با جان شکیبائی نمود. و کسی که زن زیبا و رختخواب نرم و خوب دارد، با این حال، شب برمیخیزد و نماز شب میخواند که خداوند میفرماید: این بنده من آرزوهای خویش را رها کرده و یاد مرا نموده است که اگر میخواست میتوانست بخوابد. و کسی که چون در سفر همراه گروهی باشد که شب بیدار میمانند و بعد میخوابند، سپس او در سحر بر میخیزد و نماز شبش را در سختی و فراخی و در ناخوشی و خوشی میخواند».
کسی که میخواهد نماز شب را بخواند، سنت است که به دستورات و نکات زبر توجه کند:
۱- بهنگام خوابیدن قصد گزاردن نماز شب را داشته باشد از ابوالدرداء روایت است که پیامبرصفرمود: «من أتى فراشه وهو ینوی أن یقوم فیصلی من اللیل فغلبته عینه حتى یصبح كتب له ما نوى، وكان نومه صدقة علیه من ربه»«کسی که به رختخواب رفت و قصد داشت که شب برخیزد و نماز شب را بخواند، چنانچه خـواب بروی چیره شد و تا صبح بیدار نشد، خداوند پاداش آن را برایش مینویسد و خوابش نیز صدقهای است از پروردگارش». به روایت نسائی و ابن ماجه با سند «صحیح».
۲- چون بیدار شد خواب را از چشمان خود دور سازد (با دست چشمانش را بمالد) و مسواک کند، سپس روی به آسمان دعائی که از پیامبرصروایت شده است، بخواند: «لا إله إلا أنت سبحانك، أستغفرك لذنبی وأسألك رحمتك، اللهم زدنی علما ولا تزغ قلبی بعد إذ هدیتنی وهب لی من لدنك رحمة إنك أنت الوهاب الحمد لله الذی أحیانا بعد ما أماتنا وإلیه النشور، ثم یقرأ الایات العشر من أواخر سورة آل عمران: (إن فی خلق السموات والارض واختلاف اللیل والنهار لایات لاولى الالباب) إلى آخر السورة ثم یقول: (اللهم لك الحمد، أنت نور السموات والارض ومن فیهن، ولك الحمد، أنت قیم السموات والارض ومن فیهن، ولك الحمد، أنت الحق، ووعدك الحق، ولقاؤك حق، والجنة حق، والنار حق، والنبیون حق، ومحمد حق، والساعة حق. اللهم لك أسلمت، وبك آمنت، وعلیك توكلت، وإلیك أنبت، وبك خاصمت، وإلیك حاكمت، فاغفر لی ما قدمت وما أخرت، ما أسررت وما أعلنت، أنت الله لا إله إلا أنت» «خداوندا تو پاک و منزه هستی و بجز تو خدائی نیست، آمرزش گناهانم را از تو میخواهم و رحمتت را مسئلت دارم، خداوندا دانشـم را بیفزای، و چون هدایتم کردی قلبم را منحرف نگردان، و مهر و رحمت خود را به من ارزانی دار، بیگمان تو بسیار بخشنده میباشی، ستایش خدائی را که ما را پس از مرگ زنده میگرداند و به سوی او میرویم، سپس ده آیه آخر سوره آل عمران را بخواند و بعد از آن بگوید: خداوندا ستایش تنها شایسته تو است، تو نور و روشنی بخش آسمانها و زمین و آنچه در آنها است میباشی تنها ستایش شایسته تو است، تو نگه دارنده آسمانها و زمین و آنچه در آنها است میباشی، تنها ستایش شایسته تو است، تو حق هستی، و عدهات حق است، دیدارت (در قیامت) حق است بهشت و دوزخت حق است، پیامبران و محمد رسول الله بر حق میباشند، و روز رستاخیز حق است، خداوندا خود را به تو تسلیم کردم و به تو ایمان آوردم و بر تو توکل کردم و به سوی تو برگشتم، داوریـم به تو و به سوی تو است، پس گناهان پیشین و پسینم و پنهان و آشکارم را بیامرز، تنها تو خدائی و بجز تو خدائی نیست».
۳- نماز شب را با دو رکعت کوتاه شروع کند، سپس هر چه دلش میخواهد نماز بگزارد. عایشه گفته است که: «پیامبرصچون شب برای نماز بر میخاست، نماز خود را با دو رکعت کوتاه آغاز میکرد». ابوهریره گفته است که: پیامبرصفرمود: «إذا قام أحدكم من اللیل فلیفتتح صلاته بركعتین خفیفتین» هر دو حدیث به روایت مسلم میباشد.
۴- مستحب است نمازگزاری که برای نماز شب بر میخیزد همسرش را نیز بیدار کند. ابوهریره میگوید: پیامبرصفرمود: «رحم الله امرء قام من اللیل فصلى وأیقظ امرأته فإن أبت نضح فی وجهها الماء، رحم الله امرأة قامت من اللیل فصلت وأیقظت زوجها، فإن أبى نضحت فی وجهه الماء»«خداوند بیامرزد مردی را که شب بر میخیزد و نماز میگزارد و همسرش را نیز بیدار میکند، چون او از بیدار شدن امتناعکند، آب بر رویش بپاشد. خداوند بیامرزد زنی را که شب بر میخیزد و نماز میخواند و شوهرش را نیز بیدار میکند، چون او از بیدار شدن امتناع کرد آب بر رویش بپاشد». باز هم از او روایت شده که پیامبرصفرمود: «إذا أیقظ الرجل أهله من اللیل فصلیا أو صلى ركعتین جمیعا كتب فی الذاكرین والذاكرات»«چون شب مردی همسرش را بیدار کرد و با هم دو رکعت نماز گزاردند، اسمشان در ردیف ذکر گویان خداوند نواشته میشود». به روایت ابو داود و دیگران با اسناد «صحیح».
ام سلمه گوید: شبی پیامبرصبیدار شدو فرمود: «سبحان الله، ماذا أنزل اللیلة من الفتنة، ماذا أنزل من الخزائن، من یوقظ صواحب الحجرات، یا رب كاسیة فی الدنیا عاریة یوم القیامة»«منزه است خداوند!! امشب چه فتنههایی نازل شد!! چه گنجینههائی نازل شد!! چه کسی صاحبان حجرهها را بیدار میکند؟ و ای چه بسا زنان لباس پوشیده در دنیا، در قیامت لخت و عریان هستند». به روایت بخاری. علی بن ابیطالب گوید: شبی پیامبرصبر من و فاطمه و ارد شد و گفت: «ألا تصلیان؟»، من گفتم: ای پیامبر خدا جان ما در دست خداست، اگر بخواهد ما را بیدار کند، بیدار میشویـم. چون این سخن را گفتم، ایشان برگشتند، و بر ران خود میزدند و میگفتند: «وكان الانسان أكثر شئ جدلا»«انسان بیشتر از هر چیز از جدل خوشش میآید». ایـن حدیث متفق علیه است.
۵- چـون خـواب او را فرا گیرد و چرت بدهد بخوابد تا اینکه خوابش بر طرف شود. از عایشه روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا قام أحدكم من اللیل فاستعجم القرآن على لسانه فلم یدر ما یقول فلیضطجع»«چون شب یکی از شما برای نماز شب برخاست و خوابش میآمد و قرآن بر زبانش گنگ میشد و نمیتوانست بخوبی آن را بخواند و نمیدانست چه میگوید، دراز بکشد تا خواب او را رها میکند». به روایت مسلم. انس گوید: پیامبرصبه مسجد آمد، ریسمانی را بین دو ستون بسته بودند، فرمود: ایـن ریسمان برای چیست؟گفتند: برای زینب است که نماز میخواند، هرگاه خسته شد خود را بدان نگه میدارد. فرمود: «حلوه، لیصل أحدكم نشاطه فإذا كسل أو فتر فلیرقد»«آن را باز کنید، هر یک از شما و قتی نماز بخواند که سرحال باشد و چون خسته شد بخوابد». این حدیث متفق علیه است.
۶- نباید خود را به مشقت بیندازد، بلکه بقدر توانائی خویش شب برخیزد و آن را پیوسته حفظ کند و جز در مواقع ضروری آن را ترک نکند. از حضرت عایشه روایت است که پیامبرصفرمود: «خذوا من الاعمال ما تطیقون، فو الله لا یمل الله حتى تملوا»«اعمال عبادی را بگونهای انجام دهید که توانائی آن را داشته باشید، یا اعمالی را انجام دهید که توانائی آن را داشته باشید، بیگمان خداوند پاداش را قطع نمیکند مگر اینکه شما عبادت را قطع کنید». به روایت بخاری و مسلم. آنان از عایشه روایت کردهاند که: از پیامبرصسوال شد : کدام عمل به نزد خدا محبوبتر است؟ فرمود: «أدومه وإن قل»«عملی که استمرار و دوام داشته باشد، اگر چه اندک هم باشد». مسلم از او روایت کرده که گفت: عمل پیامبرصدائمی و همیشگی بود، چون عملی را انجام میداد، اثباتش میکرد (یعنی آن را بـصورت همیشگی در میآورد).
از عبدالله بن عمر روایت است که پیامبرصفرمود: «یا عبد الله لا تكن مثل فلان كان یقوم اللیل فترك قیام اللیل»«ای عبدالله چون فلانی مباش که بـرای نماز شب بر میخاست، سپس آن را ترک میکرد». این حدیث متفق علیه است. مسلم و بخاری از ابن مسعود روایت کردهاند که: در حضور پیامبرصمردی را نام بردند و گفتند: تا صبح میخـوابد فرمود: «ذاك رجل بال الشیطان فی أذنیه»«او مردی است که شیطان در گوشش شاشیده است». و آنان از سالم بن عبدالله بن عمر و او از پدرش روایت کرده است که: پیامبرصبه پدرش گفت: «نعم الرجل عبد الله لو كان یصلی من اللیل»«عبدالله پسر شما چه مرد خوبی است اگر نماز شب را بخواند». سالم گفت: عبدالله بعد از آن شبها نمیخوابید مگر مدت اندکی.
بعد از نماز عشاء هر و قت بتواند آن را بخواند، خواه اول شب یا و سط یا آخر آن باشد. انس درباره نماز پیامبرصگفت: «ما هر و قت میخواستیم که پیامبرصرا شب در نماز ببینیم، میتوانستیم، او را در نماز ببینیم، و هر و قت میخواستیـم او را در خواب ببینیم، میتوانستیم، او را ببینیم. و گاهی در ماه آنقدر روزه میبود که میگفتیم هیچ روزی، از آن، افطار نمیکند، و گاهی آنقدر در ماه روزه نمیگرفت که میگفتیم هیچ روزی از آن، روزه نبوده است». به روایت احمد و بخاری و نسائی. حافظ ابن حجر گفته است که:، «تهجد پیامبرصو قت معینی نداشت بلکه هر و قت برایش ممکن بود برمیخاست و نمازش را میخواند».
بهترین و قت شب برای نماز شب ثلث آخر شب است:
۱- ابوهریره گفته است که: پیامبرصفرمود: «ینزل ربنا عزوجل كل لیلة إلى سماء الدنیا حین یبقى ثلث اللیل الاخر فیقول: من یدعونی فأستجیب له، من یسألنی فعطیه، من یستغفرنی فأغفر له»«هر شب در ثلث آخر شب رحمت خداوند در آسمان دنیا حاضر است و میگوید: هر کس مرا بخواند، دعایش را اجابت خواهم کرد، هر کس از من چیزی بخواهد، به وی عطا میکنم، هر کس از من طلب آمرزش کند، او را میآمرزم». به روایت جماعت محدثین.
۲- عمر بن عبسه گوید: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «أقرب ما یكون العبد من الرب فی جوف اللیل الاخیر فإن استطعت أن تكون ممن یذكر الله فی تلك الساعة فكن»«در دل آخر شب انسان از هر و قت دیگر بیشتر به پروردگارش نزدیک است، اگر میتوانی در آن و قت از جمله کسانی باش، که خدا را بیاد میآورند (نماز بخوان)». حاکم آن را بشرط مسلم روایت کرده و ترمذی آن را حسن صحیح دانسته و نسائی و ابن خزیمه نیز آن را روایت کردهاند.
۳- ابومسلم از ابوذر پرسید: کدام و قت شب، برای نماز شب بهتر است؟ گفت: من نیز آن را از پیامبرصسوال کردم: فرمود: «جوف اللیل الغابر وقلیل فاعله»«نیمه باقیمانده شب و کمتر کسانی چنین میکنند». احمد با اسناد «جید» آن را روایت کرده است.
۴- عبدالله بن عمر و گوید: پیامبرصفرمود: «أحب الصیام إلى الله صیام داود، وأحب الصلاة إلى الله صلاة داود: كان ینام نصف اللیل، ویقوم ثلثه، وینام سدسه، وكان یصوم یوما ویفطر یوما»«دوست داشتنیترین روزه بنزد خداوند، روزه داود است، و دوست داشتنیترین نماز، بنزد خداوند نماز داود است. او نیمه اول شب میخوابید و ثلث آخر شب نماز میخواند، و در قسمت یک ششم آخر شب هـم میخوابید و یک روز روزه میگرفت و یک روز افطار میکرد - یک روز در میان روزه میگرفت». گروه محدثین بزرگ بجز ترمذی آن را روایت کردهاند.
سنت و تر بعد از نماز عشاء، سنت نماز شب محسوب میگردد.
۱- سمره بن جندب گوید: پیامبرصبه ما امر فرمود که هر شب کم یا زیاد نماز شب را بخوانیم و نماز و تر را در آخر آن قرار دهیم. به روایت طبرانی و بزاز.
۲- از انس روایت شده که پیامبرصفرمود: «صلاة فی مسجدی تعدل بعشرة آلاف صلاة، وصلاة فی المسجد الحرام تعدل بمائة ألف صلاة والصلاة بأرض الرباط تعدل بألفی ألف صلاة، وأكثر من ذلك كله الركعتان یصلیهما العبد فی جوف اللیل»«ثواب نمازی در مسجد من (مسجد النبی در مدینه) برابر است با ثواب ده هزار نماز در جاهای دیگر، و ثواب نمازی در مسجدالحرام، برابر است با ثواب یکصد هزار نماز در جاهای دیگر، و پاداش نماز خواندن مجاهدین در سرزمینهای مرزی برابر است با پاداش دو هزار هزار نماز در جاهای دیگر، و پاداش دو رکعت نماز بنده خدا در دل شب بیش از همه اینها است». ابوالشیخ و ابن حبان در کتاب خود «الثـواب» آن را روایت کردهاند. منذری در «الترغیب والترهیب» از آن سکوت کرده است.
۳- از ایاس بن معاویه مزنی روایت است که پیامبرصفرمود: «لا بد من صلاة بلیل ولو حلب شاة، وما كان بعد صلاة العشاء فهو من اللیل»«نماز شب ضروری است حتی اگر باندازه دوشیدن یک گوسفندی، و قت صرف آن شود. نمازی که بعد از نماز عشاء خوانده میشود از نماز شب محسوب است». به روایت طبرانی و راویان آن بجز محمد بن اسحاق همگی موثوق به هستند.
۴- ابن عباس میگوید: از نماز شب سخن بمیان آوردم. بعضی از اصحاب گفتند: پیامبرصفرمود: «نصفه، ثلثه، ربعه، ، فواق حلب ناقة، فواق حلب شاة»«(وقت نماز شب) نیمه شب، یکسوم شب، یک چهارم شب باندازه دوشیدن شتری، باندازه دوشیدن گوسفندی است».
۵- باز هم از او روایت است که: پیامبرصما را به نماز شب امر فرمود و به انجام آن آنقدر ترغیب کرد تا جائیکه فرمود: «علیكم بصلاة اللیل ولو ركعة»«بر شما باد که نماز شب را بخوانید حتی اگر یک رکعت هم باشد». طبرانی آن را در «الکبیر» و «الاوسط» روایت کرده است.
بهتر است که همواره نماز شب را یازده رکعت یا سیزده رکعت خواند. نمازگزار مختار است که آنها را پشت سر هـم یا جدا از هم بخواند. حضرت عایشه فرمود: پیامبرصدر رمضان و غیر رمضان بیش از یازده رکعت نمیخواند. چهار رکعت را میخـواند، تو مپرس که چقدر آنها را نیکو و طولانی میخواند!! سپس چهار رکعت دیگر را میخواند، تو مپرس که چقدر نیکو و طولانی میخواند!! سپس سه رکعت دیگر را میخواند، من گفتم: ای پیامبرصمگر پیش از آنکه سنت و تر را بخوانی میخوابی؟ فرمود: «یا عائشة إن عینی تنامان ولا ینام قلبی»«چشمان من میخوابند و لیکن قلب من بخواب نمیرود». به روایت بخاری و مسلم. باز آنان از قاسم بن محمد روایت کردهاند که او گفته است: از عائشه شنیدم که میگفت: نماز شب پیامبرصده رکعت بود و با یک سجده و تر آن را بپایان میبرد.
مسلم از عایشه روایت کرده است که هرگاه بعلت درد و کسالت یا غیر آن، پیامبرصنماز شب را از دست میداد، بجای آن دوازده رکعت را در روز میخواند.
جز بخاری جماعت محدثین از عمر روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «من نام عن حزبه أو عن شئ منه فقرأه ما بین صلاة الفجر وصلاة الظهر كتب كأنما قرأه من اللیل» «کسی که خوابش برد و نتوانست نماز شبش را بخواند، اگر آن را در و قت بین نماز صبح و ظهر بخواند، بحساب نماز شب وی نوشته میشود».
برای مرد و زن سنت است که در ماه رمضان بعد از نماز عشاء و پیش از نماز سنت «وتر» نماز سنت تراویح را دو رکعت دو رکعت بخواند. و میتوان آن را بعد از نماز و تر نیز خواند. لیکن پیش از آن بهتر است. و قت نماز تراویح بعد از نماز عشاء تا آخر شب استمرار دارد. همه محدثین از ابوهریره روایت کردهاند که: «پیامبرصمردم را به گزاردن نماز تراویح تشویق و ترغیب میفرمود بدون اینکه بجد بدان امر کند و میفرمود: «من قام رمضان إیمانا واحتسابا غفر له ما تقدم من ذنبه»«کسی که از روی ایمان و باوری و برای رضای خدا، نماز تراویح را بگزارد، گناهان پیشین وی آمرزیده میشود». و محدثین بجز ترمذی از عایشه روایت کردهاند که گفته است: «پیامبرصدر مسجد نماز تراویح خواند و مردمان فراوانی نیز پشت سر وی نماز خواندند، شب بعد نیز نماز تراویح خواند و مردمان بیش از شب قبل جمع شدند و پشت سر وی نماز خواندند، سپس شب سوم نیز مردم جمع شدند، و لی پیامبرصپیش آنها نرفت. فردایش فرمود: «قد رأیت صنیعكم فلم یمنعنی من الخروج إلیكم إلا أنی خشیت أن تفرض علیكم»«گرد آمدن شما را دیدم و لی ترسیدم که مبادا بر شما فرض گردد، لذا بیرون نیامدم». این رویداد در ماه رمضان بود] (شب سومصبیرون نیامد تا مردمان گمان نکنند که فرض است).
جماعت محدثین از عایشه روایت کردهاند که: «پیامبرصدر رمضان و ماههای دیگر بیش از یازده رکعت در شب نمیخواند». ابن خزیمه و ابن حبان در صحیح خود از جابر روایت کردهاند که: پیامبرصبرایشان هشت رکعت و و تر را خواند و شب بعد بانتظارش نشستند که بیرون نیامد. و ابویعلی و طبرانی با سند «حسن» از او روایت کردهاند که: ابی بن کعب در ماه رمضان به خدمت پیامبرصآمد و گفت: ای پیامبر خدا، امشب چیزی از من سر زده است، فرموذ: چه چیزی ای اُبی؟گفت: امشب زنانی در منزلم بودند و گفتند: ما نمیدانیم قرآن بخوانیم، میخواهیم با تو و پشت سر تو نماز بخوانیم، پس من با آنان هشت رکعت نماز خواندیم و و تر را نیز بجای آوردیم. پیامبرصچیزی نگفت. پس بصورت سنت رضای او درآمد.
این بود آنچه که درباره سنت تراویح از طریق روایت صحیح از پیامبرصنقل شده است و بطریق صحیح بیش از این روایت نشده است. و از طریق روایت صحیح به اثبات رسیده است که در زمان خلافت حضرت عمر و عثمان و علی مردم بیست رکعت نماز تراویح میخواندند و رای جمهور فقهای حنفی و حنبلی و داود چنین است. ترمذی گفته است که: بیشتر اهل علم روایت بیست رکعت سنت تراویح را از عمر و علی و دیگر یاران پیامبرصقبول دارند. و سفیان و ثوری و ابن المبارک و امام شافعی نیز این قول را پذیرفته و گفته است: مردم مکه را دیدم که بیست رکعت میخواندند .
بعضی از علماء بر آنند که از این بیست رکعت یازده رکعت سنت و تر و تراویح محسوب است و بیش از آن هم مستحب است. کمال ابن الهمام گفته است: از این بیست رکعت تنها آنچه که پیامبرصانجام داد و سپس مبادا که و اجب گردد آن را ترک کرد، سنت است. و باقی آن مستحب میباشد. و همانگونه که در صحیحین آمد است آنچه که پیامبرصانجام داده، با و تر یازده رکعت بوده است. بنابر این آنچه که بر مبنای اصول مشایخ ما سنت است، هشت رکعت است و ١٢ رکعت بعدی مستحب میباشد (بنابراین هشت رکعت سنت «تراویح» و سه رکعت سنت و تر که جمعا میشود یازده رکعت).
سنت تراویح را میتوان بصورت جماعت یا انفرادی خواند، و لیکن بقول جمهور علما آن را بصورت جماعت و در مسجد خواندن بهتر است و قبلا گفتیم که پیامبرصآن را همراه با مسلمانان بصورت جماعت در مسجد خواند و لی از ترس اینکه مبادا مسلمانان آن را و اجب تلقی کنند آن را ادامه نداد. سپس حضرت عمر دستور داد که آن را بصورت جماعت در مسجد بخوانند. عبدالرحمن بن عبدالقادری گفته است: شبی در رمضان همراه عمر بن خطاب به مسجد رفتیم، دیدیم که مردم در مسجد پراکندهاند، یکی تنها نماز میخواند، و دیگری نیز تنها نماز میخواند و گروهی به وی اقتدا میکردند. عمر گفت: به نظرم اگر همه را جمع کنم و قاریء القرآنی را به امامت همه آنان بگمارم بهتر باشد. سپس تصمیم گرفت و همه مردم را گرد هم آورد و ابی بن کعب را به امامت آنان گمارد. سپس شبی دیگر با وی بیرون آمدیم، دیدیم که مردم همه پشت سر قاریء القرآن خود نماز میخوانند. و عمر گفت: «نعمت البدعة هذه والتی ینامون عنها أفضل من التی یقومون»«کار خوبی است که مردم را به نماز جماعت سنت تراویح بصورت جمعی با هم و ا داشتم، و بهتر است که آن را در آخر شب بعد از خواب بخوانند نه اول شب پیش از خواب و مردم آن را در اول شب میخواندند». بخاری و ابن خزیمه و بیهقی و دیگران آن را روایت کردهاند .
درباره قرائت قرآن بعد از فاتحه در نماز تراویح، چیزی از پیامبرصروایت نشده است. گذشتگان دویست آیه میخواندند و از بس که قرائت را طول میدادند، خسته شده و بر عصای خویش تکیه میدادند. تا پیش از سپیده صبح از مسجد بر نمیگشتند و آنگاه از ترس اینکه مبادا سپیده بدمد به خادمان خود میگفتند که در آوردن غذای سحری شتاب بورزند. سوره بقره را در هشت رکعت میخواندند. چنانچه آن را در دوازده رکعت میخواندند، آن را تخفیف به حساب میآوردند. ابن قدامه گفته است که: احمد گفته: «در ماه رمضان باید قرائت را کوتاه کرد تا مردم در مشقت نیفتند، بویژه در شبهای کوتاه». قاضی میگوید: مستحب است که در ماه رمضان یکبار همه قرآن را در نماز تراویح بخوانند تا مردم تمام قرآن را بشنوند و نباید امام بیش از یکبار قرآن را در نماز ختم کند مبادا مامومین در مشقت بیفتند و مراعات حال مردم بهتر است. چنانچه گروهی به قرائت بلند و طولانی راضی شدند نماز آن بهتر است. همانگونه که ابوذر گفته است: «در ماه رمضان شب آنقدر با پیامبرصنماز خواندیم تا اینکه ترسیدیم که مبادا به سحری نرسیم و قاریء تا دویست آیه را میخواند».
در فضیلت نماز چاشتگاه احادیث فراوانی روایت شده که چند تای آن ذکر میشود:
۱) از ابوذر روایت است که: پیامبرصفرمرد: «یصبح على كل سلامی من أحدكم صدقة، فكل تسبیحة صدقة، وكل تحمیة صدقة، وكل تهلیلة صدقة، وكل تكبیرة صدقة، وأمر بالمعروف صدقة، ونهی عن المنكر صدقة، ویجزی من ذلك ركعتان یركعهما من الضحى»«در برابر هر یک از استخوانها و مفاصل بـدن شما، بر شما صدقهای لازم است، هر یک از تسبیح و تحمید و تهلیل و تکبیر و امر به معروف و نهی از منکر صدقهای محسوب میگردد. دو رکعت نماز در چاشتگاه بجای همه آنها کفایت میکند و بس است». به روایت احمد و مسلم و ابوداود.
۲) احمد و ابوداود از بریده روایت کردهاند که: پیامبرصفـرمود: «فی الانسان ستون وثلاثمائة مفصل علیه أن یتصدق عن كل مفصل منها صدقة»«در بدن انسان سیصد و شصت مفصل هست که باید در برابر هر یک از آنها یک صدقهای بدهد»، گفتند: ای رسول خدا چه کسانی را توانائی آنست؟ فرمود: «النخامة فی المسجد یدفنها أو الشئ ینحیه عن الطریق، فإن لم یقدر فركعتا الضحى تجزئ عنه» «پنهان کردن بلغم و بر طرف کردن آن، در مسجد و دور ساختن هر چیزی از سر راه مردم، خود صدقهای است و اگر آنها را هم نتوانست دو رکعت نماز چاشتگاه کافی است».
شوکانی گفته است: این دو حدیث بر بزرگی و فضیلت و موقعیت بزرگ و تاکید بر مشروعیت و سنت بودن آن دلالت میکنند. چه این دو رکعت بجای سیصد و شصت صدقه، کفایت میکند و چنین عملی شایسته مواظبت و مداومت بر انجام آن است. و همچنین از این دو حدیث بر میآید که بسیار گفتن تسبیح و تحمید و تهلیل و تکبیر و امر به معروف و نهی از منکر و دفن و پنهانکردن بلغم و اخلاط و دور ساختن چیزهائی که راهگزران را اذیت کند از سر راه مردم، و دیگر طاعاتی که موجب اسقاط صدقات لازم در هر روز میشود، همگی سنت و مشروع میباشند.
۳) از نواس بن سمعان روایت است که پیامبرصفرمود: «قال اللهﻷ: ابن آدم لا تعجزن عن أربع ركعات فی أول النهار أكفك آخره»«خداوند فرماید: ای فرزند آدم از انجام چهار رکعت در اول روز خسته مشو، که من در آخر آن تر اکفایت خواهـم کرد = پاداش آن را به تو خواهـم داد». به روایت حاکـم و طبرانی که راویان آن مورد اطمینان هستند و به روایت احمد و ترمذی و ابوداود و نسائی و نعیم غطفانی با «سند جید». متن ترمذی چنین است: «عن رسول اللهصعن الله تبارك وتعالى: (إن الله تعالى قال: (ابن آدم اركع لی أربع ركعات من أول النهار أكفك آخره».
۴) از عبدالله بن عمرو روایت است که: پیامبرصگروهی از سپاهیان (سریهای) را روانه ساخت، که غنائمی بدست آوردند و بزودی گشتند. مردم از سرعت جنگ و کثرت غنیمت و سرعت بازگشتشان با اعجاب سخن گفتند. پیامبرصفرمود: «ألا أدلكم على أقرب منهم مغزى وأكثر غنیمة وأوشك رجعة؟ من توضأ ثم غدا إلى المسجد لسبحة الضحى فهو أقرب مغزى وأكثر غنیمة وأوشك رجعة»«آیا میخواهید که شما را به جنگ سریعتر و غنیمت بیشتر و بازگشت زودتر، راهنمائی کنم؟ هر کس و ضو گرفت و برای نماز چاشتگاه به مسجد رفت، جنگش سریعتر و غنیمتش بیشتر و بازگشتش نزدیکتر است». به روایت احمد و طبرانی. ابویعلی نیز چیزی قریب بدان را روایت کرده است.
۵) از ابوهریره روایت است که سرورم و دوستم صمرا به سه چیز توصیه فرمود: «در هر ماه سه روز روزه بگیرم، و دو رکعت نماز چاشتگاه را بگزارم، و پیش از آنکه بخوابـم نماز و تر را بخوانم». به روایت بخاری و مسلم.
۶) از انس روایت است که: در سفری پیامبرصرا دیدم که نماز چاشتگاه را هشت رکعت خواند، چون سلام داد، فرمود: «إنی صلیت صلاة رغبة ورهبة، سألت ربی ثلاثا فأعطانی اثنتین ومنعنی واحدة: سألته ألا یبتلی أمتی بالسنین ففعل، وسألته ألا یظهر علیهم عدوهم ففعل، وسألته ألا یلبسهم شیعا فأبى علی»«من نماز رغبت و رهبت خواندم، سه چیز را از پروردگارم مسئلت نمودم که دو تای آن را اجابت فرمود و یکی را رد کرد: از او خواستم که امتم را دچار قحطی نکند، قبول فـرمود، و از او خواستم که دشمنان را برامتم پیروز نگرداند، قبول فرمود، و از او خواستم که امتم را دچار تفرقه و گروه گرائی نکند که آن را نپذیرفت»، احمد و نسائی آن را روایت کرده و حاکم و ابن خزیمه آن را صحیح دانستهاند.
صلاه الضحی عبادتی است مستحب، هرکـس خواستار پاداش نیک آنست آن را بگزارد و الا در ترک آن هیچگونه گناهی متوجه نمازگزار نـمیگردد. از ابـوسعید روایت است که پیامبرصگاهی آنقدر نماز چاشتگاه را میخواند و آن را ادامه میداد که میپنداشتیـم هرگز آن را ترک نمیکند. و گاهی پیش میآمد که آنقدر آن را ترک میکرد که میپنداشتیم هرگز آن را نمیخوانـد. ترمذی آن را روایت کرده و «حسن» دانسته است.
وقت نماز چاشت از هنگام بلند شدن و بالا آمدن خورشید باندازه یک نیزه تا هنگام زوال خورشید از خط استوا است. لیکن مستحب است که آن را بهنگام ارتفاع خورشید و در هنگام بسیار گرم شدن هوا خواند. از زید بن ارقم روایت است که پیامبرصبه نزد اهل «قباء»، رفت و دید که آنان مشغول خواندن نماز چاشت بودند، او فرمود: «صلاة الاوابین إذا رمضت الفصال من الضحى»«هنگام نماز توبه کنندگان و قتی است که بچه شتر شدت گرمای چاشت را احساس کند». به روایت احمد و مسلم و ترمذی.
همانگونه که در حدیث ابوذر آمده است کمتـرین رکعات آن دو رکعت و حداکثر آن که بر مبنای رفتار پیامبرصبه اثبات رسیده است هشت رکعت است و آنچه که بر مبنای گفتار ایشان به اثبات رسیده است دوازده رکعت میباشد. گروهی از جمله ابوجعفر طبری و همچنین حلیمی و رویانی از فقهای شافعیه که گفتهاند که حداکثر آن معین نیست. عراقی در شرح خود بر سنن ترمذی گفته است: من کسی را از اصحاب و تابعین سراغ ندارم که حداکثر رکعات «صلاه الضحی» را در دوازده رکعت منحصر کرده باشد و سیوطی نیز چنین گفته است. سعید بن منصور گفته است از حسن پرسیدند: آیا اصحاب پیامبرصنماز چاشت را میخواندند؟ گفت: آری... بعضی دو رکعت میخواندند و برخی چهار رکعت و گروهی تا نیمه روز به خواندن آن مشغول میشدند. ابراهیم نخعی گوید که: یکی از اسود بن یزید سوال کرده من چند رکعت نماز چاشت را بخوانم؟ او جواب داد: هر اندازه که دلت میخواهد. از ام هانیء روایت است که: «پیامبرصهشت رکعت نماز چاشت را میخواند که بعد از هردو رکعت سلام میداد». ابوداود این حدیث را با «اسناد صحیح» روایت کرده است. از عایشه روایت است که: «پیامبرصنماز چاشت را چهار رکعت میخواند و هر اندازه که میخواست آن را افزایش میداد». به روایت احمد و مسلم و ابن ماجه.
کسی که میخواهد یک کار مباحی را انجام دهد، و لی راه خیر و صلاح بر وی پوشیده است و در باره فرجام آن دچار تردید میباشد، سنت است که دو رکعت نماز غیر فرض بخواند. اگر چه نماز سنت راتبه با تحیه المسجد و در هر و قتی از شب یا روز باشد. بعد از قرائت فاتحه هر مقدار از قرآن میخواهد بخواند و بعد از آنکه سلام داد، خدا را ستایش گوید و بر پیامبر او درود و سلام بفرستد. سپس دعائی را که بخاری از جابر روایت کرده است، بخواند. جابر گوید: پیامبرصهمانگونه که سوره قرآن را به ما یاد میداد، طریقه استخاره کردن در هر کاری را نیز به ما یاد مـیداد و میفرمود: «إذا هم أحدكم بالامر، فلیركع ركعتین من غیر الفریضة ثم لیقل: اللهم إنی استخیرك بعلمك، وأستقدرك بقدرتك وأسألك من فضلك العظیم، فإنك تقدر ولا أقدر، وتعلم ولا أعلم، وأنت علام الغیوب، اللهم إن كنت تعلم أن هذا الامر خیر لی فی دینی ومعاشی وعاقبة أمری، أو قال: عاجل أمری وآجله، فاقدره لی، ویسره لی، ثم بارك لی فیه، وإن كنت تعلم أن هذا الامر شر لی، فی دینی ومعاشی وعاقبة أمری، أو قال - عاجل أمری وآجله - فاصرفه عنی واصرفنی عنه، واقدر لی الخیر حیث كان، ثم أرضنی به» وقتی که رسید به «أللهم ان كان هذا الامر»کار مورد نظرش را نام ببرد. «(یعنی) هرگاه یکی از شما خواست کاری بکند، نخست دو رکعت نماز غیر فرض بخواند، سپس این دعا را بخواند: خداوندا از دانش تو طلب خیر میکنم (با دانش خود مرا به سوی خیر هدایت کن) و از قدرت تو طلب قدرت و توانائی میکنـم و از فضل بزرگ تو طلب بخشش مینمایم، چه بیگمان تو بر هر چیزی توانا هستی و من توانا نیستـم و تو هر چیزی را میدانی و من چنین نیستم و تنها تو همه نهانیها را میدانی. خداوندا اگر میدانی که این کار (کار مورد نظر را نام میبرد) برای دین و دنیایم و سرانجام کارم بهتر و نیکو است، آن را برایم میسر و مقدور و مبارک گردان. و اگر میدانی که این کار (کار مورد نظر را نام میبرد) برای دین و دنیایم و سرانجام کارم شر و بدی و زیان و ضرر است، آن را از من منصرف گردان و مرا از آن منصرف ساز، و آنچه که برایـم خیر و نیکو است هر جا که باشد مقدر فرما، سپس مرا بدان راضی و خرسند گردان». در باره قـرائت آیات مخصوصی در آن نماز، حدیث صحیحی نیامده است، همانگونه که در باره مستحب بودن تکرار آن نیز، حدیث صحیحی نقل نشده است.
نووی گفته: بعد از استخاره باید بدانچه که دلش بر آن قرار میگیرد عمل کند، نه بدانچه قبلا پیش از استخاره مورد نظر و آرزویش بوده و لذا دلش بر آن قرار میگیرد. استخاره کننده اصولا اختیار خود را به خداوند و ا میگذارد و اختیار خویش را رها میسازد تا خداوند او را به راه نیک هدایت نماید و الا نمیتواند در طلب خیر از خدا و تبری از علم و قدرت خویش و نسبت دادن آن به خداوند، صادق و راستین باشد. اگر راست میگوید، بعد از استخاره روا نیست به تلاش و کوشش و انتخاب خویش متکی باشد. (بلکه خواست خود را بدانچه که خداوند دل او را، برایش منشرح میسازد موکول نماید)]و دلش بهر جهت متمایل شد، بدان عمل کند و بر خداوند متوکل باشد-.
از عکرمه و از ابن عباس روایت است که: پیامبرصبه عباس بن عبدالمطلب فرمود: «یا عَبَّاسُ یا عَمَّاهُ أَلاَ أُعْطِیْكَ أَلاَ أَحْبُوكَ ألا أجْزِیْكَ، أَلاَ أَفْعَلُ لَكَ عَشْرَ خِصَالٍ إِذَا أَنْتَ فَعَلْتَ ذَلِكَ غَفَرَ الله لَكَ ذَنْبَكَ أَوَّلَهُ وآخِرَهُ قدیمَهُ وَحدیثَهُ عمدَه وخطأَهُ سرَّهُ وعلانِیَتَهُ، عَشْرُ خِصَالٍ: أَنْ تُصَلِّی أَرْبَعَ ركعاتٍ تبدأُ فتُكَبِّرُ، ثم تَقْرأُ بفاتِحَةِ الكتابِ وسُورةً، ثم تقولُ عند فراغِكَ من السورةِ وأَنْتَ قائمٌ: سبحانَ الله والحمدُ للَّهِ ولا إلَهَ إِلاَّ الله والله أكبرُ خَمْسَ عَشْرَةَ مَرَّةً، ثم تَرْكَعُ فتقولُ وأَنْتَ راكعٌ عَشْراً، ثم تَرْفَعُ فتقولُ وأنتَ قائمٌ عَشْراً، ثم تسجدُ فتقولُ عَشْراً، ثم تَرْفَعُ فتقولُ عَشْراً، ثم تسجُدُ فتقولُ عَشْراً، ثم تَرْفَعُ فتقولُ عَشْراً، فذلِكَ خمسٌ وسبعونَ مَرَّةً فی كُلِّ ركعةٍ، إن اسْتَطَعْتَ أنْ تُصَلِّی كُلَّ یومٍ مَرَّةً فافْعَلْ، وإنْ لم تَسْتَطِعْ فَفِی كُلِّ جُمُعَةٍ مَرَّةً، وإنْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَفِی كُلِّ شَهْرٍ مَرَّةً، فإنْ لم تَسْتَطِعْ فَفِی كُلِّ سَنَةٍ مَرَّةً، فإنْ لم تَسْتَطِعْ فَفِی عُمُرِكَ مَرَّةً». «ای عباس، ای عموی گرامی، ایا میخواهی ترا چیزی ببخشم و به تو چیزی عطا کنم و ترا بهرهمند سازم؟ ایا میخواهی ترا ده خصلت بیاموزم که چون آن را انجام دهی، خداوند گناهان پیشیـن و پسین، کهنه و نو، سهوی و عمدی، کوچک و بزرگ و پنهان و آشکار ترا بیامرزد. ده خصال اینست: چهار رکعت نماز میخوانی که در هر رکعت سوره فاتحه و سوره دیگری از قرآن را میخوانی، چون قرائت فاتحه و سوره را در رکعت اول بپایان بردی پیش از رکوع پانزده بار «سبحان الله، والحمد لله، ولا إله إلا الله، والله أكبر»، را میگوئی. سپس به رکوع میروی و در رکوع نیز ده بار «سبحان الله» و را میگوئی، سپس که از رکوع برخاستی، در حال اعتدال نیز، ده بار «سبحان الله و...» را میگوئی، سپس به سجده میروی و در سجده نیز ده بار «سبحان الله و..» را میگوئی، سپس که از سجده اول برخاستی، ده بار نیز «سبحان الله و.. » را میگوئی و دوباره به سجده میروی و در سجده دوم نیز ده بار «سبحان الله و.. » را میگوئی، سپس از سجده دوم که سرت را بلند کردی در جلسه استراحت پیش از برخاستن به رکعت بعدی نیز ده بار «سبحان الله و..» را میگوئی، که در هر رکعت جمعا هفتاد و پنج (٧٥) بار «سبحان الله، والحمد لله، ولا إله إلا الله، والله أكبر»میشود و در هر چهار رکعت این عمل را تکرار میکنی. اگر توانستی هر روز یکبار و الا هر جمعه یکبار و الا هر سال یکبار، و الا در تمام عمرت یکبار آن را بخوان». به روایت ابوداود و ابن خزیمه در صحیحش و ابن ماجه و طبرانی. حافظ گفته است: این حدیث از طرق فـراوانی و از گروهی از اصحاب روایت شده است. و موجهترین آنها این حدیث عکرمه است، که: گروهی از جمله: «الحافظ ابوبکر الاجری» و شیخ «ابومحمد عبدالرحیـم مصری» و شیخ «حافظ ابوالحسن مقدسی»، آن را صحیح دانستهاند. ابن المبارک گـفته: گزاردن «صلاه التسبیح» مورد تشویق و ترغـب و اقع شده. و مستحب است کـه انسان همیشه بدان عادت گیرد و از آن غفلت نورزد.
احمد با سندی صحـیح از ابوالدرداء روایت کرده که: پیامبرصفرمود: «من توضأ فأسبغ الوضوء ثم صلى ركعتین یتمهما أعطاه الله ما سأل معجلا أو مؤخرا»«هرکس و ضوی کامل گرفت، سپس دو رکعت نماز کامل بجای آورد، خداوند آنچه را که از او در خواست کرده است، دیر یا زود به وی ارزانی میدارد».
از ابوبکر روایت است که: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: ﴿وَٱلَّذِینَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَكَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ وَلَمۡ یُصِرُّواْ عَلَىٰ مَا فَعَلُواْ وَهُمۡ یَعۡلَمُونَ١٣٥ أُوْلَٰٓئِكَ جَزَآؤُهُم مَّغۡفِرَةٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَجَنَّٰتٞ تَجۡرِی مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِینَ فِیهَاۚ وَنِعۡمَ أَجۡرُ ٱلۡعَٰمِلِینَ١٣٦﴾[آل عمران: ۱۳۵-۱۳۶]. «هر کس گناهی را مرتکب شد، سپس پشیمان شد، و ضو بگیرد و دو رکعت نماز بخواند، سپس از خداوند طلب آمرزش کند، خداوند گناه او را بیامرزد. سپس این آیه را و الذین... خواند: و کسانی که هر و قت گناه بزرگ و کار زشت را مرتکب شدند یا به خود ستم کنند، فورا به یاد خداوند میافتند و برای گناهان خود طلب آمرزش میکنند و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟ و آنان بر گناهی که کردهاند اصرار نمیورزند در حالیکه از گناه خود آگاه باشند. پاداش این گونه کسان آمرزش پروردگارشان و بهشتهائی است که از زیر درختان آنها رودها جاری است، جاودانه در آن میمانند».به روایت ابوداود و نسائی و ابن ماجه و بیهقی و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است. طبرانی درکتاب «الکبیر» خود با سندی «حسن» از ابوالدرداء روایت کرده است که: پیامبرصفرمود: «من توضأ فأحسن الوضوء ثم قام فصلى ركعتین أو أربعا مكتوبة أو غیر مكتوبة یحسن فیهن الركوع والسجود ثم استغفر الله غفر له»«هر کس و ضوی نیکو گرفت، سپس برخاست و دو رکعت یا چهار رکعت نماز فرض یا غیر فرض را با رکوع و سجود نیکو بجای آورد، سپس از خداوند طلب آمرزش گناهان خود نمود، آمرزیده میشود».
باتفاق علماء نماز کسوف (و خسوف) برای مردان و زنان سنت موکده و بهتر است که بصورت نماز جماعت خوانده شود، اگر چه جماعت در آن شرط نیست. و با گفتن «الصلاة جامعة»، بجای اذان، مردم را برای گزاردن آن میخوانند. بنا به قول جمهور علماء دو رکعت است که در هر رکعت دو رکوع میباشد. از عایشهلروایت است که: در زمان حیات پیامبرصخورشید گرفتگی (کسوف) پیش آمد، پیامبرصبه مسجد رفت و ایستاد و تکبیر گفت، آنگاه مردم پشت سر او صف کشیدند، و آیات فراوانی از قرآن خواند، سپس تکبیر گفت و به رکوع رفت و مدت طولانیی که کمتر از مدت قرائت بود در رکوع توقف نمود، سپس سرش را از رکوع برداشت و گفت: «سمع الله لمن حمده، ربنا ولك الحمد»، سپس بدنبال آن ایستاد و مدت کمتر از مدت قرائت اول به قرائت مشغول شد، سپس مجددا تکبیر گفت و به رکوع رفت که مدت توقف در رکوع دوم کمتر از رکوع اول بود و بعد از رکوع برخاست و گفت «سمع الله لمن حمده، ربنا ولك الحمد»، سپس به سجده رفت. در رکعت بعدی نیز بمثل رکعت اول عمل نمود تا اینکه (در این دو رکعت) چهار رکوع و چهار سجده را کامل کرد و گرفتگی خورشید (کسوف) پیش از انکه پیامبرصاز نماز منصرف گردد بر طرف شد. سپس پیامبرصبرخاست و خطبهای را ایراد فرمود که بعد از حمد و ثنای شایسته خداوند فرمود: «إن الشمس والقمر آیتان من آیات اللهﻷلا ینخسفان لموت أحد ولا لحیاته فإذا رأیتموهما فافزعوا إلى الصلاة»«بیگمان خورشید و ماه دو آیت و نشانه بزرگ قدرت خداوندﻷمیباشند، بخاطر مرگ یا زندگی هیچ کسی در آنها گرفتگی (خسوف و کسوف) پیش نمیآید. بنابراین هرگاه گرفتگی آنها را مشاهده کردید به نماز پناه ببرید (نماز بخوانید)». به روایت بخاری و مسلم. باز هم آنان از ابن عباس روایت کردهاند که گفته است: کسوف در خورشید پیش آمده بود، پیامبرصنماز خوانده مدت طولانی در حدود مدتی که سوره بقره در آن خوانده شود ایستاد، سپس مدت طولانی به رکوع رفت، سپس برخاست و مدت طولانی کمتر از مدت قیام اولی ایستاد سپس دوباره به رکوع رفت و مدت طولانی کمتر از مدت رکوع اول توقف نمود. سپس به سجده رفت و بعد از آن قیام فرمود و مدت طولانی کمتر از مدت رکوع اول توقف نمود. سپس از رکوع برخاست و مدت طولانی کمتر از مدت قیام اولی ایستاد، سپس دوباره به رکوع رفت و مدت طولانی کمتر از مدت رکوع اول در رکوع ماند، سپس به سجده رفت. سپس نماز را بپایان برد و خورشید گرفتگی برطرف شده بود، آنگاه فرمود: «إن الشمس والقمر آیتان من آیات الله یخسفان لموت أحد ولا لحیاته فإذا رأیتم ذلك فاذكروا الله»ابن عبد البرگفته است: این دو حدیث صحیحترین حدیث در این باره میباشند. ابن القیم گفته: سنت صحیح و صریح و روش آنست که در نماز کسوف در هر رکعت رکوع تکرار گردد. زیرا بموجب حدیث عایشه و ابن عباس و جابر و ابی بنکعب و عبدالله بن عمرو بن العاص و ابوموسی اشعری، پیامبرصدر یک رکعت دو بار به رکوع رفته است. کسانی که تکرار رکوع در یک رکعت را از پیامبرصروایت کردهاند، تعدادشان بیشتر و بزرگتر و نزدیکتر به پیامبرصبودند از کسانی که تکرار آن را روایت نکردهاند. و مذهب مالک و شافعی و احمد نیز چنین است. و لی در مذهب ابوحنیفه نماز کسوف همچون نماز عید و جمعه است، زیرا نعمان بن بشیر گفته است: پیامبرصبرایمان نماز کسوف خواند، همچون نماز شما به رکوع و به سجود رفت، که دو رکعت دو رکعت بود و تاکسوف برطرف میشد دعا میکرد. و در حدیث «قبضه الهلالی» آمده است که: پیامبرصفرمود: «إذا رأیتم ذلك فصلوها كأحدث صلاة صلیتموها من المكتوبة»«چون کسوف و خسوف را مشاهده کردید، نماز آن را همچون تازهترین نماز فرضی که خواندهاید آن را بخوانید (بمانند نزدیکترین نماز فرض پیش از کسوف آن را بخوانید)». به روایت احمد و نسائی.
قرائت فاتحه در هردو رکعت و اجب است و نمازگزار بعد از فاتحه در انتخاب آیات و سورههای قرآن، برای قرائت مختار است. قرائت را میتوان بصورت جهری یا سری انجام داد. جز آنکه بخاری گفته است قرائت جهری، صحیحتر میباشد. و قت نماز کسوف از هنگام گرفتگی خورشید، تا برطرف شدن آنست. نماز خسوف ماه همچون نماز کسوف خورشید است. حسن بصری گفته است: ماه گرفته بود، ابن عباس که امیر بصره بود، بیرون آمده، برایمان دو رکعت نماز خواند که در هر رکعت دو بار به رکوع رفت، سپس سوار شد و گفت: همانگونه که پیامبرصرا دیده بودم برایتان نماز خواندم. امام شافعی آن را در مسند خویش روایت کرده است.
مستحب است که بهنگام کسوف و خسوف تکبیر و دعا گفت و صدقه داد و استغفار نمود. چه بخاری و مسلم از عایشه روایت کردهاند که: پیامبرصفرمود: «إن الشمس والقمر آیتان من آیات الله لا یخسفان لموت أحد ولا لحیاته، فإذا رأیتم ذلك فادعوا الله وكبروا وتصدقوا وصلوا»، و آنان از ابوموسی روایت کردهاند که گفته است: خورشید گرفته بود، پیامبرصبرخاست و نماز خواند سپس فرمود: «إذا رأیتم شیئا من ذلك فافزعوا إلى ذكر الله ودعائه واستغفاره»«هرگاه چیزی از این قبیل دیدید به ذکر و دعا ر استغفار از الله پناه ببرید».
استسقاء: بمعنی خواستن آب است. در اینجا مقصود خواستن آب از خداوند بهنگام خشکسالی و نباریدن باران است به یکی از راههای زبر:
۱- در غیر اوقات کراهت، امام با مامومین بدون اذان و اقامه دو رکعت نماز میخواند که در رکعت اول با صدای بلند فاتحه و سوره «سبح اسم ربك الاعلى»، و در رکعت دوم بعد از فاتحه سوره «الغاشیة» را میخواند. سپس خطبهای را بعد از نماز یا پیش از نماز ایراد میکند. چون امام خطبه را بپایان برد، همه نمازگزاران عبا یا تن پوش خویش را میگردانند بگونهای که طرف راست آن در طرف چپ و طرف چپ در طرف راست قرار گیرد، و رو به قبله میایستند و دستهای خود را تا آنجا که ممکن است به طرف آسمان برداشته و در پیشگاه خداوند به دعا میپردازند. از ابن عباس روایت است که: «پیامبرصبا فروتنی و تضرع و زاری در حالیکه لبـاس عادی پوشیده و به آهستگی گام بر میداشت، بیرون رفت و بگونه نماز عید دو رکعت نماز گزارد و لی خطبه آن را ایراد نفرمود». پنج نفر از محدثین بزرگ آن را روایت کردهاند و ترمذی و ابوعوانه و ابن حبان آن را «صحیح» دانستهاند. از حضرت عایشه روایت است که: مردم از نیامدن باران و خشکسالی در حضور پیامبرصشکوه نمودند. ایشان دستور دادند که در مصلی (نماز گاه در خارج شهر) منبری برایش گزاردند، و به مردم و عده دادند که روزی بدانجا بیرون بیایند. سپس هنگامی که خورشید پرتو افکن گردید، بدانجا بیرون رفت و بر منبر نشست و تکبـر و تحمید را گفت، سپس فرمرد: «إنكم شكوتم جدب دیاركم وقد أمركم الله أن تدعوه ووعدكم أن یستجیب لكم) ثم قال: (الحمد لله رب العالمین، الرحمن، مالك یوم الدین، لا إله إلا الله یفعل ما یرید: اللهم لا إله إلا أنت، أنت الغنی ونحن الفقراء، أنزل علینا الغیث، واجعل ما أنزلت علینا قوة وبلاغا إلى حین»«همانا شما از خشکسالی در سرزمین خود شکوه نمودید، همانا خداوند به شما دستور داده است که به پیشگاه او دعا کنید و او را بخوانید، و به شما و عده داده است که دعایتان را اجابت فرماید. سپس فرمود: ستایش خداوند، پروردگار جهانیان را سزاوار است، بخشنده مهربان و بخشایشگر مهربان،صاحب روز جزاء، هیچ اله و معبود بحق نیست جز الله که هر چه بخواهد آن کند، خداوندا هیچ موجود شایسته پرستش، وجود ندارد جز ذات تو، تنها تو بینیاز هستی و ما نیازمندانیم، باران را بر ما بباران، و آنچه کـه بر ما نازل میفرمائی (میبارانی) نیرومند و رسا گردان، تا مدتی ادامه داشته باشد». سپس دستهای خود را آنقدر بلند کرد، که سفیدی زیر بغلش دیده میشد و همچنان دعا میکرد. سپس از مردم روی بگرداند و عبایش را و ارونه کرد، در حالیکه همچنان دستانش بلند بود. سپس روی به مردم کرد و از منبر فرود آمد و دو رکعت نماز گزارد، که بدنبال آن خداوند ابری پدید آورد، که از آن رعد و برق میجهید و به اذن خدا باران در گرفت، هنوز به مسجد خود نرسیده بود، که سیل جاری شد. چون دیدند، که مردم بسرعت به طرف خانههایشان میدوند، آنقدر خندید که دندانهای عقل ایشان پدیدار گردید و فرمود: «أشهد أن الله على كل شئ قدیر وأنی عبد الله ورسوله»«گواهی میدهم که خداوند بر هر چیزی توانا است و اینکه من بنده و فرستاده اویـم». به روایت حکـم و بتصحیح ابوداود که گفته است: این حدیث «غریب» و اسناد آن «جید» است.
عباد بن تمیم، از عموی خود، عبدالله بن زید مازنی روایت کرده که: «پیامبرصمردم را برای طلب باران (استسقاء) بیرون برد و با آنان دو رکعت نماز خواند که قراءت را در هر دوی آنها بصورت آشکار خواند». تا آخر حدیث که همه محدثین آن را «تخریج» کردهاند. ابوهویره گفته است: «روزی پیامبر خدا، برای طلب باران بیرون رفت و دو رکعت نماز را بدون اذان و اقامه خواند که ما همه پشت سر ایشان نماز خواندیـم، سپس خطبهای ایراد کرد و خدای را خواند (دعکرد) و بعد روی خود را، به طرف قبله برگرداند، در حالیکه دستهای خود را بلند کرده بود و عبای خود را و ارونه ساخت، بگونهای که طرف راست آن را بر شانه چپ و طرف چپ را بر شانه راست قرار داد». به روایت احمد و ابن ماجه و بیهقی.
۲- امام در خطبه روز جمعه دعـا کند و مامومین بدنبال دعاهای او «آمین» بگویند. زیرا بخاری و مسلم از شریک و او از انس روایت کرده است که: «مردی در روز جمعه و ارد مسجد شد، در حالیکه پیامبرصایستاده بود و خطبه جمعه ایراد میکرد. آن مرد گفت: ای رسول الله، اموال ما تباه گردید (حیوانات ما تلف شدند) و راهها قطع گردید (چیزی نداریم که به بازار بیاوریـم)، از خداوند بخواه که بفریادمان برسد و برایمان باران بباراند. از خداوند بخواه که بفریادمان برسد و برایمان باران بباراند. پیامبرصدستهای خود را بلند کرد، سپس گفت: «اللهم أغثنا، اللهم أغثنا، اللهم أغثنا»«خداوندا بفریادمان برس و به ما باران عطا کن». انس گوید: بخدای سوگند ما در آسمان نه ابری و نه پاره ابری میدیدیم (ابری و پاره ابری وجود نداشت) و ما بکوه «سلع» منزلی فاصله نداشتیم، مشاهده کردیم که از آنسوی کوه، توده ابری مانند سپر بالا آمد، چون به و سط آسمان رسید، پرکنده گردید، سپس باران آمد، بخدای سوگند یک هفته خورشید را ندیدیم، سپس در جمعه بعدی آن مرد از همان در مسجد و ارد شد، در حالیکه پیامبرصایستاده و مشغول ایراد خطبه بود، آن مرد جلو رفت و گفت: ای رسول خدا، اموال ما تباه گردید و راهها قطع شد، از خداوند بخواه که این باران را بند بیاورد. پیامبرصدستهای خود را بالا برد و گفت: «اللهم حوالینا ولا علینا، اللهم على الاكام والظراب ، وبطون الاودیة ومنابت الشجر»«خداوندا پیرامون ما بباران، نه بر روی ما، خداوندا بـر روی تپهها و تپه ماهورها و داخل و ادیهها و محل رویش درختان و گیاهان بباران». بلافاصله باران بند آمد و ما بیرون رفتیم و در آفتاب قدم میزدیم.
۳- امام در غیر روز جمعه و بدون گزاردن نماز تنها دعا کند، خواه در مسجد یا خارج آن، چه ابن ماجه و ابو عوانه روایت کردهاند که: ابن عباس گفته است: «یکنفر اعرابی به خدمت پیامبرصآمد و گفت: یا رسول الله من از پیش قومی به سوی تو آمدهام که بعلت خشکسالی چوپانشان توشهای ندارد و شتران نرینهشان آنقدر لاغر شدهاند که نای تکان دادن دم خود را ندارند. بلافاصله پیامبرصبر منبر رفت و بعد از ستایش خداوند گفت: «اللهم اسقنا غیثا مغیثا مریئا مریعا طبقا غدقا عاجلا غیر رائث»«خداوندا ما را از آب بارانی رهائی بخش، نیکو فرجام، سبز کننده گیاهان، فراگیر، فراوان و زود رس و بدون تاخیر، سیراب گردان». سپس باران آمد و هر کس از سران قبایل که پیش او میآمد، میگفت: باران آمد و زنده شدیـم». ابن ماجه و ابوعوانه از راویان موثوق به آن را روایت کردهاند. و حافظ در «التخلیص» از آن سکوت کرده است.
از شـرحبیل بن السمط روایت است که او به کعب بن مره گـفت: ایکعب از پیامبرصبرایمان سخن بگو کعب گفت: «مردی پیش پیامبرصآمد و گفت: برای «مضر» طلب نزول باران کن، شنیدم که پیامبرصمیفرمود: «إنك لجرئ..المضر؟»«تو مرد گستاخی هستی؟ ایا برای مضر این تقاضا را میکنی؟». او گفت: ای رسول الله تو از خداوند بزرگ کمک و پیروزی طلب نمودی، و خداوند تو را یاری و پیروز نمود، و خدای را خواندی و او دعای تو را اجابت نمود. پیامبرصدستهای خود را بالا برد و میگفت: «اللهم اسقنا غیثا مغیثا، مریعا مریئا، طبقا غدقا، عاجلا غیر رائث، نافعا غیر ضار»(ترجمه آن گذشت)". دعای پیامبرصدر باره آنها مورد اجابت و اقع شد. طولی نکشید که مجددا به حضور پیامبرصآمدند و از فراوانی باران شکوه نمودند و گفتند: خانههای ما و یران شد. پیامبرصدست به دعا برداشت و گفت: «اللهم حوالینا ولا علینا»بلافاصله ابرها به طرف راست و چپ پرکنده شدند. به روایت احمد و ابن ماجه و بیهقی و ابن ابی شیبه و حکـم که گفته است: اسناد آن بشرط، شیخین «حسن صحیح» است.
از شعبی روایت است که:"عمر برای استسقاء بیرون رفت و جز استغفار چیزی دیگر نگفت گفتند: ما تو را ندیدیم که طلب نزول باران (استسقاء) کنی، گفت: من با استغفار خویش طلب نزول باران کردم و این استغفار بمنزله ستارگان آسمان است که بهنگام ظهور آنها عادتا باران میبارد. سپس این ایات را خواند: ﴿فَقُلۡتُ ٱسۡتَغۡفِرُواْ رَبَّكُمۡ إِنَّهُۥ كَانَ غَفَّارٗا١٠ یُرۡسِلِ ٱلسَّمَآءَ عَلَیۡكُم مِّدۡرَارٗا١١﴾[نوح: ۱۰-۱۱]. «از پروردگار خودتان طلب مغفرت کنید که او باران سنگین بر شما میباراند»و «واستغفروا ربكم ثم توبوا إلیه»«و از پروردگارتان طلب مغفرت کنید سپس به سوی او برگردید و توبه کنید...». به روایت سعید در کتاب «سنن» خود و به روایت عبدالرزاق و بیهقی و ابن ابیشیبه.
و اینک بعضی از دعاهائی که در نماز «استسقاء» خوانده شده است:
۱- امام شافعی گفته است: از سالـم و او از عبدالله و او از پدرش روایت کرده است که پیامبرصهرگاه طلب نزول باران میکرد، میفرمود: «اللهم اسقنا غیثا مغیثا مریعا غدقا مجللا عاما، طبقا سحا، ائما، اللهم اسقنا الغیث، ولا تجعلنا من القانطین: اللهم إن بالعباد والبلاد، والبهائم، والخلق من اللاواء والجهد والضنك ما لا نشكوه إلا إلیك. اللهم أنبت لنا الزرع. وأدر لنا الضرع، واسقنا من بركات السماء وأنبت لنا من بركات الارض: اللهم ارفع عنا الجهد، والجوع والعری، واكشف عنا من البلاء ما لا یكشفه غیرك: اللهم إنا نستغفرك إنك كنت غفارا، فأرسل السماء علینا مدرارا»«خداوندا باران رهائی بخش سبز کننده گیاهان، فراوان، پوشاننده، فراگیر، و گسترده و ریزان و جاری و پیوسته، به ما عطا کن و ما را از آن سیراب گردان. خداوندا به ما باران عطا کن، و ما را از جمله محرومان و نومیدان و دل سردان مگردان، خداوندا بندگانت و سرزمینها و حیوانات و مردم به چنان سختی و مشقت و تنگیای مبتلا شدهاند که شکایت و شکوه از آن را تنها به تو میآوریم، خداوندا، کشتزار ما را سبز کن، و پستان حیواناتمان را پر شیر کن و از برکت و فزونیهای آسمان، ما را سیراب گردان و از برکتها و فزونیهای نباتات زمین، ما را روزی ده، خداوندا مشقت و سختی و گرسنگی و برهنگی ما را، بر طرف گردان، و این بلا را از ما بگردان، چه به غیر از تو کسی نمیتواند بلا را، از ما بگرداند، خداوندا از تو طلب مغفرت داریم، چه تنها تو آمرزندهای، خداوندا، باران سنگین و فراوان به ما عطا کن». امام شافعی گفت: دوست دارم که امام جماعت این دعا را بخواند.
۲- از سعد روایت است که پیامبرصبرای طلب نزول باران چنین دعکرد: «اللهم جللنا سحابا كثیفا، قصیفا دلوقا، ضحوكا تمطرنا منه رذاذا، قطقطا، سجلا، یا ذا الجلال والاكرام»«خداوندا برایمان ابر فراگیر و مترکـم و نیرومند و ریزنده و پر رعد و برق، بفرست که از آن باران ریزد و آرام و آهسته و ریزان ببارد، ای خداوند بزرگوار و بخشنده».
۳- از عمر بن شعیب از پدرش از جدش روایت است که گفته است: پیامبرصهر گاه طلب نزول باران میکرد، میگفت: «اللهم اسق عبادك وبهائمك، وانشر رحمتك، واحی بلدك المیت»«خداوندا به بندگان و حیوانات مخلوقت آب باران عطا کن و بال رحمتت را بگستران و سرزمین مردهات را، زنده گردان». به روایت ابوداود.
مستحب است که بهنگام دعای استسقاء (طلب نزول باران) دستها را بالا برده بگونهای که پشت دست رو به بالا و کف دست رو به پایین باشد. مسـلم از انس روایت کرده که پیامبرصبهنگام دعای استسقاء پشت دستها را رو به آسمان بلند میکرد. (از این احادیث بر میاید که اگر دعا بمنظور رفغ بلا باشد، باید بهنگام دست به دعا برداشتن، پشت دستها رو به آسمان باشد و اگر دعا بمنظور طلب حصول چیزی باشد، کف دستها رو به آسمان باشد).
مستحب است که بهنگام رویت باران و نزول آن گفت: «اللهم صیبا نافعا»«خداوندا باران سودمندی باشد». و قسمتی از بدن خود را برهنه سازد، تا باران بدان بخورد. و چون باران خیلی زیاد شد و کثرت آن موجب ترس و خوف و زیان شد، بگوید: «اللهم سقیا رحمة، ولا سقیا عذاب ولا بلاء ولا هدم ولا غرق. اللهم على الظراب ومنابت الشجر اللهم حوالینا ولا علینا»«خداوندا باران رحمت باشد، نه باران عذاب و بلاء و و یرانی و سیل و غرق کردن چیزها. خداوندا بـر کوهها و محل رویش گیاهان و درختان بباران، خداوندا بر پیرامون ما باشد نه بر روی ما». همه این دعاها بطور صحیح و ثابت از پیامبرصروایت شده است.
کسی که در قراءت قرآن به آیه سجده برسد یا آن را بشنود، مستحب است که با گفتن تکبیر، یکبار به سجده برود و با گفتن تکبیر از آن بر خیزد، که در آن تشهد و تسلیم نیست. از نافع از ابـن عـمر روایت است که: «پیامبرصبـرایمان قـرآن میخواند، چون به آیه سجده میرسید، با گفتن تکبیر به سجده میرفت و ما نیز همراه وی به سجده میرفتیم» به روایت ابوداود و بیهقی و حاکـم که گفته به شرط شیخین «صحیح» است. ابوداود گفته بقول عبدالرزاق، سفیان ثوری از این حدیث اظهار شگفتی مینمود. ابوداود گفت: او از تکبیر گفتن تعجب نموده است. «عبدالله بن مسعود» گفته: «هرگاه آیه سجده را خواندی، با گفتن تکبیر به سجده برو و با گفتن تکبیر از آن برخیز».
ابوهریره گفته است که پیامبرصفرمود: «إذا قرأ ابن آدم السجدة فسجد اعتزل الشیطان یبكی یقول: یا ویله أمر بالسجود فسجد فله الجنة، وأمرت بالسجود فعصیت فلی النار»«هرگاه فرزند آدم آیه سجده را خواند و به سجده رفت، شیطان عزلت گزیده و گریه میکند و میگوید: و ای بر من، به فرزند آدم گفته شد: سجده کن، سجده کرد، پس پاداشش بهشت است، و به من گفته شد: سجده کن، من نافرمانی کردم پس پاداش من دوزخ است». به روایت احمد و مسلم و ابن ماجه.
به رای جمهور علماء، سجده تلاوت برای خواننده قرآن و شنونده، هردو سنت است. چه بخاری از حضرت عمر روایت کرده است که او در روز جمعه بر بالای منبر سوره «نحل» را قرائت کرد تا اینکه به آیه سجده رسید که از منبر پائین آمد و به سجده رفت و مردم نیز به سجده رفتند. در جمعه بعدی نیز همان سوره را قرائت کرد تا اینکه به آیه سجده رسید و گفت: ای مردم سجده تلاوت و اجب نیست پس هر کس سجده کند کار خوبی کرده و پاداش آن را مییابد و هر کس سجده نکند بر وی گناهی نیست». و در متن دیگری چنین آمده است: «خداوند سجده تلاوت را، بر ما فرض نکرده است، مگر اینکه، خود بخواهیـم. جز ابن ماجه همه محدثین از زید بن ثابت روایت کردهاند ، که گفته است: «من سوره «النجم» را برای پیامبرصخواندم و به سجده نرفت». دارقطنی آن را روایت کرده و بدان افزوده است: «و کسی از ما نیز به سجده نرفت». حافظ در کتاب «الفتح» ترجیح داده است که پیامبرصبمنظور بیان جواز ترک آن، سجده را ترک کرده است. و شافعی نیز بدان تصریح کرده است. حدیثی که بزاز و دارقطنی از ابوهریره روایت کردهاند این معنی را تایید سمی کند که گفته است: «پیامبرصبهنگام قرائت سوره «النجم» به سجده رفت و ما هم با او به سجده رفتیـم». حافظ در «الفتح» گفته رجال این حدیث موثوق به هستند. و از ابن مسعود هم روایت است که: «پیامبرصسوره نجم را خواند و در اثنای آن بـه سجده رفت و کسانی که در حضور ایشان بودند نیز به سجده رفتند، جز پیرمردی از قریش که یک کف سنگ ریزه یا خاک برداشت و آن را به طرف پیشانیش برد و گفت: این برای من کفایت میکند»، عبدالله میگوید: «بعد او را دیدم که کشته شد و کافر بود». به روایت مسلم و بخاری.
در قرآن کریم در پانزده مورد آیه سجده آمده است:
از عمروعاص روایت استکه: «پیامبرصدر پانزده مورد از قرآن سجده تلاوت را به وی یاد داده است که سه تای آنها در سورههای مفصل و دو تا درسوره «حج» است». به روایت ابوداود و ابن ماجه و حاکم و دارقطنی. منذری و نووی آن را «حبس..» دانستهاند.
آیات سجده در قرآن بشرح زیر است:
۱- ﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ عِندَ رَبِّكَ لَا یَسۡتَكۡبِرُونَ عَنۡ عِبَادَتِهِۦ وَیُسَبِّحُونَهُۥ وَلَهُۥ یَسۡجُدُونَۤ۩٢٠٦﴾[الأعراف: ۲۰۶].
۲- ﴿وَلِلَّهِۤ یَسۡجُدُۤ مَن فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ طَوۡعٗا وَكَرۡهٗا وَظِلَٰلُهُم بِٱلۡغُدُوِّ وَٱلۡأٓصَالِ۩١٥﴾[الرعد: ۱۵].
۳- ﴿وَلِلَّهِۤ یَسۡجُدُۤ مَا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ مِن دَآبَّةٖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ وَهُمۡ لَا یَسۡتَكۡبِرُونَ٤٩﴾[النحل: ۴۹].
۴- ﴿قُلۡ ءَامِنُواْ بِهِۦٓ أَوۡ لَا تُؤۡمِنُوٓاْۚ إِنَّ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡعِلۡمَ مِن قَبۡلِهِۦٓ إِذَا یُتۡلَىٰ عَلَیۡهِمۡ یَخِرُّونَۤ لِلۡأَذۡقَانِۤ سُجَّدٗاۤ١٠٧﴾[الإسراء: ۱۰۷].
۵- ﴿إِذَا تُتۡلَىٰ عَلَیۡهِمۡ ءَایَٰتُ ٱلرَّحۡمَٰنِ خَرُّواْۤ سُجَّدٗاۤ وَبُكِیّٗا۩٥٨﴾[مریم: ۵۸].
۶- ﴿أَلَمۡ تَرَ أَنَّ ٱللَّهَ یَسۡجُدُۤ لَهُۥۤ مَن فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَن فِی ٱلۡأَرۡضِ وَٱلشَّمۡسُ وَٱلۡقَمَرُ وَٱلنُّجُومُ وَٱلۡجِبَالُ وَٱلشَّجَرُ وَٱلدَّوَآبُّ وَكَثِیرٞ مِّنَ ٱلنَّاسِۖ وَكَثِیرٌ حَقَّ عَلَیۡهِ ٱلۡعَذَابُۗ وَمَن یُهِنِ ٱللَّهُ فَمَا لَهُۥ مِن مُّكۡرِمٍۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَفۡعَلُ مَا یَشَآءُ۩١٨﴾[الحج: ۱۸].
۷- ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱرۡكَعُواْ وَٱسۡجُدُواْۤ وَٱعۡبُدُواْ رَبَّكُمۡ وَٱفۡعَلُواْ ٱلۡخَیۡرَ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ۩٧٧﴾[الحج: ۷۷].
۸- ﴿وَإِذَا قِیلَ لَهُمُ ٱسۡجُدُواْۤ لِلرَّحۡمَٰنِ قَالُواْ وَمَا ٱلرَّحۡمَٰنُ أَنَسۡجُدُ لِمَا تَأۡمُرُنَا وَزَادَهُمۡ نُفُورٗا۩٦٠﴾[الفرقان: ۶۰].
۹- ﴿أَلَّاۤ یَسۡجُدُواْۤ لِلَّهِ ٱلَّذِی یُخۡرِجُ ٱلۡخَبۡءَ فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَیَعۡلَمُ مَا تُخۡفُونَ وَمَا تُعۡلِنُونَ٢٥﴾[النمل: ۲۵].
۱۰- ﴿إِنَّمَا یُؤۡمِنُ بَِٔایَٰتِنَا ٱلَّذِینَ إِذَا ذُكِّرُواْ بِهَا خَرُّواْۤ سُجَّدٗاۤ وَسَبَّحُواْ بِحَمۡدِ رَبِّهِمۡ وَهُمۡ لَا یَسۡتَكۡبِرُونَ۩١٥﴾[السجدة: ۱۵].
۱۱- ﴿وَظَنَّ دَاوُۥدُ أَنَّمَا فَتَنَّٰهُ فَٱسۡتَغۡفَرَ رَبَّهُۥ وَخَرَّۤ رَاكِعٗاۤ وَأَنَابَ۩٢٤﴾[ص: ۲۴].
۱۲- ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِ ٱلَّیۡلُ وَٱلنَّهَارُ وَٱلشَّمۡسُ وَٱلۡقَمَرُۚ لَا تَسۡجُدُواْ لِلشَّمۡسِ وَلَا لِلۡقَمَرِ وَٱسۡجُدُواْۤ لِلَّهِۤ ٱلَّذِی خَلَقَهُنَّ إِن كُنتُمۡ إِیَّاهُ تَعۡبُدُونَ٣٧﴾[فصلت: ۳۷].
۱۳- ﴿فَٱسۡجُدُواْۤ لِلَّهِۤ وَٱعۡبُدُواْ۩٦٢﴾[النجم: ۶۲].
۱۴- ﴿وَإِذَا قُرِئَ عَلَیۡهِمُ ٱلۡقُرۡءَانُ لَا یَسۡجُدُونَۤ۩٢١﴾[الانشقاق: ۲۱].
۱۵- ﴿كَلَّا لَا تُطِعۡهُ وَٱسۡجُدۡۤ وَٱقۡتَرِب۩١٩﴾[العلق: ۱۹].
جمهور فقهاء همان شرایط نماز را برای سجده تلاوت نیز شرط میدانند و از
جمله طهارت و پاکی و استقبال قبله (رو به قبله بودن) و ستر عورت.
شوکانی گفته است: احادیث مربوط به سجده تلاوت، دلالت بر این نمیکنند که سجده کننده باید و ضو داشته باشد، هنگامی که پیامبرصدر خلال قرائت به آیه سجده میرسید، به سجده میرفت و همه حاضران نیز با وی به سجده میرفتند، و نقل نشده است که به کسی دستور داده باشد، که و ضو بگیرد و بعید به نظر میرسد، که همه حاضران و ضو داشته باشند. بعلاوه گاهی مشرکان نیز که جزو حاضران بودند، به سجده میرفتند در حالیکه آنان نجس میباشند و و ضویشان درست نیست. بخاری از ابن عمر روایت کرده که او بـدون و ضو سجده میکرد و ابن ابیشیبه نیز این مطلب را از او روایت کرده است.
و اما آنچه که بیهقی از او روایت کرده و حافظ در «الفتح» اسناد آن را، صحیح دانسته است که گفته است: «تا انسان پاک نباشد نباید سجده کند». حافظ گفته جمع بین این دو روایت بدینصورت ممکن است که در اینجا مقصود پاکی از جنابت باشد نه و ضو، یا اینکه در این روایت مراد در حال اختیار است و در روایت اولی مراد در حال ضرورت است. و همچنین از این احادیث بر نمیآید که پاکی جامه و محل، شرط و معتبر باشد. و اما درباره ستر عورت و رو به قبله بودن، در صورت امکان، گفته شده است که باتفاق همه شرط و معتبر است. حافظ در «الفتح» گفته جز شعبی درباره جواز سجده بدون و ضو کسی با ابن عمر موافقت نکرده است. ابن ابی شیبه این روایت را با سند صحیح از او «تخریج» نـموده است، و همچنین او از ابو عبدالرحمن سلمی نیز، نقل کرده است که او آیه سجده را میخواند، سـپس به سجده میرفت، بدون اینکه و ضو داشته باشد یا رو به قبله باشد، او همچنان راه میرفت و با ایماء سجده را انجام میداد. و اهل بیت نیز از موافقین با ابن عمر بودند.
در سجده تلاوت هر دعائی را میتوان خواند و در این باره هیچ حـدیث صحیحی از پیامبرصروایت نشـده است. مگـر حـدیث عایشه کـه گفته است: پیامبرصدر سجده تلاوت میگفت: «سجد وجهی للذی خلقه وشق سمعه وبصره بحوله وقوته فتبارك الله أحسن الخالقین»«چهره من برای کسی سجده و کرنش میکند، که آن را با حول و قدرت خود، آفریده است و در آن گوش و چشم باز کرده است. خداوند تبارک و تعالی، نیکوترین آفریدگار است». جز ابن ماجه پنج نفر و حاکـم آن را روایت کردهاند. و ترمذی و ابن السکن آن را «تصحیح» نمودهاند و ابن السکن در آخر آن گفته است: «ثلاثا» یعنی سه بار آن دعا را میخواند و این بدین معنی است و قتی که در نمـاز، سجده تلاوت برده میشود «سبحان ربی الاعلى» گفته خواهد شد.
امام جماعت یا کسی که تنها نماز میخواند، میتواند در نماز «جهری» یا «سری» آیه سجده را بخواند و بدنبال آن به سجده برود. «چون امام به سجده رود مامومین (کسانی که پشت سر او نماز میخوانند) نیز از او پیروی میکنند، حتی اگر چه صـدای امام را در قرائت آیه سجده نشنیده باشند. اگر امام آیه سجده را میخواند و به سجده نرفت مامومین هـم به پیروی از او به سجده نمیروند. همچنین اگر ماموم خود آیه سجده را خواند یا از قاریء که با او در نماز نیست، شنید که آن را میخواند لازم نیست در نماز به سجده برود، بلکه پس از اتمام نماز میتواند، بجای آن سجده کند».
بخاری و مسلم از ابو رافع روایت کردهاند، که گفته است: من با ابوهریره نـماز عشاء را میخواندم که او سوره، ﴿إِذَا ٱلسَّمَآءُ ٱنشَقَّتۡ١﴾، را قرائت کرد و سجده تلاوت برد، به وی گفتم ای ابوهریره: این سجده برای چه چیزی بود؟ او گفت: پشت سر ابوالقاسـمصدر هنگام قرائت این سوره سجده بردهام و تا اینکه به وی ملحق خواهـم شد. در و قت خواندن این سوره سجده میبرم. حاکـم بشرط شیخین از ابن عمر روایت کرده و آن را «تصحیح» کرده است که گفته است: «پیامبرصدر رکعت اول نماز ظهر، به سجده رفت و یاران وی متوجه شدند، که ایشان سوره «الـم تنزیل (سجده)» را قرائت میفرماید». نووی گفته است ما قرائت آیه سجده را برای امام و منفرد مکروه نمیدانیم، خواه در نماز «جهری» یا «سری» باشد و هر و قت کسی به آیه سجده رسید، سجده میبرد. امام مالک گفته است: برای امام و منفرد خواندن آیه سجده در نماز مکروه است. ابوحنیفه گفته در نمازهای «سری» کراهت دارد نه در نمازهای جهری. صاحب «البحر» گفته: بنا به مذهب ما مستحب است که سجده را تا بعد از اتمام نماز به تاخیر انداخت، تا موجب تشویش و اضطراب مامـومین نگردد.
چون قاریء چند بار در یک مسجد، در ضمن قرائت آیه سجده را خواند و تکرار نمود، یا اینکه چند بار، آن را شنید، بشرط اینکه سجده را تا تلاوت آخر به تاخیر اندازد، یک سجده برای همه آنها کافی است و اگر بعد از تلاوت اول به سجده رفت، بمذهب ابوحنیفه برای دفعات بعدی نیز کفایت میکند، و لی بمذهب شافعی و مالک و احمد کفایت نمیکند، بلکه با تکرار و تجدید سبب، آن نیز تجدید میگردد.
به رای جمهور فقهاء بدنبال قرائت آیه سجده یا شنیدن آن، سجده مستحب است. اگر کسی آن را بتاخیر انداخت، تا زمانی که خیلی فـاصله نیفتاده است، استحباب آن ساقط نمیگردد، و لی اگر فاصله طولانی شد، استحباب آن از بین میرود و قابل قضا نیست.
بنا به مذهب جمهور علماء برای کسی که نعمتی خوشحال کنندهای بـه وی میرسد، یا تجدید میگردد، یا بلائی از وی رفـع میشود، سجده شکر و سپاسگزاری از خداوند مستحب است. از ابوبکر روایت است که: «پیامبرصهر و قت کاری خوشحال کننده برایش پیش میآمد یا مژده آن را به وی میدادند، فورا برای خداوند سجده شکر میگزارد و به سجده مـیافتاد». به روایت ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است. بیهقی با اسناد و بشرط بخاری روایت کرده است که: علی بن ابیطالب از یمن خبر مسلمان شدن قبیله «همدان» را، برای پیامبرصنوشت، چون پیامبرصآن را شنید، فورا به سجده افتاد، سپس سـر از سجده برداشت و گفت: السلام علی همدان، السلام علی همدان». از عبدالرحمن بن عوف روایت است که: پیامبرصبیرون رفت، من او را دنبال کردم تا اینکه داخل نخلستانی شد و به سجده افتاد و آنقدر سجده او طول کشید، که من نگران شدم، مبادا که و فات کرده باشد، لذا پیش رفتم و نگاه میکردم، که سر از سجده برداشت و فرمود: «ما لك یا عبد الرحمن؟»«چیت شده ای عبدالرحمن؟»، من نگرانی خود را به وی عرض کردم، او فرمود: «إن جبریل÷قال لی: ألا أبشرك؟ إن الله عزوجل یقول لك: من صلى علیك صلیت علیه، ومن سلم علیك سلمت علیه، فسجدت لله عز وجل شكرا»«جبریل درود خدا بر وی باد به من گفت: به تو مژده ندهـم؟ همانا خدای بزرگ به تو میگوید: هر کس بر تو درود و سلام بفرستد، من بروی درود و سلام میفرستـم لذا برای خدای بزرگ سجده شکر گزاردم». به روایت احمد و حاکـم که او آن را بشرط شیخین «صحیح» دانسته و گفته است درباره سجده شکر حدیثی صحـیحتر از این حدیث را سراغ ندارم. بخاری روایت کرده که کعب بن مالک چون خبر پذیرفتن توبهاش را از جانب خداوند، به وی دادند، سجده شکر برد. و احمد گفته است که: علی بن ابیطالب چون جسد «ذوالثدیه» را در میان کشتگان خوارج یافت سجده شکر برد، و سعید بن منصور گفته است: چون ابوبکر خبر قتل مسیلمه کذاب را شـید سجده شکر برد.
سجده شکر مستلزم سجده نماز است یعنی در ضمن نماز قصد سجده شکر میشود و بعضی گفتهاند نیازی به سجده نماز نیست چه سجده شکر نماز نیست، پس سجده نماز شرط آن نیست. در «فتح العلام» گفته است: این سخن قریب بـه ثواب است. شوکانی گفته است: از احادیث مربوط به سجده شکر، بر نمیآید که برای آن و ضو و پاکی جامه و پاکی محل سجده، شرط باشد. امام یحیی (بن زید) و ابوطالب نیز چنین رای دارند و همچنین در آن احادیث اشاره به تکبیر هـم نشده است. و در «البحر» آمده است که تکبیر لازم است. امام یحیی گفته است: باتفاق آراء در نماز سجده شکر صورت نمیگیرد، چه سجده شکر، از توابع نماز نیست یعنی سجده شکر بدون نمازگزارده میشود.
به ثبوت رسیده که پیامبرصدر نماز، برایش سهو و اشتباه پیش میآمد و بطریق صحیح از ایشان روایت شده است که فرموده است: «إنما أنا بشر أنسى كما تنسون، فإذا نسیت فذكرونی»«بیگمان منهم چون شما بشر هستم، همانگونه که شما چـیزی را فراموش میکنید، من نیز فراموش میکنم، پس هرگاه چیزی را فراموش کردم، بیادم بیاورید». بدینوسیله پیامبرصاحکامی را برای امتش بیان فرموده است که بشرح زیر خلاصه میگردد:
سجده سهو دو تا است که نمازگزار، پیش از سلام دادن، یا بعد از آن، آنها را انجام میدهد. بهر دو صورت و از طـریق صحیح از پیامبرصروایت شده است. در حدیث صحیح از ابوسعید خدری آمده است که پیامبرصفرمود: «إذا شك أحدكم فی صلاته فلم یدركم صلى، ثلاثا أم أربعا، فلیطرح الشك ولیبن على ما استیقن ثم یسجد سجدتین قبل أن یسلم»«هرگاه یکی از شما در نمازش به شک افتاد و ندانست چند رکعت خوانده است، آیا سه رکعت یا چهار رکعت خوانده است؟ او باید مورد شک را دور اندازد و بنای کار را بر یقین بگذارد (در رکعت سوم یقین دارد و در رکعت چهارم مورد شک است بنابراین فرض میکند که سه رکعت خوانده است) سپس پیش از اینکه سلام بدهد، به نیت سجده سهو دو سجده میبرد». در صیحین آنجا که از داستان «ذوالیدین» سخن میگوید، آمده است که: پیامبرصبـعد از سلام سجده سهو را انجام داده است.
بهتر آنست که از احادیث و ارده پیروی کرد، بنابراین آنجا که از سجده پیش از سلام دادن، سخن رفته است پس پیش از سلام سجده برد و آنجا که ازسجده بعد از سلام سخن رفته است، بعد از آن سجده برد و در غیر آن نمازگزار خود مخیر است. شوکانی گفته است: نیـکوترین سخن در این باره، آنست که باید به مقتضای اقوال و افعال پیامبرصدرباره سجده پیش از یا بعد از سلام، عمل نمود. آنجا که سبب سجده مقید به پیش از سلام دادن است باید پیش از سلام برای آن سجده برد و آنجا که سبب مقید به بعد از سلام دادن است، باید بعد از سلام سجده برد. و آنجا که سبب مقید به هیچکدام نیست نمـازگزار خود مخیر است به اینکه پیش از سلام یا بعد از سلام سجده کند. بدون اینکه فرقی باشد بین اینکه چیزی را اضافه کرده یا چیزی را کاهش داده باشد. زیرا مسلم در صحیح خود از ابن مسعود تخرج نموده که: پیامبرصفرمود: «إذا زاد الرجل أو نقص فلیسجد سجدتین»«هرگاه کسی در نماز چیزی را بر آن افزود و یا از آن کاست، برای جبران آن دو سجده ببرد».
۲- در چه مواردی سجده سهو بجای آورده میشود؟
سجده سهو در موارد زیر پیش میآید:
۱- هر گاه کسی اشتباهاً پیش از اتمام نماز سلام داد نماز را از سر میگیرد و در پایان با سجده سهو آن را جبران میکند) چون ابن سیرین از ابوهریره روایت کرده است که: پیامبرصبا ما نماز ظهر یا عصر را میخواند، که بعد از دو رکعت سلام داد و برخاست و به طرف کندهای رفت که در مسجد بود و بدان تکیه داد گوئی که خشمگین به نظر میرسید و دست راست را بر دست چپ خود نهاد و انگشتان را درهم فرو برد و گونه خود را، بر کف دست چپش نهاد و آنها که عادت داشتند، زود از مسجد بیرون روند، بیرون رفتند و گفتند: مگر نماز کوتاه شده است؟ ابوبکر و عمر نیز آنجا بودند و لی جرات سوال کردن از پیامبرصرا نداشتند در میان مردم، مردی بود بنام «ذوالیدین» او گفت: یا رسول الله: تو فراموش کردهای یا نماز کوتاه شده است؟ پیامبرصفرمود: «لم أنس ولم تقصر» «نه فراموش کردهام و نه نماز کوتاه شده است». سپس فرمود: «اكما یقول ذو الیدین؟»«آیا راست میگـوید او؟» گفتند: آری او راست میگوید. سپس پیامبرصجلو آمد و بقیه نماز را که ترک کرده بود خواند . سپس سلام داد و تکبیر گفت و مثل سجده نماز یا طولانیتر از آن، به سجده رفت. سپس با گفتن تکبیر سر برداشت و دوباره تکبیر گفت و به سجده رفت مانند سجده پیشین یا طولانیتر از آن، سپس سرش را برداشت...». مسلم و بخاری این حدیث را روایت کردهاند.
از عطاء روایت است که ابن الزبیر نماز مغرب را میخواند و بعد از دو رکعت سلام داد و برخاست که حجرالاسود را «استلام» کند که مردم گفتند: «سبحان الله». گفت چهتان شده است؟ سپس بقیه نماز را خواند و دو سجده بجای آورد. و بعد آن را، برای ابن عباس نقل کردند که او گفت: ابن الزبیر از سنت پیامبرصدور نشده است. به روایت احمد و بزاز و طبرانی.
۲- وقتی که بیش از رکعات نماز مورد نظرش را بخواند سجده سهو میبرد، چه گروه محدثین از ابن مسعود روایت کردهاند که پیامبرصباری پنج رکعت خواند، به وی گفته شد: مگر نماز افزایش یافته است؟ پیامبرصفرمود: چه شده است؟ گفتند: پنج رکعت خواندی، پیامبرصبعد از اینکه سلام داده بود، دو بار سجده برد. از این حدیث بر میآید که اگر کسی سهوا یک رکعت اضافه خواند و در رکعت چهارم، برای تشهد نشست، نمازش درست است.
۳- وقتی کسی تشهد اول یا یکی از سنن نماز را فراموش کرد، با سجده سهو جبران میشود، جماعت محدثین از ابن بحینه روایت کردهاند که پیامبرصنماز میگزارد و بعد از دو رکعت برخاست بدون اینکه تشهد بخواند، مردم گفتند: «سبحان الله»، پیامبرصبه نمازش ادامه داد، چون نمازش را بپایان برد، دو بار سجده برد و آنوقت سلام داد در حدیث آمده است. اگر کسی نشستن بـرای تشهد اول را فراموش کرد، چنانچه پیش از آنکه درست قیام کند بیادش آید باید فورا بنشیند و تشهدش را بخواند و لی چنانچه بتمامی قیام کرده باشد نباید برای تشهدش بنشیند. حدیثی که احمد و ابوداود و ابن ماجه از مغیره بن شعبه نقل کردهاند، این مطلب را تایید میکند که گفته است: پیامبرصفرمود: «إذا قام أحدكم من الركعتین فلم یستتم قائما فلیجلس، وإن استتم قائما فلا یجلس وسجد سجدتی السهو»«اگر یکی از شما بعد از دو رکعت برخاست و فراموش کرد که تشهد اول را بخواند و هنوز بتمامی بحال قیام نرسیده برد، فورا بنشـیند و اگر بتمامی قیام کرده برد، ننشیند و در آخر دو بار سجده سهو ببرد».
۴- چنانچه کسی در تعداد رکعات نمازش شک کند، بنا را بـر یقین مینهد و سجده سهو میبرد، چه از عبدالرحمن بن عوف روایت است که گفته است: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «إذا شك أحدكم فی صلاته فلم یدر أواحدة صلى أم ثنتین فلیجعلها واحدة، وإذا لم یدر ثنتین صلى أم ثلاثا فلیجعلها ثنتین وإذا لم یدر ثلاثا صلى أم أربعا فلیجعلها ثلاثا، ثم یسجد إذا فرغ من صلاته وهو جالس قبل أن یسلم سجدتین» «هرگاه یکی از شما در نماز خود شک کرد و نمیدانست که یک رکعت خوانده یا دو رکعت، بنا را بر یک رکعت بگذارد و چون نمیدانست که دو رکعت خوانده است یا سه رکعت، بنا را بر دو رکعت بگذارد و چون نمیدانست که سه رکعت را خوانده است یا چهار رکعت، بنا را بر سه رکعت بگذارد، سپس چون نمازش را به پایان برد پیش از انکه سلام بدهد دو بار سجده ببرد و آنوقت سلام بدهد». به روایت احمد و ابن ماجه و ترمذی که او آن را «صحیح» دانسته است. و در روایتی آمده که: من از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «من صلى صلاة یشك فی النقصان فلیصل حتى یشك فی الزیادة»«چون کسی در حین نماز برایش شک در کاهش رکعات پیش آمد، نمازش را بخواند تا اینکه در افزایش رکعات آن شک کند». و از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا شك أحدكم فی صلاته فلم یدر كم صلى ثلاثا أم أربعا فلیطرح الشك ولیبن على ما استیقن ثم یسجد سجدتین قبل أن یسلم، فإن كان صلى خمسا شفعن له صلاته، وإن كان صلى إتماما لاربع كانتا ترغیما للشیطان»«هرگاه کسی از شما در نماز خود شک کرد و نمیدانست سه رکعت خوانده است یا چهار رکعت شک را بیندازد و بر یقین بنا کند (یعنی فرض کندکه سه رکعت بجا آورده است) سپس پیش از سلام دادن دو سجده سهو ببرد، اگر پنج رکـعت خواند، آن دو سجده نماز او را بصورت شفع و جفت در میآورند و اگر آن رکعت اتمـام چهار رکعت بود آن دو سجده بخاطر مخالفت با و سوسه شیطان و علی رغم او است». به روایت احمد و مسلم. این دو حدیث مبنای رای جمهور است که میگویند هرگاه نمازگزار در تعداد رکعات شک نمود، بنا را بر اقل میگذارد و بعد سجده سهو میبرد.
نماز جماعت نماز جماعت سنت موکده میباشد درباره فضیلت آن احادیث فراوان نقل شده که ما بعضی از آنها را نقل میکنیـم:
۱- از ابن عمر روایت است کـه پیامبرصفرمود: «صلاة الجماعة أفضل من صلاة الفذ بسبع وعشرین درجة»«یک نماز بصورت جماعت خواندن بیست و هفت برابر پاداش نماز انفرادی را دارد و بیست و هفت درجـه از آن بهتر است». این حـدیث متفق علیه میباشد.
۲- از ابوهریره روایت است که گفته است: پیامبرصفرمود: «صلاة الرجل فی جماعة تضعف على صلاته فی بیته وسوقه خمسا وعشرین ضعفا، وذلك أنه إذا توضأ فأحسن الوضوء ثم خرج إلى المسجد لا یخرجه إلا الصلاة لم یخط خطوة إلا رفعت لها درجة وحط عنه بها خطیئة، فإذا صلى لم تزل الملائكة تصلی علیه ما دام فی مصلاه ما لم یحدث: اللهم صل علیه اللهم ارحمه. ولا یزال فی صلاة ما انتظر الصلاة»«اگر کـسی نمازی را بجماعت بخواند ٢٥ درجـه بزرگتر است از نمازی که در منزلش یا بازارش میخواند، بدینگونه هرگاه نیکو و ضو گرفت، سپس تنها بقصد نماز خواندن به سوی مسجد بیرون رفت، هر گامی را که بر میدارد، یکدرجه بر حسنات او افزوده شده و یکدرجه از اشتباهات و گناهانش کم میشود، چون به نمـاز ایستاد، فرشتگان برای او دعای خیر میکنند و بروی درود میفرستند. مادام که در نماز گـاهش بماند و و ضویش باطل نشود، فرشتگان بدین عمل ادامه میدهند و میگویند: خداوندا بر وی درود بفرست و او را بیامرز، و تا زمانی که بانتظار نمازش نشسته است، برایش نماز محسوب میگردد و ثواب نماز دارد». متفق علیه است. متن حدیث از بخاری است.
۳- باز هم از او روایت است که: «مردی کور به حضور پیامبرصآمد و گفت: یا رسول الله، من عصا کش و راهنما ندارم، تا مرا به مسجد بیاورد، از پیامبرصخواست تا به وی رخصت و اجازه بدهد که در خانهاش نماز بخـواند، پیامبرصاین رخصت را به وی داد. چون او برگشت، پیامبرصاو را باز خواند و به وی گفت: «هل تسمع النداء فی الصلاة؟»«آیا صدای اذان را میشنوی؟»، گفت: آری. فرمود: فأجب، پس باید بدان جواب دهی و به نماز جماعت بیائی. به روایت مسلم.
۴- باز هـم از او روایـت شده است که پیامبرصفـرمود: «والذی نفسی بیده لقد هممت أن آمر بحطب فیحتطب، ثم آمر رجلا فیؤم الناس ثم أخالفه إلى رجال فأحرق علیهم بیوتهم»«سوگند بدانکس که جانم در دست اوست دلم میخواست دستور دهـم که هیزم جمع کنند و آتش بیفروزند، سپس کسی را به امامت جماعت بگمارم، و خود از او تخلف کنم و بروم، به سوی کسانی که در خانهشان ماندهاند و به جماعت نیامدهاند و خانه را با آنان آتش بزنم». متفق علیه است.
۵- از ابن مسعود روایت است که پیامبرصفرمود: «من سره أن یلقى الله تعالى غدا مسلما فلیحافظ على هؤلاء الصلوات حیث ینادى بهن فإن الله شرع لنبیكمصسنن الهدى، وإنهن من سنن الهدى، ولو أنكم صلیتم فی بیوتكم كما یصلی هذا المتخلف فی بیته لتركتم سنة نبیكم، ولو تركتم سنة نبیكم لضللتم، ولقد رأیتنا وما یتخلف عنها إلا منافق معلوم النفاق، ولقد كان الرجل یؤتى به یهادى بین الرجلین حتى یقام فی الصف».به روایت مسلم و در روایت دیگر آمده است کـه: «إن رسول اللهصعلمنا سنن الهدى: الصلاة فی المسجد الذی یؤذن فیه». «کسی که خوشحال میشود، از اینکه فردای قیامت، بعنوان یک فرد مسلمان خداوند را، ملاقات کند، هر و قت صدای اذان را از هر جا شنید بدانجا برود، و نمازهایش را، بصورت جماعت بخواند و بر این کار پیوسته محافظت نماید. چه خداوند سنتهای راهنما و هدایت بخش را به پیامبران، بخشیده است که این نمازهای پنجگانه، از جمله اینگونه سنتها میباشند. اگر شما بجای مسجد در خانهتان نماز بخوانید همچنان که این مرد متخلف، نـمازش را در خانهاش میخواند، آنوقت شما سنت پیامبرتان را ترک کردهاید، بدیهی است، اگر سنت پیامبرتان را ترک کنید،گمراه میشوید. (عبدالله میگوید:) از آن و قت به بعد کسی را از خودمان ندیدم، که از جماعت تخلف نماید، مگر کسی که آشکارا منافق باشد، و گاهی پیش میآمد که دو نفر یکی را، کمک میکردند، تا او بتواند به کمک آنها، خود را به مسجد برساند و در صف نماز بایستد... پیامبرصسنتهای هدایت بخش را به ما یاد داد یعنی خواندن نماز در مسجدی که از آنجا صدای اذان شنیده میشود».
۶- از ابوالدرداء روایت است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «ما من ثلاثة فی قریة ولا بدو لا تقام فیهم الصلاة إلا قد استحوذ علیهم الشیطان فعلیكم بالجماعة فإنما یأكل الذئب من الغنم القاصیة»«هرگاه در روستا یا صحرا و بیابان، گروهی به سه نفر رسیدند و نماز جماعت را، برقرار نکردند بیگمان شیطان بر آنها، چیره میشود. پس نماز جماعت را بپای دارید و بر ادای آن مواظبت کنید و به جماعت بپیوندید و تک روی نکنید، چه بیگمان گرگ آن گوسفندی را میخورد که از گله جدا و دور مانده باشد». ابوداود با اسناد «حسن» آن را روایت کرده است.
چنانچه زنان از آرایشهای شهوتانگیز و فتنه خیز، پرهیز کنند، جایز است از خانههایشان خارج شوند و برای نماز جماعت در مسجد حضور بهـم رسانند. از ابن عمر روایت است که پیامبرصفرمود: «لا تمنعوا النساء أن یخرجن إلى المساجد، وبیوتهن خیر لهن»«زنان را از بیرون رفتن برای اقامه نماز جماعت در مساجد منع نکنید و لی در خانههایشان بمانند و نمازشان را آنجا بخوانند برایشان بهتر است».
از ابوهویره روایت است که پیامبرصفرمود: «لا تمنعوا إماء الله مساجد الله، ولیخرجن تفلات»«کنیزان خدا را (زنان) از مساجد خدا، منع نکنید و ایشان بدون اینکه خود را خوشبو کنند و آرایش دهند بیرون آیند». احمد و ابوداود آن دو حدیث را روایت کردهاند.
باز هم از او روایت است که پیامبرصفرمود: «أیما امرأة أصابت بخورا فلا تشهد معنا العشاء الاخرة»«هر زنی که خود را خوشبو کرده است (آرایش داده) با ما نماز عشاء را (در مسجد) نخواند». به روایت مسلم و ابوداود و نسائی که اسناد آن را «حسن» دانسته است.
برای زنان، بهتر است که در خانههایشان نماز بخوانند، چه احمـد و طبرانی از ام حمید ساعدیه روایت کردهاند که او به حضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول الله من دوست دارم که با تو نماز بخوانم، پیامبرصفرمود: «قد علمت، وصلاتك فی حجرتك خیر لك من صلاتك فی مسجد قومك، وصلاتك فی مسجد قومك خیر لك من صلاتك فی مسجد الجماعة»«بیگمان میدانـم که تو چنین هستی و لی نماز خواندنت در منزلت برای تو بهتر است تا اینکه آن را در مسجد قومت (محلهات) بخوانی و نماز خواندنت در مسجد قومت برای تو بهتر است تا آنکه آن را در مسجد عمومی بخوانی» -یعنی هر چه زن در جای خلوتتر نمازش را بخواند بهتراست-
چه مسلم از ابوموسی روایت کرده که: پیامبرصفرمود: «إن أعظم الناس فی الصلاة أجرا أبعدهم إلیها ممشى»«هر اندازه برای نماز خواندن دورتر بر وی پاداش و ثواب آن بیشتر است». باز هم مسلم از جابر روایت کرده که: فضای پیرامون مسجد (النبی) خالی شده بود، بنو سلمه خواستند منازل خود را به نزدیک مسجد انتقال دهند، پیامبرصاز این مطلب مـطلع شد و فرمود: «إنه بلغنی أنكم تریدون أن تنتقلوا قرب المسجد»«به من اطلاع رسیده که میخواهید منازلتان را به نزدیک مسجد انتقال دهید؟». گفتند: آری، ای رسول خدا، میخواهیـم چنان کنیم. پیامبرصفرموده: «یا بنی سلمة دیاركم تكتب آثاركم» «ای بنی سلمه در سرزمین خود بمانید، پاداش راهی که میپیمائید برایتان نوشته میشود». و همچنین در حدیثی که قبلا شیخین از ابوهریره روایت کرده بودند نیز بدینمطلب اشاره شده است. و از ابی بن کعب روایت است که پیامبرصفرمود: «صلاة الرجل مع الرجل أزكى من صلاته وحده وصلاته مع الرجلین أزكى من صلاته مع الرجل، وما كان أكثر فهو أحب إلى الله تعالى»«اگر کسی نمازش با یکنفر دیگر بخواند پاداش و تزکیه نفس، در آن بیشتر است از نمازی که تنها میخواند و پاداش نماز خواندنش با دو نفر بهتر است از نماز خواندنش با یکنفر و هر اندازه تعداد نمازگزاران در جماعت بیشتر باشد پیش خداوند پسندیدهتر است» به روایت احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه و ابن حبان که ابن السکن و عقیلی و حاکم آن را «صحیح» دانستهاند.
باشتاب رفتن به سوی مسجد مکروه است، چون از آنوقت که بقصد نماز، از منزل بیرون میآید و به سوی مسجد میرود در حکم نماز است. از ابوقتاده روایت است که: در حین اینکه ما همراه پیامبرصمشغول خواندن نماز بـودیم، بناگاه سر و صدا و غوغای چند نفر را شنید، چون نماز را بپایان برد، فرمود: «ما شأنكم؟»«چهتان شده = چرا چنین میکنید؟» گفتند: شتاب کردیم که به نماز برسیم، فرمود: «فلا تفعلوا..إذا أتیتم الصلاة فعلیكم السكینة، فما أدركتم فصلوا وما فاتكم فأتموا»«چنین کاری را نکنید... هرگاه خواستید برای نماز بروید با آرامش و متانت بدون سر و صدا گام بردارید، هر آنچه که دریافتید بخوانید و آنچه که بدان نرسیدید، خودتان آن را تکمیل کنید». به روایت شیخین. از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا سمعتم الاقامة فامشوا إلى الصلاة وعلیكم السكینة والوقار، ولا تسرعوا، فما أدركتم فصلوا وما فاتكم فأتموا»«هرگاه صدای اقامه نماز را شنیدید با آرامش و متانت بـه سوی نماز بروید و شتاب نکنید، آنچه را که توانستید با امام بخوانید، و آنچه که بدان نرسیدید بعد از سلام امام خودتان آن را تکمیل کنید». به روایت جماعت محدثین جز ترمذی.
مستحب و مندوب است که امام نماز را بر مامومین تخفیف دهد = زیاد طول ندهد. چه ابوهریره گفته است که پیامبرصفرمود: «إذا صلى أحدكم بالناس فلیخفف، فإن فیهم الضعیف والسقیم والكبیر فإذا صلى لنفسه فلیطول ما شاء»«هرگاه یکـی از شما امام جماعت شد، نماز را طول ندهد، چه در میان نماز گزاران ماموم، انسانهای ضعیف و بیمار و پیر وجود دارند. و قتی خودش تنها نماز میخواند، هر اندازه دلش بخواهد آن را طولانی کند». به روایت جماعت محدثین.
انس از پیامبرصروایت کرده که فرمود: «إنی لادخل فی الصلاة وأنا أرید إطالتها فأسمع بكاء الصبی فأتجوز فی صلاتی مما أعلم من شدة وجد أمه من بكائه»«من و قتی که داخل نماز میشوم، دلـم میخواهد که آن را طول دهـم، تا اینکه صدای گریه بچه را میشنوم، آنگاه نمازم را کوتاه میکنـم، چه میدانـم که مادر از گریه بچهاش سخت به هیجان میآید و نگران میگردد». از او روایت کردهاند که گفته است: پشت سر هیچ امامی نماز نخواندهام که باندازه پیامبرصنمازش را کوتاه و کامل خوانده باشد (پیامبرصاز هر امامی نمازش را کوتاهتر و تمامتر میخواند). ابو عمر بن عبدالبر گفته است: نماز کوتاه کردن و با تخفیف خواندن، برای هر امام جماعتی، باجماع علماء مندوب و مستحب است، جز آنکه باید حداقل کـامل را که سه تسبیح است مراعات کند. و بهیچوجه نباید چیزی را از نماز حذف یا کـم کند. و پیامبرصاز نوک زدن، چون غراب نهی فرموده است، چه او مـردی را در نماز دید، که رکوع را بدرستی انجام نمیداد، فرمود: «ارجع فصل فإنك لم تصل»«برگرد و نمازت را بخوان چون تو نماز نخواندی» و فرمود: «لا ینظر الله إلى من لا یقیم صلبه فی ركوعه وسجوده»«خداوند به کسی که در رکوع و سجودش پشت خود را راست و مستقیم نمیدارد، نگاه نمیکند». کسی که در رکوع و سجود طمانینه و آرامش و حالت کمال آنها را مراعات نکند، خداوند نمازش را نمیپذیرد. سپس ابن عبدالبر میگوید: اهل علم اختلاف ندارند در اینکه هر امامی بایستی نماز را، با تخفیف و کوتاه بخواند. و لی بشرط اینکه ارکان و شرایط را، درست و کامل انجام دهد. و روایت است از عمر که گفته است: «لا تبغضوا الله إلى عباده. یطول أحدكم فی صلاته حتى یشق على من خلفه»«بندگان خداوند را نسبت به وی خشمگین نکنید و خداوند را مبغوض بندگانش نسازید، یکی از شما نمازش را، آنقدر طول میدهد، که مامومین را، به مشقت میاندازد و خشمگین میشوند و عبادت بر ایشان خسته کننده میگردد».
از نظر شرع جایز است که امام رکعت اول را طول دهد و انتظار بکـشد تا و اردین، فضیلت جماعت را دریابند. همچنان که اگر در رکوع یا در تشهد آخر باشد، نیز مستحب است که انتظار بکشد تا و اردین فضیلت جماعت را دریابند. از ابوقتاده روایت است که پیامبرصرکعت اول را طول میداد و ما گمان میکردیم که مقصود اینست که مردم رکعت اول را دریابند و بدان برسند. از ابوسعید روایت است که پیامبرصرکعت اول را آنقدر طول میداد، که انسان میتوانست به بقیع برود و قضای حاجت کند، سپس و ضو بگیرد و برگردد، که هنوز پیامبرصرکعت اول را تمام نکرده بود. به روایت احمد و مسلم و ابن ماجه و نسائی.
متابعت و پیروی از امـام و اجب و پیشی گرفتن از وی حـرام است . چه ابوهریره گفتـه است که، پیامبرصفرمود: «إنما جعل الامام لیؤتم به، فلا تختلفوا علیه، فإذا كبر فكبروا، وإذا ركع فاركعوا، وإذا قال سمع الله لمن حمده فقولوا: اللهم ربنا لك الحمد، وإذا سجد فاسجدوا، وإذا صلى قاعدا فصلوا قعودا أجمعون»«امام را بدین علت امام قرار دادهاند، تا از وی پیروی شود و به وی اقتدا گردد، پس از وی تخلف نکنید، هر و قت تکـبیر گفت، تکبیـر گوئید، هر و قت به رکوع رفت، به رکوع بروید، و چـون گفت: سمع الله شما بگوئید: اللهم. .. و هر و قت به سجده رفت شما نیز به سجده بروید و چون نشسته نماز خواند، شما نیز همگی نشسته نماز بخوانید». به روایت شیخین. و در روایت احمد و ابوداود متن حدیث چنین است: «إنما الامام لیؤتم به فإذا كبر فكبروا، ولا تكبروا حتى یكبر، وإذا ركع فاركعوا، ولا تركعوا حتى یركع، وإذا سجد فاسجدوا، ولا تسجدوا حتى یسجد»و از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «أما یخشى أحدكم إذا رفع رأسه قبل الامام أن یحول الله رأسه رأس حمار أو یحول الله صورته صورة حمار»«مگر یکی از شما نمیترسد، که اگر پیش از امام سرش را بلند کرد، خداوند سر او را به سر خر یا چهرهاش را به چهره خر، تبدیلکند؟»، به روایت جماعت محدثین.
و از انس روایت است که پیامبرصفرمود: «أیها الناس، إنی إمامكم فلا تسبقونی بالركوع ولا بالسجود ولا بالقیام ولا بالقعود ولا بالانصراف»«ای مردم بیگمان من امام جماعت و پیشوای شما هستم، بنابر این در رکوع و سجود و ایستادن و برخاستن و نشستن و سلام دادن از من پیشی مگیرید». به روایت احمد و مسلم.
از براء بن عازب روایت است که: «ما با پیامبرصنماز میخوانـدیـم، چون میگفت: «سمع الله لمن حمده»هیچ کس از ما خم نمیشد ( که به سجده برود) تا اینکه پیامبرصپیشانیش را بر زمین مینهاد (آن و قت ما به سجده میرفتیم). به روایت جماعت محدثین.
اگر یکنفر همراه امام باشد جماعت تشکیل میشود، اگر چه آن یکنفر بچه یا زن باشد. از ابن عباس روایت است که: «شبی در منزل خالهام «میمونه» ماندم، شب پیامبرصبرخاست که نماز شب را بخواند، من نیز برخاستم که با وی نماز بخوانم و در طرف چپ ایشان ایستادم، که سر مرا گرفت و مرا در طرف راست خود قرار داد» به روایت جماعت محدثین.
ابوسعید و ابوهریره گفتهاند که، پیامبرصفرمود: «من استیقظ من اللیل فأیقظ أهله فصلیا ركعتین جمیعا كتبا من الذاكرین الله كثیرا والذاكرات»«هر کس در شب بیدار شد و زنش را نیز بیدار کرد و به جماعت دو رکعت نماز خواندند، از جمله مردان و زنانی که بیاد خدا هستند و در آن آیه از آنها سخن رفته است، به حساب میآیند». به روایت ابوداود.
از ابوسعید روایت است که: «مردی به مسجد آمد، چون پیامبرصبا یاران خود نماز خوانده بود، فرمود: «من یتصدق على ذا فیصلی معه؟» «کیست که بر این مرد صدقه کند و با وی نماز جماعت بخواند؟»، یکی برخاست و با وی نماز خواند». به روایت احمد و ابوداود و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است. و ابن ابی شیبه گفته است که: «ابوبکر صدیق بود که با وی نماز خواند. ترمذی بدین حدیث استدلال کرده بر اینکه اگر در مسجدی، قبلا نماز جماعت خوانده شده بود، گروهی دیگری نیز جماعت اول را نرسیدهاند، میتوانند در آن مـسجد نماز جماعت بپای دارند. او گفته است که رای احمد و اسحاق نیز چنین است. و گروهی دیگر از اهل علم از جمله سفیان و مالک و ابن المبارک و شافعی میگویند: بعد از اقامه نماز جماعت در مسجدی، گروهی دیگر نمیتوانند نماز جماعت را بپای دارند، بلکه بطور انفرادی نماز خود را بخوانند] (اما تعدد جماعت، در زمان و احد و مکان و احد بـدون اختلاف حرام است و با فلسفه نماز جماعت منافات دارد) -.
اگر امام کسی را بجای خود، به امامت جماعت بگمارد، چون در حین نماز جماعت برگردد، شخص نائب، که به امامت ایستاده است، جایز است به ردیف مامومین عقب بکشد و امام اصلی به امامت بایستد. زیرا شیخین از سهل بن سعد اقتداء کردند. فردا مردم از آن سخن گفتند و گروهی دیگری نیز فهمیدند، شب بعدی نیز که پیامبرصمشغول نماز خواندن شدند، گروهی به وی اقتدا، کردند.
روایت کردهاند که: پیامبرصبه میان «بنی عمرو بن عوف» رفته بود تا میان آنان صلح و سازش برقرار سازد، و قتی که نماز فرا رسید، موذن به نزد ابوبکر آمد و گفت: اقامه نماز گفته شد، آیا حاضر میشوی امام جماعت بشوی و با مردم نماز بخوانی؟ ابوبکر گفت: آری. نماز جماعت به امامت ابوبکر بر پای گردید، در آنوقت پیامبرصبرگشت و با آرامی در صف مامومین ایستاد، چون مردم پیامبرصرا دیدند،کف زدند و ابوبکر که در نماز بود، متوجه شد. چون مردم کف زدن را ادامه دادند، ابوبکر برگشت و پیامبرصرا دید، آن و قت پیامبرصبه وی اشاره کرد، که در جای خویش بماند. چون ابوبکر این اشاره پیامبرصرا فهمید، دستهای خویش را بالا برد و بشکرانه این امر و ی، خداوند را حمد و ثنا گفت. سپس عقب عقب آمد تا اینکه در صف مامومین قرار گرفت و پیامبرصبه جلو رفت و در جای خویش قرار گرفت و نمـاز خواند. چون سلام داد فرمود: «ای ابوبکر چرا در جای خویش نماندی و حال آنکه من به تو امر میکردم که بمانی؟». ابوبکر گفت: این شان و مقام ابن ابیقحافه نیست که در جلو پیامبرصنماز بگزارد و پیامبرصپشت سر وی بـاشد. سپس پیامبرصخطاب به مردم فرمودند: «مالی رأیتكم أكثرتم التصفیق؟ من نابه شئ فی صلاته فلیسبح فإنه إذا سبح التفت إلیه وإنما التصفیق للنساء». «چرا شما فراوان کف زدید؟ اگر در نماز برای کسی چیزی پیش آید، بمنظور تنبیه «سبحان الله» بگوئید او متوجه میشود، کف زدن برای زنان است نه مردان».
کسی که توانست پیش از سلام دادن، امام را دریابد، نخست بحالت ایستاده، تکبیرهالاحرام را بگوید و بعدا از امام پیروی کند در هر حالتی که باشد. البته و قتی یک رکعت محسوب میشود که پیش از برخاستن امام از رکوع به وی برسد. خواه بتمامی به رکوع برسد یا پیش از برخاستن امام او بحالت انحنا در آید و دستان خود را بر روی زانوانش بگذارد. ابوهریره گفته است، پیامبرصفرمود: «إذا جئتم إلى الصلاة ونحن سجود فاسجدوا ولا تعدوها شیئا ومن أدرك الركعة فقد أدرك الصلاة»«هرگاه به نماز آمدید و ما را در سجده یافتید، سجده کنید و آن را یک رکعت بحساب نیاورید و کسی که امام را در رکوع دریابد و به رکوع برود، برایش یک رکعت بحساب میآید». به روایت ابوداود و ابن خزیمه در «صحیح»، خود و حاکـم در «المستدرک» که آن را صحیح دانسته است. کسی که بعداً به امام پیوسته در تمام حرکات از امام پیروی میکند و با وی در تشهد آخر مینشیند و مشغول خواندن دعا میشود تا اینکه امام سلام میدهد، آنوقت تکبیر میگوید و برای اتمام بقیه نمازش بر میخیزد.
با وجود یکی از حالات زیر، میتوان از نماز جماعت تخلف نمود:
۱- سرما یا باران، از ابن عمر روایت است که پیامبرصدستور میداد که موذن بجای اذان بگوید: «ای مردم در شب سرد بارانی در سفر، نماز خود را در منزلتان بخوانید». به روایت شیخین.
از جابر روایت است که: در سفری همراه پیامبرصبیرون رفتیم که دچار باران شدیـم، پیامبرصفرمود: «لیصل من شاء منكم فی رحله»«هرکس دلش میخواهد در منزل خویش نماز بخواند». به روایت احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی.
از ابن عباس روایت است که او در یک روز بارانی به موذن گفت: بعد از «أشهد أن محمدا رسول الله»بجای «حی على الصلاة»بگو: «صلوا فی بیوتكم» در منازلتان نماز خود را بخوانید. مردم این عمل وی را انکار کردند. او در پاسخ به مردم گفت: مگر از این عمل تعجب میکنید؟ بیگمان کسی به این عمل دستور داده است که از من بهتر است. مقصودش پیامبرصبود. نماز جماعت سنت موکد است و من دوست نداشتم که شما را بیرون بیاورم و در میان گل و لای قدم بـرداربد. شیخین آن را روایت کردهاند. در روایت مسلم بدان افزوده است که: ابن عباس در یک روز جمعه بارانی به موذن خود دستور داد که بگوید ای مردم در منازلتان نماز خود را بخوانید. گرمای شدید و تاریکی و ترس از ظالـم نیز، حکـم سرما را دارد. ابن بطال گفته است: علما اجماع دارند بر اینکه بهنگام شدت باران و تاریکی و باد شدید و امثال آن تخلف از جماعت مباح است.
۲- وقتی که طعام و غذا آماده باشد، میتوان از نماز جماعت تخلف نمود. چه ابن عمر گفته است: پیامبرصفرمرد: «إذا كان أحدكم على الطعام فلا یعجل حتى یقضی حاجته منه وإن أقیمت الصلاة»«هرگاه یکی از شما مشغول صرف غذا باشد، شتاب نکند تا اینکه نیاز خود را از آن بر میگیرد و سیر میشود، اگر چه نماز را بپای داشته باشند». به روایت بخاری.
۳- وقتی که کسی نیاز مبرم به قضای حاجت دارد و سخت تحت فشار ادرار بزرگ یا کوچک است، میتواند از نماز جماعت تخلف نماید. چه عایشه گفته است: از پیامبرصشنیدهام که میفرمود: «لا صلاة بحضرة طعام، ولا وهو یدافع الاخبثین»«بهنگام حضور طعام و آماده بودن غذا و نیاز شدید به قضای حاجت و تحت فشار ادرار بزرگ و کوچک نماز خواندن کامل نیست». به روایت احمد و مسلم و ابوداود.
۴- از ابوالدرداء روایت است که: «من فقه الرجل إقباله على حاجته، حتى یقبل على صلاته وقلبه فارغ»«از فقاهت و دانایی است که انسان اول قضای حاجت کند و بعد با خاطر آسوده به نماز روی آورد». به روایت بخاری.
اگر چند کس حاضر باشند که بخواهند امام شوند آنکس که بهتر قرائت قرآن را میداند و بیشتر قرآن را حفظ است، برای امامت جماعت شایستهتر است. و اگر همه یکسان قرائت میدانستند، آنکس که از سنت حضرت رسولصآگاهتر است، برای امامت شایستهتر میباشد. اگر از این جهت هـم یکسان بودند، آنکس که در هجرت سابقهاش بیشتر است، و اگر از این جهت نیز یکسان بودند، آنکس که سنش بیشتر است:
۱- از ابوسعید روایت است که، پیامبرصفرمود: «إذا كانوا ثلاثة فلیؤمهم أحدهم، وأحقهم بالامامة اقرؤهم»«هرگاه سه نفر خواستند نماز بخوانند، یکی از آنان امام شود، آنکس که بیش از همه قرآن را حفظ است به امامت جماعت شایستهتر است». بروایت احمد و مسلم و نسائی. مقصود از «اقرء»، آنکس است که بیشتر قرآن را حفظ باشد. چه در حدیث عمرو بن سلمه چنین آمده است: «لیؤمكم أكثركم قرآنا».
۲- از ابن مسعود روایت است که پیامبرصفرمود: «یؤم القوم أقرؤهم لكتاب الله، فإن كانوا فی القراءة سواء، فأعلمهم، بالسنة، فإن كانوا فی السنة سواء، فأقدمهم هجرة، فإن كانوا فی الهجرة سواء، فأقدمهم سنا ولا یؤمن الرجل الرجل فی سلطانه، ولا یقعد فی بیته على تكرمته إلا بإذنه»«کسی باید امام جماعت شود که. .. و مردی در دایره تسلط مردی دیگر، امام وی نشود و در خانه او روی فرش و یژه او ننشیند، مگر با اجازه او». و در روایت دیگری دنبالهاش چنین است: «لا یؤمن الرجل الرجل فی أهله ولا سلطانه». به روایت احمد و مسلم و سعید بن منصور لکن سعید گفته است: «لا یؤم الرجل الرجل فی سلطانه إلا بإذنه، ولا یقعد على تكرمته فی بیته إلا بإذنه»، از این حدیث بر میآید که سلطان و صاحب خانه و صاحب مجلس و امام مخصوص گروهی، برای امامت جماعت آنان شایستهتر است از دیگری، مگر اینکه خودشان به دیگری اجازه بدهند که امام شود.
از ابوهریره روایت است کـه، پیامبرصفرمود: «لا یحل لرجل یؤمن بالله والیوم الاخر أن یؤم قوما إلا بإذنهم، ولا یخص نفسه بدعوة دونهم فإن فعل فقد خانهم»«برای کسی که به خداوند و روز رستاخیز ایمان داشته باشد روا نیست که امام قومی شود مگر با اجازه آنان. و همچنین روا نیست که خود را بدعائی اختصاص دهد و برای آن دعا نکند، مگر با اجازه آنان. اگر بدون اجازه آنان چنین کاری بکند، بدانان خیانت کرده است». بروایت ابوداود.
امامت بچهای که بحد تمییز و رشد عقلانی رسیده باشد، و امامت نابینایان برای بینایان و امامت ایستاده برای نشسته و امامت نشسته برای ایستاده و امامت کسی که نماز سنت میخواند برای کسانی که نماز فرض میخوانند و عکس آن نیز، و امامت کسی که و ضو دارد برای کسانی که تیمم دارند و عکس آن نیز و امامت مسافر برای مقیم و عکس آن نیز و امامت مفضول برای فاضل، همه اینها صحیح و درست و رو است. چه عمرو بن سلمه در سن هفت سالگی برای قومش امامت کرده است و پیامبرصدو بار ابن ام مکتوم را که کور بود بجای خویش گمارد، که برای مردم مدینه در غیبت و ی، امامت کند، و پیامبرصدر آخر عمرش که بیمار بود نشسته پشت سر ابوبکر نماز خواند. و خود پیامبرصدر حال بیماری در خانهاش نشسته نماز خواند و گروهی نیز پشت سر ایشان ایستاده نماز خواندند. پیامبرصبدانان اشاره فرمود که بنشینند. چون نماز بپایان رسید، فرمود: «إنما جعل الامام لیؤتم به: فإذا ركع فاركعوا، وإذا رفع فارفعوا وإذا صلى جالسا فصلوا جلوسا وراءه»«بیگمان امام برای آنست که به وی اقتداء شود، بنابر این هر گاه به رکـوع رفت شما نیز بـه رکـوع روید، و چون برخاست شما نیز برخیزید، و چون نشسته نماز خواند، شما نیز نشسته پشت سر وی نماز بخوانید» . و معاذ بن جبل نماز عـشاء را با پیامبرص، سپـس به میان قوم خود بر میگشت و نماز سنت میخواند و قومش فریضه نماز عشاء را پشت سر وی میخواندند. از محجن بن الادرع روایت است که گفته است: من در مسجد بحضور پیامبرصرسیدم، که و قت نماز رسید، پیامبرصنماز را خواند و من نماز نخواندم، به من فرمود: «الاصلیت؟»«مگر نماز نخواندی؟». گفتم: ای پیامبر خدا من در منزل نماز خوانده بودم و سپس بحضور شما آمدم. او فرمود: «إذا جئت فصل معهم واجعلها نافلة»«هرگاه آمدی با آنان نماز بخوان و آن را نماز سنت قرار ده». پیامبرصمردی را دید که تنها نماز میخواند، فرمود: «ألا رجل یتصدق على هذا فیصلی معه»عمرو بن عاص برای گروهی نماز خواند در حـالیکه تیمم کرده برد و پیامبرصچیزی نگفت و سکوت وی دلیل بر صحت است. و پیامبرصبهنگام فتح مکه ( که مسافر بود) برای مردم نمازها را دو رکعتی خواند، مگر نماز مغرب را و میفرمود: ای مردم مکه شما برخیزید، دو رکعت دیگر را بگزارید، چون ما مسافر هستیم. اگر مسافر پشت سر امام مقیم نماز بخواند باید نمازش را تمام بخواند نه شکسته. حتی اگر کمتر از یک رکعت را با امام نخواند. از ابن عباس سوال کردند: چه میگوئی درباره مسافری که اگر تنها نماز بخواند دو رکعت میخواند (شکسته میخواند) و اگر پشت سر امام مقیم نماز بخواند چهار رکعت میخواند، نـظرت چیست؟ گفت: این سنت، پیامبرصمیباشد. در روایت دیگر آمده است که موسی بن سلمه به وی گفت: ما هرگاه با شما هستیم چهار رکعت میخوانیم و هرگاه برگشتم دو رکعت میخوانیم (یعنی اگر تنها بخوانیم دو رکعت مـیخوانیـم). او گفت: این سنت ابوالقاسمصمـیباشد. به روایت احمد.
به رای جمهور علماء امامت کسی که معذور باشد (مانند «سـلس البول» یا «همیشه اسهال» یا «کسی که باد شکـم نگه نمیدارد» برای کسانی که معذور نیستند یا برای کسانی که عذرشان با وی یکی نباشد، صحیح نیست. و لی به رای مالکیه درست است لیکن کراهت دارد.
حضرت عایشهلبرای زنان امامت میکرد و با آنان در یک صف میایستاد. و ام سلمه نیز چنین میکرد. پیامبرصو رقه را موذن برای زنان قرار داده بود که برایشان اذان میگفت و به وی دستور داده بود که در نمازهای فرض، برایشان امامت کند.
ابویعلی و طبرانی در «الاوسط» با سند «احسن» روایت کردهاند که ابی بن کعب به خدمت پیامبرصآمد و گفت: ای پیامبر خدا امشب کاری کردهام!! فرمود: چـه کاری؟ گفت: زنانی در خانه ما بودند و گفتند تو قاریء قرآن هستی و ما نیستیم، پس برایمان امامت کن، من برایشان هشت رکعت و سنت و تر را خـواندم. پیامبرصسکوت کرد. ما سکوت او را حمل بر رضایت او کردیم.
بخاری روایت کرده است که ابن عمر پشت سر حجاج بن یوسف نماز خوانده است. و مسلم روایت کرده است که ابوسعید خدری پشت سر مروان نماز عید را خوانده است. و ابن مسعود پشت سر و لید بن عقبه بن ابی معیط نماز خوانده است.
در حالیکه او مرد شرابخـوار بود و یک روز نماز صبح را چهار رکعت خواند و بدستور عثمان بن عفان او را تازیانه (حد شرب خمر) زدند. اصحاب و تابعین پشت سـر ابوعبید نماز میخواندند و حال آنکه او متهم بود به الحاد و دعوت به گمراهی.
علماء اصل را بر آن قرار دادهاند که هر کس نمازش، برای خودش درست بـاشد، امامتش نیز درست است، و لی بهرحال نماز خواندن پشت سر فاسق و بدعت گذار را مکروه دانستهاند. چه ابوداود و ابن حبان و منذری از سائب بـن خلاد روایت کردهاند که: مردی برای گروهی امامت میکرد و در جهت قبله آب دهان انداخت و تف کرد، پیامبرصکه او را دید، فرمود: «لا یصلی لكم دیگر برای شما نماز نخواند». بعدا که این مرد خواست برایشان امامت کند، مانع او شدند و گفتند که پیامبرصفرموده است: دیگر برای شما نماز نخواند. آن مرد رفت پیش پیامبرصو ماجرا را گفت. پیامبرصفرمود: «نعم، إنك آذیت الله ورسوله» «آری... تو خداوند و رسولش را رنجاندی».
اگر امام نماز را طول دهد، ماموم میتواند قصد و نیت جدائی از امام را بکند و نماز خویش را تنها تمام کند. چنانچه برای وی بیماری پیش آید یا از ضایع شدن یا تلف شدن مالی نگران گردد یا رفقای خویش را از دست بدهد و از آنان عقب بماند، یا اینکه خواب بزوی غلبه نماید و امثال آن. در این حالات نیز ماموم میتواند نیت جدائی از امام کند و خود نماز خویش را تنها تمام کند و منتظر امام نباشد. چه گروه محدثین از جابر روایت کردهاند که گفته است: معاذ با پیامبرصنماز عشاء را میخواند، سپس به میان قوم خود برمیگشت و برایشان امامت میکرد، پیامبرصنماز عشاء را بتاخیر انداخت و معاذ با ایشان نماز خوانـد سپس سوی قـومش برگشت و در نماز سوره بقره را خواند، مردی از جماعت جدا شد و نماز خود را تنها خواند. به وی گفته شد، تو ای فلانی منافق شدهای، او گفت: من منافق نیستم و لی به حضور پیامبرصمیروم و به ایشان خبر میدهم. پس به خدمت پیامبرصرفت و داستان را برایش بازگو کرد. پیامبرصفرمود: «أفتان أنت یا معاذ، أفتان أنت یا معاذ، اقرأ سورة كذا وكذا»«مگر تو فتنه انگیزی ای معاذ؟ برو فلان سوره را و فلان سوره را بخوان».
از یزید بن الاسود روایت است که گفته است: ما در «منی» همراه پیامبرصنماز صبح را میخواندیم، که دو مرد آمدند و بر مرکب خویش ایسـتادند، پیامبرصدستور دادند، آنان را آوردند که از ترس بخود میلرزیدند، بدانان گفت: «ما منعكما أن تصلیا مع الناس...ألستما مسلمین؟»«چرا با مـردم نماز نخواندید مگر مسلمان نیستید؟» گفتند یا رسول الله ما مسلمانیـم، لیکن در منزل خود نماز خوانده بودیم. پیامبرصمرد: «إذا صلیتما فی حالكما ثم أتیتما الامام فصلیا معه فإنها لكما نافلة»«هرگاه در منزلتان نماز خواندید، سپس امام را دریافتید که نماز میخوانـد، با وی نماز بخوانید، بیگمان آن نماز برایتان نماز سنت به حساب میآید». به روایت احمد و ابوداود. و در روایت نسائی و ترمذی متن حدیث چنین است: «إذا صلیتما فی رحالكما ثم أتیتما مسجد جماعة فصلیا معهم، فإنها لكما نافلة»، ترمذی گفته اسـت: این حـدیث «حسن و صحیح» است. و ابن السکن نیز آن را «صحیح» دانسته است.
از این حدیث بر میآید که اگر کسی نماز فرض را به جماعت یا انفرادی خوانده بود و بعد از آن به مسجد رفت و دید که نماز جماعت بر پا است، از نظر شـرع، میتواند به نیت تطـوع و سنت، نماز خود را اعاده کند و با امام مجددا نماز بخواند. روایت شده است که: حذیفه نماز ظهر و عصر و مغرب را با آنکه قبلا به جماعت خوانده بود اعاده کرد، همانگونه که از انس روایت شده است که او نماز صبح را در محل خشک کردن میوه در باغ همراه ابوموسی خواند، سپس با هم به مسجد جامعه رفتند و دیدند که نماز جماعت با امامت مغیره بن شعبه بر پا است و آنان نیز با وی نماز خواندند. اما درباره حدیث صحیح: «لا تصلوا صلاة فی یوم مرتین»«نمازی را در یک روز دو بار نخوانید». ابن عبدالبر گفته است: باتفاق احمد و اسحاق مقصود آنست که یک نماز فرض را پس از آنکه بجای آوردی نباید دوباره آن را بصورت فرض اعاده کرد. اما اعاده آن برای بار دوم با جماعت بصورت سنت، پیروی از پیامبرصمیباشد. زیرا بدان دستور داده است. آنوقت مشمول مفهوم این حدیث نمیشود، چون اولی فرض و دومی سنت است، پس یک نماز را دو بار بصورت فرض نخواندهای.
چون قبیصه بن هلب از پدرش روایت کرده که گفته است: «پیامبرصکه برایمان امامت میکرد به طرف راست و به طرف چپ هردو منصرف میگردید». به روایت ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که او آن را «حسن»، دانسته است. و اهل علم میگویند بهر طرف که بخواهد میتواند منصرف گردد و بچرخد. چه هر دوی آنها از پیامبرصروایت شده است. از عایشه روایت است که: «پیامبرصو قتی که سلام میداد فقط بهمان اندازه مینشست که بگوید: «اللهم أنت السلام ومنك السلام تباركت یا ذا الجلال والاكرام»به روایت احمد و مسلم و ترمذی و ابن ماجه. احمد و بخاری از ام سلمه روایت کردهاند که: «چون پیامبرصسلام میداد، زنان برمیخاستند و او پیش از انکه برخیزد اندکی توقف میکرد. و ما گمان میکردیم که این توقف و مکث پیامبرصبدینجهت است که در این فرصت زنان برگردند پیش از انکه مردان آنها را دریابند.
مکروه است که امام در جائی بایستد که بلندتر از جای ماموم باشد. از ابـن مسعود انصاری روایت است که: «پیامبرصنهی فرمود از اینکه امـام در جـائی بایستد و مامومین در جای پایینتر از او بایستند». دارقطنی آن را روایت کرده و حافظ در «التلـخیص» از آن سکوت کرده است. از همام بن حارث روایت است که: حذیفه در مدائن بر جای مرتفعی ایستاده بود و مردم پشت سر او پاینتر از وی ایستاده بودند، ابومسعود دامن وی را گرفته و سخت تکان داد. چون نمازش را تمام کرد، به وی گفت: مگر نمیدانی که از این عمل نهی میکنند؟ او گفت: بلی، میدانم، و قتی که مرا تکان دادی بیادم آمد. به روایت ابوداود و شافعی و بیهقی. و حاکـم و ابن خزیمه و ابن حبان که آن را «صحیح» دانستهاند.
اگر بنا بمصلحتی جای امام از مامومین بلندتر باشد، آنوقت مکروه نیست. از سهل بن سعد ساعدی روایت است: نخستین بار که برای پیامبرصمنبر گذاشته شد، او را دیدم که روی آن نشست و تکبیر گفت، سپس به رکوع رفت، سپس عقب عقب از منبر پایین آمد و در پای منبر به سجده رفت، سپس برگشت. و قتی که نماز را بپایان برد، به مردم روی کرد و فرمود: «أیها الناس إنما صنعت هذا لتأتموا بی ولتتعلموا صلاتی»«ای مردم، من بدینمنظور این عمل را انجام دادم تا شما نیز از من پیروی کنید و نماز مرا یاد بگیرید». به روایت احمد و بخاری و مسلم. اما اینکه جای ماموم بلندتر از جای امام باشد، اشکالی ندارد. زیرا سعید بن منصور و شافعی و بیهقی و بخاری بصورت معلق از ابوهریره روایت کردهاند که او بر پشت بام مسجد به امام اقتدا کرده و با نماز او نماز خود را خوانده است. از انس روایت است که او در خانه ابو رافع و اقع در طرف راست مسجد در بصره در اطاقی که باندازه یک قامت انسان بلندتر از مسجد بود و دری مشرف بر مسجد داشت میآمد و از آنجا به امام اقتداء مینمود. و اصحابی که این عمل او را مـیدیدند سکوت میکردند. سعید بن منصور آن را در سنن خود روایت کرده است. شوکـانی گفته است: ارتفاع ماموم بر امام اگر فراوان باشد بگونهای که بیشتر از سیصد ذراع باشد و از افعال امام اطلاع و آگاهی نداشته باشد باجماع ممنوع است، خواه در مسجد باشد یا در غیر مسجد. و اگر کمتر از این اندازه باشد اصل برآنست که جایز باشد مگر اینکه دلیلی بر منع آن اقامه شود، عمل ابوهریره که در فوق بدان اشاره شد موید این اصل است زیرا کسی عمل او را انکار ننمود.
اقتدای ماموم به امام با وجود حائل و فاصله بین آنها اگر حرکات و انتقالات امام را ببیند یا بشنود جایز است. بخاری از قول حسن میگوید: اشکال ندارد اگر بین امام و مامـوم رودی و نـهری فاصلـه باشد. ابـومجلز گفته است: اگـر ماموم صدای تکبیرهالاحرام امام را بشنود، اشکال ندارد که راه یا دیوار بین آنها فاصله باشد. پیش از آن نیز گفتیم که: «پیامبرصدر حجره خویش نماز میخواند و مـردم در خـارج حجره به وی اقتداء کردند».
امامت کسی که شرطی یا رکنی از شرایط و ارکان نماز را ترک کـرده است صحیح است، مشروط بر آنکه ماموم نماز خود را بدون نقص بخواند و از آنچه که امام ترک کرده است آگاه نباشد. چه ابوهریره از پیامبرصروایت کرده که فرمود: «یصلون بكم، فإن أصابوا فلكم ولهم، وان أخطأوا فلكم وعلیهم»«کسانی که بامامت برای شما نمـاز میخوانند، اگر درست خواندند بسود شما و آنان است و اگر اشتباه کردند بسود شما و زیان آنان است». به روایت احمد و بخاری و از سهل روایت است که گفته است، من از پیامبرصشنیدم که فرمود: «الامام ضامن فإن أحسن فله ولهم، وإن أساء فعلیه» «امام ضامن نماز مامومان است، اگر آن را نیکو خواند، بسود او و مامـومین است و اگر آن را بد خواند، بزیان او است نه مامومین». به روایت ابن ماجه. و از طریق صحیح از عمر بن خطاب روایت است که او یک بار برای مردم امامت میکرد و بعدا یادش آمد که او جنب است، بنابر این او نماز خود را اعاده کرد و مردم نماز را اعاده نکردند.
چنانچه در خلال نماز، برای امام عذری پیش آید، مانند اینکه بیادش آید که او و ضو ندارد، یا اینکه و ضویش باطل گردد، میتواند یکی را، بجای خویش بگمارد، تا نماز را برای مامومین تکمیل کند.
از عمرو بن میمون روایت است که گفته است: «روزی که حضرت عمر بـن خطاب ضربت خورد، در صف نماز بین من و او فقط عبدالله بن عباس فاصله بود، همین که تکبیر گفت، شنیدم که میگفت: سگ مرا خورد یا سگ مـرا کشت. این حرف را و قتی گفت که ضربت خورد. حضرت عمر، عبدالرحمن بن عوف را بجلو کشید و بجای خویش قرار داد، که او هم نماز را با مردم خواند و آن را کوتاه کرد». به روایت بخاری. از ابو رزین روایت است که گفته است: «روزی حضرت علی برای مردم نماز میخواند که در هنگام آن خون دماغ شد، لذا دست مردی را گرفت و او را جلو انداخت سپس خود برگشت و از نماز خارج شد». به روایت سعید بن منصور احمد گفته است: حضرت عمر و حضرت علی کسـی را بجای خود گماردند، بنابراین امام میتواند کسی را بجای خود بگمارد. و معاویه و قتی که ضربت خورد، مردم خود بصورت انفرادی نماز خود را بپایان رساندند، پس مردم میتوانند بدون اینکه امام کسی را بجای خود بگمارد نماز خود را انفرادی بپایان برسانند.
احادیث نبوی از امامت کسی که جماعت از او بدشان میآید، نهی کردهاند. البته دوست نداشتن هم و قتی معتبر است که جنبه دینی و سبب شرعی داشته باشد. ابن عباس از پیامبرصروایت کرده است که فرمود: «ثلاثة لا ترفع صلاتهم فوق رؤوسهم شبرا: رجل أم قوما وهم له كارهون، وامرأة باتت وزوجها علیها ساخط. وأخوان متصارمان»«نماز سه کـس یک و جب از سرشان بالاتر نمیرود (قبول نمیشود): اول کسـی که برای قومی امامت کند، در حالیکه آنان بدلایل شرعی، او را دوست ندارند.
دوم زنی که شوهرش (بحق) از وی ناراضی و ناخشنود باشد، سوم دو برادری که با هم بنزاع و کشمکش برخیزند». به روایت ابن ماجه و عراقی که اسناد آن را «حسن» دانسته است.
از عبدالله بن عمرو روایت است که: پیامبرصمیفرمود: «ثلاثة لا یقبل الله منهم صلاة: من تقدم قوما وهم له كارهون، ورجل أتى الصلاة دبارا (۱) ورجل اعتبد محرره»«خداوند از سه کس نماز نمـیپذیرد: کسی که از قومی جلو افتد و امام قومی گردد که از او خوششان نیاید، کسی که تا و قت نمازش نگذرد بدان مبادرت نورزد، و کسی که بنده آزاد شده خویش را مجدداً بنده سازد». به روایت ابوداود و ابن ماجه، ترمذی گفته است: گروهی مکروه میدانند که مردی امام جماعت قومی گردد که از او خوششان نمیآید. اگر امام ظالـم نباشد و بدون جهت مردم از او خوششان نیاید گناه بر مردم است نه بر امام.
۱- مستحب است که ماموم اگر یکنفر باشد در طرف راست امام و اگر ٢ نفر یا بیشتر باشند پشت سر او بایستند. چون از جابر روایت است که: «پیامبرصبرخاست که نماز بخواند و من در طرف چپ ایشان ایستادم و او دست مرا گرفت و مرا چرخاند تا اینکه در طرف راست خود قرار داد، سپس جابر بن صخر آمد و او در طرف چپ ایشان ایستاد، آنگاه پیامبرصدست هر دوی ما را گرفت و ما را به عقب کشاند تا اینکه پشت سر خود جای داد». به روایت مسلم و ابوداود. اگر زنی به نماز جماعت آمد، باید او تنها پشت سر مردان بایستد و در صف مردان قرار نگیرد، اگر آن زن آمد در صف مردان جای گرفت به رای جمهور علماء نمازش صحیح است. از انس روایت است که: من و یتیمی که در خانه ما بود در نماز پشت سر پیامبرصایستادیم و مادرم ام سلیم پشت سرما ایستاد. و در روایت دیگر گفته است: من و آن یتیم در یک صف جای داده شدیم و آن پیرزن پشت سر ما جای داده شد. به روایت مسلم و بخاری.
۲- مستحب است که امام در جائی بایستد که در مقابل و سط صف مامومین قرار گیرد، و خردمندان و مردان کامل در صف نزدیک به وی قرار گیرند. زیرا ابوهریره گفته است، پیامبرصفرمود: «وسطوا الامام وسدوا الخلل» «امام را در و سط جای دهید و فاصلهها را پر کنید و بهم بچسبید و متصل شوید». ابوداود و منذری آن را روایت کرده و از آن سکوت کردهاند. ابن مسعود گفته است که پیامبرصفرمود: «لیلینی منكم أولوا الاحلام والنهی،ثم الذین یلونهم، ثم الذین یلونهم، وإیاكم وهیشات الاسواق»«خردمندان و کامل مردان در صف نزدیک به من قرار گیرند و پشت سر آنان کسانی بایستند که در مرتبه بعدی آنان میباشند و بدینترتیب تا صف آخر، و شما را برحذر میدارم، از اینکه سر و صدای همچون سر و صدای بازاریان بوجود آید». به روایت احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی. از انس روایت است که: «پیامبرصدوست داشت که مهاجرین و انصار (در صف نماز) به وی نزدیک باشند تا از وی فراگیرند». به روایت احمد و ابوداود.
حکمت و فلسفه قرار گرفتن کامل مردان در صف اول آنست که از امام یاد گیرند و اگر امام اشتباه کرد او را آگاه کنند و اگر عذری برایش پیش آمد، بتواند یکی از آنان را بجای خویش بگمارد.
۳- بچهها و زنان در صف نماز جماعت کجای مردان بایستند؟
«پیامبرصمردان را در صف پیش از بچهها و نوجوانان قرار میداد و زنان را پشت سر نوجوانان جای میداد» (اگر یک بچه یا نوجوان باشد در صف مردان جای میگیرد). به روایت احمد و ابوداود. گروه محدثین بجز بخاری از ابوهریره روایت کردهاند که گفته است پیامبرصفرمود: «خیر صفوف الرجال أولها، وشرها آخرها، وخیر صفوف النساء آخرها وشرها اولها»«بهترین صف برای مردان در نماز صف اول و بدترین صف آخرین صف است. و بهترین صف زنان صف آخر و بدترین صف آنها صف اول است». (مقصود آنست که هر چه مردان در صفهای جلوتری قرار میگیرند پاداش بیشتری دارد و هر چه در صفهای آخرتری قرار گیرند پاداش کمتری دارد. و در باره زنان بعکس آنست که پاداش صفهای آخری بیشتر از صفهای اولی است) - زیرا زنها هر چه صفشان از صف مردها دورتر باشد، کمتر با آنان اختلاط و آمیزش میکنند و هر چه صفشان به صف مردها نزدیکتر باشد، احتمال اختلاط و آمیزش بیشتر است.
۴- اگر کسی تنها در پشت صف ایستاد و تکبیرهالاحرام را گفت سپس به داخل صف رفت و امام را در رکوع دریافت و با وی به رکوع رفت نمازش صحیح و درست است.
از ابوبکره روایت است که او به مسجد رفت و دید که پیامبرصدر رکوع است، لذا او پیش از آنکه به صف جماعت برسد، به رکوع رفت (تا پیامبرصرا در رکوع دریابد). سپس آن را برای پیامبرصباز گفت. پیامبرصفرمود: «زادك الله حرصا ولا تعدد». «خداوند حرص ترا به نماز خواندن فراوان گرداند، دیگر این عمل را تکرار مکن». به روایت احمد و بخاری و ابوداود و نسائی. اما اگر کسی تنها و بیرون از صف نماز خواند، جمهور علما نماز وی را صحیح و لی این عمل را مکروه میدانند. احمد و اسحاق و حماد و ابن ابی لیلی و و کیع و حسن بن صالح و نخعی و ابن المنذر گفتهاند: اگر کسی یک رکعت کامل را تنها و خارج از صف بخواند،. نمازش باطل میشود. از و ابصه روایت است که: «پیامبرصمردی را دید که تنها و بیرون از صف، نماز میخواند، به وی دستور داد که نمازش را اعاده کند». پنج نفر از محدثین بجز نسائی آن را روایت کردهاند. متن حدیث نزد احمد چنین است: «درباره کسی که تنها پشت سر صف، نماز بخواند، از پیامبرصسوال شد، فرمود: او باید نمازش را اعاده کند و دوباره بخواند». ترمذی این حدیث را «حسن» دانسته و اسناد احمد «جید» است. از علی ابن شیبان روایت است که: پیامبرصمردی را دید که تنها پشت سر صف و بیرون از آن نماز میخواند. او ایستاد تا اینکه آن مرد نمازش را تمام کرد، به وی فرمود: «استقبل صلاتك فلا صلاة لمفرد خلف الصف»«دو باره با نمازت روبرو شو، دوباره آن را بخوان، کسی که تنها بیرون از صف نماز بخواند نمازش صحیح نیست». به روایت احمد و ابن ماجه و بیهقی. احمد گفته است: این حدیث «حسن» است و ابن سید الناس گفته است: راویان آن موثوق به و معروف هستند.
جمهور علما به حدیث ابوبکره استناد کردهاند، که او بعضی از نماز را تنها و بیرون از صف انجام داد و پیامبرصبه وی نگفت که نمازت را دوباره بخوان. بنابر این دستور به دوباره خواندن آن (در احادیث دیگر) حمل بر سنت و مبالغه بر محافظت ادای کامل آن میشود. کمال ابن الهمام گفته است: «پیشوایان ما حدیث و ابصه را حمل بر ندب و سنت و حدیث علی بن شیبان را حمل بر نفی کمال کردهاند. تا بدینوسیله با حدیث ابوبکره سازگار و هماهنگ گردند. چون از ظاهر حدیث ابوبکره بر میآید که اعاده و دوباره خواندن نماز لازم نیست چه بدان امر نشده است». اگر کسی برای جماعت آمد و در صف جای خالی نیافت و مامومین متصل بهم بودند و فاصلهای نداشتند، بعضی گفتهاند: او تنها میایستد و مکروه است که یکی را از صف به سوی خود بیرون کشد. بعضی گفتهاند: اگر آگاه باشد بعد از گفتن تکبیرهالاحرام یکی را از داخل صف به سوی خود میکشد و مستحب است که آنکس نیز موافقت کند و به سوی او عقب بکشد.
۵- هماهنگی و مساوات صفوف جماعت و پر کردن فاصلهها:
مستحب است که امام پیش از داخل شدن در نماز به مساوات و درست ایستادن صفهای نماز و پر کردن فاصلهها دستور دهد. از انس روایت است که: پیامبرصپیش از تکبیرهالاحرام به ما روی میکرد و میفرمود: «تراصوا واعتدلوا»«بهم متصل شوید و معتدل بایستید». به روایت بخاری و مسلم که باز روایت کردهاند میفرمود: «سووا صفوفكم فإن تسویة الصف من تمام الصلاة»«صفوف خود را مساوی و هماهنگ کنید، بیگمان تسویه و هماهنگی صف از جمله متممات و کمالات نماز است». از نعمان بن بشیر روایت است که پیامبرصصفهای ما را مرتب میکرد، همانگونه که ظروف را میچینند، تا اینکه گمان میرفت که ما این عمل را از او یاد گرفتهایم و از جنبه فقهی آن باخبر شدهایم، تا که روزی به سوی ما برگشت و دید، مردی سینه خود را جلو انداخته، فرمود: «لستون صفوفكم أو لیخالفن الله بین وجوهكم»«اگر صفهای خود را درست و هماهنگ و مساوی نکنید در بین خود با خدا مخالفت و رزیدهاید و بین شما دشمنی و بیزاری و کینه بوجود میآید». پنج نفر از محدثین آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «صحیح» دانسته است. احمد و طبرانی با سندی که در آن اشکالی نیست از ابوامامه روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «سووا صفوفكم، وحاذوا بین مناكبكم لینوا فی أیدی إخوانكم وسدوا الخلل فإن الشیطان یدخل فیما بینكم بمنزلة الحذف»«صفهای خود را مرتب و برابر کنید و شانههایتان را برابر هم قرار دهید و در پیشگاه برادرانتان ملایم باشید و فاصلهها را پر کنید، چه اگر بین شما، فاصله باشد شیطان همچون برهای بدان میخزد».
ابوداود و نسائی و بیهقی از انس روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «أتموا الصف المقدم ثم الذی یلیه فما كان من نقص فلیكن فی الصف المؤخر»«نخست صف اول را تکمیل کنید سپس صف بعدی را، اگر نقص و کاهشی است بگذار در صف آخری باشد». بزار با سند «حسن» از ابن عمر روایت کرده است که: «اجر و پاداش گامی که انسان برای پر کردن فاصلهای در صف نماز برمیدارد بیش از هر گامی دیگر است». نسائی و حاکم و ابن خزیمه از او روایت کردهاند که: پیامبرصفرمود: «من وصل صفا وصله الله، ومن قطع صفا قطعه الله» «هر کسی که صفی بهم پیوند دهد خداوند بین او و رحمش پیوند دهد و هر کسی که صفی را از هم بگسلاند خداوند پیوند او را از رحم خویش بگسلاند». گروه محدثین جز بخاری و ترمذی از جابر بن سمره روایت کردهاند که: پیامبرصپیش ما آمد و فرمود: «ألا تصفون كما تصفت الملائكة عند ربها؟». «مگر نمیخواهید، همچون فرشتگان در پیشگاه پروردگارتان صف ببندید؟» گفتیم: ای پیامبر خدا، فرشتگان چگونه در پیشگاه پروردگارشان، صف میبندند؟ فرمود: «یتمون الصف الاول ویتراصون فی الصف»«نخست صف اول را تکمیل میکنند و در صف بهم دیگر میچسبند و متصل میشوند».
۶- ترغیب و تشویق به صف اول و صفوف طرف راست:
قبلا گفتیم که پیامبرصفرموده است: «اگر مردم ثواب و پاداش اذان گفتن و ایستادن در صف اول نماز جماعت را بدانند، آنقدر در اینکار از هم پیشی میگیرند، که ناچار برای آن، قرعهکشی میکنند». از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصدید که یاران او از صف اول کنار میکشند، فرمود: «تقدموا فائتموا بی ولیأتم بكم من وراءكم، ولا یزال قوم یتأخرون حتى یؤخرهم اللهﻷ» «پیش آیید و به من اقتداء کنید، و کسانی که پشت سر شما هستند به شما اقتداء کنند،گروهی همواره خود را عقب میکشند و به آخر میروند، تا خداوند آنان را عقب میاندازد». به روایت مسلم و نسائی و ابوداود و ابن ماجه. ابوداود و ابن ماجه از عایشه روایت کردهاند که: پیامبرصفرمود: «إن الله وملائكته یصلون على الذین یصلون على میامن الصفوف»«بیگمان خداوند و فرشتگانش درود میفرستند بر کسانی که در صفوف طرف راست امام نماز میخوانند». احمد و طبرانی با سند «صحیح» از ابوامامه روایت کردهاند که، پیامبرصفرمود: بیگمان پیامبرصو فرشتگان بر صف اول جماعت درود میفرستند، گفتند: ای پیامبر خدا بر صف دوم چطور؟ فرمود: بر صف دوم نیز.
۷- کسی پشت سر امام صدای او را به دیگران برساند:
اگر صدای امام به مامومین نرسد، مستحب است که کسی صدای او را به مامومین دورتر برساند و تبلیغ لازم است، و لی اگر صدای امام به همه جماعت برسد تبلیغ باتفاق ائمه مکروه است.
۱- از جمله چیزهایی که خداوند امت مسلمان را بدان اختصاص داده است، آنست که تمام زمین را برایش پاک و محل سجده قرار داده است. بنابراین هرگاه و قت نماز فرا رسد، مسلمان هرجا باشد آنجا نمازش را میخواند (دیگر لازم نیست حتما به مسجد برود).
ابوذر گوید: از پیامبرصسوال کردم که کدام مسجد پیش از همه در روی زمین بنا نهاده شده است؟ فرمود: «المسجدالحرام»، گفتم سپس کدامیک؟ فرمود: «ثم المسجد الاقصی»، گفتم: فاصله زمانی بین بنای آنها چقدر بوده است؟ فرمود: «چهل سال». سپس فرمود: «أینما أدركتك الصلاة فصل فهو مسجد»«هرجا و قت نمازت فرا رسید آنجا نماز را بخوان و آنجا برای تو مسجد است». و در روایتی: «همه جای زمین مسجد است»، آمده است. به روایت همه محدثین.
۱) حضرت عثمان از پیامبرصروایت کرده است: «من بنى لله مسجدا یبتغی به وجه الله بنى الله له بیتا فی الجنة»«هر کس که برای خدا و بمنظور ارضای او، مسجدی بنا کند، خداوند خانهای را برایش در بهشت بنا میکند». این حدیث متفق علیه است.
۲) احمد و ابن حبان و بزاز با سند صحیح از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «من بنى لله مسجدا ولو كمفحص قطاة لبیضها (۱) بنى الله له بیتا فی الجنة»«هر کس مسجدی را برای رضای خدا بسازد اگر چه باندازه لانه و آشیانه، قطاه (مرغ سنگ خواره) باشد خداوند خانهای را برای او در بهشت میسازد».
بهنگام توجه به سوی مسجد سنت است که دعای زیر را خواند:
۱) ام سلمه گفت، پیامبرصهرگاه از خانه بیرون میرفت، میگفت: «بسم الله توكلت على الله، اللهم إنی أعوذ بك أن أضل أو أضل، أو أزل أو أزل، أو أظلم أو أظلم أو أجهل أو یجهل علی»«بنام الله، توکل بر الله، خداوندا من به تو پناه میآورم از اینکه گمراه کنم یا گمراه شوم، دیگران را بلغزانم یا خود بلغزم، ستم کنم یا مورد ستم و اقع شوم، بنادانی گرفتار شوم یا به نادانی دچار و روبرو گردم». به روایت اصحاب سنن و تصحیح ترمذی.
۲) اصحاب سنن سهگانه از انس روایت کردهاند و ترمذی آن را «حسن» دانسته است که، پیامبرصفرمود: «من قال إذا خرج من بیته: بسم الله، توكلت على الله، ولا حول ولا قوة إلا بالله. یقال له: حسبك!..هدیت، وكفیت، ووفیت، تنحى عنه الشیطان»«هرکس بوقت خروج از خانهاش بگوید: بنام الله. .. به وی گفته میشود، برایت کافی است، تو هدایت یافتی، و از تو کفایت شده و تو محفوظ هستی و شیطان از تو دور میگردد».
۳) بخاری و مسلم از ابن عباس روایت کردهاند که، پیامبرصبرای نماز از خانه بیرون آمد و گفت: «اللهم اجعل فی قلبی نورا، وفی بصری نورا، وفی سمعی نورا، وعن یمینی نورا، وخلفی نورا وفی عصبی نورا، وفی لحمی نورا، وفی دمی نورا، وفی شعری نورا، وفی بشری نورا»«خداوندا دلم را، و چشمم را، و گوشم را، طرف راست و پشت سرم را، و اعصاب و پی و گوشتم را و اشک و موی و پوستم را، همه را بنور خود منور و روشن گردان». و در روایت مسلم: «اللهم اجعل فی قلبی نورا، وفی لسانی نورا، واجعل فی سمعی نورا، وفی بصری نورا، واجعل من خلفی نورا، ومن أمامی نورا، واجعل من فوقی نورا، ومن تحتی نورا: اللهم أعطنی نورا».
۴) احمد و ابن خزیمه و ابن ماجه از ابوسعید روایت کرده و حافظ آن را، «حسن» دانسته است که، پیامبرصفرمود: هرگاه کسی بقصد نماز از خانهاش خارج شد و گفت: «أللهم إنی أسألك بحق السائلین علیك وبحق ممشای هذا، فإنی لم أخرج أشرا ولا بطرا ولا ریاء ولا سمعة، خرجت اتقاء سخطك، وابتغاء مرضاتك أسألك أن تنقذنی من النار، وأن تغفر لی ذنوبی إنه لا یغفر الذنوب إلا أنت، وكل الله به سبعین ألف ملك یستغفرون له، وأقبل الله علیه بوجهه حتى یقضی صلاته»«خداوند ترا بحق کسانی که از تو مسئلت دارند و بحق این گامی که به سوی تو برداشتم، و بیگمان از روی ناشکری و ناسپاسی و ریاء و شهرت طلبی، بیرون نیامدهام، بجهت پرهیز از خشم و ناخرسندی تو و برای طلب رضای تو، بیرون آمدهام، از تو میخواهم که مرا از آتش دوزخ برهانی، و گناهانم را بیامرزی، چه تنها تو آمرزنده گناهان هستی. خداوند هفتاد هزار فرشته را میگمارد که برایش طلب استغفار و آمرزش کنند و تا اینکه نمازش را بپایان میبرد رحمت خدا و توجه وی متوجه اوست».
سنت است که برای و رود به مسجد پای راست را پیش اندازد و بگوید: «أعوذ بالله العظیم وبوجهه الكریم، وسلطانه القدیم، من الشیطان الرجیم. بسم الله: أللهم صل على محمد: اللهم اغفر لی ذنوبی وافتح لی أبواب رحمتك». «پناه میبرم به خداوند بزرگوار و ذات بخشنده و قدرت دیرینه او، از شر شیطان رانده شده. بنام الله، خداوندا درود بفرست بر محمدص، خداوندا گناهانم را بیامرز و درهای رحمتت را برویم بگشای». و چون خواست از مسجد بیرون آید، پای چپ را پیش اندازد و بگوید: «بسم الله: اللهم صل على محمد: اللهم اغفر لی ذنوبی وافتح لی أبواب فضلك: اللهم اعصمنی من الشیطان الرجیم». «بنام الله خداوندا، درود بفرست بر محمد، خداوندا گناهانم را بیامرز و درهای بخششت را برویم بگشای، خداوندا مرا از شر شیطان رانده شده محفوظ و مصون فرما».
۱) احمد و شیخین از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «من غدا إلى المسجد وراح أعد الله له الجنة نزلا كلما غدا وراح»«هرکس به مسجد برود و برگردد خداوند در برابر آن بعنوان ضیافت و مهمانی بهشت را برایش مهیا مینماید».
۲) احمد و ابن ماجه و ابن خزیمه و ابن حبان از ابوسعید روایت کردهاند و ترمذی آن را «حسن» و حاکم آن را «صحیح» دانسته است که، پیامبرصفرمود: «إذا رأیتم الرجل یعتاد المسجد فاشهدوا له بالایمان) قال اللهﻷ: (إنما یعمر مساجد الله من آمن بالله والیوم الاخر)»«هرگاه دیدید، که مردی به رفت و آمد به مسجد عادت دارد، بر ایمان داشتن وی گواهی دهید، خداوند میفرماید: - بیگمان کسی مساجد خداوند را آباد و تعمیر میکند که به الله و روز رستاخیز ایمان و باوری داشته باشد».
۳) مسلم از ابوهریره روایت کرده است که، پیامبرصفرمود: «من تطهر فی بیته ثم مشى إلى بیت من بیوت الله لیقضی فریضة من فرائض الله كانت خطواته إحداها تحط خطیئته والاخرى ترفع درجته»«هر کس در خانه خود طهارت و و ضو گیرد سپس بقصد ادای فریضهای از فرایض خداوند، به سوی یکی از مساجد گام بردارد خداوند در برابر هر گامی که بر میدارد گناهی را از او محو ساخته و در برابر هر گام دیگرش درجهای بر حسنات و نیکیهای وی میافزاید».
۴) طبرانی و بزاز با سندی «صحیح» از ابوالدرداء روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «المسجد بیت كل تقی وتكفل الله لمن كان المسجد بیته بالروح والرحمة والجواز على الصراط إلى رضوان الله: إلى الجنة»«مسجد خانه هر پرهیزکاری است، برای کسی که مسجد را از خانه خویش سازد، خداوند رحمت و مهر خویش را و گذشتن او را از پل (معروف قیامت که بر روی جهنم کشیده شده است)، به سوی رضای خویش که بهشت است ضمانت میکند».
۵) قبلا نیز گفتیم که پیامبرصفرموده است: «ألا أدلكم على ما یمحو الله به الخطایا، ویرفع به الدرجات ... ». «آیا میخواهید شما را به چیزی راهنمائی کنم که موجب پاک شدن از گناهان میشود و خداوند بوسیله آن درجات شما را بالا میبرد...».
محدثین از ابوقتاده روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «إذا جاء أحدكم المسجد فلیصل سجدتین من قبل أن یجلس»«هرگاه یکی از شما به مسجد آمد، پیش از آنکه بنشیند دو رکعت نماز «تحیه المسجد» بخواند».
۱- بیهقی از جابر روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «صلاة فی المسجد الحرام مائة ألف صلاة، وصلاة فی مسجدی ألف صلاة، وفی بیت المقدس خمسمائة صلاة»«یک بار نماز خواندن در مسجدالحرام از نظر ثواب و پاداش برابر است با یکصد هزار نماز در دیگر مساجد، و نمازی در مسجد من (مسجد النبیص) برابر است با یکهزار نماز در دیگر مساجد و نمازی در بیتالمقدس برابر است با پانصد نماز در دیگر مساجد».
۲- از احمد روایت است که پیامبرصفرمود: «صلاة فی مسجدی هذا أفضل من ألف صلاة فی ما سواه من المساجد إلا المسجد الحرام، وصلاة فی المسجد الحرام أفضل من صلاة فی مسجدی هذا بمائة صلاة» «نمازی در این مسجد من از یکهزار نماز در دیگر مساجد ثوابش بیشتر است، مگر مسجدالحرام که یک نماز در آن از یکصد نماز در مسجد من ثوابش بیشتر است».
۳- گروه محدثین روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «لا تشد الرحال إلا إلى ثلاثة مساجد: المسجد الحرام، ومسجدی هذا، والمسجد الاقصى»«فقط میتوان به جوار سه مسجد کوچ نمود و رحل اقامت افکند: مسجدالحرام و ... ».
۱) احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه از انس روایت کردهاند و ابن حبان «تصحیح» کرده است که، پیامبرصفرمود: «لا تقوم الساعة حتى یتباهى الناس بالمساجد»«قیامت و رستاخیز بر پا نمیشود مگر اینکه زمانی فرا رسد که مردم به مساجد مباهات میکنند (آنها را تزیین و آرایش مینمایند)». متن حدیث بروایت ابن خزیمه: «یأتی على الناس زمان یتباهون بالمساجد ثم لا یعمرونها إلا قلیلا»«زمانی فرا رسد که مردم به مساجد مباهات و مفاخره میکنند، سپس آنها را تعمیر و آباد نمیکنند مگر اندکی (کمتر در آنها نماز میخوانند)».
۲) ابوداود و ابن حبان از ابن عباس روایت کردهاند و ابن حبان آن را «صحیح» دانسته است که، پیامبرصفرمود: «ما أمرت بتشیید المساجد»«من دستور ندادهام که مسجدها را بیش از اندازه مورد نیاز بلند کنند» ابوداود بدان افزوده است که ابن عباس گفت: «لتزخرفنها كما زخرفت الیهود والنصارى»«شما آنها را همچون یهود و نصاری آرایش و تزیین میکنید».
۳) ابن خزیمه روایت کرده و تصحیح نموده است که: عمر بن خطاب دستور داد مساجد را بنا کنند و گفت: مردم را از باران بپوشانید و آنها را با رنگهای سرخ یا زرد نیارایید تا مردم بدان سرگرم نشوند و فریفته و مشغول نگردند.
۱) احمد، ابوداود، ترمذی، ابن ماجه و ابن حبان با سند جید، از عایشه روایت کردهاند که پیامبرصدستور فرمود مساجد را در خانهها بسازند و دستور داد آنها را پاکیزه و خوشبو کنند. متن حدیث در روایت ابوداود: «به ما دستور میداد که مساجد را در خانههایمان محکم و پاکیزه بسازیم». و عبدالله هرگاه به منبر میرفت در مسجد بخور میکرد و مواد خوشبو را روی آتش مینهاد.
۲) از انس روایت است که پیامبرصفرمود: «عرضت علی أجور أمتی حتى القذاة یخرجها الرجل إلى المسجد»«پاداش همه اعمال امتم بر من عر ضه گردید، حتی خاشاکی که کسی از مسجد آن را بیرون میبرد». به روایت ابوداود و ترمذی و تصحیح ابن خزیمه.
مساجد خانه عبادت خداوند میباشند. بنابر این بایستی از آلودگیها و بویهای بد پاکیزه و بدور باشند. مسلم روایت کرده که پیامبرصفرمود: «إن هذه المساجد لا تصلح لشئ من هذا البول ولا القذر، إنما هی لذكر الله وقراءة القرآن»«مساجد جای ذکر خدا و قرائت قرآن است نباید آنجا را آلوده ساخت». احمد با سند صحیح روایت کرده که پیامبرصفرمود: «إذا تنخم أحدكم فلیغیب نخامته أن تصیب جلد مؤمن أو ثوبه فتؤذیه»«هرگاه یکی از شما در مسجد بلغم و اخلاط سینه خود را انداخت، آن را پنهان کند، مبادا بدن یا لباس مومنی را آلوده سازد و او را بیازارد». احمد و بخاری از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «إذا قام أحدكم فی الصلاة فلا یبزقن أمامه فإنه یناجیه الله تبارك وتعالى مادام فی مصلاه، ولا عن یمینه فإن عن یمینه ملكا، ولیبصق عن یساره أو تحت قدمه فیدفنها»«چون یکی از شما به نماز ایستاد آب دهان خود را به طرف جلو نیندازد چه تا زمانی که در نمازگاه است، خدای تبارک و تعالی با وی مناجات میکند و آب دهان خود را به طرف راست نیز نیندازد چه بیگمان در طرف راست وی فرشتهای هست. چنانچه بناچار باید آب دهان را بیندازد، آن را به طرف چپ یا زیر پاهایش بیندازد و آن را پنهان کند». در حدیثی که همه محدثین بر «صحیح» بودن آن اتفاق دارند، از جابر آمده است که پیامبرصفرمود: «من أكل الثوم والبصل والكراث فلا یقربن مسجدنا فإن الملائكة تتأذى مما یتأذى منه بنو آدم»«کسی که سیر و پیاز و تره فرنگی را خورده است، به مسجد ما نزدیک نشود، چه بیگمان، همانگونه که انسانها از بوی بد رنج میبرند، فرشتگان نیز از بوی بد رنج میبرند (هر چه مردم را بیازارد فرشتگان را نیز میآزارد».
عمربن خطاب روز جمعه در خطبه گفت: ای مردم شما سیر و پیاز را میخورید، که من آنها را ناپاک میدانم، حقا من دیدهام که هر و قت پیامبرصبوی آنها را از کسی احساس میکرد، دستور میداد او را از مسجد بیرون کنند و به سوی بقیع بفرستند، اگر کسی میخواهد آنها را بخورد با پختن، بوی آنها را از بین ببرد. به روایت احمد و مسلم و نسائی.
ابوهریره از پیامبرصروایت کرده است: «من سمع رجلا ینشد ضالة فی المسجد فلیقل: لا ردها الله علیك فإن المساجد لم تبن لهذا»«هرکس شنید که یکی در مسجد سراغ گم شدهای را میگیرد، بگوید: خداوند آن را به تو برنگرداند، چه مساجد را برای اینکار نساختهاند». به روایت مسلم.
باز هم از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا رأیتم من یبیع أو یبتاع فی المسجد فقولوا له: لا أربح الله تجارتك»«هرگاه دیدید که کسی در مسجد چیزی را میفروشد یا چیزی به وی فروخته میشود، به وی بگوئید: خداوند تجارت تو را سودآور نسازد». به روایت نسائی و ترمذی که او آن را «حسن» دانسته است.
از عبدالله بن عمر روایت است که: «پیامبرصاز خرید و فروش و خواندن اشعار و سراغ گمشده را گرفتن در مسجد و تراشیدن موی سر در روز جمعه پیش از نماز جمعه نهی فرمود». به روایت پنج نفر از محدثین بزرگ و تصحیح ترمذی.
شعری که از خواندن آن در مسجد نهی شده است شعری است که درباره هجو و بدگوئی از مسلمانی یا مدح و ستایش ستمکاری یا در ناسزا گوئی و امثال آن باشد. اما خواندن شعری که مشتمل باشد بر حکمت و اندرز و ستایش و مدح اسلام و تشویق به نیکوکاری، اشکالی ندارد. از ابوهریره روایت است که عمر بن خطاب دید که حسان بن ثابت در مسجد شعر میخواند، با نگاه خشم آلودی به وی خیره شد، حسان گفت: «من در مسجد شعر خود را برای کسی خواندهام که از تو بهتر و بزرگتر بود»، سپس خطاب به ابوهریره گفت: ترا به خدا، از پیامبرصنشنیدهای که میفرمود: «برو از طرف من به مشرکین پاسخ ده، خداوندا او را با روح القدس موید گردان؟» ابوهریره گفت: «آری، شنیدهام». این حدیث متفق علیه است.
شیخالاسلام ابن تیمیه گفته است: اصولا گدائی در مسجد و غیر آن حرام است مگر اینکه از روی ضرورت و ناچاری باشد، در اینصورت اگر از روی احتیاج و نیاز باشد و در مسجد با گدائی کردن خود کسی را نیازارد و مزاحم مردم نشود و در آنچه که میگوید دروغ نگوید و آنچنان صدای خود را بلند و آشکار نکند که مردم را بیازارد و مانع شنیدن خطبه خطیب و شنیدن علم طالبان دانش نشود، اشکال ندارد.
هرگونه صدای بلندی که موجب تشویش و حواس پرتی نمازگزاران گردد حرام است حتی اگر خواندن قرآن نیز باشد، باستثنای تدریس علوم (دینی) که آن حرام نیست. از ابن عمر روایت است که پیامبرصبه میان مردم بیرون آمد در حالیکه نماز میگزاردند و صدای قرائت آنها بلند بود، فرمود: «إن المصلی یناجی ربه عزوجل فلینظر بم یناجیه؟ ولا یجهر بعضكم على بعض القرآن»«بیگمان نمازگزار در نماز، با پروردگار خویش راز و نیاز و مناجات میکند، متوجه باشد که با وی چه میگوید و چه مناجاتی را عرضه میدارد، و بعضی از شما صدای خود را با قرائت قرآن بر صدای دیگران بالا نبرد و بلند نکند». احمد با سند صحیح آن را روایت نموده است. از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصدر مسجد اعتکاف کرده بود، شنید که مردم با صدای بلند قرآن را میخوانند، او پرده را کنار زد و فرمود: «ألا أن كلكم مناج ربه فلا یوذین بعضكم بعضا ولا یرفع بعضكم على بعض فی القراءة»«آگاه باشید که بیگمان همه شما در حال مناجات با پروردگار خود هستید، بنابر این همدیگر را نیازارید و صدای خود را در قرائت قرآن آنچنان بلند نکنید که مزاحم قرائت دیگران باشید». به روایت ابوداود و نسائی و بیهقی و حاکم که آن را بشرط شیخین «صحیح» دانسته است.
نووی گفته: سخنان مباح را درباره دنیا یا غیر آن در مسجد میتوان گفت و جایز است. حتی اگر موجب خنده یا کارهای مباح دیگر گردد. چه جابر بن سمره گفته است: «پیامبرصبعد از نماز صبح از نمازگاه خود برنمیخاست تا اینکه آفتاب طلوع میکرد، آنگاه برمیخاست و مردم با هم سخن میگفتند و از کارهای دوره جاهلی گفتگو میکردند و میخندیدند و پیامبرصتبسم میفرمود». مسلم این حدیث را «اخراج» نموده است.
از ابن عمر روایت است که: «ما در زمان پیامبرصکه جوان بودیم، در مسجد میخوابیدیم، قیلوله (خواب نیمروزی) میکردیم». نووی گفته است: «به اثبات رسیده است که «اصحاب صفه» و «عرنی»ها و علی و صفوان بن امیه و گروهی از اصحاب در مسجد میخوابیدند و همچنین «ثمامه» پیش از آنکه مسلمان شود در مسجد میخوابید. همه اینها در زمان پیامبرصروی داده است». امام شافعی در «الام» گفته است: «هرگاه مشرک شب را در مسجد به روز آورد همچین مسلم نیز میتواند و صاحب مختصر نیز گفته است: «اشکال ندارد که مشرک در هر مسجدی شب را بروز آورد مگر در مسجدالحرام که جایز نیست». عبدالله بن حارث گفته است: «ما در دوره پیامبرصدر مسجد نان و گوشت میخوردیم». ابن ماجه با سند حسن آن را روایت کرده است.
بهنگام بیرون رفتن برای نماز و بهنگامی که انسان در مسجد بانتظار نماز نشسته است مکروه است که انگشتان دست را در هم فرو برد و با هم گره بزند. در غیر این دو مکروه نیست حتی اگر در مسجد هم باشد. از کعب روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا توضأ أحدكم فأحسن وضوءه ثم خرج عامدا إلى المسجد فلا یشبكن بین أصابعه فإنه فی صلاة»«هرگاه یکی از شما بنحو احسن و نیکو و ضو گرفت، سپس به قصد مسجد بیرون آمد، انگشتان خود را در هم فرو نبرد و آنها را با هم گره نزند، چه او در نماز است». به روایت احمد و ابوداود و ترمذی.
از ابوسعید خدری روایت است که: من با پیامبرصبه مسجد رفتیم، دیدیم که مردی در و سط مسجد بصورت احتباء (چمباتمه زدن) نشسته و بعضی از انگشتان دست را در لابلای بعضی انگشتان دست دیگر فرو برده (تشبیک اصابیع)، پیامبرصبه وی اشاره کرد که متوجه نشد، پیامبرصبرگشت و فرمود: «إذا كان أحدكم فی المسجد فلا یشبكن فإن التشبیك من الشیطان، وإن أحدكم لا یزال فی صلاة ما كان فی المسجد حتى یخرج منه»«هرگاه یکی از شما در مسجد نشست انگشتان دست را در هم فرو نبرد، چه این کار کار شیطان است، بیگمان هر یک از شما تا زمانی که در مسجد هستید و بیرون نرفتهاید در نماز میباشید». به روایت احمد.
امام و کسی که تنها نماز میخواند جایز است که در بین چهارچوبههای در، نماز بخوانند. چه مسلم و بخاری از ابن عمر روایت کردهاند که: «پیامبرصو قتی که داخل کعبه شد بین «ساریتین» = چهارچوبه در، نماز خواند». سعید بن جبیر و ابراهیم تیمی و سوید بن غفله در بین ستونها به امامت خود میایستادند. اما برای مامومان اگر جا و سیع باشد مکروه است که در بین چهارچوبه در نماز بخوانند، چه صفها قطع میشود و لی اگر جا تنگ باشد اشکال ندارد.
از انس روایت است که: «ما را از نماز خواندن در بین چهارچوبههای در، منع میکردند و ما را از آن نهی میکردند». حاکم آن را روایت و تصحیح کرده است. معاویه بن قره از پدرش روایت کرده است که: در دوره پیامبرصما را نهی میکردند از این در بین چهارچوبههای در صف ببندیم و ما را در اینگونه مواقع منع میکردند. به روایت ابن ماجه که در اسناد آن مردی گمنام وجود دارد.
سعید بن منصور در «سنن» خود، نهی از این عمل را از ابن مسعود و ابن عباس و حذیفه روایت کرده است. ابن سید الناس گفته است: در میان اصحاب کسی با آنان مخالفت نکرده است.
از نماز خواندن در محلهای زیر نهی شده است:
شیخین و احمد و نسائی از عایشه روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «لعن الله الیهود والنصارى: اتخذوا قبور أنبیائهم مساجد»«خداوند یهود و نصاری را لعنت کرده است، زیرا گور پیامبران خود را مسجد قرار دادهاند».
احمد و مسلم از ابو مرثد غنوی روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «لا تصلوا إلى القبور ولا تجلسوا علیها» «به سوی گورها نماز نخوانید و بر آنها ننشینید». باز هم آن دو از جندب بن عبدالله بجلی روایت کردهاند که گفته است: پنج روز پیش از آنکه پیامبرصبمیرد از وی شنیدم که میفرمود: «إن من اكن قبلكم كانوا یتخذون قبور أنبیائهم وصالحیهم مساجد، ألا فلا تتخذوا القبور مساجد، إنی أنهاكم عن ذلك»«کسانی که پیش از شما بودند بر قبر پیامبران و مردان صالح و شایسته خود نماز میخواندند، آگاه باشید، بر گورها نماز نخوانید، من شما را از این عمل نهی میکنم».
از عایشه روایت است که ام سلمه برای پیامبرصنقل کرد که او در حبشه کنیسهای را دیده است، بنام کنیسه مـاریه کـه در آن تصویرهائی وجود داشت، پیامبرصفرمود: «أولئك قوم إذا مات فیهم العبد الصالح أو الرجل الصالح بنوا على قبره مسجدا وصوروا فیه تلك الصور، أولئك شرار الخلق عند الله»«اینها قومی بودند که هرگاه بنده صالحی میمرد و مرد صالحی در میانشان میمرد، برگور وی مسجدی (نمازگاهی) میساختند، این تصویرها را در آن میکشیدند، اینها نزد خدا بدترین مخلوق هستند». به روایت بخاری و مسلم و نسائی.
و از پیامبرصروایت شده است که: «لعن الله زائرات القبور والمتخذین علیها المساجد والسرج»«خداوند زنانی را که به زیارت قبور میروند و کسانی را که برگورها نماز میخوانند و شمع روشن میکنند، لعنت کرده است».
بیشتر علماء این نهی را در این حدیث بر کراهت حمل کردهاند نه بر تحریم. بنابر این نماز خواندن در کنار گور مکروه است، خواه گور پیش روی نمازگزار باشد یا پشت سر و ی. و به رای «ظاهریه» این نهی برای تحریـم است و نماز خواندن بر گور حرام و باطل است خواه یک قبر باشد یا چند قبر. و این احادیث بصراحت از تحریم سخن میگویند نه از کراهت. و لی به رای حنابله و قتی نماز خواندن در مقبره حرام است که در آن سه گور یا بیشتر باشد. اما اگر یک قبر یا دو قبر باشد چنانچه نمازگزار رو بدان قبر یا بدان دو قبر نماز بخواند مکروه است و نمازش صحیح است اگر رو به قبر نماز نخواند مکروه نیست.
ابوموسی اشعری و عمر بن عبدالعزیز در کنیسه نماز خواندهاند و شعبی و عطاء و ابن سیرین گفتهاند: نماز خواندن در کنیسه اشکال ندارد. بخاری گفته است: ابن عباس در معبد (یهود و نصاری) نماز میخواند، مگر معبدی کـه در آن تصویر و مجسمهای باشد. از نجران (در یمن) به حضور عمر نوشتند: ما در اینجا هیچ مکانی را پاکتر و بهتر از معبد یهود نیافتهایم (آیا آنجا نماز بخوانیم؟) حضرت عمر برایشان نوشت: آن را با آب و سدر بشوئید و در آن نماز بخوانید. حنفیه و شافعیه نماز خواندن در معبد یهود و نصاری را بطور کلی مکروه میدانند.
زید بن جبیره از داود بن حصین و او از ابن عمر روایت کرده است که: پیامبرصاز نماز خواندن در هفت محل نهی فرمود: در زبالهدانی، کشتارگاه، گورستان، راسته راه، حمام، خوابگاه شتران، و بر پشت بام بیت الله. به روایت ابن ماجه و عبد بن حمید و ترمذی که او اسناد آن را قوی ندانسته است.
فلسفه و علت نهی از نماز خواندن در زبالهدانی و کشتارگاه آنست که آنها محل نجاست و کثافت و آلودگی مـیباشند. جمهور علماء میگویند بدون حـائل و مستقیماً در آنها نماز خواندن حرام است، و لی اگر حائلی باشد، مکروه است و به رای امام احمد و ظاهریه حرام است. گویند علت نهی از نماز خواندن در خوابگاه شتران بدین جهت است که آنها از جن آفریده شدهاند (یعنی آلوده هستند) و دلایل دیگری را نیز گفتهاند. و حکم آن نیز همچون حکم «زبالهدانی» و "کشتارگاه" است. نماز خواندن در راسته راه نیز بدین علت مورد نهی و اقع شده که محل تردد مردم و سر و صدای مشغول کننده قلب نمازگزار است و خشوع قلب را از وی میگیرد. اما نماز خواندن بر روی بام خانه کعبه بدینجهت مورد نهی و اقع شده است که در این حالت نمازگزار بر روی خانه کعبه نماز میخواند نه به سوی آن، در صورتیکه باید نمازگزار به سوی آن نمـاز بخواند. لذا بیشتر علماء نماز خواندن بر بام آن را صحیح نمیدانند. بخلاف حنفیه که آن را جایز و لی مکروه میدانند چه این کـار برخلاف تعظیم و بزرگداشت خانه کعبه است. اما کراهت نماز خواندن در حمام بدین سبب است که محل نجاست و آلودگی است و جمهور علماء میگویند و قتی کراهت دارد که نجاست منتفی باشد. و بقول احمد و ظاهریه و ابو ثور نماز در حمام صحیح نیست.
نماز خواندن داخل خانه کعبه، خواه فرض یا سنت صحیح است. از ابن عمر روایت است که: پیامبرصبه داخل «بیتالله» رفت، اسامه بن زید و بلال و عثمان بن طلحه همراه ایشان بودند آنان در کعبه را بـه روی خود بستند. چون در را گشودند، من نخستین کسی بودم که به داخل رفتـم، به بلال برخوردم و از وی پرسیدم آیا پیامبرصنماز خواند؟ گفت: آری، او بین دو عمود یمانی نماز خواند. به روایت احمد و شیخین.
مستحب است که نمازگزار، پیش روی خود پرده یا پوشش یا چیزی را، قرار دهد، تا مانع آن باشد که کسی از جلو وی رد شود و دیدنش را از آن سوی آن مانع، باز دارد. و برای خود حریم بسازد. چه از ابوسعید روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا صلى أحدكم فلیصل إلى سترة ولیدن منها»«هرگاه یکی از شما نماز خواند، پرده یا حائلی را پیش روی خود قرار دهد و از آن نزدیک شود». به روایت ابوداود و ابن ماجه.
از ابن عمر روایت است که: «پیامبرصهرگاه روز عـید (برای نماز) بیرون میرفت، دستور میداد که سر نیزهای را پیش روی وی قرار دهند و رو به طرف آن نماز میخواند و مردم پشت سر وی بودند و در سفر نیز چنین میکرد. سپس امیران نیز چنین میکردند». به روایت بخاری و مسلم و ابوداود.
حنفیه و مالکیه میگویند و قتی گذاشتن پـوشش مستحب است که نماز گزار نگران آن باشد که کسی از پیش روی او عبور کند، اگر اطمینان داشته باشد که کسی از پیش روی وی عبور و مرور نمیکند گذاشتن پوشش و حایل مستحب نیست. چه ابن عباس گفته است که: «پیامبرصدر فضای باز، نماز گـزارده است در حالیکه چیزی پیش روی وی نبوده است». به روایت احمد و ابوداود و بیهقی که او گفته است: او مستندی با اسناد صحیحتر از این روایت، از طریق فضل بن عباس دارد.
هرچیزی را که نماز گزار، آن را در پیش روی خود بگذارد و لو اینکه گوشه فرشش باشد، بدین سنت عمل کرده است. از صبره ابن معبد روایت است که، پیامبرصفرمود: «إذا صلى أحدكم فلیستتر لصلاته ولو بسهم»«هرگاه یکی از شما نماز خواند، چیزی را پیش روی خود بگذارد حتی اگر تیری هـم باشد». احمد آن را روایت کرده است و حاکـم نیز آن را روایت کرده و گفته بشـرط مسلم «صحیح» است. هیثمی گفته: رجال احمد برای ایـن حدیث، رجـال صحیح است. ابوهریره گفته است، ابوالقاسمصفرمود: «إذا صلى أحدكم فلیجعل تلقاء وجهه شیئا، فإن لم یجد شیئا فلینصب عصا، فإن لم یكن معه عصا فلیخط خطا ولا یضره ما مر بین یدیه»«هرگاه یکی از شما، نماز گزارد، چیزی را پیش روی خود قرار دهد، اگر چیزی نیافت، عصائی را نصب کند و اگر عصا همراهش نبود، خطی را پیش روی خود بکشد، آنوقت اگر کسی یا چیزی از جلو وی عبور و مرور کند او را زیان ندارد». احمد و ابوداود و ابن حبان آن را روایت کردهاند و ابن حبان و احمد و ابن المدینی آن را تصحیح کردهاند. بیهقی گفته است: این حدیث در این حکم اشکالی ندارد، ان شاء الله. از پیامبرصروایت شده است که او رو بروی ستونی که در مسجدش بود و همچنین رو بروی درخت و رو بروی تخت خوابی که عـایشه روی آن دراز کشـیده بود و رو بروی شترش و رو بروی جهاز شترش نیز نماز خوانده است. (بنابر این هر چیزی را میتوان "ستره" و مانع قرار داد). از طلحه روایت شده است که: ما نماز میخواندیم و چهار پایان از جلو ما میگذشتند، آن را برای پیامبرصبازگو کردند، او فرمود: «مؤخرة الرحل تكون بین یدی أحدكم ثم لا یضره ما مر علیه»«اگر چوب آخر پالان و زین و جهاز شتر و ... را جلو روی خود بگذارید، چیزی که از جلو شما در نماز میگذرد، برای شما زیانی ندارد و نماز اشکال پیدا نمیکند». به روایت احمد و مسلم و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را «حسن صحیح» دانسته است.
عمرو بن شعیب از پدرش و او از جدش روایت کرده که گفته است: «ما همراه پیامبرصاز بلندی تپه «اذاخر» در نزدیک مکه پایین میآمدیـم، موقع نماز فرا رسید، پیامبرصرو به دیواری در جهت قبله ایستاد و نماز خواند و ما نیز پشت سر وی ایستادیم، در آنوقت، برهای میخواست از جلو پیامبرصعبور کند، پیامبرصهمچنان او را از خود میراند و نمیگذاشت که از جلو وی عبور کند و آنقدر پیش رفت تا اینکه آنقدر به دیوار نزدیک شد که بره نتوانست از آنجا عبور کند، سر انجام بره از پشت سر وی عبور کرد». به روایت احمد و ابوداود. از ابن عباس روایت شده که گفته است: «در شرف بلوغ و احتلام بودم، روزی پیامبرصهمراه مردم در«منی» نماز میخواندند، من سـوار بـر خری بودم و از جلو بعضی از صفوف نماز، میگذشتم و خر را بحال خود گذاشته بودم که میچرید و به داخل صف رفتـم. کسی آن را بر من انکار نکرد. به روایت گروه محدثین. از این احادیث بر میآید که جایز است از جلو صف مامومین عبور کرد و حائل و پوشش نسبت به امام و کسی که تنها نماز میخواند مشروع و مستحب است.
بغوی گفته است: اهل علم مستحب میدانند، که آنقدر نـزدیک به حـائل و پوشش ایستاد، که فقط امکان به سجده رفتن باشد. و همچنین بـین صفوف مامومین، نیز همین اندازه فاصله باشد. قبلا نیز در حدیث آمده بود: «لیدن منها». از بلال روایت است که: «پیامبرصنماز گزارد در حالیکه بین او و دیوار در حدود سه ذراع فاصله بود». به روایت احمد و نسائی که معنی آن از بخاری است. از سهل بن سعد روایت است که گفته است: «بین نمازگاه پیامبرصفاصله باندازه گذاشتن یک گوسفند بود». بروایت بخاری و مسلم.
بموجب احادیث عبور و گذشتن از فاصله بین نمازگزار و پوششی که نهاده است حرام و از گناهان کبیره و بزرگ است. بسر بن سعید گفته است: زید بن خالد مرا پیش ابو جهیم فرستاد که از او بپرسـم: درباره کسی که از پیش نمازگزار میگذرد، چه چیزی از پیامبرصشنیده است؟ ابوجهیم گفت، پیامبرصفرمود: «لو یعلم المار بین یدی المصلی ماذا علیه لكان أن یقف أربعین خیر له من أن یمر بین یدیه»«کسی که از پیش نمازگزار میگذرد اگر میدانست که بسبب این عمل چه گناهی به وی میرسد و چه گناه بزرگی مرتکب میشود، ترجیح میداد که چهل روز یا چهل ماه یا چهل سال توقف کند و لی مرتکب این عمل نشود». به روایت گروه محدثین. خود زید بن خالـد متن حدیث را چنین روایت کرده است: «لو یعلم المار بین یدی المصلی ماذا علیه كان لان یقوم أربعین خریفا خیر له من أن یمر بین یدیه»بزاز آن را با سند صحیح روایت کرده است. ابن القیم از قول ابن حبان و دیگران میگوید: و قتی گذشتن از جلو نمازگزار حرام است که نمازگزار حایل و پوشش را پیش روی خود نهاده باشد و لی اگر چیزی پیش روی خود نگذاشته باشد، عبور از جلو وی حرام نیست. ابن حبان بر این مطلب به حدیث صحیحی استدلال کرده است که در«صحیح» خود آن را از مطلب بن ابی و داعه روایت کرده است که گوید: «من پیامبرصرا دیدم، و قتی که از طواف فارغ شد به گوشهای از محل طواف رفت و دو رکعت نماز گزارد در حالیکه بین او و طواف کنندگان کسی نبود». ابوحاتم (ابن حبان) گفته است از این خبر بر میآید که اگر نمازگزار در نماز چیزی پیش روی خود ننهاده باشد، گذشتن و عبور از جلو وی مباح است. و این خبر دلیل آشکاری است بر اینکه سختگیری درباره عبور نکردن از جلو نمازگزار مربوط به نمازگزاری است که مانع و حایل و پوششی پیش روی خود نهاده، نه کسی که چنین کاری را نکرده باشد. ابوحاتم گفته است: پیامبرصدر حالی نماز گزارده است که بین طواف کنندگان و او پرده و پوششی نبود. سپس روند حدیث مطلب را ادامه داده که گفته است: «من پیامبرصرا دیدم که در مقابل «الرکن الاسود» نماز میگزارد، در حالیکه مردان و زنان از پیش روی او میگذشتند که بین آنان و پیامبرصپردهای یا حایلی نبود». در «روضه» آمده است کـه اگـر نمازگزار چیزی را پیش روی خود ننهاد یا چیزی نهاده و لی فاصلهاش با آن فراوان باشد، بنابر قول صحیح جایز نیست که عبور کننده را منع کند. چون تقصیر او است و در آن صورت عبور از جلو وی حرام نیست، و لی بهتر است که از این کار خودداری شود.
اگر نمازگزار مانعی را پیش روی خود نهاده بود، میتواند در نماز مانع عبور کننده از جلو خود باشد، خواه انسان باشد یا حیوان. اما اگر مرور کننده از آنسوی مانع (ستره) بگذرد، نمازگزار مانع آن نشود و عبور آن برای نمازگزار زیانی ندارد.
از حمید بن هلال روایت است که گفته است: در حالیه من و یکنفر از دوستانـم، درباره حدیثی مذاکره میکردیـم، ابوالصالح السمان گفت: من با ابوسعید خدری، در روز جمعه نماز میگزاردم، او چیزی را پیش روی خود نهاده بود، که او را از مردم پنهان میکرد، در آن و قت جوانی از «بنی ابی معیط» و ارد شد و خواست از جلو ابوسعید عبور کند، ابوسعید بر سینه او زد و او را از خود راند، جوان نگاه کرد و جز آنجا راه عبوری نیافت، لذا دو باره برگشت و خواست از آنجا بگذرد، ابوسعید این بار سختتر از بار اول بر سینه او زد و او را از خود راند، آن جوان ایستاد و ابوسعید را ناسزا گفت. سپس مردم ازدحام کردند، آن جوان پیش مروان رفت و از ابـوسعید شکایت کرد. چون ابوسعید پیش مروان رفت، مروان گفت: چرا آن برادر زادهات از تو شکایت میکند؟ ابوسعید گفت: از پیامبرصشنیدهام که میفرمود: «إذا صلى أحدكم إلى شئ یستره من الناس فأراد أحد أن یجتاز بین یدیه فلیدفعه فإن أبى فلیقاتله فإنما هو شیطان»«هرگاه یکی از شما نماز میخواند و چیزی را پیش روی خود نهاده بود، که او را از مردم پنهان میکرد، و کسی خواست از جلو او بگذرد، او را از خود براند، اگر عبور کننده امتناع و رزید و باز نگشت، با او جنگ کند، چه بیگمان او شیطان است». به روایت مسلم و بخاری.
به رای علی و عثمان و ابن المسیب و مالک و شافعی و سفیان ثوری و حنفیها چیزی نماز را قطع نمیکند. چه ابوداود از ابووداک روایت کـرده که گفته است: ابوسعید خدری نماز میخواند جوانی از قریش، از جلو او گذشت، ابوسعید او را از خود راند، سپس آن جوان برگشت، دوباره ابوسعید او را از خود راند، تا سه بار این کار تکرار شد، چون نماز را بپایان برد، گفت: هیچ چیز نماز را قطع نمیکند، و لی پیامبرصفرمود: «ادرءوا ما استطعتم فإنه شیطان»«تا آنجا که میتوانید او را دفع کنید و برانید چه او بیگمان شیطان است».
اعمال زیر در نماز مباح است و موجب باطل شدن آن نمیشود:
خواه از ترس خداوند باشد یا بخاطر مصائب و رنجها، مشروط برآنکه این حالات بروی غلبه کند و نتواند آنها را از خود دفع کند. چه خداوند میفرماید: ﴿إِذَا تُتۡلَىٰ عَلَیۡهِمۡ ءَایَٰتُ ٱلرَّحۡمَٰنِ خَرُّواْۤ سُجَّدٗاۤ وَبُكِیّٗا۩٥٨﴾[مریم: ۵۸]. «چون آیات خداوند بخشنده مهربان بر آنان خوانده شود، بر روی میافتند سجدهکنان و گریه کنان».مفهوم آیه نمـازگزار و غیر نمازگزار را در بر میگیرد: از عبدالله بن الشخیر روایت است که: «من پیامبرصرا دیدم که در نماز از سینهاش صدای جوشش گریان میآمد، همانگونه که دیگ میجوشد یعنی از خوف خدا میگریست و صدای گریه او شنیده میشد که شبیه صدای غلیان آب در دیگ جوشان بود». به روایت احمد و ابوداود و نسائی و ترمذی که او آن را صحیح دانسته است. علی بن ابیطالب گفته است: «در جنگ بدر جز مقداد بن الاسود سواری در میان ما نبود، و در میان ما تنها پیامبرصشب بیداری کشید و تا صبح شد در زیر درختی نماز میخواند و گریه میکرد». به روایت ابن حبان. از حضرت عایشه روایت است که: چون پیامبرصبه آخرین بیماری خود مبتلا شد، فرمود: «مروا أبا بكر أن یصلی بالناس»«به ابوبکر بگوئید که برای مردم نماز بگزارد». عایشه گفت: ای پیامبر خدا بیگمان ابوبکر مرد رقیق القلب است، نمیتواند اشک خویش را نگه دارد، او هرگاه قرآن میخواند،گریه میکند. عایشه گفت بدانجهت چنین گفتم که مبادا مردم از ابوبکر دوری جویند و بدشان آید که او اولین کسی باشد که در جای پیامبرصبایستد و آن را بفال بد بگیرند. پیامبرصفرمود: «مروا أبا بكر فلیصل بالناس، إنكن صواحب یوسف»«به ابوبکر بگوئید برای مردم نماز بگزارد، بیگمان شما بر سان زنانی هستید که با یوسف بودید که چیزی را در دل دارید و خلاف آن را اظهار میکنید». به روایت احمد و ابوداود و ابن حبان و ترمذی که آن را صحیح دانسته است.
پیامبرصتصمیم گرفت که ابوبکر پیشنمازی را بعهده گیرد با وجود اینکه به وی خبر دادند که ابوبکر چون قرآن بخواند گریه بروی غلبه میکند، این مطلب دلیل بر اینست که گریه در نماز اشکال ندارد.
روزی عمربن خطاب در نماز صبح سوره یوسف را خواند تا اینکه بدین آیـه رسید: ﴿إِنَّمَآ أَشۡكُواْ بَثِّی وَحُزۡنِیٓ إِلَى ﴾[یوسف: ۸۶]. صدای گریه عمر شنیده شد. به روایت بخاری و سعید بن منصور و ابن المنذر. این مطلب که عمر در نماز صدای گریه خود را آشکار نموده است جواب ردی است به کسانی که میگویند: چنانچه کسی در نماز گریه کند و دو حرف از آن آشکار گردد نمازش باطل میشود، خواه از ترس و خوف خداوند باشد یا خیر؟. و اینکه میگویند: چنانچه در گریه کردن دو حرف ظاهر شود، کلام و سخن محسوب میشود، این سخن مسلم نیست چه کلام و سخن گفتن غیر از گریستن است.
از ابن عباس روایت است که پیامبرصدر نماز به چپ و راست خود مینگریست و لی گردنش را به طرف پشت نمیگردانید. به روایت احمد ابوداود روایت کرده که پیامبرصدر نماز به طرف «شعب» مینگریست. ابوداود گفت:
پیامـبرصسواری را شب برای نگهبانی به «شعب» فرستاده بود. از انس بن سیرین روایت است که گفته است: «انس بن مـالک را دیـدهام که در نماز به چیزی مینگریست و بدان خیره شده بود». به روایت احمد.
نگریستن به اطراف اگر برای نیاز باشد مکروه است و بهتر است از آن خودداری نمود، چه با خشوع و دل به خدا دادن و روی نمودن به خدا، منافات دارد. از عایشه روایت است که درباره «التفات» و به اطراف نگریستن، در نماز از پیامبرصسوال کردم، او فرمود: «اختلاس یختلسه الشیطان من صلاة العبد»«التفات و بـه اطراف نگریستن در نماز یکنوع دزدی است که شیطان از بنده خدا میکند». بـه روایت احمد و بخاری و نسائی و ابوداود.
از ابوالدرداء بطریق مرفوع روایت است که، پـیامبرصفرمود: «یأیها الناس إیاكم والالتفات فإنه لا صلاة للملتفت، فإن غلبتم فی التطوع فلا تغلبن فی الفرائض» «ای مردم از نگریستن به اطراف در نماز پرهیز کنید، چه کسی که چنین کند نمازی ندارد، اگر در نمازهای سنت بدین عمل مبتلا شدید نگذارید که در نمازهای فرض بر شما غلبه کند و چنین عملی را مرتکب نشوید». به روایت احمد.
از انس روایت است که گفته است، پیامبرصبه من فرمود: «إیاك والالتفات فی الصلاة فإن الالتفات فی الصلاة هلكة فإن كان ولا بد ففی التطوع لا فی الفریضة»«از نگریستن به اطراف در نماز پرهیز کنید، چه این عمل هلاکت است، اگر حتماً باید چنین چیزی انجام گیرد در نماز سنت باشد نه در نماز فرض». ترمذی آن را روایت کرده و صحیح دانسته است.
در حدیث حارث اشعری آمده است که، پیامبرصفرمود: «إن الله أمر یحیى بن زكریا بخمس كلمات أن یعمل بها ویأمر بنی إسرائیل أن یعملوا بها، فیه: ..وإن الله أمركم بالصلاة فإذا صلیتم فلا تلتفتوا فإن الله ینصب وجهه لوجه عبده فی صلاته ما لم یلتفت» «خداوند به یحیی فرزند زکریا دستور داد که به پنج چیز عمل کند و به بنیاسرائیل نیز دستور دهد که آنها را عمل کنند، و در ضمن آن آمده بود: خداوند به شما دستور داده است که نماز بخوانید و چون نماز خواندید، در نماز به اطراف ننگرید چـه بیگمان خداوند در نماز روی در روی بنده خویش دارد، مـادام که به اطـراف ننگرد». به روایت احمد و نسائی.
از ابوذر روایت است کـه، پیامبرصفرمود: «لا یزال الله مقبلا على العبد وهو فی صلاته ما لم یلتفت فإذا التفت انصرف عنه»«تا زمانی که بنده خدا در نماز است و به اطراف نمینگرد، خداوند به وی میگرد و روی در روی او دارد، چون به اطراف بنگرد، خداوند روی از وی بگرداند». به روایت احمد و ابوداود که او آن را صحیح الاسناد دانسته است.
تا اینجا سخن از التفات و نگریستن بود بدون اینکه همه بدن بچرخد و از قبله منصرف گردد. اما اگر چنان به اطراف بنگرد که همه تن او از قبله متحول گردد، نمازش باطل میگردد چه «استقبال قبله» و اجب است و در آنصورت خلل میپذیرد و همه علماء در آن اتفاق نظر دارند.
از ابوهریره روایت است کـه، پیامبرصفرمود: «اقتلوا الاسودین فی الصلاة: الحیة والعقرب»«آن دو سیاه را (مار و کژدم) اگر در نماز به شما حمله کردند بکشید». این حدیث «حسن صحیح» را احمد و اصحاب سنن روایت کردهاند.
از عایشه روایت است که: «پیامبرصدر منزل نماز میخواند و در بـه روی او بسته بود، من به منزل برگشتـم و در خانه را زدم، ایشان راه رفت و در را به رویـم گشود و به نمازگاه خویش عقبگرد نمود و در خانه در جهت قبله بود». به روایت احمـد و ابوداود و نسائی و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است. از سخـن حضرت عایشه بر میآید که نباید نمازگزار رویش را از قبله بگرداند. لذا او گفت در خانه در جهت قبله بود. و در تایید این مطلب باز هم از حضرت عایشه روایت شـده است که: «پیامبرصدر منزل نماز میخواند هر گاه کسی در را میزد، اگر در خانه در جهت قبله یا طرف راست یا طرف چپ او و اقع میشد، در را به روی او میگشود و به قبله پشت نمیکرد». به روایت دارقطنی.
از ارزق بن قیس روایت است که: «ابو برزه الاسلمی در «اهواز» برکنار رودخانه نماز میخواند و لگام اسبش را در دست خود نگه داشته و نماز میخواند، اسبش عقب میرفت و او نیز همراه آن عقب میرفت. یکی از خوارج گفت: خداوندا این شیخ را رسوا ساز، چگونه نماز میخواند؟ چون نمازش را بپایان برد، بدان مرد گفت: سخن تو را شنیدم، من شش یا هفت یا هشت (سال، بار) همراه پیامبرصدر جنگ شرکت داشتهام، کارها و آسانگیری او را دیدهام، عقب رفتن همراه اسب برایم آسانتر بود از اینکه آن را رها سازم تا بدان جای گریزد که الفت گرفته است و کار بر من دشوار گردد». ابوبرزه چون در سفر بود نماز بر را دو رکعت خواند. به روایت احمد و بخاری و بیهقی.
و اما درباره راه رفتن بسیار، حافظ ابن حجر در «الفتح» گفته است: باجماع فقهاء راه رفتن بسیار نماز را باطل میکند و حدیث ابوبرزه اسلمی برراه رفتن اندک حمل میشود.
از ابوقتاده روایت است که: پیامبرصنماز میخواند و «امامه» دختر زینب دختر پیامبرصبر دوش او بود، چون به رکوع میرفت وی را برزمین مینهاد و چون از سجده برمیخاست دوباره او را میگرفت و بر دوش خود مینهاد. ابوعامر گفت: از او سوال نکردم چه نمازی بود که پیامبرصمیگزارد؟ ابن جـریج گفته است: از طریق زید بن ابیعتاب از عمرو بن سلیـم برایم گفته شد که: آن نماز، نماز صبح بود.
ابو عبدالرحمن عبدالله بن امام احمد گفت: ابن جریح اسناد این حـدیث را نیکو دانسته است. به روایت احمد و نسائی و دیگران.
فاکهانی گفته است: «فلسفه اینکه پیامبرصدر نماز امامه را بردوش نهاد، این بود که عربها دختران را دوست نداشتند و آنها را در آغوش نمیگرفتند و با آنها اظهار محبت نمینمودند، پیامبرصبا این رفتار عربها مخالفت کرد و حتی در نماز آن دختر را روی دوش نهاد تا عملا آنان را به ترک این کار و ا دارد. چه بیان عملی بیشتر از بیان قولی تاثیر میگذارد».
عبدالله بن شداد از پدرش روایت کرده است که: «روزی پیامبرصبرای یکی از نمازهای ظهر یا عصر به مسجد آمد در حالیکه حسن یا حسین را بر دوش گرفته بود، پیامبرصبرای نماز پیش افتاد و او را بر زمین نهاد، سپس تکبیرهالاحرام را گفت و به نماز مشـغول گردید، در اثنای نماز به سجده رفت و آن را طولانی کرد، من سرم را از سجده بلند کردم و دیدم که پیامبرصهنوز در سجده است و آن بچه بـر پشت وی میباشد، پس دوباره به سجده رفتم. چون پیامبرصنماز را به پایان برد، مردم گفتند: ای رسول خدا شما در اثنای نماز سجده کردی و آنقدر آن را طول دادی که ما گمان کردیـم، که حادثهای روی داده است یا به تو و حی شده است؟ پیامبر کـه فرمود: هیچکدام از آنها روی نداده است، و لی فرزندم میخواست بـر دوش من نشیند که من دوست نداشتم، شتاب کنم تا او به کام خویش برسد». به روایت احمد و نسائی و حاکـم. نووی گفته است: «این حدیث مذهب امام شافعـی و پـیروان و موافقان او را تایید میکند که گفتهاند: برداشتن پسر و دختر و حیوانات پاک در نماز فرض و سنت برای امام و ماموم جایز است. پیروان امام مالک، آن را بر نماز سنت حمل کردهاند، و آن را در نماز فرض جایز نمیدانند. این تاویل فاسد است: چه در حدیث آمده است که: «یوم الناس»، این تعبیر صریح و یا بمنزله صریح است کـه مقصود نماز فرض میباشد و قبلا نیز گفته شد که این رویداد در نماز صبج پیش آمده است». نووی گفته است: بعضی از مالکیها مدعی هستند کـه این حدیث منسوخ شده و گروهی دیگر از آنها میگویند این مطلب خاص پیامبرصبوده و بعضی گفتهاند: برای ضرورت بوده است. همه این دعاوی باطل و مردود است. چه دلائلی ندارند و هیچ ضرورتی نیز وجود نداشته است. بلکه حدیث صحیح و صریح است در جواز آن و هیچ مخالفتی با قواعد شرعی هـم ندارد. زیرا انسان پاک است و از آنچه که در درون و معده او است صرف نظر شده و لباس اطفال هم حمل بر طهارت و پاکی میشود و دلایل شرعی نیز این مطلب را تایید میکند و افعال و حرکات اندک یا متفرقه که پشت سر هـم نباشد نماز را باطل نمیکند. و این عمل پیامبرصبیان جواز آن است و به این قواعدی که ذکر کردیـم اشاره دارد. و این حدیث ادعای ابوسلیمان خطابی را رد میکند که گفته است: این عمل پیامبرصشبیه به یک عمل غیر عمدی است. چه پیامبرصامامه را برداشته چون خود را به وی آویزان کرده بود و پیامبرصاو را بلند نکرد بلکه چون برخاست امامه با وی ماند. بعد خطابی گفته است: «گمان نمیرود که پیامبرصبار دیگر او را بعمد برداشته باشد. چه در آنوقت عمل کثیر به حسـاب میآید و دل را مشغول میدارد، اگر نقوش و راه راه بودن جامه او را مشغول کرده باشد چگونه این عمل او را مشغول نکرده است؟». این بود سخن مرحوم خطابی. و لی سخنی است باطل و ادعائی است پوچ. و حدیث صحیح مسلم نیز این ادعای او را رد میکند. چـه در متن حدیث بود: «فإذا قام حملها و«فإذا رفع من السجود أعادها»و در روایت غیر مسلم نیز آمده است: «خرج علینا حاملا أمامة فصلى...»تا آخر حدیث». و اما قضیه جامهای که دارای نقوش بود بدینجهت است که دل را مشغول میدارد، بدون اینکه بهرهای داشته باشد. و برداشتن امامه اگر مسلم باشد، که دل را مشغول داشته است، برای بهرههائی بوده که گوشهای از قواعد و فوائد آن را بیان کردیم. بنابراین، آن حدیث برای بیان جواز آن عمل و اشاره به فوائد آن بـوده است و تا روز قیامت برای مسلمین چنین عملی جایز است. و الله اعلم بالصواب. ا هـ.
از جابر بن عبدالله روایت است که: و قتی که پیامبرصبسوی بنی المصطلق میرفت، مرا روانه کرد، چون برگشتم، به پیش او رفتـم، او بر پشت شترش مشغول نماز خواندن بود، من با ایشان سخن گفتـم. او با اشاره دست به من جواب داد، سپس باز با او سخن گفتم، باز هم با اشاره دست گفت چنین کنید، و من میشنیدم که او نماز میخواند و با سرش اشاره میکرد. چون نمازش را بپایان برد، فرمود: «ما فعلت فی الذی أرسلتك فإنه لم یمنعنی من أن أرد علیك إلا أنی كنت أصلی؟»«چه کار کردی درباره چیزی که ترا برایش فرستاده بودم؟ چون داشتم نماز میخواندم، بـه شما پاسخ ندادم». احمد و مسلم آن را روایت کردهاند.
عبدالله بن عمر از صهیب روایت کرده که گفته است: «من از کنار پیامبرصگذشتم، او مشغول نماز خواندن بود، من بر وی سلام دادم و ایشان با اشاره انگشت به من پاسخ داد» به روایت احمد و ترمذی که آن را صحیح دانسته است. باز هم از عبدالله روایت است که: «از بلال پرسیدم، و قتی کـه در نـماز بر پیامبرصسلام میکردند، چگونه پاسخ میداد؟ گفت: با اشاره دست». احمد و اصحاب سنن آن را روایت کرده و ترمذی آن را صحیح دانسته است. و از انس روایت است که: «پیامبرصدر نماز اشاره میکرد». احمد و ابوداود و ابن خزیمه با اسناد صحیح آن را روایت کردهاند. اشاره کردن با انگشت یا تمام دست و یا ایماء و اشاره بـا سـر اشکال ندارد و همه آنها از پیامبرصروایت شده است.
اگر در میان نماز چیزی پیش آید، مانند اینکه امام اشتباه کند، یا کسی اجازه و رود طلب نماید، یا اشارهای برای آگاهانیدن کور، و امثال آن، مردان میتوانند بگویند: «سبحان الله» و زنان کف بزنند. از سهل بن سعد الساعدی روایت است که، پیامبرصفرمود: «من نابه شئ فی صلاته فلیقل: سبحان الله، إنما التصفیق للنساء، والتسبیح للرجال»«اگر در نماز برای کسی چیزی پیش آمد کرد، بگوید: «سبحان الله»، بیگمان کف زدن مخصوص زنان و تسبیح مخصوص مردان است». احمد و ابـوداود و نسائی آن را روایت کردهاند.
هرگاه امام در نماز آیهای را فراموش کرد، جایز است که ماموم آن را بیاد و ی آورد، خواه امام به اندازه قرائت و اجب خوانده باشد یا خیر. از ابن عمر روایت است که: پیامبرصیکبار نماز میخواند و آیهای بر وی مشتبه گردید، چون از نماز فارغ شد، به پدرم فرمود: «أشهدت معنا؟»«آیا تو با ما بودی؟» پـدرم گفت: آری، پیامبرصفرمود: «فما منعك أن تفتح علی؟»«چه چیز تو را منع کرد که آن را به یاد من بیاوری و مرا بیاگاهانی؟». ابوداود و دیگران با راویان موثق آن را روایت کرده و آوردهاند.
از رفاعه بن رافع روایت است که: پشت سر پیامبرصنماز میگزاردم که عطسه کردم و گفتم: «الحمد لله حمدا كثیرا طیبا مباركا فیه كما یحب ربنا ویرضى»چون پیامبرصنماز را بپایان برد فرمود: «چه کسی بود که در نماز سخن گفت؟» کسی حرف نزد، سپس بار دوم نیز سوال را تکرار نمود و کسی جواب نداد، سپس بار سوم آن را تکرار کرد. رفاعه گفت: من بودم ای رسول خدا. پیامبرصفرمود: «والذی نفس محمد بیده لقد ابتدرها بضع وثلاثون ملكا أیهم یصعد بها»«سوگند بدانکس که جـان محمد در دست اوست سی و اند فرشته از هـم پیشی میگرفتند، که کدامیک آن را به آسمان ببرد». نسائی و ترمذی و بخاری آن را روایت کردهاند. و لی متن بخاری با این متن تفاوت دارد.
از ابن عباس روایت شده که پیامبرصدر یک جامه نماز خواند و به قسمت بلند و اضافی آن، خود را از حرارت و گرمای زمین و سردی آن حفظ میکرد (بر گوشهای از آن سجده مینمود). احمد آن را با سند صحیح روایت کرده. و اگر بدون عذر باشد مکروه است.
ابن القیـم بعضی از اعمال مباح را که پیامبرصآنها را در نماز انجام مـیداد، خـلاصه کرده و گفته است: پیامبرصنماز مـیخواند و عـایشه در بین او و سجدهگاهش خوابیده بود، چون به سجده میرفت با دست او را فشار میداد و او پای خود را جمع مینمود و چون پیامبرصبرمی خاست او پـای خود را دراز میکرد. روزی پیامبرصنماز میگزارد که شیطان آمـد تا نمازش را قطع کند، پیامبرصاو را گرفت و گلویش را فشرد تا اینکه آب دهانش بر دست او روان شد.
پیامبرصبر روی منبر نماز مـیخوانـد و بـه رکـوع مـیرفت، چـون و قت سجده میرسید به عقب برمیگشت و بر زمین سجده میکرد، سپس دوباره بر منبر صعود میکرد. پیامبرصپشت دیواری نماز میخواند که حیوانی آمد و میخواست از جلو پیامبرصبگذرد و پیامبرصپیش رفت که آن را براند و آنقدر پیش رفت که شکمش به دیوار چسبید، آنوقت حیوان از پشت سر پیامبرصگذشت.
روزی پیامبرصنماز میخواند، دو کنیز از «بنی عبدالمطلب» نزاع کنان پیش او آمدند، پیامبرصآنها را گرفت و از هـم جدایشان ساخت و حال آنکه در نماز بود». و متن حدیث نزد امام احمد چنین است: «آنان زانوان پیامبرصرا گرفتند و او آنها را از هم جدا ساخت و نماز را قطع نکرد». پیامبرصنماز میخواند جوانی از جلو او میگذشت، با دست اشاره کرد که برگردد و او برگشت بعد از او کنیزی آمد، پیامبرصبا دست اشاره کرد که برگردد و آن کنیز برنگشت و رفت. چون پیامبرصاز نماز فارغ شد، فرمود: «هن أغلب»«زنان بر مردان غلبه میکنند». امام احمد آن را در سنن ذکر کرده است.
پیامبرصدر نماز فوت میکرد. و اما حدیث: «النفخ فی الصلاة كلام»اصل آن از حضرت رسول ثابت نشده است بلکه سعید آن را در سنن خود از ابن عباس روایت کرده و گفته است: اگر صحیح باشد. «پیامبرصدر نماز میگریست و سرفه و تنحنح و اح اح میکرد».
علی بن ابیطالبسگفته است: من با پیامبرصو قت ملاقاتی داشتم که پیش او میرفتم، و قتیکه کسـب اجازه میکردم اگر مشغول نماز خواندن بود، اح اح میکرد و من و ارد میشدم، و اگر نماز را تمام کرده بود، اجازه میداد. نسائی و احمد آن را ذکر کردهاند. متن حدیث نزد احمد چنین است: من در شب و روز ملاقاتی با پیامبرصداشتـم و هر و قت که بر او و ارد میشدم و در نماز بود، تنحنح میکرد. احمد آن را روایت کرده و بدان عمل میکرد و در نمازش تنحنح میکرد و آن را مبطل نماز نمیدانست. پیامبرصگاهی با پای برهنه و گاهی با کفش نماز میخواند. عبدالله بن عمر چنین گفته است، و دستور میداد بر خلاف یهود، با کفش نماز بخوانید. پیامبرصگاهی در یک جامه و گاهی در دو جامه نماز میخواند و بیشتر در دو جامه.
ذکوان مولای عایشه در ماه رمضان به امامت او میایستاد و از روی مصحف قرائت میکرد. به روایت مالک و مذهب شافعیه نیز چنین است. نووی گفته است: اگر احیاناً از روی قرآن بخواند و آن را و رق بزند نمازش باطل نمیشود. اگر در نماز به نوشته غیر از قرآن نگاه کند و آن را در دل خود تکرار کند، نمازش باطل نمیگردد اگر چه طول بکشد و لی مکروه است. شافعی در «املاء» خود این مطلب را بصراحت گفته است.
از ابوهریره روایت است که، پیامبرصفرمود: «إذا نودی للصلاة أدبر الشیطان وله ضراط حتى لا یسمع الاذان، فإذا قضى الاذان أقبل، فإذا ثوب بها أدبر، فإذا قضى التثویب أقبل حتى یخطر بین المرء ونفسه یقول: اذكر كذا، اذكر كذا لما لم یكن یذكر حتى یظن الرجل لا یدری كم صلى، فإن لم یدر أحدكم ثلاثا صلى أم أربعا فلیسجد سجدتین وهو جالس»«چون بانگ اذان برخاست، شیطان پشت کرده و میگریزد و از خود سر و صدا راه میاندازد تا صدای اذان را نشنود، چون اذان گفته شد، برمیگردد، و قتی که صدای اقامه نماز بلند شد، باز هم میگریزد، و قتیکه اقامه تمام شد، برمیگردد تا انسان را و سوسه کند و بین انسان و قلبـش خطور میکند و میگوید: فلان چیـز و فلان چیز را بیاد آور، چیزهایی که انسان در فکرش نیست آنها را به یاد او مـیآورد، تا اینکه نمیداند که چند رکعت خوانده است، اگر یکی از شما نمیدانست که سه رکعت خوانده یا چهار رکعت بنا را بر سه بگذارد و پس از تشهد اخیر دو بار سجده کند». به روایت بخاری و مسلم.
بخاری از حضرت عمر روایت کرده که: «گاهی پیش میآمد که من در نماز سپاه خود را تجهیز میکردم». با اینکه نماز خواندن با دل مشغولی و در فکر غیر نماز بودن صحیح است و کفایت میکند، و لی نمازگزار دل خود را به خداوند متوجه نماید و با اندیشیدن درباره نشانههای عظمت خداوند و آیات کـونی و تلاش، برای درک فلسفه و حکمت اعمال نماز، فکر خود را مشغول دارد و اندیشیدن درباره چیزهای دل مشغول کننده را فراموش نماید. چه در نماز فقط آن اعمالی بسود وی نوشته میشود که همراه با تعقل و درک خوانده است. ابوداود و نسائی و ابن حبان از عمار یاسر روایت کردهاند که، گفته است من از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «إن الرجل لینصرف وما كتب له إلا عشر صلاته تسعها ثمنها، سبعها، سدسها، خمسها، ربعها، ثلثها، نصفها»«گاهی انسان نماز را بپایان میبرد، در حالیکه یکدهـم، یک نهم، یک هشتم، یک هفتم، یک ششـم، یک پنجم، یک چهارم، یک سوم و یا یک دوم آن به حساب وی نوشته میشود». بزاز از ابن عباس روایتکرده است که پیامبرصفرمود: «قال اللهﻷ: إنما أتقبل الصلاة ممن تواضع بها لعظمتی ولم یستطل بها على خلقی ، ولم یبت مصرا على معصیتی وقطع النهار فی ذكری، ورحم المسكین وابن السبیل والارملة، ورحم المصاب، ذلك نوره كنور الشمس، أكلؤه بعزتی ، واستحفظه ملائكتی، أجعل له فی الظلمة نورا وفی الجهالة حلما، ومثله فی خلقی كمثل الفردوس فی الجنة»«خداوند گوید: بیگمان نماز را از کسی میپذیرم که در برابر عظمت من تواضع و فروتنی کند و آن را و سیله تکبر و فضل فروشی بر مردم قرار ندهد و بر معصیت و نافرمانی من مصر نباشد و روز را با ذکر و یاد من بپایان ببرد و به بیچارگان و مسافران درمانده و بیوه زنان و مصیبت دیدگان رحــم کند. چنین شخصی (در قیامت) همچون خـورشید میدرخشد، من او را در پناه خود میگیرم و فرشتگان را به حفاظت و نگهبانی او میگمارم، در تاریکی برای وی نور و در گمراهی و نادانی برای وی خرد و شکیبائی قرار میدهم. مثل او در میان مردم همچون «فردوس» در بهشت است». ابوداود و زید بن خالد روایت کرده که پیامبرصفرمود: «من توضأ فأحسن وضوءه، ثم صلى ركعتین لا یسهو فیهما غفر له ما تقدم من ذنبه»«هر کس نیکو و ضو گرفت سپس دو رکعت نماز بدون سهو و اشتباه خواند، گناهان پیشین او آمرزیده میشود». مسلم از عثمان بن ابیالعاص روایت کرده است که: گفتم ای رسول خدا شیطان بین من و نمازم و بین قرائتم حایل شده و آن را بر من مشتبه میسازد، پیامبرصفرمود: «ذاك شیطان یقال له خنزب فإذا أحسسته فتعوذ بالله منه واتفل عن یسارك ثلاثا»«آن شیطانی است کـه نامش «خنزب» است، هرگـاه احساس او را کردی، از او به خدا پناه ببر و سه بار به طرف چپت، آب دهان بینداز». عثمان گفت: چنین کردم و خداوند او را از پیشم راند. از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «قال اللهﻷ: قسمت الصلاة بینی وبین عبدی نصفین ولعبدی ما سأل فإذا قال «الحمد لله رب العالمین» قال اللهﻷ: «حمدنی عبدی»، وإذا قال: «الرحمن الرحیم» قال ﻷ: «أثنى علی عبدی»، وإذا قال: «مالك یوم الدین» قال: «مجدنی عبدی وفوض إلی عبدی»، وإذ قال: «إیاك نعبد وإیاك نستعین» قال هذا بینی وبین عبدی، ولعبدی ما سأل، فإذا قال: «اهدنا الصراط المستقیم صراط الذین أنعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالین» قال: هذا لعبدی ولعبدی ما سأل» «خدای بزرگ فرمود» نماز را بین خود و ببندهام به دو نصف تقسیـم کردهام و هر چه که بندهام بخواهد به وی میدهـم، چون بنده گفت: «ستایش الله، پروردگار جهانیان را سزاوار است» خدای بزرگ فرماید: «بندهام مـرا ستایش کرد»، و چون گفت: «خدای بخشنده مهربان» خدای بزرگ فرماید: «بندهام مرا ثنا گفت» و چون گفت: «صاحب روز جزا»، خدا فرماید: «بندهام مرا تمجید کرد و کار خود به من سپرد»، و چون گفت: «تنها ترا مـیپرستـم و تنها از تو یـاری میخواهـم»، خدای بزرگ فرماید: «این بین من و بندهام میباشد و هر چه بخواهد به وی میدهم»، و چون گفت: خدایا مرا به راه راست هدایت کن، راه کسانی که بر آنان نعمت ارزانی داشتهای، نه راه کسانی که مورد خشم و غضب و اقع شدهاند و نه راه کسانی که گمراه شدهاند»، خداوند فرماید: بندهام هر چه بخواهد به وی میدهم».
ترک هر یک از سنتهای نماز که قبلا به آنها اشاره شد و اعمالی که در زیر بدانها اشاره میشود مکروه است:
۱- ازی کردن با جامه و تن، مگر بدانها نیاز داشته باشد که در آن صورت مکروه نیست:
از معیقب روایت است که گفته است: درباره دست کشیدن بر روی سنگ ریزه و تسویه کردن آن در نماز از پیامبرصسوال کردم، فرمود: «لا تمسح الحصى وأنت تصلی فإن كنت لابد فاعلا فواحدة: تسویة الحصى»«وقتی که در نماز هستی دست بر سنگ ریزهها مکش اگر ناچار هستی که این کار را بکنی آن را درست و صاف کن». به روایت جماعت محدثین.
از ابوذر روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا قام أحدكم إلى الصلاة فإن الرحمة تواجهه فلا یمسح الحصى» «هرگاه یکی از شما به نماز ایستاد رحمت خداوند با وی روبرو است پس دست به سنگ ریزه نمالد - یعنی کار عبث انجام ندهد -»، امام احمد و اصحاب سنن این حدیث را اخراج کردهاند. از ام سلمه روایت است که پیامبرصبه جوانی بنام «یسار» که در نماز فوت میکرد، فـرمود: «ترب وجهك لله»«چهرهات را برای خدا خاک آلود کن». احمد آن را با اسناد نیکو روایت کرده است.
۲- دست بر پهـلو و تهـیگاه نهـادن در نماز:
از ابوهریره روایت است که: پیامبرصما را از دست بر تهیگاه و پهلو نهادن، در نماز نهی فرمود. ابوداود آن را روایت کرده و گفته است: اخـتصار بمعنی دست بر تهیگاه و خاصره نهادن است.
۳- به آسمان نگریستن:
از ابوهریره روایت است که، پیامبرصفرمود: «لینتهین أقوام یرفعون أبصارهم إلى السماء فی الصلاة أون لتخطفن أبصارهم» «کسانی که در نماز به آسمان مینگرند، اگر دست از آن نکشند، چشمانشان دریده میشود - غافل میشوند و دل مشغول میگردند». احمد و مسلم و نسائی آن را روایت کردهاند.
۴- نگاه کردن به چیزی که انسان را سرگرم میکند:
از حضرت عایشه روایت است که پیامبرصدر جامهای راه راه پشمی نماز میخواند و فرمود: «شغلتنی أعلام هذه، اذهبوا بها إلى أبی جهم واتونی بأنبجانیته»«این جامه مرا مشغول داشت، آن را پیش ابوجهم ببرید و جامه ستبر و ساده او را برایـم بیاورید = چون ابوجهم این جامه راه راه را به وی هدیه کرده بود و برای دلنوازی او فرمود جامه ساده او را برایم بیاورید». به روایت مسلم و بخاری. بخاری از انس روایت کرده است که: حضرت عایشه پرده راه راه و نقش داری نازکی داشت که گوشه منزلش را بدان پوشانیده بود، پیامبـرصبه وی فرمود: «أمیطی قرامك، فإنه لا تزال تصاویره تعرض لی فی صلاتی»«این پرده راه راه و منقوش خود را بردار، چون بیگمان تصاویر آن در جلو چشمانم، خود نمائی میکنند و مرا مشغول میدارند». از این حدیث بر میآید که دقت کردن در نوشتهای و بدان خیره شدن، نماز را تباه نمیکند و بدان زیانی نمیرساند.
۵- چشـم بستن در نماز:
بعضی آن را مکروه و برخی آن را جایز میدانند و حدیثی که درباره مکروه بودن چشـم فروبستن در نماز روایت شده است، صحیح نمیباشد. ابن القیم گفته است: بهتر است که گفته شود اگر چشمان باز مخل به خشوع نباشند، آن بهتر است و لی اگر بنا بعللی چشمان باز، مانع خشوع باشند، چشم فروبستن قطعاً مکروه نیست بلکه قول به استحباب آن به اصول شرع و مقاصد آن، نزدیکتر است تا اینکه مکروه باشد.
۶- سلام دادن نماز با اشاره دستها و دست تکان دادن بوقت سلام نماز:
از جابر بن سمره روایت است که: ما پشت سر پیامبرصنماز میخواندیم، او فرمود: «ما بال هؤلاء یسلمون بأیدیهم كأنها أذناب خیل شمس إنما یكفی أحدكم أن یضع یده على فخذه ثم یقول: السلام علیكم السلام علیكم»«اینان چرا در و قت سلام دادن دستها را تکان میدهند، گوئی که دستهایشان دم اسبان سرکش و چموش است. بیگمان برای شما کافی است که دست روی ران بگذارید و بگوئید: السلام علیكم، السلام علیكم».به روایت نسائی و دیگران.
۷- پوشانیدن دهان و فرو هشتن جامه:
از ابوهریره روایت است که: «پیامبرصنهی فرمود از فرو هشتن دامن بلند جامه در نماز و از اینکه مرد در نماز دهن خود را بپوشاند». به روایت پنج نفر از محدثین بزرگ و حاکـم. حاکم گفته بشرط مسلم صحیح است. خطابی گفته است: «سدل» بمعنی فرو هشتن دامن بلند جامه است تا اینکه به زمین میرسد. کمال بن همام گفته است: پوشیدن قبای بلند بدون اینکه دست در آستین کند، نیز این حکم را دارد.
۸- نماز خواندن بهـنگام حاضر شدن غذا:
از عایشه روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا وضع العشاء وأقیمت الصلاة فابدءوا بالعشاء»«هرگاه سفره شام چیده شـد و اقامه نماز گفته شد، اول شام بخورید». احمد و مسلم آن را روایت کردهاند.
از نافع روایت است که: برای ابن عمر طعام مینهادند و اقامه نماز گفته میشد، او به نماز نمیآمد تا اینکه از صرف غذا فارغ میشد، در حالیکه قرائت امام را میشنید. بخاری آن را روایت کرده است. خطابی گفته است: پیامبرصبدین علت دستور فرمود که اول از غذا شروع کنند تا نفس سهم خود را از غذا بگیرد و نمازگزار با فکر راحت نمازش را بخواند و آرزوی غذا او را و سوسه نکند، چه ممکن است در آرزوی غذا شتاب کند و رکوع و سجود و دیگر اعمال نماز را بدرستی انجام ندهد.
۹- نماز خواندن در حالی که انسان تحت فشار بول و غایط و امثال آن که دل را
مشغول میدارد، قرار گرفته باشد:
احمد و ابوداود و ترمذی از ثوبان روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «ثلاث لا تحل لاحد أن یفعلهن: لا یؤم رجل قوما فیخص نفسه بالدعاء دونهم فإن فعل فقد خانهم ولا ینظر فی قعر بیت قبل أن یستأذن، فإن فعل فقد دخل ولا یصلی وهو حاقن حتى یتخفف»«سه چیز در نماز حلال نیست و نباید کسی آن را انجام دهد: نباید کسی که امام جماعت است خود را به دعای جهری اختصاص دهد بدون مامومین، اگر چنین کرد به آنان خیانت کرده است و نباید کسی بدون اجازه به داخل خانه کسی نگاه کند، اگر چنین کرد حکم او حکم کسی است که بدون اجازه داخل خانه شده است. و و قتی که تحت فشار بول و غایط باشد، نباید نماز بخواند تا اینکه خود را سبک میکند». احمد و مسلم و ابوداود از عایشه روایت کردهاند که گفت: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «لا یصلی أحد بحضرة الطعام، ولا هو یدافعه الاخبثان»«نباید کسی بهنگام آماده شدن غذا و یا تحت فشار قرار گرفتن بول و غایط، نماز بخواند».
۱۰- نماز خواندن بـهنگامی که خواب بر انسان غلبه میکند:
از عایشه روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا نعس أحدكم فلیرقد حتى یذهب عنه النوم، فإنه إذا صلى وهو ناعس لعله یذهب یستغفر فیسب نفسه»«هرگاه کسی چرتش گرفت، بخوابد تا اینکه خوابش برطرف میشود، زیرا و قتی که در حال چرت زدن نماز بخواند، شاید بجای استغفار، خود را ناسزا و دشنام گوید». گروه محدثین آن را روایت کردهاند. از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا قام أحدكم من اللیل فاستعجم القرآن على لسانه (۱) فلم یدر ما یقول فلیضطجع»«هرگاه یکی از شما به نماز شب ایستاد و بعلت غلبه خواب بر و ی، خواندن قرآن برایش دشوار بود، و نمیدانست چه میگوید، بخوابد و دراز بکشد». به روایت احمد و مسلم.
۱۱- همیشه در یک محل از مسجد نماز خواندن برای غـیر امام:
از عبدالرحمن بن شبل روایت است که، پیامبرصفرمود: «در نماز همچون کلاغ منقار نزنید و چون درندگان پهن ننشینید و چون شتر همواره در یک محل نخوابید یعنی در مسجد همواره در یک محل مخصوص نماز نخوانید». به روایت احمد و این خزیمه و ابن حبان و حاکم که آن را صحیح دانسته است.
با انجام اعمال زیر نماز باطل میگردد و مقصود از آن حاصل نمیشود پس باید از آنها دوری نمود:
۱ و ۲- خوردن و آشامیدن به عمد:
ابن المنذر گفته است: «اهل علم اجماع دارند بر اینکه اگر کسی در نماز فرض به عمد چیزی بخورد یا بیاشامد نمازش باطل میشود و باید آن را اعاده کند و بقول جمهور علما در نماز سنت نیز چنین است. زیرا چیزی که نماز فرض را باطل کند، نماز سنت را نیز باطل میکند» .
۳- سخن گفتن به عمد در غیر مصلحت نماز:
از زید بن ارقم روایت است که: ما در نماز سخن میگفتیم: هر کس در نماز با بغل دستی خود سخن میگفت، تا اینکه آیه: ﴿وَقُومُواْ لِلَّهِ قَٰنِتِینَ٢٣٨﴾[البقرة: ۲۳۸]. «با نهایت فروتنی و تواضع و اخلاص نماز بخوانید»،نازل شد، به ما دستور داده شد، که سکوت کنیم و از سخن گفتن در نماز منع شدیم. به روایت گروه محدثین. از ابن مسعود روایت است که: ما بر پیامبرصسلام میدادیم، در حالیکه او در نماز بود، و او جواب سلام ما را میداد، چون از پیش نجاشی برگشتیم، بر وی سلام دادیم و او در نماز پاسخ سلام ما را نداد. ما گفتیم: ای رسول خدا ما قبلا بر تو سلام میدادیم در حالیکه تو در نماز بودی و به ما پاسخ میدادی؟ فرمود: «إن فی الصلاة لشغلا»«نماز خواندن خود مانع سخن گفتن است». به روایت بخاری و مسلم. اگر از روی سـهو و نسیان و ناآگاهی در نماز سخن گفت، نمازش صحیح است. از معاویه ابن الحکم السلمی روایت است که: «در حالیکه من با پیامبرصنماز میخواندم، یکی عطسه کرد، من گفتم: «یرحمک الله» مردم همه به من خیره شدند، من گفتم: و ای بر من، چـرا بدینگونه، به من نگاه میکنید؟ آنان برای اینکه مرا ساکت کنند، دستهایشان را بر ران خود زدند، چون دیدم که میخواهند مرا ساکت کنند، خواستم بدانان پاسخ دهم، و لی سکوت اختیار کردم. پدر و مادرم به فدای پیامبرصکه پیش از او و بعد از او معلمی بهتر از او را ندیدهام، بخدای سوگند پس از اینکه نمازش را تمام کرد نه مرا از خود راند و نه روی ترش کرد، نه مرا زد و نه مرا دشنام داد، بلکه فرمود: «إن هذه الصلاة لا یصلح فیها شئ من كلام الناس، إنما هی التسبیح والتكبیر وقراءة القرآن»«براستی در این نماز هیچ چیز از سخنان مردم شایسته گفتن نیست، بیگمان نماز عبارت است از «تسبیح» و «تکبیر» و «قرائت قرآن»». به روایت احمد و مسلم و ابوداود و نسائی. چون معاویه بن الحکم از روی ناآگاهی و عدم علم به حکم نماز، سخن گفته بود، پیامبرصدستور نداد که نمازش را اعاده کند. اما اینکه گویند با سخن گفتن مردم نیز نماز باطل نمیشود، به حدیث ابوهریره استناد کردهاند که گفته است: «پیامبر برایمان نماز ظهر یا عصر میخواند (بعد از دو رکعت) سلام داد، یکی از یاران او بنام «ذوالیدین» گفت: آیا نماز کوتاه شده یا فراموش کردی ای رسول خدا؟ پیامبرصفرمود: «لم تقصر ولم أنس»«نه کوتاه شده و نه فراموش کردهام». او گفت: بنابر این فراموش کردی ای رسول خدا. پیامبرصفرمود: «أحق ما یقول ذو الیدین؟»«آیا ذوالیدین راست میگوید؟»، گفتند: آری، پس پیامبرصدو رکعت دیگر گزارد و پیش از سلام دادن، دوبار سجده (سهو) بـرد». به روایت مسلم و بخاری.
مالکیه سخن گفتن بمنظور اصلاح نماز را جایز میدانند بشرط اینکه عرفاً سخن گفتن فراوان به حساب نیاید و با گفتن سبحان الله مقصود حاصل نشود. اوزاعی گفته است: اگر کسی به عمد بمنظور اصلاح نماز سخن گفت، نمازش باطل نمیشود. و گفته است: درباره کسی که نماز عصر را میخواند و قرائت را بصورت آشکارا انجام میداد و یکی از پشت سرش به وی گفت: این نماز عصر است، نماز او باطل نمیشود.
۴- عـمل کثیر و کار زیاد به عمد:
علماء در بیان ضابطه قلت و کثرت و اینکه چه عملی اندک و چه عملی فراوان محسوب میگردد، اختلاف کردهاند. بعضی گفتهاند: عمل کثیر آنست که اگر کسی او را از دور در حال انجام آن عمل دید، یقین حاصل کند که او در نماز نیست، و غیر از آن عمل اندک محسوب میشود. و برخی گفتهاند: عمل کثیر آنست که بیننده، گمان کند انجام دهنده آن در نماز نیست. نووی گفته است: کاری که از جنس اعمال نماز نیست اگر فراوان باشد بدون خلاف موجب بطلان نماز است و اگر اندک باشد بدون خلاف نماز را باطل نمیکند. و اینست ضابطه. سپس در بیان ضابطه قلیل و کثیر اختلاف کردهاند و چهار نظر اظهار شده که او نظر گروه چهارم را انتخاب کرده و گفته است: صحیح مشهور آنست و مصنف و جمهور فقهاء نیز آن را قبول کردهاند که ضابطه عرف و عادت مردم است. بنابر این اعمال اندک مانند جواب دادن سلام با اشاره و کندن کفش و برداشتن عمامه و نهادن آن و پوشیدن لباس سبک و در آوردن آن و برداشتن بچه کوچک و نهادن آن، و از خود راندن کسی که از جلو تو عبور میکند و پاک کردن آب دهن با جامه و امثال آن، اشکال ندارد. و اما آنچه که مردم آن را کثیر و فراوان بحساب میآورند، مانند گامهای پشت سر هم و کارهای پی در پی، نماز را باطل میکند. سپس نووی ادامه داده و گفته است: اصحاب اتفاق نظر دارند، بر اینکه اعمال کثیر هم و قتی موجب ابطال نماز است که متوالی و پشت سر هـم باشند. و لی اگر متوالی نباشد بدون خلاف برای نماز زیانی ندارند. مانند کسی که ابتدا یک گام برمیدارد، سپس مدتی سکوت میکند، سپس گام دیگر برمیدارد، یا اول دو گام برمیدارد، سپس مدتی توقف میکند آنگاه دو گام دیگر برمیدارد، چون گفتیم که دو گام زیان ندارد، اگر این عمل چند بار پیش آید، زیان ندارد، حتی اگر به یکصد بار یا بیشتر هم برسد، بدون خلاف زیان ندارد و گفته است: حرکات خفیف مانند حرکت انگشتان در تسبیح یا خاراندن اندام یا بستن گرهی، یا باز کردن آن، بنا بقول صحیح مشهور موجب بطلان نماز نمیگردند، حتی اگر هم متوالی باشند، و لی این عمل مکروه است. امام شافعی فرموده است اگر نمازگزار آیات را با بند انگشتانش بشمارد نمازش باطل نمیشود و لی ترک آن بهتر است. ا. هـ.
۵- ترک رکن یا شرطی از ارکان و شرایط نـماز به عمد و بدون عذر:
زیرا مسلم و بخاری روایت کردهاند، پیامبرصعربی را دید که نمازش را بدرستی نمیخواند، فرمود: «ارجع فصل فإنك لم تصل»که قبلا نیز گذشت. ابن رشد گفته است: باتفاق اگر کسی بدون و ضو و طهارت نماز خوانده بود، بایستی آن را اعاده کند. خواه از روی عمد یا از روی نسیان باشد. و همچنین اگر کسی به جهت غیر قبله نماز خواند خواه عمدی یا سهواً باشد باید آن را اعاده کند. خلاصه هر کس یکی از شرایط صحت نماز را ترک کند، باید آن را اعاده کند .
۶- تبسـم و خنده در نماز:
ابن المنذر گفته است باجماع نماز با خنده باطل میشود. نووی گفته: این در حالی است که دو حرف برزبانش ظاهر شود. بیشتر علماء گفتهاند که تبسم اشکال ندارد. اگر خنده بر کسی آنچنان غلبه کندکه قادر به دفع آن نباشد اگر اندک باشد، نماز را باطل نمیکند، و لی اگر خنده در این حالت فراوان باشد، موجب بطلان نماز است. ضابطه اندک بودن و فراوان بودن عرف است.
باتفاق علما قضای نماز برای کسی که فراموش کرده یـا خوابش برده باشد، و اجب است، زیرا قبلا از قول پیامبرصنقلکردیم که: «إنه لیس فی النوم تفریط إنما التفریط فی الیقظة، فإذا نسى أحد صلاة أو نام عنها فلیصلها إذا ذكرها»«در خواب کوتاهی و اهمال نیست، بیگمان کوتاهی و اهمال در بیداری است، پس هرگاه کسی نمازی را فراموش کرد یا اینکه خوابش برده بود، هر و قت بیادش آمد و یا بیدار شد آن را قضا کند». کسی که در حالت اغماء و بیهوشی افتد، بر وی قضای نماز نیست مگر اینکه و قتی بخود آید که فرصت گرفتن و ضو و داخل شدن در نماز بـاقی باشد.
عبدالرزاق از نافع روایت کرده است که: ابن عمر شکوه نمود از اینکه موقتا عقل خود را از دست داد (بحالت اغماء در آمد) تا اینکه نماز را ترک کرد، سپس بهوش آمد و آن نماز را که و قتش گذشته بود بجای نیاورد. ابن جریج از ابن اوطاس و او از پدرش روایت کرده است که: اگر بیماری بحال اغماء افتاد، سپس بخود آمد، نماز را اعاده نمیکند. معمر گفته است: درباره کسی که بحال اغماء میافتد از «زهری» پرسیدم، او گفت: نماز را قضاء نمیکند. حماد ابن سلمه از یونـس بن عبید و او از حسن بصری و محمد بن سیرین روایت کردهاند که آن دو نفر گفتهاند: کسی که بحال اغماء بیفتد چون بحال خود آید، آن نماز را که در حال اغماء فوت شده، اعاده نمیکند.
و اما اگر کسی به عمد نماز را ترک کرد، بنا به مذهب جمهور او گناهکار است و قضای آن بر وی و اجب است. و لی ابن تیمیه گفته است: اگر کسی به عمد نماز را ترک کند، قضای آن نماز، برای او یک عمل شرعی و صحیح نیست، بلکه باید با نمازهای سنت آن را جبران کند. ابن حزم این مساله را بنحو شایسته و به تفصیل بررسی کرده که ما خلاصه آن را در اینجا ذکر میکنیم: او گفته است: اگر کسی عمدا نماز را ترک کند، تا اینکه و قتش میگذرد، او هرگز نمیتواند آن نماز را قضا کند، او باید کارهای خیر فراوان و نمازهای سنت فراوان انجام دهد، تا کفه ترازوی اعمال خیر و ی، در روز قیامت سنگینتر گردد و از این عمل خویش به درگاه خدای بزرگ استغفار و توبه نماید. ابوحنیفه و مالک و شافعی گفتهاند: باید بعد از گذشتن و قت، آن را قضا کند تا جائیکه مالک و ابوحنیفه گفتهاند: کسی که عمداً نمازی یا نمازهایی را فوت کرده است، باید پیش از نمازی که و قتش فرا رسیده است، آنها را قضا کند، این در صورتی است که نمازهای ترک شده پنج تا یا کمتر باشند، خواه و قت نماز حاضر بگذرد یا خیر، و لی اگر آن نمازها بیش از پنج تا باشد، نخست نماز حاضر را میخواند و بعد از آن نمازهای قضا را. ابن حزم میگوید: دلیل صحت قـول ما: (نمازهایی که عمداً ترک شدهاند قضاء ندارند). این آیات است: ﴿فَوَیۡلٞ لِّلۡمُصَلِّینَ٤ ٱلَّذِینَ هُمۡ عَن صَلَاتِهِمۡ سَاهُونَ٥﴾[الماعون: ۴-۵]. «وای برکسانی که از نماز غفلت میورزند و آن را ترک میکنند».﴿۞فَخَلَفَ مِنۢ بَعۡدِهِمۡ خَلۡفٌ أَضَاعُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَٱتَّبَعُواْ ٱلشَّهَوَٰتِۖ فَسَوۡفَ یَلۡقَوۡنَ غَیًّا٥٩﴾[مریم: ۵۹]. «بعد از آنان کسانی آمدند که ناخلف بودند و نماز را ضایع کردند و از آرزوهای نفسانی خویش پیروی نمودند بنابر این بگمراهـی و هلاک دچار میشوند».اگر کسی به عمد نماز را ترک میکند، میتوانست بعد از گذشتن و قت، آن را جبران کند، و عده عذاب «ویل» و «هلاک و خسران» در این آیات به وی داده نمیشد. همانگونه کسی که نماز را تا آخر و قت نمیخواند و لی چون در آخر و قت میتواند، آن را بخواند، تهدید به «ویل» و «دچار شدن به گمراهی» نشـده است. گذشته از این، خداوند، برای هر نماز فرصتی، اول و آخر و قت را معین فرموده است که از و قت معین شروع و در و قت مشخص پایان میپذیرد. بنابر این فرق نمیکند، که کسی آن را پیش از و قت بخواند یا بعد از و قت بخواند، در هردو و قت نماز صحیح نیست چون هر دو، در غیر و قت معین و اقع شدهاند. و در اینجا هیچکدام بر دیگری قیاس نشده، بلکه در هردو صورت از حدود و مقررات خداوند تجاوز شده است، و خداوند میفرماید: ﴿وَمَن یَتَعَدَّ حُدُودَ ٱللَّهِ فَقَدۡ ظَلَمَ نَفۡسَهُۥ﴾[الطلاق: ۱]. «هر کس که از حدود و مقررات خداوند تجاوز کند، به خویشتن ستم میکند».و بعلاوه قضا کردن نماز، یک و جوب شرعی است و و جوب شرعی جز از جانب خدا و به زبان پیامبرصجایز نیست. کسانی که قضای نمازی را که عمداً ترک شده است و اجب میدانند، ما از آنان سوال میکنیم که: آیا آن نماز قضاء همان نمازی است که خداوند بدان دستور داده است یا غیر آن است؟ اگر میگویند: این نماز، همان نماز است، ما در جواب میگوییم: بنابر این،کسی که به عمد نماز را ترک کرده است، گناهکار نیست، چون کاری را انجام داده است که خداوند بدان امر فرموده است، در این صورت گناهی و ملامتی نیست بر کسی که به عمد نماز را ترک میکند، تا اینکه و قتش بگذرد، گمان نکنم که هیچ مسلمانی، چنین سخنی بگوید و اگر بگویند: این نمازی که قـضاء میشود، همان نمازی نیست که خداوند بدان دستور داده است. مـا در جواب میگوئیم: راست میگوئید، و این حرف برای بطلان ادعای شما کافی است به چیزی امر کردهاید، که خداوند.، بدان امر نکرده است. سپس از آنان سوال میکنیم: آیا کسی که به عمد نماز را بعد از فرا رسیدن و قت ترک میکند، طاعت است یا معصیت؟ اگر میگویند: این عمل طاعت است، بطور یقین یا اجماع همه مسلمانان مخالفت کردهاند، چون با جماع همه مسلمین، این عمل طاعت نیست و خلاف قرآن و سنن ثابت نبوی است. و اگر میگویند: معصیت است. میگوئیم:. راست میگوئید. و معصیت جایگزین طاعت نمیشود. علاوه بر ایـن، خداوند بزبان پیامبرصاوقات نماز را معین کرده است، و برای هر نمازی اول و قت تعیین شده است که پیش از آن و قت، و قت ادای آن نماز نیست. و همچنین برای هر نمازی آخر و قتی تعیین شده است که بعد از آن، و قت ادای آن نیست. و این مطلبی است که هیچکس از امت اسلامی، در آن اختلاف ندارد. اگر بعد از گذشتن و قت، انجام آن بصورت «ادا» جایز باشد، پیامبرصآخر و قت برای نمازهای فرض معین نمیفرمود و آخر و قت معنی نمیداشت و حاشا لله که پیامبرصسخن بیهوده گوید. باز هم میگوئیم: بیگمان هر عملی که به و قت معین معلق و مقید گردد، در غیر آن و قت صحیح نیست، اگر در غیر آن و قت صحیح باشد، بدیهی است که دیگر آن و قت، و قت آن عمل نیست. سپس ابن حزم بعد از اطاله سخن میگوید: اگر کسی به عمد نماز را ترک میکند تا اینکه و قت آن میگذرد، قضای آن و اجب میبود، خدا و پیامبرصاز بیان آن غفلت نمیکردند و آن را فراموش نمینمودند و با عدم بیان آن، ما را به رنج نمیانداختند. ﴿وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِیّٗا٦٤﴾[مریم: ۶۴]. «ای محمد خدای تو هیچ چیز را فراموش نمیکند».و هر عمل شرعی و عبادی که قرآن و سنت بدان ناطق نباشد، باطل و غیر صحیح است. در حدیث صحیح آمده است: «من فاتته صلاة العصر فكأنما وتر أهله وماله» «کسی که نماز عصر را، فوت کند و از دست بدهد گوئی که خانواده و دارائیش را از دست داده است». پیداست که فوت برای چیزی بکار میرود، که نتوان آن را جبران کرد. چون اگر چیزی قابل جبران و جبران آن ممکن باشد، فوت نشده است. همانگونه که اگر نمازی فراموش شود، قابل جبران است و فوت نشده است. تمام امت اسلامی اجماع دارد بر اینکه اگر و قت نمازی گذشت و تمام شد، آن نماز فوت شده است، چنانچه قضا و جبران آن ممکن میبود، استعمال فوت برای آن صحیح نبود و حال آنکه آن را نماز فوت شده میگویند. بنابر این هرگز قضای آن درست نیست. از جمله کسانی که چون رای ما رای دادهاند، اشخاص زیر را میتوان نام برد: عمر بن الخطاب و فرزندش عبدالله و سعد بن ابی و قاص و سلمان فارسی و ابن مسعود و قاسم بن محمد بن ابیبکر و بدیل عقیلی و محمد بن سیرین و مطرف بن عبدالله و عمر بن عبدالعزیز و دیگران. سپس ادامه میدهد و میگوید: برای کسی که مورد خطاب نماز قرار گرفته است، خداوند برای تاخیر آن از و قت معین هیچگونه عذری جایز ندانسته است، نه در حال جنگ و پیکار و نه در حال خوف و شدت بیماری و مسافرت، که میفرماید: ﴿كُنتَ فِیهِمۡ فَأَقَمۡتَ لَهُمُ ٱلصَّلَوٰةَ فَلۡتَقُمۡ طَآئِفَةٞ مِّنۡهُم﴾[النساء: ۱۰۲]. (درباره نماز خوف است:) = «هرگاه تو در میانشان بودی و برای آنان نماز بپا داشتی،گروهی از آنان با تو نماز بخوانند... »و ﴿فَإِنۡ خِفۡتُمۡ فَرِجَالًا أَوۡ رُكۡبَانٗاۖ﴾[البقرة: ۲۳۹]. «اگر خوف داشتید نماز را پیاده یا سواره بخوانید...»حتی خداوند تاخیر نماز را از و قت معین، برای بیمار و خیـم الحال نیز روا نداشته است، بلکه دستور داده که اگر ایستاده نتوانست نماز بخواند، نشسته آن را بخواند و اگر نشسته نتوانست، بر پهلو بخواند و اگر آب نداشت تیمم کند و اگر خاک را پیدا نکرد، بدون تیمم نماز را بخواند. پس چگونه اجازه میدهند کسی که به عمد نماز را، ترک میکند تا اینکه و قت آن بگذرد، سپس به وی امر میکنند که بعد از گذشتن و قت، آن را بخواند و به وی میگویند که این نماز، برایش کفایت میکند، در حالیکه نه در قرآن و نه در حدیث (صحیح یا غیر صحیح) و نه در اقوال اصحاب و نه در قیاس چنین چیزی وجود دارد. اما اینکه میگوئیم: اگر کسی به عمد نماز را ترک کرد تا اینکه و قتش میگذرد، باید توبه و استغفار کند و اعمال خیر و نمازهای سنت را فراوان انجام دهد، نظرمان بدین آیات است: ﴿۞فَخَلَفَ مِنۢ بَعۡدِهِمۡ خَلۡفٌ أَضَاعُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَٱتَّبَعُواْ ٱلشَّهَوَٰتِۖ فَسَوۡفَ یَلۡقَوۡنَ غَیًّا٥٩ إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ یَدۡخُلُونَ ٱلۡجَنَّةَ وَلَا یُظۡلَمُونَ شَیۡٔٗا٦٠﴾[مریم: ۵۹-۶۰]. «آنان فرزندان ناشایسته از پس خود بجای گذاشتند، که نماز را ضایع کردند و از آرزوهای نفسانی پیروی نمودند، آنان هلاک و گمراه خواهند شد، مگر کسانی که توبه کنند، و ایمان بیاورند و کارهای شایسته انجام دهند، اینگونه افراد صالح به بهشت میروند و هیچگونه ستمی بر آنان نمیرود و اعمال شایسته آنان ضایع نمیگردد».﴿وَٱلَّذِینَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَكَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِم﴾[آل عمران: ۱۳۵]. «کسانی که هرگاه کار ناشایست و زشتی را انجام دادند یابه خود ستم نمودند، بیاد خداوند میافتند پس برای گناهان خود آمرزش میطلبند».و ﴿فَمَن یَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٍ خَیۡرٗا یَرَهُۥ٧ وَمَن یَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٖ شَرّٗا یَرَهُۥ٨﴾[الزلزلة: ۷-۸]. «هر کس باندازه یک ذره کردار خیر انجام دهد، پاداش آن را میبیند و هر کس باندازه یک ذره کردار ناشایست انجام دهد بادافره آن را میبیند».﴿وَنَضَعُ ٱلۡمَوَٰزِینَ ٱلۡقِسۡطَ لِیَوۡمِ ٱلۡقِیَٰمَةِ فَلَا تُظۡلَمُ نَفۡسٞ شَیۡٔٗا﴾[الأنبیاء: ۴۷]. «ما میزانهای عدالت را برای روز قیامت میگذاریم، بنابر این به هیچکس ستمی نمیشود».و همه اتفاق دارند و در همه نصوص نیز آمده است که نماز سنت خیر و نیکی است و قدر و ارزش آن را، خداوند میداند و نماز فرض نیز خیر و نیکی است و ارزش و قدر آن نزد خداست. بنابراین باید عمل خیر را، با عمل خیر، جبران نمود و آنقدر آن را تکرار نمود، تا عمل خیر از دست رفته، جبران گردد و بیش از مقدار آن باشد و خداوند خود فرموده است که عمل هیچ کس را ضایع نمیکند و حسنات سیئات را، از بین میبرند و خنثی میکنند.
اگر کسی بعذر بیماری و امثال آن نتوانست نماز فرض را، ایستاده بخواند، جایز است که نشسته آن را بخواند، و اگر نشسته نیز نتوانست آن را بخواند، بر پهلو خوابیده و آن را بخواند و با اشاره رکوع و سجود را بجای آورد و برای سجده بیشتر از رکوع خم شود، چون خداوند فرموده است: ﴿فَإِذَا قَضَیۡتُمُ ٱلصَّلَوٰةَ فَٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ قِیَٰمٗا وَقُعُودٗا وَعَلَىٰ جُنُوبِكُم﴾[النساء: ۱۰۳]. «در همه احوال بر ذکر خداوند مداومت داشته باشید، ایستاده و نشسته و بر پهلو خوابیده... ».از عمران بن حصین روایت است که گفته است: من به بیماری بواسیر مبتلا بودم، درباره نماز از پیامبرصسوال کردم، فرمود: «صل قائما فإن لم تستطع فقاعدا، فإن لم تستطع فعلى جنبك»به روایت همه محدثین جز مسلم. و نسائی بدان افزوده است: «فإن لم تستطع فمستلقیا»﴿لَا یُكَلِّفُ ٱللَّهُ نَفۡسًا إِلَّا وُسۡعَهَاۚ﴾[البقرة: ۲۸۶]. «ایستاده نماز بخوان، چون نتوانستی نشسته بخوان، چون نتوانستی بر پهلو بخوان، چون نتوانستی بر پشت خوابیده، بخوان، خداوند بقدر و سع و توانایی هرکس وی را مکلف میسازد».از جابر روایت است که: پیامبرصاز یک بیماری عیادت میکرد و دید که او بر روی بالشی نماز میخواند، پیامبرصبالش را دور انداخت و فرمود: «صل على الارض إن استطعت، وإلا فأومئ إیماء واجعل سجودك أخفض من ركوعك»«بر روی زمین (نشسته) اگر میتوانی نماز بخوان در غیر آنصورت با ایماء و اشاره، نماز بخوان، که برای سجده، بیشتر از رکوع خم شو». (بیهقی آن را روایت کرده و ابوحاتم و قف آن را تصحیح کرده است. آنچه که معیار عدم استطاعت میباشد، عبارت است از مشقت یا ترس و نگرانی و زیاد شدن بیماری یا دیر خوب شدن آن یا نگرانی از سرگیجه. اگر کسی نتوانست ایستاده نماز بخواند، چهار زانو نشسته و آن را بخواند. از حضرت عایشه روایت است که: «پیامبرصرا دیده است که چهار زانو نشسته و نماز میخواند». به روایت نسائی و به تصحیح حکم. و میتواند بمانند نشستن برای تشهد نیز، بنشیند. اگر کسی نتوانست ایستاده یا نشسته نماز بخواند، بر پهلوی راست خوابیده و آن را بخواند، و اگر نتوانست، بر پشت بخوابد و بقدر امکان پاهایش را به طرف قبله دراز بکشد. ابن المنذر این کیفیت را انتخاب کرده است. و حدیث ضعیفی در این باره آمده است: علی بن ابیطالب از پیامبرصروایت کرده است که: «یصلی المریض قائما إن استطاع، فإن لم یستطع صلى قاعدا، فإن لم یستطع أن یسجد أومأ برأسه وجعل سجوده أخفض من ركوعه، فإن لم یستطع أن یصلی قاعدا صلى على جنبه الایمن مستقبل القبلة، فإن لم یستطع أن یصلی على جنبه الایمن صلى مستلقیا رجلاه مما یلی القبلة» «بیمار اگر بتواند، ایستاده نماز میخواند، اگر ایستاده نتوانست، نشسته نماز میخواند، اگر نتوانست، به سجده برود، با اشاره سر، سجده میکند و برای سجده، بیش از رکوع سر خود را خم میکند اگر نشسته، نتوانست نماز بخواند، بر پهلوی راست خوابیده و رو به قبله، نمازش را میخواند، اگر نتوانست بر پهلوی راست نماز بخواند، بر پشت دراز کشیده و نمازش را بخواند، در حالیکه پاهایش به طرف قبله باشد». دارقطنی آن را روایت کرده است. گروهی گفتهاند، هر طور که بتواند، نمازش را میخواند. از ظاهر احادیث بر میآید که اگر بیمار بر پشت خوابیده، نتواند،. با اشاره سر نماز بخواند، دیگر چیزی بر وی و اجب نیست.
باتفاق علماء نماز خوف مشروع و از نظر شرع روا است . چون خداوند فرموده است: ﴿وَإِذَا كُنتَ فِیهِمۡ فَأَقَمۡتَ لَهُمُ ٱلصَّلَوٰةَ فَلۡتَقُمۡ طَآئِفَةٞ مِّنۡهُم مَّعَكَ وَلۡیَأۡخُذُوٓاْ أَسۡلِحَتَهُمۡۖ فَإِذَا سَجَدُواْ فَلۡیَكُونُواْ مِن وَرَآئِكُمۡ وَلۡتَأۡتِ طَآئِفَةٌ أُخۡرَىٰ لَمۡ یُصَلُّواْ فَلۡیُصَلُّواْ مَعَكَ وَلۡیَأۡخُذُواْ حِذۡرَهُمۡ وَأَسۡلِحَتَهُمۡۗ وَدَّ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ لَوۡ تَغۡفُلُونَ عَنۡ أَسۡلِحَتِكُمۡ وَأَمۡتِعَتِكُمۡ فَیَمِیلُونَ عَلَیۡكُم مَّیۡلَةٗ وَٰحِدَةٗۚ وَلَا جُنَاحَ عَلَیۡكُمۡ إِن كَانَ بِكُمۡ أَذٗى مِّن مَّطَرٍ أَوۡ كُنتُم مَّرۡضَىٰٓ أَن تَضَعُوٓاْ أَسۡلِحَتَكُمۡۖ وَخُذُواْ حِذۡرَكُمۡۗ إِنَّ ٱللَّهَ أَعَدَّ لِلۡكَٰفِرِینَ عَذَابٗا مُّهِینٗا١٠٢﴾[النساء: ۱۰۲]. «هرگاه خواستی برای سپاهیانت و یارانت نماز خوف بخوانی، آنان را به دو دسته و گروه تقسیم کن، که گروهی با تو نماز بخواند و گروهی دیگر مراقب و مواظب دشمن باشد. و آنان که با تو نماز میخوانند، در هنگام نماز اسلحه را با خود حمل کرده تا هر لحظه آمادگی رو یارویی با دشمن را داشته باشند. هر گاه آن گروه که با تو نماز میخوانند با تو به سجده رفتند، آن گروه دیگر که در پشت سر شما هستند نگهبانی بدهند تا اینکه گروه اول نیمه نمازشان را با تو بپایان میرسانند و نیمه دیگر را خـودشان میخوانند و سلام میدهند و آنوقت آنان به نگهـبانی میپردازند، درحـالیکه تو هنوز رکعت سوم هستی، سپس آن گروه دیگر به تو اقتدا میکنند و بقیه نماز خود را با تو میخوانند و پس از اینکه تو سلام دادی آنان نماز خود را تکمیل میکنند. بنابر این هردو دسته از پاداش و فضیلت نماز جماعت بهره بردهاند. کافران دوست دارند که شما از اسلحه و کالاهای خودتان، غفلت کنید و یکباره به شما حمله کنند. بر شما گناهی و حرجی نیست، که اگر از باران، در رنج بودید یا بیمار بودید، اسلحهتان را به زمین بگذارید، و احتیاط لازم را بکار ببرید و آمادگی کامل داشته باشید، بیگمان خداوند برای کافران عذاب خوار کننده و رسوا کنندهای، مهیا کرده است».
امام احمد گفته است: درباره نماز خوف شش یا هفت حدیث نقل شده است که انسان به هر یک از آنها عمل کند جایز است. ابن القیـم گفته است: از این احادیث شش صفت یا صورت برای نماز خوف استنباط میگردد که بعضی آنها را به بیشتر از شش افزایش دادهاند. بهرحال بر حسب اختلاف راویان آن صفات را به هفده تا نیز رساندهاند. و لی ممکن است که افعال پیامبرص، با هم تداخل داشته باشد و این کثرت از اختلاف راویان ناشی شده است. بقول حافظ ابن الحجر صورتها و و جوه زیر مورد اعتماد است:
۱- دشمن در غیر جهت قبله قرار گرفته و امام بخواهد نماز دو رکعتی بگزارد، در اینصورت امام با یک گروه، یک رکعت میخواند، سپس امام انتظار میکشد، تا خودشان رکعت دوم را بخوانند و سلام بدهند و بروند روبروی دشمنان قرار گیرند. آنگاه گروه دوم میآیند و با امام رکعت دوم را میخوانند، امام انتظار میکشد تا آنان خودشان رکعت دیگر نماز را تنها به پایان برسانند، آنوقت امام سلام میدهد و آنان به تبعیت از وی سلام میدهند. صالح بن خوات از سهل بن ابی خیثمه روایت کرده است که گروهی با پیامبرصصف کشیدند و گروهی در برابر دشمن مواظب و مراقب بودند، که پیامبرصبا آن گروه یک رکعت خواند و خود ایستاد و آن گروه یک رکعت را بدون امام بپایان رساندند و در برابر دشمن به نگهبانی پرداختند و گروه دوم آمدند و پیامبر صرکعت دوم را با آنان خواند و بحالت نشسته انتظار کشید، تا گروه دوم خود تنها رکعت دوم خود را بخوانند، آنوقت پیامبرصسلام داد و آنان نیز به تبعیت از وی سلام دادند. گروه محدثین بجز ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
۲- دشمن در غیر جهت قبله و اقع شده، که امام با دستهای از سپاهیان، یک رکعت را میخواند، در حالیکه دسته دیگر روبروی دشمن ایستادهاند، سپس آن دسته که یک رکعت نماز را با امام خوانده است در برابر دشمن قرار میگیرد و گروه دوم میآید و با امام یک رکعت میخواند، سپس هر گروه، برای خود تنها و بدون امام یک رکعت را میخوانند.
از ابن عمر روایت است که گفته: پیامبرصبا یک گروه یک رکعت خوانده و گروه دیگر روبروی دشمن قرار داشت. سپس آن گروه بجای گروه دوم در برابر دشمن قرار گرفت و گروه دوم آمدند و با پیامبرصیک رکعت نماز خواندند و پیامبرصسلام داد، و هر گروه برای خود یک رکعت جداگانه خواند. احمد و شیخین آن را روایت کردهاند.
از این حدیث چنین بر میآید که گروه دوم بعد از سلام دادن امام، رکعت دوم خود را میخوانند و دو رکعتشان متصل بهم است. و لی گروه اول رکعت دوم خود را و قتی میخوانند که گروه دوم نماز خود را بپایان برده و به مقابله دشمن برگشته باشند. ابن مسعود افزوده که: سپس پیامبرصسلام داد و گروه دوم برخاستند و خودشان یک رکعت نماز خواندند و سلام دادند.
۳- اینکه امام با هرگروه دو رکعت نماز بخـواند، که دو رکعت اولی برای امام فرض و دو رکعت دیگر سنت محسوب میشود. و اقتدای کسی که نماز فرض میخواند به امامی که نماز سنت میخواند جایز است. از جابر روایت شده که:
پیامبرصبا گروهی از یارانش دو رکعت خواند و با گروه دیگر نیز دو رکعت خواند، سپس سلام داد. به روایت شافعی و نسائی. و در روایتی از احمد و ابوداود و نسائی آمده که: پیامبرصبرایمان نماز خوف خواند که با بعضی از یاران، دو رکعت خواند و سلام داد، سپس این دسته کنار کشیدند و دسته دوم آمدند و در جای آنان قرار گرفتند و پیامبرصبا آنان نیز دو رکعت گزارد، سپس سلام داد که پیامبرصچهار رکعت و هر گروه دو رکعت خواندند و در روایت احمد و شیخین از او آمده است که: ما در «ذات الرقاع» در خدمت پیامبرصبودیـم که و قت نماز فرا رسید، پیامبرصبا گروهی دو رکعت خواند، سپس آنان کنار کشیدند و با گروه دوم نیز دو رکعت خواند. بنابر این پیامبرصچهار رکعت خواند و یاران وی دو رکعت خواندند.
۴- دشمن در جهت قبله قرار دارد که امام با هردو گروه مشترکاً نماز میگزارد؛ در این حال همگی مواظب و مراقب دشمن هستند و در همه ارکان نماز از امام پیروی میکنند تا اینکه و قت سجده فرا میرسد، که گروهی با امام به سجده میروند و گروه دیگر انتظار میکشند، تا گروه اول از سجده فارغ میگردند، آنوقت گروه دوم به سجده میروند. و قتی که رکعت اول تمام شد، گروهی که در صف اول قرار داشتند بجای گروه صف بعدی، میروند و صف بعدی بجای صف اول میآیند و گروهها جایشان را عوض میکنند.
از جابر روایت است که: «من شاهد و حاضر نماز خوف با پیامبرصبودم که او ما را در پشت سر خود در دو صف قرار داد، در حالیکه دشمن بین ما و قبله، حایل شده بود، پیامبرصتکبیر گفت و ما نیز همگی تکبیر گفتیم؛ سپس او به رکوع رفت و ما نیز به رکوع رفتیم، سپس او از رکوع برخاست و ما نیز برخاستیم، سپس او بـه سجده رفت و صف اول نیز همراه او به سجده رفت و صف دوم در برابر دشمن ایستاد،: چون پیامبرصو صف اول سجده را بجای آوردند، آنگاه صف دوم به سجده رفتند و برخاستند. سپس صف موخر پیش افتاد بجای صف مقدم قرار گرفت، و صف مقدم بجای صف موخر قرار گرفت. سپس پیامبرص(در رکعت دوم) به رکوع رفت و ما نیز به رکوع رفتیم، سپس او برخاست و ما نیز برخاستیم، سپس پیامبرصبه سجده رفت و صف نزدیک به وی که در رکعت اول با وی به سجده نرفته بود، به سجده رفتند و صف دوم در برابر دشمن ایستاد، چون پیامبر و صف بعد از او سجده را انجام دادند، آنگاه صف دوم نیز به سجده رفتند، سپس پیامبرصسلام داد و ما نیز همگی سلام دادیم». به روایت احمد و مسلم و نسائی و ابن ماجه و بیهقی.
۵- هر دو گروه با امام داخل نماز میشوند. سپس یک گروه در برابر دشمن میایستند و گروه دیگر همراه امام یک رکعت میخوانند. سپس آنان میروند و در برابر دشمن قرار میگیرند، سپس آن گروه دیگر میآیند و برای خود یک رکعت میخوانند در حالیکه امام ایستاده است، سپس رکعت دوم را با امام مـیخوانند سپس در حالیکه امام و این گروه برای تشهد نشستهاند، آن گروه که در برابر دشمن ایستاده بودند، میآیند و برای خود رکعت دوم را میخوانند و در تشهد به امام و آن گروه نشسته، ملحق میشوند، سپس امام سلام میدهد و هردو گروه نیز به پیروی از او سلام میدهند.
از ابوهریره روایت است که: «در سال جنگ «نجد» همراه پیامبرصنماز خوف خواندم، که خواست نماز عصر را بخواند، گروهی همراه او به نماز ایستادند، و گروه دیگر، روبروی دشمن ایستادند که پشتشان به قبله بود. پیامبرصتکبیر گفت و هردو گروه، با وی تکبیر گفتند. سپس پیامبرص، همراه آن گروه، که با وی بودند، یک رکعت خواندند و به رکوع و سجود رفتند، در حالیکه هنوز آن گروه دیگر، در برابر دشمن ایستاده بودند. سپس پیامبرصاز سجده برخاست و آن گروه، نیز برخاستند و رفتند و در برابر دشمن ایستادند و آن گروه که در برابر دشمن بودند، آمدند و خودشان یک رکعت خواندند و به رکوع و سجود رفتند در حالیکه پیامبرصهنوز به رکعت دوم ایستاده بود. سپس آنان از سجده برخاستند و رکعت دوم را همراه پیامبرصخواندند، و با وی به رکوع و سجود رفتند و برای تشهد نشستند، آنوقت آن گروه که روبروی دشمن بودند، آمدند و رکعت دوم را خودشان خواندند و در تشهد به پیامبرصو آن گروه دیگر ملحق شدند. سپس پیامبرصسلام داد و هردو گروه، نیز سلام دادند. بنابر این پیامبرصدو رکعت خواند، و هردو گروه نیز دو رکعت خواندند». احمد و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند.
۶- بدینگونه که هر گروه تنها یک رکعت با امام میخواند که امام دو رکعت و هر یک از گروهها یک رکعت میخواند. از ابن عباس روایت استکه: «پیامبرصدر «ذی قرد» نماز خواند، مردم را به دو صف تقسیم کرد، یک صف را پشت سرش و صف دیگر را رو در روی دشمن قرار داد. یک رکعت را با آن دسته خواند، که پشت سرش قرار داشتند. سپس این دسته بجای دسته دیگر در برابر دشمن قرار گرفتند و آن دسته دیگر آمدند و پیامبرصبا آنان نیز یک رکعت خواند، و آن دو گروه هر یک، یک رکعت را نخواندند». به روایت نسائی و ابن حبان که آن را تصحیح نیز کرده است. باز هم از او روایت شده است که: «خداوند نماز را در غیر مسافرت چهار رکعت و در مسافرت دو رکعت و در حال خوف یک رکعت فرض کرده است». احمد و مسلم و ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند. از ثلعبه بن زهدم روایت است که: «ما همراه سعید بن العاص در طبرستان بودیم او گفت: کدامیک از شما با پیامبرصیک رکعت خوانده است؟ حذیفه گفت: من با این گروه یک رکعت خواندم و با آن گروه دیگر نیز یک رکعت خواندم و نماز را قضا نکردند». ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند.
نماز مغرب کوتاه نمیشود، و در هیچیک از احادیث روایت شده از کیفیت خواندن نماز مغرب در حال خوف سخنی نرفته است. لذا فقهاء درباره آن اختلاف کردهاند: در مذهب حنفی و مالکی: امام با گروه اول دو رکعت میخواند و با گروه دوم یک رکعت میخواند. شافعی و احمد جایز دانستهاند که امام با گروه اول یک رکعت و با گروه دوم دو رکعت بخواند. چون از حضرت علی روایت شده که چنین کرده است.
هرگاه خوف شدت یافت و صفوف جنگ طرفین بهم پیوست، هر کس بر حسب استطاعت و توانائی خویش، نماز میخواند، پیاده یا سواره، رو به قبله یا غیر قبله و به هر گونه که برایش ممکن باشد، با ایماء و اشاره رکوع و سجود را انجام میدهد، و برای سجود بیش از رکوع سرش را، پایین میآورد. ارکان و شرایطی که از انجام آنها عاجز است، ساقط میشود. ابن عمر گفته است، پیامبرصدر و صف نماز خوف فرمود: «فإن كان خوف أشد من ذلك فرجالا وركبانا»«اگر خوف شدیدتر از این حالت شد، نماز را هرگونه که توانستید بخوانید سواره و پیاده». متن حدیث در بخاری چنین است: «فإن كان خوف أشد من ذلك صلوا رجالا قیاما على أقدامهم أو ركبانا مستقبلی القبلة وغیر مستقبلیها». و در روایت مسلم آمده است که: ابن عمر گفت: «فإن كان خوف أكثر من ذلك فصل راكبا أو قائما تومئ إیماء»«اگر خوف بیش از این شدت گرفت، سواره یا ایستاده با اشاره و ایماء نماز بخوانید».
کسی که دشمن را تعقیب میکند و در پی او میرود و نگران است که ،مبادا، دشمن از دسترس او بیرون رود، میتواند با اشاره در حال راه رفتن نمازش را بخواند، حتی اگر در جهت غیر قبله راه برود. و کسی که مورد تعقیب دشمن قرار گرفته، نیز حکم تعقیب کننده را دارد و به هر کیفیت که ممکن باشد، نمازش را میخواند. و همچنین کسی که دشمن مانع رکوع و سجود او شود، یا جان یا خانواده یا مال او در معرض تهدید دشمن یا دزد یا حیوان درندهای باشد، در این صورت نیز با اشاره و به هر جهتی که ممکن باشد نماز خود را میخواند، و حکم تعقیب کننده (طالب) و تعقیب شونده (مطلوب) را دارد. عراقی گفته است: در هر فراری که مباح باشد، از جمله فرار از سیل و حریق و امثال آن اگر چاره از آن نباشد و فرار بدهکار ناتوان از پرداخت بدهی که نتواند، دلایل بیچیزی خود را، اقامه کند، در صورتیکه اگر طلبکار به وی دسترسی داشته باشد او را زندانی کند و سخن او را باور نداشته باشد و همچنین فرار از ترس قصاص در صورتیکه امیدوار باشد، که اگر مدتی غیبت کند، خشم قصاص کننده فروکش مینماید و مورد عفو قرار میگیرد، در همه این احوال، به هر کیفیت که ممکن باشد میتواند نماز خود را بخواند.
از عبدالله بن انیس روایت شده است که: پیامبرصمرا به نزد خالد بن سفیان هذلی فرستاد که در سمت عرفات بود، و به من دستور داد که «بـرو، او را بکش» و قتی که او را دیدم، و قت نماز عصر، فرا رسیده بود. پیش خود گفتم: شاید آنچه که در بین من و او میگذرد، موجب تاخیر نماز باشد، من به سوی او روان شدم و با اشاره نماز میخواندم، چون به وی نزدیک شدم، گفت: تو گیستی؟ گفتم: مردی از عربها، شنیدهام که بر علیه این مرد (پیامبرص) مردم را تجهیز میکنی، بدین منظور پیش تو آمدهام. او گفت: من در صدد این کار هستم. من مدتی با او راه رفتم تا اینکه فرصت بدست آوردم و با شمشیر خود بر وی جهیدم و او را کشتم». به روایت احمد و ابوداود. و حافظ اسناد آن را نیکو دانسته است.
۱- کوتاه کردن نمازهای چهار رکعتی:
خداوند میفرماید: ﴿وَإِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَلَیۡسَ عَلَیۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن یَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِینَ كَفَرُوٓاْۚ﴾[النساء: ۱۰۱]. «هرگاه به سفر رفتید، بر شما گناهی نیست که نمازهای چهار رکعتی را کوتاه کنید (آنها را دو رکعتی بخوانید) اگر خوف داشتید، که کافران شما را با کشتن یا زخم کردن و امثال آن، اذیت و آزار کنند».برای کوتاه کردن نماز و شکسته خواندن آن در «خوف» بودن شرط نیست پس بدون خوف نیز نمازهای چهار رکعتی شکسته خوانده میشوند. از یعلی بن امیه روایت شده است که گفته است: من به عمر بن الخطاب گفتم: نظرت درباره کوتاه کردن نمازهای چهار رکعتی چیست و حال آنکه میفرماید: ﴿إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن یَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِینَ كَفَرُوٓاْۚ إِنَّ ٱلۡكَٰفِرِینَ كَانُواْ لَكُمۡ عَدُوّٗا مُّبِینٗا١٠١﴾[النساء: ۱۰۱]. و امروز این خوف از بین رفته است؟ حضرت عمر فرمود: من نیز همچون شما از این کار تعجب میکردم و آن را با پیامبرصدر میان مینهادم. فرمود: «صدقة تصدق الله بها علیكم فاقبلوا صدقته» «این تخفیف دو رکعتی صدقهای است که خداوند با شما کرده است، آن را بپذیرید». به روایت گروه محدثین.
ابن جریر از ابومنیب الجرشی نقل کرده است که: از ابن عمر سوال شد درباره: ﴿وَإِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ﴾[النساء: ۱۰۱]. چه میگویید؟ حالا که ما در حال ایمنی هستیم آیا میتوانیم نماز شکسته بخوانیم؟ گفت: ﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِی رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ﴾[الأحزاب: ۲۱]. «پیامبرصبرای شما بهترین اسوه و مقتدا بود».
از عایشه روایت است که گفته: «نماز در ابتدا در مکه بصورت دو رکعتی و اجب شد، چون پیامبرصبه مدینه آمد نمازهای دو رکعتی چهار رکعتی شد جز در نماز مغرب که نماز «وتر» (تاک) روز است ( که سه رکعت است) و جز نماز صبح که چون قرائت در آن طولانی بود (بصورت دو رکعتی باقی ماند)، پیامبرصچون به سفر میرفت بهمانگونه که در مکه و اجب شده بود نماز میخواند (بصورت دو رکعتی و شکسته)». به روایت احمد و بیهقی و ابن حبان و ابن خزیمه. رجال سند این حدیث موثوق به است.
ابن القیم گفته است: پیامبرصنمازهای چهار رکعتی را کوتاه کرده است (شکسته میخواند) و آنها را دو رکعتی میخواند، از و قتی که برای مسافرت بیرون میرفت تا به مدینه برمیگشت (نمازها را شکسته میخواند). و بطور قطعی الثبوت از پیامبرصروایت نشده است که در مسافرت نمازهای چهار رکعتی را بطور کامل (غیر شکسته) خوانده باشد. و هیچیک از پیشوایان فقه در آن اختلاف ندارند، اگر چه در حکم قصر و کوتاه کردن نماز اختلاف دارند. عمر بن خطاب و علی بن ابیطالب و ابن مسعود و ابن عباس و ابن عمر و جابر به قصر و کوتاه کردن نماز حکم کردهاند و مذهب حنفیه نیز چنین است .
مالکیه گفتهاند: قصر و شکسته خواندن نمازهای چهار رکعتی در مسافرت سنت موکده است و تاکید بر آن بیش از به جماعت خواندن است، اگر مسافری را نیافت که به وی اقتدا کند، نماز خود را منفردا بصورت شکسته بخواند و اقتدای وی به شخص مقیم (غیر مسافر) مکروه است. حنبلیها شکسته خواندن نماز را جایز و آن را از اتمام (چهار رکعتی خواندن) بهتر میدانند و به نزد شافعیه نیز چنین است مشروط بر آنکه مسافت قصر را مراعات کند.
۲- مسافت قصر = مسافتی که برای شکسته خواندن نماز شرط است:
آنچه که از آیه استنباط میشود آنست که در هر سفری خواه طولانی یا کوتاه باشد، نمازهای چهار رکعتی کوتاه (شکسته) و جمع میشوند (قصر و جمع صورت میگیرد). و خوردن روزه مباح است، و در سنت نبوی چیزی نیامده است که این مطلق را مقید کرده باشد. ابن المنذر در این باره بیش از بیست قول نقل کرده است که ما در اینجا صحیحترین آنها را ذکر میکنیم:
احمد و مسلم و ابوداود و بیهقی از یحیی بن یزید روایت کردهاند که: من از انس بن مالک درباره شکسته خواندن نماز سوال کردم، او گفت: «پیامبرصهرگاه مسافت سه میل یا سه فرسخ (از شهر) بیرون میرفت بجای چهار رکعت دو رکعت میخواند». حافظ ابن حجر در «الفتح» گفته است: این حدیث در این باره صریحترین و صحیحترین حدیث است. شک درباره بیان مسافت به «میل» یا «فرسخ» و سیله حدیثی که ابوسعید خدری روایت کرده است، بر طرف میگردد، او گفته است: «پیامبرصهرگاه به مسافت یک فرسخ سفر میکرد، نماز را شکسته میخواند». سعید بن منصور این حدیث را روایت و حافظ در «التلخیص» آن را ذکر کرده و با سکوت از آن بدان اقرار نموده است. پیداست که هر فرسخ سه میل است. بنابر این شک انس در ذکر «میل» یا «فرسخ» در حدیث سابق از بین میرود و معلوم میگردد که کمترین مسافتی که پیامبرصدر آن نماز را شکسته و بصورت قصر خوانده، سه میل بوده است. یک فرسخ ٥٥٤١ متر و یک میل ١٧٤٨ متر میباشد. کمترین فاصلهای که برای نماز قصر ذکر شده است، یک میل میباشد که ابن ابی شیبه با اسناد صحیح از ابن عمر روایت کرده است. و ابن حزم نیز بدان عمل کرده و گفته است کمتر از یک میل نمیتوان نماز را شکسته خواند چه پیامبرصبرای تدفین مردگان از شهر بیرون رفته و برای قضای حاجت به بیابان رفته است و نماز را قصر نکرد، و شکسته نخواند. (یعنی کمتر از یک میل رفته بود). و اما آنچه که فقهاء درباره شرط بودن سفر طولانی گفتهاند و حداقل آن را بعضی دو مرحله و بعضی دیگر سه مرحله ذکر کردهاند. امام ابوالقاسم خرقی در «مغنی» جواب آنان را داده و گفته است: من برای آنان حجتی نمیبینم. چه اقوال اصحاب در این باره متعارض و مختلف است، بنابراین برای اختلاف حجتی نیست.
و از ابن عمر و ابن عباس خلاف آنچه که یاران ما بدان احتجاج کردهاند، روایت شده است. تازه اگر این مطلب هم نبود با وجود قول و فعل پیامبرصقول آنان برای ما حجت نبود. بنابر این چون اقوالشان در این باره به ثبوت نرسیده است بدو علت نمیتوان نظرشان را، درباره طول سفر و شرط بودن آن پذیرفت: اول اینکه همانگونه که روایت کردیم، مخالف با سنت نبوی است، و با ظاهر آیه نیز مخالف است چه ظاهر آیه مباح بودن قصر و شکسته خواندن نماز است برای هر کس که به سفر برود: ﴿وَإِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَلَیۡسَ عَلَیۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ﴾[النساء: ۱۰۱]. و بمقتضای حدیثی که از یعلی بن امیه نقل شد شرط «خوف» ساقط شد، بنابر این مطلق مسافرت میماند و حکم بدان تعلق میگیرد. بعضی به این حدیث «یمسح المسافر ثلاثة أیام»استدلال کردهاند در صورتیکه این حدیث برای بیان مدت مسح است نه مدت مسافرت. پس نمیتوان بدان استدلال نمود که طی مسافت کوتاه در سه روز صورت میگیرد چه پیامبرصکمتر از آن را سفر نامیده است، که فرمود: «لا یحل لامرأة تؤمن بالله والیوم الاخر أن تسافر مسیرة یوم إلا مع ذی محرم»«برای زنی که به «الله» و روز آخرت ایمان داشته باشد روا نیست که مسیر یک روز راه را بدون محارم به سفر برود و طی کند».
دوم، اینکه تقدیر و تخمین زدن متوقف است و تنها بمجرد رای نمیتوان حکمی را بیان کرد بویژه در چیزی که اصل و نظیری ندارد که بدان برگشت داده، یا قیاس شود. دلیل به نفع کسانی است که برای هر گونه مسافرتی قصر را جایز میدانند، مگر اینکه اجماع بر خلاف آن منعقد باشد. ظاهرا مسافرت فرق نمیکند که با هواپیما یا قطار یا غیر آن و در سفر مباح یا غیر مباح باشد. و کسی که مقتضای کارش سفر همیشگی باشد، مانند ملاح و کسی که کارش کرایه کشی است برای او جایز است که نماز را شکسته بخواند و روزه را بخورد چه او حقیقتاً مسافر است.
۳- محلی که قصر و کوتاه کردن نماز از آنجا آغاز میشود:
جمهور علماء بر آن هستند که بمحض جدا شدن از محل اقامت و بیرون رفتن از شهر میتوان کوتاه کردن نمازهای چهار رکعتی و شکسته خواندن آنها را، انجام داد و خروج از آبادی و شهر محل اقامت شرط است. نمازگزار تا و قتی که به نخستین خانههای آبادی یا شهر محل اقامت و ارد میشود، نماز را بصورت شکسته میخواند.
ابی المنذر گفته است: من نشنیدهام که پیامبرصدر هیچیک از سفرهایش، نماز را شکسته خوانده باشد، مگر بعد از خروج از مدینه. انس گفته است: من نماز ظهر را با پیامبرصدر مدینه چهار رکعتی و در «ذی الحلیفه» دو رکعتی خواندهام. به روایت همه محدثین، بعضی از سلف میگویند، هر کس قصد سفر کرد، نماز را شکسته میخواند و لو اینکه در خانهاش باشد.
۴- چه و قتی مسافر نماز را کامل میخواند؟
مسافر تا زمانی که مسافر باشد نماز را شکسته میخواند. هرگاه بمنظور رفع نیازی که امید برآورده شدن آن را دارد، سفرش طول کشید، همچنان نماز را شکسته میخواند، چه او باز هم مسافر بحساب میآید، اگر چه سالها بماند.
ابن القیم میگوید اگر مسافر برای مدت معینی قصد اقامت نمود، این اقامت باز هم حکم سفر را دارد، خواه مدت طولانی باشد یا مدت کوتاه. مگر اینکه در آن محل اقامت برای همیشه سکونت گزیند و آنجا را و طن خویش قرار دهد. علماء در این باره آراء فراوانی ابراز داشتهاند که ابن القیم آنها را خلاصه نموده و رای خویش را ترجیح داده و گفته است:
«پیامبرصبیست روز در تبوک اقامت داشت که نماز را شکسته میخواند و به کسی نگفت: اگر بیش از بیست روز اقامت کرد، نماز را شکسته نخواند، و لی بطور اتفاقی اقامت ایشان این مدت طول کشید». مدت اقامت در حال سفر حکم سفر دارد خواه کوتاه یا بلند باشد، مشروط برآنکه سکونت دائمی اختیار نکند و قصد اقامت در آن محل را نداشته باشد. علمای سلف و خلف در این مساله با هم بسیار اختلاف دارند: در صحیح بخاری از ابن عباس روایت کرده است که: «پیامبرصدر بعضی از سفرهایش نوزده روز اقامت کرده و بجای نماز چهار رکعتی نماز دو رکعتی میخواند. بنابراین، ما هم هرگاه نوزده روز اقامت میکردیم نمازها را دو رکعتی میخواندیم. و هرگاه بیش از آن اقامت میکردیم، نمازها را بصورت اتمام (چهار رکعتی) میخواندیم». از ظاهر سخن احمد بر میآید که مراد ابن عباس اقامت پیامبرصدر مکه بهنگام فتح مکه میباشد چون او گفته است: «پیامبرصدر زمان فتح مکه هیجده روز در آنجا اقامتکرد، که در این مدت قصد اقامت در آنجا را نداشت و میخواست به حنین برود». اینست اقامت هیجده روزه پیامبر صکه ابن عباس آن را روایت کرده است. دیگران گفتهاند که مقصود ابن عباس اقامت پیامبرصدر تبوک است، بهمانگونه که مقصود ابن عباس اقامت پیامبرصدر تبوک است، بهمانگونه که جابر ابن عبدالله گفته است: «پیامبرصبیست روز در تبوک اقامت کرد و نماز را شکسته میخواند». امام احمد آن را در مسند خود روایت کرده است.
مسور بن محزمه گفته: «ما با سعد در بعضی از روستاهای شام چهل شب اقامت کردیم که سعد نماز را شکسته میخواند و ما آن را درست و کامل میخواندیم». نافع گفته است: «ابن عمر در آذربایجان شش ماه اقامت کرد که برف سنگینی مانع دخول او به آنجا شده بود، در این مدت نماز را دو رکعتی میخواند». حفص بن عبیدالله گفته است: «انس بن مالک، دو سال در شام اقامت کرد و نماز مسافر میخواند». و انس گفته است: «یاران پیامبرصهفت ماه در «رامهرمز» اقامت کردند و نماز را در این مدت شکسته میخواندند». حسن گفته است: «همراه عبدالرحمن ابن سمره دو سال در کابل اقامت کرد که نماز را شکسته و بدون جمع میخواند». ابراهیم گفته است: «آنان در ری یکسال و بیشتر از یکسال اقامت میکردند و در سیستان دو سال اقامت کردند (و در این مدت نماز را شکسته میخواندند)». این بود راهنمایی پیامبرصو یارانش که صواب در آن است.
و اما مذاهب دیگران: امام احمد گفته است:
«هرگاه کسی قصد اقامت چهار روز نماید، باید نماز را کامل و درست بخواند، و اگر قصد اقامت مدت کمتر از چهار روز نماید، نمازش را شکسته بخواند. و درباره آن احادیث و روایاتی که قبلا نقل شده، گفته است: پیامبرصو یارانش قصد اقامت قطعی نداشتهاند بلکه هر روز میگفتند: فردا بیرون میرویم و سفر را ادامه میدهیم. در این سخن جای تامل است و سستی آن برکسی پوشیده نیست، چه پیامبرصشهر بزرگ و با اهمیت چون مکه را فتح کرده و در آن اقامت نموده تا پایههای اسلام را بنیان گذارد و پایههای شرک و بتپرستی را فرو ریزد و زمینه کار و رویا رویی با اعراب پیرامون مکه را فراهم سازد. بدیهی است که کار بدین بزرگی محتاج اقامت چندین روزه است و در یک روز و دو روز امکان ندارد. و همچنین اقامتش در تبوک که بانتظار دشمن بوده است. بدیهی است که فاصله بین او و دشمن مسافت چند روزه بوده و طی این مسافت، محتاج چند روز راه است و میدانست که در چهار روز موافقت نمیکنند. و همچنین اقامت شش ماهه عبدالله بن عمر در آذربایجان بعلت نزول برف که در این مدت نماز را شکسته میخواند. پر و اضح است که اینگونه برفها در مدت چهار روز آب نمیشوند تا راه باز شود. و اقامت دو ساله انس در شام که نماز را شکسته میخواند و اقامت هفت ماهه اصحاب در «رامهر مز» که نماز را شکسته میخواندند نیز چنین است. بدیهی است که اینگونه محاصرهها و جهادها در چهار روز تمام نمیشوند. یاران امام احمد گفتهاند: اگر کسی بمنظور جهاد با دشمن یا حبس سلطان یا بیماری، اقامت کند، نماز را شکسته میخواند، خواه گمان کند که این نیاز او در مدت کوتاه یا مدت طولانی برآورده میشود. و این رای درست است. و لی برای آن شرطی قائل شدهاند که از کتاب (قرآن) و سنت نبوی و اجماع و عمل اصحاب نمیتوان برای آن، دلیلی یافت. و شرطی که قائل شدهاند، اینست که احتمال داده شود که این نیاز در مدت کمتر از چهار روز برآورده شود، زیرا اقامت چهار روزه حکم سفر را قطع میکند. او خطاب به یاران احمد گفته است: این شرط را از کجا آوردهاید؟ در حالیکه پیامبرصدر مکه و در تبوک بیش از چهار روز اقامت کرد و نماز را شکسته خواند و به یاران خود چیزی نگفت و برایشان روشن نساخت که او قصد اقامت بیش از چهار روز را ندارد. یقینا او میدانست که یاران در نمازش به وی اقتدا میکنند و از او پیروی مینمایند و در مدت اقامتش نماز را شکسته میخوانند و بدانان نگفت: بیش از چهار شب نماز را شکسته نخوانید. در حالیکه بیان این مطلب بسیار مهم و از مهمترین چیزها است، و همچنین یارانش بعد از او از او پیروی کرده و به کسانی که با آنان نماز خواندهاند، چیزی نگفتهاند.
امام مالک و امام شافعی گفتهاند: هرکس قصد اقامت بیش از چهار روز داشته باشد، باید نماز را درست و کامل بخواند و اگر قصد اقامت کمتر از چهار روز را داشته باشد، نماز را شکسته میخواند.
ابوحنیفه میگوید: اگر کسی قصد اقامت پانزده روز کند نماز را تمام و درست میخواند و اگر قصد کمتر از آن کند، نماز را شکسته میخواند. و مذهب لیث بن سعد نیز چنین است و آن را از سه نفر از اصحاب پیامبرص: عمرو ابن عمر و ابن عباس، روایت کرده است. سعید بن المسیب گفته است: «هرگاه چهار روز اقامت کردی، نماز را چهار رکعتی بخوان». و قولی بمانند قول ابوحنیفه نیز از او روایت شده است.
حضرت علی فرموده است: اگر کسی ده روز اقامت کند، نماز را تمام و درست میخواند. و در روایتی از ابن عباس نیز اینگونه روایت شده است. حسن گفته است:
نماز را شکسته میخواند مادامی که در شهر نزول نکند. عایشه گفته است: نماز را شکسته میخواند مادامی که توشه و بار و بنه را ننهاده است. امامان چهارگانه - رضوان الله تعالی علیهم - باتفاق میگویند که اگر برای انجام نیازی که امید و انتظار برآورده شدن آن را دارد اقامت کند و بگوید: امروز بیرون میروم، تا هر و قت طول بکشد نماز را شکسته میخواند. و لی شافعی در یکی از دو قولش گفته است: در این صورت فقط تا هفده روز یا هیجده روز، نماز را شکسته میخواند و بعد از آن مدت باید نمازها را درست بخواند. ابن المنذر درکتاب «اشراف» خود گفته است: اهل علم اجماع دارند بر اینکه مسافر تا زمانی که قصد و نیت اقامت نکرده است، میتواند نمازش را شکسته بخواند حتی اگر سالها هم بگذرد.
۵- نمازهای داوطلبانه و سنت در مسافرت:
جمهور علماء بر آن هستند که نماز سنت برای کسی که در مسافرت نماز را شکسته میخواند،کراهت ندارد، فرق نمیکند «سنن راتبه» یا سنن دیگر باشد. در بخاری و مسلم آمده که پیامبرصدر روز فتح مکه در خانه ام هانیء غسل نمود و هشت رکعت نماز خواند. از ابن عمر روایت است که: پیامبرصبر پشت شترش رو به هر طرف میرفت تسبیح میگفت و با اشاره سر اعمال نماز را انجام میداد. حسن گفته است: یاران پیامبرصکه به مسافرت میرفتند پیش از نماز فرض و بعد از آن نماز سنت را میخواندند. به رای ابن عمر و دیگران خواندن نماز سنت همراه نماز فرض در سفر یک عمل شرعی نیست، خواه پیش از نماز فرض یا بعد از آن باشد، مگر در دل شب. او گروهی را دید که (در مسافرت) بعد از نماز فرض، نماز سنت را میخوانند، گفت: اگر نماز سنت را میخواندم نماز فرض را درست میخواندم نه شکسته. ای برادر زاده، من در مصاحبت رسول خداصبودهام، او تا اینکه به لقاء الله پیوست در مسافرت نماز را بیش از دو رکعت نخواند و عمر و عثمان نیز چنین میکردند. خداوند میفرماید: ﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِی رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ﴾[الأحزاب: ۲۱]. «پیامبرص برای شما اسوه و بهترین نمونه و سرمشق است».به روایت بخاری. ابن قدامه در تلفیق آنچه که حسن گفته و آنچه که ابن عمر گفته چنین توضیح داده است: از سخن حسن بر میآید که خواندن نماز سنت در سفر اشکالی ندارد. و از سخن ابن عمر بر میآید که ترک آن اشکالی ندارد.
۶- مسافرت در روز جمعه:
مسافرت در روز جمعه اشکالی ندارد مگر اینکه و قت نماز فرا رسیده باشد. عمر بن خطاب از مردی شنید که میگفت: اگر امروز جمعه نمیبود، بیرون میرفتم. عمر به وی گفت: بیرون برو، چون بیگمان جمعه، مانع سفر نیست. ابوعبیده در روز جمعه به مسافرت رفت و منتظر نماز جمعه نشد. زهری میخواست در چاشتگاه روز جمعه، به سفر برود، از او سوال شد: مگر جمعه نیست؟ او گفت: همانا پیامبرصدر روز جمعه به سفر رفته است.
نمازگزار در حالات زیر میتواند نماز ظهر و عصر را بصورت جمع تقدیم یا جمع تاخیر بخواند و بجای آورد و همچنین برای نماز مغرب و عشاء نیز چنین کاری کند:
۱- جمع بین دو نماز در «عرفه» و «مزدلفه»:
علماء اتفاق دارند که جمع بین نماز ظهر و عصر بصورت جمع تقدیم در و قت نماز ظهر در "عرفات" و جمع بین نماز مغرب و عشاء بصورت جمع تاخیر در و قت نماز عشاء در مزدلفه سنت است. چون پیامبرصچنین کردهاند.
۲- جمع بین دو نماز در سفر:
جمع بین دو نماز در سفر در و قت یکی از آنها جایز است، بنا به قول اکثر اهل علم، فرق نمیکند که مسافر آنها را در حال فرود آمدن بخواند یا در حال راه رفتن در هنگام سفر.
از معاذ روایت شده است که: پیامبرصدر جنگ تبوک هرگاه خورشید پیش از کوچ کردن زوال میکرد، نماز ظهر و عصر را در و قت نماز ظهر میخواند (جمع تقدیم) و هرگاه پیش از زوال خورشید کوچ میکرد، نماز ظهر را به تاخیر میانداخت و و قتی که برای نماز عصر فرود میآمد، هردو را با هم میخواند (جمع تاخیر). و برای نماز مغرب نیز چنین میکرد که: هرگاه خورشید پیش از کوچ کردن غروب مینمود، بین مغرب و عشا را جمع میکرد (جمع تقدیم) و اگر پیش از غروب خورشید کوچ مینمود نماز مغرب را به تاخیر میانداخت تا زمانی که برای نماز عشاء فرود آمد و آنها را با هم میخواند (جمع تاخیر). به روایت ابوداود و ترمذی که گفته، حدیثی است «حسن».
از کریب روایت شده و او نیز از ابن عباس روایت کرده که گفته است: آیا میخواهید چگونگی نماز پیامبرصدر سفر را برایتان بگویم؟ گفتیم: بگو، گفت: هرگاه پیش از حرکت او از منزل، خورشید زوال مینمود پیش از آنکه سوار شود، بین نماز ظهر و عصر جمع میکرد (جمع تقدیم). و هرگاه پیش از زوال، حرکت میکرد به سیر خویش ادامه میداد تا اینکه و قت نماز عصر فرا میرسید، آنوقت فرود میآمد و بین نماز ظهر و عصر جمع میکرد (جمع تاخیر). و هرگاه در منزلش و قت نماز مغرب فرا میرسید، مغرب و عشاء را در منزل میخواند (جمع تقدیم). و هرگاه در منزل و قت مغرب فرا نرسیده بود، سوار میشد تا اینکه و قت نماز عشاء فرا میرسید، آنوقت فرود میآمد و مغرب و عشاء را با هم میخواند (جمع تاخیر). احمد آن را روایت کرده است.
شافعی نیز در مسند خود چیزی شبیه بدان روایت کرده و گفته است: هرگاه پیش از زوال خورشید، راه میافتاد، نماز ظهر را بتاخیر میانداخت تا در و قت عصر هردو را با هم بخواند. بیهقی با اسناد جید آن را روایت کرده و گفته است: جمع بین دو نماز بسبب معذوریت در بین اصحاب و تابعین مشهور و مورد عمل قرار گرفته است.
مالک در «موطا» از معاذ روایت کرده که: پیامبرصروزی در جنگ تبوک نماز را بتاخیر انداخت سپس بیرون آمد و نماز ظهر و عصر را با هم جمع کرد، سپس به داخل رفت. سپس بیرون آمد و نماز مغرب و عشاء را با هم جمع نمود. امام شافعی گفته است: اینکه معاذ میگوید: سپس به داخل رفت و سپس بیرون آمد، این سخن میرساند که پیامبرصدر منزلی فرود آمده است. و ابن قدامه در «المغنی» بعد از ذکر این حدیث میگوید: ابن عبدالبر این حدیث را «صحیح و ثابت الاسناد» میداند. بنا به روایت سیره نویسان، غزوه تبوک در سال نهم هجری بوده است. این حدیث بهترین و و اضحترین دلیل است بر علیه کسانی که میگویند جمع باید در حال راه رفتن باشد نه در حال منزل کردن. چه پیامبرصنماز را جمع میکرد در حالیکه در منزل فرود آمده و در خیمه خویش ساکن شده بود و برای جمیع نمازها از خیمه بیرون میآمد و پس از ادای نمازها بصورت جمع دوباره به خیمه خویش بر میگشت. و مسلم هم این حدیث را در صحیح خویش روایت کرده و گفته است: «او نماز ظهر و عصر را با هم و نماز مغرب و عشاء را با هم میخواند». چون این حدیث صراحت دارد و به ثبوت رسیده و معارضی نیز ندارد، بر طبق حکم آن عمل میشود. بعلاوه جمع بین دو نماز، یکی از رخصتهای سفر است و اختصاص به حالت راه رفتن ندارد. بهمانگونه که شکسته خواندن و مسح بر خفین نیز چنین هستند. و لی بهتر است که بصورت جمع تاخیر باشد. پایان سخن شافعی.
برای «جمع» و «قصر» نیت شرط نیست (یعنی لازم نیست که مسافر قبلا نیت آن کند). ابن تیمیه میگوید: قول جمهور علما بر اینست، و پیامبرصهنگامی که با یاران خود نماز را بصورت «جمع» و «قصر» میخواند، به کسی دستور نمیداد که برای قصر و جمع قبلا نیت کنند. بلکه از مدینه به سوی مکه بیرون رفت و نماز را دو رکعتی و بدون جمع میخواند، سپس با یاران خود در عرفات نماز ظهر را خواند و به آنان خبر نداد که میخواهد نماز عصر را بعد از آن بخواند، سپس بعد از سلام دادن نماز ظهر (بلافاصله) با آنان نماز عصر را خواند در حالیکه نیت جمع نکرده بودند. این، برای جمع تقدیم. و همچنین و قتی که از مدینه بیرون رفت، در «ذی الحلیفه» نماز عصر را با آنان بصورت شکسته خواند در صورتیکه بدانان دستور نداده بود که نیت قصر کنند. و اما درباره پشت سر هم بودن دو نمازی که با هم جمع شوند گفته است: صحیح آنست که موالات نه در جمع تقدیم و نه در جمع تاخیر شرط نیست. چه برای آن در شریعت حدی وجود ندارد، بعلاوه مراعات موالات، مقصود و هدف رخصت را از بین میبرد. شافعی گفته است: اگر نماز مغرب را با نیت جمع، در منزلش خواند، سپس به مسجد رفت و نماز عشاء را خواند، جایز است. و مانند آن نیز از احمد روایت شده است.
۳- جمع نماز بهنگام باران:
اثرم در سنن خود از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت کرده که او گفته است: سنت است که اگر روزی بارانی باشد نماز مغرب و عشاء را با هم جمع کرد. بخاری روایت کرده که: پیامبرصدر یک شب بارانی بین نماز مغرب و عشاء را جمع تقدیم کرد. خلاصه آراء مذاهب در این باره: شافعیه میگویند: کسی که مقیم است میتواند نماز ظهر و عصر را با هم و نماز مغرب و عشاء را با هم فقط بصورت جمع تقدیم بخواند، مشروط بر آنکه بهنگام تکبیره الاحرام و خاتمه نماز اولی و افتتاح نماز دوم باران ببارد و قطع نشده باشد. مالکیه میگویند: میتوان در مسجد نماز مغرب و عشاء را بصورت جمع تقدیم با هم بخواند، خواه باران ببارد یا انتظار باریدن داشته باشد. همچنین اگر گل و لای و تاریکی باشد که مردمان متوسط الحال نتوانند با پوشیدن نعل راه بروند، نیز میتوان نماز مغرب و عشاء را جمع کرد. و میگویند جمع بین ظهر و عصر، بعلت بارندگی مکروه است. حنابله میگویند: بسبب برف و یخبندان و گل و لای و سرمای شدید و بارانی که جامه را خیس کند، میتوان نماز مغرب و عشاء را با هم بصورت جمع تقدیم و یا جمع تاخیر خواند. و این رخصت و سهل انگاری برای کسی است که بخواهد برای جماعت به مسجدی برود که دور باشد و در راه از باران در رنج باشد. اما کسی که در مسجد باشد یا در منزلش نماز جماعت میخواند، یا در زیر پوشش و چتر به مسجد میرود یا مسجد در نزدیک در خانهاش و اقع شده، جمع نماز برای اینگونه اشخاص جایز نیست.
۴- جمع دو نماز بسبب بیماری یا عذری دیگر:
امام احمد و قاضی حسین و خطابی و متولی از علمای شافعی مذهب میگویند بسبب عذر بیماری میتوان دو نماز را با هم بصورت جمع تقدیم و جمع تاخیر خواند چه مشقت بیماری بیش از مشقت باران است.
نووی گفته است: این سخن از نظر دلیل قوی است. درکتاب «مغنی» آمده است که: مقصود از بیماریی که بسبب آن جمع بین دو نماز مباح است، آنست که اگر بیمار هر نماز را در و قت خود بخواند در رنج افتد و سستی او را فرا گیرد.
حنابله در این باره و سعت بیشتری قائل شدهاند و برای صاحبان عذر و کسی که خوف داشته باشد، نماز را بصورت جمع تقدیم و جمع تاخیر جایز میدانند. برای زنی که به بچه شیر میدهد و شستن لباس و جامه، در و قت هر نمازی برایش رنج آور است، و همچنین برای زن مستحاضه و سلس البول و کسی که از گرفتن طهارت عاجز است و کسی که خوف جان و مال و آبرو داشته باشد، جایز میدانند که نماز را بصورت جمع بخوانند.
ابن تیمیه میگوید: با گذشتترین مذهب در باره جمع بین دو نماز مذهب امام احمد است که بمنظور گرفتاری شغلی نیز جمع را جایز میداند. جه نسائی بصورت حدیث مرفوع از پیامبرصروایت کرده تا جائی که گفته است: آشپز و نانوا و امثال آنها اگر خوف فساد و تباهی مال خود را داشته باشند، میتوانند نماز را جمع کنند.
۵- جمع دو نماز برای نیاز:
نووی در «شرح مسلم» گفته است: گروهی از پیشوایان دین در غیر مسافرت جمع را بهنگام نیاز برای کسی که آن را بصورت عادت در نیاورد، جایز دانستهاند، از جمله ابن سیرین و اشهب از پیروان امام مالک و خطابی از قفال و چاچی بزرگ از پیروان امام شافعی هم حکایت کرده است و از ابواسحاق مروزی و گروهی از صاحبان حدیث نیز روایت شده است و ابن المنذر هم آن را اختیار کرده است. ظاهر سخن ابن عباس این مطلب را تایید میکند که گفت: پیامبرصخواست امت خود را به تنگنا نیندازد و آنان را دچار مشقت ننماید. و نگفت بعلت بیماری یا چیزی دیگر، چنین کرد. پایان سخن نووی.
مقصود از حدیث ابن عباس حدیثی است که مسلم روایت کرده که گفته است: پیامبرصنماز ظهر و عصر و نماز مغرب و عشاء را در مدینه جمع کرد، بدون اینکه خوفی یا بارانی در کار باشد. از ابن عباس سوال شد، چرا پیامبر ص چنین کرد؟ گفت: «او خواست تا امتش در تنگنا نیفتد». بخاری و مسلم از او روایت کردهاند که: پیامبرصدر مدینه هفت رکعت را (نماز مغرب و عشاء) و هشت رکعت را (نماز ظهر و عصر) بصورت جمع خوانده است. مسلم از عبدالله بن شقیق روایت کرده که گفت: روزی عبدالله بن عباس بعد از عصر برای ما خطابهای ایراد کرد تا اینکه خورشید غروب کرد و ستارگان پدیدار شدند و مردم میگفتند: نماز را دریابید، نماز را دریابید، بعد از اینکه مردم چنین گفتند، مردی از بنی تیم آمد و پشت سر هم و لاینقطع میگفت: «الصلاة الصلاة». عبدالله بن عباس به وی گفت: مادرت به عزایت بنشیند، تو میخواهی سنت را به من یاد بدهی؟ سپس گفت: من پیامبرصرا دیدهام که نماز ظهر و عصر و نماز مغرب و عشاء را با هم جمع کرده است. عبدالله بن شقیق گفت: از این سخن ابن عباس تردیدی در دلم پدیدار آمد، لذا پیش ابوهریره رفتم و از وی پرسیدم، که سخن ابن عباس را تصدیق کرد.
در «مغنی» گفته است: هرگاه کسی هردو نماز را بصورت جمع در و قت اولی (بصورت جمع تقدیم) خواند، سپس بعد از فراغت از هردو نماز و پیش از دخول و قت دومی، عذر بر طرف گردید، نمازش درست و صحیح است، و لازم نیست نماز دوم را در و قت مقرر بخواند. چون نمازش را بطور صحیح خوانده و برائت ذمه پیدا کرده و دیگر مشغول الذمه نیست. و بعلاوه درحال داشتن عذر فرض خود را انجام داده و با زوال عذر آن نماز باطل نمیگردد، بهمانگونه که اگر کسی تیمم کرد و نمازش را خواند و بعد از فراغت از نماز آب پیدا شد، نمازش صحیح و اعاده آن لازم نیست.
نماز خواندن در کشتی و قطار و هواپیما بهر گونه که میسر باشد. صحیح است و مکروهیت ندارد. از ابن عمر روایت است که: درباره نماز خواندن در کشتی از پیامبرصسوال شد؟ او فرمود: «صل فیها قائما إلا أن تخاف الغرق»«در کشتی ایستاده نماز بخوان مگر اینکه خوف غرق شدن داشته باشی». دارقطنی و حاکم برابر شرط شیخین آن را روایت کردهاند. از عبدالله بن ابی عتبه روایت است که: «من در کشتی همراه جابر بن عبدالله و ابوسعید خدری و ابوهریره بودم که در آنجا ایستاده به جماعت نماز خواندند و یکی از آنان امام جماعت شد، در حالیکه میتوانستند به ساحل بروند». به روایت سعید بن منصور.
برای مسافر مستحب است، و قتی که از منزلش بیرون میآید، این دعا را بخواند: «بسم الله توكلت على الله ولا حول ولا قوة إلا بالله: اللهم إنی أعوذ بك أن أضل أو أضل، أو أزل أو أزل، أو أظلم أو أظلم أو أجهل أو یجهل علی»«بنام خدا، کار خود را به خدا سپردم، هیچ قدرت و حرکت و نیرویی نیست مگر بخواست خداوند، خداوندا به تو پناه میبرم از اینکه کسی را گمراه کنم یا خود گمراه شوم، یا کسی را دچار لغزش کنم، یا خود دچار لغزش شوم یا به کسی ستم کنم یا مورد ستم قرار گیرم، یا کسی را دچار نادانی کنم یا خود به نادانی گرفتار شوم». سپس یکی از دعاهای روایت شده (ماثور) زیر را برگزیند:
۱- از علی بن ربیعه روایت است که: من علی بن ابیطالب را دیدم که برای او مرکوب آوردند تا سوار بر آن شود، چون پایش را به رکاب گذاشت، فرمود: «بسم الله» چون بر پشت آن قرار گرفت فرمود: «الحمد لله سبحان الذی سخر لنا هذا وما كنا له مقرنین وإنا إلى ربنا لمنقلبون»«ستایش خدای را است، پاک و منزه است آن پروردگاری که این (مرکوب) را برایمان مسخر ساخت در حالیکه ما خود قدرت غلبه بر آن را نداشتیم، و بیگمان ما به سوی پروردگار خود بر میگردیم». سپس سه بار «الحمد لله» و سه بار «الله اکبر» گفت. سپس فرمود: «سبحانك لا إله إلا أنت، قد ظلمت نفسی فاغفر لی، إنه لا یغفر الذنوب إلا أنت»«خداوندا، تو پاک و منزه هستی و بجز تو هیچ چیز و هیچ کس شایسته پرستش نیست. من به خود ستم کردهام، پس مرا بیامرز، چه بیگمان کسی بجز تو گناهان را نمیآمرزد». سپس خندید، و من گفتم: به چه چیز میخندی ای امیر مومنان؟ گفت: من پیامبرصرا دیدم، همین کاری را که من کردم، انجام داد، سپس خندید. من از او پرسیدم از چه چیز خندهات گرفت ای رسول خدا؟ فرمود: «یعجب الرب من عبده إذا قال رب اغفر لی ویقول: علم عبدی أنه لا یغفر الذنوب غیری»«خداوند از بندهاش خشنود است، و قتی که میگوید ای پروردگار من، گناهم را بیامرز، خداوند میفرماید: بنده من میداند که بجز من کسی گناهان را نمیآمرزد». به روایت احمد و ابن حبان و حاکم که گفته است: بنا به شرط مسلم این حدیث صحیح است.
۲- از «ازدی» روایت است که: ابن عمر به وی آموخته است که: پیامبرصهرگاه بر پشت شترش جای میگرفت و به قصد سفر بیرون میرفت سه بار تکبیر میگفت، سپس میفرمود: «سبحان الذی سخر لنا هذا وما كنا له مقرنین وإنا إلى ربنا لمنقلبون: اللهم إنا نسألك فی سفرنا هذا البر والتقوى، ومن العمل ما ترضى: اللهم هون علینا سفرنا هذا واطولنا بعده: اللهم أنت الصاحب فی السفر، والخلیفة فی الاهل: اللهم إنی أعوذ بك من وعثاء السفر وكآبة المنقلب ، وسوء المنظر فی الاهل والمال»و چون برمیگشت نیز همین کلمات را میگفت و میافزود: «آیبون تائبون عابدون لربنا حامدون». به روایت احمد و مسلم.
یعنی، «پاک و منزه است. .. خداوندا ما در این سفر از تو نیکی و تقوی و کاری که تو را راضی کند، مسئلت داریم. خداوندا این سفر را بر ما، آسان گردان و راه دور آن را، بر ما کوتاه کن. خداوندا تو در سفر همراه ما و در خانواده، جانشین ما هستی (خانواده را به تو سپردیم)، خداوندا از رنج سفر و اندوه هنگام بازگشت از آن، و از اینکه بهنگام بازگشت چیز بدی را در خانواده و اموالم ببینم، به تو پناه میآورم».
۳- از ابن عباس روایت است که: پیامبرصهرگاه به قصد سفر بیرون میرفت، میگفت: «اللهم أنت الصاحب فی السفر، والخلیفة فی الاهل: اللهم إنی أعوذ بك من الضبنة فی السفر والكآبة فی المنقلب: اللهم اطو لنا الارض، وهون علینا السفر»و چون بر میگشت، میگفت: «آیبون تائبون عابدون لربنا حامدون»چون به نزد اهل و عیال خود میرسید، میفرمود: «توبا توبا لربنا أوبا لا یغادر علینا حوبا»«باز گشت به سوی پروردگارمان بازگشتی که هیچ گناهی را ترک نکند». احمد و طبرانی و بزاز آن را با سندی که رجال آن رجال «صحیح» است روایت کردهاند.
۴- از عبدالله بن سرجس روایت است که پیامبرصهر و قت برای سفر بیرون میرفت، میفرمود: «اللهم إنی أعوذ بك من وعثاء السفر وكآبة المنقلب. والحور بعد الكور، ودعوة المظلوم، وسوء المنظر فی المال والاهل»«خداوندا از رنج سفر و اندوه بازگشت و فساد بعد از اصلاح و دعایب مظلوم و خبر ناگوار درباره اموال و خانوادهام به تو پناه میآورم». و چون برمیگشت نیز همان را تکرار میکرد و بجای. .. فی المال والاهل میگفت:. .. فی الاهل والمال. رواه احمد و مسلم.
۵- از ابن عمر روایت است که هرگاه پیامبرصبه «غزوه» جنگ یا به سفر میرفت و شب میماند، میگفت: «یا أرض ربی وربك الله، أعوذ بالله من شرك وشر ما فیك وشر ما خلق فیك وشر ما دب علیك، أعوذ بالله من شر كل أسد وأسود ، وحیة وعقرب، ومن شر ساكن البلد، ومن شر والد وما ولد»«ای زمین پروردگار من و تو «الله» است، از شر تو و شری که در تو است و شر چیزی که در تو آفریده شده و شر چیزی که بر پشت تو راه میرود به «الله» پناه میبرم، و از شر شیر و مار و اژدها و کژدم و شر شهرنشینان و از شر هر پدر و فرزندی به «الله» پناه میبرم». احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند.
۶- خوله بنت الحکیم سلمی گفته است که پیامبرصفرمود: «من نزل منزلا ثم قال: أعوذ بكلمات الله التامات كلها من شر ما خلق لم یضره شئ حتى یرتحل من منزله ذلك» «هر کس در منزلی فرود آمد و گفت: از شر هر آنچه خداوند آفریده است، به کلمات و سخنان کامل او پناه میبرم، تا زمانی که از آن منزل کوچ میکند هیچ چیزی او را زیان نمیرساند». گروه محدثین جز بخاری و ابوداود، آن را روایت کردهاند.
۷- عطاء بن ابی مروان از پدرش روایت کرده است که کعب گفت: سوگند بدان کس که دریا را برای موسی شکافت، صهیب به من گفت که پیامبرصهرگاه شهر و روستایی را میدید و میخواست بدان و ارد شود بهنگام دیدن آن میگفت: «اللهم رب السموات السبع وما أظللن، ورب الارضین السبع وما أقللن، ورب الشیاطین وما أضللن، ورب الریاح وما ذرین، أسألك خیر هذه القریة وخیر أهلها وخیر ما فیها، ونعوذ بك من شرها وشر أهلها وشر ما فیها»«ای پروردگار آسمانهای هفتگانه و آنچه بر آن سایه میاندازد و ای پروردگار زمینهای هفتگانه و آنچه با خود حمل میکنند، و ای پروردگار شیاطین و آنچه که گمراه میکنند، و ای پروردگار باد و آنچه که با خود میبرد، خیر این آبادی و ساکنان آن و خیر آنچه که در آنجا است از تو مسئلت دارم، و از شر آن و شر اهل آنجا و شر چیزی که در آنجا است به تو پناه میآوریم». نسائی و ابن حبان و حاکم آن را روایت کرده و تصحیح نمودهاند.
۸- ابن عمر گوید: ما همراه پیامبرصبه سفر میرفتیم، هرگاه آبادی را میدید و میخواست بدان داخل شود، میفرمود: «اللهم بارك لنا فیها (ثلاث مرات): اللهم ارزقنا جناها، وحببنا إلى أهلها وحبب صالحی أهلها إلینا»«خداوندا آنجا را برایمان مبارک گردان، - سه بار- خداوندا از میوههای آنجا ما را روزی رسان، و ما را نزد اهالی آنجا محبوب گردان و مردمان شایسته آنجا را نیز نزد ما محبوب گردان». طبرانی در کتاب "اوسط" آن را با سند جید روایت کرده است.
۹- حضرت عایشه گفت: هرگاه پیامبرصبه سر زمینی نزدیک میشد و میخواست بدانجا در آید، میفرمود: «اللهم إنی أسألك من خیر هذه وخیر ما جمعت فیها، اللهم ارزقنا جناها وأعذنا من وباها، وحببنا إلى أهلها، وحبب صالحی أهلها إلینا»ابن السنی آن را روایت کرده است.
۱۰- از ابوهریره روایت است که پیامبرصهرگاه در سفر میبود، در سحر گاهان میگفت: «سمع سامع بحمد الله وحسن بلائه علینا، ربنا صاحبنا وأفضل علینا، عائذا بالله من النار»«گواهی، برایمان گواهی داد که ما خدا را بجت نعمتایی که به ما ارزانی داشته است، ستودیم و ستایش کردیم. خداوندا همراه ما باش و ما را از آتش دوزخ در امان دار». مسلم آن را روایت کرده است.
در حدیث آمده است که جمعه بهترین روزهای هفته است. ابوهریره میگوید، پیامبرصفرمود: «خیر یوم طلعت فیه الشمس یوم الجمعة: فیه خلق آدم÷، وفیه أدخل الجنة وفیه أخرج منها. ولا تقوم الساعة إلا فی یوم الجمعة» «بهـترین روز، روز جمعه است: در آن روز آدم آفریده شد، و در آن روز به بهشت در آورده شد، و در آن روز از آنجا اخراج گردید و روز رستاخیز نیز روز جمعه شروع میشود». به روایت مسلم و ابوداود و نسائی و ترمذی که آن را «صحیح» دانسته است.
و از ابولبانه البدری روایت است که پیامبرصفرمود: «سید الایام یوم الجمعة وأعظمها عند الله تعالى، وأعظم عند الله تعالى من یوم الفطر ویوم الاضحى، وفیه خمس خلال: خلق الله عزوجل فیه آدم÷، وأهبط الله تعالى فیه آدم إلى الارض، وفیه توفى الله تعالى آدم، وفیه ساعة لا یسأل العبد فیها شیئا إلا آتاه الله تعالى إیاه ما لم یسأل حراما، وفیه تقوم الساعة، ما من ملك مقرب ولا سماء ولا أرض، ولا ریاح ولا جبال ولا بحر إلا هن یشفقن من یوم الجمعة»«روز جمـعه آقای روزها و بزرگترین آنها در نزد خدا است و در نزد خداوند از روز عید فطر و روز عید قربان بزرگتر است. در آن روز پنج خصلت هست: آدم÷در آن روز آفریده شده است و در آن روز خداوند او را بر زمین فرود فرستاده است و در آن روز و فات یافته است. در روز جمعه ساعتی وجود دارد که در آن ساعت بنده، هر چیزی را از خدا بخواهد به وی ارزانی میدارد، مادام که چیز حرامی را تقاضا نکند. و در آن روز، رستاخیز بر پا میشود. همه فرشتگان مقرب و آسمان و زمین و باد و کوه و دریا، همه از روز جمعه میترسند و از آن هراس دارند». به روایت احمد و ابن ماجه. عراقی گفته است: اسناد آن «جید» است.
در آخرین ساعات روز جمعه در دعا کردن بسیار کوشش نمودن نیکو است. از عبدالله بن سلام روایت است که: در مجلسی که پیامبرصنشسته بود، من گفتم: در کتاب خداوند است که در روز جمعه ساعتی است، اگر بنده مومن در آن ساعت نماز بگزارد و در آن ساعت از خداوند چیزی را بخواهد، خداوند نیاز وی را برآورده میکند. عبدالله گفت: پیامبرصبه من اشاره کرد و فرمود: ساعتی یا بعضی از ساعت. من گفتم: راست میفرمایی یا بعضی از ساعت گفتم: ای پیامبرصکدام ساعت است؟ فرمود: «آخر ساعه من ساعات النهار آخرین ساعت از ساعات روز». گفتم: در آنوقت نمیتوان نماز خواند (نماز در آن ساعت مکروه است). فرمود: «إن العبد المؤمن إذا صلى ثم جلس لا یجلسه إلا الصلاة فهو فی صلاة»«بی گمان بنده مومن، هرگاه نماز گزارد و بعد از آن نماز نشست، و این نشستن او بانتظار نماز باشد، نماز بحساب میآید. چون او نشسته و دعا میکند)». به روایت ابن ماجه. از ابوسعید و ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «إن فی الجمعة ساعة لا یوافقها عبد مسلم یسأل الله عزوجل فیها خبرا إلا أعطاه إیاه، وهی بعد العصر»«بیگمان در روز جمعه، لحظهای است که هر بنده مسلمانی، در آن لحظه چیز نیکویی از خداوند، طلب کند، خدا آن را به وی میدهد و آن لحظه بعد از عصر است»: به روایت احمد. و عراقی گفته است: این حدیث «صحیح» است. از جابر روایت است که پیامبرصفرمود: «یوم الجمعة اثنتا عشرة ساعة منها ساعة لا یوجد عبد مسلم یسأل الله تعالى شیئا إلا آتاه إیاه: والتمسوها آخر ساعة بعد العصر»«جمعه ١٢ ساعت است، در آن ساعتی هست که اگر بنده مسلمان، در آن ساعت چیزی را از خدا بخواهد، به وی میبخشد و آن لحظه را در آخرین ساعت بعد از عصر بجوئید». به روایت نسائی و ابوداود و حاکم که در «مستدرک» گفته است بنا بشرط مسلم «صحیح» است. و حافظ در «الفتح» اسناد آن را «حسن» دانسته است. از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت است که: گروهی از یاران پیامبرصفراهـم آمده بودند و درباره آن لحظه مبارک روز جمعه سخن میگفتند و از هـم پراکنده شدند در حالی که با هم اختلاف نداشتند در اینکه آن لحظه در آخرین ساعت روز جمعه است. سعید آن را در سنن خود روایت کرده است. و حافظ در «الفتح» آن را «صحیح» دانسته است. احمد بن حنبل گفته است: اکثر احادیثی که درباره آن لحظه مبارک روز جمعه که دعا در آن مستجاب میشود، روایت شده است، میگویند: آن ساعت بعد از عصر و شاید بعد از زوال خورشید باشد. و اما حدیث مسلم و ابوداود که از ابوموسی روایت کردهاند که گفته است: من از پیامبرصشنیدم که میفرمود: آن ساعت مبارک روز جمعه از و قتی است که امام بر منبر قرار میگیرد تا اینکه نماز تمام میشود. آن حدیث منقطع و مضطرب است و قابل اعتماد نیست.
از اوس بن اوس روایت است که پیامبرصفرمود: «من أفضل أیامكم یوم الجمعة: فیه خلق آدم وفیه قبض وفیه النفخة وفیه الصعقة فأكثروا علی من الصلاة فیه فإن صلاتكم معروضة علی»«روز جمعه از بهترین روزهای شما است: در آن آدم خلق شده و در آن روز و فات یافته است و نفخ صور و نفخه صاعقه نیز، در آن روز خواهد بود، بنابر این در آن روز بسیار بر من درود و سلام بفرستید، بیگمان درودهای شما را بر من عرضه خواهند داشت». گفتند: ای رسول خدا، چگونه درودهای ما بـر تو عرضه میشود در حالیکه شما در زیر خاک پوسیده خواهی شد؟ او در جواب فرمرد: «إن اللهﻷحرم على الارض أن تأكل أجساد الانبیاء»«بیگمان خداوند بر زمین حرام کرده است که جسد پاک انبیاء را بخورد - جسد انبیاء را خاک نمیخورد». پنج نفر از محدثین بجز ترمذی آن را روایت کردهاند.
ابن القیم گفته است: مستحب است کثرت درود و سلام بر پیامبرصدر شب و روز جمعه چون او خود فرموده: «أكثروا من الصلاة علی یوم الجمعة ولیلة الجمعة»پیامبرصسیدالانام و جمعه سیدالایام است. بنابر این درود و سلام بر وی در این روز، مزیت و منزلت خاصی دارد. بعلاوه هر خیری و نیکیی که در دنیا و آخرت امت او بدان دست یابد، بوسیله او میباشد، پس خداوند خیر دنیا و آخرت را به امت وی بخشیده است پس بزرگترین ارج و احترام را، در آن روز نصیبشان میشود، چه خداوند در روز جمعه آنان را زنده کرده و آنان را به قصرها و کاخهایشان در بهشت میفرستد، پس بهنگام و رود به بهشت، برایشان روز مزیت و برتری در دنیا، برای امت روز عید است چون خداوند بخواستهها و نیازهایشان، پاسخ مثبت میدهد و سوالشان را اجابت میکند، پس همه این نعمتها، بوسیله پیامبرصاست، و برای سپاسگزاری و حق شناسی از وی در شب و روز جمعه فراوان بروی درود و صلوات فرستاد.
از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصفرمود: «من قرأ سورة الكهف فی یوم الجمعة أضاء له من النور ما بین الجمعتین»«هر کس روز جمعه سوره کهف را قرائت کند، از این جمعه تا جمعه دیگر برایش نور و روشنی خواهد بود». به روایت نسائی و بیهقی و حاکـم. از ابن عمر روایت است که پیامبرصفرمود: «من قرأ سورة الكهف فی یوم الجمعة سطع له نور من تحت قدمه إلى عنان السماء یضئ له یوم القیامة وغفر له ما بین الجمعتین»«هر کس در روز جمعه سوره کهف را بخواند، از زیر قدمهایش تا به آسمان نور بلند میشود و روز قیامت او را روشنی دهد و گناهان این جمعه تا جمعه دیگرش آمرزیده میشود». ابن مردویه با سندی که در آن اشکال نیست آن را روایت کرده است.
(با صدای بلند سوره کهف را در مساجد خواندن مکروه است)
شیخ محمد عبده در فتوایی گفته است که قرائت سوره کهف در روز جمعه با صدای بلند از جمله مکروهات است و گفته است که در عبارت کتاب «الاشباه» چنین آمده است: تنها روز جمعه را به روزه گرفتن و شبش را به نماز خواندن، اختصاص دادن، مکروه است. و بصورت و یژه سوره کهف را با تلحین و صدای بلند خواندن در مسجد نیز مکروه است. چون اهل مسجد، سخن میگویند و ساکت نمینشینند و قاریء اکثرا با خواندن آن سوره نماز را نیز بر نمازگزاران مشوش میکند. بنابراین بدین شیوه خواندن آن ناروا است.
کسی که میخواهد به نماز جمعه برود، یا در یک مجمع عمومی، شرکت کند، مرد باشد یا زن، بزرگ باشد یا کوچک، مقیم باشد یا مسافر، مستحب است که بهترین نظافت و آرایش را داشته باشد. بنابراین غسل کند و بهترین لباس را بپوشد و خود را خوشبو کند و با سواک یا مسواک دهان خود را پاکیزه نماید.
در این باره به احادیث زیر توجه کنید:
۱) از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصفرمود: «على كل مسلم الغسل یوم الجمعة ویلبس من صالح ثیابه، وإن كان له طیب مس منه»«بر هر مسلمانی است که در روز جمعه غسل کند و شایستهترین لباس را بپوشد و اگر مواد خوشبو داشت از آن چیزی به خود بزند». به روایت احمد و شیخین.
۲) از ابن سلام روایت است که او از پیامبرصشنیده است که، روز جمعه بالای منبر فرمود: «ما على أحدكم لو اشترى ثوبین لیوم الجمعة سوى ثوبی مهنته»«چه میشد اگر هر یک از شما دو جامه و یژه برای روز جمعه میخریدید، بغیر از دو جامهای که در آن کار میکنید». یعنی ای کاش چنین میکردید. به روایت ابوداود و ابن ماجه. ۳) از سلمان فارسی روایت است که پیامبرصفرمود: «لا یغتسل رجل یوم الجمعة، ویتطهر بما استطاع من طهر، ویدهن من دهنه أو یمس من طیب بیته ثم یروح إلى المسجد ولا یفرق بین اثنین ثم یصلی ما كتب له ثم ینصت للامام إذا تكلم إلا غفر له من الجمعة إلى الجمعة الاخرى»«هر کس روز جمعه غسل کند و تا آنجا که میتواند، خود را پاکیزه کند و موهای پریشان خود را مرتب کند و خود را بیاراید یا از مواد خوشبوی منزلش استعمال کند، سپس به مسجد برود و دو نفر را از هم جدا نکند (موجب آزار نمازگزاران نشود)، سپس نماز فرض را بجای آورد، سپس به سخنان امام جماعت گوش فرا دهد، خداوند گناهان او را از این جمعه تا جمعه دیگر بیامرزد». به روایت احمد و بخاری. ابوهریره میگوید: «چون خداوند پاداش هر عمل نیک را ده برابر میدهد پس گناهان یکهفته و سه روز اضافی وی را میآمرزد». مقصود از گناهان، گناهان کوچک «صغیره»، است نه گناهان بزرگ «کبیره». چون در روایت ابن ماجه از ابوهریره آمده است: «ما لم یغش الكبائر»«مادامی که گناهان کبیره مرتکب نشود».
۳) احمد با سند صحیح روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «حق على كل مسلم الغسل والطیب والسواك یوم الجمعة»«بر هر مسلمانی است که روز جـمعه غسل کند و خود را خوشبو کند و سوای و مسواک را برای نظافت دهانش بکار برد».
۴) طبرانی در «الاوسط» و «الکبیر» با سندی که رجال آن موثوق به هستند از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصدر یکی از جمعهها فرمود: «یا معشر المسلمین هذا یوم جعله الله لكم عیدا فاغتسلوا وعلیكم بالسواك»«ای جماعت مسلمانان روز جمـعه روزی است که خداوند آن را برای شما عید قرار داده است، پس خود را شستشوی دهید و سواک و یا مسواک را برای نظافت دهان بکار ببرید».
برای غیر امام مندوب و سنت است که زودتر از و قت نماز جمعه به مسجد رود. علقمه گوید: با عبدالله بن مسعود برای نماز جمعه بیرون رفتیم، او دید که سه نفر از وی پیشی گرفتهاند و گفت: من نفر چهارم : هستم و نفر چهارم از خداوند دور نیست. من از پیامبرصشنیدهام که میفرمود: «إن الناس یجلسون یوم القیامة على قدر ترواحهم إلى الجمعات الاول ثم الثانی ثم الثالث ثم الرابع، وما رابع أربعة من الله ببعید»«بیگمان مردم در روز قیامت به ترتیب زود رفتنشان، برای نماز جمعه مینشینند، اولی در مرتبه اول و ... و چهارمی از خداوند دور نیست». به روایت ابن ماجه و منذری. از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «من اغتسل یوم الجمعة غسل الجنابة ثم راح فكأنما قرب بدنة ، ومن راح فی الساعة الثانیة فكأنما قرب بقرة، ومن راح فی الساعة الثالثة فكأنما قرب كبشا أقرن ومن راح فی الساعة الرابعة فكأنما قرب دجاجه، ومن راح فی الساعة الخامسة فكأنما قرب بیضة. فإذا خرج الامام حضرت الملائكة یستعمون الذكر»«کسی که روز جمعه بمانند غسل جنابت غسـل کند، سپس در ساعت اول به مسجد رفت، مثل اینکه ثواب قربانی کردن یک شتر را دارد و در ساعت دوم ثواب قربانی کردن یک گاو و در ساعت سوم ثواب قربانی کردن یک قوچ شاخدار و در ساعت چهارم ثواب قربانی کردن یک مرغ و در ساعت پنجم ثواب یک تخممرغ دارد. چون امام برای اقامه نماز بیرون آمد، دیگر فرشتگان، برای شنیدن ذکر و دعا، حاضر میشوند و دیگر چیزی نمینویسند». جز ابن ماجه همه محدثین آن را روایت کردهاند. امام شافعی و گروهی از علما گفتهاند، مقصود ساعات روز است پس سنت میدانند که از ساعت اول روز، بدین کار مبادرت شود و امام مالک میگوید مقصود از این ساعات لحظات و اجزاء یک ساعت قبل از زوال میباشد و گروهی گفتهاند: مقصود اجزاء یک ساعت پیش از زوال خورشید است.
ابن رشد میگوید: این قول ظاهر است چون بعد از زوال خورشید، رفتن به نماز جمعه و اجب میگردد.
ترمذی از اهل علم حکایت کرده است که شکافتن صفوف و گردن مردم را پس زدن، در روز جمعه مکروه است. و در این باره بسیار سخت گرفتهاند. از عبدالله بن بسر روایت است که: یک بار در هنگامی که پیامبرصمشغول ایراد خطبه نماز جمعه بود؛ مردی آمد و صفوف را بهم میزد و با دست گردن مردم را کنار میزد، پیامبرصفرمود: «اجلس فقد آذیت وآنیت»«بنشین بیگمان مردم را آزردی و تاخیر نمودی و سستی کردی». ابوداود و نسائی و احمد آن را روایت کرده و ابن خزیمه و دیگران آن را "صحیح" دانستهاند. برای امام و کسی که جای خالی سراغ دارد و بدون پس زدن گردن مردم، بدانجا نمیرسد، یا برای کسی که میخواهد بجای خود برگردد و بدون این عمل برایش مقدور نیست، پس زدن گردن مردم و شکافتن صفوف آنان مکروه نیست، مشروط بر آنکه از مزاحمت مردم پرهیز کند. از عقبه ابن حارث روایت است که: من پشت سر رسول خداصدر مدینه نماز عصر میخواندم، سپس پیامبرصبسرعت از جایش برخاست و گردنهای مردم را پس زد و از میان صفوف گذشت و به حجره یکی از زنانش رفت. مردم از سرعت رفتن او احساس نگرانی کردند، پیامبرصکه متوجه تعجب مردم شد، فرمود: «ذكرت شیئا من تبر كان عندنا فكرهت أن یحبسنی فأمرت بقسمته»«بیادم آمد که مقدار طلای شمش پیش من میباشد، دوست نداشتم که مرا بخود مشغول دارد لذا دستور دادم آن را تقسیم کنند]". بخاری و نسائی آن را روایت کردهاند.
پیش از اینکه امام جماعت، به مسجد بیاید، بجای آوردن نماز سنت پیش از نماز جمعه سنت میباشد و لی بعد از اینکه امام جماعت به مسجد آمد، خواندن نماز سنت خوب نیست مگر تحیه المسجد بصورت کوتاه که خواندن آن در هنگام خطبه هم اشکال ندارد، مگر اینکه امام به اواخر خطبه رسیده باشد، در این صورت نباید آن را نیز بخواند.
۱) از ابن عمر روایت است که پیـش از نماز جمعه، نماز را طول میداد و بعد از نماز جمعه دو رکعت میخواند و میگفت که پیامبرصچنین میکرد. به روایت ابوداود.
۲) از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «من اغتسل یوم الجمعة ثم أتى الجمعة فصلى ما قدر له. ثم أنصت حتى یفرغ الامام من خطبته، ثم یصلی معه، غفر له ما بینه وبین الجمعة الاخرى وفضل ثلاثة أیام»(قبلا ترجمه آن گذشت). به روایت مسلم.
۳) از جابر روایت است که گفته است: روزی در حین اینکه پیامبرصمشغول ایراد خطبه جمعه بود، مردی و ارد شد، پیامبرصبه وی فرمود: «صلیت؟»«آیا نماز گزاردی؟». گفت: نخیر، پیامبرصفرمود: «فصل ركعتین»«دو رکعت نماز بگزار». به روایت جماعت محدثین. و در روایت دیگر آمده است: «إذا جاء أحدكم یوم الجمعة والامام یخطب فلیركع ركعتین ولیتجوز فیهما»«هرگاه یکی از شما در روز جمعه بهنگام ایراد خطبه امام به مسجد آمد دو رکعت کوتاه بخواند». به روایت مسلم و احمد و ابوداود. و در روایت دیگری چنین آمده است: «إذا جاء أحدكم یوم الجمعة وقد خرج الامام فلیصل ركعتین»«هرگاه یکی از شما برای نماز جمعه آمد و حال آنکه امام حاضر شده بود، دو رکعت نماز سنت بخواند». این حدیث متفق علیه میباشد.
اگر در مسجد خواب بر کسی غلبه کرد و چرت میزد، مندوب است که جایش را تغییر دهد، چون حرکت و جابجائی گاهی موجب از بین رفتن خواب و چرت زدن میشود، و انسان را بیدار میکند. البته این مطلب برای روز جمعه و غیر جمعه فرق نمیکند و برای هر و قت صادق است. از ابن عمر روایت است که، پیامبرصفرمود: «إذا نعس أحدكم وهو فی المسجد فلیتحول من مجلسه ذلك إلى غیره»«هرگاه یکی از شما را در مسجد خواب فرا گرفت و به چرت زدن افتاد، جای خود را تغییر دهد». به روایت احمد و ابوداود و بیهقی و ترمذی که او آن حدیث را «حسن صحیح» دانسته است.
علماء اجماع دارند بر اینکه دو رکعت نماز جمعه فرض عین است (بر هر کسی و اجب است)، چون خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا نُودِیَ لِلصَّلَوٰةِ مِن یَوۡمِ ٱلۡجُمُعَةِ فَٱسۡعَوۡاْ إِلَىٰ ذِكۡرِ ٱللَّهِ وَذَرُواْ ٱلۡبَیۡعَۚ ذَٰلِكُمۡ خَیۡرٞ لَّكُمۡ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ٩﴾[الجمعة: ۹]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید، هرگاه در روز جمعه ندای صلاه در داده شد، بشتابید برای یاد خدا - برای نماز -و داد و ستد را رها کنید، این رفتنتان به نماز برای شما بهتر است اگر بدانید».
۱) بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که از پیامبرصشنیده است که میفرمود: «نحن الاخرون السابقون یوم القیامة، بید أنهم أوتوا الكتاب من قبلنا وأوتیناه من بعدهم، ثم هذا یومهم الذی فرض علیهم فاختلفوا فیه فهدانا الله. فالناس لنا فیه تبع: الیهود غدا والنصارى بعد غد»«ما از نظر زمانی در ردیف آخر هستیم و لی در روز قیامت پیش از همه به حساب ما رسیدگی میشود و پیش از همه هستیم جز آنکه پیش از ما بدانان کتاب -تورات و انجیل -داده شد و به ما بعد از آنها داده شده است. پس بدانید که احترام این روز - جمعه - بر آنها فرض شده بود که درباره آن اختلاف کردند و خداوند ما را به تعظیم آن هدایت فرمود. همه مردم درباره آن پیرو و دنباله دار ما هستند که: یهودیان فردای آن روز را - شنبه - و نصاری پس فردای آن را - یکشنبه - انتخاب کردند».
۲) از ابن مسعود روایت است که پیامبرصخطاب به گروهی که از نماز، جمعه تخلف کرده بردند، فرمود: «لقد هممت أن آمر رجلا یصلی بالناس ثم أحرق على رجال یتخلفون عن الجمعة بیوتهم»«تصمیم داشتم که مردی را تعیین کنم، تا برای مردم امامت کند، سپس خود بروم و خانه کسانی را که از نماز جمعه تخلف کردهاند بسوزانم». به روایت احمد و مسلم.
۳) از ابوهریره و ابن عمر روایت شده است که از پیامبرصشنیدهاند که بر روی منبر میفرمودند: «لینتهین أقوام عن ودعهم الجمعات أو لیختمن الله على قلوبهم ثم لیكونن من الغافلین»«کسانی که نماز جمعه را ترک میکنند، اگر از آن عمل دست نکشند، خداوند قلبشان را، مهر میکند و هدایت به دلشان راه ندارد، سپس از غافلین و ناآگاهان خواهند شد». به روایت مسلم و احمد و نسائی از ابن عمرو ابن عباس.
۴) از ابو جعد ضمری که از یاران پیامبرصبود روایت است که پیامبرصفرمود: «من ترك ثلاثا جمع تهاونا طبع الله على قلبه»«هر کس سه نماز جمعه را از روی سهلانگاری ترک کند، خداوند بر قلب وی مهر میزند». به روایت پنج نفر از محدثین بزرگ و احمد و ابن ماجه نیز نظیر آن را روایت کردهاند که ابن السکن آن را «تصحیح» کرده است.
نماز جمعه بر هر مسلمان آزاده عاقل بالغ غیر مسافر که توانایی رفتن برای ادای آن را داشته و عذر ترک آن را نداشته باشد، و اجب است .کسانی که نماز جمعه، بر آنان و اجب نیست بشرح زیر میباشند:
۱-۲- زن بطور مطلق و بچهای که به حد تکلیف نرسیده باشد. این مطلب متفق علیه است.
۳- بیماری که رفتن به نماز جمعه برایش مشقت و رنج داشته یا نگران افزایش بیماری باشد یا بهبودی را کند کرده یا بتاخیر اندازد، در این صورت نماز جمعه بر وی و اجب نیست. کسانی که به پرستاری وی مشغول باشند اگر و جودشان ضروری باشد، نیز حکم همان بیمار را دارند و نماز جمعه بر آنان نیز و اجب نیست. از طارق بن شهاب روایت است که پیامبرصفرمود: «الجمعة حق واجب على كل مسلم فی جماعة إلا أربعة: عبد مملوك أو امرأة أو صبی أو مریض»«نماز جمعه حق و اجبی است، بر هر مسلمانی که آن را به جماعت بخواند، مگر چهار نفر برده یا زن یا بچه یا بیمار». نووی گفته است اسناد این حدیث بشرط بخاری و مسلم صحیح است. حافظ گفته است: بیش از یک نفر آن را «صحیح» دانستهاند.
۴- مسافر. اگر کسی هنگام اقامه نماز جمعه از سفر برگشت، بیشتر اهل علم بر آن هستند، که نماز جمعه بروی و اجب نیست. چه پیامبرصبه سفر میرفت و نماز جمعه را نمیخواند و نماز ظهر و عصر را بصورت جمع تقدیم میخواند و نماز جمعه را نمیخواند. خلفای پیامبرصو دیگران نیز چنین میکردند.
۵-۶- بدهکاری که میترسد اگر به نماز جمعه برود، طلبکار، او را زندانی کند، و کسی که خود را از حاکم ستمکار پنهان میکند، اگر به نماز جمعه برود او را میگیرند، در این صورت نماز جمعه بر آنها و اجب نیست.
از ابن عباس روایت است که پیامبرصفرمود: «من سمع النداء فلم یجبه فلا صلاة له إلا من عذر قالوا: یا رسول الله وما العذر؟ قال: خوف أو مرض»«هر کس صدای اذان را شنید و بدان پاسخ نداد یعنی برای نماز به مسجد نرفت، نمازش مقبول نیست مگر کسی که عذر داشته باشد، گفتند: عذر چیست ای رسول خدا؟ فرمود: پوزش مانند ترس و بیماری». ابوداود آن را با اسناد صحیح روایت کرده است.
۷- هر معذوری که رخصت ترک جماعت داشته باشد میتواند به نماز جمعه نرود، مانند عذر بارش باران و گل و لای بودن راه، و سردی سخت هوا و امثال آن. از ابن عباس روایت است که در یک روز بارانی به موذن خود گفت: هرگاه در اذان «أشهد أن محمدا رسول الله» را گفتی، بعد از آن «حی على الصلاة»را نگو، و بجای آن بگو: «در خانههایتان نماز بخوانید - صلوا فی بیوتكم -»، گویی که مردم از آن ناخشنود شدند، لذا گفت: کسی که از من بهتر بوده است چنین کرده است - یعنی پیامبرص- بیگمان نماز جمعه فریضه است و من دوست نداشتم که شما را از خانههایتان بیرون بیاورم و در میان گل و لای،گام بردارید. از ابوملیح و او از پدرش روایت کرده است، که: من در یک روز جمعهای در حضور پیامبرصبودم که باران آمد و کف کفشهای مردم، خیس نشده بود، و لی پیامبرصبه مردم امر کرد که در منازلشان، نماز خود را بخوانند. به روایت ابوداود و ابن ماجه.
نماز جمعه بر اینگونه اشخاص که برشمردیم و اجب نیست بلکه و اجب است که نماز ظهر را بخوانند، و اگر کسی از آنها بجای نماز ظهر، در نماز جمعه شرکت کرد، نماز جمعهاش صحیح است و بجای فریضه ظهر کفایت میکند، چه زنان در زمان پیامبرصبه مسجد میآمدند و با وی نماز جمعه میگزاردند.
جمهور اصحاب و تابعین بر این رای هستند که و قت نماز جمعه همان و قت نماز ظهر است. چه احمد و بخاری و ابوداود و ترمذی و بیهقی از انس روایت کردهاند که پیامبرصنماز جمعه را و قتی میخواند که خورشید رو به غروب میرفت. و مسلم و احمد از سلمه بنالاکوع روایت کردهاند که گفت: ما همراه پیامبرصنماز جمعه را و قتی میگزاردیم که خورشید به طرف غروب میرفت و هنگام زوال بود، سپس برمیگشتیم و سایه را دنبال میکردیم. بخاری گفته و قت نماز جمعه هنگام زوال است. و همچنین این مطلب از عمر و علی و نعمان بن بشیر و عمر بن حریث روایت شده است. امام شافعی گفته است: پیامبرصو ابوبکر و عمر و عثمان و پیشوایان دیگر بعد از آنها همه نماز جمعه را بعد از زوال خورشید خواندهاند.
حنبلیها و اسحاق میگویند که و قت نماز جمعه از اول و قت نماز عید است تا آخر و قت نماز ظهر و به حدیثی استدلال کردهاند که احمد و مسلم و نسائی از جابر روایت کردهاند که گفته است: پیامبرصنماز جمعه را میگزارد سپس میرفتیم به طرف شترهایمان و آنها را هنگام زوال خورشید به خوابگاهشان میبردیم. در این حدیث تصریح شده به اینکه نماز جمعه را پیش از زوال میخواندند. باز هم به حدیث عبدالله بن سیدان سلمی استدلال کردهاند که گفته است: من با ابوبکر حاضر به نماز جمعه بودهام که خطبه و نمازش پیش از نصفالنهار بود. سپس با عمر نیز نماز جمعه را خواندهام که گویی نماز و خطبهاش در حین نیمه روز بوده است. و با عثمان نیز نماز جمعه خواندهام که گویی موقع زوال خورشید بوده است، و من کسی را ندیدهام که بر عمل هیچیک از آنان خورده گرفته یا منکران شده باشد. دارقطنی آن را روایت کرده است و عبدالله پسر امام احمد نیز آن را از پدرش روایت کرده و بدان استدلال نموده و گفته است: همچنین از ابن مسعود و جابر و سعید و معاویه روایت شده که آنان نماز جمعه را پیش از زوال خواندهاند و کسی منکر عملشان نشده است، بنابراین بصورت اجماع در آمده است.
جمهور گفتهاند: مقصود از حدیث جابر آنست که در تعجیل نماز جمعه بعد از زوال مبالغه شود بدون اینکه به انتظار خنک شدن هوا بنشینند و مقصود آنست که نماز جمعه و بردن شتران به خوابگاه بعد از زوال پیش میآمد: و گفتهاند حدیث. عبدالله بن سیدان «ضعیف» و «سست» است. حافظ ابن حجر گفته است: او تابعی و غیر معروف العداله است. ابن عدی گفته است: ابن سیدان شبیه به راویان مجهول است. و بخاری گفته است: نمیتوان از سخن وی پیروی کرد، بویژه که با حدیث ، قویتر از خودش نیز معارض باشد. چون ابن ابی شیبه از سوید بن غفله روایت کرده است که او با ابوبکر و عمر نماز جمعه را بهنگام زوال خورشید خوانده است و اسناد او قوی است.
بین علماء خلاف نیست در اینکه جماعت برای صحت نماز جمعه شرط است و جماعت یکی از شرایط نماز جمعه میباشد چه از طارق بن شهاب روایت شده است که پیامبرصفرمود: «الجمعة حق واجب على كل مسلم فی جماعة»«خواندن نماز جمعه بجماعت حق و اجبی است بر هر مسلمانی». درباره تعداد کسانی که نماز جمعه بدانها منعقد میشود، اختلاف است و در این باره حافظ در «الفتح» پانزده ، مذهب ذکر کرده است. رای برتر و راجح آنست که نماز جمعه با وجود دو نفر و بیشتر صحیح است. چه پیامبرصفرموده است: «الاثنان فما فوقهما جماعة»«از دو نفر ببالا جماعت محسوب میشود». شوکانی گفته است: جماعت در همه نمازها باجماع با وجود دو نفر منعقد میشود و چون نماز جمعه نیز مانند دیگر نمازها است، نمیتواند یک حکم اختصاصی داشته باشد مگر با دلیل. و دلیلی بر وجود عدد افراد شرکت کننده در نماز جمعه نداریم که تعداد افراد نماز جمعه را از تعداد افراد دیگر نمازها بیشتر خاطرنشان سازد. عبدالحق گفته است: بیگمان درباره عدد نمازگزاران شرکت کننده در نماز جمعه هیچ حدیثی به اثبات نرسیده است و سیوطی نیز چنین گفته است. و طبری و داود و نخعی و ابن حزم نیز چنین رای دادهاند.
خواندن نماز جمعه در شهر و روستا و در مسجد و دیگر بناهای شهر و فضای تابع شهر، صحیح است، همانگونه که صحیح است آن را در بیش از یک محل خواند. عمر بن خطاب به اهل بحرین نوشت: «أن جمعوا حیثما كنتم»«هرجا بودید نماز جمعه را بخواند». به روایت ابن ابیشیبه. احمد گفته است: اسناد آن جید است: این حکم شهر و روستا را شامل میشود. ابن عباس گفته است: نخستین نماز جمعهای که بعد از نماز جمعه در مسجد رسول الله در مدینه برگزار شده است نماز جمعهای بود که در روستای «جوائی» بحرین برگزار شد. به روایت بخاری و ابوداود. از لیث بن سعد روایت است که اهل مصر و سواحل آنجا، در زمان حضرت عمر و حضرت عثمان بدستور آنان نماز جمعه را میخواندند و در آن مردانی از اصحاب پیامبرصشرکت میکردند. از ابن عمر روایت است که او مردمان و احههای بین مکه و مدینه را میدید که نماز جمعه را میخواندند و او بر آنان خورده نمیگرفت. عبدالرزاق این حدیث را با سند صحیح روایت کرده است.
پیش از این گفتیم، که شرایط و جوب نماز جمعه عبارتند از مرد بودن = الذکوره، آزاد بودن = الحریه، تندرستی، در سفر نبودن، نداشتن عذری که موجب تخلف از نماز جمعه باشد، و بصورت جماعت برگزار شود.
این بود شرایطی که در سنت نبوی آمده و خداوند ما را بدان مکلف ساخته است. اما غیر از اینها، شرایطی که فقیهان بیان کردهاند، اصالت و سندیتی ندارد که معتبر باشد در اینجا بنقل شرایطی که صاحب کتاب «الروضه الندیه» گفته است اکتفاء میکنیم:
نماز جمعه مانند دیگر نمازها است چون دلیلی نداریم که نماز جمعه با نمازهای دیگر اختلافی داشته باشد. این سخن وی اشاره است به رد سخنان کسانی که گفتهاند برای و جوب نماز جمعه وجود امام اعظم و پیشوای بزرگ مسلمین و شهر بزرگ و تعداد مخصوصی، شرط میباشد. بیگمان دلیلی نیست که مفید مستحب بودن این شرایط باشد، تا چه رسد به و اجب بودن یا شرط بودن آنها. بلکه هرگاه دو نفر در محلی که به غیر از آنها کسی دیگری نیست نماز جمعه را به جماعت خواندند بیگمان آنچه که و اجب است انجام دادهاند، در این صورت اگر یکی از آنان خطبه ایراد کرد، بیگمان به سنت نماز جمعه نیز عمل کردهاند، و اگر خطبه را ترک کردند، به سنت عمل نکردهاند، چون خطبه سنت است. اگر حدیث طارق بن شهاب نبود که بموجب آن بر هر مسلمانی و اجب است که نماز جمعه را با جماعت بخواند، و اینکه در زمان پیامبرصنماز جمعه بدون جماعت خوانده نشده است، میگفتیم: خواندن آن بصورت انفرادی همچون دیگر نمازها کفایت میکند!!.
و اما آنچه روایت شده که: «من أربعة إلى الولاة»«برای جمعه باید چهار نفر به اضافه و الیان باشد». دانشمندان صاحب نظر تصریح کردهاند که این سخنان از سخنان پیامبرصو گفته اصحاب وی نیست تا نیازی به بیان معنی و یا تاویل آن باشد، بلکه از سخنان حسن بصری است.
اگر کسی تامل کند و ببیند که درباره نماز جمعه، این عبادت بزرگـی که خداوند در هفته یکبار بر بندگان خویش و اجب کرده و آن را شعاری از شعایر اسلام قرار داده است، چقدر سخنان پوچ گفته شده و چقدر مذاهبی منحرف و اجتهادهای باطل وجود دارد، از تعجب کالبد خالی میکند. مثلا یکی گفته است: خطبه بجای دو رکعت است اگر کسی به خطبه نرسد نماز جمعهاش صحیح نیست گوئی که آنچه از طرق متعدد از پیامبرصروایت شده و بعضی از آنها همدیگر را تقویت و تایید میکنند، نشنیده است که: «أن من فاتته ركعة من ركعتی الجمعة فلیضف إلیها أخرى وقد تمت صلاته»«هر کس به رکعت اول نماز جمعه نرسید و رکعت دوم را دریافت، تنها یک رکعت دیگر بعد از سلام امام بخواند، نمازش کامل است». و گویی دلایلی دیگر غیر از این حدیث را هم نشنیده است. درباره تعداد نفراتی که نماز جمعه بدانها منعقد میشود، اختلاف فراوان است از جمله: سه نفر همراه امام، چهار نفر، هفت نفر، نه نفر، دوازده نفر، بیست نفر، سی نفر، چهل نفر، پنجاه نفر، هفتاد نفر، در این حدود، جمع کثیری بدون ذکر عددی، اینها همه اقوالی بود که گفته شده است. برخی گفتهاند جز در شهر بزرگ نماز جمعه صحیح نیست. بعضی تعداد ساکنان شهر را به هزاران گفتهاند. دیگری گفته است باید شهر مسجد جامع و حمام داشته باشد و شرایطی از این قبیل دیگری گفته است: و قتی نماز جمعه و اجب میشود که امام اعظم مسلمین وجود داشته باشد، اگر امام وجود نداشته یا بنحوی عدالت وی مخدوش باشد، نماز جمعه و اجب و مشروع نیست، و از این قبیل سخنانی که از روی دانش گفته نشده و دلیلی از قرآن و سنت نبوی برای ادعای خویش مبنی بر اینکه اینگونه امور شرایط صحت نماز جمعه یا فرضی از فرایض یا رکنی از ارکان آن باشند، ندارند. در شگفتم از این همه آراء سخیف و سخنان یاوهای که بیشتر به افسانهها و داستانها و حکایاتی که مردم در مجامع نقل میکنند شباهت دارد و هیچگونه پیوندی با شریعت مطهر ندارند.
هر کس از قرآن و سنت آگاه و دارای انصاف بوده و ثابت قدم باشد و قیل و قال، او را از راه حق منحرف ننموده باشد، این مطالب را میداند. بنابر این سخنان اشتباه آمیز هر کس به خود وی برمیگردد. آنچه که باید در بین مردم حکـم و داور باشد، کتاب خدا و سنت پیامبرصوی میباشد. همانگونه که خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَطِیعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِیعُواْ﴾[النساء: ۵۹]. «هرگاه در چیزی اختلاف کردید آن را به حکم خدا و رسول خدا و ا گذارید».﴿إِنَّمَا كَانَ قَوۡلَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ إِذَا دُعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ لِیَحۡكُمَ بَیۡنَهُمۡ أَن یَقُولُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَاۚ﴾[النور: ۵۱]. «هرگاه مومنان به داوری خدا و رسول خدا در بین آنان خوانده شوند میگویند: شنیدیم و اطاعت کردیم».﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا یُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ یُحَكِّمُوكَ فِیمَا شَجَرَ بَیۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا یَجِدُواْ فِیٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَیۡتَ وَیُسَلِّمُواْ تَسۡلِیمٗا٦٥﴾[النساء: ۶۵]. «به پروردگارت قسم ایمانشان کامل نیست و ایمان نمیآورند، مگر درباره چیزی که در آن اختلاف دارند، ترا داور و حکم قرار دهند و از اعماق قلبشان، به حکم تو راضی و بدان تسلیم باشند».
از این آیات و امثال آن بر میآید که مرجع اختلاف، حکم خدا و حکم رسول خدا است. حکم خدا، قرآنکریم، و حکـم پیامبرصبعد از رحلت و ی، سنن او میباشد. خداوند به هیچ کس از بندگانش، به هر درجهای از علم و دانش رسیده باشد، اجازه نداده است که در شریعت محمدصبه چیزی حکم کند، مگر اینکه از کتاب خدا و سنت رسول دلیل داشته باشد.
اگر چه بهنگام نبودن دلیل، از کتاب خدا و سنت رسول خدا، مجتهد رخصت دارد که به رای خود عمل کند، و لی دیگران این رخصت را ندارند که به رای این مجتهد - هر کس باشد - عمل کنند.
خدا میداند که من بسیار در شگفتم، از اینکه این سخنان در نوشتههای نویسندگان آمده و در سر لوحه کتابهای هدایتی و آموزشی قرار گرفته است و به توده مردم دستور داده شده که بدان عقیده داشته و عمل کنند. در حالی که این سخنان جای پای استواری ندارند. متاسفانه این مساله تنها به یک مذهب و یک منطقه و یک عصر و زمانه اختصاص ندارد، بلکه متاخرین درباره این خرافات از متقدمین پیروی کرده و گویی که آن را از قرآن گرفتهاند. بیگمان درباره این عبادت - نماز جمعه -همانگونه که اشاره شد چیزهای فراوانی تعیین کردهاند بدون اینکه از قرآن و شریعت و عقل دلیل و برهانی داشته باشند.
حکم آن:
جمهور علماء خطبه نماز جمعه را و اجب میدانند و استدلالشان آنست که بموجب احادیث ثابت شده که پیوسته پیامبرصدر نماز جمعه خطبه میخوانده است. و همچنین پیامبرصفرموده است: «صلوا كما رأیتمونی أصلی» «آنگونه نماز بخوانید که مرا میبینید که آن را میخوانم». و خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا نُودِیَ لِلصَّلَوٰةِ مِن یَوۡمِ ٱلۡجُمُعَةِ فَٱسۡعَوۡاْ إِلَىٰ ذِكۡرِ ٱللَّهِ﴾[الجمعة: ۹]. این امر به رفتن برای ذکر خدا، دلیل بر و جوب آن است، چه رفتن برای گوش دادن به چیزی که و اجب نباشد، و اجب نیست و کلمه «ذکر» را در این آیه به خطبه نماز جمعه، تفسیر کردهاند. چه خطبه مشتمل بر ذکر است.
شوکانی این دلایل را مورد مناقشه قرار داده است و در جواب اولی گفته است: تنها انجام دادن کاری دلیل بر و جوب آن نیست. در جواب دلیل دوم گفته است: در این حدیث تنها امر شده که نماز را بهمان کیفیتی که پیامبرصمیخواند، بخوانید و بدیهی است که خطبه جزء نماز نیست.
در جواب دلیل سوم گفته است: ذکری که در این آیه بدان امر شده عبارت است از خود نماز بهر حال هم نماز و هم خطبه هردو مشتمل بر ذکر هستند و لی در و جوب نماز اتفاق و در و جوب خطبه اختلاف است. پس نمیتوان آن را بصورت قطعی دلیل بر و جوب خطبه گرفت. سپس؛ شوکانی میگوید: چنان پیداست که رای حسن بصری و داود ظاهری و جوینی درست باشد که گفتهاند: خطبه نماز مندوب است لاغیر.
مستحب است که امام چون از منبر بالا رفت «سلام» بگوید و چون بر منبر نشست، اذان گفته شود و مامومان روبروی امام قرار گیرند:
از جابر روایت است که پیامبرصهرگاه بر منبر قرار میگرفت، «سلام» میگفت. ابن ماجه آن را روایت کرده و در اسناد او ابن لهیعه وجود دارد و آن هم از اثرم است که در سنن خود از شعبی و او از پیامبرصبطور «مرسل» روایت کرده است. در احادیث مرسل عطاء و دیگران آمده است که پیامبرصهر گاه از منبر بالا میرفت روی به طرف مردم برگردانده و میگفت: «السلام علیکم». شعبی گفته است: ابوبکر و عمر نیز چنین میکردند. از سائب بن یزید روایت است که: در زمان پیامبرصو دوره ابوبکر و عمر نخستین بانگ جمعه بوقت نشستن امام بر منبر گفته میشد (و بانگ دوم عبارت بود از اقامه نماز بعد از خطبه نقل از «بدایه المجتهد»). چون زمان عثمان فرا رسید و جمعیت مردم فزونی گرفت عثمان دستور داد بر روی «زوراء» نیز بانگ سومی گفته شود (از حدیث سعید بن المسیب چنین بر میآید که این بانگ عثمان پیش از بانگ اول و اقامه نماز بوده است تا مردم خود را برای نماز جمعه آماده نمایند به «بدایه المجتهد» مراجعه شود). پیامبرصتنها یک موذن داشت. به روایت بخاری و نسائی و ابوداود.
در روایت دیگری نیز از آنان آمده است که چون خلافت عثمان فرا رسید و مردم فراوان شدند، عثمان دستور داد که بانگ سومی بر «زوراء» گفته شود. و این رسم وی برای همیشه ماند. از احمد و نسائی روایت است: «وقتی که پیامبرصبر منبر مینشست، بلال اذان میگفت و چون پیامبرصاز منبر پایین میآمد، اقامه میگفت». عدی بن ثابت از پدرش و جدش روایت کرده است که: چون پیامبرصبر منبر میایستاد یارانش با چهرههای خود او را استقبال میکردند و رو در روی وی مینشستند. به روایت ابن ماجه. اگر چه در این حدیث جای سخن است، لیکن ترمذی گفته است: اهل علم از یاران پیامبرصبدان عمل کردهاند و دیگران نیز دوست دارند که بهنگام خطبه، مردم رو در روی امام باشند.
مستحب است که خطبه مشتمل بر حمد خدا و ثنای پیامبرصو موعظه و پند و قرائت چند آیه باشد. از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «كل كلام لا یبدأ فیه بالحمد لله فهو أجذم» «هر سخنی که با «الحمد لله» آغاز نشود بیمارگونه و پوچ است». ابوداود آن را روایت کرده و احمد نیز در همین معنی روایت کرده است. و در روایتی دیگر آمده است: «الخطبة التی لیس فیها شهادة كالید الجذماء»«خطبهای که: «اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله»در آن نباشد همچون دست بیماری جذام گرفته است». به روایت احمد و ابوداود و ترمذی.
از ابن مسعود روایت است که پیامبرصدر تشهد میگفت: «الحمد لله نستعینه ونستغفره ونعوذ بالله من شرور أنفسنا من یهد الله فلا مضل له، ومن یضلل فلا هادی له، وأشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمدا عبده ورسوله أرسله بالحق بشیرا بین یدی الساعة. من یطع الله تعالى ورسوله فقد رشد، ومن یعصهما فإنه لا یضر إلا نفسه ولا یضر الله تعالى شیئا»«ستایش خدای را سزا است، از او استعانت و استعاذت میطلبیم، و از بدیهای نفس خویش به الله پنا میبریم. کسی را که خداوند هدایت کند، هیچ کس نمیتواند او را گمراه سازد. و کسی را که خداوند گمراه سازد، هیچ کس نمیتواند او را هدایت نماید. به دلگواهی میدهم و به زبان میگویم که بجز ذات الله هیچ معبود بحقی وجود ندارد و همچنین گواهی میدهم که محمد بنده و فرستاده او است که خداوند او را بحق فرستاده و پیش از قیام رستاخیز، مردم را به ثواب اعمال نیکویشان بشارت میدهد. هر کس که از خدا و رسولش اطاعت کند او راه راست را یافته است و هر کس از آنان نافرمانی کند، بیگمان تنها به نفس خویش زیان میرساند و برای خداوند هیچگونه زیانی ندارد».
از ابن شهاب نیز چنین حدیثی روایت شده است. ابوداود هردو حدیث را نقل کرده است.
از جابر بن سمره روایت است که: پیامبرصخطبه را ایستاده ایراد میفرمود و بین دو خطبه اندکی مینشست و آیاتی از قرآن میخواند و مردم را پند و اندرز میداد. جز بخاری و ترمذی همه محدثین این حدیث را روایت کردهاند: باز هم از ایشان روایت است که پیامبرصموعظه روز جمـعه را کوتاه و مختصر و با کلمات اندک ایراد میفرمود. به روایت ابوداود.
از ام هشام بنت حارثه بن النعمان روایت است که گفته است: من سوره «ق» و «القرآن المجید» را تنها از زبان پیامبرصفرا گرفتهام که آن را هر روز جمعه بر بالای منبر بهنگام خطبه قرائت میفرمود. احمد و مسلم و نسائی و ابوداود آن را روایت کردهاند.
از یعلی بن امیه روایت است که: من از پیامبرصشنیدهام که بر منبر «ونادوا یا مالك» میخواند. این روایت متفق علیه است.
ابن ماجه و او از ابی روایت کرده است که پیامبرصدر روز جمعه ایستاده بود و «ایام الله» را تذکر میداد و سوره «تبارک» را میخواند. در کتاب «الروضه الندیه» آمده است: خطبه مشروع آنست که پیامبرصبصورت عادی ایراد میفرمود که مشتمل بر ترغیب و ترهیب مردم بود و در حقیقت فلسفه ایراد خطبه روز جمعه برای آنست که مردم به کارهای نیک ترغیب و از کارهای بد ترسانده شوند. و اما اینکه حمد خدا و صلاه بر پیامبرصیا قرائت آیاتی از قرآن در آن را، از شرایط خطبه بدانیم، از مشروعیت خطبه خارج است و تنها اینکه مسائل بطور اتفاقی در خطبه پیامبرصآمده باشد، دلیل بر شرط حتمی بودن آن نیست و هیچ انسان با انصافی در این شک ندارد که مقصود اعظم ازخطبه روز جمعه، پند و اندرز مردم است نه حمد و صلاه و سلام. بیگمان رسم عربها چنین بود که هر کس اگر میخواست سخنرانی کند یا خطابهای ایراد نماید، آن را با حمد و ثنای خدا و درود بر پیامبرصآغاز میکرد و این رسم بسیار خوب و بجا است. و لی مقصود اصلی نیست بلکه مقصود اصلی مطالبی است که بعد از آن میآید. اگر کسی بگوید مقصود خطیب تنها آن است که حمد و ثنای خدایند و بر پیامبرصدرود بفرستد، هیچ طبعی سلیم، آن را نمیپذیرد. بنابراین مقصود اصلی از خطبه روز جمعه پند و اندرز و راهنمای و ارشاد مردم است، اگر خطیب آن را انجام داد به و ظیفه شرعی خویش عمل کرده است و لی اگر آن را با حمد و صلاه و سلام شروع کند و در اثنای خطبه از آیات کوبنده قرآنی، استفاده کند خطبهاش کاملتر و آراستهتر خواهد بود.
ایستادن برای ایراد خطبهها و اندکی نشستن در بین آنها، یک عمل شرعی است:
از ابن عمر روایت است که پیامبرصروز جمعه ایستاده خطبه ایراد میفرمود سپس اندکی مینشست، آنگاه برمیخاست و خطبه دوم را ایراد میفرمود، همانگونه که امروز چنین عمل میکنند. به روایت همه محدثین. از جابر پسر سمره روایت است که: «پیامبرصایستاده خطبه ایراد مینمود، سپس مینشست بعد از آن دوباره برمیخاست و خطبه دوم ایراد مینمود. هر کس بگوید نشسته خطبه ایراد میفرمود، بیگمان او دروغ گفته است. به خداوند سوگند رویهمرفته من بیش از دو هزار نماز با وی خواندهام». به روایت احمد و مسلم و ابوداود.
پسر ابوشیبه از طاوس روایت کرده که: پیامبرصو ابوبکر و عمر و عثمان ایستاده خطبه ایراد میکردند. نخستین کسی که بر روی منبر نشسته خطبه خواند، معاویه بود. و از شعبی نیز روایت شده است که: از بس که معاویه چاق بود، نشسته خطبه ایراد میکرد. بعضی از پیشوایان مذهب ایستادن بهنگام ایراد خطبه و نشستن بین دو خطبه را و اجب میدانند و به عمل پیامبرصو یاران وی استناد میکنند. و لی تنها مجرد فعل و عمل مفید و جوب نیست.
مستحب است که خطبه مورد اهمیت و اقع شده و کوتاه باشد و با صدای بلند ایراد شود:
از عمار پسر یاسر روایت است که: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «إن طول صلاة الرجل وقصر خطبته مئنة من فقه فأطیلوا الصلاة وأقصروا الخطبة» «بلندی نماز مرد و کوتاهی خطبهاش نشانه فقاهت او است، بنابر این نماز را طولانی و خطبه را کوتاه کنید». به روایت احمد و مسلم.
از این جهت کوتاهی خطبه و طول نماز دلیل فقاهت مرد است، که مرد فقیه کلمات جامع و پرمعنی را میشناسد، بنابراین کلماتی را انتخاب میکند، که لفظ اندک و معنی بسیار داشته باشند. جابر پسر سمره میگوید: «نماز و خطبه پیامبرصهردو متوسط و معتدل بودند». به روایت همه محدثین جز بخاری و ابوداود. و از عبدالله پسر ابی اوفی روایت است که: پیامبرصنماز را طول میداد و خطبه را کوتاه میکرد. نسائی با اسناد صحیح آن را روایت کرده است.
جابر پسر سمره گفته است: «پیامبرصهنگامی که خطبه ایراد میکرد، چشمانش سرخ شده و صدایش بالا و خشم و غضب وی نیز شدت میگرفت که گویی مردم را از آمدن سپاه دشمن در بامدادان و شامگاهان میترساند». مسلم و ابن ماجه آن را روایت کردهاند.
نووی گفته است: مستحب است که خطبه فصیح و بلیغ و شیوا و رسا و مرتب و روشن باشد، بدون اینکه کلمات را کش داده و از ته گلو ادا نماید. نباید خطبه مشتمل بر الفاظ مبتذل و شاخ و برگ دار باشد چه اینگونه سخنان به دل نمینشینند. و نباید کلمات خطبه دشوار و دور از ذهن و قلمبه و سلمبه باشد، چون آنوقت مقصود را نمیرساند. بلکه خطیب باید الفاظ آسان و قابل فهم انتخاب کند. ابن القیم گفته است: «خطبههای پیامبرص، چنین بوده که با الفاظ و کلمات آسان و مانوس و شیوا و رسا، اصول ایمان به خدا و فرشتگان وی و کتابهای آسمانی و پیامبران خدا و ملاقات با خداوند در قیامت و یادی از بهشت و دوزخ و آنچه که خداوند برای دوستداران و پیروان فرمان خود، مهیا کرده و آنچه که برای دشمنان و سرکشان از فرمان خود، تهیه دیده است، بیان میفرمود. خطبههای او دلها را سرشار از ایمان و یکتاپرستی و شناخت الله و ایام الله میکرد. خطبههای او همچون خطبههای دیگران نبود که تنها ازگریه بر زندگی و ترساندن مردم از مرگ، سخن میگویند. اینگونه سخنان در دل انسان ایمان به خدا و یکتاپرستی و شناخت الله و شناخت و یژه و یادآوری روزهای خدا «ایام الله» را بوجود نمیآورد و مردم را به خدا دوستی و شوق دیدار و ی، بر نمیانگیزاند. شنوندگان از مسجد بیرون میروند در حالیکه تنها استفادهای که کردهاند اینست که آنان میمیرند و اموال و دارائیشان تقسیم میشود و اندامهایشان را خاک میخورد. ایکاش میدانستم که چه ایمانی و توحیدی و دانش سودمندی از این حاصل میشود؟!! کسی که خطبههای پیامبرصو یاران وی را مورد دقت قرار دهد، در مییابد که آنها بخوبی از عهده بیان هدایت و توحید و صفات خدا و اصول کلی ایمان و دعوت به سوی خدا و بیان نعمتهای او که دل مردم را به سوی او میکشاند و یاد روزهای خدا که مردم را از عذاب و خشم وی میترساند و برای مردم پند و عبرت است و ذکر و شکر او که موجب دل دادن به وی میشوند، بخوبی بر آمدهاند و این رسالت را بجای آوردهاند و بگونهای از عظمت اسماء و صفات الله و طاعت و شکر و ذکر او سخن میرانند که قلبها را به کمند عشق او میکشانند. مردم و قتی که از مسجد بر میگردند، این احساس برایشان بوجود میآید که آنان خدا را دوست دارند و خداوند نیز آنان را دوست دارد. سپس زمانها گذشت و نور هدایت نبوت پنهان گردید و اوامر شریعت بصورت رسوم و آدابی در آمد که در آن حقیقت و مقاصد آن کمتر مورد توجه و اقع میشد و بیشتر به ظواهر میپرداختند و آنها را آرایش میدادند و این آداب و رسوم و اوضاع را، بصورت سنتهایی در آوردند که نبایستی کاهش پذیرند و در عوض مقاصد و مطالبی را که بایستی مورد توجه قرار گیرد، رها ساختند و خطبهها را آنچنان با سجع و قافیه و صنایع بدیعی آراستند، که مقصود اصلی و بهرهمندی شنوندگان از آن فراموش گردید.
اگر رویدادی پیش آید، امام میتواند خطبه را قطع کند؟
از ابویزید روایت شده است که: روزی پیامبرصبرایمان خطبه ایراد میکرد که در هنگام خطبه حسن و حسین÷آمدند که پیراهن قرمز پوشیده و میرفتند و سکندری میخوردند، که پیامبرصاز منبر پایین آمد و آنها را برداشت و پیش خود گذاشت. سپس فرمود: «صدق الله ورسوله، إنما أموالكم وأولادكم فتنة، نظرت هذین الصبیین یمشیان ویعثران، فلم أصبر حتى قطعت حدیثی ورفعتهما»«راست گفت خدا و رسولش که: بیگمان اموال و اولاد شما فتنه و آشوب و آزمایشی برای شما هستند، و قتی که این دو بچه را دیدم که میروند و سکندری میخورند، طاقت نیاوردم، تا اینکه سخن خویش را بریدم و آنان را پیش خود آوردم». پنج نفر از محدثین بزرگ آن را روایت کردهاند.
از ابو رفاعه عدوی روایت است که: «بحضور پیامبرصرفتم و دیدم که مشغول ایراد خطبه میباشد، گفتم: ای رسول خدا، من مرد غریبی هستم، که درباره دین خود پرسش دارم و از دین خود چیزی نمیدانم. بلافاصله به من روی آورد و خطبهاش را رها کرد و پیش من آمد و یک صندلی چوبی که پایههایش آهنی بود، برایش آوردند که روی آن نشست و از آنچه که خداوند، به وی یاد داده بود به من آموخت، سپس به ایراد خطبه برگشت و آن را بپایان رسانید». به روایت مسلم و نسائی.
ابن القیم گفته است: «پیامبرصو قتی که نیازی پیش میآمد یا کسی از یارانش سوالی میکرد، خطبهاش را قطع میکرد و بدان میپرداخت، چه بسا برای نیازی که پیش میآمد، از منبر فرود میآمد سپس دوباره به منبر برمیگشت و خطبه را بپایان میبرد، همانگونه که برای برداشتن حسن و حسین پایین آمد و آنان را برداشت و بالای منبر برد، سپس خطبه را بپایان برد و در هنگام خطبه میفرمود: ای فلانی بیا اینجا بنشین، ای فلانی نماز بخوان، بهر صورت بمقتضای حال در هنگام خطبه اوامری صادر میکرد».
سخن گفتن بهنگام ایراد خطبه حرام است:
جمهور علما برای مامومین ساکت شدن بهنگام ایراد خطبه را و اجب و سخن گفتن را در آن هنگام حرام میدانند اگر چه سخن گفتن درباره امر به معروف و نهی از منکر باشد، خواه خطبه را بشنود یا نشنود. از ابن عباس روایت است که پیامبرصفرمود: «من تكلم یوم الجمعة والامام یخطب فهو كالحمار یحمل أسفارا، والذی یقول له أنصت لا جمعة له»«هر کس روز جمعه در حالی که امام مشغول ایراد خطبه است، سخن گوید، او همچون خری است که یکبار کتاب بر وی حمل کرده باشند، و آنکس که به وی میگوید، ساکت باش، نماز جمعهاش کامل نیست». احمد و پسر ابوشیبه و بزاز و طبرانی آن را روایت کردهاند. حافظ در «بلوغ المرام» گفته است: در اسناد آن اشکالی نیست.
از عبدالله پسر عمرو روایت است که پیامبرصفرمود: «یحضر لجمعة ثلاثة نفر: فرجل حضرها یلغو فهو حظه منها، ورجل حضرها یدعو، فهو رجل الله دعا إن شاء أعطاه وإن شاء منعه، ورجل حضرها بإنصات وسكوت ولم یتخط رقبة مسلم ولم یؤذ أحدا فهی كفارة إلى الجمعة الت تلیها وزیادة ثلاثة أیام»و در آیه زیر میفرماید: ﴿مَن جَآءَ بِٱلۡحَسَنَةِ فَلَهُۥ عَشۡرُ أَمۡثَالِهَاۖ﴾[الأنعام: ۱۶۰]. احمد و ابوداود با اسناد جید آن را روایت کردهاند. یعنی، «کسانی که در نماز جمعه حاضر میشوند، سه دسته هستند: گروهی سخن میگویند و سهمشان از جمعه همان سخن گفتن پوچ است. گروهی حاضر به نماز جمعه میشوند و دعا میکنند و خدا را میخوانند بستگی به مشیت خداوند دارد، که دعایشان را اجابت کند یا نکند، و گروهی به نماز جمعه میآیند، که ساکت و آرام مینشینند و گوش میدهند و صف مردم را، بهم نمیزنند و مزاحم مردم نمیشوند، نماز جمـعه اینگروه،کفاره و تاوانگناهان این هفته تا هفته بعدی بعلاوه سه روز دیگرشان میباشد». چه در قرآن آمده است: «هرکس یک عمل خوب انجام دهد پاداش آن ده برابراست».
ابوهریره میگوید، پیامبرصفرمود: «إذا قلت لصاحبك یوم الجمعة والامام یخطب أنصت فقد لغوت»«هرگاه روزجمعه بهنگام خطبه امام، به دوستتگفتی:گوش بده و ساکت باش، تو نیز سخن لغو و پوچ گفتهای». به روایتگروه محدثین جز ابن ماجه.
از ابوالدرداء روایت استکهگفته: پیامبرصبر منبر نشست و در ضمن خطبه آیهای را قرائتکرد، درکنارمن ابی پسرکعب بود و به و یگفتم: ای ابیکی این آیه نازل شده است؟ او امتناع و رزیدکه با من سخنگوید، سپس دوباره از او سوال نمودم او به من جواب نداد، تا اینکه پیامبرصاز منبر پایین آمد، آنوقت ابی به من گفت: سهم تو ازاین جمعه، فقط همین حرف زدن شما بود. چون پیامبرصبرگشت، پیش او رفتم و این مسئله را با وی در میان نهادم، فرمود: «صدق أبی، إذا سمعت إمامك یتكلم فانصت حتى یفرغ»«ابی راستگفته است، هرگاه شنیدی که امام سخن میگوید، به و یگوش فرا ده تا اینکه سخنش پایان میپذیرد». به روایت احمد و طبرانی.
و از شافعی و احمد روایت شده است که آنان فرق قائل شدهاند بینکسی که میتواند خطبه را بشنود و کسی که نتواند خطبه را بشنود، که سخنگفتن اولی حرام است نه دومی. اگرچهگوش دادن وی نیزمستحب است. ترمذی ازاحمد و اسحاق حکایتکرده است که میتوان در حال خطبه امام، به سلامکننده و عطسه کننده جواب داد. امام شافعی گفته است: بنظرم اگر کسی در هنگام خطبه روز جمعه عطسهکند میتوان به وی «یرحمک الله» گفت. چه تشمیت عاطس سنت است، و لی سلامکردنکسی، بردیگری، بنظرم مکروه است، و لی باید به وی جواب داد، که جواب سلام فرض است. اما سخنگفتن درغیروقت خطبه جایزاست. ازثعلبه پسرابومالک روایت استکهگفته است: مردم روزجمعه با هم سخن میگفتند، در حالی که عمربن خطاب بر منبرنشسته بود و چون موذن سکوت میکرد و عمر برمیخاست، هیچکس سخن نمیگفت تا اینکه او هردو خطبه را بپایان میبرد. چون اقامه نماز شد و عمر از منبر پایین آمد، مردم سخنگفتند. امام شافعی در «مسند» خود آن را روایت کرده است.
احمد با اسناد صحیح روایتکرده است که عثمان پسر عفان در حالی که موذن اقامه نماز میگفت، خبرها و نرخ اجناس را از مردم سوال میکرد.
بیشتر اهل علم میگویند: اگر کسی به یک رکعت نمازجمعه برسد و آن را با امام بخواند، او به نماز جمعه رسیده و باید یک رکعت دیگر بعد از سلام دادن امام بخواند. ابن عمر از پیامبرصروایتکرده است که فرمود: «من أدرك ركعة من صلاة الجمعة فلیضف إلیها أخرى وقد تمت صلاته»«هرکس یک رکعت از نماز جمعه را دریابد، یک رکعت دیگر بدان اضافه کند، آنوقت نمازش کامل است». به روایت نسائی و ابن ماجه و دارقطنی. حافظ در «بلوغ المرام» گفته است: اسناد آن صحیح است و لی ابوحاتمگفته است مرسل است. از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «من أدرك من الصلاة ركعة فقد أدركها كلها»«هرکس یک رکعت از نمازجمعه را با امام دریابد بیگمان همه آن را دریافته است». به روایت جماعت محدثین. و لی بقول بیشترعلماء اگرکسیکمتراز یک رکعت نمازجمعه را دریافت (مثلا درسجده رکعت دوم به امام برسد نه در رکوع)، او به نماز جمعه نرسیده است، اگرچه نیت نماز جمعهکرده است، و لی چهار رکعت نماز ظهر را تکمیل میکند. ابن مسعود گفته است:"هر کس یک رکعت از نماز جمعه را دریافت، یک رکعت دیگر بدان بیفزاید و هر کس هردو رکعت را از دست داد، چهار رکعت (ظهر) رابخواند". طبرانی با سند «حسن» آن را روایتکرده است. ابن عمر گفته است: «هرگاه به یک رکعت از نماز جمعه رسیدی یک رکعت دیگر بدان بیفزای، و اگر در تشهد به نماز جمعه رسیدی چهار رکعت بخوان». به روایت بیهقی.
و اینست مذهب شافعیه و مالکیه و حنابله، و محمد بن الحسن از حنفیه، و امام ابوحنیفه و ابویوسف از پیروان او گفتهاند: «هرکس تشهد نماز جمعه را با امام بخواند او نماز جمعه را دریافته است. بنابراین بعد از سلام امام دو رکعت میخواند و نماز جمعهاش کامل است».
احمد و بیهقی از سیار روایت کردهاند که گفته است: «من از عمر بن خطاب شنیدم که درخطبه میگفت: پیامبرصاین مسجد را ساخت و ما تنها مهاجرین و انصار، با وی بودیم، هرگاه ازدحام زیاد شد هرکس بر پشت برادر خود سجده میکرد. او گروهی را دید که در و سط راه نماز میخوانند، گفت: بروید در مسجد نمازتان را بخوانید».
سنت است که بعد از نماز جمعه چهار رکعت یا دو رکعت خواند. ابوهریره گوید، پیامبرصفرمود: «من كان منكم مصلیا بعد الجمعة فلیصل أربعا»«کـس از شما بعد از نماز جمعه نماز سنت میخواند، چهار رکعت بخواند». به روایت مسلم و ابوداود و ترمذی. ابن عمر گفته است: «پیامبرصروز جمعه دو رکعت (سنت) را در منزلش میخواند». به روایت جماعت محدثین.
ابن القیمگفته است: «پیامبر چون نماز جمعه را میگزارد، به منزل خویش میرفت و دو رکعت نماز میخواند. و دستور میداد به کسانی که نماز جمعه را خواندهاند، چهار رکعت بعد از آن بخوانند. استاد ما ابن تیمیه گفته است: اگر بعد از نماز جمعه در مسجد نماز سنت بخواند، چهار رکعت است و اگر در منزل بخواند دو رکعت است. و احادیث نیز بر این مطلب دلالت دارند. ابوداود از ابن عمر نقل کرده استکه: او هرگاه در مسجد نماز میخواند، چهار رکعت میخواند و هر و قت در منزلش نماز میخواند دو رکعت میخواند». در صحیحین نیز از ابن عمر روایت شده استکه: «او بعد از نماز جمعه دو رکعت را درمنزلش میخواند». ا هـ. اگر چهار رکعت بخواند: بعضیگفتهاند آنها را با هم با یک سلام میخواند. و بعضی دیگر گفتهاند: آنها را بصورت دو رکعتی میخواند، که بعد از هردو رکعت سلام میدهد. و بهتر است آنها را در منزل بخواند. و اگر در مسجد بخواند، بهتر است که آنها را در جای دیگر غیر از آن نقطهای که نماز فرض را خوانده است، بخواند.
اما درباره نماز سنت پیش از نماز جمعه شیخ الاسلام ابن تیمیه فرموده است: اما پیامبرصپیش ازنماز جمعه بعد از اذان هیچ نمازی را نمیخواند و کسی نیز در این باره چیزی از او نقل نکرده است. و در زمان پیامبرصتنها و قتی اذانگفته میشدکه پیامبرصروی منبرنشسته باشد. و بلال اذان میگفت، سپس پیامبرصهردو خطبه را ایراد میفرمودند، سپس بلال اقامه میگفت، و پیامبرصنماز را شروع میکردند. بنابراین بعد از اذان نه برای پیامبرصو نه برای دیگران که با وی نماز میخواندند، امکان نداشت که در این فاصله نماز سنت بخوانند. و کسی نیز از او نقل نکرده است که پیش از بیرون آمدن برای نماز جمعه درمنزل نمازی خوانده باشد. یا برای آن و قت معینی پیش ازجمعه مشخصکرده باشد. بلکه سخنان وی درباره نمازخواندن بهنگام و رود به مسجد درروزجمعه مفید ترغیب و تشویق به نماز خواندن است بدون اینکه و قتی را بیانکرده باشد. مانند: «من بكر وابتكر ومشى ولم یركب وصلى ما كتب له ...». «هرکس زود با پای پیاده به مسجد برود، و نماز فریضه خویش را بگزارد... »: آنچه که از اصحاب پیامبرصنقل شده، اینست که هرگاه روز جمعه به مسجد میآمدند و قتی که و ارد میشدند، هر اندازه که برایشان میسر بود نمازمیخواندند. بعضی ده رکعت و برخی دوازده رکعت و برخی هشت رکعت و بعضیکمترازآن میخواندند. لذا جمهور پیشوایان فقه متفق القول هستند بر اینکه پیش از نماز جمعه سنت معین دروقت معین و تعداد مشخص از رکعات وجود ندارد. چون این عمل با قول یا فعل پیامبرصثابت میگردد و دراین باره قول یا فعل پیامبرصبه ثبوت نرسیده است.
چنانچه جمعه و عید در یک روز باشد، ازکسانی که نماز عید را خوانده باشند نماز جمعه ساقط میگردد. از زید پسر ارقم روایت است که پیامبرصنماز عید را خواند: سپس برای نماز جمعه رخصت داد و فرمود: «من شاء أن یصلی فلیصل»«هرکس دلش میخواهد نماز جمعه را بخواند». پنج نفر ازمحدثین آن را روایت کرده و پسر خزیمه و حاکم آن را «صحیح» دانستهاند.
از ابوهریره روایت میباشد که پیامبرصفرمود: «قد اجتمع فی یومكم هذا عیدان، فمن شاء أجزأه من الجمعة وإنا مجمعون»«امروز دو عید با هـم جمع شدهاند. هرکس بخواهد بجای نماز جمعهاش کفایت میکند و ما نماز جمعه را میخوانیم». به روایت ابوداود.
مستحب است که امام نمازجمعه را بخواند، تاکسانی که دلشان میخواهد نماز جمعه را بخوانند و یاکسانی که در نماز عید حاضر نبودهاند، با امام نماز جمعه را برگزار کنند. چون پیامبرصفرمود: «وإنا مجمعون». حنبلیها میگویند اگر کسی نماز عید را خواند و ازنمازجمعه تخلف نمود، بر وی و اجب است که نماز ظهر را بجای آورد. و لی از ظاهر حدیث چنان پیداست که و اجب نباشد. چون ابوداود از ابن الزبیر روایتکرده استکه، اوگفت: دو عید در یک روز جمع شدهاند هردو را با هـم جمعکرد و بجای هر دوی آنها صبح دو رکعت خواند، دیگر چیزی اضافه بر آن دو رکعت نخواند تا اینکه نمازعصررا بجای آورد.
سنت نماز آن دو عید ازسال اول هجری آغاز گردید و سنت موکده میباشد چه پیامبرصپیوسته آنها را انجام داده و به مردان و زنان فرمود که برای ادای آن از شهر بیرون روند. مباحث مربوط به نماز عیدین را بشرح زیر خلاصه میکنیم:
۱- مستحب است که خود را شستشو داد و خوشبو کرد و بهترین لباس را پوشید:
جعفر پسر محمد از پدر و جدش روایت کرده است که پیامبرصدر هر عیدی بهترین نوع عبای یمن را که داشت میپوشید. به روایت شافعی و بغوی.
از حضرت حسن مجتبی روایت است که: «پیامبرصبه ما امر میفرمود که در روزهای عید، بهترین لباسی که داریم بپوشیم و خوشبوترین مواد خوش بوئی که داریم استعمالکنیم و گرانبهاترین حیوانی که داریم قربانیکنیم». حاکم این حدیث را روایتکرده است. در اسناد آن اسحاق پسر برزخ میباشدکه ازدی او را ضعیف میشمارد و ابن حبان او را موثوق به میداند. ابن القیمگفته است: پیامبرصدر روزهای عید زیباترین جامهای که داشت میپوشید. او یک دست لباس آراسته داشت که برای عید و جمعه میپوشید.
۲- سنت است که پیش از بیرون رفتن برای نمازعید فطر چیزی خورد بخلاف قربان:
سنت است پیش از بیرون رفتن، برای نماز عید فطر چند دانه خرما که تعدادشان فرد باشد بخورد و در نماز عید قربان سنت است که بعد از بازگشت از نمازگاه، اگر قربانی داشته باشد، از آن بخورد. و الا آن دانههای خرما را بخورد.
انسگفته است: پیامبرصروز عید فطر، پیش از اینکه افطار کند، چند دانه خرما که شمارهاش فرد بود میخورد. به روایت احمد و بخاری. از بریده نیز روایت است که: «پیامبرصدر روز عید فطر پیش از اینکه صبح بیرون آید، چیزی میخورد و در روز عید قربان تا برنمیگشت، چیزی نمیخورد». به روایت ترمذی و ابن ماجه و احمد، احمد افزوده استکه: از قربانی میخورد. در «موطا» از سعید بن المسیب روایت است که درعید فطر، به مردمگفته میشد پیش از صبح چیزی بخورند. ابن قدامه گفته استکه: در استحباب تعجیل اکل در روز عید فطر هیچ اختلافی را سراغ ندارم.
۳- بیرون رفتن به سوی نمازگاه:
میتوان نماز عید را در مسجد خواند، و لی خواندن آن در نمازگاه بیرون شهر مادام که عذری نباشد، بهتر است (بغیر از مکه که خواندن نماز عید در مسجد الحرام بهتر است). چون پیامبرصنماز عیدین را در نمازگاه خارج مدینه میخواند و تنها یکبار بعلت اینکه باران میآمد آن را درمسجدالنبی خواند. ابوهریره گفته که: «یکبار روز عید باران میآمد و پیامبرصنماز عید را با ما در مسجد خواند». به روایت ابوداود و ابن ماجه و حاکم که در اسناد او شخصگمنامی هست. حافظ در «تلخیص» گفته، اسناد آن ضعیف است. و ذهبیگفته این حدیث منکر است.
۴- بیرون رفتن زنان و بچهها به نمازگاه:
بیرون رفتن بچهها و زنان به نمازگاه عیدین از نظر شرع جایز است، خواه زنان دوشیزه یا غیر دوشیزه، جوان یا پیر یا قاعده باشند. چه ام عطیه گفته است: «به ما دستور داده شدکه دختران دوشیزه و زنان قاعده را به نمازگاه عیدین بیرون ببریم تا کار نیک و دعوت مسلمانان را مشاهدهکنند و زنان قاعده از نمازگاه کناره میگرفتند». این حدیث متفق علیه است.
ابن عباسگفته است که: «پیامبرصزنان و دخترانش را بیرون میآورد». به روایت ابن ماجه و بیهقی. ابن عباسگفته است: «من روز عید فطر یا عید قربان همراه پیامبرصبیرون رفتم که اول نمازگزارد، سپس خطبه ایراد نمود، سپس پیش زنان رفت و آنان را پند و اندرزو تذکرداد و به دادن صدقه دعوت فرمود». به روایت بخاری.
۵- راه ایاب و ذهاب یکی نباشد:
بیشتر علما براین رای هستندکه مستحب است، راه رفتن به نمازگاه و راه بازگشت با هم یکی نباشند. خواه برای امام یا مامومین هردو مستحب است.
جابر گفته است: «راه رفتن و بازگشت پیامبرصدر روز عید یکی نبود». به روایت بخاری. ابوهریره گفته است: «هرگاه پیامبرصروز عید بیرون میرفت از راهی برمیگشت که با راه بیرون رفتنش فرق داشت». به روایت احمد و مسلم و ترمذی. البته میتوان از همان راه بیرون رفتن نیز برگشت. ابوداود و حاکم و بخاری در تاریخ خود از پسر پسر مبشرروایتکردهاندکهگفته است: «من با اصحاب پیامبرصدر روزعید فطر و عید قربان از طریق «بطن بطحان» به نمازگاه بیرون میرفتیم و با پیامبرصنماز میگزاردیم، سپس از همان «بطن بطحان» به خانههای خود برمیگشتیم». ابن السکنگفته اسناد او شایسته است.
۶- وقت نماز عید:
وقت نماز عید از هنگامی که خورشید باندازه سه متر ارتفاع دارد تا زوال خورشید میباشد. چه احمد پسر بناء از جندب روایتکرده استکه: «پیامبرصنماز فطر را و قتی برایمان میخواند که خورشید باندازه دو «رمح» بالا آمده بود و نماز قربان را و قتی میخواندکه خورشید باندازه یک «رمح» بالا آمده بود». شوکانی گفته است: این حدیث نیکوترین حدیثی است که درباره تعیین و قت صلاه عیدین آمده است. و در حدیث آمده است که تعجیل در نماز عید قربان و تاخیر در نماز عید فطر مستحب میباشد. ابن قدامه گفته است که: تعجیل در نماز عید قربان سنت است تا و قت برای قربانیکردن فراخ باشد و تاخیر در نماز عید فطر سنت است تا و قت برای پرداخت زکات فطریه فراخ باشد، و دراین باره خلافی را سراغ ندارم.
۷- اذان و اقامه برای نماز عید:
ابن القیمگفته است: «پیامبرصو قتی که به نمازگاه میرسید بدون اذان و اقامه و گفتن «الصلاه جامعه» نماز عید را شروع میکرد. و سنت است که هیچکدام از اینها گفته نشود». از ابن عباس و جابر روایت استکه: «او در روز عید فطر و عید قربان اذان نمیگفت». این روایت متفق علیه است.
مسلم از قول عطاءگفته استکه: «جابر به من خبر دادکه برای نماز عید فطر پیش از خروج امام و بعد از آن، اذانی و اقامهای و ندائی وجود ندارد، درآن روز، ندائی و اقامهای نبود». از سعد بن ابی و قاص روایت استکه: «پیامبرصنماز عید را بدون اذان و اقامه میخواند و دو خطبه را ایستاده ایراد میکرد، که در بین آنها اندکی مینشست». به روایت بزاز.
۸- تکبیرات در نماز عیدین
نماز عید دو رکعت میباشد، که سنت است نمازگزار در رکعت اول، پیش از قرائت (فاتحه الکتاب) و بعد از تکبیره الاحرام هفت بار تکبیر دیگر بگوید و در رکعت دوم بعد از تکبیر قیام پنج بار تکبیر گوید. در رکعت اول و دوم هر بار که تکبیر گفت دستها را بمانند تکبیره الاحرام، بلندکند. عمرو پسر شعیب از پدر و جدش روایت کرده است که: «پیامبرصدر نماز عید دوازده بار تکبیرگفت، هفت بار در رکعت اول و پنج باردر رکعت دوم و پیش از نماز عید و بعد از آن نمازی دیگر نخواند». به روایت احمد و ابن ماجه. امام احمدگفت: نظرمن نیز چنین است. در روایت ابوالدرداء و دارقطنی آمده است که پیامبرصفرمود: «التكبیر فی الفطر سبع فی الاولى وخمس فی الاخرة، والقراءة بعدهما كلتیهما»«در نماز عید فطر هفت بار تکبیر در رکعت اول و پنج بار در رکعت دوم و قرائت بعد ازتکبیرات است». این قول ارجح اقوال و رای بیشتر اهل علم از اصحاب پیامبرصو تابعین و پیشوایان فقه نیز چنین است. ابن عبدالبرگفته است: «با طرق نیکو از عبدالله پسر عمرو، و ابن عمر، و جابر و عایشه و ابی و اقد و عمرو عوف مزنی روایت شده است که پیامبرصدر نماز عیدین هفت باردر رکعت اول و پنج باردر رکعت دوم تکبیرگفت. و خلاف این نه بصورت قوی و نه بصورت ضعیف ازاو روایت نشده است. و این صورت نخستین صورتی میباشدکه بدان عمل شده است» . پیامبرصبین هردو تکبیر توقف کوتاهی میکرد و ذکر و دعائی معین دراین باره ازاو نقل نشده است. و لی طبرانی و بیهقی با سند قوی از ابن مسعود روایتکردهاندکه او قولا و فعلا در فاصله بین تکبیر حمد و ثنای خدا و درود بر پیامبر میگفت . و از حذیفه و ابوموسی نیز چنین روایت شده است.گفتن تکبیرات سنت است، پس اگر کسی سهواً یا به عمد آنها را ترککرد، نمازش باطل نمیشود و ابن قدامه گفته است در این باره خلافی سراغ ندارم. شوکانی ترجیح داده است که اگر کسی سهواً آن را ترککرد، نیازی به سجده سهو نیست.
۹- نماز سنت پیش از و بعد از نماز عیدین:
نماز سنت پیش از و بعد از نماز عید به ثبوت نرسیده است. پیامبرصو یاران وی و قتی که به نمازگاه میرسیدند پیش از و بعد از آن نمازی نمیخواندند. ابن عباسگفته است: «پیامبرصروز عید بیرون رفت و دو رکعت نماز بجای آورد که پیش از و بعد از آن نماز دیگر نخواند». همه محدثین این روایت را نقلکردهاند. و ابن عمر نیز چنینکرد و گفت عمل پیامبرصچنین بوده است. و بخاری از ابن عباس نقلکرده است که او خواندن نماز پیش از نماز عید را مکروه میدانست. اما درباره مطلق نماز سنت بقول حافظ ابن حجر در «الفتح» هیچگونه دلیلی خاص درباره منع آن درایام هفته به ثبوت نرسیده است مگر اینکه در اوقات کراهت باشد.
۱۰- چه کسانی میتوانند نماز عید را بخوانند؟
مردان و زنان و بچگان مقیم باشند یا مسافر، بصورت جماعت یا انفرادی، در خانه یا در مسجد یا درنمازگاه خارج شهر، میتوانند نمازعید را بخوانند و نمازشان صحیح است. اگر کسی به نماز جماعت نرسید، میتواند بصورت انفرادی دو رکعت بخواند.
بخاری میگوید: اگر کسی به نماز عید نرسید، دو رکعت میخواند و همچنین زنان و کسانی که در خانهها و روستاها هستند نیز دو رکعت مـیخوانند، چه پیامبرصفرمود: «هذا عیدنا أهل الاسلام» «این جشن ما مسلمانان است».
انس بن مالک به مولای خود ابن ابی عتبه در «زاویه» دستور دادکه او اهل و فرزندش را جمعکرد و با آنان همچون مردم شهر نماز خواندند و تکبیر گفتند. عکرمه گفت: «مردم سواد یعنی عراق در روز عید جمع میشوند و دو رکعت نماز عید را میخوانند، بهمانگونه که امام در شهر رفتار میکند». عطاء گفت: اگر کسی به نماز عید نرسید، خودش دو رکعت میخواند.
۱۱- خطبه عید:
خطبه عید و گوش دادن به آن سنت است. از ابوسعید روایت است که:
«پیامبرصروز عید فطرو عید قربان به نمازگاه بیرون میرفت. نخستین چیزی که بدان شروع میکرد، نماز بود، سپس برمیگشت و روبروی مردم میایستاد در حالیکه مردم همچنان بصف نشسته بودند. مردم را پند و اندرز و سفارش و دستور میداد. و اگر میخواست که گروهی ازسپاهیان را به جائی بفرستد یا به چیزی امر نماید، همانجا آن را انجام میداد و آنگاه به شهر برمیگشت». ابوسعیدگفت: «بعد از پیامبرصمردم نیز چنین رفتار میکردند تا اینکه مروان امیر مدینه شد، در عید فطریا عید قربان با وی بیرون رفتیم، چون به نمازگاه رسیدیم، اوخواست پیش از نماز از منبری که کثیربن الصلت ساخته بود، بالا رود، که من جامهاش را کشیدم، و او خود را از دست من رها کرد و از منبر بالا رفت و پیش ازنماز خطبه ایراد کرد. من به وی گفتم: به خدای سوگند، آن را دگرگونکردید. اوگفت: ای ابوسعید... آنچه که تو میدانی گذشت. گفتم: بخدای سوگند، آنچه که مـیدانم بهتر است از آنچه که نمیدانم. او گفت: بعد از نماز مردم نمینشینند که به ماگوش دهند، لذا خطبه را پیش از نماز قرار دادم». این روایت متفق علیه است.
از عبدالله بن السائب روایت استکه: من در موسم عید در حضور پیامبرصبودم، چون نماز را خواند، فرمود: «إنا نخطب فمن أحب أن یجلس للخطبة فلیجلس ومن أحب أن یذهب فلیهذب»«ما خطبه ایراد میکنیم هرکس دوست دارد بنشیند،گوش دهد، هرکس دوست دارد برود، برود». به روایت نسائی و ابوداود و ابن ماجه.
تمام روایاتی که میگویند خطبه عید دو تا است که باید امام در بین آنها بنشیند، ضعیف هستند. نووی گفت: درباره تکرار خطبه عید چیزی ثابت نشده است.
مستحب است که خطبه عید با حمد خدا افتتاح گردد و غیر از این چیزی از پیامبرصروایت نشده است. ابن القیم گفت: همه خطبههای پیامبرصبا «الحمد الله ...»آغاز میشد و در هیچ حدیثی از او نقل نشده است که او خطبههای عید را با تکبیرات آغاز کرده باشد. بلکه ابن ماجه در سنن خود از سعید موذن پیامبرصروایتکرده استکه: «پیامبرصدر خلال خطبه تکبیر میگفت. و در خطبه عیدین فراوان تکبیر میگفت». از این روایت بر نمیآید که او خطبه را با آن افتتاح میکرد. درباره افتتاح خطبههای عید و استسقاء مردم اختلاف دارند. بعضی گفتهاند: هردو با تکبیرافتتاح میشوند. و بعضیگفتهاند: خطبه استسقاء با استغفار افتتاح میگردد. برخی گفتهاند: هردو با ستایش خداوند آغاز میشوند
شیخ الاسلام تقیالدین گفت: این قول آخرین درست است چون پیامبرصفرمود: «كل أمر ذی بال لا یبدأ فیه بالحمد فهو أجذم»«هرکار با اهمیتی که با الحمد لله شروع نشود ناقص است». و همه خطبههای پیامبرصبا «الحمد لله» آغاز میشدند. اما اینکه عده کثیری از فقهاء گفتهاند: خطبههای استسقاء با استغفار و خطبههای عیدین با تکبیرآغاز میشوند، آنان بطور قطع، دلیلی از سنت نبوی براین سخن خود ندارند و سنت برخلاف آن حکـم میکند چه همه خطبههای پیامبرصبا «الحمد لله» آغاز شدهاند.
۱۲- قضای نماز عید:
ابوعمیر به پسر انس گفت: «عموهایم از انصار که اصحاب پیامبرصبودند برایم نقلکردند که: بعلت ابری بودن هوا نتوانستیم هلال شوال را رویت کنیم، فردایش روزه گرفتیم، در آخر روز چند سوار آمدند و در حضور پیامبرصگواهی دادند که دیروز هلال شوال را رویتکردهاند.کسانی که میگویند: اگر جماعتی بسبب عذری نماز عید را نتوانستند بخوانند، فردایش میتوانند بیرون روند و نماز عید را بخوانند، میتوانند بدین حدیث استدلال کنند.
۱۳- بازی و سرگرمی و آواز خوانی و خوردن در ایام عید:
بازی و سرگرمیهای مباح و سالم و آبرومندانه و آواز خوش از جمله شعایر دینی روزهای عید است تا و رزشی برای جسـم و تفریحی برای روح باشد. انس گفت: و قتی که پیامبرصبه مدینه آمد، مردم مدینه دو روز داشتند که در آنها به بازی و سرگرمی مشغول میشدند، پیامبرصفرمود: «قد أبدلكم الله تعالى بهما خیرا منهما یوم الفطر والاضحى»«خداوند بجای آنها دو روز بهتری به شما داده است: روز عید فطر و روز عید قربان». به روایت نسائی و ابن حبان با سندی صحیح.
حضرت عایشه گفت: «حبشیان در روز عید در خدمت پیامبرصمشغول سرگرمی و بازی بودند، من از روی شانه پیامبرصبدان مینگریستم، او شانههای خود را برایم پایین انداخت، من همچنان داشتم بدانان مینگریستم تا اینکه خسته شده و منصرف گشتم» به روایت احمد و شیخین. باز هم از ایشان روایت کردهاند که گفت: «در روز عید ابوبکر صدیق پیش ما آمد، در حالی که دوکنیز (به آواز) داستان رویدادی «یوم بعاث» را میخواندند، که درآن روز سران قبیله اوس و خزرج کشته شدهاند، ابوبکر گفت: ای بندگان خدا، سرود شیطان میخوانید؟ سه بار این سخن را تکرارکرد، پیامبرصفرمود: «یا أبا بكر إن لكل قوم عیدا وإن الیوم عیدنا» «ای ابوبکر هر قومی عیدی دارد و امروز عید ما است». متن این حدیث را بخاری چنین ذکر کرده است: عایشه گفت: پیامبرصپیش ما آمد، درحالی که دو کنیز برایمان آواز مربوط به و اقعه «یوم بعاث» را میخواندند، پیامبرصبر روی فرش به پهلو خوابیدند و روی خود را برگرداندند. سپس ابوبکر و ارد شد و مرا طرد کرد و گفت: سرود شیطان پیش پیامبر؟ آنگاه پیامبرصبه وی روی آورد و فرمود: آنان را بحال خود بگذار. چون او غافل شد، بدانان اشارهکردم که بیرون رفتند، آن روزعید بود و سیاهان با سپر و نیزه بازی میکردند. یا من از پیامبرصدرخواستکردم و یا او خود فرمود: دوست داری نگاه کنی؟ گفتم: آری، مرا پشت سر خویش نگاه داشت بگونهای که گونه برگونهاش نهاده بودم، میفرمود: «مشغول کار خود باشید ای حبشیان» تا اینکه خسته شدم، فرمود: ترا بس است؟ گفتم: آری، آنگاه فرمود: «برو». حافظ در «الفتح» گفته و ابن السراج از طریق ابوالزناد از عروه و او از عایشه روایت کرده که پیامبرصآن روزفرمود: تا یهودیان مدینه بدانندکه در دین ما نیزگشایش است و بیگمان دین پاک و باگذشتی، به من داده شده است: «لتعلم یهود المدینة أن فی دیننا فسحة، إنی بعثت بحنیفیة سمحة». احمد و مسلم از نبیشه روایت کردهاند که، پیامبرصفرمود: «ایام التشریق -روزهای یازدهـم و دوازدهـم و سیزدهم ذی الحجه - روزهای خوردن و نوشیدن و یاد خدا است».
۱۴- فضیلـت عمل شایسته در ده روز اول ذی الحجه:
ابن عباسگفت: پیامبرصفرمود: «عمل صالح در این ده روز اول ذیالحجه از همه روزهای دیگر نزد خدا پسندیدهتر است.گفتند: ای رسول خدا، حتی از جهاد فی سبیل الله نیز پسندیدهتر است؟ فرمود: حتی از جهاد فی سبیل الله هـم بهتر است، مگر مجاهدی که با جان و مالش به جهاد رفته و هیچیک را پس نیاورده باشد». جز مسلم و نسائی همه محدثین آن را روایت کردهاند. احمد و طبرانی از ابن عمر روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «ما من أیام أعظم عند الله سبحانه ولا أحب إلى الله العمل فیهن من هذه الایام العشر فأكثروا فیهن من التهلیل والتكبیر والتحمید»«عمل در هیچ روزی، باندازه عمل دراین ده روز، نزد خداوند پسندیدهتر نیست، پس در آنها بسیار تهلیل و تکبیرو تحمید بگوئید = الله اكبر الله اكبر الله اكبر لااله الا الله والله اكبر ولله الحمد».
ابن عباس در تفسیر آیه: ﴿وَیَذۡكُرُواْ ٱسۡمَ ٱللَّهِ فِیٓ أَیَّامٖ مَّعۡلُومَٰتٍ﴾[الحج: ۲۸]. «و نام خدا را در روزهای دانسته شده یاد کنند»،گفته استکه: «مراد ده روزه اول ذی الحجه است». «ابن عمر و ابوهریره در این ده روزه به بازار میرفتند و تکبیر میگفتند، مردم نیز تکبیر را تکرارمیکردند». به روایت بخاری. و سعید بن جبیر در این ده روزه آنقدر کوشش و تلاش میکردکه نزدیک بودکه از عهدهاش برنیاید. اوزاعی گفته است: شنیدهام که عمل خیردر این ده روز باندازه جنگ در راه خداکه روزش روزه و شبش نگهبانی داشته باشی ثواب دارد، مگر اینکه درآن جنگ کسی به شهادت برسد که در آن صورت جنگ و جهاد ثوابش بیشتر است. اوزاعی گفته است: «این حدیث را مردی از بنیمخزوم از پیامبرصبرایـم روایت کرد». از ابوهریره روایت است که، پیامبرصفرمود: «ما من أیام أحب إلى الله أن یتعبد له فیها من عشر ذی الحجة یعدل صیام كل یوم منها بصیام سنة وقیام كل لیلة منها بقیام لیلة القدر»«خداوند عبادت در این ده روزه ذی الحجه را بیش از اوقات دیگر دوست دارد، روزه هریک از آنها برابر است با روزه یکسال و عبادت هرشب از آنها برابراست با عبادت شب لیله القدر». به روایت ترمذی و ابن ماجه و بیهقی.
۱۵- تهنیت و تبریک عید مستحب است:
جبر بن نفیر گفت: یاران پیامبرصچون در روز عید بهم میرسیدند، به یکدیگر میگفتند: «تقبل منا ومنك»«خداوند از ما و از شما بپذیرد». حافظ گفته است: اسناد این روایت «حسن» است.
۱۶- تکبیر گفتن در روزهای عید:
تکبیر گفتن در روزهای عید فطر و عید قربان سنت است. درباره عید فطر خداوند فرموده: ﴿وَلِتُكۡمِلُواْ ٱلۡعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُواْ ٱللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَىٰكُمۡ وَلَعَلَّكُمۡ تَشۡكُرُونَ١٨٥﴾[البقرة: ۱۸۵]. «و تا اینکه شماره روزهای یک ماه را تکمیلکنید و بپاس اینکه خداوند شما را هدایت کرده است او را تکبیر گویید و باشد که شما سپاسگزار او باشید».و درباره عید قربان خداوند میفرماید: ﴿۞وَٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ فِیٓ أَیَّامٖ مَّعۡدُودَٰتٖۚ﴾[البقرة: ۲۰۳]. «در روزهای ایام التشریق ذکر خدا کنید».و ﴿كَذَٰلِكَ سَخَّرَهَا لَكُمۡ لِتُكَبِّرُواْ ٱللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَىٰكُمۡۗ﴾[الحج: ۳۷]. «و همچنین خداوند آنها را برایتان رام کرده است تا به پاس اینکه شما را هدایتکرده است او را تکبیر گویید».جمهور علما میگویند که ابتدای تکبیر گفتن در روز عید فطر از هنگام بیرون رفتن برای نماز است تا اینکه خطبه عید آغاز میشود و در این باره احادیث ضعیفی نقل شده است. اگرچه دراین باره، بطور صحیح از ابن عمرو دیگر اصحاب روایت موجود است، حاکـم گفته است: این سنت متداول اهل حدیث میباشد. مالک و احمد و اسحاق و ابوثور نیز چنین گفتهاند. و گروهی گفتهاند: تکبیر شب عید فطر از هنگام رویت هلال، تا و قت خروج مردم، برای نمازگاه و بیرون آمدن امام است.
وقت تکبیر گفتن در عید قربان از صبح روز عرفه تا عصر ایام التشریق است. ایام التشریق عبارت است از روزهای یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ماه ذیالحجه. حافظ در «الفتح» گفته است: هیچ حدیث صحیحی دراین باره از پیامبرصبه ثبوت نرسیده است. و صحیحیترین سخنی که در این باره نقل شده، سخنی است که از علی و ابن مسعود نقل شده است که گفتهاند از صبح روز عرفه تا عصر آخر ایام «منی» میباشد. ابن المنذر و دیگران آن را ذکر کردهاند. امام شافعی و احمد و ابو یوسف و محمد نیز بدین رای عمل کرده و مذهب عمر و ابن عباس است.
استحـاب تکبیر گفتن در ایام التشریق اختصاص به یک و قت معین از آن روزها ندارد. بلکه در تمام اوقات این سه روز مستحب است. بخاری گفته است: عمر بن خطاب در خیمه خویش در«منی» تکبیر میگفت و اهل مسجد آن را میشنیدند و تکبیر میگفتند و اهل بازار نیز آن را تکرار میکردند و صدای تکبیر در سراسر «منی» طنین میانداخت. ابن عمر دراین سه روز بعد از نمازهای فرض و در رختخواب و در خیمهاش و مجلس و بهنگام راه رفتن، تکبیرات را میگفت. و میمونه در روز قربانی تکبیر میگفت. و زنان پشت سر ابان بن عثمان و عمر بن عبدالعزیز در شبهای ایام الثشریق همراه با مردان درمسجد تکبیرمیگفتند. حافظ در «الفتح» گفته است: از این اخبار بر میآید که در این ایام بعد از نمازهای فرض و دیگراوقات تکبیر گفتهاند. و لی علماء با هـم اختلاف دارند: بعضی گفتهاند: تکبیر بعد از نمازها میشود. و بعضی گفتهاند تنها بعد از نمازهای فرض گفته میشود. و بعضی گفتهاند:
تکبیر گفتن اختصاص به مردان دارد نه زنان و برای جماعت است نه برای منفردین بعد از نمازهای فرض اداء است نه نمازهای فرض قضاء. برای مقیمین است نه برای مسافرین و برای ساکنان شهرهاست نه برای ساکنان روستاها.
از ظاهر سخن بخاری چنین بر میآید که برای همه آنها مستحب است و اخبار و آثاری که ذکر کرده است، سخن وی را تایید میکند. در باره الفاظ تکبیر میدان و سیع است و لی صحیحترین صورت تکبیر آنست که عبدالرزاق با سند صحیح از سلمان روایت کرده است: الله أكبر، الله أكبر، الله أكبر كبیرا.و از عمربن خطاب و ابن مسعود چنین آمده است:
«الله أكبر الله أكبر لا إله إلا الله، والله أكبر الله أكبر ولله الحمد»
***
سپاس برای خداوندکه ترجمه قسمت «صلاه» از جلد اول کتاب شریف «فقه السنه»
بتاریخ ١٣٦٢.٤.١١ برابر بیستم ماه رمضان المبارک پایان پذیرفت.
سنندج -ابراهیمی
زکات شرعاً بدان چیزی گفته میشود که انسان بعنوان «حق الله» از مال و دارایی خود خارج مینماید و به نیازمندان میدهد. بدان جهت زکات نامیده شده است که در آن امید برکت و فزونی و اصلاح و تزکیه و پرورش نفس با کارهای نیک، وجود دارد. چه از «زکات» بمعنی: رشد و پاکیزگی و برکت و فزونی، گرفته شده است. خداوند میفرماید: ﴿خُذۡ مِنۡ أَمۡوَٰلِهِمۡ صَدَقَةٗ تُطَهِّرُهُمۡ وَتُزَكِّیهِم﴾[التوبة: ۱۰۳]. «ای پیامبرصصدقه اموالشان را بگیر، تا بدینوسیله آنان را از آلودگی، بخل و گناهان پاک سازید و نفس آنان را تهذیب و اصلاح کنید». زکات یکی از پایههای پنجگانه اسلام است و در هشتاد و دو آیه قرآن همراه با «صلاة» ذکرشده است. دلایل فرضیت زکات، قرآن کریم و سنت پیامبرصو اجماع امت محمدصمیباشد:
۱- گروه محدثین ازابن عباس روایت کردهاند، که چون پیامبرصمعاذ بن جبل را (به صورت و الی یا قاضی) به سوی یمن گسیل داشت، فرمود: «إنك تأتی قوما أهل كتاب، فادعهم إلى شهادة أن لا إله إلا الله وأنی رسول الله، فإن هم أطاعوا لذلك، فأعلمهم أن اللهﻷافترض علیهم خمس صلوات فی كل یوم ولیلة، فإن هم أطاعوا لذلك فأعلمهم أن الله تعالى افترض علیهم صدقة فی أموالهم، تؤخذ من أغنیائهم وترد إلى فقرائهم، فإن هم أطاعوا لذلك فإیاك وكرائم أموالهم، واتق دعوة المظلوم، فإنه لیس بینها وبین الله حجاب»«همانا تو بمیان قومی میروی که اهل کتاب هستند، نخست آنان را به گفتن و پذیرش «اشهد ان لااله الا اللهو اشهد ان محمدا رسول الله»بخوان، اگر آنان آن را پذیرفتند، پس آنان را آگاه کن که خداوند در شبانه روز، پنج نماز برایشان و اجب کرده است. سپس اگر آن را هم پذیرفتند، آنان را آگاه کن که خداوند تعالی پرداخت زکات اموال را نیز بر آنان و اجب کرده است، که بایستی از ثروتمندان آنان گرفته شود و به فقیران و نیازمندانشان داده شود، اگر آن را نیز پذیرفتند، برحذر باش از اینکه گرانبهاترین اموالشان را بعنوان زکات بگیری (این کار را مکن) و از دعای مظلوم پرهیز کن چون بین خدا و استجابت دعای مظلوم، پردهای وجود ندارد».
۲- طبرانی در «الاوسط» و «الصغیر» از علی بن ابیطالب روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «إن الله فرض على أغنیاء المسلمین فی أموالهم بقدر الذی یسع فقراءهم، ولن یجهد الفقراء إذا جاعوا أو عروا إلا بما یصنع أغنیاؤهم ، ألا وإن الله یحاسبهم حسابا شدیدا، ویعذبهم عذابا ألیما»«بیگمان خداوند آنقدر صدقه و زکات بر ثروتمندان مسلمان، و اجب کرده است که فقیران و نیازمندان را، کفایت میکند. و هیچ چیز نیازمندان مسلمان را، به مشقت و سختی گرسنگی و برهنگی دچار نمیکند، مگر بخل ثروتمندانشان. هان خداوند به سختی از آنان حساب میکشد و به عذاب دردناک گرفتارشان مینماید». طبرانی گفته است که تنها ثابت بن محمد زاهد این روایت را ذکر کرده است. حافظ گفته است: ثابت شخص موثوق به و راستگو است و بخاری و غیر او از او روایت کردهاند و در راویان دیگر این حدیث اشکالی نیست.
در آغاز اسلام در مکه که زکات و اجب گردید بطور مطلق بود، اموالی که بایستی از آنها زکات پرداخت گردد و مقداری که بایستی پرداخت شود، مشخص و معین نشده بود، بلکه این مطلب به احساس بشر دوستی و بخشندگی مسلمانان و اگذار گردیده بود. در سال دوم هجرت -بنا بقول مشهور -مقداری که بایستی از هرنوع از انواع مال، پرداختگردد فرض و معین و به تفصیل بیانگردید.
تشویق و ترغیب به پرداخت زکات (از طریق آیات):
۱) خداوند میفرماید: ﴿خُذۡ مِنۡ أَمۡوَٰلِهِمۡ صَدَقَةٗ تُطَهِّرُهُمۡ وَتُزَكِّیهِم بِهَا﴾[التوبة: ۱۰۳]. «ای پیامبرصاز اموال مومنان صدقه و و جوهاتی را بگیر، خواه اندازه آن معین و مشخص باشد مانند زکات فرض و خواه غیرمعین باشد مانند اعطای مال به مستحقین، بصورت داوطلبی، این صدقه را ازآنان بگیرتا روح آنان را ازآلودی بخل و طمع و آز و پستی و سنگدلی بر فقیران و مستمندان و بیچارگان و امثال اینگونه رذائل، پاکیزه نمائی و روحشان را پرورش دهی و خیر و برکات اخلاقی و عملی را در نهادشان بیفزایی و بدان استعلا بخشی تا شایستگی سعادت دنیا و آخرت را پیدا کنند».
۲) خداوند میفرماید: ﴿إِنَّ ٱلۡمُتَّقِینَ فِی جَنَّٰتٖ وَعُیُونٍ١٥ ءَاخِذِینَ مَآ ءَاتَىٰهُمۡ رَبُّهُمۡۚ إِنَّهُمۡ كَانُواْ قَبۡلَ ذَٰلِكَ مُحۡسِنِینَ١٦ كَانُواْ قَلِیلٗا مِّنَ ٱلَّیۡلِ مَا یَهۡجَعُونَ١٧ وَبِٱلۡأَسۡحَارِ هُمۡ یَسۡتَغۡفِرُونَ١٨ وَفِیٓ أَمۡوَٰلِهِمۡ حَقّٞ لِّلسَّآئِلِ وَٱلۡمَحۡرُومِ١٩﴾[الذاریات: ۱۵-۱۹]. «بیگمان متقیان و پرهیزکاران در بهشت باغها و چشمه سارهایی خواهند داشت. آنان این پاداش را از پروردگارشان، میگیرند، بدینجهت که پیش از قیامت، از نیکوکاران و بخشندگان و شب زنده داران بودهاند و تنها پاسی از شب خوابیدهاند و بامدادان از پروردگار خود، طلب آمرزش کرده و در اموال و دارایی خویش سهمی و حقی برای محرومان و بیچارگان قرار دادهاند».
دراین آیه خداوند بخشش و احسان را، یکی از بارزترین و یژگیها و صفات نیکان قرار داده است و این احسان در شب زندهداری و نماز شب و طلب آمرزش در بامدادان بخاطر پذیرش پرستش الله و تقرب و نزدیکی به وی و همچنین دربخشش نسبت به محرومان و درماندگان و دادن حق آنها از روی مهرومحبت بدانان، متجلی میشود و اینکارها نشان احسان نیکان میباشد و کسانی محسن هستند، که چنین کارهائی را انجام دهند.
۳) خداوند میفرماید: ﴿وَٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِیَآءُ بَعۡضٖۚ یَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَیَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَیُقِیمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَیُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَیُطِیعُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ سَیَرۡحَمُهُمُ﴾[التوبة: ۷۱]. «مردان و زنان مومن دوست و خیرخواه همدیگرند و بعضی از آنان سرپرستی بعضی دیگر را بعهده میگیرند و به کارهای نیک امرکرده و از کارهای ناروا نهی مینمایند و نماز را بپای میدارند و زکات را پرداخت مینمایند و از خداوند و پیامبرصفرمانبرداری میکنند، آنان مورد رحمت و بخشش خداوند قرار خواهند گرفت».رحمت و برکت خدا شامل حالگروهی خواهد شدکه به خداوند ایمان داشته و نسبت به همدیگر مهر و رزیده و همدیگر را یاریکنند و به کارهای نیک دستورداده و از زشتیها و ناروائیها نهیکنند و بین خود و خدایشان بوسیله نماز پیوند برقرارسازند و با اعطای زکات به محرومان پیوند بین خویشتن را استحکام میبخشند.
۴) خداوند میفرماید: ﴿ٱلَّذِینَ إِن مَّكَّنَّٰهُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ أَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَمَرُواْ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَنَهَوۡاْ عَنِ ٱلۡمُنكَرِۗ وَلِلَّهِ عَٰقِبَةُ ٱلۡأُمُورِ٤١﴾[الحج: ۴۱]. «آنان کسانی هستند که اگر ما به آنان در زمین اقتدار دهیم البته امر خدای تعالی را اطاعتکرده، نماز را به پا میدارند و زکات مال خویش را میدهند، امر به معروف و نهی از منکر میکنند، بازگشت و عاقبت هر امری بدست خداست یعنی مومنین موحد، اگر به قدرت و امارت برسند تکالیف شرعی خود را بجای آورده، نماز خوانده، زکات میدهند و امر به معروف و نهی از منکر میکنند».
در این آیه خداوند پرداخت زکات را یکی از هدفها و نتایج بقدرت رسیدن در روی زمین قرار داده است.
۱) ترمذی ازابوکبشه انصاری روایتکرده استکه، پیامبرصفرمود: «ثلاثة أقسم علیهن وأحدثكم حدیثا فاحفظوه: ما نقص مال من صدقة، ولا ظلم عبد مظلمة فصبر علیها إلا زاده الله بها عزا، ولا فتح عبد باب مسألة، إلا فتح الله علیه باب فقر»«من برای شما، برصحت سه چیز قسم میخورم و درباره آنها، برایتان سخن میگویم، آنها را حفظکنید: هرگز پرداخت صدقه موجبکاهش و کاستی مال نمیشود و هرکس مورد ستم قرارگیرد، صبر و شکیبایی داشته و خود را نبازد خداوند برعزت و بزرگی وی میافزاید، و هرکس دری از گداپیشگی باز کند خداوند در فقر و تنگ دستی به رویش میگشاید».
۲) احمد و ترمذی از ابوهریره روایت کرده که ترمذی آن را تصحیح کرده است: پیامبرصفرمود: «إن اللهﻷیقبل الصدقات ویأخذها بیمینه فیربیها لاحدكم كما یربی أحدكم مهرة أو فلوه، أو فصیله حتى أن اللقمة لتصیر مثل جبل»«خداوند صدقات شما را میپذیرد و آن را با دست راست خود تحویل میگیرد، آن را پرورش و افزایش میدهد همانگونه که شما کره اسب خود را پرورش میدهید، یعنی زود بزرگ میشود تا جایی که ثواب یک لقمه، آنقدر بزرگ میشود که مثل کوه احد میگردد». و کیع گفته است که مصداق این حدیث در آیات زیر آمده است: ﴿أَلَمۡ یَعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ هُوَ یَقۡبَلُ ٱلتَّوۡبَةَ عَنۡ عِبَادِهِۦ وَیَأۡخُذُ ٱلصَّدَقَٰتِ﴾[التوبة: ۱۰۴]. یعنی، «مگر نمیدانند که خداوند توبه و بازگشت بندگان خود را میپذیرد و صدقاتشان را قبول میکند، خداوند ربا را نابود و پایمال میکند و صدقات را افزایش میدهد».
۳) احمد با سندی صحیح از «انس» روایت کرده استکه: مردی از بنیتمیم به حضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا، من مردی ثروتمند میباشم که خویشاوندان و مال و مهمانان فراوان دارم، به من بگو: چه کار کنم و چگونه مال خود را خرج و انفاق کنم؟ پیامبرصفرمود: «تخرج الزكاة من مالك فإنها طهرة تطهرك، وتصل أقرباءك وتعرف حق المسكین والجار والسائل»«زکات مالت را بیرون کن، بیگمان ترا از بیماری و آلودگی بخل و طمع پاک میگرداند، و نسبت به خویشاوندانت صله رحم بجای آور و حق مستمندان و همسایگان و کسانی که چیزی از تو میخواهند، بر خود بشناس و بدان که آنان بر تو حقی دارند».
۴) از حضرت عایشه روایت شده که پیامبرصفرمود: «ثلاث أحلف علیهن، لا یجعل الله من له سهم فی الاسلام كمن لا سهم له، وأسهم الاسلام ثلاثة: الصلاة، والصوم، والزكاة، ولا یتولى الله عبدا فی الدنیا فیولیه غیره یوم القیامة، ولا یحب رجل قوما إلا جعله الله معهم.والرابعة لو حلفت علیها رجوت أن لا آثم لا یستر الله عبدا فی الدنیا إلا ستره یوم القیامة»«من بر صحت سه چیز قسم میخورم، خداوندکسی را که در اسلام سهمی داشته باشد، او را باکسی که در اسلام سهمی ندارد، برابر نمیداند، سهمهای اسلام سه چیزند: نماز، روزه و زکات. خداوند دردنیا اگر کسی را بدوستی برگزیند، اورا در قیامت به غیرخویش و اگذار نمیکند و هرکسگروهی و جماعتی را دوست داشته باشد، خداوند او را از جمله آنان به حساب میآورد و اگر بر چهارمی قسم بخورم، شاید قسمم درست باشد، که اگر خداوند عیوبکسی را در دنیا بپوشاند در قیامت نیز عیوب او را میپوشاند».
۵) طبرانی در «الاوسط» از جابر روایت کرده که: مردی گفت: ای رسول خدا اگر کسی زکات مال خود را پرداخت کند چه طوراست؟ پیامبرصفرمود: «من أدى زكاة ماله ذهب عنه شره»«هرکس زکات مال خود را پرداختکرد ازشرو بدیهای مال، در امان است».
۶) بخاری و مسلم از جریر بن عبدالله روایت کردهاند که گفت: من بر سه چیز به پیامبرصبیعت کردم: براینکه: نماز بخوانم، زکات بپردازم و نسبت به هر مسلمانی خیرخواه باشم.
۱- خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یَكۡنِزُونَ ٱلذَّهَبَ وَٱلۡفِضَّةَ وَلَا یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ فَبَشِّرۡهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٖ٣٤ یَوۡمَ یُحۡمَىٰ عَلَیۡهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكۡوَىٰ بِهَا جِبَاهُهُمۡ وَجُنُوبُهُمۡ وَظُهُورُهُمۡۖ هَٰذَا مَا كَنَزۡتُمۡ لِأَنفُسِكُمۡ فَذُوقُواْ مَا كُنتُمۡ تَكۡنِزُونَ٣٥﴾[التوبة: ۳۴-۳۵]. «کسانی که طلا و نقره و مال دنیا را انبار کرده و نگهداری میکنند و در راه خداوند و رفع نیازها و ضروریات مسلمانان خرج نمیکنند، ای محمد بدانان اعلام کن که در روز قیامت عذاب دردناک در انتظارشان میباشد. در آن روز آن طلا و نقره اندوخته شده را در آتش دوزخ گداخته کنند و با آن پیشانی و دندهها و پشتشان را داغ کنند و بدانان گفته میشود: این همان چیزی است که در دنیا اندوخته و در راه خدا و رفع نیازهای مسلمین خرج نکردهاید، پس بچشید عذاب آنچه که میاندوختید و در راه خدا خرج نمیکردید».
۲-خداوند فرماید: ﴿وَلَا یَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِینَ یَبۡخَلُونَ بِمَآ ءَاتَىٰهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦ هُوَ خَیۡرٗا لَّهُمۖ بَلۡ هُوَ شَرّٞ لَّهُمۡۖ سَیُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُواْ بِهِۦ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ﴾[آل عمران: ۱۸۰]. «اشخاصی که خداوند تعالی از فضل و رحمت خود به آنان مال دنیا و ثروت عطا فرموده است و آنان بخل و امساک کردهاند و درراه خدا انفاق و احسان نمیکنند،گمان نبرندکه این بخل و خویشتن داری از صرف آن در راه خدا، برای آنان عمل خوبی است، بلکه بخل برایشان بسیار بد است، در روز قیامت آن مالی که در احسان و انفاق بر آن بخلکردهاند، در گردنشان طوق و حلقه شده از سنگینی آن در زحمت خواهند بود. . . ».
امام احمد و شیخین از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «ما من صاحب كنز لا یؤدی زكاته إلا أحمی علیه فی نار جهنم فیجعل صفائح فتكوى بها جنباه وجبهته حتى یحكم الله بین عباده فی یوم كان مقداره خمسین ألف سنة، ثم یرى سبیله، إما إلى الجنة، وإما إلى النار، وما من صاحب إبل لا یؤدی زكاتها إلا بطح لها بقاع قرقر كأوفر ما كانت، تسنن علیه، كلما مضى علیه أخراها ردت علیه أولاها، حتى یحكم الله بین عباده، فی یوم كان مقداره خمسین ألف سنة، ثم یرى سبیله إما إلى الجنة وإما إلى النار، وما من صاحب غنم لا یؤدی زكاتها إلا بطح لها بقاع قرقر كأوفر ما كانت فتطؤه بأظلافها ، وتنطحه بقرونها لیس فیها عقصاء ولا جلحاء ، كلما مضى علیه أخراها ردت علیه أولاها، حتى یحكم الله بین عباده فی یوم كان مقداره خمسین ألف سنة مما تعدون، ثم یرى سبیله، إما إلى الجنة، وإما إلى النار. قالوا: فالخیل یا رسول الله؟ قال: الخیل فی نواصیها ، أو قال: الخیل معقود فی نواصیها الخیر إلى یوم القیامة، الخیل ثلاثة: هی لرجل أجر، ولرجل ستر، ولرجل وزر، فأما التی هی له أجر فالرجل یتخذها فی سبیل الله ویعدها له فلا تغیب شیئا فی بطونها إلا كتب الله له أجرا، ولو رعاها فی مرج فما أكلت من شئ إلا كتب الله له بها أجرا، ولو سقاها من نهر كان له بكل قطرة تغیبها فی بطونها أجر، حتى ذكر الاجر فی أبوالها وأرواثها ولو استنت شرفا أو شرفین كتب له بكل خطوة یخطوها أجر. وأما التی هی له ستر، فالرجل یتخذها تكرما وتجملا، لا ینسى حتى ظهورها وبطونها فی عسرها ویسرها. وأما التی هی علیه وزر، فالذی یتخذها أشرا وبطرا وبذخا ، وریاء الناس فذلك الذی علیه الوزر قالوا: فالخمر یا رسول الله؟ قال: ما أنزل الله علی فیها شیئا إلا هذه الایة الجامعة الفاذة: ﴿فَمَن یَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٍ خَیۡرٗا یَرَهُۥ٧ وَمَن یَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٖ شَرّٗا یَرَهُۥ٨﴾[الزلزلة: ۷-۸].
«هر صاحب کنزی که زکات آن را پرداخت نکند، در روز قیامت، آن پول و اندوخته او، درآتش جهنمگداخته میشود و بصورت و رقهایی درمیآید، که دندهها و پهلو و پیشانی وی را، بدان داغ میکنند، تا اینکه خداوند در روزی که باندازه یکهزار سال دنیایی طول میکشد، حساب بندگان خود را میرسد. سپس راه آن شخص معلوم میگردد، یا به بهشت میرود یا به جهنم. هرکسی که شترانی داشته باشد و زکات آنها را پرداخت نکرده باشد آنها را در و سیعترین دشت نگاه میدارند و از روی صاحبشان گذرانده میشوند، هرگاه آخرین شتر از روی او گذشت، مجدداً اولی را برمیگردانند و از روی او میگذرانند، تا میرسد به آخری و این عمل تکرار میشود تا اینکه خداوند در روزی که یکهزارسال طول میکشد حساب بندگان خود را برسد، آنوقت راه اونیزیا سوی بهشت است یا سوی دوزخ».
هر کسی که گوسفندانی داشته باشد و زکات آنها را نداده باشد درروز قیامت آنها را در دشتی بسیار و سیعی نگاه میدارند تا از روی نعش صاحبشان بگذرند و او را زیر سم خود لگدمالکنند و او را شاخ بزنند همینکه یکبار این عمل انجامگرفت مجدد تکرار میگردد تا اینکه خداوند در روز قیامت که یکهزار سال طول میکشد، به حساب بندگان خود رسیدگی مینماید. این عمل تکرار میگردد، آنگاه راه وی به سوی بهشت یا به سوی جهنم مشخص میشود. از پیامبرصپرسیدندکه زکات اسبان چه میشود؟ پیامبرصفرمود: خیرو برکت به پیشانی آنها بسته شده است تا روز قیامت. صاحبان اسبها سه گروهند: برایگروهی مزد و ثواب و برای گروهی پرده و عیب پوش و برای گروهی دیگر،گناه و و بال میباشند. اگر کسی اسبانی را که دارد، در راه خدا بکارگیرد و آنها را برای استفاده در راه خدا نگاهداری کند، باندازه علوفهای که میخورند، خداوند به صاحب آنها، پاداش عطا میفرماید. اگر آنها را در چراگاهی بچراند و در رودخانهای آنها را آب دهد، خداوند باندازه علوفهای که از آن چراگاه میخورند. و باندازه قطرات آبی که از آن رودخانه میآشامند، به صاحب آنها مزد و پاداش میدهد حتی خداوند مزد بول و مدفوع آنها را نیزبه وی میپردازد و اگر از تپه یا تپههایی نیز بالا روند باندازه گامهای آنها نیز خدا به صاحب آنها پاداش میدهد. اگر کسی اسبان را برای حفظ آبرو و آراستگی و زینت نگاهداریکند و در حال سختی و فراخی حقوق پشت و شکم آنها را فراموش نکند یعنی بیچارگان را بر آنها سوارکند و اززاد و و لد آنها نیز بخششکند و بحال آنها برسد، آنها برای او پرده عیب پوش میباشند. و اگر کسی اسبان را برای تفاخر و تکبر و سرکشی و تظاهر و خودنمایی نگاهداریکند، آنها برای وی عذاب و گناه و و بال هستند. از پیامبرصسوال شد: زکات خرما چه میشود؟ پیامبرصفرمود: خداوند درباره آنها چیزی به من نفرموده است مگراین آیه جامع: /که هرکس باندازه یک مثقال ذره نیکیکند، پاداش نیک آن را میبیند و هرکس باندازه یک مثقال ذره بدیکند پاداش بد آن را میبیند».
شیخین از ابوهریره روایتکردهاند که پیامبرصفرمود: «من آتاه الله مالا فلم یؤد زكاته مثل له یوم القیامة شجاعا أقرع له زبیبتان یطوقه یوم القیامة، ثم یأخذ بلهزمتیه - یعنی شدقیه - ثم یقول: أنا كنزك، أنا مالك. ثم تلا هذه الایة:﴿وَلَا یَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِینَ یَبۡخَلُونَ﴾[آل عمران: ۱۸۰]. «اگر خداوند بهکسی مالی را ارزانی دارد و او زکات آن را ندهد، در روزقیامت آن مال بصورت یک مارسمّی بسیار خطرناک خالدار، مجسم میگردد و بدور گردن صاحب مال، حلقه میزند و او راگاز میگیرد، سپس میگوید: من همان مال و ثروت تو هستم که زکات آن را نپرداختی، سپس پیامبرصآیۀ ١٨٠ سورۀ آل عمران را خواند».
۳- ابن ماجه و بزاز و بیهقی که متن این حدیث از اوست هر سه از عبدالله بن عمرو روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «یا معشر المهاجرین خصال خمس - إن ابتلیتم بهن ونزلن بكم أعوذ بالله أن تدركوهن -: لم تظهر الفاحشة فی قوم قط حتى یعلنوا بها إلا فشا فیهم الاوجاع التی لم تكن فی أسلافهم، ولم ینقصوا المكیال والمیزان، إلا أخذوا بالسنین وشدة المؤنة وجور السلطان. ولم یمنعوا زكاة أموالهم، إلا منعوا القطر من السماء، ولولا البهائم لم یمطروا، ولم ینقضوا عهد الله وعهد رسوله، إلا سلط علیهم عدو من غیرهم فیأخذ بعض ما فی أیدیهم، وما لم تحكم أئمتهم بكتاب الله، إلا جعل بأسهم بینهم»«ایگروه مهاجرین، پنج خصلت و صفت بد هست اگر بدانها مبتلا شدید و این صفات در میان شما پدیدار گردید، پناه بر خدا از اینکه آنها را دریابید یعنی از آن پرهیز کنید: هرگاه گناه و آلودگی زنا و بیعفتی، در میان قومی آشکار گردد، بگونهای که آن را علنی و آشکارا، انجام دهند، آنوقت بیماریهایی در میان آن قوم پدید میآید که در میان پیشینیانشان وجود نداشته است. هر جماعتی که در پیمانه و و زنه، خیانت کند و آنها را کمتر از حد معمول بدهد، آن قوم و جماعت، به خشکسالی و سختی زندگی و پادشاه و حکمروای ستمکار، دچار میگردد، هر قومی که زکات اموال خود را ندهد، دچارکم بارانی میشوند و اگر بخاطر حیوانات و دامهایشان نبود، اصلا بارانی برآنها نمیبارید، هرقوم و جماعتی عهد و پیمان خدا و رسول وی را بشکند، خداوند دشمنی از غیرخودشان را، بر آنان مسلط میسازد، که بعضی از دارائیشان را نیز میگیرد. و هر قومی که پیشوایانشان به کتاب خداوند عمل نکنند و کتاب خدا در میانشان حکم نکند، آن قوم به جنگ داخلی دچار میشود».
۴- شیخین از احنف بن قیس روایت کردهاند که گفت: «با جماعتی از قریشیان نشسته بودم، که در آن هنگام مردی با موی ژولیده و جامه و هیاتی خشن آمد و سلامکرد و گفت: مژده باد مال اندوزانی که زکات آن را نمیدهند، بدینکه در روز قیامت سنگها را درآتش جهنم داغ میکنند و آن را برروی نوک پستانشان میگذارند، تا اینکه از شانه آنها بیرون میآید و برشانه آنها میگذارند تا از پستانشان بیرون میآید، آنوقت پریشان میشوند. سپس آن مرد -ابوذر -رفت و به یکی از ستونهای خانه خدا تکیه زد. من او را دنبالکردم و نزد او نشستم در حالیکه او را نمیشناختم. به وی گفتم: آن قوم از سخن تو بدشان آمد. اوگفت: آنان چیزی نمیفهمند. دوستم و محبوبم به من گفت: گفتم: محبوب شما کیست؟ گفت: حضرت محمدص، او به منگفت: آیاکوه احد را میبینی؟ من به خورشید نگریستم تا اینکه روز تمام شد. و من فکر میکردم که پیامبرصمرا به دنبالکاری و نیازی که دارد میفرستد. درجواب ایشان گفتم: آری،کوه احد را میبینم، پیامبرصفرمود: چقدر دوست داشتم که باندازه کوه احد طلا میداشتم، آنگاه همه آن را انفاق میکردم مگر سه دینار را بلی اینها چیزی نمیفهمند. تنها در فکرجمعکردن مال دنیا هستند. بخدای سوگند تا و قتی که به لقاء الله میپیوندم، چیزی از مال دنیا را از آنان نمیخواهم و در باره دین خود نیز ازآنان استفتاء نمیکنم».
باجماع امت اسلامی زکات از جمله و اجبات و فرایض دین اسلام است و از ضروریات دین اسلام بشمار است بگونهای که اگر کسی و جوب آن را انکار کند از دین اسلام خارج و بعنوانکافر و مرتد کشته میشود، مگر اینکه تازه مسلمان باشد که در آن صورت چون احکام اسلام را، بخوبی نمیداند، معذور خواهد بود. اما اگر کسی به و جوبیت زکات معتقد باشد، و لی از دادن آن امتناع و رزد، اوگناهکار میگردد و لی کافر نمیشود و از اسلام خارج نیست. بر حاکم و اجب است که بزور زکات را از او بگیرد. و او را تعزیر و تنبیه و مجازاتکند. و در اینصورت حاکم نباید بیش اززکات مقرر را از او بگیرد، و لی به نظر امام احمد و بنا به قول قدیم شافعی، حاکم علاوه بر زکات نصف مالش را نیز بعنوان جریمه و مجازات از او بگیرد -اگر کسی مال و دارایی خود را پنهان کرد تا زکات آن را ندهد. سپس اموال وی آشکار گردید حاکم میتواند علاوه بر زکات نصف مالش را نیزبعنوان جریمه از او بگیرد.
چه احمد و نسائی و ابوداود و حاکم و بیهقی از بهز بن حکیم و اواز پدرش، روایت کردهاند، که گفت، از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «فی كل إبل سائمة، فی كل أربعین ابنة لبون لا یفرق إبل عن حسابها من أعطاها مؤتجرا فله أجرها، ومن منعها فإنا آخذوها وشطر ماله عزمة من عزمات ربنا تبارك وتعالى لا یحل لال محمد منها شئ»«از بابت هر چهل شتر سائمه -شترانی که در تمام فصول سال ازعلف خودرواستفاده میکنند - یک بچه شتری که دو سال را تمام کرده است و پا به سه سالگی نهاده باشد. بعنوان زکات از صاحب شتران گرفته میشود. هیچ شتری از حساب زکات استثناء نمیشود. هرکس به امید مزد و پاداش از خدا، زکات را پرداختکرد، او مزد و پاداش خود را خواهد یافت، و هرکس از پرداخت زکات امتناع و رزید، بیگمان ما آن را ازاو میگیریم و نصف مالش را نیز بعنوان جریمه خواهیم گرفت. این عمل را بعنوان حقی از حقوقات و اجب پروردگار بزرگ انجام میدهیم و هیچ چیزی از زکات برای آل محمد حلال نیست». امام احمد اسناد این حدیث را «صالح» دانسته است. حاکم ابن حجرگفته است: حدیث «بهز» صحیح است. بیهقی از امام شافعی روایت کرده است که اهل علم این حدیث را اثبات نکردهاند و اگر ثابت میشد ما بدان عمل میکردیم.
اگر گروهی و قومی با اعتقاد به و جوب زکات ازپرداخت آن ممانعت و رزند و این قوم دارای قدرت دفاعی نیز بود، بایستی با آن قوم جنگید تا اینکه مجبور به پرداخت زکات میگردند. . چون بخاری و مسلم از ابن عمر روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «أمرت أن أقاتل الناس حتى یشهدوا أن لا إله إلا الله، وأن محمدا رسول الله، ویقیموا الصلاة، ویؤتوا الزكاة، فإذا فعلوا ذلك عصموا منی دماءهم وأموالهم إلا بحق الاسلام وحسابهم على الله»«به من دستور داده شده که با مردمان بجنگم، تا اینکه به و حدانیت الله و رسالت منگواهی دهند و اقرارکنند و نماز بگزارند و زکات اموال خود را بدهند، هرگاه چنینکردند خون و مالشان را ازمن محفوظ و مصون داشتهاند، مگر در اجرای احکام اسلام، که مستلزم خون ریزی یا غرامت مالی باشد و حسابش با خدا است». و همچنین جماعت محدثین از ابوهریره روایتکردهاند کهگفته است: چون پیامبرصمتوفاگشت و ابوبکربه خلافت رسید و گروهی از اعراب مرتدگشتند و ابوبکر تصمیم به جنگ با آنها گرفت، عمرگفت: چگونه با آنان جنگ میکنی؟ در حالیکه پیامبرصفرمود: «أمرت أن أقاتل الناس حتى یقولوا لا إله إلا الله، فمن قالها فقد عصم منی ماله ونفسه إلا بحقه وحسابه على الله تعالى»«به من دستور داده شده که با مردم بجنگم، تا اینکه بگویند: . لااله الاالله. هرکس اینکلمه توحید را گفت، بیگمان جان و مالش در امان است،مگردراجرای احکام اسلام و حسابش با خداست». ابوبکر گفت: به خدای سوگند هرکس بین نماز و زکات فرق بگذارد
یعنی نماز بخواند و زکات ندهد با او خواهم جنگید، چون بیگمان زکات حق مال است که باید پرداخت شود. به خدای سوگند اگر بزغالهای را که به پیامبرصمیدادند، از من باز دارند، برای گرفتن آن با آنان خواهم جنگید. آنگاه عمر گفت: به خدای سوگند، خداوند تصمیم به جنگ را، در قلب ابوبکر انداخته است، و دانستم که او راست میگوید و بر حق است. مسلم و ابوداود و ترمذی به جای «بزغاله»، «عقال» - زانوبند شتر - را روایتکردهاند.
بر هر مسلمان آزادهای که اموال زکوی وی به حد نصاب زکات برسد، دادن زکات و اجب است.
۱- بایستی حد نصاب زکات، زاید بر نیازمندیهای ضروری شخصی باشد، که هیچ کس از آنها بینیاز نیست، مانند: خوراک، پوشاک، مسکن، و سیله ایاب و ذهاب، ابزار و آلاتکار و شغل (بنابراینکسی میتواند زکات اموال خود را بدهد که این نیازمندیهایش تامین باشد).
۲- بایستی یک سال هجری از داشتن آن حد نصاب بگذرد. که مدت یکسال از ابتدای داشتن حدنصاب محسوب میگردد و بایستی در ظرف سال از حد نصاب کمترنشود. چنانچه در طی سال حد نصابکاهش یابد سپس دوباره به حد نصاب برگردد، ابتدای سال از زمان به حدکمال رسیدن آن محسوب میگردد.
نوویگفته است بنا به مذهب ما و مذهب مالک و احمد و جمهور فقهاء، در مالی که زکات از عین آن و اجب میباشد و گذشت یکسال از داشتن آن معتبراست، مانند طلا و نقره و حیوانات، وجود حد نصاب در تمام مدت سال شرط میباشد. چنانچه در یک لحظه ازسال حد نصابکاهش یابد آن سال قطع میشود، و ابتدای سال از زمانی محسوب میگرددکه مال مجددا به حد نصاب میرسد. امام ابوحنیفه فرموده است: آنچه معتبر است آنست که در مال زکوی در ابتدا و آخر سال حد نصاب زکات وجود داشته باشد و کاهش ازحد نصاب درطی سال اشکال ندارد. تا جائیکه اگر درآغاز سال دویست درهم داشته باشد و در طی سال همه آنها را از دست بدهد مگر یک درهم،. یا چهلگوسفند داشته باشد و در طی سال همگی تلفگردند، مگر یک راسگوسفند، سپس در آخر سال دویست درهم یا چهل گوسفند را مجددا بدست آورد، بر وی و اجب است که زکات همه آن را پرداخت نماید. اگر درمیان سال حد نصاب را فروخت یا آن را بنوع و جنس دیگری تبدیل کرد آن سال قطع میگردد و از نو سال دیگررا حساب میکند.
البته این شرط دوم درزراعت و میوهها شرط و معتبرنیست بلکه زکات آنها روز درو و خرمن و میوه چینی پرداخت میگردد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَءَاتُواْ حَقَّهُۥ یَوۡمَ حَصَادِهِۦۖ﴾[الأنعام: ۱۴۱]. «و حق آن را روز درو بپردازید».عبدریگفته است: اموالی که بایستی زکات آنها داده شود دو نوعند:
اول، اموالی که رشد و نمو آنها در خود آنها است مانندگندم و جو و سایر حبوبات و میوهها، همین که این نوع مال بوجود آمد و رسیده شد، پرداخت زکات آن و اجب است.
دوم، اموالی که باید برای رشد و نمو و بهره دهی نگاهداری شود مانند درهم و دینار -و پولهای رایج روز- و کالاهای تجارتی و حیوانات زنده، در این نوع از اموال گذشت یکسال بر حد نصاب زکات معتبر است و تا یکسال از حد نصاب نگذرد، زکات آن پرداخت نمیشود. رای فقهاء نیز چنین است. «پایان سخن نووی».
اگر اموال کودک و دیوانه به حد نصاب برسد بر و لی و سرپرست آنها و اجب است که زکات را از اموال آنها بیرونکند و پرداخت نماید. عمرو بن شعیب از پدرش و او ازجدش و او از عبدالله بن عمرو روایتکرده است که پیامبرصفرمود: «من ولی یتیما له مال فلیتجر له ولا یتركه حتى تأكله الصدقة»«هرکس سرپرست یتیمی باشدکه مالی دارد، برایش تجارتکند و نگذاردکه صدقه و زکات اموال او را بخورد= یعنی بر اثر پرداختکاهش یابد». اسناد این حدیث ضعیف است. حافظ گفته است: امام شافعی نیز حدیث مرسلی راگواه این حدیث قرار داده است و با مفهوم عام احادیث دیگر درباره و جوب زکات آن را تاکیدکرده است و آن را قبول دارد.
حضرت عایشه زکات اموال یتیمانی که تحت سرپرستی او بودند، پرداخت میکرد. ترمذی میگوید: رای اهل علم در این باره مختلف است. گروهی از یاران پیامبرصاز جمله عمر، علی، عایشه و ابن عمر میگویند زکات اموال یتیمان باید پرداخت گردد. و رای مالک و شافعی و احمد و اسحاق نیز چنین است. و گروهی گفتهاند: در اموال یتیمان زکات نیست و رای سفیان و ابن المبارک نیز چنین میباشد.
کسی که اموال زکوی دارد و به حد نصاب رسیده است، و لی بدهکار است، او باید باندازه کفاف بدهی خویش را جداکند و از بقیه اموالش اگر به نصاب میرسد زکات را پرداختکند و اگر بقیه اموالش به حد نصاب نمیرسد، زکاتی بر وی و اجب نیست. زیرا در این حال او فقیر است. و پیامبرصمیفرماید: «لا صدقة إلا عن ظهر غنی»«دادن زکات پس ازبینیازی است». احمد آن را روایت و بخاری آن را بصورت معلق ذکرکرده است. بازهم پیامبرصمیفرماید: «تؤخذ من أغنیائهم وترد على فقرائهم»«زکات از بینیازان گرفته میشود و به نیازمندان داده میشود». برای شخص بدهکار فرق نمیکند، که بدهی او نسبت به خدا یا به خلق خدا باشد. در حدیث آمده است که: «فدین الله أحق بالقضاء»«دین و بدهی به خداوند، شایستهتر است که قضاء گردد».
اگر کسی مرد و بر وی بدهی زکات بود بایستی پیش ازطلب طلبکاران و پیش از انجام وصیت وی و تقسیم میراث، آن زکات را از اموال او بیرونکرد. چون خداوند درباره مواریث میفرماید:
﴿مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةٖ یُوصِینَ بِهَآ أَوۡ دَیۡنٖۚ﴾[النساء: ۱۲]. «ترکه میت بعد از انجام وصیت وی و بعد از پرداخت دیون تقسیم میگردد».بدیهی است که زکات بدهی نسبت به خداوند است، پس باید پرداختگردد. از ابن عباس روایت است که:«مردی به حضور پیامبرصآمد و گفت:مادرم مرده و روزه یکماه بدهکاراست، آیا میتوانم بجای اواین یک ماه را روزه بگیرم؟ پیامبرصفرمود: اگرمادرت بدهکار میبود، حاضر بودی بدهی او را بپردازی؟ او گفت:آری، پیامبرصفرمود: پس بدهی خدا، شایسته است که بازپرداخت گردد». شیخین آن را روایتکردهاند.
چون پرداخت زکات عبادت و پرستش خداست، بنابراین برای صحت آن نیت و قصد پرداخت آن، بعنوان عبادت لازم و شرط است بدینگونه که زکات دهنده بهنگام پرداخت آن قصدکندکه آن را برای رضای خدا و بمنظور کسب پاداش از طرف خدا و بعنوان زکات فرض و و اجب پرداخت میکند. خداوندمیفرماید: ﴿وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِیَعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِینَ لَهُ ٱلدِّینَ﴾[البینة: ۵]. «و بدانان دستور داده نشده است مگر اینکه با اخلاص کامل خداوند را عبادت و پرستشکنند و دین را از آن او بدانند».و پیامبرصفرمود: «إنما الاعمال بالنیات وإنما لكل امرئ ما نوى»«ارزش اعمال بستگی به نیت انجام دهنده آن دارد و به هرکس آن چیزی میرسدکه در نیت او بوده است». مالک و شافعی شرط دانستهاند که پرداخت کننده زکات دروقت پرداخت، نیت کند. ابوحنیفه میگوید: بوقت پرداخت یا بوقت برطرف شدن و اجب، پرداخت کننده زکات باید نیتکند و امام احمد میگوید اندکی پیش از پرداخت نیز میتوان نیت کرد.
همینکه زکات و اجب شد و شرایط و جوب آن، حاصلگشت، بایستی فوراً آن را پرداخت نمود و تاخیر در پرداخت آن حرام است مگر اینکه فوراً امکان پرداخت آن نباشد درآن صورت تاخیرتا زمان امکان پرداخت جایزاست. چه احمد و بخاری از عقبه بن الحارث روایت کردهاند که گفت: همراه پیامبرصنماز عصررا میگزاردم، چون سلام داد، بسرعت برخاست و به نزد یکی اززنانش رفت سپس بیرون آمد. چون دیدکه مردم ازسرعت رفتن و برگشتن وی درشگفت شدهاند، فرمود: «ذكرت وأنا فی الصلاة تبرأ عندنا، فكرهت أن یمسى أو یبیت عندنا، فأمرت بقسمته»«در هنگام نماز بیادم آمدکه نقدینهای -طلا یا نقره - پیش ما است، دوست نداشتم که شب پیش ما بماند لذا دستور دادم آن را تقسیم کنند». امام شافعی و بخاری در تاریخ خود از حضرت عایشه، روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «ما خالطت الصدقة مالا قط إلا أهلكته»«زکات با هر مالی آمیخته باشد، آن را به نابودی میکشاند». حمیدی که این حدیث را روایت کرده است بدان افزوده: «یكون قد وجب علیك فی مالك صدقة فلا تخرجها، فیهلك الحرام الحلال»«پیش میآید که در مال شما زکات و اجب میگردد و شما آن را ازمال خود بیرون نمیکنی تا اینکه مال حرام مال حلال را به نابودی میکشاند».
میتوان زکات اموال را پیش از تمام شدن سال پرداختکرد، حتی اگر دو سال پیش از موعد هم باشد. از زهری روایت شده که گفته است: «اگرزکات اموال خود را پیش از تمام شدن سال پرداخت نمایم، اشکالی ندارد«. از حسن سوال شد:اگر مردی زکات سه سال بعدی اموال خود را بدهد جایز است؟ او جواب داد: آری، درست است. شوکانی گفته استکه: «رای شافعی و احمد و ابوحنیفه و هادی و قاسم نیز چنین است. و الموید بالله آن را بهتر دانسته است. و لی مالک و ربیعه و سفیان ثوری و داود و ابوعبید بن الحارث و ناصر از اهل بیتگفته اند:پیش از تمام شدن سال پرداخت زکات جایز نیست و فرض راکفایت نمیکند. آنان گفتهاند، که بمقتضای احادیث و جوب زکات به تمام شدن سال، تعلق دارد. البته این سخن با قولکسانی که تعجیل را صحیح دانستهاند، منافاتی ندارد. زیرا با تمام شدن سال زکات و اجب میشود و دراین مسئله با هم نزاع و اختلافی ندارند، بلکه اختلاف در آن است که اگر پیش از تمام شدن سال آن را پرداخت نمود، بجای زکات و اجب کفایت میکند یا خیر». ا هـ.
ابن رشد گفته است:«اختلاف درآنست که آیا زکات عبادت است یا حقی است و اجب برای بیچارگان؟ کسانی که آن را عبادت میدانند، میگویند همانگونه که نماز پیش ازوقت صحیح نیست، پرداخت زکات نیزپیش از تمام شدن سال و قبل از موعد، صحیح نیست. و کسانی که آن را یک حق و اجب در یک و قت معین میدانند میگویند: دادن آن بصورت داوطلبی پیش از موعد جایز است. امام شافعی دررای خویش به حدیث علی بن ابیطالب استدلالکرده است که فرموده: پیامبرصزکات را پیش از موعد از عمویش عباس بن عبدالمطلب گرفت». ا هـ.
مستحب است و قتی که زکات را از زکات دهنده تحویل میگیرند برایش دعای خیر کنند. چون خداوند میفرماید: ﴿خُذۡ مِنۡ أَمۡوَٰلِهِمۡ صَدَقَةٗ تُطَهِّرُهُمۡ وَتُزَكِّیهِم بِهَا وَصَلِّ عَلَیۡهِمۡۖ إِنَّ صَلَوٰتَكَ سَكَنٞ لَّهُمۡۗ وَٱللَّهُ﴾[التوبة: ۱۰۳]. «زکات اموال آنان را بگیر که بدینوسیله روحشان را از آلودگی بخل و طمع پاک سازی و روحشان را پرورش و تزکیهکنی، و برایشان دعای خیر کن چون بیگمان دعای خیر تو برایشان آرامش روحی بدنبال دارد».
از عبدالله پسر ابی اوفـی روایت استکه: هرگاه زکـاتی را برای پیامبرصمیآوردند، میگفت: «اللهم صل علیهم»«خداوندا بدانان رحم کن» و پدرم امـوال زکات را پیش ایشان برد، ایشان فرمودند: «اللهم صل على آل أبی أوفى»، احمد و دیگران آن را روایت کردهاند.
نسائی از و ائل بن حجر روایتکرده استکه: مردی یک شتر خوبی را از بابت زکات پیش پیامبرصآورد، پیامبرصفرمود: «اللهم بارك فیه وفی إبله»«خداوندا به وی و شترانش برکت عطاکن». امام شافعیگفته استکه: هرگاه امام زکات را از زکات دهنده. تحویل گرفت سنت است که بگوید: «آجرك الله فیما أعطیت، وبارك لك فیما أبقیت»«خداوند پاداش آنچه که دادهای به تو عطاکند و آنچه را که برای خویش نگاه داشتهای، خداوند افزایش دهد».
اموالی که از نظر اسلام زکات در آنها و اجب است عبارتند از طلا، نقره (پول رایج بجای آنها)، حبوبات، میوهجات، کالاهای تجارتی، حیواناتی که در طی سال از علوفههای آزاد تعلیف و تغذیه میکنند و نیازی به انبار کردن علوفه ندارند، معادن و گنجینهها.
دلیل و جوب آن:
درباره زکات طلا و نقره خداوند میفرماید: ﴿یَكۡنِزُونَ ٱلذَّهَبَ وَٱلۡفِضَّةَ وَلَا یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ فَبَشِّرۡهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٖ٣٤ یَوۡمَ یُحۡمَىٰ عَلَیۡهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكۡوَىٰ بِهَا جِبَاهُهُمۡ وَجُنُوبُهُمۡ وَظُهُورُهُمۡۖ هَٰذَا مَا كَنَزۡتُمۡ لِأَنفُسِكُمۡ فَذُوقُواْ مَا كُنتُمۡ تَكۡنِزُونَ٣٥﴾[التوبة: ۳۴-۳۵]. (ترجمه آن قبلا گذشت). هرگاه کسی طلا و نقره داشته باشد و به حد نصاب رسیده و یکسال از آن بگذرد زکات آنها و اجب است، خواه بصورت پول رایج و نقد یا مسکوکات و زیورآلات باشد و یا بصورت شمش باشند. البته باید حد نصاب آن زاید بربدهی و نیازهای اصلی مالک باشد.
حد نصاب طلا برای زکات و مقدار زکات آن:
هرگاه مقدار طلای موجود به بیست دینار رسید و یکسال بر آن گذشت، زکات آن نیم دینارمیشود، یعنی یک چهارم از یکدهم از بیست دینار. و از مازاد بر بیست دینار نیز بدان نسب زکات اخذ میشود یعنی یکچهارم از یکدهم از بیست دینار = (۲/۵%= دو و نیم درصد).
از علی بن ابیطالب روایت است که پیامبرصفرمود: «لیس علیك شئ - یعنی فی الذهب - حتى یكون لك عشرون دینارا، فإذا كانت لك عشرون دینارا وحال علیها الحول، ففیها نصف دینار.فما زاد فبحساب ذلك، ولیس فی مال زكاة حتى یحول علیه الحول». «تا و قتی که طلای شما بمیزان بیست دینار نرسیده است. چیزی بر شما و اجب نیست، هرگاه طلای شما به بیست دینار رسید و یک سال از آن مبلغ گذشت نصف دینار زکات آن میشود و از مازاد بر بیست دینار نیز بدین نسبت زکات بیرون کن، و قتی ازمالی میتوان زکات بیرونکرد که یک سال از آن گذشته باشد». بروایت احمد و ابوداود و بیهقی. بخاری آن را «صحیح» و حافظ آن را «حسن» دانسته است. از زریق مولی بنی فزاره روایت است که عمر بن عبدالعزیز و قتی که به خلافت رسید به وی نوشتکه: از کالاهای بازرگانی بازرگانان مسلمان که ازنزد تو میگذرند، از هرچهل دینار یک دینار بابت زکات از آنها بگیر و مازاد بر چهل دینار هم به همان نسبت از آن گرفته میشود. اگر یک سوم دینار از بیست دینار کمتر بود چیزی از بابت زکات از آن مگیر. و برایشان بنویس که تا یک سال دیگر از پرداخت زکات معافند. به روایت ابن ابی شیبه.
امام مالک در «موطا» گفته است: چیزی که ما در آن هیچ اختلافی نمیبینیم آنست که زکات از بیست دینار (طلا) و اجب میشود، همانگونه که ازدویست درهم (نقره) نیز و اجب میگردد.
بیست دینار از نظر و زن برابر است با و زن ۲۸ و یک دوم درهم مصری و و زن هر درهم مصری تقریباً ۳/۱۲ گرم است.
حد نصاب نقره برای زکات و مقدار و اجب آن:
نقره تا به مبلغ دویست درهم نرسد زکات آن و اجب نمیشود. چون به دویست درهم رسید مقدار زکات از دویست درهم یک چهارم از یک دهم دویست درهم میباشد که پنج درهم میشود. و از مازاد بر دویست هر اندازه باشد بدین نسبت زکات آن داده میشود. چه در زکات نقدین -طلا و نقره -بعد از رسیدن به حد نصاب،کم یا زیاد مازاد برنصاب آن مورد عفو و اقع نمیشود. ازعلی پسرابی طالب روایت است که پیامبرصفرمود: «قد عفوت لكم عن الخیل والرقیق، فهاتوا صدقة الرقة (الفضة) من كل أربعین درهما: درهم، ولیس فی تسعین ومائة شئ، فإذا بلغت مائتین ففیها خمسة دراهم»«من شما را از زکات اسبان و بردگان معاف داشتم. پس زکات نقره را از هر چهل درهم یک درهم بدهید، نقره تا به دویست درهم نرسد در آن زکات نیست، پس از بابت مبلغ یکصد و نود درهم زکات پرداخت نمیشود، و چون موجودی شخص به دویست درهم رسید از بابت آن، پنج درهم زکات پرداخت کنید». به روایت اصحاب سنن. ترمذی میگوید:درباره این حدیث از بخاری سوال نمودم، او گفت: «صحیح« است. او گفت:به رای اهل علم در مقدار کمتر از پنج «اوقیه» زکاتی و اجب نیست. هر «اوقیه» چهل درهم، و پنج «اوقیه»، دویست درهم میشود. دویست درهم = ۲۷ و هفت نهم ریال مصری = ۵۵۵ یکدوم قرش مصری است. هر درهم و احد و زن مصری تقریباً ۱۲/۳ گرم است.
ایا میتوان طلا و نقره را بهم اضافه کرد تا به حد نصاب برسد؟:
اگر کسی مقدار کمتر از حد نصاب طلا داشته و همچنین مقدار کمتر از حد نصاب نقره نیز داشته باشد، برای تکمیل حد نصاب زکات، آنها را به همدیگر اضافه نمیکنیم چون دو جنس هستند، پس، از بابت آنها زکاتی پرداخت نمیشود همانگونه که درباره گاو و گوسفند نیز چنین رفتار میکنیم. بنابراین اگر کسی ١٩٩ درهم نقره و نوزده دینار طلا داشته باشد، زکاتی بر وی و اجب نیست .
وام و طلب از دیگران دو حالت دارد:
۱- بدهکار، طلب مالک را قبول دارد و حاضر به بازپرداخت آن میباشد. علماء در این باره چند رای دارند:
رای اول:مالک باید بابت طلب خود زکات بپردازد، و لی و قتی پرداخت آن لازم میگردد، که طلب خود را و صولکند و آنوقت از بابت مدتی که گذشته زکاتش را پرداخت میکند. این رای برمبنای رای حضرت علی و سفیان ثوری و حنفیها و حنبلیها میباشد.
رای دوم: باید مالک فورا از بابت طلب خویش زکات بپردازد، اگر چه آن را نیز و صول نکرده باشد چون او میتواند آن را و صولکند و در آن تصرف نماید. بنابراین لازم است که زکات آن را بپردازد، همانگونه که در و دیعه نیز چنین رفتار میشود. و این رای بر مبنای رای حضرت عثمان و ابن عمرو جابر و طاووس و نخعی و حسن و زهری و قتاده و شافعی است.
رای سوم:چون این و ام بهرهدهی ندارد، پرداخت زکات از بابت آن و اجب نیست، همانگونه که در کالاهای مورد کسب و کار رفتار میشود - ابزارکار - این رای بر مبنای رای عکرمه است و از حضرت عایشه و ابن عمر نیز روایت شده است.
رای چهارم: هرگاه آن طلب را و صولکرد، زکات یک ساله آن را پرداخت میکند، و این رای سعیده بن المسیب و عطاء پسر ابی رباح است.
۲- در صورتی بدهکار معسر و تنگ دست و چیزی نداشته باشد یا اینکه بدهی را قبول ندارد یا اینکه از باز پرداخت بدهی طفره میرود. در این صورت: قتاده و اسحاق و ابوثور و حنفیها میگویند زکات آن بر مالک و اجب نیست چون مالک نمیتواند از آن بهرهای ببرد.
بعضی گفتهاند: هرگاه مالک آن را و صولکرد زکات مدت گذشته آن را پرداخت میکند. و این رای سفیان ثوری و ابوعبید است. چون آن طلب، ملک مالک و تصرف در آن جایز است، پس زکات آن برای مدتی که گذشت و اجب است، همانگونه که زکات و امی که بر عهده شخص ثروتمند باشد و اجب است.
هر دو رای از امام شافعی روایت شده است. عمر بن عبدالعزیزو حسن (بصری) و لیث و اوزاعی و مالک میگویند: هرگاه مالک، آن طلب را و صولکرد، باید زکات یکساله آن طلب را پرداختکند.
اوراق بهادار و سهام اسنادی که از نظر بانکی یا شرکتها دارای ارزش پولی هستند و اسکناسهای رایج با توجه به اینکه دیون پشتوانهدار و تضمین شده هستند و فوراً میتوان باندازه قیمت آنها، نقره دریافتکرد، لذا اموال زکوی محسوب و هرگاه ارزش پولی آنها به حد نصاب = ۲۷ هفت نهم ریال مصری برسد زکات در آنها و اجب میشود.
باتفاق علماء، از الماس، در، یاقوت، لولو، مرجان، زبرجد و دیگر سنگهای قیمتی زکات داده نمیشود، مگر اینکه کالای تجارتی باشند و مورد تجارت و اقع شوند. در این صورت از آنها نیز زکات گرفته میشود. درباره طلا و نقرهای که زینت آلات زنان باشد، اختلاف است:
ابوحنیفه و ابن حزم میگویند اگر طلا و نقره زینتآلات زنان به حد نصاب برسد زکات آن و اجب میگردد. و آنان به حدیثی استدلالکردهاند که عمرو بن شعیب، از پدرش و جدش روایتکرده استکه:دو زن به حضور پیامبرصآمدند که در دستهایشان النگوهای طلا بود، پیامبرصبدانان فرمود: «أتحبان أن یسوركما الله یوم القیامة أساور من نار؟ قالتا: لا، قال: فأدیا حق هذا الذی فی أیدیكما»«آیا دوست داریدکه خداوند، در روز قیامت النگوهائی از آتش به دستان شما بپوشاند؟ گفتند: نخیر. فرمود:پس زکات آن النگوهای خود را بدهید».
از اسماء بنت یزید روایت است که گوید: من همراه خالهام به حضور پیامبرصرفتیم، در حالیکه النگوهای طلا داشتیم، او به ما فرمود: آیا زکات آن النگوها را میدهید؟ ما گفتیم: نخیر او فرمود: «أما تخافان أن یسور كما الله أسورة من نار؟ أدیا زكاته»«مگر نمیترسید از اینکه خداوند، النگوهائی آتشین به شما بدهد؟ زکات آنها را بدهید». هیثمی گفته است که: احمد آن را روایتکرده و اسناد آن «حسن» است.
از حضرت عایشه روایت استکه: پیامبرصبه نزد من آمد و انگشترهای نقرهای، در دست من دید و فرمود:این چیست ای عایشه؟ منگفتم: آنها را ساختهام، تا خود را، برای تو آرایش دهم ای پیامبرخدا. فرمود:آیا زکات آنها را میدهی؟ گفتم: نخیر. یا گفتم: ماشاء الله. فرمود: «هو حسبك من النار»«اگر زکات آنها را ندهی کافیست که ترا به عذاب آتش دوزخ گرفتار سازند». به روایت ابوداود و دارقطنی و بیهقی.
پیشوایان سه گانه - امام شافعی، امام مالک، امام احمد -گفتهاند: از زینتآلات زنان بهر مبلغ و مقدار باشد زکات داده نمیشود.
بیهقی روایتکرده است که: در باره زکات زبنتآلات از جابر بن عبدالله سوال شد؟ او جواب داد که درآن زکات نیست. به و یگفتند: اگر یکهزار دینار هم باشد؟ جابر گفت: اگر بیشتر هم باشد.
بیهقی روایت کرده استکه: اسماء دختر ابوبکر دختران خود را با طلای به ارزش تقریباً پنجاه هزار دینار آراسته بود و زکات آن را نمیداد.
در «موطا«، از قول عبدالرحمن پسر قاسم از پدرش روایت شدهکه:حضرت عایشه، سرپرست دختران یتیم برادرزادهاش بود، که آنها زبنتآلات داشتند و عایشه زکات آن را نمیداد. باز هم در «موطا» آمده استکه:عبدالله پسر عمر، دختران و کنیزان خود را با طلا آرایش میداد و از بابت زینتآلات طلای آنها زکات نمیداد. خطابی گفته: «ظاهر آیه: ﴿وَٱلَّذِینَ یَكۡنِزُونَ ٱلذَّهَبَ وَٱلۡفِضَّةَ﴾[التوبة: ۳۴]. موافق با کسانی است که زکات زینتآلات را و اجب میدانند و اخبار و آثار نیز آن را تایید میکند. کسانی که آن را و اجب نمیدانند به رای و نظرخود عملکرده و گوشهای از آثار و رفتار اصحاب عمل آنان را تایید میکند. بهرحال احتیاط در آنست که زکات زینتآلات را پرداخت کرد».
این اختلاف درباره زینتآلات مباح بود، و لی اگر زنان زینتآلاتی برای خویش بسازند، که با حال آنان تناسب نداشته باشد، مثل اینکه زنان از طلا و و سایل زینتی مردانه بسازند مانند زینت و زیور شمشیر و امثال آن. در این صورت این زبنتآلات برای آنها حرام و زکاتش نیز و اجب است. و از بابت زکات، ظروف طلا و نقره هم همین حکم جاریست.
امام ابوحنیفه میفرماید: از مهریه زن زکات و اجب نیست، چه آن بدل است از چیزی که مال محسوب نمیگردد. مگر اینکه مهریه را و صول نماید که در آن صورت زکات آن و اجب است. بنابراین پیش از و صول و دریافت آن، از آن زکاتی نیست، همانگونه که دین عقد به کتابت نیز تا و صول نگردد، از آن زکاتی پرداخت نمیگردد. بعد از دریافت مهریه، و قتی از آن زکات پرداخت میشودکه به حد نصاب برسد و یکسال از آن هم بگذرد. اگر مبلغ مهریه و صولی به حد نصاب نرسد، و لی آن زن بغیر از مهریه خود نیز مالی داردکه در آن صورت مهریه را بدان اضافه نموده و پس از گذشت یکسال از آن کات پرداخت میکند. امام شافعی میگوید:زن ملزم است به اینکه درآخر سال ازبابت همه مهریهاش زکات پرداختکند، اگرچه هنوز زن پیش شوهر نرفته و با او همخوابه نشده باشد. اگرچه در این صورت مهریه بوسیله فسخ نکاح یا ارتداد و یا غیر آن در معرض ازبین رفتن است و یا ممکن است طلاق پیش آید که مهریه نصف میگردد.
حنبلیها میگویند: مهریهای که در ذمه شوهر باشد، بمنزله طلب و و ام زن از بابت زکات، حکم دیون را دارد، که اگر شوهر ثروتمند و قادر به پرداخت مهریه باشد زکات آن و اجب میباشد، همینکه آن را و صول کرد باید زکات مدت گذشته آن را بپردازد. اگر مهریه برعهده کسی باشد که تنگدست است یا اینکه آن را انکار میکند، «خرقی» از حنابله میگوید: باز هم زکات آن و اجب است. فرق نمیکند که پیش از همخوابه شدن یا بعد از همخوابه شدن باشد. اگر نصف مهریه بوسیله طلاق پیش از همخوابه شدن ساقط شد و زن نصف مهریه را و صول نمود؛ او باید فقط از بابت آن نصفی که گرفته است، زکات بپردازد. اگر آن زن تلاش کرد برای «فسخ« نکاح خود و همه مهریه از اینجهت ساقط شد، بر وی زکاتی نیست.
ابوحنیفه و مالک میگویند: بمجرد عقد اجاره «موجر= اجاره دهنده« استحقاق ریافت مال الاجاره (کرایه خانه) را پیدا نمیکند بلکه پس ازگذشت مدت اجاره استحقاق آن را پیدا میکند. بنابراین اگر کسی خانهای را اجاره داد و قتی زکاتکرایه خانه و مال الاجاره او و اجب میگرددکه آن را دربافتکند و یکسال از آن بگذرد و به حد نصاب نیز برسد.
علمای حنبلی مذهب میگویند: از همان زمان بستن عقد اجاره، موجر مالک کرایه خانه محسوب میشود. بنابراین اگر کسی خانهاش را اجاره داد، هرگاه مال الاجاره به حد نصاب رسید و یکسال از آن گذشت، زکات آن و اجب است، چون بیگمان موجر میتواند هرگونه تصرفی را، درمال الاجاره بنماید. اگرچه امکان دارد که اجاره فسخ شود، و لی اینکارمانع و جوب زکات نیست، همانگونه که این احتمال در مهریه پیش از همخوابه شدن، مانع و جوب زکات در آن نمیشود. سپس هرگاه مالک و صاحبخانه، کرایه خانه را گرفت، زکات آن را باید بپردازد. اگر کرایه خانه بصورت و ام و بدهی باشد، حکم و ام دارد، خواه و ام بامهلت باشد یا بدون مهلت، که هروقت آن را و صول کند، زکات آن را از زمانی که به اجاره داده است، میپردازد.
نووی در «مجموع« میگوید: اگر کسی خانه یا چیزی دیگری را به اجاره داد و کرایه آن بصورت نقدی بود و آن را دریافت نمود بروی و اجب است که زکات آن را بپردازد و کسی در این مسئله اختلاف ندارد.
حکم آن:
جمهور علمای اصحاب و تابعین و فقها، میگویند زکات کالاهای بازرگانی و تجارتی و اجب است. چون «ابوداود» و «بیهقی» از «سمره پسر جندب» روایت کردهاند که گفت: «اما بعد: همواره پیامبرصبه ما دستور میداد: از کالاهایی که برای داد و ستد آماده کردهایم، زکات بپردازیم».
دارقطنی و بیهقی از ابوذر روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «فی الابل صدقتها، وفی الغنم صدقتها وفی البقر صدقتها، وفی البز صدقته»«باید از شتران و گوسفندان و گاوان و کالای خانه زکات داده شود».
امام شافعی و امام احمد و ابوعبید و دارقطنی و بیهقی و عبدالرزاق از ابوعمر و پسر حماس و او از پدرش روایتکردهاند که گفت: من پوست و کاسهها را میفروختم، روزی عمر پسر خطاب از کنار منگذشت و گفت: زکات مال خود را بپرداز. من گفتم: ای امیر مومنان: کالای من پوست است،گفت: «نرخ و ارزش پولی آن را تعیین کن و زکات آن را بپرداز». در «مغنی»گفته است: این داستان و امثال آن مشهوراست و با آن مخالفتی نشده است. پس اجماع محسوب میشود.
فقهای «ظاهریه» میگویند: زکات کالاهای تجارتی و اجب نیست. ابن رشد میگوید: «علمای «ظاهریه» در مسئله «وجوب زکات ازراه قیاس و «صحیح» دانستن حدیث «سمره» و حدیث «ابوذر» با هم اختلاف دارند. اما قیاسی که جمهور فقهاء بر آن اعتماد کردهاند، اینست: کالاهای تجارتی که بمنظور داد و ستد رد و بدل میشوند، مالی میباشند که مقصود از آنها بهرهدهی و بالا بردن سطح درآمد است، بنابراین مانند اموال زکوی از قبیل: محصولاتکشاورزی، و حیوانات، و طلا و نقره میباشند و حکم آنها را دارند».
صاحب «المنار» میگوید: جمهور علمای امت اسلامی میگویند: زکات کالاهای تجارتی و اجب است. در حالیکه در این باره از «کتاب« و «سنت» یک نص قطعی وجود ندارد، بلکه دراین باره روایتهایی نقل شده که بعضی از آنها یکدیگر را تقویت و تایید میکنند و سند اعتبار این روایات را میتوان از نصوصگرفت. چهکالاهای تجارتی که برای افزایش درآمد رد و بدل میشوند بمنزله پول و نقد و درهم و دیناری هستند که بهای آنها است و تنها فرقی که دارند اینست، که حد نصاب در طی سال، چند بار بین اجناس و کالا و پول نقد بهای آنها، رد و بدل میشود. پس اگر در مال التجاره و کالاهای بازرگانی، پرداخت زکات و اجب نباشد همه ثروتمندان، یا بیشترشان میتوانند، درطی سال با پول نقد خود تجارتکنند و طلا و نقره خویش را که به حد نصاب رسیده است پیش از گذشت یکسال، درراه تجارت بکارگیرند و بهکالای تجارتی تبدیلکنند و بدینوسیله از گذشت یکسال برداشتن حد نصاب طلا و نقره، جلوگیریکنند و خود را از پرداخت زکات معاف دارند. در نتیجه زکات «نقدین» باطل میشود.
اصل اعتبار این مساله چنین است: خداوند تعالی بمنظور نوازش و دستگیری فقراء و مستمندان و امثال آنان و انجام مصالح و حصول رفاه عمومی، بر ثروتمندان و اجبکرده است که از اموال خود زکات بپردازند و اینکار برای هردو دسته فائده و سود دارد: زیرا ثروتمندان از راه پرداخت زکات اموال خود، روح و نفس خود را، از پستی بخل و طمع میزدایند و با فضیلت رحمت و شفقت و مهرنسبت به مستمندان و فقراء و دیگر انواع مستحقین زکات، روح و نفس خویش را آراسته و پرورش میدهند و به دولت و ملتکمک میکنند، تا مصالح و رفاه عمومی، تحقق پذیرد. و از طرف دیگر فقیران و نیازمندان، میتوانند در برابر مشکلات زندگی و سختیهای روزگار، مقاومتکنند و از مفاسد تورم اموال و انحصار ثروت در دست عده معدودی نیز جلوگیری بعمل میآیدکه خداوند درباره فلسفه تقسیم غنیمت میفرماید: ﴿كَیۡ لَا یَكُونَ دُولَةَۢ بَیۡنَ ٱلۡأَغۡنِیَآءِ مِنكُمۡۚ﴾[الحشر: ۷]. «ای محمد اموال فیء و غنیمت را پس از اخذ خمس، بین خویشاوندان و یتیمان و بیچارگان و مسافران درمانده تقسیم کن تا بین ثروتمندان دست بدست نگردد و بدانان اختصاص نداشته باشد».آیا معقول است، بازرگانان که قسمت اکثر ثروت ملت، در دست آنان میباشد، از پرداخت زکات بمنظور هزینهکارهای شرعی و خداپسندانه معافگردند؟!!.
چه موقع کالاها، ماالتجاره محسوب میشوند؟
صاحب کتاب «مغنی» میگوید: شرط تجارتی بودن کالاها دو چیز است:
۱- آنکالا از راه کار و تلاش خود شخص به ملکیت وی درآمده باشد مانند: داد و ستد و نکاح و خلع و قبول بخشش و وصیت و غنیمت و کسب اموال ازراه مباح، بیگمان چیزی که بسبب به ملکیت درآمدن و ی، حکم زکات برای آن ثابت نشود، بمجرد نیت تجارت، حکم زکات برایش ثابت نمیگردد بلکه تقارن نیت تجارت و دخول درملکیت لازم است بخلاف روزه که تقارن نیت درآن لازم نیست.
به ملکیت درآمدنکالا، خواه در برابرعوض باشد یا بدون عوض، فرق نمیکند چون بدون عوض هم، بسبب فعل اوبه ملکیت وی درآمده است و به مال موروثی شباهت پیدا میکند و به ملکیت درآمدنش صحیح است.
۲- بایستی شخص به هنگام تملک آنکالا، آن را به منظور تجارت و داد و ستد تملککند، اگر به هنگام تملک آن، قصد تجارت بدان نداشته باشد،کالای تجارتی محسوب نمیشود، اگرچه بعد از آن نیزقصد و نیت تجارت بدانکند. اگر شخص چیزی را از راه ارث تملک کند و درآن نیت تجارت بدان کند، کالای تجارتی بحساب نمیآید چون در اصل آن را بمنظور نگهداری تملککرده و نیت تجارت بدان عارضی و بعدا پیدا شده است. و تنها با نیتکردن تجارت،کالای تجارتی نمیشود. همانگونه، کسی که هنوز به سفر نرفته و لی نیت و قصد مسافرت کرده است، حکم سفربرای او ثابت نمیشود، تا زمانی که عملا به مسافرت نرفته باشد. اگر کسی چیزی و کالائی را به نیت تجارت خریداری نمود، سپس قصد نگهداری آن راکرد، آن کالا، کالای خانگی محسوب و زکات آن و اجب نیست .
چگونگی پرداخت زکات از مال التجاره
اگر کسیکالائی تجارتی را تملککند و آن کالا به حد نصاب زکات برسد و یکسال از آن نیز بگذرد. در آخر سال باید به نرخ و بهای پولی آن را تعیین و زکات آن را بپردازد، که یک چهارم از یک دهم بهای آن میباشد یعنی ۵/۲% و هر سال باید تاجر این عمل را انجام دهد.
سال مالی زکاتکالای تجارتی از زمانی است که کالا به حد نصاب زکات برسد. بنابراین اگر کسی کالائی داشته باشد که حد نصاب زکات ندارد و مدتی از آن میگذرد و هنوز کالا به حد نصاب نرسیده است، سپس به سبب اینکه در آن کالا، درآمد و افزایش بهاء، پیش آید یا بسبب تغییر نرخ و بالا رفتن نرخ کالا، آن کالا به حد نصاب رسید، یا آن کالا را، به بهائی فروخت، که حد نصاب حاصل میشد، یا اینکه در طی سال کالائی دیگر یا پولهائی را مالک شدکه حدنصاب را، کامل میکرد، در همه این احوال ابتدای سال مالی پرداخت زکات از همان و قت حصول حدنصاب محاسبه میشود و مدت زمانی کهکالا به حد نصاب نرسیده است، محاسبه نمیگردد. (ولی امام مالک میگوید: اگر کالائی، در اول سال به حدنصاب نرسیده باشد، و لی در آخر سال به حدنصاب برسد باید زکات یکساله آن تماما پرداخت گردد).
ثوری و حنفیها و امام شافعی و اسحاق و ابوعبید و ابوثور و ابن المنذر نیز چنین رای دادند.
بنا به رای امام ابوحنیفه اگر در ابتدا و انتهای سال مال التجاره به حدنصاب برسد، و لی در طی سال از حد نصابکاهش داشته باشد، اشکال ندارد و سال قطع نمیشود چه اینکار مستلزم آنست که شخص همیشه نرخ و بهای کالای خود را بداند و متوجه باشد که حد نصاب به حال خود باقی است و این امر دشوار است. پسکاهش از حد نصاب در طی سال اشکال ندارد. و لی حنبلیها میگویند: اگر در طی سال حد نصاب کاهش یافت سپس دوباره در طی سال افزایش پیدا کرد و به حد نصاب رسید، سال مالی زکات آن کالا از همان زمان افزایش و دوباره به حد نصاب رسیدن آن محاسبه میشود. چه باکاهش از حدنصاب سال مالی آن قطع میگردد.
دلیل و جوب آن:
خداوند درباره و جوب زکات محصولات کشاورزی و میوهجات میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَنفِقُواْ مِن طَیِّبَٰتِ مَا كَسَبۡتُمۡ وَمِمَّآ أَخۡرَجۡنَا لَكُم مِّنَ ٱلۡأَرۡضِۖ﴾[البقرة: ۲۶۷]. «ایکسانی که ایمان آوردهاید از نیکوترین و پاکیزهترین چیزی که کسب کردهاید و ازآنچه که برای استفاده شما از زمین بیرون آوردهایم زکات پرداختکنید».بدیهی است که زکات نفقه نامیده میشود. خداوند میفرماید: ﴿۞وَهُوَ ٱلَّذِیٓ أَنشَأَ جَنَّٰتٖ مَّعۡرُوشَٰتٖ وَغَیۡرَ مَعۡرُوشَٰتٖ وَٱلنَّخۡلَ وَٱلزَّرۡعَ مُخۡتَلِفًا أُكُلُهُۥ وَٱلزَّیۡتُونَ وَٱلرُّمَّانَ مُتَشَٰبِهٗا وَغَیۡرَ مُتَشَٰبِهٖۚ كُلُواْ مِن ثَمَرِهِۦٓ إِذَآ أَثۡمَرَ وَءَاتُواْ حَقَّهُۥ یَوۡمَ حَصَادِهِۦۖ﴾[الأنعام: ۱۴۱]. «خداست که برای شما باغات انگور بوجود آورده است که بعضی روی چوب و ستون و برخی دیگر روی زمین حاصل میدهد. همچنین برای شما درختان انگور و حبوبات و محصولکشاوزی بوجود آورده که میوه آنها در طعم مختلف میباشند و همچنین برای شما زیتون و انار پدید آورده است که بعضی از آنها با بعض دیگر در رنگ و طعم شباهتی دارد و بعضی شباهت ندارد. از میوه و محصول درختان مذکور چون میوه آرند، بخورید حلال است و زکات آنها را بوقت چیدن و دروکردن بدهید».
ابن عباسگفته است: مراد ازحق آن، زکات و اجب و فرض میباشدکه یک دهم یا نصف یک دهم میباشد.
محصولات کشاورزی که در زمان پیامبرصاز آنها زکات گرفته میشد:
در زمان پیامبرصزکات از گندم، جو، خرما و کشمش و مویز گرفته میشد. ابوبرده از ابوموسی و معاذ روایت کرده است که گفتهاند: «پیامبرصآنان را به یمن فرستاد، تا امور دینی را به مردم بیاموزند و بدانان فرمود که فقط از این چهار نوع: گندم، جو، خرما و مویز و کشمش زکات بگیرند». دارقطنی و حکم و طبرانی و بیهقی آن را روایت کردهاند و بیهقی گفته است که راویان آن موثوق به و سند آن متصل است.
ابن المنذر و ابن عبدالبر گفتهاند که: اجماع علما بر آنست که زکات گندم، جو، خرما و کشمش و مویز و اجب میباشد. و در روایت ابن ماجه آمده است که:
«پیامبرصتنها زکات گندم و جو و خرما و مویز و کشمش و ذرت را بیان فرموده است». در اسناد این روایت «محمد بن عبیدالله عزرمی« هست که او «متروک» است.
محصولات کشاورزی که در زمان پیامبر صزکاتآنها گرفته نمیشد:
از سبزیجات و میوهجات بجز انگور و خرمای رطب، زکات گرفته نمیشد. از عطاء پسر سایب روایت شده استکه: عبدالله پسر مغیره میخواست از سبزیجات زمین موسی پسرطلحه، زکات بگیرد، موسی پسرطلحه به وی گفت: شما چنین حقی نداری، چه پیامبرصفرمود: «ازآن زکات و اجب نیست«. دارقطنی و حکم و اثرم در سنن خود آن را روایتکردهاند. این حدیث از احادیث «مرسل« قوی است. موسی پسر طلحه گفته استکه: درباره زکات پنج چیز، از پیامبرصخبر رسیده است: جو،گندم، سلت = نوع جو مخصوص، مویز یکشمش و خرما. از غیر آنها از چیزهایی که از زمین میروید عشر (یکدهم) آن بعنوان زکات گرفته نمیشود و گفت: «معاذ بن جبل از سبزیجات زکات نمیگرفت».
بیهقی گفته است: این حدیثها همه از جمله احادیث «مرسل» میباشند. و لی از راههای مختلف روایت شدهاند که بعضی از آن روایات بعضی دیگر را تایید و تقویت میکنند و سخن بعضی ازاصحاب ازجمله عم رو علی و عایشه نیز آنها را تایید میکند.
اثرم روایت کرده است که: یکی از کارگزاران و عاملان صدقات برای حضرت عمر نوشت: درباره تکستانهایی که چند برابر انگور در آنها هلو و انار محصول بدست میاید نظرت چیست؟ عمر به وی نوشت: از آنها یکدهم بعنوان زکات گرفته نمیشود. آنها درختان خاردار میباشند.
ترمذیگفته است کثر اهل علم برآنند که به سبزیجات زکات تعلق نمیگیرد. قرطبی گفته است: زکات به چیزهایی تعلق میگیردکه قوت باشند. به سبزیجات زکات تعلق نمیگیرد. در طایف انار و هلو و بالنگ وجود داشت و لی به ثبوت نرسیده است که پیامبرصو خلفای او از آنها زکات گرفته باشند.
ابن القیم گفته است: درباره زکات اسب و برده و قاطر و الاغ و سبزیجات و انواع خربزه و انواع خیار و میوههایی که پیمانه در آن بکار نمیرود و ذخیره نمیگردند، هیچگونه رهنمودی از پیامبرصنرسیده است مگر درباره انگور و خرما که از آنها زکات میگرفت، خواه بصورت خشک شده آنها یا بصورت ترو تازگی آنها.
رای فقهاء دراین باره:
هیچکس از علما در و جوب زکات از محصولات کشاورزی و میوهجات با هم اختلافی ندارند، بلکه اختلاف در انواع محصولات کشاورزی و میوههایی است که از آنها زکات و اجب است. اینک این آراء را بشرح زیرخلاصه میکنیم:
۱- حسن بصری و ثوری و شعبی میگویند تنها زکات از انواعی و اجب میباشد که در نصوصکتاب و سنت آمده است ما نند: گندم، جو، خرما، ذرت و کشمش یا مویز. و درباره غیر اینها، نصی وجود ندارد. شوکانی این مذهب را حق دانسته است.
۲- ابوحنیفه میگوید: از هر چیزی که از زمین بروید زکات و اجب میباشد بین سبزیجات و دیگر انواع محصولات کشاورزی و میوهجات فرقی نیست و لی مشروط بر اینکه مقصود از کشت آن زمین بهره برداری و سود دهی زمین باشد. لیکن هیزم و نیشکر و حشیش و درختان بیثمر، از آن مستثنی است. ابوحنیفه بر این رای خویش به مفهوم عام حدیث: «فیما سقت السماء العشر»«هر آنچه از آب باران آبیاری شود، زکات آن یکدهم است»، استدلال کرده و گفته است: مفهوم این حدیث همه چیزهایی که از زمین بیرون میاید، دربر میگیرد و چون هدف از کشت آن بهرهدهی و افزایش محصول آنست، پس حکم حبوبات را دارد.
۳- ابویوسف و محمد (از یاران ابوحنیفه) گفتهاند: از هر چیزی که از زمین بروید زکات و اجب است مشروط برآنکه بتوان آن را یک سال نگهداریکرد و نیازی به تلاش و کوشش فراوان نداشته باشد. خواه آن را پیمانه کنند مانند: حبوبات یا آن را و زن نمایند مانند: پنبه و شکر. اگرآن محصول قابل نگهداری برای یکسال نباشد مانند: انواع خیار و انواع خربزه و انواع گرمک و امثال آن از سبزیجات و میوهها، زکات آنها و اجب نیست.
۴- امام مالک میگوید: از چیزهایی که از زمین میروید، و قتی زکات داده میشود، که قابل نگهداری و خشک کردن باشد و انسان آن را بکارد، خواه قوت باشند مانند: گندم و جو یا غیرقوت باشد مانند: دانه خارخسک و کنجد و . . . بنابراین به مذهب وی در سبزیجات و میوهجاتی مانند انجیر و انار و سیب زکات و اجب نیست.
۵- امام شافعی میگوید: از چیزهایی که از زمین میروید و قتی زکات داده میشودکه قوت بوده و قابل ذخیرهکردن باشند و انسان آنها رکشتکند مانند: گندم و جو. نووی گفته است: بنا به مذهب. ما از میان درختان تنها از خرما و انگور زکات و اجب است و از میان حبوبات تنها از حبوباتی زکاتگرفته میشودکه قوت و قابل ذخیره کردن باشند و به سبزیجات زکات تعلق نمیگیرد.
۶- امام احمد میگوید: از تمام آنچه که از زمین میروید زکات و اجب میباشد مانند حبوبات و میوههایی که قابل خشککردن و نگهداری و کیلکردن و پیمون میباشند و مردم آنها را درزمینهای خود میکارند . خواه قوت باشد مانند: گندم و . . . و یا از جمله دانههای قابل ذخیرهکردن باشند مانند: عدس، نخود، لوبیا، باقلا، خلر، باقلای مصری و امثال آن. و چیزهایی ازقبیل زیره و زر شک و تخم پنبه و تخم انواع خیار و تخم انواع خربزه و دانههایی مانند: خارخسک و کنجد. و به رای امام احمد هرگونه میوه خشکی که این اوصاف را داشته باشد، نیززکات آن و اجب است مانند: خرما، کشمش، مویز، زردآلو، انجیر، بادام، فندق و پسته. و در میوههایی مانند: هلو،گلابی، سیب، زردآلوی تر، انجیرتر، و از سبزیجات مانند: انواع خیار و انواع خربزه، بادمجان، هویج و شلغم. به رای امام احمد زکات بدانها تعلق نمیگیرد.
زکات زیتون
نووی گفته است: بنا به رای صحیح مذهب ما زکات زیتون و اجب نیست و رای حسن و ابن صالح و ابن ابی لیلی و ابوعبید نیز چنین است. زهری و اوزاعی و لیث و مالک و ثوری و ابوحنیفه و ابوثور میگویند: زکات آن و اجب میباشد.
زهری و لیث و اوزاعی گفتهاند: باید اول آن را تخمین زد، سپس از روغنش زکات گرفت. مالکگفته است: نیازی به تخمین نیست بلکه هروقت روغن آن گرفته شد و به پنج «وسق= ٦٥٣کیلوگرم« رسید یک دهم آن بعنوان زکات گرفته میشود. ا هـ.
این اختلاف درباره زکات محصولاتکشاورزی و میوهها ازکجا سرچشمه گرفته است؟:
ابن رشد میگوید: اختلاف بینکسانی که زکات را فقط به آن انواع اختصاص دادهاند که مورد اجماع است، و بینکسانی که میگویند غیر از آنها از هر چیزی که ذخیره گردد و قوت باشد نیز زکات و اجب میباشد، از اینجا ناشی شده است که ایا زکات به خود و عین این چهار نوع (گندم، جو، خرما، مویز و کشمش) تعلق دارد یا اینکه تعلق زکات بدانها از این جهت است که قوت هستند؟.
کسانی که میگویند: زکات به خود آنها تعلق دارد، ازمیان محصولات کشاورزی و میوهها، فقط زکات این چهار نوع را و اجب میدانند. و کسانی که میگویند زکات این چهار نوع هم بدلیل آنست که قوت هستند، ازهر چیزی که قوت باشد زکات را و اجب میدانند. و همچنین اختلاف میان کسانی که میگویند: از هر چیزی که از زمین بروید، زکات و اجب میباشد، مگرآن چیزهایی که به اجماع استثناء شدهاند مانند: حشیش، هیزم، نیشکر. این اختلاف هم از تعارض نصوص ناشی شده است.
عمل به قیاس بمقتضای معنی عام و کلی الفاظ:
اما لفظی که مقتضی عموم است و مفهوم فراگیر دارد مانند این حدیث پیامبرص: «فیما سقت السماء العشر، وفیما سقی بالنضح نصف العشر»«از آنچه که با آب باران آبیاری شود، یکدهم و آنچه که با دولاب و امثال آن آبیاری شود، نصف یکدهم زکات گرفته میشود». کلمه «ما» در این حدیث معنی عام و فراگیر دارد و از و اژههایی است که معنی کلی دارند. و همچنین آیه: ﴿۞وَهُوَ ٱلَّذِیٓ أَنشَأَ جَنَّٰت﴾[الأنعام: ۱۴۱].
مفهوم عام و کلی دارد. کسانی که به قیاس عمل میکنند میگویند: هدف از و جوب زکات جلوگیری از فقر است و این هدف غالباً، با چیزهایی حاصل میشود، که قوت باشند. کسی که معنی عام حدیث و ایه را بموجب قیاس به چیزهایی اختصاص داده است، که قوت باشند زکات را ساقط کرده است ازچیزهایی که قوت نباشند و کسی که عموم الفاظ را تغلیب داده و بدان عملکرده است زکات چیزهای غیر قوت را نیز و اجب میداند. مگر از چیزهایی که اجماع آن را استثناءکرده است. کسانی که اتفاق دارند براینکه زکات از چیزهایی گرفته میشودکه قوت باشند، در بعضی چیزها اختلاف دارند که ایا قوت است یا خیر و ایا بر چیزهایی که باتفاق قوت است قیاس میشوند یا خیر؟ مانند: اختلاف مالک و شافعی درباره زیتون که مالک زکات آن را و اجب میداند و شافعی بنا بقول اخیرش در مصر زکات آن را و اجب نمیداند. و اختلافشان ازآنجا ناشی شده که ایا زیتون قوت است یا خیر؟.
حد نصاب زکات فراوردههای کشاورزی و میوه جات:
کثر اهل علم بر آنند: و قتی زکات فراوردههای کشاورزی و میوهجات و اجب میشود که بعد از تصفیه و پاک کردن ازکاه و پوسته به پنج «وسق =(٦٥٣ کیلوگرم) برسد. و اگر تصفیه و پک نشود باید به ده «وسق» = (٠٣٦ ١ کیلوگرم) برسد (مانند شلتوک برنج که از پوسته پک نشده است):
۱- ازابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «لیس فیما دون خمسة أوسق صدقة»«از مقدار کمتر از پنج »وسق» زکات نیست». به روایت احمد و بیهقی با سند «جید».
۲- از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصفرمود: «لیس فیما دون خمسة أوسق من تمر ولا حب صدقة» «از کمتر از پنج «وسق» از خرما و حبوبات زکات و اجب نیست». هر و سق برابر است با شصت صاع که این معنی مورد اجماع است و در حدیث منقطعی از ابوسعید نیز آمده است. ابوحنیفه و مجاهد میگویند باید از زیاد یکم آنچه که از زمین میروید زکات داد، زیرا معنی این حدیث «فیما سقت السماء العشر»عام و کلی است و چونگذشت یکسال بر آن معتبر نیست، پس حدنصاب آن نیز معتبر و لازم نمیباشد.
ابن القیم درنقد و بررسی این رایگفته است: سنت صحیح و صریح و روشن حدنصاب «ده یکها» را پنج «وسق« تعیینکرده و مفهوم کلی و متشابه حدیث: «فیما سقت السماء العشر وما سقی بنضح أو غرب فنصف العشر»مورد توجه و اقعگردیده و گفتهاند: معنی این حدیثکم و زباد را یکسان دربر میگیرد و یک حدیث خاص دیگر نیز که موارد را مشخص و معینکرده است با مفهوم کلی و قطعی الدلالة حدیث پیش تعارض دارد و هرگاه بین دو، دلیل خاص و عام، تعارض پیش اید، بدانچه که احتیاط بیشتر داشته باشد، عمل میشود. بنابراین دراینجا و جوب زکات در همه فراوردههای کشاورزی به مقتضای معنی عام آن حدیث، مورد نظر است. گویند: باید به هردو حدیث (حدیثی که حدنصاب را تعیینکرده و حدیث فیما سقت... که لفظ عام دارد) عمل کرد و جایز نیست که یکی با دیگری تعارض و منافات داشته باشد و یکی از آنها را بکلی لغو کرد. زیرا بیگمان پیروی از فرمان پیامبرصدر هردو صورت فرض است و آنطوریکه بررسی شده بحمدالله بین این دو «نص» تعارضی وجود ندارد. چه در حدیث: «فیما سقت السماء العشر...»مقصود بین دو نوع است که در یکی مقدار زکات و اجب یکدهم و در دیگری نصف یکدهم میباشد. و تفاوت مقدار زکات و اجب یکدهم و در دیگری نصف یکدهم میباشد، و تفاوت مقدار زکات و اجب در آنها را بیان میکند و در این حدیث از مقدار نصاب سخن نرفته است و با صراحت در نص حدیث دیگر نصاب ذکر شده است. پس چگونه حدیثی که معنی آن صریح و روشن و آشکار است و جزمعنی خود احتمال دیگری را قبول نمیکند آن را نادیده گرفته و حدیث مجمل و متشابهی را مورد توجه قرار میدهیم که درآن لفظ عامی وجود داردکه بیان آن و سیله یک لفظ محکم و روشن و بیانگر، قصد نشده است، همانگونه که دیگر مفاهیم عام و سیله مفاهیم خاص، بیان میشوند؟». «پایان سخن ابن القیم«.
ابن قدامه میگوید: حدیث: «لیس فیما دون خمسة أوسق صدقة»، متفق علیه میباشد و این حدیث خاص است و باید آن را جلو انداخت و احادیث عامی که روایت کردهاند و سیله این حدیث تخصیص پید کنند. همانگونه که حدیث عام: «فی كل سائمة من الابل الزكاة»را با حدیث: «لیس فیما دون خمس ذود صدقة»«کمتر از پنج شتر زکات ندارد]، تخصیص دادهاند (یعنی شتران سائمهای که کمتر از پنج عدد نباشد). و حدیث عام: «فی الرقة ربع العشر»«زکات نقره یکچهلم است»، را با حدیث: «لیس فیما دون خمس أواق صدقة»«کمتراز پنج اوقیه (= دویست درهم) زکات ندارد». تخصیص دادهاند (وقتی که پول نقرهای به دویست درهم رسید یک چهلم آن زکات است). بهرحال محصولات کشاورزی و میوهجات مال محسوب میشوند و مانند دیگر اموال زکوی اگراندک باشد زکات ندارد. دراین نوع مال گذشت یکسال شرط نیست چه بهنگام درووچیدن رشد و بهرهبردای از آن بهکمال خود میرسد و نیازی بهگذشت یکسال ندارد. و در اموال دیگر گذشت یکسال بدانجهت است تا این که رشد و بهرهبرداری از آنها به کمال برسد. و لی حدنصاب شرط است، تا شخص بتواند و سیله آن، از فقیران دستگیری کند بدون اینکه خود نیازمند باشد، چون زکات بر ثروتمندان و کسانی که نیازمند نیستند، و اجب میباشد و بدون حصول حدنصاب، بینیازی برای او تحقق نمیکند. همانگونه که در دیگر اموال زکوی نیز حد نصاب مورد توجه است. هرصاع (٧٦ ١ ٢گرم) یک قدح و یک سوم آن میباشد و با پیمانه مصری حدنصاب پنجاه پیمانه میشود (٦٥٣کیلوگرم). ابن قدامه میگوید: اگر محصول با پیمانه پیموده نمیشود، باید از نظر و زن یکهزار و ششصد « رطل» عراقی باشد که هر رطل عراقی تقریباً / ١٣٠ درهم است. بنابراین حدنصاب زعفران و پنبه و امثال آن از نظر و زن حساب میشود.
ابویوسف گفته است: اگر آنچه که از زمین میروید قابل پیمانه کردن نباشد، باید از نظر قیمت برابر حد نصاب پائینترین نوع اجناس پیمودنی و کیل کردنی باشد، آنوقت زکات آن و اجب میگردد. بنابراین و قتی زکات پنبه (و امثال آن) و اجب میشود، که قیمت آن با قیمت پنج و سق = ٦٥٣ کیلوگرم جو، برابرباشد. چون نمیتوان خود آن را معتبر دانست، پس آن را و سیله چیزهای دیگر باید مشخص کرد. همانگونه که کالاهای تجارتی را به کمترین قیمت و نرخ یکی از دو نصاب را، حساب میکنند.
محمد (شیبانی) گفته است: بایستی مقدار آن به پنج برابر از بالاترین چیزی که نوع آن را بدان میسنجند برسد. برای مثال اگر پنبه به حدود پانصد رطل برسد زکات آن و اجب نیست زیر که و سیله تعیین میزان و سنجش آن با «وسق« (۶/۱۳۰کیلو) میباشد و «وسق» بالاترین چیزی است که اینگونه اشیاء را بدان معین میکنند.
مقدار زکاتی که از فراوردههای کشاورزی و میوهجات پرداخت میگردد:
بر حسب نوع آبیاری، مقدار زکات محصولات کشاورزی فرق میکند، زیرا آنچه که براحتی آبیاری میشود، زکات آن یکدهم (۱۰/۱) و اگر و سیله ابزار و آلات، آبیاری گردد و یا آب آن را، خریداری کند زکات آن نصف عشر (۱۰/۵/۰) میباشد.
۱- از معاذ بن جبل روایت است که پیامبرصفرمود: «فیما سقت السماء والبعل، والسیل العشر، وفیما سقی بالنضح نصف العشر» «از چیزهایی که از باران آب میخورند یا و سیله ریشه آب را جذب میکنند و یا ازآب سیل سیراب میشوند، یکدهم زکاتگرفته میشود آنچه که و سیله دولاب و امثال آن آبیاری میشود، نصف یکدهم زکاتگرفته میشود». به روایت بیهقی و حکم که آن را تصحیحکرده است.
۲- از ابن عمر روایت است که پیامبرصفرمود: «فیما سقت السماء والعیون، أو كان عشریا العشر، وفیما سقی بالنضح نصف العشر»«آنچه که ازآب باران و چشمهها یا و سیله ریشه آبیاری میشود، زکات آن یکدهم و آنچه که و سیله ابزار و آلات آبیاری میشود، زکات آن نصف یکدهم و آنچه که و سیله ابزار و آلات آبیاری میشود، زکات آن نصف یکدهم میباشد». به روایت بخاری و دیگران.
اگر گاهی با ابزار و آلات و گاهی بدون آنها آبیاری میشد و این عمل بطوریکسان صورت میگرفت، زکات آن سه چهارم از یکدهم آن میباشد. ابن قدامه گفته: در این باره خلافی را سراغ نداریم. و اگر یکی از آنها بیشتر باشد اقلیت تابع کثریت است و بر مبنای حکم کثریت رفتار خواهد شد. و این مطابق رای ابوحنیفه و احمد و ثوری و یکی از قولهای شافعی است. هزینههایکشت و درو و خرمنکوبی و تصفیه و نگهداری و غیر آن از مال خالص مالک پرداخت میشود و هیچ چیز از آنها از مال زکات به حساب نمیاید و بنا به رای ابن عباس و ابن عمر، آنچه که برای کشت و برداشت محصول و میوه قرض میشود، از مال زکات به حساب میاید و بنابراین باید پس از کسر آن زکات را پرداخت. جابربن زید ازابن عباس و ابن عمر روایتکرده استکه: ابن عمر گفته: اگر کسی برای هزینه میوه و محصول و خانوادهاش چیزی را قرضکند، اول باید و ام بدهی خود را پرداختکند و از باقیمانده آن زکات بپردازد. و ابن عباسگفته است: فقط بدهی که برای هزینه برداشت محصول خرج کرده است میپردازد و سپس زکات را میدهد. بنابراین بدهی خانواده به حساب نمیاید. یحیی بن آدم در مبحث خراج این مطلب را روایت کردهاست.
ابن حزم از عطاء نقل کرده است که: اول باید هزینهها رکسر نمود و بعد اگر حد نصاب زکات باقی ماند از آن زکات پرداخت و الا زکاتی داده نمیشود.
از نظر و صول زکات زمین به اقسام زیر تقسیم میشود:
۱- زمین عشریـه= ده یکی: عبارت است از سرزمینهایی که مرد مانش برضا و رغبت اسلام را پذیرفته باشند. یا سررمینی که بزور فتح شده و بین جنگجویان تقسیم شده است یا سرزمینی که مسلمانان آن را «احیاء«کرده باشند.
۲- زمین خراجی: سرزمینی که بزور فتح شده و آن را در برابر پـرداخت مبلغ معین یا مقدار مشخص از محصول به صاحبانش برگردانده باشند.
همانگونه که در زمین عشری زکات و اجب است، در زمین خراجی نیز اگر مردمانش، مسلمان شوند یا مسلمان آن را بخرد، زکات آن و اجب است. در آن صورت مالک باید هم یک دهم را بعنوان زکات و هم خراج را بپردازد و و جوب یکی، مانع و جوب دیگری نیست.
ابن المنذر میگوید: اکثر اهل علم چنین رای را دارند. از جمله: عمر بن عبدالعزیز و ربیعه و زهری و یحیی الانصاری و مالک و اوزاعی و حسن بن صالح و ابن ابی لیلی و لیث و ابن المبارک و احمد و اسحاق و ابوعبید و داود. و برای رای خویش به قرآن و سنت و قیاس استدلال کردهاند و گفتهاند:
۱- بموجب آیۀ: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَنفِقُواْ مِن طَیِّبَٰتِ مَا كَسَبۡتُمۡ وَمِمَّآ أَخۡرَجۡنَا لَكُم مِّنَ ٱلۡأَرۡضِۖ﴾[البقرة: ۲۶۷]. انفاق و زکات از محصول هرگونه زمینی و اجب است، خواه زمین عشری یا خراجی باشد.
۲- حدیث نبوی: «فیما سقت السماء العشر...»، مفهوم عام و کلی دارد و هردو زمین را شامل میگردد.
۳- قیاس و عقل: زکات و اخراج دو حق جداگانه و دارای دو سبب مختلف میباشند و یکی از آنها مانع دیگری نیست. همانگونه شخصی که در «احرام» است اگر شکاری را که ملک دیگری است بکشد، باید هم فدیه دهد و هم خسارت را جبران نماید. بعلاوه دلیل و جوب زکات، نصکتاب و سنت است و دلیل و جوب خراج اجتهاد است، پس نمیتواند مانع زکات گردد.
ابوحنیفه میگوید: در زمین خراجی زکات نیست و تنها و اجب است که خراج پرداخت شود نه زکات و شرط و جوب زکات ده یک آنست که زمین خراجی نباشد.
دلایل ابوحنیفه بر این مطلب و بررسی آنها:
امام ابوحنیفه به دلایل زیر استدلالکرده است:
۱- ابن مسعود روایتکرده استکه، پیامبرصفرمود: «لا یجتمع عشر وخراج فی أرض مسلم»«ده یک بعنوان زکات و خراج درزمین مسلمان با هـم جمع نمیشوند». این حدیث باجماع ضعیف است چون تنها یحیی بن عنبسه آن را از ابوحنیفه و او از عماد و او از ابراهیم نخعی و او از علقمه و او از ابن مسعود و او از پیامبرصروایت کرده است.
بیهقی در کتاب «معرفه السنن والاثار»میگوید: ابوحنیفه این حدیث را از حماد و او از ابراهیم نقل میکند و میگوید: یحیی آن را بصورت مرفوع روایتکرده است. و یحیی معلوم الحال است که ضعیف است. زیرا احادیث موضوع را از زبان اشخاص موثوق به روایت میکند. این سخن را ابوسعید مالینی ازاحمد ابن عدی حافظ و حدیث شناس، برایم نقلکرده است. «پایان سخن بیهقی».
و کمال بن همام از پیشوایان حنفی نیز او را ضعیف دانسته است.
۲- احمد و مسلم و ابوداود از ابوهریره روایت کردهاند که، پیامبرصفرمود: «منعت العراق قفیزها ودرهمها، ومنعت الشام مدیها ودینارها، ومنعت مصر إردبها ودینارها، وعدتم من حیث بدأتم»«عراق پیمانه قفیزو درهم خود و شام پیمانه مد و دینار خود را و مصرپیمانه اردب و دینارخود را، ازشما منع کرد و شما مثل اول شدید = یعنی دیگراینکشورها محصولات خود را با این پیمانهها به شما نمیدهند و حقوقات و اجب خویش را که خراج باشد نمیپردازند». ابوهریره مـیگوید پیامبرصسه بارآن را تکرارکرد و ابوهریره با تمام و جودش برآنگواهی میدهد.
به هیچ و جه این حدیث دلیل نمیشود که زمین خراجی از زکات معاف باشد، بلکه علما این حدیث را بدینگونه تاویلکردهاند که مراد پیامبرصآن بوده است که: مردمان این سرزمینها مسلمان میشوند و جزیه از آنها ساقط میگردد و یا اشاره است به فتنههایی که در آخر زمان پیش میآید و سبب میگرددکه مردم از پرداخت حقوقات و اجب از جمله زکات و جزیه و امثال آن خودداری میکنند. نووی بعد از اینکه این تاویل را شنید، گفت: اگر تاویل حدیث آنگونه بودکه آنان پنداشتهاند میبایست زکات درهم و دینار و مال التجاره هم و اجب نباشد. در صورتیکه هیچکس چنین چیزی را نمیگوید.
۳- روایت شده که: چون صاحب «بهرالملک» مسلمان شد، عمر بن خطاب گفت: زمین را به وی بسپارید و از او خراج بگیرید و نگفت ازاو ده یک هم بعنوان زکات بگیرید.
از این داستان بر میآید که با مسلمان شدن مالک زمین خراج ساقط نمیشود و اینکار مستلزم سقوط ده یک نمیگردد و تصریح به خراج از اینجهت است که گمان میرود با اسلام آوردن شخص، ساقط شود و ده یک بعنوان زکات از آنجهت که بر هر مسلمان آزادهای و اجب میباشد، نیازی به ذکر آن نیست. همانگونه که از زکات حیوانات و زکات نقدین و غیرآن در زمین خراجی سخنی نرفته است و یا اینکه آن دهقان، چیزی نداشته است که ده یک آن و اجب بوده باشد.
۴- والیان و پیشوایان، ده یک و خراج را با هم نمیگرفتند. و ابن المنذر گفته: عمر بن عبدالعزیز هردو را با هم میگرفت و این ناقض دلیل چهارم است.
۵- خراج با عشر و ده یک مباینت دارد: زیرا خراج بعنوان عقوبت و عشر بعنوان عبادت و اجب گردیده است و نمیشود. هردوی آنها در یک شخص جمع و بر وی و اجب گردند.
این سخن در حالت آغازین صحیح است، که نمیشود دو چیز با هم و اجب شوند، و لی در حالت بقاء، ممنوع است چون میشود دو چیز بصورت و اجب بر ذمه یک شخص باقی بمانند. بعلاوه اساس همه صورتها و اشکال خراج، زور و قهر، نیست بلکه گاهی خراج با عدم زورتوام است مانند: زمینی که به زمین خراج نزدیک باشد یا زمینی که شخص آن را «احیاء» نموده و با آب رودخانههایکوچک آن را آبیاری مینماید.
۶- در حقیقت سبب هریک از خراج و عشر آنست که آن زمین بهره میدهد و یا حکماً چنین است. زیرا اگر آن زمین شورهزار باشد و سودی از آن عاید نگردد، هیچیک از خراج و عشر آن، و اجب نیست. پس اگرسبب هردو یکی باشد در یک زمین با هم جمع نمیشود چه یک سبب و احد نمیتواند موجب دو حق اریک نوع باشد. همانگونه که اگر حد نصاب، حیوان سائمه - خودچر - بعنوان مال التجاره داشته باشد، از آن دو بار زکات نمیدهد.
در جواب آن باید گفت: چنین نیست، زیرا سبب عشرو ده یک زراعتی است که از زمین خارج میشود و خراج بر خود زمین نهاده شده است، خواه آن زمین را بکارد یا آن را نکارد، بفرض اینکه سبب هردو را یکی بدانیم، هیچ اشکالی پیش نمیآید که دو و ظیفه به یک سبب و احد که زمین باشد، تعلق بگیرند. همانگونه که کمال ابن الهمام گفته است.
بنا به مذهب جمهور علما اگر کسی زمینی را اجاره کرد و آن را کاشت، زکات بر او و اجب میباشد، نه بر مالک زمین. ابوحنیفه میگوید: زکات برمالک زمین و اجب است.
ابن رشدگفته است: اختلافشان از آنجا ناشی شده استکه: آیا ده یک حقی است که از زمین گرفته میشود، یا اینکه حقی است که بهکشت تعلق میگیرد، یا اینکه به هردوی آنها تعلق دارد؟ و چون آن را به هر دوی آنها مربوط مـیدانند، اختلاف دارند،کهکدام یک بهتر است؟. آنچه که مورد اتفاق همه است، بدینمعنی که کشت و زمین هردو از آن یک مالک باشند؟ یا آنکه جمهور گفتهاند: زکات به محصول تعلق میگیرد؟ و یا آنکه ابوحنیفه گفته است: در اصل و جوب به زمین تعلق میگیرد؟. ابن قدامه رای جمهور را ترجیح داده و گفته است: زکات بر مالک کشت و اجب میباشد. لیکن اگر مالک کشت، آن را بمنظور تجارت کشته بود، از نرخ و بهای آن مانند دیگر کالاهای تجارتی زکات میپردازد و الا مانند ملک خودش از آن یک دهم میپردازد. ابن قدامه میگوید: این سخن صحیح نیست که زکات از مخارج و هزینههای زمین میباشد. زیرا اگر چنین بود میبایستی زکات (عشر) آن زمین پرداخت شود، اگرچه آن را نکاشته باشند همانگونه که خراج به زمین تعلق میگیرد و از آن و صول میگردد. و میبایستی زکات را مانند خراج از کافر ذمی نیز بگیرند و آن را برمبنای زمین تعیین کنند نه برمبنای میزان محصول. و میبایست مصارف آن مصارف «فیء« باشد نه مصارف زکات، در صورتیکه چنین نیست. ا هـ (مغنی/ ج ۲/۷۲۸).
هرگاه خرما و انگور رنگش تغییرکرد و در آستانه رسیدن و صلاحیت استفاده قرار گرفت، بایستی و سیله شخص خبره و درستکار و امینی، میزان محصول سردرختی رطب و انگور، ازروی تخمین تعیین گردد نه از روی پیمانه. سپس میزان خرما و کشمش و مویزی که از آن محصول تخمینی سردرختی بدست میآید، تخمین زده میشود تا میزان زکات آن معلومگردد و پس از آنکه میوه خشک و برداشت گردید، مقدار زکاتی که از روی تخمین معین شده بود، پرداخت میگردد. ابوحمید ساعدی میگوید: همراه پیامبرصبه جنگ «تبوک« رفته بودیم، چون پیامبرصبه «وادی القری« رسید با زنی روبرو گردیدکه درمیان باغ خود بود، به وی گفت: «اخرصوا، وخرص رسول اللهصعشرة أوسق، فقال لها: أحصی ما یخرج منها»«محصول آن را ازروی تخمین معلوم کنید، سپس پیامبرصخود آن را به ده «وسق» (= ١٣٠٦ کیلوگرم) تخمین زد و بدان زنگفت: میزان میوه خشکی که از آن بدست میآید حسابکن و زکاتش را بده». به روایت بخاری.
اینست سنت رسول خدا و عمل یارانش بعد ازوی. رای اکثر اهل علم نیز چنین است. (امام مالک تخمین زدن را و اجب میداند، و لی امام شافعی و امام احمد آن را سنت میدانند). و لی حنفیها با آن مخالفتکرده و میگویند: تخمین زدن موجب حصول ظن و گمان است و بدان حکمی ثابت نمیشود.
سنت پیامبر، بهترین رهنمود است و تخمین زدن، ظن و گمان نیست بلکه اجتهادی است که درباره شناخت میزان و مقدار میوه بعمل میآید. همانگونه که درباره خسارت چیزهای تلف شده نیزاین اجتهاد بعمل میآید.
علت اینکه باید میوه سردرختی را تخمین بزنند، اینست که معمولا میوهها را پیش از خشک شدن میخورند. بنابراین ضرورت داردکه میوه را پیش ازآنکه خورده و چیده شود، حسابکنند. آنوقت مالک به هر کیفیت که بخواهد میتواند، در محصول خویش تصرفکند و میزان و مقدار زکات را، تضمین مینماید. تخمین کننده یک سوم یا یک چهارمکل میوه سردرختی را برای مالک استثناء میکند و بحساب نمیآورد تا صاحبان اموال به تنگنا نیفتند. چون خود و مهمانان و همسایگانشان، نیازمند خوردن از آن میوه میباشند. بعلاوه گاهی حوادثی از قبیل گردباد و پرندگان و رهگذران و امثال آن، برای باغ پیش میآیدکه به میوه باغ آسیب میرسانند. چنانچه همه محصول حساب شود و یک سوم یا یک چهارم بـرای صاحب باغ استثناء نشود، او متضرر خواهدگشت.
از سهل پسر ابیحثمه روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا خرصتم فخذوا ودعوا الثلث، فإن لم تدعوا الثلث فدعوا الربع»«هرگاه خواستید که میوه باغ کسـی را، تخمین بزنید، آن را انجام دهید و لی یک سوم آن را برای صاحب میوه بگذارید و اگر با توجه به جمعیت خانواده وی یک سوم را فراوان دانستید، یک چهارم را برای وی بگذاربد». احمد و صاحبان سنن جز ابن ماجه و حاکم و ابن حبان آن را روایت کرده و صحیح دانستهاند. ترمذی گفته است: اکثر اهل علم به حدیث سهل عمل کردهاند.
بشیر پسر یسار میگوید: عمر پسر خطاب، «ابوحثمه انصاری» را برای تخمین زدن اموال مسلمین فرستاد و به و یگفت: «هرگاه دیدید که مردم در پائیز در میان نخلستان خود اقامت گزیدهاند، آن مقدار را که میخورند و برای خوردن بدان نیاز دارند، برایشان بحساب نیاور و تخمین مزن». از مکحول روایت است که پیامبرصهرگاه تخمین کنندگان را میفرستاد، میفرمود: «خففوا على الناس، فإن فی المال العریة والواطئة والاكلة»«بر مردم آسان بگیرید چه مالگاهی دچار باد سخت و طوفان و رهگذران و خورندگان از طرف فامیلهای صاحب باغ میشود و گاهی صاحب باغ میوه بعضی از درختان را به محتاجان میبخشد». ابوعبید آن را نقل کرده و گفته است: «واطئه»، بمعنی رهگذرانی است که از کنار باغ میوه میگذرند و از آن میخورند و مراد از «آکله»، خود صاحبان میوهها و خانواده و متعلقین آنها است.
صاحبکشت و زرع، میتواند پیش از دروکردن و برداشت محصول، از آن بخورد، بدون اینکه بر وی حساب شود، چه این کار بصورت عادی و معمولی، انجام میگیرد و آنچه که در اینگونه مواقع مصرف میشود انـدک است و درست حکم میوههایی را دارد، که صاحبان میوه میخورند. هنگامیکهکشت رسیده شد و دروگردید و آن را از کاه جدا نمودند، زکات آنچه را که باقی مانده است، بیرون میکنند.
از امام احمد سوال شد: آیا صاحبان کشتزارها میتوانند از محصول کال و نیمرس خود، پیش از درو و برداشت بخورند؟ گفت: اشکال ندارد بمقدار نیاز از آن بخورند و رای شافعی و لیث و ابن حزم نیز چنین است. (مالک و ابوحنیفه گفتهاند: آنچه که پیش از برداشت و درو، از آن خوردهاند باید جزء حدنصاب به حساب آید).
علماء اتفاق دارند براینکه میتوان میوهها و مویزها و دانهها و حبوبات، هریک را به نوع خود اضافه نمود، اگرچه از لحاظ مرغوبیت و عدم مرغوبیت و رنگ با هم اختلاف داشته باشند و به نسبت هریک از آنها زکات را پرداخت. بنابراین انواع مویز و انواع گندم و ... را میتوان بهم اضافه کرد و همچنین اتفاق نظر دارند بر اینکه میتوان کالاهای تجارتی و نرخ و بهای نقدی را به هم افزود و رویهم حسابکرد و زکات مجموع آنها را پرداخت. لیکن شافعی میگوید: کالاهای تجارتی را تنها میتوان به جنس چیزی که بدان خریده شدهاند افزود و روی هم حساب کرد، چون حدنصاب آنها با توجه بدان جنس معتبراست. و علماء اتفاق دارند براینکه برای تکمیل حد نصاب در غیر حبوبات و میوهها، جنس را نمیتوان به جنس دیگری افزود. بنابراین از حیوانات برای تکمیل حد نصاب نمیتوان جنسی را به جنسی دیگر افزود. پس نمیتوان شتر را بهگاو افزود و نصاب را تکمیل کرد و در میوهها نیز نمیتوان خرما را بر مویز افزود تا به حدنصاب برسد. بلکه اینها بایستی ازجنس خود به حدنصاب برسند تا زکات آنها و اجب گردد.
درباره حبوبات مختلف اختلاف است در اینکه میتوان بعضی را به بعضی افزود، تا حدنصاب تکمیل گردد؟ شایستهترین رای آنستکه: نمیتوان آنها را برای حدنصاب بهمدیگر افزود، بلکه حبوبات هم اجناس مختلف و دارای اسمهای مختلف میباشند. و هر جنس باید خودش بـه حد نصاب برسد تـا از آن زکات پرداختگردد. بنابراین گندم به جو و برعکـس و خرما به مویزو برعکس و نخود به عدس و برعکس، افزوده نمیشوند بلکه هریک بایستی خودش به حدنصاب برسد. این رای منسوب است به ابوحنیفه و شافعی و در یکی از روایات به امام احمد و عده بسیاری از علمای سلف.
ابن المنذر گفته است: اجماع است بر اینکه شتر به گاو و به گوسفند، و گاو به گوسفند، و خرما به مویزافزوده و منضم نمیگردند و در غیر آنها نیز چنین است. و کسانی که قائل به ضم اجناس مختلف به یکدیگر هستند دلیل صحیحی ندارند.
وقتی که دانههای کاشته شده قوی و مغزدار گردید و درمیوهها و قتیکه رسیده و شایستگی استفاده از آن، ظاهرشد، زکات آنها و اجب مـیگردد. علامت رسیده شدن خرما سرخ شدن و در انگور شیرین شدن آنست. (این مذهب جمهور علما است و لی ابوحنیفه میگوید از همان و قت که کشت میروید و میوه ظاهر میشود، سبب و جوب انعقاد پیدا میکند). زکات بایستی پس از پاککردن حبوبات از کاه و خشک شدن میوه پرداخت گردد. هرگاه، زارع پس از قوی شدن و مغزدار شدن حبوبات، کشت خود را بفروشد یا پس از ظاهر شدن صلاح و رسیدن میوه، باغ را بفروشد، زکات محصول بر عهده فروشنده است نه بر عهده خریدار چون سبب و جوب زکات مغزدار شدن و سخت شدن دانه و منعقد شدن میوه است و این حالت در زمان ملکیت فروشنده صورت گرفته است.
خداوند دستور داده است که زکات دهنده نوع خوب مالش را بعنوان زکات بدهد و نهیکرده است از اینکه نوع بد و غیر مرغوب آن را بدهد: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَنفِقُواْ مِن طَیِّبَٰتِ مَا كَسَبۡتُمۡ وَمِمَّآ أَخۡرَجۡنَا لَكُم مِّنَ ٱلۡأَرۡضِۖ وَلَا تَیَمَّمُواْ ٱلۡخَبِیثَ مِنۡهُ تُنفِقُونَ وَلَسۡتُم بَِٔاخِذِیهِ إِلَّآ أَن تُغۡمِضُواْ فِیهِۚ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ٢٦٧﴾[البقرة: ۲۶۷]. «ایکسانی که ایمان آوردهاید از نیکوترین و پاکیزهترین چیزی که کسب کردهاید انفاق و احسان کنید - زکات بدهید - و از آن چیزهایی که برای شما از زمین رویاندهایم، از بهترین آنها زکات بدهید، و هرگز قصد نکنیدکه مال آلوده و نامرغوب را بعنوان زکات بدهید، در حالیکه اگر خودتان از کسی بستانکار باشید، مال معیوب و نامرغوب را قبول نمیکنید مگر اینکه ناچار باشید و چشم پوشیکنید. و بدانید که خداوند بینیاز و ستودنی است و نتیجه انفاق و زکات به خود شما عاید میشود».
ابوداود و نسائی و دیگران از سهل بن حنیف و او از پدرش روایتکردهاند که گفته است: «پیامبرصنهی فرمود از اینکه «جعرور» و «حبیق« را که دو نوع خرمای نامرغوب هستند، بعنوان زکات پرداختگردند». مردم معمولا بدترین نوع میوهها را بعنوان زکات و صدقه میدادندکه از این کار منع شدند و آیه: ﴿وَلَا تَیَمَّمُواْ ٱلۡخَبِیثَ مِنۡهُ تُنفِقُونَ﴾[البقرة: ۲۶۷]. درباره ما جماعت انصار نازل شده است: ما دارای نخلستان بودیم و خوشههایی از خرما را به مسجد میآوردیم و آویزان میکردیم و اهل صفه که فقرای مهاجرین بودند و خوراکی و طعامی نداشتند با عصای خود بدان خوشهها میزدند که خرمایکال و نارس و رسیده آن فرو میافتاد و میخوردند. و در میان ما کسانی بودند که به عمل خیررغبت نداشتند لذا خوشههایی میآوردند که خرمای آن بسیار پست و کال و نارس و بـد و شکسته بود و آنها را در مسجد آویزان میکردند که خداوند این آیه: ﴿وَلَا تَیَمَّمُواْ ٱلۡخَبِیثَ مِنۡهُ تُنفِقُونَ﴾[البقرة: ۲۶۷]. را نازل فرمود. و گفت: اگر یکی از شما مانند آن خرمائی که آورده است به وی داده شود، نمیپذیرد، مگر اینکه چارهای نداشته و شرم و آزرم مانع ردکردن آن باشد. براء گوید: از این به بعد هرکس از پاکیزهترین چیزی که داشت میآورد». ترمذی آن را روایتکرده و گفته است: این روایت «حسن، صحیح، غریب« است.
شوکانیگفته است: از این روایت بر میآید که برای مالک روا نیست بجای جنس خوبی که زکات در آن و اجب شده است جنس غیر مرغوب آن را بعنوان زکات بدهد. این مطلب درباره خرما تصریح شده و چیزهای دیگری که زکات در آنها و اجب میشود، بر آن قیاس میگردند و عامل زکات و گیرنده آن نیز نباید آن را قبول کند.
جمهور علماء میگویند: زکات عسل و اجب نمیباشد و عسل زکوی نیست. بخاری میگوید: درباره زکات عسل حدیث صحیحی از پیامبرصروایت نشده است. امام شافعی میگوید: من نیز ترجیح میدهم که از عسل زکاتگرفته نشود، چه سنن و آثار درباره چیزهایی که از آنها زکات گرفته میشود سخنگفتهاند و از عسل سخنی به میان نیامده است، پس عسل از زکات معاف میباشد. ابن المنذر گفته است: درباره و جوب زکات از عسل ازطریق حدیث و اجماع چیزی به ثبوت نرسیده است. پس زکات آن داده نمیشود. همانگونه که رای جمهور علماء نیز چنین است.
حنفیها و امام احمد میگویند: زکات عسل و اجب است. زیرا اگرچه درباره و جوب آن حدیث صحیحی از پیامبرصروایت نشده است و لی دراین باره نقلهایی شده که همدیگر را تاکید و تقویت میکنند و از گل درختان و برگهایگل پیدا میشود و قابل پیمودن و ذخیرهکردن است. بنابراین مانند دانهها و خرما است و زکات آن و اجب میباشد. بعلاوه زحمت و هزینه آنکمتر از زحمت و هزینههای محصولاتکشاورری و میوهها است.
ابوحنیفه گفته است: شرط و جوب زکات از عسل آنست که در زمین عشری باشد نه در زمین خراجی و برای آن حدنصاب شرط نیست بنابراین ازکم و زیاد آن یکدهـم بعنوان زکات گرفته میشود.
ولی امام احمد حدنصاب را برای آن شرط میداند و میگوید حدنصاب آن ده «فرق«، میباشد. هر «فرق« شانزده رطل عراقی است = ١٦٠ رطل عراقی که هررطل ١٣٠ درهم میباشد] و بین زمین عشری و زمین خراجی فرقی قائل نیست و درست عکس رای ابوحنیفه است.
ابویوسف میگوید: حدنصاب آن ده رطل است.
و محمد (بن حسن شیبانی) ازیاران ابوحنیفهگفته است: حد نصاب عسل، پنج «فرق» و هر «فرق» سی و شش رطل است.
در احادیث صحیح نبوی به و جوب زکات از شتر و گاو و گوسفند تصریح شده و به اجماع امت اسلامی از آنها زکات و اجب است.
شرایط و جوب زکات حیوانات و دام بشرح زیر میباشد:
۱) بایستی از نظر تعداد به حدنصاب برسند.
۲) بایستی یکسال از حدنصاب بگذرد.
۳) بایستی در بیشتر اوقات سال، در چراگاه مباح و همگانی و آزاد بچرند: «سائمه باشند». (البته این رای ابوحنیفه و امام احمد است و لی امام شافعی میگوید: اگر در ظرف سال بیش از دو روز آن را تعلیف نمایند از «سائمه بودن» خارج میشود).
جمهور علماء و فقهاء شرط «سائمه بودن« را معتبر میدانند و لی امام مالک و لیث آن را معتبرنمیدانند و میگویند بطورکلی زکات چهارپایان و اجب است خواه «سائمه« باشند یا «معلوفه«. و سیله حمل و نقل و یار باشند یا خیر لیکن در احادیث نبوی قید «سائمه« تصریح شده و از مفهوم مخالف آن برمی آید که زکات از چهارپایان «معلوقه« و اجب نیست. در غیر این صورت قید «سائمه« در احادیث زائد و بیمعنی خواهد بود و سخن پیامبرصبرتر از آنست که درباره آن چنین تصوری برود. ابن عبدالبر میگوید: در میان علماء و دانشمندان شهرهای مختلفی کسی را سراغ ندارم که بمانند مالک و لیث در این باره رای داده باشند.
زکات شتر و حد نصاب آن:
شترها تا به پنج نفرنرسند زکات از آنها و اجب نمیشود. چنانچه تعداد آنها به پنج رسید و سائمه بودند و یکسال بر آنها گذشت از بابت آنها یک گوسفند جوان یکساله یا یک بز جوان که یک سال را تمام کرده باشد، داده میشود و چون به ده عدد رسیدند دو گوسفند و چون به پانزده عدد رسیدند سهگوسفند و چون به بیست عدد رسیدند چهار گوسفند داده میشود. و چون تعداد شتران به بیست و پنج رسید از بابت آنها یک شتر تازه جوانی که یکسال را تمام کرده و پا به دوسالگی نهاده باشد داده میشود -بنت مخاض - یا یک شتر جوان نری که دو سال را تمام کرده پا به سه سالگی نهاده باشد -ابن لبون - داده میشود. اگر تعداد شتران به سی و شش رسید از بابت زکات آنها یک ماده شتری که دو سال را تمام کرده و پا به سه سالگی نهاده باشد -بنت لبون -داده میشود. چون تعداد آنها به چهل و شش رسید زکات آنها ماده شتری است که سه سال را تمام کرده و پا به چهار سالگی نهاده باشد: -حقه-.
چون تعداد آنها به شصت و یک برسد زکات آنها یک شترمادهای است که چهار سال را تمام کرده و پا به پنج سالگی نهاده باشد: -جذعه -.
و چون تعداد آنها به هفتاد و شش برسد زکات آنها دو شترمادهای است که دو سال را تمام کرده و پا به سه سالگی نهاده باشند: -دو بنت لبون-.
از نود و یک شتر تا یکصد و بیست شترزکات آنها دو شترمادهای است که سه سال را تمام کرده و پا به چهار سالگی نهاده باشند: -دو حقه-.
چون تعداد شتران ازیکصد و بیست و یکگذشت، زکات آنها به نسبت هرچهل شتر یک شتر مادهای که دو سال را تمام کرده و پا به سه سال نهاده و به نسبت هر پنجاه شتر یک شتر مادهای که سه سال را تمام کرده و پا به چهار سالگی نهاده باشد، داده میشود.
برای توضیح بیشتر به نمودار زیر توجه فرمائید:
جدول زکات شتر: حد نصاب مقدار زکات ٩ -٥ یکگوسفند یکساله یا یک بز دو ساله ١٤ -١٠ دوگوسفند یکساله یا دو بز دو ساله ١٩ -١٥ سهگوسفند یکساله یا سه بز دو ساله ٢٤ -٢٠ چهارگوسفند یکساله یا چهار بز دو ساله ٣٥ -٢٥ یک شتر مادهای که یکسال را تمام کرده باشد = بنت مخاض ٤٥ -٣٦ یک شتر مادهای که دو سال را تمام کرده باشد = بنت لبون ٦٠ – ٤٦ یک شتر مادهای که سه سال را تمام کرده باشد = حقه ٧٥- ٦١ یک شتر مادهای که چهار سال را تمام کرده باشد = جذعه ٩٠ -٧٦ دو شتر مادهای که دو سال را تمام کرده باشند = بنت لبون ١٢٠ - ٩١ دو شترمادهای که سه سال را تمام کرده باشند = حقتان ١٢٩ -١٢١ سه (بنت لبو ن) ١٣٩ - ١٣٠ یک حقه + دوبنت لبون ١٤٩ -١٤٠ دو حقه + یک بنت لبون ١٥٩ - ١٥٠ سه حقه ١٦٩ - ١٦٠ چهار بنت لبون ١٧٩ - ١٧٠ سه بنت لبون + یک حقه ١٨٩ - ١٨٠ دو بنت لبون + دو حقه ۱٩٩ -١٩٠ سه حقه + یک بنت لبون ٢٠٩ -٢٠٠ چهارحقه یا پنج بنت لبون هرگاه سن شترهایی که و اجب است برابر حد نصاب داده شود متفاوت باشد باید بشرح زبر عمل کرد:
اگر کسی بایستی برابر حدنصاب «جذعه« - شترماده چهارساله -را بعنوان زکات بدهد و لی آن را نداشت بلکه «حقه« -شتر ماده سه ساله- داشت. «حقه» همراه دو گوسفند یا بیست درهم ازاو پذیرفته میشود (حقه + ٢گوسفند. یا حقه + بیست درهم).
اگر کسی بایستی برابر حدنصاب «حقه« بدهد و لی جز «جدعه« نداشت "جذعه« از او پذیرفته میشود لیکن زکاتگیرنده باید دوگوسفند یا بیست درهم را برای زکات دهنده استرداد نماید. اگر کسی میبایست «حقه« بدهد و لی نداشت بلکه «بنت لبون« داشت، «بنت لبون« همراه با دو گوسفند یا بیست درهم از او پذیرفته میشود. و اگرعکس این مطلب باشد بدینمعنی که باید «بنت لیون» بدهد و لی آن را نداشت بلکه «حقه« داشت، «حقه« از او پذیرفته میشود، و لی در عوض زکات گیرنده دوگوسفند یا بیست درهم (مابه التفاوت) را به وی مسترد دارد.
و اگر کسی میبایستی برابر حدنصاب «بنت لیون» بدهد و لی آن را نداشت بلکه «بنت مخاض« داشت، «بنت مخاض« همراه با دو گوسفند یا بیست درهم از او پذیرفته میگردد.
و اگر کسی میبایستی «بنت مخاض« بدهد و لی نداشت بلکه «ابن لبون = شتر نری که دو سال را تمام کرده باشد« داشت، «ابن لبون» بجای آن از او پذیرفته میگردد بدون اینکه چیزی اضافه بدهد یا چیزی بعنوان مابه التفاوت بگیرد.
اگر کسی تنها چهار شترداشت، چیزی بعنوان زکات بر وی و اجب نیست مگر اینکه خودش داوطلبانه از این بابت چیزی بپردازد.
این بود فریضه زکاتی که حضرت ابوبکر صدیق درباره شتران بدان عملکرد و هیچیک از اصحاب پیامبرصبا وی مخالفت ننمود.
زهری از سالم و او از پدرش روایت کرده است که: پیامبرصمیزان و مقدار زکات و اجب را نوشته بود و لی آن را برای عاملان جمعآوری زکات هنوز نفرستاده بود تا اینکه و فات نمود و ابوبکر آن را بیرون آورده و تا متوفیگشت بدان عملکرد. سپس بعد از او حضرت عمر نیز تا به شهادت رسید بدان عمل میکرد. و وصیت نمود که بعد از وی نیز بدان عمل شود.
زکات گاو و گاومیش
گاو تا به سی راس «سائمه» نرسد زکات درآن و اجب نیست و چون تعداد آن به سی (٣٠) راس رسید و یکسال بر آنها گذشت ازبابت آن یک «پارینه» =گوساله نر یا مادهای که یک سال را تمام کرده باشد بعنوان زکات داده میشود که بدان «تبیع، تبیعه» میگویند.
و چون تعداد گاوها به چهل راس رسید یک «مسنه« -گاو دو ساله ماده، و اجب است بعنوان زکات داده شود (اگر همه آنها نر باشند دو ساله نر نیز اشکال ندارد، و لی به مذهب حنفیها نر و ماده یکسان است).
چون تعداد آنها به شصت ( ٦٠) راس رسید بایستی دوراس «تبیع – پارینه» داده شود و چون تعداد آنها به هفتاد راس رسید یک راس دوساله و یک راس یک ساله بعنوان زکات و اجب میگردد.
و در هشتاد راس دو تا دو ساله و در نود راس سه تا یکساله و اجب میشود. و در یکصد راس یک دو ساله و دو تا یک ساله و اجب است.
در یکصد و ده راس دو تا دو ساله و یک راس یک ساله و اجب میگردد. و در یکصد و بیست راس سه تا دو ساله یا چهار تا یکساله و اجب است. و بهمین نسبت هر اندازه تعداد بالا رود در برابر هر سی راس یک پارینه و در برابر هر چهل راس یک دو ساله بعنوان زکات و اجب میگردد.
جدول زکات گاو و گاومیش: حد نصاب مقدار و اجب ٢٩ – ١ هیچگونه زکاتی ندارد ٣٩ – ٣٠ یک راس پاربنه نریا ماده= تبیع ، تبیعه ٥٩ – ٤٠ یک راسگاو دو ساله نر یا ماده - مسنه ٦٩ -٦٠ دو راس پارینه نر یا ماده - دو تا تبیع، تبیعه ٧٩ – ٧٠ یک راسگاو دو ساله و یک راس پارینه = مسنه و تبیع ٨٩ – ٨٠ دو راسگاو دو ساله - دو تا مسنه ٩٩ -٩٠ سه راس پارینه - سه تا تبیع ١٠٩ -١٠٠ یک راس دوساله و دوراس یک ساله =یک مسنه و دوتا تبیع ١١٩ -١١٠ دوراس دو ساله و یک راس یک ساله =دوتا مسنه و یک تبیع ١٢٠ - سه راس دوساله یا چهارراس یک ساله = ٣مسنه یا ٤ تبیع زکات گوسفند و بز
تا تعداد گوسفندان و بزها به چهل راس نرسد از آنها زکاتی و اجب نیست و چون تعداد آنها به چهل راس «سائمه« تا یکصد و بیست راس رسید و یکسال بر آنها گذشت یک راس گوسفند یکساله یا یک راس بز دو ساله بعنوان زکات و اجب میشود.
هرگاه تعداد آنها به یکصد و بیست و یک راس تا دویست راس رسید، دو گوسفند و از دویست و یک راس تا سیصد راس سه گوسفند و اجب میشود. از سیصد به بالا در برابر هر یکصد راس یک راسگوسفند و اجب میباشد.
گوسفندی که از بابت زکات داده میشود باید یک سال و بزی که از این بابت داده میشود باید دو سال داشته باشد و باتفاق اگر همه گوسفندان و بزهای حدنصاب نر باشند، میتوان گوسفند یا بز نر بعنوان زکات داد. و لی اگر همه حدنصاب ماده یا مخلوطی از نر و ماده باشند، به مذهب ابوحنیفه باز هم میتوان گوسفند و بز نر بعنوان زکات داد، لیکن دیگران میگویند دراین صورت حتماً باید گوسفند و بز ماده داد.
حکم "اَوْقاص" - میان نصابها در زکات:
اوقاص جمع «وقص» و بمعنی عددهای بین نصابهای فرض و معین شده در زکات میباشد و باتفاق علماء از زکات معاف است (مثلا حد نصاب گوسفند چهل راس است که ازبابت آن یک گوسفند و اجب است. ازعدد چهل به بالا تا میرسد به یکصد و بیست که «وقص« نامیده میشود چیزی اضافه بر همان یک راس گوسفند مطالبه نمیشود و همچنین در شتر و گاو برابر جدولی که گذشت).
پیامبرصدرباره زکات شتر فرمودهاند: «فإذا بلغت خمسا وعشرین، ففیها بنت مخاض أنثى، فإذا بلغت ستا وثلاثین، إلى خمس وأربعین، ففیها بنت لبون أنثى»«هرگاه تعداد شتران به بیست و پنج نفر رسیدند یک شتر ماده یکساله و اجب است که ازبابت زکات آنها داده شود و هرگاه به سی و شش تا چهل و پنج نفررسیدند، دوتا شترماده دوساله و اجب میشود».
درباره زکات گاو میفرماید: «فإذا بلغت ثلاثین ففیها عجل تابع، جذع أو جذعة، حتى تبلغ أربعین، فإذا بلغت أربعین، ففیها بقرة مسنة»«هرگاه تعداد گاوها به سی راس رسید یک پارینه نریا ماده و اجب است تا اینکه به چهل میرسد، که آنوقت یک دو ساله ماده و اجب است». و درباره زکات گوسفند میفرماید: «وفی سائمة الغنم، إذا كانت أربعین، ففیها شاة، إلى عشرین ومائة»«هرگاه گوسفندان سائمه به چهل راس تا یکصد و بیست راس رسید یکگوسفند و اجب است».
بنابراینبین عدد بیست و پنج و عدد سی و شش در شترها «وقص« نامیده میشود و از بابت آن زکاتی نیست و همچنین بین عدد سی و عدد چهل در گاو و بین عدد چهل و عدد یکصد و بیست درگوسفند.
چیزهایی که نباید بعنوان زکات از صاحبان اموال گرفت:
بهنگام اخذ زکات مراعات صاحبان اموال و اجب میباشد. بنابراین، نباید از ایشان بهترین و گرانبهاترین آن راگرفت، مگر اینکه خود بدینکار رضایت دهند و همچنین مراعات حق فقرا نیز و اجب است. بنابراین نباید حیوانی را که اهل خبره و آشنا به و ضع حیوان، آن را معیوب و ناقص میدانند، بعنوان حق زکات پذیرفت. مگر این که تمام حیوانات حدنصاب معیوب باشند. پس حق زکات را باید از متوسط اموال -نه بهترین نه بدترین -گرفت.
۱- در نامه ابوبکر آمده است: «از بابت زکات، حیوان پیر دندان افتاده و کور و قوچ گرفته نمیشود».
۲- از سفیان بن عبدالله ثقفی روایت استکه: «حضرت عمر عاملان جمعآوری زکات را، منعکرده بود از اینکه گوسفند نازا و گوسفند شیری و گوسفند آبستن و قوچ را بعنوان زکات بگیرند». (طبعاً در شتر و گاو و بز نیز چنین است).
۳- از عبدالله بن معاویه غاضری روایت است که، پیامبرصفرمود: «ثلاث من فعلهن فقد طعم طعم الایمان: من عبد الله وحده، وأن لا إله إلا هو، وأعطى زكاة ماله، طیبة بها نفسه. رافدة علیه كل عام، ولا یعطى الهرمة، ولا الدرنة ولا المریضة، ولا الشرط ولا اللئیمة ، ولكن من وسط أموالكم، فإن الله لم یسألكم خیره، ولم یأمركم بشره»«سه چیز است که هرکس آنها را انجام دهد بدرستی مزه ایمان را چشیده است: کسی که تنها «الله« را بپرستد و گواهی دهد که جز «الله هیچ معبود بحقی وجود ندارد. و کسی که هرسال با طیب خاطرومشتاقانه زکات مال خویش را میدهد و کسی که حیوان پیر و «گر« و بیمار و کوچک بی مقدار شرور و حیوانی که از شیر دادن امتناع میکند، بعنوان زکات نمیدهد، بلکه زکات را باید از اموال متوسط خود -نه بهترین نه بدترین -بدهید: بیگمان خداوند بهترین مال را ازشما نخواسته و به بدترین آن نیز امر نکرده است». به روایت ابوداود و طبرانی با سند «جید» آن را روایتکرده است.
زکات غیر از انعام:
در میان چهارپایان تنها از «انعام» زکات و اجب است. بنابراین زکات اسب و قاطر و خر و اجب نمیباشد مگر اینکه جزوکالای تجارتی باشند.
از علی بن ابیطالب روایت است که پیامبرصفرمود: «قد عفوت لكم عن الخیل والرقیق، ولا صدقة فیهما»«شما را از زکات اسب و برده معاف داشتم». به روایت احمد و به روایت ابوداود با سند «جیدی«.
از ابوهریره روایت استکه، از پیامبرصدرباره زکات خر و الاغ سوال شد؟ او فرمود: «ما جاء فیها شئ إلا هذه الایة الفذة: ﴿فَمَن یَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٍ خَیۡرٗا یَرَهُۥ٧ وَمَن یَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٖ شَرّٗا یَرَهُۥ٨﴾[الزلزلة: ۷-۸]. «درباره زکات الاغها چیزی و ارد نشده و لی اگرزکات آن را داد، مشمول مفهوم کلی این آیه است: -هرکس باندازه ذرهای نیکی کند پاداش آن را خواهد دید و هرکس باندازه ذرهای بدیکند سزای آن را خواهد دید».به روایت احمدکه قبلا نیز از آن سخن رفت.
از حارثه بن مضرب روایت است که او همراه حضرت عمربه حج رفته بود و در آن هنگام بزرگان شام به حضور ایشان آمدند و گفتند: یا امیرالمومنین: ما بردگان و چهارپایانی -(غیر از انعام) - را بدست آوردهایم، پس زکات آنها را از ما بگیر تا بدینوسیله ما را از بیماریهای روحی -بخل و طمع و حسد -پاکگردانی و زکات اموال ما را نیزگرفته باشی. حضرت عمر گفت: این عمل را حضرت محمد و ابوبکر پیش از من انجام ندادهاند و لی منتظر باشید تا ازمسلمانان نیز سوال کنم. هیثمی این روایت را آورده و گفته است: احمد و طبرانی در «الکبیر آن را روایتکردهاند و راویان آن «موثوق به» هستند.
زهری از سلمان بن یسار روایتکردهکه: مردم شام به ابوعبیده بن جراح گفتند: از اسبان و بردگان ما زکات بگیر، ابوعبیده ازاینکار امتناع کرد. سپس این خواسته را برای حضرت عمر نوشت که او نیز امتناعکرد. مردم مجدداً با ابوعبیده در این باره سخنگفتند، ابوعبیده آن را برای حضرت عمر نوشت که در جواب و یگفت: «اگر دوست دارند زکات آنها را از ایشان بگیر و به فقرای خودشان بده و روزی بردگان شان را تامینکن. به روایت مالک و بیهقی.
زکات بچههای شتر و گوساله و بره و بزغاله
اگر کسی شتر و گاو و گوسفند باندازه حد نصاب داشت و در طی سال زاده شدند، همینکه یکسال تمام بر آن حدنصاب گذشت بنا به رای اکثر اهل علم بایستی از بابت همه آنها بزرگ و کوچک زکات بدهد. زیرا مالک و شافعی ازسفیان بن عبدالله ثقفی روایت کردهاند که، عمر بن خطاب (به و ی) گفت: «بره و بزغالهای که چوپان آن را حمل میکند و تازه زاده شده است برایشان به حساب آور و لی خود آن را بجای زکات مگیر و همچنین حیوان نازا و شیرده و آبستن و قوچ را نیزقبول نکن بلکهگوسفند یکساله ماده و بزغاله دو ساله ماده را میگیری و این حد متوسط مال است».
ابوحنیفه و شافعی و ابوثور میگویند: بره و گوساله و بچه شتر به حساب نمیآیند و معتبر نیستند مگر اینکه گوسفندان و گاوان و شتران بزرگ خود به حد نصاب رسیده باشند. ابوحنیفه میگوید: برهها و گوسالهها و بچه شترها بر حدنصاب افزوده میشوند خواه از حیواناتی که به حد نصاب رسیدهاند، زاده شده یا اینکه آنها را خریده باشند و هر و قت یکسال تمام بر حدنصاب گذشت زکات مجموع آنها باید داده شود. لیکن امام شافعی میگوید: و قتی برهها و گوسالهها و بچه شترها به حدنصاب افزوده میشوند که زاده همان حیواناتی باشند که در ملکیت وی به حدنصاب رسیده و پیش از تمام شدن سال از آنها زاده شده باشند. اما اگر کسی از بره یا گوساله یا بچه شتر به حد نصاب داشته باشد بنا به رای امام ابوحنیفه و محمد و داود و شعبی و در روایتی از امام احمد بروی زکاتی از بابت آنها و اجب نیست. چه امام احمد و ابوداود و نسائی و دارقطنی و بیهقی و سوید بن غفله روایت کردهاند که گفت: عامل جمعآوری زکات پیامبرصپیش ما آمد و از او شنیدم که میگفت: «در دستور العملی که من دارم، آمده است که از حیوانات شیرخوار، زکات نگیریم... الحدیث». از جمله راویان این حدیث هلال بن حباب است که عده زیادی او را موثوق به دانسته و بعضی دباره وی خرده گرفتهاند. و لی به مذهب مالک و بروایتی از امام احمد از حیوانات کوچک و بزرگ یکسان زکات و اجب میباشد، چون آن حیوانات کوچک را اگر با حیوانات بزرگ به حساب میآورند معتبر است بنابراین اگر خودشان تنها هم باشند باید به حساب آورند معتبراست بنابراین اگر خودشان تنها هم باشند باید به حساب آیند و از آنها زکات داده شود. امام شافعی و ابویوسف (از یاران ابوحنیفه) میگویند از حیوانات کوچک (بره، بزغاله، گوساله، بچه شتر) و اجب است که یک راسکوچک از آنها داده شود.
آنچه که درباره جمع و تفریق حیوانات و سهام متفرقه بمنظور فرار از زکات یا گرفتن زکات، آمده است:
۱- از سوید بن غفله روایت استکه: عامل جمعآوری زکات از طرف پیامبرصبه میان ما آمد و از وی شنیدم که میگفت: «ما از شیر خواران، زکات نمیگیریم و بمنظور افزایش در میزان زکات جمعی را ازهم جدا و گروه متفرق را با هم جمع نمیکنیم و مردی شتر چاق و کوهان بزرگی را برایش آورد، او از پذیرفتن آن خودداریکرد چه از بهترین مال او بود«. به روایت احمد و ابوداود و نسائی.
۲- انسگفته استکه: حضرت ابوبکر به وی نوشت: اینست فریضه زکاتی که پیامبرصبر مسلمانان فرض کرده است، و در آن آمده بود: «ولا یجمع بین متفرق، ولا یفرق بین مجتمع خشیة الصدقة، وما كان من خلیطین، فإنهما یتراجعان بینهما بالسویة»به روایت بخاری. [(یعنی: ) «بخاطر فرار و ترس از زکات، نباید قسمتهای متفرق را با هم جمع و قسمتهای جمع و روی هم را از هم جداکرد و اگر دو نفربا هـم شریک باشند، سهم زکات را برابر با هم تقسیم میکنند - (خطابی چنین مثال آورده است: دو نفر شریک با هم چهل راس گوسفند دارند، که هریک بیست گوسفند خود را میشناسد، در این صورت عامل زکات یکگوسفند را میگیرد. آنگوسفند مال هرکدام باشد نصف بهای آن را از شریکش پس میگیرد)».
امام مالک در «موط« در تفسیر حدیث فوقگفته است: «مثال جمع بین متفرق، سه نفر هستند که هریک چهل راسگوسفند دارند و اصولا بر هر یک از آنها یک گوسفند و اجب است. بدانها اجازه داده نمیشود که برای فرار از زکات، هرسه سهم خود را با هم مخلوط کنند که روی هم میشود یکصد و بیست راس و از بابت آن تنها یک گوسفند بدهند.
مثال تفریق بین مجتمع: دو نفر شریک با هم دویست و یک راسگوسفند دارند، اصولا باید سه راس گوسفند بعنوان زکات بدهند. بدانان اجازه داده نمیشود، که برای فرار از زکات از هـم جدا شوند تا زکات و اجب بر هریک از آنها یکگوسفند گردد».
اما شافعی میگوید: «این سخن هم خطالب است به صاحب اموال و هــم به عامل جمعآوری زکات و هیچیک از آنها حق ندارند که بخاطر فرار از زکات و یا افزایش میزان زکات جمع و تفریق را بعمل آورند: صاحب مال برای اینکه افزایش در میزان زکات حاصل نشود، جمع یا تفریق انجام دهد و عامل زکات برای اینکه افزایش در میزان زکات حاصل شود، جمع یا تفریق انجام دهد. (برای مثال: دو نفر شریک رویهم هشتاد راسگوسفند دارند، عامل زکات حق ندارد آنها را از هم جدا کند، تا از آنها دوگوسفند بگیرد، درصورتیکه یکگوسفند بر آنها و اجب است. یا اینکه یکنفر تنها بیست راسگوسفند دارد و یک نفردیگرهم، بیست راسگوسفند دارد عامل حق ندارد آنها را با هـم جمعکند و یکگوسفند بابت زکات بگیرد، در صورتیکه بر هیچیک از آنها زکات و اجب نیست). معنی «خشیه الصدقه» آنست که از ترس افزایش در میزان زکات یا ازترسکاهش در میزان زکات، عمل جمع و تفریق انجامگیرد و هردو ممنوع است. لذا ما ترجیح دادیم که هردو صورت را دربر بگیرد، بهتر است و هردو صورت را، توضیح دادیم».
حنفیها میگویند: نهی از جمع و تفریق، متوجه عاملان جمعآوری زکات میگردد. بدینمعنی که ملک یک نفر را تقسیم و تفریق کنند، تا زکات و اجب وی افزایش یابد، مانند کسی که یکصد و بیست راس گوسفند دارد و عاملان زکات گوسفندان وی را به سه چهل تایی تقسیم کنند تا سه راس گوسفند بعنوان زکات بدهد، که تفریق موجب افزایش شده است در صورتیکه یک گوسفند و اجب است یا اینکه یک نفر یکصد و یک راس گوسفند دارد و یک نفر دیگر یکصد راس دارد عاملان زکات مال هردو را جمعکنند، تا زکات آنها سه راسگردد که جمع موجب افزایش میشود. در صورتیکه دو گوسفند و اجب است.
آیا مشترک بودن مال بین شرکاء در و جوب زکات تاثیر دارد؟
حنفیه میگویند: مشترک بودن مال بین شرکاء دروجوب زکات تاثیرندارد خواه شرکت بصورت مشاع و همگانی باشد بدینمعنی که سهم شرکاء مشاع و غیر متمیز باشد یا اینکه شرکت بصورت مجاورهای باشد بدینمعنی که حیوانهای سهم هریک مشخص و متمیز باشد، لیکن برای چرا و ذهاب و ایاب با هـم مخلوط کرده باشند، بنابراین در اموال مشترک زکات و قتی و اجب میگردد که سهم هریک از شرکاء جداگانه به حد نصاب برسد. زیرا این اصل کلی که: و جوب زکات با توجه به ملک یک شخص و احد معتبر میباشد، ثابت و مورد اجماع همه است.
مالکیه میگویند: کسانی که با هـم در چهارپایان شریک هستند، از نظر حکم زکات، حکم یک مالک و احد را دارند. شرکت و مختلط بودن مال، و قتی از بابت حکم زکات، تاثیر دارد و معتبر است که هریک از شرکاء، خود جداگانه مالک نصاب باشند و مشروط برآنکه چوپان و فحل = حیوان نر تخمی، و خوابگاه هـمه حیوانات، مشترک و یکی باشد و نیت و قصد شرکت داشته و مال هر یک از شرکاء از هم جدا و متمایز باشد و هر یک از شرکاء اهلیت و شایستگی پرداخت زکات را داشته باشد. در غیر این صورت شرکاء حکـم یک مالک و احد را ندارند و شریک جداگانه، محسوب میگردند. شرکت و اختلاط اموال از نظر حکـم زکات، تنها در چهارپایان تاثیر دارد. در صورت اعتبار شرکت، مالی که بابت حق زکات گرفته میشود به نسبت سهم هر یک از آنها بر آنان تقسیم میشود. چنانچه یکی ازشرکاء مال غیر مشترکی نیز داشته باشد، آنهم نیز از بابت زکات جزو شرکت محسوب میگردد (بیان شرایط برای شرکت جوار است نه شرکت مشاع).
شافعیه میگویند: هردو نوع شرکت: = (شرکت مشاع و شرکت جوار) از نظر حکـم زکات تاثیر دارند بنابراین مال دو شخص شریک یا چند شخص شریک از بابت زکات بمانند مال یک شخص و احد است تاثیر آن بدینگونه است، که گاهی موجب و جوب زکات و گاهی موجب افزایش یاکاهش مقدار و اجب میگردد. مثال اینکه موجب و جوب زکات گردد: دو نفر هـریک بیست راسگوسفند دارند، چون شریک همدیگر گردند، زکات بر آنها و اجب میشود، که باید یک گوسفند بدهند، درصورتیکه اگرشریک نمیشدند زکات برهیچ یک از آنها و اجب نمیگردید، چون سهم هیچیک جداگانه به حد نصاب نمیرسد.
مثال اینکه شرکت موجب افزایش مقدار زکات گردد: دو نفر شریک یکی یکصد و یک راس و دیگری یکصد راس دارد که بایستی سه راس گوسفند بعنوان زکات بدهند در صورتیکه اگر شریک نمیشدند هریک نفر یک راسگوسفند زکات میداد.
مثال اینکه موجبکاهش زکات گردد: سه نفرکه هریک چهل راسگوسفند دارد چون شریک همدیگر شوند، مقدار زکات برای هر سه نفر یک گوسفند است، در صورتیکه اگر شریک نمیشدند میبایستی هریک جداگانه یکگوسفند بدهد.
شرایط و جوب زکات مال مشترک به رای شافعیه:
۱- بایستی شرکاء همگی از کسانی باشند، که زکات بر آنها و اجب میشود.
۲- بایستی مال شرکتی به حد نصاب برسد.
۳- بایستی یکسال تمام بر آن مال بگذرد.
۴- نبایستی خوابگاه و ماوا و چراگاه و آبشخور و چوپان و محل دوشیدن حیوانات از هم جدا و متمیز باشد.
۵- اگرحیوانات شرکتی از یک نوع باشند بایستی «فحل» و حیوان نرتخمی آنها هم یکسان باشد.
امام احمد نیز رای همچون رای شافعیه دارد. جزآنکه او تنها در چهارپایان از نظر زکات شرکت را موثر میداند نه در دیگر اموال.
کلمه رکاز از کلمه «رکز» بمعنی «خفی = پنهان شد» گرفته شده است و در آیه زیر نیز بمعنی صدای خفی آمده است: ﴿أَوۡ تَسۡمَعُ لَهُمۡ رِكۡزَۢا٩٨﴾[مریم: ۹۸]. مراد از «رکاز» در فصل زکات چیزهایی است که از دوره جاهلیت و پیش از اسلام مدفون شده باشد . مالک میگوید: آنچه که ما در آن اختلاف نداریم و از اهل علم نیز شنیدهایم که میگویند: «رکاز» عبارت است از آنچه که در دوره جاهلی مدفون شده باشد مشروط برآنکه در جستجوی آن هزینه و نفقه و کارو تلاش و زحمت فراوان متحمل نشده باشند.
اما اگر در جستجو و کند و کاو برای آن، هزینه و عمل توام با مشقت فراوان، تحمل گردد که گاهی به نتیجه برسند و گاهی به نتیجه نرسند «رکاز» به حساب - نمیآید.
امام ابوحنیفه میگوید: «رکاز« عبارت است ازآنچه که خداوند بصورت طبیعی و یا مردم آن را در زمین مدفون و پنهانکرده باشند.
معنی «معدن» و شرط زکات آن نزد فقهاء:
کلمه «معدن« از «عدن« بمعنی اقامت گزیدن گرفته شده است و در قرآن برای «بهشت»، «جنات عدن« بمعنی خانه اقامت جاویدانی، استعمال گردیده است. علماء درباره معدنی که و جوب زکات بدان تعلق میگیرد با هم اختلاف نظر دارند. امام احمد میگوید: معدن عبارت است از هر چیزی که غیر از زمین باشد و در زمین بصورت طبیعی آفریده شده و استخراجگردیده و دارای ارزش و قیمت باشد، مانند: طلا، نقره، آهن، مس، سرب، یاقوت، زبرجد، زمرد، فیروزه، بلور، عقیق، سرمه، زرنیق، قیر، نفت، گوگرد و زاج و امثال آن. مشروط برآنکه آنچه که استخراج میگردد خودش یا بهای آن به حدنصاب زکات برسد.
امام ابوحنیفه میگوید: در بین معدنیات و جوب زکات تنها به چیزهایی تعلق میگیرد که نقش پذیر و قابلیت ساختن و گداختن با آتش را داشته باشند، مانند: طلا، نقره، آهن و مس. اما آنچیزها که مایع یا جامدی باشند که قابلیت گداختن یا آتش را ندارند مانند: یاقوت و ... و جوب زکات بدانها تعلق نمیگیرد. و اوبرای زکات از معادن حدنصاب را شرط ندانسته و ازمقدار اندک و بسیارآن خمس (یک پنجم) را و اجب میداند.
امام مالک و امام شافعی تنها از طلا و نقرهای که استخراج میشود زکات را و اجب دانسته و مانند امام احمدگفتهاند حدنصاب لازم است. بنابراین اگر طلای استخراج شده بیست مثقال و نقره استخراج شده، باندازه دویست درهم بود، زکات آن و اجب میشود و اتفاق نظردارند، بر اینکه گذشت یکسال بر آن معتبرنیست و همانوقت که آن را یافتند زکاتش و اجب میگردد، همانگونه که در محصولات کشاورزی بهنگام درو و برداشت، زکات آن و اجب میشود. زکات معادن به رای هر سه نفر یک چهارم از یکدهـم آن بوده و به مستحقین زکات داده مـیشود. و لی ابوحنیفه میگوید: باید آن را به مستحقین غنایـم و «فیء» داد.
دلـیل شرعی و جوب زکات در «رکاز» و «معدن»
گروه محدثین درباره و جوب زکات «رکاز» و «معدن» از ابوهریره روایت کردهاند کـه، پیامبرصفرمود: «العجماء جرحها جبار والبئر جبار ، والمعدن جبار. وفی الركاز الخمس»«اگرحیوان کسی فرارکرد، و چیزی را تلف نمود و باکسی چاهیکنده بود و دیگری درآن افتاد و آسیبی دید و باکسی در معدن هلاک شد، صاحب حیوان و چاه و معدن، ضامن آن نیست و آن چیز یا آنکس ضایع و هدر است و در «رکاز« خمس و اجب است».
ابن المنذر گفته است: کسی را سراغ نداریم که با این حدیث مخالفتکرده باشد، مگر حسن «بصری» که گفته است: فرق است بین آنچیزی که در سرزمین جنگی و غیر عربی پیدا میشود، با آنچیزی که در سرزمین عربی یافته میشود، که در اولی خمس و در دومی زکات و اجب است.
ابن القیم گفته است: دباره «المعدن جبار» دو رای هست: اول آنکه اگر کسی شخصی را به مزدوری و کار گریگرفت، تا برایش معدنی بکند و دیواره آن بر وی سقوط کرد، و او را کشت خونش هدراست و مالک معدن ضامن خون وی نیست و مقارن بودن آن، در حدیث فوق با «البئر جبار و العجماء جبار» موید این رای میباشد.
رای دوم آنست که در معدن زکات و اجب نیست و مقارنه همردیفی آن با جمله «وفی الركازالخمس»موید این نظراست چه بین «رکاز» و «معدن« فرق قائل شده و گفته است: در رکاز خمس و اجب میباشد چون مالی است که بدون مشقت و رنج جمع شده و بدست میآید و چون «معدن« برای استخراجش نیاز به رحمت و رنج و هزینه است، زکات را از آن ساقط کرده است.
چگونگی و صف رکاز و گنج و دفینه ای که و جوب زکات بدان تعلق میگیرد:
«رکازی» که خمس آن و اجب است، عبارت است از هر چیزی که مال و دارائی بحساب آید، مانند: طلا، نقره، آهن، سرب، برنج، مس، قلع و ظروف فلزی و امثال آن. اینست مذهب پیروان ابوحنیفه و پیروان امام احمد بن حنبل و اسحاق و ابن المنذر و روایتی از امام مالک و یکی از اقوال امام شافعی. امام شافعی در یک قول دیگرشگفته است: خمس تنها در چیزهایی و اجب است، که پول و بهای تبادلکالا (= طلا و نقره) باشد.
گنجینه و دفینه و رکاز را کجا میتوان یافت تا این حکم شاملش گردد؟
۱- آن را در زمین «موات» یا در زمین مجهول المالک بیابد اگرچه بر روی زمین باشد (نه دردل آن) یا آن را در راه متروکه، یا دهی مخروبه و و یران شده، پیدا کند در این صورتها بایستی خمس آن را بپردازد و چهار پنجم دیگرمال خود یابنده است و در این مسئله خلافی وجود ندارد. چه نسائی از عمرو بن شعیب و او ازپدرش و از جدش روایت کرده استکه، درباره «لقطه« (= اشیاء یافته شده)« از پیامبرصسوال شد، ایشان جواب دادند: «آنچه را که در راه رفت و آمد همگانی یا روستای آباد، یافته میشود، تا مدت یک سال آن را، باید معرفیکرد، تا بلکه صاحب آن پیدا شود، اگرصاحب آن پیدا نشد، آنوقت مال یابنده است (اگر یابنده فقیر باشد آن را برای خود نگه میدارد و اگر بینیاز باشد آن را به فقراء میدهد) و اگرآنچه را که مییابند درراه متروکه یا روستای مخروبه باشد از آن و ازگنجینه و دفینه و رکاز، باید یک پنجم (خمس) داد». (نقل حدیث به معنی است).
۲- آن گنجینه را در زمینی بیابد که به ملکیت وی انتقال مییابد، درآنصورت گنجینه مال او است، زیرا ملکیت آن تابع ملکیت زمین نیست. بلکه ملکیت آن به سببکشف و یافتن آن حاصل میشود و حکم چیزهای مباح را دارد، مانند: گیاهان و درختان و حیوانات شکاری، که در زمین دیگران مییابد و استفاده از آن مباح است. بنابراین ملکیت آن برای یابنده شایستهتر است تا مالک قبلی زمین. مگر اینکه مالک قبلی، ادعا کند که این گنجینه مال او است. در اینصورت سخن او مسموع و مقبول است چون قبلا زمین ملک و محل اوبوده است و او بر آن تسلط داشته است. اگر او ادعایی نداشت، گنجینه مال یابنده است. اینست رای ابویوسف از پیروان ابوحنیفه و رای صحیحتر پیروان امام احمد بن حنبل.
ولی امام شافعی میگوید: گنجینه متعلق به مالک قبلی زمین است اگر بدان اعترافکرد و الا مال مالک پیش ازاواست و همین طور، تا میرسد به مالک اول. و اگر خانه از طریق ارث انتقال پیداکند،گنجینه داخل آن، حکـم میراث دارد. و اگر و ارثان به اتفاقگفتند که اینگنجینه، متعلق به شخص متوفای ایشان نیست، آنوقت گنجینه مال نخستین مالک خانه است. و اگر نخستین مالک خانه شناخته نمیشد، آن گنجینه حکـم مال ضایعی را داردکه مالکی برای آن شناخته نمیشود.
امام ابوحنیفه و محمد گفتهاند: چنینگنجینهای مال نخستین مالک یا و رثه او است، اگر نخستین مالک و و رثه وی شناخته نمیشدند آن گنجینه را در بیتالمال میگذارند.
۳- اگر شخصی گنجینهای را در ملک مسلمانی یا یک شخص ذمی بیابد، بنا به رای ابوحنیفه و محمد و در روایتی از قول امام احمد، آنگنجینه مال صاحب ملک است.
و در روایتی دیگر از امام احمد مال یابنده است و حسن بن صالح و ابوثور و ابویوسف نیز چنین رای دادهاند. چون قبلا گفتیم که مالکیت رکاز و گنجینه تابع مالکیت زمین نیست، مگر اینکه مالک ادعای آن را بکند، که در آن صورت سخن وی پذیرفته میشود، چون مالک زمین بوده و بر آن دست داشته است و اگر ادعای آن را نکرد، مال یابنده است. و امام شافعی گفته است که مال مالک قبلی است. اگر به ملکیت آن اعتراف کرد، و الا مال نخستین مالک است.
مقداری که و اجب است از گنجینه و رکاز پرداخت گردد:
قبلا گفتیم که رکاز عبارت است از چیزی که در دوره جاهلی و پیش از اسلام مدفون شده و مقداری که و اجب است از آن پرداختگردد یک پنجم (خمس) است. و چهار پنجم باقیمانده مال نخستین مالک یا و رثه او است اگرشناخته شوند و الا به «بیتالمال« سپرده میشود. اینـست مذهب ابوحنیفه و شافعی و مالک و محمد از پیروان ابوحنیفه. امام احمد و ابویوسف گفتهاند: اگر مالک زمین ادعائی درباره آن نداشته باشد، مال یا بنده میباشد و لی اگرمالک زمین ادعای ملکیت آن را کرد، باتفاق همه سخن او مقبول است.
در رکاز و گنجینه حدنصاب شرط نیست. بنابراین باید از بسیار و اندک آن خمس -یک پنجم- پرداخت گردد. اینست مذهب ابوحنیفه و احمد و صحیحترین روایت از مالک. و لی به رای جدید شافعی حدنصاب در آن، معتبر است. لیکن گذشت یکسال بر آن شرط نیست و کسی درآن اختلاف ندارد.
چهکسانی باید خمس بپردازند؟
به رای جمهور علماء، هرکسگنجینهای یافت و اجب است که خمس آن را بپردازد: مسلمان باشد یا ذمی، بزرگ باشد یاکوچک، عاقل باشد یا دیوانه. لیکن اگر یابنده کوچک (صغیر) یا دیوانه باشد، و لی و سرپرست او بایستی خمس آن را بجای او از آن گنج بپردازد.
ابن المنذر گفته است: تا آنجاکه ما سراغ داریم، همه اهل علم اجماع دارند، بر اینکه اگر «ذمی» گنجینهای یافت بر او خمس و اجب میباشد. رای مالک و اهل مدینه و ثوری و اوزاعی و اهل عراق و «اصحاب رای» و دیگران نیز چنین است.
امام شافعی میفرماید: خمس تنها، برکسی و اجب میباشدکه زکات بر وی و اجب باشد. زیرا خمس حکم زکات را دارد. بنابراین برذمی خمس نیست.
موارد مصرف خمس
بنا به رای امام شافعی خمس را باید بهکسانی دادکه استحقاق دریافت زکات را دارند. چون امام احمد و بیهقی از بشر خثعمی و او از مردی از قوم خود روایت کردهاند که گفت: و قتی که بشر مالیات را جمعآوری میکرد از یکی از دیرهای کهنه کوفه، سبویی برروی من افتادکه درآن چهار هزار درهم بود و آن را پیش حضرت علی بردم، ایشان فرمودند آن را به پنج قسمت تقسیمکن و من نیز آن را تقسیم کردم که حضرت علی یک پنجم آن را ازمنگرفت و چهارپنجم آن را به من پس داد و چون برگشتم مرا خواند و گفت: در همسایگی شما فقیران و مساکینی هستند؟ گفتـم: آری، فرمود: این یک پنجم را نیز بگیر و بین آن فقراء و مساکین، تقسیم کن.
ولی ابوحنیفه و مالک و احمد میگویند: موارد مصرف خمس همان موارد مصرف غنایم است. چه شعبی روایت کرده استکه: مردی یکهزار دینار مدفون در خاک را در خارج از شهر مدینه پیدا کرد و آن را پیش عمر بن خطاب برد که دویست دینار را بعنوان خمس از اوگرفت و بقیه را به وی پس داد و حضرت عمرآن دویست دینار را بین مسلمانانی که حاضر بودند تقسیم کرد و اندکی از آن باقی مانده بود. حضرت عمر گفت: صاحب آن دینارها کجاست؟ آن شخص برخاست و گفت: من هستم. حضرت عمر گفت: این دینارها را بگیر و آنهم مال خودت باشد. در کتاب «المغنی» در این باره نوشته است: اگر مصرف آن، مصرف زکات بود، آن را به مستحقین زکات میداد و آن را به یابنده هم نمیداد. بعلاوه خمس بر ذمی نیز و اجب است در حالـکه زکات بر ذمی و اجب نیست.
زکات چیزهایی که از دریا استخراج میگردد
جمهور علماء میگویند: از تمام چیزهایی که از دریا استخراج میگردد، زکات و اجب نیست از جمله: لولو، مرجان، زبرجد، عنبر و ماهی و غیر از آنها.
ولی در روایتی از امام احمد آمده است که اگر آنچه که از دریا استخراج میگردد به حد نصاب برسد، زکات از آن و اجب میباشد. ابویوسف نیزدرباره لولو و عنبر با وی موافق است.
ابن عباس میگوید: عنبر چیزیست که دریا آن را بیرون میاندازد و زکات آن و اجب نمیباشد. و جابر نیزگفته است: زکات عنبر و اجب نیست چون آن غنیمتی است، برای آنکس که آن را بدست میآورد.
اگر کسی مالی را بدست آورد و آن مال ازجنس اموالی بود، که برای زکات دادن، از آنگذشت یکسال شرط باشد، و بغیر از آن، مال دیگری نداشت و آن مال به حد نصاب زکات برسد، یا مال دیگری هم از جنس آن مال داشت و لی به حدنصاب نمیرسید، چنانچه مال کسب شده را بدان بیفزایند، به حد نصاب برسد، از همان زمان که این مال جدید به دست میآید، ابتدای سال مالی زکات محاسبه میشود و چون یکسال تمام گذشت، باید ازمجموع آن زکات را بدهد. اگر آن شخص علاوه بر مالی که بدست میآورد، خود نیز مالی داشته باشدکه به حدنصاب رسیده است، مالکسب شدهای که جدیدا بدست میآورد، از سه صورت زیر بیرون نیست:
۱- مال جدید بهره و سود مالی باشد، که قبلا داشت. مانند: بهره و سودکالای بازرگانی و نوزادهای دامهایش، در اینصورت مال کسب شده جدید، از لحاظ گذشت یکسال بر آن و از لحاظ دادن زکات، تابع مال اصلی است که قبلا داشت.
بنابراین اگر کسی از کالاهای بازرگانی یا دامهایش آن مقدار داشت که به حدنصاب میرسید، و در طی سال ازآنکالا بهرهای حاصل شد و یا آن دامها زائیدند، بر آن شخص و اجب است که زکات همه اصل و فرع آن اموال را بپردازد، و دراین خلافی نیست.
۲- مالی که جدیداً بدست آورده، از جنس مال قبلی است نه بهره یا زاده آن، - بدینگونه که از راه داد و ستد یا «هبه«، یا «ارث« بدست آورده باشد-:
امام ابوحنیفه میگوید: مالکسب شده، به مال قبلی، افزوده میشود و از نظر گذشت یکسال تمام و زکات، تابع آنست بنابراین باید زکات اصل و فرع یکجا داده شود.
امام شافعی و امام احمد میگویند: مالکسب شده جدید، تنها ازنظر حدنصاب تابع مال اصلی است و از نظرگذشت سال تابع آن نیست بلکه از زمانی که آن مال بدست میآید، ابتدای سال برای آن مال جدید محسوب میشود، خواه مال اصلی و قبلی، مال نقدی -طلا و نقره و ...- یا حیوان باشد. مثل اینکهکسی دویست درهم داشته باشد و در طی سال در همهای دیگری بدست آورد، و اجب است از هردوی آنها زکات بدهد، و لی برای هریک گذشتن یک سال جداگانه حساب میشود. رای امام مالک درباره حیوان چون رای ابوحنیفه و درباره «نقدین» - طلا و نقره - چون رای امام شافعی و امام احمد است.
۳- مالی که جدیدا کسب میشود از غیرجنس مال قبلی باشد، در این صورت نه از نظر گذشت سال و نه از نظر حدنصاب، تابع مال قبلی نیست بلکه اگر به حد نصاب میرسید، برایش سال جداگانهای محاسبه میشود و چون یک سال تمام بر آن گذشت زکات آن را میپردازد، و اگر به حد نصاب نمیرسید، زکات آن و اجب نیست. و اینست اقوال جمهور علماء.
وجوب در زکات به ذمه شخص تعلق میگیرد نه به خود مال
به مذهب حنفیها و امام مالک و در روایتی از امام شافعی و امام احمد زکات به عین و خود مال تعلق میگیرد و و اجب است که از خود آن مال پرداختگردد. و به قول دوم امام شافعی و امام احمد و جوب در زکات، به ذمّه و عهده صاحب مال تعلق میگیرد نه به مال (پس از غیر آن نیز میتوان آن را پرداخت).
اثر اختلاف در این مسئله، و قتی پدیدار میگردد که برای مثال شخصی دویست درهم داشته است که دو سال از آنگذشته و زکات آن را نداده باشد:
بنا به رایکسانی که میگویند زکات از خود مال و اجب میشود و بدان تعلق میگیرد، صاحب مال فقط برای یکسال زکات آن را که پنج درهـم است میپردازد و برای سال دوم زکات آن را نمیدهد چه با پرداخت مقدار و اجب برای زکات سال اول از حدنصاب خارج میشود و یکصد و نود و پنج درهم برای سال دوم باقی میماند که به حدنصاب زکات نمیرسد. و بنا به رایکسانی که میگویند: زکات بر عهده صاحب مال است و و جوب پرداخت به ذمّه وی تعلق میگیرد، این شخص باید بابت هردو سال زکات بدهد چون زکات بر ذمه وی و اجبگردیده و در گاهش حدن صاب تاثیری ندارد (بنابراین باید ده درهم بابت دو سال بپردازد).
ابن حزم ترجیح داده است که و جوب درزکات به عهده و ذمه شخص صاحب مال، تعلق گیرد، نه به خود مال. و گفته است: از زمان پیامبرصتا به زمان ما، کسی در این مساله اختلاف نداشته استکه: اگر برکسی زکاتگندم، یا جو، یا خرما، یا نقره، یا طلا، یا شتر، یا گاو، یا گوسفند و اجب گردید، و او خواست مقدار زکات و اجب را از غیر آن زراعت یا غیرآن خرما، یا غیرآن نقره، یا غیرآن طلا، یا غیرآن شتر، یا غیر آن گاو، یا غیر آن گوسفند بدهد، ازآنکار منع نمیشود و آن را ناپسند نمیدانند. هیچ تفاوت نمیکند از خود آن مال بدهد یا از مالی دیگری که دارد یا مالی که آن را میخرد یا به وی میبخشند یا قرض میکند. بنابراین و جوب زکات به ذمه صاحب مال تعلق میگیرد. چون اگر به خود مال تعلق میگرفت، پرداخت زکات از غیر آن مال روا نمیبود، و میبایست از آن منع میکردند همانگونه که اگر در آن اموال باکسی شریک باشد، منع شده است که از غیر آن اموال به شریکش بدهد، بایستی از همان مالی سهم شریکش را بدهد که درآن با هم سهیمند، مگر به رضایت طرفین و برسبیل معامله. بعلاوه اگر و جوب زکات به خود مال تعلق داشته باشد از دو صورت بیرون نیست و راه سومی وجود ندارد: یا زکات در تمام اجزاء آن مال میباشد، یا اینکه در قسمتی از آن میباشد بغیر از عین و ذات آن.
اگر زکات در همه اجزاء آن مال باشد، بروی حرام است که یک راس یا یک حبه آن یا بیشتررا بفروشد، چه اهل صدقات و مستحقین زکات، درآن جزء شریک هستند و همچنین بروی حرام خواهد بود که از آن، چیزی بخورد، بهمان دلیل که گفتیم. بدیهی است که چنین سخنی بیاساس میباشد. گذشته از آن باید بجای گوسفند زکات میانگین قیمت آن را نسبت به بقیهگوسفندان بپردازد، همانگونه که در شرکتها بدینمنوال عمل میشود و لازم است که چنین باشد.
اگر زکات به جزئی از مال تعلق داشته باشد، نه به عین و خود مال، اینهم سخنی است بیاساس. و همان عوارض صورت اول را نیز دارد چون نمیداند، آن قسمت را که میفروشد، یا میخورد، همان قسمت و جزء زکات است، که مال مستحقین میباشد، یا خیر؟ بنابراین سخن ما صحیح است که گفتیم: و جوب زکات به ذمّه صاحب مال تعلق میگیرد.
تلف شدن مال بعد از و جوب زکات و پیش از پرداخت آن:
هرگاه زکات در مالی و اجب شد، بدینمعنی که یک سال تمام بر آن گذشته باشد یا و قت درو شدن یا چیدن آن رسیده باشد و پیش از پرداخت زکات، آن مال تلف شود یا قسمتی از آن تلف شود. در این صورت زکات تمام مال برذمه صاحب مال و اجب میباشد، خواه صاحب مال در تلف شدن آن کوتاهیکرده یاکوتاهی نکرده باشد.
این مطلب سخن ابن حزم را تایید میکند که میگوید: و جوب زکات به ذمه صاحب مال تعلق میگیرد و مذهب مشهور امام احمد نیز چنین است.
امام ابوحنیفه میگوید: اگر همه مال تلف شد و صاحب مال در آن دخالتی نداشت زکات ساقط میگردد. و اگر قسمتی از آن تلف شد، مقدار زکاتی که بدان تعلق میگیرد، ساقط میشود. و این میرساند که به رای وی زکات به خود مال تعلق میگیرد. و لی اگر مال به سبب دخالت صاحب مال تلف شد، زکات ساقط نمیشود. امام شافعی و حسن بن صالح و اسحاق و ابوثور و ابن المنذر میگویند: اگر حدنصاب مال، پیش از امکان پرداخت آن تلف شد زکات ساقط نمیگردد. ابن قدامه این رای را ترجیح داده است و گفته است: به رای من صحیح آنست که اگر مال تلف شد و صاحب مال در پرداخت زکاتکوتاهی نکرده بود، زکات ساقط میگردد. زیرا زکات بر سبیل مواسات و همیاری بین مسلمین و اجب گردیده است. بنابراین و قتی که مالی نمانده و صاحب آن فقیر شده است، و اجب نیست که از بابت آن زکات بدهد. مقصود ازکوتاهی آنست، که امکان پرداخت آن را داشته باشد و لی آن را نپرداخته است. اگر این امکان را نداشته است او مقصر نیست، خواه این عدم امکان پرداخت بسبب نبودن مستحق زکات یا دوری مال از او یا اینکه مالی را که باید برای زکات مال پرداخت کند، نداشته و نیاز به خریدن آن باشد، و لی چیزی را نمییابد، که بخرد یا اینکه در جستجوی خریدن آن باشد، مثل اینکه مال زکوی پنج یا پانزده شترباشدکه فریضه برای هرپنج شتر یکگوسفند است و صاحب مال در صدد خریداریگوسفند باشد، که شترانش تلفگردند.
اگر رای و جوب زکات بعد از تلف شدن مال را پذیرفتیم، آنوقت مالک اگر امکان داشت که آن را بپردازد، آن را پرداخت میکند، و در غیر اینصورت به وی مهلت داده میشود، تا زمانی که قدرت و توانائی مالی پرداخت و امکان آن را مییابد. بدون اینکه برای وی زیانی داشته باشد. زیراکسی که معسر و تنگدست باشد، برای دین و و ام یک انسان، بطور لزوم به وی مهلت داده میشود و برای زکات که حق خدائی است، این مهلت دادن به وی شایستهتر و ضروریتر میباشد.
ضایع شدن و تـلف شدن مالی که بمنظور پرداخت زکات مشخص شده و لی هنوز به دست مستحقان نرسیده است.
اگر کسی مالی را، بمنظور پرداخت زکات مشخص کرد و آن را از مال اصلی خود جدا نمود، تا آن را به مستحقان بدهد و همه آن یا قسمتی از آن تلف و ضایع شد، باید صاحب مال آن را، جبرانکند، چون زکات برذمه او و اجب است تا اینکه آن را بدست مستحقانی میرساند که خدا بدان، امر کرده است.
ابن حزم گفته است: ما از طریق ابن ابی شیبه از حفص بن غیاث و جریر و معتمر بن سلیمان تیمی و زید بن الحباب و عبدالوهاب بن عطاء روایت کردهایم که حفص گفت: از هشام بن حسان از حسن بصری و بقول جریراز مغیره و ازیارانش و بقول معتمر از معمر، از حماد و بقول زید از شعبه، از حکـم و بقول عبدالوهاب از ابن ابی عروبه، از حماد، از ابراهیم نخعی روایت شده است که همه آنها اتفاق دارند، بر اینکه اگر کسی مالی را، برای زکات مشخص و جداکرد، و ضایع و تلف شد، زکات از ذمه صاحب مال ساقط نمیگردد، و بر وی و اجب است که برای بار دوم آن مقداری که تلف شده است، از بابت زکات بدهد. ابن حزم میگوید: از عطاء روایت کردهایم که در این صورت زکات از ذمه او ساقط میگردد و برای او کافی است.
به تا خیر انداختن زکات موجب اسقاط آن نمیگردد:
اگر کسی چند سال بر وی بگذرد و زکاتی را که بر وی و اجبگردیده است، پرداخت نکرده باشد، لازم است از بابت همه آن سالها زکات را بپردازد. خواه به و جوب زکات عالم بوده یا عالم نبوده باشد و خواه در »دارالاسلام =کشوراسلامی» یا در «دار الحرب =کشور دشمن« مقیم باشد. ابن المنذرگفته است: اگر اهل بغی و ظلم، برشهر یا سرزمینی استیلا یافتند و مردم آنجا چند سالی زکات را پرداخت نکردند، سپس و قتی که امام مسلمین (دولت اسلامی) برآنجا پیروزگشت، بنا به قول امام شافعی و امام مالک و ابوثور، امام مسلمین تمام زکات سالهای گذشته را از مردم آنجا میگیرد.
آیا میتوان بجای اصل مال زکوی قیمت و بهای آن را پرداخت؟:
درباره عین اموال زکویی که در نصوص و متون شرعی آمده است، نمیتوان بهنگام زکات بجای خود آن مال قیمت و بهای آن را پرداخت، مگر اینکه آن اموال و جنس آنها، وجود نداشته باشند. زیراکه زکات عبادت است و عبادات بایستی به همان طریقی انجام گیرندکه شرع بدان امر کرده است. و برای اینکه فقراء در اصل اموال و خود آن، با اغنیاء شریک میباشند. و در حدیث معاذ آمده است، که پیامبرصاو را به یمن گسیل داشت و فرمود: «خذ الحب من الحب، والشاة من الغنم، والبعیر من الابل، والبقرة من البقر»«از دانه، دانه بگیر و از گوسفند، گوسفند و از شتر، شتر و از گاو، مادهگاو». به روایت ابوداود و ابن ماجه و بیهقی و حاکم. در سند این حدیث «انقطاعی» هست، زیرا عطاء از معاذ نشنیده است.
شوکانیگفته است: «صحیح آنست که زکات از خود مال داده شود. چون از خود آن و اجب میگردد، بنابراین نباید بجای آن قیمت و بهای آن پرداخت، مگر اینکه عذری در میان باشد.
امام ابوحنیفه پرداخت قیمت را جایز دانسته است. خواه قادر به پرداخت اصل آن مال باشد، یا خیر. چون زکات حق فقیراست و برای اوبین خود آن چیز و قیمت آن تفاوتی نیـست. بخاری روایت کرده است که: معاذ به مردم «یمن» گفت: بجای جو و ذرت زکات، پارچه خز و لباس برایم بیاورید که برای شما آسانتر است و به یاران پیامبرصدر مدینه اختیار داده شده بودکه اصل مال زکات یا بهای آن را بپردازند.
بنا به رای اکثر اهل علم، اگر مالی بین دو نفر یا بیشتر مشترک بود، و قتی زکات از آن و اجب میشود، که سهم هریک از آنها به حد نصاب کامل برسد.
این مطلب یا مطالب مربوط به اشتراک در حیوان و اختلاف درباره زکات آن، که قبلا از آن سخن گفتیم، تفاوت دارد و غیر از آن است.
بنا به رای امام مالک و امام احمد و اوزاعی و اسحاق و ابوعبید، اگر کسی از هریک از انواع اموال زکوی، دارای حدنصاب باشد و بمنظور فرار از پرداخت زکات آن، پیش از تمام شدن سال آن را بفروشد، یا به کسی ببخشد و یا جزئی از آن را تلف کند، تا از حد نصاب کاهش یابد، در این صورت زکات از او ساقط نمیگردد، بلکه در آخر سال زکات از وی گرفته میشود. البته این و قتی است که اندکی پیش از و جوب زکات اینکار را انجام دهد و لی اگر در اول سال این کار را مرتکب شد، زکات آن و اجب نیست، چون در آن صورت گمان فرار از زکات نمیرود. و لی امام ابوحنیفه و امام شافعی میگویند: اگر پیش از تمام شدن سال، چنین کاری را کرد، زکات از وی ساقط میگردد و لی چون قصد فرار از زکات داشته است، گناهکار است.
گروه اول، بدین آیه استدلالکردهاند: ﴿إِنَّا بَلَوۡنَٰهُمۡ كَمَا بَلَوۡنَآ أَصۡحَٰبَ ٱلۡجَنَّةِ إِذۡ أَقۡسَمُواْ لَیَصۡرِمُنَّهَا مُصۡبِحِینَ١٧ وَلَا یَسۡتَثۡنُونَ١٨ فَطَافَ عَلَیۡهَا طَآئِفٞ مِّن رَّبِّكَ وَهُمۡ نَآئِمُونَ١٩ فَأَصۡبَحَتۡ كَٱلصَّرِیمِ٢٠﴾[القلم: ۱۷-۲۰]. «بیگمان ما مردم مکه را آزمودیم، همانگونه که مردمان صاحب آن باغ را آزمودیم، و قتی که سوگند خوردند، که صبح زود میوه باغ خویش را بچینند، بدون اینکه ان شاء الله بگویند و بدون اینکه قصد پرداخت حق مساکین و جدا کردن آن را داشته باشند، شباهنگام که آنان در خواب بودند، بلای شدیدی از سوی پروردگارت، بر آن نازل شد و باغ و میوه آن آنچنان سوخت و سیاه گشت که گوئی خاکستر تیره است...».چون این قوم میخواستند از پرداخت صدقه فرار کنند خداوند آنان را بدینوسیله مجازات و عقوبت کرد. و بدلیل اینکه میخواهد با این عمل خویش سهـم و نصیبکسی را ساقط کند، که سبب استحقاق آن منعقد گردیده و بوجود آمده است، پس ساقط نمیشود. همانگونه که اگر کسی به قصد محروم کردن ازارث زنش را در بیماری مرگ طلاق دهد، آن زن از ارث محروم نمیگردد. و برای اینکه قصد و نیت فاسدی کرده است، مقتضای حکمت آنست که برخلاف نیت خود مجازات گردد. همانگونه که اگر کسی مورث خود را بدان نیت که زودتر، به ماترک و ترکه وی دست یابد، او را بکشد، شریعت او را با محرومیت از ارث مجازات کرده است.
خداوند مصارف زکات و اصنافگیرنده زکات را در آیه زیر در هشت صنف منحصر فرموده است: ﴿۞إِنَّمَا ٱلصَّدَقَٰتُ لِلۡفُقَرَآءِ وَٱلۡمَسَٰكِینِ وَٱلۡعَٰمِلِینَ عَلَیۡهَا وَٱلۡمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمۡ وَفِی ٱلرِّقَابِ وَٱلۡغَٰرِمِینَ وَفِی سَبِیلِ ٱللَّهِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِیلِۖ فَرِیضَةٗ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَلِیمٌ حَكِیمٞ٦٠﴾[التوبة: ۶۰]. «زکات فریضهای است از جانب خداوند، که باید بدین اصناف داده شود: فقیران (= کسانی که بقدر کفایت خویش ندارند). مساکین (: بیمارانی که نمیتوانند کار کنند و مالی نیز ندارند). عاملین جمع آوری زکات. مولفه القلوب (=کسانی که امام مسلمین میخواهد از آنان دلجوئیکند یا میخواهد شر آنها را و سیله پرداخت مال از مسلمین دفع کند یاکسانی که اسلام را تبلیغ میکنند و سبب انتشار آن میگردند). فی الرقاب (=کسانی که میخواهند خود را از بند بردگی و خواری اسارت نجات دهند). غارمین (= کسانی که در راهکسب مباح و حلال بدهکار شدهاند و توانائی باز پرداخت دیون خود را ندارند). فی سبیل الله (=کمک به مجاهدین اسلامی و تمام کارهائی که موجب رضایت خداوند میگردد). ابن السبیل (= مسافرینی که از دیار خود دور مانده و نیاز به کمک مالی دارند تا به دیار خویش برسند). این زکات فریضهای است از جانب خداوند برای اصناف فوق. خداوند دانا به همه چیز و درستکار است و هیچ کار وی خالی از حکمت و فلسفه نیست».
از زیاد بن حارث صدائی روایت استکه: من پیش رسول خداصرفتم و با وی بیعتکردم، مردی آمد و گفت سهمی از زکات و صدقه به من عطاکن، پیامبرصفرمود: «خداوند درباره صدقات به حکـم پیامبر و دیگران راضی نگردیده است تا اینکه خود درباره آنها حکم صادر فرموده و آنها را به هشت صنف تقسیم کرده است. اگر شما نیز یکی از آن اصناف هستی، به تو نیز سهمی خواهم داد». به روایت ابوداود که در سند آن عبدالرحمن آفریقائی میباشد که او جای بحث است.
۱ و ۲ فقراء و مساکین
نیازمندانی که بقدر کفاف زندگی ندارند و در برابر آنان اغنیاء هستند که هرچه بدان نیازمند هستند، دارند. و قبلا گفتیم هرکس باندازه حد نصاب زکات، بیش از نیازمندیهای اصلی خود و فرزندان و عیالش داشته باشد، غنی و ثروتمند محسوب میشود. نیازمندیهای اصلی عبارت است از: خوردنی و آشامیدنی، پوشاک، مسکن، و سیله ایاب و ذهاب، و سایل کار و چیزهایی که نمیتوان از آن بینیاز شد.
بنابراین هرکس به این اندازه نداشته باشد او فقیر است و مستحق زکات میباشد، چون در حدیث معاذ آمده است: «تؤخذ من أغنیائهم وترد على فقرائهم» بنابراین مال را ازمالک حد نصاب که غنی محسوب میشود، گرفته و به فقراء یعنی مساکینی که فاقد حدنصاب میباشند، داده میشود. پسکسی که به اندازه حد نصاب نداشته باشد فقیر است. از نظر نیازمندی و تنگدستی و استحقاق داشتنگرفتن زکات بین فقیر و مسکین تفاوتی وجود ندارد و اینکه در آیه هردو ذکر شدهاند با سخن ما منافات ندارد زیرا مساکین خود قسمتی از فقراء میباشند که دارای اوصاف و یژهای هستند و همین داشتن اوصاف و یژه، برای اعتبار مغایرت کافی است. در حدیث نیز آمده است که مساکین همان فقرائی هستند، که از گدائی و تکدی پرهیز میکنند و مردم هـم حال فقر و تنگدستی آنان را نمیفهمند. چون آنان علاوه بر اینکه حال خویش را اظهار نمیدارند، و انمود میکنندکه حالشان خوب است.
از ابوهریره روایت است که، پیامبرصفرمود: «لیس المسكین الذی ترده التمرة والتمرتان، ولا اللقمة واللقمتان، إنما المسكین الذی یتعفف، اقرءوا إن شئتم: لا یسألون الناس إلحافا»«مسکینکسی نیست که نیازوی با یک دانه یا دودانه خرما و یک لقمه یا دو لقمه غذا برآورده شود (گدا نیست) بلکه مسکینکسی است که از تکدی پرهیز میکند و در و صف مسکین این آیه صدق میکند: -به اصرارچیزی را ازمردم نمیخواهند -». و در روایتی دیگر آمده است: «مسکینکسی نیست که برای یک لقمه و دولقمه و یک دانه خرما و دو دانه خرما پیش مردم برود بلکه مسکین و مستمندکسی است که نیازمند است و لی نیازمندی خود را اظهار نمیکند و مردم متوجه حال او نمیشوند به وی صدقه و زکات داده میشود، و لی او خود چیزی از مردم درخواست نمیکند». به روایت بخاری و مسلم.
چه مقدار از زکات باید به فقیر داد؟:
با توجه به اینکه هدف از زکات، آنست که فقیر کفاف زندگی داشته و نیاز وی برآورده شود، لازم است آنقدر به وی داد، که نیازش برآورده شود و همواره کفاف زندگی داشته باشد و این مقدار با توجه به احوال و اشخاص، متفاوت مختلف است.
حضرت عمر بن خطاب گفت: «هرگاه خواستید زکات را به مستمند بدهید آنقدر به وی بدهید که بینیاز گردد. قاضی عبدالوهاب گفته است: امام مالک برای آن مقدار حد معینی قایل نشده است، چون او گفته است: میتوان زکات را بهکسی داد که دارای مسکن و خدمتگزار و و سیله ضروری ایاب و ذهاب باشد. و از محتوای احادیث میتوان، استنباط کرد که برای فقیر جایز است، بدان اندازه که کفاف زندگی خود را تامینکند و در مدت زندگی بینیازگردد، از مردم یاری طلبد. از قبیصه بن مخارق هلالی روایت است که گفت: من برای اینکه صلحی بین دو طرف برقرار شود، متحمل و امی و دینی گشتم و به حضور پیامبرصرفتم و دراین باره ازاو یاری طلبیدم، او فرمود: «اینجا بمان تا اینکه برایمان اموال زکات میآورند، آنوقت سهمی به تو خواهیم داد». سپس فرمود: «ای قبیص تنها در سه مورد طلب کمک و تکدی جایز است: مردی در راه اصلاح و کارهای خیر، دینی و و امی بگردنش افتاده است، برایش روا میباشد طلب کمک و دریوزگیکند، تا و ام خویش را باز پرداخت نماید و بشکند. مردی دچار حادثهای میگردد که همه مال و دارائی خود را از دست میدهد برای او رواست تا اینکه کفاف زندگی بدست میآورد و خود را بینیاز میسازد، دریوزگی و تکدیکند. مردی دچار فقر و فاقه میگردد، بگونهای که سه نفر از خردمندان قومش فقر و فاقه او را تصدیق و گواهی میکنند، برای او نیز رواست تا اینکه کفاف زندگی و بینیازی خود را بدست میآورد در یوزگی و طلب کمک کند. به غیر از اینها که برشمردم ای قبیصه دریوزگی حرام است و آنچه که از اینراه کسب کند حرام و خوردنش ناروا است». به روایت احمد و مسلم و ابوداود و نسا ئی.
آیا میتوان به کسی که نیرومند و دارای قدرت کسب است زکات داد؟:
کسی که نیرومند و دارای قدرتکار است حکـم غنی را دارد نباید به وی زکات داد.
۱- از عبیدالله بن عدی الخیار روایت استکه: دو نفر به من خبر دادند و گفتند:
درحجه الوداع، پیش پیامبرصرفتیم که ایشان مشغول تقسیم زکات بودند و ما نیز از او سهمی درخواست نمودیم، او ما را سرتا پا نگریست و ما را نیرومند و چابک دید و فرمود: «إن شئتما أعطیتكما، ولا حظ فیها لغنی، ولا لقوی مكتسب»«اگر بخواهید، به شما نیز میدهم، و لی در زکات برای کسی که بینیاز باشد و یا نیرومند و قادر به کسب جهت تامین معاش خود باشد، سهمی نیست». به روایت ابوداود و نسائی. خطابی گفته است: از این حدیث بر میآید که اگر برای کسی مالی سراغ نداشتیم او را فقیرو بیچیز به حساب میآوریـم و همچنین تنها ظاهر نیرومند و چابک اشخاص معتبر نیست بلکه باید قادر به کسب نیز باشند، آنوقت زکات بدانان داده نمیشود. چه هستند کسانی که نیرومند و دارای قدرت جسمانی هستند و لی خوب نمیتوانند کارکنند و کاری از دستشان بر نمیآید. بنابراین چنین شخصی ازگرفتن زکات منع نخواهد شد، بدلیل همین حدیث.
۲- از ریحان بن یزید، از عبدالله بن عمرو روایت است که، پیامبرصفرمود: «لا تحل الصدقة لغنی ولا لذی مرة سوی»«زکات برای کسی که بینیاز باشد و همچنین برای کسی که دارای صحت بدن و توان کار است و تاب تحمل رنج دارد حلال نیست». به روایت ابوداود و ترمذی که او آن را «صحیح» دانسته است. این بود مذهب امام شافعی و امام احمد و اسحاق و ابوعبید.
حنفیها میگویند: اگر شخصی نیرومند و سالم بود و دویست درهم و بیشتر از آن نداشت، میتوان به وی زکات داد.
نووی گفته است: از غزالی سوال شد؟ آیا میتوان از سهم فقراء به شخص نیرومندی از خانواده محترمی که عادت به کار بدنی ندارد زکات داد؟ گفت: آری. و این سخن صحیح است چه مقصود حرفه و کاری است که شایسته شان و حال او با شد.
کسی که حد نصاب زکات دارد و لی دارائی او برای زندگیش کفایت نمیکند:
اگر کسی از یکی از انواع مال خود دارای حد نصاب زکات باشد، و لی بعلت کثرت عیال یا تورم و بالا بودن نرخ اجناس نتواند کفاف زندگی خویش را تامین کند، این شخص از بابت اینکه دارای حدنصاب زکات است، غنی محسوب و از بابت اینکه دارائی وی کفایت زندگی او را نمیدهد، او فقیر و مستحق زکات میباشد. نووی گفته است: اگر کسی آب و ملکی داشته باشد، که درآمد آن کمتر از کفاف زندگی او باشد، او فقیر محسوب میشود و باید از زکات آنقدر به وی داد، تا زندگیش اداره شود. و نباید وی را به فروش آب و ملکش مکلف ساخت.
در کتاب «المغنی» آمده است: میمونی گفته است: با امام احمد ابن حنبل سخن داشتم، و گفتم: گاهی پیش میآید، که مردی شتران و گوسفندانی دارد، که زکات آنها و اجب است، مع الوصف او فقیر است و گاهی امکان دارد که او چهل راس گوسفند و مستغلاتی داشته باشد که زندگی وی راکفاف نمیدهد. آیا میتوان به چنین شخصی زکات داد؟ او گفت: آری. زیرا او آنقدر ندارد که بینیاز باشد و قادر به کسبی نیست، که زندگی وی را کفاف دهد. بنابراین میتوان از زکات سهمی بگیرد، همانگونه که اگر اموالی داشت که به حد نصاب زکات نمیرسید، میتوانست سهمی از زکات بگیرد.
٣- عاملان جمع آوری زکات
عاملان جمع آوری زکات کسانی هستند که امام مسلمین یا نائب وی آنان را به جمع آوری زکات میگمارد و همچنین نگهبانان اموال زکات و چوپانان و نویسندگان امور دفتری اموال زکات نیز حکم عاملان را دارند.
عاملان باید مسلمان باشند و از کسانی نباشند، که زکات برای آنان حرام است. مانند: بنیهاشم و بنیمطلب از آل رسولص. از مطلب بن ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب روایت است که: او و فضل بن عباس نزد پیامبرصرفتند و به وی عرضکردند: ما آمدهایم که ما را نیز به جمع آوری زکات و صدقات بگماری تا از اینراه سودی که به مردم میرسد، به ما نیز برسد و ما هم همان کاری را که مردم برایت انجام میدهند، انجام دهیـم. او فرمود: «إن الصدقة لا تنبغی لمحمد، ولا لال محمد، إنما هی أوساخ الناس»«بیگمان زکات برای محمد و آل او لازم نیست، چه آن چرک مردم است». به روایت احمد و مسلم. و در روایتی دیگر آمده است: «لا تحل لمحمد، ولا لال محمد»عاملان میتوانند از جمله اغنیاء و مردمان بینیاز باشند و زکات را نیز دریافت کنند. از ابوسعید روایت است که پیامبرصفرمود: «لا تحل الصدقة لغنی، إلا لخمسة: لعامل علیها، أو رجل اشتراها بماله، أو غارم، أو غاز فی سبیل الله، أو مسكین، تصدق علیه منها فأهدى منها لغنی» «زکات برای کسی که بینیازباشد حلال نیست مگر برای پنج دسته از اغنیاء: عامل جمع آوری زکات، یا مردی که اموال زکات را با مال خود میخرد، یاکسی که مقروض است، یاکسی که در راه خدا جهاد میکند، یاکسی که مسکین است و به وی زکات دادهاندکه او میتواند از آن چیزی را به شخص بینیاز هدیه کند». به روایت احمد و ابوداود و ابن ماجه و حاکم که گفته است بنا بر شروط شیخین «صحیح» است. زکاتی که عاملان میگیرند اجرت اعمال آنان به حساب میآید.
از عبدالله سعدی روایت است که: او از شام به خدمت عمر بن خطاب و ارد شد و عمر به وی گفت: آیا راست است که تو برای مسلمانان کاری انجام میدهی و مزدی بابت انجام آن نمیپذیری؟ عبدالله گفت: آری، من اسبها و بندگانی دارم و حالم خوب است و میخواهم، کارم بخششی باشد برای مسلمانان. عمر به وی گفت: من نیز همان چیزی را که تو خواستهای، خواسته بودم، که پیامبرصبه من مال میداد و من میگفتم: آن را بهکسی بده که از من نیازمندتر است، او یکبار مالی را به من داد و من گفتم: آن را بهکسی بده که بیشتر از من بدان نیازدارد. او فرمود: «ما آتاك اللهﻷمن هذا المال، من غیر مسألة، ولا إشراف فخذه فتموله أو تصدق به، ومالا، فلا تتبعه نفسك»«آنچه که خداوند از این مال -زکات -به تومیدهد، بدون اینکه خود آن را طلب کرده باشی یا بدان چشم دوخته باشی، آن را بگیر خود در آن تصرف کن یا آن را به دیگران ببخش و مالی را که نفست بدنبال آن نیست بگیر». به روایت بخاری و نسائی.
اجرت عامل زکات باید بقدر کفایت وی باشد. ازمستورد بن شداد روایت است که، پیامبرصفرمود: «من ولی لناس عملا ولیس له منزل فلیتخذ منزلا، أو لیست له زوجة فلیتزوج، أو لیس له خادم فلیتخذ خادما، أو لیست له دابة فلیتخذ دابة، ومن أصاب شیئا سوى ذلك فهو غال»«اگرکسی سرپرستی کاری را برای مردم به عهده گرفت و خانهای نداشت، خانهای برای خویش تهیهکند و یا اگر زن نداشت زن بگیرد یا خادم نداشت خادمی برای خویش نگه دارد، یا و سیله ایاب و ذهاب نداشت و سیلهای برای خود تهیه کند، و اگر کسی غیر از اینها برای خویش بگیرد ستمکار و متجاوز است». به روایت احمد و ابوداود و سند روایت آن «صالح» ا ست.
خطابی گفت: تاویل این حدیث بدو گونه است:
اول، اینکه گرفتن خادم و تهیه مسکن که برای او مباح است از جمله اجرت المثل او به حساب میآید و او حق ندارد غیر از آن از چیزی دیگر استفاده کند.
دوم، اینکه: کارگزار مسکن و خدمتگزار داشته باشد. اگر مسکن و خادم نداشت باید خادمی برای وی استخدام شود و اجرت المثل وی را به وی بدهند کافی است و باید منزلی برایشکرایه شودکه تا مدت زمانی که بر سرکار است در آن سکونت کند.
٤- مولّفة القلوب
اینان جماعتی و گروهی هستند که بدینوسیله از آنان دلجوئی بعمل میآید و تمایل آنان به اسلام یا تثبیت دل آنان براسلام اراده خواهد شد، برای اینکه اسلام در دلشان سست است، یا اینکه بدینوسیله شرشان، از سر مسلمانان دفع میگردد و یا اینکه بدینوسیله برای دفاع از اسلام جلب میشوند.
فقهاء مولفة القلوب را به دو دسته مسلمان و کافر تقسیم کردهاند:
مولفة القلوب مسلمان چهـار قسمند:
۱- گروهی که از بزرگان و رهبران مسلمانان میباشند. همانگونه که حضرت ابوبکر به عدی بن حاتم و زبرقان بن بدر سهمی از زکات داد، برای اینکه در میان قوم خود از احترام و ارج و یژهای برخوردار بودند. اگرچه مسلمان خوبی نیز بودند.
۲- رهبران مسلمانان که سست ایمان هستند و قومشان از آنان سخن شنوی دارند، سهمی از زکات بدانان داده میشود، تا دلشان بر ایمان تثبیت گردد و ایمانشان نیروگیرد و خود و قومشان در جهاد و دیگر فعالیتهای اسلامی شرکت کنند. مانند همان اشخاصی که پیامبرصاز غنایم «هوازن« عطایای فراوان بمنظور دلجوئی بدانان بخشید، که از آزاد شدگان تازه مسلمان مکه بودند و در میانشان منافق و سست ایمان وجود داشت و بعداً اسلام در دل بیشترشان جای گرفت بخوبی اسلام را پذیرفتند.
۳- گروهی از مسلمانان که مشغول مرزداری میباشند و در مرز سرزمین دشمن بسر میبرند، بدانان نیز سهمی از زکات داده میشود تا بخوبی از عهده دفاع برآیند و جلو تهاجم دشمن به مسلمانان را بگیرند. صاحب تفسیر «المنار» میگوید: این عمل عبارت است از «مرابطه« و مرزداری که فقهاء آن را داخل در سهم «فی سبیل الله» میدانند، همانگونه که جنگ در راه مرزداری جزو «فی سبیل الله» است. امروز گروهی از مسلمانان هستند، که کافران از آنان دلجوئی میکنند تا آنان را تحت حمایت خویش یا به کیش خویش درآورند. اگر از سهم «فی سبیل الله» یا «مولفه القلوب» بدانان داده شود تا مغلوب کافران نشوند، شایستهتر است.
امروز به عیان میبینیم که دولتهای استعمارگر، میخواهند مسلمانان را به بندگی خود کشیده و یا آنان را از دین خود برگردانند. و برای اینکار سهمی از اموال دولتی را به دلجوئی از مسلمانان اختصاص دادهاند، تا بعضی را به پذیرش دین نصاری و اداشته و بعضی را بزیر حمایت خود بکشانند، تا دولتهای اسلامی را به مشقت انداخته و و حدت اسلامی را متلاشی سازند. آیا بهتر نیست که مسلمانان خود اینکار را بکنند؟.
۴- گروهی که عاملان جمعآوری زکات به حمایت آنان نیازمندند که جز با استفاده از نفوذ کلام و تاثیر آنان نمیتوان از مانعین زکات، زکات گرفت. مگر اینکه با آنان جنگید که اگرسهمی از زکات بدانان داده شود، ضررش برای حکومت اسلامی کمتر و مصلحتش بیشتر است.
اما مولف القلوبی که کافر هستند دو دستهاند:
۱- کسانی که از آنان دلجوئی بعمل میآید به امید اینکه ایمان بیاورند، همانگونه که پیامبرصبهنگام فتح مکه به صفوان بن امیه امان داد و اوراکه غائب بود، چهار ماه مهلت داد تا درباره کار خویش بیندیشد و راهی برای خود انتخاب کند. سپس او حاضرگردید و پیش ازاینکه اسلام بیاورد همراه مسلمانان در جنگ «حنین» شرکت کرد. چون پیامبرصبرای جنگ «حنین» بیرون رفت «اسلحه«، او را بعاریتگرفت. پیامبرصشتران فراوانی را که بار داشتند و در درهای بودند به وی بخشید. اوگفت: بخدای سوگند این بخشش کسی است که از فقر و تنگدستی نمیترسد. و گفت:
پیامبرصعطایائی به من میداد در حالیکه او مبغوضترین مردم پیش من بود و همچنین به من عطایائی میبخشید که در اثر آن، محبوبترین مردم به نزد من گشت.
۲- کسی که از وی گمان شرو بدی، برای مسلمین میرود بامید اینکه، شروی را دفع کنند، مقداری از زکات را به وی میدهند.
ابن عباس گفت: گروهی به خدمت پیامبرصمیآمدند، هرگاه پیامبرصبدانان چیزی میبخشید و عطایائی بدانان میداد، از اسلام ستایش میکردند و میگفتند اسلام دینی است نیکو، و هرگاه آنان را از عطایا محروم میکرد، از اسلام بد میگفتند و عیبجوئی مینمودند. از جمله این اشخاص ابوسفیان بن حرب و اقرع بن حابس و عینیه بن حصن بودند که پیامبرصبه هریک از آنان یکصد شتر بخشید. حنفیها میگویند: حالاکه خداوند دین خود را عزیز و پیروز گردانیده است، سهم «مولفه القلوب» ساقط گردیده و دیگر بدانان سهمی تعلق نمیگیرد. عیینه بن حصن و اقرع بن حابس و عباس بن مرداس به نزد حضرت ابوبکر رفتند و ازوی سهم خویش را از زکات مطالبه کردند، او برایشان نوشت و آنان بعدا به نزد حضرت عمر رفتند و دستخط ابوبکر را به وی دادند، که او از اعطای آن خودداری و رزید و آن دستخط را پاره کرد و گفت: پیامبرصاین سهم را بعنوان دلجوئی و جذب شما به اسلام به شما میداد و حـالا اسلام نیازی به شما ندارد. اگر بر دین اسلام ثابت ماندید چه بهتر، در غیر اینصورت شمشیر بین ما و شما حاکم خواهد بود... ﴿وَقُلِ ٱلۡحَقُّ مِن رَّبِّكُمۡۖ فَمَن شَآءَ فَلۡیُؤۡمِن وَمَن شَآءَ فَلۡیَكۡفُرۡۚ﴾[الكهف: ۲۹]. «بگو آنچه که خدا میگوید حق است، هر کس میخواهد ایمان بیاورد و هر کس میخواهد کفر پیشه کند».آن اشخاص به سوی ابوبکر برگشتند و گفتند: توخلیفه هستی یا عمر؟ توبه ما دستخط دادی و عمر آن را پارهکرد. ابوبکر گفت: عمر خلیفه است اگر بخواهد.
حنفیها گفتهاند: حضرت ابوبکر با این عمل حضرت عمر موافقت کرد و هیچکس از اصحاب پیامبرصبا این کار مخالفت نکرد. همانگونه که عثمان و علی نیز بعداً سهمی از زکات به مولفه القلوب ندادند.
میتوان در جواب حنفیها گفت: این عمل اجتهادی است از حضرت عمر و او به رای خویش تشخیص داده است که بعد از اینکه اسلام تثبیت شده است و نیرو گرفته، دیگر مصلحت نیست به اینگونه اشخاص سهمی داده شود. چون دیگر از مرتد شدن آنان ضرری متوجه اسلام نخواهد شد. و اینکه بعداً حضرت عثمان و حضرت علی سهمی به مولفه القلوب ندادهاند، دلیل بر سقوط سهم آنها نیست. چون ممکن است در آنوقت نیازی به دلجوئی از هیچکس از کفار نبوده باشد و این منافی با ثبوت آن نیست. اگر یکی از پیشوایان اسلامی، در هر زمان، نیازی بدین عمل بیند، اشکالی ندارد. چون عمده دلیل در اینگونه مسائل قرآن و سنت نبوی است و نمیتوان از آنها عدول کرد.
احمد و مسلم از انس روایت کردهاند که: «در قبال مسلمان شدن، هر چیزی را از پیامبرصطلب میکردند موافقت میفرمود، مردی پیش او آمد و از او کمک مالی خواست، پیامبرصدستور داد: گلهای از گوسفندان زکات که در بین دوکوه میچریدند به وی بدهند. آن مرد به میان قوم خود، برگشت و گفت: بروید مسلمان شوید، براستی محمدصآنچنان بخشش میکند، که گوئی هرگز از فقرو تنگدستی هراس ندارد».
شوکانی گفته است: اهل بیت پیامبرصو جبائی و بلخی و ابن مبشر(و مالک و احمد و روایتی از شافعی) زکات دادن بعنوان دلجوئی را جایز دانستهاند.
امام شافعی گفته است: نباید از کافر دلجوئیکرد و لی میتوان به فاسق از سهم مولفه القلوب داد. ابوحنیفه و یارانش گفتهاند باگسترش اسلام و پیروزی آن، سهـم مولفه القلوب ساقط گشته و به عمل ابوبکر نسبت به ابوسفیان و عینیه و اقرع و عباس بن مرداس استدلال کردهاند ( که قبلا از آن سخن رفت). و لی چنان پیداست که بهنگام نیاز میتوان این سهم را داد. بنابراین اگر امام تشخیص دهد که گروهی حاضر به اطاعت نیستند، مگر بطمع مال دنیا یا از راه قهر و خشونت و جنگ، در. . اینصورت میتواند سهمی به آنها بدهد، گسترش اسلام در خصوص این و اقعه، تاثیری ندارد.
صاحب «المنار» گفته است: بطور کلی سخن درست و حق اینست از نظر استحقاق و موارد تفصیلی آن و مقدار مالی که از زکات به میان میآید و در این زمینه نیز باید رای اهل شوری ملاک باشد، همانگونه که خلفاء، در کارهای اجتهادی عمل میکردند. در اینکه عاجز بودن امام از مطیع ساختن آنها را، شرط قرار دادهاند، جای سخن است. چون این مساله کلیت ندارد و ملاک آن مشخص نیست. بلکه ملاک ترجیح، آن طرف است که ضررش کمتر و مصلحتش بیشتر باشد.
۵- فی الرقاب (در راهکسب آزادی و رهائی از بردگی)
این صنف، بندگان و بردگانی را که با آنان عقد کتابت بسته شده است، شامل میگردد. بنابر این از اموال زکات، میتوان بدانان کمک کرد، تا خویشتن را، از قید بردگی رها سازند و آزادی خویش را بدست آورند و میتوان با اموال زکات، بردگان را خرید و آزاد ساخت.
از «براء» روایت است که، مردی به حضور پیامبرصآمد و گفت: مرا، به کاری راهنمائی کن که مرا به بهشت نزدیک و ازآتش دوزخ دور سازد. پیامبرصفرمود: «أعتق النسمة وفك الرقبة»«جانی را آزادکن و به رهائی بندهای از قید بردگی مساعدت کن». گفت: ای پیامرصمگر «عتق نسمه» و «فک رقبه« یکی نیستند؟ پیامبرصفرمود: «لا، عتق الرقبة، أن تنفرد بعتقها، وفك الرقبة أن تعین بثمنها»«نخیر. عتق نسمه، یعنی، خود، تنها آن را آزاد کنی. فک رقبه، یعنی، در بهای آزادی و رهائی او از بردگی به وی کمک کنی». به روایت احمد و دارقطنی. راویان آن موثوق به هستند.
از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «ثلاثة كلهم حق على الله عونه: الغازی فی سبیل الله، والمكاتب الذی یرید الاداء، والناكح والمتعفف»«خداوند و عده داده است که سهگروه را یاری نماید: کسی که در راه خدا جنگ میکند. و بندهای که با وی عقد کتابت آزادی بسته شده و میخواهد خود را آزادکند و کسی که میخواهد از راه ازدواج، عفت خود را نگه دارد». احمد و صاحبان سنن آن را روایتکرده و ترمذی آن را «حسن صحیح» دانسته است.
شوکانی گفته است: علماء درباره مراد از «فی الرقاب» اختلاف کردهاند:
از حضرت علی و سعید بن جبیر و لیث ثوری و اهل بیت و حنفیها و شافعیها و بیشتر اهل علم روایت شده است که مراد از آن بندگان «مکاتب» -کسانی که با آنان عقد به کتابت شده- میباشد که از زکات بدانان یاری میشود، تا مبلغ موردکتابت و قرارداد را بپردازند و آزاد گردند.
از ابن عباس و حسن بصری و مالک و احمد بن حنبل و ابوثور و ابوعبید- که بخاری نیز بدان متمایلگشته است- و از ابن منذر روایت شده است که مراد آنست بردگان با اموال زکات خریداری و آزاد شوند. و چنین استدلال کردهاند که مکاتب داخل در حکم «غارمین» است، زیرا او بدهکار است. بعلاوه خریدن بردهای برای این آزاد شود، بهتر است از کمک و یاری بردهای که با وی عقد به کتابت بسته شده است. زیرا گاهی به وی کمک میشود، و لی این کمک به آزادی وی منجرنمی گردد. چون تا زمانی که درهمی برای وی باقی باشد همچنان او برده است. و گذشته از آن، خریدن برده و آزاد کردن آن همیشه، قابل دسترسی است و امکان دارد، و لی «مکاتب» چنان نیست و کمیاب است. زهری گفته است: «فی الرقاب» شامل هردو میشود. و از ظاهر آیه نیز چنین پیدا است، و صاحب «منتقی الاخبار» نیز بدان اشاره دارد. و از حدیث «براء» که گذشت نیز برمیآید، که «فك رقاب« غیر از «عتق رقاب» است و «عتق رقبه» و کمک به «مکاتب» از جمله اعمالی است که انسان را به بهشت نزدیک و از دوزخ دور میسازد.
٦- الغارمون
غارمین عبارتند از بدهکارانی که دیونی را متحمل شده و باز پرداخت آنها برایشان ممکن نیست. آنان چندگروهند:
دستهای که در راه اصلاح میان مردم دیونی بهگردنشان میافتد. یا اینکه دینی و و امی را، ضمانت میکنند و به گردنشان میافتد و ازمال خویش آن را میپردازند. یا اینکه بعلت نیاز به و ام، دیونی را و ام گرفته و بدهکار شدهاند. یا اینکه در راه معصیتی که از آن توبه کردهاند، بدهکار شدهاند. همه این گروهها میتوانند از اموال زکات بگیرند و دیون خود را باز پرداخت کنند.
۱- احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را «حسن» دانسته از انس روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «لا تحل المسألة إلا لثلاث، لذی فقر مدقع أو لذى غرم مفظع ، أو لذی دم موجع»«دریوزگی جز برای سه کس روا نیست، کسی که دارای فقر شدید و کشنده است. و کسی که در راه اصلاح بین مردم و ضمانت و کفالت، بسیار بدهکار شده است و کسی که در راه پرداخت دیه و قصاص، بجای خویشاوندش بدهکارشده است. که اگر این بدهی را تحمل نکند خویشاوندش کشته میشود».
۲- مسلم از ابوسعید خدری روایت کرده است که: مردی در زمان پیامبرصمیوههایی را خریده و از این راه دیون فراوانی متحمل گردیده بود، پیامبرصفرمود: «به وی زکات بدهید». و مردم به وی زکات دادند و لی باندازهی نشدکه دیونش را باز پرداخت کند. پیامبرصبه طلبکاران وی فرمود: «خذوا ما وجدتم، ولیس لكم إلا ذلك»«بگیرید آنچه که دارد و به شما داده است و به غیر از آن چیزی دیگری نیست شما را و نمیتوانید او را بجای باقیمانده دیون حبسکنید».
۳- قبلا نیز از حدیث قبیصه بن مخارق سخن گفتیم که گفت: در راه اصلاح میان مردم بدهکار شده بودم، پیش پیامبرصرفتم و از وی کمک خواستم که فرمود: «صبر کن تا اموال زکات پیش ما آید و از آن به توکمک کنیم...». علماء گفتهاند: «حماله، بمعنی دینی است که در راه اصلاح میان مردم به گردن شخص میافتد. در میان اعراب، رسم چنان بود، که هرگاه فتنهای و آشوبی، روی میداد که مقتضی غرامت از بابت دیه یا چیز دیگری میشد، یکی از آن میان، برمیخاست و آن دیه و غرامت آن را بعهده میگرفت، تا فتنه از میان برخیزد و آشوب بخوابد و بدون شک این عمل یکی از اخلاق نیکوی آن زمان بود. هرگاه میدیدند که کسی از اینراه دیونی بهگردنش میافتد، به کمک وی میشتافتند و آنقدر به وی میبخشیدند، تا از عهده بازپرداخت دیونش برآید. و اگر در اینراه از مردم دریوزگی هم میکرد آن را عیب وی نمیدانستند، بلکه آن را مایه مباهات وی میشمردند.
و برای اخذ زکات جهت پرداخت دیونش شرط نیست که حتماً از پرداخت آن عاجز باشد بلکه او میتواند زکات را بگیرد اگرچه دارایی او کفایت پرداخت آن دیون را نیز بکند.
٧- فی سبیل الله
علم و عملی که منتهی به رضای خدا میشود، فی سبیل الله است. و جمهور علماء بر آن هستند که مراد از آن جهاد در راه خدا است و سهـم «فی سبیل الله» را باید به مجاهدان داوطلب که از دولت حقوق نمیگیرند، عطا کرد. این مجاهدان سهمی از زکات میگیرند خواه فقیر باشند یا بینیاز پیش از این نیز حدیث: «لا تحل الصدقة لغنی إلا لخمسة. الغازی فی سبیل الله...»را نقل کردیم. حج را نمیشود از بابت زکات «فی سبیل الله» بشمار آورد. چون حج برکسی فرض میگردد که استطاعت مالی و بدنی را داشته باشد نه برکسی که استطاعت نداشته باشد. در تفسیر «المنار» آمده است که: از سهم «فی سبیل الله» میتوان برای تامین راههای حج و تامین و توفیرآب و غذا و و سایل بهداشتی حجاج، مصرف کرد، اگر بودجهای دیگر نداشته باشد. باز هم در آنجا آمده است: «فی سبیل الله» همه کارهای عمومی و همگانی عام المنفعه و مشروع و مباح را که ملاک کار دین و دولت باشد، شامل میگردد. آمادگی برای جنگ با دشمن از راه خریدن اسلحه و تجهیز مجاهدان از نخستین و شایستهترین مصادیق «فی سبیل الله» میباشد. و لی بعد از اتمام جنگ این و سایل و ابزاری که جنگجویان بدان مجهز شدهاند و از سهم «فی سبیل الله» تامین گردیده است اگر از چیزهایی باشد که ماندگار است، باید به «بیتالمال» برگردانده شود.
مانند اسلحه و و سایل ایاب و ذهاب و حمل و نقل و غیره. چون این چیزها به ملکیت شخص جنگجو در نمیآید، بلکه برای آنست که در راه خدا از آنها استفاده کند. بعد از اینکه جنگ تمام شد و مجاهد ازجنگ برگشت، صفت «فی سبیل الله» از وی زائل میگردد. و لی فقیر و عامل و غارم و مولفه القلوب بودن و ابن السبیل بعد از اینکه این صفت را از دست دادند، سهمی که گرفتهاند، پس نمیدهند. معنی گسترده «فی سبـیل الله» ساختن بیمارستانهای نظامی و بیمار ستانهای خیریه همگانی و جاده کشی و راهسازی و ساختن راه آهن نظامی نه راه آهن بازرگانی و ساختن ناوگان جنگی و بالونها هواپیماهای نظامی و دژها و خندقها را نیز دربرمیگیرد.
از جمله مهمترین مصداق هزینه سهم «فی سبیل الله» در دنیای امروز ما، تربیت مبلغین و و اعظان اسلامی و گسیل داشتن و اعزام آنها به کشورها و سرزمینهای کافران، از طرف جمعیتها و سازمانهای اسلامی با مساعدتهای مالی کافی است.
همانگونه که امروز کافران برای انتشار دین خود چنین میکنند.
و هزینه مدارس علوم دینی و هزینه طلاب و مدرسان علوم دینی که و ظایف شرعی خود را انجام میدهند و لذا نمیتوانند به کار دیگری بپردازند نیز در مفهوم گسترده «فی سبیل الله« مندرج است. از این سهم نمیتوان به عالم و دانشمندی داد که بینیاز است. اگرچه دانش وی برای عموم مردم نیز مفید باشد. «پایان سخن المنار».
۸- ابن السبیل = مسافر درمانده
باتفاق علماء اگر مسافری از دیار خود جدا مانده و آنقدر توانایی مالی ندارد که خود را به دیارخویش برساند، نظر باینکه فقر موقتی برایش پیش آمده است، باید از مال زکات آنقدر به وی داد تا بتواند به مقصد خویش برسد. مشروط برآنکه سفرش مباح بوده یا سفر معصیت نباشد.
درباره سفر مباح اختلاف کردهاند:
برگزیده آراء علمای شافعیه، آنست که میتوان به وی زکات داد اگرچه سفرش برای گردش و سیاحت باشد. و میگویند ابن السبیل دو قسم است:
۱- کسی که سفر خویش را از زاد و بوم خود آغاز کرده است اگرچه در خاک میهن خود هم باشد.
۲- مسافر بیگانهای که ازکشور میگذرد.
این دو دسته هردو میتوانند از اموال زکات، سهمی بگیرند، حتی اگر قادر باشند، که از کسی هزینه سفر خویش را و امگیرند و در دیارخود آنقدر داشته باشند که آن را باز پرداخت کنند، باز هـم میتوانند از اموال زکات سهمی دریافت دارند. احمد و مالک میگویند فقط دومی حق دارد از سهم زکات بگیرد نه اولی. یعنی تنها میتوان به غریبی زکات داد که از آن دیار میگذرد و کسی را نمییابد که به وی و ام دهد و حال آنکه او در دیار خود قادر به باز پرداخت آن و ام هست. باکسی هست که به وی و ام دهد و لی او در دیار خود قادر به باز پرداخت آن نیست.
آیا زکات بایستی به هم اصناف مستحق زکات داده شود یا به بعضی از آنها داده میشود؟
اصناف هشتگانه مستحق اخذ زکات، که در آیه پیش، از آنها سخن رفت و عبارت بودند از: فقراء، مساکین، عاملان. مولفه القلوب. بردگان بمنظور کسب آزادی. غارمین، مسافران بیپول. مجاهدان فی سبیل الله. علماء درباره تقسیم و توزیع زکات بر آنان اختلاف دارند:
امام شافعی و پیروان وی میگویند: اگر تقسیم کننده زکات صاحب مال یا و کیل وی باشد، سهم عامل زکات ساقط میگردد و و اجب است که به هفت صنف باقیمانده داده شود، اگر موجود باشند، در غیر این صورت، به اصنافی داده میشود که وجود دارند. اگر صنفی وجود داشته باشد، محروم ساختن آن از زکات جایز نیست. اگر کسی آن صنف موجود را محروم کرد، تضمین سهم آن صنف، به گردن اوست. ابراهیـم نخعیگفته است: اگر مال زکات فراوان و قابل تقسیم باشد، باید آن را بر اصناف موجود تقسیم کرد. و اگر اندک باشد، میتوان آن را به یک صنف و احد داد. امام احمد گفته است: بهتر است مال زکات را براصناف تقسیم و اگر آن را به یک صنف داد، تکلیف از وی ساقط و او را کفایت است.
امام مالک میگوید: باید تلاش شود، که برای نیازمند جستجو گردد و هرصنف، نیاز بیشتری داشته باشد، ابتدا به وی سپس به صنف دیگری داده میشود. و هر دسته نیازش بیشتر است، مقدم است. اگر تشخیص داده شود، که در یک سال فقیران نیازی بیشتر دارند، آنان مقدم هستند و اگر سال دیگر تشخیص داده شود، که مسافران بیپول نیاز بیشتری دارند، آنان مقدم هستند. و همچنین ملاک تقدیم و تاخیر تشخیص نیاز است.
حنفیها و سفیان ثوری میگویند: صاحب مال مختاراست به هر صنف که دلش خواست، زکاتش را بدهد. و این قول از حذیفه و ابن عباس و در قولی از حسن بصری و عطاء بن ابیریاح نیز روایت شده است. ابوحنیفه گفته است: صاحب مال میتواند، زکاتش را به یک شخصی از یکی از اصناف مستحق زکات بدهد.
چرا علماء در این باره اختلاف دارند و این اختلاف از کجا ناشی شده است؟
ابن رشد گفته است علت اختلاف تعارض بین لفظ و معنی آن است. چون لفظ مقتصی آنست که زکات بین همه اصناف تقسیم شود و از معنی آن استنباط میشود، که کسی و طبقهای که نیازش بیشتر است، بر دیگران ترجیح دارد، چون مقصود و هدف از دادن زکات، جلوگیری از نیاز و فقر است. و اینکه در آیه هشت گروه ذکر شده است، بدینمعنی است که اینها اهل زکات هستند و زکات باید بدین اجناس داده شود، نه اینکه همه در آن شریک باشند. از نظر لفظ تشریک همه در زکات آشکارتر و از نظر معنی، معنی دوم آشکارتر است.
امام شافعی به چیزی استدلال کرده است که ابوداود از صدائی روایت کرده است که، مردی از پیامبرصخواست که از اموال زکات سهمی به وی بدهد، پیامبرصفرمود: «إن الله لم یرض بحكم نبی، ولا غیره فی الصدقات حتى حكم فیها هو، فجزأها ثمانیة أجزاء. فإن كنت من تلك الاجزاء أعطیتك حقك» «بیگمان خداوند راضی نگشت که پیامبری و یا دیگری درباره زکات حکـمکند تا اینکه خود درباره آن حکم کرد و آن را به هشت دسته تقسیم کرد اگر شما از آن اصناف هستی، حقت را به شما خواهم داد».
ترجیح رای جمهور بر رای امام شافعی:
مولف «الروضه الندیه» گفته است: اما اینکه همه زکات را به یک صنف داد، شایسته تحقیق و جای سخن است.
خلاصه کلام، خداوند زکات را مختص بدین گروههای هشتگانه کرده است و برای غیر آنان جایز نیست. و لازم هـم نیست که میان همه آنان بالسویه تقسیم گردد، یا اینکه اندک و بسیار آن، میان آنان تقسیم گردد. بلکه مراد آنست که جنس زکات بطور کلی برای جنس این گروهها است. بنابراین اگر بر کسی زکات و اجب شد، و آن را به جنس این گروهها داد، او به امر خدا عمل کرده و و اجب را بجای آورده است.
اگر گفته شود، هرگاه برکسی چیزی از زکات و اجب شد و بفرض اینکه همه اصناف مستحق زکات وجود داشته باشند، و اجب است که آن را بین آنان قسط بندی کند، علاوه بر اینکه اینکار موجب مشقت و به تنگنا افتادن مردم خواهد شد، باکار سلف و خلف مسلمانان نیز مخالفت دارد. گاهی پیش میآید مال زکات اندک است، اگر بر همه اصناف تقسیم شود، از حیز انتفاع برای هر صنف میافتد. حتی اگر بین افراد یک صنف هم باشد، قابل انتفاع نیست. تا چه رسد به اینکه بین چند صنف تقسیم شود. بنابراین نمیتوان به عمل پیامبرصدرباره سلمه بن صخر استدلال کرد، که بر وی کفارهای و اجب شده بود و او نداشت که بدهد و پیامبرصبه وی دستور داد، که از عامل زکات «بنیرزیق» بگیرد و کفاره خویش را بپردازد. و چیزی هم نیست که مقتضی و جوب تقسیم هر نوع زکاتی، بر همه اصناف مستحقین زکات باشد. و نمیتوان به حدیث پیامبرصکه به معاذ فرمود: «زکات را از اغنیاء اهل «یمن» بگیرد و آن را به فقیران آنجا بدهد». استدلال کرد چه آنهم زکات گروهی از مسلمانان بود و درمیان جنس اصناف توزیع شده است. و حدیث زیاد بن حارث صدائی نیز چنین است و حدیث پیشین را نیز ذکر کرده است، سپس گفته: چون در اسناد آن عبدالرحمن بن زیاد افریقی وجود دارد و بیش از یک نفر وی را نقد کردهاند.
بفرض اینکه این حدیث شایستگی استدلال بدان را نیز داشته باشد، مراد از تفکیک و تجزیه زکات، تفکیک مصارف آن است. همانگونه که از ظاهر آیه مورد اشاره پیامبرصنیز برمیآید. اگر مراد از آن تقسیم و جزء، جزء کردن خود زکات بود، و هر جزئی از آن نباید به غیرصنف خود آن داده شود، نمیبایستی سهم صنفی که وجود ندارد، به دیگران پرداخت شود، و این خلاف اجماع مسلمین است. گذشته از این، اگر بپذیریم که باید زکات را به همه اصناف داد، مقصود زکاتی است که نزد امام مسلمین جمع شده است، نه زکات هرفردی از افراد زکات دهنده، بنابراین، چیزی نمیماند که بر و جوب قسط کردن و تقسیم کردن زکات بر همه مستحقین دلالت کند. بلکه بدینصورت درمیآید، که میتوان به بعضی از مستحقین، بعضی ازمال زکات را داد و همچنین میتوان سهم بعضی را، به بعضی دیگر داد.
بلی، هرگاه امام همه صدقه و زکات مردم یک ناحیه از نواحی را، جمع نمود و همه اصناف مستحق زکات نزد وی حاضر بودند، هرصنفی حق دارد، که سهم خود را مطالبه نماید و برامام و اجب نیست که زکات را بالسویه و بطوربرابرومساوی بین همه آنان تقسیم نماید. و همچنین بر وی و اجب نیست که به همه آنان بدهد. بلکه میتواند به بعضی از آنان بیشتر عطا کند و همچنین اگر امام تشخیص داد که بسود اسلام و مسلمین است، میتواند آن را تنها به بعضی از اصناف موجود عطاکند. برای مثال، اگر اموال زکات نزد امام جمعآوری شد و جهاد در کار بود و دفاع از حریم اسلام در برابر کفار یا باغیان و عصیانگران و اجب گشته بود، امام میتواند همه آنچه که بابت زکات جمعآوری شده است به مجاهدان بدهد. و همچنین اگر مصلحت اقتضاء کند که آن را به غیر مجاهدین بدهد، میتواند چنینکاری را نیز بنماید.
تا اینجا مصارف زکات و اصناف مستحقین آن را ذکر کردیم و حالا میخواهیم اصنافی را ذکر کنیم که زکات برای آنان حلال نیست و استحقاق در یافت آن را ندارند:
۱- کافران و ملحدان:
فقیهان بر این مطلب متفق القول هستند. در حدیث آمده است: «تؤخذ من أغنیائهم وترد على فقرائهم»«یعنی آن را از ثروتمندان مسلمان میگیرند و به فقرای مسلمان میدهند».
ابن المنذر میگوید: همهکسانی را که از اهل علم سراغ دارم، اجماع دارند، بر اینکه نباید از اموال زکات به «ذمی» داد. البته همانگونه که قبلا گفتیم: مولفه القلوب مستثنی هستند. و از صدقه داوطلبانه و غیرفرضی، میتوان به اهل ذمه عطا کرد.
چه قرآن میفرماید: ﴿وَیُطۡعِمُونَ ٱلطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ مِسۡكِینٗا وَیَتِیمٗا وَأَسِیرًا٨﴾[الإنسان: ۸]. «آنان با اینکه طعام را دوست دارند و بدان نیازمندند، آن را به فقیرو یتیم و اسیرمیدهند».
و در حدیث آمده است که پیامبرصخطاب به زنی فرمود: «صلی أمك» «درباره مادرت صله رحم بجای آور». در صورتیکه مادرش مشرک بود.
۲- بنیهاشم:
بنابراین آل علی، و آل عقیل، و آل جعفر، و آل عباس و آل حارث، نمیتوانند از زکات استفاده کنند. ابن قدامه میگوید: ما خلافی سراغ نداریم، در اینکه زکات فرض برای بنیهاشم حلال نیست. و پیامبرصفرمود: «إن الصدقة لا تنبغی لال محمد، إنما هی أوساخ الناس»«زکات شایسته آل محمد نیست، چون آن چرک مردم است». به روایت مسلم، از ابوهریره روایت است که حسن بن علی بن ابیطالب یک دانه خرما از خرمای زکات برداشت پیامبرصبه وی فرمود: «كخ كخ، لطرحها، أما شعرت أنا لا نأكل الصدقة»«اخ، اخ -آن را دور بینداز -مگر نمیدانی ما مال زکات را نمیخوریم». این حدیث متفق علیه است. علماء درباره «بنیالمطلب» اختلاف دارند: امام شافعی میگوید آنان نیز بمانند بنیهاشم نمیتوانند زکات بگیرند. چه شافعی و احمد و بخاری از جبیر بن مطعم روایت کردهاند که: در هنگام فتح خیبر پیامبرصسهم «ذوی القربی» را به بنیهاشم و بنیالمطلب داد و از آن چیزی به بنینوفل و بنیعبدشمس نداد. من و عثمان بن عفان پیش پیامبرصرفتیم و گفتیم: ما منکر فضل و برتری بنیهاشم نیستیم و مقام ترا در میان بنیهاشم میدانیم. و لی ما و بنیالمطلب در یک ردیف هستیم و قرابتمان به یک درجه است، پس چرا بدانان از سهم ذوی القربی دادی و لی به ما ندادی؟ پیامبرصفرمود: «إنا وبنی المطب لا نفترق فی جاهلیة ولا إسلام، وإنما نحن وهم شئ واحد، وشبك بین أصابعه»«ما و بنیالمطلب در دوره جاهلی و اسلام، از هم جدا نبودهایم و ما همچون انگشتان درهم رفته دستها، یک چیز و متحدیم».
ابن حزم گفته است: صحیح آنست که بنیهاشم و بنیالمطلب یک حکم دارند و به نص صریح فرمایش پیامبرصیک و احد هستند. بنابراین، آنان نیز جز و آل محمد میباشند و بدیهی است که زکات برای آل محمد حرام است.
ابوحنیفه میگوید: بنیالمطلب میتوانند از زکات سهمی بگیرند و از امام احمد نیز هردو رای روایت شده است. همانگونه که پیامبرصزکات را بر بنیهاشم حرام کرده، آن را برموالی و بردگان آزاد شده آنان نیز حرام نموده است. از ابورافع مولای - بنده آزاد شده - پیامبرصروایت است که: پیامبرصمردی از بنیمخزوم را برای جمعآوری زکات گسیل داشت، آن مرد به منگفت: تو نیز با من بیا تا تو نیز سهمی از آن داشته باشی. من گفتم: قبول نمیکنم مگر اینکه در این باره از پیامبرصسوال کنم، و او رفت از حضور وی پرسش نمود و گفت: «إن الصدقة لا تحل لنا، وإن موالی القوم من أنفسهم»«زکات برای ما حلال نیست، و بیگمان موالی قوم نیز حکم آنان را دارند». به روایت احمد و ابوداود و ترمذی که گفته: «حسن و صحیح» است. درباره صدقه غیر فرض و احسان نسبت به بنیهاشم بین علماء اختلاف است که برایشان حلال است یا حرام؟.
شوکانی اقوال مختلف را خلاصه کرده و گفته است: از ظاهر حـدیث: «لا تحل لنا الصدقة»... بر میآید که صدقه فرض و غیرفرض - زکات و احسان - هردو برایشان حلال نیست. و گروهی از جمله خطابی نقلکردهاندکه اجماع بر آنست که صدقه غیر فرض -احسان- بر پیامبرصحرام بوده است.
سپس گفته است: بیش از یکنفر قول به جواز دادن صدقه تطوع و غیر فرض بدانها را از امام شافعی و در روایتی هم از امام احمد نقل کردهاند.
ابن قدامه گفته است: آنچه که از او نقل شده است و اضح الدلاله نیست و اما درباره آل نبیصرای اکثر حنفیها و رای صحیح منقول از علمای شافعیه و حنبلیها و بسیاری از زیدیه آنست که میتوان صدقه غیرفرض و احسان را بدانها داد. و لی صدقه فرض را نمیتوان بدانها داد. زیرا آنچه که بر آنها حرام است، زکات و صدقه فرضی است که چرک مردم میباشد نه احسان و صدقه غیر فرض. صاحب کتاب «البحر» گفته است: صدقه تطوع را به قیاس برهبه و هدیه و و قف تخصیص داده است. ابویوسف و ابوالعباس گفتهاند: صدقه تطوع نیز همچون صدقه فرض -زکات- برآنان حرام است. چون دلیل آن مجمل و غیر مفصل است.
٣-٤-پدران و فرزندان صاحب مال زکوی:
فقهاء اتفاق نظر دارند بر اینکه نمیتوان زکات را به پدران و نیاکان و مادران و مادر بزرگ و پسران و دختران و نوههای پسری و دختری خود داد. اگرچه محتاج و فقیر هـم باشند. زیرا بر وی و اجب است که نفقه آنان را بدهد و بینیازی او بینیازی آنان بحساب میآید. اگر زکات را بدانها بدهد کاری را انجام داده که بسود خودش میباشد و از و جوب نفقه آنان بر خویشتن جلوگیری میکند. امام مالک جد و جده و فرزندان پسران را استثناء کرده و گفته است اگر فقیر باشند میتواند بدانها بدهد.
چون نفقهشان ساقط میشود. و اگر این اقسام که برشمردیم داوطلبانه در راه خدا مشغول جنگ و جهاد بودند میتواند ازسهم «فی سبیل الله» بدانها بدهد. همانگونه که میتواند از سهـم «غارمین» نیز بدانان بدهد. چون پرداخت دیونشان بر وی و اجب نیست. و اگر عامل جمعآوری زکات باشند میتواند از سهم «عاملین» بدانها بدهد.
۵- همسر:
ابن المنذر گفته است: اهل علم اجماع دارند بر اینکه نباید زکات را به همسر خود داد. زیرا نفقهاش بر شوهر و اجب است. اگر شوهرش بینیازباشد او نیز بینیاز است و نیازی به زکات ندارد. همانگونه که به و الدین خود نیز بهمین دلیل نمیتواند زکات بدهد. مگر اینکه همسرش بدهکار باشد که درآنصورت از سهـم «غارمین» به وی میدهد تا اینکه دین خود را باز پرداخت کند.
۶- پرداخت زکات در کارهای خیریه:
پرداخت زکات برای کارهای خیریهای که موجب قربت به خدا میباشد و غیر از اصناف هشتگانه مذکور در آیه است، جایز نیست. بنابراین زکات به مصرف ساختمان مساجد و پلها و تعمیر راهها و رفاه مهمانان و تکفین مردگان و امثال آن نمیرسد. ابوداود گفته است: من شنیدم که از امام احمد سوال شد: آیا میتوان از مال زکات مردگان را تکفینکرد؟ او جواب داد: نخیر. و نمیتوان و ام بدهی مرده را نیز از زکات پرداخت کرد و لی میتوان بدهی شخصی زنده را از زکات پرداخت نمود. و بدهی مرده را بدان جهت نمیتوان از زکات پرداخت که مرده داخل در «غارم« نیست. به وی گفته شد: زکات را به اهل میت میدهند؟ اوگفت: اگر بدهی بر عهده اهل وی باشد پرداخت زکات بدانها اشکال ندارد.
پیامبرصنمایندگان خود را به اطراف و نواحی گسیل میداشت تا اموال زکات را جمع و بر مستحقین توزبع و تقسیمکنند. و ابوبکر و عمر نیز همین کار را ادامه میدادند. خواه در اموال ظاهری زکات مانند محصولات کشاورزی و میوهها و حیوانات و معادن بوده باشد یا در اموال باطنی زکات، مانند کالاهای بازرگانی و طلا و نقره و گنجینه، همین کار را انجام میدادند. این شیوه کار، در توزیع و تقسیم زکات تا مدتی از دوران خلافت عثمان بن عفان همچنان معمول بود، و لی بعداً او متوجه گشت اموال باطنی زکات بسیار فراوان گشته و پیگیری آن ملت را دچار تنگنا ساخته و بررسی آن موجب زیان صاحبان اموال میگردد. لذا اداء زکات و توزیع آن را، به صاحبان اموال و اگذار نمود.
فقهاء بر این مطلب اتفاق نظر دارندکه: توزیع اموال زکات باطنی بر عهده خود صاحبان اموال است. زیرا سائب بن یزید گفته است: از عثمان بن عفان شنیدم که بر بالای منبر پیامبرصمیگفت: «ای مردم این ماه، ماه پرداخت زکات شماست، هرکس بدهی دارد آن را پرداختکند، تا اموال شما پاکگردد، و از آن زکات را بپردازید». بیهقی با اسنادی صحیح آن را روایتکرده است.
نوویگفته است: دراین مساله خلافی نیست و یاران ما اجماع مسلمین را دراین باره نقلکردهاند. حالاکه صاحبان اموال میتوانند زکات اموال باطنی خود را توزیع کنند، آیا بهتر است که خود توزیع را انجام دهند یا اینکه آن را به امام و پیشوای مسلمین بدهندکه توزیعکند؟:
علمای شافعیه میگویند: اگر امام عادل باشد زکات را به وی بدهند که توزیع کند بهتر است. حنبلیها میگویند: بهتر است که صاحبان اموال، خود زکات آن را توزیع کنند و اگر به پادشاه هم بدهند جایز است.
بنا به رای مالک و حنفیها، اگر اموال زکات ظاهری باشند جمعآوری و توزیع زکات بعهده امام مسلمین و نمایندگان وی است.
رای علمای شافعیه و حنبلیها درباره اموال ظاهری مانند رایشان درباره اموال باطنی است.
اگر مسلمانان پیشوا و امامی مسلمان، داشته باشند، میتوانند زکات خود را، به وی بدهند، خواه عادل یا ستمکارباشد، و صاحب مال برائت ذمّه پیدا میکند. و لی اگر تشخیص دهد که امام زکات را، به مستحقین نمیدهد، بهتر است که صاحب مال، خود آن را به مستحقان بدهد. مگر اینکه امام یا نماینده او زکات را مطالبهکند.
در این صورت مجبور است، که زکات را به وی تحویل دهد:
۱- از انس روایت است که، مردی از «بنیتمیم» به حضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا، من اگر زکات را به نماینده و عامل تو تحویل دهم، در پیشگاه خدا و پیامبرش برائت ذمه پیدا میکنم؟ پیامبرصفرمود: «نعم، إذا أدیتها إلى رسولی فقد برئت منها، فلك أجرها، وإثمها على من بدلها»«آری، هرگاه آن را به نماینده من دادی، از آن تبرئه شدهای و پاداش آن را خواهی یافت و اگر کسی درآن تبدیل و تغییری داد، و تصرف نابجا کرد گناه آن بر او است». به روایت امام احمد.
۲- از ابن مسعود روایت است که پیامبرصفرمود: «إنها ستكون بعدی أثرة ، وأمور تنكرونها. قالوا: یا رسول الله فما تأمرنا، قال: " تؤدون الحق الذی علیكم، وتسألون الله الذی لكم»«بیگمان بعد ازمن درزکات تصرفات نابجا خواهد شد و آن را به خود اختصاص میدهند و کارهائی روی میدهد که شما را ناخوش آید، گفتند: ای رسول خدا، چه کار کنیم؟ فرمود: شما حقی را که بر ذمه دانند بجای آورید و پاداش آن را از خداوند بخواهید». به روایت بخاری و مسلم.
۳- از و ائل بن حجر روایت است که گفت: من مردی را دیدم که از پیامبرصسوال میکرد و گفت: ما چه کار کنیم با امیرانی که حق ما را نمیدهند و حق خود را از ما میخواهند؟ پیامبرصفرمود: «اسمعوا وأطیعوا، فإنما علیهم ما حملوا، وعلیكم ما حملتم»«بشنوید و اطاعت کنید زیرا هریک از شما پاداش عمل خویش را میگیرید». به روایت مسلم.
شوکانی گفته است: از احادیث مذکور در این باره بر میآید که جمهور علماء بدانها استدلال کردهاند، بر اینکه میتوان زکات را به پادشاهان ستمکار داد و برای صاحب مال کفایت میکند.
تا اینجا مربوط بود به امام مسلمین در کشور اسلامی. و اما درباره اعطاء زکات به حکومتهای امروزی جهان اسلامی، سیدمحمد رشید رضا میگوید:
«لیکن امروز، در بیشتر کشورهای اسلامی، برای مسلمانان حکومتهای اسلامی وجود ندارد که احکام اسلام را اجرا و مردم را به سوی اسلام و دفاع از آن بخواند. و جهادی که فرض عینی یا فرض کفائی است، انجام دهد و حدود اسلام را مراعات و برپای دارد و زکات و اجب را، آنگونه که خداوند فرض کرده است بگیرد و به مصارف شرعیش برساند. بلکه بیشتر این حکومتها، بزیر سلطه فرنگیها و اروپائیها درآمدهاند و بعضی از این حکومتها از اسلام برگشته یا ملحدند. بعضی از این حکومتهائی که از فرنگیها پیروی میکنند، کسانی را که بر اساس مناطق جغرافعایی مسلمانان برکارها میگمارند، که فرنگیها بنام اسلام میخواهند آنان را آلت دست خود ساخته و و سیله فریب و تسلیم مسلمانان قرار دهند، حتی درکارهائی که و سیله تخریب اسلام است، نیز ازآنان استفاده میکنند. فرنگیها از نفوذ و اموال و دارائی آنان و از اموالی که جنبه دینی هم دارد، مانند: اموال زکات و اوقاف و غیره، سوء استفاده میکنند. بدینگونه حکومتها، جایز نیست که زکات داده شود. لقب روسا و دین رسمی آنان هرچه باشد، دراصل قضیه تغییری پیش نمیآورد.
ولی حکومتهای اسلامی که پیشوایان و روسای آن به دین اسلام ایمان داشته و بیگانگان درآن حکومتها، بر بیتالمال مسلمین تسلطی ندارند، لازم است که زکات.
اموال ظاهری بدانها پرداخت گردد و زکات اموال باطنی را نیز اگر مطالبه کنند میتوان بدانان داد. اگرچه در بعضی از احکامشان ستمکار نیز باشند. همانگونه که فقهاء نیز این مطلب را گفتهاند». پایان سخن رشید رضا.
زکات را باید به مسلمانی داد، که صاحب سهم و مستحق است، خواه صالح یا فاسق باشد، مگر اینکه معلوم باشد که آن را و سیله ارتکابکارهای حرام و ناروا قرار میدهد. در این صورت بمنظور جلوگیری از فساد و ارتکاب کار حرام به وی داده نمیشود.
اگر از حال وی چیزی دانسته نبود یا معلوم بود که از آن سود و بهره میبرد، زکات به وی داده میشود. شایسته است که زکات دهنده زکات مال خود را، به اهل صلاح و اهل علم و آبرومندان و نیکوکاران اختصاص دهد.
از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصفرمود: «مثل المؤمن، ومثل الایمان، كمثل الفرس فی آخیته (۲) یجول، ثم یرجع إلى آخیته. وإن المؤمن یسهو ثم یرجع إلى الایمان. فأطعموا اطعامكم الاتقیاء، وأولوا معروفكم المؤمنین»«مثل مومن و ایمان او همچون مثل اسب و میخی است که آن را بدان بستهاند که از میخ دور میشود سپس به سوی آن برمیگردد، بیگمان مومن نیز با گناهی که مرتکب میشود از خدای خویش دور میگردد و لی اصل ایمانش ثابت است. سپس به سوی آن بر میگردد و پشیمان میشود. پس طعام خود را به پرهیزکاران و نیکی و احسان خود را به مومنان اختصاص دهید». احمد آن را با سند «جید» روایت کرده و شیخ سیوطی آن را «حسن«، دانسته است.
ابن تیمیه گفته است: اگر شخص نیازمندی نماز گزار نباشد تا زمانی که توبه نکند و ملتزم به ادای نماز نگردد، جایز نیست به وی زکات داده شود. و این سخن وی برحق است. چه ترک نماز گناه کبیره است و درست نیست به مرتکب گناه کبیره کمک گردد. مگر اینکه توبه کند. کسانی که دین را، بازیچه میشمارند و به منکران آلوده و دلبندند و از گمراهی بر نمیگردند و کسانی که دلشان ناپاک و آلوده و فطرت پاکشان از بین رفته و حس خیرخواهی، در آنان تعطیل گردیده است، حکم «تارک الصلاه» را دارند. بدینها و قتی سهمی از زکات داده میشود، که گمان میرود آنان را به راه راست باز میآورد و در اصلاح نفس به آنان کمک میکند و انگیزه خیرو نیکی و دینداری را در نهاد آنان بیدار میسازد.
پیامبرصزکات دهنده را، نهی فرموده است، از اینکه زکات خود را خریداری کند، تا چیزی را که درراه خدا بخشیده است، پس نگیرد. همانگونه که مهاجرین را، منع کرد از اینکه بعد از هجرت به مکه برگردند و در آنجا سکونت گزینند.
از عبدالله بن عمر روایت است که: حضرت عمر اسبی را در راه خدا به کسی داده بود، روزی دیدکه آن اسب را میفروشد، او خواست آن را خریداری کند. در این باره، از پیامبرصسوال کرد و او فرمود: «لا تبتعه، ولا تعد فی صدقتك»«آن را نخر و از صدقه خویش پشیمان مشو و چیزی را که در راه خدا بخشیدهای دیگر آن را برنگردان». به روایت شیخین و ابوداود و نسائی.
نووی گفته است: این نهی برای تنزیه است نه تحریم. یعنی، بهتر است که چنین نکند. بنابراین مکروه است، چیزی را که به دیگری بخشیدهای، یا بعنوان زکات یا کفاره نذر یا امثال آن در راه خدا به کسی دادهای، یا بهکسی هدیه کردهای، یا به تملک کسی در آوردهای، آن را دوباره بخری. و لی اگر آن چیز را از کسی به ارث ببری مکروه نیست.
ابن بطال گفته است: با توجه به همین حدیث منقول ازحضرت عمر بیشتر علما خریداری مالی را که بعنوان صدقه به دیگری میدهی، مکروه دانستهاند. ابن المنذر گفته است: حسن بصری و عکرمه و ربیعه و اوزاعی آن را جایز دانستهاند. و ابن حزم نیز این رای را ترجیح داده و به حدیث منقول از ابوسعید خدری استدلال کرده است، که گفت، پیامبرصفرمود: «لا تحل الصدقة لغنی، إلا لخمسة: لغاز فی سبیل الله، أو لعامل علیها، أو لغارم، أو لرجل اشتراها بماله، أو لرجل كان له جار مسكین، فتصدق على المسكین، فأهداها المسكین للغنی».
«صدقه و زکات برای کسی که بینیاز باشد، حلال نیست مگر در پنج مورد: کسی که در راه خدا جهاد میکند، کسی که عامل جمعآوری زکات است، کسی که بدهکار است، کسی که آن را با مال خود خریداری میکند، مسکینی که از طرف همسایه ثروتمندش، مالی بعنوان زکات به وی رسیده و او آن را به شخص بینیازی هدیه میکند».
اگر زنی صاحب مالی باشد، که زکات آن و اجب است، بهتر است زکات آن را به شوهر مستحق خود بدهد، اگر شوهرش از اصناف مستحق زکات باشد. زیرا نفقه شوهر بر همسر و اجب نیست. بدیهی است که ثواب و پاداش آن بیشتر خواهد بود، تا اینکه آن را به بیگانهای بدهد.
از ابوسعید خدری روایت است که: زینب همسر ابن مسعود به پیامبرصگفت: ای نبی الله تو امروز دستور دادن صدقه را صادر فرمودهای، و من زینت آلاتی دارم، میخواهـم آن را ببخشم، ابن مسعود گمان میکند او و فرزندش بدین صدقه و بخشش از هرکس دیگر مستحقتر هستند. پیامبرصفرمود: «صدق ابن مسعود، زوجك، وولدك أحق من تصدقت به علیهم»«ابن مسعود راست گفته است، شوهر و فرزندت از هر کس دیگر بدین بخشش مستحققترند». به روایت بخاری.
اینست مذهب شافعی و ابن المنذر و ابویوسف و محمد و ظاهریه و روایت از احمد. ابوحنیفه و دیگران میگویند: زن نمیتوان زکات مال خود را به شوهرش بدهد و گفتهاند: حدیث زینب درباره صدقه غیرفرض و احسان است نه درباره زکات. امام مالک گفته است: اگر شوهر، صدقهای را، که از زنش میگیرد برای نفقه وی از آن کمک میگیرد، درست نیست، و لی اگر آن را برای غیر نفقه زنش، مصرفکند، جایز است.
و اما دیگر خویشاوندان، از قبیل برادران، خواهران، عموها و عمهها، دائیها، خالهها و ...، بنا به رای بیشتر اهل علم میتوان از زکات مال خود بدانان داد، مشروط بر آنکه مستحق باشند. چون پیامبرصفرموده است: «الصدقة على المسكین صدقة ، وعلى ذی القرابة اثنتان: صلة، وصدقة»«بخشش و صدقه نسبت به مسکین یک مزد و پاداش دارد، که پاداش صدقه باشد و لی صدقه و بخشش نسبت به خویشاوندان، دو پاداش دارد: پاداش صله و رحم و پاداش صدقه». به روایت احمد و نسائی و ترمذی که آن را «حسن« دانسته است.
نوویگفته است: «اگرکسی قادر به انجامکسب و کاری باشدکه درخور او است، و لی به تحصیل علوم شرعی و دینی مشغول باشد، بگونهای که اگر به کسب مشغول گردد، از تحصیل علوم شرعی بازمیماند، میتوان به وی زکات داد و زکات برای او حلال است. چون تحصیل علوم دینی فرض کفائی است.
اما کسی که تحصیل از وی ساخته نیست و قادر به کسب است، زکات برای او حلال نیست اگرچه مقیم مدرسه نیزباشد. اینست آنچه که صحیح و مشهور مذهب است.
و اما کسی که به عبادات نافله، و سنت، مشغول است، اگر به کسبی مشغول شود از انجام آن عبادات باز میماند، یاکسی که تمام و قت خود را صرف عبادات غیر و اجب میکند، باتفاق علماء زکات برای او حلال نیست، چون سود و منفعت عبادت، تنها برای شخص اوست، و لی سود و منفعت علمی که طالب علم بدان مشغول است، برای جامعه است».
نووی درکتاب «المجموع» گفته است: «اگر کسی مفلس و و رشکسته شد، و بدهی داشت، و طلبکار به وی گفت این بدهی تو را بجای زکات به شما میدهم، در این باره دو رای وجود دارد:
بنا به رای اصح که مذهب امام احمد و ابوحنیفه است، این بدهی بجای زکات کافی نیست چون ذمّه او و قتی برائت پیدا میکندکه مال زکات را به مستحقین برساند.
بنا به رای دوم که مذهب حسن بصری و عطاء است، بدهی را بجای زکات به بدهکار بخشیدن، بجای زکات کافی است. زیرا اگر بدهکار، بدهی خود را، به طلبکار پس دهد، پس آن را از او بجای زکات پس بگیرد، جایز است. پس اگر پیش از انکه آن را پس دهد، به جای زکات بپذیرد، کافی است. همانگونه که اگر پولی را، پیشکشی و دیعه نهاده است، سپس آن را بجای زکات به وی بدهد،کافی است خواه آن را نقدا دریافت کند، یا دریافت نکند.
اما اگر کسی زکات را، بهکسی داد و شرط کرد که آن را، بجای بدهی به وی پس بدهد، صحیح نیست و باتفاق فقها ذمه او از زکات تبرئه نخواهد شد. و پرداخت دین و و ام نیز از اینراه صحیح نیست، و لی اگر شرطی درکار نبود و در نیت داشتند که چنین کاری را بکنند، باتفاق علماء جایز است و زکات از عهده وی ساقط میگردد و او نیز اگر آن را بجای و ام به زکات دهنده بازپرداخت کرد، ذمّهاش از و ام تبرئه میگردد».
اگر در دیار زکات دهنده مستحق زکات وجود نداشته باشد، به اجماع فقهاء، در اینصورت میتوان زکات را جهت پرداخت به جای دیگر نقل داد. اما اگر اهل محل زکات دهنده بینیاز نبودند، در احادیث تصریح شده است، که زکات هر محل و دیاری، به فقرای آنجا، داده میشود و نقل آن به جای دیگر، جایز نیست. چون مقصود از زکات بینیاز ساختن فقرای هر شهر و دیار است، اگر جایز باشد با وجود فقرای محل، زکات را به شهر و دیار دیگر انتقال داد، فقرای آن محل، همچنان نیازمند خواهند ماند. قبلا نیز گفتیم که پیامبرصبه معاذ فرموده بود: «أخبرهم": أن علیهم صدقد تؤخذ من أغنیائهم وترد فی فقرائهم»از ابوجحیفه روایت استکه: عامل زکات پیامبرص، پیش ما آمد و زکات را، از ثروتمندان ماگرفت و به فقیران ما داد، من در آنوقت جوان یتیمی بودم و یک شتر جوانی، نیز به من داد. ترمذی آن را روایت و «حسن« دانسته است.
از عمران بن حصین روایت است که: «او را به جمع آوری زکات گمارده بودند، و قتی که برگشت به وی گفته شده: پس اموال زکاتی که گرفتهای کجا است؟ او گفت: «مگر مرا برای آوردن اموال فرستاده بودید؟ ما آن اموال را همانگونه که در زمان پیامبرصمیگرفتیم، حالا نیز گرفتهایم، و همانگونه که آن زمان تقسیم میکردیم، حالا نیز همانجا، تقسیم کردهایم». به روایت ابوداود و ابن ماجه.
از طاووس روایت است که: در نامه معاذ آمده بود: «اگرکسی از شهر و دیاری به شهر و دیار دیگری رفت، زکات و عشر مال او در دیار عشیره او است». به روایت اثرم در سنن خود.
از این احادیث بر میآید که شرعاً، زکات هر ناحیه و شهری، بایستی به فقرای آنجا داده شود. بعد از اینکه علما اجماع دارند بر اینکه اگر در شهری مستحقین زکات وجود نداشتند، میتوان زکات را بجای دیگری انتقال داد. و لی در اینکه آیا بطورکلی میتوان زکات را، به شهری دیگر انتقال داد، اختلاف دارند:
حنفیها میگویند: انتقال زکات مکروه است، مگر اینکه آن را برای خویشاوندان نیازمندش، به جای دیگری انتقال دهد یا برای کسانی که از اهل شهر و دیار و ی، نیازمندتر باشند، یا اینکه انتقال آن به جای دیگری، بیشتر به صلاح مسلمین باشد، یا اینکه انتقال از دیار دشمن به دیار اسلام باشد، یا انتقال آن برای طالب علم باشد یا اینکه بخواهد پیش از تمام شدن سال، آن را پرداخت کند، در اینصورت انتقال زکات به جای دیگر مکروه نیست.
علمای شافعیه میگویند: انتقال زکات بهیچوجه جایز نیست مگر اینکه در محل مستحقین زکات، وجود نداشته باشند. از عمرو بن شعیب روایت است که: «وقتی پیامبرصمعاذ بن جبل را به یمنگسیل داشت، هنوز معاذ در میان سپاه بود، که پیامبرصرحلت فرمود. سپس معاذ پیش عمربن خطاب برگشت و عمر او را دوباره به همان کارگمارد. معاذ یک سوم زکات مردم را پیش وی فرستاد. و این عمل وی را، نپسندید، و گفت: من ترا برای جمع آوری مال و گرفتن جزیه و خراج نفرستاده بودم، بلکه ترا فرستادهام تا اموال را از اغنیاء بگیری و به نیازمندان بدهی. معاذ گفت: و قتی آن اموال را، پیش تو فرستادم که در آنجاکسی نمانده بود که آن اموال را از من بگیرد. سال دوم نصف زکات را پیش حضرت عمر فرستاد، بازهـم اینگفتگو در میانشان رد و بدل شد. و سال سوم تمام اموال زکات را پیش حضرت عمر فرستاد. باز هم حضرت عمر او را بازخواست نمود. معاذ گفت: من هیچ کس را نیافتم که خواهان اخذ زکات باشد». به روایت ابوعبید.
امام مالک میگوید: انتقال زکات جایز نیست، مگر اینکه درکشوری یا شهری نیاز پیش آید، که در این صورت امام مسلمین با نظر و اجتهاد خویش، زکات را بدانجا انتقال میدهد.
حنبلیها میگویند: انتقال زکات از محل را، نمیتوان به مسافتی انتقال داد، که مسافت قصر و شکسته خواندن نماز است، بلکه باید زکات درمحل خود یا جای نزدیک به آن که کمتر از مسافت قصر است، به مصرف برسد.
ابوداود میگوید: شنیدم که از امام احمد درباره انتقال زکات از شهر به شهری سوال شد؟ او جواب داد، که درست نیست. گفته شد: اگردر آنجا خویشاوند داشته باشد چه؟ گفت: درست نیست. مگر اینکه فقیران محل زکات، از آن بینیاز باشند، که در آنصورت انتقال آن جایز است و به همان حدیث پیشین ابوعبید استدلال کردهاند.
ابن قدامه گفته است: اگر کسی مخالفت کرد و زکات را به شهری دیگر انتقال داد، زکات از عهدهاش، ساقط میگردد و بیشتر اهل علم بر این رای هستند.
اگر کسی خود در شهری، و مالش در شهری دیگر باشد، باید زکات را به مردم شهر محل آن مال بدهد، چون درآن شهر زکات و اجب شده و مستحقان آن شهر، بدان چشم دوختهاند.
اگر بعضی از اموال شخصی، در شهری باشد، که خودش سکونت دارد و بعضی دیگر، در شهری دیگر باشد، زکات هر قسمت را در جای خود آن مال میدهد. تا اینجا درباره زکات اموال بود، اما زکات فطریه را باید درهمان شهری پرداخت کرد، که و اجب میشود. خواه مال، از آن شهر باشد یا خیر، چون زکات به خود شخص تعلق میگیرد نه به مال.
قبلا از کسانی که زکات برایشان حلال است و کسانی که زکات برایشان حلال نیست، سخن گفتهایم. حالا اگر زکات دهنده اشتباه کرد و زکات را بهکسی داد، که زکات برایش حلال نیست و کسی را که زکات برایش حلال است، محروم ساخت، بدون اینکه از آن آگاه شده باشد. سپس برایش روشن شدکه اشتباه کرده است، آیا برای او کافی است و زکات از ذمهاش، ساقط میگردد یا اینکه زکات بر ذمه او دین است، تا و قتی که آن را به مصرف و اقعی میرساند؟ فقهاء در این مساله اختلاف نظر دارند:
ابوحنیفه و محمد و حسن و ابوعبید میگویند: زکات از عهده او ساقط میگردد و لازم نیست زکات دیگری از وی مطالبه شود.
از معن بن یزید روایت استکه: پدرم دینارهایی، برای صدقه نزد مردی در مسجد، نهاده بود، من رفتم و آنها را آوردم، پدرم گفت: به خدای سوگند، نمیخواستم آن را به تو بدهـم. او را به داوریکشیدم و پیش پیامبرصبردم. پیامبرصفرمود: «ای یزید به تو آنچیز میرسد، که قصد کردی و ای معن به تو نیز آنچیزی رسیده است، که گرفتهای». احمد و بخاری آن را روایت کردهاند. اگرچه احتمال داردکه این حدیث درباره صدقه غیرفرضی باشد و لی لفظ «ما» در «لک ما نوبت» مفید معنی عام است. البته این گروه میتوانند، به حدیث ابوهریره نیز احتجاج کنند و آن را حجت برای خویش قرار دهند که گفته است، پیامبرصفرمود: «مردی از بنیاسرائیل گفت: امشب صدقهای خواهم داد، شب صدقه خویش را بیرون برد و بدون اینکه بداند، آن را در دست دزدی نهاد. فردای آن شب مردم، گفتند: فلانی امشب صدقه خود را به دزدی داده است. آن مرد گفت: خداوندا ستایش تراست، صدقه دیگری خواهـم داد، پس صدقه خویش را، بیرون برد و آن را در دست زناکاری نهاد. فردا مردم گفتند: او صدقه خود را به زناکاری داده است. او گفت: خداوندا، ترا ستایش میکنم از اینکه آن را به وی دادهام. صدقه دیگری خواهم داد، فردا مردم گفتند: فلانی صدقه خود را به مرد ثروتمندی داده است. او گفت: خداوندا ترا ستایش میکنم از اینکه به دزد و زناکار و ثروتمند صدقه دادهام. آن مرد خواب دید و به وی گفتند: صدقه شما بدان دزد شاید و سیلهای باشد برای اینکه دزدی را ترک کند، و صدقه شما نسبت به زناکار، شاید موجب گردد که او نیز از زنا برگردد. و صدقه شما نسبت به آن مرد غنی شاید، موجب عبرت وی گردد و او نیز از آنچه که خداوند، به وی داده است انفاق کند». به روایت احمد و بخاری و مسلم.
و پیامبرصبه مردی که نزد وی آمد و از او تقاضای سهمی از زکات کرد، فرمود: «إن كنت من تلك الاجزاء أعطیتك حقك»و به دو مرد چابک که توانائی کار داشتند سهمی از زکات داد و فرمود: «إن شئتما أعطیتكما منها، ولاحظ فیها لغنی، ولا لقوی مكتسب»«اگر خواستید از آن به شما خواهم داد و از آن سهمی نیست برای بینیاز و نیرومندی که قادر به کسب است و کسب دارد». در «مغنی« گفته است: اگر حقیقت غنی را معتبر میدانست، به گفته آنان اکتفاء نمیکرد.
مالک و شافعی و ابویوسف و ثوری و ابن المنذر گفتهاند: اگر کسی اشتباهاً زکات را، به غیر مستحق داد و سپس روشن شد که اشتباه کرده است، زکات از عهده او ساقط نمیشود، بلکه باید بار دیگرآن را به مستحق بدهد. چون او زکات را به کسی داده که استحقاق دریافت آن را نداشته و از عهده او ساقط نشده است همانگونه که و ام انسانها را، نیز تا پرداخت نکند، از عهدهاش ساقط نمیشود.
امام احمد میگوید: اگر کسی بهگمان خود زکات را بهکسی داد که او را فقیر میپنداشت، سپس معلوم شدکه فقیر نیست، دو روایت نقل شده است دایر به اینکه کافی است یاکافی نیست. و لی اگر معلوم شده که گیرنده زکات بنده، یاکافر یا هاشمی یا خویشاوند زکات دهنده است، زکات اوکافی نیست. چون تشخیص فقیر از غیر فقیر دشوار است، و لی تشخیص این اصناف دشوار نیست. قرآن هم میفرماید: ﴿یَحۡسَبُهُمُ ٱلۡجَاهِلُ أَغۡنِیَآءَ مِنَ ٱلتَّعَفُّفِ﴾[البقرة: ۲۷۳]. «کسی که از حال آنان آگاه نیست، آنان را بینیاز میپندارد، چون فقر خویش را، ابراز نمیدارند».
زکات دهنده اگر تظاهر و ریا نکند، میتواند صدقه فرض و غیر فرض خود را، آشکارا به مردم پرداخت کند، و لی پنهان داشتن آن، بهتر است. خداوند میفرماید: ﴿إِن تُبۡدُواْ ٱلصَّدَقَٰتِ فَنِعِمَّا هِیَۖ وَإِن تُخۡفُوهَا وَتُؤۡتُوهَا ٱلۡفُقَرَآءَ فَهُوَ خَیۡرٞ لَّكُمۡۚ﴾[البقرة: ۲۷۱]. «اگر بخشش صدقات خود را، آشکار انجام دهید، چهکار خوبی است و اگر آن را پنهانی انجام دهید و به نیازمندان ببخشید آن برای شما بهترخواهد بود».
احمد و شیخین از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «سبعة یظلهم الله فی ظله وم لاظل إلا ظله: الامام العادل، وشاب نشأ فی عبادة الله، ورجل قلبه معلق بالمساجد، ورجلان تحابا فی اللهﻷ، اجتمعا علیه، وتفرقا علیه، ورجل تصدق بصدقة فأخفاها، حتى لا تعلم شماله ما تنفق یمینه، ورجل ذكر الله خالیا ففاضت عیناه. ورجل دعته امرأة ذات منصب، وجمال، إلى نفسها، فقال: إنی أخاف اللهﻷ». «هفت دسته هستندکه خداوند روزی که هیچ سایهای بجز سایه او وجود ندارد، آنها را بزیرسایه مرحمت خویش میگیرد: پیشوای عادل و دادگر جوانی که در عبادت پروردگار پرورش مییابد، مردی که قلبش شیفته مساجد است، دو نفری که تنها بخاطر رضای خدا، همدیگر را دوست دارند که برای رضای خدا، با هم هستند و یا از هـم جدا میشوند،کسی که صدقه فرض و غیرفرض خود را، آنچنان پنهانی میدهد، کـه دست چپش از بخشش دست راستش باخبر نیست، کسی که در خلوت، ذکر خدا میکند و اشک از چشمانش سرازیر، میگردد، کسی که زن صاحب مقام و زیبائی او را به کامرانی خویش، بخواند، و لی او امتناع و رزد و بگوید: من از خداوند بزرگ شرم دارم و میترسم».
پایان جلد اول، ادامه بحث زکات در جلد دوم
زکات فطریه، یعنی، زکاتی که با افطار رمضان و پس از ماه رمضان و اجب میگردد. این زکات بر هر فرد مسلمانی، کوچک یا بزرگ، مذکر یا مونث، آزاد یا برده و اجب میباشد. بخاری و مسلم از حضرت عمر روایت کردهاند که گفت: «پیامبر خداصزکات فطریه ماه رمضان را فرضکرد، که برای هر فرد مسلمان یک صاع = ٢١٧٦ گرم از خرما یا جو (یا گندم) بابت برده و آزاد و مذکر و مونث و کوچک و بزرگ داده شود».
در سال دوم هجری زکات فطریه و اجب گردید، تا بدینوسیله روزهدار، کفاره سخنان یاوه و زشتی را که شاید بر زبان رانده است، ادا کرده و کمکی نیز به فقیران و مستمندان کرده باشد.
ابوداود و ابن ماجه و دارقطنی از ابن عباس روایت کردهاند که گفت: «پیامبرصزکات فطریه را فرض کرد، تا روزهدار، از گناه سخنان یاوه و زشت پاک گردد و خوراکی نیز برای مساکین باشد، هرکس پیش از ادای نمازعید آن را بپردازد او زکات مقبولی را داده است و هرکس بعد از ادای نماز، آن را پرداخت کند او صدقهای از صدقات را داده است».
زکات فطریه بر هر مسلمان آزادهای که مالک مقدار یکصاع = ۲۱۷۶ گرم بیش از نفقه یک شبانه روز خود و خانوادهاش باشد، و اجب است. بر هر کس و اجب است که زکات فطریه خود و کسانی را که نفقه آنها بروی و اجب باشد پرداخت کند مانند همسر و فرزندان و خدمتکارانی که سرپرستی امور آنها را، بعهده دارد و خرج و هزینه زندگی آنها بعهده او بوده است.
مقدار و اجب از زکات فطریه برای هر فرد یکصاع = ٢١٧٦ گرم از گندم یا جو یا خرما یا مویز یا پنیربا برنج یا ذرت یا امثال آن ازآنچه قوت به حساب میآید، میباشد.
امام ابوحنیفه پرداخت قیمت و بهای آن را نیز جایز دانسته است. و گفته: اگر از گندم نیم صاع بدهد کافی است. ابوسعید خدری گفت: «وقتی که پیامبرصدر میان ما بود ما زکات فطریه را بابت هر فردی کوچک یا بزرگ، آزاده یا برده و مملوک، یک صاع خوراکی یا یکصاع از پنیر یا جو یا خرما یا مویز میدادیم. ما همین کار را انجام میدادیم تا اینکه معاویه برای حج یا عمره و ارد شد برمنبربا مردم سخن گفت. و از جمله سخنان وی این بود که گفت: به رای من دومد (نیم صاع) از گندم شام برابر یک صاع از خرما است و مردم آن را عملکردند و بجای یکصاع خرما نیم صاع گندم میدادند. ابوسعید گفت: و لی من تا زندهام یکصاع میدهم نه نیم صاع». گروه محدثین آن را روایت کردهاند.
ترمذی گفته است: بعضی از اهل علم و امام شافعی و اسحاق گفتهاند: از هر چیزی باید یکصاع داد و لی بعضی دیگر از اهل علم و سفیان و ابن المبارک و اهل کوفه، میگویند: از هر چیزی یکصاع است مگر گندم که نیم صاع آن کافی است.
فقهاء اتفاق دارند بر اینکه در آخر ماه رمضان و اجب میگردد. و لی در تعیین وقت آن اختلاف دارند.
ثوری و احمد و اسحاق و شافعی بنا به قول جدید و در روایتی از امام مالک میگویند: و قت و جوب زکات فطریه غروب خورشید آخرین روز رمضان و شب عید فطر است. چون آنموقع موقع فطر رمضان است.
ابوحنیفه و لیث و شافعی بنا به قول قدیم و روایت دومی از امام مالک میگویند:
وقت و جوب زکات فطر طلوع فجر روز عید فطر است.
فایده اختلاف در آنست که آیا بچهای که پیش از طلوع فجر روز عید و بعد از غروب خورشید آخرین روز رمضان متولد شد، زکات فطریه بروی و اجب است یا خیر؟ بنا به رای اول زکات فطریه و اجب نیست چون بعد از و قت و جوب آن زاده شده است. و بنا به رای دوم زکات فطریه وی نیز و اجب است چون پیش ازوقت و جوب آن زاده شده است.
جمهور فقهاء بر آن هستند که: یک روز یا دو روز پیش از عید میتوان زکات فطریه را پرداخت کرد.
عبدالله ابن عمر گفت: «پیامبرصبه ما دستور دادکه زکات فطریه را، پیش از بیرون رفتن برای نماز عید بپردازیم».
نافع گفته است: ابن عمر همواره یک روز یا دو روز پیش از عید زکات فطریه را پرداخت میکرد. برای پرداخت آن پیش از عید بیشتر از دو روز اختلاف است: امام ابوحنیفه میگوید: میتوان آن را پیش از ماه رمضان پرداخت. امام شافعی گفته است: از اول ماه رمضان به بعد میتوان آن را پرداخت.
امام مالک و مشهور مذهب امام احمد: فقط یک یا دو روز پیش ازعید میتوان آن را پرداخت.
همه پیشوایان فقه، معتقدند، که بعد از اینکه زکات فطریه و اجب گردید با تاخیر انداختن آن ساقط نمیگردد، بلکه بصورت دین و و ام در ذمه شخصی که بر وی و اجب شده است، باقی میماند تا زمانی که آن را پرداختکند و لو اینکه درآخر عمرش باشد. و اتفاق دارند، براینکه تاخیرآن از روز عید فطر جایز نیست. لیکن از ابن سیرین و نخعی روایت شده است که گفتهاند: تاخیر آن از روز عید فطر جایز است. امام احمد گفته است: امید است که اشکالی نداشته باشد. ابن رسلانگفته است: باتفاق این تاخیر حرام است، چون تاخیر زکاتگناه است و فطریه نیز زکات است، پس همانگونه که تاخیر نماز و اجب از و قت آنگناه و حرام است، تاخیر فطریه از روز عید نیز حرام و گناه است. قبلا نیز گفتیم که در حدیث آمده است: «من أداها قبل الصلاة، فهی زكاة مقبولة، ومن أداها بعد الصلاة، فهی صدقة من الصدقات»«هرکس آن را پیش از نماز عید پرداخت، زکات او پذیرفته است، و هرکس آن را بعد از نماز عید پرداخت، او یک صدقه معمولی پرداخته است».
زکات فطریه به همان اصنافی داده میشود که بدانان زکات داده میشود و در آیه: ﴿۞إِنَّمَا ٱلصَّدَقَٰتُ لِلۡفُقَرَآءِ وَٱلۡمَسَٰكِینِ﴾[التوبة: ۶۰]. ذکر شدهاند.
پرداخت آن به فقراء بهتر از دیگران است، چون در حدیث آمده است که: پیامبرصزکات فطریه را و اجب نمود، تا بدینوسیله روزه گیرنده از گناه سخنان یاوه و زشت پاکیزه گردد، و خوراکی نیز نصیب درماندگان و مساکین شود.
و بیهقی و دار قطنی از ابن عمر روایت کردهاند، که گفته است: پیامبرصزکات فطریه را فرض نمود و فرمود: «أغنوهم فی هذا الیوم»«در این روز فقیران را بینیاز کنید».
در روایت دیگری از بیهقی آمده است: «أغنوهم عن طواف هذا الیوم»«آنان را از طواف امروز بینیازکنید (یعنی نگذارید امروزگدائی کنند و برای سیرکردن شکمشان این در و آن در بروند)».
قبلا گفتیم که محل توزیع آن کجا است.
زهری و ابوحنیفه و محمد و ابن شبرمه روا داشتهاند که فطریه به ذمی داده میشود، چون خداوند میفرماید: ﴿لَّا یَنۡهَىٰكُمُ ٱللَّهُ عَنِ ٱلَّذِینَ لَمۡ یُقَٰتِلُوكُمۡ فِی ٱلدِّینِ وَلَمۡ یُخۡرِجُوكُم مِّن دِیَٰرِكُمۡ أَن تَبَرُّوهُمۡ وَتُقۡسِطُوٓاْ إِلَیۡهِمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٨﴾[الممتحنة: ۸]. «خداوند شما را منع نمیکند از اینکه نیکیکنید و عدالت بورزید نسبت به کافرانی که در راه دین با شما نجنگیدهاند و شما را از دیارتان بیرون نکردهاند، بیگمان خداوند دوست دارد عدالت پیشگان را».
اسلام با دید و اقع بینانه به مال مینگرد و آن را شاهرگ زندگی و پایه و تکیهگاه نظام زندگی افراد و جوامع میداند. خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تُؤۡتُواْ ٱلسُّفَهَآءَ أَمۡوَٰلَكُمُ ٱلَّتِی جَعَلَ ٱللَّهُ لَكُمۡ قِیَٰمٗا﴾[النساء: ۵]. «اموال خود را که خداوند آن را قوام زندگی شما قرار داده است، به دست سفیهان و سبک مغزان مسپارید».از این آیه بر میآید که بایستی اموال بگونهای توزیع شود که کفاف زندگی هر فرد از نظر خوراک و پوشاک و مسکن و دیگر نیازهای اصلی که بدون آن زندگی دشوار است، تضمین گردد و هیچ فردی در جامعه تباه نشود و بدون تکیهگاه مالی نماند. بهترین و سیله و بهترین راه برای توزیع و تقسم مال بدینمنظور، زکات میباشد. زکات اگرچه ممکن است، ثروتمند را به تنگنا اندازد، و لی سطح زندگی فقیران را به حد کفایت بالا میبرد و آنان را از سختی معیشت و درد محرومیت رهائی میبخشد. زکات بخشش و عطیهای نیست که غنی آن را، به فقیربدهد، بلکه حقی است که خداوند آن را نزد ثروتمند به و دیعت نهاده است تا آن را به صاحبش برساند و برمستحقانش تقسیم کند.
بنابراین بدین حقیقت بزرگ پی میبریم که: مال و قف ثروتمندان نیست، و اختصاص بدانان ندارد، بلکه برای ثروتمندان و فقیران هردو میباشد. خداوند درباره فلسفه تقسیم غنایم میفرمایند: ﴿كَیۡ لَا یَكُونَ دُولَةَۢ بَیۡنَ ٱلۡأَغۡنِیَآءِ مِنكُمۡۚ﴾[الحشر: ۷]. «یعنی، این تقسیم غنایم بدانجهت است که مال در بین ثروتمندان دست به دست نگردد بلکه و اجب است بین ثروتمندان و فقیران توزیع و تقسیمگردد».
پس زکات حقی است و اجب، درمال و ثروتمندان، هرگاه از اینراه نیاز فقیران و نیاز نیازمندان و کفاف زندگی مستمندان تامین گردید و گرسنگی و نگرانیشان، برطرف شد، چه بهتر. لیکن اگر زکات برای رفع نیاز نیازمندان جامعه کفایت نکند، در مال اغنیاء حق دیگری غیر از زکات و اجب است که محدود و مقید نیست مگر اینکه نیازهای افراد جامعه برآورده شود. بنابراین باید از مال ثروتمندان آنقدر اخذ گردد، تا کفاف زندگی فقیران آن جامعه تامین گردد. قرطبی در تفسیر آیه: ﴿وَءَاتَى ٱلۡمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ﴾[البقرة: ۱۷۷]. گفته است، کسانی که میگویند: در مال و دارای اشخاص غیر از زکات، حقی دیگر نیز هست، بدین آیه استدلال کردهاند و کمال احسان آنوقت صورت میگیرد. بعضی گفتهاند: مراد از این آیه زکات فرض است، و لی معنی اول صحیحتر است. چون دارقطنی از فاطمه دختر قیس نقل کرده است که گفت: پیامبرصفرمود: «إن فی المال حقا سوى الزكاة» تم تلا هذه الآیة: ﴿۞لَّیۡسَ ٱلۡبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمۡ قِبَلَ ٱلۡمَشۡرِقِ وَٱلۡمَغۡرِبِ﴾[البقرة: ۱۷۷]. «بیگمان به غیر از زکات در مال مردم حقی دیگر نیز هست»،سپس آنحضرت این آیه را خواند: «نیکی و احسان تنها آن نیست، که روی خویش را سوی مشرق و مغرب بگردانید. . . تا آخر آیه». این حدیث را ابن ماجه در سنن خود و ترمذی در جامع خود آورده و گفته است: اسناد این حدیث چندان مهم نیست و ابوحمزه میمون الاعور «ضعیف» است و بیان، و اسماعیل بن سالم این حدیث را از شعبی و از قول او روایت کردهاند که آن صحیحتر است.
این حدیث اگرچه درباره آن سخنگفته شده، و لی معنی این آیه خود برصحت آن دلالت میکند: ﴿وَأَقَامَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَى ٱلزَّكَوٰةَ﴾[البقرة: ۱۷۷]. که زکات را با نماز ذکر کرده است و این میرساند که مراد از ﴿وَءَاتَى ٱلۡمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ﴾[البقرة: ۱۷۷].، غیر از زکات فرض است، چه اگر مراد زکات فرض باشد، آنوقت در آیه دو بار تکرار گردیده است. و الله اعلم.
علماء اتفاق نظر دارند، بر اینکه اگر بعد از پرداخت زکات برای مسلمانان نیازی پیش آمد و اجب است که مال خود را برای رفع آن صرف کنند.
امام مالک میگوید: برمردم و اجب است، که بهای آزادی اسیران خود را، بدهند اگرچه بقیمت تمام اموالشان باشد. و این رای مورد اجماع است. و این سخن وی رای ما را تایید میکند. «پایان سخن قرطبی».
صاحب تفسیر المنار در تفسیر آیه: ﴿وَءَاتَى ٱلۡمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ﴾گفته است: «یعنی مال را بخاطر رضای خدا میبخشد، یا مالی را که دوست دارد، میبخشد».استاد ارجمند شیخ محمد عبدهگفته است: مراد از آن غیر از زکات فرض است و این بخشش یکی از پایههای احسان و نیکی است و همانند زکات و اجب است. و این و جوب و قتی است، که نیازبدین بذل و بخشش، در غیر و قت ادای زکات پیش آید.
بدینمعنی که شخص ثروتمند بعد ازادای زکات یا پیش از تمام شدن سال، این نیاز را احساس کند و نیازمندی را بیابد. برای این بذل و بخشش و احسان حدنصاب معینی شرط نیست، بلکه برحسب استطاعت مالی شخص صورت میگیرد.
بنابراین، هرگاه تنهاگرده نانی داشت و خود یا اشخاص تحت تکفل وی بدان نیازی نداشتند و شخصی پیدا شد، که بدان نیاز مبرم، داشت براو و اجب میگردد، که این گرده نان را به وی دهد. و این حق تنها، برای شخص مضطرو نیازمند نیست، بلکه خداوند، به مومنان دستور داده است که از غیر اموال زکات، سهمی نیز به خویشاوندان نیازمند خود بدهند. چون آنان ازهمهکس سزاوارترند، به اینکه مورد احسان و صله رحم و نوازش قرار گیرند. زیرا انسان و قتی که نیازمند بوده باشد و در میان خویشاوندانش، اشخاص بینیاز وجود داشته باشد، از او انتظار صله رحم دارد و متوجه او است.
سرشت انسان چنین است، که از فقر و نداری خویشاوندانش، بیشتر از دیگران متاثر و متالم میگردد، چون میداندکه خواری و اهانت آنان متوجه او نیز هست و از عزت و سربلندی آنان احساس سربلندی میکند. اگر کسی قطع صله رحمکند و راضی و خوشنود باشد، بدینکه خود در نعمت و رفاه بوده باشد و خویشاوندانش در تنگ دستی و پریشان خاطری بسر برند، بیگمان چنین شخصی از فطرت و سرشت سالم انسانی و از دین اسلام بدور است و از خیر و احسان بهرهای ندارد، کسی که پیوند خویشاوندیش نزدیکتر باشد، حق بیشتری دارد و صله رحم با و ی بهتر است. «یتیمان« با توجه به اینکه سرپرست خویش را، از دست دادهاند، کفایت زندگی و سرپرستی آنان بعهده مسلمانان ثروتمند و بینیاز است، تا حالشان بد نشود و تربیتشان تباه نگردد، چون در آن صورت سربار خود و سربار جامعه خواهند شد.
«مساکین« با توجه به اینکه از انجام کسب و کاری که زندگیشان را کفایت کند، عاجز و ناتوانند، با حداقل زندگی راضی هستند و حاضر نیستند، دست ذلت و خواری، به سوی دیگران دراز کنند. پس بر ثروتمندان و کسانی که توانائی مالی دارند و اجب است که آنان را مساعدت و همکاری کنند.
«ابن السبیل« کسی که در سفر از خانه و کاشانه و خویشاوندانش، بریده است گوئی که فرزند راه است و از همه جا بریده است، شارع مقدس امر کرده است که نسبت به وی مساعدت بعمل آید، تا مردم به سیر و سیاحت در روی زمین تشویق و ترغیب شوند.
«سائلین« کسانی که نیاز شدید برایشان پیش آمده و ناچار شدهاند، دست تکدی به سوی مردم دراز کنند و از قدر و ارزش خویش بکاهندکه بعضی از مردم بدانان کمک میکنند و بعضی کمک نمیکنند. و گاهی پیش میآید، که انسان بجهت دستگیری از دیگران، دست تکدی به سوی مردم دراز میکند. تکدی و گدائی شرعاً حرام است، مگر اینکه ضرورتی پیش آید که در آن صورت تجاوز از حد ضرورت حرام است.
«فی الرقاب» یعنی در راه رهائی از بردگی و کسب آزادی که خریداری بردگان و آزادکردن آنها و کمک به بردگانی که با آنها عقد کتابت بسته شده است تا اقساط خود را باز پرداخت کنند و کمک مالی به اسیران تا آزادی خویش را بدست آورند را، نیز شامل میشود. اینکه شریعت اسلام، برای اینکار، حق و اجبی درمال مسلمانان قرارداده است، خود دلیل برآنست که دین اسلام مردم را، تشویق و ترغیب میکند تا بردگان را آزاد سازند و انسان برای این آفریده شده است که آزاد باشد، نه برده، مگر اینکه اوضاعی پیش آیدکه مصلحت عمومی اقتضا کند اسیران بصورت برده در آیند. این صنف را بعد از اصناف قبلی ذکر کرد، بدینجهت که نیاز گروههای قبلی گاهی برای حفظ حیات و ادامه زندگی است، و لی نیازبه آزادی نیازبه کمال است و برای احراز کمال انسانی است.
پسندیده بودن کمک مالی و بذل و بخشش از غیر مال زکات، بدین اصناف و گروهها و مشروعیت آن مقید به زمان خاص و داشتن حدنصابی معین و مقدار معین از مال نیست از جمله یکدهم یا یک چهارم از یکدهم، یا یکدهم از یکدهم و امثال آن. بلکه این عمل احسان و نیکی نسبت به همنوع است و بستگی به میزان گذشت و جوانمردی و بخشندگی صاحب مال و حالت و ضع گیرنده آن دارد. نفس انسان محترم است و رهانیدن آن، از هلاک و تلف، برکسی که بدان قادر باشد، و اجب است و اضافه بر آن اندازه معینی ندارد.
بیگمان امروز مردم بیشتراین حقوق همانی را که قرآن کریم بجهت حفظ زندگی اشتراکی معتدل و آبرومند، مردم را بدان تشویق میکند فراموشکردهاند، و چیزی بدین محتاجان نمیبخشند مگر مقدار ناچیزی که به گدایان میدهند. بدیهی است که امروز گدایان کمتر از دیگر گروهها استحقاق دارند. زیرا آنها گدائی را حرفه و پیشه خود ساخته و بیشترشان ثروتمندند». پایان سخن صاحب «المنار«.
ابن حزم گفته است: «بر مردمان بینیاز هر شهر و دیاری، فرض است که به حال فقیران دیار خود برسند. اگر اموال زکات و دیگر صدقات مسلمانان، برای رفاه حال فقیران شهری و یا دیاری، کفایت نکند، بر حکومت لازم است، که مردم آن شهرو دیار را، مجبور سازد که خوراک و پوشاک مناسب و مسکنی که آنان را، از باران و سرما و گرما و دید رهگذران، مصون دارد، برایشان تامین نماید. بدلیل اینکه خداوند میفرماید: ﴿وَءَاتِ ذَا ٱلۡقُرۡبَىٰ حَقَّهُۥ وَٱلۡمِسۡكِینَ وَٱبۡنَ ٱلسَّبِیلِ﴾[الإسراء: ۲۶]. وقال تعالى:
﴿وَبِٱلۡوَٰلِدَیۡنِ إِحۡسَٰنٗا وَبِذِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡیَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِینِ وَٱلۡجَارِ ذِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡجَارِ ٱلۡجُنُبِ وَٱلصَّاحِبِ بِٱلۡجَنۢبِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِیلِ وَمَا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُمۡۗ﴾[النساء: ۳۶]. «نسبت به پدر و مادر و خویشاوندان و یتیمان و مسکینان و همسایگان دور و نزدیک و همسر و بندگان و کنیزان احسان و نیکی و بخششکنید».که دراین آیات، خداوند حق مسکین و ابن السبیل و بندگان و کنیزان -ملک یمین- را بگونه حق خویشاوندان و اجب کرده است و احسان نسبت به و الدین و خویشاوندان و بینوایان و همسایگان و بردگان را، فرض نموده است. این آیات علاوه بر آنکه سخن ما را تایید میکنند، بدرفتاری با آنان را نیز منع میسازند. خداوند میفرماید: ﴿مَا سَلَكَكُمۡ فِی سَقَرَ٤٢ قَالُواْ لَمۡ نَكُ مِنَ ٱلۡمُصَلِّینَ٤٣ وَلَمۡ نَكُ نُطۡعِمُ ٱلۡمِسۡكِینَ٤٤﴾[المدثر: ۴۲-۴۴]. «چه چیزی شما را به دوزخ کشانید؟ گفتند: ما نماز نمیگزاردیم و خوراک و طعام، به بینوایان نمیدادیم».خداوند اطعام بینوایان را با و جوب نماز مقارن و همتا قرار داده است. و از طرق فراوان و صحیح از پیامبرصروایت شده است که: «من لا یرحم الناس لا یرحمه الله»«کسی که به مردم رحم نکند، خداوند نیز به وی رحم نمیکند». کسی که چیزی بیش از نیاز خویش داشته باشد و ببیندکه برادر مسلمانش گرسنه و برهنه و درحال تباه شدن است، به فریاد وی نرسد، بدون شک به وی رحم نکرده است. عثمان نهدی گوید: عبدالرحمن پسر ابوبکر صدیق برایم نقل کرد که: اصحاب صفه مردمان فقیرو بینوائی بودند، و پیامبرصفرمود: «هرکس طعام دو نفر دارد، سومی را با خود ببرد و هرکس طعام چهار نفر دارد، پنجمی یا ششمی را با خویش ببرد«. از ابن عمر روایت است که پیامبرصفرمود: «المسلم أخو المسلم لا یظلمه ولا یسلمه»«مسلمانان با هم برادرند و برادر به برادر خود ستم روا نمیدارد و او را به حال خویش نمیگذارد». کسی که او را گرسنه و برهنه رهاکند، در حالیکه قادر به اطعام و پوشاندن لباس به وی باشد، او را به حال خود گذاشته و مستوجب عقوبت است. از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصفرمود: «من كان معه فضل ظهر، فلیعد به على من لا ظهر له، ومن كان له فضل من زاد، فلیعد به على من زاد له»«هرکس مرکوب اضافی دارد، آن را به کسی و اگذار کند که مرکوب ندارد، و هرکس توشه اضافی دارد، آن را به کسی بدهد که توشه ندارد». ابوسعید میگوید: «پیامبرصانواع مال را نام برد تا اینکه ما بدان نتیجه رسیدیم که هر چیزی اضافی داشته باشیم، در آن حقی نداریم». و این سخنی که ابوسعید خدری نقل میکند، اجماع اصحاب پیامبرصرا میرساند و ما نیز آن رای را میپذیریم. ابوموسی اشعری از پیامبرصروایت کرده است: «أطعموا الجائع، وعودوا المریض، وفكوا العانی»«گرسنه را سیر کنید و از بیمار عیادت نمائید و اسیر را آزاد سازید».
نصوص قرآنی و احادیث صحیح در این زمینه فراوان است. حضرت عمر بن خطاب فرموده است: «لو استقبلت من أمری ما استدبرت لاخذت فضول أموال الاغنیاء، فقسمتها على فقراء المهاجرین»«اگر آنچه که امروز میدانم، در آغاز کار میدانستم، اموال اضافی مردمان بینیاز را، میگرفتم و بر فقیران مهاجر، تقسیم میکردم». اسناد این روایت بسیار صحیح و باارزش است. حضرت علی نیز فرموده است: «خداوند بر مردمان ثروتمند فرض کرده است که آنقدر از مال خود به فقیران بدهند که آنان را کفایت کند. اگر مردمانی گرسنگی بکشند و برهنه باشند و سختی و مشقت ببینند در اثر خود داری ثروتمندان از بخشش است و شایسته است که خداوند در روز قیامت آنان را بازخواست کند و بدانجهت دچار عذابشان نماید«. در آغاز کتاب این حدیث را به پیامبرصنسبت دادهایم که حضرت علی روایت کرده است. از ابن عمر روایت شده است که: «در مال تو بجز زکات، حق و اجب دیگری نیز هست«. از عایشه ام المومنین و حسن فرزند علی بن ابیطالب و عبدالله فرزند عمر بن خطاب روایت است که در پاسخ کسانی که از آنان طلب مساعدت کردهاند، گفتهاند: «اگر برای پرداخت خونبهای سنگین یا بازپرداخت و ام سنگین یا رهائی از فقر زمینگیر، طلب کمک و مساعدت مالی میکنی، بیگمان حق تو و اجب میشود و مساعدت به تو و اجب میگردد».
و به روایت صحیحی از ابوعبیده بن الجراح و سیصد نفر از اصحاب پیامبرصروایت شده است که: «زاد و توشه آنان، تمام شده بود، لذا ابوعبیده به آنان، دستور داد که توشه همه آنان را در دو توشهدان بریزند. ابوعبیده از آن بصورت مساوات، همه را تغذیه میکرد».
بنابراین اجماعی است قطعی، از اصحاب و کسی هم با آنان مخالفت نکرده است. و به روایت صحیح ازشعبی و مجاهد و طاووس و دیگران روایت شده است که به غیر از زکات، در مال ثروتمندان حق دیگری نیز هست. سپس او گفت:
مسلمان مضطر و درماندهای که خوراک و طعام اضافی مسلمانی یا ذمیی را سراغ داشته باشد، حق ندارد از حیوان مردار یا گوشت خوک تغذیه کند، چون در اینصورت بر صاحب طعام فرض است که او را سیر نماید. بنابراین ضرورتی ندارد که گوشت مردار یا گوشت خوک را بخورد. اگر صاحب طعام از اطعام وی خودداری و رزید، میتواند با او بجنگد، اگر در این نزاع کشته شد، قصاص وی از قاتل و اجب است و قاتل به انتقام وی کشته میشود. و اگر صاحب طعام در این نزاع کشته شد، او به لعنت و نفرین خدا پیوسته است. چون مانع پرداخت حق گردیده و حکم «باغی« را دارد. و خداوند میفرماید: ﴿فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِی تَبۡغِی حَتَّىٰ تَفِیٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ﴾[الحجرات: ۹]. «اگر گروهی بر گروه دیگر بغی و تجاوز نمود با تجاوز کار بجنگید، تا اینکه به حکم خدا راضیگردد...».بدیهی است کسی که حقی از برادر دینی خویش را، دریغ و رزد بروی تجاوز کرده است. و با توجه بدینمطلب بودکه حضرت ابوبکر صدیق با مانعین زکات جنگید». «پایان سخن ابن حزم».
این نصوص را بدینجهت ذکر کرده و سخن را بدر از اکشاندهایم تا معلوم شود که اسلام دین مهر و شفقت و رحم است و از مکتبهای جدید امروزی بسیار پیشی گرفته و آنها در قیاس با اسلام همچون شمع لرزانی در کنار خورشید جهانتاب میباشند.
اسلام با اسلوب و شیوهای که دلها را جذب میکند و در روح انسان شادی و گذشت میآفریند و معانی خیرو نیکی و احسان را بیدار میسازد، مردم را به بذل و بخشش میخواند و تشویق میکند:
۱- خداوند میفرماید: ﴿مَّثَلُ ٱلَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمۡوَٰلَهُمۡ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنۢبَتَتۡ سَبۡعَ سَنَابِلَ فِی كُلِّ سُنۢبُلَةٖ مِّاْئَةُ حَبَّةٖۗ وَٱللَّهُ یُضَٰعِفُ لِمَن یَشَآءُۚ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِیمٌ٢٦١﴾[البقرة: ۲۶۱]. «مثل کسانی که اموال خود را در راه خدا، انفاق میکنند همچون مثل دانهای است که از آن هفت خوشه بروید و هر خوشه یکصد دانه داشته باشد و خداوند برای کسانی که بخواهد، چند برابر بیش از این نیز، پاداش میدهد. دست بخشندگی خدا، بسیار فراخ و به نیت و باطن همه آگاه است».
۲- خداوند میفرماید: ﴿لَن تَنَالُواْ ٱلۡبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَۚ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیۡءٖ فَإِنَّ ٱللَّهَ بِهِۦ عَلِیمٞ٩٢﴾[آل عمران: ۹۲]. «نمیتوانید به خیر کامل که مورد رضایت خدا باشد، دست یابید، مگر اینکه انفاق کنید از آنچیزی که دوست دارید و در راههای متنوعی که موجب رضای خداست، از آن بذل و بخشش کنید. هر چیزی را که در راه خدا، انفاق کنید، خداوند از آن آگاه است».
۳- خداوند میفرماید: ﴿وَأَنفِقُواْ مِمَّا جَعَلَكُم مُّسۡتَخۡلَفِینَ فِیهِۖ فَٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَأَنفَقُواْ لَهُمۡ أَجۡرٞ كَبِیرٞ٧﴾[الحدید: ۷]. «از آن مالی که خداوند تصرف در آن را به شما سپرده و شما را در تصرف در آن، بجای خویش گمارده است، در راه خدا انفاق کنید. کسانی که به خدا و رسولش ایمان آورده و از آن مال، انفاق میکنند، خدا پاداش بزرگی بدانان ارزانی میدارد».
۴- پیامبرصفرمود: «إن الصدقة تطفئ غضب الرب، وتدفع میتة السوء»«بیگمان احسان و بخشش آتش خشم خدا را خاموش میکند و انسان را از فرجام بد در امان میدارد». به روایت ترمذی که آن را «حسن« دانسته است.
۵- پیامبرصفرموده است: «إن صدقة المسلم تزید فی العمر وتمنع میتة السوء (۱) ویذهب الله بها الكبر والفخر»«بیگمان صدقه و احسان، عمر مسلمان را افزایش میدهد و مانع فرجام بد میشود و تکبر و مباهات را از بین میبرد».
۶- پیامبرصفرمود: «ما من یوم یصبح العباد فیه، إلا وملكان ینزلان فیقول أحدهما: اللهم أعط منفقا خلفا، ویقول الاخر: الله أعط ممسكا تلفا»«هر روز صبح دو فرشته بر بندگان خدا نازل میشوند. یکی میگوید: خداوندا هرکس احسان و انفاق میکند، برایش جبران ساز و بجای آن چیز دیگری به وی ارزانی دارو دیگری میگوید:
خداوندا هرکس، بخل میورزد و از احسان و بخشش خودداری میکند، مالش را تلف کن». به روایت مسلم.
۷- پیامبرصفرموده است: «صنائع المعروف تقی مصارع السوء، والصدقة حفیا تطفئ غضب الرب، وصلة الرحم تزید فی العمر، وكل معروف صدقة، وأهل المعروف فی الدنیا هم أهل المعروف فی الاخرة، وأهل المنكر فی الدنیا هم أهل المنكر فی الاخرة، وأول من یدخل الجنة أهل المعروف»«نیکی و بخشش انسان را از پرتگاههای بد مصون میدارد، و صدقه و احسان نهانی آتش خشم خدا را خاموش میکند و صله رحم و پیوند خویشاوندی بجای آوردن، بر عمر انسان میافزاید و هرنیکی و خوشرفتاری بجای خود یک صدقه است، کسانی که در دنیا اهل نیکی و احسانند، در قیامت نیز اهل نیکی و احسانند و کسانی که در دنیا اهل منکر و ناشایست هستند، در قیامت نیز چنینند. و اولین کسی که به بهشت در آید صاحبان نیکی و بخشش است». طبرانی آن را، در «اوسط« روایت کرده و ابن المنذری از آن سکوت کرده است.
صدقه منحصر به یک عمل و رفتار خوب و نیک و خوشرفتاری نیست، بلکه هر کار نیکی صدقه میباشد. و اینک بعضی از احادیث و اخبار در این زمینه:
۱- پیامبرصفرمود: «على كل مسلم صدقة " فقالوا: یا نبی الله فمن لم یجد؟ قال: «یعمل بیده فینفع نفسه، ویتصدق». قالوا: فإن لم یجد؟ قال: «یعین ذا الحاجة الملهوف». قالوا: فإن لم جید؟ قال: فلیعمل بالمعروف ولیمسك عن الشر، فإنها له صدقة»«بر هر مسلمانی لازم است، که احسان و بخشش کند، گفتند: ای پیامبر خدا، اگر کسی چیزی نیافت، که احسان کند؟ فرمود: با دست خود، کار کند و به خویشتن سود رساند و احسان کند.
گفتند: اگر کسی آن را نتوانست؟ فرمود: به نیازمندی که طلب کمک میکند، یاری رساند. گفتند: اگر کسی آن را نیز نتوانست؟ گفت: رفتار نیک داشته باشد و از بدی بپرهیزد، که این خصلت برای او صدقه و احسان است». به روایت بخاری و دیگران.
۲- پیامبرصفرمود: «كل نفس كتب علیها الصدقة كل یوم طلعت فیه الشمس، فمن ذلك أن یعدل بین الاثنین صدقة، وأن یعین الرجل على دابته فیحمله علیها صدقة، ویرفع متاعه علیها صدقة، ویمیط الذى عن الطریق صدقة، والكلمة الطیبة صدقة، وكل خطوة یمشی إلى الصلاة صدقة»«در هر روز بر هرکس صدقهای فرض است. از جمله اگر بین دو نفر متخاصم بعدل اصلاح و داوری کند، صدقه است. اگر به کسی کمک کند تا سوار بر مرکوب خویش گردد، صدقه است و اگر در نهادن و بارکردن کالائی به کسی کمک کند، صدقه است، اگر مانعی از سر راه مردم بردارد، صدقه است، و سخن نیکو صدقه است و هر گامی که به سوی نماز برمی دارد، صدقهای است». به روایت احمد و غیر او.
۳- از ابوذر غفاری روایت است که پیامبرصفرمود: «على كل نفس فی كل یوم طلعت فیه الشمس صدقة منه على نفسه". قلت: یا رسول الله من أین أتصدق، ولیس لنا أموال؟ قال: «لان من أبواب الصدقة: التكبیر، وسبحان الله والحمد لله، ولا إله إلا الله، وأستغفر الله، وتأمر بالمعروف، وتنهى عن المنكر، وتعزل الشوك عن طریق الناس، والعظم، والحجر، وتهدی الاعمى وتسمع الاصم والبكم، حتى یفقه، المستدل على حاجة له قد علمت مكانها، وتسعى بشدة ساقیك إلى اللهفان المستغیث، وترفع بشدة ذراعیك مع الضعیف، كل ذلك من أبواب الصدقة، منك على نفسك، ولك فی جماع زوجتك أجر...». «بر هرکس لازم است که هر روز بر نفس خویش صدقهای و احسانی بکند. ابوذر گوید، گفتم: ای پیامبر خدا، مایه اموالی نداریم، از کجا صدقه و احسان کنیم؟ او فرمود: انواع صدقه و احسان فراوانند، از جمله: الله اکبر و سبحان الله. . . گفتن، و امر به معروف و نهی از منکر، و برداشتن خار و استخوان و سنگ، از سر راه مردم، و هدایت و راهنمائیکور و فهماندن بهکرو لال و راهنمایی مردم، به چیزی که بدان نیاز دارند و فریادرسی فریاد خواهان و کمک به ناتوانان، هریک از اینها صدقه و احسانی است، که با خود میکنی، و همخوابگی با همسرت نیز مزد و پاداش دارد... تا آخر حدیث». امام احمد این حدیث را روایت کرده و متن حدیث از او است. و معنی این حدیث در صحیح مسلم نیز آمده است. دنباله این حدیث در صحیح مسلم چنین است: «قالوا یا رسول الله أیأتی أحدنا شهوته، ویكون له فیها أجر؟ قال: أرأیتم لو وضعها فی حرام أكان علیه فیها وزر؟ فكذلك إذا وضعها فی الحلال كان له أجر»«گفتند: ای پیامبر خدا، اگر ما با همسر خویش همخوابگیکنیم نیز مزد و پاداش خواهیم داشت؟ او فرمود: به من بگوئید: اگر کسی عمل جنسی حرام با غیرهمسر خود انجام دهدگناه دارد؟ پس اگر عمل جنسی حلال نیزانجام دهد پاداش خواهد داشت...».
۴- از ابوذر روایت است که پیامبرصفرمود: «لیس من نفس ابن آدم علیها صدقة. فی كل یوم طلعت فیه الشمس ". قیل: یا رسول الله. من أین لنا صدقة نتصدق بها كل یوم؟ فقال: " إن أبواب الخیر لكثیرة. التسبیح والتحمید، والتكبیر، والتهلیل، والامر بالمعروف، والنهی عن المنكر، وتمیط الاذى عن الطریق، وتسمع الاصم، وتهدی الاعمى، وتدل المستدل على حاجاته، وتسعى بشدة ساقیك مع اللهفان المستغیث، وتحمل بشدة ذراعیك مع الضعیف. فهذا كله صدقة منك على نفسك»ابن حبان آن را در صحیح خود و بیهقی با اختصار آن را آوردهاند. و در روایت دیگری دارد: وتبشمك فاوهجه آخیك صدقه واماطتك افجر والشوكه والعظم عن طریق الناس صدقه و«بر هرکسی در هر روزی صدقهای هست، گفتند: ای رسول خدا! ما هر روز صدقهای را از کجا بیاوریم که آن را صدقه دهیم؟! او گفتند: بیگمان انواع خیر فراوان است، سبحان الله و الحمد لله و الله اکبر و لا اله الا الله گفتن و امر بمعروف و نهی از منکر و پاک سازی راه مردم و کمک به کر که بشنود و راهنمائی کوران و راهنمای کسانی که راهنمائی میخواهند و بفریاد فریاد خواهان رسیدن و به ضعیفان کمک کردن همه این چیزها که گفته شد، صدقه بر نفس خویش است و بروی برادر مسلمان خود خندیدن و برداشتن سنگ و خارو خس و استخوان از سر راه مردم و راهنمائی گمراهان نیز همگی صدقه میباشند».
۵- پیامبرصفرمود: «من استطاع منكم أن یتقی النار فلیتصدق ولو بشق تمرة فمن لم یجد فبكلمة طیبة»«هرکس ازشما میتواند خود را، ازآتش دوزخ مصون دارد، و لو اینکه با صدقه کردن نصف یکدانه خرما باشد. اگر کسی چیزی نیافت که بدان احسان کند با گفتن سخن نیکو، احسان کند». به روایت احمد و مسلم.
۶- از پیامبرصروایت است که: «خداوند در روز قیامت میفرماید: ای فرزند آدم، بیمار شدم ازمن عیادت نکردی، او گوید: ای خدا من چگونه از تو عیادت کنم در حالیکه تو پروردگار جهانیان هستی؟ خداوند گوید: مگر نمیدانی که بندهام فلانکس بیمار شد و تو از وی عیادت نکردی؟ هان اگر از او عیادت میکردی مرا آنجا مییافتی، ای فرزند آدم از تو طعام میخواستم و تو طعام به من ندادی، او گوید: ای خداوند من چگونه به تو طعام دهم در حالیکه تو پروردگار جهانی؟ خداوند گوید: مگر نمیدانی که فلانکس بندهام از تو طلب طعام کرد و تو به وی ندادی؟ مگر نمیدانی اگر به وی طعام میدادی، پاداش آن را پیش من مییافتی ای فرزند آدم، از تو آب خواستم به من آب ندادی، اوگوید: ای خدا چگونه به تو آب بدهم و حال آنکه تو پروردگار جهانی؟ خدا گوید: بندهام فلانی از توآب خواست و تو به وی آب ندادی. هان اگر به وی آب میدادی پاداش آن را پیش من مییافتی». به روایت مسلم.
۷- پیامبرصفرمود: «لا یغرس مسلم غرسا ولا یزرع زرعا فیأكل منه إنسان ولا دابة ولا شئ إلا كانت له صدقة»«هر مسلمانی نهالی یاکشتی بکارد، انسان یا حیوان یا هر چیزی از آن بخورد، برای آن مسلم صدقه و احسان به حساب میآید». به روایت بخاری.
۸- پیامبرصفرمود: «كل معروف صدقة، ومن المعروف أن تلقى أخاك بوجه طلق، وان تفرغ من دلوك فی إنائه»«هرکار نیکی که انجام دهی، صدقه است و از جمله نیکیها، آنست که با چهره گشاده، با برادرت روبر و شوی و از سطل آب خود، در ظرف او آب بریزی». به روایت احمد و ترمذی که آن را صحیح دانسته است.
شایستهترین کس برای صدقه و احسان، فرزندان و اهل و عیال و خویشاوندان شخص احسان کننده میباشند. و قتی که شخص صدقه دهنده، برای نفقه خود و اهل و عیالش نیازمند به چیزی است که آن را صدقه میدهد، بخشیدن آن به بیگانه و غیر جایز نیست -چیزی که به خانه رواست، به مسجد حرام است-.
۱- جابر از پیامبرصروایت کرده است که فرمود: «إذا كان احدكم فقیرا فلیبدأ بنفسه، وإن كان فضل فعلى عیاله، وإن كان فضل فعلى ذوی قرابته، أو قال: ذوی رحمه، وان كان فضل فهاهنا وهاهنا»«هرگاه یکی از شما، فقیر باشد و بخواهد صدقهای بدهد، اول از خویشتن شروع کند و اگر اضافی آورد، آن را به اهل و عیال خود بدهد، و اگر از آن هم اضافه آمد، به خویشاوندانش بدهد، و اگر از آنان نیز اضافه آمد، به دیگران بدهد». به روایت احمد و مسلم.
۲- پیامبرصفرمود: صدقه و احسان بدهید، مردی گفت: من دیناری دارم، او فرمود: آن را به خویشتن ده، او جواب داد، دینار دیگری نیز دارم، فرمود: آن را به همسرت بده، اوگفت: دینار دیگری نیزدارم، فرمود: آن را به فرزندت بده، او گفت: دینار دیگری نیز دارم، فرمود: آن را به خدمتگزارت بده، اوگفت: دینار دیگری نیز دارم، فرمود: خودت بهتر میدانی، آن را به هر کس که میخواهی بده. به روایت ابوداود و نسائی و حاکم که آن را «صحیح» نیز دانسته است.
۳- پیامبرصفرمود: «كفى بالمرء إثما أن یضیع من یقوت»«برای گناهکار بودن مرد، کافی است که روزی خورندگان خویش را تباه سازد و بحال آنها نرسد». به روایت مسلم و ابوداود.
و پیامبرصفرمود: «أفضل الصدقة الصدقة على ذی الرحم الكاشح»«بهترین صدقه و احسان، صدقه و احساندادن به خویشاوند ناراضی و کینهتوز خود میباشد». به روایت طبرانی و حاکم که آن را تصحیح نیز کرده است.
نباید صدقه دهنده، بر صدقه گیرنده، منت بگذارد یا اورا بیازارد یا از روی تظاهر و ریا، صدقه و احسان بدهد و این عمل حرام است. چون خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تُبۡطِلُواْ صَدَقَٰتِكُم بِٱلۡمَنِّ وَٱلۡأَذَىٰ كَٱلَّذِی یُنفِقُ مَالَهُۥ رِئَآءَ ٱلنَّاسِ﴾[البقرة: ۲۶۴]. «ای کسانیکه ایمان آوردهاید صدقات و احسان خویش را با منت نهادن و آزار رساندن بر گیرنده آن، تباه و باطل نسازید، مانندکسی که برای تظاهر به مردم و ریاء و خودنمائی، مال خود را میبخشد و خرج میکند».
پیامبرصفرموده است: «ثلاثة لا یكلمهم الله یوم القیامة، ولا ینظر إلیهم، ولا یزكیهم، ولهم عذاب ألیم»«سه دسته هستندکه در روز قیامت خداوند با آنان سخن نمیگوید و با نگاه رحمت بدانان نمینگرد و آنان را پاکیزه نمینماید و برایشان عذابی دردناک است». ابوذر گفت: آنان چه قدر محروم و زیانمندند!! چهکسانی هستند ای پیامبر خدای؟ فرمرد: «المسبل والمنان، والمنفق سلعته بالحلف الكاذب»«کسی که لباس بلند میپوشد و متکبرانه راه میرود. و کسی که احسان خود را به رخ دیگران میکشد و بر آنان تکبر مینماید و کسی که با سوگندهای دروغین، کالای خویش را به فروش برساند».
خداوند صدقه دادن از مال حرام را نمیپذیرد:
۱- پیامبرصفرمود: «أیها الناس، إن الله طیب لا یقبل إلا طیبا، وإن الله تعالى أمر المؤمنین بما أمر به المرسلین، فقالﻷ: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلرُّسُلُ كُلُواْ مِنَ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَٱعۡمَلُواْ صَٰلِحًاۖ إِنِّی بِمَا تَعۡمَلُونَ عَلِیمٞ٥١﴾[المؤمنون: ۵۱]. وقال: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُلُواْ مِن طَیِّبَٰتِ مَا رَزَقۡنَٰكُمۡ﴾[البقرة: ۱۷۲]. ثم ذكر الرجل یطیل السفر، أشعث أغبر، یمد یدیه إلى السماء: یا رب، یا رب، ومطعمه حرام، ومشربه حرام، وملبسه حرام، وغذی بالحرام فأنى یستجاب له»«ای مردم بیگمان خداوند پاکست و بجز پاک را نمیپذیرد، و خداوند همان چیزی را به مومنان دستور داده است، که به پیامبران†خود دستور داده است، که میفرماید: -ای پیامبران من از روزی پاک و حلال بخورید و کردار شایسته انجام دهید، بیگمان من از کردار شما، آگاهم-، و میفرماید: -ای کسانی که ایمان آوردهاید، از روزی پاک و حلالی که روزیتان ساختهایم، بخورید-، سپس از کسی سخن گفت که سفر را بدرازا میکشاند، در حالیکه ژولیده مو و گرد آلود است و دستهای خود را سوی آسمان بلند میکند و میگوید: ای پروردگارا، ای پروردگارا، در حالیکه خوردنی و نوشیدنی و پوشاک و غذای او حرام است، پس چگونه انتظار دارد که دعای وی مستجاب و پذیرفته گردد!! بنابراین دعای کسی پذیرفته میشود که حلال خوار باشد». به روایت مسلم.
۲- پیامبرصفرموده است: «من تصدق بعدل تمرة، من كسب طیب - ولا یقبل الله إلا الطیب - فإن الله تعالى یتقبلها بیمینه ثم یربیها لصاحبها كما یربی أحدكم فلوه حتى تكون مثل الجبل»«هرکس باندازه بهای یکدانه خرما از کسب حلال خود احسان کند -و خداوند غیر از حلال را نمیپذیرد- بیگمان خداوند با دست راست، آن را میپذیرد، سپس آن صدقه را برای صاحبش پرورش میدهد همانگونه که شما کره اسب خود را میپرورانید، تا این صدقه او همسنگکوه میگردد». به روایت بخاری.
اگر زن بداند که شوهرش راضی و خرسند است، او میتواند از مال شوهرش صدقه و احسان بدهد، و لی اگر از رضایت و خرسندی شوهرش آگاه نباشد، بر وی حرام است که از مال شوهرش صدقه بدهد. از حضرت عایشه روایت است که پیامبرصفرمود: «إذا أنفقت المرأة من طعام بیتها - غیر مفسدة - كان لها أجرها بما أنفقت، ولزوجها أجره بما كسب، وللخازن مثل ذلك، لا ینقص بعضهم أجر بعض شیئا»«هرگاه زنی از طعام خانه شوهر خویش صدقه و احسان داد -بدون اینکه اسراف و افساد کند- او ثواب و پاداش احسان خویش را دارد و شوهرش نیز مزد و پاداش کسب خود را مییابد و خازن و نگهبان مال نیز چنین است، هیچکدام از پاداش یکدیگر نمیکاهند». به روایت بخاری.
و از ابی امامه روایت است که گفته است، از پیامبرصشنیدم که در خطبه حجه الوداع میفرمود: «لا تنفق المرأة شیئا من بیت زوجها إلا بإذن زوجها قیل: یا رسول الله، ولا الطعام؟ قال: ذلك أفضل أموالنا»«نباید زن از خانه شوهرش چیزی ببخشد، مگر با رضایت شوهرش، گفته شد: ای رسول خدا، طعام را نیز نمیتواند ببخشد؟ او فرمود: طعام بهترین مال ما است». به روایت ترمذی که آن را «حسن« دانسته است. البته صدقه و احسان اندک و معمولی از آن مستثنی است و میتواند بدون اجازه شوهرش آن را بدهد.
از اسماء بنت ابیبکر روایت است که او از پیامبرصپرسید که همسرم زبیر مردی است سختگیر و خسیس و من گاهی که بینوایان به در خانهمان میآیند، بدون اجازه وی از مال او چیزی به آنان میبخشم، حال من چگونه است؟ پیامبرصفرمود: «ارضخی ولا توعی فیوعی الله علیك»«بخشیدن اموال اندک و ناچیز اشکالی ندارد و لی چیزی از مال وی برای خود ذخیره مساز که خداوند آن را از تو منع میکند». به روایت احمد و بخاری و مسلم.
اگر کسی نیرومند و توانایی کار، داشته باشد، میتواند همه دارائی خویش را، ببخشد (بهگفته طبری بهتر است یکسوم دارائی خود را ببخشد). حضرت عمر گفت: «پیامبرصبه ما دستور داد که صدقه و احسان بدهیم، در آنوقت من مالی داشتم، به خود گفتم: من که هرگز از ابوبکر پیشی نگرفتهام، امروز از او سبقت میگیرم، لذا نصف مال خود را، به خدمت پیامبرصبردم، پیامبرصفرمود: چه چیزی برای خانوادهات باقیگذاشتهای؟ گفتم: باندازه آنچه که آوردهام. ابوبکر همه دارایی خویش را آورد، پیامبرصبه وی فرمود: چه چیزی برای خانوادهات باقی گذاشتهای؟ او گفت: برای آنها خدا و پیامبر خدا را باقی گذاشتهام، من گفتم: هرگز نمیتوانم در هیچ چیزی، بر تو سبقت گیرم«. به روایت ابوداود و ترمذی که آن را «تصحیح« کرده است.
علماء گفتهاند و قتی انسان میتواند، همه دارایی خویش را صدقه و احسان بدهد، که نیرومند و قادر به کسب و شکیبا بوده و بدهکار نباشد، و نزد او کسی نباشد، که نفقهاش بروی و اجب باشد. اگراین شرایط حاصل نباشد، بخشیدن همه دارائی مکروه است.
از جابر روایت است که: «ما در خدمت رسول خداصبودیم که مردی باندازه یک تخم مرغ طلا آورد، و گفت: ای رسول خدا، من آن را در معدنی یافتهام، آن را بعنوان صدقه و احسان از من بگیر و من غیر از آن چیزی دیگر ندارم. پیامبرصاز وی روبگردانید، سپس آن مرد ازطرف چپ بروی سرراه گرفت و پیشنهاد خود را تکرار کرد، که پیامبرصازوی روی بگردانید، سپس آن مرد دنبال پیامبرصمیرفت و پیشنهاد خود را تکرار کرد، آنوقت پیامبرصآن را از و یگرفت و بدور انداخت که اگر بدان شخص اصابت میکرد او را میآزرد، یا مجروح میساخت، سپس فرمود: «یاتی احدكم بمالهكله یتصدقبه ثم یجلس بعد ذلك یتكفف الناس. انما الصدقه عن ظهر غنی» «یکی از شما، همه دارائی خود را میآورد، و آن را صدقه میدهد، سپس مینشیند و از مردم گدائی میکند!! بیگمان صدقه و قتی ارزش و اقعی دارد، که از روی بینیازی باشد». به روایت ابوداود و حاکم که گفته که بشرط مسلم صحیح است و در سند آن محمد بن اسحاق وجود دارد.
مسلمان میتواند به کافر ذمی و حربی صدقه بدهد و مزد و پاداش آن را بیابد. خداوند گروهی را مورد ستایش قرار داده است که میفرماید: ﴿وَیُطۡعِمُونَ ٱلطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ مِسۡكِینٗا وَیَتِیمٗا وَأَسِیرًا٨﴾[الإنسان: ۸]. «کسانی که طعام خویش را، در راه خدا، به بینوایان و یتیمان و اسیران میدهند».بدیهی است که اسیر کافر حربی است. و ﴿لَّا یَنۡهَىٰكُمُ ٱللَّهُ عَنِ ٱلَّذِینَ لَمۡ یُقَٰتِلُوكُمۡ فِی ٱلدِّینِ وَلَمۡ یُخۡرِجُوكُم مِّن دِیَٰرِكُمۡ أَن تَبَرُّوهُمۡ وَتُقۡسِطُوٓاْ إِلَیۡهِمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٨﴾[الممتحنة: ۸]. «خداوند شما را از احسان و نیکی و عدالت نسبت به کسانی که در راه دین با شما نجنگیدهاند و شما را از دیارتان بیرون ننمودهاند منع نمیکند، بیگمان خداوند عادلان را دوست دارد».
از اسماء دختر ابوبکر روایت است که: مادرم در حالیکه هنوز مشرک بود، نزد من آمده بود، من گفتم: ای رسول خدا، مادرم با رغبت نزد من آمده است، آیا میتوانم با وی صله رحم بجای آورم؟ او فرمود: «نعم، صلی أمك»«آری با مادرت صله رحم بجای آور».
۱- بخاری و مسلم روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «بینما رجل یمشى بطریق اشتد علیه العطش، فوجد بئرا فنزل فیها، فشرب، ثم خرج، فإذا كلب یلهث الثرى من العطش، فقال الرجل: لقد بلغ هذا الكلب من العطش مثل الذی كان قد بلغ منی، فنزل البئر، فملا خفه ماء. ثم أمسكه بفیه حتى رقی فسقى الكلب، فشكر الله له، فغفر له. "قالوا: یا رسول الله، إن لنا فی البهائم أجرا؟ فقال: "فی كل كبد رطبة أجر"». «مرد راهگذری که تشنگی بر وی چیره شده بود، چاه آبی یافت که از آن پایین رفت و آب نوشید و بیرون آمد، در آنوقت سگی یافت که از شدت تشنگی زبان بر خاک میمالید، او گفت: بدان سگ همان اندازه تشنگی رسیده است که به من رسیده بود، پس دوباره به میان چاه رفت و کفش خود را از آب پر گرد و آن را به دهان گرفت، تا ازچاه بالا آمد و سگ را سیراب نمود. خداوند به پاس آن عمل نیک، گناه وی را بیامرزید، گفتند: ای رسول خدا، مگر احسان و نیکی با چهار پایان نیز پاداش دارد؟ او فرمود: احسان و نیکی نسبت به هر موجود زندهای پاداش دارد».
۲- باز هم آن دو روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «بینما كلب یطیف بركیة قد كاد یقتله العطش، إذ رأته بغی من بغایا بنی اسرائیل فنزعت موقها ، فاستقت له به، فسقته فغفر لها به»«در حالیکه سگی ازشدت تشنگی به دور چاه آبی میگشت و نزدیک بود که از تشنگی هلاک شود، زنی بدکارهای از زنان بدکاره بنیاسرائیل آن را دید، اوکفش خود را بیرون آورد و خواست به و سیله آن سگ را آب دهد، او آن سگ را آب داد، و خداوند به پاس آن او را آمرزید».
احمد و مسلم روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «إذا مات الانسان انقطع عمله إلا من ثلاثة، صدقة جاریة، أو علم ینتفع به، أو ولد صالح یدعو له»«هرگاه انسان مرد، پیوند او با عمل و کارش گسسته میشود، مگر از سه چیزیه پیوندش با آنها گسسته نمیشود: صدقه جاریه و احسانی که همیشه جریان دارد مثل کارهای خیریه عام المنفعه، یا دانشی که بدان به مردم سود و بهره رسانده شود، یا فرزند صالح و درستکاری که برای او دعای خیر میکند».
۱- ابوداود و نسائی با سند صحیح از عبدالله فرزند عمر روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «من استعاذ بالله فأعیذوه، ومن سألكم بالله فأعطوه ومن استجار بالله فأجیروه، ومن أتى إلیكم معروفا فكافئوه، فإن لم تجدوا، فادعوا له حتى تعلموا أن قد كافأتموه»«اگرکسی در راه خدا از شما خواست که به وی پناه دهید، او را پناه دهید، و اگر گفت: ترا بخدا چیزی به من بدهید او را محروم نکنید، و کسی که گفت ترا بخدا به من پناه دهید، او را پناه دهید و کمکش کنید، و کسی که در حق شما نیکی کرد با او مقابله به مثل کنید، و نیکی او را جبران نمائید، اگر چیزی نداشتید که جبران کنید، برای او دعای خیر کنید تا اینکه گمان مینمائید که عمل او را جبران و تلافی نمودهاید».
۲- احمد از اشعث روایت کرده و راویانش مورد اطمینان هستند که پیامبرصفرمود: «لا یشكر الله من لا یشكر الناس»«کسی که سپاس مردم را بجای نیاورد، سپاس خدا را نیز بجای نمیآورد».
۳- ترمذی از اسامه بن زید روایت کرده و آن را «حسن» دانسته است که پیامبرصفرمود: «من صنع معه معروف، فقال لفاعله: جزاك الله خیرا فقد أبلغ فی الثناء»«اگر باکسی نیکی شد و او به نیکوکار گفت: خداوند پاداش خیرت دهد، بیگمان او ثنای کامل بجای آورده است و در مدح او بطور شایسته اقدام نموده است».
پایان مبحث زکات از کتاب فقه السنه
خدا را بر اتمام آن سپاس میگویم و اتمام همه فصول را از درگاه او خواستارم اینک برای اتمام فایده، مبحث زکات مستغلات و مشاغل دولتی و غیر دولتی و مبحث زکات و مالیات را که امروز بسیار مورد بحث است به اختصار از کتاب «فقه الزکاة» تالیف دانشمند بزرگ دکتر یوسف قرضاوی را برگزیده و مینگارم. و دریغم آمد که خوانندگان را از آن بیبهره سازم: مترجم
مستغلات اموالی را گویند که از اصل آنها زکات و اجب نیست جزو اموال تجارتی نبوده و بعنوان تجارت نگهداری نمیشوند، بلکه بمنظور افزایش درآمد نگهداری و بوجود آمدهاند و از راه اجاره و کرایه دادن، یا فروش محصولات و فراوردههای آنها، منافع و سود قابل ملاحظهای به صاحبان آن اموال میرسد، مانند ساختمانها و آپارتمانهای اجارهای و چهارپایان و ماشین آلات تولیدی و خدماتی و حمل و نقل و و سایل و ابزار و زینت آلات کرایهای. اگرچه امروز مستغلات بیشتر برای خانه و دکان و کاروانسرا و امثال آن که کرایه داده میشوند، بکار میرود، و لی در اینجا مراد ما عام است.
فرق بین اموال تجارتی و مستغلات آنست که سود و منافع اموال تجارتی ازداد و ستد و تحویل و تحول اصل آن اموال و کالاها حاصل میشود و کالاها دست بدست میگردد، و لی در مستغلات اصل اموال باقی است و منافع و سود آنها، بعنوان در آمد دست بدست میگردد.
مسئله مستغلات بسیار مهم و شایان توجه است، چه امروز اموالی که منبع درآمد سرشار میباشند و مستغلات بحساب میآیند، فراوانند مانند:
آپارتمانها و عمارات بزرگ و آسمان خراشها، که برای اجاره و بهرهدهی ساخته میشوند و کارخانجات تولیدی و ماشین آلات کرایهای و ماشینها و هواپیماها و کشتیهائی که برای حمل و نقل مسافران و کالاها، بکار میروند و امثال اینها که سرمایه ثابت و شبه ثابت میباشند و برای صاحبان آنها، منبع درآمد سرشار هستند. نظر فقهای اسلامی درباره زکات مستغلات بسیار متفاوت است . فقهاء در این باره به دو گروه تقسیم میشوند:
گروه اول: این گروه میگویند: اموال زکوی و سیله پیامبرصمشخص و معین گشته است، بنابراین مستغلات و اموال کرایهای، اموال زکوی نمیباشند. و فقهای مسلمین طی ادوار مختلف، رای به و جوب زکات در آنها را ندادهاند و بصراحت گفتهاند: که از خانههای مسکونی و ابزار حرفه و کسب و چهارپایان سواری و اسباب و اثاث منزل، زکات و اجب نیست. بنابراین، به رای این گروه، از کارخانجات تولیدی و ساختمانهای بزرگ و آپارتمانها و آسمان خراشها و ماشینهای کرایهای و هواپیماها و کشتیهای تجارتی و حمل و نقل کالا و مسافر، زکات و اجب نیست. اگرچه درآمد آنها فراوان و سرشار هم باشد!!.
ولی اگر در آمد آنها، و صول و یکسان بر آن بگذرد، حکم زکات نقدین دارد و شرایط مدون آن بر آنها جاری میگردد. و اگر تا پایان سال حد نصاب یا آنچه که نصاب را کامل میکند باقی نماند چیزی بر صاحبان آنها و اجب نیست!!. این رای از قدیم معروف بوده و بعضی از سلف بدان رای دادهاند. و ابن حزم اندلسی و شوکانی و صدیق حسن خان آن را پذیرفتهاند تا جائیکهگفتهاند از کالاهای تجارتی و میوهجات و سبزیجات زکات و اجب نیست!!.
گروه دوم: میگویند: باید ازهمه مستغلات زکات داده شود. بعضی از مالکیها و حنبلیها و بعضی از شیعه زیدیه و بعضی از استادان معاصر مانند ابوزهره و عبدالوهاب خلاف و عبدالرحمن حسن نیز این رای را پذیرفتهاند. من نیز -دکتر یوسف قرضاوی-بدلایل زیراین رای را میپذیرم:
۱- خداوند در هرمالی حقی یا زکات یا صدقهای و اجب نموده است: ﴿وَٱلَّذِینَ فِیٓ أَمۡوَٰلِهِمۡ حَقّٞ مَّعۡلُومٞ٢٤﴾[المعارج: ۲۴]. ﴿خُذۡ مِنۡ أَمۡوَٰلِهِمۡ صَدَقَةٗ﴾[التوبة: ۱۰۳]. و پیامبرصمیفرماید: «ادوا زكاة اموالكم»، در این نصوصکلمه مال بطور مطلق و بدون فرق میان اموال، بکار رفته است. ابن عربی میگوید: کلمه اموال عام و مفهوم فراگیر دارد، اگر کسانی بخواهند آن را تخصیص بدهند، باید دلیل داشته باشند.
۲- علت و جوب زکات در اموال، نمو و افزایش و بهرهدهی آنها است. همانگونه که فقهاء گفته و در قیاس بدان عمل کردهاند و اکثریت قریب باتفاق فقهاء باستثنای عده اندکی از ظاهریه و معتزله و شیعه چنین گفتهاند. بنابراین از خانه مسکونی شخصی و لباس شخصی و زینت آلات و جواهرات معمولی و و سایل کار و کسب و اسبان جهاد و اشتران و گاوان که از آنها کار میکشند، زکات را از آنها و اجب ندانستهاند. چون آنها برای افزایش درآمد و بهرهدهی نیستند. پس اگر علت و جوب زکات بهرهدهی و نمو مال باشد، هرجا این علت وجود داشته باشد، و جوب زکات نیز وجود خواهد داشت، و برعکس نیز.
۳- فلسفه و حکمت تشریع زکات که تزکیه نفس و تطهیر و پاک سازی صاحبان مال از بیماریهای روحی بخل و حسد است و همچنین کمک و مساعدت به نیازمندان و سهیم بودن در حمایت از دین و دولت اسلامی و کمک به انتشار دعوت اسلامی است، بنابراین ایجاب میکند که صاحبان اموال، احتیاط کرده و روح و نفس خویش را تزکیه و تطهیر نموده و به فقراء و نیازمندان و دین و دولت اسلامی کمک نمایند. پس بهتر است که زکات را در همه اموال و اجب بدانند. کاشانی گفته است: فرضیت پرداخت یک دهم از محصولات زمین، از نظر دلالت عقلی بدان علت است که ازوجود نعمت خدا سپاس بعمل آید، و بینوایان قادر به زندگی و انجام فرایض و تکالیف خویشگردند. و صاحبان اموال، باید از بیماریهای بخل و حسد و طمع و گناه پاکیزه گردند. و اینکار شرعا و عقلا لازم است. «پایان سخن کاشانی».
آیا معقول است که شرعا و عقلا لازم باشد صاحبان محصولات کشاورزی و میوهها، خویش را با پرداخت زکات از بیماری بخل و طمع و گناه پاک سازند و لی صاحبان کارخانجات بزرگ و ساختمانها و آپارتمانها و آسمانخراشها و کشتیها و هواپیماها و ماشینها و امثال آن که چندین برابر صاحبان فراوردههای دامی و کشاورزی و باغات درآمد دارند، شرعاً و عقلا موظف به چنین عملی نباشند، در حالیکه زحمات کمتری نیز میکشند؟!!.
۱- آنان میگویند: تنها از چیزهایی زکاتگرفته میشود که پیامبرصاز آنها زکات گرفته باشد. در جواب میگوئیم: عدم تصریح پیامبرصبهگرفتن زکات از مالی، دلیل بر عدم و جوب آن نیست، زیرا پیامبرصتنها از اموال نامیهای نام برده است که در جامعه عربی آن روز، وجود داشته است مانند شتر و گاو و گوسفند و گندم و جو و خرما و مویز و مسکوکات نقرهای. با این حال، مسلمانان با قیاس بر این اموال، زکات اموالی را که پیامبرصاز آنها اسم نبرده است نیز و اجب میدانند. چه آنان به مفهوم عام و فراگیر نصوص عمل کرده و فلسفه و جوب و علت فرضیت زکات را مورد توجه قرار دادهاند:
الف- امام شافعی در «الرساله» درباره زکات طلا میگوید: پیامبرصزکات مسکوکات نقرهای را فرض نموده است. مسلمانان بعد ازپیامبرصاز شمش طلا نیز زکات گرفتهاند. یا حدیثی از پیامبرصبدانان رسیده است که ما آن را ندیدهایم و یا اینکه از روی قیاس این عمل را انجام دادهاند. چون مردم پیش از اسلام و بعد از آن طلا را نیز همچون نقره میاندوختند و در داد و ستد بعنوان بهای کالا آن را بکار میبردند. «پایان سخن امام شافعی«.
احتمال اینکه حدیثی در اینباره از پیامبرصرسیده و امام شافعی آن را ندیده باشد، بسیار ضعیف است. بنابراین باید به قیاس عملکرده باشند.
قاضی فقیه ابوبکر ابن العربی در شرح ترمذی گفته است: چون بیشترین معاملات و داد و ستد مردم با مسکوکات نقرهای بود، پیامبرصنقره و حدنصاب زکات و مقدار زکات آن را ذکر فرموده است و از طلا و امثال آن نامی نبرده است چه آنها را به قیاس بر نقره میتوان فهمید.
ب- نص صریحی درباره و جوب زکات از کالاهای تجارتی نیامده است. با این حال، ابن المنذر گفته است: به اجماع علما از کالاهای تجارتی زکات و اجب میباشد و بجز علمای ظاهریه کسی با و جوب زکات از کالاهای تجارتی مخالفت نکرده است و ظاهریه همواره بدنبال شبهههای بیاساس و سست میگردند که در جای خود بدانها پاسخ دادهایم.
ج- حضرت عمر هنگامی که دریافت قیمت اسبها سر به مبالغ هنگفتی میزند، دستور داد از آنها نیز زکات گرفته شود. ابوحنیفه نیز از رای حضرت عمر پیروی کرده است، مشروط برآنکه «سائمه» باشند و برای افزایش در آمد و بهرهدهی و زادو و لد نگهداری گردند.
د- امام احمد به قیاس بر فراوردههای کشاورزی و میوهها، زکات عسل را نیز و اجب دانسته و به قیاس بر طلا و نقره و با توجه به مفهو عام و فراگیرآیۀ: ﴿وَمِمَّآ أَخۡرَجۡنَا لَكُم مِّنَ ٱلۡأَرۡضِۖ﴾[البقرة: ۲۶۷]. زکات همه فلزات را نیز فرض و و اجب دانسته است.
هـ- زهری و حسن و ابویوسف از همه آنچه که از دریا استخراج میگردد مانند: لولو و عنبر و امثال آن به قیاس بر «رکاز« و «معادن» خمس را و اجب دانستهاند.
و- همه مذاهب فقهی در مسائل متعدد زکات به قیاس عملکردهاند. مثلا: شافعیه به قیاس بر اینکه در حدیث آمده است که زکات فطریه را از خرما و مویز و گندم و جو... بدهید، گفتهاند از قوت و خوراک معمولی محل، میتوان زکات فطریه داد و گفتهاند به قیاس بر قوتهای چهارگانهای که درحدیث زکات ذکر و تصریح شده است، از همه چیزهایی که قوت و اقع میشوند، باید یکدهم آن را زکات گرفت.
۲- و اما اینکه گفتهاند از فقهای پیشین نقل نشده است که از مستغلات زکات گرفته شود. در جواب میگوئیم: بعضی از این مستغلات که امروز وجود دارد در زمانهای گذشته وجود نداشت تا فقهاء را درباره حکم آنها به اجتهاد و استنباط و ادارد. با این حال، میتوان از اقوال فقهاء، استنباط کرد که زکات آنها نیز و اجب است، خواه از خود آنها یا از درآمد آنها گرفته شود.
۳- علماء گفتهاند: خانههای مسکونی شخصی و آلات و ابزارکار و کسب از زکات معاف میباشند و بدان تصریح نمودهاند. این سخن اشکالی ندارد و لی مستغلات ساختمانی و غیر آن که بمنظور افزایش درآمد و بهرهگیری ساخته میشوند، غیر از ساختمانهای مسکونی شخصی است. و ابزار و آلات کسب مانند تیشه و اره و امثال آن غیر از ماشینها و دستگاهها و کارخانجات تولیدی است که بتدریج درآمد سرشاری از آنها حاصل میگردد، که انقلاب صنعتی بوجود آورده و چهره زندگی دنیای امروز را دگرگون ساخته است. و چهارپایان سواری غیر از ماشینهای سواری و باری و هواپیماها و کشتیهای بزرگکوه پیکر است و اثاث و اسباب منزل غیر از فرش و و سایل و ابزاری است که بمنظور اجاره دادن نگهداری میشود. سخن دانشمندان ما که گفتهاند: از خانه مسکونی شخصی و ابزارکار و و سایل ایاب و ذهاب شخص زکات و اجب نیست و گفتهاند باید مال بهره ده و سودآور و دارای رشد و نمو بوده و زاید بر احتیاجات اصلی و ضروری صاحب مال باشد، تا از آن زکات و اجب گردد، سخنی است بس دقیق و پرمحتوی و لی دیگران از آن، استنباط درستی نکردهاند.
همانگونه که قبلا گفته شد، اموال زکوی دو نوعند:
۱- اموالی که هر سال از سرمایه و سود آنها زکات گرفته میشود، مانند حیوانات و کالاهای تجارتی که ۲/۵% زکات از آنها گرفته شود.
۲- اموالی که فقط از سود و بهره آنها زکات گرفته میشود و لازم نیست یکسال بر آنها بگذرد، خواه سرمایه ثابت باشد مانند: زمینهای زراعتی یا سرمایه غیرثابت باشد مانند: زنبور عسل. از اینگونه امواای ١٠ % یا ٥% زکات گرفته میشود. درباره اخذ زکات از مستغلات برمبنای نوع اول یا نوع دوم اموال، بین علماء و فقهاء اختلاف است:
۱- گروه اول، میگویند: از نظر اخذ زکات مستغلات حکم کالاهای تجارتی دارند. بنابراین هر سال بایدکل سرمایه و درآمد حاصله از آن را ارزیابیکنند و از آن ۵/۲% زکات گرفته شود. گروهی از فقهای اهل سنت و تشیع، این رای را پسندیدهاند. از جمله: ابن عقیل حنبلی و ابن القیم درکتاب «بدایعا الفوائد« و صاحب کتاب «البحر الزخار« و «متن الازهار» از فقهای شیعه زیدیه. و همچنین شوکانی و صدیق حسن خان، بدلایلی این رای را رد کردهاند و دکتر قرضاوی دلایل شوکانی و صدیق حسن خان را به تفصیل بیان کرده است. و لی خود مستغلات را از نوع اول اموال نمیداند. نقل همه سخنان وی از حوصله این کتاب خارج است .
۲- گروه دوم، میگویند: هرسال باید زکات را از بهره و درآمد مستغلات گرفت نه از سرمایه آنها. این رای از امام احمد و بعضی از فقهای مالکیه نیز نقل شده است و میتوان از رای گروهی از اصحاب و تابعین و دیگران نیز همین نظر را استنباط و استخراج کرد از جمله: ابن عباس و ابن مسعود و معاویه و «الناصر« و «الباقر« و «داود« از پیشوایان زیدیه و عمر ابن عبدالعزیز و حسن بصری و زهری و مکحول و اوزاعی. با استفاده از آراء آنان باید از بهره و درآمد مستغلات ۵/۲% زکات گرفته شود. و لی ابوزهره و عبدالوهاب خلاف و عبدالرحمن حسن، از دانشمندان معاصر مصر میگویند از درآمد و بهره مستغلات گرفته میشود و لی نه بر مبنای زکات اموال تجارتی، بلکه بر مبنای زکات مزروعات و میوهها، از درآمد مستغلات ۱۰% یا ٥% گرفته میشود. و اینکار بستگی به میزان زحمات و سنگینی هزینههای آنها دارد. دکتر قرضاوی نیز همین رای را پسندیده، و به تفصیل از آن دفاع نموده است . مستغلات از بابت حدنصاب تابع «نقدین - طلا و نقره» است، یعنی، هر و قت درآمد آنها به حدنصاب طلا و نقره رسید، باید از آن زکات پرداخت گردد و بهتر است که مدت آن هم یکسال باشد نه یکماه. یعنی، مجموع درآمد سالیانه را رویهم حساب کرده و مجموع هزینهها و و امها و مالیات و مزد کارگران و امثال آن را از آن کسر نموده و از باقیمانده درآمد صافی آن، زکات بدهد. در ضمن حداقل کفایت زندگی مالک مستغلات و خانواده او نیز باید ازکل درآمد کسر گردد و از زکات معاف باشد .
مشاغل و کارهائی که منبع درآمد اشخاص و اقع میشود، دو نوع میباشند:
۱- نوع اول، کار فکری و جسمی که شخص مستقیما آن را انجام میدهد، بدون اینکه در استخدام دیگران باشد، در این صورت درآمد او از راه حرفه و پیشهاش، حاصل میگردد مانند: پزشکی، مهندسی، و کالت، هنرمندی، خیاطی، نجاری و شغلهای آزاد دیگر از این قبیل.
۲- نوع دوم، کارهای فکری و جسمانی که شخص انجام میدهد و در استخدام دیگران است، خواه دولت یا شرکت یا افراد باشد. در این صورت درآمد وی شکل حقوق و مزد و پاداش بخود میگیرد.
آیا از هردو نوع مشاغل بالا زکات و اجب است؟ و حدنصاب و مقدار آن چقدر است؟ و نظر فقه اسلامی در این باره چیست؟.
اینها سوالاتی است که امروز برای مسلمانان مطرح است و اینگونه درآمدها که گاهی بسیار کلان نیز میباشد، برای فقهای پیشین شناخته شده نبوده است.
اینک سعی خواهیمکرد با استفاده از سخنان دکتر یوسف قرضاوی به اجمال بدانها پاسخ دهیم:
استادان گرانقدر: عبدالرحمن حسن، و محمد ابوزهره و عبدالوهاب خلاف گفتهاند: زکات از حقوق و مزد و پاداش و درآمد کسب و اجب است، مشروط بر اینکه به حد نصاب رسیده و یکسال از آن بگذرد. و لی آنچه که از سخنان ابن عباس و ابن مسعود و معاویه و امام جعفر صادق و امام باقر و ناصر و داود و عمر بن عبدالعزیز و حسن بصری و زهری و اوزاعی، درباره مال مستفاد، استنباط میگردد آنست که گذشت یکسال بر آن لازم نیست، بلکه هر و قت بدست شخص رسید، باید از آن زکات بدهد. دکتر قرضاوی به تفصیل و جداگانه رای هریک از اشخاص فوق را بررسیکرده و گفته است صاحبان این مشاغل و کارها، باید همینکه صافی مجموع مزد و حقوق و پاداششان در طی سال بعد از کسر هزینه زندگی خود و خانواده و احتیاجات اصلی به حدنصاب زکات برسد، که ارزش ٨٥ گرم طلا است، باید زکات خود را پرداخت کنند و گذشت یکسال هم لازم نیست و مقدارآن ۵/۲%می باشد .
زکات سهام و اوراق قرضه = اسناد
در دنیای امروز، سهام و اوراق قرضه، در معاملات تجارتی نقش عمدهای دارند و بنام «بورسهای اوراق مالی« مشهور میباشند و بنام دارائی منقول نامیده میشوند و مالیات بر درآمد دارائی منقول، از آنها و صول میشود.
فرق بین سهام و اوراق قرضه مالی و اسناد مالی:
سهام عبارت است از ملکیت جزئی از سرمایه مالی شرکتهای سهامی بزرگ که هر سهمی جزئی از اجزاء متساوی سرمایه آن شرکت میباشد.
اوراق قرضه و اسناد مالی عبارتند از تعهدنامه و تضمین کتبی که بانک یا شرکت یا حکومت به حامل آن میسپارد، که مبلغ مندرج درآن را برابر سود و یژهای در مدت معینی باز پرداخت نماید.
سهام جزء سرمایه شرکت یا بانک میباشد در صورتیکه اوراق قرضه و اوراق بهادار و امی هستند، بر عهده شرکت یا بانک یا حکومت. سهام در سود و زیان شرکت یا بانک سهیم میباشند، در حالیکه اوراق قرضه و بهادار، و ام ثابت هستند و تابع سود و زیان شرکت یا بانک نیستند. اوراق تاریخ باز پرداخت معین و محدودی دارند، در صورتیکه سهام چنین نیستند و نرخ آنها تابع بازار روز و سود و زیان شرکت یا بانک میباشد. چنین پیداست که معامله و داد و ستد با سهام حلال میباشد. و لی اوراق قرضه و سندهای مالی درست منطبق با معاملات ربوی است و حلال نیست. بهرحال باید زکات سهام و اوراق، برابر زکات اموال تجارتی گرفته شود .
دکتر یوسف قرضاوی درکتاب پرارج خویش «فقه الزکاه« ج ٢، ص ٩٩٥ به بعد، به تفصیل درباره مقایسه مالیات و زکات و حقیقت آنها و فرق بین آنها و موارد اجتماع و افتراق آنها به تفصیل سخن گفته است. دریغم آمد که نکاتی از آن را در اختیار خوانندگان قرار ندهم.
مالیات: فریضهای مالی است که صاحب مال بر حسب توانائی مالی خویش، ملزم به پرداخت آن به دولت میگردد، تا برای کارهای عام المنفعه و تحقق هدفهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشور بمصرف برسد.
زکات: حقی معین و مشخص است که خداوند در اموال مسلمانان فرض نموده است، تا بعنوان سپاس نعمت الهی و تقرب به خدا و تزکیه و تطهیر روح و نفس از زنگ گناهان و آلودگیهای روحی، بین فقراء و مساکین و دیگر مستحقان زکات تقسیم و توزیع گردد.
هم زکات و هم مالیات، هردو اجباری میباشند و دولت موظف است که مانعین را، مجبور به پرداخت کند و صاحبان اموال بعنوان اینکه فردی از جامعه یا جامعه مسلمانان میباشند، باید این سهم مالی خویش را به جامعه بپردازند، و هردوی زکات و مالیات دارای هدفهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی معینی هستند، از این بابت با هم مشترک میباشند. موارد افتراق نیز دارند:
زکات عبادتی است که از جانب خدا و اجب و فرضگردیده است و پاداش معنوی و اخروی دارد و عدم پرداخت آن مستوجب عذاب الهی و آلودگی معنوی است و باید پرداخت آن توام با نیت انجام عبادت و تقرب به خدا باشد. لیکن مالیات از طرف دولت بر همه مردم خواه مسلمان یا غیرمسلمان نهاده میشود و همگی ملزم به پرداخت آن میگردند و جنبه عبادتی ندارد.
مقدار زکات از طرف شارع مقدس تعیین گردیده و کسی در کم کردن یا زیاد کردن آن نمیتواند دخالت کند و لی مقدارکمی یا زیادی مالیات بستگی به نظر مقامات دولتی و دستگاههای مسئول و میزان نیازهای مالی دولت دارد.
زکات فریضهای است ثابت و تا زمانی که در روی زمین، اسلام و مسلمانان وجود دارند، پابرجاست که با ستم ستمکاران و عدل عادلان، از میان نمیرود و ملغی نمیگردد، و لی مالیات فریضهای ثابت و دائمی نیست، نوع و اندازه و مقدار آن بستگی به میزان نیازمندی دولت دارد و بر حسب آن در نوسان است.
موارد مصرف زکات از طرف خدا و پیامبر خدا، معین و مشخصگردیده است که دارای چهره انسانی و اسلامی و یژهای میباشند، و برای همه مردم آشنا هستند. و لی موارد مصرف مالیات دراختیار حکومت است و حکومت آن را تعیین میکند.
بنابراین بودجه زکات جدا، از بودجه عمومی دولت است و باید به موارد مصرفی برسد که از طرف خداوند فرض گردیده است.
در زکات پیوندی بین خدا و بندهاش برقرار است. و لی در مالیات پیوندی بین شخص و حکومت برقرار است.
زکات دارای اهداف روحی و اخلاقی بسیار عالی است، که خداوند از آن سخن گفته است، و لی اهداف مالیات، فقط اقتصادی و اجتماعی و سیاسی است.
زکات عبادت مالی است و هرگز ساقط نمیشود و منکر آن کافر است، و لی مالیات چنین نیست.
اینها بود موارد افتراق زکات و مالیات.
البته دولت اسلامی میتواند علاوه بر زکات شرعی، مالیاتی را نیزکه برای تامین جامعه لازم است، از مردم بگیرد و مردم را ملزم به پرداخت آن کند و از نظر شرعی هم اشکالی ندارد. چون موارد مصرف زکات مشخص و محدود است و موارد هزینه دولت خیلی بیش از موارد مصرف زکات است. لیکن و قتی اخذ مالیات مشروعیت پیدا میکند که:
۱- حقیقتاً دولت نیاز مالی مبرمی، داشته باشد و بدون آن نتواند اهداف مشروع خویش را تامین نماید و درآمد دیگری نیز نداشته باشد و بیتالمال خالی باشد و حکومت خرجهای اضافی و تشریفاتی را نیز حذف کند.
۲- مالیات بر حسب درآمد و بصورت عادلانه، اخذ گردد و بر کسی اجحاف نرود.
۳- باید این مالیات برای مصالح همگانی به مصرف برسد نه برای کارهای غیر مشروع.
۴- اخذ آن بموافقت اهل شوری و مجلس شورای اسلامی باشد.
آیا پرداخت ،مالیات موجب سقوط زکات میشود؟
در زکات تا اینکه سه چیز مورد توجه نباشد، زکات محسوب نمیشود:
۱- مقدار آن بر حسب میزانی که از طرف شارع مشخص شده است، میباشد، که ١٠ % و ۵ % و ۲/۵% میباشد.
۲- در زکات باید نیت و قصد تقرب به خدا و امتثال امرالهی وجود داشته باشد، چون عبادت است.
۳- موارد مصرف زکات، از طرف شارع مشخص شده است که هشت صنفند. چون هیچیک از این سه مورد هنگام پرداخت مالیات مورد توجه نیست، مالیات نمیتواند بجای زکات بنشیند و موجب سقوط زکاتگردد . مترجم
صیام بمعنی خویشتن داری و امساک است، در قرآن آمده است: ﴿إِنِّی نَذَرۡتُ لِلرَّحۡمَٰنِ صَوۡمٗا﴾[مریم: ۲۶]. «بیگمان من در راه خدا بر خود نذرکردهام که با مردم سخن نگویم».که صوم بمعنی خویشتنداری از سخن گفتن است. و لی صوم در اصطلاح فقهی بمعنی خویشتنداری از کارهائی است که موجب باطل شدن روزه است، که باید همراه با نیت عبادت و تقرب بخدا، از هنگام طلوع فجر صادق تا غروب خورشید صورت گیرد.
۱- از ابوهریره روایت است که: پیامبر فرمود: خداوند بزرگ میفرماید: «كل عمل ابن آدم له إلا الصیام، فإنه لی ، وأنا أجزی به ، والصیام جنة ، فإذا كان یوم صوم أحدكم فلا یرفث ، ولا یصخب ، ولا یجهل ، فإن شاتمه أحد، أو قاتله، فلیقل: إنی صائم، مرتین، والذی نفس محمد بیده لخلوف فم الصائم، أطیب عند الله یوم القیامة من ریح المسك، وللصائم فرحتان یفرحهما: إذا أفطر فرح بفطره، وإذا لقی ربه فرح بصومه»«هر عمل و رفتاری که انسان انجام میدهد، برای خودش میباشد، مگر روزه، که آن برای من میباشد و من خود بدان پاداش میدهم. روزه از معاصی و گناهان جلوگیری میکند. پس هرگاه یکی از شما روزه باشد، از بدگوئی و سخن ناشایست و از فریاد کشیدن و رفتار سفیهانه، اجتناب و رزد. اگر کسی به وی فحش و ناسزا گفت یا با وی به نزاع برخاست، به وی پاسخ ندهد. بلکه دوبار بگوید: من روزه هستم. سوگند بدانکس که جان محمد در دست او است، بوی بد دهان روزهدار، که در اثر روزه پدید میآید، در روز رستاخیز به نزد خداوند، خوشبوتر از رایحه مشک است. روزهدار، دو شادی دارد که دیگران ندارند: یکی بهنگام افطار، که بسیار شادمان است و دیگری و قتی که خدای خویش را ملاقات میکند از نتیجه روزهاش شادمان است». بروایت احمد و مسلم و نسائی
۲- در روایت بخاری و ابیداود حدیث فوق بدینگونه آمده است: «الصیام جنة، فإذا كان أحدكم صائما، فلا یرفث، ولا یجهل، فإن امرؤ قاتله، أو شاتمه فلیقل، إنی صائم،مرتین، والذی نفس محمد بیده، لخلوف فم الصائم أطیب عند الله من ریح المسك، یترك طعامه وشرابه وشهوته من أجلی. الصیام لی، وأنا أجزی به، والحسنة بعشرة أمثالها»«... او خوردنی و نوشیدنی و آرزوی نفسانی خویش را بنا بدستور من ترک کرده است روزه برای من است و من خود بدان پاداش میدهم و پاداش هر نیکی را ده برابر میدهم».
۳- از عبدالله بن عمرو روایت است که: پیامبرصگفت: «الصیام والقرآن یشفعان للعبد یوم القیامة، یقول الصیام أی رب منعته الطعام والشهوات، بالنهار، فشفعنی به. ویقول القرآن: منعته النوم باللیل، فشفعنی فیه فیشفعان»«روزه و قرآن کریم برای بنده فرمانبردار خداوند، در روز رستاخیز شفاعت میکنند: روزه میگوید: ای پروردگارا من در روز او را از خوردنی و آرزوهای نفسانی باز داشتهام بنابراین شفاعت مرا درباره او بپذیر و قرآن کریم میگوید: من در شب او را از خواب باز داشتهام و او شب قرآن میخواند، بنابراین شفاعت مرا درباره او بپذیر و خداوند شفاعت آنها را میپذیرد». امام احمد با سندی صحیح آن را روایت کرده است.
۴- از ابوامامه روایت است که گفت: من به خدمت پیامبرصرفتم و گفتم: مرا به کاری راهنمائی کن که مرا به بهشت برساند. او فرمود: «علیك بالصوم فإنه لا عدل له "ثم أتیته الثانیة، فقال:" علیك بالصیام»«بر تو باد، که روزه بگیری، چه هیچ عملی بپای آن نمیرسد، سپس باری دیگر به حضور او رفتم که فرمود: بر تو بادکه روزه بگیری». بروایت احمد و نسائی و حاکم که او آن را «صحیح» دانسته است.
۵- از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصفرمود: «لا یصوم عبد یوما فی سبیل الله الا باعد الله بذلك الیوم النار عن وجهه، سبعین خریفا»«هرکس یک روز را در راه خداوند روزه بگیرد، خداوند به پاداش آن روز، هفتاد سال عذاب دوزخ را از او دور میسازد». همه محدثین بجز ابوداود آن را نقل کردهاند.
راز سهل بن سعد روایت است که پیامبرصفرمود: «إن للجنة»بابا، یقال له: الریان، یقال یوم القیامة: أین الصائمون؟ فإذا دخل آخرهم أغلق ذلك الباب«بهشت را دری است که آن را «ریان = سیراب» نامند. بروز رستاخیز گویند: کجایند روزهداران؟ چون آخرین نفر داخل شد، آن در بسته میشود». بروایت بخاری و مسلم.
روزه از نظر فقهی دو قسم است: ۱- روزه فرض و و اجب ٢- روزه سنت و داوطلبانه.
روزه فرض و و اجب به سه قسمت تقسیم میشود:
الف- روزه ماه مبارک رمضان.
ب- روزه کفارات = تاوان گناهان.
ج- روزه نذری.
ما در اینجا از روزه ماه رمضان و روزه سنت و داوطلبانه سخن میگوئیم و درباره روزه کفارات و روزه نذری در جای مخصوص بخود از آن سخن خواهیم گفت.
روزه ماه رمضان بدلیل قرآن و سنت نبوی و اجماع و اجب میباشد: دلیل و جوب آن از قرآن کریم: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَیۡكُمُ ٱلصِّیَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى ٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِكُمۡ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ١٨٣﴾[البقرة: ۱۸۳]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید و ای اهل ایمان، روزه ماه رمضان بر شما فرض و و اجب شده است، همانگونه که بر امّتان پیش از شما نیز فرضگردیده است، شاید که موجب تقوا و پرهیزگاری و اطاعت شما از امر پروردگارتان گردد».و ﴿شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِیٓ أُنزِلَ فِیهِ ٱلۡقُرۡءَانُ هُدٗى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَٰتٖ مِّنَ ٱلۡهُدَىٰ وَٱلۡفُرۡقَانِۚ فَمَن شَهِدَ مِنكُمُ ٱلشَّهۡرَ فَلۡیَصُمۡهُۖ﴾[البقرة: ۱۸۵]. «ماه رمضان آنچنان ماهی است، که نزول قرآن در آن آغاز گردیده است، قرآنی که هدایت و راهنما برای مردم و بیان کننده راه هدایت و جداکننده حق و باطل، از همدیگر میباشد. پس هرکس از شما در ماه رمضان در شهر خویش بوده و بیمار نباشد روزه ماه رمضان را بگیرد».
پیامبرصفرمود: «بنی الاسلام على خمس: شهادة أن لا إله إلا الله، وأن محمدا رسول الله، وإقام الصلاة، وإیتاء الزكاة، وصیام رمضان وحج البیت»«اسلام بر پنج چیز بنیاد نهاده شده است: گواهی بوحدانیت الله، و گواهی برسالت محمد بن عبداللهصو برپای داشتن فریضه نماز و پرداخت زکات و گرفتن روزه ماه رمضان و برگزاری فریضه حج بیتالله الحرام».
و در حدیث طلحه بن عبیدالله آمده است: که مردی از پیامبرصسئوالکرد: ای رسول الله خداوند، چقدر روزه بر من فرضکرده است؟ فرمود: روزه ماه رمضان. آنمرد گفت: آیا غیر از آن برمن فرض شده است؟ پیامبرصفرمود: نخیر. مگراینکه داوطلبانه روزه سنت بگیری.
و دلیل دیگر و جوب روزه ماه رمضان اجماع امت اسلامی است، براینکه روزه ماه رمضان و اجب و یکی ازارکان و پایههای اساسی دین اسلام است و هر کس منکر و جوب ان گردد کافر و مرتد میباشد.
روزه ماه رمضان در روز دوشنبه دوم ماه شعبان سال دوم هجری فرض گردیده است.
۱- از ابوهریره روایت است که چون ماه رمضان فرا رسید، پیامبرص، فرمود: «قد جاءكم شهر مبارك، افترض الله علیكم صیامه، تفتح فیه أبواب الجنة وتغلق فیه أبواب الجحیم، وتغل فیه الشیاطین، فیه لیلة خیر من ألف شهر من حرم خیرها فقد حرم»«همانا ماهی مبارک برایتان فرا رسید، که روزه آن بر شما فرضگردیده است. درهای بهشت در آن گشوده میگردد (ماه خیر و نیکی و احسان است) و درهای دوزخ در آن ماه بسته میشود و شیاطین در آن ماه به زنجیرکشیده میشوند (چون مردم به کارهای نیک میپردازند و از بدگوئی و مردم آزاری میپرهیزند، کاری که موجب دوزخ باشد در بین مومنان صورت نمیگیرد و زمینهای برای کار شیاطین فراهم نیست. در آن ماه شبی وجود دارد که عبادت در آن شب بهتر است از عبادت در یکهزار ماه. بغیر از آن شب. براستی کسی که از خیر و برکت عبادت، در آن شب محروم گردد، او براستی محروم است». بروایت احمد و نسائی و بیهقی.
۲- از عرفجه نقل است که گفت: من پیش عتبه بن فرقد بودم که درباره رمضان سخن میگفت. در آنوقت یکی از یاران محمدصبر ما و ارد شد و عتبه چون او را دید هیبت او را فرا گرفت و سکوت اختیار کرد. آن مرد نیز از رمضان سخن آغازید و گفت: از پیامبرصشنیدم که در ماه رمضان میگفت: «تغلق أبواب النار وتفتح أبواب الجنة، وتصفد فیه الشیاطین، قال: وینادی فیه ملك: یا باغی الخیر أبشر، ویا باغی الشر أقصر، حتى ینقضی رمضان». «در ماه رمضان درهای دوزخ بسته میشود و درهای بهشت گشوده میگردد شیاطین به زنجیر کشیده میشوند و تا پایان ماه رمضان فرشتهای فریاد میکند: ای طالبان خیر و نیکی بر شما مژده باد و ای طالبان شر و بدی بس کنید تا این که ماه رمضان پایان مییابد». بروایت احمد و نسائی. سند این حدیث «جید» است.
۳- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «والصلوات الخمس، والجمعة إلى الجمعة، ورمضان إلى رمضان مكفرات لما بینهن، إذا اجتنبت الكبائر»«نمازهای پنجگانه فرض و نماز هفتگی جمعه و روزه سالیانه ماه رمضان همگی کفاره گناهان صغیره هستند مشروط برآنکه ازگناهان کبیره اجتناب گردد». بروایت مسلم.
۴- از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصگفت: «من صام رمضان وعرف حدوده، وتحفظ مما كان ینبغی أن یتحفظ منه كفر ما قبله»«هرکس ماه رمضان را روزه بگیرد و حدود و مقررات و فرایض آن را بداند و خویشتن را در چیزهایی که پرهیز از آنها لازم است مصون دارد اوکفاره گناهان (صغیره) پیش از رمضان را داده است». بروایت احمد و بیهقی با سندی نیکو.
۵- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «من صام رمضان إیمانا واحتسابا غفر له ما تقدم من ذنبه»«هرکس برای رضای خدا و بامید پاداش او، ماه رمضان را روزه بگیرد، گناهان (صغیره) گذشته او آمرزیده میشود». بروایت احمد و صاحبان سنن.
۱- از ابن عباس روایت است که پیامبرصگفت: «عرى الاسلام، وقواعد الدین ثلاثة، علیهن أسس الاسلام، من ترك واحدة منهن، فهو بها كافر حلال الدم: شهادة أن لا إله إلا الله، والصلاة المكتوبة، وصوم رمضان»«دستگیره محکم و قابل اطمینان اسلام و زیربنای دین، سه چیز است که پایههای اسلام بر آنها استوار است. هرکس یکی از آنها را ترک کند، به کفر وی میانجامد، که خونش حلال است: گواهی بوحدانیت الله، نمازهای فریضه، و روزه ماه رمضان». بروایت ابویعلی و دیلمی و ذهبی آن را «صحیح» دانسته است.
۲- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «من أفطر یوما من رمضان، فی غیر رخصة رخصها الله له لم یقض عنه صیام الدهر كله، وإن صامه»«هرکس یک روز در ماه رمضان بدون عذر و رخصت شرعی، روزه را بخورد، اگر همه روزگار روزه باشد نمیتواند پاداش آن را جبرانکند». بروایت ابوداود و ابن ماجه و ترمذی.
بخاری از ابوهریره بطریق مرفوع نقلکرده است: «هرکس در ماه رمضان بدون عذر و بیماری روزهای را بخورد، اگر تمام روزگار روزه باشد، نمیتواند جای آن را بگیرد و پاداش آن را جبران نماید«. و ابن مسعود نیز آن را گفته است. ذهبیگفته است: به نزد مومنان ثابت شده است: «هرکس بدون بیماری روزه رمضان را بخورد، او از زنا کار و دائم الخمر بدتر است. بلکه گروهی در مسلمان بودن روزه خوار، در شک میباشند و او را زندیق و مرتد میپندارند».
فرا رسیدن ماه رمضان، ازدو راه ثابت میگردد: یکی رویت هلال ماه رمضان و لو اینکه و سیله یک نفر عادل باشد. دوم تمامکردن سی روزه ماه شعبان.
۱- از ابن عمر روایت است که «مردم در صدد رویت هلال ماه رمضان بودند، که من به پیامبر، خبردادم که هلال را دیدهام، او خود روزه گرفت و بمردم نیز دستور داد که روزه بگیرند«. بروایت ابوداود و حاکم و ابن حبان که این دو نفر آن را «صحیح« دانستهاند.
۲- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «صوموا لرؤیته وأفطروا لرؤیته، فإن غم علیكم فأكملوا عدة شعبان ثلاثین یوما»«هر رقت هلال ماه رمضان را رویت کردید، روزه بگیرید و هروقت هلال شوال را رویت کردید، روزه را بخورید و روزه نباشید. اگر هوا ابری بود و نتوانستید هلال رمضان را رویت کنید، سی روزه شعبان را تکمیل کنید». بروایت بخاری و مسلم.
ترمذی گفته است: بیشتر اهل علم بدینطریق عمل میکنند و گفتهاند: که برای روزه گرفتن، شهادت و گواهی یک نفر مردکه بگوید من هلال را دیدهام، مورد قبول است. و رای امام شافعی و امام احمد و ابن المبارک نیز چنین میباشد و نووی گفته است: اصح آنست. و اما درباره ثبوت رویت هلال شوال: بنابرای عموم فقها، رویت یک مرد عادل و گواهی وی پذیرفته نمیشود، بلکه باید سی روزه ماه رمضان تکمیل گردد یا اینکه دو نفر گواه عادل برویت هلال شوال گواهی دهند. و لی ابوثور گفته است ثبوت رویت هلال شوال و هلال رمضان، با هم فرقی ندارند و برای هر دو، گواهی یک نفر عادل قبول است.
ابن رشد گفته است: «رای ابوبکر بن المنذر نیز چون رای ابوثور است و گمان میکنم رای «ظاهریه» نیز چنین است. ابن المنذر استدلال کرده است که اجماع است، بر اینکه بقول یکنفر افطار و امساک از خوردن و اجب میباشد، بنابراین فرا رسیدن و تمام شدن ماه رمضان نیز، بهمین گونه است چون هردو علامت و نشانهای میباشند، که زمان افطار و زمان روزه گرفتن را، از هم جدا میکنند».
شوکانی گفته است: اگر درباره معتبر بودن دو نفر گواه عادل، برای ثبوت هلال شوال دلایل صحیحی نباشد، چنان پیدا است بقیاس براینکه رویت هلال رمضان با شهادت یکنفر ثابت میشود، برای افطار و ثبوت رویت هلال شوال نیز، یکنفرگواه کفایت میکند. بعلاوه پذیرفتن تعبدی خبرواحد دلیل است بر اینکه آن را در هر موضوعی، بپذیریم مگر اینکه دلیلی داشته باشیم، که در موارد خاصی، پذیرفتن خبر و احد تعبدی نیست، مانند شهادت درباره اموال و امثال آن، که خبر و احد پذیرفته نمیشود. بهرحال پیدا است که رای ابوثور درست باشد.
پیشوایان فقه اتفاق دارند، بر اینکه هر کس، تنها هلال ماه رمضان را دید، باید او روزه باشد. و لی عطاء مخالفت کرده و گفته است: بر وی و اجب نیست که روزه بگیرد، مگر اینکه شخص دیگری نیزبا وی هلال را رویت کند. و درباره رویت هلال شوال اختلاف کردهاند: آیا اگر شخصی هلال شوال را رویت کرد باید افطار کند؟ حق آنست که باید افطار کند، همانگونه که شافعی و ابوثور گفتهاند. زیرا پیامبرصبهنگام رویت هلال روزه و افطار را و اجب کرده است و شخصی که هلال را میبیند، بطور یقینی رویت برایش پیش آمده، و مدارآن بر حس است و نیازی به مشارکت غیر ندارد.
برای جمهور فقهاء اختلاف مطالع برای رویت هلال (ماه رمضان و ماه شوال) معتبر نیست. بنابراین هرگاه اهل شهری و کشوری هلال را رویت کرد، بر همه کشورها و شهرهای دیگر و اجب میگردد، که روزه بگیرند، چون پیامبرصفرموده است: «صوموا لرؤیته، وافطروا لرؤیته». این سخن پیامبرصخطابی است عام، و فراگیر برای همه امّت محمدص، پس هرگاه یکی از افراد امت، در هر مکانی هلال (رمضان) را رویت کرد، حکم این رویت، برای همه افراد مکلف امّت ثابت میگردد.
ولی رای عکرمه و قاسم بن محمد و سالم و اسحاق و رای صحیح علمای حنفیه و رای برگزیده علمای شافعیه، برآنست که رویت هلال در هرمنطقه و شهر و کشوری، فقط برای اهل آنجا است و لازم نیست که رویت هلال در غیر شهر و منطقه و کشور خود را بپذیرند. پس بنابراین آراء، اختلاف مطالع معتبر است. چه از کریب نقل شده است که: «من به شام رفتم و در آنجا بودم که ماه رمضان فرا رسید و من شب جمعه هلال ماه رمضان را دیدم. سپس درآخر ماه رمضان به مدینه برگشتم. ابن عباس درباره هلال رمضان از من سئوال کرد و گفت: شماکی هلال را دیدید؟ گفتم: ما شب جمعه هلال را دیدیم. گفت: تو خود آن را دیدی؟ گفتم: آری، و مردم نیز آن را دیدند و روزه گرفتند و معاویه نیز روزه گرفت. ابن عباس گفت: و لی ما آن را شب شنبه دیدیم. بنابراین روزه خواهیم بود تا اینکه سی روزه ماه رمضان را تکمیل میکنیم، یا اینکه هلال شوال را میبینیم. منگفتم: آیا رویت هلال معاویه و روزه او را قبول نداری؟ اوگفت: نخیر. پیامبرص، چنان بما دستور داده است ( که اختلاف مطالع معتبر است). بروایت احمد و مسلم و ترمذی.
ترمذیگفته است: این حدیث «حسن، صحیح و غریب« است و اهل علم درباره اختلاف مطالع بدین حدیث عملکردهاند. صاحب «فتح العلام شرح بلوغ المرام» گفته است: قریب بصواب آنست که رویت هلال در منطقهای برای مردم آنجا و مردم مناطقی که با آنجا هم مطلع است معتبر است.
بنا به اجماع علمای فقه روزه بر هر مسلمان عاقل بالغ تندرست غیر مسافر، و اجب است و برای زنان علاوه بر شرایط فوق، شرط است که از خون «حیض« و «نفاس» نیز پاک باشند. بنابراین برکافر و دیوانه و بچه و بیمار و مسافر و حایض و نفساء و پیرمرد ناتوان و پیرزن ناتوان و زن آبستن و زن شیرده، روزه رمضان و اجب نیست. البته بعضی از اینها بطور مطلق بر آنها روزه و اجب نیست مانند: کافر و دیوانه. و بعضی از آنها از سرپرستان خواسته میشود، که آنان را بروزه گرفتن دستور دهند، و بر بعضی از آنها و اجب است که روزه رمضان را بخورند و آن را قضاء کنند. و برای بعضی از آنها اجازه روزه خوردن، داده شده است که در آنصورت فدیه آن و اجب میباشد. اینک هریک از اینها بطور جداگانه بیان میشوند:
چون روزه یک عبادت اسلامی است، پس بر غیر مسلمان و اجب نیست و دیوانه مورد تکلیف و اقع نمیشود، چه عقل ازوی سلب شده و عقل، ملاک و مدار تکلیف میباشد. در حدیث علی بن ابیطالب آمده است که پیامبرصفرمود: «رفع القلم عن ثلاثة: عن المجنون حتى یفیق، وعن النائم حتى یستیقظ، وعن الصبی حتى یحتلم»«از سه دسته تکلیف ساقط شده است: از دیوانه تا زمانی که بهبودی مییابد، و از خوابیده تا زمانی که بیدارمیشود، و از بچه تا زمانی که محتلم میگردد». به روایت احمد و ابوداود و ترمذی.
اگرچه روزه برکودک و اجب نیست، و لی لازم است که سرپرست و ولی او، وی را به روزهگرفتن دستور دهد، تا از دوران کودکی بدان عادتگیرد و تا زمانی که قدرت و توانائی روزه گرفتن را دارد، آن را ترک نکند. از ربیع دختر معوذ نقل است که: «پیامبرص، در صبح روز عاشورا بروستاهای انصار خبر فرستاد، که هرکس روزه است و صبح چیزی نخورده است، روزهاش را کامل کند. و هر کس صبح چیزی خورده است، باقیمانده روز چیزی نخورد و روزه باشد. از این ببعد همواره روز عاشورا را روزه میگرفتیم و کودکان خردسال خویش را نیز به روزه گرفتن و ادار میکردیم و آنها را با خود به مسجد میبردیم و برایشان اسباب بازی پشمی میساختیم، هرگاه یکی از آنها برای خوراک گریه میکرد، آن اسباب بازی را به وی میدادیم تا اینکه و قت افطار فرا میرسید». بروایت بخاری و مسلم.
روزه دارای دو رکن اساسی است که حقیقت آن را تشکیل میدهد:
۱- خویشتن داری از مفطرات (چیزهایی که روزه را باطل میکند) از زمان طلوع فجر صادق تا غروب خورشید. چون خداوند میفرماید: ﴿فَٱلۡـَٰٔنَ بَٰشِرُوهُنَّ وَٱبۡتَغُواْ مَا كَتَبَ ٱللَّهُ لَكُمۡۚ وَكُلُواْ وَٱشۡرَبُواْ حَتَّىٰ یَتَبَیَّنَ لَكُمُ ٱلۡخَیۡطُ ٱلۡأَبۡیَضُ مِنَ ٱلۡخَیۡطِ ٱلۡأَسۡوَدِ مِنَ ٱلۡفَجۡرِۖ ثُمَّ أَتِمُّواْ ٱلصِّیَامَ إِلَى ٱلَّیۡلِۚ﴾[البقرة: ۱۸۷]. «حالا که معاشرت با همسرانتان بعد از افطار برایتان حلال شده است، با آنان معاشرت کنید و بدنبال آن چیزی باشید و آنچیزی را طلب کنید، که خداوند بمقتضای فطرت برایتان مقدور کرده است و بمقتضای سرشت انسانی از آن بینیاز نیستید، و بخورید و بیاشامید، تا آنزمان که سپیده صبح از سیاهی شب آشکار و مشخص میشود، سپس بعد از آن، روزه را تا شب باتمام برسانید».مراد دراین آیه از خیطه ابیض و خیط اسود، سپیده صبح و سیاهی شب است. از بخاری و مسلم روایت شده است که عدی بن حاتم گفت: بهنگام نزول آیه فوق، یک عقال سفید و یک عقال سیاه را زیر بالش و متکای خویش نهادم و شب بدانها مینگریستم که برایم مشخص نمیگردید. فردایش پیش پیامبرصرفتم و آن را برایش نقلکردم که فرمود: مراد سپیده صبح و سیاهی شب است.
۲- نیت: خداوند میفرماید: ﴿وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِیَعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِینَ لَهُ ٱلدِّینَ﴾[البینة: ۵]. «بدانان دستور داده نشده است مگر اینکه خداوند را خالصانه و با اخلاص نیت پرستش کنند».و پیامبرصمیفرماید: «إنما الاعمال بالنیات، وإنما لكل امرئ ما نوى»«بیگمان هرکاری توام با نیت ارزش پیدا میکند و بهرکس، آنچیزی میرسد که نیت آن را کرده است». و لازم و و اجب است که نیت کردن روزه، پیش از طلوع فجر برای هریکی از شبهای رمضان صورت میگیرد.
زیرا حفصه ام المومنین گفت: پیامبرصفرمود: «من لم یجمع الصیام قبل الفجر، فلاصیام له». «هرکس پیش از سپیده صبح ، نیت و تصمیم روزه گرفتن را نداشته باشد، روزهاش صحیح نیست». امام احمد و صاحبان سنن، آن را روایت کرده و ابن خزیمه و ابن حبان آن را «صحیح« دانستهاند. در هرجزئی از شب نیت و قصد روزه کند، صحیح است و تلفظ بدان شرط نیست چون نیت یک عمل قلبی است و زبان در آن دخالتی ندارد، چون حقیقت نیت آنست که بمنظور امتثال و اجرای فرمان خداوند و طلب رضای او، قصد و نیت انجام کاری کرده شود. بنابراین، هرکس شب برای خوردن سحری و با قصد و نیت روزه گرفتن و تقرب بخداوند، بیدارشود و بعد از آن امساککند، در حقیقت او نیت صحیح بجای آورده است، و هرکس در طی روز از انجام کارهای مبطل روزه، خودداری کند و بخاطر خدا اینکار را انجام دهد، او نیز نیت و قصد شرعی را بجای آورده است، اگرچه سحری نیز نخورده باشد. بسیاری از فقها میگویند نیت روزه سنت و داوطلبانه اگر در روز نیز صورت گیرد صحیح است، مشروط برآنکه چیزی نخورده باشد. حضرت عایشه گفته است: روزی پیامبرصبحجره من آمد و گفت: «هل عندكم شئ؟»«آیا چیزی داریم بخوریم؟» گفتیم: نخیر. او فرمود: «فإنی صائم»«بنابراین من روزهام». بروایت مسلم و ابوداود.
حنفیها میگویند و قتی نیت روزه سنت در روز صحیح است، که پیش اززوال خورشید از خط استوا صورتگیرد و قول مشهور امام شافعی نیز چنین است. و از ظاهر سخن ابن مسعود و امام احمد بر میآید که نیت روزه سنت پیش از زوال و بعد از زوال هردو جایز است.
برای بیماری که بهبودی وی انتظار میرود و امید بهبودی دارد و برای مسافر مباح است، که در رمضان روزه نگیرند و لی قضای آن، بر آنها و اجب میباشد. خداوند میفرماید: ﴿وَمَن كَانَ مَرِیضًا أَوۡ عَلَىٰ سَفَرٖ فَعِدَّةٞ مِّنۡ أَیَّامٍ أُخَرَۗ﴾[البقرة: ۱۸۵]. «و هرکس از شما در ماه رمضان بیمار باشد، یا بمسافرت رفت برای او مباح است که روزه رمضان را نگیرد و بعد ازماه رمضان بتعداد روزههائی که نگرفته است روزه باشد و آنها را قضا نماید».احمد و ابوداود و بیهقی با سند صحیح از معاذ روایتکردهاند که: «خداوند بر پیامبرصروزه را فرض نمود و فرمود: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَیۡكُمُ ٱلصِّیَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى ٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِكُمۡ﴾[البقرة: ۱۸۳]. تا میرسد به: ﴿وَعَلَى ٱلَّذِینَ یُطِیقُونَهُۥ فِدۡیَةٞ طَعَامُ مِسۡكِینٖۖ﴾[البقرة: ۱۸۴]. آنوقت هرکس میخواست روزه میگرفت و هرکس میخواست روزه را میخورد و بجای هر روزه، مسکینی را اطعام میداد و این عمل برایش کافی بود. سپس خداوند آیهای دیگر را نازل فرمود: ﴿شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِیٓ أُنزِلَ فِیهِ ٱلۡقُرۡءَانُ هُدٗى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَٰتٖ مِّنَ ٱلۡهُدَىٰ وَٱلۡفُرۡقَانِۚ فَمَن شَهِدَ مِنكُمُ ٱلشَّهۡرَ فَلۡیَصُمۡهُۖ﴾[البقرة: ۱۸۵]. از آنوقت ببعد، روزه گرفتن برایکسی که تندرست باشد، و مسافر نباشد و اجب و ثابت گردید و به بیمار و مسافر، اجازه داده شد که روزه نگیرند (و آن را بعداً قضا کنند) و به پیرانی که توانائی روزه گرفتن را ندارند، این رخصت را دادکه بجای هر روزهای، یک نفر مسکین را اطعام کنند«. بیماریی که روزه خوردن را مباح میکند، عبارت است از بیماری شدیدی، که روزه گرفتن موجب افزایش آن میگردد، یا گمان میرود که روزه بهبودی آن را بتاخیر اندازد.
صاحب مغنی گفته است: «بعضی از پیشینیان گفتهاند: هر نوع بیماری مجوز روزه خواری است، حتی اگر دندان درد یا درد انگشتان باشد زیرا کلمه مریض عام است و مسافر برایش مباح است که روزه نگیرد اگرچه نیازی بدان سفر نیز نداشته باشد. بنابراین مطلق بیماری هم مجوز روزه خواری است. این رای به بخاری و عطاء و ظاهریه نسبت داده شده است. صحیح آنست که اگر کسی بحقیقت نگران باشد که با روزه گرفتن بیمار میشود، حکم بیمار را دارد و میتواند روزه نگیرد و همچنین کسی که تشنگی و گرسنگی بروی چیره شده و میترسد که هلاک شود، بر وی لازم است که روزه را بخورد و آن را قضا کند، اگرچه تندرست هم باشد. چه خداوند فرموده است: ﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِكُمۡ رَحِیمٗا٢٩﴾[النساء: ۲۹]. «خودتان را نکشید، بیگمان خداوند نسبت به شما بسیار مهربان است».﴿وَمَا جَعَلَ عَلَیۡكُمۡ فِی ٱلدِّینِ مِنۡ حَرَجٖۚ﴾[الحج: ۷۸]. «و خدا در امور دینی شما را در تنگنا قرار نداده است».اگر شخص بیمار، روزه را گرفت و مشقت را تحمّل کرد، روزه وی صحیح میباشد. لیکن بعلت اینکه از رخصتی که خداوند دوست دارد و به وی اعطاءکرده است استفاده ننموده است مکروه میباشد و شاید به وی زیان برساند.
در زمان پیامبرصبعضی از یارانش در آن حال روزه میگرفتند و بعضی روزه را نمیگرفتند و هر دوگروه از فتوای پیامبرصپیروی کردهاند. حمزه اسلمی به پیامبرصگفت: ای رسول خدا من در مسافرت توانائی روزه گرفتن را در خود میبینم، آیا گناه دارد که روزه باشم؟ پیامبرصگفت: «هی رخصة من الله تعالى فمن أخذ بها، فحسن، ومن أحب أن یصوم فلا جناح علیه»«این یک رخصت است از جانب خداوند، هرکس بدان عملکرد نیک کرده است، و هرکس خواست که روزه بگیرد بر وی گناهی نیست». بروایت مسلم. و از ابوسعید خدری روایت است: «همراه پیامبرصبمکه سفر کرده بودیم، در حالیکه ما روزه بودیم و در منزلی فرود آمدیم. پیامبرصگفت: «شما از دشمن نزدیک شدهاید و روزه را بخورید شما را نیرومند نگه میدارد». این سخن پیامبرصبرای ما رخصتی شد، لذا بعضی ازما روزه بودند و بعضی از ما روزه را خوردند. سپس در منزل دیگری فرود آمدیم، پیامبرصگفت «شما بر دشمن حمله میکنید و شب را بر آن بروز میآورید و روزه نگرفتن شما را نیرومندتر میکند، پس روزه نگیرید». این سخن پیامبرصحکم بود و دیگر رخصت روزه گرفتن باقی نماند. لذا همگی افطار کردیم. سپس بعد از آن میدیدم که کسانی از مایه همراه پیامبرصدر سفر بودند، روزه میگرفتند«. بروایت احمد و مسلم و ابوداود.
از ابوسعید خدری روایت است که گفت: «ما در ماه رمضان همراه پیامبرصبه جنگ میرفتیم. بعضی از ما روزه میگرفتند و بعضی از ما روزه نمیگرفتند، نه روزه داران برروزه خواران خرده میگرفتند و نه روزه خواران بر روزه داران. و رای آنان بر این بود، که هرکس بتواند روزه بگیرد روزه باشد و کارخوبی است و هرکس نتواند روزه بگیرد و در خود سستی و ناتوانی احساس کند، روزه نگیرد و کار خوبی است«. بروایت احمد و مسلم.
و علما اختلاف دارند در اینکه روزهگرفتن در سفر بهتر است یا روزه نگرفتن؟.
بنابرای ابوحنیفه و شافعی و مالک برای کسی که بتواند روزه بگیرد، روزه گرفتن بهتر است و برای کسی که نتواند روزه بگیرد، روزه نگرفتن بهتر است.
و عمر بن عبدالعزیز گفته است: هرکدام برایش آسانتر باشد، بهتر است. بنابراین کسی که در سفر روزه برایش آسان است و قضای آن بعد از رمضان برایش دشوار باشد، برای او روزه گرفتن بهتر است. شوکانی میگوید: کسی که روزه برایش سخت و دشوار و زیانمند است و کسی که به عمد میخواهد از رخصت رو بگرداند و با آن مخالفت کند و کسی که بر خود نگران باشد که در سفر روزه بگیرد ممکن است دچار خودپسندی و تظاهر و ربا گردد، برای همه این گونه اشخاص روزه نگرفتن بهتر است. اگر هیچیک از اینها مطرح نباشد روزه گرفتن بهتر میباشد. هرگاه مسافر، شب نیت و قصد روزه کرد، و به سفر رفت، در طی روز هر و قت بخواهد شرعاً مجاز است که افطار کند.
از جابر بن عبدالله روایت است که پیامبرصدر سال فتح مکه بقصد مکه از مدینه بیرون شد و تا اینکه به چشمه آب «عمیم« (دریک میلی عسفان) رسید، روزه بود و مردم نیزبا وی روزه بودند. به وی عرضکردند که روزه مردم را،به مشقت انداخته و مردم به تو چشم دوختهاند. بعد از عصر بود، که پیمانهای آب خواستند و از آن نوشیدند و مردم به وی مینگریستند، پس گروهی نیز افطار کردند و گروهی همچنان روزه بودند. به ایشان عرضکردند کهگروهی همچنان روزه هستند، او فرمود: آنان نافرمانی کرده و گناهکارند«. (چون پیامبر حکم کرده بود که از این رخصت استفاده کنند و آنان با آن رخصت مخالفت کردند) بروایت مسلم و نسائی و ترمذی که او آن را «صحیح« دانسته است.
اما و قتی که در حین اقامت بدون اینکه قصد سفر داشته باشد، نیت روزه کند، سپس در طی روز به سفر رود، بنا برای جمهور علما شرعاً مجاز نیست روزهاش را بخورد. و لی امام احمد و اسحاق او را مجاز میدانند که افطار کند. چون ترمذی از محمد بن کعب روایت کرده و آن را «حسن« دانسته است که او گفت: «در ماه رمضان به نزد انس بن مالک رفتم که اوعزم سفرداشت و شترش را برایش آماده کرده بودند و او لباس سفر را پوشیده بود، او طعام و غذائی خواست و آن را خورد. من به وی گفتم: این عمل شما پیروی از سنت رسول خدا است؟ او جواب داد: آری، سنت است. سپس سوار شد».
از عبید بن جبیر روایت است که گفت: در ماه رمضان همراه با ابوبصره غفاری از «فسطاط« مصر سوار بر کشتی شدم و کشتی راه افتاد. سپس او غذای خویش را جلو خود نهاد و گفت: بیا جلو، من گفتم: مگر هنوز در میان خانهها نیستیم؟ ابوبصره گفت: مگر از سنت رسول خداصروی میگردانی؟ بروایت احمد و ابوداود. راویان آن موثوق به هستند.
شوکانی گفته است: «این دو حدیث دلالت میکنند بر اینکه مسافر شرعا میتواند پیش از بیرون رفتن از محلی که قصد سفر دارد افطارکند. و ابن العربی گفته است: حدیث انس صحیح است و بمقتضای آن هرکس تدارک سفر دیده باشد مجاز است افطار کند و این سخن درست است».
سفری که بسبب آن افطار مباح است همان سفری است که موجب شکسته نماز خواندن، میباشد. و مدت اقامتی که مسافر میتواند در آن مدت افطارکند، همان مدتی است که مجاز است در آن نماز را شکسته بخواند که به تفصیل در این باره در مبحث «نماز شکسته« قصر الصلاه قبلا از آن سخن گفتهایم و آراء علماء و تحقیق ابن القیم را در آن موضوع ذکر نمودهایم.
احمد و ابوداود و بیهقی و طحاوی از منصورکلبی روایت کردهاند که دحیه بن خلیفه در ماه رمضان از یکی از دهات دمشق بیرون رفت و باندازه مسافت یک فرسخ رفت سپس افطار کرد و مردمانی نیز با وی افطار کردند. و گروهی دوست نداشتند که افطار کنند. او چون بده خود برگشت گفت: بخدا سوگند امروز چیزی دیدم که گمان نمیکردم آن را ببینم. امروز گروهی از رهنمود پیامبرصو یاران او اعراض نمودند - مقصودش کسانی بود که در سفر روزه بودند - سپس گفت: خداوندا، مرا به سوی خود ببر - خداوندا مرا بمیران -همه راویان این حدیث موثوق به هستند، جز منصور کلبی که فقط عجلی او را موثوق دانسته است.
پیرمردان و پیرزنان و بیمارانی که انتظار بهبودی آنها نمیرود و کارگرانی که کارهای سنگین دارند و بغیر از این کارهای سنگین راهی برای کسب روزی و ادامه زندگی ندارند، همه اینها چنانچه در همه فصول سال روزه گرفتن برایشان مشقت داشته باشد و روزه گرفتن آنان را ضعیف کند و بسختی اندازد، شرعاً مجازند که روزه نگیرند. بر آنان و اجب میگردد که بجای هرروز، یک نفر مسکین را اطعام کنند.
این اطعام بیک صاع گندم یا نصف صاع یا یک مد بر حسب اختلافی که در آن هست، تخمین زده شده است و در سنت مقدار دقیق آن بیان نشده است. «بر حسب اوزان امروزی یک صاع معادل است با و زن ۲/۷۶ گرم» .
ابن عباس گفته است: «پیرمرد (و پیرزن) شرعا مجاز است روزه نگیرد و بجای هر روز، مسکینی را اطعام کند و بر وی قضای روزه و اجب نیست«. دارقطنی و حاکم آن. را روایت کرده و «صحیح« دانستهاند. بخاری از عطاء روایت کرده است، که او از ابن عباس شنیده است که میگفت: آیه: ﴿وَعَلَى ٱلَّذِینَ یُطِیقُونَهُۥ فِدۡیَةٞ طَعَامُ مِسۡكِینٖۖ﴾[البقرة: ۱۸۴]. منسوخ نیست، بلکه مربوط است به پیرمردان و پیر زنان که نمیتوانند روزه بگیرند، بنابراین بجای روزه هر روز، مسکینی را اطعام میکنند» .
بیماری که انتظار بهبودی و شفای او نمیرود و توانائی روزه گرفتن را ندارد، نیز حکم پیرمرد را دارد و همچنین کارگرانی که کارهای سخت و سنگین دارند دارای همین حکم میباشند.
شیخ محمد عبده گفته است: مراد از «یطیقونه» در آن آیه پیران ناتوان و بیماران مزمن و امثال آنها از قبیلکارگرانی که خداوند روزی دائمی آنان را در انجام کارهای سخت، مانند استخراج زغال سنگ و امثال آن قرارداده است، میباشد و مجرمان و گناهکاران زندانی که بحبس ابد با اعمال شاقه محکوم شدهاند و در حینکار، روزه برایشان سخت است و میتوانند فدیه بپردازند نیز همین حکم را دارند.
زنان حامله و زنانی که بچه را شیر میدهند، هرگاه از روی تجربه شخصی یا بتوصیه پزشک معتمد یا از روی گمان غالب خود، تشخیص دادند که روزه گرفتن برای خودشان و برای طفل و جنین زیان دارد، شرعاً مجازند که روزه نگیرند و بجای آن فدیه بدهند و بنا بقول عبدالله ابن عمر و عبدالله ابن عباس قضای آن و اجب نیست. ابوداود از عکرمه روایت کرده است که ابن عباس در تفسیر ﴿وَعَلَى ٱلَّذِینَ یُطِیقُونَهُۥ﴾[البقرة: ۱۸۴]. گفته است: این آیه رخصت است برای پیرمردان و پیرزنان که نمیتوانند روزه بگیرند و بدانان اجازه میدهد که روزه نگیرند و بجای هرروز، یک مسکینی را اطعام کنند و زن آبستن و زن شیرده اگر نگران حال جنین و طفل باشند، نیز همین حکم را دارند«. به روایت بزار. و در آخر افزوده است: ابن عباس بمادر بچهاش «ام و لد« که حامله بود، میگفت: «تو بمنزله کسی هستی که ﴿یُطِیقُونَهُۥ﴾خطاب به او است، بنابراین بر تو است، که فدیه بدهی و قضای آن و اجب نیست«. دارقطنی اسناد آن را «صحیح« دانسته است.
و از نافع نقل است، که درباره زن حامله، که نگران بچهای است که در شکم دارد از عبدالله ابن عمر سئوال شدکه آیا میتواند روزه نگیرد، او گفت: او رخصت دارد که روزه نگیرد و برای هر روز یک «مد« گندم به مسکین بدهد «بروایت مالک و بیهقی. و در حدیث آمده است: «إن الله وضع عن المسافر الصوم وشطر الصلاة، وعن الحبلى والمرضع الصوم»«بیگمان خداوند روزه و نصف نمازهای چهار رکعتی را از مسافر ساقط کرده و به وی تخفیف داده است، و روزه را از زن حامله و شیرده، نیز نهاده و تخفیف داده است».
بنا برای علمای حنفیه و ابوعبید و ابوثور، زن حامله و شیرده، روزهای را که خوردهاند، فقط قضا میکنند و فدیه آن که اطعام مسکین است، لازم نیست. بنا برای امام احمد و امام شافعی، اگر آنها تنها بخاطر نگرانی ازحال جنین و طفل روزه نگیرند، قضای روزه و فدیه هردو بر آنها و اجب میباشد. و اگر تنها نگرانی حال خود را داشته باشند و یا نگرانی حال خود و بچه را داشته باشند، تنها قضای روزه بر آنها و اجب میباشد، دیگر فدیه لازم نیست.
فقهاء اتفاق نظر دارند بر اینکه زنان در حال قاعدگی و نقساء (دوران بعد از ایمان تا زمانی که خون ریزی دارند) - و اجب است که افطار کنند و روزه گرفتن برای آنها حرام است و اگر در آن حال روزه بگیرند، روزه آنها صحیح نیست بلکه باطل است. لیکن بر آنها و اجب است که روزههائی را که افطارکردهاند، قضا کنند. بخاری و مسلم از حضرت عایشه روایت کردهاند که گفته است: «ما در زمان پیامبرصهرگاه قاعده میشدیم، به ما دستور داده میشد، که روزه را قضاکنیم، و لی به ما دستور داده نمیشد که نماز را قضا کنیم».
بنابر تصریح احادیث از روزهگرفتن در روزهائی که ذیلا بیان میشود نهی شده است:
۱- از روزه گرفتن، در روزهای عید فطر و عید قربان نهی شده است.
باجماع علما روزهگرفتن در روزهای این دو عید حرام است. خواه روزه فرض باشد یا روزه غیر فرض -داوطلبانه- زیرا حضرت عمر گفت: «همانا پیامبرصازروزه گرفتن در این دو روز نهیکرده است. اما روزعید فطر روز افطار روزه رمضان است و اما در روز عید قربان، از گوشت قربانی خود بخورید». بروایت احمد و چهار محدث بزرگ.
۲- روزه گرفتن در ایام التشریق: سه روز بعد از عید قربان:
روزه گرفتن در این سه روز جایز نیست، زیرا از ابوهریره روایت است که پیامبرصدر «منی« عبدالله بن خلاقه را، مامور کرد که در میان مردم اعلام کند که پیامبرصمیگوید: «در این روزها کسی روزه نباشد. این روزها، روزهای خوردن و نوشیدن و ذکر و یاد خداوند است«. امام احمد آن را با اسناد «جید« روایت کرده است. طبرانی در «الاوسط» از ابن عباس روایت کرده است: «پیامبرصکسی را فرستاد، که در میان مردم با صدای بلند، اعلام کند: کسی در این روزها روزه نباشد. چه این روزها روزهای خوردن و نوشیدن و معاشرت با همسران میباشد». یاران امام شافعی گفتهاند: اگر روزه، سبب خاصی داشته باشد، مانند روزه نذر و روزه کفاره و روزه قضا، در روزهای ایام التشریق جایز است. و اما روزهائی که سبب خاص نداشته باشند، بدون خلاف جایز نیست و گفتهاند همانگونه که نماز اگر سبب خاصی داشته باشد در اوقات «منهی عنها» جایز است، روزه نیز چنین است.
۳- روزه گرفتن در روز جمعه بطور اختصاصی:
روز جمعه روز جشن هفتگی مسلمانان است. لذا شارع از روزه گرفتن در آن بطور اختصاصی نهی کرده است - (البته در غیر رمضان) - جمهور علما میگویند روزه گرفتن در روز جمعه کراهت دارد، و لی حرام نیست. لیکن اگر یک روز پیش از جمعه یا یک روز بعد از جمعه نیزروزه باشد یا اینکه بر حسب عادت و اتفاق روزه، اوبروز جمعه بیفتد، یا اینکه روز عرفه یا روز عاشورا جمعه باشد، در این صورت، روزه روز جمعه مکروه نیست.
از عبدالله بن عمرو روایت است: پیامبرصیک روز جمعهای نزد جویریه بنت الحارث رفت که او روزه بود. پیامبرصگفت: «أصمت أمس؟»«دیروز روزه بودی؟» گفت: نخیر. پیامبرصگفت: «میخواهی فردا نیز روزه باشی؟ او گفت: نخیر. پیامبرصگفت: بنابر این افطار کن. امام احمد و نسائی با سند جید (نیکو) آن را روا یت کردهاند.
از عامر اشعری روایت است که گفت: از پیامبرصشنیدم میگفت: «إن یوم الجمعة عیدكم فلا تصوموه. إلا أن تصوموا قبله أو بعده»«بیگمان روز جمعه عید شما است پس آن را روزه نباشید، مگر اینکه یک روز پیش از آن یا یک روز بعد از آن نیز روزه باشید». بزار آن را با سند «حسن« روایت کرده است. حضرت فرمود: «هرکس میخواهد داوطلبانه و بطور سنت روزه باشد، روز پنجشنبه روزه باشد نه روز جمعه چون جمعه روز خوردن و نوشیدن و ذکر خدا است«. ابن شیبه با سند «حسن« آن را روایت نموده است. و در «صحیحین«، از جابر روایت است که پیامبرصگفت: «لاتصوموا یوم الجمعة، إلا وقبله یوم، أو بعده یوم». متن این حدیث در صحیح مسلم چنین است: «ولاتخصوا لیلة الجمعة، بقیام من بین اللیالی، ولا تخصوا یوم الجمعة، بصیام من بین الایام، إلا أن یكون فی صوم، یصومه أحدكم»«در بین شبها، تنها شب جمعه را، به نماز شب و شب بیداری اختصاص ندهید، و در بین روزها، تنها روز جمعه را به روزه گرفتن اختصاص ندهید، مگر اینکه کسی بطور عادتی روزه باشد و بجمعه نیز برخورد کند».
۴- نهی از روزه بودن در روزهای شنبه بطور اختصاصی:
از بشر سلمی و از خواهرش صمّاء روایت است که پیامبرصگفت: «لا تصوموا یوم السبت إلا فیما افترض علیكم (۱) وإن لم یجد أحدكم إلا لحا (۲) عنب، أو عود شجرة فلیمضغه»«در روز شنبه روزه مباشید، مگر اینکه روزه فرض - نذر، کفاره و قضا - باشد. روز شنبه، اگر چیزی نیافتید مگر پوسته انگور یا شاخه درخت، آن را -بخورید- یعنی بهیچوجه روزه نباشید». بروایت احمد و اصحاب سنن و حاکم که گفته است بشرط مسلم صحیح است و ترمذی آن را «حسن« دانسته است. ترمذی گفته است چون یهودیان روز شنبه را تعظیم میکنند اگر کسی اختصاصاً روزهای شنبه روزه باشد مکروه است.
ام سلمه گفت: پیامبرصبیشتر در روزهای شنبه و یکشنبه روزه میگرفت و میگفت: «آن دو روز روز جشن مشرکان است و من دوست دارم با آنان مخالفت کنم». بروایت احمد و بیهقی و حاکم و ابن خزیمه. که این دو نفر اخیرا آن را «صحیح« شمردهاند. بمذهب حنفیها و شافعیها و حنبلیها اختصاص دادن روز شنبه بروزه گرفتن بموجب دلایلی که گذشت مکروه است، و امام مالک آن را بدون کراهت جایز دانسته است که خلاف سخن او از حدیث فهمیده میشود.
۵- نهی از روزه گرفتن «یوم الشک»:
عمار یاسر گفته است: هرکس روز شک روزه باشد او با حضرت محمدصمخالفت کرده است. بروایت صاحبان سنن، ترمذی گفته است این حدیث «حسن و صحیح« میباشد و بیشتر اهل علم بدان عمل میکنند و رای سفیان ثوری و مالک بن انس و عبدالله بن المبارک و شافعی و احمد و اسحاق نیز چنین است، همه آنان روزه «یوم الشک« را مکروه میدانند. بیشتر میگویند «اگر کسی روز شک روزه باشد و بعد معلوم شد که رمضان بوده است باید آن روزه را قضاکند« (بمذهب حنفی بجای روزه رمضان مقبول است) و لی اگر کسی بنا بعادت خویش روزه باشد و روز شک با روز عادی او برخورد کند، روزه او کراهت ندارد. از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «لا تقدموا صوم رمضان، بیوم، ولا یومین، إلا أن یكون صوم یصومه رجل، فلیصم ذلك الیوم»«یک روز یا دو روزپیش از رمضان روزه نباشید، مگر اینکه کسی بر حسب عادت خویش، روزه باشد، آنوقت برای او اشکالی ندارد که روزه باشد». بروایت جماعت محدثین.
ترمذی گفته است: این حدیث «حسن و صحیح» است و اهل علم بدان عمل میکنند و مکروه میدانند که کسی پیش از فرا رسیدن رمضان برای آن و به نیت آن، شتاب کند و روز شک را، روزه بگیرد. و اگر کسی برحسب عادت خویش روزه باشد نه به نیت رمضان، اشکالی ندارد.
۶- نهی از روزه بودن در تمام ایام سال:
حرام است که کسی تمام روزهای سال را روزه بگیرد، چون در میان روزهای سال روزهائی هست که شارع از روزه گرفتن در آنها نهیکرده است. و پیامبرصگفته است: «لاصام، من صام الابد»«روزه نگرفته است کسی که تمام روزهای سال روزه گرفته باشد -روزه او مقبول نیست-». بروایت احمد و بخاری و مسلم. و لی اگر کسی تمام روزهای سال باستثنای دو روزه عیدین و ایام التشریق روزه باشد، اگر از جمله کسانی باشد که توانائی جسمی آن را دارند،کراهت ندارد. ترمذی گفته است:
«گروهی از اهل علم مکروه میدانند که انسان تمام روزهای سال بدون استثنای روزهای عیدین و ایام التشریق روزه باشد و اگر آن روزها را استثنا کند و روزه نباشد از حد کراهت بیرون آمده است، چون تمام روزهای سال را روزه نبوده است و همین رای از شافعی و مالک و احمد و اسحاق نیز روایت شده است. پیامبرصبه حمزه اسلمی گفت: «اگر خواستی روزهای سال را پشت سرهم روزه بگیری بگیر. و اگر خواستی روزه نباشی، افطار کن«. و لی بهتر است که یک روز در میان روزه باشی. چه اینگونه روزه گرفتن، محبوبترین روزه است نزد خداوند.
۷- نهی از روزه گرفتن روزه سنت زنی شوهرش در خانه است مگر به اجازه و ی:
پیامبرصدر غیر رمضان نهی کرده است از اینکه زنی که شوهرش در خانه است روزه بگیرد، مگر اینکه با اجازه او باشد. از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «لا تصم المرأة یوما واحدا، وزوجها شاهد إلا بإذنه، إلا رمضان»«زنی که شرهرش در خانه است روزه نگیرد و لو اینکه یک روز باشد، مگربا اجازه او. جزروزه ماه رمضان که نیازی به اجازه شوهر ندارد». بروایت احمد و مسلم و بخاری.
علما این نهی را بر تحریم حمل کردهاند، نه برکراهت، و گفتهاند: اگر زن بدون اجازه شوهر روزه باشد، شوهر میتواند روزه وی را تباه سازد. چون در این حالت زن به حقوق او تجاوزکرده است. البته این و ضعیت برای غیر از روزه رمضان است، چه روزه رمضان فریضه خدا است و نیازی به اجازه شوهر ندارد. هرگاه شوهر غائب باشد، زن میتواند بدونکسب اجازه وی روزه بگیرد، و لی اگرشوهر در هنگام روزه بودن و ی، بخانه برگردد، حق دارد موجبات افطار او را فراهم آورد. بیماری شوهر و عاجز بودن او از همخوابگی بمنزله غیبت او میباشد. بنابراین، در این حالت نیز زن میتواند بدون اجازه او روزه باشد.
۸- نهی از روزه گرفتن پشت سرهم بدون افطار و سحری خوردن:
از ابوهریره روایت است که پیامبرصسه بار گفت: «إیاكم والوصال»«از روزه گرفتن پشت سرهم و بهم پیوستن روزهها، بدون افطارو سحری بپرهیزید». به وی گفتند: ای رسول خدا چرا تو چنینکاری را میکنی؟ فرمود: «إنکم لستم فی ذلک مثلی، إنی أبیت یطعمنی ربی و یسقینی، فاکلفوا من الاعمال ما تطیقون» «بیگمان دراین باره شما مثل من نیستید و شبها خداوند مرا نیروئی میدهد مانند نیرویکسی که طعام و نوشیدنی میخورد، و خداوند به من نیرو میدهد، شما بهکارهائی مبادرتکنید، که در توانائی شما باشد». بروایت بخاری و مسلم. علما این نهی را برکراهت حمل کردهاند نه بر تحریم. امام احمد و اسحاق و ابن المنذر ادامه روزه را تا و قت سحر جایز دانستهاند، مشروط بر آنکه روزهدار را به مشقت نیاندازد، زیرا بخاری از ابوسعید خدری روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لا تواصلوا، فأیكم أراد أن یواصل، فلیواصل حتى السحر»«روزه را پشت سر هم ادامه ندهید و روزه را بهم نپیوندید. هرکس از شما خواست بدون افطار روزه خود را ادامه دهد، آن را تا هنگام سحری ادامه دهد نه بیشتر».
۱- از ام هانی روایت استکه: روز فتح مکه پیامبرصبه منزل من آمد و یک نوشیدنی برای او آوردن که از آن نوشید، سپس آن را به من داد و من گفتم: روزه هستم. فرمود: «إن المتطوع أمیر على نفسه، فإن شئت فصومی، وإن شئت فأفطری».
«کسی که داوطلبانه و بطور آزاد، روزه است برنفس خویشتن امیر و مختار است. تو نیز اگر خواستی روزهات را ادامه بده و اگر خواستی روزهات را افطارکن». بروایت احمد و دارقطنی و بیهقی. حاکم نیز آن را روایت کرده و گفته: اسناد آن «صحیح« است. او متن حدیث را چنین روایت کرده است: «الصائم المتطوع أمیر نفسه إن شاء صام، وإن شاء أفطر».
۲- از ابوجحیفه روایت است که: پیامبرصبین سلمان و ابوالدردا عقد اخوت بسته بود. سلمان بدیدن ابوالدردا رفت (ابوالدرداء خانه نبود). سلمان دید که ام الدرداء لباس و جامه کار پوشیده است. به وی گفت: چرا چنین جامهای پوشیدهای؟ او جواب داد: برادرت ابوالدرداء نیازی به دنیا ندارد، روز، روزه است و شب عبادت میکند و کاری نمیکند (پس من مجبورم کارکنم) سپس ابوالدرداء بخانه برگشت و غذائی و طعامی برای سلمان آماده کرد و گفت: ای سلمان شما بخور و من روزه هستم. سلمان گفت: من نیز نمیخورم تا شما هم نخوری. آنگاه ابوالدرداء نیز خورد. چون شب فرا رسید ابوالدرداء رفت که بعبادت شب بپردازد. سلمان گفت: بخواب. او نیز خوابید. چون آخر شب فرا رسید، سلمان گفت: ای ابوالدرداء برخیز هردو برخاستند و بنماز ایستادند. سپس سلمان به وی گفت: بیگمان پروردگار تو بر تو حقی دارد، و نفس تو بر تو حقی دارد و خانواده و اهل تو نیز بر تو حقی دارند. پس حق هرصاحب حقی را به وی بده. فردایش ابوالدرداء پیش پیامبرصرفت و ماجرای دیشب خویش را برای وی ذکر کرد. پیامبرصفرمود: «سلمان راست گفته است«. بروایت بخاری و ترمذی.
۳- از ابوسعید خدری روایت است که: من برای پیامبرصغذائی را آماده کرده بودم که او و یارانش تشریف آوردند. چون غذا حاضر گشت و نهاده شد، یکی از آنان گفت: من روزه هستم. پیامبرصگفت: «دعاكم أخوكم وتكلف لكم»«برادرتان شما را به مهمانی خوانده و برایتان زحمتکشیده است». سپس خطاب به وی گفت: «أفطر، وصم یوما مكانه، إن شئت»«افطار کن و اگر خواستی روزی دیگر بجای آن روزه باش».
بیهقی با اسناد «حسن« آن را روایت کرده است، همانگونه که حافظ گفته است. بیشتر اهل علم میگویند کسی که داوطلبانه روزه میگیرد جایز است که افطار کند و بجای آن روزی دیگر را روزه باشد و آن را قضا کند و بدین حدیثهای صحیح و صریح استدلال کردهاند.
پیامبرصمردم را بروزه گرفتن در روزهای زیر تشویق فرموده است:
۱- روزه شش روز از ماه شوال:
گروه محدثین جز بخاری و نسائی از ابوایوب انصاری روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من صام رمضان ثم أتبعه ستا من شوال فكأنما صام الدهر»«هرکس هر سال روزه ماه رمضان را بگیرد سپس بدنبال آن شش روز از شوال را نیزروزه باشد مثل اینست که تمام سال روزه بوده است (هر عمل نیک پاداش یک بده دارد. ماه رمضان ثواب ده ماه دارد و شش روزه شوال ثواب ٢ ماه دارد».
امام احمد میگوید: این شش روزه شوال پشت سر هم باشد یا نباشد فرقی نمیکند. بنابرای علمای شافعیه و حنفیه بهتر است که این شش روزه را بدون فاصله پس از عید فطر پشت سرهم روزه باشد.
۲- روزه ده روز اول ذیحجه و تاکید بر روزه روز عرفه برای غیر حاجیان:
۱- از ابوقتاده روایت است که پیامبرصگفت: «صوم یوم عرفة، یكفر سنتین، ماضیة، ومستقبلة، وصوم یوم عاشوراء یكفر سنة ماضیة»«روزه عرفه تاوان گناهان (صغیره) یک سال گذشته و یک سال آینده میباشد و روزه عاشورا تاوان گناهان یک سال گذشته میباشد». جز بخاری و ترمذی گروه محدثین آن را روایت کردهاند.
۲- حفصه دختر حضرت عمر. ام المومنین گفته است: «پیامبرصچهار چیز را هرگز ترک نمیکرد: روزه عاشورا و روزه ده روز اول ذیحجه و روزه سه روزاز هر ماهی، دو رکعت نماز سنت پیش از نماز صبح». بروایت احمد و نسائی.
۳- از عقبه بن عامر روایت است که پیامبرصگفت: «روز عرفه و روز قربانی و روزهای ایام التشریق، روزهای جشن ما مسلمانان است، روزهای خوردن و نوشیدن میباشد«. بروایت پنج نفر از محدثین بزرگ به جزابن ماجه و ترمذی که آن را «صحیح«، دانسته است.
۴- از ابوهریره روایت است که پیامبرصاز روزه روز عرفه در عرفات نهیکرده است. (یعنی برای حجاج خوب نیست که در عرفات روز عرفه را روزه باشند). بروایت احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه. ترمذی گفته است: «اهل علم روزه روز عرفه را مستحب میدانند مگر برای کسانی که در عرفات هستند که برای آنها مستحب نیست.
۵- ازام الفضل (زن حضرت عباس) روایت است که مردم شک داشتند در اینکه پیامبرصدرروز عرفه روزه است یا خیر؟ لذا او برای پیامبرصشیر فرستاد و پیامبرصکه در عرفه مشغول ایراد خطبه بود آن شیر را نوشید«. این حدیث متفق علیه است.
۳- روزه محرم و تاکید بر روزه در عاشورا و یک روز پیش از آن و یک روز بعد از آن:
۱- از ابوهریره روایت است که از پیامبرصسئوال شد: بعد از نماز فریضه چه نمازی بهتر است؟ فرمود: نماز در دل شب. سپسگفتند: بعد از روزه رمضان چه روزهای بهتر است؟ فرمود: روزه ماه خداکه آن را «محرم» خوانند. بروایت احمد و ابوداود و مسلم.
۲- از معاویه بن ابیسفیان روایت است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «إن هذا یوم عاشوراء، ولم یكتب علیكم صیامه، وأنا صائم، فمن شاء صام، ومن شاء فلیفطر» «امروز عاشورا است و روزه آن بر شما و اجب نیست. من خود روزه هستم، هرکس خواست روزه باشد و هرکس نخواست افطار کند». این حدیث متفق علیه است.
۳- از عایشهلروایت است که گفت: «قریش در دوره جاهلی روز عاشورا را روزه میگرفتند و پیامبرصنیز آن را روزه میگرفت. چون بمدینه آمد خود آن را روزه میگرفت و روزه آن را بمردم نیز دستور میداد. چون روزه رمضان فرضگردید فرمود: «هرکس دلش خواست عاشورا را روزه بگیرد و هرکس نخواست افطار کند». متفق علیه است.
۴- از ابن عباس روایت است که چون پیامبرصبمدینه آمد، دریافت که یهودیان عاشورا را روزه میگیرند. گفت: چرا این روز را روزه میگیرید؟ گفتند: روزی است مبارک که خداوند حضرت موسی و قوم بنی اسرائیل را در آن روز ازدست دشمن نجات داد، پس حضرت موسی آن روز را، روزه میگرفت. پیامبرصگفت: «من به موسی از شما شایسته ترم و نزدیکتر میباشم، پس خود آن روز را روزه گرفت و به مردم نیز دستور داد که روزه باشند». متفق علیه است.
۵- از ابوموسی اشعری روایت است که گفت: یهودیان روز عاشوراء را بزرگ میداشتند و آن را جشن میگرفتند. پیامبرصگفت: «شما نیز آن روز را روزه بگیرید». متفق علیه است.
۶- از ابن عباس روایت است که گفت: چون پیامبرصعاشورا را روزه گرفت و به مردم نیز دستور داد. به وی گفتند: ای رسول خدا، یهودیان و نصرانیان آن روز را بزرگ میدارند... فرمود: «انشاءالله در سال آینده روز نهم را نیز روزه خواهیم بود، و لی سال آینده پیامبرصو فات کرد و به ماه محرم نرسید». بروایت مسلم و ابوداود. و در روایتی آمده است که پیامبرصگفت: «اگر بمانم سال آینده روز تاسوعاء را نیز همراه عاشوراء روزه خواهیم بود». بروایت احمد و مسلم. علماء درباره روزه عاشوراء سه کیفیت را ذکر کردهاند. مرتبه اول: روزه تاسوعاء و عاشوراء و یازدهم محرم، مرتبه دوم: تاسوعاء و عاشوراء و مرتبه سوم: تنها روزه عاشوراء. از جابر بن عبدالله روایت است که پیامبرصگفت: «من وسع على نفسه، وأهله یوم عاشوراء، وسع الله علیه سائر سنته»«هرکس روز عاشوراء بر خویش و خانوادهاش آسان گیرد و دست و دل باز باشد، خدا نیز بر وی فراخ میگیرد». بروایت بیهقی در «الشعب« و ابن عبدالبر. این حدیث از طرق دیگر نیز روایت شده است و لی همه طرق آن ضعیف هستند و لیکن بنا بقول سخاوی اگر طرق روایت آن را در کنار هم قرار دهیم یک دیگر را تقویت میکنند.
۴- روزه بیشتر روزهای ماه شعبان
پیامبرصبیشتر روزهای شعبان را روزه میگرفت. حضرت عایشه گفته است: «من ندیدهام که پیامبرصیک ماه را تمام روزه گرفته باشد، مگر ماه رمضان. و در هیچ ماهی او را ندیدهام که باندازه ماه شعبان روزه گرفته باشد». بروایت بخاری و مسلم.
از اسامه بن زید روایت است که گفت: گفتم ای رسول خدا ترا ندیدهام که در هیچ ماهی باندازه ماه شعبان روزه بگیری؟ او گفت: «شعبان ماهی است که مردم از فضیلت آن غافل هستند. این ماه بین رجب و رمضان و اقع شده است و دراین ماه اعمال مردم را به پیشگاه خداوند عرضه میدارند. من دوست دارم در حالیکه اعمال مرا به پیشگاه خداوند میبرند روزه باشم«. بروایت ابوداود و نسائی به تصحیح ابن خزیمه. دلیلی وجود ندارد که بموجب آن روزه گرفتن در زبانزدهم شعبان از روزهای دیگرآن بهتر باشد. بنابراین روزه آن روز نسبت بروزهای دیگر آن ماه، فضیلتی ندارد و مانند آنها است.
۵- روزه ماههای «حرام»:
مستحب است که در ماههای حرام: ذوالقعده، ذوالحجه، محرم و رجب، بیش از ماههای دیگر روزه گرفت. از مردی از قبیله «باهله« روایت شده است که او نزد پیامبرصرفت و گفت: ای رسول خدا من همان مردی هستم که سال گذشته بحضور شما آمدم. پیامبرصگفت: چه چیز شما را دگرگون ساخته است، در حالیکه خوش قیافه بودی؟ او گفت: از و قتی که از حضور شما رفتهام فقط شبها غذا خوردهام (و روزها روزه بودهام). پیامبر گفت: چرا نفس خویش را به عذاب انداختهای؟ سپس گفت: ماه صبرو شکیبائی -رمضان- را روزه بگیر، و از هر ماه یک روز را روزه بگیر. آن مرد گفت: برایم افزایش ده که بیشتر میتوانم. حضرت گفت: از هر ماه دو روز را روزه بگیر. آن مرد گفت: بیشتر میتوانم. پیامبرصگفت: «صم من الحرم واترك. صم من الحرم واترك. صم من الحرم واترك " وقال بأصابعه الثلاثة، فضمها، ثم أرسلها»«پیامبرصگفت: در هریک از ماههای حرام سه روز روزه بگیرو سه روز را افطار کن با اشاره انگشتان سهگانه به وی اشاره کرد که سه انگشت را با هم جمع میکرد، سپس آنها را رها میساخت که مقصودش آن بودکه سه روز پشت سرهم روزه باشد و سه روز پشت سرهم افطارکند» بروایت احمد و ابوداود و ابن ماجه و بیهقی با سند «جید«. روزه ماه رجب فضیلتی بر ماههای دیگر ندارد و آنهم مانند دیگر ماههای حرام است و در سنت صحیح چیزی نیامده است که فضیلت روزه آن را بخصوص برساند و چیزهائی که در این زمینه نقل شده است برای استدلال کفایت نمیکند. شیخ ابن حجر گفته است: «درباره فضیلت آن و روزه آن و روزه در و قت معینی از آن و نماز در شب مخصوصی در آن، هیچگونه حدیث صحیحی که شایان احتجاج باشد نیامده است».
۶- روزه دوشنبهها و پنج شنبهها:
از ابوهریره روایت است که پیامبرصبیشتر روزهای دوشنبه و پنجشنبه، روزه میگرفت. در این باره از او سئوال شد. فرمود: «إن الاعمال تعرض كل اثنین وخمیس، فیغفر الله لكل مسلم، أو لكل مؤمن، إلا المتهاجرین، فیقول: أخرهما»«همانا اعمال مردمان روزهای دوشنبه و پنجشنبه عرضه میگردد. خداوند همه مسلمانان و مومنان را مورد مغفرت و آمرزش قرارمیدهد مگردو نفری که همد یگر را ترک کنند و سخنان زشت بهمدیگر گویند، که میفرماید: آنان را بتاخیر اندازید». امام احمد آن را با سندی صحیح روایت کرده است. و در صحیح مسلم آمده است که از پیامبرصسئوال شد درباره روزه دوشنبهها؟ فرمود: «ذاك یوم ولدت فیه، وأنزل علی فیه»«در آن روز زاده شدم و در آن روز و حی بر من نازل شده است».
۷- روزه سه روز از هر ماهی:
ابوذر غفاری گفته است: «پیامبرصبه ما دستور داد که از هر ماهی سه روزه سیزدهم و چهاردهم و زبانزدهم -ایام البیض = روزهائی که تمام شب مهتابی است- را روزه بگیریم و گفت آنوقت مثل اینکه تمام سال را روزه گرفتهایم = احسان یک به ده میباشد». بروایت نسائی و تصحیح ابن جبان. بازهم ازپیامبرصنقل شده است که او روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه را روزه میگرفت و از ماه بعدی روزهای سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و همچنن نقل شده است که از آغاز هر ماه، سه روز را روزه میگرفت و همچنین آمده است که: پنجشنبه اول هرماه و روز دوشنبه بعد از آن و دوشنبه بعدی را نیز روزه میگرفت.
۸- روزه یک روز در میان:
از ابوسلمه بن عبدالرحمن، از عبدالله بن عمرو روایت است که گفت: پیامبرصگفت: به من خبردادهاند، که تو شب را بیدارمیمانی و عبادت میکنی و روزرا روزه میگیری؟ گفتم آری ای رسول خدا. او فرمود: یک روز روزه باش و یک روز دیگر افطار کن -یک روز در میان روزه باش. و شبها نماز بخوان و بخواب، بیگمان تن تو بر تو حق دارد، و همسر تو بر تو حق دارد، و مهمان تو بر تو حق دارد و بیگمان برای تو کافی است که از هر ماهی سه روز را روزه باشی.
عبدالله گوید: من پافشاری کردم و گفتم بیشتر میتوانم و او نیز بر من سخت گرفت. و گفت: از هر هفتهای سه روز را روزه بگیر. باز من پافشاری کردم و سخت گرفتم و گفتم: بیشتر میتوانم. او نیز بر من سخت گرفت و گفت: روزه پیامبر خدا داود÷را بگیر و بر آن چیزی میفزا گفتم: ای رسول خدا روزه داود÷چگونه بود؟ فرمود: او یک روز در میان روزه میگرفت». بروایت احمد و دیگران.
باز هم از عبدالله بن عمرو روایت است که پیامبرصگفت: «أحب الصیام إلى الله صیام داود، وأحب الصلاة إلى الله صلاة داود، كان ینام نصفه، ویقوم ثلثه، وینام سدسه، وكان یصوم یوما، ویفطر یوما»«گرامیترین و پسندیدهترین روزه نزد خداوند، روزه حضرت داود÷میباشد و پسندیدهترین نماز نزد خداوند، نماز داود÷است.
او نصف شب را میخوابید و یک سوم شب عبادت و شب زندهداری میکرد و یک ششم باقیمانده شب را میخوابید و یک روز را روزه میگرفت و یک روز را افطار میکرد- یک روز در میان روزه میگرفت».
مستحب است که روزهدار آداب زیر را مراعاتکند:
۱- خوردن غذای سحری
امت مسلمان اجماع دارد بر اینکه خوردن غذای سحری برای روزهدار مستحب است. اگر کسی آن را ترک کرد بر وی گناهی نیست. از انس روایت است که گفت: پیامبرصفرمود: «تسحروا فإن فی السحور بركة»«غذای سحری بخورید زیرا در آن برکت میباشد». بروایت بخاری و مسلم.
و از مقدوم بن معد یکرب روایت است که پیامبرصگفت: «علیكم بهذا السحور، فإنه هو الغذاء المبارك»«بر شما باد که غذای سحری بخورید، چه آن غذای پربرکتی است». نسائی با سندی «جید« آن را روایت کرده است.
برکتی سحری خوردن در اینست که روزهدار را نیرو و نشاط میبخشد و روزه را بر وی آسان میسازد. سحری خوردن با طعام بسیار و اندک تحقق میپذیرد و لو اینکه جرعهای آب باشد. از ابوسعید خدری روایت است: «سحری خوردن پر برکت است، آن را ترک نکنید، و لواینکه با یک جرعه آب باشد، چه بیگمان خدا و فرشتگانش بر خورندگان سحری درود میفرستند». بروایت احمد.
وقت سحری خوردن:
وقت سحری خوردن از نصف شب تا هنگام طلوع فجر و سپیده صبح است و مستحب میباشد که بتاخیر بیفتد. از زید بن ثابت روایت است که گفت: «همراه پیامبرصسحری خوردیم، سپس برخاستیم و برای نماز رفتیم. به وی گفتم فاصله بین سحری خوردن و نماز چقدر بود؟ گفت: باندازه مدت خواندن پنجاه آیه قرآن». بروایت بخاری و مسلم.
از عمرو بن میمون روایت است که گفت: «یاران محمدصبیش از همه مردم در افطار شتاب میورزند و در خوردن سحری تاخیر میکردند». بیهقی با سندی صحیح آن را روایت کرده است.
از ابوذر غفاری بطریق مرفوع از پیامبرصروایت است که فرمود: «تا زمانی که امّت من در افطار شتابکنند و در سحری خوردن تاخیر کنند زود افطار کنند و دیر سحری بخورند بر خیرو نیکی هستند».
در سند این حدیث سلیمان بن ابوعثمان وجود دارد که گمنام و مجهول است.
۲- شک نمودن در طلوع فجر و سپیده صبح:
هرکس درباره طلوع فجر شک کند، برایش جایز است بخوردن و آشامیدن ادامه دهد تا اینکه در طلوع فجر یقین کسب میکند، و لازم نیست که به شک عمل کند. زیرا خداوند پایان خوردن و نوشیدن (امساک) را بر یقین قرار داده است نه بر شک که فرموده است: «وكلوا واشربوا حتى یتبین لكم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر»«بخورید و بیاشامید تا زمانی که خط سپیده صبح از خط سیاهی شب آشکار میگردد».
مردی به ابن عباس گفت: «من و قتی که سحری میخورم، چون به شک افتادم امساک میکنم. ابن عباس گفت: هر و قت شک کردی به خوردنت ادامه بده تا اینکه شکت برطرف شود». ابوداود از قول ابوعبدالله (احمد بن حنبل) گفته است:
«هرکس در طلوع فجر شک کند تا اینکه به طلوع فجر یقین حاصل میکند، به خوردن ادامه دهد».
این بود مذهب ابن عباس و عطاء و زارعی و امام احمد. نووی گفته است: یاران امام شافعی اتفاق نظر دارند بر اینکه اگر کسی در طلوع فجر شک داشته باشد، برایش جایز است که بخوردن ادامه دهد.
۳- شتاب در افطار:
هرگاه غروب خورشید متحقق گشت، مستحب است که در افطار شتاب کرد. از سهل بن سعد روایت است که پیامبرصگفت: «لا یزال الناس بخیر، ما عجلوا الفطر»«تا زمانی که مردم در افطار شتاب میکنند، بر خیر هستند». بروایت بخاری و مسلم. لازم است که افطار با چند دانه خرمای رطب که تعداد آنها تک باشد، انجام گیرد و اگر خرما نباشد، با آب افطار صورت پذیرد. از انس روایت است که گفت: «پیامبرصپیش از اینکه به نماز ایستاد با چند دانه خرمای رطب افطار مینمود. و اگر رطب نبود با خرمای سیاه (تمر) و اگر خرما نبود با چند جرعه آب افطار میکرد«. بروایت ابوداود و حاکم که آن را «صحیح» دانسته و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است.
از سلمان بن عامر روایت است که پیامبرصگفت: «إذا كان أحدكم صائما، فلیفطر على التمر، فإن لم یجد التمر فعلى الماء، فإن الماء طهور»«هرگاه یکی از شما روزه بود با خرما افطار کند، اگر خرما نبود با آب افطار کند، زیرا آب پاکیزه میباشد». بروایت احمد و ترمذی آن را «حسن و صحیح» دانسته است. از این احادیث بر میآید که مستحب است پیش از نماز مغرب افطار کرده و چون نماز خوانده شد، نیاز خویش را از غذا برآورده نمود. مگر اینکه طعام حاضر (و سفره چیده شده) باشد. که در این صورت نخست غذا صرف میشود و بعد نمازرا میخوانند. انسگفته است که پیامبرصفرمود: «إذا قدم العشاء فابدءوا به قبل صلاة المغرب، ولا تعجلوا عن عشائكم»«هرگاه شام آماده بود (سفره را چیدند) پیش از نماز مغرب شام را بخورید و درخوردن آن هم شتاب مکنید». بروایت شیخین
۴- خواندن دعا بهنگام افطار و در طی روز بهنگام روزهداری:
ابن ماجه از عبدالله بن عمرو عاص روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن للصائم عند فطره دعوة ما ترد»«بیگمان دعای روزهدار بهنگام افطار مورد اجابت قرار میگیرد». و عبدالله بهنگام افطار میگفت: «اللهم إنی أسألك - برحمتك التی وسعت كل شئ - أن تغفر لی»«خداوندا ترا بدان رحمتت که همه چیز را دربر میگیرد مرا بیامرز». در حدیث به اثبات رسیده است که پیامبرصمیگفت: «ذهب الظمأ، وابتلت العروق، وثبت الاجر إن شاء الله تعالى»«تشنگی رفت، رگها سیراب شدند. اگر خدا بخواهد پاداش آن نیز ثابت گشت». و بصورت مرسل روایت شده است که پیامبرصمیگفت: «اللهم لك صمت، وعلى رزقك أفطرت»«خداوندا برای رضای تو روزه بودم و بر روزی تو افطار میکنم». ترمذی با سندی «حسن« آن را نقل کرده است، که پیامبرصگفت: «ثلاثة لا ترد دعوتهم: الصائم حتى یفطر والامام العادل، والمظلوم»«دعای سهکس مردود نمیشود و مورد اجابت و اقع میگردد: روزهدار تا و قتی که افطار میکند، پیشوای عادل و دادگر، و کسی که بنا حق مورد ستم و اقع گردیده است».
۵- خودداری از چیزهائی که با روزهداری منافات دارد:
روزه عبادتی است که خداوند آن را بمنظور تزکیه و پرورش نفس و روح انسان و عادت دادن آن بر خیر و نیکی فرض کرده و از بهترین عباداتی است که بمنظور تقرب بخداوند انجام میپذیرد. بنابراین شایسته و لازم است که روزهدار خویشتن را از کارهائی که روزهاش را خدشهدار میسازد، پرهیز کند. تا از روزهاش ثواب و پاداش و بهره کامل ببرد و بدان تقوائی دست یابد که خداوند از آن نام برده است: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَیۡكُمُ ٱلصِّیَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى ٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِكُمۡ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ١٨٣﴾[البقرة: ۱۸۳]. «روزه تنها خویشتن داری از خوردن و نوشیدن نیست، بلکه باید از همه چیزهائی که خداوند از آنها نهی کرده است پرهیز گردد».
از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «لیس الصیام من الاكل والشرب، إنما الصیام من اللغو، والرفث، فإن سابك أحد، أو جهل علیك، فقل إنی صائم، إنی صائم» «روزه تنها عبارت نیست از خویشتن داری از خوردن و نوشیدن، بلکه درهنگام روزه باید از هرزهگوئی و هرزهدرائی و آمیزش با زنان نیز خودداری کنید. اگر کسی به شما فحش و ناسزائی گفت یا نادانی کرد، در جواب او بگو: من روزهام». ابن خزیمه و ابن حبان و حاکم آن را روایت کردهاند و بقول حاکم برابر شرایط مسلم صحیح است. گروه محدثین جز مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من لم یدع قول الزور والعمل به فلیس لله حاجة فی أن یدع طعامه وشرابه»«هر کس سخن دروغ و ناشایست و عمل بدان را ترک نکند، خداوند نیازی بهگرسنگی و تشنگی او ندارد. پس ترک خوردنی و نوشیدنی، برای پذیرش روزه کافی نیست». باز هم از او روایت است که پیامبرصگفت: «رب صائم لیس له من صیامه إلا الجوع، ورب قائم لیس له من قیامه إلا السهر»«بسیار روزه دارانی هستند که بهرهشان از روزه تنها گرسنگی است و بسیار شب زندهدارانی هستند که بهرهشان از آن شب زندهداری، تنها بیداری است». بروایت نسائی و ابن ماجه و حاکم که او بنا برشرایط بخاری آن را صحیح میداند.
۶- سواک و مسواک کردن:
برای روزهدارمستحب است که در طی روز سواک و مسواک کند و فرقی بین اول و آخر روز نیست. ترمذی گفته است: «امام شافعی در مسواک یا سواک زدن اول یا آخر روز اشکالی نمیدید«. و پیامبرصدر حین روزه بودن مسواک میزد، قبلا نیز از آن سخن گفتهایم.
۷- بخشند گی و خواندن قرآن:
بخشندگی و جوانمردی و خواندن قرآن در همه اوقات مستحب هستند و لی در رمضان تاکید بیشتری دارند. بخاری از ابن عباس روایت کرده است که گفت: «پیامبرصبخشندهترین و دست و دلبازترین مردم بود و در ماه رمضان و قتی که جبریل÷با وی ملاقات میکرد ازهمه اوقات دیگر بخشندهتر بود و در هر یک از شبهای رمضان جبریل با وی ملاقات میکرد و با وی قرآن میخواند، براستی پیامبرصازباد فراگیر بخشندهتر بود و بخشندگی وی چون باد فراگیر و سریع بود».
۸- تلاش بیشتر در عبادت در ده روزه اواخر رمضان:
۱- بخاری و مسلم از حضرت عایشه روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «هرگاه دهه آخر رمضان میآمد پیامبرصشب را بیدار میماند و خانواده را نیز بیدار میکرد و خود را برای آن آماده میساخت و از زنان کناره میگرفت».
و در روایت دیگری از مسلم آمده است: «او در دهه اواخر رمضان بیش از غیرآن بعبادت میکوشید».
۲- از ترمذی بروایت صحیحی از علی بن ابیطالب آمده است که: «كان رسول اللهصیوقظ أهله فی العشر الاواخر، ویرفع المئزر»«پیامبرصدر دهه آخر رمضان خانواده خود را شبها بیدار میساخت و خود را نیز برای انجام عبادت مهیا میکرد و ازار را برمیداشت».
۱- فرو رفتن درآب و نزول درآن، چون ابوبکر بن عبدالرحمن از بعضی از یاران پیامبرصنقلکرده است: «من پیامبرصرا دیدم که در حال روزه، آب بر سر خود میریخت، چون بسیار تشنه بود یا از شدت گرما چنان میکرد». بروایت احمد و مالک و ابوداود و با اسناد صحیح.
در صحیحین از عایشه روایت شده است که «پیامبرصدر حالیکه جنب بود و روزه هم داشت، صبح میکرد، سپس غسل میکرد». «كان یصبح جنبا، وهو صائم، ثم یغتسل»«اگر بدون قصد، آب بداخل شکم روزهدار رفت روزهاش صحیح است».
۲- سرمهکشیدن و قطره چکاندن بچشم و امثال آن، خواه مزه آن را در گلویش احساس کند یا نکند. چون چشم راهی نیست که به شکم منتهی شود. از انس نقل شده استکه: «او در حال روزه، سرمه بچشم میکشید».
علمای شافعیه چنین گفتهاند و ابن المنذرآن را از عطاء و حسن و نخعی و اوزاعی و ابوحنیفه و ابوثور حکایت نموده است و درمیان اصحاب پیامبرصاز ابن عمرو انس و ابن ابی اوفی نیز روایت گردیده است و مذهب داود نیز چنین است. و بقول ترمذی در این باره خبرصحیحی از پیامبرصنرسیده است.
۳- بوسه برای کسی که خویشتن داربوده و خوف غلبه شهوت را نداشته باشد.
حضرت عایشه گفته است: «پیامبرصزنان خود را میبوسید و با آنان معاشرت نیز میکرد و حال آنکه او روزه بود و او بیش ازهمه شما برخویشتن و آرزوهای نفسانی خویش، مسلط بود (یعنی اگر کسی ازخویشتن ایمن و بر خویشتن مسلط باشد، که دچار عمل همخوابگی و آمیزش نمیشود، بوسیدن و معاشرت با زنان برای روزه، اشکالی پیش نمیآورد«.
و از حضرت عمر روایت است که گفت: «روزی بر سر نشاط آمده و هوسکردم زنم را بوسیدم و حال آنکه روزه بودم. لذا پیش پیامبرصرفتم و گفتم: امروز کاربدی را مرتکب شدهام که زن خود را بوسیدم و حال آنکه روزه بودم. پیامبرصگفت: اگر روزه باشی و با آب مضمضهکنی چطور است؟ گفتم: در این کار اشکالی نمیبینم. پیامبرصگفت: پس چرا میپرسی؟ (یعنی این دو عمل شبیه بهم میباشند).
ابن المنذر گفته است: «عمر بن خطاب و ابن عباس و ابوهریره و عایشه و عطاء و شعبی و حسن و احمد و اسحاق درباره بوسه درحال روزه، رخصت قائل شدهاند.
و بنابر مذهب علمای حنفیه و شافعیه، اگر بوسه موجب تحریک شهوت گردد، کراهت دارد و اگر چنین نباشد کراهت ندارد و بهتر است که از آن دوری نمود. در این باره برای پیر و جوان فرقی نمیکند، مدار بر تحریک شهوت و خوف انزال است، اگر موجب تحریک شهوت باشد، برای جوان و پیر نیرومند کراهت دارد و اگر موجب تحریک نباشد، برای پیر و جوان ضعیفکراهت ندارد و لی بهتر است که اینکار را نکنند. و قتیکه میگوئیم بوسه اشکالی پیش نمیآورد، فرق نمیکند در اینکه بوسه برگونه یا بردهان یا برغیرآن باشد. معاشرتی که با دست زدن و معانقه و در آغوشکشیدن باشد نیز حکم بوسه دارد.
۴- تزریق آمپول خواه برای تغذیه و تقویت باشد یا برای غیر آن، خواه تزریق آمپول در رگ باشد یا عضلانی یا زبرجلدی، برای روزه اشکالی ایجاد نمیکند، اگرچه بداخل شکم نیزنفوذ پیدا کند. زیرا نفوذ چیزی بداخل معده و قتی روزه را باطل میکند که از راه معمول و عادتی باشد.
۵- حجامت: زیرا در صحیح بخاری آمده است که پیامبرصدرحال روزه بودن، حجامتکرده است. بنابراین حجامت جایز است مگر اینکه موجب ضعف و سستی روزهدار باشد که در آنصورت کراهت دارد. ثابت بنانی به انس بن مالک گفت: آیا شما در زمان پیامبرصحجامت را برای روزهدار مکروه میدانستید؟ او گفت: نخیر، مگر اینکه موجب ضعف و سستی روزهدار بوده باشد». بروایت بخاری و دیگران. فصد نیز حکم حجامت را دارد.
۶- مضمضه و استنشاق جایز میباشد و لی مبالغه درآنها مکروه است. از لقیط بن صبره روایت است که پیامبرصبه وی گفت: «فإذا استنشقت فأبلغ، إلا أن تكون صائما»«هرگاه استنشاقکردی درآن مبالغهکن مگر اینکه روزه باشی». صاحبان سنن آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را «حسن صحیح« دانسته است. اهل علم انفیه کشیدن و قطره بینی را برای روزهدار مکروه میدانند. و لی بعضی برآنند که این عمل موجب باطل شدن روزه است و احادیثی نیز وجود دارد که سخنان آنان را تایید و تقویت میکند.
ابن قدامهگفته است: اگر کسی در طهارت و ضو یا غسل مضمضه و استنشاق کرد و بدون اینکه قصدی داشته باشد یا مبالغهایکرده باشد، آب از گلوی او پائین برود، اشکالی ندارد.
اوزاعی و اسحاق و شافعی بنا بیکی از آرایش، نیز چنین گفتهاند. و از ابن عباس نیز چنین روایت شده است. و لی مالک و ابوحنیفه میگویند دراین حالت روزه وی باطل میشود زیرا او با اینکه میدانسته است که روزه میباشد، کاری کرده است که آب داخل معده و روده وی شود. پس روزهاش باطل میشود، همانگونه که به عمد آب بنوشد نیز باطل میشود. ابن قدامه در ترجیح رای اول گفته است: اگر بدون مبالغه و قصد ازوی، آب به گلوی وی برسد مانند مگسی است که بهگلوی وی میپرد و روزه را باطل نمیکند و باکار عمدی فرق دارد.
۷- برای روزهدار چیزهائی که پرهیز از آن ممکن نیست مباح است، مانند آب دهان و گرد و غبار راه و امثال آن و گرد آرد بهنگام الککردن و آب دماغ و بینی و سینه (نخامه ، بلغم) فرو بردن و امثال آنها.
ابن عباس گفته است: در صورت نیاز، چشیدن غذا و چیزی که انسان میخواهد آن را بخرد اشکالی ندارد. حسن (بصری) مغزگردو را برای نوهاش میجوید و حال آنکه او روزه بود و ابراهیم (نخعی) نیز آن را رخصت دانسته است. و اما جویدن سقز و آدامس مکروه است، مگر اینکه اجزاء آن در دهن خرد شود و از همگسسته گردد (در اینصورت جایز نیست). شعبی و نخعی و حنفیها و شافعیها و حنبلیها نیز به کراهت جویدن سقز رای دادهاند، حضرت عایشه و عطاء گفتهاند، جویدن آن جایز است، زیرا چیزی به اندرون شخص نمیرود، مثل آنست که سنگ ریزهای در دهان گذاشته باشد. البته این کراهت و قتی است که اجزاء سقز در دهان خرد نشود، چون در این صورت اگر اجزای آن به داخل معده و اندرون شکم رود، روزه باطل میگردد.
ابن تیمیه گفته است: بوئیدن بویهای خوش برای روزهدار اشکالی ندارد و او گفته است: سرمه کشیدن و حقنه و اماله کردن و چکاندن قطره در مجرای ادرار و مداوای سرشکسته و رگهای پاره، بین اهل علم محل خلاف است که بعضی گویند: هیچیک از آنها موجب افطار نمیشود، بعضی گویند جز سرمه کشیدن همه آنها موجب باطل شدن روزه است و بعضی دیگر گفته جز قطره چکاندن همه آنها موجب افطار میگردند و برخی نیز گفتهاند: جز قطره چکاندن و سرمه کشیدن، همه آنها موجب افطار هستند. سپس ابن تیمیه رای اول را ترجیح میدهد و میگوید: چنان پیدا است که هیچکدام از آنها روزه را باطل نمیکند. زیرا روزه از جمله ارکان دین اسلام است که خاص و عام نیازمند شناخت آن میباشند. اگر این چیزها را خداوند و پیامبرصدر حال روزه حرام کرده بودند، و روزه بدانها باطل میشد، و اجب بود که پیامبرصآن را بیان کند و اگر پیامبرصحرمت آنها را بیان کرده بود، یاران پیامبرصآن رامیدانستند و به مردم ابلاغ میکردند، همانگونه که همه مقررات شریعت را ابلاغ کردهاند. حالا که بر ایمان روشن شده است که اهل علم در باره حرمت این چیزها هیچگونه حدیث صحیحی یا ضعیفی یا مسندی یا مرسلی را نقل نکردهاند، معلوم میشود که این اعمال مورد انکار و اقع نشدهاند. سپس او گفته است: احکامی که مردم، بسیار بدانها مبتلی میباشند، لازم است که پیامبرصبطور آشکارا و همگانی آن را بیان کند و لازم است که امت نیز آن را نقل کند.
بدیهی است که سرمه کشیدن همانند روغن برسر زدن و غسل و بخور و مواد خوشبو، در میان مردم متداول و مورد ابتلاء بوده است. اگر چنانچه موجب ابطال روزه میبود، پیامبرصآن را بیان میفرمود، همانگونه که دیگر مبطلات روزه را بیان کرده است. پس حالاکه از آن سخنی نگفته است، آن نیز حکم مواد خوشبو و بخور و روغن زدن را دارد. و معلوم است که بخور، گاهی بداخل بینی نفوذ کرده و بدماغ میرسد و بصورت اجسام درمیآید. و روغن با پوست بدن آغشته میشود و بداخل آن نفوذ میکند و موجب تقویت انسان است و همچنان از استعمال مواد خوشبو، نشاط جسم افزونی میگیرد. و میبینیم که پیامبرصروزهدار را از آنها نهی نکرده است، پس آنها جایز هستند و اکتحال و سرمهکشیدن بچشم نیزحکم آنها را دارد. و در زمان پیامبرصاتفاق میافتاد که در جهاد یا غیر جهاد سرکشی شکسته و شکافته شود و یا شاهرگش پاره شود و درمانگردد. اگر اینکار موجب باطل شدن روزه میگشت، پیامبرصبدان اشاره میفرمود و چون روزهدار را از آن نهی نکرده است پس آنها را موجب افطار ندانسته است. سپس گفته است: بدیهی است که سرمه خوراک نیست و کسی آن را داخل درون شکم نمیکند نه ازراه بینی و نه ازراه دهان. و حقنه شرجیه (امالهکردن) نیز برای تغذیه نیست بلکه شکم و معده و رودهها را نیز خالی میکند، همانگونه که اگر مادهی مسهلی را بویند یا آنچنان ترسی بر وی مستولی شود که فورا اسهال گردد روزهاش باطل نمیشود، چون چیزی بمعدهاش نرسیده است. همچنین دوای سر شکسته و زخم و سیع و رگهای پاره شده که بداخل معده نفوذ میکند شباهتی با مواد خوراکی ندارد.
خداوند گفته است: ﴿كُتِبَ عَلَیۡكُمُ ٱلصِّیَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى ٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِكُمۡ﴾[البقرة: ۱۸۳]. و پیامبر فرموده است: الصوم جنة، و قال: «روزه سپر گناه است و انسان را از ارتکاب آن مصون میدارد» و گفته است: «إن الشیطان یجری من ابن آدم مجرى الدم فضیقوا مجاریه بالجوع والصوم»«شیطان در مجرای خون انسان جریان دارد، پس مجرای وی را با گرسنگی و روزه تنگکنید (یعنی هراندازه خوراک و غذا قوی و انرژیزا باشد خون بیشتر است و هر اندازه خون بدن بیشتر باشد شهواتهای نفسانی که دام شیطانند بیشتر میشوند».
روزهدار از خوردن و آشامیدن منع شده است، چه خورد و خوراک، موجب تقویت جسم و بدن است، پس خون که مجرای شیطان دربدن میباشد ازخوردن و نوشیدن بوجود میآید نه از «حقنه شرجیه« (امالهکردن) و سرمه بچشم کشیدن و قطره چکاندن به مجرای ادرار و مداوای سر شکسته و زخم و سیع و رگهای پاره بدن« پایان سخن ابن تیمیه.
۸- برای روزهدار، اول شب تا طلوع فجر، خوردن و نوشیدن و همخوابگی با همسر مباح است. هرگاه کسی متوجه طلوع فجرشد و در دهان لقمه غذا داشت، بر وی و اجب است که لقمه را از دهان بیندازد. و اگر مشغول عمل همخوابگی بود، باید فوراً آن را ترککند. اگر بمحض مشاهده فجرو تشخیص آن، لقمه را انداخت یا عمل همخوابگی را قطع کرد، روزه او صحیح است، اگر از روی اختیار و با میل خویش لقمه غذا را دو رنریخت و یا عمل جماع را قطع نکرد، روزه او صحیح نیست. (در عصر پیامبرصدر ماه رمضان دوبار اذان صبح گفته میشد، بار اول بلال اذان میگفت که هنوز شب بود و بار دوم ام مکتوم اذان میگفت، که مقارن طلوع فجر بود). بخاری و مسلم از عایشهلروایت کردهاند، که پیامبرصگفت: «إن بلالا یؤذن بلیل، فكلوا، واشربوا، حتى یؤذن ابن أم مكتوم»«همانا اذان بلال در شب است، پس بهنگام اذان او، بخوردن و آشامیدن ادامه دهید، تا اینکه ابن ام مکتوم اذان میگوید».
۹- برای روزهدار مباح است، که با حالت جنابت صبح کند و غسل جنابت یا هرگونه غسل و اجبی را بعد از طلوع فجر انجام دهد. قبلا نیز به حدیث منقول از حضرت عایشه در این باره اشاره کردیم.
۱۰- زنان اگر شب از خون قاعدگی و خون ایمان پاک شدند، شرعاً میتوانند روزه باشند و غسل را بعد از طلوع فجر و در روز انجام دهند و خود را برای نماز پاکیزه کنند.
مبطلات روزه دو نوعاند:
الف: آنچه که روزه را باطل میکند و قضای آن و اجب است.
ب: آنچه که روزه را باطل میکند و قضای روزه و کفاره و تاوان آن هردو نیز و اجب است.
۱-۲- خوردن و نوشیدن به عمد: اگر کسی از روی نسیان و فراموشی یا اشتباهاً یا باجبار و اکراه چیزی خورد، یا آشامید بر وی قضاء و کفارهای و اجب نیست. از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «من نسی - وهو صائم - فأكل أو شرب، فلیتم صومه، فإنما أطعمه الله وسقاه»«اگر کسی در حال روزه و از روی نسیان خورد و آشامید، اشکالی ندارد، او روزه خود را بپایان برد، چون خداوند به وی خوراک و نوشیدنی ارزانی داشته است». بروایت گروه محدثین.
ترمذی گفته است: بیشتر اهل علم بدین گونه عملکردهاند. سفیان ثوری و شافعی و احمد و اسحاق نیز همین رای را دارند. دارقطنی و بیهقی و حاکم - که او آن را بر مبنای شرایط مسلم صحیح دانسته است- از ابوهریره روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «من أفطر فی رمضان -ناسیا- فلا قضاء علیه، ولا كفارة»«کسی که در رمضان از روی نسیان افطار کرد قضاء و کفارهای بر وی نیست». حافظ بن حجر گفت: اسناد آن صحیح است.
از ابن عباس روایت است که پیامبرصگفت: «إن الله وضع عن أمتی الخطأ والنسیان، وما استكرهوا علیه»«خداوند گناهان خطاء و نسیان و چیزی که بر آن مجبور و مکره شدهاند، از امت من برداشته است». بروایت ابن ماجه و طبرانی و حاکم.
٣- قیء عمدی: اگر قیهء عمدی برکسی غلبهکرد و نتوانست جلو آن را بگیرد روزهاش اشکالی ندارد و بر وی قضاء و کفارهای نیست. از ابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «من ذرعه القئ فلیس علیه قضاء، ومن استقاء عمدا فلیقض»«اگر قیء بر کسی غلبه کند بروی قضا نیست و اگر کسی به عمد قیء کرد باید روزهاش را قضا کند». احمد و ابوداود و ترمذی و ابن ماجه و ابن حبان و دارقطنی و حاکم -او آن را صحیح دانسته است- آن را روایتکردهاند. خطابیگفته است: من در بین اهل علم خلافی سراغ ندارم در اینکه اگر قیء بر کسی غلبه کند بر وی قضای روزه و اجب نیست و اگر کسی به عمد قیءکند بروی قضای روزه و اجب است.
۴-۵- حیض و نفاس: مبطل روزه است و لو اینکه در آخرین لحظه روز پیش از غروب آفتاب باشد و علمای فقه بر این مطلب اجماع دارند.
٦- استمناء: به عمد کسی بخواهد بهر و سیلهای انزال کند -خواه بسبب بوسیدن همسر یا در آغوش کشیدن او یا و سیله دست صورت گیرد، مبطل روزه است و موجب قضای آن میباشد. اگر سبب و موجب انزال تنها نگاهکردن به زن باشد روزه باطل نمیگردد و چیزی بر او و اجب نیست و همچنین «مذی« اندک و زیاد آن در روزه تاثیری ندارد.
٧- خوردن و بلعیدن مواد غیر خوراکی و نفوذ آنها به اندرون شکم ازراه معمولی و معتاد مانند خوردن نمک زباد، و این باتفاق نظر اهل علم موجب افطار است.
٨- اگر کسی در حال روزه نیت و قصد افطار کند روزهاش باطل میشود اگرچه چیزی نخورده باشد که موجب افطار گردد. زیرا نیت رکنی است از ارکان روزه، اگر آن را بهم بزند و بعمد قصد و نیت افطار کند، بدون شک روزهاش شکسته شده و باطل میشود.
٩- اگر کسی چیزی بخورد یا بیاشامد یا جماع کند، بگمان اینکه خورشید غروب کرده است یا هنوز فجر طلوع نکرده است و سپیده ندمیده است سپس بر خلاف گمان وی معلوم شد، که غروب خورشید فرا نرسیده و یا فجر طلوع کرده و سپیده دمیده است، بنا برای جمهور علما و از جمله پیشوایان چهارگانه فقه، بروی قضای روزه نیست. برای اسحاق و داود و ابن حزم و عطاء و عروه و حسن بصری و مجاهد، روزهاش صحیح میباشد و بر وی قضا نیست. چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَیۡسَ عَلَیۡكُمۡ جُنَاحٞ فِیمَآ أَخۡطَأۡتُم بِهِۦ وَلَٰكِن مَّا تَعَمَّدَتۡ قُلُوبُكُمۡۚ﴾[الأحزاب: ۵]. «در چیزی که در آن اشتباه کردهاید، برشما گناهی نیست و در چیزهائی که قلبتان بدان قصد میکند، و نیت آن مینمائید مورد حساب و بازخواست قرار میگیرید».و قبلا نیز گفتیم که پیامبرصگفته است: «إن الله وضع عن أمتی الخطأ والنسیان...». عبدالرزاق از قول معمر از اعمش از زید بن و هب روایت کرده است که: «روزی در زمان عمر بن خطاب مردم افطار کردند، و من کاسههای بزرگ پر از آب را دیدم، که از منزل حفصه (ام المومنین) بیرون آوردند و از آنها نوشیدند، سپس خورشید از زیر ابرها سر بیرون آورد، گو اینکه اینکار بر مردم گران آمد و گفتند: باید امروز را قضا کنیم. عمر بن خطاب گفت: چرا؟ بخدای سوگند ما تمایلی به ارتکاب گناه نداشتیم«. بخاری از اسماء دخت ابوبکر روایت کرده است که گفت: «روزی در زمان پیامبرصدر رمضان هوا ابری بود، و ما افطار کردیم، سپس خورشید طلوع کرد«. ابن تیمیه گفته است: از این حدیث بر میآید که:
الف- اگر هوا ابری باشد، مستحب است که افطار را بتاخیر انداخت تا اینکه از غروب آفتاب یقین حاصل شود. اصحاب چنینکاری را نکردند و پیامبرصنیز بدانان نگفت که چنین کنید. بدیهی است که یاران پیامبرصبیشتر از دیگران به دستورات خدا و پیامبرصآگاه بودند و بیشتر از دیگران مطیع اوامر خدا و رسول بودند.
ب- از این حدیث بر میآید که چنین روزهای قضا ندارد. چون اگر پیامبرصآنان را به قضا دستور داده بود، همانگونه که افطارشان نقل گردیده است، دستور به قضایشان نقل میشد. حالا که نقل نشده است دلالت دارد بر اینکه به قضای آن دستور نداده است.
بنابراین جمهور علما، تنها جماع و همخوابگی توام با دخول است، که روزه را باطل میکند و موجب کفاره میباشد. از ابوهریره روایت است که مردی به حضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا هلاک شدم. پیامبرصگفت: چه چیزی شما را هلاککرد؟ گفت: در (روز) ماه رمضان با زن خود جماع و همخوابگیکردهام. پیامبرصگفت: آنقدر داری که یک بردهای را خریده و آزاد کنی؟ او گفت: نخیر. پیامبرصگفت: آیا میتوانی دو ماه پشت سرهم روزه باشی؟ گفت: نخیر. پیامبرصگفت: آنقدر داری که شصت نفر بینوا را اطعامکنی؟گفت: نخیر سپس آن مرد نشست. در آنوقت مقداری خرمای صدقه به نزد پیامبرصآوردند. پیامبر گفت: این خرما را ببر و آن را بعنوان کفاره به بینوایان ببخش او گفت: آیا کسی از ما نیازمندتر هست، که آن را به وی بدهم؟ در مدینه کسی را سراغ ندارم که بیش از ما بدان خرما نیازمند باشد. پیامبرصآنقدرخندیدکه دندانهایش پدیدار گردید. و گفت: برو آن را به خانوادهات بده بروایت همه محدثین بزرگ.
بنا به مذهب جمهور علما برای اینکه کفاره چنین روزهای را پرداخت کنند زن و مرد هردو یکسان هستند، مادام اینکه هردو در حال اختیار در روز رمضان که نیت روزه آورده باشند، به عمد قصد جماع و همخوابگی کنند. اما اگر جماع از روی نسیان یا از روی عدم اختیار و اجبار از سوی هردوی زن و شوهر صورت گرفت یا اینکه نیت روز نکرده بودند، در آن صورت بر هیچکدام از آنان کفاره و اجب نیست (بلکه فقط قضای آن و اجب است). اگر مردی زنش را مجبور به جماع و همخوابگی نمود، یا اینکه زن بنا بعذری اصلا روزه نبود، در آن صورت فقط کفاره برمرد و اجب است نه بر زن. و بنا بمذهب امام شافعی در هیچ حالی بر زن کفاره و اجب نیست، خواه شوهر او را مجبور کند یا اینکه او را مجبور نکند. برزن و اجب است که فقط آن را قضاء کند. نووی گفته است بطور کلی قول اصح آنست، که کفاره جماع در روز رمضان، تنها بر مرد و اجب است نه برزنش، بنابراین شوهر، فقط یک کفاره از بابت خودش میدهد و بر زن چیزی بعنوان کفاره و اجب نیست و و جوب کفاره به زن تعلق نمیگیرد، چون کفاره، یک حق مالی است و یژه جماع، و اختصاصاً به مرد تعلق میگیرد نه بزن، همانگونه که مهریه نیز تنها برعهده مرد است.
ابوداود میگوید: از امام احمد سئوال شد: اگر کسی در روز رمضان، با زنش جماع کرد، آیا بر زن نیز کفاره و اجب است؟ او گفت: ما نشنیدهایم که بر زن کفاره و اجب باشد. مولف «المغنی« گفته است: بدان علت میگویند بر زن کفاره و اجب نیست، که پیامبرص«به کسی که در روز رمضان جماع کرده بود، دستور داد که بردهای را آزاد کند و به زن وی چیزی نفر مود با وجود اینکه میدانست که آن زن هم در جماع سهیم بوده است». ا ه.
کفاره و تاوان جماع، در روز رمضان، بنا بقول جمهور علما، بهمان ترتیبی که در حدیث آمده است. بنابراین و اجب است که نخست یک برده را آزاد کند، سپس اگر از آن عاجز بود و برایش مقدور نگشت، دو ماه پشت سر هم (غیر از رمضان و ایام عیدین و ایام التشریق) باید روزه باشد. اگر از روزه دو ماه پشت سر هم عاجز بود و نتوانست، باید شصت نفز بینوا را، از غذای متوسط خانواده خویش اطعام کند .
تا زمانی که اولی برای او مقدور است، دومی صحیح نیست و همچنین و قتی دوم مقدور باشد، سوم صحیح نیست. بنابراین مالکیه و بروایتی از امام احمد، هرکس بین این ٣ چیز مختار است هر کدام را خواست انجام میدهد و صحیح است. زیرا مالک و ابن جریح از حمید بن عبدالرحمن از ابوهریره روایت کردهاند که: «مردی در ماه رمضان (ظاهراً بوسیله همخوابگی و جماع) افطار کرده بود، پیامبرصبه وی دستور داد، که کفاره بدهد: بندهای را آزاد کند یا دو ماه پشت سر هم روزه باشد، یا شصت مسکین را اطعام کند» که مسلم آن را روایت کرده است.
و کلمه «او = یا» دارد که آنهم برای تخییر و مخیر گذاشتن بکار میرود. و دلیل دیگر آنست که این کفاره بسبب مخالفت با امر خدا است پس همانگونه که در کفاره یمین (شکست سوگند) شخص مخیر است که هرکدام را خواست انجام میدهد، اینجا نیز همین طور است. شوکانی گفته است: از روایات ترتیب و تخییر هردو مستفاد میگردد و کسانی که ترتیب بین این سه کفاره را روایت کردهاند، بیشتر هستند و فزونی با آنها است. مهلبی و قرطبی گفتهاند، و اقعهای که این روایات درباره آنها آمده است متعدد میباشد، بنابراین هر دسته از روایات مربوط بیک و اقعه و رویداد است، پس هردو مورد عمل قرار میگیرند. حافظ گفته است این سخن دور از ذهن بنظر میرسد، زیرا که داستان یکی و محتوی یکی است و اصل آنست که تعدد رویداد و و اقعه نباشد. بعضی گفتهاند: مراعات ترتیب بهتر است و عدم مراعات نیز جایز است و بعضی برعکس گفتهاند».
اگر کسی به عمد در روز رمضان، جماع کرد و کفاره آن را نپرداخته بود، سپس در آخرین روز رمضان بار دیگر نیز جماع کرد، بنابراین حنفیه و بروایتی از امام احمد، تنها یک کفاره بر وی و اجب است، زیرا کفاره جزا و تاوان جنایتی است که سبب آن پیش از پرداختن آن تکرار شده است، پس هردو تاوان با هم یکی میشوند و در کفاره با هم تداخل مینمایند.
و به مذهب امام شافعی و امام مالک و بروایتی از امام احمد دو کفاره بر وی و اجب میگردد. زیرا هر روز خود عبادتی است مستقل. بنابراین هر روز که عبادت آن تباه گردد و کفاره آن و اجب میشود، همانگونه که کفاره دو رمضان با هم تداخل نمیکند،کفاره دو روز هم با هم تداخل نمیکند. و لی همگی اجماع دارند بر اینکه اگر کسی در روز رمضان به عمد مرتکب جماع شد و کفاره آن را پرداخت نکرد، سپس در روزی دیگر باز هم جماع کرد، باید کفاره دیگری نیز پرداخت کند. و همچنین اجماع دارند براینکه اگر کسی در یک روز دو بار جماع و همخوابگیکرد و کفاره باراول را نداده بود یک کفاره برای هردو بار کافی است. و بنا به مذهب جمهور پیشوایان فقه اگر کفاره جماع اول را پرداخته بود، لازم نیست کفاره بار دوم را نیز بپردازد. و لی امام احمد میگوید در اینصورت باید کفاره بار دوم را نیز بپردازد.
قضای روزه ماه رمضان و اجب فوری نیست بلکه و اجب موقع میباشد که مکلف هر و قت خواست، آن را قضا میکند، همانگونه که کفاره آن نیز و اجب فوری نیست.
در حدیث صحیح از حضرت عایشه نقل شده است، که او روزه ماه رمضان را در ماه شعبان قضا میکرد. فوراً و بمحض اینکه توانائی قضای آن را مییافت، آن را قضا نمیکرد.
روزه قضا، برابر است با روزه ادا. بنابراین هر کس چند روزه را افطار کرده باشد، همان تعداد روزه را قضا میکند، بدون اینکه چیزی بر آن بیفزاید. با این تفاوت که در روزه قضا تابع و پشت سرهم آمدن لازم نیست. چون خداوند میفرماید: ﴿وَمَن كَانَ مَرِیضًا أَوۡ عَلَىٰ سَفَرٖ فَعِدَّةٞ مِّنۡ أَیَّامٍ أُخَرَۗ﴾[البقرة: ۱۸۵]. «یعنی هرکس بیمار باشد یا به سفر رفت و افطار کرد بجای آن روزها، که بعلت بیماری و یا مسافرت افطار کرده است، بتعداد روزهائی که افطارکرده است، چند روز دیگر را روزه بگیرد، خواه آن روزها پشت سرهم باشد یا نباشد. زیرا خداوند بطور مطلق گفته است نه بطور مقید».
دارقطنی از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصدرباره قضای روزه رمضان گفت: «إن شاء فرق، وإن شاء تابع»«اگر خواست روزه قضا را پراکنده میگیرد یا آنها را پشت سرهم قضا میکند». اگر قضای روزه ماه رمضان را بتاخیر انداخت تا اینکه رمضان دیگری فرا رسید، نخست روزه ماه رمضان حاضررا میگیرد، سپس قضای گذشته را بعد ازماه رمضان بجای میآورد و بروی فدیهای نیست، خواه این تاخیر یا عذر یا بیعذر باشد. و این رای برابر است با مذهب حنفیه. حسن بصری، امام مالک و امام شافعی و امام احمد و اسحاق میگویند: اگر تاخیر قضای روزه رمضان، تا موقعی که رمضان دیگری فرا میرسد با عذر باشد، فدیه لازم نیست و لی اگر تاخیر بدون عذر باشد، نخست باید رمضان حاضر را بگیرد سپس بعد از ماه رمضان روزههای رمضان گذشته را قضا کند و برای هر روز یک «مد» طعام فدیه بدهد. این گروه بر رای خویش دلیلی ندارند، که شایسته احتجاج باشد. چنان پیدا است که سخن حنفیه درست و صحیح میباشد، چه تشریع و قانونگذاری دینی تا نص صحیحی و صریحی نباشد جایز نیست.
اجماع علماء بر آنست که اگر کسی بمیرد و نمازهائی از او قضا شده باشد و لی او و کسی دیگری نمیتواند بجای او آن نمازها را بخواند و قضا کند و همچنین اگر کسی در هنگام زندگی از روزه گرفتن عاجز باشد تا او زنده است جایز نیست کسی بجای او روزه باشد.
اما اگر کسی بمیرد و بروی روزه قضا باشد و از پیش از مرگش امکان قضای آن را داشته و قضا نکرده است، فقیهان درباره حکم او اختلاف دارند. جمهور علما از جمله ابوحنیفه و مالک و مشهور مذهب شافعی بر آن هستند که و لی او جایز نیست بجای او روزه بگیرد، لیکن باید کفاره هر روزه را یک «مد» (یکچهارم از ٢١٧٦ کیلوگرم) طعام بپردازد (برای حنفیه نیم صاع گندم و یا یک صاع از غیر آن). برگزیده مذهب شافعیه آنست: مستحب میباشدکه و لی او به جای او روزه باشد و ذمه مرده تبرئه میشود و کفارهای لازم نیست. مقصود از «ولی« میت خویشاوند او است خواه و ارث یا «عصبه = خویشاوندان نزدیک که از انسان دفاع میکنند» یا غیر آنان است. اگر شخص بیگانهای بجای «میت» روزهگرفت، چنانچه با اجازه «ولی« باشد صحیح است و اگر با اجازه «ولی» نباشد صحیح نیست. آنان بر این رای خویش به روایت احمد و شیخین از عایشهلاستدلال کردهاند که گفته است: پیامبرصفرمود: «من مات وعلیه صیام صام عنه ولیه»«اگر کسی مرد و بروی روزه قضا بود و لی اواگر خواست بجای او روزه باشد». بزار با سند «حسن» بدان افزوده است: «ان شاء«. امام احمد و صاحبان سنن از ابن عباس روایت کردهاند که «مردی پیش پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا، مادرم مرده و روزه یک ماه او قضا شده است، آیا من میتوانم بجای او این ماه را قضاکنم؟ پیامبرصگفت: «لو كان على أمك دین أكنت قاضیه؟ " قال: نعم. قال: " فدین الله أحق أن یقضى»«اگر مادرت بکسی بدهکار میبود، حاضر بودی که بدهی وی را پرداخت کنی؟ او گفت آری. پیامبرصگفت: بنابراین بدهی خداوند شایستهتر است که باز پرداخت گردد». نووی گفته است: اینست سخن صحیح برگزیدهای که ما بدان عقیده داریم و یاران محقق فقیه و محدث ما با توجه بدین احادیث صحیح و صریح آن را صحیح دانستهاند.
فقیهان درباره مدت زمان روزه در سر زمینهائی که روزها بلند و شبها کوتاه است و همچنین سرزمینهائی که روزها کوتاه و شبها بلند است اختلاف نظر دارند. بعضی گفتهاند: مدت زمان شب و روز در سر زمین معتدل مرکز تشریع اسلامی یعنی مکه و مدینه به نسبت مردمان آن مناطق معتبر است. و بعضی گفتهاند: مدت زمان شب و روز در سرزمینهای معتدل نزد یک به مردمان آن مناطق معتبر است.
شب قدرگرامیترین شبهای سال است، زیرا خداوند فرموده است: ﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ فِی لَیۡلَةِ ٱلۡقَدۡرِ١ وَمَآ أَدۡرَىٰكَ مَا لَیۡلَةُ ٱلۡقَدۡرِ٢ لَیۡلَةُ ٱلۡقَدۡرِ خَیۡرٞ مِّنۡ أَلۡفِ شَهۡرٖ٣﴾[القدر: ۱-۳]. «ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم و تو چه میدانی که شب قدر چقدر بزرگ و ارجمند است؟ شب قدر از یکهزار ماه که شب قدر در آن نباشد گرامیتر و با ارزشتر است».یعنی ثواب و پاداش اعمال نماز و تلاوت قرآن و ذکر و احسان و غیر در آن شب از ثواب پاداش یکهزار ماه که در آنها شب قدر نباشد بیشتر میباشد.
مستحب است که در شبهای تاک دهه آخر ماه رمضان، شب قدر را جستجو کرد. پیامبرصدر دهه آخر رمضان فراوان بدنبال آن میگشت. قبلا گفتیم که: هرگاه دهه آخر رمضان فرا میرسید، پیامبرصشبها بیدار میماند و خانواده خویش را نیز بیدار میکرد و از زنان کناره میگرفت و بشدت مشغول عبادت میگشت.
علما درباره تعیین شب قدر آراء مختلفی دارند. بعضی گفتهاند: شب بیست و یکم و بعضی گفتهاند: شب بیست و سوم و برخیگفتهاند: شب بیست و پنجم و برخی دیگر شب بیست و نهم و برخی گفتهاند بین شبهای تاک دهه آخر رمضان در نوسان است و بیشتر علما برآنند که شب بیست و هفتم میباشد امام احمد با اسناد صحیح از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من كان متحریها فلیتحرها لیلة السابع والعشرین»«کسی که در طلب شب قدر است آن را در شب بیست و هفتم جستجو کند».
مسلم و احمد و ابوداود با اسناد صحیح از ابی بنکعب روایت کردهاند که گفته است: «بدان خدائی که بجز او خدائی بحق نیست، سوگند میخورم که شب قدر در ماه رمضان است -بطور جدی و بدون استثنا قسم یاد کرد- و بخدای سوگند، میدانم که کدام شب است. همان شبی است که پیامبرصما را به شب بیداری دستورداد. آنشب شب بیست و هفتم بود و نشانه شب قدر آنست که صبح آن روز خورشید بهنگام طلوع سفید و کمرنگ و بدون شعاع است».
۱- بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفته است: «من قام لیلة القدر إیمانا واحتسابا، غفر له ما تقدم من ذنبه»«هرکس ازروی ایمان و باوری و بامید مزد و پاداش ازخداوند و رضای او، شب قدر را بپای دارد و بیدار بماند و عبادت و ذکر و تلاوت قرآن کند، خداوند گناهان گذشته او را بیامرزد».
۲- احمد و ابن ماجه و ترمذی -که او آن را صحیح دانسته است- از -حضرت عایشه روایت کردهاند که گفت: «به رسول خدا گفتم شب قدر کدام است و در آن شب چه دعائی بخوانم؟ گفت: بگو: «اللهم إنك عفو تحب العفو فاعف عنی»«خداوندا تو سراپا گذشت و دوست دار گذشت هستی، از من درگذر و مرا عفو کن».
۱- اعتکاف: در لغت بمعنی ملازم شدن چیزی و نفس را بر آن حبس کردن است، خواه آن چیز خوب باشد یا بد. خداوند میفرماید: ﴿مَا هَٰذِهِ ٱلتَّمَاثِیلُ ٱلَّتِیٓ أَنتُمۡ لَهَا عَٰكِفُونَ٥٢﴾[الأنبیاء: ۵۲]. «چیستند این مجسمههائی که شما در برابر آنها بزانو نشسته و اعتکاف کردهاید؟».
معنی عاکفون در آیه: در برابر آنها ایستاده و آنها را پرستش میکنید. در فقه، اعتکاف بمعنی ملازم شدن مسجد و اقامت در آن بمنظور تقرب بخداوند است.
۲- دلیل شرعی اعتکاف: اجماع علما برآنست که اعتکاف یک عمل شرعی و دینی است. چه پیامبرصهرسال درماه رمضان ده روز در مسجد اعتکاف میکرد و چون سال مرگ آن حضرت فرا رسید، آن سال بیست روز اعتکاف کرد. بخاری و ابوداود و ابن ماجه مسئله اعکاف پیامبرصرا روایت کردهاند. یاران پیامبرصو همسرانش همراه او و بعد از او نیز اعتکاف را انجام دادهاند. اعتکاف اگرچه تقرب بخدا است، و لی در فضیلت آن حدیث صحیحی نیامده است. ابوداود گفته است: به امام احمد گفتم: آیا درباره فضیلت اعتکاف چیزی شنیدهای؟ گفت: نخیر، مگر چیز ضعیفی.
۳- اقسام اعتکاف: اعتکاف به دو قسم سنت و و اجب تقسیم میشود. اعتکاف سنت، اعتکافی است که مسلمان آن را داوطلبانه و بمنظور تقرب بخداوند و طلب پاداش خیر آن و اقتداء به پیامبرصانجام میدهد. و بهتر است که این اعتکاف در دهه آخر رمضان باشد. اعتکاف و اجب، اعتکافی است که مسلمان آن را بر خویشتن و اجب میکند، مانند اینکه نذر معلق کند و بگوید: «لله علی أن أعتكف كذا»«بر من باد که در راه خداوند مدت روز اعتکاف کنم». یا اینکه نذر معلق کند و بگوید: اگر خداوند بیمارم را شفا بخشید برمن بادیه مدت روز را اعتکاف کنم. در صحیح بخاری آمده است که پیامبرصگفت: «من نذر أن یطیع الله فلیطعه»«هرکس نذر کرد، که خداوند را اطاعت کند، به نذر خویش و فا کند». باز هم در آن کتاب آمده است: که حضرت عمر گفت: ای رسول خدا من نذر کردهام که یک شب را در مسجدالحرام اعتکاف کنم. پیامبرصگفت: «أوف بنذرك»«به نذرت و فا کن».
۴- زمان اعتکاف: زمان اعتکاف و اجب و قتی است که نذر کننده تعیین کرده است. اگر نذرکننده یک روز یا بیشتر را تعیین کرده باشد، بروی و اجب است که به نذرش و فا کند.
اعتکاف مستحب و قت مشخص و محدودی ندارد، هرگاه با نیت اعتکاف در مسجد توقف کرد، تحقق میپذیرد، خواه زیاد طول کشد یا مدت کوتاهی باشد و هر اندازه در مسجد بماند، به مقتضای آن از پاداش آن بهرهمند خواهد شد. اگر از مسجد خارج شود سپس بدانجا برگردد، اگر قصد اعتکاف داشته باشد، باید تجدید نیت کند. از یعلی بن امیه نقل است که گفت: هر اندازه در مسجد توقف کنم، نیت اعتکاف میکنم. عطاء گفته است: هر اندازه کسی در مسجد توقف کند اعتکاف است و اگر کسی بامید پاداش نیک در مسجد نشیند او اعتکافکرده است. و اگر قصد آن را نداشته باشد، اعتکاف نیست. کسی که در اعتکاف سنت باشد هر و قت بخواهد میتواند آن را قطع کند، اگرچه پیش از انقضاء مدتی باشد که نیت آن را کرده است. از حضرت عایشه روایت است، که هرگاه پیامبرصمیخواست اعتکاف کند، نماز صبح را میخواند سپس به محل اعتکاف میرفت. یکبار او خواست در دهه آخر رمضان اعتکاف کند. دستور داد که جائی برای او بسازند .
(یعنی در مسجد جائی برایش تهیه کنند و خیمهای یا چیز خیمه مانندی برایش بزنند) و بنائی برایش ساختند. عایشه میگوید: چون دیدم که خیمهای برای پیامبرصزدند. گفتم خیمهای برای من نیز بزنند و برایم خیمهای برپای کردند و هر یک از زنان پیامبرصنیز چنینکردند. چون پیامبرصنماز صبح را خواند نگاهی به خیمهها انداخت و گفت: اینها چیست؟ آیا بدینکارتان قصد اطاعت از خدا را دارید؟ لذا پیامبرصدستور دادکه خیمهی او را برچینند و همچنین به همسرانش نیز دستور داد که خیمههایشان را برچینند و خیمههایشان را جمع کنند . سپس پیامبرصاعتکاف را تا دهه اول شوال بتاخیر انداخت«.
اینکه پیامبرصدستورداد که همسرانش خیمهای خود را جمعکنند و اعتکاف را ترک نمایند با اینکه نیت اعتکافکرده و بدان شروع نموده بودند. پس دلیل است براینکه بعد ازشروع به اعتکاف جایزاست آن را قطعکرد.
در حدیث آمده است که شوهر میتواند همسرش را از اعتکاف بازدارد، اگر بدون اجازه وی مبادرتکرده باشد. و عموم علما نیز بر این رای هستند. در باره اینکه اگر شوهر بزن خود اجازه اعتکاف دهد آیا میتواند او را از آن باز دارد؟ بین علما اختلاف است. شافعی و احمد و داود میگویند او میتواند مانع زنش شود و او را از اعتکاف سنت بیرون آورد.
۵- شرایط اعتکاف: کسی که اعتکاف میکند باید مسلمان و اهل تمیز و از جنابت و حیض و نفاس . نیز پاک باشد. بنابراین کافر و بچهای که اهل تمییز نباشد و جنب و حایض و نفساء نمیتوانند اعتکاف کنند.
۶- ارکان اعتکاف: حقیقت اعتکاف عبارت است از توقف و ماندگاری در مسجد به نیت تقرب بخداوند. مادامی که ماندگاری درمسجد با نیت تقرب بخدا و عبادت او صورت نپذیرد، اعتکاف تحقق نمییابد. دلیل و جوب نیت برای آن این آیه است: ﴿وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِیَعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِینَ لَهُ ٱلدِّینَ﴾[البینة: ۵]. «بآنان دستور داده نشده است، مگر اینکه خداوند را پرستش کنند و در برابر او اخلاص کامل داشته و آگاهانه او را پرستش کنند».و پیامبرصگفته است: «إنما الاعمال بالنیات، وإنما لكل امرئ ما نوى»«و هر عملی و قتی ارزش دارد و ارزش شرعی مییابد و معزیر است که توام با نیت و قصد باشد و به هرکس آن چیزی میرسد که قصد آن را کرده است».
و اما اینکه باید اعتکاف در مسجد صورت گیرد، بدین دلیل است که خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تُبَٰشِرُوهُنَّ وَأَنتُمۡ عَٰكِفُونَ فِی ٱلۡمَسَٰجِدِۗ﴾[البقرة: ۱۸۷]. «در حالیکه در مسجدها اعتکاف کردهاید با زنانتان آمیزش نکنید».اگر اعتکاف در غیر مساجد صحیح میبود، تحریم مباشرت و آمیزش با زنان بویژه در مسجد صورت نمیگرفت، چون مباشرت و آمیزش با اعتکاف منافات دارد نه با مساجد. پس جای اعتکاف خاصه در مسجد است و در غیر مسجد اعتکاف صحیح نیست.
۷- رای فقها درباره مسجدی که اعتکاف در آن منعقد میشود: فقها درباره مسجدی که اعتکاف در آن صحیح است اختلاف نظر دارند. ابوحنیفه و احمد و اسحاق و ابوثور میگویند: در هر مسجدی که شخص نمازهای پنجگانه را در آنجا میخواند و در آنجا نماز جماعت برپا میشود، اعتکاف صحیح است. چون روایت شده است که پیامبرصگفت: «كل مسجد له مؤذن وإمام فالاعتكاف فیه یصلح»«هر مسجدی که موذن و امام جماعت داشته باشد، اعتکاف در آن شایسته است». بروایت دارقطنی چون این حدیث مرسل ضعیف است، نمیتوان بدان احتجاج کرد. امام مالک و امام شافعی و داود گفتهاند: اعتکاف در هر مسجدی صحیح است، زیرا درباره تخصیص بعضی از مساجد، حدیث صحیحی نیامده است. شافعیه گفتهاند: بهتر است که اعتکاف در مسجد جامع باشد. چون پیامبرصدر مسجد جامع اعتکاف نمود و نماز جماعت در مسجد جامع بیشتر برگزار میگردد. اگر در بین اوقات اعتکاف، نماز جمعه فاصله گردد، نباید در غیر مسجد جامع اعتکاف کند تا فضیلت نماز جمعه را از دست ندهد .
کسی که در اعتکاف است میتواند در گلدسته مسجد اذان گوید مشروط برآنکه در گلدسته در داخل مسجد یا صحن مسجد باشد و میتواند بر بالای بام مسجد نیز صعو دکند، چون گلدسته و بام مسجد جزو مسجد بشمار میآیند. اگر در گلدسته در خارج مسجد باشد چنانچه از روی عمد به گلدسته برود، اعتکاف او باطل میشود و حیاط مسجد بنابراین حنفیه و شافعیه و روایتی از احمد جزو مسجد است. و برای امام مالک و روایتی از احمد حیاط مسجد جزو مسجد نیست. بنابراین اعتکافکننده نباید در مدت اعتکاف بحیاط مسجد برود. جمهور علما بر آنند که زن نمیتواند در مسجد خانهاش اعتکاف کند. چون مسجد خانگی مسجد محسوب نمیشود و بدون خلاف فروش مسجد خانگی جایز است و در حدیث صحیح آمده است که زنان پیامبرصدر مسجد النبی اعتکافکردهاند.
اعتکاف کننده اگر روزه باشد کار خوبی است و اگر روزه نباشد، اشکالی ندارد.
(البته در غیر رمضان). بخاری از ابن عمر روایت کرده است که عمر بن خطاب به پیامبرصگفت: ای رسول خدا من در دوره جاهلی نذرکرده بودم که شبی در مسجد الحرام اعتکاف کنم. پیامبرصگفت: «أوف بنذرك»«به نذر خود و فا کن». پیامبرصبه وی گفت: به نذرت و فا کن. این میرساند که برای صحت اعتکاف، روزه بودن شرط نیست، زیرا روزه در شب صحیح نیست. و اونذرکرده بودکه در شب در مسجد الحرام اعتکاف کند.
سعید بن منصور از ابوسهل روایت کرده است که گفت: یکی از زنان خانواده من نذر کرده بود که اعتکاف کند. از عمر بن عبدالعزیز درباره وی سئوال کردم. او گفت: لازم نیست روزه باشد، مگر اینکه روزه را نیز نذر کرده باشد. (البته مقصود اعتکاف در غیر ماه رمضان است).
زهری گفت: اعتکاف بدون روزه جایز نیست. عمر (عبدالعزیز) به وی گفت: از پیامبرصروایتی داری؟ گفت: نخیر گفت: از ابوبکر داری؟ گفت: نخیر گفت از عمر داری؟ گفت: نخیر. گفت: گمان کنم که از عثمان داشته باشی؟ گفت: نخیر. گوید: از آنجا بیرون آمدم و به عطاء و طاووس برخورد کردم و از آنان پرسیدم. طاووس گفت: فلانی میگوید: او لازم نیست روزه باشد مگر اینکه آن را برخویش و اجب و نذر کرده باشد. عطاء گفت: او لازم نیست روزه باشد مگر اینکه روزه را بر خویش و اجب کند. خطابی گفت: مردم در این باره اختلاف دارند: حسن بصری گفته است: اگر بدون روزه اعتکاف کند، درست است و شافعی نیز چنین گفته است.
از علی بن ابیطالب و عبدالله بن مسعود روایت شده که گفتهاند: اگر خواست روزه بگیرد و اگر نخواست روزه نباشد. اوزاعی و مالک گفتهاند: اعتکاف بدون روزه جایز نیست. اهل رای و ابن عمر و ابن عباس و عایشه و سعید بن المسیب و عروه بن الزبیر و زهری نیز چنین گفتهاند.
قبلا گفتیم که اعتکاف سنت و مندوب دارای و قت محدودی نیست. بلکه هر و قت اعتکاف کننده داخل مسجد شد و با ماندن و توقف در مسجد، قصد تقرب بخدا و عبادت کرد، تا زمانی که بیرون میرود، اعتکاف کرده است. اگر کسی قصد و نیت اعتکاف در دهه آخر رمضان کرد، او باید پیش از غروب خورشید داخل محل اعتکاف گردد.
بخاری از ابوسعید روایت کرده است که پیامبرصگفته است: «من كان اعتكف معی فلیعتكف العشر الاواخر»«هرکس میخواهد با من اعتکاف کند در دهه آخر رمضان اعتکاف کند». کلمه عشر در این حدیث اسم است برای تعداد دهه شبهای آخر رمضان و نخستین آنها شب بیست و یکم یا شب بیستم رمضان میباشد. اینکه روایت شده است: «كان إذا أراد أن یعتكف صلى الفجر ثم دخل معتكفه»«بدینمعنی است که او داخل محل اعتکاف خود در مسجد میشد که برایش آماده کرده بودند، و لی و قت دخول او در مسجد برای اعتکاف اول شب بود نه بعد از نماز صبح». بنا بمذهب امام ابو حنفیه و امام شافعی کسی که دهه آخر رمضان را اعتکاف کند، بعد از غروب خورشید آخرین روز ماه رمضان از مسجد بیرون میرود. امام مالک و امام احمد گفتهاند: اگر بعد از غروب خورشید بیرون رفت صحیح است. و لی میگویند: مستحب است که تا هنگام بیرون رفتن برای نماز عید در مسجد بماند. اثرم با اسناد خود از ابوایوب از ابوقلابه روایت کرده است که او شب عید فطر، در مسجد میماند سپس فردای آنشب برای نماز عید بیرون میرفت و او به هنگام اعتکاف حصیری و سجادهای نمیگسترد تا روی آن بنشیند او همانند مردمان دیگر مینشست. او گوید: روز عید فطر پیش ابوقلابه رفتم، دیدم که جویریه مزینه در آغوش او است. گمان کردم که یکی از دختران وی میباشد. و لی جاریه و کنیز او بود که آن را آزاد کرد و همانگونه که بود، بنماز عید رفت. ابراهیم (نخعی) گوید: چنان میپسندد که اگر کسی دهه آخر رمضان اعتکاف کرد، شب عید فطر در مسجد بماند، سپس برای نماز عید به مصلی بیرون رود.
کسی که روزی مشخص یا روزهای مشخص را نذر کرده باشد که اعتکاف کند باید پیش از طلوع فجر اعتکاف کند و بعد از اتمام نذر، بعد از غروب کامل خورشید، از اعتکاف بیرون آید، خواه در رمضان باشد یا در غیر آن.
اگر کسی نذر کرده بود، که شبی یا شبهای مشخصی اعتکاف کند، یا داوطلبانه (بصورت تطوع) خواست چنین کاری کند، باید او پیش از اینکه قرض خورشید غروب کامل کند اعتکاف خود را شروع نماید. و هر و قت از طلوع فجر یقین حاصل کرد از اعتکاف بیرون آید. ابن حزم گفته است: چون آغاز شب بدنبال غروب خورشید فرا میرسد و اتمام آن با طلوع فجراست و آغاز روز طلوع فجر و اتمام آن غروب خورشید است. بر هرکس آنچیز لازم است که بدان ملتزم شده یا قصد و نیت آن را کرده است. اگر کسی نذرکرد، یک ماه اعتکاف نماید، یا بطور ارادی و داوطلبانه، خواست چنین کاری کند، آغاز ماه اولین شب آنست، پس باید پیش از غروب کامل خورشید، اعتکاف خود را شروع کند و همین که خورشید آخرین روز ماه غروب کرد، از اعتکاف بیرون آید. خواه رمضان باشد یا غیر آن.
مستحب است که اعتکاف کننده عبادتهای سنت و داوطلبانه را فراوان، انجام دهد و خود را با نمازهای سنت و تلاوت قرآن و تسبیح و تحمید و تهلیل و تکبیر و استغفار و درود و سلام بر پیامبرصو دعا خواندن و مناجات و امثال آن از کارهائی که انسان را بخداوند نزدیک میکند و پیوند او را با آفرید گارش برقرار میسازد، سرگرم کند و مشغول دارد و درس خواندن علم و دوره کردن کتابهای تفسیر و حدیث و خواندن سرگشت انبیاء و صالحین و خواندن و مطالعه کتابهای دیگر فقهی و دینی نیز از جمله این کارهای خیر بحساب میآید. مستحب است که اعتکاف کننده با اقتداء به پیامبرص، در صحن مسجد برای خویش خیمهای برپا دارد.
مکروه است که خود را به کارهای بیهوده و سخنان یاوه مشغول دارد، زیرا ترمذی و ابنماجه از ابوبصره روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «من حسن إسلام المرء تركه ما لا یعنیه»«از نشانههای نیکوی مسلمان بودن آنست که انسان چیزهای بیهوده و غیر مقصود را که به آن نیاز ندارد ترک کند». مکروه است که اعتکاف کننده سخن گفتن با دیگران را ترک کند، بگمان اینکه اینکار او را بخداوند نزدیک میسازد. زیرا بخاری و ابوداود و ابن ماجه از ابن عباس روایت کردهاند که گفت: در حالیکه پیامبرصمشغول ایراد خطابه بودند، دریافت که مردی ایستاده و نمینشیند، پیامبرصفرمود: این مرد کیست؟ گفتند: او ابواسرائیل است که نذر نموده است بایستد و ننشیند و به زیر سایه نرود و با کسی سخن نگوید و روزه باشد. پیامبرصگفت: «مره فلیتكلم ولیستظل ولیقعد ولیتم صومه»«به وی بگو: سخن گوید، به زیر سایه برود، بنشیند و روزه خویش را ادامه دهد».
ابوداود از علی بن ابیطالب روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لا یتم بعد احتلام، ولا صمات یوم إلى اللیل»«کسی که پدرش مرد و محتلم شد دیگر او یتیم نیست و سکوت کردن یک روز تا شب جایز نیست».
۱- او میتواند برای تودیع خانوادهاش از محل اعتکاف بیرون آید. صفیه گفته است: پیامبرصدر اعتکاف بود، شبی به پیشگاه او رفتم تا ازوی دیدار کنم، با وی سخن گفتم سپس برخاستم که بخانه برگردم او نیزبا من برخاست تا مرا بخانه برساند -و منزل صفیه همسر پیامبرصدر خانه اسامه بن نبد بود -دو نفر از انصار از آنجا میگذشتند، چون پیامبرصرا دیدند بر شتاب خویش افزودند. پیامبرصگفت: «على رسلكما، إنها صفیة بنت حیی، قالا: سبحان الله یا رسول الله، قال: "إن الشیطان یجری من الانسان مرجى الدم، فخشیت أن یقذف فی قلوبكما شیئا" أو قال شرا»«آهسته باشید، صبر کنید. این زن که همراه من میباشد. صفیه دختر حیی و همسرم است. آنان گفتند ای رسول خدا چگونه ما درباره توگمان بد خواهیم برد!! پیامبرصگفت: بیگمان شیطان همچون خون در تن انسان جریان دارد (وسوسه شیطانی انسان را فرا میگیرد) ترسیدم مبادا چیزی یاگمان بدی در دل شما اندازد (شما را و سوسه کند که نسبت به پیامبرتان گمان بدی ببرید که در دل شب او با این زن چه کار میکند)». بروایت بخاری و مسلم و ابوداود.
۲- اعتکافکننده میتواند، موی خود را شانه کند و سر خود را بتراشد و ناخن را بگیرد و تن خویش را از ژولیدگی و چرک و کثافت پاک سازد و نظافت کند، و لباس پاکیزه و نیکوئی بپوشد و خویشتن را خوشبو کند. حضرت عایشه گفته است: «پیامبرصدر مسجد اعتکاف میکرد و از پنجره اطاق من سرش را بداخل اطاق میآورد و من آن را میشستم«. و در روایت مسدد آمده: « که من آن را شانه میزدم در حالیکه قاعده بودم«. بروایت بخاری و مسلم و ابوداود.
۳- بیرون رفتن برای نیازی که پیش میآید. حضرت عایشه میگوید: هر و قت پیامبرصبه اعتکاف مینشست، سرخویش را به من نزدیک میکرد و من آن را شانه میکردم و او داخل خانه نمیآمد مگر برای نیازهای معمولی انسانی«. بروایت بخاری و مسلم و دیگران.
ابن المنذر گفته است: علما اجماع دارند بر اینکه اعتکاف کننده میتواند برای قضای حاجت از محل اعتکاف بیرون آید چون اینکار ضروری است و نمیتوان آن را در مسجد انجام داد و بیرون رفتن برای خوردن و نوشیدن نیز اگر کسی نباشد که برای اعتکاف کننده ببرد، حکم خروج برای قضای حاجت را دارد. و اگر قی بر وی غلبه کند، او میتواند برای قی از مسجد بیرون رود، خلاصه برای هر کاری که ضروری و لازم باشد و انجام آن در مسجد مقدور نباشد، میتواند برای انجام دادن آن بیرون رود، اگر بیرون رفتن، زیاد طول نکشد اعتکاف او باطل نمیشود». ا ه. بیرون رفتن برای غسل جنابت و پاکیزگی بدن و جامه، از چرک نیز همین حکم را دارد.
سعید بن منصور گفته است که علی بن ابیطالب گفت: هرگاه کسی اعتکاف کرد میتواند در نماز جمعه و تشییع جنازه حاضر گردد و میتواند از بیمار عیادت کند و پیش خانواده خود نیز برود و نیازهای خویش را به آنها بگوید در حالیکه ننشیند. او خدایش بیامرزد مبلغ هفتصد در هم از سهمیه خود را به خواهرزادهاش داد تا با آن خادمی را بخرد، و گفت: من خود در اعتکاف هستم. حضرت علی به وی گفت: چه میشود اگر خود بیرون روی و آن را خریداریکنی؟ از قتاده روایت است که او این رخصت را برای اعتکاف کننده قایل بود که تشییع جنازه کند و از بیمار عیادت نماید و لی ننشیند. و ابراهیم نخعی گفته است: میپسندیدند که اعتکاف کننده این خصلتها را شرط کند -اگر آنها را شرط نکند نیز حق آنها را دارد- از بیمار عیادت کند، و به زیر سقفی دیگر نرود، و بنماز جمعه برود و در تشییع جنازه شرکت نماید و برای نیازمندیهای خویش بیرون رود و جز بخاطر نیاز به بازار نرود.
خطابی از قول طایفهای گفته است که: اعتکاف کننده حق دارد که در نماز جمعه و عیادت بیمار و تشییع جنازه شرکت کند و این مطلب از علی بن ابیطالب نیز روایت شده است و رای سعید بن جبیر و حسن بصری و ابراهیم نخعی نیز چنین است.
ابوداود از حضرت عایشه روایت کرده است که پیامبرصدر حال اعتکاف که از کنار بیماری میگذشت از او عیادت میکرد و همانگونه که از کنار او میگذشت از او احوال پرسی مینمود بدون اینکه بنشیند. آنچه که از او روایت شده است که اعتکاف کننده از بیمار عیادت نکند مراد آنست که بقصد عیادت از محل اعتکاف بیرون نیاید و لی اگر از کنار او گذشت یا او از کنار وی گذشت، اشکال ندارد که از او احوال پرسی کند و پیش وی فرود نیاید.
۴- اعتکاف کننده حق دارد که در مسجد بخورد و بیاشامد و در آن بخوابد مشروط برآنکه در نظافت و حفاظت آن تلاش کند و او میتواند در مسجد عقد نکاح و خرید و فروش و امثال آن را نیز اجرا کند.
کارهای زیر موجب ابطال اعتکاف است:
۱- بیرون رفتن از مسجد به عمد و بدون نیاز اگرچه اندک هم باشد. زیرا در این حال به عمد یکی از ارکان آن را که مکث و توقف در مسجد است از بین برده است.
۲- ارتداد، چون ارتداد با عبادت خداوند منافات دارد و خداوند نیز فرموده است: ﴿لَئِنۡ أَشۡرَكۡتَ لَیَحۡبَطَنَّ﴾[الزمر: ۶۵]. «اگر بخدا شرک و رزی، عملت باطل میشود».
٣-٤-۵- از بین رفتن عقل با دیوانگی یا مستی، حیض و نفاس (زچگی) زیرا هوشیاری و تمییز و پاک بودن از آلودگی حیض و نفاس ازشروط اعتکاف میباشند.
۵- همخوابگی و جماع چون خداوند گفته است: ﴿وَلَا تُبَٰشِرُوهُنَّ وَأَنتُمۡ عَٰكِفُونَ فِی ٱلۡمَسَٰجِدِۗ تِلۡكَ حُدُودُ ٱللَّهِ فَلَا تَقۡرَبُوهَاۗ﴾[البقرة: ۱۸۷]. «در حالیکه در مساجد اعتکاف کردهاید، به زنان نزدیک مشوید (همخوابگی نکنید) اینها حدود خدا است، بدانها نزدیک مشوید از آنها تجاوز نکنید)».دست زدن به زن بدون شهوت اشکالی ندارد. زیرا پیش آمده است که یکی از زنان پیامبرصدر حال اعتکاف موی وی را شانه کرده است. درباره بوسه و دست زدن با شهوت، امام ابوحنیفه و امام احمد گفتهاند: کار بدی است زیرا آنها بروی حرام هستند و لیکن اعتکافش فاسد نمیشود مگر اینکه انزال پیش آید. امام مالک گفته است: بوسه و دست زدن با شهوت همچون انزال کاری است حرام و اعتکاف را تباه میسازد.
هر دو روایت از شافعی نیز روایت شده است. ابن رشد گفته است: علت اختلاف اینست که مباشرت بین جماع و دست زدن مشترک است آیا اسم مشترک بین حقیقت و مجاز عام است یا خیر بعضی گویند. کلمه «مباشره« در آیه: ﴿وَلَا تُبَٰشِرُوهُنَّ وَأَنتُمۡ عَٰكِفُونَ فِی ٱلۡمَسَٰجِدِ﴾[البقرة: ۱۸۷]. مشترک بین جماع و غیر جماع است. بعضی گفتهاند: مباشرت در این آیه عام نیست و این قول مشهور و قول اکثریت است. اینها میگویند «مباشره» یا بر جماع دلالت میکند یا بر مباشرت غیرجماع. اگر بگوئیم باجماع برجماع دلالت میکند، پس بر غیر جماع دلالت نمیکند. کسی که انزال را بمنزلت جماع دانسته است که در معنی آنست، آن را نیز مبطل میداند و کسی که آن را مبطل نمیداند میگوید، مباشرت بطورحقیقت بر انزال دلالت نمیکند و همچنین جماع نیز در معنی انزال استعمال حقیقی ندارد.
اگر کسی اعتکاف سنت را آغاز نمود، سپس آن را قطع کرد، مستحب است که آن را قضا کند. بعضی گفتهاند: قضای آن و اجب است. ترمذی گفته است: اهل علم درباره کسیکه نیت اعتکاف کرده، سپس پیش از اینکه آن را تمام کند، آن را قطع نماید، اختلافکردهاند: امام مالک گفته است: اگر اعتکاف را قطع کرد بروی و اجب است که آن را قضا کند، و استدلال نمودهاند باینکه پیامبرصاز اعتکاف (دهه آخر رمضان) بیرون آمد، سپس ده روز از شوال بجای آنها اعتکاف کرد. امام شافعی گفته است: اگر اعتکاف نذری یا اعتکاف و اجبی نباشد، بلکه اعتکاف سنت باشد و از آن بیرون آمد، قضای آن و اجب نیست مگر اینکه او از روی اختیار آن را قضا کند. امام شافعی گفته است: «هر عملی که بتوانی در آن داخل نشوی (هر عملی که و اجب نباشد). چون بدان داخل شدی (آن را شروع کردی) و بعداً آن را ناتمام گذاشتی بر تو و اجب نیست که آن را قضا کنی مگر حج و عمره که قضای آنها و اجب است«. اما کسی که نذر کرد که یک روز یا چند روزی اعتکاف کند و بدان شروع نمود و آن را تباه ساخت، باتفاق همه پیشوایان فقه بروی و اجب است که هر و قت توانست آن را قضا کند. اگرپیش از قضای آن مرد، لازم نیست کسی بجای وی آن را قضا کند. امام احمد میگوید: و اجب است که و لی او آن را قضا کند. عبدالرزاق از عبدالکریم بن امیه روایت کرده است که گفت: از عبدالله بن عبدالله بن عتبه شنیدم که میگفت: مادرم مرده بود و بر وی قضای اعتکاف بود، در این باره از ابن عباس پرسیدم گفت: بجای او اعتکاف کن و روزه بگیر از سعید بن منصور روایت شده است که حضرت عایشه بجای برادرش که مرده بود، اعتکاف کرد.
۱- ابن ماجه از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصدهه آخر رمضان را به اعتکاف مینشست. نافع گفته است: عبدالله بن عمر همان محلی را که پیامبرصدر آنجا اعتکاف میکرد، بمن نشان داده است.
۲- از او روایت شده است که پیامبرصهر و قت اعتکاف میکرد فرشی یا تختی را در پشت «اسطوانه« توبه برایش مینهادند. (اسطوانهای که یکی از اصحاب خویشتن را بدان بست تا اینکه خداوند توبه وی را پذیرفت).
۳- از ابوسعید خدری روایت است که پیامبرصدر «قبه ترکیه« اعتکاف کرده و حصیری را بر در آن آویزان کرده بود تا کسی به وی ننگرد.
اگر کسی نذر کرد که در مسجد النبی یا مسجد الاقصی اعتکاف کند بروی و اجب است که بنذر خویش و فا کند. چون پیامبرصفرموده است: «لا تشد الرجال إلا إلى ثلاثة مساجد: المسجد الحرام والمسجد الاقصى ومسجدی هذا»«کوچ کردن جزبه سوی سه مسجد جایز نیست: مسجد الحرام در مکه و مسجد الاقصی در بیت المقدس و مسجد النبی در مدینه)». اما اگر کسی نذر کرد که در غیر این سه مسجد اعتکاف کند و فای بنذر و اجب نیست و لازم نیست که اعتکافش را در آن مسجد انجام دهد، بلکه در هر مسجدی که بخواهد اعتکافش را انجام دهد، صحیح است، چون خداوند برای عبادتش مکانی را تعیین نکرده است و بعلاوه جز مساجد سه گانه هیچ مسجدی را بر مسجد دیگر فضیلتی نیست، چون به ثبوت رسیده که پیامبرصگفته است: «صلاة فی مسجدی هذا أفضل من ألف صلاة فیما سواه من المساجد إلا المسجد الحرام، وصلاة فی المسجد الحرام أفضل من صلاز فی مسجدی هذا بمائة صلاة»«خواندن نمازی در مسجد من (مسجدالنبی در مدینه) ثوابش بیشتر است از یکهزار نماز در مساجد دیگر، مگر مسجد الحرام که خواندن یک نماز در آن ثوابش بیشتر است از یکصد نماز در مسجدالنبیص».
اگر کسی نذر کرد که در مسجد النبی اعتکاف کند جایز است که بجای آن در مسجد الحرام اعتکاف نماید، زیرا مسجد الحرام فضیلتش بیش از مسجد النبی است.
پایان مبحث روزه از فقه السنه
والصلاة والسلام على محمدص وعلى آله واصحابه الى یوم الدین.
﴿إِنَّ أَوَّلَ بَیۡتٖ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَكَّةَ مُبَارَكٗا وَهُدٗى لِّلۡعَٰلَمِینَ٩٦ فِیهِ ءَایَٰتُۢ بَیِّنَٰتٞ مَّقَامُ إِبۡرَٰهِیمَۖ وَمَن دَخَلَهُۥ كَانَ ءَامِنٗاۗ وَلِلَّهِ عَلَى ٱلنَّاسِ حِجُّ ٱلۡبَیۡتِ مَنِ ٱسۡتَطَاعَ إِلَیۡهِ سَبِیلٗاۚ وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ ٱللَّهَ غَنِیٌّ عَنِ ٱلۡعَٰلَمِینَ٩٧﴾[آل عمران: ۹۶-۹۷]. «نخستین خانه که نهاده شد به دنیا از بهر عبادت مردمان، خانه کعبه در زمین مکه است، که با خیر و برکت و هدایت و راهنمای جهانیان است، در آنجا دلایل و نشانههای و اضح و آشکاری است که به امر خدا ساخته شده و محل تکریم وی است، از جمله مقام ابراهیم÷است که در آنجا به عبادت میپرداخت و از جمله آنکه هر کس و ارد آن شود، در امن و امان خواهد بود، و از جمله که خداوند بر مردمان و اجب کرده است، که هر کس توانائی مالی و جسمی دارد باید به زیارت خانه کعبه برود، و هر کس این معانی را نپذیرد و کفر پیشه کند، خداوند از همه جهانیان بینیاز است، او تنها به خود ستم کرده و به خود آسیب رسانده است».
حج شرعاً عبارت است از قصد مکه به منظور اداء عبادت طواف خانه کعبه و سعی بین صفا و مروه و و قوف در عرفه و دیگر مناسک حج تنها بخاطر اجابت امر خدا و طلب رضای او.
حج یکی از ارکان پنجگانه اسلام است و یکی از فرایضی است که از ضروریات دین شناخته شده است. بنابراین هرکس و جوب آن را انکار کند، کافر و مرتد از اسلام میباشد. بنا بقول برگزیده جمهور علما در سال ششم هجری و اجب شده است. زبرا آیه: ﴿وَأَتِمُّواْ ٱلۡحَجَّ وَٱلۡعُمۡرَةَ لِلَّهِ﴾[البقرة: ۱۹۶]. «حج و عمره را برای رضای خدا به تمام و کمال انجام دهید».در آن سال نازل شده است و این و قتی درست است که مراد از «اتمّوا = اتمام حج» آغاز و جوب و فرضیت آن باشد. در تایید این نظریه در قرائت «علقمه» و «مسروق» و «ابراهیم نخعی» بجای «اتمّوا» «اقیموا» آمده است که طبرانی آن را با سند صحیح روایت کرده است. ابن القیم ترجیح داده است که حج در سال نهم یا دهم و اجب شده باشد.
شارع مقدس مردم را به اداء فریضه حج بسیار تشویق و ترغیب نموده است، اینک به برخی از آنها اشاره میکنیم:
آنچه که درباره فضیلت حج آمده و آن را بهترین اعمال عباد دانسته است:
ابوهریره گوید: از پیامبرصسئوال شد که کدام عمل انسان افضل و بهترین است؟ فرموده: «إیمان بالله ورسوله»«ایمان بخدا و رسول او».گفتند: سپس چه چیز؟ فرمود: «جهاد فی سبیل الله»«سپس جهاد در راه خدا». گفتند: سپس چه چیز؟ فرمود: «ثم حج مبرور»«حج مقبول». حج مبرور یعنی حجی که گناه آمیزه آن نباشد. حسن بصری در معنی حج مبرور گفته است: آنست که حاجی پس از بازگشت نسبت بدنیا زاهد و بیرغبت و نسبت به آخرت راغب و مایل باشد.
با سند حسن در حدیث مرفوع آمده است: برو نیکوئی حج آنست که دیگران را اطعام کنی و با مردم بملایمت و نرمی سخنگوئی.
۱- حسن بن علی بن ابیطالب گوید: مردی به پیشگاه پیامبرصآمد و گفت: من ترسان و ناتوانم. پیامبرصگفت: «هلم إلى جهاد لا شوكة فیه: الحج»«برو به جهادی که در آن سختی و دردسر نیست که حج است». بروایت طبرانی و عبدالرزاق که راویان آن موثوق به هستند.
۲- ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «جهاد الكبیر، والضعیف، والمرأة، الحج»«جهاد پیر و ضعیف و زن حج است». بروایت نسائی با اسناد حسن.
۳- عایشه گوید: گفتم: ای رسول خدا تو جهاد را بهترین اعمال میدانی، آیا ما به جهاد نرویم؟ او فرمود: «لكن أفضل الجهاد: حج مبرور»«برای شما زنان بهترین جهاد حج مقبول است».
۴- بخاری و مسلم گویند: عایشه گوید: گفتم: ای رسول خدا ما هم همراه شما به جهاد و غزوه بیانیم؟ گفت: «لكن أحسن الجهاد وأجمله: الحج، حج مبرور»«برای شما زنان نیکوترین و زیباترین جهاد حج است، حج مقبول». عایشه گوید: بعد از اینکه این سخن را از پیامبرصشنیدهام، دیگر حج را ترک نمیکنم.
۱- ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «من حج فلم یرفث ولم یفسق رجع كیوم ولدته أمه»«هرکس فریضه حج را به جای آورد و در حین انجام آن از صحبت زنان و فسق و ناسزاگوئی دوری کرده باشد، بمانند روزی که از مادر زاده است، بیگناه و پاکیزه خواهد شد». بروایت بخاری و مسلم.
۲- عمرو بن عاص گوید: چون خداوند محبت به اسلام را درقلبم جای داد، به خدمت پیامبرصرفتم و گفتم: دستت را بگشای -دست بده- تا با تو بیعت کنم. او دست را گشود، من دست خود را بستم -دست خود را پسکشیدم، او گفت: ترا چه شده است ای عمرو؟ گفتم: شرطی دارم گفت: چه شرطی؟ گفتم: آنکه خداوند مرا بیامرزد. او گفت: «أما علمت أن الاسلام یهدم ما قبله. وأن الهجرة تهدم ما قبلها، وأن الحج یهدم ما قبله»«مگر نمیدانی که اسلام گناهان پیشین را محو میسازد و هجرتگناهان پیش از هجرت را محومی کند و حج مقبول گناهان پیش از حج را محو مینماید». بروایت مسلم.
۳- عبدالله مسعود گوید: پیامبرصگفت: «تابعوا بین الحج والعمرة، فإنهما ینفیان الفقر والذنوب.كما ینفی الكیر خبث الحدید، والذهب، والفضلة، ولیس للحجة المبرورة ثواب إلا الجنة»«حج و عمره را بدنبال هم و جدا از هم انجام دهید. بیگمان آنها فقرو گناهان را محو میسازند، همانگونه که کوره آهنگری زنگ آهن و طلا و نقره را میزداید و حج مقبول پاداشی ندارد مگر بهشت». بروایت نسائی و ترمذی که آن را صحیح دانسته است.
ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «الحجاج، والعمار، وفد الله، إن دعوه أجابهم، وإن استغفروه غفر لهم»«حاجیان و عمره گزاران مهمانان خدایند، اگر او را بخوانند و دعا کنند، دعایشان را اجابت میکند و اگر طلب آمرزش کنند، آنان را میآمرزد».
بروایت نسائی و ابن ماجه و ابن خزیمه و ابن حبان که متن ابن خزیمه و ابن حبان در صحیح آنان چنین است: «وفد الله ثلاثة، الحجاج والمعتمر، والغازی».
۱- بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «العمرة إلى العمرة كفارة لما بینهما، والحج المبرور لیس له جزاء الا الجنة»«زیارت عمره کفاره گناهان است تا عمره دیگر و حج مقبول به جز بهشت پاداشی ندارد».
۲- ابن جریج با اسناد حسن از جابر روایت کرده که پیامبرصگفت: «هذا البیت دعامة الاسلام، فمن خرج یؤم هذا البیت من حاج أو معتمر، كان مضمونا على الله، إن قبضه أن یدخله الجنة " وإن رده، رده بأجر وغنیمة»«این خانه -کعبه- پایه و تکیهگاه اسلام است. هرکس بقصد زیارت این خانه بیرون آید تا زمانی که در حال حج گزاردن یا عمره است در ضمانت خداوند میباشد، اگر جانش را بگیرد، او را به بهشت میبرد و اگر او را به خانهاش برگرداند، پاداش نیک و غنیمت را نصیب او کند».
بریده گوید: پیامبرصگفت: «النفقة فی الحج كالنفقة فی سبیل الله: الدرهم بسبعمائة ضعف»«هزینه سفر حج مانند، هزینه در راه خدا است، که یک درهم، به هفتصد برابرست». بروایت احمد و ابن ابی شیبه و طبرانی و بیهقی با اسناد حسن.
حج در تمام مدت زندگی یک بار و اجب است علما اجماع دارند بر اینکه حج در طول عمر هر انسانی یکبار و اجب است و تکرار نمیگردد. مگر اینکه کسی نذر کند که در این صورت و فای به نذر بر او و اجب میباشد.
پس حج یکبار و اجب است و هرچه بیشتر از آن صورتگیرد سنت و داوطلبانه است. ابوهریره گوید: پیامبرصدرضمن خطبهای بر ایمان گفت: «یا أیها الناس، إن الله كتب علیكم الحج فحجوا»«ای مردم خداوند بر شما حج را فرضکرده است، پس به حج بروید و فریضه حج را بجای آورید». یکی پرسید: هر سال و اجب است ای رسول خدا؟ پیامبرصجواب او را نداد، تا اینکه سه بار این پرسش را تکرار نمود. آنگاه گفت: «لو قلت: نعم، لوجبت، ولما استطعتم " ثم قال: " ذرونی ما تركتكم، فإنما أهلك من كان قبلكم كثرة سؤالهم، واختلافهم على أنبیائهم، فزذا أمرتكم بشئ فأتوا منه ما استطعتم، وإذا نهیتكم عن شئ فدعوه»«اگر میگفتم: آری بر شما و اجب میشد، که هر سال حج بگذارید، و نمیتوانستید. سپس گفت: درباره چیزی که نگفتهام، مرا بحال خویش بگذارید، بیگمان پرسشهای فراوان و اختلاف با پیامبران امتهای پیش از شما را به هلاکت گرفتار ساخت. پس هرگاه شما را به چیزی دستور دادم، آن را تا آنجا که در توان دارید انجام دهید و هرگاه شما را از چیزی نهیکردم، آن را به کلی ترک کنید». بروایت بخاری و مسلم.
ابن عباسگوید: پیامبرصدر ضمن خطبهای برایمان گفت: «یا أیها الناس كتب علیكم الحج»«ای مردم حج بر شما و اجب شده است» اقرع بن حابس برخاست و گفت: هر سال و اجب است ای رسول خدا؟ فرمود: «لو قلتها لوجبت، ولو وجبت لم تعملوا بها، ولم تستطیعوا، الحج مرة، فمن زاد فهو تطوع»«اگر میگفتم: آری، و اجب میشد و اگر و اجب میشد نمیتوانستید بدان عمل کنید، حج و اجب در همه عمر یکبار است و هرکس بیش از یکبار حج بگزارد، داوطلبانه و سنت است». بروایت احمد و ابوداود و نسائی و حاکم که آن را تصحیح کرده است.
شافعی و ثوری و اوزاعی و محمد بن الحسن گفتهاند و جوب حج بر سبیل تراخی است پس با تاخیر میتوان آن را انجام داد یعنی همین که شرایط و جوب حاصل شد لازم نیست که فوراً انجام گردد، بلکه در هر و قت از دوره زندگی میتوان بدان مبادرت و رزبد و تاخیر در آن موجب گناه نیست، مشروط برآنکه پیش از مرگ موفق به انجام آن شود زیرا پیامبرصحج را تا سال دهم به تاخیر انداخت، که در آن سال زنان خود را همراه خویش برد و بسیاری از یاران هم او را همراهی میکردند، با وجود اینکه حج در سال ششم هجری و اجب گردید. اگر و جوب حج برسبیل فوربت بود، پیامبرصآن را به تاخیر نمیانداخت. امام شافعی گوید: ما بدین مطلب استدلال میکنیم که: حج در طول زندگی یکبار و اجب است که ابتدای زمان انجام آن، زمان بلوغ و انتهای آن، پیش از مرگ است. ابوحنیفه و مالک و احمد و بعضی از یاران شافعی و ابویوسف میگویند، و جوب حج فوری است یعنی همین که برکسی و اجب شد، باید هرچه زودتر اقدام به انجام آن کند و تاخیر موجب گناه است. زیرا ابن عباسگوید: پیامبرصگفت: «من أراد الحج فلیعجل، فإنه قد یمرض المریض، وتضل الراحلة، وتكون الحاجة»«هرکس میخواهد حج بگزارد، شتاب کند زیرا ممکن است بیماری پیش آید یا راحله و مرکبگم شود، یا فقرو نیازپیش آید».
دیگران این حدیثها را حمل بر ندب و سنت بودن تعجیل در انجام آن کردهاند که مستحب است. مکلف هر و قت توانائی انجام آن را داشت زودتر بدان مبادرت و رزد.
برای و جوب حج باتفاق فقها شرایط زبر لازم و شرط میباشد:
۱- اسلام، ٢- بلوغ، ٣- عقل، ٤- حریت و آزادگی، ٥- استطاعت و توانائی. تا این شرایط درکسی جمع نباشد، حج براو و اجب نمیگردد، زیرا اسلام و بلوغ و عقل هر سه شرط تکلیف در انجام هریک از انواع عبادات میباشند. چون عبادات برای مسلمان بالغ عاقل میباشد. در حدیث نبوی آمده است، که پیامبرصگفت: «رفع القلم عن ثلاث، عن النائم حتى یستیقظ، وعن الصبی حتى یشب، وعن المعتوه حتى یعقل»«از سه گروه تکلیف ساقط است: از کسی که خواب است تا اینکه بیدار گردد. از کودک تا اینکه بالغ گردد. از ناقص العقل تا اینکه عقل به وی برگردد».
حریت و آزاد بودن -یعنی برده نبودن- شرط و جوب حج است؛ چون حج عبادتی است که مقتضی صرف و قت و زمان زیادی میباشد و استطاعت و توانائی جسمی و مالی نیز شرط آن است، در حالیکه عبد و برده، مشغول انجام خدمات اربابش میباشد و استطاعت مالی ندارد و قرآن به شرط بودن استطاعت و توانائی، تصریح فرموده است: ﴿وَلِلَّهِ عَلَى ٱلنَّاسِ حِجُّ ٱلۡبَیۡتِ مَنِ ٱسۡتَطَاعَ إِلَیۡهِ سَبِیلٗاۚ﴾[آل عمران: ۹۷]. «بر کسی که استطاعت دارد و اجب است که خانهکعبه را زیارت کند».
استطاعت و توانائی که شرط و جوب حج است، بگونهای که در ذیل میآید تحقق میپذیرد:
۱- مکلف باید تن سالم داشته باشد، اگر کسی بعلت پیری یا زمین گیری یا بیماریی که امیدی به بهبودی آن نیست، از انجام حج عاجز و ناتوان گردید، اگر ثروتی داشته باشد، باید دیگری به جای او حج بگزارد، که بعداً از آن سخن میرود.
۲- راه باید امن و امان باشد، بگونهای که حجگزار، بر جان و مال خویش ایمن باشد. اگر کسی خوف ازدزدان و راهزنان داشت یا از شیوع بیماری «وبا» نگران بود، یا خوف این داشت که مالش را بربایند او مستطیع نیست و توانائی انجام حج را ندارد.
درباره عوارض و مالیاتی که از حجاج گرفته میشود، علما اختلاف دارند که عذر ساقط کننده حج است، یا عذر ساقط کننده و جوب حج نیست؟
امام شافعی و دیگران آن را عذری ساقط کننده حج میدانند، اگرچه این مالیات و عوارض و امثال آن، اندک هم باشد. مالکیه گفتهاند و قتی میتواند عذر بحساب آید، که در اخذ آن اجحاف باشد یا تکرار گردد.
٣-٤- داشتن توشه و و سیله سواری و ایاب و ذهاب: درباره توشه و آذوقه گفتهاند: باید آنقدر داشته باشد که برای تندرستی خود و نفقه خانواده و افراد تحت تکلف وی کافی باشد و مازاد بر حوائج اصلی و ضروری او باشد از قبیل مسکن و لباس و و سیله ایاب و ذهاب و و سیله کسب و کار، تا اینکه این فریضه را انجام میدهد و برمیگردد.
درباره و سیله سفر گفتهاند: باید قادر باشد و سیله ایاب و ذهاب از طریق زمین یا دریا یا هوا را تامین کند. البته این شرط برای کسانی است که از نقاط دور بمکه میروند نه برای کسانی که ساکن مکه میباشند و چون برای کسانی که خیلی نزدیک هستند تهیه و سیله ایاب و ذهاب شرط نیست چون بدون و سیله هم میتواند حج را بگزارد. (نباید لباس و کالاهای ضروری و لازم و خانه و ابزارکار را برای حج بفروشد، بلکه باید هزینه سفر حج مازاد بر اینها باشد».
در بعضی از روایات آمده است که، پیامبرصاستطاعت سبیل را به توشه و و سایل ایاب و ذهاب تفسیر کرده است. انسگوید: از پیامبرصسئوال شد که معنی سبیل در آیه چه است؟ فرمود: «الزاد والراحلة»«توشه و هزینه سفر و ایاب و ذهاب». دارقطنی آن را روایت و تصحیح کرده است. حافظ ابن حجر گفته است راجح آنست که این حدیث مرسل باشد، ترمذی هم آن را از قول ابن عمر نقل کرده است که در اسناد آن ضعفی هست. عبدالحق همه طرق روایت این حدیث را ضعیف دانسته و ابن المنذر گفته است این حدیث بطور مسند ثابت نشده است.
پس صحیح آنست که مرسل باشد.
علی بن ابیطالب گوید: پیامبرصگفت: «من ملك زادا وراحلة تبلغه إلى بیت الله ولم یحج، فلا علیه أن یموت إن شاء یهودیا، وإن شاء نصرانیا»«هرکس هزینه و توشه و و سیله ایاب و ذهاب داشته باشد و به حج نرود، فرق نمیکند، میخواهد چون یهودی بمیرد یا چون نصرانی». زیرا خداوند گوید: ﴿وَلِلَّهِ عَلَى ٱلنَّاسِ حِجُّ ٱلۡبَیۡتِ مَنِ ٱسۡتَطَاعَ إِلَیۡهِ سَبِیلٗاۚ﴾[آل عمران: ۹۷]. بروایت ترمذی که در اسناد آن «هلال» بن عبدالله میباشد که مجهول است و حارث است که شعبی و دیگران او را، دروغگو دانستهاند. این احادیث اگرچه همه ضعیف هستند و لی اکثر علما برآنند که داشتن توشه و هزینه ایاب و ذهاب، برای کسانیکه از مکه دور هستند شرط و جوب حج میباشند. پس اگر کسی آنها را نداشته باشد، حج بر وی و اجب نیست. ابن تیمیه گوید: این احادیث از طرق نیکو مسند و مرسل و موقوف هستند و دلالت دارند بر اینکه وجود توشه و و سیله ایاب و ذهاب مبنای و جوب حج هستند، با اینکه پیامبرصمیدانست که بسیاری از مردم میتوانستند پیاده هم به حج بروند. بعلاوه خداوند درباره حج گفته: ﴿مَنِ ٱسۡتَطَاعَ إِلَیۡهِ سَبِیلٗاۚ﴾[آل عمران: ۹۷]. یا مقصود قدرت و توانائی معتبر در همه عبادات است یا چیزی زاید برآن. اگر مراد اولی باشد، احتیاجی به این قید نبود، همانگونه که در نماز و روزه از این قید سخنی نرفته است، پس مقصود توانائی زاید بر آن توانائی و امکانی است، که در دیگر عبادات معتبر است و عبارت میباشد از توانائی مالی.گذشته از آن، حج عبادتی است که نیاز به طی مسافه دارد، بنابراین داشتن توشه و و سیله ایاب و ذهاب شرط آن است، همانگونه که در جهاد نیز این شرط هست. پس بقیاس بر جهاد هم استطاعت شرط و جوب حج است، دلیل شرط توانائی برای و جوب جهاد که اصل این قیاس است، آیه قرآن است:
﴿وَلَا عَلَى ٱلَّذِینَ لَا یَجِدُونَ مَا یُنفِقُونَ﴾[التوبة: ۹۱]. «کسانی که نفقه زندگی و زاد و راحله ندارند، برآنان حرجی و باکی نیست که به جهاد نروند».و ﴿وَلَا عَلَى ٱلَّذِینَ إِذَا مَآ أَتَوۡكَ لِتَحۡمِلَهُمۡ قُلۡتَ لَآ أَجِدُ مَآ أَحۡمِلُكُمۡ عَلَیۡهِ﴾[التوبة: ۹۲]. «کسانی که پیش توآمدند و گفتند: و سیله ایاب و ذهاب برای جهاد نداریم و تو بدانان گفتی من و سیلهای ندارم که در اختیار شما بگذارم. بر آنان گناهی نیست که به جهاد نروند».
در مهذب آمده است: اگر کسی توانائی مالی داشت که زاد و راحله یعنی توشه و و سیله ایاب و ذهاب، تهیه کند و لی بدان مبلغ برای باز پرداخت دین و و ام نیاز داشت، خواه این و ام و قت آن رسیده باشد یا و قتش نرسیده باشد، در این صورت حج و اجب نمیشود، زیرا و ام اگر و قتش رسیده باشد فوریت دارد و لی در حج و جوب فوری نیست، پس پرداخت و ام مقدم است و و امی که و قتش نرسیده باشد، ممکن است که اگر به حج برود، بوقت رسیدن و عده پرداخت و ام، قادر بدان نباشد، لذا آنهم برحج مقدم است. باز هم گفته است: اگر به هزینه زاد و راحله، برای تهیه مسکن ضروری یا پرداخت مزد خدمتکار ضروری، نیاز داشت، باز هم حج و اجب نمیگردد. اگر نیاز به ازدواج داشت و خوف زنا داشت، ازدواج برحج مقدم است، چون نیاز بدان فوریت دارد. اگر به هزینه زاد و راحله برای تجارت جهت تهیه هزینه زندگی، نیاز داشت ابوالعباس بن صریح گوید: در این صورت هم حج و اجب نیست، چون بدان احتیاج دارد و آنهم به منزله مسکن و خادم است.
در معنی آمده است: اگر کسی بر شخصی پولدار و غنی و ام داشت که از پرداخت و ام خودداری نمیکرد و آن و ام برای هزینه حج کفایت مینمود، حج بر او و اجب میشود، چون توانائی دارد. اگر بدهکار چیزی نداشته - معسر- باشد یا و صول و ام ممکن نباشد، براو حج و اجب نمیشود. شافعیه گویند اگر کسی قادر به تهیه و سیله ایاب و ذهاب نباشد، و شخص دیگر حاضر شد که بدون عوض و سیله به وی بدهد، لازم نیست که آن را قبول کند. چون تحمل منت هم دشوار است، و پذیرفتن آن منت را بدنبال دارد. مگر اینکه فرزندش حاضر باشد امکانات سفر حج را در اختیار وی بگذارد. در این صورت باید آن را بپذیرد و حج بروی لازم و و اجب میشود، زیرا در این صورت منت منتفی است.
ولی حنابله گفتهاند با بخشش کمک دیگران مطلقا حج و اجب نمیشود و استطاعت حاصل نمیگردد خواه بخشنده امکانات، بیگانه باشد یا خویشاوند، خواه زاد و راحله به وی دهند.یا هزینه آن را.
٥- نباید موانع رفتن به سفرحج وجود داشته باشد، مانند زندانیکردن یا ترس و خوف از حاکمی که مانع از این کار است.
بر کودک و برده - عبد، رقیق - حج و اجب نیست اما اگر به سفر حج بروند صحیح است، و لی جای حج و اجب را نمیگیرد (یعنی اگر بعدا ًکودک بالغ و مستطیع شد و برده آزاد و مستطیع شد و شرایط دیگررا داشتند، بر آنان حج و اجب میشود و حج قبلی کافی نیست). ابن عباس گوید: پیامبرص، گفت: «أیما صبى حج ثم بلغ الحنث فعلیه أن یحج حجة أخرى.أیما عبد حج ثم أعتق، فعلیه أن یحج حجة أخرى»«هر کودکی که بحج رفت و بعد از بلوغ، شرایط و جوب حج در وی جمع شد، بر وی و اجب است که به حج برود. و هر بندهای و بردهای، که به حج رفت و سپس آزاد گردید و شرایط و جوب حج در و ی، جمع گردید بر وی و اجب است که به حج برود». طبرانی با سند صحیح آن را روایت کرده است. سائب بن یزید گفت: پدرم در حجه الوداع همراه پیامبرصبه حج رفت و من در سن هفت سالگی بودم. (ظاهرا باید او هم همراه بوده باشد) بروایت احمد و بخاری و ترمذی، و گفت: اهل علم اجماع دارند، بر اینکه اگر کودکی پیش از بلوغ بحج رفت سپس بعد از بلوغ، شرایط و جوب حج را داشت، حج بروی و اجب است و بنده و برده هم اگر پیش از آزادی به حج رفت، سپس آزاد گردید و شرایط و جوب حج را داشت، بر وی و اجب است که به حج برود.
ابن عباس گوید: زنی بچهاش را به سوی پیامبرصبرد و گفت: آیا اینهم ثواب حج را دارد؟ پیامبرصگفت: آری و تو هم که زحمت وی را میکشی، مزد و پاداش داری. (اکثر اهل علم بر آنند که کودک ثواب و پاداش کار نیک را دارد، و بدیها به حساب او نوشته نمیشوند و از عمر هم چنین روایت شده است). جابر گوید: «با پیامبرصبه حج رفتیم که زنان و کودکان همراه ما بودند، که ما بجای کودکان تلبیه میگفتیم و رمی جمرات میکردیم». بروایت احمد و ابن ماجد. اگر کودک اهل تمییز بود، و خوبی و بدی را تشخیص میداد، خود احرام میبندد و مناسک حج را انجام میدهد. در غیر این صورت و لی و سرپرست شرعی او، باید بجای وی تلبیه گوید و او را به طواف و سعی بین صفا و مروه و و قوف در عرفات و رهمی جمرات ببرد . اگر کودکی به حج رفت و پیش از و قوف در عرفات یا به هنگام و قوف در عرفات، بالغ شد، این حج بجای حج و اجب شرعی مقبول است، عبد هم اگر پیش از و قوف در عرفات یا در اثنای و قوف در عرفات آزاد شد، این حج و ی، به جای حج و اجب مقبول است. امام مالک و ابن المنذر گفتهاند: این حج برای آنها کافی نیست، چون آنان بصورت حج مستحب و داوطلبانه، احرام بستهاند، بنابراین حجشان به حج فرضی و اجب، تبدیل نمیگردد.
اگر شرایط و جوب حج برای زن حاصل شد، بر او حج و اجب است و با مردان از این بابت فرقی ندارند. و لی برای زنان، یک شرط دیگر اضافه میگردد که باید شوهر یا محرم، همراه داشته باشند (مقصود از محرمکسی است که برای همیشه نکاح زن از او حرام باشد).
ابن عباسگوید: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «لا یخلون رجل بامرأة إلا ومعها ذو محرم، ولا تسافر المرأة إلا مع ذی محرم فقام رجل، فقال: یا رسول الله إن امرأتی خرجت حاجة، وإنی اكتتبت فی غزوة وكذا وكذا فقال: " انطلق فحج مع امرأتك»«هیچ مردی نباید با زنی بدون محرم خلوت کند و هیچ زنی نباید بدون همراه بودن محرم، سفر کند. مردی برخاست و گفت: ای رسول خدا زن من بقصد سفر حج بیرون رفته و من برای فلان جنگ ثبت نام کردهام. پیامبرصگفت: برو با زنت حج کن و همراه او به، حج رو». بروایت بخاری و مسلم. متن حدیث از مسلم است. برخی این امررا در حیث حمل بر سنتکردهاند]چون حج مشقت و هزینه دارد پس بر شوهر و محرم و اجب نیست که با وی به سفر برود. و بر کسی و اجب نیست که برای انجام عمل و اجب غیر خود، هزینهکند.
یحیی بن عباد گوید: زنی از اهل ری به ابراهیم نخعی نوشت: من هنوز حج و اجب را بجای نیاوردهام و ثروتمند میباشم و محرمی ندارم. ابراهیم به وی نوشت: تو استطاعت سبیل نداری.
ابوحنیفه و یاران او و نخعی و حسن بصری و ثوری و احمد و اسحاق این شرط را برای زنان معتبر میدانند و وجود محرم را جز و استطاعت سبیل به حساب آوردهاند.
حافظ (ابن حجر) گوید: مشهور نزد شافعیه آنست که وجود شوهر یا محرم یا زنان مورد اطمینان، شرط است و در قولی آمده است که وجود یک زن مورد اطمینان و موثوق بها، کافی است. در مهذب بنقل از کرابیسی آمده است که اگر راه ایمن باشد، زن میتواند تنها به سفر برود. تا اینجا درباره حج یا عمره و اجب سخن گفتیم. در کتاب «سبل ااسلام» آمده است: «اگروهی از پیشوایان فقه گفتهاند: پیرزن میتواند بدون محرم به سفر برود. کسانی که در صورت وجود رفقا و همسفران مورد اطمینان یا ایمن بودن راه، سفر زن را بدون همسر یا محرم جایز دانستهاند، بروایت بخاری از عدی بن حاتم استدلال کردهاند که گفت: «در حالی که در خدمت پیامبر بودم، مردی به حضور او آمده و از فقر و فاقه شکوه نمود، سپس مردی دیگر آمد و از وجود راهزنان شکوه داشت. پیامبرصگفت: ای عدی «حیره» را دیدهای؟.
گفتم: آن را ندیدهام و لی از آن شنیدهام. او گفت: اگر عمرت طولانی باشد و عمرت و فا کند، خواهید دید که زن کجاوه نشین، از «حیره» راه میافتد تا اینکه خانه کعبه را طواف کند، بدون آنکه از چیزی، بغیر از خدا خوف داشته باشد». باز هم استدلال کردهاند که زنان پیامبرصدر آخرین حج عمربن خطاب با اجازه عمر، به حج رفتند و عمر، عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف را همراه آنان نمود، و عثمان ندا میداد، که کسی بکجاوه زنان پیامبرصنزدیک نشود و بدانان ننگرد. اگر زنی مخالفت کرد و بدون شوهر یا محرم به حج رفت، حج او صحیح است. در «سبل السلام» به نقل از ابن تیمیه گوید: اگر زنی بدون محرم و بدون استطاعت به حج رفت، حج او صحیح است. خلاصه کلام اگر کسی که بواسطه عدم استطاعت، حج بر او و اجب نشد مانند بیمار، فقیر، ممنوع از حج بعللی، کسی که بعلت راهزنان استطاعت ندارد، زنی که محرم نمییابد و امثال اینها، به حج رفت و زحمت و مشقت حضور در مشاهد متبرکه را قبول کرد. حج او قبول و فرض از عهده او ساقط میشود.
برخی کار نیکو میکنند و پاداش دارند مانند کسی که پیاده به حج میرود و بعضی کار بد میکنند و پاداش خوب نمییابند مانند کسی که باگدائی به حج میرود یا زنی که بدون محرم به حج میرود. و لی حجشان صحیح است. زیرا اهلیت تکلیف را بصورت کامل دارند. معصیت و ارتکاب معصیت در اصل مقصود نیست، بلکه در راه آن است. در مغنی آمده است، اگر غیر مستطیع، بدون زاد و راحله، مشقت حج را بر خود هموار ساخت و حج گزارد، حج او صحیح است و فرض از عهده او ساقط میشود.
مستحب است که زن برای خروج جهت انجام فرض از شوهرش اجازه بگیرد، اگر شوهر اجازه داد چه بهتر و اگر اجازه نداد بدون اجازه او فریضه حج را انجام میدهد، زیرا کسی حق ندارد، همسر خود را از انجام فریضه حج منع کند، چون عبادتی است که بر وی و اجب گردیده و اطاعت مخلوق در معصیت خالق روا نیست. او حق دارد که در ادای آن شتاب کند تا برائت ذمه حاصل نماید، همانگونه که حق دارد، نمازش را هم اول و قت بگزارد و شوهر نمیتواند او را منع کند. برای حج نذری هم همینطور است، چون آنهم حکم فریضه حج را دارد. و لی شوهر میتواند زنش را از انجام حج داوطلبانه و سنت بازدارد. دارقطنی از ابن عمر روایت کرده که پیامبرصدرباره زن ثروتمندی که شوهر دارد، و مانع حج او میشود، گفت: «لیس لها أن تنطلق إلا بإذن زوجها»«او حق ندارد برود مگر با اجازه شوهرش»، -(چنان پیدا است که سوال درباره حج سنت و غیر فرضی بوده است)-.
اگر کسی شرایط فریضه حج را داشته باشد یا حج را برخود نذر کرده بود و مرد، بر و لی او و اجب میباشد که از مال و دارائی او کسی را جهت انجام این فریضه آماده و گسیل دارد. همانگونه که بر او و اجب است که دیون و و امهای او را باز پرداخت نماید.
ابن عباسگوید: زنی از قبیله جهینه به خدمت پیامبرصآمد و گفت: مادرم نذر کرده بود که حج بگزارد و حج نگزارد تا اینکه مرد، آیا من بجای او حج بگزارم؟ او فرمود: «نعم، حجی عنها. أرأیت لو كان على أمك دین أكنت قاضیته؟ اقضوا الله، فالله أحق بالوفاء»«آری، بجای او حج بگزار. بگو ببینم اگر مادرت بدهکار، میبود، آن را میپرداختی؟ بدهی خدا را بپردازید، و ام خداوند برای پرداخت شایستهتر است». بروایت بخاری.
از این حدیث بر میآید که گزاردن حج بجای میت و اجب است، خواه بدان وصیت کرده باشد یا نکرده باشد، زیرا بازپرداخت، و ام در هر صورت و اجب است و پرداخت حقوقات مالی دیگر نیز از قبیل کفاره و زکات و نذر و اجب میباشد. رای ابن عباس و زید بن ثابت و ابوهریره و شافعی چنین است. آنان میگویند هزینه انجام این کارها، باید از اصل سرمایه پرداخت شود. با توجه به: «فالله أحق بالوفاء»چنان پید است که حج گزاردن، بجای میت بر پرداخت دیون مقدم باشد، اگر دارائی متوفی برای هردو کفایت نکند. امام مالک گفته است: و قتی بجای او حجگزارده میشود که وصیت کرده باشد چون حج عبادتی است که جنبه بدنی آن، بر جنبه مالی آن رجحان دارد، پس نیابت در آن پذیرفته نمیشود، و اگر متوفی وصیت کرده بود از یکسوم دارائی او هزینه حج تامین میشود.
اگر شرایط و جوب حج در کسی جمع شد، سپس بعلت بیماری یا پیری از ادای آن عاجز گردید، و اجب است که دیگری بجای او حج بگزارد، بنابراین او از ادای فریضه حج مایوس است و حکم مرده را دارد. چون فضل بن عباس گفت: زنی از قبیله خثعم به پیشگاه پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا برذمه پدرم فریضه حج و اجب شده و او پیرمردی است که نمیتواند بر پشت مرکوب خود را نگه دارد من میتوانم به جای او حج بگزارم؟ حضرت فرمود: آری، و این و اقعه در سال حجه الوداع بود.گروه محدثین آن را روایت کردهاند و ترمذی آن را حسن صحیح دانسته است. ترمذی گفته است بطریق صحیح بیش از یک حدیث در این باره روایت شده است. و عمل اهل علم از اصحاب پیامبرصو دیگران نیز بر این منوال است که بجای میت حجگزارده میشود.
رای شافعی و ثوری و ابن المبارک و احمد و اسحاق هم چنین است. امام مالک گفته است: اگر متوفی وصیت کرده بود بجای او حجگزارده میشود. بعضی رخصت دانستهاند که اگر کسی بعلت پیری قادر به حج گزاردن نباشد میتوان بجای او حج بگزارد، که قول ابن المبارک و شافعی و احمد و حنفی است. از این حدیث بر میآید که زن میتواند بجای مرد و زن حجگزارد و مرد هم میتواند بجای مرد و زن حج بگزارد و نص مخالف با این نیامده است.
اگر بجای شخص بیماری زمینگیر، حجگزارده بودند و پس از آن او بهبودی یافت فرض از عهده او ساقط است و اعاده آن و اجب نیست تا موجب و جوب دو حج نگردد و این مذهب احمد است و برا جمهور فقها، حج قبلی برای او کفایت نمیکند چون معلوم گردیده است که او از انجام آن مایوس نشده است، و سرانجام فرجامکار مورد اعتبار است. ابن حزم رای اولی را ترجیح داده است و گفته: چون پیامبرصدستور داده است، کسی که نمیتواند نه سواره و نه پیاده، حج بگزارد، بجای او حج بگزارند و خبر داده است که دین خداوند بجای او ادا میشود و فریضه از او ساقط میگردد و برای او کافی است. بنابراین، این فریضه دیگر برنمیگردد، مگر بموجب نص جدیدی و در این باره نصی در دست نیست که بموجب آن فریضه برگردد. اگر این فریضه برمیگشت پیامبرصآن را بیان میفرمود، زیر اگاهی پیرمرد نیرو میگیرد و میتواند سواری کند. حالا که پیامبرصاز آن خبر نداده است پس برگشتی فریضه جایز نیست.
کسی که بجای دیگری حج میگزارد، باید قبلا برای خود، حج انجام داده، باشد. زیرا ابن عباس گوید: پیامبرصاز یکی شنید، که میگوید: «لبیك عن شبرمة» گفت: تو برای خودت، حج کردهای؟ گفت: نخیر. فرمود: اول برای خود حج کن بعد برای شبرمه حج کن«. بروایت ابوداود و ابن ماجه.
بیهقی گفته است در این باره اسناد صحیح تر از اسناد این حدیث نداریم. ابن تیمیه گفته: امام احمد بروایت فرزندش صالح از او حکم به مرفوع بودن این روایت کرده است، اگرچه موقوف است و کسی در آن با ابن عباس مخالفت نکرده است. و قول اکثر اهل علم، بر اینست که کسی تا خود حج نکرده باشد، مطلقا نمیتواند جای دیگری حج- بگزارد. خواه مستطیع باشد یا نباشد، زیرا ترک طلب تفصیل و عدم تفریق در نقل احوال، دال بر عموم است و پیامبرصآن را بصورت مطلق و بدون طلب تفصیل، بیان فرموده است.
ابن عباس و عکرمه فتوی دادهاند که اگر کسی مشغول انجام حج و اجب نذری بود و هنوز فریضه حج را انجام نداده بود این حج وی بجای هردو کفایت میکند و هردو فریضه ساقط میشوند و بنا بفتوای ابن عمرو عطاء: باید این شخص نخست فریضه حج را انجام دهد سپس به نذر خود و فا کنند.
ابن عباس گوید: پیامبرصگفت: «لاصرورة فی الاسلام»«ترک ازدواج و ترک حج در اسلام نیست». بروایت احمد و ابوداود. خطابی گفته است: ضرورت دو تفسیر دارد:
۱- کسی که از ازدواج و نکاح امتناع میورزد و گوشه نشینی اختیار میکند، همانگونه که راهبان مسیحی این شیوه را پیش میگیرند. نابغه گفته است:
لو أنها عرضت الاشمط راهب
عبد الاله صرورة متعبد
أدنا لبهجتها وحسن حدیثها
ولخالها رشدا وإن لم یرشد
«اگر آن زن خود را عرضه کند بر راهبی که موهایش جوگندمی است و خدا را عبادت میکند و ترک ازدواج و نکاح کرده و تعبد و پارسائی را اختیارکرده است، بعلت زیبائی و حس حدیث و خوش بیانی، به وی نزدیک میشود و آن را رشد و هدایت میپندارد اگرچهگمراهی نیست چون رشد از لغات متضاد است».
معنی دوم آن، کسی است که هرگز حج نگزارده باشد. بنابراین معنی «لاصروره فی الاسلام»یعنی سنت و راه دین چنین است که هرکس توانائی انجام فریضه حج را یافت، نباید حج را ترک کند. بعضی پنداشتهاند معنی حدیث چنین است: هرکس هرگز حج نگزارده باشد، نمیتواند بجای دیگران حج بگزارد. تقدیر سخن به نزد وی چنین است: کسی که حج نگزارده باشد اگر شروع کند بگزاردن حج بجای دیگری، حج برای خود او میباشد و فریضه حج برای خود او میباشد و از این راه است که معنی نفی درست میشود و دیگر ضرورتی در بین نیست. و اینست مذهب اوزاعی و شافعی و احمد و اسحاق. مالک و سفیان ثوری گفتهاند که حج بر طبق نیت حجگزار، صورت میگیرد و بنیت هرکس باشد برای او است و صاحبان رای و حسن بصری و نخعی و عطاء هم چنین گفتهاند.
عبدالله بن ابی اوفی گوید: درباره کسی که به حج نرفته است، از پیامبرصسئوال کردم و گفتم آیا او میتواند برای سفر حج قرض بگیرد؟ فرمود: نخیر. بروایت بیهقی.
برای اکثر علما، انجام فریضه حج با مال حرام موجب سقوط فریضه حج است و کفایت میکند، اگرچه او با این عملش مرتکب گناه شده است. امام احمد گفته است: موجب سقوط فرض نمیشود و اصح آنست، زیرا در حدیث صحیح آمده است: «إن الله طیب لا یقبل إلا طیبا»«خداوند پاک است و جز پاک را نمیپذیرد». ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «إذا خرج الحاج حاجا بنفقة طیبة ، ووضع رجله فی الغرز فنادى: لبیك اللهم ناداه مناد من السماء: لبیك وسعدیك زادك حلال، وراحلتك حلال وحجك مبرور غیر مأزور وإذاخرج بالنفقة الخبیثة فوضع رجله فی الغرز، فنادى: لبیك، ناداه مناد من السماء: لالبیك ولاسعد یك، زادك حرام، ونفقتك حرام، وحجك مأزور غیر مأجور»«هرگاه کسی با نفقه و هزینه حلال بقصد سفر حج بیرون آمد و پا برکاب نهاد و گفت: خداوندا بخدمت تو میآیم -اینک بخدمت تو آمدم- ندائی از آسمان میآید: حج تو مقبول است و دعایت مستجاب. توشهات حلال و و سیله سفرت حلال و حجت مقبول و گناهانت مغفور است و هرگاه کسی با هزینه حرام بقصد حج بیرون آمد و پایش برکاب نهاد و گفت: اینک خدایا به خدمت آمدم. ندائی از آسمان میآید که آمدن تو مقبول نیست و تو خوشبخت نیستی، توشهات حرام و هزینهات حرام و حج توگناهان را نمیزداید و مزدی و اجری بر آن نداری». منذری گفت: طبرانی آن را در اوسط روایت کرده و اصفهانی آن را از قول اسلم مولای عمر بن خطاب، بصورت مرسل و مختصر آورده است.
حافظ در «الفتح» از قول ابن المنذر میگوید: اختلاف در اینکه سواره به حج رفتن بهتر است برای حاجیان یا پیاده؟ جمهور علما گویند سواره بهتر است. چون پیامبرصسواره به حج رفته است چون بهتر انسان میتواند دعا بخواند و ابتهال گوید و سودمند هم میباشد. اسحاق بن را هویه گفته: پیاده بهتر است، زیرا رنج و خستگی بیشتری دارد. احتمال دارد سواره و پیاده رفتن به نسبت احوال و اشخاص، اختلاف داشته باشد. بخاری گوید: پیامبرصپیرمردی را دید که با اتکاء به دو فرزندش، طواف میکند،گفت: این شخص را چه شده است؟ گفتند: نذر کرده است، که پیاده حج بگزارد. او گفت: خداوند نیازی ندارد، که او نفس خود را بیازارد و رنجه دارد. دستور داد او سوار شود و سواره حج بگزارد».
کسی که به حج یا به عمره میرود، اشکال ندارد که به تجارت یا کرایه کشی و کرایه دادن اسب و استرو الاغ و غیره (کسب حلال) بپردازد. ابن عباسگوید: «مردم درآغاز اسلام، بهنگام حج بداد و ستد در منی و عرفات و بازار «ذوالمجاز» -در کنار عرفات - میپرداختند و خوف داشتند از اینکه داد و ستد در حال احرام، اشکال داشته باشد، لذا خداوند فرمود: ﴿لَیۡسَ عَلَیۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَبۡتَغُواْ فَضۡلٗا مِّن رَّبِّكُمۡۚ﴾[البقرة: ۱۹۸]. «بر شما باکی نیست و گناهی نیست که در موسم حج همراه با انجام فریضه حج، خیر و برکت خدا را در معامله و داد و ستد، بجوئید».بروایت بخاری و مسلم و نسائی. بروایت ابوداود از ابن عباس آمده است: «لیس علیكم جناح أن تبتغوا فضلا من ربكم) قال: كانوا لا یتجرون بمنى فأمروا أن یتجروا إذا أفاضوا من " عرفات»«بر شماگناهی ... مسلمانان در منی تجارت نمیکردند. به آنان دستور داده شد، که بعد از پراکنده شدن از عرفات به تجارت بپردازند».
ابی امامه تیمی به ابن عمر گفت: من در راه حج کرایه کشی میکنم و مردم را سوار میکنم. بعضی از مردم به من میگویند، تو ثواب حج نداری. ابن عمر گفت: مگر احرام نمیبندی و تلبیه نمیگوئی و طواف خانه کعبه را نمیکنی و بعد از و قوف در عرفات رهسپار منی نمیشوی و رمی جمرات نمیکنی؟ گفتم: چرا، همه آنها را انجام میدهم، گفت: پس تو حجما میگزاری و ثواب آن را داری، مردی به حضور پیامبرصآمد و همین سئوال را که تو از من میکنی ازاو پرسید. پیامبرصبه وی جواب نداد تا اینکه این آیه نازل شد: ﴿لَیۡسَ عَلَیۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَبۡتَغُواْ فَضۡلٗا مِّن رَّبِّكُمۡۚ﴾[البقرة: ۱۹۸]. پیامبرصبدنبال وی فرستاد و این آیه را بروی خواند و گفت حج توصحیح است. بروایت ابوداود و سعید ابا منصور. منذری گفته است: نام ابوامامه معروف نیست.
شخصی از ابن عباس پرسید: من نفس خود را، بدین قوم اجاره دادهام و مناسک حج را همراه آنان انجام میدهم، آیا من هم پاداش و ثواب دارم؟ ابن عباس گفت: آری. «أولئك لهم نصیب مما كسبوا، والله سریع الحساب»«آنان ازکسب خود بهره ای میبرند و حساب خداوند سربع است و حساب آن بر خداوند مجهول نیست». بروایت بیهقی و دارقطنی.
مسلم گوید: از ابوبکر بن ابی شیبه و اسحاق بن ابراهیم و حاتم بن اسمعیل مدنی از طریق جعفر بن محمد از پدرش برایمان روایت شده است که گفت: «بر جابر بن عبدالله و ارد شدیم از یکایک حاضران احوال پرسی کرد تا اینکه به من رسید. گفتم من محمد پسر علی پسر حسین هستم. بر سرم دست کشید و دکمههای بالاو پائین جامهام را بازکرد و دست بر سینهام نهاد، من آن روز جوان بودم، گفت: مرحبا ای پسر برادرم. از هرچه میخواهی سئوال کن. از او سئوال کردم -جابر کور بود- در آن و قت هنگام نماز فرا رسید. او برخاست و به امامت نماز ایستاد. عبای پوشیده و به خود پیچیده بود که هرگاه آن را بر شانهاش مینهاد، دامنههای آن به سوی او برمیگشت، چون کوچک بود. ردای بزرگ او در کنارش روی جالباسی قرار داشت. برایمان نماز خواند. سپس گفتم: چگونگی حج پیامبرصرا برایم بازگوی، (مراد حجة الوداع است). با دست خود عدد ٩ را نشان داد و گفت: پیامبرص، ٩ سال در مدینه بود و به حج نرفت. سپس در سال دهم بمردم اعلام کرد که پیامبرصقصد ادای فریضه حج دارد. لذا مردمان فراوانی بمدینه و ارد شدندکه همگی میخواستند در انجام مناسک حج به وی اقتدا کنند و از او پیروی نمایند و هرچه او انجام داد، انجام دهند. همراه او بیرون رفتیم تا به ذوالحلیفه رسیدیم، که در آنجا اسماء بنت عمیس که حامله بود، محمد ابن ابوبکررا زائید و به پیامبرصپیغام داد، که چه کار کنم؟ پیامبرصگفت: «اغتسلی واستثفری بثوب وأحرمی»«غسل کن و با پارچهای استثفار -کمرخود را ببندید و پارچهای را در مجرای خون ریزی قرار ده و پشت و روی و و سط آن محکم با پارچهای دیگر ببند که مانع خون ریزی شود- کن و آنگاه احرام ببند». سپس پیامبرصدرمسجد آنجا نمازخواند و آنگاه بعد از نماز بر شتر خویش که «قصواء» نام داشت، سوار شد تا اینکه بر بیابان مشرف شد و نگاه کردم که تا چشم کار میکرد، در جلو و طرف راست و طرف چپ و پشت سر او، سواره و پیاده، حرکت میکردند و پیامبرصدر میان ما بود و قرآن، بر وی نازل میشد و او تفسیر و تاویل آن را میدانست - یعنی هر چیزی که از او نقل میکنم برای همه حجت است - او هر کاری انجام میداد ما نیز بدان عمل میکردیم. او تلبیه توحید را سر داد و گفت: «لبیك اللهم لبیك، لبیك لا شریك لك لبیك، إن الحمد والنعمة لك والملك، لا شریك لك»«خداوندا اینک دعوت تو را پذیرفتم و به خدمت آمدم. دعوتت را پذیرفتم، تو هیچ شریک نداری. دعوتت را پذیرفتم همانا نعمت و ستایش تراست و پادشاهی و مالکیت ترا است، تو هیچ شریک نداری». و مردم نیز همان کلمات تلبیه را میگفتند که امروز گفته میشود، و پیامبرصچیزی را در پاسخ آنان نگفت و همچنان به تلبیه گفتن خود ادامه میداد، جابرسگفت: ما همه تنها نیت حج کردیم و عمره را نمیدانستیم تا اینکه همراه اوصبه خانه کعبه رفتیم و طواف کرد -طواف قدوم- و بر حجرالاسود دست مالید که در سه دور طواف با هروله (شتاب) و در چهار دور طواف با رفتن عادی طواف را انجام داد، سپس به مقام ابراهیم÷آمد و این آیه را قرائت فرمود:
﴿وَٱتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبۡرَٰهِۧمَ مُصَلّٗىۖ﴾[البقرة: ۱۲۵]. «در مقام ابراهیم نماز بخوانید»که پیامبرصمقام را در بین خود و خانه کعبه قرار داد. امام جعفر گفت: پدرم میگفت: گمان میکنم از پیامبرصنقل میکرد، او در آن دو رکعت، در مقام ابراهیم سوره اخلاص و سوره کافرون را میخواند سپس به رکن حجر الاسود برگشت و آن را استلام کرد -بر آن دست مالید- سپس از در به طرف صفا بیرون رفت، چون به صفا نزدیک شد و آیه: ﴿۞إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلۡمَرۡوَةَ مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِۖ﴾[البقرة: ۱۵۸]. «صفا و مروه از جمله شعایر خدا است»خواند و گفت: به چیزی آغاز میکنم که خداوند بدان آغازیده است، پس از صفا شروع به سعی ..کرد، از آن بالا رفت تا اینکه خانه کعبه نمایان شد، آنگاه روی به قبله توحید کرد و تکبیر به جای آورده و گفت: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد، وهو على كل شئ قدیر، لا إله إلا الله وحده، أنجز وعده، ونصر عبده، وهزم الاحزاب وحده»«بجز الله هیچ معبد بحقی نیست او بیشر یک است، ملک و پادشاهی و ستایش او راست، و او بر هر چیزی توانا است، تنها او است معبود بحق، او به و عده خود و فا کرد و بندهاش را یاری و پیروزی رسانید احزاب- کسانی که در جنگ خندق بر علیه پیامبرص-متحد شده بودند - را تنها و بدون جنگ شکست داد و خوارشان ساخت». سپس در این هنگام دعا کرد و سه بار این دعا را تکرار نمود. سپس به سوی مروه فرود آمد تا اینکه پاهای او درشن ته دره فرورفت و بالا آمد تا به مروه رسید. دعاهائی که در بالای صفا خواند، آنجا نیز تکرار کرد تا اینکه سرانجام آخرین طواف بین صفا و مروه را برمروه پایان داد -(یعنی رفتن از صفا به مروه یکبار و برگشت به صفا بار دوم و برگشت به مروه بار سوم به حساب میآید و بهمین طور که آخرین بار یعنی بار هفتم یا برگشت به مروه پایان میگیرد) - که گفت: «لو أنی استقبلت من أمری ما استدبرت لم أسق الهدی، وجعلتها عمرة، فمن كان منكم لیس معه هدی فلیحل، ولیجعلها عمرة»«اگر آنگونه که اکنون میدانم قبلا میدانستم قربانی -(هدی = گوسفند و گاو و شتر قربانی)- با خود نمیآوردم و آن را عمره قرار میدادم. پس هرکس قربانی ندارد احرام بشکند و زیارت خود را بصورت عمره انجام دهد». آنگاه سراقه بن مالک بن جعثم برخاست و گفت ای رسول خدا، فقط امسال این کار را بکنیم یا برای همیشه این رخصت را داریم؟ پیامبرصانگشتان دست را در هم فرو برد -تشبیک اصابع- و گفت: «دخلت العمرة فی الحج مرتین، لابل لابد أبد»«عمره داخل در حج شد (یعنی میتوان در ماههای حج عمره را انجام داد چون در زمان قبل این کار را نمیکردند- یا مراد آنست که تا روز قیامت افعال عمره در افعال حج داخل و مندرج است- دو بار این جمله را تکرار فرمود: نخیر، بلکه برای همیشه میتوانید این عمل را - انجام دهید». علی ابن ابیطالب از یمن برگشت و حیوان قربانی برای پیامبرصآورد. او دیدکه فاطمه دخت پیامبرصاحرام خود را شکسته و لباس رنگین پوشیده و سرمه بچشمانکشیده است. آن حال را بر وی انکارکرد. فاطمه در جواب گفت: پدرم مرا بدینگونه دستور داده است.
علی بن ابیطالب در عراق بر ایمان نقل کرد که به جهت شکایت از فاطمه پیش پیامبر رفتم تا او را مورد عتاب قرار دهد و درباره آنچه که فاطمه گفته بود از او کسب فتوی کنم. آن حال وی و انکار خود را برای پیامبرصباز گفتم. پیامبرصدو بار گفت: او راست گفته است. و تو و قتی که حج را بر خود و اجب کردی -یعنی احرام بستی- چه چیزی میگفتی؟ - چگونه نیت آوردی - علی گفت: گفتهام: خدایا آنگونه احرام میبندم که پیامبرتصاحرام بسته است- یعنی تلبیه خود را بهنگام احرام بدان نیتی گفتهام که پیامبرصقصد کرده است -پیامبرصگفت: من با خود قربانی آوردهام. پس تو هم احرام خود را مشکن و بهم مزن. گفت: مجموع قربانی؟ که علی از یمن با خود آورده بود و آنچه که پیامبرصبا خود آورده بود یکصد راس بود. جابر گفت: بدنبال فرمایش پیامبرصتمام مردم احرام خود را بهم زده و موی خویش را کوتاه کردند مگر پیامبرصو کسانی که با خود قربانی آورده بودند. چون روز هشتم ذیالحجه فرا رسید مردم به «منی» روی آوردند و احرام به حج بستند و با صدای بلند تلبیه را سر دادند و پیامبرصسوار شد و نماز ظهرو عصر و مغرب و عشاء و صبح را در «منی» خواند. بعد از نماز صبا اندکی در «منی»، توقف کرد تا اینکه خورشید طلوع نمود، آنگاه دستور داد تا برای او در «نمره» خیمه مویین، بزنند. قریشگمان میکردند که پیامبرصبنا بعادت قریش، در زمان جاهلیت، در مشعر الحرام توقف میکند و از آنجا تجاوز نمینماید -مشعر الحرام کوهی است در مزدلفه بنام «قزح» یا تمام مزدلفه را، مشعرالحرام گویند- و لی پیامبرصاز آنجا هم گذشت و تجاوزکرد تا اینکه به «عرفات» آمد و دریافت که در «نمره» برایش خیمه زدهاند، در آنجا فرود آمد، تا اینکه خورشید میل به غروب کرد از خط استواء تجاوز کرد. دستور داد، تا ناقه «قصواء» را برای او آماده کردند و به ته دره -«وادی) عرنه» - آمد و برای مردم خطبهای ایراد فرمود و گفت . بیگمان خونهای شما و اموال شما بر شما حرام است، (خون کسی و مال کسی برای کسی دیگر حلال نیست). و محترم است، مانند محترم بودن چنین روزی در چنین ماهی در چنین شهری.، هان ای مردم تمام کارهای دوره جاهلی باطل است و آنها را بزیر پا میگذارم» و همه خونها و خونخواهیهائی که در زمان جاهلیت بوده است، اکنون باطل و نادرست میباشد و بزیرپای خود میگذارم و همه را باطل اعلام میکنم و نخستین خونی و دیهای که من آن را لغو میکنم و باطل میسازم، خون و انتقام خون عامر پسر ربیعه پسر حارث پسر عبدالمطلب است که در میان بنیسعد نزد دایهاش بود و قبیله هذیل او را به قتل رساندند. ربای جاهلیت را -و ربا بطور مطلق- لغو و باطل اعلام میکنم و نخستین ربائی که آن را باطل اعلام میکنم، ربای عمویم عباس پسر عبدالمطلب میباشد و همه آن باطل است. درباره زنان تقوای خدا را پیشهکنید. شما آنان را بطریق امانت از خدا دریافت داشتهاید - پیش شما امانت خدایند- و همخوابگی با ایشان را به کلمه و دستور خدا (عقد نکاح) برای خود حلال کردهاید حق شما بر ایشان آنست که کسی را که شما میل ندارید جز با اجازه شما به خانه شما راه ندهند. اگر چنین کاریکردند آنان را بزنید و لی نه زدنی که ایشان را متالم و دردناک سازد. و آنان نیز بر شما حقی دارند که روزی و خوراک و پوشاک ایشان را بنیکی و مطابق عرف بدهید. بدرستی من در میان شما چیزی بجای گذاشتهام که اگر دست بدامن آن زنید پس از آن هرگز گمراه نخواهید شد و آن کتاب خدا (قرآن) است. و شما درباره من مورد سئوال قرار میگیرید. درباره من چه چیزی میگوئید؟.
گفتند: گواهی میدهیم که براستی تبلیغ کردی و بهمه رساندی و رسالت خود را انجام دادی، و نصیحت و خیرخواهیکردی. آنگاه انگشت سبابه خود را بطرف آسمان برداشت و بدان به سوی مردم اشاره میکرد و سه بار گفت: خدایا، توگواه باش. سپس اذان گفت و بدنبال آن اقامه گفته شد و آنگاه نماز ظهر را بجای آورد، سپس اقامه گفته شد و نماز عصر را نیزگزارد و در بین آنها نماز دیگری نخواند . «۲]. سپس پیامبرصسوار شد تا اینکه به «موقف» در پایینکوه عرفات رسید، در آنجا پیامبر بگونهای ایستاد که شکم شترش -قصواء- رو به سنگهای آنجا باشد و محل تجمع پیادگان را در جلو خویش قرارداد و رو، به قبله قرار گرفت و تا موقع غروب به دعا ایستاد تا اینکه زردی خورشید ناپدید و قرص خورشید نهان شد. و اسامه را پشت سر خود سوار کرد و راه افتاد، در حالیکه افسار قصواء را آنقدر کشید که سرش به جلو زین میخورد و با دست راست به مردم اشاره میکرد که ای مردم آهسته آهسته، هرگاه به تپهای از تپههای آنجا میرسید، اندکی افسار قصواء را شل میکرد تا اینکه از آن بالا رود، تا موقعی که به مزدلفه آمد و در آنجا نماز مغرب و عشاء را با یک اذان و دو اقامه خواند و در بین آن دو نماز تسبیحاتی نگفت. سپس پیامبرصبه پهلو خوابید، تا اینکه سپیده صبح دمید و چون برایش آشکار گردید که صبح است با اذان و اقامه، نماز صبح را خواند، سپس سوار بر «قصواء» شد و به مشعر الحرام آمد و روبه قبله دعا کرد و تکبیر و تهلیل و توحید گفت، همچنان توقف کرد تا اینکه هوا بخوبی روشن شد و پیش از آنکه خورشید طلوع کند، راه افتاد و فضل بن عباس را که جوان خوش چهره و سپید اندام بود بر ترک خویش نشاند، چون رسول خدا راه افتاد زنان سوار بر شتر، از کنار او میگذشتند که فضل بن عباس بدانان خیره شده بود، پیامبرصدست برچهره فضل نهاد تا آنان را نبیند، فضل بگوشهای دیگر روی میگردانید، پیامبرصهم دست خود را بر آن طرف مینهاد تا مانع دید او شود، که چهرهاش را بطرف دیگر میگردانید، تا نگاه کند. تا اینکه پیامبرصبه «بطن محسر» آمد که اندکی شتاب گرفت سپس راه میانه را که به «جمره بزرگ منتهی میشود پیش گرفت تا به «جمره«ای رسید که نزدیک درخت بود و با هفت سنگ ریزه بدان رمی جمره کرد، هر بار که سنگ ریزه میانداخت تکبیر میگفت» سنگ ریزهها باندازه دانهای باقلاء بردند و از ته دره - بطن رادی – سنگها را، میانداخت . سپس به سوی قربانگاه برگشت و با دست خود ٦٣ قربانی را ذبح کرد، سپس ذبح باقیمانده قربانیها را، به علی بن ابیطالب و اگذار نمود، و او را در قربانیهای خویش شریک نمود. سپس دستور داد از هرقربانی تکهای گوشت ببرند و آن را دردیگی بپزند که خود و علی از گوشت و آب آن خوردند. سپس پیامبرصسوارشد و برای طواف الافاضه به سوی خانه کعبه روان گردید، و نماز ظهر را به مکه گزارد. و به نزد بنی عبدالمطلب آمد که از چاه زمزم آب میکشیدند و در راه خدا به مردم میدادند. فرمود: ای بنی عبدالمطلب آب بکشید، اگر ترس این نبود که مردم آن را جز و مناسک حج به حساب آورند و آن را از دست شما بگیرند، من هم در کشیدن آب به شما کمک میکردم. سطلی آب به وی دادند و او از آن نوشید .
علما گفتهاند: این حدیث بسی با ارزش است و فواید و قواعد مهمی در آن مندرج است، قاضی عیاض گفته است: مردم از معانی فقهی مندرج در آن، فراوان سخن گفتهاند. ابوبکر بن المنذر کتابی را بر آن نوشته و یکصد و پنجاه و اندی، مسایل فقهی از آن استخراج نموده است و گفته است: اگر بیشتر پیجوئی میکردم میتوانستم بهمین اندازه مسایل دیگری بر آنها بیفزایم. گفتهاند: از این حدیث بر میآید که غسل احرام برای زنانی که تازه، زائیدهاند، یا در حال قاعدگی هستند، سنت است و برای دیگران بطریق اولی. و همچنین از آن برمیآید، که باید زنان در حال «نفساء = بعد از زایمان» و قاعدگی، پارچهای به محل جریان خون ببندند و مانع خون ریزی شوند، و احرامشان صحیح است و همچنان احرام بعد از نماز فرض یا نماز سنت باشد و احرام کننده با صدای بلند «تلبیه» گوید و مستحب است که به «تلبیه» پیامبرصاکتفا کند. اگر بیش از آن گفت اشکالی ندارد. زیرا عمر بن خطاب این جملات را بدان افزود: «لبیك ذا النعماء والفضل الحسن، لبیك مرهوبا منك ومرغوبا إلیك»«اینک دعوت ترا پذیرفتم و بخدمت آمدمای صاحب نعمتها و فضیلت نیکو، اینک دعوت ترا پذیرفتم و به خدمت آمدم در حالیکه از تو ترسیده و امیدم تنها بتو است».
و همچنین لازم است که حاجی نخست به مکه برود و طواف القدوم «طواف ورود» را انجام دهد و پیش از شروع به طواف، استلام حجر الاسود کند و با گامهای سریع که پاها بسرعت و نزدیک بهم برداشته شوند، درسه طواف اول طواف کند و باگامهای عادی در چهار طواف بعدی، طواف کند. و بعد از اتمام طواف به مقام ابراهیم برود و «واتخذوا من مقام إبراهیم مصلى»را بخواند و بگونهای بایستد که مقام ابراهیم میان او و خانه کعبه قرار گیرد و دو رکعت نماز بخواند. در رکعت اول بعد از فاتحه سوره «کافرون» و در رکعت دوم بعد از فاتحه سوره «اخلاص» بخواند و از آن حدیث بر میآید که استلام حجرالاسود به هنگام خروج از مسجد الحرام مشروع است، همانگونه که به هنگام دخول مشروع است. با تفاق علما استلام و دست مالیدن بر حجر الاسود سنت است و بعد از طواف، سعی از صفا شروع میگردد و از آن بالا میرود و بربالای آن رو به قبله سه بار آن دعا و اذکار را بخواند و با گامهای سریع و هروله در ته دره که «بین المیلین» نامیده میشود، بدود، بهرحال هروله برای هر هفت بارسعی مشروع میباشد، نه تنها درسه بار اول مانند طواف و حاجی باید بر تپه مروه هم برود و همان اذکار و اوراد را آنجا هم بخواند و آنوقت عمره او پایان مییابد، همینکه سرش را تراشید یا مویش راکوتاهکرد، از احرام بیرون میآید.
یاران پیامبرصبه دستور پیامبرصحج خود را به عمره تبدیل نمودند. اما کسی که «قران -حج و عمره را با هم نیت کرده است» کرده باشد، بعد از طواف قدوم و سعی صفا و مروه، سرش را نمیتراشد و مویش را کوتاه نمیکند و همچنان درحال احرام میماند، تا اینکه اعمال حج تمام میشود. و کسانی که حج را به عمره تبدیل کرده باشند، در روز هشتم ذیالحجه = یوم الترویه، اگر اراده حج کنند، باید مجدداً احرام ببندند و آنان و کسانی که در حال «قران» هستند به منی میروند و سنت است که نمازهای پنجگانه را در آنجا بخوانند و شب را در آنجا بروز آورند، که شب نهم ذیالحجه باشد. و سنت است که روز عرفه، بعد از طلوع خورشید، از منی بیرون آیند و بعد از زوال خورشید و پس از نماز ظهرو عصر بصورت جمع به عرفات درآیند. چون پیامبرصبه «نمره» فرود آمد که جزو عرفات نیست و او بعد از آن دو نماز درنمره به «موقف = ایستگاه در عرفات» در آمد، و سنت است که میان نمره و موقف نمازی بخواند و امام برای مردم خطبهای پیش از نماز، ایراد کند و این خطبه یکی از خطبههای سنت، در حج میباشد و خطبه دوم سنت در حج خطبه روز هفتم ذیالحجه در نزد کعبه، بعد از نماز ظهر است، و خطبه سوم خطبه روز قربانی است و خطبه چهارم روز «نفراول = دومین روز ایام التشریق که حجاج از منی به مکه میروند» میباشد. در این حدیث سنتها و آدابی است بشرح زیر:
پس از فراغت از دو نماز ظهر و عصر به «موقف عرفه» برود. سواره ایستادن در عرفات بهتر است. در عرفات نزد صخره سنگها یا نزدیک بدانها ایستاد، که پیامبرصآنجا ایستاده بود. و درحال توقف رو به قبله باشد. و در موقف عرفه بماند تا غروب خورشید. و در حین و قوف، بدعا ایستد و دستها را تا محاذی سینه بلند کند و بعد از غروب خورشید با آهستگی روان شود و اگر فرمانده و حکمروا است، مردم را نیز به آهستگی رفتن، دستوردهد. چون به مزدلفه فرود آید و نمازمغرب و عشاء را با یک اذان و دو اقامه بگزارد، بدون اینکه در بین آنها نماز سنت بخواند.
این جمع بین نمازمغرب و عشاء بین علما مورد اتفاق است و لی درسبب جمع اختلاف دارند بعضی گفتهاند جمع کردن بین دو نماز جز و شعایر و مناسک حج است. بعضی گفتهاند علت جمع سفر است چون همه مسافر هستند.
از جمله سنتها شب بروز آوردن در مزدلفه است. آنهم جزو شعایر و مناسک حج است. اختلاف در آن است که و اجب است یا سنت، و خواندن نماز صبح در مزدلفه، سپس از آنجا رهسپار شدن و به مشعر الحرام درآمدن و آنجا توقف نمودن و دعا کردن نیز سنت است و از جمله شعایر و مناسک حج است. سپس به هنگام روشن شدن هوا، از آنجا رهسپار «بطن محسر» گردد و با شتاب برود، چون آنجا محل نزول غضب خدا بر «اصحاب فیل» میباشد، آهسته رفتن و ماندن، در آنجا نیکونیست. و چون به جمره عقبه رسید، به ته دره -بطن و ادی- فرود آید و از آنجا هفت سنگ ریزه که هریک باندازه دانه باقلا باشد، بطرف جمره پرتاب کند و با هر سنگ ریزه که پرتاب میکند، یک بار تکبیر گوید. سپس بطرف قربانگاه برگردد و قربانیکند، اگر قربانی داشت، سپس بعد از قربانی، سر خود را بتراشد و آنگاه به مکه برگردد و «طواف الافاضه» را انجام دهد که آن را «طواف الزیاره» نیز گفتهاند. بعد از آن تمام کارهائی که در حال احرام بر وی حرام بود، حلال میگردد، حتی نزدیکی و همخوابگی با همسرش، اما هرگاه رمی جمره عقبه را انجام داد و لی هنوز طواف نکرده بود، تمام محرمات احرام برای او حلال است، جز نزدیکی و همخوابگی با همسرش.
این بود چگونگی هدایت و ارشاد و رهنمود پیامبرصدر حج که هرکس بدینگونه حج کند، به پیامبرصاقتدا کرده است، و مفهوم «خذوا عنی مناسككم» را تحقق بخشیده و حج او درست است. اینک بیان تفصیلی اعمال حج و بیان آراء علماء و مذهب هر یک از آنان، درباره هریک از اعمال حج.
مواقیت جمع میقات و مقصود میعادگاه زمانی و مکانی حج است.
مواقیت زمانی حج: اوقات و زمانهائی که اعمال حج باید تنها در آن اوقات انجام و آغاز گیرد، تا صحیح و معتبر باشد. که خداوند درباره آنها فرموده است:
﴿۞یَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡأَهِلَّةِۖ قُلۡ هِیَ مَوَٰقِیتُ لِلنَّاسِ وَٱلۡحَجِّۗ﴾[البقرة: ۱۸۹]. «ای محمدص درباره ماههای نو که در زیادت و نقصان است از تو سئوال میکنند»،که به چه حکمت کوچک و بزرگ میشوند. بگو این اختلاف بدانجهت است که کارهای دینی و دنیوی خود را با آن تنظیم کنند از قبیل مدت اجل دیون و عقود و شناخت عده زنان و بیان اوقات حج و زکات و روزه و امثال آن. و ﴿ٱلۡحَجُّ أَشۡهُرٞ مَّعۡلُومَٰتٞۚ﴾[البقرة: ۱۹۷]. یعنی اعمال حج تنها در ماههای معینی صورت میگیرد و باجماع علما شوال و ذوالقعده از ماههای حج میباشند و اختلاف است در اینکه تمام ماه ذیالحجه از جمله ماههای حج است یا فقط ده روز اول آن؟.
بنابر رأی ابن عمر و ابن عباس و ابن مسعود و حنفیها و شافعی و احمد، فقط ده روز اول ذیالحجه، جزو ماههای حج است و براًی مالک تمام ذیالحجه جزء ماههای حج است. که ابن حزم آن را ترجیح داده است زیرا خداوند گفته است: ﴿ٱلۡحَجُّ أَشۡهُرٞ مَّعۡلُومَٰتٞۚ﴾[البقرة: ۱۹۷]. دو ماه و نیم نمیشود «اشهر» و جمع در عربی بر کمتر از سه اطلق نمیشود. به علاوه رمی جمرات از جمله اعمال حج است و در روز ١٣ ذیالحجه انجام میگیرد و طواف الافاضه درهمه ماه ذیالحجه صحیح است. و هیچکس در آن اختلاف ندارد پس ماههای حج -مواقیت زمانی حج- سه ماهه شوال و ذوالقعده و ذوالحجه میباشند نتیجه اختلاف درباره اعمال حج که بعد از قربانی انجام میگیرد، ظاهر میشود. بنا بر رای کسانی که فقط دهه اول ماه ذیالحجه را جزو ماههای حج میدانند، اگر کسی یک عمل حج را بعد ازدهم ذیالحجه انجام دهد باید برای تاخیر آن عمل، فدیه دهد و برای کسانی که همه ماه ذیالحجه را جزو ماههای حج میدانند، فدیه لازم نیست.
ابن عباس و ابن عمر و جابر و شافعی میگویند، احرام به حج تنها در ماههای حج درست میباشد و پیش از ماههای حج اگر کسی احرام بست آن احرام برای عمره است و موجب سقوط فریضه حج نمیگردد. بخاریگفته است: ابن عمر گفت: ماههای حج عبارتست از شوال و ذوالقعده و دهه اول ذیالحجه. ابن عباس گفته است: سنت آنست که کسی پیش از ماههای حج احرام نبندد. ابن جریر از ابن عباس روایت کرده است، که احرام بستن تنها در ماههای حج صحیح میباشد. حنفیها و مالک و احمد احرام بستن به حج را پیش ازماههای حج، صحیح و مکروه میدانند. شوکانی رای اول را ترجیح داده است، و گفته است: خداوند برای اعمال حج ماههائی را معین و مشخص کرده است و احرام جزو اعمال حج است. هرکس مدعی است که احرام پیش از آن ماهها، صحیح است، باید دلیل ارائه دهد.
مواقیت مکانی حج: اماکنی است که از آنجا احرام به حج و عمره بسته میشود. کسی که قصد حج یا عمره دارد، نباید بدون احرام بستن از آنجاها بگذرد که پیامبرصآنها را بیان فرموده است که میقات مکانی اهل مدینه کسی که از آن راه به مکه میرود «ذوالحلیفه» را قرار داده است که در فاصله ٤٥٠ کیلومتری شمال مکه قرار دارد. و میقات مکانی اهل شام و کسانی که از آن راه به حج میروند «جحفه» را قرارداده است که در فاصله ١٨٧ کیلومتری شمال غربی مکه و اقع است که به «رابغ» نزدیک است که فاصله «رابغ» با مکه ۲۰۴ کیلومتر است و «رابغ» میقات مکانی اهل مصر و شام و کسانی که از آنجا میگذرند، میباشد. بعد از محو آثار جحفه و میقات مکانی اهل نجد «قرن المنازل» میباشد که کوهی است در شرق مکه، مشرف بر عرفات در فاصله ٩٤ کیلومتری مکه است.
و میقات مکانی مردم یمن «یلملم» میباشد که کوهی است در جنوب مکه در فاصله ٥٤ کیلومتری. و میقات مکانی مردم عراق و کسانی که از آنجا عبور میکنند «ذات عرق» میباشد که در شمال شرقی مکه در فاصله ٩٤ کیلومتری و اقع است. که شاعری آنها را چنین بنظم کشیده است:
عرق العراق یلملم الیـمن
وبذی الحلیفة یحرم المدنی
والشام جحفة إن مررت بها
ولاهل نجد قرن فـاستبن
اینها بود مواقیتی که پیامبرصتعیین کرده بود. هرکس از آن محلها عبور کند، از آنجا باید احرام ببندد، خواه مردم آن دیار باشدکه پیامبرصنام برده است یا خیر بنابراین اگریک نفر شامی ازراه مدینه به مکه میرفت، میقات او ذوالحلیفه است نه «رابغ» و بهمین منوال برای دیگر جهات. در حدیث پیامبرصآمده است: «هن لهن ولمن أتى علیهن من غیرهن لمن أراد الحج أو العمرة»«این میقاتها برای مردمان آن جهات است که نام بردم و برای کسانی که اهل آنجاها نیستند و لی از آنجا عبور میکنند و برای هرکس که قصد و اراده حج یا عمره را دارد». پس اگر کسی اهل این مناطق نباشد که نام برده شده است، اگر بقصد انجام مناسک حج و عمره، به مکه بیاید، باید برای احرام به یکی از این اماکن برود.
میقات مکانی برای مردمان مکه، که اراده حج کنند، منازل مکه است. و اگر اراده عمره کنند، باید از زمین حرم خارج شده و در زمین «حل» احرام ببندند که نزدیکترین جا «تنعیم» است و برای کسانی که منزلشان در فاصله بین میقات مکانی و مکه قرار دارد، میقات همان منزلشان است. ابن حزم گفته است کسی که راهش از هیچیک از این مواقیت نمیگذرد، از هرجا بخواهد احرام میبندد، دریا باشد یا خشکی فرقی ندارد.
ابن المنذر گوید: اگر کسی پیش از میقات احرام بست باجماع اهل علم احرام او درست است. و لی بعضی گفتهاند: مکروه است، زیرا اینکه صحابی گفته است پیامبرصفلان محل را برای فلان میقات قرار داده اسث، مقتضی آنست، که باید از آنجا احرام بسته شود و تلبیه شروع گردد و زیادت و نقص نباشد. زیادت اگر حرام نباشد لااقل مکروه است.
احرام یعنی قصد انجام مناسک حج یا عمره یا هردو با هم. احرام رکن حج است، زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِیَعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِینَ لَهُ ٱلدِّینَ﴾[البینة: ۵]. «بدانان دستور داده نشده است مگر اینکه عبادت کنند و دین را خالصانه از آن خدا بدانند و اخلاص داشته باشند».بدیهی است که داشتن اخلاص، خود نیت و قصد است و برای حج این اخلاص از طریق احرام صورت میگیرد. و پیامبرصگفته است: «إنما الاعمال بالنیات، وإنما لكل امرئ ما نوى»«ارزش هر عمل و کاری از نیت و قصد آن عمل سرچشمه میگیرد و بهرکس ثواب و پاداش چیزی میرسد، که نیت و قصد آن را، کرده است».
قبلا در باب و ضوء از حقیقت «نیت» سخن گفتیم و خاطرنشان ساختیم که محل نیت قلب و دل انسان است.کمال بن الهمام گوید: راویان نسک و مناسک پیامبرصمعلوم نیستند. یکی گفته است: از او شنیدم که میگفت: «نویت العمرة، أو نویت الحج».
احرام آداب و یژهای دارد که مراعات آنها لازم است که بشرح زیر میباشند:
۱- نظافت: که با گرفتن ناخن و کوتاه کردن موی سبیل و کندن موی زیر بغل و تراشیدن موی شرمگاه و گرفتن و ضو یا غسل کردن که بهتر است و شانه کردن موی ریش و سر، تحقق میپذیرد. ابن عمر گفته است: سنت است اگر کسی اراده احرام و اراده دخول در مکه را نمود، به نیت احرام غسل کند. بروایت بزار و دارقطنی و حاکم که آن را صحیح دانسته است.
ابن عباس گفت: پیامبرصفرمود: «إن النفساء والحائض تغتسل وتحرم، وتقضی المناسك كلها، غیر أنها لا تطوف بالبیت حتى تطهر»«زنان بعد از زایمان و در حال قاعدگی، اگر اراده حجکنند، باید غسل کنند و احرام ببندند و همه مناسک را انجام دهند جزطواف خانه کعبه، که نباید آن را انجام دهند، تا اینکه ازحیض و نفاس پاک میشوند». بروایت احمد و داود و ترمذی که آن را حسن دانسته است.
۲- تجرد: -برای مردان- خود را برهنه کردن از لباسهای دوخته و پوشیدن لباس احرام که دو تکه است: ردائی که نصف فوقانی تن را بجز سر میپوشاند و خود را بدان میپیچد و ازاری که نصف پائین بدن را بدان میپوشاند و خود را بدان میپیچد. و لازم است که این دو پارچه سفید باشند چون جامه سفید در پیشگاه خداوند از دیگر جامهها محبوبتر است. ابن عباس گفت: پیامبرصبعد از اینکه موی خود را شانه و روغن زد و ازار و ردای خود را پوشید، با یارانش روان گردید. بروایت بخاری.
۳- تطییب: لباس و تن خود را با مواد خوشبو، خوشبو میسازد حتی اگر اثر آن بعد از احرام هم باقی بماند. عایشه گوید: «گوئی که الان درخشندگی ماده خوشبو را در قسمت پیشانی سر پیامبرصرا میبینم و حال آنکه او در احرام بود». بروایت بخاری و مسلم.
همین دو نفر از او روایت کردهاند که گفت: «من پیش از احرام پیامبرصرا، خوشبو میساختم و پس از رمی جمره نیز برای اینکه احرام بشکند او را خوشبو میکردم. پیش از اینکه طواف کند».
عایشه گفته است: «ما همراه پیامبرصبه سوی مکه بیرون میرفتیم و بهنگام احرام مشک بر چهره خود میسائیدیم که هرگاه یکی ازما عرق میکرد، مشک بر چهرهاش جاری میگردید و پیامبرصآن را میدید و ما را منع نمیکرد». بروایت احمد و ابوداود.
۴- دو رکعت نماز: پس از قرائت فاتحه اول سوره «کافرون» و بعد از فاتحه دوم سوره اخلاص میخواند. ابن عمرگوید: «پیامبرصدر ذوالحلیفه -میقات حج اهل مدینه -دو رکعت نمازخواند». بروایت مسلم. اگر کسی دو رکعت فرض هم بخواند بجای دو رکعت سنت کافی است، همانگونه که برای سنت تحیه المسجد نیز کافی است.
قران یعنی در میقات بنیت انجام مناسک حج و عمره هردو با هم، احرام ببندد. زیرا با یک احرام هردو را با هم جمع بسته است و میگوید: «لبیك بحج وعمرة»«خداوندا به نیت و قصد حج و عمره، به خدمت تو آمدهام».
در این صورت محرم تا فراغت کامل از انجام اعمال حج و عمره، در حال احرام باقی میماند. یا اینکه در میقات احرام به نیت عمره میبندد و پیش از طواف نیت حج را هم میکند و حج را بر عمره و ارد میسازد.
-این یکی را در اصطلاح کتاب و سنت تمتع میگویند-.
تمتع آنست که در ماههای حج به عمره برود، سپس در همانسال حج را نیز انجام دهد. چون در یک سال در ماههای حج از انجام مناسک هردو بهرهمند گردیده است پیش از اینکه به دیار خویش برگردد، آن را تمتع نامیدهاند زیرا او بعد از انجام عمره، احرام را بپایان میبرد و همانند کسانی که در احرام نیستند، از پوشیدن لباس و مواد خوشبو و امثال آن تمتع میبرد. متمتع باید در میقات تنها به نیت عمره احرام ببندد و بگوید: «لبیک بعمره» و در حال احرام میماند، تا اینکه به مکه میرسد، او طواف القدوم را انجام میدهد و بین صفا و مروه سعی میکند، سپس یا موی سرش را میتراشد یا کوتاه میکند و احرامش پایان مییابد و لباس احرام را درمیآورد و لباس عادی میپوشد و هر آنچه که و سیله احرام، بر او حرام بود، انجام میدهد، تا اینکه روز «یوم الترویة» (هشتم ذیالحجه) فرا میرسد، آنگاه از خود مکه احرام به حج میبندد.
در «فتح» گفته است: جمهور فقها گفتهاند: تمتع آنست که یک شخص حج و عمره را در یک سال در ماههای حج در یک سفر انجام دهد و عمره را برحج مقدم دارد و مکی باشد. هرکس به یکی از این شروط خلل برساند متمتع نیست.
افراد آنست که شخص حاجی از میقات، تنها حج را اراده کند و به حج احرام ببندد و در تلبیه گوید «لبیک بحج» و در حال احرام میماند تا اینکه اعمال حج پایان میپذیرد، سپس اگر خواست بعد از اتمام حج نیت احرام عمره میکند و عمره را هم بجای میآورد. (البته برای احرام به عمره باید به خارج حرم برود از جمله تنعیم).
فقها اختلاف دارند در اینکه کدامیک از این انواع سهگانه نسک حج بهتر است . شافعیه گویند: «افراد» و «تمتع» از «قران» بهترند زیرا «مفرد» و «متمتع» هریک از این دو را بصورت کامل انجام میدهند. و لی «مقارن» تنها اعمال حج را انجام میدهد. بعضی گفتهاند: «تمتع» از «افراد» بهتر است و بعضی بعکس گفتهاند. حنفیه گفتهاند: «قران» از «تمتع» و «افراد» بهتر است و «تمتع» از «افراد» تنها برتر است. مالکیه گفتهاند: افراد از تمتع و قران بهتر است.
حنابله گفتهاند: «تمتع» از «قران» و افراد بهتر است و این برای ما آسانتر است و پیامبرصآن را برای خویش آرزوکردند و یاران را بدان دستور دادند.
مسلم گوید: عطاء گفت: از جابر بن عبدالله شنیدم که گفت: ما یاران پیامبرصتنها احرام به حج بستیم. پیامبرصصبح روز چهارم ذیالحجه آمد و به ما گفت: که احرام خود را بپایان ببریم. مردم احرام را بپایان بردند و با زنانشان معاشرت و آمیزش کردند. و لی پیامبرصشکستن احرام را و اجب نکردند، بلکه شکستن آن را برایشان حلال و روا دانستند -و آنان را مخیر نمودند گفتیم: هنوز بین ما و بین رفتن به عرفات پنج روز باقی بود، که پیش زنان خود میرفتیم و همبستر میشدیم تا جائیکه و قتی به عرفات رفتیم، هنوز آثار جماع در ما پیدا بود (یعنی تا روز هشتم، پیش از رفتن به عرفات احرام برای حج نبستیم و تا اندکی پیش از رفتن به عرفات از همبستری با زنان خودداری نکردیم و پیش ازحرکت غسلکردیم و احرام بستیم و راه افتادیم.
پیامبرصگفت: ای یاران شما میدانیدکه من از همه شما متقیتر و راستگوتر و نیکوکارترم، اگر قربانی با خود نیاورده بودم، من نیز احرام خود را میشکستم مثل شما. اگر آنچه که الان میدانم اول میدانستم با خود هدی قربانی نمیآوردم، پس شما احرام خود را بشکنید و ما احرام خود را شکستیم و دستور او را شنیدیم و از او اطاعت کردیم.
احرام سه نوع است: «قران» و «تمتع» و «افراد» باجماع علما، هر سه نوع جایز است. عایشه گوید: «در سال حجه الوداع همراه پیامبرصما هم -از مدینه- بیرون آمدیم، برخی احرام بعمره و برخی احرام به حج و بعضی احرام به حج و عمره هردو بسته بودند و پیامبرص؛ احرام به حج بست». هرکس احرام به عمره بسته بود، پس از طواف القدوم احرام را شکست. و هر کس احرام، به حج یا احرام به حج و عمره بسته بود، تا روز قربانی احرام را نشکست. بروایت احمد و بخاری و مسلم و مالک.
هر کس بطور مطلق احرام بست و گفت: نویت الاحرام -و قصد اداء فریضه خدا داشت، بدون اینکه یکی از این انواع ثلاثه- قران، تمتع، افراد -را تعیینکند، بعلت اینکه از تفصیل آن خبرنداشت، جایز است و احرام او صحیح میباشد.
علما گفتهاند: اگر کسی بقصد نسک و عبادت، تهلیل و تلبیه گفت و نام هیچیک از آن انوع سهگانه را نبرد و به دلش نیت قران و یا تمتع و یا افراد خطور نکرد، حج وی صحیح میباشد و به انتخاب خویش یکی از آن سه نوع را انجام میدهد.
از ابن عباس درباره متعه الحج سوال شد. گفت: مهاجرین و انصار و زنان پیامبرصدر حجه الوداع احرام بستند و نیت احرامکردند و ما نیز چنان کردیم. چون به مکه و ارد شدیم، پیامبرصگفت: احرام خود را، که برای حج بستهاید، به عمره تبدیل کنید مگر کسی که هدی قربانی را همراه خود آورده باشد، ما طواف کعبه و سعی بین صفا و مروه را کردیم و احرام خود را شکستیم و با زنان خود همخوا به شدیم و لباس و جامه دوخته پوشیدیم. پیامبرصگفت: هرکس هدی قربانی با خود آورده است، برای او حلال نیست که احرام را بشکند تا اینکه قربانی را به جای خود رساند -یعنی تا روز عید که در «منی» قربانی میکند- سپس پیامبرصبه ماکه احرام به حج را، به احرام به عمره تبدیل کرده بودیم، درشب روز هشتم ذیالحجه -یوم الترویه- به ما دستور داد که در روز هشتم ذیالحجه احرام به حج ببندیم. یعنی به نیت انجام فریضه حج احرام ببندیم. چون مناسک را انجام دادیم، آنگاه به خانه کعبه آمدیم و طواف -طواف الافاضه- کردیم و سعی بین صفا و مروه را هم انجام دادیم که بدینگونه حج ما بپایان رسید و برما و اجب بود که فدیه بدهیم و حیوانی ذبح کنیم، خداوند گوید: ﴿فَمَن تَمَتَّعَ بِٱلۡعُمۡرَةِ إِلَى ٱلۡحَجِّ فَمَا ٱسۡتَیۡسَرَ مِنَ ٱلۡهَدۡیِۚ فَمَن لَّمۡ یَجِدۡ فَصِیَامُ ثَلَٰثَةِ أَیَّامٖ فِی ٱلۡحَجِّ وَسَبۡعَةٍ إِذَا رَجَعۡتُمۡۗ﴾[البقرة: ۱۹۶]. «هرکس در ماههای حج نخست عمره را انجام دهد سپس حج را -هردو را در یک سفر انجام دهد-. بر وی است که بشکرانه این دو عبادت که انجام داده است، آنچه از هدی قربانی میسر است ذبح کند، اگر کسی قربانی نداشته باشد سه روز در حج روزه بگیرد و چون به و طن خویش برگشت هفت روز را روزه بگیرد که جمعاً ده روز کامل میشود».ذبح یک گوسفند کافی است. آنان دونسک و عبادت را -حج و عمره- در یک سال انجام دادند که خداوند آن را در کتاب خویش و سنت پیامبرصبدان امر فرموده است و آن را برای غیر اهل مکه مباح داشته است: ﴿لِمَن لَّمۡ یَكُنۡ أَهۡلُهُۥ حَاضِرِی ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِۚ﴾[البقرة: ۱۹۶]. این بهرهمندی از -متعه حج- برای کسانی است که اهل مکه نباشند و خانواده و کاشانهشان در مکه نباشد و ماههای حج که خداوند نام برده است: شوال و ذوالقعده و ذوالحجه میباشد. هرکس در این ماهها متعه حج بگزارد، باید یا قربانی دهد یا روزه بگیرد. بروایت بخاری.
۱- از این حدیث بر میآید که اهل مکه نمیتوانند متعه حج و قران بجای آورند. (شافعی و مالک و احمد میگویند اهل مکه میتوانند آنها را بدون کراهت انجام دهند). بلکه باید حج تنها و عمره تنها، انجام دهند و این رای ابن عباس و ابوحنیفه است.
بعلت همین آیه: ﴿ذَٰلِكَ لِمَن لَّمۡ یَكُنۡ أَهۡلُهُۥ حَاضِرِی ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِۚ﴾[البقرة: ۱۹۶]. درباره کسانی که در مسجد الحرام هستند، اختلاف است. مالک میگوید: مردم خود مکه مراد است، که اعرج هم چنین گفته و طحاوی آن را اختیار نموده است و ترجیح داده است و ابن عباس و طاووس و گروهی گفتهاند: اهل حرم مراد است. و حافظ گفته از ظاهر آیه چنین پیدا است. شافعی گوید: مراد کسانی است که تا حداقل مسافه قصر نماز، در پیرامون مکه سکونت دارند و ابن جریر هم آن را اختیار کرده است.
حنفیه گفتهاند: مراد از اهل حرم، کسانی است که میقات مکانی احرامشان حرم است یا نزدیکتر میباشند. آنچه که مورد اعتبار است سکونت و اقامت است، نه نشات و پیدایش - بنابراین اگر یکنفر ایرانی هم آنجا سکونت داشته باشد، اهل حرم است.
۲- از این حدیث بر میآید که اگر کسی متمتع باشد باید نخست طواف -طواف القدوم- و سعی بین صفا و مروه را برای عمره انجام دهد. سپس طواف الافاضه را بعد از و قوف در عرفات و سعی بین صفا و مروه برای فریضه حج انجام دهد. اما کسی که به قران احرام بسته است، جمهور علما گویند اعمال حج برای او کافی است پس برای حج و عمره یکبار طواف -طواف الافاضه- را بعد از و قوف در عرفات و سعی بین صفا و مروه را انجام میدهد، مثل کسی که نیت افراد میکند با این تفاوت که در قران برای هردو احرام میبندد، و لی در افراد تنها یکی را قصد میکند.
۱- جابر بن عبدالله گفت: پیامبرصبا یک نیت و احرام، حج و عمره هردو را، اراده و قصد کرد و برای هردو یک طواف - و یک سعی- انجام داد بروایت ترمذی که آن را حدیث حسن دانسته است. پس بصورت قران حج گزارد.
۲- ابن عمرگوید: پیامبرصگفت: «من أهل بالحج والعمرة، أجزأه طواف واحد وسعی واحد»«هرکس احرام به حج و عمره بست و با صدای بلند برای آنها تلبیه گفت یک طواف و یک سعی برای او کفایت میکند». ترمذی آن را روایت کرده و «حسن صحیح» و «غریب» دانسته و دارقطنی آن را نقل کرده و بدان افزوده است: «ولا یحل منهما حتى یحل منهما جمیعا»(هر دو با هم پایان میگیرند)
۳- مسلمگوید: پیامبرصبه عایشه گفت: «طوافك بالبیت، وبین الصفا والمروة یكفیك لحجك وعمرتك»«طواف تو بدور خانه کعبه و سعی بین صفا و مروه، برای حج و عمرهات کافی است».
ابوحنیفه گوید: دو طواف و دو سعی لازم است. رای اول بهتر است چون دلایل آن قویتر میباشد.
۴- در حدیث آمده است که بر «متمتع» و «قارن» قربانی و اجب است و حداقل آن یک گوسفند است. هرکس قربانی نداشت، سه روز، روزه بگیرد، در ایام حج و هفت روز دیگر روزه بگیرد، و قتی که بمیان خانواده و کشور خویش برگشت، بهتر است که آن سه روز را در دهه اول ذیالحجه پیش از رفتن به عرفات روزه بگیرد. برخی از علما از جمله طاووس و مجاهد جایز میدانند، که آنها را از اول شوال روزه بگیرد. ابن عمر گوید میتواند آن سه روز را پیش از «یوم الترویه» روز هشتم و یوم الترویه و روز عرفات را روزه بگیرد، اگر آنها را روزه نگرفت، یا بعضی را گرفته و بعضی مانده بود، میتواند در ایام التشریق آنها را بگیرد. زیرا عایشه و ابن عمر گفتهاند: روزه ایام التشریق رخصت نیست، مگر برای کسی که قربانی نداشته باشد. اگر بتواند آن سه روزه را در ایام حج بگیرد، باید آنها را قضا کند.
و اما درباره آن هفت روز، بعضی گفتهاند: بوقت برگشتن به و طن خود آنها را روزه میگیرد، و بعضی گفتهاند: بوقت برگشتن به منزل خود آنها را میگیرد. بنابراین، در اراه هم میتواند آنها را بگیرد که مجاهد و عطاء بر این رای میباشند.
تتابع و پشت سرهم بودن در این ده روز و اجب نیست. هرگاه نیت کرد، و احرام بست شرعاً میتواند تلبیه را بگوید، (از ظاهر عبارت بر میآید که میتواند روزه بگیرد).
باجماع علما تلبیه یک عمل شرعی است. ام سلمه گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «یا آل محمد، من حج منكم فلیهل فی حجه أو حجته»«ای خانواده محمد هرکس از شما به حج میرود درحج خویش با صدای بلند تلبیه: لبیک اللهم لبیک ... را بگوید». بروایت احمد و ابن حیان.
درباره حکم تلبیه و و قت آن و کسی که آن را بتاخیر اندازد، اختلاف کردهاند: شافعی و احمد گفتهاند: سنت میباشد و مستحب است که بلافاصله بعد از احرام، بدان شروع کرد. اگر نیت عبادت حج را کرد و تلبیه را نگفت، عبادت وی صحیح است و بدون اینکه فدیهای برای آن لازم باشد، زیرا برای آنان احرام، تنها با نیت کردن منعقد میگردد.
حنفیها میگویند: تلبیه و آنچه که بجای آن مینشیند و در معنی آن است مانند: تسبیح و راندن قربانی، از جمله شروط احرام میباشند. پس اگر نیت احرام کرد و تلبیه یا تسبیح را نگفت یا قربانی همراه نیاورد، احرام او صحیح نیست.
و از این بر میآید که آنان احرام را مرکب از مجموع نیت و عملی از اعمال حج میدانند. پس هرگاه نیت احرامکرد و عملی از اعمال عبادت، و حج را انجام داد، تسبیح یا تهلیل گفت یا قربانی همراه آورد و لی تلبیه را نگفت، احرام او منعقد میگردد و لی چون تلبیه را ترک کرده است باید قربانی کند و خونی بریزد. مشهور مذهب مالک آنست که تلبیه و اجب است، اگر کسی آن را ترک کند یا آن را همراه نیت احرام نگوید یا بین آنها فاصله طولانی ایجادکند، بر او و اجب میگردد که بجای آن قربانی کند و فدیه بدهد.
مالک از نافع و او از ابن عمر نقل کرده است که تلبیه گفتن پیامبرصبدینگونه بوده است: «لبیك اللهم لبیك، لبیك لا شریك لك لبیك، إن الحمد لك والنعمة لك والملك، لا شریك لك»«خداوندا فرمان ترا پذیرفتم و اینک بخدمت تو آمدم، تو بیشریک هستی، ستایش و نعمت و پادشاهی ترا است». نافع گفت: عبدالله ابن عمر بدان میافزود: «لبیك، لبیك، لبیك وسعدیك والخیر بیدیك، لبیك والرغباء إلیك، والعمل»«... با امر تو موافقم و همه نیکیها بدست تو است و تنها تو شایسته مسئلت هستی و کارم برای تو است».
علما مستحب میدانند که به تلبیه رسول الله اکتفا شود و درباره زیادت بر آن اختلاف کردهاند. جمهور گویند اشکالی ندارد، همانگونه که ابن عمر و دیگر یاران بدان افزودهاند و پیامبرصمیشنید و چیزی نمیگفت. بروایت ابوداود و بیهقی. ابویوسف و مالک اضافه بر تلبیه پیامبرصرا مکروه میدانند.
۱- ابن ماجه گوید: جابر گفت: پیامبرصفرمود: «مامن محرم یضحی یومه یلبی حتى تغیب الشمس، إلا غابت ذنوبه فعاد كما ولدته أمه»«هرکس که در حال احرام است اگر در طول روز تا غروب خورشید تلبیه گوید و برای تقرب بخدا، خود را، در معرض آفتاب قرار دهد، از گناهان پاک میشود مانند روزی که از مادر زاده است».
۲- ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «ما أهل مهل قط، إلا بشر، ولاكبر مكبر قط إلا بشر»«هیچ تلبیه گوئی تلبیه نمیگوید، مگر اینکه مژده بهشت به وی داده میشود. و هیچ تکبیرگوئی تکبیر نمیگوید، مگر اینکه مژده بهشت به وی داده میشود». بروایت طبرانی و سعد بن منصور.
۳- سهل بن سعد ساعدی گوید: پیامبرصگفت: «ما من مسلم یلبی إلا لبی من عن یمینه وشماله، من حجر، أو شجر، أو مدر حتى تنقطع الارض من هاهنا وهاهنا»«هر مسلمانی تلبیهگوید هر چیزی که در طرف راست و چپ او باشد به تلبیه او پاسخ میدهد و با او همراهی میکند، از قبیل سنگ یا درخت یا سنگ ریزه تا اینکه زمین اینجا و آنجا پایان میپذیرد». بروایت ابن ماجه و بیهقی و ترمذی و حاکم که آن را تصحیح کرده است.
۱- زید پسر خالد گوید: پیامبرصگفت: جبریل÷به نزد من آمد و گفت: «مر أصحابك فلیرفعوا أصواتهم بالتلبیة، فإنها من شعائر الحج»«به یارانت بگو صدایشان را با گفتن تلبیه بلند کنند و آن را آشکارا بگویند، زیرا تلبیه از جمله شعایر و مراسم حج است». بروایت ابن ماجه و احمد و ابن خزیمه و حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است.
۲- ابوبکر گوید: از پیامبرصسئوال شد: کدام عمل حج برتر است؟ و پیامبرصگفت: «العج والثج»«بلند کردن صدای تلبیه و ریختن خون قربانی». بروایت ترمذی و ابن ماجه.
۳- ابوحازم گوید: یاران پیامبرصهرگاه احرام میبستند به روحاء نمیرسیدند مگر اینکه از بسیاری گفتن تلبیه صدای آنان خشن و گرفته میشد.
با توجه بدین احادیث جمهور علما با صدای بلند تلبیه گفتن را مستحب میدانند. مالک گفت: نباید در مسجد جماعت، تلبیه را با صدای بلند گفت بلکه باید بگونهای باشد که خود و بغل دستی او بشنود، مگر در مسجد منی و مسجد الحرام که در آنجاها با صدای بلند گفته میشود، و لی زنان همواره بگونهای تلبیه گویند که خود و بغل دستی آنها بشنوند و بیش از آن برایشان کراهت دارد. عطاء گفت: مردان صدای خود را به تلبیه گفتن بلند میکنند و زنان بگونهای آن را گویند که خود بشنوند، و صدا را بلند نکنند.
بهنگام سوار شدن و پیاده شدن و بالا رفتن از اماکن مرتفع یا فرود آمدن به جاهای پست و بهنگام برخورد با کاروان و پس از هر نمازی و بهنگام بامدادان، تلبیه مستحب و پسندیده است. امام شافعیگوید: ما آن را درهمه احوال نیکو میدانیم.
کسی که در احرام است از ابتدای احرام بدان شروع میکند، تا اینکه در روز قربانی با انداختن نخستین سنگ ریزه در رمی «جمره العقبه» آن را قطع میکند. زیرا پیامبرصهمچنان تلبیه میگفت تا اینکه به جمره العقبه رسید. بروایت گروه محدثین، و مذهب حنفیها و ثوری و شافعی و جمهور علما چنین است. احمد و اسحاق گفتهاند پس از رمی همه جمرات آن را قطع میکنند. مالک گفته است: کسی که حج میکند، تا غروب خورشید روز عرفات میگوید و آنگاه آن را قطع میکند و کسی که عمره میکند تا هنگام استلام حجرالاسود تلبیه میگوید و آنگاه آن را قطع میکند.
ابن عباسگوید: پیامبرصدر عمره، به هنگام استلام حجر الاسود، تلبیه را قطع میکردند. بروایت ترمذی که آن را حدیث حسن و صحیح دانسته است و اکثر اهل علم بدان عمل میکنند. (او گفته است: هرگاه معتمر (عمره کننده) از میقات احرام بسته باشد، همینکه به سرزمین حرم داخل شد، تلبیه را قطع میکنند و هرگاه از جعرانه یا تنعیم احرام بسته باشد، به هنگام دخول در منازل مکه، تلبیه را قطع میکند).
قاسم بن محمد بن ابیبکر گفت: مستحب است که حاجی هر و قت از گفتن تلبیه فراغت حاصل کرد، بر پیامبرصصلوات بفرستد و پیامبرصچون از تلبیه گفتن فراغت حاصل میکرد، مغفرت و رضای خدا را میطلبید و از مردم بدو پناه میبرد. بروایت طبرانی و دیگران.
۱- از جمله چیزهائی که برای محرم جایز و مباح است: غسل و تغییر رداء - بالاپوش و ازار - زیرپوش میباشد. ابراهیم نخعی گفته است: یاران ما چون به چاه میمون میرسیدند، غسل میکردند و نیکوترین لباس خویش را میپوشیدند.
ابن عباس گوید: او در حال احرام، به حمّام جحفه رفت. به وی گفتند: توکه در احرام هستی، چگونه به حمّام میروی؟ او گفت: خداوند چرک و کثافات ما را، چه کار میکند؟ جابرگوید: کسیکه در احرام است، خود را و جامهاش را میشوید.
عبدالله بن حنین گوید: ابن عباس و مسوربن مخرمه در «ابواء» با هم اختلاف کردند. ابن عباس گفت: محرم میتواند سرش را بشوید و مسور گفت: نمیتواند. او گوید: ابن عباس مرا پیش ابوایوب انصاری فرستاد، که دیدم او در میان دو لبه چاه آب آنجا، خود را میشوید و یک جامه به تن دارد، که بر او سلام کردم. او گفت: کیست؟ گفتم من عبدالله بن حنین هستم، که ابن عباس مرا پیش تو فرستاده است و گوید: پیامبرصدر حال احرام چگونه غسل میکرد؟ ابوایوب دست بر جامه خود نهاد و آن را ازروی سرش برداشت تا اینکه سرش پیدا شد سپس گفت: محرم آب برخود میریزد، من دارم میریزم، آب را برسرخود ریخت، سپس با هردو دست پیش و پس سررا شست و گفت: پیامبرصرا دیدم که چنین میکرد» بروایت گروه محدثین جز ترمذی. بخاری بدان افزوده است: بسوی آن دو نفر برگشتم و بدانان خبر دادم. مشور به ابن عباس گفت: دیگر هرگز با تو مجادله نمیکنم. شوکانی گفت: از این حدیث بر میآید که غسل در حال احرام جایز است و دست بر سر نهادن در حال غسل هم جایز است.
ابن المنذر گفته است: باجماع غسل جنابت، برای کسی که در حال احرام است و اجب میباشد و در غیر غسل جنابت، اختلاف کردهاند. امام مالک در «موطا» از نافع روایت کرده است که عبدالله بن عمر، تنها بهنگام احتلام در حال احرام سرش را میشست. مالک گفته است که او مکروه میداند که در حال احرام، کسی در آب سر خود را فرو برد. در حال احرام جایز است که برای ازاله چرک و کثافت صابون و سدر و امثال آن را استعمال کرد. شافعیه و حنبلیها استعمال صابون خوشبو را جایز میدانند و باز کردن مو و شانه کردن آن را هم جایز میدانند و پیامبرصبه عایشه امر کرد «انقضی رأسك وامتشطی»«گیسوانت را باز کن و شانه بزن». بروایت مسلم.
نووی گفته است: ما در حال احرام باز کردن و شانه کردن گیسوان را، جایز میدانیم مشروط بر آنکه موی کنده نشود و لی شانه زدن مکروه است مگر عذری باشد. حمل کالا بر سر اشکالی ندارد.
۲- پوشیدن شورت مایو: بخاری و سعید بن منصور از عایشه روایت کردهاند: «که او بتن کردن شورت مایو را برای محرم جایز میداند» (اکثر اهل علم بر آنند که شورت و مایو نیز برای محرم ممنوع است)
۳- پوشیدن چهره و صورت: شافعی و سعید بن منصور از قاسم نقل کردهاند که عثمان بن عفان و زید بن ثابت و مروان بن حکم، در حال احرام چهره خود را میپوشیدند. طاووس گفته است: محرم میتواند از گرد و غبار و خاکستر چهره خویش را بپوشاند. مجاهد گفته: مردم بهنگام و زش باد چهره خود را میپوشاندند و حال آنکه در احرام بودند.
۴- پوشیدن و بپا کردن خف و موزه برای زنان: شافعی و ابوداود از عایشه روایت کردهاند که پیامبرصبرای زنان رخصت داده است که خفین بپوشند.
۵- اگر کسی از روی نسیان و فراموشی سر خود را پوشید: شافعیه گفتهاند: اگر کسی از روی نسیان سرش را پوشاند یا جامهای پوشید، چیزی بر او نیست و اشکالی ندارد و عطاء گفته است چیزی بر او و اجب نمیشود و او باید استغفار کند.
حنفیه گویند باید فدیه بدهد. درباره کسی که از روی نسیان و فراموشی مواد خوشبو بکار برد، یا از روی نادانی چنین کاری کرد و حکم آن را نمیدانست، اختلاف است.
شافعیه در هرکار ممنوع و محظور، جهل و نسیان را عذر مانع و جوب فدیه میدانند، مادام که به اتلاف منجر نشود مانند شکار و بنا باصح اقوال شافعیه ازاله مو و ناخن را با وجود عذر موجب فدیه نمیدانند، همانگونه که در جای خود از آن سخن خواهیم راند.
۶- حجامت و پارهکردن تاول زخم و کشیدن دندان و بریدن رگ: به ثبوت رسیده است که پیامبرصدر حال احرام از و سط سرش حجامت کرده است (ابن تیمیه گوید: بدیهی است که این کار مستلزم ازاله مقداری موی سر میشود) مالک گوید: اگر کسی در احرام باشد، بوقت نیاز اشکال ندارد که تاول را پارهکند یا زخم را باندپیچی کند یا رگ را بزند. ابن عباس گوید: در حال احرام میتوان دندان کشید و زخم را بازکرد. نووی گوید: اگر در حال احرام کسی بدون نیاز، حجامت کرد اگر منجربه از اله موگردد، حرام است و اگر بدان منجر نشود بقول جمهور اشکال ندارد و مالک آن را مکروه میداند. حسن بصری گوید: در حجامت فدیه و اجب میشود، اگرچه منتهی به ازاله مو هم نگردد و اگر حجامت برای ضرورت و ناچاری باشد جایز است و لی فدیه و اجب میشود. و ظاهریه فدیه را مخصوص ازاله موی سر میدانند.
۷- خاراندن سر و تن: عایشه گوید: درباره سر خاراندن در حال احرام از او سئوال شد، گفت: او میتواند سرش را بخاراند و محکم آن را انجام دهد. بروایت بخاری و مسلم، مالک بدان افزوده است، که اگر هردو دستم را ببندند با پایم آن را میخارانم، و نظیر آن از ابن عباس و جابر و سعید بن جبیر و عطاء و ابراهیم نخعی نیز روایت شده است.
۸-۹- نگاه کردن به آینه و بوییدن گلهای خوشبو: بخاری از ابن عباس روایت کرده است، که کسی که در حال احرام است، میتواند بوی گل خوشبو را استشمام کند، و خود را در آینه بنگرد و با روغن زیتون و روغن خود را مداوا کند.گویند عمر بن عبدالعزیز در حال احرام به آینه مینگریست و مسواک هم میزد. ابن المنذر گوید باجماع علما، کسی که در احرام است، میتواند روغن زیتون و پیه و روغن حیوانی را بخورد و گویند نباید او مواد خوشبو را، استعمال کند. حنفیه و مالکیه ایستادن در مکان مواد خوشبو را مکروه میدانند، خواه قصد بوکردن داشته باشد یا نداشته باشد. حنابله و شافعیه گویند اگر قصد داشته باشد، حرام است و اگر قصد نداشته باشد حرام نیست.
شافعیه گفتهاند: کشیک در احرام است، جایز است در دکان عطار در جائی که بخور میشود، بنشیند. چون منع از آن مشقت دارد و مستقیماً قصد آن را هم نداشته است، مستحب است که از آن پرهیز کند، مگر اینکه در نزد منزل او باشد مانند نشستن نزد کعبه که درحوالی آن بخور شود. که در آن صورت مکروه نیست، چون نشستن نزد خانه کعبه قربت است پس خوب نیست که برای یک کار مباح، آن را ترککرد. شخص محرم میتواند، مواد خوشبورا در خرقه یا ظرفی حملکند و بر وی فدیهای نیست.
۱۰-۱۱- کسی که در احرام است، میتواند انبان یاکیسه چرمی را بمنظور حفظ پولهای خود و دیگران، برکمرخویش ببندد و داشتن انگشتری هم اشکالی ندارد. و ابن عباس بدان تصریح نموده است.
۱۱- سرمه کشیدن: ابن عباسگفته است محرم میتواند بعلت چشم درد، مادام که مواد خوشبو نداشته باشد، برای مداوای چشم درد و غیر آن، سرمه بکشد. باجماع علما سرمه کشیدن، اگر برای زینت نباشد و بمنظور مداوا باشد، جایز است.
۱۲- کسی که در احرام است، میتواند زیر سایه چتر یا خیمه یا سقف قرار گیرد. عبدالله عامر گوید: همراه عمر بن خطاب بودم، که در حال احرام سفره چرمی را روی درخت میانداخت و زیر سایه آن قرار میگرفت. ابن ابی شیبه آن را نقل کرده است. ام الحصین گفت: با پیامبرصبه سفرحجهالوداع رفتم و اسامه بن زید و بلال را دیدم که یکی افسار شتر پیامبرصرا در دست داشت و دیگری با جامه خود بر پیامبرصسایه میکرد تا او را از گرما مصون دارد تا اینکه رمی جمره العقبه را انجام داد. بنقل از احمد و مسلم. عطاء گفت: محرم میتواند در برابر خورشید، بر خویش سایه کند، و خود را از باران و باد، پنهان دارد. ابراهیم نخعیگوید: اسود پسر یزید جامهای بر سر خویش انداخت و بدان خود را از باران مصون داشت، و حال آنکه در احرام بود.
۱۳- خضاب با حنا: حنبلیها گویند برای محرم زن باشد یا مرد، حرام نیست که بغیر از سرش هر جای بدنش را حنا بزند. شافعیه گفتهاند: مرد میتواند در حال احرام، تمام اندامهای خود را، حنا بزند، بغیر از دستها و پاهاکه آنها را هم اگر نیاز باشد، جایز است و نباید حنائی که بر سر میزند، خیلی غلیظ باشد. برای زن خضاب با حنا را مکروه میدانند، مگر اینکه در عده شوهر متوفای خود باشد، که در آن صورت حرام است، همانگونه که مطلق خضاب برای نقش و نگار، بر آن حرام است حتی اگر در عده هم باشد.
حنفیه و مالکیه میگویند درحال احرام برای مرد و زن، خضاب با حنا در هیچ اندامی جایز نیست، چون آنهم یک نوع طیب و ماده خوشبو است و آنهم برمحرم حرام است، حوله بنت حکیم گوید مادرم گفت: پیامبرص، به ام سلمه فرمود: «لا تطیبی وأنت محرمة، ولا تمسی الحناء فإنه طیب»«در حال احرام خود را با مواد خوشبو میالائید، و به حنا دست نزنید چون آنهم خوشبو است». طبرانی در الکبیر و بیهقی در المعرفه و ابن عبدالبر در التمهید آن را روایت کردهاند.
۱۴- زدن خدمتگزار برای تنبیه و تادیب: اسماء دختر ابوبکر گفت: همراه پیامبرصبرای حج بیرون آمدیم تا اینکه به «عرج» رسیدیم. پیامبرصفرود آمدند و ما نیز فرود آمدیم، عایشه در کنار پیامبرصنشست و من نزد ابوبکر نشستم. و سایل و توشه سفر پیامبرصو ابوبکر یک جا بود، که نزد یکی از غلامان ابوبکر بود. ابوبکر د رانتظار پیدا شدن غلام نشسته بود، که غلام آمد و شترش را، همراه نداشت، گفت: شترت کجا است؟ گفت: دیشب آن را گم کردهام، ابوبکر گفت: یک شتر همراه داشتی و آن را گم کردی، ابوبکر شروع کرد به زدن او و پیامبرصمیخندید و میگفت: این شخص را بنگرید که در حال احرام چکار میکند؟ پیامبرص، بیش از آن چیزی نگفت و میخندید. بروایت احمد و ابوداود و ابن ماجه.
۱۵- کشتن مگس و کنه و مورچه: یکی درباره کنه و مورچه، که بر بدن انسان محرم باشد از عطاء سئوال کرد، او گفت: چیزی که از تو نیست از خود دور کنید. ابن عباس گفت: اشکال ندارد در حال احرام کنه کوچک و بزرگ راکشت و همچنین در حال احرام میتوان کنه را از شتر دور ساخت. عکرمه گوید: در احرام بودم که ابن عباس به من گفت کنه را از شتر دور کن عکرمه گفت من آن را مکروه میدانستم و از آن بدم میآمد. ابن عباس گفت: پاشو آن را نحر کن، که من آن را نحر کردم. گفت: و ای بر تو در این عمل نحر شتر چقدر کنه بزرگ و کوچک را کشتی؟ (مقصود آنست توکه از کشتن کنه کراهت داشتی و آن را نمیپسندیدی، حالاکه شتر راکشتی آنها هم میمیرند پس کشتن آنها اشکالی ندارد).
۱۶- کشتن فاسقای پنجگانه و هر چیزی که موذی باشد: عایشه گوید: پیا مبرصگفت: «خمس من الدواب كلهن فاسق یقتلن فی الحرم : الغراب، والحدأة، والعقرب والفأرة، والكلب العقور»«پنج جانور فاسق هست و در سرزمین حرم و غیر آن کشته میشوند: زاغ، غلیواج -مرغ گوشت ربا -کژدم- و موش و سگ گزنده که مردم را گاز گیرد. در بخاری مار را هم اضافه کرده است». بروایت مسلم و بخاری.
باتفاق علما غراب کشتزار یا زاغچه، از غراب مستثنی میباشد که دانه میخورد و مراد از کلب عقور هر گونه جانور درندهای که مردم را بترساند و گازگیرد، میباشد مانند شیر و پلنگ و ببر و گرگ و ... زیرا خداوند میفرماید:
﴿یَسَۡٔلُونَكَ مَاذَآ أُحِلَّ لَهُمۡۖ قُلۡ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُ وَمَا عَلَّمۡتُم مِّنَ ٱلۡجَوَارِحِ مُكَلِّبِینَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ ٱللَّهُۖ﴾[المائدة: ۴].
«از تو میپرسند که چه چیزی برایشان حلال شده است؟ بگو همه پاکیزهها -بسمل کردگان- و شکار شده آموخته شدگان از سگان و یوزان و بازان و مانند آن که بدانان میآموزید از آنچه که خداوند بشما آموخته است».که برای همه درندگان، پرنده و غیره است از کلمه کلب «مکلبین» آمده است.
حنفیه گویند: تنها گرگ حکم سگ دارد. ابن تیمیه گوید: هر چیزی که بر حسب عادت مردم را بیازارد محرم میتواند آن را بکشد، مانند: مار، کژدم، و موش و غراب و سگگاز گیرنده و او میتواند موذی انسان و حیوان را هم از خود براند حتی اگر کسی به وی حمله کند و بدون جنگ نتواند او را براند، با وی بجنگد. زیرا پیامبرصفرموده است: «من قتل دون ماله فهو شهید، ومن قتل دون دمه فهو شهید، ومن قتل دون دینه فهو شهید، ومن قتل دون حرمته فهو شهید»«هرکس در برابر دفاع از مال و جان و دین و آبرو و ناموسش کشته شود، شهید است». او گفته: هرگاه کک و شپش او را اذیت کند، او میتواند آنها را از خود دور کند و آنها را بکشد و بر او فدیه و اجب نمیشود، و لی انداختن آنها از کشتن آنها آسانتر است. و همچنان اگر در حال احرام با حیوانات درنده روبرو شود، باید آنها را از خود براند و اگر منجر به قتل شد بنا به اظهر اقوال علما، فدیهای و اجب نمیشود. اگر در رنج نباشد نباید خویش را بخاراند و شپش و غیر را از خود دور کند و اگر انجام داد بازهم فدیهای براو نیست.
شارع مقدس چیزهائی را بر شخص محرم حرام و منع کرده است بشرح زیر:
١- جماع و کارهائی که بدان منجر میگردد مانند بوسه و دست زدن با شهوت و سخن گفتن با زن درباره چیزهایی که به همخوابگی مربوط میگردد.
٢- ارتکاب کارهای بد و گناهانی که مرتکب آن بیرون از فرمان خدا به حساب میآید.
٣- نزاع و کشمکش با رفیقان و خدمتکاران و غیر آنها. دلیل حرام بودن این چیزها که برشمردیم این آیه است: ﴿فَمَن فَرَضَ فِیهِنَّ ٱلۡحَجَّ فَلَا رَفَثَ وَلَا فُسُوقَ وَلَا جِدَالَ فِی ٱلۡحَجِّۗ﴾[البقرة: ۱۹۷]. «هرکس در ماههای حج بر خویش حج فرض کرد و بدان احرام بست، باید همخوابگی با زنان و فسق و کشمکش و نزاع را رها کند چون اینکارها در حج نیست».(البته مراد نزاع باطل است اما جدال برای طلب حق، اشکالی ندارد، بلکه و اجب است).
بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من حج ولم یرفث، ولم یفسق، رجع من ذنوبه كیوم ولدته أمه»«هرکس به حج رفت و با زنان آمیزش نکرد و کارهای فاسقانه مرتکب نشد مانند آن روز که از مادر زاده میشود بیگناه خواهد بود».
٤- پوشیدن لباس دوخته شده برای اندامهای مخصوص مانند پیراهن و کلاه شب و بارانی و قبا و جبه و زیرپیراهن و عمامه و کلاه طربوش و امثال آنها. و همچنین پوشیدن لباسی که با ماده خوشبو رنگ شده باشد، همانگونه که پوشیدن خف و کفش نیز حرام است. ابن عمر گوید: پیامبرصگفت: «لا یلبس المحرم القمیص، ولا العمامة، ولا البرنس ولا السراویل، ولا ثوبا مسه ورس ، ولا زعفران، ولا الخفین، إلا ألا یجد نعلین فلیقطعهما حتى یكونا أسفل من الكعبین»«نباید کسی که در احرام است پیراهن و عمامه و هر جامهای که کلاهش از خودش باشد و زیر پیراهن و جامه و پارچه رنگ شده با مواد خوشبو از قبیل «ورس» و «زعفران» و خفین بپوشد و اگر نعلین پیدا نکرد، خفین را طوری پارهکند که پایینتر از قوزک پا قرار گیرند». بروایت بخاری و مسلم.
با جماع علما اینها اختصاص به مردان دارد و برای مردان حرام است. و لی زن میتواند، همه آنها را بپوشد، مگر جامه رنگ شده با مواد خوشبو و نقاب، و از پوشیدن دستکش و نقاب و لباس رنگ شده با و رس و زعفران منع شده است چون ابن عمر گفته است که پیامبرصزنان را نهیکرد از این که در احرام دستکش و نقاب و لباس رنگی و رسی و زعفرانی بپوشند. و غیر از آنها هر چه دلشان میخواهد، بپوشند از لباسهای رنگارنگ معصفر و یا خزو حریر و یا و سایل زینتآلات و یا نه برشلوارو یا پیراهن و یا خف. بروایت ابوداود و بیهقی و حاکم که رجال آن صحیح است.
بخاری گفت: عایشه لباس معصفر را پوشیده بود در حالیکه در احرام بود و گفت: روبند و نقاب نزنید و جامه رنگ شده با و رس و زعفران نپوشید و جابر گفت: من لباس معصفر را داخل در مواد رنگی خوشبو نمیدانم.
عایشه گفت: من در زینتآلات و لباس سیاه و گلی رنگ و خف برای زنی که در احرام است، اشکالی نمیبینم.
بخاری و احمد بنقل از او گویند: پیامبرصگفت: «لا تنتقب المرأة المحرمة، ولا تلبس القفازین»«زنی که در احرام است نقاب نزند و دستکش نپوشد». این حدیث بیانگر احرام زن درباره صورت و کف دستانش میباشد. علما گفتهاند اگر چهرهاش را با چیزی پوشانید، اشکالی ندارد و زن میتواند چهره خود را از مرد با چتر و امثال آن بپوشاند. اگر نگران ایجاد فتنه و آشوب باشد، و اجب است که چهره خویش را بپوشاند. عایشه گفته است: «ما همراه پیامبرصبودیم و در احرام بودیم و هرگاه کاروانیان از کنار ما میگذشتند، یکی از ما پیراهن یا ملافهای را، بر روی خویش میکشید و چون از ما میگذشتند و دور میشدند، ما از چهره خود پرده بر میداشتیم». بروایت داود و ابن ماجه. عطا و مالک و ثوری و شافعی و احمد و اسحاق، فروهشتن جامه را جایز میدانند.
کسی از ار - زیرپوش و ردا- بالاپوش و نعلین نیابد کسی که اینها را نیاید هرچه یافت میپوشد. ابن عباس گفت: پیامبرصدر عرفات خطبهای ایراد کرد و در ضمن آن گفت: «إذا لم یجد المسلم إزارا فلیلبس السراویل، وإذا لم یجد النعلین فلیلبس الخفین»«هر مسلمانی که از ارنیافت بیجامه بپوشد و اگر نعلین نیافت خف بپوشد». بروایت احمد و بخاری و مسلم.
در روایتی از عمر و بن دینار، احمد گفت: ابوالشعثاء از ابن عباس خبر میدهد که او از پیامبرصشنیده است که در خطبه میگفت: «من لم یجد إزارا ووجد سراویل فلیلبسها، ومن لم یجد نعلین ووجد خفین فلیلبسهما»گفتم: نگفت آنها را پاره کنید؟ گفت: نه و احمد با توجه بدان درپوشیدن بیجامه = سراویل، و خف برای کسی که ازار و نعلین ندارد بهمان شکلی خودشان برای محرم اشکال نمیبینند و فدیه لازم نیست. جمهور علما شرط میدانند که خفها را تا پائینتر از قوزک پا قطع کنند، برای کسی که نعلین ندارد، چون در این حالت خف حالت نعلین پیدا میکند. همانگونه که قبلا هم در حدیث منقول از ابن عمر آمده بود. حنفیها گویند در این صورت، باید زیر جامه از هم جدا و چاک گردد، اگر آن را بحال خود بپوشد باید فدیه بدهد. بقول مالک و شافعی چاک کردن زیر جامه لازم نیست و فدیه هم و اجب نمیشود. چون جابر بن زید از ابن عباس خبر داده است که پیامبرصگفت: «إذا لم یجد إزارا فلیلبس السراویل، وإذا لم یجد النعلین، فلیلبس الخفین ولیقطعهما أسفل من الكعبین»«هرگاه سراویل پوشید و بعداً زیرپوش و از ارپیدا کرد، باید فوراً سراویل و زیر جامه را از تن بیرون بیاورد. اگر بالاپوش و ردا نیافت نباید بجای آن پیراهن بپوشد، زیرا آن را بصورت ردا در میآورد چون آنوقت امکان ندارد، که سراویل را بجای زیرپوش بپوشد». به روایت نسائی با سندی صحیح.
٥- کسی که در احرام است نمیتواند برای خویش یا دیگران بولایت یا بوکالت عقد نکاح کند و اگر عقد صورت گرفت، باطل میباشد و آثار شرعی بر آن مترتب نیست. چون مسلم و دیگران از عثمان بن عفان روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «لا ینكح المحرم، ولا ینكح، ولا یخطب»«کسی که در احرام است نه خودش عقد نکاح میکند و نه برایش عقد میبندند».که در روایت ترمذی «و لایخطب» ندارد.
و آن حدیث را حسن صحیح دانسته است و عمل بعضی از یاران پیامبرصنیزبر این است و مالک و شافعی و احمد و اسحاق نیزاین رای را قبول کردهاند و اگر نکاح کند نکاحش باطل است. اینکه در حدیثی آمده است که پیامبرصمیمونه را در حال احرام عقد بستند، حدیث مسلم آن را نقض میکند که او گفته است پیامبرصپس از پایان احرامش او را نکاح کردند. ترمذی گفته است درباره ازدواج پیامبرصبا میمونه، اختلاف کردهاند. زیرا او را در راه مکه به عقد خویش در آوردند. بعضی گفتهاند در حال احرام نبود، بعد از نکاح کردن وی احرام بست، و مردم و قتی آن خبر را شنیدند که پیامبرصاحرام بسته بود. سپس بعد از اینکه احرامش به پایان رسید در محلی بنام «سرف» در راه مکه با او زفاف نمود. حنفیه گویند: عقد نکاح برای محرم جایز است زیرا احرام مانع صلاحیت زن برای عقد بستن و ی، نیست. آنچه که ممنوع است جماع است نه صحت عقد نکاح.
۶-٧- نباید کسی که در احرام است ناخن بگیرد و موی را بتراشد یا کوتاه کند، خواه موی سر یا موی دیگر اندامها، چون خداوند گوید: ﴿وَلَا تَحۡلِقُواْ رُءُوسَكُمۡ حَتَّىٰ یَبۡلُغَ ٱلۡهَدۡیُ مَحِلَّهُۥ﴾[البقرة: ۱۹۶]. «سرتان را متراشید تا اینکه قربانی به جای خویش میرسد».باجماع علماء گرفتن ناخن بدون عذر حرام است، و لی اگر ناخن شکسته شد میتواند آن را بردارد بدون اینکه فدیه داشته باشد. اگر ماندن موی، موجب اذیت و آزار باشد برداشتن آن جایز است و لی باید برای آن فدیه بدهد - خون بریزد = قربانی کند- مگر اینکه موی چشم باشد که برداشتن آن با عذر موجب فدیه نیست. (مالکیه آن را هم موجب فدیه میدانند).
خداوندگوید: ﴿فَمَن كَانَ مِنكُم مَّرِیضًا أَوۡ بِهِۦٓ أَذٗى مِّن رَّأۡسِهِۦ فَفِدۡیَةٞ مِّن صِیَامٍ أَوۡ صَدَقَةٍ أَوۡ نُسُكٖۚ﴾[البقرة: ۱۹۶]. «هرکس بیمارشد یا ازموی سرش در رنج بود، میتواند سرش را بتراشد یا کوتاه کند و فدیه بدهد خواه روزه یا صدقه یا قربانی باشد».
۸- زن یا مرد نباید درحال احرام لباس یا تن خود را با مواد خوشبو آغشته کند: ابن عمر گوید: عمر بن خطاب دریافت که معاویه در حال احرام بوی خوشی دارد. به وی گفت: برگرد و آن را بشوی، زیرا من از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «الحاج الشعث التفل»«حاجیکسی است که موی پریشان دارد و خود را خوش بو نکرده باشد». بزار با سند صحیح آن را آورده است. پیامبرص(به یکیگفت): «امّا این مواد خوش بوی را که داری، آن را بشوی» سه بار این جمله را گفت. و هرگاه کسی که در احرام است بمیرد، مواد خوشبو را در غسل و کفن وی داخل نمیکنند، زیرا پیامبرصدر این باره گفت: «لا تخمروا رأسه، ولا تمسوه طیبا، فإنه یبعث یوم القیامة ملبیا» «سروی را مپوشانید و به تن وی مواد خوشبو مزنید، زیرا او روز قیامت لبیک گویان زنده میشود». اگر اثر ماده خوش بوی، پیش از احرام در تن یا لباس او باقی مانده باشد، اشکالی ندارد. موادی که بخاطر بوی خوش کاشته نمیشوند، بوئیدن آنها مباح است مانند سیب و به که آنها با دیگر نباتات فرقی ندارند و برای بوی خوش کاشته نمیشوند.
اما درباره اصابت ماده خوش بویکعبه، به لباس شخص محرم، سعید بن منصور بروایت از صالح بن کیسان گفته است: انس بن مالک را دیدم که در حال احرام، اندکی از ماده خوش بوی کعبه به جامهاش اصابت کرد و آن را نشست. عطاء هم گفته است: شستن آن لازم نیست و فدیه ندارد. شافعیه گویند: اگر بعمد این کار را بکند یا به وی اصابت کرد و میتوانست آن را بشوید و نشست، کاربدی کرده است و باید فدیه بدهد.
٩- پوشیدن لباس رنگ شده یا مواد خوشبو: باتفاق علما، پوشیدن چنین لباسی، حرام است مگر اینکه بگونهای شسته شود، که اثری از بوی آن نماند.
نافع بنقل از ابن عمر گوید: پیامبرصگفت: «لا تلبسوا ثوبا مسه ورس، أو زعفران، إلا أن یكون غسیلا»«لباس رنگ شده با و رس و زعفران مپوشید، مگر اینکه شسته شده باشد». و مراد در حال احرام است. بروایت ابن عبدالبر و طحاوی پوشیدن لباس رنگی شسته شده نیز برای کسی که مردم از او پیروی میکنند، و قدوه و اسوه است، نیز مکروه میباشد. مبادا عوام از او پیروی کنند و غیر شسته آن را بپوشند، که حرام است. چون نافع بروایت مالک گوید: از اسلم مولای عمر بن خطاب شنیده است که عبدالله ابن عمر میگفت: عمر بن خطاب طلحه بن عبیدالله را دید، که جامهای رنگ شده پوشیده است و حال آنکه او در احرام بود، عمر به وی گفت: این جامه رنگین چیست ای طلحه؟ طلحه گفت: ای امیر مومنان، این جامه با چیزی رنگ شده است که ممنوع نیست. عمر گفت: شما مقتدای مردم و قدوه هستی اگر مرد جاهلی این جامه شما را ببیند گوید: طلحه بن عبیدالله در حال احرام جامه رنگین پوشیده بود. ای جماعت شما از اینگونه لباسهای رنگین مپوشید.
اگر کسی در حال احرام یک خوردنی یا یک نوشیدنی صرف کند، که در آن مواد خوشبو بکار رفته باشد، بگونهای که طعم و رنگ و بوی آن رفته باشد، اشکالی ندارد و فدیه و اجب نمیشود.
برای شافعیه اگر بوی آن باقی باشد، با خوردنش فدیه لازم میآید، حنفیه گفتهاند: فدیه لازم نیست چون قصد رفاهیت با این ماده خوشبو نداشته است و برای تفریح این کار را نکرده است.
۱۰- نباید شکار کند: کسی که در حال احرام است میتواند در دریا شکار کند و خود را بر آن عرضه کند و به وی اشاره کند و از آن بخورد. و اما براو حرام است که به شکار حیوانات خشکی بپردازد (حیواناتی که توالد و تناسل آنها در خشکی است اگرچه در آب هم زندگی کند بری است و شافعیه میگویند بری آنست که تنها در خشکی زندگی کند و یا در خشکی و دریا زندگی کند، و بحری آنست که تنها در دریا زندگی کند). خواه باکشتن یا سر بریدن یا بدان اشاره کردن، اگرچه در معرض دید هم باشد. همه این کارها حرام است، و بر محرهم حرام میباشد که تخم حیوانات خشکی را فاسد و تباه کند، همانگونه که خرید و فروش و دوشیدن شیر آنها هم حرام است.
بدلیل آیه: ﴿أُحِلَّ لَكُمۡ صَیۡدُ ٱلۡبَحۡرِ وَطَعَامُهُۥ مَتَٰعٗا لَّكُمۡ وَلِلسَّیَّارَةِۖ وَحُرِّمَ عَلَیۡكُمۡ صَیۡدُ ٱلۡبَرِّ مَا دُمۡتُمۡ حُرُمٗاۗ﴾[المائدة: ۹۶]. «برای شما شکار حیوانات دریائی و طعام آن -چه خود شکار کنید یا آن را- مرده بیابید تازه باشد یا کهنه و خشک شده -حلال شده است. برای سود و منفعت شما حاضران و مسافران در حال احرام یا غیر احرام و شکار حیوانات خشکی تا زمانی که در احرام باشید بر شما احرام است».
۱۱- خوردن از گوشت شکار خشکی: اگر کسی در احرام باشد، خوردن از گوشت نخجیر و صید خشکی، حرام است، خواه برای او شکار شده یا باشاره او یا بکمک او شکار شده باشد. چون بخاری و مسلم از ابوقتاده روایت کردهاند که پیامبرصبه قصد حج بیرون رفت و مردم هم با او بیرون شدند، گروه از جمله ابوقتاده از او جدا شدند، و راه خود را تغییر دادند و فرمود: از ساحل دریا بروید تا بهم میرسیم. آنان از کنار ساحل رفتند. چون برگشتند همه احرام بسته بودند مگر ابوقتاده که احرام نبسته بود در حالیکه میرفتند، بناگاه یک گله خران و حشی -گورخر- را دید و ابوقتاده بر آنها حمله برد و گورخرمادهای را شکار کرد، و فرود آمدند و از گوشت آن خوردند و گفتند: آیا ما در حال احرام گوشت شکار را میخوریم؟ سپس بقیه گوشت آن را برداشتیم. چون به پیشگاه پیامبرصرفتیم، گفتیم: ای رسول خدا، ما احرام بستیم و ابوقتاده احرام نبست، چون گلهای از گورخران دیدیم، ابوقتاده بر آنها حمله برد و یکی از آنها را شکار کرد، ما فرود آمدیم و از گوشت آن خوردیم سپس با خود گفتیم: مایه در احرام هستیم چگونه گوشت شکار میخوریم؟ و بقیه گوشت آن را برداشتیم.
پیامبرصگفت: آیا هیچیک از شما به وی گفت که بدانها حمله کند یا باشاره او را بدان کار و اداشت؟ گفتند: نخیر. پیامبرصگفت: «فكلوا ما بقی من لحمها»«پس از باقیمانده گوشت آن بخورید».
کسی که در احرام است میتواند از گوشت شکاری بخورد که خود آن را شکار نکرده است و یا برای او شکار نشده است و یا او به شکاران اشاره نکرده است یا در شکار آن کمکی ننموده است. چون مطلب از جابر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «صید البر لكم حلال وأنتم حرم ما لم تصیدوه أو یصد لكم»«شکار خشکی برایتان حلال است، در حالیکه در احرام باشید، مشروط برآنکه خود آن را شکار نکرده یا برای شما شکار نشده باشد». به روایت احمد و ترمذی که گفته است حدیث جابر مفسر است و نشنیدهایم که مطلب از جابر شنیده باشد. بعضی از اهل علم بدان عمل میکنند و در خوردن گوشت شکار برای کسی که در احرام است و خود آن را شکار نکرده و برای او شکار نشده است اشکالی نمیبینند. امام شافعی میگوید:
این حدیث بهترین حدیث است در این باره و قابل قیاسترین روایت میباشد. امام احمد و اسحاق و مالک و جمهور فقها هم آن را پذیرفته اند. اگر خود آن را شکار کند یا برایش شکار شده باشد گوشتش برای او حرام است باجازه او یا بدون اجازه او باشد.
اما اگر کسی که در احرام نیست یک حیوان خشکی را شکار کرد، برای خودش نه برای کسی که در احرام است، سپس او از گوشت آن به محرم اهداءکرد یا فروخت، برای او حرام نیست. عبدالرحمن بن عثمان تیمی گفت: همراه طلحه بن عبیدالله بیرون آمده بودیم و همگی در حال احرام بودیم به وی پرندهای اهدا شده بود و او خواب بود. بعضی از ما از آن خورد و بعضی: از آن امتناغ و رزیدند. چون طلحه بیدار شد، برای آنان که خورده بودند، دعای توفیق نمود و گفت: ما همراه پیامبرصاز آن خوردیم. بروایت احمد و مسلم.
و آنچه که در برخی از احادیث آمده و از خوردن آن منع میکنند مانند حدیث صعب بن جثامه لیثی که: او به پیامبرصدر ابواء یا و دان گورخری اهداء کرد، پیامبرصآن را به وی برگرداند. چون پیامبرصآثار ناخشنودی را در چهره صعب دید فرمود: «ما چون در احرام هستیم آن را به تو برگرداندیم» بدانجهت است که احتمال دارد که صعب آن را شخصاً بمنظور اهداء به پیامبرصشکار کرده باشد. و بر این معنی حمل میشود، آنوقت اشکالی پیش نمیآید:
ابن عبدالبر گوید: کسی که این مذهب دارد از این طریق احادیث مربوط به این باب را تصحیح میکند. بنابراین تضاد و اختلافی، پیش نمیآید پس باید احادیث را با هم تلفیق و تطبیق نمود و تا امکان داشته باشد نباید در بین آنها تعارض پدید آید. و ابن القیم این مذهب را ترجیح داده و گفته است: اخبار مروی از اصحاب رسول خدا این تفصیل را میرساند.
اگر کسی با عذر و از روی نیاز یکی از محظورات احرام را بغیر از «جماع» مرتکب شد مانند تراشیدن موی و پوشیدن لباس دوخته بمنظور پرهیز از گرما و سرما و امثال آن بر وی لازم میشود که گوسفندی را فدیه دهد و یا شش نفر مسکین را اطعام کند، از قرار هر نفر نیم صاع، یا اینکه سه روز روزه بگیرد. به هرحال او مختار است که هریک از آنها را انتخاب کند.
حج یا عمره با ارتکاب هیچیک از محظورات و ممنوعات احرام، باطل نمیگردد، مگر با ارتکاب عمل جماع که با عمل جماع حج یا عمره باطل میگردد. عبدالرحمن بن ابی لیلی از کعب بن عجره روایت میکند که پیامبرصدر حدیبیه از کنار او گذشت و گفت: «قد آذاك هوام رأسك»«جانوران سرت تو را آزار میدهند؟» گفتم: آری. پیامبرصگفت: «احلق، راسك ثم اذبح شاة نسكا، أو صم ثلاثة أیام، أو أطعم ثلاثة آصع من تمر على ستة مساكین»«سرت را بتراش سپس گوسفندی را بعنوان فدیه ذبح کن یا سه روز روزه بگیر یا سه صاع خرما به شش نفر مسکین بده». بروایت بخاری و مسلم و ابوداود. باز هم او در روایت دیگری گوید: در سرم جانور پیدا شده بود و حال آنکه من در حدیبیه همراه پیامبرصبودم، بگونهای که از بینائی خویش نگران بودم که این آیه نازل شد: ﴿فَمَن كَانَ مِنكُم مَّرِیضًا أَوۡ بِهِۦٓ أَذٗى مِّن رَّأۡسِهِۦ فَفِدۡیَةٞ مِّن صِیَامٍ أَوۡ صَدَقَةٍ أَوۡ نُسُكٖۚ﴾[البقرة: ۱۹۶]. «هرکس بیمار شد یا موی سرش او را آزار میداد، سرش را بتراشد و فدیه بدهد: روزه یا صدقه یا ذبح گوسفندی».پیامبرصمرا خواند و گفت: «احلق رأسك، وصم ثلاثة أیام، أو أطعم ستة مساكین فرقا من زبیب.أو انسك شاة، فحلقت رأسی ثم نسكت»«برو سرت را بتراش و سه روز روزه بگیر یا ١٦ رطل عراقی مویز به شش نفر مسکین بده یا گوسفندی ذبحکن. من سرم را تراشیدم سپسگوسفندی ذبح کردم». نسبت به و جوب فدیه امام شافعی غیر معذور را بر معذور قیاس کرده است. ابوحنیفه ذبح را بر غیرمعذور و اجب دانسته اگر قدرت آن را داشته باشد نه برمعذور، همانگونه که قبلا از آن سخن رفت (یعنی بر معذور فدیه و اجب نیست).
عطاء گوید: اگر محرم سه مو یا بیشتر را کنده باید گوسفندی ذبح کند. بروایت سعید بن منصور، شافعی از او روایت کرده است که فدیه یک مو یک مد طعام و فدیه دو مو ٢ مد طعام و فدیه سه مو و بیشتر ذبح یک گوسفند است.
مولف مسوی گفته است: روغن مالیدن اگر با روغن زیتون خالص یا سرکه خالص انجام گیرد، بنابراین ابوحنیفه، به هریک از اندامهای بدن مالیده شود موجب ذبح گوسفندی است. شافعیه میگویند: اگر موی سر و ریش را با روغنی که بوی خوش نداشته باشد چرب کرد فدیه لازم میآید و برای دیگر اندامهای بدن فدیهای لازم نیست.
اگر کسی در حال احرام، لباس دوخته پوشید یا مواد خوشبو استعمال کرد بعلت اینکه از حرمت آن اطلاع نداشت، یا اینکه حالت احرام خویش را فراموشکرده بود، فدیه بر وی لازم نمیگردد. یعلی بن امیه گفت: مردی در «جعرانه» به حضور پیامبرصآمدکه جبهای پوشیده بود و موی سر و ریش خویش را رنگ زده بود، گفت: ای رسول خدا با همین شکل و قیافهام که میبینی، احرام به عمره بستهام. پیامبرصگفت: «اغسل عنك الصفرة، وانزع عنك الجبة، وما كنت صانعا فی حجك فاصنع فی عمرتك»«برورنگ زرد موی خود را بشوی و جبهات را از تن بیرون آور و هرکاری که در حج انجام میدادی، برای عمره نیز انجام بده». بروایت گروه محدثین بجز ابن ماجه.
عطاء گوید: اگر کسی ازروی نسیان یا عدم اطلاع مواد خوشبو به خویش زد یا جامه دوخته پوشید، بروی کفارهای نیست. بروایت بخاری. و لی اگراز، روی نسیان و عدم اطلاع حیوانی را شکار کرد، باید کفاره آن را پرداخت نماید چون ضمانت آن، ضمانت مالی است و در ضمانت مالی آگاهی یا عدم اگاهی و سهو و عمد، هیچگونه نقشی ندارد مانند ضمانت مالی نسبت به انسانها.
علی و عمر و ابوهریره فتوی دادهاند: اگر مردی در حال احرام، با همسرش همبستر گردید و جماع پیش آمد، آنان باید راه خویش را پیشگیرند و به مناسک حج ادامه دهند تا اینکه اعمال حج خود را انجام میدهند و بپایان میبرند و بر آنان و اجب است که در سال آینده، حج را بگزارند و قربانیکنند. ابوالعباس طبری گوید: اگر کسی در حال احرام و پیش از به پایان رساندن مرحله اول حج یعنی پیش ازرمی جمره عقبه در روز عید، مرتکب جماع شد، حج او باطل میگردد، خواه پیش از و قوف درعرفه یا بعد از آن باشد. و بر او و اجب است که این حج فاسد خود را ادامه دهد و بپایان برساند و شتری یاگاوی را ذبح کند و در سال بعد، آن را قضا کند. اگر زن هم در احرام باشد و بدان کار رضایت داده و فرمانبردار بوده باشد، او هم باید حج خود را به پایان ببرد و سال بعد آن را قضا کند و برای اکثر اهل علم ذبح شترو یا گاو بر او نیز لازم است.
بعضی از جمله عطاء گفتهاند: برای هردوی آنان یک قربانیکافی است و بغوی در شرح السنهگفته است: مشهورترین قول شافعی چنین است و تنها بر مرد کفاره و اجب میباشد، همانگونه که در کفاره جماع در روز در ماه رمضان، بیان شده است. در سال بعد که زن و شوهر برای قضای حج بیرون میآیند، باید از هم جدا شوند، مبادا همان رویداد سال پیش روی دهد. (احمد و مالک جدائی آنان را در این سفر و اجب میدانند و حنفیه و شافعیه آن را مستحب میدانند).
اگر مرد نتواند شتری ذبح کند، و اجب است که گاوی را ذبح کند و اگر نتواند گاوی را ذبح کند، باید هفت راسگوسفند ذبح کند و اگر آن را هم نتوانست، باید قیمت پول یک شتر را تعیین کند و با آن خوراک و طعام خریداری نماید و آن را به فقراء و مساکین، از قرار هر مسکین یک مد صدقه و احسان بدهد و اگر آن را هم نتوانست، بجای هرمد طعام یک روز، روزه بگیرد.
صاحبان رای گفتهاند: اگر قبل از و قوف در عرفات مرتکب جماع شد، حج او فاسد میگردد و بر او و اجب است که یک گوسفند یا یک هفتم یک شتررا قربانی کند و اگر بعد از و قوف در عرفه جماع صورت گیرد حج او فاسد نمیشود، و لی باید یک شتر قربانی کند.
کسی که به «قران» احرام بسته باشد اگر حج خود را تباه کند، همان چیزی بر او و اجب میشود که بر «مفرد» و اجب میگردد و باید بصورت «قران» آن را قضا کند و قربانی «قران» هم از او ساقط نمیشود. او گفته: جماع اگر بعد از مرحله اول قران یعنی بعد از تحلیل اول صورتگیرد، حج او فاسد نیست و قضاء آن هم لازم نیست، بنابراین اکثر اهل علم چنین است. و بعضی قضای آن را و اجب میدانند که قول ابن عمر و حسن و ابراهیم نخعی چنین است. و فدیه و اجب میگردد. این فدیه یک شتریا یک گوسفند است؟ اختلاف وجود دارد. بنا بقول ابن عباس و عطاء و عکرمه و یکی از اقوال شافعی و اجب است یک شتر را ذبح کند و یک قول دیگر وجود دارد که میگوید ذبح برگوسفند و اجب میشود، که مذهب مالک براین رای است. اگر کسی در حال احرام، احتلام شد یا براثر فکر درباره جماع یا بر اثر نظر، انزال برایش پیش آمد، شافعیه گویند: چیزی بر او و اجب نیست و اگر کسی با شهوت زن را لمس کرد یا بوسید، باید گوسفندی ذبح کند، خواه انزال دست داده باشد یا دست نداده باشد. ابن عباس گوید: بر مرد قربانی و اجب میشود.
مجاهد گوید: مردی به نزد ابن عباس آمد و گفت: من در احرام بودم و فلانکس با آرایش تمام پیش من آمد، من نتوانستم خویشتن را نگاه دارم و شهوت از من پیشی گرفت. ابن عباس از بسیاری خنده بر پشت افتاد و گفت: تو شبق (بسیار زنباره و شهوت ران) هستی. اشکالی ندارد... برو قربانی کن و ذبحی انجام بده و حجت را بپایان برسان. بروایت سعید بن منصور.
خداوند گوید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَقۡتُلُواْ ٱلصَّیۡدَ وَأَنتُمۡ حُرُمٞۚ وَمَن قَتَلَهُۥ مِنكُم مُّتَعَمِّدٗا فَجَزَآءٞ مِّثۡلُ مَا قَتَلَ مِنَ ٱلنَّعَمِ یَحۡكُمُ بِهِۦ ذَوَا عَدۡلٖ مِّنكُمۡ هَدۡیَۢا بَٰلِغَ ٱلۡكَعۡبَةِ أَوۡ كَفَّٰرَةٞ طَعَامُ مَسَٰكِینَ أَوۡ عَدۡلُ ذَٰلِكَ صِیَامٗا لِّیَذُوقَ وَبَالَ أَمۡرِهِۦۗ عَفَا ٱللَّهُ عَمَّا سَلَفَۚ وَمَنۡ عَادَ فَیَنتَقِمُ ٱللَّهُ مِنۡهُۚ وَٱللَّهُ عَزِیزٞ ذُو ٱنتِقَامٍ٩٥﴾[المائدة: ۹۵]. «ای مومنان در حال احرام شکار مکنید و حیوانات شکاری را مکشید و هرکس حیوانی را از روی قصد کشت و شکار کرد، بروی و اجب است که قیمت آنچه که کشته است از جانوران، که دو تن از عادلان قیمت و بهای آن را تعیین و ارزیابی کنند و بدان قیمت حیوانی برای قربانی بخرد تا هدیهای باشد و بکعبه فرستاده شود و قربانی گردد، یا بدان قیمت طعامی خریده شود و بدان درویشان اطعام گردند یا بجای هردو من گندم فدیه، یک روز روزه بگیرد تا و بالکار و کردار خویش را بچشد، خدای تعالی گذشته را عفو کرد و بزه را به کفاره برداشت و هرکس باز گردد و مجدداً آن را انجام دهد، خدای از او انتقام میگیرد و همین کفاره را بر او و اجب میکند و در قیامت او را به عذابگرفتارش میسازد و خداوند از مخالفان انتقام گیرنده میباشد]».ابنکثیرگوید: بقول جمهور چه در قتل شکار، عمد داشته باشد و چه از روی نسیان باشد، این تاوان را باید بپردازند. زهری گوید: قرآن بکسی که عمد داشته باشد تصریح کرده و سنت هم بکسی که از روی نسیان آن را انجام دهد تصریح کرده است.
از قرآن برمیآید، کسی که از روی عمده مرتکب آن شود، علاوه بر تاوان و کفاره آن، گناهکار هم میشود چون میگوید: ﴿لِّیَذُوقَ وَبَالَ أَمۡرِهِۦۗ﴾[المائدة: ۹۵]. و سنت از روی احکام پیامبرصو یاران او، به جزا و تاوان قتل شکار از روی خطاء نیز حکم کرده است. بعلاوه قتل و کشتن شکار، اتلاف است و در اتلاف ضمانت الزامی است خواه از روی عمد باشد یا از روی نسیان، و لی اگر کسی عمد داشت گناهکار هم میشود، بخلاف کسی که عمد نداشته باشد.
در مسوّی گفته است: معنی «فجزاء مثل ما قتل من النعم»ابوحنیفه گفته است که با تشخیص دو نفر عادل باید، چیزی را در جزای شکار صید شده، بپردازد که در قیمت مانند آن باشد، خواه ازحیوانات باشد که باید برای اهلکعبه ذبح و بین فقراء تقسیم شود یا در کفاره آن باندازه قیمت حیوان شکار شده، اطعام خریداری و بین فقرای مکه تقسیم شود. و شافعی گفته است: این جزاء یا باید صورتاً و شیلا با تشخیص دو نفر عادل مانند حیوان صید شده، از چهارپایان باشد، که قربانی میشود و یا کفاره بصورت اطعام است، یا برابرآن روزه میگیرد.
عبدالملک بن قریر از محمد بن سیرین نقل میکند که: مردی به نزد عمر بن خطاب آمد؟ گفت: من با دوستم اسبان خود را تا «ثغره ثنیه» را ندیم و در آنجا ما آهوئی را شکار کردیم و حال آنکه هردو در احرام بودیم، نظر شما چیست؟ عمر خطاب به مردی که بغل دست او بود گفت: بیا با هم درباره آن حکم کنیم. آنان حکم دادند که باید بجای آن بزی را قربانی کنند. آن مرد برگشت و میگفت: این شخص - عمر- امیرمومنان است و نمیتواند درباره آهوئی حکم کند و داوری نماید و مردی را خواند تا با وی حکم صادر کند، عمر سخن او را شنید و او را به نزد خود خواند و از او پرسید: آیا سوره «مائده» را میخوانی؟ گفت: نخیر گفت: آیا این مرد را که با من حکم صادر کرد را، میشناسی؟ گفت: نخیر عمر گفت: اگر میگفتی که سوره مائده را میخوانم دستور میدادم که ترا نیک بزنند. سپس گفت: خداوند میفرماید: ﴿َحۡكُمُ بِهِۦ ذَوَا عَدۡلٖ مِّنكُمۡ هَدۡیَۢا بَٰلِغَ ٱلۡكَعۡبَةِ﴾[المائدة: ۹۵]. و این مرد هم عبداالرحمن بن عوف میباشد. علمای سلف برای شکار شترمرغ، دستور به قربانیکردن یک شتر دادهاند و برای شکارگورخروگاو و حشی و بزکوهی نر و بزکوهی ماده، برای هریک از آنها به قربانیکردن یکگاو، دستور دادهاند و برای پرندگان و حشی، برای هریک از آنها، به قربانیکردن یکگوسفند دستور دادهاند و برای کفتار به قربانیکردن قوچ و برای آهو به قربانیکردن بز و برای خرگوش به قربانیکردن بزغاله بیش از چهار ماهه و برای روباه به قربانیکردن بزغاله چهار ماهه و برای موش صحرائی به قربانیکردن بزغاله چهار ماهه دستور دادهاند.
سعید بن منصور از ابن عباس روایت کرده است که اگر کسی در حال احرام، حیوانی را شکار کرد، باید جزای آن را قربانیکند و گوشت آن را بین مردم توزیع نماید و اگر حیوانی برای قربانی نیافت، باید قیمت آن را برآورد کند و بهای آن، طعام خریداری نماید و بین مساکین تقسیم کند. و اگر طعام نداشت باید دربرابر هر نیم صاع طعام، یک روز، روزه بگیرد، پس اگر محرم آهوئی یا مانند آن را شکار کرد و کشت، باید گوسفندی در مکه قربانی کند. اگر آن را نیافت بیست مسکین را اطعام کند و اگر آن را نیافت بیست روز، روزه بگیرد. و اگر شترمرغی یا گور خری یا امثال آنها را کشت باید یک شتری قربانی کند و اگر آن را نیافت، ٣٠ نفر مسکین را اطعام کند و اگر آن را نیافت، ٣٠ روز، روزه میگیرد. این روایت را ابن ابی حاتم و ابن جریر ذکر کردهاند و گفتهاند: طعام هر نفر یک مد است که او را سیرکند.
مالک گفته است: بهترین چیزی که درباره کشتن و شکار حیوان در حال احرام شنیدهام، آنست که حیوان شکاری که کشته شده، ارزیابی گردد و بهای آن را طعام خریداری کنند، آنگاه بهر مسکین یک مد بدهند یا بجای هر مدی یک روز، روزه بگیرند. به تعداد اطعام هر مسکینی، یک روز، روزه بگیرد، پس بجای ده مسکین ده روزه و بجای بیست مسکین بیست روزه و بدین نسبت تا هر اندازه برسد، حتی اگر از شصت نفر هم بیشتر باشد.
اگر چند نفر با هم و از روی عمد، درکشتن یک حیوان شکاری، در حال احرام، شرکت داشته باشند، تنها یک جزاء برآنان و اجب میشود، چون در آیه آمده بود: ﴿فَجَزَآءٞ مِّثۡلُ مَا قَتَلَ مِنَ ٱلنَّعَمِ﴾[المائدة: ۹۵]. از ابن عمر سئوال شد درباره گروهی که در حال احرام کفتاری را کشته باشند. گفت: یک گوسفند قربانی کنند. گفتند: هر یک یک گوسفند سر ببریم؟ گفت: برای همه شما یک قوچ کافی است.
برای همه مردم، چه در احرام باشند و چه نباشند، در سرزمین حرم شریف، شکار حیوانات شکاری و راندن آنها و بریدن درختانی که بطور معمولی و سیله انسانها کاشته و غرس نمیشوند بلکه خود رو هستند و کندن و قطع کردن و اتلاف گیاهان تر، حتی خارها، حرام میباشد.
مگر گیاه خوشبوی «اذخر» و «سنای مکی» که قطع آن دو مباح میباشد.
چون بخاری ازابن عباس روایت کرده است که پیامبرصدر روز فتح مکه گفت: «إن هذا البلد حرام، لا یعضد شوكه، ولا یختلى خلاه (۳) ولا ینفر صیده، ولا تلتقط لقطته إلا لمعرف»«این سرزمین مکه مورد احترام و مقدس است، که انتهای حرمت آن حرام است، و خارها و گیاهان تر آنجا نباید قطع شود - این کارحرام است - و نباید حیوانات شکاری در آنجا رانده و رم داده شوند - اینکار حرام است - برداشتن چیزهای گمشده و پیدا شده در آنجا، جایز و روا نیست، مگر برای کسی که بخواهد آن را به مردم بشناساند تا صاحبان آن پیدا شود». ابن عباس گفت: مگر «اذخر» که برای آهنگران و منازل ضرور و لازم است. شوکانی بنقل از قرطبی گفته است: فقها درختی را که بریدن آن در سرزمین حرم مکه، ممنوع و حرام است، به در ختانی اختصاص دادهاند، که خودرو باشند، نه در ختانی که و سیله انسانها کاشته شده باشد، که درباره آنها، اختلاف است. جمهور علما بریدن آنها را جایز میدانند. امام شافعی بریدن مطلق درختان را موجب پرداخت جزای آن میداند و ابن قلامه آن را ترجیح داده است. درباره جزای قطع درختان خودرو هم اختلاف است. مالک گوید: جزائی ندارد و با ارتکاب آن گناهکار میگردد. عطاء گفته است: باید استغفار کند. ابوحنیفه گوید: باید قیمت قربانی را پرداخت کند. شافعیگوید: برای قطع درخت بزرگ بایدگاوی را قربانی کند و برای کوچکتر از درخت بزرگ یک گوسفند را قربانیکند. علما بهرهگرفتن از شاخههای شکسته و در ختانی که با دست آدمی قطع نشدهاند و برگهای افتاده در ختان را، جایز میدانند.
ابن قدامه گوید: باجماع بر داشتن آنچه که در حرم، خودرو نباشد و انسانها آن را کاشته باشند، جایز است، از قبیل حیوانات و کاشتنیها و بوئیدنیها که چراندن حیوان در آنها و بریدن آنها، اشکالی ندارد.
در روضه الندیه گفته است: اگر کسی در حال احرام نباشد و در حرم مکه، صیدی را شکار کرد یا درختی را قطع نمود، فقط گناهکار میشود و چیزی بر او و اجب نمیگردد. اما اگر کسی در حال احرام باشد و حیوانی را شکار کند، همان جزائی بر وی و اجب میشود، که خداوند برای کشتن صید ذکر کرده است، و برای قطع درختان مکه، اگر کسی در احرام باشد چیزی لازم نمیگردد، چون آنچنان دلیلی نداریم که آن را حجت خویش سازیم. و آنچه که از پیامبرصروایت شده است که: «فی الدوحة الكبیرة إذا قطعت من أصلها بقرة» «اگر کسی درخت بزرگ را از ریشه برید، باید گاوی را قربانی کند». صحیح نیست و به صحت نپیوسته است، و نمیتوان بدانچه که از بعضی سلف روایت شده است، استدلالکرد. سپس ادامه میدهد و میگوید: بین نهی از قتل و کشتن صید و قطع درخت و و جوب جزاء یا قیمت و بهای آن، هیچگونه ملازمتی و مناسبتی نیست. نهی مستلزم حرمت است و جزاء یا قیمت آن باید به موجب دلیل ثابت گردد. و در این باره جز ﴿لَا تَقۡتُلُواْ ٱلصَّیۡدَ وَأَنتُمۡ حُرُمٞۚ﴾[المائدة: ۹۵]. دلیل دیگری نیامده است و در آنجا تنها از ذکر جزاء سخن رفته است پس نباید غیر از جزاء و اجب باشد.
حریم مکی، دارای حدودی است که از پنج جهت مکه را احاطه نموده و بر آنجاها، نشانههائی نصب شده است، که این نشانهها سنگهای بلندی است که باندازه یک متر ارتفاع دارند و در دو طرف راه نصب شدهاند بدین شرح: از جانب شمال «تنعیم» و اقع در شش کیلومتری مکه است.
و از جانب جنوب «اضاه» و اقع در دوازده کیلومتری مکه است.
از جانب شرق «جعرانه» و اقع در شانزده کیلومتری مکه است.
از جانب شمال شرقی «وادی نخله» و اقع در چهارده کیلومتری مکه است.
از جانب غرب «شمیسی» که حدیبیه میباشد و اقع در زبانزده کیلومتری مکه است.
محبالدین طبری از زهری و او از عبیدالله بن عبدالله بن عتبه روایت کرده است که حضرت ابراهیم÷باشاره جبریل این علامات و نشانههای حدود حریم مکه را نصب کرده است که بر جای مانده بودند تا اینکه قصی بن کلاب آنها را تجدید نمود، تا اینکه پیامبرصدرسال فتح مکه تمیم بن اسید خزاعی را مامور تجدید آنها نمود و آنها همچنان مانده بودند، تا اینکه عمر بن خطاب، چهار نفر از قریش را باسامی: محرمه بن نوفل و سعید بن یربوع و حویطب بن عبدالعزی و ازهر بن عبد عوف را مامور نمود که آنها را تجدید نمودند، سپس معاویه هم آنها را تجدید نمود و بعد از او در زمان عبدالملک بدستور وی تجدید شدند.
همانگونه که شکار و قطع درختان و گیاهان در حریم مکه، حرام است در حریم مدینه نیز چنین است. جابر بن عبدالله گوید: پیامبرصگفت: «إن إبراهیم حرم مكة، وإنی حرمت المدینة، ما بین لابتیها، لا یقطع عضاهها ولا یصاد صیدها»«ابراهم÷این حرمت و احترام و تقدیس را برای مکه از خداوند خواست و برای آن حریم تعیین نمود من هم آن را برای مدینه میخواهم که حریم آن بین دو «حره»، یعنی احترام اصل شهر مدینه از خداوند تقاضا میکنم. پس درختان و گیاهان مدینه نیز نباید قطع شوند و حیوانات شکاری در حریم مدینه نباید شکار شوند». بروایت مسلم.
احمد و ابوداود از علی بن ابیطالب روایت کردهاند که پیامبرصدرباره شهر مدینه گفت: «لا یختلى خلاها ولا ینفر صیدها، ولا تلتقط لقطتها، إلا لمن أشاد بها ، ولا یصلح لرجل أن یحمل فیها السلاح لقتال، ولا یصلح أن تقطع فیها شجرة، إلا أن یعلف رجل بعیره»«نباید گیاهان تر مدینه قطع گردند و نباید حیوان شکاری آنجا رم داده شوند و نباید یافتهها و پیدا شدههای -لقطه- آنجا برداشته شود، مگر کسی که آنها را به مردم معرفی کند تا صاحبان آنها پیدا شوند و نباید کسی در آنجا برای جنگ اسلحه بدست گیرد و نباید درختان آنجا بریده شوند، مگر اینکه کسی به شتر خود علف دهد». و در حدیث متفق علیه آمده است که حدود حریم مدینه مابین «عیر» و «ثور» میباشد. ابوهریره گوید پیامبرصمابین دو زمین سنگلاخی سیاه شرقی و غربی مدینه را حرم مدینه قرار داده و دوازده میل پیرامون مدینه را قرقگاه نمود. و حریم حرم مدینه دوازده میل از فاصله کوه «عیر» و اقع در میقات تاکوه «ثور» در نزد «احد» در جهت شمال میباشد.
پیامبرصبرای اهل مدینه رخصت دادهاند که درختان را برای کارهای ضروری و مورد نیاز، ازقبیل ساختن و سیله کشاورزی یا سواری و امثال آن، قطع کنند و همچنین رخصت دادهاندکه اهل مدینه گیاه مورد نیاز، برای تعلیف چهار پایان خود را نیز تهیه کنند. احمد از جابر بن عبدالله روایت کرده است که پیامبرصگفت: «حرام ما بین حرتیها، وحماها كلها، لا یقطع شجرة إلا أن یعلف منها»«مابین در سنگلاخ سیاه مدینه و همه قرقگاه آن حریم است، نباید درختان آن بریده شوند مگراینکه به منظور تعلیف چهارپایان». بخلاف حریم مکه که در آنجا چنین چیزی روا نیست زیرا در مکه مردم میتوانند، مایحتاج خود را پیدا کنند و لی در مدینه مردم نمیتوانند مایحتاج خود را تهیه کنند. برای کشتن شکار و قطع درختان در حریم مدینه جزائی تعیین نشده است و لی این کار موجب گناه و عصیان است. بخاری از انس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «المدینة حرم، من كذا إلى كذا، لا یقطع شجرها، ولا یحدث فیها حدث، من أحدث فیها حدثا فعلیه لعنة الله والملائكة والناس أجمعین»«حریم مدینه از آنجا تا بدانجا است و نباید در ختانش قطع گردد و نباید در آنجا رویدادهائی پیش آید، هرکس در آنجا رویدادی و حادثهای بوجود آورد، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد». هرکس شاخ و برگ و تنه بریده درخت آنجا را، یافت استفاده از آن برایش حلال میباشد. از سعد بن ابیوقاص روایت است که او سواره به قصر خویش و اقع در «عقیق» میرفت، او بندهای را دیدکه درختی را میبرید یا شاخ و برگ آن را میشکست، آن را از اوگرفت. چون سعد برگشت، صاحبان آن بنده آمدند و به وی گفتند: آنچه که از غلام ماگرفتهای، به وی پس ده. او گفت: معاذ الله چیزی که پیامبرصبه من بخشیده است پس بدهم و امتناع و رزید از پس دادن آن. به روایت مسلم.
ابوداود و حاکم آن را روایت کردهاند و حاکم آن را صحیح دانسته است که پیامبرصگفت: «من رأیتموه یصید فیه شیئا فلكم سلبه»«هرکس را دیدیدکه در حریم مدینه مشغول شکار است میتوانید آن را از او بگیرید».
ابن تیمیه گوید: در دنیا حریم دیگری بجزحریم مکه و حریم مدینه وجود ندارد و غیر آن دو جا را نمیتوان حریم نامید همانگونه که جاهلان، جاهای دیگررا حریم مینامند مانند: «حرم المقدس» و «حرم الخلیل» و امثال آن. اینها باتفاق مسلمین حریم نیستند، و احترام شرعی ندارند.
حریمی که مجمع علیه باشد حریم مکه است و جمهور علما برای مدینه هم حریم قائل هستند همانگونه که احادیث فراوانی در این باره از پیامبرصرسیده است، مسلمانان درباره وجود حریم سومی، نزاعی ندارند مگر درباره «وجاء» که در طایف و اقع است و گروهی از جمله شافعی و شوکانی آنجا را هم «حریم» میدانند و جمهور آنجا را بصورت «حریم» قبول ندارند.
بنابراین جمهور علما مکه برتر از مدینه میباشد و فضیلت بیشتری دارد. چون احمد و ابن ماجه و ترمذی بصورت صحیح از عبدالله بن عدی بن الحمراء روایت کردهاند که او از پیامبرصشنیدکه میگفت: «والله إنك لخیر أرض الله وأحب أرض الله إلى الله، ولولا أنی أخرجت منك ما خرجت»«به خدای سوگند که تو بهترین زمین خدا هستی و به نزد خدا محبوبترین زمین میباشی، اگر مرا بیرون نمیکردند هرگز بیرون نمیرفتم». بروایت و تصحیح ترمذی از ابن عباس آمده است که پیامبرصبه مکه گفتند: «ما أطیبك من بلد، وأحبك إلی، ولولا أن قومی أخرجونی منك ما سكنت غیرك»«چقدر شهر پاک و تمییز هستی و چقدر ترا دوست دارم، اگر قومم مرا از اینجا بیرون نمیکردند، هرگز در جای دیگر جز تو سکونت نمیگزیدم».
اگر کسی قصد حج و یا عمره را نداشته باشد، جایز است بدون احرام و ارد مکه شود خواه دخول در آن، به منظور نیاز، تکرار گردد، مانند هیزم کش و کسی که گیاه میفروشد و سقاء و شکارچی و امثال اینها یا نیاز او تکرار نگردد مانند: تاجر و زائر و امثال آن و خواه ایمن باشد یا ترسان. و صحیحترین قول شافعی و چیزی که اصحاب او بدان فتوی دادهاند، چنین است. در حدیث مسلم آمده است که پیامبرصداخل مکه شد و عمامه سیاهی برسر داشت و در احرام نبود. از ابن عمر نقل شده که او پارهای راه رفته بود و برگشت و بدون احرام به مکه درآمد.
ابن شهاب و ابن حزم گفتهاند، دخول در مکه، بدون احرام اشکالی ندارد پیامبرصمیقات را برای کسانی تعیین فرمودهاند که قصد حج یا عمره کنند، نه برای کسانی که قصد حج و عمره ندارند و خداوند و پیامبرصنگفتهاند، که دخول در مکه بدون احرام جایز نیست و نمیتوان چیزی را که شارع، مردم را بدان ملزم ننموده است، الزامی ساخت.
۱- غسل کردن: از ابن عمر روایت است که او برای دخول در مکه غسل میکرد.
۲- کسی که از ناحیه «زاهر» به مکه و ارد میشود مستحب است که شب را در «ذی طوی» بماند. زیرا پیامبرصشب در آنجا ماند. نافع گوید: ابن عمر چنان میکرد. بروایت بخاری و مسلم.
۳- مستحب است که از جهت «ثنیه العلیاه -ثنیهکداء» -نامگردنهای است- و ارد مکه شود. پیامبرصاز آن ناحیه و ارد شد. در غیر آن صورت هرگونه که برایش مقدور است و از هر طرف باشد اشکالی ندارد.
۴- پس از اینکه و سایل خویش را درجای امنی نهاد، بزیارت خانه کعبه بشتابد و از «باب بنی شیبه -باب السلام» و ارد شود. و با خشوع و زاری بگوید: «أعوذ بالله العظیم، وبوجهه الكریم، وسلطانه القدیم من الشیطان الرجیم، بسم الله، اللهم صل على محمد وآله وسلم، اللهم اغفر لی ذنوبی وافتح لی أبواب رحمتك»«پناه به خدای بزرگوارو بذات ارجمند و بخشنده او و قدرت قدیم او از دست شیطان رانده شده. بنام الله، خداوندا درود و سلام تو بر محمد و آل او باد. خداوند اگناهانم را بیامرز و درهای رحم و مهر خود را برویم بگشا».
۵- چون نگاهش بر خانه کعبه افتاد، دستها را برداشته و بگوید: «اللهم زد هذا البیت تشریفا، وتعظیما، وتكریما، ومهابة، وزد من شرفه وكرمه ممن حجه، أو اعتمره، تشریفا وتكریما وتعظیما، وبرا»«خداوندا بر شرافت و عظمت و کرامت و هیبت این خانه بیفزای، و برتعداد کسانی که با تشریف و تکریم و تعظیم و نیکی، این خانه را بزرگ میدارند و ارج مینهند و آن را بقصد حج و عمره نثارت میکنند برقدرو ارج آنان نیز بیفزای».
«اللهم أنت السلام، ومنك السلام، فحینا ربنا بالسلام»
۶- سپس به سوی «حجرالاسود» برود به آرامی آن را بوسه زند. اگر نتوانست آن را بوسه زند، دست بر آن مالد و دست خود را بوسه زند -استلام- اگر آن را هم نتوانست با دست بدان اشاره کند.
۷- سپس در برابر حجرالاسود ایستاده و طواف را از آنجا شروع کند.
۸- نماز تحیه المسجد لازم نیست زیرا تحیت مسجد الحرام، طواف کعبه است، مگر اینکه نماز فرض برپا باشد که باید آن را با امام بخواند. چون پیامبرصگفت: «إذا أقیمت الصلاة فلا صلاة إلا المكتوبة»«هرگاه نماز فرض بپای داشته شد و برای آن اقامه گفته شد، نباید بجزنماز فرض خواند». و اگر نگران فوت و قت باشد، پیش از طواف نماز فرض را میگزارد، آنگاه پس از نماز، طواف را شروع میکند.
۱- طواف کننده طواف خود را از کنار حجرالاسود شروع کند، بدین گونه که ردای خویش -بالاپوش مخصوص احرام- را بدوش چپ انداخته و سرآن را در زیر بغل راست خود قرار دهد و در برابر حجرالاسود ایستاده، آن را بوسه زند یا بر آن دست مالیده و دست خود را بوسه زند -استلام- یا با دست بدان اشاره کند، بهر طریق که برایش ممکن باشد، بگونهای که خانه کعبه در سمت چپ او و اقع گردد باگفتن: «بسم الله، والله أكبر، اللهم إیمانا بك، وتصدیقا بكتابك، ووفاء بعهدك، واتباعا لسنة النبیص»«طواف را شروع میکنم بنام خداوند، الله بزرگتر از هر چیزی است. خداوندا بتو ایمان دارم و کتابت را باور دارم و بعهد تو و فا کردم که به حج خواندی مرا و از پیامبرت پیروی مینمایم».
۲- چون طواف را شروع کرد، مستحب است در سه دور اول طواف، با هروله و بشتاب و گامهای نزدیک بهم و نزدیک بکعبه گام بردارد. و در چهار دور باقیمانده طواف، باگامهای عادی گام بردارد. اگر بنا بکثرت و از دحام جمعیت هروله و نزدیک شدن از خانه کعبه ممکن نشد، به هرصورت که ممکن باشد طواف را انجام دهد. و مستحب است که رکن یمانی را استلام کند و حجرالاسود را در هر دور از ادوار هفتگانه ببوسد یا استلام کند.
۳- مستحب است که فراوان ذکر و دعا گوید و از ذکر دعا بدعاهائی اکتفا کند، که موجب انشراح و انبساط خاطر گردد. بدون اینکه بچیز خاصی مقید یا ملزم بتکرار گفته دیگر طواف کنندگان باشد.
اذکار و دعاهائی که مردم برای هر یک از طوافهای هفتگانه، ذکر نمودهاند سند معتبری ندارد و چیز خاصی در این باره از پیامبرصنرسیده است. طواف کننده، بدلخواه خود برای خود و قوم و دوستانش خیر دنیا و آخرت را از خداوند مسئلت مینماید. اینک بعضی از دعاهای و ارده:
۱- وقتی که روبروی حجرالاسود ایستاد میگوید: «اللهم إیمانا بك، وتصدیقا بكتابك، ووفاء بعهدك، واتباعا لسنة نبیك، بسم الله والله أكبر».
۲- چون طواف را شروع کرد گوید: «سبحان الله، والحمد لله، ولا إله إلا الله، والله أكبر، ولا حول ولا قوة إلا بالله»بروایت ابن ماجه.
۳- چون به برابر رکن یمانی رسید میگوید: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الاخرة حسنة وقنا عذاب النار»بروایت ابوداود و شافعی از پیامبرص.
۴- شافعی گوید مستحب میدانم که هر و قت به برابر حجرالاسود رسید تکبیر گوید، و در موقع هروله گوید: «اللهم اجعله حجا مبرورا، وذنبا مغفورا، وسعیا مشكورا»«خداوندا حجم را مقبول و گناهانم را آمرزیده و سعی من مورد پاداش قرار گیرد». و در هر دوره طواف گوید: «رب اغفر وارحم، واعف عما تعلم وأنت الاعز الاكرم، اللهم آتنا فی الدنیا حسنة، وفی الاخرة حسنة، وقنا عذاب النار»«خداوندا مرا بیامرز و به من رحم کن و از هر گناهی و عصیانی که نسبت به من میدانی، از من درگذر، تو عزیز و کریمی. خداوندا در دنیا و آخرت به من نیکی عطا کن و مرا از آتش دوزخ مصون فرما». عبدالله بن عباس بین دو رکن میگفت: «اللهم قنعنی بما رزقتنی، وبارك لی فیه، واخلف علی كل غائبة بخیر»«خداوندا مرا به روزی که دادهای، قانع گردان و آن را برایم فزونی بخش و از هرچه از دست دادهام، عوض نیکوتری به من عطاکن». بروایت سعید بن منصور و حاکم.
قرائت قرآن در هنگام طواف اشکالی ندارد. چون طواف به منظور ذکر خداوند است و قرآن بیش ازهرچیز، خدا را بیاد میآورد. ازحضرت عایشه روایت است که پیامبرصگفت: «إنما جعل الطواف بالبیت، وبین الصفا والمروة ورمی الجمار، لاقامة ذكر اللهﻷ»«طواف خانهکعبه و سعی بین صفا و مروه و رمی جمرات، برای برپا داشتن ذکر خداوند تعالی است». بروایت ابوداود و ترمذی که آن را «حسن صحیح» دانسته است.
بیهقی با اسناد حسن از ابن عباس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «ینزل الله كل یوم على حجاج بیته الحرام، عشرین ومائة رحمة: ستین للطائفین وأربعین للمصلین، وعشرین للناظرین»«خداوند هر روز یکصد و بیست رحمت بر حجاج بیتالله الحرام نازل میفرماید: شصت رحمت برای طواف کنندگان و چهل رحمت برای نمازگزاران و بیست رحمت برای نگاه کنندگان».
۵- چون از هفت دوره طواف فارغ شد، دور کعت نماز در مقام ابراهیم میگزارد و این آیه را میخواند: ﴿وَٱتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبۡرَٰهِۧمَ مُصَلّٗىۖ﴾[البقرة: ۱۲۵]. و بدینگونه طواف پایان میگیرد. اگر طواف کننده، بصورت «افراد» حج کند این طواف «طواف القدوم» و «طواف تحیت» و «طواف دخول» نامیده میشود که در اینصورت نه رکن حج است و نه و اجب.
و اگر بصورت «قران» یا «متمتع» طواف کند، این طواف را «طواف العمره» گویند و بجای طواف القدوم و طواف التحیه کفایت میکند و بر او است که عمره خویش را بکمال برساند و سعی بین صفا و مروه را انجام دهد.
۱- طواف القدوم ٢- طواف الافاضه ٣- طواف الوداع که در جای خود از آنها سخن خواهیم راند ٤- طواف التطوع. لازم است حاجی تا و قتی که در مکه است فرصت را از دست ندهد و از طوافهای تطوع و داوطلبانه و نماز گزاردن در مسجد الحرام غفلت نورزد و هرچه بیشتر بدانها بپردازد. زیرا فضیلت یک نماز در مسجد الحرام از فضیلت یکصد هزار نماز در جاهای دیگر بیشتر است. در طوافهای تطوع و داوطلانه هروله و اضطباع -ردا را بر دوش چپ انداختن و سرآن را از زیر بغل راست رد کردن- لازم نیست. سنت است هر بار که داخل مسجد الحرام میشود آن را طواف کند. بخلاف دیگر مساجد، که باگزاردن دو رکعت نماز، احترام آنها برآورده میشود (در حقیقت طواف مسجد الحرام بجای دو رکعت نماز تحیه المسجد، سنت میباشد). طواف شروط و سنن و آدابی دارد که بدین شرح میباشد:
۱- پاکی بدن از جنابت و حیض و نفاس و داشتن و ضو و پاکی جامه و لباس از آلودگی و نجاست چون ابن عباس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «الطواف صلاة...إلا أن الله تعالى أحل فیه الكلام فمن تكلم فلا یتكلم إلا بخیر»«طواف بمنزله نماز است مگر اینکه خداوند سخن گفتن در آن را، حلال فرموده است، پس هرکس خواست سخن گوید جز سخن نیکو نگوید -یعنی در اثنای طواف-».
بروایت ترمذی و دارقطنی و تصحیح حاکم و ابن خزیمه و ابن السکن. عایشه گوید که پیامبرصبه نزد اوآمد، در حالیکه او داشت میگریست. پیامبرص، به وی گفت: مگر قاعده شدهای؟ عایشه گفت: آری. پیامبرصگفت: «إن هذا شئ كتبه الله على بنات آدم، فاقضی ما یقضی الحاج، غیر أن لا تطوفی بالبیت حتى تغتسلی»«این چیزی است که خداوند در دختران آدم آفریده است، پس تمام کارهائی که حاجیان انجام میدهند، تو نیز انجام بده، مگر طواف، که آن را پس از اینکه از قاعدگی پاک شدی و غسل نمودی، بجای آور». بروایت مسلم. باز هم عایشه گفته است که: نخستین کاری که پیامبرصبهنگام و رود به مکه انجام داد، این بودکه و ضو گرفت، سپس بدور خانه کعبه طواف نمود. بروایت شیخین.
اگر کسی آلوده به نجاستی باشد، که برداشتن آن برایش ممکن نیست مانند کسی که سلس البول یا مستحاضه است و نمیتواند خود را نگه دارد، او طواف خود را بجای میآورد و باتفاق همه فقهاء فدیهای براو و اجب نیست. امام مالک گوید: زنی به نزد عبدالله بن عمر آمد و از او طلب فتوی کرد، که گفت: من آمدم که خانهکعبه را طواف کنم، چون به در مسجد الحرام رسیدم، ازمن خون ریختن گرفت، پس برگشتم تا اینکه خونم قطع گردید سپس آمدم که طواف کنم همینکه بدر مسجد الحرام رسیدم، بازهم خون ریختن گرفت و برگشتم تا اینکه خونم قطع شد. سپس دوباره آمدم که طواف کنم چون بدر مسجد الحرام رسیدم، باز خون ریختنگرفت. عبدالله بن عمر گفت: این شیطان است که میخواهد شما را ازاین عمل بازدارد، پس غسل کنید و محل ریزش خون را با پارچهای ببندید و طواف خود را بجای آورید.
۲- ستر عورت (و پوشیدن شرمگاه و بدن برابر شرع اسلامی) -چون ابوهریره گوید: سال پیش از حجهالوداع، که ابوبکر صدیق از طرف پیامبرصامیر الحاج بود، مرا همراه گروهی مامور نمود، که در روز قربانی به مردم اعلام کنیم «بعد از امسال دیگر هیچ مشرکی حق شرکت در مراسم حج را ندارد و هیچ کس حق ندارد که برهنه طواف کند». بروایت شیخین.
۳- طواف باید در هفت دوره -شوط- کامل انجام پذیرد. اگر یک گام را از هریک از دورهها، ترک کند طواف او درست نیست. اگر شک پیش آمد، بنا را بر اقل میگذارد تا اینکه هفت دوره بصورت کامل و یقینی انجام گیرد. اگر بعد ازفراغت از طواف شک پیش آید، چیزی براو نیست.
۴- باید طواف را از حجرالاسود آغاز کند و بدان منتهی گردد.
۵- باید خانه کعبه در سمت چپ طواف کننده قرار گیرد. اگر طوری طواف کند که خانه کعبه در سمت راست او باشد طواف او صحیح نیست. چون جابر گفت: «وقتی که پیامبرصبه مکه و ارد شد، به نزد حجرالاسود رفت و آن را استلام نمود، سپس از طرف راست سنگ، طواف را شروع کرد، که سه بار اول با هروله -بشتاب رفتن با تکان دادن شانهها و گامهای نزدیک بهم- و چهاربار باقی مانده را با راه رفتن عادی، طواف نمود». بروایت مسلم.
۶- طواف باید در بیرون خانه کعبه صورت گیرد پس اگر کسی در داخل حجر اسماعیل طواف کند، طواف او صحیح نیست چون حجر اسماعیل و شادروان کعبه، جزو خانه کعبه میباشند و خداوند دستور داده است که بدور خانه کعبه طواف کنند نه در داخل خانه: ﴿وَلۡیَطَّوَّفُواْ بِٱلۡبَیۡتِ ٱلۡعَتِیقِ٢٩﴾[الحج: ۲۹]. «باید خانه کعبه را طواف کنند».تا آنجا که مقدور است باید در حال طواف، به خانه کعبه نزدیک باشند و در نزدیک آن حرکت کنند.
۷- بقول امام مالک و امام احمد، دفعات سعی بین صفا و مروه و دورههای طواف، باید پشت سرهم و بدون فاصله صورت گیرند، اگر فاصله اندکی بدون عذر و فاصله زیاد با عذر پیش آید، اشکال ندارد. حنفیه و شافعیه موالات و پشت سر هم آمدن آنها را سنت میدانند، پس اگر فاصله زیادی بین اجزاء طواف بدون عذر پیش آمد، طواف باطل نمیشود و از آنجا که طواف را ترک کرده است، آن را از سر میگیرد. سعید بن منصور از حمید بن زید روایت کرده است که گفت: عبدالله بن عمر را دیدم، که سه دور یا چهار دور طواف خانه کعبه نمود، سپس نشست که استراحت نماید، و غلامی داشت که او را باد میزد و خنک مینمود، سپس برخاست و طواف خود را از آنجاکه ترک کرده بود، از سرگرفت. شافعیه و حنفیه گویند: اگر در حین طواف و ضوی او باطل شد، دوباره و ضو میگیرد و بقیه دورهای طواف را از سر میگیرد. لازم نیست که دوباره از اول شروع کند، حتی اگر فاصله فراوان هم پیش آمده باشد.
از ابن عمر روایت شده است، که او مشغول طواف بود، که اقامه نماز گفته شد او با مردم نمازش را خواند، سپس بقیه دورهای طواف را انجام داد و دوباره از اول آن را از سر نگرفت از عطاء نقل شده است، که اگر کسی مشغول طواف بود، سپس جنازهای حاضر شد، او از طواف خارج میشود، و بر جنازه نماز میخواند، سپس برمیگردد و بقیه دورهای طواف را از آنجا که قطع کرده بود از سر میگیرد.
۱- روبرو ایستادن برابر حجرالاسود، بهنگام شروع طواف با تکبیر و تهلیل گفتن دستها را بلند کردن، همانگونه که در آغاز نماز آنها را بلند میکند، و دستها را بر روی حجرالاسود بگذارد و آنها را آرام ببوسد بدون اینکه صدای بوسیدن، بیاید و گونه را بر حجرالاسود بگذارد، اگر امکان داشته باشد، اگر گونه بر آن نهادن، ممکن نشد، با دست آن را لمس کند و دستش را ببوسد، و اگر آن هم ممکن نشد، با هرچیزی که همراه دارد، آن را لمس کند و آن چیز را ببوسد یا با عصا و چیزی مانند آن، بدان اشاره کند. در این باره حدیثی آمده است.
ابن عمر گفت: پیامبرصروبروی حجرالاسود ایستاد و آن را استلام نمود سپس دهن بر آن نهاد و آن را بوسید و فراوان گریست و دیدم که عمر بن خطاب نیز فراوان میگریست. پیامبرصگفت: ای عمر در اینجا، اشکها ریخته میشود. بروایت حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است. ابن عباس گوید: عمر بن خطاب بر روی حجرالاسود، خم شد و گفت: من میدانم که تو سنگی بیش نیستی، اگر ندیده بودم، که سرور محبوبم -محمدصترا بوسید و استلام کرد، من ترا نمیبوسیدم و استلام نمیکردم. (لیکن چون او ترا بوسید و استلام کرد من نیز چنین میکنم): ﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِی رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ﴾[الأحزاب: ۲۱] «بیگمان پیامبرصبرای شما اسوه نیکو و گزیدهترین نمونه مورد پیروی است».
احمد و دیگران با متنهای متفاوت و نزدیک بهم آن را روایت کردهاند. نافع گوید: ابن عمر را، دیدم که حجرالاسود را با دست استلام کرد، و دست خود را بوسید و گفت: «از زمانی که پیامبرصرا دیدم که چنین میکرد، من هرگز آن را ترک نکردهام«. بروایت بخاری و مسلم.
سوید بن غفله گوید: عمر را دیدم که حجرالاسود را بوسید و آن را ترک نکرد و گفت: «دیدم که پیامبرصبه تو فراوان اهمیت میداد و توجه میکرد». بروایت مسلم. ابن عمر گوید: پیامبرصبه خانهکعبه میآمد و حجرالاسود را استلام میکرد و میگفت: «بسم الله والله أكبر». بروایت احمد.
مسلم از ابوالطفیل روایت کرده است که گفت: پیامبرصرا دیدم، که خانه کعبه را طواف میکرد و حجرالاسود را با عصای سر کجی که داشت استلام مینمود و بر عصا بوسه میزد. بخاری و مسلم و ابوداود از عمر روایت کردهاند که او به کنار حجرالاسود آمد و آن را بوسه زد. و گفت: «من میدانم که توسنگی هستی که سود و زیان نمیرسانی، اگر پیامبرصرا ندیده بودم، که ترا بوسه زد، من ترا بوسه نمیزدم». خطابی گفته است که از این حدیث بر میآید که پیروی از سنن و اجب است، حتی اگر اسباب معقول و علل معلوم آن هم مشخص نشده باشد و انسان بر آنها و قوف نداشته باشد. و این سنتها به هرکس برسد، برای او حجت است حتی اگر معانی آنها را هم نداند. و لی بطور اجمال معلوم است، که بوسیدن حجرالاسود، احترام و بزرگداشت آنست و تبرک بدان بحساب میآید و خداوند بعضی از سنگها را بر بعضی دیگر فضیلت بخشیده است، همانگونه که بعضی از اماکن و شهرها را بر بعضی دیگر و بعضی از شبها و ایام و ماهها را بردیگر شبها و روزها و ماهها برتری بخشیده است. در اینگونه موارد باید تسلیم شد. در این باره گاهی چیزهائی نقل شده است که از نظر عقل جایز است و ممتنع و ناپسند نیست از جمله در بعضی احادیث آمده است که: «الحجرالاسود یمین الله فی الارض». «حجرالاسود به منزله دست راست خدا است در روی زمین». این سخن تمثیل است همانگونه که هرگاه پادشاه با کسی مصافحه کرد و آن شخص دست او را میبوسد، حجرالاسود هم به منزله دست راست خدا است، که حاجیان آن را میبوسند و استلام میکنند. یعنی هرکس در روی زمین با آن مصافحه کند، او با خداوند پیمان بسته است و پادشاهان پیمان را با مصافحه میبندند، و اگر کسی را مورد توجه و عنایت قرار دهند، با او مصافحه مینمایند، و پادشاهان معامله و پیمان را با دست انجام میدهند. و زیردستان، هم با دست بوسی، اظهار ارادت میکنند. بنابراین بوسیدن حجرالاسود، هم تمثیل و تشبیه است و با بوسیدن آن بدرگاه خداوند، عرض ارادت میشود. مهلب گفته است، حدیث عمر این تشبیه و تمثیل را رد میکند و معاذ الله که خداوند دست داشته باشد و بوسیدن حجرالاسود، امتحانی است برای اظهار اطاعت ظاهر بندگان و شباهت به قصه سجده ابلیس ملعون برای آدم÷دارد. و بصورت یقین معلوم نیست که سنگی از سنگهائی که حضرت ابراهیم در بنای کعبه بکار برده است باقی مانده باشد، بغیر از حجرالاسود که بطور یقین همان سنگی است که حضرت ابراهیم نصب فرموده بود.
فشار آوردن و خود را به حجرالاسود چسباندن، مادام که موجب رنج دیگران نباشد، اشکالی ندارد. گویند عبدالله ابن عمر، آنقدر فشار میآورد تا اینکه بینی خود را خونین میساخت، و پیامبرصبه عمر بن خطاب گفت: «یا أبا حفص إنك رجل قوی، فلا تزاحم على الركن، فإنك تؤذی الضعیف، ولكن إن وجدت خلوة فاستلم، وإلا فكبر وامض»«ای عمر تومرد نیرومندی هستی، زیاد بر رکن حجرالاسود، فشارنیاور، چون موجب رنج ضعیفان میشود، و لی هر و قت خلوت شد استلام کن و الا تکبیر گوی و بکار خود ادامه بده و روان شو».
۲- اضطباع: و سط بالاپوش احرام و ردا را زیر بغل طرف راست قرار دادن و دو طرف دیگر آن را روی دوش چپ گذاشتن:
ابن عباس گوید: پیامبرصو یارانش از «جعرانه» قصد عمره کردند و ردای خویش را زیر بغل راست و روی دوش چپ انداختند -اضطباع- بروایت احمد و ابوداود. و مذهب جمهور فقها چنین است. در فلسفه آن گفتهاند اینکار به هروله رفتن در طواف کمک میکند. مالک گفته است اضطباع سنت نیست زیرا معروف نیست و کسی را ندیده است که آن را انجام داده باشد و باتفاق همه اضطباع در نماز طواف، مستحب نیست.
۳- هروله: بشرعت رفتن با تکان دادن شانهها و گامهای نزدیک بهم. هروله در سه دهور طواف اول و به طور عادی رفتن در چهار دور طواف بعدی سنت میباشد از عبدالله بن عمر روایت است که پیامبرصسه دور اول طواف را از حجرالاسود شروع کرد و تا بدان میرسید با هروله میرفت و چهار دور بعدی بطور عادی میرفت. (از حجرالاسود شروع کردن و دوباره بدان رسیدن یک دور و یک شوط بحساب میآید، پس سه شوط با هروله و چهار شوط با رفتن عادی. بروایت احمد و مسلم.
اگر کسی هروله را درسه دور اول ترک کرد، لازم نیست در چهار دور بعدی آن را قضا کند. «اضطباع» و «هروله» در طواف عمره و هر طوافی که سعی بین صفا و مروه بدنبال داشته باشد، برای مردان سنت میباشد.
شافعیه گویند: اگر کسی در «طواف القدوم» اضطباع و هروله را انجام داده بود اعاده و دوباره انجام دادن اضطباع و هروله، در «طواف الافاضه» لازم نیست. و اگر بعد از طواف القدوم، سعی بین صفا و مروه را انجام نداد سعی را برای بعد از طواف الزیاره بتاخیر انداخته، اضطباع و هروله را در، طواف الزیاره انجام میدهد. زنان نباید اضطباع و هروله را انجام دهند، چون ستر عورت و اجب میباشد. چون ابن عمر گفت: زنان نباید در طواف و سعی بین صفا و مروه، هروله بروند. بروایت بیهقی.
ابن عباس در این باره گوید: پیامبرصو قتی که به مکه و ارد شد، بر اثر تب مدینه سست و ناتوان گردیده بود، مشرکان گفتند: قومی بر شما و ارد میشوند که تب مدینه آنان را ناتوان ساخته و از آن دچار شر و تباهی شدهاند. خداوند پیامبرصرا بر این گفته مشرکان مطلع ساخت. لذا به یاران خود فرمود در سه دور و شوط اول طواف، هروله بروند و در بین دو رکن بصورت عادی بروند. چون مشرکان مسلمانان را دیدند که با هروله میروند، گفتند: «اینان که شما میگفتید بر اثر تب مدینه ناتوان شدهاند، از ما قویترند». ابن عباس گفت: پیامبرصبخاطر توجه به حال اصحاب دستور نداد، که در همه هفت دور طواف هروله بروند تا خسته نشوند و زیان نبینند».
بروایت بخاری و مسلم و ابوداود که متن از او است.
عمر خطاب در نظر داشت که بعد از اینکه این فلسفه منتفی شده است و مسلمین بر اوضاع مسلط شدهاند، هروله را ترک کنند، و لی خواست صورت طواف بهمان حال دوران پیامبرصبرای نسلهای بعدی باقی بماند و یادگاری باشد. محبالدین طبری گوید: گاهی بنا به سببی، چیزی در دین پیش میآید، سپس آن سبب از میان میرود، و لی حکم آن باقی میماند.
زید بن اسلم از پدرش نقل میکند که گفت: از عمر بن خطاب شنیدم که میگفت: چرا ما امروز هروله میرویم و شانههای خود را برهنه میسازیم؟ و حال آنکه خداوند اسلام را پیروز گردانیده است و کفر و کافران را نابود ساخته است. با این حال چیزی که در زمان پیامبرصانجام میدادیم، آن را ترک نمیکنیم.
۴- استلام رکن یمانی و دست مالیدن بر آن: عبدالله ابن عمرمی گوید: من پیامبرصرا ندیدهام که هیچ رکنی را دست بزند و لمسکند مگر دو رکن یمانی را -یعنی رکن یمانی و رکن حجرالاسود- و من از آن و قت که پیامبرصرا دیدم که چنین کرد استلام این دو رکن یمانی را -رکن یمانی و رکن حجرالاسود- ترک نکردهام نه در حال سختی و نه در حال فراغ. هردو بروایت بخاری و مسلم.
طواف کننده بدین علت این دو رکن را استلام میکند، که فضیلت آنها بیش از دیگر ارکان است. برای مثال رکن حجرالاسود دو مزیت دارد. یکی آنکه بر قواعد و بنیانی، که ابراهیم نهاده بود، نهاده شده است و دیگر اینکه حجرالاسود در آن قرار دارد که نقطه آغاز و انتهای طواف میباشد. و رکن یمانی که در مقابل آن است هم بر اساس پایهای که حضرت ابراهیم نهاده بود، نهاده شده است.
ابوداود از ابن عمر روایت کرده است که از قول عایشه به وی خبر داده شده است که پیامبرصگفت: «إن الحجر بعضه من البیت»«بعضی از حجر اسماعیل جزو خانه کعبه میباشد». ابن عمر گفت: بخدای سوگند، گمان میکنم که عایشه این مطلب را، از پیامبرصشنیده باشد، منگمان میکنم که پیامبرصبدین سبب استلام دو رکن (شامی) متصل به حجر اسماعیل را ترک کرده است، که آنها براساس قواعد و پایه اولی بیتالله نهاده نشدهاند و مردم هم بدینجهت، بیرون سوی حجر اسماعیل را طواف میکردند . همه امت اسلامی متفقند بر اینکه استلام دو رکن یمانی مستحب میباشد و طواف کننده، دو رکن غیر یمانی، یعنی دو رکن شامی را، استلام نمیکند. ابن حبان در صحیح خود روایت کرده است که پیامبرصگفت: «الحجر والركن الیمانی یحط الخطایا حطا»«زیارت و استلام سنگ حجرالاسود و رکن یمانی گناهان را محو میکنند».
سنت است که طواف کننده، بعد از اتمام هرطواف، خواه طواف فرض یا طواف سنت، دو رکعت نماز در کنار مقام ابراهیم یا در هر نقطهای از مسجد الحرام بخواند. جابر گوید چون پیامبرصبه مکه و ارد شد هفت دور خانه کعبه را طواف نمود و به مقام ابراهیم آمد و این آیه را خواند: ﴿وَٱتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبۡرَٰهِۧمَ مُصَلّٗىۖ﴾[البقرة: ۱۲۵]. سپس پشت مقام ابراهیم دو رکعت نمازخواند و بعد از آن به نزد حجرالاسود آمد و آن را استلام نمود. بروایت ترمذی که آن را حدیث حسن صحیح دانسته است. و سنت است که در آن دو رکعت، بعد از قرائت فاتحه، سورههای «کافرون» و «اخلاص» بخواند. و بروایت مسلم و دیگران این عمل از پیامبرصبه ثبوت رسیده است. این دو رکعت را میتوان در هر جای از حرم خواند، حتی در اوقاتی که از خواندن نماز در آنها نهی شده است. جبیر بن مطعمگوید: پیامبرصگفت: «یا بنی عبد مناف لا تمنعوا أحدا طاف بهذا البیت، وصلى أیة ساعة شاء، من لیل، أو نهار»«ای بنی عبدمناف، کسی را از طواف بدور این خانه و خواندن نماز در هر ساعت از شب و روز باشد، منع نکنید». بروایت احمد و ابوداود و ترمذی که آن را تصحیح نموده است.
اینست مذهب امام شافعی و احمد. همانگونه که این دو رکعت نماز، بعد از طواف در مسجد سنت میباشد، در خارج مسجد نیز جایز است. زیرا بخاری از ام سلمه روایت کرده است، که او سواره طواف کرد و نماز را نخواند تا اینکه از مسجد بیرون رفت.
مالک از عمر روایت کرده است که او آنها را در «ذی طوی» خواند و بخاری گوید:
عمر بن خطاب پس از طواف در خارج حرم شریف این دو رکعت نماز را خواند اگر کسی بعد از طواف نماز فرض بخواند، بجای سنت هم او را کفایت میکند و بسنت عمل نموده است و در نزد شافعیه و مشهور مذهب احمد صحیح اینست.
مالک و حنفیه گفتهاند: غیر از این دو رکعت سنت، چیز دیگری موجب انجام سنت نیست و چیزی بجای آنها نمینشیند (و تنها با خواندن دو رکعت سنت، سنت نبوی تحقق میپذیرد).
جایز است که کسی در مسجد الحرام نماز بخواند و مردم خواه زن یا مرد از پیش روی او بگذرند، بدون اینکه کراهت داشته باشد. و این مسئله از خصایص مسجد الحرام است. کثیر بنکثیر بن و داعه بنقل از بعضی افراد خانوادهاش و جدش گوید: که او پیامبرصرا دیده است، که درکنار «بنیسهم» نماز میخواند و مردم از جلو او عبور میکردند و «ستره» و پوششی در بین او و آنان فاصله و اقع نشده بود. سفیان بین عیینه گوید: «بین او و بین کعبه، سترهای وجود نداشت». بروایت ابوداود و نسائی و ابن ماجه.
بخاری از ابن جریج روایت میکندکه او گفت: عطاء به وی خبر داد، که ابن هشام زنان را از طواف با مردان منع نمود و عطاء به وی گفت: چگونه زنان را از طواف با مردان منع میکنی و حال آنکه زنان پیامبرصبا مردان طواف میکردند؟ گوید: گفتم، بعد از آیه حجاب بود یا پیش از آن؟ او گفت: بجان خود سوگند میخورم که من بعد از آیه حجاب محضر پیامبرصرا دریافتهام. گفتم: چگونه با مردان مخلوط میشدند و اختلاط به چه شکل بود؟ گفت: با مردها نمیآمیختند و مخلوط نمیشدند، عایشهلدور از مردان و تنها طواف میکرد و با آنها مخلوط نمیشد. زنی به وی گفت: ای ام المومنین بیا برویم حجرالاسود را استلام کنیم، او گفت: تو تنها برو و خود او امتناع و رزید. آنان شبها ناشناخته بیرون میرفتند و با مردان طواف میکردند و لی هر و قت داخل بیت میشدند، صبر میکردند تا اینکه مردها بیرون میرفتند و آنگاه داخل میشدند .و زن میتواند بهنگام خلوت حجرالاسود را استلام کند و از مردان کناره بگیرد.
روایت شده است که عایشهلبه زنی گفت: بر حجرالاسود زیاد فشار نیاور و داخل در ازدحام نشو، اگر دیدی خلوت است آن را استلام کن و اگر دیدی که شلوغ است و ازدحام فراوان است، چون به برابر آن رسیدی، تکبیر و تهلیل گوی و کسی را میازار».
طواف کننده، میتواند سواره طواف کند، حتی اگر قادر به راه رفتن هم باشد، مشروط برآنکه برای سواری خویش سبب و علتی داشته باشد. ابن عباسگوید: پیامبرصدر حجهالوداع سوار برشتر خویش طواف کرد و رکن را با عصای خویش استلام نمود. بروایت بخاری و مسلم.
جابر گوید: پیامبرصدر حجهالوداع سواره، خانه کعبه را طواف نمود و سعی بین صفا و مروه را انجام داد تا مردم او را ببینند و او بر اعمال مردم مشرف باشد و از او سئوال کنند، زیرا مردم بر او ازدحام کرده بودند.
مالک بروایت از ابوملیکه گوید: عمر بن خطاب÷زنی جذامی را دید که خانه کعبه را طواف میکند، به وی گفت: ای کنیز خدا، مردم را آزار مرسان، ایکاش در خانهات مینشستی، و او چنین کرد. سپس بعدها مردی از کنار او گذشت و به و ی گفت: آنکس که ترا از طواف منع کرد، مرده است، پس بیرون بیا و طواف کن. آن زن گفت: من حاضر نیستم در حال حیات از او پیروی کنم و لی بعد از مرگ او از او نافرمانی نمایم، یعنی بعد از مرگ نیز از او اطاعت میکنم.
چون طواف کننده از طواف فارغ شد و دو رکعت نماز درکنار مقام ابراهیم خواند، مستحب است که از آب چاه زمزم بنوشد. در صحیحین آمده است که پیامبرصاز آب زمزم نوشید و گفت: «إنها مبارك إنها طعام طعم وشفاء سقم»«این آب انسانگرسنه را سیر میکند و شفای بیماری است». و گویند شب معراج و اسراء جبریل÷قلب پیامبرصرا بدان آب شست. طبرانی در «الکبیر» و ابن حبان از ابن عباس روایت نموده است که پیامبرصفرمود: «خیر ماء على وجه الارض ماء زمزم، فیه طعام الطعم، وشفاء السقم»«بهترین آب روی زمین آب زمزم است که گرسنه را سیر و بیمار را شفا میدهد». منذری گفته: راویان این حدیث موثوق به هستند.
سنت است کسی که از آب زمزم مینوشد، آن را بنیت شفا از بیماری و خیر دنیا و دین بنوشد. چون پیامبرصفرمود: «ماء زمزم لما شرب له»«آب زمزم بهر نیتی خورده شود، برای شفا و درمان است و سودمند و اقع میشود». سعید بن سعید گفت: من عبدالله بن المبارک را در مکه دیدم که برایش آب زمزم آوردند و خواست از آن جرعهای بنوشد، سپس روی بکعبه ایستاد و گفت: «خداوندا ابن ابی الموالی از محمد بن المنکدر و او از جابر برایم نقل کرده است که پیامبرصگفت: «ماء زمزم لما شرب له». و من آن را به منظور رفع عطش در روز قیامت مینوشم، سپس آن را نوشید». احمد با سند صحیح و بیهقی آن را روایت کردهاند.
ابن عباسگوید: پیامبرصگفت: «ماء زمزم لما شرب له، إن شرته تستشفی شفاك الله، وإن شربته لشبعك، الله أشبعك الله، وإن شربته لقطع ظمئك قطعه الله، وهی هزمة جبرائیل وسقیا الله إسماعیل»«آب زمزم به هر منظوری نوشیده شود، برای آن سودمند است و آن را برآورده میکند، اگر آن را به منظور طلب شفا از بیماری بنوشی، خدا ترا شفا میدهد و اگر آن را به منظور سیر شدن از گرسنگی بنوشی، خدا ترا سیر خواهد کرد و اگر آن را به منظور رفع تشنگی بنوشی، خدا تشنگی شما را رفع میکند، آن حفرهای است که جبریل بوجود آورد و خداوند بدان اسماعیل را سیراب ساخت». دارقطنی و حاکم آن را آوردهاند و حاکم بدان افزوده است: «وإن شربته مستعیذا، أعاذك الله»«اگر آن را به منظور استعاذه و پناه بردن به خداوند، بنوشی خدا ترا پناه دهد».
مستحب است که آن را با تانی و به سه نوبت و با نفس کشیدن، بنوشی و روبه قبله و کاملا سیراب شده بنوشید، یعنی آنقدر بنوشد که بتمامی سیراب و پر شود. و حمد و ستایش خدای گوید و دعای ابن عباس را بخواند ابوملیکه گوید: مردی به نزد ابن عباس آمد، گفت: از کجا میآیی؟ گفت: از آب زمزم نوشیدم. ابن عباس گفت: آنگونه که لازم است نوشیدی؟ او گفت: چگونهای ابن عباس؟ ابن عباس گفت: هرگاه از آن نوشیدی، روی به قبله کن و ذکر خدایگوی، و سه بار نفس بکش و آنگاه از آن، آنقدر بنوش که شکمت از آن پر شود و بتمامی سیراب شده باشی -تا پهلوهایت بالا میآید- چون فارغ شدی حمد خدایگوی، زیرا پیامبرصگفت: «آیة ما بیننا وبین المنافقین أنهم لا یتضلعون من زمزم»«فرق بین ما و منافقان آنست که منافقان از آب زمزم آنقدر نمینوشند که پهلوهایشان بالا بیاید». بروایت ابن ماجه و دارقطنی و حاکم.
ابن عباس چون از آب زمزم مینوشید میگفت: «اللهم إنی أسألك علما نافعا، ورزقا واسعا، وشفاء من كل داء». «خداوندا از تو دانش سودمند و روزی فراخ و شفای هرگونه بیماری را میخواهم».
بخاری از ابن عباس روایت کرده است که هاجرلو قتی که او و فرزندش اسماعیل دچار تشنگی گردیدند بر کوه مروه رفت و صدائی شنید، بخویشتن گفت: «خاموش، سپس بدقت گوش داد و دوباره همان صدا را شنید و گفت: براستی صدایت را شنیدم، اگر فریادرس هستی. آنگاه فرشتهای را در محل فعلی زمزم دید، که با پاشنه یا بال خود، آنجا را میکند تا اینکه آب پیدا شد. هاجر شروع کرد بکندن آن تا بصورت حوض درآید و با مشت از آن برمیگرفت و مینوشید و فوراً جای مشت او آب فوران میزد».
ابن عباس گوید: پیامبرصگفت: «رحم الله أم إسماعیل، لو تركت زمزم - أو قال: لو لم تغترف من الماء - لكانت زمزم عینا معینا» «خدا مادر اسماعیل را بیامرزد، اگر زمزم را بحال خود میگذاشت و از آن با مشت برنمیداشت و جلوآن را نمیگرفت، زمزم بصورت چشمه روان در میآمد». او گفت: سپس هاجر از آن آب نوشید و بچهاش را شیر داد. فرشته به و یگفت: از خشک شدن و ضایع شدن آب این چشمه نترسید. بیگمان این جوان -اسماعیل- و پدرش خانه خدا -بیتالله الحرام- را در اینجا بنیان مینهند و خداوند دوستان خود را تباه نمیکند و آنان را ضایع نمیگرداند. خانه کعبه همچون تپهای بود که سیلها گاهی از طرف راست و گاهی از چپ آن را خراب میکرد و سیلی بردگی را ایجاد مینمود و شکاف پدید میآورد.
بعد از اینکه حاجی ازآب زمزم نوشید مستحب است در نزد، «ملتزم» دعا کند.
بیهقی از ابن عباس روایت کرده است که او بین «رکن» و «باب – در کعبه» میماند و دعا میکرد و میگفت: بین رکن و در کعبه ملتزم میباشد و هرکس آنجا ملازم شود هرچه از خداوند، تقاضا کند خداوند به وی عطا کند. از عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش روایت شده که گفت: پیامبرصرا دیدم که صورت و سینه خود را به «ملتزم» چسبانده بود. بعضی گفتهاند: «ملتزم» عبارت است از حطیم .
بخاری گوید: حطیم عبارت است از حجره اسماعیل، و حدیث اسراء را در تایید این مدعا ذکر کرده است که پیامبرصگفت: در حالیکه در حطیم خوابیده بودیم و در بعضی روایات گفته است: در حجره خوابیده بودیم. و گفته است که حطیم بمعنی محطوم مانند قتیل بمعنی مقتول میباشد.
بخاری و مسلم از ابن عباس روایت کردهاند که در سال فتح مکه، پیامبرصبداخل خانهکعبه رفت و اسامه بن زید و عثمان بن طلحه، هم همراه او بودند و دررا بروی خود بستند. چون درگشودند، بلال به من خبردادکه پیامبرصدر داخل کعبه در بین دو ستون یمانی نماز خواند. برمبنای این راویت علما، داخل شدن در کعبه و نماز خواندن در آنجا را سنت میدانند و گفتهاند اگرچه سنت است و لی از جمله مناسک حج نیست، چون ابن عباس گفت: ای مردم داخل شدن در خانه کعبه، جزو مناسک حج نیست. بروایت حاکم با سندی صحیح. اگر کسی نتوانست بداخل کعبه برود، مستحب است که بداخل حجر اسماعیل برود و آنجا نماز بخواند، چون قسمتی از حجر جزو خانه کعبه میباشد. احمد با سند جید از سعید بن جبیر و او از عایشه روایت کرده است که گفت، گفتم: ای رسول خدا همه افراد خانواده تو، بداخل خانه کعبه رفتند، جز من، او فرمود: بگو شیبه بن عثمان بن طلحه، کلیددار کعبه در را برای تو بگشاید. من کسی بنزد او فرستادم، او گفت: ما نتوانستهایم در دوره جاهلی و دوره اسلام در شب در خانه را بگشاییم. پیامبرصگفت: «صلی فی الحجر فإن قومك استقصروا عن بناء البیت، حین بنوه»«برو نمازت را در حجر اسماعیل بخوان - که آنهم جزء خانه کعبه است- زیرا قوم تو در بنای خانه کعبه کوتاهی کردند و جزئی از آن را که حجر باشد همراه آن و داخل آن نساختند».
دلیل مشروعیت آن: بخاری از ابن عباس روایت کرده است که ابراهیم÷ همسرش هاجر و فرزندش اسماعیل شیرخواره را به مکه آورد و آنان را کنار بیت الله و زیر سایه درختی، که بالای محل فعلی زمزم قرار داشت، بجا گذاشت و آن روز، در مکه کسی وجود نداشت و آبی هم نبود و کیسهای که درآن خرما بود و مشکی که آب داشت، در نزد آنان نهاد، سپس ابراهیم برگشت و رفت و مادر اسماعیل او را دنبال کرد و گفت: ای ابراهیم کجا میروی و ما را در این دره که کسی و چیزی نیست، تنها میگذاری؟ -چند بار این حرف را تکرار کرد و ابراهیم به وی توجهی نمیکرد و سوی او نمینگریست. هاجر گفت: آیا خداوند ترا بدیندستور داده است؟ ابراهیم گفت: آری. هاجر گفت: پس خداوند ما را فراموش و تباه و ضایع نمیکند. در روایت دیگری آمده است که هاجر گفت: ما را برای چه کسی ترک میکنی؟ ابراهیمگفت: برای خداوند. هاجر گفت: بدان راضی و خرسندم و برگشت ابراهیم هم راه خویش را پیش گرفت تا اینکه به «تثنیه -گردنه انتهای دره» که او را نمیدیدند رسید، آنگاه بطرف خانه کعبه ایستاد و دست بدعا برداشت و این کلمات را بر زبان آورد: ﴿رَّبَّنَآ إِنِّیٓ أَسۡكَنتُ مِن ذُرِّیَّتِی بِوَادٍ غَیۡرِ ذِی زَرۡعٍ عِندَ بَیۡتِكَ ٱلۡمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِیُقِیمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ فَٱجۡعَلۡ أَفِۡٔدَةٗ مِّنَ ٱلنَّاسِ تَهۡوِیٓ إِلَیۡهِمۡ وَٱرۡزُقۡهُم مِّنَ ٱلثَّمَرَٰتِ لَعَلَّهُمۡ یَشۡكُرُونَ٣٧﴾[إبراهیم: ۳۷]. «پروردگارا من فرزند و زن خود را در و ادی بیکشت و ذرع و بیابان سکونت دادم. نزد خانه محترم تو و کعبه معظم تو، آنان را نهادیم تا برپای دارند نمازرا و بتو بردارند نیاز را، پروردگارا دلهای مردمان را به بسوی آنان متمایلگردان و همه را به سوی این بقعه دوان گردان و روزیشان گردان، میوههائی را که از همه جا بدانجا آرند، امید میدارم که شکر آن بگزارند».
هاجر در زیر درخت نشست و فرزندش را در کنار خود نهاد و مشک را بدرخت آویزان کرد و از آن نوشید و بچهاش را شیر میداد تا و قتی که آن مشک تمام شد و بدنبال آن، شیر در پستان وی نیز خشک گردید و گرسنگی بر فرزندش چیره شد، تا اینکه هاجر با نگرانی تمام، او را نگریست و اضطراب بچه را مشاهده کرد و تاب دیدن او را نداشت، برخاست و رفت تا اینکه بر بالای تپه صفاکه نزدیکتر بود قرار گرفت. سپس از آنجا به سوی دره نگاه کرد، تا ببیند آیاکسی هست؟ آنجا کسی را ندید. لذا از صفا پائین آمد، تا اینکه به دره رسید، دامن خود را جمعکرد و چون انسان خستهای برفتن خود ادامه داد تا اینکه ازوادیگذشت و به بالای مروه رسید و از آنجا نگاه کرد تا ببیند آیا کسی را میبیند؟ آنجا هم کسی را ندید. هفت دور این رفتن بین صفا و مروه را تکرار کرد. ابن عباس گفت: پیامبرصگفت: بدین سبب است، که مردم هم سعی بین آن دو تپه را انجام میدهند.
علما درباره سعی بین صفا و مروه بدین شرح اختلاف دارند:
الف- ابن عمر و جابر و عایشه از اصحاب پیامبرصو مالک و شافعی و احمد، بنا بروایتی از او، میگویند: سعی بین صفا و مروه رکنی از ارکان حج است. بگونهای که اگر حاجی آن را ترککند، حج وی باطل و با قربانی یا چیزی دیگر، جبران نمیشود. و بر این مذهب خویش بدلایل زیر استدلال کردهاند:
۱- بخاری بنقل از زهری گوید: عروه گفت: از عایشه پرسیدم: نظرت درباره این آیه چیست: ﴿۞إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلۡمَرۡوَةَ مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِۖ فَمَنۡ حَجَّ ٱلۡبَیۡتَ أَوِ ٱعۡتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِ أَن یَطَّوَّفَ بِهِمَاۚ﴾[البقرة: ۱۵۸]. «صفا و مروه از جمله شعایر خداوند میباشند، پس هرکس به حج یا عمره رفت بروی گناهی نیست که آنها را نیزطواف کند و سعی بین آنها را انجام دهد».بخدای سوگند گمان میکنم که اگر کسی آنها را هم طواف نکرد بروی گناهی نیست. عایشه گفت: ای پسرخواهرم، بد سخنی گفتی اگر تاویل آیه آنگونه بود، که تو میگوئی، میبایستی خداوند بگوید: ﴿فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِ أَن یَطَّوَّفَ بِهِمَاۚ﴾[البقرة: ۱۵۸]. در صورتیکه چنین نیست. این آیه درباره انصار نازل شده است. آنان پیش از اینکه اسلام بیاورند، برای زیارت «منات» طاغوت به حج میآمدند و آن را میپرستیدند و آن بت در «مشلل» قدیر قرار داشت و هرکس که بزیارت این بت به «مشلل» میرفت، سعی بین صفا و مروه را انجام نمیداد و از آن پرهیز میکرد، مبادا منات خوشش نیاید، چون بر صفا بت «اساف» و برمروه بت «نائله» وجود داشت. چون انصار اسلام آوردند دراین باره از پیامبرصسئوال کردند و گفتند: ای رسول خدا ما گناه میدانستیم، که صفا و مروه را طواف کنیم. که این آیه نازل شد: ﴿۞إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلۡمَرۡوَةَ مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِۖ﴾[البقرة: ۱۵۸]. عایشهلگفت: پیامبرصسعی بین صفا و مروه را بصورت سنت همیشگی درآورده است، پس کسی حق ندارد طواف آنها را ترک کند.
۲- مسلم از عایشهلروایت کرده است که گفت: پیامبرصو مسلمانان سعی صفا و مروه را انجام دادهاند و بصورت سنت همیشگی در آمده است و بجان خود سوگند میخورم هر کس حج کند و سعی صفا و مروه را بجای نیاورد، خداوند حج او را کامل و تمام نمیکند.
۳- حبیبه دخت ابی تجراه یکی از زنان بنی عبدالدار گفت: من همراه بعضی از زنان قریش، به خانه آل ابی حسین درآمدیم و به پیامبرصنگاه میکردیم که بین صفا و مروه سعی انجام میداد و ازار و زیرپوش ایشان بدور کمرش میچرخید، چون درسعی خود، تند گام برمیداشت، تا جائیکه میتوانم بگویم، که زانوان او را میدیدم و از او شنیدم که میگفت: «اسعوا، فإن الله كتب علیكم السعی»«سعی بین صفا و مروه را انجام دهید که خداوند آن را برشما فرضکرده است». احمد و ابن ماجه و شافعی آن را روایت کردهاند.
۴- سعی خود یکی ازعبادتها و نسک حج و عمره است، پس رکن حج و عمره میباشد مانند طواف بیتالله.
ب- برای ابن عباس و انس و ابن الزبیر و ابن سیرین و بروایتی از احمد، سعی بین صفا و مروه، سنت میباشد، اگر کسی آن را ترک کرد چیزی بر وی و اجب نمیشود و بدینگونه استدلال کردهاند:
۱- خداوند گفته است: ﴿فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِ أَن یَطَّوَّفَ بِهِمَاۚ﴾[البقرة: ۱۵۸]. «که گفته: کسی که آن را انجام دهد گناهی بر وی نیست»و این میرساند که و اجب نیست بلکه مباح میباشد. و سنت بودن هم از ﴿مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِۖ﴾، استفاده میشود. و در مصحف ابی و ابن مسعود ﴿فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِ أَن یَطَّوَّفَ بِهِمَاۚ﴾[البقرة: ۱۵۸]. روایت شده است. این روایت اگرچه قرآن بودن آن را ثابت نمیکند، و لی از منزلت یک خبر پائینتر نیست و میتواند تفسیر آیه باشد.
۲- این سعی بین صفا و مروه عبادتی است که عدد آن مشخص است و به بیت الله تعلق ندارد، پس مانند رمی جمرات آنهم رکن نیست.
ج- ابوحنیفه و سفیان ثوری و حسن بصری گفتهاند: سعی بین صفا و مروه و اجب است و لی رکن نیست، پس اگر کسی آن را ترک کرد حج یا عمره او باطل نمیگردد بلکه قربانی براو و اجب میشود و باید با ذبح گوسفند آن را جبران کند، و صاحب مغنی این رای را ترجیح داده است که گفته:
۱- این رای بهتر است، زیرا دلیل و جوب بر مطلق و اجب بودن آن دلالت میکند، نه اینکه و جوب آن بگونهای است که مقدمه و اجب باشد و و اجب بدون آن تحقق پیدا نکند.
۲- و سخن عایشه با سخن اصحاب دیگر معارض است.
۳- ابن المنذر گفته است که حدیث دخت ابی تجراه از مرویات عبدالله بن الموءمّل است که درباره او سخنها گفتهاند و از مفاد آن بر میآید که و اجب است نه مقدمه و اجب، چون مکتوب بمعنی و اجب است.
۴- چون در دوره جاهلی بر آن تپهها بتهائی وجود داشت، مردم گمان میکردند که در دوره اسلام سعی بین آنها گناه است و آیه قرآن گفت: طواف آنها گناه نیست.
۱- باید بعد از طواف خانه کعبه باشد ٢- باید هفت شوط و هفت دوره باشد ٣- باید از صفا شروع و به مروه پایان یابد ٤-باید سعی در راه بین صفا و مروه که «مسعی» نام دارد صورت گیرد .
چون پیامبرصچنین کرده است و گفته: «خذوا عنی مناسككم»«مناسک حج را از من فرا گیرید». اگر کسی پیش از طواف خانه کعبه سعی بین صفا و مروه را انجام داد یا از مروه شروع و به صفا خاتمه دهد و یا سعی را در مسعی انجام ندهد، سعی بین صفا و مروه او باطل است.
برای صحت سعی بین صفا و مروه، بالا رفتن از صفا و مروه شرط نیست و لیکن و اجب است که تمام فاصله بین آن دو تپه را طی کند و مقداری از خاک آن دو تپه را در ایاب و ذهاب بسپرد و قدمهایش با خاک آنها تماس حاصلکند. اگر اندکی از فاصله بین آنها را نسپرد، سعی او صحیح نیست تا اینکه آنجا را که ترک شده است مجدد نسپرد.
در سعی موالات شرط نیست (مالکیه فاصله زیاد را جایز نمیدانند) اگر در هنگام سعی بین صفا و مروه، مانعی پیش آید و بین دفعات سعی فاصله بوجود آید یا اینکه در هنگام سعی اقامه نماز گفته شد و فاصله افتاد، اشکالی ندارد که بعد از برطرف شدن مانع و گزاردن نماز، سعی خود را تکمیل نماید و از آنجا که قطعکرده بود، آن را از سرگیرد. از ابن عمر نقل است، که او مشغول سعی بین صفا و مروه بود، که نیاز به قضای حاجت برایش پیش آمد، لذا اندکی دور شد و آب برای تجدید و ضو خواست و پس از قضای حاجت و تجدید و ضو، از همانجا که قطع کرده بود، سعی خویش را از سرگرفت. بروایت سعید بن منصور. و همچنان که بین دفعات سعی بین صفا و مروه موالات شرط نیست، موالات و پی در پی بودن بین طواف خانهکعبه و سعی بین صفا و مروه هم شرط نیست.
در مغنی گفته است: امام احمد گفته است: اشکال ندارد که بعد از طواف خانه کعبه، سعی بین صفا و مروه را بتاخیر اندازد تا اینکه استراحتی کند یا اینکه تا شب آن را بتاخیر اندازد. عطاء و حسن بصری نظرشان چنین بود و در تاخیرآن، تا شب اشکالی نمیدیدند. و قاسم بن محمد و سعید بن جبیر، هم چنین میکردند، زیرا موالات درخود سعی و اجب نیست، پس موالات بین طواف و سعی بطریق اولی و اجب نیست. سعید بن منصور گوید: سوده زن عروه بن الزبیر، سعی بین صفا و مروه را انجام داد و طواف خویش را در سه روز انجام داد، زیرا او بسیار چاق و درشت اندم بود، نمیتوانست پشت سر هم آن را انجام دهد.
بیشتر اهل علم برای سعی بین صفا و مروه، طهارت از جنب و حیض را شرط نمیدانند. زیرا پیامبرصبه عایشه گفت: تو که در حیض هستی و قاعده میباشی «فاقضی ما یقضی الحاج، غیر أن لا تطوفی بالبیت حتى تغتسلی»«هر کاری را که حاجیان میکنند تو نیز بکن، غیر از طواف خانه کعبه، که آن را بعد از غسل انجام بده». بروایت مسلم. عایشه و ام سلمه گفتهاند: «اگر زنی طواف خانه کعبه را انجام داد و دو رکعت نماز بعد ازطواف را هم گزارد، سپس قاعده شد، سعی بین صفا و مروه، را هم در حال قاعدگی انجام دهد اشکالی ندارد». بروایت سعید بن منصور اگرچه مستحب است که انسان در انجام تمام مناسک حج طاهر و پاک باشد و طهارت شرعاً مورد توجه است.
میتوان سعیه بین صفا و مروه را، سواره یا پیاده انجام داد، و لی پیاده بهتر است. در حدیث ابن عباس آمده است که پیامبرصپیاده سعی را انجام میداد، چون مردم فراوان، او را احاطه کرده بودند و نزد او جمع شده بودند، سوار شدند، سوار شد تا مردم او را ببینند و از او سئوال کنند. ابوالطفیل به ابن عباس گفت: آیا طواف بین صفا و مروه سواره، سنت است؟ که قوم تو میپندارند که سنت میباشد. ابن عباس گفت: هم راست گفتهاند و هم دروغ. گفتم: چگونه چنین چیزی ممکن است؟ ابن عباسگفت: پیامبرصکه مشغول سعی بود، آنقدر مردم پیرامون او جمع شدند و میگفتند: این محمد است، این محمد است، تا اینکه دختران بالغ از خانهها بیرون آمدند و پیامبرصهم مردم را که در پیرامون او جمع شده بودند، آنان را بهم نمیزد و چون خیلی ازدحام زیاد شد، او از روی ناچاری سوار شدند.
بروایت مسلم و دیگران هروله رفتن در بستر و ادی بین «دومیل» و بقیه را با راه رفتن عادی، بهتر است. سواری در سعی اگرچه جایز است و لی کراهت دارد. ترمذی گوید: گروهی از اهل علم و همچنین شافعی، مکروه میدانند که کسی طواف خانه کعبه و سعی بین صفا و مروه را سواره انجام دهد، مگر اینکه عذری در میان باشد. مالکیه گویند: اگر کسی بدون عذری سواره، سعی را انجام داد، باید ازنو آن را انجام دهد، اگر و قت باقی باشد و اگر و قت باقی نباشد، باید به خون ریختن گوسفندی آن را جبران کند، زیرا برای کسی که توانائی راه رفتن داشته باشد، پیاده سعی بین صفا و مروه را انجام دادن و اجب میباشد. ابوحنیفه هم چنین میگوید. و عمل سواری پیامبرصرا بعلت کثرت ازدحام و جمعیت مردم، در حضور او توجیه نمودهاند و آن را عذری برای او شمردهاند، که مقتضی سواره انجام دادن آن شد.
در فاصله بین دو میل مستحب است که هروله راه رفت و بقیه را با راه رفتن عادی. این مطلب قبلا در حدیث دختر ابوتجراه، بیان گردید که در آن آمده بود که پیامبرصآنقدر با هروله و شتاب میرفت که زیرپوش ایشان بدورکمرش میچرخید و زانوان پیامبرصپیدا میشد. درحدیث ابن عباس آمده بود، که مشی با هروله و گام عادی بهتر میباشد. یعنی در بستر و ادی بین دومیل با هروله و بقیه آن را با رفتن عادی. اگر همه هفت دوربین صفا و مروه را باگامهای عادی برود، اشکال ندارد و جایز است. سعید بن جبیرگوید: عبدالله بن عمر را دیدم که در بین صفا و مروه بطور عادی راه میرود. سپس گفت: اگر با راه رفتن عادی، سعی بین صفا و مروه را انجام میدهم، برای اینست که پیامبرصرا دیدهام که چنین راه میرفت، و اگر هروله میکنم برای اینست که پیامبرصرا چنین دیدهام. و من پیر شدهام. بروایت ابوداود و ترمذی. این استحباب برای مردان است و لی برای زن هروله مستحب نیست، بلکه او با راه رفتن عادی سعی را انجام میدهد.
امام شافعی از عایشه روایت کرده است که او زنانی را دید که سعی را با هروله انجام میدهند، بدانان گفت: آیا ما -زنان پیامبرص- برای شما اسوه و مقتدی نیستیم؟ بر شما و اجب نیست مگر اینکه سعی را با راه رفتن عادی انجام دهید.
مستحب است و قتیکه حاجی بر صفا و مروه صعود میکند، رو به کعبه بایستد و درباره دین و دنیای خویش، هرچه میخواهد، دعا کند. چنان مشهور است که پیامبرصاز در صفا، بیرون رفت. چون به صفا نزدیک شد، این آیه را خواند: ﴿۞إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلۡمَرۡوَةَ مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِۖ﴾[البقرة: ۱۵۸]. «من از صفا شروع میکنم که خداوند بدان شروع کرده است».از کوه صفا بالا رفت تا اینکه خانه کعبه پدیدار شد، آنگاه رو به قبله ایستاد، سه بار توحید و تکبیر گفت و خدا را حمد کرد و گفت: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد یحیی ویمیت وهو على كل شئ قدیر، لا إله إلا الله وحده أنجز وعده، ونصر عبده، وهزم الاحزاب وحده»نمود، سپس باگامهای عادی از آنجا به سوی مروه پائین آمد تا اینکه از مروه نیز بالا رفت و به خانه کعبه نگاه کرد و بربالای کوه مروه، همان دعاهائی را خواند که برکوه صفا خوانده بود. نافع گوید: از عبدالله بن عمر شنیدم که برکوه صفا دعا میکرد و میگفت: «اللهم إنك قلت: (ادعونی أستجب لكم) وإنك لاتخلف المیعاد، وإنی أسألك - كما هدیتنی للاسلام - أن لا تنزعه منی حتى تتوفانی وأنا مسلم». «خداوندا تو گفتهای: مرا بخوانید، دعای شما را اجابت میکنم، و بدون شک توخلاف و عده نمیکنی و من از تو مسئلت دارم، همانگونه که مرا بدین اسلام و پذیرش آن هدایت کردهاید، تا زمانی که میمیرم آن را از من نگیرید و من در حالی بمیرم که مسلمان باشم».
مستحب است که در بین صفا و مروه دعا و ذکر نمود و قرآن خواند. و روایت شده است که پیامبرصدر سعی خویش میفرمود: «رب اغفر وارحم واهدنی السبیل الاقوم»«خداوندا مرا بیامرز و به من رحم کن و مرا به راه راست و استوار هدایت کن». و روایت شده است که میگفت: «رب اغفر وارحم، إنك أنت الاعز الاكرم»«با انجام طواف و سعی بین صفا و مروه اعمال عمره پایان میپذیرد».
و کسی که احرام دارد، اگر بصورت «تمتع» احرام بسته باشد، با تراشیدن و یا کوتاه کردن موی خود، احرام را پایان میدهد و آزاد است، و اگر بصورت «مقارن» -و یا مفرد-احرام بسته باشد، همچنان به حال احرام میماند تا روز عید که بعد از آن، از احرام آزاد میشود، در اینصورت همین سعی بین صفا و مروه که به هنگام طواف القدوم انجام داده است برایش کافی است و لازم نیست که بعد از طواف فرض -طواف الافاضه - دوباره سعی کند. و لی اگر متمتع باشد بعد از طواف الافاضه باید مجدداً سعی بین صفا و مروه را انجام دهد و تا روز یوم الترویه = هشتم ذی الحجه، در مکه بماند. و روز هشتم احرام به حج میبندد و تمام مناسک حج را انجام مید هد.
سنت است که روز هشتم ذی الحجه = یوم الترویه، به منی رفت. اگر بصورت افراد و مفرد، یا بصورت قران -مقارن، احرام بسته باشد، باید در حال احرام به منی برود، و اگر متمتع باشد روز هشتم از مکه احرام به حج میبندد و همانگونه که در میقات رفتار مینمود، رفتار مینماید. سنت است که از همان منزلی که در آن فرود آمده است، احرام ببندد. اگر در مکه است از آنجا احرام میبندد و اگردر خارج مکه است از آنجا احرام میبندد. در حدیث آمده است: «من كان منزله دون مكة فمهله من أهله، حتى أهل مكة یهلون من مكة»«هرکس منزلش خارج مکه است ازهمان -منزل خودش احرام ببندد و آنجا میقات او است و اهل مکه از خود مکه احرام میبندند». مستحب است که به هنگام رفتن به منی بسیار دعا کند و فراوان تلبیه گوید و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح را در آنجا بخواند و شب آنجا بماند و حاجی تا طلوع خورشید در روز نهم ذیالحجه از آنجا خارج نشود چون پیامبرصچنین کرده است. اگر یکی از این چیزها را ترک کند او به سنت پیامبرصعمل نکرده است و چیزی برای جبران آن و اجب نیست، زیرا عایشه در روز هشتم ذیالحجه - یوم الترویه، از مکه بیرون نیامد تا اینکه شب فرا رسید و یک سوم شب گذشت. بروایت ابن المنذر.
سعید بن منصورازحسن بصری روایتکرده است که او یک روزیا دو روزپیش ازیوم الترویه از مکه خارج میشد. امام مالک آن را و همچنین اقامت در مکه تا شب روز هشتم را مکروه دانسته است، مگر اینکه روز هشتم جمعه باشد که در آن صورت نماز جمعه را بخواند و آنگاه از مکه خارج شود.
سنت است که بعد از طلوع خورشید روز نهم ذیالحجه از راه «ضب» تکبیر و تهلیل و تلبیه گویان به سوی عرفات برود. محمد بن ابوبکر ثقفی گوید: از انس بن مالک درباره تلبیه سئوال کردم -این پرسش و قتی بود که صبح عازم عرفات بودیم- که شما همراه پیامبرصچکار میکردی؟ او جواب داد: بعضی تلبیه میگفتند و بعضی تکبیر میگفتند و بعضی تهلیل میگفتند و پیامبرصعمل هیچکدام را انکار نمیکردند. بروایت بخاری و دیگران. مستحب است در نمره فرود آید و آنجا برای و قوف در عرفات غسل نماید و مستحب است که برای و قوف در عرفات بعد از زوال خورشید -ظهر شرعی- بدانجا و ارد شود -پس از جمع بین نماز ظهر و عصر-.
جابر گوید: پیامبرصگفت: «مامن أیام عند الله أفضل من عشر ذی الحجة»«نزد خداوند هیچ ایامی ازده روز اول ذیالحجه بهتر و بزرگتر نیست». مردی پرسید این ده روزاز ده روز جهاد در راه خدا هم بزرگتر است؟ پیامبرصفرمود: «هن أفضل من عدتهن جهادا فی سبیل الله». «آری چنین است آن ده روز از ده روز جهاد در راه خدا فضیلت بیشتری دارد».
«وما من یوم أفضل عند الله من یوم عرفة، ینزل الله تبارك وتعالى إلى السماء الدنیا، فیباهی بأهل الارض أهل السماء فیقول: انظروا إلى عبادی، جاءونی شعثا غبرا ضاحین. جاءوا من كل فج عمیق، یرجون رحمتی ولم یروا عذابی، فلم یر یوم أكثر عتیقا من النار من یوم عرفة»«هیچ روزی نزد خداوند از روز عرفه بزرگتر نیست، خداوند به آسمان دنیا میآید و به اهل ز مین بر اهل آسمان مباهات میکند و خوبیهای آنان را برخ آسمانیان میکشد، و میگوید: ببینید بندگان من، پریشان موی و غبار آلود درگرمای سخت از راههای دور، آمدهاند، به امید رحمت و مهربانی من و عذاب مرا ندیدهاند، پس هیچ روزی دیده نشده است که در آن باندازه روز عرفه مردم از آتش دوزخ رهائی پیدا کنند، یعنی در آن روز بیش از هر روز دیگر گناهان مردم آمرزیده میشود و از آتش دوزخ رهائی مییابند».
ابن المنذری گفته است که آن را ابویعلی و بزار و ابن خزیمه و ابن حبان روایت کردهاند و متن از ابن حبان میباشد.
ابن المبارک بروایت از سفیان ثوری و زبیر بن علی و انس بن مالک گوید: پیامبرصدر عرفات توقف نمود و نزدیک بودکه خورشید برگردد و گفت: ای بلال مردم را ساکت کنید، بلال برخاست و گفت: ای مردم به پیامبرصگوش فرا دهید و مردم گوش دادند، پیامبرصگفت: ای جماعت مردم، اندکی پیش از این جبریل به نزد من آمد و درود خدایم را به من ابلاغ کرد و گفت: همانا خداوند اهل عرفات و اهل مشعرالحرام را بیامرزید و از بدیهاشان درگذشت. عمر خطاب گفت: ای رسول خدا، این لطف خداوند تنها برای ما است؟ پیامبرصفرمود: این لطف خدا برای شما و برای مردمان بعد از شما تا روز قیامت میباشد. عمر خطاب گفت: چه نیکو و فراوان است خیر خداوند.
مسلم و دیگران از عایشه روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «ما من یوم أكثر من أن یعتق الله فیه عبدا من النار من یوم عرفة، وإنه لیدنو عزوجل ثم یباهی بهم الملائكة فیقول: ما أراد هؤلاء؟»«خداوند در روز عرفه بیش از روزهای دیگر، بندگان خود را از آتش دوزخ نجات میدهد و از این حیث هیچ روزی بپای روز عرفه نمیرسد و خداوند تعالی به بندگان خود نزدیک میشود و در نزد فرشتگان به بندگان خود مباهات میکند و نیکی بندگانش را برخ فرشتگان میکشد و میگوید: اینها چه میخواهند؟».
ابوالدرداء گوید: پیامبرصگفت: «ما رؤی الشیطان یوما هو فیه أصغر، ولا أدحر ولا أغیظ منه فی یوم عرفة»«شیطان در روز عرفه بیش از هر و قت دیگر مورد تحقیر و اهانت و راندگی قرار میگیرد و از تمام روزهای دیگر خشمگینتر است، چون همه مردمان عرفه مورد لطف و بخشش خداوند قرار میگیرند».
(و این خشم شیطان بدانجهت است که رحمت و بخشش خدا را نسبت بگناهان بزرگ میبیند و هیچوقت این همه مهر و بخشش خدا را ندیده است مگر در روز جنگ بدر).
یکی گفت: ای رسول خدا، شیطان در روز جنگ بدرچه چیزی را مشاهده کرد؟.
پیامبرصگفت: او جبریل÷را دید که فرشتگان را رهبری میکند. مالک بصورت مرسل و حاکم بصورت موصول آن را روایت کردهاند.
باجماع علما و قوف در عرفات یکی از ارکان بزرگ حج میباشد. زیرا احمد و صاحبان سنن از عبدالرحمن بن یعمر روایت کردهاند که پیامبرصدستور داد که جارچی جار دهد که: «الحج عرفة ، من جاء لیلة جمع قبل طلوع الفجر فقد أدرك». «حج صحیح را کسی انجام داده است که و قوف در عرفات را به موقع دریافته باشد و پیش از طلوع فجر شب عید را در مزدلفه دریافته باشد». چنان پیداست که و قوف در هر جزئی از عرفات حتی اگر لحظه هم باشد کفایت میکند.
بنا برای جمهور علما از هنگام زوال خورشید در روز نهم ذیالحجه و قت و قوف در عرفات آغاز میگردد و هنگام طلوع فجر روز دهم پایان مییابد و در این فاصله چه در شب یا در روز در عرفات و قوف کرده باشد، صحیح است. جز اینکه اگر روز در عرفات توقف کند، بروی و اجب است که آن را تا بعد از غروب ادامه دهد. و لی اگرشب در آنجا توقف نمود، چیزی بر وی و اجب نیست. و به مذهب امام شافعی ادامه توقف در عرفات تا شب، سنت میباشد.
مقصود حضور بهم رسانیدن و وجود داشتن، در هریک از اجزاء عرفات است خواه بصورت خوابیده یا بیدار، و سواره یا پیاده، و نشسته یا بر پهلوی خوابیده باشد. و خواه پاک و طاهر باشد یا قاعده و حالت بعد از زایمان و یا جنب باشد.
درباره کسی که بیهوش شده و تا اینکه از عرفات خارج میشود، بهوش نیاید، اختلاف کردهاند. مالک و ابوحنیفه، آن را صحیح میدانند. شافعی و احمد و حسن بصری و ابوثور و اسحاق و ابن المنذر، گویند صحیح نیست، چون و قوف در عرفات یکی از ارکان حج میباشد و همانگونه که دیگر ارکان حج در حال اغماء صحیح نیست، اینهم صحیح نیست. ترمذی بدنبال ذکر حدیث ابن یعمر، که قبلا گفته شد گوید: سفیان ثوری گفت: اهل علم از اصحاب پیامبرصو دیگران، بدین حدیث عمل میکنند و میگویند: اگر کسی پیش از طلوع فجر روز دهم در عرفات، توقف نکند او حج را در نیافته است. و رفتن بعد از طلوع فجر آن را جبران نمیکند، بلکه حج او به عمره تبدیل میشود و بر او و اجب است که سال آینده حج بگزرد و رای شافعی و احمد و دیگران هم بدینگونه است.
توقف در هر قسمت و هر نقطه از عرفاتکفایت میکند، مگر در بستر و ادی «عرنه» که در ناحیه غربی عرفات و اقع است، که توقف در آنجا باجماع کفایت نمیکند. مستحب است تا آنجاکه ممکن میباشد، توقف درکنار «صخرات = سنگهای بزرگ دامنه کوه جبلالرحمه» یا نزدیک بدانجا باشد.
چون پیامبرصدر آنجا توقف نمود و گفت: «وقفت هاهنا، وعرفة كلها موقف» «من اینجا توقف نمودم همه قسمتهای عرفات جای توقف میباشد». بروایت احمد و مسلم و ابوداود از جابر.
ابن عمر برای توقف در عرفات غسل میکرد. بروایت مالک و عمر در عرفات غسل کرد و حال آنکه در احرام بود.
لازم است که در عرفات پیوسته طهارت کامل داشته باشد و رو بقبله فراوان استغفار و ذکر و دعا برای خویش و دیگران، کند، در باره دین و دنیا با خشوع و ترس از خدای و با حضور قلب، دست بدعا بردارد. اسامه بن زید گوید: در عرفات پشت سر پیامبرصسوار بودم، او دستهایش را بدعا برداشته بود و دعا میکرد. بروایت نسائی. عمرو بن شعیب بروایت از پدرش و جدش گوید: بیشترین دعای پیامبرصدر عرفات این برد: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد، بیده الخیر وهو على كل شئ قدیر»بروایت احمد و ترمذی که متن او چنین است: «خیر الدعاء، دعاء یوم عرفة، وخیر ما قلت أنا والنبیون من قبلی. لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد، وهو على كل شئ قدیر»«بهترین دعا، دعای روز عرفات است که من و پیامبران پیش از من آن را گفتهایم: لااله الا الله و حده...». از حسین بن حسن مروزی روایت است که از سفیان بن عیینه درباره بهترین دعای روز عرفات سئوال کردم. گفت: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له». به وی گفتم: این ثنای خداست نه دعا. او گفت: مگر حدیث مالک بن الحارث را نمیدانی که آن را تفسیر میکند؟ گفتم: تو آن را برایم نقل کن. گفت: منصور از مالک بن الحارث برایم گفته است: خداوند میفرماید: «إذا شغل عبدی ثناؤه علی عن مسألتی أعطیته أفضل ما أعطی السائلین»«هرگاه ثنای من بندهام را، از تقاضای چیزی از من مشغول دارد و او را از آن منصرف کند، به وی بهترین چیزی را میدهم که بدرخواست کنندگان، عطا خواهم کرد». و اینست تفسیر سخن پیامبرص. سپس سفیان گفت: آیا مگر نمیدانی که امیه بن ابیالصلت و قتی که به نزد عبدالله بن جدعان رفت و از او طلب بخشش کرد، چه گفت؟ گفتم نخیر نمیدانم. گفت: امیه چنین گفت:
أأذكر حـاجـتی أم قد كفانی
حیاؤك إن شیمتك الحیــاء
وعلمك بالحقوق وأنت فرع
لك الحسب المهذب والسناء
إذا أثـنى علیـك المرء یـوما
كفـاه مـن تـعـرضـه الثنـاء
«آیا نیاز خویش را بگویم یا گفتن آن لازم نیست و شرم و آزرم تو برایم کافی و مستغنی از ذکر آن است، چون حیاء و آزرم جز و اخلاق و سرشت تو است و همچنین آگاهی تو از حقوق دیگران، مرا از گفتن آن بینیاز میکند، تو شاخهای هستی که اصل و نسب و تبار تو، پاک و روشن و بیعیب است، اگر کسی تو را روزی، ثناء و ستایشکرد، برای او کافی و بس است، دیگر ذکر نیاز، موردی ندارد». سپس گفت: ای حسین این آفریدهای است، که ثنا را، بینیاز از مسئلت و ذکر و درخواست، میداند پس آفریدگار جهان چه طور است؟.
بیهقی (با سند ضعیف) از علی بن ابیطالب روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن أكثر دعاء من كان قبلی من الانبیاء، ودعائی یوم عرفة، أن أقول: لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد، وهو على كل شئ قدیر، اللهم اجعل فی بصری نورا، وفی سمعی نورا، وفی قلبی نورا. اللهم اشرح لی صدری، ویسر لی أمری، اللهم أعوذ بك من وسواس الصدر، وشتات الامر، وشر فتنة القبر. وشر ما یلج فی اللیل وشر ما یلج فی النهار، وشر ما تهب به الریاح، وشر بوائق الدهر» «بیشترین دعای پیامبران پیش از من و دعای من در روز عرفات آنست که بگوئیم: به جز ذات الله که یگانه است، هیچ معبود بحقی نیست، که شریک و انباز ندارد و پادشاهی و ستایش از آن او است و بر هر چیزی تواناست. خداوندا در چشم و گوش و دلم نور معرفت و هدایت قرار ده. خداوندا به من صبر و توان و گشایش در کار عطا کن. خداوندا از و سوسههای نفس و کارهای پراکنده و پریشان و بدی و شر و آشوبگور و شرو بدیهای شب و روز و شر آنچه بادها بدان میوزند و از شر تباهیهای هلاک کننده روزگار، بتو پناه میبرم».
ترمذی نیز از او روایت کرده است که بیشترین دعای پیامبرصدر روز عرفات در موقف چنین بود: «اللهم لك الحمد كالذی نقول، وخیرا مما نقول، اللهم لك صلاتی ونسكی ومحیای ومماتی، وإلیك مآبی، ولك رب تراثی، اللهم إنی أعوذ بك من عذاب القبر، ووسوسة الصدر، وشتات الامر، اللهم إنی أعوذ بك من شر ما تهب به الریح» «خداوندا ستایش من و بهتر از آن، از آن تو است. خداوندا نمازم و حج و قربانیم و زندگانی و مرگ من برای تو و بدست تو است و باز گشتم بتو است. پروردگارا میراث من از آن تو است. خداوندا از عذاب قبرو و سوسه نفس و کارهای پراکنده و پریشان و شر و بدی که بادها بدان میوزند -بادهای عذاب- بتو پناه میبرم».
مربع انصاری گوید: پیامبرصگفت: «كونوا على مشاعركم فإنكم على إرث من إرث إبراهیم»«مناسک و عبادات حج را ادامه بدهید و دراین مکان توقف کنید، شما این سنت را از ابراهیم÷به ارث بردهاید و برسنت اوهستید». بروایت ترمذی که آن را حدیث حسن دانسته است.
به ثبوت رسیده است که پیامبرصدر روز عرفه افطار کرده و روزه نبوده است و گفته: «إن یوم عرفة، ویوم النحر، وأیام التشریق عیدنا - أهل السلام - وهی أیام أكل وشرب» «بیگمان روز عرفه و روزهای عید قربان و سه روز ایام التشریق -یازده و دوازده و سیزدهم ذیالحجه- روزهای جشن ما مسلمانان میباشد، که روزگار خوردن و آشامیدن است»، و بثبوت رسیده است که او ازروزه روز عرفه در عرفات نهیکرده است. و بیشتر اهل علم بدین احادیث استدلال کردهاند بر اینکه مستحب است که حاجیان در روز عرفه روزه نباشند تا توانائی بیشتری برای ذکر و دعا داشته باشند. احادیثی که درباره ترغیب و تشویق روزه گرفتن روز عرفه است، مربوط بغیر حاجیان میباشد.
در حدیث صحیح آمده است که پیامبرصنماز ظهر و عصر را با هم در عرفات جمع کرده که بانگ گفته شد، سپس اقامه، که پیامبرصنماز ظهر را خواند، سپس اقامه گفته شد و نماز عصر را خواند. اسود و علقمه گفتهاند: خواندن نماز ظهر و عصر با امام به جماعت در عرفات از جمله تکمیل کارهای حج میباشد.
ابن المنذر گوید: باجماع اهل علم امام جماعت و پیشوای مسلمین نماز ظهر و عصررا در عرفات با هم جمع میکنند و هرکس با امام نماز بخواند نیز باید جمع کند. اگر با امام نماز را بصورت جمع نخواند تنها خود اینکار را بکند. از ابن عمر نقل شده که او در مکه مقیم میشد و هرگاه به منی بیرون میرفت نماز را شکسته میخواند و عمرو بن دینار گوید: جابر بن زید به من گفت: من نماز را در عرفات شکسته میخوانم. سعید بن منصور آن را روایت کرده است.
سنت است که بعد از غروب خورشید، بآرامی از عرفات دور شد و پراکنده گردید. پیامبرصبه آهستگی و آرامی از عرفات دور شد، در حالیکه افسار شتر خویش را، آنقدر به سوی خود میکشید که سرآن به جلوزین میخورد و میگفت: «ای مردم بر شما است که آرامش را مراعات کنید، زیرا خوبی و نیکی در شتابزدگی نیست». بروایت مسلم و بخاری. آنان گویند که پیامبرص«یسیر العنق فإذا وجد فجوة نص»«پیامبرصبهنگام سرازیر شدن از عرفات - استوار و آرام و بنرمی گامی برمیداشت و چون فرصت میکرد و ازدحام کمتر میشد، سرعت بیشتری میگرفت». یعنی، به جهت مراعات مردم بآرامی راه میرفت و شتابش کمتر بود و چون ازدحام کمتر میشد و راه باز میگردید، شتاب بیشتر میگرفت تا آن را جبران کند و مستحب است که ذکر و تلبیه گوید. زیرا پیامبرصتا موقع رمی جمره العقبه همچنان تلبیهگویان، راه میرفت. اشعث بن سلیم بنقل از پدرش گوید: «با ابن عمر از عرفات به سوی مزدلفه میآمدم که همچنان تکبیر و تهلیل میگفت، تا اینکه به مزدلفه آمدیم». به روایت ابوداود.
چون حاجی به مزدلفه آید، نماز مغرب و عشاء را با یک اذان و دو اقامه میخواند، بدون اینکه در فاصله بین آنها، نمازسنت بخواند. در حدیث مسلم آمده است که پیامبرصبه مزدلفه آمد و نماز مغرب و عشاء را با یک اذان و دو اقامه با هم جمع کرد و در فاصله بین آنها هیچ نماز دیگری نخواند. جمع بین نماز مغرب و عشاء در مزدلفه باجماع علما سنت میباشد. اگر کسی همه نمازها را در و قت خویش بخواند، علما در آن اختلاف دارند. بیشتر علما آن را جایز میدانند و عمل پیامبرصرا حمل بر اولویت کردهاند، یعنی بهتر است که آنها را با هم جمع کند. ثوری و صاحبان رای گفتهاند: اگر کسی نماز مغرب را نرسیده به مزدلفه، خواند، بر وی است که آن را اعاده کند و خواندن هر یک از نماز ظهر و عصر در و قت مخصوص به خود را مکروه دانستهاند.
درحدیث جابرآمده است که پیامبرصچون به مزدلفه آمد، نماز مغرب و عشاء را خواند، سپس بر پهلو خوابید تا اینکه سپیده صبح دمید، آنگاه نماز صبح را خواند، سپس برشتر خویش -قصواء- سوار شد تا اینکه به مشعر الحرام آمد و آنجا توقف نمود تا اینکه هوا بخوبی روشن شد و پیش از طلوع خورشید، از آنجا روان شد و راه افتاد. و به ثبوت نرسیده است که آن شب را بیدار مانده باشد. و این بود سنت پیامبرصدرباره شب بروز آوردن در مزدلفه و توقف در آنجا. امام احمد مبیت مزدلفه -شب در آنجا بروز آوردن- را برای غیرچوزبانان و آب دهندگان و اجب میداند و لی برای آنان و اجب نیست. و لی دیگر پیشوایان فقه تنها توقف در مزدلفه را و اجب میدانند، نه شب بروز آوردن را. مقصود از توقف در آنجا آنست که در آنجا وجود داشته باشی، بهر شکلی باشد، اشکالی ندارد. خواه بایستی یا بنشینی، راه بروی یا بخوابی. حنفیه میگویند: که و اجب است حاجی پیش ازسپیده صبح روز قربانی، در مزدلفه حضور بهم رساند. اگر چنین نکند بروی و اجب است که آن را با ریختن خون قربانی جبران کند و فدیه دهد، مگر اینکه عذری داشته باشد، که در صورت داشتن عذر نه حضور در مزدلفه و نه قربانی، برای جبران آن، هیچکدام و اجب نیست.
مالکیه گویند: تنها نزول و فرود آمدن در مزدلفه در شب پیش از طلوع فجر باندازهای که انسان بتواند بار و بنه را باز کند و از عرفات به منی برود، و اجب میباشد مشروط بر آنکه عذری نداشته باشد. اگر عذری داشته باشد این نزول هم و اجب نیست.
شافعیه گویند: آنچه که و اجب است آنست که در نیمه دوم شب عید پس از توقف در عرفات در مزدلفه حضور یابد. ماندن در آنجا شرط نیست و دانستن اینکه آنجا مزدلفه است هم شرط نیست، بلکه گذشتن از آنجا کافی میباشد خواه بداند که مزدلفه است یا نداند. سنت است که نماز صبح را در اول و قت آن بخواند و سپس در مشعر الحرام توقف کند تا اینکه هوا بخوبی روشن میشود و طلوع خورشید نزدیک میگردد و فراوان بذکر و دعا مشغول باشد. خداوند گوید: ﴿فَإِذَآ أَفَضۡتُم مِّنۡ عَرَفَٰتٖ فَٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ عِندَ ٱلۡمَشۡعَرِ ٱلۡحَرَامِۖ وَٱذۡكُرُوهُ كَمَا هَدَىٰكُمۡ وَإِن كُنتُم مِّن قَبۡلِهِۦ لَمِنَ ٱلضَّآلِّینَ١٩٨ ثُمَّ أَفِیضُواْ مِنۡ حَیۡثُ أَفَاضَ ٱلنَّاسُ وَٱسۡتَغۡفِرُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ١٩٩﴾[البقرة: ۱۹۸-۱۹۹]. «چون از عرفات بازگشتید در مشعرالحرام در مزدلفه، خداوند را با ذکر و تهلیل و تسبیح یاد کنید و او را یاد کنید همچنان که شما را هدایت نمود، اگرچه قبلا گمراه بودید و در جهالت و ضلالت بودید».
ای مکیان، از همانجا بازگردید که مردم باز میگردند، یعنی مانند مردم شما نیز باید در عرفات توقف کنید و توقف در عرفات بر شما نیز فرض است و از خدای تعالی آمرزش خواهید که معبود به حق است. چه خدای تعالی آمرزنده و بخشاینده بر خلق است). هرگاه پیش از طلوع خورشید از مزدلفه بسوی منی روان گردید چون به «محشر» رسید باندازه فاصله یک سنگ پرتاب با شتاب راه میرود.
تمام مزدلفه جای توقف است جز «وادی محسر» ( که در بین منی و مزدلفه و اقع است) جبیر بن مطعم گوید: پیامبرصگفت: «كل مزدلفة موقف، وارفعوا عن محسر»«همه مزدلفه جای توقف است بغیر از «محسر»». بروایت احمد که رجال آن موثوق به میباشند. و لی توقف در کنار، «قزح» . بهتر است.
در حدیث علی ابن ابیطالب آمده است که چون پیامبرصصبح به مزدلفه و ارد شد به «قزح» آمد و در آنجا توقف نمود و گفت: اینجا «قزح» است و قزح توقفگاه است و مزدلفه همهاش توقفگاه میباشد. بروایت ابوداود و ترمذی که آن را «حسن صحیح» دانسته است.
کارهای روز عید قربان بدین ترتیب صورت میگیرد: نخست رمی جمرات سپس قربانی، سپس تراشیدن موی، سپس طواف الافاضه بدور خانه کعبه.
مراعات این ترتیب سنت است. اگر یکی از مناسک را بر دیگری جلو انداخت، بنا برای اکثر اهل علم چیزی براو و اجب نمیشود و قربانی برای جبران آن لازم نیست، و مذهب امام شافعی هم چنین است.
عبدالله بن عمرو گفت: پیامبرصدر حجة الوداع درمنی توقف کرد و مردم از او پرسش میکردند، مردی آمد و گفت: ای رسول خدا من ندانستم و پیش از قربانی موی خود را تراشیدم. پیامبرصگفت: «اذبح ولاحرج»«قربانی کن که هیچ اشکالی ندارد». سپس یکی دیگر آمد و گفت: ای رسول خدا من ندانستم، پیش از رمی جمره قربانی کردم. پیامبرصگفت: «ارم و لاحرج رمی جمره را انجام بده و هیچ اشکالی ندارد». درباره هیچ تقدیم و تاخیری سئوال نشد، مگر اینکه پیامبرصمیگفت: «کارت را بکن و اشکال ندارد». ابوحنیفه گوید: اگر ترتیب را مراعات نکند و مناسکی را بر دیگری مقدم دارد، باید آن را با ریختن خون قربانی جبرانکند. و گفته است «لاحرج» را که پیامبرصگفت: برای برداشتن گناه است نه برای برداشتن فدیه یعنی فدیه بدهد و گناهکار نمیشود.
پس از رمی جمره عقبه در روز عید و تراشیدن یا کوتاه کردن موی سر، تمامی چیزهائی که بوسیله احرام بستن بر حاجی حرام شده بود، حلال میگردد، بغیر از همبستری با زنان. پس میتواند مواد خوشبو را استعمال کند و لباس و جامه دوخته شده را بپوشد. اصطلاحاً در فقه این را «تحلل اول» گویند. چون بعد از آن که طواف الافاضه را که رکن حج است، انجام داد تمام کارهائی که با بستن احرام بر وی حرام شده بود بر او، حلال میگردد، حتی همبستری با زنش، و این را «تحلل دوم» گویند.
بیهقی بروایت از سالم بن ابیالجعد و او بروایت از ابن عباس گوید: که پیامبرصگفت: و قتی که ابراهیم÷برای انجام مناسک حج آمد و به محل جمرات رسید، شیطان در کنار جمره عقبه خود را به وی نشان داد که ابراهیم÷هفت سنگ ریزه به وی انداخت تا اینکه بزمین فرو رفت، سپس در کنار جمره دوم نیز شیطان بر او عارض گردید، ابراهیم÷باز هم هفت سنگ ریزه به وی انداخت، تا اینکه بزمین فرو رفت. سپس بار دیگر در کنار جمره سوم بر او عارض شد که او بازهم با انداختن هفت سنگ ریزه او را ازخود راند، که شیطان بزمین فرورفت. ابن عباس گفت: شما شیطان را رجم میکنید و از خود میرانید و بدینوسیله از دین پدرتان ابراهیم پیروی میکنید. منذری و ابن خزیمه در صحیح خود و حاکم آن را روایت کردهاند و حاکم گفته: بشرط شیخین صحیح است.
امام محمد غزالی در «احیاء علوم الدین»گفته است: باید مقصود کسی که رمی جمرات میکند، انقیاد و تسلیم کامل در برابر امر خدا و اظهار بندگیکامل برای او و مغتنم شمردن فرصت برای امتثال امر خداوند باشد، بدون اینکه دراین باره سهمی برای نفس و عقل خویش قایل باشد.
سپس حاجی باید بداند، که در این کار، از حضرت ابراهیم پیروی میکند و قصد تشبه به او را دارد، که شیطان ملعون و رانده شده، در این مکان در سر راه او قرار گرفت تا او را و سوسه کند و شبههای در حج او داخل نماید یا او را بفریبد و مرتکب عصیان و نافرمانی گردد و در امتثال او امر خداوند سست شود. که خداوند بوی دستور داد تا آن ملعون را با انداختن این سنگ ریزهها، از خود براند و و سوسه و آرزوی او را، نقش بر آب کند.
اگر این خیال بردل شما بگذرد: که حضرت ابراهیم شیطان را دید که بر او ظاهر شده است، لذا آن را با انداختن سنگ ریزهها از خود راند، و لی شیطان بر من ظاهر نمیشود که او را ببینم و از خود برانم، بدان که این خیال هم از و سوسههای شیطان میباشد، که آن را در قلب شما، انداخته تا عزم و تصمیم شما را در رمی جمرات سست کند و گمان کنی که رمی جمرات فایدهای ندارد. و بیشتر ببازی میماند، در نتیجه از آن غفلت کنی و بدان نپردازی. پس با جدیت تمام، دامن بکمر زن و رمی جمرات را، نیکو انجام ده و شیطان را از خود بر آن و پوزهاش را بخاک بمال. بدان که تو در ظاهر جمره عقبه را سنگ باران میکنی و لی در حقیقت شیطان را سنگ باران نمودهای و پشتش را شکستهای، چون بحقیقت و قتی که شیطان در یابد، که ت و امر خداوند را امتثال میکنی و تنها بخاطر بزرگداشت امر خداوند و اجرای فرمان او بدون پیروی از هوای نفس خویش، بدینکار مبادرت میکنی، پوزهاش بخاک مالیده میشود و از تو مأیوس میگردد.
جمهور علما گویند: رمی جمرات و اجب است، و لی جزو ارکان حج نیست پس اگر کسی آن را ترک کرد باید برای جبران آن فدیه بدهد. چون مسلم و احمد و نسایی از جابر روایت کردهاند که گفت: من پیامبرصرا در روز عید قربان دیدم که سوار بر مرکب خویش، رمی جمره میکرد و میگفت: «لتأخذوا عنی مناسككم، فإنی لاأدرى لعلی لا أحج بعد حجتی هذه» «ای مردم مناسک حج خود را از من فراگیرید، زیرا من نمیدانم، شاید این حج آخرین حج من میباشد و بعد از آن دیگر، حج نیایم اشاره به رحلت خویش فرموده است». عبدالرحمن تیمی گوید: پیامبرصدرحجه الوع به ما امر کردند که با سنگ ریزههائی باندازه دانه باقلا رمی جمار کنیم. طبرانی در «الکبیر» آن را با رجال صحیح و سند معتبر روایت کرده است.
در حدیث فوق گفتیم که سنگ ریزه باندازه دانه باقلا و بقول اثرم بزرگتر ازدانه نخود و کوچکتر از فندق باشد. اکثر اهل علم این اندازه را مستحب، میدانند.، لذا اگر کسی با سنگ بزرگ رمی جمار نمود، کفایت میکند، و لی کراهت دارد. امام احمد گوید: کافی نیست مگر اینکه با سنگ ریزه باشد. همانگونه که خود پیامبرصبدان عمل نموده و از انداختن سنگ بزرگ نهی فرموده است.
سلیمان بن عمرو احوص ازدی از مادرش نقل میکند که گفت: در بستر و ادی از پیامبرصشنیدم که میگفت: «یا أیها الناس لا یقتل بعضكم بعضا، إذا رمیتم الجمرة فارموا بمثل حصى الحذف»«ای مردم مواظب باشید که بهنگام رمی جمرات کسی را نکشید، با سنگهای باندازه دانه باقلا رمی جمار کنید». بروایت ابوداود.
ابن عباسگوید: پیامبرصبه من گفت: بیا برایم سنگ ریزه جمع کن، من سنگ ریزههائی برایش جمع کردم که باندازه دانه باقلا بود چون آنها را بدست او دادم گفت: «بأمثال هؤلاء وإیاكم والغلو فی الدین، فإنما أهلك الذین من قبلكم الغلو فی الدین»«سنگ ریزهها باید بدین اندازه باشد. شما را از غلو و افراط در دین برحذر میدارم زیرا غلو و افراط در دین مردمان پیش از شما را دچار هلاکت کرد». بروایت احمد و نسائی با سند حسن.
جمهور فقها این احادیث را حمل بر اولویت و استجاب کردهاند، و اتفاق دارند براینکه رمی جمرات جز با سنگ جائز نیست، پس با آهن و سرب و امثال آن صحیح نمیباشد. حنفیه مخالفت کرده و گویند با هر چیزی که از جنس خاک باشد درست است، سنگ باشد یاگل یا خشت یا خاک یا سفال. چون احادیث و ارده درباره رمی جمرات مطلق هستند و عمل پیامبرصو اصحاب او حمل بر افضلیت میشود، نه بر تخصیص. البته رای اول ترجیح دارد چون پیامبرصبا سنگ ریزه و سنگ ریزههای باندازه هسته خرما یا دانه باقلا رمی جمار کرده است و غیر سنگ ریزه را شامل نمیشود، و لی انواع سنگ ریزهها را در بر میگیرد.
ابن عمر سنگ ریزهها را از مزدلفه جمعآوری میکرد، و سعید بن جبیر نیز از آنجا جمعآوری میکرد و گفت: سنگ ریزهها را از آنجا جمع میکردند و امام شافعی آن را مستحب میداند. و امام احمد گفته است از هر جا باشد اشکال ندارد. و قول عطاء و ابن المنذر نیز بر این است. زیرا در حدیث ابن عباس که قبلا گفته شد محل برداشتن و جمع آوری سنگ ریزه معین نشده است. اگر کسی سنگ ریزه را در محل رمی بردارد و بدان رمیکند، برای حنفیه و شافعی و احمد جایز است و لی کراهت دارد و برای ابن حزم کراهت ندارد و گفته: انداختن سنگ ریزهای که قبلا انداخته شده است جایز است و سواره سنگ انداختن نیز جایز است. زیرا نه قرآن و نه سنت از انداختن سنگ ریزهای که قبلا انداخته شده است نهی نکردهاند. سپس ابن حزم گوید: اینکه گفتهاند که ابن عباس روایت کرده است که: «أن حصى الجمار، ما تقبل منه رفع«برداشتن سنگهای انداخته شده پذیرفته نمیشود». اگر چنین میبود و سنگها را بحال خود میگذاشتند میبایستی تا بحال جمرات هر یککوهی شده باشد که راه را میبست و چنین نیست (پس نمیتوان آن را روایت معتبر دانست) گوئیم: خیلی خوب، پس چه میشود؟ اگر انداختن این سنگها از عمرو قبول نشود پس از زید پذیرفته خواهد شد، زیرا گاهی شخصی صدقهای میبخشد و خداوند از او نمیپذیرد سپس آن چیز بدست دیگری میرسد و او آن را صدقه میدهد و از او پذیرفته میشود.
و اما درباره سواره رمی جمرات کردن، عبدالله بن قدامه گوید: پیامبرصرا دیدم که روز عید بر شتر خویش -صهباء- سوار بود و رمی جمرات میکرد، بدون اینکه کسی را بزند یا براند یا بگوید دور شوید».
تعداد سنگ ریزهها هفتاد یا چهل و نه عدد است که روز عید هفت تا به سوی جمره العقبه انداخته میشود و روز یازدهم و دوازدهم بیست و یک عدد آنها بهر سه جمره هر یک هفت سنگ انداخته میشود و بیست و یک عدد دیگر بهمین ترتیب در روز سیزدهم به سوی جمرات انداخته میشود که در این صورت تعداد سنگ ریزهها هفتاد تا میشود. اگردر رمی جمرات، به روز عید و روزهای یازدهم و دوازدهم اکتفاکند تعداد سنگ ریزهها (٤٩) چهل و نه عدد میشود.
به مذهب امام احمد و عطاء اگر حاجی پنج سنگ انداخته او را کفایت میکند و مجاهد گفته است، اگر شش سنگ انداخت بروی فدیه و اجب نمیشود. سعید بن مالک گوید: همراه پیامبرصاز حج بر میگشتیم، یکی میگفت: من شش سنگ ریزه انداختم و یکی دیگر میگفت: من هفت سنگ ریزه انداختم و کسی، کسی دیگر را، سرزنش نمیکرد.
روزهای رمی سه روز یا چهار روز است: روز عید و دو روز از ایام التشریق، یا سه روز از ایام التشریق. خداوند میفرماید: ﴿ٱللَّهَ فِیٓ أَیَّامٖ مَّعۡدُودَٰتٖۚ فَمَن تَعَجَّلَ فِی یَوۡمَیۡنِ فَلَآ إِثۡمَ عَلَیۡهِ وَمَن تَأَخَّرَ فَلَآ إِثۡمَ عَلَیۡهِۖ لِمَنِ ٱتَّقَىٰۗ﴾[البقرة: ۲۰۳]. «خدارند را در روزهای معدود ذکر گوئید: هر کس بعد از عید قربان شتاب کرد و دو روز در منی ماند و در روز دوازدهم از آنجا سوی مکه برگشت، بر او گناهی نیست و هرکس تقوی پیشه کرد و سه روز در منی ماند و در روز سیزدهم سوی مکه برگشت، بر او گناهی نیست».
نیکوترین و قت برای رمی جمره در روز عید هنگام چاشت بعد از طلوع خورشید میباشد. چون پیامبرصدر هنگام چاشت روز عید رمی جمره عقبه کرد. ابن عباس گوید: پیامبرصناتوانان و ضعفای اهل بیت خود را جلو انداخت و گفت: «لا ترموا جمرة العقبة حتى تطلع الشمس»«جمره عقبه را رمی نکنید تا اینکه خورشید طلوع میکند». بروایت و تصحیح ترمذی.
اگر رمی جمره عقبه را تا آخر روز عید بتاخیر انداخت جایز است. ابن عبدالبر گوید اهل علم اجماع دارند براینکه اگر روز عید پیش از غروب رمی جمره عقبه کند درست است، اگرچه مستحب نیست.
ابن عباس گوید: روز عید قربان در منی از پیامبرصسئوال میکردند. مردی گفت: «رمیت بعد ما أمسیت ، فقال: «لا حرج». «من مساء -بعد از ظهر تا نزدیک غروب، رمی جمره کردم، پیامبرصگفت: اشکال ندارد». بروایت بخاری.
اگر کسی بنا به عذری نتواند درروزرمی جمره کند جایز است آن را تا شب بتاخیر اندازد. چون مالک از نافع روایت کرده است که دختر صفیه همسر ابن عمر در مزدلفه دچار زایمان شد که او همراه صفیه مادرش در آنجا ماند تا اینکه بعد از غروب خورشید روز عید در«منی» به ما پیوستند و ابن عمر بدانان امر کرد که رمی جمره کنند و در آن اشکالی ندید. و لی تاخیر رمی جمره بدون عذر مکروه است و انجام آن در شب بنا برای حنفیه و شافعیه و روایتی از مالک و بنا بحدیث ابن عباس که گذشت موجب فدیه نیست، و لی امام احمد گوید: اگر کسی رمی جمره را تا انتهای روز عید قربان بتاخیر انداخت، نباید شب رمی جمره کند، بلکه باید فردای آن روز بعداز ظهر بدان مبادرت کند.
ضعیفان و افراد معذور میتوانند بعد از نیمه شب عید قربان رمی جمره کنند باجماع علما، هیچکس مجاز نیست پیش از نیمه آخر شب عید رمی جمره کند، و لی زنان و کودکان و ضعیفان و افراد معذور و چوزبانان شتر، این رخصت را دارند که از نیمه شب عید به بعدرمی جمره عقبه را انجام دهند. از عایشه روایت است که پیامبرصام سلمه را شب عید فرستاد که رمی جمره عقبه کند که پیش از فجر آن را انجام داد، سپس برای طواف الافاضه رهسپار مکه گردید. بروایت ابوداود و بیهقی. او گفته است که اسناد آن صحیح است و اشکالی ندارد.
ابن عباس گوید: پیامبرصاجازه دادند که چوزبانان و شتر چرانان در شب عید رمی جمره عقبه کنند. بزار آن را روایت کرده و در اسناد آن مسلم بن خالد زنجی وجود دارد که ضعیف است.
عروه بن الزبیر گوید: پیامبرصروز عید قربان به سوی ام سلمه چر خید و به وی دستور داد که از مزدلفه راهی طواف الافاضه شود و به مکه برود و نماز صبح را در آنجا بگزارد. و آن روز نوبه ام سلمه بود که نزد پیامبرصباشد و پیامبرصدوست داشت که همراه او باشد. بروایت شافعی و بیهقی. عطاء گوید: یکی از «اسماء» برایم نقل کرد که او رمی جمره کرد، من به وی گفتم: که ما در شب جمره عقبه را رمی کردیم و بسویش سنگ انداختیم. اسماء گفت: ما در زمان پیامبرصچنان رفتار میکردیم. بروایت ابوداود.
طبری گوید: شافعی به این حدیث ام سلمه و حدیث اسماء استدلال کرده است که بعد از نیمه شب طواف الافاضه را جایز دانسته است. ابن حزم گوید: اجازه رمی جمره در شب مخصوص زنان میباشد نه مردان. برای مردان این اجازه نیست خواه، نیرومند باشند یا نیرومند نباشند. و آنچه که از حدیث بر میآید آنست که اگر کسی معذور باشد، میتواند شب عید، پیش افتد و رمی جمره عقبه کند. ابن المنذر گوید: سنت آنست تا بعد از طلوع خورشید رمی جمره صورت نگیرد، همانگونه که پیامبرصچنین کرده است و رمی جمره قبل از طلوع فجر جایز نیست چون اگر کسی چنین کند مخالف سنت رسول خدا رفتار نموده است. و هر کس پیش از طلوع - فجر رمی جمره عقبه کرد، بر و ی، چیزی و اجب نمیشود- تاوان ندارد -چون کسی را سراغ ندارم که گفته باشد او را کفایت نمیکند.
اسود گوید: عمر بن خطاب را دیدم که بر فوق جمره ایستاده بود و آن را رمی میکرد - بر روی آن ایستاده بود و بدان سنگ ریزه میانداخت- از عطاء هم در این باره سئوال شد- گفت: اشکالی ندارد. این دو روایت را سعید بن منصور آورده است.
وقت برگزیده و انتخاب شده برای رمی جمرات درسه روزه ایام التشریق از زوال خورشید ازخط استوا تا غروب خورشید میباشد. ابن عباسگوید: پیامبرصرمی جمار را انجام داد، بهنگام زوال خورشید یا بعد از زوال خورشید. بروایت احمد و ابن ماجه و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است.
بیهقی بروایت از نافع گوید: عبدالله بن عمر میگفت: ما در ایام التشریق به رمی جمرات مبادرت نمیکنیم تا اینکه خورشید از خط استوا زوال کند.
اگر کسی رمی را تا شب بتاخیر انداخت، مکروه است و شب تا طلوع خورشید فردای آن شب، باید بدان کار مبادرت کند. همه پیشوایان مذاهب فقهی بر این مطلب اتفاق دارند، مگر ابوحنیفه که روز سوم پیش از زوال خورشید آن را جایز میداند، او بحدیث ضعیفی که ابن عباس در این باره روایتکرده نظر داشته است که گفته: «هرگاه خورشید روزآخر- روز سوم ایام التشریق- که موقع پراکنده شدن از «منی» است بالا آمد، جایز است رمی جمار کرد و آنگاه از «منی» به سوی مکه برگشت»]اخیراً علمای مصر فتوی دادهاند که هر روز پیش از زوال خورشید از خط استوا رمی جمرات جایز است-.
مستحب است که بعد از رمی جمرات رو به قبله ایستاد و بدعا و حمد و استغفار، برای خود و دیگر مسلمانان پرداخت. زیرا احمد و بخاری بروایت از سالم بن عبدالله و از پدرش گفتهاند: که پیامبرصبروایت از سالم بن عبدالله بن عمر و از پدرش گفتهاند: که پیامبرصهر و قت رمی جمره اولی که در کنار مسجد است مینمود، هفت سنگ ریزه به سوی آن میانداخت و با انداختن هر سنگ الله اکبر میگفت و برمیگشت به طرف چپ به طرف بستروادی و روبه قبله میایستاد و دست بدعا برمیداشت و این توقف او طول میکشید، سپس به رمی جمره دوم میپرداخت با هفت سنگ ریزه که با هریکی تکبیر میگفت، سپس بطرف چپ بطرف بستروادی برمیگشت و رو به قبله دست بدعا برمیداشت، سپس میرفت تا اینکه به جمره عقبه میرسید و به سوی آن هفت سنگ ریزه پرتاب میکرد که با هریکی تکبیر میگفت، سپس برمیگشت و توقف نمینمود. در حدیث آمده است که بعد از رمی جمره عقبه توقف نمیفرمودند، بلکه بعد از دو جمره دیگر توقف میفرمودند. علما برای آن کار اصلی قرار داده و گفتهاند: هر رمی که بعد از آن در آن روز رمی دیگر نباشد، توقف نزد آن لازم نیست و هر رمی که بعد از آن در آن روز رمی دیگر باشد، توقف هست. ابن ماجه بروایت از ابن عباسگوید: پیامبرصهرگاه رمی جمره عقبه میکرد میرفت و توقف نمینمود.
آنچه که از عمل پیامبرصبه ثبوت رسیده، آنست که او از جمره اولی که به «منی» نزدیک است آغاز میکرد، سپس بدومی که بعد از آنست، میپرداخت، سپس برمی جمره عقبه میرفت. و پیامبرصفرموده است: «خذوا عنی مناسككم»«مناسک حج خود را از من فراگیرید».
سه نفراز پیشوایان مذاهب فقهی با توجه به عمل پیامبرصترتیب بین رمی جمرات را بشرحی که گذشت شرط میدانند، همانگونه که پیامبرصانجام داده است. و لی آنچه حنفیه اختیار کردهاند، آنست که مراعات ترتیب مذکور سنت میباشد.
از عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عمر روایت است که آنان بهنگام رمی جمره عقبه میگفتند: خداوندا آن حج را از ما بپذیر و گناهانمان را بیامرز «اللهم اجعله حجا مبرورا وذنبا مغفورا»ابراهیم نخعی نیز گفته است این دعا را بعد از رمی جمره عقبه پسندیده دانستهاند. از وی پرسیدند: بعد از رمی هر جمره آن دعا را میخوانی؟ گفت: آری. عطاء نیز گفته است بعد از رمی و انداختن هرسنگ ریزه تکبیر بگوی. آن را سعید بن منصور روایت کرده است. این مطلب در حدیث جابر که مسلم روایت کرده است نیز آمده است. در «الفتح» گفته است. باجماع علما نگفتن تکبیر بعد از سنگ انداختن تاوان ندارد. سلمان بن احوص بنقل از مادرش گوید: «که او پیامبرصرا درکنار جمره عقبه دید که سواره بود و در میان انگشتانش سنگی بود که آن را بسوی جمره انداخت و مردم نیز چنین کردند». بروایت ابوداود.
اگر کسی عذری از قبیل بیماری و غیرآن داشته باشد و نتواند شخصاً رمی جمار کند، کسی را بجای خویش به نیابت میگزیند که این کار را انجام دهد. جابر گفت: همراه پیامبرصبه حج رفتیم و زنان و اطفال همراه ما بودند، و ما بجای اطفال تلبیه میگفتیم و رمی جمار میکردیم. بروایت ابن ماجه.
سه نفر از پیشوایان مذاهب اربعه گویند، شب بروز آوردن در منی در شبهای ایام التشریق یا شبهای یازدهم و دوازدهم و اجب میباشد و حنفیه آن را سنت میدانند. ابن عباس گوید: هرگاه رمی جمار کردی هرجا میخواهی شب را بروز، آور بروایت ابن ابی شیبه. مجاهد گوید: اگر کسی اول شب در مکه باشد و آخر آن در منی یا برعکس اشکالی ندارد. ابن حزم گوید: اگر کسی شبهای منی در آنجا نماند کار بدی مرتکب شده است و تاوانی ندارد و چیزی بر وی و اجب نمیباشد.
باتفاق همه فقها شب در منی ماندن، برای کسانی که عذر دارند و اجب نیست، مانند: سقایان و شتر چرانان و امثال آنان و چیزی بر آنان و اجب نمیشود و تاوانی ندارند.
عباس عموی پیامبرصاز پیامبرصاجازه خواست که شبهای منی در مکه بماند، به جهت اینکه متصدی سقایت حجاج بود. پیامبرصبه وی اجازه داد. بروایت بخاری و دیگران. اصحاب سنن و ترمذی از عاصم بن عدی نقل کردهاند که پیامبرصبه چوزبانان اجازه دادند که شب در منی نمانند.
سه نفر از پیشوایان مذاهب فقهی گفتهاند: موقع برگشتن از منی به مکه پیش از غروب خورشید دوازدهم ذی الحجه بعد از رمی جمرات میباشد. حنفیه گویند: پیش از طلوع فجر روز سیزدهم ذیالحجه برگشتن اشکالی ندارد. اگر کسی بعد از غروب آن روز به مکه برگردد، مکروه است، چون مخالفت با سنت نبوی است و تاوانی بر وی نیست.
هدی عبارت است از چهارپایانی که به حرم شریف جهت تقرب و نزدیکی بخداوند اهداء میشوند. خداوند فرماید: ﴿وَٱلۡبُدۡنَ جَعَلۡنَٰهَا لَكُم مِّن شَعَٰٓئِرِ ٱللَّهِ لَكُمۡ فِیهَا خَیۡرٞۖ فَٱذۡكُرُواْ ٱسۡمَ ٱللَّهِ عَلَیۡهَا صَوَآفَّۖ فَإِذَا وَجَبَتۡ جُنُوبُهَا فَكُلُواْ مِنۡهَا وَأَطۡعِمُواْ ٱلۡقَانِعَ وَٱلۡمُعۡتَرَّۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرۡنَٰهَا لَكُمۡ لَعَلَّكُمۡ تَشۡكُرُونَ٣٦﴾[الحج: ۳۶]. «و شترانی که برای قربانی به حرم شریف اهداء میکنید، آنها را برایتان از نشانهها و شعایر دین الله قرار دادهایم، بشما در قربانی کردن آنها خیر فراوان میرسد، در حالیکه این شتران ایستادهاند و عیبی ندارند و شما میخواهید آنها را نحر کنید، نام خدا را یاد کنید در حال نحر ایشان، چون آن شتران بزمین افتادند از گوشت آنها بخورند و خواهندگان و ناخواهندگان و فقیران قانع و غیر قانع را از گوشت آنها بخورانید، ما همچنین آنها را برایتان مسخر کردهایم و در اختیار شما قرار دادهایم که سپاس خدای را بجای آورید، گوشتها و خونهای آنها به خداوند نمیرسد لیکن این تقوای شما است که بخداوند میرسد و موجب رضای او میگردد.
عمر خطاب گفت: قربانی اهداء کنید، بیگمان خداوند قربانی و حیوان اهداء کردن را دوست دارد. پیامبرصیکصد شتر را قربانی کرد و این اهدای یکصد شتر از طرف او داوطلبانه بود نه و اجب (یعنی بطور سنت این عمل را انجام داد نه بطور و جوب)
باجماع علما حیوانات اهداء شده برای قربانی، باید از جمله «نعم» شتر و گاو و بز و گوسفند نریا ماده -باشد و باتفاق بهترین آنها نخست شتر، سپس گاو و سپس گوسفند است. چون شتر بعلت بزرگی بیشتربه سود فقیران است و گاو هم بهمین سبب از گوسفند بهتر میباشد. در اینکه برای یک شخص کدام بهتر است اختلاف کردهاند، که آیا یک هفتم شتر یا یک هفتم گاو یا یک گوسفند بهتر است؟ بهرحال هرکدام بنفع فقرا باشد آن بهتر است.
انسان میتواند هر یک از این چهار پایان را که نام بردیم، به خانه خدا اهداء نماید و قربانی کند و پیامبرصبدلخواه خویش، یکصد شتر را پیشکش خانه خدا کرد و قربانی نمود و کمترین چیزی که برای یکنفر کفایت میکند، یک گوسفند یا یک هفتم شتر یا یک هفتم گاو میباشد، زیرا شتر و گاو هریک برای هفت نفر کافی میباشند. جابر گفت: ما همراه پیامبرصبه حج رفتیم، برای هفت نفریک شتریا یک گاو نحر نمودیم و قربانی کردیم. بروایت احمد و مسلم. لازم نیست که هر هفت نفر یا همه شرکاء، قصد تقرب بخدا را داشته باشند، بلکه اگر بعضی بقصد قربت و بعضی بقصد بهره گرفتن از گوشت آن با هم شریک شدند، جایز میباشد. بخلاف حنفیه که میگویند، قصد تقرب بخداوند از طرف همه شرکاء شرط میباشد.
قربانی کردن شتر، و اجب نمیگردد، مگر اینکه کسی طواف الزیاره را در حال جنابت، یا حیض یا نفاس، انجام دهد یا اینکه بعد از توقف در عرفات و پیش از حلق و تقصیر موی به جماع و همبستری و همخوابگی اقدام کرده باشد یا اسماً نذر کرده باشد که شتری را قربانی کند که قربانی آن جایز باشد، در این صورتها، قربانی کردن شتر و اجب میگردد. در این صورت اگر شتری را نیافت، بروی و اجب است که هفت راس گوسفند را بجای آن قربانی کند. از ابن عباس روایت شده است که مردی پیش پیامبرصآمد و گفت: قربانی کردن شتری برمن و اجب شده است، من قدرت خریدن آن را دارم و لی نمییابم که بخرم و پیامبرصبه وی دستور داد که هفت راس گوسفند بخرد و آنها را قربانی کند. بروایت احمد و ابن ماجه با سندی صحیح.
هَدْی و اهداء حیوان قربانی به دو نوع تقسیم میشود: سنت و و اجب. قربانی و هدی مستحب و سنت است برای حاجیانی که بصورت «افراد» حج یا عمره میگذارند.
قربانی و هدی و اجب بشرح زیر میباشد:
۱-٢- برای کسانی که بصورت «قران» و یا «تمتع» احرام بستهاند.
٣- برای کسانی که یکی از و اجبات حج را ترک کرده باشند، مانند: ترک رمی جمار و ترک احرام از میقات و ترک جمع بین شب و روز به هنگام توقف در عرفات و ترک مبیت در مزدلفه -شب را در آنجا بروز نیاورده باشد- یا ترک مبیت درمنی یا ترک طواف الوداع.
٤- برای کسانی که یکی از محظورات و ممنوعات در حال احرام را مرتکب شده باشند. بغیر از جماع، مانند استعمال مواد خوشبو و تراشیدن موی و ... .
۵- برای کسانی که در «حرم» مرتکب جنایتی شدهاند مانند ارتکاب شکار یا قطع درختان و غیره. همه اینها قبلا بیان شده است.
شرایط حیوانات قربانی بشرح زیر میباشد:
۱- اگر غیر از گوسفند باشد باید «ثنی» باشد و لی گوسفند اگر شش ماه یا بیشتر از آن گذشته و چاق باشد کفایت میکند. ثنی ابل آنست که پنج سال تمام و ثنی گاو آنست که دو سال تمام و ثنی بز آنست که یک سال تمام داشته باشد. از این حیوانات ثنی و بیشتر از آن کفایت میکند.
۲- باید حیوان قربانی سالم باشد. پس حیوان کور و لنگ و لاغر و معیوب جایز نیست. حسن بصری گفته است: «اگر کسی شتری خریداری کرد برای قربانی که سالم بود و لی پیش از روز قربانی دچار کوری یا لنگی یا لاغری شد آن را قربانی کند و صحیح است». بروایت سعید بن منصور
مالک بنقل از هشام بن عروه و او بنقل از پدرش گوید: که او به فرزندان خود میگفت: ای فرزندانم حیوانی را برای قربانی در راه خدا انتخاب کنید که از اهداء آن به عزیزان خود شرم نداشته باشید. بیگمان خداوند بزرگوارترین بزرگان و عزیزترین عزیزان است و شایسته است که بهترین چیز به وی تقدیم گردد.
سعید بن منصور گوید: ابن عمر در فاصله بین مکه و مدینه سوار بر یک شتر بختی ماده شده بود و گفت: بهبه چه شتری!! از آن فرود آمد و با پاره کردن کوهانش آن را برای قربانی و اهداء به مکه علامت گذاشت و نامزد کرد.
اشعار= نشانه گذاری و علامت نهادن، عبارت است از شکافتن و بریدن گوشهای از کوهان شتر و گاو اگر کوهان داشته باشد، تا اینکه خون از آن جاری گردد و بدینوسیله اعلام میکند که این حیوان جهت قربانی به خانه خدا اهداء شده است و کسی متعرض آن نگردد.
تقلید= قلاده بگردن نهادن یعنی یک تکه پوست یا چیزی دیگر بگردن حیوان آویختن تا بدینوسیله همه بدانند که آن حیوان، قربانی اهداء شده، به حرم شریف است. یک بار پیامبرصگوسفندی را اهداء نمود و چیزی بگردن آن آویخت و آن را همراه ابوبکر به مکه فرستاد که او در سال نهم هجری امیرالحاج بود. و از پیامبرصبه ثبوت رسیده است که حیوان هدی را «اشعار» و «تقلید» کرده است و به هنگام حضور در حدیبیه احرام به عمره بست. اکثر علما اشعار را مستحب میدانند، مگر ابوحنیفه.
فلسفه آن بزرگداشت شعایر و عبادات خداوند و آشکار کردن آن و اعلام آن به مردم است تا مردم بدانند که این حیوانات قربانی خانه خدایند و به سوی آن برده میشوند تا قربانی گردند و و سیله تقرب بخداوند و اقع شوند.
سواری گرفتن از شتران قربانی و بهره گرفتن از آنها جایز میباشد، چون خداوند میفرماید: ﴿لَكُمۡ فِیهَا مَنَٰفِعُ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمّٗى ثُمَّ مَحِلُّهَآ إِلَى ٱلۡبَیۡتِ ٱلۡعَتِیقِ٣٣﴾[الحج: ۳۳]. «شما را است در این حیوانات قربانی -شتران- انواع منفعتها، به برنشستن به و قت حاجت و شیر آنها خوردن به و قت ضرورت تا و قت نام برده یعنی تمام شدن عبادت و فرا رسیدن هنگام قربانی سپس قربانگاه آنها به نزد این خانه محترم یعنی همه حرم است».ضحاک و عطاء گفتهاند: این منافع عبارت است از سواری بوقت حاجت و بهره گرفتن از پشم و شیر آنها. و اجل مسمّی آنست که قلاده بگردن آنها آویخته شود تا مشخص گردند که به حرم شریف اهداء شدهاند. و گفتهاند: مراد از ﴿مَحِلُّهَآ إِلَى ٱلۡبَیۡتِ ٱلۡعَتِیقِ﴾روز قربانی است در منی. ابوهریره گوید: پیامبرصمردی را دیدکه شتری را.
برای قربانی میبرد، فرمود سوار آن شود. آن مرد گفت شتر قربانی است. مرتبه دوم یا مرتبه سوم به وی گفت: و ای بر تو سوار آن شو. بروایت بخاری و مسلم و ابوداود و نسائی و این مذهب احمد و اسحاق و مشهور مذهب مالک است و شافعی گوید: بوقت حاجت سواری آن اشکالی ندارد.
درباره و قت ذبح حیوان قربانی اختلاف کردهاند. شافعی گوید: و قت قربانی روز عید قربان و روزهای ایام التشریق میباشد، چون پیامبرصفرموده است: «وكل أیام التشریق ذبح». بروایت احمد. اگر آن و قت گذشت، قربانی و اجب را باید بصورت قضاء ذبح کرد. مالک و احمد گویند: و قتی ذبح حیوان قربانی، خواه و اجب یا غیر و اجب روزهای قربانی است. و حنفیه هم برای قربانی «متمتع»، و «مقارن» این رای را دارند و لی گویند قربانی نذری و کفارات و داوطلبانه و سنت در هر و قت ذبح آن صورت گیرد جایز است. از ابوسلمه بن عبدالرحمن و نخعی حکایت شده است که و قت ذبح از روز عید تا آخر ماه ذیالحجه است.
قربانی کردن حیواناتی که به حرم شریف اهداء میشوند، خواه و اجب یا سنت تنها باید در سرزمین حرم ذبح گردد و قربانی کننده مختار است که در هر نقطه از سرزمین حرم به ذبح قربانی خویش مبادرت و رزد. جابرگوید: پیامبرصگفت: «كل منى منحر، وكل المزدلفة موقف، وكل فجاج مكة طرق، ومنحر»«همه سرزمین منی جای ذبح قربانی است و همه مزدلفه جای توقف است و همه راههای مکه راه و قربانیگاه میباشد». بروایت ابوداود و ابن ماجه. برای حاجیان بهتر است که در منی ذبح نمایند و برای کسی که عمره میکند بهتر است در مرو ه قربانی کند، چون احرام هر دوی حجگزار و عمرهگزار در آنجا پایان مییابد. نظیر حدیث فوق با همان معنی و الفاظ از مالک هم روایت شده است که گفت، بمن رسیده است که پیامبرصدر منی گفت: اینجا قربانیگاه است، همه منی قربانیگاه است و برای عمره گفت: اینجا یعنی مروه قربانیگاه است همه راههای مکه قربانیگاه و جای ذبح قربانی است.
مستحب است که شتر را ایستاده نحر کنند و دست چپ آن را ببندند زیرا در احادیث چنین آمده است:
۱- مسلم از زیاد بن جبیر روایت کرده است که ابن عمر از کنار مردی میگذشت که شتری را خوابانده بود که ذبح کند گفت: بگذار بایستد و آن را ببندید آنگاه نحر کنید که سنت پیامبرتان چنین میباشد.
۲- جابر گوید: پیامبرصو یارانش شتر را نحر میکردند در حالیکه دست چپ آن را میبستند و با اتکا بر بقیه بدنش میایستاد. بروایت ابوداود.
۳- ابن عباس در تفسیر ﴿فَٱذۡكُرُواْ ٱسۡمَ ٱللَّهِ عَلَیۡهَا صَوَآفَّۖ﴾[الحج: ۳۶]. «یعنی پای چپ آن را ببندند و برسه پا بایستد و آنگاه آن را نحر کنید».بروایت حاکم.
ولی مستحب است که گاو و گوسفند را برپهلو خوابانید و آنگاه ذبح کرد. اگر شتر را ذبح کنند و گاو و گوسفند را نحر کنند، گویند مکروه میباشد. و بعضی گفتهاند مکروه نیست، مستحب است که شخص قربانی کننده خود عمل ذبح را انجام دهد، مشروط بر آنکه بخوبی ذبح را بداند و نیکو ذبح کند، در غیر اینصورت مستحب است که خود حضور داشته باشد. جایز نیست بکسی که حیوان اهداء شده به حرم شریف را ذبح میکند، به وی اجرت پرداخت گردد و لی میتوان از گوشت آن به وی صدقه و احسان داد. چون علی بن ابیطالب میگوید: پیامبرصبه من امر کرد که متصدی قربانی شتران او باشم و پوست و قسمت اکثر گوشت آنها را تقسیم کنم و چیزی از آنها به جزار= ذبح کننده، ندهم و فرمود: «ما خود به وی چیزی میدهیم». به روایت همه راویان معتبر. و در حدیث آمده است که میتوان کسی را بجای خویش بذبح حیوان قربانی گمارد و گوشت و پوست و زین و برگ و پالان آن را تقسیم کند. و نباید چیزی از آنها را به عنوان اجرت به ذبح کننده بدهد. و لی میتوان اجرت کارش را از غیر گوشت و پوست و زین و پالان حیوان قربانی پرداخت نمود، چون پیامبرصفرمود: «نعطیه من عندنا»«ما از پیش خود چیزی به وی میدهیم». از حسن بصری نقل شده است که میتوان پوست آن را به وی داد.
خداوند دستور داده است که اهداءکننده از گوشت حیوان قربانی اهداء شده به حرم شریف، بخورد: ﴿فَكُلُواْ مِنۡهَا وَأَطۡعِمُواْ ٱلۡبَآئِسَ ٱلۡفَقِیرَ٢٨﴾[الحج: ۲۸]. «خود از گوشت آن بخورید و آن را به فقیران و بینوایان بخورانید».بر حسب ظاهر معنی این امر قربانی و اجب و سنت را دربر میگیرد. و فقیهان در آن اختلاف دارند. ابوحنیفه و احمد گویند: خوردن از گوشت قربانی «متعه حج» -تمتع- و قربانی «حج قران» و قربانی سنت جایز است و از غیر آنها جایز نیست. امام مالک گوید: اگر قربانی بخاطر تاوان تباه شدن و باطل شدن حج یا فوت حج یا برای حج متعه و یا بطور کلی اهداء شده به حرم شریف باشد، خوردن از گوشت آن برای صاحبش اشکالی ندارد. و لی اگر برای فدیه اذیت و آزار جاندار یا تاوان شکار یا نذر فقراء و مساکین یا قربانی سنت مشروط بر آنکه پیش از رسیدن به محل قربانی هلاک گردد، خوردن از گوشت آن برای صاحبش جایز نیست. بقول شافعی بهیچ و جه خوردن از گوشت قربانی و اجب جایز نیست مانند قربانی که بعلت تاوان و اجب میگردد بخاطر ارتکاب شکار ممنوع و تباه شدن حج و قربانی متعه و قران حج و قربانی که با نذر و اجب شده باشد. و لی اگر قربانی سنت باشد صاحبش میتواند از گوشت آن بخورد و بدیگران صدقه و هدیه کند.
کسی که حیوانی را هدیه میکند برای قربانی در صورتیکه خوردن از گوشت آن بشرحی که گذشت برای او مباح باشد، مقدارآن محدود نیست و میتواند نصف آن را بخورد و نصف دیگرش را صدقه بدهد. بعضی گفتهاند یک سوم آن را میتواند بخورد و یک سوم را هدیه کند و یک سوم را صدقه بدهد.
تراشیدن و کوتاه کردن موی -حلق و تقصیر- به موجب کتاب خدا و سنت رسول و اجماع علما ثابت شده است. خداوند گوید: ﴿لَّقَدۡ صَدَقَ ٱللَّهُ رَسُولَهُ ٱلرُّءۡیَا بِٱلۡحَقِّۖ لَتَدۡخُلُنَّ ٱلۡمَسۡجِدَ ٱلۡحَرَامَ إِن شَآءَ ٱللَّهُ ءَامِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُءُوسَكُمۡ وَمُقَصِّرِینَ لَا تَخَافُونَۖ﴾[الفتح: ۲۷]. «براستی خداوند به خواب و آرزوی پیامبرشصتحقق بخشید که به وی و عده داده بود که شما اگر خدا بخواهد داخل مسجد الحرام میشوید در کمال ایمنی در حالیکه سرتان را تراشیده و آن را کوتاه کردهاید بدون اینکه از کسی ترس و باکی داشته باشید».
مسلم و بخاری روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «رحم الله المحلقین ".قالوا: والمقصرین یا رسول الله؟ قال: «رحم الله المحلقین «قالوا: والمقصرین یا رسول الله؟ قال: «رحم الله المحلقین ".قالوا: والمقصرین یا رسول الله؟ قال: والمقصرین»«خداوند کسانی را که بعد ازاتمام مراسم حج بموقع موی سر خود را میتراشند، مورد رحم و مهربانی خویش قرار دهد، گفتند: کسانی را که موی خود را کوتاه کنند چطور؟ در جواب همان جمله اول را تکرار فرمود. تا سه بار آنان گفتند کسانی را که موی خود را کوتاه میکنند چطور؟ را تکرارکردند پس از بار سوم فرمود: خداوندکسانی را که موی خود را کوتاه میکنند نیز مورد رحم و مهربانی خویش قرار دهد». چون تراشیدن موی سر بیشتر و بهتر گویای صدق نیت و اخلاص عبادت میباشد تاکوتاهکردن آن. باز هم آن دوگفتهاند: پیامبرصموی سر را تراشید و گروهی از یارانش نیزموی سر خود را تراشیدند و گروهی آن را کوتاه کردند. مقصود از «حلق» برداشتن موی سرمی باشد خواه با تیغ آن را بتراشد یا آن را بکند. و اگر تنها به سه عدد موی اکتفا کند جایز است. مقصود از «تقصیر» آنست که از موی سر خود به اندازه سر انگشت بگیرد و کوتاه کند. درباره حکم حلق و تقصیر اختلاف است. اکثر جمهور علما آن را و اجب میدانند، پس اگر کسی آن را ترک کرد باید فدیه بدهد که قربانی یک حیوان میباشد. شافعیه گویند، یکی از ارکان حج میباشد.
وقت آن برای حاجیان بعد از رمی جمره عقبه در روز عید قربان و بعد از ذبح قربانی است، اگر قربانی همراه داشته باشد. در حدیث معمر بن عبدالله آمده است که پیامبرصچون قربانی خویش را درمنی نحر نمود گفت: «به من دستور داد که سر خود را بتراشم». بروایت احمد و طبرانی.
وقت حلق و تقصیر در عمره بعد از فراغت از سعی بین صفا و مروه میباشد و اگر قربانی همراه داشته باشد بد از ذبح قربانی بدان مبادرت میکند و اجب است که حلق و تقصیر در سرزمین حرم شریف صورت گیرد و در ایام قربانی باشد و این نظر ابوحنیفه و مالک و روایتی ازاحمد میباشد. و لی بنظر امام شافعی و محمد بن الحسن و مشهور مذهب امام احمد تنها و اجب است که در سرزمین حرم باشد و لی ایام قربانی و اجب نیست اگر بعد از ایام قربانی هم آن را انجام دهد اشکالی ندارد.
انچه که درمورد حلق سر مستحب میباشد در تراشیدن موی سر مستحب میباشد که از طرف راست شروع کرد سپس طرف چپ را تراشید و روبه قبله باشد و بعد از فراغت از آن تکبیر گوید و صلوات و درود بفرستد.
وکیع گوید: ابوحنیفه گفت: در پنج چیز از مناسک حج اشتباه کردم بدینگونه: و قتی که میخواستم سرم را بتراشم نزد حجام رفتم و به وی گفتم چقدر مزد میگیری که سرم را بتراشی؟ گفت: تو عراقی هستی؟ گفتم آری گفت: التزام و تعهد بر عبادت و گرفتن اجرت بر انجام یکی از مناسک حج درست نیست. بنشین، نشستم و لی رویم بطرف قبله نبود، او گفت: رویت را بطرف قبله بگردان. و من خواستم سرم را از طرف چپ شروع بتراشیدن کند، او گفت: ابتدا طرف راستت را سوی من کن، که سوی راست خود را به سوی او برگردانم. او شروع کرد به تراشیدن و من ساکت بودم، او گفت: تکبیرگوی، شروع کردم به تکبیر گفتن تا اینکه برخاستم بروم، او گفت: کجا میخواهی بروی؟ گفتم: به منزل خودم میروم. او گفت: دو رکعت نماز بگزار آنگاه به منزلت برو در دل خود گفتم این حجام و دلاک عجب خردمند میباشد، به وی گفتم: این چیزها را که به من گفتی، از کجا آموختی؟ او جواب داد: من عطاء بن رباح را دیدم که چنین میکرد. این پیشامد را محبالدین طبری نقل کرده است.
جمهور علما گویند: مستحب است کسی که سرش مو ندارد -اصلع- پس از انجام مناسک حج تیغ بر سر خود کشد تا حلق صورت گرفته باشد. ابن المنذر اجماع اهل علم را بر این مطلب ذکر کرده است، و ابوحنیفه آن را و اجب میداند.
مستحب است بعد از حق و تقصیر ناخن را گرفت و سبیل را کوتاه کرد: مستحب است کسی که سرش را میتراشد یاکوتاه میکند ناخنها را بگیرد و سبیل خود را کوتاه کند. زیرا ابن عمر هرگاه در حج یا عمره سرش را میتراشید ریش و سبیل را هم کوتاه میکرد. ابن المنذر گفته است: ثابت شده است که پیامبرصچون سرش را تراشید، ناخنهایش را هم گرفت.
ابوداود و دیگران از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «لیس على النساء حلق وإنما على النساء التقصیر»«تراشیدن موی بر زنان و اجب نیست بلکه آنان موی خود را کوتاه کنند». حافظ آن را حسن دانسته است.
ابن المنذر گوید: اهل علم بر آن اجماع دارند، زیرا حلق و تراشیدن موی سر درباره زنان مثله کردن بحساب میآید.
ابن عمر گوید: زن هرگاه خواست موی سرخود را کوتاه کند، موی خویش را بر پیشانی جمع کند و باندازه سر انگشت از آن کوتاه نماید.
عطاء گوید: از موهای اطراف سرش کوتاه کند، خواه مویها بلند باشند یاکوتاه. سعید بن منصور هردو روایت را ذکر کرده است. بعضی گفتهاند: اندازهای که باید زنان از موی خویش کوتاه کنند، محدود نیست. شافعیه گفتهاند: حداقل آن کوتاه کردن سه عدد موی میباشد.
طواف الافاضة باجماع مسلمین رکنی است از ارکان حج، پس اگر کسی آن را انجام نداد، حج او باطل میباشد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَلۡیَطَّوَّفُواْ بِٱلۡبَیۡتِ ٱلۡعَتِیقِ٢٩﴾[الحج: ۲۹]. «باید خانه قدیمی خدا را طواف کنند».امام احمد گوید: باید در حین طواف نیت آن را هم داشته باشد. و سه نفر دیگر از پیشوایان مذاهب فقهی گویند: نیت حج برای آنهم کافی میباشد. پس اگر کسی نیت طواف الافاضه را بخصوص نکرد، برایش کفایت میکند.
جمهور علما گویند: طواف الافاضه هفت دور میباشد. و ابوحنیفه فقط چهار دورآن را رکن حج میداند که اگر حاجی آنها را ترک کند، حج وی باطل میشود. و لی سه دور دیگر بنزد او و اجب میباشند نه رکن. پس اگر کسی آنها را ترک کند حجش باطل نمیشود و لی باید به تاوان آن گوسفندی ذبح کند و خون بدهد.
وقت آن برای شافعی و احمد از نیمه شب شب عید قربان شروع میشود و برای انتهای آن حدی بیان نشده است. و لی تا زمانیکه طواف الافاضه صورت نگیرد آمیزش «با زنان درست و حلال نیست. پس اگر کسی طواف الافاضه را بعد از ایام التشریق انجام داد قربانی بر وی و اجب نیست تا آن را جبران کند، و لی این تاخیر مکروه است. و بهترین و قت آن هنگام چاشت -پیش ازظهر- روز عید قربان میباشد. و برای ابوحنیفه و مالک و قت آن با طلوع فجرروزعید -روزقربانی -آغاز میشود. و لی درباره آخروقت آن، آن دو با هم اختلاف دارند. ابوحنیفه گوید: انجام آن در هریک از روزهای عید قربان باشد و اجب میباشد. و لی اگر آن را از ایام عید قربان بتاخیر بیاندازد، باید با فدیه آن را جبران کند. و مالک گوید: تاخیر آن تا آخر ایام التشریق اشکالی ندارد، و لی تعجیل در آن بهتر است و و قت آن تا آخر ماه ذیالحجه میاشد و اگر تا بعد از انقضای ماه ذی الحجه بتاخیرافتاد حج او صحیح است، و لی باید با فدیه آن را جبران و فدیه بدهد. چون برای او تمام ماه ذیالحجه جزو ماههای حج است.
مستحب است که زنان روز عید در انجام طواف الافاضة شتاب کنند، در صورتیکه نگران رسیدن ایام قاعدگی خویش باشند، عایشهلدر روز عید قربان بزنان میگفت که در انجام طواف الافاضة، شتاب کنند، مبادا ایام قاعدگیشان فرا رسد.
عطاء گفت: هرگاه زن خوف داشته باشد از این که ایام قاعدگیش فرا میرسد فوراً به طواف خانه بیتالله برود و بعد از آن رمی جمره کند و قربانی نماید. اشکالی ندارد که زن برای جلوگیری از قاعدگی و رفع آن دارو مصرف کند تا بتواند طواف خویش را انجام دهد. سعید بن منصور از ابن عمر روایت کرده است که ا زاو سئوال شد، درباره زنی که میخواهد داروی جلوگیری از قاعدگی بخورد تا بتواند طواف الافاضة را انجام دهد، او گفت: اشکالی در آن نمیبینم و گفت: آب درخت «اراک» خوبست برای آن کار.
محبالدین طبری گفت: اگر جلوگیری از قاعدگی و برطرف شدن آن، بدین شکل برای طواف معتبر باشد، پس برای انقضای عده و امثال آن نیز معتبر میباشد و همچنین استعمال دارو برای پیش انداختن موقع قاعده شدن نیز با توجه بدان، باید معتبر باشد.
ثابت شده است بعد از آنکه پیامبرصمنی را بسوی مکه ترک گفت در «محصب» فرود آمد و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را در آنجا گزارد، و اندکی آنجا خوابید و ابن عمر نیز چنان رفتار میکرد. درباره مستحب بودن آن اختلاف است.
عایشه گفت: پیامبرصبدان منظور در «محصب» فرود آمد که بیرون رفتن از منی برایش آسان گردد، این عمل سنت نیست پس هرکس خواست در آنجا فرود آید، و هرکس نخواست فرود نیاید. خطابی گفت: فرود آمدن در «محصب» معمول بود، سپس متروک گردید. ترمذی گفته است بعضی از اهل علم آن را مستحب میدانند. بدون اینکه و اجب باشد، مگر اینکه کسی خود بخواهد. فلسفه فرود آمدن در آنجا سپاسگزاری بدرگاه خداوند است که پیامبر خویش را در آنجا بر دشمنانش چیره گردانید که بر علیه بنیهاشم و بنیالمطلب پیمان بسته بودند و آنان را متارکه کرده و متعهد شده بودند که با آنان معامله و داد و ستد و مناکحه نکنند، مگر اینکه پیامبرصرا رها کنند و به آنان تحویل دهند، که شکست خوردند.
ابن القیم گفته است: مراد و قصد پیامبرصآن بود که شعار اسلام را آشکار کند در محلی که کافران شعار کفر و عداوت خدا و پیامبرصرا آشکار کرده بودند. و این عادت پیامبرصبود که همواره شعار توحید را بجای شعار کفر و شرک قرار میداد و جایگزین میکرد. همانگونه که پیامبرصدستور داد که مسجد طایف را در محل استقرار بتهای «لات» و «عزی» بسازند.
عمره به معنی زیارت است که مقصود از آن زیارت خانه کعبه و طواف بدور آن و سعی و شتاب بین صفا و مروه و تقصیر و کوتاه کردن موی سر میباشد.
علما بر مشروعیت آن اجماع دارند. ابن عباس گوید: «انجام زیارت عمره در ماه رمضان پاداش برابر با پاداش یک حج غیر و اجب دارد». بروایت احمد و ابن ماجه. ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «العمرة إلى العمرة كفارة لما بینهما، والحج المبرور لیس له جزاء إلا الجنة» «زیارت عمره تا زیارت عمره دیگر کفاره گناهان مدت زمان فاصله بین آنها است و حج مقبول جز بهشت پاداشی ندارد». بروایت احمد و بخاری و مسلم. قبلا نیز یادآور شدیم که در حدیث آمده است: «تابعوا بین الحج والعمرة»«بدنبال انجام حج زیارت عمره را نیز انجام دهید».
تکرار زیارت عمره (در یک سال):
۱- نافع گوید: چند سال در زمان ابن الزبیر عبدالله بن عمر هرسال دو بار عمره را انجام میداد.
۲- قاسم گفته است: عایشهلسه بار در یک سال زیارت عمره را انجام داد. گفتند: آیا کسی آن عمل را بروی عیب گرفت؟ او گفت: سبحان الله بر ام المومنین خرده بگیرند؟ و بیشتر اهل علم هم این رای را پذیرفتهاند. امام مالک تکرار آن را در یک سال مکروه دانسته است.
کسی که به زیارت عمره میرود میتواند آن را در ماههای حج انجام دهد، بدون اینکه حج بگزارد، زیرا عمر بن خطاب زیارت عمره را در ماه شوال انجام داد و بمدینه برگشت، بدون اینکه حج بگزارد. و همچنین جایز است که پیش از انجام مراسم حج مراسم عمره را انجام دهد. همانگونه که عمر آن را نیز انجام داد. طاووسگفت: در زمان جاهلیت انجام زیارت عمره را در ماههای حج بدترین گناه میدانستند و میگفتند: «هرگاه ماه صفر تمام شد، و زخم پشت مرکوب یا زخم پاهایش خوب شد و آثار راه حج برطرفگردید، موقع عمره فرا میرسد: «إذا انفسخ صفر، وبرأ الدبر وعفا الاثر حلت العمرة لمن اعتمر»چون اسلام آمد به مردم دستور داد، که در ماههای حج زیارت عمره را انجام دهند. از آن و قت به بعد تا روز قیامت انجام عمره در ماههای حج مباح میباشد.
حنفیه و مالک عمره را سنت میدانند، چون جابر گفت: از پیامبرصدرباره و جوب زیارت عمره سئوال شد، او گفت: نخیر. که حدیث آن حسن و صحیح است. شافعیه و احمد آن را فرض میداند. چون خداوند فرموده است: ﴿وَأَتِمُّواْ ٱلۡحَجَّ وَٱلۡعُمۡرَةَ لِلَّهِ﴾[البقرة: ۱۹۶]. چون عمره بعد از حج ذکر شده و حج فرض است، پس عمره نیز فرض میباشد.
سخن ابوحنیفه و مالک ارجحیت دارد. در فتح العلام گفته است: احادیث دال بر فرضیت آن نمیتوانند حجت فرضیت آن و اقع شوند. ترمذی ازشافعی نقل کرده است که احادیث مربوط به سنت بودن عمره ثابت نشدهاند پس و اجب است.
ابن عباس گفت: «پیامبرصچهار بار زیارت عمره را انجام داده است: عمره حدیبیه، عمره القضاء، عمرهای که از جعرانه آن را انجام داد، و عمرهای که در حجه الودع صورت گرفت». احمد و ابوداود و ابن ماجه با سندی که رجال آن مورد اعتبارند، آن را روایت کرده است.
جمهور علما گویند: و قت انجام عمره تمام ایام سال است، پس در هر روزی از روزهای سال انجام گیرد صحیح است. ابوحنیفه گوید: انجام آن در پنج روز از ایام سال مکروه است: روزعرفه، روز عید قربان و سه روز ایام التشریق.
ابویوسف گوید: در روز عرفه و سه روز بعد از آن مکروه میباشد و باتفاق آن را در ماههای حج جایز میدانند.
۱- بخاری از عکرمه بن خالد روایت کرده است که گفت: از عبدالله بن عمر درباره زیارت عمره پیش از حج سئوال کردم. او گفت: انجام زیارت عمره پیش از حج اشکالی ندارد. چون پیامبرصآن را پیش از حج انجام داده است.
۲- از جابر روایت شده است که عایشه قاعده شده بود، او تمام مناسک حج را انجام داد مگر طواف خانه خدا را، چون از قاعدگی پاک شد و طواف را انجام داد گفت: ای رسول خدا آیا شما حج و عمره را هردو انجام بدهی و من تنها حج بگزارم؟ پیامبرصبه عبدالرحمن بن ابوبکر گفت: با وی به «تنعیم» برو. او به تنعیم رفت و احرام بست و عمره را در ماه ذیالحجه انجام داد. و بهترین اوقات آن ماه رمضان است همانگونه که گذشت.
کسی که میخواهد بزیارت عمره برود یا داخل مواقیت مکانی حج است یا خارج از آن. اگر خارج از مواقیت مکانی حج است، درست نیست که بدون احرام از آنها بگذرد، چون بخاری گوید: زید بن جبیر نزد عبدالله بن عمر رفت و از او سئوال کرد: من از کجا زیارت عمره خویش را شروع کنم؟ گفت: پیامبرصمیقات اهل نجدا را «قرن» و میقات اهل مدینه را «ذَالحُلَیْفَة»، و میقات اهل شام را «الجُحْفَة»فرض فرموده است. و برای کسانی که داخل مواقیت مکانی آن هستند برای عمره باید بخارج حرم بروند حتی اگر از ساکن حرم هم باشند. همانگونه که در حدیث بخاری آمده بود و در آن آمده بود که عایشه به سوی «تنعیم» بیرون رفت و احرام بست و آن عمل وی بدستور پیامبرصصورت گرفت.
بدینجهت آن را طواف الوداع نام نهادهاندکه برای تودیع خانه خدا صورت میگیرد و آن را «طواف الصدر» نیز گویند، چون به موقع بازگشتن از مکه صورت میگیرد. در این طواف هروله نیست. برای حاجیان غیر مکی آخرین عملی است که صورت میگیرد. امام مالک در موطاء از عمر خطاب روایت کرده است که گفت: آخرین مناسک حج طواف خانه خدا است -سفر حج با طواف شروع و با طواف پایان میپذیرد چون مقصود از این سفر زیارت خانه خدا است -برای ساکنان مکه و برای کسانی که در حیض باشند لازم و مشروع نیست و ترک آن فدیه ندارد. ابن عباسگوید برای زنانی که در حال قاعدگی هستند این رخصت هست که بدون طواف الوداع مکه را ترک کنند. بروایت بخاری و مسلم.
در روایتی آمده است که آخرین پیوند و تماس مردم با خانه خدا طواف خانه خدا است، و لی زنان در حال حیض از آن معاف هستند.
آن دو بزرگوار از صفیه همسر پیامبرصروایت کردهاند که اوقاعده شده بود و آن را با پیامبرصدر میان نهادند، پیامبرصگفت: «أحابستنا هی؟ «فقالوا: إنها قد أفاضت. قال: «فلا إذا»«آیا ما را بدین کار معطل کرده است؟ گفتند: ایشان رفتهاند فرمود.پس اشکالی ندارد».
باتفاق علما این طواف مشروع است. چون مسلم و ابوداود از ابن عباس روایت کردهاند که گفت: بعد از انجام مراسم حج مردم داشتند از هر طرف بدیار خویش برمی گشتند. پیامبرصفرمود: «لا ینفر أحدكم حتى یكون آخر عهده بالبیت»«هیچکس پیش از خدا حافظی با خانه خدا پراکنده نشود و آخرین تماستان در مکه با خانه خدا باشد».
درباره آن اختلاف کردهاند. مالک و داود و ابن المنذر و شافعی گفتهاند سنت است و ترک آن فدیه ندارد. حنفیه و حنابله و قولی از شافعی گویند: و اجب است، هرکسی آن را ترک کند باید فدیه بدهد و قربانی کند.
وقت آن، هنگامی است که حاجی تمام اعمال و مراسم حج را انجام داده و قصد سفر از مکه را دارد تا آخرین تماس و پیوندش با خانه خدا باشد.
وقتیکه حاجی طواف الوداع را انجام داد باید فوراً سفر خود را شروع کند بدون اینکه به داد و ستد پردازد و مدتی را اقامت کند. اگر این اعمال را انجام دهد، باید مجدداً طواف الوداع را بجای آورد. مگر اینکه در سر راهش نیازی را برطرف نماید یا چیزی را برای توشه راه خریداری کند که مورد نیازش باشد، چون آن کار مانع این نمیشود که آخرین تماس او با خانه خدا باشد و مستحب است که این دعای ماثور را بخواند. ابن عباسگوید دعای ماثور طواف الوداع آنست: «اللهم إنی عبدك، وابن عبدك، وابن أمتك حملتنی على ما سخرت لی من خلقك، وسترتنی فی بلادك حتى بلغتنی - بنعمتك - إلى بیتك، وأعنتنی على أداء نسكی، فإن كنت رضیت عنی فازدد عنی رضا، وإلا فمن الآن فارض عنی قبل أن تنأى عن بیتك داری. فهذا أو ان انصرافی إن أذنت لی غیر مستبدل بك ولاببیتك، ولا راغب عنك، ولا عن بیتك. اللهم فأصحبنی العافیة فی بدنی، والصحة فی جسمی، والعصمة فی دینی، وأحسن منقلبی، وارزقنی طاعتك ما أبقیتنی، واجمع لی بین خیری الدنیا والآخرة، إنك على كل شئ قدیر» «خداوندا من بنده تو و فرزند بنده توو فرزند کنیز توام، مرا بر آن چیزسوار کردی که از آفریدگان تو است و آن را برایم رام فرمودی، و مرا در سرزمینهای خود با نعمت خود پوشاندی تا اینکه بخانه خود رساندی و مرا در انجام عبادات و مناسک حج یاری کردی، اگر از من راضی و خشنود هستی بر رضای خود بیفزای، در غیر این صورت از حالا از من راضی شو و رضای خویش را به من عطاکن پیش از انکه خانهام از خانهات دور شود، اکنون و قت برگشتنم است اگراجازه دهی بدون اینکه ترا و خانهات را با کسی و چیزی عوض کنم و بدون اینکه ازتو و خانهات اعراض نمایم. خداوندا به بدن و جسم من عافیت و صحت عطاکن، و بدینم پاکدامنی و عصمت ارزانی دار و بازگشتنم را نیکو گردان و تا زمانی که مرا باقی میگذاری طاعت و فرمانبرداری خودت را، روزیم گردان، و خیر دنیا و آخرت را نصیبمکن و تو بر هر چیزی توانا هستی».
شافعی گوید: دوست دارم که حاجی پس از طواف الوداع در «ملتزم» بایستد که عبارت از فاصله بین رکن حجر و در خانه کعبه است، سپس آن حدیث را که ذکر کرده است برخواند.
مستحب است که حاجی چون به میقات مکانی احرام، نزدیک شد، موی سبیل و موی سر را کوتاه کند و ناخنها را بگیرد و غسل کند یا و ضو بگیرد و خود را خوشبو کند و لباس مخصوص احرام را بپوشد. چون به میقات رسید، دو رکعت نماز بخواند، آنگاه احرام ببندد بدینگونه اگر قصد «افراد» دارد، نیت حج مفرد کند، و اگر متمتع است نیت زیارت عمره کند و اگر قصد «قران» دارد نیت حج و عمره هردو را بکند. این احرام رکن حج است و عبادت حج بدون آن صحیح نیست. اما تعیین نوع عبادت حج ازقبیل «افراد» و «تمتع» و «قران» فرض نیست. اگر بصورت مطلق بدون تعیین نوع حج، نیت کند و احرام ببندد احرام او صحیح است و میتواند بدلخواه، یکی از این سه نوع را انجام دهد. همینکه احرام بست، گفتن تلبیه با صدای بلند برای او یک عمل شرعی و دینی است. تلبیه را هرگاه از جای مرتفعی بالا رفت یا پائین آمد یا به گروهی و کاروانی رسید یا با یکی برخوردکرد و در بامدادان و بعد از هر نمازی، با صدای بلند میگوید.کسی که در احرام است، باید از عمل جماع و عوامل برانگیزاننده آن و نزاع و کشمکش با دوستان و دیگران و جدل درباره چیزی که فایدهای ندارد، پرهیز کند و نباید ازدواج کند باکسی را بازدواج دیگری درآورد و از پوشیدن لباس دوخته شده و کفشهائی که بالاتر از قوزک پا را بپوشاند دوری کند و برحذر باشد و سرش را نپوشاند و به مواد خوشبو دست نزند و موی خود را نتراشد و ناخن نگیرد و مطلقاً از پرداختن به شکار و کندن درختان و گیاهان حریم شریف مکه امتناع و رزد. چون و ارد مکه شد مستحب است از قسمت بالا و ارد شود و اگر ممکن باشد ازآب چاه «ذی طوی» و اقع در «زاهر» غسل کند سپس بکعبه روی آورد و از «باب السلام» و ارد شود و دعاهای ماثور دخول در مسجدالحرام را بخواند و آداب و رود بمکه را مراعات کند و کمال خشوع و خضوع و فروتنی و گفتن تلبیه را، فراموش نکند. چون کعبه شریف پدیدار شد دست بدعا بردارد و فضل و کرم و بخشش خدا را مسئلت نماید و دعای مستحب را بخواند. و مستقیماً به سوی حجرالاسود رود و آرام و بدون صدای لب، آن را ببوسد یا آن را با دست استلام کند.
و دست خود را ببوسد. اگر آن را نتوانست بدان اشاره کند. سپس در برابر آن بایستد و ذکر و دعای سنت و ماثور، بخواند، سپس طواف را ازآنجا شروع نماید و مستحب است که به هیات «اضطباع» لباس احرام بپوشد و با هروله راه برود -در سه دور اول طواف- و در چهار دور بعدی با راه رفتن عادی، طواف کند. و سنت است که در هر دور طواف رکن یمانی را استلام کند و حجرالاسود را ببوسد. چون از طواف فارغ شد، به مقام ابراهیم برود و با خواندن آیه: ﴿وَٱتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبۡرَٰهِۧمَ مُصَلّٗىۖ﴾[البقرة: ۱۲۵]. دو رکعت نماز طواف را بجای آورد، سپس به سر چاه زمزم برود و تا میتواند، از آن بنوشد. سپس به «ملتزم» برود و برای دین و دنیای خویش دعا کند.
سپس حجرالاسود را استلام کند و از «باب الصفا» به سوی «صفا» بیرون رود و این آیه را بخواند: ﴿۞إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلۡمَرۡوَةَ مِن شَعَآئِرِ﴾[البقرة: ۱۵۸]. و از کوه صفا بالا رود و آنجا رو بکعبه دعاهای ماثور را بخواند و ذکر گویان و دعا کنان، به سعی بین صفا و مروه بپردازد چون به «مابین المیلین» رسید هروله کند، سپس که از آنجا گذشت، با گامهای عادی به سعی خویش ادامه دهد تا اینکه به مروه میرسد و از پله بالا رود و روبه قبله بذکر و دعا پردازد و بدینجا یک دور سعی بین صفا و مروه پایان مییابد و بدینگونه هفت بار سعی بین صفا و مروه را انجام میدهد. سعی بین صفا و مروه بنا بقول ارجح و اجب میباشد. هر کس همه آن را یا قسمتی از آن را ترک کند باید فدیه دهد.
اگر کسی که سعی بین صفا و مروه را انجام میدهد، بصورت «متمتع» احرام بسته باشد بعد از آن موی سر خود را میتراشد یا کوتاه میکند، و عمره او پایان میپذیرد. و محظورات و محرمات احرام برایش حلال میگردد، حتی نزدیکی و همخوابگی با زنش. و لی کسانی که بصورت «افراد» یا بصورت «قران» احرام بسته باشند، باید تا پایان مراسم حج همچنان بحال احرام باقی بمانند و از محظورات احرام پرهیز کنند. «متمتع» در روز هشتم ذیالحجه از منزل خود احرام میبندد و همراه دیگران به منی میرود و شب در منی میماند، چون خورشید طلوع کرد از آنجا رهسپار «عرفات» میگردد و کنار مسجد «نمره» فرود میآید و غسل میکند و نماز ظهر و عصر را بصورت جمع التقدیم و شکسته همراه امام میخواند، این در صورتی است که بتواند همراه امام نماز بخواند. اگر نتواند همراه امام نماز بخواند بر حسب امکان و توانائی خویش آن دو نماز را بصورت قصر و جمع میخواند و توقف در عرفه را آغاز نمیکند مگر بعد از زوال خورشید از خط استوا و در عرفات کنار صخرهها یا نزدیک بدان توقف میکند. چون پیامبرصدر آنجا توقف فرموده بود. و قوف در عرفات یکی از ارکان بزرگ حج میباشد. بالا رفتن از «جبل الرحمه» سنت و لازم نیست. هنگام توقف در عرفات رو به قبله ایستاده تا فرا رسیدن شب مشغول ذکر و دعا و ابتهال باشد، چون شب فرا رسید سوی «مزدلفه» رود و نماز مغرب و عشاء را در آنجا بصورت جمع التاخیر بخواند و در آنجا شب را بروز آورد و چون سپیده صبح دمید در «مشعرالحرام» توقف کند و تا موقعی که هوا بخوبی روشن میگردد نزدیک طلوع خورشید مشغول ذکرخدا باشد و آنگاه سنگ ریزهها را جمع کند و سوی منی برگردد. توقف در «مشعرالحرام» و اجب میباشد، اگر کسی آن را ترک کند باید فدیه آن را بدهد. پس از طلوع خورشید با هفت عدد سنگ ریزه رمی جمره عقبهکند، سپس حیوان اهدلی خویش را در صورت امکان ذبح میکند. و موی خود را میتراشد یا کوتاه میکند. همینکه حلق و تقصیر را انجام داد تمام چیزهائی که در احرام برایش حرام بوده است، حلال میگردد مگر همخوابگی با زنان که تا بعد از انجام طواف الافاضه حلال نیست. سپس به مکه برمیگردد و طواف الافاضه را انجام میدهد که رکن اساسی حج است و بهمان کیفیت طواف القدوم میباشد.که آن را طواف الزیاره هم مینامند، اگر حاجی متمتع باشد باید بعد از طواف الزیاره سعی بین صفا و مروه را هم انجام دهد. اگر بصورت «افراد» و یا «قران» احرام بسته باشد و بهنگام طواف القدوم سعی بین صفا و مروه را انجام دهد.
بعد از طواف الزیاره همه چیزهایی که در حال احرام، حرام بوده است حلال میگردد حتی همخوابگی و نزدیکی با زنان. سپس باید بعد از این طواف به «منی» برگردد و شب را در آنجا بروزبیاورد کسی که شب را در منی بروز نیاورد باید فدیه بدهد، چون مبیت در منی و اجب میباشد. هرگاه روز یازده ذیالحجه خورشید از خط استواگذشت و زوال شد رمی جمرات، سنگ ریزه انداختن بدانها را آغاز میکند، بدینگونه که ابتدا از جمرهای که به منی نزدیک است آغاز میکند، سپس جمره و سطی را رمی میکند که بعد از آن بذکر و دعا میپردازد. سپس جمره عقبه را رمی میکند و آنجا توقف نمینماید و لازم است پیش از غروب هرسه جمره را هر یک با هفت سنگ ریزه رمی کند و روزدوازدهم نیز همین کار را تکرار میکند. سپس حاجی مختار است که پیش از غروب روز دوازدهم به مکه مراجعت کند یا شب را در منی بماند و روز سیزدهم هم عمل رمی جمار را مجدداً تکرار کند. رمی جمار و اجب است پس هر کس آن را ترک کند میتواند آن را با فدیه جبران نماید. هرگاه حاجی به مکه برگشت و اراده بازگشت به و طن خویش را نمود، باید طواف الوداع را انجام دهد و طواف الوداع و اجب میباشد، کسی که طواف الوداع را ترک کرده باشد باید در صورت امکان به مکه برگردد و طواف الوداع را بجای آورد مشروط بر اینکه از میقات نگذشته باشد، اگر از میقات گذشت باید گوسفندی را ذبح کند. از آنچه که تا بحال گفتهایم بر میآید که اعمال حج و عمره عبارت است از احرام بستن از میقات و طواف خانه کعبه و سعی بین صفا و مروه و تراشیدن موی سر که بدینکارها عمره پایان مییابد و برای حج توقف در عرفه و رمی جمار و طواف الافاضه و شب را روز آوردن در منی و قربانی و حلق و تقصیربدانها افزوده میشود.
این بود خلاصه و چکیده اعمال حج و عمره.
ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «السفر قطعة من العذاب، یمنع أحدكم طعامه وشرابه، فإذا قضى أحدكم نهمته فلیعجل إلى أهله»«سفر بخشی از عذاب است که شما را از خوردنی و نوشیدنیش باز میدارد، پس هرگاه نیاز خود را از سفر برآورده کردید، در بازگشت به سوی اهل و طن خویش شتاب کنید». بروایت مسلم و بخاری.
از عایشه روایت است که پیامبرصگفت: «إذا قضى أحدكم حجه فلیتعجل إلى أهله، فإنه أعظم لاجره»«هرگاه یکی از شما حج خود راگزارد در بازگشتن به سوی خانوادهاش شتاب و رزد، زیرا اینکار پاداش او را بیشتر میکند». بروایت دارقطنی. مسلم از علاء بن الحضرمی روایت کرده است که پیامبرصگفت: «یقیم المهاجر بعد قضاء نسكه ثلاثا»«مهاجر -مسافر- بعد از انجام عبادات خویش سه روز اقامت کند و آنگاه راهی دیار خویش میگردد».
احصار در لغت عبارت است از منع کردن و حبس کردن. خداوند گوید: «یقیم المهاجر بعد قضاء نسكه ثلاثا»«هرگاه برای حج یا عمره احرام بستید و شما را از انجام آن باز داشتند، از احرام بدرآئید و حیوانی را که برایتان میسر باشد از قبیلگوسفند و گاو و شتر به خانه خدا هدیه کنید و قربانی نمائید». این آیه و قتی نازل شد که پیامبرصو یاران او را در حدیبیه از زیارت بیتالله الحرام منع نمودند. مراد منع ازطواف در عمره و منع از توقف در عرفات یا طواف الافاضه در حج میباشد. علما درباره چیزی که موجب احصار و بازداشتن میشود اختلاف کردهاند. مالک و شافعی گویند تنها دشمن میتواند سبب و عامل احصار و اقع شود، چون این آیه درباره مانع شدن دشمن از زیارت و عمره پیامبرصدر حدیبیه نازل گردیده است. و ابن عباس گوید: حصر تنها و قتی است که دشمن مانع شود.
بیشتر اهل علم از جمله حنفیه و احمد گفتهاند: هرگونه عذری میتواند سبب احصار و مانع از انجام نثارت و عمره و حج و اقع شود، خواه دشمن کافر یا یاغی باشد یا بیماری که انتقال و حرکت موجب افزایش آن گردد، یا ترس و خوف یا از دست دادن حقوق، یا نفقه و خرج زندگی یا مرگ محرم زن درراه و یا عذرهای دیگری از این قبیل باشد. تا جائیکه ابن مسعود فتوی داد برای مردی که مار او را گزیده بود، که شرایط حصر را دارد. و از عموم معنی آیه استفاده کرده و گفتهاند که عام تنها منحصربه سبب خود نیست، بلکه موارد دیگر را نیز شامل میشود. و این رای نیرومندتر از دیگر آراء و مذاهب میباشد.
آیه صراحت دارد که او حیوانی را که برایش میسر است ذبح کند. ابن عباس گوید: «پیامبرصرا از انجام عمره منع کردند، او سرش را تراشید و سپس با زنانش همبستر گردید و حیوانی را که آورده بود نحر کرد تا اینکه سال بعد عمره را گذارد». به روایت بخاری. و جمهور علما بدان استدلال کردهاند که اگر برای کسی در راه ممانعت از حج و عمره پیش آید، بر وی و اجب است که گوسفندی یا گاوی و یا شتری را ذبح کند، و مالک گفته است و اجب نیست.
در «فتح العلام» گفته است حق با امام مالک میباشد چون همه کسانی که در حدیبیه همراه پیامبرصبودند حیوانی را همراه نداشتند و حیوان قربانی را پیامبرصاز مدینه با خود آورده بود، و مراد ازآیه: ﴿وَٱلۡهَدۡیَ مَعۡكُوفًا أَن یَبۡلُغَ مَحِلَّهُۥ﴾[الفتح: ۲۵]. «و هدی = حیوان قربانی، را از رسیدن به حرم منع کردند».هم آنست که هدی را که با خود آورده بودند و این آیه بر و جوب دلالت نمیکند.
در فتح العلام گوید: اختلاف است که ذبح حیوان در حدیبیه در سرزمین حرم و اقع شد یا در غیر آن؟ از ظاهر آیه فوق بر میآید که حیوان را در غیر سرزمین حرم ذبح کردند. درباره محل ذبح آن چند قول هست:
۱- جمهور علما برآنند که هر جا فرود آید، آن را ذبح کند، خواه سرزمین حرم یا غیرآن باشد.
۲- حنفیه گویند تنها باید در سرزمین حرم ذبح و نحر گردد.
۳- ابن عباس و گروهی گفتهاند: اگر بتواند حیوان را به سرزمین حرم بفرستد و اجب است که این کار را بکند و اگر نتواند آن را بدان جا بفرستد در هر جا که مانع پیش آمده است باید در آنجا ذبح یا نحر شود.
ابن عباس در تفسیر ﴿فَإِنۡ أُحۡصِرۡتُمۡ فَمَا ٱسۡتَیۡسَرَ مِنَ ٱلۡهَدۡیِۖ﴾[البقرة: ۱۹۶]. گوید: هرگاه برای حج یا عمره احرام بست، سپس او را از رفتن به مکه منع کردند، بر وی است حیوانی را که برایش میسر است، ذبح کند،گوسفند یا حیوان بزرگتر از آن اگر آن حج که او را از آن منعکردهاند، حج فرض و و اجب باشد، بروی و اجب است که آن را قضا کند، و اگر حج فرض نباشد، بلکه بعد از حج فرض بوده باشد، قضای آن لازم نیست. امام مالک گفته است: «به وی خبر رسیده است که پیامبرصو یارانش، به حدیبیه آمدند.
بسیاری از دانشمندان میگویند کسی که احرام میبندد میتواند به هنگام نیت احرام، شرط کند که اگر بیمار شد احرام او بهم بخورد و او از آن آزاد گردد. مسلم از ابن عباس روایت کرده است که پیامبرصبه «ضباعه» گفت: «حجی، واشترطی أن محلی حیث تحبسنی»«ضباعه گفت من بیمارم و میخواهم به حج بروم، پیامبر به وی گفت: حج را بگزار و شرط کن که هرگاه در راه آن بیماری برایم عارض شد من آزاد باشم و از احرام بیرون آیم». هرگاه کسی برایش عذری پیش آمد از قبیل بیماری یا غیر آن، اگر به و قت نیت احرام آن، شرط کرده باشد، میتواند از احرام بیرون آید و چیزی از قبیل فدیه یا روزه بروی و اجب نمیشود.
مردم در دوره جاهلیت، خانه کعبه را میپوشاندند و اسلام نیز آن را پذیرفت. و اقدی بروایت از اسماعیل بن ابراهیم بن ابی حبیبه از پدرش گوید: «در دوره جاهلیت خانه کعبه را با پرده مخصوص از چرم قرمز رنگ میپوشاندند، سپس پیامبرصآن را با پارچه یمنی پوشانید و عمر خطاب و عثمان عفان آن را با حریر مخصوص مصری میپوشانیدند، سپس حجاج بن یوسف آن را با دیبای مخصوص میپوشانید».
گویند: نخستین کس که خانه کعبه را پوشانید و بر آن پرده فرو هشت اسعد حمیری «تبع» بود. عبدالله بن عمر، حریر مصری و پارچههای مخصوص و زینتی را تهیه میکرد و آن را برای پرده مخصوص کعبه و پوشش آن بدانجا میفرستاد. بروایت مالک.
و اقدی از اسحاق بن ابی جعفر محمد بن علی روایت کرده است که مردم جامه مخصوص به کعبه اهداء میکردند. و پارچههای رنگارنگ را برای پوشش خانه کعبه هدیه میکردند. چون زمان یزید بن معاویه رسید، او پوشش آن را دیبا قرار داد و ابن الزبیر نیز از او پیروی میکرد و به مصعب بن الزبیر سفارش میداد که هر ساله دیبای و یژه پوشش خانه کعبه را برایش بفرستد و در روز عاشورا بر آن میپوشانید.
سعید بن منصور گوید: «عمر خطاب هر سال پرده و پوشش خانه کعبه را برمیداشت و آن را بر حاجیان تقسیم میکردند که در مکه آن را بردرخت «سمر» میانداختند و از آن سایبان درست میکردند و جامه نو بر کعبه میپوشانید».
عایشه میگفت: خانه کعبه را با مواد خوشبو پاک و تمیز و شستشو دهید، زیرا تطهیر خانه کعبه با خوشبو کردن آن صورت میگیرد. ابن الزبیر تمام اندرون خانه کعبه را با مواد خوشبو پاکیزه میکرد و هر روز یک رطل «عود» خوشبو را در آنجا میسوزانید و روزهای جمعه دو رطل.
خداوند گوید: ﴿وَمَن یُرِدۡ فِیهِ بِإِلۡحَادِۢ بِظُلۡمٖ نُّذِقۡهُ مِنۡ عَذَابٍ أَلِیمٖ٢٥﴾[الحج: ۲۵]. «و هرکس خواهد که در آن -حرم شریف- شرک و رزد و -عصیان کند و برمردم ستمی نماید به یقین به وی بچشمانیم عذابی دردناک و سخت».ابوداود از موسی بن باذان روایت کرده است که گفت: پیش یعلی بن امیه رفتم که گفت: رسول خداصفرمود: «احتكار الطعام فی الحرم إلحاد فیه»«احتکار خوراکیها در حرم شریف عصیان و گناه است در آن». و بخاری در تاریخ کبیر از یعلی بن امیه نقل میکند که عمر بن خطاب گفت: احتکار طعام الحاد است.
احمد از ابن عمر روایت کند که او به نزد ابن الزبیر رفت و دریافت که او در حجر اسماعیل نشسته است، بوی گفت: ای ابن الزبیر: پرهیز کن از اینکه در حرم خدا مرتکب الحاد و عصیان شوی، من گواهی میدهم که خود از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «یحلها رجل من قریش»«حرمت آن را از میان میبرد یکی از مردان قریش». و در روایت دیگری بجای «یحلها» «سیلحد» آمده است که اگر این گناه او را باگناهان انس و جن و زن کنند سنگینیگناه او بیشترخواهد بود، دقت کن که تو ای ابن الزبیر آن مرد نباشی. «سیلحد فیه رجل من قریش، له وزنت ذنوبه وذنوب الثقلین لوزنتها فانظر أن لا تكون هو». مجاهد گفته است ارتکاب گناهان در مکه چند برابر میشود، همانگونه که نیکی در آنجا چند برابر نیکی در جاهای دیگر میشود. از امام احمد سئوال شد که آیا بدی را بیش از یک بدی جزا باشد؟ گفت: نخیر، مگر در مکه که آن شهر بسیار بزرگ است یعنی ارتکاب بدی در آنجا بیش از یک بدی جزا و سزا دارد.
بخاری و مسلم از عایشه روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «یغزو جیش الكعبة، فإذا كانوا ببیداء من الارض یخسف بأولهم وآخرهم «قلت: یا رسول الله، كیف وفیهم أسواقهم ومن لیس منهم؟ قال: "یخسف بأولهم وآخرهم ثم یبعثون على نیاتهم»«در آخر زمان سپاهی به کعبه حمله میکند، چون به بیابانی از زمین رسیدند همه آنها در زمین فرو میروند. گفتم: چگونه چنین میشود، در حالیکه در بین آنان افراد در ستکار و بازاری هستند که مشغول برآوردن نیازهای خویش میباشند و از آنان نیستند و گناهی ندارند؟ فرمود: اول و آخر آنها -همه آنها- را زمین فرو میبرد، سپس در روز رستاخیز هرکس برطبق نیت و قصدی که داشت مورد محاسبه و اقع میشود و برابر نیتش از او حساب گرفته میشود».
سعید بن مسیب از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لاتشد الرحال، إلا إلى ثلاثة مساجد: المسجد الحرام، ومسجدی هذا، والمسجد الاقصى»«جز به طرف مساجد سه گانه، بار سفر نبندید: مسجد الحرام، و مسجد من در مدینه و مسجد الاقصی». بروایت بخاری و مسلم و ابوداود.
در روایت دیگری به همین معنی آمده است: «انما یسافر إلى ثلاثة مساجد: مسجد الكعبة ومسجدی، ومسجد إیلیا». از ابوذر روایت است که گفتم: ای رسول خدا کدام مسجد نخست در روی زمین بنیان نهاده شد؟ فرمود: مسجدالحرام، گفتم: سپس چه؟ گفت: مسجد الاقصی. گفتم: فاصله بین آنها چقدر است؟ گفت: چهل سال. سپس گفت: بعد از این دو مسجد، هر جا و قت نمازت فرا رسید نمازت را بگزار و فضیلت در آن است. چون این سه مسجد دارای فضیلتی هستند که در دیگر مساجد نیست، شرعاً جایز است به سوی آنها باربست و کوچید و آنجا رفت. جابر گوید: پیامبرصگفت: «صلاة فی مسجدی أفضل من ألف صلاة فیما سواه.إلا المسجد الحرام. وصلاة فی المسجد الحرام أفضل من مائة ألف صلاة فیما سواه» «یک نماز در مسجد من در مدینه ثواب و پاداش بیش از یک هزار نماز در غیر مسجد الحرام را دارد و یک نماز در مسجد الحرام پاداش برابر یکصد هزار نماز در غیر آن را دارد». بروایت احمد با سندی صحیح.
انس بن مالک گوید: پیامبرصفرمود: «من صلى فی مسجدی أربعین صلاة، لا تفوته صلاة كتبت له براءة من النار، وبراءة من العذاب، وبرئ من النفاق»«هرکس در مسجد من چهل نماز بگزارد و نمازی از وی فوت نشود از آتش دوزخ و عذاب و نفاق تبرئه میگردد». بروایت احمد و طبرانی با سندی صحیح. و در احادیث آمده است که فضیلت نماز در بیتالمقدس پنجصد برابر نماز خواندن در دیگر مساجد است، بغیر از مسجد مسجدالحرام و مسجدالنبی.
۱- مستحب است که با آرامش و متانت و پاک و پاکیزه و خوشبوی و ارد مسجد رسول شود و جامه نیکو و تمیزی که دارد بپوشد و به هنگام دخول پای راست را جلو اندازد و گوید:
«أعوذ بالله العظیم، وبوجهه الكریم، وسلطانه القدیم، من الشیطان الرجیم. بسم الله ، اللهم اغفر لی ذنوبی، وافتح لی أبواب رحمتك».
۲- مستحب است که نخست بروضه شریف رود و دو رکعت نماز تحیۀ المسجد را باکمال ادب و خشوع بگزارد.
۳- پس از فراغت از نماز تحیة المسجد بطرف قبر شریف رفته و پشت بطرف قبله و رو به قبر شریف پیامبرصسلام کند و گوید: «السلام علیك یا رسول الله .السلام علیك یا نبی الله. السلام علیك یا خیرة خلق الله من خلقه.السلام علیك یا خیر خلق الله. السلام علیك یا حبیب الله.السلام علیك یا سید المرسلین.السلام علیك یا رسول الله رب العالمین.السلام علیك یا قائد الغر المحجلین. أشهد أن لا إله إلا الله، وأشهد أنك عبده ورسوله وأمینه وخیرته من خلقه. وأشهد أنك قد بلغت الرسالة، وأدیت الامانة، ونصحت الامة، وجاهدت فی الله حق جهاده»«درود بر تو ای رسول، ای نبی، ای بهترین آفریدگان خدای، ای برگزیده آفریدگان خدا، ای محبوب خدا، ای پیشوای رسولان، ای رسول رب العالمین، ای پیشوایکسانی که در درگاه خدا رو سفیدند و اهل نماز و و ضویند،گواهی میدهم که بجز الله هیچ موجود شایسته عبادت و پرستش نیست و گواهی میدهم که تو بنده و رسول و امین و برگزیده خلق او هستی، و گواهی میدهم که تو رسالت خویش را تبلیغ نمودهای و امانت خویش را بجا آوردهای و خیرخواه امت خود بودهای و آنگونه که شایسته است در راه خداوند جهاد کردهای».
۴- سپس باندازه یک ذراع بطرف راست به عقب برمیگردد و بر ابوبکر صدیق سلام میکند و باندازه یک ذراع عقب مینشیند و برعمرفاروق سلام میکند.
۵- سپس رو به قبله برای خویش و دوستانش و برادرانش و دیگر مسلمین هرکه بخواهد دعا کند، سپس برگردد.
۶- نباید زائر بیش ا ز آنکه خود بشنود صدا را بلند کند و مسئولین باید مانع از صدای بلند دیگران شوند و با رفق و ملایمت آنان را بازدارند.
به ثبوت رسیده است که عمر خطاب دو مرد را دید که در مسجد پیامبرصبا صدای بلند دعا میکنند، گفت: اگر میدانستم که اهل این شهر هستید بگونهای شما را میزدم که بدرد آئید.
۷- باید از مالیدن چهره و تن به روضه شریف و روضه مبارک و بوسیدن آن پرهیز کنند. زیرا پیامبرصاز آن نهی فرموده است. ابوداود از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «لا تجعلوا بیوتكم قبورا، ولا تجعلوا قبری عیدا. وصلوا علی فإن صلاتكم تبلغنی»«گورمرا محل جشن گرفتن و زیارتگاه همیشگی و تردد و رفت و آمد قرار مدهید، بلکه بر من درود و صلوات بفرستید، بیگمان درود و صلوات شما به من میرسد، در هرجا باشید». پس شما ای مردی که برسرگور پیامبرصهستی و ای کسی که در اندلس هستی، هردو بیک اندازه به پیامبرصنزدیکید و میتوانید با گفتن درود و صلوات بر وی ارادت خود را تقدیم حضور ایشان دانند.
بخاری از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «ما بین بیتی ومنبری روضة من ریاض الجنة ، ومنبری على حوضی»«فاصله بین خانهام و منبرم باغی از باغهای بهشت است، یعنی آنقدر در آنجا عبادت و طلب علم دنبال میشود، که به بهشت شباهت پیدا میکند و منبر من بر اساس حوض کوثر میباشد». = یعنی انسان را بدانجا میکشاند. یعنی محل نزول رحمت است و کسی که ملازم آن باشد، بفوز حوضکوثر نایل میشود.
پیامبرصهمه روزهای شنبه سواره یا پیاده بدانجا میرفت و درآنجا دو رکعت نماز میگزارد و مردم را نیز بدانکار ترغیب مینمود و میگفت: «من تطهر فی بیته، ثم أتى مسجد قباء، فصلى فیه صلاة، كان له كأجر عمرة»«هرکس خود را پاکیزه و تمییز کرد در منزلش سپس به مسجد قبا برود و در آنجا نمازی بگزارد پاداش یک زیارت عمره را دارد». بروایت احمد و نسائی و ابن ماجه و حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است.
بخاری از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن الایمان لیأرز إلى المدینة كما تأرز الحیة إلى جحرها»«ایمان و اهل ایمان در مدینه جمع میشوند، همانگونه که مارها برای معیشت پراکنده میشوند و چون احساس ترس کردند به سوراخ خویش برمیگردند یعنی مدینه همیشه ماوای اهل ایمان است». طبرانی با اسناد نیکو از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «المدینة قبة الاسلام، ودار الایمان، وأرض الهجرة، ومثوى الحلال والحرام»«مدینه مرکز اسلام و همچون قبه و گنبد اسلام را در برگرفته است و خانه ایمان و سرزمین اقامتگاه مهاجران و پناهگاه حلال و حرام میباشد». عمر خطاب گوید: در مدینه نرخ اجناس بالا رفت و مردم به تنگنا افتادند و دچار سختی شدند، پیامبرصگفت: «اصبروا، وأبشروا فإنی قد باركت على صاعكم ومدكم، وكلوا ولا تنفرقوا، فإن طعام الواحد یكفی الاثنین، وطعام الاثنین یكفی لاربعة، وطعام الاربعة یكفی الخمسة والستة، وإن البركة فی الجماعة، من صبر على لاوائها وشدتها، كنت له شفیعا وشهیدا یوم القیامة، ومن خرج عنها، رغبة عما فیها أبدل الله به من هو خیر منه فیها، ومن أرادها بسوء أذابه الله كما یذوب الملح فی الماء»«شکیبا باشید و بر شما مژده بادکه من از خدای خود خواستهام که در پیمانههای شما برکت و افزایش دهد، پس بخوببد و پراکنده مشوید و اختلاف و تفرقه را کنار بگذارید. بیگمان طعام یکنفر از شما برای دو نفر کفایت میکند و طعام دو نفر برای چهار نفر و طعام چهار نفرتان برای پنج و شش نفر کفایت میکند و بدانیدکه برکت و فزونی نعمت با جماعت است و هرچه متحدترو پیوستهتر و مجتمعتر باشید برکت بیشتر دارید، هرکس بر شدت و سختی آن شکیبا باشد در روز قیامت برای او شفاعت میکنم و بنفع او شهادت و گواهی خواهم داد و هرکس از آن سختی و مضیقت به تنگ آید و جزع و فزع کند و از آن رویگردان و گریزان باشد خداوند کسانی بهتراز او را بدانجا میفرستد و هر کس در حق مدینه قصد و نیت بدی و خرابی کند خداوند او را بگدازد همانگونه که نمک در آب گداخته میشود». بروایت بزار با سند نیکو.
طبرانی با اسناد حسن از یک زن یتیم ثقفی که در نزد پیامبرصبود روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من استطاع منكم أن یموت بالمدینة فلیمت، فإنه من مات بها كنت له شهیدا، أو شفیعا یوم القیامة» «هرکس از شما بتواند در مدینه بمیرد، همان جا بمیرد، زیرا که هرکس در آنجا بمیرد من در روز رستاخیز برایش گواهی دهم و او را شفاعت کنم. یعنی هرکس میتواند تا و قتی که مرگش فرا میرسد در آنجا بماند، چنین کند...». لذا عمر خطاب از خدای خود خواست که در مدینه بمیرد.
بخاری از نبد بن اسلم و او از پدرش روایت کرده است که عمر خطاب گفت: «اللهم ارزقنی شهادة فی سیبلك واجعل موتی فی حرم رسولكص». «خداوندا شهادت در راهت و مرگ در حرم شریف رسولت را نصیبمگردان».
والحمد لله رب العالمین والصلاه والسلام علی محمّد وآله واصحابه واتباعه الی یوم الدین.
بیماری: احادیث نبوی تصریح دارند باینکه بیماریکفاره و توان بدیها و گناهان است و گناهان را محو میسازد. اینک بعضی از آن احادیث:
۱- بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «من یرد الله به خیرا یصب منه»«خداوند خیرو نیکی هرکسی را بخواهد وی را به بیماری مبتلا مینماید تا به او پاداش برساند».
۲- باز هم از او روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «ما یصیب المسلم من نصب ولا وصب ولا هم ولا حزن ولا أذى، حتى الشوكة یشاكها إلا كفر الله بها من خطایاه»«هر نوع رنج و درد و غم و اندوه و آزاری به مسلمان برسد، حتی اگر خاری به بدنش بخلد، خداوند آن را کفاره گناهان او میسازد و آن را تاوان گناهان او محسوب مینماید».
۳- بخاری از ابن مسعود روایت کرده است که گفت: من به پیشگاه رسول خدا رفتم و او را دیدم که سخت تبکرده بود. به و یگفتم: ای رسول خدا توسخت تب کردهای، او فرمود: آری من باندازه دو نفر از شما تب میکنم.گفتم: آن بدان علت است که تو دو پاداش میبری. او گفت:آری، چنین است: «ما من مسلم یصیبه أذى شوكة فما فوقها إلا كفر الله بها سیئاته كما تحط الشجرة ورقها» «هرنوع آزاریبه مسلمان برسد، حتی اگر آزار خاری در بدن فرو رفتن یاکمتر از آن باشد، خداوند آن را و سیله کفاره تاوانگناهان او قرار میدهد و سبب میگردد که گناهان از انسان محو شود و بریزد، همانگونه که برگ درخت از آن میریزد».
۴- از ابوهریره روایت است که پیامبرص گفت: «مثل المؤمن كمثل الخامة من الزرع من حیث أتتها الریح كفأتها، فإذا اعتدلت تكفا بالبلاء، والفاجر كالارزة صماء معتدلة حتى یقصمها الله إذا شاء» «مثل مومن در برابر بیماریها و مصائب، همچونکشت و زرع نورس است که هرگاه باد آمد تسلیم است و در جهت باد متمایل میشود، بدون اینکه بشکند، چون باد آرامگرفت بلا را ازخویش دفع میکند و روی قامت خویش میایستد (مومن نیز در برابر بیماریها و بلاها تسلیم خدا است و بامید اجر و پاداش مقاومت و شکیبائی پیشه میکند و خویشتن را نمیبازد) و لی فاجر و منافق، همچون درخت صنوبر سفت و سخت در برابر باد میایستد و تسلیم نمیشود تا اینکه خداوند هروقت بخواهد آن را درهم میشکند یعنی خداوند اورا با بیماریها و بلاها آزمایش نمیکندو از این بابت مزدی و پاداشی به وی نمیرسد تا اینکه یکباره هلاک میشود».
بر بیمار است که ناراحتی را تحمل کند و شکیبا باشد، چون هیچ چیزی برای انسان، بهتر از شکیبائی نیست.
۱- مسلم از صهیب بن سنان روایت کرده است که پیامبرص گفت: «عجبا لامر المؤمن إن أمره كله خیر - ولیس ذلك لاحد إلا للمؤمن - إن أصابته سراء شكر فكان خیرا له وإن أصابته ضراء صبر فكان خیرا له» «ازکار مومنان در شگفتم که همه حالاتشان خیر است -تنها مومنان چنینند -هرگاه بخوشی و شادی برسند خدا را سپاسگزارند پس بخیرو نیکی دست مییابند و هرگاه به ناخوشی و ناراحتی برسند شکیبائی را پیشه میکنند و پاداش آن را مییابند، پس درآنصورت نیز بخیرو نیکی دست مییابند».
۲- بخاری از انس روایت کرده است کهگفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «إن الله تعالى قال: إذا ابتلیت عبدی بحبیبتیه فصبر عوضته منهما الجنة» «همانا خداوند میفرماید: هرگاه بنده خویش را بدرد چشم مبتلاکردم و چشمانش را از دست داد بجای آنها بهشت را بوی میدهم».
۳- بخاری و مسلم از عطاء بن ریاح از ابن عباس روایت کردهاند که گفت دلت میخواهد زنی از اهل بهشت را بشما نشان دهم؟ گفتم: آری.گفت: این زن سیاه است که به پیشگاه پیامبرصآمد و گفت: من به بیماری صرع مبتلا هستم و خویشتن را برهنه میسازم و لباسم را از تن بیرون میآورم، در پیشگاه خداوند برایم دعاکن که خود را برهنه نسازم، که پیامبرصبرایش دعاکرد.
برای بیمار جایز است که پیش پزشک و دوستش از رنج و دردی که میکشد شکوه کند مادام اینکه شکوه او از روی خشم و عصبانیت و جزع و فزع نباشد و قبلا نیز این حدیث را: «إنی أوعك كما یوعك رجلان منكم» «من باندازه دو نفر از شما سختی تب را میکشم« نقل کردهایم.
حضرت عایشه نیز در نزد پیامبرصازسر دردش شکوه نمود و گفت:"وا راساه"، پیامبرصنیزگفت: «بل انا وا راساه» «وای سرمن نیزدرد میکند بلکه و ای سرمن نیز درد میکند». عبدالله بن الزبیر نیز ازاسماء دختر ابوبکر که زنش بود، احوال پرسی نمود و او گفت: سخت در رنج و دردم. شایسته است بیمارپیش از اینکه از بیماری و رنج و درد آن شکوهکند، پروردگارخود را حمدکند. ابن مسعود گفته است: اگر پیش از شکوه، شکرگزاریکند، اشکالی ندارد. چون در حقیقت نزد خداوند شکوه کرده است و شکوه نزد خداوند جایز و مشروع است.
وحضرت یعقوبگفت: «إنما أشكو بثی وحزنی إلى الله» «به حقیقت ازشدت حزن و اندوه خویش، تنها در نزد خداوند شکوه میکنم». و پیامبرصنیزگفت: «اللهم إلیك أشكو ضعف قوتی...» «خداوندا ازضعف و عجزو ناتوانی خویش، تنها به سوی تو شکوه میکنم...».
بخاری از ابوموسی اشعری روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إذا مرض العبد أو سافر كتب له مثل ما كان یعمل مقیما صحیحا» «هرگاه بنده خدا، بیمار شد یا به مسافرت رفت، ثواب و پاداش اعمالی که در دوره تندرستی و اقامت انجام میداد، برایش نوشته میشود».
از جمله آداب اسلامی آنست که مسلمان به عیادت بیمار برود و از وی احوالپرسی کند و خبرگیری نماید تا بدینوسیله او را خوشحالکند و بوظیفه انسانی و اسلامی خویش نیز عملکرده باشد. (چون مسلمانان بگردن هم حق دارند). ابن عباسگفته است: عیادت بیمار نخستین روز سنت است و بعد از آن یک عمل خیر داوطلبانه است. بخاری از ابوموسی روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «أطعموا الجائع وعودوا المریض وفكوا العانی» «گرسنه را سیرکنید و از بیمار عیادت نمائید و اسیر را آزاد سازید».
بخاری و مسلم روایت کردهاند: «حق المسلم على المسلم ست، قیل: ما هن یا رسول الله؟ قال إذا لقیته فسلم علیه، وإذا دعاك فأجبه، وإذا استنصحك فانصح له، وإذا عطس فحمد الله فشمته، وإذا مرض فعده. وإذا مات فاتبعه» «حق مسلمان بر مسلمان شش چیز است: به و یگفتند: آنها چه چیزهائی هستند ای رسول خدا؟گفت: هرگاه وی را ملاقاتکردی، بر او سلام کن. و هروقت ترا دعوت کرد (یا بکمک طلبید) وی را پاسخ مثبت ده، و هرگاه از تو خیرخواهیکرد و مشورت خواست وی را نصیحتکن و خیراو را بخواه، و هروقت عطسهکرد و «الحمدلله» گفت تونیزبه او بگو: یرحمك الله - خدا ترا مورد مهرخویش قراردهد- و هرگاه بیمار شد از او عیادتکن و چون مرد در تشییع جنازهاش شرکتکن».
۱- ابن ماجه از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من عاد مریضا نادى مناد من السماء طبت وطاب ممشاك وتبوأت من الجنة منزلا» «هرکس از بیماری عیادت کند، منادیی در آسمان ندا در دهد که: خوب کاری کردی شاد باشی، و رفتنت خوبست و شادی افزا و منزلی را در بهشت برای خویش مهیا کردی».
۲- مسلم از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن الله عز وجل یقول یوم القیامة: یا ابن آدم مرضت فلم تعدنی قال: یا رب كیف أعودك وأنت رب العالمین؟ قال أما علمت ان عبدی فلانا مرض فلم تعده، أما علمت أنك لو عدته لوجدتنی عنده؟ یا ابن آدم استطعمتك فلم تطعمنی قال: یا رب كیف أطعمك وأنت رب العالمین؟! قال: أما علمت أنه استطعمك عبدی فلان فلم تطعمه، أما علمت أنك لو أطعمته لوجدت ذلك عندی؟ یا ابن آدم استسقیتك فلم تسقنی؟ قال: یا رب كیف أسقیك وأنت رب العالمین؟ قال: استسقاك عبدی فلان فلم تسقه، أما علمت أنك لو سقیته لوجدت ذلك عندی» «همانا خداوند در روز قیامت میگوید: ای فرزند آدم من بیمار شدم و تو از من عیادت نکردی. اوگوید: ای پروردگار چگونه ترا عیادت کنم و حال آنکه تو پروردگار جهانیان هستی؟ خداوندگوید: مگر نمیدانی که بندهام فلانی بیمار شده بود و تو از او عیادت نکردی، مگرنمیدانستی که اگراو را عیادت میکردی مرا آنجا مییافتی؟ ای فررند آدم، از تو طعام خواستم و تو به من طعام ندادی. اوگوید: ای پروردگارم، چگونه ترا غذا دهم و حال آنکه تو پروردگار جهانیان هستی؟ خداوندگوید: مگر نمیدانی فلانی بندهام از تو طعام خواست و تو به وی ندادی، مگر نمیدانستی اگر او را اطعام میکردی پاداش آن را ازمن مییافتی؟ ای فرزند آدم، از توآب خواستم و توآب به من ندادی. اوگوید: ای پروردگار چگونه ترا آب دهم و حال آنکه تو پروردگار جهانیان هستی؟ خداوندگوید: بندهام فلانی از تو آب طلبید و تو به وی آب ندادی، مگر نمیدانستی اگر تو به وی آب میدادی پاداش آن را از من مییافتی؟».
۳- از ثوبان روایت است که پیامبرصگفت: «إن المسلم إذا عاد أخاه المسلم لم یزل فی خرفة الجنة حتى یرجع قیل یا رسول الله: وما خرفة الجنة؟ قال: جناها» «بیگمان هرگاه مسلمان از برادر بیمار مسلمان خود عیادتکرد تا و قتی که برمیگردد گوئی که مشغول چیدن میوه بهشت است. از پیامبرصسئوال شدکه «خرفه الجنه» بمعنی چیست؟ فرمود: میوه بهشت».
۴- از علی بن ابیطالب روایت است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «ما من مسلم یعود مسلما غدوة إلا صلى علیه سبعون ألف ملك حتى یمسی، وإن عاده عشیة صلى علیه سبعون ألف ملك حتى یصبح، وكان له خریف فی الجنة» «هر مسلمانی که در روز به عیادت برادر مسلمان خود برود تا اینکه شب فرا میرسد هفتاد هزار فرشته برایش دعای خیر میکنند و بر وی درود میفرستند و اگر در شب به عیادت او برود هفتاد هزار فرشته تا صبح او را دعای خیر میکنند و بروی درود میفرستند بعلاوه او را در بهشت میوه آماده و چیده شده خواهد بود». ترمذی آن را روایت کرده و گفته است این حدیث «حسن» است.
مستحب است که عیادت کننده برای بیمار طلب شفای الهی و عافیت و تندرستیکند و اورا به صبر و شکیبائی و بردباری دعوت نماید و سخنانیگوید که بیمار را خوش آید و موجب تقویت روحیه اوگردد. از پیامبرص، روایت شده است که فرمودهاند: «إذا دخلتم على المریض فنفسوا له فی الاجل، فإن ذلك لا یرد شیئا، وهو یطیب نفس المریض» «هرگاه پیش بیمار رفتید، او را به طول عمر امیدوار کنید، بیگمان سخنان امیدوار کننده شما، چیزی را تغییر نمیدهد و حال آنکه روح بیمار را شاد میکند».
پیامبرصهرگاه به عیادت کسی میرفت میگفت: «لا بأس طهور إن شاء الله» «خدا بد ندهد موجب پاکی ازآلودگی و کفارهگناهان خواهد شد ان شاء الله». مستحب است تا آنجاکه ممکن باشد عیادتکوتاه و اندک انجامگیرد، تا اینکه بر بیمارگران نیاید مگر اینکه خود بیمار خواهان توقف بیشتر باشد.
بخاری تحت عنوان: «باب، عیاده النساء الرجال« گفته است: ام الدرداء به عیادت مردی از انصارکه ملازم مسجد بود، رفت. از حضرت عایشه روایت است که گفت: و قتی که پیامبرصبه مدینه و ارد شد، ابوبکر و بلال بیمار گردیدند و من پیش آنان رفتم و گفتم: ای پدر چطور هستی؟ ای بلال تو چطور هستی؟.
ابوبکر هر و قت تب میکرد، میگفت:
«كل امرئ مصبح فی أهله - والموت أدنى من شراك نعله»«هرکس درمیان خانواده خویش در معرض مرگ است و مرگ از بند کفش به انسان نزدیکتر است».
و هرگاه تب بلال قطع میشد میگفت:
«ألا لیت شعری هل أبیتن لیلة بواد وحولی إذخر وجلیل»
«وهل أردن یوما میاه مجنة وهل یبدون لی شامة وطفیل».
«ایکاش میدانستم: آیا چنین شبی میآیدکه در جائی باشم که پیرامونم «اذخر» و «جلیل» سر برافراشته باشند؟
آیا شودکه روزی و ارد چشمه «مجنه» شوم، و آیا چنین شودکه «شامه» و «طفیل» در برابر دیدگانم خودنمائی کند؟».
عایشه گفت: به نزد پیامبرص. رفتم و ماجرا را برایش باز گفتم: فرمود: «اللهم حبب إلینا المدینة كحبنا مكة أو أشد.اللهم وصححها وبارك فی مدها وصاعها، وانقل حماها فاجعلها بالجحفة» «خداوندا مدینه را نیز همچون مکه و بیشتر از آن پیش ما محبوب گردان، خداوندا و ضع مدینه را بهبودی بخش و از ارزاق آنجا برایمان برکت و فزونی ارزانی دار، و تب و لرز را از مدینه دورگردان و آن را در «جحفه» قرار بده».
عیادت مسلمان از کافر اشکال ندارد. بخاری تحت عنوان «باب عیادة المشرک» گفته است: از انس روایت است که یکنفر غلام یهودی در خدمت پیامبرصبود. او بیمارگشت و پیامبرصاز وی عیادت میکرد و به و یگفت: مسلمان شوکه او نیز مسلمان شد. سعید بن المسیب از پدرش روایتکرده است که چون ابوطالب در بستر بیماری مرگ افتاد، پیامبرصبه عیادت وی رفت.
ابوداود از زید بن ارقم روایت کرده است که گفت: «من به چشم درد مبتلا شده بودم و پیامبر به عیادتم آمد».
ابن ماجه از عمر بن خطاب روایتکرده است که پیامبرصگفت: «إذا دخلت على مریض فمره فلیدع لك.فان دعاءه كدعاء الملائكة» «هرگاه به عیادت بیمار رفتی از او بخواه که برایت دعای خیر کند. چه بیگمان دعای او همچون دعای فرشتگان به اجابت نزدیک است».
صاحب «الزوائد» گفته است: اسناد این حدیث صحیح و راویان آن موثوق به میباشند و لی حدیث منقطع است.
معالجه و مداوا شارع مقدس در بیش از یک حدیث ما را به معالجه و مداوا امر فرموده است:
۱- بروایت احمد و اصحاب سنن و تصحیح ترمذی از اسامه بن شریک آمده است که گفت: «به پیشگاه پیامبرصو یارانش رفتم که بسیار موقر و سنگین و با متانت بودند، سلام کردم، سپس نشستم. دیدم که اعراب بیابان از اینجا و آنجا آمدهاند و میگفتند: ای رسول خدا آیا ما مداوا و معالجه بکنیم؟ او گفت: مداوا و معالجه کنید، زیرا خداوند برای هر دردی درمانی و دوائی آفریده است، مگر برای درد پیری که درمان ندارد».
۲- بروایت نسائی و ابن ماجه و حاکم که آن را صحیح دانسته است. از انس بن مسعود آمده استکه: پیامبرصگفت: «إن الله لم ینزل داء إلا أنزل له شفاء فتداووا» «بیگمان خداوند هیچ دردی را نازل نکرده است مگر اینکه شفای آن را نیز نازل کرده است، پس مداوا کنید».
۳- بروایت مسلم از جابرآمده است که پیامبرصفرمود: «لكل داء دواء فإذا أصیب دواء الداء برئ باذن الله» «هر دردی را درمانی است، پس هرگاه درمان درد یافته شد باذن و اجازه خدارند بیمار شفا مییابد».
جمهور علما بر آنند که مداوا با شراب و امثال آن از چیزهای دیگر که حرامند، حرام است و به احادیث زیر استدلال کردهاند:
۱- بروایت مسلم و ابوداود و ترمذی از و ائل بن حجر حضرمی آمده استکه: طارق بن سوید درباره شربت می که جهت مداوا میساخت از پیامبرصسئوال کرد. پیامبرصگفت: «إنها لیست بدواء، ولكنها داء» «بیگمان میدرمان نیست بلکه آن خود درد است». از این حدیث برمیآیدکه مداوای با آن حرام است و خبر دادکه آن خود درد است.
۲- بروایت بیهقی و تصحیح ابن حبان ازام سلمه آمده است که پیامبرصگفت: «إن الله لم یجعل شفاءكم فیما حرم علیكم» «بیگمان خداوند شفای شما را در چیزی قرار نداده است که آن را بر شما حرامکرده باشد». بخاری آن را از ابن مسعود روایت کرده است.
۳- بروایت ابوداود از ابوالدرداء آمده است که پیامبرصفرمود: «إن الله أنزل الداء والدواء.وجعل لكل داء دواء.، فتداووا، ولا تتداووا بحرام» «خداوند هم درد و هم درمان آفریده است، پس مداواکنید و لی با حرام مداوا نکنید». در سند این حدیث اسماعیل بن عیاش وجود داردکه در میان شامیان موثوق به و در میان حجازیان ضعیف است.
۴- بروایت احمد و مسلم و ترمذی و ابن ماجه از ابوهریره آمده استکهگفت: «پیامبرصاز درمان و دوائی خبیث و آلوده یعنی سم نهیکرده است».
ولی قطرات اندک می که ناپیدا است و مستکننده نیست اگر در ترکیب دارو وجود داشته باشد، حرام نیست و حکم حریر و ابریشم اندک در جامه را دارد. این سخن را صاحب المنار گفته است.
در کتاب «الآداب الشرعیه» ابن مفلح از شیخ تقیالدین (ابن تیمیه) نقل کرده استکه: اگر پزشک یهودی یا نصرانی متخصص در طب مورد اطمینان و اعتماد باشند، طبابت آنان برای مسلمانان اشکالی ندارد. همانگونه که مسلمان میتواند نزد یهودیان و مسیحیان مورد اطمینان چیزی را به و دیعت بگذارد یا با آنان معامله و داد و ستد نماید. خداوند میفرماید: ﴿۞وَمِنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ مَنۡ إِن تَأۡمَنۡهُ بِقِنطَارٖ یُؤَدِّهِۦٓ إِلَیۡكَ وَمِنۡهُم مَّنۡ إِن تَأۡمَنۡهُ بِدِینَارٖ لَّا یُؤَدِّهِۦٓ إِلَیۡكَ إِلَّا مَا دُمۡتَ عَلَیۡهِ قَآئِمٗاۗ﴾[آل عمران: ۷۵]. «بعضی ازاهلکتاب هستندکه اگر مبالغ هنگفتی را به امانت پیش آنان بگذاری آن را بتو برمیگردانند و خیانت در امانت نمیکنند و بعضی دیگر ازاهلکتاب هستند که اگر دیناری را پیش آنان به امانت بگذاری آن را بتو باز پس نخواهند داد مگر اینکه همواره مواظب و مراقب آنها باشی».در حدیث صحیح آمده است که چون پیامبرصهجرتکرد، یک مرد مشرکی را بعنوان راهنمای ماهری بمزدوریگرفت و او را بر جان و مال خویش امین دانست. و قبیله «خزاعه» بتمامی هم مسلمان و همکافرشان جاسوسان و خبرچین پیامبرصبودند. و روایت شده است که پیامبرصدستور داد که حارث بن کلده که کافر بود، طبابت کند. و لی اگر ممکن باشد مسلمان نزد طبیب مسلمان برود، نزد او برود، همانگونه که در و دیعه و معامله نیز با وجود فرد مسلمان جایز نیست از او عدول نماید. لیکن اگر محتاج به امانت و امین شمردن «کتابی» یا طبابت وی باشد، میتواند چنینکاری را بکند بدون اینکه مشمول نهی از و لایت یهود و نصاریگردد یعنی اینکار و لایت آنها بشمار نمیآید. و بموجب آیه: ﴿۞وَلَا تُجَٰدِلُوٓاْ أَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ إِلَّا بِٱلَّتِی هِیَ أَحۡسَنُ﴾[العنكبوت: ۴۶]. «با اهلکتاب جز بنیکوئی و خوبی مجادله نکنید».بهتر است با آنان به نیکوئی رفتارنمود. اﻫ.
ابوالخطاب درباره صلح «حدیبیه» گفت: پیامبرصشخصی از قبیله »خزاعه» را که کافر بود به عنوان خبرچین و جاسوس، بمیان قریش فرستاد و خبر و گزارش او را نیز پذیرفت. از این حدیث بر میآید که میتوان بطبیب کافر مراجعه و سخن او را درباره بیماری و مداوا و معالجه قبول نمود، مشروط براینکه متهم به دروغ و مظنون و مشکوک نباشد.
برای طبیب مرد جایز است که زن را مداوا کند و برای زن هم جایز است که به هنگام ضرورت مرد را مداوا کند. بخاری تحت عنوان: «هل یداوی الرجل المرأة والمرأة الرجل» گفته است: از ربیع دخت معوذ بن عفراء روایت است که گفت: ما همراه پیامبرصبه جنگ میرفتیم و مردم را آب میدادیم و خدمتشان میکردیم و کشتگان و مجروحین را بمدینه برمیگرداندیم.
حافظ درکتاب الفتح گفته است: مداوای اجانب و بیگانگان به هنگام ضرورت جایز است. و نگاه کردن و دست زدن و اعمال دیگر فقط به مقدار مورد نیاز جایز است. ابن مفلح درکتاب «الاداب الشرعیه» گفته است: اگر زن بیمار شد و پزشکی غیر از مرد نبود، جایز است پزشک اندامهای مورد نیاز زن را ببیند حتی اگر «فرجین = شرمگاه پیش و پس او» نیز باشد و همچنین مرد با مرد نیز چنین است. ابن حملان گفته است: اگر پزشکی بغیر از زن وجود نداشته باشد، پزشک زن میتواند اندامهای مورد نیازمرد را ببیند حتی اگر «فرجین = شرمگاه پیش و پس» او نیز باشد. قاضی نیز گفته است: برای پزشک جایز است که به هنگام ضرورت و نیاز عورت، و شرمگاه زن را ببیند و همچنین زن و مرد نیزمیتوانند به هنگام نیاز عورت و شرمگاه مرد را ببینند». ا ﻫ.
معالجه و مداوا با خواندن دعاها، اگر مشتمل بر نام و ذکر «الله» و با الفاظ و کلمات عربی مفهوم و معنیدار باشد شرعاً اشکالی ندارد. زیرا اگر کلمات دارای معنی مفهوم نباشد احتمال داردکه معنی غیر مشروع و شرکآمیز داشته باشند. از عوف بن مالک روایت است که گفت: ما در دوره جاهلی برای یکدیگر دعاهائی مینوشتیم و مداوا را با نوشتهها میکردیم. ای رسول خدا نظر شما در این باره چیست؟ پیامبرصگفت: «اعرضوا علی رقاكم.لا بأس بالرقى ما لم یكن فیه شرك» «دعاها و نوشتههای خود را برمن عرضهکنید. دعا و نوشته اگردرآنکلمات شرک آمیزی نباشد اشکالی ندارد».
مسلم و ابوداود آن را روایتکردهاند و ربیعگوید: درباره دعای نوشته به منظور شفا از امام شافعی سئوالکردم. اوگفت: اگر نوشته ازکتاب خدا باشد یاکلمات و الفاظ مشتمل بر ذکر خدا باشد، اشکالی ندارد.گفتم: آیا جایز است اهلکتاب برای مسلمانان دعای نوشته بدهند؟گفت: آری، اگر چیزی بنویسند یا بگویند که مشتمل بر ذکر خدا یا کلماتکتاب خدا باشد اشکالی ندارد.
۱- بروایت بخاری و مسلم از عایشه آمده است که پیامبرصبرای یکی از افراد خانوادهاش دعائی میخواند و با دست راستش بر وی دست میمالید و میگفت: «اللهم رب الناس أذهب البأس أشف وأنت الشافی، لاشفاء إلا شفاؤك شفاء لا یغادر سقما».
«خداوندا ای پروردگار مردمان، این سختی را برطرف کن، خداوندا این ناراحتی را شفا ده، چه تنها تو شفا دهنده هستی، جز شفای تو شفای دیگری نیست. خداوندا، شفائی برسان که هیچ دردی و بیماریی را باقی نگذارد».
۲- بروایت مسلم از عثمان بن ابی العاص آمده است که او از دردی که در تن خود احساس میکرد نزد پیامبرصشکوه نمود. پیامبرصبه و یگفت: «ضع یدك على الذی یألم من جسدك وقل: باسم الله، وقل: سبع مرات: أعوذ بعزة الله وقدرته من شر ما أجد وأحاذر» «دست خود را بر آن اندامت بگذارکه درد میکند و بگو: «باسم الله» و هفت بار نیز بگو: اعوذ... از شر و دردی که در تن خود احساس میکنم به عز و قدرت خداوند پناه میبرم و خویشتن را در امامن او میدارم». عثمانگوید: بارها این دعا را خواندهام و خداوند درد مرا شفا داده است. از آن ببعد همواره خانواده خویش و دیگران را بدان دستور دادم.
۳- بروایت ترمذی از محمد بن سالم آمده است که گفت: ثابت بن بنانی به من گفت «ای محمد، هرگاه عضوی از اندام تو درد گرفت، دست خود را بر آن اندام بگذار سپس بگو: «بسم الله أعوذ بعزة الله من شر ما أجد من وجعی هذا»«بنام خدا به عزت خداوند پناه میبرم از این دردم»، سپس دست خود را بردار و آنگاه مجدداً آن را چند بار بصورت و تر و تاک تکرار کن». زیرا انس بن مالک برایم گفت: که پیامبرصاین سخن را به وی گفته است.
۴- ازابن عباس نقل شده است که پیامبرصگفت: «من عاد مریضا لم یحضر أجله فقال عنده سبع مرات: أسأل الله العظیم رب العرش العظیم أن یشفیك.إلا عافاه الله من ذلك المرض» «هرکس بعیادت بیماری برودکه اجلش فرا نرسیده باشد و هفت باربر سر او بگوید: اسال... از خداوند بزرگ و پروردگار عرش بزرگ میخواهم که ترا شفا دهد، آنگاه خداوند او را از آن بیماری شفا میدهد». بروایت ابوداود و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است و حاکم آن را بنا بشرایط بخاری «صحیح» دانسته است.
۵- بروایت بخاری از ابن عباس آمده است که پیامبرصبرای حفظ حسن و حسین دعا میخواند و میگفت: «أعیذ كما بكلمات الله التامة من كل شیطان وهامة» «ومن كل عین لامة» «به کلماتکامل و سخنان عظیم خداوند پناه میبرم که شما را از شر و بدی هر شیطانی و هر جانور موذی و هر چشم زخمی در امان دارد». و میفرمود: پدرتان ابراهیم خلیل این دعا را بر فرزندان خود اسماعیل و اسحاق میخواند.
۶- بروایت مسلم ازسعد بن ابیوقاص آمده است که او بیماربود و پیامبرصبه عیادت وی آمد و سه بار گفت: «اللهم اشف سعدا»«خداوندا سعد را شفا بخش».
از چیزهائی که مردم به منظور دفع چشم زخم از اطفال و یا جلب قلوب به بازو و یا گردن اطفال یا دیگران آویزان میکنند پیامبرصنهی فرموده است.
تمیمه عبارت بود از مهرههائی که اعراب بگردن یا بازوی اطفال خود آویزان میکردند و بگمان خود بدینوسیله آنان را از چشم زخم محفوظ میدارند یا نخهائی بودند که در آن سحر میدمیدند و یا چیزهائی بر روی کاغذ مینوشتند که بدینوسیله مردان قلب زنان و یا زنان قلب مردان را به سوی خود متمایل نمایند. که اسلام این رسم نکوهیده را باطل ساخت و پیامبرصگفت: «هرکس به هر منظوری تمیمهای را به خویشتن بیاویزد، به مراد و مقصود خویش نرسد».
اینک احادیث:
۱- بروایت عقبه بن عامرآمده است که پیامبرصگفت: «من علق تمیمة فلا أتم الله له.ومن علق ودعة فلا أودع الله له»«هرکس تیمیهای را بخویشتن بیاویزد خداوند مراد او را بکمال نرساند و مرادش از آن حاصل نشود و هرکسگوش ماهی بخود ببندد، خداوند او را محفوظ و مصون نکند». بروایت احمد و حاکم که اوآن را صحیح الاسناد دانسته است.
۲- بروایت ابن مسعود آمده است که او پیش همسرش رفت و دریافت که چیزی را بگردن خود بسته است، او آن راکشیده و پارهکرد و گفت: خانواده عبدالله بینیاز است از اینکه چیزی را شریک خداوند قرار دهد، که هیچگونه سلطه و نیروئی ندارد. سپسگفت: از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «إن الرقى والتمائم والتولة شرك»«بیگمان ادعیه و تمائم و توله شرک هستند». گفتند: ای عبدالله «رقی» و «تمائم« را میشناسیم و میدانیم، و لی «توله« را نشنیدهایم، «توله« چیست؟ عبدالله گفت: توله چیزی است که زنان برای اینکه نزد شوهرانشان محبوب گردند میسازند و به خویشتن میبندند. بروایت و تصحیح حاکم و ابن جبان.
۳- بروایت عمران بن حصین آمده است که پیامبرصبر بازوی مردی حلقهای مسین دید و گفت: «ویحك ما هذه؟»«وای برتو این چیست؟»، اوگفت: آن را برای آن بستهام که درد «واهنه» را ازمنکمکند. پیامبرصگفت: «أما إنها لا تزید إلا وهنا، انبذها عنك، فانك لومت وهی علیك ما أفلحت ابدا»«هان آن حلقه تنها برسستی و ناتوانی تو میافزاید. آن را از خود دور سازید. بیگمان اگر در حالی بمیری که آن حلقه بر بازوی شما باشد، تو هرگز رستگار نخواهی شد».
«وهنه» رگی است که در شانه و بازو و دست میگیرد. بعضیگفتهاند: رگی است که درشانه میگیرد، آن مرد حلقه را به بازوی خود بسته بود که گمان میکرد این حلقه او را از رنج و درد «واهنه» محفوظ میدارد. پیامبرصاو را ازآنکار منع فرمود و آن حلقه را نیزجزو تمائم بحساب آورد.
۴- بروایت ابوداود از عیسی بن حمزه آمده است که اوگفت: نزد عبدالله بن حکیم رفتم و دیدم که اندامش قرمز شده است. به وی گفتم: «تمیمه» بخود نمیبندی؟گفت: پناه بر خدا ازآنکار، چه پیامبرصگفت: «من علق شیئا وكل إلیه»«هرکس چیزی بخویشتن آویزانکند کار او بدان چیز سپرده میشود این تهدید است چون همه چیز در دست خدا است».
بروایت عمر بن شعیب از پدرش و از جدش از عبدالله بن عمروبن العاص آمده است که پیامبرصگفت: «إذا فزع أحدكم فی النوم فلیقل: اعوذ بكلمات الله التامة من غضبه وعقابه وشر عباده، من همزات الشیاطین وأن یحضرون فانها لن تضره»«هرگاه یکی از شما درخواب ترسید و و حشت او را فراگرفت بگوید: از غضب و عقاب خداوند و از شر و بدی بندگانش و از و سوسههای شیاطین و حاضر شدن آنها نزد من، بهکلمات و سخنان کامل خداوند پناه میبرم که مرا در امان دارند. آن و قت هرگز نمیتوانند به وی زیانی برسانند».
عبدالله بن عمرو این دعا را به فرزندان بالغ و عاقل خود میآموخت و آنان که بالغ نشده بودند برایشان مینوشت و بگردنشان آویزان میکرد. بروایت ابوداود و نسائی و ترمذی که آن را «حسن غریب» دانسته و روایت حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است.
رای حضرت عایشه و مالک و بیشتر علمای شافعیه و روایتی از احمد نیز چنین است. و لی رای ابن عباس و ابن مسعود و حذیفه و حنفیها و بعضی از علمای شافعیه و روایتی دیگری از احمد برآنست که جایز نیست آیات و احادیث را نوشت و بخود آویزان کرد چون در احادیثی که قبلا نقل شد نهی بطور عام آمده است.
اگر کسی به بیماری مسری مبتلا شده باشد جایز است او را از نشستن و آمیزش با اشخاص تندرست و محاوره و گفتگو با آنان منع کرد. چون پیامبرصگفت: «لا یوردن ممرض على مصح»«بیمار به نزد تندرست نرود». و صاحب شتران بیمار را گفت که شتران بیمار خود را پیش شتران سالم دیگران نبر. با اینکه از او نیز روایت شده است: «لا عدوى ولا طیرة»«پرهیز از بیماری و تفال به پرندگان و امثال آن جایز نیست«. و همچنین از پیامبرصروایت است که «مردی مبتلا به جذام آمده بودکه به پیامبرصبیعتکند. پیامبرصکسی را پیش او فرستاد که به وی خبر دهدکه پیامبرصبیعت او را پذیرفته است. و به وی اجازه نداد که به مدینه درآید».
پیامبر نهیکرده است از اینکه کسی اگر در جائی بود و آنجا بیماری و با شیوع داشت از آنجا خارج شود و برای دیگران نیز که خارج از آن منطقه هستند نهی کرد که بدانجا داخل شوند. زیرا اینکار دیگران را در معرض بلا و آفت قرار میدهد و برای اینکه امکان داشته باشد تا بیماری را در منطقه محدود سازند و از انتشار آن جلوگیری کنند، که آن را «قرنطینه بهداشتی = الحجر الصحی« میگویند. این مطلب را ترمذی روایت کرده و گفته «حسن صحیح« است. بروایت اسامه بن زید آمده است که پیامبرصدرباره طاعونگفت: «بقیة رجز أو عذاب أرسل على طائفة من بنی إسرائیل، فإذا وقع بأرض وأنتم بها فلا تخرجوا منها، وإذا وقع بأرض ولستم بها فلا تهبطوا علیها»«طاعون باقیمانده عذابی است که بر طائفهای از بنیاسرائیل نازل شده بود. هرگاه درسرزمینی طاعون پدید آید و شما درآنجا بودید از آنجا خارج نشوید و هر گاه در سرزمینی پدید آمد که شما در آنجا نبودید، بدانجا نروید و آنجا فرود نیائید».
بخاری ازابن عباس روایتکرده است که عمربن خطاب بقصد شام ازمدینه بیرون رفت تا اینکه به «سرع« رسید و درآنجا امرای لشکر ابوعبیده بن الجراح و یارانش به وی سیدند و به وی خبردادند که در سرزمین شام طاعون و و با آمده است.
ابن عباسگوید: عمر به من گفت: مهاجرین اولی را برایم صدا کن. آنان را به مشورت دعوت کرد و گفت: در سرزمین شام و با و طاعون آمده است رای شما چیست؟ در میان آنان اختلاف پیش آمد. بعضی گفتند: ما بقصد کاری بیرون آمدهایم و نمیپسندیم که از آن برگردیم و پشیمان شویم. گروهی دیگر گفتند: یاران پیامبرصو بقیه مردم با تو هستند ما نمیپسندیم که آنان را بمیان و با و طاعون ببری.
عمر گفت: شما بروید و از پیرامون من پراکنده شوید. سپس گفت: انصار را برایم بخوانید. من آنان را خواندم و کسی از آنان با وی مخالفت نکرد و گفتند: رای ما بر این است که مردم را برگردانی و آنان را بمیان و با و طاعونزدگان نبری. عمر در میان مردم ندا در داد: که من فردا برمیگردم. و مردم نیز از وی پیروی کردند. ابوعبیده بن الجراح گفت: از «قدر» خدا میگریزید؟ عمر گفت: ایکاش غیر از تو ای ابوعبیده چنین سخنی گفته بود، بلی ما از «قدر» خدا به «قدر» خدا میگریزیم. بمن بگو: اگر تو شترانی داشته باشی و در یک درهای فرود آئی که یکطرف آن دارای علف و گیاه فراوان باشد و طرف دیگر آن بدون علف و گیاه و بد چراگاهی باشد، آیا اگر شتران را در طرف خوش آب و گیاه بچرانی به قضا و قدر خداوند عمل نکردهای؟ و اگر در طرف بد آب و هوا بچرانی به قضا و قدر خدا عمل نکردهای؟ در آنوقت عبدالرحمن بن عوف که برای پارهای از نیازمندیهای خویش غایب شده بود، فرا رسید و گفت: من دراین باره چیزی میدانم و از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «إذا سمعتم به فی أرض فلا تقدموا علیها، وإذا وقع بأرض وأنتم بها فلا تخرجوا فرارا منه»«هرگاه شنیدید که طاعون و و با در سرزمینی وجود دارد بدانجا نروید و هرگاه شما در سرزمینی بودیدکه و با و طاعون آمد از آنجا بیرون نروید و از آن فرارنکنید». سپس عمر خدا را حمد و ستایش گفت و برگشت.
شارع مقدس مردم را ترغیبکرده است که فراوان از مرگ یادکنند و با انجام اعمال شایسته و رفتار نیکو خود را برای مرگ آماده نمایند و آن را از جمله کارهای نیک انسان میشمرد. از ابن عمر روایت است که پیامبرصگفت: «من همراه ده نفر به حضور پیامبرصرفتم که من نفر دهم بودم، یکی از انصار برخاست و گفت: ای پیامبر خدا هوشیارترین و دور اندیشترین مردم کیست؟ فرمود: کسیکه بیشتر از دیگران بیاد مرگ باشد و بیشتر از دیگرن خود را برای مرگ آماده کند. اینان هوشیارترین مردمند و شرف دنیا و ارجمندی و احترام آخرت را بدست آوردهاند». و از او باز هم روایت شده است که پیامبرصگفت: «أكثروا من ذكر هاذم اللذات»«فراوان از مرگ که پایان دهنده لذتهای دنیوی است یاد کنید». هردو حدیث را طبرانی با اسناد حسن روایت کرده است. بروایت ابن مسعود آمده است که پیامبرصدرتفسیرآیه: «فمن یرد الله أن یهدیه یشرح صدره للاسلام«خدا هرکس را که بخواهد هدایتشکند، دلش را برای پذیرش اسلام آماده میکند». و فرمود: «إذا دخل النور القلب انفسح وانشرح»«هرگاه نور (اسلام) داخل قلب انسان باشد قلب باز و منبسط میگردد». گفتند: آیا برای انشراح صدر نشانهای وجود دارد تا از آن به انشراح صدر پی برد؟ فرمود: «الانابة إلى دار الخلود، والتنحی عن دار الغرور، والاستعداد للموت قبل لقاء الموت»«بازگشت و تمایل به خانه جاویدانی (شیفته قیامت بودن) و دور شدن از خانه فریب و نیرنگ (بیتوجهی بدنیا) و خود را با انجامکردار و گفتار نیکو آماده نمودن برای مرگ پیش از اینکه فرا رسد». بروایت ابن جریر که طرق «مرسله» و «متصله» دارد و همدیگر را تقویت میبخشند.
مکروه است که انسان تمنای فرا رسیدن مرگ کند و برای آن دعا نماید، خواه این تمنی و دعا بعلت فقرو تنگ دستی یا بیماری و محنت و رنج و امثال آن باشد. بهرحال تمنای فرا رسیدن مرگ مکروه است. زیرا محدثین ازانس روایت کردهاند که پیامبرصگفته است: «لا یتمنین أحدكم الموت لضر نزل به، فإن كان لابد متمنیا للموت فلیقل: اللهم أحینی ما كانت الحیاة خیرالی، وتوفنی إذا كانت الوفاة خیرا لی»«هرگز یکی از شما بعلت ناراحتی و گرفتاری که دارد تمنای مرگ و درخواست فرا رسیدن آن نکند. اگر ناچار بود چنین تمنائی را بکند بگوید: خداوندا تا زمانی که زندگی برایم خیر و سودمند است، مرا زنده نگاه دار و هرگاه مرگم برایم سودمندتر باشد مرا بمیران».
فلسفه نهی از تمنای مرگ آنست که در حدیث ام الفضل (همسر عباس عموی پیامبر) آمده است که عباس بیماربود و پیامبرصبه عیادت اوآمد عباس از بیماری شکوهکرد و آرزوی مرگ را نمود. پیامبرصگفت: «یا عباس یا «عم رسول الله لاتتمن الموت إن كنت محسنا تزداد إحسانا إلى إحسانك خیر لك، وإن كنت مسیئا فإن تؤخر تستعتب خیر لك.فلا تمن الموت»«ای عباس ای عموی رسول خدا تمنای مرگ نکن. اگر نیکوکار باشی و بر نیکیهای خود بیفزائی برایت بهتر است و اگر بدکار باشی و مرگت بتاخیر بیفتد و با استغفار و انابه طلب آمرزشگناهانت بکنی برایت بهتر است. پس آرزوی مرگ مکن». به روایت احمد و حاکم که گفته است بنا بشرایط مسلم این حدیث صحیح است.
اگرکسی نگران باشدکه در این حال زندگیش برای دینش زیانمند است او میتواند آزوی مرگکند بدون اینکهکراهت داشته باشد. زیرا ازپیامبرصنقل شده است که در دعای خویش میگفت: «اللهم إنی أسألك فعل الخیرات.وترك المنكرات وحب المساكین، وأن تغفر لی وترحمنی، وإذا أردت فتنة فی قومی فتوفنی غیر مفتون، وأسألك حبك وحب من یحبك وحب عمل یقرب إلى حبك»«خداوندا از تودرخواست میکنم که مرا به انجامکارهای خیر و ترککارهای ناشایست و محبت بینوایان توفیق دهی،و مرا بیامرزی و مورد رحمت خود قراردهی، و هرگاه خواستی قومم را به فتنهای و مصیبتی دچارکنی، مرا پیش ازانکه به فتنه مبتلا سازی بمیران. و از تو محبت تو و محبت دوستان ترا و محبت اعمالی را که مرا به مهر تو نزدیک سازد درخواست میکنم». ترمذی آن را روایت کرده و آن را «حسن صحیح» دانسته است. در موطا بروایت از عمر بن خطاب آمده است که او در دعا میگفت: «اللهم كبرت سنی وضعفت قوتی، وانتشرت رعیتی، فاقبضنی إلیك غیر مضیع ولا مفرط»«خداوندا پیر شدهام و نیرویم سستیگرفته است و مردمان زیردستم پراکنده گردیدهاند، خداوندا پیش از انکه ضایع و تباه شوم و به تفریط و سستکاری دچار گردم، مرا به سوی خویش ببر -بمیران - ».
۱- بروایت عبدالرحمن بن ابیبکره از پدرش آمده است که مردی گفت: ای رسول خدا کدام کس از همه بهتر است؟ پیامبرصگفت: «من طال عمره وحسن عمله»«کسیکه عمرش طولانی و عملش نیکو باشد». اوگفت: کدام کس از همه بدتر است؟ پیامبرصگفت: «من طال عمره وساء عمله»«کسیکه عمرش طولانی و عملش بد باشد». به روایت احمد و ترمذی که گفته است «حسن صحیح» است.
۲- بروایت ابوهریره آمده است که پیامبرصگفت: «ألا أنبئكم بخیركم؟ قالوا: نعم یا رسول الله قال: خیاركم أطولكم أعمارا وأحسنكم أعمالا»«آیا میخواهید بهترین شما را بشما بگویم؟ گفتند: آری ای رسول خدا. اوگفت: بهترین شماکسانی هستندکه عمرشان طولانیتر و کردارشان بهتر و نیکوتر باشد». بروایت احمد و دیگران با سند جید.
بروایت احمد و ترمذی و حاکم و ابن حبان از انس آمده است که پیامبرصگفت: «إذا أراد الله بعبد خیرا استعمله قیل: كیف یستعمله؟ قال یوفقه لعمل صالح قبل الموت ثم یقبضه علیه» «هرگاه خداوند خیر کسی را بخواهد او را پیش از مرگ، به انجام کارهای نیک و شایسته موفق میدارد، سپس در حال انجام اعمال صالح جان او را میگیرد».
لازم است که شخص بیمار برحمت گسترده خدا امیدوار و نسبت به پروردگار خویش حسن ظن داشته باشد. چه مسلم از جابر روایت کرده است که گفت: سه شب پیش از اینکه پیامبرصرحلت کند از او شنیدم که میگفت: «لا یموتن أحدكم إلا وهو یحسن الظن بالله»«کاری نکنیدکه پیش از مرگ بخداوند حسن ظن نداشته باشید - یعنی همیشه بخداوند حسن ظن داشته باشید».
در حدیث آمده است که باید همواره به خداوند امیدوار بود و امید عفو و گذشت او را داشت، تا انسان در حال امید به عفو خداوند بمیرد. و خداوندکه رحمن و رحیم و بخشنده و بزرگوار و صاحبکرم است، این حالت امیدواری و طلب عفو را دوست دارد و در حدیث نیز آمده است:«یبعث كل أحد على ما مات علیه«هرکس بر آن حالتی که جان داده است، زنده خواهد شد». بروایت ابن ماجه و ترمذی با سندی «جید»، از انس آمده است که پیامبرصبر جوانی که در حال احتضار بود و ارد شد، فرمود: حال شما چطور است؟گفت: «بخداوند امیدوارم و از گناهان خود هراس دارم». پیامبرصگفت: «خصلتان لا یجتمعان فی قلب عبد فی مثل هذا الموطن إلا أعطاه الله ما یرجوه وأمنه مما یخاف»«این دو خصلت در اینگونه مواقع در قلب هربندهای وجود داشته باشند بیگمان خداوند امید وی را برآورده میکند و او را از آنچه که از آن میترسد ایمن میدارد».
مستحب است درستکاران و صالحان نزد کسی که در شرف مرگ قرار دارد، حاضر شوند و بذکر خدا و دعا بپردازند:
۱- بروایت احمد و مسلم و صاحبان سنن از ام سلمه آمده است که پیامبرصگفت: «إذا حضرتم المریض أو المیت فقولوا خیرا، فإن الملائكة یؤمنون على ما تقولون»«هرگاه نزد بیمار یاکسی که در حال احتضاراست حاضر شدید، دعای خیرکنید چه بیگمان فرشتگان برای دعای شما «آمین» میگویند». ام سلمهگفت: چون ابوسلمه مرد نزد پیامبرصرفتم و گفتم: ای رسول خدا: ابوسلمه مرد. فرمود: «قولی: اللهم اغفر لی وله، وأعقبنی منه عقبى حسنة»«بگو: خداوند مرا و اورا بیامرز، و بجای اوکسی بهتر ازاورا بمن ارزانی دار». و من نیز چنینگفتم و خداوند شوهربهترازاو را نصیب من کردکه «حضرت محمدص» بود.
۲- و درصحیح مسلم ازام سلمه روایت شده است که پیامبرصبرابوسلمه ( که تازه جان داده بود) و ارد شد و دیدکه چشمان او باز است، آنها را بر هم نهاد و فرمود: «إن الروح إذا قبض تبعه البصر»«هرگاه جان ازکالبد بیرون شد چشمان آن را دنبال میکنند». گروهی از خویشاوندان ابوسلمه گریه و زاری کردند. پیامبرصگفت: «لا تدعوا على أنفسكم إلا بخیر، فإن الملائكة یؤمنون على ما تقولون»«بجز دعای خیر برای خویش چیزی نگوئید، چه فرشتگان بدنبال آنچه که شما میگوئید «آمین« میگویند». سپسگفت: «اللهم اغفر لابی سلمة وارفع درجته فی المهدیین، وأخلفه فی عقبة الغابرین واغفر لنا وله یا رب العالمین.وأفسح له فی قبره، ونور له فیه»«خداوندا ابوسلمه را بیامرز و درجه و منزلت او را در میان هدایت یافتگان بالا ببر و خودت جانشین او باش در اینکه بازماندگانش را اصلاحکنی و در میان مردم بمانند و ما و او رابیامرز ای پروردگار جهانیان و درگورشگشایش پدید آور و آن را منورگردان».
سنت است که بوقت احتضار، سنتهای زیر را مراعات نمود:
۱- سنت است بکسی که درآستانه احتضار میباشد «لااله الا الله» را تلقینکرد. زیرا بروایت مسلم و ابوداود و ترمذی از ابوسعید خدری آمده است که پیامبرصگفت: «لقنوا موتاكم لا إله إلا الله»«بکسانی که درآستانه مرگ قرارمیگیرند، لااله... را تلقینکنید». بروایت ابوداود و تصحیح حاکم از معاذ بن جیل آمده است که پیامبرصگفت: «من كان آخر كلامه لاإله إلا الله دخل الجنة»«کسی که آخرین سخنش در دنیا لااله الا الله باشد به بهشت داخل میشود». این تلقین و قتی است که بیمار نمیتواند شهادت، را بر زبان جاری سازد و لی و قتی که خود بیمار «شهادت» را بر زبان جاری میسازد، تلقین لازم نیست. و تلقین و قتی مفید است که بیمار از هوش نرفته و عقلش سرجای بوده و توانائی تکلم را داشته باشد. زیراکسی که خرد را از دست داده باشد امکان تلقین وی نیست. و کسی که قادر به تکلم نباشد شهادت را بدل میگوید: علما گفتهاند: نباید بر بیمار اصرار و الحاحکرد و نباید به و یگفت: بگو: «لااله الا الله» مبادا ناراحت شود و سخنان نا شایستگوید، بلکه باید شخصی که نزد بیمار است بآرامی و بگونهای که بیمار بشنود بگوید «لااله الا الله» تا بیمار خود متوجه گردد و آن را تکرار کند. هرگاه بیمار مختضر یک بار شهادت را بر زبان جاریکرد، لازم نیست که تلقین را تکرار کرد، مادام که سخن دیگری را بدنبال آن نگفته باشد. اگر سخنیگفته باشد لازم است که بصورت تعریض نه مستقیم تلقین را تکرار کرد تا آخرین سخن وی توحید باشد. جمهور علما بر آن رای هستندکه در تلقین بیمار در حال مرگ تنهاگفتن «لااله الا الله» کافی است چه ظاهر حدیث نیز همین را بیان میکند. و لی بعضی میگویند باید «شهادتین« را به وی تلقینکرد چون مراد تذکر توحید است و آن بصورت کامل با «شهادتین« تحقق پیدا میکند.
۲- سنت است بیمار مشرف بمرگ را، رو بقبله و بر پهلوی راست، خواباند. چون بروایت بیهقی و تصحیح و روایت حاکم از ابوقتاده آمده است، که پیامبرصو قتی که بمدینه آمد از براء بن معرور سراغگرفت.گفتند: او و فات کرده است و وصیت نموده است که ثلث (یک سوم) مال اورا به شما بدهند و بوقت احتضاراورا رو بقبله بخوابانند. پیامبرصگفت: او برابر فطرت رفتارکرده است. اینک من آن یک سوم مال او را به فرزندانش بخشیدم. سپس پیامبرصرفت و بر وی نماز خواند و گفت: «اللهم اغفر له وارحمه وأدخله جنتك وقد فعلت»«خداوندا او را بیامرز و او را مورد مهر خود قرار ده و او را به بهشتت درآور. و تو ای خداوند این دعا را پذیرفتهای».
حاکم گفته است دراین باره فقط همین حدیث را سراغ دارم. بروایت احمد آمده استکه: فاطمه دخت رسول خدا بوقت مرگ رو بقبله خوابید و بر دست راست تکیه نمود. این کیفیت همان کیفیتی است که پیامبرصدستور داده است که انسان بدینگونه بخوابد و آن را بدینگونه در قبر قرار دهند. و در روایتی از شافعی آمده است که باید شخص محتضر را بر پشت خواباند، بگونهای که پاهایش رو بقبله و سرش کمی بلند باشد تا مستقیماً روبه قبله گردد. قول اول سخن جمهور است بهتر میباشد.
۳- سنت است که بر سر بیمار مشرف بمرگ سوره «یس» خواند. زیرا احمد و ابوداود و نسائی و حاکم و ابن حبان از معقل بن یسار روایت کرده و حاکم و ابن حبان آن را تصحیحکردهاند.که پیامبرصگفت: «یس قلب القرآن، لا یقرؤها رجل یرید الله والدار الآخرة إلا غفر له.واقرؤوها على موتاكم»«سوره «یس» قلب قرآن است، هرکسی آن را بخواند و هدفش رضای خدا و پاداش روز رستاخیز باشد، خداوند گناهانش را بیامرزد. و آن را بربیماران مشرف بمرگ بخوانید». راویان این حدیث را سست میدانند.
ابن حبانگفته است مراد از «موتاكم« بیماران مشرف بمرگ است نه مردگان. و حدیثی که امام احمد درمسند خویش آن را از صفوان نقلکرده و این معنی را تائید میکند،کهگفته است: بزرگان میگویند: «هرگاه سوره یس را بوقت مرگ برسربیمار بخوانند جانکندن را بر وی آسان میسازد». و صاحب «مسند الفردوس» آن را به ابوالدرداء و ابوذر نسبت داده است که گفتهاند: پیامبرصگفت: «مامن میت یموت فتقرأ عنده یس إلا هون الله علیه»«سوره یس را بر سر هر بیماری بخوانند جان دادن بر وی آسان خواهد شد».
۴- باید همینکه بیمار جان داد، چشمان وی را برهم نهاد. چه مسلم روایت کرده است که پیامبرصبر ابوسلمه که و فات کرده بود و ارد شد و دیدکه چشمانش باز است، آنها را بر هم نهاد و گفت: «إن الروح إذا قبض تبعه البصر»«چون جان از بدن بیرون شد چشم بدنبال او است».
۵- باید روی مرده را پوشاند، تا مردم آن را نبینند و چهره دگرگون شده وی در معرض دید مردم نباشد. از حضرت عایشه روایت شده است که چون پیامبرصو فات یافت، روی او را با دیبای راه راه یمانی پوشاندند. بروایت بخاری و مسلم. به اجماع بوسیدن مرده جایز است. زیرا پیامبرصعثمان بن مظعون را که مرده بود، بوسید و ابوبکر صدیق نیز و قتی که بر جنازه پیامبرصحاضر شد، میان دو چشمان وی را بوسید و گفت: «یا نبیاه، یا صفیاه.»«ای پیامبرا و ای پاکا و برگزیده خد ا».
۶- همینکه مرگکسی تحقق پذیرفت، باید فوراً سرپرست وی جهت تغسیل و تکفین و تدفین نماز خواندن بر او اقدامکند، مباداکه جنازه متعفنگردد. ابوداود از حصین بن و حوح روایت کرده است که طلحه پسر براء بیمارگشت و پیامبرصبه عیادت او رفت و فرمود: «إنی لا أرى طلحة إلا قد حدث فیه الموت، فأذنوبی به وعجلوا، فإنه لا ینبغی لجیفة مسلم أن تحبس بین ظهری أهله»«من چنان تشخیص میدهم که طلحه مرده است. پس به من خبردهید و شتابکنید، زیرا شایسته نیست که جنازه مسلمان در میان خانوادهاش محبوس بماند».
نباید جنازه مرده را بانتظار فرا رسیدن کسی نگاه داشت، مگر به انتظار سرپرست و و لی میت که در آن صورت اگر گمان تعفن و تغییر حال جنازه نرود اشکال ندارد.
احمد و ترمذی از علی بن ابیطالب روایت کردهاند که پیامبرصبه و یگفته است: «یا علی: ثلاث لا تؤخرها الصلاة: إذا أتت، والجنازة إذا حضرت، والایم إذا وجدت كفئا»«ای علی سه چیزرا بتاخیرمیانداز: نمازهرگاه و قتش فرا رسید، جنازه هروقت پیش آمد (باید فورا به خاک سپرده شود)، و زن و مرد بیوه هرگاه همسرمناسب خود بیابند».
۷- بعد از مراسم تکفین و تدفین باید به بازپرداخت دیون مرده اقدام شود. زیرا احمد و ابن ماجه و ترمذی از ابوهریره روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «نفس المؤمن معلقة بدینه حتى یقضى عنه»«یعنیکارهرکس پس از مرگش بوامی که بر اواست بستگی دارد و هرکسی درگرو و ام خود میباشد تا تکلیف و ام او روشن نگردد چشمش بدنبال آن است و به نجات و هلاک او حکم نمیگردد تا زمانی بازپرداخت شود». یا اینکه مقصود اینست تا و قتی که و ام وی پرداخت نگردد نمیتواند به بهشت برود. البته این مطلب دربارهکسی است که پس ازمرگش مالی و دارائیی داشته باشد و بازپرداخت و ام از آن ممکن باشد. و لی اگر کسی مالی نداشته باشد و قصد بازپرداخت و ام خود را داشته باشد، اگر بمیرد خداوند و ام وی را بازپرداخت میکند. همچنین اگر کسی بدهکار باشدومالی نیز داشته باشد و قصد بازپرداخت و ام خود را نیز داشته باشد و بمیرد، و لی و ارثان او آن و ام را بازپرداخت نکنند گناهش بگردن بدهکار نیست (بلکه بگردن و ارثان از میباشد). در صحیح بخاری بروایت ابوهریره آمده است که پیامبرصگفته است: «من أخذ أموال الناس یرید أداءها أدى الله عنه، ومن أخذها یرید إتلافها أتلفه الله»«هرکس مالی را قرضکند و قصد بازپرداخت آن را داشته باشد، اگر پیش از بازپرداخت آن، بمیرد خداوند آن و ام را بجای او بازپردازد، و هرکس بقصد اتلاف و خوردن، مالی را قرضکند، اگرپیش از بازپرداخت آن، بمیرد خداوند او را بنابودی کشاند و گناه و ام بگردنش میماند». احمد و ابونعیم و بزار و طبرانی از پیامبرصروایت کردهاند که فرمود: «یدعى بصاحب الدین یوم القیامة حتى یوقف بین یدی الله عزوجل فیقول: یا ابن آدم فیم أخذت هذا الدین، وفیم ضیعت حقوق الناس؟ فیقول: یا رب إنك تعلم أنی أخذته فلم آكل ولم أشرب ولم أضیع، ولكن أتى علی إما حرق وإما سرق، وإما وضیعة، فیقول الله صدق عبدی، وأنا أحق من قضى عنك، فیدعو الله بشئ فیضعه فی كفة میزانه، فترجح حسناته على سیئاته، فیدخل الجنة بفضل رحمته»«در روز قیامت بدهکار فرا خوانده میشود، تا اینکه در پیشگاه خداوند میایستد و خداوند به وی میگوید: ای فرزند آدم این بدهی را در چه راهی متحمل شدهای؟ و در چه راهی حقوق مردم را ضایعکردهای؟ بنده جواب میدهد: ای پروردگار، بیگمان تو میدانی که من آن و ام را گرفته آن را نخورده و نیاشامیده و تباه نساختهام، بلکه دچار حریق یا دزدی یا خسارت و هزینههای دیگر شدهام. خداوند گوید: بنده من راستگفت. و من شایستهترین کس میباشم که و ام او را بازپرداختکنم. پس خداوند دستور میدهد که چیزی در کفه ترازوی اعمال نیک وی برکفه ترازوی اعمال بدش، رجحان پیدا میکند، در نتیجه بفضل رحمت ایزدی به بهشت میرود».
پیامبرصاباء داشت از اینکه بر جنازه مرده بدهکار، نماز بخواند. هنگامی که فتوحات در زمان پیامبرصفراوانگردید و اموال غنایم هم فراوان شد، بر جنازه مرده بدهکار نماز میخواند و بدهی او را نیز بازپرداخت میکرد.
و در حدیث بخاری آمده است: «أنا أولى بالمؤمنین من أنفسهم، فمن مات وعلیه دین، ولم یترك وفاء، فعلینا قضاؤه.ومن ترك ما لا فلورثته»«من آنقدر به مسلمانان نزدیکم که نزدیکتر از خودشان بخودشان میباشم، پس هرکس بمیرد و بدهی داشته باشد، بدون اینکه مالی بجاگذاشته باشد بر ما است که و ام او را بازپرداخت نمائیم، و لی اگر کسی بمیرد و مالی از خود بجای بگذارد آن مال برای و رثه او است». از این حدیث برمیآیدکه اگر کسی بدهکار بمیرد، استحقاق داردکه و ام او از بیتالمال مسلمین پرداخت شود که باید از سهم «غارمین» که یکی از مصارف زکات است، پرداختگردد. و با مرگ او این و ام ساقط نمیگردد.
مستحب است و قتی که یکی از و ابستگان میمیرد دعا کرد و آیه: ﴿قَالُوٓاْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَیۡهِ رَٰجِعُونَ١٥٦﴾[البقرة: ۱۵۶]. «ما همه از آن خدائیم و به سوی او برمیگردیم»،را گفت.
۱- احمد و مسلم از ام سلمه روایت کردهاندکهگفته است: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «ما من عبد تصیبه مصیبة فیقول: إنا لله وإنا إلیه راجعون.اللهم أجرنی فی مصیبتی وأخلف لی خیرا منها، إلا آجره الله تعالى فی مصیبته، وأخلف له خیرا منها»«کسی که دچار مصیبتیگردد، اگر بگوید: ما از آن خدائیم و به سوی او برمیگردیم، خداوندا اجراین مصیبت را بمن عطا کن و بجای آن چیزی بهتر به من ارزانی دار، بدون شک خداوند پاداش و اجر این مصیبت را به وی دهد و چیز بهتری نصیب او خواهد نمود». ام سلمهگوید: «هنگامی که ابوسلمه مرد همان دعا و استرجاع را خواندم که سرانجام خداوند پیامبرص، را نصیب من ساخت که از او بهتر بود».
۲- درسنن ترمذی ازابوموسی اشعری روایت شده که پیامبرص گفت: «إذا مات ولد العبد قال الله تعالى لملائكته: قبضتم ولد عبدی؟ فیقولون: نعم، فیقول: قبضتم ثمرة فؤاده؟ فیقولون: نعم.فیقول: فماذا قال عبدی؟ فیقولون: حمدك واسترجع.فیقول الله تعالى: ابنوا لعبدی بیتا فی الجنة وسموه بیت الحمد»«هرگاه فرزندکسی مرد، خداوند به فرشتگان خودگوید: جان فرزند بندهام راگرفتید؟ آنانگویند: آری. سپس خداوند گوید: میوه دل او راگرفتید؟ آنانگویند: آری. خداوندگوید: بندهام چهگفت؟ آنان گویند: ترا ستایش و حمدگفت و استرجاع نمود. خداوندگوید: پس برای بندهام در بهشت خانهای بناکنید و نام آن را «خانه حمد و ستایش» بگذارید». ترمذیگفته: این حدیث «حسن» است.
۳- در صحیح بخاری از ابوهریره روایت است که پیامبرص گفت: «یقول الله تعالى: ما لعبدی المؤمن عندی جزاء إذا قبضت صفیه من أهل الدنیا ثم احتسبه إلا الجنة»«برای بنده مومن من و قتی که در دنیا دوستش را از او میگیرم و او شکیبا است و پاداش خدا میطلبد، هیچ پاداشی بجز بهشت نیست«.
۴- ابن عباس درتفسیر این آیه: ﴿ٱلَّذِینَ إِذَآ أَصَٰبَتۡهُم مُّصِیبَةٞ قَالُوٓاْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَیۡهِ رَٰجِعُونَ١٥٦ أُوْلَٰٓئِكَ عَلَیۡهِمۡ صَلَوَٰتٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَرَحۡمَةٞۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُهۡتَدُونَ١٥٧﴾[البقرة: ۱۵۶-۱۵۷] . گفت: خداوند خبرداده است که اگرمومن در برابر کار خدا تسلیم باشد و پشیمانگردد و بهنگام مصیبت استرحاع گوید، سه خصلت نیکو برای وی نوشته میشود: دعای خیر خدا و رحمت خدا و یافتن راه هدایت.
علما مستحب میدانند که به خویشاوندان و خانواده و دوستان میت و مردمان درستکار خبر مرگ میت داده شود، تا از پاداش شرکت در تجهیز و تشییع جنازه محروم نگردند. زیرا گروه محدثین از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرص خبر مرگ نجاشی پادشاه حبشه را، همان روز مرگش به مردم داد و مردم را به «مصلی = نمازگاه» برد و یاران خود را به صف کرد و بر وی چهار تکبیر گفت (نماز میت خواند). امام احمد و بخاری از انس روایت کردهاند که پیامبرص خبر مرگ زید بن حارثه و جعفر بن ابیطالب و عبدالله بن رواحه را پیش از آنکه خبر مرگ آنان بمردم برسد به مردم اعلام کرد.
ترمذیگفته است: اشکال ندارد که انسان خبر مرگ شخص را به خویشاوندان و برادران و دوستانش اعلام کند. بیهقی گفته است: از مالک بن انس خبر به من رسیده است که او گفته است: دوست ندارم که برای مرگ کسی در جلو درب مساجد گریه و زاری کنند، و لی اگر کسی خبر مرگ کسی را به حلقههای مردمان نشسته در مساجد را اعلام کند اشکالی ندارد.
اما آنچه که احمد و ترمذی بطریق حسن از حذیفه روایت کردهاند که گفت:
«هرگاه مردم کسی را با خبر مرگ من نیازارید و من از پیامبرص شنیدهام که از خبر مرگ دیگران نهی میفرمود». مقصود شیوه خبر دادن از مرگ دیگران بشیوه اهل جاهلیت عرب است که هرگاه مرد شریفی و بزرگی از اعراب میمرد، سواری را بمیان قبائل گسیل میداشتند که میگفت: اهای مردم! با مرگ فلان کس ملت عرب هلاک شد و گریه و زاری و شیون را سر میدادند.
باجماع علما،گریه بر مرده اگر همراه با شیون و زاری و داد و هوار نباشد جایز است. در حدیث صحیح آمده است که پیامبرصگفت: «إن الله لا یعذب بدمع العین ولا بحزن القلب، ولكن یعذب بهذا أو یرحم وأشار إلى لسانه.» «خداوند کسی را بخاطر اشک چشم و اندوه قلب نمیآزارد و عذاب نمیدهد، بلکه عذاب یا رحمت بزبان مربوط میگردد یعنی زبان است که باعث عذاب یا رحمت الهی میشود». پیامبرصخود بهنگام مرگ پسرش ابراهیم گریه نمود و فرمود: «إن العین تدمع، والقلب یحزن. ولا نقول إلا ما یرضی ربنا، وإنا بفراقك یا إبراهیم لمحزونون»«بیگمان چشم اشک میریزد و دل اندوهگین میشود و ما چیزی را نمیگوئیم مگراینکه خدای ما را راضی کند. بیگمان ما ای ابراهیم از فراق تو اندوهگین میباشیم». و پیامبرصبهنگام مرگ امیمه دخترفرزندش زینب نیزگریهکرد. سعد بن عباده به و یگفت: ای رسول خدا تو نیزگریه میکنی؟ مگر زبنب را از گریه منع نمیکنی؟گفت: «إنما هی رحمة فجعلها الله فی قلوب عباده، وإنما یرحم الله من عباده الرحماء»«این گریه رحمتی است که خدا درقلب بندگان خود قرارداده است و خداوند تنها به بندگان صاحب رحم و مهربان خود، رحم میکند و مهر میورزد». طبرانی از عبدالله بن زید روایت کرده است که اوگریه بدون نوحه و زاری را جایز دانسته است. اگر گریه توام با فریاد و نوحه باشد موجب رنج و درد و عذاب مرده خواهد شد.
از ابن عمر روایت است: و قتی که حضرت عمر ضربت خورد، بیهوشگردید، اطرافیان با صدای بلند بر و یگریستند. چون به هوش آمدگفت: مگرنمیدانیدکه پیامبرصفرموده است: «إن المیت لیعذب ببكاء الحی» «بیگمان گریه زندگان موجب عذاب مرده است».
از ابوموسی روایت استکهگفت: چون عمر بن خطاب مورد اصابت و اقع شد، صهیبگفت: «وا اخاه» عمر به و یگفت: ای صهیب مگر نمیدانی که پیامبرصفرموده است: «إن المیت لیعذب ببكاء الحی».
مغیره بن شعبهگفته است: من از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «من نیح علیه فإنه یعذب بما نیح علیه» «کسی که بروی نوحه سرداده شود، آن نوحه موجب عذاب او خواهد شد». این احادیث در بخاری و مسلم آمده است. از این حدیثها بر میآید که مرده از گریه و زاری و فریاد افراد خانوادهاش ناراحت میگردد و بدش میآید. زیرا او صدایگریه آنان را میشنود و اعمال زندگان بزوی عرضه میگردد، نه اینکه بسببگریه و زاری زندگان، مرده مورد عقاب و عذاب قرار گیرد، زیرا به موجب نص قرآن هیچکسی بارگناه دیگری را بدوش نمیکشد.
ابن جریر از ابوهریره روایت کرد که گفته است: بیگمان اعمال و کردار شما بر خویشاوندان مرده شما عرضه میگردد. اگر کردار شما نیکو باشد، خوشحال میشوند و اگر کردار شما بد باشد، ناخشنود میگردند.احمد و ترمذی از انس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إن أعمالكم تعرض على أقاربكم وعشائركم من الاموات، فإن كان خیرا استبشروا به، وإن كان غیر ذلك قالوا: اللهم لا تمتهم حتى تهدیهم كما هدیتنا».«بیگمان اعمال شما بر خویشاوندان و افراد عشیره مرده شما عرضه میگردد. اگراعمال شما نیک باشد، خوشحال میشوند و اگر اعمال شما بد باشد، میگویند: خداوندا او را نمیران تا اینکه او را مثل ما هدایتش میکنی». ازنعمان بن بشیرروایت است که عبدالله بن رواحه بیهوش شده بود و خواهرش «عمره» بر وی میگریست و صفاتی را برای اوبرمیشمرد. همین که عبدالله به هوش آمد گفت: ای خواهر هر صفتی که به من نسبت میدادی، به من میگفتند آیا تو چنین هستی؟.
بخاری این خبر را روایت کرده است.
نوحهگری بمعنی شیون و زاری همراه با فریاد و صدای بلند و جزع و فزع میباشد و بصراحت احادیث نبوی آن را حرام میدانند. از ابومالک اشعری روایت است که پیامبرصگفت: «أربع فی أمتی من أمر الجاهلیة لا یتركونهن: الفخر فی الاحساب ، والطعن فی الانساب، والاستسقاء بالنجوم، والنیاحة " وقال: " النائحة إذا لم تتب قبل موتها تقام یوم القیامة وعلیها سربال من قطران، ودرع من جرب»«در میان امت من چهار خصلت جاهلی وجود دارد، که آنها را ترک نمیکنند: افتخار به اصل و تبار، نسبت دادن دیگران به غیر پدرانشان، و طعنه بر نسب دیگران زدن، و اعتقاد باینکه ستارگان در نزول باران موثرند، و شیون و زاری و نوحهگری. و گفت: زنی که نوحهگری میکند، اگر پیش از مرگش، توبه نکند در روز قیامت پیراهن آغشته به قطران به وی بپوشانند و تمام بدنش را زخم فرا میگیرد که شدت آتش دوزخ و عذاب آن بر وی بیشتر خواهد بود». بروایت احمد و مسلم.
مسلم و بخاری از ام عطیه روایت کردهاند که گفت: «پیامبرصاز ما پیمانگرفت که شیون و نوحهگری نکنیم». بزار از راویان موثوق به روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «صوتان ملعونان فی الدنیا والآخرة: مزمار عند نعمة، وزنة عند مصیبة»«دو صدا و آواز، در دنیا و قیامت مورد نفرین هستند: آواز نی و مزمار بهنگام نعمت و آواز گریه بهنگام مصیبت».
در صحیحین از ابوموسی آمده است که گفت: «من بیزارم از آن کس که رسول خدا از او بیزار است. بیگمان پیامبرصاز نوحهگران و کسانی که به هنگام مصیبت سرشان را میتراشند و یقه خودشان را چاک میزنند، بیزار است».
امام احمد از انس روایت کرده کهگفته است: پیامبرصبه هنگام بیعتگرفتن از زنان پیمان میگرفت که نوحهگری نکنند. آنانگفتند: ای رسول خدا زنانی هستندکه در دوره جاهلی درنوحهگری بماکمک میکردند، آیا ما در دوره اسلامی بدانان در نوحهگری یاری نکنیم؟ اوگفت: در اسلام نوحهگری نیست.
برای زن جایز است که برای خویشاوند مردهاش تا سه روز سوگواریکند، مادام که شوهرش مانع از آن کار نشود و بر وی حرام است، که بیش از سه روز سوگواری کند، مگراینکه مرده شوهرش بوده باشد، که درآن صورت بروی و اجب است تا پایان مدت «عده» برایش سوگواری کند، که چهار ماه و ده روز میباشد. زیرا گروه محدثین بجز ترمذی از ام عطیه روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «لاتحد امرأة على میت فوق ثلاث إلا على زوج فإنها تحد علیه أربعة أشهر وعشرا.ولا تلبس ثوبا مصبوغا، إلا ثوب عصب ، ولا تكتحل، ولا تمس طیبا، ولا تختضب، ولا تمتشط إلا إذا ظهرت، تمس نبذة من قسط، أو اظفار»«نباید هیچ زنی بیش از سه روز بر مرده سوگواریکند، مگر اینکه مرده شوهرش باشد، که برای او چهار ماه و ده روز سوگوار میماند. و نباید لباس رنگین بپوشد مگر دیبای یمانی. و نباید سرمه بکشد و مواد خوشبو بکار بندد و نباید حنا بندد و موهایش را شانه کند مگر و قتی که از قاعدگی پاک شود که در آن صورت برای رفع بوی بد قاعدگی میتواند از مواد خوشبو استفاده کند».
سوگواری عبارت است از ترک استعمال چیزهای زینتی از قبیل جواهرات و زینتآلات و سرمهکشیدن و پوشیدن حریر و استعمال مواد خوشبو و حنا و خضاب. زن به جهت و فا به شوهرش و مراعات حق او درمدت عده و اجب است. این سوگواری را انجام دهد.
عبدالله بن جعفر گفت: پیامبرصفرمود: «اصنعوا لآل جعفر طعاما، فإنه قد أتاهم أمر یشغلهم»«از خانواده جعفر پذیرائیکنید. زیرا آنان مصیبت برایشان پیش آمده و گرفتار میباشند». بروایت ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را حسن و صحیح دانسته است.
این کار بدین جهت مستحب است، که احسان و نیکی و تقرب و دلجوئی به همسایگان میباشد. امام شافعی میگوید: دوست دارم که خویشاوندان میت در ایام سوگواری از خانواده میت پذیرائی نمایند. زیرا سنت و عمل اهل خیر است. دانشمندان میگویند مستحب است که بر آنان اصرار کرد که غذا بخورند مبادا از روی شرم و حیا و اندوهگینی از خوردن غذا خودداری کنند و ضعیف و لاغر شوند. و لی جایز نیست از زنان نوحهگر، پذیرائی نمود. زیرا اعانه بمعصیت است. پیشوایان فقه مکروه میدانند که خانواده میت برای دیگران طعام درستکنند و پذیرائی نمایند، زیرا این کار علاوه بر خسارت و زیان، بر مصیبت و گرفتاری آنان میافزاید و رفتاری است مانند رفتار مردمان جاهلیت. جریرگفته است: ما جمع شدن در خانه میت و غذا خوردن بعد از دفن در خانه وی را، از جمله نوحهگری میدانیم. بعضی از علماء این عمل را حرام میدانند. ابن قدامهگفته است اگر این کار به جهت نیاز و ضرورت باشد.جایزاست، زیراگاهیکسانی برای تسلیت و مراسم به خاک سپاری از شهرها و روستاها و مناطق دوردست بخانه میت میآیند و شب میمانند، لذا نمیتوان از پذیرائی آنان خودداری نمود.
امام بخاری تحت عنوان: »کسانی که در زمان پیامبرصکفن خود را آمادهکرده و مورد انکار و اقع نشدهاند« از سهل روایتکرده است که زنی یک قطعه پارچه بافته شده را، پیش پیامبرصآوردکه یکنوع عبا و لباس پشمینه بود و گفت: آن را با دستان خود بافتهام و آوردهام تا بهکسی بپوشانم. پس پیامبرصکه بدان نیازمند بود، آن را گرفت و برای خود از آن لباسی دوخت. یکی از یاران آن را پسندید و به پیامبرصگفت: چقدرزیبا است، آن را به من بده. مردمگفتند: کارخوبی نکردی. پیامبرصآن را پوشیده و بدان نیاز داشت و تو میدانی که پیامبرصبه کسی جواب رد نمیدهد و آن را از او در خواستکردی. آن شخصگفت: بخدای سوگند آن را برای پوشیدن تقاضا نکردم، بلکه آن را برایکفن خود میخواهم. سهلگوید: سرانجام آن پارچه کفن وی شد.
حافظ گفته است: بخاری قید: «فلم بنكر علیه» را آورده است تا اشارهای باشد بدینکه انکاری که و اقع شده ازطرف اصحاب بدین جهت بوده است که آن پارچه را از پیامبرصدرخواست نمود. و لی و قتی که گفت: آن را برای کفن خود میخواهم، دیگر کسی بر وی انکار نکرد. از آن بر میآید که انسان میتواند، کفن و امثال آن را پیش از مرگ تهیهکند. و این سئوال پیش میآیدکه آیاکندن قبر هم پیش از مرگ جایز است؟ سپس میگوید: ابن بطالگفته است: از این حدیث مستفاد میگردد که میتوان هر چیز مورد نیاز را پیش از مرگ آماده ساخت. سپس ادامه میدهد و میگوید: گروهی از افراد صالح پیش ازمرگشان برای خود گورکنده بودند، و لی زین بن خیر گفته است: هیچیک از یاران پیامبرصپیش از مرگ برای خود گور نکندهاند. اگر اینکار مستحب میبود، آنان چنینکاری را میکردند.
عینیگفته است: از اینکه هیچکس از اصحاب پیامبرصاین عمل را انجام نداده است، لازم نمیآید که جایز هم نباشد، زیرا هرچیزی که مسلمانان آن را نیکو بدانند آن چیز نزد خداوند نیزنیکو است، بویژه اگر گروهی از علمای برگزیده، آن را انجام داده باشند. امام احمدگفته است: اشکال نداردکه انسان زمینی را برای جایگورش خریداریکند و توصیه نمایدکه اورا درآنجا دفنکنند. از حضرت عثمان و حضرت عایشه و عمر بن عبدالعزیز روایت شده است که چنینکاری را کردهاند.
مستحب است که انسان آرزو کند درحرم مکهی حرم مدینه بمیرد مستحب است که انسان آرزوی مرگ در یکی از حرمین شریفین را بنماید. زیرا بخاری از حضرت حفصه روایت کرده است که حضرت عمر بن خطاب گفت:
خداوندا شهادت در راهت را نصیبم کن. و مرگم را در شهر پیامبرتصقرار بده. من به و یگفتم: اینکار چگونه است؟ او گفت: اگر خدا بخواهد آن را روزی من، خواهد ساخت.
طبرانی از جابر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من مات فی أحد الحرمین بعث آمنا یوم القیامة» «هر کس در یکی از حرمین شریفین بمیرد، از عذاب روز قیامت ایمن خواهد بود». در اسناد این حدیث موسی بن عبدالرحمن میباشد که- ابن حبان او را از جمله اشخاص موثوق به ذکر کرده است. در اسناد این حدیث عبدالله بن المومل نیز هست که امام احمد او را ضعیف دانسته و ابن حبان او را موثوق به دانسته است.
ابوداود از عبید بن خالد سلمی یکی ازاصحاب پیامبرصروایت کرده است که او یکبار از پیامبرصو یکبار از عبید روایت کرده است: «موت الفجأة أخذة آسف»«مرگ مفاجات جان گرفتن با خشم است». این حدیث از عبدالله بن مسعود و انس بن مالک و ابوهریره و عایشه نیزروایت شده است که درآن جای سخن است. ازدی گفته است اسناد این حدیث طرق گوناگون دارد و هیچکدام بمرتبه حدیث صحیح نرسیدهاند. رجال اسناد حدیث عبیدکه ابوداود آنها را بیرون آورده است موثوق به میباشند. اگرچه «موقوف» است و لی اشکالی ندارد زیرا رای اشخاصی مثل او جای سخن نیست بویژه که یکبار آن را بصورت «مسند» آورده است.
۱- بخاری از انس روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «مامن الناس من مسلم یتوفى له ثلاثة لم یبلغوا الحنث (۳) إلا أدخله الله الجنة بفضل رحمته إیاهم» «هر مسلمانی که سه تا بچهاش که به سن بلوغ نرسیده باشند، پیش از خودش بمیرند، خداوند بخاطر ترحم بر آن بچهها او را به بهشت میبرد».
۲- بخاری و مسلم از ابوسعید خدری روایت کردهاند کهگفت: روزی زنان به پیامبرصگفتند: روزی را برای موعظه ما قرار بده. پیامبرصدر موعظهاش فرمود: «أیما امرأة مات لها ثلاثة من الولد كانوا لها حجابا من النار»«هر زنی که سه تا بچهاش پیش از وی بمیرند این بچهها برای او در برابرآتش دوزخ پردهای خواهند شد و مانع و رود وی به دوزخ میشوند». زنیگفت: دوتا بچه چطور؟ اوگفت: دو تا هم.
ترمذی از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «أعمار أمتی ما بین الستین إلى السبعین وأقلهم من یجوز ذلك»«عمرامت من (بطور متوسط) بین شصت تا هفتاد سال خواهد بود و کمتر کسی است که از این حد تجاوز نماید».
بخاری و مسلم از قتاده روایتکرده است که جنازهای را ازکنار پیامبرصعبور میدادند. او فرمود: «مستریح ومستراح منه» «از رنج دنیا راحت شد و یا مردم از او راحت شدند».گفتند: ای پیامبرصچگونه است آن؟ فرمود: «العبد المؤمن یستریح من نصب الدنیا، والعبد الفاجر یستریح منه العباد والبلاد والشجر والدواب»«بنده مومن از رنج دنیا آسوده میگردد و بندگان خدا و مملکت و درختان و چهارپایان از شر بنده فاجر و نابکار آسوده میشوند».
تجهیز میت و اجب است، پس باید درمورد میت تغسیل و تکفین و نماز بروی خواندن و تدفین صورت گیرد. بشرح زیر:
بنا برای جمهور علما غسل میت مسلمان فرضکفایه است. بنابراین هرگاه یکی اینکار را انجام دهد از ذمه و عهده همه مکلفان ساقط میگردد. چون هم پیامبرصبدان دستور داده است و هم مسلمین پیوسته آن را انجام دادهاند.
غسل مسلمانی و اجب است که در جنگ بدستکافرانکشته نشده باشد.
در شستن و غسل پارهای از اندام مرده مسلمان، فقهاء اختلافکردهاند: بنا برای امام شافعی و امام احمد و ابن حزم پارهای از اندام میت که جدا شود، باید غسل و کفن شده و بر آن نماز بخوانند. امام شافعیگفته است: پرندهای در مکه دستی را بزمین انداخت، که مربوط به و اقعه جنگ جمل بود و ازروی انگشتری آن را شناختند که دست عبدالرحمن بن عتاب بن اسید بود. آن را شستند و بر آن نماز خواندند. اینکار در محضر گروهی از اصحاب پیامبرصصورت گرفته است.
امام احمد گفته است: ابوایوب بر پای بریدهای که یافته بودند، نماز خواند. و عمر بن خطاب براستخوانهائی که یافته بودند، نماز خواند. ابن حزمگفته است: اگر پارهای از تن مسلمان مرده، یافته شود، باید بر آن نماز خواند و آن را شسته و کفن کرد، مگراینکه مربوط به شهید باشد. اوگفته است باید درحین نماز خواندن نیت نماز خواندن بر تمام اندام، جسم و روح او داشته باشد، امام ابوحنیفه و امام مالک گفتهاند: اگراندام یافته شده، بیشترازنصف تن او باشد، شسته و بر آن نماز خوانده میشود، در غیرآن صورت غسل و نماز خواندن بر آن لازم نیست.
شهید مسلمانی است که در جنگ بدست کافران کشته میشود. او را غسل نمیدهند، حتی اگر جنب نیز بوده باشد. او را در جامهاش که برای کفن کردن مناسب باشد،کفن میکنند. اگر جامهاش برای تکفینکفایت نکند، پارچه دیگری بدان میافزایند و اگر جامهاش بیشتر ازکفن سنتی باشد، قسمت اضافی آن را میگیرند. اورا همانگونه که آغشته بخون است، تدفین میکنند و نباید او را شست، امام احمد روایت کرده است که پیامبرصگفته است:«لا تغسلوهم فإن كل جرح، أو كل دم یفوح مسكا یوم القیامة»«شهیدان را غسل مدهید، زیرا هرزخمی یا هر خونی از آنان در روز قیامت بوی مشک میدهد».
پیامبرصدستور داد که شهدای «احد» را آغشته بخون دفنکنند و آنان را غسل ندادند و بر آنان نماز نخواند. امام شافعی گفته است: شاید غسل ندادن و نماز نخواندن بر شهداء، بدانجهت باشد تا آنان آغشته بخون خود خدا را ملاقاتکنند.
زیرا در حدیث آمده است که بوی خون شهیدان، همچون بوی مشک ناب است. چون خداوند برایشان ارج و ارزش قایل است. لذا نیازی به نماز ندارند، و در ضمن کار مسلمانان نیز آسان میشود چون ممکن است درمیانشان زخمیان بوده و نگران برگشتن دشمن نیز باشند و زخمیان هم امیدوار باشندکه زودتر به خانواده خویش بپیوندند و ممکن است خانوادهشان نیز چنین انتظاری داشته باشند.
بعضیگفتهاند بدین جهت بر شهید نماز خوانده نمیشودکه نماز بر میت خوانده میشود و حال آنکه شهید زنده است. یا اینکه نماز برمیت شفاعت است برای او، و حال آنکه شهیدان بینیاز از شفاعت هستند و آنان خود برای دیگران شفاعت میکنند.
اما کشتگانی که در جنگ بدست کفار کشته نشدهاند و شارع مقدس ایشان را شهید نامیده است، باید غسل دادهشوند و بر آنان نماز نیز خوانده شود. زیرا اینگونه اشخاص در زمان زندگی پیامبرصغسل داده میشدند. و بعد از پیامبرصمسلمانان جسد پاک حضرت عمروحضرت عثمان و حضرت علی را غسل دادند و حال آنکه هرسه شهید بودند. اینک ما آن شهیدان را ذکر خواهیمکرد:
۱- از جابر بن عتیک روایت است که پیامبرصفرمود: «الشهادة سبع سوى القتل فی سبیل الله: المطعون شهید، والغرق شهید، وصاحب ذات الجنب شهید، والمبطون شهید، وصاحب الحرق شهید، والذی یموت تحت الهدم شهید، والمرأة تموت بجمع»«بغیر از کسانی که در راه خداکشته میشوند، هفتگروه شهید میباشند: کسانی که بدرد طاعون میمیرند،کسانی که غرق میشوند،کسانی که به بیماری سینه پهلو میمیرند،کسانی که به شکم درد میمیرند،کسانی که در حریق میمیرند،کسانی که در زیرآوار میمیرند و زنانی که بر اثر زایمان میمیرند. اینها همه شهید محسوب میشوند». امام احمد و ابوداود و نسائی با سند صحیح اینحدیث راروایت کردهاند.
۲- از ابوهریره روایت شده است که پیامبرصگفت: «ما تعدون الشهید فیكم؟ قالوا: یا رسول الله من قتل فی سبیل الله فهو شهید.قال: إن شهداء أمتی إذا لقلیل، قالوا: فمن هم یا رسول الله؟ قال: " من قتل فی سبیل الله فهو شهید، ومن مات فی سبیل الله فهو شهید، ومن مات فی الطاعون فهو شهید، ومن مات فی البطن فهو شهید، والغریق شهید»«شما چهکسانی را شهید میدانید؟گفتند: ای رسول خدا ماکسانی را شهید بحساب میآوریم که در راه خداکشته شوند. پیامبرصگفت: بنابراین شهدای امّت من اندک خواهند بود.گفتند: پس شهداء چهکسانی هستند ای رسول خدا؟ او فرمود: کسی که در راه خدا کشته شود و کسیکه در راه اطاعت خدا بمیرد و کسی که در اثر بیماری طاعون بمیرد و کسی که در اثر شکم درد بمیرد و کسی که غرق شود، همه اینان شهید هستند». بروایت مسلم.
۳- از سعید بن زید روایت است که گفت:«من قتل دون ماله فهو شهید، ومن قتل دون دمه فهو شهید، ومن قتل دون دینه فهو شهید، ومن قتل دون أهله فهو شهید» «هرکس درراه دفاع ازمال و جان و دین و خانواده و ناموس خود کشته شود او شهید است». بروایت احمد و ترمذی که آن را صحیح دانسته است.
بر مسلمان و اجب نیست که کافر را غسل دهد. بعضی آن را جایز دانستهاند.
پیروان امام مالک و امام احمد میگویند: نباید شخص مسلمان خویشاوند کافر خویش را غسل دهد و کفن و دفنکند مگر اینکه نگران تباه شدن آن باشدکه درآن صورت بر وی و اجب است که آن را در خاک پنهانکند. زیرا احمد و ابوداود و نسائی و بیهقی روایت کردهاند که: علی بن ابیطالب گفت: به پیامبرصگفتم که عموی پیر و گمراه تو -ابوطالب- مرد. او گفت:، برو او را درخاک پنهانکن و کاری را انجام نده تا اینکه به نزد من برگردی من رفتم او را در خاک پنهانکردم و به نزد پیامبرصبرگشتم. او به من دستور دادکه غسلکنم و برایم دعای خیر نمود. ابن المنذر گفته است درباره غسل میت، سنتی که از آن پیروی شود، نیست.
واجب است که یکبار تمام بدن مرده شسته شود و غسل داده شود و یکبار کافی است اگرچه جنب یا قاعده نیز بوده باشد.
مستحب است که مرده را بر جای مرتفعتر از سطح زمین نهاد، و جامه رااز تنش بیرون آورد، و با چیزی روی عورت او را بپوشانند، مگر اینکه بچه باشد. و بهنگام غسل دادن میت، نبایدکسانی حضورداشته باشند، مگر اینکه حضورآنان مورد نیاز باشد. غاسل باید شخص مورد اطمینان و درستکار و امین باشد، تا اگر چیزهای خوب و پسندیده را از میت مشاهده نمود، آن را در میان مردم بازگو کند، و اگر چیزهای بد و ناپسند را مشاهدهکرد، آنها را پنهان نماید.
ابن ماجه میگوید: پیامبرصگفته است:«لیغسل موتاكم المأمونون «غسل مردگان خود را به اشخاص امین و اگذارید». بر مردهشور و اجب است که نیت غسل میت کند، زیرا او مورد خطاب غسل قرار میگیرد، سپس مرده شور، باید با ملایمت روی شکم میت فشار و ارد کند، تا احیاناً مواد دفع شدنی، دفع شود و کثافات و آلودگی و چرک بدنش را برطرف نماید و کهنهای یاکیسهای بر دست خویش بپیچد و عورت میت را نیز شستشو دهد، چون دست زدن بر عورت دیگران، حرام است. سپس باید و ضوی میت را همچون و ضوی نماز بگیرد. چه پیامبرصگفت: «ابدأن بمیامنها ومواضع الوضوء منها» «از اندامهای طرف راست و اندام و ضوی میت غسل را شروع کنید». تا نشانه سفیدی اندامهای و ضوی میت تجدیدگردد. سپس خوب است که میت را سه باربا آب و صابون یا آب خالص غسل دهد و ازطرف راست شروعکند. اگر تشخیص داد، که با سه بار شستن پاک نمیشود، آن را به پنج بار یا هفت بار افزایش دهد. در خبر صحیح آمده است که پیامبرصگفت: «اغسلنها وترا: ثلاثا أو خمسا أو سبعا، أو أكثر من ذلك إن رأیتن» «او را طاق بشوئید: سه بار یا پنج بار یا هفت بار یا بیشتر اگر تشخیص دادیدکه مورد نیاز است».
ابن المنذر گفته است: در صورت نیاز باید بدانان اجازه دادکه دفعات شستشو را بیشتر کنند، مشروط بر اینکه طاق باشد. اگر میت زن باشد مستحباست که مرده شور مویهای او را بازکند و بشوید سپس آنها را مجدداً ببافد و درپشت سرش قراردهد. درحدیث ام عطیه آمده است که آنان (زنان غسل دهنده) موی سر دختر پیامبر را سه قسمتکرده و بافتند. من از او پرسیدم، آیا آنها را باز گردند و پس از شستن به سه قسمت بافتند؟ گفت: آری. درمتن مسلم ازقول ام عطیه آمده است که: ما مویهای او را درسه قسمت بافتیم که دوگیسوی طرفین و یکگیسوی پیشانی او بود. و درصحیح ابن حبان آمده است که پیامبرصدستوردادکه مویهای اورا در سهگیس ببافند... و قتی که غسل میت تمام شد لازم است با پارچهای تمیز خشک شود تاکفنهایش تروخیس نگردد و خوب است که چیزخوشبوئی روی آن نهاد. پیامبرصگفت: «إذا أجمرتم المیت فأوتروا»«هرگاه میت را با بوی خوش بخوردادید آن را طاق انجام دهید». بروایت بیهقی و الحاکم و ابن حبان که دو نفر اخیر آن را «صحیح« دانستهاند.
ابو و ائلگفته است: «علی بن ابیطالب مقداری مشک داشت که سفارش کرد جسد وی را با آن خوشبوکنند و گفت: آن مقدار باقمیانده مشکی است که جسد پیامبرصبا آن خوشبو شده است».
جمهور علما برآنند که گرفتن ناخن و کوتاه کردن موی سبیل یا زیرربغلی یا موی شرمگاه مردهکراهت دارد، و ابن حزم آن را جایز دانسته است.
علما اتفاق دارند بر اینکه اگر بعد از غسل و پیش از کفنکردن، چیز آلودهای از شکم مرده خارج شد، باید محل اصابت نجاست را شست و لی در اینکه آیا تجدید غسل لازم میباشد یا خیر، اختلاف است. بعضی گفتهاند طهارت مجدد لازم نیست و بعضی برآنند که و ضوی مجدد لازم است و برخی میگویند: اعاده غسل و اجب است. بیشترین چیزی که درباره کیفیت غسل میت مورد توجه علما قرار گرفته است حدیثی است که گروه محدثین آن را از ام عطیه روایت کردهاند که گفته است: و قتی که دخت پیامبرصو فاتکرده بود او بر ما و ارد شد و گفت: «اغسلنها ثلاثا، أو خمسا، أو أكثر من ذلك - إن رأیتن - بماء وسدر واجعلن فی الاخیرة كافورا، أو شیئا من كافور، فإذا فرغتن فآذننی فلما فرغن آذناه، فأعطانا حقوه فقال: أشعرنها إیاه»«او را سه بار یا پنج بار یا بیشتر با آب و سدربشوئید و آخرین بار او را با آب و کافور بشوئید. هرگاه او را غسل دادید مرا خبر کند. چون ما فارغ شدیم او را خبر کردیم. او لنگ خود را بما داد و گفت آن را به وی بپوشانید». دانشمندانگفتهاند: بدانجهتکافور بر تن مرده پاشیده میشودکه خوشبو و خنک کننده است و در تن مرده بسرعت نفوذ میکند و موجب استحکام بدن میت میگردد و جانوران موذی را از او میراند و مانع میشود که تن مرده بزودی متلاشیگردد. اگر کافور نباشد هر مادهای دیگر که این خواص را داشته باشد کافی است.
اگر آب موجود نباشد بجای غسل، میت را تیمم میدهند. زیرا خداوند میفرماید: «فإن لم تجدوا ماء فتیمموا»«اگر آب نیافتید تیمم کنید». و پیامبرصمیگوید: «جعلت لی الارض مسجدا وطهورا»«همه خاک روی زمین برای من سجدهگاه و پاککننده است». اگر تن مرده بگونهای باشد که با شستن با آب متلاشی میشود، باید آن را تیمم داد. همچنین اگر زنی در میان مردگان بیگانه و نامحرم فوتکند، یا مردی درمیان زنان بیگانه و نامحرم فوت نماید، باید تیمم داده شوند. ابوداود در میان احادیث مرسل خود و بیهقی هم از مکحول روایت کردهاند که پیامبرصگفته است: «إذا ماتت المرأة مع الرجال، لیس معهم امرأة غیرها، والرجل مع النساء، لیس معهن رجل غیره، فإنهما ییممان ویدفنان، وهما بمنزلة من لم یجد الماء»«هرگاه زنی همراه مردان بود و فوتکرد و زنی دیگر همراه نداشتند و مردی همران زنان بود و فوتکرد و مرد دیگری همراه نداشتند، هردو باید تیمّم داده شوند و دفن گردند. آنان به منزله کسی هستندکه آب را نیافته است». بایدکسی زن را تیمّم دهد که نسبت به وی محرم و خویشاوند باشد. اگر محر مینباشد دیگری میتواند پارچهای بر دست خود بپیچد و آن را تیمّم دهد. این بود رای امام ابوحنیفه و امام احمد.
امام مالک و امام شافعی میگویند: اگر مرد محرمی باشد باید آن زن مرده را غسل دهد نه تیمم چون آن زن مرده از بابت خلوت و عورت، نسبت به محرم، حکم مرد را دارد. ازامام مالک نقل شده استکه: اهل علم میگویند: اگرزنی مرد و درآنجا زنانی وجود نداشتند که او را غسل دهند و همچنینکسی از محارم او یا شوهرش نیز وجود نداشتند، باید او را تیمّم دهند و بر صورت و دستان او خاک بمالند همانگونه که دیگران تیمّم میکنند. و اگر مردی فوتکرد و تنها زنان همراه او بودند، باید زنان او را تیمّم دهند. و ابن حزم میگوید در این صورت بناچار مردان زن مرده را و زنان مرد مرده را باید بشویند و پارچه ضخیمی بردست بپیچند و آب بربدن مرده میریزند بدون این که مستقیماً دست برتن وی بزنند و تیمم جای آب را نمیگیرد.
فقها اتفاق نظر دارند بر اینکه همسر میتواند شوهرش را غسل دهد. امام احمد و ابوداود و حاکم بصورت صحیح از حضرت عایشه روایت کردهاند: «اگر آنگونه که الان میدانم قبلا میدانستم،کسی به جز زنانش جسد پیامبرصرا پس از فوت غسل نمیداد». درباره غسل دادن جسد زن از طرف همسرش اختلاف کردهاند، که جمهور فقها آن را جایز میدانند، زیرا روایت شده است که حضرت علی فاطمه دخت پیامبر و همسرش را غسل داد. دارقطنی و بیهقی آن را نقلکردهاند. پیامبرصبه حضرت عایشه گفت: «لو مت قبلی لغسلتك وكفنتك»«اگر تو پیش ازمن میمردی من ترا غسل میدادم و کفن میکردم». بروایت ابن ماجه.
حنفیها گفتهاند: مرد نمیتواند جسد مرده همسرش را غسل دهد. اگر به جز شوهر کسی نباشد که او را غسل دهد، شوهر باید او را تیمّم دهد. و لی مفاهیم احادیث خلافگفته آنان را اثبات میکند.
ابن المنذر گفته است: علمائی که از آنان احادیث روایت شده است گفتهاند: زن میتواند جسد کودک خردسال مرده را غسل دهد.
تکفین میت به و سیله جامهای که همه تن او را بپوشاند حتی اگریک جامه هم باشد فرضکفایه است. بخاری از خباب روایت کرده است که گفته است: همراه پیامبرصهجرتکردیم و در جستجوی رضای خدا بودیم، بنابراین به پاداش خویش در پیشگاه خداوند رسیدیم،گروهی از ما مردند و پاداشی در دنیا نصیب آنان نشد. از جمله مصعب بن عمیرکه در جنگ احد بشهادت رسید. ما چیزی نداشتیم که برایش کفن بسازیم، مگر عبای پشمینهای که هرگاه با آن سرش را میپوشاندیم، پاهایش بیرون میماند و هرگاه با آن پاهایش را میپوشاندیم سرش بیرون میماند، که پیامبرصبماگفت: سرش را با عبا و پاهایش را باگیاهی خوشبوی که «اذخر» نام دارد بپوشانیم.
۱- پاکیزه و تمیزو پوشاننده تن مرده باشد. زیرا ابن ماجه و ترمذی که آن را حسن دانسته است از ابوقتاده روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إذا ولی أحدكم أخاه فلیحسن كفنه» «هرگاه یکی ازشما متصدی تکفین برادر مسلمانش شد، به نیکی برایشکفن بسازد و خوب آن را انجام دهد».
۲- خوب استکهکفن سفید باشد. زیرا احمد و ابوداود و ترمذی که آن را صحیح دانسته است از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «البسوا من ثیابكم البیض فإنها من خیر ثیابكم، وكفنوا فیها موتاكم» «جامههای سفید خود را بپوشید چون آنها بهترین جامههای شما هستند و مردگانتان را نیز در جامه سفید کفن کنید».
۳- پسندیده استکهکفن را خوشبو کنند. چه احمد و حاکم که آن را صحیح دانسته است، از جابر روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إذا أجمرتم المیت فأجمروه ثلاثا» «هرگاه میت را بخور دادید سه بار بخورش دهید». ابوسعید و ابن عمرو ابن عباس سفارش کرده بودند با «عود» کفنشان بخور داده شود.
۴- خوب است که کفن مرد سه تکه و کفن زن پنج تکه باشد.گروه محدثین از عایشه روایت کردهاندکه پیامبرصرا در سه جامه سفید نازک تازهکتانی،کفنکردند که پیراهن و عمامه نداشت. ترمذیگفته است بیشتر اهل علم از اصحاب پیامبرصو از دیگران چنین عمل میکنند. سفیان ثوریگفته است مرد را در سه جامه کفن میکنند خواه یک پیراهن و دو ملافه یا سه تا ملافه باشد. اگرسه ملافه نباشد یک جامه یا دو جامهکافی است، و لی اگر کسی داشته باشد سه جامه بهتر است که رای شافعی و احمد و اسحاق نیز چنین است.گفتهاند که کفن زن خوب است پنج جامه باشد. ام عطیهگفته است که پیامبرصیک لنگ و یک پیراهن و یک مقنعه و دو ملافه به وی داده است. ابن المنذر میگوید بیشتر اهل علمبرآنندکه زن در پنج جامه کفن شود.
هرگاه کسی در حال داشتن احرام حج بمیرد، همچون دیگران غسل داده میشود و او را در جامه احرامکفن میکنند و سرش را نمیپوشانند و او را خوشبو نمیکنند، چون هنوز حکم احرام او باقی است. چونگروه محدثین از ابن عباس روایت کردهاندکه گفت: در حالی که مردی در عرفه همراه پیامبرصایستاده بود، بناگاه ازمرکبش فرو افتاد و گردنش شکست. خبراو را به پیامبرصدادند. او فرمود: «اغسلوه بماء وسدر، وكفنوه فی ثوبیه ولا تحنطوه ولا تخمروا رأسه فإن الله تعالى یبعثه یوم القیامة ملبیا» «او را با آب و سدر غسل دهید و او را در دو جامهاش کفنکنید، او را خوشبو نکنید و سرش را نپوشانید. زیرا خداوند روز قیامت او را لبیکگویان زنده میکند». حنفیه و مالکیه میگویند: اگر کسی در حال احرام بمیرد، احرام او پایان مییابد و بمانند دیگران تکفین میشود. بنابراین کفن او را میدوزند و سرش را میپوشانند و او را خوشبو میکنند. و میگویند: داستان آن مردکه در غرفه مرد اختصاص به وی دارد و عمومیت ندارد. و لی چنین پیدا است اینکه پیامبرصگفت:
لبیک گویان زنده میشود برای هرکسی که در حال احرام بمیرد تعمیم دارد و مادامی که دلیلی برای اختصاص نیست، این حکم برای دیگران نیز هست.
لازم استکهکفن خوب و تمیزباشد و گران قیمت بودن آن لازم نیست و نباید انسان چیزی را که از جمله عادت او نیست، بر خویش تحمیل نماید. شعبیگفته است که علی بن ابیطالب به منگفت: کفن را از پارچهگران قیمت نسازید، زیرا من از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «لاتغالوا فی الكفن فإنه یسلب سلبا سریعا» «کفن را از پارچهگران قیمت نسازید زیرا بزودی پاره میشود و از بین میرود». بروایت ابوداود که در زنجیره راویان آن ابومالک وجود دارد، که درباره او انتقاد شده است. حذیفه گفت: از پارچهگران قیمت برای منکفن نسازید. دو جامه پاک و تمیز برای من بخرید. ابوبکر صدیقگفت: این جامه مرا بشوئید و دو جامه دیگر بر آن بیفزائید و مرا در آنها کفنکنید. عایشه به و یگفت: این جامه شما کهنه است. ابوبکر درجواب او گفت: پارچه تازه برای زندگان بهتر است تا برای مردگان. چه کفن مرده به ترشحات و چرک او آلوده میشود.
برای مردان کفن حریر حلال نیست و لی برای زنان جایز است. زیرا پیامبرصدرباره طلا و حریرگفته است: «إنهما حرام على ذكور، أمتی حل لاناثها» «طلا و حریر بر مردان امتم حرام است و برای زنان امتم حلال است».
بعضی از اهل علم کفن حریر را برای زنان مکروه میدانند، زیرا آن را اسراف و اضاعه مال میدانند و بعلاوه از اینکه کفن را از پارچه گران قیمت بسازند نهی شده است و گفتهاند: در حال حیات زن میتواند از حریر برای زینت خویش استفادهکند و بعد از مرگ کفن ساختن از آن روا نیست. امام احمد گفته است: از اینکه زن را در پارچه حریریکفنکنند خوشم نمیآید و حسن و ابن المبارک و اسحاق آن را مکروه میدانند. ابن المنذرگفته است: از غیر آنان مخالفت با آنان را سراغ ندارم.
اگرکسی مرد و مالی از خود بجایگذاشت، از آن برای اوکفن تهیه میگردد و هزینه آن از سرمایه او پرداخت میشود. اگر او خود چیزی نداشته باشد، هزینه تکفین او بعهده کسی است، که نفقه میت به و قت زندگی بعهده او بوده است. اگرکسی نداشت که نفقهاش بعهده او بوده باشد، هزینه تکفین از بیتالمال مسلمین پرداخت میگردد. اگر بیتالمال نباشد، هزینه تکفین بعهده خود مسلمین است. زن نیز حکم مرد را دارد. ابن حزم گفته است: هزینه تکفین و تدفین زن مرده از سرمایه او پرداخت میشود و شوهرملزم به پرداخت آن نیست. زیرا جزبمفاد نص قرآن یا سنت رسول اکرمصنمیتوان در اموال مسلمین تصرف نمود، چه پیامبرصگفته است: «إن دماءكم وأموالكم علیكم حرام»«بیگمان ریختن خون شما مسلمانان و استفاده غیرمشروع از اموالتان، بر شما حرام است، باید از آن پرهیز کنید».
خداوند نفقه و لباس و منزل و ماوی دادن به زن را بر شوهر و اجبکرده است و در اصطلاح شرع،کفن جزء پوشاک و گور جزء منزل و ماوای سکونت نیست.
باتفاق پیشوایان فقه نماز میت فرض کفایه است، زیرا پیامبرصبدان دستورداده است و مسلمانان نیز همواره این عمل را انجام دادهاند. بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند: که هرگاه مرده بدهکاری را پیش پیامبرصمیآوردند، سئوال میکرد، که آیا چیزی برای بازپرداخت و ام و بدهی خود به جای نهاده است؟ اگر پاسخ میدادندکه او به اندازه بدهیش چیزی از خود بجای نهاده است، بر او نماز میخواند. در غیر این صورت به مسلمانان میگفت:«صلوا على صاحبكم» «بر دوستتان نماز بگذارید».
۱- محدثین از ابوهریره روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «من تبع جنازة وصلى علیها، فله قیراط ومن تبعها حتى یفرغ منها فله قیراطان، أصغرهما مثل أحد " أو " أحدهما مثل أحد» «هرکس جنازهای را تشییع نماید و بر وی نماز نیز بگذارد، باندازه یک قیراط (-درهم) به وی پاداش میرسد و هرکس جنازه را تشییعکند و اورا دنبال نماید تا اینکه بخاک سپرده میشود پاداش او باندازه دو قیراط است که هر قیراط از نظر سنگینی و زن در ترازوی پاداش اعمال در روز رستاخیز به اندازه کوه احد میباشد».
۲- مسلم از خباب روایت کرده است که به عبدالله بن عمرگفت: مگر نمیشنوی که ابوهریره چه میگوید؟ او از پیامبرصشنیده است که میگفت: «من خرج مع جنازة من بیتها وصلى علیها ثم تبعها حتى تدفن كان له قیراطان من أجر، كل قیراط مثل أحد. ومن صلى علیها ثم رجع كان له مثل أحد.»«هرکس همراه جنازهای بیرون رفت از خانهاش و بر آن جنازه نماز خواند، سپس تا مراسم تدفین بپایان میرسد، او را دنبال کرد، پاداش این عمل او اگر مجسم گردد دو برابر کوه احد خواهد شد. هرکس بر آن جنازه نماز خواند سپس برگشت پاداش این عمل او اگرمجسمگردد باندازهکوهاُحد است».
خباب ابن عمررا به حضورحضرت عایشه فرستاد تا درباره سخن ابوهریره از او سئوالکند و نتیجه را به وی بازگوید. ابن عمرگفت: عایشه سخن ابوهریره را تصدیق کرده است. سپس ابن عمرگفت: بنابراین قیراطهای فراوانی را از دست دادهایم و کوتاهی نمودهایم و پاداش فراوانی از دستمان رفته است.
چون و اژه «نماز» بر نماز میت نیز اطلاق میشود بنابراین باید همه شرایط نمازهای فرض درآن مراعات شود. پس داشتن و ضو و جنب نبودن و روبقبله بودن و داشتن ستر عورت، برای آن لازم و ضروری است.
مالک از نافع روایت کرده است که عبدالله پسر عمر میگفت: نباید بدون داشتن طهارت حقیقی بر جنازه نماز خوانده شود. فرق نماز میت با دیگر نمازهای فرض، دراین است که نمازمیت و قت معین و مشخصی ندارد و هروقت جنازه آماده شد، باید بر آن نمازگزارد. حتی اگر اوقاتی باشد که در آنها از نماز خواندن، نهی شده است. البته این رای حنفیها و شافعیها میباشد و لی امام احمد و ابن المبارک و اسحاق، نماز خواندن بر میت را بهنگام استوا و طلوع و غروب خورشید، مکروه دانستهاند مگر اینکه از تغییر بوی آن، نگرانی باشدکه در آن صورت اشکال ندارد.
نماز میت نیز ارکانی دارد، که اگر یکی از آنها ترک شود، نماز از نظر شرع باطل و بیاعتبار میباشد. از جمله:
۱- نیت: زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِیَعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِینَ لَهُ ٱلدِّینَ﴾[البینة: ۵]. «بدان دستور داده نشدهاند مگر اینکه خداوند را پرستشکنند و دین را خالصانه از آن خدا بدانند».و پیامبرصنیز فرمرده است: «إنما الاعمال بالنیات، وإنما لكل امرئ ما نوى»«ارزش اعمال به نیت میباشد و به هرکسی آن چیزی میرسدکه قصد آن را داشته است».
قبلا به تفصیل ازنیت و کیفیت آن سخنگفتهایم که از جمله اعمال قلبی است و تلفظ بدان مشروع نیست.
۲- قیام ایستاده خواندن آن برایکسی که بتواند آن را ایستاده بخواند. جمهور علما آن را از جمله ارکان نمازمیت میشمارند. بنابراین سواره برمیت نماز خواندن و یا بدون عذر نشسته نماز خواندن بر میت برای جمهور صحیح نیست. صاحب مغنی میگوید: جایز نیستکسی سواره بر میت نماز بخواند، چون قیام و اجب در آن، مراعات نمیشود. ابوحنیفه و شافعی و ابوثور براین رای میباشند و من درآن خلافی سراغ ندارم.
مستحب است که در هنگام قیام، دست بسته نماز خواند، همانگونه که در نمازهای فرض دست بسته خوانده میشود. بعضیگویند: مستحب نیست و لی رای اول بهتر است.
بخاری و مسلم از جابر روایت کردهاندکه پیامبرصبر «نجاشی« نماز خواند و چهار بار «الله اکبر» گفت. ترمذیگفته است: بیشتر اهل علم از اصحاب پیامبرصو دیگران چنین عملکردهاند و تکبیرات نماز میت را چهار بار دانستهاند. از جمله سفیان و مالک و ابن المبارک و شافعی و احمد و اسحاق نیز چنین رای دادهاند.
سنت آنست که درنمازمیت تنها برای نخستین تکبیردستها را بلند کرد. زیرا غیر از این از پیامبرصچیزی بدستمان نرسیده است. شوکانی بعد از ذکر خلاف دراین باره و بررسی دلائل مخالفین میگوید: خلاصه برای غیر تکبیر اول آنچنان چیزی از پیامبرصبدستمان نرسیده است که شایستگی استدلال بدان را داشته باشد. افعال و اقوال اصحاب پیامبرصحجت نیست. پس باید تنها در و قت تکبیره الاحرام دستها را بلندکرد. زیرا برای دیگر تکبیرات دلیل شرعی ندارد، مگر اینکه بوقت انتقال از رکنی به رکنی دیگر باشد همانگونه که در دیگر نمازها عمل میگردد و بدیهی است که در نماز میت انتقال از یک رکن به رکن دیگر وجود ندارد.
۴ و ۵- قرائت فاتحه بطورآهسته و فرستادن صلاه و سلام بر پیامبرصزیرا امام شافعی در مسند خود از ابوامامه بن سهل روایت کرده است که یکی از یاران پیامبرصبه وی خبردادکه سنت نمازمیت آنست که امام فاتحه را بعد از تکبیره الاحرام آهسته برای خود بخواند، سپس بر پیامبرصدرود بفرستد و بهمراه تکبیرات، خالصانه برای میت دعاکند و بعد از تکبیرات، غیر فاتحه لازم نیست که آیات دیگری از قرآن بخواند، سپس آهسته برای خود سلام بدهد. (رای جمهور فقهاء آنست که برای امام سنت است که برای اطلاع دیگران تکبیرات و سلام را بلند بگوید) .
صاحب الفتح اسناد آن را صحیح دانسته است. بخاری از طلحه بن عبدالله روایت کرده استکهگفت: من همراه عبدالله بن عباس بر جنازهای نماز خواندم. او سوره فاتحه را خواند و گفت: خواندن این سوره سنت است. ترمذی این حدیث را روایت کرده و گفته است: بعضی ازاهل علم درمیان اصحاب چنین عملکردهاند. و دیگران خواندن فاتحه بعد از تکبیراول را برگزیدهاند.که امام شافعی و امام احمد و اسحاق نیزبر این رای هستند. برخیگفتهاند قرائت فاتحه یا سورهای دیگر در نماز میت لازم نیست، بلکه تنها ثنای خداوند و درود برپیامبرصو دعا برای مردهکفایت میکند.که قول سفیان ثوری و دیگران ازاهلکوفه چنین میباشد.کسانی که قرائت سوره فاتحه را در نماز میت فرض میدانند میگویند: پیامبرصنماز میت را بنام نمازنامیده است، چونگفت: «صلوا على صاحبكم»«براین یارخود نماز بخوانید». و در جای دیگرگفته است: «لاصلاة لمن لایقرأ بأم القرآن» «کسی که سوره فاتحه را نخوانده باشد نمازی نگزارده است«. (پس قرائت سوره فاتحه در نماز میت فرض میباشد).
چگونه و درچه موقع باید در نمازمیت بر پیامبرصدرود فرستاد:
فرستادن درود و سلام بر پیامبرصبهر عبارتی باشد اشکال ندارد. پس اگر بگوید: «اللهم صل على محمد»کفایت میکند. و لی پیروی ازآنچه که ازاو روایت شده است بهترمیباشد. مانند: «اللهم صل على محمد وعلى آل محمد كما صلیت على إبراهیم وعلى آل إبراهیم، وبارك على محمد وعلى آل محمد كمال باركت على إبراهیم وعلى آل إبراهیم فی العالمین إنك حمید مجید». و ظاهراً این درود و سلام بعد از تکبیر دومگفته میشود اگرچه درباره تعیین محلگفتن درود و سلام چیزی نیامده است.
۶-دعا برای میت: باتفاق نظر فقهاء دعا برای میت یکی از ارکان نماز میت میباشد. زیرا پیامبرصگفت: «إذا صلیتم على المیت فأخلصوا له الدعاء» «هرگاه بر میت نمازگزاردید خالصانه برای وی دعاکنید». ابوداود و بیهقی و ابن حبان آن را روایت کردهاند و ابن حبان آن را صحیح دانسته است. هر نوع دعائیکافی است اگرچه اندک نیز باشد.
مستحب است برای دعای میت یکی از دعاهای ماثوره زیر را انتخابکرد:
۱- ابوهریره میگوید: پیامبرصدرنمازمیت این دعا را خواند:«اللهم أنت ربها، وأنت خلقتها، وأنت رزقتها، وأنت هدیتها للاسلام، وأنت قبضت روحها، وأنت أعلم بسرها وعلانیتها، جئنا شفعاء له، فاغفر له ذنبه» «خداوندا تو پروردگار او هستی و تو او را آفریدهای، و تو او را روزی دادهای، و تو او را به اسلام هدایتکردهای، و تو به نهان و آشکار او آگاهتری، ما بدرگاه تو به شفاعت آمدهایم، پسگناهان وی را بیامرز».
۲- وائله بن الاسقعگفته است: همراه پیامبرصبر جنازه یکی از مسلمین نماز میگزاردیم. من از او شنیدم که میگفت: «اللهم إن فلان بن فلان فی ذمتك، وحبل جوارك.فقه من فتنة القبر وعذاب النار، وأنت أهل الوفاء والحق.اللهم فاغفر له وارحمه فإنك أنت الغفور الرحیم»«خداوندا بیگمان فلانکس پسر فلانکس در پناه حفظ و پیمان همسایگی تو است پس او را ازآشوب و فتنهگورو عذاب دوزخ محفوظ و مصون دار و این تنها تو هستی که بوعده خود و فاکرده و برحق میباشی. خداوندا او را بیامرز و به وی رحمکن، بیگمان تو بسیارآمرزنده و مهربان هستی». بروایت احمد و ابوداود.
۳- عوف بن مالکگفته است که من از پیامبرصشنیدهام که در حال نماز بر جنازهای گفت: «اللهم اغفر له وارحمه واعف عنه وعافه وأكرم نزله، ووسع مدخله، واغسله بماء وثلج وبرد، ونقه من الخطایا كما ینقى الثوب الابیض من الدنس، وأبدله دارا خیرا من داره وأهلا خیرا من أهله وزوجا خیرا من زوجه، وقه فتنة القبر وعذاب النار» «خداوندا او را بیامرز و به وی رحمکن، و او را مورد عفو قرار ده. و او را بسلامت دار، و ازاو به نیکی پذیرائیکن و جایگاهش را فراخگردان و او را ازگناهان پاک و پاکیزهگردان، همانگونه که جامه آلوده با آب و برف و تگرگ پاک میشود. و او را از آلودگیگناه پاک ساز همانگونه که جامه سفید از چرک و آلودگی پاک میشود، و خانهای بهتر از خانهاش و اهلی بهتر از اهلش و همسری بهتر از همسرش را به وی عطاکن. و او را ازآشوب و فتنهگور و عذاب آتش بدور نگه دار». بروایت مسلم.
۴- ابوهریره گفته است که پیامبرص بر جنازهای نمازگزارد و گفت: «اللهم اغفر لحینا ومیتنا، وصغیرنا وكبیرنا وذكرنا وأنثانا وشاهدنا وغائبنا، اللهم من أحییته منا فأحیه على الاسلام، ومن توفیته منا فتوفه على الایمان، اللهم لا تحرمنا أجره، ولا تضلنا بعده» «بارالها زندگان و مردگان و کوچک و بزرگ و مرد و زن و حاضروغائب ما را بیامرز خداوندا هرکس را از ما زنده میداری او را بر اسلام زنده دار، و هرکس را از ما میمیرانی او را بر ایمان درست بمیران، خداوندا ما را از اجر و پاداش او محروم مفرما، و بعد از او ما راگمراه مگردان». بروایت امام احمد و صاحبان سنن.
اگر مردهکودک باشد مستحب است که بر وی چنین دعا کرد: «اللهم اجعله لنا سلفا وفرطا وذخرا» «خداوندا او را برای ما پیش قراول و آماده کننده منزل در بهشت و پسانداز نیک بگردان«. بخاری و بیهقی آن را از جمله سخنان حسن بصری روایت کردهاند. نوویگفته است اگر میتکودک پسر یا دختر باشد همین دعای: «اللهم اغفر لحینا ومیتنا..الخ، وضم الیه: اللهم اجعله فرطا لابویه وسلفا وذخرا وعظة واعتبارا وشفیعا وثقل به موازینهما وأفرغ الصبر على قلوبهما ولا تفتنهما بعده، ولاتحرمهما أجره» «خداوندا اینکودک، مهیاکننده منزل در بهشت و پیش قراول و پسانداز نیک و پند و عبرت و شفاعتکننده، برای و الدینش باشد. خداوندا مرگ اینکودک موجب سنگینتر شدنکفه ترازوی اعمال نیکوالدینش باشد و بدل آنان شکیبائی عطاکن و آنان را بعد ازمرگ او دچارفتنه و آشوب مگردان و آنان را ازمزد و پاداش زحمت وی محروم، مفرما».
شوکانی گفته است: درباره تعیین دقیق محل خواندن این دعاها در نماز میت چیزی بدستمان نرسیده است. نمازگزار بدل خواه خود بعضی از این دعاها را انتخاب میکند و بعد از تکبیر اول یا دوم یا سوم یکباره آنها را میخواند یا درفاصله بین تکبیرها آنها را میخواند یا بین دو تکبیر یکی از آنها را میخواند تا بمفاد همه روایات در این باره عملکرده باشد. چنان پیداست که برای هر نوع میتی خواه مرد یا زن همان الفاظ و ارد در احادیث پیشین خوانده میشود و تبدیل ضمایر مذکر به ضمیر مونث برحسب مورد، لازم نیست چون مرجع ضمایرواژه «میت» است و آن برای مرد و زن یکسان اطلاق و استعمال میگردد.
مستحب است بعد از تکبیر چهارم برای میت دعاکرد و لو اینکه بعد از تکبیر سومنیز دعاکرده باشد. زیرا امام احمد از عبدالله بن اوفی روایت کرده است که دخترش مرده بود و او چهار باربروی تکبیرگفت، سپس بعد از تکبیر چهارم باندازه فاصله بین دو تکبیر ایستاد و برای او دعاکرد.
سپس گفت: پیامبرصدر نماز میت چنین عمل مینمود. امام شافعی گفته است: بعد از تکبیر چهارم بگوید: «اللهم لا تحرمنا أجره، ولاتفتنا بعده» و ابن ابی هریرهگفته است که پیشینیان بعد از تکبیر چهارم میگفتند: «اللهم ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الآخرة حسنة وقنا عذاب النار». «خداوندا پروردگارا در دنیا و آخرت به ما نیکی عطاکن و ما را ازآتش دوزخ مصون دار».
فقها بغیر از ابوحنیفه سلام دادن به طرف راست و چپ را و اجب میدانند نه رکن، و چنین استدلال کردهاند که نماز میت نیز نماز است و خاتمه نماز با سلام دادن میباشد. ابن مسعودگفته است: سلام دادن نماز میت مانند سلام دادن نماز است که اندکترین صیغه سلام دادن: «السلام علیكم، أو سلام علیكم» میباشد. امام احمد گوید: تنها یک بارسلام دادن بطرف راست سنت میباشد و اگرروبه جلو نیز سلام بدهدکافی است. زیرا پیامبرصو یاران او فقط یک بار سلام میدادند و در عصر خودشانکسی با آنان مخالفت نکرده است. امام شافعی دو بارسلام دادن را پسندیده که ابتدا بطرف راست و سپس بطرف چپ میباشد. ابن حزم گفته است. سلام دوم هم ذکر و هم کار نیک است.
نمازگزار بعد از اینکه شرایط را حایز گردید، باید قصد و نیت نماز گزاردن بر جنازه یا جنازههای حاضر را بکند و با گفتن تکبیرهالاحرام دستها را بلند کند. سپس دست راست را روی دست چپ برسینه خود بگذارد و قرائت فاتحه را شروع کند. سپس تکبیر گوید و بدنبال آن درود و سلام بر محمدصبفرستد. سپس تکبیرگوید و برای میت دعاکند. سپس تکبیرگوید و بدنبال آن دعاکند. آنگاه سلام بدهد.
سنت است که امام در برابر سر میت مرد و در برابر میانه تن میت زن بایستد.
چون انس بر جنازه مردی نماز میخواند و در برابر سر او ایستاد. چون او را برداشتند جنازه زنی را آوردند و بر او نیز نماز خواند و در برابر میانه تن او ایستاد. از او پرسیده شد که آیا پیامبرصدر برابر جنازه مرد و زن چنین میایستاد؟ او گفت: آری. احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی آن را حسن دانستهاند و آن را روایت کردهاند.
طحاوی گوید: این را ما بیشتر میپسندیم، زیرا اخبار و آثاری که از پیامبرصروایت کردهایم آن را تایید میکند.
هرگاه مردگان همه مرد و یا زن و یا بیش ازیک نفربردند، همه آنها را باید بین قبله و امام به صف نهاد و هرکدام بهتر باشد نزدیکتر به امام نهاده میشود. آنوقت امام بیکباره برهمه آنها نمازمیخواند: و لی اگر جنازه مربوط به مردان و زنان باشد، امام میتواند برمردها جداگانه و بر زنها جداگانه و یا برهمه آنها با هم نماز بخواند که در صورت اخیر جنازه زنان جلوتربه طرف قبله و جنازه مردان عقبتر بطرف امام نهاده میشوند.
ازنافع بن عمرروایت است که او بر ٩ (نه) جنازه مرد و زن با هم نماز خواندکه اول نزدیکتر به قبله زنان را به صف نهاد و سپس مردان را نزدیکتر به امام به صف نهاد. جنازه امکلثوم دختر علی بن ابیطالب که زن عمر بن خطاب بود و جنازه پسرش زید را پهلوی هم نهادکه جنازه زید نزدیکتر به امام و جنازه امکلثوم نزدیکتر به قبله بود و امام جماعت آن روزسعید بن العاص بود و درمیان مردم ابن عباس و ابوهریره و ابوسعید و ابوقتاده نیز وجود داشتند. مردیگفت: من از این عمل بدم آمد و به ابن عباس و ابوهریره و ابوسعید و ابوقتاده نگاهکردم و گفتم: این چه عملی است؟ آنانگفتند: سنت چنین است. نسائی و بیهقی آن را روایتکرده و حافظ گفته است اسناد آن صحیح میباشد.
و در حدیث آمده است که اگر جنازهکودک و زن با هم باشند، جنازهکودک نزدیک به امام و جنازه زن نزدیک به قبله نهاده میشود. اگر جنازه مردان و زنان و کودکان با هم باشندکودکان بین زنان و مردان نهاده میشوند.
چون مالک بن هبیرهگفته اسث: پیامبرصگفت: «ما من مؤمن یموت فیصلی علیه أمة من المسلمین یبلغون أن یكونوا ثلاثة صفوف إلا غفر له» «هرمومنی بمیرد و گروهی از مسلمانان بر وی نماز بخوانند که به سه صف برسند خداوند از گناهان وی درمیگذرد». لذا مالک بن هبیره تلاش میکردکه اگرنماز گزاران اندک باشند، آنان را به سه صفکند. امام احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را حسن دانسته و حاکم که آن را صحیح دانسته است، آن را روایتکردهاند.
امام احمدگفته است دوست دارم اگر نمازگزاران برمیت اندک باشند آنها را به سهصفکنم. ازوی پرسیدند اگر بعد از شما چهارنفر بودند چهکارمیکنی؟ گفت: آنها را دردو صف قرارمیدهم. و خوشش نیامده است که اگر سه نفر باشند آنان را در سه صف یکنفری قرار دهد.
مستحب است نمازگزاران نمازمیت فراوان باشند. زیرا از عایشه نقل شده است که پیامبرصگفت: «ما من میت یصلی علیه أمة من المسلمین یبلغون مائة»، «هرمیتیکهگروه یکصد نفری بروی نمازبخوانند و برای او طلب آمرزش کنند، خداوند دعای آنان را میپذیرد و شفاعت آنان قبول میشود». بروایت احمد و مسلم و ترمذی.
از ابن عباس روایت است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «ما من رجل مسلم یموت فیقوم على جنازته أربعون رجلا، لا یشركون بالله شیئا إلا شفعهم الله فیه» «هر مسلمانی که بمیرد و بر جنازه او چهل مسلمان موحد غیرمشرک نماز بگزارند خداوند آنان را برای میت شفیع قرار میدهد و شفاعتشان را میپذیرد». بروایت احمد و مسلم و ابوداود.
اگرکسی دیر رسید و در بعضی از تکبیرها جا مانده بود، مستحب است که تکبیرها را پشت سرهم قضاکند. اگرچنان نکرد نیزاشکالی ندارد. ابن عمرو حسن بصری و ایوب سختیانی و اوزاعی گفتهاند: تکبیرهای فوت شده نماز میت قضا ندارد، بنابراین هروقت امام سلام داد شخص مسبوق نیز سلام میدهد. امام احمد نیز گفته است: اگرشخص مسبوق تکبیرها را قضا نکرد اهمیت ندارد. مولف مغنی نیز این رای را ترجیح داده است که میگوید: ما قول ابن عمر رادارم که در میان اصحابکسی با وی مخالفت نکرده است. از حضرت عایشه روایت شده است که او گفته است: گفتم ای پیامبر خدا من و قتی که بر جنازهای نماز میخوانم بعضی از تکبیرها را نمیشنوم. پیامبرصدر جواب او گفت: «ما سمعت فكبری، وما فاتك فلا قضاء علیك» «هر و قت شنیدی تو نیز تکبیر بگو و هر و قت نشنیدی و تکبیر را نگفتی، قضا ندارد». پس این حدیث صراحت دارد دراینکه اگر کسی تکبیری را نگفته یا جا مانده بود، قضا ندارد. چون این تکبیرها پشت سرهم و پی درپی هستند، آنچه که از دست رفت و اجب نیست، همانگونه که در تکبیرات نماز عیدین نیز چنین است.
باتفاق رای فقها بر جنازه مسلمان نماز خوانده میشود، خواه مرد باشد یا زن، کوچک باشد یا بزرگ. ابن المنذرگفته است باجماع اهل علم هر و قت نشانههای زندگی در طفل شناخته شده باشد برجنازه وی خوانده میشود.
مغیره بن شعبه گفته است: پیامبرصگفت: «الراكب خلف الجنازة، والماشی أمامها قریبا منها عن یمینها أو عن یسارها، والسقط یصلى علیه ویدعى لوالدیه بالمغفرة والرحمة»«در تشییع جنازهکسی که سوار است پشت سر جنازه و کسی که پیاده است در طرف راست و یا طرف چپ، نزدیک بدان قرار میگیرد و کودکی که سقطکرده است، بر وی نماز میت خوانده میشود و برای و الدینش طلب مغفرت و رحمت میگردد». بروایت احمد و ابوداود و نسائی و ترمذی که آن را صحیح دانسته و الفاظ و اندکی پس و پیش شده است.
جنین اگر پیش از چهار ماهگی سقط کند، غسل و نماز ندارد، بلکه آن را، در پارچهای. پیچیده و دفن میکنند. جمهور فقها دراین باره با هم اختلافی ندارند. اگر سقط جنین بعد از چهارماهگی باشد و صدائی یا عطسهای یا حرکهای که دال بر زندگی باشد ازاو سربزند، باتفاق رای فقها او را شسته و بروی نماز میخوانند. اگر آثارزندگی دروی دیده نشده باشد، بنا برای حنفیها و امام مالک و اوزاعی و حسن بصری، نماز بر وی خوانده نمیشود. چون ترمذی و نسائی و ابن ماجه و بیهقی از جابر روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «إذا استهل السقط صلی علیه وورث»«هرگاه جنین سقط شده، نشانههای حیات و زندگی از خود بروز داد بر وی نماز خوانده میشود و احکام ارث نیز بر او جاری است». در حدیث آمده است که برای نماز خواندن، داشتن نشانههای زندگی شرط است. احمد و سعید بن المسیب و ابن سیرین و اسحاق بمفاد همین حدیث میگویند: باید او را غسل داد و بروی نماز خواند. درحدیث آمده است که برجنین سقط شده، نماز خوانده میشود، چون در آن روح دمیده شده است، همانگونه که اگر نشانههای زندگی را از خود بروز دهد، باید بر وی نماز خواند. پیامبرصخبر داده است که بعد از چهار ماهگی در جنین روح دمیده میشود. بعضیگفتهاند: این حدیث مضطرب و مشوش است و حدیثی قویتر از آن با آن معارض میباشد پس نمیتوان بدان استدلالکرد.
در احادیث صحیح تصریح شده است: بر شهیدی که در جنگ بدست کفار کشته شده است نماز خوانده نمیشود.
۱- بخاری از جابر روایت کرده است که پیامبرصدستور داد شهدای «احد» را آغشته بخون دفنکنند. آنان را غسل نداد و برآنان نماز نخواند.
۲- امام احمد و ابوداود و ترمذی از انس روایت کردهاند که شهدای «احد» آغشته بخون دفن شدند، بدون اینکه غسل داده شوند و بر آنان نماز خوانده نشد. در حالیکه دراحادیث صحیح دیگری آمده است که بر شهید نماز خوانده میشود.
۳- بخاری از عقبه بن عامر روایتکرده است که پیامبرصبعد از هشت سال روزی به احد رفت و برشهدای آنجا نمازمیت خواند. مثل اینکه با این عمل خود میخواست مردگان و زندگان را و داع گوید.
۴- از ابومالک غفاری روایت شده استکه: «نه نفر از شهدای احد را میآوردند و دهمین نفرآنان حمزه بودکه پیامبرصبرآنان نماز میخواند. سپس این نه نفر را برمیداشتند و نه نفر دیگر را میآوردند و پهلوی جنازه حمزه میگذاشتند و پیامبرصبرآنان نماز میخواند و به همین ترتیب تا پیامبرصبرهمه آنان نماز خواند، جنازه حمزه سیدالشهداء در جای خود مانده بود». بیهقی این حدیث را روایتکرده و گفته است: این حدیث مرسل صحیحترین حدیث درباره این موضوع میباشد. با توجه به اختلاف محتوای این احادیث آراء فقها نیزبا هم اختلاف دارد که بعضی همه را پذیرفتهاند و برخی بعضی از روایات را بر بعضی دیگر ترجیح دادند. از جمله «ابن حزم« همه آنها را پذیرفته و گفته است: نماز خواندن بر شهید و نماز نخواندن بر آن هردو نیکو میباشد. و در راویتی از امام احمد نیز چنین آمده است.
ابن القیم نیز این رای را پسندیده و گفته است: «هرکس در نماز خواندن بر شهدا مختار است. میتواند بر آنان نماز بخواند یا نخواند. چون در هردو مورد احادیث آمده است و این رای در یکی ازروایات امام احمد نیزآمده و به اصول مذهب او لایقتر میباشد و آنچه که ظاهراً درباره شهدای احد که هفتاد نفر بودند بنظر میرسد، آنست که بهنگام دفن پیامبرصبرآنان نمازنخوانده است، چون اگربرآنان نماز میخواند از اصحاب و یاران پوشیده نمیماند».
حدیث جابر بن عبدالله درباره ترک نماز بر شهدای احد صحیح و صریح میباشد. بویژه که پدرش عبدالله یکی از شهدای احد بود. بنابراین آگاهی او در این زمینه بیش از دیگران میباشد.
امام ابوحنیفه و سفیان ثوری و حببن بصری و سعید بن المسیب روایات مربوط به نماز خواندن بر شهدا را ترجیح دادهاند. و نماز خواندن بر شهدا را و اجب میدانند. امام مالک و امام شافعی و اسحاق و امام احمد در یکی از روایات عکس آن را ترجیح دادهاند. امام شافعیگفته است: «احادیث و اخباریکهگوئی عینی و متواتر میباشند تصریح دارند بدینکه پیامبرصبر شهدای احد نمازنخواند. روایتی که بموجب آن پیامبرصبر شهدای احد نماز خوانده و هفتاد بار بر حمزه سیدالشهداء تکبیرگفته است، بصحت نپیوسته است.
کسی که این روایت را درمعارضه با روایات صحیح ذکرمیکند، شایسته است که ازخویشتن شرم و حیاکند و اما حدیث عقبه بن عامر خود تصریح دارد باینکه بعد از هشت سال پیامبرصبرآنان نمازخواند و مثل اینکه پیامبرصچون نزدیک شدن رحلت خویش را احساسکرده بود، خواست بر ایشان دعاکند و طلب آمرزش نماید و ازآنان و داعکند. پس این حدیث نمیتواند حکم ثابت شده را فسخ کند.
اگر کسی در جنگ زخمی گردد، سپس مدتی زنده بماند و بعداً بمیرد، غسل داده شده و بر وی نماز خوانده میشود، اگرچه شهید به حساب میآید. زیرا پیامبرصدستور داد که سعدبن معاذر را، غسل بدهند و بر وی نماز نیز خواند. سعد درجنگ مورد اصابت تیری قرارگرفته بود و رگ دستش قطع شده بود، که اورا به مسجد بردند و چند روزی درمسجد ماند سپس زخمش بازشد و بر اثر آن بشهادت رسید. و لی اگر بعد از زخمی شدن زنده بودنش اندک باشد بدینمعنی که سخنگفته یا چیزی نوشیده و سپس مرده باشد، درآن صورت غسل داده نمیشود و بر وی نماز خوانده نخواهد شد. صاحب مغنی درباره فتوحات شام میگوید: مردیگفت: من آب برگرفتم، که شاید بتوانم به پسرعمویم آب بدهم اگر زنده باشد، حارث بن هشام را دیدم و خواستم به وی آب بدهم. در آنوقت دیدم مردی به حارث مینگرد و حارث اشارهکردکه به وی آب بدهم، من رفتم که به وی آب بدهم. در آن و قت مردی دیگر نیز به وی نگریست. آن مرد نیزاشارهکردکه آب را به وی بدهم. سرانجام همه آنان پس از جنگ شهید شدند بدون این که از آن آب بنوشند و هیچکس ازآنان غسل داده نشدند و بر آنان نماز نخواندند.
اگر کسی در اثر اجرای حدودات شرعی بمیرد، غسل داده شده و بر وی نماز خوانده میشود. زیرا بخاری از جابر روایت کرده است که مردی از قبیله «اسلم» بحضور پیامبرصآمد و اعتراف کرد که مرتکب «زنا» شده است. پیامبرصاز وی روی برگردانید تا اینکه آن مرد چهار بار اعتراف کرد و برعلیه نفس خود گواهی داد، آنوقت پیامبرصبه وی گفت: آیا تو دیوانه هستی؟ او گفت: نخیر. پیامبرصفرمود: ازدواج کردهای؟ او گفت: آری. پیامبرصدستور داد او را در مصلای عید رجم کنند. چون سنگ بر وی باریدن گرفت، پا بفرار نهاد، او را گرفتند و بروی سنگ زدند تا اینکه جان داد.
پیامبرصاز او به نیکی یادکرد و بر وی نماز خواند. امام احمد گفته است: «ما کسی را سراغ نداریم که پیامبرصبر وی نماز نخوانده باشد. مگر کسی که پیش از تقسیم غنیمت اقدام بدزدی از آن کرده یا اقدام به خودکشی کرده باشد».
جمهور علما میگویند بر آنها نماز خوانده میشود. نووی میگوید: قاضی گفته است: «بنا بمذهب همه علما بر هر مسلمانی و بر هر کس که بروی حدودات جاری شده و بر کسی که سنگسار شده و بر کسی که اقدام به خودکشی کرده و بر و لد الزنا نماز خوانده میشود».
اما اینکه روایت شده است که پیامبرصبرکسی که ازاموال غنایم. پیش ازتقسیم مرتکب سرقت شده است و برکسی که اقدام به خودکشیکرده است، نمازنخوانده است، شاید بدین علت بوده است که مردم ازآنکارها دوریکنند، همانگونه که بر بدهکار نماز نخواند و گفت: دیگران بر او نماز خوانند. تا مردم درباره بدهکاری احتیاط کنند.
ابن حزم گفته است: بر هر مسلمانی خواه نیک یا بد، که در اثر اجرای حد شرعیکشته شده باشد یا در اثر ضربه جنگ ابزار یا در اثر طغیان و ستمگری کشته شده باشد، باید امام یا غیر بر او نماز بگزارد. همچنین بر بدعتگذاری که به درجه کفر نرسیده و برکسی که خودکشیکند یا دیگران را بکشد، نیز باید نماز خوانده
شود. حتی اگر کسی بدترین انسان روی زمین باشد و لی به مسلمانی بمیرد، باید بر وی نماز خوانده شود. زیرا سخن پیامبرص: «صلوا على صاحبكم»، عام است و هر مسلمانی را دربر میگیرد و بموجب آیه: ﴿إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ إِخۡوَةٞ...﴾[الحجرات: ۱۰]. «بیگمان همه مومنان با هم برادرند». هر مسلمانی یار و صاحب ما است. باز هم در جای دیگر خداوند میفرماید: ﴿وَٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِیَآءُ بَعۡضٖۚ...﴾[التوبة:۷۱]. «مردان و زنان مومن دوست و یار و سرپرست همدیگرند».بنابراین هرکس نماز بر میت مسلم را منعکند، براستی دچار خطای بزرگی شده است. بیگمان مرده فاسق و گناهکار، بیش از مرده نیکو بدعای خیر برادران مومن خویش نیازمند میباشد. در حدیث صحیح آمده است که مردی درخیبرمرد و پیامبرصفرمود: «صلوا على صاحبكم إنه قد غل فی سبیل الله»«من بر او نمازنمیخوانم شما بریار خودتان نماز بخوانید چون او راه خدا را درست نرفته و از غنایم چیزی برداشته است».گویند:کالای او را بررسیکردیم، در میان آن مهرهای یافتیم که دو درهم نمیارزید.
در روایت صحیح از عطاء آمده است که او بر میت و لد الزنا و بر مادرش و بر کسانی که ملاعنه میکردند و برکسی که از او قصاصگرفته میشد و برکسی که سنگسارمیشد و برکسی که ازمیدان جنگ میگریخت و کشته میشد، برهمه آنها نماز میت میخواند و میگفت: هرکس «لا إله إلا الله»، را بگوید، من نماز بر وی را ترک نمیکنم و خداوند گفته است: ﴿مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِیمِ١١٣﴾[التوبة: ۱۱۳]. «یعنی و قتی طلب استغفار برای آنان صحیح نیست که مشخصگرددکه آنان اهل دوزخند و تا زمانی که مشخص نشده است ما باید برایشان طلب استغفارکنیم. پس بر آنان نماز میخوانیم».ابراهیم نخعی گفته است: «ما از نماز خواندن بر اهل قبله منع نشدهایم و هرکس خودکشیکند بروی نمازخوانده میشود. و سنت آن است که برسنگسار شده نماز خوانده شود». بروایت صحیح از قتاده آمده استکهگفته است: منکسی از اهل علم را سراغ ندارم که از نمازخواندن برگوینده «لا إله إلا الله»، امتناع کرده باشد. و بروایت صحیح ازابن سیرین آمده استکهگفته است:کسی را نیافتهام که از نماز خواندن بر اهل قبله گناهکار شود. ابوغالب گوید: از ابوامامه باهلی پرسیدم: آیا بر میخواره نماز خوانده شود؟گفت: آری. چون امکان داردکه یکبار بر رختخواب درازکشیده و «لا إله إلا الله» گفته و مورد آمرزش قرارگرفته باشد. در روایت صحیحی از حسن بصری آمده استکهگفته است: هرکس «لا إله إلا الله»، را گفته و رو بقبله نماز خوانده باشد، بر وی نماز خوانده میشود. زیرا نماز دعا و شفاعت برای او است.
برای مسلمان جایز نیست که بر کافر نماز بخواند. چون خداوند گفته است: ﴿وَلَا تُصَلِّ عَلَىٰٓ أَحَدٖ مِّنۡهُم مَّاتَ أَبَدٗا وَلَا تَقُمۡ عَلَىٰ قَبۡرِهِۦٓۖ إِنَّهُمۡ كَفَرُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ﴾[التوبة: ۸۴]. «هرگز بریکی از منافقین که میمیرد نماز مخوان و برگور او حاضر مشو، زیرا آنان بیگمان به خدا و رسولش کفر و رزیدهاند».و ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِیِّ وَٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَن یَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِینَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِی قُرۡبَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِیمِ١١٣ وَمَا كَانَ ٱسۡتِغۡفَارُ إِبۡرَٰهِیمَ لِأَبِیهِ إِلَّا عَن مَّوۡعِدَةٖ وَعَدَهَآ إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُۥٓ أَنَّهُۥ عَدُوّٞ لِّلَّهِ تَبَرَّأَ مِنۡهُۚ﴾[التوبة: ۱۱۳-۱۱۴]. «شایسته نیست که پیامبر و مومنان برای مشرکانی که مشخص شده است (اهل دوزخ میباشند طلب آمرزشکنند، حتی اگرآن مشرکان خویشاوندانشان باشند. ابراهیم خلیل هم بدان سبب برای پدرش طلب آمرزشکرد که به وی و عده داده بود. اما هنگامی که برایش آشکار گردید که پدرش دشمن خدااست از او بیزاری جست».همچنین بر اطفال مشرکان نیز نماز خوانده نمیشود، زیرا آنان حکم پدران خود را دارند، مگر کسانی که به اسلام آوردنشان حکمکرده باشیم، بدینگونه که یکی از و الدینش اسلام آورده باشد یا جدا از پدر و مادرش یا جدا از یکی ازآنان مرده یا اسیر شده باشد. در این صورت بر وی نماز خوانده میشود.
بعد از تدفین هر و قت باشد نماز خواندن بر میت جایز است. حتی اگر پیش از تدفین بر وی نمازهم خوانده باشند. قبلا گفتیم: که پیامبرصبعد از گذشت هشت سال برگور شهیدان «احد» نمازگزارد. اززید بن ثابت روایت شده استکهگفت: ما همراه پیامبرصبیرون رفته بودیم، هنگامی که به «بقیع» و ارد شدیم با یکگور تازه رو برو شدیم که پیامبرصاز آن سئوالکرد به ایشانگفته شد که اینگور تازه مربوط به زنی است که تازه و فاتکرده است. پیامبرصاو را میشناخت و گفت: چرا مرا از مرگ او آگاه نساختید؟ گفتند: ای رسول خدا تو در خواب نیمروز بودی. چون روزه بودی نخواستیم ترا بیدار کنیم، مبادا موجب آزار و اذیت شما باشد. پیامبرصگفت: از اینکارها نکنید. هرگاه کسی از میان شما فوتکرد، مرا ازمرگ او آگاه کنید. بیگمان نماز خواندن من بر او برای او رحمت میباشد. سپس بر سر آن قبر رفت و ما را پشت سرخود به صفکرد و چهار بار بر وی تکبیر زد . احمد و نسائی و بیهقی و حاکم و ابن حبان آن را روایت کرده و دو نفر اخیر آن را تصحیح کردهاند.
ترمذیگفته است: عمل بیشتر اهل علم از اصحاب پیامبرصو دیگران چنین است. و امام شافعی و احمد و اسحاق نیز چنینگفتهاند. و در حدیث آمده است که پیامبرصبرگوری نماز خواند و حال آنکه یارانش پیش از دفن بر وی نماز خوانده بودند. زیرا اصحاب او هیچکسی را پیش از نماز خواندن بر و ی، دفن نمیکردند. از اینکه یاران پیامبرصهمراه پیامبرصبر قبری نماز خواندهاند برمیآیدکه این کار اختصاص به پیامبر نداشته است. و لی ابن القیم میگوید: «این سنن محکم و آشکار را حدیث متشابهی رد میکند که فرموده است:» «لا تجلسوا على القبور، ولا تصلوا إلیها» «برگورها منشینید و بسوی آنها نمازمخوانید».که این حدیث هم صحیح است و آن را هم همانکسیگفته است که خود عملا بر قبر نماز خوانده است. این است سخن او و اینست عمل او. و ظاهراً منافاتی با هم ندارند. زیرا نمازی که از آن نهی شده است نمازی است، که به سوی قبر خوانده میشود و آن غیر از نماز خواندن بر قبر میباشد. چون نماز خواندن بر قبر همان نماز میت است که اختصاص به مکان معینی ندارد و خواندن آن در غیر مسجد بهتر است نماز خواندن بر قبر میت همان نماز خواندن بر جنازه او است. نماز خواندن بر جنازه چه جنازه برروی زمین باشد و چه در بطن زمین، فرقی نمیکند. و لی نمازهای دیگررا شرعاً جایز نیست درگورستان و یا به سویگورستان خواند. زیرا اینکار گورستان را به صورت مساجد و سجدهگاه مردم درمیآورد و حال آنکه پیامبرصاز آن نهی کرده و کسانی را که چنین کنند نفرینکرده است. و آنان را بدترین مردم دانسته است که میفرماید: «إن من شرار الناس من تدركهم الساعة وهم أحیاء، والذین یتخذون القبور مساجد»«بیگمان بدترین مردمکسانی هستندکه به هنگام رستاخیز هنوز زنده میباشند و همچنینکسانی که به سویگورها سجده میکنند و گورستان را بصورت مساجد درمیآورند». بنابراین نماز خواندن به سویگورکه مورد نفرت پیامبرصقرارگرفته است با نماز خواندن برگورمرده که بارها پیامبرصآن را انجام داده است فرق بسیار دارد.
میتوان بر کسی که در شهر دیگری مرده است نماز خواند، خواه آن شهر دور باشد یا نزدیک. درآن صورت نماز گزار باید روبه قبله و با قصد و نیت نماز خواندن بر آن میت، نماز خود را بخواند، حتی اگر آن شهری که مرده در آنجا است در جهت قبله هم نباشد. نمازگزار همان افعال و حرکاتی که در نماز خواندن بر میت حاضر انجام میدهد برای نماز بر میت غایب نیز انجام میدهد. زیراگروه محدثین از ابوهریره روایت کردهاند که: همان روزکه نجاشی پادشاه حبشه فوت کرده بود، پیامبرصبه مردم خبر داد و آنان را به مصلی = نمازگاه خارج شهر بیرون برد و یاران خود را به صفکرد و چهار تکبیر زد. (بدینوسیله برنجاشی نماز خواند). ابن حزم گفته است: «میتوان بر میت غایب نماز جماعت خواند. چه پیامبرصبر نجاشی نماز خواند و حال آنکه او در سرزمین حبشه فوتکرده بود و یاران پیامبرصنیز همراه او بر نجاشی نماز خواندند و اینکار اجماع است از پیامبرصو یاران اوکه تخطی از آن جایز نیست».
ابوحنیفه و امام مالک با نماز خواندن بر میت غایب مخالفتکرده و دلیل معتبری برای آن ندارند.
اگر اطمینان باشد که جنازه مسجد را آلوده نمیکند، نماز خواندن بر وی در مسجد اشکالی ندارد، زیرا مسلم از حضرت عایشه روایتکرده است: «که پیامبرصدر مسجد بر جنازه سهیل بن بیضاء نماز خواند». و یاران پیامبرصدر مسجد بر جنازه ابوبکر و عمرنماز خواندند بدون اینکهکسی آن را انکار کرده باشد. زیرا نماز میت هم مانند دیگر نمازها، است. امّا ابوحنیفه و مالک بدلیل حدیث: «من صلى على جنازة فی المسجد فلا شئ له»«هرکس در مسجد بر جنازهای نماز بخواند پاداشی به وی نمیرسد». نماز میت را درمسجد مکروه میدانند. و لی این حدیث ضعیف است و فعل پیامبرصو فعل اصحاب پیامبرصبا آن تعارض دارد.
امام احمد بن حنبل گفته است: این حدیث ضعیف است، زیرا تنها «صالح» مولای «توامه» آن را روایت کرده که او ضعیف است. و لی علمای حدیث گفتهاند: در نسخههای صحیح و مشهور «سنن ابوداود»، به جای «فلا شییء له»، «فلا شییء علیه» (بر و یگناهی نیست) نوشته شده و آن را «صحیح»، دانستهاند.
ابن القیمگفته است: رهنمود همیشگی پیامبرصآن نبوده است که درمسجد بر جنازه نماز بخواند، بلکه بیرون ازمسجد بر جنازه نمازمیخواند مگراینکه عذری بوده باشد. چه بسا پیش آمده باشدکه در مسجد بر جنازه نماز خوانده باشد،
همانگونه که بر جنازه ابن البیضاء نماز خواند. بهرحال هردو صورت جایز است و لی نماز خواندن بر میت بیرون از مسجد بهتراست.
جمهور علماء نماز خواندن بر میت را در میان گورستان مکروه دانستهاند و آن را از علی بن ابیطالب و عبدالله بن عمرووابن عباس روایتکردهاند و عطاء و نخعی و شافعی و اسحاق و ابن المنذر نیز چنین رای دادهاند. زیرا پیامبرصگفته است: «الارض كلها مسجد، إلا المقبرة والحمام»«در هر جای زمین میتوان نماز خواند مگر در گورستان و حمام». و در روایتی از امام احمد آمده است که اینکار اشکالی ندارد، زیرا پیامبرصبر قبری در میانگورستان نماز خوانده است. ابوهریره در و سط گورستان «بقیع» برقبر حضرت عایشه نمازخواندکه عبدالله بن عمردر آنجا حضور داشت و عمر بن عبدالعزیز نیز چنینکرده است.
زنان نیز همچون مردان میتوانند بر جنازه نماز بخوانند. خواه بصورت انفرادی یا همراه جماعت. عمر بن خطاب منتظر مادر عبدالله ماند تا اینکه او بر عتبه نماز گزارد. حضرت عایشه دستور دادکه جنازه سعد بن و قاص را پیش او بیاورند تا بر وی نماز بگزارد. نوویگفته است: و شایسته است که جماعت در نماز میت برای زنان نیز سنت باشد. همانگونه که در نمازهای جماعت برایشان سنت است. حسن بن صالح و سفیان ثوری و احمد و حنفیها نیزچنینگفتهاند و امام مالکگفته است که زنان باید نماز میت را بصورت انفرادی بخوانند.
درباره شایستهترین کسی که بر جنازه میت نماز بخواند در میان فقها اختلاف است: بعضی گفتهاند: شایستهترین کس برای اینکار به ترتیب اول «وصی» سپس امیر و حاکم و بعد از آن پدر یا جد یا نیا و بعد از آن پسر یا نوه و بعد از آن نزدیکترین خویشاوندان به ترتیب میباشد.حنبلیها و مالکیه نیز چنین رای دادهاند. برخی دیگر گفتهاند: شایستهترین کس برای نماز میت به ترتیب: اول پدر میت، سپس جد او، سپس پسر او، سپس نوه پسری اوسپس برادرمیت سپس پسر برادر، سپس عموی او، سپس پسرعموی او میباشد. به همانگونه که درجه خویشاوندی نیز بهمین ترتیب است. اینست مذهب امام شافعی و ابویوسف از پیروان ابوحنیفه. لیکن ابوحنیفه و محمد بن الحسن گفتهاند: شایستهترین کس برای نماز میت اول حاکم اگر حاضرباشد، سپس قاضی، سپس امام و حاکم محلی، سپس اگر میت زن باشد سرپرست او سپس خویشاوندان به ترتیب نسبت فوق که ذکرشد. و لی اگر پسر و پدر میت هردو حاضر باشند، پدر بر پسر مقدم است.
درباره حمل جنازه و بردن آن به محل دفن مراعاتکارهای زیر از نظرشرع جایز است:
۱- تشییع جنازه و حمل آن عملی است شرعی. سنت است که درحمل جنازه جا را عوض نمود تا اینکه برهمه جوانب آن دورزد. ابن ماجه و بیهقی و ابوداود و طیالی از ابن مسعود روایت کردهاندکه گفته است: هرکس جنازهای را تشییع میکند، تلاش نماید که گوشههای مختلف تابوت جنازه را حملکند زیرا این عمل سنت است. سپس اگر خواست بیشتر در حمل آنکمککند و اگر نخواست آن را رها سازد. از ابوسعید روایت است که پیامبرصگفته است: «عودوا المریض، وامشوا مع الجنازة تذكركم الاخرة»«از بیمار عیادت کنید و جنازه را تشییعکنید، این عمل شما را بیاد آخرت میاندازد». بروایت امام احمد از راویان موثوق به.
۲- باید در تشییع جنازه شتاب نمود. زیراگروه محدثین از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصفرموده است: «أسرعوا بالجنازة فإن تك صالحة فخیر تقدمونها إلیه، وإن تك سوى ذلك فشر تضعونه عن رقابكم»«در تشییع جنازه شتابکنید، زیرا اگر جنازه مربوط به شخص درستکاری باشد نسبت به وی نیکیکردهاید و اگر جنازه مربوط به شخص نادرستی باشد، شر و بدی را زودتر از دوش خویش برمیدارید». امام احمد و نسائی و دیگران آن را روایتکردهاند. از ابوبکره روایت استکهگفت: ما همراه پیامبرصبودیم و جنازهای را حمل میکردیم. آنقدر به شتاب میرفتیم که شانههای ما تکان میخورد. بخاری در تاریخ خود نقلکرده است که به هنگام تشییع جنازه سعد بن معاذ پیامبرصآن قدر به شتاب میرفت که «نعلهای» مردم پاره شد.
در «الفتح» گفته است: بهرحال مستحب است که در تشییع و حمل جنازه شتاب نمود اما نه بگونهای که موجب تباهی جنازه یا مشقت حملکنندگان یا مشقت مشایعین باشد. چون در غیر اینصورت نظافت و پاکیزگی جنازه از بین میرود و مسلمانان بسختی میافتند. قرطبیگفته است: مقصود از آن حدیث اینست که در تدفین میتکوتاهی و سستی نشود، زیرا ممکن است جنازه تباه شود.
۳- خوب است که درجلویا پشت سریا درطرف راست یا چپ جنازه و نزدیک بدان راه رفت. علما در این باره اختلاف دارند. جمهور علما و اکثر علم میگویند بهتر است که انسان در جلو جنازه راه برود. زیرا پیامبرصو ابوبکر و عمردر جلوآن راه میرفتند. احمد و صاحبان سنن آن را روایت کردهاند. حنفیها میگویند بهتر است که مشایعین درپشت سر جنازه راه بروند چون پیامبرصبه تبعیت از جنازه امرکرده است و تبعیت جنازه یعنی پشت سرآن راه رفتن. به رای انس بن مالک همه این حالات مساوی هستند چون پیامبرصفرمود: «الراكب یسیر خلف الجنازة، والماشی یمشی خلفها وأمامها وعن یمینها وعن یسارها قریبا منها» «سواره پشت سر جنازه و پیاده پشت سرجنازه یا جلوآن یا درطرف راست یا طرف چپ آن و نزدیک بدان راه میرود».
چنان پیداست که همه اینکارها مباح است و خلاف در آن مورد تساهل و اقع میشود. از عبدالرحمن بن ابزی روایت شده است که ابوبکر و عمر در پیش جنازه حرکت میکردند و علی بن ابیطالب پشت سر جنازه حرکت میکرد. از علی بن ابیطالب سئوال شدکه خلفای پیشین در پیش جنازه حرکت میکردند. اوگفت: آنان میدانستندکه رفتن پشت سر جنازه بهتراست ازرفتن در پیش آن. همانگونه که نماز جماعت بهتر است از نماز انفرادی. و لی آنان میخواستند بر مردم آسان گیرند. بیهقی و ابن ابی شیبه این روایت را ذکر کرده و حافظ سند آن را «حسن» دانسته است.
جمهور علما سواره تشییع جنازه نمودن را، مکروه دانستهاند مگر اینکه عذری باشد، و لی سواره برگشتن پس از تدفین را بدون کراهت جایز دانستهاند. ثوبان روایتکرده است که پیامبرصهمراه جنازهای بود، برای او مرکوبی آوردند، او از سوار شدن امتناع و رزید. در راه برگشت مجدداً برایش مرکوبی آوردند، او سوار شد». در این زمینه از او سئوال شد. او جواب داد: «إن الملائكة كانت تمشی، فلم أكن لاركب وهم یمشون، فلما ذهبوا ركبت» «همانا فرشتگان پیاده راه میرفتند، من نخواستم سوار شوم در حالیکه آنان پیاده راه میروند. سپس چون آنان رفتند من نیز سوار شدم».
ابوداود و بیهقی و حاکم آن را روایتکردهاند. و حاکم آن را دارای شرایط حدیث صحیح نزد شیخین دانسته است. «پیامبرصهمراه جنازه ابن دحداح پیاده از شهر بیرون رفت و سواره براسب برگشت». ترمذی آن را روایت نموده و «حسن و صحیح» دانسته است. در حدیث پیشینگفته شد که «الراكب یمشی خلفها»شاید مقصود بیان جوازآن توام باکراهت باشد. حنفیها میگویند سواره درتشییع جنازه شرکت کردن، اشکالی ندارد. اگرچه پیاده شرکت کردن، بهتر است، مگر اینکه عذری موجود باشد. بمفاد حدیث پیشین سنت است که سواره پشت سر جنازه حرکتکند و خطابیگفته است که در این باره اختلافی سراغ ندارم.
انجام کارهای زیر در تشییع جنازه مکروه است:
۱- صدای بلند، خواه ذکر یا قرائت قرآن یا غیرآن باشد. ابن المنذرگفته است که ما از قیس بن عباد روایتکردهایم که میگفت: یاران پیامبرص ازصدای بلند، درسه مورد بدشان میآمد: به هنگام تشییع جنازه، به هنگام ذکرخدا و به هنگام جنگ. سعید بن المسیب و سعید بن جبیر و حسن بصری و نخعی و امام احمد و اسحاق مکروه دانستهاندکه کسی به هنگام تشییع جنازه بگوید: «استغفروا له» برایش طلب استغفار کنید. اوزاعی آن را بدعت دانسته است. فضیل بن عمروگفت: عبدالله ابن عمر همراه جنازهای بود و شنید که یکی با صدای بلند میگوید: «استغفروا له» برایش طلب استغفارکنید، خدا او را بیامرزد. عبداللهگفت: خدا ترا نیامرزد. نووی گفته است: خوب است که همراه جنازه همچون سلف و پیشینیان با حال سکوت راه رفت و برای ذکروقرائت و غیرآن صدا را بلند نکرد. زیرا دراین حال سکوت برای خاطرجمعی و آسایش فکری تشییعکننده بهتراست و مقصود از تشییع جنازه نیز همین است و نباید فریب مخالفان فراوان این مطلب خورد. سر و صدائی که جاهلان و نادانان همراه جنازه راه میاندازند و قرآن را با صدای بلند و کشیدن مخارج حروف بیش از حد مجاز، میخوانند، باجماع حرام است.
شیخ محمد عبده در این باره فتوائی داردکه میگوید: صاحب کتاب «الفتح» میگوید: برایکسی که پیش ازجنازه حرکت میکند مکروه است که ذکررا با صدای بلند و آشکاربگوید، بلکه باید آهسته و دردل خویش ذکر خدا را بنماید. این عمل بدعت است و در زمان پیامبرص و یاران او زمان تابعین و طبقه بعد ازآنان، وجود نداشته است. بنابراین شایسته است که مردم را از آن منعکرد.
۲- روشن نمودن شمع و غیر آن بعد از جنازه، از افعال مردمان جاهلی است. ابن المنذرگفته است: همه راویان اهل علم این عمل را مکروه میدانند بیهقیگفته است: دروصیت عایشه و عباده بن الصامت و ابوهریره و ابوسعید خدری و اسماء بنت ابوبکرآمده است که با افروختن مشعل و شمع جنازه ما را تشییع نکنید. ابن ماجه روایتکرده است که ابوموسی اشعری بهنگام و فات گفت: با روشن کردن بخور منقل و مجمر ما را تشییع نکنید.گفتند: در این باره چیزی شنیدهای؟ گفت: آری از پیامبرص شنیدهام.
اگرمراسم تدفین در شب انجامگیرد و نیازی به روشنکردن شمع و مشعل باشد اشکالی ندارد. ترمذی ازابن عباس روایتکرده است که پیامبرص به مزاری رفت و برای او چراغی روشنکردند. ترمذیگفته است: حدیث ابن عباس «حسن» است.
۳- نباید پیش از نهادن جنازه بر زمین، تشییع کنندگان بنشینند. بخاریگفته است: هرکس جنازهای را تشییع کند، پیش از اینکه جنازه از روی دوش مردم به زمین نهاده شود ننشیند. اگر کسی نشست به وی دستور داده میشود که برخیزد. سپس از ابوسعید خدری روایت شده است که پیامبرص گفت: «إذا رأیتم الجنازة فقوموا.فمن تبعها فلا یقعد حتى توضع»«هرگاه جنازهای را دیدید برخیزید، هرکس جنازهای را تشییع نمود، تا اینکه جنازه را بر زمین میگذارند ننشیند».
از سعید مقبری و او از پدرش روایتکرده استکهگفت: ما جنازهای را تشییع میکردیم، ابوهریره دست مروان راگرفت و هردو نشستند پیش ازانکه جنازه بر زمین نهاده شود. ابوسعید سررسید و دست مروان راگرفت و گفت: برخیز. به خدای سوگند این شخص (ابوهریره) میداند که پیامبرص ما را از این کار منع مینمود. ابوهریرهگفت: او راست میگوید. حکم این روایت را ذکرکرده و بدان افزوده استکه: چون ابوسعید به مروان گفت: برخیز، او برخاست و گفت: چرا مرا بلندکردی؟ آنوقت آن حدیث را برایش گفت. مروان به ابو هریره گفت: چرا مرا از آن مطلع ننمودی؟ ابوهریرهگفت: تو امام بودی و نشستی، من نیز به پیروی از تو نشستم این است مذهب بیشتر یاران پیامبرص و تابعین و حنفیها و حنبلیها و اوزاعی و اسحاق. و لی شافعیهگفتهاند: نشستن تشییعکنندگان پیش از نهادن جنازه بر زمین مکروه نیست.
همه فقها اتفاق نظر دارند بر اینکه اگر کسی پیش ازجنازه به محل تدفین برسد اشکال نداردکه در آنجا بنشیند تا جنازه بدانجا میرسد. ترمذی گفته است: از برخی از اهل علم از یاران پیامبرص و دیگران روایت شده است که آنان از جنازه پیشی میگرفتند و پیش از رسیدن جنازه مینشستند و رای امام شافعی نیز چنین است. اگر کسی نشسته بود و جنازه را آوردند لازم نیست بخاطر آن برخیزد. از امام احمد روایت شده استکه: اگر برخاست او را ملامت نمیکنم، و اگر بنشیند اشکالی ندارد.
۴- برخاستن بهنگام عبور جنازه. امام احمد از و اقد بن عمر و بن سعد بن معاذ روایتکرده استکهگفت: در تشییع جنازهای درمیان بنی سلمه شرکت داشتم. من برخاستم و نافع بن جبیر به منگفت: بنشین، من در این باره برایت دلیل و حجت ذکرمیکنم. محمود بن حکم زرقی برایمگفت که او ازعلی بن ابیطالب شنیده است که میگفت: پیامبرص به ما امرمیکردکه به هنگام عبورجنازه برخیزیم. سپس بعد از آن نشست و بماگفت بنشینید. در روایت مسلم چنین آمده است: پیامبرص را دیدیم که برای جنازه برخاست و ما نیز برخاستیم و او نشست و ما نیز نشستیم. ترمذیگفته است: حدیث علی بن ابیطالب «حسن صحیح» است و در اسناد آن چهار نفر از تابعین هست که آن را از همدیگر روایتکردهاند و عمل اهل علم نیز چنین است. امام شافعیگفته است این حدیث اصحترین روایتی است دراین باره. این حدیث، حدیث پیشین را: «إذا رأیتم الجنازة فقوموا» نسخ میکند. امام احمدگفته است: اگرجنازه ازکنارشخص عبورکند آن شخص آزاد است: خواست برمیخیزد و خواست مینشیند و دلیل اواین است که روایت شده است: پیامبرص برخاسته و سپس نشسته است و اسحاق بن ابراهیم نیز چنینگفته است.
احمد و اسحاق ابن حبیب و ابن الماجشون ازمالکیه نیزبا آن موافقت نمودهاند. نوویگفته است: به نظرم برخاستن به هنگام عبور جنازه مستحب میباشد. متولی و صاحب «المذهب» نیز چنینگفته است. ابن حزم میگوید: اگر کسی جنازهای را ببیند مستحب است که برخیزد تا اینکه جنازه برزمین نهاده میشود یا اینکه جنازه از او دور میگردد. حتی اگر جنازهکافر نیز باشد. این عمل مستحب است.
اگر کسی برنخاست اشکالی ندارد. دلیل استحاب برخاستن روایتی است که جماعت محدثین از ابن عمر و او از عامر بن ربیعه روایتکرده استکه: پیامبرص گفت: «إذا رأیتم الجنازة فقوموا لها حتى تخلفكم أو توضع» «هرگاه جنازهای را دیدید به احترام آن برخیزید تا اینکه از شما دور میشود یا اینکه بر زمین نهاده میگردد». امام احمد گفته است: «ابن عمر هرگاه جنازهای را میدید، برمیخاست تا اینکه جنازه ازاو دور میشد». بخاری و مسلم از سهل بن حنیف و قیس بن سعد روایت کردهاندکه آنان در قادسیه نشسته بودند، جنازهای را ازکنار ایشان عبور دادند، آنان برخاستند. بدانانگفته شد که این جنازه مربوط به اهل ذمه است. آنان گفتند: جنازهای را ازکنار پیامبرص عبور میدادند و ایشان به احترام آن برخاست، به وی گفتند: این جنازه شخص یهودی است. اوگفت: مگر نه اینکه انسان است؟ بخاری از ابولیلی روایتکرده است: که ابن مسعود و قیس به احترام جنازه برمیخاستند. فلسفه برخاستن در روایتی از احمد و ابن حبان و حکم از عبدالله بن عمرو آمده است: برخاستن به احترامکسی است که جانها را میگیرد. ابن حبانگفته است به احترام و بزرگداشت خدائی است که جانها را میگیرد. خلاصه علما در این باره اختلاف دارند بعضی برخاستن به احترام جنازه را مکروه میدانند و برخی آن را مستحب و برخی برخاستن یا برنخاستن را مساوی میدانند و هردسته و گروه برای خود دلیل خاصی دارند. هرکس در برابر این اقوال و آراء آزاد است که رای را برگزیند که بدان اطمینان خاطر دارد. و الله اعلم.
۵- شرکت زنان در تشییع جنازه مکروه است. زیرا ام عطیهگفته است: «نهینا أن نتبع الجنائز، ولم یعزم علینا» «ما ازشرکت درتشییع جنازه منع شدیم و لی شرکت درآن برما حرام نشد، یعنی عدم شرکت درآن برما و اجب نگشت» . بروایت احمد و بخاری و مسلم و ابن ماجه از عبدالله بن عمرو روایت استکهگفت: ما همراه پیامبرص راه میرفتیم که ناگاه او زنی را دید و ماگمان نمیکردیم که او آن زن را، میشناسد. چون ما راه افتادیم، پیامبرصتوقف نمود تا اینکه آن زن، به ایشان رسید. معلوم شدکه آن زن فاطمه دخت پیامبرصاست. پیامبرصگفت: «ما أخرجك من بیتك یا فاطمة؟» «چه چیز سبب شدکه تو از خانه بیرون آمدی ای فاطمه». فاطمهگفت: نزد آن خانواده رفتم برای مردهشان طلب آمرزشکردم و به آنان تسلیتگفتم. پیامبرصگفت: «لعلك بلغت معهم الكدى» «شاید با آنان به قبرستان رسیدی؟» فاطمه گفت: پناه بر خدا. از اینکه با آنان به گورستان بروم و حال آنکه از شما شنیدهام که رفتن زنان را بهگورستان نمیپسندی و چنین و چنان گفتهای پیامبرصگفت: «لو بلغتها ما رأیت الجنة حتى یراها جد أبیك» «اگر با آنان به گورستان میرفتی، بهشت را نمیدیدی، مگر زمانی که پدربزرگ پدرت به بهشت میرفت (یعنی هرگز به بهشت نمیرفتی)». احمد و حکم و نسائی و بیهقی این روایت را ذکرکردهاند. دانشمندان حدیث شناس بر این حدیث خردهگرفته و گفتهاند: این حدیث «صحیح» نیست زیرا در «اسناد» آن ربیعه بن سیف وجود دارد که ضعیف میباشد و از اوکارهای ناروا سر زده است.
ابن ماحه و حکم از محمد بن الحنفیه و او از علی بن ابیطالب روایت کردهاند کهگفت: «پیامبرصاز خانه خارج شد و دید که گروهی از زنان نشستهاند. به آنان گفت: چرا نشستهاید؟گفتند به انتظار جنازهای نشستهایم. پیامبرصگفت: ایا شما جنازه را غسل میدهید؟گفتند: خیرگفت: ایا جنازه را حمل میکنید؟گفتند: خیر. گفت: ایا میت را به داخلگور مینهید؟ گفتند: خیر. پیامبرصگفت:«فارجعن مأزورات غیر مأجورات» «بروید به خانههایتان برگردید، در حالیکهگناهی مرتکب شده و پاداشی نبردهاید».
دراسناد این حدیث دینار بن عمروجود داردکه بگفته ابوحاتم مشهور نیست. و بگفته ارذی «متروک» است و بگفته خلیلی در ارشاد اوکذاب و دروغگو میباشد. رای ابن مسعود و ابن عمرو ابوامامه و عایشه و مسروق و حسن و نخعی و اوزاعی و اسحاق و حنفیه و شافعیه و حنابله نیز بر اینست که تشییع جنازه برای زنان مکروه است. ابن حزم میگوید: آنچه که جمهور بدان استدلال کردهاند صحیح نیست، بنابراین برای زنان تشییع جنازه جایز میباشد. اوگفته است که ما تشییع جنازه را برای زنان مکروه نمیدانیم و آنان را از اینکار بازنمیداریم. روایاتی که در این باره آمده است صحیح نیستند. زیرا یا «مرسل» یا «مجهول» و یا از طریقکسانی است که نمیتوان به سخنشان استدلال و احتجاج نمود. سپس او از حدیث ام عطیه سخنگفته و میگوید: اگر ازحیث سند هم صحیح باشد، نمیتواند مورد احتجاج و اقع شود زیرا آن حدیث تنها برکراهت دلالت میکند. و ما بطریق صحیح خلاف آن از شعبه روایتکردهایم که او ازوکیع و او از هشام بن عروه و او از و هب بنکیسان و او از محمد بن عمرو بن عطاء و او از ابوهریره روایتکرده است که پیامبرصهمراه جنازهای بود، عمر بن خطاب زنی را دید و بر وی فریادکشید. پیامبرصگفت: «دعها یا عمر. فإن العین دامعة، والنفس مصابة، والعهد قریب»«او را به حال خود بگذارای عمرزیرا چشم اشک ریزان و روح مصیبت زده میباشد و هنوز مدت زیادی از مرگ میت نگذشته است». اوگفته است که بطریق صحیح از ابن عباس آمده است که او تشییع جنازه را برای زنان مکروه نمیدانست.
صاحب کتاب مغنی گفته است: اگر تشییع کننده همراه جنازه چیز ناروائی را ببیند یا بشنود، اگر قادر بود که آن را از بین ببرد، آن را انجام دهد در غیر این صورت دو نظر هست:
۱- آن را منکر میشود و به تشییع جنازه ادامه میدهد و با اینکار و ظیفه خودش را انجام داده و بخاطر کار باطلی (آن امر منکر) کار حقی (تشییع جنازه) را ترک نمیکند.
۲- لازم است که برگردد، زیرا اینکار موجب میگردد که چیز حرام و ممنوعی را ببیند یا بشنود و حال آنکه میتوانست از آن پرهیز نماید.
مسلمانان اجماع دارند بر اینکه دفن میت و پوشاندن جسد وی فرضکفایه میباشد. خداوند میفرماید: ﴿أَلَمۡ نَجۡعَلِ ٱلۡأَرۡضَ كِفَاتًا٢٥ أَحۡیَآءٗ وَأَمۡوَٰتٗا٢٦﴾[المرسلات: ۲۵-۲۶]. «مگر ما زمین را دربرگیرنده و پوشاننده شما در حال مرگ و زندگی قرار ندادیم؟».
به رای جمهور علما تدفین میت در شب و روز یکسان میباشد. زیرا پیامبرصمردی را که با صدای بلند ذکرمیگفت، شبانه دفنکرد. حضرت علی، فاطمه دخت پیامبرصرا شبانه دفنکرد. همچنین حضرت ابوبکرو حضرت عثمان و عایشه و ابن مسعود شبانه دفن شدند.
از ابن عباس روایت شده استکه: پیامبرصشبی بداخل مزارکسی رفت، برای او چراغی و شمعی روشن نمودند، پیامبرص به جهت قبله رفت و گفت: «رحمك الله.إن كنت لاواها تلاء للقرآن» «خداوند ترا بیامرزد. براستی تو بسیار دعاخوان و گریان و خواننده قرآن بودی». پیامبرصچهار بار بر وی تکبیر گفت یعنی بر وی نماز میت خواند. ترمذی این حدیث را روایت کرده و آن را «حسن» دانسته است.
بیشتر اهل علم تدفین در شب را جایز دانستهاند. تدفین در شب و قتی جایز میباشد که موجب از بین رفتن هیچ حقی از حقوق میت نگردد. و لی اگر تدفین در شب موجبگرددکه حقی ازمیت ضایع شود یا نتوانند بر وی نماز بخوانند و یا تدفین بصورت صحیح و شایسته انجام نگیرد، درآن صورت، از نظر شرع تدفین شبانه جایز نیست و مکروه میباشد. مسلم روایت کرده استکه: «روزی پیامبرصدر خطبه ازیکی ازیاران خود یاد نمود که مرده بود و بصورت صحیح و کامل تکفین نشده بود و در شب تدفین شده بود، لذا منعکرد از اینکهکسی را در شب تدفین کنند مگر اینکه ضرورت چنان اقتضاکند». ابن ماجه از جابر روایت کرده است که پیامبرصگفته است: «لا تدفنوا موتاكم باللیل إلا أن تضطروا»«مردگان خویش را در شب دفن مکنید، مگر اینکه مجبور بوده و چارهای نداشته باشید».
باتفاق علما اگرامکان تغییر بوی جنازه باشد، دفن آن در اوقات سهگانه بالا جایز است و مکروه نیست. اگرخوف تغییربوی جنازه نباشد بنابرای جمهور، دفن آن جایز است مگر اینکه تعمداً تدفین در آن اوقات صورتگیردکه در آن صورت مکروه میباشد. زیرا احمد و مسلم و اصحاب سنن از عقبه روایت کردهاندکهگفته است: «پیامبرصما را منع میکرد ازاینکه درسه موقع روز نماز بخوانیم و یا مردگان خود را دفنکنیم: به هنگام طلوع خورشید تا و قتی که بالا میآید. و هنگامی که خورشید در حال استوا است تا اینکه زوال مییابد و هنگامی که خورشید نزدیک غروب است تا اینکه غروب میکند». حنبلیها بدلیل همین حدیث دفن میت را در این اوقات سهگانه مکروه میدانند.
مقصود از تدفین آنست که مرده را آنچنان دفنکنند که مانع نفوذ بوی آن به بیرون گردد و درندگان و پرندگان را از آن بازدارد. بهر شکلی این هدف تامینگردد و این مطلب تحقق یابد، فریضه تدفین انجام یافته تلقی میشود. و لی لازم است که باندازه قامت انسانگور را بکنند و عمق آن به اندازه قامت انسان باشد، زیرا نسائی و ترمذی ازهشام بن عامر روایت کرده است و ترمذی آن را صحیح دانسته است که گفت: درروز جنگ احد به حضورپیامبرصشکایت بردیم که برای هرانسانیکندن یک گور دشوار است. پیامبرصگفت: «احفروا، وأعمقوا، وأحسنوا، وادفنوا الاثنین والثلاثة فی قبر واحد فقالوا: فمن نقدم یا رسول الله؟ قال: قدموا أكثرهم قرآنا وكان أبی ثالث ثلاثة فی قبر واحد..» «گور را عمیق و خوب بکنید و دونفر دونفر یا سه نفر سه نفر را در یکگور دفن کنید.گفتند: کدام یک را اول دفن کنیم، گفت: آنکس که بیشتر از دیگران با قرآن آشنائی دارد. هشام گفت پدرم سومین نفر بود که در یک گور دفن شد». ابن ابیشیبه و ابن المنذر از عمر روایت کردهاندکه اوگفت:گور را به اندازه قامت یک انسان و اندکی بیشتر بکنید. ابوحنیفه و احمد گفتهاند که: گور باندازه نصف قامت انسانکنده میشود و اگر بیشتر باشد بهتر است.
«لحد» آنستکهگور را رو به قبله بشکافند و روی آن را با آجریا امثال آن بپوشانند که بشکل خانه مسقف درمیآید. «شق« شکافی است که در و سط گور کنده میشود و اطراف و جوانب آن با آجر و امثال آن میسازند. هر دوی آنها جایز میباشند، و لی «لحد» بهتر است. زیرا احمد و ابن ماجه از انس روایت کردهاند که گفت: هنگامی که پیامبرصرحلت فرمود، دو نفر گورکن در مدینه بودند که یکی «لحد» میکند و دیگری «ضریح = شق» مردم گفتند با خدای خود استخاره میکنیم و بدنبال آنان میفرستیم هر کدام زودتر آمد، کندن گور پیامبرصرا به وی میدهیم. بدنبال آنان فرستادند که «لحد» کن پیش از «ضریح» کن آمد. لذا گور کندن پیامبرصرا به وی و اگذار نمودند. از این روایت بر میآید که هردو نوع گورکندن جایز میباشد. احمد و صاحبان سنن از ابن عباس روایت کردهاند و ترمذی آن را حسن دانسته است که پیامبرصگفت: «اللحد لنا، والشق لغیرنا» «لحد برای ما است و شق و ضریح برای غیر ما است».
سنت است که اگرممکن باشد مرده را از قسمت آخر گور بدرون آن فرو هشت.
زیرا ابوداود و ابن ابی شیبه و بیهقی از عبدالله بن زید روایت کردهاند که «او مردهای را از طرف پاهایش بدرونگور نهاد و گفت سنت پیامبرصچنین است». اگر بدین صورت امکان نداشت، هر طوری که ممکن باشد اشکال ندارد. ابن حزمگفته است: بهرشکلی که ممکن باشد مرده را میتوان بدرونگورفروهشت، خواه ازطرف قبله یا پشت به قبله و یا ازطرف سریا ازطرف پاها باشد. زیرا دراین باره نص خاصی در دست نیست.
اول طریقهای که اهل علم بدان عملکردهاند، آنست که مرده در داخلگور رو به قبله و برپهلوی راست خوابانده شود بگونهای که چهره وی به سوی قبله باشد. و کسی که او را در درونگورجای میدهد مستحب است بگوید: «بسم الله وعلى ملة رسول الله، أو، وعلى سنة رسول الله»«بنام خدا و بر دین و سنت پیامبر خدا». آنگاه بندهایکفن را باز نماید. از ابن عمر روایت است: آنگاه که مرده را بدرونگور مینهادند، پیامبرصمیفرمود: «بسم الله وعلى ملة رسول الله، أو، وعلى سنة رسول الله» احمد و ابوداود و ترمذی و ابن ماجه آن را روایت کردهاند و نسائی نیز بصورت مسند و موقوف آن را آورده است.
جهمورعلما مکروه میدانندکه جامهای یا بالشی یا چیزی ازقبیل آن برای مرده درگور نهاده شود. به رای ابن حزم پهنکردن جامه زیر جسد میت درگور اشکالی ندارد. زیرا مسلم از ابن عباس روایت کرده است که درگور پیامبرصزیر جسد وی قطیفه سرخی را، پهنکرده بودند و خداوند این عمل مردم را در دفن پیامبر معصومش بحال خودگذاشت و ازآن، منع نکرد و بهترین مردمان روی زمین درآن و قت این عمل را انجام دادند و اجماع داشتند و کسی آن را انکارنکرد.
مستحب است که آجری یا سنگی یا اندکی خاک بزیرسرمیت بنهند و ، کفن را از رویگونه راستش بردارند و گونه راستش را، روی آن بنهند.
عمر بن خطاب گفت: هرگاه مرا درون لحد نهادید، گونهام را روی خاک بگذارید. ضحاک سفارش نمود، که گرههای کفنش را بازکنند و گونهاش را ازکفن بیرون بیاورند. مستحب میدانندکه آجری یا خاکی را درپشت مرده قرار دهند تا برپشت نیفتد بلکه بر پهلو بماند. ابوحنیفه و مالک و احمد مستحب میدانندکه جامهای را روی زن بهنگام نهادن بداخلگور بکشند و لی برای مرد سنت نیست. و شافعیه این عمل را یکسان برای مرد و زن مستحب میدانند.
مستحب است کسانی که حاضر دفن جنازه هستند، سه مشت خاک بطرف سر میت بپاشند، زیرا ابن ماجه روایت کرده است که: «پیامبرصبر جنازهای نمازگزارد، سپس برگورآن مرده رفت، و سه مشت خاک بطرف سراو پاشید».
امامان سهگانه (ابوحنیفه و مالک و احمد) مستحب میدانند بار اولکسی که خاک را میپاشد بگوید: «منها خلقناكم»«شما را از آن آفریدیم». و باردوم بگوید: «وفیها نعیدكم»«و در دل آن دوباره شما را به خاک تبدیل خواهیمکرد». و بار سوم بگوید: «ومنها نخرجكم تارة أخرى»«و بار دیگر شما را از آن بیرون خواهیم آورد». زیرا روایت شده است که پیامبرصهنگامی که امکلثوم دختر خود را درگور نهاد چنین گفت. احمد گفت: قرائت چیزی بهنگام پاشیدن خاک مطلوب نیست. زیرا این حدیث ضعیف میباشد.
مستحب است بعد از فراغت از تدفین میت، برای او طلب استغفار و تثبیت برایمان نمود. زیرا درآن هنگام مورد سئوال و بازخواست قرار میگیرد از عثمان روایت میباشدکه: پیامبرصهرگاه از تدفین مرده فارغ میشد، برگوراو میایستاد و میگفت: «استغفر والاخیكم وسلواله التثبیت فانه الآن یسأل»«برای برادرتان طلب استغفارو تثبیت کنید. زیرا اکنون مورد سئوال و اقع میشود». ابوداود و حاکم آن را روایت کردهاند و حاکم آن را «صحیح» دانسته و بزار نیز آن را روایت کرده و گفته است که جز بدینوجه از پیامبرصروایت نمیشود.
رزین از علی بن ابیطالب روایت کرده است که او بعد از فراغت از دفن میت میگفت: «خداوندا این بنده تو است و به پیشگاه تو فرود آمده است و تو خداوند، بهترین میزبان هستی. او را بیامرز و جایش را فراخی ده».
ابن عمردوست داشت اول و پایان سوره بقره را بعد ازدفن برقبر بخواند. بیهقی آن را با سند «حسن» روایت کرده است.
بعضی از اهل علم و امام شافعی مستحب میدانندکه بعد ازدفن، مرده مکلف را تلقینکرد، زیرا سعید بن منصور از راشد بن سعد و ضمره بن حبیب و حکیم بن عمیر، روایت کرده است که گفتهاند: هرگاه گور را تسویه نمودند و خاک روی آن ریخته شد، دوست داشتند، که برسرقبرمرده، به و یگفته شود: ای فلانی بگو: «لاإله إلا الله، أشهد ان لا إله إلا الله»(سه بار). ای فلانی بگو: «ربی الله» «پروردگارم الله است» «ودینی الاسلام» «دینم اسلام است»، «ونبیی محمد صلى الله علیه وسلم.» «پیامبرم محمد است» حافظ این خبر را در تلخیص ذکر کرده و از آن سکوت نموده است. طبرانی از ابوامامه روایت کرده است که گفته: هرگاه یکی از برادران دینی شما مرد، و بر وی خاک ریختید و قبر وی تسویه شد. یکی از شما بر سر قبر او بایستد و بگوید: ای فلان کس پسر فلان کس (نام مادرش را بگوید) او میشنود و لی جواب نمیدهد سپس بار دوم آن را تکرار کند، مرده برخاسته و مینشیند. سپس بارسوم آن را تکرار کند. مرده میگوید: ما را راهنمائی کنید خدا ترا بیامرزد. و لی شما پاسخ او را نمیشنوید. آنگاه آن شخص خطاب به مرده بگوید: «اذكر ما خرجت علیه من الدنیا: شهادة ان لا إله إلا الله وأن محمدا عبده ورسوله، وأنك رضیت بالله ربا، وبالاسلام دینا، وبمحمد نبیا، وبالقرآن إماما، فان منكرا ونكیرا یأخذ كل واحد بید صاحبه، ویقول: انطلق بنا ما یقعدنا عند من لقن»«بیاد آور آنچه که بهنگام خروج از دنیا میگفتی: گواهی میدهم بر و حدانیت الله و بر پیامبری و بندگی محمد بن عبداللهصو بیاد آور که تو الله را پروردگار و اسلام را دین خود و محمد بن عبدالله را پیامبرصخود و قرآن را پیشوا و سرمشق خود میدانستی و بدان راضی بودی. آنگاه منکر و نکیر (دو فرشته مامور سئوال درگور دست همدیگر را میگیرند و میگویند: ما چرا پیش کسی بنشینیم که حجت و دلیل به وی تلقین شده است. برویم بهتر است. یکی از پیامبرصپرسید: اگر آن شخص نام مادر مرده را ندانست؟ پیامبرصگفت: او را بنام مادرش حواء بخواند».
حافظ در تلخیص گفته است: اسناد این روایت نیک است و ضیاء آن را، درکتاب خود «احکام» قوی دانسته است.
در سند این حدیث عاصم بن عبدالله وجود داردکه ضعیف است. هیثمی نیز گفته است در اسناد این روایت گروهی هستند که من آنان را نمیشناسم.
نووی گفته است: اگرچه این حدیث ضعیف میباشد و لی مردم با آن آشنا هستند. و علمای محدث و دیگران در احادیث فضایل و ترغیب و ترهیب به اتفاق مسامحه را روا دیدهاند. در تایید این روایت حدیث: «واسألوا له التثبیت»«و وصیت عمرو بن العاص را ذکر کرده است که آنها هردو صحیح میباشند. مردم شام از زمان اصحاب تا کنون بدینگونه عملکردهاند».
بنا بقول مشهور مالکیه و بعضی از حنبلیها تلقین مکروه میباشد.
اثرم گفته است: به امام احمد گفتم: اینکه مردم به هنگام فراغت از دفن میت انجام میدهند و میگویند: ای فلانکس پسر فلانکس... چیست؟ امام احمد گفت:کسی را ندیدم که چنینکند مگر اهل شام که به هنگام مرگ ابوالمغیره چنینکردند. این عمل از ابوبکر بن ابو مریم و بزرگانشان روایت شده است که چنین میکردند و اسماعیل بن عیاش هم حدیث ابوامامه را روایت میکرده است.
سنت است که باندازه یک و جب گور از سطح زمین برتر باشد تا دانسته شود که گور است و ارتفاع بیش از آن حرام میباشد. زیرا مسلم و غیر او از هرون روایت کردهاندکه ثمامه بن شفی برایشگفته است که: ما در «برودس» در سرزمین روم همراه فضاله بن عبید بودیم. یکی از یاران ما مرد، فضاله دستور دادکه قبر او را تسویهکنیم (با خاک یکسانکنیم) سپسگفت: از پیامبرصشنیدم که دستور میداد: گوررا تسطیحکنید. از ابوهیاج اسدی روایت شده است که گفت: علی بن ابیطالب به من گفت: هان ترا میفرستم بدنبال کاری که پیامبرصمرا، بدان مامورکرده بود: برو هر پیکر و مجسمهای را دیدی نابودش کن، و هرگوری را دیدی که از سطح زمین بلندتر باشد، تسطیح و صافش کن. ترمذی گفته است: «عمل اهل علم چنین است که ارتفاع قبر از سطح زمین را مکروه میدانند مگر باندازهای، که تنها گور را مشخصکند تا مردم آن را لگدکوب و پایمال نکنند و برروی آن ننشینند». و الیان و حاکمان اسلامی،گورهائی را که بیش از حد مشروع ارتفاع داشت، و یران میساختند و آن را عمل به سنت صحیح میدانستند.
امام شافعی میگفت: دوست دارم که خاکگور از اطراف آن بیشتر نباشد دوست دارم که خاکگور باندازه یک و جب و یا مانند آن از سطح زمین بلندتر باشد و مشخصگردد. و دوست دارم که بر رویگور، بنائی نباشد و گچکاری نشود. زیرا این کار به تزئین و تکبر میماند. و مرگ برای هیچکدام از این دو تا مناسب نیست، و من ندیدهام که گور یکی از مهاجرین و انصار با گچ، ساخته شده باشد. و من بعضی از و الیان را دیدهام که ساختمان و بنای ساخته شده را بر قبور و یران میساختند و هیچکس از فقیهان را ندیدهام که بر این عمل و الیان خرده گرفته باشد.
شوکانیگفته است: چنان پیدا است که ارتفاع قبور بیش از حد مجاز شرعی حرام باشد. یاران امام احمد و گروهی از پیروان امام شافعی و امام مالک بدان تصریحکردهاند. اما اینکه گفتهاند که محظور نیست بدینجهت که این عمل از پیشینیان و متاخرین هردو و اقع شده و کسی آن را انکار ننموده است، همانگونه که امام یحیی و مهدی در "الغیث"گفته است این قول صحت ندارد. زیرا تنها چیزی که از این مساله فهمیده میشود، آنست که آنان از این مساله سکوتکردهاند. و سکوت در امور ظنی دلیل نمیشود.و حرام بودن بلند کردنگورها یک امر ظنی میباشد. گنبدها و زیارتگاههائی که برروی قبورساخته میشوند، حکم ارتفاع قبور را دارند و بموجب حدیث، حرام میباشند و این عمل بمنزله قرار دادن گورها، بصورت مسجد میباشدکه پیامبرصکسی را که چنینکاری بکند نفرین نموده است. خدا میداند که چقدر از ساختن بناها و گنبدها بر قبور، مفاسدی بوجود آمده است که باید بخاطر آنها بر اسلامگریست. از جمله آن مفاسد آن است که عوام بدان قبور آراسته شده، اعتقادی همسنگ اعتقاد کفار به بتها پیدا میکنند و آنها را تعظیم مینمایند و میپندارند که صاحبان آن قبور، میتوانند سود و زیان برسانند. لذا آن مشاهد متبرکه را بصورت زیارتگاه درآورده و از آنها طلب برآوردن نیاز و مقاصد میکنند و از آنها چیزهائی را میخواهند که بندگان خدا آن چیزها را از خداوند طلب میکنند. عوام به سوی این زیارتگاهها و مشاهد متبرکه،کوچ میکنند و آنها را میبوسند و بر آنها چهره میمالند و از آنها استغاثه میکنند خلاصه سخن اینکه: هرچه مردمان جاهلی از بتهای خود انتظار داشتند و میطلبیدند، عوام نیز امروز همین چیزها را از مشاهد مترکه انتظار دارند و میطلبند. «انا لله وإنا إلیه راجعون».با وجود اینکارهای ناشایست و این کارهای کفر آمیز، کسی را نمیبینی که به خاطر دفاع ازدین خود و مبارزه با خرافات برسر خشم آید و به مبارزه برخیزد. نه عالم و نه متعلم. نه امیرو نه و زیرو نه پادشاه،کسی خود را موظف بدفاع از حقایق دین نمیداند. ما درباره بسیاری از این معتقدان به قبور شنیدهایم، که در برابر خصم حاضرند به خدا قسم دروغ بخورند و لی اگربدانانگفته شود: ترا به شیخت و فلان پیر و مرشدت، فورا زبانشان بند میآید و حاضر نیستند بدانان قسم دروغین بخورند و به حق اعتراف میکنند. ازاین مطلب برمیآید، که کفر اینها بالاتر است از کفر کسانی که میگویند خدا دومین دوتا (ثانی اثنین) یا سومین سه تا (ثالث ثلاثه) (مقصود مسیحیانی است که قائل به تثلیث میباشند).
ای دانشمندان مومن و ای پادشاهان مسلمان، چه مصیبتی بزرگتر است از مصیبتکفر و چه بلائی زیانآورتر است از عبادت غیرخدا. چه مصیبتی بر مسلمانان سختتر است از این مصیبت که بدان گرفتار آمدهاند؟ اگر انکار این شرک آشکار و اجب نباشد، پس انکار چه چیزی و اجب است؟ شاعری گفته:
لقد أسمعت لو نادیت حیا ولكن لا حیاة لمن تنادی
ولو نارا نفخت بها أضاءت ولكن أنت تنفخ فی رماد
«اگر زندهای را صدا میکردی میتوانست بشنود و لی کسی را میخواهی که زنده نیست. اگر در آتش میدمیدی روشنی میداد و لی تو در خاکستر میدمی».
علمای اسلام فتوی دادهاند بر اینکه مساجد و گنبدهائی که روی قبور ساخته شده است، باید و یران گردد. ابن حجر درکتاب «زواجر» گفته است : «واجب است که جهت تخریب مساجد و گنبدهائی که بر روی قبور ساخته میشود، مبادرت بعمل آید. زیرا آنها از «مسجد ضرار» زیانآورترند. زیرا آنها را به منظور سرپیچی از فرمان پیامبرصاسلام ساختهاند. زیرا پیامبرصشخصا از آنها نهیکرده و دستورداده استکه، قبرهائی را که از سطح زمین مرتفعترند و یران سازند. و اجب است که قندیلها و چلچراغهای گورستان از بین برده شوند و و قف و نذر آن صحیح نیست».
باتفاق فقهاء هردو صورت ساختن گور جایز است. طبری گفته است: من دوست ندارم که گور را خارج از دو صورت: شیبدار بلند باندازه یک و جب از سطح زمین یا بصورت مسطح بسازند همانگونه که امروز مسلمانان چنین عمل میکنند. مقصود از تسطیح قبور آن نیست که کاملا همسطح زمین باشد، بلکه سطح آنکمی از زمین برتر باشد.
علما اختلاف دارند کهکدام نوع بهتر است. قاضی عیاض از اکثر اهل علم نقل کرده است که شیبدار و کوهان مانند بهتر میباشد. زیرا سفیان نمّار به وی گفته استکه: قبر پیامبرصرا چنان دیده است و بخاری نیز آن را روایت نموده است.
رای ابوحنیفه و مالک و احمد و مزنی و بسیاری از علمای شافعیه نیز چنین است.
امام شافعی گفته است چون پیامبرصبه تسویه و تسطیح قبور دستور داده است، این صورت بهتر میباشد.
بمنظور شناسائی جایز است که بر گور سنگی یا چوبی گذاشته شود. زیرا ابن ماجه از انس روایت کرده استکه: پیامبرصبا نهادن سنگی، قبر عثمان بن مظعون را مشخص نمود». آن سنگ را بدان منظور نهادکه مشخص باشد. درکتاب «الزوائر»، آمده است که اسناد این حدیث «حسن» است. ابوداود آن را از مطلب بن ابی و داعه روایت کرده است و در متن آن آمده است که پیامبرصخود سنگ را برداشت و در کنار سر قبر او نهاد و گفت: «أتعلم بها قبر أخی، وادفن إلیه من مات من أهلی»«بدانوسیله گور برادر خود را مشخص و معلوم میکنم و هرکس از خانودهام بمیرد، در کنار او دفنش میکنم». در حدیث آمده است که مستحب میباشد، مردگان خویشاوند را در کنار هم به خاک بسپارند، زیرا برای زیارت آنها آسانتر است و میتوان یک جا برایشان طلب آمرزش از خداوند نمود.
بیشتر اهل علم برآنند که راه رفتن باکفش درمیانگورستان اشکالی ندارد. جریر بن حازمگفته است: حسن بصری و ابن سیرین را دیدم که در میانگورستانگام میزدند و کفش بپا داشتند. بخاری و مسلم و ابوداود و نسائی از انس روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «إن العبد إذا وضع فی قبره وتولى عنه اصحابه.إنه لیسمع قرع نعالهم»«هرگاه مرده را در گور نهادند و یارانش برگشتند، بیگمان او صدای بهم خوردن کفشهایشان را میشنود». علمای دین به این حدیث استدلالکردهاندکه راه رفتن با کفش در میانگورستان جایز است. زیرا و قتی صدای بهم خوردن کفش شنیده میشود که با آن راه بروند. امام احمد راه رفتن باکفش چرمی را در میان گورستان مکروه دانسته است. زیرا ابوداود و نسائی و ابن ماجه از بشیر مولای پیامبرصروایتکردهاندکه پیامبرصمردی را دیدکه باکفش در میان گورستان گام میزند به وی فرمود: «یا صاحب السبتیتین ویحك ألق سبتیتیك»«ای کسیکه کفش چرمی دباغی شده بپا داری، و ای بر تو، کفشهایت را بیرون بیاور». آن مرد نگاه کرد، چون پیامبرصرا شناخت کفشها را دور انداخت.
خطابی گفته است: بنظر میرسدکه پیامبرصدر پوشیدن این نوعکفش تکبر را مشاهده کرده باشد لذا پوشیدن آن را در میانگورستان مکروه دانسته است. چون اینگونه کفشها مخصوص مردمان مرفه و خوشگذران میباشد و پیامبرصدوست داشته است که و رود بهگورستان در لباس تواضع و لباس اهل خشوع صورتگیرد. امام احمد هم و قتی آن را مکروه میداند که عذری نباشد. و لی اگر عذری باشد مانند خار یا نجاست و ناپاکی راه رفتن باکفش مکروه نیست.
پوشش ضریح حرام است زیرا در آن اضاعه مال و هزینهکردن آن برای یک عمل غیر مشروع وجود دارد و عوام و توده مردم را گمراه میکند و سبب میگردد که گور را تقدیس کنند.
بخاری و مسلم از عایشه روایتکردهاند که پیامبرصبرای یک جنگی بیرون رفته بود، من در غیاب او پارچهای را بر روی در آویزان کردم، چون او از سفر باز آمد و آن پارچه را دید، آن را کشید تا اینکه پاره شد، سپسگفت: «إن الله لم یأمرنا ان نكسو الحجارة والطین»«بیگمان خداوند به ما دستور نداده است که سنگ و گل را بپوشانیم».
به مقتضای احادیث صحیح و صراحت آنها، بنای مساجد بر گورها و روشن کردن شمع و چراغ، بر آنها حرام میباشد:
۱- بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «قاتل الله الیهود اتخذوا قبور أنبیائهم مساجد»«مرگ بر یهودیان و از مهر خدا بدور باشند که گور پیامبران خود را عبادتگاه و مساجد ساختند».
۲- احمد و اصحاب سنن بغیر از ابن ماجه از ابن عباس روایتکردهاند و ترمذی آن را حسن دانسته است، که او گفت: پیامبرصزنانی را که بزیارت قبور میروند و کسانی را که بر قبور مسجد میسازند و شمع و چراغ روشن میکنند نفرین کرده است.
۳- در صحیح مسلم از عبد الله بجلی روایت است که او گفت: پنج روز قبل از اینکه پیامبرصرحلت کنند از او شنیدم که میگفت: «إنی أبرأ إلى الله أن یكون لی منكم خلیل، فان الله عزوجل قد اتخذنی خلیلا، كما اتخذ إبراهیم خلیلا ولو كنت متخذا خلیلا لاتخذت أبا بكر خلیلا، وان من كان قبلكم كانوا یتخذون قبور انبیائهم وصالحیهم مساجد، ألا فلا تتخذوا القبور مساجد، إنی أنهاكم عن ذلك».«بیگمان من از اینکه در دنیا بهکسی دل ببندم و او را دوست یگانه بگیرم به خدا پناه میبرم. زیرا خداوند مرا دوست و خلیل خود قرار داده است، همانگونه که ابراهیم÷را دوست و خلیل خود قرار داده است. اگر من در دنیا به کسی دل میبستم و او را، خلیل خود قرار میدادم آنکس ابوبکر میبود. مردمان پیش از شما بر قبور انبیاء و صلحا و درستکاران خود مسجد بنا مینمودند و بر آنها عبادتگاه میساختند، هان، شما قبور را بصورت مساجد و عبادتگاه در میآورید و من شما را از آنکار نهی میکنم».
۴- باز هم در صحیح مسلم از ابوهریره آمده است که پیامبرصگفته است: «لعن الله الیهود والنصارى اتخذوا قبور أنبیائهم مساجد»«خداوند نفرین کند یهود و نصاری را که قبور انبیاء خود را بصورت مسجد درآوردند و آن را عبادتگاه کردند».
۵- بخاری و مسلم از عایشه روایت کردهاند که ام حبیبه و ام سلمه برای پیامبرصاز کلیسائی سخن گفتند که آن را در حبشه دیده بودند و در آن تصاویری از پیامبر خدا (عیسی) نصب شده بود. پیامبرصگفت: «إن أولئك إذا كان فیهم الرجل الصالح فمات بنوا على قبره مسجدا وصوروا فیه تلك الصور، أولئك شرارالخلق عند الله یوم القیامة»«بیگمان آنان هرگاه مرد صالح و درستکاری در میانشان میمرد، بر قبر او مسجد و عبادتگاهی میساختند و اینگونه تصاویر را در آنجا مینهادند، اینان در نزد خداوند، در روز قیامت بدترین مردم هستند».
صاحب کتاب مغنی گفته است: جایز نیست که قبور را به صورت عبادتگاه و مسجد درآورد زیرا پیامبرصگفته است: «لعن الله زوارات القبور والمتخذات علیهن المساجد والسرج»«خداوند لعنت کناد زنانی را که بزیارت قبور میروند و آنجا را عبادتگاه ساخته و شمع و چراغ روشن میکنند». بروایت ابوداود و نسائی که در متن نسائی بجای «لعن الله» «لعن رسول الله»آمده است. اگر اینکار مباح میبود، پیامبر آنگونه اشخاص را لعن و نفرین نمیکرد. بعلاوه در اینکار اضاعه مال بدون فایده میباشد و در تعظیم و بزرگداشت قبور افراط و زیادهروی، خواهد شد و شبیه به بتپرستی است و ساختن مساجد برقبورهم بنا به همین روایت جایزنیست و پیامبرصگفته است: «لعن الله الیهود اتخذوا قبور أنبیائهم مساجد»« که ما را برحذر میدارد از اینکه بمانند آنان رفتارکنیم». این حدیث بین محدثین متفق علیه است. حضرت عایشه گفته است: بدین منظور قبر پیامبرصدر فضای آزاد قرار داده نشد تاکه مردم آن را سجدهگاه و مسجد و عبادتگاه نسازند، زیرا تخصیص قبور، به مکان نماز، بیشتر به تعظیم بتها و تقرب بدانها میماند و ما قبلا روایتکردیم که ابتدا پرستش بتها از تعظیم اموات و ساختن تصاویر بزرگان درآنجا و دست بر آن مالیدن و نماز آنجا گزاردن، آغازگردیده است .
شارع مقدس از سر بریدن حیوان درکنار گور اشخاص نهیکرده است. زیرا این عمل به اعمال مردمان دوره جاهلیت میماند و موجب فخر و مباهات میگردد. ابوداود ازانس روایتکرده که پیامبرصفرمود: «لاعقر فی الاسلام»«ذبح حیوان بر سرگور و درکنارگور خلاف اسلام است».
عبدالرزاق گفته است مردمان جاهلی گاو و یا گوسفند را در کنار قبر بزرگان ذبح میکردند. خطابی گفته است: مردمان جاهلی بر سر قبر مرد سخاوتمند شتر سر میبریدند و میگفتند: او را بدینگونه پاداش میدهیم، چون او در حال حیات چنین کاری را میکرد و از آن برای مهمانان خوراک تهیه میکرد، و ما هم شتررا برگوروی سر میبریم تا درندگان و پرندگان آن را بخورند، تا او همانگونه که در حال زندگی خوراک دهنده و سخی طبع بود، درحال مرگ نیز چنین باشد. شاعری گفته است:
عقرت على قبر النجاشی ناقتی بأبیض عضب أخلصته صیاقله
على قبر من لو أننی مت قبله لهانت علیه عند قبری رواحله
«من شتر خود را برسرقبرنجاشی با شمشیر بر آن و صیقلی شده سربریدم، زیرا میدانم اوکسی است که اگرمن پیش ازاو میمردم برایش آسان بودکه شتران خود را برسرقبرمن ذبحکند». بعضیگمان میکردندکه اگربرسرقبرکسی شترش را سر ببرند در روز رستاخیز سواره به «محشر» میرود و اگرچنین نکنند پیاده خواهد بود.
البته این مطلب به نظر آنهائی بودکه به زندگی پس ازمرگ باورداشتند.
این اعمال روا نیست چه ازعمرو بن حزم روایت استکه: پیامبرصمرا دیدکه برگوری تکیه داده بودم. گفت: «لا تؤذ صاحب هذا القبر»«صاحب این گور را آزار مرسان». احمد با اسناد «حسن» آن را روایت کرده است.
از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «لان یجلس أحدكم على جمرة فتحرق ثیابه فتخلص إلى جلده خیر له من أن یجلس على قبر».«اگرکسی بر سر اخگری ازآتش بنشیند و جامهاش را بسوزاند و به پوستش برسد بهتر ازآنست که بر سرگوری بنشیند». بروایت احمد و مسلم و ابوداود و نسائی و ابن ماجه.ابن حزمگفته است این عمل حرام است، زیرا بر اینکار و عید و تهدید شدید وجود دارد.گروهی از سلف از جمله ابوهریره نیزبراین قول میباشند. بنا بمذهب جمهور فقها این عمل مکروه میباشد. نوویگفته است: ازعبارت شافعی در ام و از سخن همه یاران چنین برمیآیدکه نشستن برگورکراهت تنزیهی دارد و بسیاری از فقهاء نیز بدان تصریحکردهاند و جمهور علما از جمله نخعی و لیثی و احمد و داود نیز چنینگفتهاند. تکیه دادن بدان نیز همین حکم را دارد. ابن عمر از اصحاب و ابوحنیفه و مالک گفتهاند: نشستن برقبرجایز است. در «موطا» گفته است: نشستن بر قبرکه مورد نهی و اقع شده است. مراد از آن نشستن جهت قضای حاجت باشد و در این باره یک حدیث ضعیفی هم ذکرکرده است. امام احمد این تاویل را سست دانسته و گفته: چیزی نیست. نوویگفته است: این تاویل سست یا باطل است و ابن حزم هم ازچند جهت آن را باطل دانسته است. البته این اختلاف در مورد نشستن بدون قصد قضای حاجت میباشد، و لی نشستن به منظور قضای حاجت باتفاق همه فقها حرام است. همانگونه که باتفاق همه بهنگام ضرورتگام نهادن بر قبر جایز است مانند اینکه بدونگام نهادن برقبری، نتواند به قبر مرده خویش برسد.
از جابر نقل استکه: «پیامبرصاز ساختن قبر باگچ (و امثال آن) و نشستن بر آن و ساختن بنائی بر آن نهی فرموده است». بروایت احمد و مسلم، نسائی و ابوداود و ترمذی که آن را صحیح دانسته است. و متن روایت ترمذی چنین است: «نهى أن تجصص القبور، وأن یكتب علیها وأن یبنی علیها وأن توطأ»و درروایت نسائی: «أن یبنی على القبر أو یزاد علیه أو یجصص أو یكتب علیه».
تجصیص به معنی ساختمان باگچ میباشد. جمهور علما نهی را در این روایات حمل برکراهتکردهاند و ابن حزم از آن معنی حرام استنباط نموده است.گویند این نهی بدین جهت شده است که قبربرای فنا و از بین رفتن است نه برای اینکه باقی و جاودان باشد. آراستن آن باگچکاری از جمله آرایشهای دنیاوی است که مرده بدان نیازی ندارد. برخیگفتهاند بدین جهت نهی شده استکهگچ با آتش سوزانده شده و پخته است، از زید بن ارقم نقل است که شخصی را دیدکه بنائی برگور پسرش میساخت و آن را باگچ آرایش میداد. به و یگفت: بر وی جفاکردی و کار بیهوده انجام دادی، چیزی که با آتش پخته شده باشد او را به خداوند نزدیک نمیکند گل کاری روی قبر اشکالی ندارد. ترمذی گفته است: بعضی ازاهل علم رخصت دادهاند در اینکه میتوان قبر راگلکاریکرد، از جمله حسن بصری. امام شافعیگفته است گل کاری قبر اشکالی ندارد.
از جعفر بن محمد از پدرش روایت شده استکه: قبر پیامبرصبه اندازه یک و جب ازسطح زمین ارتفاع داشت و آن را با خاک قرمزگلکاریکرده بودند و بر آن سنگریزه نهاده بودند. ابوبکر نجاد آن را نقلکرده و حافظ ابن الحجر در تلخیص از آن سکوتکرده است. همانگونه که علما گچکاری قبر را مکروه دانستهاند، ساختن آن را با آجرو چوب یا دفن میت درتابوت را نیزمکروه دانستهاند مگراینکه زمین نرم و مرطوب باشدکه درآن صورت کراهت ندارد. از مغیره روایت است که او از ابراهیم نقلکرده استکه: آنان خشت خام را میپسندیدند و آجر را مکروه میدانستند و نی را دوست داشتند و چوب را مکروه. درحدیث ازکتابت روی قبور نهی شده است، ظاهراً نوشتن اسم مرده و غیرآن یکسان میباشد. حاکم بعد از تخریج این حدیثگفته است اسناد آن صحیح و لی بدان عمل نمیشود، زیرا پیشوایان مسلمین درشرق و غرب جهان اسلامی بررویگورهایشان مینویسندکه خلف آن را از سلفگرفتهاند. ذهبی در تعقیب آنگفته: این عمل تازگی دارد و نهی بدانان نرسیده است. حنبلیها میگویند نوشتن رویگور مکروه است خواه قرآن باشد یا نام مرده و شافعیه نیزبا آنان موافق هستند جزآنکهگویند اگرقبرمربوط به شخص صالح یا عالمی باشد نوشتن اسم وی و یا چیزی که موجب شناخت او باشد پسندیده است. به رای مالکیه نوشتن بررویگور اگرآیات قرآن باشد حرام و اگرچیزی باشدکه بیان نام یا تاریخ فوت او باشد مکروه میباشد. حنفیها میگویند کتابت بر قبرکراهت تحریمی دارد مگر اینکه نگران از بین رفتن اثرآن را داشته باشند. ابن حزمگفته است اگر نام مرده را بر سنگی نقشکنند، آن را مکروه نمی دانیم.
در حدیث آمده است نباید بیش از خاکی که ازگورکنده شده است بر آن خاک ریخت چه از این عمل نهی شده است. بیهقی فصلی را تحت این عنوان: «باب لا یزاد على القبر أكثر من ترابه لئلا یرتفع» نوشته است. شوکانیگفته است مقصودش اضافه بر خاک خودگور است. و لی بعضیگفتهاند مقصود بیهقی آنست که نباید مردهای را بر قبر مرده دیگر دفن نمود. به رای شافعی معنی اول ترجیح داده شده استکهگفته است: مستحب است که بیش ازخاکی که ازگورکنده شده بر آن ریخته نشود. تا قبر زیاد از سطح زمین ارتفاع نداشته باشد و اگر بیشتر هم باشد اشکالی ندارد.
راهنمود معمولی سلف آنست که هر کس جداگانه در گوری دفن شود و دفن بیشتر از یکنفر در یکگور مکروه است، مگر اینکه تعداد مردگان فراوان باشد و حاضران اندک باشند یا از عهده کندن گور به قدرکافی عاجز باشند، که در آن صورت اشکالی ندارد. زیرا احمد روایتکرده و ترمذی آن را صحیح دانسته است که: انصاردر روز جنگ احد به حضور پیامبرصآمدند و گفتند: ما زخمی شده و بسیار خسته هستیم، چهکارکنیم؟ پیامبرصگفت: «گور گشاد و عمیق بکنید و دو نفر و سه نفر را در یکگور جای دهید. گفتند کدام یک را اول دفن کنیم؟ گفت:هرکس که بیشتر قرآن حفظ داشته باشد».
عبدالرزاق با سندی «حسن» از و ائله بن الاسقع روایت کرده است که: «یک مرد و یک زن را دریک قبردفن میکردندکه ابتدا مرد را دفن میکردند و سپس زن را پشت او قرار میدادند».
در مغنی آمده است که اگر کسی در دریا در میان کشتی مرد، امام احمد گفته است: اگر جائی برای دفن او سراغ داشته باشند یک روز یا دو روز صبر میکنند تا بدانجا برسند مشروط برآنکه مطمئن باشندکه جنازه فاسد و تباه نمیشود در غیر آن صورت، آن را میشویند و کفن میکنند و بدان داروی ضدعفونی میزنند و بر آن نماز میخوانند، سپس یک و زنهای سنگین بدان میبندند و آن را درآب میاندازند. که عطاء و حسن بصری هم چنین رای دادهاند. حسن بصریگفته است: آن را در زنبیلی مینهند و بدریا میاندازند. امام شافعی گفته است: آن را خوب است که ببندند به دوتخته چوب تا آب دریا آن را به ساحل ببرد، شاید بدست قومی بیفتد که آن را در خاک دفن کنند. و اگر آن را بدریا هم انداختند، گناهی را مرتکب نشدهاند، و لی اولی بهتر است. زیرا مقصود از دفن حاصل شده است و لی اگر آن را در تابوت جای دهند به تغییر و فساد و تباهی و هتک حرمت مرده میانجامد. چه بسا برهنه و هتک حرمت شده درساحل بماند و بدست مشرکان بیفتد، پس آن را بدو تخته ببندند بهتر است.
نشاندن نهال و دسته گل بر قبر مشروع نیست و دلیل شرعی ندارد. اما حدیثی که بخاری از ابن عباس روایت کرده که پیامبرصاز کنار دو قبر میگذشت و گفت: «إنهما یعذبان، وما یعذبان فی كبیر، أما هذا فكان لا یستنزه من البول، وأما هذا فكان یمشی بالنمیمة، ثم دعا بعسیب رطب فشقه باثنین، ثم غرس على هذا واحدا، وعلى هذا واحدا، وقال: " لعله یخفف عنهما ما لم ییبسا»«صاحبان آن دوگور در عذابند و عذابشان به خاطر گناه بزرگی نیست، این یکی به خوبی خود را از ادرار تمیز و پاک نمیکرد و آن دگری سخنچینی میکرد، پس دستور داد یک شاخه تر خرما را برایش آوردند که آن را بدو قسمت کرد و بر هر یکی از آن نهالی کاشت و گفت: شاید تا زمانی که خشک نشدهاند موجب تخفیف عذاب آنان گردند». خطابی در جواب آن گفته است: این کار در اثر برکت دعای پیامبرصبوده و اختصاص به وی دارد و گوئی که پیامبرصمدت تاثیر دعای خویش را تا زمان خشک شدن آن شاخهها بیان کرده است. و این بدان معنی نیست که خاصیت پذیرش دعا و تخفیف عذاب در شاخه تر هست و لی در شاخه خشک نیست.
مردمان عامی در اکثر شهرها شاخههای خرما را بر گور مردگان خود مینشانند، بگمانم از این مطلب متاثر شدهاند و هیچ دلیلی ندارند.
آنچه که خطابی گفته است صحیح و درست میباشد و اصحاب پیامبرصنیزاز این روایت همین مطلب را فهمیدهاند. زیرا از هیچیک از یاران، پیامبرصنقل نشده است که شاخهای، نهالی یا دسته گلی بر قبری نهاده باشند، مگر بریده الاسلمی که او و صیتکرده بود: برگورش دو شاخه تر بنشانند. بروایت بخاری. بعید بنظر میرسد، نهادن دو شاخه تر برگور و کاشتن آن یک عمل شرعی باشد و همه اصحاب پیامبرصاز آن بیخبر باشند بجز بریده اسلمی. حافظ در «الفتح» گفته است: مثل اینکه بریده معنی حدیث را عام دانسته و خاص آن دو مرد ندانسته است. ابن رشید گفته است ازگفته بخاری چنین بر میآید که این و اقعه اختصاص بدان دو مرد داشته است. زیرا بدنبال آنگفته است: ابن عمر خیمهای را بر سر قبر عبدالرحمن دید و گفت: ای غلام این خیمه را بینداز، زیرا تنها عملش میتواند بر وی سایه اندازد. و از سخن ابن عمر چنان برمیآید: چیزی که روی گور مینهند سودی به حال صاحبگور ندارد و تنها عمل انسان میتواند تاثیر داشته باشد.
اگر زنی بمیرد و در شکم او جنین زنده باشد، چنانچه احتمال زنده ماندن آن برود و اجب است که شکم او را بشکافند و کالبد شکافی بعمل آید و بچه را بیرون آورند. رای پزشک خبره در این باره معتبر میباشد.
اگر یک زن کتابی که از یک مرد مسلمان حامله باشد و بمیرد و جنینی در شکمش باشد او را باید تنها دفن کرد. بیهقی از و اثله بن الاسقع روایت کرده است که یک زن نصرانی که در شکمش بچه مسلمانی بود مرد و او را در جائی دفن کردند که نه گورستان مسلمانان بود و نه گورستان نصاری. امام احمد آن را اختیار کرده است و گفته: چون آن زن کافر است اگر در قبرستان مسلمانان دفن شود از عذاب او رنج میبرند و اگر در گورستان کافران دفن شود، بچهاش از عذاب کافران در رنج است.
ابن قدامهگفته است: به رای ابوعبدالله دفن درگورستان مسلمانان بهتر است از دفن در خانهها. زیرا ضرر و زیان آن برای و رثه زندهاشکمتر است، و بیشتر به سرای آخرت شباهت دارد و بیشتردرمعرض دعا و ترحم مومنان قراردارد. همواره اصحاب و تابعین و دیگران در صحرا دفن میشدند نه در خانههایشان. اگر کسی سئوالکندکه چرا پیامبرصدر منزلش مدفونگشت و دو نفراز یارانش در خدمت وی مدفونند؟ درجواب میگوئیم که حضرت عایشهگفت: بدان جهت پیامبرصدر منزلش مدفونگشت تا مردم، آن را بصورت عبادتگاه و مسجد درنیاورند. بروایت بخاری. و پیامبرصنیز یاران خود را در «بقیع» دفن میکرد و پیروی از رفتار پیامبرصبهتر است، از پیروی از دیگران. یاران پیامبرصدفن در خانه را خاص پیامبرصمیدانستند و روایت هم شده است که: «یدفن الانبیاء حیث یموتون»«پیامبران در همانجا که میمیرند دفن میشوند». بعلاوه مسلمانان خواستند قبر پیامبرصرا ازکثرت رفت و آمد مصون و از دیگر قبرها مشخص باشد.
از امام احمد سئوال شد که اگر کسی وصیت کردکه او را در منزلش دفن کنند، تکلیف چیست؟ او جواب داد که او را باید درگورستان همراه دیگر مسلمانان دفن کرد.
فحش و ناسزاگوئی به مردگان مسلمان و برشمردن عیوب و بدیهای آنان، حلال نیست. زیرا بخاری از عایشه روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لاتسبوا الاموات فإنهم قد أفضوا إلى ما قدموا»«به مردگان ناسزا و فحش مگوئید. چون بیگمان بر مبنای اعمالشان با آنان داوری میشود و آنان به پاداش اعمال خودشان رسیدهاند». ابوداود و ترمذی با سندی ضعیف از ابن عمر نقل کرده است که پیامبرصگفت: «اذكروا محاسن موتاكم وكفوا عن مساویهم»«محاسن مردگان خود را یادکنید و از یاد مساوی و بدیهای آنان خودداری و رزید».
اما اگرمسلمانانی بوده باشندکه متجاهر به فسق یا بدعت بوده باشند و عمل فاسد مرتکب میشدند، اگرمصلحت مسلمین ایجابکند بدگوئی ازآنان مباح میباشد. تا مردم از حال آنان پرهیزکنند و از اینگونهکردارها و گفتارها، نفرت داشته باشند و به آنان اقتدا نکنند. و لی اگر مصلحت ایجاب نکند بدگوئی آنان هم جایز نیست.
بخاری و مسلم از انس روایتکردهاند: که ازکنار جنازهای میگذشتند و از او به نیکی یاد کردند و او را ستودند، پیامبرصگفت: «وجبت». سپس ازکنار جنازهای دیگرگذشتند و از وی بدگوئی کردند، اوگفت: «وجبت».
عمربن خطابگفت: چه چیزی و اجب شد؟ پیامبرصگفت: از آن مرده ستایش و تحسینکردید و بهشت برایش و اجب شد و از آن یکی بدگوئی نمودید، پس دوزخ برایش و اجب شد، شما مردم راستگو، گواهان خدا در زمین هستید.
بدگوئی از مردگانکافر و نفرین آنها جایز میباشد: خداوند میفرماید: ﴿لُعِنَ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ مِنۢ بَنِیٓ إِسۡرَٰٓءِیلَ﴾[المائدة: ۷۸]. ﴿تَبَّتۡ یَدَآ أَبِی لَهَبٖ وَتَبَّ١﴾[المسد: ۱]. و لعن فرعون و امثال او در کتاب خدا آمده و مشهور است: ﴿لَعۡنَةُ ٱللَّهِ عَلَى ٱلظَّٰلِمِینَ﴾[هود: ۱۸].
فقهاء درباره ثواب قرائت قرآن در کنار قبر، اختلاف دارند. امام شافعی و محمد بن الحسن از پیروان ابوحنیفه، آن را مستحب میدانند و میگویند برکت مجاورت برای مرده حاصل میشود.
و قاضی عیاض و قرافی از مالکیه نیز با آن موافقت کردهاند. و امام احمد گفته است که اشکالی ندارد. امام مالک و ابوحنیفه میگویند: چون دراین باره سنتی از پیامبرصنیامده است مکروه میباشد.
علما اتفاق دارند بر اینکه: جائی که مرده مسلمان درآن دفن میشود تا زمانی که چیزی از گوشت و استخوان او باقی مانده باشد، آن محل موقوفه او به حساب میآید و نبش آن حرام است. هرگاه پوسیده شد و به خاک تبدیل گردید، دفن دیگری در آن و بهرهگیری از آن، برای کشت و زرع و نهال کاشتن و ساختمان و امثال آن جایز میباشد. اگر کسی قبری را حفر نمود و متوجه گردید که استخوانهای آن مرده هنوز باقی مانده است، باید حفر را متوقف سازد حتی اگرازآن فارغ هم شده باشد، و لی اگر اندکی از استخوان او باقی مانده باشد، جایز است آن را درکنار مرده جدید دفن کنند.
اگر کسی را دفنکرده باشند، و لی هنوز بروی خاک نریخته باشند و بر وی نماز خوانده نشده بود، بایستی آن را از گور بیرون آورند و بر وی نماز بخوانند، آنگاه مجددا دفن شود.
لیکن اگر بروی خاک ریخته شده بود، نبش قبر و بیرون آوردن آن، بنا برای حنفیه و شافعیه و بروایتی از امام احمد، حرام است و بر گور وی نماز خوانده میشود. و بروایتی از امام احمد باید نبش قبر شود تا بر وی نماز خوانده شود بنا برای شافعی و مالک و احمد نبش قبر برای یک هدف صحیح و مشروع درست است مانند اینکه مالی و چیزی درگور جا مانده باشد یا اینکه مرده رو به قبله نباشد یا اینکه مرده غسل داده نشده باشد یا خوب تکفین نشده باشد، دراین موارد نبش قبرجایز است مگراینکه احتمال متلاشی شدن جسد درمیان باشدکه درآن صورت نباید نبش قبر بشود.
لیکن حنفیه در این موارد نبش قبر را جایز نمیدانند و آن را مثلهکردن میدانند، که از آن نهی شده است. ابن قدامه گفته است و قتی مثله است که جسد تغییرکرده باشد، که نباید نبش قبر شود و گفته است اگر بدون تکفین دفن شده باشد، در این باره دو رای موجود است: بعضی گفتهاند چون هدف از تکفین پوشیدن و ستر عورت مرده است و این هدف با تدفین حاصل شده است پس نبش قبر نمیشود.
و برخی دیگر گفتهاند، تکفین همچون غسل دادن و اجب میباشد، پس باید نبش قبر شود و تکفین نیزبعمل آید. احمدگفته است اگر گورکن و سیله کندن گور را فراموش کرده بود، میتواند گور را نبش کند و اگر چیزی مانند کلنگ و تیشه و یا پول درآنجا مانده بود، اگر قیمتی داشته باشند، نبش قبر جایز است. از او سئوال شد، اگر بستگان میت حاضر به پرداخت بهای آنها باشند چطور؟ او گفت در اینصورت چه چیز میخواهند؟ (یعنی دیگر نبش موردی ندارد) این مطلب در روایتی از بخاری بنقل از جابرآمده استکه: پیامبرصو قتی که عبدالله بن ابی (رئیس منافقین) مرد، رفت تا بر جنازه او حاضر شود و دریافت که او را دفن کردهاند، لذا (به احترام پسرش که از بزرگان اصحاب بود) دستور داد، او را از گور بیرون آورند که بیرون آورده شد، پیامبرصاو را بر زانوانش نهاد و آب دهان خویش را بروی زد و بر وی پیراهنی پوشانید.
باز هم از جابر روایت است که گفته است: مردی را با پدرم دفن کرده بودند که خوشم نیامد، تا اینکه (بعد ازشش ماه) نبش قبر کردم و پدرم را بیرون آوردم و او را جداگانه دفن کردم. بخاری برای این دو حدیث یک باب جداگانهای نوشته است: باب: «هل یخرج المیت من القبر واللحد لعلة ؟»، ابوداود از عبدالله بن عمرو روایتکرده است که گفت: «وقتی که بسوی طایف میرفتیم و ازکنار قبری عبور کردیم، پیامبرصگفت: این قبر ابورغال است که در این حرم بود و از آن دفاع میکرد، چون ازآنجا بیرون آمد دچار مصیبتی شد که قومش در این مکان بدان گرفتار آمده بودند و لذا در آنجا مدفون گشت. و نشانه آن شاخهای طلائی است که با وی دفن شده است، اگرازوی نبش قبرکنید آن را با وی خواهید یافت. مردم به سوی آن شتافتند و آن شاخه را بیرون آوردند». خطابیگفته است: ازاین روایت برمیآیدکه نبش قبور مشرکین اگر درآن سودی برای مسلمین داشته باشد، جایز میباشد و قبر مشرکان حرمت قبر مسلمانان را ندارد.
بنا برای شافعیه نقل میت از شهری به شهری دیگر حرام است، مگر اینکه در نزدیک مکه یا مدینه یا بیت المقدس باشدکه درآن صورت انتقال آن بدین اماکن جایز است، چه این اماکن شرعاً دارای شرف و فضیلت میباشند. اگر کسی وصیت کرد که جسد او را بغیر از این اماکن متبرکه انتقال دهند، وصیت او تنفیذ و اجرا نمیگردد، زیرا احتمال داردکه جسد تغییرکند و دفن بتاخیر افتد. و بیرون آوردن جسد ازقبر هم حرام است، مگر اینکه دلیل موجه و غرض صحیحی درکار باشد. مانند اینکه بدون غسل دادن دفن شده باشد یا آن را رو به قبله دفن نکرده باشند یا اینکه قبر در مسیر سیل باشد یا مرطوب باشدکه در این صورت اشکال ندارد. درمنهاجگفته است نبش قبر بعد از تدفین برای انتقال به جائی دیگر بهر منظوری باشد حرام است، مگراینکه ضرورتی ایجابکند مانند اینکه بدون غسل یا درزمین و جامه غصبی یا رو به غیر قبله، دفن شده باشد یا مالی درآن افتاده باشد .
بنا برای مالکیه انتقال میت از محلی به محل دیگر، پیش از تدفین و بعد ازآن، اگرمصلحتی آن را ایجابکند، جایزاست مانند اینکه خوف غرق شدن آن، دربحر یا بیرون آوردن آن و سیله درندگان در بین باشد یا و ابستگان او بخواهندکه بدانان نزدیک باشد و او را زیارتکنند یا اینکه بخواهند درگورستان خانوادگی خویش دفنشکنند، یا اینکه بامید برکت و فیض و فضیلت، به جائی دیگر، انتقالش دهند و امثال آن که در این صورت انتقال جنازه جایز میباشد، مگر اینکه موجب هتک حرمت و متلاشی شدن جنازه و تغییر بوی آن و شکستن استخوانهایش گردد.
حنفیها میگویند نقل میت از شهری به شهری دیگر، مکروه میباشد و مستحب است که هرکس درگورستان محلی دفن شود، که در آنجا مرده است، و نقل آن پیش از دفن تا مسافت یک میل یا دو میل که مسافت معمولیگورستان میباشد اشکالی ندارد. و بعد از دفن نقل آن حرام است مگر اینکه عذری در میان باشد. اگر فرزند زنی بمیرد و آن زن بخواهد آن را به شهر خویش انتقال دهد و بیتابی کند، خواسته وی پذیرفته نمیشود. جنبلیها میگویند: مستحب است که شهید در محل شهادتش دفنگردد.
امام احمدگفته است به موجب حدیث جابر: «ادفنوا القتلى فی مصارعهم»«کشتگان را در همان محلکهکشته شدهاند دفن کنید». ابن ماجه روایت کرده است که «پیامبرصدستور داد که،کشتگان جنگ احد را در محل شهادتشان دفنکنید». اما غیرشهدا را نباید ازشهری به شهری دیگر نقلکرد مگراینکه دلیل موجهی دربین باشد. مذهب اوزاعی و ابن المنذر نیز چنین است. عبدالله ابن ملیکه گفته است:
عبدالرحمن فرزند حضرت ابوبکر درمیان سپاه اسلام به شهادت رسیده بود و او را به مکه حملکردند و آنجا دفنگردید. چون عایشه به مکه آمد به سرقبراو رفت و گفت: به خدای سوگند اگر به هنگام مرگت آنجا میبودم همانجا دفن میشدی و اگر آنجا در سر قبرت حاضر میبودم دیگر به زیارتت نمیآمدم، زیرا دفن میت در محلی که میمیرد آسانتر است و تغییری در جنازه هم پیش نمیآید، و لی اگر دلیاب موجه و فایدهای درست در نقل آن باشد، اشکال ندارد.
امام احمدگفت: من در نقل میت از شهری به شهری دیگراشکالی نمیبینم. در این باره اززهری سئوال شد. اوگفت: سعد بن ابی و قاص و سعید بن زید را ازعقیق به مدینه حملکردند.
تعزیت و تسلیت به معنی دلجوئیکردن و طلب شکیبائی برای صاحبان میت است به منظور تخفیف اندوه و مصیبت. تعزیت و تسلیت گفتن به صاحب مرده مستحب میباشد حتی اگر مرده کافر ذمی هم باشد، زیرا ابن ماجه و بیهقی با سند حسن از عمرو بن حزم روایت کردهاند که پیامبرصگفته است: «ما من مؤمن یعزی أخاه بمصیبة إلا كساه الله عزوجل من حلل الكرامة یوم القیامة»«هر مرمنی به برادر ایمانی خود، تسلیت مصیبتی را بگوید خداوند درروز قیامت جامه کرامت را به وی میپوشاند».
لازم است تسلیت گفتن به همه اهل و خویشاوندان مرده بزرگ و کوچک و مرد و زن گفته شود (مگر دختر بسیار زیبا و آشوبگر که جز محارم نباید کسی به وی تسلیت گوید)
تسلیت گفتن پیش ازتدفین و بعد از آن تا سه روز است مگر اینکه تسلیتگوینده یا صاحب میت غائب بوده باشند. درآن صورت بعد از سه روز نیز اشکالی ندارد.
هرگونه کلماتی که موجب تخفیف مصیبت و و اداشتن مصیبت دیده بر شکیبائی و صبر وی گردد، کفایت میکند. و لی اگر به الفاظ ماثور منقول اکتفاکند بهتر میباشد. بخاری از اسامه بن زید روایتکردهکهگفته است: دختر پیامبرصرا نزد وی فرستادم که پسرم مرده است و نزد ما بیاید او پیام داده بودکه ضمن سلام بدان: «إن لله ما أخذ، وله ما أعطى، وكل شئ عنده بأجل مسمى، فلتصبر، ولتحتسب»«بیگمان چیزی را که خداوندگرفته است ملک خود او میباشد و نزد شما امانت و عاریه بوده است و چیزی را که میبخشد آنهم ملک اواست و بر حسب مشیت خویش در آن تصرف میکند و هر چیزی نزد خداوند زمان و مدت معینی دارد، چون مدتش تمام شد آن را پس میگیرد و تقدیم و تاخیردرآن راه ندارد، پس بیتابی نکنید و راه شکیبائی را پیشگیرید و اجر و پاداش آن را از خداوند بخواهید».
طبرانی و حاکم و ابن مردویه با سندی که یکنفر راوی ضعیف درآن هست، از معاذ بن جبل روایتکردهاندکه پسر معاذ مرده بود، پیامبرصطی نامهای به وی تسلیت گفت که نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم. من محمد رسول الله إلى معاذ بن جبل. سلام علیك، فإنی أحمد إلیك الله الذی لا إله إلا هو، أما بعد: فأعظم الله لك الاجر وألهمك الصبر، ورزقنا وإیاك الشكر فإن أنفسنا وأموالنا وأهلنا من مواهب الله الهنیئة وعواریه المستودعة، متعك الله به فی غبطة وسرور وقبضه منك بأجر كثیر، الصلاة والرحمة والهدى، إن احتسبته فاصبر، ولا یحبط جزعك أجرك فتندم، واعلم أن الجزع لا یرد میتا، ولا یدفع حزنا، وما هو نازل فكأن قد والسلام»«بنام خداوند بخشده و مهربان. ازمحمد پیامبر خدا به معاذ جبل، درود خدا بر تو، ترا به حمد و ستایش الله میخوانم که به جز او خدائی و معبودی نیست و بعد، خدا اجر و پاداش ترا فراوان گرداند و به تو شکیبائی دهد، و شکر و سپاس را روزی ما و شماگرداند، بدان که بیگمان جان ما و دارائی ما و خانواده ما، همه آنها از بخششهای گوارای خداوند میباشد و بعاریت پیش ما نهاده شدهاند، خداوند به عوض مفقود به تو شادی و خوشی عطا فرماید و آن را در برابرپاداش فراوان ازشما بگیرد، بتو رحمت و درود و هدایت بخشد اگر پاداش آن را از خدا میخواهی شکیبا و صبور باش، مواظب باش که جزع و زاری، اجر و پاداش ترا، باطل نکندکه پشیمان میشوی و پشیمانی سودی ندارد و بیقین بدان، که زاری و بیتابی مردهای را برنمیگرداند و اندوهی را برطرف نمیسازد و آنچه که باید پیش آید پیش آمده است. و السلام».
شافعی در مسند خود از جعفر بن محمد و او از پدرش و از جدش روایتکرده است که گفت: چون پیامبرصو فات یافت و مراسم تعزیه برقرارگردید ازکسی شنیدندکه میگفت: «إن فی الله عزاء من كل مصیبة وخلفا من كل هالك، ودركا من كل فائت، فبالله فثقوا وإیاه فارجوا، فإن المصاب من حرم الثواب» «بیگمان وجود خداوند در برابر هرمصیبتی موجب آرامش خاطر و بهترین جانشین هرمرده و جبرانکننده هر از دست رفتهای است، پس به خداوند اطمینان داشته و به او امیدوار باشید، براستی مصیبت زده کسی است که از پاداش محروم باشد». زنجیره سند روایت ضعیف است.
دانشمندان گفتهاند: اگر مسلمانی به مسلمانی دیگر درباره مرده مسلمانش به وی تسلیتگوید، این جملات را بگوید: «أعظم الله أجرك وأحسن عزاءك، وغفر لمیتك»«خداوند پاداش ترا فراوان و تسلیت و آرامش خاطر ترا نیکوگرداند و مردهات را بیامرزاد». و مسلمان خطاب به مسلمان درباره مرده کافرش بگوید: «أعظم الله أجرك، وأحسن عزاءك».اگر مسلمان خطاب به کافری درباره مرده مسلمانش تسلیت میگوید بگوید: «أخلف الله علیك».«خدا برایت جبرانکند». صاحب مصیبت درجواب پس ازگفتن آمین میگوید: «آجرك الله»«خداوند پاداشت را بدهد». امام احمد گوید: اگر خواست با وی مصافحه میکند و اگر نخواست مصافحه نکند و هرگاه یکی را دیدکه به جهت مصیبت جامهاش میدرد، او را دلجوئی و نصیحتکند و تسلیتگوید و نباید حقی را به خاطرباطلی رها سازد (تسلیتگفتن حق است و جامه دریدن باطل). و اگر او را ازآنکار نهیکند، خوب است.
سنت آنست که به خانواده و خویشاوندان میت تسلیت گفته شود بدون این برای آن بنشینند، خواه تسلیت گوینده و خواه تسلیت شنونده، نشستن برای آن جزو سنت نیست. و راهنمود سلف صالح نیز چنین است. امام شافعی در کتاب ام گفته است: نشستن گروهی را، برای ماتم و سوگ پسندیده نمیدانم، حتی اگر گریه هم نکنند. زیرا این عمل موجب تجدید اندوه و هزینه و تکلف میگردد. نوویگفته است، امام شافعی و یارانش نشستن برای تعزیت و تسلیت را مکروه میدانند، و مقصودشان آن بوده است که نباید اهل و خویشاوندان میت، در جای معینی بنشینند و مردم برای تسلیتگفتن نزد آنان بروند بلکه باید دنبالکارها و حوایج خویش بروند. فرق نمیکند چه زنان بنشینند و چه مردان هردو مکروه است.
محاملی نیز بدین مطلب تصریحکرده و آن را به صراحت از امام شافعی نقل کرده است. نشستن برای تسلیت و تعزیتکراهت تنزیهی دارد، و لی اگر موجب حدوث و بروز بدعتهای دیگریگردد، جزو محرمات و ناشایست به حساب میآید، زیرا در حدیث صحیح آمد٥ استکه: «أن كل محدثة بدعة، وكل بدعة ضلالة» «هر امر دینی که پیامبر نگفته یا نکرده یا تقریرو تثبیت نکرده باشد، بدعت محسوب میگردد و هرگونه بدعتگزاری در دین،گمراهی است». امام احمد و بسیاری از حنفیها این رای را پسندیدهاند. و پیشینیان حنفیه گفتهاند: برای تعزیه سه روز نشستن در غیرمسجد اشکالی ندارد، مشروط برآنکه مرتکب محظورات و منهیات نشوند.
آنچه که امروز مردم انجام میدهند از قبیل اجتماع برای تعزیت و تسلیت و برپای داشتن سراپرده و خیمه زدن و فرش کردن منازل و صرف اموال فراوان و هزینههایگزاف برای فخر و مباهات از جمله بدعتهائی است که زشت و ناپسند میباشد و بر مسلمانان است که از آن پرهیزکنند. و ارتکاب آنها حرام است، بویژه که در آنگونه مراسم چیزهائی انجام میگیردکه با راهنمود قرآن و سنت نبوی سازگار نیست. و از قبیل اعمال جاهلیت میباشند، همانند خواندن قرآن به آواز بدون مراعات آداب تلاوت، بدون اینکه مردم ساکت باشند، بلکه شروع میکنند به سخن پراکنی و سیگار دودکردن و امثال آن. در نزد بسیاری از صاحبان هوی و هوس،کار بدینجا خاتمه نمیپذیرد و به روزهای اول اکتفا نمیکنند، بلکه هفته و چله و سال روزو دومین سال و چندمین سال برایش برگزارمیکنند و این بدعتها را بدین مناسبت تکرار میکنند و کارهای دیگری را که با عقل و نقل سازگار نیست،انجام میدهند.
زیارت قبور برای مردان مستحب میباشد. زیرا امام احمد و مسلم و صاحبان سنن ازعبدالله بریده روایتکردهاندکه او از پدرش شنیده استکه: پیامبرصگفت: «كنت نهیتكم عن زیارة القبور، فزوروها.فإنها تذكركم الاخرة»«من شما را اززیارت قبور نهیکرده بودم. ازاین ببعد به زیارت قبور بروید زیرا این عمل آخرت و قیامت را بیاد شما میآورد». ابتدا چون با دوران جاهلیت قریب العهد بودند و ازآنکار منع شده بودند، زیرا در آن موقع ازگفتن سخنان زشت و ناروا پرهیز نمیکردند. و لی بعدا که اسلام در دل آنها جایگرفت و احکام آن را شناختند، شارع مقدس بدانان اجازه دادند که قبور را زیارت کنند. از ابوهریره روایت است که پیامبرصبه زیارت قبر مادرش رفت و گریه کرد و اطرافیانش را نیز بهگریه انداخت، و گفت: «استأذنت ربی أن استغفر لها، فلم یؤذن لی، واستأذنته أن أزور قبرها فأذن لی فزوروها، فإنها تذكر الموت» «از خدای خود کسب اجازهکردم تا برای مادرم طلب استغفار کنم، به من اجازه داده نشد، و از خداوند کسب اجازهکردم تا بزیارت او بروم، به من اجازه داده شد. پس به زیارت قبور بروید زیرا که یادآور مرگ است». بروایت احمد و مسلم و صاحبان سنن مگر ترمذی.
با توجه به اینکه مقصود و هدف از زیارت قبوریادآوری و عبرتگیری میباشد، زیارت قبور کافران نیز بدینمنظور جایز است. اگر آن قبور مربوط به ستمکاران و مجرمانی است که خداوند آنها را به سزای اعمالشان رسانده است، مستحب است به هنگام زیارت آنها، بر حال خویشتنگریست و نیازمندی خویش را به پیشگاه خداوند، عرضه داشت. زیرا بخاری از ابن عمر روایتکرده است که پیامبرصو قتی که به «حجره» سرزمین «ثمود» رسیدند به یاران خود گفت: «لا تدخلوا على هؤلاء المعذبین إلا أن تكونوا باكین، فإن لم تكونوا باكین فلا تدخلوا علیهم لا یصیبكم ما أصابهم»«به میانگور این مردمان در عذاب نروید مگر با چشمانگریان، اگر چشمانتانگریان نیست به میان آنان مروید، تا آنچه بدانان رسیده است به شما نیزنرسد، (تا شما نیز به سرنوشت آنان گرفتار نشوید)».
هرگاهکسی به سرقبررفت و درمقابل روی میت قرارگرفت بروی سلام دهد و او را دعاکند و در این باره آمده است:
۱- از بریده روایت است که: پیامبرصبه یاران خود یاد میداد، که هرگاه به زیارت قبور رفتند بگویند: «السلام علیكم أهل الدیار من المؤمنین والمسلمین وإنا إن شاء الله بكم لاحقون، أنتم فرطنا ونحن لكم تبع، ونسأل الله لنما ولكم العافیة» «درود بر شما ای مومنان و مسلمانان ساکن این دیار، بیگمان ما نیز، اگرخدا بخواهد به شما میپیوندیم، شما پیش قراولان و پیشروان ما هستید و ما هم دنباله روان شما هستیم، برای خود و شما از خداوند در امان بودن از عذاب را مسئلت داریم». بروایت احمد و مسلم و دیگران.
۲- از ابن عباس روایت استکه: پیامبرصازکنارگورستان مدینه میگذشت و بدانان روی آورد و گفت: «السلام علیكم یا أهل القبور.یغفر الله لنا ولكم، أنتم سلفنا ونحن بالاثر» «درود بر شما ای مردمگورستان. خداوند ما و شما را بیامرزد. شما پیشگامان و ما بدنبال شما هستیم». بروایت ترمذی.
۳- از عایشه روایت استکه: هروقت نوبه به من میرسید. پیامبرصآخرشب به گورستان بقیع میرفت و میگفت: «السلام علیكم دار قوم مؤمنین، وأتاكم ما توعدون غدا مؤجلون، وإنا إن شاء الله بكم لاحقون.اللهم اغفر لاهل بقیع الغرقد»«درود بر شما ای خانه قوم مومنان، آنچه که به شما و عده داده شده بود، فردا به شما میرسد اینک به شما رسیده است، و بیگمان ما هم اگرخدا بخواهد به شما ملحق میشویم. خداوندا مردم گورستان بقیع را بیامرز». بروایت مسلم.
۴- باز هم از عایشه روایت است که گفت: به پیامبرصگفتم به مردگان چه بگویم؟ گفت: «قولی: السلام على أهل الدیار من المؤمنین والمسلمین، ویرحم الله المستقدمین منا والمستأخرین، وإنا إن شاء الله بكم لاحقون»«درود خدا بر مومنان و مسلمانان این سرزمین و خداوند متقدمین و متاخرین ما را بیامرزد و بیگمان ما نیز اگر خدا بخواهد به شما میپیوندیم».
و اماکارهائی که عوام انجام میدهندکه به ضریح قبور چهره میسایند و آنها را میبوسند و طواف میکنند، از جمله بدعتهای زشت و ناروائی است، که پرهیز از آنها و اجب است و حرام میباشند. زیرا این اعمال مخصوصکعبه شریف است که نباید قبرهیچ پیامبری و و لی صالحی بر آن قیاس شود و خیرونیکی در پیروی از سنت پیامبرصمیباشد و هر چه شر و بدی است از بدعتها میخیزد. ابن القیم گفته است که پیامبرصهرگاه به زیارت قبور میرفت برای دعای خیر و آمرزش و طلب ترحم و مغفرت آنها میرفت. و لی مشرکان بزیارت قبورمیروند تا خود اموات را، بخوانند و خداوند را بدان اموات قسم میدهند و بوسیله آنها از خداوند برآوردن نیازها و اعانت و توجه او را میطلبندکه اینها همه خلاف رهنمود پیامبرصمیباشد. زیرا رهنمود پیامبرصتوحید و یکتاپرستی و طلب خیر و مغفرت برای مردگان است و لی رهنمود اینها شرک و بت پرستی و بدی به خودشان و به مردگان است. اینها سهگروهند: یا برای مرده دعا میکنند یا بوسیله مرده برای خودشان دعا میکنند یا دعاکردن در آنجا را بهتر از دعاکردن در مساجد میدانند، هرکس بدقت رهنمود پیامبرصو یارانش را بررسیکند، فرق بین این دو تا برایش روشن میشود.
امام مالک و بعضی از حنفیه و روایتی از امام احمد و بیشتر علما زیارت گورستان را برای زنان جایز میدانند. زیرا قبلا از عایشه نقل شدکه به پیامبرصگفت: به هنگام زیارت قبور چه چیز بگویم. از عبدالله بن ابی ملیکه آمده است که عایشه روزی از گورستان میآمد،گفتم ای ام المومنین ازکجا میآئی؟ گفت به زیارت قبر برادرم عبدالرحمن رفته بودم. به و یگفتم: مگر پیامبرصاز زیارت قبور (برای زنان) نهی نفرموده بود؟ گفت: آری، او از زیارت قبور نهی کرده بود، سپس بدان دستور داد. به روایت حاکم و بیهقیکهگفته است تنها بسطام بن مسلم بصری آن را روایتکرده است. و ذهبی آن را «صحیح» دانسته است. در صحیحین از انس آمده استکه: رسول خدا از کنار زنی که برگور بچهاش میگریستگذشت و به وی گفت: «اتقی الله، واصبری» «از خدا بترس و شکیبا باش». او گفت: مصیبت من برای تو چه اهمیتی دارد. چون پیامبرصرفت، به و یگفته شد: او پیامبر خدا بود. آن زن بسیار ناراحت شد و بدر خانه پیامبرصرفت و دید که بر در او دربانی نیست و گفت: ای رسول خدا من ترا نشناختم. پیامبرصگفت: «إنما الصبر عند الصدمة الاولى» «شکیبائی آنست که در آغاز مصیبت و به هنگام نخستین مصیبت باشد». از این حدیث استدلال کردهاند که پیامبرصبودن او را درگورستان منکر نشد و زیارت گورستان برای یادآوری آخرت است و اینکار برای مرد و زن فرقی ندارد و مردان بیشتر از زنان بدین یادآوری نیازمند نمیباشند. و لی گروهی زیارت گورستان را برای زنان مکروه میدانند زیرا شکیبائی آنها اندک و جزع و زاریشان بسیار است. و در حدیثی هم بروایت احمد و ابن ماجه و تصحیح ترمذی آمده است: «لعن الله زوارات القبور»«نفرین بر زنان زیارتکننده قبور». قرطبیگفته است لعنت و نفرین در این حدیث متوجه زنانی است که فراوان به زیارت قبور میروند، چهکلمه «زوارات»، صیغه مبالغه است و شاید بدین جهت باشدکه موجب تضییع حق شوهر و خودنمائی میگردد و بسیار فریاد و زاری میکنند و امثال اینها.
گاهیگفته میشودکه اگراین مطالب نباشد اشکالی ندارد، چون برای مردان و زنان یاد مرگ نیکو است. شوکانیگفته است با این توجیه قرطبی تناقض ظاهر حدیث از میان میرود.
آیا جایز است ثواب و پاداش اعمال به پیامبرصاهدا شود؟ باتفاق اگر کسی کارهای نیک انجام دهد، که بعد از مرگ او هم همچنان ادامه داشته باشند، و در حال زندگی خود سبب آنها بوده باشد، ثواب و پاداش آنها پس ازمرگ نیز به وی میرسد. زیرا مسلم و صاحبان سنن از ابوهریره روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «إذا مات ابن آدم انقطع عمله إلا من ثلاث: صدقة جاریة، أو علم ینتفع به، أو ولد صالح یدعو له» «هرگاه کسی مرد اعمال او پایان میپذیرد و چیزی وی را سود ندارد مگر سه چیز صدقه جاریه،کارنیکی که بعد ازاو هم باقی است و ادامه دارد یا دانشی که بعد از او هم مورد استفاده دیگران است، یا فرزند شایسته و نیکوکاری که همواره وی را دعا میکند».
ابن ماجه از پیامبرصروایتکرده است که گفت: «إن مما یلحق المؤمن من عمله وحسناته بعد موته، علما علمه ونشره، أو ولدا صالحا تركه أو مصحفا ورثه. أو مسجدا بناه، أو بیتا بناه لابن السبیل أو نهرا أكراه أو صدقة أخرجها من ماله فی صحته وحیاته، تلخه من بعد موته» «بیگمان اعمال و حسناتی که بعد ازمرگ به مومن میرسد عبارتند از: دانشی که تعلیم میدهد و بنشرآنکمک میکند، یا فرزند صالحی که از خود بجای میگذارد یا مصحفی که به ارث از او میماند، یا مسجدی که بنا نهاده است یا خانهای که برای راهگذران و مسافران ساخته باشد، یا رودخانهای که آن را کرایه کرده باشد یا برای استفاده عموم، یا صدقهای که درحال تندرستی و زندگیش از مال خودش بیرونکرده باشد. ثواب و پاداش اینها همه بعد از مرگ به وی میرسد».
مسلم از جریر بن عبدالله روایتکرده است که پیامبرصگفت: «من سن فی الاسلام سنة حسنة فله أجرها وأجر من عمل بها من بعده من غیر أن ینقص من أجورهم، ومن سن فی الاسلام سنة سیئة كان علیه وزرها، ووزر من یعمل بها من بعده من غیر أن ینقص من أوزارهم شئ»«هرکس سنت و راه و رسم نیکوئی در اسلام نهاد او پاداش آن عمل را دریافت میکند و باندازه پاداشکسانی که بعد از او به آن عمل رفتار میکنند نیز ثواب دریافت میدارد بدون اینکه از پاداش عاملان بدان، کاسته شود و هرکس در اسلام بدعت و راه و رسم بدی نهاد، سزا و مکافات آن عمل به وی میرسد و باندازه سزا و مکافات کسانی که بعد از وی بدان بدعت و یار بد، عمل میکنند نیز سزا دریافت میدارد بدون اینکه از سزا و عقاب آنها کم شود». اما اعمال دیگران که بعد از مرگ، برای مرده سودمند میتواند باشد و امکان دارد مرده از ثواب آنها برخوردارگردد، بشرح زیر میباشد:
۱- دعای خیرو طلب استغفار برای مرده که با توجه به آیه زیر به اجماع به حال وی سودمند میباشد: خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ جَآءُو مِنۢ بَعۡدِهِمۡ یَقُولُونَ رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِینَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِیمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِی قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِینَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِیمٌ١٠﴾[الحشر: ۱۰]. «و آن کسان که بعد ازآنان میآیند و میگویند: پروردگارا ما را و برادرانمان را که پیش از ما ایمان آوردهاند بیامرز، و در دلهای ما کینه و خیانت به کسانی که ایمان آوردهاند قرار مده (دلهایمان را ازکینه نسبت به آنان مصون دار) پروردگارا بیگمان تو بسیار مهربان و بخشایشگر هستی».و پیامبرصنیزگفته است: «إذا صلیتم على المیت فأخلصوا له الدعاء» «هرگاه برای مرده دعاکردید، خالصانه برایش دعاکنید». و از دعاهای ماثور پیامبرصروایت شده است: «اللهم اغفر لحینا ومیتنا» «خداوندا زندگان و مردگان ما را بیامرز». همواره سلف و خلف امّت برای مردگان دعای خیرکرده و از خداوند برایشان خواستار رحمت و مغفرت بودهاند و کسی این عمل را منکرنشده است.
۲- الصدقه: نووی حکایت کرده که علما اجماع دارند بر اینکه ثواب و پاداش صدقه و احسان به مرده میرسد، خواه از فرزندش به وی اهداء شود یا از دیگران.
چه احمد و مسلم و دیگران از ابوهریره روایتکردهاندکه مردی به پیامبرصگفت: پدرم مرده و مالی را از خود بجایگذاشته و وصیت ننموده است، اگر من به جای وی صدقه و احسان بدهمکفارهگناهان وی میشود؟ پیامبرصفرمود: آری. از حسن و او از سعد بن عباده روایتکرده است که مادرش مرده بود و گفت: ای رسول خدا، مادرم مرده است، آیا میتوانم به خاطر وی صدقه و احسان بدهم؟ گفت: آری.گفتم: چه صدقه و احسانی نیکوتر و بهتر است؟گفت: آب دادن به مردم. حسن بصریگفت: اینست که آل سعد در مدینه «خیرآب» نهادهاند. بروایت احمد و نسائی و دیگران. صدقه و احسان دادن درکنارگورستان و یا بهنگام تشییع جنازه یک عمل مشروع و شرعی نیست.
۳- الصوم = روزه: بخاری و مسلم از ابن عباس روایت کردهاند که مردی به حضورپیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا مادرم مرده و یک ماه روزه را ترککرده است آیا من میتوانم به جای او روزه یک ماه را قضا نمایم؟ فرمود: «لو كان على أمك دین أكنت قاضیه عنها؟» «اگرمادرت بدیگران بدهکارمیبود حاضر بودی آن را باز پرداخت کنی؟» گفت: آری. گفت: «فدین الله أحق أن یقضى» «بنابراین بازپرداخت بدهی خداوند، شایستهتر است».
۴- الحج: بخاری از ابن عباس روایتکرده است که زنی از قبیله جهینه به حضور پیامبرصآمد و گفت: مادرم نذرکرده بودکه حج بگزارد و نتوانست حج بگزارد و مرد. آیا من میتوانم به جای وی حج بگزارم؟ گفت: «حجی عنها، أرأیت لو كان على أمك دین، أكنت قاضیته؟ اقضوا فالله أحق بالقضاء»«به جای او حج بگزار. آیا اگر مادرت بدهکار بود، و ام او را باز پرداخت میکردی؟ گفت: پس دین خدا را بپردازید و دین خدا بهتر است که پرداختگردد».
۵- نماز: دارقطنی روایتکرده است که مردیگفت: ای رسول الله من پدر و مادری دارم که میخواهم در حال زندگیشان نسبت به آنها نیکیکنم و پس از مرگشان چگونه نسبت بدانان نیکیکنم؟ پیامبرصگفت: «إن من البر بعد الموت أن تصلی لهما مع صلاتك، وأن تصوم لهما مع صیامك»«یکی ازکارهای نیک بعد از مرگ آنها، آنست که همراه نماز خودت برای آنان نیز نماز بخوانی و همراه روزه خودت برای آنان نیز روزه بگیری».
۶- قرائت قرآن: بنا برای جمهور علمای اهل سنت ثواب قرائت قرآن به مرده میرسد. نوویگفته است بنا به مشهور مذهب امام شافعی ثواب قرائت قرآن به مرده نمیرسد. احمد بن حنبل ازگروهی از یاران امام شافعیگفتهاند ثوابش میرسد. بهتر است که قاری القرآن بعد از فراغت از قرائت بگوید: خداوندا ثواب آنچه را که خواندهام به فلانی برسان. در مغنی از ابن قدامه آمده است: احمد بن حنبلگفته است: هرگونه عمل خیری به مرده میرسد، چون دراین زمینه نصوصی آمده است و مسلمانان در هر شهری جمع میشوند و قرآن را میخوانند و آن را به مردگان اهداء میکنند، بدون اینکهکسی انکارکرده باشد. بنابراین اجماع میباشد. کسانی که میگویند ثواب قرائت به مرده میرسد شرط کردهاند که قاری برای قرائت خود مزدی نگیرد. اگرقاری برای قرائت خود مزدگرفت حرام است و کسی که به وی مزد میدهد اوهم مرتکب حرام شده است و هیچگونه ثوابی ازقرائت به قاری نمیرسد. زیرا احمد و طبرانی و بیهقی از عبدالرحمن بن شبل روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «اقرءوا القرآن، واعملوا...ولا تجفوا عنه ولا تغفلوا فیه، ولا تأكلوا به ولا تستكثروا به»«قرآن را بخوانید و اعمال نیک انجام دهید و ازقرآن دورنشوید و در آن غلو نکنید و آن را و سیله معاش و ارتزاق خویش مسازید و آن را و سیله ثروت اندوزی قرار مدهید». ابن القیمگفته است عبادات دو قسمند: مالی و بدنی. چون شارعخاطرنشان کرده است باینکه ثواب صدقه میرسد، بنابراین ثواب دیگر عبادات مالی هم میرسد و چون شارعگفته است که ثواب روزه به مرده میرسد، بنابراین ثواب دیگر عبادات بدنی هم میرسد.
و شارع از و صول ثواب حج که مرکب از عبادت مالی و بدنی است نیز خبر داده است و هرسه تای آنها با نص ثابت شده و معتبر هستند.
کسی که برای میت عملی را انجام میدهد بایستی نیت داشته باشدکه چنین کاری را میکند. ابن عقیل گفته است اگر کسی طاعتی و عبادتی را بجای مردهای انجام دهد ازقبیل نماز و روزه و قرائت قرآن و ثواب آن را به وی هدیهکرد، اگر قبلا نیت آن را داشته باشد، آن ثواب به میت مسلمان مورد نظر میرسد و برایش سودمند میباشد مشروط براینکه نیت مقدم یا توام و مقارن با آن عمل باشد و ابن القیم نیز این رای را ترجیح داده است.
ابن القیم گفته است: گویند هر چیزیکه برای مرده سودمندتر باشد بهتر است پس از آزاد کردن برده بجای او و سپس صدقه و احسان و پس از آن روزه به جای او، قرار دارند و بهترین صدقه و احسان آنستکه، با نیاز شخصیکه مورد احسان قرار میگیرد، مطابقت داشته و مستمر باشد. پیامبرص گفتهاند: «أفضل الصدقة سقی الماء» «بهترین صدقه و احسان آب دادن به دیگران است». بدیهی استکه این در جائی استکه آب اندک است و نیاز بنوشیدن آب، فراوان میباشد، و الا آب دادن برکنار جوی آب و رودخانه و قنات نمیتواند، بهتر از اطعام نیازمند به طعام باشد. همچنین استغفار و دعای خیر از روی اخلاص و صدق نیت برای مرده، در جای خودش، بهتر است از صدقه دادن به جای او.
بنابراین نماز خواندن بر جنازه و و قوف بر قبر مرده، جهت طلب استغفار برای او، سودمندتر است. باری، بهترین چیزیکه به مرده اهداء میشود بدین ترتیب است: آزادی برده، سپس صدقه دادن و اهدای ثواب آن به و ی، سپس استغفار و دعای خالصانه برای او، سپس حج به نیت او میباشد.
ابن القیم گفته است: بعضی از فقهای متاخر اهدای ثواب اعمال را به پیامبرص مستحب میدانند و بعضی دیگر آن را بدعت به حساب آوردهاند. زیرا اصحاب چنینکاری را نکردهاند. بیگمان هرکس هرگونه عمل خیری را انجام دهد، باندازه پاداش و ثواب آن عمل، پاداش به پیامبرص میرسد، بدون اینکه از مزد عامل و انجام دهنده آنکارکم شود، زیرا این پیامبرص است که امّت خود را بانجام کارهای خیر ارشاد و راهنمائی و دعوتکرده است. و هرکس دیگران را، به خیر و نیکی رهنمود گردد، باندازه تمام کسانی که رهنمود او را میپذیرند، مزد دریافت میکند بدون اینکه مزد آن اشخاصکاهش یابد. بدیهی استکه امت پیامبرص بوسیله او هدایت یافته و به دانش رهنمون شدهاند. بنابراین، چه ثواب و پاداش عمل خود را به پیشگاه او اهداءکنند و چه اهداء نکنند، او ثواب و پاداش خود را دارد.
فرزندان مسلمین که پیش از بلوغ و احتلام میمیرند، به بهشت میروند. چون بخاری از عدی بن ثابت روایتکرده است که او از براء شنید که گفت: هنگامی که ابراهیم فرزند پیامبرصو فات یافت او گفت: «إن له مرضعا فی الجنة»«اوی دایهای در بهشت دارد».
حافظ در الفتح گفته است از سخن بخاری چنین بر میآید که او عقیده داردکه فرزندان مسلمانان به بهشت میروند. از انس بن مالک روایت است که پیامبرصگفت: «ما من الناس مسلم یموت له ثلاثة من الولد لم یبلغوا الحنث إلا أدخله الله الجنة بفضل رحمته إیاهم»«هر مسلمانی که سه فرزندش پیش از رسیدن به سن تکلیف و ارتکاب گناه بمیرند، خداوند بفضل و رحمت خود نسبت بدان اطفال، او را به بهشت میبرد». طریقه استدلال بدین حدیث اینست که بچهها و سیله رفتن پدر و مادرشان به بهشت میشوند، چگونه خود از بهشت محروم میگردند؟ که هرگز چنین نیست. فرزندان مشرکان نیز بمانند فرزندان مومنان به بهشت میروند. نووی گفته است، اینست مذهب صحیح و رای محققین که ما نیز آن را برگزیدهایم. زیرا خدا میفرماید: ﴿وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِینَ حَتَّىٰ نَبۡعَثَ رَسُولٗا١٥﴾[الإسراء: ۱۵]. «ما تا پیامبری را نفرستیم و دستورات خود را به و سیله او ابلاغ ننمائیم، کسی را مورد عذاب و بازخواست قرار نمیدهیم».هرگاه عاقلان و بالغان پیش از دعوت انبیاء از عذاب بدور باشند،بدیهی است که افراد نابالغ و غیرعاقل، بطریق اولی از عذاب در امان میباشند. احمد از خنساء دختر معاویه بن صریم و او از عمهاش روایتکرده استکهگفت: گفتم ای پیامبر خداصچهکسی به بهشت میرود؟ اوگفت: «النبی فی الجنة، والشهید فی الجنة، والمولود فی الجنة» «پیامبر و شهید و اطفال در بهشتتد». بقول حافظ اسناد آن حسن است.
بنا باتفاق آراء علمای اهل سنت و جماعت، هر انسانی بعد از مرگش مورد سئوال و اقع میشود. خواه درگور مدفون باشد یا خیر اگر کسی را درندگان خورده باشند یا سوخته باشد یا جسم وی درهوا متلاشی شده یا دردریا غرق شده باشد، مورد بازخواست اعمال قرار میگیرد و در جزای اعمال خیر و پاداش نیک و در جزای اعمال بد پاداش بد میبیند. و اتفاق دارند بر اینکه پاداش نیک و بد برای روح و بدن هردو میباشد. ابن القیمگفته است: بمذهب سلف امت و برای پیشوایان دین، هرگاهکسی مرد یا در عذاب است یا در نعمت و شادی و این عذاب یا نعمت، برای روح و بدن هردو میباشد و روح بعد از جدا شدن از بدن، یا در نعمت است یا در عذاب. و روحگاهگاهی با بدن تماس حاصل میکند و از این راه برای او نعمت یا عذاب پیش میآید. سپس که رستاخیز بزرگ پیش آمد ارواح به بدنها برمیگردند و ازگور بیرون میآیند و در پیشگاه بارگاه عدل الهی میایستند و معاد جسمانی بین مسلمین و یهود و نصاری متفق علیه است.
مروزی گفته است: امام احمدگفته است: عقیده به عذاب قبرحق است، کسی آن را انکار نمیکند مگر اینکهگمراه و گمراهکننده باشد. ابن حنبل گوید به امام احمدگفتم: درباره عذاب قبر چهگوئی؟ او جواب داد: ما احادیث صحاح دراختیار داریم که بدانها ایمان داریم و آنها را قبول مینمائیم. و هر روایتی که با اسناد جید و معتبر از پیامبرصبرسد بدان اقرار میکنیم. زیرا اگر ما سخنان پیامبرصرا قبول نکنیم، این سخن الله را ﴿وَمَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ﴾[الحشر: ۷]. «هر آنچه را که پیامبرصبرایتان میآورد و میگوید بپذیرید».رد کردهایم و با آن مخالفت نمودهایم. به وی گفتم: مگر عذاب قبر حق است؟ اوگفت: آری اهل عذاب درگور عذاب میشوند. او گفت از ابوعبدالله -احمد بن حنبل -شنیدم که میگفت: به عذاب قبر و به سئوال «منکر» و «نکیر» و سئوال در قبرایمان داریم. و «یثبت الله الذین آمنوا بالقول الثابت فی الحیاة الدنیا وفی الآخرة» «خداوند مومنان را دردنیا و آخرت با سخن استوار، محکم و استوار نگه میدارد». مراد از فی الاخره درآیه در قبر میباشد.
احمد بن القاسمگفت: ازاحمد بن حنبل پرسیدم آیا تو به منکرونکیروآنچه که درباره عذاب قبر آمده است اقرار میکنی؟ او گفت: سبحان الله ... آری بدان اقرار میکنیم و آن را میگوئیم. گفتم: عیناً لفظ منکر و نکیر میگوئی یا به لفظ دو فرشته؟ گفت: دقیقاً منکر و نکیر گفتم: گویند لفظ منکر و نکیردر حدیث نیست. بلی مراد از این دو فرشته منکر و نکیر است. حافظ در الفتح گفته است: احمد بن حزم و ابن هبیره گویند تنها روح مورد سئوال و اقع میشود بدون اینکه به جسد برگردد. و لی جمهوربا این رای مخالف میباشند و میگویند روح به جسد یا به بعضی از آن برمیگردد، همانگونه که درحدیث آمده است. اگرتنها به روح تعلق داشت ذکربدن بیمورد بود. متلاشی شدن جسم مانع ازاین نمیشودکه روح به جسم برگردد چون خداوند قادراست که جزئی از بدن را زندهکند و مورد سئوال و اقع شود همانگونه که قادر است تمام اجزاء بدن را هم زندهکند.کسانی که میگویند تنها روح مورد سئوال و اقع میشود، از این جهت چنینگفتهاند که مشاهده میشود که در میت بهنگام سئوال اثری پدیدارنیست که بنشیند یا بایستد یاگورش تنگ یا و سیع باشد.
و همچنین اثری هم در بدار آویختگان و دیگران نیز مشاهده نمیشود. در جواب اینها بایدگفت: که اینگونه کارها از قدرت خارج نیستند و در حال عادی نیز نظیر اینها دیده میشود، مثلا کسی که خوابیده و خواب میبیند، لذت و الم را احساس میکند بدون اینکه همنشین وی آن را دریابد، بلکه شخص بیدارگاهی در اثر شنیدن یا تفکراحساس لذت و الم میکند و همنشین او از آن بیخبر است. چیزی که این اشخاص را دچار اشتباه کرده است، قیاس غائب برشاهد و قیاس احوال بعد ازمرگ براحوال پیش ازمرگ است. چنان پیدا است که خداوند اینکار را از چشم و گوش مردم پنهان داشته است تا توانائی زنده ماندن را داشته باشند و پنهان نشوند و فرار نکنند. و اندامهای دنیوی انسان قدرت و توانائی ادراک امور ملکوت و معنوی را ندارند، مگرکسانی که خدا بخواهد. و این عقیده جمهور، بموجب احادیث نبوی بثبوت رسیده است. زیرا پیامبرصگفته است: «إنه لیسمع خفق نعالهم» «بیگمان مرده صدای بهم خوردنکفش مشایعین را میشنود». و «تختلف أضلاعه لضمة القبر» «دندههایش از فشارگوردرهم میشکند». و «یسمع صوته إذا ضربه بالمطراق» «چون او را با تازیانه بزنند صدای او شنیده میشود». و «یضرب بین أذنیه»«بین دوگوش وی زده میشود». «فیقعدانه» «او را مینشانند». و امثال اینگونه تعابیرکه در احادیث آمده است و ، همگی از جمله صفات جسمانی میباشند. اینک به برخی از احادیث صحیح در این باره اشاره میکنیم:
۱- مسلم اززید بن ثابت روایتکرده استکهگفت: موقعی که پیامبرصدر باغی متعلق به بنی النجاربرپشت استر خویش سواربود و ما همراه وی بودیم. نزدیک بودکه استرش اورا برزمین زند. بناگاه متوجه شدیم که آنجاگورشش یا پنج یا چهار نفر وجود دارد. پیامبرصگفت: چهکسی صاحبان اینگورها را میشناسد؟ مردی گفت: من آنها را میشناسم اوگفت: چه موقع اینان مردهاند؟ او جواب داد: آنان بهنگام شرک مردهاند و مشرک بودهاند . پیامبرصگفت: «ان هذه الامة تبتلى فی قبورها.فلولا أن لا تدافنوا لدعوت الله أن یسمعكم من عذاب القبر الذی أسمع منه» «بیگمان این امّت درگور مورد آزمایش قرار میگیرد. اگر خوف این نبودکه شما پوشیده نمیدارید از خداوند میخواستم آنگونه که من عذاب قبررا میشنوم، شما نیز آن را بشنوید». سپس به ما روی نمود و گفت: ازعذاب دوزخ به خدا پناه ببرید. همهگفتند: «نعوذ بالله من عذاب النار»و گفت: از فتنهها و آشوبهای آشکار و پنهان به خدا پناه ببرید. همه گفتند: «نعوذ وا بالله من الفتن ما ظهر منها وما بطن» گفت از فتنه دجال و آشوبگر تباهکار به خدا پناه ببرید. همهگفتند: «نعوذ بالله من فتنة الدجال».
۲- بخاری و مسلم از قتاده و او از انس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إن العبد إذا وضع فی قبره وتولى عنه أصحابه، وإنه لیسمع قرع نعالهم، أتاد ملكان فیقعدانه، فیقولان له: ما كنت تقول فی هذا الرجل؟ - لمحمد - فأما المؤمن فیقول: أشهد أنه عبد الله ورسوله. قال: فیقولان: أنظر إلى مقعدك من النار قد أبدلك الله به مقعدا من الجنة، فیراهما جمیعا. وأما الكافر، والمنافق، فیقال له ما كنت تقول فی هذا الرجل؟ فیقول: لا أدری، كنت أقول ما یقول الناس. فیقولان. لادریت ولاتلیت، ویضرب بمطارق من حدید ضربة فیصیح صیحة فیسمعها فیسمعها من یلیه، غیر الثقلین». «بیگمان هر بندهای و قتی که درگور نهاده شد و یارانش او را بحال خودگذاشتند و برگشتند، او صدای پای آنها و بهم خوردن کفشهایشان را میشنود، دو فرشته به نزد او میآیند و او را مینشانند و به وی میگویند: درباره این مرد -محمد بن عبدالله -چه میگفتی؟ اگرآن مرده مومن باشد میگوید:گواهی میدهم که او بنده و فرستاده الله است. سپس به وی میگویند: بنگرجای خود را دردوزخ که خداوند آن را با بهشت برایت عوض نموده است و هردورا میبیند. و لی اگرکافر یا منافق باشد به و یگفته میشود: درباره این مرد چه میگفتی؟ میگوید: نمیدانم، همان چیزی را میگفتم که مردمان میگفتند. فرشتگان میگویند: خود نمیدانستید و ازکسی هم نپرسیدید و نخواندید؟ آنگاه با تازیانه آهنین ضرباتی به وی زده میشودکه از درد و رنج بخود میپیچد و فریادی سر میدهدکه بغیر از انس و جن همه صدای او را میشنوند».
۳- بخاری و مسلم و صاحبان سنن از براء بن عازب روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: "مسلمان هرگاه درگور مورد سئوال و اقع شد و گواهی دادکه لااله الا الله ومحمّد رسول اللهآن و قت مشمول مفهوم این آیه میشود: ﴿یُثَبِّتُ ٱللَّهُ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ بِٱلۡقَوۡلِ ٱلثَّابِتِ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا وَفِی ٱلۡأٓخِرَةِۖ﴾[إبراهیم: ۲۷]. و در روایت دیگری آمده است که به و یگفته میشود: خدای توکیست؟ او میگوید: «الله ربی، ومحمد نبیی»و اینست که این آیه فوق شامل حال او میشود.
۴- در مسند امام احمد و صحیح ابی حاتم آمده است که پیامبرصگفت: "هرگاه میت درگور نهاده شد، او صدای پایشان را میشنود که میخواهند برگردند. اگر میت مومن باشد نماز او نزدیک سرش و روزه در طرف راستش و زکات در طرف چپش و افعال خیرازقبیل صدقه و احسان و صله رحم و نیکی و بخشش نزدیک پاهایش میایستند. هرگاه خواستند از طرف سر او را مورد سئوال قرار دهند نماز میگوید ازاینجا راه نیست. سپس ازطرف راست روزه و ازطرف چپ زکات و از طرف پاها خیرات و مبرات میگویند ازاینجا به سوی او راه نیست. آنگاه به وی گفته میشود: بنشین و او مینشیندکه خورشید در برابر او مجسم شده و در شرف غروب است. آن و قت ازوی سئوال میشود: درباره این مردکه درمیان شما بود چه میگوئی و چگونه بر وی شهادت میدهی؟ او جواب میدهد: بگذارید من نماز بخوانم و بر وی درود بفرستم. به وی میگویند بعداً اینکار را میکنید، فعلا به سئوال ما جواب بده، بگو ببینیم درباره آن مرد چه میگوئی و چگونه شهادت میدهی؟ او جواب میدهد: محمد را میگوئید،گواهی میدهم که او رسول خدا است و ازجانب حق آمده و حق را آورده است. به و یگفته میشود: براینقول زنده بودی و بر آن مردی و با تصدیق بدان ان شاء الله زنده خواهی شد. سپس برای او دری از بهشتگشوده میگردد و به و یگفته میشود: این است جای تو و آنچه که خداوند درآنجا برای تو تهیه دیده است. او از مشاهده آن بسیار خوشحال میشود، سپسگوراو باندازه هفتاد ذراعگسترش مییابد و روشن و منور میگردد. و جسد او بدان چیز بر میگردد که از آن، ساخته شده بود و روح او بدرون پرندهای بنام - النسیم الطیب - میرود که بر بالای درخت بهشت است. و اینست که خداوند میفرماید: ﴿یُثَبِّتُ ٱللَّهُ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ بِٱلۡقَوۡلِ ٱلثَّابِتِ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا وَفِی ٱلۡأٓخِرَةِۖ﴾[إبراهیم: ۲۷]. و درباره کافر عکس این موضوع را ذکرکرده است. تا اینکهگفت: سپسگور بروی تنگ میگردد تا اینکه دندههایش را میشکند و اینست آن زندگی تنگی که خداوند از آن خبرداده است: ﴿فَإِنَّ لَهُۥ مَعِیشَةٗ ضَنكٗا وَنَحۡشُرُهُۥ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ أَعۡمَىٰ١٢٤﴾[طه: ۱۲۴]. «یگمان او را خواهد بود زندگی سخت و تنگی و او را روزرستاخیزکور زنده خواهیمکرد و به محشر میبریم».
۵- در صحیح بخاری از سمره بن جندب آمده است که گفت: پیامبرصهرگاه نمازی میگزارد به ما روی میآورد و میگفت: «چه کسی از شما دیشب خوابی دیده است؟ اگر کسی رویائی میدید، آن را بازگو میکرد. و آنچه که خدا میخواست میگفت. روزی از ما سئوال کرد و گفت: کسی از شما خواب دیده است؟ گفتیم: نخیر او گفت: لیکن من دیشب دو نفررا درخواب دیدم که به نزد من آمدند و دستم راگرفتند و مرا به سرزمین مقدس بردند، آنجا دیدم مردی نشسته است و مردی هم ایستاده است که یک چنگ آهنین دردست دارد و آن را درفک و گوشهلپ خود فرومیکند تا اینکه به پشت سرش میرسید و آنگاه درفکگوشه لپ دیگرش فرو میکندکه فک اولش خوب میشد و بهم میپیوست و دوباره همین عمل را تکرار میکرد.گفتم: چیست این؟ گفتند: برو، رفتیم تا اینکه ازکنار شخصیگذشتیم که بر پشتگردن خوابیده بود و مردی بر سرش ایستاده بود و سنگی در دست داشت و سر او را بدان میشکست. هرگاه آن را میزد سنگ در دستش میچرخید و سر میخورد، چون آن شخص میخواست دوباره سنگ را بردارد، سنگ به سوی او برنمیگشت تا اینکه سرش التیام مییافت و مثل اول میشد و آنگاه دوباره این عمل تکرار میگردید. گفتم: این چیست؟ گفتند: برو، رفتیم تا اینکه به شکافی چون تنوررسیدیم که دهنه و بالای آن و پایین آن گشاد بود و درآن آتش مشتعل بود، متوجه شدیم که درآنجا زنان و مردان برهنهای هستندکه در زیرشان آتش میسوزد و زبانه میکشد، چون شراره آتش بآنان نزدیک میشد، آنان تا نزدیک دهنه آتشدان، بالا میآمدند و چون شراره فروکش میکرد و خاموش میشد، آنان به جای اول برمیگشتند. گفتم: این چیست؟ گفتند: برو. رفتیم تا اینکه به رودخانهای خونین رسیدیم که در آن مردی ایستاده بود و در و سط رودخانه مردی بود که کومهای از سنگ در جلو داشت، هرگاه آن مرد میخواست از رودخانه خارج شود، آن مرد دیگر سنگی بدهن وی میانداخت و او را بجای اولش برمیگرداند و هرگاه او میخواست خارج شود، این عمل را تکرار میکرد. گفتم این چیست؟ گفتند: برو. رفتیم تا اینکه به باغ و بوستانی سرسبزو خرم رسیدیم که در آنجا درختی تنومند وجود داشت که در زیرآن درخت پیرمردی و اطفالی چند بودند و متوجه شدم که درنزدیکی آن درخت، مردی است که آتش روشن میکند، آن دو مرد مرا بالای آن درخت بردند و مرا آنجا به داخل خانهای بردند، که هرگز زیباتر و بهتر از آن ندیده بودم، که در آن خانه پیرمردان و جوانان بودند، سپس مرا بالاتر بردند، بداخل خانهای که زیباتر و بهتر بود.گفتم: امشب مرا بهگردش بردید و گرداندید و آنچه را دیدهام به من بگوئید.گفتند: آری آن را بتو میگوئیم. آن شخص که فک و لپ خود را میشکافت او دروغگو است که دروغ از او نقل میشود تا اینکه همه آفاق جهان را برمیکند، پس تا روزقیامت این عذاب را میکشد.
وآنکس را که دیدی و سرش را با سنگ میشکستند، اومردی است که خداوند قرآن را به و یآموخته است و لی اوشب به جای قرآن خواندن میخوابد و روزبدان عمل نمیکند، تا روز قیامت این عذاب او ادامه دارد.
و آنان را که در شکاف آتشین یافتی، آنان زنا کارانند. و آنکس را که در رودخانه دیدی او ربا خوار است. و آن پیرمردکه زیر درخت بود ابراهیم خلیل بود و اطفال دور و برش فرزندان مردم بودند و آنکس که آتش میافروخت خازن دوزخ بود. و آن خانه اولی خانه عموم مسلمانان و مومنان بود و این خانه دوم که درآن هستیم خانه شهیدان میباشد و من جبریل و این یکی که با من است میکائیل میباشد. پس گفتند: سرت را بردار و بالا را نگاهکن، چون بالا را نگریستم، قصری و کاخی دیدم همچون ابر سر به فلککشیده،گفتند: اینهم منزل و سرای تو است.گفتم: مرا به حال خود بگذارید و به سرای خویش میرومگفتند: هنوز عمر تو باقی است و آن را به کمال نرساندهای، اگر عمر خود را بکمال رسانده بودی، به خانه خود میرفتی. ابن القیمگفته است این روایت نص صریح است در عذاب برزخ و پیش ازرستاخیز. زیرا خواب پیامبران از و حی سرچشمه میگیرد و حقیقت و و اقعیت دارد.
۶- طحاوی از ابن مسعود روایتکرده است که پیامبرصگفت: «أمر بعبد من عباد الله أن یضرب فی قبره مائة جلدة، فلم یزل یسأل الله ویدعوه حتى صارت واحدة، فامتلا قبره علیه نارا فلما ارتفع عنه أفاق، قال: علام جلدتمونی؟ قالوا إنك صلیت صلاة بغیر طهور، ومررت على مظلوم فلم تنصره» «دستور داده شد که بیکی از بندگان خدا در قبرش یکصد تازیانه به او بزنند، او همچنان ازخداوند تقاضا میکرد و لابه مینمود تا اینکه تعداد آنها بیک تازیانهکاهش یافت و گورش پراز آتش شد، چون او به هوش آمد گفت: چرا مرا تازیانه زدید؟ گفتند: تو یک نماز بدون و ضو خوانده و ازکنار ستمدیدهای گذشتی و او را یاری نکردی».
۷- ازانس روایت شده است که پیامبرصصدائی را از قبری شنید و فرمود: «متى مات هذا؟» «این شخص کی مرده است؟» گفتند: او در دوره جاهلیت مرده است. او از این خبر خوشحال شد و گفت:«لولا أن لاتدافنوا لدعوت الله أن یسمعكم عذاب القبر» «اگر خوف آن نبود که شما آن را پنهان نکنید یا اگر خوف آن نبود که از دفن مردگان خودداری کنید، از خداوند میخواستم که عذاب قبر را بشنوید». بروایت مسلم و نسائی.
۸- از ابن عمر روایت شده است که پیامبرصگفت: «هذا الذی تحرك له العرش وفتحت له أبواب السماء، وشهده سبعون ألفا من الملائكة، لقد ضم ضمة ، ثم فرج عنه»«این شخصی که عرش برایش تکان خورد و درهای آسمان برویشگشادهگردید و هفتاد هزار ملائکه حاضر جنازه او شدند، گور او را سخت بهم فشرد، سپس او را رها کرد». بروایت بخاری و مسلم و نسائی .
ابن القیم در فصل جداگانهای سخنان دانشمندان مختلف را درباره جایگاه ارواح بعد ازمرگ را ذکرنموده است و قول راجح بنزد اوآنست که جایگاه ارواح در عالم برزخ با هم تفاوت فراوان دارند. بعضی از ارواح در «اعلی علیین» در «ملا اعلی» جای دارندکه عبارت است از ارواح انبیاء† و آنان هم منازلشان با هم تفاوت دارد، همانگونه که پیامبرصآنان را در شب اسراء و معراج مشاهدهکرد. برخی از ارواح (همانگونه که در حدیث آمده است) به گردن پرندگان سبز آویزان هستند که این پرندگان به آرزوی خویش در بهشت به سیر و سیاحت میپردازند، که عبارت است از ارواح بعضی از شهداء نه همه شهداء. زیرا روح بعضی از شهیدان، بخاطر بعضی از حقوق مردم از قبیل بدهی و غیر آن، از دخول در بهشت منع میشوند همانگونه که در مسند آمده است که از محمد بن عبدالله بن حجش روایت است که مردی پیش پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا اگر در راه خدا کشته شوم پاداش من چیست؟ او فرمود: بهشت، چون آن مرد رفت پیامبرصگفت همین الان جبریل به من گفت: مگر اینکه و امی و قرضی داشته باشد.
همانگونه که در حدیث دیگری آمده است: روح یار شما را دیدم که کنار دروازه بهشت حبس شده بود، پس جای بعضی از ارواح هم کنار در بهشت است. و روح بعضی در گور محبوس میماند مانند کسی که عمامهای از غنایم پیش از تقسیم دزدیده بود سپس به شهادت رسید و مردم گفتند: خوشا به حال او که به بهشت میرود. پیامبرصگفت: «والذی نفسی بیده إن الشملة التی غلها لتشتعل علیه نارا فی قبره»«سوگند بدانکس که جانم در دست او است، همان عمامهای که پیش از تقسیم غنایم برداشته است درگور بر او آتش افروخته است». جای بعضی از ارواح در دروازه بهشت میباشد. همانگونه که در حدیث ابن عباس آمده است: «ارواح شهداء درکنار رودخانهای در دروازه بهشت در قبه و گنبد سبزی قرار دارند که هر روز بامدادان و شامگاهان روزیشان از بهشت میرسد». احمد آن را روایت کرده است جز جعفر بن ابیطالب که خداوند هردو دست وی را به دو بال تبدیل کرده است که با آنها در بهشت پرواز میکند و بهرجا بخواهد میرود.
و برخی از ارواح در روی زمین محبوس میمانند و به «ملاء اعلی» نمیروند که ارواح پست و سفلی زمینی هستند. زیرا ارواح زمینی با ارواح آسمانی دریک جا گرد هم نمیآیند همانگونه که دردنیا هم با هم جمع نمیشدند. روحی که در دنیا به معرفت پروردگار خویش نپرداخته و محبت و یاد خالق خود را کسب نکرده و بدان انس و تقرب حاصل ننموده است، آن روح پست و زمینی میباشد و بعد از مفارقت از بدن، هم همانجا میماند. همانگونه که روح علوی در دنیا با محبت و یاد الله و تقرب و انس به وی در زمین مشغول بوده است بعد از مفارقت از بدن با ارواح علوی همتای خود، محشور میگردد. هرکس در عالم برزخ و در قیامت باکسی است که او را دوست دارد. خداوند در عالم برزخ و در عالم معاد ارواح را با همتا و همجنس خودشان مقارن میسازد، و ارواح مومنان را با ارواح طیب همانند خود، جمع میسازد و با هم بسر خواهند برد و محشور خواهند شد. و بعضی از ارواح در تنور زنا کاران و بعضی در جوی خون شناورند و سنگ میبلعند. بنابراین جایگاه ارواح نیکان و بدان یکی نیست، بلکه بعضی در اعلی علیین و بعضی در اسفل السافلین قرار دارند. اگر انسان در اخبار و احادیث و آثار ماثوره بیندیشد و آنها را بررسی نماید، بدلیل آن پی خواهد برد و در بین اخبار و روایات صحیح تعارضی نمیبیند و بعضی از آنها بعضی دیگر را تصدیق و تایید میکنند، و لی تفاوت در فهم این روایات و شناخت نفس انسانی و احکام آن وجود دارد و احوال ارواح با احوال بدان فرق فاحش دارد. آنها اگرچه در بهشتند درآسمان میباشند و با قبر و تن، درآن تماس و پیوند دارند و حرکات و انتقالات و صعود و هبوط آنها، آنقدر سریع است که توصیف پذیر نیست و تقسیم میشوند به ارواح آزاد و محبوس و علوی و سفلی، که بعد ازمفارقت ازبدن ازصحت و مرض و لذت و نعیم و عذاب دردناک. بیش از عذاب دنیا برخوردارند. حالت ارواح هنگامی که در بدن میباشند همانند جنین هستند در شکم مادر و ارواح بعد از مفارقت از بدن بمانند، بچهای هستند که از شکم مادربیرون آمده است و آزاد است. این ارواح چهار حالت دارند، که هر حالت بزرگتر از حالت قبلی است و هر حالت شبیه به خانهای است:
خانه اولی: خانه اول درشکم مادر است که تنگی و ضیقت و غم و تاریکی سه گانه است.
خانه دومی: دنیا است که درآن پرورش مییابد و بدان انس میگیرد و به کسب خیر و شر و اسباب سعادت و شقاوت میپردازد.
و خانه سوم: عالم برزخ است که ازخانه دنیا و سیعتر و بزرگتر است همانگونه که خانه دوم از خانه اول بزرگتر و گستردهتر بود.
خانه چهارم: خانه سکونت همیشگی است که بهشت یا دوزخ است و دیگر بعد از این خانه، خانه دیگری نیست و هرکس بدان چیز میرسد که برای آن آفریده شده و اعمال مناسب آن را انجام داده و بدان رسیده است. بدیهی است که هر خانهای حکم خاص خویش را دارد. این خدای تبارک و تعالی است که ارواح را آفریده و پدید آورده و به آنها زندگی بخشیده و مرگ داده و بر حسب اعمال آنان در دنیا بعضی را سعید و بعضی را شقی نموده و درجات سعادت و شقاوت آنها را ازهم متفاوتکرده است، همانگونه که مراتب دانش و علوم و اعمال و اخلاق و نیروهایشان، با هم متفاوت است. هرکس ارواح را آنگونه که هستند، شناخت، گواهی خواهد دادکه: بجز الله هیچ معبود بحقی نیست. او است تنها و بیشریک. تنها او است مالک همه چیز، و همه ستایشها خاص اواست و تمام نیکیها بدست اواست و بازگشت همه چیزو همهکس به سوی او است و تمام قوت و قدرتها از آن او است و عزت و حکمت همهاش و یژه اومیباشد و کمال مطلق از هرجهت از آن او است. و هرکس که نفس خود را شناخت، بدین حقیقت پی میبردکه پیامبران و رسولان خدا راستگویانند و آنچه که بتبلیغ آن مامور شدهاند، حق و حقیقت بوده است و خرد و فطرت سلیم آن را میپذیرد و هرچیزی که خلافگفته و کرده آنان باشد، باطل و بیهوده است.
ذکر عبارت است ازتسبیح و تنزیه و حمد و ستایش و و صف خدا بصفات کمال و جلال و جمال او با زبان و قلب. پس هرچیزی که بزبان و قلب جاری شود و این معانی را برساند، ذکر خدا است.
۱- خداوند دستور داده است که از او فراوان یاد کنیم: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱذۡكُرُواْ ٱللَّهَ ذِكۡرٗا كَثِیرٗا٤١ وَسَبِّحُوهُ بُكۡرَةٗ وَأَصِیلًا٤٢﴾[الأحزاب: ۴۱-۴۲]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید، فراوان از الله یاد کنید و هر صبح و شام او را تنزیه و تسبیح کنید».
۲- خداوند میگوید هر کس مرا یاد کند، من نیز از او یاد خواهم کرد: ﴿فَٱذۡكُرُونِیٓ أَذۡكُرۡكُم﴾[البقرة: ۱۵۲]. و در حدیث قدسی آمده است که بخاری و مسلم روایت کردهاند: «أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِی بِی وَأَنَا مَعَهُ حِینَ یَذْكُرَنِی، فإِنْ ذَكَرَنِی فی نَفْسِهِ ذَكَرْتُهُ فی نَفْسِی، وَإِنْ ذَكَرَنِی فی مَلإٍ ذَكَرْتُهُ فی مَلإٍ خَیْرٍ مِنْهُمْ، وَإِنْ اقْتَرَبَ إلیَّ شِبْراً اقْتَرَبْتُ مِنْهُ ذِراعاً، وَإِنِ اقْتَرَبَ إِلیَّ ذِرَاعاً اقْتَرَبْتُ إلَیْهِ بَاعاً، وإنْ أَتَانِی یَمْشِی أَتَیْتُهُ هَرْوَلَةً»«هر گونه بندهام به من گمان ببرد من با وی چنان رفتار میکنم: اگر گمانکرد که خداوند دعایش را میپذیرد و دعا کرد خداوند دعای او را میپذیرد و اگر گمان کرد که خداوند او را میآمرزد و طلب استغفار نمود خداوند او را میآمرزد. و قتی که بنده من مرا یاد کند من با وی هستم، اگر مرا در دل خویش بخواند و یاد کند، من نیز او را همانطور یاد میکنم (یعنی پاداش آن را به وی میدهم) و اگر مرا در ملاء عام یاد کند من او را در ملاء عامتر یاد کنم (یعنی پاداش برابر عمل است و از نوع آن میباشد) و اگر به اندازه یک و جب با اعمال خویش از من نزدیک شود من باندازه یک ذراع به او نزدیک میشوم. بدان پاداش میدهم و پاداش بیش از عمل او است. و اگر باندازه یک ذراع به من نزدیک شود، من باندازه یک باع به وی نزدیک میشوم و اگر او با گامهای آهسته به سو من آید، من دوان به سوی اومیروم، یعنی هراندازه انسان بیشتر به سوی خدا روی آورد خداوند بیشتر به وی لطف و مرحمت میکند».
۳- خداوند اهل ذکر را به «تفرد» سبقت گرفتن اختصاص داده است. پیامبرصدر راه مکه از کنار کوه جمدان گذشت و گفت: «سبق المفردون»«هان شتابکنید که «مفردون» از ما پیش میگیرند». گفتند: آنان کیانند؟ ای رسول خدا، فرمود: ﴿وَٱلذَّٰكِرِینَ ٱللَّهَ كَثِیرٗا وَٱلذَّٰكِرَٰتِ﴾[الأحزاب: ۳۵]. «مردان و زنانی که فراوان یاد خداوند میکنند».بروایت مسلم.
۴- پیامبرصگفت: زنده حقیقی ذکرگویان هستند. از ابوموسی روایت است که پیامبرصگفت: «مثل الذی یذكر ربه والذی لا یذكر مثل الحی والمیت»«مثل آنکسی که یاد خدا میکند و آنکس که یاد خدا نمیکند، مثل زنده و مرده است».که ذکر گویان زنده هستند. بروایت بخاری.
۵- ذکر و یاد خداگل سرسبد اعمال صالحه است. هرکس موفق به ذکرویاد خدا شود منشورولایت خدا را بدست آورده است. لذا پیامبرصهمواره دریاد خدا بود و شخصی به پیشگاه اوآمد و گفت: ای رسول خدا شرایع اسلام برمن فراوان شده است. چیزی را به من بگوکه بدان تمسککنم و آن را، بکار بندم. پیامبرصگفت: «لا یزال فوك رطبا من ذكر الله»«همواره دهانت ازیاد خدا سیراب باشد. یعنی همراره یاد خدا بر زبانت باشد». و به یاران خود میگفت: «ألا انبئكم بخیر أعمالكم وأزكاها عند ملیككم وأرفعها فی درجاتكم وخیر لكم من إنفاق الذهب والورق وخیر لكم من أن تلقوا عدوكم فتضربوا أعناقهم، ویضربوا أعناقكم؟»«آیا دوست دارید از بهترین اعمال و پاکترینکارهایتان، بنزد خداوند شما را خبر دهم، که بیش از همه چیز درجه و منزلت شما را بالا میبرد و برای شما بهتر است، ازبخشیدن طلاو نقره و بهتراست ازانکه با دشمن روبرو شوید که شماگردن آنها را بزنید و آنهاگردن شما را بزنند (یعنی جهاد)» همه گفتند: آری ای رسول خدا دوست داریم که ما را از آن باخبر کنید. فرمود: «ذكر الله»(یاد خدا). بروایت ترمذی و احمد و حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است.
۶- ذکر خداوند راه نجات میباشد - معاذ گفته است که پیامبرصفرمود: «ما عمل آدمی قط أنجى له من عذاب الله، من ذكر الله عز وجل»«انسان هیچ عملی را انجام نداده است که باندازه یاد و ذکر خداوند در رهائی او از عذاب خدا موثر باشد». بروایت احمد.
۷- نزد احمد چنین آمده است که پیامبرصگفت: «إن ما تذكرون من جلال الله عزوجل من التهلیل والتكبیر والتحمید یتعاطفن حول العرش، لهن دوی كدوی النحل یذكرن بصاحبهن، أفلا یحب أحدكم أن یكون له ما یذكر به؟»«آنچه را که شما از عظمت خداوند یاد میکنید از قبیل «تهلیل» و «تکبیر» و «تحمید» - لاال الا الله واللهاكبر والحمد لله- در پیرامون عرش خدا فراهم میآیند و جمع میشوند و بدورآن، میگردند که صدائی همچون صدای زنبور عسل دارند و از صاحب خود یاد میکنند. آیاکسی از شما دوستنداردکه درآنجا ازاو یاد شود و چیزی داشته باشد که موجب یادآوری او باشد».
خداوند دستور داده است که فراوان از او یاد شود و او خردمندان و هوشمندانی را که از تامل و دقت در آیات او بهره میبرند چنین توصیف کرده است: ﴿ٱلَّذِینَ یَذۡكُرُونَ ٱللَّهَ قِیَٰمٗا وَقُعُودٗا وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمۡ﴾[آل عمران: ۱۹۱]. «کسانی که خداوند را در همه احوال، ایستاده و نشسته و بر پهلو خوابیده یاد و ذکر میکنند».و ﴿وَٱلذَّٰكِرِینَ ٱللَّهَ كَثِیرٗا وَٱلذَّٰكِرَٰتِ أَعَدَّ ٱللَّهُ لَهُم مَّغۡفِرَةٗ وَأَجۡرًا عَظِیمٗا٣٥﴾[الأحزاب: ۳۵]. «خداوند برای مردان و زنانی که فراران ذکر خدا کنند، آمرزش و پاداشی بزرگ آماده ساخته است».
مجاهد گفته است میزان و حد ذکر کثیر آنست که انسان در حال ایستادن و نشستن و بر پهلو خوابیدن بذکر خدا مشغول باشد. از ابن الصلاح سئوال شدکه چه قدر باید ذکر خداکرد، تا مشمول آیه فوق شد؟.
او گفت: انسان و قتی مشمول آن میشود که بر اذکار ماثور و ثابت از پیامبرصدر بامدادان و شامگاهان و در همه احوال در شب و روز مواظبت و ادامه داشته باشد و علی بن ابی طلحه از ابن عباس، در تفسیر این آیه روایتکرده است، که خداوند هیچ عبادتی را بربندگان خویش فرض نکرده است مگراینکه برای آن حد و میزانی معلومکرده و پوزش اشخاص معذوررا هم نسبت به آن پذیرفته است جز ذکر و یاد اوکه برای آن حد و میزانی معین نکرده و کسی را نسبت بدان معذور نمیشمارد مگر اینکه از او ساخته نباشد بنابراین ذکر خداکنید در حال ایستادن و نشستن و بر پهلو خوابیدن در شب و روز، در خشکی و دریا، درسفر و حضر، در حال فقر و غنا، در حال بیماری و تندرستی در نهانی و آشکاری و در همه احوال.
سعید بن جبیرگفته است: هرکس بهر نحوی طاعت و فرمان خدا را انجام داده باشد، ذکر او را کرده است. بعضی از گذشتگان این عام را خاص تلقیکرده و گفتهاند مراد بعضی از انواع ذکر است. از جمله عطاء کهگفته است مجالس ذکر یعنی مجالسی که آنجا سخن ازحلال و حرام میرود. و ازچگونگی بیع و شری و داد و ستد و نمازوروزه و نکاح و طلاق و حج و امثال آن بحث میشود.
قرطبیگفته است: مراد ازمجلس ذکر، مجلس علم و سخن ازکلام خدا و سنت رسول خدا و اخبار سلف صالح و کلام پیشوایانگذشته و پارسایان، به دوراز ریا و بدعت و مقاصد پست و آز و طمع میباشد.
هدف از ذکر تزکیه نفس و صفای قلب و بیداری و بینش درونی میباشد و آیه کریمه زیر نیز بدینمطلب اشاره دارد: ﴿وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَۖ إِنَّ ٱلصَّلَوٰةَ تَنۡهَىٰ عَنِ ٱلۡفَحۡشَآءِ وَٱلۡمُنكَرِۗ وَلَذِكۡرُ ٱللَّهِ أَكۡبَرُۗ٤٥﴾[العنكبوت: ۴۵]. «و نماز را به پای دار، چون بیگمان نماز انسان را ازگناه و عصیان و زشتیها و ناشایستیها باز میدارد و بیگمان یادکردن خداوند، از همهکارها بزرگتر است و تاثیر بیشتری در پرورش نفس انسان دارد».یعنی ذکر خدا بیشتر از نماز، نفس انسان را از فحشاء و منکر، باز میدارد. زیرا و قتی که ذکرکننده، قلبش را برای یاد خدا میگشاید، و آن را بزبان جاری میکند، خداوند با نور خویش، او را یاریکرده و ایمان و یقین و ی، افزایش بیشتری مییابد و قلبش بر حق استقرار یافته و آرامش درونی برایش حاصل میگردد: ﴿ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَتَطۡمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكۡرِ ٱللَّهِۗ أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ٢٨﴾[الرعد: ۲۸]. «آنان که ایمان آوردند و به آفریدگار خویش گرویدند، و میآرامد دلهایشانبه ذکر پروردگار، بشنو و بیدار شو و بدان که به یاد خدای تعالی است آرامش دلهای مومنان».
بدیهی است هرگاه دل به حق آرامش یافت، به سوی هدفهای عالی و عالیترین الگوی نمونه، متوجه میگردد و بسوی آن روان است، بدون اینکه کششهای نفسانی و شهوانی، او را باز دارد، بنابراین ذکر خدا در زندگی انسان اهمیت حیاتی و نقش بزرگی دارد. و معقول نیست که تنها ذکرزبانی اینگونه نتیجه بخش باشد، بلکه باید قلب و زبان با هم هماهنگ و همنوا باشند، و خداوند خود آداب ذکررا بیان فرموده است: ﴿وَٱذۡكُر رَّبَّكَ فِی نَفۡسِكَ تَضَرُّعٗا وَخِیفَةٗ وَدُونَ ٱلۡجَهۡرِ مِنَ ٱلۡقَوۡلِ بِٱلۡغُدُوِّ وَٱلۡأٓصَالِ وَلَا تَكُن مِّنَ ٱلۡغَٰفِلِینَ٢٠٥﴾[الأعراف: ۲۰۵]. «و یادکن خداوند خویش را، در نهان به زاری زبان و ترس دل و جان، و فرود از بلندی که بود بیرون از حد فرمان، بامدادان و شبانگاهان و مباش از غافلان».
این آیه اشاره دارد باینکه مستحب و پسندیده است که ذکر بطور سری و بدون صدای بلند، انجامگیرد. در یکی از سفرها، پیامبرصگروهی را دید که با صدای بلند دعا میکنند، فرمود: «یا أیها الناس أربعوا على أنفسكم، فإنكم لا تدعون أصم ولا غائبا، إن الذی تدعونه سمیع قریب، أقرب إلى أحدكم من عنق راحلته» «ای مردم بس کنید و آهسته باشید و به خود رحمکنید. چون شما خدا را میخوانید و او نه کر است و نه غائب، بلکه شنوا و حاضر است. آنکس را که میخوانید شنوا و نزدیک است، نزدیکتر به شما ازگردن مرکوبتان». و آیه همچنین اشاره دارد باینکه در حال دعا باید انسان حالت شوق و رغبت و ترس و بیم هم داشته باشد. (شوق به استجابت و ترس از عدم استجابت).
شایسته است که ذکر کننده پاک جامه و پاکیزه اندام و خوشبو باشد زیرا در این حال نفس انسان بانشاطتر است و تا آنجا که ممکن است روبه قبله باشد زیرا بهترین حالت نشستن آنست که رو به قبله باشد.
نشستن در حلقههای ذکر خدا، مستحب و پسندیده است و در این باره چنین آمده است:
۱- از ابن عمر روایت است که پیامبرصگفت: «إِذَا مَرَرْتُمْ بِرِیَاضِ الْجَنَّةِ فَارْتَعُوا» «و هرگاه ازکنار مرغزارهای بهشت، عبورکردید در آنها بچرید یعنی بذکر مشغول شوید». گفتند: مراد از ریاض جنت چیست؟ فرمود: «حلق الذكر، فإن لله تعالى سیارات من الملائكة یطلبون حلق الذكر.فإذا أتوا علیهم حفوا بهم» «مراد از آن حلقههاکه ذکر خدا است. خداوند گروهی از فرشتگان سیار را داردکه بدنبال حلقههای ذکر خداوند میگردند، و قتی که به سوی آنان آیند بدورشان حلقه میزنند».
۲- مسلم از معاویه روایت کرده است که پیامبرصبر حلقهای از یاران خود گذشت و گفت: چرا نشستهاید؟ گفتند: نشستهایم که ذکر و حمد خدا را بکنیم که ما را به پذیرش دین اسلام راهنمائی کرده و بر ما منت نهاده است. پیامبرصگفت: «الله. ما أجلسكم إلا ذاك، أما إنی لم استحلفكم تهمة لكم، ولكنه أتانی فأخبرنی أن الله تعالى یباهی بكم الملائكة» «شما را به خدا سوگند، تنها بدینمنظور نشستهاید؟ آگاه باشید من شما را نه بدین جهت سوگند دادم که از کار شما در گمان باشم، بلکه جبریل پیش من آمد و به من خبر داد که خداوند به شما مباهات میکند و درحضور فرشتگان به شما مینازد و حسن عمل شما را بدانان مینمایاند و عمل شما را میپسندد».
۳- مسلم از ابوسعید خدری و ابوهریره روایت کرده است که آنان شهادت دادند که پیامبرصگفته است: «لا یقعد قوم یذكرون الله تعالى إلا حفتهم الملائكة وغشیتهم الرحمة، ونزلت علیهم السكینة، وذكرهم الله فیمن عنده» «قومی برای ذکرخدا نمینشینند مگر اینکه فرشتگان بدورشان حلقه میزنند و رحمت خدا آنان را فرا میگیرد و آرامش خاطر مییابند، و خداوند در نزد کسانی که در پیشگاه او هستند از آنان یاد میکند».
۱- از ابوهریره نقل است که پیامبرصگفت: «ما قال عبد لا إله إلا الله قط مخلصا إلا فتحت له أبواب السماء حتى یفضی إلى العرش ما اجتنبت الكبائر» «هرکس با اخلاص «لا اله الا الله» را بگوید درهای بهشت درآسمان بروی آن عمل اوگشوده میشود، تا اینکه آن عمل وی به عرش خدا میرسد، مادامکهگوینده از ارتکابگناهانکبیره دورهکند -الیه یصعد الكلم الطیب -» ترمذی آن را روایت کرده و آن را «حسن غریب» دانسته است.
۲- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «جددوا إیمانكم» «ایمان خود را تجدیدکنید». گفتند: چگونه؟ فر مود: «أكثروا من قول: لا إله إلا الله» «فراران ذکر لا اله الا الله بگوئید». امام احمد آن را با اسناد نیکو و «حسن» روایت کرده است.
۳- از جابر نقل است که پیامبر گفت: «أفضل الذكر لا إله إلا الله، وأفضل الدعاء: الحمد لله» «بهترین ذکر «لا اله الاالله» و بهترین دعا «الحمد لله» است». بروایت نسائی و ابن ماجه و حاکم که آن را "صحیح"، الاسناد دانسته است.
۱- از ابوهریره نقل است که پیامبرصگفت: «كلمتان خفیفتان على اللسان ثقیلتان فی المیزان حبیبتان إلى الرحمن، سبحان الله وبحمده، سبحان الله العظیم» «دو جمله هست که برزبان آسان و ثوابش درترازوی اعمال سنگین و محبوب خداوند رحمان است: خداوندا ترا تسبیح نموده و به ستایش تو مشغولم. و پاک و منزه است پروردگار بزرگ». بروایت شیخین و ترمذی.
۲- از ابوهریره نقل است که پیا مبرصگفت: «لان أقول سبحان الله، والحمد لله، ولا إله إلا الله، والله أكبر، أحب إلی مما طلعت علیه الشمس» «گفتن اینکلمات بنزد من پسندیدهتر و محبوبتر است از هرآنچه که خورشید بر آن تابیده است یعنی از تمام جهان». بروایت مسلم و ترمذی.
۳- از ابوذر نقل است که پیامبرصگفت: «ألا أخبرك بأحب الكلام إلى الله؟ " قلت: أخبرنی یا رسول الله. قال:أحب الكلام إلى الله: سبحان الله وبحمده» «آیا میخواهی ترا از محبوبترین سخن بنزد خدا خبردهم؟ گفتم: آری ای رسول خداگفت: محبوبترین سخن بنزد خدا «سبحان الله وبحمده« میباشد». بروایت مسلم و ترمذی. متن روایت ترمذی چنین است: «ان أحب الكلام إلى الله عزوجل ما اصطفى الله لملائكته: سبحان ربی وبحمده، سبحان ربی وبحمده» «محبوبترین سخن در نزد خداوند ذکری است که خداوند آن را برای فرشتگانش برگزیده است: سبحان ...».
۴- از جابر نقل است که پیامبرصگفت: «من قال سبحان الله العظیم وبحمده غرست له نخلة فی الجنة» «هرکسی ذکرسبحان ... را بگوید برایش درخت خرمائی در بهشتکاشته میشود». بروایت ترمذی که آن را «حسن» دانسته است.
۵- از ابوسعید نقل است که پیامبرصگفت: «استكثروا من الباقیات الصالحات» «باقیات صالحات= گفتار و کردار جاودانه را فراوان بگوئید و انجام دهید». گفتند: چیستند آنها؟ گفت: تکبیر و تهلیل و تسبیح و «الحمد لله ولا حول ولا قوه الا بالله».بروایت نسائی و حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است. «الله اكبر،لا اله الا الله، سبحان الله، والحمد لله».
۶- از عبدالله نقل است که پیامبرصگفت: «شب اسراء با ابراهیم÷ملاقات کردم، اوگفت: ای محمد سلام مرا به امت خود برسان و به آنان خبر ده که خاک بهشت پاک است و آب آنگوارا و زمین آنگسترده و دشت است و درختانش «سبحان الله، والحمد لله، ولا إله إلا الله، والله أكبر»میباشد. بروایت ترمذی. و طبرانی «ولا حول ولاقوة إلا بالله»،را بدان افزوده است.
۷- مسلمگوید: پیامبرصگفت: محبوبترین سخن به نزد خداوند چهار چیز است با هرکدام آغاز کنی اشکالی ندارد: «سبحان الله، والحمد لله، ولا إله إلا الله، والله أكبر».
۸- از ابن مسعود نقل است که پیامبرصگفت: «هرکس دو آیه آخر سوره بقره را درشب بخواند او راکفایت میکند». بروایت مسلم و بخاری. یعنی آن دو آیه بجای قیام شب و نماز شب او اکفایت میکند. بعضیگفتهاند او را در آنشب از آفات مصون میدارند. ابن خزیمه گفته است آن دوآیه حداقل قرائتی است که برای قیام شب کفایت میکند. ربنا لا تواخذنا...
۹- از ابوسعید نقل است که پیامبرصگفت: آیا هریک از شما عاجز است از اینکه در یک شب یک سوم قرآن را بخواند؟ این پرسش برحاضرانگران آمد و گفتند: کدامیک از ما توانائی اینکار را دارد ای رسول خدا؟ اوگفت: «الله الواحد الصمد ثلث القرآن»«سوره اخلاص یک سوم قرآن است». بروایت مسلم و بخاری و نسائی.
۱۰- از ابوهریره نقل است که رسول خداگفت: "هرکس روزی یکصد باربگوید: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدیر»او ثواب و پاداش برابرآزادی ده نفر را میبرد و یکصد احسان و نیکی به حساب او نوشته میشود. و یکصد بدی از حساب او محو میگردد و آن روز تا شب اینکلمات او را ازشیطان و و سوسه او مصون میدارند و کسی بهتر ازعمل او را انجام نمیدهد مگر اینکهکسی بیشتر از او اینکلمات را بگوید. به روایت بخاری و مسلم و نسائی و ابن ماجه. مسلم و ترمذی و نسائی بدان افزودهاندکه «ومن قال سبحان الله وبحمده، فی یوم مائة مرة، حطت خطایاه ولو كانت مثل زبد البحر»«هرکس سبحان الله و بحمده را در روز یکصد بار بگویدگناهان او محو میشوند حتی اگر باندازهکف دریا باشند».
از انس روایت است که از پیامبرصشنیدم میگفت: «یا ابن آدم، إنك ما دعوتنی ورجوتنی إلا غفرت لك - على ماكان منك - ولا أبالی، یا ابن آدم لو بلغت ذنوبك عنان السماء ثم استغفرتنی غفرت لك ولا أبالی، یا ابن آدم إنك لو أتیتنی بقراب الارض خطایا ثم لقیتنی لا تشرك بی شیئا لاتیتك بقرابها مغفرة»«ای فرزند آدم تو هرگاه مرا خوانده باشی و به من امید داشته باشی ترا آمرزیدهام - هرچهکرده باشی - بدان اهمیت نمیدهم. ای فرزند آدم اگرگناهان تو به ابرهای آسمان برسد سپس از من استغفار طلبی ترا بیامرزم و اهمیت نمیدهم -برای من مهم نیست -ای فرزند آدم اگر گناهان توهمه زمین را فراگیرد و به من شرک نورزی همه آنها را ازتو صرفنظر میکنم». بروایت ترمذی که آن را حدیث "حسن غریب" دانسته است. عبدالله بن عباس گفت: کسی که پیوسته استغفارکند خداوند اندوههای او را بردارد و او را از سختیها رهائی دهد و آنچنان به وی روزی رساندکه به فکرش نمیرسد. بروایت ابوداود و نسائی و ابن ماجه و حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است.
۱- از جویریه ام المومنین روایت است که پیامبرصاز نزد او بیرون رفت سپس بهنگام چاشت به نزد وی برگشت و گفت: «ما زلت على الحال التی فارقتك علیها؟»«تو هنوز بر آن حالتی هستی که صبح من از تو جدا شدم». اوگفت: آری. پیامبرصگفت: «لقد قلت بعدك أربع كلمات ثلاث مرات، لووزنت بما قلت منذ الیوم لوزنتهن: سبحان الله وبحمده، عدد خلقه ورضاء نفسه وزنة عرشه ومداد كلماته»«من بعد از شما چهارکلمه را سه بارگفتم که اگر با همه آنچه که شما از صبح تا بحالگفتهای، و زن شود و سنجیدهگردد، پاداش آن به اندازه ذکر شما است. سبحان الله... در حالیکه مشغول ستایش و تنزیه خدا هستم او را تسبیح میگویم باندازه شمارآفریدگان و باندازه رضای او و باندازه سنگینی عرش و باندازه کلمات بیشمار خداوند». بروایت مسلم و ابوداود.
۲- پیامبرصزنی را دید که در پیش روی خود هستههای خرما یا سنگ ریزه دارد و تسبیحات خود را بدان میشمارد. پیامبرصبه و یگفت به تو چیزی میآموزم و چیزی را به تو خبر میدهم، که آسانتر است و بهتر است از اینکاری که تو میکنی و گفت: «سبحان الله عدد ما خلق فی السماء، وسبحان الله عدد ما خلق فی الارض، وسبحان الله عدد ما خلق بین ذلك، وسبحان الله عدد ما هو خالق، والله أكبر مثل ذلك، والحمد لله مثل ذلك، ولا إله إلا الله مثل ذلك ولا حول ولا قوة إلا بالله مثل ذلك»«خداوندا ترا باندازه شماره مخلوقات آسمانی و زمینی و مخلوقات بین زمین و آسمان و باندازه خالقیت تو و همه مخلوقاتت تسبیح میگویم و ترا تنزیه مینمایم. و تکبیر و تحمید و تهلیل و لاحول را بهمان منوال بگو». بروایت اصحاب سنن و حاکم که آن را به شرط مسلم صحیح دانسته است.
۳- از ابن عمر نقل است که پیامبرصبرایشان گفت که بندهای از بندگان خدا گفت: «یا رب لك الحمد كما ینبغی لجلال وجهك، ولعظیم سلطانك فعضلت بالملكین، فلم یدریا كیف یكتبانها "، فصعدا إلى السماء فقالا: یا ربنا إن عبدك قد قال مقالة لا ندری كیف نكبتها؟ قال الله - وهو أعلم بما قال عبده - ماذا قال عبدی؟ قالا: یا رب، إنه قد قال: یا رب لك الحمد كما ینبغی لجلال وجهك ولعظیم سلطانك.فقال الله لهما: اكتباها كما قال عبدی حتى یلقانی فأجزیه بها»«ای پروردگارا آنگونه ترا میستایم که شایسته ذات شکوهمند و قدرت عظیم تو باشد. این ذکر فرشتگان کاتب اعمال را به سختی دچارساخت که نمیدانستند، چگونه آن را بنویسند، پس به آسمان صعودکردند و گفتند: ای پروردگارا آن بنده تو سخن و کلمهایگفت که نمیدانیم چگونه آن را بنویسیم؟ خداوند که خود بهتر میدانست که بندهاش چه چیز گفته استگفت: چه چیزگفت بندهام؟ گفتند: ای پروردگارا اوگفت: یا رب لک الحمد... خداوند به آنانگفت آن را همانگونهکهگفته است بنویسید تا اینکه او با من ملاقات میکند آنگاه خود پاداش وی را میدهم». بروایت احمد و ابن ماجه.
۱- ازبُسَیْرَه نقل است که پیامبرصگفت: «علیكن بالتسبیح والتهلیل والتقدیس، ولا تغفلن فتنسین الرحمة، واعقدن بالانامل فإنهن مسئولات، ومستنطقات»«بر شما باد که تسبیح و تهلیل و تقدیس خداوند کنید و غافل مباشید مبادا که رحمت خدا را فراموش کنید ذکر خود را با انگشتان دست بشمارید زیرا آنها مسئول هستند و مورد بازجوئی قرار میگیرند». بروایت صاحبان سنن و حاکم با سند صحیح.
۲- عبدالله ابن عمرگفت: «پیامبرصرا دیدم تسبیحات خود را با دست راست میشمرد». بروایت صاحبان سنن.
از ابوهریره نقل است که پیامبرصگفت: «ما قعد قوم مقعدا لم یذكروا الله فیه ولم یصلوا على النبیصإلا كان علیهم حسرة یوم القیامة» «هر قومی اگر در مجلسی نشسته باشند که ذکر خدا و درود بر پیامبرصدرآنجا نبوده باشد، روز قیامت حسرت میخورند و به زیانشان تمام میشود». ترمذی آن را روایت کرده و احمد بدین صورت آورده است: «ما جلس قوم مجلسا لم یذكروا الله فیه إلا كان علیهم ترة وما من رجل یمشی طریقا فلم یذكر الله تعالى إلا كان علیه ترة، وما من رجل آوى إلى فراشه فلم یذكر الله عزوجل إلا كان علیه ترة». «هرقومی در مجلسی نشسته باشندکه درآن یاد خدا نرفته باشد، آن مجلس درروزقیامت مایه حسرت و رنج آنان خواهد شد. هرکسی راهی را برود و خدا را بیاد نیاورد و ذکراو را نکرده باشد، موجب حسرت و و بال او خواهد شد، و هرکسی راهی را برود و ذکر خدا را نکرده باشد، موجب حسرت و افسوس او خواهد شد، حتی اگربه بهشت هم برود برای ثواب و پاداش آن پشیمانند و حسرت میخورند». در روایتی آمده است: «لا كان علیهم حسرة، وإن دخلوا الجنة للثواب». درفتح العلام آمده است که این حدیث دلیل است بروجوب ذکرودرود و سلام بر پیامبرصدر مجالس بویژهکهکلمه «تره» درحدیث به «نار = آتش دوزخ» و یا عذاب تفسیر شده است و معلوم است که عذاب برای ترک و اجب یا انجام فعل حرام میباشد و چنان پیدا است که ذکر و صلاه بر پیامبرصهردو و اجب هستند.
از ابوهریره نقل است که پیامبرصگفت: «من جلس مجلسا فكثر فیه لغطه فقال قبل أن یقوم من مجلسه: سبحانك اللهم وبحمدك، أشهد أن لا إله إلا أنت، أستغفرك وأتوب الیك، إلا كفر الله له ما كان فی مجلسه ذلك» «هرکس در مجلسی نشست که سخنان یاوه و بیهوده از او زیاد سر زد، و پیش از آنکه از آن مجلس برخیزد و آن را ترک کند، بگوید: سبحانک... خداوند آن را کفاره آن مجلس برایش به حساب میآورد».
از پیامبرصروایت استکه: «إن كفارة الغیبة أن تستغفر لمن اغتبته، تقول اللهم اغفر لنا وله» «هرکس دیگری را غیبتکرد اگر بگوید: اللهم ...کفاره غیبت او خواهد شد».
مذهب برگزیده و مختار آنست که کفاره غیبت شخصی که از وی غیبت شده است، طلب استغفار برای او و ذکر محاسن و صفات پسندیده او است و نیازی به اعلام به وی و طلبگذشت از او نیست.
خداوند دستور داده است که مردم او را بخوانند و در برابرش زاری و تواضع و فروتنیکنند و او خود و عده کرده است، که جواب دعای مردم را بدهد و به خواستهشان تحقق بخشد.
۱- احمد و صاحبان سنن از نعمان بن بشیر روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إن الدعاء هو العبادة، ثم قرأ: (ادعونی أستجب لكم، إن الذین یستكبرون عن عبادتی سیدخلون جهنم داخرین)». «بیگمان دعا و نیایش عبادت و خداپرستی است، سپس این آیه را خواند: «مرا بخوانید و دعاکنید تا دعایتان را اجابتکنم» چه آنهاکه از عبادت منگردنکشی میکنند و سرباز میزنند هرآینه آنان بخواری به دوزخ، درآیند».
۲- عبدالرزاق از حسن نقل کرده است که: یاران پیامبرصاز او سئوال کردند: خدای ماکجا است؟ خداوند فرمود: «وإذا سألك عبادی عنی فإنی قریب أجیب دعوة الداع إذا دعان فلیستجیبوا الی ولیومنوا بی لعلهم یرشدون» «ای محمد چون بندگان من بپرسندت ازمن، من نزدیکم به ایشان به علم و رحمت. اجابتکنم دعای داعیان را به فضل و منت، پس ایشان اجابتکنند اوامرمرا و تصدیقکنند مرا در آنچه گفتم تا ثبات یابند بر آن راه راست که بدانان نمودم». پس شرط اجابت دعا آن است که ما دعای خدا را اجابتکنیم و اوکه ما را بطاعت خویش خوانده است، اجابتکنیم تا او نیز ما را اجابتکند.
۳- ترمذی و ابن ماجه از ابوهریره نقلکردهاندکه پیامبرصگفت: «لیس شئ أكرم على الله من الدعاء» «هیچ چیز به نزد خداوند گرامیتر و گرانمایهتر از دعا نیست».
۴- ترمذی روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من سره أن یستجیب الله تعالى له عند الشدائد والكرب فلیكثر الدعاء فی الرخاء» «هرکس دوست دارد و خوشحال میشود از اینکه به هنگام سختیها و مصائب، خداوند دعای او را اجابتکند، و به هنگامگشایش و رفاه بسیار دعاکند».
۵- ابویعلی از انس روایت کرده است که پیامبرصاز خدای بزرگ روایت کرده استکه: «أربع خصال: واحدة منهن لی، وواحدة لك، وواحدة فیما بینی وبینك، وواحدة فیما بینك وبین عبادی.فأما التی لی، لا تشرك بی شیئا، وأما التی لك، فما عملت من خیر جزیتك علیه، وأما التی بینی وبینك، فمنك الدعاء وعلی الاجابة.وأما التی بینك وبین عبادی، فارض لهم ما ترضى لنفسك» «چهار خصلت است. یکی از آنها مال من است که به من شرک نورزی و آنچه که بتو اختصاص دارد، آنست که هر عمل نیک ترا پاداش دهم و اما آنچه که بین من و تواست آنست که تو دعا و نیایشکنی و من اجابتکنم و اما آنچه که بین تو و بندگانم میباشد، آنست که هر چیزی که برای خود میخواهی، برای آنان نیز بخواهی و هرچه بخود پسندی به آنان نیز بپسندی».
۶- از پیامبرصبه ثبوت رسیده است که فرمود: «من لم یسأل الله یغضب علیه» «هرکس از خداوند چیزی نخواهد، خداوند بر وی خشمگین میشود».
۷- عایشهگفت: پیامبرصفرمود: «لا یغنی حذر من قدر، والدعاء ینفع مما نزل ومما لم ینزل، وإن البلاء لینزل فیلقاه الدعاء فیعتلجان إلى یوم القیامة» «پرهیز و حذر مانع قضا و قدرنمیشود و دعا درباره آنچه که نازل شده و آنچه که نازل نشده است سودمند و مفید میباشد. بلا و مصیبت نازل میشود و دعا با آن برخورد میکند و تا روز قیامت با هم بنزاع و ستیز میپردازند». بزار و طبرانی و حاکم آن را روایت کرده و حاکمگفته صحیح الاسناد است.
۸- از سلمان فارسی روایت است که پیامبرصگفت: «لایرد القضاء إلا الدعاء.ولا یزید فی العمر إلا البر» «قضا و قدررا هیچ چیز رد نمیکند مگردعا و نیایش و هیچ چیز موجب افزایش عمر نمیگردد، مگر اعمال نیک». بروایت ترمذی که آن را حدیث حسن غریب دانسته است.
۹- ابوعوانه و ابن حبان نقلکردهاندکه پیامبرصگفت: «إذا دعا أحدكم فلیعظم الرغبة، فإنه لا یتعاظم عن الله شئ» «هرگاه یکی از شما چیزی را از خداوند مسئلت میکند، چیزبزرگی را ازاو بخواهد، زیرا هیچ چیزبنزد خداوند بزرگ نیست و او بر همه چیز توانا است».
برای دعا آداب و رسوم و یژهای وجود داردکه مراعات آنها به هنگام دعا لازم است:
۱- درخواست چیزهای حلال از خداوند:
حافظ بن مردویه از ابن عباس نقلکرده استکهگفت: این آیه نزد پیامبرصخوانده شد: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ كُلُواْ مِمَّا فِی ٱلۡأَرۡضِ حَلَٰلٗا طَیِّبٗا﴾[البقرة: ۱۶۸]. «ای مردم از چیزهای پاک و حلال زمین بخورید».
سعد بن و قاص برخاست و گفت: ای رسول خدا برایم دعاکن که دعایم مورد اجابت قرار گیرد. او فرمود: «یا سعد، أطب مطعمك تكن مستجاب الدعوة، والذی نفس محمد بیده إن الرجل لیقذف اللقمة الحرام فی جوفه ما یتقبل منه أربعین یوما، وأیما عبد نبت لحمه من السحت والربا فالنار أولى به»«ای سعد روزی حلال بخورو از روزی پاک و حلال استفادهکن، تا دعایت مورد اجابت و اقع شود، سوگند بدانکس که جان محمد درقبضه قدرت او است، هرکس لقمه حرام بخورد تا چهل روز دعائی از او پذیرفته نمیشود، و هرکس از روزی حرام و ربا تغذیهکند، آتش دوزخ او را شایستهتر است و جایش دوزخ است». در مسند امام احمد و صحیح مسلم از ابوهریره آمده است که پیامبرصگفت: «یا أیها الرسل كلوا من الطیبات واعملوا صالحا.إنی بما تعملون علیم .وقال:﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُلُواْ مِن طَیِّبَٰتِ مَا رَزَقۡنَٰكُمۡ﴾[البقرة: ۱۷۲]. ثم ذكر الرجل یطیل السفر أشعث أغبر، ومطعمه حرام، وملبسه حرام، وغذی بالحرام، یمد یدیه إلى السماء: یا رب، یا رب، فأنى یستجاب لذلك»«ای مردم خداوند پاک است و به جز پاک نمیپذیرد و خداوند مومنان را بدان چیز امرکرده است، که پیامبران را بدان امرکرده است، که میفرماید «ای رسولان از روزی پاک و حلال بخورید و کار شایسته انجام دهید. بیگمان من ازکردار شما آگاهم و بدان دانا هستم» و «ای مومنان از روزی پاک و حلالی که روزیتانکردهایم بخورید» سپس ازکسی یادکردکه به مسافرتهای طولانی میرود و پریشان موی و غبارآلود است و خوراک و پوشاک و غذایش حرام است که به آسمان دست دعا برمیدارد و میگوید: پروردگارا... چگونه دعای او پذیرفته میشود، هرگز».
۲- اگر ممکن باشد رو به قبله دعاکند. زیرا پیامبرصبرای طلب نزول باران، بیرون رفت، که به دعا پرداخت و طلب نزول بارانکرد و رو به قبله نموده بود.
۳- روزها و اوقات و حالات شریف و نیکو و بهتر را برای دعا برگزیند مانند روزهای عرفات و ماه رمضان و روزجمعه و یک سوم مانده به آخرشب، و و قت سحرگاهان و هنگام سجده و هنگام نزول باران و فاصله بین اذان و اقامه نماز و هنگام برخورد سپاه مومنین با دشمن و به هنگام ترس و خوف و رقت قلب و دل نرمی.
الف- از ابی امامه نقل است که گفتند ای رسول خدا کدام دعا بیشتر مورد اجابت و اقع میشود؟ فرمود: «جوف اللیل الآخر»«در دل اواخر شب» و «دبر الصلوات المكتوبات»«و پس از ادای نمازهای فرایض پنجگانه». به روایت ترمذی و با سندی صحیح.
ب- ازابوهریره نقل است که پیامبرصگفت: «أقرب ما یكون العبد من ربه وهو ساجد، فأكثروا الدعاء فقمن أن یستجاب لكم»«نزدیکترین و قت انسان به خداوند، هنگامی است که انسان به سجده میرود، پس در سجده بسیار دعا کنید که به اجابت شایستهتر و نزدیکتر است». بروایت مسلم در این باره احادیث فراوان در لابلایکتب، ذکر شده است.
۴- به هنگام دعا دستهایش را تا برابر شانهها بلند کنند چه ابوداود از ابن عباس روایت کرده است که گفت: در هنگام تقاضا و درخواست از خداوند، دستها را تا برابرشانه یا درهمان محدود بالا ببر و به هنگام استغفار با یک انگشت دست اشاره کن و به هنگام تضرع و زاری هردو دست خود را بگستران. از مالک بن دینار روایت است که پیامبرصگفت: «إذا سألتم الله فاسألوه ببطون أكفكم، ولا تسألوه بظهورها»«هرگاه در ضمن دعا چیزی از خداوند مسالتکردید، با کف دستان خود (رو به آسمان) این مسالت را انجام دهید نه با پشت دستانتان». و از سلمان روایت است که پیامبرصگفت: «إن ربكم تبارك وتعالى حیی كریم، یستحی من عبده إذا رفع یدیه إلیه أن یردهما صفرا»«بیگمان پروردگار بزرگوار شما با آزرم و بخشنده و کریم است و هرگاه بنده او با اخلاص دست دعا به پیشگاه او بردارد ازاو شرم دارد از اینکه او را با دست خالی برگرداند». یعنی همانگونه که انسان جوانمرد و سخی طبع شرم دارد از اینکه نیازمند را با دست خالی برگرداند خداوند که کرم محض است چگونه چنینکاری را میکند، هرگز.
۵- باید دعا و نیایش را با حمد و ستایش و ثنای خداوند و درود بر پیامبرصآغاز نمود (بدینگونه «الحمد لله رب العالمین رالصلاه والسلام علی خیر خلقه محمد وآله اجمعین وبعد..»)زیرا ابوداود و نسائی و ترمذی که آن را تصحیحکرده است، از فضاله بن عبید روایت کردهاند که پیامبرصاز مردی شنید که در نماز دعا میکند بدون اینکه ثنا و ستایش خدا را بگوید و بر پیامبرصدرود و سلام بفرستد،گفت: این مرد شتاب بخرج داد. سپس او را خواند و به او یا به دیگرانگفت: «إذا صلى أحدكم فلیبدأ بتمجید ربه جل وعز، والثناء علیه، ثم یصلی على النبی صلى الله»علیه و سلم، ثم یدعو بعد بما یشاء «هرگاه کسی از شما خواست بدعا پردازد، نخست تمجید و ثنای خداوند و درود بر پیامبرشصرا بجای آورد، آنگاه بدلخواه خویش دعا و نیایشکند».
۶- با حضورقلب و آگاهی و اظهار فقر و نیاز بدرگاه خداوند و عجزو لابه و زاری و صدای آرام بین آشکاری و پنهانی، بدعا بپردازد. خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَجۡهَرۡ بِصَلَاتِكَ وَلَا تُخَافِتۡ بِهَا وَٱبۡتَغِ بَیۡنَ ذَٰلِكَ سَبِیلٗا١١٠﴾[الإسراء: ۱۱۰]. «بلند مگو دعای خویش را و پست مکن به یک بارگی، آوای خویش را و میان آن دو دار عا و ثنای خویش را».و باز هم گفته است: ﴿ٱدۡعُواْ رَبَّكُمۡ تَضَرُّعٗا وَخُفۡیَةًۚ إِنَّهُۥ لَا یُحِبُّ ٱلۡمُعۡتَدِینَ٥٥﴾[الأعراف: ۵۵]. «بخوانید پروردگار خویش را به زاری و نهانی بیگمان او دوست ندارد کسانی را که ازحد و اقعی درمیگذرند و دعای ناصواب میکنند و صدای خویش را بلند میکنند».ابن جریرگفته است:
«تضرع، بمعنی خواری و فروتنی در برابر خدا و تسلیم به اطاعت او است». و «خفیه» به معنی خشوع قلبی و یقین درست به و حدانیت و ربوبیت خدا، در قلب خود نه بطورآشکار و از روی ریا. در صحیحین - بخاری و مسلم -از ابوموسی اشعری آمده است که مردم صدای خویش را بدعا بلند میکردند، پیامبرصگفت: «أیها الناس اربعوا على أنفسكم فإنكم لا تدعون أصم ولا غائبا، إنما تدعون سمیعا بصیرا، إن الذی تدعون أقرب إلى أحدكم من عنق راحلته، یا عبد الله بن قیس ألا أعلمك كلمة من كنوز الجنة؟ لاحول ولاقوة إلا بالله»«ای مردم به خود رحمکنید و آهسته باشید، بیگمان شماکسی را نمیخوانیدکهکر و غایب باشد، بلکه او شنوا و بینا و حاضر است. آنکس که شما او را میخوانید، ازگردن شتر و مرکوبتان به شما، نزدیکتر است. ای عبدالله پسر قیس میخواهی سخنی را ازگنجینههای بهشت به شما بیاموزم؟ و آن: لاحول ولاقوة إلا باللهمیباشد». احمد از عبدالله پسر عمر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «القلوب أوعیة، وبعضها أوعى من بعض، فإذا سألتم الله - أیها الناس - فاسألوه وأنتم موقنون بالاجابة، فإنه لا یستجیب لعبد دعاه عن ظهر قلب غافل»«دلها ظروف هستند و بعضیگنجایش بیشتری دارند. ای مردم هرگاه چیزی را، از خداوند مسئلتکردید آنگونه مسئلتکنید، که به اجابت آن یقین داشته باشید. زیرا خداوند بدعایکسی که با قلب غافل و بدون آگاهی، او را میخواند، جواب نمیدهد و او را اجابت نمیکند».
۷- نباید دعا دربارهگناه یا قطع صله رحم باشد. زیرا احمد از ابوسعید روایت کرده است که پیامبرصگفت: «ما من مسلم یدعو الله عزوجل بدعوة لیس فیها إثم ولا قطیعة رحم إلا أعطاه الله بها إحدى ثلاث خصال: إما أن یعجل له دعوته، وإما أن یدخرها له فی الآخرة، وإما أن یصرف عنه من السوء مثلها. قالوا: إذا نكثر؟ قال: الله اكثر»«هر مسلمانی که خدا را بخواند و دعائی را بکندکه درآنگناهی و قطع صله رحم نباشد، خداوند یکی از سه خصال را به وی میبخشد یا دعایش را در دنیا جواب میدهد و اجابت میکند و یا برای او ذخیره میکند و درآخرت پاداشش را به وی میدهد و یا اینکه باندازه آن بدی را از او باز میدارد. گفتند: پس ما فراوان دعا میکنیم. پیامبرصفرمود: و خداوند بیشتر ثواب میدهد و از آن عاجز نیست».
۸- نباید در اجابت تعجیل داشته باشید، زیرا مالک از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «یستجاب لاحدكم ما لم یعجل یقول: دعوت فلم یستجب لی»«دعای شما مورد اجابت و اقع میشود مادام که تعجیل نکنید و نگوئید: من دعا کردم و لی مورد اجابت قرار نگرفت».
۹- دعا باید توام با باور و حزم به پذیرش آن باشد. زیرا ابوداود ازابوهریره نقل کرده است که پیامبرصگفت: «لا یقولن أحدكم: اللهم اغفر لی إن شئت، اللهم ارحمنی إن شئت، لیعزم المسألة فإنه لا مكره له»«هیچکس ازشما بهنگام دعا نگوید: خداوندا مرا بیامرز اگر خواستی. خداوندا مرا رحم کن اگر خواستی. بلکه تقاضا و مسئلت از خداوند باید بطور جدی و جزمی باشد. بدیهی است که کسی نمیتواند خداوند را به اکراه به چیزی و ادارد».
۱۰- در دعا ازکلمات و سخنان جامع استفاده شود. همانگونه که خداوند راهنمائی فرموده است: ﴿رَبَّنَآ ءَاتِنَا فِی ٱلدُّنۡیَا حَسَنَةٗ وَفِی ٱلۡأٓخِرَةِ حَسَنَةٗ وَقِنَا عَذَابَ ٱلنَّارِ٢٠١﴾[البقرة: ۲۰۱]. «پروردگارا دردنیا و آخرت به ما نیکی و حسنه عطاکن و ما را از آتش دوزخ مصون فرما».زیرا پیامبرصکلمات جامع را در دعا میپسندید و غیر آنها را رها میکرد. در سنن ابن ماجه آمده استکه: مردی پیش پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا کدام دعا بهتر است؟ پیامبرصبه وی گفت: از خدایت عفو و عافیت در دنیا و آخرت را مسئلتکن، سپس روز دوم و سوم نیزپیش پیامبرص، آمد و همین سئوال را تکرار کرد و پیامبرصهمان جواب را داد، پس پیامبرصگفت: «فإذا أعطیت العفو والعافیة فی الدنیا والآخرة فقد أفلحت»«هرگاه به تو عفو و عافیت دنیا و آخرت داده شد، بیگمان تو رستگار هستی». باز هم درآنجا آمده است که پیامبرصگفت: «ما من دعوة یدعو بها العبد أفضل من: اللهم إنی أسألك المعافاة فی الدنیا الآخرة» «هیچ دعائی بهتر نیست از این دعا: اللهم... خداوندا من معافات و عافیت و سلامتی دنیا و آخرت را از تو مسئلت دارم».
۱۱- پرهیز از نفرین بر خود و خانواده و دارائی خود: از جابر نقل است که پیامبرصگفت: «لا تدعو ا على أنفسكم، ولا تدعوا على أولادكم، ولا تدعوا على خدمكم، ولا تدعوا على أموالكم.لا توافقوا من الله تبارك وتعالى ساعة نیل عطاء فیستجاب لكم» «خود را و فرزندان خود را و خدم و اموال خود را نفرین نکنید.کاری نکنیدکه این دعای نفرین در ساعاتی باشدکه خداوند دعا را میپذیرد، آنوقت نفرین مورد اجابت قرار میگیرد. و شما پشیمان میشوید».
۱۲- تکرار دعا تا سه بار: از عبدالله بن مسعود روایت است که پیامبرصخوش داشت دعا را و استغفار را سه بار تکرارکند. بروایت ابوداود.
۱۳- هرگاه کسی بخواهد برای شخصی دیگر، دعا کند اول برای خودش دعا کند سپس برای او. خداوند میفرماید: ﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِینَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِیمَٰنِ﴾[الحشر: ۱۰]. «خداوندا ما را و برادران مومن پیش ازما را بیامرز».از ابی بنکعب روایت است که پیامبرصهرگاه از یکی نام میبرد برای او دعا میکرد و از خود میآغازید. بروایت ترمذی با اسنادی صحیح.
۱۴- پس ازدعا دستها را بر چهره مالیده و حمد و تمجید و ثنای خدا نمودن و درود بر پیامبرصفرستادن، دست بر چهره مالیدن از چند طرق روایت شده که همگی ضعیف هستند و حافظ ابن حجر گفته است که مجموعه آن روایتها من حیث المجموع بدرجه حسن میرسند.
احمد و ابوداود و ترمذی با سند حسن روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «ثلاث دعوات مستجابات لا شك فیهن: دعوة الوالد، ودعوة المسافر، ودعوة المظلوم» «بدون شک سه دعا مورد پذیرش و اقع میشوند: دعای پدر و مادر و دعای مسافر و دعای مظلوم». ترمذی با سندی حسن آورده است که پیامبرصگفت: «ثلاثة لا ترد دعوتهم: الصائم حین یفطر، والامام العادل، ودعوة المظلوم یرفعها الله فوق الغمام ویفتح لها أبواب السماء، ویقول الرب: وعزتی لانصرنك ولو بعد حین»«دعای سهکس ردخور ندارد و پذیرفته میشود: روزهدار هنگام افطار، پیشوا و حاکم عادل و دعای مظلوم و ستمدیده، که خداوند دعایشان را بر بالا ابرها برد و درهای آسمان بر وی آنها گشوده میشود و خداگوید: به عزت خود سوگند ترا یاری خواهم داد و لو اینکه بعد از مدتی هم باشد».
۱- مسلم و ابوداود از صفوان بن عبدالله نقلکردهاندکهگفت: به شام و ارد شدم و نزد ابوالدرداء، به منزل وی رفتم و او را نیافتم بلکه ام الدرداء را یافتم اوگفت: آیا امسال قصد زیارت حج را داری؟ گفتم: آری. گفت: برایمان در پیشگاه خداوند دعا و طلب خیرکن زیرا پیامبرصمیگفت: «دعای غائبانه مسلمان برای برادر دینیش، مورد اجابت و اقع میشود. کسی که غائبانه برای دیگری دعا میکند، بر سر او فرشتهای ماموراست، هروقت او دعای خیر کرد، برای دیگران، آن فرشته میگوید آمین و من نیز بدینگونه برای تو دعای خیرمیکنم. صفوانگوید: به بازار رفتم و آنجا با ابوالدرداء ملاقات نمودم و او نیز نظیر این مطلب را برایم از پیامبرصنقل کرد».
۲- ابوداود و ترمذی نقلکردهاند که پیامبرصگفت: نزدیکترین دعا به اجابت،دعای غائبانه مسلمان برای مسلمان است که زودتر مورد اجابت و اقع میشود.
۳- همین دو نفر از عمر روایت کردهاند که گفت: از پیامبرصکسب اجازه کردم که بزیارت عمره بروم و او به من اجازه داد و گفت: «لا تنسنا یا أخی من دعائك. فقال عمر: كلمة ما یسرنی أن لی بها الدنیا» «ای برادرما را از دعای خیر خودت فراموش مکن، عمرگفت: این سخن آنقدر مرا خوشحالکردکه حاضر نیستم آن را با دنیا معاوضه کنم یا این سخن بسیار مرا خوشحالکرد و باندازه یک دنیا برایم ارزش داشت».
بعضی از کلماتی که شایسته است دعا را با آن آغاز نمود تا امید اجابت بیشتر باشد:
۱- از بریده نقل است که پیامبرصازمردی شنیدکه میگوید: «اللهم إنی أسألك بأنی أشهد أنك أنت الله لاإله إلا أنت الاحد الصمد الذی لم یلد ولم یولد ولم یكن له كفوا أحد» «پروردگارا ترا بآنکه: گواهی میدهم که تنها تو یگانه معبود بحق هستی و بغیراز تو معبود بحقی نیست، و تو یگانه و بینیاز و برطرف کننده نیازهای مخلوقات هستی و توکسی هستی که نزادیکسی را و زاده نشدی -نهکسی ازوی زاده شده و نه او از کسی زاده شده - و او را هیچکس هرگز مانند نبود، از تو مسئلت دارمکه... ». پیامبرصگفت: «لقد سألت الله بالاسم الاعظم الذی إذا سئل به أعطى وإذا دعی به أجاب» «تو در مسئلت خویش از خداوند به اسم اعظمی متوسل شدی که هرگاه بدان اسم، چیزی ازاو خواسته شود، اجابت میکند». بروایت ابوداود و ترمذی که آن را حسن دانسته است.
منذریگفته است: شیخ ما ابوالحسن مقدسیگفت: اسناد آن مورد طعن و انتقاد نیست و در این باره حدیث بهتر از آن از نظر اسناد سراغ ندارم.
۲- از معاذ بن جبل نقل است که پیامبرصاز مردی شنیدکه میگوید: «یا ذا الجلال والاكرام، فقال: " قد استجیب لك فسل» «ای باشکوه و بخشنده. پیامبرصگفتت: دعایت مورد اجابت و اقع شد پس دعاکن و مسئلت نما». بروایت ترمذی که آن را حسن دانسته است.
۳- از انس نقل استکهگفت: پیامبرصازکنار ابوعیاش (زید بن صامت رزقی گذشت که مشغول دعا خواندن بود و میگفت: «اللهم إنی أسألك بأن لك الحمد، لا إله إلا أنت، یا حنان یا منان، یا بدیع السموات والارض، یا ذا الجلال والاكرام، یا حی یا قیوم، فقال رسوال اللهص: لقد سألت الله باسمه الاعظم الذی إذا دعی به أجاب وإذا سئل به أعطى»«پروردگارا من بدانجهت از تو مسئلت دارم که میگویم: همه ستایشها و یژه تو است بجز تو معبود بحقی نیست ای پروردگار بسیار مهربان و نعمت دهنده و آفریننده آسمانها و زمین ای باشکوهکریم، ای همیشه زنده و پا برجا" پیامبرصگفت: تو خدا را با اسم اعظمش خواندی، اسمی که هرگاه بدان خوانده شود اجابت میکند و هرگاه بدان اسم از او مسئلت شود میبخشد و عطا میکند». بروایت احمد و دیگران و حاکمان را با شرط مسلم صحیح دانسته است.
۴- از معاویه نقل است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «من دعا بهؤلاء الكلمات الخمس، لم یسأل الله شیئا إلا أعطاه: لا إله الا الله والله أكبر، لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدیر، لا إله إلا الله ولا حول ولا قوة إلا بالله.» بروایت طبرانی با اسناد «حسن». هرکس با این جملات پنجگانه خدا را بخواند او را اجابت میکند.
و قت اذکار بامدادان از طلوع فجر تا طلوع خورشید میباشد و و قت اذکار شامگاهان بین نماز عصر و غروب است.
۱- مسلم ازابوهریره نقلکرده است که پیامبرصگفت: «من قال حین یصبح، وحین یمسی: سبحان الله وبحمده مائة مرة، لم یأت أحد یوم القیامة بأفضل مما جاء به إلا أحد قال مثل ما قال أو زاد علیه» «هرکس بامدادان و شامگاهان یکصد بار "سبحان الله و بحمده" را بگوید، در روز قیامت هیچکس عمل بهتر از عمل او را ندارد مگر کسی که باندازه او گفته باشد یا بیشتر از او».
۲- باز هم از ابن مسعود روایتکرده است که پیامبرصچون شامگاهان فرا میرسید میگفت: «أمسى الملك لله، والحمد لله، لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدیر، رب أسألك خیر ما فی هذه اللیلة وخیر ما بعدها وأعوذ بك من شر ما فی هذه اللیلة وشر ما بعدها، رب أعوذ بك من الكسل وسوء الكبر، رب أعوذ بك من عذاب فی النار وعذاب فی القبر» «ملک از آن الله و همه ستایشها از آن الله است، هیچ معبود بحقی نیست بغیر از الله که او تنها و بیشریک است، ملک و ستایش از آن او است و او برهر چیزتوانا و قادر است. پروردگارا بهترین چیزهائی که در امشب و بعد ازآن، هست آن را از تو میطلبم، و از همه بدیهای امشب و بعد از آن بتو پناه میبرم. پروردگارا ازکسل و بدفرجامی پیری و عذاب دوزخ و عذابگور، بتو پناه میبرم». و چون صبح فرا میرسید باز هم همینکلمات را تکرار میکرد و بجای امسی اصبح مینهاد «أصبحنا وأصبح الملك لله...».
۳- ابوداود از عبدالله بن حبیب روایتکرده است که پیامبرصبه منگفت: بگو. گفتم: ای رسول الله چه بگویم؟گفت:«قل هو الله أحد، والمعوذتین حین تمسی وحین تصبح ثلاث مرات تكفیك من كل شئ» «در هر بامدادان و شامگاهان سه بار سورههای اخلاص و معوذتین: ﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلۡفَلَقِ﴾﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلنَّاسِ١﴾را بخوان برایت از هر چیزیکفایت میکنند». ترمذیگفت: این حدیث حسن و صحیح است.
۴- باز هم از ابوهریره روایتکرده است که پیامبرصبه یاران خود تعلیم میداد: «إذا أصبح أحدكم فلیقل: اللهم بك أصبحنا وبك أمسینا، وبك نحیا وبك نموت، وإلیك النشور. وإذا أمسى فلیقل: اللهم بك أمسینا وربك أصبحنا، وبك نحیا وبك نموت وإلیك المصیر» «هرگاه یکی از شما به صبح درآمد بگوید: خداوندا بنام تو و و سیله تو، و ارد صبح شدیم و بنام تو و و سیله تو و ارد شامگاهان میشویم و زندگی و مرگ ما ازتوو و سیله تو است، و بازگشت ما هم به سوی تو است و چون و ارد شامگاهان شد بگوید: خداوندا... ». ترمذی آن حدیث را حسن و صحیح دانسته است.
۵- در صحیح بخاری از شداد بن اوس و او از پیامبرصنقلکرده استکهگفت: «سید الاستغفار: اللهم أنت ربی لا إله إلا أنت، خلقتنی وأنا عبدك، وأنا على عهدك ووعدك ما استطعت، أعوذ بك من شر ما صنعت، أبوء لك بنعمتك علی، وأبوء بذنبی فاغفر لی. فإنه لا یغفر الذنوب إلا أنت.من قالها حین یمسی فمات من لیلته دخل الجنة، ومن قالها حین یصبح فمات من یومه دخل الجنة» «بزرگترین استغفار این دعا است: خداوندا تو پروردگار منی و بجز تو هیچ معبود بحقی وجود ندارد،تو مرا آفریدی و من بنده توام و من تا آنجاکه توانائی داشته باشم بر عهد و پیمان و و عده توام. و از هر بدی که آفریدهای و از شر مخلوقات تو بتو پناه میآورم، من به نعمتهای تو درحق خود اعتراف میکنم و بگناهان خویش نیز اقرار مینمایم، پس مرا بیامرز زیرا به جز تو،کسی نمیتواند گناهانم را بیامرزد. هرکس این دعا را به هنگام شامگاهان بخواند و آنشب بمیرد، داخل بهشت میشود و هرکس این دعا را به هنگام بامدادان بخواند و آن روز بمیرد، داخل بهشت میشود». و در سنن ترمذی از ابوهریره نقل است که ابوبکر صدیق به پیامبرصگفت: مرا به چیزی امرکن که بامدادان و شامگاهان بخوانم. پیامبرصگفت: بگو «اللهم عالم الغیب والشهادة فاطر السموات والارض، رب كل شئ وملیكه، أشهد أن لا إله إلا أنت، أعوذ بك من شر نفسی وشر الشیطان وشركه، وأن نقترف سوءا على أنفسنا أو نجره إلى مسلم. قله إذا أصبحت وإذا أمسیت، وإذا أخذت مضجعك» «خداوندا ای آگاه برنهان و آشکار، ای آفریننده آسمانها و زمین، ای پروردگار همه چیز و مالک همه چیز، گواهی میدهم که به جز تو هیچ معبود بحقی نیست. من ازشروبدی نفس خویش و از شر و بدی شیطان و دام او و از اینکه نسبت بخود یا دیگران بدیکنم، به تو پناه میآورم و خود را در پناه توقرارمیدهم. این دعا را بگو تا و قتی که و ارد بامدادان و شامگاهان میشوی و هنگامی که بر تختخواب میروی». ترمذی آن را حدیث حسن صحیح دانسته است.
۶- باز هم ترمذی از عثمان بن عفان روایتکرده است که پیامبرص،گفت: «ما من عبد یقول فی صباح كل یوم ومساء كل لیلة: بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شئ فی الارض ولا فی السماء وهو السمیع العلیم ثلاث مرات فیضره شئ» «هر بندهای بامدادان و شامگاهان سه بار بگوید: بسم الله... بنام الله که با وجود نام او هیچ چیز درزمین و آسمان نمیتواند زیان برساند و او شنوا و دانا است، درآن شب و روز هیچ زیانی به وی نمیرسد». ترمذی آن را حدیث حسن صحیح دانسته است.
۷- باز هم ترمذی از ثوبان و غیر او نقلکرده است که پیامبرصگفت: «من قال حین یمسی وإذا أصبح: رضیت بالله ربا، وبالاسلام دینا، وبمحمدصنبیا، كان حقا على الله أن یرضیه» «هرکس شامگاهان و بامدادان بگوید: رضیت... خرسند و راضیم که پروردگارم الله و دینم اسلام و پیامبرم محمد بن عبدالله میباشد، برخدا است که او را راضی و خشنودکند». و آن را حدیث حسن صحیح دانسته است.
۸- باز هم ترمذی از انس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من قال حین یصبح أو یمسی: اللهم انی أصبحت أشهدك وأشهد حملة عرشك وملائكتك وجمیع خلقك أنك أنت الله لا إله إلا أنت وحدك لا شریك لك، وأن محمدا عبدك ورسولك، أعتق الله ربعه من النار، فمن قالها مرتین أعتق الله نصفه من النار، ومن قالها ثلاثا أعتق الله ثلاثة أرباعه من النار، ومن قالها أربعا أعتقه الله من النار» «هرکس صبح و شام بگوید: اللهم... خداوندا حالا که من به بامداد درآمدهام ترا و همه عرشت را و فرشتگانت را و همه آفریدگانت راگواه میگیرم که من اعتراف میکنم و میگویم: که تنها تو معبود بحق هستی و یگانه و تنهائی و شریکی نداری و محمد بن عبدالله بنده و فرستاده تو است، خداوند یک چهارم اندام او را از عذاب دوزخ رها میسازد و چون دوبار گوید نصف بدنش و چون سه بارگوید سه چهارم بدنش و چون چهاربار گوید تمام بدنش را ازآتش دوزخ برهاند».
۹- در سنن ابیداود از عبدالله بن غنام آمده است که پیامبرصگفت: «من قال حین یصبح: اللهم ما أصبح بی من نعمة أو بأحد من خلقك فمنك وحدك لا شریك لك، لك الحمد ولك الشكر، فقد أدى شكر یومه، ومن قال مثل ذلك حین یمسی، فقد أدى شكر لیلته» «هرکس به هنگام صبح و شامگوید: اللهم... خداوندا هر نعمتی که من و دیگران داریم تنها از جانب تو است که بیشریک هستی پس هر حمد و سپاسی شایسته تو است. او سپاس شب و روز خود را بجای آورده است».
۱۰- در سنن و صحیح حاکم از عبدالله بن عمرآمده استکه: پیامبرصگفتن این کلمات را هنگام صبح و شام ترک نمیکرد: «اللهم إنی أسألك العافیة فی الدنیا والاخرة، اللهم إنی أسألك العفو والعافیة فی دینی ودنیای وأهلی ومالی، اللهم استر عوراتی وآمن روعاتی، اللهم احفظنی من بین یدی ومن خلفی وعن یمینی وعن شمالی ومن فوقی، وأعوذ بعظمتك أن أغتال من تحتی» «خداوندا از تو سلامتی دنیا و آخرت را مسئلت دارم. خداوندا عفو و سلامتی دین و دنیا و خانواده و مالم را از تو مسئلت دارم خداوندا عیبهایم را بپوشان و ترس و فزعم را برطرفکن. خداوندا مرا از همه جهات، از پیش و پس و راست و چپ و بالا و پائین محفوظ و مصون دارو بتو پناه میبرم از اینکه زمین مرا بخود فرو برد».
۱۱- از عبدالرحمن بن ابیبکره آمده است که او به پدرش گفت: ای پدرم ترا میشنوم که هر بامداد دعا میکنی و میگوئی: «اللهم عافنی فی بدنی، اللهم عافنی فی سمعی، اللهم عافنی فی بصری.لا إله إلا أنت»«خداوندا بدنم و گوشم و چشمم را سلامتی عطاکن. بجز تو معبود بحقی نیست». که سه بار صبح و سه بارشام آن را تکرار میکنی. اوگفت: من شنیدهام که پیامبرصدر دعای خویش این کلمات را میخواند. و من دوست دارم که سنت او را پیشگیرم. بروایت ابوداود. ابن السنی از ابن عباس از پیامبرصروایتکرده که پیامبرصگفت: «من قال إذا أصبح: اللهم إنی أصبحت منك فی نعمة وعافیة وستر، فأتم نعمتك علی وعافیتك وسترك فی الدنیا والاخرة، ثلاث مرات إذا أصبح وإذا أمسى، كان حقا على الله أن یتم علیه» «هرکس بامدادان گوید: خداوندا من از نعمت و سلامتی و پرده پوشی تو بهرهمند شدهام از تو مسئلت دارم که آنها را بر من در دنیا و آخرت تکمیلگردانی و باتمام برسانی». سه بار در بامدادان و سه بار شامگاهان، سزاوار است که خداوند آنها را بر وی باتمام برساند.
از انس روایت شده که پیامبرصگفت: «أیعجز أحدكم أن یكون كأبی ضمضم؟ قالوا: ومن أبو ضمضم یا رسول الله؟ قال:كان إذا أصبح قال: اللهم وهبت نفسی وعرضی لك.فلا یشتم من شتمه ولا یظلم من ظلمه ولا یضرب من ضربه» «آیا هریک ازشما نمیتواند بمانند ابوضمضم باشد؟گفتند: ای رسول خدا ابوضمضم چهکسی بود؟ پیامبرصگفت: اوکسی بود که بامدادان میگفت: خداوندا من نفس خویش و آبروی خویش را به تو بخشیدم و درراه تو از آنها گذشتم. پس اگر کسی به وی ناسزا میگفت جوابش نمیداد و اگر کسی به وی ستم میکرد تلافی نمینمود و اگر کسی او را میزد عمل به مثل نمیکرد».
از ابوالدرداء روایت شده که پیامبرصگفت: «من قال فی كل یوم حین یصبح وحین یمسی: حسبی الله لا إله إلا هو علیه توكلت، وهو رب العرش العظیم، سبع مرات، كفاه الله تعالى ما أهمه من أمر الدنیا والاخرة» «هرکس هر روز بامدادان و شامگاهان هفت بار این دعای: حسبی الله... تنها خداوند برایم بس است و بجزاو هیچ معبود بحقی نیست و تنها بدو توکل دارم و او پروردگارعرش عظیم است را بخواند خداوند او را درهر کاری که در دنیا و آخرت برایش اهمیت داشته باشد،کفایت میکند». از طلق بن حبیب روایت است که گفت: "مردی به نزد ابوالدرداء آمد و گفت: ای ابودرداء خانهات سوخت. اوگفت: نسوخته است و خداوند چنینکاری را نمیکند، چون منکلماتی را بر زبان آوردهام که از پیامبرصشنیدهامکهگفت: هرکس آنها را درآغاز روزبرزبان راند تا و قت شامگاهان مصیبتی به وی نمیرسد و هرکس درآخر روز آن کلمات را بخواند تا بامدادان مصیبتی به وی نمیرسد و آنکلمات اینست: «اللهم أنت ربی، لا إله إلا أنت، علیك توكلت وأنت رب العرش العظیم، ما شاء الله كان، وما لم یشأ لم یكن، لا حول ولا قوة إلا بالله العلی العظیم، أعلم أن الله على كل شئ قدیر، وأن الله قد أحاط بكل شئ علما، اللهم إنی أعوذ بك من شر نفسی، ومن شر كل دابة أنت آخذ بناصیتها، إن ربی على صراط مستقیم» «خداوندا تنها تو پروردگار منی که بجز تو هیچ معبود بحقی نیست و تنها برتو توکل دارم که تو پروردگارعرش عظیم هستی، هرچیزی که خدا بخواهد میشود و هرچیزی که خدا نخواهد نمیشود. هر تلاش و کوششی تنها بدست خداوند بزرگوار و برتر است. و میدانم که خداوند بر هر چیزی توانا است و علم خداوند بر هر چیزی محیط است، خداوندا از شر و بدی نفس خود و ازشر و بدی هر جنبندهای که زمامش بدست تو است، بتو پناه میبرم، بیگمان راه پروردگارمن راه راست و صراط مستقیم است».
در بعضی روایات آمده است که ابودرداءگفت: بفرمائید برویم، او برخاست و دیگران هم با وی برخاستند و به طرف خانه او رفتند، که پیرامون آن سوخته بود و لی آسیبی به خانه او نرسیده بود.
۱- بخاری از حذیفه و ابوذر روایت کرده است که گفتند: "هرگاه پیامبرصبرختخواب میرفت میگفت: «باسمك اللهم أحیاء وأموت»«بنام تو خداوندا زنده هستم و میمیرم، مرگ و زندگیم بنام تو و در اختیار تو است». و هرگاه از خواب بیدار شد، میگفت: «الحمدلله الذی أحیانا بعد ما أماتنا وإلیه النشور»«ستایش خدا را سزاست که ما را دوباره زنده نمود، بعد از اینکه ما را میرانده بود و پس از اینکه دوباره پس از مرگ زنده شدیم، بازگشتمان به سوی او است». و رهنمود او چنان بودکه دست راست خود را بزیرگونهاش مینهاد و میگفت: «اللهم قنی عذابك یوم تبعث عبادك ثلاثا، ویقول: اللهم رب السموات ورب الارض ورب العرش العظیم، ربنا ورب كل شئ، فالق الحب والنوى، منزل التوراة والانجیل والقرآن، أعوذ بك من شر كل ذی شر أنت آخذ بناصیته، أنت الاول فلیس قبلك شئ، وأنت الاخر فلیس بعدك شئ، وأنت الظاهر فلیس فوقك شئ، وأنت الباطن فلیس دونك شئ، اقض عنا الدین وأغننا من الفقر»«خداوندا بدان هنگام که بندگانت را زنده میکنی، مرا ازعذاب خود مصون دار سه بارآن را میگفت. و همچنین میگفت: خداوندا ای پروردگارآسمان و زمین و عرش عظیم، ای پروردگار ما و همه چیزها، ای شکافنده دانه و هسته و رویاننده گیاهان و ای نازلکننده تورات و انجیل و قرآن، بتو پناه میبرم ازبدی هر چیزی، که بد باشد که زمام آن بدست تو است، تو اول هستی پس هیچ چیز پیش از تو نبوده است و تو آخر هستی پس هیچ چیزبعد از تو نخواهد بود و تو آشکاری پس هیچ چیزی آشکارتراز تونیست و انت الباطن و تو آنچنان نهانی هستی که هیچ چیزاز آن نهانتر نیست و ما را بباز پرداخت و ام خود موفق بگردان و ما را بینیازکن از فقر». و بازهم پیامبرصمیگفت:«الحمدلله الذی أطعمنا وسقانا وكفانا، وآوانا، فكم ممن لا كافی ولا مؤوی»«ستایش خدای را، که بما خوراک و نوشیدنی داد و ما راکفایت کرد و پناه داد و چه بسا بسیارندکسانیکهکسی ندارند، که آنان راکفایتکند و پناهشان بدهد».
و هرگاه شبها برختخواب میرفتکف دستان خود را جمع میکرد و در آنها میدمید و سوره «اخلاص» و «فلق» و «ناس» را میخواند سپس تا آنجا که امکان داشت دست بر اندامهای خویش میمالید که از سر و صورت و اندامهای پیشین آغاز میکرد و این عمل را سه بار تکرار مینمود. و دستور میدادکه هرکس برختخواب میرود و بر پهلو میخوابد بگوید: «باسمك ربی وضعت جنبی، وبك أرفعه، إن أمسكت نفسی فارحمها، وإن أرسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادك الصالحین»«بنام تو ای پروردگارا پهلو بر خاک نهادم و برمیدارم، اگر در خواب جانم راگرفتی به من رحمکن و اگرآن را همچنان آزادگذاشتی، آن را بهمان چیزی که بندگان درستکارت را، حفظ میکنی، حفظکن». پیامبرصبه حضرت فاطمه گفت: ۳۳بار تسبیح و ۳۳ بار تحمید و ٣٤ بار تکبیر بگو و بخواندن: «اللهم فاطر السموات والارض...ألخ»تا آخر و خواندن آیه الکرسی توصیه میفرمود. و خبر داد بدینکه هرکس آن را بخواند همواره در پناه خداوند خواهد بود. و به براءگفت: "هرگاه برختخواب رفتی، و ضو بگیر همانگونه که برای نماز و ضو میگیری، سپس بر پهلوی راست بخواب و بگو: «اللهم أسلمت نفسی إلیك ووجهت وجهی إلیك، وفوضت أمری إلیك، وألجأت ظهری إلیك رغبة ورهبة إلیك. لا ملجأ ولا منجا منك إلا إلیك، آمنت بكتابك الذی أنزلت ونبیك الذی أرسلت ثم قال: فإن مت، مت على الفطرة، واجعلهن آخر ما تقول»«خداوندا من نفس و جان خود را بتو تسلیمکردم و بتو روی آوردم و کارخود را بتو و اگذاشتم و در شوق و رغبت و ترس و و حشت، بتو پشت میبندم، در برابر تو هیچ پناهگاه و محل نجاتی نیست مگر به سوی تو. بکتاب آسمانی تو ایمان آوردم که آن را بر پیامبرت، نازلکردی و به پیامبرت نیز ایمان آوردم. اگر در آن شب بمیری با فطرت پاک خواهی مرد و این سخنان آخرینکلامت باشد».
پیامبرصامر کرد بکسی که از خواب بیدار میشود بگوید: «الحمد لله الذی رد علی روحی. وعافانی فی جسدی، وأذن لی بذكره»«ستایش خدای را که روحم را به من برگردانید و به تنم سلامتی داد و ازاو اجازه یافتم که از او یاد کنم». و چون از خواب بیدار میشود بگوید: «لا إله إلا أنت سبحانك، اللهم أستغفرك لذنبی، وأسألك رحمتك، اللهم زدنی علما، ولا تزغ قلبی بعد إذ هدیتنی، وهب لی من لدنك رحمة إنك أنت الوهاب»«هیچ معبود بحقی نیست بجزتو، ترا به پاکی و صف میکنم. خداوندا، از تو برای گناهانم استغفار میکنم و رحمتت را مسئلت دارم. خداوندا دانشم را بیفزای و بعد از اینکه مرا هدایتکردی، دلم را منحرف مگردان، و رحمت خود را به من ارزانی دار، براستی تو بسیار بخشایندهای».
در حدیث صحیح آمده است که هرکس شب بیدار شود و نتوانست بخوابد، بگوید: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له، له الملك، وله الحمد وهو على كل شئ قدیر، الحمد لله، وسبحان الله، ولا إله إلا الله، والله أكبر، ولا حول ولا قوة إلا بالله»، سپس بگوید: «اللهم اغفر لی»یا دعاکرد، دعایش مورد اجابت قرار میگیرد. اگر و ضو گرفت و نماز خواند و نیایشکرد دعا و نمازش قبول میشود.
از عمر بن شعیب از پدرش از جدش نقل است که پیامبرصگفت: «إذا فزع أحدكم فی النوم فلیقل: أعوذ بكلمات الله التامات من غضبه وعقابه وشر عباده، ومن همزات الشیاطین، وأن یحضرون، فإنها لن تضره»«هرگاه کسی در خواب ترس بر وی عارض شد، بگوید: اعوذ... پناه میبرم به کلمات تمام و کمال خدا، از اینکه از خشم و غضب و مکافات او و شر بندگانش و از و سوسههای شیاطین و ددان در امان باشم و از اینکه شیاطین به نزد من حاضر شوند، نیز در امان باشم. آن و قت شیاطین به وی زیانی نمیرسانند». اوگفت: ابن عمرآن را به فرزندان بالغ و نابالغ خود میآموخت،آن را در صحیفهای چک مانندی نوشته و بگردن خود آویخته بود. اسناد آن حسن است.
از خالد بن و لید نقل است که یک شب به بیخوابیگرفتار آمد. پیامبرصگفت: دلت میخواهد کلماتی بتو یاد دهم که چون آنها را خواندی خوابت ببرد؟ بگو: «اللهم رب السموات السبع وما أظلت ورب الارضین وما أقلت. ورب الشیاطین وما أضلت، كن لی جارا من شر خلقك كلهم جمیعا.أن یفرط علی أحد منهم أو أن یبغی علی عز جارك، وجل ثناؤك، ولا إله غیرك. أو لا إله إلا أنت»«خداوندا ای پروردگار آسمانهای هفتگانه و آنچه که بر آن سایه میاندازند و ای پروردگار طبقات زمین و آنچه که بر پشت آنها است و ای پروردگار شیاطین و ددان و آنچه که گمراهش میسازند، مرا از شرو بدی همه آفریدگانت، درپناه خویش دار، بدون اینکه یکی از آنها بتواند برمن شتابکند به عقوبت، یا برمن طغیان و تجاوز کند. پناه تو عزیز است و ثنای تو باشکوه و بغیر از تو، معبود بحقی نیست».
طبرانی آن را در «الکبیر» و «الاوسط» خویش با اسناد جید آورده است، جز آنکه عبدالرحمن بن سابط از خالد نشنیده است، این مطلب را حافظ منذری تذکر داده است. طبرانی و ابن السنی ازبراء بن عازب نقلکردهاندکه مردی به نزد پیامبرصاز و حشت و ترس، شکوه نمود. پیامبرصبه و یگفت: بگو: «سبحان الله الملك القدوس رب الملائكة والروح، جللت السموات والارض بالعزة والجبروت»آن مرد آن دعا را گفت و خداوند ترس و و حشت را از او زایلکرد.
۱- جابر گوید پیامبرصگفت: «إذا رأى أحدكم الرؤیا یكرهها فلیبصق عن یساره ثلاثا، ولیستعذ بالله من الشیطان الرجیم، ولیتحول عن جنبه الذی كان علیه»«هرکس خواب ناخوشی دید و از آن ناخشنود بود، سه بار به طرف چپ تف بیندازد و استعاذه کند- اعوذ بالله من الشیطان الرجیم- و پهلوئی را که بر آن خوابیده است تغییردهد -یعنی اگر برپهلوی راست خوابیده بود به پهلوی چپ یا برعکس برگردد - ». بروایت مسلم و ابوداود و ابن ماجه و نسائی.
۲- ابوسعید خدریگوید از پیامبرصشنیدم که میگفت: «إذا رأى أحدكم الرؤیا یحبها فإنما هی من الله، فلیحمد الله علیها، ولیحدث بما رأى، وإذا رأى غیر ذلك مما یكره فإنما هی من الشیطان، فلیستعذ بالله من شرها ولا یذكرها لاحد فإنها لا تضره»«هرگاه یکی از شما خوابی دید، که از آن خوشحال شده است بداندکه آن از طرف خدا است، پس خدا را حمد و ستایشگوید، و آن را برای هر کس که میخواهد ذکر کند، و هرگاه خواب ناخوشی دید، از شیطان است پس ازشر او بخدا پناه ببرد، و آن را برای کسی نگوید. به تحقیق شیطان وی را زیان ندارد و زیان نرساند». بروایت ترمذی که آن را «حدیث حسن صحیح» دانسته است.
۱- ابن السنی روایت کرده که پیامبرصبه هنگام پوشیدن جامه یا پیراهن یا عبا یا عمامه میگفت: «اللهم إنی أسألك من خیره وخیر ما هو له، وأعوذ بك من شره وشر ما هو له»«خداوندا من خیر آن، را و خیر چیزی که دارد، از تو مسئلت میکنم و از شر آن و شری که دارد، بتو پناه میبرم».
۲- از معاذ بن انس روایت است که پیامبرصگفت: «من لبس ثوبا جدیدا فقال: الحمد لله الذی كسانی هذا، ورزقنیه من غیر حول منی ولا قوة، غفر الله له ما تقدم من ذنبه»«هرکس لباس تازه پوشید و گفت: ستایش خدائی را که آن را به من پوشانید و روزی من ساخت، بدون اینکه تلاشی و نیروئی از من سر زده باشد.گناهان پیشین او آمرزیده میشود». و گفتن بسم الله الرحمن الرحم نیز مستحب است زیرا هر چیزی که بدون نام خدا آغاز شود، ناقص است.
۱- ابوسعید خدریگفت: پیامبرصهرگاه لباس نوی -عمامه یا پیراهن یا عباء - میپوشید میگفت: «اللهم لك الحمد أنت كسوتنیه، أسألك خیره وخیر ما صنع له، وأعوذ بك من شره وشر ما صنع له»«خداوندا ستایش ترا است که این لباس را به من پوشانیدهای، خیر و نیکی آن را و خیری که برایش ساخته شده است، از تو مسئلت دارم و از شر و بدی آن و بدی که برایش ساخته شده است، بتو پناه میبرم». به روایت ابوداود و ترمذی که آن را حسن دانسته است.
۲- ترمذی از عمر روایت کرده است که گفت: از پیامبرصشنیدم، که میگفت: «من لبس ثوبا جدیدا فقال: الحمد لله الذی كسانی ما أواری (۱) به عورتی، وأتجمل به فی حیاتی. ثم عمد إلى الثوب الذی أخلق فتصدق به كان فی حفظ الله وفی كنف الله عزوجل، وفی سبیل الله حیا ومیتا»«هرکس جامه جدیدی پوشید و گفت: ستایش خدای را که جامهای به من پوشانید، که بدان ستر عورت میکنم و زندگی خود را بدان میآرایم، سپس لباس کهنه را در راه خدا به دیگران ببخشد، او در حال مرگ و زندگی درحفظ و پناه و در راه خداوند خواهد بود».
به هنگامی که کسی لباس جدید پوشید نیکو است به وی چنینگفت:
۱- در حدیث صحیح آمده است که پیامبرصبعد از اینکه به ام خالد جامه نقشداری پوشانید گفت: «أبلی وأخلفی»[آن را کهنه کنید] . و اصحاب میگفتند: آن را کهنه کنید و خداوند لباس تازه بجای آن بتو بدهد. - تبلی ویخلف الله -.
۲- پیامبرصعمر را دید که جامه تازه پوشیده است گفت: «البس جدیدا وعش حمیدا، ومت شهیدا سعیدا»«لباس تازه بپوشی و ستوده زندگیکنی و شهید و خوشبخت بمیری». بروایت ابن ماجه و ابن السنی.
ابن السنی از انس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «ستر ما بین أعین الجن وعورات بنی آدم، أن یقول الرجل المسلم إذا أراد أن یطرح ثیابه: بسم الله الذی لا إله إلا هو»«پوشش چشمان جن در برابر عورت انسان آنست که مسلمان به هنگامکندن و درآوردن جامه خویش بگوید: بنام خدائی که بجز او هیچ معبود بحقی نیست».
۱- ابوداود از انس نقلکرده است که پیامبرصگفت: «من قال - یعنی إذا خرج من بیته -: بسم الله توكلت على الله، ولا حول ولا قوة إلا بالله یقال له كفیت ووقیت وهدیت، وتنحى عنه الشیطان فیقول لشیطان آخر: كیف لك برجل قد هدی وكفی ووقی». «هرکسی که بهنگام بیرون رفتن از خانهگوید: بنام خدا و توکل بر خدا هیچ تلاش و کوشش به نتیجه نمیرسد، مگر بوسیله خداوند. به و یگفته میشود: ترا بسنده است. حفظ شدی و هدایت یافتی و شیطان از او دور میشود و به شیطان دیگر میگوید: تو چکار داری با مردی،کهکفایت و و قایت و هدایت یافته است».
۲- در مسند احمد از انس آمده است: «بسم الله آمنت بالله، اعتصمت بالله، توكلت على الله، لا حول ولا قوة إلا بالله»«بنام الله که به وی ایمان دارم و تمسک و توکلم بدوست، که هیچ تلاش و کوشش بدون توفیق او به نتیجه نمیرسد». این حدیث «حسن» میباشد.
۳- صاحبان سنن ازام سلمه روایت کردهاندکهگفت: هرگاه پیامبرصاز منزل ما خارج میشد، روی بطرف آسمان مینمود و میگفت: «اللهم إنی أعوذ بك أن أضل أو أضل، أو أزل أو أزل، أو أظلم أو أظلم، أو أجهل، أو یجهل علی»«خدارندا پناه بر تر ازاینکه کسی راگمراهکنم یا خودگمراه شوم و باکسی را بلغزانم، یا خود دچارلغزش شوم، برکسی ستمکنم یا مورد ستم و اقع شوم،کسی را بنادانی بکشم یا بنادانیکشانده شوم». ترمذیگفته: این حدیث «حسن صحیح» است.
۱- در صحیح مسلم از جابر نقل استکهگفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «إذا دخل الرجل بیته فذكر الله تعالى عند دخوله، وعند طعامه قال الشیطان: لا مبیت لكم ولا عشاء. وإذا دخل فلم یذكر الله تعالى عند دخوله، قال الشیطان: أدركتم المبیت، فإذا لم یذكر الله تعالى عند طعامه قال: أدركتم المبیت والعشاء».«هرگاه کسی و ارد خانهاش شد و به هنگام و رود و به هنگام صرف غذا نام خدا برد و ذکراللهکرد شیطان خطاب به دیگر شیاطین میگوید: امشب در اینجا جای ماندن و شام ندارید. و هرگاه کسی در و قت و رود ذکر خدا نکرد، شیطان میگوید: امشب میتوانید اینجا بمانید و اگر به هنگام صرف غذا ذکر خدا نکرد میگوید: جای ماندن شب و شام هم دارید».
۲- در سنن ابوداود از مالک اشعری آمده است که پیامبرصگفت: «إذا ولج الرجل بیته فلیقل اللهم إنی أسألك خیر المولج وخیر المخرج، بسم الله ولجنا وبسم الله خرجنا، وعلى الله ربنا توكلنا، ثم لیسلم على أهله»«هرگاهکسی و ارد خانهاش شد بگوید: خداوندا بهترین موعد و رود و بهترین موعد خروج را از تو مسئلت دارم. بنام خدا داخل شدیم و بنام خدا بیرون آمدیم و بر پروردگار خویش توکل نمودیم. سپس بر اهل خانه خود سلام کند».
۳- در سنن ترمذی از انس آمده استکهگفت: پیامبرصبه منگفت: «یا بنی إذا دخلت على أهلك فسلم تكن بركة علیك وعلى أهل بیتك»«ای پسرکم هرگاه براهل خویش و ارد شدی، سلامکن.که برایت و برای خانوادهات برکت و فزونی میآرد». ترمذیگفته است که این حدیث «حسن و صحیح» است.
هرگاه انسان از خانواده و اموال خود، چیزی را دید که موجب خوشحالی او شود لازم است که بگوید: «ماشاء الله، لاقوهالابالله» آنوقت از آن بدی نخواهد دید. و اگر از آنها چیزی دید که او را خوشحال نمیکند بگوید: «الحمد لله على كل حال».
خداوند میفرماید: ﴿وَلَوۡلَآ إِذۡ دَخَلۡتَ جَنَّتَكَ قُلۡتَ مَا شَآءَ ٱللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِٱللَّهِ﴾[الكهف: ۳۹]. [چرا بهنگام و رود در باغت، نگفتی: ماشاء الله..]". ابن السنی از انس نقل کرده است که پیامبرصگفت: «ما أنعم الله على عبد نعمة فی أهل ومال وولد فقال: ما شاء الله لا قوة إلا بالله فیرى فیها آفة دون الموت»«هرکس خداوند نعمتی ازاهل و مال و فرزند بوی داده باشد و در برخورد با آن بگوید: ماشاء الله.. بجز مرگ درآن آفتی نمیبیند». باز هم از پیامبرصروایت است که هرگاه او چیزی را میدید و از آن خوشش میآمد میگفت: «الحمد لله الذی بنعمته تتم الصالحات»«ستایش خدائی را که با نعمت او شایستگیها اتمام میپذیرند». و اگر چیزی میدید که از آن خوشش نمیآمد میگفت: «الحمد لله على كل حال».بروایت ابن ماجه. حاکمگفته است: این حدیث صحیح الاسناد است.
۱- ابن السنی از علی روایت کرده است که پیامبرصهرگاه به آیینه مینگریست میگفت: «اللهم كما حسنت خلقی فحسن خلقی».«ستایش خدای راست. خداوندا همانگونه که به من صورت نیکو بخشیدهای، سیرت نیکو نیز ببخش - همانگونه که صورتم را نیکو آفریدهای، سیرتم و اخلاقم را نیز نیکوگردان». انس گوید: پیامبرصهرگاه چهره خویش را در آیینه میدید، میگفت: «الحمد لله الذی سوى خلقی فعدله، وكرم صورة وجهی فحسنها، وجعلنی من المسلمین»«ستایش خدای را که آفرید صورت ظاهریم را و آن را نیکو گردانید، و به چهرهام احترام بخشید و نیکویشگردانید و مرا از جمله تسلیم شدگان در برابر خودش قرار داد».
ترمذی بطریق حسن از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من رأى مبتلى فقال الحمد لله الذی عافانی مما ابتلاك به، وفضلنی على كثیر ممن خلق تفضیلا، لم یصبه ذلك البلاء»«هرکس مبتلا به آفتی را، دید و گفت: ستایش خدائی را که به من عافیت و سلامتی داد و ازآنچه که تو بدان مبتلا هستی مرا سالم نگاه داشت و مرا بر بسیاری از مخلوقات برتری بخشید. آن آفت و بلا به وی نمیرسد». نوویگفته است: این ذکر را باید آهسته بگوید، بگونهای که شخص مبتلا نشنود، مبادا شخص مبتلا رنجیدهگردد. مگر اینکه آفت شخص مبتلا، عصیان و گناه باشد، که در آن صورت شنیدن وی اشکالی ندارد، مگر اینکهگمان مفسدهای درکار باشد.
بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إذا سمعتم نهیق الحمیر فتعوذوا بالله من الشیطان، فإنها رأت شیطانا، وإذا سمعتم صیاح الدیكة فسلوا الله من فضله، فإنها رأت ملكا»«هرگاه عرعرخر را شنیدید استعاذه کنید -اعوذ بالله من الشیطان الرجیم-زیرا خر شیطان را دیده است. و هرگاه بانگ خروس شنیدید، از خداوند طلب فضلکنید. زیرا او فرشته را دیده است». در متن حدیث از ابوداود آمده است: «إذا سمعتم نباح الكلاب ونهیق الحمیر باللیل فتعوذوا بالله منهن، فإنهن یرین مالا ترون»«هرگاه درشب صدای عوعو سگ و عرعر خر را شنیدید، از آنها استعاذه کنید. زیرا آنها چیزی را میبینند که شما آن را نمیبینید.
ابوداود با اسناد حسن از ابوهریره روایت کرده است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «الریح من روح الله تعالى تأتی بالرحمة وتأتی بالعذب، فإذا رأیتموها فلا تسبوها، وسلوا الله خیرها، واستعیذوا بالله من شرها» «باد از جانب خدا استگاهی رحمت میآورد و گاهی عذاب. هرگاه باد و زیدنگرفت بدان ناسزا و دشنام دهید، و خیرآن را از خدا بخواهید و از شرآن بخداوند پناه ببرید». در صحیح مسلم از عایشه آمده است که گفت: هرگاه باد میوزید پیامبرصمیگفت: «اللهم إنی أسألك خیرها وخیر ما فیها وخیر ما أرسلت به وأعوذ بك من شرها وشر ما أرسلت به»«خداوندا من خیرآن و خیری که در آن هست و خیرماموریتی که به وی سپرده شده است را از تو میخواهم. و از شر آن و شرماموریتی که به وی سپرده شده است بتو پناه میبرم».
ترمذی از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصهرگاه صدای رعد و صاعقه را میشنید میگفت: «اللهم لا تقتلنا بغضبك، ولا تهلكنا بعذابك، وعافنا قبل ذلك»«خداوندا ما را با خشم و غضب خود مکش و ما را با عذاب خودت هلاک مگردان و پیش از آن ما را به سلامت دار». با سند ضعیف.
۱- طبرانی از عبدالله بن عمر نقلکرده است که پیامبرصهر و قت هلال را مشاهده میفرمودند میگفت: «الله أكبر، اللهم أهله علینا بالامن والایمان، والسلامة والاسلام، والتوفیق لما تحب وترضى، ربنا وربك الله»«الله اکبر خداوندا این هلال ماه را با امن و امان و سلامتی و اسلام و توفیق برای چیزی که میپسندی و بدان راضی هستی، بر ما تازهگردان. ای هلال، پروردگار ما و تو الله است».
۲- ابوداود بطور مرسل از قتاده آورده است که پیامبرصهرگاه هلال را میدید میگفت: «هلال خیر ورشد، هلال خیر ورشد، آمنت بالله الذی خلقك ثلاث مرات، ثم یقول: الحمد لله الذی ذهب بشهر كذا وجاء بشهر كذا»«خداوندا این هلال، هلال خیر و هدایت باشد، به خدایی که ترا - ای هلال -آفریده است ایمان. دارم. سه بار آن را تکرار کند و بعد بگوید: ستایش خدای را که فلان ماه را برد و فلان ماهرا آورد».
۱- بخاری و مسلم از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصبه هنگام مصیبت و اندوه میگفت: «لا إله إلا الله العظیم الحلیم، لا إله إلا الله رب العرش العظیم، لا إله إلا الله رب السموات ورب الارض، ورب العرش الكریم»«هیچ معبود بحقی نیست مگرذات الله که پروردگار آسمانها و زمین و پروردگار عرش عظیم و عرش کریم است».
۲- در ترمذی از انس آمده است که پیامبرصهرگاه پیشامدی برایش روی میداد میگفت: «یا حی یا قیوم برحمتك أستغیث»«ایکسی که همیشه زندهای، ای کسی که همیشه پابرجائی، که قوام همه چیز بتواست، رحمت ترا بفریاد میطلبم».
۳- باز هم ترمذی ازابوهریره آورده است که پیامبرصهرگاه چیز مهمّی برایش پیش میآمد، رو به آسمان میگفت: «سبحان الله العظیم»و هر و قت فراوان تلاش میکرد در دعا، میگفت: «یا حی یا قیوم».
۴- در سنن ابوداود از ابوبکره آمده است که پیامبرصگفت: «دعوات المكروب: اللهم رحمتك أرجو، فلا تكلنی إلى نفسی طرفة عین، وأصلح لی شأنی كله، لا إله إلا أنت»«نیایش مصیبت زده چنین است: اللهم... خداوندا رحمت ترا امید دارم، مرا یک لحظه به نفس خویش و امگذار، همه احوال مرا اصلاحکن، بجز تو معبود به حقی نیست» .
۵- باز او از اسماء بنت عمیس روایت کرده استکهگفت: پیامبرصبه منگفت: «ألا أعلمك كلمات تقولینهن عند الكرب أو فی الكرب: الله الله ربی لا أشرك به شیئا»«دلت میخواهد کلماتی را بتو بیاموزم که به هنگام مصیبت آن را بگوئی؟الله الله پروردگار من است و هیچ چیزرا به وی شریک نمیگیرم». درروایتی آمده است که اینکلمات هفت بار گفته میشوند و تکرار میگردند.
۶- ترمذی از سعد بن ابی و قاص روایت کرده که گفت: پیامبرصفرمود: «دعوة ذی النون إذ دعا وهو فی بطن الحوت لا إله إلا أنت، سبحانك إنی كنت من الظالمین» (دعای حضرت یونس در شکم ماهی این بود: «لا إله إلا أنت، سبحانك إنی كنت من الظالمین» هرکس بدان دعا نیایشکند نیایش او پذیرفته میگردد). و در روایت دیگری از او آمده استکه: «إنی لاعلم كلمة لا یقولها مكروب إلا فرج الله عنه، كلمة أخی یونس علیه السلام» «من سخنی را میدانم که هر مصیبت زدهای اگرآن را بگوید: خداوند او راگشایش دهد و آن سخن برادرم یونس میباشد: لا اله...».
۷- احمد و ابن حبان از ابن مسعود نقل کردهاندکه پیامبرصگفت: «ما أصاب عبدا هم ولا حزن فقال: اللهم إنی عبدك ابن عبدك ابن امتك، ناصیتی بیدك، ماض فی حكمك، عدل فی قضاؤك، أسألك بكل اسم هو لك سمیت به نفسك، أو أنزلته فی كتابك، أو علمته أحدا من خلقك، أو استأثرت به فی علم الغیب عندك، أن تجعل القرآن ربیع قلبی، ونور صدری، وجلاء حزنی، وذهاب همی، إلا أذهب الله همه وحزنه، وأبدله مكانه فرحا» «هرکس دچار غم و اندوهی شد، بگوید: خداوند من بنده تو و فرزندکنیز تو هستم، سرنوشتم در دست تو است، حکم تو درباره من نافذ است و قضای تو دربارهام عدالت است. ترا بهر نامی که داری و خود را بدان نامیدهای یا آن نام را در قرآن ذکرکرده یا بکسی آموختهای، یا نزد خود، خود را بدان نامیدهای، قرآن را بهار دلم و نور سینهام و مایه زدودن غم و اندوهمگردان، خداوند ببرکت این نیایش غم و اندوه او را بشادی تبدیل میکند».
ابوداود و نسائی از ابوموسی نقلکردهاندکه پیامبرصهرگاه از قومی خوف داشت، میگفت: «اللهم إنا نجعلك فی نحورهم، ونعوذ بك من شرورهم» «خداوندا خوف ترا در سینهشان میاندازیم و از شرشان بتو پناه میآوریم».
ابن السنی روایت کرده است که پیامبرصدر یکی از جنگها گفت: «یا مالك یوم الدین إیاك أعبد وإیاك أستعین» «ای مالک روز جزا، تنها ترا میپرستم و تنها از تو استعانت و یاری میجویم». انسگوید: بدرستی من دیدم که فرشتگان از پس و از پیش مردان دشمن- را به زمین میزدند. از ابن عمر روایت شده است که پیامبرصگفت: «إذا خفت سلطانا أو غیره فقل لا إله إلا الله الحكیم الكریم سبحان الله ربی، سبحان الله رب السموات السبع ورب العرش العظیم، لا إله إلا أنت عز جارك، وجل ثناؤك» «هرگاه از پادشاهی یا دیگری خوف داشتی، بگو: بجز خدای حلیم و کریم هیچ معبود به حقی نیست. پروردگارخود را به پاکی و منزهی و صف میکنم. و پروردگار آسمانهای هفتگانه را و پروردگار عرش عظیم را به پاکی و منزهی و صف میکنم. خدایا بجز تو خدائی نیست و هرکس به تو پناه بیاورد عزیزاست و باشکوه است ثنای تو». بخاری از ابن عباس روایت کرده که پیامبرصگفت: «حسبنا الله ونعم الوكیل» «خداوند ما راکافی و بس است و بهترین ضامن میباشد». حضرت ابراهیم بدانوقت که در آتش انداخته شد آن کلمات را بر زبان آورد و حضرت محمد هم و قتی که مردم به و یگفتند: مردم در برابر تو جمع شدهاند، همینکلمات راگفت. از عوف بن مالک آمده است که پیامبرصو ام و دین دو نفر را باز پرداخت، کسی که و ام برای وی پرداخته شده بود، برگشت و گفت: «حسبنا الله ونعم الوكیلپیامبرصگفت: إن الله یلوم على العجز، ولكن علیك بالكیس فإذا غلبك أمر فقل: حسبی الله ونعم الوكیل» «بیگمان خداوند ناتوانی و بیکاری را نکوهش میکند. برو کارکن نگو چیستکار. هرگاه چیزی بر تو غلبهکرد و از عهدهاش برنیامدی، بگو: حسبی الله».
ابن السنی از انس روایت کرده که پیامبرصگفت: «اللهم لا سهل إلا ما جعلته سهلا.وانت تجعل الحزن سهلا» «خداوندا هیچکارآسانی نیست مگر اینکه تو آن را آسان کردهای و تنها تو هستی که بلندیها و بدیها و ناهمواریها را پست میکنی».
ابن السنی از ابن عمر نقلکرده است که پیامبرصگفت: «ما یمنع أحدكم إذا عسر علیه أمر معیشته أن یقول إذا خرج من بیته: بسم الله على نفسی ومالی ودینی، اللهم رضنی بقضائك، وبارك لی فیما قدر حتى لا أحب تعجیل ما أخرت، ولا تأخیر ما عجلت»«چه چیز مانع میشود شما را، که به هنگام سختی و تنگی معیشت بوقت خروج از منزل بگوئی: بنام الله بر روح و مال و دینم. خداوندا مرا بقضای خود راضیکن و درآنچه برایم مقدر شده است، برکت و افزونی ده، تا برای چیزی که برایم بتاخیر انداختهای شتاب نکنم و برای چیزی که اکنون دادهای تاخیر و سستی نکنم».
۱- ترمذی بطریق حسن از علی بن ابیطالب روایت کرده است که بنده «مکاتبی = بردهای که با وی عقد بهکتابت شده بود» پیش اوآمد و گفت ای علی من از عهده عقد بهکتابت خود، برنمیآیم مرا کمک و یاریکن. علی به و یگفت: دلت میخواهد کلماتی را بتو بیاموزم که پیامبرصآنها را به من آموخت. اگر آنها را بگوئی و به اندازه کوه "صبر" بدهکار باشی خداوند ترا به بازپرداخت آن، توفیق میدهد؟ بگو: «اللهم اكفنی بحلالك عن حرامك، وأغننی بفضلك عمن سواك»«خداوندا مرا با روزی حلال از حرام بینیازگردان و بجای حرام به من حلال عطاکن. و بفضل و بزرگی خودت مرا از غیر خودت بینیاز کن».
۲- ابوسعیدگوید: روزی پیامبرصداخل مسجد شد که آنجا با یک نفر از انصار بنام ابوامامه روبرو شد و گفت: «یا أبا أمامة مالی أراك جالسا فی المسجد فی غیر وقت صلاة؟»«چرا ترا میبینم که درغیروقت نمازدرمسجد هستی؟». اوگفت: ای رسول خدا اندوهها و بدهیهائی که دارم مرا رها نمیکنند. او فرمود: «أفلا أعلمك كلاما إذا قلته أذهب الله همك وقضى عنك دینك؟ قلت :بلى یا رسول الله. قال: قل إذا أصبحت وأذا أمسیت: اللهم إنی أعوذ بك من الهم والحزن، واعوذ بك من العجز والكسل، واعوذ بك من الجبن والبخل، واعوذ بك من غلبة الدین وقهر الرجال»«دلت میخواهد سخنی را بتو بیاموزم که هرگاه آن را گفتی خداوند غم و اندوه ترا برطرفکند و ترا به بازپرداخت و ام موفق دارد؟ گفتم: آری ای رسول خدا. گفت: بامدادان و شامگاهان بگو: خداوندا از غم و اندوه بتو پناه میبرم، و از ناتوانی و تنبلی و بیمیلی بهکار بتو پناه میبرم. و ازترس و بخل و غلبه بدهکاری و قهر مردان بتو پناه میبرم». ابو امامه گوید: چنین کردم و خداوند غم و اندوه مرا برطرفکرد و مرا به پرداخت و ام موفق نمود.
ابن السنی گوید ابوهریره گفت: پیامبرصفرمود: «لیسترجع احدكم فی كل شئ حتى فی شسع نعله فانها من المصائب»«هریک ازشما برای هر پیشامد بدی، حتی اگر از دست دادن بند کفش باشد، استرجاع -انالله وانا الیه راجعون -کند». استرجاع به معنیگفتن «انا لله...»میباشد و آن لازم است برای هرنوع پیشآمد ناخوشایندی، که استرجاع کند حتی اگر بند کفشش باشد. مسلم از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «المؤمن القوی خیر وأحب إلى الله من المؤمن الضعیف، وفی كل خیر، احرص على ما ینفعك، واستعن بالله ولا تعجز، وإذا أصابك شئ، فلا تقل: لو أنی فعلت كذا كان كذا وكذا، ولكن قل: قدر الله، وما شاء فعل، فإن لو تفتح عمل الشیطان»«مومن قوی و نیرومند -با اراده و با عمل -بهتر و پسندیدهتر است، بنزد خدا از مومن ضعیف و سست اراده. برهرکار خیری که برای تو سودمند باشد، حریص باش و استعانت را تنها از خدا بخواه و سست رای و ناتوان مشو. هرگاه پیشامد ناگواری شد، نگو: اگر من چنین و چنان میکردم چنین و چنان میشد، بلکه بگو: تقدیر خدا بود و هرچه خدا بخواهد آن میشود. بیگمانگفتن لو - اگر -راه را برای و سوسه شیطان باز میکند».
۱- بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «یأتی الشیطان أحدكم فیقول: من خلق كذا، من خلق كذا، حتى یقول: من خلق ربك، فإذا بلغ ذلك فلیستعذ بالله ولینته»«گاهی شیطان نزد یکی ازشما میآید، و او را و سوسه میکند و میگوید: فلان چیزرا چهکسی آفریده است، و فلان چیز را چهکسی آفریده است؟ تا اینکه بدانحد پیش میرود که میگوید: خدای ترا چهکسی آفریده است؟ و قتی بدانحد او را و سوسهکرد، او استعاذه کند -اعوذ بالله من الشیطان الرجیم-گوید و بس کند».
۲- و در حدیث صحیح آمده است که پیامبرصگفت: همواره، مردم در بین خویش، سئوال میکنند تا اینکه گفته میشود: خداوند مخلوقات را آفریده است پس خداوند را چهکسی آفریده است؟ هرکس بدینمرحله رسید بگوید: بخدا و رسولش ایمان دارم.
چیزی که به هنگام خشم و غضب گفته میشود بخاری و مسلم از سلیمان بن صرد روایت کردهاند که گفت: با پیامبرصنشسته بودم، که دو نفر بهم فحش و ناسزا و دشنام دادند، که یکی از آن دو، چهرهاش سرخ و برافروخته شد، پیامبرصگفت: «إنی لاعلم كلمة لو قالها ذهب عنه ما یجد، لو قال: أعوذ بالله من الشیطان الرجیم، ذهب عنه»،«منکلماتی را میدانم که اگر آنها را میگفت خشم او برطرف میشد. اگر میگفت: اعوذ... خشم او برطرف میشد».
بخاری و مسلم از سلیمان بن صرد روایت کردهاند که گفت: با پیامبر صنشسته بودم، که دو نفر بهم فحش و ناسزا و دشنام دادند، که یکی از آن دو، چهرهاش سرخ و برافروخته شد، پیامبر ص گفت: «إنی لاعلم كلمة لو قالها ذهب عنه ما یجد، لو قال: أعوذ بالله من الشیطان الرجیم، ذهب عنه»«منکلماتی میدانمکه اگر آنها را میگفت خشم او برطرف میشد. اگر میگفت: اعوذ... خشم او برطرف میشد».
۱- عایشه گفت: پیامبرصدر دعا و نیایش از سخنان جامع و کلمات قصار خوشش میآمد و غیر آن را نمیگفت. اینک ما دعاهای لازم را ازاو ذکر میکنیم: از انس روایت است که بیشترین دعای پیامبرصاین دعا بود: «اللهم، ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الاخرة حسنة وقنا عذا ب النار»«خداوندا پروردگارا در دنیا و آخرت بما نیکی عطاکن و ما را از عذاب آتش دوزخ مصون دار».
۲- مسلم روایتکرده است که پیامبرصاز یکی از مسلمین عیادت میکردکه بسیار ضعیف و ناتوان شده بود. پیامبرصگفت: «هل كنت تدعو بشئ أو تسأله إیاه؟ " قال نعم.كنت أقول: اللهم ما كنت معاقبی به فی الاخرة فعجله لی فی الدنیا.فقال رسول اللهص: سبحان الله، لا تطیقه أو لا تستطیعه، أفلا قلت: اللهم آتنا فی الدنیا حسنة وفی الاخرة حسنة وقنا عذاب النار»«آیا دعائی میکردی؟گفت: آری. میگفتم: خداوندا عقابی و عذابی را که درآخرت به من، میدهی، اکنون دردنیا به من ده. پیامبرصگفت: سبحان الله تو طاقت آن را نداری، چرا نگفتی: آللهم ربنا آتنا...».
۳- احمد و نسائی روایتکردهاند که سعد از یکی از پسرانش شنید که میگفت: خداوندا از تو بهشت و غرفههای آن و فلان چیز و فلان چیز را میخواهم و از آتش دوزخ و اغلال و سلاسل آن، بتو پناه میبرم. سعد گفت: از خداوند خیر کثیری طلبکردی و از شر کثیری به او پناه بردی و من از پیامبرصشنیدهام که میگفت: گروهی خواهند بود که در دعا زیادهروی میکنند و برای توکافی است که بگوئی: «اللهم إنی أسألك من الخیر كله ما علمت منه وما لم اعلم، واعوذ بك من الشر كله ما علمت منه وما لم أعلم»«خداوندا من همه خیرونیکیها را آنچه که میدانم و آنچه که نمیدانم، از تو میخواهم و از تمام بدیها و شرها آنچه که میدانم و آنچه که نمیدانم، بتو پناه میبرم».
آنان از ابن عباس روایتکردهاندکه پیامبرصاین دعا را میخوانده است: «رب اعنی ولا تعن علی، وانصرنی ولا تنصر علی، وامكر لی ولا تمكر علی، واهدنی ویسر الهدى لی وانصری على من بغى علی، رب اجعلنی لك شكارا، لك ذكارا، لك رهابا لك مطواعا، لك ، مخبتا أواها إلیك منیبا، رب تقبل توبتی، واغسل حوبتی، ، وأجب دعوتی، وثبت حجتی، وسدد لسانی واهد قلبی، واسلل سخیمة صدری»«خداوندا مرا اعانت و یاریکن و کسی را بر علیه من اعانت مکن، و مرا پیروزگردان و کسی را برمن پیروز مگردان، مکر و چارهجوئی، مرا به ثمر برسان و مکر و چارهجوئی، بر علیه مرا به ثمر مرسان، خداوندا مرا برای خود بسیار سپاسگزار و یاد کننده و ترسان و فرمانبردار و نالان بدرگاهت و پشیمان بسویتگردان، پروردگارا توبهام را پذیرا باش و گناهم را ببخش و دعایم را اجابتکن و حجت و دلیلم را ثابت و استوار دار، و زبانم را راست و گویا و قلبم را هدایت یافتهگردان و کینه و حقد را از دلم بیرونکن».
مسلم اززید بن ارقم روایتکرده است که گفت: من بشما نمیگویم مگر چیزی که پیامبرصآن را میگفت: «اللهم إنی أعوذ بك من العجز والكسل، والجبن والبخل والهرم، وعذاب القبر، اللهم آت نفسی تقواها، زكها انت خیر من زكاها، إنك ولیها ومولاها، اللهم إنی أعوذ بك من علم لا ینفع، ومن قلب لا یخشع، ومن نفس لا تشبع ومن دعوة لا یستجاب لها»«خداوندا از ناتوانی و تنبلی و ترس و بخل و پیری و عذاب قبر، بتو پناه میبرم. خداوندا به نفسم تقوی عطاکن و آن را پاکگردان، که تو بهترین تزکیه دهنده نفس و سرپرست و مولای آن هستی. خداوندا از دانش بیسود و از قلب بدون خشوع و نفس سیری ناپذیر و دعای نامستجاب بتو پناه میبرم».
در صحیح حاکم آمده است، که پیامبرصگفت: «أتحبون أیها الناس أن تجتهدوا فی الدعاء؟ قالوا: نعم یا رسول الله قال: قولوا: اللهم اعنا على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك»«ای مردم آیا دوست داید که در دعا فراوان بکوشید؟ گفتند: آری ای پیامبر. فرمود بگوئید: خداوندا ما را بر ذکر و شکر و حسن پرستش و عبادت خود یاری کن».
در روایت امام احمد آمده است: «ألظوا بیا ذا الجلال والاكرام»،«برگفتن یا ذا... مداومت کنید».
باز او گوید: پیامبرصمیگفت: «یا مقلب القلوب ثبت قلبی على دینك والمیزان بید الرحمن عزوجل، یرفع أقواما ویضع آخرین»«ای خدائی که دلها همه در دست تو است، قلبم را بر دین خود ثابت نگه دار. ترازو در دست خداوند مهربان است. گروهی را بالامیبرد و احترام و عزت میبخشد و گروهی را پائین میآورد و خواری و ذلت میبخشد».
از ابن عمر روایت است که پیامبرصمیگفت: «اللهم إنی أعوذ بك من زوال نعمتك، وتحول عافیتك، وفجأة نقمتك وجمیع سخطك» «خداوندا از زوال نعمت تو و تحول عافیت تو و عذاب ناگهانی تو و فراهم شدن ناخشنودی تو، بتو پناه میبرم». ترمذی گوید: پیامبرصگفت: «اللهم انفعنی بما علمتنی، وعلمنی ما ینفعنی، وزدنی علما، والحمد لله على كل حال، واعوذ بالله من حال أهل النار» «خداوندا و سیله دانشی که به من آموختهای، مرا سود و نفع برسان و چیزی را که برایم سودمند است، به من بیاموز، و دانشم را بیفزای، در هر حال و احوالی ستایش خدای را است و پناه بر خدا از حال اهل دوزخ».
مسلم روایتکرده که فاطمه به پیشگاه پیامبرصآمد و از او خادمی میخواست. پیامبرصبه و یگفت: بگو: «اللهم رب السموات السبع ورب العرش العظیم، ربنا ورب كل شی، منزل التوراة والانجیل والقرآن، فالق الحب والنوى، أعوذ بك من شر كل شئ أنت آخذ بناصیته، أنت الاول فلیس قبلك شئ وأنت الاخر فلیس بعدك شئ، وأنت الظاهر فلیس فوقك شئ، وأنت الباطن فلیس دونك شئ اقض عنی الدین وأغننی من الفقر» «خداوندا ای پروردگار آسمانهای هفتگانه و ای پروردگار عرش عظیم و ای پروردگارما و همه چیز، ای نازلکننده تورات و انجیل و قرآن، ای شکافنده و رویاننده هسته و دانه و از شر و بدی هر چیزی که زمام آن بدست تواست، بتوپناه میبرم. تو نخستین موجودی هستی که هیچ چیز بیش از تو نبوده است. و تو آخرین موجودی هستی که هیچ چیز پس ازتو نیست. تو آنچنان ظاهرو پیدائی که هیچ چیزاز تو پدیدارترنیست و تو آنچنان ناپیدائی که هیچ چیزاز تو ناپیداتر نیست مرا ببازپرداخت دینم موفقکن و مرا از فقر بینیازگردان».
باز هم روایت شده است که پیامبرصمیگفت: «اللهم إنی أسألك الهدى والتقى والعفاف والغنى» «خداوندا از تو هدایت و تقوی و پاکدامنی و بینیازی میطلبم». ترمذی با روایت حسن و حاکم از ابن عمر روایتکردهاند که گفت:کمتر پیش میآمد که پیامبرصما، از مجلسی برخیزد و با اینکلمات برای یارانش دعا نکند: «اللهم اقسم لنا من خشیتك ما تحول به بیننا وبین معصیتك، ومن طاعتك ما تبلغنا به جنتك، ومن الیقین ما تهون به علینا مصائب الدنیا، ومتعنا بأسماعنا وأبصارنا، وقوتنا ما أحییتنا، واجعله الوارث منا، واجعل تأرنا على من ظلمنا، وانصرنا على من عادانا، ولا تجعل مصیبتنا فی دیننا، ولا تجعل الدنیا أكبر همنا، ولا مبلغ علمنا، ولا تسلط علینا من لا یرحمنا» «خداوندا خشیت و ترس از خود را، آن اندازه بما عطاکن، که مانع عصیان ما شود و ازطاعت و فرمانبرداری خودت، آن مقدار، به ما عطا کن که ما را به بهشت تو برساند و آن اندازه یقین و باوری، به ما ده که مصائب دنیا را برما آسانکند. و تا آنگاه که ما را زنده میداری، ما را از نیروی شنوائی و بینائی و توان جسمی برخوردار و بهرهمند ساز، و آن را به و ارث ما نیز عطا کن و انتقام ما را از دشمن، ممکن و مقدور،گردان و ما را بر دشمنان یاری رسان و ما را در دین به مصیبتگرفتار مکن، که مبادا بزرگترین آرزویمان و هدف از دانشمان، دنیا باشد و بر ماکسانی را مسلط مگردان، که به ما رحم و شفقت نمیکنند».
خداوند فرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ وَمَلَٰٓئِكَتَهُۥ یُصَلُّونَ عَلَى ٱلنَّبِیِّۚ یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَیۡهِ وَسَلِّمُواْ تَسۡلِیمًا٥٦﴾[الأحزاب: ۵۶]. «بیگمان خدای تعالی بر پیامبر دعا و ثنا میگوید و هر فرشته خدا نیز او را دعا میگوید. ایمومنان شما نیز بر وی صلوات و سلام گوئید، و بر او درود فرستید».
بخاری از قول ابوالعالیه گوید: صلاة خدا بر پیامبرصبمعنی ثنا گفتن و ستایش خدا است از پیامبرصدر نزد فرشتگان و صلاة ملائکه بر پیامبرصبمعنی دعا است برای او.
ترمذی بروایت ازسفیان ثوری و گروهی از اهل علمگویند: صلاة خدا به معنی رحمت و صلاة ملائکه بمعنی طلب استغفاراست. ابنکثیرگوید مقصود ازاین آیه آنست که خدای تعالی به بندگان خود، از مقام و منزلت بنده و پیامبر خود، در نزد خودش درملاء اعلی خبرمیدهد، و میگوید: که او درنزد فرشتگان مقرب، او را ثنا میگوید و فرشتگان نیزاورا دعا میگویند، سپس خداوند به ساکنان عالم سفلی نیز
دستورمیدهدکه اورا صلاة و سلام بفرستند تا صلاة و سلام عالم علوی با صلاة و سلام عالم سفلی، هماهنگ و جمع شود. و این معنی در احادیث فراوانی آمده است که برخی ازآنها را ذکر میکنیم:
۱- مسلم از عبدالله بن عمرو عاص روایت کرده است که او از پیامبرصشنید که میگفت: «من صلى علی صلاة صلى الله علیه بها عشرا» «هرکس یکبار بر من صلاة فرستد، خداوند ده بار بر وی صلاة میفرستد».
۲- ترمذی از ابن مسعود روایت کرده که پیامبرصگفت: «أولى الناس بی یوم القیامة أكثرهم علی صلاة» «نزدیکترین مردم به من، در روز قیامت،کسانی هستندکه بیشترین درود و صلاة را، بر من فرستاده باشند». ترمذی آن را «حسن» دانسته و گفته یعنی شایستهترین کس به شفاعت من و نزدیکترین کس از مجلس من، کسی است که بیشتر بر من درود و صلاة فرستاده باشد.
۳- ابوداود با اسناد صحیح از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لا تجعلوا قبری عیدا، وصلوا علی فان صلاتكم تبلغنی حیث كنتم» «گور مرا میعادگاه نسازید. بر من صلاة و سلام بفرستید، بیگمان درود و صلاة و دعای شما به من میرسد، هرجاکه باشید. مقصود آنست که صلاة و سلام برپیامبرصبمنزله زیارت اواست، زیرا در هرجا صلاة و سلام برویگفته شود، آن را میشنود و برای شنیدن درود بر وی حضور بر مزار شریف او، چندان لازم نیست».
۴- ابوداود از اوس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إن أفضل أیامكم یوم الجمعة، فأكثروا علی من الصلاة فیه، فان صلاتكم معروضة علی. فقالوا یارسول الله وكیف تعرض صلاتنا علیك، وقد أرمت: أی: بلیت؟.قال: إن الله حرم على الارض أن تأكل أجساد الانبیاء» «همانا بهترین روز شما، روز جمعه است، پس درآن روز برمن فراوان، درود و صلاة گوئید، چون صلاة و درود شما، بر من عرضه میشود.گفتند: ای رسول خدا، چگونه صلاة و درود ما برتو عرضه میشود و حال آنکه تودرخاک فرسوده و متلاشی شدهای؟ اوگفت: خداوند بر زمین حرام کرده است که تن پیامبران را بخورد، یعنی اجساد انبیاء در خاک فرسوده و پوسیده نمیشود».
۵- در سنن ابوداود با اسناد صحیح از ابوهریره آمده است که پیامبرصفرمود: «مامن أحد یسلم علی إلا رد الله علی روحی حتى أرد علیه السلام» «هرکس برمن سلام و درودگوید، خداوند روح را به تن من باز آرد، تا جواب سلام او را گویم».
۶- امام احمد از ابوطلحه انصاری روایت کرده است که گفت: روزی صبح پیامبرصرا دیدم، که خوشحال و شاد بود و شادی بر چهره او نمایان بود به وی عرض شدکه امروز ترا خوشحال و شادان میبینیم او در جوابگفت: «أجل: أتانی آت من ربی عزوجل فقال: من صلى علیك من أمتك صلاة كتب الله له بها عشر حسنات، ومحا عنه عشر سیئات، ورفع له عشر درجات، ورد علیه مثلها» «آری، پیکی ازجانب خداوند به نزد من آمد و گفت: هرکس ازامت توترا صلاة و سلام و دعائیگوید، خداوند ده حسنه و نیکی به حساب او مینویسد و ده سیئه و بدی را از حساب او پاک میکند و به وی ده منزلت میبخشد و بر وی همان صلاة میفرستد و او را قرین رحمت خود مینماید». ابنکثیر گفته است: اسناد این حدیث نیکو است.
۷- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «من سره أن یكال له بالمكیال الاوفى - إذا صلى علینا أهل البیت - فلیقل: اللهم صل على محمد النبی وأزواجه أمهات المؤمنین وذریته وأهل بیته كما صلیت على آل إبراهیم إنك حمید مجید» «هرکس میخواهد که در صلوات بر من فرستادن سنگ تمام بگذارد، بگوید: خداوندا بر محمد و زنانش که مادران مسلمین میباشند و بر فرزندانش و اهل بیتش درود و صلوه بفرست، همانگونه که برآل ابراهیم صلاة و رحمت فرستادی خدایا بیگمان تو ستوده و بزرگوار میباشی». بروایت ابوداود و نسائی.
۸- از ابی بنکعب روایت است که پیامبرصهرگاه دو سوم شب میگذشت برمیخاست و میگفت: «یا ایها الناس اذكروا الله.اذكروا الله.جاءت الراجفة تتبعها الرادفة جاء الموت بما فیه، جاء الموت بما فیه» «ای مردم یاد خدا کنید، یاد خدا کنید، نفخه اولی آمد و بدنبال آن نفخه دوم، مرگ آمد با همه آنچه که با خود دارد، مرگ آمد با همه آنچه که با خود دارد».گفتم: ای رسول خدا من فراوان صلاة و سلام بر تو میفرستم، چقدر صلاة و درود خود را برای تو قرار دهم؟ فرمود: هر اندازه که میخواهی. گفتم: یک چهارم؟ گفت: هر اندازه که میخواهی، اگر بیشتر باشد برای تو بهتراست.گفتم: نصف؟ فرمود هرچه بخواهی، اگربیشترباشد برایت بهتر است. گفتم: دو سوم؟ گفت: هرچه بخواهی اگر بیشتر باشد برای بهتر است. گفتم: همه اوقات خویش را در مجالس بهگفتن صلاة و سلام بر تو اختصاص میدهم .
فرمود: «إذن تكفی همك ویغفر لك ذنبك» «بنابراین برای توکفایت میکند و گناهانت آمرزیده میشود». بروایت ترمذی.
گروهی ازعلما گویند هر و قت نام پیامبرصذکر شد گفتن صلاة و سلام بروی و اجب است از جمله آنان طحاوی و حلیمی میباشند که با حدیث حسنی که ترمذی روایت کرده است استدلالکردهاندکه از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «رغم أنف رجل ذكرت عنده فلم یصل علی، ورغم أنف رجل دخل علیه شهر رمضان ثم انسلخ قبل ان یغفر له، ورغم أنف رجل ادرك عنده أبواه الكبر فلم یدخلاه الجنة» «خواربادکسی که درنزد او نام من برده میشود و اوبرمن صلاة و سلام نمیفرستد. خواربادکسی که درماه رمضان بطاعت خدا نپردازد تاگناهانش آمرزیده شود، یعنی از این فرصت استفاده نکند. خوار بادکسی که پدر و مادرش نزد او به پیری رسیدهاند و لی او بوسیله آنان به بهشت نمیرود یعنی از این فرصت استفاده نمیکند که بدانان خدمت نماید و این خدمت سبب بهشت رفتن او باشد». و همچنین به حدیث ابوذر استدلال کردهاند که گفت: پیامبرصفرمود: «إن أبخل الناس من ذكرت عنده فلم یصل علی» «براستی بخیلترینکس، آنست که پیش او نام من برده شود، و او بر من صلاة نفرستد».
گروهیگفتهاند که در یک مجلس فقط یک بار و اجب است که اگر نام پیامبرصبرده شد بروی صلاة و سلام فرستاد و دفعات دیگردرهمان مجلس و اجب نیست، بلکه مستحب و پسندیده است. زیرا ابوهریرهگفت: پیامبرصفرموذ: «ما جلس قوم مجلسا لم یذكروا الله فیه ولم یصلوا على نبیهم إلا كان علیهم ترة یوم القیامة، فان شاء عذبهم، وان شاء غفر لهم» «هر قومی اگر در مجلسی بنشینند و در آن مجلس، یاد خدا نکنند و بر پیامبرشان صلاة نفرستند و درود نگویند، برایشان نقصی است در روز قیامت که اگر خدا خواست، آنان را میبخشد و اگرنخواست، نمیبخشد یعنی ممکن است خداوند این بیتوجهی آنان را ببخشد و ممکن است که نبخشد». بروایت ترمذی که آن را حسن دانسته است.
مستحب و پسندیده است که در حین نوشتن، هرگاه نام پیامبرصذکر شد، که صلاة و سلام را بر او نوشت
علما مستحب میدانندکه هروقت نام پیامبرصنوشته شد، صلاة و سلام بر او نیز نوشته شود، و لی در این باره حدیث صحیحی که بتوان بدان استدلالکرد، نیامده است. خطیب بغدادیگفت: من بخط امام احمد بن حنبل دیدهام، که در بسیاری ازنوشتهها، پهلوی نام محمدصصلاة و سلام را ننوشته است و گفتهاندکه هروقت درنوشتن بنام محمدصمیرسید شفاهاً صلاة و سلام را میگفت بدون این که آن را بنویسد.
نووی گفته است: هرکس خواست که صلاة بر پیامبرصبفرستد، بین صلاة و سلام جمعکند و بر یکی از آنها اقتصار ننماید و نگوید:«صلى الله علیه» یا «علیه السلام» بلکه بگوید:ص.
فرستادن صلوات بر انبیاء و فرشتگان مستقلا مستحب است. برای غیر انبیاء به تبعیت انبیاء گفتن صلاة و سلام جایز است، همانگونه که در حدیث سابق ذکر کردیم: «اللهم صل على محمد النبی وازواجه ...»گفتن صلاة و سلام بر غیر انبیاء مستقلا مکروه است مثلا مکروه است بگوئی: عمر یا...ص
مسلم از ابومسعود انصاری روایت کرده است که بشیر بن سعد گفت: ای رسول خدا، خداوند ما را امر کرده است که بر تو صلاة و درود بفرستیم، چگونه ترا درود فرستیم؟ پیامبرصمدتی سکوتکرد، تا جائیکه پیش خود گفتیم: ایکاش سئوال نمیکرد سپس پیامبرصگفت: «قولوا: اللهم صل على محمد وعلى آل محمد كما صلیت على آل إبراهیم، وبارك على محمد وعلى آل محمد كما باركت على آل إبراهیم فی العالمین إنك حمید مجید.والسلام كما قد علمتم»(بگوئید اللهم... و سلام را همه میدانید).
ابن ماجه از عبدالله بن مسعود روایت کرده که گفت: "هرگاه بر محمد صلاة گفتید، آن را نکو گوئید، زیرا شما چه میدانید شاید آن را بروی عرضهکنند. به وی گفتند: آن را به ما بیاموزید.گفت: بگوئید: «اللهم اجعل صلواتك ورحمتك وبركاتك على سید المرسلین، وإمام المتقدمین، وخاتم النبیین محمد عبدك ورسولك إمام الخیر، وقائد الخیر، ورسول الرحمة.اللهم ابعثه مقاما یغبطه به الاولون. اللهم صل على محمد وعلى آل محمد كما صلیت على إبراهیم وآل إبراهیم إنك حمید مجید، اللهم بارك على محمد وعلى آل محمد كما باركت على إبراهیم وآل إبراهیم، إنك حمید مجید».«خداوندا، درودها و رحمتها و برکتهای خودت را برپیشوای پیامبران و پیشوای متقیان و خاتم پیامبران محمد بنده و رسولت، پیشوای خیرونیکی و رهبرخیرونیکی و رسول مهرو رحمت، بفرست. خداوندا او را به آنچنان مقام و منزلتی برسان که پیشینیان به وی غبطه خورند. اللهم صل...».
ابوهریره گفت: پیامبرصفرمود: «سافروا تصحوا، واغزوا تستغنوا»«به مسافرت پردازید تا از نعمت تندرستی برخوردارگردید و به جهاد بروید تا بینیاز شوید». بروایت احمد و تصحیح طحاوی.
ابوهریره گفت: پیامبرصفرمود: «ما من خارج یخرج من بیته إلا ببابه رایتان: رایة بید ملك، ورایة بید شیطان، فإن خرج لما یحب الله عزوجل اتبعه الملك برایته، فلم یزل تحت رایة الملك، حتى یرجع إلى بیته، وإن خرج لما یسخط الله، اتبعه الشیطان برایته، فلم یزل تحت رایة الشیطان، حتى یرجع إلى بیته»«هرکس از خانهاش بیرون آید، بر دروازه او دو پرچم هست: یکی بدست فرشته و یکی بدست شیطان. اگر بقصد کاری بیرون آید، که مورد رضای خدا است فرشته با پرچمش اورا دنبالکند و او تا اینکه به خانهاش برگردد درزیر سایه پرچم و چتر فرشته است و اگر بقصد کاری بیرون آید که خدا را خوش نیاید، شیطان با پرچم خویش او را دنبالکند، و تا اینکه به خانهاش برگردد، در پر سایه و چتر شیطان است». بروایت احمد و طبرانی که سند او نیکو است.
لازم است که مسافر پیش از خروج ازخانه با اهل خیرو صلاح مشورت کند زیرا خدا فرموده است: ﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِی ٱلۡأَمۡرِۖ﴾[آل عمران: ۱۵۹]. «با یاران خود درکارها مشورتکن».و در و صف مومنان میفرماید: ﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَیۡنَهُم﴾[الشورى: ۳۸]. «مومنانکارشان در بین خود را به شوری برگزار میکنند».قتاده گفته است هر قومی که در راه رضای خدا به مشورت پرداخته باشند، و هدفشان رضای خدا باشد، بدون شک به بهترینکارشان هدایت میشوند .
مسافر علاوه بر مشورت باهل خیروصلاح نیکو است که با خداوند نیزاستخاره کند. امام احمد ازسعد بن ابیوقاص روایت کرده که پیامبرصگفت: «من سعادة ابن آدم استخارة الله، ومن سعادة ابن آدم رضاه بما قضى الله، ومن شقوة ابن آدم تركه استخارة الله، ومن شقوة ابن آدم سخطه بما قضى الله»«از سعادت انسان است، که با - خداوند استخاره کند و به قضای او راضی باشد و از بدبختی انسان است که استخاره با خدا را ترککند و به قضای او راضی نباشد». ابن تیمیهگفته است:کسی که با آفریدگار استخارهکرده است و با مردم بمشورت نشسته است، هرگز پشیمان نشده است.
کسی که میخواهد استخارهکند، درهر و قت از شب یا روزباشد، دو رکعت نماز غیر از فرض بخواند، خواه سنن راتبه یا تحیه المسجد باشد.که بعد از فاتحه هرچه دلش میخواهد ازآیات قرآن بخواند. پس از آن دورکعت حمد خدا و صلاة و سلام بر پیامبرصرا بگوید و بعد از آن دعائی را که بخاری روایت کرده است بخواند: که جابر گفت: پیامبرصدرهمهکارهای -کوچک و بزرگ -استخاره را به ما میآموخت همانگونه که سوره قرآن را به ما یاد میداد، میفرمود: «إذا هم أحدكم بالامر، فلیركع ركعتین من غیر الفریضة ثم لیقل: اللهم إنی استخیرك بعلمك، وأستقدرك بقدرتك وأسألك من فضلك العظیم، فإنك تقدر ولا أقدر، وتعلم ولا أعلم، وأنت علام الغیوب، اللهم إن كنت تعلم أن هذا الامر خیر لی فی دینی ومعاشی وعاقبة أمری، أو قال: عاجل أمری وآجله، فاقدره لی، ویسره لی، ثم بارك لی فیه، وإن كنت تعلم أن هذا الامر شر لی، فی دینی ومعاشی وعاقبة أمری، أو قال - عاجل أمری وآجله - فاصرفه عنی واصرفنی عنه، واقدر لی الخیر حیث كان، ثم أرضنی به»«هرگاه یکی از شما خواست به کاری اقدامکند نخست دو رکعت نماز غیرفرض بخواند، سپس بگوید: خداوندا از دانش تو کسب خیر میکنم و خیر را میطلبم. و از قدرت تو قدرت و توانائی میطلبم و از فضل بزرگ تو طلب فضل میکنم. زیرا توقادرو توانا هستی و من نیستم و تو عالم و آگاه هستی و من نیستم و تو دانا به همه نهانیها میباشی. خداوندا اگر میدانی که اینکار -نیازخود را میگوید -برای دین و دنیایم سودمند است آن را برایم مقدوروآسان و میسورگردان، سپس برکت خود را درآن قرار بده. و اگر آنکار برای دین و دنیایم شر است و زیانمند، آن را از من بگردان و مرا نیز از آن بگردان و پشیمانکن و خیر و صلاحم را در هر جا باشد، برایم مقدورکن و مرا بدان راضی و خرسندگردان». البته باید به و قت خواندن «أللهم ان كان هذا الامر ...»نیاز خود را نام ببرد. برای قرائت در نماز استخاره و تکرارآن چیز بخصوص در حدیث صحیح نیامده است. نوویگفته است بعد از استخاره بایدکاری را که دلش بدان رضایت میدهد، و بدان تمایل پیدا میکند، انجام دهد و تمایل قلبی پیش از استخاره را ملاک عمل قرار ندهد، بلکه اختیار خویش را رهاکند و بدانچه بعد از استخاره با خدا، قلبش بدان تمایل پیدا میکند، عمل نماید و الا استخاره معنی ندارد و او در دعایش صادق نخواهد بود.
بخاری روایت کرده است که هر و قت پیامبرصاراده سفر میکرد همیشه پنجشنبهها را برمیگزید مگر بندرت.
مطعم بن مقدامگوید: پیامبرصگفت: «ما خلف أحد عند أهله أفضل من ركعتین یركعهما عندهم حین یرید سفرا»«کسی که قصد سفر دارد هیچ چیزی را بهتر از دو رکعتی که در خانه میخواند برای خانوادهاش بجای نمیگذارد یعنی آن دو رکعت که به هنگام خروج ازخانه میگذارد، برای خانوادهاش بهترین چیزی است که از خود به جای میگذارد». به روایت طبرانی و ابن عساکرکه سند آن مفصل یا مرسل است.
۱- امام احمد ازابن عمر روایت کرده است که پیامبرصاز تنها به سفررفتن نهی فرموده است.
۲- بروایت ازعمر بن شعیب از پدرش و از جدش آمده است که پیامبرصگفت: یک سواره که تنها به سفر رود شیطان است و دو سوار دو شیطانند، و سه سوار قا فلهاند .
۱- بروایت ابن السنی و امام احمد از ابوهریره آمده است که پیامبرصگفت: هرکس خواست به سفر برود به خانواده و کسانی که ازخود بجای میگذارد بگوید: شما را به خداوند میسپارم که و دیعهها را ضایع نمیگرداند.
۲- بروایت امام احمد ازعمرآمده است که پیامبرصگفت: بیگمان هر چیزی که به عنوان و دیعه به خداوند سپرده شود، آن را حفظ میکند.
۳- بروایت از ابوهریره آمده است که پیامبرصگفت: هرگاه یکی از شما قصد سفرکرد از برادرانش خداحافظیکند، زیرا خداوند بیگمان در دعای آنان خیر قرار داده است.
۴- سنت آنست که خانواده و دوستان و یاران و تودیع کنندگان با این دعای ماثور، برای مسافر دعا کنند، سالم گفت: ابن عمر به هرکس که اراده سفر میکرد میگفت: به من نزدیک شو، تا ترا تودیع کنم همانگونه که پیامبرصبا ما تودیع میکرد که میگفت: «استودع الله دینك، وأمانتك وخواتیم عملك»«حفظ دین ترا در سفر به خدای میسپارم و امانت خانواده و مالت را نیز به خداوند میسپارم و همچنان فرجام اعمالت را نیز بخداوند میسپارم که دچار مشقت و اهمال نشوی». و در روایت دیگری آمده است که هرگاه پیامبرصکسی را تودیع میکرد، دستش را میگرفت و تا اودست پیامبرصرا رها نمیکرد، پیامبرصدست اورا رها نمیکرد، و بعد از آن همان دعای فوق را میخواند. ترمذی آن را «حسن صحیح» دانسته است .
۵- بروایت از انس آمده است که مردی به حضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا، قصد سفردارم، مرا توشهای ارزانی دار، پیامبرصگفت: خداوند توشه تقوی را به تو ارزانی دارد، گفت: بیشتر میخواهم. گفت: خداوند گناهت را بیامرزد،گفت: بیشتر میخواهم،گفت: خداوند خیر و نیکی را برای تو آسانکند هر جاکه باشی!!. ترمذی آن را «حسن» دانسته است.
و بروایت از ابوهریره، مردیگفت: ای رسول خدا، قصد سفر دارم، مرا توصیه کن، پیامبرصگفت: بر تو بادیه تقوای خدا، پیشهکنی و به هرمحل بلندی رسیدی الله اکبر بگوی، و چون آن مرد برگشت که برود، پیامبرصگفت: خداوندا مسافتهای دور را بر وی نزدیکگردان و سفر را بروی آسانکن. ترمذی آن را «حسن» دانسته است.
عمرخطابگفته است که از پیامبرصطلب اجازهکردم که به «عمره» بروم، او به من اجازه داد و گفت: «ای برادر ما را از دعای خیرت، فراموش مکن«. عمر گفت: براستی از این سخن پیامبرصآن قدر خوشحال شدم که برایم بیش از همه دنیا ارزشمند است. بروایت ابوداود و ترمذی که آن را "حسن صحیح" دانسته است.
برای مسافرمستحب است که هرگاه به قصد سفر از منزل بیرون آمد «بسم الله، توكلت على الله، ولا حول ولا قوز إلا بالله، اللهم إنی أعوذ بك أن أضل أو أضل، أو أزل أو أزل، أو أظلم أو أظلم، أو أجهل أو یجهل علی»«بنام خدا، توکل بر خدا، که هیچ حول و قوتی جز دردست خدا نیست، پروردگارا، من به تو پناه میبرم از این که گمراه گردانمکسی را یاگمراهمگردانند، و باکسی را دچار لغزشکنم و یا مرا بلغزانند، و یا برکسی ستمکنم و یا برمن ستم شود و یاکسی را دچارجهل و نادانی سازم و یا مرا دچار جهل و نادانی سازند». سپس هر دعای ماثور و منقولی را که دلش بخواهد، بخواند و اینک بعضی از این دعاهای ماثور:
۱- بروایت از ابن عباس آمده است که پیامبرصهرگاه میخواست به سفری برود، میگفت: «پروردگارا، تو همسفر و جانشین در خانوادهام هستی، خداوندا، از همسفران بیکفایت و مصاحبت آنان، و از رنج بازگشت به تو پناه میآورم، خداوندا راه را بر ماکوتاه کن، و سفر را برای ما آسانگردان». و هرگاه میخواست که برگردد میگفت: «آیبون تائبون عابدون، لربنا حامدون»«خداوندا، توبهکنان و عبادتکنان و ستایشگویان برای پروردگار خویش برمیگردیم». و چون به نزد خانواده و ارد میشد میگفت: «خداوندا توبه، توبه، به سوی پروردگار خود برمیگردیم، توبه و بازگشتی که بر ما گناهی باقی نگذارد». بروایت امام احمد و طبرانی و بزار با سند رجال صحیح.
۲- بروایت از عبدالله بن سرجس، پیامبرصهرگاه به قصد سفر بیرون میرفت میگفت: «خداوندا از رنج سفر و اندوه بازگشت و فسادبعد از اصلاح و دعای مظلوم بر علیه خود و فرجام بد و سوء منظر در مال و خانواده، به تو پناه میآورم». و چون برمیگشت، همان دعا را میگفت با این تفاوت که سوء منظردرخانواده را بر مال تقدیم میداشت. بروایت احمد و مسلم.
از علی بن ربیعه روایت است که گفت: علی بن ابیطالب را دیدم که مرکوبی برایش آوردند تا بر آن سوار شود، چون پای در رکاب نهاد، گفت: بسم الله و چون بر پشت آن قرار گرفت، گفت: «الحمد لله سبحان الذی سخر لنا هذا وما كنا له مقربین»«پاک و منزه است آن خدای که آن را برایمان رامکرده است در حالیکه ما قدرت بر آن نداشتیم، و ما به سوی پروردگارخویش برمیگردیم». سپس سه بارالحمد لله و سه بار الله اکبر گفت، سپسگفت: «سبحانك لا إله إلا أنت، قد ظلمت نفسی فاغفر لی، إنه لا یغفر الذنوب إلا أنت»،سپس خندید، من به وی گفتم: ای امیر مومنان از چه چیزی خندهات گرفت، گفت: پیامبرصرا دیدهام که همین کارها را انجام داد و سپس خندید، و من نیز از او پرسیدم که چرا میخندی ای رسول خدا؟ گفت: و قتی که بنده میگوید: رب اغفرلی خداوند ازوی تعجب میکند و میگوید: بنده میداند که غیرازمنکسی نمیتواند گناهان را بیامرزد. بروایت احمد و ابن حبان و حاکم که بر آن را برابر شرط مسلم صحیح میداند.
و بروایت از أزدی آمده است که ابن عمر به وی آموخته است که رسول اللهصهرگاه به قصد سفر بر پشت شترش مینشست، سه بارالله اکبرمیگفت، سپس این دعا را میخواند: «سبحان الذی سخر لنا هذا وما كنا له مقرنین وإنا إلى ربنا لمنقلبون: اللهم إنا نسألك فی سفرنا هذا البر والتقوى، ومن العمل ما ترضى: اللهم هون علینا سفرنا هذا واطولنا بعده: اللهم أنت الصاحب فی السفر، والخلیفة فی الاهل: اللهم إنی أعوذ بك من وعثاء السفر (۲) وكآبة المنقلب (۳)، وسوء المنظر فی الاهل والمال».چون برمیگشت همان دعا را تکرار میکرد به اضافه «آیبون تائبون عابدون لربنا حامدون»[ترجمه آن در ضمن دعاهای پیشگذشت]. احمد و مسلم این روایت را تخریجکردهاند.
به روایت از ابن عمر آمده است که پیامبرصچون به جنگ یا به سفر میرفت و شب فرا میرسید، میگفت: «یا أرض ربی وربك الله، أعوذ بالله من شرك وشر ما فیك وشر ما خلق فیك وشر ما دب علیك، أعوذ بالله من شر كل أسد وأسود ، وحیة وعقرب، ومن شر ساكن البلد، ومن شر والد وما ولد»«ای زمین، پروردگار من و تو الله است، به الله پناه میبرم از شر تو و آنچه که در تو است و ازشر آنچه که در تو آفریده شده و از شرآنچه که برپشت تو میجنبد، و به الله پناه میبرم از شر هر درنده و گزنده و خزنده و مار و کژدم و از شر هرچه که در این سرزمین ساکن است و از شر هر و الد و پدر و فرزندی». بروایت احمد و ابوداود.
به روایت از خوله دختر حکیم سلمی، پیامبرصگفت: هرکس درمنزلی فرود آید و بگوید: «أعوذ بكلمات الله التامات كلها من شر ما خلق»«پناه میبرم به سخنان کامل خداوند در قرآن، از شرآنچه که آفریده است». تا و قتی که از آن منزل رخت سفر میبندد، چیزی به وی زیان نمیرساند، بروایت جماعت محدثین جز بخاری و ابوداود.
بروایت از عطاء بن ابی مروان از پدرش آمده استکهکعب به خدائی که دریا را برای موسی شکافت، سوگند خورد، که صهیب به و یگفته است: که پیامبرصهرگاه شهری و روستائی را میدید و میخواستیدوآن فرود آید، میگفت: «اللهم رب السموات السبع وما أظللن، ورب الارضین السبع وما أقللن، ورب الشیاطین وما أضللن، ورب الریاح وما ذرین، أسألك خیر هذه القریة وخیر أهلها وخیر ما فیها، ونعوذ بك من شرها وشر أهلها وشر ما فیها»«خداوندا، ای پروردگار آسمانهای هفتگانه و آنچه که بر آن سایه میاندازند، و ای پروردگار طبقات هفتگانه زمین و آنچه که بر پشت آنها است، و ای پروردگار شیاطین و آنچهکهگمراه میسازند، و ای پروردگار یادها و آنچه که برمیانگیزند، از تو خیر و نیکی این شهر و آبادی و خیرو نیکی اهل آنجا و خیرآنچه که در آن است، میطلبم و مسئلت مینمایم و ازشرآن و ازشراهل آن و ازشرآنچه درآن است، به تو پناه میآورم». بروایت نسائی و ابن حبان و حاکم که آن را صحیح دانستهاند.
و به روایت از ابن عمر آمده است که گفت: ما همراه پیامبرصبه مسافرت میرفتیم، هرگاه شهر و آبادی را میدید که قصد و رود بدان را داشت میگفت: «اللهم بارك لنا فیها (ثلاث مرات): اللهم ارزقنا جناها، وحببنا إلى أهلها وحبب صالحی أهلها إلینا»«سه بار میگفت: خداوندا ما را درآنجا برکت عطا فرما، خداوندا از ثمرات و میوههای آن ما را روزیگردان، و ما را نزد اهل آنجا محبوبگردان و مردمان درستکار آنجا را نیز نزد ما محبوبگردان». به روایت طبرانی در «الاوسط» با سند جید. و بروایت از حضرت عائشه آمده است که گفت: هر و قت پیامبرصمشرف بر سرزمینی میشدکه میخواست بدان و ارد شود، میگفت: «اللهم إنی أسألك من خیر هذه وخیر ما جمعت فیها، اللهم ارزقنا جناها وأعذنا من وباها، وحببنا إلى أهلها، وحبب صالحی أهلها إلینا»[معنی آن در ضمن دعاهای پیش گذشت] . به روایت ابن السنی.
به روایت از ابوهریره آمده است که پیامبرصدر سفر در و قت سحر در آخر شب میگفت: «وسمع سامع بحمد الله وحسن بلائه علینا، ربنا صاحبنا وأفضل علینا، عائذا بالله من النار»«ستایش ما برای الله و ستایش ما از نعمتهای او، و فضیلت نیکوی او بر ما را و نعمت نیکوی وی را به ما گواهی داد، گواهی پروردگارا ما را همراهیکن و ما را ازآتش دوزخ و اسباب آن، مصون دار».
۱- بروایت بخاری از جابر آمده استکهگفت: هرگاه از بلندیی بالا میرفتیم الله اکبر میگفتیم و هرگاه فرود میآمدیم سبحان الله میگفتیم.
۲- بروایت بخاری ازابن عمرآمده است که پیامبرصهرگاه ازحج یا عمره و یا جنگ برمیگشت، و قتی که برگردنهای یا راه سختی و دشواری مشرف میگشت سه بار الله اکبر میگفت، سپس میگفت: «لا إله إلا الله وحده لا شریك له له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدیر، آیبون تائبون، عابدون ساجدون، لربنا حامدون، صدق الله وعده، ونصر عبده، وهزم الاحزاب وحده».
۱- بروایت ابن السنی از حسین بن علیسآمده است که گفت: پیامبرصگفت: موجب حفظ و امنیت امّت من از غرق شدن، آن است که و قتی سوار کشتی میشوند، این آیات را بخوانند: «بسم الله مجریها ومرساها إن ربی لغفور رحیم.﴿وَمَا قَدَرُواْ ٱللَّهَ حَقَّ قَدۡرِهِۦ وَٱلۡأَرۡضُ جَمِیعٗا قَبۡضَتُهُۥ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ وَٱلسَّمَٰوَٰتُ مَطۡوِیَّٰتُۢ بِیَمِینِهِۦۚ سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا یُشۡرِكُونَ٦٧﴾[الزمر: ۶۷].
سوار شدن برکشتی به هنگام طوفانی دریا جایز نیست، چون ابوعمران جونی گفته است که بعضی از یاران پیامبرصبرایم گفتهاند که هرکس بر پشت بامی بخوابد که جان پناه ندارد، و از روی بام بیفتد، خداوند او را حفظ نمیکند و ذمّه از او بری است -چون برخلاف توکل و استفاده از و سایل، رفتار نموده است. امام احمد آن را با سند صحیح روایت کرده است.
﴿وَمَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْۚ﴾[الحشر: ۷].
ازدواج و پیوند دو جنس مخالف، جزو راهها و روشها و سنتهای خداوندی، در آفرینش و ایجاد نسلهاست، که بطور کلی دنیای انسانها و حیوانها و گیاهان را در بر میگیرد و بر همه آنها جاری است. خداوند گوید: ﴿وَمِن كُلِّ شَیۡءٍ خَلَقۡنَا زَوۡجَیۡنِ لَعَلَّكُمۡ تَذَكَّرُونَ٤٩﴾[الذاریات: ۴۹]. «از هر چیزی، نرو ماده، آفریدیم، تا شما پند گیرید بدان».و ﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِی خَلَقَ ٱلۡأَزۡوَٰجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنۢبِتُ ٱلۡأَرۡضُ وَمِنۡ أَنفُسِهِمۡ وَمِمَّا لَا یَعۡلَمُونَ٣٦﴾[یس: ۳۶]. «پاک و منزه است آن خدائی که بیافرید همه جفتها و زوجهای نرو ماده، و همه انواع را از آنچه زمینها برویاند و از تنهای ایشان و از دیگر آفریدگان، که ایشان ندانند».طریق جفتگیری و ازدواج، اسلوب و شیوهای است، که پروردگار بزرگ آن را برای توالد و تکاثر و ادامه نسل و استمرار زندگی برگزیده است و هردو جفت نر و ماده هرموجودی را، برای پذیرش این راه و شیوه توالد و تکاثر، بگونهای آماده و مهیا ساخته است که هرکدام بنوبه خود، برای تحقق این هدف و غایت، نقش مثبت و فعال خویش را، بانجام میرسانند و شایستگی آن را دارد. خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن ذَكَرٖ وَأُنثَى﴾[الحجرات: ۱۳]. «ای مردم همانا ما شما را از نر و مادهای آفریدیم».﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ ٱتَّقُواْ رَبَّكُمُ ٱلَّذِی خَلَقَكُم مِّن نَّفۡسٖ وَٰحِدَةٖ وَخَلَقَ مِنۡهَا زَوۡجَهَا وَبَثَّ مِنۡهُمَا رِجَالٗا كَثِیرٗا وَنِسَآءٗۚ﴾[النساء: ۱]. «ای مردم تقوی پیشهکنید و پرواکنید از نافرمانی خدائی که شما را ازیک نفس بیافرید و از نوع آن همسر و جفتش را بیافرید و از آن دو تا مردان و زنان فراوان بیافرید».خداوند آفریدگار انسان نخواست که انسان چون دیگر مخلوقات باشد و از غرایز خویش بدون آگاهی و هوشیاریکامل، استفادهکند و پیوند نر و ماده آن، بدون ضابطه و قانون و مقررات و یژهای باشد و درآن هرج و مرج پیش آید، بلکه درخور سیادت و بزرگواری انسانی، برای آن بگونهای نظام و مقررات و ضعکردکه شرافت و کرامت آن را مصون دارد. لذا پیوند مرد با زن را براساس احترام متقابل و رضایت شرعی طرفین و گفتن و اداکردنکلمات و یژهای، که بیانکننده این رضایت خاطر هردو طرف -ایجاب و قبول -باشد و برای این پیوند زناشوئی، حضور گواهان قرارداده است، و بدینگونه برای مهار غریزه جنسی و ارضای آن، راه درست و صحیح و بیخطر را پیش پای انسان نهاده است و نسل انسان را از تباهی نجات داده و از آن حمایتکرده است و مقام زن را برتر از آن دانسته است، که چراگاه هر چرندهای باشد و هرکس لجام گسیخته، از آن برخوردار گردد. و اساس خانواده را بر چهارچوبی و زیربنائی نهاده است که غریزه مادری و عاطفه پدری، آن را دربرر میگیرد و آن را هدف خود میداند، که در نتیجه محصول نیکو و میوههای تازه و پسندیده ببارمیآورد. اینست نظامی که خداوند برای جامعه بشری در نظرگرفته و بدان خشنود است و اسلام آن را پذیرفته و غیرآن را نامقبول و مردود میداند.
۱- نکاح خَدَن: ازدواج نهانی که میگفتند اگر پیوند زن و مرد پنهانی باشد، اشکالی ندارد و اگر این پیوند آشکارگردد، پستی و دنائت است که در قرآنکریم تحت عنوان «و لامتخذات اخدان»،مورد نکوهش قرار گرفته و مردود شناخته شده است.
۲- نکاح البدل: که یکی به دیگری میگفت: توزنت را به من بده و من هم زنم را به شما میدهم و چیزی اضافه بر آن نیز بتو خواهم داد.
دارقطنی آن را با سندی بسیار ضعیف روایتکرده است. حضرت عایشه غیراز این، دو نوع را ذکر کرده و گفته است، نکاح در دوره جاهلی چهارگونه بود:
۱- نکاح و ازدواج کنونی مردم که کسی از کسی دیگر، دخترش یا یکی از و ابستگانش را، خواستگاری میکند و مهریه و کابین به وی میدهد و با او ازدواج مینماید .
۲- ازدواج دیگری که گاهی یکی به زنش میگفت: هرگاه از قاعدگی پاک شدی، کسی را نزد فلان کس بفرست که تو میخواهی از او بهره جنسی بگیری و شوهرش از او کناره میگرفت تا اینکه حاملگی همسرش با آن مرد معلوم میگردید، آنگاه اگر دلش میخواست مجدداً پیوند زناشویی را با او برقرار میکرد. و اینکار را برای بدست آوردن فرزندان نجیب و اصیل مرتکب میشدند که ازدواج لذت جوئی یا نكاح الاستبضاع لقب گرفته بود.
۳- گروهی مرد، کمتر از ده نفر، بر یک زن جمع میشدند و بنوبت با او همخوابه میشدند و از او برخوردار میگردیدند، چون آن زن آبستن میشد و و ضع حمل مینمود، پس ازگذشت چند روز از زایمان بدنبال آن مردان میفرستاد و هیچ یک از آنان از حضور نزد وی امتناع نمیکردند. آن و قت زن خطاب بدانان میگفت: همه شما از کاری که با من کردهاید، خبر دارید، اینک من بچهای بدنیا آوردهام، سپس بدلخواه یکی را نام میبرد و بچه بدو ملحق میشد و کسی حق نداشت از قبول آن امتناع و رزد.
۴- گروهی از زنان بدکاره و زنا پیشه، در محل مخصوصی جمع میشدند و علامت و یژهای، بر در خود نصب میکردند، تا مردم آنان را بشناسند و گروهی از مردان با هم اتفاق میکردند و بر یکی از آن زنان، داخل میشدند و از او بهره میگرفتند. هرگاه زنی از آن زنان بدکاره، آبستن میشد و و ضع حمل مینمود، آن مردان در نزد او فراهم میآمدند و قیافه شناسان را میخواندند و بچه را در میان آنان به کسی ملحق میکردند که با و ی، شباهت داشت و فرزند او خوانده میشد و او از آن کار امتناع نمیکرد.
پس چون محمد به حق برگزیده شد و مبعوث گردید، همه ازدواجها و نکاحهای دوره جاهلیت را نابود ساخت و مردود دانست. مگر این نکاح و ازدواج متعارف امروز، که اسلام آن را پذیرفت و آن هم تحقق نمیپذیرد مگر اینکه ارکان اصلی آن، «ایجاب» و «قبول» و شرط حضور گواهان، تحقق یابد. آنگاه عقد ازدواجی که موجب حلال بودن بهرهگیری جنسی طرفین از همدیگر است، بکمال میرسد و صورت شرعی بخود میگیرد، و حقوق و تکالیف دینی هردو مشخص میگردد.
اسلام بصورتهای متعدد و گوناگون، مردم را بازدواج و همسرگزینی تشویقکرده است.گاهی میگویدکه ازدواج ازجمله سنن و راه و روش انبیاء و رهنمود پیامبران است. بدیهی است که پیامبران خدا، پیشوایانی هستندکه اقتدا بدانان و بهرهگیری از رهنمودهایشان، بر ما و اجب میباشد. خداوند گوید: ﴿وَلَقَدۡ أَرۡسَلۡنَا رُسُلٗا مِّن قَبۡلِكَ وَجَعَلۡنَا لَهُمۡ أَزۡوَٰجٗا وَذُرِّیَّة﴾[الرعد: ۳۸]. «ای محمد ما پیش از تو پیامبرانی فرستادهایم و برایشان زنان و فرزندان قرار دادهایم و بدانان زن و فرزند بخشیدهایم».
در حدیث ترمذی بروایت از ابوایوب آمده است که پیامبرصگفت: «أربع من سنن المرسلین: الحناء ، والتعطر، والسواك، والنكاح»«چهار چیز است که ازجمله سنن و آداب پیامبران خدا است: حنا بستن، خود را خوشبوکردن، مسواک و سواک زدن، و ازدواج و همسرگزینی». و گاهی اسلام ازدواجکردن را به عنوان منت نهادن بر مردم ذکرمیکند: ﴿وَٱللَّهُ جَعَلَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا وَجَعَلَ لَكُم مِّنۡ أَزۡوَٰجِكُم بَنِینَ وَحَفَدَةٗ وَرَزَقَكُم مِّنَ ٱلطَّیِّبَٰتِ﴾[النحل: ۷۲]. «خداوند برایتان از جنس خودتان همسران و فرزندان و نوهها قرار داده است و روزی پاکیزه و حلال روزیتانکرده است».و گاهی از ازدواج به عنوان اینکه یکی از آیات خداوند میباشد سخن میگوید: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡكُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَكُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ إِنَّ فِی ذَٰلِكَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَتَفَكَّرُونَ٢١﴾[الروم: ۲۱]. «از جمله آیات خداوند آنست که زنان و همسران را از جنس خودتان برایتان آفریده است تا بدانان آرام گیرید و در بین شما مهر و محبت و رحم و شفقت قرار داده است همانا در این کار نشانهها و محبتها است برای کسانی که تفکر کنند و بیندیشند».گاهی انسان در پذیرش همسر و ازدواج دچار شک و تردید میشود و برای فرار از بدوشکشیدن بار تکالیف ازدواج، و تحمل سختیهای آن، از آن منصرف میگردد و از بارمسئولیت شانه خالی میکند، اسلام به وی میگویدکه خداوند ازدواج را و سیله بینیازی و غنا قرا داده است و خداوند این بارسنگین را از روی دوش او برمیدارد و او را قادرو توانا خواهد ساخت و به وی آن چنان نیروئی میبخشد، که بر اسباب و و سایل فقر و تنگدستی، چیره شود که میفرماید: ﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَیَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِینَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُمۡۚ إِن یَكُونُواْ فُقَرَآءَ یُغۡنِهِمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦۗ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِیمٞ٣٢﴾[النور: ۳۲]. «و بشوی دهید، بیوگان خویش را یعنی برای زنان بیوه و مردان بیوه خویش همسر اختیار کنید و همچنین برای بندگان و کنیزان پارسا و پاکدامن خود نیز، جفت بگیرید، اگرفقیر و درویش و بیچیزباشند، خدای تعالی از روی فضل و بخشش خویش آنان را غنی و بینیاز میگرداند. بخشش و فضل خداوند فراوان است و او از حال بندگان خود آگاه است».
در حدیث ترمذی بروایت از ابوهریره آمده است که پیامبرصگفت: «ثلاثة حق على الله عونهم، المجاهد فی سبیل الله، والمكاتب الذی یرید الاداء، والناكح الذی یرید العفاف»«سه کس هستندکه خدا را سزد که یاریشان کند: مجاهد فی سبیل الله و کسی که با وی عقد بهکتابت شده و میخواهد تعهد خود را انجام دهد و کسی که بقصد عفاف و پاکدامنی ازدواجکند و همسرگیرد». براستی زن بهترین گنجی است که به پسانداز و پشتوانه مرد افزوده میشود. ترمذی و ابن ماجه بروایت از ثوبانگویند: چون این آیه نازل شد: ﴿وَٱلَّذِینَ یَكۡنِزُونَ ٱلذَّهَبَ وَٱلۡفِضَّةَ وَلَا یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ فَبَشِّرۡهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٖ٣٤﴾[التوبة: ۳۴]. «کسانی که طلا و نقره میاندوزند و آن را در راه خدا انفاق و هزینه نمیکنند، بدانان مژده عذاب دردناک خداوند را بدهید».
او گفت: ما در یکی از سفرها همراه پیامبرصبودیم، یکی از یارانش بویگفت: این آیه درباره طلا و نقره نازل شده است، ایکاش میدانستیم که چه مالی نیکو است تا آن را پس انداز کنیم و بدان بپردازیم؟ پیامبرصگفت: «لسان ذاكر، وقلب شاكر، وزوجة مؤمنة تعینه على إیمانه»«زبان ذکر گوی و قلب شکرگزار و زن و همسرمومنی که شوی خود را برایمان یاریکند و فراغت خاطررا برایش فراهم آورد».
طبری با سندی نیکو از ابن عباس روایتکرده است که پیامبرص، گفت: «أربع من أصابهن فقد أعطی خیر الدنیا والاخرة: قلبا شاكرا، ولسانا ذاكرا، وبدنا على البلاء صابرا، وزوجة لا تبغیه حوبا فی نفسها وماله»«هرکس به چهار چیزدست یابد بیشک خیر دنیا و آخرت بوی داده شده است: دل شکرگزار و زبان ذکرگوی و بدن و تن صابر و بردبار بر بلایا و محنتها، و زن مومنی که در ناموس و مال شوی مرتکب خیانت نمیشود». مسلم بروایت از عبدالله بن عمرو عاص گویدکه پیامبرصگفت: «الدنیا متاع، وخیر متاعها المرأة الصالحة»«دنیا یککالای زندگی است و بهترین کالای این دنیا زن درستکار میباشد».
گاهی و لحظهای از لحظات بیداری روحی، این پندار برای انسان پیش میآید، که عزلت و انزوا، پیشهکند و از تمامکارهای دنیائی، دست بکشد و بعبادت پردازد و شب بیداریکند و روزها را روزهگیرد و از زنانکنارهگیری اختیارکند و شیوه و طریقه رهبانیت را برگزیند، که با سرشت انسان منافات دارد. اسلام بدو میآموزد که این شیوه و طریقه زندگی، با سرشت و فطرت پاک انسانی و با دین اسلام منافات و مغایرت دارد و پیامبر اسلامیه برترین پیامبران خدای است و متقیترین و پرهیزگارترین و خداترسترین، انسان میباشد، روزه میگرفت و افطار هم میکرد و نماز شب را هم میخواند و به موقع از خواب نیز بهره میگرفت و با زنان نیز ازدواج میکرد. بدیهی است که هرکس خارج از رهنمودهای او، عملکند نمیتواند شرف و افتخار انتساب به وی را داشته باشد. بخاری و مسلم از انس روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «جاء ثلاثة رهط إلى بیوت أزواج النبی صلى الله علیه وسلم یسألون عن عبادة النبی صلى الله علیه وسلم، فلما أخبروا - كأنهم تقالوها - فقالوا: وأین نحن من النبی صلى الله علیه وسلم، قد غفر له ما تقدم من ذنبه وما تأخر.قال أحدهم: أما أنا فإنی أصلی اللیل أبدا، وقال آخر: أنا أصوم الدهر ولا أفطر، وقال آخر: أنا أعتزل النساء فلا أتزوج أبدا.فجاء رسول الله صلى الله علیه وسلم فقال: (أنتم الذین قلتم كذا وكذا؟ أما والله إنی لاخشاكم لله، وأتقاكم له، لكنی أصوم وأفطر، وأصلی وأرقد، وأتزوج النساء، فمن رغب عن سنتی فلیس منی»«گروهی سه نفری به منزل همسران پیامبرصمراجعه کرده و درباره چگونگی و کمیت عبادت پیامبرصپرسش نمودند، چون بدانان پاسخکافی داده شد،گوئی که آن مقدار عبادت پیامبرصرا برای خود اندک میدانستند، لذاگفتند: ماکجا و پیامبرصکجا؟ خداوندگناهانگذشته و آینده او را آمرزیده است، یعنی این مقدار برای ما بسیار اندک است چونگناهان ما بسیار است. یکی از آنانگفت: من تمام شب را نماز میخوانم و همیشه آن را ادامه میدهم، یکی دیگر گفت: من همیشه روزه میگیرم و افطار نمیکنم یعنی تمام روزهای سال را بدون فاصله روزه میگیرم. سومیگفت: من درطول عمرخویش از زنانکناره میگیرم و هرگز ازدواج نمیکنم. سپس پیامبرصآمد و گفت: شما هستید که چنین و چنانگفتهاید؟ هان آگاه باشید و بدانیدکه به خدای سوگند، من بیش ازشما از خداوند و خشم وی میترسم و از شما خدا ترستر و پرهیزگارترم و لی من یک روز در میان روزه میگیرم و افطار میکنم و نماز میخوانم و به دنبال آن میخوابم و با زنان نیز ازدواج میکنم پس هرکس ازسنت و راه و روش من، روی گرداند او بر دین من نیست».
براستی زن درستکار و مومن فیضی است از سعادت و سرچشمه جوشانی است از خوشبختی، که خانه و خانواده را لبریز از شادی و خوشی و نور میکند و این شادی همه را فرا میگیرد، ابوامامه از پیامبرصروایت کرده است کهگفت: «ما استفاد المؤمن - بعد تقوى الله عزوجل - خیرا له من زوجة صالحة: إن أمرها أطاعته، وإن نظر إلیها سرته، وإن أقسم علیها أبرته، وإن غاب عنها نصحته فی نفسها وماله»«بعد از پرهیزگاری و تقوای خدا، مرد مومن هیچ چیزی را بهتر از زن صالح و درستکار، بدست نیاورده است، یعنی برای مرد مومن بعد از تقوای خدا هیچ چیز بهتر از زن صالح نیست، زن صالح و شایسته، یعنی زنیکه: چون شوهر به وی دستور دهد فرمانبرداریکند، و چون به وی بنگرد او را خوشحالکند، و چون شوهر بر چیزی سوگند یاد کند آن چیز را انجام دهد تا شوهرش به مقتضای سوگندش عملکرده باشد، و هرگاه شوهرش غایب باشد، خیرخواه او باشد نسبت به ناموس و مال او و مرتکب خیانت نگردد». بروایت ابن ماجه.
سعد ابن و قاصگوید: پیامبرصگفت: «من سعادة ابن آدم ثلاثة، ومن شقاوة ابن آدم ثلاثة: من سعادة ابن آدم: المرأة الصالحة، والمسكن الصالح، والمركب الصالح، ومن شقاوة ابن آدم: المرأة السوء، والمسكن السوء، والمركب السوء»«سه چیز مایه سعادت انسان است و سه چیز مایه شقاوت و بدبختی انسان است. زن شایسته و منزل و ماوی شایسته و مرکب و و سیله ایاب و ذهاب شایسته موجب و مایه سعادت انسانند و زن ناشایست و منزل و ماوی ناشایست و مرکب و و سیله ایاب و ذهاب ناشایست، مایه و موجب شقاوت انسانند». احمد با سندی صحیح آن را روایت کرده است. طبرانی و بزار و حاکم در تفسیر این حدیث، حدیث دیگری را روایت کردهاند که بروایت صحیح حاکم چنین است: «ثلاثة من السعادة: المرأة الصالحة، تراها تعجبك، وتغیب فتأمنها على نفسها ومالك، والدابة تكون وطیئة تلحقك بأصحابك، والدار تكون واسعة كثیرة المرافق، وثلاث من الشقاء: المرأة تراها فتسوءك، وتحمل لسانها علیك، وإن غبت عنها لم تأمنها على نفسها ومالك، والدابة تكون قطوفا فان ضربتها أتعبتك، وإن تركتها لم تلحقك بأصحابك، والدار تكون ضیقة قلیلة المرافق»«سه چیزموجب سعادت انسان است: زن شایسته که چون او را ببینی ترا مسرورسازد و چون از وی غایب شوی بوی اطمینان خاطر داری که به ناموس و مال تو خیانت نمیکند و مرکب و و سیله رفت و آمدی که رام و سریع السیراست و ترا به یاران و رفقایت میرساند و خانهای که و سیع و گسترده و دارای و سایل رفاه زندگی باشد. و سه چیزموجب شقاوت است زنی که چون آن را ببینی ترا ناخوش آید و زبانش را بروی تو میگشاید و ترا ناسزاگوید و چون ازوی غائب شوی ازوی اطمینان خاطر نداری که به ناموس و مال تو خیانت نکند و مرکب چموش و کندروی که اگر بر وی تازیانه زنی ترا خستهکند و اگرآن را تازیانه نزنی ترا به یارانت نمیرساند و جا میمانی و خانهای تنگ که و سایل رفاه زندگی نداشته باشد».
ازدواج عبادتی است که انسان نصف دین خود را با آن تکمیل میکند و موجب میشودکه انسان با نیکوترین حال و پاکترین و ضع خدای خود را ملاقاتکند. انس گوید: پیامبرصگفت: «من رزقه الله امرأة صالحة فقد أعانه على شطر دینه، فلیتق الله فی الشطر الباقی»«هرکس را خداوند زن شایسته روزیکند، او را برنیمه دینش اعانت و یاریکرده است، پس او خود بکوشد و تقوای خدا پیشهکند، تا نیمه دیگرش را نگه دارد». بروایت طبرانی و حاکم که آن را صحیح الاسناد دانسته است. بازهم اوگوید که پیامبرصفرمود: «من أراد أن یلقى الله طاهرا مطهرا فلیتزوج الحرائر» «هرکس اراده کند که پاک و پاکیزه خدای خویش را ملاقاتکند، شایسته است که با زنان آزاده ازدواجکند». بروایت ابن ماجه که آن را ضعیف دانسته است.
ابن مسعود گوید: اگر فقط ده روز از عمرم باقی مانده باشد، و بدانم که در آخر آن ده روز، میمیرم، چنانچه قدرت ازدواج داشته باشم، از ترس فتنه و آشوب تجرد، ازدواج میکنم!!.
اسلام بدینجهت ازدواج را تشویق و ترغیب میکندکه بر آن آثاری مترتب است که بسود فرد و جامعه و نوع انسانی بطور کلی میباشد:
۱- غریزه جنسی، نیرومندترین و شدیدترین غریزه انسانی است، که همواره انسان را بر آن میدارد، که برای ارضای آن، راهی و فرصتی و جولانگاهی پیدا کند. چنانچه راه درست و صحیحی، برای اشباع و ارضای آن یافته نشود، انسان را دچار نابسامانیها و پریشانیها و لغزشها و پرتگاهها و انحرافات بس دشوار میگرداند.
ازدواج و انتخاب همسر و یژه نیکوترین راه طبیعی و سرشتی و مناسبترین و بهترین جولانگاه سود مند و حیات بخش است ، برای سیراب نمودن و اشباع غریزه جنسی، در نتیجه تن انسان، آرامش مییابد و کشمکش و نزاع درونی پایان میگیرد، و آرام میشود، قرآن بدان اشاره دارد که میفرماید: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡكُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَكُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ إِنَّ فِی ذَٰلِكَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَتَفَكَّرُونَ٢١﴾[الروم: ۲۱]. «و از نشانههای قدرت خداوندی است ، که برایتان از جنس خودتان، همسران آفرید، تا بدان انس و الفت گیرید و به و سیله آنها آرامش روحی و دلایل و نشانه هائی است برای کسانی که تفکر و تامل پیشه کنند».
ابو هریره گوید: پیامبرصگفت: «إن المرأة تقبل فی صورة شیطان، وتدبر فی صورة شیطان، فإذا رأى أحدكم من امرأة ما یعجبه فلیأت أهله، فإن ذلك یرد ما فی نفسه» «بیگمان زنان برای مردان و سوسه گرند و مردان را بوسوسه میاندازند چه روی کنند چه پشتکنند. در این معنی برای مردان یکسان است و شیطان از اینراه مردان را میفریبد، پس هرگاه یکی ازشما، درزن چیزی دید، که او را و سوسهکند و خوشش آید، برای دفع این و سوسه، به همسرخود مراجعهکند و با وی همبسترشود تا از این و سوسه رهائی یابد». بروایت مسلم و ابوداود و ترمذی.
۲- ازدواج نیکوترین و سیله است برای صاحب فرزند شدن و کثرت زاد و و لد و استمرار زندگی و حفظ نسب که اسلام بدان بسیار اهمیت میدهد و حفظ آن را خواهان است. قبلا نیزگفتیم که پیامبرصفرمود: «تزوجوا الودود الولود، فإنی مكاثر بكم الانبیاء یوم القیامة» «با زنانی ازدواجکنید که مهربان و زاینده باشند، زیرا در روز قیامت من باکثرت و فراوانی شما، بر پیامبران الهی مباهات میکنم و افزونی میطلبم».
کثرت نسل، دارای مصالح و منافعی است که ملتها را بر آن میدارد، که به جمعیت توده مردم خویش بسیاراهمیت بدهند و بر آن حریص باشند، بگونهای که برای افرادی که فرزندانشان فراوان باشند، جایزههای تشویقی درنظر میگیرند و در مثل آمده است: «العزة للكاثر» «عزت ازآنکسی است که بیشترفرزند داشته باشد یا بیشتر دارد». این حقیقت همچنان بقوت خود باقی است و بر آن نقص و کاهشی عارض نشده است.
احنف بن قیس نزد معاویه رفت و دیدکه او «یزید» پسرش را، پیش روی خود نهاده و با خوشحالی به وی مینگرد، خطاب به احنف گفت: ای ابابحر، درباره فرزند نظر تو چیست؟ او مراد معاویه را فهمید و گفت: ای امیر مومنان فرزندان، پشتیبان ما، و ستون فقرات و میوه و ثمره دلهایمان و نور دیدگان ما هستند. بوسیله آنان بر دشمنان خود میتازیم و جانشینان ما، برای آیندگانند، پس برایشان زمین هموار و رام و آسمان سایه انداز و سایهگستر باش، اگر چیزی از تو خواستند بدانان بده، اگر طلب رضای توکردند، رضایت خویش را بدانان ارزانی دار، آنان را از بخشش خود محروم نگردان، که درغیرآن صورت، از نزدیکی تو، سیرمیشوند و قرب ترا ملالت آورتلقی میکنند و از ادامه زندگی با تو بدشان میآید و برای مردنت دقیقه شماری میکنند و با شتاب آن را، آرزو میکنند. معاویه گفت: خدا خیرت دهات ای ابابحر، براستی آنان همانگونه هستند که، تو توصیف کردی.
۳- بیگمان غریزه پدری و مادری، در سایه وجود طفل و کودک، رشد و تکامل مییابد و احساسات و مهر و شفقت و عاطفه انسانی، که انسانیت انسان بدون این فضایل بکمال نمیرسد، از اینراه، رشد و نمو میکند و پرورش مییابد.
۴- احساس مسئولیت در ازدواج و تحمل بارآن و مراعات حال فرزندان، انسان را بکار و کوشش و امیدازد و او را ناچار میسازد، که استعدادات خویش را بکار اندازد و شایستگیهای خود را نیرو بخشد و برای انجام و ظایف و تکالیف و مسئولیتهای خویش، قیامکند و به تلاش و جد و جهد پردازد، که در نتیجه آن، درآمد سرانه و تولید و ثروت افزایش مییابد و استعدادها بکارگرفته میشوند. و مردم و ادار میشوند، که خیرات و منافع و بهرههائی که، خداوند در طبیعت بودیعت نهاده است، استخراجکنند و از آن بهره گیرند.
۵- ازدواج سبب میگردد که کارهای خانه و خانواده، بگونهای تقسیم شود، که کارهای درونی و بیرونی خانه، نظام و سامانگیرد و مسئولیت مرد و زن، درکارهای مربوط بهرکدام، مشخص و معینگردد. پس زن بکارهای خانه و خانهداری و تربیت و پرورش فرزندان و ایجاد جو مناسب و شایسته برای استراحت و فراغت خاطر مرد، بگونهای که خستگی مشاغل خویش را فراموشکند و آرامش و شادی یابد،
میپردازد. و مرد هم بنوبه خود بکارمیپردازد و مایحتاج زندگی و خانه و خانواده و هزینههای روزمره را تامین میکند. این تقسیم عادلانه، موجب میگردد که هرکدام بنوبه خویش، و ظایف. طبیعی و سرشتی خود را بگونهای، بانجام برسانندکه خدا را خوش آید و پسندیده مردم باشد و بهترین میوه و ثمره را ببارآورد.
۶- پیوند خانوادهها و تقویت رشته مهر و محبت بین خانوادهها و استحکام رابطه اجتماعی که از ثمرات ازدواج است، مورد تایید و تحسین و حمایت اسلام میباشد. زیرا جامعهای که پیوند بین افراد آن، بر اساس محبت باشد، جامعهای نیرومند و خوشبخت و سعادتیار است.
۷- روزنامه «الشعب» (مصری) مورخه ۱۹۵۹/۶/۶ گزارش سازمان ملل متحد را انتشارداده بود و درضمن آن آمده بود: کسانی که ازدواج میکنند بیشتر از کسانی که ازدواج نمیکنند، عمر طولانی دارند، کسانی که ازدواج نمیکنند خواه بیوه باشند یا از طلاق استفاده کرده یا اصلا عزب بوده باشند، خواه مرد یا زن باشند، کمتر از کسانی که ازدواج کرده و همسر دارند، عمر میکنند. در آن گزارش آمده بود: که مردم در همه نقاط جهان بازدواج در سن پائین روی آوردهاند و عمر ازدواج کنندگان طولانیتر میباشد. اینگزارش سازمان ملل، بر اساس بررسیها و تحقیقات و آمارهائی بود، که درخلال سال ۱۹۵۸ درسراسرجهان بعمل آمده بود و با توجه بدین آمارها، درگزارش آمده استکه: معدل و میانگین مرگ و میر، در بین ازدواج کنندگان زن و مردکمتر بوده است از میانگین مرگ و میر، در بین زنان و مردانی که ازدواج نکردهاند و این نسبت در سنین مختلف عمر محفوظ بود. و گزارش چنین ادامه مییابد: بنابراین میتوان گفت که از نظر بهداشتی و تندرستی، ازدواج برای زن و مرد، مفید میباشد تا جائیکه خطرات بارداری و زایمان، بسیار ناچیز شده است و دیگر زندگی ملتها را تهدید نمیکند و مشکلی ایجاد نمینماید. سپس در گزارش آمده استکه: میانگین سن ازدواج در سراسر جهان، امروز بیست و چهار سال برای زنان و بیست و هفت سال برای مردان میباشد. و چند سال است که
متوسط سن ازدواج، برای زنان و مردان، بالاتر رفته و بیشتر شده است.
برایکسی که قدرت ازدواج و تمایل روحی بدان دارد و نگران آنستکه، مبادا مرتکب زنا شود و توانائی ارتکابگناه و فسق و فجور و امور شاقه را دارد، برای چنینکسی ازدواج و اجب میباشد و چنینکسی، باید ازدواجکند، چون حفظ و صیانت نفس و پرهیز از حرام و ناشایست، و اجب است و این پرهیز تنها از راه ازدواج میسر است. قرطبیگوید: کسی که قدرت و استطاعت ازدواج دارد و برای روح و دین خود نگران میباشد، این نگرانی، از وی رفع نمیشود، مگر اینکه ازدواجکند و ازدواج برای او در این صورت و اجب است و کسی در آن اختلاف ندارد. اگر کسی آرزومند ازدواج بود، و لی ازپرداخت هزینه ازدواج و مخارج همسر گزینی خود ناتوان و عاجز بود، این گفته خدا شامل حال او میشود: ﴿وَلۡیَسۡتَعۡفِفِ ٱلَّذِینَ لَا یَجِدُونَ نِكَاحًا حَتَّىٰ یُغۡنِیَهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦ﴾[النور: ۳۳]. «کسانی که نمیتوانند ازدواج کنند تا زمانی که خداوند از فضل و رحمت و بخشش خود، آنان را بینیاز میکند، باید طریق عفت و پاکدامنی پیش گیرند».اینگونه اشخاص باید بسیار روزه بگیرند، چونگروه محدثین از ابن مسعود روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «یا معشر الشباب، من استطاع منكم الباءة فلیتزوج، فإنه أغض للبصر. وأحصن للفرج، ومن لم یستطع فعلیه بالصوم، فإنه له وجاء» «ای طبقه جوانان، هرکس ازشما قدرت و توانائی زناشوئی دارد و میتواند ازدواجکند، او باید ازدواجکند، زیرا ازدواج او را از چشم چرانی حرام و ارتکاب فحشاء و ناشایست باز میدارد، و هرکس نتواند، ازدواجکند و ازعهده مخارج آن برنیاید، بروی است که روزه بگیرد و بوسیله روزهگیری، قدرت شهوانی و نفسانی خویش را فرونشاند، و روزه برای اوبهترین و سیله است و بمنزله اخته شدن میباشد».
اما اگر کسی آرزومند ازدواج بود و توانائی و استطاعت آن را نیز داشت و لی این نگرانی را نداردکه اگر ازدواج نکند، مرتکبگناه و کارهای ناشایست شود، در این صورت ازدواج برای او مستحب است نه و اجب و ازدواج برای اوی بهتر است از اینکه انزواگزیند و بعبادت پردازد، چون رهبانیت و ترک دنیا و اعراض از لذایذ مشروع آن بهیچ و جه دراسلام نیست و با طبیعت انسانی مخالفت دارد.
طبرانی از سعد بن ابی و قاص روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن الله أبدلنا بالرهبانیة الحنیفیة السمحة»«خداوند بجای ترک دنیا و اعراض از لذایذ آن، که با سرشت انسان سازگار نیست، دین آسان و سهل و ساده و سازگار با سرشت انسان را، به مابخشیده است».
بیهقی بروایت از ابی امامهگوید: پیامبرصفرمود: «تزوجوا فإنی مكاثر بكم الامم، ولا تكونوا كرهبانیة النصارى»«ازدواجکنید، چون من باکثرت شما، بر پیامبران و ملتهای دیگر، فزونی میطلبم و مباهات میکنم و مانند نصرانیان، طریقه رهبانیت و ترک دنیا و اعراض از لذایذ آن را، اختیار نکنید». عمر به ابوالزواید گفت: تنها دو چیزمیتواند مانع ازدواج توگردد: «عجزو ناتوانی یا فسق و فجور». ابن عباسگوید: «وقتی عبادت عبادت کننده، کامل است که ازدواج کرده باشد».
کسی که در امر زناشوئی و همبستری و تحمل هزینه ازدواج و نفقه همسر، دچار اختلال گردد و بر آن قدرت و استطاعت نداشته باشد و علاقه و میل شهوانی در وی نباشد، ازدواج برای او حرام است.
قرطبی گوید: هرگاه کسی بداند که او از نفقه و هزینه زندگی همسرش یا از پرداخت مهریه و کابین، یا انجام یکی ازحقوقات و اجب آن، عاجز و ناتوان میباشد، برای او حلال نیست با زنی ازدواجکند، مگر اینکه حال خود را برای او بیان کند و توضیح دهد، یا اینکه در خود این قدرت را ببیندکه میتواند حقوقات و اجب او را بجای آورد، و همچنین اگر شوهر دارای نقصی باشدکه او را از لذت و تمتع جنسی باز میدارد بر او و اجب است که این نقص را با زن در میان بگذارد، آنگاه به نکاح مبادرت و رزد تا موجب فریب زن نگردد، و زن فریفته نشود. و جایز نیست که مرد زن را با ذکرنسب ادعائی و ثروت و مال و صنعت و حرفه دروغین، فریب دهد و با این دروغها، اورا بازدواج با خویش تشویقکند. و همچنین برزن نیز و اجب است که عیوب و نواقص خود را، پیش از ازدواج، برای مرد بیان کند و توضیح دهد، که او نمیتواند حقوق و اجب بر خود را، انجام دهد یا او دارای عیب و نقصی است، که مانع تمتع و لذت جنسی شوهر میشود، از قبیل: جنون، جذام، پیسی و برص یا بیماری خاص زنانه مربوط به آلت تناسل و امثال آن، برای زن نیز جایز نیست که مرد را بفریبد، همانگونه که فروشندهکالا نیز موظف است عیوب کالای خویش را، به خریدار بگوید. هرگاه یکی از زوجین، در همسر خود عیبی یافت، میتواند ازدواج را، فسخ کند و بهم بزند. اگر عیب در زن باشد شوهر ازدواج را بهم میزند. و مهریه پرداختی را باز پس میگیرد. چون روایت شده است که پیامبرصبا زنی از «بنی بیاضه» ازدواج کرد، سپس دریافت که در پهلوی وی بیماری پیسی وجود دارد، لذا او را برگرداند و ازدواج را بهم زد و گفت: «دلستم علی»«شما تدلیس و فریبکاری و عیب پوشی کردید».
درباره زنی که با مرد عنین -کسی که قادر به عمل جماع نیست -ازدواج کرد و خود را به وی تسلیم نمود، سپس بخاطر همین عیب از هم جدا شدند از امام مالک دوروایت مختلف نقل شده است: یک بار گوید: مرد موظف است که همه مهریه و کابین را به وی بدهد و بار دیگر گفته است: موظف است که نصف مهریه و کابین را به وی بدهد. و مبنای این اختلاف این است که چه چیزی موجب پرداخت مهریه میگردد؟ تسلیم شدن به مرد، یا دخول آلت تناسل و انجام عمل جماع؟ در این باره دو قول است که به تفصیل از آن سخن خواهد رفت.
در صورتیکه مرد، در امر زناشویی و همبستری و پرداخت هزینه و نفقه زن نتواند، از عهده آن برآید، بگونهای که ضرر و زیانی بزن و ارد نیاید، به علت اینکه زن بینیاز و ثروتمند بوده باشد و چندان رغبتی و میل قوی، به همبستری نداشته باشد، دراین صورت ازدواج مکروه میباشد و اگراین ازدواج موجب ترک اطاعت خدا و یا موجب ترک اشتغال به تحصیل دانشگردد،کراهت آن شدت مییابد و بسیار ناپسند است.
هرگاه دواعی ازدواج، که برشمردیم و موانع آن که گفتیم، برطرف گردند و در میان نباشند، آنگاه ازدواج مباح میباشد و انجام و عدم انجام آن مساوی است.
۱- ابن عباسگوید: مردی از رنج تجرد و عزب بودن به پیا مبرصشکایت برد و گفت: آیا خود را اخته نکنم؟ پیامبرصگفت: «لیس لنا من خصى أو اختصى» «هرکس خود را اخته کند از ما نیست و بر شریعت ما نیست». بروایت طبرانی.
۲- سعد بن و قاص گوید: «پیامبرصاز عثمان بن مظعون تبتل و ترک ازدواج و عزلتگزینی برای عبادت را نپذیرفت، اگر پیامبرصبه وی اجازه میداد، ما خود را اخته میکردیم». بروایت بخاری. یعنی اگر پیامبرصبه او اجازه ترک ازدواج و عزلت برای عبادت را میداد، کار بجائی میکشید که ما همگی خود را اخته میکردیم.
طبری گوید: عزلتگزینی که عثمان بن مظعون میخواست، عبارت بود از ترک ازدواج با زنان و ترک مواد خوشبو و ترک هر چیزی که موجب لذت جسمانی باشد، که در حق او این آیه نازل گردید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تُحَرِّمُواْ طَیِّبَٰتِ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكُمۡ وَلَا تَعۡتَدُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُحِبُّ ٱلۡمُعۡتَدِینَ٨٧﴾[المائدة: ۸۷]. «ای مومنان حرام مکنید بر خویشتن، خوشیهای آنچه که خدای تعالی بر شما حلال کرده است و از حد شرع تعدی و تجاوز مکنید، چون خدای تعالی دوست ندارد متعدیان و تجاوزکاران را».
اگر کسی احتیاج به ازدواج داشت و از آن نگران بود که با ترک ازدواج مبادا دچار زنا و ناشایست گردد، آن را بر حج و اجب و مقدم میدارد و اگر نگرانی آن را نداشت، حج را مقدم میدارد و نسبت به همه فرضهای کفائی مانند تحصیل دانش و جهاد، نیز حال چنین است که اگر با ترک ازدواج نگرانی ارتکاب زنا برایش پیش آید، ازدواج را مقدم میدارد، در غیر آن صورت، فرضهای کفائی مقدم هستند.
از آنچه تاکنون گفته شد بر میآید که ازدواج بسیار اهمیت دارد و کسی از آن بینیاز نیست و تنها چیزی که میتواند مانع ازدواج گردد بقول حضرت عمرخطاب عجز و ناتوانی و فسق و فجور میباشد، و معلوم گردید که رهبانیت و ترک ازدواج و عزلت و گوشهگیری، در اسلام نیست و بدیهی است که اعراض و رویگردانیدن از ازدواج، موجب از دست رفتن منافع و مزایائی بسیار میگردد، و اینکافی است که جماعت مسلمانان را بر آن دارد، که تلاشکنند تا اسباب و و سایل آن را مهیا سازند و آن را برای مردم میسر و سهل و سادهکنند تا مردان و زنان بموازات هم، از آن برخوردارگردند. و لی متاسفانه در جهت عکس آن عمل میشود و خانوادههای بسیاری هستندکه از اینگذشتهای اسلامی و منش پاک آن، بیرون رفتهاند و در راه آن دشواریها و سختیها و قید و بندها و موانع و گردنههای فراوان بوجود آوردهاند، که سبب شده است، تا مردان و زنان بسیاری، در معرض رنج و درد و آتش سوزان مجرد بودن، قرارگیرند، و از آن در عذاب باشند و سرانجام به انحرافات و روابط پست و نامشروع کشانده شوند. پدیده اشکال تراشی و عواقب بدی که ناشی از مشکلات ازدواج، است، در جوامع روستائی کمتر از جوامع شهری بچشم میخورد، چون زندگی جامعه روستائی هنوز از اسراف و تبذیر و پیچیدگیهای زندگی شهری بدور است -باستثنای بعضی از خانوادههای بسیارمرفه و ثروتمند - درحالیکه زندگی جامعه شهرنشین روز به روز پیچیدگی بیشتری مییابد و سختترو دشوارتر میگردد.که قسمت اکثر این مشکلات و دشوایها، ناشی از مهریه و کابینهای سرسامآور و سنگین و هزینههای کمرشکن و طاقتفرسای مراسم عروسی است که مرد نمیتواند از زیر بار آن کمر راستکند. و از طرف دیگر شیوه لباس پوشیدن زنان و در انظار عموم ظاهر شدن، بدین صورت شهوتانگیز و سبک، درمردان جوان، ایجاد شک و تردید میکند و از نظرآنان، شایستگی و لیاقت اینگونه زنان، برای زندگی مشترک، نیز سئوال قرار میگیرد و در انتخاب همسر احتیاط بیشتری میکنند. و چه بسا بعضی از مردم از ازدواج بکلی منصرف میشوند، چون بنظر خودشان زنانی که اهلیت و شایستگی تحمل بار مسئولیت زناشوئی و همسری داشته باشند، نمییابند. پس بایستی برای تثبیت و پرورش زنان، بگونهای که پاکدامن و آبرومند و محترم باشند، و درباره مهریه و کابین و هزینههای ازدواج، راه افراط و اسراف پیش نگیرند، پس بناچار باید به تعالیم و آموزشهای ارزشمند اسلامی، برگردیم و بدانها عملکنیم.
همسر نیکو، موجب آرامش خاطر شوهر و کشتزار سودمند زندگی و شریک حیات و کدبانوی خانه و مادر فرزندان و پناهگاه قلب مرد و محرم اسرارو رازو نیاز او و مهمترین پایه و رکن خانواده میباشد. چون او است، که فرزندان را بدنیا میآورد و بیشترین مزایا و صفات را، ازاوبه ارث میبرند و درآغوش او عواطف و احساسات فرزندان، شکل میگیرد و بوجود میآید و زبان و آداب و رسوم و دین و رفتار اجتماعی خود را، از او میآموزند. لذا اسلام انتخاب همسر شایسته را، بسیار مورد عنایت و توجه قرار داده است و آن را بهترینکالای زندگی میداند، که باید انسان درباره آن دقت کند و بر آن حریص باشد. و شایستگی زن از نظر اسلام، عبارت است از دینداری و داشتن فضائل اخلاقی و مراعات حقوق شوهرداری و حمایت فرزندان، اینها است چیزهائیکه مراعات آنها ضروری است و غیر از اینها از امور دنیوی، مادام که از خیر و فضیلت و صلاح بدور باشد، مورد نهی و احتراز و اقع شده است.
بسیار پیش میآید، که مردم به ثروت بسیاریا زیبائی فتنهگرو هوس انگیز یا مقام و منزلت یا نسب و شرف خانوادگی، چشم میدوزند، بدون اینکه بهکمال اخلاق و پرورش روحی و حسن تربیت، توجه کنند، سرانجام ثمره چنین ازدواجی تلخ خواهد شد و نتایج زیانباری بکار میآورد، لذا پیامبرصاز اینگونه ازدواجها و ازدواج بدینگونه، مردم را برحذر میدارد و میفرماید: «إیاكم وخضراء الدمن، قیل: یا رسول الله وما خضراء الدمن؟ قال: المرأة الحسناء فی المنبت السوء»«از گلهای مزبله پرهیز کنید.گفتند:گلهای مزبله چه هستند ای رسول خدا؟ فرمود: زنان زیبا که در خانوادههای بد و ناپاک تربیت یافتهاند یعنی زیبائی صورت دارند نه زیبائی سیرت، که زیبا هستند و لی پرورش نیافتهاند». و جای دیگر گفته است: «لا تزوجوا النساء لحسنهن، فعسى حسنهن أن یردیهن، ولا تزوجوهن لاموالهن، فعسى أموالهن أن تطغیهن، ولكن تزوجوهن على الدین ولامة خرماء ذات دین أفضل»«با زنان تنها بخاطر زیبائیشان، ازدواج نکنید، چون ممکن است که زیبائیشان موجب هلاک و انحراف آنها گردد و با آنان تنها بخاطر ثروت و مالشان، ازدواج نکنید، چون ممکن است ثروتشان، موجب طغیان و سرکشی و عصیان آنانگردد، و لیکن با آنان بخاطر داشتن دین ازدواجکنید،کنیزی که در بینی و گوش او شکاف باشد - نازیبا باشد - و لی دارای دین باشد از زن زیبای آزاده بیدین بهتر است».
و میگوید: کسی که مقصودش از ازدواج، ایجاد خانواده و مراعات کارهای مربوط بدان نباشد، حاصل او از این ازدواج خلاف مقصود و مراد او خواهد شد، میفرماید: «من تزوج امرأة لمالها لم یزده الله إلا فقرا، ومن تزوج امرأة لحسبها لم یزده إلا دناءة، ومن تزوج امرأة لیغض بها بصره، ویحصن فرجه، أو یصل رحمه، بارك الله له فیها وبارك لها فیه»«اگر کسی تنها بخاطر ثروت با زنی ازدواج کند، خداوند بر فقر و تنگدستی او میافزاید. اگر کسی با زن زیبائی تنها بخاطر شرف و حیثیت خانوادگی ازدواج کند، خداوند پستی و دنائت را نصیب او خواهد کرد، اگر کسی با زنی ازدواج کند و هدفش از این ازدواج، چشم پوشی از دیگران و پرهیز از زنا و فحشاء یا برقراری پیوند صله رحم باشد، خداوند خیر و برکت هر دوی زن و شوی را، در آن قرار میدهد و موجب سعادت هردو خواهد شد».
ابن حبان آن را از جمله احادیث ضعیف ذکرکرده است. مقصود آنست که هدف نخستین و مقصد اول از ازدواج، این هدفهای پوچ دنیائی نباشد، چون اینها موجب برتری انسان نمیشوند. و الا توجه بدانها در مرتبه دوم اشکالی ندارد، چون دین هادی و راهنمای عقل و قلب است، سپس در درجه دوم صفات دیگری که مورد توجه و میل قلبی انسان است مراعات گردد.
پیامبرصمیفرماید: «تنكح المرأة لاربع: لمالها، ولحسبها، ولجمالها، ولدینها، فاظفر بذات الدین تربت یداك»«در ازدواج با زن، چهار صفت و حالت ممکن است مورد توجه مرد باشد و هدف قرارگیرد: ثروت و دارائی زن، حیثیت خانوادگی و شهرت، و زیبائی و جمال ظاهری، و دیانت و خداپرستی او، ایکسیکه زن میگیری نخستین هدفت انتخاب زن متدین و خداپرست باشد، اگر داشتن دین نخستین هدفت نباشد و بدنبال آن نروی، خداوند ترا فقیر و تنگ دستکند». بروایت بخار و مسلم. پیامبرصصفات زن صالح و شایسته را زیبائی و اطاعت ازخدا و نیکوئی و امانت دانسته است و بدینگونه فرموده است: «خیر النساء من إذا نظرت إلیها سرتك، وإذا أمرتها أطاعتك، وإذا أقسمت علیها أبرتك، وإذا غبت عنها حفظتك فی نفسها ومالك»«بهترین زن آنست که چون به وی نگریستی ترا خوشحال کند -زیبا باشد - چون به وی فرمان دهی فرمان برد، و چون بر وی قسم خوری، چیزی که بر آن قسم خوردهای انجام دهد و نگذارد قسمت بشکند، و چون از او غائب گردی -در غیبت تو -بر ناموس و مال خویش، ایمن باشی -خیانت ناموسی و مالی بتو نکند». نسائی و دیگران با سندی صحیح آن را آوردهاند.
از جمله مزایای دیگری که باید در زن مورد خواستگاری، وجود داشته باشد، آنست که از یک خانواده محترم و معروف بمیانهروی و معتدل المزاج و دارای آرامش اعصاب و بدور از انحرافات جنسی باشد، زیرا چنین زنی این شایستگی را خواهد داشت، که نسبت بفرزند مهربان باشد و حقوق شوهر را مراعات کند.
پیامبرصاز «اُم هانی» خواستگاریکرد و او پوزش خواست و گفت: او فرزندانی دارد که باید از آنها نگاهداری نماید. پیامبرصفرمود: «خیر نساء ركبن الابل صالح نساء قریش، أحناه على ولد فی صغره.وأرعاه على زوج فی ذات یده»«بهترین زنانی که بر شتر سوار شدهاند -بهترین زن عرب -زن شایسته و درستکار قریش است که نسبت بفرزندکوچک خود مهربان است و بخاطر سرپرستی او حاضر بشوهرکردن نیست و نسبت به مال شوهرش امین و نگهبان خوبی است و در آن اسراف و تبذیر نمیکند». بدیهی است که از چنین زنی فرزند شایسته و نجیب، متولد میگردد که بمادرش میماند.
پیامبرصمیفرماید: «الناس معدن كمعادن الذهب والفضة، خیارهم فی الجاهلیة خیارهم فی الاسلام إذا فقهوا»«مردم معدنها و کانهائی هستند همچونکانهای طلا و نقره، مردمانی که در دوره جاهلی بهترین بودند، در دوره اسلام نیز بهترین هستند، مشروط برآنکه فقه دین را فراگیرند».
«وهل ینتج الحطی إلا وشیجة ویغرس إلا فی منابته النخل»
«آیا از درخت «وشیج» جز نیزه «خطی»، ساخته میشود؟ آیا درخت خرما، جز از ریشه خود میروید؟ یعنی از خطا کار خطا کار بار میآید و برعکس نیز».
مردی از زنی خواستگاریکرد که در شرف و منزلت به پای او نمیرسید، زن این بیت را خواند:
«بكى الحسب الزاكی بعین غزیرة من الحسب المنقوص أن یجمعا معا»
«شرف و مفاخر اجدادی و گوهر نیک، اشک میریزد از اینکه باگوهر پست و کم ارج و صلت کند».
چون صاحب فرزند شدن، از جمله هدفهای نخستین و اولیه ازدواج میباشد، لازم استکسی را انتخابکند، که فرزند بیاورد و عقیم و نازا نباشد و راه تشخیص آن سلامت مزاج و مقایسه وی با خواهران و عمهها و خالههای او است. مردی از زن نازا و عقیمی، خواستگاری کرده بود و آن را با پیامبرصدرمیان نهاد و گفت: زن زیبا و نیکگوهری را خواستگاریکردهام، و لی عقیم است و بچه نمیزاید. پیامبرصاو را از آنکار نهی فرمود و گفت: «تزوجوا الودود الولود، فإنی مكاثر بكم الامم یوم القیامة»«با زنانی ازدواجکنیدکه بچه زا و مهربان باشند، زیرا من در روز قیامت باکثرت شما بر پیامبران فزونی میطلبم و مباهات میکنم». زن مهربان و «ودود» زنی است که شوهر را دوست دارد و تلاش میکند دردل او جایگیرد و تمامکوشش. و توان خود را درراهکسب رضای او بکار میبرد. انسان فطرتاً و ازروی سرشت انسانی خویش، زیبائی را دوست دارد و زیباپسند است، چنانچه همسرش زیبا نباشد، همواره از ته دل احساس میکندکه چیزی را از دست داده است و چیزی را ذاتاًکم دارد. هرگاه بر زیبائی دست یافت و همسر زیبا داشت، احساس آرامش خاطر میکند و از نظر عاطفی، خود را راضی و خرسند و سعادتیار میداند، لذا اسلام در انتخاب همسر، صفت زیبائی و جمال را، از قلم نیانداخته و بدان نیز توجه نموده است، چه در حدیث صحیح آمده استکه: «إن الله جمیل یحب الجمال»«خداوند جمال مطلق است و جمال و زیبائی را میپسندد». مغیره بن شعبه اززنی خواستگاریکرد و آن را به پیامبرصخبر داد. پیامبرصبه و یگفت: «إذهب فانظروا إلیها، فانه أحرى أن یؤدم بینكما»«برو، او را ببین، چون اگراو را ببینی ممکن است موجب دوام محبت و معاشرت بین شما باشد -مبادا بعداً پشیمان شود و روابط سردی در بینشان پدید آید». مردی زنی از انصار را خواستگاری کرده بود، پیامبرصوی را نصیحتکرد و گفت: «انظر إلیها فان فی أعین الانصار شیئا»«در وی بنگر و دقتکن، زیرا زنان انصار را در چشمان، چیزی است. یعنی ممکن است چشمان وی بیمار باشد و بعداً پشیمان شوی».
جابربن عبدالله میخواست با زنی ازدواج کند، لذا در کمین وی مینشست تا او را بخوبی ببیند و بسنجد و چیزهائی از او رویت کند که بوصلت او انجامد. پیامبرصبعضی از زنان را میفرستاد تا عیوب نهانی زنان مورد نظرش را کشف کنند و به وی میگفت: «شمی فمها، شمی إبطیها، انظری إلى عرقوبیها»«دهانش و زبر بغلهایش را بو کن مبادا بوی ناخوشایند داشته باشد و پیهای پشت پایش را - پاشنه -نیز ببین».
نیکو است که دوشیزه را برای همسری خویش انتخاب کرد، چون دوشیزه ساده است و آشنائی با مردان دیگر ندارد و ازدواج با آن، بهتر است و بنیان ازدواج استحکام بیشتری مییابد و محبت شوهر بهتر در دل او جای میگیرد. چه گفتهاند: «فما الحب إلا للحبیب الاول»«محبت از آن معشوق نخستین است». چون جابر بن عبدالله با زن بیوهای ازدواجکرد، پیامبرصبه وی گفت: «هلا بكرا تلاعبها وتلاعبك»؟«چرا با دوشیزهای ازدواج نکردی که با او بمداعبت و ملاعبت پردازی و او نیز با تو چنین کند». جابر گفت: پدرم فرزندان خردسال، از خود بجای گذاشته است که نیاز به مراعات و سرپرستی و رسیدگی بحال و کارهایشان دارند و معلوم است که زن بیوه دراین باره تجربه و توانائی بیشتری دارد و با امور منزل و خانهداری آشناتر است.
شایان توجه است که باید بین زن و شوهرازحیث سن و موقعیت اجتماعی و سطح فرهنگی و اقتصادی، تناسب و تقارب وجود داشته باشد، زیرا این تناسب و تقارب، در این جهات موجب دوام معاشرت و آمیزش و بقای الفت و انس آنها میگردد. ابوبکر و عمر فاطمه را از پیامبرصخواستگاری نمودند، پیامبرصدر جوابشان گفت: اوکوچک است. اما چون علی از او خواستگاری کرد، فوراً جواب مثبت داد و او را به عقد نکاح او درآورد، اینها بود بعضی از معانی و ملاحظاتی که اسلام به داوطلبان ازدواج پیشنهاد میکند تا براساس آنگام بردارند و آن را رهنمود و راهنمای خویش سازند. ما اگر در انتخاب همسر بدین معانی و ملاحظات، توجه کنیم میتوانیم از خانه خویش، بهشتی بسازیم که فرزندان در آن در نعیمند و شوهران سعادتمند، و فرزندان شایسته و درستکار تحویل جامعه خواهیم داد که جامعه خویش را بوجود خود بهرهمند و کامیاب سازند.
بر و لی و سرپرست زن و ظیفه است، که برای او شوهردیندار و نیکو سیرت و نیک خوی و محترم و آرام برگزیند، که اگر خواست با آن معاشرتکند، معاشرت نیکوکند و اگر میخواهد از آن جدا شود، مردانه و نیکو از او جدا شود.
امام محمد غزالی در احیاء العلوم گوید:
رعایت جانب احتیاط، در حق زن مهمتر است، چون عقد نکاح، او را در موقعیت کنیزان قرار میدهد، و برای او خلاص و رهائی دشوار است، و لی شوهر بهرحال قادراست زن را طلاق دهد و راه فرار برای او بازتر است. پس هرکس دختر خود را به عقد نکاح ظالم یا فاسق یا بدخوی یا میخواره، درآورد، اودردین خود، مرتکب جنایت شده و درمعرض خشم و غضب خدا قرارگرفته است، زیرا صله رحم راگسسته و انتخاب بدی مرتکب شده است. مردی به حسن بن علیگفت: من دختری دارم، بنظر تو اورا به عقد چهکسی درآورم؟ گفت: او را بکسی ده، که تقوای خدا داشته باشد، چون او اگر دوستش داشت، با احترام نگاهش میدارد و اگراز او خوشش نیامد، به وی ظلم نمیکند و نیکو ازاوجدا میشود. عایشه نیزگفته است: «نکاح برای زن بندگی میآرد، پس شما دقتکنیدکه زن تحت سرپرستی خویش را به چهکسی میدهید».
پیامبرصگفت: «من زوج كریمته من فاسق فقد قطع رحمها»«هرکس مولیه و زن زیر سرپرستی خویش را به عقد نکاح فاسق و تبهکار، درآورد، صله رحم اوراگسسته است». ابن حبان بروایت از انس آن را از جمله احادیث ضعیف و از قول شعبی با اسناد صحیح از جمله احادیث مورد اطمینان ذکر کرده است. ابن تیمیهگفته است: اگر کسی برفسق و فجوراصرار و ادامه داشت، نباید زن را به عقد نکاح وی درآورد.
خطبه = به معنی خواستگاری مصدرنوعی است، بروزن قعده و جلسه، به معنی طلب ازدواج از کسی به و سیلهای که متعارف بین مردم است. رجل خطاب یعنی مردی که بسیار خواستگاری میکند. خواستگاری از مقدمات ازدواج میباشد. خداوند آن را بدان جهت مطلوب و مشروع گردانیده است تا پیش از ازدواج، زوجین همدیگررا بشناسند و درباره همدیگر تحقیقکنند، و ازدواج ازروی آگاهی و شناخت و رهنمود درست، صورتگیرد.
وقتی خواستگاری از زنی، مباح است که دو شرط در وی تحقق یافته باشد:
الف- از موانع شرعی که با وجود آنها ازدواج و عقد نکاح درست نیست، خالی باشد.
ب- شرعاً کسی پیش از او، از آن زن خواستگاری نکرده باشد. اگر موانع شرعی، از ازدواج، در او موجود باشد، از قبیل اینکه حرمت ابدی یا موقتی داشته باشد، یا اینکه کسی پیش از او، از آن زن، خواستگاری کرده باشد و هنوز جواب رد نشنیده باشد، خواستگاری از چنین زنی مباح نیست.
اگر زنی در دوران عده باشد، خواه شوهرش مرده یا طلاق داده شده باشد، به طلاق رجعی، یا طلاق بائنه، در هر صورت خواستگاری از چنین زنی حرام میباشد. زیرا اگر زن مطلق رجعی باشد، هنوز پیوند ازدواج اوگسسته نشده و شوهرش تا پایان عده، هر و قت بخواهد، میتواند بدان مراجعهکند و پیوند زناشوئی را برقرارسازد. و اگر مطق به طلاق بائنه و قطعی باشد، بطور صریح و آشکارخواستگاری از آن حرام است چون پیوند او با شوهرش بکلی بریده نشده و او حق دارد پس از اتمام عده با نکاح جدیدی او را مجدداً به عقد خویش درآورد. اگر کسی خواستگاری ازآنکند، برحق شوهرش تجاوزکرده است. درباره خواستگاری از آن بطریق تعریض و کنایه بین علما اختلاف است و صحیح آنست که جایزباشد. اگر زن در عده و فات شوهرش باشد در هنگام عده، خواستگاری باکنایه و تعریض ازاو جایز است، چون پیوند او با شوهرش به و سیله مرگ او قطع شده و دیگر شوهر حقی و پیوندی با او ندارد. از اینجهت با صراحت و آشکارا خواستگاری از او جایزنیست، چون ازیک طرف اندوهگین و درسوک او است و از طرف دیگر، مراعات احساس و عواطف خانواده و اهل میت و و رثه او نیز لازم میباشد. خداوند میفرماید: ﴿وَلَا جُنَاحَ عَلَیۡكُمۡ فِیمَا عَرَّضۡتُم بِهِۦ مِنۡ خِطۡبَةِ ٱلنِّسَآءِ أَوۡ أَكۡنَنتُمۡ فِیٓ أَنفُسِكُمۡۚ عَلِمَ ٱللَّهُ أَنَّكُمۡ سَتَذۡكُرُونَهُنَّ وَلَٰكِن لَّا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّآ أَن تَقُولُواْ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗاۚ وَلَا تَعۡزِمُواْ عُقۡدَةَ ٱلنِّكَاحِ حَتَّىٰ یَبۡلُغَ ٱلۡكِتَٰبُ أَجَلَهُۥۚ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ یَعۡلَمُ مَا فِیٓ أَنفُسِكُمۡ فَٱحۡذَرُوهُۚ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَفُورٌ حَلِیمٞ٢٣٥﴾[البقرة: ۲۳۵]. «وگناهی بر شما (مردان) نیست که به طور کنایه از زنانی ( که شوهرانشان فوتکردهاند و درعده به سر میبرند) خواستگاریکنید و یا در دل خود تصمیم بر اینکار را بگیرید (بدون اینکه آن را اظهار نمائید)، خداوند میدانست شما آنان را یاد خواهید کرد (و اینگرایش فطری مردان نسبت به زنان است با خواسته طبیعی شما بشکل معقول مخالف نیست) و لی به آنان پنهانی و عده ازدواج ندهید، مگر اینکه به طرز پسندیدهای (و بطورکنایه) اظهار کنید (اما به هرحال) اقدام به ازدواج ننمائید تا عده آنان بسرآید و بدانیدکه خداوند آنچه را که دردل دارید، میداند، پس از (مخالفت فرمان او) خویشتن را برحذر دانند و بدانید که بیگمان خداوند بس آمرزنده و شکیبا است (و در مجازات بندگان شتاب نمیکند)».خواستگاری با کنایه و تعریض بدینگونه که بگوید: «من میخواهم ازدواجکنم» یا بگوید «خیلی دوست دارم که خداوند زن صالح و شایستهای را نصیبمکند». یا بگوید «خداوند خیری را برای تو میسر خواهدکرد و خیری در پیش داری». تقدیم هدایا به زنی که در عده است، جایز است و تعریض و کنایه به خواستگاری تلقی میشود، و جایز است که شخص در نزد زنی که در عده و فات شوهر است، از خویش ستایش کند و اوصاف خویش را بگونهای برشمارد، که تعریض و کنایه به ازدواج باشد. چون ابوجعفر محمد بن علی بن حسین چنینکاری راکرده است. سکینه دختر حنظله گفت: علی پسر محمد پسر علی اجازه دخول خواست، درحالیکه هنوز عده و فات شوهرم منقضی نشده بود و او گفت: ای فلانی تو میدانی که خویشاوندی من نسبت به پیامبرصو علی تا چه حد میباشد و در میان عربها چه منزلتی دارم. من به و یگفتم: خدا ترا بیامرزد ای ابوجعفر، تو مردی هستی که برای دیگران سرمشق میباشی و مردم از تو فرا میگیرند، چگونه در عده ازمن خواستگاری میکنی؟ ابوجعفر گفت: من از قرابت خود نسبت به پیامبرصو علی با تو سخن گفتم، و پیامبرصنزد ام سلمه رفت در حالیکه او در سوگ و عده و فات شوهرش ابوسلمه بود، به وی گفت: تو میدانی که من پیامبر خدا و برگزیده اویم و درمیان قوم خود چه منزلتی دارم». این سخن پیامبرصخواستگاری کنائی از او بود، که دارقطنی آن را نقلکرده است.
خلاصه سخن آنکه زن به هر شکلی در عده باشد، خواستگاری بطور صریح و آشکارو بدون پرده، ازاوحرام است و خواستگاری بدونکنایه و تعریض، نسبت به زنی که شوهرش مرده و عدهاش پایان نیافته و نسبت بزنی که بطورقطعی طلاق داده شده و هنوز عدهاش پایان نیافته، مباح میباشد. و نسبت بزنی که بطورطلاق رجعی طلاق داده شده خواستگاری از او به هر شکلی حرام است، مادام که عده او پایان نیافته باشد.
اگرکسی نسبت بزنی که درعده است، بطورصریح خواستگاری نمود، و لی بعد از انقضای عده او را بعقد نکاح درآورد، علما درباره آن اختلاف دارند، امام مالک گوید: باید ازاو جدا شود، خواه با وی و صلت و همبستری کرده باشد یا همبستر نشده باشد.
امام شافعیگوید: عقد نکاح صحیح است، اگرچه چیزی را مرتکب گردیده است که صراحتاً از آن نهی شده و لی جهت آنها با هم اختلاف دارد.
باتفاق علما اگر عقد نکاح هم در دوران عده و اقع شود، باید از همدیگر جدا شوند، حتی اگربا وی همبستر هم شده باشد. درباره اینکه آیا میتواند بعداً با وی ازدواج کند، امام مالک و لیث و اوزاعیگویند: بعداً برای او، حلال نیست که با چنین زنی ازدواج کند، و لی جمهور علما گویند: او میتواند پس از انقضای عده هر و قت بخواهد باآن ازدواجکند.
اگر کسی از زنی خواستگاریکرد، برای دیگری حرام است، که بر خواستگاری وی خواستگاری کند و بر دست او بزند، چون اینکار تجاوز به حق خواستگار اول و بدی نسبت بوی میباشد، چه بسا این کار موجب اختلاف بین خانوادهها و بهم زدن امنیت و آسایش دیگران گردد. عقبه بن عامرگوید: پیامبرصفرمود: «المؤمن أخو المؤمن، فلا یحل له أن یبتاع على بیع أخیه، ولا یخطب على خطبة أخیه حتى یذر»«مومن با مومن برادر است، پس برای او حلال نیست که در معامله روی دست او بزند و مشتری را، سوی خود خواند و نباید ازکسی که او خواستگاری کرده است، خواستگاری نماید، مگر اینکه جواب رد را شنیده یا از آن دستکشیده باشد». بروایت احمد و مسلم.
این حرمت و قتی است که زن خواستگاری شده جواب مثبت داده و سرپرستی زن که اجازهاش معتبر است، بدان تصریح کرده باشد. در این صورت است که حرام است.
امّا اگربه صراحت جواب رد به خواستگاراولی داده یا با تعریض و کنایه به وی جواب مثبت داده باشند، مثل اینکه به و یگفته باشند: نتوان از توگذشت. یا اینکه خواستگار دوم از خواستگار اول خبر و اطلاع نداشته باشد یا اینکه خواستگاری اولی، مورد اجابت و قبول زن و اقع نشده و از آن امتناعکرده باشد، یا اینکه خواستگار اول به خواستگار دوم اجازه داده باشد، در همه این احوال، خواستگاری جایز است.
ترمذی به نقل ازقول شافعی درمعنی آن حدیثگفته است: هرگاه کسی از زنی خواستگاری کرد و زن راضی شد و به ازدواج با وی تمایل داشت، هیچکس حق ندارد از این زن خواستگاری کند. اگر کسی از رضایت و تمایل آن زن نسبت به خواستگار اول اطلاع نداشت، خواستگاری او اشکالی ندارد. و اگر خواستگار دوم پس از جواب مثبت به خواستگار اول، خواستگاریکرد و با آن زن ازدواج نمود، عقد نکاح صحیح است، و لیگناهکار میشود. چون از چنین خواستگاری، نهی شده است و خواستگاری شرط صحت ازدواج و نکاح نیست، تا اگر خواستگاری صحیح نباشد، نکاح فسخ گردد، و لی داود گوید: اگر خواستگار دوم عقد نکاح بست، نکاحش فسخ میگردد، چه با آن همبستر شده باشد یا نشده باشد.
دیدن زن پیش از خواستگاری، موجب شیرینتر شدن زندگی زناشوئی و سعادت و آرامش خاطر میگردد، تا زیبائی او موجب و انگیزه و صلتگردد و یا زشتی و زیبائی او موجب انصراف از آن و صلت گردد و دیگری را بجوید. کسی که دوراندیش و دوربین است، پیش از و رود به محلی، خیر و شر آن را، میسنجد، آنگاه اقدام میکند. اعمش گفته است: هر ازدواج و و صلتی، که پیش از دیدار زوجین صورت گیرد، به غم و اندوه میانجامد. دیدار زوجین، پیش ازازدواج، مورد تشویق و ترغیب شریعت اسلامی و اقع شده است.
۱- جابر بن عبدالله گوید: پیامبرصفرمود: «إذا خطب أحدكم المرأة، فان استطاع أن ینظر منها إلى ما یدعوه إلى نكاحها، فلیفعل»«هرگاه یکی از شما از زنی خواستگاریکرد، اگر توانست بچیزهائی از او بنگرد، که بازدواج با او منجر شود، از آنکار غافل نشود و آن را بکند». جابر گوید: «زنی از بنی سلمه را خواستگاری کردم، درکمین آن مینشستم، تا اینکه چیزهائی از او دیدم و مشاهدهکردم، که بازدواج با وی منتهی شد». بروایت ابوداود.
۲- مغیره بن شعبهگوید: از زنی خواستگاری کردم، پیامبری به منگفت: «أنظر ت إلیها،؟»[او را دیده ای ؟]"گفتم: خیر.گفت: «أنظر إلیها، فانه أحرى أن یؤدم بینكما»«او را ببین و به وی بنگر، چون اینکارموجب میشود که پیوند بین شما دوام بیشتری داشته باشد و انفاق و سازگاری بیشتری خواهید داشت». بروایت ابن ماجه و نسائی و ترمذی که آن را حسن دانسته است.
۳- ابوهریره گوید: مردی زنی از انصار را خواستگاری کرد. پیامبرصبه وی گفت: «أنظر ت إلیها،؟»«آیا او را دیدی؟» گفت: خیر گفت: برو او را بنگر، زیرا در چشم زنان انصار گاهی چیزهائی مشاهده میشود -گاهی معیوب است-.
جمهور علما گویند، خواستگار تنها میتواند به چهره و کف دستان زن مورد نظرش نگاه کند، چون ازنگاه بر چهره زیبائی و زشتی او پدیدارمیشود و از نگاه بر کف دستان نرمی و خشونت اندام او معلوم میگردد.
داود ظاهریگفته است، او مجاز است که بتمام اندام او نگاهکند. اوزاعیگوید: تنها مجاز است، به اندامهایگوشتین او بنگرد. در احادیث مشخص نشده است که بکدام اندامها بنگرد، بلکه بطور مطلق از آن سخن رفته تا شخص بگونهای به وی بنگرد، که مقصود خویش را حاصل کند و نتیجه مطلوب بگیرد. بدلیل اینکه عبدالرزاق و سعید بن منصور گفتهاند: عمر بن خطاب امکلثوم را از علی ابن ابیطالب خواستگاری نمود و علی گفت او کوچک است، من او را پیش تو میفرستم اگر بدان راضی شدی، او زن تو باشد، سپس امکلثوم را پیش او فرستاد و عمر به ساق پای او نگاه کرد، و دامن او را بالا زد، امکلثوم گفت: اگر امیر مومنان نبودی آنچنان بر چهرهات سیلی مینواختم که چشمانت کور شود.
هرگاه خواستگار بزنی نگاه کرد و او را نپسندید باید خاموش شود و سکوت پیشه کند و چیزی نگوید تا زن را نیازارد و او را نرنجاند، چون شاید این زن که مورد پسند او نیست، دیگران او را بپسندند.
زن نیز مجاز است که به خواستگار خویش بنگرد و ببیند که او را میپسندد یا نمیپسندد. چون عمر خطاب گفت: دختران خویش را، بعقد نکاح مردان زشت چهره در نیاورید، زیرا زنان نیز از مردان چیزهائی را میپسندند و چیزهائی را نمیپسندند.
نگاه کردن برای جمال ظاهری و عدم جمال ظاهری است، و لی صفات اخلاقی و سیرت نیکو، از طریق توصیف شناخته میشود، شایسته است دراین باره اخلاق و صفات و رفتار و کردار و خوی و خلق زوجین از کسانی مورد پرسش و تحقیق قرار گیرد که با آنان همسایگی و معاشرت دارند یا از افراد فامیل مورد اطمینان مانند مادر و خواهر پرسش بعمل آید.
پیامبرصام سلیم را پیش زنی فرستاد و گفت: «انظری إلى عرقوبها وشمی معاطفها»«به ساق پا و پاشنههای او نگاه کن و دهان و گردن و زیر بغل او را بوی کن». احمد و حاکم و طبرانی و بیهقی آن را روایت کردهاند.
غزالی در احیاء گفته است: باید درباره اوصاف زن یا مرد، تنها از افراد آگاه و راستگو و مطلع بر ظاهر و باطن سوال شود، که از روی حب و بغض و حسادت، زیادهروی و اهمال و تقصیر نکنند، چون سرشت اشخاص آنست که در و صف زوجین، به افراط و تفریط میگرایند و کمتر پیش میآید که دراین باره راستگویند و میانه رو باشند، بلکه بیشتر راه فریب و نیرنگ و ترغیب را پیش میگیرند. احتیاط در این باره بسیار مهم است تا انسان به همسر دلخواه خویش برسد و چشمش بدنبال دیگران نباشد.
خلوت با نامزد، حرام است، زیرا تا زمانی که عقد نکاح بسته نشده است، برای خواستگار، حرام میباشد. و در شرع تنها نگاهکردن مجاز است و الا همچنان بر او حرام است و در خلوت امکان دارد، که مرتکبکار حرام شوند و فریب شیطان بخورند. اگر محرمی باشد با حضور او خلوت اشکال ندارد، چون امکان ارتکاب معصیت و کار ناشایست نمیرود.
جابر گوید: پیامبرصگفت: «من كان یؤمن بالله والیوم الاخر فلا یخلون بامرأة لیس معها ذو محرم منها، فان ثالثهما الشیطان ...»«هرکس به خداوند و روز رستاخیز ایمان داشته باشد، نباید با زنی بدون حضور محرم، خلوتکند، چون اگر زن و مرد نامحرم با هم خلوتکنند، سومین آنان شیطان است و آنان را و سوسه میکند و عامر بن ربیعه گوید: پیامبرصگفت: «لا یخلون رجل بامرأة لا تحل له، فان ثالثهما الشیطان إلا محرم»«نباید مرد با زن نامحرم خلوتکند چون سوم آنان شیطان است مگر اینکه محرمی باشد». به روایت احمد.
بسیاری از مردم، درباره خلوت با زن، اهمال میکنند و به دختر و خویشاوندان خود، اجازه میدهند که با نامزد و خواستگار، خلوت کنند، بدون اینکه کسی حضور داشته باشد، و با نامزد بهر جاگه بخواهند میروند. اینکارسبب میگرددکه شرف و عفت و کرامت زن در معرض فساد و تباهی و اقع شود،گاهی ازدواج صورت نمیگیرد، و علاوه بر اینکه شرف و کرامت زن و آبروی او لکهدار و خدشهدار گردیده است، ازدواج را هم از دست میدهد. در برابر این گروه سهلانگار و بیبند و بار،گروهی دیگر وجود دارند، که راه افراط و سختگیری و جمود مطلق درپیش میگیرند و اجازه نمیدهندکه خواستگار دخترانشان را ببیند و اصراردارندکه ندیده بدان راضی شود او را بعقد نکاح درآورد و تنها شب زفاف او را ببیند.
گاهی پیش میآیدکه این دیدارناگهانی، بسیار غیرمترقبه و غیرقابل انتظاراست، که منجر به جدائی و گسستن پیوند ازدواج میگردد. و بعضی تنها به نشان دادن عکس و تصویر زن به خواستگار، اکتفا میکنند، بدیهی است که اینکار، نمیتواند گویای حقیقت باشد و موجب شناختگردد. بنابراین بهترین کار، در این باره آنچیزی است که اسلام پیشنهاد میکند، که بخوبی رعایت حال زوجین شده و حقوق هردو مراعات گردیده است که هردو همدیگر را میبینند و از خلوت نشستن با هم پرهیزشده و شرف و آبروی زن و مرد، مورد حمایت قرارگرفته است.
خواستگاری مقدمه و پیش درآمد عقد ازدواج است و اکثراً به پرداخت تمام مهریه یا بعضی از آن و پیشکشکردن هدایا و بخششها، منجرمیگردد و از اینراه در جهت تقویت پیوند خویشاوندی و استواری و استحکام بخشیدن آن، اقدام میشود. و گاهی پیش میآید، که خواستگار پشیمان میشود یا زن و فامیل او رضایت نمیدهند یا هردومنصرف میگردند و عقد نکاح صورت نمیگیرد، آیا این مسئله پس از خواستگاری، درست است، و آیا آنچه که به زن مورد خواستگاری، بخشیده شده، پس گرفته میشود؟
خواستگاری تنها و عده ازدواج است، عقدی نیست که برای طرفین الزام آور باشد، انصراف از آن و انجام ندادن ازدواج، حق طرفین است و شارع مقدس، برای خلف و عده مجازات مادی تعیین نکرده است، تا به مقتضای آن،کسی که مرتکب خلف و عده شده است مجازات شود، اگرچه خلف و عده را، از جمله اخلاق نکوهیده شمرده است و آن را از صفات منافقین دانسته است، مگر اینکه ضرورتی پیش آیدکه بناچاری خلف و عده را الزامآورکند. در حدیث صحیح آمده است که پیامبرصگفت: «آیة المنافق ثلاث: إذا حدث كذب، وإذا وعد أخلف، وإذا اؤتمن خان»«نشانه منافق سه چیز است: هرگاه سخنگوید، دروغ گوید. و هرگاه و عده دهد، خلف و عدهکند و هرگاه برچیزی امین دانسته شود و امانتی به وی بسپارند، درآن خیانتکند». چون عبدالله بن عمر، در آستانه احتضار قرارگرفت، گفت: به فلانکس از قریش بگوئید، که من درباره دخترم به وی چیزیگفته بودم، که شبیه بوعده بود، و نمیخواهم و قتی که بلقاء الله میپیوندم، یک سوم نفاق -خلف و عده -داشته باشم، شما گواه باشید که من دخترم را بعقد نکاح او درآوردم.
اگر خواستگار مهریهای پرداخته باشد، حق دارد، که آن را پس بگیرد، چون مهریه در برابرازدواج و عقد نکاح پرداخت میشود، و عوض و تعهد مالی آنست. مادام که ازدواج صورت نگرفته است، زن استحقاق مهریه را ندارد و و اجب است که آن را پس بدهد و به صاحبش برگرداند، چون حق خالص او است.
اما هدایا، حکم هبه رادارد و صحیح آنست، و قتی که هبه، تنها به منظور تبرع محض و در راه خدا و بدون عوض باشد، پشیمان شدن از آن جایز و روا نیست، چون همین که شخص چیزی را که به وی هبه شده است و بخشیدهاند دریافت نمود، بملکیت وی درمیآید و میتواند درآن تصرفکند، پشیمان شدن بخشنده و هبهکننده، موجب بهم زدن ملکیت او میشود، بدون اینکه رضایت داشته باشد و شرعا و عقلا اینکار جایز نیست و باطل میباشد.
ولی هبه و بخشش چیزی، اگردربرابرعوض و پاداش باشد و طرف حاضرنشد، عوض و پاداش آن را بپردازد، اونیزمیتواند، پشیمان شود و هدیه خویش را مسترد دارد، پس در این صورت اگر زوج هدیه را در برابر ازدواج داده باشد، میتواند پشیمان شود و هدایای خویش را پس بگیرد، بدلایل زیر:
۱- صاحبان سنن از ابن عباس روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «لا یحل لرجل أن یعطی عطیة، أو یهب هبة فیرجع فیها، إلا الوالد فیما یعطی ولده»«برایکسی حلال نیست که از هدیه و عطیه و هبه خویش پشیمانگردد مگر پدرکه میتواند از عطیه و چیزی که بفرزندش بخشیده است پشیمانگردد».
۲- باز هم از او روایت کردهاند: که پیامبرصگفت: «العائد فی هبته كالعائد فی قیئه»«کسی که هبه و هدیه بخشیده خود را پس بگیرد، مانندکسی است که قیکرده خویش را، بخورد».
۳- سالم از پدرش و او از پیامبرصروایت کرده است که «من وهب هبة فهو أحق بها ما لم یثب منها» «هرکس چیزی را بکسی بخشیده باشد مادام که چیزی را دربرابر آن نگرفته است و او خود بدان شایستهتر است».
طریقه جمع بین معانی و مفهوم این احادیث آن بودکه فوقا بدان اشاره شد و از کتاب "اعلام الموقعین"، نقلگردیده است که میگوید: هرکس بدون چشم داشت پاداش و عوض، چیزی را بکسی بخشیده باشد، حق پشیمان شدن را ندارد و هرکس در برابر پاداش و چشم داشت عوض، چیزی بکسی بخشید، اگر طرف مقابل حاضر به تعهد خود نشد و از دادن پاداش و عوض خودداریکرد، بخشنده میتواند پشیمان شود و بخشیده خویش را، بازپسگیرد. بنابراین در بین مفاهیم احادیث فوق هیچگونه تضادی نیست.
آنچه که امروز در محاکم قضائی بدان عمل میشود، برابر مذهب حنفی است که میگوید، خواستگار حق دارد هدایای خویش را مسترد دارد، مشروط بر آنکه آن هدایا، بحالت اولیه خود مانده باشند و تغییری در آنها روی نداده باشد، بنابراین النگو، انگشتری،گردنبند و ساعت و امثال آن مسترد میگردد، در صورتیکه وجود داشته باشند. و لی اگر بحالت اولیه نمانده باشند، بدینگونه کهگم شده یا فروخته شده یا چیزی بدانها افزوده شده یا طعامی بوده و خورده شده، یا پارچهای بوده و دوخته شده، خواستگار حق استرداد یا پرداخت بهای آنها را ندارد.
دادگاه محاکمه شرعی طنطا درمصردرمحاکمه بدوی درسال ۱۹۳۳ یک حکم قطعی را در این باره صادرکرده بود و قواعد زیر را مقرر داشت:
۱- خواستگار هر چیزی را به نامزد بدهد، مادام که داخل درعقد نکاح نباشد و شرایط عقد بحساب نیاید، هدیه شمرده میشود.
۲- هدیه در حکم و معنی هبه شرعی است.
۳- هبه عقدی است تملیکی، که بمجرد قبض و دریافت، تمام میشود و کسی که آن را دریافتکند، میتواند درآن تصرفکند و خرید و فروش نماید و تصرف او نافذ و رواست.
۴- از بین رفتن اصل چیزی که بخشیده شده، یا مستهلک شدن آن، مانع پشیمان شدن و استرداد آن میگردد.
۵- خشنده حق نداردکه غیراز عین مال خود چیزی را مطالبه کند یعنی اگر عین مال خودش مانده باشد، تنها آن را مطالبه میکند.
مالکیه دراین باره بین انصراف زن یا مرد فرق میگذارند و میگویند اگرانصراف از ازدواج از طرف مرد باشد، حق استرداد هدایا را ندارد، اگر انصراف از ازدواج از طرف زن باشد، مرد حق داردکه تمام چیزهائی که به وی بخشیده است، مسترد دارد، خواه بحال اولیه مانده یا از بین رفته باشد، که در این صورت اخیر، بدل آن را مسترد میدارد، مگر اینکه عرفاً اینکار نشود یا اینکه شرط کرده باشند، که عمل به مقتضای شرط یا عرف و اجب میباشد.
شافعیه گویند: در این صورت هدیه باید استرداد گردد، خودش مانده باشد یا از بین رفته باشد، اگرذات و اصل آن چیزموجود باشد، خود آن را مسترد میدارد، در غیرآن صورت، باید قیمت آن را بپردازد. ما نیز بدانچه شافعیه گفتهاند، راضی هستیم چون نزدیک برای ما است.
رضایت طرفین و توافق اراده طرفین، رکن حقیقی ازدواج میباشد. اما رضایت خاطر و توافق اراده، چون از تمایلات نفسانی و درونی است و کسی بر آن اطلاع ندارد، پس بایدکلمات و عباراتی دال بر تصمیم طرفین، برایجاد پیوند زناشوئی در بین آنان درمیان باشد تا این رضایت و تمایل درونی را بیانکند و عبارات و جملاتی بین دوطرف ازدواج رد و بدلگردد. آنچه که نخست به و سیله یکی ازمتعاقدین و طرفین ازدواج ادا میشود و بر زبان میآید و بیانگر ایجاد پیوند زناشوئی است «ایجاب» نام داردکه میگویند: «انه اوجب» «او ایجابکرد». و آنچه که بدنبال آن به و سیله طرف دوم ازدواج گفته میشود و صدور مییابد و بیانگر رضا و موافقت و پذیرش اوست «قبول» نام دارد. بنابراین، فقیهان میگویند: ارکان تشکیل دهنده ازدواج «ایجاب» و «قبول» است.
وقتی عقد نکاح تحقق میپذیرد و آثار مطلوب و نتاج شرعی ازدواج، بر آن مترتب میگردد، که شرایط زیر را داشته باشد:
۱- طرفین ازدواج، باید اهل تمییز باشند، اگر یکی از آنها دیوانه یا صغیری باشد که اهل تمییزنیست، عقد نکاح منعقد نمیگردد و درست نیست.
۲- «ایجاب» و «قبول» باید در یک مجلس و اقع شوند، نباید بگونهای باشند، که سخن خارج ازموضوع در بین آنها بیاید، یا فاصلهای بین آنها و اقع شود، که عادتاً و عرفاً اعراض و انصراف از عقد نکاح بحساب آید. البته شرط نیست که قبول بلافاصله بعد از ایجاب باشد. اگر مجلس طولکشید و فاصله افتاد، بین قبول و ایجاب و در این اثنا چیزی پیش نیامدکه اعراض و انصراف از ازدواج تلقی گردد، اشکالی ندارد و یک مجلس محسوب میشود. رای حنفیها و حنبلیها نیز چنین است.
درمغنی آمده است: اگرفاصله افتاد بین قبول و ایجاب، عقد صحیح است مادام که مجلس بهم نخورده باشد و طرفین در مجلس باشند و از آن انصراف حاصل نشده باشد، چون مجلس حکم حالت عقد را دارد. بدلیل اینکه در عقود معاوضات و معاملات، جای غبن و خیار، همان مجلس و قوع عقد است. اگر پیش از ادای عبارات دال بر قبول، طرفین از هم جدا شدند، «ایجاب» باطل میگردد دیگر پس از آن مجلس قبول تاثیری ندارد. چون از هم جدا شدن آنها، انصراف طرف «قبول» بحساب میآید. و همچنین اگر در مجلس ایجاب و قبول، بین آنها به و سیله چیزهائی فاصله افتاد که مجلس را قطع میکند و اعراض از قبول تلقی میشود، دیگر قبول تاثیر ندارد. از امام احمد سوال شد:گروهی نزد مردی رفتند به وی گفتند: فلانی را بنکاح فلانی دربیاور، اوگفت: او را به عقد فلانی درآوردم بر اینکه مهریهاش یکهزار باشد، آنگروه به نزد آن مرد برگشتند و بویگفتندکه فلانی آن زن را به عقد تو، درآورد بر مهریه یکهزار، -دیناریا درهم اوگفت: قبولکردم آیا این عقد صحیح است؟ امام احمد گفت: آری. شافعیهگویند: نباید به هیچ و جه بین ایجاب و قبول فاصلهای ایجاد شود. آنانگویند: اگر بین ایجاب و قبول خطبهایکوتاه فاصله افتاد بدینگونه که و لی زن بگوید: او را بعقد تو درآوردم -زوجتک و زوجگفت: بسم الله والحمد لله والصلاة والسلام علی رسول الله، نکاح و عقد ازدواج اورا پذیرفتم - قبلت نکاحها -اختلاف است شیخ ابوحامد اسفراینی میگوید: عقد صحیح است چون خطبه برای عقد شرعاً مجاز است و بدان دستور داده شده است، و مانع صحت عقد نکاح نیست، همانگونه که تجدید تیمم در فاصله بین دو نماز جمع، ایجاد اشکال نمیکند.
گروهی دیگرگویند: عقد صحیح نیست چون بین ایجاب و قبول فاصله افتاده است همانگونه که اگر با غیرخطبه هم فاصله افتد، صحیح نیست. و قیاس این مسئله برمسئله تیمم دربین دو نمازصحیح نیست، چون درفاصله بین دونماز، به تیمم امرشده است، و لی خطبه پیش از عقد است و پیش از عقد بدان دستورداده شده است نه درمیان ایجاب و قبول. امام مالک میگوید: فاصله اندک بین ایجاب و قبول اشکال ندارد.
اختلاف از این جا ناشی میشودکه، قبول و پذیرش طرفین عقد، در یک زمان شرط انعقاد و صحت عقد است یا اینکه شرط نیست؟.
۳- نباید قبول با ایجاب مخالف باشد، مگر اینکه مخالفت قبول با ایجاب بسود ادا کننده ایجاب باشد، که در این صورت بیشتر دلالت بر قبول میکند، اگر گوینده ایجابگفت: دخترخود فلانی را به عقد ازدواج تو درآوردم، برمبلغ مهریه یکصد لیره - «زوجتك ابنتی فلانة، على مهر قدره مائة جنیه»- و قبول کننده گفت: عقد ازدواج و نکاح وی را پذیرفتم بر مبلغ مهریه دویست لیره، این عقد صحیح است چون در قبول چیزی آمده است که بیشتربصلاح طرف ایجاب یعنی زن است.
۴- هر دو طرف عقد - متعاقدین - باید سخنانی را ازیک دیگر بشنوند که مقصود - از آن ایجاد پیوند زناشوئی باشد و بدانند که این کلمات و سخنان بدینمنظور ادا میشوند، حتی اگرمعنی مفردات و تک تککلمات و الفاظ را جداگانه هم درنیابند و نفهمند، اشکال ندارد، چون هردو میدانند، مقصود و نیت از گفتن اینکلمات و الفاظ، ایجاد پیوند زناشوئی بر مبنای دین است و آنچه که معتبر میباشد، قصد و نیت است.
عقد ازدواج و قتی انعقاد و تحقق مییابد و صورت صحیح به خود میگیردکه به و سیله الفاظ و کلماتی و بزبانی، ادا و بیان شود، که طرفین عقد بدون ابهام و پوشیدگی و بصراحت، از آنها، معنی پیوند زناشویی و ایجاد ازدواج را، بفهمند و دریابند. شیخالاسلام ابن تیمیهگوید : هر چیزی که مردم آن را و سیله ایجاد نکاح و ازدواج تلقیکنند، به هر زبانی و هر لفظی و هر عملی و قول و فعلی باشد، نکاح و ازدواج منعقد میگردد و این پیوند تحقق میپذیرد و همه عقود دیگر نیز چنین است. فقهاء نیزدراین باره با شیخالاسلام موافق هستند و لی تنها درباره «قبول» آن را میپذیرند و میگویند بکاربردن لفظ خاصی برای «قبول» شرط نیست بلکهگفتن هر لفظی که موافقت و رضایت را برساند برای تحقق «قبول» کافی است مانند: قبلت = پذیرفتم، و و افقت = موافقتکردم، و امضیت = آن را روا دیدم و امضا نمودم، و تفذت = آن را تنفیذ و جاری ساختم و ... و ... اما درباره «ایجاب» علما باتفاق گفتهاند: که با لفظ نکاح و تزویج و مشتقات مانند آنها مانند: زوجتک... یا انکحتک، صحیح است و «ایجاب» تحقق مییابد، چون این دو لفظ و مشتقات آنها بصراحت و آشکارا، مقصود را میرسانند. و لی دربارهگفتن الفاظ دیگر از قبیل: «هبه» یا «بیع» یا «تملیک» یا «صدقه» اختلاف است که حنفیها [۲] و «ثوری» و «ابوثور» و «ابوعبید» و «ابوداود» آن را جایز میدانند و میگویند: ایجاب عقد است و در عقود «نیت و قصد» معتبراست و برای صحت آنها اعتبارالفاظ مخصوص و و یژه شرط
صحت نمیباشد، بلکه هر لفظی که مورد اتفاق طرفین قرارگیرد و مفید معنی مطلوب شرعی باشد یعنی بین معنی لفظ مورد اتفاق، و معنی شرعی مورد نظر، اشتراکی وجود داشته باشد عقد صحیح است. زیرا پیامبرصزنی را به عقد نکاح مردی درآورد و گفت: «قد ملكتكها بما معك من القرآن»«آن را به ملکیت تو درآوردم و بر این که مهریهاش آنچه که از قرآن همراه داری، به وی بیاموزی، باشد». به روایت بخاری.
ازدواج پیامبرصبا لفظ «هبه» صورت تحقق یافته است پس برای ازدواج امتش نیز صحیح میباشد خداوند گفت: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ إِنَّآ أَحۡلَلۡنَا لَكَ أَزۡوَٰجَكَ ٱلَّٰتِیٓ ءَاتَیۡتَ أُجُورَهُنَّ﴾[الأحزاب: ۵۰]. «ای پیامبر ما زنانی را که مهریه و کابینشان را میپردازی بر تو حلال کردیم».تا میرسد به: ﴿وَٱمۡرَأَةٗ مُّؤۡمِنَةً إِن وَهَبَتۡ نَفۡسَهَا لِلنَّبِیِّ إِنۡ أَرَادَ ٱلنَّبِیُّ أَن یَسۡتَنكِحَهَا خَالِصَةٗ لَّكَ مِن دُونِ ٱلۡمُؤۡمِنِینَۗ﴾[الأحزاب: ۵۰]. «و همچنین ای محمد اگر زن مومن آزادهای، خویشتن را بتو هبه کرد، و خود را به تو بخشید، اگر تو بخواهی با وی ازدواجکنی، او را نیزبرتو حلالکردیم، و این شیوه ازدواج که از آن سخن رفت، تنها خاص تواست و برای مومنان امت تو نیست برای آنان در این باره احکام جداگانهای هست...».علاوه بر آن میتوان از «هبه» مجازاً معنی ازدواج اراده کرد، پس بناچار باید با کلمه «هبه» نیزازدواج صحیح و درست باشد، همانگونه که طلاق نیزبا الفاظکنائی، و اقع میشود و صحیح است.
امام شافعی و احمد و سعید بن المسیب و عطاء میگویند، صیغه ایجاب تنها با الفاظ «تزویج» و «انکاح» و مشتقات آنها صحیح است، چون الفاظ دیگر غیر از این دوتا، مانند «تملیک» و «هبه» در معنی ازدواج بکار نمیروند. و چون در نزد آنان، شهادت و حضورگواهان، شرط صحت ازدواج و انعقاد آن میباشد، هرگاه غیر از تملیک نمیکند و با لفظ «اجاره»، و «اعاره» نیز صحیح نیست چون بر تملیک منفعت دلالت دارند نه بر تملیک اصل آنچیز و با لفظ «وصیت» نیز درست نیست که برای افاده ملکیت بعد از مرگ است.
الفاظ تزویج و انکاح، بکار رودگواهان آن را در معنی ازدواج تلقی نمیکنند و ذهنشان معنی کنائی را در نمییابد.
فقهاء اتفاق نظردارند براینکه اگر طرفین عقد ازدواج یا یکی از آنها زبان عربی را نفهمد، ادای صیغه عقد بزبان غیراززبان عربی نیزجایزاست. و لی اگر هردو طرف زبان عربی را بفهمند و بتوانند صیغه عقد را بزبان عربی اداکنند، آیا دراین صورت بزبان غیر از زبان عربی اجرای صیغه عقد جایز است؟.
ابن قدامه در مغنیگفته است: هرکس بتواند صیغه نکاح را بزبان عربیگوید اجرای صیغه نکاح، بغیر از زبان عربی برای اوصحیح نیست، شافعی نیزدر یکی از دو قول خود، چنینگفته است. ابوحنیفهگوید: در این صورت نیز اگر با لفظ و یژه نکاح - که معنی نکاح را درآن زبان برساند - و بغیراززبان عربی، صیغه را اجراکند، عقد نکاح صحیح است، همانگونه که بزبان عربی نیز صحیح است. و لی بنظر ما صحیح نیست چون صیغه عقد بلفظ نکاح و تزویج ادا نشده است با اینکه میتوانستند به عربی اجرا کنند همانگونه که اگر لفظ «احلال» را بکار ببرد نیزصحیح نیست. یعنی با وجود قدرت برگفتن صیغه عقد، بلفظ انکاح و تزویج، عدول از آنها، جایز نیست. و لی برایکسی که عربی را نیکو نمیداند، اجرای صیغه عقد نکاح بزبان خودش صحیح است، چون او از غیر زبان خود، عاجز است و حکم «اخرس» و لال را دارد.
ولی باید معنی دقیق دولفظ عربیانکاح و تزویج را، درزبان خود، بگونهای و با کلمات و الفاظی اداکند، که معنی آنها را برساند.کسی که عربی را نیکو نمیداند بر وی و اجب نیست که الفاظ نکاح را بزبان عربی یادگیرد. خطابیگوید: چیزی که زبان عربی درآن شرط صحت باشد، با وجود قدرت یادگیری، تعلیم و یادگیری آن و اجب است، مانند تکبیر بزبان عربی. دلیل نظریه اول آنست که نکاح خود و اجب نیست پس تعلم و یادگیری ارکان آنهم بزبان عربی و اجب نشده است و بیع نیز چنین میباشد. و لی تکبیرخود و اجب است، پس یادگیری آنهم بزبان عربی و اجب است. اگر یکی از طرفین عقد نکاح، عربی را نیکو میدانست و دیگری نمیدانست آنکه عربی را میداند صیغه عقد را بزبان عربی و دیگری بزبان خودگوید. اگر یکی از آنها زبان دیگری را نمیدانست، بایدکسی که زبان هردو را میداند و مورد اطمنان نیزمیباشد، بوی خبربدهد که آنچه طرف میگوید دقیقا معنی لفظ نکاح میباشد. درحقیقت آنچه بنظرما میرسد اینست، که این سختگیریها لازم نیست و دین خدا آسان و سهل و ساده است و قبلا نیز گفتیم که رکن حقیقی ازدواج رضایت طرفین است و ایجاب و قبول بیانگراین رضایت و دلیل آن میباشد، پس بهرزبانی این رضایت بیان گردد کافی است.
ابن تیمیهگوید: نکاح اگرچه تقرب بخدا و طاعت است، و لی مانند "عتق = آزاد کردن بنده و برده و صدقه و احسان، بهر زبانی بیان شود، صحیح است و لفظ خاص عربی یا غیرعربی، برای آن معین نشده است. بعلاوه اگر یکنفر غیرعربی فعلا عربی را یادگرفت، چه بسا مفهوم ازدواج را آنگونه که در زبان خود بدان عادتگرفته است، درزبان عربی نفهمد. بلی اگرگفته شود: بدون نیاز و ضرورت، اجرای عقود و خطابات بغیر از زبان عربی، مکروه است سخن بیمورد نمیباشد. همانگونه که از مالک و احمد و شافعی روایت شده است که گفتهاند اگر نیاز و ضرورت نباشد، عادت بهگفتگو بغیر از زبان عربی، مکروه است.
ازدواج برایکسی که لال است با اشاره مفهوم و گویا و دال بر مقصود، صحیح است همانگونه که بیع و داد و ستدش نیز، صحیح است. چون اشاره، مفهم معنی است اگراشاره، مفهوم نباشد و معنی مطلوب را نرساند، صحیح نیست، چون عقد ازدواج بین دو شخص است، باید هردو آن را بفهمند. اگر شخص لالکتابت و نوشتن را بداند، اقرار به اشارهکافی نیست، بلکه باید آن را بنویسد.
اگر یکی ازطرفین عقد نکاح غایب باشد، باید اوکسی را بفرستدکه و کیل او باشد یا نامهای را بوی بنویسد که خواهان ازدواج میباشد. و طرف دیگر اگر خواهان قبول و پذیرش آن باشد بایستیگواهان را حاضر کند و عبارت نامه و را برایشان بخواند یا پیک و و کیل او را بدانان معرفیکند و در همان مجلس آنگواهان را برقبول این مطلبگواه بگیرد و آنگاه قبول ازدواج، درآن مجلس معزیراست و مقید بدان مجلس میباشد.
فقیهان شرط میدانند که لفظ «ایجاب» و «قبول» بایستی هردو «زمان ماضی» باشند یا یکی «مضارع« و دیگری ماضی باشد. مثال اول: عاقد (طرف ایجاب)گوید: زوجتک ابنتی [دخترم را بعقد نکاح تو درآوردم] قابل (طرف قبول)گوید: قبلت [آن را پذیرفتم].
مثال دوم: طرف ایجابگوید: ازوجک ابنتی [دخترم را بعقد ازدواج تو درمیآورم] طرف قبولگوید: قبلت [پذیرفتم]. بدینجهت فقهاء چنین شرطکردهاند که تحقق رضایت طرفین و توافق اراده آنها رکن و پایه اساسی و حقیقی ازدواج است و ایجاب و قبول بیانگر این رضایت و توافق میباشد. بنابراین باید در و قت عقد دلالت الفاظ ایجاب و قبول، برحصول رضایت و توافق، قطعی و یقینی باشد، شارع مقدس برای ایجاد و تحقق «عقود» صیغه ماضی را بکار برده است، چون دلالت آن بر حصول رضایت طرفین قطعی است و احتمال معنی دیگری نمیدهد. و لی صیغههایحال یا استقبال دروقت تکلم، بر حصول رضایت طرفین، دلالت قطعی ندارند، لذا اگر یکیگوید: ازوجک ابنتی، و دیگریگوید: اقبل (میپذیرم) ازدواج منعقد نمیشود چون ممکن استمراد از این الفاظ و عده ازدواج باشد، و و عده ازدواج در آینده، معنی عقد آنی و فوری آن، در زمان حال نیست. در حالیکه باید چنین باشد.
اگر خواستگار بگوید: زوجنی ابنتک [دخترت را بعقد نکاحم درآور] و طرف گفت: زوجتها لک [او را بعقد ازدواجت درآوردم] ازدواج منعقد و صحیح است چون قول خواستگارکه میگوید: «زوجنی» بر معنی و کالت دلالت دارد یعنی بوی و کالت میدهد اینکار را بکند و درعقد جایزاست که یکی از طرفین بجای هردو عقد را انجام دهد. پس هنگامی که خواستگارگفت: «زوجنی» و دیگری گفت: «قبلت» بدینمعنی است که اولی دومی را و کیل خودکرده است، و دومی بجای هردو انشاء عقد میکند و صیغه را اجرا مینماید.
صیغه عقد باید قطعی و منجرو مطلق باشد، نباید هیچگونه قیدی درآن باشد، پس اگرطرف ایجابگفت: زوجتک ابنتی، و طرف قبولگفت: قبلت، این عقد منجز و قطعی است و مادام که همه شرایط را دارد. آثارشرعی، بر آن مترتب است،گاهی صیغه عقد شرطی دارد یا چیزی برای آینده بدان اضافه میشود یا بدان مقرون و همراه میگردد یا و قت معینی و یا شرطی، همراه دارد، بدیهی است که درهمه این احوال، عقد منعقد نمیشود و درست نیست. اینک به تفصیل این احوال را بیان میکنم.
۱- صیغه عقد، معلق برشرطی باشد: بدینگونه تحقق مضمون آن معلق و متوقف بر تحقق چیزدیگری باشد و اداتی ازادوات تعلیق را درضمنگفتن صیغه عقد ذکر کند، مانند اینکه خواستگار گوید: هرگاه استخدام شدم با دخترت ازدواج میکنم «ان التحقت بالوظیفة تزوجت ابنتك»و پدر دختر میگوید: قبلت (پذیرفتم) ازدواج بدینشکل صحیح نیست و عقد منعقد نمیشود چون ایجاد عقد ازدواج، بچیزی مقید و معلق شده است، که احتمال دارد درآینده تحقق پذیرد، و یا تحقق نپذیرد، بنابراین صحیح نیست چون عقد ازدواج موجب تملک تمتع فوری است و بلافاصله بعد از اجرای عقد، حق استفاده و برخورداری، از وجود منکوحه لازمه عقد است و نباید حکم آن، از آن متاخر باشد، در حالیکه معنی شرط - استخدام شدن -در حال تکلم صیغه عقد، وجود ندارد، و چیزی که بسته بوجود معدوم باشد، خود نیز معدوم است پس ازدواجی بدان صورت نمیگیرد. و لی اگر تعلیق ازدواج بر چیزی باشدکه در حال اجرای صیغه عقد وجود داشته باشد، ازدواج صورت میگیرد و صحیح است مانند اینکه بگوید: اگر دخترت سنش بیست سال باشد با وی ازدواجکردم - إن كانت ابنتك سنها عشرون سنة تزوجتها- پدر دختر گوید: قبلت (پذیرفتم) و در و اقع سن دختر بیست سال باشد. و همچنین اگر دختر گفت: اگر پدرم راضی شد خود را به عقد ازدواج تو درآوردم و خواستگار گفت: پذیرفتم و فوراً در همانمجلس پدرشگفت: من راضی هستم. بازعقد نکاح صحیح است، چون دراینگونه موارد بظاهرصیغه عقد جنبه تعلیقی دارد و لی درواقع منجز و قطعی است.
۲- صیغه عقد بگونهای باشدکه موکول بزمان آینده و مستقبلگردد، مانند اینکه خواستگار بگوید: بعد از یک ماه یا فردا دخترت را بعقد خویش درآوردم و پدر دختر بگوید: قبلت، بدین صورت عقد نکاح صحیح نیست و منعقد نمیشود نه در زمان حال و نه در زمان آینده، بهرحال درست نیست، چونموکول نمودن عقد نکاح، بزمان آینده، نمیتواند موجب تملک و حق برخوردای فوری از نتیجه ازدواج، در حال حاضر باشد.
۳- سومین صورت نادرست آنست، که عقد نکاح مقید به و قت معینیگردد مانند اینکه بگوید: بمدت یک ماه یا بیشتریاکمتراورا بعقد نکاح شما درآوردم، در این صورت ازدواج صحیح و حلال نیست، چون مقصود ازازدواج، ادامه معاشرت و آمیزش دائمی است برای توالد و تناسل و تربیت و پرورش فرزندان، لذا فقها و علما ازدواج موقت -متعه -وازدواج تحلیل -یعنی ازدواج با زنی که سه طلاقه شده و بمنظورحلال شدن برای شوهرش با نکاح مجدد -را باطل میدانند، چون هدف و مقصود از "متعه" و نکاح موقت، برخورداری از زن بصورت موقت است، نه دائمی و هدف از ازدواج تحلیلی تنها آنست که زن برای شوهر قبلیش حلالگردد. اینک بتفصیل از هردوی آنها سخن میگوئیم:
متعه یعنی ازدواج موقت و ازدواج غیردائمی است بگونهای که کسی با زنی ازدواج کند بمدت یک روز یا یک هفته یا یک ماه و امثال آن. آن را بدین جهت متعه نام نهادهاند چون مرد به و سیله آن، برای لذت و تمتع موقت و مدت محدودی، به ازدواج اقدام میکند و هدف از آن فقط لذت و تمتع است.
باتفاق نظر پیشوایان مذاهب فقهی اهل تسنن، ازدواج موقت و متعه حرام است. و میگویند: هرگاه کسی بدینصورت، صیغه عقد را جاری کرد، نکاح او باطل است و بدینگونه بر ابطال آن استدلال کردهاند:
۱- احکامی که قرآن برای ازدواج گفته است، و بدان تعلق میگیرد، در ازدواج موقت نیست مانند طلاق، و عده، و ارث، پس مانند دیگر نکاحهای باطل اینهم باطل میباشد.
۲- در احادیث نبوی، به حرمت آن تصریح شده است. سَبُرَۀ جهنی گوید: ما در فتح مکه همراه پیامبرصبودیم و پیامبرصبه ما اجازه داد تا از متعه زنان استفاده کنیم. و لی پیامبرصاز مکه بیرون نرفت تا اینکه آن را مجددا تحریم کرد. و در روایتی ابن ماجه گوید: پیامبرصمتعه را تحریم فرمود و گفت: «یا أیها الناس إنی كنت أذنت لكم فی الاستمتاع، ألا وان الله قد حرمها إلى یوم القیامة» «ای مردم من ازدواج موقت و متعه را برای شما اجازه داده بودم، هان آگاه باشید، بتحقیق خداوند آن را تا روز قیامت و برای همیشه تحریم فرمود». از علی بن ابیطالب روایت شده است که گفت: پیامبرصدر روز جنگ خیبر از نکاح متعه و گوشت خران اهلی نهی کرد .
- «در تکمله المجموع شرح مهذب امام ابواسحاق شیرازی در فقه شافعی ج ۱۶/۲۵۰ آمده است: محمد بن الحنفیه از پدرش علی بن ابیطالب روایت کرده است که پیامبرص«نهی عن نكاح المتعه وعن لحوم الحمر الاهلیه زمن خیبر» بروایت احمد و بخاری و مسلم. عبدالله بن مسعود گفت: ما همراه پیامبرصبه جنگ رفته بودیم و زنان ما همراه ما نبودند، گفتیم: آیا خود را اخته کنیم؟ پیامبر ما را از آن بازداشت و برای ما رخصت داد که برای مدت محدودی زنان را با دادن جامهای بعنوان مهریه ازدواج کنیم». بروایت احمد و بخاری و مسلم. قرطبی در تفسیر بزرگ خود گوید: علما اختلاف دارند در اینکه چند بار نکاح متعه مباح و حرام شده است از سخن عبدالله مسعود که گفت: ما به پیامبرصگفتیم: آیا خود را اخته کنیم؟ بر میآید که متعه حرام بوده است اگر حرام نمیبود این تقاضا موردی نداشت، این بود که پیامبرصدر حین جنگ بدان رخصت دادند سپس روز خیبر از آن نهی کردند و بعداً در جنگ فتح مکه، دوباره اجازه دادند، سپس برای همیشه آن را حرام کردند. (تفسیر قرطبیج ٣/١٣٠ - ۱۳۱ . مترجم) - مولف فقه السنه در پاورقی میگوید: صحیح آنست که متعه درسال فتح مکه برای همیشه حرام گردیده است زیرا در صحیح مسلم آمده است، که در سال فتح مکه باجازه پیامبرصیاران او از متعه بهره گرفتهاند اگر در خیبر حرام شده باشد، لازم میآیدکه دو بارنسخ شده باشد. بدیهی است که در شریعت اسلام دو بار نسخ روی نداده است لذا اهل علم دراین حدیث اختلافکرده و گفتهاند درآن تقدیم و تاخیر، روی داده است که باید چنین باشد: پیامبرصاز خوردن گوشت خران اهلی در روز خیبر نهی فرمود و همچنین ازمتعه النساء نیز نهی فرموده است و برای نهی از متعه النساء و قت معینی را ذکرنکرده است و در حدیث مسلم بیان شده است که نهی از متعه النساء در سال فتح مکه بوده است.
ولی امام شافعی امر در این حدیث را حمل بر ظاهر کرده و گفته است: هیچ چیزی را سراغ ندارم که خداوند آن را حلال کرده و بعد آن را حرام کرده باشد سپس دوباره آن را حلال کرده و سپس حرام کرده باشد مگر نکاح متعه که چنین بوده است. مترجم. -
۳- عمر بن خطاب درایام خلافت خویش، برمنبر ازحرمت متعه سخنگفت و اصحاب با وی مخالفت نکردند، بدیهی است که اگر عمر بر خطا میبود، اصحاب از او نمیپذیرفتند.
۴- خطابی گفت: تحریم متعه مورد اجماع علما است، مگر بعضی از علمای شیعه که آن را روا میدانند. و رای اینگروه بنا بر قاعده آنان در مسایل خلافی، که بآراء حضرت علی مراجعه و استدلال میشود، نباید صحیح باشد، چون درروایت صحیح از علی بن ابی طالب آمده است که متعه نسخ شده است. و بیهقی نیز از امام جعفر بن محمد نقل کرده است که او گفت: نکاح متعه عیناً زنا میباشد.
۵- مقصود از متعه تنها قضای شهوت و تمتع جنسی است، در صورتی که بزرگترین هدفهای ازدواج تناسل و کثرت نسل و محافظت بر اولاد و حفظ نسل است. بنابر این متعه از این جهت که تنها برای رفع نیاز جنسی و تمتع جنسی است، شبیه بزنا میباشد. به علاوه متعه برای زن، زیانآور است، چون او را بصورت کالائی در میآورد که دست بدست میگردد و برای فرزندان، نیز زیانآور است چون آنان خانهای نمییابند که در آن آرامش داشته و از پرورش و تربیت درست برخوردار گردند.
از برخی از یاران پیامبرصو از بعضی از تابعین، روایت شده است که نکاح متعه حلال است و روایت آن از ابن عباس مشهور است :
در تهذیب السنن آمده است که ابن عباس متعه را بهنگام ضرورت و نیاز شدید مباح میدانست و آن را بطور مطلق مباح ندانسته است، چون به وی خبر رسید که مردم فراوان بدان روی آوردهاند، از آن برگشت و پشیمان شد. و میگفت برای کسی که بدان نیازی نداشته باشد حرام است. خطابی گفت: سعید بن جبیر گفته: به ابن عباس گفتم: میدانی چه کار کردهای و چه فتوائی دادهای؟ قافلهها سخن ترا بدیگر جاها بردند و شاعران درباره آن سخنها گفتند. گفت: چه گفتهاند؟ گفتم: گفتهاند:
قد قلت للشیخ لما طال محبسه یا صاح هل لك فی فتیا ابن عباس؟
هل لك فی رخصة الاطراف آنسة تكون مثواك حتى رجعة الناس؟
«بدان پیرمرد گفتم، و قتی که دوری او از خانواده و امتناع او از بهره و تمتع جنسی بدرازا کشید: ای دوست چرا از فتوای ابن عباس استفاده نمیکنی؟ آیا نمیخواهی دخترخوش بیان و نازک اندام، پیش شما باشد و از آن بهرهگیری و همدم تو باشد تا اینکه مردم بدیار خویش برگردند و تو نیز بخانهات برگردی؟».
ابن عباسگفت: «إنا لله وإنا إلیه راجعون»، به خدای سوگند، من بدان فتوی نداده و آن را اراده نکردهام و آن را حلال ندانستهام، مگر مثل حلال دانستن گوشت مردار و خون و گوشت خوک و تنها آن را برای مضطر و کسی که شدیداً نیازمند است، حلال دانستهام و حکم «میته» و خون و «لحم خنزیر» را دارد.
شیعه امامیه آن را جایز میدانند و ارکان متعه بنزد آنان چنین است:
۱- صیغه عقد که با لفظ: «زوجتک» و «انکحتک» منعقد میشود.
۲- زن متعهای که مسلمان یا اهلکتاب باشد و مستحب است که زن مومن و پاکدامن برگزیده شود و عقد نکاح متعه با زن زناکار مکروه است.
۳- مهریه و کابین، نام بردن از مهریه شرط صحت آن است و مشاهده آن کافی است، میزان مهریه بستگی به رضایت و توافق طرفین دارد، حتی اگر یک مشت گندم هم باشد.
۴- مهلت و مدت ازدواج که شرط عقد متعه است، بایستی بتوافق و تراضی طرفین محدود و معین گردد، مانند یک روز یا یک هفته یا یک سال یا یک ماه و امثال آن.
۱- چنانچه از مهریه نامی نبرد و مدت را ذکر کند، عقد باطل است و اگر مهریه را در ضمن عقد ذکر کند، و لی از مدت نام نبرد بصورت عقد دائم درمیآید.
۲- فرزند به مرد ملحق میشود.
۳- طلاق و لعان به نکاح متعه تعلق نمیگیرد.
۴- زن و شوهر از همدیگر ارث نمیبرند.
۵- فرزند از هردو ارث میبرد و هردو نیز از او ارث میبرند.
۶- همینکه مدت معین شده منقضی شد، عده زن با دو حیض پایان مییابد اگر زن در سنی باشد که حیض او قطع نشده باشد. اگر هنوز درسن حیض بود و لی قاعده نمیشد عده او چهل و پنج روز است.
او گوید: بهرحال ما تعبداً امر شارع را میپذیریم و روایت تحریم ابدی متعه بصورت صحیح بما رسیده است و مخالفت گروهی از یاران پیامبرصبا حرمت آن هیچگونه زیانی بدلیل و حجیت آن نمیرساند و اگر بدان عملکنیم و آن را جایز بدانیم در برابرشارع مقدس هیچگونه عذری و پوزشی نداریم. چگونه پوزش داشته باشیم و حال آنکه جمهوراصحاب، حرمت آن را پذیرفته و آن را برایمان روایت نمودهاند. تا جائیکه ابن ماجه با اسناد صحیح، از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصسه بار «متعه» را اجازه دادند، سپس آن را تحریمکردند، بخدای سوگند هرکسی را سراغ داشته باشم که متعهکند، و «محصن» باشد او را رجم خواهمکرد. ابوهریره بروایت از پیامبرصگوید: «هدم المتعة الطلاق والعدة والمیراث» «سه چیز متعه را باطل ساخت: طلاق و عده و فات و میراث که هیچیک از آنها درآن وجود ندارند». دارقطنی آن را تخریج نموده و حافظ آن را حسن دانسته است. وجود مومل بن اسماعیل دراسناد آن، آن را از «حسن» بیرون نمیآورد، چون قرائنی بدان ملحق و منضم شده است که آن را بصورت حسن درآورده است.
اما اینکه بعضیگویند: حلال بودن متعه، مورد اجماع همه و مجمع علیه قطعی است و حرمت آن و حرام شدنش مورد اختلاف است و چیزی که مورد اختلاف باشد ظنی است، چیزی که ظنی باشد نمیتواند چیز قطعی را نسخکند، در جواب آنگوئیم: اولا این ادعا را قبول ندایم که ظنی نمیتواند قطعی را نسخ کند و چه دلیل بر آن دارند؟ مجرد اینکه این سخن قول جمهور است، برایکسی که در مقام انکار و منع است، نمیتواند قانعکننده باشد و او دلیل عقلی و سمعی مبنای اجماع مسلمین را، مطالبه میکند.
دوم اینکه نسخ متوجه ادامه استمرار حلال بودن متعه است و استمرار و ادامه حلال بودن آنهم، ظنی است نه قطعی. پس نسخ ظنی به ظنی است.
اما اینکه ابن عباس و ابن مسعود و ابن بیکعب و سعید بن جبیر آیه ٢٤ سوره نساء را بدینصورت قرائت کردهاند: «فما استمتعتم به منهن إلى أجل مسمى...» برای کسانی که برای ثبوت قرآن تواتر را شرط میدانند، قید اضافی آنها الی اجل مسمّی قرآن نیست و سنت هم نمیباشد، چون آن را بصورت قرآن روایت کردهاند. پس قید اضافی آنها (الی اجل مسمّی) تفسیر آیه است و نمیتواند حجت باشد. و اما برایکسانی که برای ثبوت قرآن تواتررا شرط نمیدانند هیچ اشکالی پیش نمیآید، چون نسخ چیزی که بصورت ظنی قرآن باشد به و سیله چیزی که بصورت ظنی سنت و حدیث باشد، اشکالی ندارد و نسخ ظنی به ظنی است، همانگونه که در اصول فقه مورد بحث و اقع شده است. پایان سخن شوکانی.
باتفاق علما اگر کسی زنی را بعقد نکاح خود درآورد، بدون اینکه و قتی را شرط کرده و تعیین نموده باشد، و لی در نیت او باشد که آن زن را بعد از مدتی یا بعد از رفع نیاز، در آن شهری که اقامت گزیده است، طلاق دهد. در این صورت ازدواج صحیح است و لی اوزاعی آن را متعه تلقی کرده و آن را صحیح نمیداند. شیخ محمدرشید رضا در تفسیر المنار با توجه بدینمطلب و تعلیق بر آن، گوید: سختگیری علمای سلف و خلف درمنع نکاح متعه، و حرمت آن، موجب شده است که عقد نکاح بقصد طلاق دادن را نیز منع کنند، اگرچه فقها گفتهاند: اگر شوهر در نیت و قصد خود نکاح موقت را اراده کند و در ضمن اجرای صیغه عقد نکاح آن را شرط نکند، عقد نکاح او صحیح است. لیکن کتمان این قصد و نیت خداع و نیرنگ و خیانت شمرده میشود و باطل شدن آن سزاوارتر است از باطل بودن متعهای که تعیین و قت درآن شرط شده باشد، چون بهرحال آن بتوافق و تراضی بین زن و مرد و ولی زن، صورت میگیرد. و تنها فساد و تباهی که درآن هست اینست که پیوند و رابطه عظیم و سترک بین زن و مرد ببازیگرفته میشود و کار بجائی میکشدکه زنان و مردان بدنبال آرزوی خویش در چراگاه شهوات نفسانی ترددکنند. و زشتیهائی که بر آن مترتب میباشد، برهمه آشکاراست. اگراین نیت را پنهانکنند علاوه براینکه این مفاسد و زشتیها را دارد، موجب خیانت و نیرنگ و دشمنی و کینه و عدم اطمنان و سلب اطمنان میگردد، تا جائیکه مردم سخنکسانی که از ازدواج قصد پرهیزگاری و بمهارکشیدن شهوت از راه شرعی و کرامت انسانی، دارند و در قصد و نیت خود مخلص هستند و میخواهندکانونگرم خانواده را تشکیل دهند، نیز باور نمیکنند و از آنان نیز سلب اعتماد میشود.
این نوع ازدواج آنست که کسی با زن مطلقه بطلاق ثلاثه، پس از انقضای عده ازدواج کند و با او همبستر شود، سپس او را طلاق دهد تا او را برای شوهر اولیش حلال گرداند.
این نوع ازدواج از جملهگناهانکبیره و فحشاء بشمار است خداوند آن را تحریم نموده و کسی را که بدان اقدامکند مورد لعن و نفرین قرار داده است.
۱- ابوهریرهگوید پیامبرصفرمود: «لعن الله المحلل والمحلل له» «خداوند محلل و کسی که برای او محلل گرفته میشود یعنی شوهر اولی، هردو را نفرینکرده است». بروایت ترمذی که آن را حسن صحیح دانسته است. این حدیث بطرق گوناگون و متنهای مختلف از پیامبرصروایت شده است و عین این حدیث از عبدالله بن مسعود نیز روایت شده است و صورتهای دیگری نیز دارد اهل علم از یاران پیامبرصاز جمله عمر بن خطاب و عثمان بن عفان و عبدالله بن عمر و دیگران بدان عملکرده و فقهای تابعین نیز از آنان پیروی کردهاند.
۲- عقبه بن عامر گوید: پیامبرصفرمودند: «ألا أخبركم بالتیس المستعار قالوا: بلى یا رسول الله.قال: هو المحلل،لعن الله المحلل والمحلل له» «آیا میخواهید بز نر عاریهای را بشناسید؟ گفتند: آری فرمود: کسی که محلل میشود، خداوند لعنتکند محلل و کسی که برایش محللگرفته میشود». بروایت ابن ماجه و حاکم. ابوزرعه و ابوحاتم آن را مرسل دانسته و بخاری آن را منکر و در اسناد آن یحیی بن عثمان هست که ضعیف است.
۳- ابن عباس گوید: درباره محلل از پیامبرصسوال شد، فرمود: «لا.إلا نكاح رغبة، لا دلسة، ولا استهزاء بكتاب الله عزوجل، حتى تذوق عسیلته» «تحلیل درست نیست، نکاح و قتی صحیح است که ازروی رغبت و میل باطنی باشد، نباید در نکاح تدلیس و پرده پوشی و فریب و استهزاء بیتاب خدا باشد، نکاح و قتی درست است که ازروی رغبت و میل باطنی باشد و مرد مزه زن را بچشد و با وی همبستر گردد. یعنی ازدواج تحلیلی که امروزها نهانی و با قرار قبلی طلاق، انجام میگیرد، حرام است و استهزاء بکتاب خداوند تلقی میگردد». بروایت ابواسحاق جوزجانی .
۴- عمر خطاب گفت: «لا أوتى بمحلل ولا محلل له إلا جمتهما» «هر محلل و فردی که برای او محللگرفتهاند را پیش من بیاورند، هردو را رجم خواهمکرد».
از عبدالله بن عمر در این باره سوال شد،گفت هردو زناکار هستند. بروایت ابن المنذر و ابن ابی شیبه و عبدالرزاق.
۵- مردی از عبدالله بن عمر سوالکرد و گفت: چه میگوئی درباره زنی که با آن ازدواج کردهام تا او را برای شوهرش حلالکنم و او به من دستور نداده و نمیداند؟. ابن عمر گفت: نخیر، این ازدواج درست نیست، ازدواج و قتی درست است که از روی رغبت و میل باطنی باشد، که اگر از آن خوشت آمد، او را نگاه میداری و اگر از آن بدت آمد. از او جدا میشوی و ما در زمان پیامبرصاینگونه ازدواج را زنا میدانستیم. و گفت هرگاه ازدواج به قصد آن صورت گیرد که برای شوهر قبلی حلال گردد این زن و مرد همواره درحال انجام عمل زنا هستند و هردو زناکارند حتی اگر بیست سال هم باشند.
پس با توجه بدین نصوصی که گذشت اینگونه ازدواج صحیح نیست و باطل است و حکم عقود فاسد دارد. پس محلل با این نکاح محصن نمیشود، چون زنا است و زن پس ازطلاق وی برای شوهر قبلی مباح نخواهد شد. زیرا لعن و نفرین در مورد انجام عملی صورت میگیرد، که آن عمل ازنظر شریعت جایزنباشد. بنابراین با این ازدواج، زن برای شوهر اولی حلال نمیگردد. حتی اگردرهنگام اجرای صیغه عقد، سخنی از تحلیل نباشد و آن را شرط نکنند بازهم درست نیست چون نیت و قصد معتبر است و مادام که چنین قصدی در بین بوده باشد، صحیح نیست.
ابن قیم گفت:
اهل حدیث و اهل مدینه و فقهای مدینه، میگویند خواه تحلیل و محلل بودن را درضمن عقد شرطکنند یا فقط بر آن موافقتکنند و آن را درنیت داشته باشند و بدان تصریح نکنند، هیچ فرقی نمیکند چون درعقود آنچه که معزیراست، قصد و نیت است، و شرطی که قبلا طرفین عقد بر آن توافقکنند و با توجه بدان و ارد عقد شوند، درست مانند آنست که در هنگام عقد آن شرط راکرده باشند. و آنچه که از الفاظ اراده میشود، معانی آنها است نه خود آنها و در این صورت معانی آن الفاظ حاصل است، پس الفاظ چیزی نیستند، جز و سایل و ابزار، هرگاه هدف و غایات از آنها حاصل باشد، احکام بر آن مترتب است. پس چگونهگفته میشود، که این ازدواج سبب میشودکه زن برای شوهر اولی آن حلال گردد، با اینکه در ازدواج برای محلل قصد موقت بودن دربین بوده است و قصد ادامه معاشرت و آمیزش و قصد حفظ نسل و تربیت و پرورش فرزندان و اهداف دیگرازدواج شرعی، در بین نیست؟. این ازدواج صوری و ظاهری بیمحتوی و دروغ است و خیانتی است که هرگزخداوند بدان راضی نیست و درهیچ دینی آن را برای هیچکس مباح نساخته و مفاسد و مضارآن بر هیچکس پوشیده نیست.
ابن تیمیه: دین خدا پاکترو برترازآن است که زنی را برمردی حرامکند، و آنگاه مردم بیایند و مرد دیگری را همچون فحلی به عاریهگیرند و زن را دراختیار او قرار دهند، مردی که آنان، در حقیقت نمیخواهند، زن را به عقد ازدواج او درآورند و وی را به دامادی خود بپذیرند و اوبا آن زن زندگی را به عنوان شوهرتا آخرعمربا وی بسربرد، بلکه تنها منظور ایشان ازاینکار این است، که چنین مردی بر آن زن بجهد و با اوهمبسترشود، و بدینوسیله آن زن برای شوهرنخستین حلالگردد!! این را جز زنا نمیتوان نام نهاد، همانگونه که اصحاب پیغمبر آن را چنین نام نهادهاند. راستی چگونه یک عمل حرام موجب حلال شدن چیزدیگری میشود؟ چگونه چیزی که خود آلوده است، موجب پاکی چیزدیگری، میشود، و چیزی که خود نجس و ناپاک است چیز دیگری را پاک میکند؟
ذات نایافته از هستی بخش کی تواندکه شود هستی بخش؟.
برکسی که خداوند، اسلام و نور ایمان را، در قلبش جای داده باشد، پوشیده نیست که این عمل تحلیل، اززشتترین زشتیهاست، که هیچ عاقلی آن را بخود روا نمیبیند، تا چه رسد بشریعت انبیاء بویژه شریعت بزرگترین و برترین انبیاء که عالیترین شریعت است. پایان سخن ابن تیمیه. براستی حق نیز چنین است و مذهب مالک و احمد و ثوری و اهل ظاهر و حسن و نخعی و قتاده و لیث و ابن المبارک هم همینطور است. و برخیگفتهاند اگر در ضمن عقد شرط نشود، جایز است، چون درقضا حکم بظواهراست نه به مقاصد و نیات و اینها در عقود معتبر نیستند. امام شافعی گوید: محللی که عقد نکاحش باطل است، محللی است که زن را نکاح کند تا او را برای شوهراولش حلالکند، سپس طلاقش دهد و اما کسی که در ضمن عقد نکاح این مطلب را شرط نمیکند نکاح او صحیح است.
ابوحنیفه و زفر گویند: اگر در ضمن عقد آن را شرط کرده باشد، بدینگونه که تصریح نموده باشد، تا آن زن را برای شوهراولش، حلال کند، درست است و برای شوهراول حلال میگردد و لیکراهت دارد. چون عقد ازدواج با شروط فاسد، فاسد میگردد پس بعد از طلاق محلل یا مرگ وی و بعد از انقضای عده، شوهر اول میتواند مجدداً با وی عقد نکاح ببندد. و لی ابویوسفگوید: این عقد فاسد است و عقد موقت بحساب میآید و محمد (بن الحسن) میگوید: عقد زن برای محلل صحیح است و لی سبب نمیگرددکه برای شوهر اول حلال گردد.
هرگاه کسی زنش را سه طلاقه کرد، دیگر مراجعت بدان و نکاح مجدد آن برایش حلال نیست، مگر اینکه آن زن با مرد دیگری، بصورت صحیح و بدون قصد تحلیل، ازدواج کند، پس هرگاه مرد دوم از روی رغبت با وی ازدواج کرد و بصورت حقیقی با وی همبستر شد و هردو لذت جنسی همدیگر را چشیدند، سپس با طلاق یا مرگ از او جدا شد، پس از انقضای عده اگر بخواهد مجدداً با شوهر اولش ازدواج کند آن و قت برای شوهر اول ازدواج با آن حلال میگردد.
امام شافعی و احمد و بخاری و مسلم از عایشه روایت کردهاند که گفت: زن رفاعه قرظی نزد پیامبرصآمد و گفت: من نزد رفاعه و همسر او بودم، او مرا بصورت قطعی و طلاق بتی طلاق داد پس ازانقضای عده با عبدالرحمن بن الزبیر ازدواجکردم، و لیکن او چیزی داشت که مانند تار جامه بود - یعنی آلت تناسلی او خیلی ناچیز بود -پیامبرصلبخند زد و گفت: «أتریدین أن ترجعی إلى رفاعة؟ لا، حتى تذوقی عسیلته ویذوق عسیلتك» «آیا میخواهی به نزد رفاعه برگردی؟ نخیر این جایز نیست، مگر اینکه تو مزه جنسی عبدالرحمن را بچشی و او نیز مزه جنسی ترا، بچشد یعنی باید جماع و اقعی در بین شما پیش آید، آنگاه ترا طلاق داد، بعد از انقضای عده، میتوانی مجدداً با او ازدواجکنی».
چشیدن «عسیله» کنایه از جماع است. و مراد از آن همان اندازه است که آلت تناسلی هردو با هم برخورد پیدا کند و موجب حد و غسل گردد و آیه قرآن نیز بدینمطلب اشاره میکند: ﴿فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُۥ مِنۢ بَعۡدُ حَتَّىٰ تَنكِحَ زَوۡجًا غَیۡرَهُۥۗ فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِمَآ أَن یَتَرَاجَعَآ إِن ظَنَّآ أَن یُقِیمَا حُدُودَ ٱللَّهِۗ﴾[البقرة: ۲۳۰]. «اگر او را طلاق سوم دهد، دیگر برای شوهر اول حلال نیست، تا شوهر دیگرنکند، اگر شوهر دوم او را طلاق داد، پس از انقضای عده او میتواند مجدداً با شوهر اول ازدواج کند، و بر آنان گناهی نیست، مشروط برآنکه بتوانند حدود و مقررات شرعی را مراعاتکنند».
بنابراین و قتی که زنی، سه طلاقه شده است زمانی برای شوهراول حلال است، که او را مجددا بعقد نکاح خود درآورد، که شروط زیر تحقق پذیرد:
۱- باید ازدواج دوم از نظر شرعی ازدواج صحیح باشد.
۲- این ازدواج دوم باید با رغبت صورت گرفته باشد.
۳- پس ازعقد باید عمل جماع بصورت حقیقی و کامل صورت گرفته باشد.
۴- بعد شوهر دوم برابر قوانین فقهی آن را طلاق دهد و عده طلاق را نیز بگذراند.
مفسرین و علما گفتهاند که فلسفه این ازدواج، آنست که اگر مرد بداند، که بعد از سه طلاقه شدن زنش دیگر برای او حلال نیست، مگر اینکه با مردی دیگرازدواج کند، از طلاق خودداری میکند، چون غیرت و شهامت مردان اینکار را قبول نمیکند، بویژه اگر شوهر دوم دشمن یا رقیب شوهراول باشد. صاحب تفسیرالمنار بر این افزوده و گفته است: مردی که زنش را طلاق میدهد، سپس احساس میکند که از او بینیازنیست و پشیمان میشود و بدو مراجعه میکند، سپس بعد از آن از معاشرت با وی عاجزو خشمگین میگردد و دوباره او را طلاق میدهد، سپس باز پشیمان میشود و بار دوم نیزبوی مراجعه میکند و پیوند را برقرارمیسازد، دیگر آزمایش و امتحان اوکامل شده است، چون ممکن است که طلاق اول بدون تامل و شناخت کامل و عدم آگاهی از نیاز او بوی، صورت گرفته باشد. و لی طلاق دوم . چنین نیست چون آن بعد ازپشیمان شدن از طلاق اول و درک اشتباه بودن آن، صورتگرفته است، لذاگفتیم که آزمایشکامل میشود، پس اگر بعد از آن، بوی مراجعهکرد، بدینمعنی است که نگاهداشتن او را بررها ساختنش، ترجیح میدهد. دیگربعید بنظرمیرسدکه پس ازطلاق سوم بتوانند با هم زندگیکنند و طلاق سوم بدینمعنی است، که مراجعت بار دوم و ترجیح دادن نگاهداشن او بر رها ساختنش، اشتباه بوده است و رها ساختن بهتر و مرجح است و او از عقل و ادب نیکو برخوردار نبوده است که بدانکار مبادرتکرده است، پس شایسته نیست که زن همچون توپ فوتبال دراختیاراو باشد و بهرجاکه دلش خواست پرتشکند و هر و قت خواست، بدان مراجعهکند و بسوی خویش برگرداند، بلکهکار درست و صحیح آنست، که برای همیشه از او جدا شود و دیگر اختیار آن زن از دست او بیرون آید. چون معلوم شده است که با هم سازگاری ندارند و نمیتوانندحدود و مقررات شرعی و الهی را مراعاتکنند. اگر پس از آن چنان اتفاق افتادکه این زن از روی رغبت با مردی دیگر ازدواجکرد، و اتفاق افتادکه از او نیز طلاقگرفت یا او مرد و شوهر اولی، دوباره علاقمند شد و دوست داشت که با آن زن ازدواجکند و میداندکه در بستر دیگری خوابیده است و زن نیزببازگشت به نزد او رضایت داد و احتمال میدادکه با هم سازگاری پیداکنند و حدود و مقررات خدا را مراعات نمایند، در این صورت پس از انقضای عده ازدواج مجدد، اشکالی ندارد.
اگرصیغه عقد با شرطی همراه باشد و درضمن آن شرطیگفته شود، این شرط بصورتهای زیرخواهد بود: یا ازمقتضیات عقد است یا با عقد منافات دارد یا شرط بگونهای است، که بسود زن است یا شرطی است که شریعت از آن نهیکرده است، اینها هریک حالات و احکام خاصی دارندکه بشرح زیر خلاصه میشوند:
۱- شروطی باید بدانها و فا نمود:
شروطی که از مقتضیات عقد و مقاصد و اهداف آنست، و فا بدانها و اجب است و آنها تغییری درحکم خدا و رسول خدا ایجاد نمیکنند، مانند اینکه شرط شودکه بنیکوئی با زن رفتارنماید و هزینه زندگی او را بپردازد و مسکن و پوشاک او را تامین کند و درادای حقوقات شرعی و مراعات نوبهاش، اهمال نکند و آن زن بدون اذن و اجازه اواز خانهاش بیرون نرود و نافرمانی نکند و بدون اجازه اوروزه سنت را نگیرد و بدون اجازه اوکسی را بخانه او راه ندهد و بدون رضای او درکالاهایش تصرف نکند و امثال اینها.
۲- شروطی که و فا بدان و اجب نیست:
شروطی را شرط کند که و فا بدانها و اجب نیست، اگرچه عقد صحیح است. این شروط عبارتند از شروطی که با مقتضای عقد منافات دارند . مانند اینکه شرط کندکه نفقه و هزینه زن را نپردازد و یا با او همبستر نشود، یا اینکه شرط کند، که مهریه و کابین نداشته باشد یا اینکه ازانزال جلوگیری کند، یا اینکه شرط کند که زن نفقه و هزینه زندگی مرد را بپردازد یا چیزی را باو عطا کند، یا اینکه شرط کند در هفته تنها یک شب نزد او باشد یا اینکه شرط کند، که تنها روز پیش او باشد نه شب.
همه این شروط و امثال آن باطل و فاسد هستند، چون با اصل عقد نکاح منافات دارند و حقوقی را ساقط میکنند که با عقد و اجب میگردند و پیش از آنکه عقد، منعقد شود، او این حقوق را ساقط میکند. پس این شروط صحیح نیستند، همان گونه که کسی پیش از «بیع شفعه» (به مبحث شفعه مراجعه شود) را ساقط کند صحیح نیست. و لی خود عقد نکاح فی حد ذاته صحیح است، چون این شروط بر معانیی دلالت میکنند، که زاید برعقد هستند و ذکرآنها شرط نیست و جهل بدانها هم ضرری به عقد نمیرساند، پس عقد باطل نمیشود همانگونه که اگر در ضمن عقد، مهریه حرام و ناروائی را، شرطکند، باز عقد صحیح است. چون ازدواج با عدم علم به عوض آن صحیح است، پس عقد با وجود فساد شرط و شرط فاسد، جایز است.
۳- شروطی که بنفع زن است:
بعضی ازشروط بسود و نفع زن میباشد مثلاً اینکه شرطکندکه زن را ازخانهاش یا شهرش بیرون نبرد، یا اورا بمسافرت نبرد یا با وجود او، زن دیگری اختیارنکند و امثال آن. بعضی از علماگویند: در این صورت، ازدواج صحیح است و شروط لغو هستند، و لازم نیست که مرد بدانها و فاکند و بعضی گفتهاند: و فا بدان شروط و اجب است، چنانچه مرد بدانها و فا نکرد، زن میتواند نکاح خود را فسخکند. ابوحنیفه و شافعی و بسیاری از اهل علم رای اول را برگزیده و استدلال کردهاند که:
۱- پیامبرصگفت: «المسلمون على شروطهم، إلا شرطا أحل حراما أو حرم حلالا» «مسلمانان باید به شروط خویش و فاکنند و عمل به شروط الزامی است مگر شرطی که حرامی را حلال یا حلالی را حرامکندکه عمل بدان الزامی نیست». این شروط که درفوق از آنها سخن رفت، موجب تحریم حلال میشوند، پس صحیح نیستند و و فای بدانها لازم نیست.
۲- پیامبرصفرمود: «كل شرط لیس فی كتاب الله فهو باطل وان كان مائة شرط» «هر شرطی که درکتاب خدا نباشد، باطل است اگرچه یکصد شرط هم باشد». گفتهاند که: این شروط درکتاب خدا نیست چون عمل بدانها مقتضای شریعت نیست.
۳- گفتهاند که: این شروط نه به مصلحت عقد است و نه ازمقتضای عقد رای دوم مذهب عمر بن خطاب و سعد ابن ابی و قاص و معاویه و عمروبن العاص و عمربن العزیز و جابر بن زید و طاووس و اوزاعی و اسحاق و حنابله میباشد و استدلال کردهاند که :
۱- خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَوۡفُواْ بِٱلۡعُقُودِ﴾[المائدة: ۱]. «ای مومنان عقدی که بستید بدان و فاکنید و عهد و پیمان را بجا آورید».
۲- «المسلمون على شروطهم».که قبلا نیز از آن سخن رفت.
۳- بخاری و مسلم و دیگران از عقبه بن عامر روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «أحق الشروط أن یوفى به ما استحللتم به الفروج» «شایستهترین شروطی که باید بدانها و فا شود، شروطی است که درضمن عقدگنجانده میشود و شروطی که بوسیله آن زن را برخود حلال میکنید».
۴- اثرم با اسناد خود، روایتکندکه مردی با زنی ازدواجکرد و شرط نمود که در خانه خودش باشد، سپس خواست او را از آنجا منتقل نماید،کار بنزاعکشید و داوری را پیش عمر بن خطاب بردند، اوگفت: زن حق دارد، و فای به شرط را مطالبه کند «مقاطع الحقوق عند الشروط»«حقوق و قتی قطعیت پیدا میکند و تحقق مییابند،که شرایط آنها تحقق یابد».
۵- چون اینگونه شروط بنفع و سود زن و مقصود اومیباشند و مانع تحقق هدف ازدواج نیز نمیباشند، پس و فای بدانها لازم است، همانگونه که اگرافزایش مهریه را شرطکند باید بدان و فا نماید، چون بسود زن است. ابن قدامه که این رای را ترجیح داده و رای اول را رد میکند و میگوید: اقوال اصحابی که ازآنان نام بردیم، از طرف هیچکس در زمان خودشان، مورد مخالفت و اقع نشده و مخالفت با آن را در عصر خودشان سراغ ندایم، پس بصورت اجماع اصحاب درآمده است. و قتی که پیامبرصمیفرماید: «كل شرط لیس فی كتاب الله...الخ»،بدینمعنی است که در حکم خدا و شرع او نیست، و لی این شروطکهگفته شد شرعی هستند و دلایل مشروعیت آنها را نیز ذکر کردیم. به علاوه اینجا اختلاف در شرعی بودن آن شرایط، مطرح است و کسی که با آنها مخالف است، باید دلیل بیاورد. و ثابتکندکه این شرط موجب تحریم حلال میشود. ما در جوابگوئیم: چنین نیست بلکه خیار فسخ برای زن ثابت میشود، که اگر مرد بدان و فا نکرد زن میتواند از آن استفاده کند. و اینکه میگویند از مصلحت عقد نیست، این سخن آنان را قبول نداریم، چون این شرط ازجمله مصالح و منافع زن است و چیزی که بمصلحت طرف عقد باشد، طبیعی است که بمصلحت عقد نیز باشد.
ابن رشد گوید: این اختلاف از معارضه عموم با خصوص ناشی شده است، عام در اینجا عبارت است از حدیث عایشه که گفت: پیامبرصدر ضمن خطبه به مردم گفت: «كل شرط لیس فی كتاب الله فهو باطل، ولو كان مائة شرط»،و اما خاصی که با آن معارض است حدیث عقبه بن عامراستکهگفت: پیامبرصفرمود: «أحق الشروط أن یوفى به ما استحللتم به الفروج»و هردو حدیث صحیح میباشند که بخاری و مسلم آن را تخریجکردهاند. و لی مشهور بین اصولیین آن است که در اینگونه موارد خصوص برعموم حاکم است که دراینجا عبارت است ازلزوم عمل به شروط:
ابن تیمیه گوید : مقاصد عقلاء چون درعقود داخل شود و ازجمله مصالحی باشدکه مقصود است، بکلی ازبین نمیرود مانند مهلت و مدت در عوضها و پول رایج بعضی ازکشورها که در ضمن عقد معامله، معین شده است و صفاتی که برای کالای فروخته شده، در نظر گرفته میشود و حرفهای که برای یکی از زوجین شرط میشود. گاهی از شروط چیزی استفاده میشود که از مطلق استفاده نمیگردد بلکه با مطلق مخالف است.
۴- شروطی که شارع از آنها نهی فرموده است:
شروطی که شارع از آنها نهی فرموده است و فا بدانها حرام است. مثل اینکه زن درضمن عقد شرطکندکه مرد «هووی» او را طلاق دهد. ابوهریره گوید: پیامبرص «نهى أن یخطب الرجل على خطبة أخیه أو یبیع على بیعه، ولا تسأل المرأة طلاق أختها لتكفئ ما فی صحفتها أو إنائها فإنما رزقها على الله تعالى»«پیامبرصنهی کرد از اینکه کسی در خواستگاری و معامله و داد و ستد بردست برادر خود بزند یعنی اگر کسی خواستگاری نمود تا جواب را نگرفته استکسی دیگرنرود برای خودش ازنامزد او خواستگاریکند و اگر کسی میخواهد چیزی را بفروشد کسی دیگرجنس خود را برجنس او عرضه نکند، و زنی طلاق «هووی» خود را خواستارنشود تاکاسه او را خالیکند یا زنی ازمردی تقاضا نکند که زنش را طلاق دهد و با او ازدواجکند و او بجای آن بنشیند و از روزی و نفقه او بهره گیرد بیگمان روزی او بر خدا است». متفق علیه.
در روایت دیگر بجای «تسئل» «تشترط» آمده است. عبدالله بن عمرگوید:
پیامبرصگفت: «لا یحل أن تنكح امرأة بطلاق أخرى»«حلال نیست که با زنی بشرط طلاق دادن دیگری ازدواج شود». بروایت احمد.
بدیهی است که نهی مقتضی فساد و بطالت منهی عنه است. زنی که چنین شرطی میکند، فسخ عقد نکاح زن قبلی و ابطال حق شوهر و حق زن اورا مطالبه میکند صحیح نیست، همانگونه که بر او شرطکندکه بیع او فسخگردد باز هم درست نیست.
اگرسوال شود: پس چه فرق است میان اینکه زن درضمن عقد شرطکندکه با وجود او زن دیگری اختیار نکند. و اینکه در ضمن عقد شرطکندکه هووی او را طلاق دهدکه اولی را صحیح میدانید و دومی را باطل؟.
ابن القیم چنین پاسخگفته است: اگر طلاق زن را شرطکند، بوی ضررو زیان میرساند و دلش را میشکند و خانهاش را خراب میکند و دشمنان را بوی شاد مینماید. اما در صورت اول نکاحی صورت نگرفته و پیوندی ایجاد نشده است تا این شرط آن را، بهم بزند و در نص دینی بین آنها فرق شده است پس قیاس آنها با هم فاسد است و اشتباه و نادرست.
۵- از جمله ازدواجهای مشتمل برشرط غیرصحیح و نادرست ازدواج شغار است: ازدواج شغارآنستکهکسی زن تحت سرپرستی خود را بعقد نکاحکسی درآورد به شرط آنکه او نیز زن تحت سرپرستی خود را بعقد او درآورد و درمیان آنان هیچگونه مهریه و کابین وجود نداشته باشد. پیامبرصاز اینگونه ازدواج نهی فرموده است: «لا شغار فی الاسلام»«در اسلام ازدواج زن در برابر ازدواج زن دیگر بدون مهریه درست نیست و از رسوم و عادات دوره جاهلیت است».
بروایت ابن عمر و ابن ماجه از طریق انس بن مالک. در"زوائد"گفته است: اسناد این حدیث صحیح و راویان آن مورد اعتماد هستند و شواهد صحیحی نیز بر آن وجود دارد. و ترمذی هم از طریق عمران بن الحصین آن را روایت کرده و گفته: حسن صحیح است.
ابن عمرگفته است: پیامبرصاز نکاح شغار نهیکرده است و شغار آنست که کسی بدیگریگوید: دخترت یا خواهرت را بعقد نکاح من در بیاور بشرط آنکه من نیز دختر یا خواهرم را بعقد تو درآورم و در میانشان مهریهای نباشد". یعنی در و اقع مهریه هریکی عقد نکاح آن دیگری باشد. بروایت ابن ماجه.
جمهور علما بدین دو حدیث و روایت، استدلال کرده و میگویند نکاح شغار اصلا منعقد نمیشود و باطل است. ابوحنیفه گوید: نکاح صحیح است و برای هریک از دخترها و زنها «مهر المثل» بر شوهر او و اجب میگردد. چون هردو مرد چیزی را بنام مهریه نام بردهاند که صلاحیت مهریه و اقع شدن را ندارد، چون قرار دادن زنی در برابرزن دیگرمال نیست تا مهریه و اقع شود. فساد و تباهی دراین عقد به مهریه برمیگردد و فساد آن موجب فساد عقد نمیشود، همانگونه که زنی را بر شراب یا خوک و گراز عقد کند و شراب یا گراز را مهریه او قرار دهد که در این صورت عقد فسخ نمیگردد و "مهر المثل" بر او و اجب میشود.
علما در علت نهی از آن اختلاف دارند: بعضیگفتهاند: علت آن تعلیق و توقیف عقد است و معلق بودن درعقد نکاح صحیح نیست، چون عقد باید قطبی باشد. و در این جا چنین نیست، زیرا میگوید: «ازدواج دخترم منعقد نمیشود تا اینکه ازدواج دخترت منعقد نشود».
برخی گفتهاند: علت فساد آن، مشارکت در جماع و بهرهگیری جنسی است و برخورداری از هریک از آن ها، مهریه دیگری قرار داده شده است و آن مالی نیست که زن از آن نفع ببرد و ازاینراه نفعی عاید زن نمیشود، بلکه نفع و سود آن به و لی او برمیگردد، که مالک حق تمتع و برخورداری از زن خود شده است در برابر اینکه حق برخورداری از دختر یا خواهر خود را بدیگری داده است. بدیهی است که در این عقد بهردو زن ظلم میشود و هیچکدام مهریهای نخواهند داشت که از آن سود ببرند. ابن القیمگفته است که این بیان با زبان عربی سازگار است.
شروط صحت و درستی ازدواج، چیزهایی است که اگر آنها وجود نداشته باشند و تحقق نیابند، شرعاً ازدواج صورت نمیگیرد و احکام و حقوقات شرعی بدان تعلق نمیگیرند و آثار ازدواج بر آن مترتب نمیشوند. این شرایط بشرح زیر است:
۱- زنی که مرد میخواهد با آن ازدواج کند شرعاً ازدواج با او حلال باشد. پس نباید زن برابر مقررات شریعت اسلام بصورت موقت یا ابدی براوحرام باشدکه در جای خود -زنانی که ازدواج با آنها حرام است -به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
۲- حضور گواهان بهنگام عقد ازدواج که مباحث مربوط بدان، در سه چیز بیان میشود:
الف- بیان حکم حضور گواهان
ب- شرایطی که باید در گواهان موجود باشد.
ج- گواه گرفتن زنان.
جمهور علما گویند که عقد ازدواج و قتی درست است و منعقد میشود، که برهان و دلیل آشکاری در بین باشد و این و قتی است، که در حال اجرای صیغه عقد نکاح، گواهان حضور داشته باشند و بدون حضورآنان عقد منعقد نمیشود، حتی اگر بوسیله دیگری نیز اعلام شود باز هم بدون حضور گواهان صحیح نیست.
هرگاهگواهان بهنگام عقد، حاضربودند و بنا به سفارش طرفین عقد، آن راکتمان کنند و میان مردم از آن سخن نگویند، دراین صورت عقد نکاح صحیح است . و به دلایل زیر استناد کردهاند:
۱- ابن عباسگوید: پیامبرصگفت: «البغایا اللاتی ینكحن أنفسهن بغیر بینة»«زنان فاحشه و بدکاره آنها هستندکه بدون حضور شاهد و گواه و بینه خود را بعقد نکاح درمیآورند». بروایت ترمذی.
۲- عایشه گوید: پیامبرصفرمود: «لا نكاح إلا بولی وشاهدی عدل»«هیچ نکاحی بدون حضور و لی و سرپرست زن و حضور گواهان عادل صحیح نیست». بروایت دارقطنی. مفهوم نفی در این حدیث متوجه صحت است یعنی صحیح نیست. اگر بدونگواهان صحیح نباشد پس حضورگواهان شرط صحت است یعنی بدون گواهان صحیح نیست. اگر بدونگواهان صحیح نباشد پس حضورگواهان شرط صحت است چون عدم حضورگواهان موجب عدم صحت نکاح است و هرچیزی که بدینگونه باشد شرط است.
۳- ابو زبیر مکی گوید: در نزد عمر خطاب از نکاحی سخن بمیان آمد که گواهان آن یک مرد و یک زن بودند، اوگفت: این نکاح پنهانی است و من آن را جایز نمیدانم و اگر من بدان اقدام میکردم رجم میشدم.
بروایت امام مالک در موطاء: این احادیث اگرچه ضعیف هستند و لی همدیگررا تقویت میکنند. ترمذیگفت: عمل اهل علم از اصحاب پیامبرصو از تابعین و دیگران نیز بر اینست و گفتهاند: نکاح بدون حضورگواهان درست نیست و در میان آنان در این باره اختلافی پیش نیامده است و لی بعضی ازمتاخرین ازاهل علم درآن اختلاف کردهاند.
۴- چون حق غیرمتعاقدین به حضورگواهان تعلق میگیردکه فرزند است پس برای حفظ نسب فرزند حضورگواهان شرط است تا پدر منکر نسب وی نشود و نسب فرزند ضایع نگردد. بعضی ازاهل علمگویند، بدون حضورگواهان عقد نکاح صحیح است:
از جمله اینان شیعه و عبدالرحمن بن مهدی و یزید بن هارون و ابن المنذر و داود هستند و ابن عمر و ابن الزبیر نیز بدان عمل کردهاند. روایت شده است که حسن فرزند علی بن ابی طالب بدون حضور گواهان ازدواج کرد، سپس اعلام نمود که نکاح کرده است.
ابن المنذر گفت: درباره حضور دو شاهد و گواه، در نکاح خبری و حدیثی به ثبوت نرسیده است. یزید بن هارونگفت: خداوند به حضور گواهان درمعاملات و بیع امرکرده است نه در نکاح. صاحبان رای برای نکاح حضورگواهان را شرط دانستهاند نه برای بیع و معاملات. هرگاه عقد نکاح بصورتکامل صورتگرفت و طرفین عقد آن را پنهانکردند و بکتمان آن توصیه نمودند، عقد صحیح است و لی چون امر به اعلان آن شده است اینکتمانکراهت دارد. مذهب شافعی و ابوحنیفه و ابن المنذر چنین است. از جمله کسانی که آن را مکروه دانستهاند، عمر و عروه و شعبی و نافع میباشند. امام مالک گوید اگر آن را پنهانکنند، نکاح فسخ میشود. ابن و هب از مالک روایت کرده است که اگر مردی با زنی ازدواجکرد با حضور دو مرد سپس ازآنان خواست که آن راکتمانکنند، باید از هم جدا شوند و مرد زن را طلاق دهد و نکاح درست نیست و در این صورت اگرمرد با زن همبسترشده باشد، باید مهریهاش را نیز بپردازد و گواهان مورد بازخواست و تعقیب قرار نمیگیرد.
شاهدان بایستی عاقل و بالغ باشند و سخن طرفین عقد را بشنوند و بدانند که مقصود طرفین عقد از آن سخنان، عقد ازدواج است (اگر گواهان کور باشند بایستی بیقین صدای طرفین عقد را از هم تشخیص بدهند و بشناسند). اگر گواهان نابالغ یا دیوانه یا کر یا مست باشند، عقد نکاح صحیح نیست، چون وجود اینها از نظر شرع با عدم و جودشان، یکسان است.
حنفیه گویند: عدالت گواهان شرط صحت عقد ازدواج نیست و با حضور گواهان فاسق نیز عقد نکاح صحیح است. هرکس شایسته و لایت ازدواج باشد، شایستگی گواهی و شهادت بر ازدواج را نیز دارد. چون مقصود از حضورگواهان اعلان ازدواج است.
شافعیه با توجه به حدیث «لا نكاح إلا بولی وشاهدی عدل».حضورگواهان عادل را شرط میدانند. اگر عقد ازدواج با حضورگواهان مجهول الحال صورتگیرد دو رای وجود دارد و مختار مذهب شافعی آنست که صحیح است.
چون ازدواج درروستاها و بیابان و میان عامه مردم صورت میگیردکه حقیقت عدالت آنان شناخته نیست و اعتبار عدالت ایجاد مشقت میکند، لذا بظاهر حال اکتفا میشود و کافی است که حالگواهان مجهول باشد و فسق آنها ظاهر نباشد.
هرگاه بعد از عقد معلوم شد،کهگواه فاسق بوده است اشکالی ندارد چون شرط عدالت آنست که فسق او ظاهر و آشکار نباشد و هنگام عقد فسق او مستور و پوشیده بوده است پس عدالت تحقق یافته است.
شافعیه و حنابله در گواهان نکاح مرد بودن و ذکورت را شرط میدانند، بنابراین اگر عقد ازدواج با حضور یک مرد و دو زن صورتگیرد صحیح نیست. زیرا ابوعبیده از زهری نقلکرده استکهگفته است: سنت پیامبرصبر آن بوده است که گواهی زنان درباره «حدود» و «نکاح» و «طلاق» جایز نیست. چون عقد ازدواج، عقد مالی نیست و مقصود از آن مال نمیباشد و معمولا بیشتر مردان درآن و قت حضور دارند پس با شهادت دو زن بثبوت نمیرسد، مانند «حدودات» شرعی. و لی حنفیه این شرط را قبول ندارند و میگویند شهادت و گواهی دومرد یا یک مرد و دوزنکافی است. چون بمفهوم عام این آیه توجه دارند: ﴿وَٱسۡتَشۡهِدُواْ شَهِیدَیۡنِ مِن رِّجَالِكُمۡۖ فَإِن لَّمۡ یَكُونَا رَجُلَیۡنِ فَرَجُلٞ وَٱمۡرَأَتَانِ مِمَّن تَرۡضَوۡنَ مِنَ ٱلشُّهَدَآ﴾[البقرة: ۲۸۲]. «دو نفر از مردانتان راگواه بگیرید، اگر دو مرد حضور نداشتند پس یک مرد و دو زن را از کسانی که بگواهی آنان راضی هستیدگواه بگیرید».و گویند: عقد ازدواج هم مانند بیع، عقد معاوضهای است، پس با شهادت زنان همراه مردان صحیح است.
ابوحنیفه و شافعی حریت و آزاده بودن گواهان را شرط میدانند و امام احمد آن را شرط نمیداند و عقد ازدواج با حضور دو گواه عبد را صحیح میداند، همانگونه که در دیگرحقوقات پذیرفته میشود و میگوید: ازکتاب خدا و سنت رسول خدا نصی دردست نیست،کهگواهی عبد را نپذیرد و آن را ردکند، مادام که درستکار و امین و راستگو باشد،گواهی عبد اشکالی ندارد.
اگر ازدواج بین مرد و زن مسلمان باشد و هردو مسلمان باشند فقها بدون اختلاف مسلمان بودنگواهان را شرط میدانند. و لی اگر مرد مسلمان با زن غیر مسلمان ازدواجکند، درگواهیگرفتن غیرمسلمان اختلاف دارند. احمد و شافعی و محمد بن الحسنگویند با حضورگواه غیرمسلمان عقد ازدواج صحیح نیست، چون ازدواج برای مسلمان است و گواهی غیرمسلمان بر آن قبول نیست. ابوحنیفه و ابویوسف اگر زن اهلکتاب باشد،گواهی دو نفراهلکتاب را جایز میدانند. و این نظریه در قانون احوال شخصیه پذیرفته شده است.
هرگاه ارکان و شرایط انعقاد عقد ازدواج تحقق پذیرفت، عقد ازدواج کامل است و لیکن از نظر شرعی تا گواهان حضور نداشته باشند احکام و آثار شرعی بر آن مترتب نمیشود. چون حضور گواهان غیر از رضایت طرفین عقد است و از ماهیت آن بیرون است، از اینجهت آن را عقد شکلی گویند و با عقد رضائی که درانعقاد و تحقق آن، پیوستگی قبول ایجاب با همکافی است مخالفت دارد و یکی نیستند، چون درآن تنها رضایت طرفین عقد ایجادکننده عقد و پدید آورنده آنست، مانند عقد اجاره و امثال آن که بمجرد رضایت طرفین احکام شرعی بر آن مترتب است و قانون نیزازآن حمایت میکند بدون اینکه بچیزی نیاز باشد.
هرگاه عقد بصورت کامل و صحیح و اقع شد، برای اینکه نافذ و قطعی و روا باشد و محتاج به اذن و اجازه کسی نباشد تحقق شرایط زیر ضروری است:
۱- باید طرفین عقد که آن را اجراکرده و پدید آوردهاند، هردو دارای اهلیت و شایستگیکامل یعنی عاقل بالغ حر باشند. اگر شایستگی یکی از آنها کامل نباشد بدینمعنی که ناقص العقل یا نابالغ اهل تمییز، یا عبد باشد دراین صورت اگر کسی اجرای عقدکرده است که خود شخصا برای خویش عقد میبندد، اجرای عقدش و قتی صحیح است که و لی یا ارباب او اجازهاش بدهد، پس اگرولی یا ارباب، عقد جاری شده را، قبول داشت و اجازه داد، آثارواحکام شرعی بر آن مترتب میشود و قطعی و روا است و اگر اجازه نداد، آن عقد باطل میشود و آثارشرعی بر آن مترتب نمیگردد و قطعیت نمییابد.
۲- باید هردو طرف عقد، دارای صفتی باشند، که حق انجام مستقیم عقد را برایش ایجاد کند. پس اگر اجراکننده عقد، فضولی و کسی باشد که بدون داشتن و کالت یا و لایت، عقد را اجراکند، یا و کیل باشد و لی بخلاف آنچه که درآن بوی و کالت داده شده است عمل کند یا اجراکننده عقد، و لی باشد، و لیکن و لی نزدیکتر ازاو و مقدم بر او، وجود داشته باشد، در همه این احوال، اگر عقد، شرایط انعقاد و صحت را داشته باشد، صحیح است لیکن بشرط اجازه طرف ذینفع و مسئول، آثار و احکام شرعی بر آن مترتب میگردد.
هرگاه عقد ازدواج بطورکامل ارکان و شرایط صحت و شرایط تنفیذ را داشته باشد، الزام پیدا میکند و هیچیک اززوجین و دیگران، حق نقض و فسخ آن را ندارند و این پیوند، جز با طلاق یا مرگ یکی ازآنانگسسته نمیگردد و در عقد ازدواج اصل بر اینست. چون مقاصد و اهداف شرعی ازدواج، از قبیل ادامه معاشرت و آمیزش زناشوئی و تربیت فرزندان و پرورش و اداره آنها، جز از راه الزامی بودن و ثبوت استمرار این پیوند، امکان ندارد و بدون آن تحقق نمیپذیرد. لذا علما گفتهاند: شرایط لزوم عقد ازدواج، دریک شرط خلاصه میشوندکه بعدازانعقاد و صحت و تنفیذ آن هیچیک ازطرفین ازدواج حق فسخ آن را نداشته باشند، چون اگریکی از آنان حق فسخ داشته باشد دیگر این عقد لزومیت نخواهد داشت و عقد لازم بحساب نمیآید.
اگر معلوم گردد که مرد زن را فریب داده یا زن مرد را فریب داده است عقد جنبه الزامی ندارد و طرفی که زیان دیده است، میتواند آن را فسخکند. مثلا اگرمردی با زنی ازدواجکرد و معلوم شد، که مرد عقیم است و زن از آن اطلاع نداشت، در این صورت هرگاه زن از آن اطلاع حاصلکرد، حق داردکه عقد را نقض و فسخکند، مگر اینکه او را قبول داشته و به معاشرت و آمیزش او راضی باشد، دراین صورت این حق از او سلب میگردد.
مردی که عقیم بود، با زنی ازدواج کرده بود، عمر بن خطاب به وی گفت: بدان زن خبر ده که تو عقیم هستی و او را آزاد بگذار بین اینکه با تو بماند یا عقد نکاح را فسخ کند. و همچنین یکی دیگر از صورتهای فریب آنست که مرد با زن ازدواج کند بر مبنای اینکه او مرد درستکار و راست میباشد، و لی بعداً معلوم شدکه او فاسق و تباهکاراست، دراین صورت نیز زن حق فسخ نکاح را دارد.
ابن تیمیه گفته است: اگر مردی با زنی ازدواجکرد، به تصور اینکه او دوشیزه است و لی بعد معلوم شدکه دوشیزه و بکر نیست و بکارت او ضایع شده است، او میتواند نکاح را فسخکند و مابهالتفاوت مهریه دختربکر و زن بیوه را مطالبه کند و اگر پیش از همبستری شدن، بر آن عیب و اقف شد، و نکاح را فسخ کرد، مهریه بکلی ساقط میشود و همچنین اگر مرد در زن عیبی یافت، که مانعکمال لذت و تمتع جنسی و موجب نفرت طبع است، بازهم عقد الزامی نیست، بنابراین اگر مرد دریافت که زن مستحاضه و دائم الحیض است میتواند نکاح را فسخ کند. یا دریافت که مجرای آلت تناسلی زن، بسته و مانع جماع است، باز هم حق فسخ دارد. و ازجمله بیماریهائی که برای طرفین حق فسخ ایجاد میکند، لک و پیسی و دیوانگی و جذام است و علاوه بر آن اگر آلت تناسلی مرد بریده شده و یا از عمل جماع عاجز -عنین -باشد یا کوچک باشد، زن میتواند نکاح خود را فسخ کند.
فقهاء درباره فسخ نکاح بوسیله عیوب با هم اختلاف دارند:
۱- گروهی از جمله داود و ابن حزم بر آن هستندکه هیچ عیبی موجب فسخ نکاح نمیشود، هر اندازه این عیوب بزرگ باشند.
مولف «الروضه الندیه» گوید: بضرورت و دلایل قطعی دینی ثابت شده است که عقد نکاح یک عقد الزامی است و احکام زناشوئی ازقبیل همبستری و جماع و و جوب پرداخت نفقه و هزینه و امثال آن و ثبوت میراث و دیگر احکام شرعی بر آن مترتب است. و همچنین بضرورت ثابت شده است که خروج ازپیوند ازدواج تنها با طلاق یا مرگ میباشد.
پس هرکس گمان کند که بوسیله اسباب دیگری، میتوان پیوند نکاح راگسست، بر وی است که با دلیل صحیح و ثابت شده بضرورت دینی، آن را باثبات برساند. عیوبی که برشمردهاند برای اینکه و سیله فسخ گردند، حجت و دلیل روشنی ندارند و چیزی از آنها به ثبوت نرسیده است و اما آنچه پیامبرصخطاب به آن زن ازقبیله بنی بیاضهگفت: «الحقی بأهلک» صیغه، صیغه طلاق است، و بفرض اینکه احتمال غیرطلاق را نیزداشته باشد، و اجب است که از آن اراده معنی یقینی راکرد، نه غیر آن. و فسخ نکاح بوسیله ناتوانی جنسی و عدم رجولیت -عنین -دلیل صحیحی ندارد. پس اصابا بقای نکاح است تا اینکه چیزی بثبوت میرسد، که نکاح را باطل کند. براستی شگفت انگیزاست که بعضی عیوب را موجب فسخ نکاح میدانند و بعضی را موجب نمیدانند.
۲- بعضی میگویند ازدواج با وجود بعضی ازعیوب، فسخ میگردد و با بعضی دیگرفسخ نمیگردد. و اینان جمهوراهل علم هستند و برای مذهب خویش چنین استد لال کردهاند:
الف- بدانچه که زیدبنکعب یاکعب بن زید روایت کرده است که پیامبرصبا زنی ازبنی غفارازدواجکرد، چون به نزد او رفت و جامه ازتن بدرآورد و بر بستر نشست، دریافت که در پهلوی او پیسی و لک وجود دارد، لذا از بستر او دوری گرفت، سپس گفت: [لباست را بپوش، از مهریهای که بوی داده بود، چیزی از او پس نگرفت]". بروایت احمد و سعید بن منصور.
ب- ازعمربن خطاب روایت شدهکهگفت: مردی که فریب زنی را خورده باشد، بدینگونه که دیوانه یا جذامی، یا دارای بیماری پیسی باشد، با توجه باینکه مرد از او برخوردار شده است، حق گرفتن تمام مهریهاش را دارد و مرد حق دارد مهریه خود را از کسی بگیرد، که او را فریب داده است... بروایت مالک و دارقطنی. اینگروه هم درباره عیوبی که موجب فسخ نکاح میشود اختلاف دارند:
ابوحنیفه تنها قطع آلت تناسلی و ناتوانی جنسی و عنین بودن را موجب فسخ نکاح میداند. و مالک و شافعی دیوانگی و پیسی و جذام و انسداد مجرای آلت تناسلی زن را نیز بدان افزودهاند و امام احمد علاوه بر آنچه که امامان سهگانه گفتهاند، عیب دیگری را بنام «فتقاء» (زنی که مجرای پس و پیش او یکی شده باشد) اضافه کرده است.
در حقیقت هریک از آرائی که برشمردیم، بنحوی معیوب است و شایان اعتبار نیست، چون زندگی زناشوئی بر اساس آرامش خاطر و مهر و شفقت نهاده شده است، و قتی که در یکی از طرفین ازدواج، عیوب و کاستیها و بیماریهائی وجود داشته باشدکه موجب نفرت و دوری طبع طرف دیگر است، مقصود اصلی ازدواج، تحقق نمییابد، لذا شارع مقدس طرفین ازدواج را -زوجین- بین پذیرش و عدم پذیرش، مخیرگردانیده است. اما ابن القیم پژوهش شایان توجه در این باره بعمل آورده است که گوید:
کوری، و لالی، و کری و بریده شدن هردو دست با هردو پا یا یکی از آنها برای زن و مرد هردو یکی از عیوبی هستندکه نفرت انگیزاست و سکوت از آنها درموقع اجرای عقد، بزرگترین و زشتترین عیب پوشی و خیانت و فریب است و با دیانت منافات دارد. عمرخطاب به مردی که عقیم بودگفت: برو به وی خبرده که تو عقیم هستی و او را بین فسخ نکاح و ماندن نزد تو، مخیرگردان پس او درباره عیوب دیگری که عقیم بودن به نسبت آنها،کمال بحساب میآید، چه میگوید و چگونه حکم میکند؟!! سپس ابن القیم میگوید: قیاس آنست که هرعیبی که موجب نفرت یکی از آن دوگردد و با وجود آن هدف و مقصود نکاح که مهرو شفقت زوجین به همدیگراست، حاصل نشود، موجب خیارو داشتن حق فسخ نکاح است. و قتی که در داد و ستدکالا چنین باشد، در نکاح بطریق اولی باید چنین باشد. همانگونه که شروط نکاح شایستهتر است که بدانها و فا شود، تا شروط بیع و هرگز خدا و پیامبرش، فریفته شدن و مغبون بودن کسی که از راه فریب او را دچار زیان کردهاند، ملزم نساختهاند، که فریب و زیان را بپذیرد. هرکس در مقاصد و اهداف شرعی و مصادرو موارد و عدل و حکمت آن تامل و دقتکند، و مصالح و منافع شرعی را، درنظر بگیرد. ترجیح این سخن، و همگامی و سازگاری آن با قواعد شریعت، ازدید او پنهان و پوشیده نمیماند. یحیی بن سعید الانصاری از ابن المسیب روایت کرده استکهگفت: عمر خطاب فرمود: هرزنی که دیوانه یا جذامی یا دارای پیسی باشد و بعقد نکاح مردی درآید و آن مرد با او همبسترشده باشد و دربافت که دارای یکی از این عیوب است، مرد میتواند نکاح را فسخکند و لی چون با او همبستر شده است، باید مهریه او را بپردازد و لیکن بر و لی او است که مهریه را به آن مرد پس بدهد، و خسارت او را جبرانکند، چون و لی او مرتکب فریب و تدلیس شده است.
شعبی از حضرت علی روایت کرده است: هر زنی که دارای بیماری جنون یا برص پیسی، یا جذام باشد یا انسداد مجرای تناسلی داشته باشد، چون بعقد نکاحکسی درآید، تا زمانی که مرد با او همبسترنشده است، اگرازآن عیوب اطلاع حاصلکرد. حق خیار دارد، که میتواند او را نگاه دارد یا اورا طلاق دهد و اگر با او همبستر شده باشد و کامگرفته باشد باید تمام مهریه او را بپردازد.
وکیع بروایت ازسفیان ثوری و اوازیحیی بن سعید و او ازسعید بن المسیب از عمر روایت کردهاندکهگفت: هرگاه مردی با زنی ازدواجکرد و با او همبستر شد و از اوکامگرفت و دریافت که اوکور یا پیس است زن تمام مهریه را میگیرد و مرد باید معادل آن را ازکسی بگیردکه او را فریب داده است. و مقصود عمر خطاب تنها این عیوب نبوده است و نخواسته است انحصاراً بدانها اشارهکند بلکه عیوب دیگر نیز که ازاین قبیل باشند، همین حکم را دارند. و قاضی شریح نیزکه نمونه و ضربالمثل دانش و دین و قضاوت بود. بهمین گونه حکم میکرد.
عبدالرزاق بروایت از معمر و او از ایوب و او از ابن سیرینگوید: مردی با مردی دیگر داوری را بنزد قاضی شریح بردند، یکی از آنانگفت: این شخص به منگفت: من زیباترین زن را به ازدواج تو درمیآورم و حالا یک زنکور را برایم آورده است. قاضی شریحگفت: اگر عیب را بر تو پوشیده و نهانکرده است، عقد نکاح جایز نیست. دقت کن که او گفت: هر عیبی که موجب تدلیس و فریب مرد باشد، مرد میتواند نکاح را بهم بزند و فسخ کند.
زهری گوید: هر درد بیدرمانی، موجب فسخ نکاح میشود. و گفت: هرکس در فتاوای اصحاب و علمای سلف، تامل و دقتکند، درمییابد که آنان فسخ نکاح را ببعضی از عیوب اختصاص ندادهاند و تنها روایتی از عمر بن خطاب رسیده است که آن را در چهار عیب محدود و منحصردانسته است: تنها چهار عیب موجب فسخ نکاح زنان میشود: دیوانگی، جذام، پیسی و بیماری مربوط به فرج. و برای این روایت اسنادی بیش از «اصبغ» و «ابن و هب» از عمر و علی سراغ نداریم. و این مطلب از ابن عباس با اسناد متصل روایت شده است. تا اینجا آنچهکهگفته شد و قتی است که زوج بطورمطلق صیغه عقد را جاری و شرطی را ذکرنکرده باشد. و لیکن اگردرضمن عقد، سلامت جمال و زیبایی را شرطکرده بود و معلوم شد، که زشت و نازیبا است یا شرطکردکه زن نوجوان باشد و معلوم شدکه او پیرزنی است که بعضی ازمویهایش سفید شده است یا شرطکرده بودکه دوشیزه باشد و لی دریافت که دوشیزه نیست درهمه این احوال او حق فسخ نکاح را دارد. اگرپیش از همبستری و دخول باشد زن مهریهای ندارد و اگربعد ازدخول و همبستری باشد مهریهکامل بدو تعلق میگیرد. اما اگرولی زن، زوج را فریب داده باشد، باید مهریه را برایش جبران کند.
و اگر زن عامل فریب مرد بوده باشد، مهریهاش ساقط میشود و اگر آن را دریافت کرده باشد، آن را به وی برمیگرداند. و امام احمد در یکی ازدو روایت ازوی، بدان تصریحکرده است. اگر مرد چنین شرطی راکرده باشد بر مبنای اصول و قیاس مذهب امام احمد، این مطلب موجه است. و لیکن یاران امام احمدگفتهاند: هرگاه زن صفتی را درمرد شرطکند و خلاف آن ثابت شود زن حق خیارندارد مگراینکه صفت حریت را شرط کند که اگر معلوم شدکه اوحرنیست، بلکه عبد و بنده است، آنوقت حق خیاررا دارد و میتواند نکاح را فسخ کند.
درصورتیکه نسب شریف، شرط شود و خلاف آن به ثبوت رسید، دو نظریه هست. آنچه که از مذهب و قواعد مذهب امام احمد، بر میآید آنست بین شرط کردن ازجانب مرد و ازجانب زن، فرقی نیست، بلکه درصورت فقدان شرط، حق خیار و فسخ نکاح، برای زن شایستهتر و اولی است، چون زن نمیتواند با طلاق جدائی را اختیار کند و حال آنکه مرد چنین حقی را دارد. پس اگر مرد با وجود داشتن حق طلاق و امکان جدائی، حق فسخ نکاح را داشته باشد، زن که چنین حقی و چنین امکانی را ندارد، حق فسخ و خیار، برای او شایستهتر است.
اگر معلوم شدک ه شوهردارای صنعت و حرفهای است، که پست و دنی به حساب میآید و لی از نظردین و آبرو، هیچ عیبی ندارد، لیکن مانعکمال لذت و استمتاع زن میشود،گویند برای زن جایز است که نکاح خودرا فسخکند، پس چگونه اگر زن شرطکندکه مرد جوان و آراسته و تندرست باشد، و لی معلوم شد، که پیر و زشت و کور و کر و لال و سیاه چرده است، زن را بپذیرش چنین ازدواجی ملزم میسازند و او را از حق فسخ نکاح منع میکنند؟ براستی این نظربسیار متناقض و از عقل و قیاس و قواعد شرع، بدور است.
سپس ابن القیم میگوید: چگونه بیکی اززوجین، این امکان داده میشودکه اگر باندازه یک دانه عدس در دیگری پیسی یافت، حق داشته باشد که نکاح خود را فسخکند وی اگر دریافت که او دچار بیماریگری است که از پیسی مسریتر است این حق از او سلب میشود و همچنین بیماریهای صعبالعلاج و بیدرمان دیگر؟!! هرگاه پیامبرصکتمان عیبکالا را بر بایع حرامکرده باشد و همچنین اگر کسی از آن عیب اطلاع داشته بروی نیز حرام است که عیب را از خریدارنهانکند و کتمان نماید، پس چگونهکتمان عیوب در نکاح را تحریم نمیکند؟!!.
فاطمه دختر قیس درباره ازدواج با معاویه و ابوجهم با پیامبرصمشورت نمود و پیامبرصفرمود: «أما معاویة فصعلوك لا مال له، وأما أبو جهم فلا یضع عصاه عن عاتقه»«اما معاویه مردی است فقیر و تنگ دست، و اما ابوجهم عصای سفر را از دوش نمینهد». پس بیان عیوب در نکاح بهترو شایستهتر است و و اجب است که بیان شود. پس چگونهکتمان عیب و تدلیس و خیانت که حرام هستند، در عقد نکاح موجب الزام آن میگردند، و صاحب عیب را که مورد نفرت است، چون زنجیر بگردن طرف دیگرمیاندازد، بویژه و قتی که سلامت و تندرستی شرط شده باشد و خلاف آن شرط حاصل باشد؟! بدیهی است که تصرفات شرعی و قواعد و احکام آن، چنین چیزی را نمیپذیرد. و الله اعلم.
ابومحمد ابن حزمگوید: اگرمرد سلامتی از عیوب را، شرطکرد، سپس هرگونه عیبی یافت، نکاح بکلی و ازاساس باطل است و منعقد نمیشود پس حق خیارو اجازه نفقه و میراثی، در بین نیست چون زنی که او بر آن داخل شده است، زنی نیست که با او عقد ازدواج بسته است، چون او با زنی ازدواجکرده است، که سالم و بدون عیب است و این زن چنین نیست، پس پیوند زناشوئی بین آنان برقرار نشده است تا این حقوقات را داشته باشد. پایان سخن ابن قیم .
بموجب ماده نهم قانون مدنی مصردرسال ١٩٢٠ میلادی بدینگونه عمل میشود: هرگاه در مرد آنچنان عیبی باشد، که علاج ناپذیر یا معالجه آن بزمان نیاز داشته باشد و زن جزبا تحمل ضرر و زیان نتواند با وی معاشرتکند، هرگونه عیبی باشد مانند دیوانگی و جذام و لک و پیسی و امثال آن، خواه این عیوب یا عیب، قبل از ازدواج وجود داشته و زن از آن بیاطلاع بوده باشد یا عیب بعد از ازدواج حادث و عارض شده است و زن بدان راضی نشود، در همه این احوال زن حق فسخ نکاح را دارد و میتواند خواستار جدائی شود. اگر زن پیش از ازدواج از عیب اطلاع داشت یا عیب بعد از عقد حادث شد، و زن بعد از علم بدان، بصراحت از آن اظهار رضایتکرد یا عمل او دال بر آن بود، طلب جدائی از او پذیرفته نمیشود. در هر حال در این صورت اگر از هم جدا شدند، طلاق قطعی و بائنه بحساب میآید. درباره اندازه عیب و شناخت آن و زیان و ضررش، از اهل خبره بایدکسب تکلیف کرد. بنزد حنفیها اگرزن بالغه خود را از مرد همتا و نظیر خود، ازدواجکرد و مهریهاش کمتر از مهریه همطرازان و امثال خود بود، و نزدیکترین خویشاوندش، بدان راضی نبود او نیز همین حکم را دارد و میتواند خواهان جدائیگردد. و همچنین اگر و لی غیر از پدر و جد بود، و برای دخترکوچک یا پسرکوچک، عقد نکاح بسته بود و هردو با هم همتا و کفء بودند و مهریه هم بامهریه امثال او برابر بود، بازهم ازدواج الزامی نیست و حق طلب تفرقه و جدائی برای هردو محفوظ است، که در مبحث و لایت به تفصیل از آن سخن خواهد رفت.
قانونگزار بشری برای قبول ادعای ازدواج شرایطی را و ضع کرده و برای انجام عقد ازدواج، بصورت رسمی و قانونی نیز شرایط دیگری معین و مقرر داشته است که برای اتمام فایده باجمال آنها را بیان میکنیم:
در فقرات چهارگانه از ماده ٩٩ از دستورالعمل قانون شماره ٧٨ سال ١٩٣١ که مخصوص به لایحه تشکیل دادگاهها و محاکم شرعی و دستورالعمل متعلق بدان میباشد آمده است:
ادعای ازدواج یا طلاق یا اقرار بدانها، بعد از فوت یکی از زوجین، مربوط به حوادث سالهای پیش از ١٩٩١ میلادی بهنگام انکار پذیرفته نمیشود، خواه این ادعا بوسیله یکی از زوجین یا از طرف غیرآنان عنوان شود، این ادعا پذیرفته نمیشود مگراینکه با اسناد و اوراق خالی ازشبهه و تزویر، صحت آن مورد تایید قرارگیرد. با این حال ادعای ازدواج یا اقرار بدان، که بوسیله یکی از زوجین، عنوان میشود و تنها مربوط است، به حوادث پیش از سال ١٨٩٧ با شهادتگواهان و بشرط شهرت عمومی آن، میتوان آن را پذیرفت و قبولکرد. و لی تمام ادعاهای فوق را چه ازطرف یکی اززوجین یا ازطرف غیرآنان، عنوان شود و مربوط بحوادث سال ١٩١١ و بعد از آن باشد، نمیتوان قبولکرد، مگر اینکه به و سیله اوراق رسمی و دفترخانههای رسمی و یا بخط و امضای متوفی بثبوت رسیده باشد. و ادعای انکار ازدواج یا اقرار بدان را، نمیتوان پذیرفت، مگر اینکه به و سیله سند رسمی ازدواج در حوادث و رویدادهای سال ١٩٣١ بثبوت رسیده باشد.
قواعد و قوانین شرعی مبتنی بر اینست، که قضاوت و داوری، اختصاص بزمان و مکان و رویدادها و اشخاص دارد و «ولی امر» حق دارد، قاضیان خود را از پذیرفتن بعضی ازدعاوی، منعکند و برای پذیرفتن دعاوی، با توجه باحوال زمان و نیاز اشخاص و صیانت و حفظ حقوق، از بازیچه قرارگرفتن و تباهی، شرایط و قیودی را و ضعکند. ازگذشته بسیار دور، فقهاء بر این بودهاند و در بسیاری از احکام خویش این مبنا و اساس را قبول داشتهاند، و لایحههای سالهای ١٨٩٧ و ١٩١٠ محاکم شرعی، بسیاری از این مواد تخصیصی را، شامل بودهاند بویژه در امور مربوط بدعاوی ازدواج و طلاق و اقرار بدانها.
مردم بدین قیود و شرایطاُنس و الفت،گرفته و بدانها راضی شدهاند، چون بتاثیر عظیم آنها، در حفظ و صیانت حقوق خانوادهها، پی بردهاند. لیکن از حوادث و رویدادها برمیآید، که درباره عقد ازدواج، که اساس پیوند خانوادگی میباشد، هنوز نیاز بصیانت و احتیاط بیشتری است.
گاهی پیش میآید که زن و مرد توافق میکنند و با هم ازدواج مینمایند، بدون اینکه درمحاضررسمی، آن را به ثبت برسانند، سپس یکی از آنها پیوند ازدواج را انکارمیکند و دیگری در دادگاه از اثبات آن عاجز میماند.
گاهی پیش میآید، که بعضی از اشخاص، که دارای نیت سوء هستند و بنا به اهداف خاصی که دارند، بدروغ و بهتان و یا برای رسوائی و بدنامی و یا هدف دیگری، ادعای پیوند زناشوئی با دیگری میکنند، بامید اینکه بآسانی آن را میتوانند اثبات کنند، بویژه که در فقه، بآسانیگواهی ازدواج پذیرفته میشود. گاهی با و رقهای و سندی ادعای ازدواج میشود، که اگر یکبار هم آن را بثبوت برساند، برای دفعات بعد موجب اثبات دعوی نمیشود. چرا نباید همواره عقد ازدواج با یک سند رسمی محکم بوقوع پیوندد، همانگونه که در رهن و موقوفه عمل میشود و حال آنکه اهمیت ازدواج از آنها خیلی بیشتراست.
برای اینکه مردم بدینکار مجبورگردند و برای اظهار شرافت و قداست عقد ازدواج و پیشگیری از مخالفت و انکار و جلوگیری از مفاسد فراوان، در این باره و برای احترام پیوند زناشوئی و خانوادگی، تتمه چهارم بشرح زیر به ماده ٩٩ افزوده شده است: ادعای انکار ازدواج یا اقرار بدان، پذیرفته نمیشود، مگر اینکه به و سیله سند رسمی ازدواج در رویدادهای و اقع ازسال ١٩٣١ ببعد ثابت شده باشد.
در بند پنجم از ماده ٩٩ از لایحه دستورالعمل احکام شرعی، آمده است که: «ادعای ازدواج و قتیکه سن زنکمترازشانزده سال هجری قمری، یا سن مردکمتراز هیجده سال هجری قمری باشد، پذیرفته نمیشود مگر بدستور ما».
در آیین نامه اجرایی این بند چنین آمده است:
«هرگاه درهنگام عقد ازدواج سن زنکمترازشانزده سال هجری و سن مردکمتر از هیجده سال هجری باشد، ادعای ازدواج پذیرفته نمیشود، خواه سن آنها در هنگام طرح دعوی همین اندازه باشد یا از آن بیشتر باشد. چنان صلاح دانستهاندکه بمنظور تسهیلکار مردم و حفظ حقوق دیگران و احترام به علائم ازدواج و زناشوئی، تنها در یک حالت ادعای ازدواج زناشوئی پذیرفته نمیشود و آنهم و قتی است که سن هردوی آنها یا سن یکی از آنها در هنگام ادعای ازدواجکمتر از سن قانونی باشد».
بند دوم از ماده ٣٦٦ لائحه اجرای احکام شرعی میگوید: «مباشره عقد ازدواج و گواهی و تصدیق ازدواج و اقع شده، پیش از عمل بدین قانون، جایز نیست مگر اینکه بهنگام عقد سن زن شانزده سال و سن مرد هیجده سال بوده باشد».
در این آییننامه توضیحی این بند آمده است: بیگمان عقد ازدواج در و ضع اجتماعی و سعادت زندگی خانوادگی یا بدبختی آن، و توجه بحفظ نسل، یا عدم توجه بدان، دارای اهمیت بس بزرگ میباشد، اوضاع بگونهای است، که زندگی خانوادگی مستلزم داشتن استعداد و آمادگی فراوانی است، تا انسان بتواند بنیکوئی و خوبی و ظایف آن را انجام دهد و غالباً زن و شوهر، پیش ازبلوغ به سن رشد مالی ٢١ سالگی از انجام آن عاجزند و شایستگی آن را ندارند، و لی چون بنیه و رشد جسمانی دختر پیش از پسر استحکام و نیرو میگیرد، و آنچه که برای شایستگی زندگی زناشوئی دخترلازم است، زودتر تهیه میشود و بدست میآید، لذا مناسب تشخیص داده شده است که سن ازدواج برای پسرهیجده سال و برای دخترشانزده سال باشد. با توجه بدین ملاحظات اجتماعی است، که قانونگزار مصری برای مباشرت عقد ازدواج بصورت رسمی، سنی را معینکرده است، همانگونه که سن قانونی پذیرش دعاوی، مربوط به ازدواج را نیز معینکرده است. و برای حفظ قانون تحدید نسل پیشگیری از ازدیاد جمعیت جهت مباشرت عقد قانون شماره ٤٤ ازسال ۱۹۳۳ صادرشده است و ماده دوم آن چنین است:
ماده ٢- هرکس در برابر مراجع قانونی صالحه و دادگاههای مربوطه، بمنظور اثبات سن قانونی یکی اززوجین و صحت عقد ازدواج، سخنان دروغ و غیرصحیح ایراد نماید و گواهی نابحق بدهد یا اینگونه مطالب را بنویسد یا اوراقی را ارائه دهد، که خلاف و اقع و غیرصحیح باشد و عقد ازدواج بر اساس و مبنای این اقوال و اوراق و اسناد صورتگرفته باشد، اینگونه اشخاص به حبس مدتی که از دو سال تجاوز نکند، یا پرداخت غرامت مالی که بیش از یکصد جنیه مصری نباشد، محکوم میگردد. و هرکس که از نظر قانون مجری احکام ازدواج باشد و قانوناً از جمله مراجع صاله برای ثبت عقد ازدواج باشد، به عقد ازدواج اقدام کرده و بداند که یکی از دو طرف ازدواج به سن قانونی نرسیده است، به حبس زندان یا پرداخت غرامت مالی، که بیشتر از دویست جنیه مصری نباشد، محکوم میگردد.
بدیهی است که هر زنی را نمیتوان عقد نکاح کرد، بلکه زنی که عقد میشود نباید از جمله زنانی باشد، که برشخص حرام است، خواه حرمت ابدی یا حرمت موقتی باشد. یعنی زنی که شخص میخواهد با وی ازدواجکند، نباید ازجمله زنان محارم او باشد.
حرام بودن ابدی یک زن، برای همیشه موجب حرام شدن ازدواج با وی است.
ولی حرام بودن موقتی تنها در حالتی است، که علت و دلیل حرام بودن موقتی، موجود باشد همینکه آن حالت و علت برطرف شد، حرام بودن ازدواج با وی نیز منتفی میگردد. و ازدواج با وی بعد اززوال این حالت حلال است.
اسباب و علل حرام بودن ابدی بشرح زیر است: ۱- نسب، ٢- مصاهره و پیوند خویشاوندی ۳- شیرخوارگی،
که در این آیه آمده است: ﴿حُرِّمَتۡ عَلَیۡكُمۡ أُمَّهَٰتُكُمۡ وَبَنَاتُكُمۡ وَأَخَوَٰتُكُمۡ وَعَمَّٰتُكُمۡ وَخَٰلَٰتُكُمۡ وَبَنَاتُ ٱلۡأَخِ وَبَنَاتُ ٱلۡأُخۡتِ وَأُمَّهَٰتُكُمُ ٱلَّٰتِیٓ أَرۡضَعۡنَكُمۡ وَأَخَوَٰتُكُم مِّنَ ٱلرَّضَٰعَةِ وَأُمَّهَٰتُ نِسَآئِكُمۡ وَرَبَٰٓئِبُكُمُ ٱلَّٰتِی فِی حُجُورِكُم مِّن نِّسَآئِكُمُ ٱلَّٰتِی دَخَلۡتُم بِهِنَّ فَإِن لَّمۡ تَكُونُواْ دَخَلۡتُم بِهِنَّ فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡكُمۡ وَحَلَٰٓئِلُ أَبۡنَآئِكُمُ ٱلَّذِینَ مِنۡ أَصۡلَٰبِكُمۡ وَأَن تَجۡمَعُواْ بَیۡنَ ٱلۡأُخۡتَیۡنِ إِلَّا مَا قَدۡ سَلَفَ﴾[النساء: ۲۳]. «عقد نکاح با مادرانتان و دخترانتان و خواهرانتان و خواهر پدرانتان و خواهران مادرانتان و دختران برادرانتان و دختران خواهرانتان و زنان که شما را شیرداده باشند و زنانی که با شما از یک پستان شیرخورده باشند و مادران زنان شما و دختران زنان شماکه در کنار شما و در تربیت و تیمارشمایند، از زنانی که به ایشان دخولکردهاید، و لی اگر دخول نکرده باشید بر شماگناه نیست که سپس جدایی ایشان، آنان را به زنی بگیرید، و زنان پسران شماکه از پشت و صلب شما هستند و جمع بین دو خواهر، مگرآنکه قبلا و پیش از اسلام، روی داده باشد، عقد نکاح همه اینها برشما حرام است و اینهایند حرام ابدی».البته حرام موقت نیز انواع چند دارد که بعداً بیان میشود. اینک به تفصیل از حرام ابدی سخن میگوئیم: آنها که به نسب هستند ۱- مادران ۲- دختران ٣- خواهران ۴- خواهران پدران ۵- خواهران مادران ۶- دختران برادران ۷-دختران خواهران، این هفت قسم آنها هستندکه بسبب نسبی حرام ابدی هستند.
هر زنی که حق و لادت را بر شما داشته باشد مادر محسوب میشود. بنابراین مادر خود شخص و مادر مادرش و جدهاش و مادر پدرش و جدهاش و بالاتر و بالاتر داخل در مفهوم «ام» هستند.
دخترعبارت است از هرزنی که تو بر و ی، حق و لادت داشته باشی یا هرزنی که نسب او به و لادت تو برمیگردد، بیک درجه یا بچند درجه. بنابراین دخترصلبی و دخترانش در مفهوم «بنت»، مندرج هستند.
اخت = خواهر عبارت است از هر زنی که در پدر و مادر یا دریکی از آنها با تو شریک باشد.
عمه هر زنی که با پدرت یا پدر بزرگت، در پدر و مادر یا در یکی از آنها با او شریک باشد، و گاهی عمه از جهت مادر است، بدینگونه که خواهر پدر مادرت میباشد.
خاله عبارت است از هر زنی که با مادرت در پدر و مادر یا در یکی از آنها با او شریک باشد. گاهی خاله از جهت پدر است بدینگونه که خواهر مادر پدرت میباشد .
بنت الاخ = دختر برادر هر زنی که برادرت بواسطه یا بیواسطه بر وی حق و لادت داشته باشد.
بنت الاخت = دخترخواهرو هرزنی که خواهرت بواسطه یا بیواسطه بر وی حق و لادت داشته باشد.
۱- مادرهمسر و مادر مادرش و مادر پدرش و بالاتر و بالاتر، داخل در «ام زوجه» هستند: «واُمّهات نسائكم». تنها عقد بستن دختر برای حرام شدن مادرش بر زوج کافی است و دخول بدو شرط نیست .
۲- دختر زنی که بوی دخولکرده و با او همبستر شده باشدکه دختران دخترانش و دختران پسرانش و پاینتر و پاینتر، همه در آن داخل هستند، بموجب آیه: ﴿وَرَبَٰٓئِبُكُمُ ٱلَّٰتِی فِی حُجُورِكُم مِّن نِّسَآئِكُمُ ٱلَّٰتِی دَخَلۡتُم بِهِنَّ فَإِن لَّمۡ تَكُونُواْ دَخَلۡتُم بِهِنَّ فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡكُم﴾[النساء: ۲۳]. ربائب جمع ربیبه عبارت است از دختر زنش از غیر او. او را بدانجهت ربیبهگویندکه همچون فرزند خودش او را تربیت میکند بدینجهت فرموده است: ﴿ٱلَّٰتِی فِی حُجُورِكُم﴾چون اغلب دخترزن، تحت حمایت شوهر قرار میگیرد، پس بیان اغلبیت میکند و قید نیست تا اگر تحت حمایت مرد نباشد، ازدواج با وی حلال باشدکه نیست. و لی ظاهریه میگویند قید است پس اگردختر زن در حمایت او نباشد میتواند با او ازدواج کند و این مطلب از بعضی از یاران پیامبرصنقل شده است: مالک بن اوسگوید: من زنی داشتم، که مرد و از او فرزند داشتم و بسیار برایش اندوهناک بودم، با علی بن ابی طالب ملاقات کردم، اوگفت: ترا چه شده است؟گفتم: زنم مرده است. اوگفتا: آیا دختری دارد؟ گفتم: آری، در طایف است. گفتا: درحمایت و تربیت تو بوده است؟ گفتم نخیر. گفتا: با وی ازدواج کن گفتم: پس.. ﴿وَرَبَٰٓئِبُكُمُ ٱلَّٰتِی فِی حُجُورِكُم﴾را چه کار کنم؟ گفتا: اوکه در تربیت و حمایت تو نبوده است. این و قتی حرام است که در تربیت و کنار تو بوده باشد. جمهور علما این رای را نپذیرفته و گفتهاند: این حدیث و روایت از علی بن ابی طالب ثابت نیست، چون ابراهیم بن عبید آن را از مالک بن اوس و او از علی روایت کرده است و این ابراهیم شناخته شده نیست و اکثر اهل علم او را نپذیرفتهاند.
۳- همسرفرزند و همسرفرزند فرزند و همسرفرزند دخترش و پاینتر و پاینتر. چون خداوند میفرماید: ﴿وَحَلَٰٓئِلُ أَبۡنَآئِكُمُ ٱلَّذِینَ مِنۡ أَصۡلَٰبِكُمۡ﴾[النساء: ۲۳]. حلائل جمع حلیله و بمعنی زوجه و همسر است.
۴- زوجه الاب و زن پدر: همین که پدرکسی، با زنی، عقد نکاح بست، و لواینکه با او همبستر نشده باشد، آن زن بر پسر آن مرد حرام ابدی میشود. اینگونه ازدواجها در دوره جاهلیت رایج و شایع بوده است که آن را «مقیت – مبغوض» مینامیدند. خداوند از آن نهی کرده و مورد نفرین و نکوهش خداوند و اقع شده است. امام فخر رازی میگوید: مراتب قبح و زشتی سهگونه است: قبح عقلی، قبح شرعی، و قبح عادی. و خداوند هرسه قبح را برای اینگونه نکاحها برشمرده و آن را بهرسه تای آنها توصیف فرموده است: ﴿وَلَا تَنكِحُواْ مَا نَكَحَ ءَابَآؤُكُم مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِلَّا مَا قَدۡ سَلَفَۚ إِنَّهُۥ كَانَ فَٰحِشَةٗ وَمَقۡتٗا وَسَآءَ سَبِیلًا٢٢﴾[النساء: ۲۲]. «نکاح مکنید زنانی را که پدرانتان، آنان را نکاحکردهاند، مگرآنچه که قبلا و پیش از اسلام، روی داده و گذشته است. براستی اینکار بسیار زشت و مورد خشم و غضب خداوند است و بدترین راه است».که «فاحشه» اشاره به «قبح عقلی»، و «مقتاً»، اشاره به «قبح شرعی» و «ساء سبیلا» اشاره به «قبح عادی» میباشد.
ابن سعد ازمحمد بنکعب، در سبب نزول این آیهگفته است: در دوره جاهلی اگر کسی میمرد و زنی از خود، بجای میگذاشت. پسرش اگر میخواست با وی ازدواج کند، حق تقدم داشت، مشروط بر آنکه مادرش نباشد. یا میتوانست او را به هرکس که میخواهد بدهد و بعقد او درآورد. چون ابوقیس بن الاسلت مرد، فرزندش "محصن" نکاح زن پدررا بارث برد، و چیزی را بعنوان هزینه و نفقه و میراث پدرش بوی نداد، آن زن بحضور پیامبرصرفت و ماجرا را، برایش نقلکرد. پیامبرصگفت: «ارجعی لعل الله ینزل فیك شیئا»«برو برگرد، شاید خداوند درباره تو چیزی نازل فرماید». که این آیه نازل شد: ﴿وَلَا تَنكِحُواْ مَا نَكَحَ ءَابَآؤُكُم مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِلَّا مَا قَدۡ سَلَفَۚ إِنَّهُۥ كَانَ فَٰحِشَةٗ وَمَقۡتٗا وَسَآءَ سَبِیلًا٢٢﴾[النساء: ۲۲].
حنفیه گویند: هرکس با زنی مرتکب زنا شد، یا او را لمسکرد یا او را بوسید یا به شهوت به فرج و شرمگاه وی نگاه کرد، بر آن مرد محارم اصل و فرع آن زن حرام میگردد و آن زن نیزبراصل و فرع آن مرد حرام ابدی میشود!! چون برای حنفیه و سیله زنا نیز حرام بودن مصاهرت و خویشاوندی، ثابت میشود و عوامل و انگیزهها و مقدمات زنا نیزچنین است و گفتهاند: اگر کسی با مادر زنش مرتکب زنا شد یا با دختر زنش زنا کرد، زنش برای همیشه بر او حرام خواهد شد. و لی جمهور علما گویند: به و سیله زنا پیوند مصاهرت و خویشاوندی، حاصل نمیشود و زنا نمیتواند و سیله حرام بودن ابدی، و اقع شود و محرمیت را حاصل نمیکند. بدلایل زیر:
۱- خداوند میفرماید: ﴿وَأُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَآءَ ذَٰلِكُم﴾[النساء: ۲۴]. «بر شما حلال است غیر از آنچه که درآیه ٢٣ سوره نساء و اول این آیه ذکرشد».چون این آیه بعد اززنان محارم، ذکر شده است، زنان غیرمحارم را که نکاح با آنها جایز است، ذکر میکند و نگفته است که زنا از اسباب و و سایل تحریم ابدی یا موقتی است.
۲- عایشه گوید: از پیامبرصدربارهکسی که با زنی مرتکب زنا شده است، سوال شد و گفتند: آیا او میتواند با آن زن یا دخترش ازدواج کند؟.
او گفت: «لا یحرم الحرام الحلال، إنما یحرم ما كان بنكاح»«حرام نمیتواند به و سیله تحریم حلال و اقع شود، تنها جماعی موجب تحریم میشود، که پس از عقد نکاح صورت گرفته باشد». ابن ماجه آن را از ابن عمر روایت کرده است.
۳- این احکامی که - حنفیه - بر شمردهاند، مورد نیاز شدید مردم است و گاهی مردم بدان مبتلا میشوند، پس شایسته نیست، که شارع مقدس، از آن سکوتکند و قرآن درباره آن نازل نشود، و سنت از آن سخنی نگوید و خبری و اثری درباره آن از اصحاب بثبوت نرسد، و حال آنکه نزدیک بدوره جاهلی بودند و ارتکاب زنا در دوره جاهلی شیوع و بروز داشت، اگر یکی ازآنان در شرع، مدرکی برای آن سراغ میداشت، یا دلیلی و علتی و حکمتی، بر آن دلالت میکرد، در این باره پرسش میکردند و دواعی و عوامل، برای نقل و روایت چیزی که بدان مبتلا بودهاند فراوان بوده است. (و حال آنکه چیزی بثبوت نرسیده است) .
۴- زنا از آنگونه معانیی نیست که زن بوسیله آن بستر مرد گردد و تحریم مصاهرت و خویشاوندی، بدان تعلق گیرد و حکم مباشرت و آمیزش بدون شهوت را دارد و شرعاً معتبر نیست.
تمام کسانی که به و سیله نسب حرام ابدی بودند، و سیله رضاع و شیرخوارگی نیز تحریم ابدی میشوند که عبارتند از مادر (ام) و دختر (بنت) و خواهر (اخت) و عمه، و خاله، و دختران برادران (بنات الاخ)، و دختران خواهران (بنات الاخت). که خداوند میفرماید:
﴿حُرِّمَتۡ عَلَیۡكُمۡ أُمَّهَٰتُكُمۡ وَبَنَاتُكُمۡ وَأَخَوَٰتُكُمۡ وَعَمَّٰتُكُمۡ وَخَٰلَٰتُكُمۡ وَبَنَاتُ ٱلۡأَخِ وَبَنَاتُ ٱلۡأُخۡتِ وَأُمَّهَٰتُكُمُ ٱلَّٰتِیٓ أَرۡضَعۡنَكُمۡ وَأَخَوَٰتُكُم مِّنَ ٱلرَّضَٰعَةِ﴾[النساء: ۲۳]. «برشما حرام است نکاح با مادرانتان و دخترانتان و خواهرانتان و عمههاتان و خالههاتان و دختران برادرانتان و دختران خواهرانتان و عمههاتان و خالههاتان و دختران برادرانتان و دختران خواهرانتان و مادرانتان که شما را شیر داده و از پستانشان شیر خوردهاید و خواهرانتان که با شما از یک پستان شیر خوردهاند».بنابراین مادر رضاعی حکم مادر نسبی و اصلی را دارد،کسی که از پستان زنی شیر میخورد تمامکسانی که به و سیله مادرخودش بر او حرام ابدی میشدند، از جانب مادررضاعی نیز براو حرام میشوندکه عبارتند از:
۱- زنی که نصاب مقررشرعی به وی شیر داده است، چون با این شیرخوردن از پستان او مادرش میشود.
۲- مادر زنی که از پستانش شیر خورده است. چون جده او بشمار است.
۳- مادر شوهرزنی که از پستانش شیر خورده است چون آن شوهر صاحب شیر است و جد او است.
۴- خواهر زنی که از پستانش شیر خورده است چون خاله او است.
۵- خواهرشوهر زنی که از پستانش شیر خورده است چون عمه او است.
۶- دختران پسران و دختران زنی که از پستانش شیر خورده ست، چون دختران برادران و خواهران اویند.
۷- خواهر خواه خواهر رضاعی پدری و مادری یا خواهر رضاعی مادری یا پدری باشد .
خواهر رضاعی مادری: دختری که مادر رضاعی بوی شیر داده است و لی از صاحب شیر و شوهر کنونی یعنی پدر رضاعی نیست. مولف
ظاهر آیه چنین است که با مطلق ارضاع و شیرخوارگی این تحریم ثابت میشود که عبارت است از یک و عده شیرخوارگی کامل، بدینگونه که بچه پستان را بدهان بگیرد و از آن شیر بمکد و بدلخواه خود از آن دهان بازکند، بدون اینکه عارضهای موجب آن شده باشد. پس اگریک باریا دو بار، آن را مکید چونکمتراز یک و عده شیرخوارگی است و در تغذیه او تاثیری ندارد سبب تحریم نمیشود.
جماعت محدثین بجز بخاری بروایت از عایشه میگویند پیامبرصفرمود: «لا تحرم المصة ولا المصتان»«یکبار مکیدن یا دو بار مکیدن که شیر اندکی مکیده شود، موجب تحریم آن نمیگردد». و ما آن را ترجیح میدهیم.
علما و دانشمندان درباره آن آراء مختلفی دارندکه بشرح زیر آنها را خلاصه میکنیم:
۱- چون «ارضاع» در قرآن بطور مطلق بیان شده است، بنابراین، خوردنکم یا زیاد شیر، مطرح نیست، بلکه مطلق شیرخوردن، موجب تحریم میشود و بخاری و مسلم هم ازعقبه بن الحارث روایت کردهاند، که گفته است: «من با ام یحیی دخت ابی اهاب ازدواجکرده بودم و کنیز سیاهی آمد و گفت: من بهر دوی شما شیر دادهام. من پیش پیامبرصرفتم و آن را برایشگفتم: اوگفت: و قتی که چنینگفته شده است، چگونه چنین عملی را مرتکب شدهای؟... او را ترک کنید». پیامبرصاز تعداد دفعات شیر خوردن، سوال نکرد و به وی دستوردادکه او را ترککند، از این بر میآید که تنها شیرخوردن معتبر است نه دفعات آن، پس همین که کسی از پستان زنی شیر خورد، این حکم تحریم ابدی برایش ثابت میشود.
بعلاوه «رضاع» عملی است، که تحریم بدان تعلق میگیرد و سبب تحریم میشود، پسکم و زیاد آن یکسان است، همانگونه که در «وطا = جماع» که موجب تحریم است،کم و زیاد آن یکسان است. و پرورش و رشد و نمای استخوان و گوشت با شیرکم و شیرزیاد، هردو حاصل میشود. این مذهب علی و ابن عباس و سعید بن المسیب و حسن بصری و زهری و قتاده و حماد و اوزاعی و ثوری و ابوحنیفه و مالک و روایتی از احمد میباشد.
۲- کمتر از پنج بار شیر خوردن متفرقه و جداگانه موجب تحریم نمیشود. چون مسلم و ابوداود و نسائی از عایشه روایت کردهاند که گفت: در قرآن آمده بود: «عشر رضعات معلومات یحرمن»«ده بارشیرخوارگی معلوم موجب تحریم است». سپس به پنج بار شیر خوارگی معلوم تقلیل یافت و ده بارنسخ شد و تا زمانی که پیامبرصو فات یافت «خمس رضعات معلومات» از جمله آیات قرآن خوانده میشود. و این مقید کردن مطلق قرآن و سنت است و مقید کردن مطلق، بیان است نه نسخ و نه تخصیص، حتی اگربراین رای اعتراض نشود به این که قرآن تنها بصورت تواترثابت میشود، به این و اگر آنچه که عایشهگفته است درست میبود بر رای مخالفین پوشیده نمیماند، بویژه برعلی و ابن عباس، بازهم میگوئیم: اگر این رای مورد این اعتراضها و اشکالات قرارنمیگرفت بهترین و قویترین آراء بود، و لی با توجه بدین اعتراضات که امام بخاری از آن عدولکرده و آن را روایت ننموده است. این رای مذهب عبدالله بن مسعود و یکی ازروایات از عایشه و عبدالله بن پیر و عطاء و طاووس و شافعی و احمد برحسب ظاهرمذهبش و ابن حزم و بیشتراهل حدیث میباشد.
۳- تحریم با ثبوت سه بار شیرخوارگی یا بیشتر ثابت میشود. چون پیامبرصفرمود: «لا تحرم المصة ولا المصتان».و این تصریح دارد باینکه باکمتر از سه بار شیر خوردن، تحریم ثابت نمیشود، پس تحریم منحصراً به و سیله بیش ازدو بارثابت میشود. رای ابوعبید و ابوثور و داود ظاهری و ابن المنذر و روایتی از امام احمد چنین است.
تغذیه با شیرزنی، بهرشکلی باشد موجب تحریم است خواه آن را بنوشد یا در گلوی او بریزند یا ازراه بینی بمعده او برسد و از آن تغذیه کند و گرسنگی را بر طرف نماید و باندازه یک بار شیر خوارگی بمعدهاش برسد، چون در هر حال موجب پیدایش و رویشگوشت و استخوان میشود پس و سیله تحریم است.
اگرشیر زنی با خوراک یا نوشیدنی یا درمان یا شیر حیوان، مخلوطگردید و بچهای آن را خورد، در این صورت اگر شیر زن بر آن غلبه داشته و بیشتر از آن مخلوط بود، موجب تحریم میشود و اگرشیرکمترازآن بود، موجب تحریم نمیشود و این است مذهب حنفیها و مزنی و ابوثور. ابنالقاسم از مالکیه،گفته است: هرگاه شیر زن درآب یا غیرآن مستهلک گردد و سپس به بچه داده شود، سبب تحریم نمیشود.
امام شافعی و ابن حبیب و مطرف و ابن الماجشون از یاران امام مالک میگویند: اگرشیر تنها یا مختلط باشد و عین و ذات آن ازبین نرفته باشد موجب تحریم میگردد.
ابن رشد میگوید: سبب اختلاف اینست که آیا اگرشیر با چیزدیگری مخلوط شد، حکم تحریم آن باقی است یا باقی نیست و نمیتواند سبب تحریم شود؟ همانگونه که اگر نجاست با چیز طاهر و پاک و حلال مخلوطگردد، این اختلاف وجود دارد. اصل معتبردراینجا اینست که آیا نام شیربرآن مخلوط اطلاق میشود یا نمیشود، اگر همچنان نام شیر بر آن اطلاق شود، موجب تحریم میگردد و اگرنام شیربرآن اطلاق نشود، موجب تحریم نیست. همانگونه که درباره آب مطلق اگربا چیزپاک آمیخته شود، اگرنام آب خالص از آن سلب شود پاککننده نیست. و اگر نام آب مطلق و آب خالص بر آن اطلاق شود، پاک کننده است.
زنی که شیر آن موجب تحریم میشود، زنی است که از دو پستان خود شیر دهد، خواه بالغ یا نا بالغ و خواه یائسه باشد یا غیر یائسه و خواه دارای شوهر باشد یا نباشد و آبستن باشد یا نباشد در همه این احوال شیرزن موجب تحریم میگردد.
شیرخوارگیی که موجب تحریم میشود، باید در سن کمتر از دو سال باشد همانگونه که خداوند فرموده است: ﴿۞وَٱلۡوَٰلِدَٰتُ یُرۡضِعۡنَ أَوۡلَٰدَهُنَّ حَوۡلَیۡنِ كَامِلَیۡنِۖ لِمَنۡ أَرَادَ أَن یُتِمَّ ٱلرَّضَاعَةَ﴾[البقرة: ۲۳۳]. «مادرانی که میخواهند دوره شیرخوارگی را بکمال برسانند دو سالکامل بچههای خود را شیر بدهند».چون بچه در این مدت،کوچک است و شیر برای اوکافی است موجب افزایشگوشت او میگردد و جزئی از مادر شیرده خود، میشود پس ازنظر تحریم با فرزندانش شریک و سهیم میگردد. دارقطنی و ابن عدی از ابن عباس روایت کردهاند که گفته: «لارضاع إلا فی الحولین»«شیرخوارگی تنها ازدو سال بپایین است». و از پیامبرصروایت شده است که فرمود: «لا رضاع إلا ما أنشز العظم، وأنبت اللحم»«شیرخوارگی و قتی موثر است که موجب افزایش و رویش استخوان و گوشت گردد». بروایت ابوداود.
و این و قتی است که بچه درسن دو سالگی و پاینترازآن باشدکه از شیر خوردن استخوان و گوشتش رشد و نمو میکند. ام سلمهگوید: پیامبرصگفت: «لا یحرم من الرضاع إلا ما فتق الامعاء، وكان قبل الفطام»«وقتی شیر موجب تحریم میشودکه بمعده برسد و معده از آن تغذیهکند و بدان از غذای دیگربینیاز شود و پیش از، از شیرگرفتن باشد». بروایت و تصحیح ترمذی و ابن القیم که آن را "منقطع" دانسته است. اگر بچه پیش از دو سالگی از شیرگرفته شده بود و با خوردن غذا از شیر بینیازبود، و زنی ازپستان خود به وی شیرداد، بنا بقول ابوحنیفه و شافعی این شیر موجب تحریم ابدی ازدواج با محارم رضاعی میگردد، چون پیامبرصگفته است: «إنما الرضاعة من المجاعة»«بدرستی شیرخوارگیکهگرسنگی را رفعکند موثر است». امام مالکگوید: شیرخوارگی بعد از دو سالکم و زیادش موثر نیست، و بمنزله آب نوشیدن است و گفته: اگربچه را پیش ازدو سال ازشیرگرفتند یا بوسیله ازشیر گرفتن از شیر خوردن بینیازگردید، در این صورت شیرخوارگی برای او موجب تحریم نمیشود.
بنابراین، برای جمهور علما اگر کسی در سن بیش از دو سالگی شیر زنی را بخورد این شیرخوارگی موجب تحریم نمیشود و نظر جمهور علما بهمان دلایلی است که گذشت.
و گروهی از سلف و خلفگفتهاند درهر سنی حتی در سن پیری اگر کسی شیر زنی را بخورد، این تحریم برایش ثابت میشود و با بچهکوچک هیچ فرقی ندارد و این رای عایشه همسرپیامبرصنیز میباشد. و این مطلب از علی بن ابی طالب و عروه بن الزبیر و عطاء بن ابی رباح نیزروایت شده و قول لیث بن سعد و ابن حزم هم همین است. و استدلال کردهاند که مالک از ابن شهاب روایت کرده است که درباره شیرخوارگی بزرگسال، از او سوال شد، اوگفت: عروه بن الزبیر بمن خبر داد که: پیامبرصبه سهله دختر سهیل دستور داد تا به سالم از پستان خویش شیردهد و او نیز به وی شیر داد و او را فرزند خود میدانست. عروهگفت: عایشه بدان عمل میکرد و هرکس را دوست میداشت که پیش او برود، به خواهرش امکلثوم و یا بدختران برادرش، دستور میداد که بدان مرد از پستان خود شیر بدهند تا بر وی محرم گردد.
مالک و احمد روایت کردهاند که ابوحذیفه، سالم را بفرزندی خویش پذیرفته بود سالم برده آزاد شده یکی از زنان انصار بود، همانگونه که پیامبرصنیز زید را آزاد کرد و به فرزندی خویش پذیرفته بود. در دوره جاهلی عادت بر آن بود، که پسر خوانده از پدرش ارث میبرد و فرزند او خوانده میشد. تا اینکه خداوند فرمود: ﴿ٱدۡعُوهُمۡ لِأٓبَآئِهِمۡ هُوَ أَقۡسَطُ عِندَ ٱللَّهِۚ فَإِن لَّمۡ تَعۡلَمُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِی ٱلدِّینِ وَمَوَٰلِیكُم﴾[الأحزاب: ۵]. «آنان را بنام پدران حقیقیشان بخوانید و آنکار نزد خداوند به عدالت نزدیکترو بهتر است، اگر نام پدرانشان را نمیدانستید آنان برادران دینی و موالی شمایند».از آنوقت ببعد بنام پدرخود خوانده میشدند و اگرنام پدرکسی معلوم نبود، مولی و برادر دینی خود خوانده میشد. سهله همسر ابوحذیفه به خدمت پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا ما سالم را فرزند خود خوانده بودیم، او پیش من و ابوحذیفه میآمد و مرا در جامه کار و لباس مخصوص خانه میدید، و حالا میدانید که خداوند درباره پسرخواندهها چه فرموده است، تکلیف چیست؟ پیامبرصفرمود: «أرضعیه خمس رضعات»«او را پنج بار شیر از پستان خود، باو بدهید». از آن پس بمنزله فرزند شیری اوبود. زبنب دخت ام سلمه ازام سلمه روایت کرده است که او بعایشهگفت: براستی جوانی به نزد شما میآید، که من دوست ندارم به نزد من بیاید، عایشه بویگفت: آیا شما پیامبرصرا اُسوه حسنه و مقتدای خود میدانی؟ گفت: همانا زن ابوحذیفه به پیامبرصگفت: سالم به نزد من میآید و اومردی است که سالم از اوبدگمان است. پیامبرصگفت: «أرضعیه حتى یدخل علیك»«به وی شیر دهید تا برتو محرمگردد و به نزد توآید». برگزیده این دو نظریه آنست که ابن القیم بدان رسیده است اوگوید: بیگمان حدیث «سهله» نه منسوخ است و نه مخصوص و نه عام برای هرکس، بلکه رخصتی است، برای ضرورت و نیاز، برایکسی که ناچاراست ازاینکه به نزد زنی برود و برای آن زن سخت باشدکه خود را از او بپوشاند، همانگونه که برای سالم و سهله زن ابوحذیفه پیش میآمد. دراین حال اگر شخص بزرگسال شیرخورد موثر است و موجب تحریم میشود و اما در غیر این حالت، تاثیر ندارد مگر اینکه در کوچکی و بچگی، شیر خورده باشد، و مسلک و مذهب شیخ الاسلام ابن تیمیه نیز چنین است، احادیث مربوط به شیرخوارگی بزرگسال، یا مطلق هستند و بحدیث سهله مقید میگردند یا عام هستند برای همه احوال و تخصیص مییابند. و این بهتراست ازاینکه بگوئیم نسخ شدهاند یا تنها به سهله اختصاص دارد و بهتر میتوان به همه احادیث عمل نمود و قواعد شریعت، هم اینرا قبول دارد و بدانگواهی میدهد. پایان سخن ابن القیم.
گواهی یک زن در شیرخوارگی مورد قبول است، مشروط برآنکه مورد اعتماد باشد چون عقبه بن الحارث گفت که او بااُم یحیی بنت ابی اهاب، ازدواجکرده بود، کنیز سیاهی آمد و گفت که بهردوی آنان شیر داده است، و عقبهگفت: آن را برای پیامبرصذکرکردم و از آن زن دوریکردم و به اوگفتم. اوگفت: چگونه با وی هستی و حال آنکه آن زنگفته است که بهردوی شما شیرداده است. پیامبرصاو را از آن کار بازداشت. طاووس و زهری و ابن ابی ذئب و اوزاعی و روایتی از احمد باین حدیث استدلال کردهاند و گفتهاندکه شهادت و گواهی یک زن درباره شیرخوارگی قبول است. جمهور علماگویندکهگواهی زن شیرده تنهاکافی نیست چون او برکار خویش گواهی میدهد. ابوعبیدهگوید: عمرو مغیره بن شعبه و علی بن ابی طالب و ابن عباس در این حال از تفرقه بین زن و شوهر امتناع و رزیدهاند.
عمر خطاب گفت: اگرگواهی و بینه موجود باشد بین زن و شوهری که ادعای پیوند رضاع بین آنها شده است، حکم به تفرقه و جدائی میشود و الاآنان را بحال خود بگذارید مگرآنکه آنان خود راه پرهیزگاری و احتیاط را انتخابکنند و از هم جدا شوند. اگر این بابگشوده شد، هرزنی بخواهد میتواند بین زن و شوهر جدائی بیفکند. حنفیها میگویندگواهان برشیرخوارگی باید دو مرد یا یک مرد و دو زن باشند و شهادت زنان تنها پذیرفته نمیشود. چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱسۡتَشۡهِدُواْ شَهِیدَیۡنِ مِن رِّجَالِكُمۡۖ فَإِن لَّمۡ یَكُونَا رَجُلَیۡنِ فَرَجُلٞ وَٱمۡرَأَتَانِ مِمَّن تَرۡضَوۡنَ مِنَ ٱلشُّهَدَآءِ﴾[البقرة: ۲۸۲]. «گواه بگیرید، دوگواه مرد ازمردانتان و اگردو مرد حضورنداشتند یک مرد و دو زن راگواه بگیرید ازکسانی که بگواهیشان رضایت میدهید».
بیهقی گوید: زنی را پیش عمر بن خطاب آوردندکهگواهی داد برزن و شوهری که بهردوی آنان از پستان خود شیرداده است. عمرگفت: قبول نیست مگراینکه دو مرد یا یک مرد و دو زن گواهی دهند.
امام شافعی گوید: بدینگونه گواهی شیرخوارگی ثابت میشود و همچنین اگر چهارنفرزن گواهی دهند چون دوزن حکم یک مرد را دارند و چون غالباً زنان در امورمربوط به شیرخوارگی و ولادت اطلاع دارند، بازهم حکم رضاع و شیرخوارگی بثبوت میرسد. امام مالکگوید: درباره شیرخوارگی،گواهی دو زن پذیرفته میشود مشروط بر آنکه پیش از گواهی، سخن آنان دایر بر اثبات شیرخوارگی بین طرفین شیوع داشته و افشاء شده باشد.
ابن رشد گوید: بعضی حدیث عقبه را حمل برمندوبکردهاند تا اصول احادیث با آن تضادی نداشته باشند و در روایتی از مالک نیز چنین آمده است.
هرگاه زنی بچهای را، از پستان خود شیر دهد، شوهرش حکم پدرآن بچه را پیدا میکند و برادر شوهرش نیز، عموی او محسوب میگردد بدلیل حدیث حذیفه که قبلا ذکر شد. و بدلیل حدیث عایشهکهگفته: پیامبرصفرمود: «ائذنی لافلح أخی أبی القعیس فانه عمك»«ای عایشه به افلح برادرابوالقعیس اجازه بده که به نزد شما رفت و آمد کند، چون اوعم رضاعی شما است». چون زن ابوالقعیس به عایشه شیرداده بود. از ابن عباس سوال شد: مردی دوکنیزدارد، یکی از از آنها بهکنیزی شیر داده و دیگری به غلامی شیر داده است آیا آن غلام -پسر جوان- میتواند با آن کنیزکه از کنیز دوم شیر خورده است ازدواج کند. او گفت نخیر، چون تلقیح کننده هردو یکی است یعنی شوهر هردو زن یکنفر است و این رای پیشوایان چهارگانه فقه و اوزاعی و ثوری میباشد. و علی و ابن عباس نیز از یاران پیامبرصبدان رای دادهاند.
بسیاری ازمردم درامر شیرخوارگی سهل انگاری میکنند، از پستان زنی یا چند زن به بچه خود شیر میدهند، بدون اینکه ملاحظهکنند، که فرزندان زن یا زنان شیرده و خواهرانشان و فرزندان شوهرانشان از مردان دیگر و خواهران شوهر زن شیرده چهکسانی هستند و بدون اینکه برای شناسایی آنها تلاشی بکنند و براحکام متعلق بدان و قوف یابند مانند: حرام بودن نکاح و حقوق خویشاوندی رضاعی که درست مانند خویشاوندی نسبی میباشد.
چه بسا پیش میآید: که شخص با خواهریا عمه یا خاله رضاعی خود ازدواج میکند و از آن خبر ندارد . و اجب است که انسان در این باره احتیاط کند تا در محظور و امر ممنوع و اقع نشود.
صاحب تفسیر المنار گوید : خداوند پیوندهای گوناگونی را بین مردم برقرار کرده است تا مردم ازاینراه با هم مهربورزند و دردفع مضاروجلب منافع، بهمدیگر یاری و یاوریکنند و نیرومندترین این پیوندها پیوند خویشاوندی و پیوند حاصل از ازدواج است، که این دو پیوند هریک دارای درجات متفاوتی میباشند. در میان پیوندهای خویشاوندی، نیرومندترازهمه پیوند قرابتی بین اولاد یا و الدین میباشد
که سرشارازمهرو عاطفه است. اگردرکنه و ژرفای عاطفه پدرنسبت بفرزند، تعمق و تاملکند، درمییابدکه او یک انگیزه فطری و سرشتی دارد، که او را به تربیت و پرورش فرزندش و امیدارد، تا اینکه او هم مردی چون خود او شود و او را چون یکی از اندامهای خود میداند و درآینده خویش به وی اعتماد دارد و او را امید آینده خویش میداند و در نفس فرزند نیز، این احساس بوجود میآید، که پدرش را منشا زندگی و ممد حیات و زیربنای پرورش و عنوان و سرلوحه شرف و افتخار خود میداند، و این احساس او را به بزرگداشت و احترام پدرش و امیدارد و از راه همین عاطفه و احساس مهرو شفقت است که پدر بفرزند خویش مهرمیورزد و او را مساعدت و یاری میکند، این بود آنچه که استاد پیشوا محمد عبدهگفته است:
بدون شک عاطفه و مهر و مودت مادر نسبت به فرزند، بیش از عاطفه و مهر و مودت پدر نسبت به فرزند میباشد و این امر برکس پوشیده نیست، که مهر مادر شدیدتر و ریشهدارتر و لطیفتر و نازکتر و باریکتر و سوزناکتر است، چون فرزند جنینی بوده که ازخون او پرورش یافته است و خون مایه زندگی است، سپس که به دنیا میآید، از شیرمادر تغذیه میکند و با هر مکیدنی که به پستان وی میزند، مهر و عاطفه جدید تازهای ازقلب اوبیرون میجهد و لذا طفل دردنیا هیچکس را بیش از مادرش دوست ندارد، در و اقع با مهر او دیده بجهان میگشاید. سپس در مرتبه دوم به پدرش مهر میورزد اگرچه مهر پدر بپایه مهر مادر نمیرسد، و لی پدر از احترام بیشتری برخوردار است. آیا جنابت و خیانت برفطرت پاک انسان نیست که مهرومحبت و لذت شهوانی، مزاحم این مهربزرگ بین و الدین و اولادگردد و آن را تباه سازد و این بهترین دستمایه زندگی را از دست دهد؟!!.
آری، از اینجهت است که تحریم ابدی نکاح امّهات = مادران درآیه تحریم مقدم بر همه و شدیدتر ازهمه است و بدنبال آن تحریم نکاح دختران خود شخص میآید. براستی اگر جنایت انسان بر فطرت پاک انسانی و بازیچه قرار دادن و تباه ساختن آن، معهود و مشهود نبود و سابقه فراوان نمیداشت، فطرت سلیم و پاک، حق داشت که از تحریم ابدی مادران و دختران در شگفت باشد، چون فطرتش به وی حکم میکندکهکشش و میل بدانان ازقبیل محالات میباشد. (لیکن چون این جنایت معهود است تحریم ابدی آن جای شگفتی نیست). پیوند بین برادران و خواهران، مانند پیوند بین و الدین و اولادشان میباشد، چون همه آنها بمنزله اعضاء یک جسم و احد هستند، چون برادرو خواهری که از یک اصل و احد هستند، نسبت بدان اصل با هم تفاوتی ندارند. و غالباً در یک آغوش و بیک شیوه پرورش مییابند و عاطفه اخوت بین آنان یکسان و بیک اندازه است و در هیچکدام قویتر از دیگری نیست. همانگونه که عاطفه مادری و پدری، قویتر از عاطفه بنوت و فرزندی است، بنابراین اُنس و اُلفت برادران و خواهران با همدیگر مساوی است و هیچ موانست دیگری بپای آن نمیرسد. چون در بین افراد بشر، هیچگونه پیوندی نیست، که اینگونه مساوات را حاصل و عواطف مهر و اطمنان و اعتماد متقابل در بینشان وجود داشته باشد. حکایت است که زنی نزد حجاج بن یوسف برای شوهروفرزند و برادرش شفاعت و میانجیگریکردکه حجاج میخواست آنان را بکشد. حجاج گفت شفاعت شما را فقط نسبت بیکی ازآنان میپذیرم، پس یکی را انتخابکن. او برادرش را برگزید، حجاج پرسید چرا او را برگزیدی؟گفت: چون و الدین من مردهاند، برادر عوض ناپذیر است و دیگر برادری نخواهم داشت، و لی میتوان بجای شوهرو فرزند مانند آنان را دوباره بدست آورد. حجاج را از آن خوش آمد و هرسه را به وی بخشید، و گفت: اگرشوهررا انتخاب میکرد، نه برادرش را، هرسه را میکشتم. خلاصه سخن: پیوند برادری پیوندی است فطری و نیرومند و معمولا و عادتاً برادر و خواهر با هم تمایل جنسی ندارند. چون عاطفه اخوت، آن چنان مسئولیت روحی میآفریند، که دیگر مخالفت با فطرت جائی ندارد. پس شریعت پاک به تحریم نکاح خواهر حکمکرده است تا برای بیماران فطری و کسانی که از فطرت خویش منحرف هستند، مجالی برای جایگزینی انگیزه شهوت بجای عاطفه اخوت باقی نماند. و اما عمه و خاله از همان طینت و سرشت پدر و مادر هستند. در حدیث آمده است که «عم الرجل صنو أبیه»«عموی هرکس همتای پدرش میباشد». یعنی آنان مانند دو شاخه خرمایندکه از یک ریشه بیرون میآیند.
چون عمو از جنس پدر و خاله از جنس مادر است گفتهاند: تحریم جدهها مندرج در تحریم مادران و داخل در آن است. دینی که از فطرت انسان سرچشمه میگیرد شایسته است که این پیوند را ملاحظهکند و آن را حفظ نماید و بدان ایجاد تراحم و تعاونکند و مغلوب شهوت نگردد، لذا نکاح عمّهها و خالهها را تحریم ابدیکند. دختران برادران و خواهران حکم دختران خود شخص را دارند، چون هرکس برادر و خواهرش را بمانند خود میداند و کسی که دارای فطرت سلیم و پاک باشد، چنین است. مگراینکهکسی بداعیه فطرت بیمارش، عاطفهاش نیز به بیماری انحراف دچارگردد، و از آن عدولکند. البته شکی نیست که عاطفه هرکس نسبت بدخترش، نیرومندتر است، چون پارهای از او است و درکنف حفظ و عنایت او پرورش یافته است و انس و اُلفتش به برادرو خواهرش بیشتر است، تا بدخترانشان. فرق بین عمّهها و خالهها و دختران برادران و خواهران، آنست که مهر و محبت عمّه و خاله، ناشی از عاطفه و ندای درونی است، و لی مهر و محبت آن دیگرها ناشی از احترام و تکریم است، بهر حال از نظر شهوانی، بیک درجه فطرت سالم، از تمایل بدانها دور است. در آیه بدانجهت عمّات و خالات پیش از بنات الاخ و بنات الاخت آمده است که پیوند آنها از ناحیه پدر و مادر است و پیوند با پدر و مادر شریفتر و برتر است. این بود انواع خویشاوندی بسیار نزدیک که مایه تراحم و تعاطف و مودت و همکاری بین مردم است و خداوند مهر و عاطفه و احترام آن را در روح و روان مردم آفریده است. خداوند نکاح بین آنان را حرامکرده است تا پیوند زناشوئی و مهرآن، متوجهکسانیگرددکه پیوند طبیعی یا نسبی سست و ضعیفی با شخص دارند، مانند اجانب و بیگانگان و طبقات خویشاوندان دور، مانند فرزندان عموها و عمّهها و فرزندان دائیها و خالهها، آنوقت بین افراد بشر پیوند خویشاوندی، از راه ازدواج بمانند پیوند نسبی موجب مهر و مودت میگردد و دایره تفاهم و مهر و رزی بین مردم،گسترش مییابد.
این بود فلسفه روحی و روانی شریعت درباره تحریم ابدی محارم نسبی و خویشاوندی سپس میگوید: از طرف دیگر یک فلسفه فیزیولوژی زندهای و بزرگی در تن آدم وجود دارد و آن اینست که پیوند ازدواج بین اقارب و خویشاوندان نزدیک، موجب ضعف و ناتوانی نسل میگردد بگونهای که اگرتسلسلوار ادامه یابد بدرجهای میرسد که نسل قطع میگردد و پایان مییابد و برای آن دو سبب برشمردهاند:
۱- فقها گویند: نیرو و توان نسل، برحسب نیرو و توان قوه انگیزه شهوت جنسی بین زوجین میباشد، هر اندازه نیروی شهوانی و جنسی بین آنان نیرومندتر باشد، نسلی قویتری از آن پدید میآید و گفتهاند: که نیروی شهوانی بین اقارب، سست است. لذا ازدواج با دختر عمو و دختر عمه و ... را مکروه دانستهاند.
درباره علت آن گفتهاند: شهوت جنسی احساس و شعوری منبعث و برخاسته از روح و نفس انسان میباشد، شعور و احساس و عواطف خویشاوندی، مزاحم و ضد آن است یا آن را ازبین میبرد یا متزلزل و سست میگرداند.
۲- سبب دوم آنست که پزشکان از آن آگاه هستند و برای تقریب مفهوم آن ازذهن مردم عادی میگویند:کشاورزان میدانندکه اگر یک دانه پشت سر هم چند بار در یک زمینکاشته شود، بتدریج هر بازکشت آن ضعیف و ضعیفترمیگردد تا اینکه سرانجام از بین میرود چون مواد غذایی مناسب آن رو بکاهش مینهد و مواد دیگری که از آنها تغذیه نمیکند، رو بافزایش میگذارند و مزاحم مواد غذایی آن میشوند. اگر همین نوع حبوبات را در زمین دیگر و حبوبات دیگری را در همین زمین بکارند، هردو بخوبی رشد و نمومیکنند. حتی اگراین نوع حبوبات درجای دیگریکاشته شوند و نوع دیگر از همین دانهها، در این زمینکاشته شود مفید خواهد بود، بنابراین اگر در زمینیگندم بکارند و از محصول آن بذرگیریکنند و در همین زمین بکارند رشد و نموآن اندک و بازدهیکمتری خواهد داشت و لی اگربذر را ازگندم دیگری بگیرند و درآن زمین بکارند بهتررشد و نما میکند و بازدهی بیشتری خواهد داشت. زنان نیزکشتزاری هستندکه فرزندان درآنکاشته میشوند و گروههای مختلف مردم، مانند انواع مختلف بذر هستند، بنابراین لازم است که افراد هر عشیره و تیرهای با افراد تیره و عشیرهی دیگری ازدواجکنند، تا فرزندان، خوب رشدکنند و نیکوپرورش یابند، چون بچه ازمزاج و مواد جسمانی و الدین و ازاخلاق و صفات روحی آنان چیزهائی را به ارث میبرد و درچیزهائی با آنها تباین و اختلاف دارند، این توارث و تباین، دو سنت از سنتهای آفرینش خداوندی هستند، باید هردو نصیب و حظ خود را دریافت دارند، تا نسلهای بشری به موازات هم پیشرفت و ترقیکنند و به همدیگر هم نزدیک شوند و نیرو و قوت و استعداد را از همدیگرکسب کنندکه در ازدواج با اقارب این مزایا وجود ندارد و با این سنت همیشگی منافات دارد. بنابراین ثابت شده است که ازدواج با خویشاوندان جسماً و روحاً زیانآور و منافی با فطرت و مخل به روابط اجتماعی و مانع پیشرفت و ترقی نسل بشری است. امام محمد غزالی در "احیاء العلوم" گفته است: از جمله صفات و خصلتهائی که مراعات آن در زن شایسته است، آنست که نباید از خویشاوندان بسیار نزدیک شخص باشد. چون اگر زن و همسر از خویشاوندان نزدیک شوهر باشد، فرزندشان لاغر اندام خواهد بود و در این باره حدیثی را ذکرکرده است، که صحیح نیست. لیکن ابراهیم حربی در غریب الحدیث خود روایت کرده است که عمر خطاب به «آل سائب» گفت: از مردمان بیگانه زن بگیرید تا فرزندانتان لاغر و ضعیف و نحیف نباشند. امام غزالی در استدلال بر آنگفته است: «شهوت و تمایلات جنسی برخاسته ازنظرو تماس جسمانی است و این دو معنی و احساس،در بیگانه قویتر و شدیدتر است،"کسی که هر روز و همواره در معرض دید شخص میباشد، نگاه به وی احساس شهوانی را در او کمتر برمیانگیزد و کمتر وی را درک میکند» این دلیل غزالی در همه موارد صدق نمیکند و عمده همان چیزی است که ما گفتیم .
فلسفه تحریم رضاعی آنست که خداوند خواسته است که دایره خویشاوندی و پیوند قرابتی ما راگسترش دهد لذا پیوند شیرخوارگی را به پیوند نسبی ملحق نموده است چون قسمتی از اندام بچه شیرخوار، از شیر شیر دهنده پدید میآید پس چیزهایی را از طبیعت و اخلاق او به ارث میبرد، همانگونه که بچه خودش نیزچیزهائی را از مادر خود به ارث میبرد.
فلسفه تحریم بسبب خویشاوندی از راه ازدواج، آنست که دخترهمسر و مادرش سزاوارتراست باینکه برشوهر حرام باشند، چون همسر هرکس با وی پیوند روحی دارد و زیربنای ماهیت انسانی او است و و جودش بدون وجود همسر ناقص مینماید، پس شایسته است که مادرش بمنزله مادر خود او باشد و از همان احترام برخوردار گردد. و براستی زشت و قبیح است که مادر زن هووی او باشد، چون براستی تار و پود مصاهرت و خویشاوندی از راه ازدواج و دامادی، درست همانند تار و پود خویشاوندی نسب است. هرگاهکسی با زنی از تیرهای ازدواجکرد مانند یکی از افراد آن تیره خواهد شد و درروح او یک پیوند مهرو محبت تازهای نسبت بدان تیره پدید میآید. آیا میشود سبب بهم زدن این پیوند گردد و بین مادرو دختر هوویی برقرار سازد؟!! هرگز، چنین مباد، این مطلب براستی با فلسفه دامادی و خویشاوندی دامادی، منافات دارد و نظام عشیره و تیره را بهم میزند و تباه میسازد. آنچه که با فطرت و مصلحت ذاتی شخص تناسب و همگامی دارد، آنست که مادر و دختر همسر، بمنزله مادر و دختر خود شوهر باشند و همسرفرزند شخص نیز لازم است که بمنزله دختر او باشد و همان عاطفهای نسبت باو داشته باشد که نسبت بدخترش دارد، همانگونه که فرزند زن پدرش را بمنزله مادرش میداند. هرگاه خداوند برحمت و حکمت خود جمع بین دو خواهرو امثال آن را حرامکرده است تا تار و پود پیوند خویشاوندی دامادی به و سیلهای از و سایل هوویی و تنفر بین آنها آلوده نشود، چگونه معقول خواهد بودکه نکاح مادرودخترهمسروهمسر فرزند، برای پدر و همسر پدربرای فرزند حرام نباشد؟!! (هرگز چنین چیزی معقول و خردپسند نیست).
خداوند فرموده است که فلسفه ازدواج آرامش و اطمینان خاطر طرفین ازدواج و ایجاد پیوند مهر و مودت بین آنان بوجود آوردن تار و پود پیوندی بمانند پیوند نسبی است: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡكُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَكُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ﴾[الروم: ۲۱]. «ازجمله نشانهها و آیات خداوند آنست که ازجنس شما برایتان همسر آفرید تا بدانان اُنسگیرید و آرامش یابید و در بین شما مهر و مودت قرار داده است».خداوند آرامش روحی را مقید به پیوند زناشوئی نموده و خاص زوجین است و لی ایجاد عاطفه مهر و مودت بطور مطلق آمده، چون بین زوجین و کسانی بوجود میآیدکه بنحوی ازطریق تاروپود نسبی به زوجین ارتباط پیدا میکنند و با بدنیا آمدن فرزند افزایش یافته و تقویت میگردد. پایان سخن صاحب تفسیر منار.
جمع بین دو خواهر و بین زن و عمهاش و یا بین او و خالهاش با عقد نکاح یا ملک یمین، حرام است همانگونه که جمع بین هردو زنی که با هم قرابت و خویشاوندی داشته و اگریکی مرد فرض شود و دیگری زن، ازدواجشان با هم حرام باشد، باز هم جمع بین آنان حرام است. بدلیل:
۱- خداوند فرموده است: ﴿وَأَن تَجۡمَعُواْ بَیۡنَ ٱلۡأُخۡتَیۡنِ إِلَّا مَا قَدۡ سَلَفَ﴾[النساء: ۲۳]. «جمع بین دو خواهر بعقد نکاح یا ملک یمین حرام است مگراینکه دردوره جاهلیت ازشما سر زده باشدکه خداوند آن را عفوکرده است».
۲- بخاری و مسلم ازابوهریره روایتکردهاندکه پیامبرصازجمع بین یک زن و عمهاش یا خالهاش (بعقد نکاح یا ملک یمین) نهی فرموده است.
۳- احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی بطریق حسن از فیروز دیلمی روایت
کردهاند کهگفت: هنگامی که مسلمان شدم دو تا خواهر در عقد نکاح من بودند، پیامبرص گفت: هرکدام را که میخواهی طلاق ده.
۴- ابن عباسگوید: پیامبرصنهی فرمود از اینکه شخص با زنی و عمهاش یا خالهاش با هم ازدواج کند و گفت: «إنكم إذا فعلتم ذلك قطعتم أرحامكم»«اگر شما چنینکاری کردید، پیوند رحم خود را قطعکردهاید». قرطبیگفته است که ابومحمد اصیلی در فوائد خویش و ابن عبدالبر و دیگران آن را ذکرکردهاند.
۵- ابوداود در مراسیل خود از حسین بن طلحه نقلکرده استکهگفت: پیامبرصنهیکرد ازاینکه بین خواهران همسر در ازدواج جمع شود، مباداکه بقطع صله رحم انجامد. در حدیث ابن عباس و حسین بن طلحه به فلسفه این تحریم اشاره شده است که عبارت است از پرهیز ازقطع صله رحم بین خویشاوندان، چون جمع بین آنان بعقد نکاح، موجب حسادت و کینه بین آنان میگردد. و کمتر پیش میآیدکه دو هوو با همکینه و حسادت نداشته باشند، این تحریم جمع درنکاح در عده نیز هم حرام است. پس اگر کسی زنش را طلاق داد و طلاقش «رجعی» بود، برای او جایز نیست که با خواهر زنش ازدواجکند یا با چهار زن دیگر بغیر از او ازدواجکند مگر اینکه عدهاش منقضیگردد یعنی تا عدهاش منقضی نگردد نباید تعداد همسرانش به چهار برسد چون هنوزازدواج بحال خود باقی است و هنوز میتواند به وی مراجعهکند و پیش ازانقضای عده اورا هروقت بخواهد برگرداند. اگراو را طوری طلاق دهدکه طلاقش بائنه و قطعی باشد و حق «رجعت» نداشته باشد اختلاف است، علی و زید بن ثابت و مجاهد و نخعی و سفیان ثوری و حنفیها و احمدگویند، تا پس از انقضای عده او، حق ندارد با خواهرش یا زن چهارم غیراز اوازدواجکند، چون دراثنای عده حکم عقد هنوز باقی است تا اینکه عده منقضی شود، بدلیل اینکه درحال عده شوهرموظف است نفقه اورا بپردازد.
ابن المنذر گوید:گمان میکنم که قول مالک باشد و ما نیز آن را قبول داریم که او میتواند با خواهرزنش یا زن چهارم دیگر ازدواج کند. سعید بن المسیب و حسن و شافعی گفتهاند: چون بائنه شده است، عقد ازدواج پایان پذیرفته، پس جمع بین دو خواهر موجود نیست تا حرام باشد و زن چهارم نیزدرست است.
اگر کسی بین محارم جمعکرد، برای مثال دو خواهررا با هم ازدواج نمود، یا هردو را با یک عقد نکاحکند یا دردوعقد، اگرهردورا با یک عقد نکاحکرد و در هیچیک مانع شرعی وجود نداشت، عقد هردو فاسد است و احکام ازدواج فاسد بر آن جاری میشود. پس و اجب است که طرفین زواج از همکناره بگیرند و جدا شوند، در غیر این صورت دادگاه باید آنان را جبراً از هم جدا کند. اگر هنوز دخولی و جماعی صورت نگرفته بود، هیچیک مهریه ندارند، تنها عقد بخودی خود هیچگونه اثری بر آن مترتب نیست و اگر جدائی بعد ازجماع و دخول صورتگیرد، هرکس که مورد جماع و اقع شده و دخول درآن روی داده باشد، مستحق مهرالمثل یاکمتراز آن، یا مبلغ مورد توافق و نامبرده در ضمن عقد میباشد و تمام آثار مترتب بر ازدواج فاسد بر آن مترتب میشود اما اگر هردو در یک عقد، عقد بسته شده باشند و در یکی از آنها مانع شرعی وجود داشته باشد، بدینگونه که همسرکسی دیگر باشد و یا در عده کسی دیگر باشد و در دیگری هیچگونه مانع شرعی نباشد، در این صورت نکاح نسبت بآنکه خالی از مانع شرعی است، صحیح و نسبت بدیگری فاسد و احکام عقد فاسد بر آن جاری میگردد.
اگر هردو را با دو عقد متعاقب ازدواجکند و هردو عقد دارای شرایط و ارکان درست عقد باشند و معلوم باشد کهکدام یک، پیشتر عقد شده است، در این صورت عقد اولی صحیح و عقد دومی فاسد است و اگر تنها عقد یکی از آنها دارای شرایط و ارکان درست عقد باشد، تنها عقد او صحیح است خواه اولی باشد یا دومی. اگر اولی معلوم نباشد یا فراموش شده باشد، مانند اینکه بدو نفر و کالت بدهد و آنان دوزن را بعقد نکاح او درآورند، سپس معلوم شودکه هردوخواهرند و اولی معلوم نباشد یا فراموش شده باشد، یعنی معلوم نباشدکهکدام یک پیش از دیگری عقد شده است، هیچکدام ازدو عقد صحیح نیستند چون ترجیحی درکار نیست و بر هردو عقد احکام ازدواج فاسد جاری میگردد .
ازدواج با زنی که در نکاح دیگری است و یا با زنی که در عده دیگری باشد، به جهت مراعات حقوق او حرام میباشد. چون خداوند میفرماید: ﴿۞وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلنِّسَآءِ إِلَّا مَا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُم﴾[النساء: ۲۴]. «یعنی نکاح زنانی که شوهر دارند برشما حرام است مگر اینکه اسیر شما شده و ملک یمین باشند، چون زنی که اسیر شده باشد پس از استبراء و برائت رحم نکاحش برای اسیرکننده حلال میباشد اگرچه شوهر هم داشته باشد. چون مسلم و ابن ابی شیبه از ابوسعید روایت کردهاند که گفت پیامبرصسپاهی را به "اوطاس"گسیل داشته بودکه با دشمن مصاف دادند و بر آن پیروزگردیدند و زنانی را به اسارتگرفته بودند، بعضی از یاران پیامبرصاز مجامعت و همبستری با آنان پروا میکردند چون در میان مشرکین پیش از اسارت شوهر داشتند». خداوند فرمود: ﴿وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلنِّسَآءِ إِلَّا مَا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُمۡۖ﴾[النساء: ۲۴]. زنانی که همسر دارند و به اسارت شما درآمدهاند همینکه عدهشان سپری شد برای شما حلال هستند. استبراء و برائت رحم زنان اسیر شده شوهردار، یک بار به حیض میافتادن و قاعده شدن میباشد. حسن (بصری) گفت یاران پیامبرصپس از سپری شدن یک حیض زن اسیرشده شوهردار، با او همبسترمیشدند اما زنی که درعده دیگری باشد قبلا در مبحث خواستگاری از آن سخن راندیم.
زنی که سه طلاق شده باشد دیگربرای شوهرش حلال نیست، مگراینکه با یک نکاح صحیح با شخص دیگری ازدواجکند و آنوقت بعد از اینکه از شوهر دوم طلاقگرفت پس ازانقضای عده نکاحش، برای شوهر اول حلال است که دوباره با وی ازدواج کند.
برای کسی که در احرام است، نکاح برای خود یا دیگران بر وی حرام است، خواه بولایت یا و کالت آن نکاح را انجام دهد، فرقی نمیکند، حرام است. و عقد باطل است و آثارشرعی عقد نکاح، بر آن مترتب نیست. چون مسلم و دیگران از عثمان بن عفان روایتکردهاند کهگفت: پیامبرصفرمود: «لا ینكح المحرم ولا ینكح ولا یخطب»«کسی که دراحرام است برایش روا نیستکهکسی را نکاحکند یا کسی برای او نکاح شود و نباید خواستگاریکند». بروایت ترمذی که او "و لا یخطب" را ذکر نکرده است. و آن را حدیث حسن دانسته است.
عمل بعضی ازاصحاب پیامبرصبر آن بوده است و رای امام شافعی و احمد و اسحاق نیز چنین است و ازدواج را برایکسی که دراحرام باشد، صحیح نمیدانند و اگر ازدواجکرد، عقد ازدواج باطل است.
اینکه روایت کردهاند که پیامبرصمیمونه را در حال احرام عقد نکاح کرد، با حدیث مروی ازمسلم مخالفت دارد، چون اوگفته است که پیامبرصپیش از احرام با او عقد نکاح بست ترمذیگوید: در ازدواج پیامبرصبا میمونه که در راه مکه، صورتگرفت، اختلاف است: بعضی گفتهاند: پیش از احرام با وی ازدواجکرد و لی آشکار شدنش پس از احرام بود. سپس بعد از اتمام احرام با وی در «سرف» در راه مکه هبمستر شد.
گروهی از حنفیها عقد کسی را که در احرام است حلال میدانند، چون احرام مانع صلاحیت و شایستگی زن برای عقد نکاح بروی جاریکردن، نیست بلکه تنها جماع و همبستری ممنوع است نه صحت عقد.
باتفاق علما ازدواج عبد باکنیز جایزاست و همچنین اتفاق دارند براینکه اگرزن آزاده بخواهد میتواند با عبد ازدواجکند مشروط بر اینکه خود و اولیای او راضی باشند. همانگونه که اتفاق دارند بر اینکه زن نمیتواند با بنده مملوک خویش ازدواجکند و هرگاه زن مالک شوهرخود شود و او را به ملکیت خود درآورد، نکاحش باطل و فسخ میگردد و درباره ازدواج مرد آزاده با زنکنیز و برده اختلاف دارند.
جمهور علماگویند: ازدواج مرد آزاده با زنکنیز، بدو شرط جایز میباشد:
۱- توانائی ازدواج با زن آزاده نداشته باشد.
۲- ترس و نگرانی داشته باشد از اینکه اگر زن نگیرد، مرتکب زنا شود.
و بدین آیه استدلال کردهاند: ﴿وَمَن لَّمۡ یَسۡتَطِعۡ مِنكُمۡ طَوۡلًا أَن یَنكِحَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ فَمِن مَّا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُم مِّن فَتَیَٰتِكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِۚ﴾[النساء: ۲۵]. «اگر کسی از شما قدرت مالی و توانائی ازدواج با زنان آزاده و پاکدامن نداشت، او با کنیزان مومن و ملک یمین شما ازدواجکند».تا میرسد به: ﴿ذَٰلِكَ لِمَنۡ خَشِیَ ٱلۡعَنَتَ مِنكُمۡۚ وَأَن تَصۡبِرُواْ خَیۡرٞ لَّكُمۡۗ﴾[النساء: ۲۵]. این ازدواج ناچاری باکنیز برده برایکسی جایز است که در صورت عدم ازدواج با کنیز برده نگران ارتکاب زنا باشد. قرطبیگوید: شکیبائی بر مجرد بودن و عزب بودن، بهتر از آنست که انسان باکنیز ملک دیگران، ازدواجکند. چون اینکار سبب میشودکه فرزندش برده. و بنده دیگران گردد. چشم پوشی از شهوات نفسانی و داشتن شکیبائی و مکارم اخلاق، بهتر است از پستی و خواری. عمر خطابگفت: هر مرد آزادهای که با کنیزی و بردهای ازدواج کند، نصف آزادی خود را از دست داده است، چون فرزندش برده و بنده میشود. ضحاک بن مزاحمگوید: از انس بن مالک شنیدم که میگفت: از پیامبرصشنیدم که میفرمود: «من أراد أن یلقى الله طاهرا مطهرا فلیتزوج الحرائر» «هرکسی که میخواهد پاک و پاکیزه با خدای خویش ملاقات کند، با زنان آزاده ازدواج کند». ابن ماجه با سندی که در آن ضعف هست، این حدیث را روایتکرده است.
ابوحنیفه گوید: مرد آزاده میتواند باکنیز و زن برده دیگران ازدواجکند حتی اگر قدرت ازدواج با زن آزاده هم داشته باشد، مگر اینکه زن آزاده در عقد نکاح وی باشدکه آنوقت جایز نیست که دراین حالت بر وی حرام است که باکنیزی ازدواج کند، چون رعایتکرامت و احترام زن آزاده لازم است.
برای هیچ مردی حلال نیست که با یک زن زناکار ازدواجکند و همچنین برای هیچ زنی حلال نیست که با یک مرد زنا کار ازدواجکند مگر اینکه آنها توبهکنند و براستی پشیمان شده باشند.
بدلیل: ۱- خداوند عفت و پاکدامنی را شرطی قرار داده است که پیش از ازدواج در هردو طرف ازدواج وجود داشته باشد: ﴿ٱلۡیَوۡمَ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُۖ وَطَعَامُ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حِلّٞ لَّكُمۡ وَطَعَامُكُمۡ حِلّٞ لَّهُمۡۖ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ مِن قَبۡلِكُمۡ إِذَآ ءَاتَیۡتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحۡصِنِینَ غَیۡرَ مُسَٰفِحِینَ وَلَا مُتَّخِذِیٓ أَخۡدَانٖۗ﴾[المائدة: ۵]. «خداوند همه چیزهای پاک را برای شما حلالکرده است و همچنین طعام اهلکتاب از یهود و نصاری و ازدواج با زنان پاکدامن مومن و زنان پاکدامن اهل کتاب را حلال فرمودهاند و این در حالی است که شوهران پاکدامن باشند و بدنبال . زناکاری و دوستگرفتن و روابط نامشروع با زنان نباشند».
۳- درباره ازدواج با کنیزان برای کسانی که توانائی ازدواج با زن آزاده را ندارند میفرماید: ﴿فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّ وَءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِ مُحۡصَنَٰتٍ غَیۡرَ مُسَٰفِحَٰتٖ وَلَا مُتَّخِذَٰتِ أَخۡدَانٖۚ﴾[النساء: ۲۵]. «باکنیزان ازدواج کنید و این ازدواج با اجازه صاحبان و اربابان آنها باشد، مهریهشان را به نیکوئی و برابر عرف بپردازید، این کنیزان باید پاکدامن و عفیف باشند و بدنبال زناکاری آشکار و نهان نباشند».
۴- در تایید این مطلب به صراحت آمده است: ﴿ٱلزَّانِی لَا یَنكِحُ إِلَّا زَانِیَةً أَوۡ مُشۡرِكَةٗ وَٱلزَّانِیَةُ لَا یَنكِحُهَآ إِلَّا زَانٍ أَوۡ مُشۡرِكٞۚ وَحُرِّمَ ذَٰلِكَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ٣﴾[النور: ۳]. «مرد زنا پیشه تنها زن زنا پیشه یا زنکافرمشرک را عقد میکند و تمایل ازدواج با وی را دارد و زن زنا پیشه را تنها مرد زنا پیشه یا مرد کافر مشرک عقد میکند. برمومنان حرام است که با زنا پیشگان یا مشرکان ازدواجکنند، بلکه تنها زنا پیشگان و مشرکان بچنینکار زشت اقدام میکنند».
۴- عمرو بن شعیب از پدرش او از جدش روایتکرده است که مرثد بن ابومرثد غنوی اسیران مکه را با خود میبرد، درمکه زن بدکاره و زناکاری بود بنام "عناق" که با مرثد سابقه دوستی و رابطه نامشروع داشت. مرثد گوید: به حضور پیامبرصرفتم و گفتم: آیا من میتوانم با «عناق» ازدواجکنم؟ پیامبرصسکوت کرد. سپس آیه: ﴿ٱلزَّانِی لَا یَنكِحُ إِلَّا زَانِیَةً أَوۡ مُشۡرِكَةٗ﴾نازل شد و پیامبرصمرا خواند و آن را بر من خواند و فرمود: «آن را نکاح نکن». بروایت ابوداود و ترمذی و نسائی.
۵- ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «الزانی المجلود لا ینكح إلا مثله»«مرد زناکار و بدکارهای که تازیانه حد خورده باشد، تنها با همانند خودش ازدواج میکند». شوکانیگوید: این توصیف برایکسی که غالباً و آشکارا به عمل زنا اقدام میکند و دلیل است بر اینکه حلال نیست برای مرد، که با زنی ازدواجکندکه بدکاره و زنا پیشه است و زنا از او ظاهر میشود و همچنین برای زن جایز نیست که با مردی ازدواجکندکه زنا از او سر میزند و زنا پیشه است. و آخر آیه قبلی که میگوید: ﴿وَحُرِّمَ ذَٰلِكَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ﴾بر این مطلب تصریح دارد.
زنا و ازدواج
بین ازدواج و عمل تناسلی جنسی نامشروع فرق بزرگی وجود دارد. براستی ازدواج زیربنای جامعه و پایه وجود آن و قانون طبیعی و سرشتی است، که سیر طبیعی جهان بر نظام آن در جریان و سنت خلقت است، که بزندگی ارزش و بها میدهد و براستی ازدواج پایه مهر و محبت حقیقی و همکاری در زندگی و اشتراک در ساختمان خانواده و آبادی جهان است.
اسلام نخواسته است که مرد مسلمان پرده آبرو و ناموس خود را با دندانهای زن بدکاره بدرد و زن مسلمان زیردست مرد بدکاره زنا پیشهای قرار گیرد که روح پست و بیمار دارد و با او شریک و سهیم باشد و تحت تاثیراو و اقع شود و با این جسم آلوده بانواع میکربها و جرثومه فساد و مبتلا بانواع بیماریها، معاشرتکند و همخوابه گردد، هدف اسلام از همه احکام و اوامرو نواهی و محرمات تنها سعادت بشر و ارتقای آن ببالاترین درجه سطحی است، که خداوند میخواهد جنس بشر بدان برسد.
چگونه زناپیشگان میتوانند در دنیای خود سعادتمند باشند، در حالیکه سرچشمه خطرناکترین و زیانبارترین بیماریهایند و این بیماریها در همه اندامهایشان رسوخ و نفوذ کرده است؟!! - بویژه بیماری خطر ایدز و غیر آن که امروز خطر آنها آشکار شده است -
شاید بیماریهای تناسلی مسری سیفلیس و سوزاک برای خطرناکی زنا کاران بهترین دلیل باشد برای اینکه ریشه این فساد و بیماری باید ازروی جهان محو و نابودگردد جامعهای که این زناپیشگان در آن زندگی کنند، چگونه به سعادت نایل میشودکه بیماریهای روانی خویش را به نسل خود منتقل نموده و همراه با بیماریهای روانی، بیماریهای ارثی سیفلیس و سوزاک را نیز منتقل نمایند؟! آیا خانوادهای که بسبب نابسامانی روانی و بیماریهای تناسلی، اطفال بد صورت و بدسیرت درآن زاده شوند، میتواند خوشبخت باشد؟
مسلمانی که از قرآن و سنت پیامبرصپیروی میکند و رهنمود پرورش روحی خویش را از آنها میگیرد، نمیتواند با زنا پیشهای زندگیکند، که نحوه تفکرش با تفکراو یکی نیست و نمیتواند با زنی معاشرتکند، که زندگی سالم مانند زندگی او ندارد، و نمیتواند پیوند ازدواج را با موجودی برقرار سازد، که دارای احساس و شعور او نیست، در حالیکه میداندکه خداوند درباره همسر میگوید: : ﴿خَلَقَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡكُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَكُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ﴾[الروم: ۲۱]. «خداوند همسرانی را از جنس خودتان برایتان آفرید، تا بدانان اُنسگیرید و آرامش خاطر پیداکنید و خداوند در میان شما مهر و مودت آفرید».چگونه بین مرد مسلمان و زن زناپیشه بدکاره، این مهر و مودت بوجود میآید؟ روح زناکار با روح مومن درستکار چگونه با هم میسازند و چگونه و سیله آرامش خاطر همدیگر را فراهم میآورند؟!.
مرد مسلمانی که بخاطر فساد روحی و انحراف عاطفی زن بدکاره، نمیتواند با وی ازدواجکند و زندگی زناشوئی داشته باشد، بدیهی است که نمیتواند با زنی مشرک و کافری ازدواجکند، که عقیده و ایمان و باورش با او یکی نیست و به مانند او به زندگی نمینگرد. و او فسق و فجور و نابکاری را حرام نمیداند و عقاید و اعتقادات عالی اسلامی را باور ندارد، بلکه دارای اعتقادات باطل و گمراه است و با او فاصله فکری و عقلی فراوانی،دارد. لذا خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكَٰتِ حَتَّىٰ یُؤۡمِنَّۚ وَلَأَمَةٞ مُّؤۡمِنَةٌ خَیۡرٞ مِّن مُّشۡرِكَةٖ وَلَوۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡۗ وَلَا تُنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكِینَ حَتَّىٰ یُؤۡمِنُواْۚ وَلَعَبۡدٞ مُّؤۡمِنٌ خَیۡرٞ مِّن مُّشۡرِكٖ وَلَوۡ أَعۡجَبَكُمۡۗ أُوْلَٰٓئِكَ یَدۡعُونَ إِلَى ٱلنَّارِۖ وَٱللَّهُ یَدۡعُوٓاْ إِلَى ٱلۡجَنَّةِ وَٱلۡمَغۡفِرَةِ بِإِذۡنِهِۦۖ وَیُبَیِّنُ ءَایَٰتِهِۦ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمۡ یَتَذَكَّرُونَ٢٢١﴾[البقرة: ۲۲۱]. «با زنان مشرک و کافر نکاح مکنید مگر اینکه ایمان بیاورند و مسلمان شوند، براستی یککنیز مسلمان بهتر است از یک زن آزاده مشرک، اگرچه این زن مشرک زیبا و دلگیرو شما را بسیار خوش آید. و زنان خود را به مردانکافر و مشرک مدهید و بعقد آنان را درمیاورید مگر اینکه مسلمان شوند و ایمان بیاورند، براستی زنان خود را بیک عبد و بنده مومن بدهید بهتراست تا اینکه به مشرکان بدهید اگر چه این مردان مشرک برای شما دلگیر و خوش آیند باشند. چون مشرکان شما را بسوی آتش دوزخ میخوانند و خود دوزخیند و خداوند شما را بسوی بهشت و آمرزش باذن خودش میخواند و اطاعت از امر او بهشت و مغفرت را بارمغان میآورد خداوند آیات و نشانههای قدرت و احکام خود را برای مردم بیان میکند شاید مردم متذکر شوند و راه سعادت را بیابند».
هرگاه مردان و زنان زناپیشه و بدکاره ازکرده خود پشیمان شوند و باخلاص از روی نیت پاک، توبه و استغفار کنند و از گناه و زشتکاری بکلی منصرف شوند، و زندگی پاک و بدور ازگناه و آلودگی را، از سرگیرند و در اینکار مصمم باشند، خداوند توبهشان را میپذیرد و برحمت و مهرگسترده خویش، آنان را در زمره بندگان صالح و شایسته خود داخل میکندکه میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ لَا یَدۡعُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ وَلَا یَقۡتُلُونَ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِی حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّ وَلَا یَزۡنُونَۚ وَمَن یَفۡعَلۡ ذَٰلِكَ یَلۡقَ أَثَامٗا٦٨ یُضَٰعَفۡ لَهُ ٱلۡعَذَابُ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ وَیَخۡلُدۡ فِیهِۦ مُهَانًا٦٩ إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلٗا صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ یُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَیَِّٔاتِهِمۡ حَسَنَٰتٖۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورٗا رَّحِیمٗا٧٠﴾[الفرقان: ۶۸-۷۰]. «بندگان خداکسانی هستند که معبود دیگری را با خداوند نمیخوانند و توحید خالص دارند، و انسانی را که خداوند قتل او و ریختن خونش را حرام شمرده است، به قتل نمیرسانند، جز بحق و در اجرای فرمان خدا. و زنا نمیکنند و دامان عفت خود را هرگز آلوده نمیسازند، هرکس اینگناهان بزرگ را مرتکب شود، گناهان بزرگی را مرتکب شده و مجازاتش را خواهد دید. عذاب چنینکسی در قیامت چند برابر و مضاعف میگردد و با خواری همیشه درآن خواهد ماند. مگر کسی که توبهکند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهدکه خداوند گناهان اینگروه توبهکننده را به حسنات تبدیل میکند و خداوند بسیارآمرزنده و مهربان است».
مردی به نزد ابن عباس آمد و گفت: من پیش زنی میرفتم و با وی عملی را انجام میدادم که خداوند بر من حرامکرده است. اکنون آن زن موفق شده است که توبه کند و من میخواهم با وی ازدواجکنم و مردم میگویند: ﴿ٱلزَّانِی لَا یَنكِحُ إِلَّا زَانِیَةً أَوۡ مُشۡرِكَة﴾[النور: ۳]. «مرد زناکار تنها با زن زناکار یاکافر مشرک ازدواج میکند».آیا نظر شما چیست؟
ابن عباسگفت: این آیه شامل این زن نمیشود چون او توبهکرده و پشیمان شده است دیگر او «زانیه» نیست برو با وی ازدواجکن، هرگناهی باشد بگردن من. بروایت ابن ابی حاتم. ازابن عمر سوال شدکه اگر مردی با زنی مرتکب زنا شد، آیا میتوانند با هم ازدواج کنند؟گفت: اگر توبه کنند و عمل صالح پیشه نمایند، میتوانند با هم ازدواجکنند.
و عبدالله بن جابر هم چنین جوابی داده است. ابن جریرگوید: مردی از اهالی یمن، دریافت که خواهرش مرتکب زنا شده است، لذاکارد بر رگهایگردن وی کشید و رگهایش را قطعکرد و مردم نگذاشتندکه او را بکشد، او را مداواکردند تا اینکه بهبودی یافت. سپس عمویش، خانواده خویش را بمدینه منتقل نمود و این دختر با وی رفت، این دخترقرآن خواند و عبادت را پیشهکرد تا اینکه از پارسارترین زنان خانواده خویشگشت. چنان پیش آمدکه برایش خواستگاری پیدا شد و خواستگاری او را از عمویشکردند. عموی او نمیخواست پنهانکاری و تدلیس کند و ازطرف دیگر دوست نداشت به برادرزادهاش هم خیانتکند. لذا به نزد عمر خطاب رفت و داستان برادرزادهاش را برای او نقل کرد. عمرگفت: اگر سابقه این دختر را که توبهکرده است بازگوکنی، ترا سخت مجازات میکنم، هرگاه مرد درستکاری به نزد توآمد و توازاو رضایت داشتی، این دختررا بعقد نکاح اودرآور. در روایتی دیگر آمده است که عمرگفت: میخواهی از سابقه او خبر دهی؟ میخواهی چیزی را که خداوند پوشانده است آشکار سازی؟ بخدای سوگند اگر کسی را از حال او باخبر سازی، آنچنان ترا مجازات خواهمکردکه عبرت و پند مردمان شهرها باشی، بروآن را همچون یک دختر پاکدامن عفیفه مسلمان، عقدکن و بشوهری ده.
عمر بن خطابگفت: تصمیمگرفتهام هرکس را که در دوره اسلام مرتکب زنا شده است نگذارم با زن پاکدامن و عفیف ازدواجکند. ابی بنکعب بویگفت: ای امیر مومنان بزرگترینگناه شرک بخداست و خداوند توبه از آن را میپذیرد.
امام احمد میگوید: توبه زن و قتی صحیح است که درمعرض امتحان قرارگیرد بدینگونه که درمعرض و سوسه قرارگیرد، که اگراجابتکرد توبه او صحیح نیست و اگرامتناع و رزید توبه او صحیح است. و دراین رای خویش از چیزی پیرویکرده که از ابن عمر روایت شده است. و لی یارانشگفتهاند : برای هیچ مسلمانی شایسته نیست که زنی را بزنا بخواند و ازوی زنا طلبکند. چون این درخواست باید در خلوت صورتگیرد و خلوت با زن بیگانه جایزو حلال نیست، حتی اگر برای تعلیم قرآن هم باشد. پس چگونه حلال است که برای و سوسه زناکردن بزنی با وی خلوت کند و بدینگونه امتحانش نماید؟!! بعلاوه اطمنان نیست که اگر اجابت کرد، به معصیت برنگردد، پس اینگونه امتحان جایز و حلال نیست. چون توبه از دیگر گناهان و در حق دیگر مردمان و به نسبت دیگر احکام بدینگونه نیست که امتحان شود پس اینجا هم نباید چنین باشد.
امام احمد و ابن حزم و ابن تیمیه و ابن القیم میگویند پیش از توبه، ازدواج با زن زناکارحلال نیست و امام احمد شرطی را نیز به توبه افزوده است و آن اینست که باید عدهاش نیز منقضیگردد. پس اگر کسی با زن «زانیه» پیش از توبهکردن یا پیش از انقضای عده ازدواجکرد، این ازدواج فاسد است و باید از هم جدا گردند. درباره اینکه: عدهاش سه بار حیض است یا یک بار حیض دو روایت ازاو رسیده است.
به مذهب حنفی و شافعی و مالکی ازدواج مرد زنا پیشه با زن زنا پیشه و ازدواج زن زناپیشه با مرد زناپیشه جایزاست و برای آنان زنا مانع صحت عقد نکاح نیست و ابن رشد گوید: این اختلاف در مفهوم ﴿وَٱلزَّانِیَةُ لَا یَنكِحُهَآ إِلَّا زَانٍ أَوۡ مُشۡرِكٞۚ وَحُرِّمَ ذَٰلِكَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ٣﴾[النور: ۳]. است که این نهی برای ذم و نکوهش است یا برای تخریم؟ و این تحریم به زن برمیگردد یا بنکاح؟ جمهور علما معنی ذم و نکوهش را ازآیه فهمیدهاند نه مفهوم تحریم را، زیرا در حدیث آمده است که مردی بخدمت پیامبرصآمد و درباره زنشگفت: زنم دست هیچکس را رد نمیکند و دست رد بر سینه کسی نمیزد پیامبرصگفت: طلاقش ده. آن مردگفت: او را دوست دارم. پیامبرصگفت: او را نگاه دار . کسانی که ازدواج با زن زناپیشه را جایز میدانند درباره عده آن تا احترام نطفه پاک شوهر محفوظ باشد و نسب پاک و آشکاراوبا و لد الزنا مخلوط نشود اختلاف هست، امام مالک ازدواج با وی را تا عدهاش منقضی نشود، ممنوع میداند و ابوحنیفه و شافعیگویند نیازی به انقضای عده نیست و عقد جایز است. شافعی عقد را جایز میداند حتی اگر زن از طریق زنا آبستن هم باشدگوید: این آبستنی احترامی و ارجی ندارد. ابویوسف و روایتی از ابوحنیفه میگوید: اگرآبستن باشد تا و ضع حمل نکند عقد نکاح وی جایزنیست تا شوهر کاشته دیگران را آبیاری نکند. چون پیامبرصجماع با زن آبستن اسیرشده را، نهی کرد، تا اینکه و ضع حملکند. اگرچه بچهای که درشکم او است، ملک او میباشد، بازجماعش جایزنیست. پس زنی که اززنا آبستن باشد، باید و ضع حملکند و بوی مهلت داده شود تا و ضع حملکند، اگرچه این حمل احترامی ندارد. چون نطفه شوهر محترم است نباید با آب زنا و گناه مخلوط و آمیختهگردد و اینکار جایز نیست. چون پیامبرصنفرینکرده استکسی را که با جاریه اسیره شده آبستن از غیر، جماعکند، اگرچه بچه رابطه و پیوندی با پدر خود ندارد و برده و ملک اسیر کننده میشود. بروایتی دیگر از ابوحنیفه عقد آن جایز است و لی جماع با او جائز نیست تا اینکه و ضع حملکند .
بعد از مساله ازدواج با زناپیشه دانشمندان گفتهاند: اگر زن شوهردار، مرتکب عمل زنا شد نکاح وی فسخ نمیشود و همچنین اگر مردی که زن دارد، مرتکب این عمل شنیع شد، نکاح او با زنش فسخ نمیشود. چون حالت ابتداء با حالت بقاء فرق دارد -یعنی اگر کسی پیش از ازدواج مرتکب این عمل شود، عقد ازدواج با وی دچار اشکال میگردد، و لی اگر زن شوهردار با مرد زندار، مرتکب زنا شد، بقای ازدواج دچار اشکال نمیگردد. ازحسن و جابر بن عبدالله روایت شده است، که اگر زن شوهردار مرتکب زنا شد، باید بین او و شوهرش جدائی انداخته شود و پیوند زناشوئی بهم بخورد. و امام احمد جدائی را مستحب دانسته و گفته: برای من نباید چنین زنی را نگاه داشت، چون اطمنان نیست از اینکه بستررا آلوده نسازد و فرزند دیگری را بوی ملحق نکند.
کسی که با زنی ملاعنهکند و هردو همدیگر را نفرینکرده باشند، ازدواج مجدد بین آنان حلال نیست و این زن بعد ازملاعنه برای همیشه بروی حرام میشود.
خداوند در این باره میفرماید:
﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ أَزۡوَٰجَهُمۡ وَلَمۡ یَكُن لَّهُمۡ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمۡ فَشَهَٰدَةُ أَحَدِهِمۡ أَرۡبَعُ شَهَٰدَٰتِۢ بِٱللَّهِ إِنَّهُۥ لَمِنَ ٱلصَّٰدِقِینَ٦ وَٱلۡخَٰمِسَةُ أَنَّ لَعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَیۡهِ إِن كَانَ مِنَ ٱلۡكَٰذِبِینَ٧﴾[النور: ۶-۷]. «کسانی که همسران خود را متهم (به عمل منافی عفت و زنا) میکنند و گواهانی جز خودشان ندارند، هریک از آنان باید چهار مرتبه بنام خدا شهادت دهدکه در این اتهام از راستگویان است. و در پنجمین بار بگوید: لعنت خدا بر او باد اگر در این اتهام از دروغگویان باشد. آن زن نیز میتواند کیفر زنا را از خود دورکند به این طریق که چهار بار خدا را به شهادت طلبدکه آن مرد (در این نسبتی که به او میدهد) از دروغگویان است. و در مرتبه پنجم بگوید: غضب خدا براو باد اگر آن مرد از راستگویان باشد...».
باتفاق علما ازدواج مرد مسلمان با زن بتپرست و بیدین و ملحد و مرتد و برگشته از دین اسلام و گاوپرست و اباحی مذهب ملحد و امثال آنها حلال نیست، چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكَٰتِ حَتَّىٰ یُؤۡمِنَّۚ وَلَأَمَةٞ مُّؤۡمِنَةٌ خَیۡرٞ مِّن مُّشۡرِكَةٖ وَلَوۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡۗ وَلَا تُنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكِینَ حَتَّىٰ یُؤۡمِنُواْۚ وَلَعَبۡدٞ مُّؤۡمِنٌ خَیۡرٞ مِّن مُّشۡرِكٖ وَلَوۡ أَعۡجَبَكُمۡۗ أُوْلَٰٓئِكَ یَدۡعُونَ إِلَى ٱلنَّارِۖ وَٱللَّهُ یَدۡعُوٓاْ إِلَى ٱلۡجَنَّةِ وَٱلۡمَغۡفِرَةِ بِإِذۡنِهِۦ﴾[البقرة: ۲۲۱] .
سبب نزول این آیه:
۱- این آیه بقول مقاتل درباره ابومرثد غنوی و بقولی مرثد بن ابی مرثد بنامکناز بن حصین غنوی نازل شده است. پیامبرصاورا پنهانی به مکه فرستاده بود تا یکی از یاران پیامبرصرا ازآنجا خارج سازد و درمکه زن بدکارهای بود بنام «عناق» که در زمان جاهلیت او را دوست میداشت، مرثد به نزد او رفت و به و یگفت: همانا اسلام روابط نامشروع دوره جاهلی ما را حرام کرده است «عناق» پیشنهاد ازدواج نمود، اوگفت: باید از پیامبرصاجازه بگیرم. لذا به نزد پیامبرصرفت و کسب اجازه نمود، پیامبرصاو را ازاینکارمنع نمود چون او مسلمان بود و آن زن مشرک و کافر .
سدی بروایت از ابن عباس گوید: این آیه درباره عبدالله بن رواحه نازل شده است، اوکنیز سیاهی داشت و بر وی خشمگرفت و بدو سیلی نواخت و از آنکار نگران و ترسان شد، لذا به پیشگاه پیامبرصرفت و ماجرا را برایش تعریف نمود.
پیامبرصبوی گفت: او چگونه آدمی است؟ عبداللهگفت: ای رسول خدا، او روزه میگیرد و نماز میگزارد و نیکو و ضو میگیرد و بتوحید خدا و رسالت توگواهی مید هد.
پیامبرصگفت: ای عبدالله او مومن میباشد. عبدالله گفت: سوگند بدانکس که ترا بحق مبعوث داشته است اورا آزاد خواهمکرد و با وی ازدواج مینمایم و چنین کرد.
برخی از مسلمین از وی انتقاد کردند و گفتند: با کنیز خود ازدواجکرده است. آنان میخواستندکه زنان تحت سرپرستی خودرا بعقد نکاح مشرکین درآورند و از آنان برای خود زن بگیرند بخاطر توجه به نسب و اشرافیتشان که خداوند این آیه را نازل فرموده است صاحب مغنی گوید: کافران دیگر، بغیر از اهل کتاب، حکم مشرکین را دارند از جمله بتپرستان و سنگ پرستان و درخت و حیوان پرستان. اهل علم درحرام بودن ازدواج زنان و حیوان ذبح شده، اینها اختلاف نظر ندارند. و گفت: زن مرتد نکاحش حرام است برهر دینی که باشد. (چنین پیدا است که مرتد اهل کتاب نیز نکاحش حرام است).
برای مرد مسلمان ازدواج با زن آزاده اهلکتاب، حلال است. چون خداوند میفرماید: ﴿ٱلۡیَوۡمَ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُۖ وَطَعَامُ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حِلّٞ لَّكُمۡ وَطَعَامُكُمۡ حِلّٞ لَّهُمۡۖ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ مِن قَبۡلِكُمۡ إِذَآ ءَاتَیۡتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحۡصِنِینَ غَیۡرَ مُسَٰفِحِینَ وَلَا مُتَّخِذِیٓ أَخۡدَان﴾[المائدة: ۵] . ابنالمنذر گفته است از هیچکس از پیشینیان خبر صحیح نرسیده است که آن را حرام دانسته باشند.
درباره ازدواج با زن نصرانی و زن یهودی، از عبدالله بن عمر سوال شد. جواب داد: خداوند نکاح زنان مشرک را بر مردان مومن حرامکرده است و من شرکی را بالاتر از این نمیدانم که زنی حضرت عیسی یا یکی از بندگان خدا را خدای خود بداند.
قرطبی بنقل از نحاس گوید: قول ابن عمر با سخن جماعتی که قولشان حجت است مخالف میباشد، چون جماعتی ازاصحاب و تابعین نکاح با زنان اهلکتاب را حلال دانستهاند، ازجمله عثمان بن عفان و طلحه و ابن عباس و جابرو حذیفه و ازتابعین سعید بن المسیب و سعید بن جبیرو حسن بصری و مجاهد و طاووس عکرمه، و شعبی و ضحاک و فقیهان شهرهای اسلامی و در بین این دو آیهای که گذشت هیچگونه تعارضی نیست چون مفهوم ظاهری لفظ «شرک» اهلکتاب را شامل نمیشود بدلیل اینکه خداوند مشرکین و اهلکتاب را جدا از هم ذکرکرده است: ﴿لَمۡ یَكُنِ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ مِنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ وَٱلۡمُشۡرِكِینَ مُنفَكِّینَ حَتَّىٰ تَأۡتِیَهُمُ ٱلۡبَیِّنَةُ١﴾[البینة: ۱]. که مشرکین بر اهلکتاب عطف شده و عطف برابر قواعد نحوی، مقتضی مغایرت است. و عثمان بن عفان با نائله دخت فرافصهکلبی نصرانی، ازدواجکرد و بعداً نائله نزد او مسلمان شد. و حذیفه نیزبا یک یهودی اهل مدائن، ازدواج کرد. از جابر درباره نکاح با زن یهودی و نصرانی سوال شد؟ گفت: ما همراه سعد بن و قاص در زمان فتوحات با آنان ازدواج میکردیم.
ازدواج با زنان اهلکتاب اگرچه جایز است و لی مکروه میباشد، چون این اطمینان وجود ندارد، که شوهرفریب زن را نخورد و بدین او متمایل نگردد یا با خانواده او دوستی نکند. اگر زنان اهلکتاب حربی و ساکن در غیردیار اسلام باشند کراهت بیشتری دارد، چون توده اهلکتاب که با اسلام سر جنگ دارند، بیشتر میشوند. و بعضی ازاهل علم ازدواج با زنان اهلکتاب که حربی و ساکن در غیر دیاراسلام باشند را حرام میدانند. ابن عباس آن را جایزو حلال ندانست و این آیه را تلاوتکرد: ﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِینَ لَا یُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَلَا بِٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَلَا یُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَلَا یَدِینُونَ دِینَ ٱلۡحَقِّ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حَتَّىٰ یُعۡطُواْ ٱلۡجِزۡیَةَ عَن یَدٖ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ٢٩﴾[التوبة: ۲۹]. «با اهلکتاب که بخدا و روز رستاخیز و دین حق ایمان ندارند، بجنگید تا اینکه تسلیم شوند و درکمال خواری و تسلیم جزیه و سرانه و خراج بپردازند».قرطبیگوید: ابراهیم نخعی این رای را شنید و از آن شگفت نمود.
اسلام بدینجهت ازدواج با زنان اهلکتاب را مباحکرده است تا فواصل و موانع بین اهلکتاب و اسلام را از میان بردارد. چون ازدواج بهترین و سیله معاشرت و آمیزش و نزدیکی خانوادهها بهم میباشد و از این راه برای اهل کتاب فرصت بررسی اسلام و شناخت حقایق و اصول و مبادی آن پیش میآید و این خود شیوهای از شیوههای علمی بهم نزدیک ساختن مسلمانان و اهل کتاب و دعوت برای هدایت به دین حق است. بنابراینکسی که با اهلکتاب ازدواج میکند باید این مطلب را یکی ازاهداف و مقاصد خویش قرار دهد]ولیکن امروز مسلمانان در خارج ازکشورهای اسلامی با زنان اهلکتاب ازدواج میکنند، نه آن مردان مقید بدین اسلام هستند و نه آن زنان مقید بدین خود میباشند و فرزندانشان همانند مادرانشان بار میآیند و شوهرانشان بسیار سست عقیده هستند و فرزندان هم تابع مادرانشان میباشند، قطعاً نباید این ازدواج صحیح باشد -مترجم -.
زن مشرک دینی نداردکه خیانت را بروی حرام و امانت را براو و اجبکند و او را بنیکی و خیر دستور دهد و از شر و بدی برحذر دارد، بلکه او درگرو طبیعت و مزاج و تربیت عشیرهای خود و خرافات و اوهام بتپرستی و آرزوها و هواهای شیطانی خویش میباشد، بشوهرش خیانت میکند و عقیده فرزندش را تباه میسازد. اگر شوهر شیفته جمال و زیبائی او باشد، بگمراهی و گمراه سازی او نیز کمک میکند. اگر دیده و اقع بین شوهر، فریفته زیبائی ظاهری او نباشد و خبث طینت و سیرت اورا زشت بداند، تمتع و لذت جوئی بجمال ظاهری نیزبراو تیره میگردد و حال بد و ی، او راگریزان خواهد نمود. و لی فاصله بین مرد مومن و زن اهلکتاب آنقدر نیست و شکاف چندان عمیق نمیباشد چون او هم بخداوند ایمان دارد و او را میپرستد و به پیامبران خدا ایمان دارد و زندگی بازپسین و پاداش اعمال درآخرت را قبول دارد و اعمال خیر را و اجب و اعمال شر را حرام میداند. فرق اساسی و جوهری بین آن دوایمان به نبوت حضرت محمدصاست. بدیهی استکسی که به اصل نبوت الهی ایمان دارد، تنها جهل مانعگشته است که به نبوت و یژه حضرت محمدصخاتم الانبیاء ایمان بیاورد و بپذیردکه محمد نیزهمان پیام پیامبران پیشین و چیزی اضافه بر آن به مقتضای حال زمان و برای پیشرفت بشریت و بکارگیری استعدادهای بیشتر بشریت را، آورده است یا بعضی بر حسب ظاهر مخالف و منکررسالت حضرت محمدصهستند و درحقیقت و باطن آن را قبول دارند البته اینگروه دوم اندک و گروه اول فراوانند . شاید براثرمعاشرت و آمیزش با مرد مسلمان، حقیقت و برحق بودن دین اسلام و حسن شریعت و سیره پاک پیامبر اسلامصو تاییدات خداوندی و آیات آشکار نبوت پیامبر اسلام، بر وی آشکار و هویداگردد و در نتیجه ایمان اوکامل و اسلام بیاورد و اجر و پاداش خوبش را دو برابر دریافت دارد، چون هم به ادیان پیشین اعتقاد داشته و هم به آخرین دین آسمانی... پایان سخن المنار. همانگونه که در تعلیق بر قسمت پیشگفتم امروز این زنان اهلکتاب با مشرکان هیچ فرقی ندارند و کمتر پیش میآیدکه جذب اسلام شوند بلکه مردان سست عقیده مسلمان را نیز تابع خود میکنند و یا سستر مینمایند و تکلیف فرزندانشان نیز نامعلوم است - مترجم.
ابن المنذر گوید: تحریم نکاح زنان مجوسی و خوردن گوشت حیوانات ذبح شدهشان، مورد اتفاق علما نیست. لیکن بیشتر اهل علم آن را حرام میدانند چون کتاب آسمانی و پیامبر الهی ندارند و آتش را میپرستند. امام شافعی روایت کرده است که عمر خطاب گفت: من نمیدانم درباره مجوسیان چگونه رفتار کنم؟ عبدالرحمن بن عوف به و یگفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «سنوا بهم سنة أهل الكتاب»«درباره سلامت جان و جزیه با مجوسیان بمانند اهلکتاب رفتار کنید». از این حدیث برمیآیدکه آنان اهلکتاب نیستند. از امام احمد سوال شد آیا بنظرشما صحیح است که مجوسیان دارای کتاب آسمانی هستند؟ اوگفت: خیر صحیح نیست و این ادعا باطل است و آن را دروغ بزرگ میدانم.
ابوثور ازدواج با زن مجوسی را حلال میداند بدلیل اینکه درباره اجازه اعطای آزادی دین و پرداخت جزیه بمانند یهود و نصاری با آنها رفتار میشود.
صابئون قومی هستند بین مجوس و یهود و نصاری و خود دین خاصی ندارند. مجاهد گفته است: آنان فرقهای از اهلکتابند و پیرو زبور هستند. و حسن بصری گفته: قومی هستندکه فرشتگان را عبادت میکنند.
عبدالرحمن بن زید گفته است: آنان قومی هستند که از یکی از ادیان، در جزیره موصل پیروی میکنند، توحید را باور دارند -لاالهالا الله- و لی اعمال دینی و کتاب دینی و پیامبری ندارند، فقط به «لااله الا الله» قائلند و به هیچ پیامبری ایمان نیاوردهاند. لذا مشرکان به یاران پیامبرصمیگفتند: اینان بمانند «صابئون» لااله الا الله میگویند. قرطبی گوید: آنچه که از قول علما درباره مذهب صابئین برمیآید، آنست که آنان موحد هستند و بتاثیرستارگان و عمل آنها درسرنوشت انسان، عقیده دارند. امام فخر رازی این نظر را برگزیده که آنان ستاره -پرستند بدینمعنی که خداوند، ستارگان را قبله عبادت و دعا قرار داده است و از طریق توجه بدانها، خدا را میپرستند یا بدینمعنی که خداوند تدبیر و اداره کار جهان را بدین ستارگان، محول و و اگذار نموده است. بنابراین نظر فقهاء درباره حکم ازدواج با زنان آن قوم مختلف است: بعضی گویند: اهل کتاب میباشند که کتاب آسمانیشان دچار تحریف و تبدیل شده و با یهود و نصاری فرقی ندارند، بنابراین ازدواج با زنانشان جایز است، چون خداوند میفرماید: ﴿ٱلۡیَوۡمَ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُۖ وَطَعَامُ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حِلّٞ لَّكُمۡ وَطَعَامُكُمۡ حِلّٞ لَّهُمۡۖ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ مِن قَبۡلِكُم﴾[المائدة: ۵]. تا آخر آیه که گذشت. اینست مذهب ابوحنیفه و دو نفر از یاران بزرگ او - محمد و ابویوسف - گروهی درباره آنان متردد هستند چون ازحقیقتکارایشان اطلاع ندارند و گفتهاند: اگر در اصول دین و تصدیق پیامبران و ایمان بکتب آسمانی موافق با یهود و نصاری باشند جزء آنها هستند و اگر با آنان مخالف باشند، جزء آنان نیستند و حکم بتپرستان را دارند و این رای از شافعیه و حنابله روایت شده است.
حنفیها بر این عقیده میباشند که هرکس به یک دین آسمانی معتقد بوده و کتاب آسمانی داشته باشد مانند صحف ابراهیم و شیث و زبور داود÷ ازدواج با آن و خوردن گوشت ذبیحهاش صحیح است مادام اینکه مشرک نباشد و حنابله نیز بقولی، بدان توجه کردهاند. چون اینگونه اشخاص نیز بیکی ازکتب خدا تمسک کرده و درست مانند یهود و نصاری هستند.
به مذهب شافعیه و بقولی نزد حنابله، نکاح با زنان مجوسی و خوردنگوشت ذبیحهشان حلال نیست، چون خداوند میفرماید: ﴿أَن تَقُولُوٓاْ إِنَّمَآ أُنزِلَ ٱلۡكِتَٰبُ عَلَىٰ طَآئِفَتَیۡنِ مِن قَبۡلِنَا وَإِن كُنَّا عَن دِرَاسَتِهِمۡ لَغَٰفِلِینَ١٥٦﴾[الأنعام: ۱۵۶]. «ما اینکتاب را - قرآن - با این همه امتیازات نازل کردیم تا نگوئیدکتاب آسمانی تنها بر دو طایفه پیش از ما (یهود و نصاری) نازل شده بود و ما ازبحث و بررسی آنها بیخبربودیم».یعنی تنها این دو طایفه صاحب کتابند.
بعلاوه این صحف و کتب تنها مواعظ و پند و اندرز هستند، کتب احکام نیستند پس حکم کتب آسمانی مشتمل بر احکام را، ندارند.
به اجماع علمای اسلام ازدواج زن مسلمان با غیرمسلمان حلال نیست، خواه این غیر مسلمان مشرک باشد یا از اهلکتاب. بدلیل اینکه خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّۖ ٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِإِیمَٰنِهِنَّۖ فَإِنۡ عَلِمۡتُمُوهُنَّ مُؤۡمِنَٰتٖ فَلَا تَرۡجِعُوهُنَّ إِلَى ٱلۡكُفَّارِۖ لَا هُنَّ حِلّٞ لَّهُمۡ وَلَا هُمۡ یَحِلُّونَ لَهُنَّۖ﴾[الممتحنة: ۱۰]. «ای مومنان هرگاه زنان مومن از دیار کفر هجرتکرده و بسوی شما آمدند آنان را امتحانکنید و از ایشان بپرسید که آیا تنها حب خدا و رسول و محافظت بردین اسلام، شما را به هجرت و اداشته است و آنانگفتند: بلی چنین است از آنان بپذیرید، و خداوند داناتر است بایمان آنها، چون بایمان آنان علم و آگاهی پیدا کردید، آنان را بسوی کافران برنگردانید، چون آنان برای مردانکافر حلال نیستند و نه مردان کافر برای آنان حلالند».
فلسفه اینکار اینست که مرد حق سرپرستی و قیمی برهمسرش دارد و بر زن و اجب است که درکارهای نیکو، از او اطاعتکند و مردکافر و لایت و تسلط بر زن مسلمان پیدا میکند درصورتیکه نباید کافر بر مرد و زن مسلمان تسلط و و لایت پیدا کند. چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَن یَجۡعَلَ ٱللَّهُ لِلۡكَٰفِرِینَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ سَبِیلًا١٤١﴾[النساء: ۱۴۱]. «خداوند به هیچ و جه و هرگزبرایکفران نسبت به مومنان راه تسلطی قرارنداده است».بعلاوه شوهرکافردین زن مسلمان را قبول ندارد و کتاب آسمانی او را دروغ میداند و منکر رسالت و نبوت پیامبر اسلام است، چگونه خانوادهای با این اختلاف آشکار و گسترده میتواند، زندگی آرام و قابل دوامی داشته باشد. و لی برعکس اگر یک مرد مسلمان با یک زنکتابی ازدواجکند، دین او را قبول دارد و ایمان به کتاب آسمانی او و ایمان به پیامبر او را جزء ایمان خود میداند و تا بدان ایمان نداشته باشد ایمانش کامل نیست.
برای هیچکس حلال نیست که در یک زمان بیش از چهار زن را در عقد نکاح داشته باشد، چون چهار زن برای هرکسکافی است. و بیش ازآن، سبب میگردد که آنگونه که خداوند فرموده است زندگی زناشوئی بسامان نباشد و نیکو اداره نشود، بدلیل اینکه میفرماید: ﴿وَإِنۡ خِفۡتُمۡ أَلَّا تُقۡسِطُواْ فِی ٱلۡیَتَٰمَىٰ فَٱنكِحُواْ مَا طَابَ لَكُم مِّنَ ٱلنِّسَآءِ مَثۡنَىٰ وَثُلَٰثَ وَرُبَٰعَۖ فَإِنۡ خِفۡتُمۡ أَلَّا تَعۡدِلُواْ فَوَٰحِدَةً أَوۡ مَا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُمۡۚ ذَٰلِكَ أَدۡنَىٰٓ أَلَّا تَعُولُواْ٣﴾[النساء: ۳]. «و اگرمیترسید ازاینکه (به هنگام ازدواج با دختران یتیم) رعایت عدالت درباره آنها را نکنید (از ازدواج با آنان صرف نظر نمائید) و با زنان دیگرکه پاک و مورد توجهتان میباشند ازدواجکنید. دو، یا سه، یا چهار همسر، و اگر میترسید عدالت را (درباره همسران متعدد) رعایت نکنید تنها به یک همسرقناعت نمائید و یا از زنانکنیزی که مالک آنها هستید، استفادهکنید. اینکار بهتر شما را از ظلم و ستم بخود و دیگران باز میدارد».
درباره سبب نزول این آیه بخاری و ابوداود و نسائی و ترمذی از عروه بن الزبیر روایت کردهاندکه او درباره این آیه از عایشه همسر پیامبرصسوالکرد و او جواب دادکه: ای پسرخواهرم پیش میآمدکه دختر یتیم تحت سرپرستی و لی خود باشد و با او درمال و دارائیش شریک بود، و لی و سرپرست شیفته مال و جمال او میشدو میخواست با او ازدواجکند، بدون اینکه در مهریه او رعایت عدالتکند و مانند دیگران به وی مهریه بپردازد، لذا از اینکار منع شدند، مگر اینکه درباره آنان، رعایت عدالتکنند و بهترین مهریه متداول را، بدانان بپردازند و بدانان دستور داده شده است که با زنان دیگرکه مورد توجهشان است ازغیرآن دختران یتیمه، ازدواج کنند. عروهگفت: عایشه فرمود که سپس مردم درباره دختران یتیمه بعد ازاین آیه، از پیامبرصاستفتا نمودندکه خداوند این آیه را نازل کرد: ﴿وَیَسۡتَفۡتُونَكَ فِی ٱلنِّسَآءِۖ قُلِ ٱللَّهُ یُفۡتِیكُمۡ فِیهِنَّ وَمَا یُتۡلَىٰ عَلَیۡكُمۡ فِی ٱلۡكِتَٰبِ فِی یَتَٰمَى ٱلنِّسَآءِ ٱلَّٰتِی لَا تُؤۡتُونَهُنَّ مَا كُتِبَ لَهُنَّ وَتَرۡغَبُونَ أَن تَنكِحُوهُنَّ وَٱلۡمُسۡتَضۡعَفِینَ مِنَ ٱلۡوِلۡدَٰنِ وَأَن تَقُومُواْ لِلۡیَتَٰمَىٰ بِٱلۡقِسۡطِۚ﴾[النساء: ۱۲۷]. «از تو درباره زنان سوال میکنند، بگو خداوند دراین زمینه به شما پاسخ میدهد و آنچه در قرآن درباره زنان یتیمی که حقوق آنها را به آنها نمیدهید و میخواهید با آنها ازدواجکنید و همچنین دربارهکودکان صغیر و ناتوان برای شما بیان شده است (قسمتی از سفارشهای خداوند در این زمینه میباشد و نیز به شما سفارش میکند که با یتیمان به عدالت رفتار کنید و آنچه از نیکیها انجام میدهید خداوند از آن آگاه است (و به شما پاداش مناسب میدهد)».عایشهگفت: آنچه که خداوندگفت: در قرآن بر آنان خوانده میشود مراد آیه ٣ سوره نساء است که ۳ ﴿وَإِنۡ خِفۡتُمۡ﴾میباشد. و مراد از ﴿وَتَرۡغَبُونَ أَن تَنكِحُوهُنَّ﴾آنست که شما هرگاه یتیمهای که تحت سرپرستیتان میباشد اگر مال و جمال نداشته باشد با وی ازدواج نمیکنید پس اگردختران یتیمهای که تحت سرپرستی شما هستند مال و جمال داشتند نیزبا آنان ازدواج مکنید، مگر اینکه درباره مهریه آنان عدالت را مراعاتکنید. زیرا و قتی که مال و جمال نداشتند، از ازدواج با آنان خودداری میکردند، بنابراین (در آیه ٣ سوره نساء) خداوند اولیای دختران یتیم را مخاطب ساخته و میفرماید: اگر دختر یتیمی تحت سرپرستی یکی از شما بود و میترسید از اینکه مهریه مناسب و مهرالمثل بوی ندهد، از ازدواج با او خودداریکند و با زنان دیگرکه فراوان هستند ازدواجکند و خداوند دایره را بر او تنگ نساخته است و ازدواج با یک تا چهار همسر را برایش حلالکرده است. و اگر ترسیدکه با بیش از یک زن نمیتواند عدالت را مراعاتکند، بر وی و اجب است که بیک زن بسنده کند و یا به کنیزان ملک خود اکتفا نماید.
امام شافعیگوید: سنت رسول خداکه بیانکننده سخن خداوند است، دلالت دارد بر اینکه غیراز پیامبرصهیچکس نمیتواند بیش از چهار زن را با هم در یک زمان داشته باشد و بین آنان جمعکند. این سخن شافعی مجمع علیه بین علما است مگرگروهی از شیعه که جمع بین بیش از چهار زن را جایز میداند و گروه دیگری از آنها حصری قایل نیستند و گروهی از آنها به فعل رسول خدا تمسک میجویند که برابر صحیح سنت تا ٩ زن را با هم داشته است. امام قرطبی سخن این گروهها را رد کرده است و گفته: عدد «مثنی» و «ثلاث» و «رباع» دلالت بر مباح بودن نه همسر در یک زمان با هم را ندارد همانگونهکهکسانی این ادعا را عنوانکردهاندکه از فهم معنی صحیح قرآن و حدیث پیامبر و سنت او به دورند و ازشیوه عمل و رفتار سلف امت رویگردان هستند و گمان کردهاند که حرف ربط و برای جمع است ۲+۳+۴=۹) و در تایید این نظر خود گفتهاندکه پیامبرصدر یک زمان ٩ زن را با هم در عقد نکاح داشته و بین آنان جمع نموده است،کسانی که بدین جهالت و نادانی و گمراهی رای دادهاند را فضیه و بعضی از پیروان مذهب ظاهریه میباشند و »مثنی» را مانند اثنین اثنین دانستهاند و همچنین ثلاث و رباع. برخی از ظاهریه زشتتر از آن را گفته و ادعاکردهاند که جمع بین ١٨ زن مباح است چون صیغه این اعداد مفید تکرارو «و» برای جمع میباشد. (مثنی = ٢ و ٢ و ثلاث = ٣و٣و رباع = ٤و٤) اینها همه دلیل جهالت و عدم آگاهی به زبان عربی و سنت نبوی و مخالفت با اجماع علمای امت مسلمان است، چون شنیده نشدهکهکسی از یاران پیامبرصو تابعین بیش از چهارزن را در عصمت نکاح خود با هم در یک زمان داشته باشد. مالک در موطاء تخریج نموده و نسائی و دارقطنی در سنن خود آوردهاند که پیامبرصبه غیلان بن امیه ثقفی که به هنگام مسلمان شدن ده زن داشتگفت: «اختر منهن أربعا، وفارق سائرهن»«چهار تا را برگزین و از بقیه آنها کنارهگیر». ابوداود ازقول حارث بن قیسگفته: من و قتی که مسلمان شدم هشت همسر داشتم و آن را با پیامبرصدر میان نهادم فرمود: «چهار تا را برگزین».
مقاتلگوید: قیس بن حارث هشت زن آزاده داشت چون این آیه نازل شد پیامبرصبه وی دستور دادکه چهار تا را نگاه دارد و چهار تا را طلاق دهد و خود قیس بن حارث نیز چنینگفت. صواب آنست که قیس بن حارث اسدی باشد همانگونه که ابوداودگفته و محمد بن حسن هم درکتاب «السیر الکبیر» گفته است که آن شخص حارث بن قیس بوده و نزد فقهاء معروف آنست. و جمع بین بیش از چهار از خصوصیات و اختصاصات پیامبرصبوده است. اما اینکه گفتهاند: که «و» جامعه و بربیش ازچهاردلالت میکند قولی است ضعیف و خداوند با فصیحترین و شیواترین زبان با عربان سخنگفته است. و عرب هرگزبرایگفتن نه نمیگوید دو و سه و چهارو همچنین بسیار زشت است که کسیگوید: بده به فلانی چهار و شش و هشت و نگوید هیجده. بلکه «و» در این آیه برای بدل است یعنی بعوض دو تا با سه تا و بعوض ٣ تا با چهار تا ازدواجکن. لذا «و» را آورده نه «او».
اگر «او» به جای «و» بود میبایستی کسی که دو زن دارد نتواند سه تا زن داشته و کسی که سه تا زن دارد نتواند چهار تا زن داشته باشد. اما اینکهگفتهاند: مثنی مقتضی اثنین و ثلاث مقتضی ثلاث و رباع مقتضی اربع است آنان بچیزی حکم میکنندکه اهل زبان و آگاهان بلغت عرب با آنان موافق نیستند و براستی نادانی از خود نشان دادهاند. و آنها کهگفتهاند مثنی مقتضی اثنین اثنین و ثلاث مقتضی ثلاثاً ثلاثاً و رباع مقتضی اربعاً اربعاً است آنان هم نفهمیدهاند و ندانستهاند اثنین اثنین، ثلاثاً ثلاثاً و اربعاً اربعاً برای حصر عدد است و مثنی و ثلاث و رباع برای حصر نیست. اعداد معذوله درزبان عربی معنائی دارندکه در اعداد اصلی نیست مثلا اگر کسی بگوید: جاءت الخیل مثنی یعنی دوتا دوتا آمدند جوهریگوید عدد معدول هم چنین است. غیر جوهریگفتهاند: اگرکسیگوید: جاءنی قوم مثنی او ثلاث او اُحاد او اُعشار، مقصودش آنست که یک یک یا دوتا دوتا یا سهتا سهتا یا دهتا دهتا آمدند و این معنی در اصل مراد نیست چون اگرکسیگوید: جاءتی قوم ثلاثه ثلاثه او عشره عشره او شماره قوم را در سه و ده حصرکرده است، و لی اگرگوید: جاونی ثناء و رباع شماره آنان را حصر نکرده بلکه مرادش آنست که دوتا دوتا و چهارتا چهارتا آمدند خواه شمارهشان فراوان باشد یا اندک. قصر و حصر عدد بر حداقل مقتضای پندار و ادعای بدون دلیل است. پایان سخن قرطبی.
خداوند تعدد زوجات و چند همسری را مباحکرده است و برعدد چهارقصرو حصرشکرده است و مراعات عدالت و مساوات بین آنان در خوراک و پوشاک و مسکن و بیتوته و شب ماندن پیش هریک را و اجبکرده است و همچنین درسایرامور مادی دیگر، مراعات این عدالت و اجب است، بدون فرق بین زن فقیر و ثروتمند و بزرگ و کوچک و فربه و لاغر، اگر کسی نتواند یاگمانکندکه این عدالت و مساوات را نمیتواند انجام دهد و بدان و فاکند، جمع بین آنان بر او حرام است اگرنتواند مراعات حقوق بیش ازدو تا راکند، عقدسومی حرام است و اگر بیش از سه را نتواند، عقد چهارمی حرام است و اگرمراعات حقوق بیش از یکی را نتواند عقد دومی حرام است. بدلیل: ﴿فَٱنكِحُواْ مَا طَابَ لَكُم مِّنَ ٱلنِّسَآءِ مَثۡنَىٰ وَثُلَٰثَ وَرُبَٰعَۖ فَإِنۡ خِفۡتُمۡ أَلَّا تَعۡدِلُواْ فَوَٰحِدَةً أَوۡ مَا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُمۡۚ ذَٰلِكَ أَدۡنَىٰٓ أَلَّا تَعُولُواْ٣﴾[النساء: ۳] .
ابوهریره گوید: پیامبرصفرمود: «من كانت له امرأتان فمال إلى إحداهما جاء یوم القیامة وشقه مائل»«هرکس دو زن داشته باشد و تمایلش تنها به یکی از آن دو باشد، روز قیامت یکطرف اوکج است». بروایت ابوداود و ترمذی و نسائی و ابن ماجه. بین مفهوم این آیه که مراعات عدالت بین همسران را و اجبکرده و این آیه ذیل که مراعات عدل بین آنها را نفی میکند تعارضی وجود ندارد: ﴿وَلَن تَسۡتَطِیعُوٓاْ أَن تَعۡدِلُواْ بَیۡنَ ٱلنِّسَآءِ وَلَوۡ حَرَصۡتُمۡۖ فَلَا تَمِیلُواْ كُلَّ ٱلۡمَیۡلِ فَتَذَرُوهَا كَٱلۡمُعَلَّقَةِۚ﴾[النساء: ۱۲۹]. «و شما هرگز از محبت قلبی نمیتوانید بین زنانتان مراعات عدالتکنید اگرچه بر آن حریص نیزباشید پس افراط نکنید و بطور کلی تجاوز برحق بعضی از آنها ننمائید که آنها چون معلق باشند بدینگونه نه از شوهر بهره ببرند و نه آزاد باشندکه برای خود شوهردیگری برگزینند و بلا تکلیف بمانند...».
چون دراین آیه مراد عدالت در تمایل قلبی و محبت قلبی است و عدالت مورد مطلوب درآیه پیش، عدالت ظاهری و رفتاری است که انسان بر آن قدرت دارد و لی محبت قلبی و مهر درونی دراختیار انسان نیست و هیچکس آن را نمیتواند، پس عدالتی که نفی شده عدالتی است که در محبت و مودت و جماع است. ابوعبیده گفت: مراد عدالت در این آیه دوم عدالت در مهر و جماع و همخوابگی است. ابوبکر بن العربیگفت: راست میگوید: چون اینکار راکسی نمیتواند و قلب هر کسی دردست خدا است و هرگونه که بخواهد در آن تصرف میکند و جماع نیز چنین است چون برخاسته ازشهوت و تمایل درونی است که درآن زنی با زن دیگری فرق دارد، پس اگراین مطلب ازروی قصد و عمد نباشد اشکالی ندارد و بر وی باکی نیست چون بر آن توانائی ندارد، پس تکلیفی بدان تعلق نمیگیرد. حضرت عایشه میگوید: پیامبرصدر میان زنان خود مراعات قسم و نوبت میکرد و عدالت داشت و میگفت:
«اللهم هذا قسمی فیما أملك، فلا تلمنی فیما تلك ولا أملك» «خداوندا این رعایت نوبه و قسمی است که دراختیار من میباشد، پس مرا ملامت مکن بر آنچه که در اختیار تو است و در اختیار من نیست». ابوداود گفت: مراد پیامبرصمحبت قلبی است که بدست خدا است. بروایت ابوداود و ترمذی نسائی و ابن ماجه. خطابی گوید: این دلالت دارد بر اینکه رعایت حقوق میان هووهای آزاده و اجب است و نوبه همه باید مورد توجه باشد، آنچه که مکروه است آنست که بگونهای معاشرتکندکه حق بعضی پایمال شود، نه میلی قلبی و مهردرونی چون دل بدست انسان و دراختیاراو نیست. پیامبرصقسم و نوبه و رفتارظاهری را بطور مساوات مراعات میکرد و میگفت: «اللهم هذا قسمی...»و آیه ﴿وَلَن تَسۡتَطِیعُوٓاْ أَن تَعۡدِلُواْ﴾ در این باره نازل شده است. کسی که همسران متعدد دارد میتواند بدلخواه خود هریکی را انتخابکند و لی اگربقید قرعه میان آنها بعضی را انتخابکند، بهتر است. زنان بدلخواه خود میتوانند از نوبه خود صرف نظرکنند، چون این حق خالص آنها است، میتوانند آن را بدیگرهمسران مرد ببخشند.
عایشه گوید: پیامبرصهرگاه قصد سفر میکرد، میان زنانش قرعه میکشید، قرعه بنام هرکس اصابت مینمود، او را با خود میبرد و روزهای نوبه هریک را مراعات میکرد و لی سوده بنت زمعه نوبه خود را به عایشه و اگذارکرده بود .
همانگونه که اسلام تعدد زوجات را مشروط به توانائی مرد بر مراعات عدالت کرده است و آن را برچهارزن حصرنموده است به زن یا بولی زن نیز، این حق را داده است که در ضمن عقد نکاح شرطکندکه شوهر، زن دیگری را با وجود او اختیار نکند و هووئی نداشته باشد. اگر زن در ضمن عقد چنین شرطی را بیانکرد، این شرط صحیح و لازم الاجراء است، چنانچه شوهر بدین شرط و فا نکند و بمقتضای آن رفتارننمود زن حق دارد که ازدواج را فسخکند و این حق فسخ، ساقط نمیشود مگراینکه زن خود آن را ساقطکند یا خود بمخالفت شرط، رضایت دهد. امام احمد این رای را پذیرفته و ابن تیمیه و ابن القیم نیز آن را ترجیح دادهاند.
چون اهمیت شروط و ارزش آنها درازدواج بیش ازبیع و اجاره و امثال آنها است پس و فای بدانها و ملتزم بودن باجرای آنها و اجبتر و موکدتراست و برای استدلال بر این مذهب بدلایل زیر متوسل شدهاند:
۱- بخاری و مسلم روایت کردهاندکه پیامبرصفرموده است: «إن أحق الشروط أن توفوا ما استحللتم به الفروج» «براستی شروطی که بیش از هر چیزی و فای و التزام بدانها استحقاق و شایستگی دارد، شروطی است که بدانها، همخوابگی با زنان را بر خویشتن حلال نمودهاید».
۲- باز هم این دو از عبدالله بن ابی ملیکه روایت کردهاندکه میگفت: مسور بن مخرهمه برایم گفت که او بر بالای منبراز پیامبرصشنیده است که میگفت: «إن بنی هشام بن المغیرة استأذنونی أن ینكحوا ابنتهم من علی بن أبی طالب، فلا آذن، ثم لا آذن، ثم لا آذن، إلا أن یرید بن أبی طالب أن یطلق ابنتی وینكح ابنتهم، فإنما ابنتی بضعة منی، یریبنی ما أرابها، ویؤذینی ما آذاها»«قبیله بنیهشام بن المغیره از من کسب اجازه کردند تا دختر خود را بنکاح علی بن ابیطالب درآورند، من چنین اجازهای را نمیدهم، اجازه نمیدهم مگر اینکه فرزند ابوطالب دخترم را طلاق دهد و آنگاه دخترشان را نکاح کند. چون دختر من پارهای از تن من است، هر چیزی که او را ناخوش آید مرا نیز ناخوش آید و هر چیزی که او را بیازارد مرا نیز میآزارد». و در روایتی دیگر آمده استکه: «إن فاطمة منی وأنا أتخوف أن تفتن فی دینها»«همانا فاطمه پارهای از تن من است و من نگرانم از اینکه او در دین خود دچار پریشانی گردد». سپس از داماد خود از بنی عبد شمس یاد نمود و او را بعنوان داماد خوب ستود و از او نیکو گفت و فرمود: «حدثنی فصدقنی، ووعدنی فوفى لی، وإنی لست أحرم حلالا، ولا أحل حراما، ولكن والله لا تجتمع بنت رسول الله وبنت عدو الله فی مكان واحدا أبدا» «او با من سخن گفت و راست گفت و مرا تصدیق نمود و به من و عده داد و بدان و فا کرد. براستی من حلالی را حرام و حرامی را حلال نمیکنم، و لیکن بخدای سوگند دختر رسول خدا و دختر دشمن خدا در یک خانه با هم جمع نمیشوند و هرگز شایسته نیست که چنین باشد». ابن القیم گوید: این حکم چند چیز را دربر میگیرد:
اینکه اگر مردی شرط کرد که با وجود زنش زن دیگری اختیار نکند، بر وی لازم است که به شرط خود و فا کند، اگر زنی دیگر اختیارکرد و ازدواج نمود، آنوقت زنش حق فسخ نکاح دارد. چون پیامبرصگفت: که این کار فاطمه را میآزارد و او را خوش نیاید و هر چیزی که او را بیازارد و او را خوش نیاید پیامبرصرا نیزمیآزارد و خوش نیاید. بدیهی است که پیامبرصفاطمه را بنکاح علی درآورد بشرط آنکه اورا نیازارد و او را ناراضی نکند. و پدرش را نیز نیازارد و ناخشنود نکند، اگر این مطلب درمتن عقد وجود نداشته باشد بدیهی است که در ضمن آن وجود داشته و لازمه آن بوده است. و اینکه پیامبرصدرآن و قت از داماد دیگرش بنیکی یادکرده و از و فای بوعد و صداقت او سخنگفته است مقصود تشویق علی بدینکار است تا علی هم از او پیرویکند و بعهد خویش و فا نماید و با وجود فاطمه زن دیگری اختیارنکند و ازاین مطلب برمیآیدکه با وی شرط کرده و میخواست اورا بروفای بعهد تشویق کند، همانگونه که داماد دیگرش چنین کرده است. و از این حدیث بر میآید که شرط عرفی نیزحکم شرط لفطی دارد و عدم و فای بشرط برای طرف شرط، ایجاد حق فسخ میکند اگرعادت قومی چنان باشدکه زنانشان را ازدیارخود
بیرون نبرند و این امکان را بطورقطعی به شوهر ندهند و این عادتشان استمرار داشته باشد، این عادت در حکم شرط لفظی است و بر قواعد اهل مدینه انطباق کامل دارد. و بر مبنای قواعد امام احمد نیز شرط عرفی و عرف اهل محل، حکم شرط لفظی دارد، لذا کسی که جامهاش را به لباس شوئی یا گازر میدهد بر وی و اجب است که مزد آن را بپردازد و کسی که خمیرخود را به نانوا و خوراک و طعام را به آشپزی میدهدکه مزد میگیرد یا بحمام میرود و بدلاک میگویدکه او را شستشو دهد و عادتاً او برای این کارمزد میگیرد و امثال اینها در همه این احوال بدون اینکه برای آنان اجرتی را شرطکرده باشد بروی لازم است که اجرت المثل را بپردازد. بنابراین اگر زن از خانوادهای باشدکه عادتاً شوهر با وجود آن زن، زن دیگری اختیار نمیکند و خانوادهاش وجود هوو برای دخترشان را نمیپذیرند، و عادتشان بدینگونه استمرار یابد، همین عادت مستمر، حکم شرط لفظی دارد. پس سید زنان جهان و دختر سید اولاد آدم برای اینکار شایستهترین زن است، بنابراین اگرعلی درمتن قرارداد عقد نکاح نیز، این شرط را میکرد تنها برای تاکید میبود نه برای ایجاد و تاسیس شرط، چون عادت اهل مدینه و خانواده پیامبرصبر این استمرار داشت. در اینکه پیامبرصعلی را منع نمود از اینکه بین فاطمه دخت پیامبرصو بین دخت ابوجهل جمع نماید، حکمت و فلسفه بدیع و جالبی است یعنی زن با شوهرش دریک منزلت و درجه قراردارند و زن تابع شوهراست اگرزن در حد ذات خود، دارای درجه عالی باشد و شوهرش نیز چنین باشد، آنوقت زن هم خود دارای منزلت بزرگ است و هم بزرگی را ازشوهرشکسب میکند و شایسته مقام فاطمه و علی هم همین است. و خداوند نیز راضی نیست که دختر ابوجهل دشمن سرسخت خدا، با دختر رسول خدا در یک مقام و منزلت و تحت ازدواج یک مرد باشند و شرعاً و عرفاً چنینکاری پسندیده نیست و پیامبرصنیز به صراحت در آن حدیث بدان مطلب اشاره کرد: «والله لاتجتمع...»پایان سخن ابن القیم ... و قبلا نیز رای فقهاء را درباره شرطی که به نفع زن است، نقل کردیم بدان مراجعه شود.
۱- خداوند مهر و رحمت خود را بانسان ارزانی داشته که تعدد زوجات را مباح کرده و آن را بچهار زن محدود نموده است. هرکس مادام که قدرت و توانائی مراعات عدالت و مساوات در نفقه و شب بسر بردن در بین زنان متعدد را، داشته باشد میتواند دریک زمان بیش از یک زن تا چهارزن را در نکاح خود داشته باشد همانگونهکهگذشت. هرگاه خوف روا داشتن ستم بدانها و عدم و فا بانجام و اجبات و تکالیف دربین باشد، ازدواج با بیش اریک زن حرام است، بلکه اگرخوف داشته باشدکه نتواند به حقوق یک زن و فاکند و از آن عاجزباشد، ازدواج با یک زن نیز حرام میباشد تا اینکه قدرت بر ازدواج را پیدا میکند .
البته تعدد زوجات نه و اجب است و نه سنت بلکه چیزی است که اسلام آن را مباحکرده است چونگاهی منقضیات عمرانی و ضرورتهای اصلاحی پیش میآید که شایسته نیست قانونگذارآن را نادیده بگیرد و چشم پوشی از آن روا نیست.
۲- دین اسلام یک رسالت انسانی بزرگی است، که مسلمانان مکلف بانجام آن شدهاند و موظف میباشند، که آن را به همه مردم جهان برسانند. بدیهی است و قتی میتوانند این رسالت بزرگ را بانجام برسانند، که دارای دولت قدرتمندی باشند، دولتی که همه امکانات دولتی را از قبیل سرباز و دانش و صنعت و کشاورزی و تجارت و همه چیزهائی که برای وجود و بقای یک دولت نیرومند لازم است، داشته باشد و دیگران از آن بترسند و نفوذ کلمه و قدرت مادی را دارا باشد. این مطالب و قتی میسر است که دارای افراد فراوان و نیروی انسانی کافی باشد، بگونهای که در هر میدان از حوزه فعالیت انسانی، افراد و کارگران فراوانی موجود باشد. لذا گفتهاند: «إنما العزة للكاثر» «عزت از آن کسی است که نیروی بیشتری و افراد بیشتری داشته باشد». راهکثرت افراد ازدواج زودرس و در آغاز جوانی و تعدد زوجات و چند همسری است. امروز دولتهای جدید، ارزش عددی افراد جامعه خود و آثارآن را درافزایش میزان تولید و جنگها و گسترش نفوذ و قلمرو خود دریافتهاند، لذا ازدواج را تشویق میکنند تا تعداد ساکنانکشور افزایش یابد و برای کثرت نسل جایزه تعیین میکنند تا بدینوسیله نیرو و سربلندی خویش را تضمین کنند. جهانگرد آلمانی «پول اشمید» به غنای نسل، نزد مسلمین توجهکرده و آن را یکی ازعناصرنیروی مسلمین و قوت و شوکت آنها بحساب آورده است و درکتاب "الاسلام قوه الغد" که در سال ١٩٣٦ انتشار یافته،گفته است: اساس نیرو و قوت در شرق اسلامی در سه عامل خلاصه میشود:
۱- در نیروی اسلام بعنوان یک دین اعتقادی که مسلمانان سخت بدان عقیده دارند و در معیارهای ارزشی اسلام و در اینکه این دین نژادهای مختلف با رنگها و فرهنگهای مختلف را با هم برادر و برابر ساخته است.
۲- و در فراوانی ثروت منابع طبیعی، در منطقه شرق اسلامی که از اقیانوس اطلس در مرزهای مراکش بطرف غرب تا اقیانوس آرام و تا مرزهای اندونزی در شرق امتداد دارد.
این منابع متعدد، یک و احد اقتصادی سالم و نیرومندی را بوجود آورده است و آنچنان خود کفا است، که مسلمانان نیازی به اروپا و غیر اروپا نداشته باشند مشروط برآنکه بهم نزدیک و متحد و با هم همکاری داشته باشند.
۳- سرانجام به عامل سوم اشاره میکند و میگوید: افزایش و فراوانی نسل بشری مسلمین، نیروی جمعیتی و عددی آنان را افزایش داده است هرگاه این سه نیرو فراهم آیند و مسلمانان بر و حدت عقیده و توحید و یکتاپرستی و برادری و اتحاد با هم یکی شوند و ثروت طبیعیشان جوابگوی افزایش عددی و جمعیتیشان باشد، آنگاه خطر اسلام و کشورهای اسلامی، برای نابودی اروپا جدی است و بطور جدی اروپا را تهدید میکند و در منطقهای که مرکز همه جهان است، یک سیادت و آغائی جهانی،کسب میکنند. «پول اشمید» بعد ازتفصیل این عوامل سهگانه، از طریق آمارهای رسمی و از راه آنچه که درباره جوهر عقیده اسلامی میداند، به همانگونه که در تاریخ مسلمین و تاریخ روابط آنان و هجومشان برای دفع تجاوز متجاوزین، متبلور است، پیشنهاد میکند که: بایستی دنیای غرب مسیحی، ملتها و حکومتها، با هم متحد شوند و جنگهای صلیبی را بشیوههای دیگری و مناسب با جریانات روز و زمانه حاضر از نو زندهکنند و لی بشیوه نافذ و قاطع و سرنوشت ساز .
۴- گفتیم که دولت اسلامی بزرگ، دارای رسالت جهانی است و دولتی که دارای رسالت جهانی باشد فراوان در معرض خطرهای جنگ و جهاد قرار میگیرد و در نتیجه تعداد زیادی از افراد خود را از دست میدهد و بایستی بیوه زنان افراد شهید شده در این جنگها، مورد رعایت و توجه قرارگیرند و این حسن رعایت و توجه، تنها از راه ازدواج با آنها ممکن است. همانگونه که برای جبران افراد مفقود، جز از راهکثرت نسل و تعداد اسباب اینکثرت، راه دیگری وجود ندارد.
۵- گاهی پیش میآید که در میان یک ملتی، تعداد زنان بیش از تعداد مردان آنست، همانگونه که معمولا در نسلهای بعد از جنگ، چنین است، بلکه حتی در حالت صلح نیز در میان بیشتر ملتها، تعداد زنان بیش از مردان و دختران بیش از پسران هستند چون بیشتر مردانکارهای سخت و طاقت فرسا را انجام میدهند، سطح سن مردانکمتر از زنان است و زنان بیشتر عمر میکنند. این افزایش تعداد زنان موجب جواز تعدد زوجات و چند همسری است و عمل بدان راگاهی و اجب میگرداند، تا همه زنان دارای سرپرست و کفیل باشند و از انحرافات جنسی و ارتکاب رذائل، بدور باشند در غیر این صورت، بهکارهای ناشایست تن در میدهند و جامعه فاسد میگردد و اخلاقیات آن از بین میرود یا اینگونه زنان مجبور خواهند شد، که زندگی خویش را درحرمان و رنج و بدبختی تجرد بسربرند و اعصاب آرام خود را از دست بدهند، آن و قت منبعی که میتوانست ثروت و نیروی بشری جامعه را افزایش دهد، ضایع میگردد و تباه میشود.
براستی بعضی از دولتهائی که دریافتهاند که تعداد زنان بیش از تعداد مردانشان میباشد، مجبور شدهاند که تعدد زوجات و چند همسری را علیرغم عقیده و عادات همیشگی خود، مباح بدانند چون راهی بهتر از آن ندیدهاند. دکتر محمد یوسف موسی گفته است:
بیاد میآورم که من و گروهی از دوستان مصریم، سال ١٩٤٨ در پاریس بودیم و برای حضور درکنگره جهانی جوانان، بشهر «مونیخ» آلمان دعوت شده بودیم.
من و یکی از دوستان مصری، شانس آوردیم که درکمیسیون مشکل افزایش تعداد زنان بر تعداد مردان، درآلمان بعد از جنگ، شرکتکردیم و مشکلات مربوط به افزایش بیش از حد زنان، در آنکمیسیون بررسی میشد و بدنبال راهحل آبرومندانه میگشتند، پس از اینکه همه راه حلهای پیشنهادی رد شد، من و دوستم یگانه راهحل طبیعی را که عبارت از چند همسری و تعدد زوجات بود، پیشنهاد کردیم، ابتداء این پیشنهاد با دهشت و روترشی و نفرت روبرو گردید، و لی پس از بررسی عمیق و عادلانه،کنگره پذیرفت که بغیرازآن راهحل منطقی دیگری، بنظر نمیرسد و سرانجام این راهحل بعنوان یکی از راه حلهای پیشنهادی کنگره تصویب شد. بسیار خوشحال شدم بعد ازاینکه سال ١٩٤٩ بوطن برگشتم دیدم که بعضی از روزنامههای مصری نوشتهاند که مردم شهر «بن» پایتخت آلمان غربی، تقاضا کردهاند که در قانون کشور آلمان تعدد زوجات و چند همسری مباح شناخته شود.
۶- آمادگی و توانائی عمل جنسی مرد بیش از زن میباشد، چون مرد از همان آغاز سن بلوغ و رشد تا دوران پیری و ازکار افتادگی آماده عمل جنسی است، در حالیکه زن در دوران قاعدگی ماهیانه که گاهی تا ده روز طول میکشد و در دوران زایمان و نفاسکهگاهی تا چهل رو طول میکشد اصلا برای عمل جنسی آمادگی ندارد، بعلاوه در اوضاع و احوال دوران حاملگی و شیر دادن بچه نیز، زن برای تقارب جنسی آمادگی چندانی ندارد. و توانائی و استعداد باروری و حاملگی و زایش زن، بین چهل و پنج سالگی و پنجاه سالگی بپایان میرسد، درصورتیکه مرد تا بعد ازشصت سالگی نیزاین توانائی و باروری را دارد. پس باید اینگونه حالات زن مراعات شود و راه چارههای مسالمتآمیزی، برای آن پیداگردد.
هرگاه زن در این اوضاع و احوال از انجام و ظایف زناشوئی، عاجز باشد، مرد در این مدت چکارکند؟ آیا بهترنیست که زنی دیگررا نیزاختیارکند و بدانوسیله عفت و عصمت خویش را نگه دارد و خود را بگناه و ناشایست آلوده نسازد؟ یا اینکه رفیقهای و دوستی و معشوقهای را انتخابکند، که جز رابطه جنسی و حیوانی با وی ندارد.
با توجه به اینکه اسلام به شدیدترین و جه زنا را حرام کرده است و میفرماید: ﴿وَلَا تَقۡرَبُواْ ٱلزِّنَىٰٓۖ إِنَّهُۥ كَانَ فَٰحِشَةٗ وَسَآءَ سَبِیلٗا٣٢﴾[الإسراء: ۳۲]. «به هیچ و جهگرد زنا و عمل ناشایست آن مگردید براستی این عمل بسیار زشت و بدترین راه است».
و برای مرتکب عمل شنیع عقوبت و کیفر سختی و باز دارنده ای را، در نظر گرفته است ﴿ٱلزَّانِیَةُ وَٱلزَّانِی فَٱجۡلِدُواْ كُلَّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا مِاْئَةَ جَلۡدَةٖۖ وَلَا تَأۡخُذۡكُم بِهِمَا رَأۡفَةٞ فِی دِینِ ٱللَّهِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۖ وَلۡیَشۡهَدۡ عَذَابَهُمَا طَآئِفَةٞ مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ٢﴾[النور: ۲]. «هرگاه زن و مردی مرتکب عمل زنا شدند، هریک را یکصد تازیانه بزنید و درباره اجرای حدودات دین، بدانان رحم و شفقت نکنید اگر بخدا و روز رستاخیز ایمان دارید و این عذاب و شکنجه آنها در حضور گروهی از مومنان انجامگیرد تا مایه عبرت دیگران شود».
۷- گاهی پیش میآیدکه زن نازا و عقیم و سترون است یا بگونهای بیماراست که امید بهبودی وی نمیرود، با و صف این او علاقمند است که پیوند زندگی زناشوئی همچنان ادامه داشته باشد و حال آنکه شوهرهم علاقمند بوجود فرزند است و هم . میخواهدکه زنی داشته باشدکهکارهای خانگی او را بچرخاند. آیا خوب است که شوهر بدین و اقعه دردناک راضی باشد و تنها با این زن نازا، زندگیکند، بدون اینکه بچهای داشته باشد یا با این زن بیمار زندگیکند، بدون اینکه کسی کارهای خانوادگی جنسی او را اداره نماید و تنها این همه خسارت و زیان را متحملگردد؟ یا اینکه بهتراست که از آن زن جدا شود، در حالیکه آن زن میخواهد با او زندگی کند و این پیوند نگسلد، و مرد با جدائی خویش او را بیازارد؟ یا اینکهکاریکند، که هم خواسته درونی.خویش و هم خواسته درونی زن را برآورده سازد، بدینگونه که با زن دیگری نیز ازدواجکند و او را نیز نگاه دارد و مصلحت و منافع هردو تامین گردد؟ معتقدم که این راه حل سوم بهترین راهحل و شایستهتر از همه آنها است، کسی که دارای دل زنده و ضمیر بیدارو عاطفه شریف باشد، نمیتواند آن را نپذیرد و بدان راضی نگردد.
۸- گاهی بعضی از مردان بحکم فطرت و سرشت روحی و مزاجی، دارای آنچنان تمایل شهوانی سرکشی هستند، که یک زن از عهده ارضای غریزه جنسی آنان، برنمیآید بویژه در مناطقگرمسیری. پس بجای اینکه اینگونه اشخاص بدوست بازی و معشوق بارگی بپردازندو از اینراه اخلاق خویش را تباه سازند، شرعاً بدانان اجازه داده شده است که از راه حلال و مشروع، و قانونی غریزه جنسی خویش را بصورت چند همسری ارضاء نمایند.
۹- اینها بعضی بود از عوامل و انگیزهها و اسبابی و یژه و همگانی که اسلام بعنوان فلسفه چند همسری مورد توجه قرار داده و مراعات نموده است.
بدیهی است که اسلام در قانونگذاری خویش بیک نسل خاصی از مردم و زمان محدود و معین، توجه ندارد، بلکه برای تمام مردم جهان در هر جا و مکانی و هر زمانی تا فرا رسیدن روز رستاخیز، قانونگذاری نموده است پس مراعات زمان و مکان دارای اعتبار و یژهای میباشد و بایستی شرایط و اوضاع و مقتضیات افراد، در نظرگرفته شود و حریص بودن برمصالح ملت و اهمیت دادن بدان، از طریقکثرت و فراوانی توده مردم تا و سیلهایکارساز در جنگ و صلح باشد، مهمترین هدفها بوده است که مورد توجه قانونگذار اسلامی و اقع گردیده است.
۱۰- براستی این قانونگذاری و عمل بدان در جهان اسلامی موجبگردیده است که جهان اسلامی ازرذایل و پستیهای اجتماعی و نقایص و کاستیهای اخلاقی بدور ماند اگر براستی بدان عملکنند، در حالی که در میان جوامعی که عملا به چند همسری باور دارند و لی آن را رسماً نمیپذیرند متاسفانه این رذائل شیوع دارد و فراوان است که اگر قانوناً نیز بدان روی آورند، آنان مصون خواهند شد. و اینکار در جامعه اسلامی مدیون همین قانونگذاری اسلامی است.
براستی در میان جوامعی که چند همسری را حرامکرده و ممنوع میدانند مشاهده شده است که:
۱- فسق و فجور شایعگردیده و گسترش یافته است، تا جائی که در بعضی جاها تعداد زنان فاحشه و بدکاره، بیش از زنان شوهرکرده و دارای شوهر میباشد.
۲- بدیهی است اینکار موجب میشودکه تعداد فرزندان نامشروع فزونی بیشتری داشته باشد. حتی در بعضی مناطق تعداد فرزندان نامشروع (پنجاه درصد (۵۰%) بیش از فرزندان مشروع است. در ایالات متحده آمریکا هر سال بیش از دویست هزار فرزند نامشروع و غیرقانونی متولد میشوند. در روزنامه «الشعب» ماه اوت ١٩٥٩ میلادی آمده است که: "آمار و حشتناک فرزندان نامشروع در ایالات متحده بار دیگر موضوع انحطاط سطح اخلاق در آمریکا و بدوشکشیدن بار سنگین مالیات دهندگان آمریکائی را، مطرح ساخته است و مورد جدال و سر و صدا قرار گرفته است چون باید بارسنگین تامین هزینهای طاقت فرسای این سپاه فرزندان نامشروع را بدوشکشند و جای شگفتی نیست که اینگونه نگران و پریشان خاطر باشند، زیرا تعدادشان سالیانه از مرز دویست هزارگذشته است.
در رویاروئی با این مشکلات، مقامات رسمی در بعضی جوامع مسئله عقیم کردن زنانی که ازتعالیم و رهنمودهای دینی سرپیچی میکنند را، بررسی مینمایند (یعنی چاره را در این میبینندکه اینگونه زنان عقیم شوند تا از تعداد فرزندان نامشروع کاسته شود).
و در بعضی جاهای دیگر پیرامون پیشنهاداتی، مباحثه و مجادله در جریان است که بموجب آنها، باید کمک بزنانی که بیش از یک بچه نامشروع بدنیا میآورند، قطع گردد. و زارت بهداشت و آموزش و امور اجتماعی ایالات متحده میگوید:
مالیات دهندگان آمریکائی، امسال باید برای تامین هزینه نگاهداری فرزندان نامشروع، بارسنگین مبلغ ( ٠ ٢١) میلیون دلار را بدوشکشند یعنی برای هرکودک ماهیانه ٢٧ دلار و ٢٩ سنت. به موجب آمارهای رسمی، تعداد آمار اینگونه فرزندان نامشروع، از هفتاد و هشت هزار و نهصد نفر در سال ١٩٣٨ به تعداد دویست و ده هزار و هفتصد نفردر سال ١٩٥٧ افزایش یافته است. و در سال ١٩٥٨ و زارت امور اجتماعی تعداد اینگونه اطفال را، دویست و پنجاه هزار نفر ذکر کرده است، و لی آگاهان معتقدند که رقم صحیح آن اطفال، خیلی بیش از این تعداد میباشد. از آخرین آمارها چنین برمیآید، که میانگین تولید فرزندان نامشروع در طی دو نسل اخیر، در هریک هزار نفر سه برابر افزایش یافته است و این مطلب توام با افزایش تعداد پسران و دختران در شرف بلوغ، موجب خطر بیشتری میباشد.
و دانشمندان جامعهشناس، حقیقت دیگری را اعلام کردهاند، که بموجب آن، خانوادههای ثروتمند معمولا تولد فرزند نامشروع دختران خود را پنهان میکنند و بآرامی و بدون سر و صدا آن بچه را بخانواده دیگری میسپارند تا آن را بفرزند خویش بپذیرند. پایان نوشته رورنامه «الشعب».
۳- به ثبوت رسیده است که این پیوندهای نامشروع آلودگی جنسی، موجب بروز بیماریهای جسمی و عقدههای روانی و نابسامانیهای عصبی میگردد.
۴- از راه این تماسهای جنسی نامشروع عوامل سستی و ضعف و انحلال و از هم گسیختگی روانی به همه سرایت میکند.
۵- اساس پیوندهای محکم و استوار بین زن و شوهر ازهمگسیخته میشود و زندگی زناشوئی دچار نابسامانی و آشفتگی میگردد و روابط و پیوندهای خانوادگی آنقدر از هم گسسته میشود، که چیزی با ارزش بحساب نمیآید. و اصولا نظام خانواده متلاشی میگردد.
۶- شجره صحیح نسب، تباه میشود تا جائیکه شوهرنمیتواند با جزم و یقین بگوید: این فرزندانی که اوآنان را پرورش میدهد، براستی از نطفه صلبی او هستند. این مفاسدی که برشمردیم و مفاسد دیگری از این قبیل، نتیجه طبیعی مخالفت با فطرت صحیح بشری و انحراف ازتعالیم و رهنمودهای درست الهی است و اینجا بهترین و نیرومندترین دلیل میباشند بر اینکه راه انتخابی اسلام، برای پیوند زناشوئی و چند همسری، بهترین و سالمترین راه است و این قانونگذاری اسلام، مناسبترین قانون برای بشری است که بر رویکره زمین زندگی میکند و برای فرشتگان آسمان نیست. این مطلب را با ذکر دو پرسش و پاسخ که "الفونس اتیین دینیه" مطرحکرده است پایان میدهیم که میگوید:
سپس خود پاسخ میدهد: براستی این امر مشکوک بنظر میرسد، زیرا فحشاء و ارتکاب اعمال نامشروع جنسی، که در بیشتر کشورهای اسلامی بندرت دیده میشود، از این ببعد در میان آنها نیز شیوع پبدا میکند و نتایج مخرب آن آشکار و گسترش مییابد. و همچنین در کشورهای اسلامی مشکل تازهای پدید میآید، که قبلا با آن آشنا نبودهاند. و آن عبارت است از تجرد و انصراف از ازدواج با زنان که آثار فاسد و مخرب آن در کشورهائی که تنها ازدواج با یک زن جایز است، پدیدار گردیده و این آثار تباه به نسبت بسیار و حشتناکی در کشورهای اسلامی پدید آمده است، بویژه در دوران بعد از توقف جنگها .
اجرای بد قوانین و عدم رعایت تعالیم اسلامی، بهانهای و دلیلی شده است، برای کسانی که میخواهند، چند همسری را بقیودی مقید سازند و تنها و قتی به کسی اجازه بدهند تا با بیش از یک زن ازدواجکند، که قاضی دادگاه یا مقامات مربوط بدینکار، احوال و اوضاع و میزان قدرت مالی او را بررسیکرده و از آن اطمینان حاصل نماید و آنوقت اجازه ازدواج را صادر نمایند. زیرا زندگی خانوادگی هزینههای کمرشکنی را ایجاب میکند، پس هرگاه با تعداد زوجات تعداد افراد خانواده فزونی یابد، مرد رئیس خانواردرتهیه هزینه زندگی دچاراشکال میگردد و بخوبی از عهده هزینه سنگین زندگی برنمیآید و نمیتواند افراد خانواده خود را بگونهای تربیتکند، که افراد صالح و شایسته باشند و بنوبه خود از عهده تکالیف سنگین زندگی و عواقب آن برآیند. پس اینکار سبب میگردد، که جهل و نادانی و بیکاری افزایش یابد و عده فراوانی از افراد ملت منحرف گردند و بصورت میکرب فساد جامعه پرورش یابند و فساد در جامعه ریشه دواند. بعلاوه اینروزهاکسی با بیش ازیک زن ازدواج نمیکند، مگربرای شهوترانی یا طمع مالی پس فلسفه تعدد زوجات و چند همسری مورد توجه او نبوده و بدنبال هدف مصلحتی آن نیست. و چه بسا پیش میآیدکه پس ازازدواج بعدی بحقوق اولیه زن او تجاوز میکند و فرزندانش را از آن زن، دچار زیان و خسران مینماید و آنها را از میراث محروم میسازد آنوقت است که آتشکینه و دشمنی در میان برادران و خواهران متولد شده از هووها مشتعل میگردد و این آتش بکانون خانوادهها سرایت میکند و دشمنی نیرو میگیرد و هرزنی تلاش میکند که ازهووی خود انتقام بگیرد و این ملاحظات کوچک، گاهی آنچنان شدت میگیرد و بزرگ میشودکه در پارهای از موارد به قتل منجر میگردد. این بود بعضی از آثار و نتایج تعدد زوجات که سببگردیده چند همسری مقید به قیودیگردد، و ما میگوئیم: منع چیزی که خداوند مباحکرده است، چارهکار نیست، بلکه چارهکار تعلیم و تربیت صحیح و آموزش احکام دین بمردم است. خداوند خوردن و نوشیدن را بدون اینکه از حد خویش تجاوزکند، مباحکرده است و لی هرگاه انسان اسراف و زیادهرویکند و بیش از حد لازم بخورد و بیاشامد مبتلا به بیماریها و دردها میشود و اینکار مربوط به خود خوردن و نوشیدن نیست، بلکه مربوط به پرخوری و اسراف است و چاره آن منع خوردن و نوشیدن نیست، بلکه چاره آموزش مراعات آداب خوردن و پرهیز از چیزهای زیانمند است. پسکسانی که چند همسری را جایز نمیدانند و بر این رای خویش باوضاع و احوال و اقعیکسانی که امروز بیش از یک همسر دارند، استدلال میکنند، آنان مفاسد و زیانهای منع اینکار را نمیدانند، یا نسبت بدانها تجاهل میکنند. زیرا براستی زیان تعدد زوجات و چند همسری، خیلیکمتر است از زیان منع چند همسری، پس و اجب است با انجام چیزی که ضررشکمتر است، از چیزی که ضررش بیشتر است، بپرهیزیم و قاضی را بحال خود بگذاریم تا درکاری که امکان ضبط آن نیست، دخالت نکند، زیرا آنچنان مقیاس و معیارهای صحیح و درستی در دست نیست، که قاضی بوسیله آنها شرایط و اوضاع و احوال زندگی مردم را تشخیص دهد و حکم اجازه همسر دومی را صادرکند، و گاهی زیانش بیش از نفع آن میباشد. براستی مسلمانان از آغاز تا بامروز ازدواج با بیش از یک زن را جایز دانسته و بدان عملکردهاند و کسی را سراغ نداریم که در صدد منع چند همسری برآمده باشد یا آن را بصورت پیشنهادی مقیدکرده باشد.
پس شایسته است که ما نیزهمچون آنان بدان راضی باشیم و دایره را برخویش تنگ نسازیم و شایسته نیست دایرهگسترده رحمت خدا را برخود، تنگکنیم و مزایا و فضایل و برتریهای قانونگذاریی که دشمنان بدان گواهی دادهاند، تا چه رسد بدوستان،کاهش دهیم و آن را ناقصکنیم.
در حقیقت این نظام چند همسری پیش از ظهور اسلام در میان ملتهای فراوانی وجود داشته است: از جمله در میان ملل عبری و عربی و صقلبی یا اسلاوی که بیشتر مردمانکشورهای امروزی روسیه و لیتوانی و لیتونی و استونی و بلغاری و چکسلواکی و یوگوسلاوی بدان نژاد منسوب میباشند، این نظام حکم فرما بوده است. و همچنین درمیان بیشترملتهای آلمانی و سکسونی که بیشتر مردمانکشورهای آلمان و اتریش. و سویس و بلژیک و هلند و دانمارک و سوید و نروژ و انگلیس بدان منسوبند، نیز وجود داشته است، پس صحیح نیست که ادعا کنندکه این تنها اسلام است که نظام چند همسری را رایجکرده است، در و اقع و نفس الامر، نیز این نظام چند همسری تا بامروزهم، درمیان ملل غیراسلامی مانند آفریقا و هندوستان و چین و ژاپن این رسم وجود دارد. پس ادعای انحصار این نظام در میان ملل مسلمان نیز صحیح نیست. در حقیقت دین مسیح نیزدر اصل پیوندی با تحریم چند همسری ندارد، چون در انجیل نصی صریح یافت نمیشود، که بموجب آن چند همسری حرام باشد. اگر میبینیم که مردمان اولیه مسیحی اروپائی، نظام تک همسری را انتخاب کردهاند، بدینجهت بوده است که بیشتر ملتهای اروپائی بتپرست، که در آغاز مسیحیت در میان آنها منتشرگشته است از جمله رومیها و یونانیها، آداب و رسوم رایج در میانشان پیش از مسیحی شدن، بر تحریم نظام چند همسری استوار بوده که بعد از پذیرفتن دین مسیح هم، بر نظام قبلی اجدادشان ماندهاند، پس نظام تک همسری نظامی نبوده است که دین جدید مسیحیت آن را بدانان ارزانی داشته باشد، بلکه نظامی بوده که در دوران بتپرستی پیش از مسیحیتشان، بر آن بودهاند، تنها چیزی که هست، اینست که نظامهای کلیسائی پدید آمده بعد از پذیرفتن دین مسیح در میان آنها، همین تحریم چند همسری را پذیرفته و آن را جزو تعالیم و رهنمودهای دینی خود اعتبار کرده است، علیرغم اینکه در اسفار انجیل چیزی نیامده که براین تحریم دلالتکند.
در حقیقت نظام تعدد زوجات و چند همسری، تنها درمیان ملتهای پیشرفته و متمدن به و ضوح و آشکار ظاهر شده و در میان ملتهای ابتدائی و عقب مانده اندک بوده است یا اصلا وجود نداشته است. همانگونه که این مطلب را دانشمندان جامعهشناس و مورخین تمدنها، بیانکردهاند که در راس آنان «وسترمارک» و «هوبهوس» و «هیلبر» و «گنربرگ» قرار دارند.
براستی مشاهده میشودکه نظام تک همسری در میان بیشتر ملتهای عقبمانده و ابتدائی حکمفرما بوده است که زندگی خویش را از راه شکار حیوانات و میوه درختان که در طبیعت بوفور و بدون زحمت وجود داشته است،گذراندهاند و همچنین در میان ملتهایی که از دوران ابتدائی خویش، بسیار فاصلهگرفته و جدیدا نظامکشاورزی را برگزیدهاند. در حالیکه نظام چند همسری بصورت و اضح و آشکار، تنها در میان ملتهائی پدیدار شده است که مراحل بزرگی از تمدن را پست سر نهادهاند، که عبارت هستند از ملتهائی که از مرحله شکار ابتدائی گذشته و بمرحله اهلی کردن حیوانات و پرورش و نگاهداری و بهرهبرداری، از آنها قدم نهادهاند و همچنین ملتهائی که از مرحله ابتدائی جمعآوری میوه درختان جنگلی و کشاورزی ابتدائی گذشته و بمرحله کشاورزی و اقعی رسیدهاند،دانشمندان جامعهشناس و مورخین تمدنها، بر این رای هستند که دایره نظام چند همسری، بطور حتمی و بزودیگسترش مییابد و هراندازه تمدن و پیشرفت دایرهاش و سعت گیرد، ملتهای بیشتری نظام چند همسری را میپذیرند. پس ادعای اینکه نظام چند همسری با تمدن عقب مانده ارتباط دارد، بهیچ و جه صحیح نیست، بلکه عکس آن با و اقعیت زندگی انطباق دارد. این بود و ضع صحیح نظام چند همسری از جنبه تاریخی و این بود موضعگیری دین مسیح در بوابرآن و این بود حقیقت مربوط به میزان انتشارآن در جهان و ارتباط آن با تمدن و پیشرفت، ما آن را بدین جهت ذکر نکردهایم که آن را موجه جلوه دهیم، بلکه بدینجهت آن را ذکر کردهایم که هر چیزی در جای خود قرار گیرد و معلوم گردد که ماهیت حمله فرنگیها بدین نظام، چگونه موجب پایمال کردن و و ارونه نشان دادن حقیقت و تاریخ میباشد.
پایان جلد دوم، ادامه بحث ازدواج در جلد سوم
معنی و لایت: و لایت یک حق شرعی است که به مقتضای آن کاری برای دیگری بصورت اجباری و بجای او انجام میگیرد. و لایت دو نوع است: و لایت عامه و و لایت خاصه. و لایت خاصه نیز دو نوع است: و لایت بر نفس و و لایت بر مال. مقصود ما در اینجا و لایت بر نفس در ازدواج میباشد.
ولی باید آزاد و عاقل و بالغ باشد خواه »مولی علیه = شخص مورد و لایت» مسلمان یا غیرمسلمان باشد، پس بنده و دیوانه و کودک نابالغ نمیتوانند، و لی شوند چون اینها نمیتوانند برای نفس خود و لی باشند و برای خویش تصرف در امور بکنند، پس بطریق اهلی نمیتوانند، و لی دیگران و اقع شوند و شرط چهارمی بر شروط سهگانه قبلی اضافه میشود که مسلمان بودن است، در صورتیکه «مولی علیه» مسلمان باشد چون و لایت غیرمسلمان برای مسلمان، جایز نیست. زیرا خداوند میفرماید: ﴿یَجۡعَلَ ٱللَّهُ لِلۡكَٰفِرِینَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ سَبِیلًا١٤١﴾[النساء: ۱۴۱]. «و خداوند هرگز برای تسلط کافران بر مومنان راهی قرار نداده است».
برای و لی عدالت شرط نیست، چون فسق موجب سلب شایستگی برای تزویج نمیباشد، مگر اینکه فسق او را به حد تهتک و پردهدری برساند، آنوقت نمیتوان بوی اطمنانکرد و حق و لایت از او سلب میشود.
بسیاری ازعلما میگویند زن نمیتواند خود و زن دیگری را تزویج کند و ازدواج با ایجاب او منعقد نمیگردد. چون و لایت شرط صحت عقد است و عقد کننده و لی میباشد و بر این نظر خود چنین استدلال کردهاند:
۱- خداوند میفرماید: ﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَیَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِینَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُم﴾[النور: ۳۲]. «و بشوی دهید زنان بیوه خویش را و جفت اختیار کنید برای غلامان درستکار و پارسا و کنیزان خودتان».
۲- خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكَٰتِ حَتَّىٰ یُؤۡمِنَّۚ﴾[البقرة: ۲۲۱]. «برای مشرکین جفت مگیرید تا اینکه ایمان میآورند».از این جهت بدین دو آیه استدلال کردهاند که خداوند درباره نکاح مردان را، مخاطب قرار داده نه زنان را، مثل اینکه تقدیر معنی آیه چنین میشود: ای و لیها، زنان تحت سرپرستی خود را، بنکاح مردان مشرک درمیاورید.
۳- ابوموسی از پیامبرصروایت کرده است که فرمود: «لا نكاح إلا بولی» «نکاح بدون و لی جایز نیست»، بروایت احمد و ابوداود و ترمذی و ابن حبان و حکم که این دو نفر اخیر، آن را صحیح دانستهاند. معنی نفی درحدیث فوق متوجه صحت پس ازدواج بدون و لی باطل میباشد همانگونه که در حدیث عایشه میآید
۴- بخاری در تفسیرآیه ٢٣٢ بقره ﴿فَلَا تَعۡضُلُوهُنَّ﴾ازحسن بصری روایت کرده که گفت: معقل بن یسار برایم گفت که این آیه درباره من نازل شده است: که خواهرم را بعقد نکاح مردی درآورده بودم، که او سپس خواهرم را طلاق داد تا اینکه عدهاش منقضیگردید، او دوباره آمد و از خواهرم خواستگاری نمود، من بویگفتم: او را بازدواج تو درآوردم و در اختیار شما قرارش دادم و احترام ترا رعایتکردم، و لی تو او را طلاق دادی و حالا آمدهای که از او مجدداً خواستگاری کنی!! نخیر! بخدای سوگند هرگز او را بتو نخواهم داد، آن مرد مرد خوبی بود و هیچ اشکالی درکار او نبود و خواهرم نیز دوست داشت که بنزد او برگردد، آنوقت این آیه نازلگردیدکه: ای اولیا، باز مدا ریدشان از نکاح با همان شویان که آنان را به زنیگرفته بودند.گفتم . ای رسول خدا کنون بدینکار اقدام میکنم و خواهرم را مجددا بازدواج شوهر قبلیش درآوردم.
حافظ ابن حجر در «الفتح» گفته است که سبب نزول این آیه نیرومندترین حجت و صریحترین دلیل است برمعتبربودن و لی درنکاح. زیرا اگر و لی معتبر نمیبود منع او در این مورد، معنی نداشت و اگر زن میتوانست، خود را نکاح کند، نیازی به اجازه برادرش نبود، چونکسی که اختیارش در دست خودش باشد، نمیگویند دیگری او را از آن کار منع کرد.
۵- از عایشه روایت شده است که پیامبرصگفت: «أیما امرأة نكحت بغیر إذن ولیها فنكاحها باطل، فنكاحها باطل، فنكاحها باطل، فإن دخل بها فلها المهر بما استحل من فرجها، فإن اشتجروا فالسلطان ولی من لا ولی له»«هر زنی که بدون اجازه و لی خود، خود را نکاح کرد، نکاح او باطل است، نکاح او باطل است نکاح او باطل است. در این صورت اگر مرد با او همبستر شده باشد، باید تمام مهریه را بوی بدهد، چون از او بهرهمند شده و کامگرفته است، اگر اولیای زن با هم نزاع داشتند و نکاح صورت نمیگرفت، حکم و لی او است، چون اولیای او ساقط میشوند و هرکس و لی نداشته باشد و لی او حکم اسلامی است». بروایت احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را حسن دانسته و قرطبی آن را صحیح دانسته است.
قول ابن علیه از ابن جویج درباره این حدیث معتبر نیست،کهگفته است: درباره آن از زهری سوالکردم و اوگفت: از آن اطلاعی ندارم بغیر از ابن علیهکسی این سخن را از ابن جویج نقل نکرده است،گروهی آن را از زهری روایتکرده و از آن مطلب سخن نگفتهاند. اگراین مطلب از زهری هم به ثبوت رسیده باشد، حجت نیست چون افراد مورد اطمینان، آن را از او نقلکردهاند، از جمله سلیمان پسر موسی که او پیشوائی مورد اطمینان بود و جعفر پسرربیعه... اگر زهری آن را فراموش کرده باشد، او را زیانی ندارد، چون انسان از فراموشی مصون نیست. حکم گفته است: در این باره روایت صحیح از زنان پیامبرصعایشه و ام سلمه و زینب... داریم، سپس تمام سی حدیث را که در این باره است برشمرده است.
ابن المنذرگوید: خلاف آن را از هیچیک از اصحاب خود سراغ ندارم.
۶- گویند: ازدواج مقاصد متعددی دارد و زن بیشتر اوقات، تحت تاثیر حکم عاطفه قرار میگیرد و انتخاب نیکوئی نمیکند و مقاصد عالیه ازدواج از دست او فوت میشود، لذا زن از دخالت مستقیم در عقد نکاح، منع شده است و این کار به و لی و سرپرست او و اگذار گردیده است تا مصالح و مقاصد ازدواج، بطورکامل حاصل شود. ترمذیگوید: در این باره اهل علم از یاران پیامبرصاز جمله عمر بن خطاب و علی بن ابی طالب و عبدالله پسر عباس و ابو هریره و پسر عمرو پسر مسعود و عایشه بدین حدیث پیامبرص: «لانكاح إلا بولی»عملکردهاند و از فقهای تابعین، سعید پسرمسیب و حسن بصری و شریح و ابراهیم نخعی و عمر پسر عبدالعزیز و دیگران نیز، بدان رای دادهاند و سفیان ثوری و اوزاعی و عبدالله بن المبارک و شافعی و پسرشبرمه و احمد و اسحاق و پسرحزم و پسرابی لیلی و طبری و ابوثور بر این مذهب هستند.
درباره داستان حفصه که او بیوه بود و عمر او را بعقد پیامبرصدرآورد و خودش خود را نکاح نکرد، طبریگوید: سخنکسانیکهگفتهاند: زن بالغی که مالک نفس خود باشد، میتواند خود را بازدواج کسی درآورد، بدون اینکه و لی او صیغه عقد را جاریکند، بدین حدیث باطل میگردد. چون اگر چنین میبود، پیامبرصاز خود حفصه خواستگاری میکرد، چون در این صورت او نسبت به نفس خود اهلیتر از پدرش میبود، و او را از کسی خواستگاری نمیکرد، که مالک امر او نباشد و نمیتوانست اولا او را عقدکند. و حال آنکه چنین نبود (بلکه او را از عمر خواستگاریکرد و عمر صیغه عقد او را جاری نمود).
ابوحنیفه و ابو یوسفگویند: زن عاقل بالغ، بیوه باشد یا دوشیزه، حق اجرای صیغه عقد خود را دارد و برای او مستحب است که این کار را به و لی خود و ا گذارد، تا خویشتن را ازدید مردان بیگانه مصون دارد، چون اگرخود درمحضر مردان صیغه عقد را جاری کند و او را خواهند دید و یک نوع سرافکندگی، برایش بارمیآورد.
و و لی و ارث او حق اعتراض ندارد، مگر اینکه خود را بعقد نکاح شخصی همشان و کفء خود درنیاورد یا مهریه او از مهرالمثل کمتر باشد. پس اگر خود را از غیرکفء نکاحکرد و و لی و ارث او راضی نبود، بر مبنای آنچه که از ابوحنیفه و ابویوسف روایت شده است و بموجب فتوای مذهب حنفیه، این ازدواج صحیح نیست، چون هر و لی بخوبی از عهده داوری برنمیآید و هر قاضیی عادل نیست، لذا بعدم صحت این ازدواج فتوی دادهاند، تا هیچگونه خصومت و داوری پیش نیاید. در روایت دیگری آمده است که و لی حق دارد اعتراضکند و از حکم بخواهد که آنان را از هم جدا سازد، مادام که فرزندی در بین نبوده یا آبستن نشده باشد تا بدینوسیله عار و ننگ را از خود دور سازد، در صورتیکه بچهای بدنیا آمده یا زن آبستن باشد، و لی حق اعتراض ندارد، تا بچه ضایع نشود، و از جنین محافظت بعمل آید. اگر مرد همشان با زن و کفء وی بوده و مهریه از میزان مهرالمثل کمتر باشد، در صورتیکه شوهر بپذیرد، عقد لازم الاجرا است و اگر نپذیرد،کار بقاضی و اگذار میشود تا آن را فسخکند. اگر زن و لی و ارث نداشت بدینگونه که اصلا و لی نداشته باشد یا و لی و ارث نداشته باشد، در این صورت هیچکس حق اعتراض بر عقد وی را ندارد. خواه خود را ازکفء یا غیرکفء نکاحکرده، و مهریهاش باندازه مهرالمثل یکمتر از آن باشد، چون اختیار اینکار بتمامی در دست او است و او در حق خالص خود، تصرفکرده است. و او و لیی ندارد تا از ازدواج او با غیرکفء احساس ننگ و شرمندگی کند و او میتواند از مهرالمثل خود صرفنظرکند. جمهور علمای حنفیه بدینگونه استدلال نمودهاند:
۱- خداوند فرماید: ﴿فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُۥ مِنۢ بَعۡدُ حَتَّىٰ تَنكِحَ زَوۡجًا﴾[البقرة: ۲۳۰]. «اگر شوهر برای بار سوم زنش را طلاق داد، دیگر آن زن برای او حلال نیست مگراینکه خود را از شوهر دیگری نکاحکند، که بعد از طلاق دادن شوهر دوم، برای شوهر اول حلال میشود».
۲- خداوند گوید: ﴿وَإِذَا طَلَّقۡتُمُ ٱلنِّسَآءَ فَبَلَغۡنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا تَعۡضُلُوهُنَّ أَن یَنكِحۡنَ أَزۡوَٰجَهُنَّ﴾[البقرة: ۲۳۲]. «هرگاه زنان را طلاق دادید، و عدهشان منقضی شد و خواستند با شوهر پیشین خود ازدواج کنند مانع نشوید که آنان خود را بنکاح شوهرانشان درآورند».دراین دو آیه فوق، ازدواج به خود زن نسبت داده شده و اصل در اسناد آنست که به فاعل حقیقی نسبت داده شود...
۳- زن درعقد بیع و معامله و عقود دیگر، مستقل میباشد پس شایسته است که درعقد ازدواج خود نیز، مستقل باشد، چون همه عقود با هم یکسان میباشند و عقد ازدواج اگرچه اولیاء هم در آن حق دارند با تصدی عقد از جانب زن، ملغی نمیگردد، چون اگر زن تصرف نیکو نکند و خود را از غیر همکفء و همشان خویش نکاحکند، حق و لایت اولیاء باقی است. زیرا عار و ننگ سوء تصرف، به اولیاء برمیگردد (و میتوانند مانع شوند و یا آن را بهم بزنند).گفتهاند احادیث مربوط به و لایت در ازدواج، درباره زنانی است که اهلیت و شایستگیکامل ندارند مانند اینکهکوچک یا مجنون و دیوانه یا... باشند. در علم اصول آمده است که تخصیص عام و حصر معنی آن، بر بعضی از افراد آن با قیاس جائزاست و بیشتر اهل اصول آن را پذیرفتهاند.
هر اندازه درباره و لایت زن در ازدواج اختلاف وجود داشته باشد، و اجب است که و لی اززن اجازه بگیرد و پیش ازعقد، از رضایت او آگاه باشد، چون ازدواج یک معاشرت دائمی و شرکتی است بین زن و مرد، مادام که زن رضایت نداشته باشد اتفاق و مهر و محبت و انسجام آنان دوام نخواهد داشت، لذا شریعت اسلام کراه و اجبار زن را بر ازدواج و رضایت بکسی که بدان رغبتی ندارد، منع کرده است خواه زن بیوه باشد یا دوشیزه، و عقد نکاح پیش ازکسب اجازه از وی صحیح نیست و زن میتواند فسخ نکاح را مطالبهکند و رای و لی مستبد را بهم بزند.
۱- از ابن عباس روایت شده است که پیامبرصگفت: «الثیب أحق بنفسها من ولیها. والبكر تستأذن فی نفسها وإذنها صماتها»«زن بیوه درباره خویش استحقاق بیشتری دارد و بدون رضایت او و لی نمیتواند او را نکاحکند و از دوشیزه باید کسب اجازه شود، اگر سکوت کرد دلیل بر رضایت او است». جز بخاری همه آن را روایتکردهاند، در روایتی از احمد و مسلم و ابوداود و نسائی آمده است که: «والبكر یستأمرها أبوها»«پیش از اینکه پدر دخترش را نکاحکند از او اجازه میطلبد».
۲- ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «لا تنكح الایم حتى تستأمر، ولا البكر حتى تستأذن.قالوا: یا رسول الله: كیف إذنها؟ قال: أن تسكت»«زن بیوه را عقد نکاح نمیبندند تا این که از او اجازه گرفته شود، دوشیزه را نیز پیش از کسب اجازه عقد نمیکنند، سوال شد، اجازه او چگونه است،گفت: سکوت او به منزله اجازه و رضایت است».
۳- حسناء دخت خدام گوید: که پدرش او را که بیوه بود، به عقد نکاحکسی درآورده بود و او به نزد پیامبرصرفت که پیامبرصنکاح او را نپذیرفت. جز مسلم همه آن را ذکر کردهاند.
۴- ابن عباسگوید: دوشیزهای به نزد پیامبرصآمد و گفت: که پدرش او را به عقد کسی درآوده است و او ناخشنود است، پیامبرصبه وی اختیار داد، که آن را بپذیرد یا رد کند. بروایت احمد و ابوداود و ابن ماجه و دارقطنی.
۵- از عبدالله پسر بریده و از پدرش روایت است کهگفت: دختر جوانی به نزد پیامبرصآمد و گفت: پدرم مرا بعقد نکاح پسر برادرش درآورده است، تا بدینوسیله خست را از خویش دورکند و شان خود را بالا ببرد. پیامبرصنکاح را بدو و اگذار کردکه اختیار پذیرفتن یا رد آن را داشته باشد. آن دختر گفت: منکاری را که پدرم کرده است، قبول میکنم و لیکن خواستم، بزنان بفهمانم که پدران حق نکاح دختران را بدون اجازه آنان ندارند. بروایت ابن ماجه رجال راوی این حدیث رجال حدیث صحیح است.
آنچه که تا بحالگفتیم درباره زن بالغ بود و لیکن به نسبت دخترکوچک و صغیره، پدر و جد میتوانند او را نکاحکنند، بدون اینکه از او اجازه بگیرند، چون او هنوز دارای رای نیست و پدر و جد حقوق او را مراعات و محافظت مینمایند.
ابوبکر صدیق، عایشه دختر کوچک خود را که هنوز به سنی نرسیده بود که اجازهاش معتبر باشد، بدون اجازه او را از پیامبرصنکاحکرد و به عقد نکاح او درآورد و بهنگام بلوغ حق خیار نداشت. علمای شافعیه مستحب میدانند که پدر یا جد دخترصغیره خود را نکاح نکنند تا اینکه بالغ شود و از او اجازه بگیرند تا دراسارت ازدواج نیفتد و ناخشنود نباشد.
جمهور علما گویند غیر از پدر و جد هیچ و لیی نمیتواند، دختر نابالغ را نکاح کند و اگرغیر از پدر و جد صیغه عقد را جاری کرد، عقد صحیح نیست. ابوحنیفه و اوزاعی و جماعتی از سلفگفتهاند، همه اولیاء میتوانند دختر نا بالغ را تزویج کنند و صحیح است و لی اگر بالغ شد حق خیار و فسخ نکاح را دارد و این قول اصح است، چون روایت شده است که پیامبرصامامه دخت حمزه عمویش را تزویج نمود، در حالیکه او نابالغ بود و بوی حق خیار داد، که چون بالغ شود، میتواند اگر راضی نباشد، نکاح خود را فسخکند. پیامبرصبدانجهت او را تزوج نمودکه خویشاوند و و لی او بود، نه بدانجهت که پیامبرصبوده است. چون اگر بدانجهت که پیامبر بود، او را نکاح میکرد، حق خیار بهنگام بلوغ را نداشت، زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن یَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِیَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ﴾[الأحزاب: ۳۶]. «هیچ مرد و زن مومن حق ندارد درباره فرمان خدا و پیامبرش اختیار داشته باشند که اگر خواستند بپذیرند و اگر نخواستند نپذیرند».
در میان اصحاب پیامبرصعمر و علی و عبدالله پسر مسعود و فرزند عمر و ابوهریره بدین قول رای دادهاند.
ولایت اجباری برای شخصی استکه، فاقد اهلیت و شایستگی تصرف باشد، مانند دیوانه بچه نا بالغ، که تمییز و تشخیص نداشته باشد، و همچنین برایکسی که اهلیت و شایستگی او ناقص باشد، مثل بچه و دیوانهای که اهل تمییز و تشخیص باشند. معنی و لایت اجباوی، آنست که و لی بدون اجازه و مراجعه به "مولیه = زن تحت سرپرستی" خویش او را بعقد ازدواج درآورد و رای او را نپرسد و عقدش نافذ و مقبول و صحیح باشد، بدون اینکه متوقف بر رضای مولیه باشد.
شارع این و لایت را بدینجهت اجباری ساخته است، چون نظر به مصالح مولیه است، زیراکسی که فاقد اهلیت و شایستگی باشد، یا اهلیت و شایستگی او ناقص باشد از تشخیص مصالح خویش عاجز است.
و او دارای آنچنان قدرت عقلی نیست، که قادر بدرک مصالح خویش درعقود و تصرفاتی باشد، که از او سر میزند، زیرا او کوچک یا دیوانه یا ناقص العقل است، لذا تصرفات اینگونه اشخاص به و لی او و اگذار شده است، لیکن کسی که فاقد اهلیت و شایستگی باشد، اگر صیغه عقد نکاح را جاریکند، باطل است چون بعلت فقدان تمییز و تشخیص عبارات، او برای انشای عقود و تصرفات، اعتباری ندارد. و لیکن اگر کسی که اهلیت و شایستگی ناقص دارد، صیغه عقد نکاح را جاری کند، در صورتیکه شرایط لازمه عقد صحیح موجود باشد، چنانچه و لی او اجازه دهد عقد صحیح است، و لی میتواند اجازه دهد یا اجازه ندهد و صحت و لازم الاجرا بودن آن عقد متوقف بر اجازه و لی میباشد.
حنفیهگویند: و لایت اجباری برای اطفال نابالغ و دیوانگان و ناقص العقلها، برای کسانی است که در ارث عصبه نسبی میباشند. اما غیر حنفیهگویند: بین اطفال نابالغ با دیوانگان و ناقص العقلها فرق است و باتفاق و لایت دیوانگان و ناقص العقلها را به ترتیب برای پدر، جد، و صی، و حاکم میدانند و درباره ثبوت و لایت اجباری برای پسر و دختر صغیر، اختلاف دارند: امام مالک و امام احمدگویند برای پدر و و صی او میباشد و دیگران بر آنها و لایت اجباری ندارند. و شافعی ثبوت آن را تنها برای پدر و جد میداند.
جمهور علما از جمله مالک و ثوری و لیث و شافعیگویند: اولیاء در ازدواج عبارتند از «عصبه ارث» بنابراین دائی و برادران مادری و هیچیک از ذوی الارحام درارث، و لایت ازدواج ندارند.
امام شافعیگوید: عقد نکاح هیچ زنی منعقد نمیگردد مگر اینکه خویشاوند نزدیک او، آن را جاری سازد اگر و لی قریب نبود باید و لی بعید و اگر بعید هم نبود باید سلطان و حاکم اسلامی عقد نکاح او را جاویکند .
و بنابر مذهب امام شافعی اگر زنی با اجازه و لی خود، خود را نکاحکرد یا بدون اجازه و لی در هردو صورت ازدواج باطل است و توقف بر اجازه و لی ندارد. ابوحنیفهگوید: خویشاوندان غیر عصبه نیز حق و لایت ازدواج را دارند صاحب کتاب "الروضه الندیه" در این باره تحقیقی کرده و گوید:
«بنا برای من باید گفت: اولیاء خویشاوندان زن هستند، بترتیب نزدیکتر و نزدیک تر، کسانی باشندکه اگر غیر از آن، زن را از یک شخص غیر کفء نکاح کرد احساس حقارت و شرمساری کنند. این معنی اختصاص به «عصبات» ندارد بلکه در اشخاص صاحب سهم نیز پدید میآید مانند برادر مادری و ذویالارحام مانند پسر دختر چه بسا اینگونه خویشاوندان غیر عصبه، بیشتر احساس شرمساری کنند و در این معنی از پسران عمو و امثال آن جلوتر باشند. پس دلیلی نیست که و لایت برای نکاح را به «عصبات» اختصاص بدهیم، همانگونه که دلیلی در دست نیست که و لایت ازدواج را، بهکسانی اختصاص دهیم که ارث میبرند. کسانی که چنین میپندارند، باید دلیلی یا روایتی داشته باشندکه معنی و لایت در نکاح شرعا یا لغه چنین است. و لیکن شکی نیست که بعضی از خویشاوندان از بعضی دیگر نزدیکتر و شایستهترند. و این اولویت باعتبار استحقاق سهمالارث و استحقاق تصرف در آن نیست، تا درست مانند میراث یا و لایت صغیر و صغیره باشد، بلکه باعتبار آنست که این خویشاوند تا چه اندازه احساس حقارت و شرمساری میکند، اگر شرایط مناسب ازدواج موجود نباشد و این کار اختصاص به خویشاوندان «عصبه» ندارد، بلکه در خویشاوندان دیگر نیز این معنی حاصل میشود. و شکی نیست که دراین باره احساس بعضی از خویشاوندان، قویتر است پس پدران و فرزندان اولویت بیشتری دارند و بعد از آنان برادران ابوین سپس برادران ابوی یا برادران مادری سپس فرزندان پسران سپس فرزندان دختران سپس فرزندان برادران سپس فرزندان خواهران سپس عموها سپس دائیها... قرار دارند هرکس که بخواهد در میان آنها کسی را ترجیح دهد باید دلیل داشته باشد اگر جز اقوال پیشینیان خود دلیلی ندارند، ما از جملهکسانی نیستیم که بر اینگونه دلایل تکیهکنیم» .
مرد میتواند زنی که سرپرستی او را بعهده دارد، او را برای خویش نکاحکند، بدون اینکه نیازی به و لی دیگری باشد، مشروط برآنکه زن مولیه، او را به عنوان شوهر خویش قبولکند. سعید پسر خالد از ام حکیم دخت قارظ روایتکرده است که او به عبدالرحمن بن عوفگفت: چند نفر از من خواستگاری کردهاند، هرکدام را میپسندی، مرا به عقد نکاح او درآور. عبدالرحمنگفت اختیار این کار را به من و اگذار میکنی؟ اوگفت: آری؛ عبدالرحمنگفت: پس ترا بنکاح خویش درآوردم =قد تزوجتک... و مالکگفت: اگر زن بیوه به و لی خود بگوید: مرا بازدواج هرکس که میخواهی درآور، و او را بازدواج خویش درآورد یا او را بازدواج کس دیگری درآورد این ازدواج لازم الاجرا است حتی اگر زن ازاصل شوهر، بیاطلاع باشد و او را نشناسد. اینست مذهب حنفیه و لیث و ثوری و اوزاعی.
امام شافعی و داوند میگویند اگر و لی بخواهد مولیه خویش را، برای خود نکاح کند، باید سلطان و حاکم یا و لی دیگری که در مرتبه او یا دورتر باشد، او را بعقد نکاح او درآورد و خودش نمیتواند، چون و لایت درعقد شرط است پسکسی که نکاحکننده است، نمیتواند خودش پذیرنده نکاح باشد، همانگونه که کسی نمیتواند چیزی را بخودش بفروشد. ابن حزم رای شافعی و داود را مورد نقد قرار داده و میگوید: ما این حرف آنان را قبول نداریم، که نکاحکننده نمیتواند نکاح پذیرنده هم باشد، چون آنان دعوی بدون دلیل کرده و ما نیز دعوی بدون دلیل میکنیم، اما اینکهگفتهاندکسی نمیتواند چیزی را بخودش بفروشد، این سخن بدین شکلکهگفتهاند درست نیست، بلکه اگر کسی و کیل شده بود، که چیزی را بفروشد میتواند آن را بخودش بفروشد و خودش آن را بخود، مشروط برآنکه: از خویشتن جانبداری کند و اجحاف ننماید.
سپس در استدلال بر صحت چیزی که ترجیح داده استگوید: بخاری از انس روایتکرده استکه: «پیامبرصصفیه را آزادکرد و با او ازدواج نمود و مهریه او را آزادی او قرار داد و در و لیمه وی غذائی بنام «حیس» به مردم داد». پس پیامبرصزن آزاد شده خویش را از خویش نکاح کرده و برای دیگران حجت میباشد.
و خداوند نیز میفرماید: ﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَیَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِینَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُمۡۚ إِن یَكُونُواْ فُقَرَآءَ یُغۡنِهِمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦۗ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِیمٞ٣٢﴾[النور: ۳۲].
پس هرکس کنیزی را برضا و رغبت او، از خود نکاحکند، بدرستی همان چیزی را انجام داده است که خداوند او را بدان امرکرده است و خداوند منع ننموده است که پذیرنده نکاح، مجری صیغه نکاح، برای خویش نباشد، پس صحیح است که این کار و اجب میباشد. پایان سخن ابوحزم.
در صورتی که و لی خویشاوند نزدیک و جامع شرایط و لایت نکاح، حاضر باشد خویشاوند دور حق نکاحکردن مولیه را ندارد، برای مثال و قتی که پدر حاضر باشد برادر یا عمو یا... حق و لایت ازدواج را ندارد، اگر یکی از آنها دخترصغیره یا امثال او را نکاحکرد، بدون اینکه پدراجازه یا و کالت داده باشد، این عقد عقد فضولی است که صحت آن موکول و موقوف به اجازه پدر میباشد. اما اگر و لی خویشاوند نزدیک، غایب باشد، بگونهای که خواستگار مناسب و همکفء انتظارکسب رای او را نداشت، در اینصورت و لایت به و لی بعد از او، منتقل میگردد تا مصلحت از بین نرود و غایب بعد از برگشت حق اعتراض بر این نکاح را ندارد، چون در حال غیبت حکم معدوم را دارد و این حق به و لی بعد ازاو منتقل میشود و این مذهب حنفیه است.
امام شافعی میگوید: اگرولی قریب و نزدیک حاضر باشد و لی بعید و دور صیغه نکاح اجراکند، نکاح باطل است. اگر و لی نزدیک غایب باشد و لی بعد از او حق نکاحکردن را ندارد، بلکه باید قاضی نکاح را انجام دهد. در بدایه المجتهد آمده است که در این باره اقوال امام مالک مختلفند. یکبار میگوید: اگر و لی دور، نکاح را اجرا کرد و و لی نزدیک نیز حضور داشت، نکاح فسخ میشود، یکبار گفته است: نکاح جایز است و یکبار گفته: و لی نزدیک در این صورت میتواند، نکاح را بپذیرد و میتواند نکاح را فسخکند، و گفته است: که همه این اختلاف درباره و لی غیر از پدرنسبت بدختر دوشیزهاش و درباره و صی نسبت به «محجور علیه» او میباشد و در این دو مورد اختلاف ندارندکه نکاح فسخ میگردد. یعنی اگرغیر از پدر،کسی دیگر، دختر باکره او را نکاحکند، و او حضور داشته باشد، یا غیر از و صی،کسی دیگر «محجور علیها» را نکاح کند، و و صی نیز حضور داشته باشد، در هردو مورد، نکاح فسخ میگردد.
امام مالک نیز با امام ابوحنیفه موافق است در اینکه اگر و لی قریب و نزدیک غایب باشد و لایت به و لی بعید و دور منتقل میگردد.
در «مغنی» آمده استکه: و لی قریب اگر در زندان یا اسارت باشد و نزدیک هم باشد، و لیکن مراجعت بدو امکان نداشت، این حالت به منزله دور بودن او است، چون اگرچه شخصاً و ذاتاً دور نیست و لیکن چون ازدواج با نظر او امکان ندارد و متعذر است، لذا حکم بعید و دور را دارد. چون اگر دورهم میبود، بوی دسترسی امکان نداشت و هردو مثل هم هستند. بنابراین اگر معلوم نبودکه و لی دور است یا نزدیک است یا معلوم بود، که نزدیک است و لی محل و جای اومعلوم نبود، بازهم بمنزله دوربودن او محسوب میشود، چون دسترسی بوی ممکن نیست.
هرگاه زنی را دو نفر و لی او نکاح کنند، یا هردو عقد در یک زمان صورت میگیرند، یا یکی از آنها پیش از دیگری صورت گرفته است.
اگر هردو در یک زمان صورتگرفته باشند، هردو باطل هستند. اگر به ترتیب یکی قبل ازدیگری صورتگرفته بود، در این صورت نکاح زن برای مرد اول صحیح است، خواه از طرف مرد دوم که پس از عقد اول با زن، ازدواج کرده و نزدیکی و همبستری نیز و اقع شده باشد یا و اقع نشده باشد، بهرحال زن همسر مردی است که ازدواج او جلوتر روی داده است. اگر مردی که بعد از و قوع عقد اول، زن بعقدش درآمده است با آن زن نزدیکی و همبستری کرده و از عقد او با غیر خود، اطلاع داشته باشد، او زناکار و مستحق حد شرعی است و اگر از عقد زن با غیر خود اطلاع نداشته باشد، زن به «عاقد» اول برگردانده میشود و حد شرعی درباره او اجرا نمیگردد.
سمرهلگفته است که پیامبرصگفت: «أیما امرأة زوجها ولیان فهی للاهل منهما»«هر زنی را که دو و لی او، او را از دو شخص نکاح کرده باشند، نکاح او برای اولی درست است و همسر او است». بروایت احمد و اصحاب سنن و ترمذی که آن را "صحیح" دانسته است.
از مفهوم عام این حدیث، بر میآید که زن برای اولی است، خواه دومی با او همبستر شده باشد یا خیر.
قرطبی گفته است: هرگاه زن در محلی باشد، که سلطان و حاکم شرعی نیست و او و لی نداشته باشد، او باید و لایت ازدواج خویش را بیکی از همسایگان مورد اطمنان خود و اگذار کند تا او را انکاح کند و در این صورت، آن شخص و لی او به حساب میآید، چون ازدواج برای مردم ضروری و لازم است و باید به بهترین صورت ممکن انجام پذیرد .
بنابراین امام مالک نسبت به زن ضعیف الحال گفته است: که کسی او را تزویج و نکاح میکند، که سرپرستی خود را بدو سپرده است. چون او نمیتواند به سلطان و حاکم مسلمین مراجعهکند، لذا به منزله کسی است که سلطان و حاکم ندارد و بطور کلی مسلمانان و لی او هستند.
امام شافعیگوید: اگر در میان جماعتی زنی بود، که و لی نداشت و او کار خود را بمردی از آنان و ا گذاشت، تا اینکه او را نکاح کند، جایز است، زیرا این عمل زن به منزله تحکیم است و کسی که حکم به وی و اگذار شده جای حاکم را میگیرد.
باتفاق علما و لی حق نداردکه مانع ازدواج مولیه خودگردد و هرگاه شخص هم کفء و مناسب، بخواهد با او ازدواجکند و بوی مهرالمثل بدهد، و لی حق نداردکه با منع او از ازدواج، بوی ظلمکند. اگر دراین حال و لی مانع از ازدواج اوشد، زن حق داردکه بقاضی مراجعهکند تا او را انکاح نماید و دراین حالت و لایت ازدواج بولی دیگری که در مرتبه بعد از این و لی ظالم قرار دارد منتقل نمیشود بلکه و لایت مستقیماً به قاضی منتقل میگردد، چون این ممانعت ظلم است و و لایت رفع ظلم بدست قاضی است.
ولیکن اگر ممانعت و لی از ازدواج، بسبب یک عذر مقبول و پسندیده باشد، مانند اینکه شوهر مناسب و کفء نباشد یا اینکه مهریه، مناسب و باندازه مهرالمثل نباشد تا اینکه خواستگار مناسبتری پیدا شود، در این صورت او عاضل و مانع محسوب نمیشود و و لایت از او منتقل نمیگردد.
معقل پسریسارگوید: من خواهری داشتم که او را از من خواستگاری میکردند. پسرعمویم به نزد من آمد و او را بعقد نکاح او درآوردم، سپس او را بصورت طلاق رجعی طلاق داد و به وی مراجعه نکرد، تا اینکه عده او بپایان رسید، چون برایش خواستگار آمد، دوباره او به نزد من آمد و او را خواستگاریکرد. منگفتم: نخیر، بخدای سوگند هرگز او را از تو نکاح نخواهم کرد و این آیه درباره من نازل شد: ﴿وَإِذَا طَلَّقۡتُمُ ٱلنِّسَآءَ فَبَلَغۡنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا تَعۡضُلُوهُنَّ أَن یَنكِحۡنَ أَزۡوَٰجَهُنَّ﴾[البقرة: ۲۳۲]. «هرگاه زنان را طلاق دادید و عده خود را به پایان رسانیدند، مانع ازدواج آنها با همسران سابقشان نشوید...».او گوید: لذا کفاره قسم را پرداخته و مجدداً خواهرم را بنکاح او درآوردم.
پیش از بلوغ میتوان دختر یتیم را به نکاح کسی درآورد و اولیاء او عقد نکاح را اجرا کنند و پس از بلوغ دختر حق «خیار» دارد و میتواند اگر راضی نباشد نکاح خویش را فسخ کند. رای عایشه و احمد و ابوحنیفه چنین است:
خداوند میفرماید: ﴿وَیَسۡتَفۡتُونَكَ فِی ٱلنِّسَآءِۖ قُلِ ٱللَّهُ یُفۡتِیكُمۡ فِیهِنَّ وَمَا یُتۡلَىٰ عَلَیۡكُمۡ فِی ٱلۡكِتَٰبِ فِی یَتَٰمَى ٱلنِّسَآءِ ٱلَّٰتِی لَا تُؤۡتُونَهُنَّ مَا كُتِبَ لَهُنَّ وَتَرۡغَبُونَ أَن تَنكِحُوهُنَّ﴾[النساء: ۱۲۷]. «از تودرباره زنان سوال میکنند، بگو خداوند در این زمینه به شما پاسخ میدهد و آنچه در قرآن درباره زنان یتیمی که حقوق آنها را به آنها نمیدهید و میخواهید با آنها ازدواج کنید...».عایشه گفته است: مراد دختر یتیمهای است که تحت سرپرستی و لی خود میباشد و و لی او بنکاح کردن او رغبت و تمایل میکند و مهرالمثل مناسب و شایسته او را نمیدهد. لذا اینگونه اولیاء از ازدواج با دختر یتیم مولیه خود، منع شدهاند مگر اینکه درباره مهریه آنان راه عدل و قسط پیشگیرند.
در سنن چهارگانه از پیامبرصروایت شده استکه: «الیتیمة تستأمر فی نفسها، فإن صمتت فهو إذنها وإن أبت فلا جواز علیها» «باید از دختر یتیمه اجازه گرفت، آنگاه او را نکاح کرد، اگر سکوت کرد، سکوت او بمنزله اجازه او است، اگر امتناع و رزید، نکاح وی جایز نیست».
امام شافعیگوید: تزوج و نکاح دختر یتیمه درست نیست مگر بعد از بلوغ، چون پیامبرصفرمود «الیتیمه تستامر»و بدیهی استکهکسب اجازه پس از بلوغ صورت میگیرد چونکسب اجازه از صغیره و نابالغ فائدهای ندارد.
هرگاه یک شخص و احد، و لایت زوج و زوجه را داشته باشد، او میتواتد عقد نکاح آنها را ببندد، پس جد و نیا میتواند دختر کوچک پسرش را از پسر کوچک پسر دیگرش، نکاح کند و عقد نکاح آنها را جاری نماید، همانگونه که اگر و کیل هردو باشد نیز میتواند تنها عقد را جاریکند.
در دو حالت و لایت به سلطان منتقل میگردد:
۱- در حالتی که اولیاء با هم نزاع و مشاجره داشته باشند.
۲- در حالتی که و لی موجود و حاضر نباشد، خواه اصلا وجود نداشته باشد یا غایب باشد.
پس هرگاه مرد همکفء و مناسب پیدا شد، و زن بالغه بوی راضیگردید و هیچیک از اولیاء زن حاضر نبودند، بدینمعنی که بیرون از دیار و شهر «زوجین» بوده و غایب باشند، و لو اینکه نزدیک هم باشد، قاضی دراین حالت میتواند عقد نکاح را انجام دهد، مگر اینکه زن و خواستگارش «زوجین» حاضر باشندکه تا آمدن و لی غایب انتظار بکشندچون این مساله حق زن است و میتواند صبرکند، اگرچه مدتی نیز طول بکشد... و لی اگر زن راضی نباشد، انتظار کشیدن برگشت و لی غایب و اجب نیست.. در حدیث نبوی آمده است: «ثلاث لا یؤخرن وهن: الصلاة إذا أتت، والجنازة إذا حضرت، والایم إذا وجدت كفوا»«سه چیز را نباید بتاخیر انداخت: نماز هرگاه و قتش رسید، جنازه هرگاه آماده شد، و زن بیوه هرگاه همکفء یافت و خواستگار مناسب برایش پیدا شد». بروایت بیهقی و دیگران از علی بن ابی طالب سند این حدیث ضعیف است دراین باره حدیثی آمده است که همگی سست هستندکه این یکی ازهمه آنها بهتراست.
وکالت بطور کلی ازجمله عقود جایزه است، چون در بسیاری ازمعاملات، مردم بدان نیاز دارند: باتفاق فقهاء هرعقدی را که انسان خودش بتواند آن را انجام دهد، میتواند برای آن و کیل بگیرد، مانند خرید و فروش و اجاره و حق خواهی و اقامه دعوی و مطالبه حقوق و داوری و ازدواج و طلاق و امثال اینها از جمله عقودی که نیابت را پذیرا هستند. بتحقیق پیامبرصبرای برخی از یاران خویش، بعنوان و کیل آنان، عقد ازدواج را انجام داده است. ابوداود از عقبه پسر عامر روایت کرده که پیامبرصبه مردی گفت: «أترضى أن أزوجك فلانة؟...» «آیا راضی هستی فلانی را به عقد ازدواج تو درآورم»، اوگفت: آری و به زن نیزگفت: «أترضین أن أزوجك فلانا» «آیا راضی هستی ترا به عقد ازدواج فلانی درآورم». اوگفت آری پیامبرصعقد ازدواج آنان را بست و آن مرد با آن زن ازدواج و عروسی کرد و هیچ مهریهای را برای او فرض نکرد و چیزی را به وی نداد. آن مرد از جمله کسانی بودکه در «حدیبیه» همراه پیامبرصبودند، از غنایم خیبر سهمی داشتند. چون او در آستانه مرگ قرار گرفت گفت: براستی پیامبرصفلان زن را بازدواج من درآورده است، که من مهریهای برای او قرار ندادهام و چیزی را به وی ندادهام و من شما را گواه میگیرم که سهم خود از غنایم خیبر را، بعنوان مهریه به وی دادم، آن زن سهم او راگرفت و آن را بیک صد هزار فروخت. از این حدیث برمیآیدکه نفر میتواند و کیل هردو طرف ازدواج باشد.
از امحبیبه روایت شده است که او از جملهکسانی بود، که به سرزمین حبشه مهاجرتکرده بود (پس از آنکه شوهرش مرد) نجاشی پادشاه حبشه ام حبیبه را بعقد ازدواج پیامبرصدرآورد و حال آنکه ام حبیبه هنوز در حبشه بود. بروایت ابوداود کسی که صیغه عقد را اجرا کرد عمرو، پسر اُمیه ضمری بود که و کالت را از طرف پیامبرصداشت اما چون نجاشی مهریه او را پرداخت تزویج را به وی نسبت دادهاند.
مردی که عاقل و بالغ و آزاده باشد چون دارای اهلیت کامل و شایستگی کامل است، میتواندکسی را و کیل خودکند، چون هرکس که دارای این صفات باشد، میتواند خود برای خود کسی را عقدکند و هرکس که چنین شرایطی داشته باشد میتواندکسی را و کیل خودکند. اما اگر کسی اهلیت و شایستگی نداشت یا اهلیت و شایستگی ناقص داشت او حق نداردکه دیگری را بجای خود و کیل بگیرد، مانند: دیوانه، و کودک، و بنده و سفیه و سبک عقل، چون اینها خود نمیتوانند، برای خود عقد نکاح ببندند و استقلال ندارند، پس نمیتوانند و کیل بگیرند فقیهان درباره اینکه آیا زن بالغ و عاقل میتواند برای نکاحکردن خود، و کیل بگیرد یا خیر، اختلاف دارند چون دراینکه ازدواج با اجراکردن صیغه عقد از طرف او، منعقد میشود یا خیر، اختلاف دارند.... ابوحنیفه میگوید چون او میتواند خود را نکاحکند، پس و کیلگرفتن او چون و کیلگرفتن مردان صحیح است و مادام که اجرایعقد صیغه نکاح از حقوق او است پس حق داردکه دیگری را برای اجرای صیغه عقد و کیل بگیرد. اما جمهور علماگویند: و لی او حق دارد بدون و کالت از طرف او او را نکاحکند اگرچه رضایت او نیزمعتبر است. بعضی از علمای شافعیه بین و لی که پدر یا جد باشد با و لی که غیر آنان باشد، فرقگذاشتهاند و گفتهاند: پدر و جد نیازی ندارند باینکه زن آنان را و کیلکند، و لی دیگران بدون و کالت دادن زن، حق نکاح او را ندارند.
وکالت دادن میتواند بصورت مطلق و کلی باشد یا بصورت مقید و محدود. و کالت مطلق: مانند اینکهکسی،کسی دیگررا، در عقد ازدواج، برای خود، و کیل کند، بدون اینکه آن و کالت را، بعقد زن معین با مهریه یا مقدارمعینی ازمهریه، مقید کرده باشد.
وکالت مقید: مانند اینکه و کالت دادن را برای ازدواج با زن معین و مشخص یا زنی از خانواده معین و یا مقدار معینی از مهریه، مقید سازد.
در توکیل مطلق بنا بنظرابوحنیفه و کیل بهیچ چیزی مقید و محدود نشده است، پس اگربرای موکلخود، زن معیوبی یا زن غیرکفء را عقد بست یا مهریه را بیش از مهرالمثل تعیینکرده بود، این عقد صحیح است و قابل اجرا است، چون مقتضای اطلاق همین است. ابویوسف و محمد از یاران ابوحنیفهگفتهاند: بایستی و کیل مقید بسلامت و کفاءت زن و مهرالمثل باشد و نباید مهریه، آنقدر بیش از مهرالمثل باشد، که عادتا مردم آن را «غبن» بحساب آورند، دلیلشان اینست:کسی که دیگری را و کیل خود میکند، بدینمنظور است که او را یاری کند و جانب مصلحت او را برگزیند. مقید و محدود نکردن و کیل بدینمعنی نیست که و کیل هرگونه زنی را برای او عقدکند، بلکه بدینمعنی است که زن همشان و همکفء را با مهریه مناسب و عادی برایش عقدکند و کیل باید این معنی و مفهوم را ملاحظهکند و معتبر بداند، چون آنچه که عرف محل، بدان حکم میکند، درست حکم چیزی را داردکه شرط شده باشد. اعتماد بر غیر این رای شایسته نیست.
در توکیل مقید و کیل حق ندارد از مورد و کالت خویش، تجاوزکند، مگر اینکه مخالفتش در جهت مصلحت موکل باشد و چیز بهتری را برای او انجام داده باشد، بدینگونه زن زیباتر و بهتر از آنچه که موکل معینکرده بود، برای او انتخاب نموده باشد یا مهریه کمتر از میزان معین باشد. اگر مخالفت و کیل درجهت مصلحت موکل نبود، عقد نکاح صحیح است و لی لازم نیست، بدینمعنی که موکل اگرخواست آن را میپذیرد و اگر نخواست آن را نمیپذیرد و انعقاد صحت نکاح منوط برضایت موکل است.
حنفیه گفتهاند: اگر موکل زن باشد و مورد و کالت را معین نموده بود، و قتی مخالفت و کیل قابل اجرا است، که زن با آن موافقتکند، خواه مخالفت و کیل ازجهت ازدواج یا از جهت مهریه باشد، بهرحال منوط برضایت موکل است.
و اگر زن بطور مطلق و کالت داده بود و کسی را معین نکرده بود و گفت: تو و کیل من هستی که مرا بعقد ازدواج مردی دربیاوری. و و کیل زن را برای خود یا پدرش یا فرزندش عقد بست، در این صورت عقد لازم نیست چون و کیل متهم است و صحت و اجرای عقد، منوط بموافقت زن است که اگرراضی بود عقد لازم الاجرا است و الا لازم الاجرا نیست. در این حالت اگر و کیل او را با مرد بیگانه همکفء و بامهرالمثل عقد بست، عقد نکاح لازم الاجرا است، او و و لی اوحق رد و نپذیرفتن آن را ندارند. و اگر مرد همکفء باشد و لی مهریه کمتر از مهرالمثل باشد و عادتاً «غبن» بحساب آید، در این صورت عقد لازم الاجرا نیست، بلکه منوط به اجازه و موافقت زن و و لی او میباشد. چون هردوی آنها در آن ذی حق هستند و اگر مرد انتخابی همکفء نباشد عقد نکاح فاسد و باطل است، خواه مهریه کمتر یا بیشتر از مهرالمثل بوده یا برابرباشد و صحت این ازدواج متوقف براجازه زن یا و لی نیست چون اجازه نمیتواند ازدواج فاسد را به ازدواج صحیح تبدیل کند، و اجازه تنها برای صورتهای فوق معزیر است نه برای این صورت.
وکالت در ازدواج با و کالت در عقود دیگر اختلاف دارد، و کیل در ازدواج تنها نماینده و سفیر و بیانکننده خواست و اراده موکل است و حقوقی که لازمه عقد است، برای او ایجاد نمیگردد، مهریه زن از او مطالبه نمیشود مگر این که آن را از جانب زوج ضمانتکرده باشد. و اگر و کیل زوجه باشد نمیتواند او را بطاعت زوج و ا دارد. و نمیتواند از جانب زن مهریه را تحویل گیرد، مگر به اجازه زن، چون و کالت دادن برای عقد ازدواج با انجام عقد اتمام مییابد و پایان میپذیرد.
تعریف کفاءت: کفاءت بمعنی مساوات و مماثلت است، بدینمعنی که زن و مرد و زوجین درمنزلت و مرتبت و موقعیت اجتماعی و سطح اخلاقی و مالی، مساوی هم باشند، بدون شک هراندازه مقام و موقعیت و منزلت زن و مرد بهم نزدیک و مساوی باشد، زندگی زناشوئی آنان، موفقتر و بهتر است و کمتر دستخوش شکست و نومیدی میشود.
کفاءت چه حکمی دارد؟... تا چه اندازه معتبر است؟ ابن حزم ؟گوید: کفاءت در ازدواج معتبر نیست و گفته: هر مرد مسلمانی مادام زناپیشه نباشد، حق دارد با هر زن مسلمانی که زناپیشه نباشد، ازدواج کند. اوگوید: همه مسلمانان با هم برادرند پس نکاح دختر خلیفه هاشمی قرشی، برای پسر سیاهپوست غیر معروف النسب، حرام نیست، و مرد مسلمان فاسق که فسق را بغایت رسانده و زناکار نباشد برای زن مسلمان فاسق غیر زنا کار، همکفء بحساب میآید. چون خداوند گوید: ﴿إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ إِخۡوَةٞ﴾[الحجرات: ۱۰]. و خطاب به همه مسلمین میفرماید: ﴿فَٱنكِحُواْ مَا طَابَ لَكُم مِّنَ ٱلنِّسَآءِ﴾[النساء: ۳]. در آیه ٢٤ سوره نساء زنانی که بر ما حرام هستند ذکرکرده و گفته: ﴿وَأُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَآءَ ذَٰلِكُمۡ﴾[النساء: ۲۴]. پیامبرصزینب ام المومنین را پیش از اینکه خود با وی ازدواج کند، او را به عقد ازدواج زید بنده آزاد شده خود درآورده بود و ضباعه دختر زبیر پسر عبدالمطلب را بعقد نکاح مقداد درآورده بود.کسانی که سخن ما را درباره زن و مرد فاسق نمیپذیرند نباید ازدواج مرد فاسق را جز با زن فاسق جایز بدانند و برعکس نیز، بدیهی است که تا بحالکسی چنین حرفی را نزده است و حال آنکه خداوند میفرماید: ﴿إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ إِخۡوَةٞ﴾[الحجرات: ۱۰]. و ﴿وَٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِیَآءُ بَعۡضٖۚ﴾[التوبة: ۷۱].
گروهی بر آنندکه کفاءت در ازدواج معتبر است و لی تنها در استقامت و اخلاق معتبر است نه در نسب و حرفه و پیشه و ثروت و چیزهای دیگر. پس مرد صالح و درستکار که دارای نسب عالی نیست، میتواند با زن صاحب نسب ازدواج کند و کسی که حرفه پستی دارد میتواند با زنی بلند قدر ازدواج نماید و کسی که جاه و ، مقام و شهرتی ندارد، میتواند با صاحب شهرت و جاه و مقام ازدوا ج کند، و فقیر میتواند با ثروتمند همسر شود، مادام که عفیف و پاک دامن باشد و هیچیک از اولیاء زن حق اعتراض و طلب جدائی زوجین از هم را ندارند. اگر زن رضایت داشته باشد پایینتر بودن درجه و رتبه زوج از مرتبه و درجه و لی متصدی عقد، اشکالی ندارد. اگر مرد دارای استقامت اخلاقی نبود با زن صالح و درستکار همکفء نیست و زن در این صورت میتواند، عقد را فسخکند مشروط برآنکه دوشیزه باشد و پدرش او را باجبار بعقد ازدواج مرد فاسق درآورده باشد.
در کتاب بدایه المجتهد آمده است که در مذهب مالکیه اگر پدر دختر، دوشیزه خود را بعقد مرد میگسار و یا فاسق درآورد، دختر حق داردکه از این نکاح امتناع و رزد و همچنین اگر او را بعقد کسی درآورد که مالش حرام است یا بعقدکسی درآورد، که بسیار قسم طلاق یاد میکند در همه این احوال دختر حق امتناع دارد و حاکم در این باره بررسی میکند و آنان را از هم جدا میکند. صاحبان این مذهب چنین استدلال کردهاند.
۱- خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن ذَكَرٖ وَأُنثَىٰ وَجَعَلۡنَٰكُمۡ شُعُوبٗا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوٓاْۚ إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡۚ﴾[الحجرات: ۱۳]. «ای مردم بدرستی همه شما را از یک مرد و یک زن آفریدهایم و شما را گروهگروه و قبیله قبیله کردهایم تا بهتر همدیگر را بشناسید و بدانید ارجمندترین شما به نزد خداوند کسی است که بیش ازهمه تقوی پیشه کند».
دراین آیه آمده است که همه مردم از نظر آفرینش و ارزش انسانی برابرند و معیار و ارزش برتری تنها تقوا و پرهیزگاری است و هرکس حق خدا و مردم را بهتر ادا کند او برتر است.
۲- ترمذی با اسناد «حسن» از ابو حاتم مزنی روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إذا أتاكم من ترضون دینه وخلقه فأنكحوه، إلا تفعلوا تكن فتنة فی الارض وفساد كبیر، قالوا یارسول اللهوإن كان فیه؟ قال: إذا جاءكم من ترضون دینه وخلقه فأنكحوه - ثلاث مرات»«هرگاه خواستگاری پیش شما آمد و از دین و اخلاق او راضی بودید "مولیه" خود را بعقد نکاح او در میآورید، اگر چنین کاری را نکنید در روی زمین فتنه و آشوب و فساد و تبهکاری بزرگی پدیدار میگردد گفتند: ای رسول خدا اگر در وی چیزهای دیگری هم باشد!! گفت: همینکه از دین و اخلاق او راضی بودید کافی است مولیه خود را به وی بدهید، سه بار این سخن را تکرار فرمود». دراین حدیث خطاب به اولیاء و سرپرستان زنان شده که زنان تحت سرپرستی خود را به خواستگاران دیندار و امین و نیک اخلاق بدهند و اگر آنان را بعقد نکاح مردان دیندار و نیکو سیرت درنیاورند و بدنبال حسب و نسب و جاه و ثروت باشند آنچنان آشوب و فتنه و فسادی بپا میشودکه پایان ندارد.
۳- ابوداود از ابوهریره روایت کرده که پیامبرصفرمود: «یا بنی بیاضة أنكحوا أبا هند، وأنكحوا إلیه» «ای قبیله بنیبیاضه به ابوهند زن بدهید و از او زن بگیرید». این شخص دلاک و حجام بود. در معالم السننگفته است این حدیث برای مالک و پیروان او حجت و دلیل است که درکفاءت تنها دین معزیر است نه غیر آن. هند بنده آزاده شده بنیبیاضه بود و از آنان نبود.
۴- پیامبرصزینب دختر جحش را برای زید پسر حارثه بنده آزاد شده خویش خواستگاری کرد. زینب و برادرش عبدالله از آن امتناع میکردند چون در میان قومش دارای نسب بودند، مادرشان «امیمه» دختر عبدالمطلب، عمه پیامبرصبود و زید هم بنده آزاد شده بود. لذا این آیه نازل شد: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن یَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِیَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ وَمَن یَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِینٗا٣٦﴾[الأحزاب: ۳۶]. «هیچ- زن و مرد مومن حق ندارندکه هرگاه خدا و پیامبرش، بچیزی حکم کردند، آنان در خلاف جهت حکم آنان چیزی برای خود انتخابکنند. براستی هرکس در برابر خدا و پیامبرش نافرمانی کند او آشکارا گمراه است».لذا عبدالله به حضور پیامبر آمد و گفت: بهرچه میخواهی امرکن تا آن را اجرا کنم. و زینب را بعقد نکاح زید در آورد.
۵- ابوحذیفه هند دختر و لید پسر عتبه پسر ربیعه را بعقد نکاح سالم درآورد و حال آنکه سالم بنده آزاد شده زنی از انصار بود
۶- بلال پسر رباح با خواهر عبدالرحمن بن عوف ازدواج کرد.
۷- درباره کفاءت در ازدواج از امام علی بن ابیطالب سوال شد، اوگفت: «الناس بعضهم أكفاء لبعض، عربیهم وعجمیهم، قرشیهم وهاشمیهم إذا أسلموا وآمنوا».«مردم و قتی که مسلمان و مومن باشند با هم برابر و مساوی و همکفء هستند خواه عرب یا عجم و قریشی یا هاشمی باشند». اینست مذهب مالکیه. شوکانی گفت: از عمرو ابن مسعود و محمد پسر سیرین و عمر پسر عبدالعزیز نقل شده و ابن القیم هم آن را ترجیح داده است که آنچه مقتضای حکم پیامبرصاست آنستکهکفاءت و برابری و مساوات در دین بعنوان یک اصل و کمال معتبر میباشد.
پس نباید زن مسلمان بعقد کافر و زن پاکدامن بعقد مرد فاجر درآید. و قرآن و سنت نبوی درباره کفاءت غیر از این چیز دیگری را معتبر ندانستهاند. بحقیقت نکاح زن مسلمان با مرد زنا کار پلید حرام شده و سخنی از اعتبار نسب و صنعت و حرفه و ثروت بمیان نیامده است و برای بنده پاکدامن مسلمان، نکاح زن صاحب نسب ثروتمند، جایز است. و برای قریشیها نکاح زنان غیرقریش و برای مردان هاشمی نکاح زنان غیرهاشمی و برای فقیران نکاح زنان ثروتمند، جایز است. و برای قریشیها نکاح زنان غیرقریش و برای مردان هاشمی نکاح زنان غیرهاشمی و برای فقیران نکاح زنان ثروتمند، جایز دانسته شده و روی داده است .
گفتیم که فقهای مالکیه و علمای دیگر، درباره کفاءت بین زوجین، تنها استقامت و درستی اخلاق و دین و صلاح را معتبر میدانند. فقهای دیگرنیز اینرا قبول دارند و مرد فاسق راکفء و مساوی با زن عفیفه و پاکدامن نمیدانند، و لی آنان تنها کفاءت را منحصر بدینمعی نمیبینند بلکه چیزهای دیگری را نیز در کفاءت معتبرمیدانند که ما بشرح زیر بدانها اشاره میکنیم:
الف- نسب: عربها بعضی با بعضی دیگر از نظر نسب برابر و کفء میباشند و بعضی از قبایل قویش با بعضی دیگر مساویند، غیرعربی با عربی در عربیتکفء نیستند و قبایل دیگر عرب با قریشیها برابر نمیباشند بدلیل اینکه:
۱- حاکم از «ابن عمر» روایت کرده که پیامبرصفرمود: «العرب أكفاء بعضهم لبعض، قبیلة لقبیل، وحی لحی، ورجل لرجل، إلا حائكا أو حجاما» «عربها بعضی با بعضی دیگرکفء و برابرند، قبیلهای با قبیلهای دیگر و طایفهای با طایفهای دیگر و مردی با مردی دیگر اینها با هم برابرند مگر جولا یا دلاک و حجام که با غیر خود برابر و کفء نیستند».
۲- بزاز از معاذ پسر جبل روایت کرده که پیامبرصگفت: «العرب بعضهم لبعض أكفاء، والموالی بعضهم أكفاء بعض» «عربها برخی با برخی دیگر و بندگان آزاد شده و موالی برخی با برخی دیگر برابرند».
۳- از عمر خطاب روایت استکهگفت: «من از ازدواج زنان صاحب حسب و نسب با کسانی که با آنان برابر نیستند ممانعت میکنم» داراقطنی این مطلب را روایت کرده است. اینکه «ابوحاتم» از «ابن عمر» درباره این سخن عمر از او سوال کرد و «ابن عمر» گفت: این سخت دروغ است و اصل و پایهای ندارد. دارقطنیگفته است که این روایت از «ابن عمر» صحیح نیست. ابن عبدالبرگفته است: این روایت ناپسند و «منکر» و ساختگی و «موضوع» میباشد. و اما حدیث مروی از «معاذ بن جبل» در سلسله اسناد آن سلیمان بن ابی الجون وجود دارد که بقول ابن القطان ناشناخته است. بعلاوه این روایت از مرویات خالد بن معدان از معاذ است و حال آنکه خالد از جملهکسانی نیست که از معاذ شنیدهاند. صحیح آنست که درباره معتبر بودن کفاءت نسبی در ازدواج هیچگونه حدیثی به اثبات نرسیده است. علمای شافعیه و حنفیه درباره معتبر بودن کفاءت نسبی آنگونه که در فوق بدان اشاره رفت با هم اختلافی ندارند. لیکن درباره برتری و تفاضل بین قریشیها با هم اختلاف دارند. مثلا حنفیه میگویند: قریشی با هاشمی کفء و برابر است . و امابنابر صحیح مذهب شافعیه قریشی با هاشمی و مطلبی برابر و کفء نیستند. و بروایت و ائله بن الاسقع استدلالکردهاند که گفت: پیامبرصفرمود: «إن الله اصطفى كنانة من بنی إسماعیل، واصطفى من كنانة قریشا، واصطفى من قریش بنی هاشم، واصطفانی من بنی هاشم، فأنا خیار، من خیار، من خیار»«همانا خداوند قبیله کنانه را از میان فرزندان اسماعیل برگزیده است و از میان کنانه قریش را برگزیده است، و از میان قریش بنیهاشم را و از میان بنیهاشم مرا برگزیده و انتخابکرده است پس من برگزیده از میان برگزیدهها هستم». بروایت مسلم.
حافظ (ابن حجر) در «الفتح» گفته که صحیح آنست که بنیهاشم و بنیالمطلب بردیگر عربها مقدم هستند و دیگر عربها با هم برابرند. و لی خلاف آن به ثبوت رسیده است، چون پیامبرصدو دخترخود را به عثمان بن عفان و یک دختر خود «زینب» را به ابوالعاص بن الربیع داد و حال آنکه هردو از «عبدشمس» هستند. و علی بن ابیطالب دختر خود امکلثوم را به عمربن خطاب داد و حال آنکه عمر «عدوی» است.
بعلاوه شرف و افتخار علم و دانش برتر از هر نسبی و شرفی است... پس مرد عالم اگرچه نسب معروفی هم نداشته باشد با هر زنی از هر قبیلهایکفء و برابر است. چون پیامبرصفرمود: «الناس معادن، كمعادن الذهب والفضة، خیارهم فی الجاهلیة خیارهم فی الاسلام إذا فقهوا» «مردمان نیز همچون طلا و نقره دارایکان و معدن هستند، آنها که در دوره جاهلیت برگزیده بودند در دوره اسلام نیز برگزیده هستند مشروط برآنکه عالم و فقیه باشند». و خداوند میفرماید: ﴿یَرۡفَعِ ٱللَّهُ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡعِلۡمَ دَرَجَٰتٖۚ﴾[المجادلة: ۱۱]. «خداوند درجات مومنان و عالمان از شما را بالا میبرد و برایشان مرتبه و منزلت قائل است».
و باز هم میفرماید: ﴿قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ﴾[الزمر: ۹]. «آیا عالمان با غیرعالمان برابرند؟ هرگز».آنچه که تا بحالگفتیم به نسبت اعتبارکفاءت در میان عربها بود، و اما در میان غیر عربها کفاءت نسبی معتبر نیست از شافعی و بیشتر یارانش روایت شده است که در میان غیر عربها نیز بقیاس بر عربها کفاءت نسبی معتبر است. چون درمیان غیر عربها نیز اگر زنی با مردی ازدواج کندکه نسب پایینتر از وی دارد، آن را ننگ و عیب میداند، پس چه فرقی با عربها دارند.
ب- حریت و آزادی: بنابر این زن آزاده با مرد بنده و عبد برابر نیستند و بنده آزاد شده با زن آزاده که هرگز کنیز نبوده است مساوی نیستند. و کسی که یکی از اجدادش بنده بوده باشد با کسی که یکی از اجدادش بنده نبوده است برابر نمیباشند چون برای زن آزاده ننگ است که همسر بندهای یا کسی که یکی از اجدادش بنده بوده است باشد.
ج- اسلام: برابری در مسلمان بودن و الدین و پدران، در میان غیرعربها معتبر است اما درمیان عربها معتبرنیست، چون آنان به فخر به پدران خود و نسب خوداکتفا میکردند و به مسلمان بودن پدران خود افتخار نمیکردند.
اما در میان غیرعربها موالی و عجمها به مسلمان بودن پدران افتخار میکردند...
بنابراین زن مسلمانی که پدر و اجداد مسلمان داشته باشد، با مرد مسلمانی که پدر و جد مسلمان نداشته باشد، برابر نیستند و کسانی که تنها یک پدر مسلمان دارند با هم مساوی و کسانی که پدر و جدی مسلمان دارند با هم برابر هستند، چون انسان را به پدر و جدش میشناسند و بالاتر از آن مهم نیست و مورد توجه قرار نمیگیرد، ابویوسف گوید: شناخت کامل هرکس به و سیله پدرش میباشد پس کسی که پدرش مسلمان باشد با کسی که پدرانش مسلمان باشند مساوی هستند و لی ابوحنیفه و محمد پدر و جد را برای شناسایی هرکس معتبر میدانند.
د- حرفه و هنر: اگر زن از خانوادهای باشد که دارای حرفه شریف و محترمی است با مردی که حرفه و پیشه پستی داردکفء و مساوی نیست. اگر حرفه و پیشه هردو نزدیک بهم باشد تفاوت آنها اشکالی ندارد. ملاک و معیار شرافت و عدم شرافت حرفه و پیشه، عرف و رسم محلی است، بنابراین پیش میآیدکه حرفهای در محلی و زمانی دارای شرافت است، در حالیکه در محلی و زمان دیگری پست و کم ارزش بحساب میآید. کسانی که حرفه را درکفاءت معتبرمیدانند، بحدیث قبلی استدلال کردهاند: «العرب بعضهم أكفاء لبعض....، إلا حائكا أو حجاما». از احمد بن حنبل سوال شد چگونه بدین حدیث عمل میکنی و حال آنکه آن را ضعیف میدانی؟گفت: مردم بدان عمل میکنند. صاحب مغنی گفته است: مراد او اینست که عرف مردم آن را قبول دارد. ضمناً صاحبان حرفههای بزرگ و شریف، ازدواج دختران خود با صاحبان حرفههای پست مانند جولاهی و دباغی و سپوری و کناسی را برای خود نقص و عار میدانند. و عرف مردم نیز آن را پذیرفته و آن را معتبر میدانند، پس به نقص نسبی شباهت یافته است. مذهب شافعیه و محمد و ابویوسف از حنفیه و روایتی از احمد و ابوحنیفه چنین است. در روایتی از ابویوسف آمده است کهکفاءت در حرفه و قتی معتبر است که تفاوت آنها خیلی فاحش باشد و بسیار با هم فرق داشته باشند.
هـ-ثروت و دارائی: علمای شافعیه در اعتبارکفاءت مالی اختلاف دارند.
گروهی آن را معتبرمیدانند. پس فقیربا ثروتمند مساوی و کفء نیست. چون سمره روایتکرده که پیامبرصگفت: «الحسب المال، والكرم التقوى»«ثروت و دارائی حسب انسان و تقوی و پرهیزگاری کرامت و بزرگواری او است». و گفتهاند: هزینه زندگی فقیر با هزینه زندگی ثروتمند یکسان نیست و اختلاف بین آنان را پیش میآورد. گروهی از علمای شافعیه کفاءت مالی را معتبر نمیدانند چون ثروت میآید و میرود و پایدار نیست و کسانی که دارای مردانگی و مروت باشند به ثروت و دارائی نمینازند و مباهات نمیکنند و بدین سخن شاعر استشهاد میکنند:
غنینا زمانا بالتصعلك والفقر وكلا سقانا وبكأسیهما الدهر
فما زادنا بغیا على ذی قرابة غنانا، ولا أزرى بأحسابنا الفقر
«روزگاری و سیله صعلوکیت و فقر و تنگ دستی غنای خویش را بدست میآوردیم و زمانه از کاسه فقر و غنا بما چشانیده است. غنای ما سبب تجاوز و ستم بر خویشاوندانمان نشده و فقیری و تنگ دستی ما سبب خواری و اهانت به حسب و نجابت ما نشده است».
حنفیه مال و ثروت را بدینگونه معتبر میدانندکه مرد باید مالک مهریه و نفقه و هزینه زندگی زن باشد، اگر کسی مالک آن دو یا یکی از آنها نباشد کفء و برابر نیست. مقصود از داشتن مهریه آنمقدار است که معولا و در عرف محل بصورت نقدی دریافت میشود چون بقیه آن عرفا نقدی دریافت میگردد بلکه مهلت دارد و نداشتن آن اشکال ندارد.
از ابویوسف نقل شده که مالک بودن هزینه و نفقه و داشتن آن، معتبر است نه داشتن مهریه چون نسبت بدان سهل انگاری میشود اگر کسی پدرش ثروت و دارائی داشته باشد معمولا او را قادر بپرداخت مهریه میدانند.
در روایتی از احمدکفاءت مالی معتبر دانسته شده، چون اگر زن ثروت داشته باشد و شوهر تنگ دست باشد او دچار زیان میگردد زیرا در نفقه او و هزینه زندگی فرزندانش نابسامانی و نقص پیش میآید و مردم فقر را نقصان و کاهش میدانند و همانگونه که به نسب افزون طلبی و نازش میکنند به مال دنیا نیز افزون طلبی و مباهات میکنند. بلکه بیشتر.
و -سلامتی از عیوب و بیعیب بودن: یاران شافعی و بقول ابن نصر، مالک،بیعیب بودن و سلامتی از عیب را از جمله شروط کفاءت میدانند. پسکسی که دارای عیبی باشد که موجب فسخ نکاح است کفء و برابر با شخص سالم و تندرست نیست. و لی اگرعیب موجب فسخ نکاح نباشد لیکن مایه نفرت طبع باشد مثل کوری و نقص اندام و زشتی فاحش دو نظریه وجود داردکه رویانی کسی را که دارای آن گونه عیوب باشد با شخص سالم برابر و کفء نمیداند حنفیها و حنبلیها آن را معتبر میدانند. در مغنی آمده است که سلامتی از عیوب از شرایط کفاءت نیست. چون بدون خلاف، نکاح با نبودن سلامتی باطل نیست و لی نبودن سلامتی حق "خیار" را برای زن بوجود میآورد، نه برای اولیاء، چون ضرر و زیان عدم سلامتی به زن میرسد نه به اولیای او، و و لی زن حق داردکه از نکاح او با جذامی و ابرص و دیوانه ممانعتکند.
کفاءت نسبت به چه کس معتبر است؟:کفاءت در ازدواج نسبت به زوج معتبر است نه نسبت به زوجه یعنی مرد، بایدکفء و برابر و همانند زن باشد و شرط نیست که زنکفء و برابر با مرد باشد دلیل بر این مدعی:
۱- پیامبرصگفت: «من كانت عنده جاریة، فعلمها وأحسن تعلیمها، وأحسن إلیها ثم أعتقها وتزوجها فله أجران»«هرکسکنیزی داشت و بخوبی اورا تعلیم داد و نسبت به وی نیکی و احسانکرد، سپس او را آزاد نمود و با وی ازدواجکرد او دو اجردارد - اجرآزاد ساختن و اجر ازدواج با و ی». بروایت مسلم و بخاری.
۲- هیچکس بامنزلت و مقام پیامبرصبرابر نبوده است و نیست در حالیکه با زنان قبایل مختلف عرب و صفیه دخت «حییی» یهودی که مسلمان شد، ازدواج کرده است.
۳- زن اگردارای منزلت رفیع باشد او و اولیای او هستندکه عادتاً بر شوهری که منزلتکمتری دارد خرده و طعنه میگیرند و تفاخر مینمایند . اما مرد شریف و محترم اگر زنش منزلت پایینتری داشته باشد بر آن تفاخری نمیکند و او را دستکم نمیگیرد و کوچک نمیشمارد.
کفاءت حق زن و اولیای او است : بنظر جمهوری فقهاء کفاءت حق زن و اولیای او است، پس و لی زن حق ندارد که او را از غیرکفء نکاحکند مگر برضای او دیگر اولیا . چون ازدواج او با غیرکفء برای همه آنها سرافکندگی و عار ببار میآورد و بدون رضایت همه آنها جایز نیست. اگر زن و اولیای او راضی شدند ازدواج جایز است چون و قتی آنان راضی باشند منعی درکار نیست و آنان ازحق خودگذشتهاند.
شافعیه میگویند: این حق تنها برای اولیائی است که و لایت مالی دارند. امام احمد در روایتی گفته: این حق برای همه اولیای نزدیک و دور است هرکس از آنان راضی نباشد حق فسخ نکاح را دارد. در روایتی دیگر از احمد آمده است که کفاءت حق خدائی است پس زن و اولیاء نمیتوانند آن را اسقاط کنند، و لی این روایت مبنی برکفاءت دینی است و این کفاءت دینی است که ساقط نمیشود.
کفاءت چه موقع معتبر است؟: کفاءت بهنگام بستن عقد ازدواج معتبر است، اگر بعد از اجرای عقد یکی از اوصافکفاءت تغییرکرد، اشکالی ندارد و موجب تغییر و اقعیت عقد نمیشود و درعقد ازدواج تاثیری ندارد، چون شروط ازدواج بهنگام عقد معتبر هستند.
هرگاه عقد نکاح بصورت صحیح و لازم الاجرا و اقع شود، آثار لازمه آن بر آن مترتب میگردد و بمقتضای آن حقوق زناشوئی و اجب میشود. این حقوق سه قسمند :
۱- حقوقی که برای زن و مرد و اجب میباشد -حقوق و اجبه زن برمرد
۲- حقوقی که برای مرد برزن و اجب میباشد -حقوق و اجبه مرد بر زن
۳- حقوق مشترک بین زن و مرد
چنانچه هر یک از زوجین تکالیف و و ظایف و مسئولیت خویش را انجام دهند و از زیر بار آن شانه خالی نکنند، و سایل آرامش خاطر و آسایش روحی برای آنان فراهم میگردد و سعادت و کامیابی زندگی زناشوئی، بطورکامل حاصل میشود. اینک بعضی ازحقوق زوجین را به تفصیل بیان میکنیم:
۱- حلال بودن معاشرت و آمیزش زناشوئی و برخور داری و لذت جوئی زوجین ازهمدیگر. و این عمل، حق مشترک هر دوی آنها است، هرچه برای شوهر از زنش حلال باشد همان چیز برای زن نیز از شوهرش حلال است. این برخورداری و تمتع حق هر دوی آنها است و جز با مشارکت و تفاهم هردو حاصل نمیشود و ممکن نیست که برای یکی حاصل شود و برای دیگری حاصل نشود.
۲- حرمت مصاهره -حرام بودن از راه دامادی - یعنی زوجه بر پدران و اجداد و فرزندان و فرزندان فرزندان شوهرش، حرام میگردد، همانگونه که، مادران و دختران و فرزندان فرزندان زن، بر شوهرش حرام میگردد.
۳- ثبوث توارث بین زوجین بمجرد اتمام صیغه عقد نکاح. چنانچه بعد ازاتمام صیغه عقد یکی از آن دو بمیرد و لو اینکه همبستری و آمیزش صورت نگرفته باشد، دیگری از وی ارث میبرد.
۴- ثبوت نسب برای فرزندی که متولد میشود، از جانب پدرکه صاحب بستر میباشد.
۵- معاشرت و رفتار نیکو: بر هر دوی زوجین و اجب است که معاشرت نیکو با هم داشته باشند تا در آرامش و سلامتی زندگی کنند. خداوند میفرماید: ﴿وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾[النساء: ۱۹]. «با زنانتان به نیکوئی معاشرت و رفتار کنید».
۱- حقوق مالی: مهریه و نفقه و هزینه زندگی.
۲- حقوق غیرمالی: مانند مراعات نوبت و عدالت بین زنان در صورتیکه چندهمسر داشته باشد و مانند اینکه نباید بهیچ و جه به وی زیان و ضرر برساند. اینک به تفصیل از آن سخن میگوئیم:
اگرچه زن در دوره جاهلیت مورد بیمهری قرار گرفته بود و حق تملک و احترام وی مراعات نمیشد، اسلام بتمامی جانب وی را مراعاتکرده است و احترام او را در نظرگرفته و به وی حق تملک داده است، در صورتیکه در دوره جاهلیت و لی و سرپرست زن، در مال خالص او تصرف میکرد، و به وی فرصت تملک و تصرف درمال خود نمیداد. این بود که اسلام این بار را از روی دوش او برداشت و برایش مهریه و کابین فرض کرد و آن را حق خالص زن بر مرد قرار داد، که و لی او در آن دخالتی ندارد و و لی و نزدیکترین خویشاوندانش، حق ندارند که چیزی از او بگیرند، مگر برضایت و اختیار او. خداوند میفرماید:
﴿وَآتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَیْءٍ مِنْهُ نَفْسًا فَكُلُوهُ هَنِیئًا مَرِیئًا٤﴾[النساء: ۴].
«یعنی مهریه و کابین زنان که فرض است بدانان بپردازید و هیچ چیزی در عوض آن قبول نیست اگر آنان بعد از اینکه مهریه را مالک شدند، بدون اکراه و اجبار و رو دربایستی و نیرنگ قسمتی ازمهریه را به شما بخشیدند و بدان راضی بودند آن را بگیرید و برایتان گوارا است و گناهی ندارد».هرگاه زن از روی حیاء و شرم یا ترس یا فریب خورد و او را نیرنگ زدند، چیزی از مال خود را داد گرفتن آن حلال نیست . خداوند میفرماید: ﴿وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَآتَیْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِینًا٢٠ وَكَیْفَ تَأْخُذُونَهُ وَقَدْ أَفْضَى بَعْضُكُمْ إِلَى بَعْضٍ وَأَخَذْنَ مِنْكُمْ مِیثَاقًا غَلِیظًا٢١﴾[النساء: ۲۰-۲۱]. «اگر تصمیم گرفتید که همسر دیگری به جای همسر خود انتخابکنید و مال فراوان به عنوان مهریه به او پرداختهاید، چیزی از آن را نگیرید. آیا برای بازپسگرفتن مهریه زنان، متوسل به تهمت و گناه آشکار میشوید؟ و چگونه آن را بازپس میگیرید در حالی که شما با یک دیگر تماس و آمیزش کامل داشتهاید و از این گذشته آنها پیمان محکمی هنگام ازدواج از شما گرفتهاند»؟.
این میزان و مبلغ مهریه مورد توافق، علاوه براینکه زن را خوشحال میکند، اورا و ا میدارد که سرپرستی و قیومیت مرد را بر خویش نیز، بپذیرد. خداوند میفرماید: ﴿الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَبِمَا أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوَالِهِمْ﴾[النساء: ۳۴]. «مردان سرپرست و خدمتگزار و رهبر خانوادگی زنان هستند بخاطر برتریهائی که از نظر نظام اجتماع خداوند برای بعضی نسبت به بعضی دیگر قرار داده است و به خاطر انفاقها و هزینه هائی که از اموالشان در مورد زنان میکنند».
بدیهی است که اینکار موجب استواری روابط فیمابین و موجب ایجاد و سایل و اسباب مهر و محبت میگردد.
با توجه باینکه از حیث فقر و غنی و گشایش زندگی و تنگی معیشت مردم با هم متفاوتند و هر منطقه و ناحیهای رسوم و عادات و آداب و یژهای دارند، شریعت اسلام برای حداقل و حداکثر مهریه میزانی را معین نکرده است و میزان آن را به تشخیص و توان مالی و امکانات و عرف و عادات مردم و اگذار کرده است تا هرکس بر حسب توان و امکانات و عادات خود، آن را معین و مقرر دارد. در نصوص دینی تنها چیزی که بدان اشاره شده است، آنست که باید مهریه چیزی باشد که دارای قیمت و ارزش است و بکثرت و قلت آن، اشارهای نکرده است و توافق و تراضی متعاقدین شرط است پست مهریه میتواند یک انگشتر فلزی یا پیمانهای از خرما یا آموزش قرآن و امثال آن باشد.
۱- عامر بن ربیعهگوید: زنی از بنی فزاره مهریه خویش را یک جفت نعلین قرار داد پیامبرصگفت: «أرضیت عن نفسك ومالك بنعلین؟. فقالت: نعم .فأجازه»«آیا راضی هستی بدینکارکه ملک شما یک جفت نعلین باشد و تمتع از نفس خود را باو و اگذاری؟ گفت: آری. پس پیامبرصآن را درست دانست». بروایت احمد و ابن ماجه و ترمذی که او آن را صحیح دانسته است.
۲- سهل بن سعد گوید: زنی به حضور پیامبرصآمد و گفت: ای پیامبر خدا، من، نفس خود را بتو بخشیدم، آن زن برخاست و مدتی از آنگذشت، مردی برخاست و گفت: ای رسول خدا اگر خود بدان نیازی نداری، او را به عقد نکاح من درآور، پیامبرصگفت: چیزی داری که مهریه او قرار دهی؟ اوگفت: جز این جامه چیزی ندارم. پیامبرصگفت: اگر جامهات را به وی بدهم، تو بدون جامه مینشینی، چیزی دیگر بجوی گفت: چیزی نمییابم، پیامبرصگفت: چیزی را پیدا کن و لو اینکه یک حلقه انگشتری فلزی باشد. او جستجوکرد و بالاخره چیزی نیافت. پیامبرصگفت:
آیا چیزی از قرآن را یادگرفتهای؟ اوگفت: فلان سوره و فلان سوره... را یادگرفتهام و نام آنها را برد. پیامبرصگفت: او را به ازدواج تو درآوردم و مهریه او را آنقدر قرآن قرار دادم که یادگرفتهای که به وی بیاموزی. بروایت بخاری و مسلم.
در بعضی از روایات صحیح آمده است که «علمها من القرآن»«مهریه او آن باشد که بعضی از قرآن را به وی بیاموزی». ازابوهریره روایت شده که اوآن مقدار قرآن را به بیست آیه برآورد کرده است.
۳- از انس روایت است که ابوطلحه از ام سلیم خواستگاری کرد. ام سلیم گفت: مثل ترا نمیتوان جواب رد داد... و لی تو کافر و من مسلمان هستم و برای من حلال نیست که با تو ازدواج کنم اگرمسلمان شوی همین مسلمان شدنت مهریهام باشد و غیر از آن چیزی از تو نمیخواهم و او مسلمان شد و مهریهاش مسلمان شدن ابوطلحه بود. این احادیث دلالت دارند بر اینکه مهریه را میتوان چیز اندکی قرار داد و همچنین منفعت را نیز میتوان مهریه قرار داد و بدیهی است که تعلم و یاد دادن قرآن منفعت است.
حنفیها حداقل مهریه را ده درهم برآورد کردهاند، همانگونه که مالکیه آن را به سه درهم برآورد نمودهاند، این برآورد متکی بدلیل نیست که قابل اعتماد و اعتبار باشد. حافظ (ابن الحجر) گفته: درباره حداقل مهریه احادیثی آمده است که هیچکدام به ثبوت نرسیدهاند. ابن القیم درباره تعلیق براین احادیثکهگذشتگفته است: این بود چیزی که ام سلیم برای مهریه خود و بخشیدن نفس خویش به ابوطلحه انتخابکرد و اسلام آوردن او را به سود خود تلقی نمود و آن را بهتر از مال و دارائیی میدانست که شوهر به همسرخود میدهد. و شرعاً مهریه هم بمنظور سود و نفع زن مقررگردیده است، پس هرگاه زن بدانش و دین و اسلام آوردن همسرش و قرائت قرآن راضیگردد، این برای او بهترین و سودمندترین و بزرگترین مهریه میباشد، پس عقد خالی ازمهریه نیست بنابر این برآورد حداقل مهریه به سه درهم یا ده درهم را ازکدام نصی استنباط نمودهاند و نمیتوان بدانچه ما ذکر کردیم حکم بصحت مهریه را قیاسکرد و آن را نص و قیاس نامید، چون این زن با زنی که خود را به پیامبرصبخشید مساوی نیستند و این کار خاص و خالص پیامبرصمیباشد. زیرا او بدون و لی و مهریه خود را به پیامبرصهبهکرد و این با مسئله مورد نظرما فرق دارد چون سخن ما درباره زنی است که هم و لی دارد و هم مهریه، اگرچه مهریه غیرمالی باشد. چون درمسئله ما، زن منفعت و سود خود را در برابراستفاده مادی و مالی قرار داده است . نفس خویش را بطور مطلق و بدون مهریه نبخشیده است، همانگونه که مالی را میبخشد بخلاف زنی که خود را به پیامبر، هبهکرد و خداوند این عمل را به پیامبرصاختصاص داده است. این بود مقتضای این احادیث. بعضی با آن مخالفتکرده و گفتهاند: مهریه باید مال و دارائی باشد و منافع غیرمالی نمیتوانند مهریه و اقع شوند پس دانش مرد و تعلیم نمیتواند مهریه و اقع شود همانگونه که ابوحنیفه و احمد در روایتیگفتهاند.
که حداقل مهریه را سه درهم و ده درهم دانستهاند پس با مقتضای احادیث مخالفت نمودهاند. در این باره سخنان دیگری نیزگفته شده که دلیلی ازکتاب و سنت و اجماع و قیاس و قول اصحاب ندارند.
کسانیکهگفتهاند این احادیث فوق اختصاص به پیامبرصدارد و فسخ شدهاند و یا گفتهاند که عمل اهل مدینه بر خلاف آنست، همه این دعویها دعوی بدون دلیل هستند و مردود میباشند چون پیشوای اهل مدینه از تابعین، سعید بن المسیب، دختر خود را با مهریه دو درهم نکاحکرد و کسی بروی خرده نگرفت بلکه آن را از فضایل و مناقب او شمردهاند. و عبدالرحمن بن عوف زنی را با مهریه پنج درهم نکاح کرد و پیامبرصچیزی نگفت. بدیهی است که مقادیر را صاحب شرع باید معینکند. برای حداکثر مهریه هم حدی معین و محدود نگردیده است. از عمر بن خطاب روایت شده که او بر بالای منبر نهیکرد از اینکه مهریه بیش از چهارصد درهم باشد. سپس از منبر فرود آمد و زنی از قویش بر او اعتراضکرد و گفت: مگر نشنیدهای که خداوند گوید: ﴿وَآتَیْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا﴾[النساء: ۲۰]. «و بعنوان مهریه مال فراوانی را بیکی از آنها داده بودید...»عمرگفت: پوزش میخواهم. همه مردم بیش از عمر فقه را میدانند. سپس برگشت و بالای منبر رفت و گفت: من شما را منعکردم از اینکه مهریه زنان را بیش از چهار درهم بدهید. من ازاین قول برگشتم، هرکس ازمال خود هرچه دوست دارد بعنوان مهریه تعیینکند. سعید بن منصور و ابویعلی آن را با سند نیکو ذکرکردهاند.
عبدالله بن مصعبگوید: عمرگفت: ای مردم مهریه زنان را بیش از چهل «اوقیه» نقره ندهید، هرکس اوقیهای را بر آن بیفزاید، من آن زیادی را به بیتالمال میدهم زنیگفت: تو چنین حقی را نداری، عمر گفت چرا؟ اوگفت: چون خدا میفرماید: ﴿...وَآتَیْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا...﴾«عمرگفت: اینک زنی درست گفت و مردی اشتباه کرد».
به هرحال اسلام میخواهد فرصت ازدواج برای افراد و زن و مرد بیشتری از جامعه فراهم گردد، تا همه از لذت جنسی حلال و پاک برخوردارگردند و این و قتی بکمال خود میرسد، که راه ازدواج و و سیله آن آسان و سهل و ساده و در امکان همه باشد، بگونهای که فقیران و افراد تنگ دست که قسمت اکثریت جامعه را تشکیل میدهند و توانائی پرداخت مبالغ سنگین را ندارند، از عهده آن برآیند و توان مالی آن را داشته باشند. لذا اسلام مهریههای سنگین و فراوان را مکروه میداند و خبر داده است، که هرچه مهریه اندکتر باشد، ازدواج مبارکتر و بافضیلتتر است، و اندک بودن مهریه از میمنت و خوش یمن بودن ازدواج میباشد. حضرت عایشه از پیامبرصروایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن أعظم النكاح بركة أیسره مؤنة» «براستی بابرکتترین ازدواج، ازدواجی است که هزینه و زحمت آنکمتر و آسانتر باشد»، و گفت: «یمن المرأة خفة مهرها، ویسر نكاحها، وحسن خلقها وشؤمها غلاء مهرها، وعسر نكاحها، وسوء خلقها» «مبارکی و ممینت زن کم بودن مهریه و آسان بودن ازدواج با وی و نیکوسیرتی و خوش اخلاقی اواست و نامیمونی و نامبارکی زن سنگین بودن مهریه و دشواری ازدواج با وی و بداخلاقی او است».
متاسفانه بیشتر مردم این تعالیم بزرگ را نادیدهگرفته و از آن تجاوزکرده و عادات و رسوم دوره جاهلی را پیشگرفته و مهریه را سنگین میگیرند و تا مبالغی سنگین و کمرشکن از جانب زوج پرداخت نشود، بانجام ازدواج مبادرت نمیکنند و زن بصورت کالائی درآمده است که در معرض «مزاد» و حراج و تجارت قرارگرفته است. این کار سبب گردیده است که مردم فراوان شکوی و زاری کنند مردان و زنان یکسان از این بحران و دشواری ازدواج در رنج باشند و زیان بینندو از این را بدیها و مفاسد فراوانی پیش آید و بازار ازدواج کساد گردد دسترسی به حلال سختتر باشد از دسترسی به حرام.
مهریه را میتوان بصورت نقدی یا نسیهای قرار داد یا اینکه بعضی از آن نقد و بعضی دیگر و عدهدار باشد، همانگونه که عرف و عادت مردم محل است، رفتارمی شود .
پرداخت قسمتی از مهریه بصورت نقدی مستحب و پسندیده است. چون از ابن عباس روایت شده است که پیامبرصعلی ابن ابی طالب را پیش از آنکه چیزی به فاطمه پرداخت کند از زفاف با او، منع نمود. علیگفت: چیزی ندارم حضرت محمد فرمود پس زره «حطمی» شماکجا است؟ علی آن را به فاطمه داد. بروایت ابوداود و نسائی و حاکم که آن را «صحیح» دانسته است. ابوداود و ابن ماجه از عایشه روایتکردهاندکهگفت: «پیامبرصبه من امرکرد که زنی را به نزد شوهرش ببرم، قبل ازآنکه چیزی را به وی بدهد». از این حدیث بر میآید که شوهر پیش از آنکه چیزی از مهریه را به همسرش بدهد میتواند با وی همبستر گردد، و حدیث ابن عباس میرساند که مستحب است پیش از آنکه با وی همبسترگردد، مبلغی از مهریه را پرداخت کند.
اوزاعیگفته است: مردم میپسندیدند، که پیش از آنکه شوهر بر زن و ارد شود، چیزی را به وی بدهد. زهریگفته: بما رسیده است که سنت آنست پیش ازآنکه به نزد زن برود نفقه یا لباسی را به وی تقدیمکند و عمل مسلمانان بر این رویه بوده است.
شوهر میتواند و حق دارد برزن خود، و ارد شود و برزن است که خویشتن را به وی تسلیمکند و نباید شوهررا منعکند، حتی اگر شوهر مهریه نقدی قراردادی را نیز نپرداخته باشد اگرچه به شوهر حکم میشود، که مهریه نقدی را پرداختکند. ابن حزمگفته است:کسی که ازدواجکرد و از مهریه نام برده شد یا از آن نامی نبرده باشد، حق دارد به نزد زن خود برود، خواه زن دوست داشته باشد یا دوست نداشته باشد. و به شوهرحکم میشودکه مهریه را پرداختکند، خواه دوست داشته باشد یا از آن بدش آید. و نمیتوان شوهر را از دخول بر زن خویش منعکرد. فوراً به نفع مرد حکم میشودکه پیش زن خود برود، و به مرد نیزحکم میشودکه برحسب امکانات خود مهریه را پرداخت نماید. اگر نامی از مهریه نبرده بودند، به او حکم میشودکه «مهرالمثل» را بپردازد، مگر اینکه با هم بر مبلغکمتر یا بیشتر توافقکنند. ابوحنیفهگوید: شوهرحق دارد پیش زن خود برود خواه زن بپذیرد یا نپذیرد، و این درصورتی است که مهریه نقدی نباشد چون زن خود به مهریه غیرنقدی راضی شده و این موجب اسقاط حق شوهرنمیشود. اما اگرمهریه همهاش یا قسمتی از آن نقدی باشد شوهرنمیتواند پیش او برود، مگر اینکه به شرط خود و فاکند و مبلغ مورد توافق را بپردازد و در این صورت زن حق دارد مانع شوهرشود و او را به نزد خود راه ندهد، مگراینکه مهریه مورد توافق را بپردازد و به شرط خود و فاکند. ابن المنذرگوید: تمام کسانی که از اهل علم هستند و ما از آنان چیزی بخاطر داریم، اجماع دارند براینکه زن حق دارد مانع شوهر شود و او را نپذیرد، مگر اینکه مهریهاش را بپردازد. صاحب محلی این رای را مورد بررسی و مناقشه قرار داده و گفته است:
«هیچکس از مسلمین در این امر مخالفتی ندارد که از زمان اجرای صیغه عقد نکاح، زن همسر مرد میشود و هردو برای همدیگر حلال هستند، هرکس مانع نزدیکی مرد به زن شود، تا اینکه مهریه یا غیرآن را میپردازد، اومانع و صلت بین زن و مرد شده است بدون اینکه دلیلی ازکتاب خدا یا سنت رسول خدا داشته باشد. و لی حقیقت آنست که نباید هیچکدام از حق خود محروم و ممنوع شوند، پس مرد حق نزدیکی را دارد، خواه زن بخواهد یا نخواهد و زن حقگرفتن مهریه خود را دارد، مرد بخواهد یا نخواهد». پیامبرصاین سخن را پذیرفته است: «أعط كل ذی حق حقه» «حق هرکس را به وی بدهید».
در یکی از حالات زیر مهریه بر شوهر و اجب میشود:
۱- هرگاه مرد با زنش همبستر شد و با وی نزدیکی نمود، مهریه بر او و اجب میشود. زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَآتَیْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِینًا٢٠ وَكَیْفَ تَأْخُذُونَهُ وَقَدْ أَفْضَى بَعْضُكُمْ إِلَى بَعْضٍ وَأَخَذْنَ مِنْكُمْ مِیثَاقًا غَلِیظًا٢١﴾[النساء: ۲۰-۲۱] «و اگر تصمیمگرفتیدکه همسر دیگری به جای همسر خود انتخابکنید و مال فراوانی به عنوان مهریه به او پرداختهاید، چیزی از آن را نگیرید،آیا برای باز پس گرفتن مهریه زنان، متوسل به تهمت و گناه آشکار میشوید؟ و چگونه آن را بازپس میگیوید در حالی که شما با یک دیگر تماس و آمیزشکامل داشتهاید و از اینگذشته آنها پیمان محکمی هنگام ازدواج از شما گرفتهاند».
۲- هرگاه یکی از زوجین پیش از همبستری بمیرد باجماع همه علما مهریه و اجب میگردد.
۳- بنظرابوحنیفه هرگاه زوج با زوجه بصورت صحیحی با هم خلوتکنند با همین خلوت که هیچ مانع آمیزش در میان نبوده است، زن استحقاق همه مهریه قراردادی را پیدا میکند، بدینگونه که هردو در جائی با هم خلوت کنند که هیچگونه مزاحمت و ممانعت در بین نباشد و هیچکدام عذر شرعی یا ظاهری یا طبیعی مانع از همبستری نداشته باشند، مانع شرعی مانند اینکه یکی از آنان روزه فرض داشته باشد یا درحال حیض باشد، مانع حسی و ظاهری مانند اینکه یکی از آنان بگونهای بیمار باشدکه همبستری و آمیزش با وجود آن / امکان نداشته، باشد، و مانع طبیعی بدینگونه که شخص سومی همراه آنها باشد.
ابوحنیفه بروایت ابوعبیده از زائده بن ابی اوفی استدلال کرد که گفته است: ، «خلفای راشدین حکمکردهاندکه هرگاه در برروی زوجین بسته شود و پرده آویزان و کشیدهگردد، مهریه و اجب میگردد». زیرا در اینصورت تسلیمکامل از جانب زن حاصل شده و خود را در اختیارشوهر قرار داده است، پس مهریه که عوض و بدل از همین کار است، و اجب میشود و ثابت میگردد. شافعی و مالک و داود با این رای مخالفت و رزیدهاند و گفتهاند: و قتی همه مهریه و اجب میگردد، که دخول و همبستری کامل صورتگیرد و با وجود خلوت صحیح بدون همبستری، تنها نصف مهریه و اجب میشود. چون خداوند میفرماید: ﴿وَإِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَقَدْ فَرَضْتُمْ﴾[البقرة: ۲۳۷] «هرگاه زنان را پیش ازآنکه با آنان همبستر شوید، طلاق دادید باید نصف مهریهای که برای آنان بر خود فرضکردهاید بدانان بپردازید».یعنی و قتی که طلاق صورتگیرد و هنوزنزدیکی حقیقی و همبستری کامل صورت نگرفته باشد نصف مهریه و اجب میشود. پس در حالت خلوت کامل هم چون همبستری و جماع صورت نگرفته است، همه مهریه و اجب نمیشود. شریح فاضی گفته است که نشنیدهام که خداوند درکتاب خود از در و پرده ذکری بمیان آورده باشد، هرگاه گمان رودکه مرد با زن تماس کامل حاصل نکرده است، تنها نصف مهریه و اجب میشود. سعید بن منصور از ابن عباس روایتکرده است که او میگفت: اگر زنی پیش شوهرش برود و مرد گوید که با وی تماسکامل نداشتهام تنها نیمه مهریه بر وی و اجب میگردد. و عبدالرزاق هم ازاو روایتکرده است کهگفت: همه مهریه و اجب نمیشود مگر اینکه جماع کامل صورت گیرد.
هرگاه مردی با زنی عقد ازدواج بست و با وی همبسترشد، سپس معلومگردیدکه برابر دستور شرع، این ازدواج صحیح نیست، چون جماع صورتگرفته است، همه مهریهای که تعیین شده است بر مرد و اجب میگردد. چون ابوداود روایتکرده که بصره ابن اکثم با دوشیزهای ازدواجکرد و با وی همبسترگردید و دریافت که او حامله است، این مطلب را با پیامبرصدر میان نهاد. پیامبرصگفت: «چون با وی همبستر شدهاید مهریه او بر شما و اجب شده است. و آنان را از هم جداکرد». از این حدیث برمیآیدکه در نکاح غیر صحیح و فاسد، مهریه نام برده شده، و اجب میشود و همچنین از آن استنباط میشودکه هرگاه کسی با زنی ازدواج کرد و دریافت که از عمل زنا آبستن میباشد، نکاح فاسد و باطل است.
ازدواج بدون ذکر مهریه و کابین، که «زواج التفویض» نامیده میشود بنا برای عامه اهل علم صحیح است چون خداوند میفرماید: ﴿لَا جُنَاحَ عَلَیْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِیضَةً﴾[البقرة: ۲۳۶]. «یعنی اگر کسی پیش ازآنکه با زنش تماس کامل حاصل کرده باشد و پیش از آنکه برای وی مهریهای فرضکرده باشند، او را طلاق دهد بر و یگناهی نیست».بدیهی است که طلاق پس ازدواج میباشد پس ازدواج بدون ذکر مهریه نیز ازدواج صحیح است اگر کسی ازدواجکرد بدون ذکر مهریه و شرط نمودکه مهریهای بر وی و اجب نباشد، مالکیه گویند که این ازدواج صحیح نیست و ابن حزمگوید: این نکاح فسخ میشود، چون پیامبرصگفت: «وكل شرط لیس فی كتاب الله عزوجل فهو باطل» «هر شرطی که درکتاب خدا نباشد باطل است». شرط عدم پرداخت مهریه درکتاب خدا نیست پس باطل است بلکه ابطال آن درکتاب خدا است: ﴿وَآتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً﴾[النساء: ۴]. «مهریه زنان را که فرض است بدانان بپردازید».بنابراین نکاح بدون مهریه و بشرط نداشتن مهریه منعقد نمیگردد و صحیح نیست. حنفیهگویند: چون مهریه نه رکن ازدواج است و نه شرط آن، پس نکاح بدون مهریه صحیح است.
هرگاه زوج با زوجه همبسترشود، یا پیش ازهمبستری فوتکند دراین حالت زن مهرالمثل و ارث را از او میبرد و مستحق آنها است. چون ابوداود از عبدالله بن مسعود روایتکرده استکهگفت: در اینگونه مسائل رای خود را میگویم اگر صواب و درست بود از طرف خدا است و اگر اشتباه باشد از من است. بنظرمن در این حالت زن مستحقگرفتن مهرالمثل است بدون کم و زیاد و باید عده نگه دارد و ارث هم میبرد. معقل بن یساربرخاست و گفت: منگواهی دهم که تو دراین مساله حکمیکردی که مانند حکم پیامبرصدرباره «بروع» دختر «واشق» است، مذهب ابوحنیفه و احمد و داود و اصح قول شافعی نیزچنین است.
مهرالمثل یعنی مهریهای که زن استحقاق دریافت آن را پیدا میکند و مانند مهریه زنی است که بهنگام عقد از نظر سن و زیبائی و مال و عقل و دین و دوشیزگی و عدم آن و شهر و سرزمین و داشتن فرزند و نداشتن فرزند و امثال آن درست مثل او است چون عادتاً ارزش مهریه و مقدارآن با توجه بدین صفات تعیین میگردد و این صفات در مقدار مهریه موثرند. آنچه که در مهرالمثل از نظر خویشاوندانش معتبر است آنست که مانند خواهرش و عمهاش و دختران عمویش باشد. احمد گفته است در مهرالمثل خویشاوندان «عصبه» و «ذویالارحام» معتبرند، اگر از خویشاوندانش زنی نباشد که متصف بصفات او باشد برای تعیین مهرالمثل زن بیگانهای از خانواده همانند خانواده پدرش در نظرگرفته میشود.
امام شافعی و داود و ابن حزم و یاران ابوحنیفه - محمد و ابویوسف -گویند:
جایز نیست که پدر دختر صغیره خود را، با مهریه کمتر از مهرالمثل نکاح کند و حکم پدر در این باره لازم الاجراء نیست و بایستی مهریه او بمیزان مهرالمثل رسانده شود، چون مهریه حق او است و پدر حق حکمکردن در مال او را ندارد. ابوحنیفهگوید: هرگاه پدر دختر خردسال خود را با مهریه کمتر از مهرالمثل نکاح کرد، این نکاح جایز است و برای غیر پدر و جد جایزنیست.
اگرکسی برای زنش مهریهای مقرر و معینکرد و پیش از همبستری او را طلاق داد، بر وی و اجب است که نیمه مهریه را بپردازد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَإِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَقَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِیضَةً فَنِصْفُ مَا فَرَضْتُمْ إِلَّا أَنْ یَعْفُونَ أَوْ یَعْفُوَ الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّكَاحِ وَأَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَلَا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ٢٣٧﴾[البقرة: ۲۳۷]. «و اگر زنان را پیش ازآنکه با آنان تماس بگیرید و آمیزش جنسیکنید، طلاق دهید در حالی که مهریهای برای آنان تعیین کردهاید، لازم است نصف آنچه را که تعیین کردهاید، به آنها بدهید، مگر اینکه آنها حق خود را ببخشند و یا اگرصغیرو سفیه هستند، و لی آنها یعنی آنکس که عقد ازدواج بدست اوست آن را ببخشد و اگر شماگذشتکنید و تمام مهریه را به آنها بدهید به پرهیزگاری نزدیکتر است و گذشت و نیکوکاری را در میان خود فراموش نکنیدکه خداوند به آنچه انجام میدهید بینا است».
هرگاه مردی زنش را پیش از آمیزش و و صلت جنسی طلاق داد و مهریهای را برای او تعیین نکرده بود، بر وی و اجب است که بفراخور دارائیش به وی "متعه" پرداخت کند تا چیزی را که از اینراه از دست داده است، جبران نماید. و این پرداخت "متعه" عبارت است از تسریح جمیل و تسریح به احسان -به نیکوئی از او جدا شدن و او را رها ساختن- که در قرآن آمده است: ﴿...فَإِمْسَاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسَانٍ...﴾[البقرة:۲۲۹]. «یا آنان را به نیکوئی نگاه دارید، یا به نیکوئی و احسان، آنان را آزادکنید».باجماع علما زنی که با وی آمیزش نشده و مهریهای برایش تعیین ننمودهاند، جز «متعه» هیچ حقی دیگر ندارد و میزان پرداخت «متعه» نیز بسته به میزان ثروت و دارائی مرد در نوسان است و اختلاف دارد و حد و مرز مشخصی ندارد. خداوند میفرماید: ﴿لَا جُنَاحَ عَلَیْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِیضَةً وَمَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَعَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتَاعًا بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِینَ٢٣٦﴾[البقرة: ۲۳۶]. «اگر زنان را پیش ازآمیزش جنسی و تعیین مهریه، به عللی، طلاق دادید،گناهی بر شما نیست و در این موقع آنها را با هدیهای مناسب بهرهمند سازید، آنکس که توانائی دارد به اندازه توانائیش و آنکس که تنگ دست است به اندازه خودش، هدیهای شایسته و مناسب حال دهنده و گیرنده باشد و این بر نیکوکاران الزامی است».
در حالی که زن پیش ازآمیزش جنسی از شوهر جدا شود و جدائی از جانب زن بوده و زن عامل جدائی باشد، همه مهریه ساقط شده و چیزی از آن برشوهر و اجب نیست مانند اینکه زن مرتد شود یا بعلت فقر و تنگ دستی شوهر یا عیبی دراو ،عقد نکاح را فسخکند یا شوهربعلت عیبی درزن، نکاح را فسخکند یا فسخ نکاح بعلت خیار بالغ شدن باشد، در این حالت علاوه بر اینکه مهریه و اجب نیست، پرداخت "متعه"، و هدیهمناسب نیز و اجب نمیگردد؛ چون زن عوض و بدل مهریه را پیش ازتسلیم تلف نموده است پس عوض آن هم ساقط میگردد، همانگونه که بایع جنس فروخته شده راپیش از تسلیم به خریدار تلف نماید، بهای آن را نمیگیرد. هرگاه زن شوهر خودرا پیش ازآمیزش و همبستری از پرداخت مهریه معافکند و او را تبرئه نماید، یا آن را به وی ببخشد، باز هم مهریه ساقط میگردد، چون حق خالص او است و او خود ازآنگذشتکرده است.
ابوحنیفهگوید: مبلغ افزایشی و اضافی بر مهریه، پس از عقد، چنانچه آمیزش و همبستری صورت گرفته یا شوهر بمیرد و اجب و ثابت میگردد. اما اگر زن را پیش از همبستری طلاق دهد تنها نیمه مهریه بر شوهر و اجب میشود.
مالکگوید: آنچه که بر مهریه اضافه شده است، اگر همبستری صورتگرفته باشد همهاش و اجب و ثابت میشود و اگر پیش از همبستری او را طلاق دهد، نصف مبلغ اضافی و نصف مهریه تعیین شده را میگیرد. اگر شوهر پیش از آمیزش و همبستری بمیرد و هنوز زن مبلغ اضافی را نگرفته باشد، مبلغ اضافی ساقط میشود و بموجب عقد تنها مبلغ مهریه تعیین شده و اجب میگردد.
امام شافعیگوید: مبلغ اضافه برمهریه هبه و بخشش است از جانب مرد، اگر زن آن را دریافت نمود، جایزاست و اگرآن را دریافت نکرد، باطل میشود. امام احمد گفته: که آن مبلغ حکم اصل مهریه را دارد.
هرگاه طرفین عقد ازدواج، پنهانی بر مهریهای توافق کردند و لی در ظاهر و بصورت آشکار در ضمن عقد از مهریهای بیشتر نام بردند، سپس در میانشان اختلاف پیش آمد و بقاضی مراجعه کردند، قاضی بکدامیک حکم کند؟.
ابو یوسف (حنفی) گوید: چون مهریه پنهانی مورد توافق هردو طرف بوده و بیانگر اراده حقیقی و مقصود دو طرف عقد میباشد، باید قاضی بدان حکم کند.
برخی گفتهاند: چون حکم بمقتضای ظاهر است و مهریه ی مذکور درضمن عقد معلوم است و مهریه پنهانی را خداوند میداند، لذا باید قاضی به مهریه ی مذکور در ضمن عقدکه معلوم است و مهریه پنهانی را خداوند میداند، لذا باید قاضی به مهریهای مذکور در ضمن عقد حکمکند، که مذهب ابوحنیفه و محمد و ظاهر قول امام احمد بنا بروایت اثرم است و قول شعبی و ابن ابی لیلی و ابوعبید نیز چنین است .
اگر زوجه صغیره باشد پدرش میتواند مهریهاش را بگیرد، چون او سرپرست مال وی میباشد پس همانگونه که بهایکالای فروخته شده وی را میگیرد میتواند مهریهاش نیز بگیرد.
اگر زوجه صغیره، پدر و جد نداشته باشد و لی و سرپرست مالی او میتواند مهریهاش را بگیرد و بصندوق مخصوص دادگستری بسپارد که و یژه اینگونه مسایل است. و بدون اجازه دادگاه درآن تصرفی نمیشود. اما مهریه زن بالغ و رشیدی که دوشیزه نباشد و لی نمیتواند آن را بگیرد، مگر با اجازه او، چون او حق تصرف در مال خویش را دارد. پدر اگر با حضور وی مهریه را بگیرد و او سکوت اختیارکند این سکوت بمنزله اجازه دادن او بحساب میآید و دیگر زوج تعهدی نسبت بدان ندارد و ذمهاش تبرئه میگردد، چون همانگونه که اجازه میدهد برایگرفتن بهای کالای فروخته شدهاش، میتواند اجازهگرفتن مهریهاش را، نیز بدهد. دوشیزه بالغه عاقله رشیده نیز حکم غیر دوشیزه را دارد و پدر بدون اجازه او حق ندارد مهریهاش را بگیرد. برخیگفتهاند پدر حق دارد بدون اجازه وی مهریهاش را بگیرد چون عادت و عرف چنین است و چون دوشیزه حکم صغیره را دارد.
جهیزیه عبارت است ازلوازم منزل که زن و خانواده و ی، آن را تهیه میبینند و آن را با خویش به خانه شوهر میبرد. عرف و عادت بر آن جاری است، که زن جهیزیه و اثاث منزل با خویش به خانه شوهر ببرد و اینکار موجب شادی و دلگرمی زن بهنگام زفاف میباشد. نسائی از علی بن ابیطالب روایت کرده است که گفت: پیامبرصبعنوان جهیزیه قطیفهای و مشکی و بالشی که باگیاه خوشبوی «اذخر» پر شده بود بفاطمه داد.
جهیزیه تنها عرف و عادت مردم است، و الا شوهرمسوول تهیه منزل مسکونی بصورت شرعی و مسوول لوازم خانگی و اثاث منزل، میباشد، نه همسر، و همسر در این بارهکوچکترین مسئولیتی ندارد و مهریه در این باره هیچ نقشی ندارد، حتی اگر برای تهیه اثاث منزل مهریه را بالا بگیرند، باز هم زن مسوول نیست: چون در حقیقت مهریه هر اندازه باشد، دربرابر حق برخورداری جنسی، زن استحقاقگرفتن آن را پیدا میکند، نه برای تجهیز خانه زناشوئی، مهریه حق خالصزن است، پدرو شوهر و هیچکس درآن حقی ندارد.
مالکیه گویند: مهریه حق خالص زن نیست، لذا برای او جایزنیست از آن بر خویشتن نفقهکند یا از آن قرض و و ام خود را باز پردازد، اگرچه در صورتیکه مهریه فراوان باشد و او بدان نیازمند باشد، میتواند از آن هزینهکند و مقدار اندکی ازآن، را در راه نیکی و بنیکوئی تصرف نماید و بدهی اندکی را که دارد، از آن بازپرداختکند. گویند بدین جهت نباید از آن هزینهکند، زیرا بروی لازم است که در برابر مهریهای نقدی که پیش از زفاف میگیرد یا در برابر مهریهای غیرنقدی که پیش از زفاف و عدهاش فرا رسیده باشد و آن را میگیرد، بنحو احسن و برابرعرف و عادت امثال خویش، خود را برای شوهرآماده و مجهز میسازد. اگرگرفتن مهریه تا بعد از زفاف بتاخیرافتاد، برزن لازم نیست که از آن لوازم منزل را تهیه ببیند، مگراینکه در ضمن عقد آن را شرطکرده باشند. و یا عرف و عادت چنان باشد.
قانونگذاران قوانین احوال شخصیه - در مصر - در این باره از مذهب امام مالک الهامگرفتهاند در ماده شماره ٦٦ آن آمده است: بر زن لازم است که بفراخور حال خود و متناسب با مهریهای که پیش اززفاف میگیرد، خویشتن را مجهز نماید مگر اینکه برغیرآن توافق شده باشد. اگر چیزی ازمهریه پیش از زفاف پرداخت نشده بود، زن برای جهیزیه الزامی ندارد مگر اینکه توافقی صورتگرفته یا عرف بدان حکم کند .
جهیزیه را اگر زن از مال خویش خریداویکرده باشد یا پدرش برایش خریده باشد، مال خالص او و ملک شخصی او است، شوهر یا غیر او درآن حقی ندارند، پساو میتواند به شوهرش و مهمانان او حق استفاده از آن را بدهد یا مانع آنگردد، اگر امتناع و رزد،کسی حق مجبورکردن آن را ندارد.
امام مالک گوید: شوهر حق دارد از جهیزیه زنش برابر عرف و عادت استفاده کند.
در اینجا مقصود از نفقه تهیه و آمادهکردن مایحتاج و لوازم زندگی همسر میباشد، از قبیل: خوراک، پوشاک، مسکن، خدمات لازمه و درمان و امثال آنها حتی اگر ثروتمند هم باشد. نفقه همسر بموجب قرآن و سنت نبوی و اجماع، و اجب است.
۱- خداوند میفرماید: ﴿...وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَكِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لَا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَهَا﴾[البقرة: ۲۳۳]. «و برآنکسی که فرزند برای اومتولد شده یعنی پدر، لازم خوراک و پوشاک مادر را بطور شایسته و فراخور حال خود (در مدت شیر دادن بپردازد، حتی اگرطلاقگرفته باشد) هیچکس موظف و مکلف به پرداخت مقدار بیش از توانائی خود نیست...».
بدیهی است که در این آیه مراد از «مولودله» پدر بچه است و مقصود از «رزق» «طعام» و خوراککافی است و «کسوه» بمعنی لباس و «بالمعروف« یعنی آنچه که شرعاً معمول است، بدون افراط و تفویط.
۲- ﴿أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ وَلَا تُضَارُّوهُنَّ لِتُضَیِّقُوا عَلَیْهِنَّ وَإِنْ كُنَّ أُولَاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَیْهِنَّ حَتَّى یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ﴾[الطلاق:۶]. «زنانی را که طلاق میدهید، آنان را در جائی سکنی دهیدکه خود سکونتکرده و در اختیار خودتان میباشد و توانائی آن را دارید، به عمد ازبابت مسکن بدانان زیان مرسانید و آنان را دچارفشار و تنگی نکنید تا خود را رها سازند، و اگرآن زنان طلاق داده شده، آبستن حامله بودند، باید هزینه مناسب زندگی آنان را تامینکنید تا اینکه زایمان میکنند. و فارغ میشوند».
۳- ﴿لِیُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَمَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ فَلْیُنْفِقْ مِمَّا آتَاهُ اللَّهُ لَا یُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا مَا آتَاهَا﴾[الطلاق: ۷]. «کسی که ثروتمند است باید بمقتضای ثروت و امکانات خود هزینه زن طلاق داده شده را، تامینکند و کسی که تنگ دست و فقیر است، باید بر حسب توان مالی و امکانات خود، هزینه زندگی او را تامین و خدا هرکس را باندازهای مکلف و موظف میکند که توان آن را دارد و خداوند در اختیارش قرارداده است...».و اما از نظر سنت نبوی:
۱- مسلم روایت کرده است که پیامبرصدر حجه الوداع فرمود: «فاتقوا الله فی النساء، فإنكم أخذتموهن بكلمة الله، واستحللتم فروجهن بكلمة الله، ولكم علیهن ألا یوطئن فرشكم أحدا تكرهونه فإن فعلن ذلك فاضربوهن ضربا غیر مبرح، ولهن علیكم رزقهن، وكسونهن بالمعروف...» «ای مومنان درباره زنان خود، تقوای خدا را، پیشه کنید و مواظب حال آنها باشید، زیرا بموجبکلام خداوند و از راه آن برآنان دست یافتهاید و بفرمان و سخن خداوند معاشرت و آمیزش با آنان را حلالکردهاید پس امانت خدایند دردست شما. و حق شما برآنان است بکسی که او را دوست ندارید اجازه و رود به خانه را ندهند -و بشما خیانت ناموسی نکنند -اگرنافرمانیکردند و از فرمان شما خارج شدند برای اینکه آنان را تنبیهکنید، آنان را بزنید نه بگونهای که زبان بینند. و برشما و اجب است که خوراک و پوشاک شایسته و فراخور- حال آنان را و بر حسب امکانات خود تهیهکنی».
۲- بخاری و مسلم از عایشه روایت کردهاند که هند دختر عتبه گفت: ای رسول خدای ابوسفیان مرد خسیس و تنگ چشم است و به من و بچهام چیزی، نمیدهد مگر چیزی که بدون اطلاع او میگیرم. پیامبرصگفت: «خذی ما یكفیك وولدك بالمعروف» «چیزی که کفایت تو و بچهات را میکند برابر عرف و عادت و آنگونه که شایسته است از مال وی بردارید و هزینهکنید».
۳- از معاویه قشیری روایت شدهکهگفت: به پیامبرصگفتم: ای رسول خدا حق زن ما برما چیست؟ پیامبرصفرمود: «تطعمها إذا طعمت وتكسوها إذا اكتسیت، ولا تضرب الوجه، ولا تقبح، ولا تهجر إلا فی البیت» «حق زن برشما آنست که هرگاه خود خوراک خوردی بوی نیزخوراک دهی و هرگاه لباس برای خود تهیهکردی برای وی نیزلباس مناسب تهیهکنی و هیچگاه برچهره وی نزنی و وی را ناسزا نگوئی و او را ترک نکنی مگردرمنزل یعنی اگرپیش آمدکه اورا ترککنی و اورا ناسزاگوئی تنها در منزل چنین کاری کن و نباید دیگران از آن کار بااطلاع باشند».
ابن قدامه گفته است که اهل علم اتفاق دارند براینکه نفقه زنان بر شوهران بالغ، و اجب میباشد مگر اینکه نافرمانی کند. چون در و اقع شوهر زن را از هرگونه تصرف و کسب منع میکند، پس باید هزینه مناسب زندگی وی را تامین کند.
شارع مقدس بدانجهت نفقه زن را بر مرد و اجبکرده است، که بمقتضای عقد صحیح ازدواج، زن به شوهر خود اختصاص پیدا میکند و حقوق تمتع و لذت جوئی و بهرهوری جنسی شوهر، به وی تعلق میگیرد و کاملا دراختیار او است و بر او و اجب میشود که از فرمان شوهرش اطاعت کند و در منزل او اقامت گزیند و کارهای خانه را روبراهکند و فرزندانش را تربیت و پرورش و نگاهداری نماید پس در مقابل اینکارها، بر شوهر و اجب است تا زمانی که پیوند زناشوئی، میانشان برقرار است،کفاف زندگی و نیازمندیهای شایسته او را تامینکند. مگر اینکه نافرمانیکند یاکاری انجام دهدکه مانع نفقه شود، دراین صورت بدین اصلکلی عمل میشود: «كل من احتبس لحق غیره ومنفعته، فنفقته على من احتبس لاجله»«هرکس به خاطرحق کسی بازداشته شود و بنفع او، او را بازدارند، پس نفقه و هزینه او برآنکس است که بخاطر وی او را بازداشتهاند».
برای اینکه نفقه زن بر شوهر و اجب شود، شروط زیر لازم است:
۱- باید عقد ازدواج بصورت صحیح و معتبر از نظر شرع، صورتگرفت باشد.
۲- باید زن خود را به شوهرش تسلیمکند.
۳- باید زن مانع برخورداری جنسی شوهر نشود.
۴- باید به هر جاکه شوهرش میخواهد برود مگر اینکه زن تشخیص، دهدکه شوهر در مسافرت قصد زیان بوی را دارد و یا در مسافرت و انتقال بر نفس یا مال خویش ایمنی نداشته باشد.
۵- باید زن و شوهر هردو توانائی برخورداری جنسی و زناشوئی را داشته باشند.
چنانچه یکی از شرایط فوق موجود نباشد، نفقه و اجب نمیشود. چون اگر عقد ازدواج صحیح نباشد، بر زوجین و اجب است که بمنظور جلوگیری از فساد فورا از هم جدا شوند، و همچنین اگرزن خود را به شوهر تسلیم نکند، یا مانع برخورداری عمل جنسی و زناشوئی شود و یا حاضر نباشد با شوهرش بجائی برودکه او میخواهد، در اینگونه موارد نفقه و اجب نمیشود.
چون دراین احوال زن خود را و قف انجام حقوق شوهر نکرده است، همانگونه که اگرفروشنده،کالای فروخته شده را به خریدار ندهد یا بطورکامل آن را دراختیار خریدار، قرار ندهد، پرداخت بهای آن و اجب نمیشود.
و برای اینکه حضرت پیامبرصبا عایشه ازدواجکرد و بعد از دو سال، با وی زفاف و نزدیکیکرد و تنها و قتی نفقه وی را داد، که با وی زفافکرد، و نفقهگذشته او را نداد.
اگرزن، خود را دراختیار شوهرقرارداد. و لیکن زن آنقدرکوچک و کم سن و سال بود، که عرفاً نمیشد با وی آمیزشکرد. بنا برای مالکیه و صحیح مذهب شافعی نفقه و ی، و اجب نمیشود، چون امکان برخورداری کامل جنسی از او بوجود نیامده است پس استحقاق دریافت عوض آن که نفقه است، را ندارد. و گفتهاند اگر زن خود را در اختیار شوهر قرار داد و زن بزرگ بود و شوهرکوچک بود، صحیح آنست که نفقه و اجب میشود، چون امکان برخورداری جنسی از جانب زنکامل است و این شوهر است که نمیتواند از آن برخوردارگردد، پس نفقه و اجب میشود، همانگونه که اگر زن خود را تسلیمکند و شوهر بزرگ باشد، و لی از زن بگریزد، باز هم نفقه او و اجب میشود.
فتوای حنفیه اینست که اگرشوهر، زن کم سن و سال و کوچک خود را، بمنظور اُنس و اُلفت در خانهاش، نگه داشت، نفقه او و اجب میگردد، چون شوهر، خودش بدین عدم استیفایکامل حقوق خود راضی شده است و اگر او را در خانهاش نگه ندارد، نفقهاش و اجب نمیشود .
اگر زن، خود را به شوهر تسلیمکرد و حال آنکه بگونهای بیمار بود، که مانع آمیزش با شوهربود، نفقه او و اجب میباشد، چون حسن معاشرت زناشوئی و رفتارنیکو و شایسته با زن، که خداوند بدان امرکرده است، حکم نمیکند که موجب تضییع حق و اجب اوگردد، که نفقه است.
زنی که مجرای عمل جنسی او مسدود باشد، یا لاغر اندام باشد یا دارای عیبی باشدکه مانع آمیزش جنسیگردد و با وجود آن شوهر نتواند با وی آمیزشکند، این زن هم حکم زن بیمار را دارد، که از آن سخن راندیم، یعنی نفقهاش و اجب است. و همچنین اگرخود را تسلیم کرد و لی شوهر «عنین» یا (مقطوع الذکر" یا «اخته» بود، یا بگونهای بیمار بودکه نمیتوانست با زنان آمیزشکند، یا بخاطر بدهکاری یا ارتکاب جرمی، زندانی شده بود، در همه این احوال نفقه زن و اجب میشود، چون از جانب زن امکان برخورداری جنسی وجود دارد و مانع و عذر از جانب شوهر است و زن قصوری نکرده است بلکه شوهر خود حق را ضابعکرده است.
اگر زن بدون اجازه شوهر و بدون عذر شرعی، از خانه زناشوئی خود به خانه دیگری نقل مکانکند، یا بدون اجازه شوهر به مسافرت برود یا بدون اجازه او برای حج احرام بندد، در این احوال نیز نفقه بر او و اجب نیست. اما اگربا اجازه اوبه سفر رفت یا برای حج احرام بست یا شوهرنیز همراه او بود، نفقه ساقط نمیگردد، چون در اینصورت زن از فرمان و دسترسی شوهر خارج نشده است. اگرزن با شوهرش در خانهای اقامت داشت و از او نخواسته بود، که از این خانه نقل مکان کند، و مانع آمیزش و عمل جنسی شوهر شد، نفقهاش ساقط میگردد. اما اگراز او خواسته بود که نقل مکانکند و شوهر امتناع و رزید و زن هم مانع عمل جنسی و آمیزش،گردید، نفقهاش ساقط نمیشود.
اگر زن بجهت جرمی که مرتکب شده است یا بجهت بدهکاری و یا بظلم، زندانی شده بود، نفقهاش و اجب نیست مگر اینکه شوهر خود از او طلبکار باشد و او را زندانی کند، چون شوهر خود مانع برخورداری خویش شده است، باید نفقهاش را بدهد. اگر کسی زن را غصبکند و مانع و صلت بین زن و شوهرشود، در مدت غصب زن، نفقهاش و اجب نیست. اگر زن حرفه و پیشهای داشته باشد و شوهر مانع بیرون رفتن او شود و زن بیرون رفت و بحرفهاش پرداخت، نفقهاش و اجب نیست.
اگر زن بجهت روزه سنت، یا اعتکاف سنت، خود را بشوهر تسلیم نکرد، نفقهاش، و اجب نیست. در همه این احوالکهگذشت، چون زن بدون عذر شرعی، حق برخورداری شوهر را ضابعکرده است، استحقاق دریافت نفقه را ندارد. و لی اگر زن عذر شرعی داشت، نفقه ساقط نمیشود مانند اینکه چون شوهر برابر شرع،منزل مناسب ندارد و یا از شوهر بر نفس و مال خویش ایمن نیست، از فرمان و اطاعت او خارجگردد، در اینصورت چون شرعا عذر دارد، نفقهاش و اجب است.
اگر زن و شوهر هردوکافر بودند و بعد از همبستری، زن، مسلمان شد و شوهر مسلمان نشد طبیعی است که شوهرحق تمتع جنسی ازاوندارد، و لی نفقه او ساقط نمیشود و شوهرموظف بپرداخت آن است، چون این شوهر است که خود مانع آمیزشگردیده و قادر است که مانع آمیزش را از میان بردارد و اسلام بیاورد، پس نفقه زن ساقط نمیشود، همانگونه که مسلمان اگراز پیش زنش غیبتکند، نفقه زن ساقط نمیگردد.
اگر بعد از همبستری، شوهر مرتد شد و ازدین اسلام برگشت، نفقه زن ساقط نمیگردد، چون این شوهر است که بسبب مرتد شدنش، حق برخورداری از همسرش را از دست داده است و او میتواند این مانع را از میان بردارد و به اسلام برگردد. اما اگر زن از دین برگردد، نفقهاش ساقط میشود چون او با ارتکاب این معصیت، حق برخورداری شوهرش را ضایعکرده است و از فرمان شوهر خارج شده و حکم ناشزه و نافرمان دارد.
رای علمای ظاهریه درباره سبب و جوب نفقه، اینست که تنها زناشوئی موجب و جوب نفقه است و هرگاه زناشوئی تحقق پذیرفت، نفقه و اجب میگردد. آنان بدون توجه به شروطیکهگذشت، نفقه زن صغیره و ناشزه و نافرمان را و اجب میدانند. ابن حزمگوید: از و قتی که مرد با زن عقد نکاح بست، باید نفقه او را بپردازد، خواه او را به همبستری خوانده باشد یا نخوانده باشد، حتی اگر منکوحه درگهواره باشد، هم نفقهاش و اجب است، نافرمانیکند یا نکند، ثروتمند باشد یا فقر، پدر داشته باشد یا نداشته باشد. دوشیزه باشد یا نباشد، آزاده باشد یاکنیز، شوهر باید بفراخور حال خود، نفقه او را بدهد .
ابن حزمگوید: ابوسلیمان و یارانش و سفیان ثوریگفتهاند: نفقه صغیره از همان زمان عقد نکاح و اجب است. درباره زنی که بحالت خشم از خانه شوهر، خارج شده است از «حکم پسر عتیبه» استفتا شدکه آیا نفقهاش و اجب است؟گفت: آری. اوگفت: منعکردن زن ناشزه و زنی که از فرمان شوهر خارج شده است از نفقه، منع نفقه از او از هیچیک از یاران پیامبرصنقل نشده است. بلکه این عمل ازنخعی و شعبی و حماد بن ابی سلیمان و حسن بصری و زهری... نقل شده و روایت گردیده است، و ما برای آنان، حجت و دلیلی را سراغ نداریم. جز اینکهگفتهاند: نفقه در برابر جماع و عمل آمیزش است، پس هرجا آمیزش نباشد نفقه نیز نیست. پایان سخن ابن حزم با تصرف اندک.
هرگاه زن و شوهربا هم زندگیکنند و شوهرنفقه و هزینه زندگی را تامین نماید و لوازم مایحتاج زندگی زن را از قبیل خوراک و پوشاک و امثال آن بعهدهگیرد، دیگر زن حق ندارد چیزی را بعنوان نفقه مطالبهکند، چون در اینصورت شوهر و ظایف خود را انجام داده است. اگر شوهر بخیل و تنگ چشم باشد و مایحتاج و کفایت زندگی او را تامین نکند، یا او را بدون نفقه و بناحق رهاکند، زن حق دارد، نفقه خویش را ازقبیل خوراک و پوشاک و مسکن مناسب و غیرآن را، ازحقوقات شرعی مطالبه نماید و قاضی میتواند بدان حکم کند و هرگاه صحت دعوای زن، ثابت شود قاضی باید شوهررا به پرداخت و تامین نفقه او ملزم نماید. همانگونه که اگر زن بالغ و رشید باشد، میتواند برابر عرف بقدرکفایت نفقه خویش ازمال شوهر بردارد و برای خویش هزینهکند، اگرچه شوهرازآن بیاطلاع هم باشد. چون شوهروظیفه و اجب خود را انجام نداده است و زن مستحق حقوق خویش میباشد و اگربتواند شایسته است بدست خود حق خود را بگیرد. بدلیل اینکه احمد و بخاری و مسلم و ابوداود و نسائی از عایشه روایتکردهاند که هند زن ابوسفیانگفت: ای رسول خدای ابوسفیان مرد تنگ چشم و بخیل و خسیس است و کفایت زندگی من و بچهام را به من نمیدهد، مگر چیزی که من بدون اطلاع او بردارم و برای خویش هزینهکنم. پیامبرصفرمود:
«خذی ما یكفیك وولدك بالمعروف»«بدون اسراف و برابر عرف و عادتکفایت زندگی خود و بچهات را بردارید». ازاین حدیث برمیآیدکه نفقه عبارت است از کفایت زندگی زن برابرعرف و عادت و فراخور شان اوکه این مقدار برحسب زمانها و مکانها و احوال و اشخاص مختلف، متفاوت و درنوسان میباشد. مولف "روضه الندیه"گوید:کفایت زندگی نسبت به طعام و خوراک، تمام چیزهایی را که زن بدان نیاز دارد دربر میگیرد. پس میوه و تنقلات و لوازم معمولی روزهای جشن و چیزهایی که بر حسب استمرار، بصورت مالوف و مانوس درآمده است بگونهای که اگرنباشد زیان یا رنجش و تکدرخاطر، حاصل شود و دارو و امثال آن را همه و همه را شامل میشود. و آیه: ﴿وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَكِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾[البقرة: ۲۳۳]. «بر پدر بچه و اجب است که خوراک و پوشاک شایسته و فراخور حال مادران را تامینکنند».چون این آیه نص است، درتعیین نوعی ازنفقات و بموجب آن روزی و خوراک زن و اجب میشود و خوراک، تمام چیزهائی را که بدان اشارهکردیم، شامل میشود. سپس به رای بعضی از فقهاء اشارهکرده استکهگفتهاند: پرداخت بهای داروها و مزد پزشک و اجب نیست، چون آنها برای حفظ تن میباشند، همانگونه که بر مستاجرواجب نیست مزد اصلاح و تعمیرخانه درشرف و یرانی را بپردازد، و لی او ترجیح داده است، که هزینه معالجه و مداوا نیز داخل در نفقه است و و اجب میباشد، و از قول صاحب «الغیث» گوید: دواء و دارو، برای حفظ روح است و شباهت به نفقه دارد. و آنگفته او حق است، چون پیامبرصگفت: و «ما یکفیک» و درآیه «رزقهن» بطور مطلق آمده است و هردو لفظ در حدیث و آیه عام میباشند و اختصاص آن به بعضی ازمستحقین، مانع دیگران بدان نیست. پس از مجموع آنچه که ذکرکردیم، ثابت شدکه شوهر و یاکسی که باید نفقه را بدهد، بر وی و اجب استکه، برابر عرف و عادت و فراخور شان خود، نفقه را بدهد و مراد آن نیست کسی که نفقه به وی داده میشود، خودکفایت خویش را بردارد، تاگمان اسراف در بعض احوال پیش آید، بلکه مراد آنست که باید، نفقهکافی و بدون اسراف تامین گردد و تسلیم وی شود و مقدارآن را اهل خبره یاکارآزمودگان، تعیین میکنند، و معنی «بالمعروف» درآیه همین است یعنی نه افراط و نه تفویط.
البته اگر مرد از تسلیم نفقه لازم خودداریکرد، میتوانیم اجازه دهیم،کسی که نفقهاش لازم است، اگر اهل رشد و تمییز باشد،کفایت خویش را بردارد، مگر اینکه اسراف پیشه باشد، در اینصورت به وی این اجازه داده نمیشود، چون خداوند میفرماید: ﴿...وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَكِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾«اموال خود را بدست سفیهان خود مدهید».سپسگوید: لیکن اگر نفقه دهنده از پرداخت نفقه امتناعکند و نففه شونده اهل رشد و تمییزنباشد، بایدگرفتن نفقه را به و لی او یا مرد عادلی و اگذایم. پایان سخن صاحب روضه الندیه.
از جمله چیزهائی که برای زن و اجب و داخل در نفقه است، و سایل مورد نیاز نظافت و بهداشت زن است، از قبیل شانه و صابون و روغن مخصوص شامپو و غیر ذلک، برابر عرف و عادت.
شافعیهگویند تهیه مواد خوشبو برای زن اگر برای رفع بوی بد باشد، داخل در لوازم بهداشت است و لازم است و اگربرای لذت و برخورداری باشد، لازم نیست، چون حق شوهراست و نمیتوان او را برای استیفای حق خویش مجبور ساخت.
علمای حنفیگویند: شریعت نفقه را معین و مشخص نکرده است، بر شوهرواجب استکهکفایت زندگی را ازقبیل خوراک و نان خورش و گوشت و سبزی و میوه و روغن و روشنائی و دیگرچیزهائی که برابر عرف متعارف، لازم است، تامین نماید و این چیزها هم بر حسب زمانها و مکانها و احوال... مختلف است. و تهیه لباس تابستانی و زمستانی نیزواجب است. و برای تهیه این و سایل حال ثروت و غنا و فقرو تنگ دستی شوهر، مورد توجه است نه حال زن، چون خداوند میفرماید: ﴿لِیُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَمَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ فَلْیُنْفِقْ مِمَّا آتَاهُ اللَّهُ لَا یُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا مَا آتَاهَا سَیَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْرًا٧﴾[الطلاق: ۷]. «کسی که ثروتمند است، باید بمقتضای ثروت و امکانات خود، نفقه زن طلاق داده شده را تامینکند و کسی که تنگ دست و فقیر است، باید بر حسب توان مالی و امکانات خویش نفقه او را تامینکند، و خداوند هرکس را باندازهای موظف و مکلف میکند، که توان آن را دارد و خداوند در اختیارش قرار داده است و خداوند بعد از تنگ دستی حال وی رابه فراخی تبدیل میگرداند».
و باز میفرماید: ﴿أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ...﴾[الطلاق: ۶]. «زنانی را که طلاق میدهید، آنان را در جائی سکنی دهیدکه خود سکونتکرده و در اختیار خودتان میباشد و توانائی آن را دارید».
شافعیه مقدار نفقه را به اندازهکفایت زندگی، بیان نکردهاند، بلکهگفتهاند: مقدار نفقه ازنظرشرع معین شده است، اگرچه آنان هم مانند حنفیه حال تنگی و فراخی شوهر را در نظرگرفتهاند و گویند: شوهر ثروتمندکسی است که میتواند از مال و کسب خود، نفقه را تامینکند و او باید برای هر روز دو «مد» نفقه بدهد و کسی که نمیتواند نفقه خود را ازمال و کسب خود تامینکند، باید برای نفقه هرروز یک «مد» بدهد و کسیکه متوسط الحال است روزانه یک «مد» و نیم نفقه بدهد. و برای نظر خود بدین آیه: ﴿لِیُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَمَنْ قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ فَلْیُنْفِقْ مِمَّا آتَاهُ اللَّهُ...﴾[الطلاق:۷]. استدلالکردهاند که بین ثروتمند و فقیر فرق گذاشته و بر هر یک، بفراخور توان مالیش نفقه را و اجب کرده و میزان و مقدار آن را، بیان ننموده است پس و اجب میباشدکه از روی اجتهاد مقدار آن را بر حسب امکانات اشخاص معین نمود. و نزدیکترین چیزی که نفقه بقیاس بدان تعیین میشود، مقدار طعام درکفاره است که بر حسب شرع و برای جلوگیری ازگرسنگی، یک و عده غذا و اجبگردیده است و بیشترین چیزی که درکفاره، برای اعطاء به «مسکین» و اجب میشود دو «مد» است در فدیه ارتکاب محرمات در حج کمتر چیزی که در کفاره جماع در رمضان، و اجب میشود، یک «مد»، است. پس اگرمتوسط الحال بین این دو تا باشد، یک «مد» و نیم میشود. چون نه ثروتمند است تا دو «مد» بدهد و نه فقیراست که یک «مد» بدهد بنابراین حد و سط بین آنها یک «مد» و نیم میشود. و گفتهاند: اگر حدکفایت زنان را در نظر بگیریم، بدون تعیین مقدار،کار به نزاع و کشمکش همیشگی میکشد، پس تعیین این مقدارشایسته و مناسب است. و این اضافه بر طعام ضروری است ازقبیل نان خورش و گوشت و میوه و امثال آن.
وگفتهاند: پوشاک زن نیز بر حسب حال مرد و توانائی و عدم توانائی او و اجب میباشد، پس اگر شوهر ثروتمند باشد، باید لباس فاخر و مناسب حال خود، برابر عرف و عادت محل برایش تهیهکند و اگر شوهر فقیر باشد، باید لباس ضخیم پنبهای و کتانی و امثال آن را برایش تهیهکند و اگر شوهر متوسط الحال باشد لباس متوسط بین این دوتا را تهیه میکند. و برشوهراست که بفراخورحال خود با توجه بدانچهکهگذشت منزل مجهز به اثاث را نیز در اختیار همسرش قرار دهد. و گفتهاند: اگر شوهر تنگ دست باشد حداقلکفایت همسرش را از خوراک و نان خورش و لباس تابستانی و زمستانی تهیه میکند و اگر متوسط الحال باشد برابر عرف و عادت و خوراک و پوشاک مناسبتری برایش تهیه میکند. بدین جهت درخوراک و پوشاک عرف و عادت درنظرگرفته میشود، چون دفع ضرر و زیان از همسرواجب است، بنابراین برابر عرف حد و سط تعیین میگردد .
بموجب ماده۱۶ قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ امروز در دادگاههای (مصر) برابرمذهب شافعیه و بعضی ازحنفیه و ضع مالی شوهربرای تعیین نفقه زن درنظرگرفته و بدان عمل میشود.که نص آن چنین است: «تعیین مقدارنفقه زن برحسب حال و و ضع مالی شوهرتعیین میگردد و و ضع و حال زن مورد توجه نیست». و این رفتار دادگاه عادلانه و موافق با معنی دوآیهای است که گذشت تعیین مقدار نفقه بصورت جنسی یا نقدی میتوان نفقه را بصورت اجناس معینی از قبیل نان و نان خورش و پوشاک مشخص و معین نمود و میتوان بهای نقدی جهت خوید مایحتاج و لوازم زندگی را نیز تعیینکرد. با توجه به امکانات شوهر میتوان نفقه را بصورت سالیانه یا ماهیانه یا هفتگی یا روزانه تعیین نمود، امروز در دادگاههای (مصر) قیمت خوراک همسر ماهیانه و قیمت پوشاک شش ماهه تعیین میگردد باعتباراینکه درسال بدو دست لباس تابستانی و زمستانی نیاز دارد. برخی از قضات ماهیانه مبلغی را برای خوراک و پوشاک و منزل برابر و ضع مالی شوهر تعیین میکنند.
هرگاه بعدا نرخکالاهای زندگییا و ضع مالی شوهرتغییرکرد، بدینمعنی که نرخ کالاها افزایش یاکاهش یافت و وضع مالی شوهر بهتریا بدترباشد، بایستی همه این احوال و اوضاع در نظرگرفته شود. پس اگر نرخکالاها افزایش یافت یا و ضع مالی شوهر بهتر شد، زن حق دارد افزایش نفقه خویش را مطالبهکند و اگر نرخ کالاها کاهش یافت یا و ضع مالی شوهربدترشد شوهرمیتواندکاهش نفقه را مطالبهکند.
هرگاه بعد از تعیین میزان نفقه معلوم شدکه برابر حال و و ضع مالی شوهر این مقدار برای زندگی زن کفایت نمیکند، زن میتواند تجدیدنظر در تعیین مقدار نفقه را مطالبهکند و بر قاضی لازم است که با ملاحظه حال شوهر خوراک و پوشاککافی برای زن را تعیینکند.
گفتیم هرگاه شروطیکهگذشت موجود باشد نفقه زن برشوهرواجب است پس هرگاه این نفقه با وجود شرایط و اسباب و اجبگردید و شوهراز پرداخت آن امتناع نمود، نفقه بصورت بدهی ثابت درذمه شوهردرمیآید، مادام که آن را نپردازد یا او را تبرئه نکنند ذمه اوتبرئه نخواهد شد و ساقط نمیگردد. و این قول علمای شافعیه است و از زمان صدور قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٠ (در دادگاههای مصری) بدان عمل میشودکه در ضمن آن آمده است:
ماده ۱- زنی که خود را تسلیم نمود و لو حکما باشد نفقهاش بدهی ثابت درذمه شوهر اعتبار میگردد و از زمان امتناع شوهرو و جوب آن، بدهی بحساب میآید و نیازی به حکم قاضی یا توافق طرفین نیست و تا زمانی که پرداخت نشود با شوهررا تبرئه نکنند، این بدهی ساقط نمیشود.
ماده ۲- زنی که طلاق داده میشود و استحقاق نفقه را دارد از زمان طلاق، نفقه وی دین و بدهی بر ذمه شوهر اعتبار میگردد، همانگونه که در ماده قبلیگذشت همراه این قانون بخشنامه ضمیمه آن از طرف و زارت دادگستری (مصر) صادر شده که برقرار زیر است:
۱- نفقه همسریا همسرطلاق داده شده، اززمان امتناع شوهر و و جوب آن دین و بدهی ثابت درذمه شوهرمحسوب میگردد، بدون حکم قاضی یا رضایت طرفین.
۲- بدهی نفقه جزو دیون صحیحه است و تا زمانی که پرداخت نشود یا او را تبرئه نکنند ساقط نمیگردد. ازاین دو حکم لازم میآیدکه:
۱- زن یا زن مطلقه میتواند نفقه قبل اززمان شکایت و مطالبه خویش را تقاضا کند، اگرچه این مدت،بیش از یک ماه باشد،مشروط بر اینکه ادعاکند که در این مدت طولانی یاکوتاه، نفقه او و اجب بوده و شوهر و ظیفه خویش را انجام نداده است و مادام که برابر ماده ١٧٨ این لائحه مدعای او ثابت شد، شوهر به پرداخت آن ملزم میگردد.
۲- بدهی نفقه بامرگ یکی از زوجین و با طلاق، اگرچه خلعی هم باشد، ساقط نمیگردد پس زن مطلقه میتواند بطورکلی نفقه عقب افتاده خویش را مطالبهکند تا زمانی که زناشوئی برقرار است مگر اینکه نفقه عوض و بدل طلاق یا خلع قرار داده شده باشد.
۳- نشوز و نافرمانی زن نفقه عقب افتاده پیش از نافرمانی او را ساقط نمیکند، بلکه این نافرمانی و جوب نفقه زن یا زن در عده در حال نافرمانی را، ساقط میکند. پس از صدور این قانون (در مصر) برخی از زنان از آن سواستفاده کرده و نفقه خویش را مطالبه نمیکردند، تا اینکه در اثرگذشت زمان بصورت مبلغکمرشکنی درمیآمد آنوقت تمام نفقه عقب افتاده را مطالبه میکردندکه شوهرنمیتوانست از زیر بار آن بیرون آید و از پرداخت آن عاجز میگشت یا در تنگنا و اقع میشد. قانون برای رفع این مشکل چاره اندیشید و جلو این زیان و ضرر، شوهران را گرفت، لذا در بند ٦ ماده ٩٩ قانون شماره ٧٨ سال ١٩٣١ لائحه دادگاههای شرع آمده استکه: «دعوی مطالبه نفقه عقب افتاده گذشته که از تاریخ طرح شکایت در دادگاه، بیش از سه سال میلادی باشد، مورد قبول دادگاه نیست»، و در تبصره توضیحی این قانون در این بند آمده استکه: "ادعای نفقه مدت زمانگذشته برای بیش از سه سال از تاریخ دعوی پذیرفته نمیشود. چون احتمال دارد از این حق سواستفاده شود و برای سالهای فراوان نفقه عقب افتاده مطالبه گردد و شخص مدعا علیه نتواند ازعهده آن برآید، عادلانه تشخیص داده شدکه صاحب حق نفقه باید در ادعای حق خویش تاخیر نکند، چنانچه بیش از سه سال تاخیرکرد، مطالبه او از نظر دادگاه پذیرفته نمیشود و در اینکار برای صاحب حق نفقه زیانی نیست چون میتواند قبل ازگذشت سه سال حق خویش را مطالبهکند . و تا بامروز بدین قانون عمل میشود.
هرگاه نفقهای که زن استحقاق دریافت آن را پیدا میکند، از زمانی که شوهر بدون عذر شرعی از پرداخت آن امتناع میورزد بصورت دین صحیح و ثابت در ذمه شوهر درمیآید، پس زن میتواند شوهررا از پرداخت همه آن یا از پرداخت بعضی از آن معاف نماید و او را تبرئهکند و لیکن نمیتواند او را از پرداخت نفقه آینده معاف و تبرئهکند، چون هنوز بصورت بدهی ثابت درنیامده است و تبرئه برای بدهی ثابت است. لیکن اگر نفقه بصورت ماهانه یا سالانه و امثال آن معین شده بود، زن میتواند نسبت بیک ماه آینده یا یک سال آینده شوهر را تبرئه و معافکند. چنانچه نفقه بصورت بدهی صحیح و ثابت اعتبارگردد، جز با پرداخت یا تبرئه از عهده و ذمه شوهر ساقط نمیشود، پس چنانچه شوهر نیز بدهی و دینی در ذمه همسرش داشته باشد و یکی ازآنها خواست که این بدهیها را معاوضهکنند و بجای همدیگری بگذارند و یکی خواست در برابر طلبش از بدهیش معافگردد،چون هردو بدهی دویک مرتبه هستند، این عمل صحیح است و به وی جواب مثبت داده میشود. علمای حنابله را در این باره رای خاصی است که میگویند فرق است بین اینکه زن ثروتمند باشد یا فقیرباشد، اگر زن ثروتمند باشد شوهر میتواند طلب خود را از او را بجای نفقه منظور نماید. چون بدهکار میتواند بدهی خویش را از اموال خود بازپرداختکند و نفقه او مال او است اما اگر زن تنگ دست و فقیر باشد شوهر نمیتواند طلب خود را از او بجای نفقه منظور نماید، چون پرداخت دین و بدهی و قتی و اجب است که بدهکار چیزی اضافه بر قوت و معیشت خود، داشته باشد و دراین صورت طلب شوهر اضافه بر معیشت او نیست و خداوند دستور داده است که به بدهکار تنک دست، مهلت داده شود تا و قتی که برایش گشایش و فراخی پیش میآید که میفرماید: ﴿وَإِنْ كَانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلَى مَیْسَرَةٍ...﴾[البقرة:۲۸۰]. «هرگاه بدهکار در سختی و تنگی معیشت و فقر باشد، به وی مهلت داده میشود تا زمانی که گشایش و فراخی برای او پیش میآید».پس و اجب است که شوهربرای پرداخت طلب و دین خود به همسرش مهلت بدهد و نفقه او را پرداخت کند.
هرگاه شوهر پیش ازموعد، برای مدت مستقلی مانند یکماه یا یک سال نفقه زن را قبلا پرداخت، سپس در اثنای این مدت، رفتاری یا حالتی پدید آمد، که بموجب آن، زن استحقاق دریافت نفقه را ندارد، بدینگونه که یکی از زوجین بمیرد یا زن طریقه نافرمانی شوهررا پیشگرفت - ناشزه شد - شوهر حق دارد، نفقه این مدتی که زن استحقاق نفقه را ندارد، از وی مسترد نماید، چون نفقه را بدینجهت دریافت نموده بودکه خود را و قف استیفای حق شوهرکند، و قتی که بسبب مرگ یانشوز و نافرمانی این مطلب منتفیگشت بر وی و اجب میگرددکه نفقه این مدت باقیمانده را که قبلا پرداخت شده است، به شوهر برگرداند و مذهب امام شافعی و محمد بن الحسن نیز چنین است. (ولی امام ابوحنیفه و ابویوسف میگویند شوهر حق ندارد نفقه پیش پرداختی را مسترد دارد چون اینکار او بمنزله صله رحم و پیوند بین زوجین است و پیوند بین زوجین قابل رجوع نیست).
زنی که درعده طلاق رجعی یا در عده حاملگی باشد، استحقاق دریافت نفقه را دارد چون خداوند درباره زنی که در عده طلاق رجعی است میفرماید:
﴿أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ...﴾[الطلاق: ۶]. «زنانی را که بصورت طلاق رجعی طلاق دادهاید، در جائی سکونت دهید که خود آنجا هستید و درخور توانائی و امکان مالی شما است».و درباره زنان حامله میگوید: ﴿...وَإِنْ كُنَّ أُولَاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَیْهِنَّ حَتَّى یَضَعْنَ...﴾[الطلاق: ۶]. «و اگر زنان طلاق داده شده آبستن باشند تا زمانی که و ضع حملکنند نفقه و هزینه زندگی آنان را بدهید».
این آیه اخیر دلالت دارد بر اینکه نفقه زن حامله و اجب است، خواه مطلقه رجعی یا مطلقه بائنه و قطعی یا در عده و فات شوهرباشد.
اما زنی که بصورت بائنه و قطعی طلاق داده شده و شوهرحق رجوع به وی را ندارد و حامله هم نیست، علما درباره و جوب نفقه او اختلاف دارند:
۱- امام مالک و شافعی میگویند: منزل و محل سکونت بوی دادن و اجب است و لی نفقهای ندارد. چون خداوند میفرماید: ﴿أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ...﴾[الطلاق: ۶].
۲- عمر بن خطاب و عمر بن عبدالعزیز و ثوری و حنفیها میگویند: او حق محل سکونت و نفقه را دارد. آنان به مفهوم عام آیه فوق استدلالکرده و میگویند بموجب آن دادن محل سکونت و اجب است، و هر و قت محل سکونت شرعاً و اجب باشد، نفقه نیز به تبعیت آن و اجب میگردد، چون در طلاق رجع، و در و قتی که زن حامله باشد و بمجرد برقراوی پیوند زناشوئی به تبعیت محل سکونت،نفقه نیزواجب میشود پس درطلاق بائنه، نیز چنین است.
عمربن خطاب و عایشه منکرحدیثی شدندکه فاطمه دخترقیس آن را نقلکرده است. عمرگفت: و برای سخن زنی که احتمال حفظ و نسیان دارد، کتاب خدا و سنت پیامبرخود را رها نمیکنیم. و قتی که فاطمه سخن عمررا شنید و گفت: بین من و شماکتاب خدا باشدکه میگوید: ﴿فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَأَحْصُوا الْعِدَّةَ وَاتَّقُوا اللَّهَ رَبَّكُمْ لَا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُیُوتِهِنَّ وَلَا یَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ یَأْتِینَ بِفَاحِشَةٍ مُبَیِّنَةٍ وَتِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ لَا تَدْرِی لَعَلَّ اللَّهَ یُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا١﴾[الطلاق: ۱]. «هر و قت خواستید زنان را طلاق بدهید، و قتی بدینکار اقدامکنید، که زنان پاک باشند و در حال پاکی با آنان نزدیکی نکرده باشید و پس از طلاق، عده آنان که سه طهرکامل است کاملکنید و درباره آنان تقوای خدا پیشهکنید، و آنان را از منزلشان بیرون مکنید و آنان نیز نباید بدون رضایت طرفین از منازل خود بیرون روند، مگر اینکه گناه آشکاری و عمل زشتی را مرتکب شوند. اینها است حدود و مقررات خداوند و هرکس ازحدود و مقررات خداوند تجاوز و سرپیچیکند براستی به خویشتن ستم کرده است. شما چه میدانید، شاید در این فاصله که زن مطلقه را درمنزل خویش نگه میدارید پشیمان شوید و با اوآشتیکنید و به وی رجوع نمائید».پس این آیه مربوط به طلاق رجعی است نه سه طلاقه، چون بعد ازسه طلاقه، چیزی پیش نمیآید و رابطه بکلی قطع میشود.
۳- بقول امام احمد و داود و ابوثور و اسحاق و به نقل از علی ابن ابیطالب و ابن عباس و جابروحسن بصری و عطاء و شعبی و ابن ابی لیلی و اوزاعی و مذهب امامیه پس ازسه طلاق بائنه زن استحقاق نفقه و مسکن را ندارد.
و اینان بحدیثی استدلالکردهاندکه بخاری و مسلم از فاطمه دختر قیس روایت کردهاند که گفت: «در زمان پیامبرصشوهرم مرا سه طلاقهگفت و نفقه و مسکن برایم قرار نداد». در بعضی از روایات چنین آمده است که: پیامبرصگفت: «إنما السكنى والنفقة لمن لزوجها علیها الرجعة»«مسکن و نفقه برای زن مطلقهای است که شوهرش حق مراجعت به وی را دارد و میتواند پشیمان شود و اورا مجددا به زنی قبولکند». در روایت احمد و مسلم و ابوداود و نسائی آمده است که پیامبرصبه وی گفت: «لا نفقة لك، إلا أن تكونی حاملة» «تو استحقاق دریافت نفقه از شوهرت را نداری، مگر اینکه از او حامله باشی».
در قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٠ (مصر) ماده -٥ -آمده است:
اگر شوهر غایب باشد و مدت فراوانی از غیبت وی نگذشته باشد و مال آشکاری داشت، قاضی حکم میکند، که نفقه زن از آن مال تامین شود. و اگر بر حسب ظاهر و بصورت آشکار مالی نداشت، قاضی بطرق متداول عذر او را میپذیرد و مهلتی برایش تعیین میکند، اگردراین مدت که تعیین شده است شوهرنفقه زن را نفرستاد بعد ازانقضای مهلت قاضی این زن را بجای شوهرغایب طلاق میدهد .
اگر غیبت شوهر طولانی باشد و تماس با وی آسان نباشد، بعلت اینکه مجاب سکونت او مجهول است یا اینکه مفقود شده است و ثابت شد، که مالی ندارد تا زنش از آن نفقه خویش را تامینکند، قاضی زن را بجای او طلاق میدهد.
قبلا گفتیم که زن بر شوهرش حقوق مادی دارد از قبیل مهریه و نفقه و حقوق غیرمادی نیز بر ذمه او دارد، که بشرح زیر بیان میشود:
۱- نخستین چیزی که بر شوهر و اجب است که درباره زنش آن را مراعات کند، احترام و بزرگداشت و حسن معاشرت و رفتار نیکو، با وی برابر عرف و عادت است. و تا آنجاکه ممکن است باید ازاو دلجوئیکند و دل وی را بدست آورد و رفتار او را تحملکند یا بر آن شکیبا باشد. خداوند میفرماید: ﴿...وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَیْئًا وَیَجْعَلَ اللَّهُ فِیهِ خَیْرًا كَثِیرًا١٩﴾[النساء: ۱۹]. «با زنان خود بنحوشایسته و برابرعرف و عادت معاشرت کنید. اگردرآنان عیبی دیدید و از آن خوشتان نیامد، شکیبا باشید شاید در آن چیزی که شما از آن بدتان میآید، خداوند برایتان خیر و منفعت فراوان در آن قرار بدهد».از جمله مظاهر اخلاق کامل و رشد و نمو ایمان، آنست که مرد با همسرش مهربان و ملایم باشد. پیامبر بزرگوار اسلام میفرماید: «أكمل المؤمنین إیمانا أحسنهم خلقا، وخیاركم خیاركم لنسائهم»«کاملترین مومن از حیث ایمان،کسی است که اخلاق نیکوتر داشته باشد. بهترین شماکسانیندکه نسبت بزنانشان بهتر رفتار میکنند». مراعات احترام و بزرگداشت زن، نشانه شخصیت متکامل مرد است و اهانتکردن و خوار داشتن زن، نشانه پستی و دنائت است. پیامبرصمیفرماید: «ما أكرمهن إلا كریم، وما أهانهن إلا لئیم»«تنهاکسانی زنان را بزرگ میدانند و محترم میشمارندکه جوانمرد باشند و تنهاکسانی به زنان اهانت میکنند و آنان را خوار میدارندکه پست و لئیم باشند». بنرمی رفتارکردن و ملایمت و با وی شوخی و ملاعبت نمودن، نشانه مراعات احترام اوست. پیامبرصبا عایشه آنقدر ملایمت و ملاطفت مینمود، که با او مسابقه میگذاشت، در این باره عایشه میگوید: «سابقنی رسول الله فسبقته، فلبثنا حتیاذا ارهقنی اللحمسابقنی فسبقنی فقال هذه بتلك»«پیامبرصبا من مسابقه میگذاشت و من ازاوسبقت میگرفتم تا اینکه بعدها در اثر چاقی او از من سبقتگرفت و فرمود: این یکی به تلافی آن یکی». بروایت احمد و ابوداود.
احمد و صاحبان سنن روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «كل شئ یلهو به ابن آدم، فهو باطل، إلا ثلاثا: رمیه عن قوسه، وتأدیبه فرسه، وملاعبته أهله، فإنهن من الحق»«هرچیزی که انسان را سرگرم و مشغولکند باطل است مگرسه چیز: تیراندازی، و تربیت اسب و تمرین سوارکاری و شوخی و ملاعبت مرد با همسرش که این سه چیز حقند و باطل نیستند اگرچه انسان را هم بخود مشغول و سرگرم میکنند».
از جمله اکرام و احترام زن آنست که مرد او را همپایه خویش سازد و او را بسطح خود برساند و از اذیت و آزار وی بپرهیزد و سخنی نگویدکه او را رنجه سازد. ازمعاویه فرزند حبده روایت استکهگفت: از پیامبرصپرسیدم که حق زن ما بر ما چیست؟ پیامبرصگفت: «أن تطعمها إذا طعمت، وتكسوها إذا اكتسیت، ولا تضرب الوجه، ولا تقبح، ولا تهجر إلا فی البیت»«حق زن بر شما آنست که هرگاه خود خوراک خوردی بوی نیزخوراک بدهی و هرگاه لباس پوشیدی به وی نیزلباس بپوشانی و برچهره و صورت اوسیلی نزنی و اورا زشت و قبیح نسازی و اورا ترک نکنی و با وی سخن بد نگوئی مگر در خانهات».
زن همیشه دارایکمال نیست و بر مرد است، که او را همانگونه که هست بپذیرد و با او بسازد پیامبرصمیگوید: «استوصوا بالنساء خیرا، المرأة خلقت من ضلع أعوج وإن أعوج ما فی الضلع أعلاه، فإن ذهبت تقیمه كسرته، وإن تركته لم یزل أعوج»«زنان را به نیکی سفارشکنید، براستی زن از دندهکج- پهلو آفریده شده است و کجترین قسمت دنده بالاترین آنست که اگر بخواهی آن را راستکنی شکسته میشود و اگرآن را بحال خود بگذاری همچنانکج- میماند -بدیهی است چیزی که کج و سالم باشد بهتراست ازچیزی که شکسته شود-». بروایت بخاری و مسلم از این حدیث برمیآیدکه در سرنوشت و طبیعت زنکج خلقی هست و تلاش برای اصلاح آن، دشوار و غیرممکن است و مانند دنده کجکمانی است که راستی را نمیپذیرد. و با توجه بدین صفت، باید مصاحبت وی را پذیرفت و به بهترین و جه ممکن با وی رفتار و معاملت نیکو داشته باشی، معالوصف نباید از تربیت و راهنمائی او غافل شد و کج رفتاری او را درکارها باید به وی گوشزد نمود، گاهی پیش میآیدکه مرد ازمزایا و فضایل زن چشم میپوشد، و آنها را نادیده میگیرد و تنها بعضی از خصال و خوی ناپسند او را میبیند و در نظر خویش متجسم مینماید. لذا اسلام توصیه میکندکه مردان باید بین خوبیها و بدیهای زن موازنه برقرار سازند، زیرا زنان همانگونه که چیزهای ناپسند دارند، چیزهای پسندیده نیز دارند پیامبرصمیفرماید: «لا یفرك مؤمن مؤمنة، إن كره منها خلقا، رضی منها خلقا آخر» «نباید مرد مومن زن مومن را مبغوض دارد، زیرا اگرازبعضی ازاخلاق او بدش میآید، از بعضی از اخلاق او خوشش میآید».
بر شوهر و اجب است که در حفظ و صیانت همسر خود بکوشد و از همه چیزهائی که شرافت او را مخدوش مینماید و آبروی او را لکهدار میسازد و کرامت و ارج اورا مورد اهانت و خواری قرارمیدهد و شهرت و آوازه او را بدنام میکند، او را حفظ و صیانت نماید، اینست غیرتی که خداوند از آن خوشش میآید.
بخاری ازابوهریره روایتکرده که پیامبرصگفت: «إن الله یغار، وإن المؤمن یغار، وغیرة الله أن یأتی العبد ما حرم علیه» «براستی خداوند غیرتی است و مومن نیز غیرتی است. غیرت خداوند و قتی است که بنده اوکاری را انجام دهدکه براو حرام شده است - یعنی خداوند ناخشنود میگردد و آن را نمیپذیرد».
از عبدالله بن مسعود روایت شده است که پیامبرصگفت: «ما أحد أغیر من الله، ومن غیرته حرم الفواحش ما ظهر منها وما بطن، وما أحد إلیه المدح من الله، ومن أجل ذلك أثنى على نفسه، وما أحد أحب إلیه العذر من الله، من أجل ذلك أرسل الرسل مبشرین ومنذرین» «هیچکس از خدای تعالی غیرتیتر نیست و بدینجهت است که زشتیها و ناشایستیهای پیدا و ناپیدا و آشکار و پنهان را حرامکرده است، و هیچکس باندازه خداوند ازمدح و ستایش خوشش نمیآید، و بدینجهت است که خویشتن را ستوده است. و هیچکس به اندازه خداوند از پوزش و عذر بدرگاه او خوشحال نمیگردد و لذا پیامبران را مبعوثگردانیده است که مردم را برحمت و عفو وی بشارت دهند و مردم را از عذاب و بادافره نافرمانی او بترسانند».
روایت شده است که سعد بن عبادهگفت: من اگر مردی را با زنم ببینم بدون گذشت او را با شمشیر میکشم پیامبرصگفت: «أتعجبون من غیرة سعد.لانا أغیر منه، والله أغیر منی، ومن أجل غیرة الله، حرم الفواحش ما ظهر منها وما بطن» «آیا از غیرت سعد در شگفت هستید، بخدای سوگند من از او غیرتیترم و خداوند از من غیرتیتر است و لذا خداوند کارهای زشت و ناشایست را آشکارا و نهان، حرام کرده است».
از ابن عمر روایت شده که پیامبرصگفت: «ثلاثة لا یدخلون الجنة: العاق لوالدیه، والدیوث، ورجلة النساء» «سه کس به بهشت نمیروند: کسی که از پدر و مادرش نافرمانی کند و کسی که دیوث و بیناموس باشد و زنی که خود را بمردان شبیه سازد و لباس مردان بپوشد».
نسائی و جزار و حاکم آن را روایتکردهاند و بقول حاکم اسناد آن صحیح است. و از عمار بن یاسر روایت شده که پیامبرصگفت: «ثلاثة لا یدخلون الجنة أبدا: الدیوث، والرجلة من النساء، ومدمن الخمر.قالوا: یارسول الله: أما مدمن الخمر فقد عرفناه.فما الدیوث؟ قال: الذی لا یبالی من دخل على أهله قلنا: فما الرجلة من النساء؟ قال: التی تتشبه بالرجال»«سهکس هرگز به بهشت نمیروند: دیوث و «رجله النساء» و مدمن الخمر، گفتند: ای رسول خدا ما میدانیم که مدمن الخمر یعنی میگسار و شراب خوار، دیوث به چهکسیگفته میشود؟ گفت: دیوث کسی است که برایش مهم نیست که چهکسی پیش زن و بچه او میرود، و گفتند: رجله النساء چیست؟ گفت: زنی که خود را بمردان شبیه سازد». طبرانی آن را روایتکرده و منذویگفته است که در میان راهیان آنکسی مورد نقد و اقع نشده است.
همانگونه که برمرد و اجب است که نسبت به زنش غیرت داشته باشد، از او نیز خواسته میشود که در غیرت خود راه اعتدال پیشگیرد و بسیار سوءظن نداشته باشد و راه مبالغه و اسراف پیش نگیرد، که تمام حرکات و سکنات زن خویش را دنبالکند و سوءظن را از حد بگذراند و نباید درپی عیب جوئی وی باشد، زیرا این گونه اخلاق و رفتارپیوند و رابطه زناشوئی را بهم میزند و موجب قطع صله رحم میگرددکه خداوند به صله رحم امرکرده است.
پیامبرصمیفرماید: «إن من الغیرة ما یحبه الله، ومنها ما یبغضه الله، ومن الخیلاء ما یحبه الله، ومنها ما یبغضه الله، فأما الغیرة التی یحبها الله: فالغیرة فی الریبة، والغیرة التی یبغضها الله: فالغیرة فی غیر ریبة ... والاختیال الذی یحبه الله اختیال الرجل بنفسه عند القتال، وعند الصدمة...، والاختیال الذی یبغضه الله الاختیال فی الباطل...» «براستی غیرتی است که خداوند آن را دوست دارد و غیرتی است که خداوند آن را دوست ندارد و خودپسندی و تکبری است که خداوند آن را دوست دارد و خودپسندی و تکبری است که خداوند آن را دوست ندارد. غیرتی که خداوند آن را دوست دارد آنست که بر اثر شک و گمان پیش آید و غیرتی که خداوند از آن خوشش نمیآید آنست که بدون شک و گمان باشد بلکه ناشی از سوظن و بدگمانی باشد. و خودپسندی و تکبری که خدا از آن راضی است آنست که بهنگام جنگ و برخورد با دشمن مرد از خود نشان میدهد. و آنچه که خداوند از آن ناخشنود است آنست که خودپسندی و تکبر بیهوده و باطل باشد». بروایت ابوداود و نسائی و ابن حبان از جابر ابن عنبره.
حضرت علی گفته است: «نسبت بزنت بیش از اندازه غیرتی مباش که از خویشتن نیز سوءظن داشته باشی».
ابن حزمگفته است برمرد فرض و واجب است که با همسرخود جماع نماید و همبسترگردد، حداقل در هر بار طهرکه از قاعدگی پاک میگردد، یک بار با وی آمیزش نماید، اگر قدرت آن را داشته باشد، در غیر این صورت مرتکب عصیان و نافرمانی خداوند شده است. چون خداوند میفرماید: ﴿...فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ...﴾[البقرة: ۲۲۲]. «چون زنانتان از قاعدگی پاک شدند، آنگونه که خداوند بشما اجازه داده است با آنان نزدیکی و آمیزش کنید».
جمهور علماء نیز همچون ابن حزمگفتهاند، اگر مرد عذری نداشته باشد، این عمل در مدت طهر یک بار بر وی و اجب است. اما شافعیگفته است اینکار بر وی و اجب نیست، چون جماع و آمیزش حق او است و مانند دیگرحقوق بر او و اجب نیست که استیفای حق نماید. امام احمدگفته است بر مرد و اجب است که در مدت چهار ماه حداقل یک بار با زنش آمیزش نماید، چون خداوند برای "مولی =کسی که ایلاء کرده است" این مدت را مقدرکرده است پس برای دیگران نیز چنین است.
امام احمدگفته است اگرمردی به مسافرت رفت و زنش را با خود نبرد و بدون عذر و پوزش مراجعت نکرد، تنها شش ماه میتواند مراجعت نکند، پس از آن بوی نوشته میشودکه برگردد اگربرنگشت، حاکم بین زن و شوهرجدائی میاندازد و زن را طلاق میدهد. دلیل او روایتی است که ابوحفص با اسناد خود از زید بن اسلم روایت کرده که گفت:
شبی عمر بن خطاب در مدینه بهگشت و حراست پرداخت و ازکنار خانهای گذشت که زنی در آن این ابیات را میخواند:
تطاول هذا اللیل واسود جانبه وطال علی أن لا خلیل ألاعبه
والله لولا خشیة الله وحده لحرك من هذا السریر جوانبه
ولكن ربی والحیاء یكفینی وأكرم بعلی أن توطأ مراكبه
چقدر این شب دراز و تاریک است و مدتی است طولانی که دوستی ندارم تا با وی ملاعبت کنم بخدای سوگند اگر تنها ترس از خدا نبود، کنارههای این تخت تکان میخورد و دیگری بر آن میخوابید و لیکن خدا و شرم و حیاء از او، مانع من میشود و شوهر خود را بزرگ میدارم و نمیگذارم کسی پا جای پای او بگذارد و کسی بر مرکوب او سوار شود]. عمر بن خطاب از حال وی پرسید، گفتند: این زنی است که شوهر او در راه خدا میجنگد و مدتی است غایب است عمر نزد او فرستاد و گفت به خانه او بیاید تا احساس تنهائی نکند و شوهرش را نیز از جبهه جنگ برگرداند. سپس پیش دخترش حفصه امالمومنین رفت و از او پرسید که یک زن چقدر میتواند دوری شوهرش را تحمل کند؟ حفصه گفت: سبحان الله کسی چون تو از همچون من کسی، چنین سوالی را میکند؟ عمر گفت: اگر بخاطر حال مسلمانان نبود چنین سوالی را از تو نمیکردم. حفصه گفت: تا پنج یا شش ماه زن میتواند دوری شوهر را تحمل کند. لذا عمر برای جنگجویان اسلامی شش ماه را تعیین نمود که یک ماه را در راه باشند و چهارماه در میدان جنگ بمانند و یک ماه را هم در راه مراجعت صرف کنند که جمعاً مدت دوری از خانوادهشان شش ماه طول بکشد.
امام محمد غزالی از علمای شافعیه گفته است شایسته است که هر چهار روز یک بارمرد با همسرخود آمیزش نماید و اینکاربعدالت نزدیکتراست، چون تعداد زنان مجاز شرعی چهار تا است پس تا این اندازه تا خیرروا است. البته این مقدار بر حسب نیاز زن به خویشتن داری کم و زیاد میشود و بر مرد و اجب است که نیاز جنسی زن را تامینکند اگرچه بعلت شرم و حیاء و دشواری اثبات، دعوی مطالبه جماع و آمیزش ثابت نمیگردد و و فای بدان دشوار است.
محمد بن معن غفاری گفت: زنی نزد عمربن خطاب آمد و گفت: ای امیر مومنان براستی شوهر من، در روز روزه است و بشب مشغول عبادت میباشد و من دوست ندارم از او شکایت کنم در حالیکه مشغول اطاعت خداوند است. عمر به وی گفت: آری شوهر، شوهر تو است. بازهم زن این سخن را تکرار کرد و عمر همین جواب را به وی داد... کعب اسدی گفت: ای امیر مومنان این زن شکایت و شکوه دارد، از اینکه شوهرش از بستر او دور است و با او همبستر نمیشود. عمر گفت: همانگونه که مقصود وی را فهمیدهای، در بین آنان داوریکن. کعب گفت: شوهر این زن را پیش من حاضر کنید، و او را حاضرکردند.کعب به وی گفت: زنت از تو شکایت دارد. اوگفت: این شکایت در باره خوراک و آشامیدنی است؟ گفت: نخیر.
پس آن زن به سخن آمد و گفت:
یا أیها القاضی الحكیم رشده ألهى خلیلی عن فراشی مسجده
زهده فی مضجعی تعبده فاقض القضا، كعب، ولا ترده
نهاره ولیله ما یرقده فلست فی أمر النساء أحمده
«ای قاضی که از روی رشد و آگاهی داوری میکنی و داوریت خردمندانه است عبادت و نماز شب موجب گردیده که شوهر از همبستریم غافل گردد. عبادت او را بترک همخوابگیکشانده است: ایکعب داوری کن و آن را بپذیر. او شب و روز نمیخوابد و منکار او را درباره زنان نمیپسندم».
شوهر آن زن گفت:
«زهدنی فی النساء وفی الحجل أنی امرؤ أذهلنی ما نزل فی سورة النحل وفی السبع الطول وفی كتاب الله تخویف جلل».
«براستی چیزی که در سوره نحل و در سورههای بلند هفتگانه و آنچه که درباره خوف بزرگ و روزقیامت درقرآن آمده است مرا درباره زنان و زینت و آرایش آنهابیتوجه و بیعلاقه ساخته است».
کعب گفت:
«إن لها علیك حقایا رجل نصیبها فی أربع لمن عقل فأعطها ذاك ودع عنك العلل».
«ای مرد او برتو حقی دارد. بهره او نسبت به چهار زن تعیین میشود یعنی اگر چهار زن داشتی ازچهار روز و شب یک شبانه روز نوبه او بود، پس حق اورا بجای آر و بهانهجوئی مکن».
سپس کعب گفت: خداوند برای تو حلال کرده است که دو زن یا سه زن یا چهار زن داشته باشی، بنابراین ازهر چهار شبانه روز سه شبانه روزش مال شما است که در آنها خدای خویش را عبادتکنی و یک شبانه روزنوبت زنت میباشدکه بحال وی برسی و حقوق زناشوئی او را بجای آری...
عمر بن خطاب به کعب گفت: بخدای سوگند من نمیدانم از کدامیک از این دو کار شما تعجبکنم و خرسندگردم؟ از اینکه مقصود آنها را فهمیدی، یا از این داوری که در بین آنان کردی؟ پس برو و من ترا به منصب قضاوت دربصره گماردم و آنجا در بین مردم داوری کن.
در سنت صحیح نبوی آمده است که همبستری و آمیزش با همسر از جمله صدقاتی است که خداوندپاداش نیک آن را به مرد عطا میکند. مسلم روایتکرده است که پیامبرصگفت: «ولك فی جماع زوجتك أجر.قالوا یا رسول الله: أیأتی أحدنا شهوته ویكون له فیها أجر؟ قال: أرأیتم لو وضعها فی حرام أكان علیه فیها وزر! فكذلك إذا وضعها فی حلال كان له أجر»«... هرکس با همسر خویش همبستری و آمیزش کند، نزد خداوند مزد و پاداش دارد. گفتند:،ای رسول خدا آیا اگر ما به تمایلات شهوانی خویش پاسخ دهیم، پاداش داریم؟... او فرمود: آیا اگر بجای همسرتان با زنان بیگانه و حرام برشما، همبسترمیگشتید بر شما گناهی میبود؟... پس اگر با زنانتان که برشما حلال هستند، همبستر شوید، پاداش نیکو مزد نزد خداوند دارید، چون به امر او عملکردهاید».
مستحب است که مرد با همسرخویش مداعبت و ملاعبت و ملاطفتکند و او را ببوسد و مراعات حال اورابنماید تا او نیزنیازهای جنسی خویش را برآوردهکند. ابویعلی از انسبن مالک روایتکرده است که پیامبرصگفت: «إذا جامع أحدكم أهله فلیصدقها، فإذا قضى حاجته قبل أن تقضی حاجتها فلا یعجلها حتى تقضی حاجتها...» «هرگاه یکی از شما با همسر خود آمیزشکرد.و همبستر شدبا وی راست و مخلص باشد. و قتی که پیش ازاو نیازش برآورده میشود و بکام خویش میرسد، شتاب نکند تا او نیز بکام خویش برسد و نیازش برآورده شود... ». قبلانیزگفتیم که پیامبرصدر پاسخ بیکی ازیارانشگفت: «هلا بكرا تلاعبها وتلاعبك» «چرا دوشیزهای را بزنی نگرفتی که توبا او ملاعبتکنی و او نیز با تو ملاعبتکند».
اسلام دستور داده است، که انسان در همه احوال، ستر عورت کند مگر اینکه کشف عورت مورد نیاز باشد. بهز پسر حکیم از پدرش و از جدش روایت کرده که گفت: گفتم: «ای رسول خدا، کدام قسمت از عورت خود را بهنگام جماع بپوشانیم و کدام قسمت را نپوشانیم؟... گفت: عورت خود را همیشه بپوشان و ستر عورت کن مگر پیش زنت یا کنیزت.
گفتم: ای رسول خدا اگر مردم با هم باشند چطور؟... گفت: اگر برایت ممکن شد که کسی ترا نبیند، نگذار کسی ترا ببیند. گفتم: اگر کسی تنها باشد چطور؟... گفت: خداوند که همیشه و همه جا هست پس از او شرم و حیا کردن رواتر است». ترمذی اینروایت را آورده و آن را «حسن» دانسته است .
از این حدیث بر میآید که بهنگام جماع میتوان کشف عورت نمود و لی با این حال هم شایسته نیست که زن و شوهر پیش یک دیگر کاملا برهنه باشند.
عتبه بن عبد سلیمیگوید: پیامبرصگفت: «إذا أتى أحدكم أهله فلیستتر، ولا یتجردا تجرد العیرین» «هرگاه یکی از شما با همسر خویش همبسترشد، خود را بپوشاند. برای آنان شایسته نیست همچون خران خود راکاملا برهنه سازند». ابن ماجه این روایت را نقلکرده است.
از عبدالله پسر عمر روایت است که پیامبرصگفت: «إیاكم والتعری، فإن معكم من لا یفارقكم، إلا عند الغائط، وحین یفضی الرجل إلى أهله، فاستحیوهم وأكرموهم» «از اینکه خود را برهنه سازید بپرهیزید، زیرا با شماکسانی -فرشتگانی هستندکه ازشما دور نمیشوند مگربوقت قضای حاجت و هنگام آمیزش با همسرتان، پس ازآنان شرم و حیاکنید و آنان راگرامی دارید». ترمذی این روایت آورده و آن را «غریب» دانسته است. حضرت عایشه گفت: «هرگز پیامبرصعورت مرا ندیده و من نیزهرگزعورت او را ندیدهام».
سنت است که انسان جماع را با استعاذه و نام خدا شروع کند. بخاری و مسلم و دیگران از عبدالله فرزند عباس روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «لو أن أحدكم إذا أتى أهله، قال: بسم الله، اللهم جنبنا الشیطان، وجنب الشیطان ما رزقنا. فإن قدر بینهما فی ذلك ولد، لن یضر ذلك الولد الشیطان أبدا»«چنانچه یکی از شما بوقت جماع بگوید: بنام خدا، خداوندا، شیطان را از ما و از فرزندی که نصیب ما میکنی، دور گردان، اگر تقدیر چنین باشد که با این جماع فرزندی نصیبشان گردد، هرگز شیطان وی را آسیب نمیرساند».
بازگوکردن جماع و نقل آن برای دیگران مخالف با مردانگی و جوانمردی است و آنچنان سخن بیهوده و پوچی است، که بدان نیازی نیست و فایدهای ندارد. و شایسته است که انسان ازگفتن آن پرهیزکند مگر اینکه نیازی بهگفتن آن باشد. در حدیث صحیح آمده است: «من حسن إسلام المرء تركه مالا یعنیه»«نشانه نیکو مسلمان بودن آنست که از سخن بیهوده و کار بیفایده بپرهیزد». خدا کسانی را که از سخنان پوچ و کار بیهوده پرهیز میکنند میستاید: ﴿وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ٣﴾[المؤمنون: ۳]. «و کسانی که از سخنان یاوه و کار بیهوده روی گردانند».اگر نیازی به بازگوکردن آن باشد اشکالی ندارد. گویند زنی پیش پیامبرصشکایتکرد که شوهرش از عمل جماع عاجز و ناتوان است. شوهرش درحضور پیامبرصگفت: «او را همچون تکه چرم، پاره میکنم». اگر زن یا شوهر به تفصیل کار آمیزش خود را ذکر کند و راز بین خویش را و کردار و گفتار خویش را فاشکنند حرام است.
ابوسعید از پیامبرصروایتکرده است که گفت: «إن شر الناس عند الله منزلة یوم القیامة: الرجل یفضی إلى المرأة، وتفضی إلیه، ثم ینشر سرها» «بدترین مردم در روزقیامت ازحیث منزلت درنزد خداکسی است که با زن خود آمیزش نموده و زن نیزبا وی آمیزشکرده است سپس او راز وی را فاش میکند». امام احمد این روایت را نقلکرده است.
ابوهویره گوید: پیامبرصنمازگزارد و چون سلام داد، روی به مردم نمود و گفت: سر جای خود بنشینید. آیا در میان شماکسی هست که هرگاه با زن خود همبستر شود و دررا بروی خویش ببندد و پرده آویزانکند، سپس چون بیرون آیدگوید: با زن خود چنین و چنانکردم؟... همه ساکت شدند و کسی دم نزد. سپس روی بزنان نمود و گفت: و آیا در میان شما نیز چنین کسی هست؟... دختر جوان «کعب» بریک زانونشست و سرکشید تا پیامبرصاورا ببیند و سخن اورا بشنود، و گفت: آری بخدای سوگند، هم مردان و هم زنان از آن، سخن میگویند. پیامبرصگفت: آیا میدانید کسانی که چنین کنند به چه کسانی میمانند؟... براستی چنین زنان و مردانی، به شیطان نر و مادهای میمانند که در سر راه همگانی نشسته و با هم همبستر میشوند و مردم آنان را نظاره میکنند.
احمد و ابوداود این روایت را نقلکردهاند.
فطرت پاک و طبع سلیم از عمل لواط با همسرنفرت دارد و آن را نمیپذیرد و شریعت اسلام نیز آن را حرام نموده است. خداوند میفرماید: ﴿نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ...﴾[البقرة: ۲۲۳]. «زنان شما مرکز بذرافشانی شما هستند و مزرعه سودمند شما میباشند، شما هر زمان و هر جاکه بخواهید میتوانید با آنها آمیزش کنید و بکشتزار خویش بروید و بذرافشانی کنید».بدیهی است که «حرث» محل کاشتن و کشتن است و مراد در آیه محل تولد بچه است که کشته در اینجا، فرزند است پس امر بکشتن و کاشتن، جماع از راه مشروع است نه لواط، بنابر این، لواط حرام است.
ثعلب گفته است: ارحام زنان ما زمین کشتزار ما میباشد که بر ما است آن را بکاریم و بر خداوند است که آن را سبزکند و برویاند و لذا میفرماید: ﴿...فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ...﴾[البقرة: ۲۲۲]. «و چون پاک شدند از طریقی که خدا به شما فرمان داده و آنگونه که خداگفته است با آنان آمیزش کنید...».و ﴿أَنَّى شِئْتُمْ﴾بمعنی بهر کیفیت که میخواهید، میباشد. درباره سبب نزول این آیه بخاری و مسلم روایت کردهاند که: یهودیان در زمان پیامبرصگمان میکردند که اگر مرد از پشت با زنش جماع کند بچهاش لوچ احول خواهد بود و نصاری نیز از یهودیان پیروی میکردند و خداوند در رد ایشان این آیه را نازل فرموده: ﴿نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ...﴾[البقرة: ۲۲۳]. یعنی مادام که از لواط پرهیز کنید و مقصودتان بذرافشانی و باروری و ادامه نسل و حفظ آن باشد جماع را بهر کیفیتی که دلتان بخواهد اشکالی ندارد. احادیث نبوی صراحت دارند براینکه عمل لواط با همسر حرام و ممنوع است. امام احمد و ترمذی و ابن ماجه گویند. پیامبرصگفت: «لا تأتوا النساء فی أعجازهن.أو قال: فی أدبارهن» «با زنانتان عمل لواط انجام ندهید». راویان این حدیث موثوق به هستند. عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش روایتکرده است که پیامبرصفرمود: هرکس از پشت با زنش نزدیکیکند او عمل لواط کوچک را انجام داده است. احمد و صاحبان سنن از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «ملعون من أتى امرأة فی دبرها» «کسی که از پشت با زن خود نزدیکی کند و مرتکب عمل لواط گردد او ملعون و نفرین شده است». ابن تیمیه گوید: هرکس از پشت با زنش نزدیکیکند و مرتکب عمل لواط شود، اگر زنش از او اطاعت کند و بدین عمل تن در دهد هردو مورد تعزیر شرعی قرار میگیرند و اگر زن اطاعت نکند باید این زن و شوهر از هم جدا کرده شوند همانگونه که دو نفر فاجر که مرتکب گناه میشوند از هم جدا کرده میشوند.
قبلا گفتیم که اسلام کثرت نسل و ازدیاد آن را مورد تشویق قرار داده است زیرا ازدیاد جمعیت، در میان ملتها و اقوام، مظهر و نشانه نیرو و قدرت میباشد که گویند: «وإنما العزة للكاثر»«عزت و افتخار از آنگروه بیشتر است». و آن را اسلام یکی از عوامل مشروعیت ازدواج قرار داده است، که پیامبرصگفت: «تزوجوا الولود الودود فإنی مكاثر بكم الامم یوم القیامة»«با زنان مهربان و زنانی که بچهزا هستند و بچه میزایند ازدواج کنید، براستی در روز قیامت من به کثرت جمعیت شما بر دیگر ملتها و ادیان، مباهات و افتخار میکنم». با این حال در شرایط و احوال و یژهای، اسلام محدود کردن نسل و جلوگیری از حاملگی را منع نکرده است، خواه این پیشگیری از حاملگی به و سیله دارو باشد یا بوسایل دیگری صورتگیرد. بنابراین اگر کسی دارای عائله فراوان باشد و نتواند فرزندان خود را بنحو صحیح و شایسته تربیتکند، برایش مباح و جایز است که از حاملگی زنش جلوگیری کند و برنامه تنظیم خانواده را اجرا نماید. و اگر زن ضعیف و ناتوان باشد یا پشت سر هم بزاید و هر سال حامله شود یا شوهرش تنگ دست باشد، بازهم جلوگیری از بارداری مباح و جایز است، بلکه بعضی از علماگفتهاند دراین اوضاع و احوال جلوگیری نه تنها مباح بلکه سنت است. امام محمد غزالی گوید: اگر زن نگران از دست دادن جمال و زیبائی خود باشد، حق زوجین است که از حاملگی وی جلوگیری کنند.
عده بسیاری از اهل علم گفتهاند بطورکلی جلوگیری از حاملگی و تنظیم خانواده مباح است و بدینگونه استدلال کردهاند:
۱- بخاری و مسلم از جابر روایت کردهاند که اوگفت: "ما در زمان پیامبرصاز انزال جلوگیری میکردیم، و قرآن بر پیامبرصهمچنان نازل میشد یعنی پیامبرصاز این عمل مااطلاع داشت و اگر ممنوع بود، قرآن آن را منع میکرد.
۲- مسلم از جابر روایت کرده است که گفت: ما درزمان پیامبرصاز انزال پیشگیری میکردیم و این عمل ما بگوش پیامبرصنیز رسیده بود و از آن اطلاع پیداکرده بود و ما را از آن منع نمینمود.
امام شافعی گوید: ما ازگروهی از یاران پیامبرصروایت کردهایم که آنان جلوگیری از انزال را جایز دانستهاند و در آن اشکالی ندیدهاند. بیهقی گفته است: سعدبن ابی و فاض و ابوایوب انصاوی و زید بن ثابت و ابن عباس و دیگران جلوگیری از انزال را جایز دانستهاند و مذهب مالک و شافعی نیز چنین است.
عمر بن خطاب و علی بن ابیطالب -خدایشان بیامرزاد -اتفاق نظر دارند بر اینکه و قتی اسقاط حمل و سقط جنین، بچهکشی محسوب میشود، که هفت مرحله بر و یگذشته باشد و آنها را طیکرده باشد -قاضی ابویعلی و دیگران با اسناد خود از عبید بن رفاعه و ازپدرش نقلکردهاندکهگفت: علی بن ابیطالب و زبیر و سعد و گروهی از اصحاب پیامبرصدرنزد عمر بن خطاب نشسته بودند و از مساله «عزل جلوگیری ازانزال بمنظور پیشگیری» سخن بمیان آمد، همهگفتند: اشکالی ندارد. مردیگفت: مردمگمان میکنند که این عمل هم یکنوع «زنده بگورکردن بچه» است علی بن ابیطالبگفت:وقتی زنده بگورکردن تحقق میپذیرد، که جنین هفت مرحله را طیکرده باشد. مرحله پرورش از خاک، مرحله تبدیل به نطفه، مرحله تبدیل به زن بسته، مرحله تبدیل به پارهگوشت، مرحله پدید آمدن استخوان بندی بدن، مرحله رویشگوشت براندامها، و مرحله شکل پذیری. عمر بن خطاب این سخن را از علی شنید و گفت: راستگفتی، خدایت عمر طولانی دهاد.
ظاهریه گویند: جلوگیری از حاملگی حرام است و آنان بروایتی استدلال کردهاند که جذامه دختر و هب گفته است:گروهی ازمردم درباره جلوگیری ازانزال -عزل -از پیامبرصسوالکردند، پیامبرصگفت: «ذلك هو الواد الخفی» «این عمل یکنوع بچه زنده بگورکردن پنهانی است».
امام محمد غزالی درباره این روایتگفته است: در «صحیح» احادیث صحیحی آمده است که بموجب آنها جلوگیری از انزال مباح است و اینکه پیامبرصگفته است: «ذلك الواد الخفی»، درست مانند «الشرك الخفی» است که کراهت و مکروه بودن آن عمل را میرساند نه حرام بودن آن را و مقصود از کراهت هم خلاف الاولی استیعنی پرهیزازاین عمل بهتر است. و این عمل خوب نیست همانگونه که گویند: نشستن در مسجد بدون ذکر و نماز خواندن مکروه است یعنی خوب نیست بعضی از علمای حنفیه میگویند: جلوگیری از انزال بمنظور پیشگیری از حاملگی و قتی مباح است که زن رضایت داشته باشد در غیراین صورت مکروه است .
پس از اینکه نطفه در رحم زن قرارگرفت و یکصد و بیست روز بر آن گذشت و جنین شد، انداختن و سقط آن حلال نیست، چون قتل نفس محسوب میشود و موجب عقوبت دنیا و آخرت میباشد.
اما اسقاط جنین و از بین بردن حاملگی پیش ازگذشت این مدت (۱۲۰ روز) چنانچه سببی و عذری در بین باشد مباح است و اگر سببی و عذر حقیقی در بین نباشد مکروه است. صاحب «سبل السلام» گفته است: جواز یا عدم جواز اسقاط جنین پیش ازآنکه در وی روح دمیده شود از اختلاف در جواز و عدم جواز جلوگیری از انزال - عزل - ناشی میشود. بنابراینکسانی که «عزل» را جایز میدانند سقط جنین را نیز جایز میدانند و کسانی که «عزل» را حرام میدانند به طریق اولی سقط جنین را حرام میدانند و حرمت آن بیشتراست. و هرکاری را که زن بمنظوراز بین بردن حاملگی انجام دهد همین حکم را دارد . پایان سخن مولف سبل السلام. امام محمد غزالی میفرماید: اسقاط جنین جنایت بر موجود بحساب میآید و این جنایت درجات و مراحلی دارد: و قتی که نطفه در رحم قرارگرفت و با آب وی آمیخته شد و برای پذیرش زندگی آمادگی یافت تباه ساختن و از بین بردن آن جنایت میباشد. و قتی که به خون بسته و پارهگوشت تبدیل شد تباه ساختن آن جنایت بیشتری میباشد، و قتی که درآن روح دمیده شد و شکلکاملی بخودگرفت زشتی این جنایت بیشتر و بیشتر میگردد.
ایلاء درلغت بمعنی امتناع و رزیدن از چیزی است به و سیله سوگند یادکردن و دراصطلاح شریعت و فقه اسلامی بمعنی امتناع و رزیدن ازهمبستری و جماع با همسربه و سیله سوگند خوردن میباشد. خواه این قسم خوردن و سوگند یادکردن، بنام خدا یا بنام روزه یا صدقه و احسان یا حج یا طلاق باشد.
مردمان جاهلیت و قتی که میخواستند زن را در تنگنا قرار دهند و بوی زیان و ضرر برسانند، سوگند یاد میکردندکه با زن خود در مدت یک سال یا دو سال یا بیشتر نزدیکی نکنند و بوی دست نزنند، بنابراین حالی را برای زن پیش میآوردند که زن از مزایای همسری استفاده نمیکرد و همسر نبود و مطلقه نیز بحساب نمیآمد، تا بتواند شوهر دیگری اختیار کند. خداوند تعالی خواست برای این عمل زیانبخش حد و مرزی تعیین کند، لذا برای آن مدت چهار ماه را معین فرمود، که شوهردر این مدت همه جوانبکار خویش را بنگرد و بسنجد، شاید پشیمانگردد و به اشتباه خود پی ببرد. اگر خلال این مدت یا در آخر این مدت پشیمان شد و برگشت، بدینمعنی که با زن خود نزدیکی نمود و سوگند را شکست و کفاره و تاوان شرعی آن را پرداخت، چه بهتر، او این حق را دارد. در غیر این صورت پس از گذشت این مدت، زن مطلقه است و شوهر باید او را طلاق دهد و زن از بیتکلیفی در میآید.
خداوند میفرماید: ﴿لِلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فَاءُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ٢٢٦ وَإِنْ عَزَمُوا الطَّلَاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ٢٢٧﴾[البقرة: ۲۲۶-۲۲۷]. «کسانی که از زنان خود «ایلاء» میکنند (یعنی سوگند یاد میکنندکه با آنها آمیزش جنسی ننمایند) حق دارند چهار ماه انتظار بکشند (و در ضمن این چهار ماه و ضع خود را با همسر خویش) از نظر زندگی و ادامه زناشوئی و یا طلاق و جدائی ازهم روشن سازند، اگردراین فرصت بازگشتند و پشیمان شدند (اشکال ندارد و جزکفاره چیزی بر آنان نیست) زیراخداوند آمرزنده و بسیار مهربان است (و از این عمل ناشایستگذشت میکند). و اگر تصمیم به طلاق و جدائیگرفتند ( که آنهم شرایطی دارد، مانعی ندارد) خداوند شنوا و دانا است (دراین صورت بخشش و مغفرت خداوند مسلم نیست بلکه او از همه اسرار آگاه است و از نیت مرد باخبر میباشد)».
فقها اتفاق نظر دارند بر اینکه اگر کسی سوگند یادکندکه بیش از چهارماه با زنش آمیزش نکند او مرتکب عمل «ایلاء» شده است و اگر سوگند یادکندکه چهار ماه با او آمیزش نکند درباره او اختلاف نظر دارند:ابوحنیفه و یاران او میگویند حکم "ایلاء" برای او ثابت است و جمهور علماء و از جمله پیشوایان سهگانه فقه -شافعی، مالک و احمد -میگویند حکم «ایلاء» برای او ثابت نیست چون خداوند چهار ماه را به او مهلت داده است و پس ازگذشت چهارماه است که باید به وی مراجعتکند و کفاره سوگند را بپردازد و یا او را طلاق دهد.
هرگاه کسی سوگند یاد کند که با زن خود آمیزش و همبستری نکند، اگردرخلال چهار ماه از و قتی که سوگند را یادکرده است با او نزدیکی و آمیزش جنسی نمود «ایلاء» پایان مییابد و بر او و اجب است که کفاره و تاوان شرعی شکستن قسم را پرداخت کند.
چنانچه چهار ماه بپایان رسید و با زنش آمیزش جنسی نکرد، جمهور علماء میگویند: زن حق دارد از شوهر مطالبه کند که یا با او آمیزش کند یا او را طلاق دهد. اگر شوهر از هر دوی آنها امتناع و رزید، امام مالک میگوید:
حاکم حق دارد بمنظورجلوگیری اززیان و ضرر زن، اورا طلاق دهد. و برای امام شافعی و احمد و ظاهریه قاضی نمیتواند اورا طلاق دهد، بلکه باید شوهر را در تنگنا قراردهد و او را حبس و زندانیکند، تا خود زنش را طلاق دهد.ولی حنفیه میگویند چنانچه چهار ماه بپایان رسید و شوهر حاضر به آمیزش جنسی نشد، بمجرد تمام شدن مدت، زن خود بخود بصورت طلاق قطعی و طلاق بائنه، مطلقه محسوب میشود و دیگر شوهر حق ندارد به وی مراجعت کند، چون او در این مدت سوء استفاده کرده و از حق خویش استفاده ننموده است و بدون عذرو پوزش ازآمیزش با وی امتناع و رزیده است و حق همسرخود را ضایع کرده و نسبت به او ظلم و ستم کرده است.
امام مالکگوید: اگر کسی با ترک عمل زناشوئی قصد زیان و ضرر رساندن به زنش را داشته باشد حکم «ایلاء» درمورد وی اجرا میشود حتی اگرسوگند هم یاد نکرده باشد چون بهرحال زیان و ضررحاصل شده همانگونه که اگرقسم میخورد و زیان حاصل بود «ایلاء» بود، مادام که زیان و ضرر حاصل شود، حکم «ایلاء» ثابت میگردد اگرچه سوگند هم نخورده باشد.
طلاقی که بر اثر ایلاء پیش میآید «طلاق بائن» و قطعی است چون اگر طلاق رجعی بود شوهرمیتوانست زن را مجبوربرجعتکند چون رجعت حق او است، زیرا اگر طلاق رجعی باشد، مصلحت زن مراعات نمیگردد و زیان و ضرر از وی دفع نمیشود، و این مذهب امام ابوحنیفه است.
و برای امام مالک و شافعی و سعید بن المسیب و ابوبکر بن عبدالرحمن این طلاق «رجعی» است چون دلیلی دردست نیست که «طلاق بائن» باشد و این طلاق نسبت بزنی است که عمل جنسی با وی صورتگرفته است و دربرابر عوض نیست، و عودت به وی صورت نگرفته است. پس رجعی است.
جمهور علما میگویند: زنی که با وی «ایلاء» شده و پس از گذشت مدت چهار ماه مطلقه شده است، باید مانند دیگر زنان مطلقه «عده» بگیرد. جابر ابن زید گفته است: اگر اینگونه زنان در مدت چهار ماهی که شوهرشان با آنان نزدیکی نکرده است سه بار قاعده شده و سه حیض دیده باشند «عده» بر ایشان لازم نیست. ابن رشد گفته که گروهی قول وی را پذیرفته و از ابن عباس نیز روایت شده است. او استدلال کرده که «عده» برای برائت رحم است و در این چهار ماه برائت رحم برای وی حاصل شده است.
حقوق شوهرکه باید از جانب همسر مراعات شود
ازجمله حقوق و و ظایفی که زن باید نسبت به شوهرش مراعات کند اینست که در غیرمعصیت خداوند، باید از اوامر شوهرش اطاعت نماید و به وی خیانت مالی و ناموسی نکند و از ارتکاب هرگونه عملی که شوهرش را به تنگ آورد، و او را دچار مضیقه کند پرهیز نماید و با وی روترشی و اخم نکند و بگونهای و بشکلی ظاهر نشود که شوهرش را خوش نیاید... اینها ازجمله بزرگترین حقوقی است که شوهر بر همسرش دارد.
حاکم از عایشه روایتکرده است کهگفت: از پیامبرصپرسیدم که چه کسی بیش از همه بر زن حق دارد و حق او از حق دیگران بزرگتر است؟... او فرمود: شوهرشگوید: سپس پرسیدم که چهکسی بیش از همه برمردم حق دارد و حق او بر مرد بزرگتراست؟...گفت: مادرش، پیامبرصبر مراعات این حق تاکید میکند و میفرماید: «لو أمرت أحدا أن یسجد لاحدلامرت المرأة أن تسجد لزوجها، من عظم حقه علیها» «اگرکسی را به سجدهکردن بهکسی غیرازخدا دستورمیدادم، به زن میگفتم که برای شوهرش سجدهکند، ازبس که حق شوهربرزنش بسیاربزرگ است -ولی سجده برای غیراز خدا جایز نیست -». این حدیث را ابوداود و ترمذی و ابن ماجه و ابن حبان روایت کردهاند. خداوند در توصیف زنان شایسته میفرماید: ﴿فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِلْغَیْبِ بِمَا حَفِظَ اللَّهُ...﴾[النساء: ۳۴]. «زنان شایسته آنها هستندکه پارسایند و خداپرست و در غیبت شوهرانشان به آنان خیانت ناموسی و مالی - نمیکنند و بدستور و حفظ و نگاهداشت خداوند این امانت را بانجام میرسانند» که مقصود از «قانتات» زنان مطیع است و مراد از «حافظات للغیب» آنست که در حال غیبت شوهرانشان بدانان خیانت ناموسی و مالی نمیکنند. براستی این بزرگترین مرتبه و منزلت زن است و مراعات این حق بزرگ موجب تداوم زندگی زناشوئی و سعادت و خوشبختی آنان میگردد. در حدیث آمده است که پیامبرصگفته است: «خیر النساء من إذا نظرت إلیها سرتك، وإذا أمرتها أطاعتك، وإذا غبت عنها حفظتك فی نفسها ومالك» «بهترین زن و همسر، زنی و همسری است که چون به وی بنگری ترامسرورکند -زیباروی باشد و چون به وی دستوردهی از تو اطاعت و فرمانبرداوی کند. و چون درنزد او حاضرنباشی نفس خویش و مال تو را حفظکند -درغیبت تو خیانت ناموس و مالی نسبت به تومرتکب نشود -» زنی که این سیرت و روش و خوئی داشته و این حقوق را مراعاتکند شرعاً مجاهد فی سبیل الله به حساب میآید. ابن عباس روایتکرده استکه: زنی به حضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا من نماینده و فرستاده زنان به حضور تو میباشم خداوند جهاد را بر مردان و اجبکرده است که اگر پیروزشدند و موفقگردیدند پاداش میگیرند و اگر شهید شوند، در نزد خداوند زندهاند و روزی خویش را دریافت میدارند. و ما زنان بر آنان میایستیم و بحال آنان میرسیم ما را در این کار چه پاداش است؟... پیامبرصگفت: «أبلغی من لقیت من النساء أن طاعة الزوج واعترافا بحقه یعدل ذلك وقلیل منكن من یفعله...» «بگو بزنانی که آنان را ملاقات میکنی که فرمانبرداری زنان از شوهرانشان و اعتراف بحقوق شوهران و مراعات آن، برابر است با جهاد مردان درراه خدا و پاداش آن را دارد. و اندکند از شما زنانی که این حقوق را مراعاتکنند». براستی این حق بقدری بزرگ است که اسلام آن را با انجام فراض دینی و اطاعت از خدا برابر دانسته است.
ازعبدالرحمن پسر عوف روایت است که پیامبرصگفت: «إذا صلت المرأة خمسها، وصامت شهرها وحفظت فرجها، وأطاعت زوجها قیل لها ادخلی الجنة من أی أبواب الجنة شئت» «هرگاه زن نمازهای پنجگانه فرض را بگزارد و روزه ماه رمضان را بگیرد و خیانت ناموسی به شوهرش نکند و پاکدامن باشد و از شوهرش فرمانبرداری کند در روزقیامت به و یگفته میشود: برو به بهشت و ازهر دوی میخواهی داخل شو».
احمد و طبرانی این حدیث را روایتکردهاند:
از ام سلمه روایت است که پیامبرصگفت: «أیما امرأة ماتت، وزوجها عنها راض، دخلت الجنة»«هر زنی بمیرد و شوهرش از او راضی باشد به بهشت میرود».
بیشترین چیزی که زن را به عذاب دوزخگرفتار میسازد، نافرمانی او از شوهرش و ناسپاسی او در برابر نیکی و نیکوئی شوهرش میباشد.
از ابن عباس روایت است که پیامبرصگفت: «اطلعت فی النار فإذا أكثر أهلها النساء. یكفرن العشیر، لو أحسنت إلى إحداهن الدهر، ثم رأت منك شیئا قالت: ما رأیت منك خیرا قط» «بدوزخ نگریستم و بدان سرکشیدم،دیدم که بیشتر اهل دوزخ زنان هستند چون نسبت به شوهر خویش ناسپاسی میکنند اگربا یکی ازآنان در تمام عمرنیکیکنی، سپس یک بار چیزی را ازشما ببیندکه خوشش نیایدگوید: هرگزاز تو خیر و خوشی ندیدهام». بخاری آن را روایتکرده است.
از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «إذا دعا الرجل امرأته إلى فراشه فأبت أن تجئ، فبات غضبان، لعنتها الملائكة حتى تصبح» «هرگاه مردی زنش را بررختخواب خویش خواند، و زن ازرفتن امتناع و رزید و مرد شب را با خشم بروزآورد،فرشتگان تا سپیده صبح آن زن را نفرین میکنند». بروایت احمد و بخاری و مسلم البته اطاعت و فرمانبرداری زن از مرد بطور مطلق نیست، بلکه باید این اطاعت در کارهای خیروبرابرعرف و عادت باشد، پس اگروی را به معصیت و گناه امرکند بر وی و اجب است، که با امرشوهرش مخالفتکند، چون درمعصیت خالق، اطاعت مخلوق روا نیست. زن نباید روزه سنت بگیرد و حج سنت بگزارد و از خانهاش بیرون رود مگر با اجازه و اذن شوهرش. ابوداود طیالسی از عبدالله بن عمر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «حق الزوج على زوجته ألا تمنعه نفسها، ولو كان على ظهر قتب وأن لا تصوم یوما واحدا إلا بإذنه، إلا لفریضة، فإن فعلت أثمت، ولم یتقبل منها، وألا تعطی من بیتها شیئا إلا بإذنه، فإن فعلت كان له الاجر، وعلیها الوزر، وألا تخرج من بیته إلا بإذنه، فإن فعلت لعنها الله وملائكة الغضب حتى تتوب أو ترجع، وإن كان ظالما» «حق شوهر بر همسرش آنست که زن خویشتن را دراختیارشوهربگذارد حتی اگربرروی زین اسب هم چنین تقاضائی ازاو بکند و نباید روزه -سنت -را بگیرد مگربا اجازه او مگر روزه فریضه که درآن نیازی به اجازه او ندارد. اگر زن بدون اجازه او روزه سنت را بگیردگناه کار میگردد و از وی پذیرفته نمیشود و نباید چیزی از مال او ببخشد مگر با اجازه او، اگر بدون اجازه شوهر چیزی از مال او بخشید، اجر و پاداشش برای شوهر و گناهش برای زن است و نباید بدون اجازه شوهر از خانهاش بیرون رود. اگرچنینکرد خداوند و فرشتگان غضب بروی نفرینکنند تا اینکه توبه کند یا برگردد. حتی اگرشوهرش ستمکارنیزباشد نباید بدون اجازه او بیرون رود».
از جمله حقوق شوهر بر همسر آنست که به خانه او راه ندهد کسانی را که شوهرش از آنان بدش میآید، مگر با اجازه او از عمرو پسر احوص جشمی روایت است که او در حجه الوداع از پیامبرصشنید، که بعد از حمد و ثنا و ذکر و و عظ گفت: «ألا، واستوصوا بالنساء خیرا فإنما هن عوان عندكم لیس تملكون منهن شیئا غیر ذلك، إلا أن یأتین بفاحشة مبینة فإن فعلن فاهجروهن فی المضاجع، واضربوهن ضربا غیر مبرح فإن أطعنكم فلا تبغوا علیهن سبیلا ألا إن لكم على نسائكم حقا، ولنسائكم علیكم حقا، فحقكم علیهن ألا یوطئن فروشكم من تكرهونه، ولا یأذن فی بیوتكم من تكرهونه، ألا وحقهن علیكم أن تحسنوا إلیهن فی كسوتهن وطعامهن» «هان ای مردم با زنان خود نیک رفتا ریکنید و بدانان سفارش نمائید، براستی آنان در اختیار شما هستند و امانت خدایند و چون اسیرند پیش شما، و شما غیر از بهرهگرفتن جنسی، مالک چیز دیگری ازآنان نیستید، مگر اینکهکار زشت و ناشایستی را مرتکب شوند، اگر چنینکردند -یعنی اگرنافرمانی نمودند با آنان در یک رختخواب مخوابید آنان را بگونهای بزنیدکه آسیب نبینند و اگر بعد از آن از شما اطاعت نمودند و نافرمانی را ترککردند، برآنان بهانه مگیرید و به نیکی رفتارکنید. هان ای مردم شما بر زنانتان حقی دارید و آنان نیز بر شما حقی دارند. حق شما است برآنان که نگذارندکسانی را که شما دوست ندارید، بخانه شما پا بگذارند و آنان را بخانه شما راه ندهند و اجازه ندهندکه داخل شوند... هان ای مردم حق زنان بر شما است که در تهیه لباس و خوراک برایشان به نیکی رفتارکنید و بحال ایشان برسید». بروایت ابن ماجه و ترمذی که آن را حدیث حسن صحیح دانسته است.
اساس پیوند بین زن و شوهر، برپایه مساوات بین مرد و زن درحقوق و وظایف قرار دارد. زیرا خداوند میفرماید: ﴿...وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَلِلرِّجَالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَةٌ...﴾[البقرة: ۲۲۸]. «همانگونه که برای مردان حقوقی است که زنان موظف بانجام آن هستند برای زنان نیز حقوقی است که برابرعرف و عادت مردان موظف بانجام آن هستند و هردو باید برابر شریعت با همدیگر رفتارنمایند. چون مردان مالک طلاقند و مهریه و انفاق زن برآنان و اجب است، مردان بر زنان درجه ی برتری دارند».این آیه حقوق مساوی برابر با حقوق مردان را به زنان داده است پس هر چیزی که از زنان خواسته شود، از مردان نیز خواسته میشود.
اسلام اساسو پایه رفتار متقابل بین زن و شوهرو تنظیمزندگی بین آنان را بر اساس و پایه فطری و سرشتی نهاده است: چونمرد بیش از قدرت و توانائی کار و کسب و تلاش و کوشش خارج ازمنزل را دارد، و زن بیش ازمرد بر ادارهکار خانگی و تربیت و پرورش فرزندانو فراهم نمودن و سایل آسایش خانگی، توانائی دارد، مرد بچیزی موظف و مکلف شده است که با حال او مناسبت دارد و زن هم بچیزی موظف و مکلف شده است که با سرشت او سازگار است. بنابراین کار خانه و خانوادگی از داخل و خارجسامان و نظام میگیرد و آنوقت هیچکدام از زن و شوهر، موجبات انقسام و ازهم گسیختگی خانه را فراهم نمیکنند و این مسئولیت را بعهده نمیگیرند.
پیامبرصدر میان علی و فاطمه داوری نمود و خدمات خانگی و داخل خانه را به فاطمه سپرد و کار و کسب خارج از خانه را بعهده علی و اگذاشت.
بخاری و مسلم روایتکردهاند که فاطمه به حضورپیامبرصرفت و از سستی و ناتوانی دستهایش شکوه نمود و از او خواست که زنی را به خدمتگزاری او بگمارد. پیامبرصگفت: «ألا أدلكم على ما هو خیر لكما مما سألتما: إذا أخذتما مضاجعكما فسبحا الله ثلاثا وثلاثین، واحمدا ثلاثا وثلاثین، وكبرا أربعا وثلاثین، فهو خیر لكما من خادم» «آیا میخواهید شما را بچیزی راهنمائی کنم که برایتان، از خدمتگزار بهتر باشد؟ هرگاه برختخواب رفتید و بر پهلو خوابیدید، ۳۳ بار سبحان الله و ۳۳ بار الحمد لله و ۳۴ بار الله اکبر بگوئید، این برای شما از خادم بهتر است». از اسماء دختر ابوبکر روایت است که گفت: من تمام کارهای خانگی زبیربن عوام -شوهرم -را انجام میدادم و او اسبی داشت که من به وی رسیدگی میکردم و علفش را میدادم و آن را پرورش مینمودم. او آن را آب و علف میداد و سطل را درست میکرد و خمیر را میساخت و خرما را از فاصله دو سوم فرسخ بر سر مینهاد و بخانه میآورد.
از این دو حدیث بر میآید که زن موظف است، بانجام کارهای خانگی، همانگونه که مرد موظف است به نفقه دادن و ی. فاطمه دخت پیامبرصاز رنج کارهای خانگی که انجام میداد پیش پیامبرصشکوه نمود و پیامبرصبه علی نگفت: که انجام خدمات خانگی بعهده فاطمه نیست، بلکه بعهده خود شمااست. و همچنین پیامبرصو قتی دیدکه اسماء دختر ابوبکرکارهای خانگی شوهرش را انجام میدهد به وی نگفت: که بر تو خدمتی نیست بلکه او را در انجام خدمات خانگی بحال خود گذاشت. و همچنین پیامبرصنسبت به انجام خدمات زنان پیامبرصدر خانه چیزی نگفتهاند، و حال آنکه میدانست که در میان آنان کسانی هستندکه ناراضی میباشند و کسانی هستندکه راضی هستند ابن القیمگفته است: این مطلب چیزی است که درآن شکی نیست و برای اینکار میان شریف و غیر شریف و فقیر و غنی، فرقی نیست و دیدیم که شریفترین زنان جهان به نزد پیامبرصرفت و از خدمات خانگی شکوه نمود و او به شکایت او ترتیب اثر نداد. بعضی از علمای مالکیه گفتهاند: بر زن است که خدمات مسکن و منزل خود را انجام دهد، اگر بعلت ثروتمندی پدرش یا مرفه الحال بودن او، شریف و آبرومند باشد، بر وی استکهکار منزل و خادم را ادارهکند و اگر متوسط الحال باشد باید رختخواب انداختن و امثال آن را نیز انجام دهد و اگر پاینتر باشد باید کارهای خانگی و پخت و پز و شستشو را نیز انجام دهد و اگراز زنانکرد و دیلم و کوهستان باشد، بایدکارهایی را انجام بدهدکه عرفاً و عادتاً زنانشان بر عهده دارند و مردان نیز در قبال زنان مسئولیت دارند که خداوند میفرماید: ﴿...وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ...﴾[البقرة: ۲۲۸]. «همانگونه که بر مردان حقوقی است برابر عرف در برابر زنانشان، بر زنان نیز حقوقی است برابر عرف در قبال شوهرانشان».
و از زمانهای بسیار دور و امروز نیز اینگونه خدمات درکشورهای اسلامی بعهده زنان بوده و هست. زنان پیامبرصو زنان اصحاب اوکارهایی از قبیل تهیه آرد به و سیله دست آس و نان پزی و پخت و پز و فرشگستردن و پذیرائی و امثال آن را انجام میدادند و کسی را در میان آنان سراغ ندایم، که از انجام آنها خودداریکرده باشد، بلکه اگر زنانشان کوتاهی میکردند آنان را میزدند و آنان را بخدمت میگماردند...اگر آنان مستحق انجام این خدمات نبودند، این خدمات را از آنان نمیخواستند. و اینست مذهب صحیح، برخلاف آنچه که مالک و ابوحنیفه و شافعیگفتهاند: که زن موظف بانجام هیچگونه خدمتی نیست و گویند: عقد ازدواج مقتضی تمتع و برخورداری جنسی است نه مقتضی استخدام و بکارگیری و بذل منافع... و آنچه که دراحادیث آمده است از باب داوطلبانه و مکارم اخلاق میباشد.
حفظ نظام و انسجام خانه و تقویت پیوندهای خانوادگی از جمله هدفهائی هستندکه بخاطر حفظ و نگهداشت آنها دروغ مصلحتآمیز را میتوانگفت و برای مصلحت میتوان صدق و راستگوئی را نادیده گرفت.
روایت شده که ابوعذره دولی در دوران خلافت عمر بن خطاب زنانی را که با آنها ازدواج میکرد، بصورت خلعی طلاق میداد و این عمل ناپسند او در میان زنان شهرت پیداکرد و داستانی از آن بوجود آمد، که او را خوش نمیآمد، چون او ازاین رویداد مطلعگردید، دست عبدالله بن الارقمگرفت و به منزل خویش برد سپس به زنش گفت:ترا بخدا سوگند میدهم، آیا مرا دشمن میداری؟ زنش گفت: مرا به خداوند سوگند مده. ابوعذره گفت: بدرستی ترا بخداوند سوگند میدهم. زنش در جوابگفت: آری از تو بدم میآید.
او ابن الارقم گفت: آیا میشنوی؟ سپس با هم به پیش عمربن خطاب رفتند و خطاب به وی گفت: شما میگوئید که من به زنان خود ستم میکنم و آنان را بصورت خلعی طلاق میدهم. از ابن الارقم سوال کن، عمراز او سوالکرد و او ماجرا را بازگو نمود.
عمرکسی را بدنبال زن ابوعذره فرستاد و او همراه عمهاش آمد. عمر به وی گفت: تو بودی که خطاب به شوهرت گفتی که از تو بدم میآید و ترا دشمن میدانم؟ آن زنگفت: من از این عمل خویش توبه میکنم و به امر خداوند برمیگردم. او مرا به خداوند سوگند داد و من نخواستم دروغ بگویم. آیا تو راضی هستی من دروغ بگویم ای امیر مومنان؟ عمر گفت: آری، دروغ بگو، اگر زنی شوهرش را دوست ندارد آن را به وی نگوید. چون حداقل خانه، خانهای است که بر اساس محبت نهاده میشود، شما باید برمبنای اسلام و شرافت خانوادگی با هم معاشرت و آمیزشکنید. یعنی مهم آنست که قوانین اسلام و حیثیت خانوادگی را مراعاتکنید، محبت خیلی مهم نیست -یعنی محبت نقش اول را ندارد بلکه اسلام و شرافت خانوادگی مهمتراست - . بخاری و مسلم از امکلثوم روایتکردهاندکه او از پیامبرصشنیده است که میگفت: «لیس الكذاب الذی یصلح بین الناس فینمی خیرا، أو یقول خیرا» «کسی که بمنظور اصلاح بین مردم دروغ، میگوید و خیری را افزایش میدهد و اصلاح میکند یا نیک میگوید، او دروغگو نیست». او گفت: من از او نشنیدهام که برای هیچکاری دروغگفتن را جایز دانسته باشد مگر برای سه چیز:
در جنگ، و برای اصلاح میان مردم و در سخنگفتن مرد با همسرش که در این موارد دروغ مصلحتآمیز را جایز دانسته است. از این حدیث بصراحت برمیآیدکه دروغ مصلحتآمیز روا است.
شوهر میتواند مانع بیرون رفتن همسرش ازمنزل خود شود، و زن حق ندارد از آنجا بیرون رود، مگر با اجازه او . البته باید منزل و مسکن شایسته حال آن زن باشد و برای زندگی خانوادگی مناسب باشد، که آن را مسکن شرعی مینامند.
اگر مسکن شایسته حال زن نباشد و به وی اجازه ندهدکه حقوق زناشوئی مراد ازازدواج را بدست آورد، زن ملزم به استقرار و استقامت در آن خانه نیست، چون مسکن شرعی ندارد. برای مثال اگر در خانه افراد دیگری باشند، که وجود آنها مانع معاشرت زناشوئیگردد.یا به وی ضرربرسانند یا با وجود آنها، نگرانکالاهای خود باشد یا خانه و سایل رفاهی ضروری نداشته باشد، یا و ضع خانه بگونهای باشدکه زن از آن و حشتکند، یا همسایگان بد داشته باشد در این احوال منزل و مسکن شرعی نیست و زن ملزم به سکونت درآن نمیباشد.
مرد میتواند زنش را بهر جا که بخواهد منتقلکند. چون خداوند میفرماید: ﴿أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ وَلَا تُضَارُّوهُنَّ لِتُضَیِّقُوا عَلَیْهِنَّ﴾[الطلاق:۶]. «زنان خود را در جائی سکونت دهیدکه خود هستید برابر امکان و توانائی خودتان بدانان زیان و ضررمرسانید تا آنان را در تنگنا قرار دهید و کار را برآنان تنککنید».مقصود آنست که مراد و مقصود ازانتقال، زیان و ضرر رساندن بزنان نباشد، بلکه این انتقال بمنظور زندگی و معیشت زناشوئی باشد. و لی اگرمقصود ازانتقال زن به جائی دیگر، ضررو زیان او یا در تنگنا قرار دادن او باشد، تا از اینراه مقداری از مهریه خود را به وی ببخشد یا از مقداری از نفقهاش صرفنظرکند، یا زن در خانه جدید امنیت نداشته باشد حق داردامتناع و رزد و قاضی نیز حق دارد بعدم استجابت او حکمکند و فقها افزودهاند، که نباید در این انتقال، زن خوف ضرر داشته باشد بدینگونه که راه امن نباشد یامشقتی. برایش پیش آیدکه عادتاً برایش قابل تحملنباشد یا از دشمن خوف داشته باشد دراین صورتها نیز زن میتواند ازسفر و انتقال امتناع و رزد. در یکی از بخشنامههای قضائی آمده است که:
چون مصلحت زوجین یا عدم مصلحت، درانتقال منزل و سفر محدود و مضبوط نیست، تشخیص آن را به هوش و ذکاوت و عدالت و حکمت قاضی و اگذار نموده و آن را بصورت مطلق گفتهاند... بدیهی است که تنها اینکه شوهر جای اطمینان برای زنش میباشد، کافی نیست برای اینکه مصلحت زن در این باشدکه مجبور به پذیرش انتقال به منزل جدید گردد.
بلکه باید اوضاع و احوال مربوط به زن و اوضاع و احوال مربوط به شوهرووضع شهر مبدا و شهر مقصد، نیز مراعاتگردد و در نظرگرفته شود بدینمعنی مصلحتی که بهانه انتقال است، باید معتبر باشد و کمترپیش آیدکه این مقصود بدون قبول غربت و تحمل دوری از محل، حاصل شود یا بگونهای باشدکه شوهر قادر به پرداخت هزینه کوچ کردن امثال زن خود باشد، و آنقدر سرمایه داشته باشد یا حرفهای بداندکه و سیله آن بتواند هزینه زندگی خود و همسرش را تامینکند. یا راه بگونهای باشدکه از حیث جان و مال و آبرو امن باشد و یا زن بتواند مشقت سفررا تحملکند یا محلی که میخواهد بدانجا نقل مکان کند، جای تبخیز و محل بیماری و با و امراض دیگر نباشد و اختلاف حرارت و برودت آن دو محل بگونهای نباشدکه برای مزاجها و طبیعتها غیرقابل تحمل باشد و محل جدید بگونهای باشد کهکرامت و احترام و آبروی زن محفوظ باشد و به وی ضررو زیان مادی یا معنوی نرسد و امثال اینگونه چیزهاکه با توجه به اشخاص مختلف و ظروف و مقتضیات و امکانات مختلف از نظر قاضی هوشیار پنهان نمیمانند. اینها بود بهترین چیزهائی که در این زمینه باید مراعات شوند.
اگر کسی با زنی ازدواج کرد و با وی شرط نمود که او را از خانهاش بیرون نبرد یا او را از شهر خود به شهر دیگری نبرد، بر شوهر و اجب است که به شرط خود و فا کند، چون پیامبرصفرمود: «إن أحق الشروط أن توفوا ما استحللتم به الفروج» «شایستهترین شرطی که باید بدان و فا شود شرطی است که و سیله آن معاشرت و آمیزش با زن را برخود حلال میکنید یعنی شرایط ضمن عقد».
بروایت بخاری و مسلم و دیگران ازعقبه بن عامر - و اینست مذهب احمد و اسحاق بن راهویه و اوزاعی، فقهای دیگر غیر اینها گفتهاند که مراعات این شروط و و فای بدانها لازم نیست و شوهر میتواند زن را از خانهاش بجای دیگر نقل مکان کند. و درباره حدیث فوقگفتهاند: مقصود شرطی است که مربوط به مهریه و حقوق زناشوئی باشد که ازمقتضای عقد میباشند نه چیزهای دیگری که چندان با عقد ارتباطی ندارند و ازمقتضای آن نیستند. و قبلا درباره شروط ازدواج به تفصیل سخن گفتهایم و اختلاف علما را بیان نمودهایم.
علما میان کارهائی که بهکاهش حق شوهر یا زیان او منتهی میشوند یا موجب خروج زن از خانه شوهر میگردند و میانکارهائی که زیان و ضرری برای شوهر ندارند فرق گذاشتهاندکه گروه اول را منع نموده و گروه دوم را جایز میدانند. ابن عابدین از فقهای حنفیه گفته است:
خلاصه سخن: باید زن را از کارهائی منع کرد، که حق شوهر را کاهش میدهد یا به وی زیان میرساند یا موجب بیرون رفتن زن ازخانه وی میشود و اما نباید او را از کارهائی منع کرد که زیان و ضرری برای شوهر ندارند و همچنین نباید شوهر زن را از بیرون رفتن برایکارهائی که از جمله فرضکفایه هستند مانند قابلگی و غیر آن منع کند.
اگر علمی که زن درطلب آنست، بر وی و اجب باشد -مانند تعلیم فرایض دینی - بر شوهر و اجب است که آن علم را به وی بیاموزد، در صورتیکه خودش بتواند به وی بیاموزد، اگر شوهر چنین کاری را نکند، برزن و اجب است که خود پیش علماء و مجالس علم برود و احکام دین خود را بیاموزد، حتی اگر شوهرش راضی هم نباشد... و لی اگر زن احکام دین و و اجبات را میدانست یا شوهر خود فقیه دینی بود و حاضر بود احکام را به وی بیاموزد، زن حق بیرون رفتن برای طلب علم را ندارد مگر با اجازه شوهرش.
خداوند میفرماید: ﴿...وَاللَّاتِی تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلَا تَبْغُوا عَلَیْهِنَّ سَبِیلًا...﴾[النساء: ۳۴]. «زنانی را که خوف نافرمانی و نشوزآنان را دارید، نخست نصیحتکنید و اندرز نمائید تا اصلاح گردند سپس با آنان همخوابگی نکنید تا اصلاح شوند، اگرآنهم موثرنشد آنان را بزنید -بدون اینکه بدانان زیان برسانید - اگر با هریک از این شیوههای تادیب، ادب شدند و از شما اطاعت و فرمانبرداریکردند بر آنان بهانهجوئی مکنید و بنیکی معاشرت و رفتار نمائید و در پی آزار آنان مباشید».
نشوز زن یعنی نافرمانی از شوهر یا خودداری از همخوابگی و همبستری یا بیرون رفتن ازمنزل بدون اجازه شوهر.
پند و نصیحت دادن زن باید بگونهای باشدکه خدا را بیاد اوآورد و او را از عذاب خداوند ترسانید و اطاعت ازشوهرو و ظایف و تکالیف او را در قبال شوهر که بر وی و اجب است بیادش آورد و بوی تذکر دهد چنانچه این و ظایف را انجام ندهد در پیشگاه خداگناهکار میگردد و اینکارها موجب میگرددکه شوهر نیزبوظایف خویش عمل نکند و نفقه و خوراک و پوشاک اورا قطعکند.
مراد ازترک رختخواب آنست که با وی نخوابد و همخوابگی نکند و اما با وی ترک سخنگفتن بیش از سه روز جایز نیست. چون ابوهریرهگوید: پیامبرصگفت: «لا یحل لمسلم أن یهجر أخاه فوق ثلاثة أیام» «برای هیچ مومن و مسلمانی روا نیست که با مومن و مسلمانی دیگر بیش از سه روز ترک سخنکند».
درابتدای نشوزو نافرمانی نباید زن راکتک زد، چون معنی آیه چنین است: اگر پند موثرنشد و نافرمانی ادامه داشت با آنان ترک همخوابگیکنید و اگرآن هم موثر نشد و پند و ترک و همخوابگی او را براه راست نیاورد، شوهر میتواند بر این نافرمانی او راکتک بزند... پیامبرصمیفرماید: «إن لكم علیهن ألا یوطئن فرشكم أحدا تكرهونه.فإن فعلن فاضربوهن ضربا غیر مبرح» «براستی حق شما است بر زنازبان که بدون اجازه شما کسانی را که از آنان خوشتان نمیآید، بخانه شما راه ندهندو نگذارند اینگونه اشخاص به خانه شما پا بگذارند، اگر چنینکردند آنان را بزنید بگونهای که آسیب و زیان نبینند شاید متنبهگردند و پیوند زناشوئی گسسته نشود». شوهرنباید چهره یا اندامهای خطرناک زن را بزند، چون مقصود تادیب و تنبیه است نه اتلاف و زیان و ی.
ابوداود از حکیم بن معاویه قشیری و او از پدرش روایت کرده است که گفت: گفتم ای رسول خدا حق همسر ما بر ما چیست؟ اوگفت: «أن تطعمها إذا طعمت، وتكسوها إذا اكتسیت، ولا تضرب الوجه ولا تقبح، ولا تهجر إلا فی البیت» «حق زن بر شما آنست که هرگاه خود خوراک خوردی به وی نیزبدهی و هرگاه خود لباس پوشیدی به وی نیزلباس بپوشانی -برای اونیزلباس بخری- و برچهره اونزنی و او را زشت ننمائی و به وی زشت نگوئی و او را ترک نکنی مگردرخانه خود یعنی دربیرون منزل نباید با او ترک سخن یا ترک همخوابگی کنی».
بسیار پسندیده است که زن با سرمه و حنا و مواد خوشبوودیگر و سایل زینتی و آرایشی خود را برای شوهرش آرایش و زینت دهد احمد ازکریمه دخت همام روایتکرده است که او به عایشهگفت: ای ام المومنین درباره «حنا» نظرت چیست؟ عایشه گفت: «محبوب من -پیامبرصاز رنگ «حنا» خوشش میآمد و بوی آن را نمیپسندید. حنا بستن در میان دو حیض یا بهنگام حیض و قاعدگی بر شما زنان حرام نیست».
تبرج یعنی زن افراطکند در آشکار نمودن و ظاهر ساختن اندامهائی که پنهان کردن و پوشیدن آنها و اجب است در اصل تبرج به معنی بیرون رفتن ازقصر و کاخ میباشد سپس درمعنی بیرون رفتن زن ازحشمت و شکوه حال زنانگی و آشکار ساختن اندامهای هوس انگیز و فتنهگر و نشان دادن زیبائیها بکار رفته است.
کلمه تبرج در قرآن در دو مورد آمده است: اول در سوره نورکه خداوند میفرماید: ﴿وَٱلۡقَوَٰعِدُ مِنَ ٱلنِّسَآءِ ٱلَّٰتِی لَا یَرۡجُونَ نِكَاحٗا فَلَیۡسَ عَلَیۡهِنَّ جُنَاحٌ أَن یَضَعۡنَ ثِیَابَهُنَّ غَیۡرَ مُتَبَرِّجَٰتِۢ بِزِینَةٖۖ وَأَن یَسۡتَعۡفِفۡنَ خَیۡرٞ لَّهُنَّۗ﴾[النور: ۶۰]. «زنان ازکار افتاده که جاذبه جنسی را از دست داده و دیگر امیدی به ازدواج ندارند، بر آنها گناهی نیست که لباس رویین خود -حجاب -را بر زمین بگذارند و آن را نپوشند به شرط آنکه در برابر مردم خودنمائی نکنند و خود را زینت ندهند با این حال اگر خود را بپوشانند و تعفف کنند برای آنها بهتر است...».
بار دوم درسوره احزاب که به سختی خداوند آن را زشت میشمارد و از آن نهی میفرماید: ﴿وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِیَّةِ ٱلۡأُولَىٰۖ﴾[الأحزاب: ۳۳]. «ای زنان پیامبرص بمانند زنان دوره جاهلیت اول زیبائیهای خویش را درمعرض دید مردم قرار ندهید و آنچه که باید پوشیده شود، آشکار و ظاهر نسازید».
براستی مهمترین چیزی که موجب تمییز و جدائی انسان از حیوان شده است پوشیدن لباس و بکار بردن و سایل زینتی و آرایشی است که خداوند میفرماید: ﴿یَٰبَنِیٓ ءَادَمَ قَدۡ أَنزَلۡنَا عَلَیۡكُمۡ لِبَاسٗا یُوَٰرِی سَوۡءَٰتِكُمۡ وَرِیشٗاۖ وَلِبَاسُ ٱلتَّقۡوَىٰ ذَٰلِكَ خَیۡرٞۚ ذَٰلِكَ مِنۡ ءَایَٰتِ ٱللَّهِ لَعَلَّهُمۡ یَذَّكَّرُونَ٢٦﴾[الأعراف: ۲۶]. «ای فرزندان آدم، ما برای شما آفریدیم لباسی را که بدان خود را میپوشانید و همچنین لباس زینتی و آرایشی را. و این را بدانیدکه اگربا لباس تقوی و پرهیزگاری آراسته بشوید بهتر است. و این از جمله آیات خداوند است، باشدکه مردم متذکرشوند و آگاهکردند».لباس و آرایش و زینت، براستی دو مظهر از مظاهر تمدن و انسانیت میباشند و بنابراین نپوشیدن لباس و بکار نبردن زینت و دوری از آنها، برگشتی است به حیوانیت و زندگی ابتدائی و توحش زندگی، در حالیکه راه طبیعی خویش را طی میکند، نمیتواند بعقب برگردد، مگر اینکه حادثهای اتفاق افتد و توقفی پیش آید، که موجب دگرگونی و تغییرات در آراء و افکراگردد و زندگی را در مسیر قهقری و برگشت به عقب قرار دهد و انسان دستآوردهای تمدن و پیشرفت انسانی را فراموشکند با آن را برخویشتن تحمیل نماید.
بنابراین اگر پوشیدن لباس از جمله لوازمات زندگی انسان پیشرفته باشد، این لزوم به نسبت زن از اولویت بیشتری برخوردار است، چون لباس است که دین و شرف و کرامت و عفت و حیاء و آزرم اورا حفظ میکند و این صفات برای زن بیشتر آراستگی دارد تا مرد، پس حفظ حشمت و آبرو و شکوه زن را بیشترسزاوار است تا مرد.
شرف و حیاء و عفت گرامیترین چیزی است که زن دارد و حفظ و نگهداشت آنها، حفظ انسانیت زن در بالاترین شکل آن است.
بسود زن و بسود جامعه نیست که زن این صیانت ذاتی و آبرو و حشمت را رها سازد، بویژه که غریزه جنسی بطورکلی سختترین و شدیدترین غریزه است . پوشیدن لباسهای نازک و اندام نما و کشف حجاب، تحریککننده این غریزه است و آن را از بند رها مینماید. قرار دادن حدود و قیود و ایجاد موانع دربرابر آن از شدت و حدت آن میکاهد و شراره آن را خاموش میکند و آن را بگونهای تهدیب و پاکیزه مینماید، که با انسان و کرامت و شرافت او تناسب داشته باشد. از این جهت است که اسلام نسبت به لباس و پوشش زن، عنایت و توجه و یژهای مبذول داشته است و قرآن برخلاف دیگرمسایل جزئی، لباس و پوشش زن را به تفصیل مورد بحث قرار داده و حدود آن را بیانکرده است، در صورتیکه درمسایل دیگر بجزئیات نپرداخته است. اینست که میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ قُل لِّأَزۡوَٰجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَآءِ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ یُدۡنِینَ عَلَیۡهِنَّ مِن جَلَٰبِیبِهِنَّۚ ذَٰلِكَ أَدۡنَىٰٓ أَن یُعۡرَفۡنَ فَلَا یُؤۡذَیۡنَۗ﴾[الأحزاب: ۵۹]. «ای پیامبر به زنانت و دخترانت و زنان مومنان بگوکه تن پوش و بالاپوش خویش را ازسر تا به قدم بپوشند و اینکار موجب میگرددکه زنان آزاده از زنان غیرآزاده تشخیص داده شوند و کسی مزاحم آنان نشود و آزار و رنج نبینند... ».
توجیه خطاب در این آیه به زنان و دختران پیامبرصو زنان مومنین دلیل بر آنست که اجرای این فرمان الهی بدون استثناء از همه زنان خواسته میشود هر اندازه پاک و عفیف باشند، حتی اگر در پاس و عفت در مرتبه زنان و دختران پیامبرصنیز باشند موظف به اجرای این فرمان هستند. قرآن بدین و سیله اهمیت فراوان داده و به تفصیل آن را بیان داشته و اندامهائی را که باید پوشیده شوند و اندامائی را که نباید پوشیده شوند معینکرده است که میفرماید: ﴿وَقُل لِّلۡمُؤۡمِنَٰتِ یَغۡضُضۡنَ مِنۡ أَبۡصَٰرِهِنَّ وَیَحۡفَظۡنَ فُرُوجَهُنَّ وَلَا یُبۡدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنۡهَاۖ وَلۡیَضۡرِبۡنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَىٰ جُیُوبِهِنَّۖ وَلَا یُبۡدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ﴾[النور: ۳۱]. «به زنان با ایمان بگو چشمان خود را از نگاه هوس آلود فروگیرند و دامان خویش را حفظ کنند و آلوده نسازند و زینت و اندام خود را جز آن مقدار که ظاهر است آشکار ننماید و اطراف روسریهای خود را بر سینه خود افکنند (تاگردن و سینهشان پوشانده شود) و زینت خود را آشکار نسازند مگر برای شوهرانشان...».
حتی اگر زن پیر زن و عجوزهای باشد که کسی بدان رغبت نکند و خود نیز رغبتی نداشته باشد، بهتر است این امر را مراعات کند. خداوند میفرماید: ﴿وَٱلۡقَوَٰعِدُ مِنَ ٱلنِّسَآءِ ٱلَّٰتِی لَا یَرۡجُونَ نِكَاحٗا فَلَیۡسَ عَلَیۡهِنَّ جُنَاحٌ أَن یَضَعۡنَ ثِیَابَهُنَّ غَیۡرَ مُتَبَرِّجَٰتِۢ بِزِینَةٖۖ وَأَن یَسۡتَعۡفِفۡنَ خَیۡرٞ لَّهُنَّۗ﴾[النور: ۶۰]. «زنان ازکار افتادهای که امید به ازدواج ندارند گناهی بر آنها نیست که لباسهای روئین بر زمین بگذارند و حجاب نداشته باشند مشروط برآنکه در برابر مردم خودآرائی و خودنمائی نکنند. و اگر خود را بپوشند و حجاب داشته باشند برای آنها بهتر است...».اسلام آنقدر بدین مسئله اهمیت داده است که پیامبرصسن مراعات حجاب و حفظ حشمت و آبروی زن را بیانکرده است که میفرماید: «یا أسماء: إن المرأة إذا بلغت المحیض لم یصلح لها أن یرى منها إلا هذا وهذا وأشار إلى وجهه وكفیه»«ای اسماء (دخت ابوبکر) براستی و قتی که زن به سن قاعدگی رسید برای وی شایسته نیست که بغیر از چهره و کف دستان او دیده شود».
براستی زن بیش ازهرچیزی دیگرمرد را و سوسه میکند و او را مفتون میسازد، لذا پیامبرصمیفرماید: «إن المرأة إذا أقبلت أقبلت ومعها شیطان، وإذا أدبرت أدبرت ومعها شیطان»«براستی و قتی که زن روی مینماید یا پشت میکند شیطان حاضرمیشود و در صدد و سوسهکردن مردان است یعنی در هر حال زنان برای مردان و سوسه انگیزند و شیطان از این راه و ارد میشود».
برهنگی زن و نشان دادن اندامهای فتنهانگیز و ی، او را از بزرگترین و یژگیهایش که حیاء و آزرم و شرف و عفت است، دور میسازد و او را از مقام انسانی زن پایین میآورد. و تنها جهنم میتواند او را از این آلودگی پاک سازد. پیامبرصمیفرماید: «صنفان من أهل النار لم أرهما: رجال بأیدیهم سیاط كأذناب البقر، ونساء كاسیات عاریات، مائلات ممیلات، لا یدخلن الجنة ولا یجدن ریحها، وإن ریحها لیشم من مسافة كذا وكذا»«دوگروه از اهل دوزخ را ندیدم: مردانی که تازیانههائی چون دم گاو در دست داشتند - شاید مراد کارفرمایان ستمکار باشد - و زنانی که بصورت ظاهر لباس پوشیده و لی تمام اندامهایشان پیدا است یعنی زنانی که لباسهای نازک و تن نما میپوشند و حجاب را مراعات نمیکنند.که خود منحرف هستند و دیگران را نیزبه انحراف میکشانند اینگونه زنان هرگزبه بهشت نمیروند و بوی آن را نمیشنوند درحالی که بوی بهشت در مسافتهای چنین و چنان شنیده میشود و احساس میگردد». پیامبرصدر زمان خویش پارهای مظاهر تبرج و خودنمائی زنان را میدید، لذا بدانان گوشزد فرمود که این کار نافرمانی خدا است و فسق بحساب میآید و آنان را برراه راست برمیگردانید و مسئولیت آن انحراف را بگردن اولیاء و شوهرانشان میانداخت و آنان را به عذاب دوزخ تهدید میکرد:
۱- موسی بن یسارگفته استکه: زنی از کنار ابوهریرهگذشت که بوی خوش از او فراوان بمشام میرسید. به و یگفت: ایکنیز خداوند بکجا میروی؟ او جواب داد به مسجد، ابوهریرهگفت: خود را خوش بوکردهای؟گفت: آری.گفت: برگرد و خود را بشوی. چون من از پیامبرصشنیدم که میگفت: «لا یقبل الله صلاة من امرأة خرجت إلى المسجد وریحها تعصف حتى ترجع فتغتسل»«خداوند نماززنی را که به مسجد میرود و خود را شدیدا خوش بو ساخته است نمیپذیرد مگر اینکه برگردد و خود را بشوید و غسل کند».
پیامبرصبدینجهت دستور دادکه غسلکند تا بوی خوش و تند او زایل گردد.
۲- ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «أیما امرأة أصابت بخورا فلا تشهدن العشاء»«هر زنی که بخور کرده و خود را خوشبو نموده است، برای نماز عشاء -نماز خفتن -در مسجد حاضر نشود». بروایت ابوداود و نسائی.
۳- ازعایشه روایت شدهکهگفت: درحالیکه پیامبرصدر مسجد نشسته بود زنی از قبیله مزینه که خود را آرایش داده بود با ناز و تکبر، و ارد مسجد شد. پیامبرصگفت: «یا أیها الناس: انهوا نساءكم عن لبس الزینة والتبختر فی المسجد، فإن بنی اسرائیل لم یلعنوا حتى لبس نساؤهم الزینة وتبختروا فی المسجد»«ای مردم زنان خود را منعکنید ازاینکه در مسجد خود را بیارایند و با تبختر و ناز راه بروند. براستی قوم بنیاسرائیل مورد لعن و نفرین قرارنگرفتند مگرزمانی که زنانشان در مسجد خود را آراستند و با تبختر و ناز و تکبر راه رفتند». بروایت ابن ماجه.
عمر بن خطاب از این فتنه و یرانگر میترسید و بقاعده «الوقایة خیر من العلاج»«پیشگیری بهتر از درمان است». پیش از آنکه چیزی و فتنهای روی دهد، خود را برای مقابله با آن آماده میساخت.گویند شبی نگهبانی میداد و درشهرمیگردید و شنیدکه زنی این بیت میخواند:
هل من سبیل إلى خمر فأشربها أم
هل من سبیل إلى نـصر بن حجاج
«آیا میپیدا میشودکه بنوشم یا آیا راهی بوصلت نصر بن حجاج دارم؟». عمرگفت: تا عمرهست چنین چیزی برای توممکن نیست.
چون شب روز شد، نصر بن حجاج را احضار کرد و او را دید که مرد بسیار زیبائی است لذا دستورداد، که موهای او را بتراشند و دریافت که زیباتر شده است لذا برای اینکه زنان را و سوسه نکند اورا به شام تبعید نمود.
جهل و نادانی و تقلیدکورکورانه، موجب این انحراف شده و مردم از خط مستقیم منحرف گشتهاند، بگونهای که برای مسلمانان عادی گشته است که زنان خود را بیحجاب و نیمبرهنه ببینند و زنان مسلمان اندام هوس انگیز خود را در معرض دید مردم قرار دهند و آرایش و زینت خود را نشان دهند و سینه و کمرو پشت و بازووساق پای بلورین خویش را برهنه سازند و موی خود را بیمحاباکوتاه کنند و بکار بردن مواد رنگی و خوشبو و لباسهای هوسانگیز و تحریککننده را ضروری بدانند و برای بنمایش گذاشتن «مد»های لباس، موسمهای و یژهای پدید آید، که انواع لباسهای فریبنده و شهوتانگیز درآن بنمایشگذاشته شود. امروززنان رفت و آمد به اماکن فسق و فجورورقص و لهوولعب و تئاتروسینما و انجمنها و باشگاهها و کابارهها را از جمله مظاهر افتخارات و تمدن و پیشرفت میدانند و این پستی و انحطاط در پلاژها و سیاحتگاههای تابستانی به انتها درجه خفت و پستی خود میرسد.
و امروز بصورت یک امر عادی درآمده است که مسابقات زیبائی برگزار میشود که زنان در آنها تمام زیبائی خود را در برابر مردان آشکار نموده و تمام اندامهای خویش را در برابردیدگان تماشاچیان و بینندگان در معرض امتحان و مقایسه آنها با یکدیگر قرار میدهند و آنها را بنمایش میگذارند و تماشاچیان هوس باز بدانها مینگرند و روزنامهنگاران و فیلمبرداران و دیگروسایل اعلام این نمایشها را ضبط و ثبت و مخابره میکنند و وسیله ترویج این بیعفتیها و پستیها و فریبندگیها میگردند و زنان را فریب میدهند تا آنان را بدین سطح و درجه پست حیوانی برسانند و تجارت لباسها و پارچهها نیز در این بازار فساد و بیشرمی، نقش پراهمیتی را بعهده دارند.
از جمله نتایج این انحرافات عبارت است ازکثرت فسق و فجور و گسترش زنا و فحشاء و بهم خوردن اساس خانواده و رها کردن و اهمال و اجبات دینی و عدم توجه به تربیت اطفال و کودکان و عدم رغبت به ازدواج و پیش آمدن مشکلات ازدواج، زیرا دسترسی به معاشرتها و آمیزشهای حرام، بسیار آسانتر است تا دسترسی به روابط مشروع و حلال -بطور کلی این پرده دری و بیبند و باری اخلاق و آداب و رسوم مورد پسند همه ادیان و مذاهب را نابود ساخته است.
این انحرافات بدرجهای رسیده است که هرگز بدل مسلمان خطور نمیکرد که داعیان این فساد و مسخ شدگی انسان، برای ترویجکار خود، شیوههای متعددی برای زیبائی و بکار بردن و سایل زینت و آرایشی را، بکارگرفتهاند و برای آن برنامه خاصی تنظیم نموده و در آموزشگاههای خود، تدریس میکنند و برای آن به تبلیغ میپردازند برای مثال در روزنامه «الاهرام» تحت عنوان: «مع المراه = همراه با زن» آمده برد:
«نخستین آموزشگاه برای آرایش موی زنان در اسکندریه»
بعد از یک ماه یک معلم آگاه آلمانی در آموزشگاه بتدریس میپردازد. برای نخستین بار اتحادیه آرایشگاههای موی زنان، در اسکندریه، آموزشگاه آرایش و اصلاح موی زنان را تاسیس میکند، این آموزشگاه بوسیلهکمکها و اعانات اعضای اتحادیه بوجود آمده است،که یکی سشوار و دیگری اطو و دیگری .... و .... بدان بخشیده است و اتحادیه ساختمان کوچکی را برای آن اجاره کرده بامید اینکه زیربنای آموزشگاه بزرگ آینده گردد.
اتحادیه، همه اعضاء صاحب شغل خود را، موظف نموده است که برای اظهار و ابراز نظریات و بیان تجارب و دروس علمی خویش، دربرابر هنرآموزان آموزشگاه حاضر شوند. صبح دیروز یکی ازاعضاء اتحادیه با القاء خطابهای، درباره چگونگی کوتاهکردن موی و شیوههای فنی آن، درمحل اتحادیه، این آموزشگاه را افتتاح نمود سپس یک نوع آرایش موی را بنام «شعله» که ازابتکارات خودش بود، برای یکی از «مانکنها» انجام داد و در حین عمل، آن را شرح میکرد.
دراین آموزشگاه هنر آرایش مو و بافتن آن و رنگآمیزی و رنگها و کوتاهکردن مو و ناخن گرفتن و دیگر مسایل مربوط به آرایش و پیرایش تدریس میشود.
رئیس اتحادیه قاهره که مهمان اتحادیه اسکندریه بود میگوید:
این آموزشگاه پنج ماه است که در قاهره تاسیس شده و در این مدتکوتاه نتیجه آن درخشان بوده است، چون هنرآموزان مرد و زن درآنجا از تبادل افکار بین اعضاء اتحادیه بهره میبرند، که انواع آرایشها را برایشان انجام میدهند و شرح میکنند و اینکار سطح و درجه این شغل را بالا میبرد.
علاوه بر آن هنرآموزان از حضورکارشناسان آلمانی و سخنرانیهای علمی و نظری آنان، استفاده میکنند و در ماه آینده یککارشناس آلمانی به آموزشگاه اسکندریه میآید و درماه آینده اتحادیه مسابقهای را در فن آرایش مو برگزار میکند و به برنده آن «جایزه جمهوری درفن آرایش مو» را اعطا مینماید. و درآغاز تدریس در آموزشگاه هفتگی خواهد بود. پایان آنچه که اهرام انتشارداده بود.
اینها بعلاوه اموال سرسامآوری است، که برای خریدن و سایل آرایش و زیبائی مصرف میشود، تنهادر قاهره یکهزار سالن آرایش و زیبائی قرار دارد و در سال دهها میلیون قلم روژلب و عطرو پودرمخصوص توزیع میگردد.
این فساد و بیبند و باری به ناحیه و منطقه خاصی اختصاص ندارد بلکه به همه جا سرایت کرده و از دانشگاهها و دانشسراهای تعلیم و تربیت و دانشکدههای مختلف سر درآورده است، در حالیکه میبایست این اماکن از این انحطاط و پستی مصون باشند تا حرمت و آبروی خویش را حفظ کنند.
در روزنامه «اخبار الیوم» بتاریخ ۲۹/۹/۱۹۶۲ چنین آمده بود:
«دختران جوان دانشگاه بین حریم دانشگاه و سالن نمایش لباس فرقی قائل نیستند»: در این روزها هر سال که دانشگاه، درهای خویش را بر روی دانشجویان باز میکند روزنامه و مجلات مقالاتی را درباره دختر دانشگاهی انتشار میدهند و پیرامون نوع لباس و نوع آرایش او جدلهائی برمیانگیزند..گروهی لباس یکسان و متحدالشکل پیشنهاد میکنند و گروهی او را از بکار بردن «مکیاژ» و غیر منع میکنند .
زن نویسندهایگفته بود: من این نظرات را تایید نمیکنم چون ایمان دارم باینکه انتخاب نوع لباس شخصیت زن را افزایش میدهد و به تکوین ذوق او مساعدت میکند... و دختران در بیشتر دانشگاههای خارج لباس متحدالشکل نمیپوشند و از آرایش و پیرایش و بکاربردن «مکیاژ» محروم نمیشوند و لی با این حال هم صاحبان این آراء و نظریات افراطی را سرزنش نمیکنم... چه این دختردانشگاهی ما است که آنان را باظهار و ابراز این نظریات و اداشته است چون او نمیداند لباس و "مکیاژ" مناسب دانشجوئی خویش را انتخابکند و در این راهکوششی هم نمینماید... در بیشتر مواقع او بین حریم دانشگاه و سالن نمایش مدهای لباس و کارناوال فرقی نمیگذارد، چه او با مد زود دامن آنچنان تنگی را باکفش پاشنه بلند میپوشد که او را از حرکت بازمیدارد... و قتیکه میخواهد آن را تغییر دهد آن را با دامن آنچنان گشادی عوض میکندکه مانع رفتن رفیقهاش میشود و او را بیشتر بهیک «آباژور متحرک» شبیه میسازد.گذشته از آن اگر دفاتر و کتب خویش را فراموشکند محال است آرایشهایگوناگونگوش و سینه و بازوان و موی خود را که بسیار غیرمتناسب و بیذوق است فراموش کند... سپس زن نویسنده به مقاله خویش ادامه میدهد و میگوید: بنظر من منشاء همه اینکارها اینست که دختر دانشگاهی ما تحصیلات دانشگاهی را جدی نمیگیرد... او بیشتر در فکر زیبائی و آرایش و جمال خویش است... در حالیکه اگر فرهنگ زن بعالیترین درجه ارزش خود برسد عکس این مطلب صحیح است و کسب دانش باید و جهه اصلی دختر دانشگاهی باشد... البته مقصود من این نیست که دختر دانشگاهی درباره لباس و آرایش و زیبائی خویش اهمال کند... بلکه مقصودم این است که او نخست بدروس خود اهمیت بدهد سپس به آرایش و زینت چهره خویش بپردازد، اگر حرمت دانشگاه را مراعات نمیکند»لااقل»، پوست چهره خویش را با بکاربردن مواد آرایشی تباه نسازد و آن را مراعاتکند. چون او درسنی است که زیبائی و طراوت طبیعی او بسیار زیباتر است از این مواد آرایشی مصنوعی... سپس ازاو میخواهم که بکار بردن و سایل زینتی را محدودکند و لباسهای سادهای بپوشدکه رنگ و نوع آن با حال دختر دانشگاهی تناسب داشته باشد -چند نوع مد را نام میبرد -بهرحال باید لباسی بپوشد که سرو صدای دانشجویان دیگر را سبب نشود... من از دختر دانشجو میخواهم اینگونه رفتارکند و از اولیای او میخواهم که درباره لباس و رفتار او مراقبت و نظارتکامل داشته باشند. در دنیای امروز نباید نخستین هدف دختر این باشدکه با نوع لباسی جلب نظر دیگران را بکند... بلکه او باید با دانش و فرهنگ و ذوق سلیم خود را بیاراید نباید آرزوی او این باشدکه منشی و سکرتیر شود تا به تلفنهای مدیرکل پاسخ دهد، امروز میدان عمل برای او باز است و میتواند برکرسی و زارت تکیه بزند... .
این بود آنچه که یکی از نویسندگان زن در «الاخبار» نوشته و به جنس خویش تاخنه و رفتار نکوهیده آنان را مورد انتقاد قرار داده است.
این اوضاع و احوال لباس و آرایش زنان مصری موجب برانگیختن اهتمام زنان بیگانهای شده است که از قاهره دیدن کردهاند. چون زن غربی نمیدانست که زن شرقی تا چه اندازه دچار انحراف و پستی و تقلید شده است... در «اهرام» مورخه ٢٧ مارس ١٩٦٢ در موضوع «مع المراه» این عنوان آمده است: «زن غربی خرسند نیست ازاینکه زن شرقی از او تقلید کند». تحت این عنوان آمده است که زنان سیاح و جهانگرد غربی که بقاهره آمدهاند، اهمیت دادن زنان عربی به مدهای لباس زنان غربی و تقلیدکردن از آنها را درلباس و رفتارو طبیعت، نمیپسندند، و خیال نکنند که این عمل بر شهرت و آوازه آنها در خارج میافزاید. این رای یک زن روزنامهنگار انگلیسی است که اخیرا از قاهره دیدن نموده و مقالهای را در مجله خویش نوشته است که در آن میگوید:.
«براستی و قتی که در فرودگاه پیاده شدم، شگفت زده شدم چون با چیز غیرمنتظرهای روبروگردیدم. من گمان میکردم که زن شرقی را با و یژگیهای شرقیش خواهم دید. البته مقصود زنی نیست که حجاب و روبند پوشیده باشد بلکه مقصود زن متمدن است که لباس مناسبکار خود را پوشیده و چهره و رنگ و و یژگی شرقی خود را داشته باشد و بمانند مردم شرق رفتارکند و لی من چنین چیزی را ندیدم، آنجا همان زنی را دیدم که بوقت پیاده شدن در فرودگاههای اروپائی دیده میشود، با همان لباس و آرایش و مواد آرایشی، حتی با همان شیوه گفتارو رفتار و گاهی با همان زبان اروپائی فرانسوی یا انگلیسی. براستی شگفت زده شدم و برایم غیرمنتظره بودکه دریافتم که زن شرقیگمان میکند، تمدن و پیشرفت یعنی تقلید و پیروی اززن غربی، و او فراموشکرده است که با حفظ چهره و و یژگی شرقی زیبای خویش، میتواند به تمدن و پیشرفت و ترقی دلخواه خود برسد». روزنامه «جمهوریه» مورخه ٩ ژوئیه ١٩٦٢ تحت عنوان زن نویسنده آمریکائی میگوید: از آمیزش و اختلاط جلوگیریکنید و آزادی زن را محدود و مقید سازید. مقالهای را انتشار داده و سخنان صریح و گرانبهائی را از قول آن زن بخوانندگان تقدیم داشته بود که گفته است:
روزنامه نگار آمریکائی بانو «هیلسیان ستانسبری» بعد از چند هفته اقامت در قاهره آنجا را ترککرد. او درمدت اقامت خود در قاهره از مدارس و دانشگاهها، اردوگاههای جوانان و موسسات اجتماعی و مراکز نوجوانان و زنان و اطفال و بعضی از خانوادهها در محلات مختلف شهر، بمنظور یک برسی، تحقیقاتی درباره مشکلات جوانان و مشکلات خانوادهها، در جامعه عربی ، بازدید بعمل آورد و ببرسی پرداخت. خانم "هیلسیان" روزنامهنگار سیار و جهانگردی است که با بیش از ٢٥٠ روزنامه و نشریه آمریکائی، همکاری دارد و ملاقات روزانه او را تحت عنوان «مشکلات جوانان زیر بیست سال» هر روز میلیونها نفر میخوانند. او روزنامهنگار باتجربهای است و بیش از بیست سال در رادیو و تلویزیون و روزنامهنگاری کار کرده است و او درسن پنجاه و پنج سالگی به همه کشورهای جهان مسافرت کرده است بعد ازاینکه «جمهوریه» اورا چنین معرفی کرده و یک ماه را درمصربسربرده است چنین میگوید: براستی جامعه عربی جامعه کامل و سالمی است و شایسته این جامعه است که تقالید و آداب و رسوم خویش را که در حد معقول دختران و پسران جوان را محدود و مفید میسازد، حفظ نماید و آن را رها نسازد. این جامعه و اجتماع با جامعه و اجتماع اروپائی، و آمریکائی، تفاوت بسیار دارد. شما آداب و رسوم موروثی دارید که محدود بودن و مفید بودن زن و احترام نسبت بپدر و مادر را لازم و ضروری و و اجب میداند، علاوه بر آن پرهیز از بی بند و باری جامعه غربی را که امروز جامعه و خانواده اروپائی، و آمریکائی، را تهدید میکند نیز و اجب میشمارد. لذا قیودات و محدودیتهایی که جامعه عربی برای دختران جوان زیر بیست سال لازم و و اجب میداند، شایسته و سودمند میباشند با توجه بدین، مطلب من بسهم خویش به شما -شرفیان -توصیه میکنم که آداب و رسوم و اخلاق خویش را نگاه دارید و از اختلاط و آمیزش پسران با دختران جلوگیریکنید و آزادی دختران جوان را محدود و مفید سازید بله بدوران حجاب اسلامی ، برگردید و مطمئن باشید که این برای شما بهتراست از بیبند و باری و آزادی و هرزگیهای اروپا و آمریکا.
از اختلاط و آمیزش دختران و پسران زیر بیست سال جدا پرهیزکنید چون براستی ما در آمریکا از این بابت با مشکلات فراوان روبرو شدهایم، جامعه آمریکائی بصورت جامعه بسیار پیچیده و دشواری درآمده که سرشار از انواع بیبند و باری و هرزگی و فساد است. قربانیان این آمیزش و اختلاط و آزادی پیش ازسن بیست سالگی، زندانها و پیادهروها و کافهها و کابارهها و مراکز فساد پنهانی را مملو ساخته است.
این آزادی که ما بدختران و پسران جوان خود دادهایم از آنان باندهای جوانان بیبند و بار و باندهای «جیمز دین» و باندهای مواد مخدر و بردگان را بوجود آورده است، براستی این اختلاط و آمیزش پسر و دختر و این بی بند و باری و آزادی باصطلاح آزادی - در جامعه اروپائی و آمریکائی نظام خانوادگی و ارزشها و اخلاق را تهدید میکند و در معرض نابودی قرار داده است، دختران جوان زیر بیست سال در این جامعه جدید ما با پسران اختلاط و آمیزش میکنند و «چاچا» میرقصند و شرابخوارگی و میگساری میکنند و سیگار میکشند و مواد مخدر مصرف مینمایند و این کارها را بنام تمدن و آزادی و بیبند و باری انجام میدهند. شگفتتر از آن در جامعه اروپا و آمریکا این نوجوانان این اعمال ناشایستراباطلاع خانواده و جلو چشم آنان انجام میدهند، بلکه با و الدین و معلمین و سرپرستان خود در این باره دهنکجی میکنند و بتحدی میپردازند و بنام آزادی و اختلاط و لاابالیگری و بیبند و باری و تمدن، این دهنکجی را مرتکب میشوند. در چند دقیقه ازدواج میکنند و بعد از چند ساعت طلاق میگیرند و اینکار بیش از یک امضاء و مبلغ اندکی پول و عروس یک شبه هزینه دیگری را برایشان ندارد. یا چند شبی طول میکشد آنگاه طلاق اتفاق میافتد... و چه بسا ازدواج مجدد و بدنبال آن بار دیگر طلاق برای اینگونه افراد پیش میآید.
بدون شک باید برای رهائی از این اوضاع نابسامان و نابودکننده برنامه قاطعی تدوین گردد و نکات زیر مراعات شود:
۱- افزایش آگاهی و بینش دینی جوانان و مردم و آگاه ساختن مردم از خطرات و اقع شدن در این منجلاب فساد و دستخوش شدن این امواج و یرانگر.
۲- تعیین سن قانونی برای حمایت ازاخلاق و آداب و رسوم و تنبیه و مواخذت شدیدکسانی که خلاف آن رفتار میکنند.
۳- ممنوع ساختن تصاویر برهنه و منافی عفت و جلوگیری از انتشارو چاپ آنها در روزنامهها و مجلات و نشریهها و کنترل شدید دوزندگان لباس و منع مدهای سبک و خلاف اخلاق و دین.
۴- جلوگیری از مسابقات زیبائی و رقصهای گناهآلود و تحقیر و اهانت این چیزها و امثال آنها.
۵- انتخاب و گزینش لباسهای مناسب شبیه به لباس زنان راهبه - یا پوشش اسلامی مناسب- و مجبور ساختن زنانکارمند به پوشیدن آنگونه لباسها.
۶- هرکس ازخویش شروعکند و اول خود را بسازد و بعد دیگران را دعوتکند.
۷- تعریف و ستایش ازفضیلت و آبرو و عفت و با حجابی زنان شایسته و الگو قرار دادن آنها.
۸- ایجاد سرگرمیهای مناسب و آبرومندانه و پرکردن اوقات فراغت مردم تا مجالی برای این لهو و لعب و بیبند و باری نماند.
۹- عملی ساختن اینکار و راه چاره، زمان میخواهد و برنامه دراز مدت برای آن تدوین شود چون این راه چاره، نیاز بوقت فراوان دارد.
بعضی از مردم دوست دارند با این امواج و یرانگر همآهنگ و با قافله آن همگام شوند، چون اینان میپندارند، که این امواج فساد و یرانگر، یک دگرگونی حتمی برخاسته از تمدن جدید و لازمه آن میباشد.
ما مخالف تغییرو تحول و دگرگونی صحیح نیستیم و خواهان آن هستیم که این تحولات صحیح به منتهی درجه خویش برسد... لیکن ازاین میترسیم که مردم این تغییر و تحول و دگرگونی را درزمینه دین و اخلاق و آداب و رسوم تفسیرکنند، و دامنه آن را تا بدانجا بکشانند. زیرا دین و تعالیم اخلاقی و آداب و رسوم و ابسته بدان، از و حی الهی سرچشمه گرفته و خداوند آن را برای هر عصر و زمان و مکانی بنیاد نهاده است و قابل تغییر و تبدیل نیست. چنانچه تغییر و تبدیل درکارهای دنیائی جایز و روا باشد در دین خدا جایز نیست.
این دین است که افقهایگسترده جهان را برای عقل انسانیگشوده و عقل را به تفکر و نگرش درآن میخواند، تا از نیرو و انرژی و برکات آن بهره گیرد و زندگی خویش را دگرگون سازد و به منتهی درجه پیشرفت و ترقی ممکن و مقدورخویش برسد... ما باید بدین نکته توجهکنیم که چه چیزی قابل تغییرو تحول است و چه چیزی تغییر و تحول را نمیپذیرد. دین بازیچهای نیست که در فرمان هوا و هوسها باشد و شهوات و آرزوها آن را توجیهکنند .
مستحب است که مرد نیز خود را برای همسرش بیاراید. ابن عباسگفت:
همانگونه که زنم خود را برای من میآراید، من نیز خود را برای او میآرایم. چقدر دوست دارم که او به تمام و کمال خود را برای من آرایش دهد و حق مرا به کمال بدهد تا مستحق و سزاوار این باشد که من نیزبه تمام و کمال خود را برای او بیارایم و حق او را بکمال بدهم. چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَهُنَّ مِثۡلُ ٱلَّذِی عَلَیۡهِنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِۚ﴾[البقرة: ۲۲۸]. «همانگونه که زنان موظف بادای حقوق مردان هستند مردان نیز موظف بادای حقوق زنان میباشند چه همانگونه که حقوقی بر آنها است آنان نیز حقوقی دارند».
قرطبی درباره این سخن ابن عباس میگوید: علماگفتهاند: زینت و آرایش مردان بر حسب احوال آنان تفاوت میکند و اختلاف دارد و برای هرکس در اوضاع و احوال یکنوع زینت و آرایش سزاوار و سازگار است. چه بسا یکنوع آرایش در یک و قت مناسب است و در و قتی دیگر سزاوار نیست و آرایشی برای جوانان شایسته است و آرایشی برای پیرمردان شایسته است و شایسته و سازگار با جوانان نیست. و درباره لباس نیز چنین است درهمه اینها باید مرد بگونهای رفتارکندکه با او سازگار و با سن و احوال او تناسب داشته و زنش را خوشحال کند و توجه او را از دیگر مردان بسوی خویش جلب نماید". سپس گوید: استعمال مواد خوشبو و مسواک و خلال دندان و نظافت و پاکیزگی و تراشیدن موی زاید و گرفتن ناخن اینها چیزهای آشکاری است که موافق طبع همه میباشد. خضاب برای مردان مسن و انگشتری برای پیران و جوانان زینت و آرایش است. مرد باید اوقاتی را برگزیند که زن نیاز به مردان دارد که در آن اوقات او را بینیاز سازد و موجب عفت وی شود و او را از نگاه و سرکشیدن بدیگر مردان غنی سازد. اگر مرد در خود عجز و ناتوانی یافت که نمیتواند حق همخوابگی زن را ادا نماید بر وی است که با استعمال داروهای مقوی و مخصوص این کار خود را تقویت کند تا حق زن را ادا نماید و موجب عفت او گردد .
داستان ام زرع
از عایشه روایت شده استکه: یازده زن با هم نشستند و پیمان بستند که هیچ خبری را درباره اوصاف شوهران خویش از همدیگر پنهان نکنند:
زن اول گفت: شوهر من چون گوشت شتر لاغر و غیر مرغوب است که بر قله کوه صعب العبور و اقع شده باشد که نه راه آنکوه آسان است که از آن بالا رفت و نه گوشت آن شتر چرب و مرغوب است، که برایش سختی را تحملکرد]یعنی شوهرش بسیار بخیل و بد اخلاق است و انسان از او مایوس میشود - زن دومی گفت: من از خبر بیفایده بودن شوهر خود سخن نمیگویم و خبر او را فاش میسازم. خبر او بسیار دراز است و معایب او بسیار است میترسم چیزی از آن را ترک بکنم، لذا با اشاره بدان اکتفا میکنم. و تنها میگویم که رگها و عصبهای اندام او پیچیدهاند و رگها و عصبهای شکمش نیز چنین است -یعنی ظاهر پوشیده و باطن بدی دارد و عیوب بسیار و روح پیچیده و بدور از مکارم اخلاق دارد-.
زن سومی گفت: شوهر من بالای بلند ناپسندی دارد و ظاهر زیبای بیمحتوی و بداخلاق است اگر درباره او سخن گویم و به وی رسد مرا طلاق میدهد و اگر درباره او سکوت کنم معلقهام نه شوهر دارم که از او استفاده کنم و نه مطلقهام که شوهر دیگر اختیارکنم - یعنی با اینکه بد اخلاق است باز هم دوستش دارم-.
زن چهارمی گفت: شوهر من مانند شبهای «تهامه» است نه بسیار سرد است و نه بسیار گرم نه از او ترسی دارم و نه رنجی.
یعنی خوش معاشرت و معتدل الحال است نه اذیت و آزاری دارد و نه بدی، از شر و بدی او ایمن هستم و بد اخلاق نیست که از معاشرت او در رنج باشم.
زن پنجم گفت: شوهر من چون بداخل خانه میآید پلنگ است و چون بخارج خانه میرود شیر است و ازآنچه به من سپرده است بازخواست نمیکند -یعنی چون پلنگ با شرم و حیاء است و شر و بدی اندک دارد بسیار میخوابد و بسیار جهنده است او را میستاید. و دربیرون خانه بردشمنان چون شیر است و جوانمرد و سخی طبع و مسامحهگر است-.
زن ششم گفت: شوهر من چون میخورد فراوان میخورد و پر طمع است. و چون مینوشد تا ته مینوشد و چیزی را باقی نمیگذارد. و چون میخوابد لحاف را تنها بخود میپیچد و ازمن رویگردان است. و بچیزی دست نمیکشد و از کسی دلنوازی نمیکند یعنی چون کسی ناتوان و تنبل میخوابد و به امور زناشوئی توجهی ندارد.
زن هفتم گفت: شوهر من بیبهره و احمق است و هیچگونه خاصیتی ندارد و همه دردها و علتهای مردم در وی جمع است یا سرت را میشکند یا تنت را مجروح میسازد یا هردو را بر تو جمع میکند]یعنی او زنان را میزند یا سر میشکند یا تن را زخمی میسازد یا هردو را انجام میدهد.
زن هشتم گفت: شوهر من چون خرگوش نرم و ملایم و چون گیاه «زرنب» خوشبو و معطراست]یعنی نرم و لطیف و خوشبو است-.
زن نهم گفت: خانه شوهرم دارای ستون بلند است و بند شمشیرش بلند است و شجاع و دلیر است. خاکستری خانهاش فراوان است پس جوانمرد و سخی طبع و مهمان نواز است. و خانهاش از انجمن و عامه مردم، نزدیک و در دسترس همه میباشد.
زن دهم گفت: شوهر من مالک است، میدانی مالک کیست؟ مالک از این هم بهتر است. او شترانی دارد که خوابگاههای فراوان دارند. آنها را کمتر بچرا میفرستند تا برای ذبح و پذیرائی از مهمان آماده و دردسترس باشند و چون صدای عود و موسیقی شنیدند میدانند که و قت آن رسیده است که برای مهمان ذبح شوند. اینست مالک.
زن یازدهم گفت: شوهر من ابوزرع است ابوزرع کیست؟ گوشهایم را از گوشواره طلا و لولو سنگین کرده است. و اندامهای تنم را ازگوشت مملو نموده است یعنی نعمتهای او آنقدر زیاد است که چاق و فربه شدهام -مرا خوشحال نموده و بزرگ میدارد، پس خود را بزرگ و خوشحال میدانم- من در خانوادهای بودم که گوسفندان اندک داشت و با زحمت و تلاش مرا بچنگ آورد و مرا بخانوادهای بردکه دارای اسب و شتر و خرمن و خرمنکوب و غربال بود. پیش او سخن میگویم اومرا تقبیح نمیکند و نازمرا میکشد و سخن مرا رد نمیکند. بامدادان تا دیرگاه میخوابم او مرا بیدار نمیکند، چون خدمتگذار داریم که کارهای خانه را انجام دهد و پیش او انواع نوشابهها را با تانی و آرامی مینوشم.
اما ام ابی زرع، میدانی ام ابی ازرعکیست؟کاسهاش همیشه پر است و لبریز میباشد و خانهاشگشاد و سیع است.
پسر ابوزرع میدانی او کیست؟ خوابگاهش کوچک است باندازه کشیدن شمشیر از غلاف، یعنی تنها در آنجا میتوان شمشیر از غلاف کشید، خوراکش بازوی بزغاله است - اندک میخورد - یعنیکار این پسر بر وی بسیار آسان است چون و قت قیلوله و خواب نیمروزی و ارد میشود، بسیار اندک میخوابد و زود میرود و نیازی به طعام ندارد و چون طعام بخورد بقدر اندک و سد رمق اکتفا مینماید پس او ظریف و لطیف است -دختر ابوزرع میدانی او کیست؟.
او مطیع پدر و مادر است و جامه خویش را پر میسازد یعنی بکمال جسمانی رسیده است - و او مایه خشم و غیظ هووی خویش است یعنی آنقدر با نعمت و نیکو است که مورد حسادت او است -
جاریه کنیز ابوزرع میدانی اوکیست؟ او راز ما را فاش نمیسازد و طعام و خوراک ما را خوب میپزد و درآن خیانت نمیکند و خانه را نیکو تمییزو نظافت مینماید، ابوزرع و قتی از خانه بیرون میرود که ظرف او پر از شیر باشد، یعنی بامداد زود بیرون میرود، به زنی میرسدکه دو بچه همراه داردکه چون دو بچه پلنگ بودند و درآغوش او دو دانه انار مییافتند - یعنی زن جوان و کم سن و سال بود و بچههایش درآغوش او بازی میکردند و از پستانهایش شیر میخوردند -مرا طلاق داد و با او ازدواجکرد.
من بعد از او با مرد شریف و بزرگواری ازدواجکردم که بر اسب چابک سوار بود و نیزه خطی داشت و بجنگ میرفت و غنایم فراوان برایم بازمیآورد و از هر حیوانی یک جفت به من میداد و میگفت: ای ام ازرع خودت بخور و با خویشاوندان نیزصله رحم بجای آرو بدانان نیزبده و بخوران. اگرهمه آنچه که او به من میدادگردآوری میکردم بهکوچکترین دیگ پخت و پز ابوزرع نمیرسید. عایشهگفت: پیامبرصگفت: من برای تو مانند ابوزرع، برای ام زرع بودم این حدیث را شیخان -بخاری و مسلم -و نسائی روایتکردهاند.
مستحب است که عقدکننده یا غیراو پیش ازاجرای عقد نکاح، خطبهای ایراد کند که حداقل آن «الحمد لله، والصلاة والسلام على رسول الله» میباشد.
۱- ازابوهریره روایت است که پیامبرصفرمود: «كل خطبة لیس فیها تشهد فهی كالید الجذماء» «هر خطبهای که درآن تشهد یعنی شهادتین نباشد بمانند دستی است که جذام زده باشد». بروایت ابوداود و ترمذی که آن را حدیث «حسن غریب» دانسته است.
۲- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «كل أمر ذی بال لا یبدأ فیه بالحمد لله، فهو أقطع». بروایت ابوداود و ابن ماجه.
یعنی هرکار مهمی که صاحبش بدان اهمیت بدهد و مورد توجه و اهتمام او باشد اگر آن را با ذکر خدا و بنام خدا آغاز نکند،کار او برکت ندارد و از برکت خداوند بدور است، مراد تنها «الحمد لله» نیست بلکه مقصود آنست که با نام و یاد خدا آغاز شود در احادیث دیگری نیز بدین مطلب اشاره شده است.
بهتر است که پیش از اجرای صیغه عقد نکاح، خطبه حاجت را بخواند.
عبدالله بن مسعود گفت: خداوند به پیامبرصجوامع خیروخواتم خیر و فواتح خیر را آموخته است یعنی سخنان او جامع و دربرگیرنده همه نیکیها و پایان همه خوبیها و آغازگر تمام خیرات هستند. او خطبه نماز و خطبه حاجت و نیاز را به ما آموخت که خطبه نماز - تشهد - چنین است: «التحیات لله والصلوات والطیبات.السلام علیك أیها النبی ورحمة الله وبركاته.السلام علینا وعلى عباد الله الصالحین.أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمدا عبده ورسوله» خطبه نیاز و حاجت چنین است: «إن الحمدلله، نحمده ونستعینه ونستغفره، ونعوذ به من شرور أنفسنا ومن سیئات أعمالنا.من یهد الله فلامضل له، ومن یضلل الله فلا هادی له، وأشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شریك له وأشهد أن محمدا عبده ورسوله...ثم تصل خطبتك بثلاث آیات من كتاب الله»
۱- ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِۦ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسۡلِمُونَ١٠٢﴾[آل عمران: ۱۰۲].
۲- ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ ٱتَّقُواْ رَبَّكُمُ ٱلَّذِی خَلَقَكُم مِّن نَّفۡسٖ وَٰحِدَةٖ وَخَلَقَ مِنۡهَا زَوۡجَهَا وَبَثَّ مِنۡهُمَا رِجَالٗا كَثِیرٗا وَنِسَآءٗۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ ٱلَّذِی تَسَآءَلُونَ بِهِۦ وَٱلۡأَرۡحَامَۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَلَیۡكُمۡ رَقِیبٗا١﴾[النساء: ۱].
۳- ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَقُولُواْ قَوۡلٗا سَدِیدٗا٧٠ یُصۡلِحۡ لَكُمۡ أَعۡمَٰلَكُمۡ وَیَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۗ وَمَن یُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ فَازَ فَوۡزًا عَظِیمًا٧١﴾[الأحزاب: ۷۰-۷۱].
«براستی هرگونه ستایش و ثنائی سزاوار خداوند است. پس او را میستائیم و از اوکمک و یاری میطلبیم و ازاو طلب آمرزش داریم و از بدیهای نفس خویش و از اعمال بد خویش بدو پناه میبریم.کسی را که خداوند هدایتکند کسی را یارای گمراه ساختن او نیست. و کسی که برابر اوامر خداوند گمراه باشد و بفرمان خدا نباشد کسی را یارای هدایت او نیست. بدل اقرار میکنم و به زبانگواهی میدهم که بجزالله هیچ موجودی استحقاق پرستش و عبادت ندارد و او تنها و بیشریک است و همچنینگواهی میدهم که محمد بن عبدالله بنده و رسول و فرستاده او است سپس سه آیه زیررا بدنبال آن بخواند:
۱- «ای مومنان آنگونه که شایسته تقوای خدا است تقوی پیشهکنید -اوامراو را و نواهی او را بدرستی اجراکنید - تلاشکنیدکه در حالی بمیریدکه مسلمان باشید یعنی همواره مسلمانکامل باشید تا بوقت مرگ نیزچنین باشید».
۲- «ای مردم تقوای پروردگارتان را پیشهکنید، پروردگاری که شما را از یک نفس و احد آفرید و از همان نفس و از جنس او همتا و جفت او را نیز بیافرید و ازآنان مردان و زنان فراوان بوجود آورد. تقوای خدا را پیشهکنید، خدائی که در قسم و خواهش او را و خویشاوندان را یاد میکنید، براستی همیشه خداوند مراقب حالشما است».
۳- «ای مومنان تقوای خدا را پیشهکنید و سخنان نیکو و استوار بگوئید، خداوند اعمال شما را اصلاح میکند و گناهان شما را میآمرزد. براستی هرکس از فرمان خداوند و پیامبر او اطاعت و پیرویکند او بفوز عظیم و رستگاری بزرگ نایل آمده است».
این حدیث را صاحبان سنن روایتکردهاند و این متن از ابن ماجه است.
اگرکسی درآغاز عقد خطبه نکاح را ایراد نکند، نکاح صحیح است: مردی از بنیسلیم گوید: زنی نفس خویش برپیامبرصعرضه داشته بود تا او را بهرکس که میخواهد عقدکند. من آن زن را از پیامبرصخواستگاریکردم، پیامبرصگفت: «زوجتكها بما معك من القرآن» «شما دوتا را با هم عقد بستم و مهریه او مقدار قرآنی باشد که تو میدانی و آن را به او بیاموزی». دیگر خطبهای ایراد نکرد.
در «حجه الله البالغه» آمده است که مردمان جاهلی پیش از عقد نکاح افتخارات قوم خویش را برمیشمردند و پس از ذکر آن، مطلب خویش را ادا میکردند، این رسم نیکو همچنان ماند و به ایراد خطبه تبدیل گردید و ایراد خطبه موجب میگردد، جریان عقد شهرت پیداکند و درملاء عام و با اطلاع مردم و درجلو چشم آنان صورتگیرد و این کار نیکو است تا مردم ازنکاح باخبرشوند و نکاح با زنا فرق داشته باشد...
بعلاوه خطبه برایکارهای مهم ایراد میشود و اهمیت دادن به نکاح و ازدواج و بزرگ جلوه دادن آن نیکو و پسندیده است، لذا پیامبرصاصل خطبه خواندن پیش از نکاح را پذیرفت و اوصاف و الفاظ آن را تغییر داد، و نشان دادکه برای هر مقامی مقالی مناسب است و هر عملی شایسته است که با شعایرخداوند آغاز گردد تا دین حق در همه شئون مومنان پرچم خویش را بیفرازد و شعارها و علامات خود را آشکار نماید، لذا پیامبرصانواع ذکر و حمد و ستایش و استغفار و استعانت و استعاذت و توکل و تشهد و آیاتی از قرآن مجید را در آن گنجانیده است. برای اینست که میفرماید: «وكل خطبة لیس فیها تشهد فهی كالید الحذماء وقوله كل كلام لا یبدأ فیه بحمدالله فهو أجذم فصل ما بین الحلال والحرام الصوت والدف فی النكاح» «فرق بین و صلت حلال و حرام آنست که و صلت حلال و نکاح شرعی این عمل با صدای آشکار و آواز و ترانه و دف صورتگیرد و همه از آن اطلاع یابند در حالیکه در و صلت حرامکسی خبر ندارد».
مستحب است که پس از عقد نکاح برای زوجین دعاهای ماثور و منقول از پیامبرصرا بخوانند:
۱- از ابوهریره روایت است که پیامبرصهرگاه بکسی تبریک ازدواج میگفت و عقد نکاح را برایکسی میبست میگفت: «بارك الله لك وبارك علیك وجمع بینكما فی خیر» «خدا برایت برکت دهد و مبارکت باشد و و صلتان را بخیرگرداند».
۲- از عایشه روایت استکهگفت: پیامبرصبا من ازدواج کرد و مادرم پیش من آمد و مرا بخانه پیامبرصبرد و درآنجاگروهی از زنان انصار جمع بودند و گفتند: «على الخیر، والبركة وعلى خیر طائر» «انشاءالله بخیر و برکت و طالع و بخت نیکو باد». بروایت بخاری و ابوداود.
۳- از حسن - بصری -روایت است که گفت: عقیل پسر ابوطالب با زنی از بنیجشم ازدواج کرد.به و یگفتند: «بالرفاء والبنین» اوگفت: چیزی را بگوئید که پیامبرصگفته است: «بارك الله فیكم، وبارك علیكم» «خداوند برکت خویش را در شما قرار دهد و برکت او بر شما باد». بروایت نسائی.
شرعا پسندیده است که ازدواج اعلان و اعلامگردد، تا با ازدواج و نکاح پنهانی که از آن نهی شده است، فرق داشته باشد و نشان داده شودکه با این عمل حلال که خداوند آن را حلال و پاک و پاکیزه کرده است، خوشحال میباشند و این عمل شایستگی آن را دارد، که همه مردم خاص و عام و خویش و بیگانه از آن اطلاع داشته باشند و تبلیغی باشد برایکسانی که بازدواج، رغبتی نشان نمیدهند و بازار ازدواج رواج و رونق پیداکند. این اعلام و اعلان باید بصورتی باشد، که عرف و عادت جامعه مردم بر آن جاری است، مشروط برآنکه باکارهای خلاف شرع و دین از قبیل میگساری و آمیزش و اختلاط زنان و مردان و امثال آن منتهی نشود.
۱- از عایشه روایت شده است که پیامبرصگفت: «أعلنوا هذا النكاح واجعلوه فی المساجد واضربوا علیه الدقوف» «این نکاح و ازواج شرعی را اعلانکنید و درمساجد و در حضور مردم صیغه عقد را اجراکنید و بشادی آن دف بزنید و شادیکنید». بروایت احمد و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است بدون شک اجرای مراسم عقد نکاح درمساجد بهترین و سیله اعلام و اعلان آنست چون مسجدها بهترین اماکن اجتماع مردم هستند بویژه دردوران اولیه اسلامی که بزرگترین مراکز اجتماع توده مردم بودند.
۲- ترمذی روایتکرده است و آن را «حسن» دانسته و حاکم روایتکرده و آن را «صحیح» دانسته است که یحیی بن سلیم گفت: من به محمد بن حاطبگفتم: من با دو زن ازدواج کردهام که در هیچیک از آنها مراسم آواز و دف برقرار نشد. محمد گفت: پیامبرصفرموده است: «فصل ما بین الحلال والحرام الصوت بالدف»«فرق و صلت حلال با و صلت حرام آنست که دروصلت حلال مراسم آواز و دف زنی برگزا ر میگردد».
برای شادی و نشاط روح با سرگرمی سالم و تفریحات روا دین اسلام آوازخوانی بهنگام ازدواج را مباح دانسته و آن را تشویق نموده است. لیکن باید این آوازها از هرزه درائی و بیبند و باری و یاوهگوئی و ناسزا و فحش و دشنام خالی باشد.
۱- از عامربن سعد روایت استکهگفت: "برای مراسم عروسی پیش قرظه پسر کعب و ابومسعود انصاری رفتم و دیدم که کنیزان آواز میخوانند،گفتم: شما یاران پیامبرصو از جنگجویان بدر هستید، آیا پیش شما و در حضور شما، چنینکاری صورت میگیرد!!! گفتند: "اگر دلت میخواهد با ما بنشین و بشنو و اگر دلت نمیخواهد برو... لهوو لعب و تفریحات سالم بهنگام عروسی برایمان رخصت داده شده است". بروایت نسائی و حاکم که آن را «صحیح» دانسته است.
۲- حضرت عایشه، فارعه دختراسعد را بخانه شوهرش -نبیط بن جابر انصاری برد و خود نیز با او رفت. پیامبرصگفت: «یا عائشة ما كان معكم لهو؟ فإن الانصار یعجبهم اللهو»«ای عایشه چرا سرگرمی ندارید؟ براستی مردم مدینه از سرگرمی و تفریحات سالم خوششان میآید». بروایت بخاری و احمد و دیگران در بعضی از روایات این حدیث آمده است که پیامبرصگفت: «فهل بعثتم معها جاریة تضرب بالدف، وتغنی؟»«آیا با و یکنیزی راگسیلکردهایدکه دف بزند و آواز بخواند؟». عایشهگفت: ای رسول خدا آنکنیز چه چیز بخواند؟ پیامبرصگفت: این ترانه را بخواند:
أتیناكم أتیناكم فحیونا نحییكم
ولو لا الذهب الاحمر ما حلت بوادیكم
ولولا الحنطة السمراء ما سمنت عذاریكم
«آمدیم بسوی شما آمدیم بسوی شما بما درود و تحیات بفرستید، ما نیزبشما درود و تحیات میفرستیم اگرطلای سرخ نبود دختر ما به و ادی شما و محله شما نمیآمد و اگرگندمگندمگون و سرخ نبود دختران شما چاق و فربه نمیشدند». از ربیع دختر معوذ روایت استکهگفت: و قتیکه ازدواج کردم و مراسم عروسیم برقرار شد، پیامبرصآمد و کنار من نشست،کنیزان ما شروع بزدن دفکردند و ترانههائی در و صف پدران من که در جنگ بدرکشته شده بودند میخواندند .
یکی از آنها در ضمن آوازی که میخواند گفت: «...وفینا نبی یعلم ما فی غد»«در میان ما پیامبری است که از علم غیب خبر دارد». پیامبرصگفت: این یکی را نگو و چیزهایی را بگو که قبلا میگفتید . بروایت ابوداود و بخاری و ترمذی.
توصیه و سفارش و اندرز به زنی که به شوهر داده میشود مستحب میباشد.
انس گفت: یاران پیامبرصهرگاه زنی را بخانه شوهر میفرستادند و برایش زفاف میکردند او را پند و اندرز میدادند که شوهر خود را خدمت کند و حقوق او را مراعات نماید.
عبدالله پسر جعفر پسر ابوطالب به دختر خویش توصیه کرد که: «إیاك والغیرة، فإنها مفتاح الطلاق»«از غیرت و حسودی و حساسیت پرهیزکن چون براستی این خوی و خصلتکلید طلاق میباشد».
«وإیاك وكثرة العتب، فإنه یورث البغضاء»«هان از عتاب و خوردهگیری پرهیزکن. زیرا براستی این رفتار موجب دشمنی و ناخشنودی میگردد».
«وعلیك بالكحل فإنه أزین الزینة»«هان بر تو بادکه همواره خود را با سرمه بیارائی چون براستی زیباترین آرایش میباشد».
«وأطیب الطیب، الماء»«آب پاکترین چیز است لذا همواره با آب خود را نظافت کن».
ابوالدرداء به زنشگفت: «إذا رأیتنی غضبت فرضنی.وإذا رأیتك غضبى رضیتك.وإلا لم نصطحب»«هرگاه مرا خشمناک دیدی مرا راضی کن و هرگاه من ترا خشمناک دیدم، ترا راضی میکنم، در غیر این صورت نمیتوانیم با هم زندگی را ادامه بدهیم».
مردی خطاب به زنش چنین گفته است:
«خذی العفو منی تستدیمی مودتی ولا تنطقی فی سورتی حین أغضب
ولا تقرینی نقرك الدف مرة فإنك لا تدرین كیف المغیب
ولا تكثری الشكوى فتذهب بالقوى ویأباك قلبی، والقلوب تقلب
فإنى رأیت الحب فی القلب والاذى إذا اجتمعا لم یلبث الحب یذهب».
«از عفو و گذشت من استفادهکن و اگر نسبت به منگذشت داشته باشی همواره مودت و محبت مرا خواهی داشت، و قتی که میبینی من خشمگین هستم در حین خشم و شدت من، سخن مگوی، و مرا سرزنش مکن و مرا هیچگاه چون دف مزن، براستی تو نمیدانی مردی که در اثر خشم عقل را از دست داده است چگونه میباشد فراوان شکوه مکن زیرا شکوه تو نیروی مرا از بین میبرد و دلم از تو میگریزد، دلها در حال دگرگونی هستند. براستی من دریافتهام که هرگاه آزار و مهرو محبت و رنج و آزاردردلی جمع شوند مهرو محبت میگریزد و رنج و آزار میماند و آنها با هم جمع نمیشوند».
عمرو بن حجر پادشاه کنده از ام ایاس دختر عوف بن محلم شیبانی خواستگاری کرد و چون شب زفاف فرا رسید مادرش امامه دختر حارث با وی خلوت کرد و با وی درباره اساس زندگی خوشبخت خانوادگی و حقوق شوهر بر زن، و ظایف زن نسبت بشوهر سخن راند و گفت: "ای دخترم اگر بخاطر فضل و ادب، مادر دخترش را پند و اندرز و سفارش نمیکرد، من ترا بدین جهت نصیحت نمیکردم و لی اگرچه تو با فضیلت و ادب هستی، سفارش و توصیه و نصیحت یادآورنده برای غافل و کمک و معونت برای عاقل است. اگر زنی بدلیل ثروت پدر و مادرش و نیاز شدید پدرو مادرش به و ی، از شوهر بینیاز میگردید، تو از همه مردم بینیازتر بودی به شوهر، و لی بدانیدکه زنان برای و صلت با مردان آفریده شدهاند، و مردان نیز برای و صلت با زنان آفریده شدهاند. دخترم فضائی را که از آن بیرون آمده و درآن پرورش یافتهای از آن جدا میشوی، و لانهای را که در آن بزرگ شدهای، پشت سر میگذاری و به آشیانهای میروی که آن را نمیشناسی، و همنشینی را خواهی داشت، که بدان الفت نگرفتهای، او مالک و مراقب و پادشاه شما است، تو برای اوکنیز خوبی باش، او نیز برای تو عبدی و غلامی خواهد شد. در برابر او همواره ده خصلت را داشته باش که او برایت ذخیره و اندوختهای خواهد شد:
۱-۲- با قناعت و خشنودی به وی دربرابراو تسلیم باش و به وی دل بسپار، و از او فرمانبرداریکن و گوش شنوا داشته باش.
۳-۴- مواظب چشمان و بینی او باش و نگذار چشمان او از تو زشتی بینند، و بینی او از تو بوی بد استشمام کند.
۵-۶- مواظب و قت خواب و طعام او باش. زیرا گرسنگی کشیدن پی در پی شراره آتش بپا میکند و وقت تلخی خواب، آتش خشم را بیفروزد.
۷-۸- مواظب ثروت و دارائی او باش و از آن حراستکن و حشم و خدم او را مورد رعایت و لطف قرار ده، در مال او حسن تقدیر و درباره عیال او حسن تدبیر داشته باش.
۹-۱۰- از اوامراو نافرمانی نکن و اسرار او را فاش مکن -مطیع و رازدار باش -زیرا اگر با اوامر او مخالفتکنی آتش خشم درسینهاش برافروزی، و اگر رازدار نباشی و رازش را فاشکنی از خیانت و غدر او ایمن نیستی. سپس بدان و قتی که اواندوهین است پیش او شادی مکن، و و قتی که او خوشحال است پیش او اندوهگینی از خود نشان نده و از این دوکار پرهیزکن.
کلمه و لیمه از «ولم» بمعنی جمع و گردهمائی گرفته شده است زیرا زوجین هم با هم جمع میشوند و در عرف و عادت بمعنی طعام و غذائی است که برای مراسم عروسی و زفاف آماده میشود. درکتاب «قاموس» آمده است: و لیمه طعام و غذای عروسی یا هر طعامی که برای دعوت و ضیافت و امثال آن ساخته میشود، میباشد. اولم، یعنی و لیمه ساخت -سور داد-.
جمهور علماگویند: و لیمه سنت موکده است و پیامبرصبر آن تاکید نموده است:
۱- پیامبرصبه عبدالرحمن بن عوفگفت: «أولم.ولو بشاة»«ولیمه بده حتی اگر گوسفندی هم باشد».
۲- انسگفته است: پیامبرصبرای عروسی زینب بیش از همه زنانش و لیمه داد،
ولیمه او را یکگوسفند داد گوسفندی سربرید و یاران خود را بدان ضیافت نمود - بروایت بخاری و مسلم.
۳- از بریده روایت استکهگفت: چون علی از فاطمه خواستگاریکرد پیامبرصفرمود: «إنه لابد للعرس من ولیمة» «براستی برای عروسی و لیمه لازم و ضروری است». بروایت احمدکه بقول حافظ در سند آن اشکالی نیست.
۴- انس گفت: «پیامبرصبرای هیچیک از زنانش باندازه زینب و لیمه نداد، مرا بدنبال مردم میفرستاد که مردم را دعوتکنیم، بدانان نان و گوشت دادم تا اینکه همه سیر شدند»- شاید برایشانکبابکرده باشد.
۵- بخاری روایتکرده است که پیامبرصدر عروسی یکی از زنانش از مقدار دو
«مد» جو طعام ساخت و و لیمه داد. البته این اختلاف و تفاوت بین و لیمه زنان پیامبرصبه فضیلت بعضی از آنها بردیگری بستگی ندارد، بلکه بستگی به حالت ،داشتن و نداشتن پیامبرصداشته است. یعنی هرچه داشت از آن و لیمه میساخت.
وقت و لیمه بستگی به عرف و عادت مردم دارد: بهنگام عقد یا بعد ازعقد یا بهنگام زفاف و عروسی یا بعد از آن است. بخاریگوید: پیامبرصبعد از زفاف با زینب مردم را به و لیمه دعوتکرد.
کسی که به و لیمه و مراسم عروسی دعوت میشود بروی و اجب است که دعوت را اجابتکند، چون اینکار موجب اهتمام بدان و خوشحالکردن داماد و راضی و خرسند ساختن او میباشد:
۱- از ابن عمر روایت است که پیامبرصگفت: «إذا دعی أحدكم إلى ولیمة فلیأتها»«هرگاه یکی از شما به و لیمهای دعوت شد، دعوت را اجابتکند و بدان برود».
۲- از ابوهریره روایت است که گفت: پیامبرصفرمود: «ومن ترك الدعوة فقد عصى الله ورسوله» «هرکس دعوت را اجابت نکند براستی از خدا و پیامبرش نافرمانی کرده است».
۳- از او روایت است که پیامبرصگفت: «لو دعیت إلى كراع لاجبت، ولو أهدی إلی ذراع لقبلت»«اگر مرا برای پاچه -گاو و گوسفند -دعوتکنند اجابت میکنم و اگر ساق حیوانی را به من هدیهکنند میپذیرم». بخاری این احادیث را روایتکرده است.
اگر دعوت همگانی باشد و بطور مشخص برای شخصی یا جماعتی نباشداجابت و پذیرش و اجب نیست بلکه مستحب نیزنمیباشد مثل اینکه دعوتکننده بگوید: ای مردم دعوت به و لیمه مرا نیز بپذیرید، بدون اینکهکسی را تعیینکند یا اینکه دعوتکننده بکسی گوید: بهرکس رسیدی او را دعوتکن، همانگونه که پیامبرصچنینکرد: انسگوید: پیامبرصازدواجکرد و با زنش زفاف نمود. لذا مادرم ام سلیم غذای مخصوص «حیس - غذایی از خرما و روغن و کشک» را ساخت و آن را درظرفی ریخت و گفت: آن را برای رسول خدا ببر، آن را برای او بردم. اوگفت: آن را بگذار. سپسگفت: فلانی و فلانی و هرکس را که به وی رسیدی دعوتکن. من کسانی را که نام برده بود و کسانی را که با آنان برمیخوردم دعوت کردم. بروایت مسلم.
بعضی گفتهاند: اجابت دعوت دعوتکننده فرض کفایه است -اگر بعضی رفتند فرض از دیگران ساقط میشود -بعضی آن را مستحب میدانند. قول اول ظاهرتر است زیرا عصیان تنها برای ترک و اجب است.
و پیامبرصگفت: هرکس آن را ترککند مرتکب عصیان شده است البته این مربوط به دعوت و لیمه عروس است.
اما دعوت به و لیمه نکاح بقول جمهور علما مستحب است نه و اجب برخی از علمای شافعیه گفتهاند: اجابت و پذیرش هر دعوتی و اجب میباشد و ابن حزم میپندارد که این قول جمهور اصحاب و تابعین است. چون از محتوای احادیث برمیآیدکه اجابت هر دعوتی خواه دعوت ازدواج و عروسی باشد یا دعوت غیر آن لازم و و اجب میباشد.
حافظ ابن حجر در «الفتح» گفته است: شرایط و جوب پذیرش و اجابت دعوت بشرح زیر است:
۱- دعوتکننده باید مکلف و آزاده و عاقل و اهل تمییز باشد.
۲- نباید دعوت را به ثروتمندان اختصاص دهد و فقیران را از آن محرومکند.
۳- نباید دعوت بخاطر دوستی شخصی یا ترس از وی باشد.
۴- بنا بقول اصح دعوتکننده باید مسلمان باشد.
۵- بنا بقول مشهور دعوت باید اختصاص به روز اول داشته باشد.
۶- و نباید این دعوت مسبوق بدعوت دیگری باشدکه در آن صورت اجابت دعوت اول و اجب است نه دومی.
۷- نباید در مجلس دعوت چیزی باشدکه موجب آزارورنج مدعو باشد ازقبیل منکران و غیرآن - که درآن صورت اجابت و اجب نیست.
۸- نباید شخص دعوت شده عذری و پوزشی داشته باشد -چون با وجود عذر و جوب ساقط میشود -بغویگفته است: اگر کسی عذری داشته یا راه دورباشد و برایش ایجاد مشقت و رنجکند، عدم اجابت دعوت اشکالی ندارد.
دعوت ثروتمندان به و لیمه بدون فقیران مکروه است. از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «شر طعام الولیمة یمنعها من یأتیها ویدعى إلیها من یأباها، ومن لم یجب الدعوة فقد عصى الله ورسوله»«بدترین طعام و لیمه، و لیمهای است که مردمان فقیر را از آن منع میکنند و حال آنکه آنان حاضر به اجابت هستند و مردمان ثروتمند را بدان میخوانند و حال آنکه آنان حاضر به اجابت نیستند. هرکس دعوت را اجابت نکند و نپذیرد براستی از خدا و پیامبرصنافرمانی کرده است». و در روایت بخاری چنین است: «شر الطعام طعام الولیمة: یدعى لها الاغنیاء، وتترك الفقراء» «بدترین طعام، طعام و لیمهای است که ثروتمندان را بدان دعوت میکنند و فقیران را بدان نمیخوانند»
در ازدواج غیرمسلمین قاعده عام اینست که «اگر مسلمان شدند چیزهای موافق شرع از آنان پذیرفته شود». پیامبرصدرباره نکاحهایکافران پرسجوئی نکرده است که آیا دارای شرایط معتبر دراسلام بوده تا صحیح باشد یا آن شرایط را نداشته و باطل است؟
بلکه در حال اسلام شوهر بدان توجهکرده است که اگر ادامه آن از نظر مقررات اسلامی اشکال نداشته باشد، آن را بحال خود گذاشته است، اگرچه در دوران جاهلیت صورتگرفته و شرایط لازم را از قبیل وجود و لی و حضورگواهان را نداشته باشد. و اگر از نظر مقررات اسلامی آن جایزنبوده باشد آن را نپذیرفته است مانند اینکه کسی مسلمان شود و محرمی را یا دو خواهر یا بیشتر را تحت نکاح داشته باشد، که آن را نپذیرفته و نکاح را بهم زده است، اینست اصلی که سنت پیامبرصآن را برایمان مقرر داشته است و چیزی که با سنت پیامبرصمخالف باشد بدان توجه نمیشود .
ضحاک بن فیروز از پدرش روایتکرده استکهگفت: «وقتی که من مسلمان شدم دو خواهر را با هم بهمسری داشتم که پیامبرصبه من دستور دادکه یکی از آنها را طلاق دهم». این حدیث را احمد و صاحبان سنن و شافعی و دارقطنی و بیهقی روایتکردهاند و ترمذی آن را «حسن» و ابن حبان «صحیح» دانسته است.
از ابن عمر روایت شدهکهگفت: «غیلان ثقفی مسلمان شد و در دوره جاهلی (پیش از مسلمان شدنش) ده همسر داشت که همگی با وی اسلام آوردند که پیامبرصبه وی دستور دادکه چهارتا را از میان آنها برگزیند و بقیه را بحال خود بگذارد». احمد و ترمذی و ابن ماجه و شافعی و ابن حبان و حاکم آن را «تخرج» نموده و ابن حبان و حاکم آن را «صحیح» دانستهاند.
هرگاه عقد نکاح بین زوجین پیش ازپذیرش اسلام ازطرف آنها بسته شده بود سپس هردو اسلام آوردند اگر ادامه ازدواج ازنظر مقررات اسلامی اشکالی نداشته باشد این ازدواج قبول است همانگونه که قبلا نیزاز حکم آن سخن رفت.
ولی اگریکی از آنها اسلام را پذیرفت و دیگری نپذیرفت، اگرزن اسلام بیاورد و مرد اسلام نیاورد، نکاح فسخ میگردد و عده برزن و اجب میشود. اگردرمدت عده زن، شوهرنیزاسلام را بپذیرد و مسلمان شود، او برای همسری زنش شایستهتراست و اولویت دارد. زیرا به اثبات رسیده است که «عاتکه» دختر و لید بن مغیره یکماه پیش از شوهرش صفوان بن امیه مسلمان شد، بعد از یکماه صفوان نیز مسلمان شد، پیامبرصادامه پیوند زناشوئی و نکاح آنان را پذیرفت.
ابن شهاب گوید: «ما زنی را سراغ نداریم که به سوی پیامبرصهجرتکرده و شوهرش در دیارکفر مانده باشد و هجرت آنان را از هم جدا نساخته باشد، مگر اینکه شوهر نیز پیش از انقضای عده زنش اقدام به هجرتکرده باشد. و نشنیدهایم که بین چنین زن و شوهری، جدائی افتاده باشد، و قتی که در زمان عده زن، شوهر نیز اسلام آورده باشد».
اگر شوهر بعد از انقضای عده زن مسلمان شود، و زن شوهری اختیار نکرده باشد، و هردو به ادامه نکاح پیشین راضی باشند، نکاح اولی معتبر و ادامه پیوند زناشوئی اشکالی ندارد، حتی اگر مدت طولانی نیز گذشته باشد، زیرا پیامبرصو قتی که دو سال بعد از هجرت زینب دخترش، شوهر او «ابوالعاص» مسلمان شد مجددا زینب را به وی پس داد، بدون اینکه نکاح جدید و مهریهای جدید در بین باشد. بروایت احمد و ابوداود و ترمذی که او آن را »حسن» و «اسناد» آن را بدون اشکال دانسته و حاکم آن را به روایت ابن عباس «صحیح» دانسته است.
ابن القیم گفته است: اگر کسی مسلمان شد و زنش مسلمان نمیشد پیامبرصبین آنان جدائی نمیانداخت، بلکه هر و قت دیگری مسلمان میشد مادام که زن شوهر دیگری اختیار نکرده بود، ادامه نکاح را بحال اول میپذیرفت... این بود سنت معلوم پیامبرص.
امام شافعی گفت: ابوسفیان بن حرب در «مرالظهران» و ادی «خزاعه» مسلمان شد. پیش از اینکه مکه فتح شود، قبیله «خزاعه» در دیار اسلام مسلمانانی داشتند، ابوسفیان به مکه برگشت و هند دخترعتبه همسرش هنوز مسلمان نشده بود، ریش او راگرفت و گفت: این پیرمردگمراه را بکشید، سپس روزهای فراوانیگذشت که هند نیزمسلمان شد و حال آنکه پیش از مسلمان شدنش، درقلمرو اسلام نبود و ابوسفیان در آنجا مسلمان شده بود و هنوز هند مسلمان نشده بود، چون هنوز عدهاش نگذشته بود، سپس مسلمان شد و بر همان نکاح اولی و پیوند زناشوئی ماندند...
وحکیم بن حزام و اسلام آوردن او نیز چنین بود. زن صفوان بن امیه و زن عکرمه پسرابوجهل نیز، درمکه مسلمان شدند، که زن عکرمه درمکه درقلمرو اسلام بود، پیامبرصکه در مکه پیروز شد، عکرمه به یمن فرارکردکه قلمروکفروجنگ بود و صفوان نیزآهنگ آنجا را داشت. سپس صفوان به مکه که قلمرو اسلام بود، برگشت و در جنگ حنین حاضرگشت و شرکت نمود و حال آنکه هنوزکافر بود، سپس مسلمان شد و هنوزعده زنش منقضی نشده بود و با همان نکاح اول زنش پیش او ماند .
آگاهان به دانش «مغازی» گویند: زنی از انصار همسر مردی بود در مکه، که او مسلمان شد و به سوی پیامبرصدر مدینه هجرتکرد و هنوز عدهاش منقضی نشده بود، که شوهرش نیز هجرتکرد و پیوند زناشوئی آنان بحال خود ماند.
پایان سخن ابن القیم.
صاحب «الروضه الندیه» بعد از نقل سخن ابن القیمگوید: من میگویم که مسلمان شدن زن با بقای شوهرش برکفر، بمنزله طلاق نیست زیرا اگرچنین بود بعد از انقضای عده جز با رضایت زن و تجدید عقد نکاح، پیوند زناشوئی آنها امکان نداشت. خلاصه سخن اینست که اگر زنی مسلمان شد و پس از مسلمان شدن به حیض افتاد و از آن پاک گردید، میتواند شوهری دیگر اختیارکند و با او ازدواج نماید، اگر باکسی ازدواج نمود و بعد از آن شوهرش نیز مسلمان شد، دیگرشوهر قبلی بر او حقی ندارد. و اگرشوهر نکرده بود، او همچنان در عقد شوهراولی خود میباشد و تجدید عقد و رضایت طرفین معتبرنیست. اینست آنچه که مقتضای ادله است اگرچه با سخنان مردم مخالفت داشته باشد. و حکم مرتد شدن یکی از زوجین نیز چنین است. زیرا اگر مرتد پشیمان شود و دوباره به اسلام برگردد، در حکمکسی است که برکفر باقی مانده و سپس اسلام آورده است.
واژه طلاق از اطلاق به معنی رها ساختن و ترککردن و بحال خودگذاشتن،گرفته شده استگفته میشود: «أطلقت الاسیر» «اسیر را رها ساختم»، و قتی که بند از وی بگشائی و او را رها و آزاد سازی. و دراصطلاح شرع اسلامی طلاق به معنیگشودن و پارهکردن پیوند زناشوئی و پایان دادن به علاقه و رابطه زناشوئی میباشد.
برقراری و برپائی پیوند زندگی زناشوئی از جمله هدفهائی است که اسلام بر آن حریص است و بدان اهمیت فراوانی میدهد. و عقد ازدواج برای دوام و ابدیت تا پایان زندگی است تا زوجین بتوانند، از خانه مشترک خود، پناهگاه همیشگی بسازند و در سایهگسترده آن هردو بیاسایند و از نعمت و لذت زندگی سعادتمند، برخوردارگردند و این امکان را داشته باشند تا فرزندان شایسته و درستکار بار بیاورند. لذا پیوند و رابطه بین زن و شوهراز مقدسترین و استوارترین پیوندها است
وبرای اینست که خداوند پیمان و عهد بین زن و شوهروعقد نکاح را میثاق غلیظ و پیمان استوار و سنگین نامیده است که میفرماید: ﴿وَأَخَذۡنَ مِنكُم مِّیثَٰقًا غَلِیظٗا٢١﴾[النساء: ۲۱]. «زنان با عقد نکاح ازشما پیمان و عهد استوارو سنگینیگرفتهاند».پس و قتی که علاقه و پیوند بین زوجین بدینگونه استوارو محکم و موید است، نباید درآن اخلالکرد و از اهمیت آنکاست و آن را سبکگرفت. و هر چیزی که این پیوند استوار و پیمان محکم را، سست و ضعیفکند ازنظر اسلام منفور و مبغوض است چون منافع و مصالح هریک اززوجین را از بین میبرد و تباه میسازد.
از ابن عمر روایت است که پیامبرص گفت: «أبغض الحلال إلى الله - عزوجل – الطلاق»«منفورترین و مبغوضترینکار حلال به نزد خدای بزرگ طلاق است =اگرچه حلال است و لی خداوند از آن ناخشنود است». بنابراین هر انسانی که بخواهد این علاقه و پیوند بین زوجین را تباه سازد و بگسلاند او ازنظر اسلام از روش اسلام خارج شده و افتخار انتساب به اسلام را ندارد. پیامبر بزرگوار اسلام میفرماید: «لیس منا من خبب امرأة على زوجها» «کسی که زنی را برشوهرش تباه سازد و او را برعلیه او بشوراند و موجب تباهی پیوند زناشوئیگردد برروش ما نیست». گاهی پیش میآیدکه بعضی اززنان میخواهند شوهرزنان دیگر را فریب دهند و خود بجای همسر او قرارگیرند. اسلام به شدت از اینکار نهی میکند. از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «لا تسأل المرأة طلاق أختها لتستفرغ صحفتها ولتنكح، فإنما لها ما قدر لها» «هیچ زنی نباید خواهان طلاق داده شدن خواهردینی خودگردد تا او طلاقگیرد و او خود بوصلت شوهر وی نایلگردد او خود میتواند شوهری را انتخابکندکه سرنوشت او با وی بسته است یعنی نباید زنی شوهرزن دیگری را فریب دهد تا خود بجای زن اوقرارگیرد و اوزنش را طلاق دهد یا زنی را فریب دهد که از شوهرش طلاقگیرد و بعد ازاو خود بجای او با وی و صلتکند».
زنی که بدون عذرو سبب، خواهانگرفتن طلاق از شوهرش میباشد بوی بهشت بر وی حرام است یعنی به بهشت نمیرود و بوی بهشت را نمیشنود. از "ثوبان" روایت است که پیامبرصگفت: «أیما امرأة سألت زوجها طلاقا من غیر بأس، فحرام علیها رائحة الجنة»«هرزنی که بدون سبب و بدون پیش آمدن مشکلی ازشوهرش خواهان طلاق باشد بوی بهشت بروی حرام است و او به بهشت نمیرود».
فقهاء درباره حکم طلاق اختلاف دارند. صحیحترین رای، رای فقهای حنفیه و حنبلیه است که میگویند طلاق حرام و ممنوع است مگراینکه بدان نیازمبرم پیش آید. و آنان بدین حدیث استدلالکردهاندکه پیامبرصمیفرماید: «لعن الله كل ذواق، مطلاق»«خداوند لعنت و نفرینکند هرکسی که در پی شهوترانی است و برای لذت ذایقه خویش، زنان را بسیار طلاق میدهد یعنی پیوسته یکی را طلاق داده و دیگری را عقد میکند». زیرا طلاقکفران نعمت خدا است. چه ازدواج خود یکی ازنعمتهای خدا است و طلاق این پیوند را بهم میزند. بدیهی استکهکفران نعمت خداوند حرام است و حلال نیست مگر اینکه ضرورت و اضطرار پیش آید. یکی ازراههای ضرورت نیازبه طلاق اینست که شوهر ازرفتارزنش مشکوکگردد یا اینکه قلبا هیچگونه تمایلی و علاقهای با زنش نداشته باشد چون تغییر و تحول در قلبها تنها در دست خداوند است و کسی را بر آن دست نیست.
اگر نیازی به طلاق نباشد و مجوزی برای آن پیش نیاید، آنوقت اقدام به طلاق کفران نعمت خدا است و شوهربدینکارش مرتکب بیادبی شده و اینکارمکروه و ممنوع است، فقهای حنبلی دراین باره نیکو تفصیل سخن داده که بشرح زیرآن را خلاصه میکنیم: آنان میگویند:گاهی طلاق و اجب و گاهی حرام و گاهی مباح و گاهی سنت و مندوب است. و قتی که حکمین و داوری طرفین، بعدم سازش زوجین رای دادند و گفتند: طلاق تنها و سیله قطع نزاع و اختلاف آنها است، آن و قت طلاق و اجب میگردد.
و همچنین اگر کسی به «ایلاء» اقدامکرد و چهار ماه توقف نمود و بزنش مراجعه نکرد باز هم طلاق و اجب میگردد. چون خداوند میفرماید: ﴿لِّلَّذِینَ یُؤۡلُونَ مِن نِّسَآئِهِمۡ تَرَبُّصُ أَرۡبَعَةِ أَشۡهُرٖۖ فَإِن فَآءُو فَإِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٢٢٦ وَإِنۡ عَزَمُواْ ٱلطَّلَٰقَ فَإِنَّ ٱللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٞ٢٢٧﴾[البقرة: ۲۲۶-۲۲۷]. «کسانی که با زنان خویش «ایلاء» مینمایند یعنی سوگند یاد میکنندکه با ایشان آمیزش جنسی ننمایند، حق دارند چهار ماه انتظار بکشند و باید بدانندکه خدا از چنین سوگندی خوشنود نیست و درضمن این چهارماه باید و ضع خود را با همسر خویش از نظر زندگی و طلاق روشن سازند. در این فرصت اگر پشیمان شدند و بازگشتکردند و سوگند خویش را نادیدهگرفتند و با زنان خود همبسترشدند چه بهتر،کفاره سوگند را میپردازند و ازدواج بحالت خود باقی است چون خداوند بسی آمرزنده و مهربان است. و اگر تصمیم بر جدائی گرفتند و در این مدت بازنگشتند پس از انقضای آن یکی از دو راه در پیش است برگشت به زندگی زناشوئی عادی یا طلاق به اختیار یا به اجبار و باید بدانندکه گفتار و کردارشان از دید خدا پنهان نمیماند چه خداوند شنوا و دانا است».
و اما طلاقی که بدون نیازصورتگیرد، حرام است چون هم به شوهروهم به همسرم هردو زیان میرساند و بدون نیاز، مصلحت و سود هردو طرف را از میان میبرد و حکم اتلاف مال را دارد، پس حرام است. زیرا پیامبرصفرموده استکه: «لا ضرر ولا ضرار»«نباید بخود و دیگران ضرر و زیان رساند». و در روایت دیگری آمده است که اینگونه طلاق مکروه است چون پیامبرصمیفرماید: «أبغض الحلال إلى الله الطلاق»«طلاق مبغوضترین حلال است به نزد خداوند یعنی اگرچه حلال است و لی خداوند از آن بسیار ناخشنود است». و در روایت ابوداود متن حدیث چنین است: «ما أحل الله شیئا أبغض إلیه من الطلاق»«هیچ چیز حلالی نیست که خداوند به اندازه طلاق از آن ناخشنود باشد». بدین جهت مبغوض و منفور است که بدون نیاز صورتگرفته و بهم زننده عقد نکاح است که مشتمل است بر مصالح پسندیده، پس مکروه است چون پیامبرصآن را حلال نامیده است.
اما طلاق مباح و قتی است که بسبب بداخلاقی زن یا عدم سازش و متضرر و زیانمند بودن بدان و عدم حصول غرض و مراد از او بدان نیاز پیدا شود در این صورت اقدام به طلاق مباح است.
و اما طلاق پسندیده و مندوب و قتی است که زن درانجام و ادای حقوق و اجبه الهی اهمال و کوتاهی کند و شوهر نتواند او را بر انکار مجبور سازد مثل اینکه نماز و امثال آن را بجای نیاورد یا پاکدامن نباشد بقول امام احمد در این صورت برای شوهر شایسته نیست که چنین زنی را نگاه دارد، چون او موجب کاهش و نقصان دین او است و احتمال دارد که بستر وی را نیز آلوده سازد و بچهای را بوی ملحق سازد که از او نیست، در این حال اشکال ندارد که چنین زنی را در تنگنا قرار دهد تا حاضر به طلاق گردد و خویشتن را باز خرد و از مهریهاش بگذرد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَعۡضُلُوهُنَّ لِتَذۡهَبُواْ بِبَعۡضِ مَآ ءَاتَیۡتُمُوهُنَّ إِلَّآ أَن یَأۡتِینَ بِفَٰحِشَةٖ مُّبَیِّنَةٖۚ﴾[النساء: ۱۹]. «زنان را نگاه ندارید تا بر آنان فشار آورید و در تنگنا قرارشان دهید تا از قسمتی از مهریهای که بدانان دادهاید بگذرند، مگر اینکه کار زشت فحشاء آشکار مرتکب شوند».ابن قدامه گفته است که احتمال داردکه طلاق دراین دو مورد و اجب باشد اوگفته است: و قتی که در بین زن و شوی اختلاف و نزاع و جدائی باشد یا زن ﴾بخاطر دفع ضرر ازخود به «خلع» راضی باشد طلاق «مندوب» و پسندیده است.
ابن سینا درکتاب شفاء گوید: «شایسته است که برای زن و شوی راهی برای جدائی آنها از هم باشد و این راه از هر طرف بسته نباشد، چون بستن راه جدائی بطورکلی ضرر و زیانهائی را ببار میآورد. برای مثال بعضی از مزاجها بهیچ و جه با هم سازگار نیستند و نمیتوانند با هم الفتگیرند، هر اندازه انسان بخواهد بین آنها الفت و نزدیکی بوجود آورد، شر و جدائی و خلاف درمیان آنان بیشترمیشود و زندگی تلخ میگردد -دراین صورت چاره طلاق است -گاهی پیش میآیدکه زن با شوهر نابرابر و غیرکفء روبرو میشود و بوی مبتلا میگردد یا شوهر بگونهای است که نیکو رفتار نیست و معاشرت با وی سخت است یا مزاجا بگونهای که طبیعت از وی گریزان است و ماندن با وی سبب تمایلو رغبت بدیگران میگردد، چون بهرحال شهوت یک امرطبیعی و فطری است. چه بسا اینکارموجب فساد و فحشاء میشود. و چه بسا پیش میآیدکه زن و شوی صاحب اولاد نمیشوند، که اگراین ازدواج بهم بخورد و زن شوهردیگری و مرد زن دیگری اختیارکند، بتوانند صاحب بچه بشوند، پس باید راهی برای جدائی باشدکه طلاق است و لی باید در آن سختگیر بود و آخرین چاره باشد».
آنچه که در شریعت یهود تدوین گردیده و بدان عمل میشود، آنست که طلاق بدون عذر و سبب مباح است، مانند اینکه مرد بخواهد با زن زیباتر از زن خود ازدواج کند، پس مباح است که برای این کار، زن خود را طلاق دهد، لیکن طلاق بدون عذر نیکو و پسندیده نیست. عذرهایی که مجوز طلاق میتواند و اقع شود بنظر و رای آنان دو قسم است:
۱- عیوب جسمانی: مانند چشم درد و بیماریهای چشم، و لوچی، و بوی بد دهان، و بیرون آمدن پشت یا سینه -حدب -و لنگی، و نازائی.
۲- عیوب اخلاقی: مانند و قاحت و بیشرمی، پرحرفی، بینظافتی، و بخل، و عناد، و اسراف، و آزمندی، و شکم باره، و پر اشتها و علاقمند به خوراکیها و تفاخر به باطل و فخر فروش، و زنا که نیرومندترین عذر است نزد آنان که اشاعه آن کافی است اگرچه به ثبوت هم نرسیده باشد]اینها بود عذرهایی که مرد میتواند بدانها متوسل شود -و اما زن حق ندارد خواهان طلاق باشد اگرچه همه این عیوب در شوهرش بوده و زناکاری او به ثبوت رسیده باشد.
بازگشت مذاهب مسیحی که امروز ملل غرب بدان پایبندند به سه مذهب زیرا ست:
۱- مذهب کاتولیک
۲- مذهب ارتودکس
۳- مذهب پروتستان
در مذهب کاتولیکی طلاق بطور کلی حرام است و هیچ عذری هر اندازه بزرگ باشد، نمیتواند مجوز طلاق و اقع شود. حتی خیانت در امر زناشوئی نمیتواند مجوز طلاق باشد و دراین صورت تنها مجوز ترک همبستری و جدائی جسمی است و از نظر شریعت در مذهب کاتولیک پیوند زناشوئی همچنان معتبر است و هیچیک از زوجین در خلال مدت جدائی، نمیتوانند با دیگری ازدواج کنند چون اینکار تعدد زوجات بحساب میآید و تعدد زوجات و چند همسری بهیچ و جه در دیانت مسیح مباح نیست. کاتولیها در مذهب خود برای این مطلب به انجیل استناد میکنند که در اصحاح ١٠ آیه ٨ و ٩ انجیل مرقس بر زبان مسیح چنین آمده است : «و این دو یک تن خواهند بود چنانکه از آن پس دو نیستند بلکه یک جسد. پس آنچه خدا پیوست انسان آن را جدا نکند» .
دو مذهب دیگرمسیحی در پاره حالات محدود طلاق را مباح میدانند از جمله در حالات خیانت ناموسی و لی آنها نیز بعد از طلاق برای زن و مرد ازدواج با دیگری را حرام میدانند و آنان که درحال خیانت ناموسی طلاق را مباح میدانند به انجیل متی استناد میکنندکه بزبان مسیح میگوید : «وگفته شده است هرکه از زن خود مفارقت جوید، طلاق نامه بدوبدهد. لیکن من بشما میگویم هرکس بغیر علت زنا زن خود را ازخود جداکند باعث زناکردن اومیباشد و هرکه زن مطلقه را نکاحکند زناکرده باشد» مذاهب مسیحی برای زن و مرد پس ازطلاق ازدواج را حرام میدانند و برای آن به انجیل مرقس استناد میکنندکه میگوید: هرکه زن خود را طلاق دهد و دیگری را نکاحکند درحق وی زناکرده باشد. و اگرزن ازشوهر خود جدا شود و منکوحه دیگریگردد مرتکب زنا شود .
حضرت عایشه گوید: در دوره جاهلی و آغاز اسلام، مرد هر و قت میخواست زنش را طلاق میداد و هرگاه پیش از انقضای عده به وی مراجعه میکرد، او همچنان زن وی بود، حتی اگر یکصد بار یا بیشتراینکار را میکرد، میتوانست تا جائی که مردی به زنشگفت: "بخدای سوگند، هرگز ترا طلاق نمیدهم که بطور قطعی ازمن جدا شوی، طلاق تو بائنهگردد -و هرگز ترا نیزپناه نخواهم داد -با تو همبسترنمیشوم زنشگفت: چگونه اینکار را میکنی؟ گفت: ترا طلاق میدهم و همینکه عدهات در شرف اتمام بود، به تو مراجعه میکنم.
و مجدداً ترا طلاق میدهم و به همینطور... این زن پیش حضرت عایشه رفت و این ماجری را برایش بازگفت. عایشه تا پیامبرصآمد چیزی نگفت و سکوتکرد و چون پیامبرصآمد، این ماجری را برایش گفت. پیامبرصنیز تا اینکه قرآن نازل شد، سکوتکرد و خداوند چنین فرمود: ﴿ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِۖ فَإِمۡسَاكُۢ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ تَسۡرِیحُۢ بِإِحۡسَٰنٖۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. «طلاق دو باراست -آن طلاقی که حق مراجعت به زن درآن محفوظ است دو بار است. بعد از دو مرتبه طلاق، یکی از دوکار را بایدکرد: -نگاهداری زن بگونه شایسته و عادلانه با رهاکردن او با نیکی و بایستگی و بدوراز ظلم و جور، بعد از طلاق سوم حق مراجعت سلب میشود، مگر بعد از ازدواج راستین با شوهر دیگری و و قوع طلاق میان او و شوهردوم».عایشهگوید از آن ببعد مردم درباره طلاق تجدید نظرکردند، خواه کسانی که زن را طلاق داده بودند و چه کسانی که زن را طلاق نداده بودند. بروایت ترمذی.
طلاق تنها حق مرد است
اسلام حق طلاق را تنها به مرد داده است، چون او برای برقراری پیوند زناشوئی و ازدواج هزینههای مالی فراوانی متحمل شده است، بیشتراززن ببقای این پیوند و ادامه آن دلبستگی دارد، و میداند اگر به طلاق اقدامکند و بخواهد مجددا ازدواج نماید و زن دیگری را اختیارکند، باید هزینههای سنگین دیگری را متحمل شود، لذا بقای ازدواج برایش اهمیت بسزائی دارد. علاوه بر آن میداندکه براو است که باید باقیمانده مهریه و هزینهای را بنام «متعه الطلاق» و نفقه دوران عده او را نیز بپردازد و مقتضای عقل و خرد و مزاج سالم اینست که او بیشتراز زن ناملایمات را تحملکند و همینکه خشمگین شد، به طلاق اقدام نکند یا اگر خشمی را یا بداخلاقی را از زن دید، آن را تحملکند و بسرعت درباره طلاق تصمیم نگیرد. زن زودتر خشمگین میگردد و تحمل کمتری دارد و عواقب طلاق باندازه مرد، گریبانگیر او نیست و برایش هزینه برنمیدارد و برایکوچکترین بهانه، احتمال دارد پیوند زناشوئی را بهم بزند و این رشته را پارهکند. اواگرحق طلاق داشته باشد، بهر بهانهای از آن استفادهکند.گواه بر صحت این ادعا اینست که دراروپا چون زن و مرد هردو حق طلاق دارند، آمار طلاق بسیار است و چند برابر مسلمین از آن استفاده میکنند .
علماء اتفاق نظردارند براینکه و قتی که شوهرمیتواند زن خود را طلاق دهد و طلاق او موجب جدائی است، که عاقل و بالغ و مختار باشد. بنابراین اگر دیوانه یا بچه یا مجبور و مکره باشد طلاق او لغو و باطل و بیاعتبار است، چون طلاق از جمله تصرفاتی است که آثار و نتایج آن، درزندگی زوجین آشکار است، پس طلاق دهنده باید دارای اهلیت و شایستگیکامل بوده تا تصرفاتش صحیح و معتبر باشد. و اهلیت و شایستگی و قتی است، که عقل و بلوغ و اختیار باشد و در این باره صاحبان سنن از علی بن ابیطالب روایت کردهاند که فرموده است: «رفع القلم عن ثلاثة: عن النائم حتى یستیقظ، وعن الصبی حتى یحتلم ، وعن المجنون حتى یعقل» «از سهگروه قلم تکلیف برداشته شده است: ازکسی که در خواب است تا اینکه بیدارگردد. از بچه و کودک تا اینکه احتلام شود و بالغگردد. ازدیوانه تا اینکه عاقلگردد و خرد را بازیابد».
از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «كل طلاق جائز، إلا طلاق المغلوب على عقله»«هر نوع طلاقی جائز و روا است مگر طلاقکسی که عقل را از دست داده و دیوانه شده است». بروایت ترمذی و بخاری بصورت «موقوف». ابن عباس گفته است: اگر دزدانکسی را مجبور به طلاقکنند این طلاق معتبر نیست. بروایت بخاری.
فقها و دانشمندان در مسائل طلاق که از اشخاص زیر سر بزند اختلاف دارندکه آن را به اجمال ذکر میکنیم:
۱- طلاق مکره =کسی که به اجبارزن خود را طلاق میدهد.
۲- طلاق سکران =کسی که در حال مستی زن خود را طلاق میدهد.
۳- طلاق هازل =کسی که بغیرجد و ازروی هزل و شوخی و مزاح، زن خود را طلاق میدهد.
۴- طلاق الغضبان =کسی که در حال خشم و عصبانیت زن خود را طلاق مید هد.
۵- طلاق غافل و ساهی =کسی که از روی غفلت و سهوزن خود را طلاق میدهد.
۶- طلاق مدهوش =کسی که در حال بیهوشی لفظ طلاق را برزبان میآورد.
کسی که مورد اکراه و اجبار و اقع میشود. اراده و اختیاری از خود ندارد، بدیهی است که اراده و اختیار، اساس و زیربنای تکلیف میباشند، پس و قتیکسی اراده و اختیار داشته باشد، مکلف نیست و مسئول تصرفات خود نمیباشد، چون او درواقع مجری اراده دیگری است و از خود اراده ندارد. بنابراین اگر کسی به اجبارکلمه کفرآمیز بر زبان راند، کافر نمیشود چون خداوند میفرماید: ﴿إِلَّا مَنۡ أُكۡرِهَ وَقَلۡبُهُۥ مُطۡمَئِنُّۢ بِٱلۡإِیمَٰنِ﴾[النحل: ۱۰۶]. «مگرکسی مجبور بگفتن کلماتکفرآمیزگردد و آن را بر زبان راند، و لی ایمان در قلب او جای دارد».
کسی که به اکراه مسلمان میشود، اسلام آوردن او معتبر نیست و کسی که به اکراه زن خود را طلاق دهد، طلاق او صحیح نیست و شرعا اعتباری ندارد. از پیامبرصروایت شده است: «رفع عن أمتی الخطأ والنسیان وما استكرهوا علیه» «قلم تکلیف از خطاء و نسیان و اکراه در امت من برداشته شده است یعنی اگر کسی ازروی اشتباه و خطاء و نسیان و فراموشی و اکراه و اجبارکاری را انجام دهد، مسئولیت شرعی ازوی برداشته شده و مسئول عمل خویش نیست».
ابن ماجه و ابن حبان و دارقطنی و طبرانی و حاکم این حدیث را تخریج نموده و نووی آن را «حسن» دانسته است. و رای مالک و شافعی و احمد و داود نیز چنین است و عمر بن الخطاب و عبدالله پسرش و علی بن ابی طالب و ابن عباس نیزچنین گفتهاند. ابوحنیفه و یارانش میگویند طلاق مکره صحیح است و طلاقش و اقع میشود آنان علاوه بر اینکه با جمهور اصحاب پیامبرصمخالفت کردهاند، دلیلی نیز بر رای خویش ندارند.
جمهور فقهاء میگویند:کسی که در حال مستی الفاظ طلاق را بر زبان آورد طلاقش میافتد و صحیح است چون باراده خود به مستی اقدامکرده و خود سبب فساد و تباهی عقل خویش را فراهم آورده است.
گروهیگفتهاند: مست و دیوانه یکسانند و طلاق مست لغو و بیهوده است و اعتبار ندارد و صحیح نیست، چون او فاقد عقل است و عقل مناط و منشاء تکلیف است و خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ حَتَّىٰ تَعۡلَمُواْ مَا تَقُولُونَ﴾[النساء: ۴۳]. «ای مومنان در حال مستی نماز مخوانید و اصلا بدنبال مستی نباشید چون مست نمیداند چه میگوید، پس مستی نکنید تا بدانید در نماز چه میگوئید».پس خداوند سخن و گفتار مست را غیرمعتبرگردانده است چون او نمیداند چه میگوید. و ثابت شده است که عثمان بن عفان طلاق مست را معتبر نمیدانست. گروهی از اهل علمگفتهاندکه: هیچیک از یاران پیامبرصدر این نظر با عثمان مخالفت نکرده است. و مذهب یحیی بن سعید الانصاری و حمید بن عبدالرحمن و ربیعه و لیث ابن سعد و عبدالله بن الحسین و اسحاق بن راهویه و ابوثور و شافعی بنا بیکی از دو قولش که مزنی از علمای شافعیه آن را اختیارکرده است نیز چنین است. و روایتی از امام احمد که مذهبش بر آن قرارگرفته و مذهب همه اهل ظاهریه و ابوجعفر طحاوی و ابوحسنکرخی از حنفیه نیز چنین میباشد.
شوکانی گفته است مستی که عقلش زایل شده است طلاق اومعتبرنیست، چون او عقل که مدار و مناط تکلیف است ندارد و شارع مقدس عقوبت و تاوان او را معینکرده است، ما نباید برای خود از آن عقوبت الهی بیشتربرای او تعیینکنیم و بگوئیم بجهت تنبیه و عقوبت طلاقش نیزمیافتد و او از دو جهت خسران دیده و زیانمند گردد. اخیرا در محاکم و دادگاهها بدین مذهب حکم میشود: در قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ در ماده اول از آن آمده است: "طلاق مست و مکره و اقع نمیشود و معتبر نیست.
کسی که خشمگین است نمیداند چه میگوید و چه چیزی ازاو سرمیزند و درباره گفتهاش نمیاندیشد. چون ارادهاش سلب شده است، طلاق او و اقع نمیشود و معتبر نیست. احمد و ابوداود و ابن ماجه و حاکم از عایشه روایت کردهاند و حاکم آن را صحیح دانسته است که پیامبرصگفت: «لا طلاق ولا عتاق فی إغلاق» «در حال اغلاق طلاق و آزادکردن معتبرنیست» و کلمه اغلاق به خشم و به اکراه و به جنون و دیوانگی تفسیر و معنی شده است.
همانگونه که در زادالمعاد آمده است، ابن تیمیه گفته است: حقیقت معنی «اغلاق» آنست که قلب انسان بروی بسته باشد، بدون قصد سخنگوید یا از سخن خود آگاه نباشد، گو اینکه در قصد و اراده بر وی بسته است و این معنی، طلاق «مکره» و «مجنون» و کسی که قصد و اراده نداشته باشد و معنی سخن خود رانفهمد، همه را در بر میگیرد و شامل میشود. خشم و غضب برسه نوع است:
۱- خشم و غضبی که عقل را زایلکند و شخص خشمگین معنی سخن خود را نداند و از آن امر آگاهی و شعورنداشته باشد. طلاق چنین شخصی بدون خلاف و اقع نمیشود و معتبر نیست.
۲- کسی که هنوز در آغاز خشم و غضب است و میتواند دربارهگفته خویش بیندیشد و اراده را از دست نداده است، طلاق چنین شخص در این حالت و اقع میشود و معتبر است.
۳- خشم و غضب شدتگرفته و لی عقل شخص بکلی ازمیان نرفته است و خشم و غضب بگونهای است که مانع میشود، که قصد و نیت درست و حسابی داشته باشد و چون خشم فرو نشست ازافراط و زیادهروی خویش پشیمان میشود. درباره طلاق شخص در چنین حالتی، اختلاف است و لی نظر موجه و درست آنست، که در این حالت طلاق نیفتد و معتبر نباشد.
جمهور فقهاء گویند: اگر کسی از روی هزل و لعب و بدون قصد حقیقت، الفاظ طلق را بزبان آورد، طلاقش و اقع میشود و معتبراست، همانگونه که نکاحش نیز صحیح است. چون احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است و حاکم که آن را صحیح دانسته است، همگی از ابوهریره روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «ثلاث جدهن جد، وهزلهن جد: النكاح والطلاق والرجعة» «سه چیز است که درآنها جد و هزل، جدی تلقی میشود و چه بصورت جدی و راستی یا بصورت هزل و شوخی بر زبان آورده شوند، معتبر میباشند و معنی آنها صحیح است: نکاح و طلاق و مراجعت بزن بعد از طلاق اول و دوم». اگرچه در «اسناد» این حدیث عبدالله بن حبیب است که مورد اختلاف میباشد و لی احادیث دیگری معنی آن را تایید و تقویت میکنند.
بعضیگفتهاندکه در حال هزل و شوخی طلاق معتبرنیست و و اقع نمیشود، از جمله آنها امام محمد باقر و امام صادق و ناصر از زیدیه میباشند و بنا بقولی در مذهب احمد و مالک نیز چنین است. چون اینگروهگویند برای و قوع و اعتبار طلاق شرط است که ناطق بگفته خویش راضی باشد، و معنی آن را بداند و مقتضای آن را ارادهکند. بنابراین اگر نیت و قصد همراه آن نباشد جزو «ایمان» لغو و بیهوده محسوب میشود و مانند سوگندهای بدون قصد است. چون خداوند میفرماید: ﴿وَإِنۡ عَزَمُواْ ٱلطَّلَٰقَ فَإِنَّ ٱللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٞ٢٢٧﴾[البقرة: ۲۲۷]. «اگر قصد و اراده طلاقکردند، خداوند سخن آنان را میشنود و برنیت و قصد آنان آگاه است».بدیهی است که عزم و قتی است،که عازم و ارادهکننده، بصورت قطعی و جزم فعل یا اترک فعل خویش را ارادهکند و از آن آگاه باشد و پیامبرصمیفرماید: «إنما الاعمال بالنیات»«زمانیکار و عمل معتبر است، که قصد و اراده آگاهانه با آن همراه باشد». و طلاق عملی است که نیازمند به نیت و قصد و اراده دارد و کسی که هزل و شوخی میکند، عزم و آهنگ و نیت ندارد.
بخاری از ابن عباس روایتکرده است که: «إنما الطلاق عن وطر»«طلاق و قتی صحیح است که طلاق دهنده بدان نیازمند باشد و آخرین چارهکار باشد و مقصودش و قوع طلاق باشد».
و اما کسی که از روی اشتباه و بدون اراده و بسبق اللسان، الفاظ طلاق را بر زبان میراند، فقهای حنفیه گویند: از نظر قضائی و داوری طلاق او و اقع میشود و معتبر است و اما از نظر دینی در بین او و پروردگارش طلاقش و اقع نشده و زنش همچنان برایش حلال است]ولی از نظر قضائی چون تشخیص خطاء و اشتباه برای داور و قاضی دشوار است به و قوع آن حکم میکند و لی تشخیص آن برای خداوند آسان است پس اگر در بین خود و خدایش به اشتباه به طلاق اقدام کرده باشد معتبر نیست-.
کسی که از روی غفلت و بیخبری و به سهو، الفاظ طلاق را بر زبان میآورد حکم هازل مخطئی -شماره ٤ -را دارد. فرق هزلکننده و خطاکننده اینست که طلاق هزلکننده بنظر شرع و دین و بنظر قضائی هردو و اقع میشود، بنابر نظر کسانی که چنین رای دادهاند. و اما طلاق خطاکننده و کسی که به اشتباه به طلاق اقدامکرده است، ازنظر قضائی معتبر است و از نظر شرع و دین معتبر نیست. چون طلاق را نمیتوان بازیچه و محل شوخی و لعب قرار داد.
مدهوش -بیهوش- کسی است که بسبب صدمهای یا تصادفی عقل و فکر خود را از دست داده است، طلاق چنین شخصی و اقع نمیشود، همانگونه که طلاق مجنون و دیوانه و مکره و ازهوش رفته و کسی که بعلت پیری یا بیماری یا فاجعه و مصیبتی، عقل خود را از دست داده است، و اقع نمیشود.
وقتی طلاق دادن زنی صحیح است که طلاق بدان زن تعلق بگیرد و او محل طلاق باشد، در حالات زیرطلاق زن و اقع میشود:
۱- عقد زناشوئی بین او و شوهرش، بصورت حقیقی بسته شده و این پیوند موجود باشد.
۲- زن درعده طلاق رجعی یا درعده طلاق «بائن» کوچک باشد چون دراین دو حالت پیوند زناشوئی حکماً بین آن دو، معتبر و برقرار است، تا اینکه عدهاش منقضی گردد...
۳- زن در عده باشد و این عده بر اثر جدایی باشدکه طلاق محسوب میشود، مانند اینکه جدائی در اثر مسلمان شدن زن و امتناع شوهر از پذیرش اسلام پیش آید، یا جدائی بسبب «ایلاء» باشد، چون جدائی در این دو حالت، بنا بمذهب علمای حنفی طلاق محسوب میگردد.
۴- وقتی که زن در عده جدایی از شوهر است که این جدائی، فسخ نکاح محسوب میشود، بگونهای که این جدائی، عقد را اساساً و اصلا بهم نزند و حلال بودن را زایل نکند... مانند جدائی در اثر مرتد شدن زن، چون فسخ نکاح در این حالت برای یک امر عارضی است، که مانع- بقاء عقد و پیوند زناشوئی میگردد و حال آنکه عقد بصورت صحیح و درست و اقع شده بوجود آمده است... در این حالات زن را، میتوان طلاق داد و او محل و قوع طلاق و اقع میشود.
گفتیم که طلاق زنی و اقع میشود، که او محل و قوع طلاق باشد... پس اگر زنی محل و قوع طلاق نباشد و طلاق به وی تعلق نگیرد، طلاق براو و اقع نمیگردد... بنابر این اگر زنی بسبب عدم کفاءت و نابرابری یا بسبب کاهش مهریه او از میزان مهرالمثل یا بسبب خیار بلوغ یعنی درکوچکی عقد اوبسته شده و چون بزرگ و بالغ شد، بدان راضی نیست و میتواند آن را فسخکند - یا بسبب فساد عقد، اهلیت طلاق ندارد، هرگاه یکی ازشرایط صحت عقد وجود نداشته باشد و فساد آن معلوم گردیده است، فسخ نکاحکند، درهمه این موارد، طلاق چنین زنی صحیح نیست، چون طلاق به وی تعلق نمیگیرد، چون دراین حالات عقد در اصل و اساس بهم خورده و از بین رفته است و عقدی وجود ندارد تا طلاق و رهائی از آن لازم باشد. بنابراین اگر مرد دراین حالات به زنش بگوید: انت طالق = ترا طلاق دادم. سخن او لغو و پوچ است و اثری بر آن مترتب نمیگردد...
و همچنین اگر کسی پیش از آمیزش جنسی و همبستری و پیش از خلوت صحیح با و ی، اورا طلاق دهد، بعد از آن طلاق به وی تعلق نمیگیرد. چون بمجرد طلاق دادن پیوند زناشوئی بین آنان قطع میگردد و او نسبت به شوهرش، حکم بیگانه را پیدا میکند و محل و قوع طلاق نیست، چون نه زن اواست و نه عدهای لازم دارد - تا درعده احتمال رجوع به وی باشد -. پس اگر کسی به منکوحه خودکه هنوز حقیقتاً یا حکماً با وی همبستر نشده است،گفت: انت طلالق -ترا طلاق دادم انت طالق انت طالق. باگفتن جمله اول، دربار اول، زن بطور «بائنه» و قطعی مطلقه میگردد، چون بهنگامگفتن باراول پیوند زناشوئی موجود بود. پس باردوم و سوم و ... لغو و پوچ است، چون بدان هنگام پیوند زناشوئی بکلی قطع شده بوده است چون برای چنین زنی عده لازم نیست -وقتی که عده نباشد، پیوند بکلی قطع میشود و لی تا عده منقضی نشده است، هنوز پیوند باقی است .
و همچنین اگرخطاب بزنی که ازاو بیگانه است و پیوند زناشوئی با وی نداشته است یا خطاب بزنش که مطلقه بوده و عدهاش تمام نشده است بگوید: «انت طالق»سخنش پوچ و بیاثراست. چون بعد ازطلاق سوم درحال عده و بعد از آن جدائی آنها ازهم حالت «بینونت کبری» بخود میگیرد و دیگرطلاق مفهوم و معنی ندارد..] بعد از طلاق اول و دوم در حال عده حالت «بینونت صغری» است چون امکان و صلت بازهم هست -.
طلاق پیش از ازدواج بیاثر است و و اقع نمیشود، مثل اینکهکسی بگوید: هر و قت با فلانی ازدواج کردم، او را طلاق دادم و او مطلقه است و طلاقش و اقع شود، زیرا ترمذی از عمرو بن شعیب از پدرش از جدش روایتکرده است که پیامبرصگفت: «لانذر لابن آدم فیما لا یملك، ولا عتق له فیما لا یملك، ولاطلاق له فیما لا یملك» «بنیآدم نمیتواند چیزی را نذرکندکه مالک آن نیست و نمیتواندکسی را آزادکند که مالک او نیست و نمیتواند زنی را طلاق دهدکه هنوز بعقد نکاح او درنیامده است و مالک او نیست». ترمذیگفته این حدیث «حسن» و بهترین چیزی است که دراین باره روایت شده است و قول اکثراهل علم ازاصحاب پیامبرو دیگران است. و این قول ازعلی بن ابیطالب و ابن عباس و جابربن یزید و گروهی ازفقهای تابعیبن و شافعی نیز نقل شده است.
ابوحنیفهگوید: این طلاق را طلاق معلقگویند و اگرشرط تحقق پذیرد، طلاق و اقع میشود، خواه طلاق دهنده زن بخصوصی راگفته یا عموم زنان راگفته باشد. امام مالکگوید: اگر عموم زنان راگفته باشد، طلاقش و اقع نمیشود و اگر زن بخصوصی راگفته باشد، طلاق او و اقع میشود. مثال عموم مثل اینکه بگوید:«إن تزوجت أی أمرأة فهی طالق»«هرگاه با هرزنی ازدواجکردم اوآزاد و مطلقه است». و مثال خصوص مثل اینکه بگوید: «إن تزوجت فلانة»-نام کسی را ببرد فهی طالق.
هر چیزی که مشعربه پایان دادن به رابطه و پیوند زناشوئی باشد و براین معنی دلالتکند، موجب و قوع طلاق است، خواه آن را تلفظکند و برزبان بیاورد یا آن را برای زنش بنویسد یا لال باشد و بوسیله اشاره این معنی را بیانکند یا بوسیله پیک این معنی را بزنش ابلاغ نماید.
دلالت لفظ بر معنیگاهی صریح و آشکار است و گاهیکنایه است. صریح آنست که بمجرد برزبان آوردن لفظ، معنی از آن فهمیده میشود: مثل «انت طالق، و مطلقه و همه الفاظ مشتق ازکلمه «طلاق»، امام شافعیگفته است: الفاظ صریح طلاق سهتا است: طلاق -رهائی-و فراق - جدائی- و سراح - آزادی و رهائی - که در قرآن آمدهاند.
گروهی ازفقهای ظاهریه میگویند تنها بدین سه لفظ طلاق درست است، چون این سه لفظ در شریعت آمده است. و این عبادت است و از شروط عبادت، الفاظ است پس باید به الفاظی اکتفاکرد، که در شریعت آمده و برای آن ذکر شده است .
الفاظکنائی طلاقکلماتی هستندکه احتمال معنی طلاق و غیر آن را دارند.
مانند: انت بائن= تو از من جدا هستی و دوری. در زبان عربیکلمه «بینونت» همانگونه که معنی دوری و جدائی از ازدواج را میدهد، معنی دوری و جدائی از شر را نیز میدهد. یا مانند اینکه به زنش بگوید: «امرک بیدک». کار تو بدست تو است که احتمال دارد مقصود آن باشدکه عصمت تو در دست تو است و تو مالک آن هستی و احتمال دارد مقصود آن باشدکه تو درتصرف خود آزاد هستی و حریت تصرف داری. یا بگوید: انت علی حرام = تو بر من حرام هستی.که احتمال دارد مقصودش آن باشد تمتع و برخوردای جنسی توبر من حرام است. و احتمال دارد مقصودش آن باشدکه اذیت و آزار تو بر من حرام است.
درالفاظ صریح نیازی به قرینهای که مراد و نیت را بیانکند نیست و طلاق و اقع میشود، چون دلالت آن الفاظ بر معانی خود و اضح و آشکار و روشن است. در الفاظ صریح شرط است که آن الفاظ درارتباط با زن یا خطاب به وی بکارروند و به وی نسبت داده شوند، مانند اینکه بگوید: زوجتی طالق = زنم آزاد است. یا انت طالق = تو ای زن آزاد هستی. اما در الفاظکنائی مصاحبت و همراهی نیت طلاق دهنده با استعمال آن الفاظ، شرط است و تا نیت همراه آن نباشد، طلاق و اقع نمیشود. اگر طلاق دهنده بگوید مراد و مقصودم از لفظ صریح طلاق، طلاق نبوده است، بلکه معنی دیگری را در خاطر داشتهام، از نظر قضائی و داوری شرعی از او پذیرفته نمیگردد و طلاقش و اقع میشود. و لی اگر طلاق دهنده بگوید: مراد و مقصودم ازلفظکنائی طلاق، طلاق نبوده است بلکه معنی دیگری را قصدکردهام از نظر قضائی و داوری شرعی از او پذیرفته میشود و طلاقش و اقع نمیگردد، چون لفظ معنی طلاق و غیرآن را دارد. و چیزی که بیانکننده مراد است، همان نیت و قصد و اراده او است و مذهب مالک و شافعی چنین است، چون بخاری و دیگران از عایشه روایتکردهاندکه: دختر «جون» چون به نزد پیامبرصرفت و بر او و ارد شد، و پیامبرصبه وی نزدیک شد او گفت: «أعوذ بالله منك، فقال لها: عذت بعظیم، الحقی بأهلك»«از تو به خداوند پناه میبرم. پیامبرصبه و یگفت: بخدای بزرگ پناه بردی و تو در پناه او هستی، برو پیش خانوادهات و من با توکاری ندارم». در صحیحین و دیگرکتب حدیث آمده استکه: بهکعب بن مالکگفته شد:
پیامبرصبه تو امر میکندکه از زنتکناره بگیری. اوگفت: مقصودش چیست؟ طلاقش بدهم یا چهکارکنم؟ پیامبرصگفت: «بل اعتزلها ولا تقربنها»«ازاوکناره بگیر و به وی نزدیک مشو». لذاکعب به زنشگفت: «الحقی بأهلك» «برو به خانوادهات ملحق شو». از این دو حدیث برمیآیدکه «الحقی بأهلك»اگر توام با نیت طلاق باشد، طلاق محسوب میگردد. و اگر مراد از آن طلاق نباشد، طلاق بحساب نمیآید. و امروزنیز بدین مطلب عمل میشود. زیرا درقانون شماره ٢٥ سال١٩٢٩ (مصر) در ماده چهارم آمده است: الفاظ کنائی طلاق که احتمال معنی طلاق و غیر آن را دارند زمانی طلاق محسوب میشوند که توام با نیت و قصد طلاق دهنده باشند، و مراد او از آنها طلاق باشد.
حنفیه میگویند: درالفاظ کنائی اگرنیت طلاق همراه آنها باشد یا و ضع و حال بر اراده معنی طلاق از آنها دلالتکند بدانها طلاق و اقع میشود. در قانون (مصر) به مذهب حنفی اکتفا نشده و دلالت حالیه معتبرنیست بلکه باید حتماً طلاق دهنده از آن اراده معنی طلاقکند تا طلاق و اقع شود.
هرگاه مردی زنش را بر خود تحریم کند، یا مرادش آنست که ذات زن و عین او بر وی حرام است یا مراد ازلفظ تحریم طلاق و رهائی زن است و معنی لغوی تحریم را قصد نکرده است.
در حالت اول موجب و قوع طلاق نمیشود. زیرا ترمذی ازعایشه روایتکرده است که اوگفت: پیامبرص با زنان خود «ایلاء» کرد و آنها را که حلال بودند بر خویش حرام نمود سپس آنان را مجدداً بر خویشتن حلال نمود و کفاره یمین و تاوان قسم شکسته را پرداختکرد.
درصحیح مسلم ازابن عباس روایت است که گفت: هرگاه مردی زن خود را بر خود تحریمکرد و برخویش حرام نمود. این حرامکردن طلاق نیست، بلکه قسم و سوگند است که باید کفاره آن را بپردازد. سپس او گفت: ﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِی رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ﴾[الأحزاب: ۲۱]. «براستی پیامبرصبرای شما سرمشق و الگوی نیکوئی و بهترین اسوه است».نسائی از او روایتکرده استکه: مردی پیش او -ابن عباس- آمد و گفت:
«من زن خویش را بر خود حرام کردهام». ابن عباس به و یگفت: «دروغ گفتهای، چون زن توبر تو حرام نیست یعنی و قتی که خداوند آن را برتوحلالکرده است تو نمیتوانی حلال را حرامکنی،مگر اینکه برابر دستور خدا». سپس این آیه را خواند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَۖ تَبۡتَغِی مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِیمٞ١ قَدۡ فَرَضَ ٱللَّهُ لَكُمۡ تَحِلَّةَ أَیۡمَٰنِكُمۡۚ﴾[التحریم: ۱-۲]. «ای پیامبرصتو چرا چیزی که خداوند بر تو حلالکرده است حرام میکنی. و بدینکاررضایت زنانت را میطلبی -چنینکاری شایسته نیست- خداوند از تو میگذرد و ترا میبخشد چون او آمرزنده و مهربان است. خداوند بر شما فرضکرده است که قسم خود را بگشائید و کفاره آن را بپردازید. (در این آیه تصریح است باینکه تحریم خود سوگند است».
«بنابراین تو باید سنگینترین کفاره را که آزادی یک بنده است بپردازی». در حالت دوم که مراد شخص ازلفظ تحریم طلاق دادن باشد طلاق و اقع میشود چون لفظ تحریمکنایه است و درکنایات و قتی که همراه با نیت طلاق باشند موجب و قوع طلاق هستند.
سوگند به قسمهای مسلمین
هرکس به قسمهای مسلمین سوگند یادکرد، سپس بمقتضای آن عمل ننمود و سوگند را نقضکرد به نظرعلمای شافعیهکفاره قسم بروی لازم است و طلاق او نمیافتد و چیزی دیگر نیز بر او نیست. در این باره چیزی از امام مالک نقل نشده است. لیکن علمای متاخر مالکیه در این مورد با هم اختلاف دارند. برخیگفتهاند: اگر کسی سوگند (به طلاق و امثال آن) خورد و بمقتضای آن عمل نکرد، تنها باید از این عمل خویش استغفارکند و آمرزش طلب نمایدکه اینگناه را مرتکب شده است. و آنچه نزد علمای مالکی مشهوراست و بدان فتوی میدهند آنست، آنچه که مسلمانان عادتاً بدان سوگند میخورند و بدان عمل میکنند، باید برابر عرف و عادت بدان عمل کنند .
عرف و عادت مردم مصر آن بود، که به «الله» و «طلاق» سوگند میخوردند . بنابراین اگر کسی به قسمهای رایج مسلمین سوگند خورد، سپس بمقتضای آن عمل نکرد براو لازم استکهکفاره قسم بپردازد و طلاقشنیز میافتد. دیگررفتن به مکه و روزهگرفتن بر و یب لازم نیست آنگونه که در روزگارانگذشته عمل میکردند. چون امروزکسی چنین قسم نمیخورد.
ابهری گفته است: چنین شخصی تنها باید استغفارکند. برخیگفتهاند بایدکفاره قسم بپردازد همانگونه که علمای شافعیهگفتهاند.
این اختلاف در میان علمای مالکی و قتی است که شخص مقصودش از این سوگند طلاق نباشد و اگرمقصودش از آن قسم طلاق باشد و بمقتضای آن عمل نکرد قسم بروی لازم میباشد (یعنی طلاق او و اقع میشود). ما خود رای ابهری را ترجیح میدهیم که اگر کسی چنین قسمی یادکرد و بمقتضای آن عمل نکرد تنها باید از این قسم خویش طلب استغفار نماید.
نوشتن طلاق موجب افتادن طلاق میباشد یعنی اگر کسی به و سیله نوشتن زنش را طلاق دهد اگرچه قادر به تلفظ و نطق بدان باشد طلاق او و اقع میشود. چون شوهرهمانگونه که میتواند زن خود را با تلفظ طلاق، طلاق دهد با نوشتن آن برای زنش نیز میتواند. فقها شرطکردهاندکه الفاظ طلاق و اضح و روشن و خوانا و آشکاروخطاب بزنش و برای اونوشته باشد مثلابرای او بنویسد یا فلانه انت طالق = ای فلان ترا طلاق دادم و تو ازپیوند ازدواج با من آزاد هستی. اگرنوشته خطاب بزنش و برای او نباشد، بدینگونه که بر روی و رقهای بنویسد: انت طالق، زوجتی طالق = ترا طلاق دادم. زنم را طلاق دادم. این طلاق و اقع نمیشود مگراینکه نیت و قصد و اراده طلاق دادن زنش با آن همراه باشد. زیرا احتمال داردکه این عبارات را بدون قصد طلاق نوشته باشد و مقصودش تمرین خط یا زیبائی خط باشد، نه طلاق دادن زنش.
وسیله تفهیم و ارتباط لال اشاره است، لذا اشاره او بمنزله تلفظ است، پس اگر شخصی لال، بگونهای اشارهکند، که مقصود او پایان دادن به پیوند زناشوئی از آن،فهمیده شود، طلاق او میافتد و معتبر است. بعضی از فقهاگویند و قتی اشاره لال درباره طلاق قبول است و موجب و قوع طلاق میشود،کهکتابت و نوشتن را نداند و توانائی نوشتن را نداشته باشد یعنی شرط پذیرفتن اشاره از وی ندانستن نوشتن است. چه اگر نوشتن را بداند و توانائی آن را داشته باشد، اشارهکافی نیست، چون کتابت بهتربرمقصود دلالت میکند و عدول و تجاوز از آن جایز نیست، مگر بجهت ضرورت و عجز از کتابت، تاکتابت ممکن باشد اشاره پذیرفته نمیشود.
اگرکسی پیکی به نزد زنش بفرستد، تا پیام طلاق را به وی ابلاغکند، طلاق او و اقع میشود و در این حالت پیک بمنزله شخص طلاق دهنده است و طلاق او معتبر است.
جمهور فقهای سلف و خلف میگویند طلاق بدون گواه گرفتن بر آن جایز است و و اقع میشود، زیرا طلاق یکی از حقوق شوهر است و احراز حق و مباشرت آن نیازی به گواه و بینه ندارد .
و از پیامبرصو از یاران او چیزی روایت نشده است که بر مشروعیت گواه گرفتن بر طلاق دلالت کند . فقهای شیعه امامیه با این مطلب مخالفت کرده و گفتهاند: برای صحت طلاق و و قوع آن گواه گرفتن بر آن لازم و شرط است. بدین آیه استدلال کردهاند که درسوره طلاق آمده است: ﴿وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ وَأَقِیمُواْ ٱلشَّهَٰدَةَ لِلَّهِۚ﴾[الطلاق: ۲]. «دو نفر عادل راگواه بگیرید و برای خدا اقامه شهادتکنید».طبرسی گوید: چنان پیدا است که امر به گواه گرفتن بر طلاق باشد. و این مطلب از پیشوایان اهل بیت روایت شده و ظاهر آنست که این امر برای و جوب و شرط صحت و قوع طلاق است .
در میان اصحاب از جمله کسانی که گواه گرفتن بر طلاق را و اجب میدانند و آن را شرط صحت طلاق دانستهاند حضرت علی بن ابیطالب امیرالمومنین و عمران بن حصین هستند و از تابعین امام محمد باقر و امام جعفر صادق و فرزندانشان از پیشوایان اهل بیت و عطاء و ابن جریج و ابن سیرین هستند. در جواهر الکلام از علی روایت شده که مردی درباره طلاق از او سوال کرد و اوگفت: آیا همانگونه که خداوند "امر کرده است دو مرد عادل را گواه گرفتهاید؟ او گفت: نخیر علی به وی گفت: برو طلاق توطلاق نیست و چنین طلاقی معتبر نمیباشد.
ابوداود در سنن خود از عمران بن حصین روایتکرده که ازاو سئوال شد در باره مردی که زنش را طلاق داده است سپس با وی همبستر شده و بر طلاق دادن و مراجعت بدانگواه نگرفته است؟ در جوابگفت: «طلقت لغیر سنة، وراجعت لغیر سنة، أشهد على طلاقها وعلى رجعتها، ولا تعد»«شیوه طلاق و مراجعت تو برابر سنت پیامبرصنبوده است. بر طلاق زنت و مراجعت بدانگواه بگیرید و دیگر چنین کاری را نکنید». در علم اصولگفته شده استکه: اگر صحابی بگوید سنت چنین است بمنزله آنست که آن را از پیامبرصروایتکند و سخن را به او برساند و این قول صحیح است. چون و قتی صحابی میگوید: سنت چنین است یعنی سنت کسی که پیروی ازوی و اجب است که پیامبرصمیباشد و مقصود او بیان شریعت است نه معنی لغویکلمه و بیان عادت و این مطلب در جای خود به تفصیل بیان شده است.
شیخ سیوطی در تفسیر «الدر المنثور» در تفسیر آیه: ﴿فَإِذَا بَلَغۡنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمۡسِكُوهُنَّ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ فَارِقُوهُنَّ بِمَعۡرُوفٖ وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[الطلاق: ۲]. از قول عبدالرزاق از قول ابن سیرین نقل کرده است که مردی دربارهکسی که زن خود را طلاق داده است و سپس به وی مراجعتکرده و نه بر طلاق و نه برمراجعتگواه نگرفته است از عمران بن حصین سوالکرد. عمرانگفت: بدکاری کرده است: طلاق او بدعت و خلاف سنت و مراجعت او نیز خلاف است او باید برطلاق دادن و بر مراجعت بزنشگواه بگیرد و از این عمل خویش استغفار کند. اینکه عمران این عمل را منکر شده و آن را بزرگ دانسته و از آن برحذر داشته و به او دستور داده که استغفار کند و آن را معصیت دانسته است میرساند کهگواه گرفتن بر هر دوکار را و اجب دانسته است همانگونه که ظاهر سخن او نیز چنین است. درکتاب «الوسایل» از امام ابوجعفر الباقر روایت شدهکهگفته است: «الطلاق الذی أمر الله عز وجل به فی كتابه، والذی سن رسول الله صلى الله علیه وسلم، أن یخلی الرجل عن المرأة، إذا حاضت وطهرت من محیضها، أشهد رجلین عدلین على تطلیقه، وهی طاهر من غیر جماع، وهو أحق برجعتها ما لم تنقض ثلاثة قروء، وكل طلاق ما خلا هذا فباطل، لیس بطلاق». «طلاقی که خداوند درکتاب خود بدان امر کرده و برابرسنت رسول خدا است آنست که زنش را و قتی طلاق دهد و ازاوکناره بگیردکه بحیض افتاده و ازحیض پاک شده و در حال پاکی با وی جماع و آمیزش نکرده باشد و برطلاق دادن وی دومرد عادل را شاهد و گواه بگیرد تا زمانی که سه حیض -یا سه طهر-بروی بگذرد شوهرش شایستهترینکس است که میتواند. به وی مراجعتکند. هر طلاقی که خالی از این موضوع باشد و برابر آن نباشد باطل است و طلاق نیست».
امام جعفرصادقگفته است: «من طلق بغیر شهود فلیس بشئ»«هرکس زنش را بدون حضورگواه طلاق دهد طلاق او معتبر نیست و چیزی بحساب نمیآید». سید مرتضی درکتاب «الانتصار» گفته است: حجت و دلیل امامیه بر اینکه گواه گرفتن دو مرد عادل بر طلاق دادن شرط صحت میباشد و اگرگواه نباشد طلاق و اقع نمیشود چون خداوندگوید: ﴿وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[الطلاق: ۲]. خدا به گواهگرفتن امرکرده است و در عرف شرع ظاهر امر مقتضی و جوب است. و حمل آن بر استحباب و عدول از و جوب خروج از عرف شرع است و دلیلی بر آن نیست. سیوطی در «الدر المنثور» از عبدالرزاق و عبد بن حمید از قول عطاء روایتکرده است که: اوگفت: «النكاح بالشهود، والطلاق بالشهود، والمراجعة بالشهود»«برای نکاح و طلاق و مراجعت بعد از طلاقگواه لازم است». امام ابنکثیردر تفسیر خود ازابن جریج روایتکرده که عطاء در تفسیر ﴿وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[الطلاق: ۲]. گفته است که نکاح و طلاق و رجوع به زن بعد ازطلاق -اول و دوم -جایزنیست مگربا حضوردوگواه عادل. همانگونه که خداوند فرموده است: مگر اینکه عذری در بین باشد.
اینکه عطاء گفته است بدونگواه جایز نیست، میساندکه او حضور گواه را و اجب دانسته است زیرا این دو مطلب را با نکاح مقارن و مساوی ساخته است و شرط گواه در نکاح و اضح و آشکار است. حالا که هویدا و آشکار شد، که و جوب گواه گرفتن بر طلاق، برابر مذهب این مردان بزرگ از اصحاب و تابعین است، معلوم میگرددکه ادعای اجماع بر سنت و مندوب بودن آن که در بعضی ازکتب فقه نقل شده است، بمعنی اجماع مذهبی است نه اجماع اصولی که در «مستصفی» چنین تعریف شده است:
«اجماع عبارت است از اتفاق و گردهمائی امت حضرت محمد بویژه، بر یک کاری ازکارهای دینی، پس نمیتوان مراد اجماع اصولی باشد چون مخالفت اصحاب و تابعین و مجتهدین بعدی که از آن سخن رفت، این اجماع را بهم میزند و نقض میکند». از آنچه که از سیوطی و ابنکثیر نقل کردیم، معلوم میشود که و جوب گواه گرفتن، برطلاق تنها، سخن علمای اهل بیت نیست آنگونه که سیدمرتضی در کتاب «الانتصار» نقلکرده است. بلکه مذهب عطاء و ابن سیرین و ابن جریح نیز میباشدکه ما پیش از این بدان اشارهکردیم.
صیغه طلاق و الفاظی که برای طلاقگفته میشود سه صورت دارد: یا منجز و قطعی است و یا معلق است و یا به آینده نسبت داده میشود -منجزه، معلقه، و مضافه الی المستقبل -
منجز: صیغه منجز آنست که بر هیچ شرطی معلق نباشد و بزمان آینده نسبت داده نشود، بلکه قصد و مراد گوینده از آن و قوع فوری و حالی طلاق زنش باشد مانند اینکه شوهر به همسرش بگوید: «انت طالق»همین که گوینده این صیغه را بر زبان آورد و اهلیت تکلیف داشت، و زن نیز از کسانی بود، که طلاق برآنها و اقع میشد. فورا طلاق و اقع میشود و حکم اجرا میگردد.
معلق: صیغه معلق آنست که شوهر حصول طلاق را معلق و موقوف به حصول شرطیکند، مانند اینکه شوهر به همسر خود بگوید: «إن ذهبت إلى مكان كذا، فأنت طالق»«اگر تو بدانمحل رفتی تو آزاد هستی و طلاق تو و اقع شود».
۱- باید چیزی که شرط میشود در حال طلاق دادن موجود نباشد و امکان وجود آن بعد ازطلاق باشد. اگر تعلیق بر چیزی باشدکه در حین صدور صیغه طلاق وجود دارد مثل اینکه بگوید: «إن طلع النهار فأنت طالق»«هرگاه خورشید طلوع کرد تو آزاد و مطلقه هستی». و حال آنکه در اثنای روز چنین صیغهای را بر زبان آورد اگرچه بظاهر معلق است و لی در حقیقت منجزو قطعی است. و طلاقش و اقع میشود. و اگر تعلیق بر امر محال باشد لغو و پوچ است مثل اینکه بگوید: اگر شتر از سوراخ سوزن رد شد تو آزادی - «إن دخل الجمل فی سم الخیاط فأنت طالق».
۲- در حین صدور عقد و تعلیق، زن باید محل طلاق و در عصمت او باشد و طلاق وی تعلقگیرد.
۳- درحین حصول معق علیه نیزباید آن زن تحت نکاح و عصمت او باشد و پیوند زناشوئی بکلی گسسته نشده باشد.
قسم اول: تعلیقی است که مراد از آن قسم است تا دیگری را بر انجام یا عدم انجام کاری و ادارد و یا او را بباور کردن به خبری و قبولکردن آن تشویق نماید این قسم را «تعلیق قسمی» میگویند. مثل اینکه کسی به زن خودگوید: «إن خرجت فأنت طالق»«هرگاه بیرون رفتی طلاقت و اقع شود یا اگر بیرون بروی طلاق تو و اقع شود». که قصد اوآنست، او را ازخروج و بیرون رفتن منعکند نه اینکه او را طلاق بدهد. قسم دوم آنست که قصد شوهر و قوع طلاق است. بهنگام حصول شرط، که آن را «تعلیق شرطی» گویند. مانند اینکه کسی بزنش گوید: «إن أبرأتنی من مؤخر صداقك فأنت طالق»«اگر مراد از باقیمانده مهریهات یا همه مهریهات که بتاخیر افتاده است تبرئهکنی، تو آزاد هستی و مطلقه میباشی». در این دو قسم تعلیق برای جهمور علما طلاق و اقع میشود و میافتد. و ابن حزم برخلاف آن معتقد است و گوید: طلاق و اقع نمیشود. ابن تیمیه و ابن القیم در این باره دامنه سخن راگستردهترکرده و گفتهاند: طلاق معلقی که درآن معنی قسم باشد و اقع نمیشود و نمیافتد و درآن کفاره یمین و تاوان قسم و اجب میشود، مشروط برآنکه «محلوف علیه = چیزی که بر آن قسم خوردهاند». حاصل شود.کفاره قسم اطعام ده نفر بینوا یا لباس آنها است اگرآن را نداشت باید سه روز روزه بگیرد.
درباره طلاق شرطیگفتهاند: اگر معلق علیه= چیزی که شرط شده است حاصل شود، طلاق میافتد.
ابن تیمهگوید: الفاظی که مردم درباره طلاق بر زبان میآورند، سهگونهاند:
۱- صیغه تنجیز و قطعی و بدون شرط، مانند اینکهکسی به زنشگوید: «انت طالق»«تو مطلقه هستی». در این صورت بطورقطعی طلاق میافتد و قسم نیست و باتفاقکفاره و تاوان شکستن قسم لازم نیست.
۲- صیغه و صورت تعلیقی مانند اینکهکسیگوید: «یلزمنی الطلاق لافعلن هذا «طلاق زنم و اقع شود، چنین میکنم». اهل لغت و زبان و گروههائی ازعلما و عامه مردم اتفاق نظر دارند، بر اینکه اینگونه سخن قسم است نه طلاق و مقصودگویند طلاق دادن زنش نیست.
۳- صیغه و صورت تعلیقی مانند اینکهکسیگوید: «إن فعلت كذا فامرأتی طالق»«اگرچنینکاری را بکنم... طلاق زنم بیفتد و زنم مطلقه باشد». دراین صورت اگر مرادگوینده قسم باشد و حال آنکه ازطلاق دادن زنش بیزار باشد و همانگونه که از مرتد شدن بیزار است، از طلاق دادن زنش نیز بیزار باشد، این سخن وی قسم است و حکم صورت اول را دارد -بنابراین تنهاکفاره یمین بروی و اجب میشود - و اگر مرادش و اقع شدن جزاء بهنگام و اقع شدن شرط باشد، یعنی اگر چنین کاری مرتکب شود زنش مطلقه باشد، در این صورت سخن وی قسم تلقی نمیشود. مثلا اگرکسیگفت: «إن أعطیتنی ألفا فأنت طالق» «هرگاه مبلغ یکهزار... به من دادید تومطلقه هستی». «وإذا زنیت فأنت طالق»«هرگاه تومرتکب زنا شدی تومطلقه هستی». و مقصودش این باشدکه هرگاه او مرتکب فحشاء شود طلاقش و اقع شود و مقصودش تنها قسم خوردن یا تهدید اونباشد، دراین صورت سخن اوقسم تلقی نمیشود و کفاره و تاوان قسم برای آن نیست و تا آنجاکه من سراغ دارم، هیچ فقیهی خلاف آن را نگفته است. بلکه هرگاه شرط حاصل شود طلاق اومیافتد.
اما صیغه تعلیقی و شرطی که مراد و مقصودگوینده از آن تشویق و ترغیب، انجام یا منع کردن ازانجامکاری یا تصدیق و تکذیب باشد و بخواهد اگر با اینکار مخالفتکند چیزی را بر خود ملزم سازدکه از آن بدش میآید، در این حالت سخن وی قسم تلقی میگردد، خواه بلفظ قسم یا صیغه شرطی باشد بهرحال همه مردم از عرب و غیرعرب، این سخن را سوگند میدانند نه طلاق. هرگاه سخن او سوگند تلقی شود، بدیهی است که سوگند دو حکم دارد یا سوگند جدی و منعقده است که اگرشکسته شد،کفاره و تاوان آن و اجب میگردد یا سوگند جدی و منعقده و محترم است و لیکفاره و تاوان ندارد، که این شق سوم درکتاب خدا و سنت رسول خدا نیست و بروجود آن دلیلی وجود ندارد.
امروزه ماده دوم قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ - مصر- درباره طلاق معلق چنین میگوید: «طلاق غیرجدی و غیرقطعی -طلاق غیرمنجز- هرگاه مقصود از آن و اداشتن بکاری یا جلوگیری از ارتکاب آن باشد، و اقع نمیشود و نمیافتد». در بخشنامه توضیحی این ماده چنین آمده است: شارع و قانونگذار بنابر رای برخی ازعلمای حنفیه و مالکیه و شافعیه، سوگند و قسم خوردن به طلاق را پوچ و لغومیداند و بنابرای علی بن ابیطالب صیغه تعلیقی نیزاگربمعنی قسم باشد پوچ و لغو است و رای شریح قاضی و داود ظاهری و یاران او نیز چنین است.
این و قتی است که طلاق مقارن با زمانیگردد و بزمانی موکول شود، که هرگاه زمان آن فرا رسید، طلاق و اقع شود مانند اینکهکسی بزنشگوید: «أنت طالق غدا» «فردا طلاق تو بیفتد». «انت طالق إلى راس السنة» «تا سر سال طلاق تو بیفتد». هرگاه در موعد مقرر زن در ملک او باشد طلاقش و اقع میشود، ابوحنیفه و مالکگویند: اگر کسی به زنش گوید: «أنت طالق إلى سنة» «تا یک سال طلاق توبیفتد» فورا طلاق اوواقع میشود و لازم نیست که یک سال بگذرد. و لی شافعی و احمدگویند پس از تمام شدن یکسال، طلاقش و اقع میشود.
ابن حزمگوید: هرگاهکسی گفت: «إذا جاء رأس الشهر فأنت طالق» «هرگاه ماه سرآمد و تمام شد طلاق توبیفتد» یا چیزی شبیه بدین عبارت را بگوید. نه الان و نه در موعد مقرر، طلاق او و اقع نمیشود. زیرا نه قرآن و نه سنت نبوی ازوقوع چنین طلاقی سخن نگفتهاند. تا آنجاکه ما میدانیم خداوند طلاق دادن زن مدخول بها = زنی که با وی همبستری شد. و غیرمدخول بها = زنی که با وی همبستری صورت نگرفته است، بما یاد داده است که این شیوه طلاق از آن نیست. «ومن یتعد حدود الله فقد ظلم نفسه»«هرکس از حدود و مقررات خداوند بگذرد و تجاوزکند بخویشتن ستمکرده است». بعلاوه اگر طلاقی درزمان و قوع آن و اقع نشود یعنی و قتی که بدان تلفظ میگردد نیفتد محال است که درزمانی غیر و قوع آن، بیفتد یعنی در زمانی بیفتدکه لفظ طلاق درآن جاری نشده است.
طلاق سنی آنست که برابرسنت نبوی و بدستور شرع باشد، بدینگونه که شوهر زن خود را که با وی همبسترشده است، درحال طهرو پاکی ازحیض، که درآن حال و بعد از پاکی با وی نزدیکی نکرده باشد یک طلاقهکند. زیرا خداوند میفرماید: ﴿ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِۖ فَإِمۡسَاكُۢ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ تَسۡرِیحُۢ بِإِحۡسَٰنٖۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. یعنی طلاق مشروع و برابر شرع خدا آنست که یک طلاقه باشد و بدنبال آن «رجعت» صورتگیرد سپس باردوم نیزیک طلاقه باشدکه رجعت و مراجعت به زن بدنبال آن میسرگردد. بعد از طلاق دوم شوهر تنها دو راه در پیش دارد یا باید برابر عرف و عادت مردم و بگونه لایق و شایسته و نیکواورا نگاه دارد، و با وی زندگیکند، و یا بگونه شایسته و لایق و نیکو از او جدا شود و دیگر مراجعت جایز نیست. و خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ إِذَا طَلَّقۡتُمُ ٱلنِّسَآءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ﴾[الطلاق: ۱]. «یعنی و قتیکه ارادهکردیدکه زنان خود را طلاق دهید، در حالی آنان را طلاق دهید، که به استقبال عده بروند، یعنی و قتیکه ازحیض پاک شده و دراین پاکی بعد از حیض یا «نفاس« نزدیکی با آنان صورت نگرفته باشد، به طلاق اقدامکنید. فلسفه آن اینست که زن اگر در حال حیض طلاق داده شود، بدیهی است که به استقبال عده نمیرود و عده وی طولانی میگردد، چون بقیه دوران حیض از عده محسوب نمیگردد و بزیان زن تمام میشود و اگردرزمان طهر بعد ازحیض یا نفاس که نزدیکی صورتگرفته باشد، طلاق داده شود معلوم نیست که آبستن است یا آبستن نیست و نمیداندکه عدهاش با سه حیض و طهر باشد یا و ضع حمل؟»
نافع از عبدالله بن عمر روایتکرده است که او در زمان پیامبرصزن خود را در حال حیض طلاق داد، عمر بن خطاب - پدرش - در این باره از پیامبرصپرسش نمود. پیامبرصبه عمر گفت: «مره فلیراجعها، ثم لیمسكها حتى تطهر، ثم تحیض، ثم تطهر، ثم إن شاء أمسك بعد ذلك، وإن شاء طلق قبل أن یمس، فتلك العدة التی أمر الله سبحانه أن تطلق لها النساء»«به وی دستور ده که بزنش مراجعهکند، سپس او را پیش خویش نگاه دارد تا اینکه از حیض پاک میشود، سپس دوباره به حیض درمیآید و دوباره از حیض پاک میشود، در این حال اگر خواست او را برای خویش نگاه دارد و بزندگی زناشوئی ادامه دهند و اگر دلش خواست پیش ازآنکه با وی در این پاکی نزدیکیکند، او را طلاق دهد. اینست عدهای که خداوند دستور داده است که زنان در آن حال طلاق داده شوند».
درروایت دیگری آمده استکه: ابن عمر زن خود را درحال حیض یک طلاقه کرد و عمربن خطاب آن را درحضورپیامبرصبازگوکرد، که پیامبرصبه و یگفت: «مره فلیراجعها، ثم لیطلقها إذا طهرت، أو وهی حامل» «به وی امرکن که بزنش مراجعه کند، سپس هرگاه پاک شد یا حامله بود، او را طلاق دهد». این روایت را نسائی و مسلم و ابن ماجه و ابوداود تخریج نمودهاند.
از ظاهر این روایت پیدا است: که طلاقی که در پاکی بعد از حیضی، و اقع شود، طلاق برابرسنت است نه طلاق بدعتی و خلاف سنت. این مذهب ابوحنیفه روایتی از احمد میباشد و شافعی نیز در یکی از دو قول خویش بدان رای داده است و اینان بظاهر حدیث استدلالکرده و گویند منع بخاطر حیض بوده است و چون ازحیض پاک شد، موجب تحریم ازبین میرود، پس دراین پاکی بعد ازحیض طلاق جایز است، همانگونه که اوقات دیگر پاکی، جایزاست لیکن در روایت اولی آمده است: «ثم یمسكها حتى تطهر ثم تحیض فتطهر»پس مشتمل است برزیادتی که عمل بدان و اجب است. صاحب روضه الندیه گوید این روایت نیز در صحیحین -مسلم و بخاری - است و از دو جهت برروایت دومی ترجیح دارد و بنا بر یکی از دو روایت ازاحمد و یکی از دو صورت از امام شافعی، مذهب آنان و ابویوسف و محمد از یاران ابوحنیفه است.
طلاق بدعتی آنست که برابردستورجاری شرع و سنت نبوی، نباشد مانند اینکه کسی زنش را یکباره و با یککلمه سه طلاقهکند -مثل اینکه بگوید هرسه طلاقش و اقع شود -یا اینکه در یک مجلس سه باراو را یک طلاقهکند، مثل اینکه سه بار بگوید: «أنت طالق، أنت طالق، أنت طالق»،یا اینکه در حال حیض یا نفاس یا در حال پاکی که درآن با وی نزدیکیکرده است، او را طلاق دهد. جمهور علما بر آنند که طلاق بدعی حرام است و کسی که بدان اقدام کند گنهکار میگردد. و همچنین جمهورعلماء برآنند که طلاق بدعی -اگرچه حرام است -واقع میشود و میافتد و بدلایل زیر استدلال کردهاند.
۱- طلاق بدعی درمفهوم عام و کلی آیات مربوط به طلاق مندرج است و مفهوم آیات آن را شامل میشود.
۲- ابن عمر تصریحکرده است باینکه او در حال حیض زنش را طلاق داد و پیامبرصبه وی دستور دادکه بزنش مراجعهکند و این بار برایش یک طلاق بحساب آمد .
گروهی ازعلماء -ازجمله ابن علیه ازسلف و ابن تیمیه و ابن حزم و ابن القیم- میگویند: طلاق بدعی و اقع نمیشود و طلاق نیست و گویند مفهوم عام طلاق در آیات، شامل آن نمیشود، چون طلاق بدعی طلاقی نیست که خداوند آن را اجازه داده است، بلکه طلاقی است خلاف امر خدا، چون خداوند میفرماید: ﴿فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ﴾. و پیامبرصبه عمر گفت: «مره فلیراجعها...» و در خبر صحیح آمده است که پیامبرصچون این خبررا شنید، خشمگینگردید و بدیهی است که پیامبرصاز چیزی که حلال باشد خشمگین نمیشود. اما اینکه ابن عمرگفت: «طلاق به حساب آمد» بیان نکرده است که چهکسی آن را طلاق به حساب آورده است. بلکه امام احمد و ابوداود و نسائی از او نقلکردهاند، که «أنه طلق امرأته وهی حائض فردها رسول الله صلى الله علیه وسلم، ولم یرها شیئا»«او زنش را در حال حیض طلاق داد و پیامبرصاو را برگرداند و درآن اشکالی ندید و آن را چیزی ندانست». و اسناد این روایت صحیح است و کسی که آن را مورد انتقاد صحیح قرار نداده است و بصراحت درآن آمده است که پیامبرصآن را چیزی ندانست و بدان اهمیت نداد،پس سخن ابن عمر نمیتواند معارضکلام پیامبرصباشد، چون روایت ابن عمر حجت است نه رای او. و اما روایت: «مره فلیراجعها ویعتد بتطلیقة» «به وی امرکن که بزنش مراجعهکند و آن را یک طلاقه بحساب آورد»، اگرصحیح باشد ظاهرا معتبر است و لی بقول ابن حزم و ابن القیم صحیح نیست.
در این باره روایاتی آمده است، که در اسناد آنها اشخاص گمنام و ناشناس و دروغگو وجود داردکه هیچکدام حجت نیستند.
خلاصه سخن اینست: باتفاق نظر همه، طلاقی که مخالف طلاق سنتی باشد، طلاق بدعی نامیده میشود و در حدیث صحیح آمده است، که پیامبرصفرموده است: «...أن كل بدعة ضلالة» «... هر بدعتیگمراهی است». و کسی در آن خلاف نداردکه این طلاق -طلاق بدعی -مخالف طلاقی است که خداوند درکتاب خود بصورت قانون، بیان کرده و پیامبرصنیز درباره ابن عمرگفتهاند. بدیهی است چیزی که مخالف شرع خدا و پیامبرش باشد مردود و باطل است. چون در حدیث «متفق علیه» بروایت از عایشه آمده است، که پیامبرصفرمود: «كل عمل لیس علیه أمرنا فهو رد» «هر عمل و کار دینی که امر ما بر آن نباشد، مردود و باطل است». بنابراین هرکس گمانکند و بگوید: طلاق بدعی حکمش لازم الاجرا است، و طلاق بدعی مطابق امر پیامبرصنیست و اگر کسی چنین بدعتی را مرتکب شد، طلاقش میافتد و او مقید بدان است، و باید حکمش را بپذیرد. این سخن و قتی پذیرفتنی است، که بر آن دلیل باشد]ظاهرا بر آن دلیلی نیست.
۱- عبدالله بن عمر ۲- سعید بن المسیب ۳- طاووس از یاران ابن عباس، خلاس بن عمرو و ، ابوقلابه از تابعین نیز چنین رای دادهاند. و امام ابن عقیل از پیشوایان حنبلی و پیشوایان اهل بیت و ظاهریه و یک روایتی ازامام احمد و ابن تیمیه نیزاین رای را برگزیدهاند.
طلاق دادن زن حامله و آبستن، هر و قت باشد جایز است. زیرا مسلم و نسائی و ابن ماجه و ابوداود روایت کردهاند، که ابن عمر زنی را در حال حیض یک طلاقه کرده بود و عمر آن را برای پیامبرصبازگو کرد و پیامبرصگفت: «مره فلیراجعها، ثم لیطلقها إذا طهرت، أو وهی حامل»«به وی امرکن که بزنش مراجعه کند سپس و قتی او را طلاق دهد که در حال طهر و پاکی یا آبستن باشد». علماء نیز چنین گفتهاند. جز اینکه حنفیها در آن اختلاف دارند: ابوحنیفه و ابویوسفگفتهاند: باید فاصله بین دو طلاق یک ماه باشد تا سه طلاقه کامل گردد. محمد و زفر گفتهاند: نباید شوهرش او را بیش ازیک طلاقگوید و او را بحال خود بگذارد تا و ضع حمل میکند سپس بعد از و ضع حمل طلاقهای دیگرش را نیز بگوید .
طلاق دادن زنی که یائسه است -یعنی بسنی رسیده که حامله نمیشود -وطلاق دادن زن صغیره و خردسال و زنی که حیض و قاعدگی او قطع شده و دیگر قاعده نمیشود:
طلاق دادن اینگونه زنان و قتی برابرسنت است، که یک طلاقه باشد و هیچ شرط دیگری ندارد.
هرگاه کسی با زنش همبسترگردید و نزدیکی کرد سه طلاق او را مالک میشود و سه طلاق بر وی دارد. علماء اتفاق نظر دارند بر اینکه حرام استکسی با یک لفظ هرسه طلاق را و اقع کند و یکباره با یک لفظ زنش را سه طلاقه کند، یا در یک طهر و پاکی سه بار پی در پی او را طلاق دهد. درباره فلسفه تحریم آن گفتهاند: اگر کسی چنین عمل و کاری را مرتکب شود و زنش را سه طلاقهکند، پس از پشیمانی راه ملاقات مجدد و از سرگرفتن پیوند زندگی مشترک براین زن و شوهر بسته میشود و دیگر امکان ندارد و چنین شخصی با این عمل خود خلاف شریعت رفتارکرده است، چون شارع طلاق را بدین سبب، متعدد قرارداده است، تا بعد از پشیمانی راه از سرگرفتن پیوند زندگی زناشوئی آنان میسر باشد.گذشته از آن کسی که زنش را یکباره سه طلاقه میکند، بزنش ضرروزیان میرساند، چون با این طلاق راه حلال شدن مجدد وی را میبندد و این حق او را ضایع کرده است.
نسائی از محمود بن لبید روایتکرده استکه: مردی زنش را به یک باره سه طلاقهکرده بود، پیامبرصخشمگین شد و برخاست و گفت: «ایلعب بكتاب الله وانا بین اظهركم»«آیا کتاب خداوند بازیچه قرار میگیرد در حالی که هنوزمن درمیان شما هستم؟» مردی برخاست و گفت: ای رسول خدا او را نکشم؟....
ابن القیم در اغاثه اللهفانگوید: پیامبرصکسی را که چنی نطلاقی مرتکب شده بود، بازیکننده و مسخرهکننده به کتاب خدا خواند، چون برای طلاق راهی را برگزیده بود، که خلاف راه خدا بود و چیزی را خواسته بود، که خداوند نخواسته بود. چون خداوند میخواهد اگر کسی خواست که زنش را طلاق دهد، بگونهای او را طلاق دهد، که بعد از پشیمانی بتواند او را مجدداً بزیر حباله نکاح و عصمت خویش درآورد و به وی مراجعهکند و آن مرد بگونهای زنش را طلاق داده بود، که نمیتوانست بعد از پشیمانی به وی مراجعهکند یا نکاح نماید.
بعلاوه سه طلاقهکردن بیک باره مخالف گفته خداوند است: ﴿ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِۖ﴾«طلاقی که مراجعه بعد از آن صحیح است دو مرتبه است».
کلمه «مرتان» و «مرات» در زبان قرآن و سنت بلکه در زبان عربی و در زبان دیگر ملتها، و قتی است که تدریجی و هر بار بعد از بار دیگر باشد، پس هرگاه «مرتان» و «مرات« بیک بارهگفته شود و تدریج و کرات متعدد مراعات نگردد. از حدود و قانون خداوند تخطی شده و معنیکتاب خدا مراعات نشده است. پس چگونه و چه شده است که شخصی، از لفظی، که شارع حکمی را بر آن مترتب ساخته و ترتیبی را برای آن قایل شده است، او معنیی را اراده میکندکه خلاف و ضد قصد و اراده شارع است؟!! پایان سخن ابن القیم گفتیم: که علماء اتفاق نظر دارند بر اینکه سه طلاقه بیک بار حرام است و لی اختلاف دارند دراینکه اگر کسی چنین عمل حرامی را مرتکب شد، و زنش را با یک لفظ و بیک. باره، سه طلاقهکرد، آیا طلاق او میافتد یا خیر؟ و اگر طلاقش میافتد، یک طلاقش میافتد یا سه طلاقش؟!.
جمهور علماء برآنند که طلاق او میافتد. و برخی برآنند که چنین طلاقی نمیافتد.
کسانی که این طلاق را معتبر میدانند و میگویند طلاق چنین شخصی میافتد با هم اختلاف دارند، بعضی گویند: زنش سه طلاقه میشود. و برخی دیگر گفتهاند: فقط یک طلاقه میشود.
بعضیگفتهاند: اگر زنش مدخول بها = با وی همبستر شده باشد، سه طلاقه میشود و اگرمدخول بها نباشد فقط یک طلاقه میشود.
کسانی که میگویند سه طلاقش میافتد بدلایل زیر استدلال کردهاند:
۱- آیه: ﴿فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُۥ مِنۢ بَعۡدُ حَتَّىٰ تَنكِحَ زَوۡجًا غَیۡرَهُۥۗ﴾[البقرة: ۲۳۰]. «هرگاه زنش را طلاق داد دیگر بعد از آن این زن برای او حلال نیست مگر اینکه باکسی دیگرازدواجکند و از او طلاق بگیرد و مجدداً با شوهر اولی ازدواجکند آنوقت حلال است».
۲- آیه: ﴿وَإِن طَلَّقۡتُمُوهُنَّ مِن قَبۡلِ أَن تَمَسُّوهُنَّ وَقَدۡ فَرَضۡتُمۡ لَهُنَّ فَرِیضَةٗ﴾[البقرة: ۲۳۷]. «اگرزنان خود را پیش ازآنکه با آنان همبستر شده باشید طلاق دادید و مهریهای را برای آنان بر خود فرض کرده باشید....».
۳- ﴿لَّا جُنَاحَ عَلَیۡكُمۡ إِن طَلَّقۡتُمُ ٱلنِّسَآءَ﴾[البقرة: ۲۳۶]. «بر شماگناهی نیست اگر زنان خود را طلاق دادید...».ازظاهر این آیات چنین پیدا است که یک طلاقه یا دو طلاقه یا سه طلاقه صحیح است، چون دراین آیات بین یک طلاقه یا دوطلاقه یا سه طلاقه فرقی نیامده است.
۴- آیه: ﴿ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِۖ فَإِمۡسَاكُۢ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ تَسۡرِیحُۢ بِإِحۡسَٰنٖۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. از ظاهر این آیه بر میآید که سه طلاقه یا دوطلاقه بیک باره یا بدفعات متعدد جایزاست و میافتد و معتبر است.
۵- حدیث سهل بن سعد که گفت: «لما لا عن أخو بنی عجلان امرأته، قال: یا رسول الله ظلمتها إلى أمسكتها: هی الطلاق، هی الطلاق، هی الطلاق» «وقتی که یکی از بنی عجلان با زنش ملاعنه کرد گفت: ای رسول خدا من اگر او را نگاه دارم بوی ظلم میکنم، پس او مطلقه است، او مطلقه است او مطلقه است». بروایت احمد.
۶- از حسن روایت استکهگفت: «عبدالله بن عمر برایمان نقلکردکه زنش را در حال حیض یک طلاقهکرد. سپس خواست بعد ازدو حیض و دو طهردیگراو را دو طلاق دیگر دهد. این خبر بگوش پیامبرصرسید و گفت: ای ابن عمر خداوند بتو چنین امر نکرده است، براستی تو خلاف سنت رفتارکردی. سنت آنست که به استقبال طهر و پاکی بروی و برای هر طهری او را یک طلاق دهی». عبداللهگفت: پیامبرصبه من امرکردکه من به زنم مراجعهکردم، سپسگفت: هرگاه زنت پاک شد یا او را طلاق ده یا او را به نیکی و شایسته نگاه دار و بزندگی با او ادامه ده. گفتم: ای رسول خدا اگر او را سه طلاقه کنم میتوانم به وی مراجعه کنم. فرمود: نخیر، با سه طلاقه او از شما جدا میشود - بائنه میگردد - و از تو دور میگردد. بروایت دارقطنی .
۷- عبدالرزاق در کتاب «مصنف» خود بنقل از عباده بن الصامتگوید: "نیای من یک زن خود را یکهزارطلاقه کرد. سپس او به حضور پیامبرصرفت و این مطلب را برای او نقل کرد، پیامبرصبه عباده گفت: «ما اتقى الله جدك، أما ثلاث فله. وأما تسعمائة وسبع وتسعون فعدوان وظلم. إن شاء الله عذبه وإن شاء غفر له»«نیای تو تقوای خدا را پیشه نکرد و ازمعصیت او پرهیز ننمود. او تنها حق سه طلاق دارد و ٩٩٧ طلاق دیگر ظلم و ستم است و نافرمانی خدا است، که خداوند اگر بخواهد او را میبخشد». در روایت دیگری آمده است «إن أباك لم یتق الله فیجعل له مخرجا. بانت منه بثلاث على غیر السنة، وتسعمائة وسبع وتسعون، إثم فی عنقه»«براستی پدرت تقوای خدا نکرده است تا او را از عذاب دوزخ برهاند. طلاق زنش سه تا است و با سه طلاق که خلاف سنت است از او برای همیشه جدا میشود و ٩٩٧ طلاق دیگر گناهی است درگردن او».
۸- در حدیث رکانه آمده است که پیامبرصاو را قسم دادکه مرادش از طلاق بتی و سه طلاقه فقط یک طلاق بوده است؟ و ازاین حدیث بر میآید اگراوسه طلاق را اراده میکرد طلاق معتبر بود و سه طلاقش میافتاد. و این در طلاق بتی پیش میآید بدینگونه که به زنش بگوید: انت طالق البته.
اینست مذهب جهمور تابعین و گروه بسیاری از اصحاب و پیشوایان مذاهب چهارگانه فقهی اماکسانی که میگویند طلاق ثلاثه بیک باره، یک طلاق بحساب میآید به دلایل زیر استدلال کردهاند:
۱- مسلم روایتکرده است که ابوالصهباء به ابن عباسگفت: «مگر ندانستهای که سه طلاقه، بیک باره درزمان پیامبرصو زمان ابوبکروآغاز دوره خلافت عمر یک طلاقه بحساب میآمد؟ ابن عباسگفت: آری میدانم بازهم ازاو روایت شده است کهگفت: در زمان پیامبرصو دوره خلافت ابوبکر و دو سال از خلافت عمر سه طلاق، بیک باره، یک طلاق بحساب میآمد. سپس عمرگفت: مردم در چیزی که بدانان مهلت داده شده است و صورت تدریجی آن توصیه شده است، شتاب میکنند - بدانانگفته شده در سه نوبت و بتدرج از حق سه طلاقه استفادهکنند، و لی بیک باره از آن استفاده میکنند، و لی بیک باره از آن استفاده میکنند.ایکاش این عمل آنان را به اجرا درمیآوردیم -یعنی هرکس سه طلاقه بر زبان آورد، سه طلاق برایش حسابکنیم، و به وی حق مراجعت ندهیم، سرانجام این حکم را اجرا کرد و بدان عمل نمود». یعنی قبلا بجای سه طلاق، یک طلاق را بحساب میآوردند، و حال آنکه ازدو سال خلافت عمرببعد تا امروزسه طلاق را بیک باره، سه طلاقه بحساب میآورند.
۲- عکرمه از ابن عباس روایتکرده است که «رکانه» در یک مجلس زن خود را سه طلاقهکرد. سپس پشیمان شد و برای زنش بسیار اندوهگینگردید... پیامبرصاز او سوال کرد چگونه او را طلاق گفتهای؟ «رکانه» گفت: سه طلاقهاش کردهام. پیامبرصگفت: «در یک مجلس»؟ اوگفت: آری. پیامبرصگفت: «فإنما تلك واحدة.فأرجعها إن شئت فراجعها» «بدرستی این سه طلاقه شما چون در یک مجلس بوده است، یک طلاقه بحساب میآید پس اگردلت میخواهد بوی رجوعکن و پشیمان شو. و او چنینکرد و به وی مراجعتکرد». بروایت احمد و ابن تیمیه.
ابن تیمیه در فتاوای خویش (ج ۳/۲۲)گفته است:
«در ادله شرعی» قرآن، و سنت نبوی، و اجماع، و قیاس چیزی نداریم که بموجب آن اگر کسی بیک بارزن خود را سه طلاقهکرد، هرسه طلاقش و اقع شود.
نکاح چنین شخصی با زنش بیقین ثابت شده و بیقین زنش نیز بر غیراو حرام است اگراو را به حکم سه طلاقه ملزمکنیم، زنش را برای غیراو مباح مینمائیم، در حالیکه بر وی حرام است و این عمل و سیله میشود، برای نکاح تحلیلی و رواج محلل در زمان پیامبرصو خلفای راشدین وی روی نداده و صورت و قوع نیافته است و هرگز نقل نشده است که در زمان آنان زنی پس ازسه طلاقه و طلاق سوم، و سیله محلل مجددا به شوهرش برگردانده شده باشد. بلکه پیامبرصمحلل و کسی که برایش محللگرفته میشود هردو را نفرین و لعنتکرده است، سپس ابن تیمیه میگوید: خلاصه چیزی که پیامبرصآن را بصورت قانونی شرعی لازم الاجرا برای امتش بیان داشته است و مقررکرده است، نمیتوان آن را تغییر داد، زیرا بدرستی نسخ احکام دینی بعد ازپیامبرصممکن نیست. پایان سخن ابن تیمیه و شاگرد او ابن القیمگفته است:
در خبر صحیح آمده است که در زمان پیامبرصو دوره خلافت ابوبکر و آغاز دوره خلافت عمر بن خطاب سه طلاق بیک باره و در یک مجلس، یک طلاق بحساب میآمده است. اگرچه مدت فراوانی از این مطلب گذشته است و لی میتوان چنین تصور کرد که اصحاب پیامبرصنیز بر این رای بودهاند و لی این رای به وی نرسیده است، این مطلب اگرچه محال بنظر میرسد - که یاران او رای داده باشند و پیامبر از آن بیاطلاع باشد -ولی براین دلالت میکندکه اصحاب پیامبرصدر زمان زندگی پیامبرصو در زمان ابوبکر صدیق چنین فتوی میدادند و خود پیامبرصهم بدان فتوی داده است. اینست فتوای او و عمل یارانش که مشخص و معلوم است و معارضی ندارد. و لی عمر بن خطاب چنین مصلحت دانست که بعنوان تنبیه و مجازات و برای منع مردم ازگفتن سه طلاقه، سه طلاقه را سه طلاق حسابکند، تا مردم بدین بیتوجهی بیک باره زن خود را سه طلاقه نکنند و این اجتهاد او بود با توجه به مصلحتی که میپنداشته است. و لی ترک چیزی که پیامبرصبدان فتوی داده و یارانش در زمان او و دوره خلیفهاش بر آن بودهاند، جایز نیست، حالاکه حقیقت معلوم و روشن شده است، بگذار مردم هرچه میخواهند بگویند. و تنها توفیق از خدا است. پایان سخن ابن القیم. شوکانیگفته است این مطلب -سه طلاق در یک مجلس یک طلاق بحساب آید- را صاحب «البحر» از ابوموسی و بروایتی از علی÷ وابن عباس و طاووس و عطاء و جابر و ابن زید و هادی و قاسم و باقر و احمد ابن عیسی، و عبدالله بن موسی بن عبدالله و بروایت از زید بن علی نقلکرده است و جماعتی ازعلمای متاخرنیزاز جمله ابن تیمیه و ابن القیم و گروهی از محققین بدان رای دادهاند و ابن مغیث درکتاب «الوثایق» آن را از محمد بن و ضاح نقلکرده است و و همچنین فتوی بدان را ازگروهی از مشایخ «قرطبه» مانند محمد بن بقی و محمد بن عبدالسلام و دیگران را نیزنقلکرده است. و ابن المنذر آن را از یاران ابن عیسی مثل عطاء و طاووس و عمر و ابن دینار نقل کرده است. بازهم ابن مغیث در همانکتاب آن را ازعلی بن ابیطالب و ابن مسعود و عبدالرحمن بن عوف و زبیر نقلکرده است. پایان سخن ابن مغیث.
اخیرا در دادگاههای مصر نیز چنین عمل میشود. در ماده ٣ قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ چنین آمده است: طلاقی که لفظا یا اشاره همراه عدد باشد یک طلاق بحساب میآید.
اما دلیل و حجتکسانی که سه طلاق بیک باره اصلا طلاق بحساب نمیآورند اینست که میگزیند این طلاق یک طلاق بدعی و خلاف سنت است و این گروه طلاق بدعی را معتبر نمیدانند و آن را پوچ و لغو میشمارند.
این مذهب از بعضی از تابعین حکایت شده و ازابن علیه و هشام ابن الحکم نیز روایت شده و ابوعبیده و بعضی از اهل ظاهر هم بدان رای داده و مذهب امام باقر و امام صادق و ناصر و دیگرکسانی که طلاق بدعی را معتبر نمیدانند چنین است، چون سه طلاق بیک لفظ و احد یا با الفاظ پی در پی در یک مجلس از جمله طلاق بدعی است. و اماکسانی که بین زن «مدخول بها» و «غیر مدخول بها» فرق گذاشتهاند جماعتی از یاران ابن عباس و اسحاق بن راهویه میباشند] که قبلا بیان شد.
طلاق بتی آنست که زوج بگوید انت طالق البته، ترا طلاق نهائی دادم.
ترمذیگوید: اهل علم ازاصحاب پیامبرصو دیگران درباره طلاق بتی و قطعی که درآن رجوع بزن جایزنیست اختلاف کردهاند: ازعمر بن خطاب روایت شده که او طلاق بتی را یک طلاقه بحساب آورده است و از علی بن ابیطالب روایت شده که او طلاق بتی و قطعی را سه طلاقه بحساب آورده است بعضی ازاهل علم گفتهاند این مساله به نیت و قصد طلاق دهنده بستگی دارد اگر مقصودش یک طلاقه باشد یک طلاق بحساب میآید و اگر مقصودش سه طلاق باشد سه طلاق بحساب میآید و اگر مقصودش دو طلاق باشد تنها یک طلاق بحساب میآید این قول منسوب است به ثوری و اهل کوفه.
مالک بن انس گوید: اگر طلاق بتی درباره زنی باشدکه شوهرش با وی همبستر شده سه طلاقه بحساب میآید. امام شافعی گوید: اگر طلاق دهنده یک طلاق را ارادهکند یک طلاق بحساب میآید و میتواند بزنش رجوع کند و اگر دو طلاق را ارادهکند یا سه طلاق را ارادهکند نیت وی معتبر است و برابر نیت او رفتار میشود.
بطور کلی طلاق یا رجعی است - که بعد از آن مراجعت بزن و برگرداندن وی بزیر عصمت نکاح ممکن است -یا طلاق بائن میباشد - که جدائی زن و شوهربدنبال آن قطعی است -طلاق بائن نیز بطلاق بائن صغری و طلاق بائنکبری تقسیم میشود. هریک ازاقسام مذکور در فوق حکم خاص و و یژه خود داردکه بشرح زیر بیان میگردد:
طلاق رجعی طلاقی است که شوهرآن را درباره همسرخودکه بطورحقیقی با وی همبستر شده است، اعمال میکند بدون اینکه در برابر مال یا چیزی باشد. و مسبوق بطلاق نباشد یا تنها مسبوق بیک طلاق باشد. خواه این طلاق به و سیله الفاظ صریح یا به و سیله الفاظکنائی طلاق، و اقع شده باشد فرق نمیکند. بنابر این هرگاه شوهر نسبت بزن خودکه با وی همبسترنشده یا اگربا وی همبسترشده است در برابر مال او را طلاق دهد یا طلاق مکمل طلاق ثلاثه باشد یا طلاق بائن باشد در همه این احوال این طلاق رجعی نیست. و بدنبال آن رجوع بزن ممکن نمیباشد. در ماده پنج قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ مصر آمده است که:
هر طلاقی رجعی است، مگر طلاقی که مکمل سه طلاقه باشد یا طلاق پیش از و قوع همبستری زن و شوی باشد یا طلاق دربرابرمال باشد یا بموجب این قانون و قانون شماره ٢٤ سال ١٩٢٠ (مصر) طلاق بائن شناخته شود، "طلاقی که بموجب این دو قانون طلاقی بائن بشمار میرود، عبارت است از طلاقی که بسبب عیب در شوهر یا غیبت شوهر یا حبس و زندان شوهر یا برای پرهیز از زیان و ضرر و اقع میگردد و صورت میگیرد.
دلیل این مطلب آیه زیر است: ﴿ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِۖ فَإِمۡسَاكُۢ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ تَسۡرِیحُۢ بِإِحۡسَٰنٖۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. «طلاق رجعی دو باراست بعد از آن دو بار، دیگر مراجعت جایزنیست یا باید زن را به نیکی و بطور شایسته نگاه دارد و یا به نیکی و بطورشایسته اورا آزاد کند و از او جدا شود».
یعنی طلاقی که خداوند بدان رخصت داده است و قانون شرع است، آنست که بتدریج و بدفعات صورت گیرد و برای شوهر جایز باشد، که بعد از طلاق اول و بعد ازطلاق دوم اگر پشیمان شد پیش ازانقضای عده به وی رجوعکند و بطور شایسته و نیکو او را نگاه دارد و او را بنکاح خویش برگرداند و به نیکی با وی معاشرتکند. البته و قتی شوهر این حق را داردکه طلاق رجعی باشد. خداوند میفرماید: ﴿وَٱلۡمُطَلَّقَٰتُ یَتَرَبَّصۡنَ بِأَنفُسِهِنَّ ثَلَٰثَةَ قُرُوٓءٖۚ وَلَا یَحِلُّ لَهُنَّ أَن یَكۡتُمۡنَ مَا خَلَقَ ٱللَّهُ فِیٓ أَرۡحَامِهِنَّ إِن كُنَّ یُؤۡمِنَّ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۚ وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذَٰلِكَ إِنۡ أَرَادُوٓاْ إِصۡلَٰحٗاۚ﴾[البقرة: ۲۲۸]. «و زنان مطلقه باید بعد ازطلاق به مدت سه بارعادت ماهانه و یا سه بارپاک شدن از حیض انتظار بکشند و عده نگهدارند تا روشن شودکه حامله نیستند و اگر درایمان خود صادق هستند و راست میگویندکه به خدا و روز رستاخیز باور دارند، برای آنان حلال نیست که خدا آنچه را اعم از جنین یا خون ماهانه در رحم ایشان آفریده است، پنهانکنند و شوهران آنان برای برگرداندن ایشان به زندگی زناشوئی و از سر گرفتن آن در این مدت عده از دیگران سزاوارترند، در صورتی که شوهران براستی خواهان اصلاح باشند و نخواهند به همسران خود زیان برسانند و خیانت نمایندکه در این صورت سر و کارشان با خدا است».و در حدیث نیز آمده است که پیامبرصبه عمرگفت: به عبدالله امرکن که بزنش مراجعهکند. این حدیث متفق علیه است. اما به استثنای حالات سهگانهای که گذشت، از طلاق رجعی بنص قرآنکریم ثابت شده است: طلاقی که مکمل سه طلاقه باشد، موجب جدائی زن و شوی از هم بطور قطعی است و دیگر این زن بعد از این طلاق بر شوهر حرام است و او نمیتواند او را مجددا بزیر نکاح خویش درآورد، مگر اینکه بدون قصد تحلیل شوهر دیگری اختیارکند و بعدا از او طلاق بگیرد که بعد از انقضای عده، نکاح مجدد او برای شوهر اولش بلامانع است، خداوند میفرماید: ﴿فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُۥ مِنۢ بَعۡدُ حَتَّىٰ تَنكِحَ زَوۡجًا غَیۡرَهُۥۗ﴾[البقرة: ۲۳۰]. «هرگاه شوهرزن خود را طلاق سوم داد دیگراین زن بعد ازسه طلاقه برای شوهر خود حلال نیست، مگر اینکه شوهر دیگری اختیارکند سپس بعد از طلاق از او و انقضای عده، برای شوهر اولش مجددا میتواند بعقد نکاح درآید».
یعنی اگر بعد از دو طلاق اولی برای بار سوم آن را طلاق داد بعد از این طلاق مکمل سه طلاقه، برای شوهرش حلال نیست مگر اینکه با نکاح صحیحی با شخص دیگری ازدواجکند و پس ازطلاق و اتمام عده از شوهردوم به نزد شوهر اول برگردد و با وی ازدواج نماید.
طلاق اگر پیش از همبستری صورتگیرد، موجب جدایی قطعی زن و شوی میگردد چون زن دراین حالت عدهای ندارد و مراجعت بزن تنها درحال عده میسر است، و قتی که عده نباشد، مراجعت میسر نیست.
خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا نَكَحۡتُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ ثُمَّ طَلَّقۡتُمُوهُنَّ مِن قَبۡلِ أَن تَمَسُّوهُنَّ فَمَا لَكُمۡ عَلَیۡهِنَّ مِنۡ عِدَّةٖ تَعۡتَدُّونَهَاۖ فَمَتِّعُوهُنَّ وَسَرِّحُوهُنَّ سَرَاحٗا جَمِیلٗا٤٩﴾[الأحزاب: ۴۹]. «ایکسانی که ایمان آوردهاید، هنگامی که زنان باایمان را ازدواج کردید، و قبل از همبستر شدن، طلاق دادید، عدهای برای شما بر آنها نیست، که بخواهید حساب آن را نگاه دارید، آنها را با هدیه مناسبی بهرهمند سازید و به طرز شایستهای آنها را رها کنید».
زنی که پیش از همبستری و بعد از خلوت با وی طلاق داده شود، طلاق موجب جدائی قطعی است و طلاق بائنه است و لی برای احتیاط عده بر وی و اجب است، لیکن مراجعت به وی صحیح نیست.
و طلاقی که در برابر مال باشد و زن بوسیله مالی و پولی نفس خویش را ازبند شوهر رها سازد، این طلاق بائن است و و اجب جدائی قطعی است. چون زن این مال را داده تا عصمت خویش را آزاد سازد و خود را برهاند و این و قتی است که طلاق قطعی و بائنه باشد خداوند میفرماید: ﴿فَإِنۡ خِفۡتُمۡ أَلَّا یُقِیمَا حُدُودَ ٱللَّهِ فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِمَا فِیمَا ٱفۡتَدَتۡ بِهِۦۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. «پس اگر ایگروه مومنان بیم داشتیدکه حدود الهی را رعایت کنیدگناهی بر ایشان نیست که زن فدیه و عوضی بپردازد و در برابر آن طلاق بگیرد ...».
طلاق رجعی مانع این نیست که شوهر پس از آن از زنش بهره گیرد، چون این نوع طلاق عقد ازدواج و زناشوئی را بکلی از بین نمیبرد و ملکیت تمتع شوهر بر زن هنوز باقی است و در حلال بودن آن تاثیر بجای نمیگذارد، اگرچه این طلاق سبب جدائی خواهد بود، و لی پس از نقضای عده است که اثر جدائی و حرمت بر آن مترتب میشود و تا زمانی که زن درعده است، این اثر بر آن مترتب نیست و پس از انقضای عده و عدم مراجعت بوی، اثر حرمت بر آن مترتب میگردد و زن بطور قطعی از او جدا میشود. بنابراین، طلاق رجعی مانع بهرهمندی و برخورداری شوهر از زن نیست، هرگاه پیش از انقضای عده یکی از آن دو بمیرد دیگری از او ارث میبرد و نفقه زن و اجب میباشد و طلاق و ظهار و ایلاء نیز بدان ملحق میشود. طلاق رجعی موجب سر رسیدن و قت پرداخت مهریهای نمیشودکه مهلت آن مرگ یا طلاق باشد، بلکه پس از انقضای عده مهلت پرداخت باقیمانده مهریه سرمیرسد و و قت آن است. مراجعت بزن درمدت عده حق شوهراست و این حق را شارع مقدس به وی داده است، لذا شوهر نمیتواند این حق را ازبین ببرد بنابراین اگر بگوید: دیگر حق رجعت برایم نیست، میتواند پشیمان شود و زن را مجدداً بزیر نکاح خویش برگرداند. چون خداوند میفرماید: ﴿وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذَٰلِكَ﴾[البقرة: ۲۲۸]. «در مدت عده شوهرانشان شایستهتر از دیگران هستند که آنان را بزیر عصمت نکاح خویش برگردانند».پس هرگاه مراجعت و رجوع مجدد بزن حق شوهر باشد، رضایت و آگاهی زن از آن شرط نیست و نیازی به و لی زن ندارد و این حق به شوهران داده شده: ﴿وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذَٰلِكَ﴾[البقرة: ۲۲۸].، پس میتوانند از آن استفادهکنند و گواه گرفتن بر آن نیز شرط نیست اگرچه پسندیده و نیکو است تا زن بعدا آن را انکار نکندکه شوهرش به او مراجعتکرده است زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[الطلاق: ۲]. «دو نفر عادل از خودتان راگواه بگیرید».
مراجعت بزن میتواند از راهگفتار صورت گیرد مثل اینکه بگوید: «راجعتك» «ای زن ترا مجددا بزیر عصمت نکاح خویش برگرداندم»، یا بوسیله رفتار و عمل باشد مثل اینکه با وی همبسترگردد، یا موجبات همبستری را با وی انجام دهد مثل بوسیدن و معاشرت و آمیزش توام با شهوت و بازی مخصوص زن و شوی.
امام شافعی گوید: برای کسی که قادر بگفتار باشد مراجعت تنها از راه قول صریح صحیح است و از راه جماع و موجبات جماع ازقبیل بوسه و آمیزش با شهوت صحیح نیست چون بنظر او طلاق نکاح را از بین میبرد (پس باید با صراحت نکاح را برقرار سازد و این قول است نه فعل).
ابن حزم گوید: اگر شوهر در مده عده با زنش همبستر شد، این عمل وی مراجعت بزن محسوب نمیگردد مگراینکه بگوید: «راجعتک» و بر آن گواه بگیرد و پیش از انقضای عده بزنش نیز اطلاع دهد که به وی مراجعه کرده است. اگر بزنش مراجعهکند و گواه بر آن نگیرد، مراجعت او صحیح نیست. زیرا خداوند میفرماید: ﴿فَإِذَا بَلَغۡنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمۡسِكُوهُنَّ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ فَارِقُوهُنَّ بِمَعۡرُوفٖ وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[الطلاق: ۲]. «هرگاه زنان مطلقه مدت عده را بپایان بردند یا بطرز شایسته و نیکوآنان را نگاه دارید و پیوند زناشوئی را ادامه دهید یا بطرزشایسته ازآنان جدا شوید و دو نفرگواه عادل از خودتان بر آن بگیرید».
خداوند بین مراجعه و طلاق و گواهگرفتن فرق قایل شده است پس نمیشود بعضی از آنها را ازهم جداکرد مثل اینکهکسی مراجعتکند و گواه بر آن نگیرد یا زنش را طلاق دهد و برآنگواه نگیرد از حدود و مقررات خداوند سرپیچیکرده است و پیامبرصنیز فرموده است: «من عمل عملا لیس علیه أمرنا فهورد»«هرکس عملی را مرتکب شود و امر و دستورما بر آن نباشد -برابر دستور ما نباشد -این مردود است». پایان سخن ابن حزم.
ابوداود و ابن ماجه و بیهقی و طبرانی از عمران بن حصین نقل کردهاند که:
درباره مردی که زنش را طلاق داده سپس در مده عده با وی همبسترشده است و نه بر طلاق او و نه بر مراجعت به و ی، گواه نگرفته است حکم او چیست؟ او در جوابگفت: «نه طلاقش برابر سنت نبوی بوده و نه مراجعت او برابر سنت نبوی بوده است. بر طلاق دادن و بر مراجعت هر دوگواه بگیر، و دیگر چنینکاری نکن».
شوکانی گوید: ظاهر آنست که سخن پیشینیان درباره مراجعت بزن پس از طلاق درست باشد. زیرا عده مده خیار شوهراست که پشیمان شود و بزنش مراجعهکند و این اختیار و استفاده از آن بقول و بفعل هردو صحیح است و از ظاهر آیه: ﴿وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذَٰلِكَ﴾[البقرة: ۲۲۸]. و از ظاهر حدیث پیامبرص«مره فلیراجعها»نیز پیدا است که مراجعه عملی و مراجعه با فعل جایزاست چون مراجعه را بهگفتاراختصاص نداده است پس کسی که ادعای اختصاص بگفتار دارد، باید بر سخن خویش دلیل بیاورد .
ابوحنیفه گوید: مطلقه رجعیه میتواند برای شوهرش خود را بیاراید و خوشبو کند و بوی نزدیک شود، لباس آراسته بپوشد و انگشتان خویش را آشکار سازد و سرمه به چشم بکشد. و لی شوهر حق ندارد بر وی داخل شود، مگر اینکه زن از دخول او خبر داشته باشد، خواه مرد خود بصراحتگوید، که میآید یا ازحرکات و افعال او این مطلب را بفهمد. امام شافعیگوید: زن مطلقه رجعیه بطور قطعی بر شوهر طلاق دهندهاش حرام است.
امام مالکگوید: شوهر حق ندارد با وی خلوتکند و بر وی و ارد شود، مگر این زن خود اجازه دهد و شوهر نباید به موی اونگاهکند. با حضور دیگران اشکال نداردکه با وی غذا بخورد و لی ابن القاسمگوید: امام مالک پشیمان شده و گفته است: غذا خوردنشان با هم مباح نیست.
هر شوهری مالک سه طلاق بر همسر خود میباشد، طلاق رجعی موجب کاهش تعداد طلاق میشود، بنابراین اگر طلاق رجعی برای بار اول باشد، دو طلاق باقی میماند و اگر برای بار دوم باشد و بحساب آید، یک طلاق باقی میماند و مراجعه بعد از آن اینکاهش عدد را از بین نمیبرد. بلکه اگرشوهراو را بحال خود بگذارد تا اینکه عدهاش بپایان برسد و به وی مراجعه نکند، و زن برای خود شوهر دیگری اختیار کند، سپس از او طلاق بگیرد و مجددا با شوهر اولش نکاح نماید، اینکاهش عدد طلاق بحال خود باقی است، و شوهرکردن او برای مرتبه دوم در اینکاهش هیچنه اثری ندارد. بازهم تنها یک طلاق باقی میماند. زیرا از عمربن خطاب سوال شد: مردی زنش را دو طلاقهکرده و عدهاش بپایان رسیده و این زن با شخص دیگری ازدواج نموده و سپس از او طلاقگرفته و مجددا با شوهر اول ازدواج کرده است؟.
گفت: او همچنان دو طلاقه است -یعنی شوهرش تنها حق یک طلاق دیگردارد و بعد از آن اگر او را طلاق دهد، دیگر برای او حلال نیست و حق مراجعت ندارد مگر اینکه شوهری دیگر اختیارکند و بعد از جدا شدن از او دوباره با وی ازدواج کند و این مطلب از علی بن ابیطالب و زید و معاذ و عبدالله بن عمرو و سعید بن المسیب و حسن بصری نیزنقل شده است.
قبلا گفتیم: طلاق بائن آنست که مکمل طلاق ثلاثه -سومین طلاق- باشد یا طلاق دادن پیش از همبستری با زن یا طلاق دادن در برابر مال باشد. ابن رشد در بدایه المجتهد میگوید: جدایی و بینونت در طلاق بائن، از جهت عدم همبستری و ازجهت تکمیل سه طلاقه و ازجهت عوض مالی درخلع، ناشی شده است اگرچه فقهاء درباره خلع اختلاف دارند، که خلع طلاق است یا فسخ نکاح.
همه علماء اتفاق نظر دارند بر اینکه سه طلاقه و قتی موجب بینونت و جدائی کامل زن آزاده میگردد، که بدفعات متعدد صورتگرفته باشند، نه بیک باره، زیرا خداوند میفرماید: ﴿ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِۖ﴾و درباره سه طلاقه بیک باره با یک لفظ فقهاء با هم اختلاف دارند .
ابن حزم براین رای است که طلاق بائن طلاقی است مکمل سه طلاقه باشد یعنی سومین طلاق است یا طلاق دادن زن پیش ازوقوع همبستری با وی میباشد، و فقط همین دو نوع است. و میگوید:
ما در دین اسلام ازکلام خدا و پیامبرش، هرگز چیزی نیافتهایم که بموجب آن طلاق بائنی که مراجعت بزن در عده بدنبال آن صحیح نیست، جز طلاق سهگانه، خواه با یک لفظ و بیک باره یا بدفعات متفرقه باشد و جزطلاق دادن زنی که هنوز شوهرش با وی همبستر نشده است تنها همین دوصورت، طلاق بائن است و غیر از این هر چه گفتهاند سخنان بدون دلیل و حجت است .
قوانین احوال شخصیه -در مصر -طلاق دادن بسبب وجود عیب در شوهر یا بسبب غیبت شوهر یا زندان بودن او یا بسبب زیان و ضرر را، نیزبطلاق بائن ملحق ساختهاند و بعد از آن هم حق مراجعت برای شوهر نیست.
طلاق بائن بدو قسمت بینونت صغری که طلاقکمتر ازسه طلاقه است و بینونتکبری که طلاق مکمل سه طلاقه است تقسیم میشود.
طلاق بائن اگربینونت صغری باشد یعنیکمتر از سه طلاق، بمجرد اینکه طلاق و اقع شد پیوند زناشوئی را ازبین میبرد و همینکه این پیوند ازبین رفت، دیگر این زن برای شوهرش حکم بیگانه دارد و برای شوهرش حلال نیست درمدت عده از وی بهرهمند و برخوردار گردد و اگر یکی اززن و شوی پیش ازانقضای عده یا بعد از آن بمیرد، هیچکدام از همدیگر ارث نمیبرند و مهریهای که مهلتش مرگ یا طلاق باشد بمحض و قوع طلاق بائن موعد پرداختش سر میرسد. البته شوهری که زن خود را بصورت بینونت صغری طلاق داده باشد، یعنی هنوزسه طلاقه نشده باشد میتواند مجدداً با نکاح مجدد و مهریه مجدد او را بعقد ازدواج خویش درآورد بدون اینکه نیاز به تحلیل باشد، هرگاه او را مجدداً بعقد ازدواج درآورد، تعداد طلاق بهمان صورت قبلی است یعنی اگر یک طلاق داده بود هنوز مالک دو طلاق و اگر دو طلاق و دومین طلاق بود مالک یک طلاق دیگر که سومین طلاق است میباشد.
حکم بینونتکبری بتمامی مانند بینونت صغری است مگر اینکه نکاح مجدد برای شوهر جایز نیست مگر اینکه زن شوهر دیگری اختیارکند و آن شوهر با وی همبستر شود و قصد تحلیل نداشته باشد، آنگاه زن پس از طلاق و انقضای عده میتواند مجددا با شوهر اولیش ازدواج کند، چون در این صورت زن سه طلاقه شده است.
خداوند میفرماید: ﴿فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُۥ مِنۢ بَعۡدُ حَتَّىٰ تَنكِحَ زَوۡجًا غَیۡرَهُۥ﴾[البقرة: ۲۳۰]. «یعنی اگر شوهرزن خود را سه طلاقهکرد یا سومین طلاق راگفت دیگراین زن برای شوهرش حلال نیست و نکاح و مراجعت صحیح نیست»،مگر اینکه زن شوهر دیگری اختیارکندکه بعد از طلاق از او، نکاح مجدد برای شوهر اولیش جایز است چون پیامبرصبه زن رفاعه که سه طلاقه شده بود گفت: «لا. حتى تذوقی عسیلته ویذوق عسیلتك»«نخیرحق بازگشت به شوهرخود رفاعه را نداری تا اینکه شوهردیگری را اختیارکنی که هردو مزه جنسی همدیگر را بچشید و بصورت و اقعی همبستری صورتگیرد، و آنوقت بعد از طلاق از او، میتوانی با شوهرت رفاعه مجددا ازدواج کنی». بروایت بخاری و مسلم.
مساله هدم = از بین بردن تعداد طلاقهای کاهش یافته: باتفاق نظر همه علماء بعد از بینونتکبری هرگاه زن با شخصی دیگر ازدواج کرد، سپس از او طلاق گرفت و بعد از انقضای عده پیش شوهر اول برگشت و با وی مجددا ازدواج کرد. این ازدواج مجدد حلال بودن تازهای را، برایشان پدید میآورد و شوهر مجددا مالک سه طلاق دیگرمیگردد. چون و سیله شوهردوم حلال بودن ازدواج اول و عوارض آن پایان پذیرفته و کاهش طلاقهای اولی از بین رفته است.
ولی درباره زنی که بعد از بینونت صغری شوهر دیگری اختیارکند و سپس از او طلاق بگیرد و بعد از انقضای عده مجددا با شوهر اولی خود ازدواج کند، اختلاف است. بنظر ابوحنیفه و ابویوسف درست مثل حالت بینونتکبری است و این ازدواج مجدد حلال بودن تازهای را سبب میگردد و اثر ازدواج اول از بین رفته است پس شوهر مالک سه طلاقه جدید میگردد. و محمد میگوید: درست مانند طلاق رجعی است یعنی بعد از ازدواج مجدد تعداد طلاقها بحالت قبلی میماند یعنی اگر قبلا یک طلاق داده بوده پس از شوهرکردن با شخصی دیگر و ازدواج مجدد با شوهرش، شوهرش تنها مالک دو طلاق است و اگر ازدواج در بینونت صغری بعد از دو طلاق روی داده بود، مالک یک طلاق است این مساله را مساله هدم نامیدهاند یعنی آیا ازدواج با شوهر دوم تعداد طلاقهایکاهش یافته شوهر اولی را ازبین میبرد، همانگونه که ازدواج پس از سه طلاقه آن را از بین میبرد یا خیر؟.
در قرآن و سنت صریح نبوی درباره حکم طلاقکسی که در بیماری مرگ است سخنی بمیان نیامده است. لیکن بصورت صحیح از یاران پیامبرصآمده است که عبدالرحمن بن عوف، همسر خود «تماضُر» را در حال بیماری مرگش، سومین طلاقگفت که حضرت عثمان بن عفان حکمکرد که او از عبدالرحمن بن عوف ارث ببرد. و گفت: من عبدالرحمن را متهم نمیکنم باینکه خواسته باشد ازحق ارث زنش بگریزد یعنی بدینجهت درحال بیماری او را طلاق داده باشد تا از او ارث نبرد ولیکن خواستم بسنت نبوی عملکنم، لذا به وی ارث دادم.
گویند: ابن عوف خودگفته بود: من او را بجهت اینکه به وی زیان برسانم و یا برای فرار از میراث و ارث بردن و ی، او را طلاق نمیدهم و منکر ارث بردن او نیستم.
و همچنین روایت شده است که خود حضرت عثمان زن خود «ام البنین» دختر عیینه بن حصن فزاری را درحالتی طلاق دادکه در خانهاش محاصره شده بود. چون عثمان بشهادت رسید، امالبنین پیش حضرت علی رفت و ماجری را برایشگفت. حضرت علی به وی ارث داد و گفت: اورا نگهداشت تا اینکه مشرف برمرگ شد سپس از او جدا گشت.
بنابراین فقیهان درباره طلاق دادن در بستر بیماری مرگ اختلافکردهاند: فقهای حنفی گفتهاند، اگرکسی، در بیماری مرگ زنش را طلاق بائنه بدهد و بمیرد زن از او ارث میبرد... و اگر بعد از انقضای عده بمیرد زن ارث نمیبرد. و همین طور اگر شوهر در حین مبارزه با یکی، زنش را طلاق بائنهگوید یا درحالیکه میخواهند از او قصاص بگیرند، زنش را طلاق دهد یا درحالیکه میخواهند او را رجمکنند، زنش را طلاق دهد، اگر در این احوال بمیرد یاکشته شود، باز هم اگرعدهاش منقضی نشده باشد، از شوهرش ارث میبرد.
و اگر شوهر بنا بدرخواست زن، او را طلاق دهد یا بویگوید: اینک اختیار نفس خودت را بتو دادم، و زن خود را طلاق داد و نفس خویش را برگزید یا درآن بیماری زن خود را «خلع» کرد و طلاقش را باز خرید، در همه این احوال شوهر پیش از انقضای عده مرد، زن ارث نمیبرد. فرق بین این دو صورت اینست که در صورت اولی شوهر بدینجهت زنش را طلاق میدهد تا او را از حق ارث محروم نماید، و برخلاف نیت اوبا وی رفتار میگردد -چون این حق را خدا به وی داده است لذا این حق او بجای خود باقی است و این طلاق را طلاق فرار از حق نامیدهاند.
ولی درصورت دوم طلاق بمنظور فرار از حق نیست، زیرا زن خود آن را برگزیده و بدان راضی شده و آن را خواسته است کسی که محصور باشد یا در صف جنگ باشد و زنش را بصورت طلاق بائنه طلاق دهد، همین حکم را دارد.که احمد و ابن ابی لیلی گفتهاند: بعد از انقضای عدهاش مادام که با دیگری ازدواج نکرده باشد ارث میبرد. مالک و لیثگفتهاند: او ارث میبرد. خواه در عده باشد یا نباشد و خواه ازدواجکرده باشد یا نکرده باشد.
امام شافعی گوید: ارث نمیبرد.
در بدایه المجتهد گوید: این اختلاف از اینجا ناشی میشود که آیا عمل به» سد ذرایع» = پیشگیری از ضرر و زیان، و اجب است؟ چون بیمار برای فرار از حق ارث زن و محرومکردن او از سهمیه ارثش، او را طلاق میدهد،کسانی که «سد ذرایع» را و اجب میدانند برای جلوگیری از ضرر و زیان ارث بردن زن را و اجب میدانند. و کسانی که «سد ذرایع» را و اجب نمیدانند و طلاق و حکم آن را و اجب میدانند، ارث زن بعد ازطلاق درآن حال را و اجب نمیدانند، این دسته میگویند: اگر طلاق معتبراست و و اقع میشود، باید همه احکام آن بدنبال آن بیاید لذا میگویند: اگر زن بعد از این طلاق بمیرد، شوهرش از او ارث نمیبرد. و اگرطلاق معتبرنیست و و اقع نمیشود، پس پیوند زناشوئی با احکامش باقی است. بهرحال مخالفان این نظریه باید از دو جواب یکی را برگزینند. چون براستی دشوار استکهگفته شود: درشرع نوعی طلاق هست، که بعضی ازاحکام طلاق را بدنبال دارد و بعضی ازاحکام ازدواج و زناشوئی را نیز بدنبال دارد. و دشوارتر آنست که فرق بگذارند که این صحیح است یا صحیح نیست، زیرا این نوع طلاق، طلاقی است که حکم آن موقوف است باینکه صحیح باشد یا صحیح نباشد. براستی همه این اقوال درشرع بسیار دشوار است. و لی قائلین بدین سخن، انس و عادت گرفتهاند که بگویند:
عثمان و عمر بدان فتوی دادهاند تا جائی مالکیهگمان میکنند اجماع اصحاب بر آن منعقد است. البته آن سخن درست است چون مشهوراست که ابن الزبیر با آن مخالفت کرده است. و اما کسی که میگوید. این زن بعد ازطلاق اگردر عده باشد و شوهرش بمیرد ارث میبرد بدین جهت است که عده را یکی از احکام زناشوئی میداند و طلاق چنین زنی را شبیه بطلاق رجعی میداند و این قول از عمر و عایشه روایت شده است.
اما کسی که میگوید: زمانی ارث میبردکه ازدواج مجدد نکرده باشد و عدم ازدواج زن را شرط بردن ارث میداند، بدین سبب است که همه مسلمین اجماع دارند بر اینکه یک زن نمیتواند دریک زمان از دو شوهر ارث ببرد. و کسانی که ارث بردن او را و اجب میدانند علت را اتهام شوهر بفرار از حق تفسیر کردهاند ( که بعد از شوهرکردن این کار منتفی میگردد).
بازهمگوید: اگرزن خود در بیماری مرگ شوهرش، خواهان طلاق باشد یا شوهر خود اختیار نفس و کار او را بوی و ا گذاشت و زن از این اختیاراستفادهکرد، و خود را طلاق داد.
بین علمای فقه اختلاف است: ابوحنیفه میگوید: اصلا در این صورت ارث نمیبرد. اوزاعی بین تملیک و طلاق فرقگذاشته است یعنی اگر شوهرش به وی گفت: تو مالک نفس خود هستی و زن خود را طلاق داد ازشوهرش ارث نمیبرد و لی اگر بدرخواست او شوهر او را طلاق داد ارث میبرد. امام مالک بین این حالات فرق نگذاشته است و همه را یک سان میداند و میگوید: اگر زن بمیرد شوهرش بعد از این طلاق از او ارث نمیبرد و لی اگر شوهر بمیرد زن از او ارث میبرد.
براستی این سخن با اصول مخالف است. پایان سخن ابن رشد بدایه المجتهد ۲/۸۶.
ابن حزمگوید درباره طلاق بیمار و غیربیمار با هم فرقی ندارند پس طلاق بیمار خواه در این بیماری بمیرد یا نمیرد، فرق با طلاق شخصی غیر بیمارندارد. بنابراین اگر کسی درحال بیماری زنش را یک باره سه طلاقهکند یا سومین طلاق وی را بدهد یا پیش از همبستری زنش را طلاق دهد، مرد یا زن پیش از اتمام عده یا بعد از اتمام آن بمیرد یا طلاق رجعی باشد و شوهر به وی مراجعه نکرد و مرد یا زن بعد از تمام شدن عده مرد درهمه این احوال زن از شوهرش ارث نمیبرد و شوهر هم از زنش ارث نمیبرد و طلاق مرد غیر بیمار برای زن بیمار و طلاق مرد بیمار برای زن بیمار هم همینطور است و هیچ فرقی نمیکند. همچنین است طلاق کسی که برای کشتن نگه داشتهاند یا طلاق زنی که حامله و گرانبار است، اینها مسایلی است که مردم در آنها با هم اختلاف دارند .
طلاق ازجمله حقوق مسلم شوهر است او میتواند زنش را خودش طلاق دهد یا طلاق را بخود زن و اگذار کند، که خودش را طلاق دهد و میتواند دیگر را برای طلاق دادن، و کیل خودکند.
واگذاری طلاق به خود زن یا و کیلگرفتن، مانع این نمیشودکه او خود هرگاه خواست از آن حق استفادهکند. ظاهریه با این قول مخالفتکرده و میگویند: شوهر حق ندارد طلاق را بخود زن و اگذار کند یا دیگری را و کیل کند تا زنش را طلاق دهد.
ابن حزمگوید: هرگاهکسی طلاق را به زنش و اگذارکرد، او بدان ملزم نیست و طلاق زن و اقع نمیشود، خواه خود را طلاق داده یا طلاق نداده باشد، چون خداوند طلاق را از حقوق مردان قرار داده نه از حقوق زنان (پس زنان نمیتوانند از آن استفاده کنند).
الفاظی که برای تفویض و و اگذاری طلاق بزن بکار میرود بشرح زیر است:
۱- «اختاری نفسک»= اختیاردار خودت هستی.
۲- «امرک بیدک»=کار تو بدست تو است.
۳- طلقی نفسک ان شئت = هرگاه خواستی خودت را طلاق بده.
فقها درباره هریک ازاین صیغهها اختلاف دارند و آراء و مذاهب متعددی دارند که بشرح زیر خلاصه میگردند:
فقیهان میگویند این صیغه موجب و قوع طلاق میشود، زیرا از نظر شرع اسلامی این صیغه از جمله صیغههای طلاق است زیرا خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ قُل لِّأَزۡوَٰجِكَ إِن كُنتُنَّ تُرِدۡنَ ٱلۡحَیَوٰةَ ٱلدُّنۡیَا وَزِینَتَهَا فَتَعَالَیۡنَ أُمَتِّعۡكُنَّ وَأُسَرِّحۡكُنَّ سَرَاحٗا جَمِیلٗا٢٨ وَإِن كُنتُنَّ تُرِدۡنَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَ فَإِنَّ ٱللَّهَ أَعَدَّ لِلۡمُحۡسِنَٰتِ مِنكُنَّ أَجۡرًا عَظِیمٗا٢٩﴾[الأحزاب: ۲۸-۲۹]. «ای پیامبرصبه همسرانت بگو: اگر شما زندگی دنیا و زرق و برق آن را میخواهید، بیائید هدیه مناسب و بهرهای بشما بدهم و شما را به طرز نیکوئی رها سازم -طلاق دهم -و اگرشما رضای خدا و پیامبرش و سرای آخرت را میخواهید خداوند برای نیکوکاران شما پاداش بزرگ آمادهکرده است».چون این آیه نازل شد پیامبرصنزد عایشه رفت و به و یگفت: «إنی ذاكر لك أمرا من الله على لسان رسوله، فلا تعجلی حتى تستأمری أبویك» «ای عایشه براستی چیزی را از طرف خداوند و بر زبان پیامبرش بتو خواهمگفت، شتاب نکنید در پاسخ دادن بآن تا اینکه درباره پاسخ بدان با و الدینت مشورت میکنی آنگاه پاسخ بده».
عایشه گفت: ای پیامبر خدا چیست این مطلب؟ پیامبرصاین آیات فوق را بر وی خواند. عایشه گفت: درباره تو ای رسول خدا با پدر و مادرم مشورت کنم؟ هرگز، بلکه من خدا و پیامبرصو سرای آخرت را میخواهم و آن را برای خود برمیگزینم. و از تو خواهشمندم که این مطلب و خواسته را با زنانت در میان نگذاری و از آنان نخواهی که مشورت بکنند.
پیامبرصگفت: «لا تسألنی امرأة منهن إلا أخبرتها.إن الله لم یبعثنی...الخ» «هر زنی از آنان اگر از من سوالکند به وی اطلاع میدهم. زیرا خداوند مرا نفرستاده است که...». سپس همه زنان پیامبرصمثل عایشه خداوند و پیامبرش و سرای آخرت را برگزیدند و از زندگی پر زرق و برق دنیائی منصرت شدند. بخاری و مسلم و ابوداود و ترمذی و نسائی و ابن ماجه از عایشه روایت کردهاندکه گفت: «پیامبرصبه ما اختیار داد و ما او را برهمه چیز برگزیدیم و او را اختیارکردیم و آن را چیزی بحساب نیاورد - اختیار را طلاق به حساب نیاورد -». و در روایت مسلم آمده است که او گفت: «پیامبرصبه زنان خود اختیار نفس خودشان را داد و این اختیاردادن، به معنی طلاق دادن نبود».
از این حدیث برمیآیدکه اگر آنان نفس خویش و آرزوهای نفسانی را برمیگزیدند نه پیامبر را، آنوقت طلاق میشد و همین لفظ برای طلاق بکار میرود . هیچیک از فقیهان در این مساله اختلافی ندارند. و لی اگر زن نفس خویش را برگزید طلاق او چگونه میافتد و کدام نوع است؟ بین فقها اختلاف است:گروهیگویند: یک طلاق او بصورت طلاق رجعی میافتد. این رای ازعمر و ابن مسعود و ابن عباس و عمر بن عبدالعزیز و ابن ابیلیلی و سفیان و شافعی و احمد و اسحاق روایت شده است.
برخیگفتهاند: اگر در این صورت، زن نفس خویش را برگزید، یک طلاق او بصورت طلاق بائن میافتد و این مذهب از علی بن ابیطالب روایت شده و علمای حنفی نیزچنین میگویند. مالک بن انسگوید: اگرزن دراین صورت نفس خویش را برگزید سه طلاقه میشود -بینونتکبری- و اگر شوهرش را برگزید یک طلاقش
میافتد و علمای حنفیه میگویند:
وقتی باکلمه اختیار طلاق و اقع میشودکهکلمه «نفس» درکلام مرد یا زن آمده باشد. مثلا اگر مرد بزنشگوید: اختاری و زنگفت: اخترت (اختیارکن و برگزین. او گفت: اختیارکردم و برگزیدم) چون ذکری ازنفس نشده است موجب و قوع طلاق نمیشود پس ذکر نفس را شرط میدانند.
۲- امرک بیدک
هرگاه مردی بزنش گفت: «امرکبیدک» و زن خودش را طلاق داد. یک طلاقش میافتد. و این رای عمر و عبدالله بن مسعود و مذهب سفیان و شافعی و احمد میباشد روایت شده که مردی پیش عبدالله بن مسعود آمد و گفت: "همانگونه که در میان مردم اختلاف پیش میآید، بین من و زنم اختلافی پیش آمد. زنمگفت: اگر آنگونهکهکار من -طلاقم -بدست شما است بدست من میبود، آنوقت میدانستی که چکار میکردم؟ منهمگفتم: آنچه که ازکار تو-طلاق تو -بدست من است بدست تو باشد. زن فورا گفت: «فأنت طالق ثلاثا» «پس تو سه طلاقه هستی».
عبدالله به و یگفت: بنظر من یک طلاقه است و یک طلاق شما افتاده است نه سه طلاق. و تا زمانی که در عده است، تو شایستهترینکسی هستی که او را داشته باشی و به وی مراجعتکنی و در این باره با امیرالمومنین عمربن الخطاب ملاقات میکنم. سپس عبدالله نزد عمر رفت و ماجری را بازگوکرد، عمرگفت: خداوند چیزی را در اختیار و بدست مردان قرار داده است، آنان میخواهند چیزی را که خداوند بدستشان داده است، در اختیار و بدست زنان قرار دهند، خاک به دهنشان - خاک برسرشان -تو چهگفتی درباره آن؟ عبدالله گفت: منگفتم: بنظرمن یک طلاقه است و شوهرش مستحقترینکسی است که او را بزیر نکاح خویش برگرداند عمر گفت: رای من نیز همین است و اگر رای شما غیر از این بود، تو حقیقت را نیافته بودی .
حنفیه میگویند: در این صورت یک طلاق بائن میافتد و حق رجوع برای شوهرش نیست زیرا و قتی شوهر زن را مالک کار خویش میکند مقتضی آن است که نیرو و تسلط مرد بر زن از بین برود و چون زن آن را باختیار خویش پذیرفت و اجب است که دیگر مرد تسلطی بر او نداشته باشد مادام که حق مراجعت داشته باشد تسلط او از بین نرفته است]پس نباید طلاق رجعی باشد -.
امام شافعی میگوید: نیت و قصد شوهر معتبر است اگر مقصودش از این و اگذاری یک طلاق باشد، یک طلاقش میافتد و اگر نیتش سه طلاق باشد سه طلاقش میافتد. شوهر میتواند درباره خود طلاق و درباره عدد آن، در هردو صورت: اختیار و تملیک، منکر قول زنگردد. غیر امام شافعیکهگفتهاند نیت زن معتبر است پس اگر نیت زن بیش از یک طلاق باشد برابر نیت او رفتار میشود، چون زن بصراحت میتواند مالک سه طلاقه بشود، پس بکنایت نیز میتواند مالک آن شود، همانگونه که شوهر چنین است. بنابراین مذهب، اگر زن خود را سه طلاقه کرد و شوهرشگفت: من تنها حق یک طلاق را به وی و اگذارکرده بودم به سخن مرد توجهی نمیشود و به سخن زن حکم میگردد و مذهب عثمان و ابن عمر و ابن عباس چنین میباشد. و عمر بن خطاب و ابن مسعود میگویند: تنها یک طلاقش و اقع میشود همانگونه که در داستان عبداله بن مسعود گذشت.
ابن قدامه درمغنیگفته است: هرگاه شوهرکار زن را -درباره طلاق به وی و اگذار کرد این اختیار و تملیک، برای همیشه است و مقید به همان مجلس نیست این رای از علی ابن ابیطالب روایت شده و ابوثور و ابن المنذر و حکم نیز بدان رای دادهاند. امام مالک و امام شافعی و اصحاب رایگفتهاند: این اجازه و تملیک اختصاص بهمان مجلس دارد و بعد ازجدا شدن از آن مجلس، اجازه و تملیک حق طلاق دادن اززن سلب میشود. چون شوهر بدین صیغه او را صاحب اختیارکرده و خاص آن مجلس است، همانگونه که «اختاری» نیز خاص همان مجلس است. او رای اول را ترجیح داده است زیرا علی بن ابیطالب به مردیکهکار زنش را به وی و ا گذاشته بود،گفت: این حق مال او است تا زمانی که او پشیمان گردد و نکول نماید. "او گوید: در میان اصحابکسی را سراغ نداریم، که با این رای مخالفتکرده باشد پس این رای بصورت اجماع اصحاب درآمده است. بعلاوه این صیغه بمنزله و کالت دادن به وی درطلاق است پس حکم آن تراخی و تاخیر و مدت طولانی است همانگونه که شخص بیگانهای را و کیلکند.
ابن قدامه گوید: اگر شوهر از قول خود پشیمانگردد و گفت: چیزی را که بتو و اگذار کرده بودم، فسخ نمودم حق تملیک طلاق زن باطل میشود و دیگر زن نمیتواند خود را طلاق دهد. عطاء و مجاهد و شعبی و اوزاعی و نخعی و اسحاق چنین گفتهاند.
زهری و ثوری و مالک و اصحاب رای میگویند: شوهر دیگر حق پشیمان شدن و بازگشت از قول خود را ندارد، چون بزنش مالکیت طلاق بخشیده است دیگرحق پشیمانی ندارد.
ابن قدامهگوید: اگر شوهر بعد از دادن اجازه و اگذاری حق طلاق به وی با او همبستر گردید و نزدیکی کرد، بمعنی بازگشت از این و اگذاری حق طلاق به وی میباشد. زیرا این و اگذاری خود نوعی حق و کالت دادن به وی است و تصرف و کالت دهنده در چیزی که درآن و کالت داده است و کالت را باطل میکند و هرگاه زن این حق و اگذاری را ردکند و بشوهرش برگرداند اختیار او باطل میگردد همانگونه که و کالت نیز بفسخ آن باطل میگردد.
علمای حنفی گفتهاند: هرگاهکسی به زنشگفت: خودت را طلاق ده و نیتی نداشت یا نیت یک طلاق داشت. و زنش همگفت: طلقت نفسی = خود را طلاق دادم. این یک طلاق رجعی است. و اگرزن خود را سه طلاقه کرد و شوهرش نیز آن را اراده کرد هر سه طلاقش میافتد.
هرگاه شوهر به زنش گفت: طلقی نفسک = خودت را طلاق بده. و زنگفت: ابنت نفسی = نفس خود را از تو جداکردم. طلاق او و اقع میشود.
و اگر زن بگوید: اخترت نفسی = نفس خود را برگزیدم. طلاق نمیافتد. هرگاه به و یگفت: طلقی نفسک متی شئت = هر و قت خواستی خودت را طلاق ده. او میتواند دراین مجلس و بعد از آن خود را طلاق بدهد.
هرگاه مردی بکسیگوید: طلق امراتی = زنم را طلاق بده. او میتواند درآن مجلس یا بعد از آن او را طلاق دهد. و لی اگربه مردیگفت: طلقهاان شئت = اگر خواستی زنم را طلاق ده. او میتواند بخصوص در همین مجلس زنش را طلاق دهد .
هرگاه کسی کار -طلاق -زنش را بدیگری و اگذاشت، صحیح است و حکم آن را داردکه آن را به خود زن و اگذارکرده باشد. یعنی در همان مجلس و بعد از آن نیز میتواند این کار را انجام دهد.
امام شافعی نیزدرباره و اگذاری طلاق به غیر اززن با این رای موافقتکرده است چون و کالتگرفتن است، خواه بگوید: «أمر امرأتی بیدك»«کار طلاق زنم بدست تو است» یا «جعلت لك الخیار فی طلاق امرأتی»«درباره طلاق زنم بتو اختیار دادم» یا «طلق امرأتی»«زنم را طلاق ده».
یاران ابوحنیفهگفتهاند: این عبارات درباره غیر زن مانند آنست که بزن بگوید:
«اختاری» پس اختصاص بهمان مجلس دارد و تنها درآن مجلس میتواند زن او را طلاق دهد. صاحب «المغنی» گوید: بنظر ما این و کالت مطلق است و مانند و کالت در بیع است پس اختصاص به آن مجلس ندارد و بعد از آن نیزمیتواند و تاخیر و تراخی درآن جایزاست. و تا زمانی که شوهرآن را فسخ نکند یا با همسرش همبستر نشود او میتواند زن موکل خود را یک طلاقه یا سه طلاقکند همانگونه که زن نیز میتوانست .
شوهر نمیتواند این امر طلاق را بکسی و اگذارکندکه و کالت وی صحیح نیست پس باید عاقل و بالغ باشد. هرگاه شوهر امر طلاق را در اختیار دیوانه یا بچه نابالغ قرار داد و او زن وی را طلاق داد، این طلاق صحیح نیست. و اصحاب رای آن را صحیح میدانند .
این صیغههای و کالت و و اگذاری طلاق،گاهی مطلق هستند بدینمعنی که شوهر کارزن را به وی و اگذارمیکند یا زن نفس خویش را انتخاب میکند، بدون اینکه آن را بچیزی مقید سازند و چیزی بر آن بیفزایند، دراین صورت زن اگردرآن مجلس حضورداشته باشدکهکارطلاق به وی و اگذارشده است تنها درآن مجلس میتواند خود را طلاق دهد.
و اگر درآن مجلس نباشد تنها در مجلسی میتواند خود را طلاق دهدکه از این واگذاری اطلاع پیدا میکند. بنابراین هرگاه مجلس به پایان رسید یا مجلسی که این حق درآن به وی و اگذارشده است تغییرکرد، یا مجلسی که زن از و اگذاری این حق اطلاع پیداکرده بپایان رسید، و زن خود را درآن مجالس طلاق نداد، دیگربعد از آن مجالس حق طلاق را ندارد. چون صیغه و کالت و اگذاری طلاق مطلق بوده و ظاهراً اختصاص بهمین مجلس حاضررا دارد و پس از اتمام مجلس چنانچه از آن استفاده نشده باشد، دیگر زن نمیتواند از آن استفادهکند. و این حالت و قتی است که قرینهای نباشدکه این مطلق را عامکند و لی اگر قرینهای دال بر عام بودن آن باشد، اختصاص بدان مجلس ندارد برای مثال اگرشوهر درمجلس عقد ازدواج این حق را به زن و اگذارکند چنانچه فهمیده میشودکه این و اگذاری حق طلاق به زن اختصاص بدان مجلس ازدواج ندارد، بلکه عام است و او بعدا نیز میتواند از آن استفادهکند. زیرا معقول نیست که مقصود شوهر همان مجلس باشد. در یکی از دادگاههای شرعی مصری حکمی صادر شده بود دایر بر اینکه اگر کار و اگذاری طلاق به زن درهنگام عقد ازدواج صورتگیرد و بصورت مطلقی باشد، این اجازه مقید بدان مجلس نیست بلکه زن هروقت خواست میتواند خود را طلاق دهد و الا فایدهای برای این و اگذاری حق، متصور نخواهد بود. و این حکم در دادگاه تجدیدنظر تایید شد.
گاهی الفاظ و اگذاری حق طلاق بزن، عام هستند مانند اینکه بگوید: «اختاری نفسك متى شئت» یا «أمرك بیدك كلما أردت»«هر و قت خواستی نفس خویش را انتخابکن یا هرگاه خواستیکار تو بدست تو است».
دراین حالت زن هروقت بخواهد میتواند خود را طلاق دهد چون شوهراین حق را بصورت عام به وی و اگذارکرده است.
گاهی الفاظ و اگذاری حق طلاق به زن موقت و مقید به و قت معینی هستند مثل اینکه در مدت یک سال این حق را به وی و اگذار کند... .
در این حالت زن میتواند تنها در و قت معین از آن حق استفادهکند و بعد از گذشت آن و قت این حق را ندارد.
واگذاری حق طلاق به زن درحین عقد ازدواج و بعد از آن جایزاست و لی حنفیه میگویند: اگر این حق در حین عقد و اگذارگردد، شرط است که ابتداء کننده به و اگذاری و درخواستکننده آن، نخست زن باشد نه شوهر مثل اینکه درحین عقد زن بگوید: «زوجت نفسی منك على أن یكون أمری بیدی أطلق نفسی كلما أرید»«من نفس خویش را به عقد ازدواج تو درآوردم بشرط اینکهکار من -طلاقم -بدست خودم باشد و هرگاه خواستم خود را طلاق بدهم». مرد هم خطاب بزن درحین عقد بگوید: قبت = قبولکردم. باگفتن این قول ازطرف زوج ازدواجکامل میشود و زن میتواند هروقت بخواهد خود را طلاق دهد، چون قبول زوج اول متوجه ازدواج و سپس متوجه و اگذاری حق طلاق بزن میگردد یعنی بدینمعنی است که ابتدا ازدواج را میپذیرد و سپس حق و اگذاری طلاق به و ی. لیکن اگر ابتداکننده به ایجاب شوهرباشد و درضمن ایجاب حق طلاق را نیزبزن و اگذارکند مثل اینکه در حین عقد نخست مرد بگوید: «تزوجتك على أن تكون عصمتك بیدك تطلقین نفسك كلما أردت»«ازدواج ترا میپذیرم و ترا بعقد ازدواج خود درآوردم بشرط آنکهکار عصمت و پاکدامنی شما -طلاقت- بدست تو باشد و هر و قت دلت خواست خودت را طلاق بده و طلاق تو بدست تواست». و زن هم درجواب بگوید: قبلت = پذیرفتم. ازدواج کامل میشود و لی حق و اگذاری طلاق صحیح نیست و زن نمیتواند خویشتن را طلاق دهد. فرق بین این دو صورت اینست که درصورت اول شوهرحق و اگذاری طلاق را بعد از و قوع ازدواج پذیرفته و بعد ازآنکه ازدواجکامل شده او مالک طلاق گردیده و میتواند آن را و اگذارکند. و اما درصورت دوم پیش از آنکه مالک طلاق شود و ازدواج صورتگیرد آن را و اگذارکرده است و هنوز ازدواج کامل نشده است پس حق و اگذاری طلاق را ندارد و قتی که زنگفت: پذیرفتم فقط ازدواج صحیح است نه و اگذاری طلاق.
درقانون سال ١٩٢٠ و ١٩٢٩ (مصر) با استفاده از اجتهاد فقهاء و مراعات حل و فصل کار مردم بسادگی و بگونهای که با روح آسانگیر شریعت اسلام همگامی داشته باشد، این حالات مشخص شده چون نص صحیح و صریح - ازکتاب و سنت در این باره نداریم.
درقانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٠ آمده است که و قتی شوهرحاضر بپرداخت نفقه زن نباشد یا شوهر عیب قانونی داشته باشد قاضی میتواند به طلاق اقدام کند و در قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ نیز آمده است: و قتی که ادامه ازدواج موجب زیان و ضرر باشد یا شوهر بدون عذر شرعی غیبت داشته باشد و یا شوهر محبوس و زندانی باشد قاضی میتواند به طلاق اقدامکند. و اینک حکم هریک از این موارد را همراه با مواد خاص قانون در این باره را بیان میکنیم بغیر از طلاق دادن بخاطر عیب در شوهر که قبلا از آن سخن رفته است.
امام مالک و امام شافعی و احمد میگویند اگر شوهر حاضر بپرداخت نفقه ضروری از قبیل حداقل غذاء و پوشاک و مسکن برای زمان حال و آینده نشد، در صورتیکه زن حاضر به مطالبه طلاق باشد، اگر شوهر مال و دارائی آشکاری نداشته باشد قاضی میتواند اقدام به طلاق کند و لی اگر مالی داشته باشد قاضی حکم میکندکه نفقه زن از آن پرداختگردد. اینگروه بشرح زیر بر مذهب خویش استدلال کردهاند:
۱- شوهر مکلف است باینکه زن خود را بطرز شایسته و نیکو نگه دارد یا او را آزادکند و بطرز شایسته او را طلاق دهد چون خداوند میفرماید: ﴿فَإِمۡسَاكُۢ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ تَسۡرِیحُۢ بِإِحۡسَٰنٖۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. «بدون شک عدم پرداخت نفقه با «امساک بمعروف» منافات دارد و امساک بمعروف نیست ».
۲- خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تُمۡسِكُوهُنَّ ضِرَارٗا لِّتَعۡتَدُواْۚ﴾[البقرة: ۲۳۱]. «زنان خود را بجهت زیان رساندن بدانان نگه ندارید و آنان را میازارید تا بدانان ظلمکنید و آنان از مهریهشان بگذرند و طلاق بگیرند».و پیامبرصمیفرماید: «لا ضرر ولا ضرار»«نباید ضرر و زیان بدیگران رساند و نباید زیان و ضرر را پذیرفت». چه چیزی بیش از ترک نفقه بزن زیان میرساند: پس بر قاضی لازم و ضروری است که این زیان و ضرررا برطرف کند.
۳- هرگاه مقرر باشدکه بخاطر وجود عیبی در شوهر قاضی بین زن و شوهر جدائی بیندازد بدیهی است که رنج و آزار عدم پرداخت نفقه شرعی برای زن بیشتر است از رنج و آزار وجود عیب در شوهر، پس جدائی انداختن بین آنان بجهت عدم پرداخت نفقه شایستهتر و اولیتر است.
علمای حنفیه گویند: قاضی نمیتواند بخاطر عدم پرداخت نفقه بین آنان جدائی اندازد، خواه این عدم پرداخت تنها از امتناع و خودداری شوهر سرچشمه گیرد یا بجهت فقر و نداری شوهر باشد. و چنین دلیل آوردهاند:
۱- خداوند میفرماید: ﴿لِیُنفِقۡ ذُو سَعَةٖ مِّن سَعَتِهِۦۖ وَمَن قُدِرَ عَلَیۡهِ رِزۡقُهُۥ فَلۡیُنفِقۡ مِمَّآ ءَاتَىٰهُ ٱللَّهُۚ لَا یُكَلِّفُ ٱللَّهُ نَفۡسًا إِلَّا مَآ ءَاتَىٰهَاۚ سَیَجۡعَلُ ٱللَّهُ بَعۡدَ عُسۡرٖ یُسۡرٗا٧﴾[الطلاق: ۷]. «هرکسی که ثروت و دارائی دارد باید از آن نفقه زن خود را بپردازد و هرکس اندک روزی باشد باندازه آنچه که خداوند به وی داده است نفقه زنش را بپردازد. براستی خداوند هرکسی را باندازه آنچه که به وی داده است مکلف میسازد. خداوند عسرت و تنگی را بهگشایش و یسر تبدیل میکند».
ازامام زهری درباره مردی که از نفقه زنش عاجزاست سوال شد؟ که آیا بین آنان جدائی انداخته میشود و ازهم جدا میشوند؟. اوگفت: باید صبرکرد و ازهم جدا نشوند و این آیه فوق را خواند.
۲- در میان اصحاب و یاران پیامبرصکسانی بوده که دارایگشایش حال و ثروت بودهاند و کسانی هم بودهاندکه تنگ حال و معسر و فقیر بودهاند و شنیده نشده که پیامبرصبین مردی و زنش بخاطر عدم توانائی پرداخت نفقه جدائی انداخته و آنان را از هم جداکرده باشد.
۳- براستی زنان پیامبر، ازاو چیزهائی خواستندکه نداشت و او یک ماه ازآنان کنارهگرفت و بدینجهت آنان را تنبیهکرد و عقوبت نمود.
هرگاه مطالبه چیزی که شوهرندارد مستوجب عقوبت و تنبیه باشد بدیهی است که طلب جدائی بهنگام فقر و نداری ستمی است که توجه بدان شایسته نیست و عدم توجه بدان اولیتر است.
۴- هرگاه برای کسی که توانائی پرداخت نفقه را دارد، خودداری او از پرداخت نفقه ظلم و ستم است و و سیله رفع این ظلم و ستم فروختن مال او است برای نفقه، یا حبس و زندانیکردن او است تا حاضر بپرداخت نفقه شود و تا زمانی که و سایل دیگری برای رفع این ظلم باشد، نباید به طلاق و جدائی متوسل شد. بنابراین قاضی برای رفع این ظلم نباید، بطلاق متوسل شود. بنابراین اگر قاضی از طرف شوهری که صاحب حق است، بطلاق متوسل نمیشود زیراکه طلاق مبغوضترین حلال است بنزدیک خداوند، پس چگونه به طلاق پناه میبرد درحالیکه طلاق تنها راه چاره نیست و راه دیگر برای رفع ظلم وجود دارد. و این و قتی است که شوهر قادر بپرداخت نفقه باشد و اگرقادربپرداخت نفقه نباشد ظلمی ازاو سر نزده است، چون خداوند هرکسی را باندازه توانش مکلف میسازد. در قانون سال ١٩٢٠ (مصری) آمده است:
ماده (٤) هرگاه شوهر از پرداخت نفقه زنش خودداریکرد، هرگاه مال آشکاری داشته باشد، قاضی حکم میکندکه از این مال او نفقه زن پرداختگردد. و اگر مال آشکاری نداشت و نگفت که او «معسر» یا «موسر» است و لیکن اصرار داشت بر اینکه حاضر بپرداخت نفقه نیست، قاضی فورا زن او را طلاق میدهد.
و اگرادعای عدم توانائی پرداخت نفقه را نمود و نتوانست آن را ثابتکند قاضی زنش را طلاق میدهد و اگرآن را ثابتکرد او را مدتی مهلت میدهدکه بیش از یک ماه نباشد اگر بعد از آن نتوانست نفقهاش را پرداختکند، قاضی زنش را طلاق میدهد.
ماده ۵: هرگاه از غیبت شوهر مدت طولانی نگذشته باشد، اگر شوهر مال آشکاری داشت قاضی از آن نفقه زن را میپردازد و اگر مال ظاهری نداشت قاضی بجای شوهر پوزش خواهی میکند و مهلتی را برای اینکارتعیین میکند، اگردراین مدت شوهر نفقه زنش را نفرستاد یا حاضر نشدکه او را نفقه دهد، بعد ازگذشت مهلت، قاضی زن او را طلاق میدهد. و اگر از غیبت شوهر مدت طولانی میگذشت و راه و صول به وی آسان نبود، یا محل او مجهول و گمنام بود، یا اصلا مفقود الاثر بود، و ثابت شدکه او مالی ندارد تا نفقه زن از آن تامین گردد، قاضی زن او را طلاق میدهد. و احکام این ماده درباره کسی که زندانی است و توانائی پرداخت نفقه را ندارد نیز اجرا میشود.
ماده ٦: و قتی که قاضی زن را طلاق میدهد این طلاق رجعی است هرگاه شوهر توانائی پرداخت نفقه را پیداکرد و در هنگام عده آماده پرداخت نفقه شد میتواند بزن خود مراجعهکند، و اورا بزیر نکاح خود برگرداند و هرگاه توانائی پرداخت نفقه او باثبات نرسید و آمادگی پرداخت نفقه را نیافت مراجعت صحیح نیست.
امام مالک گوید : هرگاه زن ادعاکندکه شوهر آنچنان ضرر و زیانی به او میرساندکه برای امثال آنان ادامه معاشرت و همزیستی با وجود آن، مقدورنیست، میتواند از قاضی بخواهد که بین او و شوهرش جدائی اندازد، مثل اینکه زن ادعا کندکه شوهرش او را میزند یا به وی ناسزا میگوید یا آزار و ایزاهای دیگری که تحمل آنها برایش مقدور نیست یا ادعاکندکه شوهرش او را بر ارتکاب قول و فعل ناسزا و زشت مجبور میکند. هرگاه این ادعای زن با شاهد و بینه یا اعتراف شوهر به ثبوت رسید و این ایذاء و آزار بگونهای بود، که ادامه معاشرت و همزیستی امثال آنان با وجود آن، مقدور نبود و قاضی از اصلاح میانه آنان عاجز بود، قاضی زن را بصورت طلاق بائنه طلاق میدهد. هرگاه زن نتواند صدق ادعای خود را به ثبوت برساند یا شوهر حاضر به اعتراف صدق ادعای او نشد، زن باید دعوی خویش را ترک گوید .
هرگاه زن شکوای خویش را تکرار نمود و طلب طلاقکرد و برای دادگاه صدق ادعای او محرز نشد و به ثبوت نرسید، قاضی باید دو نفر حکم مرد عادل و بالغ و عاقل را تعیینکند، که از حال آنان آگاه باشند و بتوانند بین آنان سازش برقرارکنند و تا آنجاکه ممکن باشد از بستگان آنها باشند، در غیرآن صورت، از دیگران انتخاب میشوند و برآنان و اجب است که علت نزاع را جستجوکنند و تا آنجاکه مقدور است در پی سازش و اصلاح باشند، سپس اگر از سازش و اصلاح بین آنان عاجز گشتند و تقصیر از هردو بود یا تقصیر از شوهر بود و یا حقیقت روشن نشد، حکمین با یک طلاق بائن آنها را از هم جدا میکنند . و اگر تقصیر از زن باشد با طلاق خلعی آنها را از هم جدا میکنند.
و اگر حکمان نتوانستند به اتفاق نظر برسند، قاضی دستور تحقیق و جستجوی بیشتری میدهد و اگرباز هم نتوانستند بتوافق برسند، قاضی آنان را با دو نفر دیگر تغییر میدهد و دو نفر دیگر را بجای آنان تعیین میکنند.
بر حکمان و اجب است که رای مورد اتفاق نظرخود را به قاضی بگویند و گزارش دهند. و بر قاضی نیز و اجب است که حکم آنان را به اجرا بگذرد، بدلیل اینکه خداوند میفرماید: ﴿وَإِنۡ خِفۡتُمۡ شِقَاقَ بَیۡنِهِمَا فَٱبۡعَثُواْ حَكَمٗا مِّنۡ أَهۡلِهِۦ وَحَكَمٗا مِّنۡ أَهۡلِهَآ إِن یُرِیدَآ إِصۡلَٰحٗا یُوَفِّقِ ٱللَّهُ بَیۡنَهُمَآۗ﴾[النساء: ۳۵]. «هرگاه نگران جدائی بین زن و شوهرشدید، یک داور از طرف خانواده شوهر و یک داور از طرف خانواده زن را بفرستید تا در بین آنان اصلاح کنند هرگاه داوران سازش و اصلاح را اراده کنند، خداوند آنان را موفق میسازد».
باز هم خداوند میفرماید: ﴿فَإِمۡسَاكُۢ بِمَعۡرُوفٍ أَوۡ تَسۡرِیحُۢ بِإِحۡسَٰنٖۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. حالاکه امساک بمعروف ممکن نیست باید تسریح باحسان و طلاق آبرومندانه باشد و پیامبرصنیز فرموده است: «لاضرر ولا ضرار»«نباید ضرر را پذیرفت و نباید ضرر را بدیگران رساند».
و در قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ آمده است:
ماده (٦): هرگاه زن ادعاکردکه شوهر به وی زیان میرساند و این زیان بگونهای است که ادامه معاشرت و آمیزش با وجود آن برای امثال آنان مقدور نیست او میتواند ازقاضی تقاضای طلاقکند و آنگاه قاضی بصورت طلاق بائن او را طلاق میدهد مشروط بر آنکه این ادعای زن به ثبوت برسد و قاضی از اصلاح بین آنان عاجز باشد. هرگاه مرد طلب ردکرد و شکوای زن تکرارگردید و ادعای ضرر به ثبوت نرسید، قاضی دو نفر را بداوری میفرستد که برابر مادههای ۱،۱۰،۹،۸،۷عمل میکنند:
ماده ٧: اگرممکن باشد باید حکمین دومرد عادل ازخانواده زوجین باشند و اگر از خانواده آنها ممکن نشد از غیر آنها انتخاب میشوندکه باید ازحال زوجین اطلاع داشته و قادر به اصلاح و سازش بین آنان باشند.
ماده ٨: بر حکمین است که موجبات نزاع و کشمکش بین زوجین را بدانند و برای اصلاح بین آنان، کوشش کنند، درصورت امکان این اصلاح بگونهای باشدکه معین و مشخص باشد.
ماد٥ ٩: هرگاه حکمان از اصلاح عاجزگشتند و تقصیر از شوهر یا از هردو بود و یا مقصرمعلوم نگردیده، حکمین حکم بطلاق و جدائی میکنندکه یک طلاق بائن خواهد بود.
ماده ٠ا: هرگاه حکمین اختلاف پیدا کنند، قاضی دستور میدهدکه تحقیق بیشتر بکنند چنانچه این اختلاف ادامه یابد، قاضی دو نفر دیگر را به حکمیت تعیین میکند.
ماده ١۱: بر حکمین لازم است که نتایج کار خود را به قاضیگزارش کنند. و بر قاضی نیز و اجب است که بمقتضایگزارش آنان حکم را اجراکند.
بمذهب امام مالک و احمد قاضی میتواند در صورت غیبت شوهر برای اینکه ضرر را از زن دفع کند او را طلاق دهد . پس هرگاه شوهر غیبتکند، زن میتواند خواهان طلاق و جدائیگردد، حتی اگر شوهر مالی داشته باشد که از آن نفقه وی تامین گردد بشرط آنکه:
۱- غیبت شوهر بدون عذر قابل قبول باشد.
۲- زن با غیبت شوهر متضررگردد.
۳- غیبت شوهر درشهری باشدکه زن درآنجا نیست یعنی شوهر درشهر محل سکونت زن نباشد.
۴- یک سال قمری بر زیان دیدن و متضرر بودن زن بگذرد.
بنابراین اگرغیبت شوهر موجه و توام با عذر مقبول باشد، مثل اینکه شوهربرای کسب علم و دانش غیبتکرده است یا در طلب تجارت و بازرگانی باشد. یا در شهر دیگرکارمند باشد یا در محل دوری، سرباز و نظامی باشد، در این صورت طلب طلاق و جدائی از زن پذیرفته نمیشود و همچنین اگر غیبت شوهر در شهر محل اقامت زن باشد نیز این درخواست از او پذیرفته نمیشود.
باز هم اگرشوهر از زنش دور باشد و بزنش ضرر برساند او میتواند بخاطر دوری او، تقاضای طلاق کند نه به خاطر غیبتش، لیکن باید یک سال قمری از این متضرر بودنش بگذرد و زن احساس و حشت و ترس کند و نگران ارتکاب کارهای حرام باشد .
گذشتن یک سال برای امام مالک است و برخیگفتهاند سه سال و امام احمد گوید حداقل مدتی که زن میتواند بعد از آن، تقاضای طلاقکند شش ماه است.
زیرا این مدت بیشترین و قتی است که یک زن میتواند غیبت شوهرش را تحملکند همانگونه که قبلا آن را از استفتاء عمر و فتوای حفصه دخترش، نقلکردیم.
طلاق دادن بجهت زندانی بودن شوهر، نیز بمذهب امام مالک و امام احمد از این مقوله است زیرا زندانی و حبس شوهر موجب ضرر و زیان زن و دوری او میباشد. پس هرگاه حکم به سه سال یا بیشتر برای حبس شوهر صادرشد و حکم دادگاه نهائی بود و قابل پژوهش نبود و حکم درباره او اجرا شد و از تاریخ اجرای حکم یک سال یا بیشترگذشت. زن میتواند بجهت ضرر و زیان و دوری از شوهرش، از قاضی تقاضای طلاقکند، چنانچه ادعای زن به ثبوت برسد قاضی او را یک طلاق بائن میدهد، بمذهب امام مالک و بمذهب امام احمد، نکاح او فسخ میگردد .
ابن تیمیه میگوید: زنکسی که اسیر و زندانی است و امثال آنها از جملهکسانی که زنانشان نمیتوانند از وجود آنها برخوردار گردند، برابر اجماع، درست حکم زن کسی را دارند که مفقود الاثر باشد.
در ماه ١٢ قانون آمده است: هرگاه شوهر یک سال یا بیشتر بدون عذر مقبول غیبتکند، چنانچه زنش ازدوری و غیبت او متصررگردد و دوری او را تحمل نکند میتواند از قاضی تقاضای طلاق کندکه طلاق بائن خواهد بود اگر چه شوهرش مالی داشته باشدکه نفقه زن از آن تامین گردد.
ماده ١٣: هرگاه و صول نامه به شوهر غایب ممکن باشد، قاضی مهلتی را برایش تعیین میکندکه در طی آن مهلت، اگرشوهر حاضرنشد پیش زن بیاید یا او را نزد خود ببرد یا او را طلاق دهد، قاضی خود زن را طلاق میدهد. همین که مدت مهلت بپایان برسد و شوهر حاضر بهیچ یک از اینکارها نشود، و عذر مقبولی ارائه نداد، قاضی زن را یک طلاق بائن میدهد. چنانچه و صول نامه به شوهر غایب ممکن نباشد قاضی بدون مهلت و پوزش خواهی ازشوهر، زن را طلاق میدهد.
ماده ٤ا: اگر کسی بسه سال یا بیشتر بصورت حکم نهائی و بگونهای که آزادیش مقیدگردد، محکوم شود، بعد ازگذشت یک سال زن میتواند بجهت دفع ضرر، تقاضای طلاقکند اگرچه شوهر مالی داشته باشدکه نفقه زن از آن پرداخت شود و از طلاق بخاطر وجود عیب در شوهر قبلا سخنگفته شده است.
زندگی زناشوئی و قتی امکان دارد که آرامش و محبت و مهر و حسن معاشرت و انجام و ظایف زوجین وجود داشته باشد و بدون وجود این معانی ممکن نیست.
گاهی پیش میآید که شوهر از همسرش ناخشنود است یا همسر از شوهرش ناراضی است. در اینگونه موارد اسلام توصیه میکند که طرفین صبر و شکیبائی پیشهکنند و نصیحت میکند که شاید این چیزی که موجب ناخوشایندی است، سرانجام خوبی داشته باشد خداوند میفرماید:
﴿وَعَاشِرُوهُنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِۚ فَإِن كَرِهۡتُمُوهُنَّ فَعَسَىٰٓ أَن تَكۡرَهُواْ شَیۡٔٗا وَیَجۡعَلَ ٱللَّهُ فِیهِ خَیۡرٗا كَثِیرٗا١٩﴾[النساء: ۱۹].
«با زنازبان معاشرت نیکوکنید اگر از آنان بدتان آمد، شاید از چیز بدتان آمده باشد، که خداوند برایتان در آن خیر و سود فراوان قرار داده باشد...».
در حدیث صحیح آمده استکه: پیامبرصفرمود: «لا یفرك مؤمن مؤمنة، إن كره منها خلقا رضی منها خلقا آخر»«نباید مرد مومنی از زن مومنی بدش بیاید، زیرا اگر از یک خوی و خلق وی ناخشنود باشد از خوی و اخلاق دیگر او راضی و مسرور میگردد».
لیکنگاهی پیش میآید که ناخشنودی و نزاع بین زن و شوی فزونی میگیرد و چاره آن سخت و دشوار است و صبر و شکیبائی پایان مییابد و آرامش و مهر و محبت و انجام و ظایف طرفین، از خانه آنان رخت میبندد و زندگی زناشوئی سازش ناپذیر میشود در اینگونه مواقع، اسلام یگانه راه چاره و اجتناب ناپذیر را جایز و روا میداند ( که طلاق باشد).
چنانچه ناخوشایندی از طرف مرد باشد، طلاق در دست او است و حق او میباشد و میتواند برابر شریعت خداوند از آن استفاده کند. و لی اگر این عدم رضایت و ناخوشایندی از جهت زن باشد، اسلام به وی اجازه داده است که به شیوه طلاق خلعی خود را از پیوند زناشوئی او نجات دهد، بدینگونه که در برابر طلاق چیزی را که بنام پیوند زناشوئی ازاوگرفته بوده آن را به وی پس بدهد تا بدین پیوند پایان دهد.
در این باره خداوند میفرماید: ﴿وَلَا یَحِلُّ لَكُمۡ أَن تَأۡخُذُواْ مِمَّآ ءَاتَیۡتُمُوهُنَّ شَیًۡٔا إِلَّآ أَن یَخَافَآ أَلَّا یُقِیمَا حُدُودَ ٱللَّهِۖ فَإِنۡ خِفۡتُمۡ أَلَّا یُقِیمَا حُدُودَ ٱللَّهِ فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِمَا فِیمَا ٱفۡتَدَتۡ بِهِۦۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. «... و برای شما حلال نیست که چیزی از آنچه مهر ایشان کردهاید یا بدیشان دادهاید بازپس بگیرید، مگر اینکه شوهر و همسر بترسند که نتوانند حدود خدا را رعایت کنند و پابرجا دارند. پس اگر ای گروه مومنان بیم داشتیدکه حدود الهی را رعایت نکنند،گناهی بر ایشان نیست که زن فدیه و عوضی بپردازد و در برابر آن طلاق بگیرد... ».گرفتن فدیه و عوض در برابر طلاق از طرف شوهر از عدل و انصاف بدور نیست، چون به وی مهریه داده و مخارج ازدواج را پرداخته و هزینههای عروسی و نفقه وی را پذیرفته و زن در برابر همه اینکارهای شوهر، راه انکار پیشگرفته و تقاضای فراق و جدائی میکند و خواهان طلاق است، پس از انصاف و عدل دور نیست آنچه را که از او گرفته است،به وی پس بدهد.
اگر ناخوشایندی و عدم رضایت از هردو طرف باشد، چنانچه شوهر خواهان جدائی و فراق باشد او مالک طلاق است و باید عواقب و پیآمدهای آن را بپذیرد.
واگرزن خواهان طلاق باشد او هم میتواند ازطلاق خلعی استفادهکند و عواقب و پیآمدهای آن را بپذیرد و عوض و فدیه طلاق را بپردازد.
گویند درزمان جاهلی طلاق خلعی بوده است. زیرا عامربن الظرب دختر خود را بعقد ازدواج پسر برادرش عامر بن الحارث درآورده بود، چون عامر پیش زنش رفت زن از او دوری کرد و نفرت نمود و او نزد عمویش شکایت کرد. عمویش گفت:
من نمیخواهم که تو از زنت و از مالت بگذری و هردو را از دست بدهی، اینک او را در برابر پس دادن آنچه که به وی دادهاید، باز میخرم و او را طلاق خلعی بده. یعنی در برابر پس دادن آن مال، او را از تو خلع نمودم و رها ساختم.
خلعی که اسلام آن را مباح نموده است ازخلع الثوب یعنی جامه را از تن بیرون آورد،گرفته شده است، زیرا زن جامه مرد و مرد جامه زن است، خداوند میفرماید: ﴿هُنَّ لِبَاسٞ لَّكُمۡ وَأَنتُمۡ لِبَاسٞ لَّهُنَّۗ﴾[البقرة: ۱۸۷]. «زنان شما لباس شما و شما لباس آنان هستید».این نوع جدا شدن را اسلام فدیه نام نهاده است، زیرا زن و سیله چیزی که به شوهرش میپردازد، فدیه نفس خود را میدهد و خویشتن را آزاد میکند و نفس خود را بازمیخرد.
فقهاء در تعریف خلعگفتهاند: خلع آنست که شوهر در برابر عوض و بدلی، از زنش جدا شود و او را طلاق دهد.
دلیل خلع حدیثی است که بخاری و نسائی آن را از ابن عباس روایتکردهاند که گفت: زن ثابت بن قیس بن شماس بخدمت پیامبرصآمد و از شوهرش شکوه نمود
وگفت: ای رسول خدا، من میخواهم از شوهرم جدا شوم و اینکار را بجهت بد اخلاقی و بیدینی او نمیکنم یعنی از اخلاق بد و نقصان دین او شکایت ندارم و لی از صورت ظاهری او خوشم نمیآید و او زشت چهره است و میترسم که این
ناخوشایندی از او، مرا به تقصیر در انجام و ظایفم و ا دارد و کفران و ناسپاسی شوهر را دوست ندارم پیامبرصبه وی گفت: «أتردین علیه حدیقته؟» «آیا حاضر هستید باغی را که بتو داده است به وی پس بدهی». زنگفت: آری حاضرم. پیامبرصگفت: «اقبل الحدیقة وطلقها تطلیقة»«ای ثابت پس دادن باغ را از او بپذیر و او را یک طلاقه کن».
فقهاءگفتهاند: لازم است برای خلع از لفظ خلع و مشتقات آن یا لفظی که این معنی را برساند، استفاده شود مثل براءت و فدیه و لی اگر بلفظ خلع یا لفظی که معنی آن را دارد نباشد، مانند اینکه بگوید: «أنت طالق فی مقابل مبلغ كذا،» «ترا در برابر فلان مبلغ طلاق دادم» و زن گفت: قبلت: پذیرفتم. این طلاق است در برابر مال و خلع نیست. ابن القیم این رای را مورد بررسی و نقد قرار داده و گفته است:
«هرکس به حقیقت عقود توجهکند، مقاصد و اهداف عقود را در نظربگیرد نه الفاظ آن را، خلع را فسخ نکاح میداند بهرلفظی ادا شود حتی اگر بلفظ طلاق هم باشد».
و این رای یکی از دو نظریه یاران امام احمد میباشد. و شیخالاسلام ابن تیمیه نیز آن را انتخابکرده و از ابن عباس نقل نموده است.
سپس ابن تیمیه میگوید:کسی که الفاظ را معتبر میداند و درکنار الفاظ توقف میکند و دراحکام عقود، الفاظ را معتبرمیداند، خلع راگر با لفظ طلاق باشد طلاق میشمارد نه خلع.
سپس ابن القیم رای ابن تیمیه را ترجیح میدهد و میگوید: قواعد فقه و اصول آن گواهی میدهند، بدینکه در عقود آنچه که مراعات میشود حقیقت و معانی آنها است نه شکل و الفاظ آنها. و در تایید آنگفته است: پیامبرصدرباره خلع به ثابت بن قیسگفت: زنت را یک طلاقهکن. و بزنش دستوردادکه با یک حیض عده بگیرد و این بصراحت میرساندکه این طلاق او فسخ نکاح و خلع بوده است اگرچه با الفاظ طلاق بیان شده است. بعلاوه خداوند احکام فدیه را بر آن جاری ساخته است بدیهی است که فدیه اختصاص به لفظ مشخصی ندارد و خداوند لفظی را برای آن معین نکرده است و طلاق فدیهای، طلاقی است مقید و و یژه، و داخل در احکام طلاق مطلق و کلی نیست و احکام خاص خود را دارد، همانگونه که از نظر رجعت و عدهگرفتن با سه طهر یا سه حیض برابر سنت صحیح ،داخل در احکام طلاق نیست .
همانگونه که قبلاگفته شد، خلع عبارت است ازبرداشتن و ازمیان بردن ملکیت بوسیله نکاح، درمقابل مال. بنابراین مال و عوض یک جزء اساسی است ازمفهوم و معنی خلع و مادام که عوض نباشد و تحقق نیابد، خلع صورت نمیگیرد و تحقق نمییابد. پس هرگاه شوهر خطاب بزنشگوید: «خالعتک» و سکوتکند و از عوض نام نبرد خلع نمیشود. اگر نیت طلاق داشت، طلاق رجعی میشود و اگر نیتی نداشته باشد چیزی نیست، چون لفظ خلع برای طلاق از جمله الفاظکنایه است و محتاج نیت میباشد.
علمای شافعیه میگویند: خلع در برابر مهریه یا بعضی از آن یا در برابر مال دیگری غیر از مهریه و اقع شود صحیح است، خواه آن مال دیگر از مهریه بیشتر باشد یاکمتر. خواه آن عوض عین و ذات اشیاء و نقد باشد یا بدهی و و ام و یا منفعت باشد، فرق نمیکند. قاعدهکلی آن اینست: که هر چیزی که جایز باشد که مهریه و اقع شود، جایز است که عوض و بدل خلع نیز و اقع شود، چون خداوند بطور عموم فرموده است: «...فلا جناح فیما افتدت به»«بر و یگناهی نیست که در برابر طلاق از او، فدیه و بدل بگیرد -بقول معروف مهرم آزاد جانم حلال -».
بعلاوه خلع عقدی است بر تمتع و برخورداری، پس شبیه نکاح است. عوض خلع باید معلوم و مال باشد و دیگرشرایط عوض را نیزداشته باشد مانند قدرت بر تسلیم و استقرار و ثبوت ملکیت عوض دهنده و غیرآن. زیراکه خلع یک عقد معاوضهای است و درست شبیه بیع و صداق میباشد و در خلعی که صحیح باشد این مساله درست است.
و اما در خلع فاسد، علم بدان شرط نیست - یعنی لازم نیست که او بداند که فاسد است، پس حکم بر آن مترتب میشود -پس اگر کسی زن خود را در برابر عوض مجهول و غیرمعین، خلع کرد، مثل اینکه اورا در برابر جامهای غیرمعین یا در برابر جنینی که در شکم این حیوان است یا بشرط فاسدی، خلع کرد مثل اینکه زن حامله باشد و او را بشرط فاسدی خلع کرد مثل اینکه زن حامله باشد و او را بشرط ندادن نفقه خلع کرد یا بشرط اینکه محل سکونت به وی ندهد یا در برابر یکهزار بمدت نامعلوم و امثال آن خلع کرد، در همه این احوال خلع نیست و طلاق زن بصورت بائن و اقع میشود و شوهر موظف است که مهرالمثل را به وی بپردازد. اما چرا درخلع فاسد جدائی حاصل میشود؟ زیرا خلع یا فسخ نکاح است یا طلاق، اگر فسخ نکاح باشد، نکاح بسبب فساد عوض، فاسد نمیشود، پس فسخ نکاح نیز در برابر عوض فاسد فاسد نمیشود. چون فسخ عقود مانند خود عقود هستند. و اگر خلع فاسد، طلاق است معلوم است که طلاق بدون عوض است و قتیکه طلاق بدون عوض و اقع میشود، پس با وجود عوض فاسد نیز، و اقع میشود مانند نکاح که اگر مهرو عوض فاسد هم باشد، نکاح صحیح است بلکه بطریق اولی چون طلاق قویتراست و سرایت میکند.
ولی چرا در صورتیکه عوض فاسد باشد، مهرالمثل بزن تعلق میگیرد؟ بدینجهت است که اگر عوض فاسد باشد، عوض دیگر برمیگردد پس از خلع، چون حق برخورداری و تمتع جنسی از زن قابل برگشت نیست، پس باید عوضش که مهریه است برگردد و چیزی که شبیه بدان باشد، بر آن قیاس میشود. بعلاوه چیزی که رکن چیزی نباشد، جهل بدان ضرر ندارد، مانند مهریه که جهل بدان برای نکاح ضرر ندارد.
از جمله صورتهای فساد عوض در خلع مانند اینکه بگوید: ترا در برابر آنچه که در مشتم میباشد خلعکردم، طلاق بائن و اقع میشود و زن مستحق مهرالمثل است .
در این صورت اگر در مشتش چیزی نباشد درکتاب و سیطگفته است که این طلاق، طلاق رجعی است و لی غیر او گفتهاند طلاق بائن است و بزن مهرالمثل تعلق میگیرد.
مالکیه گفتهاند خلع در برابر چیزی که در معرض هلاک است، جایز میباشد مانند جنین که درشکم گاو یا امثال آن است. هرگاه جنین هلاک شد چیزی به شوهر تعلق نمیگیرد و طلاق بصورت طلاق بائن و اقع میشود. و خلع در برابر چیزی که موصوف نمیشود و در برابر میوهای که هنوز نرسیده است و در برابر اینکه اگر و ضع حملکرد حضانت و نگاهداری فرزند به عهده زن نباشد، جایز است و درست میباشد و حق نگاهداری ازفرزند به شوهر تعلق میگیرد و به وی منتقل میشود، هرگاه شوهر زنش را در برابرعوض و بدل حرامی، خلع کرد، مانند شراب، یا مال دزدی که از آن اطلاع دارد. در آن و قت چیزی بشوهر تعلق نمیگیرد و طلاق بائن خواهد بود. و شراب ریخته میشود و مال دزدی به صاحبش برگردانده میشود. و لازم نیست که زن بجای آن چیزی به شوهرش بدهد. چون شوهرخود از حرام بودن آن آگاه بوده است، خواه زن بداند یا نداند، فرق نمیکند. و لی اگرزن از حرمت عوض اطلاع داشته باشد و شوهرازآن مطلع نباشد، خلع لازم نیست و خلع صورت نمیگیرد.
جمهور فقهاء میگویند جایز است شوهر بیش ازآنچه که بزن داده است، در عوض خلع از او بگیرد، چون خداوند میفرماید: ﴿فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِمَا فِیمَا ٱفۡتَدَتۡ بِهِۦۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. «بر آنها گناهی نیست که شوهرازآنچه زن فدیه میدهد و نفس خود را بدان آزاد میکند و طلاقش را میگیرد، از او اخذ نماید»و این شامل اندک و بسیار میشود.
بیهقی از ابوسعید خدری روایت کرده که گفت: "خواهرم زن یکی از انصار بود و در میان آنان اختلاف پیش آمد و داوری را بحضور پیامبرصبردند. پیامبرصبخواهرم گفت: «أتردین حدیقته؟»«آیا حاضر هستی باغی را که بتو داده است به وی برگردانی؟» خواهرمگفت: حاضرم اضافه بر آن نیزبه وی بدهم. سپس باغ را به وی برگرداند و اضافه بر آن نیز به وی داد .
برخی از علما گفتهاند: برای شوهر جایزنیست که بیش ازآنچه به وی داده است از او بگیرد. چون دارقطنی با اسناد صحیح روایتکرده است که ابوالزبیر گفت: زنم که با من اختلاف دارد، من یک باغ به وی دادهام، پیامبرصخطاب بزن اوگفت: آیا حاضرهستی باغی را که بتو داده است به وی برگردانی؟ زنگفت: آری و بیش از آن نیزمیدهم. پیامبرصگفت: اضافه بر آن لازم نیست فقط باغش را به وی برگردان. زن گفت: حاضرم.
این اختلاف از اینجا ناشی شده است که بعضی میخواهند معنی عام و شامل قرآن در این باره را، با احادیث «اُحادی» تخصیص و محدود نمایند. پس کسانی که گمان میکنند معنی عام قرآن را میتوان با احادیث «اُحادی» تخصیص داد میگویند: افزایش برآنچه که شوهر بزن داده است، جایز نیست در برابر خلع از او بگیرد. و کسانی که این تخصیص را جایز نمیدانند، گرفتن افزایش بر آن را جایز میدانند. در «بدایه المجتهد» آمده است که: «کسانی که عوض خلع را شبیه بدیگر عوضها در معاملات میدانند گویند: مقدار و اندازه عوض بستگی به رضایت طرفین دارد. و کسانی که بظاهر حدیث حکم میکنند،گرفتن مقدار افزایش برآنچه که به وی داده است را، جایز نمیدانند. گوئی که آن راگرفتن مال بدون حق میدانند».
خلع و قتی جایزاست که موجبی و مقتضیی برای آن باشد. مانند اینکه مرد عیبی دراندامها داشته یا بد اخلاق باشد و یا حقوق زن را مراعات نکند یا اینکه زن از این بترسد که با چنین شوهری نتواند حدود و مقررات الهی را مراعات نماید و نتواند با وی حسن معاشرت او مصاحبت داشته باشد، همانگونه که از ظاهر آیه پیدا است.
اگر برای خلع سببی و موجبی، در میان نباشد خلع محظور و ممنوع است، زیرا احمد و نسائی از ابوهریره روایت کردهاند که گفت: «المختلعات هن المنافقات»«زنانی خلع میشوند که در امر زناشوئی منافق و سازش ناپذیرند». بعضی از علما، خلع بدون سبب و موجب را مکروه میدانند نه حرام.
خلع و قتی صورت میگیردکه به تراضی و توافق زوجین باشد، چنانچه طرفین توافق و تراضی نکنند، قاضی میتواند شوهر را به خلع مجبور و ملزم سازد. زیرا ثابت و همسرش به پیامبرصشکایت بردند و پیامبرصثابت را ملزم ساخت که باغش را پس بگیرد و زنش را طلاق دهد، همانگونه که در حدیثگذشت.
شوکانیگوید: از ظاهر احادیث و ارد دراین باب برمیآید، که تنها نزاع و اختلاف که از طرف زن باشد، کافی است برای خلع "ولی بن المنذرگوید و قتی خلع جایز است که نزاع و عدم سازش از هردو طرف -زوجین -باشد. او بظاهر آیه استدلال کرده است. طاووس و شعبی و گروهی از تابعین نیز چنینگفته اند...گروهی از این دسته پاسخ دادهاند از جمله طبریکهگفتهاند: هرگاه زن حقوق و و ظایف خویش را نسبت به شوهر انجام نداد، سبب میگرددکه شوهر نیزاز او بدش آید و آنوقت نزاع و کشمکش از طرفین است و بدین جهت است، که مخالفت تنها بزن نسبت داده است و اینکه پیامبرصدرباره مخالفت چیزی از ثابت سوال نکرد و از او توضیح نخواست، بلکه همینکه زن اعلام داشت که از او بدش میآید، از ثابت سوال نفرمود، موید آنست که مخالفت و نزاع شوهر معتبر نیست.
بر شوهر حرام است که با عدم انجام و ظایفش درباره زنش، اورا بیازارد تا خسته شود و طلاق خلعی را بپذیرد. اگر شوهر چنینکرد، خلع باطل است و بدل و عوض آن بزن برگردانده میشود، حتی اگر قاضی نیز بدان حکمکرده باشد.
و اینکار بدین جهت حرام است، که زن از دو جهت متضرر میشود، که هم شوهرش را از دست بدهد و هم زیان مالی را تحمل کند.
خداوند میفرماید:
﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا یَحِلُّ لَكُمۡ أَن تَرِثُواْ ٱلنِّسَآءَ كَرۡهٗاۖ وَلَا تَعۡضُلُوهُنَّ لِتَذۡهَبُواْ بِبَعۡضِ مَآ ءَاتَیۡتُمُوهُنَّ إِلَّآ أَن یَأۡتِینَ بِفَٰحِشَةٖ مُّبَیِّنَةٖۚ﴾[النساء: ۱۹]. «ای مومنان برای شما حلال نیست که زنان را بارث ببرید در حالیکه از این موضوع ناخوشایند هستند، و آنان را درتنگنا و مضیقت قرارندهید تا به خلع راضی شوند و شما بعضی ازمهریهشان را پس بگیرید، هرگزچنینکاری را نکنید، مگراینکه فحشاء آشکاری را مرتکب شوند، که درآن صورت اشکال ندارد».و ﴿وَإِنۡ أَرَدتُّمُ ٱسۡتِبۡدَالَ زَوۡجٖ مَّكَانَ زَوۡجٖ وَءَاتَیۡتُمۡ إِحۡدَىٰهُنَّ قِنطَارٗا فَلَا تَأۡخُذُواْ مِنۡهُ شَیًۡٔاۚ أَتَأۡخُذُونَهُۥ بُهۡتَٰنٗا وَإِثۡمٗا مُّبِینٗا٢٠﴾[النساء: ۲۰]. «هرگاه خواستید بجای زنازبان، زن دیگری اختیارکنید و بززبان مهریه زیادی داده بودید، او را تحت فشار قرار ندهید تا او را مجبورکنید که چیزی را بشما بدهد و از شما طلاق بگیرد و به وی بهتان نکنید و تهمت نبندید تا بدینکار راضی شود آیا چنینکارزشتی را مرتکب میشوید؟ هرگز چنین نکنید».
بعضی از علماگویند: اگرچه این فشار و تضییق حرام است، و لی خلع قابل اجرا است و اما امام مالکگوید: خلع در چنین حالتی طلاق است نه خلع و قابل اجرا است. و بر شوهرواجب است که عوض خلع را که ازاوگرفته است به وی برگرداند.
جواز خلع، مقید بوقت معین نیست، درحال حیض و درحال پاکی و طهر هردو جایز است چون خداوند آن را بطور مطلق بیانکرده و آن را به زمان خاصی مقید ننموده است. خداوند میفرماید: ﴿فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِمَا فِیمَا ٱفۡتَدَتۡ بِهِۦۗ﴾[البقرة: ۲۲۹]. چون پیامبرصحکم خلع را نسبت به زن ثابت بن قیس بطور مطلقگفته است. بدون اینکه دراین باره تحقیق فرماید و تفصیل را از زن استفسارکند. بدیهی است که حالت حیض در زنان چیز نادری نیست، پس اگر لازم میبود، پیامبرصآن را از او سوال میکرد. امام شافعی گفته است عدم پیگیری تفصیل درباره قضایای احوالاتی که احتمال آنها میرود، بمنزله عام بودن و شامل بودن همه احوال است و پیامبرصاز آن زن استفسار نکرد، که آیا درحال حیض است یا خیر؟ چیزی که مورد نهی و اقع شده طلاق در حال حیض است تا عده زن بدرازا نکشد. درباره خلع این مطلب مطرح نیست چون زن خود طالب فراق و جدائی است و نفس خویش را خلع مینماید و به طولانی بودن عده راضی است.
شوهر میتواند با شخص بیگانهای، توافق کند بر اینکه زنش را خلعکند و این شخص بیگانه تعهد کند، که عوض و بدل خلع را به شوهر بپردازد. و جدائی بین زن و شوهر و اقع شود، و این شخص بیگانه ملتزم بپرداخت عوض خلعگردد، در این حال خلع متوقف بررضایت زن نیست، چون شوهر مالک طلاق است و میتواند بدون رضایت زن طلاق را و اقع سازد و پرداخت بدل و عوض خلع بر آن شخص که آن را پذیرفته است، و اجب میباشد.
ابوثور گوید: این خلع صحیح نیست، چون اینکار سفاهت و بیخردی است که شخصی قبولکند، در برابر آزادی زنکسی دیگری، مالی را بپردازد و دادن مال در برابر چیزی که برای شخصی فایده ندارد، سفاهت است و تصرف سفیه صحیح نیست و ملکیت برای وی حاصل نیست. علمای مالکیهگویند: و قتی این عمل صحیح است که هدف شخص بیگانه از پرداخت مال خود، در برابر خلع زن شخص دیگر، ایجاد مصلحت یا دفع مفسده باشد، و لی اگرمقصودش زیان و ضرر وی باشد، این خلع صحیح نیست. در کتاب «مواهب الجلیل» آمده است: «شایسته و لازم استکهگفته شود، که و قتی اینگونه خلعها در مذهب ما صحیح است، که هدف شخص بیگانه از پرداخت عوض و بدل خلع بشوهرآن زن، حصول مصلحت با دفع مفسدهای باشد، که بدین شخص بیگانه مربوط میگردد و هدف او از آن، ضرر و زیان رساندن بدان زن نباشد».
اما آنچه که امروز مردم درکشورما میکنند، که یک شخص بیگانه ملتزم میشود که عوض خلع را بپردازد و تنها مقصودش اینست که نفقه زن مطلقه از شوهرش ساقط شود، نباید در منع آن بطور کلی اختلافی وجود داشته باشد. و اینکه اگر این کار روی داد و شخص مرتکب این عملگردید، آیا طلاق دهنده میتواند از آن عوض منتفع گردد، جای نظر است.
جمهور علما از جمله پیشوایان مذاهب چهارگانه فقهی برآنند که هرگاه مردی زنش را خلع نمود زن مالک نفس خود میشود،کاراو بدست خود او است و مرد حق مراجعت به وی را ندارد، چون این مال را بدل خلع پرداخته تا از بند زناشوئی او رهائی یابد، اگرمرد بتواند به وی مراجعهکند، هدف و غایت زن ازاین فدیه دادن حاصل نمیشود. تا جائیکه اگرشوهرچیزی را که از زنگرفته است، به وی برگرداند و زن نیز آن را بپذیرد، مرد حق نداردکه در عده به وی مراجعهکند چون همینکه
خلع صورتگرفت طلاق بائن میشود و زن از او جدا میگردد. از ابن المسیب و زهری روایت شده است که اگرمرد خواست بزنش مراجعتکند، چیزی را که از او گرفته است باید در حال عده به وی برگرداند و بر رجعت به وی گواه بگیرد.
شوهر میتواند زن خلع شده خود را با رضایت او در عده مجددا عقد کند و با او ازدواج مجدد نماید.
حنفیها میگویند: اگر زن صغیرهای که اهل تمییز است، با شوهر خود خلعکند و نفس خویش را آزاد نماید، طلاق او بصورت طلاق رجعی و اقع میشود و لازم نیست بر اوکه مالی بشوهرش بپردازد.
بدینجهت طلاق او و اقع میشود، چون عبارتی که شوهر برای خلع بکار میبرد بمعنی تعلیق طلاق بقبول و پذیرش زن است و این تعلیق صحیح است، چون از کسی صادر شده است که اهلیت آن را دارد و معلق علیه که پذیرش و قبول زن است، حاصلگردیده است و زن اهلیت برای قبول را دارد، چون برای قبول معتبر، تمییز و تشخیص اوکافی است و گفتیم که او صغیره ممیزه باشد، پس چون معلق علیه تحقق یافته است طلاق معلق نیزتحقق مییابد. اما اینکه بروی لازم نیست که مال را بشوهرش بپردازد، بدینجهت است که او صغیره میباشد و اهلیت بخشش مال را ندارد، چون برای اهلیت تبرع و بخشش مالی، عقل و بلوغ و عدم حجر بجهت سفه یا بیماری، شرط میباشد. اما اینکه طلاق رجعی است، بدین سبب است که چون التزام مالی از طرف زن صحیح نمیباشد، طلاق مجردی خواهد بود که مالی در برابرآن پرداخت نمیگردد پس طلاق رجعی میشود.
خلع زن صغیرهای که اهل تمییز نباشد اصلا طلاق نیست، چون اهل تمییز نیست پس قبول وی معتبر نمیباشد، پس معلق علیه تحقق نیافته است تا معلق تحقق یابد.
گفتهاند: هرگاه زنی بعلت سفاهت و سبک عقلی، محجور علیها بوده و از تصرف منع شده باشد و شوهر با وی خلع کند برمالی و او بپذیرد، طلاق او رجعی خواهد بود و بر او لازم نیست از این بابت چیزی بشوهرش بپردازد، او حکم صغیره ممیزه داردکه تصرف مالیش صحیح نیست و قبول او معتبر است.
هرگاه خلع بین و لی زن صغیره و شوهرش و اقع شود، بدینگونه که شوهر به پدر زن بگوید: «خلعت بنتك على مهرها»«دخترت را در برابر پس دادن مهریهاش خلع کردم». یا بگوید: دخترت را در برابرفلان مبلغ ازمال او، خلع کردم و پدرش عوض و بدل خلع را تضمین نکند و تنها بگوید:قبلت، طلقت، دراین صورت زن و پدرش ملزم بپرداخت مال به شوهر نیستند. لیکن طلاق و اقع میشود، چون طلاق معلق است بقبول و قبول و اقع، شده است، بدیهی است که پدراهلیت قبول را دارد، پس طلاق و اقع میشود.
اما اینکه زن ملزم بپرداخت مال نیست، برای اینست که اهلیت ملزم بودن تبرعات را ندارد. اما اینکه پدرش ملزم بپرداخت مال نیست، برای اینست که آن را تضمین نکرده است و آن را بعهده نگرفته است. و قتیکسی ملتزم چیزی نشده باشد بر وی الزامی نیست. لذا اگرآن را تضمینکند ملزم بپرداخت آن میباشد.
برخیگفتهاند: در این حال طلاق و اقع نمیشود چون معلق علیه قبول پرداخت بدل است، نه قبول تنها. چون آن صورت تحقق نیافته است پس معلق نیز تحقق نمییابد و این قول ظاهر میباشد، لیکن بقول اول عمل میشود.
بدون خلاف اگر زنی در بیماری مرگ خلع را بپذیرد، جایز است همانگونه که زن تندرست میتواند این کار را بکند و فرقی با هم ندارند. و لی درباره مبلغی که و اجب است، بشوهر بپردازد اختلاف کردهاند، مبادا زن بحساب و رثه درباره شوهر پروا کند و بیش از ارثش بشوهر بپردازد، تا سهم و رثه کمتر گردد.
این اختلاف بشرح زیر است:
امام مالکگفته است: عوض خلع باید باندازه ارث شوهر از او باشد، اگر از اندازه سهم الارث شوهر بیشتر باشد، حرام است باید مبلغ اضافی برگردانده شود و اطلاق و اقع میشود و اجرا میگردد و هرگاه شوهر تندرست باشد از همدیگر ارث نمیبرند .
حنابله نیزمانند مالک میگویند: اگرزن در آن حال به اندازه میراث شوهر ازاو یا کمترازآن خلع نمود و نفس خویش را بازخرید، خلع صحیح است و شوهر حق رجوع ندارد و اگربر مبلغ بیش از آن، خلع را پذیرفت، خلع صحیح است و مقدار اضافی باطل است.
امام شافعیگویند: اگر بر مقدار مهرالمثل خود، خلع را پذیرفت، خلع صحیح است و اگر بیش از مهرالمثل باشد، مقدار اضافی از یک سوم ماترک پرداخت میشود و تبرع و بخشش بحساب میآید.
اما حنفیها میگویند این خلع صحیح است بشرط آنکه عوض خلع بیش ازیک سوم مایملک زن نباشد، چون تبرع و بخشش در بیماری مرگ وصیت بحساب میآید و وصیت برای بیگانه تنها در یک سوم ما ترک قابل اجرا است و شوهر پس از خلع اجنبی و بیگانه میباشد.
گفتهاند: اگر این زن بیمار در حال عده بمیرد شوهر کمترین چیز از این سه چیز را میگیرد: بدل خلع، یک سوم ماترک، و ارث شوهراز و ی، یعنی ازاین سه تا هرکدام کمتر باشد آن را میگیرد. زیرا زن در بیماری مرگش با شوهر توافقکرده و دست بیکی شدهاند که زن بدل خلع را سنگین گرفته و سهم او را بیش از ارثش از او قرار داده است لذا بجهت احتیاط و حفظ حقوق و رثه او،کمترینش به وی تعلق میگیرد و بدینگونه در جهت خلاف توطئه آنان، عمل میشود.گفتیم: اگر زن در حال عده بمیرد به شوهرش کمترین این سه چیز تعلق میگیرد. لیکن اگر زن از این بیماری بهبود یافت و درآن بیماری نمرد، تمام آنچه که زن در برابر خلع نام برده است به شوهرش تعلق میگیرد، زیرا معلوم میگرددکه تصرف زن در بیماری مرگ نبوده است.
اما اگر زن بعد از انقضای عده بمیرد تمام بدل خلع که مورد توافق آنها بوده است به شوهر تعلق میگیرد، بشرط آنکه از یک سوم "ترکه" افزونتر نباشد. چون در حکم وصیت است آنچه که امروز در دادگاههای شرع پس از صدور قانون١٩٤٦ (مصری) بدان عمل میشود، اینست که اگر زن مرد خواه در عده یا بعد از انقضای آن باشد از بدل خلع و یک سوم ترکه هرکدامکمترباشد آن به شوهرتعلق میگیرد. زیرا این قانون وصیت را برای و ارث و غیر و ارث جایز میداند و بشرط آنکه از یک سوم "ترکه" بیشتر نباشد، آن را قابل اجرا میداند و نیازی به اجازه هیچ نیست.
بنابراین نیازی نیست که فرضکنیم که زن خواسته است بیشتر از سهم الارث را بشوهرش بدهد و او را از آنکار منعکنیم.
با توجه بگفته پیامبرص: «خذ الحدیقة وطلقها تطلیقة» «باغ را از او بگیر و او را یک طلاق ده» جمهور علما برآنند که خلع طلاق بائن است. زیرا فسخ آنست که مقتضی فراق و جدائی باشد و شوهر در آن اختیاری نداشته باشد و حال آنکه در خلع شوهر اختیار دارد پس خلع فسخ نیست.
بعضی از علما ازجمله امام احمد و داود از فقهاء و ابن عباس و عثمان بن عفان و ابن عمراز اصحاب بر آن رای هستندکه خلع فسخ نکاح است چون خداوند در قرآن فرموده است: ﴿ٱلطَّلَٰقُ مَرَّتَانِۖ﴾[البقرة: ۲۲۹]. و بدنبال آن از فدیه دادن زن سخنگفته است سپس بدنبال آن میفرماید: ﴿فَإِن طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُۥ مِنۢ بَعۡدُ حَتَّىٰ تَنكِحَ زَوۡجًا غَیۡرَهُۥۗ﴾[البقرة: ۲۳۰]. چنانچه فدیه دادن زن - خلع -نیز طلاق باشد پس طلاقی که زن بعد از آن برای شوهرش حلال نخواهد بود، مگر اینکه شوهر دیگری اختیارکند و پس از طلاق دادن او و بعد از انقضای عده مجددا با وی عقد نکاح بندد، طلاق چهارم خواهد بود نه طلاق سوم و حال آنکه چنین نیست.
این دستهگویند فسخ با تراضی طرفین جایزاست همانگونه که درفسخ بیع پیش میآید.
ابن القیم میگوید: چیزی که بر آن دلالت داردکه خلع طلاق نیست اینست که طلاق بعد از همبستری، اگر تعداد سه طلاق تمام نشده باشد، سه حکم بر آن مترتب میگردد، که هیچکدام برخلع مترتب نمیشود، چنانچه خلع طلاق میبود این احکام بر آن نیزمترتب میشد و حال آنکه نیست:
اول: پس از طلاق شوهر میتواند بزن خود مراجعت کند.
دوم: طلاق موجبکاهش عدد سه طلاقه است چنانچه سه طلاقه تمام شود نکاح مجدد زن برای شوهرش تنها و قتی جایزمیباشدکه زن شوهر دیگری اختیار کند و با وی همبستر شود.
سوم: عده طلاق سه طهریا سه حیض است.
برابر نص صریح و به اجماع ثابت شده است که در خلع رجوع بزن صحیح نیست. و برابر سنت و اقوال اصحاب ثابت شده است، که عده خلع تنها یک بارحیص است .
و برابرنص صریح ثابت شده است که خلع بعد ازدو طلاقه شدن زن جایز است و شوهر میتواند بعد از خلع او را سومین طلاق نیز بگوید، چنانچه خلع طلاق میبود دیگر بعد از آن شوهرنمیتوانست زن را، سومین طلاق بگوید. پس معلوم گشت که خلع طلاق نیست.
نتیجه این خلاف اینست:گروهی که خلع را طلاق میداند، آن را طلاق بائن بحساب میآورد، پس اگر خلع بعد از دو طلاقه باشد، نکاح مجدد بدون محلل جایز نمیباشد -وگروهی که خلع را فسخ میداند آن را طلاق بحساب نمیآورد، بنابر این کسی که زن خود را بعد از دو طلاقه خلعکند، سپس پشیمان شود میتواند بدون محلل با زنش مجدداً ازدواجکند و نیازی به محلل نیست چون او تنها دو طلاق را قبلاگفته است و خلع لغو و پوچ است و از نظر کاهش عدد طلاق تاثیری ندارد. در حالیکه بقولکسانی که خلع را طلاق میدانند اگر خلع بعد از دو طلاق باشد تعداد سه طلاقهکامل میشود و نکاح مجدد نیاز به محلل دارد.
خواه خلع را طلاق بدانیم یا فسخ بحساب آوریم، به زنی که خلع شده طلاق تعلق نمیگیرد و همینکه خلع صورتگرفت برابرهر دومذهب زن ازشوهر خود بیگانه و نامحرم میگردد بنابراین نیازی به طلاق نیست.
ابوحنیفهگوید: برای زن خلع شده طلاق لازم است و طلاق به وی ملحق میشود لذا برای او شوهر نمیتواند با خواهر زنی که طلاق بتی داده شده است ازدواج کند. چون هنوز رابطه بکلی قطع نشده است.
درسنت نبوی ثابت شده که عده زن خلع شده یک حیض است درداستان ثابت بن قیس آمده که پیامبرصبه و یگفت: «خذ الذی لها علیك وخل سبیلها» «آنچه که بر تو دارد از او بگیر و آزادش کن - طلاقش ده». اوگفت: اطاعت میشود. پیامبرصبزن او دستور دادکه تنها یک حیض را عده بگیرد و بخانواده خود ملحقگردد.
نسائی آن را با اسنادی روایتکرده که راویان آن موثوق به هستند.
عثمان و ابن عباس نیز چنین رای دادهاند و در روایتی از امام احمد نیز چنین آمده است که صحیحترین روایت از او است. و مذهب اسحاق بن راهویه نیز چنین است و شیخالاسلام ابن تیمیه آن را برگزیده و گفته: مقتضای قواعد شریعت چنین است. زیرا عده بدینجهت سه حیض است تا زمان و مدتی که مراجعت شوهر در آن صورت میگیرد طول بکشد و شوهر این فرصت را داشته باشد تا بتدریج پشیمان گردد و بتواند بدو مراجعه نماید: و قتی که مراجعت صحیح نیست مقصود از عده برائت رحم و اطمینان یافتن است ازاینکه زن آبستن نباشد و یک حیض برای این مطلب کافی است.
همانگونه که برای استبراء رحم نیز یک حیضکافی است.
ابن القیم گفته است که مذهب عثمان بن عفان و عبدالله بن عمر و ربیع دختر معوذ و عمویش از بزرگان اصحاب چنین است و در میان اصحاب کسی با آنان مخالفت نکرده است: همچنین لیث بن سعد از نافع مولای ابن عمر روایتکرده است که او از ربیع دختر معوذ پسر عفراء شنیده است که او برای عبدالله بن عمر نقلکردکه درزمان عثمان بن عفان شوهرش او را خلع کرده بود و عمویش پیش عثمان رفت و به و یگفت: که امروزدخترمعوذ ازشوهرش خلع پذیرفته است آیا از خانه او نقل مکان بکند؟ عثمانگفت: نقل مکانکند و آنان از همدیگر ارث نمیبرند. و لازم نیست عدهای بگیرد. لیکن نباید شوهرکند تا اینکه یک حیض را میبیند مبادا آبستن باشد. عبدالله بن عمرگفت: عثمان از ما بهتر و داناتر. میباشد. درکتاب «الناسخ و المنسوخ» از ابوجعفر نحاس نقل شده که این مساله در میان اصحاب پیامبرصاجماع است... لیکن مذهب جهمور علماء آنست که عده زن خلع شده، سه حیض است اگر از زنانی باشدکه قاعده میشوند.
هرگاه زن نگران این باشدکه شوهرش بعلت پیری یا بیماری یا زشتی او از او روی برگرداند و و ظایف شوهر را نسبت به وی انجام ندهد، برآنانگناهی نیست که با هم صلح و سازشکنند و با هم توافق نمایند، اگرچه دراین سازش زن برای جلب رضایت شوهرش از بعضی از حقوق خویش صرف نظرکند و گذشت نماید. زیرا خداوند میفرماید:
﴿وَإِنِ ٱمۡرَأَةٌ خَافَتۡ مِنۢ بَعۡلِهَا نُشُوزًا أَوۡ إِعۡرَاضٗا فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡهِمَآ أَن یُصۡلِحَا بَیۡنَهُمَا صُلۡحٗاۚ وَٱلصُّلۡحُ خَیۡرٞۗ﴾[النساء: ۱۲۸]. «هرگاه زنی ترس داشته باشدکه شوهرش در انجام و ظایف خود کوتاهیکند یا ترس ازاین داشته باشدکه از او روی بگرداند و نسبت به وی بیتوجه باشد. دراین صورت برآنان گناهی نیست که در میان خود با هم توافق و صلح و سازش کنند و صلح و سازش از جدائی و طلاق بهتر است».بخاری درباره این آیه از عایشه روایت کرده که گفت: «این در حالی است که زن پیش شوهر خود میباشد که شوهر چیزی از او نمیخواهد و به وی توجهی ندارد و میخواهد او را طلاق دهد و زن دیگری را اختیارکند، دراین حال زن به شوهرخود میگوید: مرا نگهدار و طلاقم نده، با زن دیگری ازدواجکن و تو از نفقه من و نوبت خوابیدن پیش من معاف و آزاد هستید».
ابوداود از عایشه روایت کرده است که:
«سوده دختر زمعه و قتی که پیر شده بود میترسید که پیامبرص- بعلت عدم رغبت به وی - از او جدا شود، گفت: ای رسول خدا من حاضرم نوبت همخوابگی و روزهای خویش را به عایشه و اگذار کنم و پیامبرصاین پیشنهاد وی را پذیرفت. و گفت: درباره این رویداد آیه: ﴿وَإِنِ ٱمۡرَأَةٌ ﴾نازلگردید] و بر این توافق صحه گذاشت -».
در مغنی آمده است: هرگاه زن با شوهر خود سازش و توافق کرد که از نوبت روزهای همخوابگی خود یا از نفقه خویش چشم پوشی کند یا از هر دوی آنها بگذرد جایز است... هرگاه زن پشیمان شد میتواند این حقوق خویش را مطالبهکند.
اما احمدگفته است: اگرمردی مرتکب غیبت از زن خود گردد و به وی گوید: اگر به این غیبت من رضایت میدهی خوب، و الا خود بهتر میدانی، زن هم درپاسخ او میگوید: من راضی هستم، جایزمیباشد. و زن هروقت پشیمان شد میتواند ازاین رضایت برگردد.
هرگاه بین زن و شوهر نزاع و اختلاف شدید، پیش آمد و دشمنی آنان بالا گرفت و ترس آن در بین بود که از هم جدا شوند و زندگی زناشوئی آنان در معرض از هم پاشیدگی قرارگرفت، حاکم شرع دو نفر داور را تعیین میکند تا کار آنان را بررسی کنند و آنچه که بمصلحت آنان است انجام دهند تا بین آنان صلح و سازشکنند و زندگی زنا شوئی را ادامه دهند یا بدان خاتمه دهند و طلاق را پیشنهاد کنند خداوند میفرماید: ﴿وَإِنۡ خِفۡتُمۡ شِقَاقَ بَیۡنِهِمَا فَٱبۡعَثُواْ حَكَمٗا مِّنۡ أَهۡلِهِۦ وَحَكَمٗا مِّنۡ أَهۡلِهَآ﴾[النساء: ۳۵]. «هرگاه از اختلاف و نزاع بین زن و شوهر نگران بودید و ترس داشتید یک داور از خانه مرد و یک داور از خانواده زن بفرستید تاکار آنان را بررسی کنند و آنچه که بمصلحت آنان است انجام دهند».شرط داوران آنست که عاقل و بالغ و عادل و مسلمان باشند. و لازم نیست که حتما از خانواده زن و شوهر و فامیل آنان باشند اگر از غیر خانواده آنان باشند نیز جایز است، لیکن بموجب آیه بهتر است که از خانواده آنها باشند چون دلسوزترند و از حال آنان آگاهتر هستند و معنی «امر» در آیه برندب حمل میشود.
داوران میتوانند بدون رضایت زوجین یا و کالت از جانب آنان هرکاری را که آن را بمصلحت زوجین تشخیص دهند، انجام دهند، پیوند زناشوئی را به حال خود باقی بگذارند یا آن را پایان دهند.
اینست رای و مذهب علی بن ابیطالب و ابن عباس و ابوسلمه ابن عبدالرحمن و شعبی و نخعی و سعید بن جبیرو مالک و اوزاعی و اسحاق و ابن المنذر و قبلا در فصل جداگانهای از آن سخنگفتیم.
ظهار ازکلمه «ظهره» بمعنی پشت گرفته شده است و در اصطلاح شرع آنست که شوهر به زن خود گوید: «أنت علی كظهر أمی» «تو بر من چون پشت مادرم هستی: یعنی همانگونه که پشت مادرم بر من حرام است تو نیز بر من حرام هستی». در کتاب فتح آمده است که بدینجهت پشت و ظهر ذکر شده است نه اندامهای دیگر، چون معمولا و غالبا محل سواری پشت است و لذا مرکب سواری را «ظهره» نامیدهاند. و زن نیز بدان تشبیه شده است چون مرکوب مرد است.
«ظهار» در دوره جاهلی طلاق محسوب میشد و اسلام این حکم را باطل ساخت و ظهار را و سیله تحریم زن بر مرد قرار داد، مگر اینکه شوهرکفاره و تاوان آن را بپردازد. هرگاه مردی با زنش ظهار نمود و مقصودش طلاق بود، طلاق نیست بلکه ظهار است و هرگاه مردی زنش را طلاق داد و مقصودش ظهار بود طلاق است نه ظهار. بنابراین اگرگفت: «انت علی كظهر اُمّی»و مقصودش از آن طلاق باشد، این ظهار است و طلاق نیست و طلاق او و اقع نمیشود. ابن القیمگوید: چون ظهار در زمان جاهلیت طلاق بود و منسوخ گشت پس جایز نیست دوباره بحال اول برگردد و ظهار طلاق باشد. و اوس بن الصامت بقصد طلاق با زن خود ظهار نمود و حکم ظهار درباره او اجرا شد، نه حکم طلاق. بعلاوه ظهار درباره حکم خود صراحت دارد پس جایزنیست آن را کنایه از حکمی بگیریم که شرع خدا آن را باطل ساخته است. بدیهی است که مراعات حکم خدا و قضای خدا شایستهتر و و اجبتر است.
باجماع علما ظهار حرام است و اقدام بدان جایز نیست زیرا خداوند میفرماید: ﴿ٱلَّذِینَ یُظَٰهِرُونَ مِنكُم مِّن نِّسَآئِهِم مَّا هُنَّ أُمَّهَٰتِهِمۡۖ إِنۡ أُمَّهَٰتُهُمۡ إِلَّا ٱلَّٰٓـِٔی وَلَدۡنَهُمۡۚ وَإِنَّهُمۡ لَیَقُولُونَ مُنكَرٗا مِّنَ ٱلۡقَوۡلِ وَزُورٗاۚ وَإِنَّ ٱللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٞ٢﴾[المجادلة: ۲]. «کسانی که ازشما با زنان خود ظهار میکنند، باید بدانندکه زنانشان مادران آنان نیستند و مادران آنان نیستند مگر زنانی که آنان را میزایند، و براستی اینگونه اشخاص که با زنان خود ظهارمیکنند، سخن زشت و ناشایست و دروغی را مرتکب شدهاند و گناه بزرگی است براستی خداوند بخشنده و آمرزنده است، شاید اینگناه بزرگ را عفو کند».
درباره اصل ظهار در سنن آمده است که اوس بن صامت با زن خود خوله دختر مالک بن ثعلبه، ظهار نمود که این زن درباره این ظهار با پیامبرصمجادلهکرد و شکایت خود را به سوی خداوند برد و خداوند بر بالای هفت آسمان، شکایت او را شنود. خوله گفت: ای رسول خدا و قتی که اوس بن صامت با من ازدواج کرد، من زن جوان و مورد رغبت مردان بودم و حالا که سنی از من گذشته و فرزندان فراوانی دارم مرا پیش خود چون مادرش کرده و با من ظهار نموده است، پیامبرصخطاب به وی گفت: «ما عندی فی أمرك شئ»«دربارهکار تو چیزی پیش من نیست از دست منکاری برنمیآید». خوله گفت: «اللهم إنی أشكو إلیك»«خداوندا حالاکه پیامبرت میگوید کاری از دستم برنمیآید، من شکایت خود را پیش تو میآورم و از توکمک میطلبم».
روایت شده که اوگفت: «ای پیامبرصمن فرزندان خرد و کوچکی دارم اگر آنها پیش اوس بمانند تلف میشوند و اگر آنها را خودم ببرم گرسنگی میکشند». که قرآن درباره او نازل شد....
عایشه گفت: حمد و ستایش خاص خدائی است، که همه نالهها و صداها را میشنود، براستی خوله دخترثعلبه آمد پیش پیامبرصو به او شکایت کرد و من در گوشه خانه بودم، که بعضی ازسخنان خوله را نمیشنیدم و بر من مخفی میماند و بدنبال آن قرآن نازل شد:
﴿قَدۡ سَمِعَ ٱللَّهُ قَوۡلَ ٱلَّتِی تُجَٰدِلُكَ فِی زَوۡجِهَا وَتَشۡتَكِیٓ إِلَى ٱللَّهِ وَٱللَّهُ یَسۡمَعُ تَحَاوُرَكُمَآۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَمِیعُۢ بَصِیرٌ١﴾[المجادلة: ۱]. «براستی خداوند سخن آن زن را میشنودکه درباره شوهرش با تو مجادله میکرد و شکایت خود را به خداوند برداشت، خداوند مجادله و محاوره شما را میشنود براستی خداوند شنوا و بینا است...»پیامبرصدر جواب خوله پس از این آیه فرمود:
باید او به کفاره ارتکاب این جرم بردهای را آزادکند. خوله گفت: او ندارد که بردهای را آزادکند. پیامبرصگفت: پس دو ماه پشت سر هم و بدون فاصله روزه بگیرد، خولهگفت: ای رسول خدا او پیرمرد است و نمیتواند روزه بگیرد و بروی روزه نیست. پیامبرصگفت: پس شصت مسکین را اطعامکند. خولهگفت: اوچیزی ندارد تا صدقه و احسان بدهد. پیامبرصگفت: من او را با یککیسه خرماکمک میکنم و خولهگفت: من نیزبا یککیسه خرما او راکمک میکنم. پیامبرصفرمود: احسنت = آفرین نیکوکردی. پس بجای او شصت نفرمسکین را اطعامکن و پیش پسرعمویت برگرد.
در سنن آمده است که سلمه پسر صخر بیاضی در ماه رمضان با زنش ظهار نمود و یک شب پیش ازتمام شدن ماه رمضان با وی همبستر شد پیامبرصبه وی گفت: انت بذاک یا سلمه؟ آیا تو چنین کاری را کردهای سلمه؟ گفت: «ای رسول خدا من چنین کاری را مرتکب شدهام - دو بار آن را تکرار کرد - و من در برابر امر خداوند صابر و شکیبا هستم و هر حکمی را که خداوند بتو نشان داده است درباره من اجرا کن پیامبرصگفت: بندهای را آزاد کن. سلمه گفت: سوگند بدانکس که بحق ترا پیامبرصکرده است، جز گردن خود گردن دیگری را مالک نیستم که آن را آزاد کنم. پیامبرصگفت: پس دو ماه پشت سر هم روزه بگیر، او گفت: مگر نه اینست که در روزه و در اثر آن مرتکب این کار شدهام؟... پیامبرصگفت: یک و سق = شصت صاع خرما به شصت نفر مسکین بده. سلمه گوید: گفتم: سوگند بدان کس که ترا بحق پیامبر کرد، دیشب بدون طعام شب را بروز آوردیم و طعامی نداریم. پیامبرصگفت: برو پیش بنی رزیق تا صدقه خود را بتو بدهند و آن را اطعام شصت نفر مسکین کن. یعنی زکات بنی رزیق را بتو بدهند که شصت صاع آن را اطعام شصت نفر مسکین کن و بقیه را خودت و عیالت بخورید. گوید: پیش قوم خود رفتم و گفتم: نزد شما در تنگنا و مضیقه بودم و نسبت به من رای خوب نداشتید و نظرتان درباره من خوب نبود لیکن پیش پیامبر، گشایش و حسن رای را یافتم و صدقه و زکات شما را به من داده است».
جمهور علما گویند ظهار اختصاص به مادر دارد یعنی تنها اگر بگوید تو بر من مانند پشت مادرم هستی، ظهار میشود، همانگونه که در قرآن و سنت آمده است. پس اگر گفت: «انت علی كظهر اُمّی» ظهار است و لی اگر بزنش بگوید: «انت علی كظهراُختی» «تو بر من چون پشت خواهرم هستی». ظهار نیست.
برخیگفتهاند: همه محارم قیاس بر مادر میشوند و اگر پشت هر محرمی را بگوید ظهار میشود. از جمله کسانی که چنینگفتهاند علمای حنفی و اوزاعی و ثوری و شافعی در یکی از دو قولش و زید بن علی میباشند، اینانگویند: ظهار اینست که شوهر زنش را در تحریم و حرام بودن، بیکی از محارم خود تشبیه کند، مقصود محارم ابدی است خواه به نسب یا مصاهره و دامادی و یا رضاعی و شیر خوارگی باشد چون علت آن تحریم ابدی و موبد است.
اگرکسی بزنشگوید: او خواهرم و مادرم است و مقصودش این باشدکه باندازه آنها برایم محترم و موقر است، این اظهار نمیشود.
ظهار تنها و قتی صحیح است که شوهر عاقل بالغ مسلمان این تشبیه را خطاب بزنشگوید، زنی که با ازدواج صحیح و قابل اجرا بعقد وی درآمده باشد.
ظهار موقت آنست که شوهرتا مدتی معلوم با زنش ظهار کند و بگوید: «انت علی كظهر أمی إلى اللیل»«تو تا شب بر من مانند پشت مادرم هستی».
سپس پیش از پایان مدت با وی همبستر شد و نزدیکی کرد. اینهم ظهار است و حکم ظهار مطلق دارد.
حطابیگفته است: هرگاه در ظهار موقت مرتکب گناه نشد و تا پایان مدت با وی همبستر نگردید علما درباره حکم آن اختلاف دارند:
مالک و ابن ابی لیلی گفتهاند: هرگاه کسی بزنشگفت: «انت علی كظهر أمی إلى اللیل»بروی لازم است کهکفاره ظهار بپردازد اگر چه با وی همبستر هم نشده باشد. و بیشتر اهل علم گفتهاند: اگر عهد خود را نشکند و در این مدت با وی نزدیکی نکند بر وی کفارهای لازم نیست، سپس خطابیگوید: امام شافعی درباره ظهار موقت دو قول دارد که بموجب یکی از آنها ظهار موقت ظهار نیست.
هرگاه کسی با زنش ظهار کرد و ظهارش صحیح بود دو اثر بر آن مترتب میگردد: اثر اول: بر او حرام است که با زنش همبسترگردد مگر اینکه کفاره ظهار بپردازد. چون خداوند میفرماید: ﴿مِّن قَبۡلِ أَن یَتَمَآسَّاۚ﴾[المجادلة: ۳]. «باید پیش از آنکه با هم تماس داشته باشندکفاره پرداختگردد».و مقصود از تماس همبستری و جماع است همانگونه که همبستری حرام است مقدمات آن نیز از قبیل بوسه و معانقه و امثال آن حرام است و اینست مذهب جمهور علما.
بعضی از اهل علم -از جمله ثوری و یکی از دو قول امام شافعی -گفتهاند: پیش از کفاره، تنها جماع و همبستری حرام است، چون تماس در آیه کنایه از جماع است. اثر دوم: و جوبکفاره با عودت و برگشتن است.
علما درباره عودت در ظهار اختلاف دارند: قتاده و سعید بن جبیر و ابوحنیفه و یاران او گفتهاند: اراده و قصد جماع که باظهار حرام شده است، عودت میباشد و برگشتن از تصمیم ظهار بشمار میرود. چون همینکه شخص اراده آنکرد بمعنی پشیمان شدن از عزم و تصمیم قبلی است و میخواهد با زنش تماس داشته باشد خواه عملا تماس برقرار کند یا خیر.
- بنابر اینکفاره و اجب میشود -
امام شافعیگوید: نگه داشتن زن بعد از ظهار در مدتی که میتواند او را طلاق دهد برگشتن و عودت است زیرا تشبیه زن به مادر مقتضی جدائی از او است و نگه داشتنش و طلاق ندادنش خلاف آن است پس همینکه او را نگه داشت و طلاق نداد بمنزله پشیمان شدن از قول خود میباشد، چون پشیمان شدن از قول مخالف با آن میباشد.
امام مالک و امام احمدگفتهاند: برگشتن و پشیمان شدن از ظهار تنها تصمیم بر جماع است، اگر چه عملا جماعی هم صورت نگرفته باشد.
داود و شعبه و اهل ظاهرگفتهاند: اعاده لفظ ظهار موجب کفاره است آنان میگویند: کفاره باعاده ظهار و اجب میگردد نه باگفتن ظهار اول.
هرگاه کسی پیش از دادنکفاره ظهار با زنش همبستریکرد، همانگونه که قبلا گفته شد حرام است و این عمل موجب سقوط کفاره و چند برابرشدن آن نمیگردد بلکه بحال خود میماند و یککفاره کفایت میکند صلت بن دینار گوید: من درباره کسی که ظهارکرده و پیش از دادنکفاره با زنش همبستر شده باشد، از ده نفر فقیه سوال کردهام. همگیگفتهاند: تنها یککفاره بر وی و اجب است.
کفاره ظهار آزاد کردن یک بنده و برده است. اگر ظهار کننده آن را نیافت و نتوانست باید دو ماه پشت سرهم روزه بگیرد و اگر آن را نیز نتوانست باید شصت مسکین را اطعام کند، چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یُظَٰهِرُونَ مِن نِّسَآئِهِمۡ ثُمَّ یَعُودُونَ لِمَا قَالُواْ فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مِّن قَبۡلِ أَن یَتَمَآسَّاۚ ذَٰلِكُمۡ تُوعَظُونَ بِهِۦۚ وَٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ خَبِیرٞ٣ فَمَن لَّمۡ یَجِدۡ فَصِیَامُ شَهۡرَیۡنِ مُتَتَابِعَیۡنِ مِن قَبۡلِ أَن یَتَمَآسَّاۖ فَمَن لَّمۡ یَسۡتَطِعۡ فَإِطۡعَامُ سِتِّینَ مِسۡكِینٗاۚ﴾[المجادلة: ۳-۴]. «و کسانی از شماکه با زنانشان «ظهار» گویند سپس ازآنچهگفتهاند برگردند و پشیمان شوند. یعنی بخواهند چیزی را که حرام کردهاند حلال نمایند -برآنها است آزاد کردن بندهیی، پیش از آنکه بهم برسند و با زنانشان همبستر شوند باید اینکار را بکنند. اینست پندی که خداوند بشما میدهد و خدا بدانچه میکنید آگاه است. و هرکه بندهیی نیابد براو است بجهت کفاره ظهار دو ماه پیوسته و پشت سرهم روزه بگیرد پیش از انکه بهم برسند و با هم همبستر شوند و هر کس نتوانست دو ماه روزه بگیرد باید شصت فقیر و مسکین را طعام دهد، این برای آنست که بخدا و رسولش ایمان آورید...».
براستی در پرداخت تاوان و کفاره ظهار سختگیری شده تا در حفظ و مراعات پیوند زناشوئی سعی شود و بر زن ظلم و ستم نرود چون شوهر و قتی که تشخیص دهد کفاره ظهار سنگین است پیوند زناشوئی را محترم میشمارد و از ظلم و ستم بر زنش خودداری میکند.
فسخ عقد یعنی شکستن و نقض آن و بهم زدن پیوندی که زن و شوهر را بهم میپیوندد،گاهی این فسخ بسبب نقص و کاستی است که در عقد و اقع شده است و گاهی بسببی است که بر عقد عارض شده و مانع بقای آن میباشد.
مثال فسخ بسبب نقص و خللی که در عقد و اقع شده است:
۱- هرگاهی عقد ازدواج با زنی بسته شد و بپایان رسید سپس معلوم گردیدکه آن زن خواهرشیری و رضاعی زوج است عقد نکاح فسخ میگردد.
۲- پدر یا جد برای پسرکوچک یا دخترخود عقد نکاح بست سپس پسر یا دختر کوچک بالغ گردید، هریک از آنان اختیار دارند که این پیوند زناشوئی را باقی بگذارند یا بدان پایان دهند که آن را «خیار البلوغ» مینامند، هرگاه یکی از آنها پایان پیوند زناشوئی را برگزید و آن را خاتمه داد این عمل وی فسخ عقد میباشد. مثال فسخ بسببی که بر عقد نکاح عارض میشود.
۱- هرگاه یکی اززوجین ازدین اسلام برگشت و مرتد شد و پشیمان نگردید عقد نکاح بسبب ارتداد و برگشتن ازدین فسخ میگردد و این سبب در حین عقد نبوده و بعدا عارض شده است.
۲- هرگاه شوهرمسلمان شد و زنش از پذیرفتن اسلام امتناعکرد و بر شرک باقی ماند، عقد نکاح و پیوند زناشوئی آنان فسخ میگردد. لیکن اگر زن مشرک نباشد و اهلکتاب باشد عقد نکاح همچنان صحیح باقی میماند چون در آغاز هم عقد نکاح با اهلکتاب جایز است نه با مشرک.
جدائی که بر اثرفسخ عقد، بین زوجین پیش میآید، غیراز جدائی براثر طلاق است زیرا طلاق به طلاق رجعی و طلاق بائن تقسیم میشود. طلاق رجعی فورا پیوند زناشوئی را نمیگسلاند، و هنوز باقی است. تا اینکه عدهاش بگذرد. و طلاق بائن فورا این پیوند را میگسلاند و بدان پایان میدهد لیکن فسخ عقد چه سبب نقص و خلل درعقد باشند یا بسببی باشدکه بعد ازعقد پیش آمده است فورا پیوند زناشوئی را پایان میدهد و میگسلاند.
و از طرف دیگر جدائی بر اثر طلاق موجبکاهش عدد طلاق میشود، زیرا هرگاه مردی زن خود را بصورت طلاق داد سپس درعده به وی مراجعهکرد و او را بزیر نکاح خود برگرداند یا پس از انقضای عده مجددا با وی ازدواجکرد، این طلاق بروی حساب میشود و پس از آن شوهر تنها مالک دو طلاق دیگر بر آن زن است. و اما فرقت و جدائی بر اثر فسخ عقد، موجبکاهش عدد طلاق نمیگردد. برای مثال هرگاه عقد نکاح بسبب خیارالبلوغ فسخ شد، سپس زوجین برای هم دیگرپشیمان شدند و مجددا ازدواجکردند شوهر همچنان مالک سه طلاق بر وی میباشد. براستی علمای حنفی خواستهاندکه برای تشخیص جدائی براثر طلاق از جدائی بر اثر فسخ عقد نکاح، ضابطهای عام و فراگیر بگذارند، لذاگفتهاند: هر فرقت و جدائی که ازطرف شوهرباشد و از طرف زن ممکن نشود و زن نتواند بدان اقدام کند، آن را طلاق میگویند. و هرجدائی که از طرف زن باشد و بسبب شوهر نباشد یا از طرف مرد باشد و ممکن است که زن نیز آن را انجام دهد، آن را فسخ میگویند.
درپارهای حالات سبب فسخ- عقد روشن و و اضح است و نیازی به حکم قاضی بدان نیست، مانند اینکه برای شوهر و زن، روشن و ثابتگرددکه خواهر و برادر شیری و رضاعی هستند، آنوقت بر زوجین و اجب است که خود عقد نکاح را بهم بزنند و آن را فسخ کنند.
در پارهای از حالات، سبب فسخ عقد آشکار نیست، که در این صورت نیاز به حکم قاضی دارد و متوقف بر حکم او است، مانند اینکه شوهرمسلمان شود و زن مشرک از پذیرفتن اسلام امتناع نماید، در این صورت نیاز به حکم قاضی دارد زیرا ممکن است که زن از پذیرفتن اسلام امتناع نکند که در آن صورت عقد فسخ نمیشود.
لعان از کلمه «لعن» گرفته شده که بمعنی دوری از رحمت خدا است زیرا ملاعن =کسی که به لعان اقدام میکند در مرتبه پنجم میگوید: «لعنت و نفرین خدا بر او باشد اگر از دروغگویان باشد و ادعایش راست نباشد». برخیگفتهاند: لعان بمعنی ابعاد و دور ساختن است و متلاعنان یعنی زن و شوی، اقدام کننده به لعان را، بدینجهت بدین اسم نامیدهاند که بدنبال لعان گناه و طرد دیگری را بدنبال دارد و بدون شک یکی از آنان دروغگو و ملعون و مطرود است و هریک از آنان دیگری را طرد میکند و بسبب تایید تحریم از او دور میشود.
حقیقت لعان اینست که هرگاه کسی زن خود را به ارتکاب زنا متهم ساخت، چهار بار سوگند میخورد که او از راستگویان میباشد و ادعایش راست است و بار پنجم میگوید: لعنت خدا بر وی باشد اگر او از دروغگویان و ادعایش دروغ باشد. و زن نیز اگر بخواهد او را تکذیبکند چهار بار سوگند یاد کند که شوهرش از دروغگویان است و ادعایش دروغ است و در بار پنجم بگوید غضب خدا بروی باد اگر شوهرش از راستگویان باشد.
هرگاه مردی زن خود را به ارتکاب زنا متهم ساخت، و زن بدان اقرار و اعتراف نکرد و مرد هم از ادعای خویش پشیمان نگشت، خداوند مقرر فرموده است که «لعان»، کنند و ملاعنه نمایند.
بخاری از ابن عباس روایت کرده که هلال بن امیه در حضور پیامبرصزن خود را متهم به زنا -قذف -با شریک بن سحماء نمود، پیامبرصبه وی گفت: «البینة، أو حد فی ظهرك»«باید گواه بیاری در غیر این صورت حد قذف بر تو جاری میگردد». هلال گفت: ای رسول خدا هرگاه یکی از ما مردی را در حال همبستری با زن خود دید برود بدنبال گواهان و گواه بیاورد.؟!! و پیامبرصدر جواب او میگفت: «البینة، وإلا حد فی ظهرك».هلال گفت: سوگند بدانکس که ترا بحق مبعوثکرده و به پیامبری برگزیده است بدون شک من راستگویم. و بدانید که خداوند چیزی را بر تو نازل میکندکه پشت مرا از تازیانه حد تو تبرئه میکند، و بدنبال آن جبریل امین این آیه را بر پیامبرصنازل کرد: ﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ أَزۡوَٰجَهُمۡ وَلَمۡ یَكُن لَّهُمۡ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمۡ فَشَهَٰدَةُ أَحَدِهِمۡ أَرۡبَعُ شَهَٰدَٰتِۢ بِٱللَّهِ إِنَّهُۥ لَمِنَ ٱلصَّٰدِقِینَ٦ وَٱلۡخَٰمِسَةُ أَنَّ لَعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَیۡهِ إِن كَانَ مِنَ ٱلۡكَٰذِبِینَ٧ وَیَدۡرَؤُاْ عَنۡهَا ٱلۡعَذَابَ أَن تَشۡهَدَ أَرۡبَعَ شَهَٰدَٰتِۢ بِٱللَّهِ إِنَّهُۥ لَمِنَ ٱلۡكَٰذِبِینَ٨ وَٱلۡخَٰمِسَةَ أَنَّ غَضَبَ ٱللَّهِ عَلَیۡهَآ إِن كَانَ مِنَ ٱلصَّٰدِقِینَ٩﴾[النور: ۶-۹]. «وکسانی که همسران خود را متهم به عمل منافی عفت - زنا -میکنند و گواهانی جز خودشان ندارند، هریک از آنها باید چهار بار به نام خدا شهادت دهد که او از راستگویان است و در پنجمین بار گوید: لعنت خدا بر او باد اگر در این ادعای خویش از دروغگویان باشد آن زن نیز میتواند کیفر زنا را از خود دور کند به این طریق که او چهار بار خدا را به شهادت طلبدکه آن مرد در این نسبتی که به او میدهد از دروغگویان است و در مرتبه پنجم بگوید: غضب خدا بر او باد اگر آن مرد -شوهرش -از راستگویان باشد و او مرتکب زنا شده باشد».
پیامبرصبه سوی زن برگشت و هلال آمد و برابر رهنمود آیه شهادت داد و پیامبرصمیگفت: «إن الله یعلم أن أحد كما كاذب.فهل منكما تائب؟»«خداوند میداندکه یکی از شما دوتا دروغگویست آیاکسی از شما توبه میکند و پشیمان میشود؟».
زن نیز برابر آیه شهادت داد و چون مرتبه پنجم شد او را نگه داشتند و به وی گفتند: این مرتبه پنجم بسیارسخت است و اگر دروغ بگوئی ترا به غضب خدا دچار میسازد . ابن عباس گفت: زن دچار تزلزل و اضطراب شد و عقب کشید تا جائیکه ماگمانکردیم او پشیمان میشود و اعتراف میکند، سپس زن گفت:
هرگز قوم خود را رسوا نمیسازم و بار پنجم را نیز گفت. پیامبرصگفت: «أبصروها، فإن جاءت به أكحل العینین ، سابغ الالیتین، خدلج الساقین، فهو لشریك بن سحماء» «این زن حامله است و ببینید که اگر فرزندش متولد شد و چشمان سیاه و باسنهای بزرگ و ساقهای پر و ضخیم داشت او از شریک بن سحماء است».
و فرزند آن زن که متولد شد همانگونه بود که پیامبرصگفته بود و پیامبرصگفت: «لو لا ما مضى من كتاب الله كان لی ولها شأن»«اگر حکم این ماجری در قرآن نیامده بود من با این زن کار داشتم و بگونهای دیگر درباره او رفتار میکردم و بر او حد جاری مینمودم و لی برابر کتاب خدا لعان حد را از آن دور میسازد». صاحب بدایه المجتهد گفته است: اما از جهت معنوی بدینجهت است که بستر موجب الحاق نسب به صاحب بستر است (مقصود بستر شرعی است و زن تحت نکاح هرکس باشد بستر از آن او است).
بنابراین هرگاه برای صاحب بستر محققگردید که بستر او فاسد شده است باید راهی باشدکه این بستر را از خود دور سازد و فرزند نامشروع را به وی ملحق نسازد و این راه حل ملاعنه و لعان است پس لعان حکمی است که بموجبکتاب خدا و سنت رسول خدا و قیاس و اجماع ثابت شده است چون بطور کلی در این باره اختلافی وجود ندارد -بنابراین بنظر میآید که بعد از ملاعنه فرزند به شوهر نسبت داده نمیشود - .
لعان در دو صورت روی میدهد:
صورت اول آنست که شوهر همسر خود را به "زنا" متهمکند و چهار نفرگواه نداشته باشدکه این اتهام او را تاییدکنند.
صورت دوم آنست که شوهر بگوید زنش از او آبستن نیست. درصورت اول و قتی لعان درست است که مرد دربارهی زنای همسرش یقین داشته باشد مانند اینکه خود شخصا او را درحال زنا دیده باشد یا همسرش خود به زنا اعترافکرده و بدل او بگذرد که راست میگوید.
درصورت اول بهتراست که زنش را طلاق دهد و با او ملاعنه نکند چنانچه شوهر درباره زنای همسرش یقین نداشته و برایش ثابت نشده باشد جایز نیست که این اتهام را به وی بزند.
انکار آبستن شدن همسرش از او و قتی میسر است، که ادعاکند که از و قتی که با او عقد نکاح بسته است با او همبستر نشده است یا اینکه ادعا کند که او پیش از گذشت شش ماه از زمان همبستری بچه زاییده است یعنی ادعاکندکه هنوز از نخستین همبستری که امکان دارد بچه مربوط بدان باشد، هنوز شش ماه نگذشته است یا اینکه ادعاکند که بیش از یک سال از همبستری ما میگذرد و حال آنکه او زاییده است...
بهنگام ملاعنه بایستی حاکم وجود و حضور داشته باشد و شایسته است که به زن تذکر و پند دهد، همانگونه که در حدیث ابوداود و نسائی و ابن ماجه آمده و ابن حبان و حاکم آن را تصحیح کرده است: «أیها امرأة أدخلت على قوم من لیس منهم، فلیست من الله فی شئ، ولن یدخلها الله الجنة، وأیما رجل جحد ولده وهو ینظر إلیه، احتجب الله منه وفضحه على رؤوس الاولین والاخرین»«هر زنیکسی را داخل قومی کند، که از آن قوم نباشد -یعنی بچه زنا را به شوهر خود ملحق کند -او بهچ و جه در راه خدا نیست و برفرمان خدا نیست و خداوند او را به بهشت نمیبرد و هر مردی فرزند خویش را منکر شود و به وی بنگرد، خداوند از او در حجاب خواهد شد - یعنی از رحمت خدا محروم میگردد و خداوند دعای او را نشنود، همانگونه که کسی اگر در حجاب باشد صدایکسی دیگر را نمیشنود -و خداوند او را در حضور اولین و آخرین رسوا خواهد ساخت». حاکم باید معنی این حدیث را برای زن و مرد بازگوکند.
علاوه بروجود حاکم عقل و بلوغ زوجین نیز در لعان شرط است و این امر مورد اجماع است.
هرگاه شوهر بر زنای همسر خودگواهان احضار کرد، آیا میتواند ملاعنه کند؟
ابوحنیفه و داودگفتهاند: حق ملاعنه ندارد، زیرا ملاعنه در عوض شهود است یعنی بخاطر نبودن شهود و گواهان است، چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ أَزۡوَٰجَهُمۡ وَلَمۡ یَكُن لَّهُمۡ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمۡ﴾[النور: ۶]. امام مالک و شافعی میگویند: در این صورت نیز شوهر میتواند ملاعنه کند، زیرا گواهان در دفع فراش و بستر تاثیر ندارند.
برای امام مالک و امام شافعی و جمهور علما لعان قسم و سوگند است، اگرچه شهادت نامیده میشود، زیرا هیچکس برای خویش شهادت و گواهی نمیدهد. چون در بعضی از روایات حدیث ابن عباس آمده است: «لو لا الایمان لكان لی ولها شأن» «بجایکتاب خدا در حدیث قبلی در این روایت ایمان آمده است یعنی اگر بخاطر قسمها نبود، من با و یکار داشتم و بر او حد جاری میکردم».
امام ابوحنیفه و یارانش میگویند: لعان گواهی و شهادت است چون خداوند فرموده است: ﴿فَشَهَٰدَةُ أَحَدِهِمۡ أَرۡبَعُ شَهَٰدَٰتِۢ بِٱللَّهِ﴾[النور: ۶]. و همچنین روایت ابن عباس نیز در حدیث قبلی همین مطلب را تایید میکندکهگفت: «هلال آمد و شهادت داد سپس زن برخاست و شهادت داد...».
کسانی که لعان را قسم و سوگند میدانند گفتهاند: لعان بین هر زن و شوهری درست و صحیح است، خواه آزاد باشند یا بنده یا یکی از آنها آزاد باشد خواه هردو عادل باشند یا فاسق باشند یا یکی از آنها فاسق باشد.
وکسانی که آن را شهادت و گواهی میدانند نه قسم گفتهاند:
لعان تنها بین زن و شوهری صحیح است که هردو اهلیت و شایستگی شهادت را داشته باشند پس هردو باید مسلمان و آزاده باشند.
بنابراین اگر هردو بنده باشند یا حد قذف بر آنان جاری شده باشد یا تنها یکی از آنان اهلیت و شایستگی شهادت را داشته باشد، در این احوال لعان جایز نیست. ابن القیم گفته است: صحیح آنست که لعان هم سوگند است و هم شهادت است و در و اقع شهادتی است که با سوگند و تکرار، مورد تاکید و تایید قرارگرفته است. و سوگندی است که بلفظ شهادت و تکرار، استوار گردیده و بسیار جدی شده است چون حال و اوضاع، تاکید را اقتضا میکند و بدینجهت است که ده نوع تاکید در آن معتبر است:
اول: ذکر لفظ شهادت.
دوم: ذکر قسم و سوگند بیکی از نامهای خداوند که جامعترین معانی اسمای حسنی نام «الله» جل ذکره میباشد.
سوم: تاکید جواب، و سیله حروف تاکید جواب قسم از جمله «ان» و «لام» جواب قسم. و آوردن صیغه اسم فاعل که «صادق» و «کاذب« است. و بجای آن از فعل: «صدق» و «کذب» استفاده نشده است.
چهارم: این مطلب چهار بار تکرار شده است.
پنجم: مرد بار پنجم خود را نفرین میکند و میگوید اگر از دروغگویان باشد لعنت خدا بر او باد.
ششم: دربار پنجم به وی اطلاع داده میشود که مرتبه پنجم برای دروغگو موجب عذاب خدا است و عذاب دنیا بسیار آسانتر و سبکتر از عذاب قیامت است.
هفتم: مرد لعان خود را موجب و مقتضی عذاب بر زن قرار میدهد و میخواهد عذاب را بگردن زن بیندازد که اجرای حد شرعی یا حبس و زندانی است و لعان زن هم موجب دفع و رفع عذاب از وی میگردد.
هشتم: بدون شک این لعان موجب عذاب برای یکی از آنها خواهد شد در دنیا یا در آخرت.
نهم: جدائی بین زن و شوهر لعنتکننده همدیگر و و یرانی خانه زناشوئی و شکسته شدن هردوی آنها بوسیله فراق.
دهم: تاکید و تایید این جدائی باینکه حرمت و جدائی آنان همیشگی است پس بدینجهت است که لعان قسم و سوگند توام با شهادت است و شهادت توام با قسم است.
نفرینکردن مرد یعنی لعنت بر خویش را میپذیرد، بمنزله گواه دادن است، بنابراین اگر زن عقبنشینیکند و حاضر به لعان نباشد، شهادت مرد قبول و قابل اجرا است و حد شرعی بر زن جاری میگردد و شهادت مرد مفید خواهد بود.
سوگند و شهادت مرد موجب دو چیز است: سقوط حد شرعی «قذف» از او و و اجب شدن اجرای حد درباره زن. اگر زن نیز لعن را بپذیرد و در برابر لعان مرد، او نیز لعن بر خود و غضب خدا را بپذیرد، در آن صورت لعان مرد تنها سقوط حد «قذف» بر او را موجب میگردد و بر زن نیز حد جاری نمیگردد و و اجب نیست.
پس لعان مرد نسبت بخودش هم شهادت است و هم قسم و سوگند. و نسبت بزن موثر نیست. اگرلعان تنها سوگند باشد، بمجرد سوگند خوردن مرد بر زن، حد جاری نمیشود. و اگرشهادت تنها باشد تنها با گواهی دادن یک مرد بر علیه زن، بر زن حد جاری نمیشود. هرگاه زن عقبنشینی کند جنبه شهادت و قسم مرد نسبت به وی قدرت بیشتری مییابد چون او بر سخن خویش متاکد است و زن کاملا عقبنشینی کرده و تهمت را پذیرفته است و این دلیل آشکاری است بر صدق گفتار مرد که در این صورت حد را از او ساقط و بر زن و اجب میکند و این بهترین حکم و داوری است.
که خداوند میفرماید: ﴿وَمَنۡ أَحۡسَنُ مِنَ ٱللَّهِ حُكۡمٗا لِّقَوۡمٖ یُوقِنُونَ٥٠﴾[المائدة: ۵۰]. «چهکسی بهتر و نیکوتر از خداوند داوری میکند برای قومی که ایمان داشته باشند یعنی مومنان داوری خدا را بهترین داوری میدانند».
از اینجا پیدا است که «لعان» قسمی است که درآن معنی شهادت است و شهادتی است که درآن معنی سوگند و یمین میباشد.
هیچ کس درباره جواز لعان کور اختلاف ندارد. لیکن درباره جواز لعان لال اختلاف است: مالک و شافعیگفتهاند: اگر سخن و اشاره لال مفهوم باشد لعان او نیز جایز است. امام ابوحنیفه میگوید: چون لال اهلیت و شایستگی شهادت دادن را ندارد ملاعنه او جایز نیست.
باتفاق علما، سنت آنست که مرد ملاعنه را آغاز کند و پیش از زنگواهی و شهادت دهد.
درباره و جوب تقدیم مرد بر زن در ملاعنه اختلاف است:
امام شافعی و غیر او گفتهاند: تقدیم مرد بر زن در ملاعنه و اجب میباشد بنابراین هرگاه زن پیش از مرد ملاعنهکرد، لعان او معتبر نیست دلیلشان اینست که لعان برای دفع حد قذف از مرد است پس اگر ملاعنه از زن آغازگردد، برای دفع اتهامی تلاش شده است که هنوز ثابت نشده و عنوان نگردیده است.
امام ابوحنیفه و مالکگفتهاند: اگر زن ملاعنه را آغاز کند صحیح و معتبر است و دلیلشان اینست که در آیه شریفه مسئله لعن زن با حرف عطف و ربط «و» عطف شده و «و» مقتضی مراعات ترتیب بین معطوف و معطوف علیه نیست بلکه برای مطلق جمع آن دو با هم میباشد.
بازگشت و امتناع از لعان یا از جانب شوهر است یا از جانب زن و همسر. اگر شوهر بازگشت کرد و امتناع و رزید، بایستی بر وی حد قذف جاری گردد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ أَزۡوَٰجَهُمۡ وَلَمۡ یَكُن لَّهُمۡ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمۡ فَشَهَٰدَةُ أَحَدِهِمۡ أَرۡبَعُ شَهَٰدَٰتِۢ بِٱللَّهِ إِنَّهُۥ لَمِنَ ٱلصَّٰدِقِینَ٦﴾[النور: ۶]. «کسانی که به زنان خود اتهام زنا میزنند و جز خودشان گواهی ندارند باید اینگونه اشخاص چهار بار خداوند را بگواهی طلب کنند که آنان در این اتهام از راستگویان هستند...».
چنانچه شوهر شهادت نداد او در این اتهام زدن از نظر قذف مثل بیگانه است و بر وی حد قذف جاری میگردد. چون پیامبرصفرمود: «البینة أو حد فی ظهرك...»«بایدگواهان بیاری یا حد قذف بر تو جاری میشود». و اینست مذاهب پیشوایان سهگانه فقه. لیکن ابوحنیفهگفته است: حد قذف درباره او جاری نمیگردد بلکه باید حبس و زندانیگردد تا اینکه ملاعنهکند یا خود را تکذیب نماید. چون خود را تکذیب نمود آنوقت حد قذف بر او و اجب میشود. هرگاه زن از شهادت و لعان امتناع و رزد، بمذهب امام مالک و امام شافعی حد زنای محصن بر او اجرا میگردد و ابوحنیفهگوید: حد بر وی جاری نمیگردد، بلکه زندانی میشود تا اینکه ملاعنهکند یا به زنا اقرار نماید. اگرمرد را تصدیق کرد حد زنا به وی تعلق میگیرد. ابوحنیفه بهگفته پیامبرصاستدلال کرده است که فرمود: «لا یحل دم امرئ مسلم إلا بإحدى ثلاث: زنا بعد إحصان، أو كفر بعد إیمان، أو قتل نفس بغیر نفس»«ریختن خون مسلمان حلال نیست، مگر به سه سبب: ارتکاب زنای محصنه یا مرتد شدن یا کشتن کسی در غیر قصاص». بعلاوه ریختن خونها بسبب امتناع از شهادت حکمی است که اصول و قواعد آن را رد میکند. زیرا بسیاری از فقهاء بسبب نکول و امتناع، پرداخت خسارات مالی را و اجب نمیدانند، بنابراین بطریق اولی نباید بسبب نکول و امتناع، ریختن خون و اجب باشد.
ابن رشدگوید: «بطورکلی قاعدهکلی شرعی درباره ریختن خون آن است که نباید خونها ریخته شوند مگراینکهگواهان عادل یا اعتراف بسبب ریختن آن، تحقق پذیرد و نباید این قاعده عام را با اسم مشترک تخصیص داد». چنان پیدا است که رای امام ابوحنیفه در این باره به صواب نزدیکتر است ان شاء الله. ابوالمعالی که خود شافعی مذهب است درکتاب خود «البرهان» بقوت قول ابوحنیفه درباره این مساله اعتراف کرده است.
هنگامیکه زن و شوی ملاعنهکردند، برای همیشه از هم جدا میشوند و حرمت پیوند زناشوئی آنان برای همیشه است.
از ابن عباس روایت است که پیامبرصگفت: «المتلاعنان إذا تفرقا لا یجتمعان أبدا»«زن و شوی که به لعان اقدامکنند و ملاعنه نمایند هرگاه ازهم جدا شدند هرگزبا هم جمع نمیشوند».
این دو روایت را دارقطنی آورده است.
این جدائی همیشگی، بدین علت است که در میان آنان آنچنان دشمنی و از هم بریدگی بوجود آمده است، که باید برای همیشه باشد، چون اساس زندگی زناشوئی بر آرامش و محبت و مهر استوار است و این اساس و زیر بنا در بین این دو تا از بین رفته و و یران شده و عقوبتشان آنست که برای همیشه از هم جدا شوند.
هرگاه مرد خود را تکذیب نمود، فقهاء درباره او اختلاف دارند جمهور فقها با توجه به احادیث قبلیگفتهاند: هرگز با هم جمع نمیشوند.
امام ابوحنیفهگفته است: هرگاه مرد خود را تکذیب نمود حد قذف بروی زده میشود و میتواند مجددا با او عقد نکاح ببندد و استدلال نمودهاندکه هرگاه او خود را تکذیب نمود، حکم ملاعنه باطل میشود همانگونه که اگر زن حامله باشد فرزند به وی ملحق میگردد پس خود زن نیز به وی برمیگردد. زیرا سببی که موجب حرمت همیشگی بود ندانستن صدقگفتار یکی از آنها بود، که معلوم نبودکدام یک راست میگوید با اینکه حتماً یکی از آن دروغگو بود. و بعد از تکذیب، این مشکل از بین میرود پس حرمت ابدی هم که محصول آن بود، نیز ازمیان میرود.
امام مالکگوید همینکه هر دوی زن و شوهر از ملاعنه فارغ شدند، این جدائی تحقق مییابد.
امام شافعیگوید همینکه مرد لعان را تمامکرد جدائی تحقق مییابد.
ابوحنیفه و احمد و ثوریگویند: این جدائی باید به حکم حاکم باشد تا این حکم صادر نشود، جدائی تحقق نمییابد.
جهمور علماءگویند این جدائی فسخ نکاح است. ابوحنیفه گوید: طلاق بائن است چون سبب جدائی از طرف مرد عنوان شده است و تصور نمیرود که از جانب زن عنوان گردد. و هر جدائی که از جانب مرد باشد، طلاق است نه فسخ. جدائی در اینجا مانند جدائی بسبب عنین بودن = عاجز بودن شوهر ازعمل جنسی، است که حاکم بدان حکم میکند.
دلیل گروه اول آنست که بسبب حرمت ابدی، زن شبیه به محارم میشود و میگویند فسخ نکاح بسبب لعان مانع میشود که به زن نفقه و حق مسکن درمدت عده تعلق گیرد.
چون نفقه و حق مسکن درعده طلاق بزن تعلق میگیرند نه درعده فسخ، آنچه که ابن عباس درباره داستان ملاعنه نقلکرده است، این رای را تایید میکندکه روایت کرده است که پیامبرصحکم کرد که زن حق نفقه و مسکن ندارد، زیرا تصرف آنها بوسیله طلاق یا و فات نیست -نفقه و مسکن بعد از طلاق و و فات به زن تعلق میگیرد -
احمد- این روایت را نقلکرده است.
هرگاه لعان تمام شد مرد فرزند را از خود ندانسته و نسبش با او قطع میگردد و او پدر فرزند نیست و نفقه زن نیز ساقط میگردد. و این پدر و فرزند از هم ارث نمیبرند و به مادرش ملحق میشود و با مادرش از همدیگر ارث میبرند. زیرا عمر و بن شعیب از پدر و از جدش روایتکرده است که پیامبرصدرباره فرزند بعد از لعان حکم کرد که او از مادرش ارث میبرد و مادرش نیز از او ارث میبرد و کسی که به مادر بچه در آن صورت اتهام بزند هشتاد تازیانه به وی زده میشود -حد قذف به وی زده میشود -]یعنی بعد از لعانکسی حق نداردکه این زن را متهمکند و این بچه را و لد الزنا بنامند -این روایت را احمد آورده است.
دلایلی که اقامه شده است بر اینکه فرزند به صاحب بستر تعلق میگیرد معنی این حدیث را تایید میکند. زیرا بعد از اینکه لعان صورت گرفت صاحب بسترآن را نفیکرده پس فراموشی در بین نیست.
وهرکس درباره آن بچه به زن اتهام زنا بزند باید به وی حد قذف زده شود چون زنی که ملاعنهکرده است جزو زنان «محصنه» است و چیزی بر او ثابت نشده است پس هرکس به فرزندش اتهام «ولد الزنا» بزند مرتکب قذف شده و حد قذف بر وی و اجب میشود، همانگونه که اگر کسی بمادرش نیز تهمت زنا بزند بر وی نیز حد قذف زده میشود. این نسبت به احکامی است که لازمه او است.
اما نسبت به احکامی که خدا برایکافه مردم مقررکرده است اینست که از باب احتیاط این فرزند، فرزند پدرش تلقی میشود پس نباید زکات مال خود را به وی بدهد چنانچه پدر او را بکشد قصاص نمیشود و محرمیت بین او و فرزندان این فرزند برقرار است و شهادت این پدر و فرزند برای همدیگر جایز نیست و این فرزند مجهول النسب تلقی نمیشود و کسی حق الحالق او را به خود ندارد. هرگاه پدر خود را در اتهام تکذیبکند، نسب فرزندش ثابت میشودکه از او است و تمام آثار لعان نسبت به فرزند از بین میرود.
کلمه عده ازکلمه «عدد» و «احصاء» بمعنی شمارش گرفته شده است یعنی مدت زمانی طهر و حیضی که زن آن را میشمارد.
عده اسم است برای مدت زمانی که زن بعد از و فات شوهر یا بعد از جدائی شوهر از او، در آن مدت ازدواج امتناع میکند. عده از زمان وجود سبب -وفات یا جدائی -آغاز میشود. عده در دوره جاهلیت نیز معروف بوده و آن را ترک نمیکردند. چون درآن مصالحی وجود دارد که اسلام نیز آن را باقی گذاشت و پذیرفت و علماء بر و جوب عده اجماع دارند چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلۡمُطَلَّقَٰتُ یَتَرَبَّصۡنَ بِأَنفُسِهِنَّ ثَلَٰثَةَ قُرُوٓءٖۚ﴾[البقرة: ۲۲۸]. «زنانی که طلاق داده میشوند بایستی سه حیض یا سه طهر صبرکنند».و پیامبرصبه فاطمه دختر قیسگفت: «اعتدی فی بیت أم مكتوم» «در خانه ام مکتوم عده بگیر و سه طهر یا سه حیض را حسابکن».
الف- دانستن برائت و پاکی رحم زن تا نسبها با هم مخلوط نشوند.
ب- فرصتی باشد برای زن و شوهر که اگر تشخیص دادند خیر و صلاحشان در پیوند دوباره با هم است پشیمان شوند و زندگی زناشوئی را ازسر گیرند.
ج- اشاره است به پی بردن به اهمیت عظمت کار نکاح که بوجود نمیآید، مگر اینک مردانی برای آن فراهم آیند و گسسته نمیشود مگر اینکه زمان طولانی بگذرد، اگر چنین نباشد بمنزله بازیکودکان خواهد بود، که زود صورت میگیرد و زود هم از هم میپاشد.
د- مصالح نکاح و قتی بکمال میرسد، که زن و شوی به ادامه این عقد نکاح اطمینان داشته باشند، هرگاه پیشآمدی موجب گسستن این پیوند گردد، باید فرصتی باشد تا درآن فرصت، زن صبرکند و انتظار بکشد و رنج را قبولکند، شاید پشیمان شوند .
انواع عده بشرح زیر است:
۱- عده زنی که قاعده و حیض میشودکه سه حیض است.
۲- عده زنی که از حیض و قاعدگی مایوس شده است که سه ماه است.
۳- عده زنی که شوهرش مرده است که چهار ماه و ده روزاست مشروط بر آنکه آبستن نباشد.
۴- عده زنی که حامله باشدکه عده او و ضع حمل است این بود خلاصهای درباره عده که بشرح زیر تفصیل آن را بیان میکنیم زن یا مدخول بها است و همبستری با وی صورتگرفته است، یا مدخول بها نیست و همبستری با وی صورت نگرفته است.
زنی که همبستری با وی صورت نگرفته باشد، هرگاه طلاق داده شود بروی عدهای نیست، چون خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا نَكَحۡتُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ ثُمَّ طَلَّقۡتُمُوهُنَّ مِن قَبۡلِ أَن تَمَسُّوهُنَّ فَمَا لَكُمۡ عَلَیۡهِنَّ مِنۡ عِدَّةٖ تَعۡتَدُّونَهَاۖ﴾[الأحزاب: ۴۹]. «ای مومنان هرگاه زنان مومن را نکاح کردید، سپس پیش ازانکه با آنان همبستریکنید، آنان را طلاق دادید، شما بر آنان عدهای ندارید و لازم نیست عدهای را بگیرند و مدتی از ازدواج با دیگری خودداریکنند».اگر زن مدخول بها نباشد و شوهرش بمیرد، بر وی و اجب است که عده بگیرد، همانگونه که زن مدخول بهای شوهر مرده، عده میگیرد. زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یُتَوَفَّوۡنَ مِنكُمۡ وَیَذَرُونَ أَزۡوَٰجٗا یَتَرَبَّصۡنَ بِأَنفُسِهِنَّ أَرۡبَعَةَ أَشۡهُرٖ وَعَشۡرٗاۖ﴾[البقرة: ۲۳۴] . «کسانی که از شما میمیرند و زنانی را پس از خود بجای میگذارند، این زنان باید چهار ماه و ده روز صبرکنند و از ازدواج خودداری نمایند».
بجهت و فای شوهرمتوفا و مراعات حق او است، که این زن غیرمدخول بها که همبستری با وی صورت نگرفته است، باید چهارماه و ده شب صبرکند و از ازدواج خودداری نماید.
﴿وَٱلۡمُطَلَّقَٰتُ یَتَرَبَّصۡنَ بِأَنفُسِهِنَّ ثَلَٰثَةَ قُرُوٓءٖۚ﴾[البقرة: ۲۲۸]. «زنانی که طلاق داده میشوند باید سه قرء صبرکنند و ازدواج ننمایند».
«قروء» جمع «قرء» است و «قرء» بمعنی حیض است پس عده آنها دیدن سه نوبت حیض است. ابن القیم این رای را ترجیح داده است و میگوید: لفظ «قرء» در کلام شارع مقدس تنها بمعنی «حیض» بکاررفته است.
و در کلام شارع حتی در یک مورد هم بمعنی «طهر = پاکی ازحیض» بکارنرفته است بنابراین دراین آیه حمل لفظ «قرهء» برمعنی معهود و معروف کلام شارع بهتر است. زیرا پیامبرصخطاب به زن مستحاضه = همیشه در حیض،گفت: «دعی الصلاة أیام إقرائك» «در روزهای حیضت نماز را ترک کن». بدیهی است که پیامبرصکلام خدا را بیان میکند و بزبان قوم او قرآن نازل شده است، از نظرقاعده (اصول فقه) هرگاه یک لفظ مشترک درکلام او در یکی از معانی مشترک استعمال شد، در موارد دیگر نیز این لفظ به همین معنی بکار میرود و حمل بر آن معنی، و اجب است، مگر اینکه اراده معنی دیگری از آن در موردی ثابت شده باشد. البته این استعمال پیامبرصزبان قرآن میشود که خطاب بما آمده است، اگر چه در سخن دیگران این لفظ معنی دیگری داشته باشد. پس هرگاه ثابت شد که شارع لفظ «قرء» را بمعنی حیض بکار برده است، میدانیم که این زبان شارع است و در شرع همین معنی را از آن اراده میکنیم و سیاق آیه نیز بر همین معنی دلالت داردکه میفرماید:
﴿وَلَا یَحِلُّ لَهُنَّ أَن یَكۡتُمۡنَ مَا خَلَقَ ٱللَّهُ فِیٓ أَرۡحَامِهِنَّ﴾[البقرة: ۲۲۸]. «برای آنان حلال نیست، آنچه را که خداوند در رحمشان آفریده است، پنهان کنند».
بیشتر مفسرین میگویند: آنچه که خداوند در رحم آنها آفریده است یا حیض است یا حاملگی. چیزی که در رحم خلق شده حیض و جودی است که علمای سلت و خلت آن راگفتهاند. و هیچکس آن را بمعنی طهر نگفته است و خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّٰٓـِٔی یَئِسۡنَ مِنَ ٱلۡمَحِیضِ مِن نِّسَآئِكُمۡ إِنِ ٱرۡتَبۡتُمۡ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلَٰثَةُ أَشۡهُرٖ وَٱلَّٰٓـِٔی لَمۡ یَحِضۡنَۚ وَأُوْلَٰتُ ٱلۡأَحۡمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعۡنَ حَمۡلَهُنَّۚ﴾[الطلاق: ۴]. «عده زنان شما که از حیض مایوس شدهاند و از سن حیض گذشتهاند، اگر در خونی که از آنان جاری میشود شککردید که آیا از خون حیض است یا غیررحیض، عدهشان سه ماه است. و همچنین عده زنان شما که هنوز به سن حیض نرسیدهاند، نیز سه ماه است. و عده زنان آبستن و حامله آنست که و ضع- حمل کنند همینکه و ضع حمل کردند عدهشان پایان مییابد».
و در جای دیگر در قرآن آمده است: ﴿فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ﴾[الطلاق: ۱]. «یعنی آنان را و قتی طلاق دهیدکه به استقبال عده بروند نه و قتی که در آن هستند».عدهای که زن مطلقه باستقبال آن میرود حیض است نه طهر چون در حال طهر به استقبال طهر نمیرود بلکه به استقبال حیض میرود.
علمای شافعیه میگویند: حداقل مدتی که زن ممکن است سه قرء را ببیند، سی و دو روز و یک ساعت است بدینمعنی که شوهر زنش را درحال طهر طلاق دهد و بعد از طلاق یک ساعت از مدت ظهر او باقی باشدکه این یک ساعت برای او یک «قرء» است، سپس بعد از این یک ساعت قاعده شود و یک روز در حیض باشد سپس ازحیض پاک شود و پانزده روزپاک باشدکه «قرء» دوم میشود. سپس بعد از پانزده روز قاعده شود و یک روز قاعدگیش طول بکشد سپس پانزده روز پاک باشد که میشود «قرء» سوم. سپس برای بار سوم قاعده شود، چون به قاعدگی سوم پا نهاد عدهاش بپایان میرسد.
اما ابوحنیفه میگوید حداقل مدت سه «قرء» شصت روز است و نزد یاران او محمد و ابویوسف - ٣٩ روز است.
نزد ابوحنیفه عده با حیض شروع میشود و حداکثرمدت آن ده روز است سپس از حیض پاک میشود که پاکیش ١٥ روز طول میکشد. بار دوم نیز ده روز برای حیض و پانزده روز برای پاکی و بارسوم ده روزبرای حیض که عده بپایان میرسد و مجموعا شصت روز طول میکشد.
هرگاه، مدت شصت روز گذشت و زن ادعا کرد که عدهاش بپایان رسیده است اگر قسم بخورد سخن او قبول است و برای شوهر دیگری حلال است که با وی ازدواج کند.
ولی یاران ابوحنیفه برای هر بار سه روز که حداقل است حساب میکنند و برای دو پاکی بین سه حیض هریک ١٥ روزکه جمعا میشود ٣٩ روز حساب میکنند.
اگر زن بعلتکوچکی و صغر سن یا بعلت پیری و کبر سن قاعده نشود عده او سه ماه است، خواه این زن بزرگ سال اصلا قاعده نشده باشد، یا قاعده شده باشد و بعدا قاعدگیش قطع شده باشد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّٰٓـِٔی یَئِسۡنَ مِنَ ٱلۡمَحِیضِ مِن نِّسَآئِكُمۡ إِنِ ٱرۡتَبۡتُمۡ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلَٰثَةُ أَشۡهُرٖ وَٱلَّٰٓـِٔی لَمۡ یَحِضۡنَۚ وَأُوْلَٰتُ ٱلۡأَحۡمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعۡنَ حَمۡلَهُنَّۚ﴾[الطلاق: ۴]. [سوره طلاق ترجمه آنگذشت].
ابن ابی هاشم در تفسیر خود از عمر بن سالم و او از ابی بنکعب روایتکرده است که اوگفت:گفتم ای رسول خداکسانی هستندکه در مدینه درباره عده زنان چیزهائی میگویندکه در قرآن نیست و از آنها ذکری نرفته است، درباره زنان صغیر که هنوز به سن حیض نرسیدهاند و درباره زنان پیر و بزرگ سال و زنان حامله که خداوند این آیه را -آیه فوق -نازلکرده است -پس مدت عده زنان حامله آنستکه وضع حملکنند. و چون و ضع حملکردند عدهشان پایان مییابد. جریر روایت را بدینگونه نقلکرده است: و قتی که آیهای درسوره بقره درباره عده زنان نازل شد. من گفتم: ای رسول خدا مردم مدینه میگویند: عده بعضی از زنان مانده است که در قرآن ذکر نشده است: عده زنان کم سن و سال که هنوز به سن حیض نرسیدهاند و عده زنان پیر و بزرگ سال که حیض آنان قطع شده و عده زنان حامله که این آیه -آیه فوق -در سوره نساءکوچک -سوره طلاق -نازلگردید: ﴿وَٱلَّٰٓـِٔی یَئِسۡنَ مِنَ ٱلۡمَحِیضِ مِن نِّسَآئِكُمۡ﴾گفته است مقصود پیرزنی است که قاعده نمیشود یا زنی که از حیض باز ایستاده است که اینگونه «قرءها» برایشان معتبر نیست. و درباره «... ان ارتبتم...» گفته: یعنی اگرشککردید پس عده آنها سه ماه است. مجاهد گفته: یعنی اگرشک کردید و نمیدانستید عده زنی که از حیض باز ایستاده است، چقدر است یا نمیدانستید عده زنی که قاعده نمیشود، چقدر است، بدانیدکه عده آنها، سه ماه است، یعنی اگر از حکم آنها سوال میکنید و شک دارید، براستی خداوند آن را برایتان بیان کرده است.
هرگاه زنی که معمولا قاعده میشود، طلاق داده شد، سپس بنابر عادت همیشگی خود قاعده نشد و نمیدانست که سبب آن چیست، عده او یک سال است. او مدت ٩ ماه انتظار میکشد تا برائت رحم برایش معلومگردد چون مده معمولی آبستنی ٩ ماه است. هرگاه دراین مدت آبستنی او معلوم نشد، ظاهرا چنان پیدا است که آبستن نیست، پس از آن باید سه ماه مانند زنانی که از حیض مایوس شدهاند انتظار بکشد و از ازدواج امتناعکند، اینست چیزی که عمر بن خطاب بدان حکمکرده است. امام شافعیگفته است در بین مهاجر و انصارکسی را سراغ نداریم که با این حکم عمر مخالفتکرده باشد.
دانشمندان فقیه درباره سن یاس از حیض اختلاف دارند:
برخی گفتهاند: پنجاه سال و برخی گفتهاند: شصت سال، در حقیقت این سن یاس نسبت بزنان مختلف فرق میکند و ضابطه مشخصی ندارد.
شیخالاسلام «ابن تیمیه» گفته است: سن یاس نسبت بزنان مختلف اختلاف دارد و دربین زنان سن متفق علیه برای آن نیست و مقصود از آیه اینست که هر زنی که از خود مایوس شود، ازاینکه قاعدهگردد، و امیدی بدان نداشته باشد، پس هرگاه زنی از قاعدگی و حیض مایوس شد، و بدان امیدی نداشت، او «آیسه» است، دیگر سن او مطرح نیست، خواه چهل سال داشته باشد یا بیشتر یاکمتر. و زنی که امیدی به قاعدگی و حیض داشته باشد «یائسه» نیست اگرچه پنجاه سال هم داشته باشد .
عده زن آبستن، آنست که و ضع حملکند خواه طلاق داده شده یا شوهرش مرده باشد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَأُوْلَٰتُ ٱلۡأَحۡمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعۡنَ حَمۡلَهُنَّۚ﴾[الطلاق: ۴]. «عده زنان آبستن آنست که و ضع حملکنند همینکه و ضع حملکنند عدهشان تمام میشود».
ابن اقیم در «زادالمعاد» گفته است: ازاین آیه برمیآیدکه هرگاه زنی دوقلوآبستن باشد و قتی عدهاش تمام میشودکه هردو بچه را بزاید و باز هم ازاین آیه بر میآید که عده «استبراء» نیز و ضع حمل است و همینکه و ضع حملشد عده پایان مییابد خواه بچه زنده باشد یا مرده تام الخلقه باشد یا ناقص الخلقه، در وی روح دمیده شده یا روح دمیده نشده باشد، بهرحال با و ضع حمل عده تمام میشود.
از سبیعه اسلمی روایت است که او زن سعد بن حواله بودکه از جمله جنگجویان «بدر» است در «حجه الوداع» سعد و فاتکرد و سبیعه که از او آبستن بود بلافاصله پس ازمرگ او و ضع حملکرد و همینکه ازخون «نفاس» پاک شد، خود را برای استقبال از خواستگاران آراست، مردی از «بنی عبدالدار» بنام ابوالسنابل بن بعکک بروی و ارد شد و گفت: چه خبراست که ترا آرایش کرده میبینم، شاید قصد ازدواج دارید؟ بخدای سوگند تو نمیتوانید ازدواجکنید مگر اینکه چهار ماه و ده روز از فوت شوهرت بگذرد. سبیعه گفت: چون این سخن را به من گفت: من جامه خویش جمعکردم و صبرکردم تا اینکه شب فرا رسید و شب به حضور پیامبرصرفتم و در این باره از ایشان پرسش نمودم و او برایم فتوی داد که با و ضع حمل عدهام تمام شده و به من امرکرد که اگر صلاح میدانم ازدواج کنم.
ابن شهاب گفته است: «به نظرم اگر بعد از و ضع حمل ازدواج کند اشکالی ندارد حتی اگر هنوز خون بعد از زایمان «نفاس» هم داشته باشد، لیکن در این صورت تا از خون پاک شود نباید شوهرش با او همبستر گردد».
این روایت را بخاری و مسلم و نسائی و ابن ماجه "تخریج" کردهاند. دانشمندان اسلامی میگویند: آیه: ﴿وَٱلَّذِینَ یُتَوَفَّوۡنَ مِنكُمۡ وَیَذَرُونَ أَزۡوَٰجٗا یَتَرَبَّصۡنَ بِأَنفُسِهِنَّ أَرۡبَعَةَ أَشۡهُرٖ وَعَشۡرٗاۖ﴾[البقرة: ۲۳۴]. «کسانی که از شما میمیرند و بعد از خود زنانی را بجای میگذارند، زنانشان بعد از فوت شوهر بایستی چهار ماه و ده روز صبرکنند و از ازدواج خودداری و رزند و بعد از آن اگر خواستند شوهرکنند».
دربارهی زنانی است که حامله نیستند. و آیه: ﴿وَأُوْلَٰتُ ٱلۡأَحۡمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعۡنَ حَمۡلَهُنَّۚ﴾[الطلاق: ۴]. «عده زنان حامله آنست که و ضع حملکنند»درسوره طلاق مربوط است به عده زنان حامله. پس بین این دوآیه تعارضی وجود ندارد.
زنی که شوهرش مرده باشد عدهاش چهار ماه و ده روز است بشرط آنکه حامله نباشد. چوی خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یُتَوَفَّوۡنَ مِنكُمۡ وَیَذَرُونَ أَزۡوَٰجٗا یَتَرَبَّصۡنَ بِأَنفُسِهِنَّ أَرۡبَعَةَ أَشۡهُرٖ وَعَشۡرٗاۖ﴾[البقرة: ۲۳۴]. اگر کسی زنش را بصورت طلاق رجعی طلاق داد ه هنوز عده زن بپایان نرسیده بود، که شوهر فوتکرد، در این صورت چون رابطه زناشوئی قطع نشده است زن باید بعد از فوت شوهر عده چهارماه و ده روز را نگه دارد، چون شوهرش مرده است -در صورتیکه حامله نباشد.
عده زن مستحاضه با سپری شدن حیضهاست، اگر عادت ماهیانهاش معلوم باشد باید عادت خود را درحیض و طهر مراعات کند، چون سه حیض از او گذشت عدهاش تمام میشود. و اگر از حیض مایوس باشد عدهاش سه ماه است.
هرگاه کسی از روی «شبهه» یا اشتباه با زنی همبستر شد، بر آن و اجب است که عده را مراعاتکند زیرا همبستری به «شبهه» حکم همبستری با نکاح را دارد و نسب را ایجاد میکند. پس عده برای آن و اجب است.
و همچنین اگر ازدواج فاسدی صورت گرفته و همبستری روی داده باشد، نیز مراعات عده و اجب است .
هرگاه کسی با زنی مرتکب زنا شد، بر آن زن عده و اجب نیست. چون عده برای حفظ نسب است و با ارتکاب زنا، نسب ثابت نمیشود، رای علمای حنفیه و شافعیه و ثوری چنین است.
و رای ابوبکر و عمر نیز همین است. امام مالک امام احمد گفتهاند: موجب عده است درباره اینکه آیا برای «استبراء» و پاکی رحمش سه حیض لازم است یا یک حیض دو روایت از امام احمد نقل شده است.
هرگاهکسی زن خود را طلاق داد و زن قاعده میشد، سپس او مرد، اگر طلاق رجعی باشد، بر زن و اجب است عده و فات را که چهار ماه و ده روز است نگه دارد چون پیوند زناشوئی با طلاق رجعی قطع نمیشود و هنوز زن او بحساب میآید، لذا اگر در حال عده طلاق رجعی، یکی از آن دو بمیرد از همدیگر ارث میبرند. و لی اگر طلاق بائن باشد، عده طلاق به عده و فات تبدیل نمیگردد، چون بمجرد و قوع طلاق بائن پیوند زناشوئیگسسته میگردد. پس مرگ شوهر پس از گسستن پیوند زناشوئی روی داده است، لذا اگر در حال عده طلاق بائن، یکی از آن دو بمیرد از همدیگر ارث نمیبرند، مگر اینکه شوهر فراری محسوب شود. یعنی برای فرار از ارث زنش را طلاق دهد.
طلاق فراری یعنیکسی که دربیماری مرگ است بدون رضایت زنش او را طلاق بائن میدهد سپس آن شخص در حالی که هنوز عده زنش بپایان نرسیده است بمیرد، این طلاق فرار از ارث نامیده میشود. لذا امام مالک میگوید: «این زن از او ارث میبرد حتی اگر او بعد از انقضای عده زن بمیرد و لو اینکه این زن با شوهر دیگری ازدواجکرده باشد باز هم از او ارث میبرد تا به خلاف قصد و نیت بدی او، با وی معامله شود».
امام ابوحنیفه و محمد میگویند: در این حال حکم تغییر میکند و عده او، طولانیترین این دو عده است: عده طلاق و عده و فات، هرکدام طولانیترباشد باید آن را مراعاتکند، اگرعده طلاق بیشترو طولانیتر باشد آن را مراعات میکند و اگر عده و فات طولانیتر باشد آن را مراعات میکند. یعنی اگر مدت سه حیض بیش از چهارماه و ده روز طول بکشد آن را مراعات میکند و اگر چهار ماه و ده روز بیش از مدت سه حیض باشد آن را مراعات میکند و این بدینجهت است که زن از حقوق خود از ارث محروم نگردد و ارثی را که شوهر میخواست، زن را از آن محروم کند، و به و سیله طلاق از آن بگریزد، علیرغم نیت او، بزن برسد. لیکن ابویوسف از یاران ابوحنیفهگوید: زن طلاق داده شده در این حال، تنها عده طلاق را مراعات مینماید، حتی اگر مدت عده طلاق کمتر از مدت عده و فات -چهار ماه و ده روز - باشد ظاهرترین قول شافعی آنست که این زن ازشوهر خود ارث نمیبرد، همانگونه که اگر در حال تندرستی آن را طلاق بائن میداد ارث نمیبرد، دراین حال نیز چنین است. و دلیل او اینست که پیش ازمرگ پیوند زناشوئی که سبب ارث بردن آنان از همدیگر است،گسسته است و اینکهگمان میرود، که ممکن است طلاق بمنظور فرار از ارث باشد، معتبر نیست چون مناط و ملاک احکام شرعی، اسباب ظاهری است نه نیات پنهانی. و علما اتفاق نظردارند براینکه اگراو زنش را در بیماری مرگ خود طلاق بائن دهد، و بر حسب اتفاق زن پیش ازاو بمیرد مرد از او رث نمیبرد. هرگاه زن مطلقه یک بار یا دو بار در عده به حیض افتاد، سپس ازحیض ایستاد و مایوس شد، دراین صورت او باید عده سه ماهه را مراعات کند نه عده سه حیض را چون تکمیل عده با دیدن حیضها ممکن نیست، زیرا حیض قطعگردیده است. و ممکن است که عده را با از سرگرفتن آن، و سیله گذشت سه ماه آغاز کند و گذشت سه ماه بجای سه حیض است.
هرگاه زن مطلقه بعلت صغر سن یا رسیدن به سن یاس ازحیض، عده خود را با سه ماهه آغازکرد، سپس او قاعده شد و بحیض افتاد باید عده خود را و سیله دیدن سه حیض سپریکند، چون اصل سه حیض است و سه ماه بدل از آن است و حالا که اصل آمد، بدل از اعتبار ساقط است. و لی اگر سه ماه تمام شده باشد سپس بحیض افتاد لازم نیست عده را با دیدن حیضها از سرگیرد، چون این حالت بعد از سپری شدن عده پدید آمده است، هرگاه زنی عده خود را با حیضها یاگذشتن ماهها آغاز کرده باشد، سپس معلوم شدکه او حامله است عده او بوضع حمل تغییر مییابد و و ضع حمل دلیل قطعی بر براءت رحم است.
هرگاه زنی حامله باشد، با و ضع حمل، عده وی پایان میپذیرد و هرگاه عده با ماهها باشد از و قت جدائی حساب میشود . یا از و قت و فات شوهر برایشحساب میشود تا اینکه سه ماه یا چهار ماه و ده روزاش باتمام میرسد.
اگر عده با حیض باشد هرگاه سه حیض تمام شد، عده پایان مییابد و شناخت آن تنها از قول خود زن میسر است .
زنی که در عده است تا مدت انقضای عدهاش باید درخانه زناشوئی خود بماند و حلال نیست که او ازخانه شوهرش بیرون رود و برای شوهرش نیزحلال نیست که او را بیرون کند. هرگاه طلاق و اقع شد یا جدائی حاصلگردید و درآن حال زن در خانه شوهر نبود، همینکه زن از آن اطلاع پیداکرد بروی و اجب است که به خانه شوهر برگردد. خدای بزرگ میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّبِیُّ إِذَا طَلَّقۡتُمُ ٱلنِّسَآءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَأَحۡصُواْ ٱلۡعِدَّةَۖ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ رَبَّكُمۡۖ لَا تُخۡرِجُوهُنَّ مِنۢ بُیُوتِهِنَّ وَلَا یَخۡرُجۡنَ إِلَّآ أَن یَأۡتِینَ بِفَٰحِشَةٖ مُّبَیِّنَةٖۚ وَتِلۡكَ حُدُودُ ٱللَّهِۚ وَمَن یَتَعَدَّ حُدُودَ ٱللَّهِ فَقَدۡ ظَلَمَ نَفۡسَهُۥۚ﴾[الطلاق: ۱]. «ای پیامبرصهرگاه اراده کردید که زنازبان را طلاق دهید و قتی اینکار را بکنید که زنان به استقبال عده بروند یعنی پاک باشند و در آن پاکی با آنان همبستری صورت نگرفته باشد و عده را تا سه حیضکاملکنید و تقوای پروردگارتان را داشته باشید و چیزی راکتمان نکنید. بعد از طلاق تا سپری شدن عده، آنان را از خانههایشان بیرون مکنید و آنان نیز بدون رضایت طرفین بیرون نروند مگراینکه زنانگناه زشت و آشکاری مرتکب شوند و برای شما به اثبات رسیده باشد، در آن صورت اخراج آنها اشکالی ندارد. این است مقررات و حدود الهی هرکس از حدود و مقررات الهی تجاوزکند بخویشتن ستم روا داشته است».از فریعه دختر مالک پسر سنان که خواهر ابوسعید خدری است روایت شده که «او پیش پیامبرصآمد و از او سوال نمودکه آیا او بخانواده خویش برگردد و پیش آنها برود؟ زیرا شوهرش بردگانی را تعقیبکرده بودکهگریخته بودند تا اینکه درمحلی بنام «قدوم» در شش میلی مدینه بدانان رسید و او را کشتند. حالا پیش خانوادهام برگردم؟ اگر برگردم مرا در منزل او نمیگذارند و نفقهام را نمیدهند، پیامبرصفرمود: برو پیش خانوادهات. اوگوید: ازپیش پیامبرصبیرون رفتم و هنوز حجره یا مسجد را ترک نکرده بودم، مرا صداکرد یا دستور داد که مرا پیش او بخوانند، و قتی که پیش او برگشتمگفت: چهگفتی؟ من داستان شوهرم را برایش مجددا بازگوکردم. او فرمود:درمنزل شوهرت بمان تا اینکه عدهات بپایان میرسد. اوگفت: تا چهارماه و ده روز عدهام بپایان رسید در منزل خویش ماندم. اوگوید: چون پسر عفان در زمان خلافتش -بدنبال من فرستاد و درباره این ماجری از من پرسش و سوال نمود، من ماجری را برایش نقلکردم و او از آن پیروی نمود و بدان حکمکرد» این روایت را ابوداود و نسائی و ابن ماجه و ترمذی که آن را «حسن صحیح» دانسته است، روایت کردهاند و عمر بن خطاب زنانی را که شوهرشان مرده بود -و عدهشان تمام نشده بود- از بیابان برشان میگرداند و مانع حج رفتن آنان میگردید. و زن بیابان نشین مستثنی است او میتواند با خانواده و اهل خویشکوچکند اگر اهلکوچ باشند. عایشه و ابن عباس و جابر بن زید و حسن و عطاء با این نظر و رای مخالفت کردهاند. و از علی و جابر نیز روایت شده است.
عایشه فتوی میداد که زن شوهر مرده در حال عده میتواند بیرون رود و او خواهرش امکلثوم را که شوهرش طلحه بن عبیداللهکشته شده بود، با خود برای زیارت "عمره" به مکه برد.
عبدالرزاقگفته است: ابن جریج بما خبر دادکه عطاء بروایت از ابن عباسگفت: خداوند گفته است: عده زن شوهر مرده چهار ماه و ده روز است و نگفته است در منزل خودش ایام عده را بپایان ببرد. پس هرجا بخواهد ایام عدهاش را سپری میکند.
باز ابوداود از ابن عباس روایت کرده است که گفته: این آیه بودن عده در نزد خانواده شوهر را نسخ کرده است. و درباره وصیت بزن چیزی نگفته است. پس او اگر بخواهد میتواند از آن بیرون رود. چون خداوند میفرماید: ﴿فَإِنۡ خَرَجۡنَ فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡكُمۡ فِی مَا فَعَلۡنَ فِیٓ أَنفُسِهِنَّ﴾[البقرة: ۲۴۰]. «هرگاه خود بیرون رفتند درباره این بیرون رفتن آنان برشما گناهی نیست چون آنان خود درباره خود چنین رفتارکردهاند».
عطاء گفت: سپس آیه میراث آمد و حق سکونت را نسخکرد و زن هرجا بخواهد ایام عدهاش را سپری میکند.
فقیهان درباره بیرون رفتن زن در حال عده از خانهاش اختلاف دارند: حنفیها گفتهاند: زن مطلقه رجعیه یا بائنه نه شب و نه روز، حق بیرون رفتن ازمنزل خویش را ندارد. لیکن زنی که شوهرش مرده است در روز و پارهای از شب، حق دارد از منزلش خارج شود. و لی نباید جز درمنزل خویش جای دیگر بخوابد و شب را بروز آورد. گفتهاند: فرق این دو تا، در این است که زن مطلقه نفقهاش از مال شوهر است پس مانند زنش حق خروج از خانه او را ندارد. و لی زن شوهرمرده نفقهای ندارد پس او باید روزانه برای اصلاح حال خویش بیرون رود. و گفتهاند: بر وی و اجباست که عده را در منزلی بسر ببردکه در حال جدائی جهت سکونت وی تعیین شده است.
وگفتهاند: اگر منزلی که از خانه مرده نصیب او شده، برایشکافی نباشد یا و رثه شوهرش او را از سهم خود بیرونکردند، در این صورت میتواند نقل مکانکند، چون معذور است. سکونت در خانهاش درمدت عده عبادت است و عبادت هم با عذر ساقط میشود. و میگویند: اگرکرایه خانه بسیار بود و او از پرداخت آن عاجز بود، میتواند خانه ارزانتری اجارهکند و نقل مکان نماید... از این سخنشان بر میآید کهکرایه مسکن بعهده زن است. و سکونت درمنزل شوهرش بعلتگرانی اجاره از عهدهاش افتاده و لذاگفتهاند: در آن قسمت از خانه سکونت میکند که سهمالارث او است، اگر برایشکفایتکند، و این بدین جهت است که برای زن شوهر مرده، حق سکونت قایل نیستند، خواه حامله باشد یا حامله نباشد . و تنها بر او و اجب است که در خانهای بماندکه در حال مرگ شوهرش در آنجا سکونت داشت و شب و روز آنجا بماند.... اگر و رثه حاضرشدند خانه را برایش عوضکنند چه بهتر و الا او باید کرایه مسکن را بپردازد.
حنبلیها میگویند: زنی که درعده باشد روزها حق بیرون رفتن ازمنزل را دارد خواه شوهر مرده باشد یا مطلقه.
ابن قدامه گوید: زنی که در عده باشد میتواند برای رفع نیازهای خویش روزانه از خانه خارج شود، خواه عده طلاق داشته باشد یا عده و فات.
جابرگفته است: خالهام سه طلاقه شده بود. او برای بریدن نخلستان خویش بیرون رفته بود، مردی به وی رسید و او را از بیرون رفتن درعده منع کرد. خالهام این ماجری را برای پیامبرصبازگوکرد. پیامبرصگفت: «أخرجی فجذی نخلك لعلك أن تتصدقی منه أو تفعلی خیرا»«از خانه بیرون برو و خرمایت را بچین، شاید از آن صدقه بدهی یا و سیلهکار خیری انجام بدهی». نسائی و ابوداود آن را روایتکردهاند. مجاهد روایتکرده است و گفته: مردانی در جنگ اُحد بشهادت رسیده بودند زنانشان به خدمت پیامبرصآمدند و گفتند: ای رسول خدا ما شبها در منزل خود میترسیم آیا میتوانیم شبها پیش یک دیگر بخوابیم؟ و روزها بمنازل خود برگردیم؟ او فرمود: «تحدثن عند إحداكن حتى إذا أردتن النوم فلتؤب كل واحدة إلى بیتها»«پیش همدیگربنشینید و با هم بگفتگوبپردازید تا و قتیکه میخواهید بخوابید آنگاه هرکس بمنزل خود برود». هیچیک حق ندارد در غیر منزل خود شب را بروز آورد و شب هم حق ندارید از منزل بیرون روید، مگر اینکه ضرورتی آن را ایجابکند، چون در شبگمان فساد میرود و لی در روز چنین نیست و در روز برای رفع نیازها و تامین زندگی و خرید مایحتاج، تلاش میشود و کوشش بعمل میآید.
بر زن و اجب است که در مده عده برای شوی متوفای خویش سوگوار باشد و این مطلب مورد اتفاق همه فقهاء است، لیکن درباره زنی که طلاق بائن داده شده است اختلاف دارند: حنفیها گفتهاند: سوگواری بر وی نیز و اجب است. و دیگران گفتهاند: سوگواری بر وی و اجب نیست. قبلا از سوگواری سخنگفتهایم.
باتفاق همه فقها، زن مطلقهای که طلاقش رجعی باشد مستحق دریافت نفقه و حق سکنی است. و درباره زنی که طلاقش بتی و قطعی است، اختلافکردهاند: امام ابوحنیفه میگوید: او نیز مستحق نفقه و حق سکونت میباشد، چون او نیز مکلف است که ایام عده را درمنزل زناشوئی خویش سپریکند، پس بخاطرحق شوهربر وی حبس شده است، بنابر این نفقهاش و اجب میباشد و این نفقه از و قت و قوع طلاق بدهی و دین صحیح بحساب میآید. و نیازی به تراضی طرفین یا حکم قاضی ندارد. و تبرئه از این دین و قتی حاصل میشودکه اداء و پرداختگردد یا آزاد شود امام احمدگفته: چنین زنی مستحق نفقه و حق سکونت نیست چون فاطمه دختر قیسگفت: شوهرش او را طلاق بتی داده بود و پیامبرصبه وی گفت: «لیس لك علیه نفقة» «تو بر وی نفقهای نداری». امام شافعی و امام مالکگفتهاند: در هر حالتی او حق سکونت دارد، و لی حق نفقه ندارد، مگر اینکه حامله باشد، چون عایشه و سعید ابن المسیب حدیث فاطمه دختر قیس را بر وی انکارکردهاند.
امام مالکگفته است: از ابن شهاب شنیدم که میگفت: "زنی که طلاق بتی داده شده است نباید از منزل خود خارج شود تا اینکه عدهاش پایان مییابد. و او حق نفقه ندارد، مگر اینکه حامله باشد.که در صورت حامله بودن تا و ضع حمل باید نفقه وی داده شود. سپسگفت: و این رای ما است.
کلمه حضانت از «حضن» بمعنی زیر بغل تا پهلو گرفته شده است زیرا دو «حضم» هر چیزی، دو پهلوی آنست و عرب میگوید: «حضن الطائر بیضه» «یعنی پرنده تخم خود را زیر بال گرفت».
حضانت زن از بچه نیز بدین منزلت است،گوئی که زن بچه را زیر بال خویش میگیرد. فقهاء در تعریف فقهی حضانت گفتهاند: عبارت است از نگهداری و سرپرستی بچه پسر یا دختر یا انسان کم عقلی که اهل تمییز نباشد و نتواند مستقلا کار خود را ادارهکند و این سرپرستی، بگونهای باشد که کار او را اصلاح کند و او را ازچیزهایی که برایش زیان دارد و آزار میرساند، حفظ نماید و او را از نظر جسمی و روحی و عقلی پرورش دهد تا بتواند مسئولیات و و ظایف زندگی خویش را بعدا عهدهدار شود و این توانائی را بیابد.
حضانت و سرپرستی نسبت به پسر و دختر کوچک و اجب است، زیرا اهمال و سهلانگاری بچه را در معرض نابودی و هلاکت قرار میدهد .
حضانت و سرپرستی حقکودک است چون او احتیاج دارد کهکسی از او حفاظت کند و کار او را بعهدهگیرد و او را پرورش نماید. مادرش حق دارد که حضانت او را بعهده بگیرد چون پیامبرصبزنی گفت: «أنت أحق به»«تو برای سرپرستی وی شایستهتر هستی». مادام که بهرهمندی از وجود سرپرست حق کودک باشد، هرگاه معلوم و معینگردد،کهکودک بمادرش نیازمند است و غیر از او کسی دیگر نیست، مادر برای پذیرفتن سرپرستی کودک مجبور میگردد و باجبار باید آن را بپذیرد تا حقکودک در تربیت و تادیب ضایع نشود، و اگر سرپرستی و حضانت بچه برای مادر معین نشد، بدینمعنی کهکودک مادربزرگ داشت و او حاضر بود که بچه را نگهداری کند و مادر از نگهداری او خودداری میورزید، در این صورت حق حضانت مادر ساقط میگردد، چون خود از پذیرفتن آن خودداری کرده است.
در بعضی ازاحکامی که دادگاههای شرعی صادرکردهاند، این مطلب مورد تایید قرارگرفته است. دادگاه شرع «جرجا» بتاریخ ۱۳/۷/۱۹۳۳ چنین حکمی صادرکرده بود:کسی که عهدهدار حضانت است و کودک، هر دو، ذیحقند، لیکن حقکودک در حضانت قویتر است از حق عهدهدار حضانت. هرگاه عهدهدار حضانت حق خود را
ساقط کرد و آن را نپذیرفت، حقکودک از بابت حضانت ساقط نمیشود. در حکم دادگاه «عیاط» در اکتبر ١٩٢٨ چنین آمده است: رگاه غیر از مادرکودک، حاضر به پرداخت هزینه سرپرستی و نگهداریکودک شیرخواره گردید، حق حضانت مادر نسبت به این بچه شیرخواره ساقط نمیگردد، بلکه همچنان حق سرپرستی و نگهداری در دست مادر است و تا زمانی که بچه شیرخواره است، این حق از او گرفته نمیشود. تا بچه بوسیله محروم بودن از مادرمهربان، دچار زیان نگردد، چون مادر از همه مردم نسبت بهکودک مهربانتر و شکیباتر است .
عالیترین نوع تربیت و پرورش برای فرزند تربیتی است که درآغوش پدر و مادر صورتگیرد، زیرا رعایت و ملاحظه و سرپرستی آن دو، موجب رشد جسمانی و عقلانی و روحانی آنکودک میشود و او را برای زندگی مهیا میسازد. هرگاه زن و شوهر از هم جدا شدند و فرزندی خردسال داشتند، مادر برای نگهداری و سرپرستی او از پدر شایستهتر است مگراینکه مانعی باشدکه حق تقدم را به پدر بدهد یا اینکهکودک بگونهای باشدکه خود اختیار داشته و نیازی به خدمت زنان برای او نباشد. بدین جهت مادر شایستهتر است، که و لایت حضانت و رضاع را داشته باشد، چون به تربیت و پرورشکودک آشناتر و تواناتراست و شکیبائی مادر نسبت به تربیت فرزند خیلی بیش از پدر است و و قت بیشتری دارد، لذا بخاطر مراعات مصلحتکودک مادر بر پدر مقدم است، از عبدالله بن عمر و روایت است که زنی گفت: «یارسول الله إن ابنی هذا كان بطنی له وعاء ، وحجری له حواء وثدیی له سقاء، وزعم أبوه أنه ینزعه منی» «ای رسول خدا این فرزند من است که درشکم من پرورده شده و در آغوشم آرمیده و از پستانم شیر خورده و پدرشگمان میکندکه باید او را از من بگیرد».
«فقال: أنت أحق به ما لم تنكحی»«تا زمانی که ازدواج نکردهای، تو برای سرپرستی وی شایستهتر و مستحقتری و حق تقدم با تو است».
احمد و ابوداود و بیهقی و حاکم که آن را صحیح دانستهاند و گفتهاند یحیی بن سعیدگفته است از قاسم بن محمد شنیدم که میگفت: عمربن خطاب یک همسر انصاری داشت که عاصم بن عمر از او متولد شد، سپس عمر از آن زن جدا شد و چنین پیش آمد که عمر روزی به «قباء» آمد و عاصم پسرش را دید، که در صحن مسجد به بازی مشغول است، بازوی او راگرفت و او را با خود سوارکرد، در آن و قت مادربزرگ عاصم رسید و با عمر به نزاع پرداخت، تا اینکه برای داوری به نزد ابوبکرصدیق رفتندکه عمرمیگفت: فرزند من است و آن زن هم میگفت: فرزند من است. ابوبکر گفت: این زن و بچه را بحال خود بگذار، و عمر دیگر سخنی نگفت .
امام مالک آن را در موطا روایتکرده است. ابن عبدالبرگفته است این حدیث از جهات و طرق منقطع و متصل مشهوراست و اهل علم آن را پذیرفتهاند. دربعضی روایات آمده است که ابوبکرسگفت: «الام أعطف وألطف وأرحم وأحنى وأخیر وأرأف، وهی أحق بولدها ما لم تتزوج» «مادر باعطوفتتر و نرمخوتر و مهربانتر و دلسوزتر و نیکوتر و بارافتتر است پس او برای نگهداری بچه شایستهتر است، مادام که ازدواج نکرده باشد». و اینست آنچه که ابوبکر صدیق درباره شایستهتر بودن مادر برای نگهداری کودک گفته است.
نظر باینکه حق حضانت ابتدا از آن مادر است، فقهاء گفتهاند قرابت و خویشاوندی مادر، بر قرابت و خویشاوندی پدر، مقدم است، بنابراین ترتیب بین صاحبان حق حضانت بدینگونه است: ابتدا مادر است، سپس اگر مانعی پیش آید و مانع از تقدم مادر باشد، این حق به مادر مادر منتقل میگردد، هراندازه پیشتر برود سپس اگرمانعی برای حق تقدم وی پیش آید، این حق به مادر پدر منتقل میشود، سپس اگر برای او نیز مانعی باشد، به خواهر پدری و مادری منتقل میشود، سپس از او به خواهر مادری سپس به خواهر پدری و از او به دختر خواهر ابوینی و از او به دختر خواهر مادری و از او به خاله که خواهر ابوینی مادر است و از او به خاله که خواهر مادری باشد و از او به خاله پدری که خواهر پدری مادر باشد، سپس از او بدختر خواهر پدری و از او بدختر برادر ابوینی و از او بدختر برادر مادری و از او بدختر برادر پدری، سپس به عمهای که خواهرابوینی پدر باشد و ازاو به عمهای که خواهر مادری پدر باشد و از او به عمهای که خواهر پدری پدر باشد و از او به خاله مادر و از او به خاله پدر و از او به عمه مادر و از او به عمه پدر که در همه آنها ابوینی بر دیگران مقدم است، منتقل میگردد. هرگاه بچهکوچک هیچ یک از این خویشاوندان و نزدیکان را نداشته باشد، یا هیچ خویشاوندی نداشته باشد که اهلیت حضانت و نگهداری او را داشته باشد، حق حضانت به عصبه محارم از مردان به ترتیب ارث منتقل میگردد. پس این حق به پدر و از او به پدر پدرش هرچه پیشتر رود، سپس به برادرابوینی و از او به برادر پدری و از او به پسر برادر ابوینی و از او به پسر برادر پدری، سپس به عمویی که برادر ابوینی پدر است و از او به عمویی که برادر پدری پدراست و از او به عموی پدرکه برادر ابوینی جد باشد و از او به عموی پدرکه برادر پدری جد باشد، منتقل میشود.
سپس اگر از رجال عصبه محارم نیزکسی نباشد یا اگر باشد و لیکن اهلیت حضانت نداشته باشد، این حق حضانت بچه، به مردان محرم غیرعصبه میرسد پس به جد مادری و از او به برادرمادری و ازاو به پسر برادر مادری، سپس به عموی مادری و از او به دائی که برادر ابوینی مادر باشد و از او بدائی که برادر پدری مادر باشد و از او به دائی که برادر مادری مادر باشد، میرسد.
اگر طفلی هیچکدام از این خویشاوندان و محارم دور و نزدیک نداشت، قاضی کسی را تعیین میکندکه سرپرستی و تربیت او را بعهده بگیرد، تربیتکسانی که حضانت را بعهده دارند به ترتیب فوق است، چون براستی حضانت و نگهداری طفل بسیار ضروری و مهم است و شایستهترینکس برای آن خویشاندان هستند و در بین خویشاوندان نیز بعضی از بعضی دیگر بهترند.
بنابراین اولیاء و خویشاوندانکودک برهمه مقدم هستند چون مصالح کودک در آن است و اگر اولیاء نباشند یا صلاحیت و اهلیت حضانت را نداشته باشند، این حق به خویشاوندان دیگربه ترتیب نزدیکی میرسد، اگرهیچ خویشاوندی نباشد حاکم مسئول تعیینکسی است، که صلاحیت حضانت و نگهداریکودک را داشته باشد .
زنی که حضانت و نگهداری و تربیت کودک را، بعهده دارد و کار او را سرپرستی میکند، بایدکفاءت و قدرت و توانایی انجام این و ظیفه را داشته باشد و قتیکفاءت و قدرت هست، که شرایط زیر در وی موجود باشد و چنانچه یکی ازاین شرایط را نداشته باشد، حق حضانت از او ساقط میشود:
۱- عقل: پس سبک عقل و دیوانه که نمیتوانند شئون خویش را ادارهکنند، سرپرستی و اداره کار دیگری به آنان و اگذار نمیشود، چون ذات نایافته از هستی بخشکی تواندکه شود هستی بخش،کسی که چیزی نداشته باشد نمیتواند آن را بدیگران ببخشد.
۲- بلوغ: چونکسی که بالغ نباشد اگرچه اهل تمییز و تشخیص هم باشد، و لی او خود محتاج است که کسی کار او را سرپرستی کند و از او نگهداری نماید، پس او نمیتواند سرپرستی دیگری باشد.
۳- قدرت و توانائی تربیت را داشته باشد پس کور یا کسی که چشمش ضعیف است و بیماری که بیماری مسری دارد یا بیماری که نمیتواند،کارهای کودک را سرپرستیکند و پیرزنی که پا به سنگذاشته و خود به مراعات و رسیدگی دیگران نیازمند است، و زنی که همیشه خانه را رها میکند و امکان دارد که از این بابت کودک ضایع و زیانمند گردد، یا زنی که باکسی مینشیندکه او بیماری مسری دارد یا باکسی مینشیندکه از آنکودک خوشش نمیآید، اگرچه فامیل و خویشاوندکودک هم باشد، چون نمیتواند بخوبی حال او را رعایت کند و فضای مناسبی برای او بوجود بیاورد، هیچیک از اینها که برشمردیم صلاحیت حضانت و نگهداری از کودک را ندارند.
۴- امانت و اخلاق نیکو: بنابراین زنی که فاسق باشد به وی اطمینان نیست که و ظایف حضانت را انجام دهد و چه بسا امکان دارد که اخلاقکودک نیزتباه شود و بشیوه او پرورش یابد و اخلاق او را فراگیرد. ابن القیم در انتقاد و بررسی این شرط گفته است: اگرچه صاحبان امام احمد و شافعی و دیگران، در حضانت، عدالت را شرط میدانند، و لی صواب آنست که شرط نباشد. و اشتراط آن بسیار بعید است. براستی اگر عدالت برای متصدی حضانت شرط باشد، اطفال جهان ضایع و تباه میشوند و مصیبت و مشقت مردم بزرگ خواهد بود و همه درتنگنا قرار میگیرند و از آغاز اسلام تا بامروز، اطفال فاسقان تحت سرپرستی آنها بوده و تا قیام قیامت نیز چنین خواهد بود و کسی متعرض آنان نشده است، و اکثریت جامعه را همواره فاسقان تشکیل دادهاند.
هرگاه بعلت فسق پدر و مادر یا یکی از آنها، بچه را از آنان بگیرند، این عمل «عسر و حرج» عجیبی پدید میآورد و همیشه درهر عصر و زمانی و درهرشهر و دیاری، بخلاف آن عمل شده است. این شرط بمنزله شرط عدالت در و لایت نکاح است و همواره در هر عصری و هرشهر و دیاری نکاح و اقع میشود و تعطیل نمیگردد با اینکه اکثرکسانی که و لایت نکاح را بعهده دارند، فاسق هستند و همواره در میان مردم فسق حکم فرما بوده است. پیامبرصو یاران او هیچکس را بعلت فسق از تربیت و حضانت فرزندش و همچنین از و لایت در نکاح منع نکردهاند. عرف و عادت مشهور مردم بر این جاری است که اگر مردی خود فاسق باشد و لی درباره تربیت فرزندش، احتیاط میکند و او را تباه نمیسازد و برخیر و نیکی او حریص و آزمند است و برای او میکوشد و خلاف آن نسبتاً کمتر مشاهده میشود.
و شارع مقدس در این باره به انگیزه طبیعی خیرخواهی کودک، اکتفا میکند.
اگر فاسق حق حضانت و و لایت نکاح را نمیداشت، بیان آن از طرف پیامبرصبرای مردم از جمله بهترین امور بود و پس مردم بنقل آن اهمیت شایان میدادند و این عمل بطریق توارث نقل میگردید، و بدان عمل میشد. چگونه مردم آن را فراموش میکردند و رها میساختند و بخلاف آن عمل میکردند. اگر فسق با حضانت منافات میداشت، میبایستیکسی که مرتکب زنا میشود، یا شراب
مینوشد یا گناه کبیرهای را مرتکب میگردد، بین او و فرزندان کوچکش جدائی بوجود آید و سرپرستی را برایشان پیداکنند. خدا داناتر است بصواب.
۵- مسلمان بودن: بنابر این کافر حق حضانت کودک مسلمان را ندارد. چون حضانت و لایت است و کافر نمیتواند و لی مسلمان باشد، که خداوند میفرماید: ﴿وَلَن یَجۡعَلَ ٱللَّهُ لِلۡكَٰفِرِینَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ سَبِیلًا١٤١﴾[النساء: ۱۴۱]. «هرگز خداوند و لایت کافران بر مومنان را نمیپذیرد و آن را قرار نداده است».حضانت هم مانند و لایت ازدواج و نکاح و و لایت مالی است. و ممکن است زنی که کافر باشد کودک را نیز بر دین خویش پرورش دهد و او را برطریقه آن دین بارآورد. و بعداً دشوار است که بچه این دین را ترککند و این بزرگترین زیان است برای کودک. پیامبرصمیفرماید: «كل مولود یولد على الفطرة إلا أن أبویه یهودانه أو ینصرانه أو یمجسانه» «هر نوزادی که متولد میشود بر فطرت پاک انسانی است سپس و الدینش او را یهودی یا نصرانی یا زردشتی و مجوسی میکنند».
علمای حنفیه و ابن القاسم از مالکیه و ابوثور میگویند زن کافر نیز حق حضانت کودک مسلمان را دارد. چون حضانت ازشیردادن و خدمت بچه تجاوز نمیکند و هردوی اینکار از زنکافر روا است و میآید.
ابوداود و نسائی روایتکردهاندکه رافع بن سنان مسلمان شد و زنش امتناع و رزید از اینکه مسلمان شود. او به پیشگاه پیامبرصرفت و گفت: دخترم -را میخواهم - که دختر از شیرگرفته شده یا شبیه آن بود. و رافع همگفت: دخترم را میخواهم. پیامبرصگفت: «اللهم أهدها»«خداوندا او را هدایتکن»، آن دختر بچه بپدرش متمایلگردید و پدرش او را با خود برد.
علمای حنفیگفتهاند: اگرچه جایز است زن کافر حضانت را داشته باشد و لی شرط است که آن زن مرتد نباشد، چون بنظر ایشان مرتد مستحق زندان است تا اینکه پشیمان شود و به اسلام برگردد یا اینکه در زندان بمیرد پس او فرصتی ندارد برای حضانتکودک. اگر توبهکرد و به اسلام برگشت حق حضانت نیز بوی بر میگردد، هرگاه سبب زوال حق حضانت از میان رفت حضانت برمیگردد.
۶- نباید مادر بچه ازدواجکرده باشد، هرگاه ازدواج کرد حق حضانت از او ساقط میگردد. زیرا عبدالله بن عمرو روایتکرده است که زنیگفت: ای رسول خدا این فرزند من است، که در شکم من پرورش یافته و در آغوشم آرمیده و از پستانم شیر خورده و پدرشگمان میکندکه او را از من میگیرد.
پیامبرصفرمود: «أنت أحق به ما لم تنكحی» «تو تا زمانی که ازدواج نکردهای برای نگهداری او شایستهتر هستی و حق بیشتری داری». بروایت احمد و ابوداود و بیهقی و حاکم که آن را صحیح دانسته است.
این سقوط حق حضانت بعد از ازدواج، و قتی است که با بیگانه ازدواجکند هرگاه با یکی از خویشاوندان نزدیک و محرم کودک مانند عمویش ازدواج کند حق حضانت او ساقط نمیشود. چون عمو خود حق حضانت را دارد و آنچنان باکودک پیوند و خویشی داردکه او را به مهر و شفقت و رعایت حال او و ا دارد، بنابراین، زن و شوی هردو برایکفالت و نگهداری کودک همکاری خواهند کرد. و لی اگر با بیگانه ازدواجکند چنین نیست، چون بیگانه نسبت به بچه مهرو شفقتی ندارد و بزن امکان نمیدهدکه به وی چندان توجهکند، بنابراین برای پرورش استعدادهای او، فضای مناسبی نیست. حسن بصری و ابن حزم میگویند: بهیچ و جه حق حضانت بعد از ازدواج ساقط نمیگردد.
۷- حریت و آزادی است: زیرا بنده و برده بکار ارباب خود مشغول است و برای حضانت طفل فراغتی ندارد.
ابن القیم: برای اشتراط حریت دلیلی نیست، که قلب بدان اطمینان کند و حال آنکه پیشوایان مذاهب سهگانه آن را شرط کردهاند.
امام مالک درباره شخص آزادهای که از کنیزی فرزندی دارد گفته است: "مادر برای نگهداری بچهاش دارای حق بیشتری است، مگر اینکه مادر کنیزش فروخته شده باشد، که در آن صورت پدرش مستحقتر است و اینست مذهب صحیح.
اجرت و مزد حضانت مانند اجرت و مزد شیرخوارگی است که مادر استحقاق دریافت آن را ندارد تا زمانیکه همسر پدر طفل باشد، یا در عده او باشد، چون از نفقه زناشوئی یا از نفقه عده استفاده میکند، خداوند میفرماید: ﴿۞وَٱلۡوَٰلِدَٰتُ یُرۡضِعۡنَ أَوۡلَٰدَهُنَّ حَوۡلَیۡنِ كَامِلَیۡنِۖ لِمَنۡ أَرَادَ أَن یُتِمَّ ٱلرَّضَاعَةَۚ وَعَلَى ٱلۡمَوۡلُودِ لَهُۥ رِزۡقُهُنَّ وَكِسۡوَتُهُنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِۚ﴾[البقرة: ۲۳۳] . «مادران تا دو سالکامل فرزندان خود را شیر میدهند اگر بخواهند دوران کامل شیرخوارگی را مراعات کنند، بر پدر بچه شیرخواره و اجب است که نفقه و لباس مادر را تامین کند و برابر عرف و عادت و بطریق نیکو آن را بعهده بگیرد».
لیکن بعد از انقضای عده استحقاق دریافت اجرت و مزد نگهداری و حضانت کودک را دارد، همانگونه که استحقاق دریافت اجرت شیر دادن را نیز پیدا میکند. چون خداوند میفرماید: ﴿فَأَنفِقُواْ عَلَیۡهِنَّ حَتَّىٰ یَضَعۡنَ حَمۡلَهُنَّۚ فَإِنۡ أَرۡضَعۡنَ لَكُمۡ فََٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَأۡتَمِرُواْ بَیۡنَكُم بِمَعۡرُوفٖۖ وَإِن تَعَاسَرۡتُمۡ فَسَتُرۡضِعُ لَهُۥٓ أُخۡرَىٰ٦﴾[الطلاق: ۶]. «ای مردان زنان مطلقه حامله خود را نفقه بدهید تا اینکه و ضع حمل میکنند چنانچه حاضرشدند پس از و ضع حمل بچه را نیز شیر بدهند مزد شیرخوارگی را برابر مشورت و توافق بین خودتان بدانان پرداخت کنید. اگر بر مزد شیر دادن توافق نکردید و مادر بیش از و سع شما را میخواست بچه را برای شیر خوردن بدایهای بسپارید تا او را شیر بدهد».غیر از مادر کسی که بچه را حضانت میکند از زمان آغاز حضانت استحقاق دریافت مزد حضانت را دارد مانند دایهای که برای شیر دادنکودک بمزدوری گرفته میشود. همانگونه که اجرت و مزد حضانت و رضاع بر پدر و اجب است، مشروط بر اینکه مادر خانهای نداشته باشدکه بچه را در آن حضانت و نگهداریکند.هرگاه پدر توانائی مالی داشته باشد، مزد خادم و احضار او نیز بر پدر و اجب است اگر مادر به خادم نیاز داشته باشد. نفقه و هزینه کارهای ضروری و نیازهای اصلیکودک از قبیل خوراک و پوشاک و رختخواب و هزینه معالجات طبی و بهداشتی و امثال آن کهکودک بدانها نیاز دارد، از همان ابتدای حضانت بر پدر و اجب است و در ذمه او دین و بدهی است که تا آن را پرداخت نکند یا او را معاف ننمایند تبرئه نمیشود.
هرگاه در میان خویشاوندان کودک، کسی بود که اهلیت حضانت را داشت و حاضر بود داوطلبانه و مجانی حضانت او را بعهده بگیرد و مادرش حاضر نبود که جز با اجرت از او نگهداریکند، اگر پدر توانائی مالی داشته باشد مجبور میشود که مزد حضانت را به مادر بپردازد و نباید در این صورت کودک را به شخص داوطلب داد، بلکه باید پیش مادرش بماند و پدرش مزد وی را بپردازد. چون نگهداری مادر از هرکس دیگر بهتر است و پدر نیز توانائی پرداخت مزد نگهداری را دارد.
لیکن در حالتی که پدر تنگ دست باشد و کسی از خویشاوندان که اهلیت حضانت را دارد داوطلب باشد از او نگهداری کند چون پدر تنگ دست و فقیراست و نمیتواند مزد را بپردازد، بناچار بچه را بشخص داوطلب میسپارند. البته این و قتی است که نفقه بر پدر و اجب باشد. اگر بچه خود مالی داشته باشد از آن بروی نفقه میشود، در این صورت اگر داوطلبی باشدکه مجاناً از او نگهداریکند بخاطر حفظ مالش بچه را به وی میدهند، چون او هم خویشی دارد و هم اهلیت حضانت را دارد.
هرگاه پدر تنگ دست باشد و بچه هم مالی نداشته باشد و مادرش جز با اجرت حاضر به نگهداری از وی نباشد، و درمیان محارم کودککسی حاضر به نگهداری از او نباشد، در این صورت مادر را مجبور میکنند که از او حضانت کند و اجرت و مزد آن دین و بدهی است بر پدر که تا آن را پرداخت نکند یا او را آزاد نکنند تبرئه نمیشود .
هرگاه طفل پسر یا دختر به سن تمییز و استقلال رسید و از خدمت زنان بینیاز گردید و تصور میرفت که به تنهائی میتواند نیازهای اولی و اصلی خویش را انجام دهد مانند اینکه تنها بتواند غذا بخورد و لباس بپوشد و خویشتن را پاکیزه سازد، مدت و دوره حضانت پایان مییابد. برای آن مدت معینی نیست که با پایان گرفتن آن پایان یابد.
بلکه آنچه که معتبر است، تمییز یافتن و بینیازی بچه است، که هرگاه تمییز پیدا کرد و از خدمت زنان بینیاز گردید و توانست نیازهای اصلی و اولی خویش را خود انجام دهد، دوره حضانت وی پایان مییابد.
آنچه که در مذهب حنفی و دیگران بدان فتوی داده میشود آنست که هرگاه پسر هفت سالگی را تمامکرد مدت حضانت پایان مییابد. و برای دختر آن مدت نه سالگی است تا بتواند تعامل با عادت ماهیانه را از نگهدارندهاش یاد بگیرد و بدان آشنا شود.
درباره تحدید سن حضانت در قانون شماره ٢٥ سال ١٩٢٩ ماده ٢٠ چنین آمده است:
قاضی میتواند اجازه دهدکه ازهفت سال تا ٩ سال از پسر نگهداری شود و از دختر از ٩ سالگی تا یازده سالگی نگهداری شود، هرگاه معلوم شود که مصلحت آنان در این است. تشخیص مصلحت پسر و دختر بعهده قاضی است. در یادد اشت تفسیری و آییننامه اجرای آن چنین آمده است: تا بحال چنین عمل میشده است که دوران حضانت پسر از هفت سالگی و دوران حضانت دختر از ٩ سالگی پایان مییافت. به تجربه ثابت شده است که گاهی این سن کافی نیست و بچه هنوز نیاز به نگهدارنده دارد و سپردن آن به غیر زنان، برای وی خطر دارد، بویژه اگر پدر با زن دیگری ازدواج کرده باشد.
لذا فراوان پیش آمده است، که زنان شکایتکردهاندکه چرا در این و قتکودک را از آنان میگیرند. بعلاوه در مذهب حنفیها گفته میشود که پسر را و قتی باید به پدرش سپردکه از خدمت زنان بینیاز باشد و دختر و قتی به پدرش داده میشود که بسنی رسیده باشدکه مشتهی و شهوتانگیز باشد. فقها در تعیین این سن برای پسر و دختر با هم اختلاف دارندکه برای پسر بعضی هفت سال و بعضی ٩ سال ذکر کردهاند و برای دختر بعضی ٩ سال و بعضی ١١ سال ذکر کردهاند لذا و زارت دادگستری مصلحت را در آن میبیندکه اختیار را به قاضی بدهدکه دوره حضانت پسر را بمصلحت وی تا ٩ سال و حضانت دختر را تا ١١ سال افزایش دهد و اگر مصلحت دید میتواند آنان را بغیر از زنان نیز بسپارد. ماده ۲۰ .
در سودان
دکتر محمدیوسف موسیگفته است که در دادگاههای شرعی سودان عادت بر آن جاری است که دوره / حضانت پسردرسن هفت سالگی و دوران حضانت دختر در سن نه سالگی پایان مییابد لذا در این باره قانون شرعی شماره ۳۴ در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۹۳۲ صادرگردیدکه در ماده اول آن چنین آمده است: قاضی میتواند بعد از هفت سال، دوره حضانت پسر را تا دوره بلوغ تمدیدکند و دوره حضانت دختر را بعد از ٩ سال تا زمانی که شوهر میکند و همبستری با وی صورت میگیرد، تمدید کند. مشروط برآنکه مصلحت آنان دراین باشد و پدر و دیگر اولیا میتوانند در این مدت که بچه پیش مادرش یا دیگری است، برای تادیب و تعلیم و تربیت اوکوشش کنند و آن را بعهده بگیرند.
سپس ماده دوم چنین میگوید: «بعد ازهفت سال برای پسر و نه سال برای دختر از بابت حضانت اجری و مزدی پرداخت نمیشود».
و در ماده سوم آمده است: «هرگاه پدر، دختر خود را بازدواج کسی درآورد تا حق حضانت وی ساقط گردد، این حق حضانت ساقط نمیشود تا اینکه دختر توانائی همبستری داشته باشد و عملا همبستری صورت گیرد».
هرگاه به نشریه عمومی مورخه ۱۸/۶/۱۹۴۲ که در خرطوم در مورخه ۵/۱۲/۱۹۴۲ صادرگردیده است بنگریم میبینیم که این مواد سابق را شرح کرده است که خلاصه آن چنین است:
۱) قانون شرعی رقم ٣٤ سن حضانت پسررا به سن بلوغ افزایش داده است و سن حضانت دختر را تا زمان ازدواج و همبستری افزایش داده است و این خلاف چیزی است که در مذهب امام ابوحنیفه معروف است و این حالتی است که قانون شرعی سودان با مذهب امام ابوحنیفه مخالفتکرده و بمذهب امام مالک عمل کرده است. چنین پیدا است که این حالت استثنایی است و برای عمل بدان مراعات نکات زیر لازم است:
۸- قاضی و قتی مدت حضانت را تمدید میکندکه حضانتکننده خودش از دادگاه بخواهدکه بچه تحت حضانت وی باقی بماند، چون مصلحت وی درآنست یا مانع تسلیم بچه به و رثه، عصبه او باشد بخاطر مصلحت بچه. هرگاه و رثه عصبه بچه، موافقت نکندکه بچه پیش حضانتکننده بماند، حضانتکننده موظف است دلیل خویش را برای نگهداری بچه بیانکند یا دادگاه خود درباره مصلحت پسر یا دختر تحقیق میکند، هرگاه حضانتکننده دلیل خویش را بیان نکرد یا دلایلش کافی نبود و برای دادگاه هم ثابت نشد، که ماندن بچه پیش او به مصلحت بچه است، در این صورت دادگاه و رثه عصبه بچه را پیرامون ادعای حضانتکننده قسم میدهد، اگرقسم خوردکه باقی ماندن بچه پیش حضانتکننده بصلاح بچه نیست، دادگاه حکم میکندکه بچه به وی تسلیم شود و اگر حاضر به قسم نشد دادگاه به ادعای او پاسخ نمیدهد و بچه پیش حضانتکننده میماند.
۹- اما هرگاه بین حضانتکننده و عصبه بچه تعارضی نباشد یا حضانتکننده حاضر نباشد بلکه غایب باشد بر دادگاه است که برابر مذهب امام ابوحنیفه عمل کند و بچهای را که از سن حضانت تجاوز کرده است به و رثه عصبه تسلیمکند مشروط برآنکه اهلیت نگهداری وی را داشته باشد. و مکلف نیست که اثباتکند که مصلحت بچه در این است.
۱۰- هرگاه حضانتکننده در و قت طلب تسلیم دختر کوچک، غایب باشد حق دارد با حکم دادگاه معارضهکند و خواهان باشدکه بچه پیش او بماند. و دادگاه با وی مانندکسی رفتار میکندکه حاضر است.
۱۱- هرگاه محکمه شرعی حکم داد باینکه بچه حضانت شده بنا بمصلحت در بین زنان بماند و بدان فتوی داد، سپس مصلحت تغییرکرد و بار دیگر داوری را به محکمه بردند، بعد از تحقیق و اثبات اینکه به مصلحت بچه نیست که پیش حضانتکننده بماند، محکمه مجاز است که بچه را به عصبه وی تسلیمکند .
بعد از انتهای مدت حضانت پسر و دختر اختیار خود را دارند
هرگاه پسر به سن هفت سالگی یا سن تمییز رسید، مدت حضانت وی پایان مییابد. چنانچه پدر و حضانتکننده توافقکنندکه بچه پیش یکی ازآنان بماند این توافق قابل اجرا است. .
اگر آن دو با هم اختلاف یا نزاع داشته باشند، پسر مختار است که هرکدام را برگزیند و هرکس را برگزید او از اولویت برخوردار است چون ابوهریره روایت کرده است که زنی پیش پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا شوهرم میخواهد پسرم را پیش خود ببرد درحالیکه پسرم ازچاه «ابیعنبه» درفاصله یک ملی مدینه - برایم آب میآورد و برایم سودمند است. پیامبرصخطاب به پسرگفت: «هذا أبوك وهذه أمك.فخذ بید أیهما شئت» «این پدرت و این یکی مادرت میباشد، هرکدام را میخواهی دستش را بگیر». پسردست مادرش را گرفت و مادرش او را با خود برد. ابوداود آن را روایت کرده است.
عمر بن خطاب و علی بن ابیطالب و شریح قاضی بدان حکم کردهاند و مذهب شافعی و حنبلیها نیز چنین است.
چنانچه پسر هردو را بخواهد یا هیچکدام را انتخاب نکرد یکی از آن دو بقید قرعه مقدم است.
ابوحنیفه میفرماید: پدر حق اولویت دارد، و صحیح نیست که پسر حق اختیار داشته باشد، چون او سخنش معتبر نیست و مصلحت خود را تشخیص نمیدهد چه بساکسی را انتخابکندکه پیش او بازی میکند و او را تربیت و تاًدیب نمیکند و جلو آرزوهای او را نمیگیرد و سرانجام بفساد اخلاق او میانجامد، بعلاوه اوهنوز بالغ نشده و حق اختیار ندارد و حکم بچهکمتر ازهفت سال را دارد.
امام مالکگوید: تا زمانی که دندانهای شیریش بیفتد مادرش نسبت به وی حق بیشتری دارد. ابن بود حکم پسرکوچک و بمذهب امام شافعی دخترکوچک نیز چنین است و لی ابوحنیفه میگوید: نسبت بدخترکوچک مادر حق بیشتری دارد تا اینکه ازدواج میکند یا بالغ میگردد، امام مالک میگوید:
نسبت بدختر کوچک مادر حق بیشتری دارد تا اینکه شوهر میکند و با وی همبستری صورت میگیرد.
حنبلیها گویند: هرگاه دختر به سن نه سالگی رسید حق اختیار ندارد و پدر نسبت به وی حق بیشتری دارد و تا سن نه سالگی مادرحق بیشتردارد. در شریعت نصی عامّی نداریم که بطور مطلق یکی از و الدین را بر دیگری مقدم دارد یا بطور مطلق بچه را بین انتخاب یکی از و الدین مختار سازد.
علما اتفاق دارند بر اینکه بطور مطلق یکی از و الدین برای این کار معین نشده است. بلکه هرگزکسی که دشمنی دارد و تفریط کار و سهلانگار است برکسی که نیکوکار و عادل و نیکو است، مقدم داشته نمیشود آنچه که در این زمینه معتبر است، قدرت و توانائی بر حفظ و صیانتکودک است. بنابراین اگر پدر اهمالکند یا ناتوان باشد یا ناراضی و مادر بخلاف او باشد، در این صورت مادر برای حضانت شایستگی و حق بیشتری دارد. همانگونه که از سخنان ابن القیم نیز چنین فهمیده میشودکهگفته است:کسی را که با انتخاب کودک یا با قید قرعه یا باختیار خودش او را مقدم میداریم و حق تقدم به وی میدهیم، بنا به مصلحت کودک اینکار را میکنیم و و قتی چنین میکنیم که مصلحت او در این باشد. چنانچه مادر در نگهداری او از پدر بهتر و باغیرتتر باشد مادر بر پدر مقدم و قرعه و انتخابکودک اعتباری ندارد، چون ضعیف العقل است و بیکاری و بازی را ترجیح میدهد، و قتی که چنینکسی را انتخابکند، اعتباری ندارد، بلکهکسی معتبراست که برای او بهتر و سودمندتر باشد و از شریعت اسلام غیر از این فهمیده نمیشود.
پیامبرصفرمود: «مروهم بالصلاة لسبع، واضربوهم على تركها لعشر، وفرقوا بینهم فی المضاجع»«وقتیکهکودکان شما به هفت سالگی رسیدند آنان را بنماز خواندن امر کنید و در ده سالگی اگر نماز نخوانند آنان را بزنید تا نماز را ترک نکنند و در ده سالگی رختخوابشان را از هم جدا سازید».
خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ قُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ وَأَهۡلِیكُمۡ نَارٗا وَقُودُهَا ٱلنَّاسُ وَٱلۡحِجَارَةُ﴾[التحریم: ۶]. «ای مومنان خودتان و خانوادهتان را از موجبات آتش دوزخ حفظ کنید آتش دوزخ که سوخت آن انسانهای تبهکار و سنگ است. پس مواظب باشید که کارهائی انجام ندهید که بعذاب آتش دوزخ گرفتار شوید».حسن بصری گفته است: «فرزندان خود را دانش و ادب و فقه آموزید».
هرگاه مادر بچه را در مدرسه بگذارد و به وی قرآن بیاموزد و کودک بازی و معاشرت با همسالان خود را بر آن ترجیح دهد و پدرش دراین باره به و یکمک کند، در این صورت مادر برای نگهداری او بهتر و حق بیشتری دارد و قرعه و انتخابکودک اعتبار ندارد و عکس آن هم صادق است.
هرگاه یکی از و الدین دربارهکودک اوامر خدا و پیامبرصرا مراعات نکند و اوامر خدا و پیامبرصرا تعطیلکند و دیگری برعکس او آنها را مراعات میکرد پس او نسبت بهکودک حق بیشتری دارد.
ابن القیم گوید: از استاد خود -ابن تیمیه- شنیدم که میگفت: پدر و مادری پیش حاکم بر سربچهشان به نزاع برخاستند، حاکم بچه را مخیرساخت که یکی را انتخابکند. بچه پدرش را انتخابکرد.
مادرش به حاکم گفت: از او سوالکن که چرا پدرش را برگزید، قاضی از او سوال کرد، بچه جواب دادکه مادرم هر روز مرا به مکتب میفرستد و ملا مرا کتک میزند و پدرم مرا به حال خود میگذارد که باکودکان بازیکنم، سرانجام قاضی حکم داد کهکودک باید پیش مادرش باشد و گفت: تو برای نگهداری او شایستهتر هستی و حق بیشتری داری.
استاد ما -ابن تیمیه گفت: هرگاه یکی از و الدین کار آموزش و امور و اجبات دینی بچه را ترککرد او «عاصی» تلقی میشود و عاصی و کسیکه مرتکب عصیان شود، و لایتی بربچه ندارد. بلکه هرکسی در و لایت خویش مرتکب عصیان شود و و ظیفه و اجب خویش را انجام ندهد، و لایت او ساقط میگردد. بلکه باید او یا دست از و لایت بکشد و کسی به جای او تعیین شودکه و ظیفه و اجب خود را انجام دهد یا بایدکسی با او تعیین شودکه همراه او و ظیفه و اجب را انجام دهد، چون هدف آنست تا آنجاکه ممکن است فرمان خدا و رسولش بجای آورده شود. پایان سخن ابن القیم.
علمای شافعیه میگویند: هرگاه پسر مادرش را برای نگهداری انتخابکرد، او باید شبها نزد مادرش باشد و روزها پدرش میتواند او را به مدرسه و یا بهکارگاه بفرستد، چون هدف مصلحت بچه است و مصلحت او دراین است. و اگر بچه پدرش را برگزید، شب و روز نزد او میماند و نباید او را از زیارت و دیدار مادرش محروم نماید.
چون منع او از اینکار، تشویقی است برای نافرمانی و الدین و قطع صله رحم، هرگاه بچه بیمار شد مادر برای پرستاری او شایستهتر و مستحقتر است. چون در حال بیماری حکم بچهکوچک را دارد، که نیاز به مواظبت و مراقبت بیشتری پیدا میکند و مادر برای اینکار استحقاق و شایستگی بیشتری دارد.
اگر بچه دخترباشد و یکی از آنها را برگزید شب و روز باید نزد او بماند و از زیارت دیدار دیگری منع نشود، بدون اینکه این زیارت و دیدار طول بکشد. زیرا جدائی پدر و مادر از همدیگر مانع آنست که بچه بیش از حد لازم در خانه دیگری بماند، اگر دختر بیمار شد باز هم مادر برای پرستاری او شایستهتر است هرگاه یکی ازوالدین بیمار شد و بچه پیش آن دیگری بود، نباید او از عیادت و حضور بهنگام مرگ درنزد وی و تشییع جنازه اومنع شود. هرگاه بچه یکی از آن دورا انتخابکرد و به وی تسلیمگردید سپس پشیمان شد و دیگری را برگزید بچه به وی داده میشود و از اولیگرفته میشود. چنانچه مجدداً برای اولی پشیمان شد بهرحال بر حسب آرزو و اشتهای بچه عمل میشود. که گاهی این و گاهی آن یکی را انتخاب میکند همانگونه که در خوردنی و نوشیدنی ذوق و اشتهای او مراعات میگردد برای این کار نیز بخواست او توجه میشود.
هرگاه یکی از و الدین برای نیاز خویش به مسافرت رفت و دیگری مقیم بود، مقیم برای نگهداری بچه استحقاق بیشتری دارد چون مسافرت برای کودک بویژه اگر شیرخواره باشد زیانمند است و او را تباه میکند و این مطلب را بطور مطلق گفتهاند و سفر حج را استثنا نکردهاند.
هرگاه یکی از و الدین از محل خود به شهر دیگری نقل مکانکند، تا درآنجا اقامت نماید، و آن شهر و راه آن خطرناک بود، یا شهر یا راه خطر داشت، هرکدام مقیم باشد، برای نگهداری بچه شایستهتراست. اگر شهر و راه هردو بدون خطر و ترس باشند. دو قول است که دو روایت از احمد میباشد.که بموجب یک قول حضانت برای پدراست تا بتواند بچه را تربیت و تعلیم و تادیب نمایدکه قول مالک و شافعی نیز چنین است و قاضی شریح بدان حکمکرده است.
قولدوم میگوید که مادر شایستهتر است و حق بیشتری برای این کار دارد. و قول سومی نیز هست که میگوید: اگر پدر نقل مکانکند مادر برای نگهداری بچه شایستهتر است و اگر مادرنقل مکانکند و نقل مکان وی به شهری باشدکه درآنجا نکاح کرده بودند، باز هم مادر برای نگهداری بچه شایستهتر است و اگرنقل مکانش به غیر آن شهر باشد، پدر برای نگهداری بچه شایستهتر است و این قول ابوحنیفه است.
از ابوحنیفه روایت دیگری نیز نقلکردهاند، که اگر مادر از شهر به ده میرفت پدر برای حضانت کودک شایستهتر است. و اگر مادر از شهری به شهری دیگربرود. مادر برای حضانت شایستگی بیشتری دارد. اینها همه اقوالی هستندکه هیچکدام دلیلی ندارند، که دل بدان اطمینانکند و آرامش یابد.
صواب آنست که دربارهکودک جانب احتیاط مراعات شود و مصلحت او در نظر باشد اقامت یا مسافرت و انتقال به جای دیگر مهم نیست، بلکه مصلحت او مهم است، درهرجا و پیش هرکس، مصلحت و سود و حفظ او مراعاتگردد، آن را باید اختیارکرد و اقامت یا انتقال تاثیری درآن ندارد.
این مسائل همه در حالی است که هدف از مسافرت یکی از و الدین، زیان رساندن بدیگری و گرفتن بچه از او نباشد. اگر هدف یکی از مسافرت این باشد به وی جواب داده نمیشود. و الله الموفق.
احکام شرعی داد گاهها درباره قضایای خاص و مشکلات آنها بیشمار است و شمارش آنها دشوار میباشد. قسمت اکثر این احکام دارای دلالات و قواعدی هستندکه از آن سرچشمهگرفته و مبادی خاص خود را دارند. دراین جا بدین اکتفا میکنیم که بدین حکم اشارهگذرائی داشته باشیم:
حکم اول: از محکمه شرعی جزائی در «کرموز» بتاریخ دهم آوریل ١٩٣٢ صادر گردیده است و از طرف دادگاه شرع ابتدائی اسکندریه بتاریخ ٢٩ مارس١٩٣٢ مورد تایید و اقع شد:
پدری مدعی بود چون زنش در شهری اقامت دارد، که از شهر محل و قوع ازدواج آنان دوراست، باید دخترکوچکش پیش او باشد و حق حضانت مادرساقط گردد، دادگاه دعوی او را ردکرد. دادگاه در حکم خود بدین استنادکرده است که از نظرفقه اسلامی مادر شایستگی و حق بیشتری دارد برای حضانتکودک، خواه بعد از جدائی یا پیش از جدائی باشد و از نظر فقه نافرمانی زن موجب اسقاط حق حضانت او نمیشود. بر پدر و اجب است هرگاه بخواهد،کودک خویش را پیش خود ببرد و از مادرش بخواهدکه از او اطاعت کند و مادام که پیوند زناشوئی برقرار است، پیش او باشد، اگر چنین نکند و بخواهد تنها بچه پیش او باشد او ستمکار است و بدعوای او پاسخ داده نمیشود. چون این کار سبب میشود که حضانت مادر و حق دیدن بچهاش از دستش برود. بنابراین حکم، این قاعده را مقرر داشته است: که هرگاه مادرکودک بخواهد،کودک خویش را با خود ببرد، و لو بجای دوری نیز باشد، پدر حق ندارد بچه را از او بگیرد، مادام که پیوند زناشوئی برقرار باشد، چون شوهر تسلط شوهری بر او دارد و میتواند او را باطاعت خویش و ادارد و مادر و بچه را هردو پیش خود داشته باشد.
برای زنی که در عده باشد نیز این حکم صادق است، چون او نیز باید در منزل عده اقامت کند.
حکم دوم: دادگاه جزائی «بیا»، بتاریخ ٢٥ مارس ١٩٣١ حکمی صادرکرد که بتاریخ ٢٠ ژوئیه ١٩٣١ در دادگاه استینافکلی «بنی سویف» مورد تایید و اقع شد. پدری میخواهد پسر کوچکش پیش او باشد، چون او نمیتواند از شهر خود بشهر مادر بچه و نگهدارنده او برود و او را ببیند و پیش از شب برگردد، و مادام که مادر بچه در آن شهر باشد، که موطن او است او نمیتواند این کار را بکند. در حقیقت فاصله بین آن دو شهر هم چندان زیاد نبود، که او را از رفتن بدانجا و دیدن بچه و برگشتن پیش از فرا رسیدن شب، منعکند، خواه دوری پدر از شهر مادر باراده او باشد یا نباشد، فرقی نمیکند. دادگاه بخواست پدر پاسخ مثبت نداد. چون بهرحال مادر گناهی نداشت.
از و قایع این دعوی چنین فهمیده میشود،که: مدعی با مدعی علیها درشهر او «بنیمزار» - ازدواجکرده بود سپس دختری نصیبش شده بود بعد از آن زن از او طلاق گرفته و با و ضع حمل عدهاش پایان یافته و پس از اتمام عده در شهر «بیا» اقامت گزیده بود و ٢٩ اکتبر ١٩٣٠ ازدادگاه آنجا حکمگرفته بودکه حضانت دختر با او است نه با پدرش، و پدر همچنان در شهر «بنیمزار» اقامت داشت. سپس این شخص بحکم و ظیفه اداری، ناچار در شهر «اسیوط» اقامت گزیده بود. و بدادگاه شکایتکرد که دخترش که بیش از دو سال و هشت ماه ندارد، باید به وی داده شود .
حکم سوم: در تاریخ ٢٥ اکتبر ١٩٢٧ از دادگاه شهر «دمنهور» حکمی صادر شده بودکه قابل استیناف نبود و مقرر داشته بود که شرعاً حضانتکننده طفل، اگر غیر از مادر باشد، حق ندارد بچه را بدون اجازه پدرش، از شهر پدر، بیرون ببرد.
لیکن بعضی از فقها این کار را ممنوع میدانند و قتی که آن دو شهربا هم تفاوت و فاصلهای داشته باشند، که اگر پدربرای دیدن بچه بدان شهربرود، نتواند پیش ازفرا رسیدن شب، بمنزل خود برگردد. و لی اگر آن دو شهرنزدیک باشد، چنین نیست و حضانتکننده مادر یا غیر او باشد، فرق نمیکند . و بدینگونه ما ضروری میدانیم که بر احکام قضات شرع اطلاع پیداکنیم، چون بحقیقت اینگونه احکام تطبیقی عملی نصوص فقه اسلامی است، که در آنها مشکلات عملی زندگی، بررسی شده و قاضی این نصوص را در پرتو و اقعیت زندگی پیاده میکند.
پایان ترجمه قسمتی از جلد دوم عربی فقه السنه تحت عنوان: نظام الاسرة بتاریخ ۷/۷/۱۳۶۴ سنندج
«حدود» جمع «حد» است که به معنی فاصله و مانع بین دو چیز است. گویند چیزی که چیزی را از چیزی دیگر جداکند از جمله حدود الدار وحدود الارض، یعنی حریم خانه وحریم زمین یا مرزهای خانه ومرزهای زمین.
در زبان عربی حد بمعنی منع است و دراصطلاحات شرع، عقوبات وکیفرها را «حدود» میگویند چون اغلب این حدود،گناهکار را بعد از اجرای آنها از بازگشت مجدد بگناهیکه برای آنکیفر شده است، بازمیدارد. و گاهی خودگناه و معصیت را «حد» میگویند: ﴿تِلۡكَ حُدُودُ ٱللَّهِ فَلَا تَقۡرَبُوهَاۗ﴾[البقرة: ۱۸۷]. «اینها که برشمردیم معصیت در پیشگاه خدا است بدانها نزدیک مشوید».
«حد» شرعاً عقوبت وکیفری استکه بجهت حق الله اجرا میگردد. بنابراین «تعزیر» داخل حدود نیست چون میزان آن و نوع آن معین نشده و برای و نظر حاکم شرع موکول گردیده است و قصاص نیز از تعریف حدود خارج می شود چون قصاص حق بشر است نه حق الله.
کتاب خدا وسنت نبوی عقوبتها وکیفرهائی معین ومشخصی را برای جرمها و جنایاتی معین، مقرر داشتهاند که بدانان «جرائم الحدود» گفته میشود. که عبارتند از «زنا، قذف، سرقت، مستی، محاربه، رده و ارتداد، و بغی».
هرکس یکی از این جرائم را مرتکب شود بایستی درباره وی عقوبت وکیفری اجرا گردد که در شرع بیان شده است:
عقوبت وکیفر جرم «زنا» برایکسیکه «محصن» نباشد تازیانه و شلاق و چوب است و برایکسیکه «محصن» باشد «رجم» است.
خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّٰتِی یَأۡتِینَ ٱلۡفَٰحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمۡ فَٱسۡتَشۡهِدُواْ عَلَیۡهِنَّ أَرۡبَعَةٗ مِّنكُمۡۖ فَإِن شَهِدُواْ فَأَمۡسِكُوهُنَّ فِی ٱلۡبُیُوتِ حَتَّىٰ یَتَوَفَّىٰهُنَّ ٱلۡمَوۡتُ أَوۡ یَجۡعَلَ ٱللَّهُ لَهُنَّ سَبِیلٗا١٥﴾[النساء: ۱۵]. «و زنانی از زنان شما مسلمانان که کار زشت و ناشایست (زنا) انجام میدهند بر آنان چهارگواه بگیرید، هرگاه چهارگواه بر زشتکاریشان گواهی دادند آنان را در خانههایشان زندانیکنید تا زشتکاریشان در جامعه شیوع نیابد و این حکم را ادامه بدهید تا آنکه بمیرند و یا خدای یکتا راهی برای ایشان قراردهد. (این حکم درآغاز اسلام بود و بعد منسوخ شد تا اگرزن زشتکارشوی ناکرده باشد، اورا یکصد تازیانه بزنند و یک سال تبعید کنند، اگرمحرمی با او باشد. و اگر زن زشتکارنکاحکرده و شوهریکرده بود و باز زشتی نموده باشد، او را سنگسارکنند، برای مرد نیز به همینطور رفتار میشود. نکاح ناکرده یکصد چوب و نکاح کرده سنگسارکردن»و پیامبرصمیفرماید: «خذوا عنی، خذوا عنی، قد جعل الله لهن سبیلا: البكر بالبكر جلد مائةو نفی سنه ،الثیب بالثیب جلد مائة، والرجم» «از من یادگیرید، ازمن یاد گیرید، خداوند تکلیف زنان و مردانی راکه مرتکب زنا و عمل ناشایست و نامشروع جنسی میشوند، معلوم فرموده است اگرمرد نکاح ناکرده با زن شوی ناکرده مرتکب زنا شوند، جزا وکیفرشان آنستکه هریک یکصد چوب وشلاق بخورند، و یک سال تبعید شوند و اگر مرد نکاح کرده و زن شویکرده، مرتکب زنا شوند هردو باید یکصد شلاق و تازیانه بخورند و سنگسار گردند».
اینک برای تکمیل فائده عبارات زیر را از تیسیرالوصول نقل میکنم:
از ابن عباس روایت استکه مردی ازقبیله بکر بن لیث نزد پیامبرصآمد و چهار بار اقرار کرد که با زنی مرتکب زنا شده است و او نکاح ناکرده بود، پیامبرصدستور دادکه یکصد تازیانه به وی زدند سپس از زن سوال شد، آن زن گفت بخدای سوگند آن مرد دروغ میگوید. پیامبرصدستورداد هشتاد تازیانه را نیز بعنوان حد قذف به و ی زدند.
ازبریده روایت استکه ماعز پسر مالک اسلمی نزد پیامبرصآمد وگفت ای رسول خدا من بخویشتن ستمکردهام و مرتکب زنا شدهام و میخواهم مرا از این گناه پاککنید -حد زنا درباره من اجرا شود -پیامبرصبه وی پاسخ رد داد. فردای آن روز نیز بحضور پیامبرصآمد وهمین مطلب را تکرار نمود و پیامبرصباردوم نیزبه وی پاسخ رد داد وکسی را بمیان قوم او فرستاد تا از آنان سوالکندکه آیا او دیوانه است؟
گفتند. ما او راکامل العقل میدانیم و در عقل وی خللی نیست و او را از مردان درستکار خود میدانیم و بار سوم نیز بخدمت پیامبرصآمد و همین تقاضا را تکرار نمود. باز هم پیامبرصاز قوم او تحقیقکرد،گفتند او دارای تن سالم و عقلکامل است. و چون بار چهارم اعترافکرد و تقاضای اجرای حد زنا کرد پیامبرصدستور داد برایشگودالیکندند و او را سنگسار نمودند.
درروایت دیگری آمده استکه زنی از قبیله غامد مشهور به «غامدیه» به حضور پیامبرصآمد وگفت ای رسول خدا من مرتکب زنا شدهام مرا از این گناه پاک کنید. پیامبرصبه وی پاسخ رد داد، فردای آن روز باز هم بحضور پیامبرصآمد وگفت:ای رسول خدا چرا به من پاسخ رد میدهی؟ شاید با من نیز مانند «ماعز» رفتارکنی، بخدای سوگند من آبستن هستم. پیامبرصفرمود: حالاکه نمیخواهی راز خود را بپوشانی، برو تا وقتیکه وضع حمل میکنی. چون او وضع حملکرد، بچه را در کهنهای پیچید و بحضور پیامبرصآمد وگفت: اینک بچه را زائیدهام. پیامبرصفرمود: فعلا برو و به وی شیر بده تا او را از شیر میگیری. چون دوران شیرخوارگی بچه بپایان رسید باز او را بخدمت پیامبرصآورد وگفت: اینک بچه را از شیرگرفتهام و اینک او دارد نان میخورد. آنوقت پیامبرصبچه را بیکی از مسلمانان سپرد و دستور داد برایش گودالی کندند تا سینهاش و به مردم دستور داد که او را سنگسار کنند واو را زخمکردند. خالد بن ولید به سر او سنگی زد که ازسرش خون جهید و بچهره خالد اصابتکرد لذا بدان زن ناسزا گفت که پیامبرصشنید وگفت: ای خالد بس کنید، قسم بدانکسکه جانم در دست اوست، این زن آن چنان توبهای کرده استکه، اگر مالیات بگیر رشوهخوار و ستمکار این توبه را میکرد خداوندگناهان او را میپذیرفت. سپس پیامبرصبر او نماز خواند و او را دفنکردند. بنقل از تیسیر الوصول ج ۲ ۶/۸ مترجم.
و عقوبت وکیفر جرم قذف و اتهام به زنا هشتاد تازیانه است خداوند می فرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ثُمَّ لَمۡ یَأۡتُواْ بِأَرۡبَعَةِ شُهَدَآءَ فَٱجۡلِدُوهُمۡ ثَمَٰنِینَ جَلۡدَةٗ وَلَا تَقۡبَلُواْ لَهُمۡ شَهَٰدَةً أَبَدٗاۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ٤﴾[النور: ۴]. «کسانی که به زنان پاکدامن و عفیف اتهام زنا میزنند، سپس نمیتوانند چهارگواه برای اثبات این اتهام احضار کنند، هشتاد چوب بدانان بزنید و از این ببعد هرگز از آنان شهادت و گواهی را نپذیرید و اینان فاسقان و تبهکارند».
و عقوبت وکیفر جرم سرقت و دزدی بریدن دست است خداوند میفرماید: ﴿وَٱلسَّارِقُ وَٱلسَّارِقَةُ فَٱقۡطَعُوٓاْ أَیۡدِیَهُمَا جَزَآءَۢ بِمَا كَسَبَا نَكَٰلٗا مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَزِیزٌ حَكِیمٞ٣٨﴾[المائدة: ۳۸]. «دست مرد دزد و زن دزد را ببرید این بریدن دست دزد، عقوبتی است از طرف خدا به کیفر عملی که انجام دادهاند و بعنوان مجازات الهی و برای عبرت دیگران، و خداوند توانا و حکیم است».مبادا بجای کیفر بریدن دست،کیفر دیگری بکار برید،که جلو دزدی نخواهد گرفت، دزدی برداشتن و تصرف در مال دیگری است به پنهانی ودزدکی و و قتی این سرقت موجب بریدن دست است،که دزد شریک در آن مال نباشد و شبههای درآن نبوده و حق نفقه برصاحب مال نداشته باشد و از محل امنی دزدی صورتگرفته و ارزش یک چهارم مثقال طلا داشته باشد، وقتی که دزدی ثابت شد،کف دست راست دزد بریده میشود.
کیفر و عقوبت فساد وتباهی در روی زمینکشتن یا بدار زدن یا تبعید یا بریدن دست و پا در جهت مخالف است خداوند میفرماید: ﴿إِنَّمَا جَزَٰٓؤُاْ ٱلَّذِینَ یُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَیَسۡعَوۡنَ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوٓاْ أَوۡ یُصَلَّبُوٓاْ أَوۡ تُقَطَّعَ أَیۡدِیهِمۡ وَأَرۡجُلُهُم مِّنۡ خِلَٰفٍ أَوۡ یُنفَوۡاْ مِنَ ٱلۡأَرۡضِۚ ذَٰلِكَ لَهُمۡ خِزۡیٞ فِی ٱلدُّنۡیَاۖ وَلَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ٣٣﴾[المائدة: ۳۳]. «کفر و جزای کسانی که با دوستان خدا و پیغمبرش یعنی با مسلمانان میجنگند و کوشش به فساد و تبهکاری درروی زمین میکنند یعنی به جنگ برمیخیزند و راهزنی مینمایند سزایشان اینست که کشته شوند اگر کسی راکشته بودند یا اینکه به دار آویخته شوند و کشته شوند اگر همکسی راکشتهاند و هم مال را دزدیدهاند. یا اینکه دست و پایشان در جهت مخالف بریده شود یعنی دست راست و پای چپشان بریده شود اگر مال را برده و کسی را نکشتهاند. یا اینکه تبعید شوند از محلشان اگر مردم را ترسانیده بودند بدون اینکه مال راگرفته یاکسی راکشته باشند و زندانکردن یا تنبیه بگونهای که مایه عبرت و اندرزگرفتن دیگران باشد نیز حکم تبعید را دارد اینکیفر و جزائی که بیان شد مایه رسوائی و خواری است در دنیا و آخرت و در آخرت عذاب عظیم و مجازات بزرگی دارند».
وکیفر و سزای میخوارگی ومستی هشتاد چوب است یا چهل چوب استکه تفصیل آن درجای خود در همین فصل بیان میشود.
وکیفر و عقوبت مرتد شدن و از دین اسلام برگشتن کشتن ا ست چون پیامبرصفرموده است: «من بدل دینه فاقتلوه» «هرکس دین خود را تغییر دهد و از دین اسلام برگردد او را بکشید».
وکیفر و عقوبت بغی وتجاوز و عدوان نیز کشتن است زیرا خداوند میفرماید: ﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِی تَبۡغِی حَتَّىٰ تَفِیٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ فَإِن فَآءَتۡ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَا بِٱلۡعَدۡلِ وَأَقۡسِطُوٓاْۖ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٩﴾[الحجرات: ۹]. «هرگاه دوگروه از مومنان با هم به جنگ برخاستند در میانشان اصلاح و سازشکنید و صلح برقرار سازید اگر یکی از آن دو گروه تجاوز را از حد گذرانید و بر دیگری تعدی و تجاوز نمود و بدان. ادامه داد و حاضر بصلح و سازش نشد با آن گروه تجاوز کار به جنگ برخیزید تا اینکه به دستور خداوند برمیگردد و برابر دستور خدا صلح را میپذیرد. اگربرگشت و حاضر به صلح شد درمیان آنان صلح برقرار کنید و از راه عدالت تخطی نکنید. در حکم خود عدالت پیشه و با انصاف باشید براستی خداوند عدالت پیشگان را دوست میدارد».و پیامبرصنیز میفرماید: «إنه ستكون بعدی هنات وهنات.فمن أراد أن یفرق أمر المسلمین وهم جمیع فاضربوه بالسیف كائنا من كان»«براستی بعد از من درمیان شما شر و فتنهها و فسادها و تباهیها بوجود میآید، پس هرکس خواست وحدت مسلمین را بهم بزند وجمع آنان را پراکنده سازد او را با شمشیرگردن بزنید هرکس میخواهد باشد».
اینکیفرها و عقوبتات برای این جرائم عادلانه است با توجه باینکه اینکیفرها و عقوبات مصالح عمومی را تحقق بخشیده و حافظ و نگهدارنده امنیت عمومی مردم جامعه است عین عدالت و عالیترین شیوه آنست.
چون براستی «زنا» زشتترین و ناشایستترین جرم و جنایت است و موجب تجاوز و عدوان بر اخلاق و شرافت وکرامت انسان میباشد و نظام زندگی خانه و خانوادهها را متلاشی میسازد و آنچنان فساد و تباهی و بدی را رواج میدهد که اساس هستی وکیان فرد و جامعه را درهم میریزد و هستی امت را از میان میبرد. با این حال اسلام در اثبات این جرم وگناه بزرگ بسیار احتیاطکرده و شروطی را برای آن قرارداده استکه تحقق آن تقریباً محال مینماید، عقوبت «زنا» بیشتر برای بازداشتن و تهدید و ترس از ارتکاب آن است و پیش از آنکه عقوبت عملی آن مورد توجه باشد جنبه تهدید و ارعاب از ارتکاب آن مورد توجه است.
و اتهام مردان و زنان پاک دامن به ارتکاب «زنا» که تشکیل خانواده دادهاند از جمله جرائمی استکه روابط و پیوند استوار خانوادهها را میگسلاند و بین زن و شوهر جدائی میاندازد و اساس و ارکان خانواده را درهم میریزد، بدیهی استکه خانه نخستین سلول بنای جامعه است، هرگاه خانه و نظام آن، درست باشد، نظام جامعه و اجتماع نیز درست است و فساد و تباهی خانواده موجب فساد و تباهی جامعه است. بنابراین اگرکسی بچنین جرم و جنایتی اقدامکند ونتواند چهارگواه که اتهام او را تاییدکنند، احضار نماید، هشتاد چوب به وی زدن، نهایت حکمت و مراعات کامل مصلحت خانه و خانواده است تا بیهوده کرامت و شرافت انسانی، مخدوش نگردد و برای او بدنامی پدید نیاید.
دزدی موجب تجاوز و تعدی بر اموال مردم، و به بازیگرفتن آن است و بدیهی استکه اموال محبوبترین چیزها نزد مردم میباشد، بنابراین تعیین بریدن دست برای دزد، تا دیگران از ارتکاب و اکتساب این جرم و جنایت، خودداریکنند وگرد آن نیایند، موجب میگرددکه هرکس از مال و دارائی خویش اطمینان داشته باشد و نسبت به عزیزترین وگرانبهاترین چیزهایش، احساس آرامش خاطرکند. براستی بزرگترین افتخارات شریعت اسلام استکه اینگونه بمصالح عمومی توجه دارد و نتیجه عملی اجرای این قانون الهی، درکشورهائیکه آن را اجرا میکنند به وضوح و آشکاری نمایان گردیده است و اموال و دارائی مردم از دست دزدان و عصیانگران قانون و بازیچه قرارگرفتن دارائی مردم، محفوظ و مصون مانده و این امنیت ادامه دارد.
در این اواخر اتحاد جماهیر شوروی متوجه گردیده بود که کیفر زندان برای دزدان ازکثرت دزدی جلوگیری نمیکند و آن را به حداقل نمیرساند، لذا بناچار مجازات دزدان را سختتر کرد و برای دزدی کیفر اعدام با گلوله باران را تعیینکرد، که سختترینکیفر ممکن است .
محاربانیکه در روی زمین فساد بپا میکنند و آتش فتنه میافروزند و امنیت عمومی را مختل میسازند و پریشانی و هرج ومرج بوجود میآورند و برای واژگونی نظام و نظم موجود، میکوشند، حداقل کیفر اینگونه اشخاص آنستکه یک دست و یک پای آنان در جهت مخالف بریده شود یا از محل تبعیدگردند.
شراب و میخوارگی موجب فقدان عقل و رشد و درک شرابخوار میشود، هرگاه انسان عقل و رشد و درک و تمییز خود را از دست داد، هرکار زشت و حماقتی را مرتکب میگردد، چنانچه حد شرب خمر به وی زده شد از یکطرف مانع بازگشت وی بدینکار و موجب عبرت و خودداری دیگران نیز از ارتکاب چنین جرمی میشود.
اجرای حدود برای مردم سودمند است، زیرا سبب میشود که جرائم از بین برود یاکمتر شود و عاصیان از عصیان خود برگردند وکسیکه وسوسه هتک حرمات را دارد از آن پشیمانگردد وامنیت جانی و مالی و ناموسی و شهرتی و نیک نامی و آزادی وکرامت، برای همه تحقق یابد.
نسائی و ابن ماجه از ابوهریره روایتکردهاندکه پیامبرصفرمود: «حد یعمل به فی الارض خیر لاهل الارض من أن یمطروا أربعین صباحا»«حدیکه در روی زمین اجرا شود و بدان عملگردد برای مردم برکتش از برکت باران چهل روز بیشتر و بهتر است».
هرکاری که مانع اجرای حدود الهیگردد، تعطیل و عدم اجرای احکام الهی تلقی میشود وجنگ با خداست، زیرا اینکار بمعنی تصویب زشتیها و ناپسندیها و اشاعه شر و تباهی است.
احمد و ابوداود و حاکم که آن را صحیح دانسته، روایتکردهاند که پیامبرصفرمود: «من حالت شفاعته دون حد من حدود الله فهو مضاد الله فی أمره» «هرکس برای عدم اجرای حدی از حدود الهی، شفاعت و میانجیگریکند و واسطه عدم اجرای آن شود، او با خداوند به مخالفت برخاسته است».
چه بسا پیش میآید که انسان از جنایتیکه جانی مرتکب شده است، غافل است و از عقوبت وکیفر آن غافل نیست، و وقتی دیدکه جانیکیفر شده است، چون از جنایت غفلت نموده است و تنها اجرایکیفر را میبیند، دلش بحال جنایتکارمیسوزد، قرآنکریم بدین نکته توجه نموده است و آن را خلاف ایمان و منافی با آن میداند، زیرا ایمان مقتضی آنستکه مومن پاک و پاکیزه و بدور از جرائم باشد و سطح اخلاقی و ادبی فرد و جامعه بسیار بالا و استوار است، خداوند میفرماید:
﴿ٱلزَّانِیَةُ وَٱلزَّانِی فَٱجۡلِدُواْ كُلَّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا مِاْئَةَ جَلۡدَةٖۖ وَلَا تَأۡخُذۡكُم بِهِمَا رَأۡفَةٞ فِی دِینِ ٱللَّهِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۖ وَلۡیَشۡهَدۡ عَذَابَهُمَا طَآئِفَةٞ مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ٢﴾[النور: ۲].
«هریک از زن و مرد زنا کار را یکصد چوب و تازیانه بزنید و هرگز حدود الهی را تعطیل نکنید و بسبب میانجیگری و محبت و رافت، مانع اجرای حدود نشوید، هرگز در دین خدا و در اجرای احکام او رافت شما را نگیرد که مانع اجرای حکم او شوید اگر به خدا و روز جزا ایمان دارید، باید گروهی از مومنان مجازات و کیفر آنها را مشاهده کنند».براستی رافت و رحمت نسبت بجامعه بسیار با اهمیتتر است از رافت و رحمت نسبت یک فرد جنایت پیشه، پس نباید رحمت وشفقت و رافت مانع اجرای حد درباره جنایتکار شود.
در اجرای حدود و قوانین الهی سختگیری از حزم و عقل حکایت میکند تا مردم عبرتگیرند و بجنایت عادت نکنند.
حرام است که کسی برای عدم اجرای حدی از حدود الهی میانجیگریکند و موجب شودکه حدی از حدود الهی تعطیلگردد، چون براستی اینکار سبب میشودکه یک مصلحت عمومی محقق، از میان برود و مردم به ارتکاب جنایات تشویق شوند و این کار رضایت دادن به رهائی مجرم ازکیفر و عواقب جرمش میباشد.
این میانجیگری و تلاش، برای پوششگناه و عدم اجرای حکم، وقتی حرام است که کار جانی بدادگاه و بحاکم رسیده باشد، چون در آنوقت استکه شفاعت مانع میشود که حاکم وظیفه اولیه خویش را انجام دهد، و برای تعطیل حدود فتح باب خواهد شد لیکن پیش از اینکه قضیه نزد حاکم برسد، تلاش برای پردهپوشی روی جنایت و شفاعت نزد حاکم اشکالی ندارد.
ابوداود و نسائی و حاکم که آن را (صحیح) دانسته است، از عمرو بن شعیب و او از پدرش و از جدش روایتکردهاند که پیامبرصفرمود: «تعافوا الحدود فیما بینكم، فما بلغنی من حد فقد وجب» «درمیان خودتان ازاجرای حدود صرف نظرکنید، چون وقتی اجرای حد به من رسید اجرای آن واجب میگردد. یعنی نگذارید مسئله حد به حاکم برسد و خود بر آن پرده پوشیکنید، لیکن چون به حاکم رسید، اجرای آن واجب است، تا مایه عبرت دیگران شود».
احمد و اهل سنن از صفوان بن امیه روایتکردهاند و حاکم آن را (صحیح) دانسته استکه پیامبرصمیخواست دستکسی راکه عبای صفوان را دزدیده بود، ببرد و صفوان بن امیه درباره او میانجیگریکرد پیامبرصبه ویگفت: «هلا كان قبل أن تأتینی به؟!» «چرا پیش از آنکه او را پیش من بیاورید، برایش شفاعت نکردید؟».
از عایشه روایت است که: زنی ازقبیله مخزوم همواره متاعی وکالائی را ازمردم به عاریت میگرفت و بعداً آن را منکر میشد و حاضر به استرداد آن نمیگردید.
پیامبرصدستور داد، دست او را بعنوان دزدی ببرند، خانواده او به نزد اسامه بن زید رفتند و از او خواستندکه نزد پیامبرصبرایش میانجیگریکند و او درباره آن زن با پیامبرصسخنگفت، پیامبرصفرمود: «یا أسامة، لا أراك تشفع فی حد من حدود الله عزوجل». «ای اسامه ترا نبینمکه درباره عدم اجرای حدی از حدود الهی شفاعت کنی». سپس پیامبرصبرخاست و برای مردم خطبهای ایراد فرمود و درضمن آن گفت: «إنما هلك من كان قبلكم بأنه إذا سرق فیهم الشریف تركوه، وإذا سرق فیهم الضعیف قطعوا.والذی نفسی بیده، لو كانت فاطمة بنت محمد لقطعت یدها». «براستی بدینجهت مردمان پیش ازشما هلاک شدهاندکه هرگاه شخصی شریف و مشهوری، دزدی میکرد او را بحال خود میگذاشتند و حد را اجرا نمیکردند وهرگاه شخص ضعیف و ناتوان وگمنامی دزدی میکرد دست او را میبریدند، سوگند بدانکسکه جانم در دست اوست اگر فاطمه دختر محمد دزدی میکرد، دستش را میبریدم و قطع میکردم». لذا پیامبرصدستور داد دست زن مخزومی را بریدند.
بروایت احمد و مسلم و نسائی.
حد عقوبتی و کیفری است، که برای جنایتکار زیان جسمی و بدنی دارد و او را بدنام میکند، و هتک حرمت و آبروریزی و آزار و شکنجه هیچکس حلال نیست، مگر اینکه دلیل حقی برای اینکار باشد، و این حق وقتی ثابت میشود،که دلیل و دلائل محکم و استواری برآن موجود باشد، و شکی و گمانی در میان نباشد، هرگاه شک بمیان آمد، مانع یقین است و مبنای احکام بریقین میباشد. لذا تهمت و شکها و گمانها معتبر نیستند، چون احتمال خطاء درآن میرود و باید حتماً دلیل یقین و ثابت برای آن باشد از ابوهریره روایت استکه پیامبرصگفت: «ادفعوا الحدود ما وجدتم لها مدفعا» «مادام که برای دفع حدود و عدم اثبات آنها، بهانهای و شبههای پیدا کردید، آنها را از بندگان خدا دور کنید».
از حضرت عایشه روایت استکه پیامبرصگفت: «أدرأوا الحدود عن المسلمین ما استطعتم، فإن كان له مخرج فخلوا سبیله، فإن الامام لان یخطئ فی العفو خیر له من أن یخطئ فی العقوبة» «تا آنجا که میتوانید حدود را از مسلمانان دور کنید، هرگاه برای مسلمان راه رهائی ازحد را پیدا کردید او را به حال خود بگذارید، زیرا اگر امام درعفو و بخشش و چشم پوشی، دچار اشتباه و خطاء شود، یعنی اگرکسی به خطاء کسی را عفوکند بهتر است تا اینکه بخطاءکسی راکیفر و عقوبت نماید».
بروایت ترمذیکه آن را موقوف دانسته و موقوف بودن آن بر بیش از یک نفر از اصحاب صحیحتر است، چون روایت شده است که بیش از یکنفر از اصحاب پیامبرصچنین کردهاند.
علمای حنفی و شافعی از شبههها و شکها، سخنگفتهاند و هر دسته رای و نظری مخصوص خویش را دارد،که بشرح زیر به اجمال بیان میشوند:
۱- شبهه در محل وقوع کار خود فعل جنایت است یعنی شبهه در جائیکه عمل موجب حد درآن روی داده است، مانند اینکه شوهر با زن خود درحالی حیض یا درحین روزهداری، نزدیکیکند یا اینکه با همسرخود عمل لواط انجام دهد، دراین گونه موارد شبهه درمحلکار حرام واقع شده است زیرا محل وقوع فعل که زن باشد ملک شوهر است و او حق دارد که با زنش که ملک حلال او است معاشرت و آمیزش داشته باشد، اگرچه حق ندارد در حال حیض و روزهداری با او همبستری کند وبا وی عمل لواط انجام دهد، لیکن همین که ملک اوست و او حق مباشرت و معاشرت با او را دارد، ایجاد شبهه میکند و چنین شبههای، مانع اجرای حد میشود و حد را از او دور میکند، خواه کسی که مرتکب این عمل شده معتقد به حرام بودن این کار باشد یا نباشد، زیرا اساس شبهه اعتقاد و گمان نیست، بلکه اساس آن محل فعل است و تسلط شرعی فاعل برآن، چون شرعاً شوهر بر زن تسلط دارد و ملک او است. این قسم را «شبهه در محل» گویند.
۲- شبهه در فاعل مانند اینکه زنی را به خانهکسی ببرند و او گمانکند،که همسر او است و با وی همبستر شود، سپس برایش معلوم گردد،که همسر او نیست، چون فاعل معتقد بوده است یاگمان داشته است که زن او است و کار حلال انجام میدهد، و بگمان اینکه همسر او است با وی همبسترگردیده است، ایجاد شبهه میکند و این شبهه موجب دوری حد از او و دفع آن میشود.
ولی اگر فاعل و مرتکب شونده عمل، عالم باشد باینکه این عمل حرام است دیگر شبهه نیست و حد از او دفع نمیشود.
۳- شبهه در جهت فعل آنستکه در حلال بودن یا حلال نبودن آن اشتباه روی دهد، مانند اینکه فقها دربارهکاری، اختلاف داشته باشند،که بعضی آن را جایز و حلال میدانند و برخی دیگر آن را حلال و جایز نمیدانند، پس همین وجود اختلاف شبههای است،که موجب دوری و دفع حد میشود، برای مثال امام ابوحنیفه نکاح بدون حضور و اذن ولی را و امام مالک نکاح بدون حضور شهود و گواهان را، جایز میدانند و جمهور فقهاء اینگونه ازدواجها را جایز نمیدانند، پس اگر کسی زنی را بدون اذن و حضور و لی یا بدون حضور شهود نکاحکرد و با وی همبستری نمود، جمهور علما بروی حد را جاری نمیکنند، چون نکاحش مختلف فیه میباشد و این ختلاف ایجاد شبهه میکندکه حد را دفعکرده و از او دور میسازد، حتی اگر فاعل خود عقیده بحرمت این فعل نیزداشته باشد، بازهم حد از او دفع و دور میشود، چون این اعتقاد او در حد ذات خودش، هیچ تاثیری ندارد، مادام که فقها در حلال بودن یا حرام بودن این نکاح، اختلاف دارند.
بنا به رای علمای حنفی شبهه به دو قسم تقسیم میشود.
۱- شبهه در فعل = شبهه فی الفعل
شبهه در فعل درباره کسی صادق است، که کاری را که انجام میدهد، بر وی مشتبه شود، نه کسی که کار بر وی مشتبه نمیشود. اینگونه شبهه نسبت بکسی ثابت میشود،که حلال بودن و حرام بودنکاریکه انجام میدهد، براو مشتبهگردد -و دنرباره کار او دلیل سمعی نباشدکه مفید حلال بودن آن باشد، بلکه او خود چیزی را دلیل قرار دهد که در واقع دلیل نیست- مانندکسیکه زنش را سه طلاقه کرده است یا زنش را بصورت طلاق بائن، بر مالی، طلاق داده است و در هر دو صورت درحال عده با وی همبسترشود. در این صورت نکاحکه موجب حلال بودن زن بود، بوسیله طلاق از بین رفته است و تنها نکاح درباره حق فراش و احترام بر شوهران در حال عده باقی مانده است، و همبستری در این صورت جایز نیست و حرام است و زنا میباشد بنابراین موجب حد است مگر اینکه شوهرکه مرتکب همبستری شده است مدعی شودکه او اشتباهکرده وگمانکردهکه حلال است.
چون اینگمان او بر یک نوع دلیل، متکی استکه میگوید: این نکاح درباره حق فراش و احترام پیش شوهر هنوز باقی است و گمان کرده استکه بنابراین هنوز برای او حلال است. اینگمان او اگر چه در حقیقت نمیتواند دلیل باشد، ولی چون آن را دلیل پنداشته است، شبههای ایجاد میکندکه موجب دفع حد میگردد.
برای شبهه درفعل شرط استکه دراصل دلیلی برای تحریم آن فعل نباشد و مرتکب آن عمل جنائی، معتقد به حلال بودن آن باشد، چنانچه دلیلی برتحریم آن فعل باشد یا اعتقاد به حلال بودن آن ثابت نباشد، اصلا شبههای وجود ندارد و چنانچه ثابت شودکه جنایت کار، حرام بودن آن کار را، میدانسته است، اجرای حد بر او واجب میباشد.
۲- شبهه در محل
این نوع شبهه را شبهه حکمی وشبهه ملکی نیزمینامندکه شبهه درباره اشتباه درحلال بودن محل فعل از نظرشرع بوجود میآید، دراین نوع شبهه شرط استکه شبهه از حکمی از احکام شریعت ناشی شده باشد و وقتی تحقق مییابدکه یک دلیل شرعی باشد،که حرام بودن آن را نفیکند وگمان و پندار مرتکب شونده کار معتبرنیست، فرق نمیکندکه به حلال بودن آن عمل معتقد باشد یا حرام بودن آن بداند. چون این شبهه بوسیله وجود دلیل شرعی بوجود آمده است نه بوسیله آگاهی یا عدم آگاهی مرتکب عمل، ازحلال بودن یا عدم آن.
فقهاء اتفاق نظر دارند بر اینکه مجری و اقامه کننده حدود الهی حاکم شرعی است یاکسیکه حاکم او را بجای خود تعیینکرده باشد و هیچ کس حق ندارد که خودسرانه این کار را انجام دهد.
طحاوی از مسلم پسر یسار روایت کرده که گفت: یکنفر اصحابی میگفت: «الزكاة، والحدود، والفئ، والجمعة إلى السلطان»«گرفتن زکات و اجرای حدود و جمع غنیمت و اقامه نمازجمعه بعهده سلطان و حاکم است». طحاوی گفته: کسی را در میان اصحاب، سراغ نداریمکه با رای این یکنفر صحابی مخالفتکرده باشد . بیهقی از خارجه پسر یزید و او از پدرش و همچنین از ابوالزناد و او از پدرش و او از فقهای مدینه که سخنشان در فقه معتبر است، نقلکردهاند که میگفتند نباید هیچکس حدود را اجرا کند مگر سلطان و حاکم، لیکن مالک و ارباب برده وکنیز، میتواند حد زنا را بر آنها اجراکند.
گروهی از سلف از جمله امام شافعیگفتهاند، سید و مالک میتواند بر مملوک خود، حد جاریکند و آنان به روایتی از امیرالمومنین علی بن ابیطالب استدلال کردهاندکه اوفرمود: یک زن خادمه پیامبرصمرتکب عمل خلاف شرع شده بود که موجب حد بود وپیامبرصبه من دستوردادکه بروی حد اجرا کنم. من به نزد آن زن رفتم و دریافتم که هنوز خون ریزی دارد، نزد پیامبرصبرگشتم و ماجری را برایشگفتم، او فرمود: «إذا جفت من دمها فأقم علیها الحد، أقیموا الحدود على ما ملكت أیمانكم»«هرگاه خونش قطع شد بروی حد جاری ساز، برکسانیکه «ملک یمین» شما هستند اگر حد واجب شد، حد را اجراکنید».
این حدیث را احمد و ابوداود و مسلم و بیهقی و حاکم روایتکردهاند. امام ابوحنیفه میگوید: ارباب و مالک برده وکنیز نیز، خود حق ندارند حد را اجراءکنند، بلکه باید آن را به سلطان بگویند.
گاهی پیش میآید که پردهپوشی و رازداری، در حق گنهکاران وکسانی که در منجلاب جرائم فرو رفتهاندو مرتکب گناهان شدهاند، چاره سودمندی واقع میشود و سبب میگرددکه بعد از ارتکاب این اعمال شنیع، پشیمان شوند و با اخلاصکامل توبهکنند و زندگی پاک و آبرومندانهای را، از سرگیرند.
لذا از نظر شرع اسلام پسندیده است که در حق گناهکاران پردهپوشی کنی و در افشای جنایت آنان شتاب بخرج ندهی.
از سعید بن المسیب روایت شدهکهگفت: «شنیدمکه مردی از قبیله «اسلم» بنام «هزال» نزد پیامبرصاز مردی شکوه مینمودکه مرتکب زنا شده بود و این ماجرا پیش ازنزول آیه حد قذف (آیه ٤ سوره نور) بود، پیامبرصفرمود: «یا - هزال - لو سترته بردائك كان خیرا لك» «ای هزال اگر با ردای خویش بر آن پردهپوشی میکردی، برایت بهتر بود».
یحیی بن سعید گوید: درمجلسی این حدیث را نقلکردمکه یزید پسر نعیم پسر هزال در آنجا بود وگفت: «هزال جد من بود و این حدیث حق است و راست میباشد».
ابن ماجه از ابن عباس روایتکردهکه پیامبرصگفت: «من ستر عورة أخیه المسلم ستر الله عورته یوم القیامة، ومن كشف عورة أخیه كشف الله عورته حتى یفضحه فی بیته» «هر کس عیب برادر مسلمان خود را بپوشد، خداوند در جزای آن روز قیامت عیب او را میپوشد و هرکس عورت و عیب برادر مسلمان خود را آشکار کند و رازدار نباشد، خداوند عیب او را برملا میسازد تا جائی که او را در خانهاش رسوا میکند».
مادام که پردهپوشی از نظر شرع پسندیده باشد، بایستی شهادت بگناه دیگران خلاف الاولی و مکروه باشد، چون هرچیزیکه انجامش مندوب و پسندیده باشد، عدم انجام و ترک آن مکروه است بهکراهت تنزیهی. البته این پردهپوشی و عدم افشایگناه، نسبت بکسی پسندیده و مندوب است،که به عمل «زنا» عادت نکند و هتک حرمت را پیشه خود نساخته باشد و تظاهر و تجاهر به فسق نکند، چون اگر کسی چنین باشد شهادت بدان و افشای راز وی بهتراست، چون هدف شرع اسلام خالی بودن زمین خدا و جامعه ازگناهان و زشتکاری و فواحش است، و این هدف وقتی تحقق مییابد که گناهکاران پشیمان شوند و توبهکنند یا آنان را ازگناه بازدارند و تنبیهگردند، پس هرگاه مردم نسبت به عمل زنا و فحشاء حریص باشند و بدان اهمیت ندهند و این عمل زشت اشاعت پیدا کند، پرده پوشی و عدم توجه بدان، موجب توبه وترک آن نمیشود بلکه اجرای حدود الهی بهترین چاره است و نباید آن راکتمانکرد، برخلافکسانیکه یک بار یا چند بار پنهانی و بدور از چشم دیگران، مرتکب این عمل شنیع میگردند در حالیکه ترسان و هراسان توبهکرده و از آن کرده زشت خود پشیمان میگردند درباره اینگونه اشخاص مستحب و پسندیده استکه پرده پوشی شود و برآنانگواهی نداد .
برهرمسلمانی لازم استکه درباره نفس خود به افشای جرم وجنایت نپردازد و کارگناه خود را پیش دیگران نگوید و نزد حاکم نیز اعتراف و اقرارنکند، چون اگر خودش اقرارکند، حاکم باید حد شرعی را درباره او اجراکند. امام مالک در موطاء از زید بن اسلم روایتکرده استکه پیامبرصگفت: «یا أیها الناس: قد آن لكم أن تنتهوا عن حدود الله...من أصاب شیئا من هذه القاذورة فلیستتر بستر الله، فإنه من یبد لنا صفحته، نقم علیه كتاب الله»«ای مردم وقت آن رسیده استکه شما از گناهانیکه موجب حد شرعی هستند پرهیزکنید و اجتناب ورزید تا حدی درباره شما اجرا نشود... چنانچه یکی ازشما مرتکب این آلودگیها شود، آن را پنهانکند و پرده خدا برآن بکشد یعنی فقط خداوند آن را بداند و توبهکند وآن را افشا نکند، چون هرکس راز خویش را فاشکند و حال خود را وگناهیکه مرتکب شده است برای ما بازگوید، ما برابر کتاب خدا با وی رفتار میکنیم و حد الهی را، بر وی جاری میسازیم».
بیشتر علما بر آن هستندکه هرگاه حدود شرعی درباره گناهکاران اجرا شود، اجرای این حدود کفاره و تاوان آن گناهان میباشند و در روز قیامت بابت آن گناه معذب نمیشوند. زیرا بخاری و مسلم از عباده بن الصامت روایتکردهاند که گفت: ما در مجلسی در خدمت پیامبرصبودیم که گفت: «تبایعونی على أن تشركوا بالله شیئا، ولا تزنوا، ولا تسرقوا، ولا تقتلوا النفس التی حرم الله إلا بالحق فمن وفى منكم فأجره على الله، ومن أصاب شیئا من ذلك فعوقب به فهو كفارة له ومن أصاب شیئا من ذلك فستره الله علیه، فأمره إلى الله إن شاء عفا عنه وإن شاء عذبه» «ای مردم به من بیعتکنید براینکه به خداوند شرک نورزید وزنا نکنید ودزدی نکنید و هیچ نفس محترمی را که خداوندکشتن او را حرامکرده است. نکشید مگر بحق و در اجرای فرمان خدا، هرکس بدین بیعت وفاکند و مفاد آن را اجرا نماید مزد و پاداش او نزد خداوند است، هرکس یکی از اینگناهان را مرتکب شد و کیفر و عقوبت آن را دید و حد دربارهی او جاری شد، اجرای این حدکفاره و تاوان آنگناه است - بجز شرک که کفاره ندارد -و هرکس مرتکب اینگناهان شد و خداوند آن را بر و ی پوشید یعنی گناه خود را آشکارنکرد وکسی از آن اطلاع نیافتکار او با خداستکه اگر بخواهد او را میبخشد و اگر خواست او را عذاب میدهد».
اجرای حد شرعی، اگرچه کفاره و تاوان گناهان است، بازدارنده از ارتکاب گناهان نیزمیباشد، پس اجرای حدود هم جبران میکنند و هم بازدارنده میباشند.
گروهی از علما میگویند در دیار و سرزمین جنگ نیز بمانند دیار اسلام حدود اجرا میشوند و با هم فرقی ندارند، چون امر به اقامه حدود عام است و اختصاص به سرزمین خاصی ندارد. یعنی اگرکسی در زمین غیراسلامی نیز مرتکب اعمال ناشایست شد و شرایط اجرای حد بوجود آمد، باید حد بروی جاری گردد.
از جملهکسانیکه چنین گفتهاند مالک و لیث بن سعد هستند.
امام ابوحنیفه و دیگران گفتهاند: هرگاه امیری در سرزمینی مشغول جنگ باشد در سربازخانه و اردوگاه خود، بر هیچکس از سپاهیان، حد را جاری نمیکند مگر اینکه امیر و پیشوای مصر و یا شام یا عراق یا امثال آنها باشد که دراین صورت در پادگان حدود را اجرا میکند.
اینها میگویند اجرای حدود در دیار جنگ،گاهی سبب میشودکه شخص جنایتکار از ترس اجرای حد بهکافران و دشمنان ملحق شود و این نظر و رای آنان راجح است. زیرا این حد از حدود الهی است و بهنگام جنگ ازاجرای آن نهی شده است مبادا موجب چیزی شود که از آن بدتر باشد و فساد ببارآورد، امام احمد و اسحاق فرزند راهویه و اوزاعی و دیگران از علمای اسلام،گفتهاند که در سرزمین دشمن حدود اجرا نمیگردد. و اصحاب پیامبرصبر آن اجماع دارند. ابومحجن ثقفی نمیتوانست از شراب خواری خودداریکند و در جنگ قادسیه شراب خورده بودکه سعد بن وقاص او را بدانجهت زندانیکرد و دستور دادکه او را به زنجیر بکشند، وقتیکه جنگ بین مسلمانان و سپاه ایران درگرفت، ابومحجن با تاسف این شعر راگفت:
كفا حزنا أن تطرد الخیل بالقنا
وأترك مشدودا علی وثاقیا
«این اندوه و غم برای من بس استکه ببینم تیراندازان، سواران را دور میسازند
در حالیکه منکه مرد این میدانم بزنجیرکشیده شدهام] سپس از زن سعد بن وقاص خواهشکرد وگفت: مرا آزادکن که بجنگ بروم و با تو شرط میکنمکه اگر از جنگ سالم برگشتم، خود میآیم وپای خود را بزنجیرمیکشم واگرکشته شوم خداوند به تو رحم خواهدکرد،که مرا رها ساختهای. زن سعد او را آزاد کرد و او بر اسب سعد که «بلقاء» نام داشت، سوار شد و نیزهای برداشت و بمیدان جنگ بیرون رفت و آنچنان شجاعت و دلاوری از خود نشان داد، که سعد و مسلمانان را شگفت زده کرده بود تا جائیکهگمان میکردندکه فرشته است و برای یاری و مساعدت آنان فرستاده شده است.
چون دشمن شکست خورد او برگشت و پای خود را بزنجیر کشید، زن سعد ماجری را برای سعد بازگو نمود وسعد او را آزاد نمود وقسم خورد که بروی حد جاری نکند، چون به سپاه مسلمین نیرو بخشید و دلاوری فوقالعاده از خود نشان داد . سپس ابومحجن توبه نمود ومیخوارگی را ترک نمود. پس تاخیر اجرای حد یا اسقاط آن دارای مصلحتی بود،که برای امیر و مسلمانان از اجرای آن خیلی بهتر بود.
ابوداود از حکیم بن حزام روایتکرده است که گفت: «پیامبرصاز اینکه در مسجد قصاص شود یا اشعارخوانده شوند یا حدود اجراگردد نهی فرموده است.
علمای ظاهریه میگویند برقاضی فرض و واجب استکه درباره خونریزی و قصاص و اموال و زنا و حدود، برابرعلم و اطلاع خویش حکم کند، خواه این علم و اطلاع او از کیفیت واقعه پیش از ولایت و قضاوت او باشد، یا بعد از آن باشد فرق نمیکند.
و نیرومندترین حکم آنستکه آن را برابر علم خود اجراکند، چون بدان یقین دارد سپس در مرتبه بعدی حکمیکه برابر اقرار شخص جنایتکار باشد، سپس حکمی که برابر اقرار گواهان باشد، چون خداوند میفرماید: ﴿۞یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُونُواْ قَوَّٰمِینَ بِٱلۡقِسۡطِ شُهَدَآءَ لِلَّهِ﴾[النساء: ۱۳۵]. «ای مردمی که مومن هستید همواره راستکاری و عدالت بپای دارید و راستگو و عادل باشید و بحق گواهی دهید و گواهی دادزبان برای رضای خدا باشد، نه چیز دیگر».
و پیامبرصنیز فرموده است: «من رأى منكم منكرا فلیغیره بیده، فإن لم یستطع فبلسانه فان لم یستطع فبقلبه وذلك اضعف الایمان»«هرکس از شماکار زشتی و ناشایستی وخلاف شرع دید، با دست خود آن را تغییردهد و از آن جلوگیری کند و اگرنتوانست با نیروی قهریه چنینکاری را بکند با گفتارخویش مانع آن شود و بر علیه آن تبلیغ کند و اگر آن را نیز نتوانست، در دل خود با آن موافق نباشد و دوستدار آن نگردد،که این ضعیفترین ایمان است».
پس صحیح استکه قاضی باید قسط و عدل را اجراکند و این درست و عادلانه نیستکه ظالم را بحال خود بگذارد تا به ظلم خود ادامه بدهد، پس بر قاضی است که اگر منکری و کار ناشایستی را دید، آن را با دست خود تغییر دهد و حق هرکس را به وی برساند، در غیر این صورت او خود ظالم است.
لیکن جمهور فقهاء میگویند: قاضی حق ندارد، برابر علم خود عملکند، حضرت ابوبکرگفت: اگر مردی را ببینم کهکاری مرتکب شده استکه موجب حد است، حد را بر او اجرا نمیکنم تا اینکهگواهان آن نزد من بیایند و به ثبوت آن شهادت دهند.
بعلاوه قاضی هم مانند دیگران است، حق ندارد چیزی راکه دیده است، بدان حکم کند مگر اینکه گواهی بر آن کارکامل گردد. هرگاه قاضی کسی را دید که مرتکب زنا شده ونتوانست سه نفردیگررا بگواهی بگیرد و اتهام زنا را بدان شخص داد، باید بر وی حد (قذف) جاری شود، بنابراین اگرقاضی نتواند چیزی راکه دیده است، برزبان آورد، بطریق اولی نمیتواند بدان حکمکند و حکم بدان حرام و دلیل آن قول خداوند است که میفرماید:
﴿فَإِذۡ لَمۡ یَأۡتُواْ بِٱلشُّهَدَآءِ فَأُوْلَٰٓئِكَ عِندَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡكَٰذِبُونَ١٣﴾[النور: ۱۳].
«هرگاه که چنین گواهان چهار نفرگواه - نیاوردند، آنان در پیشگاه خداوند دروغگویانند».یعنی اگر گواهان بر اتهام به زنا به چهار نفرنرسند در حکم خداوند دروغگو به حساب میآیند.
مسلمانان همچنان میخوارگی میکردند تا اینکه پیامبرصاز مکه به مدینه هجرتکردند و مسلمانان با توجه به شر و فساد و تباهیکه درمیخوارگی و قمار میدیدند درباره آن دو فراوان از پیامبرصپرس و جو میکردندکه خداوند این آیه را نازل فرمود: ﴿۞یَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡخَمۡرِ وَٱلۡمَیۡسِرِۖ قُلۡ فِیهِمَآ إِثۡمٞ كَبِیرٞ وَمَنَٰفِعُ لِلنَّاسِ وَإِثۡمُهُمَآ أَكۡبَرُ مِن نَّفۡعِهِمَاۗ﴾[البقرة: ۲۱۹]. «ای محمد، درباره میو میخوارگی و قمار و انواع آن از تو میپرسند، بدانان بگو در باده و قمار گناه بس بزرگ است و برای مردمی که تجارت میکنند منافعی نیز دارد لیکنگناه آن دو بزرگتر است از منفعت آنها، بدیهی است که هیچ عاقلیکاری را که گناه و زیانش بیش از نفع آن باشد نمیکند».
یعنی میخوارگی و قماربازیگناه بزرگی است چون هر دو سبب زیانهای مادی و معنوی و دینی و تباهی اخلاق میباشند، درکنار این گناه بزرگ و زیان مادی و معنوی، برای مردم منافعی مادی ناچیزی نیز دارندکه تجارت به می فروشی و کسب مال در قماربازی بدون رنج فراوان است ولیگناه و زیان آنها خیلی بیش از سود آنها است واین خود جانب تحریم آنها را ترجیح میدهد اگرچه بصورت قطعی آنها را تحریم نکرده است، سپس بعد ازاین آیهکه تا حدی میخوارگی را محدودکرد آیه دیگری درباره تحریم میخوارگی به هنگام نماز خواندن نازل شد، تا کسانیکه به میخوارگی عادتکرده وآن را جزئی از زندگی خود ساخته بودند، بتدریج از آن دست بکشند وآن را رها سازند.که میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ حَتَّىٰ تَعۡلَمُواْ مَا تَقُولُونَ﴾[النساء: ۴۳]. «ای مومنان در حالیکه مست شدهاید و مینوشیدهاید، به نماز نزدیک مشوید تا اینکه بهوش باشید و بدانید چه میگوئید».
درباره سبب نزول این آیه آوردهاندکه مردی در حال مستی نماز میخواند و سوره (کافرون) را بدین صورت خواند. ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ﴾﴿أَعۡبُدُ مَا تَعۡبُدُونَ﴾بجای ﴿لَآ أَعۡبُدُ مَا تَعۡبُدُونَ﴾و این رویداد مقدمهای بود برای تحریم ابدی و نهائی می خوارگی سپس بعد از این گام دوم در تحریم باده و می و میخوارگی حکم خداوند به تحریم همیشگی و نهائی آن نازل شدکه میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّمَا ٱلۡخَمۡرُ وَٱلۡمَیۡسِرُ وَٱلۡأَنصَابُ وَٱلۡأَزۡلَٰمُ رِجۡسٞ مِّنۡ عَمَلِ ٱلشَّیۡطَٰنِ فَٱجۡتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ٩٠ إِنَّمَا یُرِیدُ ٱلشَّیۡطَٰنُ أَن یُوقِعَ بَیۡنَكُمُ ٱلۡعَدَٰوَةَ وَٱلۡبَغۡضَآءَ فِی ٱلۡخَمۡرِ وَٱلۡمَیۡسِرِ وَیَصُدَّكُمۡ عَن ذِكۡرِ ٱللَّهِ وَعَنِ ٱلصَّلَوٰةِۖ فَهَلۡ أَنتُم مُّنتَهُونَ٩١﴾[المائدة: ۹۰-۹۱]. «ای مومنان براستی میومیخوارگی و قماربازی و بتها و تیرهای فال زنی، همه پلید و از کارهای شیطانی است و از آنها بپرهیزید تا رستگار شوید کار شیطان همه ناپاک و پلید است و میو هر چیز مستکنندهای، و قماربازی و بتها و تیرهای فال زنی همه،کارهای شیطانی است و رستگاری در پرهیز از آنها است، آنگونه که از آتش میپرهیزید از این پلیدیها نیز بپرهیزید که همه آنها حرام و ناپاک و پایمال کننده عمرو مال و شخصیت و خان و مان برانداز است، مقصود شیطان از دچار شدن شما به آن پلیدیها، معلوم است. قصد او اینست که از طریق میخوارگی و قماربازی میان شما دشمنیکینه و شر و فتنه بپاکند و شما را از یاد خدا و نماز باز دارد آیا با این حال و تفصیل از آنها خودداری نمیکنید؟! باید خودداری کنید، چون و ظیفه مومن پاکی و پرهیز از ناپاکی است و پذیرفتن فرمان خدا است».در این آیهکه میسر و انصاب و ازلام برخمر عطف شده و با هم آمدهاند، بنظرمیآید که حکم همه آنها بشرح زیر است.
۱- آلوده و ناپاکند و خردمندان آنها را پلید و ناپاک میدانند.
۲- همه آنها از اعمال شیطان و وسوسه شیطان میباشند.
۳- بنابراین واجب استکه از آنها دوری نمود و پرهیزکرد تا انسان آماده برای رستگاری و نجات باشد.
۴- شیطان میخواهد از راه ارتکاب این پلیدیها و آراستن آنها در چشم مردم، در میانشان دشمنانگی وکینه و عداوت پدید آورد و این خود یک فساد و تباهی دنیائی است پس میخوارگی و قماربازی فساد و تباهی مادی و دنیایی است.
۵- شیطان از راه میخوارگی و قماربازی میخواهد مردم را از یاد خدا و نماز گزاردن غافل نماید و اینهم یک فساد و تباهی دینی است -پس فساد و تباهی دینی و دنیائی دارند بنابراین نباید کسی بدین مفاسد و تباهیها بپردازد وکوچکترین مقدار از آنها جایز و روا نیست.
آیه فوق آخرین حکم تحریم است که درباره میخوارگی و بادهگساری نازل شده و حکم تحریم قطعی و نهائی آن است.
عبد بن حمید از عطاء نقلکرده استکه اولین چیزیکه درباره تحریم «خمر» نازل شد آیه: ﴿۞یَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡخَمۡرِ وَٱلۡمَیۡسِرِۖ﴾بود که برخی از مردم گفتند. ما آن را مینوشیم چون منافعی دارد و برخی دیگر گفتند چیزیکه در آنگناه باشد سودی و خیری ندارد بنابراین، آن را نمینوشیم. سپس آیه: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ حَتَّىٰ تَعۡلَمُواْ مَا تَقُولُونَ﴾[النساء: ۴۳]. نازلگردیدکه بعضی از مردم میگفتند می مینوشیم و در خانه خود مینوشیم وگروهی دیگرمیگفتند چیزیکه مانع ما از نماز خواندن همراه دیگر مسلمانان باشد خیری و سودی ندارد. بنابراین از آن پرهیز کردند. سپس آیه: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّمَا ٱلۡخَمۡرُ وَٱلۡمَیۡسِرُ وَٱلۡأَنصَابُ﴾[المائدة: ۹۰]. نازل شد و مردم را بطور قطعی و نهائی از بادهگساری نهیکرد و مردم بدان پایان دادند و این تحریم قطعی بعد از «جنگ احزاب» بود، از قتاده نقل شده استکه خداوند درسوره مائده بعد از جنگ احزاب درسال چهارم یا پنجم هجری برای همیشه می خوارگی را تحریم نمود و ابن اسحاقگفته است این تحریم بعد از جنگ بنی النضیر در سال چهارم هجری روی داده استکه این قول راجح میباشد.
د میاطی در کتاب سیره خویش گفته است، تحریم قطعی می خوارگی در سال «حدیبیه» سال ششم هجری بوده است.
هدف از تعالیم اسلامی ایجاد شخصیت قوی و نیرومند جسمی و روحی و عقلی مسلمان است و بدیهی استکه تحریم می و همه مسکرات با این هدف بزرگ هماهنگیکامل دارد چون بدون شک مسکرت بطور کلی شخصیت و اساس هستی انسان را ضعیف و متزلزل میسازد، بویژه پایه خرد و عقل را سست میگرداند.
یکی از شاعران گفته است:
شربت الخمر حتى ضل عقلی
كذاك الخمر تفعل بالعقول
«می خوردم تا اینکه عقلم گم شد اینست کار می با خردها»
بدیهی استکه چون عقل ناپدید شد، انسان به حیوان شرور و خطرناک تبدیل میگردد و فساد و تباهی و شرها از او سر میزند که قتل و تجاوز و فحش و فحشاء و پرده دری و افشای اسرار و خیانت بدین و وطن از جمله آثار آنست. و این شر و تباهی میخواره بخود او و به همسایگان و دوستانش و بهرکسکه بدین بدبختی گرفتارآید و بوی نزدیک شود، میرسد.
از علی بن ابیطالب نقل شده است که گفت: او همراه حمزه عمویش بود، که علی دو تا شتر پیر داشت و میخواست با آنها گیاه خوشبوی «اذخر» را جمعآوری کرده و همراه یکنفر زرگر یهودی آن را به زرگران بفروشد تا با بهای آن بتواند «ولیمه» فاطمه را بهنگام عروسی راه بیندازد، عادت حمزه بر آن بود که با گروهی از انصار بادهگساری میکرد و کنیزی داشت که برایش آواز میخواند، او شعری برای حمزه خواند که وی را به سر بریدن آن دو شتر و خوردن از گوشت لذیذ و لذیذترین اندام آنها تشویق نمود لذا حمزه شورید و درحال آنها را سر برید و از کوهان و جگر آنها برایش کباب کردند که بخورد، علی چون این وضع را دید، رنجیده خاطر گردید و اشک درچشمانش حلقه زد و جاری گردید، و شکایت حمزه را پیش پیامبرصبرد که پیامبرصهمراه علی و زید بن حارثه پیش حمزه رفت و او را سرزنش نمود و حمزه که مست بود و چشمانش سرخ شده بود، به پیامبر و همراهان نگاه کرد و گفت: آیا شما جز بندگان پدرم چیز دیگری هستید؟!! پیامبرصچون او را مست دید، بعقب برگشت و از آنجا بیرون آمدند. اینست آثار می خوارگی که چگونه با عقل و خرد میخواره بازی میکند و هوش او را میرباید لذا شرع اسلام بدان نام «اُم الخبائث» (مادر پلیدیها) داده است.
از عبدالله بن عمرو روایت است که پیامبرصگفت: «الخمر أم الفواحش وأكبر الكبائر، ومن شرب الخمر ترك الصلاة، ووقع على أمه وخالته وعمته» «هر مسکر و خمری مادر همه فحشاء و بزرگترین گناه کبیره است هرکس می بخورد و مست شود نماز را ترک میکند و چون خرد و هوش از دست دهد احتمال دارد که با مادر و خاله و عمهاش نیز همبستر شود چون در حال مستی تشخیص و خرد و هوش ندارد و فرق بین محرم و نامحرم نمیگذارد».
این روایت را طبرانی در کتاب «الکبیر» خویش از قول عبدالله پسر عمرو نقل کرده است و همچنین آن را از قول ابن عباس نیز با عبارت «من شربها وقع على أمه» «هرکس می بخورد ممکن است که با مادر خویش همبستر شود» ذکر کرده است. همانگونه که شریعت اسلام بدان نام «ام الخبائث» داده است بر حرمت و ناروائی آن نیزبسیارتاکید کرده وهرکس راکه می بخورد و با آن نسبتی داشته باشد لعن و نفرینکرده است و او را خارج از دایره ایمان میداند و او را مومن بحساب –نمیآورد.
از انس روایت استکه پیامبرصگفت: «لعن فی الخمر عشرة: عاصرها، ومعتصرها، وشاربها، وحاملها، والمحمولة إلیه، وساقیها، وبائعها، وآكل ثمنها، والمشتری لها، والمشترى له» «درارتباط با می و می خوارگی ده کس نفرین شدهاند:کسیکه آب انگور را برای می میگیرد و فشارنده آن و نوشندهاش و بردارندهاش وکسیکه برای او برده میشود و ساقی و فروشنده وکسیکه بهای فروش آن را میخورد وکسیکه آن را میخرد و کسیکه برایش خریده میشود».
ابن ماجه و ترمذی آن را روایتکرده و ترمذی آن را حدیث غریب دانسته است. از ابوهریره روایت استکه پیامبرصگفت: «لا یزنی الزانی حین یزنی وهو مؤمن، ولا یسرق السارق حین یسرق وهو مؤمن، ولا یشرب الخمر حین یشربها وهو مؤمن».
«کسیکه مرتکب زنا میشود وکسیکه مرتکب سرقت میشود و کسیکه می میخورد در حین ارتکاب این اعمال مومن نیست، چون اگر ایمان به حرمت آنها داشته باشد، مرتکب آنها نمیشود پس درآن حال ایمان از قلب میگریزد».
این حدیث را احمد و بخاری و مسلم و ابوداود و ترمذی و نسائی روایت کردهاند. جزایکسیکه در دنیا می بخورد، آنستکه در قیامت از آن محروم گردد چون در دنیا برای خوردن آن شتاب نموده است، در آن جهان از آن محروم میگردد. پیامبرصگفت: «من شرب الخمر فی الدنیا ولم یتب، لم یشربها فی الاخرة، وإن دخل الجنة» «هرکس در دنیا می بخورد و از آن توبه نکرده باشد، درقیامت از آن نمینوشد حتی اگرچه داخل بهشت هم بشود».
همانگونهکه میگساری در اسلام حرام است در دین مسیح نیز حرام بوده است گروهی از مردم از روسای دین مسیح در «وجه قبلی» در مصر درباره منع مسکرات در طی مصاحبهای طلب فتوی نمودند.که آن دسته ازعلمای دین مسیح، پاسخ دادندکه همهکتب آسمانی انسان را از مسکرات منعکردهاند و رئیسکلیسای ارتدکس روسیه با نص صریحکتاب مقدس بر تحریم مسکرات استدلالکرده است سپسگفت: بطور اجمال در هرکتاب آسمانی مسکرات حرام شده است خواه از آب انگور یا ازمواد دیگر باشد مانند جو و خرما و عسل و سیب و غیره.
از جمله شواهدیکه در عهد جدیدکتاب مقدس یعنی انجیل آمده است، قول «بولس» استکه در رسالهاش به اهل «افسس» (۵/۸) میگوید:
«با می و خمریکه درآن خلاعت وبیبند و باری است، مستی نکنید ودر» اکوه (۱۱) از مخالطت و آمیزش با مست نهیکرده وگفته است: مستان به ملکوت آسمانها نایل نمیشوند و آن را به ارث نمیبرند (غلاه. ٢١ «اکو ۱۰.۹.۶».
دکتر عبدالوهاب خلیل در مجله التمدن الاسلامی زیانهای روحی و جسمی و اخلاقی وآثار بد آن را برای فرد و جامعه خلاصهکرده است و گفته: هرگاه از علمای دین و پزشکی و اخلاقی و جامعهشناسان و اقتصاد دانان بپرسیم جواب همه آنها درباره می خوارگی و آن قطعی است.
مسکرات یک چیزبیش نیستکه نباید می خورد چون زیان علمای دین میگویند: می حرام است چون مادر همه پلیدیها است، دانشمندان طب میگویند: میخوراگی بزرگترین خطری استکه بشریت را تهدید میکند، نه تنها زیانهای آن ازمواد سمی آن حاصل میشود، بلکه عواقب و فرجام وخیمی نیز دارد و راه را برای بیماریهای خطرناک مهیا میسازد که کمترین آنها «سل» است چون بدن و جسم را ضعیف و ناتوان ساخته و مقاومت جسم را در برابر بیماریها از بین میبرد و در همه جهازها و دستگاههای بدن اثر میگذارد بویژه درکبد و دستگاه عصبی. لذا جای شگفتی نیستکه می خوارگی موجب مهمترین بیماریهای عصبی باشد و بزرگترین عامان دیوانگی و بدبختی و مجرمیت بحساب میآید. می خوارگی نه تنها برای خود می خواره زیان دارد، بلکه در نسلهای بعد از او نیز عواقب آن باقی میماند و براستی علت و عامل بدبختی و فقر و افلاس و ذلت و خواری و فساد و تباهی است و هرقومیکه بدان مبتلا باشد از نظرمادی و معنوی و بدنی و روحی و عقلانی و جسمانی رو به تباهی میرود.
علمای اخلاق میگویند: اگرکسی بخواهد متانت و وقار و عفت و پاکدامنی و شرف و مردانگی و بلند طبعی و مناعت طبع داشته باشد، نباید چیزی را مصرف کندکه بدین صفات حمیده و پسندیده زیان برساند و آنها را تباه سازد. بدیهی است که می خوارگی چنین است.
جامعه شناسان میگویند: برای اینکه جامعه انسانی بهترین نظام و تربیت را داشته باشد، نباید با ارتکاب اعمالیکه نظم و سامان و انسجام جامعه را مختل سازد، جامعه خویش را آلوده نمود و بیبند و باری را رواج داد و تفرقه و جدائی ایجاد نمود و از این راه بدشمنان کمک کرد.
اقتصاد دانان میگویند: هر پولی که برای منافع خویش خرج و هزینه کنیم برای ما و میهن نیرو و قوت میآورد و هر پولی که درراه زیان و ضرر خود هزینهکنیم زیانش برای ما و میهن میباشد.
بنابراین میلیونها پول که برای صرف انواع مسکرات هزینه میشود و بیهوده و عبث میرود زیانهای جبران ناپذیری دارند و مادیات ما را از پیشرفت باز میدارد و مردانگی و نخوت و مناعت طبع ما را از بین میبرد.
بنابراین میبینیمکه عقل حکم میکندکه از صرف انواع مسکرات دوریکنیم. هرگاه حکومت در این باره رایکارشناسان آگاه و دانشمندان را بخواهد، بدون اینکه یک دینار هزینه صرف شود، جواب و پاسخکامل بدست میآید، چون همه آنان باتفاق نظرزیانمند بودن آن را باوردارند وحکومت هم ازملت تشکیل شده و جزئی ازآنست، پس ملت ازدولت میخواهد این ضرر و زیان را منعکند و مسئول آ نست.
اگر در جامعهای صرف مسکرات ممنوع باشد، افراد آن جامعه دارای بنیهای قوی ونیرومند و تندرستی خواهند بود و تصمیم وآهنگ نیرومند وعقل پخته و سالمی خواهند داشت و اینست مهمترین وسایل و اسبابیکه موجب بالا رفتن سطح بهداشت درکشور میشود. و همچنین پایه اساسی بالا رفتن سطح اجتماعی و اخلاقی و اقتصادی جامعه است، چون بار اکثر وزارت خانهها را سبک میکند بویژه وزارت دادگستری، آنوقت کاخ نشینان دادگستری و زندانها اندک خواهند بود و زندانها از زندانیان خالی میگردد و میتوانند برایکارهای اصلاحی، جامعه مورد استفاده واقع شوند. اینست تمدن و پیشرفت و نهضت و بیداری. و اینست پیشرفت وآگاهی و شعور.
و اینست معیار و میزان پیشرفت ملتها.
واینست تعاونی حقیقیکه با هم دست بدست هم بدهیم و این آفت زیانآور را از جامعه خویش دور سازیم و اینستکار جدی وگسترده و ثمربخش. ﴿وَقُلِ ٱعۡمَلُواْ فَسَیَرَى ٱللَّهُ عَمَلَكُمۡ وَرَسُولُهُۥ وَٱلۡمُؤۡمِنُونَۖ﴾[التوبة: ۱۰۵]. «بگوکارکنید و بکوشید که خدا و پیامبرش و مومنان عمل و کار شما را میبینند».
پایان خلاصه مجله تمدن اسلامی.
این زیانها و ضررهائی که برشمردیم، بگونهای ثابت شدهاند که مجالی برای شک و تردید باقی نگذاشتهاند. تا جائیکه بسیاری از دولتهای هوشیار با میخوارگی مبارزه میکنند وآن را منع مینمایند از جمله دولتهائیکه تلاشکرد تا آن را منع کند کشور آمریکا بودکه (مرحوم) ابوالاعلی المودودی در «تنقیحات» چنین گفته است: حکومت آمریکا می خوارگی و مسکرات را منع کرد و آن را از کشور خود دور ساخت و تمام وسایل تمدن کنونی را در راه تبلیغ بر علیه آن بکار گرفت، از قبیل مجلات و مجالس سخنرانی و تصاویر و سینما که بخوبی زشتی و قباحت میخوارگی و مضار و زیانهای آن را نشان میدادند.
و هزینههاییکه دولت بر ضد می خوارگی هزینهکرده است به شصت میلیون «دلار» تخمین میزنند و در حدود ده میلیون صفحه برعلیه آن مطالب نوشته شد و در مدت چهارده سال اجرای قانون تحریم مسکرات، هزینهای در حدود (٢٥٠) میلیون لیره مصری متحملگردید. و سیصد نفر در راه اجرای آن قانون، اعدام و (۵۳۲۳۳۵) نفر زندانیگردیدند و خسارات و زیانها به (۱۶) میلیون لیره مصری و املاک مصادره شده بمیزان مبلغ چهارصد میلیون لیره مصری بالغگردید. لیکن نتیجه تمام این تلاشها وکوششها این بود،که مردم آمریکا بیشتر شیفته مسکرات شدند و در مصرف آن عناد بخرج میدادند، تا جائیکه در سال (۱۹۳۳) حکومت آمریکا بناچاری این قانون را ملغی ساخت و صرف مشروبات الکلی را بطور مطلق درکشور خود مباح و آزاد نمود. پایان سخن ابوالاعلی.
آمریکا علیرغم تلاشهای عظیمی که برای تحریم مسکرات مبذول داشت، شکست خورد و از انجام همیشگی آن ناتوان گردید.
لیکن دین اسلام که امت مسلمان را بر اساس دین و داشتن ایمان در قلب آنان، پرورش داده است و با تعالیم حیات بخش خود، دلشان را زنده و بیدار نموده است، هیچیک ازاین تلاشهای دولت آمریکا را بخرج نداد و این هزینهها را متحمل نشد، بلکه فرمانی از طرف خداوند دایر بر تحریم آن صادرگردید، و روح مومنان بدان پاسخ مثبت داد و برای همیشه آن را از برنامه زندگی خود حذفکردند.
بخاری و مسلم از انس بن مالک روایت کردهاند که گفت: «ما جز میکه از خرما گرفته میشود مشروب دیگری نداشتیم. من مشغول می دادن به ابوطلحه و ابوایوب و مردان دیگری از یاران پیامبرصبودم و آنان در خانه ما می مینوشیدند، بناگاه مردی آمد وگفت: آیا آن خبر به شما رسیده است؟ گفتیم: نخیرکدام خبر؟ - گفت: براستی می خوارگی حرام شده است بنابراین ای انس اینکوزههای می را بریزید. دیگراین مردانکه درآنجا نشسته بودند، بعد از سخن آن مرد می نخواستند و بدان لب نزدند. آری اینست نتیجه ایمان و تاثیر آن در مومن».
خمر عبارت است از مایعات معروفی که از تخمیر بعضی حبوبات یا میوهها بدست میآیدکه مواد قندی و نشاستهای آنها به الکل تبدیل میشود چون دارای باکتریهائی هستند که میتوانند مواد خاصی را تراوش نمایند، که وجود آنها برای عمل تخمیر ضروری است. این مایعات را بدینجهت خمر مینامند چون عقل را میپوشانند و ادراک و تشخیص را تباه میسازند -چون خمر بمعنی پرده و پوشش است -این بود تعریف طبی خمر.
هر چیزی که مستیآور و سکرزا باشد «خمر» نامیده میشود از هر مادهای که ساخته شود، مهم نیست بنابراین هر چیز مستیآوری از هر نوع و جنسی باشد، از نظر شرع اسلام «خمر» نامیده میشود و حکم آن را دارد و حرام است، خواه از انگور یا خرما یا عسل یا گندم یا جو یا هر چیزی شبیه بدان ساخته شود.
چون همه آنها زیان فردی و عمومی و زیان خاص و عام دارند و مانع یاد خدا و مانع نماز خواندن و موجب پیدایش دشمنی و کینه در بین مردم هستند، لذا حرام میباشند و شارع بین آنها فرقی قائل نیست، که اندکی از مسکری را حلال و اندکی از نوع دیگر آن را حرام بداند، بلکه همه آنها بدون استثناء حرام میباشند. فرمان تحریم مسکرات صریح و صحیح و قاطع و واضح و روشن است و شک بردار نیست.
۱- امام احمد و ابوداود از ابن عمر روایتکردهاندکه پیامبرصگفته است: «كل مسكر خمر، وكل خمر حرام» «هرگونه مواد مستیآور، خمراست و هرگونه خمری حرام است» .
۲- بخاری و مسلم روایتکردهاند که عمر بن خطاب بر روی منبر پیامبرصخطابه ایراد میکردکه در ضمن آنگفت: «ای مردم براستی بدستور خداوند «خمر» حرام شده استکه آن را از پنج چیز میسازند. از انگور، و از خرما، و از عسل و از گندم و ازجو، هر چیزیکه عقل را بپوشاند و مانع تشخیص آن شود، خمراست». اینست سخن امیر مومنان عمر خطاب و سخن او حجت است، چون بزبان
عربی و به شریعت اسلام داناتراست ونقل نشده است که کسی ازیاران پیامبرصبااین گفتار او مخالفت کرده باشد.
۳- مسلم از جابر روایتکرده است،که مردی از یمن درباره مشروبیکه در یمن مینوشند و آن را از ذرت میسازند و آن را «آلمزر» مینامند، از پیامبرصسئوال نمود، پیامبرصفرمود: «أمسكر هو؟» «آیا مستکننده است؟». او جواب دادکه آری مستکننده است. پیامبرصفرمود: «كل مسكر حرام...، إن على الله عهدا لمن یشرب المسكر أن یسقیه من طینة الخبال ".قالوا یا رسول الله: وما طینة الخبال؟ قال: " عرق أهل النار " أو قال: " عصارة أهل النار» «هر چیز مستکنندهای حرام است... براستی خداوند پیمانکرده استکه هرکس مواد مسگر و مستکننده بنوشد، بوی از آبگل خبال بدهد، گفتند: آبگل خبال چیست؟ فرمود: عرق اهل جهنم، یاکنداب دوزخیان و فاضلاب آنان».
۴- درکتب سنن ازنعمان بن بشیر روایت شده استکه پیامبرصگفت: «إن من العنب خمرا، وإن من التمر خمرا، وإن من العسل خمرا، وإن من البر خمرا، وإن من الشعیر خمرا» «آنچهکه ازانگور و خرما و عسل وگندم وجو می گیرند، خمراست و حرام میباشد - یعنی مواد مستکنندهایکه از آنها گرفته میشود حرام است».
۵- از حضرت عایشه روایت شده است که گفت: «كل مسكر حرام، وما أسكر الفرق منه فمل ء الكف منه حرام» «هر چیز مست کنندهای حرام است و هر چیزی که بپیمانه (۱۶) رطلی آن مستکننده باشد یک مشت از آن نیز حرام است».
۶- احمد و بخاری و مسلم از ابوموسی اشعری روایت کردهاندکه گفت: «گفتم ای رسول خدا درباره دو نوع مشروبکه ما آنها را در یمن میسازیم برایمان فتوی بده،. یکی بنام «البیع» که از عسل جوشان و تخمیر شدهگرفته میشود و دیگری به نام «المزر» که از ذرت و جو ساخته میشود. پیامبرصکه خداوند کلمات جامع پرمعنی بوی داده بودگفت: «كل مسكر حرام».
۷- ازحضرت علی روایت شده استکه پیامبرصآنان را ازصرف «جعه» که آب جو است منع و نهی فرمود، ابوداود و نسائی آن را روایتکردهاند. اینست رای و نظر فقهای اصحاب وتابعین واین رای با دلایلیکه قبلا گفتیم و با نظر فقهای شهرها «امصار» و مذهب اهل حدیث و مذهب محمد از یاران ابوحنیفه مخالفت ندارد و فتوی برآن است.
و فقهای عراق و ابراهیم نخعی و سفیان ثوری و ابن ابی لیلی و شریک و ابن شبرمه و فقهای دیگرکوفی و بیشتر علمای بصره و ابوحنیفه با این رای مخالفت کردهاند و گفتهاند:
هر مشروب مستکنندهایکه از آب انگور گرفته میشود بسیار و اندکش حرام است و اما مواد مست کنندهای که از غیر آب انگور گرفته میشوند مقدار بسیاری که مستکند حرام و مقداراندکیکه مست نمیکند حرام نیست بلکه حلال است و این رای و نظر با دلایلیکه قبلا ذکر کردیم کاملا مخالفت دارد.
امانت علمی اقتضاء داردکه برای ذکردلایل این فقیهان خلاصه سخن ابن رشد در «بدایه المجتهد» را ذکر کنم که او گوید:
جمهور فقهای حجاز و جمهور محدثین میگویند: نبیذ و همه مشروباتی که مستکننده باشد اندک و بسیار آنها حرام است.
و علمای عراق وابراهیم نخعی از تابعین و سفیان ثوری و ابن ابی لیلی و شریک و ابن شبرمه و ابوحنیفه و دیگر فقهای کوفی و بیشتر علمای بصره درباره مشروبات غیر از می میگویند:که مقدار مستیآور آنها حرام است نه خود آنها. علت اختلاف آن است که آثار و احادیث و روایات و قیاسها با هم در این باره با هم تعارض دارند. علمای حجاز درباره اثبات مذهب خود دو راه پیشگرفتهاند:
یکی اینکه بروایات و اخبار وارده در این باره استناد میکنند.
دوم اینستکه آنان هر نبیذ و چیزی که مستیآور باشد خمر مینامند و خمر هم بکلی حرام است.
مهمترین روایتیکه اهل حجاز بدان متمسک و استدلال جستهاند، روایتی است
که مالک آن را از ابن شهاب و او از ابوسلمه بن عبدالرحمن و او از عایشه روایت کرده استکهگفت: «درباره» البتع و نبیذ عسل از پیامبرصسئوال شدگفت: «كل شراب أسكر فهو حرام»«هر مشروب مستکنندهای حرام است». بخاری آن را نقل کرده است.
یحیی بن معینگفته که این روایت صحیحترین حدیثی استکه درباره تحریم مسکرات از پیامبرصنقل شده است.
و همچنین مسلم از ابن عمر نقل کرده استکه گفت: پیامبرصفرمود: «كل مسكر خمر، وكل خمر حرام».این دو حدیث هردو صحیح هستندکه حدیث اول مورد اتفاق همه راویان حدیث است و حدیث دوم را تنها مسلم صحیح دانسته است. ابوداود و نسائی و ترمذی از جابر بن عبدالله نقل کردهاندکه پیامبرصگفت: «ما أسكر كثیره فقلیله حرام»«چیزیکه مقدار بسیار آن مستکند، مقدار اندک آن نیز حرام است». درباره این نص اختلاف وجود دارد.
اما طریقه دومکه میگویند هرگونه نبیذی مستکنندهای «خمر» نامیده میشود از دو راه آن را اثبات کردهاند.
یکی از طریق اشتقاق کلمهکه اسماء را بطریقه اشتقاق ثابت میکنند.
دوم از جهت سماع و شنیدن از شارعکه شارع آنها را خمر نامیده است.
از جهت اشتقاق میگویند: می و باده را بدینجهت «خمر» مینامند که عقل را مخامره میکند و میپوشاند بنابراین از نظر زبان و لغت و اشتقاق هر چیزی که عقل را بپوشاند نام «خمر» برآن اطلاق میشود، که این طریقه بین علمای اصول و علمای خراسان، مورد اختلاف است.
و اما طریقه دوم از جهت سماع استکه میگویند: اگرچه مواد مستکننده در لغت «خمر» نامیده نمیشوند ولی در اصطلاح شرع «خمر» نامیده شدهاند،که این حدیث ابن عمر بدان تصریح دارد کهگذشت و از ابوهریره نیز روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «الخمر من هاتین الشجرتین: النخلة والعنبة»«خمر از این دو درخت ساخته میشود: خرما و تاک».
باز هم از ابن عمر روایت شدهکه پیامبرصگفت: «إن من العنب خمرا، وإن من العسل خمرا، ومن الزبیب خمرا، ومن الحنطة خمرا...وأنا أنها كم عن كل مسكر»«خمر را از انگور و عسل و مویز وکشمش وگندم میگیرند... من شما را از هر چیز مست کنندهای نهی میکنم».
این بود دلایل حجازیان درباره تحریم همه نبیذها.
اما کوفیان برای مذهب خود بظاهر آیه: ﴿وَمِن ثَمَرَٰتِ ٱلنَّخِیلِ وَٱلۡأَعۡنَٰبِ تَتَّخِذُونَ مِنۡهُ سَكَرٗا وَرِزۡقًا حَسَنًاۚ﴾[النحل: ۶۷]. «از میوههای خرما و انگور مواد مستیآور و روزی نیکوئی میسازید».استدلالکرده و همچنین روایاتی و قیاس معنوی را نیز دراین باره ذکر کردهاند . گفتهاندکلمه «سکر» در آیه به معنی مسکراست، اگرخود آب خرما وانگور حرام بود، خداوند آن را رزق و روزی نیکو نمینامید، پس آنچه حرام است مستی است نه عین آب انگور و خرما.
و اما روایاتیکه نقلکردهاند مشهورترین آنها روایت ابوعون ثقفی استکه از عبدالله بن شداد و او از ابن عباس روایتکرده که پیامبرصفرمود: «حرمت الخمر لعینها، والسكر من غیرها» «خود خمرحرام است و از چیزهای دیگر مستی آنها حرام است نه خود آن چیزها».
گویند این نصی استکه تاویلبردار نیست. اهل حجاز این روایت را ضعیف میدانند چون بعضی راویان آن بجای «والمسكر من غیرها» «المسكر من غیرها»را روایتکردهاند. از جمله این روایات حدیث شریک از سماک بن حرب با اسناد خود از ابوبرده بن نیاراستکهگفت: پیامبرصفرموده: «إنی كنت نهیتكم عن الشراب فی الاوعیة، فاشربوا فیما بدا لكم ولا تسكروا»«من شما را از مشروبیکه درکوزهها است، نهیکرده بودم، پس هر مشروبی را بنوشید ولی مستی نکنید و مست نشوید» که طحاوی آن را ذکرکرده است.
ازابن مسعود روایت استکهگفته است: «من نیز مانند شما حاضر بودمکه نبیذ حرام شد و از آن اطلاع دارم و شاهد دوباره حلال شدن آن بودم، من آن را بخاطر سپردم و شما آن را فراموشکردید».
از ابوموسی روایت است که گفت: پیامبرصمن و معاذ بن جبل را به یمن فرستاد گفتیم ای رسول خدا درآنجا دونوع مشروب هستکه ازگندم و جو ساخته میشوندکه یکی را «المذر» و دیگری را «البتع» مینامند. آیا از آنها ننوشیم؟!...
پیامبرصگفت: «اشربا ولا تسكرا»«ازآن بنوشید ولی مست نشوید». که آن را نیزطحاوی ذکر کرده است... از اینگونه اخبار ضعیف، در این باره یاد کردهاند.
اما استدلال نظری و منطقی آنها اینستکه خداوند درقرآن علت تحریم «خمر» را مانع بودن آن از ذکر خدا و سبب شدن آن برای ایجاد دشمنی وکینه دربین مردم
ذکرکرده است، که میفرماید:
﴿إِنَّمَا یُرِیدُ ٱلشَّیۡطَٰنُ أَن یُوقِعَ بَیۡنَكُمُ ٱلۡعَدَٰوَةَ وَٱلۡبَغۡضَآءَ فِی ٱلۡخَمۡرِ وَٱلۡمَیۡسِرِ وَیَصُدَّكُمۡ عَن ذِكۡرِ ٱللَّهِ وَعَنِ ٱلصَّلَوٰةِۖ فَهَلۡ أَنتُم مُّنتَهُونَ٩١﴾[المائدة: ۹۱] .
این علت تنها در مقداری وجود داردکه مستکننده باشد، پس مقداری که مستکننده نباشد نباید حرام باشد، مگراینکه اجماع برآن باشد مانند خمریکه از انگور ساخته میشود که باجماع اندک و بسیار آن حرام است، ولی در مشروبات دیگر چنین نیست تنها مقدار مستیآور حرام است.
وگفتهاند اینگونه قیاسها حکم نصی داردکه شرع بعلت آن اشاره کرده است. دانشمندان متاخر از اهل نظر و رایگفتهاند از نظر دلیل سمعی و روایتی حجت اهل حجاز قویتر است و از نظر قیاس طریقه عراقیان آشکارتر است.
و این اختلاف ازاینجا ناشی شده استکه آیا قیاس بر روایات و آثار مقدم است یا آثار و روایات برقیاس مقدم است،که در تعارض این دوگونه دلیل اختلاف پیش آمده است حجازیان آثار را مقدم میدانند و عراقیان قیاس را مقدم میدانند -ولی حق آنستکه آثار و روایات اگر نص ثابتی باشند، بایستی بر قیاس مقدم داشته شوند. لیکن اگر ظاهر الفاظ آثاراحتمال تاویل داشته باشد، فرق میکند و جای نظر استکه آیا باید لفظ را تاویل نمود و بین قیاس و اثر توافقی بوجود آورد،که به محتوای هر دو عمل شود؟ یا اینکه ظاهر لفظ بر قیاس مقدم است؟ این مسئله مورد اختلاف است و بر حسب قوت الفاظ ظاهروقوت قیاس، در بین آنها، ترجیح برقرار میگردد و این کار نیاز به درک عمیق عقلی و استنباط عقلی دارد،که کار هرکس نیست همانگونهکه با ذوق سخن موزون از غیرموزون تشخیص داده میشود، چه بسا هر دو ذوق با هم مساوی باشند... لذا اختلاف فزونی یافته تا جائیکه گفتهاند: «هر مجتهدی مصیب است».
قاضیگفته است: آنچهکه بنظر من میرسد -والله اعلم- آنستکه سخن پیامبرصکه گفته است: «كل مسكر حرام»اگرچه احتمال داردکه مقصود آن باشدکه مقدار مستکننده هر نوع مشروبی حرام است، نه جنس مشروب مستکننده. و لی تعلیق تحریم به جنس آن نه بمقدارآن ظاهرتر و غالبتر بنظر میرسد. زیرا دور نیستکه شارع مقدس اندک و بسیار مواد مستکننده را حرامکرده باشد بخاطر جلوگیری از فساد و تشدید در حرمت آن، اگر چه زیان و ضرر تنها از مقدار بسیارآن ناشی میشود و باجماع ثابت شده استکه مراد شارع در «خمر» مشروبی که از انگور و خرماگرفته میشود، جنس آنست نه مقدار مستکننده آن، و جنس معتبراست. بنابراین باید هرچیزیکه همان علت تحریم خمر را دارا است، حکم آن را داشته باشد وکسیکه بین آنها فرق میگذارد، باید اقامه دلیلکند و دلیل بیاورد.
اگرچه آنان صحت این روایت را «ما أسكر كثیره فقلیله حرام»قبول ندارند. چون اگر صحت آن را قبولکنند نمیتوانند با نص صریح مخالفتکنند وتعارض بین نص و قیاس صحیح نیست و درآن هنگام قیاس معتبرنیست، بعلاوه شرع خبرداده است که در «خمر» زیان و منفعت هر دو وجود دارد. «قل فیهما إثم كبیر ومنافع للناس»اگر جمع بین نبودن زیان و ضرر و بین وجود منفعت، اراده شود (یعنی چیزی زیان نداشته باشد و در عین حال دارای منفعت هم باشد) قیاس اقتضا میکندکه مقدار فراوان آن حرام و مقدار اندک آن حلال باشد.
اما چون شرع اسلام درباره «خمر» حکم مضرت و زیان آن را، بر منفعت آن تغلیب داده است واندک و بسیارآن را منع نموده است، پس باید درتمام چیزهایی که علت تحریم خمر وجود دارد، این حکم جاری باشد (اندک و بسیار آنها حرام باشد) مگراینکه یک دلیل شرعی بین آنها تفاوت قائل باشد وآن را استثناءکند. و اتفاق کردهاند بر اینکه «نبیذ» خوردن مادامکه شدت طرب و مستی «خمر» در آن پدید نیاید حلال است چه پیامبرصفرموده است: «فانتبذوا، وكل مسكر حرام»«از نبیذ استفادهکنید ولی هر چیزیکه مستکننده باشد حرام است».
و ثابت شده استکه پیامبرص«نبیذ» میساخت وآب میوه میگرفت و در روزهای دوم و سوم آن را میریخت. و درباره دو مسئله با هم اختلاف کردهاند، یکی درباره ظروفیکه در آنها «نبیذ» ساخته میشود و بعمل میآید. و دوم درباره ساختن «نبیذ» از دو چیز مانند دو نوع خرمای «بسر» و «رطب» و «خرما» و «مویز» . پایان خلاصه سخن ابن رشد در بدایه المجتهد.
شراب با نامهای مختلف در بازار یافته میشود و گاهی باعتبار و نسبت درصد و جود الکل در آن باقسام ویژهای تقسیم میشود برای مثال بنامهای: «براندی» و «وسکی» و «رومی» و «لیکور» و غیرآن وجود دارندکه نسبت درصد الکل موجود در آنها از ۴۰% تا ۶۰% در نوسان است و در شرابهای دیگری بنام «جن» و «هلندی» و «ژنوی» این نسبت به ۳۳% تا ٤٠% و در انواع دیگری مانند «بورت» و «شری» و «مادیرا» به ١٥ % تا ٢٥ % و در بعضی از شرابهای سبک مانند «کلارت» و «هوک» و «شامپانی» و «برجاندی» به ١٠% تا ١٥% در انواع آبجوها از قبیل «اپیل» و «پورتر» و «استون» و «مونیخی» و «بوظه» و آنچه که از نیشکر تخمیر شده و مواد دیگری میسازند به ٢% تا ٩% میرسد.
نوشیدن آب میوه و نبیذ پیش از تخمیرجایزاست. زیرا بروایت ابوداود و نسائی و ابن ماجه از ابوهریره آمده استکه او گفت:
اطلاع یافتم که پیامبرصروزه میگیرد، لذا در صدد برآمدم که بهنگام افطار «نبیذی» را برایش ببرمکه خود آن را در «دباء» ساخته بودم سپس آن را برایش بردم و او دید که تخمیر شده و میجوشد لذا فرمود: «إضرب بهذا الحائط، فإن هذا شراب من لا یؤمن بالله والیوم الآخر» «این را بدیوار بزن -دور بریز زیرا براستی کسی این را مینوشد که بخداوند بزرگ و روز رستاخیز ایمان نداشته باشد -حرام است». امام احمد درباره آب میوه ازابن عمر نقلکرده استکه از او سوال شد و اوگفت: «آن را بنوش مادام که شیطانش فرا نگرفته باشد. از او سوال شد بعد از چند روز شیطانش فرا میگیرد؟ گفت: بعد از اینکه سه روز از آن بگذرد». مسلم و دیگران از ابن عباس نقل کردهاند که «او از مویز برای پیامبرصشربت درست میکرد و پیامبرصآن روز و فردا و پس فردا نیز تا شب سوم از آن مینوشید سپس دستور میدادکه آن را به خادم بدهند یا آن را بریزند». ابوداود گفته است. یعنی بعد از سه روز آن را نگاه نمیداشت چون احتمال فساد و تخمیر درآن میرفت و برای اینکه بیشترنماند فرمود آن را به خادم بدهند یا بریزند.
مسلم و غیر او از حضرت عایشه نقلکردهاندکه اوگفت: «برای پیامبرصهنگام صبح نبیذ -شربت -میساخت چون شام میرسید پیامبرصپس ازصرف شام از آن مینوشید اگرچیزی اضافه میآمد -برای اینکه تخمیر نشود آن را دورمیریخت یا ظرف را از آن خالی میکرد وشب مجدداً نبیذ تازهای برایش میساختکه بعد از صرف صبحانه از آن مینوشید.
او گفت: صبح و شب ظرف آن را میشست. و این سخن با حدیث ابن عباس منافات نداردکهگفت: از آن امروز و فردا و پس فردا مینوشید تا شب سوم چون کلمه «ثلاث» مشتمل است بر زیادتیکه منافی با آن نیست و همه آنها روایات صحیحی میباشند.
و از سیره پیامبرصچنان معلوم استکه هرگز شراب نخورده است نه قبل از بعثت ونه بعد ازبعثت، بلکه ازاینگونه نبیذی نوشیده استکه هنوز شراب نشده و تخمیر در آن بعمل نیامده است همانگونه که در این احادیث بدان تصریح گردیده بود.
بادهایکه به سرکه تبدیل شود
در «بدایه المجتهد» آمده است. علماء اجماع دارند بر اینکه هرگاه می «خمر» بخودی خود تبدیل به سرکه شود، خوردن و استعمال آن جایز است و اشکالی ندارد .
اما اگر باده بقصد سرکه شدن، نگاهداری شود، درآن اختلافکردهاند و سه قول درآن وجود دارد. حرمت، کراهیت و مباح بودن این اختلاف ازمعارضه قیاس با «اثر» اخبار نقل شده از یاران و تابعین و از اختلاف در مفهوم اثر پدید آمده است.
زیرا ابوداود و مسلم و ترمذی از انس بن مالک نقلکردهاندکه ابوطلحه درباره یتیمانیکه خمر را به ارث برده بودند از پیامبرصپرسش نمود؟.
پیامبرصفرمود: «أهرقها»، آن را دور بریز. ابوطلحهگفت: آن را به سرکه تبدیل نکنم؟ پیامبرصفرمود: نخیر .
کسانی که نهی و منع کردن پیامبرصرا درتبدیل می مال یتیم به سرکه، حمل بر پیشگیری از فساد کردهاند، این عمل را مکروه میدانند. و کسانی که علتی برای نهی از آن را نفهمیدهاند، آن را حمل بر حرمتکردهاند.
و بعضی معتقد هستندکه نهی ازچیزی دلیل برفساد «منهی عنه» نیست نهی از چیزی دلیل برفساد آن چیز نیست -پس قول این دسته بر قولکسانیکه قایل بتحریم هستند، اشکالگرفته میشود.
قیاسی که بموجب آن تبدیل خمر به سرکه حرام است، اینست که:
بضرورت شرعی دانسته شده است که احکام مختلف، برای ذات اشیاء مختلف، وضع شده است یعنی. هرچیزی حکم خاص خود را دارد و بدیهی است که ذات خمر غیر از ذات خل = سرکه است و باجماع علما سرکه حلال است بنابراین هرگاه ذات خمرکه حرام است به ذات سرکه که حلال است، تبدیل یافت بایستی حلال باشد و این فرق نمیکند که این خمر و می بهر وسیلهای به سرکه تبدیلگردد، این حکم برایش ثابت میشود.
این بود حکم خمر و مشروبات که از آن سخن رفت، اما چیزهائی دیگری نیز هستند که نوشیدنی نیستند ولی عقل را زایل میکنند مانند: بنگ و حشیش و دیگر چیزهایی که تخدیرآور و مخدر هستند، اینها نیز حرام میباشند، چون مست کنندهاند و قبلا گفتیم که مسلم روایت کرده است که پیامبرصگفت: «كل مسكر خمر، وكل خمر حرام»«هر چیز مستکننده و مخدر «خمر» است و هرخمری حرام است». ازشیخ عبدالمجید سلیم مفتی سرزمین مصر درباره حکم شرعی مواد مخدر بشرح زیر سوال شده بود که حکم شرعی سوالات زیر است؟
۱- استعمال مواد مخدر؟
۲- تجارت با مواد مخدر و منافع حاصله از تجارت با مواد مخدر؟
۳- کشت و زراعت خشخاش و حشیش، بقصد فروش یا بقصد استخراج مواد مخدر از آنها برای مصرف شخصی یا برای فروش و تجارت؟
۴- سود حاصله از این طریق، که آیا این سود و ربح، حلال است یا سود و ربح آن حرام است؟
آن بزرگوار بشرح زیر پاسخگفته بود.
هیچکس شک وگمان ندارد در اینکه استعمال اینگونه مواد، حرام است، زیرا زیانهای جسمی و مفاسد اخلاقی و روحی این مواد فراوان است، این مواد عقل را زایل و فاسد میکنند و زیان و فساد جسمی فراوان بهمراه دارند، پس امکان ندارد که شریعت اسلام استعمال آنها را روا دارد، زیرا شریعت اسلام چیزهائی را حرام کرده است،که فساد و زیان آنها از فساد و زیان مواد مخدرکمتر است، لذا بعضی ازعلمای حنفیه گفتهاند:
«کسی که حشیش را حلال بداند، زندیق و بدعتگذاراست». و این دلیل آشکار و واضح است، بر حرمت آنها، بعلاوه بیشتر این مواد مخدر عقل را زایلکرده و میپوشانند و آنچنان لذت و طرب و خوشحالیی در استعمال کنندگان آنها پدید میآورند که بدان عادت میکنند و معتاد میشوند، و پیوسته آن را استعمال مینمایند- و ترک نمیکنند و آنها جزو چیزهائی هستندکه خداوند درکتاب عزیز خویش آنها را حرام نموده و پیامبرصنیز گفته است. که هرمسکری خمر و هرخمری حرام است.
شیخ الاسلام ابن تیمیه درکتاب خود «السیاسه الشرعیه» در این باره به تفصیل سخنگفته استکه خلاصه آن چنین است.
بیگمان حشیش حرام است و هرکس آن را استعمالکند، باید بروی حد جاری شود، همانگونهکه بر شارب خمر و میخوار حد شرعی اجراء میگردد. حشیش پلیدتر و خبیثتر از باده است زیرا که هم عقل و هم مزاج را تباه میکند تا جائیکه استعمالکننده آن، در قوه جنسی ناتوان میشود و بدیوثی و زن بمزدی و مفاسد دیگر میکشاند و مانع از ذکر خدا و نماز خواندن است، بنابراین جزو چیزهائی استکه خدا و پیامبرصآنها را حرامکردهاند و لفظا و معنا حکم آنها را دارد. ابوموسی اشعریگفت. ای رسول خدا دباره دو مشروب که در یمن میساختیم ازشما طلب فتوی میکنیم، حکم آنها چیست؟.
یکی «البتع» مشروبی که از عسل میسازند و آن را میجوشانند تا اینکه غلیظ شود و دیگری «المزز» مشروبیکه از ذرت و جو ساخته میشود و آن را میجوشانند تا اینکه غلیظ گردد او گفت: پیامبرصکه خداوند جوامع الکلم و خواتم الکلم را به وی داده استگفت: «كل مسكر حرام» «هر چیزیکه مستکننده باشد حرام است». بروایت بخاری و مسلم.
از نعمان بن بشیر روایت استکه پیامبرصگفت: «إن من الحنطة خمرا، ومن الشعیر خمرا، ومن الزبیب خمرا، ومن التمر خمرا، ومن العسل خمرا.وأنا أنهى عن كل مسكر» «بیگمان مشروبی راکه ازگندم و جو و مویز و خرما و عسل میسازند -مستکننده و خمر است، و من از هرچیزیکه مستکننده باشد، مردم را نهی میکنم -مدار بر مستکردن است، مهم نیستکه از چه چیز ساخته شده و بعمل آمده است». بروایت ابوداود و غیر او. قبلا از ابن عمر نقل شدکه:
«كل مسكر خمر وكل مسكر حرام» «هر مست کنندهای خمر است و هر مست کنندهای حرام است». و درروایت دیگر چنین است «كل مسكر خمر وكل خمر حرام» هر دو روایت را مسلم آورده است.
از حضرت عایشه روایت شده استکهگفت: پیامبرصفرمود: «كل مسكر حرام، وما أسكر الفرق منه فمل ء الكف منه حرام» «هر مسکری و مستکنندهای حرام است و هر چیزیکه مستکننده باشد و مقدار فراوان از آن مستکننده باشد، اندک آن نیزحرام است، حتی اگر باندازه یک مشت باشد». ترمذیگفته این حدیث «حسن» است .
ابن السنی از چند وجه روایتکرده است که: «ما أسكر كثیره فقلیله حرام» «هرچیزی که مقدار بسیاری از آن مستکننده باشد مقدار اندک آن نیز حرام است». حافظان حدیث آن را صحیح دانستهاند.
از جابر روایت شده که مردی از پیامبرصسوال کرد وگفت: ما بادهای را میخوریم که آن را در سرزمین خود از ذرت میسازیم و «مزر» نامیده میشود.
پیامبرصگفت: آیا مستند کننده است؟گفت: آری. پیامبرصگفت: «كل مسكر حرام، إن على الله عهدا لمن یشرب المسكر أن یسقیه من طینة الخبال. قالوا یا رسول الله: وما طینة الخبال؟ قال: عرق أهل النار أو قال: عصارة أهل النار» «هر چیزی مستکننده حرام است خداوند بر خود عهدکرده استکه هرکس مواد مستکننده بنوشد در روز قیامت از «طینه الخبال» به وی بنوشاند . گفتند: طینه الخبال چیست ای رسول خدا؟.
فرمود: عرق اهل دوزخ یا گفت: فاضلاب و فشرده اهل دوزخ است» بروایت مسلم. از ابن عباس روایت است که پیامبرصگفت: «كل مخمر وكل مسكر حرام» «هر چیزیکه عقل را بپوشاند -عقل را زایلکند- و هر چیزیکه مستکننده باشد حرام است». بروایت ابوداود.
احادیث در این باره بسیار و مشهورند که پیامبرصدر همه آنها با کلمات جامعهای که خداوند بوی ارزانی داشته است بیان فرمودهاند که هر چیزی که عقل را بپوشاند ومانع تشخیص عقل شود و مستکننده باشد حرام است و فرق نمیکند که از چه چیز ساخته میشود و خوردنی است یا نوشیدنی.
مدار بر مست کردن و زایل نمودن عقل است. بعلاوه گاهی از شراب نان خورش ساخته میشود و بجای نوشیدن آن را میخورند فرقی نمیکند وگاهی نوشیدنی و حشیش نیز چنین است هیچ فرق نمیکند درهمه حالات هردو حرام می باشند و اینکه بعضی از مواد مخدر بعد از وفات پیامبرصیا بعد از دوران پیشوایان فقهی بوجود آمدهاند، در ماهیت قضیه حرام بودن آنها تاثیری ندارد، زیرا همه آنها درمفهوم عامکتاب و سنت درباره مسکر داخل هستند و مندرجند.
پایان خلاصه سخن ابن تیمیه/. و او در ضمن فتاوای خویش نیز فراوان درباره مواد مخدر سخن راندهاند، که خلاصه فتاوای او نیز چنین است.
این حشیش -و مواد مخدر-لعنتی و کسانیکه آنها را میخورند و حلال میدانند که موجب خشم خدا و خشم رسول او و خشم بندگان مومن خدا است و صاحبان آنها را در معرض عقوبت و عذاب خداوند قرار میدهد، اینها دارای زیانهای دینی و عقلی واخلاقی ومزاجی و جسمی هستند ومزاجها وطبیعتها را بفساد میکشانند تا جائیکه مردمان بسیاری را دیوانه ساخته و بخواری و دنائت و پستی و رزالت کشانده و دچار نموده است،که مفاسد خمر و باده بمراتب از آنها کمتر است، پس حرمت آنها بیش ازحرمت می خوارگی است و باجماع مسلمین مستی با آنها حرام است.
و هرکس مواد مخدررا حلال بشمارد و بزعم خود آنها را حلال بداند ازاو خواسته میشود که توبهکند، اگر توبهکرد خوب والا اگر توبه نکند، بعنوان مرتد کشته میشود و بر جنازه او نمازمیت اقامه نخواهد شد و درگورستان مسلمین دفن نمیشود و برابر نصوصیکه دلالت بر حرمت اندک و بسیار خمر و هر مسکری دارند، مقدار اندک مواد مخدر نیز حرام است.
پایان خلاصه فتاوای ابن تیمیه در این باره.
و شاگرد او امام و پیشوای محقق ابن القیم نیز از او پیرویکرده و در «زادالمعاد» چیزیگفتهکه خلاصه آن بقرار زیر است:
خمر شامل هرنوع مسکری و هر ماده مست کنندهای میشود، خواه مایع باشد یا جامد، آب فشرده و گرفته شده ازمیوه باشد یا بوسیله طبخ وجوشیدن بعمل آید، پس لقمه فسق و فجور -حشیش نیزدرآن داخل است، چون تمام اینها در مفهوم منصوص و صریح و صحیح رسیده از پیامبرصداخل میباشند که نه در سند آن اشکال و نه در متن آن اجمال است. زیرا بطور صحیح از ایشان روایت شده است. «... كل مسكر خمر ...» و بطور صحیح از اصحاب پیامبر صلی ا نقل شده است که گفتهاند هر چیزیکه عقل را بپوشاند و زایلکند، خمر است بدیهی استکه اصحاب پیامبرصبیش از همه معنی خطاب و مراد پیامبرصرا فهمیدهاند و از آن آگاهتر بودهاند. بعلاوه اگر لفظ سخن پیامبرصشامل این مواد مخدر نباشد، قیاس صریحکه اصل و فرع، درآن از هرجهت با هم برابرند، حکم میکندکه همه انواع مسکرات در حکم حرمت و تحریم، برابر و مساویند و فرق نهادن بین آنها و بین انواع آنها، فرق نهادن بین ده چیزی است،که در همه جهات با هم متماثل و برابرند. ا ﻫ.
صاحب «سبل السلام شرح بلوغ المرام» گوید: هر چیزیکه مستکند حرام است، از هر چیزی بعمل آید و ساخته شود، اگرچه نوشیدنی هم نباشد، مانند حشیش و امثال آن از حافظ بزرگ ابن حجر نقل شده است که گفته: «هرکس بگوید که حشیش مست نمیکند و سکرآور نیست، بلکه تخدیر و سستی و رخوت میآورد، او مکابره کرده است و سخن بدون دلیل میگوید.
چون براستی حشیش همان طرب و سکر و نشئهای را پدید میآورد که باده پدید میآورد». از ابن البیطار طبیب نقل شده که: این حشیشی که در مصر بدست می آید جداً مستکننده و سکرآور است مشررط بر آنکه بوزن یک درهم یا دو درهم - (هر درهم بوزن ٤٨ جبه) از آن خورده شود. زشتیهائی که در اثر مصرف حشیش در اخلاق انسان بوجود میآید، فراوان هستند که برخی از دانشمندان یکصد زیان دینی و دنیائی آن را برشمردهاند ومضار و قبائح و زشتیهای آن درافیون (تریاک) نیز وجود داردکه از آن تریاک بیشتر است اﻫ.
شیخالاسلام ابن تیمیه و شاگرد او ابن القیم و دانشمندان دیگر گفتهاند اینست حقیقتی که دلیل بدان منتهی میگردد و نفس بدان آرام میگیرد و آن را میپذیرد.
حالا که برابر نصوبکتاب و سنت و سخن دانشمندان دین مضار و مفاسد و حرمت حشیش معلوم گردید، افیون و دیگر مواد مخدریکه امروز ساخته میشوند و زیان و ضررشان بمراتب از حشیش بیشتر است، از هر نوعی باشند، حرام هستند چون بمانند شرابیکه از انگورگرفته میشود عقل را میپوشانند، بلکه شدیدتر از آن و زیانبارتر از آن میباشند.
و امکان ندارد که شریعت اسلام هیچیک از مخدرات مرگبار و خانمان برانداز را مباح بداند و هرکس چنین چیزهائی را حلال بداند، از جملهکسانیکه بر خداوند دروغ میبندند و چیزی را بخداوند نسبت میدهند،که نمیدانند و قبلا گفتیمکه بعضی از علمای حنفیه چنین اشخاصی را زندیق و مبتدع میدانند، بیگمان اگر کسیکه دباره حشیش قول بخلاف بودن کند، زندیق باشد وکسانیکه مواد مخدر دیگر راکه از حشیش زیانبارتر و مخربتر و فساد برانگیزترند، حلال بداند استحقاق بیش از این را دارند و بیشتر مستحق این نام نکوهیدهاند.
پس چگونه شریعت اسلامی اینگونه مخدرات را که ضرر و زیان مادی و جسمی و معنوی و اخلاقی و فردی و اجتماعی آنها ملموس و عیان است، مباح میداند؟!! همانگونهکه در پرسش نیزآمده بود. با وجود اینکه مبنای شریعت اسلامی برجلب مصالح خالص یا جنبه مصلحتی برتر و دفع و دورساختن مفاسد و زیانها است. چطور خداوند سبحانکه علیم و حکیم است مقدار اندک و بسیار باده انگوری را به جهت اینکه دارای فساد اخلاقی و مادی و جسمی است و بجهت اینکه استعمال مقدار اندک آن منجر به مقدار بسیار آن نیز میشود، و وسیله آن میگردد، حرامش میکند، آنوقت مواد مخدری را که فساد و زبان اخلاقی وعقلی و دینی و جسمی و مزاجی بیشتری را دارند، مباح میکند؟!! هرگزچنین چیزی امکان ندارد. این سخن کسی استکه کاملا از دین اسلام بیخبر و زندیق و مبتدع باشد، همانگونهکه قبلا نیزگفته شد، پس استعمال این مخدرات بهرشکلی و بهر صورتی باشد، حرام است خواه خوردنش یا نوشیدنش یا بوئیدنش یا بلعیدنش یا تزریق آن باشد. و اینکار بسیار آشکار و روشن است و نیازی به تامل ندارد.
درباره حرمت فروش مواد مستکننده و باده احادیث بسیاری از پیامبرصروایت شده است. از جمله مسلم و بخاری از جابر روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «إن الله حرم بیع الخمر، والمیتة، والخنزیر، والاصنام»«بدرستی خداوند خرید و فروش شراب و مردار و خوک و بتها را حرام کرده است». و از او احادیث بسیاری روایت شده استکه محتوای آنها اینستکه هر چیزیکه خداوند انتفاع و بهرهگیری از آنها را حرامکرده باشد، خرید و فروش و خوردن بهای آنها نیز حرام است. از پاسخ پرسش اول معلوم شد،که شرعاً نام «خمر» بر این مخدرات نیز اطلاق میشود پس نهی از خرید و فروش خمرشامل نهی از خرید و فروش این مخدرات نیز میگردد. همانگونه که دلایل تحریم فروختن چیزهائی که خداوند حرامشکرده است شامل تحریم فروختن مواد مخدر نیز میگردد.
بنابراین بوضوح و آشکارا پیدا شدکه تجارت با مواد مخدر و آن را بصورت حرفه وکسب سودآوری قراردادن، حرام است علاوه بر آنکه فروختن مواد مخدر و تجارت با آنکمک و اعانه به معصیت و رواج دادن بدان است، بدون شبهه اعانه به معصیت حرام است، چون قرآن کریم میفرماید: ﴿وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰۖ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡعُدۡوَٰنِۚ﴾[المائدة: ۲]. «در انجام کار نیک و تقوا و پرهیزکاری با همدیگر بازی کنید و برای انجام گناه و تجاوز و ظلم بهمدیگری یاری نکنید».
و لذا بحقیقت فقها درستگفتهاند، که فروختن آب انگور بکسیکه از آن ماده میسازد حرام است و این معامله باطل است، چون اعانه به معصیت میباشد.
اینکار بدون شک و بدلایل زیر حرام است:
اولا ابوداود و دیگران از ابن عباس روایت کردهاند، که پیامبرصگفت: «إن من حبس العنب أیام القطاف حتى یبیعه ممن یتخذه خمرا فقد تقحم النار» «بدرستی هرکس در هنگام رسیدن و چیدن انگور، آن را نگه دارد، تا اینکه آن را بکسی فروشد که از آن می و باده میسازد او خود را بآتش دوزخ انداخته است». از این نص بطور صریح و دلالت نص بر میآید که زراعت و کشت حشیش و افیون و خشخاش بدینمنظور حرام میباشد.
ثانیا این عمل اعانه به معصیت است زیرا استعمال آن و تجارت بدان حرام و معصیت است، پسکشت آن وفروش آن اعانه به معصیت میباشد و قبلا گفتیمکه اعانه به معصیت خود معصیت محسوب میگردد.
ثالثا کشت این مواد بدینمنظور رضایت به استعمال آن از طرف مردم و تجارت کردن درآن است، بدیهی استکه راضی بودن به معصیت نیز معصیت میباشد.
چون انکار نمودن با منکر و کارهای ناپسند، در هر حال بر مسلم واجب و فرض است یعنی مسلمان باید از عمل منکر و ناپسند به دل ناخشنود و دشمن آن باشد. بلکه در صحیح مسلم آمده استکه پیامبرصگفت: «إن من لم ینكر المنكر بقلبه -بالمعنى الذی أسلفنا- لیس عنده من الایمان حبة خردل» «بدرستیکسیکه قلبا منکرزشتی و ناپسند نباشد، بدان معنی که گفتیم -باندازه یک دانه خردل ایمان در قلب او جای ندارد». گذشته از آن کشت و زراعت حشیش و افیون از جهت دیگری نیز معصیت است. زیرا وقتیکه برابر قوانین مملکتکشت آن منع شده است،کشت آن حرام و معصیت است، چون اطاعت از ولی امر درکارهائیکه معصیت و نافرمانی خدا و پیامبر نباشد، باجماع مسلمین واجب است، همانگونهکه امام نووی درشرح خود بر مسلم در «باب طاعه الامراء» آن را ذکر نموده است. و استعمال مواد مخدر و تجارت در آنها نیز بموجب این دلیل اخیرهم حرام میباشد.
قبلا گفتیم که فروش مواد مخدر حرام است بنابراین بهای آنها نیز حرام میباشد، زیرا:
اولا خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَأۡكُلُوٓاْ أَمۡوَٰلَكُم بَیۡنَكُم بِٱلۡبَٰطِلِ﴾[البقرة: ۱۸۸]. «اموال همدیگر را در میان خودتان به باطل مخورید».یعنی نباید اموال خودتان را در بین همدیگر به باطل بگیرید و بخورید و درآن معامله نکنید و اخذ اموال بباطل از دو راه صورت میگیرد .
۱- اخذ مال وکسب آن از راه ظلم و ستم و از راه دزدی و خیانت و عصب و امثال آنها.
۲- کسب مال و اخذ آن از راه حرام و ممنوع مانند قماربازی یاکسب آن از راه معاملات و داد و ستد حرام مانند «ربا» و بیع و فروش چیزهائیکه خداوند انتفاع بدانها را حرام کرده است مانند.
«خمر» که به تعبیر شرع همه مخدرات را شامل میشود همانگونه که اندکی پیش از این از آن سخن رفت. اینها همه حرام هستند اگرچه مالک با طیب خاطر و رضایت خویش آنها را بفروشد.
ثانیا احادیث فراوانی نقل شدهکه بمقتضای آنها چیزهائیکه انتفاع بدانها حرام باشد بهای فروش آنها نیز حرام است.
ابن ابی شیبه از ابن عباس نقلکردهکه پیامبرصگفت: «إن الله إذا حرم شیئا حرم ثمنه»«براستی هرگاه خداوند چیزی را حرامکند بهای فروش آن را نیزحرام میکند». درکتاب زادالمعاد چنین آمده است. جمهور فقهاء گفتهاند: هرگاه انگور بهکسی فروخته شودکه از آن می میسازد، خوردن بهای آن حرام است بخلاف اینکه فروخته شود بکسیکه آن را برای خوردن میخرد که بهای آن حرام نیست. و همچنین اگر اسلحه بکسی فروخته شودکه با مسلمانی میجنگد بهای آن اسلحه حرام است ولی اگر اسلحه بکسی فروخته شودکه باکافران میجنگد، بهای آن حلال و از طیبات است. و همچنین اگر حریر بکسی فروخته شودکه پوشیدن آن برای او حرام است، بهای آن نیز حرام و خوردن آن جایز نیست. و لی اگرآن را بکسی بفروشدکه پوشیدن آن برای او جایز است، خوردن بهای آن جایز است. پس وقتیکه برابر رای جمهور فقها که رای درستی نیز هست، فروش چیزهائی که انتفاع و بهرهگیری از آنها حلال است اگربکسی فروخته شوندکه آنها را درراه معصیت بکار میگیرد، بهایش حرام میباشد، پس بدیهی استکه بهای چیزهائی که بهرهگیری وانتفاع از آنها حلال نیست مانند مخدرات -بطریق اولی باید بهای آنها حرام باشد و حرمت آن واضحتر است. هرگاه بهای این مخدرات حرام باشد پس شرعا ناپاک و آلوده است -آلودگی معنوی -و انفاق و هزینه بهای آنها در راه خدا، مانند صدقات یا حج ،مقبول نیست و ازاین راه ثوابی و پاداشی به انفاقکننده تعلق نمیگیرد. چون مسلم از ابوهریره روایتکرده استکه پیامبرصگفت: «إن الله تعالى طیب لا یقبل إلا طیبا، وإن الله تعالى أمر بما أمر به المرسلین.» فقال تعالى: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلرُّسُلُ كُلُواْ مِنَ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَٱعۡمَلُواْ صَٰلِحًاۖ﴾[المؤمنون: ۵۱]. «خداوند پاک است و جز پاک را نمیپذیرد و خداوند به پیامبران خود دستور داده است که ای پیامبران تنها از چیزهای پاک و حلال بخورید و اعمال شایسته انجام دهید».
و باز هم خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُلُواْ مِن طَیِّبَٰتِ مَا رَزَقۡنَٰكُمۡ وَٱشۡكُرُواْ لِلَّهِ إِن كُنتُمۡ إِیَّاهُ تَعۡبُدُونَ١٧٢﴾[البقرة: ۱۷۲]. «ای مومنان از چیزهای حلالی بخوریدکه روزیتان کردهایم و سپاس الله را بجای آورید اگر تنها او را پرستش میکنید یعنی تنها روزی حلال بخورید و تنها الله را پرستشکنید و سپاسگزار او باشید».سپس پیامبرصاز مردی سخنگفتکه سفرطولانی میکند و موی ژولیده و پریشان دارد و غبارآلود است و دست خود را به سوی آسمان بلند میکند و یا رب... یا رب... بدعا و زاری میپردازد و حال آنکه خوراک و طعامش حرام است و نوشیدنیهایش حرام است و لباس و پوشاکش حرام است و با حرام تغذیه شده و پرورش یافته است پس چگونه دعای او مورد پذیرش و اجابت واقع میشود؟!!.
و در حدیثیکه امام احمد در مسند خویش از ابن مسعود روایتکرده آمده است که پیامبرصگفت: «والذی نفسی بیده لا یكسب عبد مالا من حرام، فینفق منه، فیبارك له فیه: ولا یتصدق فیقبل منه، ولا یتركه خلف ظهره إلا كان زاده فی النار، إن الله لا یمحو السئ بالسئ، ولكن یمحو السئ بالحسن، إن الخبیث لا یمحو الخبیث» «قسم بدانکسکه جانم بدست او است هرکس مال حرام بدست آورد و از آن هزینه و انفاقکند، خداوند نعمت او را افزون نمینماید و به وی برکت ارزانی نمیدارد و اگر از آن مال حرام صدقه و احسان بدهد، از وی پذیرفته نمیشود و اگرآن را بر جای بگذارد و از او به ارث بماند، موجب افزایش عذاب او در دوزخ میگردد. براستی خداوند بدی را با بدی محو نمیگرداند بلکه بدی را با نیکی محومینماید چون هرگز آلوده آلودگی را نمیزداید و پاک نمیکند».
و درکتاب «جامع العلوم و الحکم» تالیف «ابن رجب» در این باره احادیث بسیاری و آثاری فراوان از یاران پیامبرصنقلگردیده است. از جمله ابوهریره از پیامبرصروایت کردهکه او فرموده است: «من كسب ما لا حراما فتصدق به لم یكن له أجر، وكان إصره - یعنی إثمه وعقوبته – علیه» «هرکس مال حرامی را بدست آورد و از آن صدقه و احسان داد او مزد و پاداشی نزد خداوند ندارد وگناه و عقوبت آن مال حرام بر وی است». و در ضمن احادیث مرسل «قاسم بن مخیمر» آمده استکه پیامبرصفرمودهاند: «من أصاب مالا من مأثم فوصل به رحمه، أو تصدقه به، أو أنفقه فی سبیل الله، جمع ذلك جمیعا ثم قذف به فی نار جهنم» «هرکس از راه گناه آلودی مالی را بدست آورد، وبوسیله آن صله رحمکند یا از آن صدقه واحسان بدهد یا آن را درراه خدا خرج و انفاق نماید، همه آنها جمعکرده میشوند و او را بوسیله آنها در آتش دوزخ میاندازند» و در شرح «ملاعلی القاری» بر «اربعین نووی» از پیامبرصروایت شده است که «أنه إذا خرج الحاج بالنفقه الخبیثة، فوضع رجله فی الغرز - أی الركاب - وقال لبیك، ناداه ملك من السماء: لالبیك ولاسعدیك، وحجك مردود علیك» «براستی هرگاهکسی با مال و هزینه حرام، بقصد زیارت خانه خدا و انجام حج راه افتاد و از دیار خویش بیرون آمد و پای در رکاب نهاد وگفت: خداوندا اینک بخدمت آمدم، فرشتهای او را ندا در دهدکه این بخدمت آمدن وسعادت خواستن تو قبول نیست و حج- تو مردود است و مورد پذیرش خداوند نیست و بزیان تو است -مال بد بیخ ریش صاحبش». این احادیث در مجموع، مفاهیم همدیگر را تایید و تقویت میکنند، رویهم رفته بر این دلالت دارندکه خداوند از مال حرام و ناپاک صدقه و احسان و حج و هیچگونه تقرب بخداوند را وسیله آن نمیپذیرد و لذا علمای حنفیه با صراحت گفتهاند: انفاق و هزینه برای حج از مال حرام، حرام است.
خلاصه آنچه که گفتیم:
۱- استعمال همه مواد مخدر از جمله حشیش و تریاک وکوکایین و امثال آن،حرام است.
۲- تجارت و داد و ستد با مواد مخدر و حرفه و وسیله کسب قراردادن آنها، حرام است.
۳- زراعت وکشت حشیش و خشخاش و امثال آن بقصد بدست آوردن مواد مخدر برای استفاده شخصی یا برای تجارت، حرام است.
۴- سود و ربح حاصله از راه تجارت با مواد مخدر، حرام و ناپاک است و استعمال آن در راه خدا و تقرب بخداوند بوسیله آن، مورد قبول خداوند نیست و حرام است.
اگرچه در این باره بطور خستهکننده سخن را بدرازا کشاندیم، لیکن قصدمان بیان حق وکشف صواب بود تا شبهه و تردید جاهلان و نادانان -و سوداگران مرگ و رذالت از میان برخیزد و دانسته شود، که قول بحلال بودن مخدرات از اباطیل و گمراهیهای تبهکاران وگمراه سازان است».
من دراین سخن خویش و آنچه که برگزیدم برکتاب خداوند و سنت رسول خدا و اقوال و سخنان فقهائی، متکی بودهام که با اصول و اهداف شریعت غراء محمدی سازگار و همآهنگ بوده است.
پایان سخن دانشمند بزرگ شیخ عبدالمجید سلیم/.
همه فقها متفقند بر اینکه اجرای حد درباره شرابخوار و میخواره واجب است واین حد بصورت شلاق زدن میباشد لیکن درباره تعداد ضربه شلاق حد میخواره اختلاف دارند...
علمای حنفیه و امام مالک بر آنندکه حد میخواره و شارب الخمر هشتاد ضربه تازیانه یا ضربه شلاق است.
و بمذهب امام شافعی چهل ضربه شلاق میباشد. و از امام احمد دو روایت نقل شده است. درکتاب مغنی آمدهکه در این باره دو روایت است.
اول اینکه حد آن هشتاد شلاق و تازیانه استکه امام مالک و سفیان ثوری و ابوحنیفه و پیروان آنان بر این رای هستند. زیرا اجماع اصحاب رسول خدا بر آن بوده است. چون روایت شده استکه عمر بن خطاب درباره حد شارب خمر با مردم مشورت و رایزنیکرد عبدالرحمن بن عوفگفت: آن را بمانند خفیفترین حدود -حد قذف -قرار بدهکه هشتاد ضربه تازیانه و شلاق است.
که حضرت عمر هشتاد ضربه تازیانه زد و آن را برای خالد وابوعبیده درشام نیز نوشت. روایت شده که حضرت علی در آن مشورت گفت: «هرگاهکسی مستی کند، هذیان و خلاف حقیقت گوید: و هرکس هذیان گوید مرتکب دروغ و افتراء میگردد، پس درباره او حد مفتری و قذف کننده را اجراء کنید«». این روایت را جوزجانی و دارقطنی و دیگران نقل کردهاند.
روایت دوم آنست که حد شارب خمر چهل ضربه شلاق و تازیانه استکه یکی از علمای حنبلی بنام ابوبکر آن را انتخابکرده است.
و مذهب امام شافعی نیز چنین است، چون حضرت علی در زمان حضرت عثمان چهل ضربه شلاق به ولید بن عقبه زد وگفت: «جلد رسول الله صلى الله علیه وسلم أربعین، وأبو بكر أربعین، وعمر ثمانین. وكل سنة وهذا أحب إلی»«حضرت رسول و بدنبال او ابوبکر چهل ضربه تازیانه وشلاق زدهاند و عمر هشتاد ضربه شلاق زده است و این چهل عدد - نزد من پسندیدهتر است». رواه مسلم
ازانس نقل شده استکه مردی را بحضور پیامبرصآورده بودندکه می خورده بود، پیامبرصبا «نعلین» درحدود چهل ضربه به وی زد، سپس در زمان ابوبکرنیز مردی را پیش او آوردند که می خورده بود، همینگونه با وی رفتارکرد. سپس در زمان عمر نیز مردی را پیش او آوردند،که می نوشیده بود،که عمر درباره حدود با مردم مشورت نمود و عبدالرحمن بن عوفگفت: «حداقل حدود هشتاد ضربه شلاق است» مراد او حد قذف بود -که حضرت عمرهشتاد ضربه شلاق به وی زد.
بروایت بخاری و مسلم.
رفتار پیامبرصحجت است و نمیتوان رفتار پیامبرصرا برای رفتار دیگران ترک نمود یعنی تا رفتار پیامبرصباشد رفتاردیگران ملاک عمل نیست. و برکاری که مخالف فعل حضرت رسول و ابوبکر و علی باشد، اجماع منعقد نمیگردد، پس اینکه عمر ابن خطاب هشتاد ضربه زده است چهل ضربه دوم حمل بر تعزیر صلاح دید امام میشود و امام هرگاه صلاح دید، میتواند تعزیر روا دارد.
و ترجیح داده میشودکه عمربن خطابکسی راکه قوی و نیرومند بوده و دائم الخمر بوده باشد، هشتاد ضربه شلاق زده است وکسی راکه ضعیف بوده و دچار لغزش شده است چهل ضربه شلاق زده است.
ولی دستور دادن بهکشتن شارب الخمر هرگاه که این عمل از او بسیار سر زند
منسوخ شده است از قبیص بن ذویب روایت شدهکه پیامبرصفرمود: «من شرب الخمر فاجلدوه، فإن عاد فاجلدوه، فإن عاد فاجلدوه، فإن عاد فاقتلوه - فی الثالثة أو الرابعة- " فأتی برجل قد شرب فجلده، ثم أتی به، فجلده، ثم أتی به، فجلده، ورفع القتل، وكانت رخصة». «هرکس می بنوشد اورا شلاق بزنید، اگردوباره نوشید بازهم اورا شلاق بزنید اگربازهم نوشید او را بازهم شلاق بزنید، اگربازهم نوشید او را بکشید]پس ازمرتبه سوم یا چهارم -سپس مردی را پیش پیامبرصآوردند که می نوشیده بود، اورا شلاق زد. سپس بار دیگر او را آوردند باز هم او را شلاق زد سپس بار دیگر او را آوردند او را باز هم شلاق زد و از کشتن او صرفنظر کرد و این عمل پیامبرصبصورت رخصت درآمد یعنی این عمل اوکه از کشتن صرفنظر فرمود، بدینمعنی است که کشتن شراب خوار منسوخ شده است».
حد از دو طریق ثابت میگردد:
الف) با اعتراف و اقرار خود شخصکه می خورده است.
ب)گواهی دو نفر عادل دایر بر اینکه کسی می خورده است، درباره ثبوت حد با بوی «خمر» فقهاء اختلاف دارند.
علمای مالکی گویند: هرگاه نزد حاکم شرع دو نفر عادل گواهی دادندکه از کسی بوی می میآید حد بر او واجب میگردد.
زیرا بوی دلالت بر استعمال و خوردن می دارد همانگونه که دلالت صدا و خط نیز معتبر است.
امام ابوحنیفه و امام شافعی میگویند. حد با آمدن بوی می ازکسی، ثابت نمیشود، زیرا بویهای متشابه وجود دارد و شبهه ایجاد میگردد، که شاید بوی می نباشد و شبهه برای دفع حدودکافی است، و احتمال دارد با دیگران تماس داشته و همنشینیکرده است یا او را بر نوشیدن می مجبور ساخته باشند.
بعلاوهگاهی چیزهای غیر می نیز بوی را میدهند و بوی مشترک دارند. و اصل آنستکه شخص از عقوبت بری باشد و حال آنکه شارع مقدس مایل استکه حدود با شبهات دفع گردند.
برای اجرای حد شرب خمر شروط زیر باید موجود باشد.
۱- شخص باید عاقل باشد تا بروی حد جاریگردد چون تا عقل نباشد تکلیف نیست بنابراینکسیکه دیوانه یا ابله و بیخرد باشد بر او حد جاری نمیگردد.
۲- شخص باید بالغ باشد تا بر او حد اجراگردد پس هرگاه کودک نابالغ می خورد چون مکلف نیست به وی حد زده نمیشود.
۳- شخص باید دارای اختیار باشد تا بر او حد جاری گردد.
پس اگرکسی را مجبورکنند بنوشیدن باده حد زده نمیشود، خواه این اجبار و اکراه با تهدید به قتل یاکتک وضرب وجرح سخت یا اتلاف وتباهکردن همه مال او باشد. چون اکراه گناه را از او ساقط میکند، پیامبرصمیفرماید: «رفع عن أمتی الخطأ والنسیان، وما استكرهوا علیه» «ازامت منکسیکه از روی خطاء و فراموشی و اجبار و اکراه مرتکب گناهی شود از او سلب مسئولیت شده است».
هرگاه از او سلب مسئولیت شده باشد بر او حدی نیست. چون حد بجهت گناه و معصیت است. اضطرار و ناچاری نیز حکم اکراه و اجبار را دارد، بنابراین اگرکسی آبی نیافت و نگران بودکه ازتشنگی تلف شود و به مشروب مستکننده، دسترسی داشت میتواند از آن بنوشد و اگرخوف و نگرانی تلف شدن ازگرسنگی را داشت نیزچنین است چون ضرورت محظور و حرام را مباح میکند.
خداوند میفرماید: ﴿فَمَنِ ٱضۡطُرَّ غَیۡرَ بَاغٖ وَلَا عَادٖ فَلَآ إِثۡمَ عَلَیۡهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٌ١٧٣﴾[البقرة: ۱۷۳]. «پس هرکس درتنگنا افتاد و بضرورت و ناچاری در تنگنا افتاد و گناهکار و متجاوز از حد نبوده باشد بر و یگناهی نیست که از چیزهای ممنوع حاجت و نیاز خود را برآورد بیگمان خداوند بسیار آمرزگار و مهربان است و از این ارتکاب حرام و ممنوع او میگذرد».
در مغنی آمده است که عبدالله بن حذافه اسیر رومیان شده بود و فرمانروای ستمگر روم او را در خانهای زندانیکرده بود که میآمیخته با آب و کباب گوشت خوک در آنجا نهاده بودند تا از گوشت خوک بخورد ومی را بنوشد و او را سه روز در آن خانه نگاه داشتکه از هیچکدام نخورد، سپس او را از آن خانه بیرون آوردند مبادا که بمیرد و خطاب به آنان گفت: بخدای قسمکه خداوند خوردن آنها را برای من حلالکرده است، چون من مضطرم و ناچار، ولی من نخواستمکه شما را به ارتکاب امر خلاف دین اسلام خوشحالکنم.
۴- باید بداند آنچهکه میخورد مستکننده و می است، پس اگر چیزی خورد و ندانست که می است و معلوم شدکه می بوده است او معذور است و حد بر او جاری نمیگردد.
اگر کسی به وی تذکر داد،که این چیزیکه تو میخوری می است آنگاه معذور نیست چون از او رفع جهالت شده و اصرار او بر ارتکاب معصیت بعد از اینکه به وی خبر دادهاند، او را مستحق اجرای حد ساخته و حد درباره او باید جاریگردد.
هرگاه کسی چیز مستکنندهای را بخورد که «خمریت» آن در بین فقهاء مورد اختلاف باشد، در این صورت حد بروی جاری نمیگردد چون این اختلاف علما در «خمریت» آن ایجاد شبهه میکند و بهنگام وجود شبهه حد ساقط و دفع میشود. و اگرکسی آب انگور ترشیده و جوشیده و غلیظ شده و کفکرده راکه باجماع فقهاء حرام است بنوشد و بگوید بعلت اینکه در سرزمین جنگی باکفار اقامت داشته یا تازه مسلمان شده است و از حرام بودن آن بیاطلاع بوده است حد از او ساقط میشود و عذر وی مقبول است.
ولی اگر چنین شخصی در دیار اسلام باشد و تازه مسلمان نباشد، عذر او مقبول نیست و ادعای جهل به تحریم از او پذیرفته نمیشود، چون این مسئله از ضروریات دین است، بنابراین حد بر او جاری میگردد.
حریت و اسلام شرط اقامه و اجرای حد برکسی نیستند، بنابراین اگر بنده و عبد می بنوشد مورد تعقیب واقع میشود چون او مورد تکلیف است و اوامر و نواهی الهی و خطاب تکلیف، به وی تعلق میگیرد مگر در بعضی ازکارهاییکه انجامش برای او دشوار باشد، بعلت گرفتاری او بخدمت کردن اربابش که آن تکلیف از او ساقط است مانند نماز جمعه و جماعت.
و خداوند دستورداده استکه از می خوارگی اجتناب شود و این امر به اجتناب شامل انسان آزاده و برده، هر دو میشود و اجتناب از میخوارگی برای بنده و برده دشوار نیست. و ضرر و زیان آن برای بنده وآزاده یکسان است. و تنها در عقوبت و حد با هم تفاوت دارند،که عقوبت بنده نصف عقوبت آزاده است بنابراین عقوبت بنده می خوار بیست ضربه شلاق یا چهل ضربه شلاق میباشد همانگونهکه در اجرای حد بر آزاده نیز این اختلاف وجود داشت.
همانگونهکه حریت شرط اقامه حد نیست، مسلمان بودن نیز شرط نیست بنابراین اهلکتاب از یهود و نصاریکه دارای شناسنامه کشور اسلامی هستند و تابع یک دولت اسلامی میباشند و بتعبیر فقهی اهل ذمه باشند، مانند قبطیان در سرزمین مصر و یا مانند اهلکتابکه تابع دولتهای بیگانه نمیباشند و برابر قرارداد درکشور اسلامی اقامت دارندکه به تعبیر فقهی «مستامنین» نامیده میشوند و اجازه اقامت موقت دارند اینها همه چنانچه در دیار اسلام مرتکب بادهگساری گردند
حدود شرعی برآنان اجراء میگردد، چون دراین سرزمین اسلامی درسود و زیان با ما شریک هستند وگذشته از آن در ادیان اهل کتاب نیز بادهگساری حرام است همانگونهکه قبلا بدان اشاره شد و آثار و نتایج زشت می خوارگی و مواد مخدر برای زندگی فردی و عمومی مردم یکسان است و اسلام میخواهد جامعهایکه در زیر پرچم اسلام است از انحطاط و پستی و زیانهای اخلاقی و جسمی و ضعف و سستی درهمه جهات چه مسلمین وچه غیرمسلمین، بدور و جامعهای پاک و منزه و متحد باشد واینست مذهب جمهور فقهاء که حق است و نباید از آن عدول نمود،ولی علمای حنفی میگویند می اگر چه نزد ما مسلمین بعلت حرمت، مال محسوب نیست و احترامی ندارد، ولی نزد اهلکتاب مال است و دارای ارزش است و اگر مسلمانی آنرا دور بریزد باید بهای آن را بصاحبش از اهل کتاب بپردازد و نوشیدن می از نظر اهل کتاب مباح است و ما ماموریم که آنان را در دین خود آزاد بگذاریم پس اگر یکی از اهل کتاب می خورد نباید عقوبت در مورد او اجرا شود و بفرض اینکه درکتاب اصلی آنان حرام باشد، ما حق نداریم آنان را تعقیب کنیم، چون بحرمت آن معتقد نیستند و ما موظف هستیم که برابر عقیدهشان با آنان رفتار نمائیم نه بمقتضای آنچه که حقیقت است با توجه به نفس حقیقت.
مردم در دوره جاهلی پیش از اسلام میرا بعنوان مداوا مینوشیدند چون اسلام آمد مردم را از این مداوا منع کرد و میرا حرام ساخت.
امام احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی از طارق ابن سوید جعفی روایتکردهاند که او درباره میاز پیامبرصسوال نمود و پیامبرصاو را آن منع کرد. طارقگفت: «من آن را برای درمان و دوا میسازم». پیامبرصگفت: «إنه لیس بدواء، ولكنه داء» «بیگمان میدرمان نیست بلکه درد است».
ابوداود از ابوالدرداء روایت کرده که پیامبرصگفت: «إن الله أنزل الداء والدواء، فجعل لكم داء دواء، فتداووا، ولا تتداووا بحرام» «خداوند همانگونه که درد را آفریده، دواء را نیز برای آن آفریده است پس دردها را دواکنید و لی از حرام دواء نسازید و در دوای خویش از حرام استفاده نکنید».
گاهی پیش از اسلام برای پرهیز از سرما و شدت سردی هوا میمیخوردند و اسلام اینکار را نیز ممنوع ساخت.
ابوداود روایت کرده است که دیلم حمیری از پیامبرصسوال کرد و گفت: ای رسول خدا ما درسرزمین سردی هستیم و هوای سردی دارد و در آنجا کارسخت و دشوار داریم و ما برای اینکه در برابر سرمای شدید و سختیکار مقاومتکنیم از گندم شرابی درست میکنیم و آن را میخوریم که مقاومت ما را میافزاید؟ پیامبرصفرمود: «هل یسكر؟» «آیا آن شراب مست میکند؟» دیلم حمیری گفت: آری مست میکند. پیامبرصگفت: از آن دوریکنید و آن را نخورید. دیلمگفت: مردم از آن دست نمیکشند. پیامبرصگفت: «فإن لم یتركوه فقاتلوهم» «اگر از آن دست نکشیدند با آنان جنگ کنید».
بعضی از اهل علمگفتهاند: اگر دوای حلالی نباشدکه جای آن دوای حرام را بگیرد مداوا با «خمر» جایزاست مشروط برآنکه شخص برای لذت و مستی از آن استفاده نکند و از حد و مقدار مجاز پزشک، تجاوز نکند همانگونهکه در حال اضطرار نیز استفاده از خمر جایز است. فقها برای اینکار مثال آوردهاندکه: شخصی لقمهای درگلویشگیرکرده و به آب دسترسی ندارد، درآن حال اگربه میدسترسی باشد، مجاز است از آن استفادهکند. یا اینکهکسی در سرمای سختیگرفتار آمده و مشرف برهلاک باشد و بچیزی دسترسی نداشته باشدکه خود را ازهلاک و سرما نجات دهد، جز پیالهای یا جرعهای از می، در آن حال میتواند از آن استفاده کند. یا اینکه کسی دچار نارسائی قلبی شده و مشرف بمرگ است، خود میداند یا اینکه پزشک بوی خبر داده است، که تا مقدار معینی از مینخورد از آن رهائی نمییابد، لذا از آن میخورد. اینست میزان و حد برای اینکه ضرورات مخطورات را مباح میگرداند. =الضرورات تبیح المظورات.
۱- اسلام مردم را به ازدواج خوانده و آن را تشویق میکند، زیراکه ازدواج سالمترین طریقه بکارگیری و تصرف در نیروی غریزه جنسی میباشد و بهترین وسیله ممکن است، برای ایجاد نسلیکه زن و شوهر به تربیت آن میپردازند و پرورش و مراعات و سرپرستی وی را بعهده میگیرند و ازدواج نیکوترین وسیله کاشتن نهال عواطف مهرو محبت و پاکی و شادی و رحمت متقابل و شرافت و نزاهت و عزت نفس و بلند طبعی است و از این راه استکه سلاله و فرزند انسان میتواند بگونهای پرورش یابدکه مسئولیت خویش را انجام دهد و با تلاش و کوشش خود در پیشرفت و تعالی و برتری زندگی سهیم گردد.
۲- همانگونه که اسلام نیکوترین راه را برای بهرهگیری وتصرف درغریزه جنسی و توجیه آن وضع کرده و معین نموده است، انسان را ازتصرف در غریزه جنسی در راه غیرمشروع منعکرده است و انسان را برحذرداشته است ازاینکه با هر وسیلهای این غریزه را برانگیزد تا اینکه این غریزه از راه و روش مرسوم خویش منحرف نگردد، بنابراین اسلام اختلاط زن و مرد و رقص مشترک و تصاویر شهوتانگیز و آواز و موسیقی زشت و مستهجن و نگاههای شهوتآلود و هرچیزی راکه برانگیزاننده شهوت و غریزه جنسی نامشروع باشد یا انسان را به فحش و ناسزا بکشاند، منع نموده و حرامکرده است. تا ازاین راه عوامل ضعف و سستی و انحلال در خانه و خانواده راه نیابد و نفوذ نکند.
۳- اسلام زنا را یک جرم و جنایت قانونی میداند،که مستحق سختترین عقوبتها است، زیراکه عواقب آن بسیار وخیم است و سبب بسیاری از بدیها و جرائم میگردد.
پیوندهای بیبند و بار و معاشرتهای جنسی نامشروع، جامعه را به پرتگاه نیستی و از همپاشیدگی تهدید میکند، علاوه بر اینکه از پستترین رذالتها است، خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَقۡرَبُواْ ٱلزِّنَىٰٓۖ إِنَّهُۥ كَانَ فَٰحِشَةٗ وَسَآءَ سَبِیلٗا٣٢﴾[الإسراء: ۳۲] «یعنی هرگز گرد کارهائی نگردید که انسان را بزنا میکشاند (مانند نظربا شهوت و لمس و بوسه و غیر ذلک از مقدمات زنا، پس وقتیکه مقدمات حرام باشد، خود زنا بطریق اولی) -بیگمان زنا فحشاء و جرم آشکار و قبیح و بد روشی است».
۴- زنا سبب مستقیم انتشار بیماریهای خطرناکی استکه بدن و جسم را بنابودی میکشاند و این بیماریها را از طریق وراثت از پدران بفرزندان و نوهها و نسلهای بعدی منتقل میسازد مانند: سیفلیس و کورک و زخم - و امروز ایدز -و امثال آن.
۵- زنا یکی ازاسباب و راههائی استکه به جرم و جنایت قتل منتهی میگردد چون وجود غیرت درانسان طبیعی وسرشتی میباشد و کمترپ یش میآید که جوان مرد و انسان با مروت و زن پاکدامن، به انحراف جنسی تن در دهد، بلکه مرد در اینگونه مواردگمان میکند، چیزیکه می تواند لکه عار و ننگ را از دامان او و خانوادهاش بشوید، تنها خون است و لذا به قتل مبادرت میکند.
۶- زنا نظام خانواده را بفساد میکشاند وزیربنای خانواده را بهم میریزد و پیوند زناشویی را میگسلاند و فرزندان را در معرض سوء تربیت و پرورش ناهنجار قرار میدهد، چه بسا به آوارگی و انحراف و جرم و جنایت منجرگردد.
۷- زنا موجب ضایع شدن نسب و تملیک اموال بغیر صاحبان حقیقی آن در ارث میشود چون ممکن است فرزند از آن دیگری باشد.
۸- زنا موجب فریب و زیان شوهرمیگردد، چون ممکن است زنا به حاملگی منجر شود آنگاه شوهر بچهای را میپروراند که در حقیقت از آن او نیست.
۹- زنا یک پیوند موقتی استکه هیچگونه مسئولیت را بدنبال ندارد و یک عمل حیوانی صرف استکه یک انسان شریف از چنین عملی پرهیز میکند و آن را شایسته خویش نمیداند. خلاصه سخن اینست که بطور قطعی به اثبات رسیده است که زیانهای زنا بسیار است و کسی در آن شک ندارد، که این عمل شنیع بزرگترین سبب فساد و انحطاط آداب واخلاق و پدید آورنده کشندهترین بیماریهای جنسی و رواج دهنده پرهیز از ازدواج و روی آوردن به معشوقه بازی و بزرگترین انگیزه خوشگذرانی و اسراف و ارتکاب گناه و فسق و فجور میباشد.
بدون شک تعقیب زناکار و بعقوبت رساندن او اگر چه موجب زیان و ضرر و هلاک مجرم میگردد، ولی دراجرای این عقوبت حفظ نفوس و آبروها و حمایت از خانوادهها میباشد، چون خانواده خشت زیربنای جامعه میباشند،که اگر خانواده سالم و درست باشند، جامعه سالم و درست است واگرفاسد و تبهکارباشند جامعه نیز فاسد است، ماندگاری و بقای ملتها بوسیله اخلاق فاضله و آداب عالی و دوری از پستی و آلودگی و گناه و انحطاط است، اسلام به غریزه جنسی توجهکامل نموده است، همانگونهکه ازدواج را مباح دانسته است تعدد زوجات را نیز برابر ضوابط شرعی جایز دانسته است تا بوسیله حلال، بتواند از ارتکاب حرام پرهیزکند و عذری برای مرتکب جنایت باقی نماند.
۱- ازجمله احتیاط اینستکه حدود با وجود شبهه ساقط میشوند وتنها وقتی حد زنا اجرا میگردد که وقوع این جریمه بطورقطعی به ثبوت رسیده باشد.
۲- برای اثبات این جریمه و جنایت چهار شاهد وگواه مرد عادل ضروری است و گواهی زنان و مردان فاسق مورد پذیرش نیست.
۳- باید همهگواهان بطور محسوس و یقینی عمل جنسی و ارتکاب زنا را مشاهده کرده باشند همانگونه که میله را در سرمهدان و طناب را در چاه آب میبینند و بدیهی استکه اثبات چنین چیزی اگر محال نباشد، بسیار سخت است.
۴- چنانکه سه نفر از این چهار نفرگواهی بوقوع این جریمه بدهند و نفر چهارمی برخلاف گواهی آنانگواهی دهد، یا اینکه یکی از این چهار نفر ازگواهی خویش منصرفگردد، باید حد قذف درباره اینگواهان اجراگردد.
اینست احتیاطیکه اسلام برای اثبات این جرم و جریمه مقررکرده است که اثبات قطعی آن ممکن نیست -یا بسیاردشوار است -این عقوبت بیشتر به تهدید و ترساندن و اعلام خطر میماند تا به تحقق و اجرای آن شایدکسی سوالکند: اگر اجرای حد زنا بعلت دشواری و عدم امکان ثبوت آن، بندرت اقامه و اجرا می گردد. پس چرا اسلام آن را مقرر داشته است؟.
جواب آنستکه قبلاگفتیم: اسلام زنا را یک جریمه بسیارخطرناک و زشت و عامل فساد و تباهی میداند، لذا برای عدم ارتکاب آن پیش از وقوع، هزاران پیشبینیکرده است،که درنظرگرفتن این عقوبت یکنوع منع و زجر است نسبت به این جریمه و جرمی که انگیزهها و عوامل زیادی دارد، بویژهکه غریزه جنسی اگر سختترین غرایز بشری نباشد از جمله سختترین آنها است.
بنابراین شایسته استکه سختترین غریزه چنانچه در مسیر انحراف قرار گیرد، سختترین عقوبت را نیز داشته باشد تا از شدت و حدت آن بکاهد.
بسیاری ازفقها معتقدندکه تعیین عقوبت و کیفر زنا بصورت تدریجی بوده است، همانگونه که در تحریم شراب و خمر و تشریع فریضه روزه، نیز تدریج بوده است. گویند در ابتدا عقوبت زنا سرزنش و توبیخ شدید بوده است. خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذَانِ یَأۡتِیَٰنِهَا مِنكُمۡ فََٔاذُوهُمَاۖ فَإِن تَابَا وَأَصۡلَحَا فَأَعۡرِضُواْ عَنۡهُمَآۗ﴾[النساء: ۱۶]. «و آن مردان و زنانی که اقدام به ارتکاب آن عمل زشت میکنند، آنها را آزار دهید و اگر براستی توبه کنند و اصلاح نمایند به جبران گذشته خود بپردازند، از آنها درگذرید...».سپس این حکم به حبس در منزل مبدل گشت، خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّٰتِی یَأۡتِینَ ٱلۡفَٰحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمۡ فَٱسۡتَشۡهِدُواْ عَلَیۡهِنَّ أَرۡبَعَةٗ مِّنكُمۡۖ فَإِن شَهِدُواْ فَأَمۡسِكُوهُنَّ فِی ٱلۡبُیُوتِ حَتَّىٰ یَتَوَفَّىٰهُنَّ ٱلۡمَوۡتُ أَوۡ یَجۡعَلَ ٱللَّهُ لَهُنَّ سَبِیلٗا١٥﴾[النساء: ۱۵]. «وکسانی از زنان شماکه مرتکب زنا میشوند چهار نفر از مسلمانان را به عنوان شاهد بر آنها بطلبید، اگر گواهی دادند آنان (زنان زناکار) را در خانههای خود نگاه دارید و حبس کنید تا مرگشان فرا رسد یا اینکه خداوند راهی برای آنها قراردهد».
سپس خداوند دستور نهائی داد و راه را مشخص نمودکه عقوبت زناکاری که ازدواج نکرده باشد یکصد ضربه شلاق و عقوبت زناکاریکه ازدواجکرده باشد رجم و سنگسار تا مرگ را قرارداد]مرگ با رجم و سنگساری -.
و این عقوبت تدریجی بدین جهت بوده است تا جامعه پیشرفتکند و بسوی عفت و پاکدامنی گام بردارد و این انتقال و ترک عادات فاسد گذشته برای مردم دشوار نباشد و دچار تنگنا و سختی نگردند و برای این نظریه خویش با حدیث عباده بن صامت استدلال کردهاند که پیامبرصفرمود: «خذوا عنی، قد جعل الله لهن سبیلا: البكر بالبكر جلد مائة ونفی سنة، والثیب بالثیب جلد مائة والرجم» «احکام دین خود را ازمن بیاموزید: خداوند عقوبت وکیفر زنان زناکار را مشخص و معین فرمود:
زنای زنیکه ازدواج نکرده است با مردیکه ازدواج نکرده استکیفرشان یکصد ضربه شلاق یک سال تبعید است وکیفر زنای زنیکه ازدواجکرده باشد با مردی که ازدواجکرده باشدکیفرشان یکصد ضربه شلاق و اعدام با سنگسار کردن است». البته این حکم شامل مردان نیز هست یعنیکیفر زنای مرد ازدواج ناکرده یکصد ضربه شلاق و کیفرمرد زناکاری که ازدواجکرده باشد یکصد ضربه شلاق و اعدام با سنگسار کردن است. بروایت مسلم و ابوداود و ترمذی.
بر حسب ظاهرما معتقدیمکه این دو آیه سوره نساء- ١٥ و ١٦ - درباره حکم سحاق و لواط است وحکم این دوتا با حکم زنا متفاوت استکه درسوره نور بیانگردیده است.که آیه پانزده سوره نساء: ﴿وَٱلَّٰتِی یَأۡتِینَ ٱلۡفَٰحِشَةَ﴾درباره سحاق و آیه شانزده سوره نساء: ﴿وَٱلَّذَانِ یَأۡتِیَٰنِهَا﴾درباره لواط است.
۱- یعنی زنانی که با همدیگر به سحاق اقدام میکنند و با گواهی چهار نفر به ثبوت رسید، آنان را در خانههای خودتان جداگانه و تنها حبس کنید تا از زنان منحرف دیگر دور باشند و نتوانند بدین عمل زشت اقدام کنند تا اینکه میمیرند یا اینکه با توبه اصلاح میشوند یا ازدواج میکنند و از این عمل شنیع بینیاز میگردند .
۲- هرگاه برابر گواهی گواهان باثبات رسید که دو مرد با هم مرتکب لواط شدهاند آنان را برابر کیفر شرعی مجازات کنید . چنانچه پیش از اجرای کیفر شرعی و اجرای حد، پشیمان شدند و توبه کردند و اعمال خویش را اصلاح کردند و نفس خویش را از این آلودگی پاک ساختند از آنان صرفنظر کنید و حد را درباره آنان اجرا مکنید .
هرنوع پیوند جنسی که بر اساس دستور شریعت نباشد زنا به حساب میآید نظر باینکه زنا از نظر شرع اسلام جرم و جنایت است، بنابر این عقوبت و کیفر شرعی بر آن مترتب میگردد و کسی که مرتکب چنین عمل خلاف شرع شود، بایستی حد شرعی در باره او اجراگردد زنائیکه موجب حد است، وقتی تحقق مییابدکه سر آلت تناسلی مرد «حشفه» یا اندازه آن برای کسی که مقطوع الحشفه است در آلت تناسلی زنی که شرعا بر او حرام است نهان شود و بعبارت دیگر فرو رفتن سر آلت مرد در فرجی که حرام است و برای مزاج سالم و معتدل مورد اشتها است و شبهه نکاح وجود نداشته باشد، اگرچه انزالی هم صورت نگرفته باشد . چنانچه تمتع جنسی و بهرهگیری جنسی با زن بیگانه در غیر فرج و آلت تناسلی صورت گیرد موجب حد مقرر و معین شرعی برای زنا نیست اگرچه مقتضی تعزیر است.
ازابن مسعود روایت استکهگفت: مردی پیش پیامبرصآمد وگفت: من با زنی از دورترین نقطه شهر مشغول بازی شده و از وی کام یافتهام بدون اینکه دخول در فرج صورتگرفته باشد و بوی دست زده باشم. اینک به جرم خود اعتراف میکنم و در خدمت شما هستم و هر حدی و کیفری که لازم میدانی درباره من اجرا کن. عمر بن خطاب که حاضر بود گفت: خداوند پرده ترا بپوشاند، ای کاش پرده پوشی میکردی و راز خویش را آشکار نمینمودی. پیامبرصدر جواب او چیزی نگفت. آن مرد رفت، سپس پیامبرصکسی را بدنبال او فرستاد و او را برگرداند و پیامبرصاین آیه را بر وی خواند: ﴿وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ طَرَفَیِ ٱلنَّهَارِ وَزُلَفٗا مِّنَ ٱلَّیۡلِۚ إِنَّ ٱلۡحَسَنَٰتِ یُذۡهِبۡنَ ٱلسَّیَِّٔاتِۚ ذَٰلِكَ ذِكۡرَىٰ لِلذَّٰكِرِینَ١١٤﴾[هود: ۱۱۴]. «نماز را در دو طرف روز -نمازصبح و عصر- و اوقاتی از شب برپای دار چرا که اعمال نیکو و حسنات آثار اعمال زشت و سیئآت را برطرف و محو مینماید این تذکری است برای آنها که اهل تذکرند و پند میپذیرند».مردی در میان مردم گفت: ای رسول خدا این امید تنها برای او است یا برای عموم مردم است پیامبرصگفت: برای همه مردم است. این روایت را مسلم و ابوداود و ترمذی نقل کردهاند.
باتفاق فقهاء حد زنای مرد و زن ازدواج ناکرده آزاد یکصد ضربه شلاق است و در اجرای این حد، مرد ازدواج ناکرده با زن ازدواج ناکرده هیچ فرقی ندارند، بر هر دو یکسان حد جاری میگردد. چون خداوند در سوره نور (آیه ٢) میفرماید: ﴿ٱلزَّانِیَةُ وَٱلزَّانِی فَٱجۡلِدُواْ كُلَّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا مِاْئَةَ جَلۡدَةٖۖ وَلَا تَأۡخُذۡكُم بِهِمَا رَأۡفَةٞ فِی دِینِ ٱللَّهِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۖ وَلۡیَشۡهَدۡ عَذَابَهُمَا طَآئِفَةٞ مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ٢﴾[النور: ۲]. «بر هریک از زن و مرد زناکار -که ازدواج ناکرده باشند -یکصد تازیانه و شلاق بزنید و در اجرای حدود الهیکوتاهی نکنید و حدود را بطورکامل اجراکنید و آن را بر اثر شفاعت دیگران تعطیل نکنید و یا بصورت ناقص اجرا نکنید. اگر براستی بخداوند و روز رستاخیز ایمان دارید و بایستیگروهی از مومنان -سه نفر یا بیشتر یا چهار نفر علاوه بر چهار نفر؟ گواهان - بر اجرای حد زنا بر آنان گواه و حاضر باشند و ناظر بر شکنجه آنان باشند تا برای مردم عبرت بیشتری باشد».
شلاق و تبعید با هم
همه فقها بر اینکه زناکار باید یکصد ضربه شلاق بخورد اتفاق نظر دارند ولی در اضافه تبعید بدان اختلاف دارند:
۱- امام شافعی و امام احمد گویند: زناکار علاوه بر اینکه بایستی یکصد ضربه شلاق بخورد، بایستی یک سال نیز تبعید گردد. زیرا که بخاری و مسلم از ابوهریره و زید بن خالد روایت کردهاند که یک مرد اعرابی به پیشگاه پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا ترا بخدا با کتاب خدا برای من حکم کن و طرف نزاع او که از او آگاهتر و داناتر بود گفت: آری برابر کتاب خدا در بین ما حکم کن و به من اجازه بفرما که مطلب مورد نزاع را بیانکنم. پیامبرصگفت: بگو: آن مرد گفت: پسر من مزدور و کارگر این شخص بوده و با زن او مرتکب عمل زنا شده است و به من خبر دادهاند که باید پسرم رجم و سنگسار گردد. من فدیه پسر خود را یکصد راس گوسفند و یک کنیز دادهام، سپس از اهل علم سوال کردم که بمن خبر دادند که پسرم باید یکصد ضربه شلاق بخورد و یکسال تبعید گردد و زن این شخص باید سنگسار گردد و رجم شود.
پیامبرصفرمود: «والذی نفسی بیده لاقضین بینكما بكتاب الله - الولیدة والغنم رد علیك.وعلى ابنك جلد مائة وتغریب عام - واغد یا أنیس (رجل من أسلم) إلى امرأة هذا، فإن اعترفت فارجمها». «قسم بدانکس که جانم در دست او است باکتاب خدا و برابر آن در بین شما حکم و داوری میکنم. کنیز و گوسفند شما بشما برگردانده میشود و مال خود شما است و پسرت باید یکصد ضربه شلاق بخورد و یکسال تبعید شود و شما ای انیس -مردی بود از قبیله اسلم -فردا پیش زن این شخص برو اگر اعتراف به زنا کرد او را رجم کن و سنگسار نما». گویند: فردا انیس پیش زن آن مرد رفت و او اعتراف کرد که مرتکب زنا شده است. لذا پیامبرصدستور داد که او را سنگسار کردند.
بخاری از ابوهریره روایتکرده است که پیامبرصدرباره کسیکه ازدواج نکرده و مرتکب زنا شده بود، حکمکرد که اورا یکسال تبعیدکنن و یکصد ضربه شلاق بخورد. مسلم از عباده بن الصامت نقل کرده است که پیامبرصگفت: «خذوا عنی، خذوا عنی، قد جعل الله لهن سبیلا: البكر بالبكر جلد مائة ونفی سنة، والثیب بالثیب جلد مائة والرجم» «احکام خود را از من فراگیرید از من فراگیرید، اینک براستی خداوند راه زنان زناکار را مشخصکرده است:کیفر و جزای زنای زن ازدواج نکرده و زنای مرد ازدواج نکرده، یکصد ضربه شلاق و یکسال تبعید است و کیفر و حد زنای زن شوهر کرده و زنای مرد ازدواج کرده یکصد ضربه شلاق و سنگسارکردن است».
خلفای راشدین پس از اجرای حد، حکم به یکسال تبعید نیز کردهاند و کسی با این حکم آنان مخالفت نکرده است، حضرت ابوبکر صدیق شخصی را که مرتکب زنا شده بود پس از اجرا حد او را به «فدک» تبعید کرد. و حضرت عمر شخصی را که مرتکب زنا شده بود پس از حد به مصر تبعید کرد و حضرت علی شخصی را که مرتکب زنا شده بود پس از حد به بصره تبعید کرد. علمای شافعیه میگویند بین اجرای حد و تبعید ترتیب لازم نیست هرکدام راکه بخواهند میتوانند جلو بیاندازند و برای تبعید شرط استکه محل تبعید باندازه مسافت قصر صلاه -فاصلهای و مسافتیکه شرعا مجوزی شکسته خواندن نماز است- از محل سکونت اصلی آن شخصی دور باشد چوت هدف آنستکه ازخانواده و وطن خود دور بماند و احساس غربت و بیگانگیکند و کمتر از این مسافت بمنزله حضر است و تبعید بحساب نمیآید.
اگر حاکم او را به مسافت دورتری تبعیدکند برای او جایز است اگر زنی تبعید شود باید محرمی یا شوهر همراه او باشد اگر محرم یا شوهر بدون مزد و اجرت حاضر نباشد همراه او برود پرداخت اجرت به وی لازم است و باید از مال زن پرداخت شود.
۲- امام مالک و اوزاعی گفتهاند تبعید مرد آزاده ازدواج ناکرده که مرتکب زنا شده واجب است ولی زن آزادهای که مرتکب زنا شده و ازدواج ناکرده است تبعید نمیشود چون زن بمنزله عورت است و تبعید با این وصف منافات دارد.
۳- امام ابوحنیفهگفته استکه لازم نیستکه تبعید به حد اضافهگردد مگر اینکه حاکم آن را مصلحت بداندکه دراین صورت تبعید زن ومرد برحسب تشخیص او و بمسافتی استکه خود صلاح میداند.
علماء بر این اتفاق نظر دارندکه اگر زن ازدواجکرده یا مرد ازدواجکرده مرتکب زنا شدند باید رجم و سنگسار شوند . و چنین استدلالکردهاند:
۱- از ابوهریره روایت استکه مردی در مسجد پیش پیامبرصآمد وگفت: ای رسول خدا: من مرتکب عمل زنا شدهام. پیامبرصاز او روی برگرداند تا چهار بار این اعتراف را تکرارکرد و پیامبرصبه وی توجه نکرد ولی چون چهار بار این گواهی را برعلیه نفس خویش داد پیامبرصاورا خواند وگفت: «أبك جنون؟»«آیا تو دیوانهای؟» گفت: نخیر. پیامبرصگفت: «فهل أحصنت؟»«ازدواج کردهای؟» گفت: آری. پیامبرصگفت: «اذهبوا فارجموه»«او را ببرید و رجمکنید و سنگسار نمائید».
ابن شهاب گوید:کسی به من خبر داد که از جابر بن عبدالله شنیده بود که گفت: من از جمله کسانی بودم که در رجم آن مرد شرکت داشتیم، او را در «مصلی = جای نماز عید» رجمکردیم و قتی که باریدن سنگ به سوی او سرازیر شد، فرار کرد و ما در «حره» به وی رسیدیم و او را سنگسار کردیم. این روایت متفق علیه است. و این دلیل استکه احصان با یک بار اقرار و اعتراف از شخصی ثابت میگردد و جواب دادن به «نعم = آری» خود اقرار است.
۲- از ابن عباس نقل استکه عمر بن خطاب در ضمن خطابه گفت: «خداوند حضرت محمدصرا به حق مبعوثکرده و قرآن بروی نازل نموده است و از جمله آنچه بر وی نازل شده آیه رجم استکه آن را خوانده و حفظ کردهایم، پیامبرصبرابر آن به رجم زناکار محصن پرداخته و ما نیز چنینکردهایم. من نگران این هستم که اگر زمان طولانی بگذرد، کسی بگوید: ما درکتاب خدا اثری از رجم نمیبینیم آن گاه مردم گمراه شوند با ترک فریضهایکه خداوند آن را نازلکرده و بدان دستور دادهاند،که هر مرد و هر زنی محصنی و ازدواج کردهای مرتکب زنا شود کهگواهانی برآن گواهی دهند یا اینکه زن بیشوهریکه قبلا ازدواج کرده آبستنگردد یا وسیله اعتراف مرتکب شونده جرم ثابت شود، بایستی مرتکب زنا در این حال رجمگردد. بخدای قسم اگر ترس نبودکه مردم بگویند: عمر چیزی به قرآن افزوده است آیه رجم را دستور میدادمکه بنویسند. این روایت را بطور مختصر یا مطول شیخین و ابوداود و ترمذی و نسائی روایت کردهاند.
درکتاب نیل الاوطار آمده استکه ثبوت حکم رجم مورد اجماع همه میباشد درکتاب «البحر» از خوارج نقل شدهکه رجم واجب نیست و ابن العربی نیز از خوارج چنین حکایتکرده است. و آن را ازبعضی از علمای معتزله مانند «نظام» و یارانش نیز حکایتکرده است. و آنان بر این ادعای خویش هیچ سندی ندارند جز اینکه میگویند درقرآن نیست و این باطل است. زیرا حکم رجم با سنت متواترکه بر آن اجماع است ثابت شده است و برابر روایت عمر بن خطابکه جماعت محدثین بزرگ از او روایتکردهاند برابر نص قرآن نیز ثابت شده است. عمرگفت: آیۀ رجم ازجمله چیزهائی استکه برپیامبری نازل شده و ما آن را خوانده وحفظ کردهایم و پیامبرصحکم رجم را اجراکرده و ما نیز به پیروی از او اجرا کردهایم. نسخ تلاوت و قرائت آیهای مستلزم نسخ حکم آن نیست. همانگونهکه ابوداود آن را از حدیث ابن عباس بیرون آورده است. امام احمد و طبرانی درکتاب «الکبیر» از حدیث امامه به سهل و او از خالهاش «عجماء» نقل کرده استکه «الشیخ والشیخة إذا زنیا فارجموهما ألبتة بما قضیا من اللذة» «هرگاه شیخ وشیخه = زن و مرد پیر و ازدواج کرده مرتکب عمل زنا شوند بسبب لذتی که دیدهاند آنان را سنگسار کنید».
از جمله چیزهائی استکه جزو قرآن است و بر پیامبرصنازلگردیده است ابن حبان در صحیح خود از ابی بن کعب چنین نقلکرده است که:
سوره احزاب باندازه سوره بقره بوده و آیه: «الشیخ والشیخة ...الخ»جزو آن سوره بوده است.
زناکار یا ازدواج ناکرده -بکر -یا ازدواج کرده -محصن -میباشد و هرکدام حکم جداگانه و خاص خویش را دارند.
برای اینکه زناکار محصن بحساب آید و حکم رجم درباره او اجرا گردد، باید شرایط زیر در او موجود باشد:
۱- مکلف باشد یعنی بالغ و عاقل باشد چون اگر دیوانه یا غیربالغ باشد حد درباره او اجرا نمیشود بلکه تعزیر میگردد.
۲- آزاد و حر باشد چون اگر بنده یاکنیز باشد حکم رجم درباره آنها اجرا میشود. چون خداوند درباره کنیزها میفرماید: ﴿فَإِنۡ أَتَیۡنَ بِفَٰحِشَةٖ فَعَلَیۡهِنَّ نِصۡفُ مَا عَلَى ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ مِنَ ٱلۡعَذَابِۚ﴾[النساء: ۲۵]. «چنانچهکنیزها به عمل زشت زنا اقدام کنند شکنجه و کیفر آنها نصف شکنجه و کیفر زنان آزاده است».بدیهی استکه رجم قابل تجزیه و نصف شدن نیست پس باید پنجاه ضربه شلاق بخورند.
۳- زن یا مرد وقتی محصن استکه قبلا با ازدواج صحیح ازدواج کرده و عمل آمیزش جنسی را انجام داده باشد اگر چه انزالی هم صورت نگرفته باشد. اگر عمل جمع با نکاح صحیح درحال حیض یا احرام نیز صورتگرفته باشد بازهم محصن بحساب میآید. اگر عمل جماع و آمیزش جنسی وسیله یک نکاح فاسد صورت گرفته باشد احصان حاصل نمیشود و ادامه ازدواج نیز لازم نیست یعنی برای اینکه کسی محصن بحساب آید ادامه ازدواج صحیح شرط نیست پس اگر کسی بصورت صحیح شرعی ازدواج کرد و یک بار عمل جنسی و جماع را انجام داد سپس پیوند زناشوئی گسست و بعد از آن شخصی مرتکب زنا شد، در این حال محصن است و کیفرآن رجم وسنگسارکردن است. و زن نیزچنین است پس هرگاه زنی ازدواج کرد و عمل جنسی را انجام داد سپس طلاقگرفت و بعد از طلاق مرتکب زنا شد او محصن بحساب میآید و کیفرش رجم و سنگسارکردن است.
همانگونه که مسلمان اگر مرتکب زنا شود و ثابتگردد باید حد درباره او اجرا شود. اگر کافر ذمی یا مرتد نیز مرتکب زنا شوند و به ثبوت برسد باید حد شرعی درباره آنها نیز اجراگردد. زیرا ذمی همینکه پذیرفت در جامعه مسلمین زندگیکند اجرای احکام مسلمین را نیز پذیرفته است. و ثابت شدهکه پیامبرصدو نفر یهودی محصن راکه مرتکب زنا شده بودند، رجمکرد. اما درباره مرتد بدینجهت حد درباره او اجرا میگردد که ارتداد او را از اجرای احکام مسلمین بر او معاف نمیدارد و احکام اسلامی همچنان شامل او میشود.
از ابن عمر روایت استکه یهودیان زن و مردی یهودی راکه زنا مرتکب شده بودند به حضور پیامبرصآوردند. پیامبرصگفت: «ما تجدون فی كتابكم؟ فقال: تسخم وجوههما ویخزیان. قال: كذبتم إن فیها الرجم، فأتوا بالتوراة فاتلوها إن كنتم صادقین»«در کتاب آسمانی شما چه چیزی در این باره آمده است؟ گفتند: چهره آنان سیاه میشود و آنگاه خوار و رو سیاه میگردند. پیامبرصگفت: شما دروغگفتید، براستی درکتاب شما حکم رجم وجود دارد. اگر راست میگوئید تورات بیاوید و آن را بخوانید». آنگاه یهودیان شخصی را آوردندکه تورات خوان بود و تورات را قرائت کرد تا این به جائی رسید و بر آن دست نهاد و به وی گفته شد:
دستت را بردار و دستش را برداشت و دیدند که حکم رجم در آن میدرخشد، و روشن است و آشکار گفتند: ای محمد: براستی درآن حکم رجم هست ولی ما آن را در میان خود پنهان میکردیم لذا پیامبرصدستور داد تا هر دو را رجمکردند. عبدالله بن عمرگوید:
-آن مرد را دیدمکه خود را سپر آن زن میساخت و او را از سنگهائی که بسویشان میانداختند حفظ میکرد. بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند. در روایت احمد آمده استکه نام قاری اعور آنان «صوریا» بود.
از جابر بن عبدالله آمده استکهگفت: «پیامبرصیک مرد از یهود و یک مرد از اسلم را رجمکرد ». بروایت احمد و مسلم.
از براء بن عازب روایت استکهگفت: یک مرد یهودی را از کنار پیامبرصعبور دادند که چهرهاش را با ذغال سیاه کرده و کتک زده بودند و شلاق خورده بود. پیامبرصآنان را صدا زد وگفت: آیا حد زنا را درکتابتان - تورات چنین مییابید؟.
گفتند: آری. پیامبرصیکی از علمای یهود را خواند و به ویگفت: ترا بدان خدائی قسم میدهمکه تورات را بر موسی فرو فرستاد که بمن بگوئی آیا حد زنا درکتاب شما -تورات- چنین است وآن را چنین مییابید؟ آن مرد عالم یهودیگفت: نخیر.
واگر مرا چنین قسم نداده بودی، من حد رجم را که در تورات است به تو نمیگفتم]آری حد زنا در تورات رجم است -ولی چون زنا در میان اشراف ما فراوان گشت، ما هروقت مرد شریفی را میگرفتیمکه مرتکب زنا شده بود اورا بحال خود میگذاشتیم وهروقت زنا برشخص ضعیفی ثابت میگشت حد را درباره او جاری میکردیم. سپس خود گفتیم: بیائید بر چیزی توافقکنیمکه آن را درباره شریف و و ضیع و محترم و نامحترم یکسان اجراکنیم. این بودکه بجای رجمکردن، رو سیاه زدن و شلاق زدن را قرار دادیم و پیامبرصگفت: «اللهم إنی أول من أحیا أمرك إذا أماتوه» «خداوندا من نخستینکسی بودم که این امر و حکم از میان رفته شما را در میان قوم یهود زنده میکنم». لذا دستور دادکه آن مرد زناکار یهود را رجمکردند. سپس این آیه نازلگشت: ﴿۞یَٰٓأَیُّهَا ٱلرَّسُولُ لَا یَحۡزُنكَ ٱلَّذِینَ یُسَٰرِعُونَ فِی ٱلۡكُفۡرِ مِنَ ٱلَّذِینَ قَالُوٓاْ ءَامَنَّا بِأَفۡوَٰهِهِمۡ وَلَمۡ تُؤۡمِن قُلُوبُهُمۡۛ وَمِنَ ٱلَّذِینَ هَادُواْۛ سَمَّٰعُونَ لِلۡكَذِبِ سَمَّٰعُونَ لِقَوۡمٍ ءَاخَرِینَ لَمۡ یَأۡتُوكَۖ یُحَرِّفُونَ ٱلۡكَلِمَ مِنۢ بَعۡدِ مَوَاضِعِهِۦۖ یَقُولُونَ إِنۡ أُوتِیتُمۡ هَٰذَا فَخُذُوهُ وَإِن لَّمۡ تُؤۡتَوۡهُ فَٱحۡذَرُواْۚ وَمَن یُرِدِ ٱللَّهُ فِتۡنَتَهُۥ فَلَن تَمۡلِكَ لَهُۥ مِنَ ٱللَّهِ شَیًۡٔاۚ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِینَ لَمۡ یُرِدِ ٱللَّهُ أَن یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمۡۚ لَهُمۡ فِی ٱلدُّنۡیَا خِزۡیٞۖ وَلَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٞ٤١﴾[المائدة: ۴۱]. «ای فرستاده خدا منافقان که با زبان میگویند ایمان آوردهایم و قلب آنان ایمان نیاورده است و درمسیرکفر و نفاق بر یک دیگر سبقت میگیرند، اینان ترا اندوهگین نکنند و همچنین از یهودیان که این راه را میپیمایند -ترا اندوهگین نکنند -آنان زیاد به سخنان توگوش میدهند تا دستاویزی و بهانهای برای تکذیب تو بیابند، آنان جاسوسان جمعیت دیگری هستندکه خود آنها نزد تو نیامدهاند -از بسکه تکبر دارند و آنان روسای قوم یهود هستندکه- آنان سخنان -کلام تورات- را ازمحل خود تحریف میکنند -آن را تبدیل یا پنهان مینمایند تا آن را ازمعنی صحیح دورکنند -و میگویند اگراین را ( که ما میخواهیم) به شما دادند (و محمد بر طبق خواسته شما داوریکرد) بپذیرید و الا دوریکنید، و عمل ننمائید. قرآن بیان میکندکه چگونهکتاب آسمانی خود را بازیچه قرارداده بودندکه هرگاه مرد شریف و ثروتمندی ازآنان مرتکبگناه میشد و حکم تورات درباره او شدید بود، و آن مرد رشوتی به علمای یهود میداد میگفتند: برو پیش محمد اگرحکم او خفیفتر ازحکم تورات بود که مراد ما است آن را بپذیرید و اگرچنین نبود از او دورشوید و پرهیزکنید و کسی را که خداوند (براثر گناهان پی در پی) بخواهد مجازات کند تو قادر به دفاع از او نیستی، آنها کسانی هستند (بواسطه اعمال خودشان) که خدا نخواسته دلهایشان را پاک کند، در دنیا رسوائی و درآخرت مجازات بزرگ نصیب آنان خواهد شد».
و میگویند: «بروید پیش محمد اگردستورداد به رو سیاه کردن و شلاق زدن زانی محصن قبولکنید و اگردستور برجم داد از او دوریکنید و بپرهیزید». و خداوند این آیات را نازل فرمود: ﴿وَمَن لَّمۡ یَحۡكُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡكَٰفِرُونَ٤٤﴾[المائدة: ۴۴] و ﴿وَمَن لَّمۡ یَحۡكُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلظَّٰلِمُونَ٤٥﴾[المائدة: ۴۵]. و ﴿وَمَن لَّمۡ یَحۡكُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ٤٧﴾[المائدة: ۴۷]. «کسانی که برابرآنچه که خداوند نازلکرده است و مطابق آن حکم نکنندکافر و ظالم و فاسق هستند».براءگفت: «این آیات همکافران را شامل می گردد». این روایت را مسلم و احمد و ابوداود ذکرکردهاند .
صاحبکتاب البحر اجماع را نقلکرده است بر اینکهکافر حربی چون مرتکب زنا شود باید شلاق زده شود امام شافعی و ابویوسف (از حنفیه) و قاسمیهگفتهاند اگرکافربالغ و عاقل وحر باشد و در مذهب خود و بنا بعقیده خود با نکاح صحیحی ازدواجکرده باشد محصن است و باید بکیفر زنا رجم گردد.
ابوحنیفه و محمد و زید بن علی و ناصر و امام یحیی بن زید گفتهاند: چنین شخص کافری اگرمرتکب زنا شود باید بکیفر زنا یکصد ضربه شلاق بخورد و رجم نشود زیرا از جمله شرایط احصان و محصن بعقیده اینگروه اسلام است وکسیکه مسلمان نیست محصن بحساب نمیآید. و اینکه پیامبرصآن دو یهودی را رجم کرد بنا بحکم تورات بود که خود یهودیان بدان عقیده داشتند.
امام یحییگفته است که کافر ذمی حکم کافر حربی دارد.
امام مالک میگوید برکافر ذمی حد نیست.
اما کافر حربی که به وی امان داده شده بعقیده اهل عترت و شافعی و ابو یوسف باید حد درباره او جاری گردد.
ابن عبدالبر مبالغه کرده و گفته استکه به اتفاق وقتی زناکار محصن رجم میشود که مسلمان هم باشد پس اگرمسلمان نباشد محصن نیست پس رجم نمیشود.
ولی شافعی و احمد اسلام را شرط احصان نمیدانند و ربیعه استاد امام مالک و برخی از علمای شافعیه اسلام را شرط احصان میدانند .
ابن حزم و اسحاق بن راهویه و از تابعین حسن بصری میگویند: اگر شخص محصن مرتکب زنا شود، نخست یکصد ضربه شلاق به وی زده میشود سپس سنگسار میگردد تا اینکه بمیرد. و بحدیث عباده بن الصامت استدلال کردهاند که قبلا نیز نقل شد: «خذوا عنی، خذوا عنی، قد جعل الله لهن سبیلا: البكر بالبكر جلد مائة ونفی سنة، والثیب بالثیب جلد مائة والرجم»بروایت ابوداود و مسلم و ترمذی.
ازعلی بن ابیطالب کرم الله و جهه روایت شده که او روز پنجشنبه شخصی را بنام «شراجه» یکصد ضربه شلاق زد، و روز جمعه او را رجمکرد و گفت: او را برابرکتاب خدا شلاق میزنم و برابرگفته رسول خدا او را رجم میکنم. امام ابوحنیفه و مالک و شافعی میگویند: شلاق زدن و رجم با هم جمع نمیگردند و تنها رجم و سنگسار کردن برای حد زنای محصن کافی است. و ازاحمد دو روایت نقل شدهکه خرقی ظاهرترین آنها را برگزیده استکه جمع- بین دو شلاق و رجم است. و روایت دوم برابر مذهب جمهور فقها استکه تنها رجمکردن است و ابوحامد آن را برگزیده است و استدلال جمهور بر آنستکه پیامبرص«ماعز» و «غامدیه» و دو نفر یهودی را رجمکرد و بهیچ کدام شلاق نزد و خطاب به «انیس اسلمی» گفت: «اگرآن زن به ارتکاب زنا اعترافکرد او را رجمکن». و دستور ندادکه او را شلاق بزنند در حالیکه اگر شلاق زده شود باید پیش از رجم باشد. و ابوهریره ازمتاخرین دراسلام است آن را روایتکرده است بنابراین این روایت، روایت قبلی را که دایر بر جمع هردو حد میباشد، نسخکرده است سپس ابوبکر و عمر نیز در دوران خلافت خود تنها به رجم اکتفاکردند و بین «جلد و رجم» جمع نکردهاند.
شیخ دهلوی میگوید ناسخ و منسوخی درکار نیست و این دو روایت با هم تعارض ندارند بلکه امرموکول به اراده حاکم استکه اگر بخواهد هردو حد را با هم جمع میکند و اگرنخواست بیکی اکتفا میکند و گفته است به نزد من چنین پیدا است که حاکم میتواند بین هردوحد جمع نماید و مستحب استکه تنها به رجم اکتفاکند چون پیامبرصچنینکرد. و فلسفه اینکار اینست که رجم عقوبتی است که بر نفس مجرم جاری میگردد و منع از زنا بواسطه آن حاصل میشود و زدن شلاق عقوبتی است اضافی که ترک آن جایزاست بنابراین بنظر من میتوان به رجم تنها اکتفا نمود.
۱- عقل ۲- بلوغ ۳-اختیار ۴-علم به تحریم
بنابراین بر صغیر و غیربالغ و دیوانه و کسی که مجبور و مکره باشد حدی نیست چون حضرت عایشه روایتکرده است که پیامبرص گفت: «رفع القلم عن ثلاث: عن النائم حتى یستیقظ وعن الصبی حتى یحتلم وعن المجنون حتى یعقل»«از سهکس رفع تکلیف شده و مکلف نیستند: شخص بخواب رفته تا و قتی که بیدار میشود و کودک تا و قتی که بالغ گردد و دیوانه تا و قتی که عاقلگردد». احمد و اصحاب سنن و حاکم آن را روایتکردهاند و گفتهاند بنا به شرایط شیخین حدیث صحیح است و ترمذی آن را «حسن» دانسته است. اما شرط علم به تحریم بدینجهت است که او را بعلت ارتکاب حرام حد میزنند و کسی که علم به تحریم نداشته باشد به نظرخود حرامی را مرتکب نشده است و پیامبرص پس از اینکه ماعز اعتراف به زنا کرد از او سوالکردکه آیا میدانی زنا چیست؟ -و حرام است؟-و روایت شده که کنیز سیاهپوستی را نزد حضرت عمر آوردند و گفتند: او مرتکب زنا شده است. او تازیانهاش را تکان داد و گفت: «أی لكاع زنیت؟ فقالت: من غوش بدرهمین»«ای پست مرتکب زنا شدهای؟ گفت: آری با «غوش» در برابر مزد دو درهم چنین عملی را مرتکب شدهام».
عمر با علی و عثمان و عبدالرحمن بن عوف که در حضور او بودند مشورتکرد و گفت: رای شما چیست؟.
علی گفت: بنظر من او را باید رجمکنی. عبدالرحمنگفت، رای من نیز چنین است که برادرت علی میگوید.
عثمانگفت: بنظر من او بدینکار اهمیت نمیدهد و آن را حرام نمیداند چون آن را آسان میگیرد و امر خدا درباره حد برایکسی است که از حکم خدا اطلاع داشته باشد و بنظرمیرسدکه این زن ازحکم حرمت آن اطلاع ندارد و عمرگفت: راست میگوئی -او را بحال خود و ا گذاشت -
حد با یکی ازدو چیز به اثبات میرسد: اقرار و اعتراف شخص به ارتکاب زنا یا به اقرار و گواهی چهار نفر شاهد.
اقرار و اعتراف همانگونه که گفتهاند «سید الادله» و بهترین دلیل است. و پیامبرصاعتراف «ماعز» و «غامدیه» را پذیرفت و هیچ یکی از پیشوایان فقه دراین مطلب اختلاف ندارند اگرچه درباره تعداد دفعات اقراریکه موجب ثبوت حد میشود اختلاف کردهاند:
شافعی ومالک و داود و طبری وابوثور گفتهاند برای لزوم حد یک بار اعتراف و اقرار به زناکافی است. چون ابوهریره و زید بن خالد روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «اغد یا أنیس على امرأة هذا، فإن اعترفت فارجمها» آن زن اعترافکرد و انیس او را رجم نمود و از تعداد دفعات اعتراف سختی نگفت.
حنفیها میگویند: باید چهار بار متفرقه در چهار مجلس جداگانه اعتراف و اقرار کند و احمد و اسحاق نیز همین طور گفتهاند ولی مجالس متفرقه را شرط ندانستهاند و مذهب اول راجح است.
علمای شافعی و حنفی و احمدگفتهاند: پشیمان شدن و برگشت از اقرار موجب سقوط حد است چون احمد و ترمذی از ابوهریره روایتکردهاند: «ماعز وقتی دیدکه سنگ بشدت بسوی او پرتاب میشود و احساس الم و دردکرد فرارکرد تا این ازکنار مردیگذشتکه استخوان فک شتر در دست داشت و او را با آن استخوان زد و مردم نیز شروعکردند به زدن او تا اینکه مرد، این واقعه را برای پیامبرصبازگوکردند پیامبرصگفت: «هلا تركتموه!؟» «چرا او را بحال خود نگذاشتید!؟» ترمذی آن را حدیث حسن دانسته است. و از جهات مختلف این روایت از ابوهریره نقل شده است. اه . ابوداود و نسائی از طریق جابر روایت کردهاندکه چیزی شبیه بدانکه در ضمن آن آمده است که چون سنگ بر وی باریدنگرفت فریاد زد وگفت: ای قوم مرا پیش پیامبرصبرگردانید، براستی قوم من، مراگشتند و مرا فریب دادند و به من خبردادندکه پیامبرصمرا نمیکشد. و ما از او دست برنداشتیم تا اینکه او راکشتیم. چون نزد پیامبرصبرگشتیم و این ماجرا را برایش بازگو کردیم گفت: «فهلا تركتموه وجئتمونی به!!؟»«پس چرا او را رها نکردید و او را پیش من نیاوردید!!؟».
هرگاه مردی به ارتکاب زنا با زنی معینی اقرارکرد و زن منکر شد و آن را انکار نمود، تنها برآن مرد حد اجرا میشود و آن زن حدی ندارد زیرا احمد و ابوداود از سهل بن سعد روایتکردهاند «که مردی نزد پیامبرصآمد وگفت: با فلان زن که او را نام برد، مرتکب زنا شده است پیامبرصبدنبال آن زن فرستاد و او را خواند و ازاو سوالکرد. آن زن منکرشد لذا پیامبرصآن مرد را حد زد وآن زن را بحال خود گذاشت».
مراد ازاین حد حد زنائی استکه شخص خود اعتراف بدانکرده است و مراد حد قذف به زن نیست همانگونه که مالک و شافعی گفتهاند.
اوزاعی و ابوحنیفه گفتهاند: اگر مردی اقرار به زناکرد و زن منکر شد ایجاد شبهه میشود لذا تنها حد قذف درباره آن مرد اجرا میگردد نه حد زنا. و بر این رای اعتراض شده استکه انکار زن اقرارآن مرد را باطل نمیکند.
ازهادویه ومحمد و بروایتی ازشافعی آمده استکه بچنین مردی هم حد زنا و هم حد قذف زده میشود. زیرا ابوداود و نسائی از ابن عباس روایت کردهاند که «مردی ازقبیله بکربن لیث نزد پیامبرصآمد و اقرار کرد که با زنی چهار بار زنا کرده است چون او ازدواج نکرده بود پیامبرصیکصد ضربه شلاق به او زد سپس از او خواست که گواهان بر علیه آن زن احضار کند. آن زن گفت: او دروغ میگوید ای رسول خدا. آنوقت پیامبرصهشتاد ضربه نیز برای افترا به وی زد» .
چون اتهام به زنا دارای اثر بسیار بدی است و مرتبه و منزلت زن و مرد را بسیار پایین میآورد وکرامت و شرافت آنها را از بین میبرد و برای خودشان و خانوادهشان و فرزندانشان عار و ننگ بار میآورد، لذا اسلام در اثبات این جریمه و جنایت بسیار سختگیریکرده است، بگونهایکه راه اتهام ننگ ابدی و همیشگی زدن به پاکدامنان را بسته استکه هرکسی بگزاف و برایکوچکترین دشمنی و کینه ای، نتواند پاکان را متهم سازد پس برایگواهی برزنا شروط زیررا معتبر دانسته است:
۱- شرط اول گواهان باید چهار نفر مرد باشند برخلافگواهی دادن بر سایر حقوق، خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّٰتِی یَأۡتِینَ ٱلۡفَٰحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمۡ فَٱسۡتَشۡهِدُواْ عَلَیۡهِنَّ أَرۡبَعَةٗ مِّنكُمۡۖ فَإِن شَهِدُواْ فَأَمۡسِكُوهُنَّ فِی ٱلۡبُیُوتِ حَتَّىٰ یَتَوَفَّىٰهُنَّ ٱلۡمَوۡتُ أَوۡ یَجۡعَلَ ٱللَّهُ لَهُنَّ سَبِیلٗا١٥﴾[النساء: ۱۵] . همچنین در سوره نور آیه چهارم آمده است: ﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ثُمَّ لَمۡ یَأۡتُواْ بِأَرۡبَعَةِ شُهَدَآءَ﴾[النور: ۴]. که در هر دو آیه سخن از چهار نفرگواه رفته است اگر تعداد گواهان از چهار نفر مردکمتر باشد گواهی درباره زنا یا قذف مقبول و پذیرفتنی نیست.
علمای حنفی و مالک و راجج ازمذهب امام شافعی و احمد براین هستند که بر آنان حد جاری میگردد و حد زده میشوند چون حضرت عمرسه نفر را که برعلیه مغیره گواهی داده بودند حد زدکه عبارت بودند از ابوبکره و نافع- و شبل ابن معبد. بنا به قول ضعیفیگواهان و قتی که به حد نصاب نرسند، حدی زده نمیشود چون قصد آنان ادای شهادت بوده است نه قذفکسی که بر علیه او شهادت دادهاند و این رای مرجوح و سست است در نزد شافعیه و حنفیه، و مذهب ظاهریه است.
۲- شرط دوم ثبوت حدگواهان باید بالغ شند. چون قرآن از «رجل» نام برده است: ﴿وَٱسۡتَشۡهِدُواْ شَهِیدَیۡنِ مِن رِّجَالِكُمۡۖ فَإِن لَّمۡ یَكُونَا رَجُلَیۡنِ فَرَجُلٞ وَٱمۡرَأَتَانِ مِمَّن تَرۡضَوۡنَ مِنَ ٱلشُّهَدَآءِ﴾[البقرة: ۲۸۲]. «و دو نفر از مردان خود را بگواهیگیرید و اگر دو مرد نبودند یک مرد و دو زن، از میانکسانیگواهکنیدکه مورد رضایت و اطمینان شما هستند (این دو زن بهمراه یک دیگر باید شاهد قرارگیرند تا اگر یکی انحرافی یافت دیگری بدو یادآوری کند».پس اگر گواهان بالغ نباشند گواهی آنان پذیرفته نمیشود چون آنوقتگواه مرد نیست وگواهی او مورد رضایت نیست اگرچه در حالی باشد که بتواند ادای شهادتکند باز هم گواهیش پذیرفته نمیشود چون پیامبرصگفت: «رفع القلم عن ثلاثة: عن الصبی حتى یبلغ، وعن النائم حتى یستیقظ، وعن المجنون حتى یفیق»«از سهکس رفع تکلیف و مسئولیت شده است: ازکودک تا اینکه بالغ شود و از بخواب رفته تا اینکه بیدارگردد و ازدیوانه تا اینکه عقل به وی برگردد».کودک اهلیت تولی وسرپرستی مال خویش را ندارد پس نمیتواند متولی شهادت بر غیر خود باشد. چون شهادت نیز از قبیل ولایت و داخل در آن است.
۳- شرط سومگواه باید عاقل باشد پسگواه دیوانه و سفیه بنا بمفهوم و معنی حدیثیکه ذکر شد مورد قبول نیست. هرگاهگواهیکودک بعلت نقصان عقل پذیرفته نشود، بطریق اولیگواهی دیوانه و سفیه پذیرفته نمیشود.
۴- شرط چهارم گواه باید عادل باشد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[الطلاق: ۲]. «دو نفر عادل از خودتان را بگواه بگیرید».
و ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِن جَآءَكُمۡ فَاسِقُۢ بِنَبَإٖ فَتَبَیَّنُوٓاْ أَن تُصِیبُواْ قَوۡمَۢا بِجَهَٰلَةٖ فَتُصۡبِحُواْ عَلَىٰ مَا فَعَلۡتُمۡ نَٰدِمِینَ٦﴾[الحجرات: ۶]. «ای مومنان اگر فاسقی خبری به شما داد تحقیق کنید مبادا قومی را از روی نادانی مورد اصابت قرار بدهید و آنگاه برکرده خویش پشیمان شوید و پشیمانی سودی ندارد».
۵- شرط پنجمگواه باید مسلمان باشد. خواهگواهی بر علیه مسلمان باشد یا بر علیه غیرمسلمان و همه پیشوایان فقه بر این اتفاق نظر دارند.
۶- شرط ششم معاینه و مشاهده عینی عمل زنا یعنی باید آلت تناسلی مرد را در آلت تناسلی زن ببینند همانگونه که میله سرمه را در سرمهدان و طناب در چاه را میبینند چون پیامبرصبه ماعز گفت:
«لعلك قبلت، أو غمزت، أو نظرت؟»«شاید او را بوسیده باشی یا با او غمزه کرده یا نگاه کرده باشی؟».گفت نخیر ای رسول خدا چنین نیست. پیامبرصبا لفظ صریح و بدون کنایه از او سوالکرد. گفت: آری. پیامبرصگفت: «كما تغیب المرود فی المكحلة والرشا فی البئر؟»«همانگونه که میله در سرمهدان و طناب در چاه پنهان میشود تو نیز آلت تناسلی خود را در آن پنهان کردی؟» ماعز گفت: آری. نگاه گواهان در این حال برای شهادت جائز است همانگونه که نگاه طبیب و پزشک و قابله و ماما جایز است.
۷- شرط هفتم بایدگواه با صراحتگواهی دهد نه باکنایه و معنی دخول را بتصریح گوید همانگونه که در حدیث قبلیگفته شد.
۸- شرط هشتم بایدگواهیگواهان مربوط به یک مجلس و یک نشست باشد، جمهور فقها میگویند: باید اینگواهیگواهان مربوط به یک مجلس باشد نباید زمان و مکان گواهی اختلافی داشته باشد اگربصورت متفرقه بیایند شهادت وگواهی آنان پذیرفته نیست.
علمای شافعیه و ظاهریه و زیدیه این شرط را قبول ندارند و میگویند اگر چهار نفرگواهی دادند فرق نمیکند که با هم باشند یا متفرقه،گواهی آنان پذیرفته میشود، چون خداوند شهود را نام برده و از مجالس سخن نگفته است. چون گواهان که با هم متفق و همآهنگ و یکسان باشند، قبول است اگرچه مجالس جداگانه باشد مانند دیگر گواهیها.
۹- شرط نهم مردانگی،گواهان حد، باید همگی مرد باشند شاهدان زنا باید همه مرد باشند و شهادت زنان قبول نیست در این باره ابن حزم میگوید برای زنا نیز شهادت دو زن عادل بجای یک مرد قبول است بنا بنظر او شهادت سه مرد و دو زن و یا شهادت دو مرد و چهار زن و یا شهادت یک مرد وشش زن و یا شهادت هشت نفر زن بدون وجود مردان مورد قبول است.
۱۰- شرط دهم شهادت بایدکهنه نشده باشد و زمانی از آن نگذشته باشد چون حضرت عمرگفت: هرقومیکه بروقوع زنا شهادت دهند و شهادت شان مربوط بزمان حاضروتازه نباشد، بلکه مربوط بزمان دوری باشد شهادت آنها ازرویکینه است و مورد قبول نیست. علمای حنفیگویند: هرگاه شاهدان بر حدوث زنا شهادت دهند بعد ازاینکه زمانی از آن گذشته باشد شهادت اینگواهان قبول نیست زیرا میگویند شاهد هرگاه شاهد حدوث این واقعه باشد، مخیر است بین اینکه فورا شهادت بدهد و شهادت خود را در راه خدا و برای طلب پاداش از او ادا نماید و یا اینکه بر جانی و مجرم پردهپوشی و راز نگهداریکند. چنانچه ازگفتن و بازگوکردن این حادثه سکوتکرد تا اینکه مدتی برآنگذشت این دلیل است بر اینکه او جنبه پردهپوشی و رازداری را اختیارکرده و برگزیده است و چون بعد از آنگواهی دهد حمل براین میشودکه ازرویکینه و دشمنی شهادت میدهد نه برای رضای خدا و شهادت اینگونه اشخاص بجهت تهمت وکینه پذیرفته نمیشود. همانگونه که عمر نیز چنینگفت: و نقل نشده استکهکسی این سخن عمر را انکارکرده باشد پس در حکم اجماع است و اجماع بحساب میآید.
این وقتی استکه عذری مانع تاخیر شهادت نشده باشد. پس اگر در تاخیر شهادت عذر ظاهری باشد، مانند دوری مسافت راه تا محل قاضی شرع یا بیماری شاهد یا موانعی ازاین قبیلکه دراین صورت شهادت پذیرفته میشود اگرچه قدیم هم شده و مدتی ازآنگذشته باشد.
علمای حنفی که این شرط را معتبر دانستهاند مدتی برای آن تعیین نکردهاند بلکه آن را موکول به نظر قاضی نمودهاند که بمقتضای اوضاع واحوال آن را تقدیر و تعیین میکند و تعیین وقت را غیرممکن و دشوار دانستهاند چون عذرها متفاوت و مختلف میباشند.
بعضی از علمای حنفی،گذشت بیش از یک ماه را کهنه و قدیمی دانسته و برخی دیگرگذشت بیش از شش ماه راکهنه و قدیم بودن بحساب آوردهاند،که بعد از آن شهادت پذیرفته نمیشود.
اما بنظر جمهور فقهای مالکی و شافعی و ظاهریه و شیعه زیدی قدیم شدن و کهنه بودن، تاثیری در گواهی گواهان ندارد و گواهی قبول است هر اندازه دیر هم شده باشد. حنبلیها هم دو رای دارند که یکی موافق با ابوحنیفه و یکی موافق با رای جمهور فقها است.
بنا به رای علمای ظاهریه برقاضی فرض استکه در مورد خونها و قصاص و اموال وقضایای ناموسی و حدود برابرعلم و اطلاع خویش عملکند خواه این علم و اطلاع او مربوط بدوران قضاوت او یا پیش از قضاوت او باشد. و نیرومندترین قضاوت او وقتی استکه برابر اطلاع و علم خودش باشد چون یقین بحقیقت دارد سپس حکم به اقرار طرف درمرتبه دوم و حکم برابر گواه گواهان درمرتبه سوم قرار د ارند .
چون خداوند میفرماید: ﴿۞یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُونُواْ قَوَّٰمِینَ بِٱلۡقِسۡطِ شُهَدَآءَ لِلَّهِ﴾[النساء: ۱۳۵]. «ای مومنان عدالت و قسط را بپای دارید و برای رضای خداوند گواهی د هید».
پیامبرصنیز فرموده است: «من رأى منكرا فلیغیره بیده، فإن لم یستطع فبلسانه...»«هرکس از شماکار بدی و نامشروع دید آن را با دست خود تغییر دهد و مانع آن شود و اگر نتوانست با دست خود آن را تغییردهد واز آن جلوگیریکند با زبان و گفتار از آن نهیکند و با آن مخالفت نماید... ». پس قاضی باید قسط و عدل را اجراکند و بر او واجب است و این عدالت و قسط نیستکه ظالم و ستمکار را بحال خود بگذارد و مانع ظلم او نشود و آن را تغییرندهد و فرض است بر او که مانع هر کار بد و منکری شودکه بدان علم دارد و از آن آگاه است و باید با دست خود و قدرت قانونی خود از آن جلوگیریکند و حق را به حقدار برساند و الا او خود ظالم میشود. و لی جمهور فقهاء برآن هستندکه قاضی حق ندارد برابرعلم واطلاع خود قضاوتکند و حکم صادرکند -یعنی باید بر شواهد و مدارک غیر ازاطلاع خودش متکی باشد و حکم صادرکند چون ابوبکر چه گفت: «اگر مردی را ببینیمکه مرتکبکاری شده استکه موجب حد است او را حد نمیزنم تا اینکهگواهان نزد من بر وی گواهی دهند». بعلاوه قاضی نیز مانند دیگر مردم است او حق ندارد چیزی راکه دیده است بگوید مگر اینکهگواهیکامل نزد او محرزگردد. چنانچه قاضیکسی را متهم بزنا کرد، بعلت اینکه او خود او را دیده است و نتوانستگواهان کامل فراهم آورد -چهار نفر یا خودش همراه سه نفر دیگرلازم استکه براو حد قذف جاری شود. چنانچه نطق بدانچهکه میداند بر وی حرام باشد، پس بطریق اولی عمل بدان حرام است و دلیل این رای آنستکه خداوند میفرماید: ﴿فَإِذۡ لَمۡ یَأۡتُواْ بِٱلشُّهَدَآءِ فَأُوْلَٰٓئِكَ عِندَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡكَٰذِبُونَ١٣﴾[النور: ۱۳]. «هرگاه شهداء را حاضر نکنند نزد خداوند آنان دروغگو محسوب هستند و مانند دروغگو با آنان رفتار میشود».
جمهور علماء برآن هستندکه مجرد حاملگی و آبستنی موجب ثبوت حد نمیشود، بلکه باید یا خود شخص اعترافکند یا اینکهگواهانکافی وجود داشته باشند. و براین رای استدلال کردهاندکه حدود با وجود شبهات برطرف میشود. از حضرت علی روایت شدهکه خطاب بیک زن حامله گفتند: «استكرهت؟ "قالت: لا. قال: "فلعل رجلا أتاك فی نومك»«آیا ترا بر این کار مجبورکردهاند؟گفت: نخیر. حضرت گفتند: شاید مردی در وقت خوابیدن پیش شما آمده باشد». راویان موثق از حضرت عمر روایت کردهاند «که او زنی راکه حامله شده وگفته بود: خوابش سنگین است و مردی در خواب پیش او آمده و به وی تجاوزکرده و هنوز ندانسته استکه چهکسی بوده است قولش را پذیرفت و به وی حد نزد».
امام مالک و یاران او گفتهاند: هرگاه زنی حامله شد و شوهری برای اومعلوم نبود و دانسته نمیشدکه او مجبورگردیده است، باید حد بر او جاری شود. و گفتهاند:
اگر ادعای اجبار و اکراه کند، بایستی دلیلی بیاوردکه اجبار و اکراه او. را ثابتکند. متاب اینکه او ادعای بکارتکند و چون با وی همبستر شوند خون پارگی پرده بکارت داشته باشد یا اینکه در اثر این اجبار و استکراه خویش را رسوا سازد و خود را مفتضح نماید. و همچنین اگرادعاکندکه در اثر ازدواج حامله شده است مادامکه گواهان اقامه نکند دعوای او پذیرفته نمیشود و در این رای خود به قول حضرت عمر استدلال کردهاند: که گفت: «الرجم واجب على كل من زنا من الرجال والنساء إذا كان محصنا: إذا كانت بینة، أو الحمل، أو الاعتراف»«رجم هر مرد و زن زناکاری که محصن باشد واجب است مشروط براینکهگواهی براینکار باشد یا زن حامله باشد یا خود مرد یا زن اعترافکنند».
حضرت علیگفت: «ای مردم زنا دو نوع است: زنای پنهانی وزنای آشکار زنای پنهانی آنستکهگواهان آن را ببینند وگواهی دهند و زنای آشکارآنستکه حاملگی آشکار باشد یا شخص زناکار خود اعتراف نماید». گفتهاند: این بود گفتار اصحاب پیامبرصو در زمان خودشانکسی باگفته آنان مخالفت نکرده است پس بصورت اجماع درآمده است.
هرگاه از جانب زن یا از جانب مرد چیزی ظاهرشود،که بطور قطع دال بر این باشدکه از هیچیک از آن دو زنا روی نداده است، مثل اینکه زن هنوزدوشیزه باشد و پرده بکارتش بر جای باشد یا اینکه زن «رتقاء» یا «مسدود » الفرج باشد یا اینکه آلت تناسلی مرد بریده شده یا مرد «عنین» باشد در همه این احوال حد ساقط میگردد...گویند: حضرت پیامبرصعلی بن ابیطالب را بسراغکسی فرستاد که نزد یکی اززنان رفت وآمد میکرد تا او را بکشد. علی رفت و او را یافت که در آب خود را میشست دست او را گرفت و او را از آب بیرونکشید تا بکشدش ولی او را دید که آلت تناسلیش بریده شده است لذا او را رها کرد و پیش پیامبرصبرگشت و بدو خبر داد [۸].
هرگاه زنی شوهرکرد و بعد از شش ماه بچهای زائید بر او حدی نیست. امام مالکگوید: بمن خبر رسیده استکه زنی را پیش عثمان آوردندکه بعد از شش ماه که از ازدواجشگذشته بود بچهای زائیده بود. عثمان دستور دادکه او را رجمکنند. حضرت علیگفت: او هیچگناهی ندارد. چه خداوند در کتاب خود گوید: ﴿وَحَمۡلُهُۥ وَفِصَٰلُهُۥ ثَلَٰثُونَ شَهۡرًاۚ﴾[الأحقاف: ۱۵]. «و دوران حاملگی و از شیرگرفتن بچه سی ماه میباشد».و باز هم گفته: ﴿۞وَٱلۡوَٰلِدَٰتُ یُرۡضِعۡنَ أَوۡلَٰدَهُنَّ حَوۡلَیۡنِ كَامِلَیۡنِۖ لِمَنۡ أَرَادَ أَن یُتِمَّ ٱلرَّضَاعَةَۚ﴾[البقرة: ۲۳۳]. «مادرانی که میخواهند دوران شیرخوارگی بکمال برسانند و تکمیلکنند دو سال تمام به بچه خود شیر بدهند».
بنابراین برای مدت حاملگی شش ماه میماند پس او نباید رجم شود. عثمان کسی را بدنبال آن زن فرستاد تا از اجرای حکم جلوگیری شود ولی حکم رجم او اجرا شده بود.
در بدایه المجتهد آمده است: جمهور فقهاء بر آن هستندکه نباید درگرمای شدید و در سرما و همچنین بر کسی که بیمار است حد اجرا گردد. گروهی گفتهاند از جمله احمد و اسحاق، حد در حالات فوق نیز باید اجرا گردد.
و آنان با دو حدیث مروی از حضرت عمر استدلالکردهاندکه او درحالی حد را بر «قدامه» اجرا کردکه بیمار بود. اوگفت: سبب اختلاف از معارضه ظواهر مفهوم حد ناشی گردیده است که اقامهکننده حد ظن غالب ندارد باینکه نفس شخصی حد خورده تلف میگردد. پسکسانیکه تنها امر به اقامه حدود را بطور مطلق در نظر میگیرند، بدون استثناء میگویند باید بر مریض نیز حد جاریگردد وکسانیکه به مفهوم حد توجه دارند میگویند بیمار تا اینکه بهبودی مییابد نباید حد درباره او اجرا شود و در شدت گرما و سرما نیز نباید حد را جاری ساخت.
شوکانی گوید درکتاب «البحر» اجماع نقل شده بر اینکه زانی غیر محصن را و زانی بیماری راکه امید شفای او میرود باید مهلت داد تا اینکه شدتگرما و سرما از بین میرود. اگر بیمار بگونهای باشدکه امید شفای او نرود و از او مایوس باشند امام هادی و یاران شافعیگفتهاند: او را باید با شاخه خرما: «عثکول» حد زد اگر تحمل آن را داشته باشد. ناصر از پیشوایان زیدیه و المرید بالله نیزگفتهاند: بیمار را نباید حد زد ولو این از بهبودی او مایوس باشند و قول اول ظاهرتراست بعلت حدیثی که از ابی امامه بن سهل بن حنیف روایت شده است: کسی که باید مورد رجم قرار گیرد، هرگاه عذر بیماری و غیر آن را داشته باشد، پیشوایان اهل بیت و علمای شافعیه و حنفیه و مالک گفتهاند نباید بعلت بیماری یا غیر آن به وی مهلت داد، بلکه باید حد را درباره او اجرا نمود، چون اتلاف و هلاک او مقصود است.
مروزی گفته است: بعلت شدت گرما یا سرما یا بیماری اجرای حد زانی بتاخیر انداخته میشود خواه با قرار خود شخص ثابت شده باشد یا بوسیله گواهان.
اسفرائنیگفته است تنها بعلت بیماری حد بتاخیر انداخته میشود و درگرما و سرما فورا یا بعد ازثبوت بوسیلهگواهان، حکم رجم اجرا میشود امّا بعد از ثبوت به اقرار خود شخص یا عکس آن حکم اجرا نمیشود. زنیکه مرتکب زنا شده و آبستن باشد حکم رجم درباره اواجرا نمیشود تا اینکه بچه را بزاید و بوی شیردهد اگرکسی نباشدکه بچه را شیردهد، آنگاه پس ازاتمام دوره شیرخوارگی بچه، حکم درباره او اجرا میگردد.
از علی بن ابیطالب روایت است که «کنیزی از آن پیامبرصمرتکب زنا شده بود، پیامبرصبه من دستور داد تا وی را حد بزنم. و قتیکه پیش او رفتم دریافتم که مدتی از دوره نفاس او نگذشته بود ترسیدم که اگر او را حد بزنم بمیرد لذا او را رها کردم و ماجری را برای پیامبرصباز گفتم. فرمود خوب کاری کردی. او را بحال خود بگذار تا اینکه بهبودی مییابد و تندرست میگردد». بروایت احمد و مسلم و ابوداود و ترمذیکه آن را صحیح دانسته است.
احادیث در این باره با هم اختلاف دارند در بعضی احادیث کندن خندق و گودال برای او تصریح شده و در بعضی دیگر بدان تصریح نشده است. امام احمد گفته است: بیشتر احادیث بر آن هستند که کندن حفره لازم نیست. از همین اختلاف احادیث اختلاف فقهاء پدید آمده است. مالک و ابوحنیفه گفتهاند برای شخصی که رجم میشود حفرهای کنده نمیشود و ابوثور گفته است برای او حفره کنده میشود آنگاه او را رجم میکنند.
از حضرت علی روایت شدهکه او هنگامی که دستور داد تا «شراحه همدانیه» را رجمکنند او را بیرون آورد و حفرهای برایشکندند و او را داخل حفره قراردادند و مردم بدور او حلقه زدند و شروعکردند برجم کردن او.
و اما شافعی قابل باختیار شده است و بویژه برای زن از وی روایت شده استکه حفرهکنده میشود. و بمذهب اهل بیت مستحب استکه برای مرد تا ناف و برای زن تا پستان خندق و حفرهایکنده شود آنگاه برجم آنها اقدامگردد. و مستحب استکه لباس زن را محکم بر وی ببندند بگونهای که اگر برایش خندقی نکنده باشند بوقت تکان خوردن و اضطراب نشان دادن از او،کشف عورتی نشود. باتفاق علما زن بوقت رجم کردن باید نشسته باشد و جمهور علما بر آن هستند که بوقت رجم مرد باید ایستاده باشد و مالک گوید مرد نیز باید نشسته باشد و دیگران گفتهاند امام مختار است که کدام راه را انتخاب کند.
شوکانی در نیل الاوطار گوید: صاحب «بحر» از عترت و امام شافعی حکایت کردهکه برای امام و حاکم لازم نیست بوقت رجمکردن زانی حضور بهم رساند و این رای حق است چون دلیلی برای وجوب نیست و قبلا نیز گفتیم که پیامبرصدستور داد که «ماعز» را رجمکنند و خود همراه مردم بیرون نرفت. و برابر اقرار خود «ماعز» زنای او به ثبوت رسیده بود. و برخلافگمان بعضی پیامبرصدر رجم «غامدیه» نیزحضور بهم نرسانید.
صاحب تلخیصگفته: در هر دو حدیث نیامده استکه پیامبرصحاضر شده باشد و از بعضی از سلسله روات این حدیث برمیآید که حاضر نشده است. و امام شافعی بدین مطلب جزم دارد و گفته: از سنن ابوداود و دیگران برمیآید که پیامبرصدر وقت رجمکردن «غامدیه» حضور نداشت بنابر این معلوم میگردد که حضور برای شاهدان و امام واجب نیست. لیکن ابن دقیق العید حکایتکرده است که فقهاء مستحب میدانندکه اگر زنای محصن به وسیله اقرار و اعتراف خود شخص زانی ثابت شده باشد امام رجم را آغازکند و اگر به وسیله شهود باثبات رسیده باشد شاهدان رجم را آغازکنند.
در سوره نور آیه (٢) میفرماید: ﴿ٱلزَّانِیَةُ وَٱلزَّانِی فَٱجۡلِدُواْ كُلَّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا مِاْئَةَ جَلۡدَةٖۖ وَلَا تَأۡخُذۡكُم بِهِمَا رَأۡفَةٞ فِی دِینِ ٱللَّهِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۖ وَلۡیَشۡهَدۡ عَذَابَهُمَا طَآئِفَةٞ مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ٢﴾[النور: ۲]. «بر هر یک از زن و مرد زناکار - که ازدواج ناکرده باشند -یکصد ضربه شلاق بزنید و در اجرای حکم دین خدا رافت و عطوفت مانع نشودکه حد را اجرا نکنید، اگر بخداوند و روز رستاخیز ایمان دارید و بایدگروهی از مومنان در و قت شکنجه آنان حضور داشته باشند».
علما به این آیه براستحباب حضور گروهی ازمومنان دروقت اقامه و اجرای حد استدلالکردهاند و در تعداد این گروه اختلاف کردهاند: بعضی گفتهاند: چهار نفر و برخیگفتهاند سه نفر، برخیگفتهاند ٢ نفر و برخیگفتهاند هفت نفر یا بیشتر.
ابوحنیفه و امام شافعی میگویند بغیر از آلت تناسلی و صورت بهمه اندامهای شخص حد زده میشود وابوحنیفه سررا نیز مستثنی کرده است مالک گویند: مرد را برای هر حدی باید برهنه ساخت بغیر از حد قذف که برهنه ساختن او لازم نیست. مرد را باید نشسته حد زد نه ایستاده . نووی گفته است: بگفته یاران ما اگربا شلاق حد را بزنند بایستی متوسط بین شاخه نی وعصا باشد وچنانچه با شاخه درخت بزنند باید سبک و بین خشک و ترباشد و ضربت بایستی متوسط باشد و ضارب دست را بالاتر از سرخود نبرد ودست را پایین هم نیندازد بلکه بازوی خود را بطور معتدل بالا ببرد.
زناکار غیر محصن تا زوال شدتگرما وسرما مهلت داده میشود و همچنین اگر بیمار باشد و امید شفای او باشد نیز مهلت داده میشود. اگر بیماری او بگونهای باشدکه انتظار بهبودی او نمیرود یاران شافعیگفتهاند: او را باید با شاخه خرما حد زد اگر توان تحمل آن را داشته باشد، ابوداود و غیر او از یکی از انصار روایت کردهاندکه مردی از انصار از شدت بیماری شکوه می نمود و بگونهای شده برد که تنها استخوان و پوست ازاو مانده بود، جاریهای مربوط بیکی از انصار پیش او رفت و با دیدن او ابراز خوشحالیکرد و سرانجام با او مرتکب زنا شده بود. و قتیکه مردمان قومش بعیادت او رفتند او این ماجری را برایشان بازگو کرد وگفت: برایم از حضور پیامبرصاستفتاء کنید که من باکنیزیکه پیش من آمده بود مرتکب زنا شدهام. آنان این ماجری را برای پیامبرصذکر کردند وگفتند: ماکسی را سراغ نداریمکه مثل او بیمار و ناتوان باشد. اگر او را پیش تو میآوردیم استخوانش باز میشد و او تنها پوست و استخوان است.
پیامبرصدستور دادکه یکصد شاخه نازک و باریک «شمراخ» را با هم بسته و با یک ضربه به وی بزنند بجای یکصد ضربه جداگانه.
هرگاه کسی در زیر ضربات شلاق حد بمیرد دیهای ندارد - پرداخت تاوان خون وی لازم نیست، نووی درشرح خود برصحیح مسلمگفته است: باجماع علماء اگر کسی درزیر ضربات شلاق حد بمیرد خواه امام و حاکم خود بروی بزند یا «جلاد» حاکم به دستور وی براو شلاق بزند دیه و کفارهای ندارد نه برحاکم و نه بر جلاد و نه از بیتالمال آنچه تا بحالگفتیم درباره حد شرعی «زنا» بود اینک برخی دیگر از جرائم و احکام آنها را در پایین شرح میدهیم.
بیگمان جریمه و عمل زشت لواط ازجمله پستترین و بزرگترین جرائم میباشد. این عمل ازجمله زشتیهائی استکه فساد و تباهی و زیان آن، برای مردم و فطرت انسانی و دین و دنیا، آشکار است، بلکه برای زندگی زیانبار است. و خداوند بزرگترین و سختترین عقوبت را نسبت به قوم لوط÷ انجام داد،که زمین آنان را فروبلعید و باران و رگبار سنگ بر آنان بارانید و سزای این عمل شنیع آنان را بدینگونه داد. و خداوند آن را در قرآنکریم برای پیامبرصبازگوکرد تا برای جامعه بشری درسی و عبرتی فراموش نشدنی باشد و همواره نصب العین جامعه باشد:
﴿وَلُوطًا إِذۡ قَالَ لِقَوۡمِهِۦٓ أَتَأۡتُونَ ٱلۡفَٰحِشَةَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنۡ أَحَدٖ مِّنَ ٱلۡعَٰلَمِینَ٨٠ إِنَّكُمۡ لَتَأۡتُونَ ٱلرِّجَالَ شَهۡوَةٗ مِّن دُونِ ٱلنِّسَآءِۚ بَلۡ أَنتُمۡ قَوۡمٞ مُّسۡرِفُونَ٨١ وَمَا كَانَ جَوَابَ قَوۡمِهِۦٓ إِلَّآ أَن قَالُوٓاْ أَخۡرِجُوهُم مِّن قَرۡیَتِكُمۡۖ إِنَّهُمۡ أُنَاسٞ یَتَطَهَّرُونَ٨٢ فَأَنجَیۡنَٰهُ وَأَهۡلَهُۥٓ إِلَّا ٱمۡرَأَتَهُۥ كَانَتۡ مِنَ ٱلۡغَٰبِرِینَ٨٣ وَأَمۡطَرۡنَا عَلَیۡهِم مَّطَرٗاۖ فَٱنظُرۡ كَیۡفَ كَانَ عَٰقِبَةُ ٱلۡمُجۡرِمِینَ٨٤﴾[الأعراف: ۸۰-۸۴].
و باز گوید: ﴿وَلَمَّا جَآءَتۡ رُسُلُنَا لُوطٗا سِیٓءَ بِهِمۡ وَضَاقَ بِهِمۡ ذَرۡعٗا وَقَالَ هَٰذَا یَوۡمٌ عَصِیبٞ٧٧ وَجَآءَهُۥ قَوۡمُهُۥ یُهۡرَعُونَ إِلَیۡهِ وَمِن قَبۡلُ كَانُواْیَعۡمَلُونَ ٱلسَّیَِّٔاتِۚ قَالَ یَٰقَوۡمِ هَٰٓؤُلَآءِ بَنَاتِی هُنَّ أَطۡهَرُ لَكُمۡۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَلَا تُخۡزُونِ فِی ضَیۡفِیٓۖ أَلَیۡسَ مِنكُمۡ رَجُلٞ رَّشِیدٞ٧٨ قَالُواْ لَقَدۡ عَلِمۡتَ مَا لَنَا فِی بَنَاتِكَ مِنۡ حَقّٖ وَإِنَّكَ لَتَعۡلَمُ مَا نُرِیدُ٧٩ قَالَ لَوۡ أَنَّ لِی بِكُمۡ قُوَّةً أَوۡ ءَاوِیٓ إِلَىٰ رُكۡنٖ شَدِیدٖ٨٠ قَالُواْ یَٰلُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّكَ لَن یَصِلُوٓاْ إِلَیۡكَۖ فَأَسۡرِ بِأَهۡلِكَ بِقِطۡعٖ مِّنَ ٱلَّیۡلِ وَلَا یَلۡتَفِتۡ مِنكُمۡ أَحَدٌ إِلَّا ٱمۡرَأَتَكَۖ إِنَّهُۥ مُصِیبُهَا مَآ أَصَابَهُمۡۚ إِنَّ مَوۡعِدَهُمُ ٱلصُّبۡحُۚ أَلَیۡسَ ٱلصُّبۡحُ بِقَرِیبٖ٨١ فَلَمَّا جَآءَ أَمۡرُنَا جَعَلۡنَا عَٰلِیَهَا سَافِلَهَا وَأَمۡطَرۡنَا عَلَیۡهَا حِجَارَةٗ مِّن سِجِّیلٖ مَّنضُودٖ٨٢ مُّسَوَّمَةً عِندَ رَبِّكَۖ وَمَا هِیَ مِنَ ٱلظَّٰلِمِینَ بِبَعِیدٖ٨٣﴾[هود: ۷۷-۸۳].
«بخاطر بیاورید لوط را هنگامی که به قوم خودگفت: آیا عمل شنیعی انجام میدهیدکه تاکنون احدی ازجهانیان پیش از شما این عمل ننگین را انجام نداده است؟!! آیا شما ازروی: شهوت به سراغ مردان میروید نه بسراغ زنان؟!ا براستی شماگروه تجاوز کار و ستم پیشه هستید!!.
ولی پاسخ قومش چیزی جز این نبود که گفتند اینها را ازشهر و آبادی خود بیرون کنیدکه اینها افراد متظاهری هستند و ریاکارند: آلودگان همواره پاکان را به ریاکاری متهم میکنند (چونکار به اینجا رسید و گستاخی را از حد گذراندند) ما او و خاندانش را رهائی بخشیدیم جز همسرش که با بازماندگان (در شهر) بود و با آنان همعقیده بود. و (سپس چنان) بارانی بر آنها فرستادیم (بارانی از سنگ که آنها را نابود ساخت) اکنون بنگر سرانجام کار مجرمان بهکجاکشید.و هنگامی که رسولان ما -فرشتگان مامور ما -به سراغ لوط آمدند، او از آمدنشان ناراحت شد و قلبش پریشانگشت و گفت: امروز روز سختی است - چون ابتدا فرشتگان را که در جامه انسان بودند نشناخت -(چون قومش مهمانان لوط را دیدند) به سرعت به سراغ لوط (و مهمانانش) آمدند و قبلا نیز این کارهای ناپسند و شنیع و ننگین را انجام میدادند. لوط گفت: ای قوم من اینها دختران من هستند - (مقصود دختران لوط یا دختران قومش میباشد که دختران قوم هر پیامبری بمنزله دختران او هستند) -آنان برای شما پاکیزهترند از مردان بفرمائید با آنها ازدواج کنید و از اعمال شنیع و ننگین لواط صرف نظرنمائید. از خدا بترسید و مرا در مورد مهمانانم رسوا مسازید، آیا در شما یک مرد رشید و عاقل و شایسته وجود ندارد؟!! ( که شما را از این اعمال ننگین باز دارد) گفتند: تو که میدانی ما نیازی و میلی بدختران تو -بزنان -نداریم و تو خوب میدانی ما چه میخواهیم؟!.
گفت: (افسوس) ای کاش در برابر شما قدرتی داشتم یا تکیهگاه و پشتیبانی محکمی دراختیار من بود (آنگاه میدانستم با شما ددمنشان چهکنم؟! (چون لوط در میان قوم خود غریب بود و ازعراق همراه عمویش ابراهیم بدانجا مهاجرتکرده بود لذا میگوید: ایکاش قوم و فامیلی در اینجا داشتم که درراندن شما به منکمک کند).
فرشتگان گفتند: ای لوط ما رسولان و پیکان پروردگار توایم، آنان هرگز دستشان به تو نمیرسد و بتو دسترسی پیدا نخواهندکرد. دردل شب پیش ازطلوع فجر با خانوادهات از این شهرحرکتکن و هیچیک ازشما پشت سرش را نگاه نکند، مگر همسر تو که او هم بهمان بلائی که آنها گرفتار میشوندگرفتار خواهد شد، موعد آنها صبح است آیا صبح نزدیک نیست؟!!.
هنگامی که فرمان ما فرا رسید آن (شهر و دیار) را زیر و زبرکردیم و زیر و رو شد و بارانی از سنگ:گلهای متحجر متراکم بر روی هم و پی در پی بدون فاصله بر آنها بارانیدیم و نازلکردیم. سنگهائی که نزد پروردگارت نشاندار بود و خاص آنان بود و بکسی دیگر اصابت نمیکرد و این سرزمین قوم تبهکار از ستمگران مشرک قریش دور نیست (و در راه خود بشام از آنجا عبور میکنند)».
پیامبرصبکشتنکسیکه مرتکب این عمل بیشرمانه میگردد دستور داده است و او را نفرین و لعنکرده است. ابوداود و ترمذی ونسائی و ابن ماجه از عکرمه از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من وجدتموه یعمل عمل قوم لوط، فاقتلوا الفاعل والمفعول به»«هرکس را یافتیدکه مرتکب عمل بیشرمانه قوم لوط میگردد فاعل و مفعول هردو را بکشید». متن این روایت نزد نسائی چنین است: «لعن الله من عمل عمل قوم لوط.لعن الله من عمل عمل قوم لوط.لعن الله من عمل عمل قوم لوط» «سه بارگفت خداوند لعنت کند هرکسی راکه مرتکب عمل قوم لوط میگردد یعنی لواط میکند».
شوکانیگفته است: «چقدرشایسته ومستحق استکسی راکه مرتکب این جرم و رذیله و پستی میشود بگونهایکیفردهندکه عبرت و پند برای دیگران باشد و بگونهای شکنجه گرددکه آتش شهوت فاسقان تبهکار را خاموش سازد. براستی کسیکه این عمل زشت قوم لوط را مرتکب شود،که پیش از قوم لوط احدی از جهانیان بدان مبادرت نورزیده بود، شایسته استکه عذاب و شکنجه وکیفرسخت و زشت وجانکاهی مانند آنان ببیند و بآتش آنان بسوزد. خداوند این قوم تبهکار را در زمین فرو برد و ریشهشان را از بیخکند و همه را نابودکرد». اﻫ.
اسلام بدینجهت درکیفر و شکنجه این عمل بیشرمانه سختگیری نموده است چون زیانهای فردی و اجتماعی آن بسیار آشکار و خطرناک است.
دکتر محمد وصفی درکتاب «الاسلام و الطب» زیانهای آن را بدینگونه برشمرده است:
عمل لواط سبب میگردد شخصیکه به لواط عادتکرده نسبت بزن تمایل نداشته باشد وگاهی این عدم تمایل بدرجهای می رسد که مرد از مباشرت با زن ناتوان و عاجز میشود.
بنابراین مهمترین وظیفه ازدواج که ایجاد نسل است بحالت تعطیل درمیآید و از بین میرود، اگر این مرد سرانجام موفق بازدواج گردد، همسرش یکی از قربانیان این عمل زشت او میشود و هرگز آرامش نخواهد داشت و از مهر و شفقتکه زیربنای زندگی زناشوئی است، محروم خواهد بود، بنابراین زندگی دردناکی خواهد داشتکه نه زنی است که شوهرخوبی داشته باشد و نه آزاد و مطلقه استکه شوهر دیگری اختیارکند.
عادت لواط نخست بجنگ اعصاب میرود و روی اعصاب تاثیر خاصی دارد. یکی از نتایج آن عکسالعمل روحی است در اخلاق و رفتار فرد،که از صمیم قلب چنان میپنداردکه او برای این آفریده نشده استکه مرد باشد و احساس و شعور او دچار انحراف جنسی شدیدی میگردد و احساس میکندکه بهمجنس خود تمایل دارد و افکار خبیث و پلید او متوجه اعضای تناسلی همجنس خود میشود. از اینجا استکه میتوان علت حقیقی اسراف و زیاده روی بعضی از جوانان منحط به خودآرائی و تقلید زنانه را بروشنی فهمید،کهگردهای مختلف و پمادهای گوناگون بچهره خویش میزند و میخواهند با رنگ سرخ، بگونه زدن، خود را زیبا جلوه دهند و سرخاب میزنند، و ابروان را باریککرده و با ناز و تبحتر و کرشمه راه میروند و امثال اینگونه ادا و اطواری در هر جا مشاهده میکنیم و بسیار میبینیم. بیگمان کتابهای طب تعداد بسیاری از این انحرافات را ثابت نموده که از ذکر آنها خودداری میکنم.
زیانهای نفسی و روحی لواط تنها بدین عکسالعمل روحی منحط پایان نمییابد، بلکه این عمل ننگین و زشت، نیروهای نفسانی طبیعی را نیز دچار ناتوانی ساخته و شخص را در معرض بیماریهای عصبی انحرافی و بیماریهای روحی زشتی، قرار میدهدکه از زندگی احساس لذت نمیکند و صفت انسانی و مردانگی را از او سلب مینماید. و آلودگیهای ارثی ویژهای در او پدید میآورد وآفات عصبی پنهان در او را ظاهر میسازد و آنها را بر او مسلط مینماید. مانند: بیماریهای روحی سادیسم و ماسوشیتی وفیتشیزم = منحرف میخواهد رغبت و تمایلات خود را با تحمل رنج و الم اشباع نماید و امثال آن.
علاوه بر زیانهاییکه برشمردیم، عمل لواط اختلالات زیادی در توازن عقل و وسواس فکری و حواس پرتی بوجود میآورد،که تصورات او دچار رکود غریبی شده و بلاهت عقلی آشکاری و ضعف شدید اراده در او پدیدار میگردد.
این بدین سبب استکه ترشحات غدد داخلیکه ترشحات غدد درقیه = تیروئید» و غددکلیوی و غیر آن میباشند رو بنقصان وکاهش میگذارند و لواط تاثیر مستقل روی آنها دارد و آنها را دچاراختلال و اضطراب میکند و و ظایف خود را بخوبی انجام نمیدهند. میان لواط و بیماری روحی «نیوستانا» رابطه بسیار نزدیک و استواری موجود استکه شخصی معتاد دچار بلاهت وکودنی و دروغگوئی و عدم تمرکز فکر و بیخردی و سبک مغزی میشود.
لواط یا خود مستقیما سبب ظهور بیماری مالیخولیا میشود یا یکی از عوامل نیرومند بروز و ظهور و برانگیختن آنست.
بدون شک این عمل زشت و ننگین روی این بیماری شدید اثر میگذارد و آن را چند برابر نموده و عوارض آن را بسیار پیچیده می کند، چون این عمل موجب انحراف وظیفه اعضاء میشود و تاثیر بسیار بدی روی اعصاب بدن دارد.
لواط یک عمل جنسی انحرافی است و برای اشباع غریزه جنسی کفایت نمیکند چون از ملامسه و تماس اصلی و طبیعی بدور است و مجموعه عصبی جنسی را ارضاء نمیکند و اثر کوبندگی بدن روی اندام تناسلی دارد و برای اندامهای دیگر بدن نیز زیانبخش و زیانآور است.
هرگاه بدقت فیزیولوژی جماع و مباشرت جنسی و و ظیفه طبیعی و سرشتی که اندام و آلت تناسلی بهنگام مباشرت و جماع انجام میدهند، مورد بررسی قرار دهیم و سپس آن را با نتیجه و انجام عمل لواط مقایسه و برابر کنیم، بخوبی میفهمیمکه چقدر با هم فاصله دارند و تفاوت از کجا تا بکجا است. و بخوبی درمییابیم که موضع و محل لواط، هیچگونه تناسبی با عمل جنسی ندارد.
لواط موجب میگرددکه درآلت تناسلی سستی و پاره شدن نسوج و بافتهای آن و ریزش بعضی ازاجزاء آن پدید آید و شخص نمیتواند بخوبی مانع دفع مواد منوی شود و آنرا نگه دارد و تسلط خود را برآن از دست میدهد لذا اینگونه اشخاص فاسق نمیتوانند خود را بخوبی کنترلکنند و همواره آلوده بدین مواد متعفن میباشندکه بدون اراده و بدون احساس از آنان خارج میشود.
لواط خود یک آلودگی اخلاقی و بیماری روحی خطرناک است، لذا همه اشخاص مبتلا بدین بیماری ننگین، بداخلاق و دارای طبیعت فاسد میباشند که تقریباً بین فضایل و رذایل امتیازی قایل نیستند، دارای اراده ضعیفاند و وجدانی ندارندکه آنان را سرزنشکند و آنان را از این رذیلت باز دارد، هیچ مانع روحی ندارند که آنان را از افتادن بجان کودکان بیگناه و خردسال بازدارد و مانع شدت عمل آنان شود، در راه اشباع این عاطفه و عادت فاسد، و در ارتکاب جرائم و جنایتیکه بسیار میشنویم و اخبار آن را از رادیو و مجلات و جراید میشنویم و میخوانیم، بسیارگستاخ و بیشرمند. تفاصیل جنایات و جرائم و حوادث آنان را در دادگاهها وکتب طب مییابیم.
علاوه بر زیانهایی که برشمردیم لواط اشخاص را دچار نفس تنگی و خفقان قلب میکند و بعلت ضعف عمومیکه عارض آنها میشود در معرض تاخت و تاز امراض مختلف قرار دارند.
لواط موجب ضعف مراکز انزال منوی در بدن میشود و عناصر زنده منوی را از بین میبرد و بر ترکیب مواد منی نیز اثر میگذارد.
و بعد از مدت اندکی و بتدریج به عقیم بودن میانجامد و این عقیم بودن به انقراض و زوال نسل لواط گران میانجامد.
میتوانگفت: لواط سبب ابتلاء به بیماری خطرناک تب تیفوئید و امثال آن از بیماریهای واگیر و خطرناک میشودکه میکرب آنها از راه آلودگی با مواد ترشحیکه کانون میکربهای مختلف است منتقل میگردد و مایه بیماریهایگوناگون میشود.
بدیهی استکه بیماریهائیکه به وسیله زنا منتشر و منتقل میشوند به وسیله لواط نیز پراکنده و منتقل میگردند.که خود صاحبان این بیماری را پیش ازهمه درو میکنند و بنابودی میکشانند.
از آنچه که گذشت فلسفه تشربع اسلامی درتحریم لواط را بخوبی میفهمیم و دقت و سختگیری در رسوائی و شکنجه لواطگر، برایمان آشکار میشود و باهمیت از بین بردن این جرثومههای فساد و رهائی جهان از شر و تباهی آنها پی میبریم.
با اینکه فقها و علماء اجماع دارند بر تحریم این جرم و جنایت و سختگیری درباره مرتکب آن، و لی درباره تعیینکیفر و عقوبت مقرره آن اختلاف دارند:
۱- گروهی بر آن هستند که بطور مطلق باید کشته شود.
۲- گروهی بر آن میباشند که حد لواط مانند حد زنا است که ازدواج ناکرده غیر محصن و بکر بایستی شلاق زده شود و ازدواج کرده -محصن -رجم گردد.
۳- گروهی قایل به تعزیر هستند.
مذهب اول: اصحاب پیامبرصو ناصر و قاسم بن ابراهیم و یکی از دو قول شافعی بر آن میباشندکه حد لواط قتل وکشتن است اگرچه محصن هم نباشد
یعنی هرکس مرتکب لواط شود بایدکشته شود. خواه فاعل و خواه مفعول هر دو باید کشته شوند. و استدلال کردهاند:
۱- از عکرمه از ابن عباس روایت شده که پیامبرصگفت: «من وجدتموه یعمل عمل قوم لوط فاقتلوا الفاعل والمفعول به» «هرکس را یافتیدکه عمل قوم لوط÷را مرتکب میشود چه فاعل و چه مفعول به هردو را بکشید».
صحاح ششگانه بجز نسائی آن را روایتکردهاند در «نیل» آمده که حاکم و بیهقی نیزاسناد آن را بیرون آورده و حافظ ابن حجر رجال آن را موثوق به دانسته جزآنکه گفته است که مختلف فیه است.
۲- از حضرت علی هم نقل شده استکه او هرکس راکه مرتکب این عمل شده رجمکرده است. بیهقی آن را بیرون آورده و تخریج نموده است.
امام شافعی گفته استکه ما بدین عمل او استناد کرده و هرکس مرتکب این عمل شود ازدواج کرده یا ازدواج نکرده -محصن و غیرمحصن- کیفرش را قتل و کشتن میدانیم.
۳- از حضرت ابوبکر روایت شدهکه او اصحاب را بمشورت خواند درباره کسی که عمل لواط را مرتکب میشود. آن سخن علی بن ابیطالب از همه شدیدتر و تندتر بود که فرمود «اینگناهی است که هیچ امتی از امتها مرتکب آن نشدهاند مگر یک امت و میدانید که خداوند با آن امت چگونه رفتارکرد. بنظر ما چنین اشخاص باید با آتش سوزانده شوند». لذا ابوبکر به خالد بن ولید نوشت و به وی دستور دادکه چنین اشخاصی را بسوزاند. بیهقی این روایت را تخریج نموده و در اسناد آن «ارسال» میباشد.
شوکانیگفته است: رویهم این احادیث میتواند مورد احتجاج و استدلال قرار گیرند. و لی اینگروه درباره چگونگیکشتن مرتکب این عمل ننگین با هم اختلاف دارند:
- ازابوبکر و علی روایت شدهکه نخست چنین شخصی را باید با شمشیرکشت سپس جسدش را باید سوزاند چون براستی معصیت بزرگی است. بقول عمر و عثمان باید او را در زیر آوار کشت و دیوار بر او خراب نمود. و بقول ابن عباس او را باید از بام بلندترین ساختمان شهر پایین انداخت.
یغوی از شعبی و زهری و مالک و احمد و اسحاق حکایتکردهکه او باید رجم گردد. و ترمذی نیزآن را ازمالک و شافعی و احمد و اسحاق حکایتکرده است. از نخعی روایت شدهکه اگر میشد دو بار زانی را رجمکرد میبایستی مرتکب لواط را دو بار رجم بکنند.
منذریگفته است ابوبکر و علی و عبدالله بن زبیر و هشام بن عبدالملک مرتکب عمل لواط را میسوزاندند.
مذهب دوم: سعید بن المسیب و عطاء بن ابی بتاج و حسن بصری و قتاده و نخعی و ثوری و اوزاعی و ابوطالب و امام یحیی و شافعی در یکی از دوقولش بر آن هستندکه حد مرتکب لواط مانند حد زنا استکه بکر و ازدواج نکرده -غیر محصن -یکصد ضربه شلاق میخورد و آنگاه یکسال تبعید میشود. و کسیکه محصن و ازدواج کرده باشد رجم میگردد. و استدلال کردهاند که:
۱- عمل لواط نوعی از انواع زنا است چون بهرحال - فرج شامل جلو و عقب است-و لواط هم داخل شدن فرجی درفرجی است مانند زنا پس معنی عام دلایل و ارده درباره زنای محصن و غیر محصن شامل حال هر دو طرف مرتکب لواط - (فاعل و مفعول به) -نیز میگردد. و حدیثی نیز از پیامبرصروایت شدهکه فرمود: «إذا أتى الرجل الرجل فهما زانیان» «هرگاه مردی با مردی لواط کرد هر دو مرتکب زنا شد ه ا ند».
۲- بفرض اینکه معنی عام دلایل وارده درباره زنا شامل حال لائط و ملوط (هردو طرف عمل لواط) نشود بقیاس ملحق به زنا هستند و چون زناکاران با آنان رفتار می شود.
مذهب سوم: ابوحنیفه و الموید بالله و مرتضی و شافعی بنا بقولی برآن هستند که مرتکب این عمل شنیع باید تعزیرگردد چون این عمل زنا نیست و حکم زنا درباره آن اجرا نمیگردد.
شوکانی مذهب اول را ترجیح داده و قول آخر و مذهب سوم را ضعیف دانسته است چون با دلایل مخالفت دارد. و بنقد و بررسی مذهب دوم پرداخته وگفته: بفرض اینکه دلایل عام زناکه بین محصن و غیرمحصن فرقگذاشتهاند شامل مرتکب جرم و جنایت قوم لوط نیزبشود، دلایل وارده درباره قتل فاعل و مفعول در لواط بطور مطلق تخصیص یافتهاند و بفرض اینکه دلایل زنا شامل آنا نشود باطلکننده قیاس هستند. چون قیاس با وجود نص جایز نیست و معتبر نمیباشد همانگونه که در اصول فقه بیان شده است.
بدون شک استمناء مرد با دست خود است از جمله اعمالی است که با ادب و اخلاق شایسته انسان منافات دارد و بسیار تحقیرآمیز است. فقهای اسلام درباره حکم آن اختلاف دارند.گروهی بطور مطلق آن را حرام میدانند.
گروهیدیگر میگویند در بعضی حالات حرام و در بعضی اوقات و اجب است و گروهی دیگر آن را مکروه دانستهاند.
گروه اول که آن را حرام دانستهاند عبارتند از مالکیه و شافعیه و زیدیه. و دلیل آنها اینست که میگویند: که خداوند دستور داده است مردان آلت تناسلی خویش را حفظکنند و بکار نگیرند مگر نسبت بهمسر شرعی یا «ملک یمین». هرگاه مرد از این دو حالتگذشت و استمناء کرد از آنچه که خداوند برایش حلالکرده است تجاوز نموده و مرتکب حرام شده است خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ هُمۡ لِفُرُوجِهِمۡ حَٰفِظُونَ٥ إِلَّا عَلَىٰٓ أَزۡوَٰجِهِمۡ أَوۡ مَا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُهُمۡ فَإِنَّهُمۡ غَیۡرُ مَلُومِینَ٦ فَمَنِ ٱبۡتَغَىٰ وَرَآءَ ذَٰلِكَ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡعَادُونَ٧﴾[المؤمنون: ۵-۷] . «و آنها که دامان خود را (فرج خویش را) از آلودگی به بیعفتی حفظ میکنند مگر برزنان شرعی خود و کنیزان خود که دراینکارشان مورد ملامت قرار نمیگیرند (یعنی تنها آمیزش جنسی با همسران خود و کنیزانشان دارند که در بهرهگیری از آنها ملامت نمیشوند). و هرکس غیر از این دو طریق را طلبکند تجاوزگر است».
اماگروهیکهگفتهاند در بعضی حالات استمناء حرام و در بعضی حالات دیگر و اجب است اینها علمای حنفی هستندکه میگویند: درحالاتی که مرد ترس و خوف ارتکاب زنا دارد اگر به استمناء مبادرت نکند، بنا بقاعده ارتکاب اخف الضررین ارتکاب ضررکمتر -استمناء و اجب میشود. و هرگاه استمناء برای جلب شهوت و برانگیختن آن باشد حرام است. و گفتهاند هرگاه شهوت برکسی غلبه کند و همسری یا کنیزی پش او نباشد، جایز است که بقصد تسکین شهوت استمناء کند .
اما علمای حنبلی گفتهاند: استمناء حرام است مگر اینکسی از ترس ارتکاب زنا بدان مبادرتکند در حالی زن یاکنیزی نداشته و قادر به ازدواج نباشد در این حال استمناء برای او اشکالی ندارد.
اما ابن حزم استمناء را مکروه و ناپسند میداند و میگوید:گناهی ندارد. چون تماس به آلت تناسلی با دست چپ باجماع امت مباح است و در حال استمناء چیزی اضافه بر مباح انجام نداده جز تلاش برای انزال منی. و انزال منی هم حرام نیست چون خداوند حرامها را بیان فرموده است: ﴿وَقَدۡ فَصَّلَ لَكُم مَّا حَرَّمَ عَلَیۡكُمۡ﴾[الأنعام: ۱۱۹]. «براستی خداوند به تفصیل چیزهائی را که بر شما حرامکرده بیانکرده است».و استمناء جزو چیزهایی نیست که خداوند حرمت آن را بیانکرده باشد پس بدلیل ﴿خَلَقَ لَكُم مَّا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا﴾[البقرة: ۲۹]. «تمام آنچه در زمین است (غیر ازآنچه حرمت آن را بیانکرده است) برای شما آفریده است».و گفته: بدین جهت استمناء مکروه است چون مکارم اخلاق و فضایل نیست. و برای ما روایت شده که گروهی آن را مکروه و گروهی آن را مباح میدانند: ازجمله ابن عمرو عطاء آن را مکروه و ابن عباس و حسن بصری و بعضی از بزرگان و تابعین آن را مباح دانستهاند. حسن (بصری) گفته است که در غزوات این عمل را انجام میدادند. مجاهد گفته:
گذشتگان برای حفظ عفت به جوانان خود میگفتندکه استمناءکنند. حکم زن در مورد استمناء مانند مرد است یعنی اگر زن نیز با دست خود استمناء کند نیز همین حکم را دارد».
٣-سحاق: مساحقه
مساحقه باتفاق علما حرام است. چون احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی روایت کردهاند که پیامبرصفرمود: «لا ینظر الرجل إلى عورة الرجل، ولا المرأة إلى عورة المرأة، ولا یفضی الرجل إلى الرجل فی ثوب واحد، ولا تفضی المرأة إلى المرأة فی الثوب الواحد»«نباید مرد به عورت مرد بنگرد و نباید زن به عورت زن بنگرد و نباید مردی با مردی دیگر در یک جامه با هم جمع شوند و نباید زنی با زن دیگر در یک جامه و احد باشند یعنی نباید بدن و جسم آنها با هم تماس و اصطکاک داشته باشد».
بدیهی است که مساحقه مباشرت و تماس بدنی دو زن است بدون اینکه دخولی صورت گیرد پس چون دخول صورت نمیگیرد مساحقه موجب تعزیر است نه حد همانگونه که مردی با زنی تماس جسمی برقرار کند بدون اینکه عمل جنسی و دخولی صورت گیرد و جماعی و اقع شود.
علما اجماع دارند بر اینکه تجاوز و جماع با حیوان حرام است و درباره کیفر و عقوبت کسی که بچنین عملی مبادرت کند اختلاف نظر دارند:
از جابر بن زید روایت شده که او گفت: هرکس به حیوانی تجاوز کند درباره او حد جاری میشود -یعنی حد شرعی زنا و از حضرت علی روایت شده که او گفت:
اگر کسی به حیوانی تجاوز کند و ازدواج کرده (محصن) باشد باید رجم شود.
و از حسن -ازپیروان ابوحنیفه -روایت شده که هرکس به حیوان تجاوز کند بمنزله زناکار است». امام ابوحنیفه و امام مالک و امام شافعی بنا بقولی و الموید بالله و الناصر و امام یحیی بن زید گفتهاند این عمل زنا نیست بلکه و اجب است که چنین شخصی تعزیر شود.
و بنا بقول دیگری از شافعی باید چنین شخصی کشته شود. چون عمرو بن ابی عمرو از عکرمه و او از ابن عباس روایتکرده است که پیامبرصگفت: «وقع على بهیمة فاقتلوه واقتلوا البهیمة»«هرکس به حیوان تجاوز کرد او را بکشید و آن حیوان را نیز بکشید». احمد و ابوداود و ترمذی آن را روایتکردهاند و ترمذیگفته: این روایت را تنها از طریق عمرو بن ابی عمرو میشناسیم.
ترمذی و ابوداود از حدیث عاصم از ابی رزین از ابن عباس روایتکرده است که اوگفت: «من أتى بهیمة فلا حد علیه»«هرکس به حیوانی تجاوزکرد بر او حدی نیست». و ذکرکرده است که این روایت اصح است.
ابن ماجه ازابن عباس روایتکرده استکهگفت پیامبرصفرموده: «من وقع على ذات محرم فاقتلوه، ومن وقع على بهیمة فاقتلوه واقتلوا البهیمة»«هرکس بهزن محرمی تجاوز کرد او را بکشید و هرکس به حیوانی تجاوزکرشدهد او را همراه حیوان بکشید». شوکانیگفته: از این حدیث بر میآید که حیوانکشته میشود بعلت اینکه ابوداود و نسائی روایت کرده که از ابن عباس سوال شدکه چرا حیوانکشته میشود
-گناه او چیست؟گفت:گمان نمیکنم که رسول این راگفته باشد، جز آنکه مکروه دانستهکهگوشت آن خورده شود و حال آنکه با آن چنین عملی صورتگرفته و بآن تجاوز شده باشد». و قبلا گفته که مباداگفته شودکه این همان حیوان است که با آن چنین و چنان شد.
و بنظر حضرت علی و بنا بقولی ازشافعیگوشت چنین حیوانی که بدان تجاوز حرام است و باید آن را سربرید. و بنا بقول دیگری ازشافعی و بقولی قاسمیه و ابوحنیفه و ابویوسف، خوردنگوشت چنین حیوانی مکروه است بهکراهت تنزیهی یعنی بهتراست که خورده نشود.
صاحب «البحر» گفته: باید چنین حیوانی سربریده شود اگرچهگوشتش خوردنی نباشد یعنی اگرچه حلالگوشت هم نباشد مبادا نوزاد زشتی و ناقص الخلقه از آن متولدگردد. همانگونه که نقل شده که چوپانی به حیوانی تجاوزکرد و بچه ناقص الخلقهای زاد. پایان سخن صاحب بحر. شوکانیگویدکه این حدیث: «نهى عن ذبح الحیوان إلا لاكله»«حیوان را جز برای خوردن نباید ذبح کرد». عام است و بوسیله حدیث فوق تخصیص یافته است. پایان سخن شوکانی.
هرگاه به اکراه و اجبار و زور به زنی تجاوز شد، بر او حدی نیست. چون خداوند میفرماید: ﴿فَمَنِ ٱضۡطُرَّ غَیۡرَ بَاغٖ وَلَا عَادٖ فَلَآ إِثۡمَ عَلَیۡهِۚ﴾[البقرة: ۱۷۳]. «هرکس دچار اضطرار و ناچار گردد و در تنگنا گیر کند بدون اینکه خود قصدی داشته و از حد نیاز تجاوز نکند بر او اثم و گناهی نیست».
و پیامبرصگفته: «رفع عن أمتی الخطأ والنسیان، وما استكرهوا علیه»«قلم تکلیف و گناه در حال خطاء و فراموشی و اجبار و اکراه از امت من برداشته شده است». در زمان پیامبرصزنی را به اجبار به ارتکاب زنا و ادار کرده بودند که پیامبرصحد را از او برداشت و درباره او حد جاری نفرمود.
گویند: زنی نزد حضرت عمر آمد و گفت: تشنه بودم و نزد چوپانی رفتم و از او آب خواستم و او حاضر نشد به من آب بدهد مگر اینکه خود را در اختیار او بگذارم و من نیز در برابر آب دادن چنین عملی را کردم. به حضرت علی گفت: نظرت چیست؟ گفت: او ناچار بوده و مضطر است. لذا چیزی بدان زن داد و او را بحال خود گذاشت.
اکراه و اجبار فرق نمیکند که بدینصورت باشد که مرد بر آن غلبه کند و از عهدهاش برنیاید یا او را تهدید کند، هیچکس از اهل علم با این امرمخالفت نکرده است. بلکه درباره و جوب صداق و مهریه برای آن زن اختلاف دارند:
مالک و شافعی گویند: مهریه او و اجب میگردد، یعنی مرد زانی باید به وی مهریه بدهد. مالک در موطاء از ابن شهاب روایت کرده که در زمان عبدالملک بن مروان مردی به زور و اکراه به زنی تجاوز کرده بود و او دستور داد که آن مرد بدان زن مهریه بدهد. ابوحنیفه گفته است: مهریه ندارد. صاحب بدایه المجتهد گوید: علت اختلاف اینست که آیا مهریه عوض و بدل تمتع و برخورداری جنسی است یا فریضه ازدواج است، هرکس آن را بدل و عوض تمتع- و برخورداری جنسی بداند در جماع حلال یا حرام آن را و اجب میداند. و کسی که میگوید مهریه فریضهای است که خداوند آن را به زن و شوهر شرعی اختصاص داده است آن را و اجب نمیداند.
و رای ابوحنیفه اصح است.
اگر چهار نفرگواهی دادند، که زنی مرتکب زنا شده است و چند زن مورد اطمینان گواهی دادند، که این زن هنوز بکر است، و پرده بکارتش بر جای است، بنظر ابوحنیفه و شافعی و احمد و شیعه زیدیه، اینگواهی زنان دایر بر بقای پرده بکارت او شبهه تلقی میشود و موجب سقوط و دفع حد از آن میگردد و حدی درباره این زن و گواهان بر علیه او اجرا نمیگردد.
هرگاه زن بیگانهای را برای مردی آماده و آرایش کردند و به وی گفتند: این زن و همسر تو است و او نیز با وی جماع کرد و معتقد بود که همسر خودش میباشد، باتفاق بر وی حدی نیست. و اگر بوی گفته نشد که این زن تو است، باز هم همین حکم را دارد. و همچنین اگر در بستر خود زنی یافت و گمان کرد که زن خودش میباشد و با وی همبستر گردید، یا زن خود را صدا زد و زن دیگری آمد و گمان کرد که زن خودش آمده است و با وی همبستر گردید، در هردو صورت بر او حدی نیست. در هر مورد که خطاء و اشتباه درجماع و و طه مباح پیش آید، حکم چنین است.
اما اشتباه و خطاء در و طء و جماع محرم و حرام، موجب اجرای حد است برای مثال اگر کسی زنی را پیش خود بخواند که بروی حرام باشد، و زن دیگری پیش او آمد و او با آن همبستر شد، بگمان اینکه او همان زنی است که پیش خود خوانده است، باید بر او حد جاری شود و اگر کسی زنی را پیش خود بخواند که براو حرام است و درجواب او همسر خودش آمد او بگمان اینکه همان زن است که بر او حرام است، با وی همبستر شد و نمیدانست که زن خودش میباشد بر او حدی نیست اگرچه با این گمان نابجا گناهکار میشود.
وقتی که بر اثر نکاحی که صحت و درستی آن مورد اختلاف علماء باشد، جماعی و همبستریی صورتگیرد، اجرای حد شرعی زنا و اجب نیست، چون اختلاف علماء شبهه تلقی میگردد و شبهه موجب دفع و عدم اجرای حد شرعی میگردد.
بنابراین در ازدواج موقت (متعه) و ازدواج شغار و ازدواج با خواهری که خواهرش از همین شخص درعده طلاق بائن است، و ازدواج محلل و ازدواج بدون حضور و لی زن و بدون حضورگواهان و ازدواج با زن پنجم در حالیکه هنوز زن چهارم در عده طلاق بائن باشد، در همه این احوال حدی و اجب نیست بعلت همین اختلاف علماکه شبهه تلقی میگردد. بخلاف علمای ظاهریه که هرجماعی و و طئی که بر اثر نکاح باطل و فاسد صورتگیرد آن را موجب حد شرعی زنا میدانند.
هر ازدواج و نکاحی که علماء بربطلان و عدم صحت آن اجماع داشته باشند اگر بر اثر آن همبستری صورت گیرد، موجب اجرای حد شرعی درباره مرتکبین زنااست .
مانند همبستری با زن پنجم که بعد ازچهار زن موجود عقد شده باشد یا مانند همبستری با زن بیگانهای که همسر دارد و شخصی با او عقد نکاح بندد و با وی همبسترشود و مانند نکاح با زنی که هنوز در عده دیگری است و مانند نکاح مجدد را زنی که مطلقه بطلاق ثلاثه است و هنوز با شخص دیگری ازدواج نکرده است در همه این احوال اگر بدنبال چنین نکاح همبستری صورتگیرد، موجب حد شرعی است و چنین نکاحی شبهه تلقی نمیگردد.
قذف درلغت بمعنی انداختن سنگ یا غیر آن است خداوند به مادر حضرت موسی گفت: ﴿أَنِ ٱقۡذِفِیهِ فِی ٱلتَّابُوتِ فَٱقۡذِفِیهِ فِی ٱلۡیَمِّ﴾[طه: ۳۹]. «او را در تابوت بیانداز و تابوت را بدریا بیانداز...».
اتهام به زنا و قذف به زنا، نیز از این معنیگرفته شده که قذف دراصطلاح شرع یعنی اتهام زنا بکسی زدن. توگوئی که زنا را به سوی او انداخته است.
اسلام میخواهدکه آبرو و حیثیت و شهرت و نام و کرامت مردم، محفوظ و مورد حمایت باشد و کسی بدانها تعرض نکند، لذا زبان بدگویان را قطع میکند و در تعرض بناموس و آبروی دیگران را میبندد و نمیگذارد کسی آبروی دیگران را بازیچه قرار دهد، و آن را معیوب نماید و اشخاص و افرادی را که دارای نفس ضعیف و روحیه ناتوان هستند، باز میدارد از اینکه شرف و حیثیت و آبروی دیگران را جریحهدار نمایند و هرزهگوئی و سخنان پوچ را درباره مردم بگویند و بشدت از آن جلوگیری میکند و مانع میشود از اینکه درباره مومنان به اشاعه فحشاء و تهمت بپردازند، تا اینکه زندگی مومنان از اشاعه اینگونه اراجیف و بدیها محفوظ و مصون و پاکیزه باشد. لذا اسلام بصورت قطعی قذف و تهمت به زنا را تحریمکرده است و آن را یکی ازگناهانکبیره و گناهان بسیار زشت شمرده است و آن را موجب حد شرعی میداند و هرکس بدین اتهام مبادرت و رزد خواه زن یا مرد باشد بایستی هشتاد ضربه شلاق به وی زده شود و بعد از آن دیگرگواهی او پذیرفته نشود و براو حکم میشود به فسق و لعن و طرد از رحمت خدا و استحقاق عذاب دنیا و آخرت، مگر اینکه صحت و درستی قول قذفکننده با دلایل تردید ناپذیر ثابتگردد، بدینمعنی که چهار نفرگواهی بدهندکه شخص مورد اتهام مرتکب این فحشاء و گناه زشت شده است، که خداوند میفرماید:
﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ثُمَّ لَمۡ یَأۡتُواْ بِأَرۡبَعَةِ شُهَدَآءَ فَٱجۡلِدُوهُمۡ ثَمَٰنِینَ جَلۡدَةٗ وَلَا تَقۡبَلُواْ لَهُمۡ شَهَٰدَةً أَبَدٗاۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ٤ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ مِنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ وَأَصۡلَحُواْ فَإِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٥﴾[النور: ۴-۵].
﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ٱلۡغَٰفِلَٰتِ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ لُعِنُواْ فِی ٱلدُّنۡیَا وَٱلۡأٓخِرَةِ وَلَهُمۡ عَذَابٌ عَظِیمٞ٢٣ یَوۡمَ تَشۡهَدُ عَلَیۡهِمۡ أَلۡسِنَتُهُمۡ وَأَیۡدِیهِمۡ وَأَرۡجُلُهُم بِمَا كَانُواْ یَعۡمَلُونَ٢٤ یَوۡمَئِذٖ یُوَفِّیهِمُ ٱللَّهُ دِینَهُمُ ٱلۡحَقَّ وَیَعۡلَمُونَ أَنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلۡحَقُّ ٱلۡمُبِینُ٢٥﴾[النور: ۲۳-۲۵]. ﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ یُحِبُّونَ أَن تَشِیعَ ٱلۡفَٰحِشَةُ فِی ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَهُمۡ عَذَابٌ أَلِیمٞ فِی ٱلدُّنۡیَا وَٱلۡأٓخِرَةِۚ﴾[النور: ۱۹].
«وکسانی که زنان پاکدامن را متهم میکنند سپس چهارگواه بر ادعای خود نمیآورند، آنها را هشتاد ضربه تازیانه بزنید و گواهیشان را هرگز نپذیرید و بیگمان آنان فاسقانند، مگرکسانی که بعد از آن توبه کنند و با اعمال صالح این نقیصه را جبرانکنندکه خداوند غفور و رحیم است، باشدکه آنان را ببخشاید».و «کسانی که زنان پاکدامن و بیخبراز هرگونه آلودگی و مومن را متهم بزنا و فحشاء میسازند، در دنیا و آخرت از رحمت الهی بدورند و عذاب بزرگی در انتظارشان است. درآن روز که زبانها و دستها و پاهایشان بر ضد و بر علیه آنها به اعمالی که مرتکب میشدهاند گواهی میدهد. در آن روز خداوند جزای و اقعی آنها را بیکم و کاست میدهد و میدانندکه خداوند حق آشکار است و شکی بر حقانیت او نیست و آشکار و تردید ناپذیر است»و «براستیکسانی که دوست دارند که فحشاء و اعمال زشت در میان مومنان اشاعه پیدا کند، عذاب دردناکی در دنیا و آخرت در انتظارشان میباشد».
بخاری و مسلم روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «اجتنبوا السبع الموبقات قالوا وما هن یارسول الله؟. قال: الشرك بالله، والسحر، وقتل النفس التی حرم الله، وأكل الربا، وأكل مال الیتیم، والتولی یوم الزحف وقذف المحصنات المؤمنات الغافلات»«ای مومنان از هفت چیز هلاککننده اجتنابکنید.گفتند: چیستند آنها ای رسول خدا؟ گفت: شریک و انباز برای خدا قرار دادن. و سحر، و کشتن نفس که خداوند آن را حرام کرده است (قتل بناحق). و رباخوری، و خوردن مال یتیم بناحق. و فرار از جنگ مذهبی و جهاد، و اتهام زنا نسبت به زنان پاکدامن مومن که بیخبر از آلودگی و گناهند».
و سبب نزول این حکم تحریم قذف داستان افک و اتهامی بودکه برای ام امومنین حضرت عایشهلپیش آمد اوگفت: چون خداوند مرا از آن اتهام و افک تبرئه ساخت و مرا معذور داشت، پیامبرصبر منبر رفت و داستان تحریم اتهام زنا بزنان مومن و مردان مومن و حرمت قذف را بیان داشت و آیات قرآن را که دراین باره فرود آمده بودند تلاوت فرمود و چون از منبر پایین آمد، دستور دادکه آن دو مرد و یک زن را حد قذف بزنندکه مردان عبارت بودند از حسان بن ثابت شاعرپیامبرصو مسطح (که فامیل حضرت ابوبکر نیز بود) و زن «حمنه» بود. ابوداود این روایت را ذکرکرده است.
قذف تحت تحقق شرایطی موجب حد میشود و جریمه مستحق عقوبت بحساب میآید که تا این شرایط تحقق نپذیرد، جرم بحساب نمیآید. که بعضی از این شرایط مربوط است به اتهام زننده و قاذف و بعضی از آنها مربوط است به متهم و مقذوف (کسی که مورد اتهام و اقع شده). و برخی از آنها مربوط هستند به خود اتهام نسبت داده شده.
قاذف و قتی مورد حد قرار میگیردکه شرایط زیر در وی موجود باشد:
۱- عقل
۲- بلوغ
۳- اختیار
چون اینها شرایط تکلیف میباشند و تا این شرایط نباشد، تکلیف نیست. هرگاه دیوانه یاکودک یا شخصی باجبار و اکراه کسی را متهم به ارتکاب زناکند، هیچکدام مورد حد شرعی قذف قرار نمیگیرند. چون پیامبرصفرمود: «رفع القلم عن ثلاث: عن النائم حتى یستیقظ، وعن الصبی حتى یحتلم، وعن المجنون حتى یفیق ویقول: رفع عن أمتی الخطأ والنسیان، وما استكرهوا علیه»«قلم تکلیف از سهکس برداشته شده: از خوابیده تا اینکه بیدار شود و ازکودک تا اینکه بالغگردد و از دیوانه تا اینکه بهبودی یابد»، و «رفع تکلیف شده ازامت من درحال خطاء و اشتباه و فراموشی و در حال اجبار و اکراه».
چنانچهکودک در شرف بلوغ باشد بگونهای که اتهام او موجب رنجش و آزار مومن باشد، باید بصورت مناسب حال خودش تعزیر شود.
شرایط مقذوف بشرح زیر است:
۱- عقل: چون حد شرعا برای جلوگیری از آزار و اذیت و زیان متهم است و کسی که عقل نداشته باشد ضرر و زیان و آزار را احساس نمیکند پس اتهامکننده به وی مورد حد قرار نمیگیرد.
۲- بلوغ: متهم باید بالغ باشد چون اگر کسی اتهام به پسر و دختر غیر بالغ بزند، حد درباره او اجرا نمیگردد. پس هرگاه کسی دوشیزه غیر بالغی را متهم بزناکرد و دختر در حال و کیفیتی بودکه و طء و جماع با وی امکان داشت، جمهور علما گفتهاند: این اتهام قذف نیست چون جماع با چنین دختری زنا محسوب نمیشود چون به خود او حد زده نمیشود و اتهام زننده باید تعزیر گردد.
امام مالک گوید: چنین اتهامی قذف است و اتهام زننده و قاذف باید مورد حد و اقع شود، ابن العربیگفته است: «این مساله جای شک است و احتمال شک دارد. لیکن امام مالک آبرو و حیثیت متهم را درنظرگرفته و غیر او جانب اتهام زننده و قاذف و پشت او را مورد حمایت قراردادهاند. و حمایت از آبرو و حیثیت متهم بهتر است، چون اتهام زننده با زبان خود راز او راکشفکرده و راز او را فاش ساخته پس باید به وی حد زده شود و خود سبب اینکارشده است.
ابن المنذر گفته: «و امام احمد دربارهکنیز و دختر نه سالهگفته: کسی که وی را به زنا متهمکند، حد زده میشود و همچنین اگرکودک پسر، بالغ شود اتهام زننده به او را میزنند».
اسحاق گفته است: هرگاهکودکی که قادر به و طء باشد، اتهام زنا بهکسی بزند به وی حد زده میشود و دختری که ازنه سالگی بگذرد و بهکسی نسبت زنا دهد به وی حد زده میشود.
ابن المنذر گوید: اگر کسی اتهام زنا بهکودکی بزندکه بالغ نشده باشد، به اتهام زننده حد زده نمیشود چون این حرف او دروغ تلقی میگردد و بعلت اینکه موجب اذیت و آزار شده است، تعزیر میشود.
۳- اسلام: متهم باید مسلمان باشد تا اتهام آورنده به وی مورد حد قرارگیرد. اگر متهم از غیر مسلمین باشد بنابر رای جمهور علماء قاذف مورد حد قرار نمیگیرد، و لی اگریک نصرانی یا یهودی، یک مسلمان آزاده را متهم بزنا سازد بایستی نصرانی یا یهودی مانند مسلمانان هشتاد ضربه تازیانه بخورد.
۴- حریت و آزادی: اگرشخصی آزادهای، بنده و برده را متهم به زناکند حد قذف به وی زده نمیشود. خواه آن برده، بنده اتهام زننده باشد یا ملک غیراو باشد. چون مرتبه و درجه برده با مرتبه و درجه انسان آزاده متفاوت و مختلف است، اگرچه اتهام شخص آزاده نسبت به بنده و برده حرام است و لی موجب حد قذف نیست. چون بخاری و مسلم روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «من قذف مملوكه بالزنا أقیم علیه الحد یوم القیامة، إلا أن یكون كما قال»«هرکس مملوک و بنده خود را به زنا متهم کند در روز قیامت حد درباره او اجرا میگردد، مگر اینکه راستگفته باشد و اتهامش و اقعیت داشته باشد». علماء گفتهاند بدینجهت پیامبرصگفته که در قیامت بر او حد اجرا میشود، چون درآن جهان بندگی و ملکیت نیست و همه انسانها برابرند و عبد و آزاده یکسان هستند و کسی ازکسی بزرگتر و شریفتر نیست، مگراینکه تقوای بیشتری داشته باشد و تنها امتیازو برتری با تقوی است و بس. لذا درآن جهان قصاص هرکس برایشگرفته میشود مگراینکه مظلوم، ظالم را غفوکند و در دنیا بدینجهت این مساوات و مکافات برقرار نیست، تا رابطه و علاقه و پیوند بین بندگان و اربابانشان بهم نخورد و فایده تسخیرو سیادت ازمیان نرود و حرمت و احترام و فضیلت و منزلت برقرار باشد.
هرگاهکسی بهکسی اتهام زنا بزند و گمان کندکه او بنده و برده است، سپس معلوم شدکه او برده و بنده نیست، باید به اتهام زننده حد زده شود. و ابن المنذر این را برگزیده است و حسن بصریگفته نباید به وی حد زده شود.
اما ابن حزم برخلاف رای جمهور فقهاء میگوید هرکس عبد و بنده را متهم بزنا کند، باید به وی حد زده شود و از این بابت فرق بین عبد و آزاده نیست و حر و عبد یکسان هستند. و گفته: اینکهگفتهاندکه بنده و کنیز احترام و آبروئی ندارند، سخنی است پوچ و سخیف، مومن بهر صورت و در هر حال، دارای احترام بزرگی است. چه بسا بندهی جلفی درنزد خداوند از یک خلیفه قریشی بزرگتر باشد و این رای ابن حزم بسیار پسندیده و برحق است، اگر با نص و متن حدیث قبلی برخورد و اصطکاک نمیداشت.
۵- عفت و پاکدامنی
شخص متهم باید نسبت به اتهام و ارده پاکدامن و عفیف باشد، اگرچه بطورمطلق پاکدامن و عفیف نباشد، یعنی نسبت به اتهام و ارده پاک باشد، خواه نسبت بکارهای دیگر پاک باشد یا خیر. پس اگر کسی در اول بلوغ مرتکب زنا شد، سپس توبهکرد و حالش خوب شد و عمر طولانی نمود، سپسکسی او را به زنا متهم ساخت، بر اتهام زننده حدی نیست و لی باید تعزیرگردد، چون چیزی را آشکار و اشاعه نموده است که و اجب است پنهانکردن و پرده پوشی آن.
درباره اتهام باید صراحتا یا بصورت تعریض آشکار، اتهام بزنا و ارد شود خواه بلفظ این تصریح و تعریض را اداکند یا آن را بنویسد.
تصریح مثل اینکه خطاب بهکسی بگوید: یا زانی = ای زناکار. یاکلماتی را بر زبان آوردکه این معنی را برساند مثل اینکه ازاو نفی نسبکند و اورا و لد الزنا بنامد. و مثال تعریض مثل اینکه درحال نزاع و دعوی بگوید: من زنا پیشه و زنا کارنیستم و مادرم نیز زناکار نیست.
امام مالکگفته است: تعریض ظاهر و روشن و آشکارحکم تصریح دارد، چون عرفا و عادتا کلمات رسا و ادا کننده مقصود، حکم نص صریح دارد، اگرچه لفظ در غیر این موضع نیز بکار میرود و حضرت عمرس این رای را انتخابکرده است. مالک ازعمره دخت عبدالرحمن روایتکرده است که «دو مرد درزمان حضرت عمر بهم دشنام دادندکه یکی از آنها گفت: «بخدا نه پدرم زانی بوده و نه مادرم زانی بوده است». عمر در این باره از یاران مشورت خواست. یکیگفت: او پدر و مادرش را ستوده است. و دیگرانگفتند: برای پدر و مادرش غیر ازاین نیزمدح هست بنظر ما باید او را هشتاد ضربه تازیانه زد».
ابن مسعود و ابوحنیفه و شافعی و ثوری و ابن ابی لیلی و ابن حزم و شیعه و روایتی از امام احمد بر آنست که در تعریض به قاذف حد زده نمیشود چون تعریض متضمن احتمال است و احتمال خود شبهه است و حدود با وجود شبهه دفع میشوند و لی ابوحنیفه و شافعی میگویند چنین شخصی باید تعزیرگردد. صاحبکتاب «الروضه الندیه» رای درست را بیان داشتهکهگفته است: «حقیقت آنست که مراد از «رمی محصنات» درکتاب خداوند آنست که قاذف و اتهام زننده، لفظی را برزبان براندکه درلغت یا ازنظر شرع یا ازنظر عرف و عادت اتهام بزنا را برساند و از قرائن و احوال چنین برآید که مرادگوینده اتهام بزنا است و غیر از آن مرادی نداشته است و تاویل مقبولی برای سخن خود ذکرنکرده باشدکه حملکلام او بر آن صحیح باشد، دراین صورت برچنین شخصی بدون شک و شبهه باید حد قذف زده شود و همچنین اگر لفظی را بگویدکه احتمال زنا را نداشته باشد یا بطور مرجوح احتمال زنا داشته باشد، و لی اقرارکند که مقصود او از این لفظ اتهام بزنا است، و اجب است که براو حد جاری شود. اما اگر بگونهای تعریضکندکه احتمال زنا را داشته باشد و لی هیچ قرینه و نشانه حالی یا مقالی نباشدکه مراد او اتهام بزنا است در آن صورت بر او چیزی نیست چون جائز نیست بمجرد احتمال او را سرزنشکرد و رنجاند و آزرد».
حد قذف با یکی از دو چیز زیر ثابت میشود:
۱- قاذف و اتهام زننده خود اقرار و اعتراف به قذفکند.
۲- با ده نفر عادل گواهی دهند که شخصی مرتکب قذف شده است -البته در آیه گواهان را چهار نفر ذکر کرده است.
هرگاه گواهی بر صحت سخن قذفکننده وجود نداشته باشد، و اجب است که عقوبت مادی با زدن هشتاد تازیانه نسبت به وی اعمالگردد و با نپذیرفتن شهادت و گواهی همیشگی او و حکم به فاسق بودن اوکه دیگر نزد خدا و مردم عادل محسوب نمیشود، عقوبت و کیفر تادیبی معنوی درباره او بعمل میآید. و این دو کیفر به و سیله آیهای که قبلا نقل شد مقررگردیده است: ﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ثُمَّ لَمۡ یَأۡتُواْ بِأَرۡبَعَةِ شُهَدَآءَ فَٱجۡلِدُوهُمۡ ثَمَٰنِینَ جَلۡدَةٗ وَلَا تَقۡبَلُواْ لَهُمۡ شَهَٰدَةً أَبَدٗاۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ٤ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ مِنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ وَأَصۡلَحُواْ فَإِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٥﴾[النور: ۴-۵]. چنانچه قاذف توبه نکند این عقوبت او مورد اتفاق علما است.
۱- آیا کیفر و عقوبت قذف نسبت به حر و عبد یکسان است یا خیر؟
۲- هرگاه قذفکننده توبهکرد آیا اعتبار و احترام او بحال اول برمیگردد و گواهی او شرعا مقبول است یا خیر؟.
درباره مساله اول اینست که هرگاه عبدی و بندهای، انسان آزاده و ازدواج کردهای را قذف نمود و او را به زنا متهم ساخت، و اجب است که به وی حد قذف زده شود. و لی آیا حد او نصف حد آزاده است یا مثل حد او است؟ اختلاف است. درسنت پیامبراین حکم ثابت نشده است که نصف حد حر است و یا مثل حد حر است. لذا در میان فقهاء اختلاف نظر پیش آمده است که اکثر علما و اهل علم میگویند هرگاه جرم قذف بر عبدی ثابت شد، عقربت و کیفر وی چهل ضربه تازیانه است چون بمانند حد زنا حد قذف نیزنسبت به بنده و برده نصف میگردد. چون قرآن میفرماید: ﴿فَإِنۡ أَتَیۡنَ بِفَٰحِشَةٖ فَعَلَیۡهِنَّ نِصۡفُ مَا عَلَى ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ مِنَ ٱلۡعَذَابِۚ﴾[النساء: ۲۵]. «هرگاه کنیزکان مرتکب عمل زنا شدند حد شرعی زنا درباره آنان نصف حد زنای آزاده است یعنی پنجاه ضربه تازیانه».
امام مالک گوید: ابوالزناد گفت ازعبدالله بن عامر بن ربیعه در این باره سوالکردم اوگفت: من زمان عمربن خطاب و عثمان بن عفان و خلفاء را همین طور دریافتم و کسی را ندیدهام که در تهمت زنا و ارتکاب قذف بیشتر از چهل ضربه به عبد و بنده زده باشد.
از ابن مسعود و زهری و عمر بن عبدالعزیز و قبیصه بن ذویب و اوزاعی و ابن حزم روایت شده که عبد و برده را در حد قذف هشتاد تازیانه میزنند چون حدی است بجهت حق انسانها و اجب شده و جنایت و جرم درباره آبرو و حیثیت متهم روی داده و جنایت و جرم با بندگی و آزادی فرقی نمیکند و جنایت است چه حرو چه عبد آن را انجام بدهد.
ابن المنذر گفته است علمای شهرهایکوفه و بصره و شام و حجاز و مصر -قول اول است و من نیز نظرم چنین است -یعنی چهل تازیانه و در «مسوی» گفته است که اهل علم نیزبرآن هستند. مولف «الروضه الندیه» رای اول را مردود دانسته و رای دوم ترجیح داده و گفته است: آیه قرآن عام است و مفهوم و معنی آن درباره حر و عبد یکسان است. بخش متهم نمودن عبد برای حر سختتر است از بخش متهم نمودن حر برای حر و درباره حد قذف از طرف شارع نیامده است که آن را درباره عبد نصفکنید (و درحد زنا تصریح شده است که نصف حد آزاده و حر است) -و بیشترآن را بر حد زنا قیاس کردهاند و الا نه درقرآن و نه درسنت دراین باره چیزی نیامده است. و آیه: ﴿فَعَلَیۡهِنَّ نِصۡفُ مَا عَلَى ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ مِنَ ٱلۡعَذَابِۚ﴾[النساء: ۲۵]. درباره حد زنا است نه حد قذف و الحاق قذف به زنا خالی از اشکال نیست، بویژه که علت آنها با هم یکی نیست و یکی از آنها صرفا حق الله است و دومی «حق الله» و «حق الناس» است. درباره مساله دوم: باتفاق نظر فقها تا زمانی که قذت کننده توبه نکرده است.
شهادت و گواهی او پذیرفته نمیشود، چون مرتکب جرمی شده است که بفسق او حکم شده و فسق موجب از بین رفتن عدالت است و عدالت برای شهادت شرط میباشد و حال اینکه او ازاین فسق خود توبه نکرده است و تازیانه زدن اگر چه کفاره و تاوان گناهی است که مرجب شده است و او را از عذاب قیامت میرهاند، و لی موجب از بین رفتن صفت فاسق بودن از او نمیشود، که این صفت موجب عدم پذیرش شهادت او است.
ولی اگر توبه کرد و توبه او نیکو شد آیا اعتبار و احترام قبلی را مییابد و گواهیش پذیرفته میشود یا خیر؟ در این باره فقها دو رای دارند:
رای اول بر اینست که پس از توبه خالصانه، شهادت و گواهیکسی که حد قذف خورده است، قبول است و این رای منسوب است به مالک و شافعی و احمد و لیث و عطاء و سفیان بن عینیه و شعبی و قاسم و سالم و زهری. حضرت عمرخطاب به یکی از اشخاصی که حد قذف خورده بودگفت: «اگر توبهکنیگواهی ترا میپذیرم.
اما رای دوم بر اینست که پس از توبه نیزگواهیکسی که حد قذف خورده باشد پذیرفته نمیشود و این رای به علمای حنفیه و اوزاعی و ثوری و حسن و سعید بن جبیر منسوب است. این اختلاف رای از تفسیر این آیه ناشی شده که میفرماید: ﴿وَلَا تَقۡبَلُواْ لَهُمۡ شَهَٰدَةً أَبَدٗاۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ٤ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ﴾[النور: ۴-۵]. در این آیه به هردو امر عدم پذیرشگواهی و حکم به فاسق بودن او برمیگردد یا این تنها به دومی یعنی حکم به فاسق بودن او برمیگردد،کسانی که استثناء را به هردو امر برمیگردانند پس از توبه گواهی اینگونه اشخاص را پذیرفته میدانند و کسانی که استثناء را به امر دوم مربوط میدانند میگویند هرگز گواهی آنها قبول نیست.
عمر بن خطاب گفته: توبه قاذف و کسی که به قذف اقدامکرده است آنست که درباره قذفی که حد آن را خورده است خود را تکذیبکند. و گفت:کسانی که بر علیه مغیره (بن شعبه)؟ فراهی دادهاند، هرکس خود را تکذیب کند بر آینده گواهی او را جایز میدانم و هر کس چنین نکند، گواهیش را جایز نمیدانم. پس شبل بن معبد و نافع بن الحارث بن کلده هردو خود را تکذیبکردند و پشیمان شدند و توبه کردند و ابوبکره پشیمان نشد و توبه نکرد و لذا گواهی او پذیرفته نمیشد. و این مذهب شعبی است و از اهل مدینه حکایت شده است.
و گروهی از علما گفتهاند توبه کسی که به قذف اقدامکرده است آنست که درستکار و صالح و نیکو حال گردد، اگرچه خود را تکذیب نکند. و همینکه از این اتهام خود پشیمان شود، از آن استغفار و طلب آمرزش نماید و دیگر بدان مبادرت نکند و به آن برنگردد، کافی است و این مذهب مالک و ابن جریر است.
ابوثور و ابن المنذرگفتهاند: هرگاه پدر یا مادر فرزند خود را متهم به ارتکاب زنا کنند بایستی حد قذف درباره آنها نیز اجرا شود یعنی اگر زنا ثابت نشد. چون ظاهر قرآن عام است و فرقی را بین هیچ قاذف و مقذوفی نگذاشته است. و علمای حنفی و شافعی گفتهاند: آنان حد نمیخورند چون بنظر آنان یکی از شرایط قاذف آنست که پدر یا مادر متهم نباشد.
چون اگر پدر یا مادر به قتل فرزند خود اقدامکنند حد قصاص درباره آنان جاری نمیگردد. پس حد قذف بطریق اولی نباید جاریگردد. اگرچه باید تعزیر شوند چون بهرحال قذف اذیت و آزار مسلمان است.
هرگاه قذفکننده شخصی را بیش از یک بار به ارتکاب زنا متهمکند، اگر قبلا برای یکی از این قذفها، حد نخورده باشد، یک بارحد برای همه آنها کفایت میکند و لی اگر یک باربرای قذف نسبت بدان شخص حد خورده بود و سپس مجددا به قذف او برگشت باردوم نیز حد درباره او اجرا میشود و همچنین هر اندازه متهم را قذفکند و حد درباره او جاری شود و دوباره اتهام را تکرارکنند، اجرای حد درباره او تکرار میشود.
هرگاه شخصی جماعتی را به ارتکاب زنا متهم کند نظر فقها درباره حکم او مختلف است و سه دسته شدهاند:
۱- بنا بمذهب ابوحنیفه و مالک و احمد و ثوری برای همه آنها یک بار حد درباره او اجرا میشود.
۲- بنا بمذهب شافعی و لیث بتعداد افراد آنگروه باید حد قذف درباره او اجرا گردد.
۳- گویند فرق است میان این همه را یک جا متهمکند و بگوید: ای زنا کاران (یا زناه یا اینکه خطاب به تک تک آنها بگوید: ای زانی که درصورت اول یک حد برای همهکافی است و در صورت دوم بتعداد افرادی جماعت، باید حد درباره او اجرا شود.
ابن رشد گوید: مستمسک کسانی که یک حد راکافی میدانند حدیث انس و دیگران استکه: هلال پسر امیه زن خود را متهم کرد باینکه با «شریک به سمحاء» مرتکب زنا شده است این مطلب در حضور پیامبرصمطرح گردید، که میان هلال و همسرش «ملاعنه» برقرارکرد و حدی درباره «شریک» اجرا نفرمود. و اهل علم بر این اجماع دارندکه هرکس زنش را متهم به زناکند باید هردو «ملاعنه» کنند. و مستمسک کسانی که میگویند بایستی به تعداد افراد درباره او حد قذف جاری گردد اینست که میگویند این حد حق انسانها است اگر برخی از حق خود بگذرند و او را عفو کنند و همگی او را نبخشند این حد ساقط نمیشود پس برای هریک، حد جداگانهای است.
اما کسانی که فرق نهادهاند بین اینکه همه را رویهم در یک جمله یا چند جمله یا در یک مجلس یا چند مجالس متهمکند، بدینجهت است که میگویندکه تعدد قذف موجب تعدد حد است هرگاه متهمین متعدد باشند و قذف نیز متعدد میباشد و اجب است که حد متعدد باشد و الا چنین نیست. آیا حد شرعی قدف از حق الله است یا از حق انسانها است؟.
ابوحنیفه میگوید حد قذف از حقوق الهی است بنابراین هرگاه حاکم اطلاع یافتکهکسی مرتکب قذف شده است، و اجب است بر او که حد را درباره قاذف اجراکند، حتی اگر چه متهم آن را مطالبه نکند. و اگرمتهم نیز قاذف را عفوکند این حد ساقط نمیشود.
و توبه قاذف تنها بین او و خداوند برایش سودمند است (موجب سقوط حد نیست) و اگر قذفکننده بنده باشد مثل حد زنا، حد او نیز نصف میگردد یعنی برای او چهل تازیانه است.
امام شافعی میگوید: حد قذف حق الله نیست بلکه از حق انسانها است، بنابراین حاکم و امام و قتی این حد را اجرا میکند، که متهم خواهان اجرای آن باشد، اگرمتهم قاذف را عفوکند، حد ساقط میگردد و این حق جزو ارث متهم است پس اگرمتهم بمیرد این حق به و ارث اومنتقل میگردد و اگر و ارث متهم را عفو کند، حد ساقط میشود و توبه قاذف برای او سودی ندارد، مگر اینکه متهم او را حلالکند.
اگر قذف کننده چهار گواه بر مدعای خویش بیاورد، حد از او ساقط میشود، چون حضور گواهان موجب نفی صفت قذف از او میگردد، که موجب حد است. و قتیکهگواهان شهادت بدهند، زنا ثابت میگردد و قذف منتفی است. آنوقت بر متهم حد زنا زده میشود چون مرتکب زنا شده است.
و همچنین اگرمتهم خود به زنا اعترافکند و سخن قاذف را تصدیقکند حد از قاذف ساقط میشود.
هرگاه زنی شوهر خود را به ارتکاب زنا متهم کند، اگر شرایط حد در وی موجود باشد باید به وی حد قذف زده شود. و لی اگر شوهرزن خود را متهم به ارتکاب زنا کند و گواهان بر آن اقامه نکند حد قذف درمورد شوهر اجرا نمیشود بلکه زن و شوی باید ملاعنه کنند بهمانگونه که در فصل «لعان» از آن سخن گفته شد.
رده در لغت یعنی بازگشت از همان راهی که از آنجا آمده است و ارتداد هم همچنین است جز آنکه اختصاص بهکفر دارد.
رده از نظر شرع یعنی برگشت و پشیمان شدن مسلمان عاقل بالغ، ازدین اسلام و کافر شدن او به اختیار و اراده خودش، بدون اینکه کسی او را مجبورکرده باشد، برای مذکر و مونث فرقی نمیکند. مرتد شدن دیوانه و کودک معتبر نیست، چون مکلف نیستند.
چون پیامبرصفرموده است: «رفع القلم عن ثلاث : عن النائم حتى یستیقظ، وعن الصبی حتى یحتلم ، وعن المجنون حتى یعقل»احمد و صاحبان سنن آن را روایتکرده و ترمذی آن را «حسن» دانسته است. و حاکمگفته که بشرط شیخین این حدیث صحیح است.
اگر کسی را مجبورکنندکه بکلمهکفر تلفظکند، و لی درقلبش ایمان باشد و قلبا مومن باشد، از مسلمان بودن خارج نمیشود. چون عمار بن یاسر را مجبورکردند که بهکلمهکفر تلفظ نماید و آن را تلفظ نمود و خداوند دراین باره چنین فرمود: ﴿مَن كَفَرَ بِٱللَّهِ مِنۢ بَعۡدِ إِیمَٰنِهِۦٓ إِلَّا مَنۡ أُكۡرِهَ وَقَلۡبُهُۥ مُطۡمَئِنُّۢ بِٱلۡإِیمَٰنِ وَلَٰكِن مَّن شَرَحَ بِٱلۡكُفۡرِ صَدۡرٗا فَعَلَیۡهِمۡ غَضَبٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَلَهُمۡ عَذَابٌ عَظِیمٞ١٠٦﴾[النحل: ۱۰۶]. «کسانی که بعد از ایمان کافر شوند به جز آنها که تحت فشار و اجبار و اقع شدهاند، در حالی که قلبشان آرام با ایمان است و ایمان در قلبشان جایگرفته است، و لیکن آنها که سینه خود را برای پذیرشکفر گشودهاند و قلبا به کفر راضی هستند غضب خداوند بر آنها است و عذاب عظیمی در انتظارشان میباشد».
ابن عباسگفت: مشرکان عمار و پدر و مادرش سمیه و صهیب و بلال و خباب و سالم را گرفته بودند و آنان را سخت شکنجه مینمودند و سمیه را بدو تا شتربسته بودند و نیزهای را در شرمگاه او فرو کرده و به وی گفته بودندکه تو بخاطر مردان اسلام آوردهای. و بدینوسیلهکشته شد -بشهادت رسید -و شوهرش نیز کشته شد. این دو نفر نخستین شهیدانی هستند که در راه اسلام بشهادت رسیدند. و لی عمار تحت فشار و اجبار آنچه که از او خواسته بودند بدان تلفظ کرد و آن را بر زبان آورد سپس پیش پیامبرصرفت و آن را برای او بازگو نمود و اظهار بیتابی کرد. پیامبرصبه و یگفت: قلبت را چگونه مییابی؟ گفت: قلبم با ایمان آرام است و ایمان درآن مستقر است. پیامبرصفرمود: اگر باز هم شما را تحت فشار قرار دادند همینکار را بکن و اشکالی ندارد.
گفتیم: هرگاه مسلمانی از دین اسلام خارج شد مرتد است و حکم خداوند درباره مرتدان نسبت به اواجرا میشود. و لی آیا مرتد شدن تنها بمسلمانان خارج از دین اسلام اختصاص دارد یا اینکه شامل غیرمسلمین نیز میشود؟، و قتی که کافری دین خود را ترک کند و بیک دین کفر دیگری بگرود آنهم ارتداد است؟
چنین پیدا است که شخصکافر هرگاه دین خود را رها ساخت و یک دینکفر دیگر را، از میان ادیانکفر برگزید، نباید به وی تعرض نمود و باید او را با دین تازهاش بحال خود گذاشت، چون از یک دین باطل بدین باطل دیگریگرایش نموده و منتقل شده است و معروف است که میگویند: الکفر مله و احده همهکفرها یک دین و یک ملت و احد هستند و لی انتقال از اسلام بیک دین دیگری از ادیان، انتقال است از هدایت و دین حق بهکفر و گمراهی و خداوند میفرماید: ﴿وَمَن یَبۡتَغِ غَیۡرَ ٱلۡإِسۡلَٰمِ دِینٗا فَلَن یُقۡبَلَ مِنۡهُ﴾[آل عمران: ۸۵]. «هرکس غیرازدین اسلام دینی دیگری را طلبکند از او پذیرفته نمیشود و آن دین که غیر از اسلام باشد، باطل است».و در بعضی از روایات آمده است که «من خالف دینه دین الاسلام فاضربوا عنقه»«هرکس دینش مخالف با دین اسلام باشدگردنش را بزنید». طبرانی بصورت «مرفوع» آن را از ابن عباس روایتکرده است. شافعی در این باره دو قول دارد:
۱- هرگاه کافری دینش را تغییر داد و دینکفر دیگری را انتخاب کرد، از او پذیرفته نمیشود یا باید اسلام بیاورد یاکشته میشود. روایتی از احمد نیز چنین ا ست.
۲- اگر کافری دین خود را تغییر داد و دین دومش مساوی با دین اولش یا بهتراز آن بود، باید اورا بحال خودگذاشت و اگر دین دومی ناقصتر از دین اولش بود، نباید به وی اجازه داد، برای مثل اگر یهودی دین خود را تغییرداد و نصرانی شد اورا باید بحال خود گذاشت، چون هردو مثل هم یک دین آسمانی میباشند و بعدا دچار تحریف و تغییر شده و و سیله دین اسلام خداوند آنها را نسخکرده است. و همچنین اگر زردشتی و مجوسی دین خود را بدین یهود یا نصاری تغییردهد، باید اورا بحال خودگذاشت، چون این دو دین ازدین مجوس بهترند چون اگرانتقال بدین مماثل و همانند جایز باشد، انتقال بدین بهتر بطریق اولی جایز است و لی اگر یهودی یا نصرانی دین خود را بدین مجوسی تغییر داد از او پذیرفته نمیشود، چون انتقال بدین ناقصتر است.
اسلام عبارت است از عقیدت و شریعت یعنی ایمان و عمل بمقتضای آن.
عقیدت عبارت است از ایمان به:
۱- الهیات ۲- نبوات ۳- رستاخیز و بازخواست حساب در روز باز پسین.
شریعت عبارت است از:
۱- عبادات مانند: نماز، روزه، زکات، حج
۲- آداب و اخلاق اسلامی مانند: صدق و و فاء و امانت
۳- معاملات و داد و ستد برابر قوانین اسلام از قبیل: خرید و فروش...
۴- روابط خانوادگی و نظام خانواده برابرمقررات اسلامی از قبیل ازدواج و طلاق و...
۵- عقوبات جنائی از قبیل قصاص و حدودات و...
۶- روابط و علایق بینالمللی از قبیل معاهدات و پیمانها و قراردادها و بدینگونه درمییابیم که اسلام یک روش همگانی انسانی است، که همه جوانب و کارهای زندگی را دربر میگیرد و اینست مفهوم عام اسلام، آنگونه که قرآنکریم و سنت نبوی مقرر داشته و مسلمانان درصدر اسلام فهمیده و بدان عملکردهاند. و آن را در همه اوضاع و احوال عمومی و خصوصی تطبیق و اجراکردهاند. و هرکسی که این دین را بپذیرد و بدان و فادار باشد عضو این جامعه مسلمان بحساب میآید و فردی از افراد امت اسلامی است و احکام اسلام بر وی جاری و تعالیم و رهنمودهای اسلام بر او تطبیق و اجراء میگردد. لیکن افراد مردم از نظر ذکاوت و کند ذهنی، و نیرومندی و ناتوانی و قدرتمندی و عدم قدرت، و کارائی و عدمکارائی و کوشائی و عدمکوشائی و جدی بودن و مقصر بودن با هم تفاوتهای آشکاری دارند و اختلافات افراد از نظرنیروهای جسمانی و روحانی و عقلانی و اضح و روشن است و با توجه بدین اختلافات و برحسب اوضاب و احوال و محیط زندگی افراد بعضی از اسلام بسیار نزدیک و بعضی دیگر از آن دور میباشند. خداوند میفرماید: ﴿ثُمَّ أَوۡرَثۡنَا ٱلۡكِتَٰبَ ٱلَّذِینَ ٱصۡطَفَیۡنَا مِنۡ عِبَادِنَاۖ فَمِنۡهُمۡ ظَالِمٞ لِّنَفۡسِهِۦ وَمِنۡهُم مُّقۡتَصِدٞ وَمِنۡهُمۡ سَابِقُۢ بِٱلۡخَیۡرَٰتِ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ﴾[فاطر: ۳۲]. «سپس اینکتاب آسمانی (قرآن کریم) را به گروهی از بندگان برگزیده خود (در میان امتها که از همه امتها برترند) به میراث دادیم (یعنی آنان را پاسدار آن قرار دادیم) (اما) از میان آنان عدهای بر خویشتن ستمکردند (در معاصی اسراف کردند تا جائی که گناهانشان از حسناتشان بیشتر شد) و عدهای به اذن خدا در نیکیها از همه پیشی گرفتند (و اعمال خیرشان بیشتر از اعمال شرشان بود و اعمال شرشان محوگردید و پیش ازهمه داخل بهشت شدند) و این فضیلت بزرگی است».
لیکن این دور شدن از اسلام تا زمانی که فرد و فادار و معتقد بدان باشد، او را از دایره اسلام خارج نمیسازد، بنابراین هرگاه از مسلمانی لفظی سر زد و سخنی بر زبان راند، که دلالت برکفر او میکرد، و لی او معنی حقیقی آن را قصد نکرده بود و یا فعلی و کاری از او سر زد، که ظاهراً برکفر دلالت میکرد، و لی قصد او از آن عمل،این نبودکه دین خویش را تغییردهد، دراین صورت بهکافر شدن او حکم نمیشود و کافر تلقی نمیگردد، اگرچه از اسلام دور شده است. هر اندازه فرد مسلمانی مرتکبگناهان و جرائم گردد نمیتوان او را به خروج از اسلام و مرتد بودن متهم ساخت. مادام که ایمان در قلبش باقی باشد.
بخاری از پیامبرصروایتکرده است که فرمود: «من شهد أن لا إله إلا الله، واستقبل قبلتنا، وصلى صلاتنا، وأكل ذبیحتنا، فهو المسلم، له ما للمسلم، وعلیه ما على المسلم»«هرکس گواهی دهدکه غیر ازالله هیچ معبود بحقی نیست و به قبله ما روی آرود و نماز ما را بخواند و حیوان را مثل ما سرببرد و کشته ما را بخورد او مسلمان است و هرچه بسود مسلمانان باشد بسود او نیزهست و هرچه به زیان مسلمانان باشد بزیان او نیز هست - اسلام حکم بظاهر میکند و حساب قلب و نهاد مردم با خداوند است». پیامبرصبتاکید مردم را برحذر داشتهاند از اینکه همدیگر را به کفر متهم کنند، چون این اتهام جنایت بزرگی است و بسیار خطرناک است. بروایت مسلم ازابن عمر آورده است که پیامبرصفرمود: «إذا كفر الرجل أخاه، فقد باء بها أحدهما»«هرکس برادر مسلمان خویش را بکفرمتهم سازد بیگمان یکی از آنان بدان گرفتار میشود و گناهش گریبانگیر یکی از آنان میگردد».
مسلمان و قتی خارج از اسلام و مرتد بحساب میآید، که قلباً کفر را بپذیرد و دلش بدان راضی باشد و عملا نیز بمقتضای کفر خویش رفتارکند، چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَٰكِن مَّن شَرَحَ بِٱلۡكُفۡرِ صَدۡرٗا﴾[النحل: ۱۰۶]. «ولیکنکسانیکافر هستند که از صمیم قلبکفر را بپذیرند».و پیامبرصمیفرماید: «إنما الاعمال بالنیات، وإنما لكل امرئ ما نوى»«بدون شک ارزش اعمال از نیت و قصد ناشی میشود و بهرکس آنچیزی میرسدکه قصد و نیت آن راکرده است -قصد و نیت معتبر است نه ظاهراعمال و اقوال». و چون تنها خداوند بر اساس درونی و نیات قلبی مردم آگاه است باید و قتی بهکفر کسی حکمکنیم که دلایل قطعی غیرقابل تاویل در دست داشته باشیم تا جائی که به امام مالک نسبت داده شده است که گفت: «اگر ازکسی رفتاری یا قولی سر زند که ٩٩ درصد (۹۹%) احتمالکفر وی را داشته باشد و یک درصد ( ١ %) احتمال ایمان وی را داشته باشد بدان یک درصد عمل میشود و او را مومن تلقی میکنند».
۱- انکار چیزی که از بدیهیات و ضروریات دین اسلام است مانند انکار و حدت الله و انکار خالقیت الله و انکار وجود فرشتگان و انکار نبوت حضرت محمدصو انکار قرآن که و حی خدا است و انکار رستاخیز و پاداش اخروی اعمال و انکار فرضیت نماز و زکات و روزه و و جوب حج.
۲- مباح دانستن چیزی که همه مسلمین بر تحریم آن اتفاق و اجماع دارند: مانند مباح دانستن: شرب مسکرات، زنا، ربا،گوشت خوک، و حلال دانستن خون و مال کسانی که بیگناه هستند.
۳- حرام دانستن چیزی که مسلمانان بر حلال بودن آن اتفاق و اجماع دارند، مانند: حرام دانستن طیبات و چیزهای پاک.
۴- دشنام و ناسزاگوئی و استهزاء به پیامبر بزرگوار اسلام و دیگر انبیاء خدا.
۵- دشنام و ناسزاگوئی بدین و انتقاد از قرآن و سنت نبوی و عمل نکردن بیتاب خدا و سنت پیامبرصاسلام و تفضیل و ترجیح دادن قوانین بشری بر آنها.
۶- هرکس ادعا کندکه بعد از پیامبر اسلام بر وی و حی صادر میشود اوکافر است.
۷- انداختن مصحف شریف قرآن در نجاسات و آلودگیها و همچنینکتب احادیث و این عمل را از روی اهانت و خفت و سبک شمردن آنها انجام دهد و به محتوای آنها توهینکند.
۸- استخفاف و اهانت بیکی از نامهای خداوند بزرگ یا بیکی از اوامر و نواهی یا و عد و و عیدهای او، مگر اینکه تازه مسلمان باشد و از احکام اسلام هنوز اطلاع درستی نداشته باشد و حدود خداوند را نشناسد که این عمل او را برجهل و نادانی و عدم شناخت و آگاهی وی حمل میکنند و کافر بحساب نمیآید.
در این باره مسائلی پیش میآید که همه مسلمانان بر آن اجماع و اتفاق نظر دارند، و لی تنها اهل دانش و خاصه از آن اطلاع دارند نه عامه مردم، که منکرین این گونه مسایل، کافر بحساب نمیآیند، بلکه بعلت جهل و عدم آگاهی از آنا، معذورند، چون آگاهی برآنها در میان توده مردم شیوع ندارد مانند اینکه اگر کسی عمه یا خاله زنی را تحت نکاح داشته باشد، نمیتواند آن زن را نیز برای خود نکاح کند و نکاح وی در آن حال با وجود عمه یا خالهاش، حرام است. و مانند اینکه قاتل عمدی ارث نمیبرد و یا اینکه سهم الارث مادر بزرگ یک ششم است و امثال اینگونه مسائل. (یعنی اگر کسی منکر آنها شد،کافرنمیشود چون تنها خواص مسائل را میدانند). و سوسههای نفسانی تاثیری ندارند، زیرا خداوند مردم را بر آنها مواخذه نمیکند، مسلم از ابوهریره روایتکرده استکه:
پیامبرصگفت: «إن الله عزوجل تجاوز لامتی عما حدثت به أنفسها ما لم تعمل أو یتكلم به»«بیگمان خداوند و سوسههای نفسانی امت مرا تا زمانی که بدانها عمل نکنند یا بر زبان نیاورند، بخشیده و از آنها گذشت فرموده است».
مسلم از ابوهریره روایتکرده است که گفت: «گروهی از یاران پیامبرصبخدمت او آمدند و از او سوالکردند و گفتند: ما گاهی در فکر و خاطر خویش چیزهائی مییابیم و چیزهائی بخاطرمان میگذردکه از بس که آنها را بزرگ میدانیم و گناهی بزرگ تلقی میکنیم که نمیتوانیم آنها را بر زبان آوریم، تا چه رسد بدانکه بدانها عقیده داشته باشیم، پیامبرصفرمود: مگر چنین چیزی را در خود یافتهاید؟گفتند: آری. پیامبرصگفت: این و سوسهها نشانه ایمان کامل است و زیانی ندارد».
مسلم از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لا یزال الناس یتساءلون حتى یقال: (هذا خلق الله الخلق، فمن خلق الله؟) فمن وجد من ذلك شیئا، فلیقل: آمنت بالله»«همواره پرسشهائی برای مردم پیش میآید و سوال میشودکه: خداوند مردم را آفریده است پس چهکسی خداوند را آفریده است؟ هرکس در دل خویش با چنین سوالی روبرو شد، بگوید: من به «الله» ایمان دارم و قلباوجود او را میپذیرم».
ارتداد و برگشتن از دین اسلام، جرمی و گناهی است بس بزرگ، که تمام اعمال صالح و رفتارها نیکوی پیش از مرتد شدن را، باطل و بیاثر میسازد و از اعتبار میاندازد و در قیامت مستوجب عذاب سخت و بزرگ میباشد خداوند میفرماید: ﴿وَمَن یَرۡتَدِدۡ مِنكُمۡ عَن دِینِهِۦ فَیَمُتۡ وَهُوَ كَافِرٞ فَأُوْلَٰٓئِكَ حَبِطَتۡ أَعۡمَٰلُهُمۡ فِی ٱلدُّنۡیَا وَٱلۡأٓخِرَةِۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِیهَا خَٰلِدُونَ٢١٧﴾[البقرة: ۲۱۷]. «... و هرکس از شما از آیین خود -اسلام - برگردد و درحال کفر بمیرد، چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت بر باد میرود و ایشان یاران آتش (دوزخ) میباشند و در آن جاویدان میمانند و مانند دیگر کافرانند».
معنی آیه اینست: که هرکس از دین اسلام برگردد و پشیمان شود و کفر را اختیارنماید و بر اینکفر استمرار و دوام داشته باشد تا اینکه میمیرد، تمام اعمال خیر و نیک او باطل و برباد میشود و در دنیا از ثمره و بهره آن محروم میشود، چون دیگر نه خود و نه مالش و نه خانوادهاش در حمایت و امان مسلمین نیست و از حقوق مسلمین برخوردار نمیباشد و از نعمت آخرت و پاداش اعمال نیک که انجام داده است نیز بیبهره است و در عذاب دردناک آخرت جاویدان میماند. دین اسلام علاوه بر آن، در دنیا کیفر و عقوبت سختی را نیز برای مرتد مقرر داشته است که پیش از عقوبت قیامت و آخرت بدان میرسد و این کیفر دنیائی او عبارت است از کشتن او بخاری و مسلم ازابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من بدل دینه فاقتلوه»«هرکس دین خود را تغییر داد -یعنی هر مسلمانی که کافر شد او را بکشید -اگر پشیمان نشد» از ابن مسعود روایت شده است که پیامبرصگفت: «لا یحل دم امرئ مسلم إلا بإحدى ثلاث: كفر بعد إیمان، وزنا بعد إحصان، وقتل نفس بغیر نفس»«روا نیست که خون مسلمانی ریخته شود مگر اینکه یکی از سه چیز را مرتکب گردد: بعد از ایمان آوردن کافر شود، و یا بعد از ازدواج مرتکب زنا شود و یا کسی را بنا حق بکشد - که در این موارد ریختن خون او برابر دستور شرع حلال است -». و از جابر روایت است که زنی بنام «ام مروان» مرتد شد پیامبرصدستور داد که اسلام را بروی عرضهکنند، اگرتوبه کرد و پشیمان شد و به اسلام برگشت چه بهتر و الا بایستی کشته شود. آن زن امتناع و رزید از اینکه به دین اسلام برگردد، لذا کشته شد. دارقطنی و بیهقی آن را روایت کردهاند.
و ثابت شده است که حضرت ابوبکر صدیق خلیفه اول با عربهای مرتد جنگید تا اینکه پشیمان شدند و به دین اسلام برگشتند. و درمیان علما اختلافی نیست در اینکه قتل مرتد و اجب است، بلکه درباره زنی که مرتد شود، اختلاف است.
ابوحنیفه میگوید: اگرزنی مرتد شد نباید کشته شود بلکه باید حبس و زندانی گردد و هرروز اسلام را بر وی عرضه کنند و از او بخواهند که توبه کند تا اینکه پشیمان میشود و به اسلام برمیگردد تا اینکه درحبس میمیرد، چون پیامبرصاز کشتن زنان نهی فرموده است، و لی جمهور فقهاء با آن مخالفتکردهاند و گفتهاند: کیفرزن مرتد مانندکیفرمرد مرتد است و با هم فرقی ندارند و کیفر مرتد قتل است خواه زن باشد یا مرد، چون آثار و زیانهای ارتداد مرد و زن با هم برابراست. و بعلاوه حدیثی از معاذ نقل شده است که حافظ (ابن حجر) آن را حسن دانسته است که او گفته است: و قتی که پیامبرصمرا به یمن فرستاد گفت: «أیما رجل ارتد عن الاسلام فادعه، فإن عاد، وإلا فاضرب عنقه، وأیما امرأة ارتدت عن الاسلام فادعها، فإن عادت، وإلا فاضرب عنقها»«هر مردی که از اسلام برگشت و مرتد شد، او را مجدداً به اسلام بخوان، اگر به اسلام برگشت چه بهتر و الا گردنش را بزن و هر زنی که از اسلام برگشت و مرتد شد او را مجدداً به اسلام دعوت کن اگرقبول کرد و به اسلام برگشت چه بهتر و الا گردنش را بزن». و این حدیث نص است در محل نزاع و نزاع را قطع میکند. و بیهقی و دارقطنی نقلکردهاند، که ابوبکر صدیق رضی الله عنه زنی را بنام «ام قرفه» کهکافر شده بود بعد از اینکه اسلام آورد، مجددا او را به اسلام خواند و از او خواست که توبهکند، او توبه نکرد و ابوبکر دستور دادکه او را بکشند. و اما اینکه پیامبرصدستور دادهاند که زنان را نکشند، این دستور برای زمان جنگ و در حال جنگ است که زنان ضعیف و ناتوانند و در جنگ شرکت ندارند و پیامبرصدر جنگ زنی را دید که کشته شده بود و فرمود: «ما كانت هذه لتقاتل»«نمیبایستی این زنکشته بشود». سپس دستور دادکه نباید زنانکشته شوند.
در همه حدود شرعی زنان بدون استثناء با مردان شریک هستند، همانگونه که اگر زن ازدواجکرده (محصنه) مرتکب زنا شد، بایستی رجم گردد، اگر زنی مرتد شد بایستی حد ارتداد که قتل است درباره او اجراءگردد. و فرقی با هم ندارند.
اسلام یک برنامهکامل زندگی است، پس عبارت است از دین و دولت و عبادت و فرماندهی و قرآن و شمشیر و روح و ماده و دنیا و آخرت مبتنی برعقل و منطق و متکی بر دلیل و برهان است و در دین اسلام و عقیدت و شریعت (احکام اعتقادی و عملی) آن چیزی وجود ندارد، که با فطرت انسان سازگار نباشد و در دین اسلام چیزی نیست که مانع رسیدن انسان بکمال مادی و معنوی و تربیتی او باشد، بنابراین هرکس و ارد در اسلام شود، حقیقت آن را میشناسد و حلاوت آن را میچشد، پس هر کس بعد از اینکه اسلام را پذیرفت، سپس از آن خارج گشت و پشیمان شد، در و اقع بر علیه حق و منطق و دلیل و برهان، قیامکرده و از جاده مستقیم بیرون آمده است و منکر آن گشته و از راه عقل سلیم و فطرت پاک انسانی، منحرفگردیده است - بدیهی استکسی که بدین درجه برسد، او به پستترین درجه انحطاط و نهایت پستی و رزالت سقوط کرده است و شایسته نیست که چنین انسانی زندگی داشته باشد و یا بر بقای او محافظت شود، زیرا چنین شخصی در زندگی، هدف ارزشمند و مقصد شریفی ندارد. این از یک طرف و از طرف دیگر اسلام بعنوان یک برنامه عمومی زندگی و نظامکامل و شامل، برای سلوک و رفتار انسانی، نیازمند است که یک بافت و نظامی داشته باشدکه از آن حمایتکند و جوشنی و سپری داشته باشد، که آن را مصون دارد. چون هرنظامی بدون حمایت و حراست و حفظ آن چیزهائی که ارکان آن را در هم میریزد، نمیتواند پابرجا باشد و کیان و هستی آن متزلزل میشود و بهترین راه و نیومندترین و سیله برای حمایت از یک نظام و حفظ آن، آنست که خروج بر علیه آن و بیرون رفتن از آن، منع گردد و بشدت از آن دفاع شود، چون خروج بر علیه یک نظام و بیرون رفتن از آن، هستی آن را تهدید میکند و آن را رو به سقوط سوق میدهد.
بدیهی است که خروج بر علیه اسلام و پشیمان شدن و مرتدگشتن از آن، شورشی است بر علیه آن و در همه قوانین و ضعی و انسانی نیز جزای شورش و قیام بر علیه نظام دولت و اوضاع مقرر ، کیفر آن قتل است. هرگاه انسانی بر علیه نظام دولت موجود خواه در نظام و رژیم کمونیستی یا در نظام و رژیم سرمایهداری باشد، قیام کند و از آن نظام خارج شود، او را بارتکاب خیانت بزرگ نسبت به میهن خویش متهم میکنند و خیانت بزرگ نسبت به میهن،کیفر و عقوبتش تنها اعدام میباشد.
بنابراین اسلام درکیفر و عقوبت مرتدان، راه منطقی و منطبق بر قوانین نظامهای بشری را، پیش گرفته است.
بسیار پیش میآید که ارتداد و برگشتن از دین اسلام، در اثر شک و شبههها و تردیدهای نفسانی است، که بر نفس انسان عارض و مزاحم ایمان او میگردد. پس بایستی فرصتهائی برای رهائی از این شکوی و شبهات، مهیا شود و دلایل و براهینی اقامهگردد، که ایمان را بقلب برگرداند و یقین و آرامش را در دل جای دهد،
و تردید و شکوک را برطرف سازد. بنابراین و اجب است که از مرتد طلب توبه و پشیمان شدن، بعمل آید، اگرچه بارها مرتکب ارتداد شده باشد و بایستی به وی ملتی داده شود، که بار دیگر بخویشتن برگردد و و سوسههای خویش را تکذیب کند و افکار خود را بررسی نماید و نتیجه نهائی بگیرد، آنگاه اگر بعد ازکشف شبهات و رفع شک و تردید، موضع خویش را تغییر داد و بدین اسلام برگشت و به شهادتین: «اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله»اقرارکرد و اعتراف نمود بدانچه که منکرش بود و از هر دینی که مخالف اسلام باشد بیزاری و دوری نمود، توبه او پذیرفته میشود، در غیر این صورت حد ارتداد بر وی اجرا میگردد.
بعضی از علما مهلت توبه و مناقشه فکر خویش را سه روز برای مرتد تعیین کردهاند و برخی دیگر مدت را تعیین نکرده و گفتهاند بایستیکرارا توجیهگردد و با وی بحث و استدلال بعمل آید، تا اینکه ظن غالب حاصل شود، که او دیگر به اسلام برنمیگردد، آنگاه حد ارتداد درباره او جاری میشود . کسانی که سه روز مهلت دادن به مرتد را معتبر دانستهاند، بروایتی استدلال کردهاند که «بموجب آن مردی از شام بحضور حضرت عمر آمد و عمر به وی گفت: آیا از سرزمینهای دور خبر داری؟ اوگفت: آری، مردی بعد از اینکه اسلام آورده بود، کفر پیشه کرد، حضرت عمر گفت: با او چهکار کردید؟گفت: گردن او را زدیم و او را کشتیم. عمر گفت: چرا او را سه روز در خانهای حبس نکردید، که هر روز به وی یک گرده نان میدادید و از او طلب توبه و پشیمان شدن میکردید، شاید توبه میکرد و به امر خداوند برمیگشت. خداوندا توگواه هستی که من آنجا حضور نداشتهام و بدان امر نکردهام، و چون از آن اطلاع حاصل کردم، بدان رضایت ندادم، خداوندا من از ریختن خون او بتو پناه میآورم و از آن بیزارم». امام شافعی آن را روایتکرده است. گروه دوم بروایت ابوداود استنادکردهاندکهگوید: معاذ بن جبل به یمن رفت و در نزد ابوموسی اشعری مردی را یافت که بزنجیر کشیده بودند،گفت: این چیست؟ ابوموسیگفت: او مردی است یهودی که اسلام آورده است سپس مجددا بدین یهود برگشته است. معاذگفت: من نمینشینم تا اینکه اوکشته شود... اینست حکم پیامبر خداص. و سه بار این سخن را تکرارکرد، پس دستور داد تا او راکشتند. و ابوموسی پیش ازآمدن معاذ بیست روز از او طلب توبه کرده بود یا مدت قریب بدان. و از طریق عبدالرزاق نقل شده است که دو ماه از وی خواستند که دوباره مسلمان شود. شوکانیگوید: کسانی که میگویند باید از او طلب توبه بعمل آید با هم اختلاف دارندکه آیا یک بارطلب توبه از او کافی است؟ یا اینکه بایستی سه بار از او طلب توبه بعمل آید و این سه بار در یک مجلس یا در سه روزباشد؟ ابن بطال از حضرت علی نقلکرده است که یک ماه از او طلب توبه میشود و از نخعی نقل شده که برای همیشه تا میمیرد .
هرگاه مسلمانی مرتد شد و از اسلام برگشت، حال او تغییر میکند و نسبت به او بمانند یک مسلمان رفتار نمیگردد و معاملت با وی تغییر مییابد و احکامی درباره وی ثابت میگردد، که بشرح زیر آنها را خلاصه میکنیم.
۱- پیوند زناشوئی.
هرگاه زن یا شوهرمرتدگشت، پیوند زناشویی بین آنان گسسته میشود و ازدواج آنان دیگر از نظرشرع اسلامی معتبر نیست، چون مرتد شدن هریک ازآنان، موجب جدائی بین آنان میگردد، این جدائی بر اثر مرتد شدن یکی از آنها، فسخ نکاح بحساب میآید، پس هرگاه هرکدام که مرتد شده بود، پشیمانگشت و دوباره به اسلام برگشت، اگر بخواهند زندگی زناشوئی را با هم از سرگیرند، بایستی عقد نکاح مجدد با مهریهای جدید بعمل آید . و نمیتواند با زنی از پیروان دین جدیدی که بدان گرویده است ازدواج کند چون او بسبب مرتد شدن مستحق قتل است و این فرصت به وی داده نمیشود.
۲- ارث مرتد.
کسی که مرتد میشود از هیچیک از خویشاوندانش ارث نمیبرد، اگر این خویشاوند پیش ازاو بمیرد، چون او دینی ندارد و کسی که دین ندارد، از خویشاوند مسلمان خرد، ارث نمیبرد. هرگاه مرتد به اسلام برنگشت، و کشته شد، یا خود مرد مال و دارائی او به و ارثان مسلمانش میرسد، چون او از زمان مرتد شدنش در حکم مرده است. «یک پیرمرد نصرانی را که اسلام آورده بود، و سپس از اسلام برگشته بود، بحضور علی آوردند، حضرت علی به و یگفت: شاید بدین جهت از اسلام برگشتهای تا به ارثی دست یابی و سپس به اسلام برگردی؟ گفت: نخیر. سپس ازوی پرسید: شاید از زنی خواستگاری کردهای و آن را به تو ندادهاند، لذا از دین برگشتهای تا او را بعقد شما درآورند، سپس دوباره مسلمان شوی؟ گفت: نخیر. حضرت علی به و یگفت: پس حالا به اسلام برگرد و مجددا مسلمان شو. او گفت: به اسلام برنمیگردم تا اینکه مسیح را ملاقات میکنم.
لذا حضرت علی دستور دادکه گردنش را زدند و میراثش را به فرزندان مسلمانش داد. ابن حزمگفته است که ازابن مسعود نیزاینگونه روایت شده است. و لیث بن سعد و اسحاق بن راهویه نیزبدین رای دادهاند و مذهب ابویوسف و محمد و روایتی از احمد نیز بر این است.
۳- مرتد بر غیر خود و لایت ندارد.
مرتد بر غیر خود و لایت ندارد، پس نمیتواند متولی عقد ازدواج دخترانش گردد یا برای پسرانکوچک خود ازدواج کند. و هر عقدی که نسبت بدانان انجام داده باشد شرعا باطل میباشد، چون بسبب مرتد شدن و لایت از او سلب شده است.
مرتد شدن، اهلیت تملک را از مرتد سلب نمیکند، و ملکیت او بر مالش همچنان باقی است و از نظر مالکیت و امور مالی مانند کافر اصلی است و حق دارد در اموال خویش بر حسب میل خود تصرفکند و تصرفات مالی او نافذ و مجری است، چون اهلیت او از این بابتکامل است. اینکه او بسبب مرتد شدن استحقاق قتل و کشتن را دارد، حق تملک و تصرف را از او سلب نمیکند. چون شارع عقوبت و کیفر مرتد را تنها قتل و کشتن او تعیینکرده است، بنابراین حکم او مانند حکم کسی است که به قصاص یا برجم بروی حکم شده است، که ملکیت یا تصرف مالی از او سلب نمیشود.
هرگاه مرتد به سرزمین حربی و کافران ملحق شود، اموال او همچنان در ملکیت او باقی میماند و در اختیار شخص امینی گذارده میشود و فرار او موجب سلب ملکیت او نمیشود.
ابوحاتم سجستانی و دیگران میگویند: «زندیق» کلمهای است فارسی که اصل آن «زنده گرو» بوده یعنی کسی که بدوام دهر و روزگار معتقد باشد سپس گوید: ثعلبگفته است: درکلام عرب «زندیق» نیست بلکه «زندقی» میگویند برایکسی که بسیار حیلهگر باشد. «زندیق» را بدینمعنی که مردم اراده میکنند «ملحد» و «دهری» میگویند، که بدوام دهر عقیده داشته باشد.
جوهری گفته است «زندیق»، از ثنویه است (دو خدائی). الحافظ ابن حجر عسقلانی گوید: بقول مولفینکتب «ملل و نحل» «زندقه» پیروان «دیصان» و «مانی» و «مزدک» میباشند .
نووی گوید: «زندیق» کسی است که دینی از خود بسازد و نحلهای بیاورد.خلاصه سخن صاحب مسوی چنین است: کسی که مخالف دین حق است اگربه دین حق اعتراف نکند و در ظاهر و باطن بدان ایمان نیاورد، او را «کافر» مینامند، و اگر در ظاهر و بزبان بدین حق اعترافکند و در نهان و بقلب بدانکافر باشد، او را «منافق» مینامند. و اگر در ظاهر و باطن بدین حق اعترافکند و لی بعضی از مسایل ضروری دین را برخلاف روش اصحاب و تابعین و اجماع امت اسلامی تفسیر و تاویل کند او را «زندیق» مینامند. مانند اینکهکسی بگوید: قرآن حق است و بهشت و جهنم که درقرآن آمده است نیز حق است و لی مراد از بهشت همان سرور و شادمانی حاصل از صفات و ملکان محموده و پسندیده است و مراد از جهنم همان ناخشنودی و نکوهشی است که از صفمات و ملکات مذموم و ناپسند حاصل میشود و در خارج و و اقع بهشتی و جهنمی وجود ندارد، چنین شخصی زندیق است. و این گفته پیامبرص «أولئك الذین نهانی الله عنهم»«اینان گروهیند که خداوند مرا از آنان نهی کرده است». درباره منافقان است نه درباره زندیقان، سپس مسوی گوید: همانگونه که شریعت اسلام کیفر و جزای مرتدان را قتل قرار داده است تا مرتدان از ارتداد برگردند و مذهب پوچ خویش را رها سازند، همینکیفر و سزای زندیقان را نیز قتل قرار داده است تا از تاویلات و تفسیرات فاسد و گمراه کننده خویش در دین دست بردارند و منصرفگردند.
سپس گفته است: تاویل دو نوع است، تاویلی که با نص صریح و قطعی قرآن و سنت نبوی و اتفاق نظر و اجماع امت اسلامی مخالفت ندارد.
و تاویلی است که با نص صریح و قطعی قرآن و سنت و اجماع برخورد و مخالفت داردکه آن را «زندقه» مینامند و مستوجبکیفر است.
بنابر این هرکس منکر شفاعت باشد یا منکر رویت و دیدن خدا در روز قیامت باشد یا منکر عذاب قبر و سوال فرشتگان -منکر و نکیر- باشد یا منکر «صراط» و «حساب» باشد خواه بگوید براویان این احادیث اطمینان ندارم یا بگوید براویان اعتقاد و اطمینان دارم و لی حدیث را تاویلیکند و تاویل فاسد او بگونهای باشدکه قبلا آن را نگفته باشند او زندین است.
و همچنین کسی که از شیخین ابوبکر صدیق و عمر فاروق بدگوئی کند و بگوید آنان اهل بهشت نیستند با وجود اینکه حدیث متواتر هست درباره اینکه پیامبرصبدانان مژده بهشت داده است یا اینکه بگوید محمد خاتم النبیین است و لی معنی خاتم النبی آنست که بعد از او نباید کسی را «نبی» نامید (نه اینکه دیگر بعد از او نبی نمیآید) یا بگوید: نبوت که بمعنی انسانی است مبعوث از جانب خداوند برای هدایت مردم و اطاعت او و اجب است و او ازگناهان و از بقاء بر خطا معصوم است و نبوت بهمین معنی در امامان بعد از او نیز موجود است چنین اشخاصی زندیق هستند. و جمهور متاخرین علمای حنفی و شافعی اتفاق دارند بر اینکه کیفر چنین اشخاصی قتل است. و الله اعلم و خدا داناتر است به صواب. پایان سخن صاحب مسوی.
باتفاق نظر علما سحر اثر بخش است و باتفاق علما هرکس سحر را حلال بداند کافر میشود. لیکن علما اختلاف دارند در اینکه آیا سحر که اثر دارد، آیا این اثر حقیقت است یا تخیل و آیا سحر خود کفر است یا کفر نیست؟.
بنابراین درباره خود ساحر نیز اختلاف کردهاند:
ابوحنیفه و مالک و احمدگفتهاند: ساحری که سحر را تعلیم میدهد و سحر میکند، چونکافر است باید بدون طلب توبه از و ی، او را کشت.
علمای شافعیه و ظاهریه میگویند: اگر فعل ساحر یا کلامی که بدان سحر میکند،کفر باشد ساحربوسیله آن مرتد بحساب میآید و احکام مرتد بروی جاری است مگر اینکه توبهکند. و اگر فعل او و کلام او کفر نباشد،کشته نمیشود چون او کافر نشده است بلکه مرتکب عصیان و گناه شده است.
چنان پیدا است که سحر از جملهگناهانکبیره است و ساحر بسبب سحرش کشته نمیشود، مگر اینکه معتقد به حلال بودن آن باشدکه در آن صورت مرتد است، پس ساحربوسیله خود سحرمستحق قتل نیست، بلکه بسبب حلال دانستن چیزی که خداوند آن را حرام میداند، مستحق قتل است.
ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «اجتنبوا السبع الموبقات، فقیل: یارسول الله وما هن؟ قال: الشرك بالله، والسحر، وقتل النفس التی حرم الله قتلها إلا بالحق، وأكل ما الیتیم، وأكل الربا، والتولی یوم الزحف، وقذف المحصنات المؤمنات»«از هفت گناه کبیرهای که هلاککننده هستند بپرهیزید، سوال شد که ای پیامبر خدا چه چیزهستند آنها؟ فرمود: شریک قرار دادن برای خدا، و سحر، و کشتن کسیکه خداوند کشتن او را حرامکرده است، مگر بحق و بدستور اسلام، و خوردن مال یتیمان، و خوردن ربا، و فرار در جهاد و متهم ساختن زنان پاکدامن مومن به زنا]، ابن حزم دلایل کفر ساحر و و جوب قتل او را بررسی کرده و مورد مناقشه قرار داده است و گفته:به صحت پیوسته است که سحر خودکفر نیست، چنانچه سحر کفر نباشد قتل ساحر حلال نیست، چون پیامبرصگفته است: «لا یحل دم امرئ مسلم إلا بإحدى ثلاث: كفر بعد إیمان، وزنا بعد إحصان، ونفس بنفس»«ریختن خون مسلمان حلال نیست مگر در سه مورد:کافر شدن بعد از مسلمان شدن -مرتد -و مرتکب شدن زنا بعد از ازدواج و ارتکاب قتلکسی بناحق». ساحرکافر نیست همانگونه که بیان داشتهایم. و معلوم است که مرتکب قتل و زنا هم نشده است و درباره قتل او نص صحیحی هم نیامده است تا به این سه دسته ملحق شود مانند محارب با خداکه درباره او نص صریح آمده است، پس او به این سه دسته ملحق میشود.
سپس ادامه میدهد و میگوید: پس بیقین و بدون شک ثابت شدکه ریختن خون ساحر حرام است. شیعه معتقد است که ساحر مرتد و حکم او حکم مرتد است.
امام ابوحنیفه میگوید:کاهن و عراف مستحق قتل هستند چون حضرت عمر گفت: هرکاهن و ساحری را بکشید. و در روایتی از او آمده است که اگر توبهکنند کشته نمیشوند. متقدمین حنفیه میگویند:کاهن یا عراف اگر معتقد باشد که شیاطین میتوانند هرچه را او بخواهد، انجام میدهند،کافر میشود و اگر معتقد باشدکهکهانت و عرافت، تخیل است نه حقیقت،کافر نمیشود.
حرابت که قطع الطریق و راهزنی نیز نامیده میشود عبارت است از خروج و طغیان و یاغیگری طایفهای و گروهی مسلح، در سرزمین اسلامی، بمنظور ایجاد هرج و مرج و خون ریزی و ربودن اموال و هتک ناموس و آبروی مردم و اتلاف محصولات و کشتن حیوانات و تلفکردن آنها و هدفشان از اینکارها مقابله با دین و اخلاق و نظام و قانون باشد.
فرق میکند این گروه مسلح از مسلمانان باشند یا ازکافران، تحت حمایت مسلمانان - ذمیین - یا از افراد هم پیمان با مسلمانان یاکافران حربی باشند، در ماهیت قضیه تغییری نمیدهد مادام که این یاغیگری در قلمرو اسلام باشد، و مادام که عدوان و تجاوز اینگروه بر هرکس و اقع شود، که خون او در حمایت است و پیش از محاربه در مصونیت بوده است، خواه از مسلمانان باشد یا ازکافران تحت حمایت مسلمانان، همانگونه که اگر جماعتی خروجکنند و طغیان نمایند، عنوان محاربت با خدا شاملشان میشود، اگر فردی نیز این راه را پیشگیرد این عنوان شاملش میشود، پس هرگاه فردی از افراد دارای قدرت و تسلط و نیروئی باشد و بجان و مال و ناموس جماعتی تجاوز نماید او نیز محارب با خدا و راهزن است و هچنین اگر جماعتهای مختلف نیز چنینکنند و کارهائی را پیشه کنند که نظم عمومی و جان و مال و ناموس مردم را بخطر اندازند، در مفهوم «حرابته داخل هستند مانند باند و دستههای کشتار و ترور و باندهای دزدیدن اطفال و کودکان و باندهای سرقت و دزدی از بانکها و خانههای مردم و باندهای دزدیدن زنان و دختران برای تجاوز بدانها و فسق و فجور و باندهای ترور حاکم و اولیای امور، بمنظور ایجاد فتنه و آشوب و ناامنی و باندهای نابودکردن مزارع و کشتن حیوانات و دامها عنوان محارب بر همه آنها اطلاق میشود. کلمه «حرابه» از حرب بمعنی جنگگرفته شده است، چون شخص یا اشخاص و جماعاتی که بر علیه نظام موجود جامعه و نظم عمومی و آسایش همگانی، قیام میکنند از یک طرف با توده مردم میجنگند و ازطرف دیگر با تعالیم و قوانین اسلامی که برای امنیت و آسایش عمومی و حفظ حقوق مردم است، میجنگند. پس این طغیان و خروج از قوانین، محاربه است همانگونه که این قیام برعلیه مردم و دین مردم، حرابت و جنگ با خدا نامیده میشود، قطع طریق و راهزنی نیز نامیده میشود. زیرا این عمل سبب میشودکه راهها بسته شود و مردم رفت و آمد نکنند از ترس اینکه جانشان یا مالشان یا ناموسشان بخطر افتد یا از ترس اینکه با چیزی روبرو شوندکه قدرت مقابله با آن را ندارند بعضی از فقیهان آن را «سرقتکبری = دزدی بزرگ» نامیدهاند .
محاربت با خدا یا راهزنی بزرگ ازجرمهای بزرگ و گناهان کبیره بحساب میآید لذا خداوند برایکسانی که بدین جرم بزرگ مبادرت میورزند سختترین عبارت و کلمات را بکاربرده است مانند محارب با خدا و رسول خدا و برانگیزندگان فساد و تباهی در روی زمین و سختترین کیفر و عقوبت را برایشان تعیین فرموده است که از همه عقوبتها سختتر است.که میفرماید: ﴿إِنَّمَا جَزَٰٓؤُاْ ٱلَّذِینَ یُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَیَسۡعَوۡنَ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوٓاْ أَوۡ یُصَلَّبُوٓاْ أَوۡ تُقَطَّعَ أَیۡدِیهِمۡ وَأَرۡجُلُهُم مِّنۡ خِلَٰفٍ أَوۡ یُنفَوۡاْ مِنَ ٱلۡأَرۡضِۚ ذَٰلِكَ لَهُمۡ خِزۡیٞ فِی ٱلدُّنۡیَاۖ وَلَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ٣٣﴾[المائدة: ۳۳]. «آنها که با خدا و پیامبر او بجنگ برمیخیزند و با خدا و پیامبرصمخالفت میکنند و در روی زمین دست به فساد میزنند (و با تهدید به اسلحه به جان و مال و ناموس مردم حمله میکنند) کیفر و سزاشان آنست که کشته و اعدام شوند یا بدارکشیده شوند یا یکی از دستهایشان و یکی از پاهایشان بعکس یک دیگر (دست راست و پای چپ) بریده شود یا از آن سرزمین (سرزمین خود) تبعید شوند. این مجازات برای آنان خواری در دنیا است و در آخرت مجازات و عذاب بزرگی دارندکه عذاب دوزخ است».و پیامبرصمیفرماید هرکس مرتکب این جنایت گردد از شرف و افتخار انتساب به اسلام بدور است که میفرماید: «من حمل علینا السلاح فلیس منا»«هرکس بر علیه ما سلاح بردارد و بناحق با ما بجنگد، او برراه و هدایت ما نیست چون سلاح مسلمان برای آنست که آن را درکمک و یاری و دفاع از اسلام و مسلمین بکار گیرد نه برایکشتن و ترساندن و ناامنی مسلمانان».
بخاری و مسلم آن را از ابن عمر روایت کردهاند. هرگاه چنین کسی که در حال زندگی این شرف انتساب به اسلام را نداشته باشد، بعد ازمرگ نیز آن را ندارد، زیرا مردم در حال حیات و زندگی هرگونه و بر هرحالتی باشند آنگونه میمیرند و برهر حالی بمیرند آنگونه زنده میشوند. ابوهریره روایتکرده است که پیامبرصگفت: «من خرج على الطاعة، وفارق الجماعة ومات، فمیتته جاهلیة»«هرکس از اطاعت حاکمی از حاکمان اسلامی که بر حکومت وی اجماع حاصل شده است خروجکند و از جماعت مردم که بر اطاعت حاکم خود اتفاق کردهاند و جامعهشان نظمی بخود گرفته است و و حدتشان بوجود آمده و از حمله دشمن محفوظ هستند جدا شود و بیرون آید، و در این حال بمیرد او بمانند کافران و مردمان جاهلی میمیرد و از جامعه مسلمین بریده است». مسلم آن را نقل کرده است.
شرایط محاربت = چهکسی در حکم محارب است
برای محاربین شرایطی وجود دارد تا مستحقکیفر مقرر و معین محاربت شوند و این جرم و جنایت درباره آنان ثابتگردد:
۱- تکلیف: باید اهل تکلیف باشند.
۲- مسلح باشند.
۳- بیرون از مناطق آباد باشند .
۴- اقدام آشکارا یعنی خود را آشکار سازند. البته علما درباره همه این شروط اتفاق ندارند بلکه درباره آنها اختلافاتی وجود داردکه بشرح زیر خلاصه میگردد:
۱- شرط تکلیف
کسی محارب شناخته میشودکه عاقل و بالغ باشد، چون این دو صفت شرط تکلیف و شرط اجرای حدود درباره مجرم میباشند. پسکودک نابالغ و دیوانه هر اندازه در اعمال محاربت شرکت داشته باشند «محارب» بحساب نمیآیند چون شرعاً اهل تکلیف نیستند و در این باره فقها اختلاف ندارند و لی درباره کودکان و دیوانگانی که با محاربین شرکت داشته و در عمل «حرابت» سهیم باشند اختلاف دارند.
که آیاکیفرو عقوبت از محاربین ساقط میشود بعلت اینکه از اطفال و دیوانگان همکارشان ساقط میشود؟
علمای حنفیه میگویند: هرگاه عقوبت و کیفر از بعضی از مجرمین ساقط شد از بقیه نیزساقط میشود، باعتبار اینکه همه مجرمین مسئولیت مشترک دارند و هرگاه کیفر محارب با خدا ساقط شد درباره اعمالی که مرتکب شدهاند بعنوان جرائم عادی بدانها نگاه میشود و کیفرهای عادی که برای این جرائم در نظرگرفته شده درباره مجرمین محاربین اجرا میشود. برای مثال اگر جرم ارتکاب قتل باشد به «ولی دم» و و رثه مقتول مراجعه میشودکه و لی دم و صاحب خون میتواند گذشت کند و میتواند قصاصکند و همینطور بنسبت دیگر جرائم رفتار میگردد که کیفر هر جرمی مشخص شده است.
و مقتضای مذهب مالکی و مذهب ظاهریه و دیگران آنست که هرگاه حد و کیفر محارب با خدا ازکودکان و دیوانگان ساقط شد، از افراد بالغ و عاقل و مکلف که با آنان شریک بودهاند ساقط نمیشود چون حد محارب با خدا حق الله است و درباره حق الله افراد مورد توجه نیستند بلکه اجرای حد مورد توجه است.
مرد بودن و مذکربودن و حریت و آزاد بودن برای محارب بودن شرط نیستند چون مونث بودن و بنده و برده بودن در جرم و جنایت محاربت تاثیری ندارد.گاهی زن و عبد و بنده همان قدرت و نیروئی دارندکه دیگران دارند و میتوانند تدبیر و مشارکت بسزا در تمرد و عصیان داشته باشند و اسلحه بدوش بکشند . پس در احکام محاربه با دیگران فرقی ندارند.
۲- شرط حمل سلاح و مسلح بودن
برای محاربین شرط است که اسلحه داشته باشند چون محاربین با نیروی سلاح و تکیه بر آن بدین عمل مبادرت میکنند، پس هرگاه اسلحه نداشته باشند نمیتوانند ازخود دفاعکنند و مانع حمله بخود شوند. هرگاه با عصا و سنگ مسلح باشند آیا محاربند؟ فقها دراین باره اختلاف نظردارند: امام شافعی و مالک و حنابله و ابویوسف و ابوثور و ابن حزم میگویند اینگونه اشخاص نیز محارب هستند چون نوع سلاح و کثرت آن معتبر نیست بلکه قطع طریق و راهزنی معتبر است پس این عمل با هر و سیلهای انجامگیرد محاربت است و لی ابوحنیفهگفته است چنین اشخاصی محارب نیستند.
۳- شرط صحراء و دوری از آبادانی
بعضی فقها شرط کردهاند که اعمال محاربت بایستی در صحرا و بیابان صورت گیرد تا عاملان آن محارب شناخته شوند اگر در داخل شهر و روستا آن را انجام دهند محارب نیستند. چون آنچه که و اجب است حد قاطع الطریق است و قطع طریق و راهزنی در صحرا و بیابان است و در شهرکمک و یاری امکان دارد و متجاوزین شوکت و قدرتی ندارند پس محارب نیستند بلکه دزدند و اختلاسگرند و اختلاس حدی ندارد. این مذهب ابوحنیفه و ثوری و اسحاق و اکثر فقهای شیعه است و خرقی از علمای حنابله در و جیز نیز آن را گفته است.
گروهی دیگر از فقهاء بر آن هستندکه حکم شهر و روستا و صحرا و بیابان یکی است چون مفهوم آیه عام است و هر محاربی را شامل میشود بعلاوه زیان محاربت در شهر بزرگتر است پس بطریق اولی این مجازات شامل حال محارب در شهر میگردد. بنابراین همه باندهای جنایتکار دزدی و سلب و نهب و قتل، محارب هستند.
و این مذهب امام شافعی و حنابله و ابوثور و اوزاعی و لیث و مالکیه و ظاهریه است. چنین پیدا است که این اختلاف بتبعیت اختلاف و لایات و شهرها پدید آمده استکسی که صحراء و بیابان را شرط دانسته است اوضاع غالب منطقه و محلی خویش را در نظرگرفته است و یا در زمان آنان در شهرها این محاربه پیش نیامده است و برعکسکسانی که صحراء را شرط نمیدانند درشهرها نیز با این حال رو برو بودهاند. لذا امام شافعی میگوید و قتی که نیروی حاکم ضعیف باشد این حالات ناامنی نیز جزو محابه بحساب میآید و اگر نیروی حاکم ضعیف نباشد محاربه نیست بلکه اختلاس است.
۴- شرط مجاهره و آشکارا بودن
از جمله شروط محاربه آنست که بایستی این اعمال ایجاد ناامنی و بهم زدن نظم عمومی و قتل و خونریزی بصورت آشکارا و علنی صورتگیرد، اگر اموال را پنهانی بدزدند آنان دزدند و حکم سارق بر آنان اطلاق میشود. و اگر اموال را بربایند و فرارکنند آنان دزدند و حکم قاطع الطریق و راهزن درباره آنان جاری نمیشود.
وهمچنین اگر یک نفر یا دو نفر بر آخر قافله یورش بردند و چیزی نبودند آنان نیز قاطع الطریق نیستند چون قدرتی و قوتی ندارند. و لی اگر بر عده اندکی یورش برند و بر آنها غلبه کنند قاطع الطریق و محارب بحساب میآیند و اینست مذهب شافعیه و حنفیه و حنابله و مالکیه، و ظاهریه با این مذهب مخالفت کردهاند ابنالعربی مالکی گفته است آنچه که بنظرم میرسد اینست که محاربه عام است خواه در شهر باشد یا در بیابان اگر چه بعضی از بعضی فاحشتر و زشتتر است و لی بهرحال محاربه شامل آن میشود و معنی حرابت و راهزنی در آن موجود است، اگر کسی در شهر با چوبدستی و امثال آن خروجکرد و طغیان نمود، بایستی با شمشیر او را کشت، چون سزای او سختتر است و او دزدکی و پنهانی و با استفاده از غفلت دیگران براهزنی پرداخته است و عمل و رفتار او از مجاهره و آشکارا اقدام کردن، زشتتر است. لذا در قتل آشکارا و مجاهره عفو صحیح است و تبدیل به قصاص میشود، و لی در قتل ترور و کشتن پنهانی، عفو صحیح نیست و محاربه بحساب میآید پس نتیجه میگیریم که راهزنی موجب قتل است، سپس گفته است: روزگاری که متصدی قضاوت بودم از دستگروهی مسلمان، شکایت پیش من آوردند که بر علیهگروهی خروجکرده و راهزنی نموده و زنی را بزور از شوهرشگرفتهاند و به وی تجاوزکرده بودند سپس آنان را تعقیبکرده و دستگیر نموده بودند و پیش من آوردند، من در این باره از مفتیانی که خداوند مرا بدانان گرفتار ساخته بود، سوال کردم، جواب دادند این راهزنان که بدین زن تجاوز کردهاند، محارب نیستند چون محابت درباره اموال است نه درباره ناموس. من در جواب آنان گفتم: «إنا لله وإنا إلیه راجعون»، عجبا مگر ندانستهایدکه محاربت درباره ناموس زشتتر است از محاربت درباره اموال و تجاوز به ناموس خطرناکتر و زشتتر از تجاوز به اموال است و مردم راضی هستند که اموال و دارائیشان را در جلو چشمشان بربایند و بگیرند و لی هرگز رضایت نمیدهندکه زن و دخترشان را جلو چشمشان بربایند و بگیرند و تصرفکنند؟!!.
اگر عقوبت سختتر و بالاتر از عقوبتی که خداوند برای محارب تعیین کرده است، وجود میداشت، برایکسانی بودکه تجاوز ناموسیکنند و ناموس مردم را بربایند. بیگمان مصاحبت با شما، نادانان بویژه درباره قضاوت و فتوی، بزرگترین مصیبت است و مصیبتی بالاتر از آن نیست، قرطبیگفته است: تروریست درست مانند محارب است پس اگرکسیکوششکندکه انسانی را بکشد، برای اینکه مالش را برباید و تصرفکند اگرچه بروی او اسلحه نکشد بلکه داخل خانهاش شود یا در مسافرت او را همراهیکند، سپس به وی زهر بخوراند و او را بکشد او محارب است و بعنوان حد محارب با خداکشته میشود، نه بعنوان قصاص و سخن ابن حزم نیزقریب بدین مضمون است که میگوید: کسی که به نزاع میپردازد و راهگذران را میترساند و در راهها ایجاد ناامنی میکند و فساد بر پا میدارد، مسل باشد یا بدون سلاح، در شب باشد یا در روز، در شهر باشد یا در بیابان، در قصر خلیفه باشد یا در مسجد، خواه سپاه داشته باشد یا نداشته باشد، مردمان بیابان مورد تعرض قرارگیرند، یا اهل روستا، در خانه خویش سکونت داشته یا در قلاع حصین باشند، اهل شهر بزرگ یا اهل شهرکوچک، یکنفر یا بیشتر باشند، هرکس راهگذران را مورد یورش و حمله قرار دهد و یاکشتار یا نبودن اموال یا ایجاد ضرب و جرح یا هتک ناموس در راهها ایجاد ناامنی و خوف و و حشتکند، خواه زیاد باشند یا اندک، محارب با خدا هستند و حد محارب درباره آنها اجرا میگردد.
بنابراین مذهب ابن حزم درباره محاربان با خدا از همه مذاهب گستردهتر و و سیعتر است و مذهب مالکیبه نیزچنین است زیرا هرکس بهر و سیله و بهر صورت در راهها ایجاد ناامنی و رعب و و حشتکند محارب است و مستحق عقوبت محارب با خدا است.
خداوند درباره عقوبت محاربت با خدا میفرماید: ﴿إِنَّمَا جَزَٰٓؤُاْ ٱلَّذِینَ یُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَیَسۡعَوۡنَ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوٓاْ أَوۡ یُصَلَّبُوٓاْ أَوۡ تُقَطَّعَ أَیۡدِیهِمۡ وَأَرۡجُلُهُم مِّنۡ خِلَٰفٍ أَوۡ یُنفَوۡاْ مِنَ ٱلۡأَرۡضِۚ ذَٰلِكَ لَهُمۡ خِزۡیٞ فِی ٱلدُّنۡیَاۖ وَلَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ٣٣ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ مِن قَبۡلِ أَن تَقۡدِرُواْ عَلَیۡهِمۡۖ فَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٣٤﴾[المائدة: ۳۳-۳۴]. «کسانی که با خدا و رسول او محاربه میکنند و در زمین به فساد دست میزنند سزایشان اینست که کشته شوند یا بدارکشیده شوند یا یکی از دستها و یکی از پاهایشان بعکس یکدیگر (دست راست و پای چپ) بریده شود یا از آن سرزمین تبعید شوند. این مجازات برای آنان خواری در دنیا است و در آخرت مر ایشان را عذابی بزرگ است مگر آنها که قبل از دست یافتن شما برآنان توبهکنند، بدانید (خدا توبه آنها را میپذیرد) خداوند آمرزنده و مهربان است».
این آیه درباره مسلمانانی نازل شده است که خروج کرده و در راهها ایجاد ناامنی و فساد و تباهیکرده بودند، بدلیل ﴿إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ﴾.
چون علما اجماع دارند براینکه مشرکان هرگاه بدست مسلمانان بیفتند و اسلام بیاورند اسلام جان و مالشان را حمایت میکند اگرچه پیش از اسلام آوردنشان گناهانی را مرتکب شده باشندکه مستوجب عقوبت باشد:
﴿قُل لِّلَّذِینَ كَفَرُوٓاْ إِن یَنتَهُواْ یُغۡفَرۡ لَهُم مَّا قَدۡ سَلَفَ﴾[الأنفال: ۳۸]. «بگو بهکافران که اگر دست از کفر بردارند و اسلام بیاورند گناهان و کارهای گذشتهشان مورد بخشش قرار میگیرد».
پس مقرر شد که این آیه درباره محاربین اسلامی نازل شده است و معنی آن چنین است که بوسیله ایجاد هرج و مرج و اضطراب و نگرانی و ترس، با مسلمانان بجنگ پرداخته و با مخالفت و عصیان با تعالیم اسلامی و با اسلام نیز، بجنگ پرداختهاند و آنان را بدین جهت محارب با خدا و رسول او نامیده است، که جنگ با مسلمانان و مخالفت با مصالح عمومی مسلمین، بمنزله جنگ با خدا و رسول او است همانگونه که درآیه ٩ سوره بقره میفرماید: ﴿یُخَٰدِعُونَ ٱللَّهَ وَٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ﴾[البقرة: ۹]. «با خداوند و مومنان به مخادعه میپردازند».پس محاربه در این آیه مجازی است. قرطبی گفته است: ﴿یُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ﴾[المائدة: ۳۳] استعاره و مجاز است زیراکسی نمیتواند با خداوند جنگ کند و کسی از عهده او برنمیآید و او از اضداد و انداد بدور و پاک و منزه است پس مضاف مخذوف است یعنی «یحاربون اولیاء الله»از بس که خداوند اذیت و آزار اولیای خویش راگناه بزرگ میداند، جنگ با آنان را بخود نسبت داده است همانگونه که قرض و و ام دادن به فقیران و بینوایان را، قرض دادن به خود بحساب آورده است: ﴿مَّن ذَا ٱلَّذِی یُقۡرِضُ ٱللَّهَ قَرۡضًا حَسَنٗا﴾[البقرة: ۲۴۵]. و بدینوسیله مهرو عطوفت مردم را نسبت بدانان جلب فرموده است و در حدیث صحیح آمده است «استطعمتك فلم تطعمنی» «خداوند میفرماید: ای بنده من، من ازتو طلب طعامکردم، تو به من طعام ندادی یعنی بندگان نیازمند من از تو طلب طعامکردند... ». پایان سخن قرطبی
جمهور علما میگویند جمعی از مشرکان عرب از قبیله معروف (عرنیه) به مدینه آمدند و مسلمان شدند اما آب و هوای مدینه به آنها نساخت و بیمار شدند و رنگشان زرد شد، پیامبرصبرای بهبودی آنان دستورداد، به خارج مدینه درنقطه خوش آب و هوائی از صحرا که شتران زکات را برای چرا به آنجا میبردند، بروند و ضمن استفاده ازآب و هوای آنجا، از شیر تازه شتران نیز به حدکافی استفادهکنند. آنها چنینکردند و بدانجا رفتند و چون بهبودی یافتند بجای تشکر از پیامبرصچوپانان شتران را کشتند و دست و پایشان را بریدند و چشمانشان را کور کردند و شتران را غارت کرده و از دین اسلام برگشتند و مرتد شدند.
پیامبرصدستور داد آنان را تعقیب کنند و بزودی دستگیر شدند و بحضور پیامبرصآوردند و دستور داد دست و پایشان را بریدند و چشمانشان را کور کردند کاری که با چوپانان کرده بودند با آنان شد -و آنان را در خارج مدینه در زمین سنگلاخی «حره» انداختند، طلب آب میکردند و کسی بدانان آب نمیداد تا اینکه از تشنگی جان دادند».
ابوقلابه گوید: آنان قومی بودند، که دزدی و قتل و کفر بعد از ایمان را مرتکب شدند و محارب با خدا و رسول خدا بودند و خداوند این آیه را: ﴿إِنَّمَا جَزَٰٓؤُاْ ٱلَّذِینَ یُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ﴾[المائدة: ۳۳]. نازل کرد.
عقوبت و کیفری که این آیه برای محاربان با خدا و رسول خدا،کسانی که به جان و مال مردم حمله میکنند و در روی زمین فساد برپا میکنند، تعیینکرده است یکی از چهار مجازات و کیفرهای زیر است:
۱- کشته شوند.
۲- یا بدار آویخته شوند.
۳- یا دست راست و پای چپ آنها بریده شود.
۴- یا از زمینی که درآن زندگی میکنند تبعید شوند.
این کیفرها با حرف عطف «او» درآیه آمدهاند و بعضی از علماگویند این حرف عطف «او» برای تخییر و تردید است و میفهماند که حاکم میتواند یکی از این مجازاتها را برحسب مصلحتی که خود با توجه به اوضاع و احوال تشخیص میدهد اجراکند نه همه آنها را و بدون توجه به نوع جرمی که مرتکب شدهاند، خود یکی از این مجازاتها را انتخاب میکند.
ولی بیشتر علماگفتهاند حرف عطف «او - یا» در این آیه برای تنویع است نه برای تخییر، پس بایستی حاکم با توجه به نوع جرم و متناسب با آن به ترتیب یکی از آنها را انتخابکند و حاکم مخیر نیست که بدلخواه خود یکی از آنها را انتخاب کند .
اینگروه میگویند مقتضای لغت عرب و نظم آیه تخییر را میرساند و در سنت چیزی ثابت نشده است که بمموجب آن معنی «و» درآیه غیر تخییر باشد، پس هرکس محارب با خدا و رسول خدا باشد و در روی زمین به فساد و تباهی دست بزند سزا و کیفر او یا قتل است یا بدار کشیدن یا دست و پا بریدن یا تبعید است.
حاکم بر حسب مصلحتی که خود تشخیص میدهد یکی از اینکیفرها را برمیگزیند، خواه محاربان دست به قتل و کشتار نزده باشند و خواه مال را نبوده باشند یا نربوده باشند و خواه یک جرم مرتکب شده باشند یا بیش از یک جرم و در آیه چیزی نیامده است، که بموجب آن حاکم بتواند بیش از یکی از این چهار کیفر را درباره محاربان اجراکند یا آنان را بدون مجازات بگذارد.
قرطبی گفته است: ابوثور گفته: امام و حاکم اسلامی بر حسب ظاهر آیه در اجرای یکی از مجازاتها، مختاراست. امام مالک و ابن عباس و سعید بن المسیب و عمر بن عبدالعزیز و مجاهد و ضحاک و نخعی همگیگفتهاند امام و پیشوای مسلمین مخیر است در اینکه یکی ازکیفرهای چهارگانه فوق را درباره محاربان با خدا اجراکند. ابن عباسگفته است: هرجاکلمه «او» در قرآن باشد معنی تخییر را افاده میکند و این قول بهتر با ظاهر این آیه نیز میخواند.
ابنکثیرگوید: بر حسب ظاهر «او» برای تخییر است همانگونه که در آیات نظیر این نیز برای تخییر است مانند آیه زیر در کیفر صید و شکار: ﴿فَجَزَآءٞ مِّثۡلُ مَا قَتَلَ مِنَ ٱلنَّعَمِ یَحۡكُمُ بِهِۦ ذَوَا عَدۡلٖ مِّنكُمۡ هَدۡیَۢا بَٰلِغَ ٱلۡكَعۡبَةِ أَوۡ كَفَّٰرَةٞ طَعَامُ مَسَٰكِینَ أَوۡ عَدۡلُ ذَٰلِكَ صِیَامٗا﴾[المائدة: ۹۵]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید شکار را در حال احرام به قتل نرسانیده و هرکس از شما عمداً آن را به قتل برساند باید کفارهای معادل آن از چهارپایان بدهد کفارهای که دو نفر عادل از شما معادل بودن آن را تصدیقکنند و به صورت قربانی به (حریم) کعبه برسد یا بجای قربان اطعام مستمندان کند یا معادل آن روزه بگیرد...».
و مانند آیه زیر درباره کفاره فدیه: ﴿فَمَن كَانَ مِنكُم مَّرِیضًا أَوۡ بِهِۦٓ أَذٗى مِّن رَّأۡسِهِۦ فَفِدۡیَةٞ مِّن صِیَامٍ أَوۡ صَدَقَةٍ أَوۡ نُسُكٖۚ﴾[البقرة: ۱۹۶]. «هرکس از شما بیمارباشد یا درسرش ناراحتی باشد (و ناچار باید سرش را بتراشد) فدیه و کفارهای که میدهد عبارت است از روزه یا صدقه و احسانی یا گوسفندی قربانی کند...»،یا درباره کفاره و تاوان قسم میفرماید: ﴿فَكَفَّٰرَتُهُۥٓ إِطۡعَامُ عَشَرَةِ مَسَٰكِینَ مِنۡ أَوۡسَطِ مَا تُطۡعِمُونَ أَهۡلِیكُمۡ أَوۡ كِسۡوَتُهُمۡ أَوۡ تَحۡرِیرُ رَقَبَةٖۖ﴾[المائدة: ۸۹]. «کفاره و تاوان شکستن قسم اطعام ده نفر مسکین است ازمتوسط خوراک خانوادهاش یا ده نفر را لباس بپوشاند یا بندهای را آزادکند...».در این آیات حرف عطف «او» برای تخییر است پس دراین آیه نیز برای تخییر است.
گروه دوم که میگویند «او» برای تنویع عقوبت است یعنی حاکم با توجه به نوع جرم، یکی از این چهار عقوبت را تعیین میکند. استدلالکردهاند به روایتی که از ابن عباس نقل شده است و ابن عباس از همه بیشتر از لغت و زبان عرب و معنی قرآن کریم آگاه بوده است. امام شافعی در مسند خود از او روایتکرده است که اوگفت: «هرگاه محاربان دست بکشتار و ربودن و گرفتن اموال زدند، بدار کشیده میشوند و هرگاه تنها کشتار کردند و اموال را نگرفته بودندکشته میشوند و دیگر بدار آویخته نمیشوند. هرگاه اموال گرفته باشند و کشتار نکرده بودند، دست راست و پای چپشان بریده میشود و هرگاه در راهها ایجاد ناامنی کرده بودند و ترس و و حشت پدید آورده و اموالی را تصرف نکرده بودند، تبعید میشوند.
ابن کثیرگفته است: «حدیثی که ابن جریرطبری در تفسیر خود روایتکرده است اگر سندش صحیح باشد،گواه بر این تفصیل است، که ابن عباس گفته است که میگوید: علی بن سهل و و لید بن مسلم از یزید بن حبیب برایمان نقلکردهاند که عبدالملک بن مروان طی نامه از انس بن مالک درباره این آیه سوالکرد. انس به وی نوشت و به وی خبر داد که این آیه درباره گروهی از عرنیها از قبیله «بجیله» نازل شده است که ازاسلام برگشته و چوپان شتران صدقه راکشته و شتران را با خود برده و در راهها ایجاد ناامنی و خوف و ترس نموده و تجاوز ناموسیکرده بودند و حضرت پیامبرصاز جبرائیل درباره داوری درباره محارب سوال کرد که گفت: «هرکس مالی را دزدید و در راهها ترس و ناامنی پدید آورد در مکافات دزدی دستش را ببر و درمکافات ناامنی راهها پایش قطعکن و هرکس قتل کرده بود او را بکش، و هرکس مرتکب قتل شده بود و در راهها ترس و ناامنی ایجادکرده بود و به ناموس مردم تجاوز کرده بود او را بدار آویزان کن».
وگفتهاند: کسی که ترجیح میدهد آیه برای تفصیل عقوبتهای محارب است، نه برای تخییر میگوید: خداوند برای اولین فساد و تباهکاری، درجاتی قرار داده است چون افساد و تباهی آنها متفاوت است، بعضی بهکشتار و بعضی به نبودن اموال و بعضی به هتک ناموس و بعضی به از میان بردنکشت و زرع و دامها دست میزنند. بعضی از راهزنان دو نوع از این جرمها را مرتکب میشوند و بعضی بیشتر از دو تا را مرتکب میشوند بنابراین حاکم نمیتواند مخیر باشد درعقوبت و مجازات هرکس که بخواهد بدل خواه خود، بلکه باید هرمجرمی را برحسب میزان و درجه جرمش و افسادی که کرده است، مجازات نماید و عدل و انصاف همین است، که خداوند میفرماید: ﴿وَجَزَٰٓؤُاْ سَیِّئَةٖ سَیِّئَةٞ مِّثۡلُهَاۖ﴾[الشورى: ۴۰]. «سزا و مجازات هر بدی متناسب با آن و مانند آن است».مذهب امام شافعی و مذهب امام احمد بنا باصح روایات از او و قول ابوحنیفه با تفصیلی در آن، چنین است.کاشانی در بدایع رایکسانی که «او» را در آیه ۳۳ مائده برای تخییر دانستهاند بطور علمی نقدکرده است و میگوید: تخییری که دراحکام مختلف برحسب صورت ظاهربا حرف تخییر «او» آمده است و قتی ظاهرآن اجراء، میگرددکه سبب و جوب آن یک چیز و یک جرم باشد، همانگونه که درکفاره شکستن قسم و کفاره شکار در سرزمین حرم در حال احرام است، و لی هرگاه سبب و جوب مختلف باشد بایستی برای هرجرم و نوع آن حکم جداگانهای باشد همانگونه که خداوند میفرماید: ﴿قُلۡنَا یَٰذَا ٱلۡقَرۡنَیۡنِ إِمَّآ أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّآ أَن تَتَّخِذَ فِیهِمۡ حُسۡنٗا٨٦﴾[الكهف: ۸۶]. که در اینجا ذوالقرنین بین این دو تا مخیر نیست بلکه برای هریک حکم جداگانه بیان شده است چون سبب و جوب یکی نیست بلکه با هم اختلاف دارند و تاویل آیه چنین است: هرکس ظلمکرد او را عذابکن و هرکس ایمان آورد و عمل صالح پیشهکرد با او به نیکوئی رفتارکن. مگر نمیبینی که خداوند میفرماید: ﴿قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوۡفَ نُعَذِّبُهُۥ ثُمَّ یُرَدُّ إِلَىٰ رَبِّهِۦ فَیُعَذِّبُهُۥ عَذَابٗا نُّكۡرٗا٨٧ وَأَمَّا مَنۡ ءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَلَهُۥ جَزَآءً ٱلۡحُسۡنَىٰۖ﴾[الكهف: ۸۷-۸۸]. «گفت: هرکس ستم پیشهکرد او را شکنجه خواهیمکرد سپس در آن جهان بسوی خدایش برگردانده میشود و خداوند نیز او را عذاب سخت خواهد داد و اما کسی که ایمان آورد و عمل صالح پیشهکرد او را پاداش نیکو است».راهزنی در حد ذات خود متنوع است اگرچه در اصل راهزنی است و یکی میباشد و لیگاهی راهزنی تنها به اخذ مال است و گاهی در راهزنی تنها قتل و کشتار هست و گاهی راهزن هردو را مرتکب میشود و گاهی راهزن تنها به ایجاد ناامنی راهها میپردازد، پس سبب و جوب مجازات مختلف است بنابراین نباید «او» برای تخییر باشد بلکه باید برای بیان حکم جهت هر نوع جرم باشد. یا احتمال تخییر و تنویع هردو را دارد پس نباید بطور قطع بر تخییر حمل شود و هرگاه آیه شریفه درباره مطلق محارب برظاهرتخییرحمل نشود یا برترتیب حمل میشود و یا در هرحکمی نوعی از انواع راهزنی درنظرگرفته میشود، گوئی که خداوند فرموده است: بیگمان جزاء و مجازات کسانی که محارب با خدا و رسول هستند و در زمین فساد میکنند آنستکهکشته شوند اگر کشتار کرده و دست به قتل زده بودند و یا باید بدار آویخته شوند اگرمال نبوده و مرتکب قتل شده بودند و یا باید دست راست و پای چپشان بریده شود اگر تنها مال را دزدیده بودند یا بایستی تبعید شوند اگر راهها را ناامنکرده بودند . جبریل÷اینگونه برای پیامبرصبیانکرد بود و قتی که ابویرده اسلمی و یارانش براهزنی پرداخته و راه را بر کسانیگرفته بودندکه آمده بودند تا اسلام بیاورند او÷گفت: «إن من قتل قتل، ومن أخذ المال ولم یقتل قطعت یده ورجله من خلاف، ومن قتل وأخذ المال صلب، ومن جاء مسلما هدم الاسلام ما كان قبله من الشرك»«بیگمان کسی که مرتکب قتل شده است کشته میشود و کسی که مال را برده است و مرتکب قتل نشده است، دست راست و پای چپش بریده میشود و کسی که مرتکب قتل و بردن مال هردو شده است بدار کشیده میشود و هرکس مسلمان شود اسلام تمام اعمال شرکآمیز پیشین او را خنثی ساخته و بیاثر مینماید».
تفصیل و گسترش رای کسانیکه میگویند تنوع عقوبت و مجازات بستگی به اختلاف جرم دارد گفتیم که بنا برای جمهور فقهاء عقوبت و مجازات برحسب نوع جرم متنوع است و این تنوع مجازات به اقسام زیر تقسیم میگردد:
۱- محاربان تنها راهگذران را ترسانده و راه را بسته باشند و چیزی دیگر را مرتکب نشده باشند دراین صورت مجازات آنها آنست که این مفسدین از آن منطقه که بفساد پرداختهاند، بمنطقهای دیگری از سرزمین اسلامی تبعید شوند، مگر اینکه این مفسدانکافر باشند، که درآن صورت میتوان آنان را بمنطقه دیگری از سرزمین کفر تبعید کرد. فلسفه تبعید آنست که اینگروه نتیجه بد عمل خویش را با تبعید و بیرون راندن از منطقه خود بچشند و منطقه نیز از شر و فساد آنان پاکگردد و مردم خاطره دردناک آنها و عواقب سوء کار آنها را فراموش کنند. امام مالکگفته است، معنی و مقصود از تبعید آنست که در دیار دیگر زندانی شوند تا پشیمان میشوند و توبهشان ظاهر میگردد. و ابن جریر طبری نیز این معنی را برگزیده است.
علمای حنفی میگویند تبعید بمعنی زندانیکردن آنها -یعنی ازجامعه تبعید شوند - و در زندان بمانند تا اینکه اصلاح شوند و اصلاحشان آشکارگردد. چون زندان بمعنی خارج شدن از دنیای گسترده و درآمدن بدنیای تنگ و کوچک است و کسی که زندانی شده استگوئی از روی زمین تبعید شده است، مگر از محل زندانیش.
و در این معنی بقول یکی از زندانیان استناد کردهاند که میگوید:
خرجنا من الدنیا ونحن من أهلها
فلسنا من الاموات فیها ولا الاحیا
إذا جاءنا السجان یوما لحاجة
عجبنا وقلنا: جاء هذا من الدنیا!
«ما از دنیا بیرون شدهایم اگر چه از اهل دنیائیم. ما در دنیا در حالی هستیم که نه مردهایم و نه زندهایم هرگاه روزی زندانبان برای نیازی پیش ما میآید تعجب میکنیم و میگوئیم: این شخص از دنیا میآید ببینیم چه خبر دارد!!».
۲- راهزنی که تنها بگرفتن اموال صورتگرفته باشد، بدون قتل و کشتار، مجازات محاربان در این صورت، بریدن دست راست و پای چپ است.
چون این جنایت با توجه به اینکه از طریق راهزنی صورتگرفته است، بیش از سرقت است پس مجازاتش بیش از سرقت و دزدی است. بایستی فوراً محل اندام بریده شده را با آتش یا روغن جوشیده یا هروسیلهی دیگرداغ شود تا خونش قطع شود و از مرگ او جلوگیری شود. بدینجهت دست و پا او در جهت مخالف بریده میشود تا انتفاع بدانها از میان نرود و بتواند از دست چپ و پای راست باقیمانده بهره و سودگیرد. اگر بار دیگر این شخص مجازات شده، براهزنی پرداخت، این بار دست چپ و پای راست او نیز بریده میشود. و لی جمهور فقها شرط کردهاند که مال دزدیده شده بحد نصاب برسد و در جای امن باشد، چون سرقت و دزدی جرم مشخصی است و مجازات و یژهای داردکه هرگاه این جرم، روی داد مجازات آن بتبع آن پیش میآید، خواه مرتکب این جرم یکنفر یا جماعتی باشند. هرگاه مال دزدیده شده، بحد نصاب نرسد و در جای امن نباشد، دست دزدان قطع نمیشود. اما اگر دزدان جماعتی باشند آیا شرط است که سهم هریک از آنها بحد نصاب دزدی برسد یا اینکه شرط نیست؟
ابن قدامه به این سوال پاسخ داده و گفته است هرگاه جماعتی رویهم مالی را دزدیدند که بحدنصاب میرسید، و لی سهم هر نفر از آنها تنها، بحد نصاب دزدی نمیرسید، بایستی مجازات دزدی درباره همه بعمل آید به قیاس بدانچه که درمبحث سرقت گفتیم. و لی قیاس قول امام شافعی و صاحبان رای آنست که هرگاه سهم هریک از آنها به حد نصاب نرسد بریدن دست و پای آنها و اجب نیست و نبایستی برای دزدان شبههای نیز پیش آمده باشد.
امام مالک و علمای ظاهریه با این رای موافق نیستند و رسیدن مال دزدیده شده را بحد نصاب و درجای امن بودن آن را شرط نمیدانند. چون راهزنی خود جرمی و جنایتی است، که قطع نظر از حد نصاب و جای امن، مستوجب مجازات است و جرم راهزنی غیر از جرم دزدی است و مجازات آنها هم یکی نیست. زیرا خداوند برای دزدی حدنصاب قایل شده و برای راهزنی هیچ شرطی را قرار نداده است بلکه تنها مجازات محارب را ذکرکرده است، بنابراین باید مجازات راهزنی را بکمال و تمام ببینند.
هرگاه در میان جانیان و جنایتکاران، کسی باشد که با صاحبان اموال دزدیده شده، خویشاوندی و محرمیت داشته باشد، بنابر ای علمای حنابله و یکی از دو قول شافعی او از مجازات معاف و بقیه جنایتکاران مجازات میشوند، و علمای حنفی میگویند چون وجود این شخص خویشاوند، ایجاد شبهه میکند، مجازات درباره هیچکدام اجرا نمیگردد چون جنایتکاران مسئولیت مشترک دارند هرگاه مجازات از شخص خویشاوند ساقط گشت، از بقیه نیز ساقط میگردد.
ابن قدامه رای شافعی و حنابله را ترجیح داده میگوید: «این شبهه تنها درباره یکنفر است و اختصاص بدو دارد و حد شرعی ازبقیه ساقط نمیگردد». یعنی شبهه اسقاط حد از شخصی خویشاوند، بدیگران سرایت نمیکند و تنها درباره او حد شرعی اجرا نمیگردد. پایان سخن ابن قدامه.
۳- راهزنی با قتل و کشتار تنها صورتگرفته باشد نه با بردن اموال این نوع راهزنی مستوجب قتل محاربین است، هرگاه حاکم برآنان دست یافت، همه را میکشد اگرچه قاتل در میان آنان تنها یکنفر باشد، همانگونه که نگهبانان آنان کشته میشوند چون همه آنان در راهزنی و فساد برانگیختن در روی زمین شریک و سهیم هستند و گذشت صاحب خون و و ارث مقتول و راضی شدن او به خونبها، اعتباری ندارد چون عفو و گذشت و ارث مقتول و رضایت او به خونبها و قتی اعتباردارد که قصاص باشد نه راهزنی و محابت با خدا.
۴- راهزنی با قتل و بردن اموال باشد، مجازات آن کشتن و بدار آویختن است یعنی مجازات محاربان آنست که زنده بدار آویخته شوند تا اینکه بمیرند یعنی بایستی شخص را بر چوبی یا ستونی یا امثال آن با قامت کشیده و دستان کشیده محکم بست و او را زد تا اینکه بمیرد. برخی از فقها میگویند اول آنها را بایدکشت سپس جسدشان را برای عبرت و پند دیگران بدار آویخت. برخیگفتهاند نباید اجساد بیش از سه روز روی چوبه داربماند، تمام آنچهکهگفته شد اجتهاد پیشوایان فقهی است، در زمینه تفسیر آیه محاربه و هریک برای قول خود دلیل صحیحی دارد.
کسانی که میگویند حاکم اختیار دارد که یکی از مجازاتهای مقرر در آیه را برگزیند، نظرشان به حرف عطف «او» درآیه است و میگویند حاکم هرمجازاتی را که بوسیله آن از فساد جلوگیری شود و مصلحت عمومی تحقق یابد انتخاب میکند و در اختیار او است. و کسانی که میگویند برای هر جرمی مجازات معینی میباشد که در آیه آمده است، نظرشان تحقق عدالت است که بوسیله آن از مفاسد جلوگیری میشود و مصالح تحقق مییابد. بهرحال همگی اتفاق نظر دارند که بایستی هدف شریعت که پیشگیری از مفاسد و تحقق مصالح است، تامین گردد و این اجتهاد پیشوایان فقه برای اولیای امور فهم نصوص شریعت را آسان میکند و راه اجتهاد را میسر میگرداند و طالب علم را در و صول بحقیقت کمک میکند. بدون شک از محاربان مفسد و تبهکار اعمال شنیع دیگری سر میزند که فقط بدانها اشاره نکردهاند که میتوان در پرتو آراء فقهاء و استنباط آنها از آیه، احکام مناسب و فراخور نوع جنایتها را استنباط و استخراج نمود.
در المنار آمده است که عبد بن حمید و ابن جریر از مجاهد روایتکردهاند که مقصود ازفساد (درآیه ۳۳ مائده) زنا و دزدی و کشتن زنان و از بین بردنکشت و زرع و حیوانات است و همه اینکارها ازجمله فساد و تباهی در روی زمین است. بعضی از فقیهان بر قول مجاهد اشکال و ارد آوردهاند که این گناهان و مفاسد در شرع اسلام، هریک دارای عقوبت و مجازات و یژهای هستند، غیر از آنچه در آیه آمده است، مثلا زنا و دزدی و قتل هریک حد و مجازات مشخصی دارند و درباره اتلاف کشت و زرع و حیوانات میزان خسارت تعیین و حاکم بر حسب اجتهاد خویش دستور تعزیر میدهد و کسی که مرتکب این زیانها و خسارات شده است، بایستی خسارت را بپردازدکسانی که این اشکال راگرفتهاند، متوجه نیستند که مجازات این آیه برای محاربان مفسدی است، که اطاعت اولیای امور و حکم شرعی را قبول ندارند و طغیان کردهاند و لی آن حدودی را که گفتهاند، برای افراد دزد و زناکارانی است که در برابر حکم شرع منقاد و مطیع و در اختیار حکومت هستند.
و قرآن حکم آنان را بصورت اسم فاعل مفرد ذکرکرده و کسانی هستندکه بصورت انفرادی مرتکب این جنایات میشوند: ﴿وَٱلسَّارِقُ وَٱلسَّارِقَةُ فَٱقۡطَعُوٓاْ أَیۡدِیَهُمَا﴾[المائدة: ۳۸]. وقال: ﴿ٱلزَّانِیَةُ وَٱلزَّانِی فَٱجۡلِدُواْ كُلَّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا مِاْئَةَ جَلۡدَةٖۖ﴾[النور: ۲]. این افراد کارهای خویش را پنهانی انجام میدهند و آشکارا و بزور بدین فسادها اقدام نمیکنند، تا موجب انتشار فساد، و اقع شوند و دیگران از آنان پیرویکنند، و دسته و باند و گروه تشکیل نمیدهند، تا بزور در برابر قانون شرع، از خود دفاعکنند، پس این افراد گناهکارمشمول عنوان محارب با خدا و رسول خدا و مفسدین نیستند و در اینجا آنچه که مراد است اینست که افراد بایستی هردو و صف محاربت و فساد را با هم داشته باشند و هرگاه فقهاء بطور مطلق محاربین گفتهاند مقصودشان محاربین مفسدین هستند و این دو و صف با هم ملازمت دارندکه محاربان همیشه مفسدین هستند. پایان سخن المنار.
حاکم و ملت هردو در برابر حمایت ازنظم عمومی و استقرار امنیت و آرامش و حفظ حقوق افراد و محافظت از خون و اموال و ناموسشان مسئولیت مشترک دارند پس هرگاه گروهی و دستهای یاغی شدند و در راهها ناامنی ایجادکردند و براهزنی پرداختند و زندگی مردم را در معرض هرج و مرج و اضطراب و نابسامانی قرار دادند، بر حاکم و اجب است که با آنان بجنگ بپردازد، همانگونه که پیامبرصبا «عرنیها» بجنگ پرداخت و همانگونه که خلفای پیامبرصنیز چنینکردند و برمسلمانان نیز و اجب است که برای ریشهکنکردن محاربان مفسد و برای سرکوبی آنها با حکومت همکاریکنند تا اینکه مردم ازامنیت و آرامش برخوردار گردند و در صلح و صفا و امنیت بیارامند و هرکس بکاری خویش پردازد و در فکر رفاه و آسایش و منافع خویش و خانواده و ملت خود باشد، هرگاه این یاغیان شکست خوردند در میدان جنگ و پراکنده شدند و قدرت و شوکتشان بهم خورد، و شکسته شد، تعقیب باقیماندگان و کشتن زخمیان متوقف میگردد مگر اینکه مرتکب جنایت قتل و دزدیدن و ربودن اموال شده باشندکه در این صورت مورد تعقیب قرار میگیرند تا اینکه همگی دستگیر شوند و برآنان حد محاربت و راهزنی اجرا میگردد.
هرگاه محابان مفسد پیش از دستگیری و قدرت حاکم بر آنها توبهکنند و پشیمان شوند خداوند گناهان قبلی آنان را بخشیده و از مجازات راهزنی معافند چون خداوند میفرماید:
﴿ذَٰلِكَ لَهُمۡ خِزۡیٞ فِی ٱلدُّنۡیَاۖ وَلَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ٣٣ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ مِن قَبۡلِ أَن تَقۡدِرُواْ عَلَیۡهِمۡۖ فَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٣٤﴾[المائدة: ۳۳-۳۴] «اینست پاداش و مجازات آنان که در دنیا رسوائی و خواری است برای آنان و درآخرت عذاب سخت در انتظارشان است مگر کسانی که پیش از اینکه برآنان دست یابید توبه کنند بدانیدکه خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است و آنان را میبخشد».
چرا اگر پیش از اینکه دستگیر شوند توبهکنند، مشمول عفو و اقع میشوند، چون توبه کردن و پشیمان شدن، پیش از اینکه دستگیرشوند و برآنان دست یابند، دلیل بر آنست که هنوز در دلشان بیداری و آگاهی هست و تصمیم دارندکه یک زندگی پاک و پاکیزه و بدور از افساد و تبهکاری و راهزنی و محاربت با خدا و رسول خدا را پیشگیرند، لذا عفو خداوند شامل حالشان میشود و همه حقوق الهی درباره آنان ساقط میگردد اگر کارهائی را مرتکب شده باشندکه مستوجب عقوبت و مجازات الهی باشد.
اما حقوق بندگان خدا از آنان ساقط نمیشود پس مجازات آنان نسبت به حقوق بندگان مجازات راهزنی و محاربت با خدا نیست بلکه از نوع مجازات قصاص خواهد بود و سر و کارشان باکسی است که جنایت در مورد او انجامگرفته است نه با حاکم و حکومت پس اگرمرتکب قتل شده بودند حتمیتکشتن از آنان ساقط میشود و صاحب خون و و لی مقتول میتواند گذشت کند و میتواند قصاص نماید.
(در صورتیکه اگر بمانند محارب با آنان رفتار میشد صاحب خون حقگذشت ندارد و حاکم باید آنان را بقتل برساند). و اگر مرتکب قتل و بردن اموال هردو شده باشند بدار آویختن و حتمیت قتل از آنان ساقط میشود و قصاص و ضمانت اموال تلف شده باقی میماند (در صورتیکه اگر بمانند محارب با آنان رفتار میشد میبایستی حاکم آنان را بدار بزند و بحتمی بکشد)، و اگر تنها مرتکب بردن اموال شده باشند و اجب بودن دست و پای بریدنشان ساقط میگردد، اگر اموال باقی باشد از آنان پسگرفته میشود و اگر باقی نباشد ضامن اموال تلف شده هستند چون در آنصورت حکم غصب پیدا میکند نه راهزنی پس چون غصب است نباید در ملکیت آنان بماند. بلکه بصاحبانش مسترد گردد یا اینکه حاکم آن اموال را پیش خود نگه میدارد تا صاحبانش شناخته میشوند. زیرا و قتی توبهشان صحیح است که اموال ربوده شده را بصاحبانش برگردانند.
هرگاه حکومت و اولیای امور بنا بمصلحت عمومی تصمیم بگیرند از حقوق مالی بر ذمه مفسدانگذشت کنند و آنان را از بازپرداخت و استرداد اموال معاف دارند بر حکومت و اولیای امور و اجب است که این اموال را از بیتالمال عمومی بصاحبانش استرداد نماید ابن رشد در کتاب با ارزش خود «بدایه المجتهد» اقوال علماء را درباره این مساله بدینگونه خلاصه میکند و میگوید:
«و اما درباره اینکه توبهکردن محاربان پیش از دستگیری چه چیزی را از آنان ساقط میکند علما چهار نظر دارند:
۱- توبهکردنشان تنها حد و مجازات راهزنی و محاربت را از آنان ساقط میکند و الا مجازاتهای دیگر درباره حقوق الهی و حقوق بندگان درباره آنان اجرا میگردد. و این قول امام مالک است.
۲- قول دوم آنست که چون توبهکردند مجازات راهزنی و محاربت و همه حقوق الهی از قبیل مجازات زنا و شرب خمر و قطع دست در سرقت و دزدی ازآنان ساقط میشود و لی حقوق مردم درباره اموال و خون ریزیها از آنان ساقط نمیشود مگر اینکه صاحبان اموال و خونها گذشت کنند .
۳- توبهکردنشان موجب رفع و سقوط همه حقوق الهی میشود و درباره خونریزی و اموال بدانچه که موجود است و درباره آنچه باقیمانده است حکم شرعی اجرا میگردد.
۴- قول چهارم آنست که توبهکردنشان موجب سقوط همه حقوق مردم درباره آنان میگردد چه درباره خون ریزی و چه درباره اموال مگر درباره اموالی که بعینه باقی مانده باشدکه بایستی بصاحبانش برگردانده شود.
توبه ظاهر و باطنی دارد فقه اسلامی به ظاهر توبه نگاه میکند نه باطن توبه، چون بغیر از خداوندکسی از باطن دیگران خبر ندارد. پس هرگاه بر حسب ظاهر محارب با خدا و رسول خدا پیش ازدستگیری توبهکرده، توبه او پذیرفته میشود و آثار توبه قابل اجرا است، بعضی از علما شرط کردهاند که بایستی محاربان از حاکم طلب امان نامه کنند، و حاکم آن را بپذیرد آن و قت مقبول است و برخی گفتهاند طلب امان از حاکم شرط نیست و بر امام و حاکم و اجب است که توبه هرکس را بپذیرد و برخی گفتهاند تنها انداختن اسلحه و رها کردن محل جرم و افساد و دور شدن از آنجا و تامین مردم کافی است و نیازی به مراجعه به امام و حاکم نیست. ابن جریرگفت: علی و و لید بن مسلم برایمانگفتندکه لیث گفته است که موسی مدنی که امیر ما بود گفت: که علی اسدی براهزنی و محاربت پرداخت و راهها را نا امن کرده بود و خون ریخت و مال را ربوده بود، پیشوایان و مردم او را تعقیبکردند او از خویشتن دفاعکرد و نتوانستند او را دستگیرکنند تا اینکه علی اسدی از یکنفر این آیه را شنید: ﴿۞قُلۡ یَٰعِبَادِیَ ٱلَّذِینَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِیعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ٥٣﴾[الزمر: ۵۳]. «بگو ای بندگان من که در ستم بر خویشتن اسراف کردهاید از رحمت خداوند مایوس و ناامید مشوید - (بزرگیگناهتان مانع پشیمان شدنتان نشود و از عفو خدا ناامید مشوید - براستی خداوند همهگناهان را (بغیر از شرک اگر بخواهد) میبخشاید چون خداوند براستی بسیار آمرزنده و مهربان است».و بدنبال آن تحت تاثیر قرار گرفت و توبه کرد و بدان مرد گفت: ای بنده خدا باز هم این آیه را برایم بخوان آن مرد قرائت آیه را تکرارکرد و علی اسدی شمشیر خود را درنیام نهاد و در حالی که توبهکرده بود سحرگاهان بمدینه آمد، غسل کرد سپس بمسجدالنبی رفت و نماز صبح را بجای آورده سپس نزد ابوهریره در میان یاران او نشست، چون هوا روشن شد مردم او را شناختند و بسوی او یورش بردند او گفت: شما برمن حقی ندارید و راه شما برمن بسته است چون پیش ازاینکه مرا دستگیرکنید من خود توبه کردم و خود آمدم. ابوهریره گفت: او راست میگوید و دست او را گرفت و با خود او را پیش مروان بن الحکم برد که امیر مدینه بود در زمان معاویه. ابوهریره گفت: این علی اسدی است که آمده و توبه کرده است و بر او راهی ندارید و نمیتوانید او را بکشید. و تمام گناهان او را بخشیدند و او را بحال خود گذاشتند.
گوید: علی که توبه کرده بود برای جهاد در راه خدا بیرون رفت و بجنگ دریائی مسلمانان با رومیان رفت که مجاهدان اسلام کشتی خود را بکنار یکی از کشتیهای رومیان رساندند، علی خود را بمیان کشتی رومیان انداخت سرنشینان کشتی از ترس علی همگی بیک طرف کشتی پناه بردند و کشتی تعادل خود را ازدست داد و و اژگون شد و علی و رومیان همگی غرق شدند و بدینگونه علی بشهادت رسید.
پیش از آنکه جانیان پیش حاکم برده شوند اگر توبه کنند حدود از آنان ساقط میشود
گفتیم هرگاه محاربان پیش از دستگیری و قدرت بر آنها توبه کنند حد و مجازات راهزنی و محاربت از آنان ساقط میشود چون خداوند میفرماید:
﴿إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ مِن قَبۡلِ أَن تَقۡدِرُواْ عَلَیۡهِمۡۖ فَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٣٤﴾[المائدة: ۳۴].
و این حکم تنها مقصور بر حد محاربت و راهزنی نیست بلکه حکمی است که همه جنایتکاران را شامل میشود، بنابراین هرکس مرتکب جرمی شودکه مستوجب حد شرعی باشد سپس پیش از اینکه او را پیش حاکم برند و از او شکایت شود، توبه کند حد شرعی از او ساقط میگردد. زیرا هرگاه حد شرعی از محاربان تبهکار ساقط شود بطریق اولی از غیر آنان ساقط میگردد، چون جرمشان از جرم محاربان کمتر و سبکتر است و ابن تیمیه این رای را ترجیح داده و گفته است: «هرکس پیش ازشکایت به حاکم و بردن او پیش حاکم از زنا و دزدی و میخوارگی توبه کند و پشیمان شود چون هنوز قضیه او پیش حاکم شرع مطرح نشده و از او شکایت بعمل نیامده است، صحیح آنست که حد شرعی از او ساقط گردد
همانگونه که باجماع درباره محاربان حکم چنین است که اگر پیش از دستگیری توبه کنند، از مجازات محاربت معاف میباشند».
و قرطبیگفته است: اما شراب خوارگان و زناکاران و دزدان هرگاه توبهکنند و اصلاح شوند و پیش ازمراجعه به امام و حاکم این توبه و اصلاح آنان معروف و مشخص و شناخته باشد و سپس پیش امام و حاکم برده شوند، شایسته نیست که حد شرعی درباره آنان اجراگردد، و لی اگر آنان را پیش حاکم و امام بردند و ادعا کردند که ما توبه کردهایم از آنان پذیرفته نمیشود چون در این حالت مانند محاربانی هستند که مغلوب و دستگیر شدهاند که ادعای توبه از آنان نیز پذیرفته نمیگردد.
ابن قدامه این اختلاف را تفصیل داده و گفته است: «اگر کسی از محاربان که حد محاربت بر او است توبهکرد و اصلاح شد درباره او دو روایت است:
در یکی از آن دو روایت آمده است که با توجه به: ﴿وَٱلَّذَانِ یَأۡتِیَٰنِهَا مِنكُمۡ فََٔاذُوهُمَاۖ فَإِن تَابَا وَأَصۡلَحَا فَأَعۡرِضُواْ عَنۡهُمَآۗ﴾[النساء: ۱۶]. «آن دوکس از شما که جرم زنا را مرتکب میشوند آنان را با اجرای حد شرعی بیازارید، سپس اگر توبه کردند و اصلاح پیشه کردند از آنان صرف نظرکنید».و حد شرعی دزد را ذکرکرده سپس میفرماید: ﴿فَمَن تَابَ مِنۢ بَعۡدِ ظُلۡمِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَإِنَّ ٱللَّهَ یَتُوبُ عَلَیۡهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٌ٣٩﴾[المائدة: ۳۹]. «پس هرکس توبهکرد از ارتکاب دزدی و اصلاح شد براستی خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است». و پیامبرصگفته است: «التائب من الذنب كمن لاذنب له»«کسی که از گناه توبه کند مانند کسی است که گناه ندارد و بمنزله عدم ارتکاب گناه است».کسی که گناه نداشته باشد بر او حدی نیست. و قتی به پیامبرصخبر دادند که ماعز به هنگام اجرای حد شرعی زنا فرار کرد و گفت مرا فریب دادند و پشیمان شد از اقرارش، پیامبرصگفت: «هلاتركتموه یتوب فیتوب الله علیه؟!»«چرا او را بحال خود نگذاشتید که توبهکند و خداوند توبهاش را بپذیرد؟». چون این حق خالص خداوندی است و حق خالص خداوند با توبه ساقط میشود مانند حد محاربت.
روایت دوم آنست که حد شرعی با توبه ساقط نمیشود و این قول مالک و ابوحنیفه و یکی از دو قول شافعی است و اینان میگویند خداوند فرموده است: ﴿ٱلزَّانِیَةُ وَٱلزَّانِی فَٱجۡلِدُواْ كُلَّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا مِاْئَةَ جَلۡدَةٖۖ﴾[النور: ۲]. «بر هریک از مرد و زنی که مرتکب زنا شدهاند یکصد ضربه شلاق بزنید».و این حکم عام است توبهکنندگان و غیر آنان را نیز یکسان دربر میگیرد و درباره دزدان هم بطور مطلقگفته است ﴿وَٱلسَّارِقُ وَٱلسَّارِقَةُ فَٱقۡطَعُوٓاْ أَیۡدِیَهُمَا﴾[المائدة: ۳۸]. «هر مرد و زنی که مرتکب دزدی شوند دستشان را ببرید».زیرا پیامبرص«ماعز» و «غامدیه» را رجم کرد و دست کسی را که بدزدی اقرار کرده بود برید در حالیکه اینها که خود آمده بودند و قصد پاک شدن از گناه را داشتند و خواهان اجرای حدگردیده بودند این اقرارشان خود توبه است و پیامبرصاینکار آنان را توبه نامید و درباره زنیگفت: «لقد تابت توبة لو قسمت على سبعین من أهل المدینة لو سعتهم»و عمرو بن سمره پیش پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا من شتری را از فلان قبیله دزدیدهام، پس مرا از آن پاککن یعنی حد دزدی را بر بر من اجرا کن. پیامبرصدستور داد حد شرعی را درباره او اجراگردید، زیرا حد کفاره و تاوان گناه است، پس با توبه ساقط نمیشود مانند کفاره شکستن قسم و قتل و چون شخصی خود بیاید و بگوید مانند محاربی است که بر آن دست یافته باشند همانگونه که حد شرعی بعد از دستگیری بر محارب از وی ساقط نمیشود از اینهم با توبه ساقط نمیشود. بنا بقولی که توبه حد شرعی را ساقط میکند باز هم اختلاف است که آیا مجرد توبه کردن برای اسقاط حدکافی است یا اینکه باید عملش نیز اصلاحگردد. در اینهم دو و جه هست:
۱- یکی اینست که بمجرد توبه حد ساقط میشود و ظاهر قول یاران ما اینست چون توبه ساقط کننده حد است و مانند توبه محارب پیش از دستگیری میباشد.
۲- تنها توبه کافی نیست بلکه اصلاح عمل نیز معتبر است چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلَّذَانِ یَأۡتِیَٰنِهَا مِنكُمۡ فََٔاذُوهُمَاۖ فَإِن تَابَا وَأَصۡلَحَا فَأَعۡرِضُواْ عَنۡهُمَآۗ﴾[النساء: ۱۶]. «اگر توبهکردند و اصلاح شدند از آنان چشم پوشیکنید و آنان را ببخشید».و ﴿فَمَن تَابَ مِنۢ بَعۡدِ ظُلۡمِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَإِنَّ ٱللَّهَ یَتُوبُ عَلَیۡهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٌ٣٩﴾[المائدة: ۳۹]. «هرکس توبهکرد و بعد از ظلم و ستم اصلاح شد آنگاه خداوند بسیار آمرزگار و مهربان است».بنابراین لازم است که پس از توبه مدتی بگذرد تا راستی توبه و نیت درست او معلوم گردد، و این مدت هم معلوم و مشخص و محدود نیست. بعضی از یاران امام شافعی گفتهاند این مدت باید یکسال باشد. و تعیین این مدت صحیح بنظر نمیرسد چون تعیین و قت است بدون اینکه چیزی دال بروقت معین وجود داشته باشد پس جایز نیست.
هرگاه متجاوزی بکسی تجاوزکند خواه بخواهد او را بکشد یا مالش را ببرد، یا از او هتک ناموسکند و تجاوز ناموسی نماید، او حق دارد از خویشتن و مالش و ناموسش و آبرویش دفاع نماید و با متجاوز بجنگد و در دفاع از خود راه آسانتر را انتخاب کند، اگر نشد بتدریج و ترتیب راه سختتری را برگزیند بنابراین اول سعی کند با سخنگفتن تجاوز را دفع کند، یا با فریاد کشیدن یا با استعانت و طلب یاری از مردم، اگر دفع ظالم و راندن وی با این شیوه ممکن باشد.
اگر جز با زدن دفع تجاوز نمیشد، باید متجاوز را بزند و از خود براند و اگربرای دفع متجاوز، نیاز به کشتن او بود و جز با کشتن او دفع تجاوز نمیشد باید او را بکشد و قصاص و کفاره و دیه مقتول هم ندارد، چون مقتول ظالم و متجاوز بوده است و کسی که ظالم و متجاوز باشد ریختن خونش حلال است و خون وی تضمین ندارد. اگر شخصی مظلوم و متعدی علیه در حال دفاع از خویشتن و دفاع ازمال و ناموسش کشته شد او شهید است:
۱- خداوند میفرماید: ﴿وَلَمَنِ ٱنتَصَرَ بَعۡدَ ظُلۡمِهِۦ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَا عَلَیۡهِم مِّن سَبِیلٍ٤١﴾[الشورى: ۴۱]. «و کسی که بعد از مظلوم شدن یاری طلبد ایرادی براو نیست. یعنی نهکس حق دارد مانع از این کار شود و نه او را ملامت و سرزنش و مجازات کند و نه در یاری کردن چنین مظلومی تردید به خود راه دهد، چراکه انتصار و استمداد حق مسلم هر مظلومی است و یاری مظلومان و ظیفه هر انسان آزاده و بیداری است».
۲- از ابوهریره روایت است که مردی پیش پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا اگرمردی آمد و میخواست مالم را بگیرد من چه کار کنم؟ پیامبرصگفت: مال خود را به وی مده گفت: اگر با من جنگکند چهکار کنم؟ فرمود: با وی جنگکن.گفت: اگر مرا کشت چه؟ فرمود: تو شهید هستی. گفت: اگر من او را کشتم چه میشود؟ فرمود: او بجهنم میرود».
۳- بخاری روایتکرده است که پیامبرصگفت: «من قتل دون ماله فهو شهید. ومن قتل دون عرضه فهو شهید»«هر کس در برابردفاع از مال خود کشته شود او شهید است و هرکس دردفاع ازناموس و آبروی خود کشته شود او شهید است».
۴- گویند: زنی برای جمعآوری هیزم بیرون رفته بود و مردی او را دنبال کرد تا او را فریب دهد و به وی تجاوز کند. آن زن سنگی به سوی آن مرد پرتابکرد و او را کشت و شکایت آن را پیش حضرت عمر خطاب بردند. او گفت: او بحق کشته شده است، بخدای قسم چنین کسی خونبها ندارد و هرگز دیهای برای او نیست.
همانگونه که و اجب است انسان از جان و مال و ناموس خود دفاعکند همچنین برانسان و اجب است که از جان و مال و ناموس دیگران نیز دفاع کند مشروط برآنکه بر خویشتن ایمن باشد و خویشتن را هلاک نکند. چون دفاع از غیر از قبیل تغییر منکر و محافظت بر حقوق دیگران است و پیامبرصمیفرماید: «من رأى منكم منكرا فلیغیره بیده، فإن لم یستطع فبلسانه، فإن لم یستطع فبقلبه وذلك أضعف الایمان»«هرکس از شما کار زشت و ناپسندی را دید مانع آن شود، اگر نتوانست با قدرت از آن جلوگیری کند، پس با سخن خویش آن منکر را تغییر دهد و از آن جلوگیریکند و اگر نتوانست با زبان خود از آن جلوگیری کند، قلباً با آن موافق نباشد و با آن همآهنگی نکند و آن را تشویق ننماید و این سومی حداقل مقتضای ایمان است و ضعیفترین ایمان است».
پس دفاع از جان و مال و ناموس دیگران که در معرض ظلم و تجاوز قرار گرفتهاند از قبیل تغییر منکر است و بایستی بر حسب توان و امکان برای دفع آن کوشید.
اسلام با توجه به اینکه مال عصب و شاهرک زندگی است، مال و ملکیت افراد را محترم شمرده است، چون ملکیت هم مقتضای فطرت انسان است و هم انسان را بکار و ا میدارد و هم عدالت درآن است. و اسلام حق مالی و ملکیت مردم را، حق مقدس و محترمی قرار داده است، که برای هیچکس بهیچ عنوانی حلال نیست بر این حق مسلم مردم تجاوز نماید، لذا اسلام سرقت و دزدی، و غصب اموال مردم، و اختلاس، و خیانت در اموال و ربا و غش و بازیچه قرار دادن پیمانه و و زن و رشوت و رشوهگیری و بطور کلی اینها و همه کارهایی از این قبیل را، حرام کرده است و اخذ مال و تصرف آن بدون یک سبب شرعی و مشروع، خوردن مال دیگران و تصرف باطل در آن قلمداد کرده است، و درباره دزدی و سرقت بسیار سختگیری نموده و حکم کرده است دستی که مرتکب سرقت گردد باید بریده شود.
و در این حکم، فلسفه آشکار و روشنی است، چون دست خیانت پیشه و دستی که با آن دزدی صورت گرفته است، به منزله عضو و اندام بیمار یک جسم است که بایستی آن را برید، تا بقیه جسم سالم بماند و باتفاق همه قوانین و مطابق با عقل سالم، همیشه جزء فدای کل میشود. بریدن دست دزد، بهترین عبرت و پند است، برای کسانی که هوس دست درازی بمال مردم دارند، دیگر جرئت نکنندکه دست بمال مردم دراز کنند، در نتیجه اموال مردم محفوظ و مصون میماند. خداوند میفرماید: ﴿وَٱلسَّارِقُ وَٱلسَّارِقَةُ فَٱقۡطَعُوٓاْ أَیۡدِیَهُمَا جَزَآءَۢ بِمَا كَسَبَا نَكَٰلٗا مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَزِیزٌ حَكِیمٞ٣٨﴾[المائدة: ۳۸]. «دست راست مرد دزد و دست راست زن دزد را بهکیفر عملی که انجام دادهاند به عنوان مجازات الهی قطعکنید و ببرید یعنی خداوند این دست بریدن را کیفر دزدی قرار داده است، نه مجازات تلف مال و خداوند توانا و حکیم است و میداندکه دزدی نظام جامعه را بهم میزند و مخالف امر خدا، بزیان همه جامعه است».
درباره اینکه چرا خداوند در مجازات و کیفر دزدی اموال، سختگیری کرده است و لی در تجاوزهای دیگر به اموال به اندازه دزدی سختگیری نشده است، در شرح نووی برمسلم آمده است که قاضی عیاضگفت: با و اجب کردن بریدن دست دزد، خداوند اموال مردم را مصون و محفوظ داشت، و برای غیر سرقت این مجازات را تعیین نکرده است مانند اختلاس و انتهاب و غصب، چون این موارد به نسبت دزدیکمتر هستند و دزدی فراوان است و فراوان پیش میآید. و در اختلاس و انتهاب و غصب امکان دارد، بکمک اولیای امور اموال را برگرداند و اقامه بینه و گواه گرفتن، بر آن آسان است بخلاف سرقت که گواه گرفتن بر آن آسان نیست و کمتر گواه بر آن پیدا میشود، پس دزد برای جامعه بسیار خطرناک است، لذا مجازات و کیفر دزدی .بسیار شدید است تا مردم از آن خودداری کنند.
(بیگمان اگر دسترنج مردم بیرنج، بدست سارق افتد و این جرم شوم در میان جامعه رواج یابد، اقتصاد جامعه که خود عامل بزرگی، برای بقاء آن و رواج عقاید مذهبی و تحکیم مبانی دینی است، دستخوش زوال میگردد و فقرعمومی خیردنیا و آخرت را از مردم میگیرد. پس مبارزه با سرقت و سالم نگاهداشتن اقتصاد جامعه و جلوگیری از سقوط معنوی آن، تعیین مجازاتی که متناسب با این جرم شنیع باشد، . لازم و ضروری است و بحق بریدن دست، بشرط وجود شرایط بهترین عامل بازدارنده برایکسانی است که قصد ارتکاب بزه را دارند).
۱- سرقتهائی که موجب تعزیرند.
۲- سرقتهائی که موجب حدند.
سرقت و دزدی که موجب تعزیر است آنست که شرایط اقامه و اجرای حد در آن تحقق نیافته باشد.
پیامبرصدربارهکسی که دزدیکرده بود و شرایط قطع ید در وی موجود نبود حکم کرد که دو برابر آن شیئی دزدیده شده، تاوان و غرامت بدهد، و نسبت بهکسی که میوه سردرختی را دزدیده بود، و نسبت بکسی که گوسفند را از چراگاه دزدیده بود، این حکم را کردندکه در مورد اول دست میوه دزد و دزد خرما را قطع نکرد و فرمود هرکس میوهای را خورد و بدان نیاز داشت، چیزی بر وی نیست و هرکس چیزی را از آن محل بیرون برد، باید دو برابر تاوان و خسارات آن را بدهد و کیفر آن را نیز ببیند و عقوبت شود و هرکس میوه را از محل خشککردن بدزدد چنانچه قیمت آن بمقدار نصاب را دزدید برسد، بایستی مجازات قطع ید شود. و درباره صورت دوم یعنی کسی که گوسفند را از چراگاه بدزدد حکم کرد که دو برابر قیمت آن را بپردازد و برای عبرت و بعنوان مجازات الهی مورد ضرب قرارگیرد. و اگر کسی گوسفند را از آغل بدزدد چنانچه قیمت آن به حد نصاب برسد دست او بریده میشود و بدان حکم کرد.
امام احمد و نسائی و حاکم آن را روایت کرده و حاکم آن را صحیح دانسته است. سرقت و دزدی که عقوبت و مجازات آن حد است دو نوع میباشد:
اول سرقت صغری یا دزدی کوچک که مجازات و کیفر آن بریدن دست راست دزد است.
دوم سرقتکبری و دزدیدن اموال بزورکه آن را محاربت یا راهزنی مینامند که قبلا از آن سخن راندیم و به تفصیل مجازات و کیفر آن را بیانکردیم و اینجا تنها از سرقت صغری و دزدیکوچک سخن خواهیم گفت:
سرقت یعنی ربودن و دزدیدن چیزی، مخفیانه و پنهانی. گویند: استرق السمع یعنی پنهانیگوش داد. گویند یسارق النظر الیه یعنی از غفلت او فرصت جست تا به وی بنگرند. در قرآن کریم آمده است: ﴿إِلَّا مَنِ ٱسۡتَرَقَ ٱلسَّمۡعَ فَأَتۡبَعَهُۥ شِهَابٞ مُّبِینٞ١٨﴾[الحجر: ۱۸]. «مگر جنی که پنهانی و دزدیده گوش فرا دهد که شهاب آشکاری و آتش پدیدار او را دنبال میکند».که قرآن گوش دادن پنهانی را استراق و دزدی نام نهاده است در قاموس آمده است که سرقت بمعنی آمدن پنهانی و مخفیانه برای نبودن مالغیر، از حرز و جای امن مناسب آن. ابن عرفهگفته است عربها سارق را بکسی میگویندکه مخفیانه به جای امن و حرز بیاید و چیزی را که از آن او نیست با خود ببرد. از این دو تعریف برمی آید، که سرقت سه چیز را در بر میگیرد:
۱- مال دزدیده شده از آن خود دزد نباشد بلکه ملک غیر باشد.
۲- آن را مخفیانه و پنهانی ربوده باشد.
۳- مال دزدیده شده در ، «حرز» و جای امنی باشد.
بنابراین، اگر مال دزدی ملک غیر نباشد یا آن را بصورت آشکارا برده باشد یا مال درحرز نبوده باشد، این نوع سرقت سرقتی نیست که موجب بریدن دست میباشد.
اختلاس و انتهاب و خیانت غیر از سرقت است
مختلس و منتهب و خائن سارق نیستند پس دست آنان بریده نمیشود اگر چه تعزیر دارند. از جابر روایت شده که پیامبرصفرمود:
«لیس على خائن ، ولا منتهب ، ولا مختلس قطع»«کسی که مرتکب خیانت شود در ظاهر خیرخواه مالک باشد و لی مال او را ببرد، و کسی که مال را غصب میکند و آشکارا آن را میبرد و بر زور و قدرت خویش متکی است و کسی که آشکارا مالی را میرباید و فرار میکند، اینها سارق نیستند و مجازاتشان بریدن دست نیست». صاحبان سنن و حاکم و بیهقی آن را روایت کردهاند و ترمذی و ابن حبان آن را صحیح دانستهاند.
از محمد بن شهاب زهری روایت شده است که مردی را پیش مروان بن الحکم آوردندکه کالائی را ربوده و فرار کرده بود - اختلاس کرده - نخست خواست که دست او را ببرد، سپس بدنبال زید بن ثابت فرستاد و از او در این باره سوالکرد و زید جواب داد که در اختلاس دست بریدن نیست = « لیس فی الخلسة قطع». مالک در موطاء آن را نقلکرده است.
ابن القیم گفته: بریدن دست دزد و سارق برای دزدیدن سه در هم و نبریدن دست مختلس و منتهب و غاصب نیز از حکمت کامل خداوند و شارع مقدس است زیرا پرهیز و احتراز از دزد ممکن نیست . زیرا او دیوار خانهها را سوراخ میکند و جای امن و حرز را بهم میزند و قفل را میشکند و صاحبکالا تنها میتواند بدور مال خویش دیوار بکشد و بر در آن قفل بزند و بیش از آن نمیتواند پرهیزکند و احتیاط نماید. اگر شارع مجازات بریدن دست را برای دزد تعیین نمیکرد همواره مردم بدزدی از یک دیگر میپرداختند و آنوقت زیان و ضرر مردم فراوان میگشت و مردم سخت گرفتار دزدان میشدند بخلاف مختلس و منتهب، زیرا کسی که به انتهاب دست میزند آشکارا و درجلو چشم مردم مال را میرباید، مردم میتوانند بردست او بزنند و از حق مظلوم دفاع کنند و پیش حاکمگواهی بدهند. و کسی که به اختلاس اقدام میکند از غفلت مالک و دیگران بهره میگیرد و فرصت مییابد تا حدکوتاهی از مالک و مردم است، که او این فرصت را یافته است، اگر مالک و دیگران بیدار باشند و آگاه، او نمیتواند اختلاس کند او مانند سارق نیست و باندازه سارق خطرناک نمیباشد، بلکه بیشتر به خیانتکار خیانت پیشه شباهت دارد.
بعلاوه اختلاس بیشتر در غیر محل حرز صورت میگیرد زیرا او ترا غافل میکند و از غفلت و عدم احتیاط شما استفاده میکند و مال را میرباید و معمولا میتوان از آن پرهیزکرد و او نیز مانندکسی است که به نهب و نبودن آشکارمال دست میزند. و حال غاصب آشکار است و بطریق اولی نباید دستش بریده شود. لیکن با ضرب و شکنجه و زندان طولانی و کیفر با اخذ اموال و غرامت ازآنان میتوان از تجاوز آنان جلوگیری نمود.
فقهاء اختلاف دارند که آیا انکار نمودن مال عاریتی سرقت است یا خیر؟ جمهور فقهاء میگویند دست چنین شخصی بریده نمیشود چون قرآن و سنت دست بریدن را در کیفر و مجازات سرقت و اجب نمودهاند و کسی که عاریه را انکارکند سارق نیست.
امام احمد و اسحاق و زفر و خوارج و اهل ظاهر میگویند دست چنین شخصی نیز بعنوان دزدی قطع میگردد. زیرا احمد و مسلم و نسائی از عایشه روایتکردهاند کهگفت: یک زنی از قبیله مخزومی بود، که کالای مردم را به عاریت میگرفت سپس آن را انکار میکرد، پیامبرصدستور داد که دست او را ببرند. خانواده این زن پیش اسامه بن زید رفتند و از وی خواستند که پیش پیامبرصبرای آن زن شفاعت کند. اسامه بحضور پیامبرصرفت و برای آن زن شفاعتکرد. پیامبرصگفت: «یا أسامة، لاأراك تشفع فی حد من حدود الله عزوجل»«ای اسامه ترا نبینم که درباره حدی از حدود خداوند شفاعت کنی و مانع اجرای مجازات خداوند گردی». سپس پیامبرصبرخاست و خطبهای ایراد فرمود و گفت: «إنما هلك من كان قبلكم بأنه إذا سرق فیهم الشریف تركوه، وإذا سرق فیهم الضعیف قطعوه، والذی نفسی بیده لو كانت فاطمة بنت محمد لقطعت یدها»«براستی مردمان پیش از شما بدینجهت هلاک شدند چون هرگاه انسان شریف و بانسبی بدزدی اقدام میکرد او را بحال خود میگذاشتند و او را مجازات نمیکردند و هرگاه انسان ضعیفی و ناتوانی دزدی میکرد او را مجازات میکردند و دستش را میبریدند. قسم بدان کسی که جانم در دست او است اگر این زن که دزدی کرده است، فاطمه دختر محمد میبود، باز هم دستش را میبریدم یعنی در اجرای مجازات شرعی تبعیض نیست». سپس دستور داد دست آن زن مخزومی را بریدند.
ابن القیم از این رای دفاع کرده و منکر عاریه را بمقتضای شرع دزد و سارق دانسته است. در «زادالمعاد» گفته است: پیامبرصمنکر عاریه را داخل در اسم سارق و مندرج در آن دانسته است، همانگونه که همه مسکرات را داخل در اسم «خمر» دانسته است، تا مراد خداوند را بمردم فهمانده باشد. صاحب روضه الندیه گفته است: کسی که منکر عاریه میشود و آن را انکار میکند، اگر چه بر حسب لغت عرب سارق نیست و لی برحسب شرع سارق است و شرع برلغت مقدم است. ابن القیم در «اعلام الموقعین» میگوید: فلسفه و مصلحت اینکار بسیار آشکار
است چون عاریتگرفتن و عاریت دادن از مصالح عمومی مردم و ضروری است و مردم از آن بینیاز نیستند. و قتی که کسی بدان نیاز دارد و ضرورت برایش پیش میآید و اجب است که به و فا عاریه داد، خواه در برابر مزد یا مجانی و همیشه هم امکان ندارد که بر عاریه گواه گرفت و شرعاً و عاده و عرفا نمیتوان از عاریه دادن پرهیز کرد. کسی که مالی را میدزدد و مال مردم را میگیرد باکسی که مال مردم را عاریه میگیرد، سپس آن را انکار میکند، با هم فرقی ندارند و این بخلاف کسی است که و دیعه و امانت را انکار میکند، با هم فرقی ندارند و این بخلاف کسی است که و دیعه و امانت را انکار میکند، چون مالک خود کوتاهی کرده که مال را پیش چنین شخصی به امانت و و دیعت نهاده است و او را امین دانسته است.
فقهاء درباره کسی که قبرها را نبش میکند و کفن مردگان را میدزدد و کفن دزد است نیز اختلاف دارند.
جمهور علما چنین کسی را دزد تلقی کرده و میگویند مجازات او بریدن دست میباشد، چون او دزد است در حقیقت قبر حرز و جای امن است. ابوحنیفه و محمد بن الحسن و اوزاعی و ثوری میگویند مجازات کفن دزد تعزیر است نه قطع ید، چون عنوان او «نباش» است نه سارق پس حکم سارق او را شامل نمیشود و چون او مالی را برده است که ملککسی نیست چون مرده مالک نیست و قبر هم حرز و جای امن بحساب نمیآید.
از تعریفهای سابق بر میآید که اعتبار صفات معین و مشخصاتی لازم است که درسارق و چیزی که دزدیده شده و محل دزدی موجود باشد تا سرقت از نظرشرع تحقق یابد و مستوجب حد شرعی گردد. اینک این صفات را بیان میکنیم:
۱) صفاتی که و اجب است در سارق اعتبار گردد و وجود داشته باشد، تا مستوجب حد سرقتگردد بشرح زیر است:
۱- شخصی که مرتکب دزدی شده باشد باید مکلف باشد یعنی بالغ و عاقل. بنابراین اگر کودک نابالغ یا دیوانه مرتکب دزدی شدند، حد سرقت درباره آنها اجراء نمیگردد. البتهکودک را تادیب و تعزیر مینمایند.
لازم نیست که دزد مسلمان باشد. پس هرگاه کافر ذمّی یا مرتد مرتکب دزدی گردید باید مجازات شود و دستش قطع گردد همانگونه که اگر مسلمان مال ذمی را بدزدد مجازات دزدی درباره او اجراء میگردد.
۲- دزد باختیار و اراده خویش سرقت کند. پس اگر کسی او را باجبار و اکراه بسرقت و ا دارد او دزد و سارق بحساب نمیآید، چون اکراه و اجبار اختیار را سلب میکند و سلب اختیار موجب سقوط تکلیف است پس چنین شخصی مکلف نیست.
۳- نباید برای سارق در مال مسروقه شبهه ملکیت باشد، چون اگر شبههای برای او تصور باشد، مجازات قطع ید اعمال نمیگردد. لذا اگر پدر یا مادر، مال فرزندشان را بدزدند، مجازات دزدی درباره آنان اعمال نمیگردد، چون پیامبرصخطاب به کسیگفت: «أنت ومالك لابیك»«تو و مالت از آن پدرت میباشی». و اگر پسر هم مال پدر یا مادر یا مال هردو را بدزدد، این مجازات درباره او اعمال نمیشود. چون عادتا و معمولا فرزند در مال پدر و مادرش دستش باز است، جد پدری یا جد مادری هم حکم پدر دارد، عمود و ستون نسبی اعلی یعنی نیاکان و اجداد و ستون نسبی اسفل یعنی فرزندان و فرزندان آنها، نیز همین حکم را دارند و بقول ابوحنیفه و ثوری مجازات قطع ید درباره هیچیک از ذویالارحام نیز اعمال نمیشود، مانند عمه، و خاله و خواهر و عمو و دائی و برادر. چون قطع ید موجب قطع صله رحم میشود و خداوند دستور داده است که صله رحم بجای آورده شود. و بعلاوه این گروه حق و رود بمنزل شخصی خویشاوند خویش را دارند، بنابر این بمنزله صاحب خانه میباشند و خانه نسبت به آنان حرز نیست و او مانند مهمانی است که اجازه و رود بخانه را یافته است، پس اگر دزدی کردند مجازات قطع ید درباره آنها اعمال نمیشود. امام مالک و شافعی و احمد و اسحق میگویند اگر ذوی الارحام مرتکب دزدی شوند، چون شبهه مالی درباره آنان وجود ندارد، مجازات قطع ید درباره آنان اعمال میشود. لیکن اگریکی از زوجین ازدیگری دزدیکرد، چون شبهه اختلاط و آمیزش و شبهه مالی با هم دارند، پس حرز درباره آنان اعمال نمیشود ، چون هم شبهه مالی وجود دارد و هم حرزکامل نیست و این مذهب ابوحنیفه و مقتضای یکی از دو قول شافعی و احمد است. مذهب امام مالک و ثوری و روایتی ازاحمد و یکی از دو قول شافعی آنست که اگر زن و شوهر جدا از هم زندگیکنند و کالاهایشان از هم جدا باشد، هرکدام مرتکب دزدی از دیگری شود، مجازات قطع ید درباره او اعمال میگردد، چون حرز کامل است و هر یک مستقل میباشند.
اگر غلامی شخصا از اربابش چیزی بدزدد مجازات قطع ید درباره او اعمال نمیگردد. از عبدالله ابن عمر روایت است که گفت: مردی غلام خود را به حضور عمر آورد و گفت: این غلام من آینهای را از همسرم دزدیده است بفرمائیدکه دستش را قطعکنند. عمرگفت: «مجازات قطع ید بر وی نیست، چون او خادم شما است و کالای شما را برداشته است». اینست مذهب عمر و عبدالله بن مسعود و هیچیک از اصحاب با آنان مخالفت نکرده است. هرگاه کسی از مسلمین از بیتالمال مسلمین چیزی بدزدد، مجازات قطع ید بر وی نیست. زیرا روایت شده که یکی از عاملان عمر خطاب به وی نوشت که اگر یکی از بیتالمال چیزی دزدید، چه کارش کنم؟.
عمر گفت: «دست او را قطع مکن زیرا هرکسی از مسلمانان در بیتالمال سهمی و حقی دارد». شعبی روایت کرده است که مردی از بیتالمال مرتکب دزدی شد و خبرآن به علی بن ابیطالب رسید و گفت: «او در بیتالمال سهمی دارد و دست او را قطع نکرد». و از عمل و قول علی و عمر بر میآید که آنان بدینجهت دست چنین شخصی را قطع نکردهاند، که برای چنین شخصی شبهه ملکیت وجود دارد و شبهه مانع اعمال مجازات حد شرعی است.
ابن قدامه گفته است: هرگاه کسی از مالی مرتکب دزدی شود، که خود در آن شریک باشد و کسی از غنیمت مرتکب دزدی شود که درآن حق داشته باشند ، یا پدرش یا اربابش درآن غنیمت حق داشته باشد، مجازات قطع ید درباره او اعمال نمیشود. و اینست مذهب جمهور علما. و لی امام مالک میگوید با توجه به ظاهر آیه که عام است و تخصیص نیافته است، باید دست چنینکسانی قطع شود.
ابن ماجه از ابن عباس روایت کرده اسث که بندهای از بندگان، که خود در غنایم جنگی جزو «خمس» بود از اموال غنایم که سهم «خمس» بود مرتکب دزدی شد و او را پیش پیامبرصبردند که دست او را قطع نکرد و فرمود: «مال الله سرق بعضه بعضا»«خمس مال خدا است و اینک بعضی از مال خدا بعضی از مال خدا را دزدیده است، چون بنده خود مال خدا و سهم خمس است و هر چه داشته باشد آن نیز جزو خمس است».
هرگاه کسی از بدهکار خود که از باز پرداخت و ام خودداری میکند، یا بکلی منکر و ام است، مالی را بدزدد مجازات قطع ید درباره او اجرا نمیشود، چون این دزدی او استرداد و ام خودش تلقی میشود، مگر اینکه بدهکار به بدهی خود اعتراف داشته و قادر بپرداخت آن باشد، در این صورت اگر طلبکار مرتکب دزدی شود دست او قطع میشود چون شبههای ندارد.
اگرکسی مال عاریه را از دست مستعیر -عاریهگیرنده -دزدید مجازات قطع ید درباره این دزد اعمال نمیشود چون دست مستعیر دست امانت است نه دست مالک و دزدی از مالک مجازات قطع ید دارد.
هرگاه کسی مالی را غصب کرد و یا دزدید و آن را احراز نمود و در حرز نهاد سپس دزدی آمد و این مال مسروقه و مغصوبه را از او دزدید، شافعی و احمد میگویند دست چنین دزدی قطع نمیشود، چون حرز او حرزی نیست که مالک بدان راضی باشد، امام مالک گوید: که دست او قطع میشود چون بهرحال مرتکب دزدی از حرز شده و شبههای در آن ندارد.
هرگاه مردم در تنگنا و سختی قرارگیرند و یکی مرتکب دزدی خوراک و مواد خوراکی شد، اگراین طعام و مواد خوراکی موجود و در دسترس باشد و بتواند آن را تهیهکند، دست چنین دزدی قطع میشود، چون نیازی بدزدی آن ندارد. و اگر آن مواد خوراکی موجود نباشد و از تهیه آن عاجز باشد، مجازات قطع درباره او اعمال نمیشود، چون او برای حفظ خود بدان نیاز دارد و در آن دارای حق است و حضرت عمرگفت: در و قت قحط و خشکسالی که گرسنگی عمومی وجود داشته باشد، مجازات قطع ید نیست.
مالک در «موطاء» روایت کرده که چند نفر از بندگان «حاطب» شتری را از یکی ازمردان قبیله مزبنه دزدیدند و آن را نحرکردند. و شکایت آن را پیش عمر خطاب بردند او بهکثیر بن الصلت دستور دادکه دست آنان را قطعکند سپس عمر به حاطب گفت: بگمانم این بندگان را گرسنگی میدهید، بخدای سوگند چنان غرامتی از شما میگیرم که برایت سخت باشد، سپس خطاب به صاحب شترگفت: بهای شترت چقدر بود؟ مزنی گفت: بخدای سوگند آن را به چهارصد درهم نمیدادم. عمرگفت: ای حاطب هشتصد درهم به وی بده و ابن و هب روایت کرده است که بعد از آنکه عمر بهکثیر بن الصلت دستور داده بود که دست بندگان سارق را قطعکند، بدنبال او کسی را فرستادکه آن بندگان را پیش او آورد و او رفت و آن بندگان را آورد، آنگاه خطاب به عبدالرحمن بن حاطب گفت: هان اگرگمان نمیبردم که از آنان کار میکشید و گرسنه نگاهشان میدارید و گرسنگیشان میدهید، بگونهای که اگر دستشان بحرام هم برسد، آن را میخورند، دستور میدادم که دستانشان را ببرند و لی بخدای سوگند حالا که دستانشان را قطع نمیکنم از تو آنچنان غرامتی میگیرم که ترا بدرد آورد و برایت دردناک باشد.
اما صفاتی که معتبر است در مال مسروقه باشد تا موجب حدگردد عبارتند از:
۱- بایستی مال بوده شده، مالیت داشته و قابل ملکیت شرعی بوده و فروش آن شرعا حلال باشد. و شرعا بتوان در عوض آن چیزیگرفت. پس اگر کسی مشروبات الکلی یا خوک و گراز را دزدید، مجازات قطع ید درباره او اعمال نمیشود، حتی اگر مالک آنها کافر ذمّی هم باشد، چون خداوند ملکیت آنها و استفاده از آنها را برای مسلمان و کافر ذمی یکسان حرامکرده است .
و همچنین اگر آلات و ابزار لهو و لعب را دزدید مانند: عود، و کمانچه و سرنا و امثال آنها چون اینها و سایل و ابزارهائی هستندکه بیشتر اهل علم استعمال آنها را جایز نمیدانند، پس از جمله چیزهائی نیستند که مالیت و ملکیت و فروش آنها شرعا صحیح باشد و کسانی که استعمال این ادوات لهو و لعب را جایز و مباح میدانند آنان نیز با دیگران متفقند دراینکه مجازات آنها قطع ید نیست، چون شبهه مالیت وجود دارد و بهنگام وجود شبهه حد ساقط میشود.
علما درباره دزدیدن کودک آزاده غیر ممیز اختلاف کردهاند که ابوحنیفه و شافعیگفتهاند اگر کسی مرتکب دزدی کودک صغیر غیرممیز شود، مجازات قطع ید ندارد بلکه باید تعزیرشود، چون کودک آزاده غیر ممیز مال نیست اگر چه و سایل زینت و جامه نیز داشته باشد با وجود اینکه این و سایل زینت و جامهاش مال است و لی دزد آنها را بتبعیت کودک دزدیده است و مقصود اصلی او نبودهاند. (ابویوسف گفته است اگر و سایل زینت یا جامهکردک به قدر نصاب دزدی برسد مجازات دزد قطع ید است چون اگر آنها را تنها میدزدید مجازاتش قطع ید بود).
امام مالک میگوید: اگر کسی کودک آزاده صغیر غیر ممیز را بدزدد مجازات او قطع ید است، چون براستیکودک از بزرگترین اموال است و قطع ید سارق بخاطر خود مال نیست بلکه بدانجهت است که مال مورد تعلق نفوس است و تعلق و علاقه نفوس بهکودک آزاده بیشتر است، تا تعلق و علاقه نفوس بکودک بنده، در حالیکه مجازات سارقکودک بنده قطع ید است پس مجازات سارق کودک آزاده بطریق اولی قطع ید است.
و مجازات دزد کودک صغیر غیر ممیز بنده قطع ید است چون او مال و دارای ارزش و قیمت است. و لی مجازات دزدکودک بنده ممیز و دارای تمییز قطع ید نیست چون او اگر چه مال است و قابل خرید و فروش میباشد و لی چون برنفس خویش تسلط دارد مال محرز بحساب نمیآید و حرز او کامل نیست.
اما درباره چیزی که تملک آن جایز است و فروش آن جایزنیست مانند سگی که برای حراست و نگهبانی و حفظ کشت و زرع و شکار جایز است آن را نگهداریکرد و مانند گوشت قربانی که تملک آن جایز است و فروش آن جایز نیست. اشهب از علمای مالکیهگفته است مجازات دزد چنین سگی که نگهداریش و تملک آن جایز است قطع ید است و اگر وجود سگ ضروری نباشد و نگهداریش جایز نباشد دزد آن مجازات قطع ید ندارد.
و اصبغ از علمای مالکیه درباره گوشت قربانی گفته است: اگر کسی حیوانی قربانی را پیش از ذبح دزدید، مجازاتش قطع ید است و اگر بعد از ذبح دزدید مجازاتش قطع ید نیست.
و درباره دزدی آب و برف و گیاه و نمک و خاک صاحب مغنی گفته است: اگر کسی آب را دزدید مجازاتش قطع ید نیست. ابوبکر و ابواسحاق آن را گفتهاند چون عادتا آب مالیت ندارد و در این باره خلافی را سراغ ندارم.
اگر کسی گیاه یا نمک را دزدید بقول ابوبکر مجازات قطع ید ندارد چون درشرع آمده است که همه مردم در آنها مشترک و سهیم هستند و حکم آب را دارند. و ابواسحاق بن شاملا گفته است مجازات دزدی آنها قع ید است چون گیاه و نمک عاده مالیت دارند و شبیه به کاه و جو هستند.
قاضی گفته است که یخ و برف، حکم آب را دارند چون آب منجمد است و لی بنظر میرسدکه حکم نمک داشته باشد، که تغییر صورت دادهاند و از آب موجود آمدهاند مانند نمک. و اما دزدی خاکی که چندان مورد رغبت نیست مانند خاکی که برای گلکاری یا ساختمان آماده شده است مجازات قطع ید ندارد، چون مال نیست و لی خاکی که دارای قیمت است و عادتا بهای گزاف دارد مانند خاک ارمنی که برای درمان و شستشو یا رنگ سازی بکار میرود دو احتمال دارد:
۱- مجازاتش قطع ید نیست چون از جنسی است که مالیت ندارد مانند آب است .
۲- مجازاتش قطع ید است چون عادتا مال است و برای تجارت به شهرها حمل میشود پس شبیه به عود هندی است .
اما سرقت مالی که اصل آن مباح و مشترک است، مانند انواع ماهیهای دودی و نمک زده و غیرآن و مانند انواع پرندگان از قبیل مرغ و کبوتر و مرغابی و غیر آن مادام که محرز و در حرز نباشند مجازات دزدی آنها قطع ید نیست. و اگر در حرز و محرز باشند علما درباره مجازات دزدی آنها اختلاف دارند. مذهب مالکیه و شافعیه آنست که در این صورت مجازات دزد قطع ید است چون سارق به سرقت مالی پرداخت که دارای قیمت است و در حرز میباشند.
حنفیه و حنابله میگویند مجازات قطع ید ندارد. زیرا از پیامبرصروایت شده که گفت: «الصید لمن أخذه»«شکار از آنکسی است که آن را میگیرد». پس این حدیث ایجاد شبهه میکند و شبهه موجب سقوط حد است.
عبدالله بن یسارگفته است: «مردی را پیش عمر بن عبدالعزیز آوردند که مرغی دزدیده بود. عمرخواست دست او را قطع کند که سالم بن عبدالرحمن به وی گفت: عثمان بن عفان گفت: مجازات قطع ید برای پرنده دزد نیست».
در روایتی آمده است که عمر بن عبدالعزیز از سائب بن یزید استفتاء کرد، او گفت: منکسی را ندیدهام که درباره پرنده دزدی، مجازات قطع ید اعمال کرده باشد پس مجازات این شخص که مرغ دزدیده است قطع ید نیست که عمر او را رهاکرد. بعضی از فقهاء گفتهاند: طیر و پرندهای که مباح است پرنده شکاری است، نه مرغ خانگی و مرغابی اهلی چون اینها و حشی نیستند پس مجازات دزدی آنها نیز قطع ید است.
امام ابوحنیفهگفته است: مجازات کسی که طعام و خوراکی تر بدزدد مانند: شیر و گوشت و میوهجات و همچنین مجازات دزدی حشیش و هیزم و چیزهائی که بزودی فساد بدانها راه مییابد، قطع ید نیست اگر چه قیمت آنها از حد نصاب دزدی هم تجاوز کند. چون این اشیاء چندان مورد رغبت و تمایل نیستند و معمولا مالک آنها بدانها بخل نمیورزد پس نیازی نیست که درباره جلوگیری از آنها مجازات قطع ید برقرار گردد و معمولا حرز آنها ناقص است و از پیامبرصروایت شده است که فرمود: «لا قطع فی تمر ولا كثر»«مجازات دزدی خرما و پیه خرما قطع ید نیست». و شبهه مالکیه نیز موجود است چون آنها را عمومی و همگانی میدانند، چون پیامبرصگفته اسث: «الناس شركاء فی ثلاثة: الماء، والكلا، والنار»«مردم در سه چیز با هم شریک و سهیم هستند: آب و چراگاه و گیاه و آتش». و از جمله چیزهائی که فقها درباره مجازات دزدی آن اختلاف دارند مصحف شریف قرآنکریم است ابوحنیفه میگویند چون همه مسلمین در مصحف دارای حق هستند پس درآن ملکیت خصوصی نیست بنابر این مجازات دزدی آن قطع ید نیست.
مالک و شافعی و ابوثور و ابویوسف از یاران ابوحنیفه گویند اگر قیمت مصحف به حد نصاب برسد مجازات دزدی آن قطع ید است.
۲- شرط دوم مال مسروقه آنست که مال مسروقه به حد نصاب مقرر شرعی برسد، زیرا بایستی ضابطهای برای اجرای حد وجود داشته باشد و باید چیزی که دزدیده شده است دارای قیمت و ارزشی باشد که فقدان آن موجب ضرر و زیان گردد زیرا مردم معمولا درباره چیزهای اندک، مسامحه و چشم پوشی میکنند. و سلف امت درباره چیزهای کم ارزش و بیارزش، دست دزد را قطع نمیکردند. فقهاء درباره حد نصاب شرعی و مقدار آن، با هم اختلاف دارند.
جمهور علماء گویند: مقدار مال دزدیده شده و قتی موجب قطع ید است، که ارزش آن یک چهارم دینار طلا -یک چهارم مثقال شرعی طلای خالص سکهدار یا سه درهم نقره باشد یا قیمت آن برابر آنها باشد. فلسفه تعیین این مقدار آشکار است زیرا هزینه روزانه یک شخص مقتصد و خانوادهاش این مقدار است و این مقدار برای چنین شخصی دریک روزکفایت میکند و کفایت هزینه یک روز شخصی و خانواده تحت تکفلش برای اغلب مردم دارای اهمیت است. زیرا از عایشه روایت شده است که پیامبرصبرای یک چهارم دینار و بیشتر از آن دست سارق را قطع میکرد. و در روایت مرفوعی آمده است که «دست سارق قطع نمیشود مگر اینکه مال دزدیده شده، یک چهارم دینار طلا یا بیشتر از آن یا مقدار برابر ارزش آن باشد». احمد و مسلم و ابن ماجه آن را روایت کردهاند. و در روایت مرفوع دیگری از نسائی آمده است «لا تقطع الید فیما دون ثمن المجن»«برایکمتر از قیمت یک سپر جنگی دست دزد قطع نمیشود». از عایشه سوال شدکه بهای یک سپر جنگی چقدر است؟ او گفت: یک چهارم دینار طلا. و حدیث مروی از ابن عمر در صحیح بخاری و مسلم نیز آن را تایید میکند، که بموجب آن پیامبرصبرای دزدی سپری که قیمت سه درهم بود، دست دزد را قطع کرد. و بمذهب علمای حنفی مقدار نصاب دزدی که موجب قطع ید است، ده درهم است و برای کمتر از آن قطع ید نیست و بروایت بیهقی و طحاوی و نسائی از ابن عباس و روایت عمرو بن شعیب از پدرش و جدش استدلال کردهاند که قیمت سپر جنگی را ده درهم تعیین کردهاند. حسن بصری و داود ظاهری میگویند با توجه به ظاهرآیه بایستی برای دزدی اندک و بسیار مجازات قطع ید اعمال گردد و بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «لعن الله السارق، یسرق البیضة فتقطع یده، ویسرق الجمل فتقطع یده»«خداوند لعنت کند سارق را که یک تخممرغ میدزدد و دستش قطع میشود و یک شتر میدزدد و دستش قطع میشود یعنی هم برای یک تخممرغ و هم برای یک شتر دستش قطع میشود». جمهور علما گفتهاند: که اعمش راوی این حدیث، بیضه رابه بیضه حدیدی =کلاه خود که برای جنگ پوشیده میشود، تفسیرکرده است، که عبارت است از سپر و مانند سپر است و بعضیگفتهاند قیمت بیضه حدیدی که برای جنگ پوشیده میشود از قیمت سپر بیشتر است و مقصود از شتر چیزی است که قیمت آن برابر چند درهم باشد.
برخی گفتهاند: مقصود از حدیث آنست که بحقیقت تخممرغ دزد سرانجام شتر دزد هم میشود.
یک چهارم دینار سابق برابر بود با سه درهم و در الروضه الندیه آمده استکه: شافعی گفت: ربع دینار موافق است با روایت سه درهم. چون در زمان پیامبرصیک دینار طلا برابر بود با ١٢ درهم نقره. و درباره دیه قاتل نیز آمده است که دیه یک هزار دینار طلا یا دو ازده هزار درهم است.
ابوحنیفه و یارانش میگویند نصابی که موجب قطع ید است ده درهم یا یک دیناراست یا کالاهائی که ارزش و قیمت آنها همین اندازه یا بیشتر باشد و برایکمتر از آن مجازات قطع ید نیست. زیرا قیمت یک سپر در زمان پیامبرصبنا بروایت عمرو بن شعیب از پدرش و جدش ده درهم بوده است. و این مقدار قیمت و بهای یک سپر جنگی از ابن عباس نیز روایت شده و بیشتر به احتیاط نزدیک است.بنابراین برای مقدارکمتر از ده درهم این روایت ایجاد شبهه میکند و شبهه موجب سقوط حد است.
در حقیقت تعیین قیمت سپر به ده درهم با احادیث صحیحتری روبرو است که قیمت آن راکمتر تعیینکردهاند همانگونه که قبلا گذشت.
مالک و احمد نیز بنا به ظاهرترین روایات از او گفتهاند: حد نصاب سرقت یک چهارم دینار یا سه درهم یا قیمت برابر آنها ازکالاهای دیگر است، تعیین قیمت به دراهم خاص است و در نرخ، بعضی را با بعضی دیگر نباید قیمتگذاریکرد. یکی از شاعران -گویا ابوالعلاء المعری - اعتراضکرده و گفته چرا فقها خون بهای یک دست را پنجصد دینار تعیینکردهاند، و لی برای یک چهارم دینار آن را قطع میکنند که گفت:
ید بخمس مئین عسجد ودیت
ما بالها قطعت فی ربع دینار؟
تناقض مالنا إلا السكوت له
ونستجیر بمولانا من العار
«دستی که خونبهای آن و دیهاش پنجصد دینار طلا است، چرا برای یک چهارم دینار قطع میشود. این تناقض است و ما جز سکوت چارهای نداریم و از این ننگ بخدای خویش پناه میبریم».
براستی این معترض توفیق نداشته است که فلسفه احکام اسلامی را بفهمد.
اسلام برای حفظ مال و حفظ نظم جامعه برای ربع دینار دست دزد را قطع ید میکند. و برای حفظ دست که باارزش است دیه و خونبهای آن را پانصد دینار قرار داده است (و بقول قاضی عبدالوهاب مالکی) «لما كانت امینه كانت ثمینه، ولما خانت هانت»«چون دست امین است ارزشمند و گرانبها است، و چون خیانت کند خوار و پست و بیارزش است».
و شاعر دیگری در پاسخ آنگفته است:
ید بخمس مئین عسجد ودیت
لكنها قطعت فی ربع دینار
حمایة الدم أغلاها، وأرخصها
خیانة المال فانظر حكمة الباری
«دستی که دیه آن پانصد دینار طلائی است، و لی برای دزدی یک چهارم دینار طلائی قطع میشود، این حمایت از آن و حمایت از حفظ خون است که آن را ارزشمند و گرانبها ساخته است و این خیانت مالی است که آن را ارزان و بیارزش کرده است حکمت و فلسفه احکام خدا را ببینید».
امام مالک و علمای شافعیه و حنابله میگویند: قیمت مال مسروقه بهنگام سرقت معتبر است و نرخ آن روزکالای مسروقه مورد نظر است. و ابوحنیفه میگوید قیمت روز اجرای حکم قطع ید معتبر است.
هرگاه گروهی به سرقت مقداری مال اقدامکردند بگونهای که سهم هریک ازآنان بحد نصاب دزدی میرسید باتفاق نظر فقها مجازات قطع ید درباره همه آنان اجرا میگردد. و لی اگر مال مسروقه بحد نصاب دزدی رسیده باشد و لی اگر بین آنان تقسیم شود سهم هریک بحد نصاب نرسد، در بین فقهاء اختلاف است:
جمهور فقها میگویند: در این صورت هم بایستی دست همه آنان قطع گردد ابوحنیفه میگویند: و قتی دست همه قطع میشودکه سهم هریک بحد نصاب برسد. ابن رشدگفته است:کسانی که میگویند بایستی دست همه را قطع کرد، بنظر آنان عقوبت و مجازات قطع ید با توجه به مال مسروقه است، که به حد نصاب رسیده است و اشخاص مورد توجه نیستند و برای حفظ مال تنها مال مورد نظر است .
وکسانی که میگویند قطع هر ید منوط است، باینکه مقدار نصاب را دزدیده باشد و حرمت و احترام دست را در نظر دارند، میگویند دستهای متعدد را برای اندازهای که خداوند برای قطع یک دست معین فرموده است، نبایست قطعکرد.
شرط اساسی در محل سرقت اینستکه آن محل دارای حرز باشد و حرز جائی است که مال را بجهت نگهداری درآن حفظ کنند. مانند: خانه و منزل و دکان و طویله حیوانات و خوابگاه حیوانات و جای نگهداری میوه خشک و امثال آن، بر حسب عرف و عادت. و ضابطه شرعی برای حرز نداریم، بلکه حرز بودن و حرز نبودن را عرف و عادت مردم هرمحل تعیین میکند، و شریعت اسلامی بدینجهت حرز را معتبر دانسته است، که حرز دلیل بر عنایت و توجه صاحب مال بدان است و میخواهد آن را از تباهی و ضایع شدن حفظکند و از آن نگهداریکند. و دلیل شرط بودن حرز روایتی است که عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش روایتکرده است که از پیامبرصشنیده است که مردی از او سوالکردکه درباره حیوانی که در مزرعه میچرد و نگهبان دارد، نظرت چیست؟ اگر کسی آن را بدزدد.
پیامبرصگفت بایستی دزد دو برابر بهای آن را بپردازد و بکیفر عمل زشتی که انجام داده است، مورد ضرب قرار گیرد تا رسوا شود، و حیوانی که از اصطبل و آغل دزدیده شود اگرقیمت آن به حدنصاب یعنی بهای یک سپربرسد،کیفرآن قطع ید است آن مرد سوالکرد: ای رسول خدا اگر کسی میوه را قبل از چیدن از درخت و پاککردن و گندم را قبل از خرمن دزدید چطور است؟
پیامبرصفرمود: «من أخذ بفیه ولم یتخذ خبنة فلیس علیه شئ، ومن احتمل فعلیه ثمنه مرتین وضرب نكال، وما أخذ من أجرانه ففیه القطع إذا بلغ ما یؤخذ من ذلك ثمن المجن». «کسی که چیزی -ظاهرا از میوه -بدزدد و بخورد و دامن خویش را از آن پر نسازد و فقط باندازه نیازش از آن خورده باشد مجازاتی بر وی نیست و هرکس چیزی از آن -ظاهرا ازباغ -با خود برد باید دو برابربهای آن را بپردازد و بعنوان کیفر آن عمل زشت او را تعزیر نمود و مورد ضرب قرار داد. چیزی که ازخرمن یا جای خشککردن میوه دزدیده شود چنانچه باندازه بهای یک سپر باشد یعنی یک چهارم مثقال طلا، مجازات آن قطع ید است».
این روایت را احمد و نسائی و حاکم ذکر کرده و ترمذی آن را صحیح و حسن دانسته است.
عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش از پیامبرصروایتکرده است که پیامبرصگفت: «لا قطع فی تمر معلق ولا فی حریسة الجبل، فإذا أواه المراح أو الجرین فالقطع فیما بلغ ثمن المجن»«دزدی خرمای روی درخت و دزدی گوسفندی که شب فرا میرسد و هنوز به خوابگاه خود نرسیده است، مجازاتش قطع ید نیست و لی هرگاه گوسفند به خوابگاه و محل نگهداری رسید و میوه درخت به محل خشککردن و نگهداری رسید، مجازات دزدی آنها قطع ید است اگر بهای آنها به حد نصاب برسد». از این دو حدیث برمیآیدکه حرز و محل امنکالا معتبر است تا مجازات قطع ید اعمال گردد.
ابن القیمگفته است «پیامبرصمجازات قطع ید را از کسی که میوه را از روی درخت میدزدد، ساقط کرده است و برایکسی که میوه را از انبار یا میدان خشک کردن آن میدزدد مجازات قطع ید را ثابت کرده است». ابوحنیفه گفته است این بدینجهت است که حرز معتبر است چون مال در غیر محل حرز مالیت آن ناقص است، چون فساد و تباهی زود بدان سرایت میکند. و این اصل را برای هر مالی که فساد بدان راه داشته باشد و مالیت آن ناقص باشد اصل قرار داده است. و قول جمهور فقها صحیحتر است زیرا پیامبرصبرای مال سه حالت بیان کرده است.
۱- حالتی که دزد بقدر نیاز خود از آن میخورد که چیزی بر وی نیست.
۲- حالتی که دو برابر مال برده شده تاوان میدهد و بعنوان کیفر مورد ضرب قرار میگیرد بدون اینکه مجازات قطع ید درباره او اعمالگردد و آن و قتی است که میوه را از درخت بچیند و از باغ بیرون ببرد (و یاگوسفند و امثال آن را پیش از رسیدن به محل نگهداری ازکوه برباید).
۳- حالتی که مجازات دزدی آن قطع ید است و آن و قتی است که میوه را از انبار یا میدان خشککردن آن بدزدد، خواه میوه بکلی خشک شده یا بتمامی خشک نشده باشد که محل دزدی میوه معتبر است، نه خشکی و تر بودن آن و دلیل آن اینست که پیامبرصمجازات قطع ید را ازکسی کهگوسفند را از چراگاه میدزدد ساقط کرد و این مجازات را برایکسی که آن را از آغل یا خوابگاه میدزدد و اجب نموده است پایان سخن ابن القیم.
جمهور فقهاء حرز محل را معتبر میدانند. و گروهی از فقهاء حرز محل را برای مجازات قطع ید معتبر نمیدانند، از جمله امام احمد و اسحاق و زفر و ظاهریه زیرا که آیه: ﴿وَٱلسَّارِقُ وَٱلسَّارِقَةُ﴾[المائدة: ۳۸]. عام است و احادیث منقول از عمرو بن شعیب چون مورد اختلاف هستند نمیتوانند آیه را تخصیص دهند و مراد از این عام را خاص کنند.
ابن عبدالبر این سخن را رد کرده است و گفته: هرگاه راویان موثوق به احادیث عمرو بن شعیب را روایت کنند، عمل بدانها و اجب است.
محل حرز با توجه به اموال مختلف متفاوت است و حرز هر چیزی بستگی بعرف و عادت مردم دارد،گاهی چیزی در و قتی حرز است و در و قتی دیگر حرز نیست. برای مثال خانه و منزل برایکالای منزل و اسباب و اثاثیه خانه حرز است و خرمن و محل خشک کردن، برایگندم و میوه حرز است و اصطبل و آغل و طویله و خوابگاه شبانه برای حیوانها و دامها حرز است...
هرکسی برای خود و جامه و رختخوابش حرز است، خواه در مسجد یا خارج آن باشد پس هرکس که در راه عمومی نشسته و کالای خود را همراه داردکالای او حرز تلقی میشود، خواه بیدار باشد یا خوابیده. پس هرکس ازانسانی پول نقد یا کالایش را بدزدد، همینکهکالا و پول را برد، مستحق مجازات قطع ید است، چون موجب قطع تصرف مالک برملک او شده است.
فقهاء گویند اگر مالک خوابیده باشد، شرط است که مال مسروق را در زیر پهلو یا زیر سر نهاده باشد. و بروایتی استدلال کردهاند که احمد و ابوداود و ابن ماجه و نسائی و حاکم از صفوان بن امیه نقل کردهاند که گفت:
درمسجد خوابیده بودم و عبائی داشتم آن را در زیر سر نهاده بودم و آن را از من دزدیدند. ما سارق را دستگیر کردیم و او را پیش پیامبرصبردیم، که دستور داد دست او را قطعکنند.گفتم: ای رسول خدا آیا برای عبائی که قیمت آن سی درهم است، دست او را قطع میکنی؟ من آن را به وی بخشیدم. پیامبرصگفت: «فهلا قبل ان تاتینی به؟»«چرا پیش از آنکه او را پیش من بیاوری او را عفو نکردی و عبا را به وی نبخشیدی ؟».
و از این حدیث استدلال میشود که شرط اجرای مجازات قطع ید آنست که مالک مال مسروقه را مطالبهکند و شکایت پیش حاکم ببرد و مال خود را مطالبه کند. پس اگر پیش از شکایت به حاکم مالک مال مسروقه را به سارق بخشید یا به وی فروخت مجازات قطع ید از سارق ساقط میگردد، همانگونه که درباره صفوان بصراحت فرمود: چرا پیش از اینکه او را پیش من بیاوی او را نبخشیدی؟!!.
یعنی اگر پیش از آن او را میبخشید مجازات اعمال نمیشد.
فقهاء درباره طرار و جیببر اختلاف دارند: گروهی گفتهاند مجازات او قطع ید است، خواه دست درجیب شخص کند و مال و محتویات آن را بیرون آورد یا اینکه جیب را ببرد و مال و محتویات آن، از او بیفتد، سپس آن را بردارد. فرق نمیکند. و این قول مالک و اوزاعی و ابوثور و یعقوب و حسن بصری و ابن المنذر است.
ابوحنیفه و محمد بن الحسن و اسحقگفتهاند: محتوای جیب درکیسهای باشد و بیرون از جیب باشد یا جیب روئی لباس باشد و جیببر، آن را زد و دزدید مجازات او در این صورت قطع ید نیست. و اگر در کیسهای باشد که داخل جیب باشد یا جیب لباس -زیرین باشد و جیببر، دست در جیب او برد و آن را دزدید مجازات او قطع ید است.
برای چیزهائی که معمولا در مسجد نهاده میشوند از قبیل فرش و سجاده و چراغ و لوستر و حصیر و دیگر ابزار و و سایل معمولی مسجد، مسجد حرز است پس هرکس چیزی را ازمسجد دزدید مجازات او قطع ید است چون مال را از حرز ربوده است.
پیامبرصدزدی را که از مسجد سپری را که درصفه و ایوان زنان نهاده شده بود، دزدید او را با قطع ید مجازات کرد و قیمت آن سپر سه درهم بود. احمد و ابوداود و نسائی آن را نقل کردهاند.
و همچنین اگر کسی در مسجد یا تزئینات در مسجد را که دارای قیمت و ارزش بود، دزدید مجازاتش قطع ید است، چون مال محرز و بدون شبهه را دزدیده است. علمای شافعیه گویند اگر کسی قندیلها و لوستر و حصیرهای مسجد را دزدید مجازات او قطع ید نیست، چون و سایل مسجد و قف منافع مسلمین است و سارق نیز در آن ذی نفع و ذی حق است -پس ایجاد شبهه میکند -مگر اینکه دزد کافر ذمی باشد چون حقی در مسجد ندارد مجازات او قطع ید است.
فقهاء اتفاق نظر دارند بر اینکه، و قتی خانه و منزل حرز و محل حرز تلقی میشود، که درآن قفل شده باشد. و همچنین اتفاق نظر دارند که اگر کسی از خانه اختصاصی و خانه که مشترک نیست، چیزی دزدید تا از خانه و منزل بیرون نرود مجازات قطع ید درباره او اجرا نمیشود.
و فقهاء درباره مسایلی با هم اختلاف دارند که صاحب کتاب «الافصاح عن معانی الصحاح» آنها را ذکرکرده و گفته است:
اگر دو نفر با هم خانهای را بریدند و دیوارخانه را شکافتند و شکافی ایجادکردند یکی از آنان از نقب داخل خانه شد و کالای مسروقه را برداشت و به دیگری که در بیرون خانه محرز بود، داد یا آن مال مسروقه را برای او بیرون انداخته و او آن را برداشت، علما با هم در مجازات آنها اختلاف دارند:
مالک و شافعی و احمد گفتهاند: مجازات قطع ید درباره آنکس اعمال میشود که بداخل خانه رفته است نه درباره آنکس که بیرون خانه قرار دارد. و ابوحنبفه گفته است: مجازات قطع ید درباره هیچکدام اجرا نمیشود. و درباره گروهی که با هم در سوراخ کردن و نقب خانه با هم شرکت داشته و همگی بداخل خانه محرز رفته و بعضی از آنها با هم مالی را که بحد نصاب رسیده است بیرون میآورند و برخی از آنان در بیرون آوردن آن مالکمکی نمیکنند. علما با هم اختلاف دارند: ابوحنیفه و احمد میگویند: مجازات قطع ید درباره همه جماعت اجرا میشود. و مالک و شافعیگفتهاند مجازات قطع تنها برای آنها است که کالا را بیرون میآورند.
و درباره اینکه یکی از دزدان از شکافی و نقبی که ایجادکردهاند داخل شده و کالا را از داخل بنزد یک سوراخ و شکاف آورده و آن را آنجا رها کند و دیگری از بیرون دست را داخل سوراخ کرده و آن کالا را از حرز خارجکند، اختلاف کردهاند: ابوحنیفه گوید مجازات قطع برای هیچکدام نیست. امام مالک گوید مجازات قطع ید برای آن یکی است که کالا را بیرون آورده است دو قول دارند که بعضی میگویند دست او نیز قطع میشود و بعضی برخلاف آن رای دادهاند.
امام شافعی گوید: تنها آن یکی که کالا را از حرز خارجکرده است مجازات قطع ید میشود. امام احمد میگوید: دست هردو قطع میشود. شیخ ابواسحاق شیرازی درمهذب میگوید: هرگاه دو مرد دزد دیوار خانه محرزی را سوراخ کردند و یکی از آنها مال را برداشت و آن را درگوشهای از سوراخ نهاد و دیگری آن را بیرون برد. در آن دو قول است: قول اول میگوید و اجب است دست هردو را قطع کرد چون اگر مجازات قطع ید را برای هردو و اجب ندانیم این طریقی و راهی خواهد بود برای اسقاط مجازات قطع ید.
و قول دوم میگوید: دست هیچکدام قطع نمیشود همانگونه که ابوحنیفه نیز چنین گفته است و صحیح آنست. زیرا هیچکدام مال را از حرز خارج نکردهاند. اگر یکی از آنها دیوار خانه را سوراخ کرده و مال را خارج نکرده است. و دومی مال را از محل غیر حرز بیرون آورده است و حرز شرط است. پایان سخن مهذب.
وقتی حد سرقت بر سارق جاری میشود که صاحب مال مسروقه از حاکم، اجرای حد را مطالبه کند و اقامه دعوی کند و اثبات نماید. زیرا درخواست داوری صاحب مال و مطالبه مال مسروقه شرط است. هرگاه دو نفر عادل گواهی بدهند یا خود سارق اعتراف کند حد ثابت میشود.
بقول امام مالک و علمای شافعیه و حنفیه یک بار اقرار کافی است چون پیامبرصدست دزد سپر و دزد عبای صفوان را قطع کرد و نقل نشده است.که دزد را بتکرار اقرار امر کرده باشد.
و تکرار اقراری که در بعضی حالات نقل شده است برای یقین حاصل کردن و اثبات آن بوده است.
امام احمد و اسحاق و ابن ابی لیلیگفتهاند: بایستی حتما دو بار اقرار و اعتراف تکرار شود.
هرگاه سارق مالی را از حرز دزدید و بحد نصاب رسیده بود و با اقامه بینه بر وی ثابت شد و او ادعا نمود که مال مسروقه ملک خود او است، امام مالکی گفته است بهیچ و جه ادعای او قبول نیست و و اجب است که دست او قطع گردد. و ابوحنیفه و شافعی گفتهاند مجازات قطع ید درباره او اعمال نمیشود و امام شافعی او را «السارق الظریف» نام نهاده است = سارق شوخ طبع.
مندوب و پسندیده است که قاضی چیزی را به سارق تلقینکندکه موجب اسقاط حد باشد. زیرا ابو امیه مخزومی روایت کرده است که دزدی را پیش پیامبرصآوردند و او بدزدی اعتراف نمود و لی هیچ کالائی با وی نبود. پیامبرصبه و یگفت: منگمان نمیکنم که تو دزدیکرده باشی؟ او گفت: بلی من مرتکب دزدی شدهام. دو بار یا سه بار پیامبرصاین حرف خویش را تکرار کرد و آن شخص هربار اقرار میکرد.
احمد و ابوداود و نسائی آن را با اسناد موثوق به روایت کردهاند، عطاء گفته است: دزد را پیش قاضی میآوردند و قاضی بدزد میگفت: آیا تو دزدی کردهای؟ بگو: نه.
عطاء گوید: ابوبکر و عمر بهنگام قضاء و داوری چنین میکردند. از ابوالدرداء روایت شده که کنیزی را پیش او آوردند که دزدی کرده بود. از او سوال کرد: تو دزدی کردهای؟ بگو: نه. او گفت: نه. عمر او را رها کرد.
هرگاه جرم سرقت ثابت شد و شرایط محرزگردید اجرای حد بر سارق و اجب است و دست راست او از مفصلکف و بند مچ قطع میشود.
چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلسَّارِقُ وَٱلسَّارِقَةُ فَٱقۡطَعُوٓاْ أَیۡدِیَهُمَا﴾[المائدة: ۳۸] . «دست مرد و زن دزد را ببرید... ».
هیچکس نه صاحب مال مسروقه و نه حاکم حق ندارد، که سارق را عفو کند و مجازات را درباره او اجرا نکند. همانگونه که جایز نیست مجازات قطع ید را بمجازات خفیفتری تبدیلکنند، یا اجرای آن را بتاخیر اندازند، یا آن را تعطیل کند بخلاف شیعه که میگویند اگر صاحب مال مسروقه، سارق را عفوکند، مجازات قطع ید ساقط میگردد و میگویند: حاکم میتواند برای مصلحت، مجازات، و اجب قطع ید را از بعضی از مردم ساقط کند، یا برای مصلحت آن را بتاخیر اندازد و این رای مخالف اهل سنت است که از پیامبرصروایت میکنند که گفت: «تجافوا العقوبة بینكم، فإذا انتهی بها إلى الامام فلا عفا الله عنه إن عفا»«درباره عقوبت و حدود در میان خودتان سختگیری کنید و چون مجازات و عقوبت به حاکم و امام رسید. اگرآن را عفوکند خداوند او را عفو نکناد».
هرگاه دزد برای بار دوم مرتکب دزدی شد پای چپ او قطع میگردد. چنانچه برای بار سوم مرتکب دزدیگردد علما درباره مجازات او اختلاف دارند: ابوحنیفهگفته است: تعزیر میگردد و زندانی میشود.
شافعی و غیر او میگویند چنانچه مرتبه سوم دزدیکرد دست چپ او قطع میشود سپس اگر مرتبه چهارم نیز دزدیکند پای راست او نیزقطع میگردد سپس اگر بعد از آن نیزمرتکب دزدی شود تعزیر میگردد سپس اگربعد از آن نیز مرتکب دزدی شود تعزیر میگردد و زندانی میشود.
بطور کامل بریدن و داغکردن دست سارق، بعد از بریدن، لازم است تا خون آن قطعگردد و سارق تلف و هلاک نشود. البته هر و سیلهای که مانع خونریزی و جلوگیری از تلف شدن او گردد کفایت میکند.
از ابوهریره روایت شده است که دزدی را پیش پیامبرصآوردند که عبائی را دزدیده بودگفتند: ای رسول خدا این دزد است و دزدی کرده است.
پیامبرصگفت: گمان نکنم دزدی کرده باشد. سارق گفت: چرا دزدی کردهام. پیامبرصگفت: «اذهبوا به فاقطعوه ثم احسموه ، ثم ائتونی به»«او را ببرید و دستش را ببرید سپس ازخونریزی وی جلوگیریکنید سپس اورا پیش من بیاورید». دست او را بریدند و او را پیش پیامبرصآوردند پیامبرصبه و یگفت: در پیشگاه خداوند توبه کن. او نیزگفت: تبت الی الله = توبهکردم و پشیمان شدم. پیامبرصگفت: خداوند توبهات را بپذیرد. دارقطنی و حاکم بیهقی آن را روایت کردهاند و ابن القطان آن را صحیح دانسته است.
برای خوار شمردن و عقوبت دزد و عبرت دیگران، شارع دستور داده است که دست بریده سارق را بگردن وی بیاویزند.
ابوداود و نسائی و ترمذی در روایت حسن و غریب و ضعیف از عبدالله بن محیریز روایت کردهاند که گفت:
از فضاله سوال کردم درباره آویختن دست بریده سارق بگردن او، نظرت چیست؟ آیا سنت است؟ او گفت: دزدی را پیش پیامبرصآوردند، که دستش بریده شده بود و دستور داد، که آن را بگردنش بیاویزند.
هرگاه مال مسروقه باقی باشد بصاحبش داده میشود. چون پیامبرصگفت: «على الید ما أخذت حتى تؤدیه»«هر دست ضمانت چیزی را که گرفته است بعهده دارد تا آن را بصاحبش برمیگرداند یعنی مسوول چیزی است که گرفته است». و این مذهب شافعی و احمد و اسحاق است. چنانچه مال مسروقه در دست سارق تلف شود، باید عوض و بدل آن را تضمینکند. و دستش نیز قطع میشود، ضمانت مال و قطع ید هردو و اجب هستند، زیرا ضمان حق الناس و قطع ید حق الله است و هیچیک مانع دیگری نیست. مانند: دیه و کفاره که با هم جمع میشوند.
ابوحنیفه گوید: اگر مال مسروقه تلف شده باشد، سارق نباید غرامت آن را بپردازد. زیرا غرامت با مجازات قطع ید جمع نمیشود چون خداوند تنها از قطع ید سخنگفته است نه از غرامت.
مالک و یاران اوگفتهاند: اگرمال مسروقه تلف شده باشد، اگرسارق فراخ دست باشد و مالی داشته باشد، باید غرامت آن را بدهد و اگرتنگ دست باشد .چیزی بر وی نیست.
جنایات جمع جنایه و از جنی یجنی بمعنی اخذ گرفته و مشتق شده است جنی الثمر یعنی میوه را ازدرخت چید. و جنی علی قومه جنایه یعنی درحق ،قوم خود گناهی را مرتکب شدکه بدان مواخذه خواهد شد.
مراد از جنایت در عرف شرع ارتکاب هرکار حرامی است، و کار و فعل حرام آنست که شرع اسلام آن را حرام و منعکرده و از آن نهی نموده باشد، بدان جهت که برای دین یا جان، یا عقل و خرد، یا آبرو و ناموس، یا مال ضرر و زیان داشته باشد.
بنابراین هرچیزی که برای دین یا جان یا عقل یا ناموس یا مال شخصی ضرر و زیان داشته باشد، حرام است و جنایت میباشد، در اصطلاح فقهاء این جرائم و جنایات بدو قسم تقسیم میشوند:
قسم اول: «جرائم الحدود» جرائمی که شرع برای آنها مجازات و حد تعیینکرده است. قسم دوم: «جرائم القصاص» جرائمی که شرع اسلام برای آنا قصاص قرار داده است. جرائم قصاص جنایاتی است که برنفس و جان شخصی و اقع میشود یا برکمتر از جان شخص و اقع میشود و موجب مرگ نمیشود مانند جراحات و زخمی شدن اندامها یا قطع و بریدن عضوی از اعضاء بدن.
اینست اصول مصالح ضروری و اساسی و بایستهای که محافظت و حفظ و نگهداشت آنها و اجب است تا مردم و زندگی اجتماعی آنها محفوظ و مصون بماند قبلا در بحث حدودات از جرائم حدود و مجازات و عقوبات آنها به تفصیل سخن راندیم و اینک در این فصل از جرائم قصاص سخن میگوئیم و درآغاز بعنوان پیش درآمد بحث از دیدگاه اسلام راجع بمحافظت براسلام و حفظ آن و قصاص دردوره جاهلی و قصاص در دوره اسلامی و قصاص نفس یعنی قصاص جنایاتی که بمرگ منجر میگردند و قصاصکمتر از قصاص نفس یعنی جنایاتی که بمرگ منتهی نمیشوند، سخن خواهیمگفت.
جنایات از نظر قانون، خطرناکترین جرایم میباشند که ماده دهم قانون عقوبات (مصری) جنایات را چنین تعریف میکند: جرائمی که مجازات آنها اعدام یا اعمال شاقه همیشگی یا اعمال شاقه موقتی یا زندان است.
خداوند سبحان به انسانکرامت بخشیده و او را خود آفریده و به وی جان داده و فرشتگان را به سجده و تعظیم وی دستور داده است و آنچه که درمیان آسمانها و طبقات زمین است مسخر و رام اوکرده است و او را در روی زمین جانشین خویش ساخته تا راز طبیعت را بفهمد و نیروها و استعدادات خاصی را به وی داده است تا درکره زمین سیادتکند تا بآخرینکمال مادی و ارتقاء روحی خویش برسد و ممکن نیست که این اهداف خویش را تحقق بخشد و به نهایت درجه خواستههای خود برسد، مگراینکه همه عناصر و مواد پیشرفت و ترقی و رشد و نمو را داشته
باشد و به حقوقکامله خود برسد و نخستین حقوقی که اسلام برای انسان تضمین کرده است، عبارتند از:
حق حیات و زندگی، و حق تملک، و حق حفظ ناموس، حق حریت و آزادی، و حق مساوات و برابری، و حق آموزش این حقوق برای هرانسانی قطع نظر از رنگ و یا دین و نژاد و یا میهن و یا موقعیت و مرکزیت اجتماعی، و اجب و ضروری است و لازمه انسانیت انسان است. خداوند میفرماید: ﴿۞وَلَقَدۡ كَرَّمۡنَا بَنِیٓ ءَادَمَ وَحَمَلۡنَٰهُمۡ فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَرَزَقۡنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَفَضَّلۡنَٰهُمۡ عَلَىٰ كَثِیرٖ مِّمَّنۡ خَلَقۡنَا تَفۡضِیلٗا٧٠﴾[الإسراء: ۷۰].
«ما بنیآدم را گرامی داشتیم (به وی نطق و بیان و تمییز و خرد و دانش و قامت نیکو و تسلط برزمین و بهرهگیری از آن را دادیم و آنان را در خشکی و دریا بر مرکبهای رهوار حمل کردیم و اسباب معاش و معاد با سیر در طلب آنها برایشان آسان ساختیم و از انواع روزیهای پاکیزه آنان را روزی دادیم و آنان را بر بسیاری از خلق خود برتری بخشیدیم».
پیامبرصدر خطبه حجه الوداع درآخرین حج خویش فرمود: «أیها الناس، ان دماءكم وأموالكم علیكم حرام كحرمة یومكم هذا، فی شهركم هذا، فی بلدكم هذا. ألا هل بلغت، اللهم فاشهد، كل المسلم على المسلم حرام: دمه وماله، وعرضه...».«ای مردم بیگمان تعرض به خون شما و جان شما و اموال شما بر شما حرام است همانگونه که هرگونه تعرض به هر چیزی در اینروزتان روز عرفه در این ماهتان، ماه ذیالحجه در این شهرستان شهر مکه بر شما حرام است... هان ای مردم آیا من پیام خدا را رساندم و ابلاغکردم و تبلیغ نمودم؟ خداوندا تو گواه باش که من پیام ترا رسانیدم، تعرض به جان و مال و ناموس مسلمان برمسلمان حرام است...».
نخستین و عالیترین حق از حقوق انسان، که باید مورد عنایت و توجه قرار گیرد، حق حیات و زندگی است که بسیارمقدس و محترم است و بهیچ و جه انتهای حرمت آن و تجاوز به حریم آن، حلال و روا نیست. خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَقۡتُلُواْ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِی حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّۗ﴾[الإسراء: ۳۳]. «و کسی را که خداوند کشتن او را حرام شمرده به قتل نرسانید جز به حق یعنی قتل انسان حرام است مگر و قتی که مرتد شود یا مرتکب زنای محصن گردد یا مرتکب قتل عمد شود».پیامبرصحقی را که موجب روا بودن قتل نفس است، در حدیثی که از ابن مسعود روایت شده است تفسیر فرمودهاند: «لا یحل دم امرئ مسلم یشهد أن لاإله إلا الله، وأنی رسول الله إلا بإحدى ثلاث، الثیب الزانی، والنفس بالنفس ، والتارك لدینه المفارق للجماعة»«ریختن خون و کشتن انسان مسلمانی که گواهی میدهد باینکه جز ذات الله هیچکس و هیچ چیز استحقاق پرستش را ندارد و محمد ابن عبدالله پیامبر و رسول خدا است، حلال نیست، مگر درسه مورد: کسی که بعد از ازدواج مرتکب زنا شود.کسی که مرتکب قتل بناحق شده است و کسی که دین خود را یعنی دین اسلام را رهاکرده و ازجامعه مسلمانان جدا شده است».
بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند. و خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُمۡ خَشۡیَةَ إِمۡلَٰقٖۖ نَّحۡنُ نَرۡزُقُهُمۡ وَإِیَّاكُمۡۚ إِنَّ قَتۡلَهُمۡ كَانَ خِطۡٔٗا كَبِیرٗا٣١﴾[الإسراء: ۳۱]. «و فرزندانتان را از ترس فقر و گرسنگی به قتل نرسانید، ما آنها را و شما را روزی میدهیم، مسلما قتل آنها گناهی بزرگ است».
و خداوند میفرماید: ﴿وَإِذَا ٱلۡمَوۡءُۥدَةُ سُئِلَتۡ٨ بِأَیِّ ذَنۢبٖ قُتِلَتۡ٩﴾[التكویر: ۸-۹]. «و بیاد آور آن روزی که قتل دختران زنده بگور شده مورد بازخواست قرار خواهد گرفت که بچه گناهی کشته شدهاند و گناهشان چه بوده است».
خداوند برایکسانی که قتل و کشتار را رواج میدهند و سنت و راه و روش خود میسازند، آن چنان عذاب و شکنجهای قرار داده است که آن را برای هیچ جنایت کاری قرار نداده است. پیامبرصمیفرماید: «لیس من نفس تقتل ظلما إلا كان على ابن آدم كفل من دمها، لانه كان أول من سن القتل»«هرکس بظلم کشته شود بهرهای از گناه خون و قتل او بگردن قابیل است که بظلم هابیل راکشت و قتل ظالمانه را سنت و روش ساخت و اولین کس بودکه اینکار را رواج داد» . بروایت بخاری و مسلم. اسلام آنقدر بر حمایت از حفظ جان حریص استکهکسی را که خون ریزی و کشتن را حلال بداند به اشد مجازات تهدیدکرده است و میفرماید: ﴿وَمَن یَقۡتُلۡ مُؤۡمِنٗا مُّتَعَمِّدٗا فَجَزَآؤُهُۥ جَهَنَّمُ خَٰلِدٗا فِیهَا وَغَضِبَ ٱللَّهُ عَلَیۡهِ وَلَعَنَهُۥ وَأَعَدَّ لَهُۥ عَذَابًا عَظِیمٗا٩٣﴾[النساء: ۹۳]. «هرکس به عمد و بنا حق مومنی را بکشد سزایش آتش دوزخ است که جاویدان در آن میماند و خداوند بر وی خشم میگیرد و او را از رحمت خویش طرد نموده و عذاب بزرگ و دردناکی برایش آماده ساخته است». که دراین آیه مجازات قاتل را در قیامت عذاب دردناک و جاویدان بودن در آتش دوزخ و غضب و لعنت خداوند و عذاب عظیم قرار داده است. برای اینست که ابن عباس گفت: «لا توبة لقاتل مؤمن عمدا»«کسی که مومنی را به عمد و بنا حق بکشد توبهاش پذیرفته نمیشود». چون این آیه آخرین حکم آسمانی است که درباره قاتل نازل شده و چیزی آن را نسخ نکرده است اگر چه جمهور فقهاء برخلاف آن هستند و توبه را شامل حال او نیز میدانند. و پیامبرصمیفرماید: «لزوال الدنیا أهون على الله من قتل مؤمن بغیر حق»«بیگمان فناء و نیستی دنیا نزد خداوند آسانتر است، ازکشتن بنا حق یک مومن یعنیکشتن مومن آنقدر عظیم و گناه است».
ابن ماجه با سند حسن آن را از «براء» روایت کرده است.
ترمذی با سند حسن از ابوسعید روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لو أن أهل السماء وأهل الارض اشتركوا فی دم مؤمن، لاكبهم الله فی النار»«اگرتمام ساکنان آسمان و زمین درکشتن و ریختن خون یک مومن شرکت کنند خداوند همهشان را بمجازات آن در آتش دوزخ اندازد».
بیهقی از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من أعان على دم امرئ مسلم بشطر كلمة، كتب بین عینیه یوم القیامة: آیس من رحمة الله»«هر کس با نیم کلمه در قتل مسلمانی شرکت داشته و بکشتن او کمککرده باشد در روز قیامت برپیشانی او نوشته میشود: او از رحمت خدا مایوس است».
و این بدان جهت است که قاتل بنائی را خراب میکند که خداوند آن را ساخته است و حیات و زندگی را از مقتول میگیرد و تجاوز است بحقوق خویشاوندان و افراد خانواده او که بوجود او احساس عزت و سربلندی میکردند و از و جودش بهرهمند بودند و با فقدان او از وجود ارزشمند او محروم میگردند. قتل حرام است خواه قتل مسلمان یا کافر ذمی یا خودکشی باشد.
در احادیث به تصریح آمده است که قاتل کافر ذمّی بنا حق، در آتش دوزخ است بخاری از عبدالله بن عمرو بن العاص روایت کرده است که پیامبرصگفته است: «من قتل معاهدا لم یرح رائحة الجنة، وإن ریحها بوجد من مسیرة أربعین عاما»«هرکس کافری را بکشد که با مسلمین عهد و پیمان دارد یا مسلمانی به وی امانت داده باشد یا حاکم به وی امان داده باشد یا با وی عقد جزیه بسته شده باشد چنین شخصی بوئی از بهشت نمیبرد با وجود اینکه بوی بهشت از مسافت چهل سال راه احساس میشود یعنی داخل بهشت نمیشود». و درباره خودکشی خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تُلۡقُواْ بِأَیۡدِیكُمۡ إِلَى ٱلتَّهۡلُكَةِ﴾[البقرة: ۱۹۵]. «با دست خود، خود را به هلاکت میاندازد» و باز هم میفرماید: ﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِكُمۡ رَحِیمٗا٢٩﴾[النساء: ۲۹]. «با دست خود، خود را مکشید براستی خداوند با شما مهربان است».
بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من تردى من جبل فقتل نفسه فهو فی نار جهنم یتردى فیها خالدا مخلدا فیها أبدا، ومن تحسى سما فقتل نفسه فسمه فی یده یتحساه فی نار جهنم خالدا مخلدا فیها أبدا، ومن قتل نفسه بحدیدة فحدیدته فی یده یتوجأ بها فی نار جهنم خالدا مخلدا فیها أبدا»«هرکس خود را از کوهی بیندازد و خویشتن را بکشد او در آتش دوزخ جای دارد و جاویدان در آن میماند و هلاک میشود و هرکس سمّی بنوشد و خود را بکشد او با این سم که خود آن را مینوشد، خود را به آتش ابدی دوزخ گرفتار مینماید و هرکس خود را با ابزار آهنین، که در دست دارد برخود بزند و خود را بکشد بدست خود نفس خود را بآتش جاویدان جهنم گرفتار میسازد».
بخاری از ابوهریره روایت کرده که پیامبرصگفت: «الذی یخنق نفسه یخنقها فی النار، والذی یطعن نفسه یطعن نفسه فی النار»«هرکس که خود را خفه میکند او خود را با آتش دوزخ خفه کرده است و هر کس که خود را مورد طعنه و ضربت قرار دهد او نفس خود را با آتش دوزخ میکشد و گرفتار میکند و هر کس خود را از جای بلندی پرت کند، خود را بمیان آتش دوزخ پرت میکند». جندب بن عبدالله از پیامبرصروایت کرده است که گفت: «كان فیمن قبلكم رجل به جرح، فجزع، فأخذ سكینا فحز بها یده فما رقأ الدم حتى مات قال الله تعالى: " بادرنی عبدی بنفسه: حرمت علیه الجنة»«پیش از شما مردی بود که مجروح بود و بیتابی و جزعکرد و کاردی برداشت و دست خود را با آن برید همینکه خون از وی جاری شد و بند نیامد، او مرد، خداوند میفرماید: بنده من بر شتافتن بحضور من شتاب نمود و من در برابر این عمل بد او بهشت را بر او حرام کردم». بروایت بخاری. و درحدیث به اثبات رسیده است که «من قتل نفسه بشئ عذب به یوم القیامة»«هرکس خود را با هر چیزی بکشد در روز قیامت به و سیله همان چیز شکنجه و عذاب خواهد شد». تا آنجا که اسلام قتل را شنیع و زشت میداند که علاوه برآنچه که گفتیم کسی که به قتل فردی از افراد مبادرتکند او را بمنزله آن میداند که او همه مردم را بقتل رسانده است بدیهی است که این مطلب نهایت شناعت و قبح قتل را از نظر اسلام میرساند و آن را جرم بسیار ناپسند میداند خداوند میفرماید: ﴿أَنَّهُۥ مَن قَتَلَ نَفۡسَۢا بِغَیۡرِ نَفۡسٍ أَوۡ فَسَادٖ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ ٱلنَّاسَ جَمِیعٗا وَمَنۡ أَحۡیَاهَا فَكَأَنَّمَآ أَحۡیَا ٱلنَّاسَ جَمِیعٗاۚ﴾[المائدة: ۳۲]. «... براستی بیگمان هرکس نفسی را بکشد، بدون اینکه او مرتکب قتل شده باشد، یا بدون اینکه در زمین فساد و تباهی بپاکرده باشد، آنقدر جرمش بزرگ استکهگوئی همه مردم راکشته است و هرکس نفسی را زندهکند و زندگی او را نجات دهد، آنقدر پاداش این عمل او بزرگ استکهگوئی همه مردم را زندهکرده است».چون مسئله خون ریزی و حفظ جان از نظر اسلام بسیار با اهمیت است.
بروایت مسلم نخستین چیزی که در روز قیامت مورد بازخواست و بررسی و محاسبه قرار میگیرد، مسئله خونها و جانها است یعنی در میان حقوق عباد این نخستین حق است و در میان حقوق بین خدا و مردم نماز نخستین چیز است که بررسی و محاسبه میگردد، پس هردو حدیث صحیح هستند. خداوند بدان جهت قصاص قتل را، اعدام قاتل قرار داده است تا از او انتقامگرفته شود و دیگران عبرت و پند گیرند و جامعه از آلودگی و پلیدی جرمهائی پاک شود، که نظم عمومی و امنیت عمومی را مضطرب و پریشان و مختل میسازند. لذا خداوند میفرماید: ﴿وَلَكُمۡ فِی ٱلۡقِصَاصِ حَیَوٰةٞ یَٰٓأُوْلِی ٱلۡأَلۡبَٰبِ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ١٧٩﴾[البقرة: ۱۷۹]. «بدون شک قصاص و انتقامگرفتن ازقاتل موجب حفظ جان و ادامه زندگی شماست ای خردمندان و آن گاه هرکس بخود جرئت نمیدهدکه بکشتن دیگران مبادرت و رزد چون میداند خود نیزکشته میشود و این فلسفه بر خردمندان و دانایان پوشیده نیست شاید این قصاص سببگردد شما ازکشتار همدیگر پرهیز نمائید».این مجازات و عقوبت قصاص در همه شریعتهای ادیان الهی پیشین مقرر و ثابت بوده است در شریعت حضرت موسی در فصل بیست و یکم از سفرخروج آمده است: «هرکس انسانی را بزند و او بمیرد هر آینه کشته شود و لیکن اگرشخصی عمداً برهمسایه خود آید تا او را بمکر بکشد، آنگاه او را از مذبح منکشیده بقتل برسان و و هرکه پدر یا مادر خود را زند هرآینهکشته شود. و و اگر اذیتی دیگر حاصل شود آنگاه جان بعوض جان بده و چشم بعوض چشم و دندان بعوض دندان و دست بعوض دست و پا بعوض پا و داغ بعوض داغ و زخم بعوض زخم و لطمه بعوض لطمه».
و در شریعت مسیح بعضی میگویند برابر مبادی دین مسیح نباید قاتلکشته شود و بگفته اصحاح پنجم انجیل متی بنقل از حضرت عیسی÷ استدلال میکنند که میگوید: «لیکن من بشما میگویم با شریر مقاومت مکنید بلک، هرکه برخساره راست تو طپانچه زند دیگری را نیزبسوی او بگردان. و اگر کسی خواهد با تو دعویکند و قبای ترا بگیرد عبای خود را نیز بدو و اگذار. و هرگاهکسی ترا برای یک میل مجبور سازد دو میل همراه او برو».
وگروهی دیگر میگویند شریعت مسیح نیز برای قاتل عقوبت اعدام قرار داده است و بدینگفته حضرت مسیح÷ استدلال میکنندکه فرمود: «من نیامدهام که ناموس و قانون خدائی را -احکام تورات -برهم زنم بلکه برای آن آمدهام تا آن را بکمال و باتمام برسانم». و قرآن نیز این مطلب را تایید میکند که از قول حضرت عیسی نقل میکند: ﴿وَمُصَدِّقٗا لِّمَا بَیۡنَ یَدَیَّ مِنَ ٱلتَّوۡرَىٰةِ﴾[آل عمران: ۵۰]. «من احکام پیش از خود را که در تورات آمده است تایید و تصدیق میکنم».و قرآن نیز به حکم تورات درباره قصاص اشاره میکند: ﴿وَكَتَبۡنَا عَلَیۡهِمۡ فِیهَآ أَنَّ ٱلنَّفۡسَ بِٱلنَّفۡسِ وَٱلۡعَیۡنَ بِٱلۡعَیۡنِ وَٱلۡأَنفَ بِٱلۡأَنفِ وَٱلۡأُذُنَ بِٱلۡأُذُنِ وَٱلسِّنَّ بِٱلسِّنِّ وَٱلۡجُرُوحَ قِصَاصٞۚ﴾[المائدة: ۴۵]. «و ما در تورات بر آنان فرض کردیم که جان بعوض جان و چشم بعوض چشم و بینی بعوض بینی و گوش بعوض گوش و دندان بعوض دندان و زخمها قصاص دارند».
شریعت بین جان انسانها با یک دیگر تفاوت ننهاده است و جان را بعوض جان گفته است پس قصاص حق است خواه مقتول بزرگ باشد یاکوچک، مرد باشد یا زن، فرق نمیکند همگی حق حیات و زندگی دارند و حلال و روا نیست تحت هیچ عنوان این حق حیات و زندگی مورد تعرض قرارگیرد و تباه شود، حتی در قتل خطاء و غیر عمدی نیزخداوند قاتل را معاف ازمسئولیت ندانسته است و ربای قتل خطاء و اشتباهی، آزادکردن بندهای را دیه و خونبها قرار داده است و میفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٍ أَن یَقۡتُلَ مُؤۡمِنًا إِلَّا خَطَٔٗاۚ وَمَن قَتَلَ مُؤۡمِنًا خَطَٔٗا فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖ وَدِیَةٞ مُّسَلَّمَةٌ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِۦٓ إِلَّآ أَن یَصَّدَّقُواْۚ﴾[النساء: ۹۲]. «برای هیچ فرد با ایمانی مجاز نیست که فرد باایمانی را به قتل برساند، مگر اینکه این کار از روی خطا و اشتباه از او سر زند و درعین حالکسی که فرد با ایمانی را از روی خطا به قتل برساند باید یا یک برده مومن آزاد کند و خونبهائی به کسان مقتول بپردازد مگراینکه آنها خونبها را ببخشند...».و بدین جهت اسلام برای قتل از روی خطاء عقوبت و مجازات مالی تعیینکرده و و اجب نموده است تا احترام جان محفوظ بماند و بذهن کسی خطور نکند که برای جان دیگران اهمیت قایل نشود و بدینجهت است تا مردم در ارتباط با جان و خون مردم احتیاط کنند و از فساد و تباهی جلوگیریگردد و کسی ببهانه خطاء و اشتباه به قتلکسی دیگر اقدام نکند و اسلام آنقدر از حفظ جان مردم حمایت میکند، که سقط جنین را بعد از اینکه در جنین جان دمیده شد، حرام کرده است مگر اینکه یک سبب و عامل جدی و حقیقی برای اینکار موجود باشد مانند اینکه جان مادر در خطرباشد و یا عذرهای مانند آن. و هرکس بدون حق و بناحق به اسقاط جنین اقدام کند بر وی و اجب است، که بندهای یا کنیزی را آزاد کند.
نظام قصاص در میان اعراب بر این اساس استوار بود، که هرگاه فردی از افراد قبیله مرتکب جنایت قتل میشد تمام قبیله مسوول این جنایت بود مگر اینکه آن قبیله فرد جنایتکار را از خویش طردکند و دست از حمایت او بردارد و در مجامع عمومی آن را اعلام کند. لذا صاحب خون و و لی مقتول قصاص ازجانی و غیر او را از قبیله او مطالبه مینمودند و گاهی دامنه این مطالبه، آنقدرگسترده میگردید، که آتش جنگ را درمیان دو قبیله قاتل و مقتول مشتعل میساخت. هرگاه قبیله مقتول از شرافت و سیادت بیشتری برخوردار میبود، دامنه مطالبه خون مقتول گسترش بیشتری پیدا میکرد. بعلاوه بسیار پیش میآمد، که بعضی از قبایل مطالبه خون مقتول را در بوته اهمال میگذاشت و از قاتل حمایت و سیع مینمود و باولیای مقتول اصلا توجهی نمیکردند درنتیجه آتش جنگهای طولانی مشتعل میگردید و جانهای بیگناه فراوان تباه میشد و خونهای پاک ریخته میگردید.
چون اسلام آمد، این نظام و روش ظالمانه را برهم زد و برای آن حد و مرزی نهاد و اعلام داشت که تنها جانی و قاتل، مسوول جنایت و قتل است و گناه و مسوولیت ارتکاب جنایت، تنها بعهده کسی است، که مرتکب جنایت و قتل شده است. لذا قرآن میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَیۡكُمُ ٱلۡقِصَاصُ فِی ٱلۡقَتۡلَىۖ ٱلۡحُرُّ بِٱلۡحُرِّ وَٱلۡعَبۡدُ بِٱلۡعَبۡدِ وَٱلۡأُنثَىٰ بِٱلۡأُنثَىٰۚ فَمَنۡ عُفِیَ لَهُۥ مِنۡ أَخِیهِ شَیۡءٞ فَٱتِّبَاعُۢ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَأَدَآءٌ إِلَیۡهِ بِإِحۡسَٰنٖۗ ذَٰلِكَ تَخۡفِیفٞ مِّن رَّبِّكُمۡ وَرَحۡمَةٞۗ فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ بَعۡدَ ذَٰلِكَ فَلَهُۥ عَذَابٌ أَلِیمٞ١٧٨ وَلَكُمۡ فِی ٱلۡقِصَاصِ حَیَوٰةٞ یَٰٓأُوْلِی ٱلۡأَلۡبَٰبِ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ١٧٩﴾[البقرة: ۱۷۸-۱۷۹]. «ای مومنان درباره کشتگان حکم قصاص، برشما و اجب شده است که آزاد در برابر کشتن آزاد و برده در برابر کشتن برده و زن در برابر کشتن زن کشته میشود پس اگر کسی از قاتلین از خون برادر دینی مقتول خود مورد عفو و اقع شد و و لی مقتول از قتل قاتل، صرفنظرکرد و به خونبها راضی گشت و حکم قصاص به خونبها تبدیلگردید، باید از راه پسندیده پیروی شود و در طرز پرداخت دیه، حال پرداختکننده را درنظر بگیرد و قاتل نیز با نیکی دیه را به و لی مقتول بپردازد و در آن مسامحه نکند. این حکم یعنی جایز بودن قصاص و جایز بودن تبدیل آن به دیه، تخفیف و رحمتی است از ناحیه پروردگارشما بر شما، که دست شما را بازگذاشته و یکی را بطورحتم و اجب نکرده است، بلکه بمیل خود میتوانید هرکدام را انتخابکنید. پس هرکس بعد از آن تجاوزکند، بدینمعنی که غیر از قاتل را بکشد یا بعد از عفو و گذشت و اخذ دیه و خونبها، باز هم قاتل را بکشد، بسبب این تجاوز و تعدی عذاب دردناکی خواهد داشت، که هم در دنیا قصاص میشود و هم درآخرت بآتش دوزخ عذاب خواهد شد و برای شما در قصاص حیات و زندگی است ای صاحبان خرد، باشد که تقوی پیشه کنید یعنی قصاص سبب میشود که جانهای فراوانی مورد حمایت قرارگیرند و بیهوده کشته نشوند و کسی به قتل اقدام نکند یا کمتر اتفاق افتد درنتیجه جان قاتل و مقتولهای دیگر و دیگران در امان خواهد ماند».
صاحب تفسیر بیضاوی در تفسیر این آیهگفته است: در زمان جاهلیت میان دو قبیله بزرگ خون ریزیهائی روی داده بود که یکی از آن دو قبیله از دیگری قدرتمندتر بود، لذا قسم خوردندکه ما مردان آزاده شما را در برابر قتل بندگان و مردان را در برابر قتل زنان از شما میکشیم. چون اسلام آمد داوری را پیش پیامبرصبردند که این آیه برای رفع این نزاع نازلگردید و پیامبرصدستور دادکه از هم جدا شوند و نزاع برطرف شد. پایان سخن بیضاوی.
این آیه بچیزهای زیر اشاره میکند
۱- خداوند نظام جاهلی را در این باره بهم زد و آن را باطل اعلامکرد. و مساوات و برابر بودن را در میانکشتگان فرض و و اجب ساخت. که هرگاه قصاص را برگزیدند نه عفو و گذشت را و خواستند آن را اجرا کنند، مرد آزاده هرگاه مرد آزاده را کشته باشد بجای او کشته میشود و بنده هرگاه بنده را کشته باشد بقصاص او کشته میشود و زن هرگاه زن را کشته باشد بقصاص او کشته میشود.
قرطبی گفته:
این آیه حکم نوع را بیانکرده استکهگفته هرنوعی نوع خود را بکشد بجای او کشته میشود یعنی اگر حرحررا و عبد عبد را و زن زن را بکشد بجای او کشته میشود و بیان نکرده است که اگر نوعی نوعی دیگر را کشت حکم آن چیست مثلا حر عبد را یا عبد حر را یا زن حر را یا زن عبد را یا بر عکس. پس این آیه محکم و روشن و صریح است.
و در آن اجمالی است که به و سیله آیه: ﴿وَكَتَبۡنَا عَلَیۡهِمۡ فِیهَآ أَنَّ ٱلنَّفۡسَ بِٱلنَّفۡسِ﴾[المائدة: ۴۵]. تا آخر آیه، و پیامبرصنیز و قتی که یک مرد یهودی را که زنی را بقتل رسانده بود، دستور قصاص و قتل وی را داد، اجمال این آیه را بیان فرموده است.
مجاهد چنینگفته است.
۲- هرگاه و لی مقتول و صاحب خون، قاتل را عفو کرد و از و یگذشت نمود، او حق دارد از قاتل خونبها مطالبه کند، و لی حال پرداختکننده را در نظر بگیرد و زور و سختی بخرج ندهد و قاتل نیزباید بدون طفره دادن و بدو ن کم و کاست خونبها را پرداخت کند.
۳- و این حکم شرعی خداوندکه میتوان قصاص را به دیه تبدیلکرد،کار آسانی و رحمتی است از خداوند که کار را آسان و گسترده گرفته و یکی را بصورت، حتمی معین نکرده است. بیان میدارد.
۴- هرکس به قاتل تجاوزکند بدینمعنی که بعد ازگذشت و عفو او را بکشد
برایش عذاب دردناکی خواهد بودکه یا دردنیا قصاص میشود و کشته میشود یا اینکه در آخرت عذاب دوزخ در انتظار او است.
بخاری از ابن عباس روایت کرده است که: «در میان بنیاسرائیل تنها قصاص بود نه دیه و خونبها، و خداوند باین امت اسلامی فرمود: ﴿كُتِبَ عَلَیۡكُمُ ٱلۡقِصَاصُ﴾تا آخر آیه». و مراد از عفو در قرآن آنست که در قتل عمد دیه را بپذیرد و اتباع بمعروف آنست که طرفین قاتل و و لی مقتول راه نیکو پیشگیرند و حال همدیگر را مراعات کنند و خداوند حکم و اجب برگذشتگان را بر شما نیز فرض نکرده است بلکه به شما اجازه تبدیل قصاص به دیه را داده است تا تخفیف و رحمتی از جانب او نسبت بشما باشد.
۵- و خداوند بدانجهت به قصاص دستور داده است، چون بیگمان قصاص موجب زندگی و بقای زندگی مردم است، زیرا قاتل و قتی بداندکه اورا میکشند از تصمیم به قتل پشیمان میشود، که هم حیات خود را و هم حیات مقتول را حفظ کرده است زیرا بقتل اقدام نمیکند و هردو جان باقی میمانند.
۶- خداوند و لایت بر قصاص را بولی مقتول و اگذارکرده است، همانگونه که در نزد عربها نیز چنین بودکه میفرماید: ﴿وَمَن قُتِلَ مَظۡلُومٗا فَقَدۡ جَعَلۡنَا لِوَلِیِّهِۦ سُلۡطَٰنٗا فَلَا یُسۡرِف فِّی ٱلۡقَتۡلِۖ إِنَّهُۥ كَانَ مَنصُورٗا٣٣﴾[الإسراء: ۳۳].
۷- «هرکس بناحقکشته شود، بدرستی این حق را به و لی او دادهایم که قصاص وی را بخواهد و او نیز در قتل و قصاص اسراف نکند و او منصور و پیروز است».
مقصود از «ولی» در این آیهکسی است که حق مطالبه خون مقتول را داردکه برای جمهورعلما و ارث مقتول است و برای مالک عصبه مقتول است زیرا و ارث حق مطالبه خون مقتول را دارد نه سلطه حاکمه پس هرگاه و ارث و و لی مقتول مطالبه حکم قصاص نکند، جانی مورد قصاص قرار نمیگیرد. و مراد از سلطان در آیه تسلط بر قاتل است و این بدینجهت است که مبادا بدون رضایت او قاتل مورد عفو و اقع شود زیرا درآن صورت و لی مقتول خشمگین میشود و میشورد و به کشتن قاتل اقدام میکند و قتل تکرار میگردد که باید این قاتل نیزکشته شود.
۸- صاحب تفسیر المنار در تعلیق بر این آیه میگوید: این آیه بزرگ مقرر داشته است که آنچه ذاتا مورد توجه است حیات است و زندگی، و قصاص و اجرای آن خود یکی از و سایل توجه و اهمیت دادن به زندگی است، زیراکسی که بداند اگربه قتل اقدامکند او را خواهندکشت، از قتل پشیمان میشود و برمیگردد و بدینوسیله دو جان -قاتل و مقتول -محفوظ و سالم خواهند ماند و لی اکتفاء به دیه و خونبها گرفتن، موجب نمیگرددکه هرکس ازخون ریزی و اقدام به قتل پشیمانگردد و در صورتیکه قادر بدان باشد از آن خودداری کند، زیرا هستندکسانی که حاضرند در برابر دست یافتن بر دشمن خود، از مال فراوان بگذرند. بدون شک این آیه آنقدر نیکو و زیبا حکم قصاص را مطرحکرده است، که بشاعت و زشتی جانگرفتن -از قاتل را- ازمیان میبرد و انسان به آسانی حکم مساوات را میپذیرد، زیرا آیه قتل جانی و قاتل را قتل و اعدام ننامیده است، بلکه آن را مساوات بین مردم نام نهاده است، که موجب زندگی خوشبخت و آرام جامعه خواهد شد.
هر نوع تجاوز بنفس موجب حکم قصاص نیست، زیرا گاهی تجاوز بنفس صورت تجاوز عمدی و ارادی دارد و گاهی شبیه به عمدی و ارادی است و گاهی این تجاوز بدون قصد و بصورت خطاء و اشتباه روی میدهد و گاهی غیر از همه اینها است. بنابراین و اجب شدکه انواع قتل را و نوعی را که موجب حکم قصاص است بیان کنیم.
قتل سه نوع دارد: ۱- قتل عمد ۲- قتل شبیه به عمد ۳- قتل خطاء.
قتل عمد آنست که شخص مکلفی، از روی قصد و اراده و به عمد، انسانی را بناحق بکشد و ظن او غالب باشد باینکه او را بجای او خواهند کشت. بنابراین و قتی قتل عمد صورت تحقق میپذیردکه ارکان زیر درآن موجود باشد:
۱- باید قاتل عاقل و بالغ و ارادهکننده قتل باشد.
شرط عقل و بلوغ بدان جهت است که حضرت علی بن ابیطالب روایت کرده است که پیامبرصگفت: «رفع القلم عن ثلاث: عن المجنون حتى یفیق، وعن النائم حتى یستیقظ وعن الصبی حتى یحتلم»«از سهکس قلم تکلیف برداشته شده است: ازدیوانه تا اینکه دیوانگیش زوال یابد از خوابیده تا اینکه بیدار شود و ازکودک تا اینکه بالغ گردد و محتلم شود». احمد و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند.
و اما شرط عمد بودن بدان سبب است که ابوهریره گفت: مردی در زمان پیامبرصمرتکب قتل شده بود و اورا پیش پیامبرصبردند پیامبرصقاتل را به و لی مقتول و صاحب خون سپرد و قاتلگفت: ای رسول خدا من نمیخواستم او را بکشم. پیامبرصبه و لی مقتول گفت: «أما إنه إن كان صادقا ثم قتلته دخلت النار»«اما اگر او راست بگویدکه او را به عمد و از روی قصد نکشته باشد و تو او را بجای مقتول بکشی بآتش دوزخگرفتار خواهی شد».
ولی مقتول او را آزادکرد، با تسمهای چرمی شانه آن مرد را بسته بودند پس از
اینکه و لی مقتول او را رهاکرد، بیرون رفت و آن تسمه چرمی را بدنبال، خود میکشید و از آن پس او را ذالنسعه مینامیدند.
ابوداود و نسائی و ابن ماجه و ترمذی که آن را صحیح دانسته است، آن را روایت کردهاند. ابوداود گفته است که پیامبرصفرمود: «العمد قود، إلا أن یعفو ولی المقتول»«قتل عمد قصاص دارد مگر اینکه و لی مقتول قاتل را عفو کند».
ابن ماجه روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من قتل عامدا فهو قود، ومن حال بینه وبینه فعلیه لعنة الله والملائكة والنا س أجمعین، لا یقبل الله منه صرفا ولاعدلا»«هرکس به عمد و قصد،کسی را بکشد، این قتل او سبب قصاص است و هرکس مانع قصاص ازاو شود، لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر او باد. خداوند از او توبه و فدیه را نمیپذیرد».
۲- باید مقتول آدمی باشد و بنا حق کشته شود و خون او مباح نباشد.
۳- و ابزاری که بدان قتل صورتگرفته است، باید از نوع ابزار و آلاتی باشدکه غالباً سبب قتل شود.
چنانچه این ارکان سهگانه تحقق نپذیرد، این قتل قتل عمدی نیست و قتل عمدی تلقی نمیشود.
شرط ابزار قتل آنست که غالباً و بیشتر به قتل انجامد، خواه تیز و برنده باشد یا تلفکننده باشد، چون بهرحال درگرفتن جان با هم یکسان هستند و هر چیزی که موجب ازهاق روح و ازمیان رفتن آن باشد، و سیله و ابزار قتل است. بخاری و مسلم از پیامبرصروایت کردهاندکه او دستور داد که سر یک نفر یهودی را و همچنین سر یک کنیزی را در میان دو سنگ بشکنند، و این حدیث خلاف نظریه ابوحنیفه و شعبی و نخعی را ثابت میکند که گفتهاند چنانچهکسی با و سیله سنگیکشته شود قصاص ندارد.
بنابر اینکشتن بوسیله سوزاندن با آتش و یا خفهکردن با آب و یا انداختن از محل مرتفع و دیوار برسر وی خرابکردن و یا خفهکردن و بند آوردن نفسهای وی و یا حبسکردن و از وی طعام و شراب منعکردن تا اینکه از تشنگی و گرسنگی بمیرد و یا او را جلو حیوان درنده انداختن همه آنها کشتن و قتل عمدی تلقی میشود، و قصاص دارد و همه این ابزارها از جمله ابزارهائی هستند که معمولا موجب قتل میشوند، پس هرگاه گواهان بر علیه کسی که بیگناه باشد، گواهی دهند که وی مرتکب قتل شده است، سپس این شخص بموجب گواهی آنان قصاص شد، و کشتهگردید و آنگاه گواهان از گواهی خویش پشیمان شدند و گفتند به قصد و اراده خواستیم او را بکشتن بدهیم، گواهان قاتلان عمدی تلقی میشوند.
هرکس غذای مسمومی را جلو کسی دیگری بگذارد و بداندکه مسموم است و غذا خورنده از مسموم بودن آن اطلاع نداشته باشد، چنانچه بدان غذا بمیرد از آن شخص که غذای مسموم به وی داده است، قصاص بعمل میآید و قتل عمدی تلقی میشود.
بخاری و مسلم روایت کردهاند که «یک زن یهودی پیامبرصرا به و سیله گوشت مسموم گوسفندی، مسموم کرد و پیامبرصاز آن لقمهای خورد، سپس آن را دور انداخت و بشر بن براء نیز همراه پیامبرصاز آن گوشت خورد. نخست پیش از آنکه کسی از آن گوشت مسموم بمیرد پیامبرصآن زن را عفو کرد و بعد از آنکه بشر بن براء در اثر آن سم جان داد و و فات نمود، دستور داد از آن زن قصاص بگیر و او را به تلافی بشر بکشند. چون ابوداود روایت کرده است که پیامبرصبکشتن آن زن یهودی امر کرد».
قتل شبه عمد آنست که یک انسان مکلف، یک انسان بیگناه را بناحق به و سیله چیزی بکشدکه عادتا این و سیله بقتل منجر نمیگردد، مانند اینکه او را با عصای کوچک و سبکی و یا سنگیکوچک بزند یا او را سیلی بزند یا با شلاق و امثال آن بزند.
اگر با عصای سبک یا سنگ کوچک یک ضربه یا دوضربه زد و مضروب بدان ضربه مرد، این قتل عمدی نیست بلکه قتل شبه عمد است.
هرگاه در این صورت ضربت بجائی اصابتکندکه موجب مرگ میشود یا مضروب خردسال باشد یا بیمار باشد و معمولا چنین مضروبی غالباً میمیرد یا اینکه مضروب قوی بود و لی ضارب ضربات را پی در پی مینواخت تا اینکه مضروب مرد، درهمه این احوال قتل عمدی است.
چرا قتل شبه عمد را بدین نام نامیدهاند؟ زیراکه قتل در این صورت متردد بین خطاء و عمد است، چون مقصود ضارب آن نیست که او را بکشد، بلکه مقصودش آنست که اورا بزند و مضروب سازد، پس شبه عمد است زیرا نه عمد محض است و نه خطا محض.
با توجه باینکه عمد محض نیست قصاص ساقط میشود چون اصل آنست که خونها محفوظ و مصون گردند و ریختن خونکسی مباح نیست مگربا دلیل آشکارو روشن. و با توجه به اینکه خطای محض نیست، چون بهرحال بعمد او را زده است، بر وی و اجب است که خون بهای سنگین بپردازد. دارقطنی از ابن عباس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «العمد قود الید، والخطأ عقل لا قود فیه، ومن قتل فی عمیة بحجر أو عصا أو سوط، فهو دیة مغلظة فی أسنان الابل»«سزای قتل عمد قصاص است که قاتل بعوض مقتولکشته میشود و قتل خطاء قصاص ندارد بایستی برای آن خونبها داد و هرکس در فتنه و آشوب و بلا کشته شود و قاتل معلوم نباشد با سنگ یا عصا یا شلاق کشته شود باید خونبهای سنگین وی شتران نیرومند و جوان داده شود».
احمد و ابوداود از عمرو بن شعیب و او از پدرش و از جدش روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «عقل شبه العمد مغلظ، كعقل العمد، ولا یقتل صاحبه، وذلك أن ینزو الشیطان بین الناس، فتكون الدماء فی غیر ضغینة ولاحمل سلاح»«خونبهای قتل شبه عمد سنگین است مانند خون بهای قتل عمدکه به خونبها تبدیلگردد سنگین است و صاحب قتل شبه عمدکشته نمیشود زیرا شیطان بمیان مردم میجهد و خونهائی ریخته میشود بدون اینکه کینهای در بین باشد یا سلاحی درمیان باشد». احمد و ابوداود و نسائی آوردهاندکه پیامبرصدر خطبه روزفتح مکهگفت: «ألا وإن قتیل خطأ العمد بالسوط والعصا والحجر»«هان ای مردمکشتن با شلاق و عصا و سگ قتل خطاء عمدی و شبه عمدی تلقی میشود».
قتل خطاء و اشتباهی آنست که شخص مکلفکاری را انجام دهدکه برایش مباح است مانند اینکه به سوی حیوان شکاری یا به سوی هدف تیراندازیکند و تیر او بر حسب تصادف به شخص بیگناهی اصابتکند و او را بکشد یا اینکه چاهی بکند و انسانی درآن بیفتد یا دامی بگسترد یا تلهای بنهد در جائی که جایز نیست و شخصی درآن بیفتد و بمیرد اینها همهاش قتل خطاء میباشد.
قتلی که به و سیله شخص غیرمکلف مانند کودک و دیوانه به عمد صورت گیرد ملحق به قتل خطاء میباشد.
ما گفتیم که قتل سه قسم عمد، شبه عمد و خطاء دارد، هر یک از آنها آثار و نتایج مترتبه خاص خود را دارد. اینک اثر هریک را بیان میکنیم:
قتل خطاء موجب دو چیز است یکی دیه بر عاقله خفیف است که بایستی در خلال سه سال پرداخت گردد، که بهنگام سخن از دیه از آن سخن خواهیمگفت. دوم کفاره است که عبارت است از یک آزاد کردن بنده مومن سالم از عیوب مخل بکار و کسب و اگر بندهای را نیافت که آزادکند، بایستی دو ماه پشت سر هم روزه باشد . و دلیل اینکفاره این آیه است:
﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٍ أَن یَقۡتُلَ مُؤۡمِنًا إِلَّا خَطَٔٗاۚ وَمَن قَتَلَ مُؤۡمِنًا خَطَٔٗا فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖ وَدِیَةٞ مُّسَلَّمَةٌ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِۦٓ إِلَّآ أَن یَصَّدَّقُواْۚ فَإِن كَانَ مِن قَوۡمٍ عَدُوّٖ لَّكُمۡ وَهُوَ مُؤۡمِنٞ فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖۖ وَإِن كَانَ مِن قَوۡمِۢ بَیۡنَكُمۡ وَبَیۡنَهُم مِّیثَٰقٞ فَدِیَةٞ مُّسَلَّمَةٌ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِۦ وَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖۖ فَمَن لَّمۡ یَجِدۡ فَصِیَامُ شَهۡرَیۡنِ مُتَتَابِعَیۡنِ تَوۡبَةٗ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَلِیمًا حَكِیمٗا٩٢﴾[النساء: ۹۲]. «برای هیچ فرد با ایمانی جایز و صحیح و شایسته نیست که فرد باایمانی را به قتل برساند، چون ایمان مانع اینکار است، مگر اینکه اینکار از روی خطا و اشتباه از او سر زند و در عین حال هرکس فرد با ایمانی را از روی خطاء و اشتباه به قتل برساند، باید یک برده آزادکند و خونبهائی بهکسان او بپردازد، مگر اینکه آنان خونبها را ببخشند -و اگر مقتول از جمعیتی بود، که با شما دشمن میباشند و کافر حربی هستند، و لی مقتول مومن بود که بنا بعللی در میان آن کافران مانده بود، باید تنها یک برده آزاد کند و پرداختن خونبها لازم نیست و اگر از جمعیتی باشدکه میان شما و آنها پیمانی برقرار است یعنی مقتول از کافرانی بودکه با شما عهد و پیمان دارند و کافر نیز بود، باید خونبهای مقتول را بهکسان او بپردازد و یک برده مومن نیز آزاد کند و آنکس که دسترسی به آزاد کردن برده مومن ندارد دو ماه پی در پی روزه بگیرد. این یکنوع تخفیف و توبه الهی است و خداوند دانا و حکیم است».
هرگاه جماعتی مردی را از روی اشتباه و خطاء کشتند جمهور علما گفتهاند که باید هریک از این جماعت جداگانه کفاره را بدهد یعنی هر یک باید یک برده مسلمان آزادکند یا دو ماه پی در پی روزه بگیرد. و گروهیگفتهاند برهمه آنها یک کفاره و اجب است.
قرطبیگفته است: درباره علت وجود کفاره اختلاف دارند: برخی گویند این کفاره برای آنست که قاتل ازگناه ترک احتیاط و خویشتن داری پاک گردد و چون او احتیاط نکرده است و انسان بیگناهی بر دست وی هلاک شده است، پس مرتکب گناه شده است و باکفاره پاک میگردد.
برخی گفتهاند بدان جهتکفاره و اجب شده است که قاتل نفسی را از حق حیات و نعمت زندگی محروم کرده است، پس موجب تعطیل حقی ازحقوق خداوند درباره مقتول شده است و کسی راکشته است، که نام بنده خدا بر او بوده و یکی از بندگان خدا را که ممکن بود از و ی، بندگان دیگری بوجود بیایند، از حق حیات و نعمت تصرف در امور حلال محروم کرده است و ممکن بود از نسل این عبد خواه کوچک باشد یا بزرگ، آزاده باشد یا برده، مسلمان باشد یا کافر،کسانی بوجود آیند که عبادت و طاعت خداوند را پیش گیرند، پس قاتل باید بتاوان این عملکفاره بدهد اگر این معانی و اوصاف درقاتل خطاء موجود است، برای قاتل عمدی بیشتر صدق میکند پس برهردوی آنهاکفاره و اجب است.که بعداً به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
قتل شبه عمد موجب دو چیزاست:
۱- گناهکار شدن. چون بهرحال مرتکب قتل بناحق شده و خونی را ریخته است که خداوند آن را حرام کرده و بدان ارزش و بها داده است.
۲- دیه بر عاقله یعنی خویشاوندان پدری قاتل، باید دیه سنگین و خونبهای مقتول را -در سه سال - پرداختکنند که اندازه و مقدار آن را بعداً بیان میکنیم.
موجبات قتل عمد چهار چیز است:
۱- گناهکار شدن ۲- محروم شدن از ارث و وصیت ٣-کفاره ٤-قصاص یا گذشت اولیای مقتول.
الف: هرگاه قاتل از و رثه مقتول باشد، از ماترک مقتول و خونبهای او چیزی به ارث نمیبرد، خواه قتل عمدی یا قتل خطاء باشد. فقهل در این باره گفتهاند:
«من استعجل الشئ قبل أو انه عوقب بحرمانه»«هرکس پیش از فرا رسیدن چیزی برای رسیدن بدان شتابکند، مجازاتش آنست که از آن محروم شود». ب: بیهقی از خلاس روایت کرده است که مردی سنگی انداخت که به مادرش اصابت کرد و در اثر آن مادرش جان داد. آن مرد نصیب خود را از ارث او خواست، برادرانش به وی گفتند: تو در ماترک مادر نصیبی نداری و داوری را پیش حضرت علی بردند و او گفت: «حقك من میراثها الحجر، فأغرمه الدیة.ولم یعطه من میراثها شیئا»«حق تو از میراث وی محرومیت است و او را بپرداخت دیه و خونبهای مادرش محکومکرد و از میراث وی چیزی به او نداد».
عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لیس للقاتل من المیراث شئ»«قاتل که از جمله و رثه مقتول باشد از او ارث نمیبرد». این حدیث معلول و مخدوش است درباره «مرفوع» بودن و «وقف» بودن آن اختلاف است و لی شواهدی داردکه آن را تقویت میکند و نیرو میبخشد.
ابوداود و نسائی و ابن ماجه روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «لیس للقاتل شئ، وإن لم یكن له وارث، فوارثه أقرب الناس إلیه، ولا یرث القاتل شیئا»«برای قاتلی که از جمله و رثه مقتول باشد هیچ ارثی نیست.کسانی ازاو ارث میبرندکه مرتکب این جرم نشده باشند اگر هیچ و ارثی نداشث جز قاتل، او از ارث محروم است و ماترک او بر نزدیکترینکسان به وی بغیر از قاتل تقسیم میشود، برای مثال اگر فرزندی پدرش را کشت و او تنها همین فررند را و ارث داشت فرزندش از ارث محروم میگردد و چنانچه نوهای داشته باشدکه بوسیله فرزندش محروم میشد حالا این نوه از مقتول ارث میبرد درصورتیکه قبلا با وجود پسرمقتول جزو و رثه نبود» مذهب اکثراهل علم چنین است. و حنفیه و شافعیه نیز بر همین مذهب میباشند. و هادویه و امام مالک بر آن هستندکه اگر قتل خطاء و اشتباهی باشد، قاتل فقط از دیه مقتول محروم میشود و لی از مال او ارث میبرد.
زهری و سعید بن جبیر و دیگرانگفتهاند در اینصورت قاتل از ارث محروم نمیشود. و همچنین هرگاه موصی له -کسی که بنفع وی وصیت شده -موصی - و صیتکننده -را بکشد وصیت باطل میگردد.
صاحب البدایع گفته است: قتل بناحق جنایت بزرگی است و مستلزم شدیدترین زجر و منع است، پس همانگونه که قاتل از میراث محروم میشود، باید بعنوان مجازات وصیت نیز درباره او باطلگردد و از وصیت نیز محرومگردانده شود. خواه قتل عمدی باشد یا قتل خطاء و اشتباهی، چون برحال قتل خطاء نیزقتل است و بابت آن دیهگرفته میشود و فرق نمیکند و صیتکننده پیش از جنایت یا بعد از جنایت برای او و صیتکرده باشد، در هر حال از وصیت محروم میشود.
ج- کفاره درحالی که صاحب خونگذشتکند یا صاحب خون به خونبها راضی گردد: هرگاه در مورد قاتل قصاص بعمل آید بر و یکفاره و اجب نیست. امام احمد از و ائله بن الاصقع روایت کرده است که:گروهی از «بنیسلیم» بخدمت پیامبرصآمدند و گفتند: یکی از ما بوسیله قتل مستحق آتش دوزخ شده است. پیامبرصفرمود: «فلیعتق رقبة یفد الله بكل عضو منها عضوا منه من النار»«او بندهای را آزاد کند که خداوند در برابر هر اندامی از آن برده آزاده شده، اندامی را از او از آتش دوزخ آزاد میکند». و در روایت دیگری با سندی دیگر از او روایت شده که گفت: «ما درباره دوستی از دوستان خود پیش پیامبرصرفتیم و گفتیم او با ارتکاب قتل آتش دوزخ را مستحق شده است. او فرمود: «أعتقوا عنه یعتق الله بكل عضو منه عضوا من النار».این روایت را ابوداود و نسائی ذکرکردهاند.
شوکانی در نیل الاوطارگفته است: حدیث و ائله دلیل برآنست که در قتل عمد نیزکفاره باید پرداخت شود. و این و قتی است که قصاص نشود و قاتل مورد عفو و اقع شده باشد یا و ارث مقتول به دیه و خونبها راضی شده باشد. اما و قتی که در مورد قاتل قصاص بعمل آید بر وی کفارهای نیست، بلکه همینکه بعوض مقتول کشته میشود این خودکفاره است زیرا در حدیث عباده که قبلا ذکر شد و در حدیث ابونعیم در «المعرفه» آمده است که پیامبرصگفت: «القتل كفارة»و این حدیث را خزیمه بن ثابت نقل کرده و در اسناد آن ابن لهیعه است. حافظ گفته است روایت ابن و هب از او «حسن» است و طبرانی در «الکبیر» آن را از حسن بن علی بصورت موقوف نقلکرده است.
د- قَوَد و قصاص یا عفو
قاتل باید قصاص شود و در عوض مقتولکشتهگردد، یا مورد عفو قرار گیرد، چنانچه مورد عفو قرارگرفت یا باید دیه و خونبها بپردازد یا بر غیر دیه شرعی صلح کنند، اگر چه بیش ازدیه شرعی باشد و و لی خون و و ارث شرعی مقتول، میتواند مجاناً نیز صلحکند که این بسیار بهتر است.که خداوند میفرماید: ﴿وَأَن تَعۡفُوٓاْ أَقۡرَبُ لِلتَّقۡوَىٰۚ وَلَا تَنسَوُاْ ٱلۡفَضۡلَ بَیۡنَكُمۡۚ﴾[البقرة: ۲۳۷]. «اگر گذشتکنید از قصاص بتقوای شما نزدیکتر و بهتراست و فضیلت و بزرگواری بین خویش را فراموش مکنید».
هرگاه صاحب خون و و ارث مقتول، قاتل را بخشید و مورد عفو قرار داد، دیگر حقی نداردکه قاتل را تعزیر کند. و لی مالک و لیثگفتهاند بعد ازگذشت و عفو و ارث شرعی مقتول، حاکم باید قاتل را با یک سال زندان و یکصد ضربه شلاق تعزیر کند .
قصاص یا عفو از قاتل بدلیل آیه زیر و اجب است: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَیۡكُمُ ٱلۡقِصَاصُ فِی ٱلۡقَتۡلَىۖ ٱلۡحُرُّ بِٱلۡحُرِّ وَٱلۡعَبۡدُ بِٱلۡعَبۡدِ وَٱلۡأُنثَىٰ بِٱلۡأُنثَىٰۚ فَمَنۡ عُفِیَ لَهُۥ مِنۡ أَخِیهِ شَیۡءٞ فَٱتِّبَاعُۢ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَأَدَآءٌ إِلَیۡهِ بِإِحۡسَٰنٖۗ ذَٰلِكَ تَخۡفِیفٞ مِّن رَّبِّكُمۡ وَرَحۡمَةٞۗ فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ بَعۡدَ ذَٰلِكَ فَلَهُۥ عَذَابٌ أَلِیمٞ١٧٨﴾[البقرة: ۱۷۸]. «ای مومنان درباره کشتگان حکم قصاص برشما و اجب شده است: که آزاد در برابر کشتن آزاد و برده در برابرکشتن برده و زن در برابرکشتن زن کشته میشود. پس اگر کسی از قاتلین از خون برادر دینی مقتول خود مورد عفو و گذشت و اقع شد و و لی مقتول ازکشتن قاتل صرف نظرکرد و به خونبها راضیگشت و حکم قصاص به خونبها تبدیلگردید باید از راه پسندیده پیروی شود و در شیوه پرداخت دیه و خونبها حال پرداختکننده را در نظربگیرد و قاتل نیز با نیکی دیه را به و لی مقتول بپردازد و در آن مسامحه نکند. این حکم یعنی جایزبودن قصاص و جایز بودن تبدیل آن به خونبها، تخفیف و رحمتی است از ناحیه خداوند شما بر شما که دست شما را بازگذاشته و یکی را بطورحتم و اجب نکرده است بلکه بمیل خود میتوانید هرکدام را انتخابکنید. پس هرکس بعد از این، تجاوزکند بدینمعنی که غیر از قاتل را بکشد یا بعد ازگذشت و اخذ خونبها بازهم قاتل را بکشد بسبب این تجاوز و تعدی عذاب دردناک خواهد داشت که هم در دنیا قصاص میشود و هم درآخرت با آتش دوزخ عذاب خواهد شد».
بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من قتل له قتیل فهو یخیر النظرین: إما أن یفتدی، وإما أن یقتل»«هرکسکسی از او کشته شد او میتواند یکی از این دو راه را انتخابکند یا درعوض مقتول فدیه و خونبها بگیرد و یا قاتل او را بکشد».
کار قصاص یا عفو در دست و لی مقتول است، که عبارت است از و رثه شرعی مقتول که اگردلشان خواست قصاص را طلب میکنند و اگر بخواهند میتوانند قاتل را عفوکنند حتی اگر یکی از و رثه مقتول قاتل را عفوکند، دیگر قصاص ساقط میگردد، چون قصاص قابل تجزیه نیست و تجزیه ناپذیر است. محمد حسن، یار ابوحنیفه روایت کرده است که مردی را پیش عمر خطاب آوردندکه مرتکب قتل عمد شده بود، عمر دستور دادکه او را بکشند و لی بعضی از اولیای مقتول از او گذشتکردند، باز هم عمر خطاب دستور داد او را بکشند. عبدالله بن مسعود گفت ای امیرمومنان این نفس قاتل مربوط به همه اولیای مقتول است، و قتی که یکی از آنان او را عفوکرد، این نفس را زنده ساخته است و آنان که عفو نکردهاند، نمیتوانند با اضاعه حق دیگری، حق خود را بگیرند. عمر گفت: نظرت چیست؟ عبدالله گفت: بنظر من باید از مال قاتل خونبها بآنانکه گذشت نکردهاند، بدهی و سهم آنکس را که او را عفوکرده استکسرنمائی، عمرگفت: پس نظرمن نیز همین است. محمد بن الحسن نیزگفت: من نیز چنین میبینم و قول ابوحنیفه نیز چنین است. هرگاه درمیان و رثه مقتول کودک نابالغی باشد بایستی تا هنگام بلوغ او صبرکنند تا او نیز بتواند از اختیار شرعی خویش استفادهکند، چون قصاص حق همه و رثه است و کودک تا بالغ نگردد اختیارش معتبر نیست.
هرگاه همه و رثه بشرط پرداخت خونبها قاتل را عفوکنند یا یکی از و رثه او را عفو کند بر قاتل و اجب است که فوراً از مال خویش دیه مغلظه و خونبهای سنگین بپردازد و در مبحث «دیات» به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
وقتی قصاصکردن و اجب میشودکه شرایط زیر تحقق یابد:
۱- مقتول باید معصوم الدم یعنی بیگناه باشد و شرعاً خون ریختن وی حلال نباشد. پس اگرمقتول کافر جنگی یا مرتکب زنا شده یا مرتد شده باشد، قاتل ضامن خون او نیست نه بقصاص و نه بدیه و خونبها. چون اینگونه جانیان مهدور الدم و خونشان ضایع است و محترم نیستند.
بخاری و مسلم از ابن مسعود روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «لا یحل دم امرئ مسلم: یشهد أن لاإله إلا الله، وأنی رسول الله إلا بإحدى ثلاثة: الثیب الزانی، والنفس بالنفس، والتارك لدینه المفارق للجماعة»«ریختن خون مسلمان یعنیکسی که گواهی دهدکه هیچ معبود بحق وجود ندارد جز ذات الله و گواهی دهدکه محمد بن عبدالله رسول خدا است، جایز و حلال نیست مگر در سه مورد: زن و مردی که دارای همسر باشند و مرتکب زنا شوند، و کسی که مرتکب قتل بنا حق شده و کسی که دین خویش را ترککرده و ازجماعت مسلمین جدا شده و مرتد گردیده است».
۲-۳- باید قاتل عاقل و بالغ باشد تا درباره او قصاص اجراگردد. بنابراین برکودک نابالغ و دیوانه و سفیه قصاص نیست چون آنان مکلف نیستند و قصد صحیحی یا اراده آزادی ندارند.
هرگاه دیوانه بگونهای باشد کهگاهگاهی افاقه یابد و بسر عقل برگردد و در حین افاقه و آگاهی مرتکب قتل شود، از او قصاص بعمل میآید. و همچنین اگر کسی عقل خود را دراثرمستی ازدست بدهد و مرتکب قتل بشود، باید قصاص شود.
از مالک روایت شده که بوی خبر رسیده است که مروان بن الحکم به معاویه نوشت که مردی را پیش او آوردهاند و او در حال مستی مرتکب قتل مردی شده است، معاویه به وی نوشت که او را بعوض مقتول بکشید و قصاصکنید.
هرگاه کسی چیزی بنوشد و گمان کند که مسکر و مستکننده نیست و در اثر شرب آن عقلش زایل شد و در آن حال مرتکب قتلگردید بروی قصاص نیست. و در حدیث از پیامبرصآمده است که فرمود: «رفع القلم عن الصبی حتى یحتلم، وعن المجنون حتى یفیق، وعن النائم حتى یستیقظ»«قلم تکلیف از سهکس برداشته شده است: ازکودک تا اینکه بالغگردد، و از دیوانه تا اینکه بسر عقل برمیگردد و از خوابیده تا اینکه بیدار میگردد ».
امام مالک گفت: اجماع پیش ما برآنستکه: «قصاص در بینکودکان نیست و قتل آنان تا زمانی که حدودات شرعی بر آنان و اجب نگردد و تا زمانی که احتلام نشدهاند قتل خطاء و اشتباهی تلقی میگردد و بدرستی قتلکودک خطاء است».
۴- قاتل باید درقتل اختیار و اراده از خود داشته باشد زیرا اکراه و اجبار اراده را از او سلب میکند و هرکس که اراده نداشته باشد بر وی مسئولیت نیست هرگاه صاحب اقتدار و سلطانی، کسی را بر قتل دیگری اجبار و اکراه کند، و او کسی را بنا حقکشت، دراینصورت باید درمورد امرکننده قصاص بعمل آید و کشته شود نه درباره مامور و باید مامور نیزمجازات شود و لی بقتل نرسد.
و ابوحنیفه و داود و یکی از دو قول شافعی بر این رای هستند.
حنفیه گفتهاند: اگر شخصی را بر اتلاف مال مسلمانی مجبورکردند و او میترسیدکه اگراین اتلاف را انجام ندهد، نگران جان خود باشد یا نگران از دست دادن اندامی از اندامهایش باشد، او میتواند مرتکب این اتلافگردد و صاحب مال میتواند اکراه کننده و اجبارکنده را، ضامن مال خود بداند و از وی خسارت بخواهد .
اگرکسی را تهدید بقتل کردند، تا مرتکب قتل دیگریگردد، او نباید بر این قتل اقدامکند، باید صبرکند تا اینکهکشته میشود، اگر در برابر تهدید به قتل اقدامکرد او گناهکار است و قصاص بر اکراه کننده و دستور دهنده و تهدیدکننده است اگر قتل عمد باشدگروهیگفتهاند در هر صورت مامور بایدکشته شود نه آمر چون مامور مباشرت قتل کرده است و این برابر قول دوم شافعی است.
گروهی از جمله مالک و حنابلهگفتهاند آمر و مامور هردو بایدکشته شوند، مگر اینکه و لی دم و صاحب خون گذشتکند، اگر و رثه مقتولگذشتکردند دیه و خونبها و اجب میگردد. چون قاتل با ارتکاب قتل باقی ماندن خویش را خواسته است، و مکره و اکراه کنند با تهدید سبب قتل شده است و این و سیله غالبا ًکارساز است. هرگاه مکلفی غیر مکلفی را امر نمود که دیگری را بکشد مانند اینکه کسی دیوانه و کودک را دستور دهد تا کسی را بکشند، قصاص بر امر کننده است چون مباشر قتل و انجام دهنده آن آلت دست و ابزار امر کننده است. پس بر مباشر قتل قصاص و اجب نیست بلکه قصاص برمسبب قتل است.
هرگاه حاکم بکسی دستور قتل دهد و قتل بناحق باشد، مامور یا میداندکه این قتل بناحق و ظلم است یا نمیداند.
اگر مامور عالم باشد باینکه این قتل ظلم و ناحق است و با علم بدان امر او را انجام داد بر او قصاص و اجب است، مگر اینکه صاحب خونگذشتکند، که درآن صورت بر او خونبها و اجب میگردد، چون با علم بنا حق بودن آن مرتکب قتل گردیده است، پس معذور نیست و گفته نمیشودکه او از طرف حاکم مامور است و معذور، چون یکی از قواعد اسلام اینست که طاعت مخلوق درمعصیت خالق جایز نیست یعنی اگر مخلوق عصیان و عدم اطاعت خداوند را دستور دهد، اطاعت از او جایز نیست. همانگونه که پیامبرصآن را فرموده است.
واگرآن شخص عالم نباشد باینکه آن شخص مستحق قتل نیست و نداند که قتل او بناحق است پس بقتل او اقدامکرد، قصاص یا دیه و خونبها در صورت عفو بر دستوردهنده بقتل است نه بر مباشر بقتل زیرا در این صورت معذور است چون طاعت حاکم در غیر معصیت خدا و اجب است.
هرگاه کسی آلت قتل را در اختیار غیر مکلف قراردهد و بوی دستور قتل ندهد و شخص غیرمکلف به قتل اقدام کرد، چیزی بر آن شخص که و سیله را در اختیار او قرار داده است و اجب نیست.
۵- نباید قاتل اصل مقتول باشد یعنی نباید پدر یا مادر او باشد پس اگر پدری پسرش را یا نوهاش را یا فرزند نوهاش را بکشد براو قصاص نیست بهر و سیلهای از و سایل قتل عمد مرتکب قتل شود قصاص نمیشود. و لی هرگاه فرزندی یکی از و الدینش را بکشد باتفاق نظر علماکشته میشود چون و الدین سبب حیات و زندگی فرزند خود هستند، نباید فرزند سبب مرگ آنها شود و حیات را از آنها سلب کند. بنابراین اگر و لد یکی از و الدین خود را بکشد از او قصاص میشود. ترمذی از ابن عمر آورده است که پیامبرصگفت: «لا یقتل الوالد بالولد»«پدر را بجای پسر و بعوض آن نمیکشند». ابن عبدالبرگفته است: این حدیث در حجاز و عراق نزد اهل علم «مشهور» است و «مستفیض». عمل اهل مدینه نیز بر آن است و از عمر خطاب نیز روایت شده است.
یحیی بن سعید از عمرو بن شعیب روایت کرده است که مردی از بنی مدلج بنام قتاده شمشیری را بسوی پسرش انداخت و شمشیر به ساق پای وی خورد و آن را زخمیکرد و سرانجام پسرش مرد، سراقه بن جعشم پیش عمرخطاب رفت و آن داستان و ماجری را برای او نقلکرد و عمر به و یگفت: برو در «ماء قدید» حاضر شو و یکصد و بیست شترآمادهکن تا اینکه من نیز در آنجا حاضر شوم، چون عمردر آنجا حاضرشد از این شتران سی عدد حقه = شترماده سه سال را تمامکرده و سی عدد جذعه شتر٤ سال تمامکرده و چهل عدد خلفه و شترآبستن را انتخابکرد سپسگفت: برادر مقتولکیست و کجا است؟... او گفت: اینک منم!! عمرگفت اینها را بگیر زیرا پیامبرصگفت: «لیس لقاتل شئ»«هرگاه پدر قاتل فرزند خود باشد چیزی بر وی نیست».
امام مالک با این رای مخالفتکرده است و گفته: هرگاه پدری پسرش را خوابانید و او را سربرید چون قتل عمد است پدر بعوض پسر مقتولش قصاص میشود چون هیچ شبههای درآن نیست. چون آنچه که موجب قتل است عمد داشتن است و عمد بودن یک امر خفی است بدان حکم نمیشود مگر اینکه قرائن احوال آن را اثباتکند و در این صورت عمد بودن ثابت میشود. اما اگر پدر بدان شکلی که گفتیم بقتل فرزندش اقدام نکند و احتمال داشته باشد که قصد جانگرفتن او را نداشته است، بلکه مقصودش تادیب او بوده است، اگرچه این شیوه برای غیر او حکم قتل عمد را داشته باشد، قصاص نمیشود. پدر بدین جهت با غیر پدر فرق دارد چون پدر بر فرزند خود شفقت دارد و او حق دارد که پسرش را تادیبکند، اگر او را خشمگین نماید پس بر آن حمل میشودکه قصد قتل اورا نداشته است، چون مهر بین پدر و فرزند بسیار نیرومند است.
۶- باید مقتول در حال و قوع قتل مکافیء و برابر با قاتل باشد بدینمعنی که در دین و آزادی با هم برابر باشند پس اگر مسلمانیکافری راکشت یا آزادی بردهای را کشت، بر آن قصاص نیست چون تکافوء و برابری و مساوات بین قاتل و مقتول نیست و لی اگر کافری مسلمانی را بکشد یا بردهای آزادهای را بکشد قاتل آنها قصاص خواهد شد.
اسلام اگرچه فرق و امتیازات را ازمیان مسلمانان برداشته و بین شریف و و ضیع و بین زشت و زیبا و بین فقیر و ثروتمند و بین بلند و کوتاه و بین قوی و ضعیف و بین سالم و بیمار و بینکامل الجسم و ناقص الجسم و بینکوچک و بزرگ و بین مذکرو مونث فرق قایل نشده است و لی باز هم بین مسلمان و کافر و آزاد و برده فرق قایل شده و آنان را ازنظر ارزش خون بها و احترام خون آنها برابر نمیداند پس اگر مسلمانیکافری را یا آزادهای بردهای را بکشد بر هیچکدام آنها قصاص نیست و دلیل آن حدیثی است که حضرت علی از پیامبرصنقلکرده استکهگفت: «ألا لا یقتل مؤمن بكافر»«هان بدانید که مومن بعوضکافر و در برابر قتل او کشته نمیشود». احمد و ابوداود و نسائی و حاکم که صحت آن را تاییدکرده است نقل کردهاند.
باز هم بخاری از علی نقلکرده که ابوجحیفه به و یگفت: «هل عندكم شئ من الوحی ما لیس فی القرآن؟...قال: لا والذی فلق الحبة وبرأ النسمة، إلا فهما یعطیه الله رجلا فی القرآن، وما فی هذه الصحیفة .قلت: وما فی هذه الصحیفة؟... قال: المؤمنون تتكافأ دماؤهم ، وفكاك الاسیر، وألا یقتل مسلم بكافر».«آیا شما چیزی از پیام و حی داریدکه در این قرآن موجود نباشد؟ اوگفت: سوگند بدانکس که دانه را سبز میکند و روح را میآفریند، هیچ چیزی از و حی پیش ما نیست که در قرآن نباشد، مگرفهم و دانشی که خداوند درباره فهم قرآن بمردم عطا میکند و مگر محتوای این صحیفه که در دست دارم. گفتم: صحیفهای که در دست داری؟ گفت: (پیامبرگفته است) خون مومنان با هم برابراست -یعنی هرمومنی مومن دیگررا بکشد دربرابرکشتن اوکشته میشود و دیه و قصاص آن برابر است -و اسیر باید آزاد شود و مومن در برابرکافر و بعوض قتل او کشته نمیشود و قصاص درباره مومن قاتلکافر، بعمل نمیآید ».
و این مطلب به نسبتکافر حربی و کافری که در حال جنگ با مسلمانان است مجمع علیه است.که باجماع علما اتفاق نظردارندکه اگرمومنی یکنفر کافر درحال جنگ را کشت درباره او حکم قصاص اجرا نمیشود. اما دربارهکافر ذمی و کافر همپیمان و معاهد نظرفقهاء مختلف است. جمهورعلمای فقه برآنند که مسلمان در برابر قتل این دو تا کشته نمیشود چون احادیث صحیح در این باره فراوان است و مخالف آنها نیامده است.
علمای حنفیه و ابن ابی لیلیگفتهاند که: هرگاه مسلمانی کافر جنگی را کشت قصاص نمیشود همانگونه که جمهور گفتهاند و درباره کافر ذمی و معاهد مخالفت کرده و گفتهاند:
هرگاه مسلمانی یک نفر کافر ذمی یا معاهد را بناحق بکشد باید در برابر آنها او نیز کشته شود چون خداوند میگوید: ﴿وَكَتَبۡنَا عَلَیۡهِمۡ فِیهَآ أَنَّ ٱلنَّفۡسَ بِٱلنَّفۡسِ﴾[المائدة: ۴۵]. «ما در تورات برآنان فرضکردهایم که هر نفسی مرتکب قتل نفسی دیگر شود بایدکشته شود و نفس در برابر نفس است».بیهقی آن را از عبدالرحمن بیلمانی نقلکرده که پیامبرصیک مومنی را کهکافر معاهدی راکشته بود، قصاصکرد. و گفت: «أنا أكرم من وفى بذمته»«من کریمترین کسی هستم که بذمه خویش و فاکرد» . و گفتهاند باجماع مسلمین هرگاه مسلمانی مرتکب دزدی از کافر ذمی بشود دستش قطع میگردد پس هرگاه حرمت و احترام مال او مانند مال مسلمان است باید خونش نیز بمانند خون مسلمان محترم باشد. پیش قاضی ابویوسف شکایت شدکه مسلمانی یکنفرکافر ذمی راکشته است، بر وی حکم به قصاص کرد، مردی رقعهای و نبشتهای پیش او آورد و آن را بسوی او پرتابکرد و درآن نوشته بود: ایکسیکه مسلمانی را بجای کافری کشتی تو ستمکردی، و ستمکار و عادل با هم مساوی نیستند، ای مردمان و شاعران بغداد و نواحی «استرجاع» کنید و برای دینتانگریه نمائید و صبر پیشهکنید، بر این مصیبت که صبرکننده مزد و پاداش نیکو مییابد، قاضی ابویوسف باکشتن مسلمانی در برابر قتلکافری مرتکب ستم بردین شد. قاضی ابویوسف پیش هارون الرشید رفت و این خبررا به وی داد و نامه را برایش خواند، هارون الرشید گفت: «اینکار را دریاب و جبرانکن تا فتنه و آشوب برپا نشود...».
قاضی ابویوسف بیرون آمد و صاحبان خون و اولیای مقتول را طلبکرد و از آنان شاهد و گواه خواست که جرم قاتل را ثابتکنند و صاحبان خون نتوانستند گواهان بیاورند و نسبت قتل رابه قاتل باگواهان ثابت کنند لذا قصاص را از قاتل ساقط کرد.
مالک و لیث گفتهاند: اگر مسلمانی یکنفر کافر ذمی را بکشد بجای اوکشته نمیشود مگر او را ترور کند و غیله او را بکشد بدینمعنی که او را بر پهلو بخواباند و سرش را ببرد، بویژه اگر بخاطر مالش باشد، که در این صورت قصاص میشود.
تا اینجا درباره این بودکه مسلمانکافر را بکشد اما درباره اینکه اگر مسلمان آزادهای، بندهای را بکشد در اینصورت آزاده در برابر برده و بنده کشته نمیشود، و لی اگر بنده و بردهای مسلمان، آزادهای راکشت او کشته میشود، و قصاص اجرا میگردد. چون دارقطنی از عمرو بن شعیب و او از پدرش و از جدش روایت کرده استکه: مردی بنده خود را در حبس و از روی عمد کشته بود، یعنی او را زندانی کرده و چیزی به وی نداده بود تا اینکه مرده بود.
پیامبرصیکصد ضربه تازیانه به وی زد و یکسال او را تبعید کرد و سهم او را از غنایم مسلمین باطل ساخت و او را قصاص نکرد و به وی دستور دادکه بندهای را آزاد کند. و خداوند فرموده است: ﴿ٱلۡحُرُّ بِٱلۡحُرِّ﴾«آزاد در برابر آزاد».و این تعبیر برای حصر است یعنی حر و آزاد تنها در برابر حر و آزادکشته میشود بنابراین هرگاه شخص آزاد بندهای راکشت، باید بهای او را بپردازد هر اندازه که باشد اگرچه بهای او از مبلغ و میزان دیه و خونبهای آزاد نیز بگذرد، و افزونتر باشد. البته این و قتی است که بنده غیرخود را بکشد، اما اگر شخص آزاد بنده خود را بکشد، مجازات او همانست که درحدیث آمده است -یعنی یکصد ضربه شلاق و یکسال تبعید و آزاد کردن یک برده و مذهب جمهور فقهاء از جمله مالک و شافعی و هادویه و احمد چنین است و ابوحنیفه گفته است: هرگاه آزاده بنده را بکشد، کشته میشود، مگر اینکه مالک و سید او باشد، چون در آیه عام است: ﴿ٱلنَّفۡسَ بِٱلنَّفۡسِ﴾. و این عام همه حالات را دربر میگیرد مگراینکه تخصیص یابدکه سنت پیامبرصآن را تخصیص داده است که فرمود: «لا یقاد مملوك من مالكه.ولا ولد من والده»«مالک بجای مملوک و پدر بجای فرزندکشته نمیشود». اگر این حدیث صحیح باشد قوی است.
ولی بخاریگفته این روایت از طریق عمر بن عیسی است که او منکر الحدیث است. نخعی با عمل به معنی عام «النفس بالنفس» گفته است مطلقاً هر آزادهای بندهای را بکشد کشته میشود.
۷- نباید قاتل در ارتکاب قتل باکسانی شریک باشد، که قصاص بر آنها و اجب نیست. هرگاه کسی با او درقتل شرکت داشته باشدکه بر او قصاص و اجب نیست در این صورت قصاص بر هیچکدام و اجب نمیباشد، بلکه باید خونبها پرداخت گردد
مانند اینکه شخصی از روی عمد با کسی از روی خطاء یا مکلفی با حیوان درندهای یا مکلفی یا غیرمکلفی مانند کودک و دیوانه، در قتل با هم شرکت داشته باشند.
چون دراین صورت شبهه وجود دارد و با وجود شبهه حدود ساقط میشوند. و قتل هم قابل تجزیه نیست و تقسیم پذیرنیست و احتمال داردکه قتل بوسیلهکسی حادث شده باشدکه بروی قصاص نیست یا بوسیلهکسی باشدکه بروی قصاص است بهرحال این شبهه و احتمال، قصاص را ساقط میکند و چون قصاص ساقط شود، بدل و عوض آن که دیه و خونبها است، و اجب میشود. امام مالک و امام شافعی با این نظر مخالفتکردهاند و میگویند: مکلف باید قصاص شود و بر غیرمکلف است که نصف دیه و خونبها را بپردازد. با این تفاوت مالک آن را دیه برعاقله قرار داده و شافعیه میگویند باید از مال غیرمکلف نصف دیه پرداخت گردد.
امام مالکگوید قتل غیله آنستکهکسی، دیگری را فریب دهد و داخل خانه یا منزل یا محل اوشود و اورا بکشد یا مالش را ببرد. مالکگفته است: بنظرما چنین شخصی بایدکشته شود و صاحب خون و و ارث شرعی مقتول، حق ندارد که او را عفوکند بلکه عفو بدست سلطان است. غیر مالک فقهای دیگر گفتهاند ترور با غیر آن فرق ندارد، قصاص و عفو آن هم مانند دیگر قتلها است و عفو یا قصاص هردو بدست صاحب خون و و رثه مقتول است نه سلطان.
هرگاه جماعتی شخصی را بکشند صاحب خون و و رثه، میتوانند هرکس را بخواهند از قاتلین بکشند و هرکس را بخواهند عفوکنند و از او خونبها بگیرند.
و این مطلب از ابن عباس روایت شده است. سعید بن المسیب و شعبی و ابن سیرین و عطاء و قتاده نیز چنینگفتهاند و مذهب شافعی و احمد و اسحاق نیز چنین است. گویند: «زنی با دوستش -فاسقش -فرزند شوهرش راکشته بودند. یعلی بن امیه که عامل عمربن خطاب بود -در یمن -این قضیه را برای او نوشت و ازاو نظر خواست. عمر در این باره نتوانست تصمیم بگیرد. علی بن ابیطالبگفت: ای امیر مومنان اگر چند نفر با هم لاشهای بدزدند، که هریک اندامی را از آن بدزدد آیا دست همه را قطع میکنی؟ عمرگفت: آری. علیگفت: پس دراین قضیه نیز حکم چنین است».
لذا عمر برای یعلی بن امیه عامل خود نوشت: که هردو را بکش و اگر تمام اهل صنعاء در این قتل شرکت داشتند همه را میکشتم.
امام شافعی میگوید: «ولی مقتول میتواند همه قاتلین را بکشد یا هرکس ازآنان را خواست بکشد و بقیه را عفوکند و سهم خونبهائی را که بدانان تعلق میگیرد از آنان و صول نماید، برای مثال اگر قاتلان دو نفر بودند و یکی را قصاصکرد و دیگری را بخشید، نصف خونبها را ازاو بگیرد و اگرقاتلان سه نفر باشند دو تا راکشت از سومی که عفو شده باشد یک سوم خونبها را میگیرد».
هرگاه جماعتی در قتل یک نفر با هم شریک باشند، همه آنان در برابر اوکشته میشوند، خواه تعدادشان فراوان باشد یا اندک. اگرچه همه آنان مباشرت قتل را نکرده باشند. چون امام مالک در «الموطاء« روایت کرده است که «گروهی پنج نفر، یا هفت نفر مردی را ترورکرده بودند و با حیله و نیرنگ او را بقتل رسانده بودند، عمر بن خطاب همه آنان را در برابر اوکشت و گفت: اگرهمه مردم صنعاء در قتل او با هم همکاریکرده بودند همه آنان را بجای او میکشتم».
علمای شافعیه و حنابله شرط کردهاندکه شرکت آنان باید بگونهای باشد که عمل هریک به تنهائی موجب قتل باشد و اگر بگونهای نباشدکه عمل هریک مستقلا موجب قتل باشد درآنصورت قصاص نیست.
مالک گفته است: «بنظر ما درقتل عمد اگر چند نفر آزاد، یک نفر آزاده را بکشند، همهشانکشته میشوند و همچنین اگرچند زن یک زن را بکشند یا چند بنده یک بنده بکشند همهشانکشته میشوند». صاحب «مسوی» گوید: عمل اکثر اهل علم بر این است که اگرجماعتی درقتل یک نفرشرکت داشتند و بر آن جمع شده بودند همهشانکشته میشوند و قصاص درباره همه اجرا میشود. و بنظر این فقیهان مصلحت در این است، چون قصاص برای حفظ نفس است و اگرجماعتی را برای یک نفر نکشند هرکس خواستکسی را بکشد، از گروه دیگر کمک میگیرد تا قصاص درباره او اجراء نگردد، و آنوقت فلسفه مشروعیت قصاص از بین میرود که حفظ حیات انفس است.
ابن اربیر و زهری و داود و ظاهریه گفتهاند: چون خداوند گفته است: ﴿ٱلنَّفۡسَ بِٱلنَّفۡسِ﴾. جماعتی را برای یک نفر نبایدکشت.
هرگاه مردی مردی را نگه داشت و دیگری او را کشت و قاتل نمیتوانست او را بکشد مگر باکمک نگه دارنده و مقتول نیز نمیتوانست از دست نگه دارنده خود را رهاکند، در این صورت هردو بجای اوکشته میشوند، چون در قتل او شریک بودهاند .
و این مذهب مالک و لیث و نخعی است، و شافعیه و حنفیه مخالفتکردهاند و گفتهاندکه قاتل کشته میشود و نگهدارنده باید در زندان بماند تا اینکه بمیرد بپاداش اینکه مقتول را نگه داشته بود تا اینکه کشته شود. چون دارقطنی از ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إذا أمسك الرجل الرجل وقتله الآخر، یقتل الذی قتل، ویحبس الذی أمسك» «هرگاه مردی مردی را نگه داشت و دیگری او را کشت قاتلکشته میشود و کسیکه او را نگه داشته بود، زندانی میشود». ابن القطان صحت این حدیث را تاییدکرده و ابن حجرگفته است که رجال آن مورد اعتماد هستند. امام شافعی آورده است که مردی مردی را نگه داشته بود و مردی دیگر از روی عمد او را کشت و علی بن ابیطالب حکمکرد باینکه قاتلکشته شود و دیگری زندانیگردد تا اینکه بمیرد.
قصاص بطرق زیر ثابت میشود
۱- با اقرار قاتل به قتل، زیرا گفتهاند: «الاقرار سید الادله»«اقرار بهترین دلیل است». از و ائل بن حجر روایت شدهکهگفت: من در حضور پیامبرصنشسته بودم که مردی آمد و مرد دیگری را با طناب همراه خود میکشید و گفت ای رسول خدا این شخص برادرم راکشته است. پیامبرصگفت: اگر او اعتراف نکند بر علیه او گواهان و بینه داری؟... سپس پیامبرصخطاب بدان شخص گفت: آیا تو او را کشتهای؟... او پاسخ داد: آری وی راکشتهام... تا آخر حدیث که مسلم و نسائی آن را روایت کردهاند.
۲- دوم اینکه قصاص با گواهی دادن دو نفر عادل ثابت میگردد. از رافع بن خدیج روایت است که گفت: مردی از انصار در خیبرکشته شده بود... اولیای او پیش پیامبرصرفتند و ماجری را برای اوگفتند: پیامبرصگفت: آیا دو نفر گواه دارند؟ که بدانند چه کسی او را کشته است؟... تا آخر حدیث که ابوداود آن را روایت کرده است.
ابن قدامه در مغنیگفته است: درباره قتل، شهادت و گواهی یک مرد و دو زن قبول نیست. و همچنین گواهی یک نفرهمراه قسم و سوگند خوردن خوانخواه نیز قبول نیست و دراین باره میان اهل علم خلافی سراغ نداریم، چون قصاص ریختن خون است، در مجازات ریختن خون دیگری، و در مجازات جنایت احتیاط در آن لازم است شر ط است که در گواه عادل باشند همانگونه که در حدود نیز چنین است. این احتیاط لازم و و اجب است خواه قصاص برمسلمان یاکافر یا حر و آزاده یا عبد و اجبگردد، چون برای دفع مجازات احتیاط میشود.
برای اجرای قصاص سه شرط لازم و ضروری است:
۱- باید مستحق اجرای قصاص و خواهان قصاص عاقل و بالغ باشد. اگر عاقل و بالغ نباشد هیچکس در استیفای قصاص بجای او نمینشیند نه پدر و نه و صی و نه حاکم.
بلکه باید قاتل و جنایتکار زندانی شود تا زمانی که کودک بالغ گردد و دیوانه بهبودی یابد، زیرا معاویه هدبه بن خشرم را که مرتکب قتل شده بود، زندانیکرد تا اینکه پسر مقتول بالغگردید و این عمل معاویه در عصر اصحاب بوده و کسی این عمل او را منکر نشده است.
۲- باید همه اولیای مقتول و صاحبان خون وی بر اجرای قصاص و استیفای آن اتفاق نظرداشته باشند، پس بعضی از آنان تنها حق ندارند، خواهان اجرای قصاص باشند در صورتیکه بعضی از و رثه مقتول غایب یاکودک یا دیوانه باشند، باید صبر کرد تا غایب برگردد و کودک بالغ گردد و دیوانه بخود آید و بهبودی حاصلکند، پیش از آنکه اختیار داشته باشد. چون کسی که درکاری اختیاری داشته باشد، نمیتوان اختیار را از و یگرفت، زیرا اینکار موجب سلب اختیار از او میشود.
ابوحنیفه گفته است که بزرگان میتوانند حقوق خویش درقصاص را مطالبهکنند و منتظر بلوغ کودکان نباشند. اگر یکی از اولیای مقتول قاتل را عفوکرد قصاص ساقط میشود و به دیه و خونبها تبدیل میگردد چون قصاص قابل تقسیم و تجزیه نیست.
۳- نبایدکشتن جنایتکار و قصاص از و ی، موجب تجاوز بحق زندگی دیگری شود پس هرگاه قصاص بر زن آبستنی و اجب گردد، او را نمیکشند تا اینکه و ضع حملکند و به وی شیر آغوز بدهد، چونکشتن زن حامله موجب تجاوز به جنین میگردد و همچنین کشتن آن زن پیش از اینکه نخستین شیرش و آغوزش را بوی بدهد، موجب زیان او خواهد شد و بوی ضرر میرساند، سپس بعد از شیر و آغوز بوی دادن، اگر کسی پیدا شدکه به بچه شیر بدهد بچه بوی داده میشود و از مادرش قصاص بعمل میآید، چون غیر او بسرپرستی او میپردازد. و اگر کسی پیدا نشود که کودک را شیر بدهد و بسرپرستی بچه بپردازد نباید از مادر قصاص بعمل آید تا اینکه بچه را دو سالکامل شیر دهد و او را از شیر بگیرد آنگاه از او قصاص بعمل میآید.
ابن ماجه از پیامبرصروایت کرده که گفت: «إذا قتلت المرأة عمدا لم تقتل حتى تضع ما فی بطنها إن كانت حاملا، وحتى تكفل ولدها.وإذا زنت لم ترجم حتى تضع ما فی بطنها إن كانت حاملا، وحتى تكفل ولدها» «هرگاه زنی از روی عمد مرتکب قتل شد،کشته نمیشود تا اینکه آنچه درشکم دارد میزاید اگر حامله باشد و تا اینکه بچه را کفالت میکند و بعد از آن قصاص درباره او بعمل میآید. و هرگاه زنی مرتکب زنا شد و بچه درشکم داشت حد رجم درباره اوجاری نمیشود، تا اینکه و ضع جنین میکند و تا اینکه بچه راکفالت میکند».
و همچنین اگر زن حامله مرتکب جنایت اعضاء و اندامها شود، از وی قصاص بعمل نمیآید تا اینکه و ضع حمل میکند، اگر چه به وی آغوز و نخستین شیر را هم ندهد و برای حد زنا نیز اگر رجم باشد چنین است.
وقتی قصاص اجرا میشود که اولیای خون هم حاضر باشند و بالغ بوده و قصاص را مطالبهکنند. هرگاه قصاص بهر و سیله معتبری به اثبات رسید، فوراً تنفیذ و اجرا میگردد مگر اینکه قاتل زن حامله باشدکه درآن صورت قصاص بتاخیر انداخته میشود تا اینکه و ضع حملکند، همانگونه که پیش از این از آن سخن راندیم.
در قصاص اصل بر آنست که قاتل همانگونه کشته شود و بطریقهای از وی قصاص گردد که خود قتل را بدانگونه انجام داده بود. چون مقتضای مماثله و مساوات اینست مگر اینکه تعذیب و شکنجه او طول بکشد، که شمشیر برای او راحتتر است و چون خداوند گفته است:
﴿فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡ فَٱعۡتَدُواْ عَلَیۡهِ بِمِثۡلِ مَا ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡۚ﴾[البقرة: ۱۹۴]. «پس هرکس برشما تعدی نمود شما نیز به همانگونه و همان روش که برشما تعدیکرده است بروی تعدیکنید».و باز هم میفرماید: ﴿وَإِنۡ عَاقَبۡتُمۡ فَعَاقِبُواْ بِمِثۡلِ مَا عُوقِبۡتُم بِهِۦۖ﴾[النحل: ۱۲۶]. «هرگاه معاقبه و مجازاتکردید همانگونه معاقبه و مجازاتکنید که مجازات و معاقبه شدهاید».
بیهقی از براء آورده است که پیامبرصگفت: «من غرض غرضنا له ، ومن حرق حرقناه، ومن غرق غرقناه» «هرکسکسی را هدف تیر قرار دهد و بدانگونه او را بکشد ما نیز او را هدف تیر قرار میدهیم و او را به همانگونه میکشیم. و هرکس و سیله حریق و آتشکسی را بکشد ما نیز او را بوسیله حریق و آتش او را میکشیم. و او را میسوزانیم، و هرکسکسی را غرقکند و او را بدان و سیله بکشد ما نیز او را غرق خواهیم کرد و همانگونه از او قصاص میگیریم».
پیامبرصیکنفر یهودی را که زنی را با سنگ زدن برسرشکشته بود، همانطور با سنگ زدن برسرش کشت یعنی دستور دادک وی را به همانگونه بکشند.
علما این قید را افزودهاند، این و قتی است که و سیلهای را که قاتل بکار برده است،انجام دادن آن جائز باشد، و لی اگر قاتل برای قتل و سیلهای را مورد استفاده قرار دهد، که جایز نباشد، بلکه حرام باشد از آن استفاده نمیشود مثلا اگر کسی از سحر استفادهکرده بود جایز نیست او را بوسیله سحرکشت، چون سحر حرام است.
علمای شافعیهگفتهاند اگرکسیکسی را به و سیله میو خمر خفهکرده بود باید او را با سرکه خفهکرد و بعضیگفتهاند در اینگونه موارد مماثلت و مساوات در قتل ساقط میشود.
علمای حنفیه و هادویه گفتهاند: قصاص باید تنها به و سیله شمشیر انجامگیرد. چون بزار و ابن عدی از ابوبکره آوردهاند که پیامبرصگفت: «لاقود إلا بالسیف» «قصاص نیست مگر با شمشیر». چون پیامبرصاز مثله کردن نهیکرده است و گفت: «إذا قتلتم فأحسنوا القتلة، وإذا ذبحتم فأحسنوا الذبحة» «هرگاه برای قصاص به قتل اقدامکردید بصورت نیکو و مناسب بدان اقدامکنید و هرگاه حیوانی را ذبح کردید نیکو ذبح کنید».
و گفتهاند که طرق حدیث ابوبکره همه ضعیف میباشند و اما نهی پیامبرصاز مثله کردن با این آیه تخصیص پیدا کرده است: «وإن عاقبتم، فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به. وقوله: فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدى علیكم».
باتفاق نظرعلما هرکس درحرم مکه مرتکب قتل شود، جایز است او را کشت و هرگاه کسی درخارج حرم مرتکب قتل شده بود سپس به حرم پناه برد، یا قتل بروی به سببی از اسباب قتل، و اجبگردید، مانند مرتد شدن و سپس به حرم پناهنده شد. امام مالکگفته است او را در حرم باید کشت، و احمد و ابوحنیفهگفتهاند: او را نباید درحرمکشت، و لی باید بروی تنگگرفت و چیزی بوی فروخته نشود و چیزی ازاو نخرند تا اینکه ازحرم بیرون آید و در خارج حرمکشته میشود.
بعد از اینکه قصاص و اجب شد با یکی از اسباب زیر ساقط میگردد:
۱- همه اولیاء مقتول یا یکی ازآنان قاتل را عفوکنند بشرط اینکه عفوکننده عاقل و اهل تمیز باشد، چون عفو از جمله تصرفاتی استکهکودک و دیوانه مالک آن نیستند -هرگاه اولیاءگذشتکردند حاکم حق ندارد دخالتکند و مانع عفو شود، همانگونه که اگر اولیاء طالب قصاص باشند حاکم حق ندارد مستقلا گذشت کند.
۲- هرگاه جانی و قاتل فوتکرد یا اندامی که به و سیله آن جنایت را انجام داده بود نابود شد، قصاص ساقط میشود چون قصاص ممکن نیست پس دیه و خونبها و اجب میشودکه از ماترک او به اولیاء مقتول پرداختگردد و این مذهب حنابله و یکی از اقوال شافعی است.
مالک و حنفیه گفتهاند: «دیه و خونبها و اجب نمیگردد چون حقوق اولیاء بر رقبه و گردن قاتل است و او نیز فوتکرده است و آنان هیچگونه حقی بر و رثه قاتل ندارند در ملکی که از مقتول بدانان رسیده است».
دلیلگروه اول آنست که حقوق اولیای مقتول منوط و متعلق است بشخص قاتل یا بذمه او و آنان مخیرند که کدام را برگزینند و هرگاه یکی از آن دو تا ازبین رفت دیگری و اجب میشود.
۳- هرگاه بین جانی و مجنی علیه یا اولیای او صلح برقرار شد، قصاص ساقط میشود.
مطالبه قصاص حق و لی خون است، همانگونه که قبلا گفتیم و ایجاد امکانات استیفای قصاص حق حاکم است.
قرطبیگفته است دراین خلاف نیستکهکشتن قاتل حق و لی امر و حاکم است و او باید آن را اجراکند، اقامه حدود و اجرای قصاص بر اولیای امور فرض است.
زیرا خداوند قصاص را از همه مومنین خواسته است و برای همه مومنین ممکن نیست که دستجمعی برقصاص اجماعکنند، لذا سلطان و حاکم برای اجرای حدود و قصاص و غیرآن نائب همه آنان است.
صاوی در حاشیه خود بر تفسیر جلالین درباره علت آنگفته است: هرگاه ثابت شدکه قتل عمدی و عدوانی است بر حاکم و اجب است که به و لی مقتول امکان دستیابی برقاتل را بدهد و آنگاه حاکم باید درباره قاتل چیزی را انجام دهدکه و لی مقتول انتخاب میکند، خواه قتل قاتل یا عفو آن یا اخذ دیه از او باشد و و لی مقتول حق ندارد، بدون اجازه حاکم بر قاتل تسلط یابد . چون اینکار موجب فساد و تخریب و بینظمی خواهد شد. هرگاه و لی مقتول، قاتل را پیش از اجازه حاکم بکشد، باید تعزیرگردد.
بر حاکم است که ابزار قتل در قصاص را بررسی کند، مبادا موجب شکنجه و آزار اضافی او باشد و حاکم میتواند کسانی را بوکالت خود بگمارد، که آن را بنحو احسن انجام بدهند و مزد و هزینه اجرای اینکار بر بیتالمال مسلمین است.
ابن قدامه گفته است: هرگاه غیر و لی مقتول و صاحب خون، قاتل را بقتل رساند. قاتل او بایدکشته شود و و رثه مقتول اول، باید خونبها بگیرند و شافعی چنینگفته است.
حسن بصری و مالک گفتهاند: قاتل دومکشته میشود و خون اولی باطل میگردد، چون دیگر محلی برای آن نمانده و قاتل دیگر زنده نیست.
از قتاده و ابی هاشم روایت شده که قاتل دوم قصاص نمیشود، چون خون قاتل اول مباح بوده است پس قتل او موجب قصاص نمیشود.
حجت و دلیل جمهورآنست که قتل قاتل اول برای غیر اولیای مقتول مباح نشده و هنوز قتلش و اجب نگردیده است، پس قاتل قاتل اول قصاص میشود.
امروز پیرامون مجازات اعدام جدلها برخاسته و مقالاتی پیرامون آن انتشار یافته و فلاسفه و قانونگذاران، بدان پرداختهاند مانند: روسو و بنتام و بکاریا و دیگران.که بعضی مجازات اعدام را تایید و بعضی با آن به مقابله و به معارضه برخاسته و خواهان الغای آن هستند و دلایل آنان چنین است.
۱- این مجازات حقی است که دولت بنام جامعهای که از آن دفاع میکند، مالک آن میباشد و ضرورت محافظت بر جامعه و حمایت از آن، مقتضی این مجازات است و جامعه به فرد حیات و زندگی نداده است تا بتواند آن را مصادرهکند و بازپس گیرد.
۲- گاهی اوضاع و بدبختی، برای بیگناهی چنان پیش میآیندکه موجب حکم اعدام وی به خطاء میگردد و جبران و اصلاح این خطاء ممکن نیست چون اعاده حیات و زندگی به مقتول دیگر امکان ندارد.
۳- مجازات اعدام سخت و غیرعادلانه است.
۴- و بالاخره مجازات اعدام لازم نیست و دلیلی نیست بر اینکه مجازات اعدام موجب تقلیل جرائمی شودکه مستوجب اعدام است و اعدام در کاهش این جرائم تاثیر چندانی نداشته است.
کسانی که معتقد به بقای مجازات اعدام هستند این دلایل را رد کردهاند و در جواب دلیل اولگفتهاند که همانگونه که جامعه حیات را بفرد نداده تا حق مصادره آن را داشته باشد، جامعه حریت و آزادی را نیز بفرد نداده است با این حال حکم به مصادره حریت میکند، در مجازاتهای دیگری که آزادی را مقید کند و قبول این دلیل بطورمطلق مستلزم آنست که هر نوع مجازاتی که آزادی را مقیدکند، قانونی و مشروع نباشد. بعلاوه مجازات اعدام تنها برای کفارت خطای جنایتکار نیست، بلکه برای دفاع از حق بقای جامعه نیز میباشدکه باید هر عضوی و اندامی که موجب تهدید وجود جامعه و بینظمی آن میشود، قطعگردد، پس ضرورت حفظ نفس و مواظبت بر حفظکیان و هستی جامعه، بناچار موجب ضرورت اجرای مجازات اعدام است.
و دلیل دوم که میگوید: مجازات اعدام ضرر بزرگی است که اصلاح و توقیف و جلوگیری از آن ممکن نیست اگر حکم ظالمانه صادر شود، در جواب گفتهاند در همه مجازاتها احتمال خطا موجود است و چیزی که بخطا اجرا شده جبران آن ممکن نیست. بعلاوه احتمال خطا در مجازات اعدام آنقدر نادر است که گوئی وجود ندارد، چون قاضیان بسیار احتیاط میکنند و از حکم به اعدام پرهیز دارند و تا دلائل محکم نداشته باشند به مجازات اعدام دستور نمیدهند.
درباره دلیل سوم اینکه گفتهاند مجازات اعدام لازم نیست گفتهاند: جزاء از جنس عمل است، قتل نیز عادلانه نیست، کسی که کار غیرعادلانه را مرتکب شده است، نباید انتظار پاداش عادلانه داشته باشد.
درباره دلیل چهارم اینکه گفتهاند مجازات اعدام عادلانه نیست این قول مردود است. زیرا برابر رای راجح در علم مجازاتها، و ظیفه مجازاث و کیفر یک و ظیفه مفید و سودمند است یعنی جامعه را از شر جرائم حمایت میکند و از میزان جرائم میکاهد.
و این بدینمعنی است که باید مجازات و عقوبت با بزرگی و خطرناک بودن جرم، تناسب داشته باشد. اگر ارتکاب جرم موجب تحقق هوی و آرزوی نفسی مجرم است، ترس از مجازات با آن مقابله میکند و او را از ارتکاب این جرم و تحقق هوای نفسانی باز میدارد. پس هرگاه مجازات و عقوبت متناسب با جرم باشد، جانی را از ارتکاب آن باز میدارد، چون بهرحال بین جرم و مجازات آن، سنجشی بعمل میآورد و خوف از مجازات بازدارنده و مانع ارتکاب جرم میشود.
با توجه بدین دو دیدگاه بیشتر قوانین موجود در جهان مجازات اعدام را پذیرفتهاند از جمله قانون مجازات مصری در شرایط خاصی اعدام را قبول دارد. و بعضی از دولتها مجازات اعدام را لغو کردهاند.
همانگونه که قصاص در نفس ثابت میشود و شخص قاتل کشته میشود، قصاص در غیرنفس نیز ثابت میشود و آن دو نوع است:
۱- اطراف = اندامها
۲- جروح و زخمها
قرآنکریم نظام قصاص را در تورات بدینگونه بیانکرده است: ﴿وَكَتَبۡنَا عَلَیۡهِمۡ فِیهَآ أَنَّ ٱلنَّفۡسَ بِٱلنَّفۡسِ وَٱلۡعَیۡنَ بِٱلۡعَیۡنِ وَٱلۡأَنفَ بِٱلۡأَنفِ وَٱلۡأُذُنَ بِٱلۡأُذُنِ وَٱلسِّنَّ بِٱلسِّنِّ وَٱلۡجُرُوحَ قِصَاصٞۚ فَمَن تَصَدَّقَ بِهِۦ فَهُوَ كَفَّارَةٞ لَّهُۥۚ وَمَن لَّمۡ یَحۡكُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلظَّٰلِمُونَ٤٥﴾[المائدة: ۴۵]. «یعنی خداوند در تورات بر یهود فرضکرده است که هرکسکسی را بکشد در برابر او کشته میشود و هرکس چشمکسی را دربیاورد چشمش را درمیآورند، بدون فرق بین اینکه چشمکوچک باشد یا بزرگ و جوان باشد یا پیر چشم در برابر چشم».و بینی بجای بینی و در برابر آن بریده میشود و گوش در برابرگوش بریده میشود و دندان در برابر دندانکنده میشود اگر چه دندان کسی که از وی قصاص میشود بزرگتر باشد از دندانکسی که دندانش شکسته شده است. و زخمها نیز قصاص میشوند مادام که قصاص آنها ممکن باشد و هرکس قصاص را تصدیقکند و تسلیم آن باشد و بقصاص تن در دهد اینکفاره و تاوانگناهی است که مرتکب شده است و این حکم اگرچه برای امتهای پیش از ما بوده برای ما نیزقابل اجرا و تنفیذ است چون پیامبرصآن را تثبیتکرده است. بروایت بخاری و مسلم از انس بن مالک آمده است که ربیع دخت نضر بن انس دندان یککنیزی را شکسته بود بر آن حکمکردندکه تاوان و خسارات آن را بگیرند، قوم آنکنیز گفتند ما حتماً قصاص میخواهیم انس برادر ربیع گفت: ای رسول خدا تو میخواهی دندان ربیع را بشکنی، سوگند بدانکس که ترا بحق مبعوث کرده است. دندان او را نمیشکنی. پیامبرصگفت: ای انس حکمکتاب خدا قصاص است. سپس قوم آن کنیز ربیع را عفو کردند. پیامبرصگفت: برخی از بندگان خدا هستندکه اگر قسم بخورند خداوند قسمشان را نمیشکند و آنان را به اجرای قسمشان موفق میدارد. و آنچه گفتیم همهاش درباره این بود که این اعمال از روی عمد صورتگرفته باشند و لی اگر ازروی خطاء باشد برای آنها خونبها فرض است.
برای قصاص غیرازقتل شرایط زیر باید متحقق باشد تا قصاص صورتگیرد: ۱- عقل ۲- بلوغ ۳- تعمد در جنایت ۴- باید خون جانی و مجنی علیه برابر باشد. برای مساوات و برابر بودن آنها عبودیت و بندگی و کفر تاثیر دارد نه صفات دیگر. پس اگر شخص حر و آزادهای بندهای را زخمیکرده باشد یا اندامی را از او قطع کرده باشد، از او قصاص نمیشود و اگر مسلمانیکافری را زخمی یا اندامی از او را بریده باشد از او نیز قصاص نمیشود، چون مساوات و برابری خونشان موجود نیست چون ارزش خون بنده نسبت به آزاده و ارزش خون ذمی نسبت بخون مسلمانکمتر است، پس هرگاه قصاص و اجب نباشد بدل و عوض آن که دیه و خونبها است، و اجب میگردد و لی اگرعکس آن باشد یعنی عبدی جراحتی به شخص آزادهای رسانده باشد یا کافر ذمی جراحتی به مسلمانی رسانده باشد، آنان قصاص میشوند. و بنا بنظر حنفیها بین مسلمان و کافر نیز قصاص اندامها و اجب است .
باز همگفتهاند: بغیر از قتل نفس در میان زن و مرد برای اندامها قصاص نیست بلکه دیه است.
ضابطه و قاعده قصاص اندامها آن است که هر اندامی که دارای مفصل معلوم باشد مانند مرفق = آرنج -و مچ دست و پا برای آن اندام قصاص هست و هراندامی که مفصل معلومی نداشته باشد، قصاص ندارد زیرا اگر مفصل باشد مماثله و مساوات ممکن است و اگر اندام مفصل نداشته باشد، مماثله و مساوات ممکن نیست.
پس هرکس انگشتی را از کسی از بین ببرد یا دست را از مچ قطع کند یا از آرنج قطع کند یا پای اورا ازمفصل قطعکند یا چشم اوراکورکند و دربیاورد یا بینی او را ببرد یاگوش اورا ببرد یا دندان او را بکند یا آلت تناسلی مرد را قطعکند یا خایهها را قطعکند از چنین شخصی قصاص میشود چون مماثله و مساوات ممکن است.
برای قصاص در اندامها سه شرط لازم است:
۱- ایمن بودن ازحیف و ظلم و تجاوز در قصاص، بدینمعنی که قطع از مفصل یا از جائی صورتگرفته باشد، که حد مشخصی دارد، همانگونه که بدانها اشاره شد. پس اگر کسی استخوانی غیرازدندان را شکست، یا بداخل آن ضربهای زد، قصاص ندارد و همچنین اگر بعضی از بازو را شکست. چون در اینگونه موارد احتمال دارد که حیف و ظلم پیش آید و مماثله و مساوات انجام نگیرد، لذا ایمن نیستندکه انجام قصاص به حیف و میل منتهی نشود، پس قصاص صورت نمیگیرد.
۲- باید هردو اندام درنام و محل مثل هم باشند. پس دست راست بجای دست چپ و برعکس قطع نمیشود و یا هیچ انگشتی بجای انگشت دیگری قطع نمیشود چون اسماء مساوی نیستند و بجای اندام زاید، اندام اصلی نیز قصاص نمیشود، اگرچه با توافق طرفین هم باشد. چون در محل و منفعت با هم مساوی نیستد، بلکه اندام باید در برابر اندام زایدی مثل خود، از نظر محل و خلقت، و اقع شود.
۳- دو طرف جانی و مجنی علیه، باید از نظرصحت و کمال مساوی باشند پس یک اندام سالم بجای یک اندام فلجگرفته نمیشود و دستی که دارای انگشتانکامل است، بجای دستی که انگشتان ناقص دارد قطع نمیشود و لی عکس آن صحیح است یعنی یک دست فلج را میتوان در برابر یک دست صحیح قطع کرد.
زمانی در جراحات و زخمهای عمدی قصاص صورت میگیرد، که این عمل ممکن باشد، بگونهای که بتوان جراحت و زخمی مساوی با جراحت مجنی علیه و شخصی مورد تجاوز، انجام داد، بدون کم و زیاد. اگرمساوات و مماثله بدون تجاوز از مقدار لازم، یا بدون احتمال خطر یا بدون زیان رساندن اضافی، ممکن نباشد قصاص و اجب نیست بلکه دیه و خونبها و اجب میشود. چون پیامبرصدر مورد زخم سر و ضربه مغزی و ترک خوردن استخوان و زخم عمیق و شکستن استخوان، قصاص را برداشته و هر جراحتی که موجب تلف شود، نیز همین حکم را دارد مانند شکستن استخوانگردن و ستون فقرات و ران و امثال آنها.
و زخمهایی که در صورت و سر ،واقع شوند، قصاص ندارند مگر زخمی که در سر باشد و استخوان را پدیدار کرده و از روی عمد باشد، که آ ن قصاص دارد.
و در فصل «دیات» از همه زخمها سخن خواهیمگفت. و درباره زبان و شکستن استخوان بغیر از دندان قصاص نیست چون نمیتوان بدون ظلم و تجاوز از حد، قصاص را انجام داد.
هرکس مردی را زخمیکرد بدینگونه که استخوانش ترک برداشت و بهبودی یافت، یا دستکسی را از نصف بازو قطعکرد، بروی قصاص نیست و حق نداردکه دست او را از آن محل قطعکند و لی میتواند دست او را از مچ ببرد و برای بقیه شکسته حکومت بگیرد یعنی در برابر نیمه دیگر بازو تاوانی بگیردکه حاکم تعیین میکند اگر کسی استخوان مردی را شکست، غیر از دندان، مانند دنده یا دستی را قطعکرد که فلج بود، یا پائی برید که انگشت نداشت، یا زبانی را بریدکه لال بود، یا چشمی را در آورد، که کور بود، یا انگشتی را بریدکه زاید بود، درهمه اینها قصاص نیست بلکه باید تاوان و دیهای را بگیردکه حاکم عادل تعیین میکند یعنی شخص مجروح دیهای را میگیردکه حاکم عادل تعیین میکند.
علمای حنابله بر آن هستندکه اگر جماعتی با هم در قطع عضوی یا در ایجاد جراحتی، شرکت داشتند، موجب قصاص است اگر افعال همه آنها مشخص باشد برهمه آنها قصاص و اجب است، چون از حضرت علی روایت شده که دو نفرپیش او شهادت دادند، برشخصی که مرتکب دزدی شده بود لذا حضرت علی دست او را قطع کرد سپس مردی دیگر آمد آن دو گواه گفتند ما اشتباه کردیم اینست دزد و درباره اولی دچار اشتباه شدیم. حضرت علیگواهی و شهادتشان را بر علیه مرد دوم رد کرد و خونبهای دست بریده آن شخص را نیز از آنان گرفت و گفت: اگر میدانستم که درگواهی دادن بدروغ بر علیه او تعمد داشتید و از روی عمد اینکار راکردهاید دست هر دوی شما را قطع میکردم.
واگر افعال این جماعت متفرق باشد، یا هریک ازگوشهای این اندام را قطعکرده است، در این صورت برآنان قصاص نیست. امام شافعی و امام مالکگفتهاند تا آنجا که ممکن باشد از این جماعت قصاص میشود و اندامشان قطع میگردد و در جراحت و زخم هم از آنان قصاص میشود ، همانگونه که اگر در قتل نفسی با هم شریک باشند، همهشانکشته میشوند بجای او. علمای حنفیه و ظاهریه گفتهاند دو دست برای یک دست قطع نمیشود، هرگاه دو نفر دست یک نفررا قطعکردند برهیچکدام قصاص نیست بلکه باید هر یک نصف دیه و خونبها را بدهد.
اگر کسی کسی دیگررا سیلی یا مشت یا ضربت زد یا به وی دشنام و ناسزاگفت میتواند از او قصاص کند، چون خداوندگفته است: ﴿فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡ فَٱعۡتَدُواْ عَلَیۡهِ بِمِثۡلِ مَا ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ﴾[البقرة: ۱۹۴]. «... هر کس بشما تجاوز کرد همانگونه که او بشما تجاوز کرده است شما نیز بوی تجاوز کنید و تقوی داشته باشید و از اندازه نگذرید».و جای دیگر میفرماید: ﴿وَجَزَٰٓؤُاْ سَیِّئَةٖ سَیِّئَةٞ مِّثۡلُهَاۖ﴾[الشورى: ۴۰]. «پاداش هر بدی بدی است مانند آن».و در سنت پیامبرصنیزچنین آمده است و لی شرط است که اگرشخصی مشت یا سیلی یا ضربت خورده بود یا دشنامی شنید، درست مانند آن را نسبت به جانی و متجاوز انجام دهد، چون مقتضای عدالت که بموجب آن قصاص مشروع گردیده است، چنین است. همانگونه که شرط است که در قصاص سیلی و مشت و ضربت بر چشم یا محلیکهگمان تلف میرود، نباید زده شود، در قصاص دشنام و ناسزاگوئی نیز نباید دشنام حرام باشد، پس نبایدکسی را که او را تکفیرکرده است تکفیرکند و باکسی را که درباره او مرتکب دروغ شده یا پدرش را لعنت کرده یا مادرش را ناسزا گفته است، نباید او نیز درباره او مرتکب دروغ شود یا پدرش را لعنکند یا مادرش را ناسزا گوید. چون تکفیر مسلمان و دروغگفتن درباره او هردو حرامند و پدر و مادرش درباره لعن و نفرین و ناسزاگوئی بدو دخالتی نداشتهاند، پس نباید درباره آنان چنین عملی انجامگیرد. و حق داردکسی را لعنتکند یا ناسزاگویدکه او نیز چنین کرده است و هرسخن زشتی راکهگفته است بعنوان قصاص به وی برگرداند. قرطبی گفته است: هرکس ترا ظلمکرد حق خویش را از وی بگیر، باندازه ستمی که ازشما رفته است و هرکس بتو فحش و ناسزاگفت درست مثل آن را به وی بگو و هر کس از آبروی شما بدگوئیکرد تو نیز ازآبروی او بدگوئیکن و به پدر و مادر و فرزند خویشاوندان او تجاوز مکن و تو حق نداری درباره او دروغ بگوئی، اگرچه او درباره تو دروغ گفته باشد، زیرا معصیت نباید با معصیت مقابله شود. چنانچهکسی بتوگفت: ای کافر، برای تو جایزاست که بگوئی: توکافر هستی. و اگرگفت: ای زانی تو در قصاص به وی بگو: ای دروغگو، ای شاهد دروغ، اگر تو نیز به وی بگوئی: ای زانی، تو مرتکب دروغ شدهای و گناهکار میشوی. اگر کسی طلب ترا نمیداد و طفره میرفت، در حالیکه داشت و عذری نداشت. به وی بگو: ای ظالم ای مال مردم خور. پیامبرصگفت: «لی الواجد یحل عرضه وعقوبته» «طفره رفتن غنی و ثروتمند و کسی که میتواند بدهی دیگران را بپردازد و امتناعکند موجب حلال طعنه بر آبرو و عقوبت و مجازات او میشود». درباره آبرویش بدان تفسیری که گفتیم و اما مجازاتش آنست که باید زندانی شود .
قصاصکردن سیلی و مشت و ضربت و دشنام از خلفای راشدین و دیگران از اصحاب و تابعین باثبات رسیده است، بخاریگفته است که ابوبکر و علی و ابن الزبیر و سوید بن مقرن از سیلی و امثال آن قصاصکردهاند. ابن المنذرگفته است: ضربت شلاق و عصا و سنگ اگر از روی عمد باشد و بکشتن منجرنشود، قصاص دارد و جماعتی از اصحاب حدیث نیز برآنند.
دربخاری آمده است که عمر بن خطابکسی را که با شلاق او را زده بود قصاص کرد و علی بن ابیطالب نیز از سه ضربه شلاق قصاص کرده و شریح قاضی نیز شلاق و سیلی و خراش زدن چهره را قصاص کرده است.گروهی بسیار از فقهای بصره و کوفه با این مخالفتکردهاند و گفتهاند چون مساوات و مماثله دراین چیزها مقدور نیست پس قصاص در اینگونه چیزها مشروع نیست. چنانچه در اینها قصاص و اجب نباشد تعزیر در اینها و اجب است و شیخ الاسلام ابن تیمیه رای اول را ترجیح داده است و گفته: درجوابکسانی که میگویند مماثله در اینگونه چیزها ممکن نیست میگوئیم: این جنایات بایستی مجازات داشته باشند یا قصاص یا تعزیر هرگاه تعزیر جایز باشدکه خود تعزیر از نظر جنس و مقدار مضبوط و مشخص نیست چرا قصاص که مضبوط و مشخص است بهتر و سزاوارتر نیست و عدالت بر حسب امکان در قصاص معتبر است، بدیهی است هرگاه ضارب سیلی بخوردکه مانند سیلی خودش باشد یا نزدیک بدان، این بیشتر به عدالت نزدیکتر است تا او را تعزیر کنند با ضربه شلاق. چیزی که مستمسک منع قصاص قرار گرفته است خوف از ظلم است، بچیزی منتهی میشود که ظلم بیشتری دارد یعنی در تعزیر ظلم بیشتری است تا قصاص، پس آنچه که در سنت آمده است عادلانهتر و بهتر است. پایان سخنابن تیمیه.
هرگاه کسی مال کسی را تلفکرد مانند اینکه درختش را قطع کند یاکشت و زرع او را تباه کند یا خانهاش را و یران سازد یا جامهاش را بسوزاند آیا میتواند از او قصاص بگیرد و کار مثل کار او را انجام دهد؟ علما در این باره دو رای دارند:
۱- رای اول بر این است که قصاص در این موارد مشروع نیست چون از یک طرف افساد و تباهکاری است و ازطرف دیگر ملک و زمین و لباس با هم متماثل نیستند.
۲- رای دوم براینست که قصاص مشروع است، چون اهمیت و ارزش قصاص در انفس و اندامها بیشتر است از قصاص در اموال، و قتی که قصاص در نفس و اندامها جایز باشد، قصاص در اموال اولیتر و سزاوارتر است، چون اهمیت اموال خیلی کمتر است. برای اینست که اگراهل حرب و نزاع با ما اموال ما را تباهکنند ما نیز میتوانیم اموالشان را تباهکنیم مانند قطع درختان مثمر و اگر قول بمنع آن کرده باشند و قتی است که بدان نیازی نباشد و ابنالقیم این رای را ترجیح داده است و گفته: درباره اتلاف، اگر مال تلف شده، دارای احترام باشد، مانند حیوان و بندگان جایز نیست که صاحب مال تلف شده مال تلفکننده را، تلفکند و مقابله بمثل نماید.
و اگر مالی تلف شده، دارای احترام نباشد مانند جامهای که پارهاشکند و ظرفی که آن را بشکند، قول مشهور آنست که صاحب مال حق ندارد نظیر مال خودش را تلفکند، بلکه باید قیمت آن یا مثل آن را بگیرد. قیاس مقتضی اینست نظیر مال تلف شده خویش را، تلفکند همانگونه که مالش را تلفکردهاند. پس میبایستی جامهاش را پارهکند همانگونه که جامه او را پاره کرده است. و عصایش را بجای عصای خویش بشکند، اگر قیمت آنها برابر باشد و عدالت آنست و منع قصاص بموجب نص یا قیاس یا اجماع نیست و این عمل بخاطر حق الله حرام نیست و بدیهی است که حرمت و احترام مال بیش از احترام و حرمت نفس و اندامهای بدن نیست، پس شارع که اجازه داده است، نفس را در برابر نفس و اندام را در برابر اندام، تلفکنند بطریق اولی اجازه میدهدکه مال را در برابر مال تلفکند. و فلسفه قصاص جز از این راه حاصل نمیشود و از این راه بیشترکینهاش و خشمش فرو مینشیند. و ممکن است که جانی هدفی داشته باشد در آزار و اذیت مجنی علیه و اتلاف مالش و قیمتش را بپردازد و اینکار برایش دشوار نباشد چون ثروتمند است و از اینراه خشم خویش را با مجنی علیه انجام میدهد و مجنی علیه زیان دیده و خشمگین باقی میماند و اعطای قیمت مال تلف شده خشم او را فرو نمینشاند، مگر اینکه او نیز تلافیکند و طعم زیان را بوی بچشاند و از اینراه دل خود را خنک کند پس قصاص بهتر است و بهتر با فلسفه قصاص سازگار است.
فلسفه شریعتکامل اسلام و قیاس شرعی مانع اتلاف است و لی آیات زیر که قبلا خوانده شده است این اتلاف را جایز میداند و مقتضی آنست:
﴿فَٱعۡتَدُواْ عَلَیۡهِ بِمِثۡلِ مَا ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡۚ﴾[البقرة: ۱۹۴] ﴿وَجَزَٰٓؤُاْ سَیِّئَةٖ سَیِّئَةٞ مِّثۡلُهَاۖ﴾[الشورى: ۴۰] ﴿وَإِنۡ عَاقَبۡتُمۡ فَعَاقِبُواْ بِمِثۡلِ مَا عُوقِبۡتُم بِهِۦۖ﴾[النحل: ۱۲۶]. فقهاء تصریح کردهاند باینکه سوزاندن کشت و زرع کافران و قطع درختانشان جایزاست مشروط بر اینکه کافران نیز با ما چنینکرده باشند و مساله اتلاف نیز نظیر همین مساله است و خداوند عمل اصحاب پیامبرصرا در سوزاندن نخلستان یهودیان تثبیتکرد چون این عمل باعث خواری آنان شد و از این بر میآید که خداوند رسوائی جنایتکار ستمکار را دوست دارد و آن را قانون شرعی قرار داده است.
هرگاه شرعاً سوزاندن مال و کالایکسی که پیش از تقسیم غنایم چیزی از آن برداشته جایز باشد چون بر مال مسلمین تجاوز و تعدی کرده و در غنایم مسلمین خیانت در امانت نموده است، بطریق اولی باید جایزباشد اگر کسی مال مسلمانی را بناحق سوزاند مالش را بسوزانند. هرگاه مجازات مالی در حق الله جایز و مشروع باشدکه خداوند گذشتش و مسامحهاش فراوان است بطریق اولی مجازات مالی در حق مردم که بسیار نسبت بمال دلبستگی و بخل دارند، جایز میباشد.
خداوند قصاص را بدان جهت قانونی کرده است تا منع تجاوز و عدوان مردم شود، پرداخت خسارت و تاوان مالی ممکن است، ظلم مالی مجنی علیه را جبران کند، و لی قصاص، کاملتر و شایستهتر و مناسبتر بحال بندگان خدا است و بهتر کینه و خشم مجنی علیه را فرو مینشاند و بهتر موجب حفظ نفوس و جانها و اندامهای بدن مردم میگردد و الا هرکس کینه و دشمنی کسی را بدل داشته باشد، او را میکشد یا اندامش را قطع میکند، سپس دیهاش را میپردازد و حکمت و مصلحت و رحمت خداوند مانع اینست و این مسئله بعینه در عدوان و تجاوز مالی نیز موجود است.
اگرکسی بگوید در مسئله اموال میتوان با دادن نظیرمال تلف شده، آن را جبران کرد، در جوابگفته میشود اگر مجنی علیه بدان راضی باشد، اشکالی ندارد همانگونه که اگر در قصاص اندامها نیز اگر با دیه راضی شود، میتواند، پس اصل قیاس همین است و قیاس درست شد و هردو احمد: احمد بن حنبل و احمد بن تیمیه چنینگفتهاند. و در روایتی از موسی به سعید آمده استکه: صاحبکالای تلف شده مختار است اگر خواست لباس مانند لباس پاره شدهاش را پاره میکند و اگر خواست نظیرجامه خویش را میگیرد. پایان سخن ابن القیم.
باتفاق نظرعلما اگر کسی چیزی را استهلاک نمود یا مواد خوراکی یا نوشیدنی یا سنجیدنی را فاسد ساخت، او ضامن مثل آنست، باید مثل آن را تضمینکند.
حضرت عایشه میگوید: هیچکدام از زنان پیامبرصمانند صفیه غذا نمیپختند. روزی غذائی پخت و آن را برای پیامبرصفرستاد، من از شدت غیرت و حسادت بر خود لرزیدم و ظرف غذا را شکستم و گفتم: ای رسول خدا کفاره و تاوان آنچه ساخته بود چیست؟ پیامبرصگفت:
«ظرفی مانند ظرف او و طعامی مانند طعام او». ابوداود آن را روایت کرده است. درباره چیزی که کیل و و زن نمیشود، اگرمستهلکگردد یا فاسد شود، اختلاف دارند علمای شافعیه و حنفیه گفتهاند کسی که چنین چیزی را فاسد یا مستهلک نماید، ضامن مثل آن است و نباید قیمت آن را بپردازد، مگر اینکه یافتن مثل آن متعذر باشد چون خداوند گفته است:
+فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡ فَٱعۡتَدُواْ عَلَیۡهِ بِمِثۡلِ مَا ٱعۡتَدَىٰ﴾[البقرة: ۱۹۴] و این عموم آیه همه اشیاء را دربر میگیرد و حدیث عایشه نیز آن را تایید میکند و مالکیه میگویند: تلفکننده ضامن قیمت آن است نه مثل آن.
هرگاه انسانی با ایجاد جراحت یا اخذ مال، بر انسان دیگری تعدی و تجاوزکرد، آیا معتدی علیه میتواند خود، حق خویش را بگیرد، اگربدان دسترسی داشته باشد یا خیر؟.
آراء علما دراین مورد مختلف است و بیش از یک رای دارند. قرطبی جواز آن را ترجیح داده است و گفته:... صحیح آنست که اینکار جایز باشد، بهر نحو بتواند آن را و صول کند، مادام که سارق و دزد بحساب نیاید و مذهب امام شافعی نیز چنین است و داود آن را از مالک نیز روایت کرده است و ابن المنذر نیز چنین گفته است و این عربی هم آن را برگزیده است و آن را خیانت نمیداند، بلکه و صول بحق است و پیامبرصهم گفتهاند: « أنصر أخاك ظالما أو مظلوما» «برادرت را یاریکن چه ستمکار باشد یا ستمد یده».
بدیهی است گرفتن حق از ظالم، کمک است به و ی، چون دیگر ظلمی درگردن وی باقی نمیماند، که بدان مواخذه شود. چون هند بنت عتبه زن ابوسفیان نزد پیامبرصاز شوهرش شکایت کرد و گفت: ابوسفیان مردی است بخیل و آنقدر نفقه را بمن نمیدهد، که مرا و فرزندم راکفایتکند، مگر اینکه بدون اطلاع او چیزی از مال او را بردارم و هزینه کنم. آیا از این بابت گناهکار میشوم؟ پیامبرصگفت: «خذی ما یكفیك ویكفی ولدك بالمعروف» «آنقدرکه کفایت تو و فرزندت را میکند بنیکوئی بگیرو هزینه کن». پس پیامبرصبرای وی مباحکرد که باندازه مورد نیازش را بردارد نه بیشتر و اینها همهاش در خبر صحیح آمده است... و آیه: ﴿فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ﴾، خلاف را بکلی ازمیان برمیدارد. اما اگر مالی را یافت که مربوط به تلفکننده مال او است، و لی از جنس مال خودش نیست، علما اختلاف دارندکه بعضیگفتهاند جز با حکم حاکم نمیتواند آن را بجای مال خودش بردارد.
شافعی دو قول دارد بنابر اصح اقوال او بقیاس بر اینکه اگر از جنس مال او باشد میتواند آن را بردارد، پس در این صورت هم میتواند اگر بر آن دست یافت تصرف کند. و قول دومش میگوید چون خلاف جنس مال خودش میباشد، نمیتواند آن را تصرف کند.
بعضیگفتهاند: باندازه قیمت مال تلف شده خود از آن را تصرف میکند و مقدار آن را برمیدارد و این قول صحیح است چون ما آن را با دلیل بیانکردهایم". پایان سخن قرطبی
حاکم نیز فردی از افراد امت است، امتیازی بر دیگران ندارد، مگر امتیازی که و صی و و کیل دارد و او نیز حکم سایر افراد امت را دارد و احکام درباره او نیز یکسان جاری میگردد. هرگاه حاکم بر یک فردی از افراد امت، تعدی و تجاوزکرد، از او قصاصگرفته میشود، چون نسبت به احکام خداوند با دیگران فرقی ندارد و احکام خداوند برای همه مسلمین یکسان است از ابونضره و او از ابوفراس روایت کرده است که گفت: عمر بن خطاب برایمان خطبهای خواند و گفت: «بخدای سوگند ای مردم من عاملان و فرمانروایان را برای این نمیفرستم که شما را بزنند و اموالتان را ببرند، بلکه آنان را بدینجهت میفرستم که دینتان را و سنت پیامبرتان را بشما بیاموزند پس نسبت بخ هرکس غیر از این عملکردند، او بمن شکایتکند و آن را بمن برساند، سوگند بدان کس که جان عمر در دست او است از او قصاص میگیرم و او را قصاص میکنم».
عمرو بن عاص گفت: اگر یکی از عاملان، یکی از رعایای خویش را ادبکند از او قصاص میکنی؟ عمرگفت: آری بخدای سوگند از او قصاص میگیرم. چگونه من از او قصاص نگیرم در حالیکه پیامبرصرا دیدم که از خویشتن قصاصگرفت.
ابوداود و نسائی آن را روایت کردهاند. نسائی و ابوداود از ابوسعید بن جبیر روایت کردهاند که گفت: در حالیکه پیامبرصچیزی را بین ما یاران خود تقسیم میکرد در آن حال مردی بر روی پیامبرصافتاد و پیامبرصبا شاخه خشک خرما ضربتی به وی زد و آن مرد نیز فریاد کشید. پیامبرصبه وی گفت: «تعالى فاستقد، فقال الرجل: بل عفوت یا رسول الله» «بیا قصاصکن -تو نیز بر من ضربتی با آن شاخه بزن - آن مردگفت: من ترا بخشیدم ای رسول خدا». از ابوبکر صدیق روایت کردهاند که مردی به وی شکایتکرد و گفت: یکی از عاملان تو دست مرا قطع کرده است. ابوبکر گفت: اگر راست بگوئی قصاص ترا از او میگیرم.
بروایت رببع امام شافعیگفته: از عمر بن خطاب آمده است که گفت: «من پیامبرصرا دیدهام که از خویشتن قصاص کرده و ابوبکر را نیز دیدهام که از خویشتن قصاص کرده است و من نیز از خویشتن قصاص میکنم».
ابن شهاب گفته است سنت آنست که اگر مردی زنش را جراحتی رساند، بر وی و اجب است که دیه آن را بپردازد و از او قصاص نمیشود، امام مالک آن را تفسیر کرده و گفته است: هرگاه مردی از روی عمد، چشم زنش راکور کرد یا دستش را شکست یا انگشتش را برید یا امثال آن را انجام داد و در همه موارد عمد داشت از او قصاص میشود.
اما اگرمردی زنش را با طناب یا شلاق و امثال آن زد و در اثر آن ضربت آسیبی بدان زن رسیدکه شوهرش آن را اراده نکرده بود و برای آن تعمدی نداشت باید دیه آن را بپردازد و از او قصاص نمیشود. صاحب مسویگفته است اهل علم بر این تاویل میباشند.
تا زمانی که جراحت خوب نشده و بهبودیکامل نیابد و مجنی علیه سلامتی خویش را باز نیابد و از سرایت آن بدیگر اعضای بدن، اطمینان حاصل نشود، از جانی قصاص بعمل نمیآید. اگر جراحت به اندامهای دیگر بدن سرایت کرد، جانی ضامن آن نیز میباشد. در سرمای شدید و گرمای شدید، قصاص اجرا نمیشود، باید آن را بتاخیر انداخت، مبادا کسی که مورد قصاص و اقع شده است بمیرد. هرگاه درگرما یا سرما قصاص جاری شد یا و سیله ابزار کندی یا مسمومی قصاص شد و شخصی جانی تلف شد، باید بقیه دیه و خونبها او را بپردازند. یعنی از دیه او دیه جنایت کم میشود و بقیه به صاحب خون وی داده میشود.
از عمرو بن شعیب و از پدرش و از جدش روایت شده استکه: «مردی را با شاخی بر زانو زده بودند. او پیش پیامبرصآمد و گفت: برایم قصاص بگیرید.گفت: صبرکن تا خوب میشوی و بهبودی مییابی. مجددا پیش پیامبرصآمد و گفت: برایم قصاص بگیرید. پیامبرصبرایش قصاصگرفت. سپس پیش پیامبرصآمد و گفت: لنگ شدهام. پیامبرصگفت: من بتوگفتم صبر کن تا نتیجه آسیب تو معلوم شود و آنوقت برای تو قصاص میگیریم و لی تو نافرمانی مرا کردی و صبر نکردی. خداوند ترا دور سازد و لنگی تو باطل شد یعنی دیگر بابت لنگی ادعائی نباید داشته باشی».
سپس پیامبرصدستور داد تا اینکه آسیب دیده بهبودی نیابد نباید برای او قصاص گرفت، احمد و دارقطنی آن را روایت کردهاند. فهم امام شافعی از این و اقعه این بود که انتظار کشیدن تا بهبودی آسیب دیده سنت و مندوب میباشد. چون پیامبرصپیش از بهبودی میتوانست قصاص کند پس انتظار بهبودی سنت است. دیگر پیشوایان فقهی گفتهاند انتظار بهبودی و اجب است و پیامبرصبدان جهت پیش از بهبودی اجازه قصاص داد، چون نمیدانست که سرنوشت آسیب دیده چه میشود. هرگاه جانی از روی عمد انگشت کسی را قطع کرد، و شخصی آسیب دیده او را بخشید و گذشتکرد، سپس زخم بکف هم سرایتکرد یا موجب مرگ اوشد، اگر در برابر مالگذشت و بخششکرده باشد، یعنی مالی از جانیگرفته و او را عفو کرده باشد، میتواند دیه محل سرایت را نیز از او مطالبه کند و اگر مجاناً او را عفو کرده باشد، حق مطالبه دیه محل سرایت را ندارد و هدر است. در صورتی که دیه محل را از او مطالبهکند، ارش و تاران محل جنایت را از دیه محل سرایت کسر میکنند و باقیمانده را قطع میکنند.
کسی که از او قصاص شده اگر بر اثر زخم قصاص بمیرد نظر علماء درباره او مختلف است جمهور علماء میگویند هیچ چیزی بر قصاص گیرنده نیست چون او تعدی نکرده است زیرا اگر سارق بر اثر قطع دستش بمیرد باجماع چیزی نیست بر کسی که دست او را قطع کرده است و اینهم درست مثل آنست.
ابوحنیفه و ثوری و ابن ابی لیلی گفتهاند: ... هرگاه شخصی جانی براثر جراحت بمیرد بر قصاص گیرنده دیه بر عاقله و اجب میشود چون قتل خطاء تلقی میگردد.
دیه مالی است که بسبب و قوع جنایت و اجب میشود و به مجنی علیه یا اولیای او پرداخت میگردد. «ودیت القتیل»«یعنی خونبها و دیه مقتول را پرداختم». دیه برای چیزهائی پرداخت میشودکه قصاص دارد و برای چیزهائی نیز پرداخت میشودکه قصاص ندارد و دیه را «عقل» نیز مینامند بدان جهت دیه را «عقل» نامیدهاند چون قاتل و قتی مرتکب قتل شد، شتران دیه را جمع میکند و آنها را در حیاط اولیای مقتول زانو میبندد تا بآنان تسلیم شوند. «عقلت عن فلان»«یعنی غرامت و دیه و خونبهای جنایتش را پرداختم».
نظام دیه و خونبها درمیان اعراب معمول بوده و اسلام نیز آن را پذیرفته است و دلیل آن سخن خداوند است که میفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٍ أَن یَقۡتُلَ مُؤۡمِنًا إِلَّا خَطَٔٗاۚ وَمَن قَتَلَ مُؤۡمِنًا خَطَٔٗا فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖ وَدِیَةٞ مُّسَلَّمَةٌ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِۦٓ إِلَّآ أَن یَصَّدَّقُواْۚ فَإِن كَانَ مِن قَوۡمٍ عَدُوّٖ لَّكُمۡ وَهُوَ مُؤۡمِنٞ فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖۖ وَإِن كَانَ مِن قَوۡمِۢ بَیۡنَكُمۡ وَبَیۡنَهُم مِّیثَٰقٞ فَدِیَةٞ مُّسَلَّمَةٌ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِۦ وَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖۖ فَمَن لَّمۡ یَجِدۡ فَصِیَامُ شَهۡرَیۡنِ مُتَتَابِعَیۡنِ تَوۡبَةٗ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَلِیمًا حَكِیمٗا٩٢﴾[النساء: ۹۲]. «برای هیچ فرد باایمانی جایز و لایق و صحیح نیست که فرد با ایمانی را که برادر ایمانی او است به قتل برساند چون براستی ایمان مانع این کار است مگراینکه اینکار از روی خطا و اشتباه از او سر زند و در عین حال کسی که فرد باایمانی را ازروی خطا به قتل برساند باید یک برده مومن را آزاد کند و خونبهائی نیز بهکسان او بپردازند مگراینکه آنها خونبها را ببخشند و اگر مقتول از جمعیتی باشد که دشمن شما هستند و بین شما و ایشان جنگ است و کافرند و لی مقتول با ایمان بوده باشد و قاتل از آن خبرنداشت، تنها یک برده مومن را آزادکند، چون دیه او ساقط شده است و قوم کافرش از او ارث نمیبرند پس دیه لازم نیست و اگر از جمعیتی باشدکه میان شما و آنها پیمانی برقرار است باید خونبهای او را به کسان او بپردازید و یک برده نیز آزاد کند و آن کس که دسترسی به آزاد کردن برده ندارد دوماه پی در پی روزه میگیرد این نوع تخفیف و توبه الهی است و خداوند دانا و حکیم است».
ابوداود از عمرو بن شعیب و او از پدرش و او از جدش روایت کرده است که گفت: «قیمت دیه درزمان پیامبرصهشتصد دینار یا هشتهزار درهم بود و در آنوقت دیه اهل کتاب نصف دیه مسلمین بود و بر همین منوال بود تا زمان خلافت حضرت عمر بن خطاب که روزی در خطبهگفت: هان ای مردم بدانیدکه قیمت شترگران شده است».
لذا بر اهل شام و مصر یک هزاردینار طلا و بر اهل عراق دوازده هزار و رق و بر صاحبان گاو دویست راسگاو و بر صاحبان گوسفند دو هزار راس گوسفند و بر صاحبان لباس زبنت دویست لباس = زیر جامه و ردا یا پیراهن و شلوار. فرض نموده و دیه را آن مقدار قرار داد.
امام شافعی در مصرگفت: صاحبان طلا و و رق نقره و بعبارت دیگر مردمان هرجا باید قیمت شتران دیه را بپردازند هراندازه باشد مرجح آنست که بطور قطعی و بدون شک به اثبات نرسیده است که پیامبرصدیه را بغیر از شتران نرخگذاری کرده باشد تا عمر جنس آن را افزایش داده باشد بلکه این افزایش عمر بمقتضای افزایش نرخ و قیمت روز شتر بوده است.
مقصود از دیه و خونبها جلوگیری و منع از ارتکاب جنایت و حمایت از جان مردم است لذا خونبها و دیه بایستی آنقدرسخت باشد و مبلغ آنکلان و سنگین باشدکه مکلفین را دچار درد و مشقت و مضیقه گرداند، بدیهی است این هدف و قتی تامین میگردد، که مقدار دیه آنقدر زیاد باشد که اموال جنایتکاران را بسیار کاهش دهد و در پرداخت آن به مجنی علیه تا و رثه او دچار مضیقه شوند، دیه جزائی است که مجازات و عوض هردو را در بر میگیرد .
پیامبرصخود میزان دیه را تعیین فرموده است که دیه مرد مسلمان آزاده یکصد شتر برای صاحبان شتر . و دویست راس گاو برای صاحبان گاو و دو هزار گوسفند برای صاحبان گوسفند و یکهزار دینار طلا برای صاحبان طلا و دوازده هزار درهم برای صاحبان نقره و دویست دست لباس برای صاحبان لباس پسکسانی که دیه را بپردازند هریک از اینها را بتوانند، حاضرکنند و بپردازند، بردیهگیرنده و اجب است که آن را قبولکند. خواه جانی از اهل آن نوع باشدکه میپردازد یا نباشد یعنی صاحبان شتر میتوانند گاو یا گوسفند یا نوعهای دیگر را بپردازند و عکس آن نیز جایز است. چون او بهرحال دیه و اجب را پرداخته است.
باتفاق نظرعلما در قتل خطاء و قتل شبه عمد و قتل عمدی که یکی از شرایط تکلیف را فاقد باشد، مانند قتل به و سیله مجنون یاکودک .
و همچنین در قتل عمدی که حرمت و احترام مقتولکمتر است از احترام قاتل مثل اینکه آزاده بنده و برده را بکشد، باز هم دیه و اجب میشود.
همچنین اگر کسی درخواب رویکسی و اقع شود و او را بکشد باکسی از محل مرتفعی بیفتد و رویکسی سقوط کند و او را بکشد با کسی چاهی راکنده باشد و کسی درآن بیفتد و بمیرد و یا کسی که بوسیله از دحام کشته شود، در همه این موارد دیه و اجب میشود. در این باره ازحنش بن المعتمر از علی بن ابیطالب آوردهاند که گفت: «پیامبرصمرا به یمن فرستاده بود، به نزد قومی رسیدیم که برای شکار شیر چاهی و حفرهای کنده بودند، تا آن را شکار کنند، که در آن شیر میافتاد. روزی مردی درآن چاه افتاد و او نیز خود را بشخص دیگری آویخت و او نیز بدیگری آویخت تا اینکه سرانجام چهار نفر در آن افتادند و شیری که در آن چاه بود هر چهار نفر را زخمی کرد و مردی با نیزه کوتاهی شیر را کشت و هر چهار نفر بر اثر زخم شیر مردند اولیای مرد اولی بر علیه اولیای دومی سلاح کشیدند و نزدیک بود که جنگ در گیرد و حضرت علی نزدیک آنان رفت و گفت: آیا میخواهید با هم جنگ کنید در حالیکه هنوز پیامبرصزنده است»؟.
من درمیان شما داوری میکنم اگر به داوری من راضی شدید چه بهتر و الا بعضی از شما را بر بعضی دیگر میگمارم تا اینکه پیش پیامبرصبروید و او درمیان شما داوری میفرمایند، هرکس از آن تجاوز کند، دیگر حقی ندارد. همه قبائلی که این چاه را کندهاند باید بشرح زیر دیه را بپردازند که از آن قبائل یک چهارم دیه و یک سوم دیه و نصف دیه و دیه کامل جمع کنید. دیه اول یک چهارم دیه است، چون بیش از سه نفر را هلاک کرده است و دومی یک سوم دیه را دارد و سومی نصف دیه و چهارمی دیه کامل. آنان این حکم حضرت علی را نپذیرفتند و گفتند: پیش پیامبرصمیرویم. لذا بخدمت پیامبر رفتند که در آنوقت در مکه نزد مقام ابراهیم بود و داستان و ماجری را برایش نقل کردند. پیامبرصداوری حضرت علی را پذیرفتند. امام احمد آن را با عباراتی دیگر قریب بدان نقل کرده است و دیه را بر قبائلی گذارد که موجب این ازدحام شده بودند.
از علی بن رباح لخمی روایت شده که در زمان خلافت عمر بن خطاب کوری در هنگام حج این شعر را میخواند: «أیها الناس لقیت منكرا هل یعقل الاعمى الصحیح المبصرا جرا معا كلاهما تكسرا» «ای مردم با چیز زشتی و ناپسندی روبرو شدم، آیا کور دیه و خونبهای شخص بینای درست و سالم را میپردازد که هردو با هم همدیگر را کشیدند و هردو شکسته شدند». و این ماجرا بدینشرح بود: که مرد بینا کوری را دست میکشید و هردو با هم در چاهی افتادند که کور روی بینا افتاد و بینا مرد و عمر حکم کرد که کور باید دیه آن شخص مقتول بینا را بپردازد.
دار قطنی آن را روایت کرده است. در حدیث آمده است که مردی نزد چند خانوار رفت و از آنان تقاضای آب کرد که به وی آب ندادند تا اینکه از تشنگی تلف شد و حضرت عمر خونبها و دیه او را از آنان گرفت.
امام احمد در روایت ابن منصور آن را نقلکرده و گفت: من بدان رای میدهم. اگر کسی برکسی دیگر ناگهان فریاد کشید، و او از صیحه و فریاد او جان داد، بر آن شخص که فریاد کشیده است، دیه و اجب میشود. اگر کسی صورت و چهره خود را تغییر داد و کودکی را ترساند و کودک دیوانه شد، آن شخص ضامن او میباشد.
دیه دو نوع است مغلظه یا سنگین و مخففه یا سبک، که دیه سبک بهنگام قتل خطاء و دیه سنگین بهنگام قتل شبه عمد و اجب میشود.
امام شافعی و حنابله میگویند: در قتل عمدی اگر صاحب خون گذشت کند و قاتل را عفوکند در اینصورت دیه سنگین و اجب میشود.
ولی ابوحنیفه میگوید درقتل عمد دیهای نیست بلکه درقتل عمد چیزی و اجب میشود که طرفین بر آن صلح و توافق میکنند و باید بصورت نقدی و بدون و عده پرداخت گردد.
دیه سنگین عبارت است از یکصد شتر که چهل تای آنها آبستن باشند. چون احمد و ابوداود و نسائی و ابن ماجه از عقبه بن اوس و از یکی از اصحاب نقل کردهاند که پیامبرصگفت: « ألا إن قتل خطأ العمد بالسوط، والعصا، والحجر فیه دیة مغلظة: مائة من الابل، منها أربعون من ثنیة إلى بازل عامها، كلهن خلفة»«هان قتل خطاء شبه عمدکه یه و سیله شلاق و عصا و سنگ روی دهد دیه آن سنگین است که یکصد شتر است که چهل عدد آنها از شترانی باشدکه به شش سالگی پا نهاده باشند یا به نه سالگی پا نهاده باشند و نیرو و قوت کامل داشته و همه آنها آبستن باشند یعنی همه چهل نفرآنها حامله باشند».
دیه مغلظه بویژه باید شتر باشد و غیر شتر جایز نیست چون شارع بدان تصریح کرده است. دراینگونه موارد مدار برسماع و شنیدن نصوص شرعی است و رای در آن دخالتی ندارد، چون از موضوع مقدرات است و سرنوشت ساز میباشد و از طرف شارع تعیینگردیده است.
امام شافعی میگوید اگر در سرزمین حرم مکی و در ماههای حرام و نسبت به خویشان نزدیک و محرم شرعی، قتل یا جراحت روی دهد دیه این جنایت دیه مغلظه میباشد چون خداوند این محرمات را بزرگ بحساب آورده است و چون در این موارد جنایت بزرگ است، پس دیه آن نیز بزرگ است و دیه مغلظه میباشد. از عمر و قاسم بن محمد و ابن شهاب روایت شده است که دراینگونه موارد یک سوم بدیه افزوده میگردد.
ابوحنیفه و مالک میگویند این اسباب، سبب سنگین بودن و مغلظه بودن دیه نمیشوند چون دلیل خاصی برای اینکار نیست چون دیات منوط بقول شارع میباشند و مغلظه قرار دادن دیه در مورد قتل خطاء از اصول شرع بدور است.
دیهای که بر قاتل و اجب است دو نوع است:
۱- دیهای که بر خود جانی خواه مرد یا زن و اجب میگردد و باید از مال او پرداختگردد.که عبارت است از دیه قتل عمد و قتی که قصاص ساقط گردد.
ابن عباسگوید: عاقله و خویشاوندان دیه قتل عمدی و اعترافی و دیه صلح در قتل عمدی را نمیپردازند. یعنی اینها دیه بر عاقله نیست. و هیچکس از اصحاب با او مخالفت نکرده است. مالک از ابن شهاب روایت کرده که گفته است:
درباره قتل عمد سنت آنست یعنی روالکار پیامبر چنین بوده است که هر و قت اولیای مقتول گذشت میکردند و قصاص نمینمودند، که دیه از مال خاص قاتل پرداخت میشد، مگر اینکه اعضای فامیل و خانواده برضایت خویش به و یکمک کنند.
۱- در صورت قتل عمد و در صورت اقرار جانی بجنایت و در صورت صلح کردن، دیه بر عاقله نیست، چون بهرحال عمدی بودن جنایت موجب عقوبت و کیفر است و شایسته نیست مجازات او تخفیف پیدا کند و فامیل درعوض او، دیه با قسمتی از آن را بپردازد، و درصورت اقرار چون موجب دیه خود اقرار به قتل است، و موجب دیه خود قتل نیست بلکه اقرار به قتل است و اقرار تنها درباره اقرار کننده صدق میکند و گریبان او را میگیرد و بدیگری سرایت نمیکند. اگر جانی اقرار بصلحکند باز هم دیه بر عاقله نیست، چون عوض و بدل صلح و سیله قتل و اجب نشده است بلکه با انعقاد قرارداد صلح و اجب شده است، و بعلاوه جانی باید مسئولیت جنایت خویش را بگردن بگیرد و بدل و عوض چیز تلف شده بر تلف کننده است.
۲- دوم دیهای است که بر خود قاتل و اجب میشود، و لی افراد فامیل و «عاقله» این مسئولیت را بجای او انجام میدهند. در صورتیکه عاقله و فامیلی داشته باشد، بطریق تعاون و همکاری بویکمک میکنند و این در صورتی است که قتل شبه عمد با خطاء باشد و همچنین قتل عمد کودک و دیوانه نیز دیه بر عاقله دارد و قاتل هم خود نیز مانند افراد عاقلهاش سهیم است در دیه، چون بهرحال او قاتل است، پس نباید مستثنی باشد، شافعی گفته است در این صورت چیزی از دیه بر قاتل نیست، چون او معذور است.
بدین جهت افراد فامیل را «عاقله» میگویند چون از ریختن خون جلوگیری میکنند، چون عقل البعیر یعنی پای شتر را بست. و کلمه عقل هم مانع از فرو رفتن در قبایح و زشتی میشود و گوئی پای صاحبش را از و قوع در زشتیها میبندد. پس عاقله جماعتی از افراد فامیل و خویشاوند هستند که دیه را میپردازند عقلت القتیل یعنی دیهاش را پرداختم و عقلت عن القاتل یعنی بجای او دیه لازم بر او را پرداختم.
عاقله عبارت است از عصبه مرد یعنی خویشاوندان مذکر بالغ هرکس و جهت خویشاوندی از طرف پدر باشد مشروط بر آنکه عاقل و گشاد دست و مالدار باشند. که کور و بیمار زمینگیر و پیر را نیز اگر ثروتمند و مالدار باشند شامل میگردد. مونث و فقیر و کودک و مجنون و دیوانه و کسی که دینش با دین جانی یکی نیست هیچکدام داخل در عاقله نیستند چون مبنای عاقله بودن بر یاری و مساعدت است و اینها اهل یاری و مساعدت نیستند. دلیل شرعی ثبوت دیه بر عاقله آنست که دو زن از قبیله هزیل با هم جنگیدند که یکی از آنا بسوی دیگری سنگی انداخت و او را که آبستن بود،کشت و پیامبرصحکمکرد که عاقله و فامیلهای پدری آن زن به جای او دیه او را بپردازند. بخاری و مسلم آن را از حدیث ابوهریره روایت کردهاند.
در زمان پیامبرصعاقله عبارت بود از قبیله جنایتکار و تا زمان عمر همچنین عمل میشد که عاقله عبارت بود از قبیله کسی که مرتکب جنایت شده است. اما چون عمر سپاهیان را منظم ساخت و دیوانها را مدون نمود، عاقله را از اهل دیوان قرار داد بر خلاف آنچه که در زمان پیامبر بود. یعنیکسانی را عاقله قرار داد که بموجب دیوان یک قوم خویشاوند بحساب میآمدند.
سرخسیگفته است اگر کسی سوالکند چگونه اصحاب پیامبرصبرخلاف حکم پیامبرصاجماع میکنند؟ ما در جواب میگوئیم: این عمل اجماع است بموافقت حکم پیامبرصنه بر خلاف آن، و فلسفه آن اینست که چون آنان میدانستندکه پیامبر دیه بر عاقله را بدانجهت بر عشیره و قبیله قرار میدادکه قوت و نیروی هرکس درآن و قت بوسیله قبیلهاش بود، و لی بعد از آنکه حضرت عمر دیوانها را ترتیب داد اتکای هرکس بدیوان خانوادگیش میبود و هرکس با توجه به دیوان خانوادگی خود و دفاع از دیوان یا قبیله خویش میجنگید. پایان سخن سرخسی.
اگرچه علمای حنفی بدینمطلب راضی شدهاند و لی مالکیه و شافعیه این نظر را نپذیرفتهاند، چون میگویند بعد از پیامبرصدیگرنسخ وجود ندارد و هیچکس حق ندارد حکم زمان پیامبرصرا تغییردهد.
دیه بر عاقله دارای مدت و مهلت سه سال است و بصورت مدتدار و موجل و اجب میشود و علما در این مورد اتفاق نظر دارند .
اما دیهای که برخود قاتل و درمال او و اجب میشود، بصورت نقدی است بنابر نظر امام شافعی. چون مهلت و مدت تنها برای تخفیف حال عاقله است، پس قتل عمدی محض بدان ملحق نمیشود. و لی حنفیه میگویند برای قاتل نیز در قتل عمد مثل قتل خطاء مهلت و مدت سه ساله معزیر است.
واجب شدن دیه بر عاقله در قتل شبه عمد و خطاء از قاعده عمومی اسلامی مستثنی است که میگوید: هرانسانی مسئول نفس خویش است و بر تصرفات نفسی خویش مورد محاسبه قرارمیگیرد: ﴿وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٞ وِزۡرَ أُخۡرَىٰۚ﴾[الأنعام: ۱۶۴] «هیچکس جرم و تاوان و بار سنگین مسئولیت دیگری را بدوش نمیکشد»و همچنین حدیث نبوی که میفرماید: «لا یؤخذ الرجل بجریرة أبیه، ولا بجریرة أخیه»«هیچکس بجرم پدرش و برادرش مواخذه نمیشود». که نسائی آن را از ابن مسعود روایت کرده است.
ولی اسلام بجهت همدردی و مواسات با جانی عاقله را موظف به اشتراک در بدوش کشیدن بار مسئولیت در این حالت کرده است. تا او را یاری کنند در جنایتی که بدون قصد از او سرزده است و بوی کمک کنند.
اسلام دراین مورد نظام معاونت و همیاری و پشتیبانی قبیلهای عربی را پذیرفته است و فلسفه آن آشکار و روشن است. زیرا و قتی که قبیله بداند مسئولیت تحمل دیه بدوش او است و باید در ادای آن مشارکتکند، تلاش میکندکه افراد منتسب بخویش را از ارتکاب جرائم باز دارد و آنان را به سلوک رفتار درست و مستقیم توجیه میکند و بدین و سیله از ارتکاب جرائم خطاء و اشتباهی پرهیز میکنند. جمهور فقهاء میگویند و قتی دیه بر عاقله است و عاقله آن را میپردازد و درآن شرکت میکندکه از ثلث دیه کامل تجاوز کند و اگرکمتر از ثلث دیه باشد از مال جانی پرداخت میشود .
و بنظر امام مالک و احمد بر هیچکس از عصبه اندازه معین از دیه و اجب نیست یعنی میزان دیه برعاقله مشخص نشده بلکه حاکم میزان پرداختی هرکس را با توجه به حال او و با اجتهاد خویش معین میکند و از نزدیکترین شخص فامیل و خویشاوند شروع میکند تا بدورترین میرسد.
امام شافعی میگوید بر ثروتمند و غنی یک دینار و بر فقیر نیم دینار و اجب میشود و بنظر او بر حسب ترتیب قرابت و خویشاوندی مرتب میگردد که اول خویشاوندان نزدیک از فرزندان پدرش سپس از فرزندان جدش سپس از فرزندان فرزندان فرزندان پدرش آغاز میگردد و اگر قاتل عصبه نسبی و و لائی نداشت دیه و اجب بر او از بیتالمال پرداخت میگردد. چون پیامبرصمیفرماید: «أنا ولی من لا ولی له»«من و لیکسی هستم که و لی ندارد». اگر قاتل فقیر باشد و عائله و خویشاوندانش نیز فقیر باشند و استطاعت پرداخت دیه را نداشته باشند باز هم باید دیه او از بیتالمال پرداختگردد. و همچنین اگر مسلمانان مردی را در جنگ کشتند و گمان کردند که کافر است، سپس معلوم گردید که او مسلمان بوده است، باید دیه او از بیت المال پرداختگردد.
امام شافعی و غیر او روایت کردهاند که: پیامبرصدستور داد دیه «یمان» پدر حذیفه را که مسلمانان او را در روز جنگ احد کشتند و نمیشناختند، از بیتالمال بپردازند. و اگر کسی در ازدحام کشته شود و اجب است که دیه او از بیتالمال پرداختگردد چون مسلمان است و در ازدحام مسلمینکشته شده است. مسدد روایت کرده است که درروز جمعه مردی در ازدحامکشته شد و حضرت علی دیه او را از بیتالمال پرداخت نمود.
آنچه که از کلام حنفیه فهمیده میشود آنست که دیه در آن دوران از مال جانی پرداخت میشد. درکتاب «الدر المختار» آمده است که: همیاری در باب دیه بر عاقله اصل است، پس هرگاه این همیاری و کمک وجود داشته باشد دیه بر عاقله وجود دارد و اگر همیاری و کمک نباشد، دیه بر عاقله نیست. حالا که نظام قبیلهگری و کمک و همیاری افراد فامیل موجود نیست پس باید دیه از بیتالمال پرداخت شود. اگر بیتالمال چیزی نداشت یا بیتالمال منظم نبود، دیه از مال جانی و قاتل پرداخت میشود.
ابن تیمیه گفته است: «درقتل خطاء اگر و صول دیه از عاقله متعذر باشد، باید دیه از مال جانی و صول گردد».
در بدن انسان اعضاء و اندامهائی هستند که یک عضو بیشتر ندارند مانند بینی و زبان و اندام تناسلی... و برخی از اندامها هستند که دو عضو دارند مانند: دو چشم و دوگوش و دولب و دو لثه و لحیه و دو دست و دو پا و دو خایه و دو پستان زن و دو پستان مرد و دو نشیمنگاه انسان و دو لب آلت تناسلی زن و برخی اندامها، اجزاء بیشتری دارند.
هرگاه انسانی از انسان دیگری یک اندام یک عضوی یا اندام دو عضوی را تلف کرد دیه آن بصورتکامل و اجب میشود و اگر یک عضو از دو عضو را تلفکرد نیمه دیه و اجب میشود. پس دیه بینیکامل است چون فایده آن در جمعآوری بویها به و سیله قصبه بینی است که بدماغ متصل است و هرگاه این قصبه قطعگردد، دیگر در بینی فایدهای نیست.
و اگر زبان قطع گردد باز هم دیهکامل و اجب میشود، چون دیگرانسان قادر به نطق و تکلم نیست که امتیاز انسان از دیگر حیوانات بوسیله آنست. و اگرانسان نطق نداشته باشد مصالح وی از میان میرود و نمیتواند اغراض و اهداف خویش را بدیگران بفهماند و مقاصد خویش را روشن و بیانکند.
اگر قسمتی از زبان قطع شود و بوسیله آن شخص از نطق و کلام عاجزباشد باز هم دیه کامل و اجب میشود چون با قطع کل فرق ندارد.
اگر قطع زبان بگونهای باشد که شخص از نطق به بعضی ازحروف عاجزباشد و بعضی دیگر را بتواند نطقکند، دیه بر حروف تقسیم میشود و برمبنای آنها دیه اخذ میگردد. زیرا روایت شده که حضرت علی دیه را برحسب حروف و تلفظ بدانها تقسیمکرد و هر حرفی را که میتوانست تلفظکند دیه آن ساقط میشد و هر حرفی را که نمیتوانست تلفظ کند دیه آن را میگرفت.
و با قطع آلت تناسلی مرد دیه کامل است، اگرچه فقط حشفه = راس ذکر را قطع کرده باشد، چون منفعت همخوابگی و نگاه داشتن ادرار بوسیله آنست. اگر پشت کسی را بزنند و نتواند راه برود، دیهکامل و اجب میشود. برای هردو چشم دیه کامل و برای یک چشم نصف دیه و برای پلکهای چشمها تمام دیه و برای پلکهای یک چشم نصف دیه و برای یک پلک یک چهارم دیه و برای هردو گوش تمام دیه و برای یکگوش نصف دیه و برای هردو لب تمام دیه لب و برای یک لب نصف دیه لب خواه لب بالا یا لب پائین باشد. و برای هردو دست تمام دیه دست و برای یک دست نصف دیه و برای هردو پا تمام دیه و برای یک پا نصف دیه و اجب میشود. برای قطع انگشتان دست و انگشتان پا دیه کامل است و برای هر انگشت ده شتر دیه و اجب است و انگشتان با هم فرقی ندارند، برای انمله = سرانگشتان دست و پا هریک، یک سوم یک دهم دیه است، هرانگشت سه مفصل دارد و انگشت شست ابهام -دو مفصل دارد و برای هر مفصل از آنها نصف یک دهم دیه است.
برای قطع هردو خصیه و خایه مرد، تمام دیه و برای یک خایه نصف دیه و برای دو تا الییه نشیمنگاه نیز تمام دیه و برای یک الییه نصف دیه و برای دو لب آلت تناسلی زن و برای دو پستان زن و مرد نیز دیهکامل و برای یکی لبه و یک پستان نصف دیه و اجب میشود. برای همه دندانها با هم دیهکامل و برای هردندان پنج شتر دیه است و دندانها با هم مساوی هستند. پس هرگاه دندانی مورد اصابت و اقع شد دیه خود دارد و همچنین اگر سیاه شد و انداخته شود نیز همچنین است.
هرگاه انسانی، انسان دیگری را مورد ضرب و اصابت قرار داد و عقل او از میان رفت و دیوانه شد، دیهکامل او و اجب میشود، چون به و سیله عقل، انسان از دیگر حیوانات جدا میشود و بوسیله عقل بر دیگر حیوانات امتیاز پیدا میکند. و همچنین اگر هر حواسی از حواس او از میان رفت دیهکامل و اجب میشود مانند شنوائی یا بینائی یا بویائی یا چشائی یا سخنگفتن با تمام حروف، چون آراستگی و زیبائی هر یک از این حواس بواسطه همین فایده و منافع آنها است پس و قتی این منافع نباشد دیگر این حواس بهرهای ندارند و زنده نیستند. در زمان حضرت عمر مردی مرد دیگری را زده بود، که شنوائی و بینائی و قدرت عمل جنسی و خرد خود را از دست داده بود و لی زنده بود و حضرت عمر دستور دادکه چهار دیه از او بگیرند.
هرگاه بینائی یک چشم یا شنوائی یکگوش از بین رفت نصف دیه و اجب میشود خواه چشم دیگر یا گوش دیگر صحیح و سالم باشد یا نباشد.
نوک هردو پستان زن دیهکامل و برای یکی نصف دیه است برای دو لب آلت تناسلی زن دیهکامل و برای یکی نصف دیه و اجب میشود.
هرگاه کسی که یک چشم دارد و اعور است و آن چشم او مورد اصابت قرار گرفت و بینائی را از دست داد، دیهکامل و اجب میشود چون این یک چشم برای او بهره و فایده دو چشم را داشت و برای موهای چهارگانه زیر دیه کامل و اجب است:
۱- موی سر ۲- موی ریش بتمامی ۳- موی ابروان چشم ۴- مژگان هردو چشم پس برای یک ابرو نصف دیه و برای هر یک از مژگان چشم که چهار تا میشوند یک چهارم دیه و اجب است و برای موی سبیل بستگی به نظر و ارزشیابی قاضی دارد.
زخمی که در سر و صورت پیش آید، شجاج نامیده میشودکه درکتب فقهی به ده نوع تقسیم شده است که از این ده قسم تنها زخم موضحه عمدی قصاص دارد. بدین جهت این نه قسم دیگرقصاص ندارند زیرا مماثله و مساوات درمکافات و تاوان آنها ممکن نیست. اقسام شجاج و زخمهای سر و صورت بشرح زیرمیباشند:
۱) خارصه: پارگی اندک پوست.
۲) باضعه: زخمی که علاوه بر پارگی پوستگوشت نیز شکاف برداشته است.
۳) دامیه یا دامغه: زخمی که خون از آن میچکد و خون از آن میریزد.
۴) المتلاحمه: زخمی که شکافگوشت آن عمق داشته باشد.
۵) السمحاق: زخمی که تنها پرده نازکی مانده است که به استخوان برسد.
۶) موضحه: زخمی که شکاف آن بگونهای است که استخوان پیدا شده است و نمایان است.
۷) هاشمه: زخمی که بگونهای باشدکه استخوان شکسته و خرد شده باشد.
۸) المنقله: زخمی که بگونهای باشدکه استخوان پیدا و نمایان و شکسته و خرد شده و استخوانهایی از آن جابجا شده است.
۹) مامومه یا آمه: زخمی که بقدری عمیق است که از استخوانگذشته و به پوشش نازک مغز رسیده است.
۱۰) الجائغه: زخمی که به داخل سر نفوذ کرده است.
برای هریک از این زخمها بغیر از موضحه -شماره شش- حاکم شرع مقدار و میزان بهای پرداختی تاوان را تعیین میکند و برخیگفتهاند مزد طبیب و هزینه معالجه باید پرداخت شود. و لی زخم موضحه اگر عمدی باشد قصاص دارد و اگر خطاء باشد نصف یک دهم دیه دارد، خواه زخم زیاد باشد یا اندک که پنج شتر میشود.
این مطلب از پیامبرصثابت شده است که در نامهاش به عمرو بن حزم از آن سخن رانده است. اگر زخمهای موضحه متفرقه و پراکنده و متعدد باشند، برای هریک، پنج شتر و اجب است. و دیه زخم موضحه در غیرسر و صورت بستگی به نظر حاکم شرع دارد.
برای زخم هاشمه -یک دهم دیه که ده شتر است میباشد. و این مطلب از زید بن ثابت روایت شده است و مخالفی درمیان اصحاب ندارد. و برای زخم منقله یک دهم و نصف یک دهم یعنی پانزده شتراست. و برای زخم مامومه یک سوم دیه است باجماع علما. و برای زخم جائغه نیز باجماع یک سوم دیه است اگر زخم مامومه و جائغهکاملا بداخل سر نفوذکردند، هردو جائغه هستند و دو سوم دیه کامل و اجب میشود.
دیه زن درقتل خطاء نصف دیه مرد است و همچنین دیه اندامهای بدنش و دیه زخمهایش نصف دیه اندامها و جراحات مرد است و اکثر اهل علم بر این رای میباشند.
از عمر خطاب و علی ابیطالب و عبدالله مسعود و زید ثابتشروایت شده است که گفتهاند، دیه زن نصف دیه مرد است و نقل نشده کهکسی با آنان مخالفت کرده باشد پس نظر و رای آنان بصورت اجماع درآمده است و دلیل دیگرآن آنست که در ارث و شهادت زن نصف مرد بحساب میآید.
برخی گفتهاند دیه و خونبهای زن و مرد با هم مساوی هستند تا اینکه میرسد بیک سوم دیه کامل یا نصف باقی مانده. از آن گذشت با هم مساوی نیستند.
نسائی و دارقطنی آوردهاند و ابن خزیمه بصحت آن رای داده و از عمرو بن شعیب و از جدش روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «عقل المرأة مثل عقل الرجل حتى یبلغ الثلث من دیته»«دیه زن و مرد مساوی است تا میرسد بیک سوم دیه مرد». یعنی از آن که گذشت دیگر مساوی نیست.
امام مالک در موطاء و بیهقی از ربیعه بن عبدالرحمن آوردهاند که او گفت: «از سعید پسر مسیب سوال کردم: دیه انگشت زن چقدر است؟ گفت: ده شتر است. گفتم برای دو انگشت چقدراست؟ گفت: بیست شتراست.گفتم: برای سه انگشت چقدر است؟ گفت: سی شتر است.گفتم برای چهار انگشت چقدر؟ گفت: بیست شتر است. گفتم: و قتی که جراحت بیشتر شد و مصیبت شدیدتر گشت، دیه و خونبها کم میشود؟!! سعید گفت: آیا تو عراقی هستی؟ گفت: من یک دانشمندی هستم که میخواهد بیقین برسد یا جاهلی هستم که میخواهد یاد بگیرد. سعید گفت: سنت این است ای برادر زادهام». امام شافعی این رای را بمناقشه کشیده و بیان کرده است که مقصود از سنت سنت زید بن ثابت است که چنین رای داده است نه سنت پیامبرص.
امام شافعی گفته است: «هرگاه کلمه سنت بطور مطلق گفته شد مراد سنت رسول اللهصاست و روایت شده است که بزرگان اصحاب برخلاف رای زید بن ثابت فتوی دادهاند اگر مراد سنت رسول اللهصبود بزرگان اصحاب با آن مخالفت نمیکردند، پس باید مراد از قول سعید بن المسیب کهگفته است «سنت است» سنت زید بن ثابت باشد. چون این رای تنها از زید بن ثابت بطور موقوف روایت شده است. بعلاوه نمیتوانگفت: این رای منسوب به پیامبر است، چون منتهی به «محال» میشود بدینمعنی که هر اندازه درد و رنج زن بیشتر باشد و مصیبت او فراوانتر باشد خونبهای آن کمتر گردد که چنین چیزی محال است و نسبت آن به پیامبرصجایزنیست، چون ممکن نیست که جنایت از نظر شرع تاوان نداشته باشد و زشتتر آن است که تاوانی که بوسیله جنایتی و اجب شده باشد با جنایت دیگری ساقط گردد!!».
دیه اهل کتاب - خواه ذمی باشند یا همپیمان و در امان باشند - هرگاه کشته شوند، نصف دیه مسلمان است، پس دیه و خونبهای یک مرد اهلکتاب، نصف دیه یک مرد مسلمان و دیه یک زن اهلکتاب نصف دیه یک زن مسلمان است. چون عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش آورده است، که پیامبرصحکمکرده است باینکه دیه و خونبهای اهلکتاب نصف دیه و خونبهای مسلمان است. امام احمد آن را روایتکرده است. همانگونه که دیه قتل اهلکتاب، نصف دیه قتل مسلمان است، دیه جراحت و زخم آن نیز نصف دیه جراحت و زخم مسلمان است. امام مالک و عمر بن عبدالعزیز نیز چنین رای دادهاند. امام ابوحنیفه و ثوری بنا بروایت از عمر و عثمان و ابن مسعودگفتهاندکه دیه اهلکتاب مانند دیه مسلمین است، چون خداوند میفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ یَقْتُلَ مُؤْمِنًا إِلَّا خَطَأً وَمَنْ قَتَلَ مُؤْمِنًا خَطَأً فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ﴾[النساء: ۹۲]. «هرگاه مقتول از قومی بود که با شما عهد و پیمان داشت باید دیه و خونبهای او را بخانوادهاش داد و بنده مومنی را نیز آزاد کرد».
زهری گفته است: «دیه یهودی و نصرانی و هر شخصی ذمی مثل دیه مسلمان است». او گفت: درزمان پیامبرصو ابوبکر و عمر و عثمان و علی چنین بود تا اینکه زمان معاویه فرا رسید که او نصف دیه را در بیتالمال مینهاد و نصف دیگر را به اولیای مقتول میداد. سپس عمر بن عبدالعزیز به پرداخت نصف دیه حکمکرد. و آن نصف را که معاویه برای بیتالمال برقرار کرده بود. لغو نمود.
زهری گفت: برایم این امکان پیش نیامد که به عمر بن عبدالعزیز بگویم و به او متذکر شوم و به وی خبر بدهم که دیه اهل ذمّه کامل است نه نصف.
امام شافعی میگوید: دیه اهل ذمه یک سوم دیه مسلمان است و دیه بتپرست و مجوسی همپیمان و در امان دو سوم از یک دهم دیه مسلمان است. و دلیل آن در این باره اینست که این مقدار کمترین چیزی است کهگفته شده است. و تا زمانی که یقین یا حجت وجود نداشته باشد ذمه اشخاص برائت دارد. بنابراین دیه آنان هشتصد درهم است از دوازده هزار درهم.
و از عمر و عثمان و ابن مسعود روایت شده است که دیه زنانشان اهل ذمه نصف است. درباره اینکه آیا پس از پرداخت دیه مقتول اهل ذمه یا همپیمان ،کفاره نیز و اجب است؟ ابن عباس و شعبی و نخعی و شافعی گفتهاند کفاره نیز و اجب است و طبری نیز آن را اختیارکرده است.
هرگاه جنایتی و آسیبی بریک زن آبستن و ارد شد، خواه بعمد یا به خطا و (جنین) مرد و لیکن مادرش نمرد دیه آن جنین «غره» است خواه جنین از مادر جدا شده و مرده خارج شود یا درشکم مادرش بمیرد، خواه پسریا دخترباشد فرق نمیکند و دیه آن «غره» میباشد.
هرگاه جنین زنده ازمادر جدا شود، سپس بمیرد دیه آن کامل است، که اگر پسر باشد یکصد شتر و اگر دختر باشد پنجاه شتر است. و علائم و نشانههای حیات و زندگی عبارتند از: عطسه یا تنفس یا گریه یا فریاد یا حرکه یا امثال آنها.
اگر بچه در شکم مادرش مرده باشد، امام شافعی شرط کرده است که باید صورت او ظاهر شده و روح دروی دمیده شده باشد، بدینمعنی بایستی صورت و شکل آدمی از قبیل دست و انگشت دراو ظاهر شده باشد، آنوقت باید «غره» برای او پرداخت شود. امام مالک چنین شرطی را معتبر نمیداند و گفته است که هر چیزی را که زن بیندازد و سقط کند مضغه گوشت پاره -یا علقه- لخته خون باشد، مادام که معلوم باشدکه / بچه است و زن حامله بوده است، باید برای آن «غره» پرداخت شود.
و رای امام شافعی ترجیح داده میشود، زیرا اصل برائت ذمه و عدم و جوب غره است، مادام که جنین شکل نگرفته و صورت انسان در آن ظاهر نشده است نباید چیزی و اجب باشد.
شعبی و علمای حنفی گفتهاند «غره» پانصد درهم است. بنا بحدیث ابوبریده بروایت داود نسائی یکصدگوسفند است. و بعضیگفتهاند پنج شتر است.
از ابوهریره روایت شده است که پیامبرصحکمکردند باینکه دیه جنین «غره» است که یک عبد یا یک کنیز است. امام مالک از ابن شهاب و او از سعید بن المسیب روایتکرده است که پیامبرصدرباره جنین که در شکم مادرکشته شود عبدی یاکنیزی دیه آن داده میشود.کسیکه برعلیه او حکم شده یعنی محکوم بود گفت: چگونه من دیه و غرامت چیزی را بدهم که نمینوشد و نمیخورد و حرفی نمیزند و فریادی نمیکشد و چنین چیزی «هدر» است. پیامبرصدر پاسخ او گفت: «إن هذا من إخوان الكهان»«چنین شخصی از برادران کاهنان است». آنچه که گفتیم به نسبت جنین زن مسلمان بود و اما به نسبت جنین زن ذمی، صاحب بدایه المجتهد گفته است:
بقول مالک و شافعی و ابوحنیفه دیه آن یک دهم دیه مادرش میباشد و قبلا گفتیم که بقول ابوحنیفه دیه ذمی مانند دیه مسلمان است. و بقول شافعی دیه ذمی یک سوم دیه مسلمان است و بقول مالک دیه ذمی نصف دیه مسلمان است.
امام مالک و یارانش و حسن بصری و بصریان میگویند دیه جنین باید از مال جانی و کسیکه مرتکب جنایت شده است، پرداختگردد و علمای حنفیه و شافعیه و کوفیان میگویند: دیه جنین، دیه بر عاقله است، چون قتل جنین قتل خطاء است و دیه آن بر عاقله است زیرا اگر چه قتل مادر عمدی باشد، نسبت به جنین خطاء تلقی میشود.
از جابر روایت شده است که پیامبرصپرداخت «غره» قتل جنین را بر عاقله ضارب قرار داد، و از شوهر زن و فرزندش آغاز نمود. و اما امام مالک و حسن بصریگفتهاند اگر ضربت عمدی باشد، دیه جنین نیز مثل دیه قتل عمد است، و لی رای اول درستتر است.
مالکیه و شافعیه و دیگران میگویندکه دیه جنین بسود و ارثان او برابر مقررات شرع اسلامی و اجب میگردد و حکم آن مانند حکم دیه موروثی میباشد. برخی گفتهاند: دیه جنین از آن مادر است، چون جنین بمانند اندامی از اندامهای او است، پس دیه جنین بویژه برای او است.
باتفاق نظر علما هرگاه جنین زنده از مادر جدا شود، سپس بمیرد علاوه بر دیه، کفاره نیز و اجب میگردد. اما اگر جنین مرده خارج شود، آیا باز هم کفاره و اجب است؟
امام شافعی و دیگران گفتهاند: برای جنین مرده نیز کفاره و اجب است چون بنا برای او در قتل عمد و خطاء برای هردو،کفاره و اجب است. ابوحنیفه میگوید: کفاره و اجب نیست چون حکم عمد بر آن غالب است و درقتل عمد برای اوکفاره و اجب نیست.
امام مالکگفته است چون بین عمد و خطاء متردد استکفاره آن مستحب است.
امام مالکگفته است: باجماع نزد ما در جنایت خطاء دیه و خونبها پس از بهبودی و تندرستی یافتن مجروح، پرداخت میگردد و اگر استخوانی از دست یا پا یا اندام دیگری، ازکسی در صورت خطاء شکسته شد، سپس بهبودی یافت و به هیئت اولیه خویش برگشت، در آن صورت دیهای و اجب نمیشود . اگر اندام ناقص باشد یا در آن نقصی پدیدار گردد، بر حسب نقص دیه آن تعیین میگردد و گفته است اگر این استخوان شکسته، از آن استخوانهائی باشدکه پیامبرصنام برده و دیهاش را تعیینکرده است، برابر گفته و عمل پیامبرصدیه آن پرداخت میگردد و اگر از جمله آنها نباشد و در سنت از آن خبری نیامده بود و برای آن دیهای مشخص نشده بود، دیه آن از روی اجتهاد معلوم و مشخص میگردد.
هرگاه قومی و دستهای بمشاجره و نزاع پرداختند و کشتهای در میانشان یافته شد و قاتل آن معلوم نبود و کسی نمیدانست که چهکسی او را کشته است دیه مقتول واجب است.
ابوداود روایتکرده که پیامبرصگفته است: «من قتل فی عمیا فی رمیا، یكون بینهم بحجارة أو بالسیاط أو ضرب بعصا، فهو خطأ، وعقله عقل الخطأ، ومن قتل عمدا فهو قود، ومن حال دونه، فعلیه لعنة الله وغضبه، لا یقبل منه صرف ولاعدل»«کسیکه در شلوغی و جنجالکشته میشود و قاتل معلوم نباشد و بوسیله پرتاب سنگ یا شلاق یا ضربه عصا کشته شود این قتل قتل خطاء میباشد و دیه آن مانند دیه قتل خطاء است و هرکس بصورت عمدیکشته شود باید بابت قتل او قصاص بعمل آید و هرکس مانع اجرای قصاص شود یا هرکس مانع اجرای حدود الهی اعم از دیه و قصاص شود لعنت و خشم خدا بر او باد و اعمال خیریه داوطلبانه و تطوع و فرایض از او پذیرفته نمیشود».
علما اختلاف دارند درباره اینکه چه کسی باید دیه را در اینموارد بپردازد؟ ابوحنیفه گفته است که دیه بر عاقله قبیلهای است که در میان آنانکشته یافته شده است، البته و قتی این قبیله دیه بر عاقله مقتول را میپردازدکه اولیای مقتول مدعی نباشدکه قاتل از غیر از این قبیله است، یعنی اگر اولیای مقتول این قبیله را قاتل ندانند و قاتل را از غیر از این قبیله معرفیکنند، قبیلهای که کشته در میان آنان یافته شده است، مسئول پرداخت دیه نیست.
امام مالک میگوید: دیه بر عهدهکسانی است که با اولیای مقتول نزاع کردهاند. امام شافعی گفته است: اگر اولیای مقتول قتل را بفرد معینی یا طایفه معینی نسبت بدهند بایستی «قسامه» بعمل آید در غیر این صورت برای مقتول دیه و قصاصی در میان نیست.
امام احمد گفته است: این دیه بر عاقله دیگران است مگر اینکه اولیای مقتول آن را به شخص معینی نسبت بدهندکه درآن صورت «قسامه» بعمل میآید.
ابن ابی لیلی و ابویوسف گفتهاند: دیه مقتول بر هردو گروه طرف نزاع میباشد یعنی گروه اولیای مقتول و طرف نزاع آنها.
اوزاعیگفته است: دیه مقتول بر هردو گروه طرف نزاع است مگر اینکه گواهی و بینهای از غیرطرفین نزاع قاتل را مشخص و معین و معرفی کند که درآن صورت از قاتل دیه و یا قصاصگرفته میشود.
هرگاه صاحب خون و اولیای مقتول دیه و خونبها راگرفتند برایشان حلال و روا نیست که قاتل را بکشند. ابوداود از حسن بصری و او از جابر بن عبدالله روایت کرده است، که پیامبرصگفت: «لاأعفى من قتل بعد أخذ الدیة»«خداوند مالش را زیاد نکند و او را بینیازنسازدکسیکه بعد از اخذ دیه و خونبها قاتل را بکشد».
دارقطنی روایت کرده است از ابیشریح خزاعی کهگفت: از پیامبرصشنیدم: میگفت: «من أصیب بدم أو خبل فهو بالخیار بین إحدى ثلاث، فإن أراد الرابعة فخذوا على یدیه: بین أن یقتص، أو یعفو، أو یأخذ العقل، فإن قبل شیئا من ذلك ثم عدا بعد ذلك فله النار خالدا فیها مخلدا»«هرکس دچارمصیبت قتل یا زخم و جراحت و لنگی شد، او در انتخاب یکی از سه چیز آزاد است و میتواند یکی از سه چیز را انتخابکند، اگر بخواهد غیر از آنها، راه چهارم را انتخابکند، مانع او شوید و بر دستان او بزنید: یا باید قصاص شرعی را بپذیرد و خواهان آنگردد یا جانی را عفوکند یا دیه و خونبها را بگیرد. اگر یکی از آنها را پذیرفت سپس تجاوزکرد و خلاف آن را رفتارنمود، آتش جهنم از آن او است و جاودانه درآن میماند». هرگاه و لی مقتول بعد از آن، قاتل را کشت برخی از علما گفتهاند او مانند کسی است که مستقیماً و ابتداء مرتکب قتل شده است پس و لی قاتل اولی، اگر خواست او را قصاص میکند و میکشد و اگر خواست میتواند او را عفوکند و لیکن قاتل دوم در آخرت چون برخلاف دستور شارع رفتار کرده است، معذب خواهد شد. برخی دیگر از علما گفتهاند بطور حتم ، بایدکشته شود و نباید حاکم اجازه دهد، که او مورد عفو و اقعگردد. بعضیگفتهاند اختیار او در دست حاکم است و بسته برای حاکم است که کدام طریق را برای او پیشنهاد کند.
ابوحنیفه و مالک گفتهاند: هرگاه دو سوار با هم تصادم کردند و برخورد نمودند و هردو مردند بایستی هریک از آنها دیه دیگری را بپردازد و دیه هردو دیه بر عاقله است. اما شافعی گفته است هریک باید نصف دیه دیگری را بپردازند چون هریک از آنها با عمل خود و رفیقش کشته شده است.
هرگاه حیوان شخصی با دست یا پا یا دهانش بچیزی آسیب برساند، صاحب آن حیوان، ضامن میباشد و باید غرامت آن را بپردازد و این قول شافعی و ابن ابی لیلی و ابن شبرمه است. مالک و لیث و اوزاعی گفتهاند: اگر سوار یا افسار کش یا راننده حیوان، بوسیله زدن یا حرکتی، حیوان را بدین عمل و ادار نکرده باشد، ضامن آن نیست اگر سببی درکار باشد و یکی ازاشخاص فوق، حیوان را به تلفکردن چیزی و اداشته باشد، آن شخص حکم تلفکننده را دارد. چنانچه صاحب حیوان بعمد حیوان را بارتکاب جنایت موجب قصاص و ادارد، باید از صاحب حیوان قصاص بعمل آید، چون در این صورت، حیوان بمنزله آلت و و سیله ارتکاب جنایت صاحبش میباشد، پس صاحبش مرتکب جنایت عمدی شده است. و اگر حیوان بدون قصد و اراده عمدی صاحبش، موجب پیش آمدن جنایت شد، اگر موجب دیه باشد دیه برعاقله است و اگرمالی به و سیله حیوان تلف شود، غرامت آن از مال جانی که حیوانش مرتکب جنایت شده است پرداخت میگردد.
ابوحنیفه میگوید: اگر کسی سواربر حیوانی باشد و آن حیوان با پاهایش انسانی را لگد بزند و بمیرد دیهای ندارد، چون سوار نمیتواند پشت سر خود را کنترل کند، لیکن اگر حیوان با دستهایش موجب تصادم یا آسیبی بشود، سوار ضامن میباشد، چون او میتواند حیوان را از جلو کنترلکند و آن را از آن کار منصرف سازد. و گفته است هرگاه کسی حیوانی را میراند و از آن زین یا لگام یا باری و چیزی افتاد و به انسانی برخورد کرد، راننده حیوان ضامن میباشد و باید غرامت و تاوان آن را بپردازد.
هرگاه حیوانیگریخت و بمالی یا انسانی، در شب یا در روز، آسیب رساند، صاحب حیوان ضمانتی بعهده ندارد، چون در آن تعمدی و قصدی نداشته است. هرگاه کسی سوار بر چهارپائی شد و مردی دیگر آن چهار پا را زد یا سیخنک زد و انسانی را زیر دست و پا گرفت یا جفتک و لگد زد، یا رم کرد و با کسی تصادم کرد و او را کشت، سوار ضامن نیست، بلکه خسارت و تاوان بعهده کسی است که حیوان را زده یا سیخنک نموده یا رم داده است. اگر چهار پا خود آن شخص تحریککننده را لگد زد و مرد خونش هدر میباشد، چون خودش سبب آن کار بوده است و سوار تقصیری ندارد.
اگر چهار پا سوار را در اثر تحریک آن شخص به زمین زد و کشت، خونبها و دیه مقتول بر عاقله شخصی تحریککننده است. هرگاه چهارپائی در سر راه خود، شاشید یا مدفوع انداخت و راه میرفت و شخص دیگری در اثر آن پایش لغزید، و هلاک شد، صاحب حیوان ضامن نیست حتی اگر آن را نگاه داشته بود، باز هم ضامن نیست.
هرگاه کسی افسار حیوان را در دست داشته باشد، باکسی بر آن سوار باشد یا کسی آن را براند و با چیزی تصادم کرد و بدان ضرر رساند، آن شخص ضامن زیان و ضرر عملی است، که حیوان و اردکرده است. حضرت عمرکسی را که اسبش را میراند و شخصی را زیر پا گرفت و کشت، محکوم به پرداخت دیه و خونبها نمود.
ظاهریه میگویند در هیچیک از این حالات این اشخاص ضامن نیستند، چون پیامبرصگفت: «جرح العجماء جبار، والبئر جبار، والمعدن جبار، وفی الركاز الخمس»«آسیب حیوان و افتادن در چاه آب و آسیب دیدن در معدن هدر میباشند و در معادن و گنجینه و دفینه خمس میباشد».
این سخن ظاهریه و قتی درست میباشد، که چهار پا افسارکش و سوار و راننده نداشته باشدکه در این صورت باجماع علما چیزی را که حیوان تلفکند، برای آن ضمانتی وجود ندارد.
اما حیوانی که متوقف است اگر بچیزی آسیب رساند، بقول ابوحنیفه صاحبش ضامن خسارت آن میباشد حتی اگرصاحبش آن را درجای خویش و محل مناسب نیز بسته باشد، باز هم ضامن میباشد از نعمان بن بشیر روایت است که پیامبرصگفت: «من وقف دابة فی سبیل من سبل المسلمین، أو فی سوق من أسواقهم،فأوطأت بید أو رجل فهو ضامن»«هرکس چهارپائی را در یکی از راههای مسلمین متوقف سازد یا در یکی از بازارها نگه دارد و آن چهارپاکسی با دست یا پا لگد زد یا آسیب رساند شخص صاحب آن ضامن میباشد».
دارقطنی این حدیث را روایتکرده است. امام شافعیگفته است اگر چهارپا را بنحو شایسته و در محل مناسب متوقفکرده بود و نگه داشته بود ضامن نیست و اگر چنین نباشد ضامن است.
جمهور علما ازجمله مالک و شافعی و اکثر فقهای حجاز میگویند: اگرحیوان در روز کسی یا مال غیر را تباه سازد، صاحب حیوان ضامن نیست زیرا در عرف و عادت مردم، صاحبان باغها و بستانها در روز از آنها محافظت میکنند و صاحبان حیوانات عرفا و عادتا در روز آنها را آزاد میگذارند و شبها آنها را به خوابگاه برمیگردانند، پس کسی که با این عادت و عرف عمومی مخالفت میکند ازراه و رسم مردم خارج شده و خود سبب تضییع مال خود شده است. البته این و قتی است که مالک حیوان همراه آن نباشد و اگرخود مالک همراه حیوان باشد او ضامن چیزی است که حیوان تلفکرده است، خواه سوار بر آن باشد یا آن را براند و یا زمام و افسار آن را بدست داشته باشد یا نزدیک آن ایستاده و خواه آن را با پا یا دست یا دهان تلف کند.
آنان بحدیثی استدلالکردهاندکه امام مالک از ابن شهاب و او از حرام بن سعید بن المحیصه روایتکرده استکه: شتر براء بن عازب داخل بستان مردی شده بود و زیان و خسارتی ببار آورده بود پیامبرصحکمکرد باینکه صاحب باغ و بستان موظف است، در روز از بستان و باغ خود، مواظبت و محافظتکند و اگر چهارپایان در شب چیزی را تباهکنند و تلف نمایند، صاحبان آنها ضامن میباشند.
ابوعمر بن عبدالبر گفت: این حدیث اگرچه «مرسل» است و لی مشهور میباشد. پیشروان حدیث آن را «مرسل» دانسته و افراد مورد اعتماد آن را روایت کردهاند و فقهای حجاز بدان عملکرده و آن را پذیرفتهاند. و در مدینه نیز بدان عمل کردهاند.
و کافی است که اهل مدینه و باقی اهل حجاز بدان عملکرده باشند.
«سحنون» از علمای مالکیه گفته است، این حدیث برای مدینه و امثال آن صادق است، که باغها و بستانهایشان دارای دیوار جداگانه هستند و محصورند و اما در جاهائی که کشتزارها بهم پیوسته هستند و مانع ندارند و همچنان باغهائی که دیوار ندارند و بهم پیوسته هستند، صاحبان چهارپایان ضامن چیزهائی میباشند، که چهارپایانشان تلف میکنند، خواه در روز و خواه در شب باشد. علمای حنفیه گفتهاند اگرمالک حیوانات همراه آنها نباشد چه شب باشد یا روز ضامن آنها نیستند بخاطر همان حدیثی که قبلا نقل شد: «جرح العجماء جبار...»علمای حنفیه همه اعمال حیوانات را قیاس بر «جرح = زخم» آنها کردهاند. اگر مالک آنها همراه آنها باشد دراین صورت اگرمالک آنها را سوق دهد در هر صورت ضامن چیزی است که تلفکنند. اگر آنها را دنبال خود بکشد یا سوار بر آنها باشد تنها ضامن چیزی است که با دهان یا با دست تلفکنند و ضامن چیزی نیستندکه با پا تلفکنند. جمهور علما در جواب آنانگفتهاند: حدیثی که حنفیه بدان استدلال کردهاند، عام است و و سیله حدیث براء بن عازب تخصیص یافته است. البته این درباره کشت و میوهها است و درباره غیر آنها ابن قدامه در مغنی گفته است: «اگر چهار پا غیر از کشت و زرع را تلفکند، صاحبش ضامن آن نیست، خواه شب باشد یا روز، مادام که دست صاحب حیوان بر آن نباشد، یعنی مادام که در دسترس او نباشد».
از شریح -قاضی -نقل شدهکهگلهگوسفندی شبی بکشتزاری که بدور آن دیوار کشیده بودند، رفت و او حکمکرد باینکه صاحب گلهگوسفند ضامن میباشد. و شریح این آیه را خواند: ﴿إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ﴾[الأنبیاء: ۷۸]. «وقتی که گله قرم در آن چریده برد»و گفته نفش = چریدن بدون شبان. درشب پیش میآید نه درروز. و لی ثوریگفته است اگر روز هم باشد صاحبش ضامن است چون آنها را آزاد گذاشته و کوتاهی کرده است. بعلاوه ما قول پیامبرصرا نیز داریم که فرمود «جرح العجماء جبار»که متفق علیه است. و بموجب آن هدر است. و اما «نفش» که درآیه آمده است مراد از آن چریدن در شب میباشد و طبیعی است که این در مورد کشتی است که حیوانات با چریدنشان در آن، آن را تباه میسازند و بچرای در آن علاقه دارند و مشتاق میباشند و لی در غیرکشت چنین نیست پس نمیتوان غیرکشت و زرع را بر آن قیاسکرد، چون اشتهای حیوانات بچریدن درآن بیشتر است. پایان سخن مغنی.
برخی از علماء میگویند: زنبور عسل و کبوتر و مرغابی و مرغ و پرندگان حکم چهارپایان را دارند و کسی که آنها را نگهداری میکند و در روز آنها را آزاد کند و دانه بردارند صاحب آنها ضامن نیست چون عادتاً و عرفاً اینگونه پرندگان رها میشوند و آزاد گذاشته میشوند.
برخی دیگر گفتهاند اگر صاحبانشان آنها را رها کنند و چیزی را تلف نمایند ضامن میباشند. و همچنین کسی که پرنده شکاری مانند صقر و باز داشته باشد و آن را رهاکند و پرندگان و حیوانات مردم را تلف و تباه سازند اوضامن میباشد و این رای صحیح است.
در مغنی آمده است: کسی که سگگزنده نگهداری کند و آن را آزاد و رها سازد و
کسی را گاز گرفت یا حیوانی راگازگرفت یا جامهکسی را سوراخکرد، درشب یا در روز باشد صاحب آن، ضامن چیزی است که تلفکرده است، چون او با نگهداری چنین چیزی خودکوتاهیکرده و مقصراست. مگراینکهکسی بدون اجازه او داخل خانهاش شده باشد، که درآن صورت ضامن نیست، چون آن شخص که بدون اجازه و ارد خانه او شده است مرتکب عدوان و تجاوز شده و خود سببگردیده که سگ او راگاز بگیرد و اگر کسی با اجازه صاحب خانه و ارد خانه او شد و سگ او راگاز گرفت، صاحب خانه ضامن میباشد، چون او خود سبب اتلاف شده است.
اگر سگ بغیر از گاز گرفتن، موجب تلف شد، مانند اینکه در ظرفکسی سر نهاد یا درآن شاشید، صاحب سگ ضامن نیست، چون این عمل به سگگزنده اختصاص ندارد. قاضی گفته است: «هرگاه کسی گربهای را نگهداری میکرد که جوجه مردم را میخورد، او ضامن چیزی است که تلف میکند، همانگونه که ضامن چیزی میباشدکه سگ گزندهاش تلف میکند. و فرق نمیکندکه شب باشد یا روز و لی اگر گربه به جوجه خوردن عادت نکرده باشد، صاحبش ضامن چیزی نیست که تلفکرده است همانگونه که درباره سگ نیز چنین میباشد. اگر سگگزندهای یا گربهای نزد انسانی حاضر شد، بدون اینکه او آنها را نگهداریکرده یا انتخابکرده باشد و موجب تباهی چیزیگردد آن شخص ضامن نیست، چون خود سگ یا گربه موجب تلف شدن و سبب آن میباشد و او درآن دخالتی ندارد».
از حیوانات تنها چیزهائی کشته میشوند که پیامبرصدستورکشتن آنها را داده باشد. که عبارتند از: غراب، عقاب، موش، مار، کژدم، سگگزنده، و و زغ = نوعی قورباغه. و هر جانوری که ضرر داشته باشد حکم اینها را دارد مانند: زنبورموذی و پلنگ و گربه و حشی و شیر و امثال آنها این جانوران کشته میشوند اگر چه حمله نیز نکرده باشند.
حضرت عایشه گفته است: پیامبرصدستورداد که پنج جانور فاسق و تباهکار را بکشند چه در سرزمین حرام باشد یا در زمین حل: غراب، عقاب یا صقر،گژدم، موش و سگگزنده. بخاری و مسلم آن را روایتکردهاند. در «صحیحین» از حدیث ام شریک آمده است: «که پیامبرصدستور داد و زغها را بکشند و آنها را فاسقک نامید». پس هر و قت این جانوران کشته شوند درکشتن آنها ضمانتی وجود ندارد. و همچنینکشتن درندگان دیگر و حشرات اگر چه اهلی نیز شده باشند و دراین سخن اجماع علما وجود دارد.
مگر گربه که قتل آن موجب پرداخت قیمت میشود مگر اینکه ازحد خود تجاوزکرده باشدکه درآن صورت ضمانت بر آن نیست. مرغ شانه بسر- (هدهد) و مورچه و زنبورعسل و پرستو و صردکه نوعیگنجشک است و قورباغه غیر از و زغ اینها و امثال اینها که ضرری ندارد نبایدکشته شوند. نسائی از ابن عمر روایت کرده که پیامبرصگفت: «من إنسان یقتل عصفورا، فما فوقها بغیر حقها إلا سأله الله یوم القیامة عنها، قیل یا رسول الله: وما حقها؟ قال: یذبحها ویأكلها، ولا یقطع رأسها ویرمی بها»«هرکسگنجشکی یا جانور کوچکتر از آن را بکشد و حق آن را مراعات نکند خداوند در روز قیامت او را بازخواست میکند. گفتند: ای رسول خدا حق این گونه جانوران چیست؟ فرمود: آنست که ذبح شرعی شوند و گوشتشان را بخورند نه اینکه سرشان را قطع کنند و آنها را دور بریزند» و هرگاهکسی این نوع جانوران را بکشد بر او است که توبهکند و بر او ضمانتی نیست. از ابن عباس روایت است که پیامبرصازکشتن چهار جاندار نهی کرد: «مورچه، زنبور عسل، شانه بسر و صرد که نوعی گنجشک کوچک است».
هرگاه و قوع جنایت بسبب خود ظالم متجاوز رخ دهد یعنی ظالم متجاوز خود سبب و قوع جنایت برخود شود اینگونه جنایت هدر است و قصاصی بر آن نیست و دیه نیز ندارد از جمله:
۱- کسی دیگری راگاز بگیرد و دندانش سقوطکند یا بشکند یعنی شخصی که گاز گرفته شده سعیکرد خود را از دست او خلاصکند در نتیجه دندانگاز گیرنده افتاده یا فکشکنده شد، دراین صورتکسی که برای دفاع ازخود مرتکب این عمل شده مسئولیتی ندارد چون او تجاوزی نکرده است. بخاری و مسلم از عمران بن حصین روایتکردهاندکه مردی دست مردی دیگر راگاز گرفت و آن مرد سعیکرد که دست خویش را ازدهان او بیرونکشد درنتیجه دو دندان پیشینگازگیرنده افتاد، آنان داوری را بحضور پیامبرصبردند، او فرمود: «یعض أحدكم ید أخیه كما یعض الفحل ...لادیة لك»«آیا شما مانند شتر نر دست برادرت راگاز میگیری؟!!... برای تو دیه و خونبهائی نیست». مالک گفته است: باید دیه او داده شود و لی این حدیث حجتی است برعلیه او.
۲- نگاه کردن در خانه دیگران بدون اجازه: هرگاهکسی بخانه دیگری سرکشید و نگاه کرد، خواه از لای در یا سوراخی یا امثال آن باشد اگر در این نگاهکردن تعمدی نداشت بر او باکی نیست.
مسلم روایتکرده است که از پیامبرصدرباره نظر و نگاه ناگهانی سوال شد. گفت: «اصرف بصرك»«رویت را بگردان». ابوداود و ترمذی روایت کردهاند و پیامبرصبه علی گفت: «لاتتبع النظرة النظرة، فإن لك الاولى، ولیست لك الثانیة»«نگاه را بدنبال نگاه نیاور چون نگاه اول بنفع شما بخشیده شده و نگاه دوم بنفع شما نیست».
اگر کسی بعمد و بدون اجازه صاحب خانه بخانه کسی سر کشید و نگاه کرد او حق دارد چشمش را کور کند و بر او ضمانتی نیست. احمد و نسائی از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من اطلع فی بیت قوم بغیر إذنهم، ففقأوا عینه فلادیة له، ولا قصاص»«هرکس از بالا بخانه قومی نگریست بدون اینکه آنان اجازه داشته باشند و چشمش را کورکردند یا آسیب رساندند برای چشمش دیه و قصاصی نیست». بخاری و مسلم از او روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «لو أن رجلا اطلع علیك بغیر إذن، فخذفته بحصاة ففقأت عینه،ما كان علیك جناح» «اگر مردی از بالای خانه شما بشما نگاهکرد و تو اجازه نداده بودی و به وی سنگ ریزه انداختی و چشمش راکورکردی یا آسیب رساندی بر توگناهی نیست». از سهل بن سعد روایت شده که مردی از سوراخ در خانه پیامبرصنگاه میکرد و پیامبرصشانهای در دست داشت که موی سر را بدان شانه میکرد و بدان مردگفت: «لو أعلم أنك تنظر، لطعنت بها فی عینك، إنما جعل الاذن من أجل النظر» «اگرمن میدانستم که شما نگاه میکنی این شانه را درچشم شما فرو میکردم. براستی اجازه خواستن را برای نگاه کردن قرار دادهاند». و علمای شافعیه و حنابله براین رای میباشند و این حدیث را مستمسک قرار دادهاند.
علمای حنفیه و مالکیه در آن مخالفت و رزیده و گفتهاند: اگر کسی بدون اجازه صاحب خانه بدان نگریست و صاحب خانه به وی سنگ ریزهای پرتاب کرد یا او را با شاخهای زد و بوی آسیب رساند صاحب خانه ضامن میباشد چون اگر آن مرد داخل خانه او شود و بدان بنگرد و بدون نزدیکی جنسی با زنش مباشرت کند و تماس برقرار نماید حق ندارد چشمش را کور کند یا به وی آسیبی برساند. چون چنین گناهی مجازاتی بدین سنگینی ندارد و این عمل با احادیث صحیحی که گذشت مخالفت دارد. ابن القیم جوزی رای اول را ترجیح داده است و گفته: این سنتها را بدین دلیل رد کردهاند که مخالف با اصول میباشند، زیرا خداوند کندن چشم را در برابر کندن چشم روا داشته است نه بسبب جنایت نظر کردن. لذا اگر کسی با زبان برکسی مرتکب جنایت شد زبانش را قطع نمیکنند. و اگر کسی استراق سمعکرد و به و یگوش فرا داد،گوش او را نمیبرند.گفته میشود این سنتهائی که رد شدهاند از بزرگترین اصول میباشند و چیزی که با این سنتها مخالف باشد، خلاف اصول است نه چیزی که با این سنن موافق باشد و سخن شما که میگوئید:
«شرع خداوند چشم در برابر چشم قرار داده است این حکم در قصاص است و در قصاص حق میباشد و اما اندام و عضو متجاوزی که جز با سنگ انداختن بدان نمیتوان تجاوز آن را دفع نمود از مصادیق مثبت و منفی این آیه نیست و آیه شامل آن نمیشود. و آیه درباره آن حرفی نزده است و سنت ابتداء، حکم آن را بیان کرده و با قرآن مخالفتی ندارد و این چشم کورکردن غیراز چشم کور کردن در قصاص است و غیراز دفع حمله کننده به آسانترین شیوه و و سایل است، چون مقصود آنست ضروری را ازخویش دفع کند، هرگاه دفع با عصا ممکن باشد لازم نیست با شمشیر اینکار را بکند. اما این کسی که با نگاه کردن به «نامحرم» مرتکب تجاوز میشود نمیتوان از آن احتراز و پرهیز کرد، چون او پنهانی و دزدیده نگاه میکند و کار او غیر ازکار جنایتکننده و حملهکننده است، که هنوز تجاوزش تحقق نپذیرفته است و این نگاهکردن معمولا و غالباً پنهانی صورت میگیرد و تنها کسی که او را مشاهده میکند او را میبیند، اگرشخص صاحب خانه را مکلف کنند که بایدگواهان و بینه احضار کند و بر و قوع آن استدلال کند، برایش ممکن نیست و اگربه اوگفته شودکه این تجاوز و عدوان را به آسانترین و سیله دفعکند. جنایت عدوان و تجاوز و عدوان را به آسانترین و سیله دفعکند. جنایت عدوان و تجاوز با نگاه کردن بخودش و حریمش هدر میرود و ضایع میگردد و شریعت کامل اسلام این را نمیپذیرد که حق کسی ضایع شود پس نیکوترین راه ممکن و شایستهترین راه برای حفظ ما و دفع جانی و متجاوز آنست که در سنت پیامبرصبیان شده و هیچ نص معارضی هم ندارد و نمیتوان گفت که سنگ انداختن صاحب خانه درست نیست. زیرا او سنگ میاندازد، و این چشم تجاوز گراست که آن را در معرض تلف قرارداده است و او را بهلاکت نزدیک کرده است و سنگ انداز به او ظلمی نکرده است و او است که با نگاه کردنش مرتکب خیانت و ظلم شده است و شریعت اسلام کاملترو بزرگتراز آنست حق کسی که هتک حرمتش شده و میکوشد از خویش دفاع کند ضایع نماید و او را بعد از اقامه بینه به تعزیر حوالت دهد. پس خداوند حکم میکند و مومنان حکم خداوند را بهترین و نیکوترین حکم میدانند». پایان سخن ابن القیم.
۳- کسی که بخاطر دفاع از جان و مال و ناموس خود مرتکب قتل شود:کسیکه شخصی یا حیوانی را برای دفاع از جان خود یا جان دیگری یا برای دفاع ازمال خود یا مال دیگری یا برای دفاع از آبرو و ناموس خود بکشد و مرتکب قتل شود، چیزی بر او نیست، چون دفع زیان و ضرر از جان و مال و اجب میباشد و اگر برای دفع ضرر جز قتل چارهای و راهی نباشد، مرتکب قتل میشود و چیزی بر قاتل نیست. مسلم از ابوهریره روایت کرده که گفت: مردی بحضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا اگر کسی آمد و قصد مال مرا کرد چه کارش کنم؟ گفت: «مال خود را به وی مده گفت: اگربا من جنگید چه طور؟ گفت: با وی بجنگ گفت: اگر مراکشت چه میشود؟ گفت: تو شهید هستی. گفت: اگراو راکشتم چه میشود؟ گفت: او بجهنم میرود» ابن حزمگفته است: اگر دزدی یا غیر دزد خواست مال شخصی را بظلم بگیرد اگر صاحب مال بتواند متجاوز را بنحوی طردکند و مانع اوشود برایش جایزنیست که اورا بکشد و اگردراین حال او را کشت باید قصاص شود و اگر انتظار داشت و احتمال میداد که ممکن است دزد از او سبقت بگیرد و او را بکشد دراین صورت صاحب مال دزد را بکشد و بروی چیزی نیست چون از نفس خویش دفاع میکند .
هرگاه قاتل مدعیگردید که بخاطر دفاع از جان یا ناموس و آبرو و یا دفاع از مال مرتکب قتل مقتول گردیده است، اگر توانست که اقامه بینهکند و گواه آورد قول او پذیرفته میشود و قصاص و دیهای بر او نیست و اگر بر دعوی خویش اقامه بینه نکرد، قول او پذیرفته نمیشود و تعیین تکلیف و مجازات او به اولیای مقتول موکول و و اگذار میگردد، که اگر خواستند او را عفو میکنند و اگر بخواهند او را قصاص مینمایند. چون اصل برائت است تا اینکه عدم برائت و محکومیت ثابت میگردد.
از حضرت علی سوال شدکه اگر کسی مردی را همراه زنش یافت و هردو را کشت، چه کار بایدکرد؟ او جواب داد: اگر نتواند چهارگواه دال برارتکاب زنا بیاورد بدست اولیای مقتول سپرده میشود تا او را بکشند: «إن لم یأت بأربعة شهداء فلیعط برمته»هرگاه قاتل نتوانست اقامه بینهکند او را تسلیم اولیای مقتول میکنند تا او را بکشند و اگرقاتل نتوانست اقامه بینهکند و صاحب خون و و لی مقتول اعتراف کرد باینکه قتل در راه دفاع مشروع صورت گرفته است مسئولیت از عهده قاتل ساقط میگردد و قصاص و دیه از او ساقط میشود.
سعید بن منصور درسنن خود از عمر بن خطاب روایتکرده است که «او روزی مشغول صرف غذا بود که دریبافت مردی شمشیری خون آلود در دست دارد و میدود و گروهی او را تعقیب میکنند و بدنبال او میدوند، آن مرد پیش عمر آمد و نزد او نشست و آن گروه که او را تعقیب میکردند رسیدند و گفتند: ای امیر مومنان این شخص یکنفر از ما را کشته است. حضرت عمر خطاب بدان مردگفت: چه میگویند؟ گفت: ای امیر مومنان من رانهای همسرم را مورد ضربت قرار دادم اگر کسی در میان رانهای او بوده باشد او را کشتهام. عمر خطاب به آن قومگفت: او چه میگوید؟ گفتند: ای امیرمومنان او ضربتی با شمشیر زده است که ضربت بر میان آن مرد و دو ران آن زن و ارد آمده است».
عمر شمشیر او را گرفت و تکان داد سپس آن را به وی پس داد و گفت: «إن عادوا فعد»«اگر باردیگر نیز چنینکردند همین عمل را تکرارکن». و از زبیر روایت شده که او روزی ازسپاه عقب مانده بود و کنیزی همراه او بود. دو مرد پیش او آمدند و به و یگفتند: چیزی بما بده. او طعام و خوراکی که داشت بسوی آنها انداخت. سپس گفتند: اینکنیزرا برای ما بگذار و او چنان ضربتی بر آن دو مرد و ارد آورد که هردو را با یک ضربت بدو نیم کرد.
ابن تیمیه گفته است اگر قاتل ادعا نمودکه مقتول باو حمله نموده است و او برای دفاع او را کشته است و اولیای مقتول این سخن او را انکارکردند. اگر مقتول شخصی معروف به نیکی و خوبی بوده باشد و در جائی کشته شده که محل تهمت و گمان نبود، قول قاتل پذیرفته نمیشود و اگر مقتول معروف به فجور و فسق بوده باشد و قاتل معروف به نیکی و خوبی باشد، قول قاتل پذیرفته میشود، مشروط بر آنکه قسم بخورد بویژه اگر مقتول سابقه تعرض بقاتل را داشته و اینکار معروف بوده باشد.
کسیکه بطور عادی در خانه خویش آتش روشن کند و بادی و زیدنگرفت و شرارههائی از آن آتش بهوا پرید و موجب سوختن شخصی یا مالی گردید، هیچگونه ضمانت بر او نیست. و کیع از عبدالعزیز بن حصین و او از یحیی بن یحیی غسانی نقل کرده که گفت: مردی برای خود آتش افروخت و از آن آتش شرارهای جهید و چیزی را که مربوط به همسایهاش بود سوزاند و دراین باره به عبدالعزیز بن حصین نوشت که چنین جواب داد: پیامبرصگفته است: «العجماء جبار» «چیزی که به و سیله زبان بسته تلف شود هدر است». و من گمان میکنمک ه آتش نیز حکم «عجماء» داشته باشد.
اگرکسی زمین خود را بیش ازحد معمول آبیاریکرد و کشت و زرع دیگری را تباه ساخت ضامن میباشد و اگر آب از جائی جوشید و بیرون آمدکه از آن اطلاع نداشت ضامن نیست، چون تعدی و تجاوزی از او سر نزده است.
کسیکهکشتی داشته باشد و با آن مردم و چهار پایانشان را عبور دهد. اگر بدون دخالت او، کشتی غرق شد و خود سبب غرق شدن آن نشده بود، صاحبکشتی در قبال تلفات آن ضمانتی ندارد و اگر در غرق شدن آن دخالت داشته باشد و مقصر باشد ضامن تلفات آن است.
همه علما اتفاق نظر دارند در اینکه اگر انسانی فهم و درایت و تجربت پزشکی نداشته باشد و بیماری را مداوا و معالجهکند، و این مداوا و معالجه او موجب رساندن آسیبی به بیمارگردد، بدرستی او مسئول این جنایت خود میباشد و ضامن است و باید ضرری را که و ارد آورده است جبرانکند، چون این عمل او در این شرایط تعدی و ظلم بحساب میآید، و باید از مال خود غرامت بپردازد و ضمانت در مال است. زیرا عمرو بن شعیب از پدرش و او از جدش روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من تطبب، ولم یعلم منه قبل ذلك الطب، فهو ضامن» «کسی که طبابت کند و قبلا طبابت او معلوم نباشد اگر موجب زیان و ضرری گردد ضامن میباشد». بروایت ابوداود و نسائی و ابن ماجه. عبدالعزیز پسر عمربن عبدالعزیز گفت: یکی از هیاتهایی که پیش پدرم آمده بود برایم نقل کرد که پیامبرصگفت: «أیما طبیب تطبب على قوم لا یعرف له تطبب قبل ذلك فأعنت فهو ضامن» «هر طبیبی که برای قومی طبابتکند و طبابت او پیش از آن معروف و شناخته شده نباشد و او به بیمارضرری رساند او ضامن میباشد». بروایت ابوداود.
ولی اگر طبیب عالم بطبابت درمعالجه و مداوا اشتباهکرد، فقهاء میگویند بروی لازم است دیه بیمار را بپردازد و این دیه بر عاقله او است بنا برای اکثر فقهاء] چنانچه بیمار بمیرد قصاص و اجب نمیشود بلکه دیه و اجب است چون معالجه با اجازه بیمار بوده است -
بعضی گفتهاند دیه از مال خود پزشک و اجب میشود. در اینکه طبیب را ضامن دانستهاند برای مواظبت بر حفظ ارواح مردم و آگاه ساختن پزشکان بوظایفشان و در پیش گرفتن احتیاطات لازم در کارهایشان که متعلق بزندگی مردم است، میباشد. از امام مالک روایت شده که چیزی بر طبیب و اجب نمیشود.
هرگاه مردی با زن خود جماع کرد و منجر به افضاء شد یعنی پرده فاصله بین سوراخ جلو و عقب او را از بین برد و هردو مجری را یکی ساخت. اگرزنش بزرگ سال باشد و معمولا برای جماع و همخوابگی صلاحیت داشته باشد و برای امثال او معمولی باشد مرد ضامن نیست و بر او چیزی نمیباشد و لی اگر زن خردسال باشد و معمولا امثال او برای همخوابگی تناسب نداشته باشد، باید دیه آن را بپردازد.
کلمه افضاء از ماده «فضاء» گرفته شده که بمعنی مکان و سیع میباشد و بمعنی جماع و همخوابگی نیزآ مده است که خداوند میفرماید: ﴿وَكَیْفَ تَأْخُذُونَهُ وَقَدْ أَفْضَى بَعْضُكُمْ إِلَى بَعْضٍ﴾[النساء: ۲۱]. «چگونه مهریه را از زن مطلقهتان پس میگیرید درحالیکه با وی همخوابه شدهاید».و بمعنی لمس و دست زدن نیز آمده است که پیامبرصمیفرماید: «إذا أفضى أحدكم بیده إلى ذكره، فلیتوضأ» «کسی که با دست خود آلت تناسلی خود را لمس کرد و دست زد و ضویش باطل است باید و ضو بگیرد برای چیزهایی که نیازمند و ضو است».
و در اصطلاح شرع و در این فصل افضاء بمعنی ازاله پردهای است که حایل بین سوراخ جلو و عقب زن قرارگرفته است .
هرگاه دیواری بسوی راه یا بسوی ملک دیگری کج شود و متمایل گردیده باشد سپس دیوار سقوط کند و بر شخصی فرود آید و او را بکشد، اگر قبلا از مالک دیوار خواسته باشند، که آن را خراب کند و او با اینکه امکان داشت و لی آن را خراب نکرده بود، او ضامن چیزی است که بوسیله خراب شدن دیوار تلف شده است درغیر این صورت ضامن نیست .
بروایت اشهب از مالک اگر و ضع دیوار بگونهای باشد که نمیتوان از ایجاد اتلاف ایمن بود، صاحب دیوار ضامن چیزهای تلف شده میباشد خواه از او خواسته باشندکه خرابشکند یا نخواسته باشند و خواه بر او گواهگرفته باشند یا گواه نگرفته باشند.
وبنابر مشهورترین روایات از احمد و ظاهرترین و جه نزد علمای شافعیه صاحب دیوار ضامن نیست.
هرگاه انسانی چاهیکند و کسی در آن افتاد اگر چاهکن چاه را در ملک خویش کنده باشد یا در ملک غیر و با اجازه او کنده بود، دراین احوال ضامن نیست و اگر در ملک غیرو بدون اجازه مالک حفر کرده بود، ضامن است. اگردرملک خویش یا در ملک غیربا اجازه مالک یا در ارض موات چاه را بکند، ضامن نیست چون پیامبرصگفت: «البئر جبار»یعنی در این حالت اگر کسی درآن افتاد و هلاک شد خونش هدر است و دیه ندارد.
امام مالک گوید: اگر چاه را در جائیکنده بود، که معمولا برای چاه مناسب- بود و عرفا جای چاه بود، چاهکن ضامن نیست و اگر از حد معمولی تجاوز کرده باشد ضامن است.
اگر کسی کسی دیگر را مامورکرد که از چاه فرو رود یا از درخت بالا رود و او نیز این کار را کرد، و لی هلاک شد امر کننده ضامن نیست، چون او را مجبور نساخته و بر او اکراه نکرده است، و همچنین اگر حاکمکسی را برای اینکار بمزدوری و کرایه گرفت و هلاک شد، او ضامن نیست چون ازاو جنایتی و تجاوزی سرنزده است. اگر کسی خود را یا بچهاش را بکسی سپردکه خوب شنا میداند و غرق شد بر شناگر ضمانتی نیست.
جمهور علما گفتهاند برایکسی جایزنیست که حیوان دیگری را بدوشد مگر با اجازه آنان. اگر کسی درگرسنگی و تنگنا گیرکرد و ناچار بود بدوشیدن شیر حیوان دیگری و مالک و صاحب حیوان حاضر نبود، او میتواند شیر را بدوشد و بنوشد و بهای آن را بمالی حیوان بپردازد. و خوراکهای دیگر و میوه درختان نیز همین حکم را دارد، چون اضطرار و ضرورت حق دیگران را باطل نمیکند. مالک ازنافع و او از ابن عمر روایت کرده که پیامبرصگفت: «لا یحتلبن أحد ماشیة أحد بغیر إذنه، أیحب أحدكم أن یؤتى مشربته فتكسر خزانته، فینتقل منها طعامه، وإنما تخزن لهم ضروع مواشیهم أطعماتهم، فلا یحتلبن أحد ماشیة أحد إلا بإذنه» «هیچ حیوان دیگری را بدون اجازه او ندوشد آیا یکی از شما درست داردکه به انبار او بروند و آن را بشکنند و طعام و خوراکش را ببرند و براستی پستان حیوانات انبار و خزانه خوراک صاحبانشان میباشند، پس کسی حیوان دیگری را بدون اجازه او ندوشد». امام شافعی میگوید در صورت اضطرار اگر کسی حیوان دیگری را دوشید و نوشید، ضامن نیست چون اضطرارموجب سقوط مسئولیت میشود، زیرا شارع اجازه داده است و اجازه و ضمانت با هم جمع نمیشوند، یعنی نمیشود که شارع به مضطر اجازه بدهد و ضامن هم باشد.
قسامه بمعنی حسن و زیبائی و جمال بکارمیرود و دراین جا -فقه اسلامی مراد از آن: «قسمها» است و از ماده اقسم یقسم اقساماً و قسامهگرفته شده است قسامه مصدری است از «قسم» گرفته شده همانگونه که «جماعه» از جمع گرفته شده است قسامه در شرع بدین شکل است که: مقتولی یافته شود و قاتل آن معلوم نباشد جماعتی و گروهی که ممکن است قاتل در میان آنان باشد و علامتی و نشانهای ظاهری هم وجود داشته باشد که قاتل از آنان باشد، بدین معنی که مقتول بین گروه دشمنان یافته شود، که در میان آنان کسی دیگری نباشد، یا جماعتی و گروهی در خانهای یا صحرائی جمع شده باشند و پس از رفتن آنان جنازه مقتولی یافته شود، یا مقتول را در ناحیهای پیدا کنند که آنجا مردی باشد، آلوده به خون و ی، دراین احوال و اوضاع «قسامه» اجرا میگردد، پس اگرمقتول درشهری یا در یکی از راههای آن یا نزدیک آن یافته شود درمیان اهل شهر قسامه، بعمل میآید، اگر جنازهای درفاصله میان دو شهر یافته شود، قسامه نسبت باهالی نزدیکترین شهربه وی بعمل میآید، کیفیت و چگونگی «قسامه» بدینشکل است که و لی مقتول پنجاه نفررا ازاهالی شهر برمیگزیند تا همگی قسم بخورند، که این مقتول را بقتل نرساندهاند و قاتل اورا نیز نمیشناسند. اگر قسم بخورند دیه از عهده آنان ساقط میشود و اگراز قسم خوردن امتناع کنند، دیه و خونبهای مقتول بر همگی اهل شهر و اجب میگردد و اگرکار تعیین قاتل بر همه مشتبه و ملتبس گردد، باید دیه مقتول از بیتالمال عمومی پرداخت گردد.
«قسامه» در دوران جاهلیت عربی معمول بوده است چون اسلام آمد آن را بهمان شکل خود پذیرفت، فلسفه اینک اسلام آن را قبولکرد، این بود که این نظام یکی از مظاهر حمایت از جانهای مردم است، تا خون مقتول هدر نرود و کسی بیخود کشته نشود.
بخاری و نسائی از ابن عباس آوردهاند، که نخستین قسامه در جاهلیت بدینشکل اتفاق افتاد که: «مردی از قبیله قریش از طایفه دیگری از قریش، مردی را از بنی هاشم به مزدوری گرفته بود، و همراه او رفت، باکاروان شترانش. مردی از بنی هاشم از کنار او گذشت، که بند جوال او پاره شده بود و باین مرد هاشمی گفت:
بفریادم برس و یک زانوبند شتر را بمن بده تا جوال خود را بدان بیندم و شتر را رم نده. مرد هاشمی یک زانوبند را به وی دادکه جوال خود را بدان بست. چون در منزلی، فرود آمدند، مرد هاشمی که مزدور مرد قرشی بود، همه شتران، را زانو بست مگر یک شتر را. صاحب شتران گفت: چرا تنها این یک شتر زانویش بسته نشده است در میان همه شتران.؟ گفت: آن یکی زانوبند ندارد گفت: پس زانوبندشکجا است؟ سپس با عصای خویش او را زدکه این ضربه منجر به کشتن این، مرد هاشمی گردید. پیش از اینکه بمیرد مردی از یمن ازکنار او گذشت به وی گفت: آیا شما در مراسم حج حاضر میشوی؟ مرد یمنیگفت: بدانجا نمیروم و شاید رفتم. گفت: آیا حاضر هستی روزی روزگاری پیامی را از من ابلاغ کنی؟ مرد یمنی گفت: آری. گفت: هر و قت در مراسم حاضر شدی.؟ جار بکش: ای قریش. چون ترا جواب دادند. جار بکش: ای بنیهاشم. چون ترا جواب دادند بگو: ابوطالب کجا است.
بوی خبر بده که فلانکس بر سر یک زانوبند شتر مراکشت. و آن مرد بعد از این سخن مرد.
چون آن مردکه هاشمی را به مزدویگرفته بعد به مکه برگشت. ابوطالب پیش او رفت و گفت: یار ما را چه کار کردی؟. گفت: او بیمار شد و خوب از او نگهداری کردم و مرد و او را دفنکردم و بخاک سپردم. ابوطالب گفت: از تو چنین میسزد. مدتی طولکشید سپس آن مرد یمنی برای مراسم حج حاضرگردید و گفت: ای قریش گفتند: بفرما این قبیله قریش است.گفت: ای آل بنی هاشم. گفتند: بفرما این بنی هاشم است. گفت: ابوطالب کجا است؟ گفتند: بفرما این ابوطالب است. گفت:
فلانی بمن توصیهکرد، که پیام او را به تو برسانم که فلانکس برسریک زانوبند شتر او راکشت. ابوطالب پیش آن مرد رفت و گفت: ما سه چیزرا به شما پیشنهاد میکنیم هرکدام را میخواهی انتخاب کن: یا یکصد شتر بما بده چون یار ما و رفیق ما راکشتهای یا اگرمیخواهی پنجاه نفر از قوم تو قسم یادکنندکه تو او را نکشتهای و اگراین را هم نمیپذیری ترا بجای او خواهیم کشت. این مرد پیش قوم خود رفت و بدانان خبر داد. گفتند: قسم میخوریم. زنی از بنیهاشم که بیکی از مردان این قبیله شوهرکرده و از او پسری داشت پیش ابوطالب آمد و گفت:
ای ابوطالب پسرم را بجای یکی از آن پنجاه نفرمرد قبول نکن و او را مجبور بقسم خوردن نکن و مجبورش نکن که قسم بخورد و بعد بوبال آنگرفتارآید. ابوطالب از او پذیرفت. و مردی از این قبیله هم پیش ابوطالب آمد و گفت: تو خواستهای که بجای دادن یکصد شتر پنجاه مرد قسم بخورند پس سهم هر مردی دو شترمیشود اگرقسم نخورم اینک من حاضرم دو شتر بشما بدهم و مرا مجبور بقسم خوردن نکنی، ابوطالب از او قبولکرد سپس چهل و هشت مرد از آن قوم قسم خوردندکه مرد هاشمی بدست این مرد از قبیله ماکشته نشده است. ابن عباس گفت: سوگند بدانکس که جانم بدست او است یک سال طول نکشیده بودکه همگی این چهل و هشت نفرکه قسم خوردند مردند و کسی ازآنان زنده نماند».
علما در این باره اختلاف دارندکه آیا حکم به قسامه و اجب است یا خیر؟ جمهور فقهاء گفتهاند حکم بدان و اجب میباشد و گروهی از علماگفتهاند حکم بدان جایزنیست. ابن رشد در بدایه المجتهد گفته است: اما و جوب حکم به قسامه بطور مطلق میباشدکه جمهور فقهای بزرگ شهرها «الامصار» مانند مالک و شافعی، و ابوحنیفه و احمد و سفیان و داود و یارانشان و فقهای دیگر امصار بدان رای دادهاند. و طایفهای از علما از جمله سالم بن عبدالله و ابوقلایه و عمر بن عبدالعزیز و ابن علیه گفتهاند حکم به قسامه جایز نیست. مستمسک و اتکای .جمهور فقهاء حدیثی است که روایت آن از پیامبرصآمده است که به حدیث حویصه و محیصه معروف است و باتفاق اهل حدیث حدیث صحیح است و لی درباره الفاظ آن حدیث و متن آن اختلاف دارند. و اتکایگروه دوم در عدم جواز حکم به قسامه آنست که:
قسامه با بعضی از اصول شرع که اجماع بر صحت آنها است مخالفت دارد از جمله یکی از اصول شرع آنست که انسان نباید قسم بخورد مگر بر چیزی که بطور قطعی بدان آگاه است و بدان علم دارد یا بطور محسوس آن را مشاهده کرده است. پس چگونه اولیای مقتول یا اولیای قاتل قسم میخورند درحالیکه هیچکدام شاهد جریان بقتل رسیدن مقتول نبودهاند بلکه گاهی آنان در شهری و مقتول در شهر دیگری میباشد. لذا بخاری از ابوقلابه روایت کرده است که «عمر بن عبدالعزیز روزی تخت خود را در معرض دید مردم قرار داد و تخت خویش را ابراز نموده و بمردم اجازه داد که پیش او درآیند و روزی بمردم کرد و گفت: درباره قسامه چه میگوئید؟ مردم شروع کردند بسر و صدا و گفتند: میگوئیم قسامه بحقیقت موجب قصاص است و خلفا بدان عملکردهاند. سپس روی بمن -ابوقلابه- کرد و مرا به مردم نشان داد و من گفتم: ای امیرمومنان اکنون بزرگان عرب و روسای سپاهها پیش تو هستند. بگو ببینم اگر پنجاه نفر مرد گواهی بدهند که مردی در دمشق مرتکب زنا شده است در حالیکه آنان مرد را ندیدهاند آیا او را رجم میکنی؟ عمر ابن عبدالعزیز گفت: نخیر.
و من -ابوقلابه- گفتم: آیا اگر پنجاه مرد گواهی بدهند بر علیه مردی که او در «حمص» مرتکب دزدی شده است و حال آنکه او را ندیدهاند آیا دستش را قطع میکنی؟ عمر گفت: نخیر. و دربعضی روایات آمده است:گفتم: پس چرا اگر قومی پنجاه نفری در پیش شما بودند و گواهی دادندکه فلانکس فلانکس راکشته است و حال آنکه از پیش تو نرفتهاند و در آنجا نبودهاند چطور بقول آنان قصاص اجرا میکنی و شهادتشان را میپذیری؟ میگوید: سپس عمر بن عبدالعزیز درباره قسامه به و لایات نوشت که اگر هر قومی دوگواه عادل آوردندکه فلانی فلانی را کشته است از او قصاص بعمل آورید و شهادت پنجاه نفر در قسامه موجب قتل قاتل و قصاص از او نمیشود و بدان عمل نکنید».
یکی دیگر از اصول آنست که قسمها در از بین بردن مکافات خونها و قتل نفس تاثیری ندارند یکی دیگر از اصول آنست که «ان البینة على من ادعى، والیمین على من أنكر»«هرکس که ادعائیکند باید اقامه بینه نماید و اگر او نتوانست اقامه بینه کند و گواه بیاورد، باید منکر ادعا، قسم بخورد».
و از حجتهای آنها اینست که «در این احادیث روایت نکردهاند که پیامبرصبه قسامه حکمکرده باشد بلکه قسامه یک حکم و داوری زمان جاهلی بوده و پیامبرصبا آنان تلطف و نرم خوئیکرد تا بدانان نشان دهدکه چگونه حکم به قسامه لازم نیست برابر اصول اسلام و لذا بصاحبان خون که انصار بودند گفت: آیا پنجاه قسم و سوگند میخورید؟.
آنان گفتند: چگونه قسم بخوریم در حالیکه مشاهده نکردهایم؟ اوگفت: یهود برایتان قسم میخورند. آنان گفتند: چگونه قبول میکنیم قسمهای قومکافر را؟ گفتهاند: اگر سنت آن میبود که قسم بخورند اگرچه آن را مشاهده نکرده باشند، به آنان میگفت پیامبرصکه: قسم خوردنتان سنت میباشد. و گفتهاند حالاکه این آثار و اخبار نص صریح درباره حکم و داوری به قسامه نیستند و باید تاویل شوند، آنها را بگونهای تاویل کنیم که با اصول اسلام ملایمت داشته باشند بهتر است.
اماکسانی که داوری و حکم به قسامه را قبولکردهاند بویژه امام مالکگفته:
سنت قسامه سنت جداگانه و و یژهای است که موجب تخصیص اصول میگردد مانند دیگر سنن مخصصه و گمانکرده است که علت پذیرش احتیاط کردن درباره خونها است زیرا قتل چون بسیار پیش میآمد و اقامه بینه و گواهی بر آن اندک میبود و قاتل در محلهای خلوت اقدام به قتل میکرد، لذا این سنت پذیرفته شد برای حفظ جانها.
ولی این علت و فلسفه درباره راهزنان و دزدان نیز صادق است که گواهی بر دزدی و راهزنی نیز مشکل است با توجه بدینکار امام مالک گواهیکسانی که مالشان ربوده شده بر علیه ربایندگان را نیز جایز و مقبول دانسته است اگرچه این مطلب با اصول اسلام مخالفت دارد، چونکسانی که مالشان ربوده شده مدعی هستند و اصولا گواهی خود مدعی قبول نیست» پایانگفته ابن رشد.
کلمه تعزیرکه مصدر باب تفعیل است بمعنی تعظیم و یاری آمده است مانند: ﴿لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُعَزِّرُوهُ﴾[الفتح: ۹]. «تا با خدا و پیامبراو ایمان بیاورید و او را بزرگ دارید و به اوکمک و یاریکنید».و اینکلمه بمعنی اهانت نیز آمده و گفته میشود: «عزر فلان فلاناً»یعنی او را مورد اهانت و خواری قرار داد تا از گناه و کرده ناشایست خویش باز گردد.
مقصود از تعزیر در اصطلاح شرع اسلامی تادیب و تنبیه است بر: گناهی که شرعا مجازات و کفارهای ندارد پس مجازات و کیفری تادیبی است که حاکم آن را روا میدارد بعلت ارتکاب جنایتی یا معصیتی که شرع برای آنکیفر و مجازات تعیین نکرده باشد یاکیفر و مجازاتش را تعیین کرده و لی شرایط اجرای مجازات شرعی تحقق نپذیرفته است مانند تماس و مباشرت با زن بدون انجام عمل جنسی یا مانند دزدی چیزی که موجب قطع ید نیست و یا مانند جنایتی که قصاص ندارد و یا مانند سحاق و طبق زدن زنان با هم و مانند قذف بغیر زنا. چون معصیتها و گناهان برسه قسم هستند.
۱- گناهانی که حد مشخص شرعی دارند و لیکفاره و تاوان ندارند مانند حدودی که قبلا از آنها سخن رفت.
۲- گناهانی که کفاره و تاوان شرعی دارند و لی حدی برایشان تعیین نشده است مانند نزدیکی با همسر در ایام رمضان و یا در موقع احرام.
۳- گناهانی که در شرع برایشانکفاره و حدی تعیین نشده است مانند اینگناهانی که از آنها سخن رفت در این گونه گناهان تعزیر بر حسب تشخیص حاکم شرع و اجب میباشد .
دلیل اصلی مشروعیت تعزیر حدیثی است که ابوداود و ترمذی و نسائی و بیهقی از بهز بن حکیم و او از پدرش و از جدش روایتکرده است که پیامبرصدرباره اتهام زدن، حکم بزندان داد یعنی متهم را زندانیکرد. حاکم رای بصحت این خبر داده است.
و این حبسکردن برای احتیاط بوده است تا اینکه حقیقت آشکار گردد. بخاری و مسلم و ابوداود از هانی بن نیار آوردهاند که او از پیامبرصشنیده است که میگفت: «لا تجلدوا فوق عشرة أسواط، إلا فی حد من حدود الله تعالى» «در تعزیر بیش از ده شلاق نزنید مگردر حدی از حدود الهی باشدکه بیشتر بزنید». به اثبات رسیده است که عمربن خطاب تعزیر و تاًدیب میکرد با تراشیدن سر و تبعیدکردن و شلاق زدن همانگونه که دکانهای میفروشان را آتش میزد و دهی را که در آنجا میمیفروختند نیز آتش زد و دستور دادکه قصر و کاخ سعد بن ابی و قاص را درکوفه آتش بزنند، چون و قتی که در آنجا مینشست ازمردم پنهان میگردید.
او برای خویش شلاق و یژهای -دره- ساخته بود کسانی را که استحقاق زدن داشتند، شلاق میزد و خانهای را بزندان اختصاص داده بود و زنی را که نوحهگری میکرد، آنقدر زد تا اینکه مویهایش پدیدارگردید.
پیشوایان سهگانه فقهی بغیر از شافعیگفتهاند تعزیر برای کارهائی تعزیر دارند و اجب است و شافعیگفته است که تعزیر و اجب نیست.
اسلام بدینجهت تعزیر را مقرر داشته است تا و سیله آنگناهکاران و مخالفین نظام، تنبیه و تادیبگردند، فلسفه تعزیر همان فلسفه و حکمت حدود الهی است که قبلا بیانگردید، جز آنکه از سه جهت با حدود فرق دارد:
۱- همه مردم درحدود با هم مساوی هستند در صورتیکه تعزیر نسبت باشخاص مختلف فرق میکند. هرگاه مرد بزرگواری دچار لغزش شد میتوان از لغزش او صرفنظرکرد و او را مورد عفو قرار داد و اگر مورد مجازات و کیفر قرارگیرد، لازم است عقوبت و کیفر او از عقوبت و کیفر اشخاص پائینتر از او، که همان لغزش را مرتکب شدهاندکمتر باشد، چون منزلت او شریفتر است]در حدود چنین نیست - احمد و ابوداود و نسائی و بیهقی روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «أقیلوا ذوی الهیئات عثراتهم، إلا الحدود» یعنی هرگاهکسی معروف به شرو تباهی نیست، دچارلغزشی شد یا مرتکب گناه صغیرهایگردید، یا مرد مطیع و نیکوکاری بود، و برای اولین بارمرتکب خطا و گناه شد او را مواخذه و مجازات نکنید و اگر بایستی که مجازات شود، مجازاتش خفیف باشد، مگر در حدود که همه در حدود یکسان هستند.
۲- وقتی که داوری حدود الهی پیش حاکم رفت، و حاکم بر آن اطلاع پیداکرد شفاعت و میانجیگری درباره آنها جایز نیست، در حالیکه برای تعازیر شفاعت و و ساطت برای تخفیف یا صرفنظرکردن از آن جایز است.
۳- اگر کسی در تعزیر بمیرد، ضمانت دارد. عمر بن خطاب زنی را ترسانده بود، آن زن دچار شکم درد و لاغری شد و سقط جنینکرد و بچهای مرده بدنیا آورد او دیه بچه را قبولکرد -بعضیگفتهاند دیه را باید از بیتالمال داد و برخی گفتهاند دیه را باید از عاقله و لی امر گرفت.
ابوحنیفه و مالک گفتهاند تعزیر نیز مانند حدود است و درآن ضمانت و چیزی و اجب نیست.
تعزیرگاهی با قول است مانند توبیخ و زجر و پند و اندرز و گاهی عملی است بر حسب اقتضای حال مرتکب خلاف، مانند شلاق زدن و حبس و بند کردن و تبعید و عزل و دشنام.
ابوداود روایتکرده است که مرد مخنثی را پیش پیامبرصآوردندکه دست و پایش را حنا بسته بود، پیامبرصپرسیدکه حال او چیست؟.
گفتند: او بزنان تشبه میکند. پیامبرصدستورداد او را به نقیع تبعیدکنند گفتند: ای رسول خدا او را بکشیم؟ گفت: «إنی نهیت عن قتل المصلین» «براستی مرا ازکشتن نمازگزاران منع کردهاند».
تعزیر با تراشیدن ریش جایزنیست و همچنین تعزیر با خرابکردن و و یران کردن خانهها و خراب کردن باغ و بستانها و از بین بردن کشت و زرع و میوهها و درختان جایز نیست. همانگونه که تعزیر با بریدن بینی و بریدنگوش یا بریدن لبها یا بریدن انگشتان جایز نیست چون اینگونه موارد از اصحاب روی نداده است و معروف نبوده است.
در حدیث هانی بن نیار آمده بودکه پیامبرصاز زدن بیش از ده شلاق نهیکرده است که احمد و لیث و اسحاق و جماعتی از شافعیه آن حدیث را مستمسک قرار دادهاند و گفتهاند: بیش از ده شلاق و تازیانهای که شارع مقررکرده است جایز نیست.
امام مالک و شافعی و زید بن علی و گروهی دیگرگفتهاند: تعزیر بیش از ده شلاق جایز است و لی نباید به حداقل حدود برسد.گروهی میگویند نباید تعزیر یک معصیت و گناه، باندازه حد آن برسد، برای مثال نباید تعزیرنظرکردن و تماس و مباشرت غیر از جماع با زن، به اندازه حد زنا برسد و نباید تعزیر دزدی از غیر محل حرز و امن به اندازه مجازات دزدی برسدکه قطع ید است و نباید حد دشنامی غیر از قذف به اندازه حد قذف برسد. برخی گفتهاند که و لی امر و حاکم با اجتهاد و رای خویش و برحسب جرم و با مراعات مصلحت میزان و اندازه تعزیررا تعین میکند.
گروهی از علماء تعزیر با قتل را جایز دانسته و بعضی دیگر جایز ندانستهاند. ابن عابدین به نقل ازابن تیمیهگفته است: «یکی از اصول نزد حنفیه اینستکهگناهی که مجازاتش قتل نیست اگر تکرار گردد امام و پیشوای مسلمین میتواند مجازات آن را قتل تعیین کند مانندکشتن با سنگگران و بار سنگینی، و مانند لواط که اگر تکرار گردد امام میتواند دستورکشتن فاعل و انجام دهنده اینگونهکارها را، صادر کند. و همچنین امام و پیشوای مسلمین میتواند در صورتی که صلاح بداند میزان حد را نیز افزایش بدهد».
تعزیر مالی و تنبیه و تادیب با جریمه مالی جایز است مذهب ابویوسف و مالک چنین است. صاحب «معین الحکام» گفته است: کسیکه گفته است مجازات و تنبیه مالی نسخ شده و منسوخ گردیده است، بیگمان او در نقل و استدلال از مذاهب پیشوایان فقهی دچار اشتباه شده و دعوی منسوخ شدن آنکار آسانی نیست و اینگونه اشخاص دلیلی ازسنت و اجماع ندارند که موجب صحت دعوی آنان باشد مگر اینکه بگویند: بنا بر مذهب یاران ما جایز نیست. و ابن القیم گفته است: پیامبرصتعزیر را با محرومکردن از سهمیه استحاقی از غنایم انجام داده است و فرموده است که مانع دادن زکات را باگرفتن نصف مالش یا قسمتی از آن تعزیرکنند در مبحث زکات قبلاگفته شد.
بروایت احمد و ابوداود و نسائی از پیامبرصآمده است که گفت: «من أعطاها مؤتجرا فله أجرها، ومن منعها فإنا آخذوها، وشطر ماله، عزمة من عزمات ربنا» «هرکس زکات اموال خویش را بامید اجر و پاداش از طرف خداوند پرداخت کند مزد و پاداش او را خواهد داد و هرکس از پرداخت زکات مال خویش امتناع و رزد ما زکات مقرر را ازاو میگیریم و نصف مالش یا قسمتی از آن را بعنوان تعزیرو تنبیه و تادیب از او میگیریم و این تعزیر دستوری است از دستورات پروردگارمان».
چون حاکم مدعی العموم و بر عامه مسلمین و لایت دارد، تعزیر ازاختیارات او است و بدست او است. در «سبل السلام» آمده است که غیر از امام تنها سهکس حق تعزیردارند، یعنی تعزیر بدست امام و در اختیار او است و سه کس دیگر نیز بغیر از او حق تعزیر را دارند:
۱- پدر. پدر حق دارد برسر تعلیم و آموزش، فرزندکوچک خود را تعزیر و تادیب کند و یا او را از اخلاق بد و نکوهیده بازدارد. بنظر میرسد که اگر مادر کفالت و سرپرستی کودک را بعهده داشته باشد نیز حق دارد که اگر بچهاش در آموزش کوتاهیکند یا اخلاق نکوهیده داشته باشد او را تنبیه و تادیب کند و حق دارد او را بنماز خواندن امرکند و اگر نماز نخواند او را بزند. پدر جق ندارد فرزند بالغ خود را تعزیرکند حتی سفیه نیز باشد.
۲- سید و مالک برده و کنیز بنابر اصح اقوال میتواند نسبت به حقوق خویش و حقوق خداوندی آنها را تعزیرکند.
۳- شوهر حق دارد زن «ناشزه» و غیر مطیع خویش را تعزیرکند همانگونه که بصراحت در قرآن آمده است. آیا شوهر میتواند بجهت ترک نماز و امثال آن او را کتک بزند یا خیر؟.
چنان پیدا است که اگر پند و اندرز در این باره موثر نشد شوهر این حق را داشته باشد، چون حق دارد باکار خلاف شر مخالفت نماید و منکر را انکار کند و شوهر از جملهکسانی است که مکلف است نخست با دست و قدرت مانع کار بد شود و اگرآن ممکن نشد با زبان مانع شودو آنهم ممکن نشد قلبا با آن مخالفت کند و در اینجا باید شوهر دو شیوه اولی را برگزیند. پایان مطلب سبل السلام. و معلم نیز میتواند کودکان را تادیب کند.
پدر هرگاه فرزند خویش را تعزیر و تادیب کند و شوهر هرگاه همسر خویش را تادیب و تعزیرکند و حاکم هرگاه محکوم را تادیب و تعزیرکند هیچکدام ضامن خسارت و ارده نیستند مشروط بر آنکه اسراف نکنند و بیش از حد لازم را انجام ندهند، چنانچه هر یک از آنها اسرافکند در تادیب و تعزیر متجاوز محسوب میشود و متجاوز نسبت بچیزی که تلفکرده است ضمانت دارد.
پایان جلد سوم، ادامه بحث دیه در جلد چهارم
جهاد از کلمه جهد بمعنی طاقت و مشقت گرفته شده است گفته میشود: جاهد، یجاهد، جهاداً و مجاهده این و قتی است که شخص تمام کوشش و نیروی خویش را بکار اندازد و بذل کند و مشقت و سختی را در جنگ با دشمن و دفاع تحمل نماید، که امروز بدان جنگ گفته میشود و جنگ یا حرب عبارت است از برخورد مسلحانه بین دو دولت یا بیشتر. جنگ و و قوع آن برای انسانها یک امر طبیعی است و کمتر امتی و نسلی است، که جنگ را ندیده باشد و شرایع و ادیان پیشین؛ نیز بدان اقرار کردهاند در اسفار تورات که در اختیار یهود است و شرایع و ادیان پیشین، نیز بدان اقرار کردهاند در اسفار تورات که در اختیار یهود است جنگ و حرب در زشتترین صورت تخریب و و یرانی و اهلاک و اسارت، بیان شده و مورد تصویب قرار گرفته است در سفر تثنیه در «الصحاح» بیست شماره ١٠ و بعد از آن آمده است: و قتی به شهری نزدیک آئی تا با آن جنگ نمائی آن را برای صلح ندا بکن و اگر ترا جواب صلح بدهد و دروازهها را برای تو بگشاید، آنگاه تمامی قومی که در آن یافت شوند، بتو جزیه دهند و ترا خدمت نمایند و اگر با تو صلح نکرده، با تو جنگ نمایند، پس آن را محاصره کن و چون یهوه خدایت آن را بدست تو سپارد، جمیع ذکورانش را بدم شمشیر بکش، لیکن زنان و اطفال و بهایم و آنچه درشهر باشد، یعنی تمام غنیمتش را برای خود به تاراج ببر و غنایم دشمنان خود را که یهوه خدایت بتو دهد، بخور با همه شهرهائی که از تو بسیار دورند که از شهرهای این امتها نباشند، چنین رفتار نما. اما از شهرهای این امتهائی که یهوه خدایت ترا بملکیت میدهد، هیچ ذی نفس را زنده مگذار بلکه ایشان را یعنی «حتیان» و «اموریان» و «کنعانیان» و «فرزیان» و «حویان» و «یبوسیان» را چنانکه یهوه خدایت ترا امر فرموده است، بالکل هلاک ساز کتاب مقدس سفر تنبیه اصحاح بیست شماره ١٠ تا ١٧ ص ٣٠٦ -٣٠٥) و در انجیل «متی» که در اختیار مسیحیان است در فصل دهم شماره ٣٤ و مابعد آن میگوید:
«گمان مبرید که آمدهام تا سلامتی بر زمین بگذارم نیامدهام تا سلامتی بگذارم بلکه شمشیر را. زیرا که آمدهام تا مرد را از پدر خود و دختر را از مادر خویش و عروس را از مادر شوهرش جدا سازم. و دشمنان شخص، اهل خانه او خواهند بود و هرکه پدر یا مادر را بیش از من دوست دارد، لایق من نباشد و هر که پسر یا دختر را از من زیاده دوست دارد، لایق من نباشد و هر که صلیب خود را برنداشته از عقب من نیاید، لایق من نباشد، هر که جان خود را دریابد آن را هلاک سازد و هرکه جان خود بخاطر من هلاک کرد، آن را خواهد دریافت». (انجیل متی فصل ١٠ و بعد شمارههای ٣٤ و ٤٠) ص ۱۶.
قانون بینالمللی نیز شرایط و اوضاعی را که جنگ درآن جایز و روا است مقرر داشته و برای آن قواعد و مبادئی و نظامهائی را و ضع کرده که از بدیها و بدبختیهای آن میکاهد، اگرچه بهنگام تطبیق و عمل هیچیک از آن مقررات پیاده نمیشود و مورد توجه قرارنمیگیرد.
خداوند پیامبرخود را برای همه مردم جهان فرستاده است و به وی دستور داده است تا همه مردم را به هدایت و دین حق بخواند و او تا زمانی که درمکه بود مردم را بسوی خدا دعوت میکرد و از حکمت و موعظه نیکو بهره میگرفت و طبیعی بودکه قوم او این دعوت را که خطر جدی بود، برای مصالح مادی و اخلاقی متداولشان، نپذیرند و با آن به دشمنی برخیزند. رهنمود خداوند به پیامبرصاین بود که این دشمنی و مخاصمه ایشان را با صبر و شکیبائی و عفو و گذشت، استقبال کند و روبرو شود:
﴿وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْیُنِنَا﴾[الطور: ۴۸] «بخاطر انجام حکم پروردگارت شکیبائی پیشهکن و امر او را ابلاغ کن، ما ترا میبینیم و ترا حفظ میکنیم و نمیگذاریم مشرکان ترا مغلوبکنند».و ﴿فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَقُلْ سَلَامٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ٨٩﴾[الزخرف: ۸۹]. «از آزار و شکنجه آنان صرف نظرکن و بگو سلام، سرانجام خواهند فهمید».﴿فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِیلَ٨٥﴾[الحجر: ۸۵]. «به نیکوئی و به بهترین و جه از آنان گذشت کن».﴿قُلْ لِلَّذِینَ آمَنُوا یَغْفِرُوا لِلَّذِینَ لَا یَرْجُونَ أَیَّامَ اللَّهِ﴾[الجاثیة: ۱۴]. «بگو بمومنان که گذشت کنند نسبت بکسانی که از عذاب خداوند نمیترسند و نمیدانند که روزهائی در پیش است که خداوند از آنان انتقام میگیرد».و خداوند اجازه نداده است که بدی را با بدی و شکنجه را با شکنجه برابریکنند و با کسانی که با دعوت اسلامی میجنگیدند جنگکنند و با کسانی که زنان و مردان مومن را دچار فتنه و آشوب کرده بودند، مقابله بمثل کنند و با آنان جنگ را راه بیاندازد.
﴿ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا یَصِفُونَ٩٦﴾[المؤمنون: ۹۶]. «بدی آنان را به بهترین و جه دفع کن و ما بتوصیفات ایشان داناتریم و میدانیم چه میگویند و چه میکنند تو راه نیک خویش پیش گیر و حسابشان با ما است».و تمام جهادی که درمکه به پیامبرصامر شده بود جهاد به و سیله قرآن و حجت و برهان و دلایل نیکو بود نه جنگ: ﴿وَجَاهِدْهُمْ بِهِ جِهَادًا كَبِیرًا٥٢﴾[الفرقان: ۵۲]. «بنابراین از کافران پیروی مکن و به و سیله قرآن با آنها جهادی بزرگی بنما».
چون شکنجه و آزار مشرکان شدتگرفت و ظلم و ستم ادامه و استمرار یافت، تا جائیکه بآخرین درجه خود رسید و نقشه ترور پیامبرصرا کشیدند، پیامبرصناچارگردید که ازمکه به مدینه هجرتکند و یاران خویش را نیز به هجرت بخواند، بعد از اینکه ١٣ سال از بعثت و دعوت او گذشته بود:
﴿وَإِذْ یَمْكُرُ بِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا لِیُثْبِتُوكَ أَوْ یَقْتُلُوكَ أَوْ یُخْرِجُوكَ وَیَمْكُرُونَ وَیَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَیْرُ الْمَاكِرِینَ٣٠﴾[الأنفال: ۳۰]. «به خاطر بیاور هنگامی را که کافران نقشه میکشیدند و توطئه میکردند که تو را به زندان بیفکنند و حبس کنند یا به قتل برسانند و یا ازمکه اخراجکنند آنها چاره میاندیشیدند و تدبیر میکردند و خداوند هم تدبیر میکرد و چاره میاندیشید و خداوند بهترین چاره اندیش و مدیر و مدبر است».
﴿إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ﴾[التوبة: ۴۰]. «اگر او را (محمد) کاری نکنید مهم نیست چون براستی خداوند او را یاری کرده است».
در مدینه پایتخت و مرکز جدید اسلام، چون دشمنان، مسلمانان را محاصره کرده بودند و مسلمانان ناچار بودند، که شمشیر بکشند و از جان خویش دفاعکنند و راه را برای دعوت دین خود هموار سازند، خداوند بدانان اجازه جنگ و دفاع داد و نخستین آیهای که در این باره نازل شد این آیه بود: ﴿أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ٣٩ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ بِغَیْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ یَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ﴾[الحج: ۳۹-۴۰]. «به آنها که جنگ برآنان تحمیل شده است اجازه جهاد داده شده است یعنی میتوانند مسلحانه جهادکنند، چراکه مورد ستم قرارگرفتهاند و خداوند قادر است برنصرت و یاری آنها، همانها که بناحق ازخانه و لانه خود بدون حق و بدون هیچ دلیلی از د یار خود اخراج شدند و تنها گناهشان این بودکه میگفتند: پروردگار ما الله است... ».
﴿وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ یُذْكَرُ فِیهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِیرًا وَلَیَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزِیزٌ٤٠ الَّذِینَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ٤١﴾[الحج: ۴۰-۴۱] «و اگر خداوند بعضی از مردم را بوسیله بعضی دیگر دفع نکند دیرها و صومعهها و معابد یهود و نصاری و مساجدی که نام خدا درآن بسیار برده میشود، و یران میگردد و خداوندکسانی را که او را یاری کنند و از آیینش دفاع نمایند یاری میکند، خداوند قوی و شکست ناپذیر است. یاران خداکسانی هستندکه هرگاه در زمین به آنها قدرت بخشیدیم نماز را برپا میدارند و زکات را ادا میکنند و امر به معروف و نهی از منکر مینمایند و پایان همهکارها از آن خدا است».
دراین آیات سه چیز برای علت جنگ ذکر شده است:
۱- مسلمانان مظلوم و اقع و برآنان تعدی شده است و بناحق از دیار خود اخراج شدهاند و تنها علت اخراجشان پیروی از دین حق است و اینکه میگویند: پروردگار ما الله است.
۲- اگر خداوند اجازه این دفاع را نمیداد همه معابد و مساجدی که فراوان نام الله در آنها برده میشود و یران میگردید بسبب ظلم کافران که به الله و روز رستاخیز ایمان نمیآورند.
۳- اینکه هدف از جهاد پیروزی و قدرت یافتن در زمین و حکم رانی، و برپای داشتن نماز و دادن زکات و امر بمعروف و نهی از منکر میباشد.
در سال دوم هجرت خداوند قتال و جنگ را فرض کرد و آن را و اجب نمود که فرمود: ﴿كُتِبَ عَلَیْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ٢١٦﴾[البقرة: ۲۱۶]. «خداوند جنگ با دشمنان را بر شما فرضکرده است در حالیکه شما از آن بدتان میآید و شاید از چیزی بدتان بیاید که در و اقع برای شما خیر و نیکی است و شاید چیزی را دوست داشته باشید که در و اقع برای شما شر و بدی است و الله میداند و شما نمیدانید».
جهاد برهمه افراد مسلمین فرض نیست بلکه فرضکفایه است هرگاه بعضی از مردم بجهاد پرداختند و خطر دشمن برطرف شد و بینیازی حاصل شد و جوب آن از بقیه افراد ساقط میگردد. خداوند میفرماید: ﴿وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَلِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ١٢٢﴾[التوبة: ۱۲۲]. «شایسته نیست مومنان همگی به سوی میدان جهاد کوچ کنند و بجنگ بروند. چرا از هر گروهی طایفهای از آنان کوچ نمیکند و طایفهای بماند تا در دین و معارف و احکام اسلام آگاهی پیداکنند و به هنگام بازگشت به سوی قوم خود آنها را انذار کنند تا از مخالفت فرمان پروردگار بترسند و خودداری کنند».و میفرماید: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِیعًا٧١﴾[النساء: ۷۱]. «ای مومنان احتیاط لازم بکنید در دستههای پراکنده یا بطور دسته جمعی، بجنگ با کفار بروید».در بخاری از قول ابن عباس آمده است: که «انفروا ثبات» بمعنی در دستههای متفرق و سریههای پراکنده است.
﴿لَا یَسْتَوِی الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُ أُولِی الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِینَ دَرَجَةً وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا٩٥﴾[النساء: ۹۵] «افراد با ایمانی که بدون بیماری و ناراحتی از جهاد بازنشستند با مجاهدانی که در راه خدا با مال و جان خود جهاد کردند، یکسان نیستند خداوند مجاهدانی را که با مال و جان خود جهاد نمودند، بر قاعدان برتری بخشیده و بهر یک از این دو دسته به نسبت اعمال نیکشان خداوند و عده پاداش نیک داده است و مجاهدان را بر قاعدان برتری و پاداش عظیمی بخشیده است».مسلم از ابوسعید خدری روایت کرده که پیامبرصگروهی از جنگجویان را به سوی بنی لحیان از قبیله هذیل گسیل داشت و گفت: «لینبعث من كل رجلین أحدهما، والاجر بینهما»«از هردو نفر یکی را باید فرستاد و پاداش بین هردو مشترک است». و اگر جهاد بر همه افراد و اجب میشد، مصالح دنیوی مردم تباه میشد، پس و اجب است که تنها بعضی آن را انجام دهند.
تنها در صورتهای زیر جهاد بصورت فرض عین درمیآید:
۱- وقتی که فرد مکلف در صف جنگ حاضر شود، در این حالت جهاد برای او فرض عین است، و نمیتواند از آن شانه خالی کند. خداوند میفرماید: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ كَفَرُوا زَحْفًا فَلَا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَارَ١٥﴾[الأنفال: ۱۵]. «ای مومنان هرگاه با حمله کافران مواجه شدید، و بشما حملهکردند، بدانان پشت مکنید».
۲- هرگاه دشمن به مکانی یا شهری یا کشوری حملهکند، که مسلمانان در آنجا هستند و آنجا را تصرف کند، برهمه مردم آنجا و اجب است، که دشمن را از خاک خود بیرون برانند، و با وی بجنگند. دراین صورت برای هیچ فردی حلال و جایز نیست، که از مواجهه با دشمن شانه خالیکند و و ظیفه خویش را بانجام نرساند. البته این درصورتی است که دفع دشمن جز با بسیج همگانی ممکن نگردد. خداوند میفرماید: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَلْیَجِدُوا فِیكُمْ غِلْظَةً﴾[التوبة: ۱۲۳]. «ای مومنان باکافرانی که به شما نزدیکترند پیکارکنید (دشمن دورتر شما را از دشمن نزدیک غافل نکند) و آنها باید در شما شدت و خشونت احساسکنند یعنی ترس از دشمنان دور شما را از تجاوز دشمنان نزدیک منصرف نسازد، بلکه با آنان پیکار و نبرد کنید و بیرونشان کنید».
۳- هرگاه حاکم اسلامی از یکی از مکلفان، طلب رفتن بجهاد کرد، او نمیتواند شانه از آن خالیکند و جهاد نسبت به او فرض عین میشود. چون ابن عباس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لاهجرة بعد الفتح، ولكن جهادونیة، وإذا استنفرتم فانفروا» «بعد از فتح مکه دیگر فرار از عذاب کافران جایز نیست بلکه باید جهاد کرد و نیت را خالصگرداند و هرگاه بجنگ با کافران دعوت شدید بر شما و اجب است که اجابتکنید، پس بجنگ بروید»، بروایت بخاری. یعنی اگر حاکم از شما خواست که برای جنگ باکافران بیرون روید، فرمان او را اجرا کنید. خداوند میفرماید :
﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِیلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَرَضِیتُمْ بِالْحَیَاةِ الدُّنْیَا مِنَ الْآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا فِی الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِیلٌ٣٨﴾[التوبة: ۳۸] «ای مومنان چرا هنگامی که به شماگفته میشود به سوی جهاد در را خدا حرکتکنید سنگینی بر زمین میکنید و سستی به خرج میدهید آیا به زندگی دنیا به جای آخرت راضی شدهاید با اینکه متاع زندگی دنیا در برابر آخرت چیزکمی بیش نیست».
جهاد بر مرد مسلمان عاقل بالغ تندرست و اجب میشود، مشروط بر اینکه آنقدر مال داشته باشد، که برای هزینه خود و خانوادهاش کفایتکند تا اینکه از جهاد فارغ میشود. پس بر غیر مسلمان و زن و کودک و دیوانه و بیمار، و اجب نیست پس اگر این گروهها از جهاد تخلف کنند بر آنها حرجی نیست چون ضعف آنها، مانع کفاح و پیکار آنها است و در میدان جنگ فایدهای ندارند، که قابل اعتماد باشد و چه بسا و جودشان در میدان جنگ ضرر بیشتری داشته باشد، در مقابل سودی اندک.
و خداوند میفرماید: ﴿لَیْسَ عَلَى الضُّعَفَاءِ وَلَا عَلَى الْمَرْضَى وَلَا عَلَى الَّذِینَ لَا یَجِدُونَ مَا یُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَرَسُولِهِ﴾[التوبة: ۹۱]. «برضعیفان و بیماران و آنها که و سیلهای برای انفاق در راه جهاد ندارند، ایرادی نیست که در میدان مبارزه، شرکت نکنند، هرگاه برای خدا و رسولش خیرخواهیکنند و از آنچه در توان دارند، مضایقه ننمایند.... ».
و خداوند میفرماید:
﴿لَیْسَ عَلَى الْأَعْمَى حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْمَرِیضِ حَرَجٌ﴾[النور: ۶۱]. «برکور و لنگ و بیمار باکی و گناهی نیست که بجهاد نروند».از ابن عمر روایت شده که گفت: «برای جنگ اُحد مرا بر پیامبرصعرضه نمودند، درحالیکه چهارده ساله بودم و پیامبرصبمن اجازه حضور در جهاد را نداد».
مسلم و بخاری آن را روایت کردهاند. چون جهاد عبادت است و جز بر بالغ و اجب نمیشود، احمد و بخاری از عایشه روایت کردهاند که گفت:گفتم: ای رسول خدا آیا بر زنان جهاد و اجب است؟ فرمود جهادی که درآن جنگ نباشد، بر زنان نیز و اجب است که عبارت است از: حج و عمره و در روایت آمده است پیامبرصگفت: برای زنان جهاد عبارت است از حج مقبول و بهترین جهاد حج مقبول است. و احدی و سیوطی در «الدر المنثور» و مجاهد روایت کردهاند که گفت: «ام سلمه گفت: ای رسول خدا مردان بجهاد میروند و ما بجهاد نمیرویم و برای ما نصف میراث مردان هم هست»؟!!.
که خداوند این آیه را نازلکرد: ﴿وَلَا تَتَمَنَّوْا مَا فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلَى بَعْضٍ لِلرِّجَالِ نَصِیبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَلِلنِّسَاءِ نَصِیبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلِیمًا٣٢﴾[النساء: ۳۲]. «و آرزو مکنید چیزی را که خدای متعال بعضی از شما را به آن بر بعضی دیگربرتری داده است از جهت دنیا یا از جهت دین، مبادا که شما را به حسد و بغض بکشاند، برای مردان بهرهای است و ثوابی بآنچه که انجام میدهند از اعمال صالحات مثل جهاد و غیر آن و برای زنان نیز بهره و ثوابی است به آنچه که انجام میدهند از اعمال صالحات مثل عبادت خدا و اطاعت شوهر و تربیت فرزندان و تعلیم دیگران و از خداوند بخواهید آنچه حاجت به آن دارید که از فضل خود آن را بشما بدهد محققا خداوند بهمه چیز دانا است. یعنی مردانکار خاص خود دارند که بدان مکلف شدهاند و زنان نیز کار خاص خویش دارندکه بدان مکلف شدهاند، پس نباید هیچکدام عمل خاص دیگری را آرزو کند و او را به حسادت بکشاند و برای هر دسته میدان عمل و سبقت گسترده است».و این دو نفر از عکرمه روایت کردهاند که زنان تقاضای جهادکردند و گفتند: «ایکاش خداوند بر ما نیز جهاد فرض کرده بود، تا ما نیز ثواب و بهره چون مردان بیابیم» که این آیه فوق نازل شد. البته جنگیدن زنان که بموجب این آیه مشروع نیست، و لی بیرون رفتن زنان همراه مجاهدان، برای پرستاری و کارهای درمانی و خدماتی و غیر آن اشکالی ندارد. زیرا از انس روایت شده که: «چون در روز جنگ احد مسلمانان از کنار پیامبرصدور شدند، من عایشه دخت ابوبکر و ام سلیم را دیدم که دامن بکمر زدند بگونهای که خلخالهای پایشان را دیدم، آنان شروعکردند به آبکشیدن و مشکهای آب را بر پشت خود حمل میکردند و بجنگ جویان آب میدادند، سپس دوباره میرفتند آب میآوردند و بمردم میدادند». این روایت را شیخین ذکر کردهاند. باز از انس نقل است که پیامبرصدر جنگ بود و ام سلیم و زنانی از انصار همراه او بودند که به جنگجویان آب میدادند و مجروحان را مداوا میکردند. بروایت مسلم و ابوداود و ترمذی.
هرگاه شرایط و جوب جهاد موجود باشد، اجازهگرفتن از و الدین معتبر نیست. لیکن برای جهاد داوطلبانه و غیر فرضی، اجازه گرفتن از و الدین مسلمان آزاده یا یکی از آنها لازم است. ابن مسعود گوید: «از پیامبرصسوالکردم:کدام عمل بنده به نزد خدا پسندیدهتر است؟ فرمود: نماز بموقع خواندن .گفتم: سپس چه؟ فرمود: نیکی در حق و الدین.گفتم: سپس چه؟ فرمود: جهاد در راه خدا». بروایت مسلم و بخاری .
ابن عمرگوید: «مردی بحضور پیامبرصآمد و از او اجازه رفتن بجهاد خواست پیامبرصگفت: آیا و الدین شما زنده هستند؟ گفت: آری. پیامبرصگفت: جهاد خویش را با خدمت بدانان انجام بده. بروایت بخاری و ابوداود و نسائی و ترمذی که آن را صحیح دانسته است. درکتاب «شرعه الاسلام» آمده است کهکسی باید برای جهاد در راه خدا بیرون رود، که از اهل و اولاد و خدمت بوالدین فارغ باشد و از این بابت نگرانی نداشته باشد. زیرا این کارها برجهاد مقدم است بلکه بزرگترین و برترین جهاد میباشند».
کسی که بدهکار است و نمیتواند و ام خویش را بپردازد، نمیتواند به طور داوطلبانه برای جهاد غیرفرضی بیرون برود مگر اینکه از طلبکار اجازه بگیرد یا چیزی را برهن وی بگذارد یا ضامن معتبری و ثروتمندی داشته باشد. امام احمد و مسلم از ابوقتاده نقل کردهاند، که از پیامبرصسوالکرد،که: آیا اگر در راه خداکشته شوم گناهانم آمرزیده میشود؟ پیامبرصفرمود: «نعم وأنت صابر محتسب، مقبل غیر مدبر، إلا الدین، فإن جبریل قال لی ذلك»«آری بشرط اینکه شکیبا باشید در جستجوی رضای خدا، بدین کار مبادرتکنید و در برابر دشمن بجنگید و نگریزید مگر از و ام که جهاد آن را از بین نمیبرد. و این مطلب را جبریل بمنگفت».
کمک و یاری طلبیدن از فاجران و کافران در جهاد و جنگ در جنگ باکافران استعاونت و یاری طلبیدن از منافقین و فاسقین جائز و روا است. زیرا عبدالله بن ابی رئیس منافقان و دیگر منافقان همراه پیامبرصبرای جهاد میرفتند و داستان ابو محجن ثقفی که مرد شرابخوارهای بود و قهرمانیهای او در جنگ با ایرانیان، مشهور است. اما درباره استعانت و یاری جستن از کافران در جنگ آراء فقهاء مختلف است، مالک و احمد گفتهاند: جائز و روا نیست از آنان یاری جستن و بطور مطلق جائز نیست که کمک و یاری کنند. مالک گفته است: جائز است که کافران در جنگ خدمه مسلمانان باشند.
ابوحنیفه گفته است: اگر اسلام حاکم و فرمان روا باشد، استعانت جستن از کافران و کمک کردن آنها بطور مطلق جائز است. اگر شرک حکم فرما باشد، این مطلبکراهت دارد و پسندیده نیست. امام شافعیگفته است این مطلب بدو شرط جائز است:
۱- در صورتیکه مسلمانان اندک باشند و مشرکان فراوان باشند، استعانت به کافران جائز است.
۲- در صورتیکه حسن رای مشرکان به اسلام و تمایلشان بدان احساس شود که استعانت بدانان این تمایل را درآنان بیشترمیکند. و لی در ازاء مشارکتشان در جنگ باید چیزی بدانان داده شود و درغنایم جنگی سهیم نیستند و امّا باید بدانان پاداش داده میشود.
۱- از مصعب بن سعد بن ابی و قاص نقل شده که گفت: پدرم میپنداشت که بر دیگران فضلی و برتری دارد. پیامبرصگفت: «هل تنصرون وترزقون إلا بضعفائكم؟» «آیاگمان میکنید اگر بخاطر ضعیفان نبود شما پیروز میشدید و بشما روزی داده میشد؟». بروایت بخاری و نسائی که متن نسائی چنین است: «إنما ینصر الله هذه الامة بضعیفها، بدعوتهم، وصلاتهم وإخلاصهم» «بدرستی خداوند این امت اسلام را بوسیله ضعیفانش نصرت و یاری میدهد یعنی بسبب دعاهایشان و نمازشان و اخلاصشان».
۲- از ابوالدرداء روایت است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «ابغونی فی الضعفاء، فإنما ترزقون وتنصرون بضعفائكم» «رضای مرا در میان ضعیفان بجوئید - با رسیدگی بحال ایشان رضای مرا بجوئید -بدرستی بسبب ضعیفانتان روزی داده میشوید و به نصرت و پیروزی میرسید». بروایت صاحبان سنن.
۳- از ابوهریره روایت است که پیامبرصگفت: «رب أشعث، مدفوع بالباب، لو أقسم على الله لابره» «چه بسا اشخاص ژولیده موی پریشان حال هستند، که ظاهرشان توجه مردم را جلب نمیکند و از درها رانده میشوند، لیکن آنقدر نزد خداوند ارج و قرب دارند که هرگاه چیزی از خداوند بطلبند خداوند دعایشان را اجابت میفرماید».
جهاد برترین عبادت داوطلبانه است: جهاد موجب فرمانروائی فرمان خدا و سخن خدا و استقرار هدایت خدا در زمین است و سبب میگردد، که دین خدا متمرکزگردد و استوار شود. بنابراین ازهر عبادت داوطلبانه و حج و عمره سنت و نماز سنت و روزه سنت برتراست یعنی ثواب و فضیلت حج و عمره سنت و نماز و روزه سنت بدرجه ثواب جهاد نمیرسد.گذشته از آن جهاد موجب میگرددکه همه انواع عبادات نظم و سامان خاص اسلامی بخود گیرد، خواه عبادتهای ظاهری یا باطنی، زیرا جهاد موجب عبادات باطنی زهد و پارسائی نسبت به دنیا و دوری و طن و دوری از تمایلات دنیاوی و نفسانی میگردد، تا جائیکه اسلام جهاد را «رهبانیت» نام نهاده است چه در حدیث آمده است که «رهبانیة أمتی: الجهاد فی سبیل الله» «رهبانیت امت من و ترک دنیایشان، جهاد در راه خدا است».
جهاد درراه خدا مظهر و ثمره عشق و ایمان و یقین و توکل بخدا است و مظهراعلای فداکاری با جان و مال است و معامله و داد و ستد است با خدا با جان و مال، که خداوند میفرماید:
﴿إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِكُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ١١١﴾[التوبة: ۱۱۱]. «حقا که خدا جانها و مالهای مسلمانان: مومنان را خرید تا برایشان بهشت باشد کسانیکه جان و مال خود را بخدا فروختهاند به بهای بهشت. درراه خدا میجنگند و در اینراه میکشند و کشته میشوند. این نوید حق است و ثابت است برای مومنان نزد خدا: درتورات و انجیل به ثبوت رسیده همانگونه که درقرآن نیزثابت است و چهکسی است که و فاکنندهتر به پیمان خود از خدا باشد بنابراین بر شما مژده باد و خوش و قت باشید به خرید و فروش که با خدای خود انجام دادهاید و آنچه فروخته شده مایه بهرهمندی بزرگ است که منتهای آرزوی مومن را دربر دارد».
اسلام جهاد را بسیار بزرگ میداند و ببزرگی از آن یادکرده است. در سورههای مدنی قرآن، و بسختیکسانی را که جهاد را ترک کرده و از آن روی برگرداندهاند، مورد نکوهش قرار داده و آنان را به نفاق و بیمار دل و صف کرده است.
از ابن عباس روایت است که پیامبرصگفت: «ألا أخبركم بخیر الناس؟ رجل ممسك بعنان فرسه فی سبیل الله ألا أخبركم بالذی یتلوه: رجل معتزل فی غنیمة له یؤدی حق الله فیها.ألا أخبركم بشر الناس: رجل یسأل باللهولا یعطی به»«هان نمیخواهید بشما خبردهم که بهترین مردم کیانند؟کسانی که زمام و افسار اسب خویش را در راه خدا نگه داشتهاند یعنی مجاهدان فی سبیل الله، میخواهید بشما خبر دهم که بعد از او چه کسانی قرار دارند؟ مردی که گلهای کوچک از گوسفندان دارد و از مردم کنارهگرفته و حقوق الله را درباره این گله کوچک خویش ادا میکند. آیا نمیخواهید که بشما خبربدهم که بدترین مردم چهکسی است؟ مردی که بنام خدا چیزی از او بخواهند و او نمیدهد یعنی از او خواسته میشودکه ترا بخدا فلان چیز را به من بده و او نمیدهد و احترام نام الله را نگه نمیدارد یا این که او بنام خدا از مردم چیزی میطلبد و لی اگر مردم بنام خدا از او چیزی بطلبند نمیدهد».
از پیامبرصسوال شدکه بهترین مردم چهکسی است؟ قال: «مؤمن یجاهد فی سبیل الله بنفسه وماله.قالوا: ثم من؟ قال: مؤمن فی شعب من الشعاب یتقی الله ویدع الناس من شره»«مومنی که با جان و مال خود در راه خدا میجنگد.گفتند: سپس چه کسی؟ فرمود: مومنی که بدور از مردم در درهای از درهها، از مردم کناره گرفته و بتقوای خدا مشغول است، و شرش بمردم نمیرسد». از این حدیث برمیآیدکه عزلت و گوشهنشینی و پرهیز از اختلاط و آمیزش با مردم نیکو است، و در این مطلب بین علما اختلاف مشهود است:
بنا به مذهب شافعی و بیشترین علماء اختلاط و آمیزش با مردم بهتر است، مشروط بر آنکه امید سلامتی از فتنهها باشد و گروهی معتقدندکه اعتزال و گوشه نشینی بهتر است.
جمهور علما گویند مقصود از این حدیث، اعتزال و گوشهنشینی در زمان فتنهها و جنگ است، درآن و قت اعتزال و گوشهنشینی بهتر است یا درباره کسی است که مردم از شر او ایمن نیستند و او تاب تحمل مردم را ندارد و یا امثال اینگونه اشخاص.
بیگمان پیامبران صلوات الله علیهم و جمهور اصحاب و تابعین و علماء و پارسایان همواره با مردم اختلاط و آمیزش داشتهاند و از فواید این عمل برخوردار بودهاند، از قبیل نماز جماعت و نماز جمعه و تشییع جنازه و عیادت بیماران و حلقههای ذکر و امثال آن. نام «شعب»= دره برای مثال است و مقصود از آن مطلق اعتزال و گوشهنشینی است چون معمولا اینگونه محلات از مردم خالی بودهاند و نظیر این حدیث نیز داریم که از پیامبرصدرباره نجات و رهائی سوال شد فرمود: «أمسك علیك لسانك، ولیسعك بیتك، وابك على خطیئتك» «زبان خویش را نگه دار و ملازم خانهات باش و برگناه خویشگریهکن».
از ترمذی روایت است که مردی قلبا متمایل به عزلت و گوشهنشینی بود و در این زمینه از پیامبرصسوالکرد، پیامبرصگفت: «لا تفعل، فإن مقام أحدكم فی سبیل الله أفضل من صلاته فی بیته سبعین عاما، ألا تحبون أن یغفر الله لكم ویدخلكم الجنة: اغزوا فی سبیل الله. من قاتل فی سبیل الله فواق ناقة وجبت له الجنة» «اینکار را نکن. چون براستی اقامت یکی از شما در جهاد در راه خدا برتر است از نماز خواندن وی هفتاد سال در خانهاش آیا دوست ندارید که خداوند شما را بیامرزد و شما را به بهشت ببرد. بروید در راه خدا جهاد کنید هرکس باندازه اینکه شتری را میدوشند و انگشتان را برای دوشیدن پستان میبندند و باز میکنند، یا باندازه فاصله بین دو بار دوشیدن شتر، در راه خدا جهاد کند، بهشت برای او و اجب میگردد».
از ابوسعید خدری روایت شده که پیامبرصگفت: «أبا سعید، من رضی بالله ربا، وبالاسلام دینا، وبمحمد نبیا وجبت له الجنة» «ای ابوسعید هرکس الله را بپروردگار خود و اسلام را بدین خود بپذیرد و محمد را بپیامبری قبولکند بهشت برای او و اجب میگردد».
ابوسعید از آن بسیار خوشحالگردید و گفت: ای پیامبرصخدا آن را بار دیگر برایم تکرارکن و چنین کرد. سپس گفت: « وأخرى یرفع بها العبد مائة درحة فی الجنة ما بین كل درجتین، كما بین السماء والارض» «عمل دیگری است که مقام بنده را در بهشت یکصد درجه رفعت میبخشدکه ارتفاع هر درجه باندازه بین آسمان و زمین میباشد». ابوسعید گفت: چیست این عمل ای رسول خدا؟ گفت: «الجهاد فی سبیل الله، الجهاد فی سبیل الله». پیامبرصگفت: «إن فی الجنة مائة درجة، أعدها الله للمجاهدین فی سبیل الله، مابین الدرجتین كما بین السماء والارض، فإذا سألتم الله فاسألوه الفردوس، فإنه أوسط الجنة، وأعلى الجنة، وفوقه عرش الرحمن، ومنه تفجر أنهار الجنة» «بیگمان در بهشت یکصد درجه و پله هست، که خداوند این درجات رفیع را برای مجاهدان در راه خدا آمادهکرده است، که فاصله هردو درجه باندازه بین زمین و آسمان است. پس هرگاه از خدا چیزی طلبکردید، از او فردوس بخواهید چون فردوس اوسط بهشت و بالای بهشت و بالای عرش خدا است، و رودهای بهشت از آنجا سرچشمه میگیرند».
از ابوهریره روایت است که از پیامبرصسوال شد، چه چیزی با جهاد در راه خدا برابری میکند؟ فرمود: نمیتوانید آن را دریابید و استطاعت آن را ندارید. دو بار یا سه بار این پرسش تکرار شد و پیامبرصچنین پاسخ داد. درمرتبه سوم گفت: «مثل المجاهد فی سیبل الله كمثل الصائم القائم القانت بآیات الله، لایفتر من صلاة ولا صیام حتى یرجع المجاهد فی سبیل الله» «مثل مجاهد فی سبیل الله مانند کسی است که روزها روزه و شبها شب نماز بخواند و بیدار باشد و آیات خدا را بخواند و این نماز و روزه او ادامه داشته باشد تا اینکه این مجاهد از جنگ برگردد یعنی در مدت جهاد او اگر کسی بچنین عباداتی مشغول باشد، چقدر ثواب میبرد، مجاهد نیزاین مقدار ثواب میبرد». بروایت پنج نفر از محدثین بزرگ.
امنیت و آسایش و سلام یکی از اصول و مبادی است که خداوند ریشههای آن را در روح مسلمین عمیقاً کاشته است. بگونهای که جزئی از هستی و عقیدهای از عقاید مسلمین میباشد. اسلام از همان آغاز پیدایش و درخشیدن نور خویش، مردم را بصلح و سازش و آرامش و سلام دعوت میکرد و صدای آن در آفاق جهان طنین انداخت و نقشهای برای آن طرح کرد که انسانیت را بدان برساند. براستی اسلام زندگی را دوست دارد و آن را مقدس میشمارد و مردم را بدوست داشتن زندگی میخواند لذا انسانها را از خوف و ترس آزاد میسازد و بهترین راه و روش را ترسیم میکند تا انسانیت بگونهای زندگی کند که متوجه اهداف و مقاصد خویش در پیشرفت و ترقی باشد و در سایه امنیت و آسایش و رفاه بیارامد.
لفظ اسلام که عنوان و نام این دین میباشد ازکلمه «سلام» گرفته شده است چون سلام و اسلام در فزونی آرامش و امنیت و اطمینان خاطربهم میرسند و سلام یکی از نامهای خداوند این دین میباشد، چون مبادی و آداب و رسوم و برنامه دین او امنیت و سلامتی را برای مردم تامین مینماید. و کسی که بار این رسالت بزرگ را بدوش داشت، پرچم صلح و سازش و سلام را بدوش داشت و آن را برافراشت، چون پیامآور هدایت و نور و خیر و بینش و خرد برای بشریت بود. و او خود را اینگونه معرفی نمود. «انما أنا رحمة مهداة»«براستی منرحمت هدیه شده از طرف خدایم». و قرآن کریم نیز به وی میفرماید: ﴿وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِینَ١٠٧﴾[الأنبیاء: ۱۰۷]. «ما ترا جز برای رحمت عالمیان نفرستادهایم».درود مسلمین که دلها را بهم پیوند میدهد و استحکام پیوند بین آنان را سبب میشود و هر انسان مسلمانی را ببرادرش مرتبط میسازد «سلام» میباشد. شایستهترین کس و نزدیکترینکس نزد خداوند کسی است که درسلام و صلح با مردم پیشقدم میگردد. و اهدای صلح و سلام بجهان و افشای سلام جزئی از ایمان مومنان است.
خداوند بدینجهت «سلام» را درود مسلمین قرار داده است که بیانگر این حقیقت باشدکه دینشان دین آرامش و امنیت و سلامتی است و خودشان اهل صلم و سازش و دوستدار آن میباشند.
در حدیث نبوی آمده است که پیامبرصفرمود: «إن الله جعل السلام تحیة لامتنا، وأمانا لاهل ذمتنا» «خداوند «سلام» را تحیت و درود برای امت ما و امان و اطمینان خاطر برایکسانی قرار دادکه در ذمه و در پناه ما هستند» و شایسته نیست که هیچ انسانی پیش از آغاز سخن باکلمه «سلام» سخن خود را باکسی دیگرشروع نماید -یعنی هر انسانی شایسته است اول سلام و بعد کلام را شعار خویش سازد و این رهنمود اسلام است- و فلسفه آن اینست که «سلام» امان است و تا امان نباشد کلام مفهوم ندارد. مسلمان مکلف است که در حال مناجات با خدای خویش بر پیامبر خدا سلام و درود بفرستد و همچنین بر نفس خویش و بربندگان درستکار و صالح خداوند نیز سلام و درود بفرستد چون مسلمان از مناجات با خدا فارغ شد و بدنیا روی آورد، روی آوردنش بدنیا از راه سلام و رحمت و برکت باشد. درمیدان جنگ و کشتار نیز اگر حریف و طرف مقابل کلمه «سلام» بر زبان آورد برجنگجوی مسلمان و اجب میباشد که از جنگ با وی خودداریکند. خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَیْكُمُ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِنًا﴾[النساء: ۹۴]. «وکسی که بشما «سلام» میکند به وی نگوئید تو مومن نیستی».و درود خداوند برای مومنان در روز قیامت «سلام» میباشد: ﴿وَالْمَلَائِكَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ٢٣﴾[الرعد: ۲۳]. «فرشتگان از هر دری برمومنان و ارد میشوند و میگویند: «سلام علیکم»». و قرارگاه و محل بندگان صالح در آخرت. «دار الامن والسلام»«خانه امنیت و سلامتی» میباشد. ﴿وَاللَّهُ یَدْعُو إِلَى دَارِ السَّلَامِ﴾[یونس: ۲۵]. و ﴿لَهُمْ دَارُ السَّلَامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾[الأنعام: ۱۲۷]. و اهل بهشت جز «سلام» سخن و قولی دیگری را نمیفهمند: ﴿لَا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلَا تَأْثِیمًا٢٥ إِلَّا قِیلًا سَلَامًا سَلَامًا٢٦﴾[الواقعة: ۲۵-۲۶]. «بهشتیان در آنجا سخن لغو و گناهی را نمیشوند جز سخن سلام سلام».و کثرت تکرار لفظ «سلام» بدینگونه با این شیوه که در جو دینی و روحی است، میتواندکه همه احساسها را بیدار کند و افکار و انظار را بدین مبدا و مقصد عالی و رفیع متوجه نماید.
بیگمان دین اسلام آنقدر ایدالی فکر میکند و بسوی آنگام برمیدارد که عدالت را و اجبکرده و ظلم و ستم را حرامکرده است، و آنقدر تعالیم و آموزشهای عالی و ارزشهای برتر و مودت و رحمت و مهربانی و تعاون و همکاری و ایثار و فداکاری را مورد توجه قرار داده است که بحیات و زندگی لطافت بخشیده و دلها را سرشار از عطوفت ساخته و بین انسانها عقد اخوت بسته و برادری برقرار نموده است. اسلام علاوه بر همه اینها، برای عقل و خرد انسانی احترام، و برای فکربشری ارزش قایل است و خرد و اندیشه را دو و سیله از و سایل تفاهم و اقناع بشری قرار داده است. اسلام هیچکسی را بریک عقیده معینی مجبور نمیسازد و هیچ انسانی را ملزم بیک نظریه خاصی درباره وجود و هستی یا طبیعت یا انسان نمیکند، حتی درباره دین و قضایای آن مقرر میداردکه: ﴿لَا إِكْرَاهَ فِی الدِّینِ﴾[البقرة: ۲۵۶]. «نسبت بپذیرش دین اکراهی نیست».و و سیله پذیرش دین را استعمال و بکارگیری عقل و خرد و اندیشه و فکر و دقت نظر در مخلوقات و جهان و هستی قرار داده است. خداوند میفرماید: ﴿لَا إِكْرَاهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ﴾[البقرة: ۲۵۶]. «در پذیرش دین اکراه و اجباری نیست چون راه راست و هدایت و راه گمراهی و ضلالت مشخص گردیده است هرکس اختیار دارد کدام یک را بپذیرد».
بازهم میفرماید: ﴿وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِیعًا أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّى یَكُونُوا مُؤْمِنِینَ٩٩﴾[یونس: ۹۹]. «اگرخداوند میخواست میتوانست همه مردم را مجبور سازد که ایمان بیاورند و لی خداوند نخواست که مردم اختیار نداشته باشند بلکه به مردم اختیار و خرد و اندیشه عطاکرده است تا مسئول عمل خویش باشند آیا تو میخواهی مردم را مجبور سازی تا ایمان بیاورند؟»،﴿وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَیَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِینَ لَا یَعْقِلُونَ١٠٠﴾[یونس: ۱۰۰]. «هیچ نفسی تا خداوند اجازه ندهد نمیتواند ایمان بیاورد، خداوند با اجازه خودش به بشر اختیار داده است و عذاب و آلودگی را برکسانی قرار داده است که در انتخاب دین خویش از خرد استفاده نمیکنند».
﴿قُلِ انْظُرُوا مَاذَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا تُغْنِی الْآیَاتُ وَالنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لَا یُؤْمِنُونَ١٠١﴾[یونس: ۱۰۱]. «بگو بنگرید بدانچه که در آسمانها و زمین است و آنها را بررسیکنید تا به خالق و مدبر . . جهان پی ببرید برای قومی که راه لجاج و عدم ایمان را پیشگرفتهاید آیات کونی خداوند و پند و اندرزها و اندرزها سودی ندارد».
و رسالت و و ظیفه پیامبر خداوند نیز، تنها ابلاغ اوامر و نواهی خدا و دعوت بسوی او بود و خداوند میفرماید: ﴿یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِیرًا٤٥ وَدَاعِیًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجًا مُنِیرًا٤٦﴾[الأحزاب: ۴۵-۴۶]. «ای پیامبر ما ترا فرستادیم که شاهد و گواه بر حال مردم و مژده دهنده رستگاری برای کسانی که راه خدا را برمیگزینند و ترساننده برایکسانی که از راه او سرپیچی میکنند، باشید و با اجازه خدا مردم را بسوی او بخوانید و چراغ پرتو افشان هدایت باشید برای پیداکردن راه هدایت».
اسلام تنها بتعریف و مدح این مبدا و مقصد عالی اکتفا نمیکند بلکه علایق و روابط بین افراد و گروهها و جماعات و بین دولتهای جهان را براساس رابطه «سلام» و امنیت و برابری قرار داده است، خواه علاقه و رابطه مسلمانان با یکدیگر و یا علاقه و رابطه مسلمانان با غیرمسلمانان که اینک ببیان آن میپردازیم:
۱- اسلام برای این آمد تا قلبها را با هم جمع و صفها را با هم مرتبط سازد، و هدفش ایجاد یکجامعه متحد و هماهنگ و پرهیز از عوامل تفرقه و جدائی و ضعف و سستی و دوری از اسباب شکست و ناتوانی است، تا این جامعه متحد و همآهنگ بتواند هدفهای عالی و مقاصد شریف و اهداف شایسته رسالت بزرگ اسلام را تحقق بخشد و بدانها متجلی گرددکه عبارتند از عبادت الله و یکتاپرستی و اعلاءکلمه حق و بر پا داشتن حق و حقیقت و انجام خیر و نیکی و جهاد و مبارزه برای زندگی در سایه امنیت و آسایش مردم.
بنابراین اسلام با توجه به همه این مبادی و مقاصد، روابط و پیوندهائی بین افراد جامعه پدید میآورد تا این هستی و جامعه متحد را بیافرینند و استوار و مستحکم سازند و امتیاز این پیوندها اینست که پیوندهای تربیتی و اخلاقی و ادبی و معنوی هستند که استعداد و پذیرش رشد و نمو و ماندگاری و بقاء را دارند و از قبیل پیوندهای مادی نیستند که با از بین رفتن عوامل و دواعی و انگیزههای خود از بین میروند و ماندگار نیستند و و قتی که مورد نیاز نباشند پایان میپذیرند.
این پیوندها ازپیوندهای خونی و نژادی و رنگی و زبانی و میهنی و مصالح مادی و دیگر پیوندهای بین مردم قویتر و نیرومندتر میباشند.
این پیوندها این خاصیت را دارند که بین مسلمانان دستگیره محکمی باشد و آنچنان بنیان متحد و مستحکمی باشدکه تفرقه و جدائی را نپذیرند و گره محکم آنها قابل باز شدن نباشد. نخستین پیوند ادبی و تربیتی، پیوند ایمان است و آن محوری است که همه مومنان در سراسر جهان پیرامون آن بهم میرسند و نقطه اجتماع آنها است. ایمان برادری محکمتر از برادری نسبی پدید میآورد: ﴿إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ إِخۡوَةٞ﴾[الحجرات: ۱۰]. و ﴿وَٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِیَآءُ بَعۡضٖۚ﴾[التوبة: ۷۱]. «.....براستی مومنان برادر همدیگرند. مردان و زنان مومن سرپرست و و لی و دوست یک دیگرند».«المسلم أخو المسلم»«مسلمان با مسلمان برادر است»، پس سرشت ایمان اینست که اتحاد را پدید آورد نه تفرقه را و جامعه را متحد سازد نه پراکنده و از همگسسته. «المؤمن ألف مألوف، ولا خیر فیمن لا یألف ولا یؤلف»«مومن کسی است که بدیگران الفت میگیرد و دیگران نیز با وی الفت میگیرند کسی که چنین نباشد در وی خیری نیست». مومن با مومن همچون بنای ساختمان است که بعضی آجرهای آن برخ دیگررا نگهمیدارند پس همچون یکدیگر احساس میکنند و شعورشان یکسان است و در شادی و غم همدیگر شریک و سهیماند و خود را جزء یک دیگر میپندارند «... مثل المؤمنین فی توادهم وتراحمهم وتعاطفهم كمثل الجسد إذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالحمى والسهر»«مومنان دردوستی و مهر و عطوفت نسبت بیک دیگر همچون یک تن و احد هستند که هرگاه اندامی بدرد آمد دیگر اندامهای بدن نیز در این درد شریک میباشند و تب و شب بیداری آنها را نیز فرا میگیرد». سعدی علیه الرحمه چه خوش در ترجمه آن سروده است:
بنیآدم همه اعضاء یک پیکرند
که در آفرینش ز یکگوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
اسلام این پیوند و علاقه را استحکام میبخشد و مسلمانان را به پیوستن به جماعت متحده و جمع شدن در رشته اتحاد آن میخواند و مسلمانان را از هر چیزی که این پیوند مستحکم را سست و ضعیف کند برحذر میدارد و میگوید جامعه متحد و همآهنگ همواره در زیر چتر حمایت خداوند و در دست او است: «ید الله مع الجماعة، ومن شذ، شذ فی النار»«دست خدا با جماعت مردم است و هرکس ازجماعت و اتحاد مسلمانان بیرون رود بآتش دوزخ میرود». چون آرامش طبیعی انسان در جماعت همآهنگ است و نفس راحتی میکشد، جماعت را رحمت میشمارد: «الجماعة رحمة، والفرقة عذاب»«اجتماع و اتحاد رحمت و تفرقه و جدائی عذاب است». تجمع هر اندازهکوچک باشد از تنهائی بهتر است. هر اندازه تجمع بیشتر و افراد آن افزونی بیشتری داشته باشند آن جامعه بهتر و نیکوتر است: «الاثنان خیر من واحد، والثلاثة خیر من الاثنین، والاربعة خیر من الثلاثة، فعلیكم بالجماعة، فإن الله لن یجمع أمی إلا على الهدى»«دو نفر بهترند از یک نفر و سه نفر با هم باشند بهترند از دو نفر و چهار نفر با هم باشند بهترند از سه نفر و ... پس برشما باد که همیشه با جماعت و توده مردم باشید چون خداوند امت مرا -پیامبراسلام -جز برهدایت و راه راست جمع نمیکند یعنی همیشه اجتماع و جامعه متحد مسلمانان بهتر از پراکندگی و تفرقه و جدائی است». و عبادتهای اسلام بصورت اجتماعی و جماعت ادامیشوند و برگزار میگردند مثلا نماز جماعت سنت است و یک نماز بجماعت بهتر است از بیست و پنج نماز بتنهائی و ثواب بیشتری دارد.
و زکات معاملهای است بین ثروتمندان و فقیران و آنها را با هم جمع میکند و روزه ماه رمضان، هم یک نوع مشارکت اجتماعی است که همه با هم روزه میگیرند و همه درگرسنگی و تشنگیکشیدن با هم مساوی میباشند، درمدت معینی از روز و حج عبادتی است که مسلمانان از سراسر جهان هر سال در موسم معین و برای مقدسترین هدف در یک نقطه پیرامون هم گرد میآیند: «وما اجتمع قوم فی بیت من بیوت الله یقرأون القرآن ویتدارسونه بینهم، إلا نزلت علیهم السكینة، وحفتهم الرحمة، وذكرهم الله فی ملا عنده» «هرگروه و قومی که در یکی از خانههای خدا پیرامون هم جمع میشوند و قرآن را تلاوت کنند و آن را در میان خویش تدریس نمایند خداوند بدانان آرامش خاطر میبخشد و رحمت خدا آنان را دربر میگیرد و خداوند از آنان نزد فرشتگان مقرب یاد میکند -خداوند آنان را برخ فرشتگان مقرب میکشد». براستی پیامبرصبسیار تلاش میکرد و حریص بود براینکه مسلمانان مجتمع و متحد باشند. حتی بشکل ظاهری هم باشد: روزی برخی از مسلمانان را دیدکه بطور پراکنده نشستهاند فرمود: «اجتمعوا» «پیرامون هم فراهم آیید» آنان بگونهای فراهم آمدندکه اگر عبای خویش را بر آنان میانداخت، همه را در زیر آن جای میداد. پس هرگاه جماعت و اتحاد و تجمع مسلمانان نیروئی باشدکه دین خدا را حمایت و دنیای مسلمین را حراستکند. بدیهی است که تفرقه و جدائی و پراکندگی دین و دنیای مسلمانان را تباه نمیسازد لذا اسلام بشدیدترین و جه از تفرقه نهیکرده است چون تفرقه راه شکست و هزیمت را میگشاید و هیچ چیزی باندازه تفرقه و جدائی قدرت و نیروی مسلمانان را به تحلیل نبرده است و عقب ماندگی و زیان خسران و شکست و خواری و تمام رنجهای مسلمین، نتیجه مستقیم تفرقه و جدائی آنها است. خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَكُونُواْ كَٱلَّذِینَ تَفَرَّقُواْ وَٱخۡتَلَفُواْ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَهُمُ ٱلۡبَیِّنَٰتُۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ لَهُمۡ عَذَابٌ عَظِیمٞ١٠٥﴾[آل عمران: ۱۰۵]. «مانند کسانی مباشید که بعد از اینکه دلایل روشن یافتند تفرقه پیشگرفتند و اختلافکردند و بدین جهت آنان را عذاب بزرگ در انتظار است».﴿وَلَا تَنَٰزَعُواْ فَتَفۡشَلُواْ وَتَذۡهَبَ رِیحُكُمۡۖ﴾[الأنفال: ۴۶]. «نزاع نکنید و با هم دشمنی ننمائید چون در اثر آن دچار شکست خواهید شد و نیروی خویش را از دست میدهید و قدرت نخواهید داشت».﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِحَبۡلِ ٱللَّهِ جَمِیعٗا وَلَا تَفَرَّقُواْۚ﴾[آل عمران: ۱۰۳]. «بریسمان خدا چنگ بزنید همگی و پراکنده مشوید یعنی از دستورات خداوندکه مایه اتحاد شما است پیروی کنید و راه تفرقه پیش مگرید»
﴿۞مُنِیبِینَ إِلَیۡهِ وَٱتَّقُوهُ وَأَقِیمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَلَا تَكُونُواْ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِینَ٣١ مِنَ ٱلَّذِینَ فَرَّقُواْ دِینَهُمۡ وَكَانُواْ شِیَعٗاۖ﴾[الروم: ۳۱-۳۲]. «از مشرکان مباشید از آن کسانی که در دین خویش راه تفرقه و جدائی پیشگرفتند و دسته و دسته و گروه گروه شدند یعنی تفرقه و پراکندگی در دین بشری میانجامد».﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ فَرَّقُواْ دِینَهُمۡ وَكَانُواْ شِیَعٗا لَّسۡتَ مِنۡهُمۡ فِی شَیۡءٍۚ﴾[الأنعام: ۱۵۹]. «کسانی که آیین و دین خود را پراکنده ساختند - و حدت دینی را بهم زدند و به دستهجات گوناگون و مذاهب مختلف تقسیم شدند هیچگونه ارتباطی با آنها نداری و از آنان نیستی».پیامبرصمیفرماید: «لا تختلفوا، فإن من كان قبلكم اختلفوا فهلكوا» «اختلاف نکنید برای اینکه مردمان پیش از شما در دین با هم اختلاف کردند و هلاک شدند». و قتی جماعتی و حدت و همبستگی خود را میتواند حفظ کند که هر فردی از افراد آن جماعت، حاضر باشد جان و مال خود را فدای آن جماعتکند، آنوقت است که جماعت متحد میماند. و هر فردی درکارهای مربوط بجامعه، خود را دراختیار جامعه میگذارد، خواه از نظر مادی یا از نظر مالی و دانش و رای و فکر «فالناس عیال الله، أحبهم إلى الله أنفعهم لعیاله» «مردم بمنزله عیال و افراد تحت تکفل خداوند هستند دوستترین مردم پیش خداکسانی هستندکه سود و نفعشان برای عیال خداوند بیشتر باشد». «خیر الناس أنفعهم للناس» «بهترین مردم سودمندترین آنها است برای مردم». «إن الله یحب إغاثة اللهفان» «خداوند فریاد رسی مظلومان را دوست دارد». «اشفعوا تؤجروا» «برای دیگران شفاعتکنید تا اجر و پاداش اخروی یابید».
«المؤمن مرآة المؤمن، یكف عنه ضیعته ویحوطه من ورائه» «مومن آیینه مومن است از مال و دارائیش دفاع میکند و از او حفظ غیبت میکند یعنی و قتی که حاضرنیست از منافع او حمایت میکند و مواظبت او است» «إن أحدكم مرآة أخیه، فإن رأى منه أذى فلیحطه عنه»«هریک از شما مومنان آیینه برادر مومنتان میباشید پس هرگاه از برادر مومنتان آزاری و کار بدی دیدید آن را از او دور سازید - عیوب همدیگر را برطرف سازید و نمایانگر همدیگر باشید».
اسلام بدینگونه میخواهد روابط و پیوندهائی در میان مسلمانان پدید آورد تا بتواند جامعه متحد و همآهنگ و نیرومندی بوجود آورد که بتواند با حوادث و رویدادها روبرو شود و تجاوز دشمنان را دفع نماید و مکایدشان را باطل سازد و توطئهشان را در نطفه خفه کند.
امروز مسلمین چقدر بدین اتحاد و تجمع نیازمندند در شرایط امروز اگر مسلمین متحد باشند فریضه اسلامی خویش را انجام میدهند و رسالت سیاسی خویش را احراز و آن چنان نیروی نظامی قدرتمندی را کسب میکنند که از کیان و و جودشان حمایت میکند و میتوانند یک و حدت اقتصادی بدست آورند که تمام ثروتهای مورد نیازشان را در اختیارشان بگذارد.
ضعف دینی و انحطاط اخلاقی و عقب ماندگی علمی در میان مسلمین از نتایج بد فعالیتهای استعمارگران است که تنها و حدت هدف و و حدتکلمه و اتحاد نیرومند و بهم پیوستگی تنگاتنگ میتواند، این آفات خطرناک اجتماعی و اخلاقی و دینی را از آنان دور سازد و این زنگ را بزداید.
این بود پیوندهائی که مسلمین را بهم مرتبط میسازد و اصل برآنست که این پیوندها حفظ گردد. پس هرگاه رویدادی موجب گسستن این پیوندها گردد و گره اخوت و برادری را از هم بگسلد و گروهی راه بغی و عصیان پیشگیرند و بر دیگران تجاوزکنند، جنگ با باغی متجاوز و اجب میگردد، تا اینکه بعدل و راه راست برگردد، و خود را بآغوش جامعه برگرداند و بوحدت جامعه بازگردد. خداوند میفرماید:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِی تَبۡغِی حَتَّىٰ تَفِیٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ فَإِن فَآءَتۡ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَا بِٱلۡعَدۡلِ وَأَقۡسِطُوٓاْۖ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٩ إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ إِخۡوَةٞ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَ أَخَوَیۡكُمۡۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ لَعَلَّكُمۡ تُرۡحَمُونَ١٠﴾[الحجرات: ۹-۱۰]. «هرگاه دوگروه ازمومنان با هم نزاعکردند و جنگ نمودند درمیان آنها صلح برقرارسازند و اگر یکی از آنها بر دیگری تجاوزکند با طایفه ظالم پیکارکنید تا به فرمان خدا باز گردد هرگاه بازگشت و زمینه صلح فراهم شد در میان آن دو، برطبق عدالت صلح برقرار سازید و عدالت پیشه کنیدکه خداوند عدالت پیشهگان را دوست دارد.
مومنان برادر یکدیگرند بنابراین میان دو برادر خود صلح و سازشکنید و تقوای الهی پیشهکنید تا مشمول رحمت او شوید». این آیه مقررمیداردکه هرگاه مومنان با هم بجنگ پرداختند و اجب است که جماعتی ازاهل رای فوراً دخالتکنند و بین طرفین جنگ، صلح برقرارسازند در این حالت اگرگروهی برگروهی تجاوز نماید و بصلح تن درنداد، و راضی نشدکه صلح برقرارگردد، برهمه مسلمین و اجب است که برای جنگ با این گروه متجاوز و باغی فراهم آیند و با وی بجنگند تا بصلح راضی گردد. حضرت علی با گروه متجاوز جنگید، همانگونه که حضرت ابوبکر صدیق نیز با باغیان متجاوزی که از پرداخت زکات خودداری میکردند، جنگید. و باتفاق نظر فقهاء اینگروه باغی و متجاوز با همین عمل بغی و تجاوز، کافر نمیشود و از دین اسلام بیرون نمیروند. چون قرآنکریم آنان را مومن نامیده همانگونه که طرف مقابل و مقاتل را نیز مومن نامیده است، چون میفرماید: ﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ ٱقۡتَتَلُواْ﴾لذا اگر کسی ازگروه باغی از جنگ کنارکشید و بدان پشت نمود، کشته نمیشود همانگونه که مجروحانشان را نیز نبایدکشت. و اموالشان غنیمت نیست و زنان و اطفال آنان نیز اسیر بحساب نمیآیند، تا بنده و کنیزگردند. و ضامن چیزهائی نیستندکه در حال جنگ تلف میکنند، خواه موجب تلفات جانی یا تلفات مالی گردند و اگر کسانی از این گروه باغی بقتل برسند باید تغسیل و تکفین درباره آنها بعمل آید و بر آنها نماز خوانده شود.
اماکشتگان گروه برحق و عادل شهید میباشند بنابر این غسل و نماز بر آنها لازم نیست چون در جنگی کشته شدهاند که خداوند بدان دستور داده است و آنان منزلت شهیدان در جنگ باکافر را دارند. البته این و قتی است که باغیان بر علیه امامی خروج کنندکه مسلمانان در قطری از اقطار جهان اسلامی به وی بیعتکرده و باتفاق او را پذیرفته باشند و این خروج و شورش همراه با امتناع از اداء حقوقی از حقوق مقرره برای مصالح جامعه یا برای مصالح افراد باشد و مقصودشان از این کار عزل امام باشد.
خلاصه سخن اینست که باید صفاتی و یژهای باشند تا شورشیان را ممتازسازد و و صف و صفت «بغاه = باغیان» برآنها انطباق یابد و این صفات خاصه بدین شرح است:
۱- خروج و بیرون رفتن از اطاعت حاکم عادلی که خداوند اطاعت او را بر مسلمین و اجبکرده است زیرا اطاعت اولیای امور مسلمین نیز و اجب است.
۲- این خروج و شورش ازجماعت نیرومندی و مقتدری روی دهد و شورشیان آنچنان قدرت و نیروئی داشته باشند که حاکم برای مطیع کردن آنها نیازمند به آماده کردن مردان و صرف اموال و جنگ باشد. اگر شورشیان قوتی و نیروئی نداشته باشند، یا اگر افراد معدودی باشند یا نیرو و آذوقه دفاع از نفس خویش را نداشته باشند، صفت باغی و «بغاه» بر آنها انطباق ندارد، چون تسخیر آنها و مطیعکردنشان و بزیر اطاعت در آوردنشان آسان است.
۳- باید این شورشیان و باغیان برای شورش برعلیه امام و حاکم توجیهی روائی داشته باشند و اگر برای اینکار خود انگیزه موجهی نداشته باشند «باغی» نیستند بلکه «محارب» هستند.
۴- باید رئیسی مطاعی داشته باشند که نیروی خویش را از او بگیرند چون جماعتی که فرماندهی نداشته باشد، قوت و نیروئی ندارد.
اینست شان و حال باغیان و حکم خدا درباره آنها.
اما اگر جنگ شورشیان برایکارهای دنیائی و برای ریاست طلبی و نزاع با اولیای امور باشد این خروج و طغیان مشمول صفت «باغی» نیست بلکه «محاربت» بحساب میآید و محارین با خدا حکم دیگری دارندکه با حکم «باغین» تفاوت دارد که عبارت است از حکمی که در این آیه آمده است: ﴿إِنَّمَا جَزَٰٓؤُاْ ٱلَّذِینَ یُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَیَسۡعَوۡنَ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوٓاْ أَوۡ یُصَلَّبُوٓاْ أَوۡ تُقَطَّعَ أَیۡدِیهِمۡ وَأَرۡجُلُهُم مِّنۡ خِلَٰفٍ أَوۡ یُنفَوۡاْ مِنَ ٱلۡأَرۡضِۚ ذَٰلِكَ لَهُمۡ خِزۡیٞ فِی ٱلدُّنۡیَاۖ وَلَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ٣٣ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ مِن قَبۡلِ أَن تَقۡدِرُواْ عَلَیۡهِمۡۖ فَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٣٤﴾[المائدة: ۳۳-۳۴]. «براستیکیفر و مجازاتکسانی که مرتکب «محاربه» با خدا و رسول خدا میشوند و درزمین فساد برپا میکنند و با تهدید به اسلحه به جان و مال و ناموس مردم حمله میبرند. این است که اعدام شوند یا بدار آویخته گردند و یا دست راست و پای چپ آنها بریده شود و یا از سرزمین خود تبعیدگردند. این رسوائی آنها در دنیا است و در آخرت مجازات بزرگی دارند. مگر آنها که قبل از دست یافتن شما بر آنان توبه کنند، بدانید (خدا توبه آنها را میپذیرد) خداوند آمرزنده و مهربان است».پس اینها «محانبین» هستند جزایشان کشتن یا بدار آویختن یا بریدن دست راست و پای چپ یا زندانی و تبعید ازسرزمین خود بر حسب رای حاکم درباره آنها و جرائمی که مرتکب شدهاند، میباشند هرکس از محاربینکشته شود بدوزخ میرود و هرکس در جنگ با این محاربین کشته شود، شهید میباشد. هرگاه هردو طرف جنگ و قتال، برای عصبیت نژادی و یا طلب ریاست با هم بجنگ بپردازند هردو طایفه «باغی» و حکم «باغی» درباره آنها اجرا میشود.
پیوند مسلمین با غیرمسلمین پیوند و علاقه تعارف و آشنائی و تعاون و همکاری و نیکی و عدالت است، درباره تعارفی که منجر به تعاون و همکاری میگردد خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن ذَكَرٖ وَأُنثَىٰ وَجَعَلۡنَٰكُمۡ شُعُوبٗا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوٓاْۚ إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٞ١٣﴾[الحجرات: ۱۳]. «ای مردم ما همه شما مردمان را از یک مرد و یک زن آفریدهایم -پس همه با هم برادر و برابرید -و شماها راگروه گروه و قبایل مختلف آفریدهایم- پس امتیازی بر یک دیگر ندارید و هدف از این گروه گروه و قبایل آفریدنتان آنست که همدیگر را بشناسید و بدانید میزان و معیار برتری و کرامت در پیش خداوند، تقوای شما است هرکس از هر نژاد و قبیلهای باشد و تقوایش بیشتر باشد، نزد خداوند برتر و محترمتر است. خداوند آگاه و دانا به همه چیزها و ظاهر و باطن مردم است».خداوند در توصیه به نیکی و عدالت میفرماید: ﴿لَّا یَنۡهَىٰكُمُ ٱللَّهُ عَنِ ٱلَّذِینَ لَمۡ یُقَٰتِلُوكُمۡ فِی ٱلدِّینِ وَلَمۡ یُخۡرِجُوكُم مِّن دِیَٰرِكُمۡ أَن تَبَرُّوهُمۡ وَتُقۡسِطُوٓاْ إِلَیۡهِمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٨﴾[الممتحنة: ۸]. «خداوند شما را از نیکی و عدالت دربارهکسانی که در دین با شما نجنگیدهاند و شما را از دین باز نداشتهاند و شما را از دیارتان بیرون نکردهاند باز نمیدارد و نهی نمیکند پس میتوانید با آنان نیکی کنید و با عدالت با ایشان رفتار کنید براستی خداوند عادلان را دوست میدارد».
از جمله مقتضیات این علایق و پیوندها تبادل مصالح و اتحاد منافع و تقویت روابط و پیوندهای انسانی است و این پیوندها با موالات و دوستی باکافران یکی نیست چون موالات و دوستی و اتحاد باکافران و قتی مورد نهی قرارگرفته است که این موالات برضد مسلمین و بر علیه آنها باشدکه درآن صورت همپیمانی و کاری و موالات باکافران و همچنین رضایت بکفر آنها ممنوع و حرام است، زیرا همکاری با کافران و کاری آنها برعلیه مسلمین،کیان و جامعه اسلامی را درمعرض زیان و ضرر قرار میدهد و قوت و شوکت و نیروی جماعت مومنان را ضعیف و سست میکند و رضا بکفر، خود کفر است که اسلام آن را ممنوع و حرام میداند. اما موالات باکفار بمعنی مسالمت و صلح جوئی و معاشرت به نیکی و معاملت نیکو و تبادل مصالح و همکاری بر تقوی و نیکی از جمله چیزهائی است، که اسلام بدان دعوت میکند و مردم را بسوی آن میخواند.
با توجه بدینمطالب است که اسلام بینکافران ذمی و مسلمین مساوات برقرار کرده و در منافع و مضار با هم شریک میباشند و آزادی دینیشان را تضمین کرده است:
اولا: هیچ کافر ذمی را بر ترک دین خود مجبور نمیکند و او را ملزم به پذیرفتن عقیده معینی نمینماید. ﴿لَآ إِكۡرَاهَ فِی ٱلدِّینِۖ قَد تَّبَیَّنَ ٱلرُّشۡدُ مِنَ ٱلۡغَیِّۚ﴾[البقرة: ۲۵۶]. «هیچ اکراه و اجباری در پذیرش دین نیست چون راه رشد و هدایت از راه گمراهی و ضلالت مشخص گردیده است».
ثانیا: اهلکتاب حق دارندکه شعایر دینی خود را انجام دهند و معابد و کلیساهایشان و یران نمیگردد و صلیبشان شکسته نمیشود پیامبرصفرمود: «اتركوهم وما یدینون» «آنان را بحال خود بگذارید و به ترک دینشان مجبورنکنید آنان و دینشان را بحال خود بگذارید». اسلام این حق را به همسر یهودی و نصرانی مسلمانی میدهد، که به کلیسا و معبد خود برود و مراسم و شعایر دین خود را بپای دارد و شوهر حق ندارد او را از اینکار بازدارد.
ثالثا: اسلام برای اهل ذمه، چیزهائی را که دینشان برایشان مباح دانسته مباح کرده است، خواه طعام باشد یا غیر طعام. پس خوکهایشانکشته نمیشوند و شرابشان ریخته نمیشود، مادام که در دینشان جایز باشد. پس اسلام برای آنان تسهیلات بیشتری قایل است، چون این اشیاء را برای مسلمانان حرام میداند.
رابعا: اهل ذمه در قضایای ازدواج و طلاق و نفقه، دارای آزادیکامل هستند و میتوانند بر حسب خواست خود، رفتار نمایند بدون اینکه اسلام حدود و قیودی برایشان و ضع کرده باشد.
خامسا: اسلام کرامت و حقوق آنها را مورد حمایت قرار داده است و بدانان این آزادی را داده است که در حدود عقل و منطق، بجدل و مناقشه بپردازند و ملزم بمراعات ادب و اخلاق باشند و از خشونت و زور دوریکنند. خداوند میفرماید: ﴿۞وَلَا تُجَٰدِلُوٓاْ أَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ إِلَّا بِٱلَّتِی هِیَ أَحۡسَنُ إِلَّا ٱلَّذِینَ ظَلَمُواْ مِنۡهُمۡۖ وَقُولُوٓاْ ءَامَنَّا بِٱلَّذِیٓ أُنزِلَ إِلَیۡنَا وَأُنزِلَ إِلَیۡكُمۡ وَإِلَٰهُنَا وَإِلَٰهُكُمۡ وَٰحِدٞ وَنَحۡنُ لَهُۥ مُسۡلِمُونَ٤٦﴾[العنكبوت: ۴۶]. «ای مومنان با اهلکتاب مجادله مکنید مگر مجادله باحسن یعنی و قتی که با اهل کتاب مجادله میکنید از راه عقل و منطق و جدال با حسن استفادهکنید مگر اینکه اهل کتاب درجدال خویش مرتکب ظلم و تجاوز از حق بشوند و از راه عقل و منطق دور شوند در آن صورت بدانان بگوئید: ما ایمان داریم بدانچه از طرف خدا بر ما نازل شده و بدانچه ازطرف خدا برشما نازل شده است، خدای ما و خدای شما یکی است و ما در برابر دستورات و امر و نهی او تسلیم هستیم».
سادسا: در بعضی از مذاهب اسلامی، اهل ذمه با مسلمانان در مجازات و کیفر مساوی میباشند و در ارث هردو یک سان محروم میشوند بدینمعنی که ذمی از خویشاوند مسلمان خود ارث نمیبرد و مسلمان نیز از خویشاوند ذمی خویش ارث نمیبرد، پس هردو بطور مساوی محروم هستند.
سابعا: اسلام طعام اهل کتاب و خوردن گوشت ذبح شدهشان و ازدواج با زنانشان را نیز حلال دانسته و برای مسلمان مباحکرده است. خداوند میفرماید: ﴿ٱلۡیَوۡمَ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُۖ وَطَعَامُ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حِلّٞ لَّكُمۡ وَطَعَامُكُمۡ حِلّٞ لَّهُمۡۖ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ وَٱلۡمُحۡصَنَٰتُ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ مِن قَبۡلِكُمۡ إِذَآ ءَاتَیۡتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحۡصِنِینَ غَیۡرَ مُسَٰفِحِینَ وَلَا مُتَّخِذِیٓ أَخۡدَانٖۗ وَمَن یَكۡفُرۡ بِٱلۡإِیمَٰنِ فَقَدۡ حَبِطَ عَمَلُهُۥ وَهُوَ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ مِنَ ٱلۡخَٰسِرِینَ٥﴾[المائدة: ۵]. «امروز چیزهائی برای شما حلال شد و همچنین غذای اهلکتاب برای شما حلال است و غذای شما نیزبرای آنها حلال میباشد -یعنی برای شما حلال است که غذای خود را بدانان بدهید- و نیز زنان پاکدامن مسلمان و زنان پاکدامن ازاهلکتاب برای شما حلال هستندکه با آنان ازدواجکنید هنگامی که مهریه آنها را بپردازید و پاکدامن باشید نه اینکه زنا کار و بدنبال دوستگرفتن پنهانی و نامشروع با آنها باشید. و کسی که انکارکند و کفر و رزد بدانچه که باید به آن ایمان بیاورد، اعمال او باطل و بیاثر میگردد و در سرای دیگر از زیانکاران خواهد بود».
ثامناً: اسلام برای مسلمانان مباح کرده است که بدیدن غیر مسلمانان و عیادت بیمارانشان بروند و هدایائی بدانان تقدیم دارند و داد و ستد و امثال آن با آنانکنند ازاین جمله درحدیث آمده است: هنگامی که پیامبرصو فاتکرد درع و جوشن او در رهن و گرو یک نفر یهودی بود، که پیامبرصبه وی بدهکار بود و برخی از یاران پیامبرصو قتی که یکگوسفندی سرمیبریدند به خادم خود میگفتند از همسایه یهودی ما شروع کن. صاحب «بدایع» گفته است: غیر مسلمین در شهرهای مسلمین سکونت میکردند و بداد و ستد مشغول بودند و این داد و ستد ازنظر شرع جایز بود، تا و سیلهای باشد برای آشنا شدنشان با اسلام و اسلام آوردنشان و اجازه اقامت سکونت در شهرهای مسلمانان بهترین و سیله بود برای این کار و داد و ستد آنها نیز برای مسلمانان سودمند بود.
این بود پیوند و علاقه مسلمانان با غیر مسلمانان و اصل بر آن است و این علایق بهم نمیخورد و دگرگون نمیگردد، مگر اینکه غیر مسلمانان خود از جانب خود با دشمنی و کینه و رزی این پیوندها و علایق را درهم شکنند و پاره پارهکنند و برعلیه مسلمین، اعلان جنگکنند و بدسیسه و توطئه بپردازند، که در آن صورت قطع رابطه با آنان بصورت یک امر و اجب دینی و و ظیفه اسلامی، درمیآید علاوه برآنکه قطع رابطهبا آنان یک عمل سیاسی و درست است، معامله بمثل نیز میباشد، که خود خواستار آن گردیدهاند. قرآنکریم پیروان خویش را بدین حقیقت متوجه میسازد و حکم نهائی را در آن صادر فرموده است:
﴿لَّا یَتَّخِذِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلۡكَٰفِرِینَ أَوۡلِیَآءَ مِن دُونِ ٱلۡمُؤۡمِنِینَۖ وَمَن یَفۡعَلۡ ذَٰلِكَ فَلَیۡسَ مِنَ ٱللَّهِ فِی شَیۡءٍ إِلَّآ أَن تَتَّقُواْ مِنۡهُمۡ تُقَىٰةٗۗ وَیُحَذِّرُكُمُ ٱللَّهُ نَفۡسَهُۥۗ وَإِلَى ٱللَّهِ ٱلۡمَصِیرُ٢٨﴾[آل عمران: ۲۸]. «مومنون نباید غیر مومنان کافر را دوست نزدیک و سرپرست خود انتخاب کنند و هرکس چنینکند به هیچ و جه و در هیچ چیز از خداوند نیست -کاراو مورد رضایت خدا نیست و رابطه او بکلی از پروردگار گسسته است- مگر اینکه از آنها بپرهیزید و بخاطر هدفهای مهمتری تقیهکنید و خداوند شما را از نافرمانی خویش برحذر میدارد و بازگشت شما به سوی خداست یعنی اگرکافران را بدوستیگرفتید و بر علیه مصالح مسلمین با آنان پیوند برقرار ساختید، خدا سزای آن را بشما خواهد داد».این آیه معانی زیر را دربر دارد:
۱- مسلمانان را از موالات و دوستی و کاری و مساعدت دشمنان برحذر میدارد، زیرا بسیار خطرناک است. و خود را در معرض خطر قرار دادن است.
۲- هرکس بچنین عملی اقدامکند او از خداوند بریده و هیچگونه رابطهای با خداوند ندارد.
۳- چنانچه مسلمانان در حالت ضعف و ناتوانی باشند و از آزار و زیان آنان خوف داشته باشند، برای مسلمانان جایز است که درکمال احتیاط بصورت ظاهر با کافران موالات و دوستی برقرارسازند و درضمن آن دراین مدت برای دفع خطری که آنان را تهدید میکند و با آن روبرو هستند، خود را آماده نمایند و باصطلاح این دوستی دوستی تاکتیکی و استراتژیکی است، و باز هم قرآن دراین زمینه میفرماید: ﴿بَشِّرِ ٱلۡمُنَٰفِقِینَ بِأَنَّ لَهُمۡ عَذَابًا أَلِیمًا١٣٨ ٱلَّذِینَ یَتَّخِذُونَ ٱلۡكَٰفِرِینَ أَوۡلِیَآءَ مِن دُونِ ٱلۡمُؤۡمِنِینَۚ أَیَبۡتَغُونَ عِندَهُمُ ٱلۡعِزَّةَ فَإِنَّ ٱلۡعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعٗا١٣٩ وَقَدۡ نَزَّلَ عَلَیۡكُمۡ فِی ٱلۡكِتَٰبِ أَنۡ إِذَا سَمِعۡتُمۡ ءَایَٰتِ ٱللَّهِ یُكۡفَرُ بِهَا وَیُسۡتَهۡزَأُ بِهَا فَلَا تَقۡعُدُواْ مَعَهُمۡ حَتَّىٰ یَخُوضُواْ فِی حَدِیثٍ غَیۡرِهِۦٓ إِنَّكُمۡ إِذٗا مِّثۡلُهُمۡۗ إِنَّ ٱللَّهَ جَامِعُ ٱلۡمُنَٰفِقِینَ وَٱلۡكَٰفِرِینَ فِی جَهَنَّمَ جَمِیعًا١٤٠ ٱلَّذِینَ یَتَرَبَّصُونَ بِكُمۡ فَإِن كَانَ لَكُمۡ فَتۡحٞ مِّنَ ٱللَّهِ قَالُوٓاْ أَلَمۡ نَكُن مَّعَكُمۡ وَإِن كَانَ لِلۡكَٰفِرِینَ نَصِیبٞ قَالُوٓاْ أَلَمۡ نَسۡتَحۡوِذۡ عَلَیۡكُمۡ وَنَمۡنَعۡكُم مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَۚ فَٱللَّهُ یَحۡكُمُ بَیۡنَكُمۡ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِۗ وَلَن یَجۡعَلَ ٱللَّهُ لِلۡكَٰفِرِینَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِینَ سَبِیلًا١٤١﴾[النساء: ۱۳۸-۱۴۱]. «به منافقان بشارت ده که مجازات دردناکی در انتظار آنها است. همانها که کافران را بجای مومنان دوست خود برمیگزینند، آیا اینها میخواهند از آنانکسب عزت و آبرو کنند با اینکه همه عزتها مخصوص خدا و از آن او است ؟ و خداوند درقرآن (این حکم را) بر شما نازلکرده و به شما دستور داده که هنگامی که بشنویدکه افرادی آیات خدا را انکار و استهزاء مینمایند -اگر در مجلس آیات خدا مورد کفر و استهزاء و اقع شد -یا آنها ننشینید، تا به سخن دگری بپردازند، زیرا دراین صورت شما هم مثل آنان خواهید بود خداوند منافقان و کافران را همگی در دوزخ جمع میکند. منافقان همانها هستندکه پیوسته انتظار میکشند و مراقب شما هستند اگرفتح و پیروزی نصیب شماگردد، میگویند آیا ما با شما نبودیم (پس ما نیزسهیم در افتخارات و غنائم هستیم) و اگر بهرهای نصیب کافران گردد، میگویند آیا ما شما را تشویق به مبارزه و عدم تسلیم در برابر مومنان نمیکردیم؟ (پس با شما سهیم خواهیم بود) خداوند در میان شما در روز رستاخیز داوری میکند و هرگز برای کافران نسبت به مومنان راه تسلطی قرار نداده است». این آیات متضمن معانی زیر میباشند:
۱- همانا منافقان کسانی، هستند که کافران را بدوستی بر میگزینند و با آنان مودت می،ورزند و پنهانی آنها را یاری میکنند و از و لایت و دوستی مومنان تجاوز کرده و اعتراض مینمایند.
۲- اینان با این عمل خویش عزت و آبرو و قوت خود را پیش کافران طلبکنند و این عملشان خطا است، چون در و اقع عزت و آبرو و قدرت و اقعی همه اش، از آن خدا و پیامبر او و مومنان است: ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِینَ وَلَٰكِنَّ ٱلۡمُنَٰفِقِینَ لَا یَعۡلَمُونَ٨﴾[المنافقون: ۸].
۳- این منافقان مراقب هستند، که حال مومنان چه طور خواهد شد، اگر خداوند فتح و ظفر و پیروزی، نصیب آنان کرد، میگویند: ما دردین و جهاد با شما هستیم و اگر کافران بهرهای ازاین پیروزی یافتند، این منافقان بهکافران میگویند: آیا ما شما را محافظت نکردیم و اذیت و آزار مومنان را از شما دور نساختیم، که آنان را خوار ساختیم و اسرارشان را برشما برملا نمودیم، تا اینکه پیروز شدید، پس از آنچه که بدست آوردهاید، سهم ما را نیز بدهید.
۴- براستی خداوند هرگز کافران را بر مومنانی که در ایمان خود اخلاص دارند و حدود خدا را مراعات میکنند، پیروز نمیکند و هرگزکافران این امکان را نخواهند یافت، که برمومنان صادق و مخلص و متقی، پیروز شوند. (پس اگر مومنان مغلوب کافران گردند، باید درحال خویش تجدید نظر کنند و بدانند اخلاص و اتحاد و عمل بدین را مهمل گذاشتهاند). گروهی از مسلمانان با گروهی ازکافران دوستی برقرار کرده بودند، چون با هم قرابت و خویشاوندی داشتند یا همسایه بودند یا با هم پیمان داشتند و این موالات و دوستی برای سلامتی جامعه مسلمین خطرناک بود لذا خداوند مومنان را از این موالات و دوستی زیانمند برحذر داشت و گفت: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ بِطَانَةٗ مِّن دُونِكُمۡ لَا یَأۡلُونَكُمۡ خَبَالٗا وَدُّواْ مَا عَنِتُّمۡ قَدۡ بَدَتِ ٱلۡبَغۡضَآءُ مِنۡ أَفۡوَٰهِهِمۡ وَمَا تُخۡفِی صُدُورُهُمۡ أَكۡبَرُۚ قَدۡ بَیَّنَّا لَكُمُ ٱلۡأٓیَٰتِۖ إِن كُنتُمۡ تَعۡقِلُونَ١١٨﴾[آل عمران: ۱۱۸]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید از غیر خود یعنی از غیر مومنان محرم اسرار انتخاب نکنید. آنها از هرگونه شر و فسادی درباره شماکوتاهی نمیکنند، آنها دوست دارند شما در زحمت و رنج باشید (نشانههای) دشمنی از دهان آنها آشکار است و آنچه در دل پنهان دارند از آن هم مهمتر است ما آیات و راههای پیشگیری از شر آنها) را برای شما بیانکردیم اگر اندیشه و خرد خود را بکار اندازید».در این آیه مومنان منع شدهاند از اینکه غیرمومنان را محرم اسرار و دوستان خود قراردهند و آنها را بر اسرار و رازهای خویش مطلع سازند و اسرار و یژه مسلمانان را در اختیار آنها قرار دهند، زیرا این دوستی خاص، موجب فساد و تباهی امور مسلمین میشود و کافران دوست دارند و آرزو میکنندکه مومنان دچار ضرر و زیان گردند. و خطاب به مومنان میفرماید علامات دشمنی آنها از سخنانشان پیدا است چون دشمنی آنها با شما بقدری شدید است، که برایشان دشوار است آن را پنهان کنند و براستی دشمنی و کینه و عداوت و حقد آنها در دلشان نیست بشما نیرومندتر و شدیدتر از آنست که بزبان میآورند و کینهشان بسیار شدید است .و سرشت و طبیعت ایمان مانع از این است، که مومن با دشمنی موالات و دوستیکند، که منتظرفرصت یافتن از او باشد تا بر وی ضربه و ارد کند، اگرچه این کافر نزدیکترین خویشاوند او باشد. قرآن کریم میگوید: ﴿لَّا تَجِدُ قَوۡمٗا یُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ یُوَآدُّونَ مَنۡ حَآدَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَوۡ كَانُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ أَوۡ أَبۡنَآءَهُمۡ أَوۡ إِخۡوَٰنَهُمۡ أَوۡ عَشِیرَتَهُمۡۚ أُوْلَٰٓئِكَ كَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ ٱلۡإِیمَٰنَ وَأَیَّدَهُم بِرُوحٖ مِّنۡهُۖ﴾[المجادلة: ۲۲]. «تو نمییابی قومی که بخدا و روز رستاخیز ایمان داشته باشند و با این حال کسانی را دوست داشته باشندکه مخالفت امر خدا و پیامبر او را میکنند یعنی کسانی که مومن باشند نمیشود نسبت به دشمنان خدا و پیامبرصدوست باشند، و برای مومنان شایسته نیست که چنین باشند و مومنان از دوستی با دشمنان خدا و پیامبرصدوری میکنند حتی اگر این کافران دشمن خدا و رسول پدرانشان یا فرزندانشان یا برادرانشان یا قوم و قبیله و عشیرهشان باشند، چنین مومنانی که ازکافران دشمن خدا و پیامبر دوری میکنند و با آنان دوستی برقرار نمیسازند و مهر نمیورزند، خدا ایمان را در دلشان ثابتکرده و آنان را بنور لطف و علم و هدایت خویش تاییدکرده است...».
این آیه بوضوح بیان میداردکه برای مومن صحیح نیست که با دشمنان دینی خود مودت و صداقت داشته باشد، اگرچه این دشمنان پدر یا برادر یا فرزند او باشند، بنابراین حکم قرآن با اینکسانی که با استعمارگران و دشمنان عرب و مسلمانان همکاری میکنند و اضح و آشکار است و این کار تنها خیانت است بخدا و کتاب خدا و برسول خدا و به پیشوایان مسلمین و به عامه مسلمین و اینگونه اشخاص که خود را مسلمان میدانند حق اسلام و حق تاریخ و حق همسایگی و حق مظلومان و حق میهن خویش و حق حال و آینده آن را مراعات نکردهاند و این خیانت پیشگان با این رفتار و تصرفشان خود را به شیطان فروخته و رسوائی و ننگ را برای خویش مسجلکردهاند رسوائی روزگار و ننگ همیشگی.....
اسلام بعد از اینکه سلامتی و امن و آسایش را مورد ستایش قرار داده است و پیوند و علاقه بین مردم را برمبنای سلام و امنیت قرارداده است، انسان را از حیث اینکه انسان است، محترم میداند و برای او کرامت قائل است، و انسان را بطور مطلق صرفنظر از نژاد و رنگ و دین و زبان و میهن و قومیت و موقعیت اجتماعی، محترم و مکرم میداند. خدا میفرماید: ﴿۞وَلَقَدۡ كَرَّمۡنَا بَنِیٓ ءَادَمَ وَحَمَلۡنَٰهُمۡ فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَرَزَقۡنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَفَضَّلۡنَٰهُمۡ عَلَىٰ كَثِیرٖ مِّمَّنۡ خَلَقۡنَا تَفۡضِیلٗا٧٠﴾[الإسراء: ۷۰] «با اعطای نطق و تمییز و خرد و شناخت و صورت زیبای خلقت و تسلط برزمین و ما فیها و باتمتع بدان، انسان راکرامت و برتری بخشیدیم و و سایل زندگی و معاش و معاد او را با جستجو در خشکی و دریا، برایش میسر ساختیم، که روزی پاک و لذت بخش خویش را، تحصیلکند و انواع روزیها و لذات را باو دادیم که بدیگر مخلوقات ندادیم و او را بر بسیاری ازآفریدگان خود، برتری بخشیدیم برتری بزرگی، پس بر آنان است که شکر این نعمت را بجای آورند».
از جمله مظاهر این کرامت، آنست که خداوند انسان را بدست خود آفریده و از روح خود بوی دمیده و فرشتگان را به سجده انسان امر کرده و تمام آنچه که در زمین و آسمان است، مسخر انسانکرده و انسان را سید و آقای این ستاره و کره خاکی ساخته است، و او را جانشین خود نموده تا بعمارت و آبادانی و اصلاح زمین بپردازد و برای اینکه این تکریم، یک حقیقت و اقعی و اسلوب زندگی باشد، اسلام همه حقوق انسان را تضمین و تامینکرده و حمایت و صیانت این حقوق را و اجب کرده، خواه این حقوق حقوق دینی یا حقوق مدنی یا حقوق سیاسی باشند، از جمله این حقوق:
۱- حق حیات و زندگی که هرفردی حق داردکه ذات خویش را صیانت نموده و از آن حمایتکند و دفاع نماید پس تجاوز بر ذات هیچکس حلال نیست مگراینکه مرتکب قتل شود یا اینکه در زمین آنچنان فسادی بپاکندکه مستوجب قتل و کشتن باشد. خداوند میفرماید:
﴿مِنۡ أَجۡلِ ذَٰلِكَ كَتَبۡنَا عَلَىٰ بَنِیٓ إِسۡرَٰٓءِیلَ أَنَّهُۥ مَن قَتَلَ نَفۡسَۢا بِغَیۡرِ نَفۡسٍ أَوۡ فَسَادٖ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ ٱلنَّاسَ جَمِیعٗا وَمَنۡ أَحۡیَاهَا فَكَأَنَّمَآ أَحۡیَا ٱلنَّاسَ جَمِیعٗاۚ﴾[المائدة: ۳۲] «بعلت اینکه قابیل هابیل را بظلمکشت بر قوم بنیاسرائیل و اجبکردیم که هرکسکس دیگری را بکشد، بدون اینکه او مرتکب قتل شده باشد، یا بدون اینکه در زمین فساد بپا کرده باشد،گوئی که همه مردم راکشته است، چون حرمت خونها و احترام آنها را از بین برده و کشت و کشتار را رواج داده و مردم را بر آن جری و گستاخ ساخته است، یا بدانجهت که قتل یکنفر بیگناه مانند قتل همه مردم موجب غضب خدا است. و هرکس نفسی را زندهکند و سبب بقایب حیات آن شود بدینمعنی که او را عفو کند یا ازقتل منع نماید و یا مردم را از هلاک نجات دهد، گوئی که همه مردم را زنده ساخته است و اینکمک را نسبت بهمه مردم کرده است».
در حدیث صحیح آمده است: «لا یحل دم امرئ مسلم إلا بإحدى ثلاث: النفس بالنفس، والثیب الزانی، والتارك لدینه المفارق للجماعة...»«ریختن خون مسلمان حلال نیست مگر در سه حالت: کسی که مرتکب قتل شده است. کسی که زن گرفته یا شویکرده و مرتکب زنا شده است و کسی که مرتد شده است و کسی که مرتد شده و از جماعت دینی خویش جداگردیده است... ».
۲- حق حفظ و صیانت مال: همانگونه که نفس و جان محترم و معصوم است مال نیز چنان است بنابراین اخذ مال غیربا و سایل غیر مشروع حلال نیست. خدا میفرماید:
﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَأۡكُلُوٓاْ أَمۡوَٰلَكُم بَیۡنَكُم بِٱلۡبَٰطِلِ إِلَّآ أَن تَكُونَ تِجَٰرَةً عَن تَرَاضٖ مِّنكُمۡۚ﴾[النساء: ۲۹] «ای مومنان اموال خودتان را دربین خودتان به باطل مخورید مگر اینکه معامله و داد و ستد باشد با رضایت خودتان یعنی مگر از راه داد و ستد شرعی».پیامبرصفرموده است: «من أخذ مال أخیه بیمینه، أوجب الله له النار، وحرم علیه الجنة» «هرکس مال برادر دینی خود را بناحق با دست راست خود بگیرد یعنی تصرف عدوانیکند خداوند آتش دوزخ را برای او و اجب میکند و بهشت را بر اوحرام میکند». یکی گفت: ای پیامبرصاگر آن مال اندک نیز باشد؟ پیامبرصگفت: «وإن كان عودا من أراك...» «اگرچه چوبی از اراک باشد». اراک همان درختی است که از آن «سواک» درست میکنند.
۳- حق حفظ آبرو و ناموس: هتک حرمت و آبروی مردم حلال نیست، اگرچه با یک سخن سرد نیز باشد. خداوند میفرماید: ﴿وَیۡلٞ لِّكُلِّ هُمَزَةٖ لُّمَزَةٍ١﴾[الهمزة: ۱]. «عذاب شدید در روز رستاخیز از آن کسی است که مردم را عیب میکند و عیب مردم را بطریق اشاره روشن آشکار و پخش کند و برای کسی است که عیوب مردم را سر زبانها اندازد و از آن سخن گوید و در میان مردم پراکندهکند...».
۴- حق الحریه: اسلام نه تنها حمایت و دفاع ازجان و مال و آبرو را مقرر میدارد بلکه آزادی عبادت و آزادی فکر و اندیشه و آزادی انتخاب شغل برای کسب و سایل زندگی و آزادی استفاده از همه موسسات دولتی را نیز مقرر میدارد. و اسلام دولت را موظف میکند و بر آن و اجب میداند که این حقوق را محافظتکند، و براستی حقوق انسان تنها در اینها محصور نمیشود بلکه انسان حقوق دیگری نیز دارد از جمله :
۱- حق مسکن و ماوی: هرانسانی حق دارد که مسکن و ماوائی داشته باشد که درآن آرامگیرد و حق داردکه در هر منطقه سکونت اختیارکند و بدون حجر و منع در روی زمین بگردد و از نقطهای به نقطه دیگر برود و هیچگونه موانعی درسر راه او ایجاد نگردد و تبعید و راندن و زندانیکردن هیچ فردی جایزنیست، مگر اینکه بر حق دیگری تجاوز نماید و قانون برای او مجازات طرد یا زندانی را پیشنهاد کرده باشد و این و قتی است، که به حقوق دیگران تجاوز نماید و امنیت و آسایش دیگران را مختل سازد و بیگناهان را مورد تهدید قرار دهد. و خداوند دراین باره میفرماید: ﴿إِنَّمَا جَزَٰٓؤُاْ ٱلَّذِینَ یُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَیَسۡعَوۡنَ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوٓاْ أَوۡ یُصَلَّبُوٓاْ أَوۡ تُقَطَّعَ أَیۡدِیهِمۡ وَأَرۡجُلُهُم مِّنۡ خِلَٰفٍ أَوۡ یُنفَوۡاْ مِنَ ٱلۡأَرۡضِۚ ذَٰلِكَ لَهُمۡ خِزۡیٞ فِی ٱلدُّنۡیَاۖ وَلَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ٣٣ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ مِن قَبۡلِ أَن تَقۡدِرُواْ عَلَیۡهِمۡۖ فَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٣٤﴾[المائدة: ۳۳-۳۴]. «براستی جزای کسانی که محارب با خدا و رسول او باشند و درزمین فساد و تباهی بپاکنند، آنست که کشته و اعدام شوند یا بدار آویخته شوند یا دست راست و پای چپشان بریده شود یا از دیار خود تبعید گردند، اینست رسوائی و کیفر دنیائیشان و در قیامت نیز عذاب بزرگی در انتظارشان خواهد بود، مگرکسانی که پیش از دستگیری توبه کنند و پشیمان شوند و بدانیدکه خداوند بخشنده و مهربان است».
۲- حق تعلیم و رای و ابراز آن و همچنین از جمله حقوق حق تعلیم میباشدکه هرفردی حق دارد آنقدر آموزش و تعلیم بیندکه خردش را روشن کند و وجود خویش را ارتقاء دهد و سطح فکری خود را بالا ببرد.
و همچنین هرانسانی حق دارد رای خویش را بیانکند و حجت و استدلال خود را بگوید و حق را آنگونه که هست برملا سازد. اسلام مصادره رای و جنگ با فکر آزاد را ممنوع ساخته است، مگر اینکه رای آن شخص و فکر و اندیشه او، برای جامعه زیانبخش باشد.
پیامبرصهنگام بیعت با یاران خود با آنان شرط میکرد، که حق را پنهان نکنند و آن را آشکار سازند، اگر چه تلخ و بزیان خودشان نیز باشد و همچنین ازآنان بیعت میگرفت که در راه رضای خدا، از سرزنشگران و طعنه طعنهکنندگان نترسند و پیامبرصخبر میدهد که: «الساكت عن الحق شیطان أخرس» «کسی که از حق سکوت میکند و آن را برملا نمیسازد او شیطان لال است». و قرآنکریم میگوید: ﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ یَكۡتُمُونَ مَآ أَنزَلۡنَا مِنَ ٱلۡبَیِّنَٰتِ وَٱلۡهُدَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا بَیَّنَّٰهُ لِلنَّاسِ فِی ٱلۡكِتَٰبِ أُوْلَٰٓئِكَ یَلۡعَنُهُمُ ٱللَّهُ وَیَلۡعَنُهُمُ ٱللَّٰعِنُونَ١٥٩ إِلَّا ٱلَّذِینَ تَابُواْ وَأَصۡلَحُواْ وَبَیَّنُواْ فَأُوْلَٰٓئِكَ أَتُوبُ عَلَیۡهِمۡ وَأَنَا ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِیمُ١٦٠﴾[البقرة: ۱۵۹-۱۶۰]. «براستی کسانی که پنهان میکنند دلایل: روشن و هدایتی که ما نازل کردهایم بعد از آنکه آنها را در کتاب خویش برای مردم بیان داشتهایم. اینان را خداوند لعنت میکند و لعنتکنندگان نیز آنان را لعنت میکنند، مگر کسانی که این کتمان حق را مرتکب شده و سپس پشیمان شده و توبهکرده و کار خویش را با اعمال نیک اصلاح و جبران نموده و خطاء و اشتباه و گناه خود را نیزبرملا ساخته و برگردند من اینان را میبخشم و توبهشان را میپذیرم و من بسیار توبه پذیر و مهربانم».و سرانجام و نه بعنوان آخرین حقوق، اسلام مقرر میداردکه هرگرسنه حق داردکه اطعامگردد و هر برهنه حق داردکه لباس پوشانیده شود و هر بیماری حق داردکه مداوا گردد و هر شخص ترسان و نگرانی، حق دارد که بدون فرق بین رنگ و دین و زبان و نژاد به وی تامین و امنیت داده شود، همه مردم دراین حقوق مساوی هستند. اینها است تعالیم و رهنمودهای اسلام در تثبیت و تقریر و بیان بعضی از حقوق انسان و اینها تعالیمی است که مصلحت و خیر همه را دراین دنیا دربر میگیرد و بالاترین امتیازی که در این حقوق است اینست که از همه مکتبها و مذاهبی که از حقوق انسان سخنگفتهاند پیشیگرفته است و اسلام این تعالیم و رهنمودها را بعنوان دینی که موجب تقرب بخداوند است مقرر داشته و قرار داده است همانگونه که نماز و سایر عبادت موجب تقرب بخدا است این تعالیم نیز چنین هستند.
بیگمان هرکس حقوقی دارد و این حقوق هستند که به انسان اجازه میدهند که در افقهای گسترده رها شود تا بکمال خویش برسد و پیشرفت و ترقی ممکن خود را بدست آورد، خواه پیشرفت و ترقی مادی یا معنوی و ادبی و اخلاقی باشد.
بنابراین هرگونه تقویت و تنقیص و در معرض فوت قرار دادن و کاهش بوجود آوردن در حقی از حقوق انسان، جرم و گناه بحساب میآید و بدین جهت است که اسلام جنگ را بهرشکل و صورتی باشد، منع میکند، چون جنگ با توجه باینکه تجاوز و تعدی بحق مقدس و حیات و زندگی است، و هر چیزی که زندگی را اصلاح کند، و یران مینماید لذا اسلام جنگ، توسعه طلبی و گسترش نفوذ و اقتدار و سلطه جوئی و سیادت طلبی را، منعکرده است و میگوید: ﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوّٗا فِی ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗاۚ وَٱلۡعَٰقِبَةُ لِلۡمُتَّقِینَ٨٣﴾[القصص: ۸۳]. «آری این سرای آخرت را تنها برای کسانی قرار میدهیم که اراده برتری جوئی در زمین و فساد و تباهی را ندارند و عاقبت و سرانجام نیک برای پرهیزگاران است».
و اسلام جنگ انتقام و عدوان و ظلم را نیز منع کرده و گفته است: ﴿وَلَا یَجۡرِمَنَّكُمۡ شَنََٔانُ قَوۡمٍ أَن صَدُّوكُمۡ عَنِ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ أَن تَعۡتَدُواْۘ وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰۖ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡعُدۡوَٰنِۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۖ إِنَّ ٱللَّهَ شَدِیدُ ٱلۡعِقَابِ٢﴾[المائدة: ۲]. «و خصومت و کینه به جمعیتی که شما را از آمدن به مسجدالحرام (در سال حدیبیه) مانع شدند، نباید این خصومت شما را و ادار به تعدی و تجاوز کند و همواره در راه نیکی و پرهیزگاری با هم تعاون و همکاریکنید و هرگز در راهگناه و تعدی همکاری ننمائید و از خداوند بپرهیزید و تقوای او پیشه کنید که مجازاتش شدید است».و اسلام جنگ و و یرانگری و تخریب و تدمیر را نیز منع ساخته و گفته است: ﴿وَلَا تُفۡسِدُواْ فِی ٱلۡأَرۡضِ بَعۡدَ إِصۡلَٰحِهَا﴾[الأعراف: ۵۶]. «پس از اینکه در روی زمین اصلاح برپا شد، فساد و تباهی نکنید».
از نظر اسلام قاعده کلی و اصلی آنست که سلامتی و امنیت برقرار باشد پس جنگ حالت استثنائی دارد و برای آن هیچ مجوزی نیست، مگراینکه در یکی از دو حالات زیر باشد:
حالت اول: و قتی که جان و آبرو و مال و میهن، مورد تجاوز قرار گیرد که برای دفاع از این مقدسات جنگ مشروع و روا است. خداوند میفرماید: ﴿وَقَٰتِلُواْ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ ٱلَّذِینَ یُقَٰتِلُونَكُمۡ وَلَا تَعۡتَدُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُحِبُّ ٱلۡمُعۡتَدِینَ١٩٠﴾[البقرة: ۱۹۰]. «در راه خدا بجنگید باکسانی که با شما میجنگند یعنیکسانی که مانع برپائی راه خدا هستند، بخاطر آن با آنان بجنگید و در این جنگ تدافعی مرتکب تجاوز بحقوق دیگران و گذشت از حق و عدالت نشوید، چون براستی خداوند متجاوزان را دوست نمیدارد و گذشت از حق و عدالت پسندیده خداوند نیست».از سعد بن زید روایت است که پیامبرصگفت: «من قتل دون ماله، فهو شهید، ومن قتل دون دمه، فهو شهید، ومن قتل دون دینه، فهو شهید، ومن قتل دون أهله، فهو شهید» «هرکس درموقع دفاع از مال و جان و دین و خانواده و ناموس خودکشته شود او شهید است یعنی دفاع و جنگ در اینگونه موارد مشروع است». بروایت ابوداود و ترمذی و نسائی. و خداوند میفرماید: ﴿وَمَا لَنَآ أَلَّا نُقَٰتِلَ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ وَقَدۡ أُخۡرِجۡنَا مِن دِیَٰرِنَا وَأَبۡنَآئِنَاۖ﴾[البقرة: ۲۴۶]. «ما را چه شده است که در راه خداوند جهاد و جنگ نمیکنیم در حالیکه ما را از دیارمان و از میان فرزندانمان راندهاند، پس شرایط جهاد محقق شده است برایمان، پس باید بجنگیم».
حالت دوم: جنگ برای دفاع از دعوت به سوی خدا و حمایت از تبلیغ دین خدا، بنابراین هرکس مانع تبلیغ دین خدا و دعوت بسوی اوشود، بدینمعنی که مومنان را بیازارد یا مانع ایمان آوردن مردم و دخول مردم در دین خدا گردد، یا مانع تبلیغ مبلغین و داعیانگردد، جنگ با او و اجب و دفاع از دعوت بسوی خدا است. دلیل مشروعیت آن:
۱- خداوند میفرماید: ﴿وَقَٰتِلُواْ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ ٱلَّذِینَ یُقَٰتِلُونَكُمۡ وَلَا تَعۡتَدُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُحِبُّ ٱلۡمُعۡتَدِینَ١٩٠ وَٱقۡتُلُوهُمۡ حَیۡثُ ثَقِفۡتُمُوهُمۡ وَأَخۡرِجُوهُم مِّنۡ حَیۡثُ أَخۡرَجُوكُمۡۚ وَٱلۡفِتۡنَةُ أَشَدُّ مِنَ ٱلۡقَتۡلِۚ وَلَا تُقَٰتِلُوهُمۡ عِندَ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ حَتَّىٰ یُقَٰتِلُوكُمۡ فِیهِۖ فَإِن قَٰتَلُوكُمۡ فَٱقۡتُلُوهُمۡۗ كَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡكَٰفِرِینَ١٩١ فَإِنِ ٱنتَهَوۡاْ فَإِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ١٩٢ وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ وَیَكُونَ ٱلدِّینُ لِلَّهِۖ فَإِنِ ٱنتَهَوۡاْ فَلَا عُدۡوَٰنَ إِلَّا عَلَى ٱلظَّٰلِمِینَ١٩٣﴾[البقرة: ۱۹۰-۱۹۳]. «و در راه خدا و برای اعلای کلمه حق و عزت بخشیدن دین خدا، بجنگید باکسانی که با شما میجنگند و با آنان به نبرد و جهاد برخیزید و از حد خود تجاوز نکنید و مرتکب تجاوز و عدوان نشوید، بدینمعنی که جنگ را آغاز گر باشید یا کسانی را بکشید که از کشتن آنها شرعا نهی شده است، مانند زنان و کودکان و پیران و صاحبان معابد و همعهد و پیمانان و پرداختن به مثله و مبادرت بجنگ بدون آغاز دعوت، براستی خداوند متجاوزین از حکم خود را و تعدیکنندگان را دوست نمیدارد. اینکافرانی را که با شما میجنگند هرکجا یافتید بکشید و از آنجا که شما را بیرون ساختند (مکه) بیرونشان کنید و فتنه و بلاء انسان که موجب آزار و شکنجه او است از کشتار هم بدتراست -آنان که شما را ازسرزمینتان بیرونکردهاند و از دین شما را باز میدارند و مانع عقیده شما میگردند، اینکارشان از جنگ در سرزمین حرم زشتتر است- و با آنها در نزد مسجدالحرام جنگ نکنید تا آنها در آنجا با شما بجنگند پس اگر با شما در آنجا جنگکردند لازم نیست ازآنجا بگریزید، در آنجا با آنان جنگکنید و آنان را بقتل برسانید، چون خودشان هتک حرمت مسجدالحرام راکردهاند، چنین است جزای کافران که چون حرمت خدا را مراعات نکردند، دیگر حرمت و احترامی برایشان نیست و اگر از جنگ خودداریکردند، خداوند آمرزنده و مهربان است یعنی اگر از شرک و جنگ دست برداشتند، خداوندگذشته آنان را میبخشد و شما نیز از تعرض و جنگ با ایشان دست بردارید و با این متجاوزین پیکار کنید تا فتنه و بتپرستی و سلب آزادی از مردم باقی نماند و دین، مخصوص خداگردد و بغیر از خداوندکسی و چیزی در حرم او پرستیده نشود و کسی بخاطر دینش مورد آزار و اذیت قرار نگیرد. پس اگر از روش نادرست خود دست برداشتند مزاحم آنها نشوید زیرا تعدی جز بر ستمکاران روا نیست».این آیات متضمن نکات زیر میباشد:
۱- امر بقتال و جنگ باکسانی شده است که تجاوز کرده و جنگ را آغاز کردهاند و این جنگ برای دفع تجاوز و اجب است. و جنگ برای دفاع از جان در همه ادیان و شرایع و مذاهب و مکاتب، مشروع است و در آیه بصراحت گفته است: ﴿وَقَٰتِلُواْ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ ٱلَّذِینَ یُقَٰتِلُونَكُمۡ وَلَا تَعۡتَدُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُحِبُّ ٱلۡمُعۡتَدِینَ﴾.
۲- اما کسانی که تجاوز را آغاز نکردهاند، آغاز جنگ با آنان جایز نیست چون خداوند از اعتداء و تجاوز نهیکرده است و ظلم و ستم را حرامکرده است، ﴿وَلَا تَعۡتَدُوٓاْۚ﴾.
۳- اینکه خداوند از عدوان و تجاوز نهیکرده است، بدین جهت است که متجاوزان و تعدی کنندگان را دوست نمیدارد، مشعر بدان است که این نهی حکم قطعی و غیرقابل نسخ است، چون خداوند خبر میدهدکه اعتداء و تجاوز را دوست نمیدارد و نسخ در اخبار نیست، چون اعتداء ظلم است و خداوند هرگز ظلم را دوست نخواهد داشت.
۴- این جنگ مشروع پایانی دارد و هدفی، پس هرگاه این هدف تامین گردید جنگ متوقف میشود، که عبارت است از دفع فتنه و دفع آزار و شکنجه مومنان و تامین آزادی عقیده و آزادی برپای داشتن مراسم عبادت خدا و ایمن بودن از تجاوز و عدوان دیگران.
دوما: دلیل دوم مشروعیت دفاع از دعوت خدا: خداوند میفرماید: ﴿وَمَا لَكُمۡ لَا تُقَٰتِلُونَ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ وَٱلۡمُسۡتَضۡعَفِینَ مِنَ ٱلرِّجَالِ وَٱلنِّسَآءِ وَٱلۡوِلۡدَٰنِ ٱلَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَآ أَخۡرِجۡنَا مِنۡ هَٰذِهِ ٱلۡقَرۡیَةِ ٱلظَّالِمِ أَهۡلُهَا وَٱجۡعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ وَلِیّٗا وَٱجۡعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ نَصِیرًا٧٥﴾[النساء: ۷۵]. «چرا در راه خدا و برای رهائی مردان و زنان و کودکانی که بدست ستمگران تضعیف شدهاند پیکار نمیکنید؟ همان افراد ستمدیدهای که میگویند خدایا ما را از این شهر(مکه) که اهلش ستمگرند ببیرون ببر و برای ما از طرف خود سرپرستی قرار بده و از برای ما از طرف خود یار و یاوری تعیین فرما».
این آیه نیز دو سبب از اسباب جنگ را بیان کرده است. اول قتال و جنگ در راه خدا که هدف بالای دین است تا اینکه فتنهای نباشد و دین خالص و مخصوص الله با شد .
دوم اینکه جنگ برای رهائی مستضعفانی باشدکه در مکه اسلام آورده و نتوانستهاند هجرتکنند و قریش به آزار و شکنجه آنان پرداختهاند و آنان را در فتنه و بلاء قرار دادند تا جائی که از خداوند رهائی طلب کردند، این گروه نیازمند حمایت و دفاعی هستندکه شکنجه و عذاب ستمکاران را از آنان دفع نماید و بآنان امکان آزادی دین و عقیده ارزانی دارد.
دلیل سوم: خداوند میفرماید: ﴿فَإِنِ ٱعۡتَزَلُوكُمۡ فَلَمۡ یُقَٰتِلُوكُمۡ وَأَلۡقَوۡاْ إِلَیۡكُمُ ٱلسَّلَمَ فَمَا جَعَلَ ٱللَّهُ لَكُمۡ عَلَیۡهِمۡ سَبِیلٗا٩٠﴾[النساء: ۹۰]. «... بنابر این اگر از شما کنارهگیری کردند و از پیکار با شما دست کشیدند و پیشنهاد صلح با شما را دادند، خداوند به شما اجازه نمیدهدکه متعرض آنان شوید و به پیکار ادامه دهید».پس این قومی که با قوم خود نجنگیدند و با مسلمانان نجنگیدند و از جنگ با طرفین کنارهگرفتند و این کناره گیریشان یک کنارهگیری حقیقی بود و از آن اراده صلح و سازش میکردند، مومنان حق ندارند متعرض این دسته شوند.
دلیل چهارم: خداوند میفرماید: ﴿۞وَإِن جَنَحُواْ لِلسَّلۡمِ فَٱجۡنَحۡ لَهَا وَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلسَّمِیعُ ٱلۡعَلِیمُ٦١ وَإِن یُرِیدُوٓاْ أَن یَخۡدَعُوكَ فَإِنَّ حَسۡبَكَ ٱللَّهُۚ﴾[الأنفال: ۶۱-۶۲]. «اگر آنان قصد صلح و سازشکردند تو نیز قصد صلح و سازش کن و برخدا توکل کن خداوند شنوا و دانا است و اگر بخواهند ترا بفریبند و راه خدعه و نیرنگ پیشگیرند براستی خدا برای تو بس است».در این آیه دستور داده شده است که هرگاه دشمن خواهان صلح و سازش شد، باید صلح او را پذیرفت، حتی اگر چه این صلح خواهی و طلب سازش او از راه خدعه و نیرنگ باشد.
دلیل پنجم: همگی جنگهای پیامبرصبرای دفاع بوده و هیچیک از آنها جنگ تجاوز گرانه نبوده و بجنگ آغاز نکرده است. جنگ با مشرکین عوب و نقض پیمانهای آنها بعد ازفتح مکه برهمین مبنای دفاعی بود -چون معلوم شدکه آنها دیگربه عهد و پیمان پایبند نیستند -و این مطلب بخوبی ازسخن خداوند آشکار میشود: ﴿أَلَا تُقَٰتِلُونَ قَوۡمٗا نَّكَثُوٓاْ أَیۡمَٰنَهُمۡ وَهَمُّواْ بِإِخۡرَاجِ ٱلرَّسُولِ وَهُم بَدَءُوكُمۡ أَوَّلَ مَرَّةٍۚ أَتَخۡشَوۡنَهُمۡۚ فَٱللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَوۡهُ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِینَ١٣ قَٰتِلُوهُمۡ یُعَذِّبۡهُمُ ٱللَّهُ بِأَیۡدِیكُمۡ وَیُخۡزِهِمۡ وَیَنصُرۡكُمۡ عَلَیۡهِمۡ وَیَشۡفِ صُدُورَ قَوۡمٖ مُّؤۡمِنِینَ١٤ وَیُذۡهِبۡ غَیۡظَ قُلُوبِهِمۡۗ وَیَتُوبُ ٱللَّهُ عَلَىٰ مَن یَشَآءُۗ وَٱللَّهُ عَلِیمٌ حَكِیمٌ١٥﴾[التوبة: ۱۳-۱۵]. «آیا باگروهی که پیمانهای خود را شکستند و تصمیم به اخراج پیامبرصگرفتند پیکار نمیکنید؟ در حالی که آنها نخستین بار پیکار با شما را آغاز کردند آیا از آنها میترسید؟ با اینکه خداوند سزاوارتر است که از او بترسید اگر مومن هستید -یعنی شما نباید ازجنگ باکافر بترسید بلکه باید از مخالفت با امرخداوند بترسید چون خداوند دستور جنگ با آنان را داده است. با آنها پیکارکنیدکه خداوند آنان را به دست شما مجازات میکند و آنها را رسوا میسازد و سینه گروهی از مومنان را شفا میبخشد و بر قلبشان مرهم مینهد که حاضر میدان جنگ نبودهاند و خشم دلهای آنها را ازمیان میبرد و خدا توبه هرکس را بخواهد و شایسته بداند میپذیرد و خداوند عالم و حکیم است».چون همهکافران با هم متحد شدند و در برابر مسلمانان صف آرائیکردند و از یککمان تیر انداختند، خداوند دستور دادکه با همه آنها بجنگ برخیزید: ﴿وَقَٰتِلُواْ ٱلۡمُشۡرِكِینَ كَآفَّةٗ كَمَا یُقَٰتِلُونَكُمۡ كَآفَّةٗۚ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلۡمُتَّقِینَ٣٦﴾[التوبة: ۳۶]. «.. با همه مشرکین بجنگ برخیزید همانگونه که همه مشرکین با شما پیکار میکنند -به هنگام نبرد با مشرکین به جمعی پیکار کنید، همانگونه که آنها بصورت جمعی با شما پیکار میکنند- و یقین بدانیدکه خداوند با پرهیزکاران است و آنان را یاری میکند».و اما جنگ با یهود بدینجهت بود که آنان قبلا و بعد از هجرت با پیامبرصعهد و پیمان بستند سپس بزودی پیمان خود را شکستند و با مشرکین و منافقین بر علیه مسلمین یکی شدند و بدانان پیوستند و در جنگ احزاب با مسلمانان بجنگ برخاستند پس خداوند فرمود: ﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِینَ لَا یُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَلَا بِٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَلَا یُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَلَا یَدِینُونَ دِینَ ٱلۡحَقِّ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حَتَّىٰ یُعۡطُواْ ٱلۡجِزۡیَةَ عَن یَدٖ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ٢٩﴾[التوبة: ۲۹]. «باکسانی ازاهل کتاب که به خدا و به روز جزا ایمان ندارند و آنچه را که خدا و رسول او تحریمکردهاند حرام نمیشمرند و آیین حق را نمیپذیرند، پیکار کنید تا زمانی که جزیه را بدست خود با خضوع و تسلیم بپردازند».
باز هم میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ قَٰتِلُواْ ٱلَّذِینَ یَلُونَكُم مِّنَ ٱلۡكُفَّارِ وَلۡیَجِدُواْ فِیكُمۡ غِلۡظَةٗۚ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلۡمُتَّقِینَ١٢٣﴾[التوبة: ۱۲۳]. «ای مومنان جنگکنید باکافران مشرک جزیره العرب که نزدیک شما هستند برای اینکه کافران بدانندکه جزای خشونت خشونت است و شدت و سختی را در شما ببینند و بدانید که خدا با پرهیزکاران است و آنان را نصرت و پیروزی و معونت اعطا میفرماید».
دلیل ششم: پیامبرصاز کنار زن مقتولی گذشت و گفت: «ما كانت هذه لتقاتل» «شایسته نبود .چنین شخصیکشته شود و او اهل جنگ نیست و او با جنگ جویان جنگ نمیکرد». از این سخن او بر میآید که علت حرمتکشتن او آن بود که با جنگ جویان بجنگ نمیپرداخت. پس سبب جنگکردن ما با ایشان جنگ کردن آنان با ما بود، نهکافر بودنشان یعنی تنها کافر بودن مجوز جنگ نیست.
دلیل هفتم: پیامبرصازکشتن راهبان و کودکان نهی فرمود بهمان علتی که از کشتن آن زن نهی فرموده است.
دلیل هشتم: اسلام اجبار و اکراه را راهی برای دخول بدین اسلام قرار نداده است، بلکه راه پذیرش دین را بکارگیری عقل و خرد و فکر و اندیشه و دقت در عظمت و شکوه آفرینش آسمانها و زمین قرار داده است، خداوند میفرماید: ﴿وَلَوۡ شَآءَ رَبُّكَ لَأٓمَنَ مَن فِی ٱلۡأَرۡضِ كُلُّهُمۡ جَمِیعًاۚ أَفَأَنتَ تُكۡرِهُ ٱلنَّاسَ حَتَّىٰ یَكُونُواْ مُؤۡمِنِینَ٩٩ وَمَا كَانَ لِنَفۡسٍ أَن تُؤۡمِنَ إِلَّا بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ وَیَجۡعَلُ ٱلرِّجۡسَ عَلَى ٱلَّذِینَ لَا یَعۡقِلُونَ١٠٠ قُلِ ٱنظُرُواْ مَاذَا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۚ وَمَا تُغۡنِی ٱلۡأٓیَٰتُ وَٱلنُّذُرُ عَن قَوۡمٖ لَّا یُؤۡمِنُونَ١٠١﴾[یونس: ۹۹-۱۰۱].
«اگر خدای و پروردگار تو میخواست، حکمت آفرینش و اساس تکوین را بر آن قرار میدادکه همه مردم در روی زمین ایمان بیاورند حتماً چنین میشد، و لی حکمت خدا چنین نیست آیا تو میخواهی مردم را مجبور سازی بر چیزی که خداوند نخواسته است؟ معلوم است چیزی که خداوند نخواسته باشد، هرگز نمیشود -تا از روی اجبار ایمان بیاورند؟ یعنی اینکار نه و ظیفه تو است و نه در اختیار تو (برابر آیات بقره ٢٧٢ و شعراء ٣و فاطر٨) هیچ نفسی نمیتواند ایمان بیاورد، مگر با اجازه خداوند و توفیق و اراده او و خداوند کسانی را که دلایل و براهین او را نمیفهمند، دچار خذلان و رسوائی مینماید. بگو ای مردم در آیات و نشانههای موجود در آسمانها و زمین تفکر و اندیشهکنید که دلالت بر توحید و کمال قدرت او دارند و آیات و نشانها و پیامبران انذار کننده برای قومی که ایمان نمیآورند سودی ندارد».و در جای دیگر میفرماید: : ﴿لَآ إِكۡرَاهَ فِی ٱلدِّینِۖ قَد تَّبَیَّنَ ٱلرُّشۡدُ مِنَ ٱلۡغَیِّۚ﴾[البقرة: ۲۵۶]. «برای پذیرش دین اجبار و اکراهی درکار نیست چون راه هدایت و رشد از راه گمراهی و ضلالت مشخص شده است».و ثابت شده است که پیامبرصاسیرانی میگرفت و سراغ نداریم اینکه پیامبرصکسی را از آنان بر پذیرش اسلام مجبورکرده باشد. و یاران او نیز چنین رفتار میکردند. احمد از ابوهریره روایت کرده است که ثمامه حنفی اسیرگردیده بود و پیامبرصپیش او میرفت و میفرمود: «ما عندك یا ثمامة؟» «ای ثمامه حال شما چطور است؟».
ثمامه در پاسخ گفت: اگر مرا بکشی کسی راکشتهای که خون دارد و انتقام خونش را میگیرند و اگر منت بگذاری و مرا آزاد کنی برکسی منتگذاشتهای که سپاسگزار است و اگر مال دنیا میخواهی ما حاضریم که مال دنیا بتو بدهیم، هر اندازه که میخواهی. و یاران پیامبرصدوست داشتند که فدیه بگیرند و میگفتند: ما چه کار داریم بکشتن او، پیامبرصاز کنار او گذشت و او اسلام آورد پس او را آزاد کرد و او را به بستان ابوطلحه فرستاد و به وی دستور داد که غسل کند و خود را شستشوی دهد و او نیز غسلکرد و دو رکعت نماز بگزارد. پیامبرصگفت: «لقد حسن إسلام أخیكم» «نیکو شد اسلام آوردن برادرتان = خوب شد که برادرتان اسلام آورد». و اما درباره نصاری و دیگران پیامبرصبا هیچکدام جنگ نکرد، مگر اینکه ابتدا بعد از جنگ حدیبیه بسوی همه پادشان و ملوکها پیکها فرستاد و آنان را پذیرش اسلام خواند و دعوت نمود، که بسوی قیصر روم و خسرو ایران و مقوقس پادشاه مصر و نجاشی پادشاه حبشه و پادشاهان و ملوک عرب درشرق و شام پیک و پیغام فرستاد که از نصاری و دیگرانگروهی اسلام آوردند و نصارای شام گروهی از مسلمانان جدید را کشتند پس نصاری نخست با مسلمانان جنگ آغاز کردند و بظلم و تجاوز مسلمانان را کشتند. چون نصاری با کشتن مسلمانان جنگ را آغاز کردند پیامبرصسپاهی را بامارت زند بن حارثه و بعد از او بامارت جعفر بن ابیطالب و بعد از او با مارت عبدالله بن رواحه بر سر آنها فرستادکه نخستین جنگ مسلمانان با نصاری بود، که در موته در سرزمین شام روی داد و گروه فراوانی از نصاری دربرابر سپاه اسلام صف آرائیکردند و فرماندهان سهگانه بشهادت رسیدند و سرانجام خالد بن و لید پرچم فرماندهی را بدست گرفت. (و توانست با فرماندهی حکیمانهاش جنگجویان مسلمان را نجات دهد).
از آنچه که گذشت بوضوح روشن میشود که اسلام اجازه جنگ نداده است، مگربرای دفع عدوان و تجاوز و حمایت و دفاع از دعوت دینی و منع ظلم و ستم و تامین آزادی دین و عقیده. در آنصورت جنگ فریضهای از فرایض دینی و و اجبی از و اجبات مقدس بشمار میآید و نام «جهاد» بر آن اطلاق میشود. اینک جهاد را بیان میکنیم:
پیامبرصگفت: «یكلم أحد فی سیبل الله - والله أعلم بمن یكلم فی سبیل الله - إلا جاء یوم القیامة وجرحه یثعب دما، اللون لون الدم، والریح ریح المسك» «هرکسی در راه خدا زخمی شود - و خدا داناتر است بکسی که در راه خدا زخمی میشود -در روز قیامت بحالی میآیدکه از زخمش خون میچکد که رنگش رنگ خون و بویش بوی مشک است».
محمد بن ابراهیمگفت: و قتی که عبدالله بن المبارک به جهاد میرفت، من برای تودبع او رفتم این ابیات را بر من املاءکرد و آنها را همراه من برای فضیل عیاض فرستاد:
یا عابد الحرمین لو أنـصرتنا
لعلمت أنك فی العبادة تلعب
من كان یخضب خذه بدموعه
فنحورنا بدمائنا تتخضب
أو كان یتعب خیله فی باطل
فخیولنا یوم الصبیحة تتعب
ریح العبیر لكم، ونحن عبیرنا
وهج السنابك والغبار الاطیب
ولقد أتانا من مقال نبینا
قول صحیح صادق...لا یكذب
لا یستوی غبار أهل الله فی
أنف امرئ ودخان نار، لا یكذب
هذا كتاب الله ینطق بیننا
لیس الشهید بمیت، لا یكذب
«ای عابد حرمین اگر ما را میدیدی، میدانستی که تو در عبادت ببازی مشغول هستی، یعنی عبادت تو در برابر عبادت جهاد ما، چون بازی مینماید -اگرکسی گونهاش را با اشک خونین رنگ میکند، ما سینه خویش را با خون خویش رنگ میکنیم. اگر کسی اسب خویش را بباطل خسته میکند، ما اسبان خویش را در غارات بامدادان خسته میکنیم. بوی خوش مشک و عبیر شما را است و برای ما جرقه آتش سم اسبان بهنگام حمله و گرد و غباری که بپا میکند، بمنزله عبیر و بوی خوش است، سخن راست و صحیح پیامبرصکه دروغ نمیگوید بما رسیده است، بدیهی است که غبار اهل الله و دود در بینی هیچکس یکسان نیست و این مطلب دروغ نیست]اگر شما را دود بخار عود است، ما را غبار مجاهدت است- اینست کتاب خدا که میگوید شهیدان زندهاند و این سخن دروغ نیست]. محمد ابن ابراهیم گفت: نامه عبدالله را درمسجدالحرام به فضیل عیاض دادم، چون آن را خواند اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: ابو عبدالرحمن راستگفت و او مرا نصیحتکرد، سپس گفت: آیا تو از کسانی هستی که حدیث را مینویسند؟.
گفتم: آری. گفت: پس این حدیث را بنویس بپاداش آوردن نامه ابوعبدالرحمن بسوی ما و چنین بر من املاء کرد فضیل عیاض: منصور بن المعتمر از قول ابوصالح از ابوهریره برما حدیثکرد، که مردی گفت ای رسول خدا عملی به من آموز که به و سیله آن به ثواب و پاداش مجاهدان فی سبیل الله نایلگردم. پیامبرصگفت: «هل تستطیع أن تصلی فلاتفتر، وتصوم فلا تفطر؟» «آیا میتوانی بدون انقطاع نماز بخوانی و بدون افطار روزه بگیری؟».
او گفت: ای رسول خدا من ناتوانتر از آنم که چنین چیزی را بتوانم. پس پیامبرصگفت: «فوالذی نفسی بیده لو طوقت ذلك ما بلغت المجاهدین فی سبیل الله» «بدانکس که جانم دردست اوست اگرآن را میتوانستی انجام بدهی، باز بثواب مجاهدان در راه خدا نمیرسیدی». «أو ما علمت أن المجاهد لیستن فی طوله فیكتب له بذلك الحسنات» «مگر نمیدانی که مجاهد باندازه گامهایی که در طول راه برمیدارد برای او حسنات نوشته میشود». پیامبرصبیاران خویشگفت: «لما أصیب إخوانكم بأحد، جعل الله أرواحهم فی جوف طیر خضر، ترد أنهار الجنة، وتأكل من نمارها، وتأوی إلى قنادیل من ذهب، معلقة فی ظل العرش، فلما وجدوا طیب مأكلهم، ومشربهم، ومقیلهم، قالوا: من یبلغ إخواننا عنا أنا أحیاء فی الجنة نرزق، لئلا یزهدوا فی الجهاد، فقال الله تعالى: أنا أبلغهم عنكم. وأنزل:﴿وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ یُرۡزَقُونَ١٦٩ فَرِحِینَ بِمَآ ءَاتَىٰهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦ وَیَسۡتَبۡشِرُونَ بِٱلَّذِینَ لَمۡ یَلۡحَقُواْ بِهِم مِّنۡ خَلۡفِهِمۡ أَلَّا خَوۡفٌ عَلَیۡهِمۡ وَلَا هُمۡ یَحۡزَنُونَ١٧٠ ۞یَسۡتَبۡشِرُونَ بِنِعۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضۡلٖ وَأَنَّ ٱللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجۡرَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ١٧١﴾[آل عمران: ۱۶۹-۱۷۱]. «چون برادران شما در جنگ احد بشهادت رسیدند و مورد اصابت و اقع شدند خداوند ارواح آنان را درشکم پرندگان سبزی قرار داد که و ارد آبهای رودهای بهشت میشوند و از میوههای بهشت میخورند و این پرندگان بر قندیلها و لوسترهای طلائی آویزان در سایه عرش میآرامند و پناه میبرند چون این ارواح پاک خوراک و آشامیدنی پاک و آرامگاه و خوابگاه پاک را یافتند گفتند چه کسی هست از طرف ما به برادران ما اعلام و ابلاغ کندکه ما در بهشت زنده هستیم و بما روزی داده میشود، تا برادران ما بدانند و نسبت به جهاد بیمیل نباشند خداوند فرمود: من این پیام شما را بدانان ابلاغ میکنیم و این آیه را نازل فرمود: «وگمان مبر که آنهائی که در راه خداکشته شدند، مردگانند، خیر، نمردهاند، بلکه زندگانند نزدیک پروردگارشان، روزی داده میشوند، خوشیها و میهمانیها دارند، خوشوقت هستند به آنچه خدا از فضل و کرم خود به ایشان عطا فرموده است (مرتبه شهادت داد و زندگی جاوید بخشود و بزرگداشتها مقرر فرمود و شادمان و آسوده خاطرند دربارهکسانشان که بعد از ایشان زنده مانده و به ایشان نرسیدهاند از اینکه ترسی نیست برایشان و نه هم اندوهگین شوند. شادمانی میکنند به نعمتهائی که از خدا به ایشان میرسد، میبینند فضل و رحمت خدا درباره شهداء از حد تصور بیرون است و محقق میبینندکه خدا ضایع نمیکند مزد و ثواب نکوکاران و مومنان را».و پیامبرصگفت: «أرواح الشهداء فی حواصل طیر خضر، تسرح فی الجنة حیث شاءت» «ارواح شهداء در چینهدان پرندگان سبزی است که در سراسر بهشت میگردند و روانند و هرجا بخواهند میروند». پیامبرصگفت: «الشهید لا یجد ألم القتل إلا كما یجد أحدكم ألم القرصة» «شهید ازقتل خویش رنج نمیبیند مگر باندازه رنج نشگون گرفتن که شما احساس میکنید». پیامبرصگفت: «أفضل الجهاد أن یعقر جوادك، ویراق دمك» «برترین و بهترین جهاد آنست که اسبت پی شود و خون خودت ریخته گردد». از جابر بن عتیک روایت شده که پیامبرصگفت: «الشهادة سبع - سوى القتل فی سبیل الله -: المطعون شهید، والغرق شهید، وصاحب ذات الجنب شهید، والمبطون شهید، وصاحب الحرق شهید، والذی یموت تحت الهدم شهید، والمرأة تموت بجمع شهیدة» «شهداء ثوابی که اجر و مزد شهید را دارند، بغیر از شهید و اقعی که در راه خدا در جنگ بشهادت میرسد هفتگروه هستند: کسی که به بیماری طاعون بمیرد و کسی که غرق شود و کسی که در اثر بیماری ذاتالریه بمیرد و کسی که در اثر بیماری شکم درد بمیرد و کسی که در اثر حریق بمیرد و کسی که دچارآتش سوختگیگردد و کسی که در زیر آوار بمیرد و زنی که بر اثر زایمان بمیرد، همگی این هفتگروه شهید اخروی و ثوابی محسوبند». احمد و ابوداود و نسائی با سند صحیح آن را روایت کردهاند .
از ابوهریره روایت شده است که پیامبرصگفت: «ما تعدون الشهید فیكم؟ قالوا: یا رسول الله: من قتل فی سبیل الله، فهو شهید.قال: إن شهداء أمتی إذن لقلیل. قالوا: فمن هم یا رسول الله؟ قال: من قتل فی سبیل الله، فهو شهید، ومن مات فی سبیل الله، فهو شهید، ومن مات فی الطاعون، فهو شهید، ومن مات فی البطن، فهو شهید، والغریق شهید».
«شما چه کسانی را در میان خود شهید میدانید و شهید بحساب میآورید؟ گفتند ای رسول خدا کسی که در راه خداکشته شود شهید است. پیامبرصگفت: پس با این حال شهدای امت من اندک خواهند بود. گفتند: پسکیانند شهید ای رسول خدا؟ فرمود: کسی که در راه خداکشته شود یا کسی که در راه خدا بمیرد و کسی که با بیماری طاعون یا شکم درد یا در اثر غرق شدن بمیرد، همگی شهید هستند». بروایت مسلم. و از سعید بن زید روایت شده که پیامبرصگفت: «من قتل دون ماله، فهو شهید، ومن قتل دون دمه، فهو شهید، ومن قتل دون دینه، فهو شهید، ومن قتل دون أهله، فهو شهید» «هرکس در راه دفاع از مال و جان و دین و خانواده خویشکشته شود شهید میباشد». بروایت احمد و ترمذی که آن را صحیح دانسته است.
علماء گفتهاند: مراد و مقصود از شهادت این گروه بغیر از شهید در راه خدا آنست، که در قیامت ثواب و مزد شهداء در راه خدا را دارند، و لی در دنیا بمانند شهید با آنان رفتار نمیشود، پس باید شسته شوند و بر آنان نماز خوانده شود. شهداء برسه دسته هستند: شهداء دردنیا و آخرت که عبارت هستند ازکسانی که در جنگ باکفار کشته میشوند. دوم شهدای اخروی که احکام شهید در دنیا بر آنان اجرا نمیگردد، از قبیل این گروهها که در احادیثگذشت و سوم کسانی که در دنیا شهید هستند و لی در قیامت شهید نیستند و اجرو پاداش شهید را ندارند مانند کسی که از غنایم چیزی بردارد و بدزدد و یا در حال فرار از کافران کشته شود. از عبدالله ابن عمر روایت شده که پیامبرصگفت: «یغفر الله للشهید كل ذنب، إلا الدین»«خداوند همه گناهان شهید را میآمرزد بجز و ام و قرض را».
و مظالم و اموال غصبی و بظلم گرفته شده حکم و ام و قرض دارد مانند قتل و خوردن اموال مردم بناحق و امثال آن.
جهاد برای برتری بخشیدن به سخنان و حکم خدا = برای اجرا فرامین الهی و قتی جهاد، جهاد حقیقی بحساب میآید که تنها بخاطر رضای خدا صورت گیرد و مراد از آن اعلای کلمه الله و اجرای فرمان خداوند باشد. و بمنظور برافراشتن پرچم حق و حقیقت و راندن باطل و بذل جان درراه رضای خدا باشد. هرگاه مراد و هدف از جهاد، بهرههای دنیائی و چیزهای دیگری غیر از رضای خدا باشد، در حقیقت جهاد بحساب نمیآید. برخی برای احراز منصب و مقام و برخی برای بدست آوردن غنیمت یا اظهار شجاعت یا رسیدن بشهرت، میجنگند که اینگونه اشخاص بهرهای از ثواب و پاداش و مزد شهید ندارند.
از ابوموسی آمده است، که گفت: مردی به حضور پیامبرصآمد و گفت: مردی هست برای بدست آوردن غنیمت میجنگد و مردی هست برای حصول شهرت میجنگد و مردی هست برای اینکه بشجاعت مشهورگردد، میجنگد،کدام یک از آنها در راه خدا به حساب میآیند؟ پیامبرصگفت: «من قاتل لتكون كلمة الله هی العلیا، فهو فی سبیل الله» «کسی در راه خدا میجنگدکه بمنظوراعلای فرمان خدا و کلمه الله به جنگ مبادرتکند».
ابوداود و نسائی روایتکردهاندکه مردیگفت: ای رسول خدا آیا مردی که برای مزد و شهرت بجنگد، چه چیزی نصیب او خواهد شد؟ پیامبرصگفت: «چیزی از پاداش اخروی نصیب او نخواهد شد. آن مرد سه بار این پرسش را تکرارکرد.
پیامبرصگفت:
«لاشئ له، إن الله لا یقبل من العمل إلا ما كان خالصا، وابتغی به وجهه» «او بهرهای ندارد. براستی خداوند تنها عمل خالص را میپذیرد و عملی که تنها بقصد رضای او انجام پذیرد». براستی نیت و قصد، روح عمل است و بدان ارزش میبخشد، هرگاه عملی ازنیت خالص خالی باشد. در حقیقت بیجان و مرده بحساب میآید و در نزد خداوند ارزشی ندارد.
بخاری از ابن عمر روایتکرده است که پیامبرصگفت: «إنما الاعمال بالنیات، وإنما لكل امرئ ما نوى» «بدرستی چیزی که به عمل ارزش میدهد نیت است و برای هرکس تنها چیزی هست که نیت آن راکرده است». و اخلاص است که ارزش واقعی را به عمل میبخشد و لذا انسان میتواند با اخلاص درجه شهادت راکسب کند، اگرچه شهید هم نشود. پیامبرصمیگوید: «من سأل الله الشهادة بصدق بلغه الله منازل الشهداءوإن مات على فراشه» «هرکس با نیت صادق از خداوند شهادت را بطلبد، خداوند او را بدرجه شهداء میرساند اگرچه بر بستر خویش بمیرد». پیامبرصمیگوید: «إن بالمدینة أقواما ما سرتم مسیرا، ولا قطعتم وادیا، إلا كانوا معكم، حبسهم العذر» «براستی اقوامی و گروههائی در مدینه هستند که شما مجاهدان بهر جائی رفته باشی و هر و ادیی را طیکرده باشید، آنان قلبشان با شما است و تنها عذرشان آنان را از شما باز داشته است».
هرگاه انگیزه جهاد، اخلاص برای خدا نباشد، بلکه انگیزه آن، چیزی و هدفی از اهداف دنیائی و مادی باشد، نه تنها مجاهد از ثواب و پاداش اخروی، محروم میشود بلکه نفس خویش را در معرض عذاب اخروی در قیامت قرار میدهد. از ابوهریره نقل استکهگفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «إن أول الناس یقضى یوم القیامة علیه: رجل استشهد. فأتی به فعرفه نعمه، فعرفها. قال: فما عملت فیها؟ قال: قاتلت فیك حتى استشهدت. قال: كذبت، ولكنك قاتلت لان یقال: جرئ فقد قیل، ثم أمر به فسحب على وجهه حتى ألقی فی النار. ورجل تعلم العلم وعلمه، وقرأ القرآن، فأتی به فعرفه نعمه، فعرفها. قال فما عملت فیها؟ قال: تعلمت العلم وعلمته، وقرأت فیك القرآن .قال: كذبت، ولكنك تعلمت العلم لیقال عالم. وقرأت القرآن لیقال هو قارئ. فقد قیل، ثم أمر به فسحب على وجهه حتى ألقی فی النار. ورجل وسع الله علیه، وأعطاه من أصناف المال. فأتی به فعرفه نعمه، فعرفها.قال: فما عملت فیها؟ قال: ما تركت من سبیل تحب أن ینفق فیها إلا أنفقت فیهالك. قال: كذبت، ولكنك فعلت لیقال: هو جواد، فقد قیل، ثم أمر به فسحب على وجهه، ثمألقی فی النار».
«همانا اولین کسی که در روز قیامت بر وی داوری میگردد، مردی است که بشهادت رسیده است و اورا میآورند و خداوند نعمتهای خویش بر وی عرضه میکندکه بدانها اعتراف مینماید و آنها را میشناسد و به وی میگوید: در دنیا در برابر این نعمتها چه کار کردی؟ اوگوید: خداوندا در راه تو جنگیدم تا اینکه شهید شدم. خداگوید: دروغگفتی. تو برای آن جنگیدی که گفته شود، او شجاع و دلاور است و بدان رسیدی. سپس دستور داده میشود که او را بر روی میکشند و بآتش دوزخ میاندازند. و مردی هست که دانش را میآموزد و عالم میگردد و قرآن میخواند، او را میآورند و خدا نعمتهای خود را بر وی عرضه میدارد و بوجود آنها اعتراف میکند. گوید: در ازاء این نعمتها در دنیا چهکردی؟ گوید: دانش را فراگرفتم و تعلیم دادم و قرآن را خواندم. بویگوید: دروغگفتی بلکه دانش آموختی تاگفته شود اودانشمند است و قرآن را خواندی تاگفته شود اوقاری قرآن است و بدان رسیدی سپس دستور داده میشودکه او را بر روی بکشند تا اینکه بآتش دوزخ انداخته میشود و مردی هست که خداوند انواع ثروتها و اموال را به او داده است. او را میآورند و نعمتهای خدا را بر او عرضه میکنند و بدانها اعتراف مینماید.گوید در ازاء این نعمتها در دنیا چه کارکردی؟ گوید: هر راهی را که دیدم هزینهکردن درآن مورد پسند شما است، مال خویش را هزینه کردم و رضای تو جستم. بویگفته میشود تو دروغگفتی. بلکه بدینجهت اموال خویش را بخشیدی که گفته شود: او جوانمرد و سخی طبع است و بدان رسیدی. سپس دستور داده میشودکه او را بر روی بکشند تا اینکه بآتش دوزخ اندخته شود». مسلم این روایت را ذکر کرده است.
مجاهد هر اندازه مخلص باشد و قتی که از غنیمت چیزی بردارد از اجر اخروی او میکاهد. از عبدالله پسر عمرو روایت است که پیامبرصگفت: «ما من غازیة، أو سریة تغزو، فتغنم، وتسلم، إلا كانوا قد تعجلوا ثلثی أجورهم» «هر دسته و گروهی که بجهاد برود و غنایمی بگیرد و سالم از جنگ برگردد، دو سوم مزد و اجر اخروی خویش را در دنیاگرفته است». «وما من غازیة أو سریة تخفق أو تصاب، إلا تم أجورهم» «هر دسته و گروهی که بجهاد رود و شکست بخورد یا مورد اصابت و اقع میشود بتمامی مزد اخروی خویش را یافته است». نووی گفته است معنی حدیث چنین است که غازیانی که بجهاد میروند هرگاه سلامت برگشتند یا غنیمتگرفتند مزد و پاداش اخروی آنها کمتر است از مزد و پاداش اخروی مجاهدانی که سالم برنمیگردند یا سالم برمیگردند و لی غنایمی نصیبشان نشده است و غنیمت خود در برابرجزئی ازمزد جهاد آنان است، پس هرگاه غنیمت یافتند به دو سوم مزد جهاد خویش در دنیا دست یافتهاند و این غنیمت خود نیزجزء پاداش جهاد آنان است و این مطلب با مفاهیم احادیث صحیحی مشهور و منقول از اصحاب مطابقت دارد: «منا من مات ولم یأكل من أجره شیئا.ومنا من أینعت له ثمرته فهو یهدیها: أی یجتنیها»«برخی از ما در جنگ مردند و ازپاداش خویش چیزی نخوردند -مراد غنایم است -و برخی از ثمره دسترنج خویش برخوردار شدند. یعنیکشته نشدند و از غنایم برخوردار شدند». این تفسیری که برای این احادیث ذکرکردیم درست و صحیح است و ظاهرحدیث نیزچنین است. و حدیث صریح و صحیحی نداریم که با آن مخالفتکند پس تفسیر ما صحیح- و معتبر است و غیرازآن احتمال دیگری ندارد. و قاضی عیاض نیز این معنی را برگزیده است. پایان سخن نووی.
ابوداود از ابوایوب روایت کرده که پیامبرصگفت: «ستفتح علیكم الامصار، وستكونون جنودا مجندة، یقطع علیكم فیها بعوث، فیكره الرجل منكم البعث فیها، فیتخلص من قومه، ثم یتصفح القبائل یعرض نفسه علیهم، یقول: من أكفه بعث كذا، وذلك الاجیر، إلى آخر قطرة من دمه» «شهرهائی بر شما فتح و گشوده میشود و شما بصورت مجموعهای از سپاهیان درمیآیید. دراین شهرها دستههائی از شما تعیین میشود و به تشکیل دستههائی موظف میگردید. ممکن استکسی پیدا شود درمیان شماکه نخواهد جزء دسته قوم خویش باشد، پس ازمیان قوم خویش بیرون میرود و خود را بر قبایل عرضه میکند و میگوید چهکسی حاضر است مرا بمزدوری بگیرد، تا بجای او در جنگ شرکتکنم و جزء دسته اعزامی، بجای او بروم اینگونه اشخاص مزدور هستند و نصیبشان از جهاد تنها مزدی است، که میگیرند تا آخرین خونشان چنین هستند و ثواب جهاد را ندارند».
در میهن اسلامی همیشه مرزهائی وجود دارد، که ممکن است دشمن ازآنجا به قلمرو اسلام نفوذکند، پس و اجب است که این مرزها بگونهای استوار گردند و استحکاماتی در آنجاها بوجود آید، که دشمن از ضعف آن سواستفاده نکند و نتواند به قلمرو اسلامی تجاوز نماید. اسلام حمایت از مرز را بسیار تشویقکرده و دستور میدهد، که این مرزها بگونهای تقویت شوند و سپاهیان برای آنها آمادهگردند، که قدرت و نیروئی برای مسلمین بحساب آیند. و ماندن در این مرزها و حمایت از آنها، -رای جهاد در راه خدا را «رباط» نامیده است، که حداقل ماندن در «رباط» برای ثواب اخروی یک ساعت و حداکثر آن چهل روزکامل است و برترین و بافضیلتترین مرزداری، آنست که در مرزی بحفاظت مشغولگردد، که بیشتر خطر دشمن آن را تهدید میکند، باتفاق علماء ماندن در مرز ثواب بیشتر دارد، تا ماندن در شهر مقدس مکه، و در فضیلت مرزداری اسلامی احادیث زیر و ارد شده است: مسلم از سلمان روایت کرده که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «رباط یوم ولیلة خیر من صیام شهر وقیامه، وإن مات جرى علیه عمله (۲) الذی كان یعمله، وأجری علیه رزقه، وأمن الفتان» «هرکس یک شب و روز در مرز برای حمایت آن بماند ثوابش بیشتراست ازثواب روزه یک ماه و شب بیداری و عبادت شبانه آن ماه. و اگر بمیرد این عمل او همچنان ازنظر ثواب بر او جاری است و روزی او نیز بوی داده میشود و از فتنهها ایمن است». اشاره به آیه قرآن است: ﴿أَحۡیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ یُرۡزَقُونَ١٦٩﴾[آل عمران: ۱۶۹].
و گفت: «كان میت یختم على عمله، إلا الذی مات مرابطا فی سبیل الله فإنه ینمى عمله إلى یوم القیامة ویأمن فتنة القبر» «هرکس بمیرد ثواب عملش قطع میشود و دیگر ثوابی بابت آن عمل ندارد، مگرکسی که در مرزداری اسلامی بمیرد که ثواب عمل او قطع نمیشود و تا روز قیامت ثواب آن همچنان در افزایش است و از فتنه قبر ایمن میگردد».
اسلام مسلمین را تشویق میکند بر اینکه تیراندازی و پیکار به نیت جهاد در راه خدا را یاد بگیرند و برای تمرین تیراندازی و و رزش جنگی و پیکار بسیار تشویق کرده است. عقبه بن عامرگوید: از پیامبرصشنیدم که بر روی منبر میگفت: «وأعدوا لهم ما استطعتم من قوة ألا إن القوة الرمی، ألا إن القوة الرمی» «خداوند میفرماید: قدرت و نیروی خویش را برای پیکار باکافران و دشمنان اسلام مهیا سازید هان آگاه باشید براستی قوت یعنی تیراندازی یا استعمال اسلحههای متداول روزی سه بار این جمله را تکرار فرمود». بروایت مسلم.
باز هم از او است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «ستفتخ علیكم أرضون، فلا یعجز أحدكم أن یلهو بأسهمه، إن الله یدخل بالسهم الواحد الجنة ثلاثة نفر: صانعه والممد به والرامی به فی سبیل الله» «سرزمینهائی بر شما فتح میشود و گشوده میگردد هیچکس از شما عاجز نباشد از اینکه با تیرهای خویش تمرینکند و سرگرم باشد چون خداوند بوسیله یک تیرسهکس را به بهشت میبرد:کسی که آن را برای دفاع اسلامی میسازد و کسی که بدانکمک میکند و یا آن را میفروشد و کسی که در راه خدا آن را میاندازد».
اسلام بسیار شدت بخرج داده است درباره کسانیکه تیراندازی را یاد میگیرند و آن را فراموش میکنند و برایکسی که بدون عذرآن را، فراموشکند، بسیار مکروه و ناپسند دانسته است.
۳- پیامبرصگفت: «من علم الرمی ثم تركه فلیس منا، أو قد عصى...» «هرکس تیراندازی آموخت، سپس آن را رها کرد او از ما نیست یعنی برروش ما نیست یا گفت: اوگناه مرتکب شده است». بروایت مسلم.
۴- پیامبرصگفت: «كل شئ یلهو به الرجل باطل، إلا رمیه بقوسه، وتأدیبه فرسه، وملاعبته أهله، فإنه من الحق» «هرچیزی که مرد بدان سرگرم شود و با آن بازیکند باطل است، مگر بازی و سرگرمی با تیر و کمان و تربیت اسب و بازی و سرگرمی با خانوادهاش که اینها از حق محسوب میگردند و باطل نیستند». قرطبی میگوید خدا بهترمیداند و لی منگمان میکنم که معنی حدیث اینست که هر چیزی که مرد بدان سرگرم باشد بدون اینکه فایده دنیائی و اخروی داشته باشد باطل است و بهتر است که از آن اعراض نماید و لی این سه چیزی که در حدیث آمده است اگر چه برای سرگرمی و نشاط هم باشد، در و اقع دارای فایده است، چون تمرین و تعلیم تیراندازی و اسب سواری ازکارهای مفید جنگ و پیکار است، و ملاعبت و مداعبت با همسر به مهر و محبت هردو کمک میکند و شاید از آن همسر، فرزند موحد متولدگردد پس این سه چیزحق هستند. پایان سخن قرطبی.
پیامبرصگفت: «یا بنی إسماعیل، أرموا فإن أباكم كان رامیا» «ای فرزندان اسماعیل تیراندازی کنید چون پدرتان اسماعیل تیرانداز بود». فرا گرفتن اسب سواری و استعمال اسلحههای جنگی متداول، فرض کفایه است و گاهی برابر شرایط مخصوص بصورت فرض عین درمیآید.
بدیهی است که جنگ دردریا چون خطربیشتری دارد پس مزد اخروی آن بیشتر است.
۱- ابوداود از ام حرام روایتکرده است که پیامبرصگفت: «المائد فی البحر له أجر شهید، والغرق له أجر شهیدین» «هرکس در دریا دچار تهوع و قیگردد اجر و مزد یک شهید دارد و هرکس غرق گردد اجر و مزد دو شهید دارد».
۲- ابن ماجه از ابو امامه روایت کرده است که گفت از پیامبرصشنیدم که میگفت: «شهید البحر مثل شهیدی البر والمائد فی البحر كالمتشحط فی دمه فی البر وما بین الموجبتین كقاطع الدنیا فی طاعة الله، وإن الله وكل ملك الموت بقبض الارواح، إلا شهید البحر فإنه یتولى قبض أرواحهم.ویغفر لشهید البر الذنوب كلها إلا الدین، ویغفر لشهید البحر الذنوب والدین» «اجر یک شهید در دریا دو برابراجر شهید در خشکی است و کسیکه در دریا دچار سرگیجه و تهوع شود اجرش مانندکسی است که درخشکی در خون خویش بغلطد و کسی که فاصله و مسافت دوموج را طیکند مانندکسی است که دنیا را باطاعت خدا بپایان برده باشد و خداوند ملک الموت عزرائیل -را مامور قبض ارواحکرده است، مگر شهدای در دریا را که خود قبض ارواحشان میکند و همه گناهان شهیدان خشکی را میآمرزد مگر بدهکاری را و همه گناهان شهدای دریا را باضافه بدهکاری میآمرزد».
فخری صفاتی که باید در یک فرمانده جنگی سپاه وجود داشته باشد، بقرار زیر برشمرده است:
«برخی از حکیمان ترکگفتهاند: فرمانده سپاه باید ده خوی و خصلت حیوان را داشته باشد: جرات و شجاعت شیر، و حمله و صولت خوک، و مکاری و نیرنگبازی روباه و شکیبائی سگ برزخم و جراحت و غارت و شبیخونگرگ، و پاسداری و حراستکرکی= کلنگ و سخاوت خروس و شفقت خروس برجوجهها و پرهیزو احتیاط زاغ و چاقی تعروکه هرچه بیشتر رنج سفر ببیند چاقتر میشود یعنی نباید سفر و رنج فرمانده را لاغر و خسته نماید».
در جهاد شرط نیست که حاکم عادل باشد یا فرمانده نیکوکار باشد، بلکه در هر صورت جهاد و اجب است. و گاهی پیش میآیدکه مرد فاجر و تبهکار، در میدان جنگ دلاورتر و کارآزمودهتر از دیگران است.
وظایف و تکالیف و اجب فرمانده نسبت به سربازان بشرح زیر است:
۱- با آنان مشورتکند و رای آنان را بپرسد و نباید مستبد به رای خویش باشد و بدون آنان تصمیم بگیرد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَشَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ﴾[آل عمران: ۱۵۹]. «و با ایشان مشورت کن درکار».از ابوهریره نقل است که گفت: «کسی را ندیدهام که باندازه پیامبرصبا یاران خویش مشورت کرده باشد». احمد و شافعی این روایت را آ و ردهاند.
۲- فرمانده باید با سپاهیان خویش مهربان و ملایم باشد حضرت عایشهگفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «اللهم من ولی من أمر أمتی شیئا فرفق بهم، فارفق به»«خداوندا هرکس از امت من بر سرکاری و لایت و فرماندهی یافت و با زیردستان خود ملایم و مهربان رفتارکرد، تو نیز با وی مهربان باش». مسلم آن را آورده است. از معقل بن یسار روایت است که گفت: پیامبرصگفت: «ما من أمیر یلی أمور المسلمین، ثم لا یجتهد لهم، ولا ینصح لهم، إلالم یدخل الجنة»«هرکس فرمانده مسلمانان باشد و برای آنان تلاش و کوشش نکند و از نصیحت و خیرخواهی آنان دربغ و رزد، او داخل بهشت نخواهد شد». ابوداود از جابر روایت کرد که گفت: «پیامبرصازمسیر سپاه عقب میماند و ضعیف را کمک میکرد و با خود میبرد و بر ترک مرکوب خویش مینشاند و راهنمائی میکرد».
۳- فرمانده باید سپاهیان تحت فرماندهی خویش را امر بمعروف و نهی از منکر کند تا در معاصی و گناهان نیفتند.
۴- فرمانده باید گاه و بیگاه سپاهیان را بازرسیکند تا از سربازان خویش اطلاع درست داشته باشد و مردان و ابزارهائی که برای جنگ صلاحیت ندارند از رده خارجکند و کسانی را که سربازان را و ادار به ترک جنگ میکنند یا شایعات میپراکنند از صف سپاه خویش بیرونکند و بگوید اینانکمک نمیتوانندکرد و قدرتی ندارند و همچنین تصمیماتی بگیرد درباره کسانی که اخبار و اسرار نظامی افشا میکنند و فتنه انگیزی مینمایند.
۵- فرماندهان جزء را معرفیکند.
۶- پرچم و علمها را بدست خویش ببندد.
۷- قرارگاههای شایسته انتخاب کند و بخوبی از آنها حفاظت و حراست نماید.
۸- برای شناسائی حال دشمن و اخبار آنها جاسوسان گسیل دارد.
از جمله راهنمودهای پیامبرصآن بود، که هرگاه اراده جنگی میکرد، از آن نام نمیبرد، بلکه از غیرآن نام میبرد، یعنی از جنگ محلی سخن میگفت و قصد جای دیگری میکرد، که قبلا برای آن تصمیمگرفته بود. و جاسوسانی میفرستاد تا خبردشمن را برایش بیاورند و خود سپاهیان را مرتب میکرد و خود پرچمها و لواها را میبست. ابن عباسگفت: پرچم پیامبرصسیاه و لوای او سفید بود. ابوداود آن را روایت کرده است.
ابوموسی اشعریگوید: پیامبرصهرگاه یکی از یارانش را برای کاری گسیل میداشت میفرمود: «بشروا، ولا تنفروا، ویسروا، ولا تعسروا»«هرکس را که به اسلام آوردن او امیدوار هستید و هر کس را که توبه کند و ایمان بیاورد و عمل صالح پیشه کند بوی مژده رحمت خدا بدهید و با تهدید و تخویف مردم را متنفر و گریزان مسازید و بر مردم آسان بگیرید و شدت و سختی بخرج ندهید، چون این شیوه بهتر است برای جلب مردم بدین».
باز هم اوگوید: پیامبرصمن و معاذ را به یمن روانه نمود و گفت:
«یسروا ولاتعسروا، وبشروا ولا تنفروا، وتطاوعا، ولا تختلفا»«آسان بگیرید و سخت مگیرید مژده بدهید و گریزان مسازید با هم موافق باشید و اختلاف مکنید». هردو حدیث را شیخین روایتکردهاند انسگوید: پیامبرصگفت: «انطلقوا باسم الله، وبالله، وعلى ملة رسول الله، ولا تقتلوا شیخا فانیا ولا طفلا صغیرا، ولا امرأة ، ولا تغلوا، وضموا غنائمكم، وأصلحوا، وأحسنوا إن الله یحب المحسنین»بروایت ابوداود «بروید با خدا و بنام خدا و بر دین رسول خدا، پیر مردان از کار افتاده را مکشید - مگر اینکه در جنگ شرکتکنند یا صاحب رای و تدبیر جنگی باشند، چون پیامبرصدستور داد که زید بن صمّه را که بیش از یکصد و بیست سال داشت و دارای رای و تدبیر بود بکشند- و کودکان را مکشید و زنان را مکشید -مگر اینکه زنان در جنگ شرکتکنند یا فرمانده باشند یا دارای رای و تدبیر جنگی باشند- و از غنایم دزدی مکنید و درآن خیانت ننمائید و غنایم را جمعکنید و اصلاح و احسان کنید براستی خداوند محسنین و نیکوکاران را دوست دارد».
عمرخطاب برای سعد بن و قاص و سربازان همراه وی نوشت، اما بعد: من ترا و سربازانت را در هر حال به تقوای خدا سفارش میکنم و بدان دستورمیدهم، چون براستی تقوای خدا بهترین ابزار و اسلحه بر علیه دشمن و نیرومندترین تدبیر جنگی میباشد.
و من ترا و سربازانت را امرمیکنم باینکه ازمعاصی و گناهان بیشتر پرهیز کنید تا از دشمن، چون خطر گناهان سپاه برای آنها بیشتر است، از خطر دشمن و براستی چیزی که موجب پیروزی مسلمانان میشود، آنست که دشمنانشان نافرمانی خداوند را میکنند، و اگر گناهان دشمن و نافرمانیشان برای خدا نمیبود، ما دربرابر آنان قوتی و نیروئی نداشتیم، چون نه تعدادمان بمانند تعداد آنان است و نه ابزارمان و سلاحمان چون سلاح و ابزار ایشان است، چنانچه درگناه و نافرمانی الله با آنان مساوی باشیم، قوت و قدرت ایشان بیش از ما است و اگر با فضیلت خویش بر ایشان پیروز نشویم، با قدرت خویش نمیتوانیم بر ایشان پیروز شویم، هان بدانید که در مسیرتان از جانب خداوند مامورانی برشما گماشته شدهاند، که میدانند شما چهکار میکنید، پس ازآنان شرمتان باد که کار ناشایست بکنید و حالا که در راه خدا میجنگید از او نافرمانی مکنید، و نگوئید: که دشمن ما از ما بدتر است، پس بر ما پیروز نمیشود، زیرا چه بسا اقوامی بودهاند که بدتر از خودشان بر آنان پیروز و مسلط شدهاند، همانگونه که بنیاسرائیل چون خشم خدا را برانگیختند و مرتکب گناهان شدند،کافران مجوس را بر آنان مسلط گردانید که در سرزمین ایشان بفساد پرداختند و کشتار و و یرانی و سلب و نهب براه انداختند و این و عده حتمی خداوند است - که نتیجه فساد و تباهی، نابودی و شکست است- از خداوند کاری بخواهید که بر نفس خویش پیروز شوید، همانگونه که از او کاری میخواهید تا بر دشمنان پیروزشوید، ما همین خواسته را از خداوند داریم برای خود و شما.
و در مسیر راه با مسلمانان برفق و مدارا باش و در راه رفتن، آنان را بسختی میانداز و خستهشان مکن و در طول راه از منازلی که موجب رفاه آنان باشد دربغ و کوتاهی مکن، تا اینکه و قتی بدشمن رسیدند، سفر قوه و نیروی آنها را به تحلیل نبرده باشد، چون سپاهیان شما بطرف دشمنی میروندکه در دیار خویش مقیم است و ازجان و مال خویش حمایت میکنند و هر هفته یک شب و روز به افراد خویش استراحت بده و بگذار اقامتکنند و بیاسایند و جان تازهای بگیرند و اسلحه و کالای خویش را بزمین بگذارند. و اردوگاهها و منازل سپاهیان خویش را بدور از دهات و مناطق سکونت اهل صلح و اهل ذمه قرار بده و نگذار کسی از سپاهیانت بمیان آن روستاها و بداخل آنان برود، مگرکسی که بدین و درستی ایمان او اطمینان داشته باشی. و نگذار هیچ چیزی بردوش اهل صلح و ذمه سنگینیکند، چون آنان با تو عهد و پیمان دارند و محترمند. شما با و فای بدانان و آنان با تحمل شما و شکیبائی بر عهد و پیمان، مورد آزمایش قرارگرفتهاید، تا زمانی که تحمل شما را داشته باشند و بر عهد و پیمان خویش شکیبا باشند با آنان خیر و نیکی کنید و با ظلم و ستم براهل صلح، پیروزی براهل جنگ و حرب، مجوئید و هرگاه بر زمین دشمن قدم گذاشتید. در میان خود و ایشان جاسوسان بگمارید و کار آنان بر شما مخفی نماند و همواره از عربها یا از دیگرانکسانی پیش شما باشندکه به نصیحت و صداقت آنها اطمینان داشته باشی. زیرا دروغگو ترا سودی ندارد اگر چه بعضی از خبرهایش نیز راست باشد.کسی که خیانتکند و اهل غش و خیانت باشد او جاسوس است بر علیه تو نه بسود تو. و قتی که به سرزمین دشمن نزدیک شدی طلایع و دیدهبانان فراوان بگمار و دستههائی بمناطق دشمن گسیل دار، که بمناطق دشمن نفوذ کنند و امدادات دشمن و منافع او را قطع کنند و دیدهبانان و نگهبانان در پیکشف اسرار دشمن باشند. برای گشتیها و دیدهبانان، مردان باتدبیر و دلاور و شجاع از میان یاران خود انتخابکن و بر این کار بگمار و بهترین و چابکترین اسبان را برایشان انتخابکن، که هرگاه با دشمن برخورد کردند، دشمن دریابد که با قدرت اندیشه و رای تو روبرو است و از وجود آنان اندیشه تو را بخواند.
وکار دستههای نفوذی را یکسانی و اگذار، که اهل جهاد و شجاعت باشند و دارای سابقه درخشانی باشند. و کسی را از روی هوی و هوس، بدینکار مگمار، چون در این صورت اندیشه و رای و کار خویش را بیشتر ضایع میکنی، بجای اینکه با اهل و یژه و خاصه خویش محابات و پروا کنی.گشتیها و دستههای نفوذی خویش را به جاهائی و جهاتی روانه مکن که نگران غلبه دشمن یا تباه شدن آنها یا شکست آنها بدست دشمن باشی.
چون با دشمن روبرو شدی و او را در برابر خود دیدی قسمتهای دور سپاه و گشتیها و دستههای نفوذی را، همگی پیرامون خویش جمعکن، و بتمامی تدبیر و قوت و نیروی فکری و مادی خویش را فراهمآور و خود را آمادهکن -در آماده باش کامل باش سپس در حمله شتاب مکن و تا زمانی که جنگ ترا مجبور نسازد، در حمله شتاب مکن تا اینکه نقاط ضعیف دشمن و اسرار او و میدان جنگ او راکشف میکنی و شناسائیکامل از سرزمین دشمن بدست میآوری و بمانند او سرزمین او را میشناسی، آنگاه دشمن هرکاری انجام داد، تو مقابله بمثل میکنی، سپس مواظب سپاه خویش باش و بر آنان جاسوس بگمار و بیدار باش و هوشکار باش که مورد شبیخون قرار نگیری و هر اسیری که با دشمن عهد و پیمان داشته باشد گردنش را بزن تا بدین و سیله دشمن خدا و دشمن خود را بترسانی- یا هر اسیری که عهد و پیمان شکنی کرده باشدگردنش را بزن...- و کار تو و سربازانت و پیروزیت بر دشمن، بدست خدا است و استعانت و یاری از خدا است.
و ظیفه و تکلیف و اجب سربازان در برابر فرمانده اطاعت محض است، مادام که فرمانده امر بگناه و معصیت نکند. ابوهریره از پیامبرصروایت کرده که گفت: «من أطاعنی فقد أطاع الله، ومن عصانی فقد عصى الله، ومن یطع الامیر فقد أطاعنی، ومن یعص الامیر فقد عصانی»«هرکس از من اطاعتکند براستی از خداوند اطاعتکرده است - چون اطاعت از پیامبر دستور خدا است - و هرکس از من اطاعت نکند او از خدا اطاعت نکرده است و هرکس از امیری اطاعت کند براستی او از من اطاعت کرده است و هرکس از امیر خویش اطاعت نکند او از من اطاعت نکرده است».
اما اگر فرماندهی به معصیت و گناه دستور دهد، اطاعت از او مورد نهی قرار گرفته است زیرا اطاعت مخلوق در معصیت خالق روا نیست. بخاری و مسلم از حضرت علی روایت کردهاند که او گفت: «رسول خدا سریهای را بمناطق دشمن روانهکرد و مردی از انصار را بر آنانگمارد و بآنان دستور دادکه دستور او را بشنوند و اطاعتکنند، آن دسته در یک مورد با آن فرمانده مخالفتکردند و او را عصبانی ساختند، پس او دستور دادکه افرادش هیزم جمع کنند و هیزم جمعکردند، سپس دستور دادکه آتش روشن کنند و آتش روشنکردند، سپسگفت: مگر پیامبرصبه شما دستور نداده است که او امر مرا بشنوید و اطاعتکنید؟گفتند: چرا، بما دستور داده است.
گفت: پس همگی بمیان این آتش بروید. همگی همدیگر را نگاه کردند و گفتند: ما بدین سبب به پیامبرصپناه آوردهایم که از آتش محفوظ باشیم و لذا بمیان آتش نرفتند و امر او را اطاعت نکردند تا اینکه خشم آن فرمانده فرو نشست و آتش خاموش شد. پس چون برگشتند این داستان را برای پیامبرصبازگو کردند که پیامبرصگفت: «لو دخلوها، ما خرجوا منها أبدا، وقال: لاطاعة فی معصیة الخالق، إنما الطاعة فی المعروف»«اگر امر او را اطاعت میکردند و بمیان آتش میرفتند دیگر هرگز از آن خارج نمیشدند -یعنی بآتش دوزخ نیزگرفتار میشدند و گفت: در معصیت خالق و ارتکابگناه، طاعتی نیست اطاعت برای کارهای خوب است نه برای کارهای گناه و معصیت».
واجب است مسلمانان پیش از آغاز جنگ از دشمن دعوت بقبول اسلام بعمل آورند. مسلم از بریده نقل کرده است که: پیامبرصهرگاه برای سپاه یا دستهای امیری تعیین میکرد او را وصیت و سفارش میکرد، باینکه تقوای خدا پیشه کند و با مسلمانان همراهش به نیکی رفتار کند، سپس میگفت: «بنام خدا و در راه خدا جنگ کنید، با کافران جنگ کنید، بجنگ بروید و جهاد کنید و از اموال غنایم مدزدید و خیانت در غنایم مکنید و کسی را مثله نکنید و کودکان و پیران را مکشید و چون با دشمن خویش از مشرکین روبرو شدید آنان را به سه خصلت و خوی دعوت کنید هرکدام را قبولکردند، ازآنان بپذیرید و ازآنان دست بکشید. اول آنان را به اسلام دعوتکنید چون پذیرفتند شما نیز بپذیرید و از آنان دست بردارید سپس آنان را دعوتکنید که ازسرزمین خویش بسرزمین مهاجران نقل مکانکنند و بآنان خبر بدهیدکه اگر چنینکنند مثل مهاجران خواهند بود، هر چیزی که بنفع آنان باشد بنفع آنان نیزخواهد بود و هرچیزی که بضرر آنان باشد بضرر آنان نیز خواهد بود، اگر هجرت را نپذیرفتند -و اسلام آوردند- بآنان خبر بده که حال آنان مانند اعراب مسلمان است و حکم خداکه درباره آنها جاری میگردد درباره آنان نیز جاری میگردد مانند اعراب بادیه مسلمان هستندکه تا در جهاد شرکت نکنند از غنایم و فیئی نصیبی ندارند -پس تا با مسلمانان در جهاد شرکت نکنند سهم و نصیبی از غنایم و فیئی بدانان داده نمیشود. اگر اسلام را نپذیرفتند و از اسلام آوردن امتناع و رزیدند از آنان جزیه بخواهید و خراج بگیرید، چنانچه جزیه را قبول کردند از آنان بپذیرید و از آنان دست بکشید. و اگر جزیه را نیز رد کردند و نپذیرفتند،پس از خداوند استعانت و کمک بخواهید و با آنان بجنگید و هرگاه اهل قلعهای را محاصرهکردیده و از شما خواستندکه بر ایشان عهد و ذمه خدا و رسولش بدهی، اینرا از ایشان مپذیرید و بگوئید نخیر، و لی عهد و پیمان خودتان و یارانتان را برایشان قرار بدهید زیرا شما اگر عهد و پیمان خود و یارانتان را بشکنید، برایتان آسانتر است تا اینکه عهد و پیمان خدا و پیامبرصرا بشکنید. و هرگاه اهل قلعهای را محاصرهکردید و از شما خواستند که آنان را برحکم خدا فرود آورید ازآنان قبول مکنید و لی آنان را برحکم خویش فرود آورید، زیرا شما نمیدانیدکه آیا حکم خدا را درباره آنان مییابید یا خیر-ولی خودتان بحکم خودتان آگاه هستید مراد آنست که باحترام خدا و پیامبرصاز عهد و پیمان آن دو بپرهیزید و عهد و پیمان خودتان را بدانان بدهید همه محدثین بجز بخاری آن را روایتکردهاند.
یکی از سپاههای مسلمین قصری و کاخی از کاخهای ایران را محاصره کرده بود و امیر آن سپاه «سلمان فارسی» بود. گفتند: ای ابوعبدالله دستور حمله بایشان را نمیدهی؟گفت: مرا بحال خود بگذارید تا آنان را دعوتکنم، همانگونه که من از پیامبرصشنیدم، که دعوت میکرد، پس بنزدیک آنان رفت و گفت: براستی من مردی از شما اهل ایرانم و فارسی هستم و عربها ازمن اطاعت میکنند اگراسلام را بپذیرید شما نیز مثل ما هستید و در منافع و مضار ما شریک میباشید و اگر اسلام را نمیپذیرید و میخواهید بر دین خویش بمانید ما بشما این اجازه را میدهیم، بشرط اینکه بما جزیه بدهید و در برابر ما خوار و تسلیم باشید و بزبان فارسی این سخن را با آنان گفت، که آنوقت شما پسندیدگان نیستید. و اگر هیچکدام از این دو تا را نپذیرید، اینک بشما اعلام میکنیم و با شما میجنگیم. آنان جواب دادند، ما کسانی نیستیم که جزیه بدهیم، و لی با شما آماده جنگیم.گفتند: ای ابوعبدالله آیا دستور حمله بآنان نمیدهی؟ گوید: او سه روز این دعوت خویش را بر آنان عرضه داشت تا بلکه اسلام بیاورند. سپس بعد از سه روزگفت: بدانان حمله کنید و ما حمله کردیم و آن کاخ را گشودیم». ترمذی این را روایت کرده است.
ابویوسف گفت: تا آنجا که ما سراغ داریم هیچگاه پیامبرصبا قومی روبرو نشده است، مگر آنکه آنان را باطاعت خدا و پیامبرصدعوتکرده است - اگر نپذیرفته باشند با آنان جنگیده است- صاحب «الاحکام السلطانیه» میگوید: کسانی که دعوت پذیرش اسلام به آنان نرسیده باشد، اقدام بجنگ آنان بر ما حرام است و حرام است که آنان را غافل گیر کنیم و بر آنان شبیخون زنیم و به کشتار و تحریق و سوزاندنشان بپردازیم و پیش از آنکه دعوت اسلام را بایشان اعلام کنیم و معجزات نبوت و دلایل قانع کنندهای که ایشان را به اجابت راهنمائیکند، حرام است که جنگ را با ایشان آغاز کنیم.
سرحسنی از پیشوایان حنفی میگوید: شایسته است بلافاصله پس از دعوت، بجنگ اقدام نشود، بلکه باید پس از دعوت یک شب بدانان مهلت داد تا درباره آن بیندیشند و تدبیر مصلحت خویش کنند. فقهاء میگویند اگر امیر سپاه، پیش از انذار و تهدید و دعوت، بیکی از آن سه چیزی که قبلا گفته شد جنگ را آغاز کرد و بطور غافلگیرانه و در شبیخون بعضی از دشمنان را به قتل رساند، ضامن خونبهای جان آنها است.
بلاذری در فتوح البلدان نوشته است، که اهل سمرقند بفرماندار خویش «سلیمان بن ابی السری» گفتند: که براستی «قتیبه بن مسلم باهلی» بما خیانتکرد و ظلم نمود، درحالیکه خدا عدالت و انصاف را اظهار کرده است پس بما اجازه بده تا برای شکایت از او هیاتی را پیش امیرالمومنین ارسال داریم، اگر ما حقی داشته باشیم او حق ما را میدهد چون ما بدان حق نیاز داریم سلیمان بدانان اجازه دادکه هیاتی را بحضور امیرالمومنین «عمر بن عبدالعزیز» گسیل داشتند چون عمر بن عبدالعزیز بر شکایت ایشان اطلاع یافت طی نامهای به سلیمان نوشت که: همانا اهالی سمرقند از ظلم و ستمی که بدانان رسیده است بمن شکایتکردهاندکه قتیبه بر آنان حملهکرده و آنان را از سرزمینشان بیرون رانده است، همینکه نامه من بدست شما رسید، آنان را در محضر قاضی بنشان تا قاضی بشکایت آنان رسیدگی کند. اگر قاضی بنفع آنان رای داد، سربازانت را به اردوگاه و سرزمین خودشان برگردان همانگونه که پیش ازحمله قتیبه بودید و بهمان حال پیش ازجنگ برگردید.
سلیمان «جمیع بن حاضر» را بعنوان قاضی و داور تعیین نمود و او حکمکرد که سربازان اعراب از سمرقند بیرون روند و باردوگاه خویش پیش از فتح سمرقند برگردند، و آنگاه به مقابله اهالی سمرقند برخیزند، که آنگاه یا مجدداً صلح تازهای برقرار سازند، یا اینکه بزور سمرقند را فتحکنند.
مردم «سند» گفتند ما بدانچه روی داده است، راضی هستیم و جنگ را تجدید نمیکنیم. چون مردمان صاحب رایشان گفتند: ما با این قوم اختلاط کردیم و آمیختیم و آنان بما تامین دادهاند و ما نیز بدانان تامین دادهایم و اگر دوباره با آنان بجنگیم نمیدانیم چه کسی پیروز میشود و اگرما پیروز نشویم کینه و دشمنی آنان را برای خودکسب میکنیم، لذا کار را بهمان حالگذاشتندکه شده بود و راضی شدند و بعد از اینکه عدالت اسلام را دیدند و از آن خشنود شدند، دیگر بنزاع برنخاستند و از عدالت اسلام خشنودگشتند و داوطلبانه و با اختیار کامل اسلام را پذیرفتند. و سراغ نداریم که هیچ قومی در عدالت و مراعات انصاف بدان حد رسیده باشد.
یکی از آداب و رسوم جنگ آنست که مجاهدان از خداوند سبحان، طلب استعانتکنند و استغاثه نمایند و از او یاری و امداد بخواهند، چون براستی پیروزی و نصرت در دست خدا است. زیرا راهنمود پیامبرصو یارانش بعد از او، چنین بوده است.
۱- از ابوداود روایت است که پیامبرصگفت: «ثنتان لا تردان: الدعاء عند النداء، وعند البأس، حین یلحم بعضهم بعضا» «دو چیز است که پذیرفته میشود و رد نمیگردد: دعاء هنگام اذان و دعای هنگام سختی جنگ که گروهی با گروهی دیگر درگیر میشوند».
۲- خداوند میفرماید: ﴿إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ﴾[الأنفال: ۹]. «بیاد آورید هنگامی را که از خدای خویش استغاثه میکردید و او دعای شما را اجابتکرد».
۳- هر سه نفر از عبدالله بن ابی اوفی روایتکردهاند که رسول خدا در یکی از پیکارهای خویش با دشمن صبرکرد تا اینکه خورشید از خط استوا مایلگردید سپس درمیان مردم به ایراد خطبه برخاست و گفت: ای مردم.. آرزوی روبرو شدن با دشمن را مکنید و از خداوند عافیت و سلامت بخواهید و چون با دشمن برخورد کردید در برابر او مقاومتکنید و بدانید که بهشت در سایه شمشیرها است. «أیها الناس: لا تتمنوا لقاء العدو، وسلوا الله العافیة، فإذا لقیتموهم فاصبروا واعلموا أن الجنة تحت ظلال السیوف» سپس گفت: «اللهم منزل الكتاب، ومجری السحاب، وهازم الاحزاب، اهزمهم وانصرنا علیهم»«خداوندا ای نازلکننده کتاب و ای روان کننده ابرها و ای شکست دهنده احزاب و دستهها، آنان را شکست بده و ما را پیروز نما بر علیه ایشان».
۴- یکی از دعاهای پیامبرصبهنگام جنگ دعای زیر بود: «اللهم أنت عضدی ونصیری، بك أحول وبك أصول وبك أقاتل» «خداوندا تو پشتیبان و یاور من هستی و بوسیله تو تدبیرهای دشمن را باطل میکنم و به و سیله تو حمله میکنم و با دشمن میجنگیم». بروایت صاحبان سنن.
۵- بخاری و مسلم روایت کردهاند که پیامبرصدر روز جنگ احزاب خندق - چنین گفت: «اللهم منزل الكتاب، سریع الحساب، اهزم الاحزاب، اللهم اهزمهم وزلزلهم» «خداوندا ای نازل کننده کتاب ای سریع الحساب، احزاب و گروههای متحد کافران را شکست ده خداوندا شکستشان بده و متزلزلشان گردان».
اسلام عالم انسانی را بهدایت خویش دعوت میکند و بدان بسیار اهمیت میدهد، تا جامعه انسانی در سایه سایه گستر آن بیاساید و متنعم گردد. و اشعار میدارد که تنها امت اسلامی است، که رسالت اعلاء کلمه حق را بدوش دارد و مامور تبلیغ دین خدا و ابلاغ و حی الهی است، و از او خواسته شده است که ملتها و شعوب عالم را آزاد سازد. و از اینجهت است، که امت اسلامی بهترین امت میباشد و نسبت آن با سایرامم نسبت استاد به شاگرد است و مادام که امت اسلامی از چنین اهمیتی برخوردار باشد، بر وی و اجب است که برای حفظ کیان و هستی و اوضاع داخلی خویش بکوشد و برای اینکه حق خویش را بدست خود بگیرد، پیکار کند و بجهاد بپردازد تا در جائی قرارگیرد، که خداوند برایش قرار داده است و مکانت و اقعی خویش را بدست آورد و هرگونه سستی و تکاهل دراین زمینه از گناهان بزرگ است، که خداوند پاداش و سزای آن را با ذلت و خواری و انحلال و فناء و از هم گسیختگی میدهد، و اسلام ازسستی و ضعف و دعوت به صلح و سازش تا زمانی که امت به هدفهای خود نرسیده و هدفهای خویش را تحقق نبخشیده است، نهی میفرماید و صلح و سازش دراینگونه موارد را بیمعنی و ترس قلمداد میکند و آن را رضایت به زندگی پست میداند. در این باره خداوند میگوید:
﴿فَلَا تَهِنُوا وَتَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَاللَّهُ مَعَكُمْ وَلَنْ یَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ٣٥﴾[محمد: ۳۵]. «هرگز سست نشوید و دشمنان را به صلح (ذلت بار) دعوت نکنید درحالی که شما برترید و خداوند با شما است و چیزی از ثواب اعمالتان را هرگزکم نمیکند».
یعنی و قتی که نشانههای پیروزی و برتری شما در جنگ آشکار شد، چگونه با پیشنهاد صلح که مفهومش عقب نشینی و شکست است، پیروزیهای خود را عقیم میگذارید؟
شما ای مومنان که از نظر عقیده و عبادت و اخلاق و ادب و دانش و عمل از دشمن برترهستید چگونه ازخود سستی نشان میدهید و بصلح دعوت میکنید. صلح و سازش در اسلام همواره و قتی صورت میگیردکه از روی قدرت و قوت باشد. و لذا خداوند صلح و سازش را بطورمطلق نپذیرفته است، بلکه آن را مشروط کرده است باینکه دشمن دست از عدوان و تجاوز خود بردارد و ظلمی و ستمی در روی زمین نماند و کسی بخاطر دینش مورد فتنه و آزار قرار نگیرد و کسی مانع ما تبلیغ دین حق نشود، هرگاه یکی از این اسباب موجود باشد، خداوند اجازه جنگیدن میدهد و در چنین جنگی است، که جانها فدا میشوند و کوچک شمرده میشوند و زندگی و ارواح قربانی میگردند. براستی دینی از ادیان یافت نمیشود که صاحبانش را به خوض در گرداب جنگها و تحمل سختیهاهای آن سوق دهد و آنان را درراه خدا و حق و حقیقت و در راه مستضعفان و بخاطر زندگی شرافتمندانه به میدانهای جنگ بکشاند، بغیر از دین اسلام و تنها دین اسلام است، که از پیروان خود چنین توقعی دارد،کسی که آیات قرآنی و سیره عملی پیامبرصو خلفای راشدین وی را بعد از او مورد بررسی قرار دهد، بوضوح و آشکارا بدینمطلب پی میبرد. خداوند سبحان این امت را برای بذل آخرین توانهای خویش دعوت میکند، و میفرماید: ﴿وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ﴾[الحج: ۷۸]. «در راه خدا آنگونه که شایسته و حق جهاد او است جهاد کنید». و بیان داشته است که این جهاد شایسته، عبارت است از ایمان عملی که دین بدون آن بکمال نمیرسد و میفرماید: ﴿أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَكُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ٢ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَلَیَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِینَ٣﴾[العنكبوت: ۲-۳]. «آیا مردم گمان کردهاند که به حال خود رها میشوند و همینکه گفتند ایمان آوردیم و عملی انجام نداده باشند،کافی است، در حالیکه هنوز مورد آزمایش قرار نگرفتهاند نخیر چنین نیست، بلکه باید مورد آزمایش قرارگیرند. ما کسانی را که پیش از آنان بودند آزمودیم (و اینها را نیزامتحان میکنیم) باید علم خدا درمورد کسانی که راست میگویند و کسانی که دروغ میگویند تحقق یابد».این آیه توضیح میدهد که این امتحان عملی و ایمان عملی سنت الهی است با مومنان و تنها راه پیروزی و راه بهشت، همین آزمایش و امتحان و ایمان عملی است، و میفرماید: ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ٢١٤﴾[البقرة: ۲۱۴]. «آیاگمانکردهاید که تنها با یافتن راه به بهشت و ارد میشوید، پیش از آنکه بشما برسد آنچه به پیشینیان رسید: به ایشان رسید سختترین سختیها و زیانمندیها، از دشمنی کافران و تنگدستی و بیماری و جنگها، بطوریکه بر خود لرزیدند و بدرجهای از سختی رسیدندکه پیغمبرشان و کسانی که با وی ایمان آورده بودند، میگفتند چه موقع یاری خدا میرسد، و و حی میآمد که نترسید و آگاه باشیدکه یاری خدا نزدیک است».اسلام بر مومنان و اجبکرده است، که خود را مهیا کنند و ابزار و و سایل لازم را نیز تهیه نمایند، که میفرماید: ﴿وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ﴾[الأنفال: ۶۰]. «و آماده سازید برای جهاد با دشمنان خدا آنچه بتوانید از نیرو و قوت و از بستن اسب و نگهداری آن برای جهاد و آنچه که بدان ماند از و سایل جنگی روز، آماده کنید این و سایل جنگی و نیروئی که میتوانید تا بوسیله آنها دشمنان خدا و دشمنان خودتان را بترسانید...».
البته این آمادگی نیرو و استعدادات جنگی، بر حسب ظروف و مقتضیات روز است و لفظ «قوه» در این آیه شامل همه و سایلی است که میتواند دشمن را درهم شکند و در حدیث صحیح آمده که پیامبرصگفت: «ألا إن القوة الرمی، ألا إن القوة الرمی، ألا إن القوة الرمی» «مراد از «قوه» در آیه همانا تیراندازی است براستی جالب است که توپ و تانگ و موشک و بمبانداز همه تیرانداز هستند». از جمله این آمادگی احتیاط کامل و سربازگیری کسانی است، که برای جهاد قدرت دارند: «یأیها الذین آمنوا خذوا حذركم فانفروا ثبات أو انفروا جمیعا» «ای مومنان در برابر دشمن احتیاط و پرهیز کنید و بیدار و آماده باشید و برخیزید برای جهاد با دشمنان بحالت گروههای پراکنده که گروهی پس ازگروه دیگر به جهاد روید و یا اینکه همه با هم با دشمن جهادکنید». بدیهی است این هوشکاری و آمادگی و قتی تحقق میپذیردکه آمادگی و احتیاط لازم خشکی و زمینی و دریائی و هوائی مراعات شده باشد و اسلام دستور میدهدکه در هر حال، باید با دشمن روبرو شد، چه درسختی و چه در فراخی، در حال نشاط و در حال ناخشنودی که میگوید: «انفروا خفافا وثقالا وجاهدوا باموالكم وانفسكم فی سبیل الله ذلكم خیر لكم انكنتم تعلمون»«به جهاد بروید در حال نشاط و سبک باری و در حال سختی و سنگین باری، پیاده و سواره، در تندرستی و ناخوشی در حال غنی و فقر و جهاد کنید به جان و مالتان در راه خدا آن رفتن به جهاد برایتان بهتر است اگر بدانیدکه جهاد بهتر است پس بجهاد بروید و سنگینی و سستی نشان ندهید». اسلام برقدرت و قوت معنوی و روحیه نیرومند، بیشتر تکیه میکند، تا بر قوت و قدرت مادی، لذا به تحریک همتها و برانگیختن عزائم و تصمیمها میپردازد و میفرماید:
﴿فَلْیُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یَشْرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا بِالْآخِرَةِ وَمَنْ یُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیُقْتَلْ أَوْ یَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِیهِ أَجْرًا عَظِیمًا٧٤ وَمَا لَكُمْ لَا تُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْیَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ وَلِیًّا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ نَصِیرًا٧٥﴾[النساء: ۷۴-۷۵] «پس باید بجنگند در راه خدا، برای اعلاء دین خدا، مردمی که میفروشند زندگی دنیا را به آخرت و کسیکه میجنگند درراه خدا، خواهکشته شود و به شرف شهادت برسد و یا پیروز شود، میدهیم او را مزدی بزرگ: ثواب بسیار (جهاد فی سبیل الله که اینهمه فضیلت دارد باید همه مومنان درآن راغب باشند) دین خدا را پیروز گردانند و ضعفاء مسلمین را از زیر دست کافران بیرون آرند چنانکه فرمود: چیست شما را که جنگ نمیکنید در راه خدا برای نجات مستضعفان از مردان و زنان و کودکان مسلمان که کافران نمیگذارند هجرتکنند و آنان را میآزارند یعنی مانعی برای جنگیدن شما باکفار، برای نجات مستضعفان وجود ندارد، ابن عباس میگوید: من و مادرم از همین مستضعفان بودیم: مردمی که میگفتند ای پروردگار ما، بیرون ببر ما را، از این قریه (مکه) که مردمش بسبب کفرشان بما ستم میکنند و برایمان قرار بده ازنزد خودت، یاری دهندهای که کارهای ما را بدست بگیرد و ما را از ستم کافران برهاند و قرار بده برای ما نصرت دهندهای که ما را عزت دهد (وخدای متعال دعای آن مستضعفان را اجابت فرمود و برای قسمتی از ایشان میسر فرمودکه به مدینه هجرتکنند و آن قسمتی که درمکه باقی ماندند هم رسول الله مکه را فتح فرمود و عتاب بن اسید از بنی امیه را بر ایشان امیر کرد و او از آنان حمایتکرد و آنان را عزیزترین اهل مکه قرار داد) مومنان که در راه خدا میجنگند هرگاه بیدار و هوشیار و دانا باشند و مسلح و متحد الکلمه باشند...».
و مومنان را دلنوازی و شکیبائی میدهد و میگوید اگر شما دچار الم و درد و سختی میشوید بدانیدکه دشمنان نیز چنین هستند و حال آنکه اهداف شما با اهداف آنان تفاوت و اختلافکلی دارد اگر در راه این اهداف بزرگ، شما را رنجی برسد شایسته است که میفرماید:
﴿وَلَا تَهِنُوا فِی ابْتِغَاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ كَمَا تَأْلَمُونَ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا یَرْجُونَ وَكَانَ اللَّهُ عَلِیمًا حَكِیمًا١٠٤﴾[النساء: ۱۰۴]. «و سست و ناتوان نشوید در تعقیب و رفتن بدنبال گروه کافران، برای جنگیدن با آنان، اگرشما مینالید ازدرد زخمها و جراحتها، آنان نیز مثل شما از این زخمها و جراحتها رنج میبرند و مینالند و با این حال از جنگ با شما ترسی بدل ندارند در حالیکه شما از فضل خدا امیدواری دارید که آنها ندارند، شما امید پیروزی و ثواب بر آن دارید و آنان چنین امیدی ندارند پس شما مسلمانان باید بیشتر رغبت به جنگ و جهاد با آنان داشته باشید...».باز هم میفرماید:
﴿الَّذِینَ آمَنُوا یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَالَّذِینَ كَفَرُوا یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ الطَّاغُوتِ فَقَاتِلُوا أَوْلِیَاءَ الشَّیْطَانِ إِنَّ كَیْدَ الشَّیْطَانِ كَانَ ضَعِیفًا٧٦﴾[النساء: ۷۶]. «مومنان در راه خدا میجنگند و کافران در راه طاغوت و شیطان میجنگند. پس شما ای مومنان با یاری دهندگان دین شیطان که کفر است بجنگید بر آنان پیروز میشوید، حقا که چاره جوئی و تدبیر شیطان ضعیف و ناتوان است و در برابر تدبیر خدا برای پیروزی مومنان نمیتواند مقاومت کند».
یعنی مومنان دارای هدف عالی هستند و رسالتی دارندکه برای تحقق آن میجنگند که عبارت است از رسالت تبلیغ حق و خیر انسانیت و اعلای کلمه حق و دین خدا. و مومنان را بر ثبات و پایداری تشویق میکند و آن را و اجب میداند که میگوید:
﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ كَفَرُوا زَحْفًا فَلَا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَارَ١٥ وَمَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَیِّزًا إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِیرُ١٦﴾[الأنفال: ۱۵-۱۶]. «ای مومنان هرگاه در میان جهادکافران را ملاقات کردید و با انبوه کثیر آنان روبرو شدید و بسیار بنظر میرسیدند بدانان پشت نکنید و شکست اختیار نکنید و هرکس در آن هنگام بدانان پشتکند مگر در صورتی که هدفشکنارهگیری از میدان برای حمله مجدد و یا به قصد پیوستن بهگروهی دیگر از مجاهدان بوده باشد، چنینکسی گرفتار غضب پروردگار خواهد شد و ماوای او جهنم خواهد بود و چه بد جایگاهی است».باز هم قرآن به ثبات و قوت معنوی امر میفرمایدکه میگوید:
﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا لَقِیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِیرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ٤٥ وَأَطِیعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِیحُكُمْ وَاصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ٤٦﴾[الأنفال: ۴۵-۴۶]. «ای مومنان هرگاه در میدان نبرد با گروهی از کافران روبرو شدید در جنگ با آنان پایداریکنید و هزیمت و شکست را برای خود مپسندید و یادکنید خدا را یادکردن بسیار و دعا کنید و از او بخواهیدکه شما را پیروز کند تا بهرهمند و رستگارشوید (مومن باید همیشه حتی درمعرکه و پیکار بیاد خدا باشد و بیاری او اعتماد داشته باشد چون در راه اجرای فرمان او و پیامبرش میجنگد) و از فرمان خدا و رسولش اطاعتکنید و نزاع و کشمکش مکنید تا سست نشوید و قدرت و شوکت و هیبت شما از میان نرود و استقامتکنیدکه خداوند با استقامتکنندگان است و آنان را پیروز میگرداند».
بدنبال آن قرآن از روحیه دلاوری مومنان پرده برمیداردکه در دفاع خویش حاضر به فدا کاری هستند، که مومنان بین دو چیز، یکی را انتخاب میکنند و شق سومی وجود ندارد، که یا میکشند و پیروز میشوند و یاکشته میشوندکه میفرماید:
﴿إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِكُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ١١١﴾[التوبة: ۱۱۱]. «حقا که خداوند جانها و مالهای مسلمانان و مومنان را خرید تا برایشان بهشت باشدکسانی که خود و مال خود را ببهای بهشت بخدا فروختهاند در راه خدا میجنگند و در اینراه میکشند و کشته میشوند این نوید و بشارت حق است برای مومنان نزد خدا در تورات و انجیل و قرآن به ثبوت رسیده است و چهکسی به پیمان خویش از خدا و فا کنندهتر است پس بشما مژده باد و خوشوقت باشید به خرید و فروشی که با خدای خود انجام دادهاید و این معامله شما با خدا مایه بهرهمندی بزرگ است».
که براستی بهره بزرگی است که درحالت اول پیروزی و در حالت دوم شهادت و رسیدن به بهشت است ﴿قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ﴾[التوبة: ۵۲]. «بگو آیا برای ما انتظار دارید مگر یکی از دوکار نیکو که هرکدام بهترین عاقبت را دارد: پیروزی یا شهادت... ».باید دانست که کشته شدن در راه خدا مرگ ابدی نیست بلکه انتقال است به چیزی که بهتر و برتر و باقیتر و جاویدانتر است و براستی فنای در راه خدا عین بقاء و جاویدانگی است. ﴿وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ١٦٩ فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَیَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ١٧٠ یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ١٧١﴾[آل عمران: ۱۶۹-۱۷۱]. «قبلا ترجمهاشگذشت در همین بخش».خداوند همیشه با مجاهدان است و آنان را تنها نمیگذارد: ﴿إِذْ یُوحِی رَبُّكَ إِلَى الْمَلَائِكَةِ أَنِّی مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْنَاقِ وَاضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ١٢﴾[الأنفال: ۱۲]. «به خاطر بیاور هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان و حیکرد که من با شما هستم کسانی را که ایمان آوردهاند ثابت قدم بدارید، بزودی در دلهایکافران ترس و و حشت میافکنم ضربهها را بر بالاتر از گردن (بر سرهای دشمنان فرود آرید و دست و پای آنها را از کار بیندازید».سپس خداوند بر این کارشان و عده ثواب و پاداش دنیا و حسن ثواب آخرت میدهد: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِیكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ١٠ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ ذَلِكُمْ خَیْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ١١ یَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَیُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَمَسَاكِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ١٢ وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ١٣﴾[الصف: ۱۰-۱۳]. «ای مومنان آیا میخواهید شما را به تجارتی و معاملهای راهنمائیکنم که شما را از عذاب دردناک جهنم نجات دهد؟ آنست که بطور یقینی و بدون شک بخدا و رسول او ایمان بیاورید و با جان و مالتان در راه خدا جهاد کنید این معامله برایتان بهتر است اگر از اهل علم باشید و بدانیدکه نجات قیامت بهتر است. اگر چنین کنید خداوند گناهان شما را بیامرزد و شما را داخل در بهشتهائی میکند که در زیر درختان آن رودها روان است و در بهشت جاویدان منازل و مساکن نیکوئی بشما خواهد داد و این پیروزی بزرگی است و پاداش دیگری که بشما میدهد آنست که بدان بسیار علاقمند هستید و آن عبارت است از پیروزی که خدا بشما میدهد و فتح مکه فتح نزدیکی که نصیبتان میشود و ای محمد مومنان را بدان بشارت دهید».
و بدین منوال قرآنکریم مسلمانان پیشین را تربیتکرد و در روحیه ایشان آنچنان ایمان و یقینی پدید آورد که حق و باطل را ازهم جدا ساخت و آنان را به پیروزی و فتح و استقرار در زمین رساند. ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْكُمْ وَیُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ٧﴾[محمد: ۷]. «ای مومنان اگر خدا را یاری کنید و اوامر او را اطاعتکنید و در راه او بجنگ پردازید، شما را پیروز میگرداند و قدمهای شما را ثابت و استوار میسازد».﴿وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَى لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِكُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ٥٥﴾[النور: ۵۵]. «خداوند به کسانی از شما که ایمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند و عده میدهد که آنها را قطعاً خلیفه روی زمین خواهدکرد، همانگونه که پیشینیان را خلافت روی زمین بخشید و دین و آیینی را که برای آنها پسندید پابرجا و ریشهدار خواهد ساخت و خوف و ترس آنها را به امنیت و آرامش مبدل میکند، آنچنانکه تنها مرا میپرستند و چیزی را برای من شریک نخواهند ساخت و کسانی که بعد از آن کافر شوند فاسقند».
ثبات و مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن و اجب میباشد و فرار حرام است ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا لَقِیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِیرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ٤٥﴾[الأنفال: ۴۵]. «در همین بخش ترجمه آنگذشت».
﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ كَفَرُوا زَحْفًا فَلَا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَارَ١٥ وَمَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَیِّزًا إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِیرُ١٦﴾[الأنفال: ۱۵-۱۶]. «درهمین بخش تفسیرشد».
این آیات ثبات و مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن را و اجب میسازند و فرار را حرام میگردانند مگر در دو حالت که برگشتن از برابر دشمن جایز است.
حالت اول: بشرطی از برابر دشمن بگریزد که او را فریب دهد و بخواهد جبهه خویش را عوضکند برحسب شرایط و مقتضیات حال مثلا میتواند از یک محل تنگ و سخت بجای دیگری که شرایط مناسبتر دارد نقل مکانکند یا از محلی که استتار و پوشش ندارد بمحل دیگری که پوشش دارد نقل مکانکند یا از محل پست و پایین بجای بالاتر و بلندتری نقل مکانکند بشرط اینکه در میدان جنگ و پیکار این نقل بمصلحت او باشد.
حالت دوم: بشرطی فرارکند که به گروهی دیگر از مسلمانان بپیوندد یا از آنان کمک بطلبد خواه اینگروهی که بآنان میپیوندد یا استمداد میکند نزدیک باشند یا دور. سعید بن منصور گوید که عمر خطابگفت: ابوعبیده - که در عراق میجنگید اگر بسوی من میآمد من برای ا و «فئه» میشدم یعنی آمدنش به نزدیک من فرار محسوب نمیشد-، در حالیکه ابوعبیده درعراق بود و عمر خطاب در مدینه. و باز همگفت: که من برای هر مسلمانی «فئه» هستم یعنی در هر میدانی مسلمانان شکست بخورند و بسوی من بیایند و کمک طلبند فرارنیست -ابن عمر روایت کرده است که آنان به پیامبرصروی آوردند چون او از خانهاش پیش ازنماز صبح بیرون آمد و حال آنکه آنان از دشمن فرار کرده بودند همگیگفتند: ما فراریان هستیم پیامبرصگفت: «بل أنتم العكارون ، أنافئة كل مسلم» «نخیر بلکه شماکسانی هستیدکه جبهه خویش را عوضکردهاید و برای استمداد به نزد من آمدهاید و من «فئه» هر مسلمانی هستم هر مسلمانی برای استمداد و تقویت پیش من آید، فرار محسوب نمیشود».
در این دو حالت که بیان شد جنگجو میتواند از برابر دشمن بگریزد چون این فرار ظاهری در پیشگرفتن راه مناسبتری است، برای مبارزه با دشمن و تاکتیک محسوب میشود. در غیر این دو حالت فرار از برابر دشمن گناه کبیره است و موجب عذاب بزرگ الهی است، پیامبرصمیفرماید: «اجتنبوا السبع الموبقات قالوا: وما هن یا رسول الله؟. قال: الشرك بالله، والسحر، وقتل النفس التی حرم الله، وأكل الربا، وأكل مال الیتیم، والتولی یوم الزحف» «ای مومنان از هفتگناه بزرگ و هلاککننده پرهیز و اجتناب کنید گفتند: ای رسول خدا این هفت چیز چه هستند؟ فرمود: شریک و انباز برای خداوند قرار دادن و سحرکردن و کشتن به ناحق که خداوند آن را حرام کرده است و رباخواری و مال یتیم خواری و فرار در جنگ با دشمن و در برابر هجوم دشمن». «وقذف المحصنات المؤمنات الغافلات» «و اتهام زنا دادن بزنان پاکدامن مومن غافل از اتهام و از گناه».
در جنگ با دشمن ارتکاب خدعه و نیرنگ و دروغگوئی برای گمراه سازی دشمن جایز است مادام که به نقض پیمان و اخلال به امان منجر نشود. از جمله خدعهها اینست که فرمانده دشمنان را فریب دهد و بدانان و انمود کند که تعداد سربازانش بسیار فراوانند و نیرو و قوات او شکست ناپذیرند بخاری از جابر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «الحرب خدعة»«جنگ فریب و نیرنگ است و فریب و نیرنگ از جمله ابزار جنگ است». مسلم از امکلثوم دخت عقبه روایت کرده است کهگ فت: «من سراغ ندارم و نشنیدهام که پیامبرصهیچگونه دروغی را که مردم میگویند جایز دانسته باشد، جز در جنگ و اصلاح بین مردم و دروغ مصلحتآمیز مرد با زنش و دروغ مصلحتآمیز همسر با شوهرش».
قبلا بیان کردیم که فرار در جنگ با دشمن حرام است، مگر در دو حالت که بیان شد. باید یادآور شد و قتی که تعداد افراد دشمن بیش از دو برابر افراد خودی باشد، نیز فرار در جنگ جایز است، و لی اگر افراد دشمن دو برابر یا کمتر باشد فرار حرام و گناه کبیره است، خداوند میفرماید: ﴿الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ وَعَلِمَ أَنَّ فِیكُمْ ضَعْفًا فَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صَابِرَةٌ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَإِنْ یَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ یَغْلِبُوا أَلْفَیْنِ بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ٦٦﴾[الأنفال: ۶۶]. «حال خدای متعال تخفیف داد بشما و دانست که در شما ناتوانی هست پس اگر شما یکصد مرد شکیبا باشید بردویست نفر کافر چیره میشوید و اگر شما یکهزار مرد شکیبا باشید بر دو هزارکافر چیره میشوید و این چیرگی شما بفرمان خدا و اراده او است، بنابراین باید با دو برابر خود جهادکنید و در برابرشان پایداری کنید و خدا همراه شکیبایان است، به مددکاریشان. در ابتداء که تعداد مسلمانان اندک بود، مسئولیتشان بیشتر بود و بعد که بیشتر شدند از مسئولیتشانکاسته شد و برایشان تخفیف داده شد».
صاحب مهذب گفته است: اگر تعداد کافران بیش از دو برابر تعداد مسلمانان باشد، فرار جایز است، لیکن اگر ظن غالب داشتند که هلاک نمیشوند، پایداری بهتر است و اگرگمان میکردند، که هلاک میشوند دو نظر و رای وجود دارد:
اول: برگشتن و ترک مقاومت لازم است، چون خداوند گفته است: ﴿وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ١٩٥﴾[البقرة: ۱۹۵]. «بدست خویشتن خویش را در هلاکت میندازید».
دوم: انصراف مستحب و پسندیده است، و و اجب نیست، چون اگرکشته شوند بفیض شهادت نایل میگردند.
اگر تعداد کافران از دو برابر تعداد مسلمانان بیشتر نبود، اگر گمان نمیکردند که هلاک میشوند، فرار جایز نیست و اگر گمان میکردند که هلاک میشوند، دو و جه است:
۱- باز هم فرار جایز است با توجه به ﴿وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ﴾[البقرة: ۱۹۵].
۲- جایز نیست با توجه بظاهر آیه ٦٦ انفال. حاکم گفته است این مطلب به ظن غالب و اجتهاد مجاهد بستگی دارد، اگر گمان کند که مقاومت ممکن است، فرار حلال نیست و اگر گمانکند، که هلاک میشود، جایزاست فرارکند بسوی دستهای از مسلمانان، اگرچه دورهم باشند، مشروط بر آنکه قصد فرار از جهاد و انصراف از جهاد نداشته باشد".
ابن ماجشون بروایت از مالک میگوید: اعتباردو برابر بودن در قوت و نیرو است نه در عدد، پس اگر یکنفر مسلمان در برابر یکنفر کافر قرار گیرد، که اسب بهتر و سلاح بهتر و قدرت و نیروی بهتری دارد، جایز است که فرارکند و این ظاهر است.
اسلامیه جنگ را بعنوان یک ضرورت مباح میداند، پس برای آن، اندازه قائل است و در جنگ باید تنها کسانی کشته شوند، که در پیکار شرکت دارند و اما کسی که از جنگ پرهیز میکند،کشتن وی یا تعرض به و ی، به هیچ حال جایز و حلال نیست.
و همچنین اسلام کشتن زنان و کودکان و بیماران و پیران و راهبان و زاهدان و پارسایان و اجیران و اجراء را نیز حرامکرده است. و مثله کردن و کشتن حیوانات و تباه کردن مزارع و کشتیها و آبها و پرکردن و آلوده کردن چاههای آب و تخریب خانهها را همگی حرام کرده است و کشتن مجروح و تیر خلاص بوی زدن و دنبال کردن فراری را نیز حرامکرده است، چون جنگ در اسلام بخودی خود، مطلوب نیست بلکه مثل یک عمل جراحی است که نباید از حد ضرورت و محل نیاز تجاوز کند، در این باره سلیمان بن بریده از پدرش روایت کرده که پیامبرصهرگاه امیری را برای سپاهی یا دستهای تعیین میکرد، بوی سفارش میکرد، که خودش تقوای خدا پیشهکند و نسبت به مسلمانانی که همراه او هستند راه خیر و نیکی پیشگیرد، سپس میگفت: «أغزوا باسم الله فی سبیل الله، قاتلوا من كفر بالله، أغزوا ولاتغلوا، ولا تغدروا، ولا تمثلوا، ولا تقتلوا ولیدا»«بنام خدا و در راه او بجنگید و جنگکنید باکافران، بخدا، جنگکنید و خیانت و دزدی مکنید و کسی را مثله نکنید و کودکان را نکشید».
و نافع از عبدالله بن عمر نقلکرده است، که در یکی از غزوات، پیامبرصزنی را یافتند که کشته شده بود، پیامبرصآن را انکار کرد و ازکشتن زنان و کودکان نهی فرمود. بروایت مسلم.
رباح بن ربیع گوید: که پیامبرصدر یکی از غزوات، از کنار زنکشتهای گذشت و شاید همان زن کشته در حدیث قبلی باشد، بر جنازه وی ایستاد، سپسگفت: «ما كانت هذه لتقاتل»«نمیبایستی این زنکشته بشود». سپس بسران اصحاب خود نگاه کرد و خطاب بیکی از آنان گفت: «الحق بخالد بن الولید، فلا یقتلن ذریة، ولاعسیفا أی أجیرا ولا امرأة»«برو به خالد بن الولید ملحق شو به وی بگو که بتاکید کودکان و مزدوران برای خدمات و زنان را نکشد». عبدالله بن زیدگفت: پیامبرصاز کشتن خردمند و مثله نهی کرد. بروایت بخاری عمران به حصین گفت: پیامبرصهمواره ما را برصدقه و احسان تشویق میکرد و ما را از مثلهکردن دشمن برحذر میداشت.
در وصیت و دستورالعمل ابوبکر صدیق به اسامه بن زید بهنگام ارسالش به شام آمده بودکه: «خیانت نکنید و از غنایم ندزدید و غدر و خیانت نکنید و کسی را مثله نسازید و کودکان خردسال را نکشید و پیران فرتوت را نکشید و زنان را نکشید و درختان خرما را نشکنید و قطع مکنید و نسوزانید و درختان میوه را قطع نکنید و گوسفند و گاو و شتر را جز برای خوردن سر نبرید و ازکنار اقوامی خواهید گذشت که اوقات خویش را بدیرها اختصاص دادهاند و راه زهد و پارسائی و رهبانیت، پیش گرفتهاند، آنان را بحال خویش بگذارید و متعرض آنها مشوید». و سید و سرور ما عمر خطاب نیز چنین دستوراتی صادر میکرد، در یکی از نامههایش بفرماندهان آمده استکه: «درغنایم دزدی مکنید و غدر و خیانت مکنید و کودکان را مکشید و درباره کشاورزان تقوای خدا پیشهکنید». در و صایای او آمده استکه: «پیران و زنان و کودکان را نکشید، مواظب باشید بهنگام حمله و شبیخون اینگروهها را نکشید و ازکشتن آنها پرهیزکنید».
حمله شبانه و غارت و شبیخون جایز است. ترمذی گوید: بعضی از اهل علم غارت و حمله شبانه را جایز دانسته و بعضی آن را ناپسند دانستهاند. احمد و اسحاق گفتهاند: حمله غافلگیرانه شبانه بر دشمن اشکالی ندارد. از پیامبرصسوال شد که در حمله شبانه به مشرکان گروهی از زنان و کودکانکشته میشوند پیامبرصگفت: «هم منهم»«آنان نیزجزء آنان هستند». بخاری و مسلم آن را از اصعب بن جثام روایت کردهاند.
امام شافعیگوید: نهی ازکشتن زنان و کودکانشان و قتی هست که مشخص و جدا از آنها باشند و لی حمله شبانه و غارت جایز است اگر چه زنان و کودکان نیز در میان آنان باشند.
در شرایط زیر جنگ خاتمه یافته تلقی میگردد:
۱- اگر همه محاربین دشمن یا بعضی از آنان، اسلام بیاورند و داخل دردین خدا گردند، در این حال آنان مسلمان تلقی میشوند و در سود و زیان با مسلمانان سهیم هستند و حقوق و و اجبات مسلمانان برآنان اجراء میگردد.
۲- وقتی که دشمنان تقاضای توقف جنگ برای مدت معینی بنمایند و درآن حال و اجب است که خواسته آنان اجابت گردد، همانگونه که پیامبرصدر صلح حدیبیه چنین کرد.
۳- دشمنان حاضر بپرداخت جزیه باشند، با تمایل باینکه بردین خویش بمانند که بموجب این تقاضای آنان پیمان عقد ذمه در بین آنان و مسلمانان بسته میشود.
۴- دشمنان شکست بخورند و ما پیروز بشویم که آنان جزو غنایم مسلمانان میشوند .
۵- گاهی برخی جنگجویان دشمن طلب امان و پناهندگی یا دخول در قلمرو اسلامی میکنند، که در این صورت باید به تقاضای آنان پاسخ مثبت داد بنابراین باختصار درباره چهار چیز سخن خواهیمگفت:
۱- پیمان صلح و متارکه جنگ ۲- عقد ذمه ۳- غنایم ۴- پیمان امان و اماتنامه
پیمان مصالحه و آتش بس آنست که طرفین برای مدت زمانی پیمان آتش بس با هم ببندند، کهگاهی به صلح منجرگردد و در دو حالت این مهادنه و مصالحه و اجب میگردد:
حالت اول: هرگاه دشمن طلب عقد مصالحه و آتش بسکند، در این صورت پاسخ مثبت به تقاضای و ی واجب میگردد، حتی اگر دشمن قصد فریب و خیانت هم داشته باشد، و لی در این حال، احتیاط و مواظبت و آمادگی و آمادهباش کامل، و اجب است، چون خداوند میفرماید: ﴿وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ٦١ وَإِنْ یُرِیدُوا أَنْ یَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ﴾[الأنفال: ۶۱-۶۲]. «هرگاه دشمن کافر متمایل و تسلیم به صلح شد و هیبت و شکوه و مقاومت شما دردلشان ترس و خوف ایجاد کرد تو نیز با صلح موافقت کن و با آنان حاضر به امضای پیمان صلح باش اگر چه قادر بجنگ با آنان هم باشی چون این کار بیشتر آنان را به اسلام علاقمند میسازد و درصلح خویش از مکر و کید و نیرنگ آنان خوف و ترس نداشته باش و بر خداوند متکی و متوکل باش، چون او خود شما را حفظ میکند و براستی خدا اقوالشان را میشنود و احوالشان را میداند. و اگر بخواهند با این صلح ترا بفریبند و نیرنگ بکار برند بدرستی نصرت و یاری خداوند برای تو کافی است بنابراین از کید و پیمان شکنی آنها مترس».
پیامبرصدرجنگ حدیبیه با مشرکان مکه مصالحه و آتش بستکرد و مدت آن را ده سال معین فرمود و این کار برای جلوگیری از خون ریزی و رغبت درصلح بود. از براء بن غارب روایت است که چون پیامبر و یارانش را از زیارت خانهکعبه و دخول درمکه منع کردند، اهل مکه با وی مصالحهکردند براینکه (سال بعد) داخل مکه شود و سه روز در مکه اقامتکند، و تنها شمشیر و نیام آن را همراه داشته باشند و کسی را از مسلمانان مکه همراه خویش از مکه خارج نسازد و هرکس از همراهانش اگر متمایل باقامت در مکه باشد، مانع او نشود و به علی بن ابیطالب گفت: شرایط صلح بین ما را بنویس: «بسم الله الرحمن الرحیم. این چیزی است حکم میکند بر آن محمد رسول الله مشرکان گفتند: ما اگر بدانیم که تو رسول خدائی از تو پیروی میکنیم. پس بنویس محمد بن عبدالله. پیامبرصبه علی دستور داد تا آن را پاک کند و علیگفت بخدای سوگندکلمه رسول الله را پاک نخواهم کرد. پیامبرصگفت: کلمه رسول الله را به من نشان بده و علی آن را نشان داد و پیامبر خود آن را پاککرد. سپس علی نوشت «ابن عبدالله». پس پیامبرصدر سال بعد، سه روز درمکه اقامتکرد، چون روز سوم فرا رسید بعلی گفتند که اینک سه روز گذشت بیارت -محمد -بگو که برابرشرط ازمکه بیرون رود، او نیز به پیامبرصخبر داد و فرمود: آری. پس ازمکه بیرون رفت. مسور بن مخرمه گوید پیمان بسته بودند که ده سال جنگ نکنند و مردم دراین ده سال ایمن باشند و چمدانها بسته و محکم باشد و دزدی و خیانت نباشد و مردم بر جان و مال ایمن باشند». بروایت بخاری و مسلم و ابوداود.
در ماههای حرام که در آنها آغاز جنگ حلال نیست عبارتند از: ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و رجب. مگر اینکه دشمن خود دراین ماهها جنگ را آغاز کند، در آن هنگام جنگ برای دفع تجاوز دشمن و اجب میباشد، و اگر جنگ قبلا شروع شده و ادامه داشته باشد، و این ماهها فرا رسد جنگ مباح است بشرط اینکه دشمن حاضر بپذیرش مصالحه و متارکه و آتش بس نباشد.
خداوند میفرماید: ﴿إِنَّ عِدَّةَ ٱلشُّهُورِ عِندَ ٱللَّهِ ٱثۡنَا عَشَرَ شَهۡرٗا فِی كِتَٰبِ ٱللَّهِ یَوۡمَ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ مِنۡهَآ أَرۡبَعَةٌ حُرُمٞۚ ذَٰلِكَ ٱلدِّینُ ٱلۡقَیِّمُۚ فَلَا تَظۡلِمُواْ فِیهِنَّ أَنفُسَكُمۡۚ وَقَٰتِلُواْ ٱلۡمُشۡرِكِینَ كَآفَّةٗ كَمَا یُقَٰتِلُونَكُمۡ كَآفَّةٗۚ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلۡمُتَّقِینَ٣٦﴾[التوبة: ۳۶]. «تعداد ماهها نزد خداوند در کتاب آفرینش الهی از آن روزکه آسمانها و زمین را آفرید، دوازده ماه است که از آن چهار ماه، ماه حرام است و جنگ درآن ممنوع میباشد. این آیین ثابت و پابرجای الهی است، بنابراین دراین ماهها به خود ستم مکنید و از هرگونه خونریزی بپرهیزید و با مشرکان به هنگام نبرد دسته جمعی پیکارکنید همانگونه که آنها دسته جمعی با شما پیکار میکنند و بدانید خداوند با-پرهیزکاران است».
پیامبرصدر خطبه حجه الوداع گفت: «ای مردم براستی تاخیر در ماههای حرام و جابجا کردن آنها کفر است و خداوند بدانوسیله کافران را گمراه میسازد که بآرزوی خودشان سالی ماههای حرام را حلال و سال دیگر آن را حرام میکنند، تا بتعداد ماههای حرام که خداوند جنگ و نزاع را در آنها حرامکرده است، موافقت کنند و چهارماه دیگر را بجای آنها تعیین میکردند و بدانیدکه زمان میچرخد و در دوران است، مانند هیئتی روزی که خداوند در آسمانها و زمین آفرینش را انجام داد و براستی درکتاب خدا -لوح المحفوظ روزی که آسمانها و زمین را آفرید تعداد ماهها را دوازده ماه قرار داد، که چهارتای آنها ماههای حرام هستند، که سه تای آنها پشت سر هم و یکی تک افتاده: ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و آن یکی ماه رجب میباشدکه در بین ماههای جمادی الثانی و شعبان و اقع شده است. هان ای مردم آیا رسالت خویش را ابلاغ کردم؟ خداوندا توگواه باش... ». چیزی که درباره نسخ ماههای حرام آمده است، ضعیف است چون چیزی درآن نیست که بر نسخ دلالت کند .
ذمه عبارت است از پیمان و امانتنامه و عقد ذمه آنست که حکم اسلامی یا نائب او با بعضی از اهلکتاب یا با غیرآنان ازکفار پیمان میبندد که کفرشان را نگه دارند و بموجب عقد ذمه بدانان اجازه بدهدکه بر دینشان باقی بمانند بدو شرط:
شرط اول: احکام حکومت اسلامی و احکام اسلامی را فی الجمله بپذیرند و آنها را مراعات کنند.
شرط دوم: جزیه و سرانه و خراج بپردازند.
این عقد بر شخصی که آن را بسته است، مادام که زنده باشد و بر ذریت و نسل بعد از او نیز قابل اجرا و ساری باشد و دلیل اجرای این عقد قول خدا است که میفرماید:
﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِینَ لَا یُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَلَا بِٱلۡیَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَلَا یُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَلَا یَدِینُونَ دِینَ ٱلۡحَقِّ مِنَ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حَتَّىٰ یُعۡطُواْ ٱلۡجِزۡیَةَ عَن یَدٖ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ٢٩﴾[التوبة: ۲۹]. «بکسانی از اهلکتاب که بخدا و روز رستاخیز ایمان نمیآورند، و آنچه را که خداوند و رسولش حرامکردهاند، حرام نمیشمرند و آیین حق را نمیپذیرند، پیکار کنید و با آنان بجنگید تا زمانی که بدست خویش جزیه میدهند در حالیکه تسلیم شده و با خضوع کامل هستند و منقادند».
بخاری روایت کرده که مغیره در روز جنگ نهاوند گفت: پیامبرمان بما دستور داده است که با شما بجنگیم تا زمانی که خدای یگانه را پرستشکنید یا جزیه پرداختکنید. و این عقد دائمی است و محدود بوقت معینی نیست، مادام که کاری صورت نگیردکه آن را نقضکند.
هرگاه عقد ذمه بسته شد، نتیجه مترتب برآن، اینست که جنگ با اهل ذمه حرام است و حفاظت اموالشان و صیانت آبرو و ناموسشان و ضمانت آزادیهایشان و خودداری از آزارشان و اجب میگردد، چون از علی بن ابیطالب روایت شده که گفت:
«اهل ذمه بدینجهت جزیه میپردازند تا خونشان چون خون ما باشد و اموالشان چون اموال ما باشد». و قاعده عامه فقهاء آنست که هرچه بنفع ما باشد بنفع آنان نیز میباشد و هرچه بضرر ما باشد بضرر آنان نیز میباشد.
احکام اسلامی از دو جهت بر اهل ذمه اجراء میگردد:
۱- معاملات مالی اسلامی بر اهل ذمه اجراء میگردد پس برای اهل ذمه جایز نیست که تصرفاتی انجام دهندکه مخالف با تعالیم اسلامی باشد، مانند معاملات ربوی و دیگر عقودی که در قوانین اسلامی حرام میباشند.
۲- مجازات و عقوبات مقرره اسلامی و حدودات اسلامی درباره اهل ذمه اجرا میگردد پس هرگاه کاری مرتکب شوند، که در فقه اسلامی حد داشته باشد، حد درباره آنها نیز اجراء میگردد زیرا ثابت شده است که پیامبرصحد رجم را درباره یک زن و مرد یهودی که مرتکب «زنای محصن» شده بودند، اجراء کرد.
ولی در شعایر دینی و عقاید و عبادات و احوال شخصیه از آزادی مطلق برخوردار میباشند، چون یک قاعده فقهی است «آنان را در دین خود آزاد بگذارید». هرگاه دراین مسائل داوری خویش را پیش ما بیاورند، ما مختار میباشیم در اینکه بمقتضای قوانین اسلامی در میان آنان داوری کنیم یا داوری را نپذیریم. خداوند میفرماید: ﴿فَإِن جَآءُوكَ فَٱحۡكُم بَیۡنَهُمۡ أَوۡ أَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡۖ وَإِن تُعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ فَلَن یَضُرُّوكَ شَیۡٔٗاۖ وَإِنۡ حَكَمۡتَ فَٱحۡكُم بَیۡنَهُم بِٱلۡقِسۡطِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٤٢﴾[المائدة: ۴۲].
«هرگاه اهلکتاب بتو مراجعه کردند و داوری را پیش تو آوردند، در میانشان داوری کن یا از آن اعراض کن، اگر اعراض کردی نمیتوانند بتو زیانی برسانند و اگر داوری کردی داوری از روی عدل و داد کن، چون براستی خداوند داوری کنندگان بعدل و داد را بسیار دوست میدارد».این بود آنچه متعلق به شرط اول بود و اما شرایط جزیه را بشرح زیر بیان میکنیم.
کلمه جزیه از جزاء گرفته شده است که عبارت است از مالی و مالیات سرانه سالانهای که بر اهل کتاب گذاشته میشود، که در ذمه و عهد و پیمان مسلمانان داخل میشوند.
دلیل شرعی آن: خداوند میفرماید: ﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِینَ﴾آیه ۲۹ سوره توبه که در همین فصل گذشت بخاری و ترمذی از عبدالرحمن بن عوف روایت کردهاند که پیامبرصاز مجوسیان «هجر» جزیهگرفت. و ترمذی روایت کرده است که پیامبرصازمجوسیان بحرین جزیهگرفت و عمرخطاب از ایرانیان جزیه گرفت و عثمان عفان از ایرانیان یا بربرها جزیهگرفت.
اسلام در برابر فرض زکات بر مسلمانان، بر اهل ذمه جزیه و اجب کرده است تا هر دوگروه با هم مساوی باشند، چون هر دوی مسلمانان و اهل ذمه، در زیر سایه یک پرچم و احد هستند و از همه حقوق و مزایای یک دولت بیک نسبت استفاده میکنند و برخوردار میباشند و چون مسلمانان در سرزمین اسلامی از اهل ذمه حمایت میکنند و آزادی آنها را تامین مینمایند، پس اهل ذمه در برابرآن دفاع و حمایت از آنان، باید به مسلمانان جزیه بپردازند و خداوند این و ظیفه را بر آنان و اجبکرده است و تا زمانی که اهل ذمه این و ظیفه را انجام دهند، حمایت و محافظت و دفع اذیت، از آنان بر مسلمانان و اجب میباشد.
جزیه از همه ملتهای مغلوبهای که با آنها عقد ذمه و پیمان حمایت بسته شود گرفته خواهد شد، خواه اهل کتاب یا مجوسی یا غیر آنها باشند و خواه عرب یا عجم باشند .
با نص صریح قرآنکریم گرفتن جزیه از اهل کتاب به اثبات رسیده و از راه سنت صحیح ثابت شده که از مجوسیان نیز جزیه گرفته میشود و غیر آنها بدانها ملحق میباشند.
ابن القیمگفت: مجوسیان اهل شرک هستند و کتابی ندارند و گرفتن جزیه از آنها دلیل است بر اینکه از همه مشرکین جزیه پذیرفته میشود و پیامبرصبدینجهت جزیه را از مشرکین عرب نگرفت چون همه بتپرستان عرب پیش از نزول آیه جزیه، اسلام آوردند زیرا این آیه بعد از جنگ تبوک نازل شد و در آنوقت پیامبرصاز جنگ با عربهای بتپرست، فارغ شده بود.
و همه اعراب سرزمین عربستان، اسلام را پذیرفته بودند. و قبل از آن از یهودیان که با پیامبرصجنگیدند، نیز جزیه نگرفت، چون هنوز این آیه نازل نشده بود و چون بعد از جنگ تبوک این آیه نازل شد، از عربهای نصرانی جزیه پذیرفت و همچنین از مجوسیان. و اگر بتپرستی مانده بود در جزیرهالعرب، از آنان نیز میپذیرفت، همانگونه که از صلیب پرستان و دیگر بتپرستان و آتش پرستان پذیرفت. و کفر برخی باکفر برخی دیگر هیچ فرقی ندارد، بعلاوه کفر بتپرستان عرب شدیدتر ازکفر مجوسیان نبود، چه فرقی هست بین بتپرستان و آتشپرستان، بلکه کفر مجوسیان شدیدتر بود چون بتپرستان عرب ربوبیت و پروردگاری و خالقیت الله را قبول داشتند و بغیر از الله هیچ خالق دیگری قائل نبودند و بتها را بدانجهت میپرستیدندکه آنان را به الله نزدیک سازند و برای عالم دو صانع و دو خالق قائل نبودند، که یکی خالق خیر و دیگری خالق شر باشد، آنگونه که مجوسیان میگویند و بتپرستان نکاح مادر و دختر و خواهر را حلال نمیدانستند و بر بقایای دین ابراهیم خلیل÷بودند و اما مجوسیان اصلا اهل کتاب نبودند و دین هیچ پیغمبری از پیامبران پیشین را قبول نداشتند، نه در عقائدشان و نه در شرایعشان. و داستانی که میگوید مجوسیان، اهل کتاب بودند، و لی چون پادشاهشان با دختر خویش جمع شد و ازدواج کرد، این کتاب و شریعت نسخ گردید و برداشته شد این سخن بهیچ و جه صحت ندارد و اگر این داستان نیز صحیح میبود، دیگر اهلکتاب نبودند، چونکتابشان و شریعتشان برداشته شده و باطل گردیده بود پس بر چیزی نمانده بودند. در حالیکه معلوم است که عربها بر دین ابراهیم بودند و ابراهیم÷صحف و شریعت داشت و تغییری که عربهای بتپرست در شریعت و دین ابراهیم÷پدید آورده بودند، بزرگتر از تغییر و دیگر گونی مجوسیان در دینشان نبود، اگر بپذیریم که کتاب داشتند. چون سراغ نداریم که مجوسیان بدین هیچ پیغمبری تمسککرده باشند، درحالیکه عربها چنین نبودند پس چگونه حال مجوسیان که زشتترین دین داشتند، بهتر از مشرکین عرب بود، همانگونه که میبینید این قول صحیحترین دلیل است. پایان سخن ابن القیم.
برای گرفتن جزیه، حریت و عدل و رحمت، شرط است پس باید از کسانی گرفته شودکه دارای این شرایط باشند:
۱- نرینه و مذکر بودن ، ۲- اهل تکلیف ، ۳- حریت، چون خداوند میفرماید: ﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِینَ لَا یُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ﴾[التوبة: ۲۹]. که در این فصل بیان و تفسیر شد. یعنی از کسانی که از روی قدرت و دارائی قادر بپرداخت جزیه باشند، جزیه بگیرید، پس جزیه بر زن و کودک و برده و بنده و دیوانه و اجب نیست، همانگونه که ازمسکینی که مستحق صدقه است، نیز گرفته نمیشود و همچنین ازکسی که قدرتکارکردن ندارد و کسی که کور است یا زمینگیر و ازکار افتاده است و امثال آن از بیماران و ناتوانان.
و بر راهبان دیرها نیز و اجب نیست، مگر اینکه جزو اغنیاء و ثروتمندان باشند. مالکسگوید: «سنت بدین حکمکرده است که جزیه بر زنان اهلکتاب و کودکانشان نیست و جزیه تنها از مردانیگرفته میشودکه به حد بلوغ رسیده باشند».
اسلم روایت کرده است که عمر خطاب به امیران سپاه خویش نوشت: «از زنان و کودکان جزیه مگیرید و تنها از مردانی جزیه بگیرید که برریششان تیغ زده شده باشد یعنی مردان بالغی که ریش درآوردهاند». بدیهی است که مجنون حکم کودک دارد.
صاحبان سنن از معاذ بن جبل روایت کردهاندکه پیامبرصچون او را به یمن روانهکرد به وی دستوردادکه از هر مرد بالغی که محتلم شده باشد یک دینار جزیه بگیرد یا معادل آن لباس اهل یمن. سپس عمر خطاب مقدار آن را افزایش داد که از صاحبان طلا برای هر نفر چهار دینار و از صاحبان نقره و سیم چهل درهم برای هر سال مقرر فرمود. و این امر از این ناشی میشودکه پیامبرصاز فقر و تنگ دستی مردم یمن خبر داشت و عمر خطاب از ثروتمندی و توانمندی اهل شام اطلاع داشت، پس هر یک با توجه باوضاع مالی مردم مبلغ و اندازه آن را معین فرمودهاند.
بخاری گوید از «مجاهد» پرسیدندکه چرا اهل شام چهار دینار طلا و اهل یمن یک دینار میپردازند؟ اوگفت: اینکار با توجه به قدرت مالی آنها تعیین شده است. ابوحنیفه و روایتی از احمد این نظر را پذیرفتهاند که گفتهاند: «بر ثروتمند ٤٨ درهم و برمتوسط ٢٤ درهم و بر فقیر ١٢ درهم معین است و این حد را بین اقل و اکثر بیان کردهاند».
امام شافعی و روایتی از احمد میگوید که حداقل یک دینار است و حداکثر بستگی به اجتهاد و نظسرو تشخیص و الیان میباشد. مالک و روایتی دیگر از احمد که راجح آنست میگوید:، «حد معینی برای حداقل و حداکثر نیست بلکه بستگی به نظر و اجتهاد و لی امراست تا نسبت بحال و و ضع هر کسی آن را تعیین کند». و نباید هیچکسی موظف بپرداخت چیزیگردد که قدرت پرداخت آن را ندارد.
جایز است که بر اهل جزیه شرط شود، که علاوه بر پرداخت مقدار جزیه پذیرائی از مسلمانانی که از منطقه آنان میگذرند، نیز بعهده بگیرند.
احنف بن قیس گوید: عمر خطاب بر اهل ذمه شرط کرد که: یک شبانه روز از مسلمانانی که از محل آنان عبور میکنند پذیرائیکنند و پلها را اصلاح کنند و هر مسلمانی که در دیارشان کشته شود، باید خونبهای او بپردازند. احمد آن را روایت کرده است.
اسلم گوید که اهل جزیه شام پیش عمر خطاب آمدند و گفتند: هرگاه مسلمانان از دیار ما میگذرند ما را موظف میکنند که با کشتن گوسفند و مرغ مهمانشان کنیم و ضیافتشان دهیم. عمرسگفت: «از آنچه که خود میخورید بدانان بدهید و چیزی بر آن میفزائید».
پیامبرصدستور دادکه نسبت به اهلکتاب برفق و مدارا رفتار کنید و آنان را بچیزی مکلف مسازید که فوق طاقت و قدرتشان باشد. ابن عمرگوید: آخرین سخن پیامبرصآن بود که گفت: «احفظونی فی ذمتی»«ذمه مرا حفظکنید یعنیکسانی را که بنام اسلام با آنان عقد ذمه میبندید مواظبشان باشید». در حدیث است:
«من ظلم معاهدا أو كلفه فوق طاقته فأنا حجیجه»«کس بر اهل ذمه و پیمان بستگان، ستم کند یا او را به چیزی که فوق توانش است، مکلف سازد، من خصم اویم و حجت بر علیه او هستم».
ابن عباس روایت کرده است که «در اموال اهل ذمه جز عفو و گذشت چیزی نیست».
بنا بحدیث مرفوعی که ابن عباس روایت کرده است «لیس على المسلم جزیة»«بر مسلمان جزیهای نیست». پس هرکسی مسلمان شد جزیه از او ساقط میشود. احمد و ابوداود آن را روایت کردهاند.
ابوعبیدهگوید: «یکنفر یهودی اسلام آورد و از او جزیه مطالبهکردند به اوگفته شد بدینجهت اسلام آوردی تا جزیه ندهی گفت: بر مسلمان جزیه نیست به عمر خطاب نوشتند: او گفت: بر مسلمان جزیه نیست و نوشت که نباید از او جزیه گرفته شود».
همانگونه که عقد ذمه با کسانی جایز است که میخواهند با مسلمانان و در سایه اسلام زندگی کنند، با کسانی که میخواهند بدور از مسلمانان و در دیار خویش زندگیکنند نیز جایز است، که عقد ذمه بسته شود. چون پیامبرصبا نصرانیان نجران، عقد ذمه بست با اینکه در اماکن خویش ماندند و در دیار خویش سکونت گزیده بودند بدون اینکه کسی از مسلمانان با آنان باشد.که این معاهده مشتمل بود بر حمایت از آنان -حفظ حریت و آزادی شخصی و دینی و اقامه عدالت در بینشان و گرفتن حقشان از ظالم. و خلفای راشدین بعد از پیامبرصاین عهد و پیمان را محترم شمرده و آن را تنفیذ نمودند و تا زمان هارون الرشید عباسی نیز ادامه داشت، که او خواست آن را نقض کند و محمد بن الحسن که او را از آن کار منع کرد و اینست نص و متن آن عقد و پیمان.
«لنجران وحاشیتها جوار الله، وذمة محمد النبی رسول اللهص، على ما تحت أیدیهم من قلیل أو كثیر، لا یغیر أسقف من أسقفیته، اولا راهب من رهبانیته، ولا كاهن من كهانته، ولیس علیه دنیة، أی لا یعامل معاملة الضعیف، ولا دم جاهلیة، ولا یخسرون ولا یعسرون، ولا یطأ أرضهم جیش، ومن سأل منهم حقا فبینهم النصف، غیر ظالمین ولامظلومین، ومن أكل ربا من ذی قبل، أی فی المستقبل، فذمتی منه بریئة، ولا یؤخذ رجل منهم بظلم آخر، وعلى ما فی هذا الكتاب جوار الله، وذمة محمد النبی الامی رسول الله أبدا، حتى یأتی الله بأمره».«بمفاد این معاهده بمردم نجران و حومه پناه خدا و ذمه و پیمان محمد رسول الله اعطاء میگردد بر اینکه تمام اموال اندک و بسیارشان در اختیار خودشان باشد که هیچ اسقفی از اسقفیت و هیچ راهبی از رهبانیت و هیچکاهنی از کهانت آن تغییر داده نمیشود یعنی آزادی مراسم دینی خواهند داشت. و با مردم نجران و حومه همچون ضعیفان و ناتوانان معامله و رفتار نخواهد کرد و از خونهای دوره جاهلی معافند. و بدانان زیان رسانده نمیشود و تنگ دست گردانده نمیگردند و هیچ سپاهی بر سرزمینشان قدم نمیگذارد و هرکس از آنان حقی بخواهد باید باانصاف باشدکه نه ظالم و نه مظلوم و اقع شوند و هرکس از آنان در آینده معاملات نبوی انجام دهد این پیمان من شامل او نمیشود و هیچ کس از مردم آنجا بسبب ظلم دیگری مورد مواخذه قرار نمیگیرد و تا زمانی که امر و دستور خدا میرسد مفاد این نامه و پیماننامه درجوار خدا و عهد و ذمه محمد پیامبرصامی رسول خدا برای همیشه باقی خواهد ماند». هرگاه یکی از روساء خواسته باشدکه از این معاهده سو استفاده کند و بر اهل این پیماننامه ستمکند از آن باز داشته شده است.
در «مبسوط» سرخسی آمده است: «هرگاه پادشاهی بخواهد درباره اهل ذمه بدلخواه خویش عملکند و به قتل و بدار زدن و امثال آن که در قلمرو اسلام جایز و صحیح نیست دستور دهد و حکمکند این تصرفات از او پذیرفته نمیشود، چون امکان دادن بظالم که بر ظلم خویش بماند، با وجود امکان جلوگیری از او، حرام است و اهل ذمه تنها در معاملات ملزم به احکام اسلامی هستند، پس شرطکردن برخلاف عقد ذمه باطل است، پس اگر صلح یا ذمه را برابر شرایطی اعلام کند، که در اسلام صحیح نیست، شرایط مخالف مورد اعتبار نیست، چون پیامبرصمیفرماید: «كل شرط لیس فی كتاب الله باطل»«هر شرطی که درکتاب خدا و موافق با آن نباشد باطل است».
هرگاه اهل ذمه از پرداخت جزیه امتناعکنند، عهد ذمه نقض میگردد یا اگر از التزام به احکام اسلامی شانه خالیکنند، که حاکم بدان حکمکرده است یا بر مسلمانی تجاوز و تعدیکنند، بدینمعنی که مرتکب قتل مسلمانی شوند باکسی را از دین مرتد کنند یا مرتکب زنا با زن مسلمان شوند یا با زن مسلمانی ازدواج کنند یا مرتکب لواط شوند یا راهزنیکنند یا جاسوسی نمایند یا جاسوسان را پناه دهند یا از خدا و رسول و قرآن و دین اسلام بدگوئیکنند، باز عهد و پیمان نقض میشود، چون این اعمال برای جان و مال آبرو و حیثیت و اخلاق و دین مسلمانان زیانمند میباشند به ابن عمرگفته شد: که راهبی به پیامبرصدشنام میدهد گفت: اگر میشنیدم او را میکشتم، زیرا ما به وی امان ندادهایم که بمقدسات دینمان دشنام دهند.
و همچنین اگراهل ذمه به سرزمین کفر ملحق شوند، پیمان ایشان باطل میگردد و لی اگر مرتکب امر ناپسندیده گردند یا درباره مسلمانی مرتکب قذف شوند، پیمان نقض نمیگردد، هرگاه شخصی پیمان ذمهاش نقض شد، این نقض درباره زنان و اولادش نیست، چون موجب نقض تنها از آن شخص سرزده است و تنها اورا دربر میگیرد.
هرگاه حکم عقد ذمه در مورد شخصی یا اشخاصی، نقض شد حکم اسیر پیدا میکنندکه اگر اسلام بیاورند قتلشان حرام است، زیرا اسلام سوابق کفر را باطل و بیاثر میکند.
درباره دخول غیر مسلمانان از کفار به مسجدالحرام و دیگر مساجد و سرزمینهای اسلامی، بین فقهاء اختلاف است، همگی بلاد اسلامی نسبت بهکفار به سه دسته تقسیم میشوند:
قسم اول: سرزمین حرم مکه که بهیچ و جه هیچ کافری ذمّی یا غیرذمّی، حق دخول بدانجا را ندارد، چون از این آیه این حکم برمیآید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّمَا ٱلۡمُشۡرِكُونَ نَجَسٞ فَلَا یَقۡرَبُواْ ٱلۡمَسۡجِدَ ٱلۡحَرَامَ بَعۡدَ عَامِهِمۡ هَٰذَاۚ﴾[التوبة: ۲۸]. «ای مومنان براستی مشرکان آلودهاند پس بعد از امسال دیگر هیچ یک از آنان به مسجدالحرام نزدیک نشود -تا چه رسد بدینکه بدان داخل شود».
شافعی و احمد و مالک براین رای هستند. پس هرگاه پیکی از طرف کافران بیاید و امام و پیشوای مسلمین در سرزمین حرم باشد، به وی اجازه داده نمیشود که پیش امام آید، بلکه باید امام خود به بیرون حرم برود و او را ملاقات کند یا اینکه کسی را پیش او بفرستد تا پیام او را بشنود و لی ابوحنیفه و اهل کوفه با اجازه امام یا خلیفه یا نائبش دخول کافر همپیمان را به حرم جایز دانسته است، بشرط اینکه بعنوان مسافر داخل شود نه بعنوان اقامت. و برای او کافر معاهد میتواند بخانه کعبه نیز داخل شود.
قسم دوم: از سرزمین اسلامی یعنی حجاز تنها، از یمامه تا یمن و نجد و مدینه شریفه نبویه که گویند نصفش جزو تهامه و نصفش جزو حجاز است، و بعضی گفتهاند همهاش جزو حجاز است. کلبی گفته است: حدود حجاز عبارت است از فاصله مابین دوکوه «طیء» و راه عراق بدین جهت حجاز نامیده شده چون فاصله بین تهامه و نجد و اقع شده است و برخی گفتهاند: چون حاجز بین «نجد» و «سراه» و اقع شده است و برخیگفتهاند چون حاجز نجد و تهامه و شام شده است. حربی گفته است: تبوک نیز از حجاز است و کافران میتوانند با اجازه و ارد سرزمین حجاز شوند و لی نباید درآنجا اقامتکنند بیش از سه روزکه اقامت مسافر است.
و ابوحنیفه گفته است اقامت کافران و ماندن آنها در حجاز اشکالی ندارد. حجت و دلیل جمهور حدیثی است که مسلم از ابن عمر روایت کرده است که اوگفت: از پیامبرصشنیده است که میگفت: «لاخرجن الیهود والنصارى من جزیرة العرب فلا أترك فیها إلا مسلما»«بتاکید یهود و نصاری را از جزیره العرب بیرون خواهم راند و در آن بجز مسلمان کسی را نمیگذارم». و غیر از مسلم بر این روایت افزودهاند که وصیت فرمود و گفت: «أخرجوا المشركین من جزیرة العرب»«مشرکین را از جزیره العرب بیرون برانید». ابوبکر بدینکار نپرداخت و فرصت نکرد و حضرت عمر در خلافت خود آنان را ازآنجا بیرون راند و تبعیدشانکرد و برای تاجرانشان فقط اجازه اقامت سه روز میداد. و از ابن شهاب آمده است که پیامبرصگفت: «لا یجتمع دینان فی جزیرة العرب»«نباید دو دین در جزیره العرب گردهم آیند». مالک این روایت را در «موطاء» بصورت مرسل بیرون آورده است. مسلم گوید که جابرگفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «إن الشیطان قد یئس أن یعبده المصلون فی جزیرة العرب، ولكن فی التحریش بینهم»«براستی شیطان مایوس شده است که دیگر نمازگزاران او را در جزیرهالعرب بپرستند و لی میخواهد بین نمازگزاران سخن چینی و دو بهم زنی کند». سعید بن عبدالعزیز گفته حدود جزیره العرب عبارت است از: مابین و ادی - القری -تا پایان یمن تا مرز عراق تا ساحل دریا.
غیر او گفتهاند: حد و مرز جزیره العرب از انتهای عدن ابین تا روستاهای عراق در جهت طولی و از جده و حومه آن از سواحل دریا تا مرزهای شام در جهت عرض میباشد .
قسم سوم: دیگر سرزمینهای اسلامی است که کافران با عهد و پیمان و عقد ذمه و امانت نامه میتوانند در آنجا اقامتکنند. لیکن بدون اجازه مسلمانان حق دخول در مساجد ندارند و این رای شافعی است و ابوحنیفه میگوید بدون اجازه میتوانند داخل مسجد شوند و مالک و احمد میگویند بهیچ حال حق دخول در مساجد را ندارند.
غنائم جمع غنیمت بمعنی چیزی است که انسان با سعی و تلاش بدان میرسد.
شاعر میگوید:
وقد طوفت فی الآفاق حتى
رضیت من الغنیمة بالایاب
«درآفاق زمین بسیار گردیدم تا اینکه بازگشت را بجای غنیمت پذیرفتم و بازگشتن را غنیمت شمردم». و در اصطلاح فقه عبارت از اموالی است که در جنگ و پیکار از دشمنگرفته میشود و انواع زیر را دربر میگیرد:
۱- اموال منقول ۲- اسیران ۳- زمین و خاک دشمن
غنایم را انفال نیز میگویند که جمع «نفل» بمعنی زیادت است، که غنایم موجب افزایش اموال مسلمانان است. قبایل عربی پیش از اسلام هرگاه میجنگیدند و برخی بر برخی دیگر غالب میشدند، اموال غنایم را که از دشمنگرفته بودند، بر جنگجویان خود تقسیم میکردند و سهم بزرگی را از آن برای رئیس قبیله اختصاص میدادند، که یکی از شاعران بدان اشاره کرده و گفته است:
لك المرباع منها والصفایا
وحكمك والنشیطة والفضول
«ای رئیس یک چهارم غنیمت و آنچه تو خود انتخاب میکنی و آنچه که پیش از جنگ بدست جنگجویان میافتد و آنچه که بعد از تقسیم، اضافه میماند، همهاش از آن تو است».
خداوند غنیمت را برای این امت احلال کرده است و خداوند گرفتن آن را حلال کرده است که میفرماید: ﴿فَكُلُواْ مِمَّا غَنِمۡتُمۡ حَلَٰلٗا طَیِّبٗاۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٞ٦٩﴾[الأنفال: ۶۹]. «از آنچه که از غنیمت نصیب شما میشود، بخورید پاک و حلال است و تقوای خدا پیشهکنید از اینکه خیانتکنید. براستی خداوند غفور و رحیم است».
در حدیث صحیح آمده است که این حلال بودن غنیمت خاص امت اسلامی است و در دیگر ادیان الهی نبوده است و چیزی از غنایم برای ایشان حلال نبوده است.
بخاری و مسلم از جابر بن عبدالله روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «أعطیت خمسا لم یعطهن نبی قبلی: نصرت بالرعب مسیرة شهر.وجعلت لی الارض مسجدا وطهورا، فأیما رجل من أمتی أدركته الصلاة، فلیصل.وأحلت لی الغنائم، ولم تحل لاحد قبلی.وأعطیت الشفاعة.وبعثت إلى الناس عامة»«به من پنج چیزاعطا شده است که به هیچ یک از پیامبران پیش از من اعطا نشدهاند: بفاصله مسافت یکماه راه، ترس از من بدل دشمن میافتد. همه روی زمین برای من مسجد و پاک شده است، که هرکس هرگاه و هر جا و قت نمازش فرا رسد، باید نمازش را بخواند نیازی به مسجد خاص و آب نیست، و برای من غنائم حلال شده است، در حالیکه برای هیچکس پیش ازمن حلال نشده است، و مقام شفاعت عظمی بمن داده شده است و من برای همه مردم روی زمین مبعوث شدهام، در حالیکه پیامبران پیشین برای قومی خاص مبعوث میشدند». چون خداوند عجز و ناتوانی ما را دید پس غنایم را برای ما حلال کرده است.
مصارف غنائم
نخستین برخورد مسلحانه بین پیامبرصو مشرکان قریش در روز هفدهم ماه رمضان سال دوم هجرت در بدر روی داد و نتیجه این پیکار بزرگ به پیروزی قطعی و بزرگی، برای پیامبرصو مسلمانان منتهی گردید. و برای اولین بار از زمان بعثت، مسلمانان حلاوت و شیرینی پیروزی را احساسکردند و خداوند آنان را بر دشمنانی پیروز و مسلطکرد، که در طی زبانزده سال بر آنان ظلم و ستمکرده بودند و آنان را بنا حق از خانه و دیارشان بیرون رانده و تسلط بر اموالشان پیداکرده بودند و تنها جرمشان از نظر مشرکان این بود که: میگفتند: پروردگار ما «الله» است. مشرکان شکست خورده فراری، در این جنگ اموال بسیاری را از خود بجایگذاشته بودند، که مسلمانان پیروز آنها را جمع آوریکرده و سپس درمیان خود اختلافکردند، که این اموال از آن کیست؟ آیا از آنکسانی است که بدنبال دشمن و برای تعقیب وی بیرون رفتهاند؟ یا از آن کسانی است که پیرامون پیامبرصجمع شده و از او در مقابل دشمن حمایت کردهاند؟.
برای پاسخ بدین پرسشها است که قرآن مجید راهنمائی میکند و میفرماید حکم در غنایم و تقسیم آن بخدا و پیامبرصبرمیگردد و بدست خدا و رسول او است، که درآیه اول سوره انفال خداوند میفرماید: ﴿یَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡأَنفَالِۖ قُلِ ٱلۡأَنفَالُ لِلَّهِ وَٱلرَّسُولِۖ﴾[الأنفال: ۱]. «ای محمد درباره تقسیم غنایم و انفال از تو سوال میکنند، بگو غنایم از آن خدا و پیامبر او است و حکمش بدست آنان است».
براستی خداوند چگونگی تقسیم غنایم را بیانکرده است: ﴿۞وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّمَا غَنِمۡتُم مِّن شَیۡءٖ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُۥ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡیَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِینِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِیلِ إِن كُنتُمۡ ءَامَنتُم بِٱللَّهِ وَمَآ أَنزَلۡنَا عَلَىٰ عَبۡدِنَا یَوۡمَ ٱلۡفُرۡقَانِ یَوۡمَ ٱلۡتَقَى ٱلۡجَمۡعَانِۗ وَٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَیۡءٖ قَدِیرٌ٤١﴾[الأنفال: ۴۱]. «و بدانید آنچه که در جنگ از قبیل طلا و نقره و کالا و اسیران، از دشمن به غنیمت میگیرید بدرستی یک پنجم آن از آن خدا و رسول خدا و خویشاوندان رسول خدا و یتیمان و بینوایان و راهگذران مستحق میباشد اینست حکم غنایم که باید به پنج قسمت تقسیم شودکه یک قسمت در اختیار پیامبر است و چهار قسمت دیگر بین مجاهدان تقسیم میشود اگر بخداوند ایمان دارید و همچنین اگر ایمان دارید بدانچه در روز جنگ بدر بر بنده خویش محمد نازل کردیم، از ملایکه و آیات و پیروزی درآن روز، که جدائی میان حق و باطل بود و روز برخورد و بهم رسیدن، دو گروه کافر و مسلمان بود و خدا بر همه چیز توانا است و از توانائی او بود که شما را با شمار اندک و سلاح اندک و سواره اندک بر کافران پیروزی داد».
در این آیه تصریح شده است بدینکه خمس و یک پنجم غنایم برای خدا و پیامبرصو خویشاوندان پیامبرصو یتیمان مومنان و فقیران و راهگذران دور مانده از و طن خویش و بیهزینه میباشد. و ذکر نام الله برای تبرک است.
سهم خدا و رسول درجهت مصرف «فیئی» مصرف میشود، بنابراین آن را برای دستگیری فقیران و تهیه اسلحه جنگی و ساز و برگ نظامی و جهاد و دیگر مصالح عمومی هزینه میکنند.
ابوداود و نسائی از عمرو بن عبسه روایت کرد هاند که گفت: «پیامبرصبرایمان نماز خواند و شتری از شتران غنایم، در پیش روی ما قرار داشت، چون پیامبرصنماز را بپایان برد و سلام داد، از پهلوی شتر موئی کند و گفت: «لا یحل لی من غنائكم مثل هذا إلا الخمس، والخمس مردود فیكم»«از غنایم شما باندازه این موی شتر برایم حلال نیست مگر خمس آن و آن خمس نیز بشما برمیگردد و برشماها تقسیم میگردد و سودش و نفعش بشما برمیگردد». چون خمس نیز برای فقیران و تهیه سازو برگ جنگی و جهاد، هزینه میگردد، و اما هزینههای پیامبرصاز اموالی بود که در جنگ بنینضیر از اموال آنان، خداوند نصب پیامبرصنمود. مسلم از عمر بن خطاب روایت کرده است: «اموال بنینضیر از جمله چیزهائی بودکه خداوند آن را نصیب و بهره پیامبرشگردانید و مسلمانان در آن هیچگونه دخالتی نداشتند و اسب خویش را در آن خسته نکرده بودند و بدون جنگ بدست آمده بود و و یژه پیامبرصبود که هزینه یک سال خانواده خویش را از آن تامین کرد و بقیه را برای خریدن اسبان و ابزار و و سایل جنگی در راه خدا بمصرف رسانید».
سهم ذوی القربی: مخصوص خویشاوندان پیامبر از بنیهاشم و بنیالمطلب بود که همواره پشتیبان و مدافع و یار و یاور پیامبرصبودند نه دیگر خویشاوندان او که همواره در پی شکست و دشمنی و عناد با وی بودند.
بخاری و احمد از جبیر بن مطعم روایت کردهاند که گفت: چون روز جنگ خیبر و پیروزی درآن فرا رسید پیامبرصسهم ذوی القربی از خمس غنایم آن را بر بنیهاشم و بنیمطلب تقسیمکرد. جبیر گوید من و عثمان بن عفان پیش پیامبر رفتیم و گفتیم: ای رسول خدا ما منکر فضیلت بنیهاشم نیستیم چون موقعیت ترا در میان آنان میدانیم و خدمات آنان را نیز میدانیم و لی برادران ما از بنیمطلب را چرا بر ما ترجیح دادی و بدانان از غنایم سهم و یژه دادی و ما را محروم کردی در حالی که ما نیز نسبت بدانان در برابر شما در یک منزلت هستیم؟ پیامبرصگفت: «إنهم لم یفارقونی فی جاهلیة ولا إسلام.وإنما بنو هاشم وبنو المطلب شئ واحد»«براستی بنی مطلب هیچگاه نه در دوره جاهلیت و نه در دوره اسلام از من جدا نشدند و انگشتان دستان خویش را درمیان هم قرار داد و گفت: براستی بنوهاشم و بنومطلب یک چیزند و یکی هستند و با هم یک حکم دارند».
از این سهم، غنی و فقیر و دور و نزدیک این دو طایفه و مذکر و مونث آنان میتوانند بگیرند و برای مذکر دو برابر سهم مونث میباشد.
و اینست مذهب امام شافعی و امام احمد و از ابن عباس و زینالعابدین و باقر روایت شده که در این عطاء فقیر و غنی و مذکر و مونث و کوچک و بزرگ با هم برابرند و استحقاق دریافت سهم مساوی دارند، چون همگی یک سان مشمول مفهوم قرابت و خویشاوندی پیامبرند و این سهم از خمس میتواند محروم شدن بنیهاشم و بنیمطلب را از زکات جبرانکند. زیرا خداوند این سهم را بدانان بخشیده است و پیامبرصنیز در تقسیم، سهم آنان را مراعات کرده است و در حدیث نیز نیامده است که پیامبرصبعضی را بر بعضی دیگر برتری داده باشد. امام شافعی گفته است سهمی را که بوسیله قرابت و خویشاوندی، استحقاق دریافت آن را پیدا میکنند، بمیراث شباهت پیدا میکند، پس باید بمانند آن تقسیم شود. پیامبرصاز سهم ذویالقربی هم بعمویش عباس که ثروتمند بود و هم به عمهاش صفیه بهر دو اعطاء میفرمود.
و اما سهم یتامی و یتیمان را به اطفال مسلمین میداد، بعضیگفتهاند باید به یتیمان فقیر داد و بعضی گفتهاند به یتیمان فقیر و غنی بهر دو داده میشود، چون یتیمان ناتوان و ضعیفند اگر چه ثروتمند هم باشند. بیهقی با اسناد صحیح از عبدالله بن شقیق و او از مردی روایت کرده استکهگفت: من در و ادی القری بحضور پیامبرصرفتم و او در برابر اسبی ایستاده بود، بوی گفتم: ای رسول خدا درباره غنیمت چه میگوئی؟... او فرمود یک پنجم از آن خدا و چهار پنجم باقی از آن سپاهیان و مجاهدان است. گفتم: کسی استحقاق بیشتری ندارد؟...
«لا، ولا السهم تستخرجه من جیبك، لیس أنت أحق به من أخیك المسلم»«نخیر، حتی سهمی که آن را از جیب خود بیرون میآوری تو نسبت بدان از برادر مسلمانت استحقاق بیشتری نداری». و در حدیث آمده است: «وأیما قریة عصت الله ورسوله، فإن خمسها لله ورسوله ثم هی لكم»«هر دهی و شهری که خلاف امرخدا و رسول او رفتارکند، یک پنجم آن از آن خدا و رسول او است و بقیه آن از آن شما است». و اما چهار پنجم باقیمانده بر سپاهیان تقسیم میشود.که مردان آزاده بالغ عاقل بدان اختصاص دارند، بنابراین زنان و بندگان و کودکان غیر بالغ و دیوانگان از سهم سپاه نصیبی نمیبرند و سهمی ندارند چون شرط بردن سهم غنایم عبارت است از مرد بودن و آزادی و حریت و بلوغ و عقل. و در میان جنگجویان، قوی و ضعیف و کسی که جنگکرده و عملا در جنگ بوده و باکسانی که در جنگ عملا شرکت نداشتهاند، یکسان سهم میگیرند.
احمد ازسعد بن مالک روایت کرده است که گفت: گفتم ای رسول خدا مردی که حامی قوم خویش است با دیگران سهمش یکسان است؟ پیامبرصگفت: ای پسر ام سعد مادرت بعزایت بنشیند، مگر نمیدانی که شماها را بخاطر ضعیفانتان خداوند روزی میدهد و پیروزتان میگرداند؟.
درکتاب «حجه الله البالغه» آمده است: «کسانی را که امیر و فرمانده سپاه آنان را برای مصلحت سپاه بکارهائی و ماموریتهایی گسیل میدارد مانند پیکها و گشتیها و پیشگامان و جاسوسان، اگر چه عملا در نبرد شرکت نداشته باشند، باز هم سهم خود را میگیرند، همانگونه که پیامبرصاز غنایم جنگ «بدر» سهمی به عثمان نیز داد چون او برابر دستور پیامبرصبرای پرستاری از همسرش رقیه دخت پیامبر در جنگ شرکت نکرد و پیامبرصبه و یگفت: «إن لك أجر رجل ممن شهد بدرا وسهمه»«براستی تو با اینکارت پاداش مردی را داری که در جنگ بدر شرکتکرده است و از غنایم به وی سهمی داد». این روایت را بخاری از ابن عمر نقل کرده است.
نحوه تقسیم سهام غنایم بدین منوال است که پیاده یک سهم و سواره سه سهم دارد. چون دراحادیث صحیح بصراحت آمده است که پیامبرصبه سوار و اسبش سه سهم میداد و بمجاهدان پیاده که اسب نداشتند یک سهم میداد.
و این عمل پیامبرصبدین جهت بود چون سواره زحمت بیشتری داشت و میبایستی از اسبش نیز مواظبت کند و محتاجکسی بود که اسب را برایش نگهداری کند و تاثیر سوار در جنگ سه برابر تاثیر و نقش پیاده بود . برای غیر اسب سهمی درنظر گرفته نمیشود، چون از پیامبرصنقل نشده است که برای غیر اسب سهمی داده باشد و حال آنکه در جنگ بدر، هفتاد شتر وجود داشت و هیچیک از جنگهای پیامبرصاز وجود شترداران خالی نبوده است، چون اغلب و سیله رفت و آمد شتربوده است، اگر چنانچه پیامبرصبرای شتر سهمی میداد حتما نقل میشد و بما میرسید و یارانش نیز بعد از او برای شتر سهمی در نظر نگرفتهاند. برای بیشتر از یک اسب هم سهمی در نظرگرفته نمیشود، چون از پیامبرصو یارانش روایت نشده است که برای بیشتر از یک اسب سهمی داده باشند، بعلاوه دشمن هم تنها بر یک اسب جنگ میکند و سوار میشود، ابوحنیفه گوید: برای بیش از یک اسب هم سهم در نظرگرفته میشود، چون هر سواری که اسب بیشتری داشته باشد فایده بیشتری دارد و غنای بیشتری و زحمت بیشتری دارد. فرق نمیکند اگر کسی اسب را عاریه بگیرد یا اجاره کند، باز هم برای او سهم در نظر گرفته میشود و اگر کسی اسبی را غصبکرده باشد، سهم آن به صاحبش تعلق میگیرد.
امام و رهبر میتواند سهم بعضی از جنگجویان را باندازه یک سوم سهم یا یک چهارم سهم اضافه بدهد و این قسمت اضافی را نیز از خود غنایم پرداخت نماید، مشروط برآنکه در جنگ با دشمن از خود شجاعت و لیاقت نشان داده و آنچنان ضربهای بر دشمن و ارد آورده باشد، که استحقاق سهم اضافی را داشته باشد و این مذهب احمد و ابوعبید است و این بموجب حدیثی است که از حبیب بن مسلمه روایت شده است که پیامبرصیک چهارم را به «سرایا» بعد از جداکردن خمس در آغاز داد و بعد از بازگشت یک سوم بعد از خمس را بدانان میداد. بروایت ابوداود و ترمذی و در یکی از جنگها پیامبرصبه سلمه بن الاکوع سهم پیاده و سواره را هردو پرداخت و به وی پنج سهم اعطاء فرمود چون درآن جنگ بسیار شایستگی و کارآیی از خود نشان داده بود.
سلب عبارت است از اسلحه و جنگ ابزار و جامه دشمن مقتول و و سایل آرایش جنگی و ی. و لی جواهرات و پول نقد و و سایل دیگر وی جزو سلب نیست بلکه جزو غنایم است،گاهی پیش میآیدکه فرمانده جنگجویان را تشویق میکند و میگوید: هرکس هرکس را از دشمن بکشد، اسلحه و جنگ ابزار مقتولین = سلب = از آن او است و بدیگر افراد سپاه تعلق ندارد. چون پیامبرص«سلب» را به قاتل و جنگجو داده است و از آن خمس نیز نگرفته است. و این مطلب را ابوداود از عوف بن مالک اشجعی و خالد بن الولید روایت کرده است.
ابن ابی شیبه از انس بن مالک روایت کرده استکه: براء بن مالک در روز جنگ «داره» ازکنار «مرزبان» گذشت و بر خوان زین آنچنان ضربتی و نیزهای به وی زد که او راکشت و اسلحه و جنگابزار وی = سلب وی = سی هزار ارزش داشت. این خبر به گوش عمر بن خطاب رسید و به ابوطلحه گفت: «ما از سلب خمس نمیگیریم و لی سلبی که نصیب براء بن مالک شده است مال بسیاری است و نظرم اینست که از او خمس بگیرم». ابن سیرینگفت: این اولین سلبی بود که دراسلام از آن خمس گرفته شد.
از سمله بن الاکوع نقل شده که یکنفر جاسوس مشرکین را پیش پیامبرصآوردند که پیامبرصدر سفر بود و با یاران خود نشست و مشغول سخن گفتن بود، که جاسوس فرارکرد و گریخت، پیامبرصگفت: او را دنبال کنید و بکشید من او را دنبال کردم و او راکشتم و پیامبرصسلب و و سایل او را به من داد.
قبلا گفتیم که شرط بردن سهم از غنایم: بلوغ و عقل و ذکورت و حریت است. پس هرکس این شرایط را نداشته باشد، سهمی از غنایم نمیبرد، اگرچه میتواند، بدون داشتن سهم، از غنایم چیزی بگیرد و کمتر از سهم باشد. سعید بن المسیب گفت: در صدر اسلام، هرگاه کودکان و بندگان در جنگ حضور مییافتند، از غنایم عطایایی بدانان داده میشد.
ابوداود از عمیر روایت کرده است که گفت: من در جنگ خیبر همراه اربابانم حضور داشتم و درباره من با پیامبرصسخن گفتند. گفت او برده است و مملوک، و دستور داد از کالاهای کم بهاء، چیزی بمن دادند. در حدیث ابن عباس آمده است که از پیامبرصسوال شد که آیا زن و مملوک و برده، اگر در جنگ حاضر باشند، سهمی معین از غنایم دارند؟... پیامبرصپاسخ داد که سهم مشخصی ندارند، مگر اینکه از غنایم قوم بدانان چیزی عطا گردد. از ام عطیه روایت است که گفت: ما همراه پیامبرصبجنگ میرفتیم و مجروحان را مداوا میکردیم و از بیماران پرستاری بعمل میآوردیم و او از غنایم مقدار اندکی بما میبخشید. ترمذی بطریق مرسل از اوزاعی آورده استکهگفت: در جنگ خیبر پیامبرصبه کودکان سهمی عطا کرد و آنان را سهیم نمود، یعنی مقدار اندکی بدانان بخشید. از یزید بن هرمز آمده است که «نجده حروری» در نامهای پنج مطلب را از ابن عباس سوالکرد و گفت: بمن خبر بده که: آیا پیامبرصزنان را در جنگ شرکت میداد؟ آیا از غنایم بدانان سهمی میداد، آیا کودکان را میکشت؟ دوران یتیمی یتیمان کی به پایان میرسد؟ خمس از آن کیست؟.
ابن عباس گفت: اگر ترسکتمان علم نبود بوی جواب نمیدادم و بوی نمینوشتم، سپس بوی نوشت که تو طی نوشتهات پرسیده بودی که آیا پیامبرصزنان را بجهاد و جنگ میبرد؟ بلی پیامبرصزنان را بجنگ و جهاد میبرد که مجروحان را مداوا میکردند و بدانان از غنایم چیزی داده میشد، و لی سهم معینی نداشتند و پیامبرصکودکان را نمیکشت آیا تو کودکان را نمیکشی؟ و نوشتهای که دوره یتیمی یتیمانکی بپایان میرسد؟ بجان خود قسم میخورم کسانی هستندکه موی ریششان روییده و لی نمیتوانند حق خویش را بگیرند و نمیتوانند نفس خویش راکنترل کنند. پس هرگاه یتیم توانست مصالح و منافع نفس خویش را بمانند دیگران مراعات کند، آنوقت یتیمی وی تمام میشود و نوشتهای که خمس از آن کیست؟ ما میگوئیم از آن ما است و قوم ما آن را ازما منعکردهاند. جز بخاری پنج نفر از محدثین بزرگ آن را روایت کردهاند.
کسانی که برای معاش و زندگی خویش شغل سپاهیگری انتخاب میکنند و برای اینکار اجیر و مزدور میشوند، در غنایم حقی ندارند، اگر چه در جنگ هم شرکت کنند چون آنان قصد جنگ را نکرده و برای جهاد و قصد جهاد بیرون نیامدهاند، بلکه برایگرفتن اجرت بجنگ آمدهاند و سپاهیان امروز نیز همین حکم را دارند، چون جنگ و شرکت در جنگ با دشمن حرفه و پیشه آنها است و اما درباره غیر مسلمانان ذمی که در جنگ و جهاد شرکت میکنند نظر فقها مختلف است:
علمای حنفی و بروایتی از شافعی بدانان مقدار اندکی از غنایم اعطاء میشود و لی سهم مشخصی ندارند و همچنین از امام شافعی روایت شده است که باید امام و رهبر آنان را اجیر کند و اجرتشان را از مالی بپردازد که مالک معینی ندارد و اگر این کار را نکرد، سهم پیامبرصاز غنایم را بدانان بدهد. ثوری و اوزاعی گفتهاند برایشان سهمی تعیین میشود.
دزدی از غنیمت حرام است، چون این عمل موجب شکستن قلوب مسلمین میشود و اختلافکلمه مومنین را سبب میگردد و مسلمانان را و ا میدارد که بدزدی بپردازند، و از جنگ غافل گردند و سرانجام موجب شکست و هزیمت مسلمانان میشود. لذا دزدی و سرقت از غنیمت از گناهان کبیره است و مسلمانان بر این اجماع دارند. خداوند میفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِنَبِیٍّ أَن یَغُلَّۚ وَمَن یَغۡلُلۡ یَأۡتِ بِمَا غَلَّ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِۚ﴾[آل عمران: ۱۶۱]. «هرگز شایسته نیست که پیامبر در غنیمت خیانتکند در روز قیامت آن را خواهد آورد یعنی جزای آن خیانت را از او خواهند گرفت...».
پیامبرصدستور داد که خائن بغنایم و مرتکب دزدی از غنایم را عقوبت و مجازاتکنند و کالای او را سوزاند و او را زد. تا عبرت دیگران شود و مردم دیگر بچنین کاری اقدام نکنند.
ابوداود و ترمذی از عمر بن خطاب روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إذا وجدتم الرجل قد غل فاحرقوا متاعه واضربوه»«هرگاه کسی را یافتید که از غنیمت دزدی کرده است کالای او را بسوزانید و او را بزنید». گوید در همان کالای کسی که از غنیمت دزدی کرده بود، مصحفی را یافتیم و درباره آن از سالم سوال کردیم. گفت: مصحف را بفروش برسانید و پول آن را صدقه بدهید و آن را نسوزانید.
از عمرو بن شعیب و او از پدرش و جدش روایت کرده است که پیامبرصو ابوبکر و عمر کالای کسی را که مرتکب دزدی از غنیمت شده بود سوزاندهاند و او را نیز زدهاند. و احادیث دیگری از پیامبرصروایت شده است که بموجب آنها پیامبرصبه سوزاندن کالای کسی که مرتکب دزدی از غنیمت میشود و به زدن او دستور نداده است.
بنابر این حاکم میتواند بر حسب رای و صلاحدید خویش رفتار کند اگر صلاح دید که کالای او را بسوزاند و او را بزند. بچنین کاری اقدام کند و اگر مصلحت غیر آن باشد آن را انجام دهد.
بخاری از عبدالله بن عمرو روایت کرده است که گفت: مردی بنام کرکره بر کالای پیامبرصنظارت داشت و مرد، پیامبرصفرمود او در آتش دوزخ است، مردم رفتند درباره وی تحقیق کردند دیدند که او عبائی را از غنایم دزدیده بود.
ابوداود روایت کرده است که «در روز جنگ خیبر یکی از یاران پیامبر فوتکرد خبر فوت وی به پیامبرصرسید فرمود: بروید بر یارتان نماز بخوانید مردم ازاین سخن چهره درهم کشیدند و ناراحت شدند، که چرا پیامبرصبر وی نماز نمیخواند. لذا فرمود: این یار شما در راه خدا مرتکب خیانت در غنیمت شده است». کالای وی را گشتند در میان آن مهرهای از مهرههای یهودیان یافتندکه ارزش دو درهم نداشت.
مواد خوراکی و علوفه چهارپایان از مساله غلول مستثنی است، زیرا تا زمانی که جنگجویان در سرزمین دشمن هستند، میتوانند از آنها استفاده کنند و لو اینکه بر آنان تقسیم نشده باشد.
۱- بخاری و مسلم از عبدالله بن مغفل روایت کردهاند که گفت: «در روز جنگ خیبر یک کیسه پیه پیداکردم و آن را برداشتم و گفتم امروز از این چیزی بکسی نمیدهم، برگشتم و دیدم که پیامبرصمیخندید -یعنی چیزی نگفت و سکوت کرد و سکوت پیامبرصدلیل بر رضایت است -».
۲- ابوداود و حاکم و بیهقی از ابن اوفی آوردهاند که گفت: در جنگ خیبر، طعامی را یافتیم که هرکس میآمد باندازه کفایت خویش از آن برمیداشت و میرفت.
۳- بخاری از ابن عمر روایت کرده که گفت: ما در جنگهایمان عسل و انگور مییافتیم که آن را میخوردیم و بر نمیداشتیم.
در برخی روایات از ابوداود آمده است که از آنها خمس گرفته نمیشود. مالک در «موطاء» گفته: من اشکالی نمیبینم که مسلمانان و قتی که بسرزمین دشمن و ارد شدند، هر طعامی را بیابند بخورند پیش از آنکه تقسیم شود و اگر همه را بخورند هیچ اشکالی در آن نمیبینم و گفته است: بنظر من شتر و گاو و گوسفند نیز بمنزله طعام هستند و مسلمانان همینکه بسرزمین دشمن داخل شدند، از آنها نیز میخورند همانگونه که از خوراک و مواد خوراکی میخورند. یعنی میتوانند ذبح کنند و شیرشان را بخورند.
و گفت: اگر سپاهیان از مواد و اشیاء نخورند و صبرکنند تا همه مردم حاضر تقسیم میشوند، سپاهیان را زیان دارد و اگر همه آن را بشیوه نیکو و بدون اجحاف بخورند و بدان نیاز داشته باشند، در آن اشکالی نمیبینیم، و لی بنظر من جنگجو نباید از آن ذخیره و پسانداز کنند برای خانوادهاش، بهنگام مراجعت.
هرگاه جنگجویان مسلمان اموال مسلمین را که در دست دشمنان بوده است، استرداد کنند و پس بگیرند، صاحبان آن اموال برای تصرف آن اولویت دارند و جنگجویان حق ندارند، چیزی از آن را تصاحبکنند، چون آن اموال جزو غنایم نیست.
۱- از ابن عمر روایت شده که اسبشگریخت و دشمن آن را گرفت، مسلمانان بر آن دست یافتند و اسب به وی برگردانده شد و این عمل در زمان پیامبرصروی داد.
۲- عمران بن حصین گفت: «مشرکان برچراگاه مدینه حمله آوردند و عضباء ناقه مخصوص پیامبرصو یک زن مسلمان را با خود بردند. در یکی از شبها که مشرکین خوابیده بودند، زن برخاست و خواست فرارکند، بر هر شتری دست نهاد شتر صدا کرد تا اینکه به «عضباء» رسید، که شتر رام و آرامی بود، سوار بر آن شد و بطرف مدینه روانگردید، و نذر کرد که اگر خداوند او را نجات دهد، این شتر را سر خواهد برید و نحر میکند، چون بمدینه رسید مردم عضباء را شناختند. او را پیش پیامبرصبردند. آن زن به پیامبرصخبر دادکه نذر کرده است، که این شتر را نحر کند، پیامبرصگفت: «بئس ما جزیتها، لا نذر فیما لا یملك ابن آدم، ولا نذر فی معصیة»«بد جزائی بدان دادی. انسان نمیتواند چیزی را نذرکند که مالک آن نیست، نذر در معصیت قبول نیست».
و همچنین هرگاه یککافر حربی اسلام آورد، و مسلمان شد اگر مال مسلمانی را در دست داشته باشد آن مال به صاحبش برگردانده میشود.
هرگاه کافر حربی مسلمان شد و به قلمرو اسلام مهاجرت کرد و در سرزمین جنگی زن و فرزند و مالش را ترککرده بود زن و فرزند و مال او حرمت و احترام ذریت مسلمان و مال مسلمان را پیدا میکند، پس هرگاه مسلمانان بر آنها دست یابند، آنها جزو غنایم نیستند و بصاحبش برگردانده میشوند، چون پیامبرصگفت: «قالوها فقد عصموا منی دماءهم وأمولهم...»«هرگاه هرکسکلمه شهادتین و توحید را بر زبان آورد براستی آنان خود و مال خود را برمن حفظ کردهاند یعنی مسلمانان حق تعرض جان و مال آنان را ندارند».
قسم دوم از غنایم:
اسیران جنگی نیز از جمله غنایم میباشند و آنان دو دسته هستند: قسم اول: زنان و کودکان قسم دوم: مردان بالغ جنگجو ازکفار و قتی که زنده بدست مسلمانان بیفتند که اسلام حق را بحاکم و رهبر میدهد، که با مردان جنگجوی اسیر برابر مصلحت مسلمین رفتار کند و از آزاد کردن آنها و بر آنها منت نهادن یا از آنان فدیهگرفتن و آزادی در برابر فدیه و یا کشتن آنها، هرکدام را اصلح و انفع بداند، آن را انجام دهد. منت نهادن بر آنها یعنی آنان را مجانی آزاد کند. فدیه گاهی با مال است یعنی در قبال آزادی خود، باید مالی پرداخت کنند. و گاهی فدیه عبارت است از آزادی اسیران مسلمان در برابر آزادی آنها. در جنگ بدر اسیران در برابر فدیه مالی آزاد شدند و در حدیث و روایت صحیح آمده است، که پیامبرصدو نفر یاران اسیر خود را با یک نفر ازمشرکان بنیعقیل معاوضه کرد، که احمد آن را روایت کرده و ترمذی آن را صحیح دانسته است.
خداوند میفرماید: ﴿فَإِذَا لَقِیتُمُ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ فَضَرۡبَ ٱلرِّقَابِ حَتَّىٰٓ إِذَآ أَثۡخَنتُمُوهُمۡ فَشُدُّواْ ٱلۡوَثَاقَ فَإِمَّا مَنَّۢا بَعۡدُ وَإِمَّا فِدَآءً حَتَّىٰ تَضَعَ ٱلۡحَرۡبُ أَوۡزَارَهَاۚ﴾[محمد: ۴]. «هرگاه در میدان کارزار و جنگ با کافران روبرو شدید گردنهایشان را بزنید و همچنان ادامه دهید تا به اندازهکافی دشمن را درهم بکوبید و درکشتن آنها مبالغه کنید، در این هنگام اسیران دشمن را محکم ببندید، سپس یا بر آنها منت بگذارند و آزادشان کنید یا در برابر آزادی از آنها فدیه بگیرید و این و ضع ادامه یابد تا جنگ بار سنگین خود را بر زمین نهد...».
مسلم از انس روایت کرده است که پیامبرصاسیرانی کهگرفته بود هشتاد نفر بودند آزادشان کرد، در حالیکه آنان از کوههای تنعیم بر پیامبرصو یارانش فرود آمده بودند، تا بهنگام نماز صبح آنان را بکشند و دراین باره آیه زیر نازل شد ﴿وَهُوَ ٱلَّذِی كَفَّ أَیۡدِیَهُمۡ عَنكُمۡ وَأَیۡدِیَكُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَكَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَكُمۡ عَلَیۡهِمۡۚ﴾[الفتح: ۲۴]. «تنها او است کسی که دست آنان را از شما بازداشت و دست شما را از آنان باز داشت در دره مکه بعد از آنکه شما را بر آنان پیروز گردانید».
و درفتح مکه به اهل مکه گفتند: «اذهبوا فأنتم الطلقاء»«بروید شما آزاد هستید». برای امام جایز است که هرگاه مصلحت تقاضا کند، اسیران را بکشد. همانگونه که به اثبات رسیده است که پیامبرصدستور داد که نضر بن حارث و عقبه بن معیط در روز جنگ بدر و ابو عزه جمحی را در روز جنگ اُحد بکشند. و در این باره خدا میفرماید: ﴿مَا كَانَ لِنَبِیٍّ أَن یَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ یُثۡخِنَ فِی ٱلۡأَرۡضِۚ﴾[الأنفال: ۶۷]. «برای پیامبرص شایسته نیست که اسیران داشته باشد تا اینکه کفر را ریشهکن سازد... ».و این مذهب جمهور علماء است که امام و رهبر میتواند یکی از سه راه قبلی را انتخاب کند. حسن بصری و عطاء گفتهاند اسیر کشته نمیشود بلکه یا مجاناً آزاد میشود یا از او فدیه آزادی گرفته میشود. زهری و مجاهد و گروهی از علماء گفتهاند بهیچ و جهگرفتن فدیه از اسیران کافر جایز نیست و مالکگفته است آزادی بدون فدیه و بهای آزادی جایز نیست و علمای حنفیگفتهاند منت نهادن با اخذ فدیه و غیرفدیه جایز نیست.
اسلام با اسیران یک رفتار انسانی مهربانانه دارد و مردم را به اکرام و احسان نسبت بدانان میخواند و کسانی را که نسبت به آنان نیکی میکنند میستاید و از آنان به نیکی یاد میکند. خدای متعال میفرماید:
﴿وَیُطۡعِمُونَ ٱلطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ مِسۡكِینٗا وَیَتِیمٗا وَأَسِیرًا٨ إِنَّمَا نُطۡعِمُكُمۡ لِوَجۡهِ ٱللَّهِ لَا نُرِیدُ مِنكُمۡ جَزَآءٗ وَلَا شُكُورًا٩﴾[الإنسان: ۸-۹].
«مردان خداکسانی هستندکه بنا به محبت خداوند طعامی را که دوست دارند در راه او به فقیران و یتیمان و اسیران میدهند و میگویند ما این طعام را برای جلب رضای خدا به شما میدهیم و از شما پاداشی و سپاسی نمیخواهیم».
ابوموسی اشعری از پیامبرصروایت میکند که گفت: «فكوا العانی ، وأجیبوا الداعی، وأطعموا الجائع، وعودوا المریض»«اسیران را آزادکنید و داعی را اجابت کنید و گرسنه را سیر نمائید و از بیمار عیادتکنید». قبلاگفتیم که ثمامه بن اثال بدست مسلمانان اسیر شد و او را بحضور پیامبرصآوردند فرمود: «أحسنوا إساره»«او را بنیکی اسیرکنید یعنی بخوبی با وی رفتارکنید». و گفت: «اجمعوا ما عندكم من طعام فابعثوا به إلیه»«طعامی و خوراکی که دارید برایش جمعآوری کنید و به وی تقدیم دارید».که صبح و شام از شیری که برای پیامبرصمیدوشیدند، به وی نیز میدادند . پیامبر او را به اسلام دعوت کرد و او نپذیرفت و گفت: اگر مال میخواهید بگو هرچه میخواهی برای فدیه آزادی میدهیم. پس پیامبرصبر وی منت نهاد و او را بدون فدیه آزاد کرد و همین رفتار پیامبرصموجب گردید که مسلمان شود و در کتب صحاح درباره جنگ بنیالمصطلق آمده است که در میان اسیران جویریه دخت حارث وجود داشت و پدرش حارث بن ضرار بمدینه آمد و شتران زیادی با خود آورد تا دخترش را بخرد و آزاد کند و در و ادی العقیق که چند میل با مدینه فاصله دارد، دو شتر را که خیلی دوستشان داشت پنهان کرد و آنها را در درهای رها کرد تا برگردد چون بمدینه و ارد شد پیش پیامبرصآمد و گفت: ای محمد دختر من پیش شما است و اینک فدای آزادی او را آوردهام. پیامبرصگفت پس کو آن دو شتری که در عقیق پنهان کردی، در فلان دره؟ پس حارث گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله وأنك رسول الله»بخدای سوگند جز خدا ترا بر این کار مطلع نساخت و همراه حارث دو پسرش نیز ایمان آوردند و مسلمان شدند و دخترش نیز اسلام آورد که پیامبرصاو را از پدرش برای خود خواستگاری کرد و با وی ازدواج نمود، و قتی که اصحاب این را دیدند گفتند: پس این اسیران که در اختیار ما هستند همگی خویشاوندان پیامبرند، لذا بر آنان منت نهادند و بدون فدیه همه را آزاد کردند. لذا حضرت عایشه گفت: «من زنی را سراغ ندارم که باندازه جویریه برای قومش خیر و برکت داشته باشد، چون ازدواج او با پیامبرصموجب آزادی یکصد خانواده از بنی مصطلق گردید». بنابر این ازدواج پیامبرصبا جویریه برای این چنین کار بزرگی بود، نه برای ارضای شهوت نفسانی، بلکه برای مصلحت شرعی بود که بدنبال آن میگشت، چون اگر برای شهوت میبود میتوانست بعنوان اسیر جنگی و ملک یمین او را تصاحب کند.
در قرآنکریم نصی نیست که بموجب آن بردهگیری مباح باشد، بلکه در قرآن فقط دعوت بآزادی بردگان بصراحت آمده است و به اثبات نرسیده است، که پیامبرصاسیری را برده کرده باشد بلکه اسیران و بردگان مکه و بنی مصطلق و حنین را آزاد کرد و به اثبات رسیده است که او بردگانی جاهلی را که پیش او بودهاند نیز آزاد کرده و بردگانی که به وی اهداء شدهاند نیز آزاد کرده است.
ولی خلفای راشدین بعنوان معامله بمثل، بعضی از اسیران خود را برده ساختهاند و آنان هم در همه احوال و هر صورتی بردهگیری و برده سازی را مباح ندانستهاند همانگونه که شرایع و ادیان الهی و قوانین بشری نیز چنین بوده است. بلکه تنها در جنگهای مشروع و علنی از جانب مسلمین بر علیه دشمتان کافر، اسیران جنگی را برده میساختند و صورتهای دیگر برده سازی و بردهگیری را لغو ساختند و آن را شرعا حرام و غیر معتبر و ناروا میدانستند، با اینکه اسلام مصدر و سرچشمه برده سازی را بدینگونه محصور و محدود ساخت، از جانب دیگر با بردگان بسیار نیکو و جوان مردانه با بردگان برخورد میکرد و با آنان رفتار کریمانه داشت و درهای متعددی برای آزادی آنان گشود و مشروع ساخت، آنگونه که در زیر بدانها اشاره میشود.
براستی اسلام برای بردگان احترام قائل است و با آنان به نیکوئی رفتارمیکند و برایشان آغوش مهرگشوده و بدانان اهانت و خواری ننموده است و در موارد زیر این مطلب بوضوح بچشم میخورد:
۱- نسبت بدانان بسیار سفارشکرده است از جمله:
﴿۞وَٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ وَلَا تُشۡرِكُواْ بِهِۦ شَیۡٔٗاۖ وَبِٱلۡوَٰلِدَیۡنِ إِحۡسَٰنٗا وَبِذِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡیَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِینِ وَٱلۡجَارِ ذِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡجَارِ ٱلۡجُنُبِ وَٱلصَّاحِبِ بِٱلۡجَنۢبِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِیلِ وَمَا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُمۡۗ﴾[النساء: ۳۶].«خدای یگانه را پرستشکنید و چیزی و کسی را برای او شریک و انباز قرار ندهید و نسبت بوالدین و خویشاوندان و یتیمان و فقیران و بینوایان و همسایه نزدیک و دور و رفیق هم پهلو خواه زن و همسر یا رفیق در سفر و راهگذر بازمانده از سفر و به بردگان که دست راست شما آنان را تصاحبکرده است نسبت بهمه آنها خوبی و نیکیکنید».
از علی÷ روایت است که گفت: پیامبرصمیگفت: «اتقوا الله فیما ملكت أیمانكم» «درباره بردگانی که تصاحب میکنید تقوای خدا پیشهکنید».
۲- اسلام نهیکرده است که بردگان بنامی یا اسمی خوانده شوند، که دلالت بر تحقیر و خواری آنانکند، چون پیامبرصگفت: «لا یقل أحدكم عبدی أو أمتی ولیقل فتای وفتاتی، وغلامی» «هیچکس از شما نگوید بنده یا کنیز من بلکه بگوید پسر جوان یا دختر جوانم یا جوان من».
۳- اسلام دستور داده است که خوراک و پوشاک مالک و مملوک و برده و اربابش یکی باشد. ابن عمر گوید: پیامبرصگفت: «خولكم إخوانكم جعلهم الله تحت أیدیكم، فمن كان أخوه تحت یده فلیطعمه مما یأكل، ولیلبسه مما یلبس، ولا تكلفوهم ما یغلبهم فإن كلفتموهم ما یغلبهم فأعینوهم» «خادمان شما برادران شما هستندکه خداوند آنان را زیر دست شما قرارداده است پس هرکس برادرش که همنوع او است زیر دست و خادم او باشد از غذایی که میخورد باو بدهد و از لباسی که خود میپوشد باو بپوشاند و آنان را بکارهائی مکلف نکنید که آنان را بسختی اندازد و از عهدهاش برنیایند و اگر چنینکاریکردید خودتان آنان را کمککنید تا از عهدهاش برآیند».
۴- اسلام نهیکرده است از اینکه بندگان مورد ظلم و آزار و شکنجه قرارگیرند. از ابن عمر روایت شده که پیامبرصگفت: «من لطم مملوكه أو ضربه فكفارته عتقه» «هر کس بنده مملوک خویش را سیلی یا کتک بزند کفاره و تاوان این گناه او آزاد کردن او است». ابومسعود انصاری گفت: در حالی که من غلام خود را میزدم بناگاه صدایی از پشت سر خود شنیدم و دیدم که پیامبرصاست میگوید: «اعلم أبا مسعود أن الله أقدر علیك منك على هذا الغلام» «بدان ای ابو مسعود خداوند بر تو بیشتر قدرت دارد تا شما بر این غلام و خادمت».
ابومسعود میگوید گفتم: «او در راه خداوند آزاد است». حضرت گفت: «ان لم تفعل لمستك النار»«اگر این کار را نمیکردی بآتش دوزخ میسوختی». و اسلام این حق را به قاضی و حاکم داده است که هرگاه تشخیص داد ارباب با برده و بنده و غلامش رفتارسخت و ناهنجاری دارد، آن بنده را آزاد کند و بآزادی وی حکم صادر کند.
۵- اسلام اربابان بندگان را به تعلیم و تادیب بندگان خود خوانده است. پیامبرصگفت: «من كانت له جاریة فعلمها، وأحسن إلیها وتزوجها، كان له أجران فی الحیاة وفی الاخرى. أجر بالنكاح والتعلیم، وأجر بالعتق» «هرکس کنیزی داشته باشد و او را تعلیم دهد و به وی رفتارنیکو داشته باشد و با او تزویج کند و به همسری خویش درآورد، او دو پاداش و مزد خواهد داشت یکی مزد و پاداش دنیوی و دیگری مزد و پاداش اخروی مزد و پاداشی برای انکاح و ازدواج و تعلیم وی و مزدی برای آزاد ساختنش».
اسلام برای آزادی، درهای متعددی گشوده و راههای نجات از بردگی را بیان داشته است و و سایل متعدد و گوناگونی برای رهائی بندگان از بندگی، پدید آورده است:
۱- اسلام آزادی بندگان را راهی به رحمت و بهشت خدا قرار داده است. خداوند میگوید: ﴿فَلَا ٱقۡتَحَمَ ٱلۡعَقَبَةَ١١ وَمَآ أَدۡرَىٰكَ مَا ٱلۡعَقَبَةُ١٢ فَكُّ رَقَبَةٍ١٣﴾[البلد: ۱۱-۱۳]. «چرا از این گردنه نمیگذرید و نمیدانید گذشتن از اینگردنه چیست؟ آزادی بندگان یعنی با آزاد کردن بندگان میتوانید از همه سختیها بگذرید و برضای خدا برسید».
مردی عرب بیابانی نزد پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا عملی را به من نشان بده که مرا به بهشت و ارد سازد. پیامبرصگفت: «عتق النسمة، وفك الرقبة» «آزادی نفسی و جانی و رهائیگردنی از بند بندگی». آن مردگفت: ای رسول خدا مگر «نسمه» و «رقبه» یکی نیستند؟ پیامبرصگفت: «لا، عتق النسمة أن تنفرد بعتقها، وفك الرقبة أن تعین فی ثمنها» «آزادی نسمه آنست که به تنهائی او را آزاد کنی و فک رقبه آنست که در پرداخت بهای وی به و یکمککنی، چون ممکن است که عقد به کتابت کرده باشد».
۲- آزادی بنده کفاره قتل خطاء است که خدارند میفرماید: ﴿...وَمَن قَتَلَ مُؤۡمِنًا خَطَٔٗا فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مُّؤۡمِنَةٖ...﴾[النساء: ۹۲] «هرکس مومنی را بخطا بکشد باید بنده مومنی را آزادکند».
۳- هرکس قسم خود را نقض کند و بشکند، باید بردهای را آزاد کند که خدا میفرماید: ﴿فَكَفَّٰرَتُهُۥٓ إِطۡعَامُ عَشَرَةِ مَسَٰكِینَ مِنۡ أَوۡسَطِ مَا تُطۡعِمُونَ أَهۡلِیكُمۡ أَوۡ كِسۡوَتُهُمۡ أَوۡ تَحۡرِیرُ رَقَبَةٖۖ ﴾[المائدة: ۸۹]. «هرکس قسم خویش را نقضکند، بایدکفاره و تاوان آن، ده نفر را آنگونه که بطور متوسط خانواده خویش را اطعام میکند، اطعام نماید یا برایشان لباس تهیه کند یا بندهای را آزاد کند و بآزادی او کمک کند».
۴- کسی که با همسر خویش مرتکب «ظهار» شود کفاره اینگناه او آزادی بندهای است که خدا میفرماید ﴿وَٱلَّذِینَ یُظَٰهِرُونَ مِن نِّسَآئِهِمۡ ثُمَّ یَعُودُونَ لِمَا قَالُواْ فَتَحۡرِیرُ رَقَبَةٖ مِّن قَبۡلِ أَن یَتَمَآسَّاۚ﴾[المجادلة: ۳]. «کسانی که نسبت بزنان خویش مرتکب «ظهار»، میشوند سپس از گفته خویش پشیمان میگردند، بایستی پیش از آنکه با زنانشان تماس جنسی برقرار کنند و مباشرت نمایند، بتاوان آن بندهای را آزاد کنند».
۵- اسلام یکی از مصارف زکات را خریدن بندگان و کمک به آزادی آنها قرار داده است یعنی بدانان زکات داده شود تا خود را بخرند و آزاد کنند که میفرماید: ﴿۞إِنَّمَا ٱلصَّدَقَٰتُ لِلۡفُقَرَآءِ وَٱلۡمَسَٰكِینِ وَٱلۡعَٰمِلِینَ عَلَیۡهَا وَٱلۡمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمۡ وَفِی ٱلرِّقَابِ﴾[التوبة: ۶۰]. «براستی مصارف صدقات و زکات عبارتند از: بینوایان و فقیران و کسانی که بجمعآوری زکات مشغول هستند و کسانی که بعنوان جلب نظر و تالیف و دلجوئی بدانان داده میشود و بندگانی که میخواهند خویشتن را آزادکنند، میباشد».
۶- اسلام امرکرده است که با بندگان بر مبلغی مال عقد به کتابت شود: که میفرماید: ﴿وَٱلَّذِینَ یَبۡتَغُونَ ٱلۡكِتَٰبَ مِمَّا مَلَكَتۡ أَیۡمَٰنُكُمۡ فَكَاتِبُوهُمۡ إِنۡ عَلِمۡتُمۡ فِیهِمۡ خَیۡرٗاۖ وَءَاتُوهُم مِّن مَّالِ ٱللَّهِ ٱلَّذِیٓ ءَاتَىٰكُمۡۚ﴾[النور: ۳۳]. «بندگان و بردگانی که خواهان عقد بهکتابت میشوند با آنان عقد به کتابکنید، اگر در آنان خیر و نیکی سراغ داشتید و از مال خدا که به شما داده است، بدانان بدهید تا بتوانند به عقد خویش و فا کنند یعنی از سهم زکات که حق الله است بدانان کمک کنید تا موفق به آزادی خویش شوند».
۷- هرکس نذر کند که بندهای را آزاد کند و فای به نذر بر او و اجب میشود هرگاه مقصودش تحقق پیدا کرد.
پس معلوم شدکه اسلام منبع و سرچشمه برده سازی و بردهگیری را محدود و تنگ کرده است و با آنان بسیار کریمانه معامله و رفتار نموده است و درهای گوناگون و متعددی برای آزادی آنها گشوده است، تا بدینوسیله زمینه آزادی نهائی آنان را از زیر یوغ بردگی فراهم آورد و آنچنان بسوی آنان دست مهر و یاری، دراز کرده است که در طی روزگار هرگز فراموش نمیشود.
زمینهایی که بزور تصرف میشود هرگاه جنگجویان مسلمان سرزمینی را فتح کردند و با جنگ و کشتار بزور آن را متصرف شدند و مردمان صاحبش را از آنجا راندند، حاکم اسلامی در بین دو چیز مخیر و آزاد است که انجام دهد:
۱- اینکه آن را بر جنگجویان تقسیم کند .
۲- اینکه آن را بر مسلمین و قف کند.
هرگاه آن را و قف مسلمینکرد، باید بر آن خراج و مالیات مستمر تعیین کندکه ازکسانی و صول میشود، که زمین را در اختیار دارند، خواه مسلمانان باشند یا کافر ذمی و در و اقع این خراج اُجرت و مزد زمین محسوب است و هر سالگرفته میشود. و در اصل خراج و تعیین آن ازکارهای حضرت عمر خطاب بود که برای زمینهای مفتوحه شام و مصرو عراق تعیین نمود.
همانگونه که تقسیم زمینهای مفتوحه بر فاتحین یا و قف آن برمسلمین و اجب است، همچنین این عمل در زمینهایی که صاحبانش از ترس فرار کردهاند، نیز و اجب است یا صاحبانش فرار نکردهاند بلکه با ایشان صلح کردهایم، بر اینکه زمینهایشان مال ما باشد و در برابر خراج و پرداخت آن بدانان اجازه میدهیم که روی آن کار کنند.
اما اگر با آنان صلحکنیم براینکه زمینشان از آن خودشان باشد و بما خراج زمین بدهند، این خراج حکم جزیه دارد پس اگر مسلمان شوند این خراج نیز ساقط میشود. هرگاه خراج اُجرت و مزد باشد میزان آن بسته بنظر حاکم است و بر حسب اجتهاد و تشخیص خویش آن را تعیین میکند، چون این کار بر حسب امکنه و ازمبه مختلف اختلاف پیدا میکند و تفاوت مینماید. پس سزاوار نیست .از آنچه که عمر تعیین کرده است پشیمان شد، چیزی که حضرت عمر و دیگران تعیین کردهاند بحال خود میماند و هیچکس حق ندارد آن را تغییر دهد، مادام که سبب تغییر نکند، چون تعیین و تقدیر او حکم است و قابل تغییر نیست.
کسی که زمین خراجی در اختیار داشته باشد و از آبادانی و عمارت آن عاجز باشد بر یکی از دو کار زیر مجبور میشود و ملزم به انجام یکی از آنها است:
۱- آن را اجاره بدهد ۲- از آن دست بردارد.
چون در و اقع این زمین مال مسلمین است و تعطیل آن بهیچ و جه جایز نیست.
در این زمینها ارث مجری است و بوارثکسی منتقل میشود که در دست او بوده است به همانگونه که بر آن کار میکرده است.
کلمه «فیئی» از «فاء یفییء» به معنی رجع و برگشت گرفته شده است و شرعاً مالی است که مسلمین آن را بدون جنگ از دشمنان خویش بگیرند و آنست که خداوند در سوره حشر بدان اشاره فرموده است: ﴿وَمَآ أَفَآءَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ مِنۡهُمۡ فَمَآ أَوۡجَفۡتُمۡ عَلَیۡهِ مِنۡ خَیۡلٖ وَلَا رِكَابٖ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُۥ عَلَىٰ مَن یَشَآءُۚ وَٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَیۡءٖ قَدِیرٞ٦ مَّآ أَفَآءَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ مِنۡ أَهۡلِ ٱلۡقُرَىٰ فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡیَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِینِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِیلِ كَیۡ لَا یَكُونَ دُولَةَۢ بَیۡنَ ٱلۡأَغۡنِیَآءِ مِنكُمۡۚ وَمَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۖ إِنَّ ٱللَّهَ شَدِیدُ ٱلۡعِقَابِ٧ لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِینَ ٱلَّذِینَ أُخۡرِجُواْ مِن دِیَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ یَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا وَیَنصُرُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلصَّٰدِقُونَ٨ وَٱلَّذِینَ تَبَوَّءُو ٱلدَّارَ وَٱلۡإِیمَٰنَ مِن قَبۡلِهِمۡ یُحِبُّونَ مَنۡ هَاجَرَ إِلَیۡهِمۡ وَلَا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَیُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ كَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفۡسِهِۦ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ٩ وَٱلَّذِینَ جَآءُو مِنۢ بَعۡدِهِمۡ یَقُولُونَ رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِینَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِیمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِی قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِینَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِیمٌ١٠﴾[الحشر: ۶-۱۰].
«آنچه را که خداوند به رسولش از آنها (از یهود) باز گردانده است چیزی است که شما برای بدست آوردن آن زحمتی نکشیدهاید نه اسبی تاختید و نه شتری یعنی بدون جنگ بدست آمده است (و این طور نیست که پیروزیها همیشه نتیجه جنگهای شما باشد.)
ولی خداوند رسولان خود را برهرکس بخواهد مسلط میسازد و خداوند برهمه چیز و همهکس توانا است. آنچه را که خداوند از اهالی این آبادیها به رسولش باز گردانده است و بدون جنگ نصیب او کرده است آن مال از آن خدا و رسول او و خویشاوندان او و یتیمان و مستمندان و در راه ماندگان است و این بخاطر آنست که این اموال عظیم، دست بدست میان ثروتمندان شما نگردد».
آنچه را رسول خدا برای شما آورده است و احکامی که بشما میگوید، آن را بگیرید و قبول و اجراکنید و آنچه را که از آن نهیکرده است و شما را از آن منع نماید، از آن خودداری نمائید و از مخالفت با خدا بپرهیزید و تقوای الهی پیشه کنید، که خداوند شدید العقاب است و مجازات او سخت است.
این اموال فیئی برای مهاجرانی است که از خانه و کاشانه و اموال خود رانده شدهاند. آنان فضل الهی و رضای او را میطلبند و خدا و رسول او را، کاری میکنند براستی آنان راستگویانند.
و یکی دیگر از مصارف آنکسانی هستند که در دارالهجره (مدینه رسول) و در خانه ایمان قبل از مهاجران، سکونت گزیدهاند. آنانکسانی را که به سویشان هجرت کنند دوست میدارند و در دل خود نیازی بدانچه به مهاجران داده شده است احساس نمیکنند و آنان را بر خود مقدم میدارند و ترجیح میدهند، هرچند شدیداً فقیر هم باشند، کسانی که خداوند آنها را از بخل و حرص نفس خویش بازداشته است رستگارند.
وکسانی که بعد از آنها آمدند و میگویند: پروردگارا ما و برادرانمان را که در ایمان بر ما پیشیگرفتند بیامرز و در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مومنان قرار مده؛ پروردگارا تو مهربان و رحیمی.
خداوند در این آیات از مهاجرینی که بمدینه مهاجرت کردهاند و پیش از فتح مکه اسلام آوردهاند و از انصار که اهل مدینه هستند و مهاجرین را پناه و ماوی دادند و کسانی که بعد از این دوگروه پدید میآیند، تا روز قیامت نام برده است.
قرطبی ازقول مالک میگوید تقسیم اموال فیئی موکول به نظر و اجتهاد امام دارد که هر اندازه خودش بخواهد و لازم بداند برمیدارد و از آن با اجتهاد خویش بخویشاوندان میدهد و باقیمانده را در راه مصالح مسلمین به مصرف میرساند و خلفاء راشدین بر این قول بوده و بدان عملکردهاند و سخن پیامبرصنیز بر آن دلالت میکند: «ما لی مما افاء الله علیكم إلا الخمس، والخمس مردود علیكم» «از آنچه خداوند نصیب شماکرده است چیزی از آن ما نیست جزخمس آن و آن خمس نیز مآلا بشما برمیگردد». براستی او آن را به خمسها و ثلثها تقسیم نکرده است و کسانی که درآیه ذکرشده بعنوان تنبیه و آگاهی بر آنها ذکرشدهاند، چون این گروهها مهمترین کسانی هستند که فیئی بدانان داده میشود و بعنوان حصر نیست.
زجاج در تایید مالک و استدلال بنفع او میگوید. خداوند گفت: ﴿یَسَۡٔلُونَكَ مَاذَا یُنفِقُونَۖ قُلۡ مَآ أَنفَقۡتُم مِّنۡ خَیۡرٖ فَلِلۡوَٰلِدَیۡنِ وَٱلۡأَقۡرَبِینَ وَٱلۡیَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِینِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِیلِۗ﴾[البقرة: ۲۱۵]. «از تو میپرسند چه چیزی را انفاق میکنند؟ بگو آنچه از خیر و مال خود انفاق میکنید و میبخشید برای پدر و مادر و خویشاوندان و یتیمان و مستمندان و در راه ماندگان است».
و باجماع هرکس میتواند بغیر از اینها نیز انفاق کند و احسان و صدقه خویش را بغیراین اصناف هم بدهد اگر مصلحت بداند. نسائی از قول عطاء میگوید: «خمس خدا و خمس رسول یکی است پیامبرصاز آن برای خود برمیداشت و از آن میبخشید و هرکجا میخواست مینهاد و بهرکس میخواست میداد و هرکاری میخواست با آن میکرد».
درکتاب حجه الله البالغه آمده است: سنن درکیفیت تقسیم «فیئی»، با هم اختلاف دارند هرگاه «فییء» را پیش پیامبرصمیآوردند همانروز آن را تقسیم میکرد به متاهل دو سهم و به مجرد یک سهم میداد. و ابوبکر آن را به بنده و آزاد میداد و میزان نیاز و کفایت را در نظر میگرفت.
و عمر خطاب در دیوان خویش سوابق و نیازهای اشخاص را مورد توجه قرار میداد. هرکس را با توجه به شخص او و سابقهاش یا با توجه بشخص او و کارهایی که انجام داده و یا با توجه بخودش و عیال و اهلش و یا با توجه باو و نیازش مورد عطا و بخشش قرارمیداد. ماحصل این اختلاف اینست این کار را با اجتهاد خویش انجام میدادند و هرکس مصالح زمان خویش را در نظر میگرفت.
هرگاه یکی از محاربین دشمن تقاضای اماننامه کند از و پذیرفته میشود و او در امان خواهد بود بهیچ و جه تعدی و تجاوز به وی جایز نیست. خداوند میفرماید: ﴿وَإِنۡ أَحَدٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِینَ ٱسۡتَجَارَكَ فَأَجِرۡهُ حَتَّىٰ یَسۡمَعَ كَلَٰمَ ٱللَّهِ ثُمَّ أَبۡلِغۡهُ مَأۡمَنَهُۥۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمۡ قَوۡمٞ لَّا یَعۡلَمُونَ٦﴾[التوبة: ۶]. «و اگر یکی ازمشرکان از تو پناهندگی بخواهد به او پناه ده تا کلام خدا را بشنود و در آن بیندیشد، سپس او را به محل امنش برسان چرا که آنها گروهی نا آگاهند».
این حق برای مردان و زنان و آزادگان و بندگان یکسان ثابت است یعنی همگی میتوانند به کافران پناه و امان بدهند و هریک میتوانند به هرکس از افراد دشمن که امان میخواهد امان و پناه بدهد و همه افراد مسلمانان این حق را دارند، مگر کودکان و دیوانگان هرگاه کودکی یا دیوانهای کسی را از دشمنان امان داد این امان دادن آنها صحیح نیست.
احمد و ابوداود و نسائی و حاکم از حضرت علی روایت کردهاند که رسول خدا گفت: «ذمة المسلمین واحدة، یسعى بها أدناهم، وهم ید على من سواهم» «ذمه و عهده همه مسلمین یکی است و پایینترین مسلمانان میتواند این ذمه را بعهده گیرد و مسئولیت آن را بپذیردکه برای دیگران قابل اجرا است و همه مسلمانان با هم در برابر دشمن یک دست و متحدند».
بخاری و ابوداود و ترمذی از ام هانیء دخت ابوطالب روایت کردهاند که گفت: گفتم ای رسول خدا فرزند «ام علی» میگوید، مردی را بنام (فلان ابن هبیره را که من او را پناه و امان دادهام، خواهدکشت. پیامبرصگفت: «قد أجرنا من أجرت یا أم هانئ» «کسی را که تو امان و پناه دادهای ما نیز او را پناه و امان دادیم».
هرگاه تقاضای امان و امان خواهی بلفظ یا باشاره مقررگردید، و به وی اعطاء شد دیگر تجاوز بر شخص امان داده شده، جایز نیست زیرا کسی که امان و پناه به وی داده شد، و او پناه خواست، او نفس خویش را حفظ کرده است از اینکه کشته شود و جان خویش را حفظ کرده است از اینکه برده گرفته شود.
از حضرت عمر روایت شده است که خبر بوی رسیدکه یکی از جنگجویان و مجاهدان اسلامی، بیکی از جنگجویان ایرانی گفت: نترس سپس آن شخص را کشت. لذا طی نامهای بفرمانده سپاه نوشت: «بدرستی به منگزارش شده است و خبر رسیده که گروهی از مردان شما، کافر را دنبال میکنند، تا اینکه بکوه پناه میبرد و از جنگ خودداری میکند، سپس یکی از شما به او میگوید: «نترس» سپس چون او را دریافت، میکشد -.یعنی چنین موردی پیش آمده است -سوگند بدانکس که جانم در دست او است، مادام که بمن خبر برسد که کسی چنینکاری بکند - از این ببعد -گردنش را قطع میکنم و او را بجای آن شخص خواهم کشت».
بخاری در تاریخ خود و نسائی از پیامبرصروایت کردهاند که گفت: «من أمن رجلا على دمه فقتله، فأنا برئ من القاتل وإن كان المقتول كافرا» «هرکس کسی را امان دهد و به وی بگوید تو بر خون خود ایمن هستی، سپس او را بکشد، من از چنین قاتلی بریء و بیزارم اگر چه مقتول کافر هم باشد».
بخاری و مسلم و احمد از انس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «لكل غادر لواء یعرف به یوم القیامة» «هر غادر و عهد شکنی در روز قیامت و رستاخیز پرچم خاص خود را دارد که بدان شناخته میشود».
همینکه امان اعطاء شد، این حق ثابت میشود و از همان زمان که امان داده شد، معتبر و نافذ الاجرا است، لیکن اقرار نهائی، و قتی است که حاکم یا فرمانده سپاه آن را اقرار کند. چون حاکم یا فرمانده امان را اقرار و اثباتکرد، امان اعتبار کلی مییابد.
و شخص امان داده شده، از اهل ذمّه محسوب میگردد و در سود و زیان مسلمانان شریک و سهیم خواهدگردید. الغای این اماننامه جایز نیست، مگراینکه ثابت شود که از این حق سواستفاده میکند و میخواهد به مسلمانان ضرر برساند، مثل اینکه بر علیه مسلمین و بسود قوم خود بجاسوسی پردازد و علیه مسلمین جاسوسیکند که در آنصورت این حق امان از او سلب میشود.
عقد امان برای منطقهای بطور عمومی
اعطای امان دادن و پناهندگی از سوی افراد مسلمان، و قتی جایز و صحیح است که برای امان یکنفر یا دو نفر باشد، و لی عقد امان و اعطای پناهندگی برای مردم ناحیهای، بطور عموم صحیح نیست، مگر اینکه امام و پیشوای مسلمین با اجتهاد خویش بدان اقدام کند و مصلحت را درنظر گیرد و در پی آن باشد مانند عقد ذمه که به و سیله امام و پیشوای مسلمین بسته میشود، اگر اینکار در اختیار افراد عادی مسلمین باشد، سرانجام موجب ابطال و الغای حکم جهاد خواهدگردید .
پیک و مامور مذاکرات فیمابین، حکمکسی را دارد که به وی امان داده شده است، خواه نامه همراه داشته باشد یا برای صلح درمیان دو طرف متقابل رفت و آمد کند یا درتلاش آتشبس باشد، تا فرصتی پیش آید، برای انتقال مجروحین و مقتولین از میدان جنگ.
پیامبرصبه دو پیک «مسیلمه» کذاب گفت: «لولا أن الرسل لا تقتل لضربت أعناقكما» «اگر بدینجهت نبود که پیکان کشته نمیشوند،گردنتان را میزدم و شما را میگشتم و لی پیککشته نمیشود». احمد و ابوداود از نعیم بن مسعود این حدیث را نقل کردهاند .
قریش ابورافع را بصورت پیک خدمت پیامبرصفرستادند. ایمان در قلب او جای گرفت و گفت ای رسول خدا من بسوی قریش برنمیگردم و با شما میمانم و مسلمان میشوم پیامبرصگفت: «إنی لا أخیس بالعهد، ولا أحبس البرد فارجع إلیهم آمنا، فإن وجدت بعد ذلك فی قلبك ما فیه الان، فارجع إلینا» «براستی من عهد شکنی نمیکنم و بعهد و پیمان خیانت نمیکنم و پیکان را حبس نمیکنم و نگه نمیدارم پس تو در کمال امن و آرامش بسوی قریش برگرد آنگاه اگر این احساس ایمان را که اکنون در دل داری باز هم در خود احساسکردی بسوی ما برگرد». احمد و ابوداود و نسائی آن را ذکر کرده و ابن حبان بصحت آن رای داده است.
در کتاب خراج ابو یوسف و «السیرالکبیر» محمد آمده استکه: رسول و پیک و پیامآور شروطی دارد که باید مسلمانان بدانها و فا کنند و آنها را مراعات نمایند و این عمل و اجب است و صحیح نیست که مسلمانان درباره پیک دشمن غدر و عهد شکنیکنند حتی اگر کافران گروگانهای مسلمین را هم بکشند ما پیکهای دشمن را نمیکشیم، چون پیامبرصمیفرماید: «وفاء بغدر خیر من غدر بغدر» «وفاء در برابر غدر و خیانت بهتر است از خیانت و غدر در برابر غدر و خیانت».
مستامن عبارت است از کافر حربی که بقلمرو اسلام داخل میشود و امنیت مییابد و به وی امان داده میشود بدون اینکه نیت اقامت همیشگی و توطن داشته باشد بلکه میخواهد مدتیکمتر از یکسال اقامتکند اگر بیش از یکسال بماند و قصد اقامت دائمی داشته باشد، آنوقت حکم ذمی دارد و تابع دولت اسلامی است و بمانند اهل ذمه با او رفتار میشود.
هرگاه کسی مستامن بحساب آمد و به وی امان داده شد، همسر و پسران نابالغ و دخترانش بطور کلی و مادرش و مادربزرگانش و خدمت کارانش، مادام که اینگروه با او زندگی کنند، در امان خواهند بود و مستامن بحساب میآیند و تابع شخص برخوردار از حق «مستامن» هستند و دلیل این، سخن خدای است که میفرماید:
﴿وَإِنۡ أَحَدٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِینَ ٱسۡتَجَارَكَ فَأَجِرۡهُ حَتَّىٰ یَسۡمَعَ كَلَٰمَ ٱللَّهِ ثُمَّ أَبۡلِغۡهُ مَأۡمَنَهُۥۚ﴾[التوبة: ۶]. قبلا ترجمه شد.
هرگاه یک دشمن جنگی، به و سیله امان نامه به قلمرو اسلام درآمد او از حق حفظ نفس و مال و دیگر حقوق و مصالح خویش برخوردار میشود تا زمانی که بعقد امان تمسک نموده و بدان و فادار باشد و از آن انحراف پیدا نکند. و حلال نیست که آزادی وی را مقید ساخت و مطلقاً جایز نیست او را متوقف و زندانی نمود، خواه بقصد اسارت یا بقصد زندانی کردن، بخاطر اینکه از رعایای دشمن است، یا بخاطر اینکه بین ما و آنان حالت جنگ برقرار است.
سرخسی گفته است: بحکم امان دادن، اموال آنها تضمین شده است و ممکن نیست که اموال آنان را بحکم اباحهگرفت و مباح دانست. و حتی اگر آن شخص به سرزمین کفر برگردد اگر چه به نسبت ذات وی امان تمام میشود و باطل میگردد، و لی حرمت و ضمانت مال او هنوز بحال خود باقی است. در مغنی گفته است:
«هرگاه کافر حربی به و سیله عقد امان به قلمرو اسلام داخل شد و مال خویش را پیش مسلمانی یا یک نفر ذمی به و دیعه نهاد یا مال خود را بدانان قرض داد، سپس خودش به سرزمین کفر برگشت. میبینیم، اگر او بعنوان تاجر یا پیک یا سیاحت و تفریح یا برایکاری به سرزمین کفر برگشته بود، تا آن را انجام دهد، سپس به سرزمین اسلام برگردد در این صورتها هم نفس و جانش و هم مالش در امان است، چون با بیرون رفتنش قصد بیرون رفتن از سرزمین اسلام را نداشته و نیت آن را نداشته است و حکم ذمی را دارد. و اگر به سرزمین جنگ با دشمن داخل شده و قصد اقامت و توطن را داشته باشد، امان وی باطل میگردد نسبت بجانش و لی اموالش هنوز در امان است، چون دخول وی در سرزمین اسلام بوسیله عقد امان شامل مالش نیزشده است و هرگاه دخول وی در سرزمین جنگ، موجب ابطال امان نسبت بجانش شود، نسبت بمالش بحال خود باقی است، چون ابطال بنفس او تعلق دارد نه بمالش».
وظیفه چنین شخصی آنست که امنیت و نظم عمومی را حفظ کند و بر علیه آنها خروج نکند و بجاسوسی و مراقبت اوضاع نپردازد. اگر بر علیه مسلمین و بسود دشمنان اسلام بجاسوسی پرداخت، آن و قت کشتنش حلال است.
قوانین مالی اسلامی بر شخص امان داده شده تطبیق داده میشود و برابر نظام و حقوق اسلامی، عقد بیع و داد و ستد و دیگر عقود را انجام میدهد و از معاملات ربوی وی جلوگیری میشود، چون اینگونه معاملات در اسلام حرام است و اگر بر حق یک مسلمانی تعدیکند، بمقتضای شریعت اسلامی، عقوبات و مجازات درباره او اجرا میشود. و همچنین اگر بر یک ذمّی نیز تعدیکند یا بر شخص امان داده شده دیگری. چون گرفتن حق مظلوم از ظالم و برپای داشتن عدالت از و ظایفی است که مسامحه و سهل انگاری درآن حلال نیست. و اگر برحقوق الهی تعدی و تجاوز کند، مانند ارتکاب جرم زنا بمانند مسلمانان با وی رفتار میشود و مجازات اسلامی در حق وی اجرا میگردد، چون اینگونه جرائم جامعه اسلامی را فاسد و تباه میکند .
اموال چنین شخصی مصادره نمیشود، مگراینکه با مسلمانان بجنگند و آنوقت که اسیرگردند، بصورت برده و عبد درمیآیند و دراین حال مالکیت وی برمال او نیز از بین میرود، چون در این حال استحقاق مالکیت ندارد. و استحقاق و راثت نیز از آنها زایل میشود. اگرچه در این و قت هنوز در سرزمین اسلام باشند، چون استحقاق و راثت و قتی است که شخصی بمیرد و این و قتی است که آنها بمیرند و حال آنکه نمردهاند. و اموال چنین اشخاصی به بیتالمال مسلمین تحویل داده میشود بر مبنای اینکه جزو غنایم است.
و اگر بر بعضی از مسلمانان یا افراد ذمی، قرضی نیز داشته باشد، ساقط میشود چونکسی نیست آن را مطالبهکند و شایستگی آن را داشته باشد.
هرگاه شخص امان داده شده در سرزمین اسلامی بمیرد، یا در سرزمین دشمن بمیرد، مالکیت او بحال خود باقی است، و بقول جمهور مالکیت به و رثه او منتقل میگردد، برخلاف نظر شافعی. بنابراین و ظیفه دولت اسلامی است، که اموال او را بورثهاش منتقل کند، و برایشان ارسال دارد، اگر او و رثهای نداشت، این اموال او فیئی مسلمین محسوب میگردد.
چون احترام بعهد و پیمانها بسیارنیکو است و نقش مهمی دارد و در محافظت بر صلح و آرامش، اهمیت نقش آن، در حل مشکلات و نزاعها و تسویه علاقات و پیوندها، غیرقابل انکار و بدیهی است، لذا احترام بعهود و پیمانها یک و ظیفه اسلامی است.
عربها گویند: «هرکس با مردم آمیزش و رفتار کند و بدانان ظلم ننماید و با آنان سخن گوید و مرتکب دروغ نشود و بوعده خویش و فا کند، براستی مردانگی و مروت چنین شخصی،کامل است و عدالت او آشکار و برادریش و اجب است». براستی این سخن حق است، چون هرکس با مردم رفتارنیکو داشته باشد و بوعده خویش و فاکند و راستگو باشد، این دلیل کمال مردانگی و مظهر عدالت است، و دوستی و برادری چنین شخصی شایسته است.
خداوند به و فا و التزام بهمه عهود و التزامات، دستور داده است خواه این عهود و التزامات، با خدا یا با خلق خدا باشد: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَوۡفُواْ بِٱلۡعُقُودِۚ﴾[المائدة: ۱]. «ای کسانی که ایمان آوردهاید به عقود و عهودی که بستهاید و فاکنید».
هر نوع تقصیر و کوتاهی در و فای بعهد گناه بزرگی محسوب میگردد و مستوجب خشم و غضب خدا است. ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفۡعَلُونَ٢ كَبُرَ مَقۡتًا عِندَ ٱللَّهِ أَن تَقُولُواْ مَا لَا تَفۡعَلُونَ٣﴾[الصف: ۲-۳]. «ای مومنان چرا چیزی را میگوئید که انجامش نمیدهید، پیش خداوند گناه بزرگ و موجب خشم او است که چیزی را بگوئید و بدان عمل نکنید».
هر نوع عهدی که انسان بر خویشتن ببندد و بدان متعهد گردد، درباره آن مورد محاسبه و بازخواست قرار میگیرد. ﴿وَأَوۡفُواْ بِٱلۡعَهۡدِۖ إِنَّ ٱلۡعَهۡدَ كَانَ مَسُۡٔولٗا٣٤﴾[الإسراء: ۳۴]. «بعهدی که میبندید و فا کنید براستی عدم و فای بعهد مورد بازخواست قرار میگیرد».حق و فای به عهد بر دین مقدم است: ﴿وَٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَلَمۡ یُهَاجِرُواْ مَا لَكُم مِّن وَلَٰیَتِهِم مِّن شَیۡءٍ حَتَّىٰ یُهَاجِرُواْۚ وَإِنِ ٱسۡتَنصَرُوكُمۡ فِی ٱلدِّینِ فَعَلَیۡكُمُ ٱلنَّصۡرُ إِلَّا عَلَىٰ قَوۡمِۢ بَیۡنَكُمۡ وَبَیۡنَهُم مِّیثَٰقٞۗ ﴾[الأنفال: ۷۲]. «وکسانی که ایمان آوردهاند و مهاجرت نکردهاند شما و لایت و سرپرستی آنها را ندارید تا اینکه هجرت نکنند و اگر در دین از شما کاری بخواهند بر شما و اجب است که بدانان کمککنید مگر بر علیه قومی باشد که بین شما و ایشان پیمانی وجود دارد».ملاحظه میشودکه در اینجا حق و فای بعهد و پیمان بر حق دین مقدم است -وفای بعهد و پیمان خود جزو ایمان است. پیامبرصمیفرماید: «إن حسن العهد من الایمان» «براستی نیک عهدی در اثر ایمان و جزئی از آن است». بگفته حاکم صحیح است و ذهبی آن را قبول داشته است. جزای و فا بعهد و پیمان چیزی نیست مگر بهشت: ﴿وَٱلَّذِینَ هُمۡ لِأَمَٰنَٰتِهِمۡ وَعَهۡدِهِمۡ رَٰعُونَ٨ وَٱلَّذِینَ هُمۡ عَلَىٰ صَلَوَٰتِهِمۡ یُحَافِظُونَ٩ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡوَٰرِثُونَ١٠ ٱلَّذِینَ یَرِثُونَ ٱلۡفِرۡدَوۡسَ هُمۡ فِیهَا خَٰلِدُونَ١١﴾[المؤمنون: ۸-۱۱]. «و کسانی که امانات و عهد و پیمان را مراعات میکنند و امانتدار و درست عهد و پیمانند و کسانی که بر نماز خواندن خود مداومت دارند براستی اینانندکه بهشت و جنات فردوس را به ارث میبرند و جاویدان درآن میمانند».بر†استی درست عهدی و نیکو پیمان داری، از اخلاق پیامبران و رسولان خداوند†بوده است: ﴿وَٱذۡكُرۡ فِی ٱلۡكِتَٰبِ إِسۡمَٰعِیلَۚ إِنَّهُۥ كَانَصَادِقَ ٱلۡوَعۡدِ وَكَانَ رَسُولٗا نَّبِیّٗا٥٤﴾[مریم: ۵۴]. «در این کتاب از اسماعیل یادکن براستی راست و عده و و عده نگهدار بود و رسول و نبی بود».و پیامبرصاسلام در این خلق و خوی براستی نمونه اعلای انسانی بود. عبدالله بن ابیالحمساء گفت: من قبل از بعثت چیزی از پیامبرصخریده بودم و اندکی از بهای کالا مانده بود به وی و عده داده بودم که آن را برایش ببرم، در جای خودش، لذا فرمود: «یافتى لقد شققت علی، أنا ها هنا منذ ثلاث أنتظرك» «ای جوانمرد تو مرا به شفقت انداختی من سه روز است بخاطر و فای بعهد در اینجا انتظار شما را میکشم که برگردی».
پیامبرصبعد از هجرت با یهودیان عهد و پیمان بست که آنان بر دین خود بمانند و اموالشان مصون باشد، بشرط اینکه بر علیه او به مشرکین قریش کمک و کاری نکنند. که یهودیان این عهد و پیمان را شکستند، سپس پوزش خواستند و بعد مجدداً پیمان را شکستند و برگشتند که خداوند فرمود: ﴿إِنَّ شَرَّ ٱلدَّوَآبِّ عِندَ ٱللَّهِ ٱلَّذِینَ كَفَرُواْ فَهُمۡ لَا یُؤۡمِنُونَ٥٥ ٱلَّذِینَ عَٰهَدتَّ مِنۡهُمۡ ثُمَّ یَنقُضُونَ عَهۡدَهُمۡ فِی كُلِّ مَرَّةٖ وَهُمۡ لَا یَتَّقُونَ٥٦﴾[الأنفال: ۵۵-۵۶]. «براستی بدترین جانوران و موجودات نزد خداوندکسانی هستند که کافر شدند و ایمان نمیآورند،کسانی که از آنان عهدگرفتهاید سپس عهد و پیمان خدا را بهم میزنند و هر بار آن را نقض میکنند و آنان متقی نیستند و نا پرهیزگارانند».
ثعلبه با خدای خویش عهد و پیمان کردکه هرگاه خداوند در روزی او گسترش و و سعت پدید آورد و او را از فضل خویش بینیاز کند حق هر ذی حق را بدهد، چون خدا روزی و رزق او را بسط و گسترش داد و ثروت و مال او را فراوان گردانید، این عهد را بهم زد و پشیمان شد و بربندگان خدا بخل و رزید و خداوند در حق او چنین فرمود: ﴿۞وَمِنۡهُم مَّنۡ عَٰهَدَ ٱللَّهَ لَئِنۡ ءَاتَىٰنَا مِن فَضۡلِهِۦ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ ٱلصَّٰلِحِینَ٧٥ فَلَمَّآ ءَاتَىٰهُم مِّن فَضۡلِهِۦ بَخِلُواْ بِهِۦ وَتَوَلَّواْ وَّهُم مُّعۡرِضُونَ٧٦ فَأَعۡقَبَهُمۡ نِفَاقٗا فِی قُلُوبِهِمۡ إِلَىٰ یَوۡمِ یَلۡقَوۡنَهُۥ بِمَآ أَخۡلَفُواْ ٱللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَبِمَا كَانُواْ یَكۡذِبُونَ٧٧﴾[التوبة: ۷۵-۷۷].
«از آنها کسانی هستند، که با خدا پیمان بستهاند، که اگر خداوند ما را از فضل خود روزیکند، قطعاً صدقه خواهیم داد و از شاکران خواهیم بود، امّا هنگامی که خداوند از فضل و نعمت خود، به آنها بخشید، بخل و رزیدند و سرپیچی کردند و رویگردان شدند. این عمل (روح) نفاق را در دلهایشان، تا روزی که خدا را ملاقاتکنند، برقرار ساخت، این بخاطر آنست که از پیمان الهی تخلف جستند و دروغگفتند و خلاف و عده خویش عملکردند».
چون مرگ عبدالله بن عمر فرا رسید گفت: «براستی مردی از قریش دخترم را خواستگاری کرده بود و من و عد گونهای بوی داده بودم، بخدای دوست ندارم با یک سوم نفاق -خلف و عده- خدای را ملاقاتکنم، شما را گواه میگیرم، که من دخترم را بازدواج وی درآوردم».
عبدالله اشاره بحدیث زیر میکند که پیامبرصمیفرماید: «ثلاث من كان فیه فهو منافق، وإن صام وصلى وزعم أنه مسلم: من إذا حدث كذب، وإذا وعد أخلف وإذا اؤتمن خان» «سه خصلت و خوی هست که در هرکس جمع شوند او منافق است اگر چه روزه بگیرد و نماز بخواند و بگوید که مسلمان است:کسی که هرگاه سخن گفت مرتکب دروغ شود و هرگاه و عده داد، خلف و عده کند و هرگاه امین دانسته شد، در امانت خیانتکند». حدیث را بخاری روایت کرده است. خداوند در بد شمردن و شناعت خلاف و عده و بهم زدن عهد و پیمان میفرماید: ﴿وَأَوۡفُواْ بِعَهۡدِ ٱللَّهِ إِذَا عَٰهَدتُّمۡ وَلَا تَنقُضُواْ ٱلۡأَیۡمَٰنَ بَعۡدَ تَوۡكِیدِهَا وَقَدۡ جَعَلۡتُمُ ٱللَّهَ عَلَیۡكُمۡ كَفِیلًاۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَعۡلَمُ مَا تَفۡعَلُونَ٩١ وَلَا تَكُونُواْ كَٱلَّتِی نَقَضَتۡ غَزۡلَهَا مِنۢ بَعۡدِ قُوَّةٍ أَنكَٰثٗا تَتَّخِذُونَ أَیۡمَٰنَكُمۡ دَخَلَۢا بَیۡنَكُمۡ أَن تَكُونَ أُمَّةٌ هِیَ أَرۡبَىٰ مِنۡ أُمَّةٍۚ إِنَّمَا یَبۡلُوكُمُ ٱللَّهُ بِهِۦۚ وَلَیُبَیِّنَنَّ لَكُمۡ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ مَا كُنتُمۡ فِیهِ تَخۡتَلِفُونَ٩٢﴾[النحل: ۹۱-۹۲]. «هنگامی که با خدا عهد بستید، به عهد او و فا کنید و سوگندهای موکد خویش را بعد از اینکه تاکید کردید روی آنها، آنها را نشکنید در حالی که خدا را کفیل و ضامن و حاضر بر آنها قرار دادهاید، خداوند از آنچه انجام میدهید آگاه است. همانند و مثل آن زن سبک مغز مباشید که پشمهای تابیده خود را پس از آنکه مستحکم میتابید، باز میکرد و و ا میتابید. آنچنان مباشید که سوگند و پیمان خود را و سیله خیانت و فساد قرار دهید، بخاطر اینکه گروهی جمعیتشان ازگروه دیگر بیشتر است ( که کثرت دشمن را بهانهای برای شکست بیعت با پیامبرصمیشمردند -یعنی شما نیز بهانه جوئی مکنید برای نقض عهد و پیمان) -خداوند میخواهد با این و سیله شما را آزمایشکند و روز قیامت و رستاخیز آنچه را که درآن اختلاف داشتید، برای شما روشن میسازد».
عهد و پیمانی که احترام بدان و اجب و و فای بدانها لازم است، باید شرایط زیر را داشته باشد.
۱- نباید آن عهد و پیمان با حکمی از احکام شرع اسلام که مورد اتفاق همه است، مخالفت داشته باشد. پیامبرصمیفرماید: «كل شرط لیس فی كتاب الله فهو باطل وان كان مائة شرط» «هر شرطی که مخالف باکتاب خدا و حکم او باشد و در کتاب خدا نباشد باطل است اگرچه یکصد بار هم شرط شده باشد».
۲- باید عهد و پیمان از روی رضا و اختیار صورت گرفته باشد، چون اکراه و اجبار اراده را سلب میکند و عقدی که شرط حریت و اختیار و آزادی در آن نباشد احترامی ندارد.
۳- باید عقد و پیمان کاملا و اضح و آشکار باشد و بدون اشکال و پیچیدگی باشد، تا بهنگام تطبیق، احتیاج بتاویل نداشته و اختلاف ایجاد نکند.
عهود و پیمانها بهم زده نمیشوند مگردر یکی ازحالات زیر:
۱- وقتی موقت بوقتی باشند، که آن و قت پایان پذیرد یا محدود بظروف معینی باشندکه آن مقتضیات و ظروف، پایان یافته باشند.
ابوداود و ترمذی از عمر بن عنبسه روایت کرده است که گفت: از پیامبرصشنیدم میگفت: «من كان بینه وبین قوم عهد، فلا یجلن عهدا، ولا یشدنه، حتى یمضی أمده، أو ینبذ إلیهم على سواء» «هر کس با قومی و گروهی عهدی و پیمانی داشته باشد آن را بهم نزند و استحکام نبخشد تا اینکه مدت آن را بپایان میبرد یا عهد و پیمان را بسوی آنان میاندازد و ابطال آن را بدانان اعلام میکند». قرآن میگوید:
﴿إِلَّا ٱلَّذِینَ عَٰهَدتُّم مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِینَ ثُمَّ لَمۡ یَنقُصُوكُمۡ شَیۡٔٗا وَلَمۡ یُظَٰهِرُواْ عَلَیۡكُمۡ أَحَدٗا فَأَتِمُّوٓاْ إِلَیۡهِمۡ عَهۡدَهُمۡ إِلَىٰ مُدَّتِهِمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُتَّقِینَ٤﴾[التوبة: ۴]. «مگر کسانی از مشرکین که با آنها عهد بستهاید و چیزی از آن فرو گذار نکردهاند و احدی را برضد شما تقویت ننمودهاند و پیمان خود را بهم نزدهاند، پیمان آنان را تا پایان مدتشان محترم بشمارید زیرا خداوند پرهیزکاران و متقیان را دوست میدارد».
۲- وقتی که دشمن در عهد و پیمان اخلال کند. خدا میفرماید: ﴿فَمَا ٱسۡتَقَٰمُواْ لَكُمۡ فَٱسۡتَقِیمُواْ لَهُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُتَّقِینَ٧﴾[التوبة: ۷]. «تا هر زمان آنان بر عهد و پیمان استقامت داشتند شما نیز استقامت داشته باشید، براستی خدا متقیان را دوست میدارد».﴿فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِی ٱلدِّینِۗ وَنُفَصِّلُ ٱلۡأٓیَٰتِ لِقَوۡمٖ یَعۡلَمُونَ١١ وَإِن نَّكَثُوٓاْ أَیۡمَٰنَهُم مِّنۢ بَعۡدِ عَهۡدِهِمۡ وَطَعَنُواْ فِی دِینِكُمۡ فَقَٰتِلُوٓاْ أَئِمَّةَ ٱلۡكُفۡرِ إِنَّهُمۡ لَآ أَیۡمَٰنَ لَهُمۡ لَعَلَّهُمۡ یَنتَهُونَ١٢ أَلَا تُقَٰتِلُونَ قَوۡمٗا نَّكَثُوٓاْ أَیۡمَٰنَهُمۡ وَهَمُّواْ بِإِخۡرَاجِ ٱلرَّسُولِ وَهُم بَدَءُوكُمۡ أَوَّلَ مَرَّةٍۚ أَتَخۡشَوۡنَهُمۡۚ فَٱللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَوۡهُ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِینَ١٣﴾[التوبة: ۱۱-۱۳]. «و اگر پیمانهای خود را پس از عهد خویش بشکنند و آیین شما را مورد طعن قرار دهند با پیشوایان کفر پیکار کنید، چرا که آنها پیمانی ندارند، شاید دست بردارند. آیا با گروهی که پیمانهای خود را شکستند و تصمیم به اخراج پیامبر گرفتند، پیکار نمیکنید؟ در حالیکه آنها نخستین بار پیکار با شما را آغاز کردند. آیا از آنها میترسید؟ با اینکه خداوند سزاوارتر است که از او بترسید اگر مومن هستید».
۳- وقتی که نشانههای غدر و دلایل خیانت، از آنان ظاهر شد: ﴿وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوۡمٍ خِیَانَةٗ فَٱنۢبِذۡ إِلَیۡهِمۡ عَلَىٰ سَوَآءٍۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُحِبُّ ٱلۡخَآئِنِینَ٥٨﴾[الأنفال: ۵۸]. «و هرگاه با ظهور نشانههائی از خیانتگروهی بیم داشته باشی، و نگران باشی که عهد خود را شکسته و حمله غافلگیرانه کنند، به طور عادلانه به آنها اعلام کن که پیمانشان لغو شده است، زیرا خداوند خائنان را دوست نمیدارد».
هرگاه حاکم فهمید که بین مسلمین و همپیمانان خیانت و اقع شده است، تا زمانی که بهم خوردن پیمان و الغای آن را بدشمن اعلام نکند، و خبر نقض پیمان، بدور و نزدیک نرسد، جنگ با آنان حلال نیست، تا آنان غافل نشوند، چون اسلام این را نمیخواهد:
﴿وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوۡمٍ خِیَانَةٗ فَٱنۢبِذۡ إِلَیۡهِمۡ عَلَىٰ سَوَآءٍۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا یُحِبُّ ٱلۡخَآئِنِینَ٥٨﴾[الأنفال: ۵۸]. چون بر اساس اسلام و فا در برابر غدر دیگران، بهتر است از غدر در برابر غدر، محمد بن الحسن درکتاب «السیر الکبیر» گوید: اگر امیر مسلمین کسی را سوی پادشاه دشمن بفرستد، تا الغای عهد و پیمان را به وی اعلامکند، شایسته نیست در این میان مسلمین حمله غافلگیرانه کنند، یا باطراف مملکت آنان یورش برند، مگر اینکه و قت کافی بگذرد، تا اینکه پادشاه دشمن بتواند خبر نقض پیمان و الغای آن را به اطراف مملکت خویش برساند، تا غافلگیر نشوند، با این حال اگر مسلمانان بیقین میدانستند، که هنوز با گذشت و قت کافی، پادشاه بقوم خود خبر نداده است، پسندیده و مستحب آنست که برآنان حمله غافلگیرانه نکنند، تا اینکه آنانرا از الغای پیمان مطلعکنند، چون این کار شبیه به خدعه و نیرنگ است. همانگونه که بر مسلمین است که از خدیعه و نیرنگ پرهیزکنند، برآنان است که از شبه خدیعه و نیرنگ نیز پرهیزکنند.
در زمان حکومت عبدالملک بن مروان چنان پیش آمد، که مردم قبرص مرتکب حادثه بزرگی شدند، عبدالملک خواست پیمان صلح با آنان را ملغی کند، لذا با فقیهان عصر خود بمشورت نشست از جمله با لیث بن سعد و مالک بن انس مشورت کرد، لیث بن سعد به وی نوشت: براستی مردم قبرص متهم به غش و خیانت با اهل اسلام و هواداری و خیرخواه دشمنان رومی هستند و خداوند میفرماید: ﴿وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوۡمٍ خِیَانَةٗ فَٱنۢبِذۡ إِلَیۡهِمۡ عَلَىٰ سَوَآءٍۚ﴾[الأنفال: ۵۸]. «لذا بنظر من پیمانشان را لغو کن و یک سال بدانان مهلت بده تا همگی از آن مطلع شوند».
اما مالک بن انس در فتوای خویش نوشت که: اعطای امان و پیمان صلح به مردم قبرص بسیار قدیم است و از و الیان همواره مورد تایید قرار گرفته است و سراغ ندارم که هیچ حاکمی پیمانشان را نقض کرده باشد، یا آنان را از سرزمینشان بیرون رانده باشد، لذا بنظر من هرچه زودتر الغای پیمان و امان را بدانان اعلام کن، تا حجت بر آنان کامل گردد چون خداوند میفرماید: ﴿فَأَتِمُّوٓاْ إِلَیۡهِمۡ عَهۡدَهُمۡ إِلَىٰ مُدَّتِهِمۡۚ﴾[التوبة: ۴]. «عهد و پیمانشان را تا آخر مدتشان بپایان برید».اگربعد از این اخطار درست رفتار نکردند، و دست از غش و خیانت برنداشتند و خیانتشان به اثبات رسید، آنگاه بعد از اعلام الغای عهد و پیمان و اتمام حجت، بدانان حمله میکنی و خداوند ترا پیروز میگرداند.
۱- پیامبر با «بنی ضمره» یکی از قبایل عرب معاهده صلح و امان بست و اینست نص و متن قرار داد صلح: «هذا كتاب محمد رسول الله لبنی ضمرة، بأنهم آمنون على أموالهم وأنفسهم، وأن لهم النصر على من رامهم، إلا أن یحاربوا فی دین الله، مابل بحر صوفة، وإن النبیصإذا دعاهم إلى النصرة أجابوه، علیهم بذلك ذمة رسوله، ولهم النصر من برمنهم واتقى» «این نامه محمد رسول خدا است، برای قبیله بنو ضمره که بموجب آن مال و جانشان از طرف مسلمانان در امان است و هرکس بدانان حملهکند و قصد ایشان کند، بر مسلمین است که ایشان را کاریکنند و نصرت دهند، مگر اینکه با دین خدا بجنگ برخیزند و مدت این پیمان تا زمانی است که آب دریا پشم را ترکند -یعنی مادام شرایط صلح را بهم نزنند، برای همیشه این پیمان بحال خود باقی است -و یکی دیگر از شرایط صلح آنست که هرگاه محمد آنان را بیاری بخواند باید بیاری او بشتابند و در مقابل در پناه خدا و رسول خواهند بود و عهده ذمه خدا و رسول را دارند و هرکس از آنان راه بر و تقوی پیشهکند، از یاری ما برخوردار است».
۲- همینکه پیامبرصدر مدینه استقرار یافت، پیمان حسن همجواری را با یهودیان برقرار ساخت، که اینکه ترجمه آن:
بسم الله الرحمان الرحیم
این نامه محمد نبی و رسول خدا است که بموجب آن مومنان و مسلمانان قریش و اهل شهر یثرب و پیروانشان و کسانی که بدانان ملحق میشوند و کسانی که با آنها مجاهده میکنند، که همگی در برابر دیگر مردمان یک امت و احده و متحد هستند:
مهاجرین قریش بر حال قبلی خویش میباشند، که دیه و خونبهای مقتولین میگیرند و میدهند و اسیران خود را بنیکی و برابر عرف و عدالت در بین مومنان فدیه میدهند.
بنوعون هم برحال قبلی خویشند و دیه قبلی خویش را برقرار میسازند و هر طایفهای اسیران خود را برابر عرف و به نیکی و عدالت در بین مومنان فدیه میدهند .
و بنو الحارث از خزرج بر حال قبلی خویشند و دیه قبلی خویش را برقرار میسازند و هر طایفهای اسیران خویش را برابر عرف و بنیکی و عدالت در بین مومنان فدیه میدهند.
و بنوساعده برحال قبلی خویشند و دیه قبلی خویش را برقرار میسازند و هر طایفهای اسیران خویش را برابر عرف و به نیکی و عدالت در بین مومنان فدیه میدهند.
وبنو جشم برحال قبلی خویشند و دیه اولیه و قبلی خویش را برقرار میسازند و هر طایفهای اسیران خویش را برابر عرف و بنیکی و عدالت در میان مومنان فدیه میدهند.
و بنونجار بر حال قبلی خویشند و دیه خویش را برقرارمیسازند و هر طایفهای اسیران خود را برابر عرف و بنیکی و عدالت در میان مومنان فدیه میدهند.
و بنوالنبیت برحال قبلی خویشند و دیه قبلی خویش را برقرار میسازند و هر طایفهای اسیران خود را برابر عرف و بنیکی و عدالت در میان مومنان فدیه میدهند.
و بنواوس برحال قبلی خویشند و دیه قبلی خویش را برقرار میسازند و هرطایفهای برابر عرف و بنیکی و عدالت در میان مومنان اسیران خویش را فدیه میدهند.
و مومنان در میان خود نبایدکسی را که در زیر بار سنگین بدهکاری و عیالواری فرح و شادی را از دست داده است، بحال خود بگذارند، بلکه باید برابر عرف و بنیکی در فدیه دادن و دیه دادن، به وی کمککنند و نسبت به وی بخشش داشته باشند.
هیچ مومنی نباید با مولای مومنی بدون اجازه او پیمان ببندد. و همه مومنان متقی دربرابر متجاوزین از خود و کسی که از سرشت ظلم پیرویکند، یا مرتکب گناه و عدوان و تجاوز و فساد بین مومنان شود، با هم یک دست و بر علیه او هستند، حتی اگر فرزند یکی از آنان هم باشد و هیچ مومنی حق ندارد که مومنی را بجای کافری بکشد و حق نداردکافری را برعلیه مومنی یاریکند و ذمه و عهد خدا یکی است و پائینترین مومنان حق دارد ذمه و عهد خدا را به هرکسی اعطاکند و مومنان موظف به پیروی از آن هستند -یعنی اگر بکسی امان داد -و مومنان با هم دوست و مولای همدیگرند و همپیمان محسوب میشوند.
و هرکس از یهود تابع ما شود، او از یاری ما و مساوات در رفتار برخوردار است، بدون اینکه مورد ستم قرارگیرد یا برعلیه او یاریکنند -یعنی دربرابر ظلم و یاری دیگران بر علیه او از او حمایت میکنیم.
و صلح و سازش با مومنان یکی است، هیچ مومنی حق ندارد بدون مومن دیگری در جنگ درراه خدا، صلح برای خویش برقرارکند و دیگرمومنان را درنظر نگیرد، مگر اینکه این صلح بعدالت و برای همه باشد .
و جنگجویان و غازیان ما موظف هستند بنوبه از پی همدیگرباشند، و بجای هم جنگکنند و نوبت عوض کنند. و همه مومنان در برابر خونشان که در راه خدا ریخته میشود، و لی همدیگر هستند و موظف به تلافی و انتقامگرفتن برای همدیگر هستند و باید خون همدیگر را که در راه خدا ریخته شده است، انتقام بگیرند. و همه مومنان متقی بر بهترین هدایت و راستترین آن هستند.
و نباید هیچ مشرکی مال و جان قریشیان را پناه دهد و از آن حمایتکند و نباید در برابر مال و جان قریشیان مانع مسلمینگردد -یعنی مشرکان هم پیمان مسلمین، حق حمایت ازقریش ندارند - و هرکس مومنی را بدون علت و موجب قتل و بدون ارتکاب جرم مشخصی، بکشد قاتل مورد قصاص قرار میگیرد و بجای او کشته میشود، مگراینکه و لی مقتول به خونبها و دیه راضی باشد و همه مومنین برعلیه قاتل هستند و برای آنان حلال نیست، جزآنکه بر علیه قاتل قیامکنند، تا از او حق گرفته شود.
و برای هیچ مومنی که بمحتوای این صحیفه اقرارمیکند و بخدا و روز رستاخیز باور دارد و ایمان آورده است، حلال نیست که حادثه آفرین و بدعتگذار و گناهکار را یاری کند، یا پناه بدهد و هرکس چنینکسی را یاریکند، یا پناه دهد، بر او لعنت خدا و خشم خدا در روز رستاخیز باد و درآن روز هیچ تصرف و عدلی از او پذیرفته نمیشود.
و شما ای مومنان درهرچیزی اختلاف داشته باشید، حکم در آن بخدا و رسول او محمدصبرمیگردد.
وقوم یهود، مادام که درجنگ شرکت دارند، باید درهزینه جنگی سپاه با مومنان سهیم باشند، و هرگروه از آن دو هزینه خویش را بپردازند.
و یهودیان بنیعوف با مومنان یک امت و احده و متحد هستندکه مومنان دین خود و یهودیان دین خود را دارند، خواه خودشان یا موالیشان، مگرکسی که مرتکب ظلم یا جرم و گناهی شودکه او-ظالم و گناهکار -تنها خود و خانواده خود را هلاک و تباه میکند.
و یهودیان بنینجار نیز از حقوق یهودیان بنی عوف برخوردارند.
و یهودیان بنیساعده نیز مثل یهودیان بنیعوف هستند.
و یهودیان بنی جشم نیزمثل یهودیان بنی عوف هستند.
ویهودیان بنی ثعلبه هم مثل یهودیان بنیعوف هستند، مگرکسی که ظلمکند یا مرتکبگناه شودکه او فقط خود و خانواده خود را هلاک و تباه میکند و جفنه از بنیثعلبه مانند خود بنیثعلبه است، و بنی شطبیه هم مثل خود یهود بنیعوف هستند و خوبی و نیکی غیر از گناه است و یکسان نیستند و موالی ثعلبه مانند خود ثعلبه هستند و دوستان و همپیمانان یهود مانند خود یهودیان هستند و هیچکس از یهودیان حق خروج از مدینه را ندارند، مگر با اجازه محمدصو جراحت و زخم خون ریزی التیام نمیپذیرد و هرکس مرتکب فتی و جنایت شود زیان آن بخود او و خانوادهاش برمیگردد. مگرکسی که مورد ظلم و اقع شده باشد. و خداوند با بهترین و نیکوترین اینها است.
بر یهودیان است که نفقه و هزینه خویش را بپردازند و برمومنین است که نفقه و هزینه خویش را بپردازند و بر همه آنها است که اگر کسی با مردمانی که در این صحیفه نامشان آمده است، جنگکند همدیگر را یاری کنند و باید با هم دیگر مشورتکنند و خیرخواه همدیگر باشند و در خوبی و نیکی با همند، نه درگناه و بدی. و هیچکس بگناه همپیمانش بازخواست نمیشود، و یاری کردن از آن ستمدیده و مظلوم است -یعنی و قتی مسلمین در جنگ همپیمانان خود شرکت میکنند، که جنگ مشروع باشد -و باید یهودیان مادام که در جنگند و جنگ میکنند، در هزینه و نفقه با مومنان سهیم باشند.
و داخل شهر یثرب، برای همه کسانی که نامشان در این صحیفه آمده است محترم و بااحترام است و همسایه هرکس مثل او است، بدون اینکه زیان برساند یا جنایتکند یعنی درضرر و گناه یک حکم ندارند و هیچ حریم کسی مورد پناه قرار نمیگیرد مگر باذن اهل آن. و هر حادثهای یا نزاع و خلافی بین مردمانی روی دهد که دراین صحیفه نامشان آمده است و خوف فسادی رود، حکم درکارشان و مرجع حل اختلاف بدستور خدا و پیامبر او است و خداوند با متقیترین و نیکوترین چیزی و کسی است که در این صحیفه است.
و قریش و کسانی که قریش را یاریکنند نباید پناه داده شوند. و اگر کسی به یثرب حملهکند، همهکسانی که در این صحیفه نامشان آمده است، باید همدیگر را یاری کنند و هرگاه بصلح و پوشیدن جامه صلح خوانده شوند باید بپذیرند و آنان نیز بصلح خوانده شوند، مومنان نیز باید بپذیرند مگرکسی که در راه مخالفت با دین خدا میجنگدکه دراین صورت مومنان صلح با آنان را نمیپذیرند و بر هرکس لازم است که حصه خویش را از جانب خویش انجام دهد.
و یهود اوس و موالی آنها بمانند کسانی هستند، که دراین صحیفه نامشان آمده است درنیکی و خوبی محض و درخوبی و نیکی با هم برابرند. نه درگناه و بدی و هرکس مسئول عمل بد خویش است و خداوند با راستترین و بهترین چیزی است که در این صحیفه آمده است.
این صحیفه دفاع از ظالم و گناهکار نمیکند و در برابر ظالم و گناهکار مسئولیت ندارد و هرکس بیرون رود، ایمن است و هرکس در مدینه بنشیند ایمن است، مگر اینکه ظلمکند یا مرتکبگناه شود، که درآن صورت ایمن نیست و خداوند متقی و نیکوکار را پناه میدهد و محمد رسول خدا است .
ایمان جمع یمین است که بمعنی دست راست یعنی دست مقابل دست یسری چپ -است و پیمان را بدان جهت یمین نامیدهاند، چون هرگاه مردم پیمان میبستند، هریک از طرفین پیمان، دست راست یکدیگر را میگرفتند و بعضی گفتهاند بدینجهت پیمانها را «ایمان» گفتهاند چون پیمانها در حفظ و نگهداشت اشیاء، بمانند دست راست و یمین هستند.
لیکن «یمین» در شرع اسلامی عبارت است از تثبیت و تحقیق و تاکید چیزی به و سیله ذکر نام «الله» یا ذکر صفتی از صفات الله یعنی قسم خوردن بنام الله یا بصفات او -این سوگند خوردن خود عقدی است که شخص عزم خویش را بر انجامکاری بدان تقویت میبخشد. «یمین» و «حلف،» و «ایلاء» و «قسم» بیک معنی هستند.
سوگند صحیح نیست مگر با ذکر نام الله یا صفتی از صفات او باشد، خواه صفات ذات یا صفات افعال خدا باشند. مانند: به الله قسم، به غزت الله قسم، به کبریای الله قسم به قدرت یا ارادت یا علم خدا قسم. و سوگند به مصحف یا بقرآن یا بسورهای یا به آیهای نیز داخل «یمین» است. در قرآنکریم خداوند میفرماید:
﴿وَفِی ٱلسَّمَآءِ رِزۡقُكُمۡ وَمَا تُوعَدُونَ٢٢ فَوَرَبِّ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ إِنَّهُۥ لَحَقّٞ مِّثۡلَ مَآ أَنَّكُمۡ تَنطِقُونَ٢٣﴾[الذاریات: ۲۲-۲۳]. «و در آسمان است روزی شما و آنچه به شما و عده داده میشود پس قسم و سوگند به پروردگار آسمان و زمین آن مطلب حق است همانگونه که شما سخن میگوئید».
﴿فَلَآ أُقۡسِمُ بِرَبِّ ٱلۡمَشَٰرِقِ وَٱلۡمَغَٰرِبِ إِنَّا لَقَٰدِرُونَ٤٠ عَلَىٰٓ أَن نُّبَدِّلَ خَیۡرٗا مِّنۡهُمۡ وَمَا نَحۡنُ بِمَسۡبُوقِینَ٤١﴾[المعارج: ۴۰-۴۱]. «پس سوگند به پروردگار مشرقهای هرسال و مغربهای آن که ما توانائیم براینکه بهتر از ایشان آوریم و کسی درقدرت از ما پیشی نمیگیرد و اگر ما بخواهیم اینرا کسی بر ما غلبه نمیکند».
از ابن عمر روایت شده که میگفت: سوگند پیامبرصچنین بود: «لا، ومقلب القلوب» «نه، سوگند به دگرگون کننده و تغییر دهنده دلها».
ابوسعید حذریگوید: هرگاه پیامبرصدر دعا و نیایش مبالغه میکرد میگفت: «والذی نفس أبی القاسم بیده...»«سوگند بدانکس که جان ابوالقاسم بدست او است...». بروایت ابوداود.
چون «ایم الله» بمعنی «والله» یا «و حق الله» است پس قسم و سوگند است و جمله «یمین الله» نیز نزد فقهای حنفی و مالکیهها سوگند است چون بمعنی «بخدا سوگند میخورم» است. شافعیه میگویند و قتی قسم بحساب میآید که شخص از آن قصد و نیت سوگند کند، پس اگر بقصد سوگند چنانگفت، یمین منعقد است و سوگند است در غیر آن صورت نه. از امام احمد دو روایت نقل شده که اصح آنست که سوگند نیست.
و «عمرالله» درنزد حنفیه و مالکیه سوگند است چون بمعنی «به حیات خدا و بقای وی قسم» میباشد شافعی و احمد و اسحاق گفتهاند قسم نیست، مگر اینکه بدان قصد و نیت سوگندکند. و «اقسمت علیک» و «اقسمت بالله» بعضی علما گفتهاند مطلقاً قسم نیست و بیشتر علماگفتهاند: و قتی قسم است که بدان قصد سوگند کند. مالکگفته است: اگرسوگند یادکننده گفت: اقسمت بالله این سخن وی قسم و سوگند است و اگر گفت: «اقسمت» یا «اقسمت علیک» قسم نیست مگر اینکه از آن نیت و قصد قسمکند.
قبلا در مجلد دومگفتیم از قسمهای معمولی مسلمانان، چیزی لازم نمیآید مثلا اگر کسی قسم خورد و گفت: «اگر چنین کاریکردم روزه یک ماه بر من باد» یا «حج بیتالله الحرام بر من باد: یاگفت: «اگر چنین کاری راکردم حلال بر من حرام باشد» یا گفت: «اگر چنینکاری راکردم تمام مایملک من صدقه و احسان باشد». در اینگونه سوگندها و امثال آنها اگر خلاف قسم رفتار کرد، و سوگند را شکست، باید کفاره شکستن یمین بپردازد و ظاهر اقوال علما چنین است و بعضی گفتهاند چیزی نیست و چیزی بروی لازم نمیآید. و برخیگفتهاند اگر برخلاف آنها رفتارکند، باید چیزی را که بدان متعهد و ملتزم شده است انجام دهد.
اگر کسی سوگند خورد، که او یهودی یا نصرانی است، اگراینکار را بکند یا از خدا و پیامبرصبدور است اگر این کار را بکند، و بعد آن، آن کار را انجام داد، جماعتی از علما از جمله شافعی گفتهاند این قسم نیست و کفاره ندارد چون این سخنهای او بمعنی تهدید و زجر شدید است.
ابوداود و نسائی بنقل از بریده و او از پدرش آمده است که پیامبرصگفت: «من حلف فقال: إنی برئ من الاسلام فإن كان كاذبا فهو كما قال وإن كان صادقا فلن یرجع إلى الاسلام سالما»«هرکس قسم خورد و گفت: من از اسلام بیزار و بریء هستم. اگر دروغ گوید او همانطور است که گفته و مجازاتش آنست که مسلمان نیست و اگر راست گفت به سلامتی به اسلام برنمیگردد -اگر مقصودش از چنین قسمی آن باشد که آن کار را نکند با این سوگندکافر نمیشود و باید بگوید: لا اله الا الله محمد رسول اللهصو از خدا استغفار کند و توبه نماید و اگر مقصودش آن باشدکه آنکار را انجام دهد با این قسمش (نعوذ بالله) کافر میشود».
ثابت بن ضحاک گوید پیامبرصگفت: «من حلف بغیر ملة الاسلام فهو كما قال»«هرکس بغیر از دین اسلام سوگند خورد با او آنگونه رفتار میشود و او برابر قسمش است».
حنفیه و احمد و اسحاق و سفیان و اوزاعی میگویند اینگونهکلمات قسم هستند و اگر قسم بدروغ و اقع شود، بایدکفارت بدهد و این گفتار آنان قسم است.
هرگاه بغیر از ذکرنام الله یا یکی از صفات او قسم منعقد نشود، پس سوگند بغیر آن حرام است چون قسم بمعنی تعظیم چیزی است که بدان قسم خورده شده است و اینگونه تعظیمها اختصاص به الله دارد -و قسم یک نوع عبادت است و خاص خدا است -پس هرکس بغیر الله و صفات او قسم بخورد، مانند قسم به پیامبرصیا قسم به اولیاء الله یا قسم به پدر یا مادر یا کعبه یا هر چیزی دیگرکه باشد، قسم او صحیح نیست و منعقد نمیشود و اگر چنین قسمی بشکند بروی کفارهای نیست و لی چون چنین تعظیمی را برای غیر خدا قایل شده است، گناهکار میگردد:
۱- از ابن عمر روایت شده است که پیامبرصعمر خطاب را در میان قافلهای یافت، که او به پدرش سوگند میخورد، که پیامبرصآنان را صدا زد: «ألا إن الله عز وجل ینهاكم أن تحلفوا بآبائكم.فمن كان حالفا فلیحلف بالله أو لیصمت»«هان آگاه باشید خدای بزرگ شما را نهی میکند از اینکه بپدرانتان سوگند بخورید. هرکس
میخواهد سوگند بخورد یا بخدای سوگند بخورد یا ساکت شود». عمر گفت: بخدای سوگند از و قتی که این سخن را از پیامبرصشنیدم دیگر به «اباء» پدرانم سوگند نخوردم نه اینکه خود بپدر قسم بخورم و نه اینکه آن را از دیگری نقلکنم.
۲- عبدالله ابن عمر از مردی شنید، که قسم میخورد، و میگوید: «لا، والكعبة»عبدالله گفت: من از پیامبرصشنیدم که میگفت: «من حلف بغیر الله فقد أشرك»«هرکس بغیراز الله سوگند بخورد براستی مرتکب شرک بخدا شده است».
۳- ابوهریره گفت: پیامبرصگفت: «من حلف منكم فقال فی حلفه: باللات والعزى: فلیقل: لا إله إلا الله.ومن قال لصاحبه: تعال أقامرك فلیتصدق»«هرکس سوگند خورد و درسوگندش گفت به لات و عزی سوگند باگفتن: لا اله الا اللهکفاره آن را بدهد و هرکس بدوست خود گفت: بیا تا با تو قمارکنم در کفاره آن صدقه بدهد».
۴- ابوداود آورده است «من حلف بالامانة فلیس منا»«هرکس که به امانت -یعنی بغیر خدا هر چیزی باشد حتی امانت قسم بخورد -او برراه و طریقه ما نیست».
۵- پیامبرصگفت: «لا تحلفوا بآبائكم ولا بأمهاتكم ولا بالانداد - أی الاصنام - ولا تحلفوا إلا بالله ولا تحلفوا إلا وأنتم صادقون»«بپدرانتان و مادرانتان و به بتها سوگند نخورید. و سوگند نخورید مگر بنام الله و سوگند نخورید مگر در حالی که صادق و راستگو هستید -قسم دروغ نخورید -». ابوداود و نسائی آن را از ابوهریره روایت کرده اند.
از قسم بغیر خدا بقصد تعظیم آن نهی شده است. همانگونه که قسم بخداوند بقصد تعظیم خدا است، و لی اگر کسی در قسم خوردنش بغیر از خدا، مقصودش تعظیم آن نباشد، بلکه منظورش تاکید سخن باشد، آن مکروه است نه حرام، چون مشابهت به تعظیم خدا دارد و مشعر بدان است. چون پیامبرصدر پاسخ آن اعرابی گفت: «أفلح وأبیه»«بجان پدرش رستگار شد».
بیهقیگفت: اینگونه قسمهای عادی، برای تاکید کلام بدون قصد تعظیم، برزبان عربها جاری میشد، و نووی هم این رای را تایید کرد و گفت: این پاسخ رضایت بخش است.
عادت عربها بر آن بودکه سخن آغاز شده به قسم را مورد اهتمام قرار دهند، و بدانگوش دهند، و خاموش شوند، چون فکر میکردند که گوینده با قسم خود میفهماند، که مطلبی که میخواهد بگوید، مهم است و او بدان جهت قسم میخورد که سخن خویش را تاکید بیشتری ببخشد و با توجه بدین احساس عمومی، در میان عربها است، که خداوند در قرآنکریم بچیزهای زیادی از مخلوقات خود قسم میخورد. مانند: ﴿وَٱلۡقُرۡءَانِ ٱلۡمَجِیدِ١﴾[ق: ۱]. و ﴿وَٱلشَّمۡسِ وَضُحَىٰهَا١﴾[الشمس: ۱]. و ﴿وَٱلَّیۡلِ إِذَا یَغۡشَىٰ١ وَٱلنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰ٢﴾[اللیل: ۱-۲]. و امثال اینگونه قسمها. و این دلیل برآنست که این چیزهایی که بدانها سوگند یاد شده است، مطلبی که بدنبال آنها میآید، دارای حکمت و فلسفههای فراوانی میباشند. از جمله توجه بدین اشیاء و مخلوقات، برای پند و عبرت و دقت و تامل در آنها، تا راه صواب را در آنها بیابند.
خداوند بقرآنکریم سوگند خورده است، تا بما بفهماند که قرآنکلام خدا است و تمام و سایل سعادت، درآن میباشد و بفرشتگان سوگند خورده است، تا بیانکندکه آنها بندگان و آفریدگان خاضع و مطیع خدایند، و خدایانی نیستند که قابل پرستش باشند.
و به خورشید و ماه و ستارگان سوگند خورده است، چون دارای فوائد و منافع بیشماری هستند، و تغییر حالت آنها از حالی بحالی دیگر، دلالت بر حدوث و مخلوق بودن آنها دارد، و بنابر این خالق و صانع و آفریدگاری دارند، که حکیم و درستکار است و غفلت از شکر وی جایز نیست و توجه بوی لازم است.
وبه باد و «طور» و قلم و آسمان و برجهایش سوگند خورده است. چون همه آنها از آیات خداوند میباشند و دقت و تفکر در آنها و اجب میباشد.
و اما چیزهائی که قسم به آنها یاد شده و بخاطر آنها سوگند خورده است، مهمترین آنها و حدانیت خداوند است و رسالت و نبوت پیامبرصو رستاخیز اجساد مردگان بار دیگر و روز قیامت میباشند، چون همه اینها اساس و زیر بنای دین اسلام میباشند، که بایستی در اعماق جان مومنان ریشه بدوانند، و قسم خوردن به مخلوقات از جمله چیزهائی است که بخداوند اختصاص دارد و غیر
خداوند حق ندارند، بمخلوقات خدا سوگند بخورند. و ما انسانها صحیح نیست که جز به الله و صفتی از صفات او قسم بخوریم.
از جمله شرایط قسم آنست که قسم خورنده باید حداقل بالغ مسلمان مختار باشد و چیزی که بر آن قسم میخورد،امکان انجام دادن آن را داشته باشد و اگر از روی اکراه و اجبار، قسم بخورد، منعقد نمیشود و رکن آن، الفاظ مستعمل درآن و تلفظ بدانها است.
حکم یمین آنست که قسم یادکننده چیزی را که بر آن قسم خورده است، انجام دهد تا صادق و نیکو کار باشد، یا از انجام آن خودداریکند، تا شکننده قسم و گناهکار محسوب نشود تاگناهکار نشود و کفاره آن و اجبگردد.
قسمها به سه دسته تقسیم میشوند: ۱- قسم لغو ۲- قسم منعقده یا جدی ۳- قسم غموس یا قسم دروغین بمنظور پایمالکردن حقی.
یمین لغو: سوگندی است، بدون قصد سوگند خوردن، مانند سوگندهای تعارفی: بخدای باید بخوری یا بنوشی یا بیائی و امثال اینگونه تعارفات که شخصی قصد قسم خوردن ندارد، بلکه از سخنان ساقطه و بیهوده میباشند.
از حضرت عایشه روایت است که این آیه: ﴿لَّا یُؤَاخِذُكُمُ ٱللَّهُ بِٱللَّغۡوِ فِیٓ أَیۡمَٰنِكُمۡ﴾[البقرة: ۲۲۵]. «خداوند شما را با قسمهای لغو و غیرجدی و بدون قصد مواخذه نمیکند».درباره قول مردی نازل شد که گفت: « لا والله .وبلى والله. وكلا والله».بروایت بخاری و مسلم و دیگران. مالک و علمای حنفی و لیث و اوزاعی گفتهاند: «یمین لغو آنست که شخص بر چیزی قسم بخورد که گمان کند، راست است، سپس ظاهر میشودکه خلاف آن است، پس خطاء از آب درمیآید». از احمد دو روایت مانند هردو مذهب روایت شدهاند.
حکم چنین قسمی آنست که کفاره و مواخذه ندارد.
این نوع یمین و قسم، سوگندی است که قسم یادکننده، بقصد و به جد، بدان اقدام میکند و بر آن مصمم است، پس سوگند عمدی و مقصود و جدی است و یک سخن لغو و بیهوده و بدون قصد نیست، که بر زبان جاری شود، و جنبه تعارف و عادت داشته باشد بلکه کاملا جدی است.
برخیگفتهاند یمین منعقده و جدی آنست که شخص برکاری قسم بخورد که در آینده، آن را انجام دهد یا انجام ندهد.
حکم چنین قسمی آنست که اگر آن را بشکنند و بمقتضای آن عمل نکنند، و اجب است که کفاره و تاوان آن را بدهند. خداوند میفرماید: ﴿لَّا یُؤَاخِذُكُمُ ٱللَّهُ بِٱللَّغۡوِ فِیٓ أَیۡمَٰنِكُمۡ وَلَٰكِن یُؤَاخِذُكُم بِمَا كَسَبَتۡ قُلُوبُكُمۡۗ وَٱللَّهُ غَفُورٌ حَلِیمٞ٢٢٥﴾[البقرة: ۲۲۵]. «خداوند شما را با قسمهای لغو و بدون قصد، مواخذه نمیکند و لی در قسمهائی که قلبتان قصد آن را میکند و بر آن تصمیم دارید، شما را مواخذه میکند و خداوند آمرزنده و درستکار است».و باز هم میفرماید: ﴿لَا یُؤَاخِذُكُمُ ٱللَّهُ بِٱللَّغۡوِ فِیٓ أَیۡمَٰنِكُمۡ وَلَٰكِن یُؤَاخِذُكُم بِمَا عَقَّدتُّمُ ٱلۡأَیۡمَٰنَۖ فَكَفَّٰرَتُهُۥٓ إِطۡعَامُ عَشَرَةِ مَسَٰكِینَ مِنۡ أَوۡسَطِ مَا تُطۡعِمُونَ أَهۡلِیكُمۡ أَوۡ كِسۡوَتُهُمۡ أَوۡ تَحۡرِیرُ رَقَبَةٖۖ فَمَن لَّمۡ یَجِدۡ فَصِیَامُ ثَلَٰثَةِ أَیَّامٖۚ ذَٰلِكَ كَفَّٰرَةُ أَیۡمَٰنِكُمۡ إِذَا حَلَفۡتُمۡۚ وَٱحۡفَظُوٓاْ أَیۡمَٰنَكُمۡۚ كَذَٰلِكَ یُبَیِّنُ ٱللَّهُ لَكُمۡ ءَایَٰتِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تَشۡكُرُونَ٨٩﴾[المائدة: ۸۹]. «خداوند شما را به قسمهای لغو و غیرعمدی مواخذه نمیکند و لی شما را برشکستن قسمهای منعقده و جدی و مصممانه مواخذه میکند.کفاره و تاوان کسی که چنین قسمی را بشکند و بمقتضای آن عمل نکند، آنست که ده نفر مستمند را اطعام دهد از غذای متوسطی که خودشان میخورند یا بده نفر لباس بپوشاند یا بندهای را آزادکند و اگر آنها را نداشت و نیافت سه روز روزه بگیرد اینستکفاره و تاوان سوگندهایتان اگر بمقتضای آنها عمل نکردید. هرگاه قسم خوردید، سوگندهای خویش را حفظ کنید یعنی بمقتضای آنها عملکنید، این چنین خداوند آیات و احکام خود را برای شما بیان میکند باشد که شکرگزار باشید».
یمین غموس که آن را «صابره» نیز گویند، عبارت است از سوگند دروغی که بمنظور پایمالکردن حقوق دیگران ادا میشود، یا سوگندی است که بقصد فسق و فجور و خیانت خورده میشود. اینگونه قسمها از جمله گناهان کبیره میباشند، و کفاره و تاوان ندارند چونگناه این گونه قسمها بزرگتر و بیشتر از آن است، که کفاره و تاوان داشته باشد و بدینجهت غموسه= فرو برنده، نامیده شدهاند، چون کسی را که چنین قسمهائی بخورد، او را در جهنم فرو میبرند و موجب شکنجه آتش دوزخ میشوند و از چنین قسمی توبه و اجب است و اگر بر اثر اینگونه قسمها حقوقی ضایع شده باشد رد حقوق بصاحبان آن نیز و اجب است.خداوند میفرماید:
﴿وَلَا تَتَّخِذُوٓاْ أَیۡمَٰنَكُمۡ دَخَلَۢا بَیۡنَكُمۡ فَتَزِلَّ قَدَمُۢ بَعۡدَ ثُبُوتِهَا وَتَذُوقُواْ ٱلسُّوٓءَ بِمَا صَدَدتُّمۡ عَن سَبِیلِ ٱللَّهِ وَلَكُمۡ عَذَابٌ عَظِیمٞ٩٤﴾[النحل: ۹۴]. «و سوگندهای خود را و سیله تقلب و خیانت و نفاق در میان خود قرار ندهید، مبادا گامهای ثابت بر اثر ایمان شما، متزلزل گردد و بخاطر بازداشتن مردم از راه خدا آثار سوء آن را بچشید و برای شما عذاب عظیم خواهد بود».
۱- احمد و ابوالشیخ از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «خمس لیس لهن كفارة: الشرك بالله، وقتل النفس بغیر حق، وبهت مؤمن، ویمین صابرة یقطع بها مالا بغیر حق»«پنج چیز کفاره ندارد یعنیگناه آنها آنقدر بزرگ است که هیچ چیز آنها را جبران نمیکند: شریک برای خدا قرار دادن و کشتنکسی بناحق و بهتان زدن به مومن و قسم بدروغ که بوسیله آن مالی را بناحق برای خودکسبکنند یا از دیگری قطع کنند».
۲- بخاری از عبدالله بن عمرو روایتکرده که پیامبرصگفت: «الكبائر: الاشراك بالله، وعقوق الوالدین، وقتل النفس، والیمین الغموس»«گناهان کبیره عبارتند از: شریک برای خدا قرار دادن و نافرمانی و الدین و کشتنکسی بناحق و سوگندن بدروغ برای پایمال کردن حقوق دیگران ».
ابوداود بنقل از عمران بن حصین بنقل از پیامبرص: «من حلف على یمین مصبورة كاذبا فلیتبوأ بوجهه مقعده من»«هرکس سوگند بدروغ یاد کند تا حقوقی را پایمالکند، خودش جایگاه خویش را در دوزخ آمادهکند».
کار سوگندها برعرف و عادات رایجه مردم است نه بر معانی لغوی و نه بر اصطلاحات شرعی، پس اگر کسی سوگند خورد که گوشت نخورد و ماهی خورد، قسمش شکسته نشده است و خلاف مقتضای سوگند خود رفتارنکرده است اگرچه خداوند ماهی را نیزگوشت نام نهاده است، مگر اینکه شخص مرادش از گوشت، ماهی نیز بوده باشد، یا اینکه در عرف قوم او معمولا گوشت را بر ماهی نیز اطلاق کنند.
اگر کسی برچیزی قسم خورد و توریه کرد و در نیت و قصد خود، چیزی دیگر اراده کرده باشد، نیت و قصد او معتبر است، نه الفاظش. مگر اینکه دیگری او را بر چیزی سوگند دهدکه دراین صورت نیت او معتبرنیست، بلکه نیت و قصد قسم دهنده معتبر است، اگر چنین نباشد سوگند در دادگاه و داوری سودی نخواهد
داشت. نووی گفته است: در همه احوال در سوگند نیت کسی که سوگند میخورد معتبر است، مگر و قتی که قاضیکسی را سوگند دهد یا نایب او دردعوی که بر وی و ارد شده است، دراین صورت نیت قاضی و نایب او معتبر است و دراین صورت توریه صحیح نیست و در احوال دیگر توریه صحیح است و گناهکار نمیشود و قسمش شکسته نمیشود. اگر چه برای امر باطلی و حرام باشد. دلیل بر اینکه در سوگند خوردن نیتکسی که قسم میخورد معتبر است، مگر اینکه دیگری او را قسم دهد روایتی است از ابوداود و ابن ماجه بنقل از سوید بن حنظله که گفت: ما بقصد دیدار پیامبرصبیرون رفتیم و و ائل بن حجر با ما بود و یکی از دشمنانش او را گرفت و مردم پرهیز داشتند از اینکه قسم بخورند و من قسم خوردم که او برادر من است و و ائل نیست، لذا او را رها کرد، سپس بخدمت پیامبرصرفتیم و بوی خبر دادم که همراهان پرهیز داشتند از اینکه قسم بخورند و من قسم خوردم که او برادر من است. پیامبرصگفت: تو راستی را گفتی: «المسلم أخو المسلم»«مسلمان برادر مسلمان است». و دلیل بر اینکه هرگاه کسی را قسم بدهند نیت قسم دهنده معتبر است، روایتی است که مسلم و ابوداود و ترمذی از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «الیمین على نیة المستحلف»«در سوگند دادن نیت قسم دهنده معتبر است». و در روایتی دیگر آمده است: «یمینك على ما یصدقك علیه صاحبك»«سوگند خوردن تو بر چیزی معتبراست که صاحب و رفیق تو تو را بر آن تصدیق کند». و مراد از صاحب کسی است که طرف دعوی است و او را قسم میدهد.
اگر کسی قسم خورد که کاری را نکند، سپس از روی فراموشی آن کار را انجام داد یا بخطا مرتکب آن شد، قسم او باطل نمیشود و گناهکار نمیشود، چون پیامبرصفرمود: «إن الله تجاوز لی عن أمتی: الخطأ والنسیان وما استكرهوا علیه»«خداوند فراموشی و خطاء و کاری که بر آن مجبور شدهاند، از امت من در گذشته است».. و خداوند میفرماید: «ولیس علیكم جناح فیما أخطأتم به»«در کاری که به خطاء مرتکب میشوید برشمّا گناهی نیست».
اگر کسی باجبار و ادار به سوگند خوردن بر چیزی شود، لازم نیست که بدان و فا کند و اگر بمقتضای آن عمل نکرد گناهکار نمیشود بعلت همان حدیثی که در مبحث نسیان گذشت. بعلاوه کسی که باکراه و اجبار و ادار بکاری شود. از او اراده سلب شده است و سلب اراده موجب سقوط تکلیف است. لذا پیشوایان بزرگ سهگانه فقهی میگویندکه یمین و سوگند کسی که مجبور شود، اصلا منغقد نمیشود بخلاف ابوحنیفه که میگوید منعقد میشود.
کسی که در قسم خود بگوید: ان شاء الله او استثناء کرده و گناهکار نمیشود یعنی با ترک عمل بمقتضای سوگند کفاره نمیدهد. ابن عمر گوید: پیامبرصگفت: «اگر سوگندی یاد کرد و گفت: ان شاء الله بر او گناهی و نقض سوگند نیست». احمد و دیگران این روایت را نقلکردهاند و ابن حبان بصحت آن رای داده است.
اگر کسی بریک چیزیا چند چیزسوگند را تکرارکرد، سپس بمقتضای آن عمل نکرد و قسم را نقضکرد، ابوحنیفه و مالک و روایتی از احمد میگویند: برای هر قسمی باید یککفاره جداگانه بدهد و علمای حنابله گفتهاند اگر کسی چند قسم خورده باشد و سبب آنها یکی باشد و این تکرار قبل از دادن کفاره یکی از آنها باشند، یککفاره برای همه آنها کافی است چون همه از یک جنس هستند و لی اگر سبب سوگند یکی نباشد مانند سوگند بخدا و ظهار، در آن صورت چون موجب کفاره از یک جنس نیستند باید کفاره هرکدام جداگانه داده شود. و در هم تداخل ندارند.
کلمه کفاره صیغه مبالغه کفر است بمعنی ستر و پرده پوشی و در اینجا مقصود از کفاره اعمالی است که بعضی ازگناهان را میپوشاند و جبران میکند و اثر مواخذه بدانگناهان را دردنیا و آخرت از بین میبرد.کفاره سوگند جدی و منعقده، و قتی که سوگند خورنده بمقتضای آن عمل نکند، بشرح زیر است:
۱- اطعام دادن
۲- لباس پوشانیدن
۳- آزادی بردهای بنا باختیار شخص و اگر هیچ یکی از آن سه را نتوانست باید سه روز روزه بگیرد. این سه چیز که شمرده شد، بترتیب تصاعدی است از نظر فضیلت یعنی پایینترین آنها اطعام و متوسط لباس و عالیترین آزادی بنده است.
خداوند میفرماید: ﴿لَا یُؤَاخِذُكُمُ ٱللَّهُ بِٱللَّغۡوِ فِیٓ أَیۡمَٰنِكُمۡ وَلَٰكِن یُؤَاخِذُكُم بِمَا عَقَّدتُّمُ ٱلۡأَیۡمَٰنَۖ فَكَفَّٰرَتُهُۥٓ إِطۡعَامُ عَشَرَةِ مَسَٰكِینَ مِنۡ أَوۡسَطِ مَا تُطۡعِمُونَ أَهۡلِیكُمۡ أَوۡ كِسۡوَتُهُمۡ أَوۡ تَحۡرِیرُ رَقَبَةٖۖ فَمَن لَّمۡ یَجِدۡ فَصِیَامُ ثَلَٰثَةِ أَیَّامٖۚ ذَٰلِكَ كَفَّٰرَةُ أَیۡمَٰنِكُمۡ إِذَا حَلَفۡتُمۡۚ وَٱحۡفَظُوٓاْ أَیۡمَٰنَكُمۡۚ كَذَٰلِكَ یُبَیِّنُ ٱللَّهُ لَكُمۡ ءَایَٰتِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تَشۡكُرُونَ٨٩﴾[المائدة: ۸۹].
«... کفاره اینگونه سوگندها عبارت است از خوراک دادن به ده نفر مستمند از غذای معمولی و متوسطی که به خانواده خود میدهید یا جامه دادن به ده نفر ازمستمندان و یا آزاد کردن بردهای، اما اگر کسی هیچ یک از این سه کار نتوانست سه روز روزه بگیرد. این کفاره سوگندهایی است که میخورید، سوگندهای خود را حفظ کنید. خداوند این چنین آیات خود را برای شما بیان میکند تا شکر او را بجای آورید».
عدم عمل بمقتضای سوگند -حنث -خلف و عده و عدم و فای بوعده است پس کفاره و تاوان برای جبران آن لازم و و اجب است.
هیچ نص شرعی مقدار طعام و نوع آن را بیان نکرده است و دراینگونه موارد میزان و نوع آن را عرف و عادت تعیین میکند، پس طعامی که شخص میدهد از نوعی و باندازهای است، که معمولا به اهل خانواده خود، میدهد که نه از عالیترین طعام هنگام جشن و مناسبتها است و نه از پایینترین طعامی استکهگاهی خود میخورد. پس اگر کسی معمولا طعام غالب خانوادهاش گوشت و سبزی و نانگندم است، پایینتر از آن جایزنیست، بلکه باید مثل آن یا بهتر از آن باشد. چون مثل حد و سط است و اگر عالیتر باشد مثل و بالاتر از آن دارد و اشکالی نیست. طبیعی است که این اطعام با اشخاص و مناطق و کشورها، فرق میکند و بستگی به عرف هرکس و هر محلی است.
اما مالکگفته است در مدینه یک «مد» کافی است و لی در شهرهای دیگر زندگی غیر از زندگی ما را دارند، باید از حد و سط غذا و طعام، برابر زندگی خویش اطعام کنند. چون در آیه میگوید: ﴿مِنۡ أَوۡسَطِ مَا تُطۡعِمُونَ أَهۡلِیكُمۡ﴾. و مذهب داود و یارانش چنین است.
فقیهان شرط کردهاند که این افراد مستمند، باید مسلمان باشند و لی ابوحنیفه فقیران اهل ذمه را نیز جایز میداند. ابوحنیفه میگوید اگر مستمندی را ده روز اطعام کردکافی است و دیگران گفتهاندکافی نیست بلکه این ده روزه یک نفر محسوب میشود.
کفاره اطعام برکسی و اجب است که استطاعت و توان مالی داشته و این مقدار طعام از نفقه خود و افراد تحت تکفلش زیادی باشد. بعضی از علما حد استطاعت را پنجاه درهمگفتهاند آنگونه که قتاده گفته و یا بقول نخعی بیست درهم.
آنچه که لباس نامیده میشود و حداقل آن لباس جامه معمولی یک مرد فقیر است، که کفایت میکند، چون لباس در آیه به حد متوسط مقید نشده است. پس یک پیراهن بلند و بیجامه شلوار کافی است، همانگونه که عبا یا بیجامه شلوار و رداء کافی است. کلاه یا عمامه یا کفش یا مندیل یا حوله کفایت نمیکند، حسن بصری و ابن سیرینگفتهاند: آنچه که و اجب است دو جامه زیر و بالاپوش است. سعید بن المسیب گفته عمامهای که بر سرپیچد و عبائی که بر خود پوشد، کافی است. عطاء و طاوس و نخعی گفتهاند، یک جامهای که کاملا او را بپوشاند مانند ملافه یا رداء کافی است، ابن عباسگفته برای هر مسکین عبائی یا ردائی کافی است.
امام مالک و احمد گفتهاند باید بهر مستمندی از زن و مرد جامهای بدهد که شرعاً و بر حسب حال خود بتوانند درآن نماز بخوانند.
بنا بر رای ابوحنیفه و ابوثور و ابنالمنذر آزادی یک برده از بند عبودیت بطور مطلقکافی است حتی اگرکافر هم باشد، چون درآیه بصورت مطلق آمده است. لیکن جمهور علماگویند برده آزاد شده باید مومن باشد، چون مطلق در این آیه بر مقید درکفاره قتل خطاء و ظهار قیاس و حمل میشود که آنجا: «تحریر رقبة مؤمنة» آمده است.
هرکس نتوانست یکی از آن سه چیزقبلی را انجام دهد، بروی و اجب است که سه روز روزه بگیرد. اگربنا بیک عذر شرعی مانند بیماری و غیره، نتوانست سه روز روزه بگیرد، باید نیت و قصد کند که بهنگام استطاعت آن سه روزه را بگیرد و اگر نتوانست عفو خداوند شاملش میشود. چون عفو خدا و سیع است، تتابع و پشت سرهم بودن درآن سه روزه شرط نیست بلکه پی درپی یا متفرقه جایز است، اینکه حنفیه و حنابله تتابع را شرط دانستهاند، صحیح نیست. چون کلمه «متتابعات» که در بعضی قراتها آمده است شاذ و غیر معروف است و بدان استدلال درست نیست، چون قرائت شاذه، قرآن نیست و حدیث صحیح نیز در تفسیرآیه از پیامبرصروایت نشده است.
پیشوایان سهگانه بغیر از ابوحنیفه دادن و پرداخت قیمتکفاره را از قبیل اطعام یا لباس راکافی نمیدانند و لی ابوحنیفه جایز میدانند.
باتفاق همه فقها، و قتیکفاره قسم و اجب میشود، که به مقتضای آن عمل نکند و باصطلاح فقها «حنث» پیش آید و اینکه آیا شخص میتواند قبل از اینکه «حنث» پیش آید،کفاره آن را پرداختکند، آنوقت خلف و عده کند و برخلاف مقتضای قسم خود رفتارکند؟ جمهورفقها براین هستندکه این عمل جایزاست و همین طور بعد از آن نیز جایز است و بروایت مسلم و ابوداود و ترمذی در حدیث آمده است «من حلف على یمین فرأى غیرها خیرا منها فلیكفر عن یمینه ولیفعل»«هرکس بر چیزی سوگند خورد، سپس تشخیص داد، که عدم و فای بدان برایش بهتر است،کفاره سوگندش را بپردازد و آنچه برایش بهتر است انجام دهد».
در این حدیث اشاره شده است که کفاره دادن پیش از عدم و فا به سوگند جایز است.
هرگاه پیش از شکستن قسم و عدم و فای بدان،کفاره را پرداخت، آنگاه بر خلاف مقتضای قسم رفتار کرد شروع درگناه نیست، چون با پرداخت کفاره پیش از آن بمانند یک عمل مباح درآمده است و باز بموجب روایت دیگری از مسلم تاخیر کفاره نیز جایز است: «من حلف على یمین فرأى غیرها خیرا منها فلیأتها، ولیكفر عن یمینه»«هرکس بر چیزی سوگند خورد و تشخیص دادکه عدم و فای بدان و برخلاف آن عملکردن، برایش بهتر است، آن کار را که برایش بهتراست انجام دهد، سپسکفاره یمین خود را بپردازد». و گفتهاند: چنینکسی با عملش مرتکب معصیت شده و احتمال دارد که پیش ازکفاره بمیرد، شاید با توجه بدین فلسفه و حکمت بوده است که پیامبرصبپرداخت کفاره پیش از ارتکاب معصیت ارشاد فرموده است -چون اگر قبلاکفاره را بدهد اصلا معصیتی را مرتکب نشده است -ابوحنیفه میگوید کفاره حتما باید بعد از ارتکاب معصیت شکستن قسم باشد. چون آنوقت موجب آن تحقق پیدا میکند. و برای ابوحنیفه معنی این فقره از حدیث: «... فلیكفر عن یمینه، ولیفعل الذی هو خیر» آنست که قصد پرداخت کفاره کند و آنگاه چیزی که برایش خوب است، انجام دهد. مانند این آیه: ﴿فَإِذَا قَرَأۡتَ ٱلۡقُرۡءَانَ فَٱسۡتَعِذۡ بِٱللَّهِ﴾[النحل: ۹۸]. «هرگاه قرآن خواندی بخداوند پناه ببر = اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بگو».یعنی هرگاه اراده خواندن قرآن کردی... و لی قول اول ارجح است.
اصل آنستکسی که سوگند میخورد، بمقتضای آن عملکند، و لی اگر مصلحت بهتری را درعدم و فا بدان میدید، میتواند از آن عدولکند و بخلاف آن عمل کند و کفاره پرداخت نماید. خداوند گوید: ﴿وَلَا تَجۡعَلُواْ ٱللَّهَ عُرۡضَةٗ لِّأَیۡمَٰنِكُمۡ أَن تَبَرُّواْ وَتَتَّقُواْ وَتُصۡلِحُواْ بَیۡنَ ٱلنَّاسِۚ وَٱللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٞ٢٢٤﴾[البقرة: ۲۲۴]. «نام خدا را در معرض قسمهایتان قرار مدهید که بوسیله قسمها از نکوکاری و پرهیزگاری و اصلاح میان مردم دست بکشید - (یعنی نام خدا باید و سیله تشویق برکارهای خیر باشد و قسم بنام خدا برای پایداری بر نکوکاری و تقوی و تعظیم ذات خدا است، نه اینکه قسم برای خودداری از نکوکاری باشد، هرگاه قسمی یادکردیدکه در آن قسم امتناع از خوبی باشد، آنچه بهتر است، انجام دهید و قسم خود راکفاره دهید، برای مثال اگرقسم یادکردید به ارحام خود خوبی نکنید، خوبی به ارحام خود بکنید و کفاره قسم را بدهید) و خدا شنوا است میداند قسم را برای چه یاد میکنید، دانا است به قسم و قصدتان به آن».
این آیه بگونه دیگر نیز تفسیر شده است یعنی نام خدا را در معرض سوگندهای خود قرار ندهید و برای اینکه نیکی کنید و تقوی پیشه سازید و در میان مردم اصلاحکنید سوگند یاد ننمائید. مقصود نهی از گستاخی و جسارت در بسیار سوگند خوردن بنام الله است، تا عظمت نام الله پیش او پایین نیاید.
یعنی خداوندگشودن و بهم زدن قسم را با دادن کفاره مشروع کرده است. یعنی اجازه داده است که برای مصلحت به قسم خود و فا نکنید و کفاره آن را بدهید. احمد و بخاری و مسلم روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «إذا حلفت على یمین فرأیت غیرها خیرا منها فأت الذی هو خیر، وكفر عن یمینك» «هرگاه برچیزی قسم یادکردی و تشخیص دادی که خلاف آن بهتر است، آنچیزی را که بهتر است انجام بده و کفاره قسمت را بپرداز».
بنابراین میتوان باعتبار چیزی که قسم بر آن یاد میشود، قسم را باقسام زیر
تقسیم کرد:
۱- بر چیزی قسم یادکند که انجام فعل و اجب یا ترک کار حرام باشد یعنی قسم یاد کند که و اجب را انجام دهد و از حرام پرهیزکند، در اینگونه موارد عدم و فا به سوگند و شکستن آن، حرام است، چون در اینگونه موارد قسم برای تاکید انجام تکلیف الهی و عبادت است.
۲- بر چیزی قسم یاد کند که منجر به ترک و اجب و فعل حرام شود، در اینگونه موارد عدم و فا بسوگند و شکستن آن و اجب است، چون بر ارتکاب معصیت سوگند یادکرده است و کفاره نیز بر وی و اجب میگردد.
۳- برچیزی قسم یاد کند که فعل و ترک آن مباح باشد، دراینگونه موارد عدم و فا به سوگند مکروه است و و فا بسوگند پسندیده و مندوب است.
۴- بر ترک مندوب و سنت و فعل مکروه سوگند یادکند در اینگونه موارد عدم و فا بسوگند مندوب و نیکو است و قصد اصرار در ادامه سوگند و و فای بدان مکروه است و کفاره و اجب است.
۵- بر فعل مندوب و ترک مکروه قسم یادکند. این اطاعت خدا است و فای بدان نیکو و مندوب و عدم و فا بدان مکروه و ناپسند است.
نذر عبارت است از یک تقرب بخدا که در اصل شرع لازم نیست خود را ملتزم بانجام آئینی و این التزام را و سیله لفظی اداکنی، که مشعر به انجام آن باشد، مثل اینکه بگوید: بر من باد به این مبلغ را درراه خدا صدقه بدهم. یا بگوید: اگر خدا بیمارم را شفا دهد، برمن باد که سه روز روزه بگیرم و امثال آنها. نذر از کسی صحیح است که بالغ و عاقل باشد و مختار و لو اینکه کافر هم باشد، پس اسلام شرط صحت نذر نیست.
خداوند از قول مادر حضرت مریم، ذکر کرده است که نذرکرد، آنچه که در شکمش دارد نذر خدمت الله باشد ﴿إِذۡ قَالَتِ ٱمۡرَأَتُ عِمۡرَٰنَ رَبِّ إِنِّی نَذَرۡتُ لَكَ مَا فِی بَطۡنِی مُحَرَّرٗا فَتَقَبَّلۡ مِنِّیٓۖ إِنَّكَ أَنتَ ٱلسَّمِیعُ ٱلۡعَلِیمُ٣٥﴾[آل عمران: ۳۵]. «موقعی که زوجه عمران میگفت: ای پروردگارا من بحقیقت نذر نمودم برای تو آنچه که در شکم دارم (پسری که) محرر و خالص برای خدمت بیتالمقدس باشد، پس بپذیر از من این نذر را محققا تو شنوای دانائی».و خداوند به مریم امر میکند:
﴿فَكُلِی وَٱشۡرَبِی وَقَرِّی عَیۡنٗاۖ فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ ٱلۡبَشَرِ أَحَدٗا فَقُولِیٓ إِنِّی نَذَرۡتُ لِلرَّحۡمَٰنِ صَوۡمٗا فَلَنۡ أُكَلِّمَ ٱلۡیَوۡمَ إِنسِیّٗا٢٦﴾[مریم: ۲۶]. «پس اگر کسی را از بشر دیدی، بگو همانا با خدای خود نذر کردهام که ساکت باشم، پس امروز با هیچکس سخن نخواهمگفت».
خداوند از مردمان جاهلی چیزهائی را نقل کرده است که بدان به خدایانشان تقرب میکردند از قبیل نذرهائی که بمنظورطلب شفاعت نزد خداوند و نزدیکی به وی انجام میدادند: ﴿وَجَعَلُواْ لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ ٱلۡحَرۡثِ وَٱلۡأَنۡعَٰمِ نَصِیبٗا فَقَالُواْ هَٰذَا لِلَّهِ بِزَعۡمِهِمۡ وَهَٰذَا لِشُرَكَآئِنَاۖ فَمَا كَانَ لِشُرَكَآئِهِمۡ فَلَا یَصِلُ إِلَى ٱللَّهِۖ وَمَا كَانَ لِلَّهِ فَهُوَ یَصِلُ إِلَىٰ شُرَكَآئِهِمۡۗ سَآءَ مَا یَحۡكُمُونَ١٣٦﴾[الأنعام: ۱۳۶].«و قرار میدادند مشرکان عرب و کافران مکه، برای خدا از آنچه خدا خود آفریده است از کشتنیها و حیوانات، بهرهای که آن را صرف مهمانان و مسکینان کنند و برای بتهایشان هم بهرهای قرار میدادند که به خدمتکاران بتکده میدادند و میگفتند این برای خدا است و این برای شریکان یعنی بتها است، اگر از بهره خدا چیزی در بهره بتها میافتاد، نمیگرفتند و میگفتند: آنچه برای بتها است به خدا نمیرسد و آنچه برای خدا است، به بتهای ما میرسد، چه بد حکمی بود این حکمشان».
دلیل شرعی بودن نذر، قرآن و سنت نبوی است: درقرآن آمده است: ﴿وَمَآ أَنفَقۡتُم مِّن نَّفَقَةٍ أَوۡ نَذَرۡتُم مِّن نَّذۡرٖ فَإِنَّ ٱللَّهَ یَعۡلَمُهُۥ﴾[البقرة: ۲۷۰]. «هر چیزی را که در راه خدا نفقه کنید و هر نذری را که کرده باشید خداوند از آن آگاه است».
سپس میفرماید: ﴿ثُمَّ لۡیَقۡضُواْ تَفَثَهُمۡ وَلۡیُوفُواْ نُذُورَهُمۡ وَلۡیَطَّوَّفُواْ بِٱلۡبَیۡتِ ٱلۡعَتِیقِ٢٩﴾[الحج: ۲۹]. «سپس بعد از قربانی، باید آلودگیهای بدن خود را با حلق و تقصیر و چیدن ناخن و لباس پوشیدن ازخود دور کنند و برطرف سازند و به نذرهائی که کردهاند و فا کنند و برگرد خانه گرامی و قدیمیکعبه طواف افاضهکنند».و در جای دیگر ﴿یُوفُونَ بِٱلنَّذۡرِ وَیَخَافُونَ یَوۡمٗا كَانَ شَرُّهُۥ مُسۡتَطِیرٗا٧﴾[الإنسان: ۷] «و آنان به نذر خود و فا میکنند و میترسند از روزی که شر آن گسترده است».
و در سنت نبوی آمده استکه: «من نذر أن یطیع الله فلیطعه، ومن نذر أن یعصیه فلا یعصه» «هرکس نذرکند که خدا را اطاعت کند یعنی نذرش مشروع باشد اطاعت خویش را انجام دهد و بنذرش و فا کند و هرکس نذرکند که خدا را عصیان نماید این عصیان را مرتکب نشود، چون نباید مرتکب عصیان شد، پس نباید دراین صورت به نذر و فا کند». بخاری و مسلم از عایشه روایت کردهاند، اگر چه اسلام نذر را شرعی ساخته است، و آن را یک عمل مشروع میداند و لی آن را نمیپسندد. در روایتی از ابن عمر آمده است که پیامبرصاز نذرکردن نهی فرمود و گفت: «إنه لا یأتی بخیر، وإنما یستخرج به من البخیل»«به و سیله نذر کار خیری صورت نمیگیرد، بلکه موجب بیرون آمدن از بخل میشود». بروایت بخاری و مسلم
هرگاه نذر موجب تقرب بخدا باشد، صحیح و و فای بدان و اجب میباشد. و اگر نذر موجب ارتکاب عصیان و گناه گردد، منعقد نمیشود و صحیح نیست، مانند نذر برای قبور و نذر برای اهل معاصی و فسق و فجور یا مانند اینکه نذر کند که شراب بنوشد یا کسی را بکشد یا نماز را ترک کند یا و الدینش را اذیتکند. اگر چنین چیزهائی و امثال آنها را نذرکرد، و فای بدان و اجب نیست، بلکه انجام دادن آن حرام است و برای عدم و فای بدان کفارهای لازم نیست چون نذر در اصل باطل بوده و منعقد نشده است، چون پیامبرصمیفرماید: «لا نذر فی معصیة» «در معصیت خدا نذر صحیح نیست»، و بنا برای جمهور فقهاء و مالکیه و شافعیه در اینگونه نذرها که و فای بدان حرام است، بعنوان تنبیه و زجر و سختگیری، و اجب است که کفاره یمین نیز بدهند.
قبلا گفتیم که نذر اگر موجب قربت و تقرب بخدا باشد، صحیح است و اگر موجب معصیت باشد صحیح نیست و اما نذر مباح چه طور؟ مثل اینکه بگوید: خداوندا بر من باد که سوار بر این قطار شوم، یا این جامه را بپوشم. جمهور علماء گفتهاند اینگونه چیزها نذرنیست و چیزی بدانها لازم نمیشود احمد روایتکرده است که پیامبرصدر اثنای خطبه دید که یک نفر اعرابی در آفتاب ایستاده است گفت: ترا چه شده است؟ گفت: نذرکردهام که تا پیامبرصخطبهاش را تمام میکند در جلو آفتاب باشم. پیامبرصگفت: «لیس هذا بنذر، إنما النذر فیما ابتغی به وجه الله» «این نذر نیست بلکه نذر آنست که برای رضای خدا و تقرب به وی باشد».
احمد گفته است نذر مباح نیز منعقد میشود و نذرکننده مختار است که بدان و فا کند یا نکند و اگر بدان و فا نکند بر وی لازم است، که کفاره بدهد و مولف «الروضه الندیه» این مذهب را ترجیح داده است و گفته است: نذر مباح مصداق نذر است و عموم امر و فای به نذر، شامل آن میگردد. و روایت ابوداود این نظر او را تایید میکند: که زنی گفت: ای رسول خدا من نذر کرده بودم، که هرگاه از این جنگ سالم برگشتی بر سر تو دف بزنم پیامبرصبه وی گفت: به نذر خویش و فا کن. و دف زدن اگر مباح نباشد یا مکروه است یا شدیدتر از مکروه. و بهرحال تقرب بخدا نیست. اگرمباح است پس این دلیل و جوب و فای به نذرمباح است و اگر مکروه باشد، اجازه و فای بنذر مکروه، بطریق اولی دلیل و فای بنذر مباح میباشد.
نذرگاهی مشروط و گاهی غیرمشروط است. اول: نذر مشروط عبارت است از ملتزم شدن به قربتی و عادتی بهنگام پیش آمدن نعمتی یا دفع مصیبتی و عذابی مانند اینکه بگوید: اگر خداوند بیمارم را شفا داد، بر من باشد که سه روز روزه بگیرم یا ده نفر مستمند را اطعام کنم یا اگر خداوند آرزویم را تحقق بخشید، بر من باد که چنین و چنان کنم و اگر مطلوب حاصل شود، لازم است که به نذر خویش و فا کند. دوم: نذر مطلق که نذر میکند بر من باد که دو رکعت نماز بخوانم، بدون اینکه آن را بچیزی ببندد و و فای بدینگونه نذرها لازم است، چون حدیث نبوی: «من نذر أن یطیع الله فلیطعه»شامل آن میشود.
درکتب علمای حنفی آمده است که نذر برای مردگان بیشتر عمل عوام است و آنچه گرفته میشود از پولها و شمعها و اشیاء دیگر برای قبور اولیاء کرام و قبور بزرگان بجهت تقرب بدانان، مثل اینکه بگوید: ای سید و سرور من فلان کس... اگر مسافرم سالم برگشت یا بیمارم خوب شد یا فلان نیازم برآورده شد این مقدار یا مبلغ پول یا خوراک یا شمع یا روغن چراغ یا امثال آن نذر تو باشد، باجماع علما اینگونه نذرها باطل و حرام است بدلایل زیر:
۱- اینها نذر برای مخلوق است و نذر برای غیر خدا جایز نیست، چون نذر عبادت است و عبادت برای غیر خدا صحیح نیست.
۲- کسی که برای او نذر شده مرده است و مرده نمیتواند چیزی را مالک گردد.
۳- اگر گمان کند که مرده بدون خدا میتواند، درکارها تصرفی کند، این عقیده کفراست، پناه بر خدا. مگر اینکه بگوید خداوندا اگر بیمارم را شفا دادی، یا مسافرم را سالم برگرداندی یا نیازم را برآوردی، برای تو نذرمیکنم که مستمندان در گاه فلان و لی را اطعام کنم یا برای فلان مسجد فرش و سوخت بخرم یا فلان مبلغ پول بمتصدی و سرپرستی امورات آن بدهم و امثال اینگونه کارها که نفع فقراء در آن است، و در اینصورت نذر برای خدا است و ذکر و لی بعنوان مصرف نذر است، که محل صرف و خرج این نذر را ساکنین خانقاه یا مسجد آن و لی قرار داده است. و از اینجهت معتبر است.
و جایز نیست که نذر را به غنی و شریف و اشرافی و صاحب منصب و صاحب نسب یا صاحب علم بدهد مگر اینکه فقیر باشند و درشرع به اثبات نرسیده است که دادن نذر به غنی و ثروتمند جایز باشد.
اگر کسی نذر کند که نماز یا روزهای یا قرائت قرآنی یا اعتکافی را در یک جای معینی انجام دهد، اگر آن محل و مکان در شرع دارای مزیتی باشد مانند نماز در مسجدالحرام و مسجدالنبی و مسجدالاقصی، لازم است بدان و فا کند و الا اگر مکان دارای مزیت شرعی نباشد از جمله نذوری نیست که خداوند و فای بدان را دستور داده است. و نذر متوجه آن چیز میشود که خداوند بدان دستور داده است مثلا نماز را باید بخواند و مکان مهم نیست.
علمای شافعیه گفتهاند: هرگاه کسی نذر کرد که چیزی را بر اهل شهر معینی صدقهکند بروی و اجب است که به نذر خویش و فا کند و اگر نذرکردکه در شهر معینی روزه بگیرد بروی و اجب است که روزه را بگیرد، چون عبادت است و تقرب بخدا. و تعیین مکان برای روزه معنی ندارد پس میتواند در غیر آن شهر نیز روزه بگیرد و اگر نذرکرد که در شهرمعینی نمازبگزارد میتواند آن نماز را در غیر آن شهر نیز بخواند چون نماز با اختلاف محل فرق نمیکند، مگر در مسجدالحرام یعنی تمام سرزمین حرم و مسجد مدینه پیامبرصو مسجدالاقصی پس هرگاه نذر کرد که در یکی از آن سه محل نماز بخواند، حتماً باید بنذر خویش و فا کند چون فضیلت نماز در آنها با جاهای دیگر خیلی فرق میکند. چون پیامبرصفرمود: «لا تشد الرحال إلا إلى ثلاثة مساجد: المسجد الحرام ومسجدی هذا والمسجد الاقصى» «جز بسوی سه مسجد بار نبندید: مسجدالحرام و مسجدالنبی در مدینه و مسجد الاقصی در بیتالمقدس». و برای تعیین مکان تصدق و صدقه دادن نذری، نیز به دلیل نقلی استدلال کردهاند که عمرو بن شعیب از پدرش و او از جدش روایت کرده است که «زنی بحضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا من نذر کردهام که چیزی را در فلان محل قربانی کنم. محلی را نام برد که مردمان جاهلی در آنجا ذبح میکردند. پیامبرصگفت: برای بت قربانی میکنی؟ گفت: نخیر گفت: برای مجسمه و تمثال بت قربانی میکنی؟ گفت: نخیر پیامبرصگفت: پس به نذر خویش و فا کن». علمای حنفی گفتهاند: اگر کسی گفت: «بر من باد که برای خدا دو رکعت نماز در فلان محل بخوانم یا فلان مبلغ را بر فقرای فلان شهر صدقه کنم» بنا برای ابوحنیفه و دو یارش میتواند در غیر آن محل به نذر خویش و فاکند چون مقصود از نذر تقرب بخدا است و نفس محل در تقرب بخدا دخالتی ندارد. و اگر نذر کرد یک نماز دو رکعتی در مسجدالحرام بگزارد و آن را در مسجدی گزارد که از حیث شرف و فضیلت از آن پایینتر بود یا اصلا شرف و فضیلتی نداشت نمازش قبول و به نذر خویش و فا کرده است چون میگویند مقصود از آن نذر قربت بخدای بزرگ است و این تقرب درهر جائی تحقق مییابد.
اگر کسی چیزی را برای شیخ معینی نذر کرد، اگر آن شیخ زنده باشد و نذرکننده قصد داشته باشدکه بعلت فقرو نیازش در حین زندگی بروی صدقهکند این نذر صحیح است و از جمله احسانهائی است که اسلام آن را تشویقکرده است. و اگر آن شیخ مرده باشد و ناذر و نذر کننده قصد استغاثه از او داشته باشد و از وی طلب برآوردن نیازیکند، این نذر معصیت است و و فای بدان جایز نیست.
کسی روزه و اجب یا شرعی را نذرکند و از و فای بدان عاجز باشد، خواه بعلت پیری و سن زیاد یا بعلت بیماری که امید شفای آن نیست، او میتواند افطار کند و
کفاره یمین بپردازد یا بجای روزه هر روزی طعام یکنفر مستمند را بدهد. برخی گفتهاند احتیاطاً باید هردو را انجام دهد.
اگر کسیگفت: سوگند یاد کند که تمام مال او صدقه باشد یاگفت: همه مال من در راه خدا. این نذر را «نذر لجاج» مینامند و بقول شافعیه بایدکفاره یمین بدهد. امام مالکگفته است: باید یک سوم مالش را بدهد. ابوحنیفه گفته است. در اینگونه موارد مالی مراد خواهد بود که از اصل آن زکات و اجب است نه اموال غیر زکوی از قبیل باغ و ملک و زمین و آب و امثال آنها.
هرگاه نذرکننده بدان و فا نکرد، یا پشیمان شد، بر وی لازم استکهکفاره یمین بدهد. عقبه بن عامرگفت: پیامبرصگفت: «كفارة النذر إذا لم یسم (شیئاً) كفارة یمین» «کفاره نذر و قتی که از چیزی نام نبرده باشد کفاره قسم است». بروایت ابن ماجه و ترمذی که آن را حسن و صحیح غریب دانسته است.
ابن ماجه روایتکرده است که زنی بخدمت پیامبرصآمد و پرسیدکه مادرم مرده است و او نذر روزه داشت و پیش از آنکه به نذرش و فا کند، مرد. پیامبرصگفت: «لیصم عنها الولی» «ولی او باید بجای او روزه بگیرد».
ترمذی از صخر غامدی روایت کرده است، که پیامبرصگفت: «اللهم بارك لامتی فی بكورها» «خداوندا تلاش سحرخیزانه امت مرا در طلب روزی، مبارکگردان». و گفت: هرگاه پیامبرصدسته سپاهی یا لشکری را گسیل میداشت، اول روز آنها را روانه میکرد، و این صخر خود مرد تاجرپیشهای بود، هرگاه کاروان تجارتی را گسیل میداشت، اول روز آنها را روانه میکرد، که ثروتمند شد و مالش فراوان شد.
از علی÷روایت شده است که پیامبرصگفت: «إن الله تعالى یحب أن یرى عبده.یعنی فی طلب الحلال» «براستی خداوند دوست دارد بنده خویش را ببیند که در راه کسب حلال سعی و تلاش میکند». بروایت طبرانی و دیلمی.
از مالک بن انس روایت است که پیامبرصگفت: «طلب الحلال واجب على كل مسلم»«طلب کسب حلال برهر مسلمانی و اجب است». طبرانی آن را روایتکرده و منذریگفته اسناد آن حسن است ان شاء الله.
رافع بن خدیج گفته که آوردهاند: از پیامبرصسوال شد: کدام کسب حلالتر و مبارکتر است؟ فرمود: «عمل المرء بیده، وكل بیع مبرور» «عمل انسان بدست خودش و هر داد و ستدی که از عمل حرام و غش و خیانت خالی باشد». اصول مکاسب زراعت و تجارت و صنعت است، و پاکترین آنها آنست که انسان بدست خود انجام دهد و چیزی که از غنایم در جهاد بدست میآید و بعضیگفتهاند. تجارت. احمد و بزار و طبرانی از ابن عمر با سندی که راویانش مورد و ثوق هستند، روایت کردهاند.
هر کس که بکسب و داد و ستد میپردازد، بر وی و اجب است، که عالم و آگاه باشد از چیزهائی که معاملات و کسب را صحیح یا فاسد میکنند تا معاملات او صحیح و تصرفاتش بدور از فساد باشد. آوردهاند که عمر خطاب در بازار میگردید و بعضی تجار و بازرگان را شلاق میزد و میگفت:
نباید در بازار ما - اسلامی -کسی معاملات و داد و ستد کند، مگر اینکه فقه معاملات را بداند و الا خواهی نخواهی دچار رباخواری میشود" متاسفانه امروز بسیاری از مسلمین در یادگیری معاملات درست، برابرفقه اسلامی، اهمال میکنند و این جنبه را بکلی مورد غفلت قرار دادهاند و بگونهای درآمدهاند که بحرام خواری اهمیت نمیدهند و مبالات نمیکنند، برایشان مهم نیست هر اندازه سود و نفع بیشترو بیشتر باشد و کسب چند برابر شود،گوششان بدهکار حلال و حرام نیست و براستی این اشتباه بزرگی است، زیرا بازرگانان باید برای رفع این نقیصه، تلاش کنند تا حلال و حرام و مباح و غیر مباح را ازهم جدا سازند و کسب حلال و پربرکت داشته باشند و حتیالمقدور از شبهات و شکوک بدور باشند. پیامبرصمیفرماید: «طلب العلم فریضة على كل مسلم ومسلمة» «طلب و کسب دانش و آگاهی بر هر مسلمان مرد و زنی و اجب و فریضه است». پس هرکس که در پیکسب حلال و حلال خواری باشد و بخواهد اطمینان و رضای مردم را داشته باشد، باید از این مطلب آگاه باشد.
نعمان بن بشیر گوید: پیامبرصگفت: «الحلال بین والحرام بین وبینهما أمور مشتبهة ، فمن ترك ما یشتبه علیه من الاثم كان لما استبان أترك، ومن اجترأ على ما یشك فیه من الاثم أوشك أن یواقع ما استبان.والمعاصی حمى الله.من یرتع حول الحمى یوشك أن یواقعه» «حلال و اضح و آشکار است که چیزی است که شارع فعل آن را خواسته است. و حرام نیز آشکار است که چیزی است که شارع ترک آن را خواسته است و در میان حلال و حرام چیزهائی هست که نزد بعضی از مردم محل اشتباه است که آراء علما درآن با هم اختلاف دارند.کسی که امور مشتبهه را ترک کند ازترس اینکه مبادا بحرام دچار شود نسبت بهکارهائی که تکلیف آنها روشن است، بیشتر احتیاط میکند و بیشتر دوری میکند. یعنی بطریق اولی نزدیک حرام نمیرود. و کسی که بر ارتکاب کارهای مشکوک و مشتبهه فیه گستاخ و جسور باشد، نزدیک است که نفس خویش را بکارهای حرام نیز دچارکند یعنیکسی که بسیار دنبال کارهای مکروه میگردد، بالاخره خود را دچار ارتکاب حرام میکند. گناهان و حرامها قرق شده و قدغن شده خدایند و کسی که درپیرامون حمایت شده و قرق شده، بچراند نزدیک است که گوسفندان خود را به قرق شده در آورد یعنیکسی که از مرزهای حرام برنمیگردد سرانجام مرتکب حرام میشود». بروایت بخاری و مسلم.
کلمه بیع درلغت بمعنی مطلق مبادله است و دو لفظ «بیع» - فروختن - و «شراء» - خریدن - بمعنی هم بکار میروند و از جمله الفاظی هستند که برای معانی متضاد بکار میروند و مشترک هستند.
«بیع» در اصطلاح شرع اسلامی، مبادله مالی است به مال دیگر بر سبیل تراضی طرفین. یا نقل ملکیتی است، در برابر عوض بر سبیل و بشیوهای که از نظر شرع مجاز باشد.
دلیل شرعی و روا بودن بیع و معاملات، قرآن و سنت نبوی و اجماع امت اسلامی است.
دلیل آن از قرآن: ﴿وَأَحَلَّ ٱللَّهُ ٱلۡبَیۡعَ وَحَرَّمَ ٱلرِّبَوٰاْۚ﴾[البقرة: ۲۷۵]. «خداوند بیع را حلال و ربا را حرام کرده است».و دلیل آن از سنت نبوی: «أفضل الكسب عمل الرجل بیده، وكل بیع مبرور» «نیکوترینکسب، عمل انسان است بدست خودش و هر معاملهای که از حرام و غش و خیانت خالی باشد». و امت اسلامی اجماع کردهاند بر اینکه از زمان پیامبرصتا بامروز بیع و معاملات وجود داشته و روا بوده است.
خداوند بمنظور اینکه بر بندگان خویش میدان زندگی راگسترش دهد بیع را حلالکرده است چون هر فردی از افراد انسان نیاز مبرم و قطعی به مواد خوراکی و پوشاکی و چیزهای دیگر مورد نیاز دارد و مادام که زنده باشد و از آنها بینیاز نیست و بدیهی است که هر انسانی، نمیتواند همه آن چیزهای مورد نیاز خویش را فراهم آورد، پس مجبوراست که آنها را از دیگران بگیرد و برای اینکار، هیچ راهی بهتر و کاملتر از شیوه مبادله نیست، پس چیزی را که از نیاز خودش زیادی است، و بدان نیازی ندارد، میدهد و چیزی را از دیگران میگیرد که بدان نیازمند میباشد.
هرگاه عقد بیع و اتفاق بر تبادل کالا صورتگرفت و همه ارکان و شرایط آنکامل و درست باشد ملکیت بایع و فروشنده برکالا به مشتری و خریدار منتقل و ملکیت مشتری برثمن و عوض و بها به بایع منتقل میشود و هرکدام میتوانند درچیزی که به آنان منتقل شده است، تصرف مشروع نمایند]یعنی ملکیتکالا به مشتری و ملکیت بها به فروشنده منتقل میگردد -.
بیع یا ایجاب و قبول منعقد میشود و برای چیزهای حقیر و پیش پا افتاده و معمولی ایجاب و قبول نیست و تنها تبادل کالا و بها کافی است که بدان بیع المعاطاتگویند و اینکار بستگی به عرف و عادات غالب مردم دارد و برای ایجاب و قبول الفاظ معینی لازم نیست چون درعقود، مقاصد و معانی معتبرند نه الفاظ و مبانی -مقصود بیان رضایت خاطر طرفین است، به هرگونه که حاصل شود -آنچه که معتبر است رضایت بدین مبادلهکالا و بها است و چیزی باشدکه بردادن و گرفتن از طرفین دلالت کند یا برای این کار قرینهای دلالت کنندهای باشد بر این رضایت خاطر و بیانکننده تملک و تملیک باشد، مثل اینکه بایعگوید، فروختم یا دادم یا آن را بملک تو درآوردم، یا آن چیز از آن تو باشد یا بفرما بهای آن را بده. و مثل اینکه مشتریگوید: خریدم، یاگرفتم، یا قبولکردم، یا بدان راضی هستم، یا بفرما بهای آن را بگیر.
در ایجاب و قبول که صیغههای عقد هستند شرایط زیر لازم است.
۱- که هردو با هم در یک مجلس با همگفته شوند و فاصله مضری میان آنان نباشد یعنی در یک مجلس باشند بدون فاصله.
۲- در چیزی که تراضی برآن، از کالا و بهای آن و اجب است، باید ایجاب و قبول با هم توافق داشته باشند، اگر ایجاب و قبول توافق داشته باشند، اگر ایجاب و قبول توافق و تناسب نداشته باشند، بیع منعقد نمیشود برای مثال اگر بایع بگوید: این جامه را به پنج تومان به تو فروختم، و مشتری بگوید: آن را به چهار تومان قبول کردم، چون ایجاب و قبول با هم توافق و تناسب ندارند این بیع منعقد نمیشود.
۳- باید ایجاب و قبول به «صیغه» ماضی باشند -تا دلالت برتحقق و قوع رضایت طرفینکند- مانند اینکه بایعگوید: بعت = فروختم. مشتریگوید: قبلت = قبول کردم. یا بصیغه مضارعی باشدکه از آن اراده حال شده باشد، مثل ابیع = میفروشم، و اشتری =میخرم یعنی الان میفروشم و الان میخرم. اگر از صیغه مضارع اراده استقبال شود یا ادات استقبال محض بر سر آن درآید این و عده بیع است، نه خود بیع و و عده عقدی شرعاً عقد نیست و عقد شرعی بدان منعقد نمیشود و چنین عقدی صحیح نیست.
همانگونه که عقد بیع به تلفظ ایجاب و قبول منعقد میشود، به و سیلهکتابت و نوشتن صیغهها و لفظها نیز منعقد میشود بشرط آنکه هریک از متعاقدین از یکدیگر دور باشند یا اینکه طرف معامله لال باشد و نتواند سخن بگوید، هرگاه بایع و مشتری دریک مجلس باشند و عذری ازسخنگفتن درمیان نباشد، عقد به و سیله کتابت درست نیست، چون کلام و سخنگفتن که ظاهرترین نوع دلالت است، بر رضایت خاطر، از آن عدول نمیشود بغیر آن، مگر اینکه بحقیقت از این عدول چارهای نباشد. و درکتابت نیز شرط است، که در همان مجلس که نوشته بدست طرف میرسد، جواب قبول را بنویسد.
همانگونه که عقد به و سیله تلفظ به ایجاب و قبول و کتابت آنها منعقد میشود، اگر یکی ازمتعاقدین پیکی پیش طرف آخر بفرستد، نیز منعقد میشود، بشرط اینکه طرف همینکه به و سیله پیک از ایجاب خبر یافت، قبولکند. و قتی که در این دو صورت قبول حاصل شود، عقدکمال مییابد و تمام است. و برای کمال عقد آگاهی «موجب» از قبول لازم نیست.
همچنین به و سیله اشاره معروف آخرس و لال نیز منعقد میگردد، چون اشاره او بیانکننده رضای خاطر او است، مانند نطق بزبان و درست با آن برابر است. اگر شخص لال و گنگ، نوشتن را بداند میتواند به و سیله نوشتن معاملات را انجام دهد. اینکه بعضیگفتهاند: برای بیع الفاظ معینی شرط است، نه در قرآن و نه در سنت نبوی چیزی در این باره نیامده است. بلکه هر چیزی که رضایت طرفین را برساند کافی است.
برای صحت و درستی بیع، شرایطی لازم است تا بیع صحیح باشد: برخی از آنها مربوط به عاقد و معامله گر میباشند و برخی از آنها بچیزهائی پیوند داردکه برآنها معامله و اقع میشود یعنی مالی که نقل ملکیت آن بطرف دیگر مقصود است، خواه کالا یا بها و باصطلاح ثمن یا مبیع باشد .
ازجمله شرایط عقد، عقل و تمییز است پس عقد دیوانه و مست و کودک و غیر ممیز صحیح نیست، اگر مجنون و دیوانه طوری باشدکه زمانی مجنون و زمان دیگر بخود میآمد، چنانچه در حال بخود آمدن عقدی نماید، صحیح است و عقدی که در حال جنون میبندد صحیح نیست. و کودکی که اهل تمییز باشد، عقدش صحیح است و متوقف بر اجازه و اذن و لی او است که اگر و لی او آن را اجازه دهد، شرعاً معتبر است.
در چیزهائی که عقد بر آنها جاری میشود، شش شرط باید موجود باشد:
۱- طهارت عین و ذات آن چیز که باید پاک باشد ۲- انتفاع بدان و سودمند بودن آن ۳- اجراکننده عقد، مالک آن باشد ٤-اجراکننده عقد، قادر بتسلیم آن باشد ۵- بدان علم داشته باشد ۶- مبیع و کالای فروخته شده قابل قبض باشد. و تفصیل آنها چنین است:
۱- چیزی که عقد روی آن جاری میگردد، یعنیکالا باید ذاتاً پاک باشد. جابر گوید: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «إن الله حرم بیع الخمر والمیتة والخنزیر والاصنام» «براستی خداوند فروختن شراب و مردار و خوک و بتها را حرامکرده است». گفته
شد: ای رسول خدا نظرت درباره پیه مردار چطور است، که بدان کشتیها را اندوده میکنند و پوستها را بدان چرب میکنند و مردم خود را بدان میآرایند و جلاء میدهند؟ گفت: نه، آن حرام است. «لا، هو حرام» ضمیر «هو» در این حدیث به بیع برمیگردد یعنی بیع آن حرام است، نه انتفاع بدان، چون در این حدیث پیامبرصبیع پیه مردار را برشخص یهودی عیب دانست و او را از بیع آن بازداشت، نه از انتفاع بدان، بنابر این انتفاع به پیه مردار، بدون بیع و معامله بدان، جایز است زیرا برای چربکردن پوست و جلا دادن موی سر بدان و برای غیر از خوردن بشرط داخل نشدن در بدن آدمی بکار میرود. در اینگونه موارد اشکالی ندارد. ابن القیم در «اعلام الموقعین» گفته است دربارهکلمه «حرام» در این حدیث دو قول است:
اول اینکه این افعال که مورد پرسش هستند حرام میباشند.
دوم بیع پیه مردار حرام است، اگرچه مشتری برای اینکارها، آن را بخرد. این دو قول بر این مبنی هستند، که آیا سئوال از فروختن پیه برای سود جستن آن در این کارها بوده است، یا سئوال از اینگونه انتفاعها بوده است؟ و قول اول را شیخ و استاد ما برگزیده است که آن ظاهرتر است.
چون اول پیامبرصآنان را از حرام بودن این انتفاع خبر نداد، تا آنان نیاز خود را بدان ذکر کنند. بلکه پیامبرصآنان را از تحریم بیع خبرداد و آنانگفتند ما آن را برای این منافع میفروشیم. پس بیع و فروش پیه مردار را برایشان اجازه نداد و آنان را از بیع آن منعکرد نه ازسود بردن و استعمال آن، و بین عدم جواز بیع چیزی و حلال بودن انتفاع بدان، هیچگونه تلازم نیست. پایان سخن ابن القیم.
سپس پیامبرصگفت: «قاتل الله الیهود، إن الله لما حرم شحومها جملوه ثم باعوه وأكلوا ثمنه» «خدا یهود را بکشد -مرگشان باد -چون خداوند پیه مردار را حرامکرد، آن را آب کردند و گداختند سپس فروختند و بهای آن را خوردند».
علت و فلسفه حرام بودن بیع این سه چیز اولی -خمر و میته و خنزیر بقول جمهور نجاست است یعنی چون نجس هستند پس بیع آنها حرام است. بنابراین، این حکم شامل هر چیز نجس و آلودهای میشود.
علمای حنفی و ظاهریه هر چیزی را که دارای منفعت باشد از آن استثناء کردهاند و گفتهاند چیزی که نجس است و دارای منفعت است، بیع آن شرعاً حلال است، لذا، بیع پهن و سرگین و زبالههای نجس را که بضرورت برای باغ و بستانها استعمال دارد و برای سوخت و کود بکار میروند، حلال میدانند. و همچنین بیع و فروش هر نجسی که در غیر خوردن و آشامیدن مورد بهرهبرداری قرار گیرد، حلال است مانند روغن نجس که برای اندودن و جلا دادن بکار میروند و رنگ نجسی که برای رنگ رزی فروخته میشود و امثال اینها، مادام که استفاده و بهرهبرداری از آنها برای خوردن نباشد بلامانع است.
بیهقی با سند صحیح روایتکرده که از ابن عمر سئوال شد درباره روغنی که در آن موش افتاده باشد گفت: بدان جلا دهید و پوست را چربکنید -یعنی نخورید. پیامبرصاز کنار گوسفند مردار شدهای «میمونه» گذشت و دید که لاشه آن آنجا افتاده است، فرمود: «وهلا أخذتم إهابها فدبغتموه فانتفعم به؟». «چرا پوستش را دباغی نکردید که از آن بهره گیرید». گفتند: ای رسول خدا مردار است. فرمود خوردن مردار حرام است، پس از این سخن او استفاده میشود که استفاده و انتفاع غیر از خوردن، جایز است و مادام که انتفاع بدان جایز باشد بیع و فروش آن نیز جایز است، بشرط اینکه برای بهرهگیری و انتفاع مباح باشد .
دوم: چیزی که عقد روی آن و اقع میشود، باید قابل بهرهبرداری و انتفاع از آن باشد پس بیع و فروش حشرات و مار و موش جایز نیست، مگر اینکه از آنها بهرهای و نفعی عاید شود.
و فروختن گربه و زنبور عسل و ببر و پلنگ و شیر و چیزهایی. که بدرد شکار و صید میخورند و چیزهایی که از پوستشان بهرهبرداری میشود، اگرچه حلال گوشت هم نباشند، جایز است، چون تفرج و لذت از مشاهده آنها و شنیدن آواز آنها از جمله هدفهای مقصود و مباح است.
وفروختن سگ از اینجهت جایز نیست که پیامبرصاز آن نهیکرده است و آنهم مقصود سگ غیر تعلیم دیده است و غیر از سگهائی است که برای نگهبانی و نگهداری گله و کارهای دیگر نگهداشته میشوند یعنی فروختن آنها هم جایز است. ابوحنیفه گفته است فروختن سگ - بطور مطلق – جایز است. عطا و نخعی گفتهاند: تنها فروختن سگ شکاری جایز است، چون پیامبرصاز بهای سگ مگر سگ شکاری نهی فرموده است. نسائی آن را از جابر روایتکرده است و حافظ رجال اسناد آن را موثوق به دانسته است.
آیا اگر کسی سگی را تلفکرد پرداخت قیمت آن و اجب است یا خیر؟ شوکانی گفته است: کسی که بیع آن را حرام میداند پرداخت قیمت آن را و اجب نمیداند. و کسی که بیع آن را جایز بداند پرداخت قیمت آن را و اجب میداند و کسی که دربیع آن تفصیل قایل شده -برای بیع آن شرایط قایل شده است و برخی را جایز و برخی را غیر جایز دانسته است -در پرداخت لزوم قیمت نیز، تفصیل قایل شده است. از مالک روایت شده است که فروختن آن جایز نیست و لی پرداخت قیمت تلف شده و اجب است. و همچنین از وی تنها کراهت بیع آن روایت شده است. ابوحنیفه گفته است بیع آن جایز و کسی که آن را تلف کند، ضامن قیمت آن میباشد.
و فروختن ابزارآلات غناء و موسیقی نیز، همین حکم را دارد، چون غنا و موسیقی در جای خود جایز است و آنچه برای فائده مباحی بکار میرود و فایده مباحی از آن اراده میشود، حلال است و شنیدنش نیزمباح است، پس بنابراین غنا و موسیقی یک منفعت شرعی است و خرید و فروش ابزار آن نیز جایز است و آنها دارای قیمت میباشند و قیمتی هستند. نمونههای غنای حلال و آواز خواندن مباح: ۱- آواز خوانی مادران برای آرامش اطفالشان ۲- آواز خوانی صاحبان اعمال و حرفهها در حین عمل برای تخفیف خستگی و تعاون و همکاری ۳- آواز خوانی در هنگام شادی برای اعلام آن شادی و آشکار ساختن آن ۴- آواز خوانی در اعیاد و جشنها برای اظهار شادی ٥- آواز خوانی برای نشاط و شادی در جهاد و جنگ مشروع.
و همچنین در هر عمل طاعتی و مباحی که آواز خوانی موجب سرور نفس و سرعت و شتاب و سرحالی درکار باشد، غناء و آواز خواندن چیزی نیست جز سخنگفتن، که زیبای آن زیبا است و زشت آن زشت است، اگر بر آواز خواندن، چیزی عارض گردد که آن را از دایره حلال خارج سازد، حرام میگردد و غیرحلال بحساب میآید. مانند اینکه آواز خواندن برای تحریک شهوت یا دعوت بفساد و فسق و فجور یا مشوق شر و تباهی گردد و یا انسان را از عبادات و اطاعات خدا باز دارد، در آن صورت بخاطر این عوارض حرام میگردد نه در حد ذات خودش. چون آواز خوانی در حد ذات خودش، حلال است و این عوارض آن است که آن را از دایره حلال خارج میسازد.
بنابراین احادیث مربوط به نهی از غنا و آواز خواندن که و ارد شدهاند، حمل بر این عوارض میشوند و مقصود غنائی است که این عوارض را داشته باشند.
۱- بخاری و مسلم و دیگران روایت کردهاند از حضرت عایشه که حضرت ابوبکر پیش وی آمدند، در حالیکه دو کنیز برایش آواز میخواندند و دف میزدند و رسول خدا آنجا جامهای بر خویش پوشیده بود. ابوبکر آن دو کنیز را از خواندن منع کرد. پیامبرصجامه را از روی خویش کنار زد و گفت: «دعهما یا أبا بكر فإنها أیام عید» «ای ابوبکر آنان را بحال خویش بگذار این روزها ایام عید است».
۲- امام احمد و ترمذی با اسناد صحیح روایت کردهاند که پیامبرصبرای یکی از جنگها از مدینه بیرون رفته بود چون بمدینه برگشت. یککنیز سیاهی پیش ایشان آمد و گفت ای رسول خدا من نذر کرده بودم که اگر خداوند ترا به سلامتی برگرداند در پیشگاه تو دف بزنم و آواز بخوانم، پیامبرصگفت: «إن كنت نذرت فاضربی فجعلت تضرب» «اگر نذر کردهای پس بزن و شروع کرد بزدن».
۳- بطور صحیح بما رسیده است که جماعتکثیری از اصحاب و تابعین به آواز خواندن و زدن آلات طرب گوش دادهاند، برای مثال از میان اصحاب، از عبدالله بن الزبیر و عبدالله بن جعفر و دیگران و از میان تابعین از عمربن عبدالعزیز و شریح فاضی و عبدالعزیز بن مسلمه مفتی مدینه و دیگران.
سوم چیزی که بر آن عقد جاری میشود و بفروش میرسد باید ملک اجرا کننده عقد باشد یعنی ملک فروشنده باشد یا ازطرف مالک به وی اجازه داده شده باشد، اگر خرید و فروش پیش از اذن و اجازه مالک و اقع شود، از تصرفات فضولی به حساب میآید.
بیع فضولی بیعی است که بدون اجازه مالککالا صورت میگیرد مانند اینکه شوهربرای همسرش چیزی بخرد، بدون اینکه او اجازه خرید آن چیز را به وی داده باشد یا چیزی ازمال وی بفروشد بدون اینکه او اجازه فروش آن را به وی داده باشد یاکسی مال کسی دیگر را بفروشدکه او خود غایب باشد یا چیزی را برای او بخرد بدون اجازه او، آنگونه که معمولا پیش میآید. عقد بیع فضولی عقد صحیحی است و لی لزوم و اجرای آن متوقف بر اجازه مالک یا و لی مالک است،که. اگر اجازه داده تنفیذ و اجرا میگردد و اگر اجازه نداد باطل است. دلیل این مطلب روایتی است که بخاری از عروه بارقی آورده است، که گفت: پیامبرصدیناری به من داد و گفت برو گوسفندی برای من بخر من با آن دینار دو گوسفند برایش خریدم که یکی از آن دو را بدو دینار فروختم، پس یکگوسفند و یک دینار برایش آوردم به من گفت: «بارك الله فی صفقة یمینك» «خداوند این معامله ترا پر برکت کناد». و ابوداود و ترمذی از حکیم بن حزام روایتکردهاند که پیامبرصاو را فرستاد تا یک حیوان قربانی برایش بخرد با یک دینار او یک حیوانی قربانی خرید با یک دینار و آن را بدو دینار فروخت، سپس گوسفندی دیگر بجای آن خرید با یک دینار که آن را همراه یک دینار بخدمت پیامبرصآورد و پیامبرصگفت: «بارك الله لك فی صفقتك.» پس در حدیث اول: عروه گوسفند دوم را که ملک پیامبرصشده بود، بدون اجازه مالکش که پیامبرصباشد، فروخت و چون برگشت و به وی خبرداد او را بر آن کار اقرار نمود، و برایش دعای خیرکرد.
پس این دلیل است، برصحت خریدن گوسفند دوم و فروختن آن بعداً پس دلیل است بر صحت داد و ستد، کسی برای دیگری بدون اجازه او. و لی مبادا از اینراه ضرری متوجه او شود، متوقف بر اذن و اجازه او است.
و در حدیث دوم حکیم گوسفندی برای پیامبرصخرید سپس آن را فروخت، با اینکه ملک پیامبرصشده بود. سپس گوسفند دوم را برایش خریداری کرد و از او اجازه نگرفته بود. و پیامبرصاین تصرف او را قبول کرد و به وی دستور داد که آن را قربانی کند و برایش دعای خیر نمود، پس این دلیل است بر اینکه فروختن گوسفند اولی و خریدنگوسفند دوم؛ صحیح بوده است اگر این داد و ستد صحیح نمیبود پیامبرصآن را انکار مینمود و به بر هم زدن آن داد و ستد دستور میداد.
چهارم چیزی که بر آن عقد جاری میشود باید قدرت تسلیمی شرعی و حسی بر آن وجود داشته باشد، پس چیزی که بر تسلیم حسی آن قدرت نیست، مانند ماهی در آب، بیع آن صحیح نیست.
احمد از ابن مسعود روایتکرده است که گفت: «ماهی درآب را نخرید، چون آن فریب است و زیان».
بصورت مرفوع از عمران بن حصین از رسول خدا روایت شده است، که از بیع غائص نهیکرده است بدینگونه که غواص بهکسی بگوید، این بار بدریا فرو میروم و هرچه بیرون آوردم، مال تو باشد، بدین بهای. و همچنین فروختن جنین درشکم مادرش. و همچنین است فروختن پرندهای که پرواز کرده و معمولا بر نگردد و برگشت او به محل خود احتمال نرود. اگر آن پرنده عادت داشته باشد، که به محل خود برگردد و لو اینکه شبانه باشد، باز هم بقول اکثر علما فروختن آن صحیح نیست مگر زنبور عسل ، چون پیامبرصنهیکرده است از اینکه انسان چیزی را بفروشد که نزد او نیست، و در دسترس او نیست. بخلاف حنفیه که میگویند اگرعادت به برگشتن محل خود داشته باشد، فروختن آن جایز است، چون میتواند آن را تسلیم کند، مگر زنبورعسل. و همچنین پیامبرصاز فروختن نطفه و منی و آب حیوان نرینه، برای تخمگیری نهی فرموده است چون قابل قیمت گذاری نیست و معلوم نمیباشد و نمیتوان آن را تسلیم نمود، خواه از آن اسب یا شتر یا گوسفند باشد.
بروایت بخاری و غیر او.
و جمهور علما فروش آن و اجاره حیوان نر را نیز، برای جفتگیری حرام دانستهاند، مگر اینکه کسی خودش بمیل و دلخواه خود، چیزی بصاحب حیوان فحل بپردازد. در ازاء اینکه آن را با حیوان ماده خودش جمعکرده و جفت داده است.
بعضیگفتهاند اجاره حیوان فحل، برای جفتگیری در مدت معلومی جایز است و حسن بصری و ابن سیرین بر این رای هستند. از مالک و قولی از شافعی و حنابله نیز روایت شده است.
و همچنین فروختن شیر در پستان حیوان جایز نیست، چون قبل از اینکه دوشیده شود، مجهول است و موجب زیان میشود. شوکانی میگوید: مگر اینکه بگوید پیمانهای از آن شیری که در پستان آن حیوان است را، بشما فروختم و شیر دایه مستثنی است که بعلت شدت نیاز به فروختن آن، جایز است.
و همچنین فروختن پشم برپشت حیوان نیز جایز نیست، چون تسلیم آن غیر ممکن است، چون مبیع با غیرمبیع آمیخته است. از ابن عباس روایت شده که پیامبرصاز فروش خرما پیش از آنکه قابل خوردن باشد و پشم بر پشت حیوان ، و شیر در پستان و کره در شیر و ماست، نهی فرموده است. بروایت دارقطنی.
فروش چیزی که مالک از تسلیم آن شرعاً عاجز باشد، مانند چیزی که در گرو و رهن یا در توقیف باشد، نیز جایز نیست و همچنین جدائی بوسیله بیع بین حیوان و بچهاش نیز، جایز نیست، چون این عمل موجب عذاب حیوان میشود. پیامبرصاز آن نهی فرموده است. و برخی علما آن را بقیاس بر ذبح و سر بریدن، جایز دانستهاند و این رای بهتر است.
و اما فروش قرض و و ام به بدهکار را، جمهور فقهاء جایز دانستهاند و اما فروش آن را بغیر بدهکار، علمای حنفی و حنابله و ظاهریه صحیح نمیدانند، و لو اینکه بشرط تسلیمکردن بدهکار نیز باشد، چون بایع بر تسلیم آن قادر نیست و چون شرط تسلیم به غیربایع است، پس شرطی است فاسد و بیع را تباه میسازد.
پنجم باید مبیع و کالای فروخته شده و ثمن و بهای آن، هردو معلوم و مشخص باشند. اگرهر دو یا یکی، مجهول باشد، بیع صحیح نیست، چون درآن فریب و نیرنگ است.
گاهی از مبیع با مشاهدهکردن آن، در چیزی معین کافی است، اگرچه اندازه و مقدارآن را هم نداند، همانگونه که درمعاملات تخمینی و گزافه فروشی و سرجمع فروشی، پیش میآید.
اما مبیع و کالای فروخته شدهای که در ذمه فروشنده است؛ اندازه و صفات آن برای طرفین معامله معلوم و معروف باشد و ثمن و بها نیز باید از نظر صفت و اندازه و مدت معلوم باشد. اما فروختن چیزی که در مجلس عقد معامله نیست و چیزی که دیدن آن مشقت یا ضرر دارد، و بیع تخمینی و بدون سنجش و گزافه فروشی، حکم هریک را بعداً جداگانه ذکر خواهیم کرد.
فروختن چیزی که از مجلس عقد بیع، غایب باشد، جایز است بشرط اینکه بگونهای و صف شود، که بعلم به آن منجر گردد. سپس اگرآن چیز برابر آن و صف بود، بیع لازم و قابل اجرا است، و اگر برابر آن و صف و اقع نشد، آن طرف که آن را ندیده بود، حق خیار دارد،در اینکه بیع را قبولکند یا رد نماید، فرق نمیکند کدام از بایع و مشتری آن را ندیده باشد، این حق را دارد.
روایت بخاری و غیر او از ابن عمر است که گفت: در «وادی القری» چیزی را به امیرالمومنین عثمان فروختم، در برابر مال او که در خیبر بود. ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «من اشترى شیئا لم یره فله الخیار إذا رآه» «هرکس چیزی راخرید و آن را ندیده بود، چون آن را دید، حق خیار دارد». دارقطنی و بیهقی آن را روایت کردهاند و در اسناد آن عمر بن ابراهیم کردی هست که ضعیف است.
همچنین بیع چیزهائی که غایب هستند، بشرط اینکه توصیف شوند، یا اوصاف آنها عادتاً و عرفاً معلوم باشد مانند فروش خوراکهای محفوظ در ظرفی -کنسرو و داروهای داخل قوطی و کپسول اکسیژن و حلبی نفت و بنزین و گاز و امثال آنها، که جز بوقت استعمال در آنها باز نمیشود، چون بازکردن در آنها یا مشقت دارد یا ضرر- و فروش میوههائی که در زیر زمین هستند، مانند هوچ و پیاز و سیبزمینی و چیزهایی از این قبیل، که نمیتوان بیکباره همه آنها را بیرون آورد، چون برای صاحبانش مشقت دارد و فروختن آنها بتدریج هم دارای عسر و حرج است، و چه بسا موجب فساد و از حیز انتفاع افتادن آنها باشد،نیز جایز است و اینگونه محصولات در مزارع بزرگ با اجرای عقد و پیمان معامله در مزرعه، فروخته میشوند، بدون اینکه آنها را بیرون آورد، چون برای صاحبانش مشقت دارد و فروختن آنها بتدریج هم دارای عسر و حرج است، و چه بسا موجب فساد و از حز انتفاع افتادن آنها باشد، نیز جایز است و اینگونه محصولات در مزارع بزرگ با اجرای عقد و پیمان معامله در مزرعه، فروخته میشوند، بدون اینکه آنها را بیرون بیاورند.
هرگاه ظاهر شد، که اینگونه محصولات با امثال خود تفاوت فاحش دارند، که موجب زیان و ضرر بیکی از متعاقدین میشود، خیار ثابت میشود، که طرف مختار است که معامله را تنفیذ کند، یا آن را فسخ نماید، همانگونه که اگر تخم مرغ خرید و دریافت که فاسد شده است، حق خیار دارد برای رفع ضرر از خودش .
گزاف یا تخمینی آنست که مقدار تفصیل آن معلوم نیست و اینگونه معاملات در میان اصحاب پیامبرصدر زمان او متعارف و معمول بوده است که متعاقدین عقد معامله اجرا میکردند روی کالائی محسوس که مقدار آن معلوم نبود، مگر و سیله تخمین اشخاص خبره و آگاه، که در اینگونه موارد کمتر اشتباه میکردند،و اگر زیانی و ضرری هم میبود اندک بود و عادتاً قابل گذشت و تسامح بود. ابن عمر گفت: مردم در بالای بازار طعام را با تخمین میفروختند، پیامبرصآنان را از این کار بازداشت، تا اینکه آن را نقل میکنند.
پس پیامبرصبیع تخمینی آنان را قبول کرده است و لی آنان را از بیع قبل ازنقل آن نهی فرمود. ابن قدامه گفته است بیع کومه و خرمن مواد غذائی بدون کیل و و زن که اصولا کیل و و زن ندارد، بصورت تخمینی جایز است و در آن خلافی سراغ نداریم اگر چه بایع و مشتری مقدار آن را ندانند.
ششم اگر مبیع را در برابر عوضی بدست آورده است باید مقبوض و تسلیم شدنی باشد و تفصیل آن بشرح پر است:
فروختن میراث و وصیت و و دیعه و چیزهائی که مالکیت آنها، در برابر عوضی حاصل نمیشود. قبل از قبض و بعد از آن جایز است. و همچنین اگر کسی چیزی خرید میتواند آن را بفروشد یا هبه کند یا در آن تصرفات شرعیکند، بعد از آنکه آن را قبض کرده و در اختیار گرفته باشد.
اما اگر هنوز آن را قبض نکرده و در اختیار نگرفته باشد، هرگونه تصرفات شرعی درآن جایز است. بجز بیع و فروش.
اما چرا هرگونه تصرف غیر از بیع در آن صحیح است، برای اینکه مشتری بمجرد عقد بیع مالک آن خواهد شد، و حق دارد در ملک خویش آنگونه که میخواهد، تصرف کند.
ابن عمر گفت: سنت بر آن بود که هر مالی که بر آن معامله و اقع میشد و صیغه عقد جاری میگردید همهاش از آن مشتری میشد بروایت بخاری. و لی تصرف با بیع و فروش پیش از قبض و تسلیم آن، جایز نیست، چون احتمال دارد که مبیع نزد بایع اول هلاک شده باشد، آنوقت بیع غرر و ضرر و فریب خواهد بود، و بیع غرر جایز نیست و صحیح نمیباشد، خواه باغ و املاک و زمین و آب باشد، یا مال منقول باشد و خواه مقدار و اندازه آن مشخص باشد، یا تخمینی. زیرا احمد و بیهقی و ابن حبان از حکیم بن حزام با اسناد حسن روایت کردهاند، که او گفت: ای رسول خدا من چیزهائی میخرم که نمیدانم چه چیز برایم حلال است و چه چیزهائی برایم حرام است؟
فرمود: «إذا اشتریت شیئا فلا تبعه حتى تقبضه» «هرگاه چیزی را خریدیآن را نفروش تا اینکه قبض میکنی و در اختیار میگیری». بروایت بخاری و مسلم.
مردم در زمان پیامبرصهرگاه مواد خوراکی را تخمین میزدند، منع میشدند که آن را بفروشند، مگر اینکه آن را بمنزل خود نقل کند، و آنگاه بفروشند. و فروش یکی از نقدین -طلا و نقره -با هم پیش ازقبض از این قاعده مستثنی است. چون ابن عمر درباره فروختن شتر بدینار و گرفتن درهمها بجای آنها از پیامبرصسئوال کرد و پیامبرصبه وی اجازه داد. یعنی میتوان پولی را بجای پول دیگری گرفت.
البته قبض به نسبت هر چیز فرق میکند -در باغ و ملک و زمین، آزاد گذاشتن دست مشتری که ملک بموجب عقد بوی منتقل شده است که در آن تصرف کند و از آن بهرهبرداری نماید مانند کشتن زمین و سکونت درمنزل و نشستن در زیرسایه درخت یا میوه چیدن و امثال اینها خود قبض و تسلیم است.
و قبض در چیزهائی که نقل آنها ممکن است یعنی اموال منقول مانند مواد خوراکی و پوشاکی و حیوان و امثال آن بطریقه زیر است:
اول: با دریافت مقدار پیمانه و و زن اگر از این قبیل اشیاء باشد.
دوم: با انتقال آن از جای خودش اگر تخمینی روی آن معامله و اقع شده باشد.
سوم: در غیر اینها برای قبض به عرف و عادت مردم محل مراجعه میشود.
دلیل اینکه قبض در منقولات با دریافت مقدار هست، روایت بخاری است که پیامبرصبه عثمان بن عفان گوید: «إذا سمیت الكیل فكل» «هرگاه در بیع نامی از کیل و پیمانه بردی پس پیمانهکن». و این دلیل است بر و جوب کیلکردن و پیمانه نمودن، و قتی که پیمانه و کیل آن شرط شده باشد و و زن نیز بر آن قیاس میشود، چون با هم مشترک هستند، چون هردو معیار تقدیر و تعیین اشیاء هستند پس در هر چیزی که با تعیین مقدار تملیک میشود، و اجب است که قبض با دریافت مقدار صورت گیرد، خواه مواد خوراکی باشد یا غیر خوراکی.
و دلیل و جوب انتقال چیزهائی که تخمینی خریده میشوند، در محل آنها روایتی است از ابن عمرکه بخاری و مسلم آوردهاند که او گفت: ما از کاروانیان و قافلهها، مواد خوراکی را تخمینی میخریدیم، پس پیامبرصما را منع کرد که آنها را بفروشیم پیش از آنکه از جای خود منتقل سازیم.
و این اختصاص به مواد خوراکی ندارد، بلکه شامل اشیاء دیگر مانند پنبه و کتان و امثال آنها نیز میشود، هنگامی که بصورت تخمینی و سرجمع فروخته شوند، چون هیچ فرقی با هم ندارند.
اما غیر از اینها که نصی درباره آنها نیامده است، به عرف رایج مردم در اینگونه موارد، مراجعه میشود، پس هرجا نص باشد بدان عمل میکنیم و هرجا نص نباشد بعرف رایج و متداول مردم مراجعه میکنیم، برای قبض و تسلیم.
فلسفه نهی از فروش اشیاء پیش از دریافت و تسلیم نمودن علاوه برآنچه که گفته شد، آنست که فروشنده اگر کالا را بفروشد و مشتری آن را قبض نکند، کالا در ضمانت فروشنده میماند و اگر هلاک شود خسارتش را فروشنده متحمل میشود نه مشتری و هرگاه مشتری پیش ازقبض آن را بفروشد و سودی نصیب او شود، از چیزی سود برده است که تحمل خسارت آن را بدوش نداشته و مسئولیتی نداشته است.
و در این باره صاحبان سنن از پیامبرصروایت کردهاند که نهی کرد از فروش سودی که برای آن ضمانتی بعهده نداشتهاند. یعنیکسی سود میبرد که ضمانت داشته باشد.
براستی مشتریی که چیزی را پیش از آنکه قبض کند بفروشد مانند کسی است که مبلغی از مال را بدیگری بدهد تا در برابر آن بیشتر از او بگیرد و تنها فرقش این است که نیرنگ کرده و برای تحقق این قصد خودشکالای معامله شده را بمیان آورده و حقهای سوارکرده و این عمل او شباهت تمام با ربا دارد.
بیگمان ابن عباس متوجه این نکته شده است که از او سئوال کردندکه چرا از آن نهی شده است، که پیش از قبض کالا آن را بفروشند گفت: این بیع درهم بدرهم است و طعام هدف نیست.
خداوند برگواه گرفتن در داد و ستد امر کرده است: ﴿وَأَشۡهِدُوٓاْ إِذَا تَبَایَعۡتُمۡۚ وَلَا یُضَآرَّ كَاتِبٞ وَلَا شَهِیدٞۚ﴾[البقرة: ۲۸۲]. «بهنگام خرید و فروشگواه بگیرید و نباید به شخص نویسنده و شاهد زیانی متوجه شود... ».
و امر به گواه گرفتن برداد و ستد سنت است این امر برای و جوب نیست و راهنمائی و ارشاد است، بدانچه درآن خیر و مصلحت مردم است پس این امر برای و جوب نیست آنگونه که بعضی فهمیدهاند از جمله عطاء و نخعی و جعفر طبری. جصاص درکتاب احکام القرآن گفته است: بین فقهای «امصار» اتفاق نظر است در اینکه دستور و امر بکتابت و گواه گرفتن و چیزی بعنوان رهن و گرو قرار دادن،برای و جوب نیست، بلکه مندوب است و ارشاد و راهنمائی است بچیزی که سود و مصلحت و مراعات احتیاط در دین و دنیا درآن وجود دارد. و امر به هیچیک از آنها برای و جوب نیست، بنقل از پیشینیان امت و خلف امت، ثابت شده است که عقود معاملات داد و ستد و و ام دادن بدون حضور گواهان صورت میگرفته و علمای شهرها نیز از آن اطلاع داشته و مخالفتی با آن نکردهاند، اگر چنانچه گواه گرفتن و اجب میبود، علما بر آن اعتراض میکردند و آن را منکر میشدند و این مطلب میرساندکه امر بدان را مندوب دانستهاند و از عصر پیامبرصتا بامروز چنین نقل شده است. اگر اصحاب پیامبرصو تابعین در معاملات خویشگواه میگرفتند، این مطلب بصورت متواتر و آشکار نقل میشد و عدم گواه گرفتن را منکر میشدند. و چون بصورت عمومی چنین چیزی ازآنان نقل نشده است، پس ثابت میگردد که نوشتن و گواه گرفتن در و ام دادنها و معاملات و داد و ستدها و اجب نیست.
مانع شدن از فروش کالای دیگران با فروش کالای خود بیع بر بیع دیگران و فروختن و داد و ستد برفروختن و داد و ستد دیگران حرام است چون ابن عمر روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لا بیع أحدكم على بیع أخیه» «هیچکس از شما در هنگامی که برادرش کالائی را میفروشد او کالای خویش را بجای کالای او نفروشد و مانع فروشکالای او نشود».
این حدیث را احمد و نسائی روایت کردهاند. در صحیحین از ابوهریره روایت شده که پیامبرصمیگفت: «لا یبیع الرجل على بیع أخیه» و بروایت احمد و نسائی و ابوداود و ترمذی که آن را حسن دانسته است آمده که «أن من باع من رجلین فهو للاول منهما» «هرکس یک چیز را بدو نفر فروخت، آن چیز از آن اولی است». و نووی در شرح آنگفته استکه: «بدینگونه که یکنفر کالایی را بشرط «حق خیار» به یکنفر بفروشد و شخص دیگری بیاید به خریدار پیشنهاد کندکه تو خرید خود را فسخ کن و معامله را بهم بزن که من چیزی مانند آن را به بهای کمتری از آن بتو میفروشم. (این صورت بیع بربیع دیگری بود). و صورت شراء برشراء دیگری بدینگونه است که،حق خیار از آن فروشنده باشد -در صورت اول حق خیار از آن خریدار بود - که شخصی بیاید و به فروشنده پیشنهاد کند که تو معامله را بهم بزن که من آن کالا را با بهای بیشتری از شما میخرم. این عمل چه در فروش و چه در خرید یک عمل گناهکارانه است و در شرع از آن نهی شده است. و لی اگر کسی بدین عمل که از آن نهی شده است، اقدام کرد، علیرغم اینکهگناه است، لیکن معامله صورت میگیرد و درست است بنزد علمای شافعیه و ابوحنیفه و فقهای دیگری، و برای داود بن علی پیشوای ظاهریه معامله اومنعقد نمیشود و از امام مالک دراین باره دو روایت نقل شده است». پایان سخن نووی.
و این نوع فروش بر فروش یا خرید بر خرید دیگران بخلاف «مزایده» است که مزایده جائز است و حرام نیست، چون در «مزایده» هنوز عقد معامله صورت نگرفته و ثابت نشده است و باثبات نرسیده است که پیامبرصکالائی را عرضکرده بود برای فروش و میگفت: چهکس حاضر است که بیشتر بخرد.
هرکس چیزی را بکسی فروخت سپس آن را بدیگری نیز فروخت، فروش آن بدومی باطل است، چون چیزی را فروخته است که مال او نیست و ملک خریدار اولی شده است، خواه فروش دوم در مدت حق خیار و اقع شده باشد یا بـعد از انقضای مدت خیار، چون کالای به فروش رفته، بمجرد عقد اولی از ملکیت او خارج شده است. سمره از پیامبرص روایت کرده است که: «أیما امرأة زوجها ولیان فهی للاول منهما.وأیما رجل باع بیعا من رجلین فهو للاول منهما». «هر زنی را که دو نفر و لی او، او را بعقد ازدواج دو نفر درآوردند آن زن بعقد ازدواج آنکس درمیآید که اول صورتگرفته است و هر کس کالائی را بدو کس بفروشد کالا از آن اولی است».
میتوان کالائی را با بهای نقد و حاضر فروخت همانگونه که میتوان آن را با بهای نسیه و قرض و مهلتدار فروخت و با رضایت طرفین جایز است که بعضی از بهایکالای فروشی نقد و بعضی دیگر قرضی و مهلتی باشد. هرگاه بهای کالای به فروش رفته نقد نباشد و فروشنده بعلت تاخیر مدت پرداخت، بها را افزایش دهد جائز است چون مدت و زمان در بهای کالا تاثیر دارد. و علمای شافعیه و حنفیه این را گفتهاند و همچنین زید بن علی و الموید بالله و جمهور فقها، چون ازمفهوم عام دلایل این مطلب استنباط میشود و شوکانی آن را ترجیح داده است.
امام بخاریگفته است که ابن سیرین و عطاء و ابراهیم و حسن در دلالی و حقالعمل کاری و و اسطه بین فروشنده و خریدار، بجهت تسهیل عقد معامله، اشکالی ندیدهاند. ابن عباس گفته است که اشکالی ندارد که فروشنده بکسی بگوید، این جنس و این کالای مرا بدین مبلغ بفروش و هر چه افزون بر آن فروختی،مال خودت باشد.
ابن سیرینگفته است هرگاه فروشنده به و اسطه بگوید، این کالای مرا بدین مبلغ بفروش و هر سودی علاوه بر آن حاصل شد، از آن تو باشد یا بین من و تو مشترک باشد اشکال ندارد، و جایز است. پیامبرصفرموده است که: «المسلمون على شروطهم» «مسلمانان باید شرایطی را که مقرر میدارند بدان و فا کنند». این حدیث را احمد و ابوداود و حاکم از ابوهریره روایت کرده و بخاری آن را بصورت معلق ذکر کرده است.
جمهور فقها شرط کردهاند، که فروشنده در عقد فروش کالای خویش، باید اختیار داشته باشد، هرگاه بناحق او را مجبور بفروش مال خود کنند، این بیع و فروش منعقد نمیشود. چون خداوند میفرماید: ﴿إِلَّآ أَن تَكُونَ تِجَٰرَةً عَن تَرَاضٖ مِّنكُمۡۚ﴾[النساء: ۲۹]. . «مال همدیگر را مخورید مگر اینکه از طریق تجارت و بازرگانی و از طریق خشنودی رضایت طرفین باشد... ».و پیامبر صمیفرماید: «إنما البیع عن تراض»«بیع و فروش باید با خشنودی و رضایت خاطر باشد». و باز میفرماید: «رفع عن أمتی الخطأ والنسیان، وما استكرهوا علیه»«از امت من خطاء و ارتکاب چیزی از روی اشتباه و فراموشی و چیزی که بر آن مجبور و مکروه شدهاند، برداشته شده است و بدان بازخواست نمیشوند». این حدیث را ابن ماجه و ابن حبان و دارقطنی و طبرانی و بیهقی و حاکم نقلکردهاند، درحسن بودن و ضعف آن اختلاف است. و لی اگر کسی را بحق بر فروش مالش مجبورکردند، آنوقت بیع صحیح است مانند اینکه کسی را مجبور بفروش خانهاش بکنند تا برای توسعه و گسترش راه یا معبری یا مسجدی یا مقبرهای مورد استفاده قرار گیرد یا اینکهکسی را مجبورکنندکه برای بازپرداخت و ام و بدهکاری خویش کالایش را بفروشد یا برای تامین هزینه زندگی زن و بچه یا پدر و مادرش درهمه این موارد عقد فروش صحیح است. چون رضایت شارع مقدس بجای رضایت صاحبکالا مینشیند.
عبدالرحمن بن کعب گوید: معاذ بن جبل جوان سخی طبعی بود و چیزی را پیش خود نگه نمیداشت و آنقدر بدهی داشت، که همه دارائیش را در بر میگرفت و بحضور پیامبر ص آمد تا با طلبکارانش سخن گوید. اگر بنا بود کسی را از این کار معاف بدارند حتماً از معاذ صرفنظر میکردند، بخاطر اینکه پیامبر ص او را مورد نظر داشت. و لی پیامبر ص همه دارائی معاذ را فروخت و دیون او را پرداخت و چیزی برای معاذ باقی نماند.
گاهی پیش میآید که انسان ناچار است برای بازپرداخت دیون و بدهیهای خود یا برای ضروریات زندگی، تمام یا قسمتی ازمایملک خود را به کمتر از قیمت و اقعی بفروشد. اینگونه عقود جایز است، و لی کراهت دارد و فسخ نمیشود ازنظر شرع و پسندیده است در این گونه موارد به شخص مضطر کمک و مساعدت کرده شود یا به وی و امی پرداخت گردد، تا از این تنگنا خارج شود. از مرد گمنام و ابیداود روایت شده که پیرمردی از بنی تمیم گفت: علی بن ابیطالب درخطابهای به ماگفت: «روزگار سختی برمردم میآید، که ثروتمندان برمال خود دندان میفشارند و از مال خود بکسی کمک نمیکنند، در حالیکه بدانان چنین امر نشده است». و خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَنسَوُاْ ٱلۡفَضۡلَ بَیۡنَكُمۡۚ﴾[البقرة: ۲۳۷]. «احسان و بخـشش بین خویش را فراموش مکنید».با کسانی که مضطرند، عقد بیع صورت میگیرد، و لی پیامبر صاز بیع مضطر و بیع غرر و ضرر و زیان و فریب و فروش میوه پیش از آنکه رسیده شود؛ نهی فرموده است.
هرگاه کسی ترس داشت، از اینکه ستمکاری بر مال او تجاوز و تعدیکند، لذا چنان نشان داد، که آن چیز را میفروشد و بمنظور فرار از ظالم عقد بیع را بگونهای جاری ساخت، که تمام شرایط و ارکان بیع را دربر داشت، این عقد صحیح نیست چون هردو طرف عقد قصد بیع نکرده و بیع مقصود آنان نیست و این عملشان مانند شوخی تلقی میشود. برخیگفتهاند چون ارکان و شرایط بیع را دارد عقد صحیح است.
ابن قدامه گفته است، اینگونه بیعها که تلجئه نامیده میشوند و بمنظور دیگری اجرا میگردند، باطل میباشند. امام ابوحنیفه و امام شافعیگفتهاند، چون شرایط و ارکان بیع موجود است و چیزی که معامله را فاسدکند، وجود ندارد، بیع صحیح است همانگونه که اگر طرفین بر شرط فاسدی توافقکنند، سپس عقد بیع را جاری کنند، بدون اینکه این شرط فاسد را درضمن عقد بیانکنند، این بیع صحیح است. و لی بنظر ما چون قصد بیع نداشتهاند، این عملشان شوخی تلقی میشود و بیع صحیح نیست. پایان سخن ابن قدامه.
جایز است کهکسی کالائی را بفروشد و چیز معلومی را از آن استثناء کند، مانند اینکه یک مجموعه درخت را بفروشد و یک درخت را استثناء کند، یا یک مجموعه ساختمانها را بفروشد و منزلی را استثناء کند، یا زمینی را بفروشد و یک محل مشخصی را از آن استثناء کند.
از جابر نقل شده است که پیامبر صاز بیع «محاقله» و «مزابنه» و استثناء در بیع نهیکرده است، مگر اینکه میزان آنها مشخص و معلوم باشد، پس اگر چیزی را بصورت غیر معلوم و مجهول استثناء کرد، بیع درست نیست، چون موجب زیان و ضرر و فریب میشود و مجهول است.
پیمانه و و زن را بکمال دادن در داد و ستد
خداوند امرکرده است که باید پیمانه و و زن را بکمال داد و میفرماید: ﴿وَأَوۡفُواْ ٱلۡكَیۡلَ وَٱلۡمِیزَانَ بِٱلۡقِسۡطِۖ﴾[الأنعام: ۱۵۲]. «و پرکنید پیمانه را - که کمکردن از حق مردم حرام است و ترازو را به عدالت میان و زنه و جنس یکسان کنید، که و زنه کم نهادن و کمتر از مقدار لازم و کم کردن از حق مردم، حرام است چه در پیمانه و چه در و زن عدالت بکار برید».﴿وَأَوۡفُواْ ٱلۡكَیۡلَ إِذَا كِلۡتُمۡ وَزِنُواْ بِٱلۡقِسۡطَاسِ ٱلۡمُسۡتَقِیمِۚ ذَٰلِكَ خَیۡرٞ وَأَحۡسَنُ تَأۡوِیلٗا٣٥﴾[الإسراء: ۳۵]. «چون پیمانه کردید و به پیمانه فروختید، پیمانه را بکمال بدهید و پرکنید و چون به و زن فروختید و زن درست و کامل بدهید و و زنه درست بگذارید و این پیمانه درست دادن و و زن کامل نهادن، برای شما بهتر و عاقبت و فرجام بهتری دارد».و از بازی کردن با پیمانه و و زن و کم دادن آنها شدیداً نهی فرموده است: ﴿وَیۡلٞ لِّلۡمُطَفِّفِینَ١ ٱلَّذِینَ إِذَا ٱكۡتَالُواْ عَلَى ٱلنَّاسِ یَسۡتَوۡفُونَ٢ وَإِذَا كَالُوهُمۡ أَو وَّزَنُوهُمۡ یُخۡسِرُونَ٣ أَلَا یَظُنُّ أُوْلَٰٓئِكَ أَنَّهُم مَّبۡعُوثُونَ٤ لِیَوۡمٍ عَظِیمٖ٥﴾[المطففین: ۱-۵]. «وای بر کم فروشانی که چون برای خود کیل کنند و از مردم چیزی بخرند، پیمانه را پر میکنند و بکمال میگیرند و هرگاه برای مردم پیمانه کنند یا و زن نمایند و چیزی بمردم بفروشند، پیمانه و و زن را کم میدهند و آن را بکمال نمیدهند. مگر اینان گمان نمیکنند و یقین ندارند که فردای قیامت زنده میشوند و در روز بزرگی از آنان حساب پسگرفته میشود و در آن روز بزرگ در پیشگاه خداوند جهانیان مردم در مقام حساب و بازخواست میایستند».
سوید بن قیسگوید: من و مخرقه عبدی پارچهای را از هجر آورده بودیم و آن را به مکه بردیم و پیامبر صاز کنار ما گذشت و خواست از ما جامهای را بخرد و به وی فروختیم و در آنجا مردی بود، که در برابر مزد،کالاهای فروشی را و زن میکرد پیامبر صبه وی گفت: «زن وأرجح»«وزن کن و اندکی سنگن و زن کن». ترمذی و نسائی و ابن ماجه آن را بیرون آوردهاند و ترمذی آن را «حسن صحیح» دانسته است.
بخاری و ترمذی از جابر آوردهاند که پیامبر صگفت: «رحم الله رجلا سمحا إذا باع وإذا اشترى وإذا اقتضى»«خداوند بیامرزد و رحم کناد مردی را که بهنگام فروختن و خریدن و طلب حق خود نمودن، باگذشت و بخشنده است و خوش معامله میباشد »
بیع غرر عبارت است از بیعی که در آن ابهامی باشد، با احتمال ضرر و زیان و مخاطرهای یا قماری باشد، که شارع مقدس از آن نهیکرده است و آن را منع نموده است. نووی گفته است: نهی از بیع غرر، خود اصلی است از اصول شرع اسلام، که مسائل فراوانی را دربر میگیرد، از بیع غرر دو چیز استثناء شده است:
اول: چیزی که داخل در جنس بفروش رفته است، بگونهای که اگر آن را جداگانه بفروشند بیع آن صحیح نیست، مانند فروش زیر بناء و پایه آن، بتـبعیت خود بناء، یا فروش شیر در پستان بتبعیت خود حیوان.
دوم: چیزی که معمولا مورد مسامحه و چشم پوشی است، یا بدانجهت که اندک و حقیر است یا بدانجهت که تمییز و تشخیص و تعیین آن، دشوار است، مانند داخل شدن در حمام، در برابر مرد که مدت زمان توقف مردم در حمام و میزان مصرف آب متفاوت و مختلف است و مانند نوشیدن از آبی که محرز شده یا مانند جبهای و قبائی که آن را با پنبه انباشتهاند -در اینگونه موارد اگر چه ابهام و عدم تعیین وجود دارد و لی جایز است -شارع مقدس موارد مختلف بیع غرر را بیان کرده است، اینک بعضی موارد آن را که در دوره جاهلی رواج داشته و مورد نهی قرار گرفته است:
۱- نهی از فروختن زمین و تعیین آن به و سیله سنگ انداختن = بیع الحصاة
در دوره جاهلی گاهی زمین را میفروختند که مساحت آن معلوم نبود، سپس مبنای مساحت آن را با انداختن سنگ معلوم میکردند و میگفتند هرجا که سنگ انداخته شده، بزمین افتاد، آنجا انتهای زمین فروخته شده باشد، یا اینکه چیز مجهولی میفروختند و سپس سنگ میانداختند و میگفتند برهر چیزی افتاد آن چیز کالای فروخته شده باشد، این نوع عقد را بیع الحصاه مینامیدند چون منتهی به ضرر و خدعه و نیرنگ میشود، از آن نهی شده است.
۲- نهی از ضربه الغواص
گاهی با غواصان عقد معامله میبستند، که این بار که بدریا فرو میروی، هر چیزی را که بیرون آوردی، بدین مبلغ از تو میخریم و طرفین عقد را، ملزم به اجرای مفاد عقد میکردند، که مشتری بهای و مبلغ نامبرده شده را میپرداخت، حتی اگر چه غواص چیزی بدست نمیآورد و غواص که فروشنده بود، نیز هرچیزی را که پیدا میکرد میبایست به خریدار بدهد، اگر چه ارزش آن چند برابر مبلغی بوده باشدکهگرفته بود.
این نوع معامله را «ضربه الغواص» مینامیدند. از این نیز نهی شده است.
۳- بیع النتاج: عقد بیع را برآنچه که از حیوان بدست میآید میبستند، مانند بچهای که در شکم داشت یا شیری که در پستان داشت. از این نیز نهی شده است.
۴- بیع الملامسه: بدینگونه هرکس بر جامهای یا کالائی مربوط به شخص دیگری دست مینهاد، این عمل موجب انعقاد بیع میشد، بدون اینکه از حال آن جامه یا آن کالا اطلاع درست داشته باشند، یا اینکه رضایت وجود داشته باشد. از آن نیز نهی شده است.
۵- بیع المنابذه: بدینگونه که طرفین بیع و شراء آنچه که دارند برای یک دیگر بیندازند و این عمل بجای ایجاب و قبول باشد، بدون رضایت طرفین. از آن نیز نهی شده است.
۶- بیع محاقله: فروختن کشتزار و حبوبات، پیش از آنکه برسد، بمقدار معلوم و پیمانه معلوم از طعام مثلا بگوید این گندمزار را که هنوز نرسیده است و در خوشه است، بدینمقدار پیمانه گندم بتو میفروشم، از آن نیز نهی شده است.
۷- بیع المزابنه: فررخــتن خـرمای روی درخت -رطب- بمقدار معین از خرمای چیده شده، یا فروش انگور روی درخت تاک بمقدار مشخص مویز از آن نیز نهی شده است.
۸- بیع المخاضره: فروختن میوه خام و کال، پیش از رسیده شدن.
۹- فروختن پشم بر پشت حیوان پیش از چیدن آن.
۱۰- فروختن کره در شیر
۱۱- فروختن تا زمانی که بچهای که هنوز در شکم حیوان است، آبستن میشود:
یعنی چیزی را بفروشد بمدت زمانی که بچهای که در شکم حیوان است آبستن میشود. در صحیحین آمده است که مردمان جاهلی گوشت حیوان ذبح شده را میفروختند تا زمانی که بچهای که در شکم مادر است، آبستن میشود. که پیامبر صمردم را از آن نهی فرمود. همه اینگونه معاملات داخل در بیع غرر هستند و چیزی که روی آن معامله شده است مجهول و غیر مشخص است، لذا مورد نهی شارع و اقع شدهاند.
بر مسلمان حرام است، که چیزی را بخرد، که میداند آن چیز بنا حق ازصاحبش گرفته شده است و غصب میباشد چون گرفتن چیزی بناحق از دست مالکش، موجب نقل ملکیت از دست مالک آن نمیشود، پس در حقیقت خریدن آن چیز، خریدن از غیرمالک است علاوه براین که درست نیست، این عمل اعانت به تجاوز و گناه است و اعانه به معصیت میباشد و کمک بدزد و غاصب است. بیهقی روایت کرده است که پیامبر صگفت: «من اشتری سرقة وهو یعلم أنها سرقة فقد اشترك فی إثمها وعارها»«هرکس مال دزدیده شدهای را بخرد و بداند که آن مال دزدی است، براستی او درگناه و عار و ننگ آن شریک است».
فروختن انگور بکسی که از آن میمیسازد و فروختن اسلحه درهنگام فتنه و آشوب به اهل جنگ و کسانی که در جنگ هستند، و فروختن هرچیزی، برای یک مقصد و هدف حرام، جایز نیست. هرگاه چنین عقدی و اقع شد، باطل است. بنظر ابوحنیفه و شافعی اگر عقد دارای ارکان و شرایط درست بیع باشد، نفس عقد صحیح است و هدف غیر مباح در آن مستتر است و مجازات آن بخداوند موکول میشود .
امّا چرا بنظر جمهور علما باطل است؟ چون مقصود از عقد انتفاع هردو طرف معامله است، با دریافت عوض و بدل، فروشنده از بهای کالای خویش و مشتری از کالای خریداری شده، سود میبرند و در اینگونه موارد سود و انتفاع مورد نظر حاصل نمیشود چون به ارتکاب حرام میانجامد و کمک و مساعدت برواج گناه و تجاوز از حد شرع است و خداوند آن را ممنوع ساخته است: ﴿وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰۖ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡعُدۡوَٰنِۚ﴾[المائدة: ۲]. «بر انجام احسان و تقوی بهم دیگر کمک و همیاری کنید و در انجام و ارتکاب گناه و تجاوز از حق ظلم و عدوان،همدیگر را یاری و مساعدت نکنید».ابن عمرگوید که پیامبرصگفت: «لعن الله الخمر وشاربها وساقیها وبائعها ومبتاعها وعاصرها ومعتصرها وحاملها والمحمولة إلیه»«خداوند لعنت و نفرین کناد میو میگسار را و ساقی آن را و فروشنده و خریدار آن را و آب گیرنده آن از انگور و آبگرفته شده آن را و بردارنده آن و کسی که برایش برده میشود، همه را لعنت کناد». «و من حبس العنب أیام القطاف حتى یبیعه ممن یتخذه خمرا، فقد تقحم النار على بصیر»«هرکس انگور را در روزهای چیدن نگه دارد و آن را نفروشد تا اینکه خریداری فرا رسد که از آن میمیسازد، آن شخص آگاهانه خود را بمیان آتش دوزخ انداخته است». و عمر بن الحصی گفت: «پیامبرصاز فروختن اسلحه درهنگام فتنه و آشوب نهی فرمود». بیهقی آن را بیرون آورده است. ابن قدامه گفت: براستی فروختن آب انگور به کسی که معتقد است که از آن میمیسازد، حرام است.
حالاکه این مطلب ثابت شد، که اگر فروشنده از قصد و هدف خریدار مطلع گردید، از راه گفتن خودش یا از قرائن خاصه، آن را فهمید، این بیع حرام و باطل است.
ولی اگر اینکار احتمال داشت و درست مشخص نبود، که هدف مشتری چه چیز است مانند اینکه آن را بکسی بفروشدکه حالش معلوم نبود، یا خریدار هم میمیساخت و هم سرکه و چیزی نگفت، که دلالت بر آن کند، که از آن میمیسازد، در این صورت بیع جائز است. و این حکم کلی، هر چیزی را که مقصود از آن حرام باشد، در برمیگیرد مانند فروش سلاح به اهل جنگ یا فروش سلاح به راهزنان یا فروش سلاح درهنگام فتنه و آشوب یا اجاره دادن منزل به میفروش یا برای فروش میو امثال آنها، درهمه این موارد بیع حرام و عقد بیع باطل است. پایان سخن ابن قدامه.
۱- پیامبرصازقسم خوردن فراوان در داد و ستد، نهیکرده است: «الحلف منفقة للسلعة ، ممحقة للبركة» «قسم خوردن کالای فروشی را رواج میدهد و برکت را از میان میبرد». بخاری و دیگران آن را از ابوهریره روایت کردهاند. قسم خوردن در بیع موجب میگردد که به تعظیم و بزرگداشت نام «الله» کمتر توجه گردد، و چه بسا موجب فریب مشتری شود، لذا از آن نهی شده است.
۲- مسلم روایتکرده است: «إیاكم وكثرة الحلف فی البیع، فإنه ینفق ثم یمحق» «شما را برحذر میدارم از اینکه در بیع و معامله، فراوان سوگند یادکنید، زیرا این کار، اگرچه موجب رواج کالا است، و لی برکت را از بین میبرد».
۳- پیامبرصگفت: «إن التجارهم الفجار، فقیل: یا رسول الله، ألیس قد أحل الله البیع؟ قال: نعم، ولكنهم یحلفون فیأثمون، ویحدثون فیكذبون» «براستی تاجران فاجران هستند، گفته شد: ای رسول خدا مگر نه اینست که خداوند بیع و معامله را حلال کرده است؟ فرمود چرا حلال است و لی تاجران قسم میخورند و دچارگناه میشوند و قسمشان بدروغ است و سخن میگویند و مرتکب دروغگوئی میگردند». احمد و دیگران با اسناد صحیح آن را روایت کردهاند.
۴- بروایت ابن مسعود پیامبرصگفت: «من حلف على مال امرئ مسلم بغیر حقه لقی الله وهو علیه غضبان» «هرکس بناحق برمال مسلمانی سوگند یادکند او درحالی خدا را ملاقات میکند که خداوند بروی خشمناک است». گفت: سپس پیامبرصمصداق آن را ازکتاب خدا برایمان قرائت کرد: ﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ یَشۡتَرُونَ بِعَهۡدِ ٱللَّهِ وَأَیۡمَٰنِهِمۡ ثَمَنٗا قَلِیلًا أُوْلَٰٓئِكَ لَا خَلَٰقَ لَهُمۡ فِی ٱلۡأٓخِرَةِ وَلَا یُكَلِّمُهُمُ ٱللَّهُ وَلَا یَنظُرُ إِلَیۡهِمۡ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ وَلَا یُزَكِّیهِمۡ وَلَهُمۡ عَذَابٌ أَلِیمٞ٧٧﴾[آل عمران: ۷۷]. «براستیکسانی که بعهد خدا و سوگندهای خویش، بهای اندکی را میخرند، آنان در سرای آخرت بهره ای از رحمت خدا ندارند و روز رستاخیز خداوند با آنان سخن نمیگوید و بدانان نمینگرد و آنان را از گناهانشان تزکیه و پاک نمیگرداند و عذاب سخت و دردناکی در انتظارشان میباشد».این روایت متفق علیه است.
۵- بخاری روایتکرده که یکنفر اعرابی بحضور پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدای گناهان کبیره چه چیزهائی هستند؟ گفت: شرک بخدای بزرگ گفت: بعد از آن چه چیز؟ گفت: قسم خوردن بدروغ یعنی با قسم خوردن بدروغ مال مسلمان را بدست آورد و مسلمان را از مالش ببرد که آن را «یمین غموس» نامند چون سبب میشودکه صاحبش را در آتش دوزخ فرو برد و گرفتار سازد و بنزد بعضی از فقیهان چنین قسمیکفاره ندارد چون زشتی آن آنقدر است و گناه آن آنقدر بزرگ است، که امکان تدارک و جبران آن باکفاره ممکن نیست.
۶- ابوامامه ایاس فرزند ثعلبه حارثی گفت: پیامبرصچنین گفت: «من اقتطع حق امرئ مسلم بیمینه فقد أوجب الله له النار وحرم علیه الجنة. فقال له رجل: وإن كان شیئا یسیرا یا رسول الله؟ قال: وإن كان قضیبا من أراك» «هرکس با قسم خودش مسلمانی را از حق خود دور سازد و او را از آن محروم نماید، براستی خداوند آتش دوزخ را برایش و اجب میگرداند و بهشت را براو حرام میکند. مردیگفت: اگرچه آن حق اندک نیز باشد؟ پیامبرصگفت: اگر چه شاخهای از درخت اراک باشد». بروایت مسلم.
امام ابوحنیفه عقد بیع را در مسجد جائز دانسته است، و لی حاضر کردن کالا را بهنگام بیع درمسجد مکروه دانسته است. بجهت مراعات مسجد و مالک و شافعی نیز بیع در مسجد را جائز دانستهاند لیکن گفتهاند: مکروه است.
امام احمد بیع درمسجد را غیرصحیح و حرام دانسته است. پیامبرصمیگوید: «إذا رأیتم من یبیع أو یبتاع فی المسجد فقولوا: لا أربح الله تجارتك» «هرگاه دیدید کهکسی در مسجد چیزی میفروشد یا چیزی میخرد به وی بگوئید: خداوند این تجارت شما را سودآور نکند و از آن خیری نبیند».
ببیع و فروش بهنگام ضیق و قت، برای نمازهای فرض و بهنگام اذان و بانگ نماز جمعه، حرام است و برای امام احمد علاوه بر اینکه حرام است. بیع نیز صحیح نیست و منعقد نمیشود .
زیرا خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا نُودِیَ لِلصَّلَوٰةِ مِن یَوۡمِ ٱلۡجُمُعَةِ فَٱسۡعَوۡاْ إِلَىٰ ذِكۡرِ ٱللَّهِ وَذَرُواْ ٱلۡبَیۡعَۚ ذَٰلِكُمۡ خَیۡرٞ لَّكُمۡ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ٩﴾[الجمعة: ۹]. «ای مومنان هرگاه اذان نماز جمعه در روزجمعه گفته شد به ذکر خدا و ادای نماز جمعه بشتابید و بیع و داد و ستد را رهاکنید اینکار برایتان بهتر است اگر بدانید».این نهی به نسبت روز جمعه بهنگام اذان مقتضی فساد و تباهی عقد بیع است و دیگرنمازهای فرض نیز بر آن قیاس میشود.
هرگاه فروشنده و خریدار از بهای کالای خریداری شده اطلاع داشته باشند، تولیه یعنی فروش با اصل سرمایه بدونیم و زیاد و مرابحه یعنی فروش با اصل بهائی که کالا بدان خریده شده با اضافه سود مشخصی و معلومی و و ضیعه یعنی فروش باکمتر از بهای خریداری شده، هر سه صورت در معامله جایز است.
باتفاق فقهای اسلامی، خریدن مصحف جایز است و لی درصحت فروختن آن اختلاف کردهاند: پیشوایان فقهی چهارگانه باستثنای امام احمد و علمای حنابله آن را جایز و مباح میدانند و حانبله آن را حرام میدانند امام احمد گفت: درباره جواز فروختن مصحفها رخصتی سراغ ندارم.
بسیاری از فقهای اسلام از جمله اوزاعی و ثوری و مالک و شافعی و بقولی ابوحنیفه آن عمل را جایز دانستهاند .
آب دریاها و رودها و باران و چشمهها و امثال آن برای همه مردم مباح است و اختصاص بهیچ کس ندارد و تا زمانی که در دریا و بستر رودها و جای خود باشند فروش آن جایز نیست و در حدیث آمده است که پیامبرصگفت: «الناس شركاء فی الماء والكلا والنار» «مردم در آب و علف و آتش با هم شریک و سهیمند و مالکیت خصوصی ندارند». هرگاه یک انسان این چیزها را احراز کند یا در ملک خویش چاهی بکند یا ابزار و آلاتی برای استخراج آب نصبکند، آن و قت ملک او میشوند و در این صورت بیع آب جایز است.
ثابت شده است و قتی که پیامبرصبه مدینه آمد، در آنجا چاهی بود بنام «رومه» از آن یکنفر یهودی که از آن آب میفروخت و مردم میخریدند و پیامبرصمردم را از خریدن آب از وی منع نکرد تا اینکه بعداً عثمان بن عفان آن را خرید و و قف مسلمانان کرد.
در این صورت فروش آب مانند هیزمی است که جمعکردن آن مباح است و پس از احراز آن فروختن آن، حلال است. در حدیث آمده است که پیامبرصگفت: «لئن یحتطب أحدكم حزمة من حطب فیبیعها خیرله من أن یسأل الناس، أعطوه أو منعوه»«اگر یکی از شما هیزم جمع کند و آن را بفروشد برایش بهتراست ازاینکه ازمردمگدائی کند، خواه خیری به او عطاکنند یا نکنند». هرگاه آب بفروش رود، اگر و سیلهای باشد برای تعیین میزان مصرف آن اشکالی ندارد و تعیین میزان مصرف بدان و سیله صحیح است. و اگر و سیله و ابزاری برای تعیین میزان مصرف نباشد، به عرف و عادت مردم برای ضبط آن عمل میشود. و اینها همهاش برای احوال عادی است، لیکن در و قت اضطرار و بهنگام ضرورت و احوال غیرعادی، بر مالک آب و اجب است، که آب را بدون بها در اختیار مردم بگذارد. ابوهریره گوید: پیامبرصگفت: «ثلاثه لایكلمهم الله یوم القیامه: رجل منع ابن السبیل فضل ماء عنده ورجل حلف علی سلعه بعد العصر كذباً ورجل بایع اماماً فان اعطاه وفی له وان لم یعطه لم یف له» «سه کس هستند که در روز رستاخیز خداوند با آنان سخن نمیگوید: مردی که راهگذر را از نوشیدن آب اضافی که دارد باز دارد و مردی که بعد از نماز عصر برکالای فروشی خویش بدروغ سوگند یاد کند، و مردی که با امام و پیشوای خویش بیعت کند که اگر امام چیزی به وی بدهد بدرستی عمل را انجام دهد و بوظیفه خویش و فا کند و اگر چیزی به وی ندهد به وی و فا نکند و عمل خویش را درست انجام ندهد».
بیع الوفا آنست که یکنفرکه احتیاج به پول دارد، زمین و آب و ملک خود را به مبلغی بکسی میفروشد، بدین شرط که هر و قت قادرشد که آن مبلغ را که در برابر ملک خود گرفته است، مسترد دارد و باز پرداخت کند آن گاه ملک او به خودش برگردد و حکم آن بنا به ارجح آراء نزد ما حکم رهن و گرو گرفتن دارد.
خریدن و فروختنکالاهای صنعتی بصورت سفارشی، پیش از ساختن استصناع عبارت است از خریدن کالای صنعتی، که بعداً برابر خواسته خریدار ساخته میشود و طبق سفارش او خواهد بود. این نوع خرید و فروش پیش از اسلام وجود داشته و امت اسلامی برمشروعیت و صحت آن اجماع دارد و رکن و پایه آن ایجاب و قبول طرفین معامله است، این نوع معامله در همهکالاهای صنعتی که ساخته میشوند، جایز است.
و حکم آن افاده ملکیت بها و کالای مصنوعی است.
بایستی جنس کالائی که ساخته میشود و نوع و صفت و کیفیت و اندازه آن بگونهای بیان شود، که هیچگونه ابهامی و نزاعی پیش نیاید و کاملا مشخصگردد. در اینگونه موارد مشتری بوقت رویتکالای ساخته شده اختیار داردکه آن را با تمام بهای قراردادی بپذیرد یا اینکه بر مبنای «خیار رویت» آن عقد را فسخکند، خواه برابر شرایطی که خواسته است ساخته شده باشد یا خیر و این رای ابوحنیفه و محمد بن الحسن شیبانی است.
لیکن ابویوسف گفته است اگر کالای ساخته شده برابر اوصاف و شرایط قراردادی ساخته شده بود، بجهت جلوگیری از ضرر و زیان صانع، مشتری حق خیار ندارد چون ممکن است که مشتری دیگری، آنکالا را بدان قیمت از او نخرد.
فروختن میوهها پیش ازاینکه برسند و فروختن محصولات کشاورزی پیش از اینکه دانهها استحکام یافته و سخت و سفت شده باشند، صحیح نیست، مبادا که تلف شوند و قبل از جمعآوری دچار آفتی گردند.
۱- بخاری و مسلم از ابن عمر روایت کردهاند که پیامبرصبایع و مشتری را منع فرمودهاند از اینکه میوهها را خرید و فروش کنند، پیش از اینکه صلاحیت و قابل استفاده باشند.
۲- و مسلم از وی روایتکرده که پیامبرصبایع و مشتری را نهیکردهاند از اینکه خرما را پیش از ظاهر شدن علایم رسیدن درآن و خوشه حبوبات را پیش ازسفید شدن آن، خرید و فروشکنند تا از آفت ایمن باشند.
۳- بخاری از انس روایت کرده که پیامبرصگفت: «أرأیت إن منع الله الثمرة، بم یأخذ أحدكم مال أخیه؟» «بمن بگو اگر خداوند مانع رسیدن میوه شد و آن را به آفتی دچار کرد، چگونه یکی از شما مال برادرش را - که از او خریده و بهایش را پرداخته است - میگیرد».
اگر میوهها پیش ازاینکه به صلاحیت استفاده از آناه رسیده باشند، و محصولات کشاورزی پیش ازاینکه حبوبات سخت و سفت شده باشند، بفروش روند مشروط بر آنکه فوراً جمعآوری گردند، اگر قابل استفاده و بهرهبرداری باشند، و ملک مشاع نباشند، بلکه مشخص و معین باشند، عقد بیع صحیح است، چون در این صورت احتمال تلف و ترس ازآفت وجود ندارد.
ولی اگر فروخته شده بودند، بشرط جمعآوری و چیدن، سپس مشتری آن را بحال خود گذاشت، تا اینکه بخوبی برسند، اختلاف است: برخیگفتهاند بیع باطل میشود و برخی گفتهاند بیع باطل نمیشود و هردو درمقدار اضافه شریک هستند. این حکم که ذکر شد، به نسبت آنست که میوهها و محصولات به مالک درختان میوه و مالک زمین فروخته نشوند، و لی اگر آنها را بمالی اصل آنها پیش از رسیدن بفروشند بیع صحیح است همانگونه که آنها را با اصل خود بفروشند صحیح است یعنی درخت را با میوه و زمین را با محصول. و اگرمحصول را پیش از رسیدن آن، بمالک زمین بفروشند، چون تسلیمکالا برای مشتری بنحو کمال وجود دارد، بیع صحیح است.
رسیدن و صلاحیت استفاده از میوه سرخ شدن و زرد شدن آنست. بهرحال برای هرمیوهای صلاحیت و رسیدن آن برابر عرف و عادت مشخص میشود.
بخاری و مسلم از انس آوردهاند که پیامبرصاز فروختن میوه پیش از صلاحیت و رسیدن نهیکرده است. گفتند: رسیدن میوه چگونه است؟ گفت: «قرمز و زرد شود».
رسیدن انگور آنست که شیرین شود و نرم شود و زرد یا سیاه شود بستگی به نوع انگور دارد و دیگر میوهها و قتی رسیده تلقی میشوندکه خوردن آنها نیکو و خوشمزه باشند و نشانه رسیدن در آنها ظاهر باشد. بخاری و مسلم از جابر روایت کردهاندکه پیامبرصاز فروش میوه نهیکردند تا اینکه خوردنش مطبوع باشد.
رسیدن محصولاتکشاورزی و حبوبات با سخت شدن دانههای آنها معلوم میشود و بنزد علمای حنفی یعنی از آنها خوف فساد و تباهی نرود و میوه بخوبی ظاهر شود.
هرگاه صلاحیت و رسیدن بعضی ازمیوهای یا محصول زراعیی، آشکار شد و برخ دیگرش هنوز نرسیده بود، میتوان همه را چه آنکه رسیده و چه آنکه نرسیده سرجمع دریک عقد بفروش رساند، و این بیع جایز است بشرط اینکه عقد متوجه یک بهره و یک نوبه محصولگردد و اگرمحصول بگونهای باشدکه چند نوبت بهره میدهد، باز هم عقد جایز است درصورتیکه عقد بعد از رسیدن نوبه اول محصول و نوبر آن باشد مانند درخت موزکه چند نوبت ثمره میدهد و مانند خیار و امثال آن در صیفیجات و سبزیجات و مانند گلها و امثال آنها. و این رای فقهای مالکی و بعضی از فقهای حنفی و علمای حنابله است، و بدینگونه استدلالکردهاند:
۱- از طریق شارع مقدس ثابت شده است، که هرگاه بعضی از میوهای رسیده باشد و برخ دیگرش نرسیده باشد، فروختن آن جایز است، زیرا نرسیده تابع رسیده است. دراینجا نیز با توجه به قیمت میوه موجود عقد صورت میگیرد و آن قسمت که هنوز موجود نشده است تابع آن است.
این و قتی است که همه میوهها را سرجمع بخرد و لی اگر برخی را بخرد، هر درختی حکم خود را دارد.
۲- اگر اینگونه معاملات جایز نباشد یا نزاع و کشمکش پیش میآید و یا اموال بصورت تعطیل درمیآیند. زیرا اینگونه عقدها بیشتر در مزارع بزرگ پیش میآید و مشتری نمیتواند همه محصول آن مزارع بزرگ را جمعآوری کند مگراینکه مدتی طول بکشد و چه بسا درخلال آن، نوبه قسمت دوم میوه نیزفرا رسد و با قسمت اول مخلوط شود و تمیزو تشخیص آن دو تا دشوارخواهد بود درنتیجه نزاع پیش میآید و یکی از متعاقدین ناچار میشودکه مال دیگری را بخورد و کمتر پیش میآید که مشتری حاضر باشد، اینگونه میوهها را جداگانه بخرد، در نتیجه مال فروشنده ضایع میگردد و موجب ضرر و زیان او میشود.
پس باید در اینگونه موارد فروختن و خریدن همه محصول سرجمع، درست باشد و قول بعدم جواز موجب عسرو حرج و مشقت میگردد، که خداوند آن را ازما برداشته است: ﴿وَمَا جَعَلَ عَلَیۡكُمۡ فِی ٱلدِّینِ مِنۡ حَرَجٖۚ﴾[الحج: ۷۸] . «خداوند در دین عسر و حرج بر شما نگذاشته است».
ابن عابدین این رای را ترجیح داده و مجله احکام شرعی نیز آن را پذیرفته است.
فروشگندم و جو در خوشه و باقلا در پوست و همچنین برنج و کنجد و گردو و بادام در پوست جایز است چون میتوان از آنها بهره و سود برد و پیامبرصاز فروش خوشه تا زمانی که سفید میشود و از آفت درامان خواهد بود، نهیکرده است پس اگر سفید شد و از آفت ایمنگردید، درست است چون مورد نیاز و ضرورت است و احتمال غرر و ابهام و ضرر احتمالی قابل چشم پوشی است و این مذهب علمای حنفیه و مالکیه است.
جوائح جمع جائحه بمعنی آفتی است که محصول زراعی یا میوهها دچار آن میشوند و بر اثر آن از میان میروند، بدون اینکه دست آدمی درآن دخالت داشته باشد مانند خشک سالی و سرمازدگی و بیآبی و امثال آن.
جوائح یا آفات حکم خاص خود را دارند. هرگاه میوهها بعد از ظهور علائم صلاحیت و رسیدن بفروش رفتند و فروشنده آنها را بوسیله تخیلهکردن در اختیارمشتری و خریدار قرارداد بدینمعنی که به وی اجازه تصرف داد سپس بوسیله آفتی از بین رفتند پیش از آنکه و قت چیدن آنها فرا رسد، در این صورت ضمانت آنها بعهده فروشنده است و بر خریدار و اجب نیست که بهای آنها را پرداخت نماید، چون پیامبرصدستور داد که افت آفات درنظر گرفته شود و این روایت را مسلم از جابر روایت کرده است. و در متن روایتی آمده است که: «إن بعت من أخیك ثمرا فأصابته جائحة فلا یحل لك أن تأخذ من ثمنه شیئا، بم تأخذ مال أخیك بغیر حق؟»«هرگاه میوهای را به برادرت فروختی یعنی بهرکس میوه فروختی سپس دچارآفت زدگی شد، آنگاه برای تو حلال نیست که بهای آن را از مشتری بگیری، بچه و سیله مال برادرت را بناحق میگیری یعنی بدون اینکه چیزی به وی داده باشی، چگونه بهای آن را میگیری»، و این در صورتی است که فروشنده میوه را با اصل درخت نفروخته باشد، یا میوه را بصاحب درخت نفروخته باشد، یا خریدار برای جمعآوری آن عادتا تاخیری نکرده باشد، چون در این حالات در ضمانت خود مشتری است و مشتری باید بهای آن را بپردازد و لو اینکه با آفت از بین هم رفته باشد و اگر تلف شدن میوه بوسیله آفات نباشد بلکه به و سیله آدمی صورت گرفته باشد، در این صورت مشتری مختار است، بین اینکه معامله را فسخ کند و بهای پرداختی را از فروشنده پس بگیرد و بین اینکه بیع را فسخ نکند و قیمتکالای تلف شده را از تلفکننده بگیرد.
این رای احمد بن حنبل و ابوعبیده و گروهی از یاران حدیث است و ابن القیم آن را ترجیح داده است. در «تهذیب سنن ابیداود» آمده است: که جمهور علماء بر آن هستندکه امر به افت آفات و و ضع جوائح برای سنت است نه و جوب. بعنوان طریقه احسان و نیکی نیکو است که بایع بهای کالای تلف شده به و سیله آفات را از مشتری نگیرد و این امر بر سبیل و جوب نیست و بایع ملزم نیست باینکه بهای آن را نگیرد .
امام مالک گفته است از یک سوم ببالا اگر تلف شود افت حساب میگردد و قیمت آن پرداخت نمیگردد و اگر از یک سومکمتر باشد تاثیری ندارد و کسر نمیشود. یاران او گفتهاند یعنی اگر آفت کمتر از ثلث، میوه را تلفکند، از مال مشتری است و اگرآفت بیش از ثلث را، تلفکند از مال فروشنده است.کسانی که امر در این حدیث را بر ندب و استجاب حملکردهاند، نه بر و جوب، استدلال کردهاند که این آفت و بلا بعد از استقرار ملکیت مشتری پدید آمده است، و مشتری مالک آن شده است، سپس آفت پیش آمده است، اگر مشتری اراده کند که بعد از خرید، آن را بفروشد یا ببخشد این تصرف او جایز و صحیح است، در حالی که پیامبرصنهیکرده است از سود بردن و ربح چیزی که در ضمانت شخص نباشد. پس هرگاه فروش صحیح باشد، ضمانتش نیز ثابت میگردد. و پیامبرصنهیکرده است از اینکه میوه را پیش ازظاهر شدن صلاحیت و رسیدن بفروشد اگر آفت و آسیب بعد از ظاهر شدن علائم رسیدن و از مال فروشنده باشد، این نهی از فروش پیش از رسیدن فایدهای دربر نخواهد داشت. پس بعد از ظاهر شدن علائم رسیدن تماماً ملک مشتری میشود و خود ضمانت آن را بعهده دارد. پایان سخن تهذیب.
شرایط در بیع دو قسم است، قسمت اول شرایط صحیح و لازم و قسمت دوم شرایط باطلکننده عقد بیع.شرایط اول شرایطی هستند که موافق مقتضای عقد بیع میباشند که سه نوعاند:
۱- شرطی که بیع مقتضی آنست مانند شرطکردن قبضکردن ازطرفین و حاضر بودن بها چون تقابض مقتضای عقد است.
۲- شرطکردن چیزی که از مصلحت عقد باشد نه مقتضای آن، مانند اینکه بهای کالا نقد نباشد یا بعضی از آن نقد نباشد بلکه قرض باشد و دارای مهلت یا شرط کردن یک صفت خاص درکالا مانند اینکه شرطکنندکه حیوان باید شیرده باشد یا آبستن باشد یا مانند اینکه باز به شرط شکاری بودن، خریداری شود، دراین احوال اگرشرط موجود باشد، عقد بیع لازم الاجرا است و اگر شرط موجود نباشد، مشتری میتواند بعلت فقدان شرط عقد را فسخکند و بهم بزند. پیامبرصمیفرماید: «المسلمون على شروطهم» «مسلمانان برشروط خود هستند و موظف باجرا و مراعات آن میباشند». و همچنین اگر کالا برابر شرط بیان شده نباشد، مشتری میتواند از قیمت کالا بشکند به تناسب فقدان شرط و از ارزش آن بکاهد و میزانکاهش قیمت متناسب با شرط مفقود باشد.
۳- شرط کردن چیزی که دارای نفع مشخصی برای فروشنده یا خریدار باشد مثل اینکه خانهای را بفروش برساند و شرط کند که منفعت آن درمدت زمان معلومی از آن او باشد مثل اینکه شرط کندکه یک ماه و یا دو ماه درآن سکونتکند یا اینکه حیوانی را بفروشد و شرط کندکه او را تا جای معینی برساند و سوار بر آن شود.
چون مسلم و بخاری روایت کردهاندکه جابر شتری را به پیامبرصفروخت و شرط کرد که تا مدینه خود بر آن سوار شود. این راویت متفق علیه است.
و همچنین خریدار نیز میتواند نفع معینی را بر بایع و فروشنده شرط کند مثل اینکه شرط کندکه اینکالائی را که خریده است، فروشنده آن را به محل معینی ببرد . یا اینکهکالا را از هم جدا کند یا بدوزد یا قواره قواره کند.
گویند محمد بن مسلمه یک بسته هیزم از یکنفر خریده بود و بر وی شرط کرده بودکه آن را برایش بخانه حملکند، و این عمل مشهور شد و کسی بر وی انکاری نکرد. و مذهب احمد و اوزاعی و ابوثور و اسحاق و ابن المنذر چنین است. امام شافعی و علمای حنفی چنین بیعی را صحیح نمیدانند، چون پیامبرصاز بیع با شرط نهیکرده است. لیکن این نهی بصحت نپیوسته است یعنی اثبات نشده که نهیکرده باشد. بلکه از دو شرط در بیع نهیکرده است. یعنی دو شرط در ضمن عقد بیع باشد درست نیست.
قسم دوم از شرایط بیع شرایطی است که فاسد هستند و شرایط فاسد دارای انواع مختلف میباشند.
۱- شرطی که اساس عقد بیع را باطلکند مانند اینکه یکی از طرفین در ضمن عقد عقد دیگری را بر طرف دیگر شرط کند، مثل اینکه فروشنده بخریدار بگوید:
من این چیز را به شما میفروشم بشرط اینکه تو نیز فلان چیز را به من بفروشی، یا فلان مقدار یا فلان چیز را بمن قرض بدهی. دلیل بطلان این شرط، سخن پیامبرصاستکه: «لا یحل سلف وبیع، ولا شرطان فی بیع» «سلم و بیع با هم و دو شرط درضمن بیع حلال نیست». ترمذی آن را روایت کرده و صحیح دانسته است. امام احمد گفته است هرچیزی که دراین معنی باشد همین حکم را دارد مثل اینکه بگوید: این چیز را بشما فروختم بشرط اینکه دخترت را بعقد نکاح من درآوری یا بشرط اینکه دخترم را بعقد نکاح تو در آورم و این گونه عقدها هیچکدام صحیح نیستند و مذهب امام شافعی و ابوحنیفه و جمهور فقهاء چنین است. ا
امام مالک عقد بیع را صحیح دانسته و عوض مذکور در شرط را فاسد دانسته است و گفته است: «من به لفظ فاسد اگر معلوم و حلال باشد توجهی نمیکنم بلکه فقط بیع مورد نظر است».
۲- شرطی که با آن بیع درست است و لیکن شرط باطل است مثل شرطی که منافی با مقتضای عقد بیع باشد مانند اینکه فروشنده برخریدار شرط کندکه تو نباید اینکالایی که ازمن میخری بفروشی یا بشرط اینکه آن را نبخشی و هبه نکنی چون پیامبرصمیفرماید: «كل شرط لیس فی كتاب الله فهو باطل، وإن كان مائة شرط» «هرشرطی که درکتاب خدا نباشد باطل است اگر چه یکصد شرط هم باشد». این حدیث متفق علیه است.
و مذهب احمد و حسن بصری و شعبی و نخعی و ابن ابی لیلی و ابوثور چنین است. لیکن امام ابوحنیفه و امام شافعی بیع را در چنین حالی فاسد میدانند.
۳- شرطی که با وجود آن بیع منعقد نمیشود مثل اینکه کسی بگوید: این چیز را بتو فروختم اگر فلانی راضی باشد یا اگرفلان چیز را برایم آوردی و همچنین است هر نوعی بیعی که معلق بریک شرط باشد درمستقبل و آینده چون معلوم نیست.
بیع العربون آنست که خریدار چیزی را بخرد و قسمتی از بهای آن را به فروشنده بدهدکه اگرآن معامله تمام شد و تنفیذ گردید، آن مبلغ از بهایکل آن چیزمحسوب گردد و اگرمعامله صورت نگرفت و تنفیذ نشد، فروشنده آن مبلغ راکهگرفته است برای خویشتن نگه دارد، بعنوان اینکه هبه و بخشش مشتری است نسبت به و ی.
جمهور فقها چنین بیعی را صحیح نمیدانند چون ابن ماجه روایت کرده است که پیامبرصاز بیع العربون نهیکرده است. امام احمد این حدیث ابن ماجه را ضعیف شمرده و بیع عربون را جایز دانسته است، چون او از نافع بن عبدالحارث
روایتکرده است که او از صفوان بن امیه خانهای برای حضرت عمر خرید بمبلغ چهار هزار درهم که آن را زندان سازد که اگرحضرت عمر راضی شد عقد بیع قابل اجرا باشد و اگر حضرت عمر راضی نشد چهارصد درهم از آن صفوان باشد.
ابن سیرین و ابن المسیب گفتهاند: اگر مشتری ازکالا بدش آید فروشندهکالا را پس بگیرد و چیزی را با آن بگیرد اشکال ندارد و ابن عمر نیز آن را جایز دانسته ا ست.
هرکس چیزی را بفروشد بشرط اینکه او از هر عیب مجهولی که درآن چیزباشد، برئی باشد، نمیتواند از عیوبی که در آن چیز پدیدار گردد برائت داشته باشد، پس هرگاه خریدار در آن چیز، عیبی یافت او حق خیار دارد و میتواند معامله را بهم بزند، چون این عیب مجهول، بعد از بیع ثابت میشود، پس پیش از بیع ساقط نمیگردد. اگر فروشنده عیب راگفت یا مشتری او را از عیوب بعد ازعقد بیع آزاد کرد، فروشنده از عیب تبرئه میشود. به اثبات رسیده است که عبدالله بن عمر بندهای را به زید بن ثابت فروخت به هشتصد درهم بشرط برائت از عیوب آن، یعنی هر عیبی داشته باشد اومسئول نباشد. زید درآن عیبی یافت و خواست آن را به ابن عمر برگرداند و او نپذیرفت و او داوری را پیش عثمان بن عفان برد. عثمان به ابن عمر گفت: آیا حاضرهستی که قسم بخوری که از این عیب بیاطلاع بودی؟ ابن عمر گفت: نخیر. پس عثمان بنده را به ابن عمر برگرداند که او آن را بیک هزاردرهم فروخت. امام احمد و دیگران آن را ذکرکردهاند. ابن القیمگفت: این اتفاق ایشان را میرساند براینکه معامله و عقد بیع با وجود شرط برائت از عیوب صحیح است و چنین شرطی جایزاست و اتفاق عثمان و زید را میرساند براینکه فروشنده اگراز عیب اطلاع داشته باشد -بدون اینکه از آن نام ببرد- و برائت از عیب را شرطکند چنین شرطی او را سودی ندارد.
هرگاه فروشنده و خریدار در قیمت اختلاف کردند و در میانشانگواهی و شاهدی و بینهای نبود سخن فروشنده توام با سوگند خوردنش، پذیرفته میشود و مشتری مختاراست بین اینکهکالا را با همان بهائی که فروشنده میگوید، بپذیرد و بین اینکه سوگند بخورد که آنکالا را به بهای اندکتری از او خریده است، در آن صورت اگرسوگند خورد از آن تبرئه میگردد و کالا را به فروشنده برمیگرداند، خواه کالا مانده باشد یا اینکه تلف شده باشد و دلیل آن اینست که ابوداود از عبدالرحمن بن قیس بن الاشعث و او از پدرش و از جدش روایت کرده است که: «اشعث بندههائی را از بندگاه خمس از عبدالله خرید به بیست هزار-؟ -و عبدالله بهای آنها را از او خواست و اشعثگفت: من آنها را بده هزار خریدهام نه بیست هزار عبدالله گفت یکنفر انتخابکن که بین من و تو داور باشد. اشعث گفت: تو خود داوری بین من و خویش باش. عبدالله گفت: من از رسول الله شنیدهام که میگفت: «إذا اختلف البیعان لیس بینهما بینة فهو ما یقول رب السلعة أو یتتاركان»«هرگاه فروشنده و خریدار در قیمتکالای فروخته شده اختلاف داشتند و در میانشان گواهی و بینهای نبود، سخن صاحب کالا- فروشنده -معتبراست، یا معامله را فسخ میکنند». علما این حدیث را پذیرفتهاند.
امام شافعی این حدیث را عام دانسته - که نیاز به مخصص دارد -و گفته است: همانگونه که اگر فروشنده و خریدار در بهای کالا اختلاف داشتند، هر در سوگند میخورند اگر در مدت و اجل یا درباره «خیارشرط» یا درباره رهن یا درباره ضمانت و ضمان اختلاف داشتند باز هم همدیگر را سوگند میدهند.
بیع صحیح آنست که موافق دستور شارع صورت گرفته باشد و ارکان و شرایط بیع را داشته باشدکه موجب ملکیتکالای فروخته شده برای خریدار و ملکیت بها برای فروشنده و حلال بودن بکارگیری آنها است برای هر دو.
هرگاه عقد بیع مخالف با دستور و امرشارع باشد آن بیع صحیح نیست، بلکه فاسد و باطل میباشد. پس بیع فاسد بیعی است که مطابق شرع اسلام نباشد و لذا آن بیع درست نیست و منعقد نمیگردد و حکم شرعی بر آن مترتب نیست و موجب مالکیت نمیشود، اگرچه مشتریکالای فروخته شده را تصرف همکرده باشد، چون حرام موجب ایجاد ملکیت حلال نمیشود. قرطبیگفته است: «هربیع و معاملهای که ازحرام آشکار ناشی شده باشد، فسخ میگردد. پس بر خریدار است که خود کالا را بصاحبش برگرداند و اگر بدست اوتلف شده بود باید قیمت آن را اگر دارای قیمت بود مسترد گرداند، مانند زمین و ملک و کالا و حیوان و مثل و مانند آن را بصاحب کالا برگرداند، مانند چیزهائی که پیمانه دارند یا و زن دارند، خواه خوراکی یا کالای دیگری باشند».
حنفیها میگویند هرگاه فروشندهکالائی را فروخت، در حالی که بیع فاسد بود، و او بهای آن راگرفته، و درآن تصرفکرده بود و سودی نیز برده بود، بر او است که عقد بیع را فسخکند و بها را به خریدار برگرداند، و سود حاصله را صدقه و احسان بدهد چون این سود را از طریق غیرمشروع و نهی شده بدست آورده است و بنص قرآن بر او ممنوع است.
۱- هرگاه جنس فروخته شده همهاش یا بعضی ازآن، پیش از آنکه مشتری آن را تحویل بگیرد بوسیله خود مشتری هلاک و تلف شد، این بیع فسخ نمیگردد و عقد بیع بحال خود میماند و بر او است، که تمام بهای آن را بپردازد، چون او خود سبب هلاک آن شده است.
۲- هرگاه جنس فروخته شده به و سیله فعل بیگانهای و شخص غیر از طرفین بیع ، هلاک شده باشد، مشتری مختار است که بهای آن را از تلفکننده و هلاک کننده بگیرد، یا اینکه عقد بیع را فسخکند.
۳- هرگاه تمام جنس فروخته شده پیش از تحویل به مشترک، به و سیله خود فروشنده تلف شده باشد و یا آن جنس خودش، خودش را هلاککرده باشد و یا اینکه بوسیله یک آفت آسمانی هلاک شده باشد در این صورتها عقد بیع فسخ میگردد.
۴- هرگاه بعضی از کالای فروخته شده به و سیله فروشنده هلاک شده باشد بنسبت آن جزء هلاک شده، بهای آن ساقط میشود، و مشتری مختاراست دراینکه باقیمانده آن را با بهای باقیمانده بگیرد، یا آن را رد کند.
۵- اما و قتی که بعضی ازجنس فروخته شده به و سیله خود آن جنس هلاک شده باشد و بفعل آن این هلاک روی داده باشد هیچ چیز از بهای او از مشتری ساقط نمیشود، لیکن مشتری مختار است در اینکه عقد بیع را فسخکند و یا اینکه باقیمانده جنس را با تمام بها بپذیرد.
۶- هرگاه به و سیله یک آفت آسمانی، نقصی درکالای به فروش رفته، روی داد، باندازه و به نسبت آن کاهش که در آن پدید آورده آمده است از بهای آن کاسته میشود، سپس مشتری مختاراست بین اینکه عقد بیع را فسخکند یا اینکه باقیمانده را با باقیمانده بهای آن بپذیرد.
هرگاه جنس فروخته شده بعد ازقبض و تحویل به مشتری هلاک شد، درضمان مشتری است و او ملزم به پرداخت بهای آن میباشد، اگر در آن عقد خیاری برای فروشنده شرط نشده باشد، و اگر خیاری برای فروشنده شرط شده باشد، خریدارملزم است باینکه بهای آن را بپردازد یا مثل آن را بفروشنده برگرداند.
تسعیر یعنی تعیین بهای مشخص و محدودی برای کالاهائی که بفروش میروند بگونهای که بمالک ظلم نشود و بمشتری نیز اجحاف نرود. قیمتگذاری عادلانه.
صاحبان سنن با اسناد صحیح از انس روایتکردهاند کهگفت: "مردمگفتند ای رسول خدا بهای کالاها گران شده و نرخ بالا رفته است، برایمان نرخ کالاهای فروشی را تعیین کن. پیامبرصگفت: «إن الله هو المسعر، القابض الباسط الرازق.وإنی لازجو أن ألقى الله ولیس أحد منكم یطالبنی مظلمة فی دم ولا مال»«براستی تنها خداوند است قیمتگذار و نرخگذار و اقعی و کم و زیادکننده اشیاء و روزی دهنده، همانا من امیدوارم که خدای خویش را ملاقاتکنم درحالیکهکسی ازشما ازمن مطالبه و شکوهای خونی و مالی نداشته باشد». یعنی در خون و مالکسی مرتکب ظلمی نشده باشم. علما از این حدیث استنباط کردهاند، که دخالت حاکم و فرمانروا در تعیین نرخکالاهای مردم، حرام است، چون احتمال ارتکاب ظلم -بمشتری یا بایع- میرود و مردم آزادند درتصرفات مالی خویش و تصرف درملک خویش و حجر و حدی بر آنان نهادن، در اینگونه موارد منافی با آزادی آنان است و مراعات مصلحت مشتری بهتر از مراعات مصلحت فروشنده نیست، پس حالا که مصالح هردو با هم برابر است، و اجب است که بدانان اجازه داده شود، که درباره مصلحت و منافع خویش اجتهاد کنند و با هم توافق حاصل نمایند.
شوکانی گفته است: براستی مردم بر اموال و دارائی خویش مسلط هستند، و نرخ گذاری و تعیین نرخ، حجر گذاشتن بر آنها است، و جلو تصرف و آزادی آنان را میگیرد. و امام و رهبر موظف است، برعایت و ملاحظه مصلحت و منافع همه مسلمین و نظر و توجه بمشتری و منافع او و شکستن قیمتکالا بهتر نیست از توجه و نظر او به مصالح و منافع فروشنده با بالا بردن قیمتکالای او، پس نسبت به او منافع هردو یکسان و در مقابل هم قرار دارند، پس و اجب است که بهر دوگروه امکان داده شود، که برای نفع و زیان خویش تلاش کنند و اجتهاد نمایند. و ملزم ساختن صاحبکالا باینکه بایستیکالای خویش را ببهائی بفروشد که بدان راضی نیست، منافی با این آیه است: ﴿إِلَّآ أَن تَكُونَ تِجَٰرَةً عَن تَرَاضٖ مِّنكُمۡۚ﴾[النساء: ۲۹] «مگر اینکه تجارت و داد و ستدی باشد ناشی از رضایت طرفین از شما».
بعلاوه تعیین قیمتکالاها موجب میگردد که کالاها را پنهانکنند و خودبخود، پنهان کردن کالاها، موجب بالا رفتن قیمت آنها بزیان و ضرر فقیران و بینوایان است، که نمیتوانند آنها را بخرند، درحالیکه ثروتمندان برای خریدن آنها، از بازار مخفی و آزاد، قوی و نیرومند هستند. و در نتیجه زیان کلی و غبن فاحش، پیش میآید و هردوی فقیر و ثروتمند درمضیقه و عسر و حرج و اقع میشوند، و مصالح و منافع هیچکدام تحقق نمیپذیرد- ثروتمند گران میخرد و فقیر هم محروم میشود.
هرگاه فروشندگان ظلم کردند و از حد خویش تجاوز کردند، و بر مردم اجحاف نمودند، بگونهای که برای بازار زیانآور بود، و اجب است بر حاکم که دخالتکند و بمنظور حفظ و صیانت حقوق کافه مردم و بمنظور جلوگیری از احتکار و برای نجات مردم از حرص و طمع و ستم تجار و بازرگانان، خود نرخ و بهای اجناس را تعیین کند.
لذا امام مالک نرخگذاری و تعیین قیمت را جائز میداند، و گروهی از علمای شافعیه نیز بهنگام گرانی اجناس چنین عملی را جایز میدانند. و گروهی از پیشوایان زیدیه و گروه دیگری نیز دربسیاری ازکالاها تعیین نرخ و تسعیر را روا میدانند، از جمله سعید بن المسیب و ربیعه بن عبدالرحمن و یحیی بن سعد الانصاری که همگی آنان اگر مصلحت جامعه تقاضاکند، آن را جائز دانستهاند.
صاحب هدایهگفته است: «لازم نیست برای سلطان که برای مردم نرخ تعیینکند و این عمل شایسته نمیباشد و لی هرگاه صاحبان طعام و مواد خوراکی، تحکم و اجحاف میکردند و قیمتها را فراوان بالا میبردند، و تجاوز آشکاری بحقوق توده مردم میشد، و قاضی از حفظ حقوق مسلمانان برنمیآمد، مگر با تعیین نرخ و تعیین بهایکالاها، درآن صورت سلطان میتواند با مشورت اهل رای و اهل خبره و بصیرت، بچنین کاری اقدام کند».
احتکار آنست که چیزی را بخرند و آن را پنهانکنند و از مردم منعکنند، تا آن چیز در میان مردمکمیابگردد و در نتیجه قیمت آنگران شود، و بالا رود و از اینراه مردم متضررگردند.
بعضی از علماء دایره موادی را که احتکار شامل آنها میشود، محدودکردهاند.
امام شافعی و احمد میگویند تنها مواد خوراکی و طعام مردم، که قوت روزانه مردم است، مشمول احتکار است و بعضی این دایره را و سیعتر کرده و گفتهاند در هر چیزی که موجب ضرر و زیان گردد و قیمت آن متعادل نباشد و بهای آن با بهای اشیاء احتکاری تعادل و هماهنگی نداشته باشد مشمول احتکار میشود و حرام است بعضیگفتهاند اگر کسی محصول زراعت خویش را یا ساخته دست خود را احتکار کند اشکالی ندارد حکم احتکار آنست که شارع آن را حرام کرده است و از آن نهی فرموده است، چون موجب حرص و طمع و آز فراوان و بداخلاقی و در تنگنا قرار دادن مردم میشود.
۱- ابوداود و ترمذی و مسلم از معمر روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من احتكر فهو خاطئ»«هرکس احتکار کند او خطاکار است».
۲- احمد و حاکم و ابن ابی شیبه و بزار راویت کردهاند که پیامبرصگفت: «من احتكر الطعام أربعین لیلة فقد برئ من الله وبرئ الله منه»«هرکس مواد خوراکی را تا چهل شبانه روز، احتکار کند و آن را در اختیار مردم قرارندهد، براستی او از خداوند بری است و خداوند از او بیزار است».
۳- رزین در «جامع» خود گفته است، که پیامبرصگفت: «بئس العبد المحتكر: إن سمع برخص ساءه، وإن سمع بغلاء فرح»«بد بندهای است، محتر بدکار که هرگاه ارزانی کالاها ر اکه موجب رفاه مردم است بشنود او ناشاد است و هرگاه گرانی نرخکالاها را بشنودکه موجب ناخشنودی خلق است او شاد است».
۴- ابن ماجه و حاکم از ابن عمر روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «الجالب مرزوق، والمحتكر ملعون»«کسی که کالاها را ببازار جلب میکند از روزی حلال بهرهمند است و کسی که آنها را احتکار میکند و محتکر است، ملعون و از رحمت خداوند رانده شده است». جالبکسی است که کالاها را به بازار میآورد و با سود اندک آنها را میفروشد.
۵- احمد و طبرانی از معقل بن یسار روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من دخل فی شئ من أسعار المسلمین لیغلیه علیهم كان حقا على الله تبارك وتعالى أن یقعده بعظم من النار یوم القیامة»«هر کس در قیمتگذاری و تعیین نرخ کالای مسلمین دخالت کند تا قیمت آنها را گران کند، شایسته است که خداوند او را در روز قیامت درآتش بزرگ بنشاند».
گروهی بسیار از فقها بر آن هستند، که و قتی احتکار حرام است، که شرایط سه گانه زیر را داشته باشد:
۱- جنس احتکار شده، مازاد بر احتیاجات سالیانه خود و افراد تحت تکفل او باشد، چون جایز است که هر فردی باندازه کفایت هزینه سالیانه خود و خانوادهاش را، ذخیره کند، همانگونه که پیامبرصچنین میکرده است.
۲- شخص محتکر آن اجناس احتکاری را بانتظار زمانی نگه داشته باشد، که قیمتکالاها گران شود، تا آنوقت با بهای بسیارگران بفروش برساند، و از نیازشدید مردم بدان سوء استفاده کند و جنس خود را بقیمتگران بفروش برساند.
۳- احتکار درزمانی صورت میگیردکه مردم بدان مواد احتکار شده از قبیل مواد خوراکی و پوشاکی و غیر آن نیازمند باشند. اگرآن مواد درنزد برخی از تجار وجود داشته باشد و مردم بدان نیازی نداشته باشند - بعبارت دیگر آن مواد و کالاها در بازار موجود باشد، - نگه داشتن آنها احتکار محسوب نمیشود، چون در این صورت ضرر و زیانی بمردم نمیرسد.
خیار عبارت از آنست که دو طرف معامله یا یکی از آنها بتوانند، حق انتخاب داشته باشند، در اینکه معامله را فیصله بدهند و اجراء نمایند یا اینکه آن را لغو و فسخ سازند و هرکدام را بهتردانستند آن را برگزینند هریک حق پشیمانی دارد و این خیار دارای اقسامی است بشرح زیر:
هرگاه در مجلسی عقد بیع صورتگرفت و ایجاب و قبول از فروشنده و خریدار بوقوع پیوست و عقدکاملگردید، هریک از طرفین عقد حق دارند مادام که در مجلس محل و قوع عقد باشندکه عقد بیع را ابقاء یا الغاء کنند مگراینکه درضمن عقد شرطکرده باشندکه هیچکدام حق خیار مجلس نداشته باشند. زیراگاهی پیش میآید که یکی از طرفین عقد بیع درایجاب یا قبول شتاب بخرج میدهد، سپس برایش روشن میگرددکه مصلحت و سود او در عدم اجرای این عقد است، لذا شارع این حق را به وی داده است که مصلحتی را که ممکن است، در اثر شتاب از او ضایع گردد، جبرانکند و آن را دریابد و پشیمان شود. بخاری و مسلم از حکیم بن حزام روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «البیعان بالخیار ما لم یتفرقا، فإن صدقا وبینا بورك لهما فی بیعهما، وإن كتما وكذبا محقت بركة بیعهما»«فروشنده و خریدار تا زمانی که از هم جدا نشدهاند حق خیار و پشیمانی دارند، پس اگر همدیگر را تصدیقکردند و با هم راستگفته باشند و برایشان روشن شد، که مصلحت هردو در آن معامله است، بیعشان مبارک است و برایشان خیر و برکت دارد و اگر چیزهائی را از هم کتمان کرده بودند و با هم دروغگفته بودند، آنوقت برکت و خیر بیعشان ازمیان رفته است -یا جمله دعائیه باشد: یعنی اگر بهم راست گفتند و روشن شدکه راستگفتهاند خداوند معاملهشان را مبارکگرداند و اگرراست نگفته باشند و صفاتی را از هم پنهانکرده باشند، خداوند خیرو برکت آن را نابودکناد». از این حدیث بر میآید که هریک از طرفین عقد بیع، حق داردکه بیع را ابقاءکند و آن را روا دارد، یا آن را الغاء و فسخکند، تا زمانی که جسماً از هم جدا نشدهاند این حق را دارند و این جدا شدن با جسم ازهمدیگر، درهر حالتی برمبنای آن حالت منظور میگردد، برای مثال در خانه کوچکی و قتی که یکی از آن خانه خارج شد، جدائی محسوب میگردد، و درمنزل بزرگ و قتی جدائی محسوب میشودکه دوگام یا سهگام از آن دور شده و قصد دخول در مجلس دیگریکند، پس اگر با هم ماندند و با هم برخاستند یا با هم رفتند تا زمانی که این حالت تغییر نکرده است، جدائی محسوب نمیشود.
راجح و برتر آنست که تفرقه و جدائی موکول به عرف و عادت مردم محل است و آنچه در عرف مردم جدائی بحساب آید، بدان حکم میشود، و آنچه که درعرف جدائی بحساب نیاید، بدان حکم نمیشود کرد.
بیهقی از عبدالله ابن عمر روایتکرده استکهگفت: من مالی را به امیرالمومنین عثمان بن عفان فروختم که آن مال من در «وادی» بود، به مالی از آن امیرالمومنین که آن در خیبر بود، چون معامله صورتگرفت، پس پس میرفتم تا اینکه از منزلش خارج شدم، ازترس اینکه مبادا معامله را لغو کند و پشیمان شود،و سنت بر آن بود که طرفین معامله تا زمانی که از هم جدا نشدهاند، حق خیار دارند و میتوانند پشیمان شوند -پس با جدا شدن و بیرون رفتن ازمجلس انعقاد بیع، این حق ساقط میشود و مذهب جمهور علما از اصحاب و تابعین بر این است و از پیشوایان فقه احمد و شافعی آن را پذیرفته و گفتهاند: «خیار المجلس» در همه عقود از قبیل بیع و صلح و حواله، و اجاره و بطورکلی درهر عقد معاوضهای که مقصود از آن حصول مال باشد، وجود دارد .
ولی در عقودی لازمهای که مقصود از آنها عوض مالی نیست، مانند عقد ازدواج و «خلع» در آنها «خیار المجلس» ثابت نیست و همچنین در عقود غیر لازمه مانند «مضاربه» و «شرکت» و «وکالت» خیار المجلس نیست.
خیار الشرط و قتی ساقط میشودکه طرفین عقد آن را بعد ازعقد ساقطکنند و شرطکنندکه حق خیارنداشته باشند و اگر یکی از آن دو، حق خیارخود را ساقط کند، حق طرف دیگر باقی است و با مرگ یکی از آنها نیز حق خیار از هردو ساقط میشود.
خیارالشرط آنست که یکی ازطرفین معامله چیزی را بخرد، بشرط آنکه درمدت معینی حق خیار داشته باشد، اگرچه این مدت طول بکشد که در طی این مدت اگرآن چیز خواست بیع را قبول و ابقاء میکند و اگر نخواست میتواند آن را لغو سازد و باطلکند. این شرط برای هردو یا یکی جایزاست و دلیل مشروع بودن آن اینست:
۱- آنچه که از ابن عمر روایت شده است که پیامبرصگفت: «كل بیعین لا بیع بینهما حتى یتفرقا إلا بیع الخیار»«دربین خریدار و فروشنده هیچ بیعی نیست تا اینکه از هم جدا میشوند مگر بیع الخیار» یعنی تا ازهم جدا نشوند بیع بین آنان بصورت عقد لازم الاجرا درنمیآید مگراینکه یکی از آنان یا هردو شرط کنندکه تا مدت معینی حق خیار داشته باشندکه بر مبنای شرط رفتار میشود.
۲- باز هم از او روایت شده است که پیامبرصگفت: «إذا تبایع الرجلان فكل واحد منهما بالخیار ما لم یتفرقا وكانا جمیعا، أو یخبر أحدهما الاخر فیتبایعا على ذلك فقد وجب البیع» «هرگاه دو کس با هم عقد بیع بستند، تا زمانی که ازهم جدا نشدهاند و با هم هستند، حق خیار دارند -پس اگر از هم جدا شدند، حق خیار ساقط میشود -مگر اینکه یکی از آنان دیگری را مخیر سازد در مدت معینی و بر آن شرط عقد بیع را اجرا کنند، در آن صورت بیع و اجب و لازم الاجرا میگردد». این حدیث را سه نفر از محدثین بزرگ صاحبان صحاح روایتکردهاند. پس هر و قت آن مدت شرط شده مورد توافق، سپری شد، و بیع فسخ نگردید، بیع صورت لازم الاجرا پیدا میکند. اگر یکی از آن دو بگوید: خیار الشرط را ساقطکردم، خیار ساقط میشود، همانگونه که اگر مشتری درکالائی که خریده است، تصرفکرده باشد مانند و قفکردن آن، یا هبه نمودن آن، یا آن را در معرض فروشگذارد و بر آن قیمت نهاد، دراین صورتها حق خیار الشرط او ساقط میشود، چون اینگونه تصرفات دلیل بررضایت او بدان کالا است. و تا زمانی که خیار داشته باشد، تصرفش روان و نافذ است.
نهان کردن عیب بهنگام فروش کالا حرام است.
کتمان عیب کالای فروشی، بوقت عقد بیع و پنهان کردن آن، حرام است: کسی که کالای معیوبی دارد بر وی حرام است که آن را بفروشد، مگر اینکه عیب آن را برای مشتری بیان کند:
۱- از عقبه بن عامر روایت شده که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «المسلم أخو المسلم، لا یحل لمسلم باع من أخیه بیعا وفیه عیب إلا بینه»«مسلمانان با هم برادرند و برای برادر حلال نیست که چیزی به برادر مسلمان خود بفروشد و درآن عیبی باشد، مگر اینکه برایش بیانکند پس تا عیبش را نگوید فروش آن حلال نیست».
بروایت احمد و ابن ماجه و دارقطنی و حاکم و طبرانی.
۲- عداء بن خالدگفت: پیامبرصبرایم نوشت: «هذا ما اشتراه العداء بن خالد بن هوذه من محمد رسول الله اشترى منه عبدا أو أمة، لا داء، ولا غائلة، ولا خبثة، بیع المسلم من المسلم» «اینست چیزی که عداء ا... از محمد رسول الله خریده است، از او بنده یا کنیزی که در آن دردی و غائله و آلودگی نباشد، آنگونه که بیع یک مسلمان با مسلمان است که -یا عیب نداشته باشد یا عیب را بگوید».
۳- پیامبرصمیگوید: «من غشنا فلیس منا»«هرکس با ما غش و خیانت کند ازما نیست».
حکم بیع با وجود عیب هرگاه عقد بیع تمام شد و براستی مشتری از عیب موجود درکالای خریداری شده آگاه بود، آنوقت عقد بیع لازم الاجرا است و خریدار حق خیار ندارد، چون بدان راضی شده است.
و اما و قتی که مشتری ازعیب اطلاع نداشته باشد، سپس بعد از اجرای عقد بیع، از آن مطلع شد، درآنصورت عقد بیع صحیح است و لی لازم الاجرا نیست و مشتری میتواند کالا را پس بدهد و قیمتی را که پرداخته است پس بگیرد یا اینکه معامله را قبولکند و لی بنسبت نقصی که این عیب در قیمتکالا ایجاد میکند، مقداری از بهای آن را ازفروشنده مسترد دارد، مگر اینکه با وجود عیب خود راضی باشد یا علامات و نشانههای رضایت از او مشاهده شود، مثل اینکه آن را در معرض فروش قرار دهد یا از آن بهرهگیری کرده باشد یا در آن تصرف نموده باشد، درآن صورت بیع لازم الاجرا است. ابن المنذر میگوید: حسن بصری و شریح قاضی و عبدالله بن الحسن و ابن ابی لیلی و ثوری و صاحبان رای میگویند: «هرگاه کسی کالائی را خرید و آن را بعد از اطلاع از عیب موجود درآن، در معرض فروش قرار داد، دیگر حق خیار ندارد و خیار او ساقط میشود» و قول شافعی نیز چنین است.
هرگاه فروشنده و خریدار اختلاف داشتند که این عیب نزد کدامیک درکالا پدیدار شده است و احتمال هردو طرف را داشت و برای هیچکدام شاهد و بینهای نبود، سخن فروشنده با سوگند خوردنش مورد قبول است و عثمان بن عفان چنین حکمکرده است و برخیگفتهاند: سخن سخن مشتری است با سوگند خوردنش و آنگاهکالا را به فروشنده برمیگرداند.
هرکس تخممرغ خرید و آن را شکست و دریافت که فاسد است، اگر بخواهد تمام بهای آن را ازفروشنده پس بگیرد، چون در این صورت عقد بیع فاسد بوده است، زیرا کهکالا دراین حال از مال بودن -مالیت- خارج شده و لازم نیست که آن را که شکسته است به فروشنده برگرداند چون فایدهای ندارد.
هرگاه عقد بیع فسخ شد و کالای فروخته شده فایدهای و بهرهای داشت، درآن مدت که نزد مشتری بوده و بهره از آن حاصل شده، آن فایده از آن مشتری است. از حضرت عایشه روایت شده که پیامبرصگفت: «الخراج بالضمان»«خراج ضمانت دارد یعنی منافع در مقابل ضمانت». بروایت احمد و صاحبان سنن و تصحیح ترمذی. یعنی منفعت و سودی که ازکالا نزد مشتری حاصل میشود، از آن مشتری است، چون مشتری ضامن آنکالا است و اگر تلف شود بعهده او است، پس سودش از آن کسی است که ضامن آن است.
برای مثال اگر کسی حیوانی خرید و چند روزی از آن بهرهای برد، سپس درآن عیبی آشکار شد، که بقول اهل خبره مربوط به زمان پیش ازبیع است، مشتری حق داردکه این بیع را فسخکند و این بهره حاصله از آن اوست، بدون اینکه بابت آن چیزی به فروشنده پس بدهد.
در برخی از روایات آمده است، که مردی غلامی را خرید و از وی بهره برد، سپس در وی عیبی یافت و آن را بسبب آن عیب به فروشنده برگرداند. فروشنده گفت: بهره بندهام چه میشود؟ پیامبرصفرمود: «الغلة بالضمان» «بهره آن در برابر اینکه ضمانت بعهده مشتری بوده است از آن او میباشد». بروایت ابوداود و گفته در اسناد آن چیزی نیست.
هرگاه فروشنده تدلیسکند یعنی عیبکالای خود را پنهانکند و بسبب کتمان کردن عیبکالابهای آن را موقتاً بالاببرد این عمل او حرام است و مشتری تا سه روز حق خیار داردکه در طی این سه روز کالا را بفروشنده برگرداند. و بعضیگفتهاند خیار فوری است، همینکه فهمید اگرکالا را برنگرداند، دیگر خیارش ساقط میشود.
حرمت آن بدان سبب است، که مرتکب غش و نیرنگ و فریب شده است و پیامبرصگفت: «من غشنا فلیس منا». و اما ثبوت خیار رد و برگرداندن کالا به فروشنده، برای اینست که بروایت ابوهریره پیامبرصگفت: «لا تصروا الابل والغنم فمن ابتاعها فهو بخیر النظرین بعد أن یحلبها، إن شاء أمسك وإن شاء ردها وصاعا من تمر» «کاری نکنید که چند روز شتر یا گوسفند را ندوشید تا نشان دهیدکه پستان بزرگ و پرشیری دارد و علاقه و رغبت خریدار را جلبکند، هرکس چنین حیوانی را خرید او اختیار دارد، بعد ازدوشیدن که آن را نگه دارد یا آن را برگرداند. همراه با یک صاع = ٢٩٤٩ گرم - خرما یا قوت غالب، بجای شیری که از آن استفاده کرده است، مشروط بر آنکه زاید بر هزینه نگه داریش باشد». بروایت بخاری و مسلم ابن عبدوالبر گفت:"این حدیث اصل و دلیل نهی از غش و فریب و نیرنگ در داد و ستد است و همچنین دلیل است بر اینکه تدلیس و کتمان کاری یا ظاهر سازی اصل صیغه عقد بیع را فاسد نمیکند و دلیل است براینکه مدت خیار سه روز است و دلیل است براینکه تصریه = بستن یا ندوشیدن پستان حیوان بمنظور فریب مشتری حرام است و موجب ثبوت حق خیار برای مشتری میگردد". و هر چیزی که تدلیس بحساب آید همین حکم را دارد.
اگر این تدلیس بدون قصد فروشنده از او سرزده باشد، حرم منتفی میگردد و لی برای جلوگیری ازضرر حق خیار برای مشتری ثابت میشود.
غبن بمعنی ضرر و زیان،گاهی متوجه فروشنده میشود مانند اینکه چیزی که پنج تومان ارزش دارد به سه تومان فروخته باشد و گاهی متوجه خریدار میشود، مانند اینکه چیزی که سه تومان ارزش دارد به پنج تومان خریده باشد. پس هرگاه کسی چیزی فروخت یا چیزی خرید و مغبون شد، مشروط برآنکه قیمتکالا را نمیدانست و از معامله و داد و ستد بخوبی اطلاع نداشت او حق خیار دارد و میتواند ازبیع پشیمان گردد و عقد را فسخکند، چون درآن صورت این بیع مشتمل بر خدعه و نیرنگ میشود، که مسلمان بایستی از خدعه و نیرنگ بدور باشد و پرهیز از آن و اجب است، هرگاه این غبن برای کسی پیش آمد، او حق خیاردارد، بین اینکه معامله را لازم الاجرا کند یا آن را لغو سازد.
لیکن آیا به مجرد غبن و زیان، خیار ثابت میشود؟ برخی از علما گفتهاند باید غبن فاحش باشد و زیان و ضرر بسیار آشکار و سنگین باشد تا حق خیار ثابت شود و بر خی گفتهاند باید غبن بیک سوم قیمت اصلی برسد و برخیگفتهاند مجرد غبن کافی است.
بدین جهت این قید را افزودهاند که کمتر پیش میآید که بیع از مطلق غبن خالی باشد و غبن اندک معمولا هم قابل چشم پوشی است و بهترین رای آنست که غبن بستگی به عرف و عادت دارد و عرف و عادت آن را معین میکند و هر چیزی که بر حسب عرف و عادت غبن محسوبگردد، موجب خیاراست و هرچیزی که عرفاً و عادتاً غبن نباشد موجب خیار نیست. و این مذهب احمد و مالک است و بر آن استدلال کرده است، بدانچه بخاری و مسلم از ابن عمر روایت کردهاند. در حضور پیامبرصاز شخصی بنام حبان بن منقذ نام بردند که در بیع و معاملات فریب میخورد پیامبرصگفت: «إذا بایعت فقل: لا خلابة» «هرگاه باکسی بیعکردی بگو: خدعهای در کار نباشد». ظاهراً این شرط خیار را ثابت میکند، خواه غبنی باشد یا نباشد. ابن اسحاق در روایت یونس بن بکیر و روایت عبدالاعلی از او بدان افزوده است: «ثم أنت بالخیار فی كل سلعة ابتعتها ثلاث لیال،فإن رضیت فأمسك، وإن سخطت فاردد» «سپس تو مختار هستی در هر کالائی که میخری تا سه روز، آنوقت اگرراضی شدی بیع را نگه دار و اگر ناراضی بودی،کالا را بصاحبش برگردان و بیع را فسخ کن».
این مرد زنده بود تا اینکه زمان خلافت عثمان را دریافت و عمرش به یکصد و سی سال رسیده بود. مردم درزمان خلافت عثمان فراوان شده بودند و هرکس که چیزی میخرید و به و یگفته میشدکه تو در آن مغبون شدهای، پشیمان میشد و یکی از اصحاب برای او گواهی میداد که پیامبرصسه روز را برای خیار غبن قرار داده است لذا پول وی را به وی برمیگرداندند. و جمهور علماء بر آن هستندکه غبن موجب ثبوت خیار نیست، چون دلایل دال برحلال بودن بیع عام هستند، و لازم الاجرا میباشند بدون اینکه بین غبن و غیر غبن فرقی گذاشته باشند، و درباره حدیثی که گذشت گفتهاند آن مرد ضعیف العقل بوده است اگرضعف عقلش او را از حد تمییز بیرون نبرده بود، و تصرف او حکم کودک بحد تمییز رسیده را داشت، که به وی اجازه تجارت داده شده باشد، که بهنگام غبن حق خیاردارد، چون پیامبرصبوی تلقین فرمود، که در هنگام بیع بگوید: لا خلابه یعنی بشرط اینکه فریب و نیرنگی درکار نباشد پس بیع و شراء او مشروط بعدم خدعه و فریب شده بود و در حقیقت به خیار الشرط برمیگردد.
یکی از صورتهای غبن و فریب خوردگی «تلقی الجلب» است یعنیکاروانی به تجارت رفته و در سر راه برگشت پیش از و رود به شهر یکی باستقبال آنان میرود و پیش از آنکه از نرخکالا در شهر اطلاع داشته باشند،کالا را از آنان به نرخ ارزانتر از نرخ شهر میخرد، هرگاه آنان پی برند باینکه دچار زیان شدهاند، حق خیار دارند برای اینکه دچار ضرر نشوند چون مسلم از ابوهریره روایتکرده است که پیامبرص. نهیکرده است از اینکه و اردکنندگان کالا را پیش از و رود به شهر استقبالکنند و چیزی ازآنان بخرند و گفت: «لا تلقوا الجلب، فمن تلقاه فاشترى منه فإذا أتى السوق فهو بالخیار» «آورندگان کالا به بازار شهر را خارج از شهر ملاقات مکنید که از آنان خرید کنید و هرکس چنین کاریکرد و چیزی خرید، چون فروشنده ببازار آمد حق خیار دارد و اگر مغبون باشد میتواند پشیمان شود». و «نهی» در این حدیث بنزد اکثر علما برای تحریم است.
از جمله کارهائی که مورد نهی و اقع شده و حرام است، تناجش است کهکسی بیاید بهای کالا را با ترافق قبلی گران کند، و زیاد نماید، تا قیمتش را بالا ببرد و حال آنکه نمیخواهد آن را بخرد، بلکه هدفش آنست که دیگری را بفریبد تا کالا را بدان قیمت گران و زیاد بخرد. در بخاری و مسلم ازابن عمرنقل شدهکهگفت: پیامبرصاز این عمل نهی کرد و باتفاق علما این عمل حرام است. حافظ بن حجر درفتح الباری گفته است: اگر در این صورت بیع و اقع شد، درصحت آن اختلاف است. ابن المنذر بنقل ازگروهی از اهل حدیث گفته است که چنین بیعی فاسد است و قول ظاهریه و روایتی از مالک نیز چنین است و مشهور نزد علمای حنبلی نیز چنین است، اگر این عمل با توافق قبلی مالک به و سیله او صورت گرفته باشد.
مشهور مذهب مالکی در اینگونه موارد ثبوت خیار است، برای مشتری بقیاس بر حیوانی که شیرش را ندوشیده باشند تا و انمود کنندکه پستان پرشیر و بزرگی دارد و قولی در مذهب شافعیه نیز چنین است.
بنا به اصح مذهب شافعیه و قول حنفیه چنین بیعی صحیح است و لیگناه دارد.
هرکس چیزی خرید، سپس متوجه شدکه بدان نیازی ندارد، یا چیزی را فروخت سپس متوجه شد که خودش بدان نیاز دارد، هردو میتوانند طالب بهم زدن بیع و فسخ عقد آنگردند، و از نظر اسلام اقاله و پذیرفتن فسخ چنین بیعی مورد رغبت و اقع شده و اسلام بدان تشویق کرده است.
ابوداود و ابن ماجه از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من أقال مسلما أقال الله عثرته»«هرکس فسخ عقد بیع مسلمانی که پشیمان شده است، بپذیرد خداوند لغزش او را صرفنظر میکند و میپذیرد». اقاله، فسخ بیع است نه بیع، و پیش از قبض و تحویل کالا اقاله جایز است و خیار المجلس و خیارالشرط و «شفعه» درآن نیست چون بیع نیست پس هروقت عقد بیع فسخ شد، هریک از متعاقدین مال خود را پس میگیرد، که مشتری پول و بهای خود و بایع اصل کالای خویش را تحویل میگیرند. هرگاه اصلکالای فروخته شده تلف شده بود یا مجری صیغه بیع و عقد و فات یافت، یا قیمت بالا رفت یا کاهش یافت، در آنصورت اقاله درست نیست و صحیح میباشد.
سلم و سلف یعنی کالای و صف شدهای با اوصاف معینی، بصورت فی الذمّه با بهای نقدی و حاضری بفروش رساندن. فقها آن را بیع نیازمندان مینامند، چون در حقیقت فروختن چیزی است که فعلا وجود ندارد، لیکن ضرورت و نیاز هردو طرف عقد، اقتضای آن را میکند، چون صاحب سرمایه نیازمند آنست کهکالا را بخرد و صاحبکالا به بهای آن پیش ازحصول آن کالا، نیاز دارد، تا آن را برای نفقه و هزینه خود و کشت و کارش تا برسد، بمصرف برساند، پس این نوع بیع از مصالح ضروری و مورد نیاز است.
خریدار را «مسلم» یا «رب السلم» و فروشنده را «مسلمالیه» و کالای فروخته شده را «المسلم فیه» و بهای آن را «راس مال السلم یا سرمایه سلم» مینامند.
دلیل شرعی آن به قرآنکریم و سنت نبوی و اجماع مسلمین به ثبوت رسیده است.
۱- ابن عباسگفت: «منگواهی میدهم که سلم تضمین شده تا مدت معینی را، خداوند درکتاب خود حلالکرده و بدان اجازه داده است». سپس این آیه را خواند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیۡنٍ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمّٗى فَٱكۡتُبُوهُۚ﴾[البقرة: ۲۸۲]. «ای مومنان هرگاه چیزی را تا زمان معینی به قرض دادید آن را بنویسید».
۲- بخاری و مسلم روایتکردهاندکه و قتی که پیامبرص. بمدینه آمد مردم میوهها را یک ساله یا دو ساله سلم و پیش فروش میکردند. پیامبرصگفت: «من أسلف فلیسلف فی كیل معلوم ووزن معلوم إلى أجل معلوم» «هرکس پیش خرید یا پیش فروش میکند پیمانه و و زن و مدت تحویل را معلوم کند». ابن المنذر گفته است که همه اهل علمی که ما از آنان بخاطر داریم، اجماع دارند بر اینکه سلم جایز است.
شرعی بودن سلم با مقتضای شریعت مطابق و متفق و سازگار است و با قواعد آن میخواند و مخالفتی با قیاس ندارد، زیرا همانگونه که در بیع جایز است تاخیر پرداخت بهای کالا، در سلم نیز تاخیر تحویل کالای فروشی جایز است، بدون اینکه با هم فرقی داشته باشند.
و خداوند میفرماید: ﴿إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیۡنٍ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمّٗى فَٱكۡتُبُوهُۚ﴾[البقرة: ۲۸۲]. و دین عبارت است از تخیر و مهلت اموال تضمین شده در ذمه شخص و هرگاه کالای فروخته شده، توصیف شده و معلوم و مشخص و تضمین شده، در ذمه باشد و مشتری اطمینان داشته باشد، که فروشندهکالای فروخته شده را سر موعد بتمام و کمال تسلیم میکند، در آن صورتکالای فروخته شده، خود بصورت و امی درمیآید که مهلت و تاخیر پرداخت آن جایزاست، و بقول ابن عباس مشمول مفهوم آن آیه فوق خواهد شد.
و سلم مشمول آن نهی نمیشود که پیامبرصنهی فرموده است ازاینکه انسان چیزی را که نزدش نیست بفروشد، که به حکیم بن حزام گفت: «لا تبع لا لیس عندك»«چیزی که پیش تو نیست آن را مفروش». چون مقصود آنست چیزی که قدرت بر تسلیم آن نداری و نمیتوانی آن را تحویل دهی، آن را مفروش چون چیزی که بر آن قدرت تسلیم کردن نداشته باشد، بحقیقت نزد او نیست، در آن صورت فروختن آن فریب یا ریسک است و باستقبال خطر رفتن. اما فروختن چیزی که اوصافش بیان شده و درذمه خود آن را تضمینکرده و ظن غالب داردکه امکان تسلیمکردن آن را بموقع خود دارد از این مقوله نیست.
برای صحت سلم و سلف خری، شرایطی لازم است که تحقق آنها شرط است و این شرایط بعضی به سرمایه تعلق دارند و برخی به «مسلم فیه» تعلق دارند:
شرایط سرمایه و راس المال:
۱- جنس آن باید معلوم باشد
۲- مقدار و میزان آن باید معلوم باشد.
۳- باید در مجلس عقد سلم بفروشنده تحویلگردد.
۱- باید فی الذمّه باشد نه حاضر، چون اگر حاضر باشد بیع است.
۲- باید بگونهای توصیف شودکه مقدار و اوصاف آن مشخص باشد و موجب تمایز آن از غیر باشد، تا فریب و نزاع بمیان نیاید.
۳- مهلت و مدت باید معلوم باشد. آیا درست است مهلت را اینگونه تعیینکنند: تا و قت درو و چیدن میوه یا و قت آمدن حجاج یا تا و قتی که عطاء و بخشش و حقوق را میدهند؟ امام مالکگفته است اگر ماهها و سالهای آن معلوم باشد، اشکال ندارد.
جمهور برآنند که اجل و مهلت و مدت در سلم معتبر است و سلم بصورت نقدی و حالی درست نیست و شافعیهگفتهاند هرگاه سلم بصورت موجل با احتمال فریب و زیان جایز باشد، بطریق اولی بصورت نقدی و حاضری جایز است و ذکراجل و مهلت در حدیث برای آن نیست که مهلت و اجل شرط باشد بلکه مراد آنست که اگر حاضر نباشد و مهلت داشته باشد باید مهلت معین و معلوم گردد. شوکانی گفته است: حق آنست که شافعیهگفتهاند که اجل و مهلت معتبر نیست چون دلیلی بر اعتبار آن نیست و حکم تعبدی بدون دلیل لازم نیست. اما اینکه گفتهاند: لازم میآید اگر اجل و مهلت درکار نباشند، بیع چیزی باشدکه معدوم است و این عمل فقط در سلم مجاز است.
و تنها چیزی که سلم را ازبیع جدا میکند همان مهلت و اجل است: درجواب میگوئیم فرق بین آنها دراجرای صیغه است که درآنجا بیع و دراینجا سلم است و این مقدارکافی است.
در سلم شرط نیست که «مسلم الیه» در حین و قوع عقد مالک مسلم فیه باشد یعنی شرط نیست که درآن و قتکالا موجود باشد بلکه مراعات این میشودکه سر موعد و مهلت، بتواند مالک آن بشود: به هنگام انقضای مهلت، اگرمبیع و مسلم فیه منقطع گردد یعنی مسلمالیه مالکیت بر آن نداشته باشد، عقد فسخ میگردد و پیش از اتمام مهلت اگر منقطع گردد اشکالی ندارد یعنی در و قت تحویل باید فروشنده مالک آن کالا باشد.
بخاری ازمحمد بن مجالد روایتکرده استکهگفت: عبدالله بن شداد و ابو برده مرا فرستادند نزد عبدالله بن ابی اوفی و گفتند: از او سوالکن آیا اصحاب پیامبرصدر زمان او گندم را پیش خرید و پیش فروش میکردند؟ عبداللهگفت: ما باکشاورزان و نصارای شامگندم و جو را پیش خرید میکردیم و همچنین روغن زیتون با پیمانه معلوم و مهلت و مدت معلوم. گفتم: اصل این خبر او به چهکسی برمیگردد؟ گفت: ما او را از این مطلب نمیپرسیدیم. سپس آنان مرا نزد عبدالرحمن بن ابزی فرستادند و از او پرسیدم، گفت: یاران پیامبرصدر زمان پیامبرصپیش فروش و پیش خرید میکردند و از آنان سوال نکردیم که آیا کشتزار دارند یا ندارند؟
اگر متعاقدان در سلم ازمحل تسلیم کالا سخنی بمیان نیاورند، عقد سلم صحیح است و محل خود مشخص میگردد، چون در حدیث ذکری از موضع و محل تحویل نشده است اگر محل تسلیم شرط بود، پیامبرصآن را ذکر میکرد، همانگونه کهکیل و و زن و مهلت و اجل را ذکر کرده است.
قرطبی گفته است: و اما سلمکردن در شیر و خرمای رطب با شروع کردن بدان مسئلهای است که درمدینه روی داده و اهل مدینه بر آن اجماع دارند. و این مسئله بر قاعده مصلحت مبتنی است، چون احتیاج مردم بگرفتن روزانه شیر و رطب مسلم است و گرفتن هر روزه آن و پرداخت بهای روزانه آن دشوار است، چه بساکه روزی پول همراه نداشته باشد و گاهی قیمت نیز در طی ایام تفاوت و اختلاف پیدا کند و صاحب خرما و شیر نیز بپول نیاز دارد، چون این کالاهای او نیز پیش او هستند و نیاز بفروختن آنها دارد، پس چون هردو در نیازمندی با هم شریک هستند این رخصت داده شده است تا در این حال سلم کنند بقیاس بر عرایا و غیر آن از نیازمندیهای اصلی و مصالح عمومی یعنی شیر و خرمای رطب را پیش خریدکند و بتدریج هر روز مقداری بگیرد و بهایش را پرداخت کند.
جمهور فقهاء بر آن هستندکه نمیتوان غیرکالای سلم شده را بجای آنگرفت و تا زمانی که عقد سلم باقی باشد، جایز نیست، چون در این صورت قرضکالای سلم شده را، پیش از اینکه قبضکرده باشد فروخته است و بعلاوه پیامبرصگفته است: «من أسلف فی شئ فلا یصرفه إلى غیره»«هرکس چیزی را سلم کرد آن را -پیش از قبض و تحویلگرفتن -بکسی و اگذار نکند». و امام مالک و احمد آن را جایز دانستهاند.
ابن المنذر گفت: از ابن عباس به ثبوت رسیده استکهگفت: هرگاه در چیزی سلم کردی تا مدت معینی، اگر خود آن چیز را گرفتی چه بهتر و الا چیزی بعوض آن بگیر که از آن ناقصتر باشد و دو بار سود مبر، شعبه این مطلب را ذکرکرده است و این خود قول صحابی است و قول صحابی مادام که مخالفی نداشته باشد، خود حجت است. و اما در میان راویان حدیث فوق «عطیه بن سعد» وجود دارد که بدو احتجاج نمیشود و سخنش حجت نیست در روایت حدیث.
ابن القیم این مذهب را ترجیح داده و دلایل هردو طرف را بررسی کرده و گفته است: پس به اثبات رسیده است که برای تحریمگرفتن عوض چیزسلم شده، نصی و اجماعی و قیاسی نیست و نص و قیاس مقتضی مباح بودن آن میباشند. و قتی که نزاع پیش آید مراجعه بکتاب خدا و سنت نبوی و اجب است و اما هرگاه عقد سلم به و سیله اقاله یا چیز دیگری فسخگردید: برخی گفتهاند گرفتن عوض قرض سلم شده، از غیر جنس خودش جایز نیست و برخیگفتهاندگرفتن عوض آن جایز است
و آن مذهب امام شافعی و اختیار شده قاضی ابویعلی و ابن تیمیه است. ابن القیم گفته است: صحیح اینست چون جنس سلم شده عوضی است، مستقر و ثابت در ذمه فروشنده و معاوضه دادن آن مانند دیون و قرضهای دیگر جایز است.
کلمه ربا درلغت به معنی زیادت و فراوانی است و در اصطلاح فقهی مراد زیادت بر سرمایه است، زیاد یا کم باشد، خداوند میفرماید: ﴿وَإِن تُبۡتُمۡ فَلَكُمۡ رُءُوسُ أَمۡوَٰلِكُمۡ لَا تَظۡلِمُونَ وَلَا تُظۡلَمُونَ٢٧٩﴾[البقرة: ۲۷۹]. «هرگاه توبه کردید سرمایه خودتان از آن شما است، ستم مکنیدکه سود طلبکنید و بشما نیز نباید ظلم بشود که از مایهکم گیرید».
ربا و سود طلبی بدان شیوه خاص، در همه ادیان آسمانی حرام بوده است، چه دردین یهود و چه دردین مسیح و چه در اسلام. درعهد قدیم آیه ٢٥ فصل ٢٢ از سفر خروج آمده است: «هرگاه مالی را بیکی از فرزندان شعب من قرض دادی، با وی چون طلبکار رفتار مکن، و از وی سود و ربح مالک را طلب مکن». بازهم درآیه ٣٥ فصل ٢٥ از سفر و لایین آمده است: «هرگاه برادرت نیازمند شد او را حمل کن و نیاز وی را برطرف ساز.. از او سود و منفعتی مگیر و مطلب».
لیکن یهودیان برایگرفتن ربا و ربح، از غیر یهودی منعی نمیبیند، آنگونه که در آیه ٢٠ ازفصل ٢٣ ازسفر تثنیه آمده است، که قرآن درسوره نساء آیه ١٦١ این پندار ایشان را ردکرده است: ﴿وَأَخۡذِهِمُ ٱلرِّبَوٰاْ وَقَدۡ نُهُواْ عَنۡهُ﴾[النساء: ۱۶۱]. «یکی دیگر از جرائم بنیاسرائیل آن بوده است که ربا میگرفتند در حالیکه از آن منع شده بودند».و در کتاب عهد جدید آیه ۳۴ و ٣٥ از فصل ٦ از انجیل لوقا آمده است: «هرگاه بکسی قرض دادید و از او انتظار پاداش و فزونی داشتید، پس چه فضیلت برای شما شناخته میشود؟ و لیکن اعمال نیک و خیرات کنید و قرض بدهید، بدون اینکه منتظر فایده و ربا و سود آن باشید، آنوقت است که پاداش شما فراوان خواهد بود».
علمای یهود بر تحریم قطعی ربا اتفاق نظر دارند و بدین نصوص استناد میکنند «سکوبار» گفته است: «هرکس گویدکه ربا معصیت و گناه نیست او ملحد خارج از دین بحساب میآید». پدر «بوتی» گفته است: براستی سودخواران و ربا خواران در زندگی دنیا شرف خویش را از دست میدهند، و شایسته آن نیستندکه بعد از مرگشان تکفین شوند. قرآنکریم درچند جای بر حسب ترتیب زمانی از ربا سخن گفته است. در آیههای مکی چنین آمده است: ﴿وَمَآ ءَاتَیۡتُم مِّن رِّبٗا لِّیَرۡبُوَاْ فِیٓ أَمۡوَٰلِ ٱلنَّاسِ فَلَا یَرۡبُواْ عِندَ ٱللَّهِۖ وَمَآ ءَاتَیۡتُم مِّن زَكَوٰةٖ تُرِیدُونَ وَجۡهَ ٱللَّهِ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُضۡعِفُونَ٣٩﴾[الروم: ۳۹]. «و آنچه بخلق خدای بدهید به امید فزونی تا به زیادت از آن مکافات کنندتان. به نزد خدای تعالی زیادت نشود آن. و آنچه بدهید بعنوان زکات برای پاکی تن و مال و رضای خدا در آن طلبکنید، شما پاداش آن را چند برابر مییابید».
و در آیات مدنی بصراحت ربا را حرامکرده است و چنین آمده است: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَأۡكُلُواْ ٱلرِّبَوٰٓاْ أَضۡعَٰفٗا مُّضَٰعَفَةٗۖ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ١٣٠﴾[آل عمران: ۱۳۰]. «ای مومنان ربا نخورید در حالیکه چند برابر بر سود و بر اجل و مهلت آن میافزائید، تقوای خدا پیشه کنید تا برستگاری برسید».
و آخرین چیزی که درباره ربا بعنوان قانون دینی آمده است، اینست: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَذَرُواْ مَا بَقِیَ مِنَ ٱلرِّبَوٰٓاْ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِینَ٢٧٨ فَإِن لَّمۡ تَفۡعَلُواْ فَأۡذَنُواْ بِحَرۡبٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦۖ وَإِن تُبۡتُمۡ فَلَكُمۡ رُءُوسُ أَمۡوَٰلِكُمۡ لَا تَظۡلِمُونَ وَلَا تُظۡلَمُونَ٢٧٩﴾[البقرة: ۲۷۸-۲۷۹]. «ای مومنان تقوای خدا پیشهکنید و از وی بترسید و آنچه را که از ربا و رباخواری مانده است، رهاکنید و از آن دست بکشید اگر مومنان هستید و براستی ایمان آوردهاید. اگر چنینکاری نکردید آگاه باشیدکه شما با خدای تعالی و با رسول وی بجنگ برخاستهاید یعنی بدشمنی با خدا و رسول برخاستهاید پس آماده جنگ با آنان باشید و اگر توبه کنید و از آن دست بردارید، اصل سرمایه شما بدون رباء و سود حاصله از آن شما است، پس با سود طلبیتان ستم مکنید و بر شما نیز ستم نرود که از اصل سرمایه کمتر بگیرید».
و در این آیه بطور قاطعانه سخن اشخاصی رد شده است کهگفتهاند رباخواری و قتی حرام است، که چند برابر باشد، زیرا در این آیه تنها اصل سرمایه بدون زیادی بر آن قابل برگرداندن بیان شده است. و این آخرین آیهای است که در این باره نازل شده است.
بیگمان ربا خواری ازگناهان کبیره و بزرگ است. بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «اجتنبوا السبع الموبقات ".قالوا: وما هن یا رسول الله؟ قال: الشرك بالله، والسحر، وقتل النفس التی حرم الله إلا بالحق، وأكل الربا، وأكل مال الیتیم، والتولی یوم الزحف، وقذف المحصنات الغافلات»«از هفت گناه بزرگ که هلاککننده است پرهیزکنید.گفتند: چیست آنها ای رسول خدا؟ گفت: شریک برای خدا قرار دادن، سحر و جادوگری، و کشتن انسان بناحق که کشتن انسان حرام است مگربحق باشد، و برابر دستورحق باشد و رباخواری و خوردن مال یتیمان و فرار کردن از جهاد در روز حمله دشمن و متهم ساختن زنان پاکدامن ناآگاه و مومن، به زنا».
به تحقیق خداوند هرکسی را که بنحوی درعقد ربا شرکتکند، مورد لعن و نفرین قرار داده است، چه طلبکاری که آن را میگیرد و چه بدهکاری که آن را میپردازد و نویسندهای که عقد آن را و قرار داد آن را مینویسد و گواهانی که بر آن گواهی میدهند. بخاری و مسلم و احمد و ابوداود و ترمذی که آن را صحیح دانسته است از جابر بن عبدالله روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «لعن الله آكل الربا، ومؤكله، وشاهدیه، وكاتبه» «خداوند رباخوار و ربا دهنده و گواهان بر آن و نویسنده عقد آن را لعنت و نفرین کرده است». دارقطنی از عبدالله بن حنظله روایتکرده است که پیامبرصگفت: «الدرهم ربا أشد عند الله تعالى من ست وثلاثین زنیة فی الخطیئة» «بدون شک یک درهم ربا خوردن، گناهش پیش خداوند تعالی ازسی و شش زنا سختتر است و گناهش بیشتر است».
و باز هم او فرموده است: «الربا تسعة وتسعون بابا، أدناها كأن یأتی الرجل بأمه»« ربا خواری گناهش نود و نه درجه استکهکمترین آن مانند آنست که کسی با مادرش مرتکب زنا شود، یعنی باندازه نود و نه گناه، گناه دارد که کمترین این نود و نه گناه زنا با مادر است».
رباخواری در همه ادیان آسمانی حرام بوده است زیرا ضرر و زیان آن در جامعه فراوان است:
۱- ربا خواری موجب ایجاد دشمنی بین افراد جامعه شده و روح تعاون و همکاری را از بین میبرد و همه ادیان آسمانی بویژه اسلام مردم را به تعاون و همکاری و همیاری و ایثار دعوت میکنند، و از خود خواهی و خودپسندی و سودجوئی شخصی و بهرهکشی و سواستفاده از زحمات دیگران و استثمار نمودن افراد مردم، برحذر داشتهاند.
۲- ربا خواری موجب ایجاد یک طبقه مرفه و خوشگذرانی میگردد، که خود به هیچکاری تن نمیدهند و موجب تراکم و جمع شدن سرمایه و اموال در دست آن طبقه مخصوص میگردد، بدون اینکه زحمتی و رنجی را متحمل شده باشند. و آنان حکم گیاهان هرزه و طفیلی را پیدا میکنندکه از رنج دیگران تغذیه و رشد میکنند. و اسلامکار و عمل را تمجید میکند و برای کارگران احترام قایل است و بهترین و عالیترین و سیلهکسب را،کار میداند چون بیگمان کار مهارت و روح معنوی را در هر فردی بالا میبرد.
۳- ربا خواری یکی از و سایل استعمارگران است و دامی است که استعمارگران بدان، ضعفا را شکار میکنند. لذا استعمارگران همیشه بدنبال تاجران و کشیشان میگردند و ما خود بوضوح و آشکارا آثار و نتایج ربا و رباخواری را درمیهن اسلامی خویش مشاهده میکنیم که چگونه آن را به استعمار مبتلا ساخته است.
۴- دین اسلام انسان مومن را دعوت میکند به این که مال خویش را بصورت قرضالحسنه و ام بدون سود و بهره به برادرانسانی و اسلامی خویش قرض بدهد، و نیازمندی وی را برطرف سازد و بهترین پاداش آن جهانی را بر آن مترتب دانسته است :
﴿وَمَآ ءَاتَیۡتُم مِّن رِّبٗا لِّیَرۡبُوَاْ فِیٓ أَمۡوَٰلِ ٱلنَّاسِ فَلَا یَرۡبُواْ عِندَ ٱللَّهِۖ وَمَآ ءَاتَیۡتُم مِّن زَكَوٰةٖ تُرِیدُونَ وَجۡهَ ٱللَّهِ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُضۡعِفُونَ٣٩﴾[الروم: ۳۹]. «و مالی که بخلق خدا بدهید تا بحساب مردم، در آن فزونی بدست آورید و به امید فزونی پاداش بیشتر، بدانان بدهید خداوند آن را افزونی نمیدهد بلکه آن را باطل میسازد و زیاد نمیشود و آنچه برای پاکی تن و مالتان بمردم میدهید و در آن رضای خدای تعالی را طلب هستید، شما چند برابر آن نزد خداوند مزد و پاداش میبرید».
ربا خود دو قسم است: ۱- ربا النسیئه ۲- ربا الفضل ربا النسیئه: ربا با تاخیر کلمه نسیئه بمعنی تعجیل و تاخیراست یعنی زیادت و سود و ربایی که قرض دهنده از قرض گیرنده بسبب مهلت و تاخیر در بازپرداخت میگیرد، میگوید در ازای تاخیر در بازپرداخت و ام، باید فلان مقدار بیشتر از مقدار و ام بپردازی. این نوع ربا بنصکتاب خدا و سنت رسول خدا و اجماع پیشوایان دین، حرام است.
ربا الفضل یعنی پای اضافی، آنست که پول به پول و نقد به نقد و مواد خوراکی به مواد خوراکی تعویض شود، مشروط براینکه توام با افزایش یکی بردیگری باشد این نوع ربا نیز حرام است بدلیل سنت نبوی و اجماع، چون سرانجام آن نیز به ربا النسیئه منجر میشود و نام ربا بر آن مجازاً اطلاق شده است چون منجر به ربا میشود، آن را ربا نامیدهاند. ابوسعید خدری روایتکرده است که پیامبرصگفت: «لا تبیعوا الدرهم بالدرهمین، فإنی أخاف علیكم الرباء» «هرگز یک درهم را بدو درهم مفروشید، زیرا من ترس آن دارم که به ربا منجر گردد». پس از ربا الفضل نیز نهی کرده است، مبادا به ربا النسیئه منجرگردد، بنص صریح حدیث از حرمت ربا در شش چیز سخن رفته است: طلا، نقره،گندم، جو، خرما و نمک. ازابوسعید روایت شده است که پیامبرصگفت: «الذهب بالذهب والفضة بالفضة والبر بالبر والملح بالملح مثلا بمثل یدا بید، فمن زاد أو استزاد فقد أربى، الاخذ والمعطی سواء» «طلا در برابر طلا و سیم در برابر سیم و گندم در برابر گندم و نمک دربرابر نمک باید و زن و پیمانهشان با هم برابر و بصورت نقدی باشد، پس هرکس بر آن افزود یا فزونی خواست، او مرتکب ربا شده است،گیرنده و دهنده گناهشان یکسان است». بروایت بخاری.
این شش چیزی که حدیث از آنها نام برده است عبارتند ازکالاهای مایحتاج و ضروری مردم که کسی از آنها بینیاز نیست، طلا و نقره دو عنصر اساسی هستند، برای پولی که معاملات بوسیله آن تنظیم میگردد و مبادلات کالاها با توجه بدانها صورت میگیرد و طلا و نقره معیار نرخگذاری و تعیین بهایکالاها میباشند. و آن چهارجنس دیگر باقیمانده مواد اساسی خوراکیها میباشند و اساس قوت زندگی و مایه حیات میباشند، هرگاه در این اجناس ربا و رباخواری معمول گردد، موجب زیان و ضرر مردم میشود و به تباهی و فساد معاملات و داد و ستد مردم منجر میگردد و شارع مقدس از روی رحمت و شفقت بمردم و مراعات مصالح آنان از معاملات ربوی نهیکرده است. چنان بنظرمیرسدکه علت تحریم ربا در طلا و نقره بدانجهت میباشدکه بهایکالاها هستند. پس ثمن بودن و بها بودن علت تحریم است و این علت قابل سرایت بدیگرچیزهائی که ثمن و بها و اقع میشوند نیز میباشد و علت تحریم در بقیه اجناس مذکورطعام بودن آنها است پس هرگاه علت ثمن و بهایکالا بودن درجنس دیگری غیرازطلا و نقره پیش آید حکم آنها را دارد و فروش آنها جز برابر و بصورت نقدی جایز نیست. و همچنین هرجنس دیگری غیرگندم و جوو خرما و نمک طعام و اقع شود و جزو مواد خوراکی باشد فروش آن جز به صورت برابر و بنقد و حاضر جایز نیست.
مسلم از معمر بن عبدالله روایتکرده است که پیامبرصاز فروش طعام بطعام نهی فرمود، مگر اینکه برابر باشد، پس هر چیزی که در حکم این اجناس ششگانه باشد بر آنها قیاس میشود و حکم آنها را دارد.
بنابراین هرگاه در داد و ستد هردو بدل و عوض -کالا و بها -از یک جنس باشند و علت تحریمشان نیز یکی باشد، تفاضل و فزونی یکی بردیگری و فزونی بخاطر تاخیر درپرداخت یکی دیگر حرام است. پس هرگاه طلا را به طلا و گندم را بهگندم فروختند برای صحت و درستی این معامله و تبادل صحیح شرعی، دو شرط لازم است که موجود باشد:
۱- تساوی و برابری درکمیت و اندازه با قطع نظر از مرغوبی و غیرمرغوبی و خوبی و بدی، بخاطر مراعات همان حدیث که در بالا بدان اشاره شد و بخاطر اینکه مسلم روایتکرده است که مردی پیش پیامبرصآمد و با خود مقداری خرما برایش آورده بود. پیامبرصگفت: این خرمای شما.با خرما ما یکی نیست و از او نیست. آن مردگفت: ای رسول خدا خرمای خود را فروختیم دوصاع به یک صاع. پیامبرصگفت: این عمل ربا است آن را برگردانید سپس خرمای خودتان را بفروش برسانید و با بهای آن از این خرما برایمان بخرید. ابوداود از فضاله روایتکرده است کهگردنبندی را که در آن طلا و مهرهها بود، پیش پیامبرصآوردند، مردی آن را خرید با نه دینار یا هفت دینار. پیامبرصفرمود، این معامله درست نیست تا اینکه طلا و غیر طلا را از هم جداکنید، لذا آن را ردکرد و برگرداند تا اینکه مهرهها را ازطلا جدا ساخت. مسلمگفت: پیامبرصدستور دادکه طلا را جدا کردند و گفت: «الذهب بالذهب وزنا بوزن» «طلا در برابر طلا با و زن مساوی». ابن اقیم گوید: فروش طلاهای مصنوع و مباح و بصورت ابزار درآمده، بوزن بیشتر از طلاهای غیر مصنوع یعنی بوزن بیشتر از شمش، جایزاست و مصنوعات نقرهای مباح نیز بوزن بیشتر از شمش نقره، جایز است.
۲- نباید یکی از دو بدل در این معامله جنس بجنس مهلت داشته و غیرنقدی باشد، بلکه باید معامله حاضر به حاضر و فوری و دست بدست باشد، چون در حدیث آمده بود که: «إذا كان یدا بید».
و در این زمینه پیامبرصمیفرماید: «لا تبیعوا الذهب بالذهب إلا مثلا بمثل، ولا تشفوا بعضها على بعض، ولا تبیعوا الورق بالورق إلا مثلا بمثل، ولا تشفوا بعضها على بعض، ولا تبیعوا غائبا منها بناجز»«طلا را به طلا مفروشید مگراینکه و زن هردو یکی باشد و بعضی را بربعضی دیگرتفضیل ندهیدکهکم آن را به زیاد آن معاوضه و معاملهکنید و پول سکه شده و سکه درهم را با پول سکه شده و درهم مسکوک و بطور کلی مسکوکات را نیز با همدیگر معامله و معاوضه مکنید مگر اینکه برابرباشند و یکی را بردیگر تفضیل مدهیدکه از آنکم و از این زیاد در برابر هم قراردهید و از آنها چیزی را که حاضرنیست و نسیه است بچیزی که حاضراست مفروشید». بخاری و مسلم آن را از ابوسعید روایت کردهاند.
هرگاه دو بدل و دوچیزی که با هم معاوضه و معامله میشوند، درجنس با هم اختلاف داشته باشند و لی علت حرمت آنها یکی -بها و ثمن و اقع شدن یا طعام و خوراکی بودن -باشد زیادی یکی بر آن دیگری و عدم مساوات آنها با هم جایز است، و لی نباید یکی حاضر و دیگری نسیه باشد و نسیه بودن یکی از آنها، حرام است و تفاضل اشکال ندارد پس هرگاه طلا را به نقره و گندم را به جو، بفروشند تنها یک شرط لازم است و آن این است که باید هردو نقدی و بصورت معامله نقدی باشند و مساوات و برابری در کمیت و مقدار شرط نیست، بلکه تفاضل جایزاست - پس معامله یک سکه طلا بچند سکه نقره و یک پیمانهگندم بچند پیمانه جو جایز است، بشرط اینکه نقدی و حاضر باشد - ابوداود روایتکرده است که پیامبرصگفت: «لا بأس ببیع البر بالشعیر، والشعیر أكثرهما، یدا بید»«فروختن گندم به جو در حالیکه جو بیشتر باشد اشکال ندارد بشرط اینکه نقدی و حاضری باشد». و در حدیث عباده بروایت احمد و مسلم آمده است: «فإذا اختلفت هذه الاصناف فبیعوا كیف شئتم إذا كان یدا بید»«هرگاه این اجناسی که با هم مبادله میکنید، با هم اختلاف داشتند آنها را با یک دیگر مبادله و معاملهکنید، به هرکیفیت که خواستید، بشرط اینکه دست بدست و نقدی باشد». و هرگاه دو چیزی که با هم مبادله و معاوضه میشوند، در جنس و علت تحریم، هردو با هم اختلاف داشته باشند، در مبادله و معامله آنها هیچ شرطی نیست تفاضل و تاخیر و عدم تساوی و نقدی و غیرنقدی همهاش حلال است. مثلا هرگاه مواد خوراکی با نقره یا طلا مبادله و معامله شود، عدم مساوات و تاخیر در پرداخت یکی و نسیه بودن یکی دیگر جایز و روا است. و همچنین معامله یک جامه بدو جامه و ابزاری و ظرفی بدو ابزار و دو ظرف دیگر نیز جایز است.
خلاصه: هرچیزی که غیر طلا و نقره و جانشین آنها و غیر مواد خوردنی و نوشیدنی باشد، ربا درآن حرام نیست پس در آنها بیع و فروش با عدم مساوات هردو جنس و نقد و نسیه و ازهم جدا شدن پیش از تحویل و قبض و تقابض، جایز است.
پس فروختن گوسفندی بدو گوسفند، بصورت نسیه و نقدی و یاگوسفندی بیک گوسفند دیگر نیز جایز است، چون عمرو بن العاص گفته است :که پیامبرصبه من دستوردادکه در شتران زکات بجای یک شتر درسال آینده دوشتر بگیرم -یعنی یک شتر نقد، بجای دو شتر قرض -احمد و ابوداود و حاکم آن را بیرون آوردهاند و گفته است که بشرط مسلم این روایت صحیح است و بیهقی هم آن را روایت صحیح میداند و حافظ بن حجر اسناد آن را قوی دانسته است. ابن المنذر گفته است که به اثبات رسیده است که پیامبرصیک بندهای را در برابر دوبنده سیاه، خریده است و یککنیزی را در برابر هفتکنیز خریده است و معاوضهکرده است و مذهب امام شافعی نیز چنین است.
جمهور علما و پیشوایان فقه بر آن هستندکه فروختن حیوانیکهگوشتش خوردنی است و حلالگوشت است، در برابرگوشت حیوانی دیگر از جنس خودش، جایز نیست . پس فروختن گوشتگاوی که سرش را بریدهاند با گاو زنده بقصد خوردن جایز نیست چون سعید بن المسیب روایت کرده است که پیامبرصاز فروختن حیوان در برابرگوشت و مبادله آنها با هم نهیکرده است. امام مالک در «موطاء» این سخن را بصورت مرسل از سعید نقلکرده و شواهدی نیز دارد.
شوکانی گفته است: مخفی نماند که این روایت با توجه به مجموعه طرق روایت آن شایستگی استدلال بدان را دارد و بیهقی از یکی از اهالی مدینه روایت کرده استکه، پیامبرصاز فروختن زنده به مرده نهیکرده است. سپس بیهقیگفت: این حدیث مرسل، حدیث مرسل سعید بن المسیب را تایید و تاکید میکند.
فروختن خرمای رطب به خرمای خشک جایز نیست، مگر برای اهل عرایا که فقراء و بینوایانی هستندکه درخت خرما ندارند، آنان میتوانند رطب را از صاحب درخت بخرند و آن را روی درخت معامله کنند و بخورند و آن را به خرمای خشک تخمین بزنند و بگویند این مقدار رطب که روی درخت است در برابرآن مقدار خرمای خشک از آن ما باشد.
مالک و ابوداود از سعد بن ابیوقاص روایت کردهاند که پیامبرصدرباره فروختن رطب به خرمای خشک مورد سوال و اقع شد. او فرموده آیا خرمای رطب چون خشک شودکاهش مییابد یا خیر؟گفتند: آری. پس از آن نهیکرد. بخاری و مسلم بروایت ابن عمر گفتهاند: که پیامبرصاز «مزابنه» یعنی فروختن میوه سر درختی خرماهای باغ خود را دربرابر مقدار پیمانه مشخصی از خرمای خشک، نهی فرمودند و همچنین از فروش انگور سردرختی تاکستان به مویز و کشمش از روی پیمانه مشخص نیز نهی فرمودند و اگر کشت باشد آن را در برابر پیمانه مشخص از طعام و خوراکی بفروشد از آن هم نهی کرد.
بخاری بروایت زید بن ثابت گفت: که پیامبرصبیع عرایا یعنی فروختن خرمای رطب به محتاجان در برابر خرمای خشک تخمین شده و پیمانه معین را، مباح و مجاز فرمودهاند.
خریدن چیزی بصورت نسیه و فروش همان چیز بصورت نسیه بصاحب آن، بصورت نقد با بهای کمتری. بیع العینه آنست که کسی محتاج پول است، لذا کالائی را و چیزی را بصورت نسیه تا مدتی با بهای معینی میخرد، سپس همان چیز و کالا را که خریده است، بصورت نقد با بهای کمتری بهمان فروشنده کالا میفروشد، و تفاوت درآن است که همان مبلغ که قیمت نقدیکالا است و کمتر از قیمت نسیه آنست، نقداً دریافت داشته است، این نوع بیع را که عینه میگویند پیامبرصاز آن نهیکرده است و آن را ربا و رباخواری دانسته است، اگرچه بصورت خرید و فروش است. پس اینگونه فروختنها حرام است، و عقد بیع باطل است .
۱- بروایت ابن عمر پیامبرصگفت: «إذا ضن الناس بالدینار والدرهم وتبایعوا بالعینة واتبعوا أذناب البقر وتركوا الجهاد فی سبیل الله أنزل الله بهم بلاء فلا یرفعه حتى یراجعوا دینهم»«هرگاه مردم از دادن درهم و دینار خود به نیازمندان بخل و رزیدند و حاضر نبودند بدون منفعت و سودی از دیگران دستگیریکنند و بیع «عینه» انجام دادند، بدینمعنی حیوانی یاکالائی را بمحتاج بصورت نسیه یا بهای مشخصی فروختند سپس آن را بصورت نقدی و با بهای کمتری از او خریدند سپس آن را بصورت نقدی و با بهایکمتری از او خریدند و بدنبال دمگاو بودند یعنی در فکر پرورش حیوانات بودند و جهاد در راه خدا و دستگیری همدیگر را رها ساختند، خداوند بلا و مصیبت را برآنان نازل میکند و خداوند این بلا و مصیبت را از آنان دفع نمیکند مگر اینکه بدین خویش برگردند و برابر دین با هم مساوات و دستگیری کنند و در راه خدا جهاد نمایند». احمد و ابوداود و طبرانی و ابن القطان که آن را صحیح دانستهاند آن را ذکرکرده و بیرون آوردهاند و ابن حجر رجال سند آن را معتبر و ثقه دانسته است.
۲- عالیه دختر ایفع بن شرجیل همسر ابواسحاق همدانیکوفی سبیعیگفت: «من همراه مادر فرزند زید بن ارقم یعنی کنیزش، به نزد حضرت عایشه رفتیم مادر فرزند زید بن ارقم یعنی کنیزش، که از او بچهای داشت گفت: من غلامی را بزید فروختم دربرابر هشتصد درهم نسیه و سپس همان را از او خریدم به ششصد درهم نقدی، عایشهگفت: بد چیزی فروختی و به چیزی خریدی یعنی خرید و فروش بدی انجام دادی و بزید بن ارقم ابلاغ کن و بگو: براستی او با این عمل خویش جهاد خود را با پیامبرصباطلکرده است، مگر اینکه توبه کند». این روایت را مالک و دارقطنی بیرون آوردهاند.
قرض یعنی مالی که قرض دهنده به قرضگیرنده میدهد، تا موقعی که قدرت بازپرداخت آن را یافت، همان مقدار و همان مبلغ را بوی برگرداند.کلمه «قرض» در لغت بمعنی قطع و بریدن است. مالی را که قرضگیرنده میگیرد قرض نامیدهاند چون قرض دهنده آن را از مال خویش برمیگرداند و به قرضگیرنده میدهد.
وام دادن و قرض و سیلهای است که قرض دهنده بوسیله آن خود را به خداوند نزدیک میکند و تقرب میجوید، چون دستگیری و سیله قرض دادن، موجب شفقت و مهر و رزیدن بمردم و راهاندازی و آسانسازی کارهای ایشان میگردد، و غم و ناراحتیشان را برطرف میسازد و موجب گشایشگره ازکارشان میشود.
اسلام که قرض دهنده را به و ام دادن تشویق نموده و او را بدان کار و امیدارد، استفاده از و ام را نیز برای و ام گیرنده مباحکرده است و آن را گدائی و تکدی بحساب
نیاورده است. چون او آن و ام را میگیرد که از آن منتفع گردد و نیاز خویش را بدان برآورده سازد، سپس مثل آن را به صاحبش برگرداند و از گدائی که نارواست دوری کرده است.
۱- بروایت ابوهریره پیامبرصگفت: «نفس عن مسلم كربة من كرب الدنیا نفس الله عنه كربة من كرب یوم القیامة، ومن یسر على معسر یسر الله علیه فی الدنیا والآخرة. والله فی عون العبد ما دام العبد فی عون أخیه»«هرکس از یک مسلمانی گرفتاریی را رفع کند، خداوند در روز قیامت یکی از گرفتاریهای او را رفع میکند و هرکس بر تنگ دستی گشایش کند خداوند در دنیا و قیامت وی را بگشایش میرساند و بوی فراخی میدهد تا زمانی که بنده درکمک و مساعدت برادر دینی خود باشد خداوند نیز درکمک او است و به و یکمک میکند». بروایت مسلم و ابوداود و ترمذی .
۲- بروایت ابن مسعود پیامبرصگفت: «ما من مسلم یقرض مسلما قرضا مرتین إلا كان كصدقة مرة»«هر مسلمانی دو بار بیک مسلمانی و ام بدهد مثل اینکه یک بار به وی صدقه داده است». بروایت ابن ماجه و ابن حبان.
۳- بروایت انس پیامبرصگفت: «رأیت لیلة أسری بی على باب الجنة مكتوبا: الصدقة بعشر أمثالها، والقرض بثمانیة عشر.فقلت: یا جبریل.ما بال القرض أفضل من الصدقة؟ قال: لان السائل یسأل وعنده.والمستقرض لا یستقرض إلامن حاجة»«در شبی که مرا به اسراء بردند دیدم که بر دروازه بهشت نوشته شده بود: «ثواب و پاداش احسان و صدقه ده برابر است و ثواب و پاداش قرض دادن هیجده برابر است.گفتم: ای جبریل چرا قرض دادن از صدقه دادن ثوابش بیشتر و برتر است؟ او گفت:چون سائل و گدا و قتی که گدائی میکند چیزی دارد و لی طالب و ام و قتی که طلب و ام میکند، که چیزی نداشته باشد و از روی نیاز قرض میکند پس ثواب قرض دهنده بیشتر است».
عقد قرض: قرض دادن عقدی است که ملکیت بر آن مترتب است، پس قرض از کسی جایز است که تصرف او درمال خودش جایز باشد و شرعاً بتواند تملیک کند و چیزی را بملکیت دیگری درآورد و بمانند عقد بیع و هبه و بخشش، نیازمند «ایجاب» و «قبول» است و بگفتن: لفظ قرض = بتو قرض دادم. و هر لفظی که معنی قرض را برساند منعقد میگردد. مالکیه میگویند همینکه صیغه عقد قرض جاری شد، ملکیت و ام گیرنده بر و ام ثابت میشود اگر چه هنوز آن را تحویل هم نگرفته باشد. و ام گیرنده میتواند مثل چیزی که و ام گرفته یا عین آن را بوام دهنده برگرداند و بازپرداخت نماید، خواه از چیزهائی باشدکه مثل و مانند دارد یا مثل و مانند نداشته باشد پس عین آن را مادام که درآن تغییری بزیادت یا نقص درآن پدید نیامده باشد به وی برگرداند. اگر در آن تغییری پدید آمده باشد، و اجب است که مثل و مانند آن را برگرداند.
جهمور فقهاء بر آن هستندکه شرطکردن مدت و مهلت در قرض دادن جایز نیست چون قرض تبرع و بخشش و عمل خیرمحض است و وام دهنده هرآن میتواند بدل و عوض و ام خود را مطالبهکند، پس هرگاه مده و مهلتی را هم برای و ام و قرض تعیینکرد، و فای بدان لازم نیست و عنده المطالبه معتبراست و حال تلقی میشود.
امام مالک میگوید: شرط مهلت قرار دادن جایز است و و فای بدان لازم است، پس هرگاه مهلت و مدتی را معینکرد، قبل از رسیدن آن مدت، حق مطالبه ندارد چون خداوند میفرماید:
﴿إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیۡنٍ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمّٗى﴾[البقرة: ۲۸۲]. «هرگاه و امی دادید تا مدت و مهلتی معین».
و خداوند در ضمن و ام دادن از مدت معین نام برده است. و بروایت عمرو بن عوف از پدرش و از جدش آمده است که پیامبرصگفت: «المسلمون عند شروطهم»«مسلمانان موظف بمراعات شرط و عهد خویش هستند». بروایت ابوداود و احمد و ترمذی و دارقطنی.
قرض دادن جامه و لباس و حیوان جایز است، چون ثابت شده است که پیامبرصشتر دوسالهای را قرضکرده است. همانگونه که قرض چیزهای فوق جایز است، قرض دادن و گرفتن چیزهائی که با پیمانه یا با و زن سنجیده میشوند، نیز جایز است یا چیزهائی کهکالاهای تجارتی میباشند. و همچنین قرض خمیر و نان نیز جایز است چون عایشه گفت:گفتم: ای رسول خدا همسایگان خمیر و نان قرض میگیرند و بصورت کم یا زیاد برمیگردانند او فرمود: «لا بأس.إنما ذلك من مرافق الناس، لا یراد به الفضل»«اشکال ندارد، چون مقصود از اینکارها رفاه مردم و رفع نیاز است نه افزون طلبی». از معاذ بن جبل درباره قرضگرفتن نان و خمیر سوال شد،گفت: «سبحان الله این عمل از جمله مکارم اخلاق مردم است با هم، اشکال ندارد بزرگ بگیری کوچک بدهی یا کوچک بگیری بزرگ بدهی بهترین شما کسی است که بهتر قرض را برگرداند من خود این مطلب را از پیامبرصشنیدهام».
مقصود از قرض دادن رفاه و رفع نیاز و کمک بمردم است، تا بتوانند به آسانی کارهای زندگی خویش را انجام دهند و مقصود از قرضکسب و بدست آوردن سود نیست و قرض دادنکسب و بهرهگیری نیست.
لذا جایز نیست که قرضگیرنده، جز به میزان و مقداری که و امگرفته است، چیزی اضافه بر آن به و ام دهنده باز پرداختکند، بلکه باید عین آن یا مثل آن را پرداخت کند، چون یک قاعده مسلم فقهی است، که هر و امی که منجربه سودی و نفعی گردد ربا است .
این اضافه پرداختی بر اصل و ام و قتی حرام است که در ضمن عقد قرض شرط گردد یا بصورت عرف عامه درآمده باشد، در غیر آن صورت و ام گیرنده میتواند بدل خواه خویش قرض و و ام را بنحو بهتری بازپرداخت نماید، که از نظر کیفیت بهتر باشد یا بر مقدارآن بیفزاید یا خانهاش را به وی بفروشد، اگرشرطکرده باشد که آن را به وی بفروشد و و ام دهند میتواند بدون کراهت آن را قبولکند چون احمد و مسلم و صاحبان سنن از ابو رافع روایتکردهاند کهگفت: پیامبرصاز مردی یک شتر دو سالهای قرضگرفته بود، چون شتران صدقه و زکات را پیش پیامبرصآوردند به من دستور دادکه یک شتر دو ساله بدان شخص برگردانم گفتم: در میان شتران صدقه جز شتران شش ساله برگزیده نداریم، پیامبرصگفت: «أعطه إیاه، فإن خیركم أحسنكم قضاء»«آن را به وی بده براستی بهترین شماکسی است که و ام را بهتر و نیکوتر بازپرداخت کند».
جابربن عبداللهگفت: «من بر پیامبرصحقی داشتم که آن را به من بازپرداخت و بر آن افزود». بروایت احمد و بخاری و مسلم.
۱- بروایت امام احمد آمده است که مردی از پیامبرصدرباره حال برادرش که مرده بود و بدهکار بود، سوالکرد؟ پیامبرصفرمود: «هو محبوس بدینه، فاقض عنه»«او بسبب بدهکاریش درآن دنیا در حبس است و درگرو بدهیش میباشد پس هرچه زودتر بدهی او را بازپرداختکن» اوگفت: ای رسول خدا من بدهی او را همه پرداختهام جز دو دینارکه آنها را زنی ادعا میکند کهگواهی بر آنها ندارد فرمود: «أعطها فإنها محقة»«و آن دو دینار را بوی بده که او بر حق است»
۲- و ردهاند که مردی گفت: ای رسول خدا اگر من با جان و مال خود جهاد کنم در راه خدا سپس در حالی که صبر و شکیبائی داشتم و بامید پاداش خدا و در راه رضای او کشته شدم و رو بدشمن بودم و پشت نکرده بودم آیا داخل بهشت میشوم. پیامبرصگفت: آری این مرد این پرسش را دو بار یا سه بار تکرارکرد پیامبرصگفت: «إلا ان مت وعلیك دین ولیس عندك وفاء»«او به بهشت میرود مگر اینکه بدهکار باشد و آنقدر مالی از او بجا نمانده باشدکه بدهی او را تکافو کند».
پیامبرصسختگیری اینکار را بدانان خبر دادکه بر وی نازل شده بود و باز هم درباره سختگیری درباره بدهی از او سئوال کردند و گفت: «الدین. والذی نفسی بیده، لو أن رجلا قتل فی سبیل الله ثم عاش، ثم قتل فی سبیل الله ثم عاش، ثم قتل فی سبیل الله ما دخل الجنة حتى یقضی دینه»«سوگند بکسی که جان من بدست او است اگر کسی بدهکار باشد و در راه خدا بشهادت برسد، سپس زنده شود و دوباره در راه خدا بشهادت برسد سپس زنده شود و دوباره در راه خداکشته شود، داخل بهشت نمیشود مگر اینکه این بدهی او پرداخت گردد».
۳- بروایت ابوسلمه بن عبدالرحمن از جابر بن عبدالله آمده است که او گفت:
پیامبرصبدهکاری که میمرد و هنوز دین و بدهیش پرداخت نشده بود، نمازمیت بر وی نمیگزارد. روزی مردهای را پیش او آورده بودندگفت: آیا او بدهکار است؟ گفتند: آری. دو دینا بدهکار است. گفت: «صلوا على صاحبكم»«بر یارتان نماز بگزارید». ابوقتاده انصاریگفت: ای رسول خدا آن دو دینار بر من که پرداختشان کنم که آنوقت پیامبرصخود بر وی نماز گزارد.
پس بعدها که خداوند فتوحات را برای پیامبرصمیسر ساخت گفت: «أنا أولى بكل مؤمن من نفسه، فمن ترك دینا فعلی قضاؤه ومن ترك مالا فلورثته»«من به هرمومنی از نفس خود او به او سزاوارتر و نزدیکترم، پس هرکس مرد و دینی داشت و قادر بپرداخت آن نبود، برمن باد که بدهی و دین وی را بازپرداختکنم، و هرکس مرد و مالی از خود نهاد از آن و رثه و و ارثان او است».
بخاری و مسلم و ترمذی و نسائی و ابن ماجه آن را بعنوان حدیث ابوسلمه بن عبدالرحمن از ابوهریره آوردهاند.
۴- حدیثی که بخاری ازابوهریره آورده است میگوید: «من أخذ أموال الناس یرید أداءها أدى الله عنه، ومن أخذها یرید إتلافها أتلفه الله»«هرکس اموال مردم را قرض بگیرد و قصد بازپرداخت آن را داشته باشد، چون موفق به پرداخت آن نشود خداوند بجای او میپردازد و او را میبخشد و هرکس اموال مردم را بقصد تلف کردن و ام بگیرد، خداوند او را تلف میکند و مواخذه مینماید».
بروایت ابوهریره پیامبرصگفت: «مطل الغنی ظلم، وإذا أتبع أحدكم على ملئ فلیتبع»«هر بدهکاری که بتواند بدهی خویش را بپردازد و از بازپرداخت آن طفره برود، ظلم کرده است و هرگاه بدهکار بکسی حواله دادکه دارد، حواله او را بپذیرد». بروایت ابوداود و دیگران.
خداوند میفرماید: ﴿وَإِن كَانَ ذُو عُسۡرَةٖ فَنَظِرَةٌ إِلَىٰ مَیۡسَرَةٖۚ وَأَن تَصَدَّقُواْ خَیۡرٞ لَّكُمۡ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ٢٨٠﴾[البقرة: ۲۸۰]. «هرگاه بدهکاری تنگ دست باشد به وی مهلت بدهید تا و قتی که برایشگشایش پیش آید و اگر آن را صدقه و احسان به وی دهید و از آن دست بردارید، برای شما بهتر است اگر بدانید».
۱- از ابوقتاده روایت شده که او در جستجوی بدهکاری بودکه پنهان شده بود، سپس او را پیداکرد. بدهکارگفت: تنگ دستم و ندارم.گفت: ترا بخدا راست میگوئی؟گفت: بخدا راست میگویمگفت: من از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «من سره أن ینجیه الله من كرب یوم القیامة فلینفس عن معسر أو یضع عنه»«هرکس خوشحال میگرددکه خداوند در روز قیامت و رستاخیز او را نجات دهد گو که به بدهکار تنگ دست مهلت و گشایش بدهد یا از بدهی وی صرفنظرکند».
۲- کعب بن عمر گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «من أنظر معسرا أو وضع عنه أظله فی ظله»«هرکس تنگ دستی را مهلت بدهد یا بدهی وی را ببخشاید خداوند او را بزیر سایه خویش میگیرد»
جمهور فقها بر آنند کهکمکردن از مبلغ و ام برای اینکه بدهکار آن را نقدا پرداخت کند و پیش از رسیدن موعد پرداخت، بخاطر اینکم کردن، حاضر بپرداخت نقدی باشد، حرام است. پس هرکس مالی را به قرض بکسی دیگر داد، سپس به و ام گیرندهگفت: مقداری از بدهی را میبخشم و کم میکنم، بشرط اینکه باقیمانده را پیش از موعد مقرر، پرداختکنی، این عمل حرام است. لیکن ابن عباس و زفر آن را جایز میدانند، زیرا ابن عباس روایت کرده است و قتی که پیامبرصبه اخراج «بنی النضیر» دستورداد. گروهی از آنان پیش پیامبرصآمدند و گفتند: ای رسول خدا تو دستور باخراج ما دادهای و ما بر مردم بدهیها داریم، که هنوز موعدش نرسیده است پیامبرصگفت: «ضعوا وتعجلوا»«از مقدار بدهی کم کنید و آن را نقداً بگیرید».
رهن در لغت بمعنی ثبوت و دوام و حبس، اطلاق میشود. نعمه راهبه یعنی نعمت ثابت و دائم است و ﴿كُلُّ نَفۡسِۢ بِمَا كَسَبَتۡ رَهِینَةٌ٣٨﴾[المدثر: ۳۸]. «هرنفسی و جانی در گروو حبس عمل و کسب خویش است دررستاخیز».و رهن درشرع عبارت است از در رهن و و ثیقه قراردادن چیزی که دارای قیمت و بها است و ارزش مالی دارد. از نظر شرع بعنوان و ثیقه قرض و بدهی بگونهای که بازپرداخت آن و ام و بدهی را ممکن سازد یا بازپرداخت آن بدهی ازخود آن چیزبه و ثیقه نهاده شدهگرفته شود یا از بعضی آن ممکن باشد. پس هرگاهکسی از دیگری تقاضای و امی و قرضیکرد، و حاضر شد ملکی یا حیوانی را در برابر این بدهی، درگرو او قرار دهد، و در اختیار او بگذارد تا اینکه بدهیش را میپردازد، آن را از نظر شرع و فقه «رهن» مینامند. و صاحب آنکالای بوثیقه نهاده شده را «راهن» گرو دهنده مینامند. و صاحب و ام و قرض دهنده را که و ثیقه را در اختیارگرفته و حبس کرده است، در برابر بدهی خویش، «مرتهن» مینامند و خود آن چیزی که برهن گذاشته شده است نیز «رهن» نامیده میشود.
رهن گرفتن و برهن گذاشتن، جایز است، بدلیل قرآن و سنت نبوی و اجماع علما. در قرآن آمده است: ﴿۞وَإِن كُنتُمۡ عَلَىٰ سَفَرٖ وَلَمۡ تَجِدُواْ كَاتِبٗا فَرِهَٰنٞ مَّقۡبُوضَةٞۖ فَإِنۡ أَمِنَ بَعۡضُكُم بَعۡضٗا فَلۡیُؤَدِّ ٱلَّذِی ٱؤۡتُمِنَ أَمَٰنَتَهُۥ وَلۡیَتَّقِ ٱللَّهَ رَبَّهُۥۗ﴾[البقرة: ۲۸۳].
«هرگاه در سفر بودید و نویسندهای نیافتیدکه بدهی را بنویسد، چیزی را در برابر بدهیتان گرو بگیرید اگر برخی از شما از روی اطمینان برخی را امین دانست و از وی نوشته و رهن و گروی نگرفت، شخص بدهکار باید امانت را بجای آورد و و امی را که بروی است بپردازد و از الله که پروردگار او است بترسد و تقوی کند».
و اما دلیل آن ازسنت نبوی به اثبات رسیده است که پیامبرصجوشن خویش را نزد یکنفر یهودی گرو گذاشته بود، که از او جو قرض کرده بود و او گفته بود محمد میخواهدکه مال مرا برای خویش ببرد، که پیامبرصگفت: «كذب، إنی لامین فی الارض، أمین فی السماء، ولو ائتمننی لادیت، اذهبوا إلیه بدرعی»«او دروغ میگوید براستی من در زمین و آسمان امین هستم و امانت را میگذارم و اگر مرا امین میشمردی من در امانت خیانت نمیکنم و آن را میپردازم اینک این جوشن و درع مرا برای او ببرید».
بخاری و دیگران از ام المومنین عایشه روایت کردهاند که گفت: «پیامبرصاز یکنفر یهودی مواد خوراکی خریده بود و جوشن خویش را برهن وی نهاده بود». علما بر جواز رهن اجماع دارند و کسی در جواز و مشروعیت آن اختلاف ندارند، اگرچه در مشروعیت رهنگرفتن در غیرسفر اختلاف هست. جمهور فقها برآنند که رهن درسفر و غیرسفر مشروع است، چون پیامبرصخود در مدینه بود، که عمل رهن جوشن خویش را انجام داده است، اما اینکه درآیه به سفر مقید شده است، برای این است که بیشتر و غالباً درسفر این ضرورت پیش میآید. مجاهد و ضحاک و ظاهریه با توجه بظاهر آیه گفتهاند، تنها در سفر جایز و مشروع است و لی حدیث برخلاف گفته آنان را ثابت میکند.
برای صحت عقد رهن، شرط است: داشتن عقل، بلوغ، موجود بودن چیزی که بوثیقه و رهنگذاشته میشود در هنگام عقد رهن، اگرچه ملک مشاع باشد . شرط چهارم آنست که برهنگیرنده یا و کیلش آن را قبض و دریافت کند.
امام شافعی میگوید خداوند حکم را بر رهنی قرار داده و مترتب ساخته است، که صفت قبض و تحویلگرفتن درآن موجود باشد، چون این صفت موجود نباشد، نباید حکم نیز موجود باشد.
مالکیه میگویند با اجرای صیغه رهن، رهن الزام پیدا میکند و رهن دهنده مجبور میگردد که شیئی رهن شده را، به رهنگیرنده، تحویل دهد، تا آن را در اختیار گیرد و حیازتکند، همینکه مرتهن (رهنگیرنده) آن را (مرهون را) قبض کرد و دریافت، راهن (رهن دهنده) مالک انتفاع از آن چیز میشود، و لی شافعی میگوید و قتی حق دارد که از مرهون استفاده کند، که برهن گیرنده ضرر و زیان نرساند.
عقد رهن عقدی است که مقصود از آن طلب و ثیقه و ضمانت و ام است، و مقصود از آن استثمار و سودجوئی نیست، و مادام که چنین است حلال نیست که مرتهن (رهنگیرنده) از آن چیزی که دررهن او است استفادهکند و سود ببرد، اگر چه رهن دهنده (راهن) به وی اجازه استفاده هم بدهد، چون بهر شکلی قرض موجب جر منفعت شود ربا و سود خواری بحساب میآید و آنهم حرام است.
و این و قتی است که مرهون حیوانی نباشدکه برای سواری یا دوشیدن از آن استفاده شود، دراین صورت میتواند در برابر هزینهای که برای آن میکند، سوارش بشود و آن را بدوشد و شیرش را بخورد مانند شتر و اسب و قاطر و امثال آنها که سواری و بازکردن و دوشیدن و امثال آنها در برابر نفقه و هزینهشان، جایز است و در گاو و گوسفند و امثال آنها نیز چنین است]این مذهب احمد و اسحاق است و جمهور علما برخلاف این نظر دادهاند و حدیث برعلیه آنان حجت است -دلایل آن بشرح زیر است:
۱- بروایت شعبی از ابوهریره پیامبرصگفت: «لبن الدر یحلب بنفقته إذا كان مرهونا، والظهر یركب بنفقته إذا كان مرهونا، وعلى الذی یركب ویحلب النفقة»«شیر حیوان شیرده که در رهن باشد، در برابر هزینه آن است و استفاده سواری از حیوان سواری که در رهن باشد، در برابر نفقه و هزینه آن است، پس هزینه نگاهداری بعهده کسی است که سوار میشود و شیر آن را میدوشد». ابوداود گفت: این حدیث نزد ما صحیح است و بخاری و ترمذی و ابن ماجه نیز آن را آوردهاند.
۲- باز هم بروایت ابوهریره از پیامبرصآمده استکه: «الظهر یركب بنفقته إذا كان مرهونا، ولبن الدر یشرب بنفقته إذا كان مرهونا، وعلى الذی یركب ویشرب النفقه»«حیوان سواری که در رهن است و نوشیدن شیر حیوان شیرده که در رهن است در برابر هزینه نگاهداری آنها است،کسی که سوار میشود و شیر میخورد باید هزینه نگاهداری را بدهد». بروایت جماعت محدثین جز مسلم و نسائی. و متن حدیث بدینگونه نیز آمده است: «إذا كانت الدابة مرهونة فعلى المرتهن علفها، ولبن الدر یشرب وعلى الذی یشرب نفقته»بروایت امام احمد.
۳- بروایت ابوصالح از ابوهریره از پیامبرصآمده است: «الرهن محلوب مركوب أو مر كوب محلوب»«حیوانی که در رهن باشد از آن استفاده سواری و دوشیدن میشود».
هزینه رهن و اجرت و هزینه نگاهداری کردن و هزینه برگشت دادن آن بعهده مالک آنست. و منافع آن برای برهن گذارنده است و رشد و نمو آن تابع همان شییء و چیزی است که برهنگذاشته شده و همراه اصل خود نیز در رهن است، پس شامل بچه و پشم و میوه و شیر میشود، چون پیامبرصگفت: «له غنمه، وعلیه غرمه»«منفعت آن از آن مالک است و غرامت و خسارتش نیز بر او است».
امام شافعی میگوید: هیچکدام از اینها داخل در رهن نمیشوند و جزو رهن بحساب نمیآیند و امام مالک گوید: تنها بچه حیوان رهن و نهال خرما داخل در رهن میشود نه چیزهای دیگر.
هرگاه رهن گیرنده در صورت غیبت رهن دهنده و امتناع او از هزینه، باجازه حاکم هزینهای برای مرهون انجام داد، این هزینه نیز جزو قرض بر رهن دهنده بحساب میآید. رهن حکم امانت دارد، پس چیزی که برهن گذاشته شده، در دست گیرنده امانت میباشد فقط در صورت تعدی ضامن میباشد و این رای احمد و شافعی است.
ابن المنذرگفت: تمام کسانی که از اهل علم سراغ دارم و چیزی از آنان بخاطر دارم، اجماع دارند بر اینکه اگر کسی چیزی درگرو و رهن مالیگذاشت و بعضی از بدهی را پس داد و خواست بعضی از مال برهن گذاشته شده خویش را آزاد کند نمیتواند مگراینکه تمام بدهی را بپردازد، یا صاحب بدهی و طلبکار او را تبرئه کند و از او بگذرد.
عادت عربان بر این بودکه هرگاه رهن دهنده و بدهکار از پرداخت بدهی خود ناتوان میگردید، مال رهنی از ملکیت وی خارج میشد، و رهنگیرنده و طلبکار بر آن استیلاء مییافت، اسلام این عمل را باطل ساخت و از آن نهی کرد. هرگاه مهلت و ام بسر رسید، بر رهن دهنده و بدهکار است که بوعده خویش و فا کند و و ام خویش را بازپردازد اگر از بازپرداخت و ام خودداری کرد و اجازه نداد، برای بازپرداخت و ام مال رهنی بفروش برسد، حاکم او را مجبور میکند، که یا و ام را بپردازد یا مال رهنی را بفروش برساند. هرگاه مال رهنی را فروخت و بهای آن اضافه بر مبلغ و ام بود، مبلغ اضافی بمالی برگردانده میشود و اگر بهای آن از میزان بدهی کم آمد، بر راهن است که آن را نیز بپردازد. در حدیث معاویه بن عبدالله بن جعفر آمده است، که مردی در مدینه خانهاش برهن نهاده بود، تا مدت زمانی معین. مدت سپری شد، رهنگیرنده و طلبکار گفت:
خانه از آن من است. پیامبرصگفت: «لا یغلق الرهن من صاحبه الذی رهنه، له غنمه وعلیه غرمه»«رهن برمالک آن بسته نمیشود، یعنی هرگاه بدهکار از فک رهن و پرداخت بدهی عاجز شد، طلبکار استحقاق مالکیت مال رهنی را پیدا نمیکند، سود و زیان مال رهن، از آن مالک آنست». بروایت امام شافعی و اثرم و دارقطنی که استاد آن را حسن متصل دانسته است، حافظ بن الحجر در بلوغ المرامگفته است که رجال این روایت موثوق به هستند و ابوداود آن را مرسل دانسته است.
هرگاه شرط شودکه بهنگام سر رسیدن و ام و پایان مدت و ام، مال در رهن بفروش برسد، این شرط جایز است و طلبکار رهنگیرنده، حق داردکه آن را بفروشد. بخلاف رای امام شافعی که این شرط را باطل میداند.
هر و قت مال رهن باختیار و اجازه طبکار به بدهکار رهن دهنده برگشت داده شد عقد رهن باطل میشود و بهم میخورد.
معامله در زمین بر سر بعض حاصل آن، در صورتی که بذر نیز از مالک باشد.
فضیلت مزارعه: قرطبیگوید: عمل زراعت فرضکفایه است یعنی اگر بعضی بدان نپردازند، گناه آن بگردن همه افراد جامعه است، پس بر امام و پیشوای امت و اجب است که مردم را بر آن عمل مجبور سازد و همچنین براعمال نظیر کشاورزی و زراعت از باغکاری و نهال نشاندن و امثال آن.
۱- بروایت بخاری و مسلم از پیامبرصآمده است که پیامبرصگفت: «ما من مسلم یغرس غرسا أو یزرع زرعا فیأكل منه طیر أو إنسان أو بهیمة إلا كان له به صدقة»«هرمسلمانی نهالی بکارد یا کشتی کندکه پرندهای یا انسانی یا حیوانی از آن بخورد این کار برایش صدقه و احسان بحساب میآید و برایش پاداش نیک دارد». غرس برای چیزهایی که ساقه دارند مانند خرما و انگور و غیر و زرع برای چیزهایی که ساقه ندارند مانندگندم و جو و امثال آن.
۲- ترمذی بروایت عایشه آورده است که پیامبرصگفت: «التمسوا الرزق من خبایا الارض»«روزی خویش را از دل خاک و زوایای پنهان آن بجوئید».
تعریف مزارعه در لغت: معامله روی زمین در برابر بعضی از محصولی که از خود آن زمین بدست میآید و اینجا بمعنی اعطای زمین به کسی است که آن را بکارد در برابر بهرهای که از آن بدست میآید مانند نصف محصول یا یک سوم یا بیشتر یا کمتر از آن بر حسب توافقی که میکنند.
کشاورزی و کشتکاری یک نوع تعاون و همکاری است، بینکارگر و کارکننده و بین مالک زمین، زیراگاهی پیش میآید که کارگر مهارت و خبرگی در کشتورزی دارد و لی صاحب زمین نیست و گاهی مالک زمین، از کشتکاری در زمین خویش عاجز است، لذا اسلام این عمل مزارعه را جایز دانسته است تا هردو طرف در رفاه باشند. پیامبرصو یارانش بعد از او به مزارعه عمل کردهاند و آن را جایز دانستهاند. بروایت مسلم و بخاری از ابن عباس آمده است که پیامبرصبا مردمان خیبر معامله کرد بر اینکه قسمتی ازمحصولات کشاورزی و میوه آنجا را به وی بدهند و روی زمینهای آنجا کار کنند. و محمدباقر فرزند علی فرزند حسین گفته است: در مدینه هیچ خانهای از مهاجرین نبود، مگر اینکه روی زمین مردمان مدینه در برابر ثلث یا ربع (۳/۱یا۴/۱) محصولکار میکردند و زمین را میکاشتند. و بروایت بخاری علی بن ابی طالب و سعد بن مالک و عبدالله مسعود و عمربن عبدالعزیز و قاسم و عروه و خانواده ابوبکر و خانواده عمر و آل علی و ابن سیرین همگی عمل مزارعه را انجام دادهاند.
صاحب مغنی گفته است: عمل مزارعه کاری بوده است مشهور، که پیامبرصتا اینکه رحلتکرد، بدان عمل نمود. سپس خلفای راشدین تا زمان مرگشان و بعد از آنان خانوادههایشان بدان عمل میکردند.
و هیچ خانه ازمدینه نمانده بودکه بدان عمل نکند و زنان پیامبرصنیز بعد از او بدان عمل میکردند.
و چنین عملی جایزنیست که منسوخگردد. چون نسخ بعد از مرگ پیامبرصجایز نیست، پس چگونه عملی که خود پیامبرصتا زمان مرگ بدان عمل کرده و خلفای او نیز بعد از او بدان عملکردهاند و اصحاب نیز بر آن اجماع دارند و کسی با آن مخالفت نکرده باشد، چگونه نسخ میشود؟!! و اگر درزمان پیامبرصنسخ شده است، پس چگونه بعد از نسخ بدان عملکرده و این نسخ برخلفای او مخفی مانده و بدانان نرسیده است، با اینکه داستان زمینهای خیبرو عمل مردم درآنجا، مشهور بوده است و راوی نسخ آن کجا است که نه ازاو خبری هست و نه ازاو نامی بردهاند.
اما آنچه که رافع بن خدیج نقلکرده است که پیامبرصاز مزارعه نهی کرده است، زید بن ثابت آن را رد کرده و خبر داده است که نهی پیامبرصاز آن به منظور رفع نزاع بوده و زید گفت: خداوند رافع بن خدیج را بیامرزد، بخدا سوگند من از او به حدیث پیامبرصداناتر و اگاهترم.
دو مرد انصاری با هم نزاع و کشمکش داشتند، پیامبرصفرمود: «إن كان هذا شأنكم فلا تكروا المزارع»«حالا که شما بدینگونه با هم رفتار میکنید پس مزرعه را به همدیگر کرایه مدهید و با هم مزارعه مکنید» و رافع فقط «فلا تكروا المزارع»را شنیده است. بروایت ابوداود و نسائی. همانگونه که ابن عباس نیز آن را ردکرده و بیان نموده است که نهی پیامبرصبمنظور ارشاد آنان بچیزی بوده است که برایشان بهتر است و گفت: پیامبرصمزارعه را حرام نساخت، بلکه دستور دادکه مردم با هم برفق و مدارا رفتار کنند که گفت: «من كانت له أرض فلیزرعها أو یمنحها أخاه، فإن أبى فلیمسك أرضه»«هر کس زمینی داشته باشد خود آن را بکارد، یا اگرخود نمیکارد آن را به برادر خویش بدهد، اگر او نیز امتناع و رزید زمین خود را نگه دارد».
بروایت عمرو بن دینار آمده است که گفت: شنیدم که ابن عمر میگفت: ما در عمل مزارعه اشکالی نمیدیدیم تا اینکه از رافع بن خدیج شنیدم که میگفت: براستی پیامبر، از مزارعه نهیکرده است من آن را برای طاووس بازگفتم: او گفت: عبدالله بن عباس که اعلم یاران پیامبر( بود به من گفت که پیامبرصاز عمل مزارعه نهی نکرده است و لیکن گفت: «لان یمنح أحدكم أرضه خیر من أن یأخذ علیها خراجا معلوما»«اگر یکی از شما زمین خویش را ببخشد برایش بهتراست ازاینکه بر آن خراج معینی بگیرد». بروایت پنج نفر از صحاح.
هرچیزی که مال بحساب آید، از قبیل نقدین و طعام و مواد خوراکی و غیر آنها، میتواند در برابر مزارعه زمین قرارگیرد و کرایه زراعت و کشت زمین باشد.
از حنظله بن قیس آمده است که از رافع بن خدیج درباره کرایه زمین پرسیدم گفت: پیامبرصنهیکرد از آن.گفتم ازکرایه آن با طلا و اسکناس نهیکرده است؟. گفت: با طلا و اسکناس اشکالی ندارد. پنج نفر از صحاح آن را آوردهاند بجز ترمذی. و این مذهب احمد و بعضی ازمالکیه و شافعیه است نووی گفت اینست قول راجح و برگزیده از همه اقوال.
قبلا گفتیم که مزارعه صحیح، عبارت است از دادن زمین بکسی که آن را بکارد در برابر بهرهای ازمحصولی که از آن بدست میآید، مانند یکسوم یا یک چهارم و ... یعنی نباید نصیب و بهره اومعین و مقطوع باشد.
پس اگرنصیب مالک معین باشد بدینمعنی که مقدار و میزان بهره و محصول را معینکند بعنوان اجرت یا مقداری ازمساحت زمین را معین کندکه بهرهاش از آن او باشد، و باقیمانده از آن عامل و کارگر باشد هردو در آن شریک باشند.
در اینگونه موارد مزارعه فاسد است، چون موجب ضرر و زیان و فریب میشود و به نزاع و کشمکش منجر میگردد. بخاری از رافع بن خدیج آورده است که گفت: «ما بیشتر ازهمه اهل مدینه زمین زراعتی داشتیم و زمین را بکرایه میدادیم براینکه قسمتی، و ناحیهای معین، از آن مالک زمین باشد، چه بسا پیش میآمد، که آن قسمت را آفت میزد و بقیه سالم میماند و چه بسا عکس آن پیش میآمد، لذا از اینکار نهی شدیم». باز هم از او روایت شده است که پیامبرصگفت: «ما تصنعون بمحاقلكم؟»«مزارع خویش را چهکار میکنید؟». گفتیم آنها را بیک چهارم محصول و مقدار معینی خرما و جو اجاره میدهیم. فرمود: «چنینکاری را مکنید». و مسلم از او روایت کرده است که گفت: «مردم در زمان پیامبرصزمین را اجاره میدادند در برابرگیاهان و چیزهایی که بر لب جوی یا مجرای آب و کنار رود و اوایل جویبارها میروئید، و چیزهای دیگری از کاشتنیها، اجاره میدادند که گاهی این یکی تلف میشد و آن یکی باقی میماند و گاهی برعکس - که بهرحال یکطرف دچارآفت و زیان میشد- و مردم جز این کرایه و اجارهای نداشتند، لذا از آن نهیکرد». یعنی بر حسب توافق باید نسبت درصد مشاع باشد.
احیا موات یعنی آماده کردن زمین مرده و غیرقابل بهرهبرداری، که قبلا آباد و دایر نبوده است، که آن را بگونهای مهیا سازدکه آماده بهرهبرداری و قابل سکونت یا کشتکاری و امثال آن گردد.
دین اسلام دوست دارد، که مردم دامنه عمران و آبادی زمین راگسترش دهند و در روی زمین پراکنده شوند و زمینهای موات و غیرآباد را آباد کنند و ثروتشان فراوان شود و رفاه و آسایش و گشایش بیشتری داشته باشند و درنتیجه آن بتوانند به ثروت و قوت و نیرو دست یابند، لذا مردم را تشویق میکند به عمران و آبادی زمینهای موات و غیرقابل استفاده تا بهرهبرداری از آنها را ممکن سازند و خیر و برکت آنها را استخراجکنند و مورد بهرهبرداری قرار دهند، اینست که پیامبرصمیفرماید:
۱- «من أحیا أرضا میتة فهی له»«هرکس زمین موات و غیر آبادی را آبادکند از آن او است». بروایت ابوداود و نسائی و ترمذی که آن را «حسن» دانسته است.
۲- عروه گفت: زمین زمین خدا است و بندگان بندگان خدایند و هرکس زمین مواتی را آباد کند او بمالکیت آن شایستهتر و سزاوارتر از دیگران است، این مطلب راکسانی از پیامبرصبرایمان ذکرکردهاند که نماز را نیز از او برایمان ذکرکردهاند - پس چرا باورنکنیم -
۳- پیامبرصگفت: «من أحیا أرضا میتة فله فیها أجر، وما أكله العوافی فهو له صدقة»«هرکس زمینی را احیاکند او درآن اجر و مزد و پاداش دارد و هرچه از حیوان و انسان و پرندگان از آن بخورند برای او احسان به حساب میآید»: بروایت نسائی، تصحیح ابن حبان.
۴- بروایت حسن بن سمره از پیامبرصآمده است که گفت: «من أحاط حائطا على أرض فهی له»«و هر کس بدور زمین مواتی دیوار کشید زمین از آن او است». بروایت ابوداود
۵- از اسمر بن مضرس آمده است که گفت: پیش پیامبرصرفتم و به وی بیعت کردم و گفت: «من سبق إلى ما لم یسبقه إلیه مسلم فهو له»«هرکس به زمینی رفت که پیش از او مسلمانی بدانجا نرفته بود و آنجا را آباد نکرده بود و او برای آبادی آن ازدیگران پیشیگرفت، زمین از آن او است».
پس مردم بیرون میرفتند و میدویدند که بدور زمینهای موات دیوار بکشند و برای خود احرازکنند.
برای اینکه یک زمینی، موات بحساب آید، شرط است که از آبادانی دور باشد، بگونهای که مورد استفاده آبادی نباشد و انتظار نرود که مورد استفاده مناطق آباد نزدیکش قرار گیرد و میزان دوری آن از عمران و آبادی به عرف برمیگردد و میزان ،دوری را عرف تعیین میکند.
فقهاء اتفاق نظر دارند بر اینکه احیاء یکی از اسباب و و سایل ملکیت است. در اینکه آیا اجازه حاکم برای احیاء شرط است؟ بیشتر علما برآنند که احیاء زمین سبب ملکیت احیاء کننده بر آن است، بدون نیاز به اجازه حاکم. پس هرگاه آن را احیا کرد مالک آن میشود، بدون اجازه حاکم. و بر حاکم است که به هنگام نزاع و داوری حق وی را به وی تسلیمکند. چون بروایت ابوداود ازسعید بن زید آمده است که پیامبرصگفت: «من أحیا أرضا میتة فهی له»«هرکس زمینی موات را احیاء کرد مال او است».
ابوحنیفهگفته است: که احیاء زمین سبب ملکیت زمین است، لیکن اذن و اجازه امام و اقرار وی شرط است و امام مالک بین زمینهای موات مجاور و همسایه عمران و آبادی و بین زمینهایی که از عمران و آبادی دور باشند، فرق قایل است، که گفته است اگر از زمین عمران و آباد شده، نزدیک و همسایه آن باشد، اجازه حاکم شرط است برای ملکیت و اگر دور باشد اجازه حاکم شرط نیست، و هر کس آن را آبادکند
ملک او میشود.
هرکس زمینی را برای خود نگه داشت و علامتی بر آن نصبکرد یا دیواری بدور آنکشید، سپس آن را آباد نساخت و دایرش نکرد، بعد ازسه سال حق او بر آن زمین ساقط میشود و دیگر ملک او نیست. بروایت سالم بن عبدالله آمده است که عمر بن خطاب بر منبرگفت:
«هرکس زمین موات را احیاء کرد آن زمین از آن او است و کسی که تا سه سال آن را حبس کرده و آن را مورد بهرهبرداری قرار نداده باشد، دیگر از آن او نیست. زیرا بعضی زمین را حبس میکنند و از آن بهرهبرداری نمیکنند». بروایت طاووس پیامبرصگفت: «عادی الارض لله وللرسول، ثم لكم من بعد، فمن أحیا أرضا میتة فهی له، ولیس لمحتجر بعد ثلاث سنین»«سرزمینهای آباد باستانی که صاحبان آنها از بین رفتهاند، از آن خدا و از آن رسول او هستند و بعد از خدا و پیامبرصاز آن شما است پس هرکس زمینی مواتی را احیا کرد از آن او است و هر کس سه سال زمینی را بدون استفاده و بهرهبرداری نگه داشت، دیگر آن زمین از آن او نیست». (مقصود از عادی الارض زمینهایی است که درگذشته دور آباد بوده و ساکنان آنجا از بین رفتهاند و منسوب به قوم عاد است.
عمل و رفتار عمر بن خطاب و عمر بن عبدالعزیز بر این بوده استکه: هرگاه کسی زمینی را آباد کرد، بگمان اینکه این زمین جزو زمینهای موات و بلا صاحب است و سپس یکی دیگر آمد و اثبات کردکه این زمین ملک او است او مخیرست بین اینکه زمین را از آباد کننده پس بگیرد و اجرت عمل وی را بپردازد و بین اینکه زمین را به وی حواله کند و بهای آن را از او بگیرد. و دراین باره پیامبرصگفته است:
«من أحیا أرضا میتة فهی له، ولیس لعرق ظالم حق»«هرکس زمین مواتی را آباد کرد زمین از آن او است و لی اگر کسی ریشهای را و نهالی را درزمین دیگری بکارد زمین از آن او نمیشود و زمین از آن مالک است و کاشتن نهال به ظلم در زمین دیگران ایجاد حق نمیکند»
حاکم عادل اگر مصلحت بداند میتواند قسمتی از زمین موات و معادن و آبها را به بعضی از افراد به اقطاع و تیول بدهد، و لی اگر مصلحت و سودی در آن نباشد جایزنیست، آنگونه که حکام ظالم میکنند. پیامبرصو خلفای راشدین بعد از او بنا باقتضای مصلحت، این عمل را انجام دادهاند:
۱- بروایت عروه بن الزبیر آمده است که عبدالرحمن بن عوف گفت: که پیامبرصو عمر بن خطاب فلان زمین و فلان زمین را باقطاع و تیول بمن دادند، زبیر نزد خانواده عمربن خطاب رفت و نصیب و سهم او را از آنان خرید: سپس نزد عثمان رفت و گفت: عبدالرحمن بن عوف میگوید که پیامبرصزمینی را به تیول و اقطاع بوی داده است و عمر بن خطاب نیز فلان زمین و فلان زمین را نیز به اقطاع به وی داده است. و من (زبیر) سهم خانواده عمر را از آنان خریدهام، عثمانگفت: شهادت و گواهی عبدالرحمن بن عوف بنفع و علیه خودش مورد قبول است. بروایت امام احمد.
۲- بروایت علقمه بن و ائل از پدرش آمده است که پیامبرصزمینی را در حضرموت به وی اقطاع داد.
۳- به روایت عمر بن دینار آمده است: هنگامی که پیامبرصبه شهر مدینه آمد زمینی را به تیول و اقطاع به ابوبکر و زمینی را به عمر اختصاص داد.
۴- بروایت ابن عباس آمده است که پیامبرصمعادن و اقع در «قبل» را در ساحل اعم از مرتفعات و زمینهای هموار آن را، به بلال بن حارث مزنی به تیول و اقطاع داد.احمد و ابوداود آن را آوردهاند.
ابویوسف گفته است که این آثار و اخبار بر این دلالت دارند که پیامبرصو خلفای بعد از او به مردمانی اقطاع و تیول دادهاند و پیامبرصدر این کار مصلحت مردم و انس و الفت به اسلام و آبادانی زمین را تشخیص داده است و خلفای بعد از او نیز اقطاع را بکسانی دادهاند که برای اسلام و مسلمین مفید و سودمند و برای دشمنان سد محکمی بودهاند و اینکار خود را بهتردانستهاند و اگر چنین نبود بدان اقدام نمیکردند و حق هیچ مسلمانی و معاهدی را به اقطاع ندادهاند.
بدیهی است که حاکم بجهت مصلحت زمین را به اقطاع میدهد، بنابراین هرگاه بکسی اقطاع داد و آن شخص یا اشخاص نتوانستند آن زمین را آباد کنند و از آن بهرهبرداری نمایند، بایستی آن زمینها از آنانگرفته شود.
۱- بروایت عمرو بن شعیب از پدرش آمده است که پیامبرصبگروهی ازمردمان «مزینه» یا «جهینه» زمینی را به اقطاع داده بود که آنان آن زمین را آباد نساختند، گروهی دیگری آمدند و آن زمین را آباد ساختند، که آن قوم «مزنی» یا «جهنی» با آنان به نزاع و داوری برخاستند، و شکایت را نزد عمر بن الخطاب بردند، و عمر گفت: اگر این عمل اقطاع از من یا از طرف ابوبکر بود، آن را برمیگرداندم، لیکن چون اقطاعی است که پیامبرصآن را بخشیده است، آن را پس نمیگیرم. سپس گفت: هرکس زمینی را احیاء کرد و سه سال آن را بلا استفاده گذاشت و آن را آباد نساخت و گروهی دیگری آمدند و آن را آباد ساختند، آنان به تصاحب و داشتن آن زمین سزاوارترند.
۲- بروایت حارث بن بلال بن حارث مزنی ازپدرش آمده است که پیامبرصتمام زمین «عقیق» را به وی اقطاع داد. چون زمان عمرفرا رسید اوبه بلالگفت: تو خیال میکنی که پیامبرصآن زمین را به تو اقطاع داده است تا آن را از دسترس مردم دور نگه داری، پیامبرصآن را بتو داد تا در آن کار کنی و آن را آباد سازی، پس آن مقدار را که میتوانی آبادکنی، برای خود نگه دار، و باقی آن را به ما برگردان.
کلمه اجاره ازاجر به معنی اجرت و مزد گرفته شده، که بمعنی عوض و بدل است و از این جهت ثواب را نیز اجر گویند و در اصطلاح شرع عقدی است، برای بدست آوردن منافع در برابر پرداخت عوض آنها . پس اجاره کردن درخت برای انتفاع و سود بردن ازمیوه آن صحیح نیست چون درخت منفعت نیست و میوه هم عینی است و اجارهکردن نقدین (طلا و نقره و معادل آنها) و اجاره کردن طعام برای خوردن و اجارهکردن چیزهای کیل شده و پیمانه شده و و زن شده، نیز صحیح نیست، چون انتفاع بدانها، موجب استهلاک و از بین رفتن اصل این چیزها میشود، بهرحال اجاره برای تملیک منافع است، نه تملیک ذات اشیاء، پس اجاره کردن گاو یا گوسفند یا شتر برای دوشیدن شیرشان نیز صحیح نیست، چون اجاره تملک منافع است و شیر جز و منافع نیست بلکه عین و ذات است، و عقد اجاره بر چیزهای دارای نفع میشود نه بر اعیان و ذات اشیاء...
گفتیم که عقد اجاره متوجه منافع میشود و منافع گاهی از ذات اشیاء بدست میآیند و کسب میشوند و منفعت عین میباشند مانند سکونت درخانه یا سوار شدن ماشین یا منافعی که از حیوان و البسه و امثال آنها حاصل میشود. و گاهی منافع از عمل بدست میآیند مانند منافعی که از عمل عاملان و کارگران حاصل میشود مانند عمل مهندس و نساج و خیاط و رنگرز و اطوکش و گاهی منفعت از شخصی سرمیزند که تلاش خویش را صرف و بذل میکند مانند خدمه و کارگران...
مالکی که منفعت را اجاره میدهد «موجر» نامیده میشود.
وکسی که اجاره میکند و مزد در رابر منفعت میپردازد «مستاجر» نامیده میشود.
و چیزی که منفعت آن اجاره داده شده و عقد اجاره برنفع آن و اقع شده است «ماجور» نامیده میشود. و عوض و بدلی که در برابر منفعت و استفاده از آن پرداخت میشود «اجر» و «اُجرت» میباشد پس هر و قت عقد اجاره به طور صحیح و اقع شد و و قوع یافت مستاجرمالک منفعت و موجر مالک اجرت میشود چون اجاره یک معامله معاوضهای است.
اجاره بدلیل قرآنکریم و حدیث و سنت نبوی و اجماع علما صحیح و جایز است:
۱- خداوند میفرماید: ﴿أَهُمۡ یَقۡسِمُونَ رَحۡمَتَ رَبِّكَۚ نَحۡنُ قَسَمۡنَا بَیۡنَهُم مَّعِیشَتَهُمۡ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَاۚ وَرَفَعۡنَا بَعۡضَهُمۡ فَوۡقَ بَعۡضٖ دَرَجَٰتٖ لِّیَتَّخِذَ بَعۡضُهُم بَعۡضٗا سُخۡرِیّٗاۗ وَرَحۡمَتُ رَبِّكَ خَیۡرٞ مِّمَّا یَجۡمَعُونَ٣٢﴾[الزخرف: ۳۲]. «آیا گمان میکنندکه تقسیم رحمت خدا نبوت -بدست آنان است و این ما هستیم که زندگانی این جهان را در بین آنان تقسیم کردیم و هر چه بخواهیم به هرکس میدهیم و گروهی را برگروهی دیگر از حیث درجه و منزلت برتری دادهایم تا گروهی بتوانند گروه دیگر را به کارگری و یاریگری در رفع نیازهای خود بکارگیرند و نظام جامعه سامانگیرد براستی نبوت پروردگار تو برای محمدصبهتر از آن مالهائی است که جمع میکنند».
۲- ﴿وَإِنۡ أَرَدتُّمۡ أَن تَسۡتَرۡضِعُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُمۡ فَلَا جُنَاحَ عَلَیۡكُمۡ إِذَا سَلَّمۡتُم مَّآ ءَاتَیۡتُم بِٱلۡمَعۡرُوفِۗ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِیرٞ٢٣٣﴾[البقرة: ۲۳۳]. «و اگر بخواهیدکه برای فرزندانتان دایه بگیرید برشما گناهی نیست چنانچه مبلغ مورد توافق را برابر عرف بپردازید و تقوای خدا پیشه کنید و خداوند ازآنچه میکنید آگاه است».
۳- ﴿قَالَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا یَٰٓأَبَتِ ٱسۡتَٔۡجِرۡهُۖ إِنَّ خَیۡرَ مَنِ ٱسۡتَٔۡجَرۡتَ ٱلۡقَوِیُّ ٱلۡأَمِینُ٢٦ قَالَ إِنِّیٓ أُرِیدُ أَنۡ أُنكِحَكَ إِحۡدَى ٱبۡنَتَیَّ هَٰتَیۡنِ عَلَىٰٓ أَن تَأۡجُرَنِی ثَمَٰنِیَ حِجَجٖۖ فَإِنۡ أَتۡمَمۡتَ عَشۡرٗا فَمِنۡ عِندِكَۖ وَمَآ أُرِیدُ أَنۡ أَشُقَّ عَلَیۡكَۚ سَتَجِدُنِیٓ إِن شَآءَ ٱللَّهُ مِنَ ٱلصَّٰلِحِینَ٢٧﴾[القصص: ۲۶-۲۷]. «یکی از آن دودختر شعیبگفت: ای پدر او را -موسی -اجارهکن چه بهترکسی که به اجارت میگیریکسی باید باشد که نیرومند و قوی و با امانت باشد و او چنین است شعیب گفت: من میخواهم که یکی از این دو دخترانم را به زنی بتو بدهم برآنکه هشت سال در اجاره من باشی و گوسفندانم را بچرانی و اگر ده سال را باتمام رساندی آن افزونی است از جانب تو و من نمیخواهم که بر تو سخت بگیرم و ترا بدشواری بیندازم اگر خدا بخواهد همانا مرا ازنیک مردان مییابی یعنی از جملهکسانی که به شرط خویش و فا میکنند و افزون طلب نیستند».
و در حدیث نیز چنین آمده است:
۱- بخاری روایتکرده که پیامبرصمردی از بنی الدیل، را که نامش عبدالله بن الاریقط بود و راهنمای ماهری برد اجارهکرده برد.
۲- بروایت ابن ماجه آمده است که پیامبرصگفت: «أعطوا الاجیر أجره قبل أن یجف عرقه»«مزد مزدور را پیش از اینکه عرقش خشک شود بپردازید».
۳- بروایت احمد و ابوداود و نسائی ازسعد بن و قاص آمده است که «ما زمین را کرایه میکردیم در برابرکشتی که بر لب جوی و نهر میروئید پیامبرصما را ازاین عمل منعکرد و دستور داد مال الاجاره و حق الکرایه را طلا یا نقره بپردازیم».
۴- بروایت بخاری و مسلم از ابن عباس آمده است که پیامبرصگفت: «احتجم وأعطى الحجام أجره»«من حجامت میکنم و به حجام مزدش را میپردازم».
و امت اسلامی بر مشروعیت و شرعی بودن اجاره اجماع کرده است پس مخالفت علمائی که با این اجماع بخلاف برخاستهاند، اعتباری ندارد.
شرعی بودن اجاره بدان جهت است که مردم بدان نیازدارند، زیرا مردم به اجاره خانه جهت سکونت و بخدمت بعضی برای بعضی و به اجاره مرکوب جهت سواری و بار بردن و اجاره زمین برای زراعت و غیر و ابزارها و آلات ابزار برای کارهای لازمه زندگی، نیازمند میباشند و از هیچیک از اینکارها و امثال آن، بینیاز نیستند. پس اجاره لازمه زندگی اجتماعی است.
عقد اجاره با ایجاب و قبول بلفظ اجاره یا کرایه و مشتقات آنها و هرلفظی که بر این معانی دلالتکند منعقد میشود.
هریک ازطرفین اجاره باید اهلیت تکلیف داشته باشند یعنی عاقل و ممیز باشند پس اگر یکی از آنان کودک غیر ممیز یا دیوانه باشد عقد اجاره صحیح نیست. و علمای شافعیه و حنبلی شرط بلوغ را نیز افزودهاند و بنزد آنان عقد اجارهکودک صحیح نیست اگرچه ممیز و اهل تمییز هم باشد.
برای صحت عقد اجاره تحقق شرایط زیر لازم است:
۱- رضایت عاقدین و طرفین قرارداد اجاره پس اگر یکی راضی نباشد و مجبور گردد، اجاره صحیح نیست، چون خداوند میفرماید: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَیْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ وَلَا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِیمًا٢٩﴾[النساء: ۲۹]. «ای مومنان اموال همدیگر را به ناحق مخورید و خوردن اموال همدیگر و قتی برایتان حلال است که و سیله معامله و داد و ستد با رضایت شماها و طرفین باشد و بناحق یکدیگر را مکشیدکه سببکشتن خودتان میشود براستی خداوند نسبت بشما مهربان است که همه دستورات زندگی سالم را بشما یاد میدهد».
۲- منفعتی که مورد اجاره و اقع شده و مورد استفاده است باید بگونهای معلوم و شناخته شده باشد که از نزاع و اختلاف جلوگیریکند. و اینکار و قتی تحقق پیدا میکند که اصل چیزی که مورد اجاره است و فایده آن به اجاره داده میشود، مشاهده و رویت شود، یا بگونهای توصیفگردد، که قابل ضبط و درک باشد، باید مدت اجاره مانند ماهی یا سالی یا بیشتر یا کمتر و نوع استفاده و عمل مطلوب نیز،بیان گردد.
۳- چیزی که عقد اجاره بر آن و اقع شده است، باید بدست آوردن و حصول آن شرعاً و حقیقه مقدور باشد، بعضی از علماکه این شرط را لازم دانستهاند میپندارندکه اجاره چیزی که مشاع باشد از غیر شریک جایز نیست، چون منفعت مشاع را نمیتوان بکمال و صول کرد. و مذهب ابوحنیفه و زفر چنین است و جمهور فقهاء بر آن هستندکه اجاره مشاع از شریک و غیر او جایز است چون مشاع منفعت است و و سیله تخلیه یا تقسیم منافع ممکن است، که تسلیم صورتگیرد، پس جایز است همانگونه که در بیع نیز جایز است. و اجاره نیز خود یک نوع بیع است. اگر منفعت معلوم و مشخص نباشد، اجاره فاسد و باطل است.
۴- باید تسلیم چیزی که منفعت آن به اجاره داده شده است و یا داشتن آن منفعت، مقدور و ممکن باشد. پس به اجاره دادن حیوان فراری و یا چیزی که غصب شده و قدرت بازگرفتن آن نیست، صحیح نمیباشد چون تسلیم آنها میسر نیست و اجاره زمینی که علف در آن نمیروید و قابل کشت نیست برای کشت و حیوانی که نمیتواند بار ببرد، برای بار بردن بعلت پیری و امثال آن نیز، صحیح نیست چون منفعت که موضوع عقد اجاره است، وجود ندارد.
۵- منفعتی که مورد عقد اجاره است باید مباح باشد نه حرام و نه و اجب پس هیچکدام ازحرام و اجب درست نیست، پس اجاره برمعاصی صیح نیست چون اجتناب از معاصی و اجب است. پس اگر کسی یکی را برای کشتن بناحق مردی،اجارهکرد یا یکی را اجاره کردکه میرا برایش حملکند یا بسازد، یا خانهکسی را اجارهکرد برای فروش میو چیزهای حرام یا برای قمارخانه یا برای. اینکه آن را کلیسا بسازد، این نوع اجارهها و امثال آنها فاسد میباشند.
و همچنین پرداخت مزد بهکاهن برای پیشگوئی و بیان اسرار و پرداخت مزد به عراف و مدعی غیب دانی برای پیداکردن اشیاء مسروقه و گم شده نیز روا نیست و حرام است چون عوض و بدل کار حرام است و جزو خوردن اموال مردم به باطل است. و اجارهکردن برای نمازخواندن و روزه گرفتن نیز صحیح نیست چون این اعمال بر هرکسی فرض عین میباشند و بر هرفردی فرض است که خودش آن را انجام دهد.
اجرت و مزدگرفتن بر طاعات در میان علما مورد اختلاف است که اینکه مذاهب مختلف را بشرح زیر بیان میکنیم:
حنیفیها میگویند: اجاره گرفتن برای انجام طاعات مانند اجاره کردن شخص دیگری که برای او نماز بخواند یا روزه بگیرد یا ادای حج کند یا برای اینکه قرآن را قرائتکند و ثوابش را به وی اهداء کند یا برای اینکه اذان گوید یا امامت جماعت کند و امثال اینگونه عبادات و طاعات که اجارهکردن برای اینگونه اعمال عبادی و طاعتی جایز نیست و اجرت گرفتن برای آنها حرام است، چون پیامبرصگفته است: «اقرءوا القرآن ولا تأكلوا به»«قرآن را بخوانید و برای آن اجرت مگیرید که مایه معاشتان گردد» .
و پیامبرصبه عمروعاص گفت: «وان اتخذت مؤذنا فلا تأخذ على الاذان أجرا»«هرگاه بصورت موذن تعیین شوی بر گفتن اذان مزدی مگیر» .
زیرا اعمال عبادی هر و قت و اقع شوند، قربت و ثواب آنها برای کسی است که آنها را انجام میدهد، پس گرفتن اجرت و مزد برای انجام آنها، درست نیست و از این قبیل کارها در سرزمین مصر -و در اکثر بلاد مسلمین- بسیار شایع و رایج است که کسانی وصیت میکنند که در برابر پرداخت مزد معینی، برایشان ختم قرآن و تسبیحات و اوراد بخوانند و ثوابش را به وصیت کننده اهداء کنند،- همه اینگونه کارها شرعا جایزنیست چون قاری قرآن هرگاه دربرابر مال دنیا قرآن را قرائتکند، خود ثوابی از آن نمیبرد پس چه چیزی را به مرده اهداء میکند...
فقها به صراحت گفتهاند مزدی که در برابر انجام طاعات گرفته میشود، برایکسی که آن را میگیرد حرام است و لی فقهای متاخر استثنایی قایل شده و گفتهاند برای تعلیم قرآنکریم و علوم شرعی،گرفتن مزد و اجرت جایزاست و بجواز آن فتوی دادهاند و آن را مستحسن شمردهاند، زیرا صله و عطا و هدایا، برای اینگونهکارها در صدر اسلام از جانب ثروتمندان و بیتالمال پرداخت میشد و امروزها قطع شده است، پس به جهت دفع حرج و مشقتآن را، جایزدانستهاند چون بهرحال اینگونه معلمان برای زندگی خویش و خانواده و افراد تحت تکفلشان، محتاج بمال دنیا هستند و مردم نیز بدین چیز نیاز دارند.
و اگر اینگونه معلمان بکارهای زراعتی و تجارتی یا صنعتی بپردازند، هیچکس دیگربه تعلیم قرآن و علوم شریفه شرعی، نمیپردازد و حاملان این علوم شریف منقرض میکردند. پس اعطاء اجرت و مزد بدانان و گرفتن مزد برای اینکار اشکالی ندارد.
علمای حنبلی میگویند: گرفتن مزد و اجارهکردن برایگفتن اذان و اقامه نماز و تعلیم قرآن و فقه و حدیث و نیابت برای انجام حج و قضاوت شرعی، صحیح نیست و هرکسی چنینکرد، ثواب و پاداش این اعمال برای انجام دهنده قربت و اقع میشود و مزد و اجرت .برای او حرام است، و گفتهاند: برای اینکارهاگرفتن روزی و هزینه زندگی از بیتالمال یا از و اقفی که مال را برای انجامکارهائی و قفکرده است که نفع و سود آن قابل تعدی بغیر باشد پرداخت میگردد مانند قضاوت شرعی و تعلیم قرآنکریم و حدیث و فقه و نیابت در حج و تحمل مسئولیت شهادت و گواهی دادن و ادای شهادت و اذانگفتن و امثال آن، جایز است چون اینگونه اعمال ازمصالح عمومی و دینی هستند و انجام آنها در برابر عوض نیست، بلکه پرداخت مزد و هزینه زندگی بدانان برایکمک بانجام این طاعات است و به ثواب و تقرب و اخلاص فاعل کار، لطمهای نمیزند. و الا نمیبایستی غنایم و گرفتن «سلب» مقتول در جهاد نیز جایز باشد و حال جایز است...
علمای مالکی و شافعی و ابن حزم میگویند اخذ اجرت برای تعلیم قرآن و علوم جایز است، چون اجاره کردن است برای عمل مشخص و معلوم در برابر عوض و بدل معلوم.
ابن حزم میگوید: اجارهکردن برای تعلیم قرآن و علوم بصورت ماهیانه یا غیرماهیانه و بطور مطلق جایز است و همچنین برای نوشتن دعا و نسخههای مصحف و نوشتن کتابهای علمی نیز اجاره جایز است چون در این باره نهی نیامده است بلکه بمباح بودن اینکار تصریح شده است.
و آنچه که بخاری ازابن عباس روایتکرده است که این مذهب را تقویت میکند که: گروهی از یاران پیامبرصازکنار « آبی» گذشتند، که مارگزندهای آنجا بود و یکی از ساکنان آنجا نزد پیامبرصآمد و گفت: آیا درمیان شماکسی هست که دعائی و رقبهای بداند، چون در میان ما مار گزیدهای هست؟ یکی از آنان رفت و بر آن بیمار سوره فاتحه خواند، در برابرگرفتن چندگوسفند و آن گوسفندان را برای یارانش آورد که از آن بدشان آمد و گفتند:
در برابر خواندن کتاب خدا، مزد گرفتن؟ تا اینکه به مدینه رسیدند و گفتند: ای رسول خدا فلان کس در برابر خواندن کتاب خدا، مزدگرفته است، پیامبرصگفت: «إن أحق ما أخذتم علیه أجرا كتاب الله»«براستی شایستهترین چیزی که برای آن مزد میگیرید کتاب خدا است».
همانگونه که فقهاء درگرفتن مزد برای تلاوت قرآن و تعلیم آن اختلاف کردهاند درگرفتن مزد برای انجام حج و گفتن اذان و امامت جماعت کردن، نیز اختلاف کردهاند.
ابوحنیفه و احمدگفتهاند بقیاس براینکه بر انجام طاعات مزد گرفتن جایز نیست در اینکارها نیز مزد گرفتن جایز نیست. مالک گوید: همانگونه که برای تعلیم قرآن گرفتن مزد جایز است، برای انجام حج و گفتن اذان و امامت جماعتکردن نیز جایز است.
اما امامت جماعت اگر تنها باشد گرفتن مزد برای آن جایز نیست و لی اگر توام با اذان باشد گرفتن مزد برای آن جایز است، که این مزد آنوقت مزد اذان گفتن و قیام بامور مسجد است نه مزد برای خواندن نماز.
امام شافعی گوید: مزد برای انجام حج جایز است و برای امامت جماعت در نمازهای فرض جایز نیست، و باتفاق همه، گرفتن مزد برای تعلیم و نوشتن و خط و حساب و لغت و ادب و فقه و حدیث و بنای مسجد جایز است.
و به نزد علمای شافعیه گرفتن مزد برای شستن و تلقین و دفن میت جایز است و ابوحنیفه گوید اجارهکردن برای غسل میت جایز نیست و برای حفرگور و حمل جنائز جایز است.
کسب حجامت حرام نیست، چون پیامبرصحجامت کرده است و به حجام و دلاک اجرت داده است همانگونه که بخاری و مسلم آن را از ابن عباس روایت کردهاند و اگر حجامت حرام بود،به حجام مزد نمیداد. نوویگفته است: احادیثی که در نهی از حجامت آمده است،بر نهی تنزیهی و دوری از کارهای پست حمل شده است، نه بر حرمت بلکه تشویقی بوده برمکارم اخلاق و کار نیکو و عالی.
۵-باید اجرت و مال الاجاره، از نظر شرعی مال، و دارای قیمت و معلوم باشد یا از روی مشاهده یا به و صف و توصیف معلوم باشد، چون مال الاجاره بهای منفعت است و شرط ثمن و بها آنست که معلوم باشد، چون پیامبرصگفت: «من استأجر أجیرا فلیعلمه أجره» «هرکسکسی را بمزدگرفت مزدش را به وی اعلام کند». تقدیر و تعیین و تخمین مزد برابر عرف و عادت صحیح است...
احمد و صاحبان سنن و بتصحیح ترمذی آوردهاند که: سوید بن قیس گفت: "من و مخرمه عبدی کالائی را از هجر آورده بودیم و آن را بمکه بردیم که پیامبرصنزد ما آمد و با ما میرفت و جامهای را از ما معاملهکرد که به وی فروختیم و آنجا مردی بودکه در برابر اخذ مزد و زن میکرد که پیامبرصبه وی گفت: «زن وأرجح ...»«و زن کن و اندکی سنگین بکش». در آنجا نامی از اجرت نبرد بلکه به وی چیزی داد که معمولا و عادتاً مردم به وی میدادند. ابن تیمیه گفت: هرگاه کسی بر حیوان کرایه دهنده حیوان، سوار شد یا داخل در حمام شد یا لباس و جامه را به لباسشوئی داد، او باید برابر عرف و عادت اجرت بپردازد. آیه زیر بر این دلالت داردکه اجرت و عوض اجاره را، برابر عرف و عادت باید پرداخت: «فإن أرضعن لكم فآتوهن أجورهن»«اگر آن زنان برای شما عمل شیر دادن را انجام دادند، اجرتشان را بپردازید». که دستور داده است بمحض اینکه عمل ارضاع صورتگرفت، اجرتشان را بکمال بپردازید و مرجع تعیین اجرت، بعرف بر میگردد.
اجرت و مزد در اجاره تنها به اجرای صیغه عقد اجاره تملک نمیشود، پس میتوان پرداخت آن را به تاخیر انداخت، یا فوراً پرداختکرد و آن را شرط کرد، همچنان که میتوان بعضی را نقد و بعضی را نسیه شرط کرد، برحسب توافق طرفین اجاره و این رای علمای، حنفی است. چون پیامبرصفرمود: «المسلمون عند شروطهم»«مسلمانان باید شرایط خویش را بجای آورند».
پس مقتضای شرط اجرا میگردد. اگر در ضمن عقد بر تاخیر در پرداخت یا نقدی بودن آن، سخنی و اتفاقی و توافقی بمیان نیاید، اگر اجاره و اجرت موقت بوقت معینی باشد، لازم است که اجرت و مال الاجاره در پایان و قت پرداخت گردد. پس اگر کسی خانهای را بمدت یک ماه اجاره کرد، سپس یک ماه منقضی گشت، با انقضای و قت، پرداخت مال الاجاره و اجب میگردد.
و اگر عقد اجاره بر عملی و اقع شود، پس از پایان عمل پرداخت مال الاجاره و اجب و لازم است و اگر عقد بطور مطلق اجراگردد و مال الاجاره قبض نشده و از تعجیل و تاخیر آن نیز سخنی بمیان نیامده، ابوحنیفه و مالکگویند مال الاجاره بایستی جزء بجزء بر حسب استیفای منافع و صول گردد. شافعی و احمدگویند به محض اجرای عقد اجاره مال الاجاره استحقاق پرداخت پیدا میکند، پس هرگاه اجاره دهنده (موجر) اصل و عین مال الاجاره را به مستاجر تسلیم کرد، استحقاق دریافت همه مال الاجاره را پیدا میکند، چون او با عقد اجاره مالک منفعت شده است و و اجب است اجرت را بپردازد تا تسلیم عین مال اجاره شده بوی نیز لازم گردد.
در شرایط زیر استحقاق پرداخت اجرت لازم میگردد:
۱- فراغت از عمل چون ابن ماجه روایت کرده است که پیامبرصگفت: «أعطوا الاجیر أجره قبل أن یجف عرقه» «مزد اجیر شده را بوی بدهید پیش از آنکه عرق او خشک شود».
۲- اگر اجاره بر عین چیزی و اقع شده باشد، پس از استیفای منفعت، پرداخت اجرت لازم میگردد. هرگاه عین و اصل آن شییء به اجاره رفته، پیش از انتفاع از آن تلفگردد، و چیری از مدت نگذشته باشد، اجاره باطل میگردد.
۳- از امکان دادن استفاده منفعت، هرگاه مدتیگذشته باشد، که استیفای منفعت درآن ممکن باشد و لو اینکه بحقیقت و بتمامی از آن بهره نگرفته باشد.
۴- پرداخت نقدی مال الاجاره شرط شده باشد یا طرفین بر آن توافقکرده باشند یا عملا مهلت پرداخت رسیده باشد.
هرگاه مزدور و اجیر شده، در ملک مستاجر کار کرد یا در حضور او کار کرد، استحقاق دریافت اجرت را پیدا میکند، چون در اختیار مالک است و هرگاه عملی انجام داد، به منزله تسلیم عمل بوی است و اگر عمل در دست مزدور باشد و در دست او ضایع شود، استحقاق دریافت اجرت را پیدا نمیکند، چون عمل را تسلیم نکرده است و این مذهب شافعیه و حنابله است.
مرد نمیتواند همسرش را برای شیر دادن فرزندش که از وی متولد شده است اجاره کند، چون شیر دادن بچه بین او و بین خدا بر او و اجب است لیکن اجاره کردن دایه و غیر مادر بچه، برای شیر دادن او جایز است با اجرت معلوم.
وجایز است که اورا در برابرخوراک و پوشاک و لباس برای شیردادن اجارهکند معلوم نبودن مزد او در اینگونه موارد به نزاع منجر نمیشود و عادتاً با دایه مسامحه میشود و نسبت بدانان رفاه و اضافه پرداختی درنظرگرفته میشود بخاطر شفقت بر اولاد.
و شرط است که مدت رضاع و شیردادن معلوم و طفل را با مشاهده بشناسد و محل شیر دادن نیز شناخته باشد، خداوند میفرماید: ﴿وَإِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلَادَكُمْ فَلَا جُنَاحَ عَلَیْكُمْ إِذَا سَلَّمْتُمْ مَا آتَیْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ٢٣٣﴾[البقرة: ۲۳۳]. «اگر خواستید که برای فرزندانتان دایه بگیرید، اگرچیزی را قرار داده و نام بردهاید، بدانان بپردازید یا پرداختید، بر شما گناهی نیست و اینکار اشکالی ندارد و از خدای تعالی بپرهیزید و تقوای خدا پیشهکنید براستی خدا میبیند آنچه که شما میکنید و ازعمل شما آگاه است».در این صورت دایه بمنزله اجیر و مزدور خاص و و یژه است، پس برای او جایز نیست که بچه دیگری را شیر بدهد.
و بردایه است که بچه را شیر بدهد و کارهای مربوط بدان را نیز انجام دهد، از قبیل شستشوی و شستن لباس و پختن خوراک او و بر پدر است که هزینه خوراک و مایحتاج کودک را ازقبیل مواد خوشبو کننده و روغن و امثال آن را بپردازد، و قتی که کودک بمیرد یا دایه بمیرد، عقد اجاره فسخ میشود. چون با مردن دایه دیگر محلی برای استیفای منفعت نیست و در صورت فوت کودک نیز استیفاء منفعت ممکن نیست.
در اینکه آیا اجاره کردن در برابر تامین خوراک و پوشاک جایزاست یا خیر؟ علما اختلاف دارند درباره حکم آن که گروهی آن را جایز میدانند و گروهی آن را جایز ندانستهاند و کسانی که آن را جایز دانستهاند بروایت احمد و ابن ماجه از قول عتبه بن الندر استناد کردهاند که گفت:ما در حضور پیامبرصبودیم که سوره «طسم» را خواند تا اینکه بداستان حضرت موسی رسید که گفت: «إن موسى أجر نفسه ثمان سنین أو عشر سنین على عفة فرجه وطعام بطنه» «براستی موسی÷ هشت سال یا ده سال در برابر حفظ عفت و پاکدامنی و استفاده مشروع از شهوت جنسی خود و سیر کردن شکمش و خوراکش، نفس خویش را به اجاره داد». و این مطلب از ابوبکر و عمر و ابوموسی نیز روایت شده است. و مالک و حنابله نیز بر آن مذهبند و ابوحنیفه چنین اجارهای را برای دایه جایز دانسته است نه برای خادم...
امام شافعی و ابویوسف و محمد ابن الحسن شیبانی و هادویه و المنصور بالله گفتهاند در این صورت چون هزینه خوراک و پوشاک که مال الاجاره است مجهول است صحیح نیست و مالکیه که چنین اجارهای را جایز دانستهاند میگویند تعیین این هزینه برحسب عرف و عادت متعارف مردم است و گفتهاند:اگرکسی بکسی دیگر بگوید: این محصول مرا درو کن نصف آن از آن تو باشد یا آن را به آرد تبدیل کن یا روغن زیتون را برایم بگیر، که نصف آن از آن تو باشد اگر گفت همین الان نصف آن را بتو دادم جایز است و لی اگر نصفی که بعدا از آن بیرون میآید اراده کند جایز نیست چون آن نصف مجهول است.
اجارهکردن زمین جایز است بشرط اینکه فایدهای که زمین را برای آن اجاره میکنند بیان شود از قبیل کشتکاری یا نهالکاری یا ساختمان سازی و ... اگر برای زراعت اجاره شود باید نوع چیزی که در ان کاشته میشود بیان گردد، مگر اینکه مالک زمین و موجر به مستاجراجازه دهدکه هرچه میخواهد درآن بکارد. پس اگر این شرایط ملاحظه نشود عقد اجاره باطل است و فاسد میباشد چون منافع زمین بسبب اختلافکار و بهرهای که از آنگرفته میشود متفاوت است مثلا منافع ساختمان سازی یا منافع کشاورزی و کشت کردن، بسیار متفاوت هستند و همچنین انواع کشتها نیز فرق دارند، بعضی زودرس و بعضی دیررس میباشند، البته اگر زراعتی و کشتی بکند که از نظر ضرر و مدت رسیدن، با کشت مورد توافق، تفاوتی نداشته باشند یا ضرر و مدتش کمتر باشد، اشکال ندارد و لی داودگفته است این حق را ندارد.
اجاره و کرایه حیوانات صحیح است، مشروط بر آنکه در عقد اجاره و مدت اجاره و یا محلی که برایش اجاره میشود و کاری که حیوان به منظور آن اجاره شده است از قبیل سواری یا بازکردن و نوع بار و کسی که سوار آن میشود، همگی بیان شوند و معلوم باشند.
هرگاه حیوانی که برای سواری یا بار بردن اجاره شده است، تلفگردد و هلاک شود اگر آن حیوان که اجاره شده مشخص و معین باشد، و حیوان خاص اجاره شده باشد، و قتی هلاک گردد اجاره تمام میشود، و اگر خود حیوان اجاره شده مشخص نباشد بدینمعنی که یک حیوان را به طور مطلق و بدون تعیین شخصی آن، اجاره کرده باشد چون هلاک شود اجاره پایان نمیگیرد و صاحب حیوان موظف است که حیوان دیگری بیاورد و حق نداردکه عقد اجاره را فسخکند، چون اجاره روی منافع در ذمه و اقع شده، نه منافع مورد خاصی، پس موجر عاجز نیست از و فا بدانچه که بدان ملتزم شده است، در ضمن عقد اجاره. و این مسئله متفق علیه است در بین فقهای مذاهب چهارگانه.
اجارهکردن منازل برای سکونت و سود بردن از سکونت درآن، جایز است خواه مستاجر خود درآن بنشیند یا آن را بدیگری عاریه یا اجاره بدهد، ممروط برآنکه کسی را درآن سکنی ندهد، که به ساختمان آسیب و ضرر برساند، یا آن را ضعیف و سستکند، مانند آهنگر و امثال آن و بر موجر است که خانه را بنحوی در اختیار مستاجر بگذاردکه بر حسب عرف و عادت قابل انتفاع باشد .
مستاجر میتواند چیزی را که اجارهکرده است، اصل آن را اجاره بدهد. اگر حیوان باشد باید آن را برایکاری اجاره دهدکه مساویکاری باشدکه خود آن را برای آن اجارهکرده است، یا قریب بدان باشد، تا ضرری و زیانی به حیوان نرسد. پس مستاجر میتواند عین چیزی را که اجارهکرده و آن را قبض نموده است، به همان مبلغ مورد اجاره یا زیادتر یا کمتر اجاره بدهد و حق دارد که «حق الخلو = سرقفلی» را نیز بگیرد .
چیزی که به اجاره داده میشود در دست مستاجر امانت میباشد زیرا آن را بدین جهت در تصرف خود دارد تا منافع مورد توافق را از آن بدست آرد، پس اصل آن چیز دردست اوامانت است، پس هرگاه اصل آن چیز که منافع آن به اجاره رفته است، هلاک شد، و قتی مستاجر ضامن آنست که در آن تعدیکرده یا تقصیر و کوتاهیکرده باشد در حفظ آن. اگر کسی حیوانی اجارهکرد، برای سواری و لگام آن
را کشید و آن را برابر عادت با لگام کنترلکرد و اینکنترلکردن با لگام موجب تلف اوشد بر وی ضمانتنیست.
اجیر و مزدور دو نوع است: خاص و عام:
اجیر خاص مزدوری است که برای مدت معلوم و معین اجاره شده باشد تا در آن مدت کار کند، پس اگر مدت معلوم نباشد اجاره فاسد است و هر یک از اجیر و مستاجر هر و قت بخواهند میتوانند آن را فسخکنند.
هرگاه اجیر و کارگر خود را به مستاجر و صاحب کار تسلیمکرد و خود را در اختیار اوگذاشت، در این مدت که خود را در اختیار او گذاشته است، برای این مدت که کار کرده است فقط استحقاق گرفتن اجرت المثل را دارد. یعنی مردیکه امثال او برای چنینکاری میگیرند...
اجیر خاص و کارگر در اثناء مدتی که مورد توافق طرفین است حق ندارد برای غیر مستاجر و صاحب کار، کارکند اگر در اثناء آن مدت برای دیگری کار کرد، باندازه کاری که کرده است از اجرت او کم میشود...
اجیر چون خود را تسلیم مستاجر نمود و از انجامکاری که برایش اجاره شده امتناع نورزید استحقاق دریافت مزد و اجاره بها را دارد. و همچنین اگر مستاجر اجاره را پیش از مدت مورد توافق در عقد اجاره فسخکند و عدلی برای فسخ نداشته باشد، اجیر استحقاق دریافت تمام اجرت را خواهد یافت. عذر مانند اینکه اجیر از انجام عمل عاجز باشد یا بگونهای بیمار شود که با وجود این بیماری نتواند آنکار را بانجام برساند. در این صورت اگر مستاجر اجاره را فسخ کرد اجیر تنها استحقاق دریافت مزد برای مدتی را پیدا میکند که کارکرده است و بر مستاجرواجب نیست اجرتکامل و تمام اجاره بها را به او بدهد. این مزدور خاص و اجیر خاص حکم و کیل را دارد و نسبت بچیزی که در اختیار دارد امین میباشد و اگر چیزی بدست او تلف شد، تنها درصورت تعدی و تفریط و تقصیر ضامن میباشد.مانند هر امین دیگری.
مزدور مشترک کسی است که برای بیش از یک نفر کار میکند، که همگی درسود کار او شریک میباشند، مانند صباغ و رنگرز و خیاط و آهنگر و نجار و اطوکش و ... در این صورت مستاجر حق نداردکه او را ازکارکردن برای دیگران منعکند و اجیر در این صورت و قتی استحقاق دریافت اجرت را پیدا میکندکه عمل را انجام داده باشد.
در اینکه آیا دست اجیر مشترک دست ضمانت است یا دست امانت، اختلاف است:
بنابر رای علی بن ابیطالب و عمرخطاب و شریح قاضی و ابویوسف و محمد و علمای مالکیه، دست او دست ضمانت است یعنی اگرچیزی که به وی سپرده شده است تا درآنکاری انجام دهد، تلفگردد او ضامن آن است و باید خسارت آن را بپردازد اگر چه از وی تعدی و تقصیری روی نداده باشد و این کار بجهت حفظ اموال مردم و حفظ مصالح آنان است. بیهقی از علی÷ روایتکرده است که او رنگرز و صنعتکار را ضامن کالائی میدانست که بدانان سپرده میشد و میگفت: کار مردم درست نمیشود و سامان نمیگیرد مگر از اینراه. روایت شده است که امام شافعی نیزگفته است که شریح قاضی رنگرز و نقاش را ضامن میدانست، رنگرزی را که خانهاش سوخته بود شریح بوی گفت: تو ضامن کالائی هستی که درخانه توسوخته است. رنگرز گفت: خانهام سوخته و مرا ضامن نیز میدانی؟ شریحگفت: آیا اگر خانه صاحب کالا میسوخت تو از اجرت رنگرزی خود صرفنظر میکردی؟
ابن حزم و ابوحنیفه دست مزدور مشترک و عام را دست امانت دانستهاند، پس در صورتیکه چیزی که در اختیار او است اگر تلف شود و قتی ضامن آنست که از او تعدی یا تقصیری سرزند.
و اینست صحیح مذهب علمای حنبلی و صحیح اقوال شافعی. ابن حزمگفته است: اجیر مشترک و غیر مشترک و اهل حرفه و صنعت بهیچ و جه ضمانت ندارند و ضامن نیستند مگر اینکه ثابت شود که تعدیکرده و یا کالای زیر دست خود را ضایع گردانند.
اجاره از عقود لازمی است که هیچیک از طرفین عقد اجاره نمیتوانند آن را فسخکنند، چون عقدی است در برابر اخذ عوض و بدل، پس و قتی فسخ میگردد که موجبات فسخ وجود داشته باشد، مانند وجود عیب و چیزهائی که از آن سخن خواهیم گفت.
پس اجاره با مرگ یکی از طرفین عقد اجاره و سالم بودن چیزی که عقد اجاره بر آن و اقع شده است، فسخ نمیگردد و و ارث جای طرف فوت شده را میگیرد، خواه فوت شده موجر یا مستاجر باشد، بخلات علمای حنفی و ظاهریه و شعبی و ثوری و لیث بن سعد. و قتی چیزی که اجاره داده شده، به مستاجر فروخته شود یا بغیر مستاجر فروخته شود، اجاره فسخ نمیگردد و پس از انقضای مدت اجاره باید به خریدار غیر از مستاجر تحویل داده شود. .
۱- عیب تازهای در چیزی که به اجاره داده شده، در نزد مستاجر پدیدار گردد یا عیب قدیمی آن آشکارگردد. در این صورت اجاره فسخ میشود.
۲- اصل چیزی که بصورت معین و مشخص اجاره داده شده، مانند خانه مشخص یا حیوان مشخص، هلاک گردد در این صورت اجاره فسخ میشود.
۳- هلاک شدن چیزی کهکسی را برای آن اجارهکردهاند، مانند هلاک شدن جامهای که بخیاط داده شده، چون انجام عمل خیاطی بعد از تلف آن ممکن نیست...
۴- حصول منفعت و منافعی که مورد اجاره بوده، بطورکمال و پایان یافتن عمل مورد نظر یا انتهای مدت اجاره، مگر اینکه عذری و مانعی از فسخ اجاره باشد، مانند اینکه شخصی زمینی را برای زراعت اجارهکرده و مدت اجاره پایان یافته و هنوز موقع درو و جمعآوری محصول نرسیده است، دراین صورت زمین دردست مستاجر میماند تا اینکه محصول را جمعآوری میکند و موجر براینکار مجبور میشود تا مستاجرمتضررنگردد با جمعآوری محصول پیش ازموقع، و لی مستاجر باید برای این مدت اجرت المثل بپردازد...
۵- علمای حنفی میگویند موجر میتواند اجاره را به جهت عذری که پیش آمده است فسخکند و لو اینکه این عذر از خود او سرزده باشد. مانند اینکهکسی دکانی را برای تجارت کرایه کند سپس مالالتجارهاش بسوزد یا دزدیده شود یا غصبگردد یا شخص خود مفلسگردد او میتواند اجاره را فسخکند.
چون مدت اجاره پایان یافت، مستاجرباید اصل و عین چیزی که برای استیفای منافع اجارهکرده است بصاحبش برگرداند، اگر از منقولات باشد باید آن را به صاحبش تسلیم کند...
و اگر آب و ملک و ساختمان باشد، باید آن را ازکالای خویش خالیکند و آن را در تصرف صاحبش بگذارد و اگرزمین زراعتی باشد آن را با خالیکردن از زراعت تسلیمکند، مگر اینکه عذری باشد، آنگونه که از آن سخن رفت که در این صورت در دست مستاجر میماند تا رفع عذر و باید اجرت المثل بپردازد.
علمای حنبلیگفتهاند: چون اجاره پایان یافت، مستاجر از آن دست برمیدارد و براو لازم نیست که حتماً آن را برگرداند و برای آن هزینهای بپردازد مثل و دیعه چون عقدی است که درآن ضمانت نیست پس برگرداندن و هزینه لازم نمیشود. و گفتهاند: پس از انقضای مدت دردست مستاجر بصورت امانت میماند و اگر بدون افراط و تفریط چیزی که اجاره داده شده تلف شد بر وی ضمانتی نیست.
مضاربه درلغت بمعنی سفر برای تجارت است، درسوره مزمل آیه ٢٠ آمده است: ﴿وَآخَرُونَ یَضْرِبُونَ فِی الْأَرْضِ یَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ﴾[المزمل: ۲۰]. «و دیگران که بدنبال فضل و بخشش خداوند در روی زمین بسفر میپردازند».
وآن را «قراض» نیز نامیدهاند که قرض بمعنی قطع و بریدن است چون صاحب مال قطعهای از مال خویش میبرد و جدا میکند تا دیگری درآن تجارت کند و قطعهای را نیز از سود آن برای خود جدا میکند. و آن را معامله نیز نامیدهاند. مقصود شرعی از مضاربه آنست که دو طرف معامله، با هم توافق کنندکه یکی سرمایه و پول نقد بدیگری بدهد تا بدان تجارتکند، مشروط بر آنکه بر حسب توافق طرفین، سود و ربح حاصله بین آنان تقسیم شود.
حکم شرعی مضاربه آنست که باجماع علما جایزاست، زیرا پیامبرصبا سرمایه خدیجه بسفر تجارت رفت، پیش از بعثت و سفری به شام انجام دادکه این نوع معامله در دوره جاهلی نیز معمول بوده است و چون اسلام آمد بر آن صحه گذارد و آن را باقی گذاشت و تثبیت نمود.
حافظ بزرگ ابن حجر گفت: آنچه که بدان قطع و یقین داریم اینست که این نوع معامله و داد و ستد، در عصر پیامبرصبوده و پیامبرصاز آن اطلاع داشته و آن را تثبیت فرموده است، که اگر چنین نبود بطور قطع آن را منع میفرمود...
روایت شده که عبدالله و عبیدالله فرزندان عمر خطاب همراه سپاه اسلام، برای جنگ درعراق بیرون شدند، درراه بازگشت نزد ابوموسی اشعری رفتند، که عامل و مامور استیفای حضرت عمر در بصره بود، ابوموسی بخوبی از آنان پذیرایی کرد و گفت اگر میتوانستم کاری انجام دهم، که بشما سودی برسد میکردم، سپسگفت: خوب دریافتم که چهکار بکنم. اینجا مالی است از آن خدا که باید آن را برای امیر مومنان بفرستم، آن را بشما قرض میدهم که آن را بفروشید و و سیله آن از کالاهای عراق خریداریکنید و آن را درمدینه بفروش برسانید، سپس اصل سرمایه را به امیر مومنان تسلیم کنید و سود و ربح آن از آن شما دو نفر باشد. آنان گفتند: ما چنین کاری را دوست داریم. ابوموسی چنین کرد و نامهای به حضرت عمرنوشت که این مقدار مال بیتالمال را از آنان تحویل بگیرد. چون پسران عمر در مدینه مال را فروختند و از آن سود بردند، عمر بدانان گفت: آیا با همه لشکر چنین کاری کرده است ابوموسی؟ گفتند: نخیر عمرگفت: چون شما فرزندان امیرالمومنین بودید با شما چنینکرد. پس شما اصل مال و ربع و سود آن را نیز بخزانه بیتالمال تسلیم کنید. عبدالله چیزی نگفت و لی عبیدالله گفت: ای امیر مومنان اگرآن مال هلاک و تلف میشد ما ضامن آن بودیم، پس ربح آن باید از آن ما باشد. عمرگفت: آن را تسلیم نکنید. باز عبدالله چیزی نگفت. و عبیدالله سخن قبلی خود را تکرار کرد. یکی از همنشینان عمرگفت: ای امیر مومنان ایکاش آن را بصورت مضاربه قبول میکردی. سپس عمر بدان راضی شد و اصل سرمایه و نصف شود و ربح آن را برای بیتالمال گرفت و نصف دیگر سود آن را به عبدالله و عبیدالله داد.
اسلام این معامله را بخاطر آسانگیری برمردم مباحکرده است، چون بعضی از مردمگاهی مالک مال و سرمایه خواهند بود، و لی قادر باستثمار و بهرهگیری از آن نیستند.
و هستند گروهی دیگری که مالی و سرمایهای ندارند، و لی قادر باستثمار و بهرهگیری از آن هستند، پس شارع مقدس این معامله را مباح و جایزدانسته است تا هردو طرف سودمندگردند، و بهرهمند شوند، پس صاحب مال از تجربه شریک معاملهگر خود و شریک معاملهگر از سرمایه صاحب مال، استفاده میکند و یک نوع تعاون و همیاری مال و عمل و سرمایه و کار، بصورت سازنده بوجود میآید، و خداوند عقودات را جهت تحقق و پدید آمدن مصالح و رفع نیازمندیها، مشروع نموده و اجازه داده است.
ارکان مضاربه عبارت است از ایجاب و قبول صادر شده از کسانی که اهلیت عقد بستن را داشته باشند. و لفظ خاص و الفاظ معینی برای آن شرط نیست، بلکه هر کلماتی که معنی مضاربه و محتوای آن را برساند، کافی است چون درعقود معانی و مقاصد معتبرند نه الفاظ و مبانی.
درمضارفه شرایط زیر لازم است:
۱- بایستی سرمایه پول نقد باشد اگر شمش یا زینتآلات یاکالای تجارتی باشد صحیح نیست. ابن المنذرگفته است تمامکسانی که سراغ داریم و اهل علم هستند اجماع دارند براینکه اگر کسی بر کسی بدهی و و ام داشته باشد، نمیتواند آن و ام را سرمایه مضاربه قرار دهد.
۲- سرمایه باید معلوم و معین باشد، تا سرمایه و سود حاصله از آنکه بین آنان تقسیم میشود قابل تفکیک باشند. و ربح معلوم گردد تا بر حسب اتفاق تقسیم کنند.
۳- بایستی نسبت تقسیم ربح حاصله بین عامل و کارگر و صاحب سرمایه، معلوم باشد مانند نصف بنصف یا ثلث یا ربع... چون پیامبرصبا اهل خیبر بر نصف آنچه که از زمین خارج میشود معاملهکرد. ابن المنذر گفت: تمامکسانی که این مطالب را از آنان حفظ میکنیم، اجماع دارند بر اینکه معامله قراض و مضاربه اگر بدینصورت باشدکه یکی از دو طرف یا هر دو، برای خود چند درهم معلوم اختصاص بدهند باطل است. چون ممکن است که ربح و سود همین مقدار معین باشدکه طرف آن را بگیرد و طرف دیگر چیزی نصیبش نمیشود و اینکار با فلسفه مضاربه مخالفت دارد، که هدف از آن سود و ربح هردو طرف عقد است نه یک طرف خاص.
۴- باید عمل مضاربه مطلق باشد، نه مقید، پس نباید صاحب سرمایه عامل و کارگررا مقیدکند باینکه درشهر معین بدان تجارتکند یا فقط درکالای و یژهای بداد و ستد بپردازد یا در زمان خاصی یا با اشخاص یا شخص خاصی معاملهکند و امثال اینگونه قیدها و شرطها نباید باشد.
چون در اکثر اوقات اینگونه قیدها و شرطها موجب عدم فایده از عقد مضاربه میشوند، که ربح است. پس نباید شرطی و قیدی باشد و الا مضاربه فاسد است.و این مذهب مالک و شافعی است و اما ابوحنیفه و احمد این شرط چهارم را لازم نمیدانند و گفتهاند همانگونه که مضاربه بصورت مطلق درست است، بصورت مقید نیز روا است. چون اگر عامل و کارگر از معامله سود ببرد جایز نیست که از مراعات شرایط صاحب سرمایه تجاوز کند. چنانچه برابر شرایط رفتار نکند ضامن خواهد بود.
از حکیم بن حزام روایت شده که او هروقت مالی را بصورت مضاربه به کسی میدادکه با آن تجارت و معامله کند، براو شرط میکرد که تو نباید مال مرا در خرید و فروش جانداران و حیوانات بکار ببری و نباید آن را در دریا حمل کنی و نباید آن را در محل سیلها فرود آوری، چنانچه هر یک از اینکارها را بکنی تو ضامن مال و سرمایه من هستی.
بیان مدت مضاربه از شرایط آن نیست، چون مضاربه یک عقد جایز است و هر و قت بخواهند فسخ آن ممکن است، و لازم نیست که مضاربه حتماً بین دو مسلمان باشد بلکه بین مسلمان و ذمی نیز صحیح است.
پس هرگاه عامل پس از اتمام عقد مضاربه، مال و سرمایه را تحویل گرفت، دست او در تصرف درآن مال، دست امانت است و و قتی ضامن خواهد بود که مرتکب تعدی گردد، هرگاه بدون تعدی و تجاوز او مال تلف شد، براو چیزی نیست در صورتی که او ادعا کند که سرمایه تلف شده است سخن او با سوگند خوردنش مورد قبول است چون،اصل برآنست که او خیانت نکند.
عامل چنین حقی را ندارد و اگر چنان کرد تعدی محسوب میگردد. در بدایه المجتهد آمده است که، فقهای مشهور شهرها اختلاف ندارند در اینکه اگر عامل سرمایه مضاربه را به عامل دیگری داد، چنانچه ضرر و زیانی پیش آید او ضامن است و اگر ربح و سودکند بازهم موظف بمراعات شرایط صاحب سرمایه است و کسی که برای او کارکرده است باید سهم خود را از مال او بردارد. .
هزینه عامل چه در سفر برای مضاربه باشد و چه در خانه خود باشد به عهده او است چون هزینه گاهی باندازه تمام ربح خواهد بود و چیزی برای صاحب مال نمیماند بعلاوه او سهم معلوم و مشخصی از ربح دارد و غیر سهم خویش حق چیزی دیگر ندارد. لیکن اگر صاحب مال و سرمایه به عامل اجازه دهدکه در سفر از مال مضاربه هزینه کند، یا عرف و عادت بر آن باشد، که هزینه عامل از مال مضاربه باشد، آنوقت میتواند از آن هزینه کند. امام مالک میگوید اگر مال مضاربه فراوان باشد و هزینه را تحمل کند، عامل میتواند از آن هزینهکند.
در شرایط زیر مضاربه فسخ میشود:
۱- وقتی شرطی از شرایط صحت را نداشته باشد. اگر مضاربه فاقد شرط صحت باشد و عامل مال را قبض کرده و در آن به تجارت پرداخته بود، مضاربه فسخ میگردد و به عامل برای این عملش اجرتالمثل پرداخت میگردد، چون تصرف او به اجازه صاحب مال بوده است و کاری را انجام داده است که مستحق اجرت و مزد میباشد و ربح حاصله از آن مالک است و همچنین زیان و ارده نیز بعهده صاحب مال است، چون دراینصورت عامل اجیر و مزدور است و مزدور ضامن نیست، مگر اینکه مرتکب تعدی از حق شود.
۲- اگر عامل مرتکب تعدی از حق شد یا در حفظ مالکوتاهیکرد یاکاری انجام داد با مقتضای مقصود از عقد مضاربه منافات داشت، عقد مضاربه فسخ میگردد و باطل میشود، اگر مال تلف شود ،چون او سبب تلف است، ضامن میباشد.
۳- با فوت و مرگ یکی از طرفین عقد مضاربه، عقد فسخ میگردد.
وقتی که صاحب مال بمیرد با مرگ او عقد مضاربه فسخ میگردد، و عامل در این صورت حق تصرف درمال را ندارد، چون بعد از اطلاع ازمرگ صاحب مال و بدون اجازه و رثه، در مال مضاربه تصرف کند او غاصب محسوب و ضامن میباشد. سپس اگرسودی و ربحی حاصل شد، بین آن دو تا تقسیم میگردد. ابن تیمیهگفته است: امیر مومنان عمر خطاب درباره پسران خود نسبت بمال بیتالمال اینگونه حکم کرد چون بدون استحقاق در آن تجارتکرده بودند و آن را به صورت مضاربه پذیرفت. قبلا بدان اشاره شد.
هرگاه مضاربه فسخ شد و سرمایه بصورت کالا در آمده بود، صاحب مال و عامل میتوانند آن را بفروش برسانند یا آن را تقسیمکنند، چون حق خودشان است. اگر عامل بفروشکالا راضی باشد و صاحب مال از آن ابا کند، صاحب مال را بر بیع مجبور میکنند، چون عامل در ربح و سود حق دارد و بدون فروختن کالا ربح و سود حاصل نمیشود و این مذهب علمای شافعیه و علمای حنبلی است.
ابن رشد گفته است علمای امصار اجماع دارند بر اینکه برای عامل جایز نیست که هم خود را از سود حاصله بردارد، مگر در حضور صاحب مال و حضور صاحب مال برای تقسیم و برای اینکه عامل سهم خود را ببرد، شرط است و کفایت نمیکند که عامل بحضور شاهد و گواه و غیر او آن را تقسیمکند.
حواله از تحویل به معنی انتقالگرفته شده است، مقصود از آن در اینجا انتقال و ام و قرض از عهده و ذمه حواله دهنده، بعهده و ذمه کسی است که به او حواله داده میشود. پس مستلزم «محیل» حواله دهنده و «محال» شخص حواله داده شده و «محال علیه» کسی که بر او حواله داده شده، میباشد. پس محیل بدهکار و محال طلبکار و محال علیه کسی است که و ام را میپردازد.
حواله از جمله تصرفاتی است که نیازی به ایجاب و قبول ندارد و هرالفاظی که بدان ادای مقصود شود کافی است مانند: ترا حواله دادم بر.. و و ام ترا بگردن فلان کس انداختم و...
به علت نیاز بدان اسلام آن را مجاز دانسته است امام بخاری و مسلم از ابوهریره روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «مطل الغنی ظلم، وإذا أتبع أحدكم على ملئ فلیتبع» «طفره رفتن بدهکاری که قادر به بازپرداخت و ام خود باشد و از آن امتناعکند و عذری نداشته باشد، ظلم است هرگاه بدهکار یکی از شما را بکسی حواله دادکه قادر به پرداخت و ام باشد، آن را بپذیرد و قبول کند».
در این حدیث پیامبرصبه طلبکار امر کرده است که هروقت بدهکار او را بکسی دیگر حواله داد، که قادر بپرداخت و ام باشد، باید آن را بپذیرد و و ام خود را از او مطالبه کند، تا اینکه حق خویش را و صول میکند.
بسیاری ازعلمای حنبلی و ابن جریر و ابوثور و علمای ظاهریه بر آن هستند که طلبکار بایستی حواله برشخصی ثروتمند و قادر به پرداخت و ام را بپذیرد و بدین امر پیامبرصعملکند. و جمهور فقها گویند این امر برای و جوب نیست بلکه برای استحباب است یعنی پسندیده است که بپذیرد.
برای صحت حواله شرایط زیر لازم است:
۱- رضایت بدهکار و طلبکار لازم است نه رضایت کسی که بر وی حواله داده میشود و بدان حدیث فوق استدلال کردهاند که پیامبرصفقط از آن دو نام برده است و چون بدهکار حق داردکه بدهی خویش را بهر شکل که بخواهد بپردازد و طلبکار بر ذمه بدهکار حق دارد پس تا راضی نباشد این حق از ذمه و عهده او منتقل نمیشود. برخی گفتهاند رضایت طلبکار لازم نیست بلکه بر او و اجب است که بپذیرد چون پیامبرصدر آن حدیث بدان امر کرده است، چون او حق دارد حق خویش را بکمال و صول کند خواه از بدهکار باشد یا کسی که بجای او مینشیند.
و عدم رضایتکسی که بر وی حواله داده میشود، بدان جهت است که در حدیث نام او نیامده است، بعلاوه بدهکار او را بجای خویش نهاده است، در اینکه طلبکار طلب خویش را ازاو و صولکند، نیازی برضایت او نیست و حنفیه و اصطخری از علمای شافعیه رضایت او را نیز شرط کرده - (و معقول نیز غیر از این نیست چطور رضایت او شرط نیست در حالیکه او پرداختکننده و ام است).
۲- هر دو حق طلبکار و حواله باید درجنس و مقدار و نقدی و قرضی و خوبی و بدی تماثل و همسانی داشته باشند. پس اگر بدهی طلا باشد و حواله دهد که بجای آن نقره بگیرد صحیح نیست. یا بدهی و قتش رسیده باشد و حواله دهدکه پس از مدتی آن را بگیرد یا برعکس یا از حیث خوبی و بدی با هم تفاوت داشته باشند یا یکی بیش از دیگری باشد چنین حوالههائی صحیح نیست.
۳- استقرار بدهیباشد یعنی و ام ثابت شده باشد پس اگر کارمندی که هنوز استحقاق اجرت را نیافته است حواله داد حواله او درست نیست. (حواله دهنده باید مالکیتش و حقش بر آنچه که حواله بدان میدهدثابت باشد).
۴- هر دو حق باید معلوم باشند. مبلغ بدهی و مبلغ حوالت داده باید معلوم باشند.
اگر حواله صحیح باشد ذمت و عهده بدهکار ازبدهی پاک میشود و تبرئه میگردد. هرگاه شخصی که بروی حواله داده شده، مفلس شد و نابود شد، یا حواله را منکر شد ، یا مرد، دیگر طلبکار حقی بر بدهکار ندارد و این مذهب جمهور علما است. مالکیه گفتهاند مگر اینکه بدهکار طلبکار را فریب داده و او را بر شخصی حواله داده باشد، که چیزی ندارد.
مالک در موطا گفته است: نظر ما اینست که اگر بدهکاری طلبکاری را، برکسی حواله داد، که او مفلس شد یا مرد و ادعا نکرد که آن را بازپرداخت میکند در این صورت طلبکار چیزی برکسی که او را حوالهکرده است، ندارد و چیزی را از بدهکار اولی نمیگیرد و گفته است: ما در این مطلب اختلافی نداریم.
ابوحنیفه و شریح قاضی و عثمان بتی و دیگران گفتهاند: اگر شخصی که بر او حواله داده شده است مرد یا مفلس شد یا منکرحواله شد، باید به بدهکار و حواله دهنده رجوع شود.
کلمه شفعه از شفع بمعنی ضم و منضم ساختنگرفته شده است و پیش از اسلام نیز معروف و متداول بوده است، در نزد اعراب در زمان جاهلی هرکس میخواست، منزلی یا باغی را بفروشد، همسایه. و شریک و دوست او پیش او میآمد و او خواستار میگردید، که او را برای خریدن آن منزل یا باغی که میخواهد بفروشد، در اولویت قرار دهد و حق تقدم برای او قایل شود، نه اشخاصی که از او دورند. این معامله را شفعه و طالب آن را شفیع مینامیدند.
مقصود از شفعه در شرع آنست که چنین خانه یا منزلی که شفعه بدان تعلق میگیرد اجباراً با همان قیمت که مشتری خریده است، به شریک و اگذار گردد و به تملک طالب شفعه در آید، با همان بها و نفقات و هزینه.
شفعه بدلیل سنت نبوی ثابت شده و مسلمانان اتفاق بر شرعی بودن و مشروعیت آن دارند بخاری از جابربن عبدالله روایت کرده است که پیامبرصدرباره جائی که تقسیم نشده باشد، حکم به وجود شفعه فرمودهاند، و هرگاه تقسیم شده و حدود مشخص شده و راه جداگانهای برای آن ایجاد شده باشد؟ دیگر شفعه نیست.
شرع اسلام شفعه را یک عمل شرعی دانسته است تا از ضرر و زیان و خصومت و ایجاد دشمنی جلوگیری شود، چون دادن حق تملک کالائی که فرد بیگانه خریده است به «شفیع» موجب میشود که او ضرری را که ممکن است از طرف آن فرد بیگانه برایش حاصل شود، از خود دورکند، یعنی این حق سبب میشود که شفیع متضرر نشود.
امام شافعی گفته است این ضرر و زیان که ممکن است به شفیع و ارد آید عبارت است از هزینه و زحمت تقسیم و تفکیک ملک یا ضرر سو مشارکت یا ایجاد ساختمانها و غیر آن است.
به نظر جمهور فقهاء همانگونه که شفعه برای مسلمان هست، برای ذمی نیز هست. احمد و حسن و شعبی گفتهاند شفعه برای ذمی ثابت نمیشود چون دارقطنی از انس روایتکرده است که پیامبرصگفت: «لاشفعة لنصرانی» «شفعه برای نصرانی نیست».
بر شریک و اجب است که پیش از فروش مال مشترک خویش ازشریک خود اجازه کسب کند. پس اگرسهم ملک خود را فروخت و ازشریک خود اجازه نگرفته بود، حق اولویت و تقدم از آن شریک است.
و اگر شریک اجازه فروش را داده بود و گفت: بدان احتیاج ندارم یا درآن هدفی ندارم، بعد ازفروش حق طلب شفعه را ندارد و اینست مقتضای حکم پیامبرصکه بهیچ و جه معارض ندارد.
۱- مسلم از جابر روایتکرده است که گفت: «در هر ملک شرکتی و مشارکتی که تقسیم نشده باشد، پیامبرصحکم به شفعه کرده است، خواه منزل یا باغ باشد مالک حق ندارد آن را بفروشد تا از شریک خود اجازه نگیرد، و شریک مختاراست بین اینکه آن را خود بگیرد و بپذیرد، یا آن را ترککند. هرگاه شریک بدون اجازه شریک خودش سهم خود را فروخت، شریکش برای تصاحب آن با همان قیمت، استحقاق تملک آن را دارد و اولویت با وی است».
۲- از جابر روایت شده است که پیامبرصگفت: «من كان له شرك فی نخل أو ربعة فلیس له أن یبیع حتى یؤذن شریكه، فإن رضی أخذ وإن كره ترك» «هرکس درباغخرما یا منزلش شریک داشت او حق ندارد آن را بفروشد تا اینکه از شریکش کسب اجازه کند، که شریک اگر راضی شد خود سهم شریک خود را میخرد و اگر دوست نداشت آن را ترک میکند». بروایت یحیی بن آدم از زهیر از ابوالزبیر و سند روایت بشرط مسلم است. ابن حزمگفته است: شریک حق ندارد سهم خود را بفروشد مگر اینکه اول آن را برشریک یا شرکای خویش عرضه کند که اگر خواست یا خواستند آن را با همان قیمت که غیر شرکا میخواهند آن را برای خود بردارند و شریک بدان احقیت دارد و اگر نخواستند دیگر حقشان ضایع میشود و به هرکس بفروشد دیگر حق اعتراض ندارد و اگر پیش از آنکه سهم خود را برشریک خود عرضهکند، آن را فروخت به غیرشریکش، شریک مخیر است بین اینکه معامله را بحال خود بگذارد یا آن را باطلکند و سهم شریکش را بهمان قیمت که بفروش رفته است، برای خود بردارد و بگیرد.
ابن القیمگفته است این مقتضای حکم رسول الله است و معارضی ندارد و حکم قطعی آنست. برخی ازعلما و ازجمله علمای شافعیه امر در حدیث نبوی را بر استحباب حمل کردهاند نه بر و جوب.
نوویگفته است: این امر بر ندب حمل شده و یاران ما بر آن هستند و پسندیده میدانند که به شریک خود اعلامکندکه او میخواهد سهم خود را بفروشد و پیش از این اعلام، فروختن آن مکروه است نه حرام.
کوشش برای اسقاط حق شفعه جایز نیست، چون این کار موجب اسقاط حق مسلمان میشود، چون بطریق مرفوع از ابوهریره روایت شده است: «کاری را که یهودیان مرتکب میشدند، مرتکب نشوید که آنان تخطی از اوامر خدا میکردند و حلال دانستن حرامهای خدا را با کوچکترین بهانه و حیله پیش میگرفتند». و این مذهب مالک و احمد است.
ابوحنیفه و شافعی میگویند تلاش برای اسقاط حق شفعه جایزاست، بدینگونه که برای او اقرارکند به بعضی از ملک خود، تا بدین اقرار شریک او شود سپس باقیمانده را به وی بفروشد یا هبه کند.
۱- چیزی که درآن شفعه و اقع میشود باید ملک و عقار باشد مانند زمین و خانه و چیزی که بطور ثابت بدانها پیوسته است مانند نهال و درختکاشته شده و ساختمان و در و پنجره و امثال آنها که به هنگام معامله بطور مطلق جزء آن محسوب میشوند. چون جابر گفت: پیامبرصدرهرمال مشترکی که تقسیم نشده باشد خواه منزل یا باغ، حکم بشفعه را جاریکردند. و این مذهب جمهور فقها است.
اهل مکه و ظاهریه با این رای مخالف هستند و همچنین روایتی از احمد و گفتهاند درهرچیزی شفعه هست، زیرا این ضرر و زیانی که برای شریک درملک و آب و زمین پیش میآید،گاهی در اموال منقول نیز پیش میآید و جابر نیز گفته که: پیامبرصدر هر چیزی حکم به شفعه میکرد. ابن القیمگفته است: راویان این حدیث مورد اعتماد هستند و ابن عباس نیزگفته است که پیامبرصگفت: «براستی شفعه در هرچیزی هست». و مردان راوی آن مورد اعتماد و و ثوق هستند، لیکن تنها عیب این حدیث آنست که مرسل میباشد و طحاوی حدیث جابر راگواه بر آن گرفته است که دراسناد آن اشکالی نیست و ابن حزم نیزاین رای را تاییدکرده و گفته است: «در هر چیزی که مشترک بین چندکس باشد و تقسیم نشده باشد و بفروش برسد شفعه و اجب است خواه آن چیزقابل تقسیم باشد یا خیر، خواه زمین یا یک درخت یا بیشتر باشد، بنده یا جاریه و کنیز یا شمشیر یا مواد خوراکی یا حیوان یا هر چیزی باشدکه فروخته شود».
۲- کسی که شفیع میشود باید در مال مورد شفعه، شریک باشد و این شرکت باید پیش از عقد بیع و اقع شده باشد و نباید سهم طرفین یا شرکاء مشخص شده باشد بلکه مشارکت بصورت مشاع باشد، از جابر روایت شده که گفت: «پیامبرصدرهرچیزی که تقسیم نشده باشد، حکم به شفعه میکرد و هرگاه حدود مشخص میشد و راه جداگانه برای هر قسمت مشخص میگردید، دیگر شفعهای وجود نداشت». بروایت پنج نفر ازمحدثین بزرگ یعنی درهرچیزی که بطورمشاع مشترک و قابل تقسیم باشد شفعه ثابت است و هرگاه تقسیم شد و حدود و راهها مشخص گردید، دیگر شفعهای وجود ندارد. پس هرگاه شفعه برای شریک ثابت شد، در چیزی است که قابل قسم و تقسیم کردن باشد و شریک مجبور خواهد شد، که تقسیمکند، مشروط برآنکه بتواند بمانند پیش از تقسیم از آن نفع و سود ببرد، و لذا در چیزی که اگر تقسیم شود از حیز انتفاع بیفتد، شفعه نیست.
در منهاج گفته است: و هر چیزی که اگر تقسیم شود، فایده مقصود از آن از میان برود، مانند حمام و آسیاب و غیر، بنا بقول ارجح اصح درآن شفعهای نیست. مالک از ابن شهاب و از ابوسلمه بن عبدالرحمن و سعید بن المسیب روایت کرده استکه: پیامبرصدر چیزی که بین شرکاء تقسیم نشده باشد حکم به ثبوت شفعه میکرد و هرگاه حدود سهم شرکاء معین میشد، دیگر شفعهای نیست. و اینست مذهب علی و عثمان و عمرو سعید بن المسیب و سلیمان بن یسارو عمیر بن عبدالعزیز و ربیعه و مالک و شافعی و اوزاعی و احمد و اسحاق و عبیدالله بن الحسن و امامیه.
در کتاب «شرح السنه» آمده استکه: «اهل علم اتفاق نظردارند بر اینکه شفعه برای شریک هست در منزلی که قابل قسمت باشد، که هرگاه یکی ازشرکاء پیش از تقسیم، سهم خود را بفروشد شفعه درآن ثابت است، پس شرکای وی میتوانند سهم او را بشفعه با همان قیمتی که فروخته است، تصاحبکنند و برای خویش بردارند. و اگرآن را بچیزی فروخته بودکه قابل قیمتگذاری است مانند جامه و غیرآن شریکها قیمت آن را میپردازند».
لیکن برای این گروه همسایه حق شفعه ندارد و علمای حنفی با آن مخالفت کرده و گفتهاند که شفعه بر حسب ترتیب ثابت است، اول برای شریکی که سهم خود را تقسیم نکرده است سپس برای شریکی که سهم خود را تقسیمکرده است و لی در راهها یا صحن شریک است، سپس برای همسایه دیوار بدیوارو برخی از علما راه میانهای انتخاب کردهاند و گفتهاند اگر در ملکی شرکت و مساهمت درحقی ازحقوق آن ملک وجود داشته باشد، مانند شرکت درراه یا آب یا امثال آن و لی اگر به هیچ و جه مالکین با هم اشتراکی نداشته باشند و راه همه مشخص باشد شفعهای وجود ندارد.
و بدانچه که صاحبان سنن با اسناد صحیح از جابر روایت کرده و استدلال نمودهاندکه: پیامبرصگفت: «الجار أحق بشفعة جاره، ینتظر بها وإن كان غائبا إذا كان طریقهما واحدا»«همسایه برای شفعه همسایه خویش سزاوارتر است باید منتظر آمدن همسایه باشد اگر غایب باشد مشروط برآنکه راهشان یکی باشد». ابن القیم گفته است:
«احادیث جابر از نظر منطوق و مفهوم بر این مطلب دلالت دارند و داوری و اختلاف از آنها برخاسته است».
وگفته است: «اقوال سهگانه درمذهب احمد هست و عادلترین و نیکوترین آنها همین قول سوم است».
۳- مالی که در آن شفعه ثابت شده باشد، در برابر یک عوض و بدل مالی از ملکیت صاحبش بیرون رفته باشد، تا شفعه ثابتگردد -علمای حنفیگویند شفعه تنها در چیزی که فروخته شده است، ثابت است -بدینمعنی که بفروش رفته یا و جه المصالحه قرار گرفته یا در برابر دیه جنایت داده شده یا هبه شده یا بیع در برابر عوض معلوم چون دراین صورت هبه نیز در معنی بیع است.
پس اگر ملکیت او بدون عوض زایلگردد، دیگر حق شفعه ساقط است مانند هبه بدون عوض یا وصیت کردن یا به ارث رسیدن. در بدایه المجتهد آمده است که:
درباره شفعه در معامله تبدیل زمینی بزمینی اختلاف است سه روایت موجود است: منع و جواز و انتقال بین شرکاء و غیرشرکاء، که برای شرکاء بلا اشکال و برای غیر شرکاء جایز نیست.
۴- شفیع بلافاصله پس از اطلاع ازفروش سهم شریک خود، باید شفعه را بطریق ممکنه مورد اجرا بگذارد و طالب شفعه باشد، چنانچه اطلاع پیداکرد و بدون عذر طلب شفعه را بتاخیر انداخت، حق شفعه از او ساقط میگردد.
زیرا اگر شفیع بلافاصله حق شفعه خویش را مطالبه نکند و این حق او برسبیل تاخیر و تراخی باشد، مشتری دچار زیان و ضرر میگردد، چون ملکیت او ثابت نخواهد شد و نمیتواند درآن تصرفکند و آن را آباد سازد، زیرا نگران اینست که ممکن است تلاش و کوشش او بدون فایده بماند، و شفیع آن را تصاحبکند. لذا مطالبه فوری است، همینکه پس از اطلاع از فروش اقدام نکرد، حق شفعه ساقط میگردد. و اینست مذهب ابوحنیفه و راجح مذهب شافعی و روایتی از احمد .
این در و قتی است که شفیع غایب نباشد یا از فروش اطلاع نداشته باشد. و لی اگر غایب بود یا از بیع اطلاع نداشت یا نمیدانست که تاخیردر طلب شفعه موجب اسقاط آن میشود، در این صورت حق شفعه ساقط نمیشود.
ابن حزم میگوید: شفعه حقی است که خداوند آن را ثابتکرده است، پس با ترک طلب شفیع ساقط نمیشود، حتی اگر هشتاد سال یا بیشترباشد، مگراین که شخصاً انصراف خود را اعلام نماید. و میگوید: اینکهگفتهاند شفعه از آنکسی است که فوراً بدان قیامکند، سخنی است فاسد و نباید به پیامبرصنسبت داده شود. و مالکگوید و جوب فوری نیست بلکه درآن گشایش و و سعت هست. و ابن رشدگفته است که در این قول مالک اختلاف است که آیا این و قت و سیع محدود است یا خیر؟ یک بارگفته است: غیر محدود است و ساقط نمیشود مگر اینکه خریدار ساختمانی با تغییرات فراوان در آن پدید آورده و شفیع اطلاع داشته و سکوت پیشه کرده باشد.
باری دیگرگفته است این مدت، یک سال یا چند ماه یا بیش از یک سال است و بقولی ضعیف از او آمده است، تا پنج سال شفعه ساقط نمیشود.
۵- شفیع باید مبلغی را که مشتری برای خرید آن ملک پرداخته است، به وی مسترد دارد. خواه آن مبلغ یا قیمت آن را بوی بدهد یعنی بهای ملک یا بهای چیزی که ملک را بدان خریده است. درحدیث مرفوعی از جابر آمده است: «پرداخت بها بهتر است» بروایت جوزجانی.
اگر شفیع قادر بپرداختکل بها نباشد، شفعه ساقط میگردد. مالک و علمای حنبلی میگویند اگر بهایی که مشتری داده است، همهاش یا بعضی از آن نسیه و قرض باشد شفیع هم میتواند آن را بصورت نسیه یا قسطی بپردازد، آنگونه که در ضمن عقد بیع مورد توافق طرفین بوده است، مشروط برآنکه قادربه پرداخت آن باشد یا ضامن معتبری داشته باشد و الا باید نقداً بهای ملک را بپردازد تا مشتری ضرر نکند. شافعی و علمای حنفی گویند که شفیع مختار است اگر نقدی پرداخت، شفعه نقدی است و الا میتواند تا سر موعد نسیه آن را بتاخیر بیندازد.
۶- باید شفیع تمام ملک فروش رفته و سهم شریک خود را بردارد و اگر شفیع بخواهد بعضی از آن را بردارد حق او بکلی ساقط میشود و اگر شفیعان متعدد باشند و یکی ازآنان حق شفعه را ترککرد، باقیمانده شرکاء باید هم ملک را بردارند و الا نمیتوانند معامله را تقسیم کنند.
هرگاه شفیعان چند نفر بودند، و دارای سهام متفاوت بودند، بنا بقول مالک هریک به تناسب سهم خود از حق شفعه برخوردار است، و اصح دو قول شافعی و احمد نیز چنین است.
چون این حق شفعه بسبب ملکیت است و برحسب مقدارملکیت نیز به مالکان سهام، تعلق میگیرد. علمای حنفی و ابن حزمگفتهاند: بتعداد سران سهامدار شفعه تعلق میگیرد نه به سهام، چون سبب استحقاق طلب شفعه برای همه، شریک بودن است.
مالک و شافعی و اهل حجاز حق طلب شفعه را بوارثان نیز قابل انتقال میدانند و میگویند با موت شفیع باطل نمیشود پس هرگاه شفیع پیش از اطلاع از فروش شریکش بمیرد یا از آن اطلاع پیدا کرده و لی، فرصت گرفتن آن را نداشت و مرد این حق طلب شفعه بوارث او منتقل میگردد، بقیاس بر اموال ترکه و ارث احمد گفته است و قتی منتقل میگردد، که شفیع پیش از مرگ حق شفعه را مطالبه کرده باشد. علمای حنفی گفتهاند این حق همانگونه که قابل فروش نیست، به ارث نیز بکسی نمیرسد حتی اگرشفیع درحال حیات آن را نیز مطالبهکرده باشد، مگراینکه حاکم بدان حکمکرده و سپس شفیع مرده باشدکه درآن صورت قابل انتقال است.
اگر مشتری پیش ازاینکه شفیع ملک را به شفعه بگیرد، درآن تصرفکرده باشد این تصرف صحیح است چون او درملک خویش تصرفکرده است و اگر مشتری آن ملک را فروخته بود شفیع میتواند با یکی از این دو فروش آن را بردارد -فروش صاحب ملک بمشتری یا فروش مشتری به مشتری بعدی -و اگر مشتری آن را هبه کرده یا و قف نموده یا آن را به صدقه داده یا آن را مهر و کابین کرده یا مثال اینگونه تصرفات در آنکرده بود، دیگر شفعه نیست چون در این صورت اگر شفعه برقرار باشد شخصی که ملک را از او میگیرند بدون عوض ملکیت او را ازبین میبرند و ضرر را نباید با ضرر جبران کرد و لی اگر مشتری بعد از اجرای عمل شفعه درملک تصرف کند تصرف او باطل است چون همینکه شفیع مطالبهکرد حق خود را، آنگاه ملکیت مشتری سلب میشود.
هرگاه مشتری درملک مورد شفعه که شفعه بدان تعلق میگیرد، ایجاد ساختمان کرد یا در جزئی از آن درخت کاشت پیش از آنکه شفعه مطالبه شده باشد، سپس شخص ذی حق شفعه را مطالبه کرد، اختلاف است:
شافعی و ابو حنیفه گفتهاند شفیع میتواند ساختمان را تخریب و قیمت آن را بپردازد و قیمت درخت کنده شده را نیز به وی بپردازد یا او را مکلف به تخریب کند.
امام مالکگوید و قتی حق شفعه دارد که قیمت ساختمان را یا قیمت درختکاری را به مشتری بپردازد.
هرگاه شفیع در قبال و جه المصالحهای از حق شفعه خود بگذرد یا آن را به مشتری بفروشد این عمل وی باطل و موجب اسقاط حق او میشود و دیگرحق شفعه او ساقط میگردد و بر او است که آنچیزی که از مشتری گرفته است به وی برگرداند و این رای امام شافعی است.
و پیشوایان سهگانه دیگر فقهی این عمل را جایز میدانند و او میتواند چیزی را که مشتری به و ی بخشیده است تملک کند.
وکالت بفتح «و» و کسر آن بمعنی تفویض و و اگذاری است «وكلت أمری إلى الله» «یعنی كار خود را بخداوند واگذار وتفویض كردم». وبمعنی حفظ نیز آمده است: «حسبنا الله ونعم الوكیل»«خداوند ما را بس است و او نیکو نگهدارنده و حافظی است». در فقه مراد از و کالت طلب جانشینی و نیابت کسی است از کسی دیگر در کارهائی که نیابت در آنها پذیرفتنی است.
چون عمل و کالت مورد نیاز مردم است، اسلام آن را روا دانسته است، زیرا هر انسانی قادر نیست کهکارهای خویش را مستقیماً خودش انجام دهد، پس نیازمند بدان است که دیگری را بجای خود بگمارد تا آن کار را به نیابت از او انجام دهد در قرآنکریم آمده است درباره داستان اصحاب کهف: ﴿وَكَذَلِكَ بَعَثْنَاهُمْ لِیَتَسَاءَلُوا بَیْنَهُمْ قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هَذِهِ إِلَى الْمَدِینَةِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّهَا أَزْكَى طَعَامًا فَلْیَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَلْیَتَلَطَّفْ وَلَا یُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَدًا١٩﴾[الكهف: ۱۹]. «و بدینگونه برانگیختیم ایشان را تا سوال کنند از یک دیگر یکی از ایشان گفت: چقدر ماندید در این غار ؟ گفتند: روزی ماندیم یا کمتر گفتند: پروردگار شما داناتر است به مقدار زمانی که در این غار ماندید و درنگ کردید. یکی را از خودتان با این پولتان به این شهر بفرستید تا ببینید که کدام طعام پاکیزهتر است تا از آن روزی و رزقی را برایتان بیاورد و در کار خویش لطف بخرج دهد و نگذارد که کسی از مردم روزگار از شما آگاه شود».
خداوند از زبان حضرت یوسف میفرماید که او گفت به سلطان ﴿قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ٥٥﴾[یوسف: ۵۵]. «مرا بر خزاین زمین بگمارکه براستی من نگهدارنده آگاهی و دانائی هستم».و احادیث فراوانی داریم که و کالت را جایز میدانند و به جواز آن اشاره میکنند.
و در روایتی آمده است که پیامبرصابو رافع و مردی از انصار را و کیل خود قرار دادکه بوکالت از جانب او حضرت «میمونه» را به ازدواج پیامبرصدرآوردند و به ثبوث رسیده است که پیامبرصبرای ادای و ام و اثبات حدود الهی و اجرای حدود الهی از جانب خود و کیل گماردهاند و همچنین برای قربانی و تقسیم گوشت و پوست آن و امثال اینگونه کارها از جانب خود و کیل گماردهاند و مسلمین نیز بر جواز و کیل تعیینکردن، اجماع کردهاند بلکه اجماع دارند بر مستحب بودن و کالت گرفتن چون این عمل یکنوع تعاون بر «بر» و «تقوی» است که قرآنکریم مردم را بدان دعوت کرده است و سنت نبوی نیز آن را تشویق و ترغیب نموده که قرآن میفرماید: ﴿وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ﴾[المائدة: ۲]. «بر نیکوکردن و نیکی نمودن و تقوا همدیگر را یاری کنید و برگناه و عدوان و تجاوز همدیگر را یاری مکنید».و پیامبرصمیگوید: «والله فی عون العبد ماكان العبد فی عون أخیه» «تا زمانی که انسان به برادر دینی خویش کمککند خداوند نیز به و یکمک میکند و در یاری او است». و صاحب کتاب «البحر» نقل کرده است که و کالت گرفتن یک عمل شرعی است و بر جواز و شرعی بودن آن اجماع هست.
در اینکه و کالت نیابت است یا و لایت دو و جه هست بعضی گفتهاند و کالت نیابت از و کیل گیرنده است چون مخالفت با آن حرام است و بعضی گفتهاند که و کالت و لایت است چون میتوان با و کیل مخالفتکرد، اگر مخالفت با وی به مصلحت باشد و مصلحت بیشتری درآن مخالفت باشد، مثل اینکه به و کیل و کالت داده باشد که کالای او را بصورت قرض و مهلتی بفروشد، اگر او میتواند خودش آن را نقدی بفروش برساند، پس مخالفت با و کیل جایز است.
چون و کالت عقدی از عقود شرعی است، و قتی صحیح است و آثار شرعی بر آن مترتب میگردد، که ارکان آن یعنی ایجاب و قبول کامل باشد و برای ایجاب و قبول الفاظ معینی مشخص نشده است، بلکه هرقول و عمل که بر آنها دلالتکند، کافی است. نظر باینکه عقد و کالت عقد جایزاست، نه عقد لازم، پس هروقت هر یک از متعاقدین بخواهد میتواند آن را فسخ کند، و پشیمان گردد.
عقد و کالت به صورت منجز و بدون قید و شرط و همچنین بصورت تعلیقی که منوط به تحقق چیزدیگری باشد، یا موکول به آینده گردد یا به و قت معینی موکول گردد، یا مشروط بعملی شود، در همه این احوال عقد و کالت جایز است.
بصورت منجز مثل اینکه کسی بهکسی دیگر بگوید: ترا برای خرید یا فروختن فلان چیز و کیل خود قرار دادم. تعلیق مانند آنکه بگوید: اگر فلانچیز پدید آید یا تحقق پیداکرد، تو و کیل من هستی. اضافه به مستقبل و آینده مثل اینکه بگوید: هرگاه ماه رمضان آمد، تو و کیل من هستیکه... موقت نمودن مثل اینکه بگوید: ترا برای مدت یک سال یا برای اینکه چنین عملی را انجام دهی و کیل خود ساختم. و این مذهب حنفیه و حنابله است و رای علمای شافعیه اینست که و کالت بصورت تعلیقی جایز نیست.
قبول و کالت گاهی از جانب و کیل درمقابل مزد نیست و تبرعی است و گاهی در مقابل مزد و اجر است، چون قبول و کالت عملی و تصرفی است، برای غیر و بروی لازم نیست که حتماً آن را بپذیرد و جایز است که در برابر آن عوضی و مزدی بگیرد و آنوقت موکل و و کیل گیرنده، حق دارد که از و کیل بخواهد که از و کالت خارج نشود، مگر بعد ازمهلتی معین، که اگر برابر شرایط او عمل نکرد، باید عوض آن را بپردازد -علمای حنابله میگویند اگر کسیگفت این چیز را به ده دینار بفروش و هرچه بیشتر فروختی مال خودت باشد، بیع درست است و مبلغ زائد مال و کیل است، و مذهب اسحاق و دیگران نیز چنین است و ابن عباس آن را مثل مضاربه میدانست و در آن اشکالی نمیدید، و اگردر ضمن عقد اجرت و کیل را معینکند و کیل مزدور بحساب میآید و احکام و کیل مزدور و ماجور بروی اطلاق میشود.
و کالت و قتی صحیح است که شرایط آن بصورتکامل وجود داشته باشد که بعضی از این شرایط خاص موکل و و کیل گیرنده و بعضی خاص و کیل و بعضی خاص چیزی است که و کالت درباره آن میباشد یعنی محل و کالت.
باید موکل مالک تصرف درآن چیز باشد که برای آن و کیل میگیرد و خود حق تصرف در آن را داشته باشد.
بنابراین اگر کسی خود حق تصرف در چیزی را نداشته باشد، و کیل گرفتن او جایز نیست، مانند دیوانه و کودک غیر ممیز که هنوز رشد و عقل و تمییز ندارد، چون اینها خود فاقد اهلیت و شایستگی تکلف میباشند، و نمیتوانند خود مستقیما در ملک خویش تصرفکنند، و لیکودکی که بحد رشد عقلی و تمییز رسیده باشد میتواند برای چیزهائی که سود و نفع محض او در آنها است، و کیل بگیرد مثل اینکهکسی را و کیل کند، برای او هبه و صدقه و وصیت را بپذیرد. و لی اگر این تصرفات برای او ضرر محض داشته باشند مثل طلاق دادن و قبول هبه و صدقه در صورتی که ضرر و زیان آشکار و حتمی داشته باشند، صحیح نیست.
شرط و کیل آنست که عاقل باشد پس اگر دیوانه و سفیه و کودک غیر ممیز باشد و کیل قرار دادن وی جایز نیست و لی بقول علمای حنفی میتوان کودک ممیز و عاقل را و کیل قرار داد چون چنین کودکی مانند افراد بالغ برکارهای. دنیائی احاطه دارد و بعلاوه عمرو فرزند ام المومنین «ام سلمه» بوکالت از طرف مادرش، مادرش را بعقد ازدواج پیامبرصدرآورد، در حالیکه او کودکی بود که هنوز بسن بلوغ و احتلام نرسیده بود.
چیزی که برایش و کیل گرفته میشود، باید برای و کیل معلوم باشد یا اگر مجهول است و ناشناخته است نباید بطور مطلق و بسیار زیاد ناشناخته باشد، مگر اینکه موکل بصورت مطلق اورا و کیل خودقراردهد مثل اینکه به وی بگوید: هرچیزی که میخواهی برایم بخر. و این چیزی که برای آن و کیلگرفته میشود باید نیابت درآن پذیرفتنی باشد یعنی قابل نیابت باشد و به نیابت بتوان آن را انجام داد، پس و کالت برای همه عقودی که انسان میتواند خودش شخصاً انجام بدهد، جایز است. مانند فروش و خریدن و اجاره و اثبات و ام و یا تعیین چیزی یا داوری یا تقاضای چیزی و پیگیری آن و صلح و طلب شفعه و هبه و صدقه و رهن و قبول رهن و عاریه دادن یا گرفتن و ازدواج و طلاق و اداره اموال، خواه موکل خود حاضرباشد یا غایب و مرد باشد یا زن.
بخاری از ابوهریره روایتکرده است که مردی نزد پیامبرصشتری داشت و او پیش پیامبرصآمد و شتر خود را تقاضا کرد و پیامبرصفرمود، شتر اورا به وی بدهید و جستجو کردندکه شتری پیدا نکردند که مثل شتر خودش باشد بلکه هرچه بود از شتر خودش بهتر بود. پیامبرصگفت: اشکال ندارد شتری بوی بدهید که از شتر خودش بهتر باشد. آن مردگفت: با من و فا کردی خدا با تو و فاکند یعنی و ام مرا بطورکامل و بهتر پرداختی پیامبرصگفت: «إن خیركم أحسنكم قضاء» «براستی بهترین شما کسی است که نیکوتر و ام را میپردازد و بهتر از آنچه گرفته است باز پس میدهد».
قرطبیگفته است: از این حدیث که صحیح است بر میآید که شخص حاضر سالم میتواند از جانب خود و کیل بگیرد، چون پیامبرصبه یاران خود دستور داد که شتر وی را به طلبکار بدهند و این عمل ایشان و کیلگرفتن است در حالیکه حضرت محمد خودش نه بیمار بود و نه مسافر و این حدیث قول ابوحنیفه و سحنون را رد میکند که گفتهاند «اگر کسی خود حاضر و تندرست باشد و کیل گرفتن وی جایز نیست مگر اینکه خصم و طرف دعوی او راضی باشد». و این حدیث بر خلاف قول آنان میباشد.
فقها برای چیزهائی که و کالت در آنها جایز است، ضوابطی، نهادهاند و گفتهاند: هر عقدی که انسان خودش شخصا بتواند آن را انجام دهد میتواند برای انجام آن و کیل بگیرد.
چیزهائی که و کیل گرفتن برای آنها جایزنیست، اعمالی میباشند که نمیتوان به نیابت آنها را انجام داد مانند نماز و قسم خوردن و انجام عمل طهارت که در این حالات انسان نمیتواندکسی را و کیل بگیرد، چون هدف از این اعمال امتحان و آزمایش شخصی است و این هدف و غرض با عمل دیگران تحقق نمییابد.
هر و قت و کالت کامل شد، و کیل در چیزی که قبول و کالت آن راکرده است، امین است و ضمانت آن را ندارد، مگر این تجاوز کند و تعدی نماید یا کوتاهیکند و به و قت تلف شدن، سخن او مانند هر امینی دیگر پذیرفتنی است .
وکیلگرفتن برای اقامه دعوی در اثبات و ام یا ملکیت اعیان و دیگر حقوق بندگان، خواه موکل مدعی یا مدعی علیه باشد، مرد یا زن باشد، خواه طرف دعوی راضی باشد یا راضی نباشد چون این داوری و اقامه دعوی حق خالص موکل است پس او میتواند خود آن را تصدیکند یا برای خویش و کیل بگیرد آیا در اقامه دعوی و کیل میتواند بر علیه موکل خود اقرار کند؟ آیا و کیل حق دارد مال را که بدان حکمکرده است برای موکل خود بگیرد؟ پاسخ این پرسشها را در پایین خواهیم آورد:
اقرار و کیل بر علیه موکل در حدود و قصاص به هیچ و جه قبول نیست، خواه در مجلس قضاء و داوری باشد یا در غیر آن. و اما اقرار او بر علیه موکلش درغیر حدود و قصاص باتفاق پیشوایان فقه در غیر مجلس قضاء و داوری قبول نیست و درمجلس قضاء درآن اختلاف است که پیشوایان سهگانه فقهی بغیر از ابوحنیفه گفتهاند اقرار او قبول نیست چون اقرار در چیزی است که ملک او نیست و ابوحنیفه میگوید: این اقرار جایز و قبول است مگراینکه موکل بروی شرطکرده باشد که بر علیه او اقرار نکند و اعتراف به حق طرف دعوی ننماید.
کسی که به و کالت به اقامه دعوی و داوری گمارده شده است، برای قبض و دریافت، و کیل نیست، چونگاهی اتفاق میافتدکه شخص برای تقاضا و پیگیری و داوری دارایکفایت و صلاحیت است، و لیکن برای دریافت حقوق و قبض، امین نیست و اینست مذهب پیشوایان سهگانه فقهی بخلاف علمای حنفی که میگویند او میتواند مالی را که برای موکل خود بدست آورده است و اورا حاکمکرده است، دریافت نماید، چون دریافت این حقوق جزو مخاصمه و داوری است، و تا زمانی که آن را نگیرد، داوری پایان یافته تلقی نمیشود، پس و کالت در داوری شامل و کالت در قبض و دریافت نیز هست.
از جمله مسائل مورد اختلاف و کیلگرفتن برای استیفا و اجرای قصاص است. ابوحنیفه میگوید این عمل جایز نیست، مگر اینکه موکل خود حاضر باشد، پس اگر موکل غائب باشد، توکیل جایز نیست، چون موکل صاحب حق است و شاید اگر حاضر باشد عفو و گذشتکند، پس با وجود این شبهه جایز نیست. مالک میگوید جایز است اگر چه موکل حاضر هم نباشد و اصح دو قول شافعی و ظاهرترین روایت از احمد نیز چنین است.
اگر کسی را و کیل خود ساخت تا چیزی را برای او بفروشد و بطورمطلق بدون قید بهای معین، یا فروش نقدی یا نسیهای و کالت را به وی و اگذارکرد، اوحق ندارد که کالا را به کمتر از بهای مثل آن یا بصورت نسیهای بفروشد، پس اگر آن را به بهائی فروخت که در آن غبن بود و مردم بمثل آن مغبون و زیان دیده میشدند یا آن را بصورت نسیه فروخت، این فروش جایزنیست مگربرضای موکل چون اینکار با مصلحت موکل منافات دارد پس باید بوی مراجعه شود و معنی و کالت مطلق آن نیست که و کیل برحسب اراده و مشیئت خویش عملکند، بلکه بدینمعنی است که بصورت متعارف نزد تجار و بصورتی که سودمندتر باشد، برای موکل فروش را انجام دهد. و لی ابوحنیفه میگوید در این صورت و کیل میتواند بر حسب اراده خویش آن را بصورت نسیه یا حاضر و نقدی یا بکمتر از بهای مثل و مانند آن و بصورتی که معمولا مردم بدان اندازه زیانمند نمیشوند بفروشد، خواه به پول رایج آن شهر یا بغیرآن باشد. چون معنی و کالت مطلق اینست. و گاهی پیش میآیدکه انسان رغبت داردکه از بعضی ازملک خویش رهائی یابد، حتی اگربا زیان آشکاری هم باشد. این در صورتی است که و کالت بدون قید و بصورت مطلق بیان شده باشد، و لی اگر و کالت مقید باشد بر و کیل و اجب است که برحسب شرایط و قیود موکل رفتار کند و حق نداردکه با شرایط و قیود او مخالفتکند، مگر در جهت سود و نفع موکل که اشکال ندارد، بنابر این اگر او را مقیدکرده بود بفروش در برابر بهای معین و او آن را گرانتر و با مبلغ بیشتری فروخته بود، یا بوی گفت آن را بصورت نسیه بفروش و او نقدی فروخت، این بیع و فروش صحیح است.
اگر این مخالفت در جهت مصلحت و منفعت موکل نباشد این تصرف بنزد شافعی باطل میباشد و برای علمای حنفی این تصرف موکول برضای موکل است که اگرآن را روا بداند، صحیح است و الا صحیح نیست]علمای حنبلی میگویند: اگروکیل چیزی را خرید به بهای بیشتری ازقیمت مثل آن، یا آن را به بهایی که موکل معینکرده و عادتاً مردم بدان مغبون و زیان دیده نمیشوند خریده بود، معامله صحیح است و لی و کیل ضامن مبلغ اضافی است و دربیع نیز چنین است و لی اگر آن را به بهایکمتری فروخت و کیل ضامن مبلغ کاهش است و اما مبلغی که معمولا مردم بدان مغبون نمیشوند چه درخرید و چه درفروش مورد عفو و اقع شده و و کیل ضامن آن نیست.
در اینکه اگر کسی را و کیلکردندکه چیزی را بفروش برساند، آیا جایز است آن را برای خویش بخرد، اختلاف است. امام مالک میگوید او میتواند آن را به بهای بیشتری برای خویش بخرد و امام ابوحنیفه و امام شافعی و امام احمد بنا به اظهر دو روایت از او گفتهاند و کیل حق ندارد چیزی را که و کیل فروش آنست، آن را برای خود بخرد و صحیح نیست. چون انسان بر حسب عادت حرص است بر اینکه برای خود اشیاء را ارزان بخرد و غرض و هدف موکل آنست که و کیل تلاشکندکه کالای او را گرانتر بفروشد و این دو غرض با هم تضاد دارند.
کسی که و کیل است برای خریدن اگر مقید بشروطی و قیودی باشد، باید شرایط و قیود موکل خود را مراعاتکند، خواه مربوط به چیزی باشدکه خریده میشود یا مربوط به بهای آن باشد.
پس اگر و کیل چیزی را خرید، که ازاو نخواسته بودکه آن را بخرد، یا آن را بمبلغ بیشتر از آن خریده بودکه موکل تعیینکرده است، این خرید برای خود او خواهد بود نه برای موکلش:و اگر چیزی خریدکه بهتر از آن بودکه موکلگفته بود، اشکالی ندارد. عروه بارقی گفته است که پیامبرصبه وی دیناری داد تا یک قربانی یاگوسفندی برایش بخرد و او دوگوسفند خرید بدان دینار، که یکی را بیک دینارفروخت و یکگوسفند و یک دینار را برای پیامبرصبرد، که پیامبرصبرای او دعای خیر و برکت در بیعش نمود و او بعدها چنین شد که اگرخاک را میخرید از آن سود میبرد. بخاری و ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند.
و این روایت دلیل برآنست که اگر مالک مبلغیبه و کیل داد و چیزی را برایش توصیف نمود، که بدان مبلغ آن را بخرد و لی و کیل دو چیز بدان صفت و شرح خرید، این معامله صحیح است چون هدف موکل تحقق یافته و و کیل چیزی بر آن افزوده است و همچنین و کیل بگوید اینگوسفند را بیک دینار بفروش و او آن را بدو دینار فروخت یاگفت آنگوسفند را بیک درهم بخر و او به نیم درهم خرید جایز و صحیح است نزد شافعیه نیز همین طور است آنگونه که نووی در «روضه» نقلکرده است .
اگر و کالت مطلق باشد و کیل حق ندارد، چیزی را ببهای بیشتر از بهای مثل آن بخرد یا آن را بمبلغی بخردکه زیان آن آشکار باشد، اگر مخالف این رفتارکرد، این معامله در و جه موکل نافذ و قابل اجرا نیست، بلکه خرید برای خود و کیل منعقد میشود.
عقد و کالت در صورتهای زیر پایان میپذیرد:
۱- یکی از دو طرف عقد و کالت بمیرد یا دیوانه شود، چون زندگی و عقل از شرایط و کالت هستند، پس هرگاه مرگ یا دیوانگی حادث شد، این عقد باطل میشود.
۲- عمل مقصود و مراد از و کالت پایان یابد چون بعد ازانجام عمل مورد نظر دیگر و کالت معنی خود را از دست میدهد.
۳- درصورتیکه موکل و کیل خود را عزلکند و کالت باطل میشود اگرچه و کیل از آن هم اطلاع نداشته باشد -و این بنزد شافعی و حنابله است و آنچه که بعد ازعزل در دست و کیل میماند بصورت امانت میباشد- و لی علمای حنفی میگویند لازم است که و کیل از عزل خود اطلاع پیدا کند تا این عقد پایان یابد و پیش ازاینکه از عزل خویش اطلاع پیدا کند تصرف او مانند تصرفات پیش از عزل میباشد در همه احکام.
۴- وکیل خود خود را عزلکند در این صورت اطلاع موکل یا حضور او شرط نیست علمای حنفی این مطلب را شرط کردهاند تا موکل متضرر نشود.
۵- چیزی که محل و کالت است از ملک موکل خارج شود دیگر و کالت باطل میشود.
عاریت یکی ازاعمال نیکوئی است که اسلام آن را مورد تشویق و ترغیب قرار داده است خداوند میفرماید: ﴿وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ﴾[المائدة: ۲]. «همدیگر را در خیر و نیکی و تقوی یاریکنید و در انجام گناه و تجاوز و ستم همیاری نکنید».
انسگفت: درمدینه فزع و ترسی پیش آمد، پیامبرصاسبی را از ابوطلحه به عاربت گرفت که ، نام داشت و بر آن سوار شد و چون برگشت گفت: «ما رأینا من شئ وإن وجدناه لبحرا» «ما چیزی ندیدیم اگرچه این اسب بسیارسبک رو بود».
فقها در تعریف آن گفتهاند: عاریت یعنی اینکه مالک منافع ملک خویش را برای غیر خود بدون اخذ عوض مباح گرداند.
هر چیزی که دلالت بر آن کند موجب انعقاد آن میشود، خواه اقوال یا کردار باشد.
۱- عاریت دهنده باید اهلیت انجام اعمال خیر و تبرع را داشته باشد.
۲- چیزی که به عاریت داده میشود، باید اصل آن قابلیت آن داشته باشد که مورد استفاده قرارگیرد و اصل آن از بین نرود، و پس از استفاده باقی بماند.
۳- بهره و سود بردن و استفاده از چیزی که بعاببتگرفته میشود، باید مباح باشد.
ابوحنیفه و مالک میگویند: مستعیر میتواند چیزی را که بعاریه گرفته است بدیگری عاریه دهد، اگرچه مالک اجازه نداده باشد مشروط برآنکه آن چیز در اثر استعمال، اختلاف و تفاوت پیدا نکند.
علمای حنبلی میگویند: و قتیکسی چیزی را عاریه گرفت، مستعیر میتواند خود از آن استفاده کند یا کسی که جانشین او است و حق به اجاره دادن و عاریه دادن آن را ندارد مگر به اذن و اجازه مالک.
اگر مستعیر بدون اجازه مالک آن را بعاریه داد و نزد مستعیر دوم تلف شد مالک میتواند هرکدام را ضامن بداند و سرانجام ضمانمت بر دومی است، چون اوآن را گرفته است و ضامن آن بوده و دردست او تلف شده است پس ضمانت برعهده او است مانندکسی که چیزی را از غاصب غصب کند.
معیر یا عاریت دهنده، هر و قت بخواهد میتواند چیز به عاریت رفته را، پس بگیرد، مادام که سبب ضرر و زیان مستعیر نشود. اگر در استرداد آن ضرری برای مستعیر باشد، باید بوی مهلت بدهد تا از ضرر درامان باشد و بتواند از ضرر پرهیز کند.
بر مستعیر و اجب است چیزی را که بعاریت گرفته است و از آن استفاده مباح نموده است، آن را بصاحبش برگرداند، چون خداوند میفرماید: ﴿إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا﴾[النساء: ۵۸]. «خداوند بشما امر میکند که امانات را به صاحبش برگردانید».
ابوهریره گرید پیامبرصگفت: «أد الامانة إلى من أئتمنك ولا تخن من خانك» «امانت را به کسی برگردان که آن را بتو به امانت سپرده و شما را امین دانسته است و خیانت مکن بکسی که نسبت به تو مرتکب خیانت شده است». این حدیث را ابوداود و ترمذی بیرون آورده و ترمذی بصحت آن رای داده و حاکم نیز آن را حسن دانسته است. بروایت ابوداود و ترمذی که آن را صحیح دانسته است از ابوامامه روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «العاریة مؤداة» «واجب است که اصل عاریه اگر مانده باشد، بصاحبش برگردانده شود بعضیگفتهاند اگر تلف شود باید قیمت آن پرداخت گردد».
پیامبرصنهیکرده است از اینکه انسان همسایه خود را منعکند از کوبیدن میخ چوبی در دیوارش مادام که ضرری برای دیوار نداشته باشد. یا نهادن تیر چوبی بر دیوارش، از ابوهریره روایت شده که پیامبرصگفت: «لایمنع أحدكم جاره أن یغرز خشبة فی جداره» «هیچکس از شما همسایه خود را منع نکند از اینکه میخ چوبی در دیوار وی بکوبد یا تیر چوبی بر دیوارش نهد». ابوهریره گفت: چرا شما را میبینم که از این میخ چوبی رویگردان هستید و آن را نمیپذیرید، بخدای سوگند، آن را در میان شانههای شما میکوبم و آن را یعنی تیر چوبی را بمیان شانههای شما میاندازم. بروایت مالک.
علما در معنی حدیث اختلاف کردهاند که آیا اجازه دادن کوبیدن میخ و نهادن تیر چوبی بر دیوار همسایه و اجب است یا سنت و مندوب و پسندیده است؟
شافعی در این باره دو قول دارد و اصحاب مالک نیز دو قول دارند که اصح آنست برای ندب است ابوحنیفه و کوفیان نیز آن را مندوب میدانند نه و اجب و قول دوم شافعی و یاران مالک و جوب است که امام احمد و ابوثور و اصحاب حدیث نیز بر آن هستند و ظاهر حدیث نیز چنین است و کسانی که آن را مندوب میدانند میگویند بظاهر حدیث نمیشود عمل کرد و توقف کردهاند و ابوهریره گفت: چرا از آن رویگردان هستید و نمیگذارید که تیر چوبی را بر دیوار شما بگذارند و الله آن را برشانههای شما میاندازم. و این میرساند که یاران پیامبرصاز آن معنی ندب فهمیدهاند، نه معنی و جوب را و اگر آن را و اجب میدانستند همگی از آن رویگردان نمیبودند و خدا داناتر است.
و هر چیزی که برای مستعیر سودمند باشد و برای معیر زیان نداشته باشد، همین حکم را دارد و منع کردن آن برای معیر حلال نیست، و اگر صاحب دیوار ممانعت کند حاکم بدان دستور میدهد.
چون مالک از عمر بن خطاب روایتکرده است که ضحاک بن قیس درسرزمینی جوی میکشید و میخواست آن را از زمین محمد بن مسلمه عبوردهد، که محمد بن مسلمه مانع شد، ضحاکگفت: تو مرا از آن منع میکنی و حال آنکه برای تو منفعت داردکه زمین تو در اول و آخر از آن آب میخورد و برای آن زیان هم ندارد؟ باز هم محمد آن را منعکرد. ضحاک در این باره با عمر خطاب سخنگفت: عمر خطاب محمد را خواند و بوی دستور دادکه مانع او نشود. محمد اصرارکرد بر اینکه نگذارد. عمرگفت برادرت را از چیزی که بوی نفع میرساند و ترا زیانی ندارد منع مکن. محمد گفت نخیر نمیگذارم. عمر خطابگفت: بخدای سوگند او باید این جوی را از زمین شما بگذراند و لو اینکه از شکمت بگذرد و عمر دستور داد که ضحاک جوی خویش ازآنجا عبوردهد و ضحاک چنین کرد. و حدیثی هم از عمرو بن یحیی مازنی و از پدرش آمده استکهگفت: عبدالرحمن بن عوف جوئی داشت که درباغ و بستان پدرم بود و خواست آن را بناحیه دیگر از بستان منتقل کند و جدم که صاحب بستان بود، مانع او گشت و در این باره با عمر خطاب سخنگفت. او حکم کرد که عبدالرحمن جوی خود را تغییر مکان دهد و بسخن صاحب بستان اهمیت نداد. و اینست مذهب شافعی و احمد و ابوثور و داود و جماعتی از اهل حدیث. و لی ابوحنیفه و مالک میگویند چنین حکمی روا نیست، چون درعاریه اجباری نیست و بدان حکم نمیشود و احادیثی که گذشت رای اول را ترجیح میدهند.
هرگاه مستعیرعاریه را تحویلگرفت، و عاریه تلف شد، اوضامن آن است، خواه کوتاهیکرده یا نکرده باشد و اینست رای ابن عباس و عایشه و ابوهریره و شافعی و اسحاق.
در حدیث سمره آمده است که پیامبرصگفت: «على الید ما أخذت حتى تودی» «هر دستی ضامن چیزی است کهگرفته است تا اینکه آن را بصاحبش برگرداند». علمای حنفی و مالکی میگویند مستعیر و قتی ضامن میباشد که کوتاهی و تقصیر کند چون پیامبرصمیفرماید: «لیس على المستعیر غیر المغل ضمان، ولا المستودع غیر المغل ضمان» «کسی که چیزی را عادیه بگیرد و مرتکب خیانت نشود ضمانتی بعهده ندارد و کسی که چیزی را بودیعه گرفته و مرتکب خیانت نشود ضمانتی بعهده ندارد». دارقطنی آن را بیرون آورده است.
ودیعه از و دع الشییء یعنی آن را رها کرد،گرفته شده است. چیزی را که انسان نزد کسی ترک میکند و میگذارد تا آن را برایش حفظ و نگهداریکند، و دیعه نامیدهاند چون آن را نزد او رها میکند.
ودیعه نهادن یا و دیعه خواستن، هردو جایز هستند، قبول و دیعه برای کسی که درخود قدرت نگهداری آن را میبیند، مستحب و پسندیده است، آن و قت که قبول کرد بروی -مودع -واجب است که آن را در جای مناسب و امین حرز مناسب آن، آن را نگهداری کند. و دیعه نزد مودع امانت میباشد و بروی و اجب است که هرگاه صاحبش آن را خواست، آن را به وی برگرداند. خداوند گوید: ﴿أَمِنَ بَعْضُكُمْ بَعْضًا فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمَانَتَهُ وَلْیَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ﴾[البقرة: ۲۸۳]. «هرگاه یکی ازشما یکی دیگر را امین دانست و چیزی را به وی سپرد این شخص که امین دانسته شده است امانت را بصاحبش برگرداند و از پروردگارش تقوی داشته باشد و مرتکب خیانت نشود».و قبلا نیز حدیث: «أد الامانة إلى من ائتمنك...الخ» را بیان کردیم.
کسی که چیزی نزد وی بودیعه نهاده شده است -مودع -ضمانت بعهده ندارد مگر اینکه کوتاهی و تقصیرکند، یا نسبت بودیعه مرتکب جنایت شود، بعلت همان حدیثی که در باب عاریه از دارقطنی روایت شد. بروایت عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش پیامبرصگفت: «من أودع ودیعة فلاضمان علیه» «هرکس و دیعهای نزد او نهاده شد، ضمانتی بعهده ندارد». ابن ماجه آن را روایتکرده است. در حدیثی که بیهقی روایتکرده است آمده استکه: «لا ضمان على مؤتمن» «کسی که امین شمرده شده و امانت را بعهدهگرفته است ضمانتی بعهده ندارد».
حضرت ابوبکر درباره و دیعهای که در کیسهای بود و کیسه سوراخ شده بود و و دیعه تلف شده بود حکم کرد باینکه ضمانتی بعهده مودع نیست.
عروه بن الزبیر مالی از اموال بنی مصعب را نزد ابوبکربن عبدالرحمن بن حارث بن هشام بودیعت نهاده بود، آن مال یا بعضی از آن دچارآسیب شده بود عروه به وی خبر داد که ضمانتی بعهده شما نیست، چون تو امین دانسته شدهای و امین هستی. ابوبکر گفت: میدانستم که ضمانتی بعهده ندارم و لیکن نمیبایستی آن را به قریش بگوئی که امانت من ضایع شده است، سپس مالی را فروخت و آن امانت را قضا کرد و بازپرداخت.
هرگاه مودع ادعاکردکه و دیعه بدون تعدی و کوتاهی و ی، تلف شده است اگر سوگند یادکند سخنش مورد قبول است. ابن المنذر میگوید تمامکسانی که ازآنان آموختهایم اجماع دارند بر اینکه اگر مودع مال و دیعه را در جای مناسب و حرز نگهداریکرده بود و سپس مدعی شدکه ضایع و تلف شده است،.سخن او پذیرفته میشود.
در مختصر الفتاوی از قول ابن تیمیه آمده استکه: "اگرکسی ادعاکرد که او و دیعه را همراه مال خود نگهداری میکرده است و و دیعه بسرقت رفته و مال او باقی مانده است سخن او قبول نیست و او ضمانت آن را بعهده دارد.
انس مالک مدعی شد، که و دیعهای در نزد او از بین رفته و مالش مانده است عمر بن خطاب او را ضامن دانست و ضمانت را بعهده او قرار دارد.
اگر کسی مرد و ثابت شدکه و دیعهای پیش او بوده است و لی از آن خبری نبود و موجود نبود، این و دیعه و امی است بر او که باید از ماترک او بازپرداختگردد. هرگاه کسی مرد و نوشتهای نزد او یافته شد بخط خودش که درآن بوجود و دیعهای اقرار شده بود، این نوشته مورد اعتماد است و بدان عمل میشود، نوشته درست مانند اقرار بزبان است، مشروط بر اینکه خط او شناخته شود.
در قرآنکریم آمده است: ﴿أَمَّا ٱلسَّفِینَةُ فَكَانَتۡ لِمَسَٰكِینَ یَعۡمَلُونَ فِی ٱلۡبَحۡرِ فَأَرَدتُّ أَنۡ أَعِیبَهَا وَكَانَ وَرَآءَهُم مَّلِكٞ یَأۡخُذُ كُلَّ سَفِینَةٍ غَصۡبٗا٧٩﴾[الكهف: ۷۹]. «اما کشتی مال بینوایانی بود که و سیله آن در دریا کار میکردند، من خواستم آن را معیوب نمایم، چون پشت سر ایشان پادشاهی است همه کشتیهای سالم را بزور و غصب میگیرد».
غصب یعنی اینکه شخص حق دیگری را بگیرد و بزور و ظلم بر آن استیلا یابد و بزور آن را بستاند.
حکم غصب آنست که حرام است و مرتکب غصب گناهکار است خداوند گوید: ﴿وَلَا تَأۡكُلُوٓاْ أَمۡوَٰلَكُم بَیۡنَكُم بِٱلۡبَٰطِلِ﴾[البقرة: ۱۸۸]. «اموال همدیگر را در بین خود بناحق و باطل مخورید».
۱- در خطبه حجه الوداع که آخرین خطبه حج پیامبرصبود و بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند آمده است: «إن دماءكم وأموالكم وأعراضكم حرام علیكم كحرمة یومكم هذا، فی شهركم هذا، فی بلدكم هذا» «براستی خونهای شما و مالهای شما و آبروی شما بر شماها حرام است یعنی برشما حرام است که بخون و مال و آبروی و ناموس همدیگر تجاوز کنید همانگونه که هرگونه تجاوزی در این روز و در این ماه و در این
شهر بر شما حرام است و همانگونه که این روز و این ماه و این شهر برای همه محترم است خون و مال ناموس همه نیز محترم است».
۲- بخاری و مسلم از ابوهریره روایتکردهاندکه پیامبرصگفت: «لا یزنی الزانی حین یزنی وهو مؤمن، ولا یشرب الشارب حین یشرب وهو مؤمن، ولا یسرق السارق حین یسرق وهو مؤمن، ولا ینتهب نهبة یرفع الناس إلیه فیها أبصارهم حین ینتهبها وهو مؤمن» «کسی که مرتکب زنا میشود، در حین ارتکاب این جرم ایمان ندارد، چون اگر ایمان داشته باشد، از آن دوری میکند و همچنینکسی که مرتکب شرابخواری و دزدی و نبودن مال دیگران میشود، در حین ارتکاب این اعمال او مومن نیست چون ایمان انسان را از ارتکاب جرم و گناه باز میدارد».
۳- بروایت سائب بن یزید از پدرش پیامبرصگفت: «لا یأخذن أحدكم متاع أخیه جادا ولالاعبا، وإذا أخذ أحدكم عصا أخیه فلیردها علیه» «هیچکس ازشما کالای برادر دینی خودش را نه بجدی و نه بشوخی نگیرد و هرگاهکسی ازشما عصای برادرش را برداشت آن را بوی برگرداند». احمد و ابوداود آن را بیرون آورده و ترمذی آن را بیرون آورده و حسن دانسته است.
۴- دارقطنی از طریق انس به پیامبرصرسانده و نسبت داده است که: «لا یحل مال امرئ مسلم إلا بطیبة من نفسه» «مال مسلمان برای دیگری حلال نیست مگر برضای خاطر و طیب نفس او».
۵- در حدیث آمده است که «هرکس مال برادر دینی خود را بزور بگیرد خداوند آتش دوزخ را بروی و اجب میکند و بهشت را برایش حرام میکند یکیگفت: ای رسول الله اگرچه آن مال اندک هم باشد؟ فرمود حتی اگر هیزمی و شاخهای ازچوب اراک -چوب مخصوص مسواک کردن - هم باشد».
۶- بخاری و مسلم از عایشه روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «من ظلم شبرا من الارض طوقه الله من سبع أرضین» «هرکس باندازه یک و جب و بدست از زمین بمردم ظلمکند خداوند از هفت طبقه زمین بگردن وی طوق میاندازد».
هرکس زمین غصبی را کشتکند، زراعت و کشت از آن صاحب زمین است و غاصب حق ادعای هزینه را دارد این و قتی است که زرع و کشت درو نشده باشد و لی اگرمحصول درو شده بود، صاحب زمین تنها حق اجاره و مزد زمین را دارد نه محصول را. اگر کسی درزمین غصبی نهالکاشت یا ساختمان ساخت براو و اجب است که آنچهکاشته است، از زمین بکند و آنچه ساخته است و یران کند. درحدیث رافع بن خدیج آمده است که پیامبرصگفت: «من زرع فی أرض قوم بغیر إذنهم فلیس له من الزرع شئ، وله نفقته» «هرکس درزمین دیگران چیزی بکارد و کشتکند بدون اجازه و اذن آنان، چیزی از زراعت و کشت از آن او نیست و او حق دارد هزینه خویش را مطالبهکند».
این حدیث را ابوداود و ابن ماجه و ترمذی که آن را حسن دانسته است و احمد روایت کردهاند. و احمدگفته این حکم را از روی استحسان و برخلاف قیاس برگزیدهام. ابوداود و دارقطنی از حدیث عروه بن الزبیر بیرون آوردهاند، که پیامبرصگفت: «من أحیا أرضا فهی له ولیس لعرق ظالم حق» «هرکس زمین موات و بایر را آباد کند مال او است و کسی که بظلم و غصب ریشهای بکارد حقی ندارد یعنی عمل بظلم و ریشه ظلم ایجاد حق نمیکند». اوگفت:کسی که این حدیث را برایم نقل کرده است به من خبردادکه دومرد داوری را نزد پیامبرصبردندکه یکی از آنها در زمین دیگری نخلی کاشته بود، پیامبرصحکمکرد باینکه زمین از آن صاحب زمین است و بصاحب نخل دستور دادکه نخل خویش را بکند. اوگفت: من خود دیدم که صاحب خرما با تبر ریشه نخل را میزد و آن نخل را میکند از ریشه و حال آنکه آن نخلکاملا ریشه دوانده و تناور شده بود.
مادام که عمل غصب حرام باشد، استفاده و انتفاع از مغصوب یعنی چیزی که غصب شده به هرشکل و بهرصورت که باشد نیز حرام است و رد و برگشت دادن آن چیز غصب شده، اگرموجود باشد، همراه با چیزی که از آن پدید آمده و توام با رشد و نمو آن، و اجب میباشد، خواه از آن جدا شده باشد، یا بدان متصل باشد.
اگر مغصوب بگونهای باشد که به و سیله غاصب حامله شده باشد بعضی از علماء گفتهاند باید بین مالک و غاصب تقسیم شود مانند مضاربه. در حدیث سمره از پیامبرصآمده است: «على الید ما أخذت حتى تؤدیه» «هرکس ضامن چیزی است که آن راگرفته است تا اینکه آن را بصاحبش برگرداند». احمد و ابوداود و حاکم آن را صحیح دانستهاند و ابن ماجه آن را بیرون آورده است.
اگر مال مغصوب هلاک شد برغاصب و اجب است، که مثل آن یا قیمت آن را بپردازد، خواه این تلف شدن به و سیله اوصورتگرفته باشد یا به و سیله یک آفت آسمانی.
علمای مالکیه میگویند: کالاها و حیوان و غیرآن را از چیزهائی که قابل پیمانه کردن و و زنکردن نیستند اگربعد ازغصب تلف شدند غاصب ضامن قیمت آنها میباشد.
علمای حنفی و شافعی میگویند: هرکس چیز غصب شده را نابودکند، یا تباه سازد، ضمانت مثل آن را بعهده دارد، مگراینکه مثل آن پیدا نشودکه در این صورت عدول از آن جایز است.
و اتفاق دارند بر اینکه چیزی که قابل پیمودن و و زنکردن باشد هرگاه بعد از غصب تلف شدند، غاصب ضمانت مثل آنها را بعهده دارد اگرموجود باشد، چون خداوند میفرماید: ﴿فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡ فَٱعۡتَدُواْ عَلَیۡهِ بِمِثۡلِ مَا ٱعۡتَدَىٰ عَلَیۡكُمۡۚ﴾[البقرة: ۱۹۴]. «هرکس بر شما تعدیکرد بروی تعدیکنید آنگونه که بر شما تعدیکرده است».
هزینه و تکالیف برگشت دادن چیز غصب شده بصاحبش، بعهده غاصب است هر اندازه باشد. هرگاه در چیز غصب شده،کاهش بوجود آمده باشد، و اجب است که غاصب قیمت و بهای آنکاهش را بپردازد، خواه آن کاهش دراصل آن چیز پدید آمده باشد یا در صفت آن.
بر هر کس و اجب است که ازمال خود دفاع نماید، اگر کسی بخواهد آن را برباید یا ازوی بگیرد باید دفاع نماید، و دردفاع باید نخست از و سایل ساده و بطور ساده استفاده شود اگر سودمند و اقع نشود، از و سایل سختتر و شیوه سختتر استفادهکند، حتی اگر بجنگ و کشتارهم برسد. چون پیامبرصگفت: «من قتل دون ماله فهو شهید، ومن قتل دون دمه فهو شهید، ومن قتل دون دینه فهو شهید، ومن قتل دون أهله فهو شهید» «هرکس در برابردفاع از مال و جان و دین و خانواده و ناموسش کشته شود او شهید است و اجر شهادت دارد». بخاری و مسلم و ترمذی آن را روایتکردهاند.
هرگاه مالک چیزغصب شده خود را نزد کسی یافت، او بتصرف درآن سزاوارتر است، حتی اگر شخص آن را از غاصب هم خریده باشد، چون غاصب و قتی که آن را فروخته است، مالک آن نبوده و عقد بیع صحیح نیست، دراین صورت خریدار پولی را که برای خرید آن پرداخته است، باید از غاصب مسترد دارد و از او پس بگیرد.
ابوداود و نسائی از سمره روایتکردهاند که پیامبرصگفت: «من وجد عین ماله عند رجل فهو أحق به، ویتبع البیع من باعه» «هرکس اصل مال خود را نزدکسی یافت او بتصرف درآن سزاوارتر است و مشتری باید به فروشنده غاصب مراجعین کند و بهای پرداختی را از او پس بگیرد».
هرکس در قفسی را بگشاید که درآن پرندهای باشد و آن را رم بدهد او ضامن است و اختلاف کردهاند درباره اینکه اگر کسی در قفس راگشود و پرنده پروازکرد یا زانوبند شتر را بازکرد و شترگریخت: ابوحنیفهگوید بهیچ و جه بر وی ضمانتی نیست. مالک و احمدگویند براو ضمانت است خواه بعد ازگشودن درقفس یا باز کردن زانوبند فرار کنند یا مدتی بعد بیرون روند. از شافعی دو قول روایت شده است: بنا به قول قدیم مطلقاً ضمانتی بعهده ندارد و در قول جدید اگر بلافاصله بعد ازگشودن بگریزد ضمانت بر او و اجب است و اگر مدتی توقفکند سپس پرواز کند او ضمانتی بعهده ندارد.
لقیط یعنی طفل و کودک غیربالغی که در خیابان یافته میشود یا کسی که راه گم کرده و نسب او شناخته نیست.
حکم لقیط آنست که برداشتن و نگهداری آن فرض کفایه است، یعنی اگر یکی از آن نگهداری کرد، گناه آن از گردن همه مردم آن ناحیه میافتد و الا همه مردم آن ناحیه مسوول آن هستند. همانگونه که نگهداری از هر چیزی که گم شده و ضایع باشد و سرپرستی نداشته باشد، فرض است زیرا رها کردن و بحال خود گذاشتن آن، موجب تباهی و ضایع شدن آن میگردد و مادام که لقیط در کشور و قلمرو اسلام یافته گردد، به مسلمان بودن وی حکم میشود.
کسی که لقیط را مییابد اگر آزاده و عادل و امین و رشید و عاقل باشد او برای سرپرستی از وی شایستهتر است و بر او است که به تعلیم و پرورش او بپردازد و تعلیم و تربیت او و اجب است، سعید بن منصور درسنن خود روایت کرده است که سنین بن جمیله گفت: من لقیطهای (کودکی) یافتم و او را پیش عمربن خطاب بردم و معرف من به عمرخطابگفت: ای امیر مومنان سنین مرد درستکاری است. عمر گفت: آیا چنین است؟ گفت: آری. لذا عمر گفت: پس او را با خود ببر و او آزاد است نه بنده و تو سرپرستی و و لایت بر او را بعهده داری و هزینه زندگشین بعهده ما است. و در روایتی آمده است که هزینه شیر دادن بوی بعهده ما است.
اگر چنین لقیطی در دست شخص فاسق یا مبذر و باد دستی بود، از او گرفته میشود و باید حاکم کار تربیت و پرورش او را بعهده بگیرد.
اگر همراه لقیط مالی باشد و با وی یافته شود از آن بروی هزینه میشود و اگر با وی مالی یافته نشود، هزینه او از بیتالمال میباشد، چون بیت المال برای حوایج و نیازهای مسلمین است. اگر از بیتالمال میسر نباشد، بر هر کسی که از حال او اطلاع داشته باشد و اجب است که نفقه و هزینه او را بدهد، چون این عمل نجات و رهائی او از هلاکت و تباهی است و او این هزینه را از بیتالمال مطالبه نخواهد کرد، مگر اینکه قاضی بدان حکم کند، که او نفقهاش را بدهد که در این صورت حق دارد آن را مطالبه کند و اگر حاکم بدان اجازه نداده باشد، این هزینه و نفقه او تبرع و خیریه بحساب میآید.
هرگاه لقیط مرد و ارثی و ماترکی از خود گذاشت و و ارثی نداشت، ارث و ماترک او از آن بیت المال است و اگر کشته شود خونبهای او نیز از آن بیت المال است. کسی که لقیط را پیدا کرده و ارث او نیست پس ارث از آن او نیست.
هر کس لقیط را به خود نسبت دهد، خواه مرد باشد یا زن، لقیط به وی ملحق میشود مشروط براینکه پیدا شدن لقیط از او ممکن باشد، چون این عمل بسود و مصلحت لقیط است بدون اینکه بکسی ضرری برساند، در این صورت نسب و ارث او برای مدعی ثابت میشود. اگر بیش از یک نفر ادعای نسبت وی بخود کنند، او از آن کسی است که بر ادعای خویشگواه داشته و اقامه بینه کند و اگر هیچکدام گواه و بینه نداشته باشند یا همه آنان گواه و بینه داشته باشند، لقیط را بر قیافه شناسان عرضه میکنند که نسبت را به و سیله مشابهت تشخیص میدهند، هرگاه قیافه شناسی بدان حکم کرد و او مردی مکلف و عادل و با تجربه در قیافه شناسی بود حکم او قبول است.
از حضرت عایشه روایت شده است که یک بار پیامبرصپیش من آمد درحالی که سرور و خوشحالی از خطوط چهرهاش میدرخشید و گفت: «ألم تری أن مجززا المدلجی نظر آنفا إلى زید وأسامة وقد غطیا رؤوسهما وبدت أقدامهما، فقال: إن هذه الاقدام بعضها من بعض» «مگر نمیبینی که مجزز مدلجی اکنون به زید و اسامه نگریست در حالیکه روی و سر خود را پوشانده بودند و تنها پاهایشان پیدا بود و گفت: بعضی از این پاها با بعضی نسبت دارند و از همدیگرند». بخاری و مسلم این روایت را نقل کردهاند.
و اگر قیافه شناسی ممکن نشد، مدعیان بین خود قرعه کشی میکنند و قرعه بنام هرکس درآمد، لقیط از آن او است. حنفیه گویند: درباره نسب لقیط به قیافه شناسی و قرعه عمل نمیگردد، هرگاه جماعتی در ادعای انتساب کودکی بخود با هم مساوی باشند و مشترک بین آنان باشد او از همه آنان چون یک فرزند کامل ارث میبرد و همه آنان با هم از او ارث یک پدر میگیرند. چون پدر یکی بیش نیست.
هرمال پاک و معصومی که در معرض هلاک و تباهی باشد و مالک آن شناخته نشود، لقطه نامیده میشود و بیشتر بر چیزی اطلاق میشود، که حیوان نباشد و اما چنین حیوانی را ضاله یعنی حیوان گمشده مینامند.
حکم لقطه آنست که نگهداری آن مستحب است و برخی گفتهاند و اجب است برخی گفتهاند: اگر لقطه در محلی باشد که یابنده از آن اطمینان داشته باشد که تلف نمیشود، مستحب است که آن را بردارد و نگهداری کند. و لی اگر در محلی باشد که چنین نباشد بر او و اجب است که آن را نگهداری کند و اگر در خود طمع در آن را سراغ داشته باشد، نگهداریش حرام است و این اختلاف درباره یابندهای است که آزاده و بالغ و عاقل باشد، حتی اگر مسلمان هم نباشد، و لی غیر آزاده و کودک و غیر عاقل، مکلف نیست که لقطه را بردارد و نگهداری کند. اصل و دلیل بر داشتن و نگهداری لقطه روایتی است که از زید بن خالد آمده است که گفت: مردی بحضور پیامبرصآمد و از ایشان درباره لقطه سوال نمود: که فرمود: «اعرف عفاصها ، ووكاءها ، ثم عرفها سنة، فإن جاء صاحبها، وإلا شأنك بها قال: فضالة الغنم؟ قال: هی لك أو لاخیك أو للذئب قال: فضالة الابل؟ قال: مالك ولها معها سقاؤها وحذاؤها وترد الماء وتأكل الشجر حتى یلقاها ربها»«فرمود: کیسه و ظرفی که مالگمشده و یافته شده درآن قرار دارد و طناب و بندی که دهنه آن بدان بسته شده است، معرفی کن یعنی از مردم بخواه که نشانه آنها را بگویند و بگو فلان چیزی را پیداکردهام، مال کیست و نشانه کیسه و ظرف و دهان بند آن چیست؟ سپس تا یک سال انتظار پیدا شدن صاحبش را بکش و آن را بگو تاکسی آن را بشناسد و نشانه آن را بدهد که در این مدت اگر صاحبش پیدا شد چه بهترمال او را به وی برگردان، در غیر اینصورت خودت در آن تصرف کن بهر طریق که میخواهی. گفت: گوسفند یافته شده و گمشده چه طور؟ پیامبرصگفت: اگر تو آن را نگهدرای نکنی، شخص دیگری آن را نگهداری میکند یا حیوان درنده و گرگ آن را میخورد گفت: شترگمشده و یافته شده چه طور؟.
پیامبرصگفت: شما را با آن چهکار است؟ که آن خود بقدر کافی آب در شکم ذخیره کرده و کفش خویش بپا دارد و خود بموقع برای آب خوردن به آبشخور میرود و ازگیاهان و خارها میچرد تا سرانجام صاحبش بدان میرسد». بخاری و دیگران این روایت را با الفاظ مختلف روایت کردهاند.
آنچه گفته شد برای لقطه غیرحرم مکی بود و لی لقطه حرم مکی برداشتن آن حرام است مگر بمنظور نگهداری و پیگیری صاحبش تا پیدا شود، چون پیامبرصگفت: «ولا یلتقط لقطتها إلا من عرفها»«لقطه مکه و سرزمین حرم برداشته نمیشود و نگهداری نمیگردد، مگر اینکه کسی بمنظور پیدا کردن صاحبش و پیگیری آن، آن را بردارد». و «لا یرفع لقطتها إلا منشد»«لقطه مکه را برنمیدارد مگر کسی که دنبال صاحبش بگردد تا پیدا شود و میتوان آن را برداشت و بحکومت امین آنجا تسلیم کرد، مشروط بر اینکه جای مخصوص لقطه باشد و به امانت معروف و محل آن برای مردم معلوم باشد، چون اینکار برای مردم آسانتر است».
کسی که لقطه را مییابد و برمیدارد بر او و اجب است که علامات و نشانههای ممیزه و خاص آن را از قبیل ظرف و بند آن و نوع و جنس و مقدارآن را بخواهد که نام ببرند و بدینگونه سراغ صاحبش را بگیرد، که هرکس این مشخصات را درست گفت او صاحب آنست.
باید بمانند مال خویش از آن نگهداری کند، خواه بزرگ یاکوچک با اهمیت باکم اهمیت باشد و بعنوان و دیعه پیش او میماند، که ضمانت آن را بعهده ندارد، مگر اینکه درآن تعدی و تصرف نابجا کند. سپس باید خبر گمشده را بوسایل ممکن در بازارها و جایی کهگمان وجود صاحبش میرود در مجمع مردم پخشکند و از آن اعلام نماید، سپس اگر صاحبش پیدا شد و علامات و نشانه خاص و ممیزه آن را گفت یابنده و بردارنده آن میتواند لقطه را بوی تسلیم کند، حتی اگراقامه بینه هم نکند. و اگر کسی پیدا نشد، یک سال آن را نگهداری و از آن اعلام وجود میکند، چنانچه پس از یک سال کسی پیدا نشد، برای او حلال است که آن را صدقه بدهد یا خود از آن استفاده و بهرهبرداری کند. خواه فقیر یا ثروتمند باشد و ضمانت آن را بعهده ندارد. چون بخاری و ترمذی از سعید بن غفله روایت کردهاند که گفت: با اوس بن کعب ملاقاتکردم که گفت: کیسهای یافتم که یکصد دینار در آن بود، و برای تعیین تکلیف آن، بحضورپیامبرصرفتم و او گفت: یک سال آن را معرفی کن و انتظار پیدا شدن صاحبش را بکش و از آن اعلام وجود کردم و یک سال صاحبش را نیافتم سپس سه بار بحضور پیامبرصرفتم، پیامبرصگفت: ظرف و بند آن را نگهدار اگر صاحبش پیدا شد، چه بهتر و الا خود از آن استفاده کن.
درباره چیزی که در شاهراه و راه پر راه رو، یافته میشود از پیامبرصپرسش بعمل آمد که گفت: یک سال آن را معرفی کن، اگر خواهانی برایش پیدا شد، آن را به وی تسلیمکن و الا مال خودت است گفتند: چیزی که در و یرانه پیدا شود؟ گفت: از آن و از گنج و دفینه، خمس پرداخت میشود و بقیه آن مال یابنده است. ابن القیم گفت: فتوی دادن بدان معین و مشخص است، هرکس میخواهد مخالفت کند اهمیت ندارد، چون این حدیث معارضی ندارد که موجب ترک آن باشد.
آنچه تا بحال گفته شد، درباره چیزهائی بودکه خوردنی و بیاهمیت نباشند. چون اعلام وجود ازچیزهای خوردنی یافته شده و اجب نیست و خوردن آن جایز است، از انس آمده است که پیامبرصمیوهای را در راه یافت و از کنار آن گذشت و گفت: «لولا أنی أخاف أن تكون من الصدقة لاكلتها»«اگر از آن نمیترسیدم که ممکن است مال صدقه و زکات باشد آن را میخوردم». بروایت بخاری و مسلم.
و چیزهای بیاهمیت و حقیر لازم نیست که یک سال معرفی شود، بلکه تا زمانی باید آن را معرفی کرد که گمان میرود دیگر صاحبش بدنبال آن نمیگردد و یابنده میتواند بعد از آن، از آن بهرهمند شود. از جابر آمده است که گفت: «پیامبرصدرباره عصا و شلاق و طناب و امثال آن بما رخصت و اجازه داد، که هرگاه آنها را یافتیم از آنها استفاده کنیم= هرکس آن را یافت از آنها استفاده کند. احمد و ابوداود آن را بیرون آوردهاند.
از علی بن ابیطالب آمده است که او دیناری را در بازار یافته بود و آن را پیش پیامبرصآورد. پیامبرصگفت آن را سه روز معرفی کن و اعلام نما تا صاحبش پیدا شود و نشانه آن را بدهد و اوکسی را نیافت که سراغ آن را بگیرد. پیامبرصگفت: «آن را خودت بخور» عبدالرزاق آن را از ابوسعید نقل کرده است.
برداشتن و نگهداری گوسفند گمشده و امثال آن که ضعیف است و در معرض هلاک شدن و خوردن حیوانات درنده و حشی قراردارند جایز است و و اجب است که آنها را معرفی نمود، اگر صاحب آن پیدا نشد یابنده میتواند، آن را تصرفکند و غرامت آن را هر و قت صاحبش پیدا شد بپردازد. مالکیه میگویند: همینکه آن را پیدا کرد آن را تصرف میکند و ضمانتی بعهده ندارد، حتی اگر صاحبش را نیز بیابد چون بموجب حدیثی که گذشت بین خوردن گرگ و یابنده مساوات قایل شده است و بر گرگ غرامتی نیست پس بر یابنده نیز غرامتی نیست. و این اختلاف در حالتی است که بعد از خوردن آن صاحبش پیدا شود و الا اگر گوسفند موجود باشد و صاحبش پیدا شود و آن را مطالبه کند باتفاق نظر جمیع علما بایستی بوی برگردانده شود.
علما اتفاق نظر دارند بر اینکه گمشده شتر برداشته نمیشود و نگهداری آن صحیح نیست.
و پیش از آن حدیث بخاری و مسلم نقل شد که: «زید بن خالد از پیامبرصدرباره آن پرسش نمود و پیامبرصگفت: ترا با آن چه کار است؟ که آن خود بقدر کافی آب دارد و با پای خود بهرجا میرود و بموقع به آبشخور مراجعه میکند و گیاهان را میخورد تا اینکه صاحبش آن را پیدا کند». یعنی شترگمشده نیازی به بردارنده و نگهدارنده ندارد. چون آن خود قدرت و صبوری و تحمل تشنگی دارد و بدون مشقت با داشتن چنین گردن بلندی میتواند بچرد پس نیازی به نگهداری یابنده ندارد، بعلاوه اگر در جای خود بماند که گمشده است، صاحبش آسانتر آن را پیدا میکند تا اینکه آن را در میان شتران مردم جستجو نماید. و تا زمان خلافت عثمان بن عفان کار بدینمنوال بود و لی عثمان نظرش این بود که یابنده آن را تصرف کند و بفروش برساند و هر و قت صاحبش پیدا شد، بهای آن را بگیرد.
ابن شهاب زهری گفت: در زمان عمر بن خطاب شتران گمشده، فراوان بودند و کسی بدانها کاری نداشت، تا اینکه دوران خلافت عثمان بن عفان فرا رسید که او دستور داد آنها را معرفی کنند، سپس اگر صاحبانشان پیدا نشوند، آنها را بفروشند و هر و قت صاحبانشان پیدا شدند، بهای آنها بدانان پرداخت گردد. مالک آن را در موطاء ذکر کرده است.
حضرت علی بعد از حضرت عثمان دستور داده است که برای شتران گمشده خانهای ساخته بودند بدانها آنقدر علف داده شود که نه چاق شوند و نه لاغر سپس هرکس اقامه بینه میکرد که بعضی از آنها بوی متعلق هستند، آن را بوی میدادند و الا همچنان مانده بودند که آنها را نمیفروخت. و ابن المسیب آن را نیکو شمرده است.
شافعی و احمد گویند که گاو و اسب و استر و خر نیز حکم شتر را دارند]ولی شافعی گوید اگر آنها کوچک باشند چون نیازی به نگهداری دارند برداشته میشوند- بیهقی روایت کرده است که منذر بن جریر گفت: با پدرم در شهر بوازیج عراق بودم که دیدم گاوی را که گاوان ما آن را از خود میراندند پدرم گفت: این گاو چیست و چرا چنین است؟ گفتند: گاوی است که به گاوان ما ملحق شده است، پدرم گفت: آن را برانید و آن را راندند تا اینکه از دید ما پنهان شد سپس گفت: از پیامبرصشنیدهام که میگفت: «لا یأوی الضالة إلا ضال»«شتر و گاو گمشده و امثال آن را که خود میتوانند بچرند و از خود حمایت کنند و در طلب آب میایستند برنمیدارد و تصرف نمیکند مگر کسی که گمراه باشد».
ابوحنیفه میگوید: برداشتن آنها نیز جایز است. مالک گوید: و قتی آنها برداشته میشوند که خوف حیوانات و حشی و درنده در کار باشد و در غیر اینصورت جایز نیست.
هزینهای که یابنده در برابر گمشده متحمل شده است، آن را از صاحبش استرداد میکند مگر اینکه این هزینه در برابر استفاده از آن از قبیل سواری و دوشیدن باشد که در آن صورت حق مطالبه ندارد.
اطمعه جمع طعام است و عبارت است از چیزهائی که انسان آنها را میخورد و از آنها تغذیه میکند، خواه قوت باشند یا غیر آن. در قرآن آمده است: ﴿قُل لَّآ أَجِدُ فِی مَآ أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَىٰ طَاعِمٖ یَطۡعَمُهُۥٓ﴾[الأنعام: ۱۴۵]. «بگو در آنچه که بر من و حی شده است طعامی را نمییابم که بر خورنده آن حرام باشد مگر...».بدیهی است که طعام و خوراکیهائی حلال هستند، که پاک باشند و نفس بدانها مایل باشد که خداوند میفرماید: ﴿یَسَۡٔلُونَكَ مَاذَآ أُحِلَّ لَهُمۡۖ قُلۡ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُ﴾[المائدة: ۴]. «ای محمد از تو میپرسند که چه چیز برایشان حلال است، بگو همه چزهائی که پاک باشند و نفس بدانها مایل باشد حلال هستند».
و مقصود از کلمه «طیب» در اینجا چیزهائی است که نفس آن را پاک میداند و بدانها علاقمند است، و مشتهی میباشند. مانند: ﴿وَیُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَیُحَرِّمُ عَلَیۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ﴾[الأعراف: ۱۵۷]. «خداوند خوراکیهای پاک و حلال را برایشان حلال و خوراکیهای آلوده و حرام را برایشان حرام میکند».مواد خوراکی بعضی جامد و بعضی حیوانی هستند، مواد خوراکی جامد همگی حلال هستند مگر آلوده و نجس و یا بوسیله چیز دیگری نجس شده باشد یا مضر و مست کننده و یا متعلق بدیگری باشند که اینها حرام میباشند مواد نجس مانند خون و امثال آن و مواد آلوده مانند روغنی که موش مرده در آن باشد. چون پیامبرصدر روایتی که بخاری از میمونه نقل کرده است و از او سوال شده درباره روغنی که موش در آن افتاده باشد گفت: «القوها، وما حولها فاطرحوه، وكلوا سمنكم»«موش را و پیرامون آن را دور بریزید و بقیه روغنتان را بخورید».
از این حدیث استنباط میشود که جامد هرگاه جانور مرداری در آن افتد پیرامون آن دور ریخته میشود، و قتی که متحقق باشد که اجزای آن بدیگر قسمتها نرسیده است.
و اما مواد خوراکی مایع با برخورد به چیزهای نجس و آلوده، آلوده و نجس میشوند.
مراد سمی و زهری که از کژدم و مار و زنبور و گیاهان سمیگرفته میشود و مواد جماد مانند زرنیق اینها همگی حرام هستند چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِكُمۡ رَحِیمٗا٢٩﴾[النساء: ۲۹]. «بدست خود خود را مکشید چون خداوند با شما مهربان است».و ﴿وَلَا تُلۡقُواْ بِأَیۡدِیكُمۡ إِلَى ٱلتَّهۡلُكَةِ﴾[البقرة: ۱۹۵]. «بدست خود خود را به هلاکت میندازید». و در روایتی که ابوهریره از پیامبرصنقل کرده است آمده: «من تردى من جبل فقتل نفسه فهو فی نار جهنم یتردى فیها خالدا مخلدا فیها أبدا»«کسی که خود را از کوه پرتکند و خود را بکشد جاویدان خود را درآتش دوزخ انداخته و هلاککرده است». «ومن تحسى سما فقتل نفسه فسمه فی یده یتحساه فی نار جهنم خالدا مخلدا فیها أبدا، ومن قتل نفسه بحدیدة فحدیدته فی یده یتوجأ فی نار جهنم خالدا مخلدا فیها أبدا» «هرکس با مواد سمی و زهر آلود یا با کارد و ابزار برنده خودکشی کند و سیله هلاک او بدست او است و او خود خود را در آتش دوزخ جاویدان میکند و همیشه میماند». بروایت بخاری
مواد سمّی آنمقدارش حرام است که زیان آور و مضر باشد اما مواد غیر سمی که بعلت ضرر حرام هستند مانند گل و خاک و سنگ و زغال و غیر آن که خوردن آنها زیان دارد به دلیل قول پیامبرصاست که گفت: «لا ضر ولا ضرار»«نباید نه بخود ضرر رساند و نه به دیگران».
که احمد و ابن ماجه آن را نقل کردهاند. سیگار و دخانیات نیزکه برای تندرستی زیانآور است و تبذیر و اسراف و اضاعه مال است نیز، داخل درآن است و حرام میباشد.
مواد سکرآور مانند میو مواد الکلی و مخدرات دیگر همگی حرام میباشند. و موادی که حق غیر بدان تعلق داشته باشد مانند کالاهای دزدیده و غصب شده، بتمامی حرام میباشند، مواد خوراکی حیوانی هم دو قسم هستند، حیواناتی که در دریا زندگی میکنند، همگی حلال گوشت هستند، و حیوانات بری و خشکی که در خشکی زندگی میکنند، خواه چهارپا یا پرندگان باشند یعنی جانوران خشکزی که در خشکی زندگی را بسر میبرند، بعضی حلال گوشت و بعضی حرام گوشت میباشند.که شریعت اسلام به تفصیل آنها را بیان کرده است: ﴿وَقَدۡ فَصَّلَ لَكُم مَّا حَرَّمَ عَلَیۡكُمۡ إِلَّا مَا ٱضۡطُرِرۡتُمۡ إِلَیۡهِۗ﴾[الأنعام: ۱۱۹]. «براستی خداوند به تفصیل چیزهایی که برشما حرام شده است مگر در و قت ضرورت و ناچاری همه را بیان کرده است».
که این تفصیل سه چیز را و سه حکم را دربر میگیرد:
اول چیزهائی که بصراحت مباح اعلام شدهاند دوم چیزهائی که بصراحت حرام اعلام شده و سوم چیزهایی که شارع از آنها سکوت کرده است.
جانوران دریائی: جانوران دریائی و بحری همگی حلال گوشتند مگر اینکه سم داشته باشند که آنوقت بجهت ضرر حرام هستند، این جانوان دریائی حلال گوشتند، خواه ماهی یا غیرماهی باشند و خواه شکار شوند یا مرده یافته شوند و خواه مسلمان یا غیر مسلمان و کتابی و بت پرست آن را شکار کرده باشد. جانوران دریائی نیازی به ذبح سربریدن ندارند بدلیل این آیه: ﴿أُحِلَّ لَكُمۡ صَیۡدُ ٱلۡبَحۡرِ وَطَعَامُهُۥ مَتَٰعٗا لَّكُمۡ وَلِلسَّیَّارَةِۖ﴾[المائدة: ۹۶]. «برای شما شکار دریا و مواد خوراکی دریائی که ذخیره شده و همه مواد خوراکی دریائی حلال شده است تا بهرهای باشد شما را و مسافران را».ابن عباس گفته است، طعام دریا یعنی آنچه که دریا آن را کنار انداخته و بیرون انداخته است. دارقطنی آن را روایت کرده است. باز هم از او روایت شده است که طعام دریا یعنی آنچه که در دریا مرده است. چون بروایت ابوهریره مردی از پیامبرصسوالکرد که ای رسول الله ما به مسافرت دریا میرویم و آب اندک با خود داریم، اگر بدان آب و ضو بگیریم تشنه میمانیم آیا میتوانیم با آب دریا و ضو بگیریم؟ رسول الله گفت: «هو الطهور ماؤه والحل میتته»«دریا آبش پاک و مردارش حلال گوشت است». که پنج نفر از اصحاب صحاح آن را روایت کردهاند. و ترمذی آن را صحیح و حسن دانسته است. درباره آن از محمد ابن اسماعیل بخاری سوال کردهام که او گفته است: این حدیث صحیح است.
بسیار پیش میآید که ماهی را نمک زده و خشک میکنند تا مدت زمان بیشتری بماند و از انواع مختلف و با اسمهای مختلف ماهی را چنین میکنند که همگی آنها بهر اسمی باشند پاک و حلال گوشت هستند و مادام که ضرر نداشته باشند خوردن آنها حلال است و اگر ضرر داشته باشند به جهت ضرر و زیان برای تندرستی حرام هستند.
در دیری از علمای مالکیه میگوید: آنچه که بدان باور دارم آنست که ماهی «فسیخ» که تا نمیرد نمک زده نمیشود و نگهداری نمیشود پاک است و خون جاری و قتی نجس است که بیرون بیاید و بعد از مرگ ماهی اگر در آن خونی باشد، حکم خونی دارد که در رگهای حیوان ذبح شده شرعی باقیمانده است پس رطوبتهای خارج شده از آن بدون شک پاک میباشند.
علمای حنفی و حنبلی و بعضی از مالکیه نیز چنین نظری دارند.
«حیوان و جانورانی هستند که گاهی در خشکی و گاهی در دریا هستند».
ابن العربی گفته جانورانی که هم درخشکی و هم در دریا زندگی میکنند صحیح آنست که مردارشان حرام است.
چون دلیل حرمت و دلیل حلال بودن با هم متعارض هستند و احتیاطاً بدلیل حرمت عمل میشود اما غیر ابن العربی از علما میگویند هر چیزی که عملا دردریا باشد و در دریا بمیرد مردارش حلال است اگرچه امکان زندگی در خشکی را نیز داشته باشد مگر قورباغه که از کشتن آن نهی شده است.
از عبدالرحمن بن عثمان روایت شده که پزشکی درباره قورباغهای که از آن دارو میگرفت از پیامبرصپرسش کرد، پیامبرصاو را از کشتن آن نهیکرد . ابوداود و نسائی و احمد آن را روایتکرده و حاکم ابن حجر به صحیح بودن آن رای داده است.
حیوانات حلال گوشت خشکی که بصراحت از آنها نام برده شده است، بقرار زیر میباشد:
حیوانات چهارگانه: ﴿وَٱلۡأَنۡعَٰمَ خَلَقَهَاۖ لَكُمۡ فِیهَا دِفۡءٞ وَمَنَٰفِعُ وَمِنۡهَا تَأۡكُلُونَ٥﴾[النحل: ۵]. «خداوند چهارپایان هشتگانهای که به تفصیل در سوره انعام ذکر کرده است برای مصالح شما آفریده است که از پشم آنها و پوست آنها خود را گرم نگاه میدارید و استفاده میکنید و از نسل آنها و سواری و دوشیدن و گوشت و پشتشان منافع دارید و از آنها میخورید».
﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَوۡفُواْ بِٱلۡعُقُودِۚ أُحِلَّتۡ لَكُم بَهِیمَةُ ٱلۡأَنۡعَٰمِ إِلَّا مَا یُتۡلَىٰ عَلَیۡكُمۡ﴾[المائدة: ۱]. «ای مومنان به عهد و پیمانهای خویش و فا کنید و حیوانات چهارپا «انعام: شتر و گاو و گوسفند» برای شما حلال است جز چندتائی که بر شما خوانده میشود مانند: مردار، خون جاری و روان و گوشت خوک و غیر آن که در این سوره آمده است».انعام شامل شتر و گاو و گاومیش و گوسفند و بز و آهو، کوهی و اهلی و اینها، همگی میشودکه باجماع همه حلال گوشت هستند و درحدیث رخصت حلال بودن انواع مرغ و خروس و پرندگان و اسب و گورخر و سوسمار و مارمولک و خرگوش و کفتار و ملخ و گنجشکها نیز بیان شده است.
مسلم بروایت از ابوالزبیر و عمر خطاب آورده است که از جابر پرسیدم درباره سوسمار؟ که گفت: آن را نخورید و آن را پلید شمرد. و عمر خطاب گفت: پیامبرصآن را حرام نکرده است و خداوند به و سیله آن بعده زیادی سودمیرساند و بیشتر چوپانان از آن میخورند و اگر پیش من میبود، آن را میخوردم.
ابن عباس از خالد بن الولید روایت کرده است که او همراه پیامبرصنزد خالهاش میمونه ام المومنین رفت و او گوشت سوسماری که زن خویشاوندش از نجد آورده بود در پیش پیامبرصنهاد و پیامبرصعادتش این بود، که تا از چیزی سوال نمیکرد که چیست نمیخورد و زنان پیامبرصاتفاق کردند بر اینکه به وی نگویند تا ببینند که مزه آن را چگونه مییابد و چون از آن چشید آیا آن را میشناسد؟ چون از آن پرسش کرد و آن را دانست، آن را رها کرد و از آن بدش آمد، خالد از او پرسید، آیا حرام است؟ گفت: نخیر لیکن خوراکی است که در میان قوم من نیست و من میبینم که از آن خوشم نمیآید. خالد گفت: آن را سوی خود کشیدم و از آن میخوردم، در حالیکه پیامبرصبدان مینگریست.
عبدالرحمن بن عمار گفت از جابر پرسیدم آیا میتوانم گوشت کفتار را بخورم؟ گفت: آری گفتم: آیا شکاری است؟ گفت: آری گفتم تو آن را از پیامبرصشنیدهای؟ گفت: آری. ترمذی آن را با سند صحیح روایت کرده است.
از جمله کسانی که خوردن کفتار را جایز میدانند شافعی و ابویوسف و محمد و ابن حزم میباشند، امام شافعی درباره آن گفت: براستی عربها از آن خوششان میآید و آن را میستایند و همواره در بین صفا و مروه خرید و فروش میشد، بدون اینکه کسی منکر آن باشد. بعضی از علما آن را سبع و حیوان درنده دانسته و گوشتش را حرام میدانند. و لی حدیث حجت بر علیه رای آنان است، ابوداود و احمد ذکر کردهاند که از عبدالله ابن عمر درباره خارپشت سوال شد، این آیه را خواند: ﴿قُل لَّآ أَجِدُ فِی مَآ أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَىٰ طَاعِمٖ یَطۡعَمُهُۥٓ﴾[الأنعام: ۱۴۵]. یعنی حلال است. پیرمردی نزد او بود گفت: از ابوهریره شنیدم که میگفت: از آن، پیش پیامبرصنام بردند او گفت: «خبیثة من الخبائث»«خارپشت خبیثی است از خبیثها یعنی ناپاک است». عبدالله گفت اگر پیامبرصچنینگفته باشد سخن سخن او است. این روایت از عیسی بن نمیله است که ضعیف است شوکانی گفت: این حدیث نمیتواند درباره خارپشت نص، عام آیه فوق را تخصیص دهد، پس بنا بر رای شوکانی خوردنش حلال است.
مالک و ابوثور گفتهاند و از شافعی و لیث نیز حکایت شده است که خوردن آن اشکال ندارد، چون عربها از آن خوششان میآید و حدیثش ضعیف است و علمای حنفی آن را مکروه میدانند و عایشه گفته است موش -ظاهراً صحرائی- حرام نیست و این آیه فوق: ﴿قُل لَّآ أَجِدُ﴾را خواند و مالک میگوید خوردن حشرات زمین و کژدمها و کرمها و بچه زنبور عسل در عسل و کرم پنیر و کرم خرما و امثال آن اشکالی ندارد.
قرطبی گفته است که حجت وی قول ابن عباس و ابوالدرداء بوده است: «آنچه که خداوند از حلال بودن آن نام برده حلال است و آنچه که خدا حرام کرده است حرام است و آنچه که خداوند از آن سکوت کرده است مورد عفو و اقع شده است».
امام احمد درباره باقلای کرم زده گفت: پرهیز از آن بنزد من دوست داشتنیتر است و اگر کسی از آن بدش نیاید و آن را پلید نداند امیدوارم که خوردن آن اشکالی داشته باشد.
و گفت: خرمای کرم زده اشکال ندارد که کرمش جستجو شود، چون از پیامبرصروایت شده است که خرمای کهنهای پیش او آوردند، شروع کرد بجستجوی کرم آن و آن را تفتیش میکرد و کرمش را بیرون میانداخت. ابن قدامه گفته است که این بهتر میباشد.
بقول ابن شهاب و عروه و شافعی و علمای حنفی و بعضی از علمای مدینه خوردن حشرات و جانوران موذی مانند مار و موش صحرائی و امثال آنها که کشتن آنها جایز است روا نیست خلاصه هر چیزی که کشتنش روا باشد خوردن و سر بریدنش جایز نیست.
شافعی گفته است خوردن بید استر و راسو اشکالی ندارد. درباره گنجشک و امثال آن پیامبرصگفت: «ما من إنسان قتل عصفورا فما فوقها بغیر حقها إلا سأله الله تعالى عنها.قیل: یا: رسول الله، وما حقها؟ قال: یذبحها فیأكلها ولا یقطع رأسها یرمی بها»«هر انسانی که گنجشکی یا چیز کوچکتری از آن را بناحق بکشد خداوند او را مورد بازخواست قرار میدهد گفتند ای رسول الله حق آنها چیست که مراعات شود؟ فرمود آنکه آنها را سر ببرید و بخورید نه اینکه سرشان را کند و دور انداخت». نسائی آن را روایت کرده است. برخی از اصحاب همراه پیامبرصگوشت هوبره = حباری را خوردهاند. ابوداود و ترمذی آن را روایت کردهاند.
طعامهایی که در کتاب خدا از حرمت و حرام بودن آنها سخن رفته محصور است در ده چیزی که در این آیه آمده است: ﴿حُرِّمَتۡ عَلَیۡكُمُ ٱلۡمَیۡتَةُ وَٱلدَّمُ وَلَحۡمُ ٱلۡخِنزِیرِ وَمَآ أُهِلَّ لِغَیۡرِ ٱللَّهِ بِهِۦ وَٱلۡمُنۡخَنِقَةُ وَٱلۡمَوۡقُوذَةُ وَٱلۡمُتَرَدِّیَةُ وَٱلنَّطِیحَةُ وَمَآ أَكَلَ ٱلسَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّیۡتُمۡ وَمَا ذُبِحَ عَلَى ٱلنُّصُبِ وَأَن تَسۡتَقۡسِمُواْ بِٱلۡأَزۡلَٰمِۚ ذَٰلِكُمۡ فِسۡقٌۗ﴾[المائدة: ۳]. «بر شما حرام شده است خوردن گوشت مردار و خون روان و جاری و گوشت خوک و گراز و گوشت حیواناتی که برای غیر خدا و بنام غیر خدا ذبح میشوند و گوشت حیوانی که خفه شده است و گوشت حیوانی که در اثر ضربت کشته شده و ذبح نشده است و گوشت حیوانی که ازمکان بلندی پرت میشود و ذبح نشده و مرده است و گوشت حیوانی که در اثر شاخ زدن حیوان دیگری مرده و ذبح نشده است و گوشت حیوانی که به و سیله حیوانات درنده مجروح شده و بدون ذبح مرده باشد مگر اینکه آن را زنده دریابید و ذبح کنید و گوشت حیوانی که برای بتها و طاغوت و بقصد تعظیم آنها ذبح شده باشد و همچنین برشما حرام کرده است که و سیله تیرهای مخصوص طلب قسمت کنید و بدانها قرعه بکشید اینکارها و ارتکاب آنها خروج از جاده مستقیم شریعت و فسق و گناهکاری است».و این آیه تفصیل اجمالی است که در آیه زیر آمده است: ﴿قُل لَّآ أَجِدُ فِی مَآ أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَىٰ طَاعِمٖ یَطۡعَمُهُۥٓ إِلَّآ أَن یَكُونَ مَیۡتَةً أَوۡ دَمٗا مَّسۡفُوحًا أَوۡ لَحۡمَ خِنزِیرٖ فَإِنَّهُۥ رِجۡسٌ أَوۡ فِسۡقًا أُهِلَّ لِغَیۡرِ ٱللَّهِ بِهِۦۚ﴾[الأنعام: ۱۴۵]. «بگو در آنچه بر من و حی شده است هیچگونه طعامی را نمییابم که بر کسی حرام باشد مگر این که مردار باشد یا خون روان یا گوشت خوک و گراز که نجس و حرام است یا طعامی که موجب خروج از فرمان خدا باشد یا گوشت حیوانی که برای غیر خدا و بنام غیر خدا و بقصد تعظیم غیر خدا ذبح شده باشد...».
که در این آیه چهار چیز را ذکر کرده و تفصیل آن در آیه ٣ سوره مائده ذکر شده است و هیچ منافاتی بین آن دو آیه نیست.
گوشتی که از حیوان زنده بریده میشود، نیز حرام است چون ابووافد اقلیدثی گفته است که پیامبرصگفت: «ما قطع من البهیمة وهی حیة فهو میتة»«گوشتی که از حیوان زنده بریده میشود حکم مردار دارد و حرام است». ابوداود آن را روایت کرده است و ترمذی آن را حسن دانسته است و گفته عمل اهل علم بر آن است. گفتیم که مردار حرام است و از آن چیزهای زیر استثناء میگردد:
الف: میته و مردارماهی و ملخ پاک و حلال است، چون ابن عمر گفت: پیامبرصگفت: «أحل لنا میتتان ودمان.أما المیتتان فالحوت والجراد، واما الدمان: فالكبد والطحال»«برای ما دو مردار و دو خون حلال شده است، مرده و مردار ماهی و ملخ و خونی که کبد و سپرز است». این حدیث را احمد و شافعی و ابن ماجه و بیهقی و دارقطنی روایت کردهاند و این حدیث ضعیف است و لی امام احمد موقوف بودن آن را درست کرده است و ابوزرعه و ابوحاتم نیز چنین گفتهاند. و چنین حدیثی در حکم حدیث مرفوع است، چون اگر صحابی گوید: برما حرام شد یا برای ما حلال شد، مثل آنست که بگوید: به ما امر شد یا ما را نهی کردند و چیزی که این حدیث را تایید میکند و تاکید مینماید نیز گذشته است.
مقصود از حرام بودن مردار خوردن آنست و الا استفادههای دیگر از آن حلال است.
ب: استخوان مردار و شاخ و ناخن و موی و پر و پوست و چیزهائی که از این قبیل است پاک است چون اصل درهمه آنها پاکی و طهارت است و دلیل بر نجاست آنها نیست. زهری درباره استخوان فیل و امثال آن گفته است: «گروهی از علمای سلف را دریافتهام که از آن شانه و روغن دان ساخته و از آن استفاده کرده و در آن اشکالی ندیدهاند». بخاری آن را روایت کرده است. از بن عباس روایت شده که گفت: گوسفندی به کنیز آزاد شده میمونه داده بودند که مردار شد و پیامبرصاز کنار آن گذشت و گفت: «هلا أخذتم إهابها فدبغتموه فانتفعتم به؟»«چرا پوست آن را دباغی نکردید تا از آن استفادهکنید و بهره بگیرید؟».
گفتند: آن گوسفند مردار شده است. فرمود: «إنما حرم أكلها»«تنها خوردنش حرام است». محدثین بزرگ اصحاب صحاح جز ابن ماجه آن را روایت کردهاند. این حدیث از میمونه روایت شده و در بخاری و نسائی ذکری از دباغی نشده است. از ابن عباس روایت شده است که این آیه را خواند: ﴿قُل لَّآ أَجِدُ فِی مَآ أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا﴾[الأنعام: ۱۴۵]. و گفت: تنها گوشت آنها برای خوردن حرام است و اما پوست و ظروفی که از پوست آنها ساخته میشود و دندان و استخوان و موی و پشم اینها همگی حلال میباشند که از آنها استفاده شود».
ابن المنذر و ابن حاتم آن را روایت کردهاند.
و همچنین پنیر مایه= انفحه و گردن آن نیز پاک است چون اصحاب و قتی که عراق را فتح کردند از پنیر مجوسیان خوردند و پنیر به و سیله پنیرمایه ساخته میشود و حال آنکه حیوان ذبح شده مجوسیان مردار بحساب میآید.
از سلمان فارسی بثبوت رسیده است که از او درباره پنیر و روغن و پوست سوال شدکهگفت: حلال آنست که خداوند درکتاب خویش حلالکرده و حرام چیزی است که خداوند آن را در کتاب خود حرامکرده است و آنچیزی که خداوند از آن سکوتکرده و نام نبرده است مورد عفو میباشد و بدیهی است که سوال از پنیر مجوس زمانی شده است که سلمان از طرف حضرت عمر بر مدائن حکومت میکرد و جانشین او در مدائن بود.
ج: از خون اندک عفو شده و مورد عفو میباشد. ابن جریح درباره «او دماً مسفوحا» گفت: مقصود خونی است که ریخته میشود و خونی که در رگهای حیوان ذبح شده میماند اشکالی ندارد». ابن المنذر آن را آورده است.
از ابو مجلز نقل شده است که گفته است خونی که در جای ذبح حیوان باقی میماند و خونی که بربالای دیگ میماند اشکالی ندارد و تنها از خون روان و جاری نهی شده است ابن حمید و ابوالشیخ آن را بیرون آوردهاند. از عایشه روایت شده است که گفت: ما گوشت را میخوردیم در حالیکه خطوط خونین روی دیگ بود.
از جمله چیزهائی که حرام هستند گوشت خرهای اهلی و استران میباشند چون خداوند میفرماید: ﴿وَٱلۡخَیۡلَ وَٱلۡبِغَالَ وَٱلۡحَمِیرَ لِتَرۡكَبُوهَا وَزِینَةٗۚ﴾[النحل: ۸]. «خداوند اسب و قاطر و خر را آفریده است تا بر آنها سوار شوید و آراستگی و زینتی برای شما باشند...».
۱- ابوداود و ترمذی با سند حسن از مقداد پسر معدیکرب روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «ألا إنی أوتیت الكتاب ومثله معه ألا یوشك رجل شبعان على أریكته یقول علیكم بهذا القرآن فما وجدتم فیه من حلال فأحلوه وما وجدتم فیه من حرام فحرموه، ألا لا یحل لكم الحمار الاهلی ولا كل ذی ناب من السبع ولا لقطة معاهد إلا أن یستغنی عنها صاحبها، ومن نزل بقوم فعلیهم أن یقروه فإن لم یقروه فله أن یعقبهم بمثل قراه»«هان بدانید که بمن کتاب داده شده و مثل آن همراهش میباشد هان بدانید که نزدیک است که کسی که سیرشده و سیر است و برتخت خود نشسته و میگوید بر شما بادیه بدین قرآن عمل کنید و مواظب آن باشید هرچیزی را که در آن حلال یافتید حلالش بدانید و هرچه را درآن حرام یافتید حرامش بدانید و هان بدانید که گوشت خر اهلی برای شما حلال نیست و همچنین حیوانات و حشی و درندهای که ناب و دندان نیش دارند و لقطه کافری که با شما پیمان دارد و در حمایت مسلمین است مگر اینکه از آن بینیاز باشد اینها حرامند و هرکس بر قومی و ارد شد بر آنان و اجب است که از او پذیرایی کنند و کفایت زندگیشان را بدهند و اگر از او مهمانداری نکردند و کفایت زندگی را به وی ندادند او میتواند کفایت زندگی خود را از آنان بگیرد و لو اینکه به زور باشد».
۲- از انس روایت شده که گفت: چون پیامبرصخیبر را فتح کرد ما از آنجا خرهائی را به غنیمت گرفتیم که از گوشت بعضی از آنها پختیم و غذا درست کردیم. پیامبرصندا زد که هان بدانید بدرستی خدا و رسولش شما را از این کار نهی میکنند، چون گوشت خر نجس است و این عمل از عمل شیطان است، پس دیگها درحالیکه میجوشیدند و اژگون شدند و ریخته شدند و محتوای آنها دور انداخته شد. پنج نفر از اصحاب صحاح آن را روایت کردهاند.
۳- از جابر روایت است که پیامبرصما را در روز جنگ خیبر از گوشت استر و خر نهیکرد و ما را از خوردن گوشت اسب منع نکرد. و آنچه که از ابن عباس روایت شده است اینست که او گوشت خر اهلی را مباح میدانست و لی صحیح آنست که او در این باره متردد بوده و میگفت که نمیدانم پیامبرصاز خوردن گوشت خر نهی کرده است بخاطر اینکه برای مردم بار میبرد و دوست نداشته است که این باربر مردم از بین برود یا اینکه در روز جنگ خیبر گوشت خر اهلی را حرام کرد؟ همانگونه که بخاری آن را روایتکرده است... .
از جمله چیزهائی که اسلام گوشت آنها را حرام کرده است، حیوانات درنده و پرندگان شکار کننده هستند، مسلم از ابن عباس روایت کرده است که گفت: پیامبرصاز خوردن گوشت حیوانات که «ناب» -دندان نیش و گزنده دارند و گوشت پرندگان شکاری دارای چنگال نهی فرمود. کلمه سباع جمع سبع بمعنی حیوانات درنده و شکار کننده است و مقصود از «ذیناب» حیواناتی است که با این دندان نیش خود بمردم و اموال مردم حمله میکنند مانند گرگ و شیر و سگ و پلنگ و یوزپلنگ و گربه و گربه سانان که بنا بقول جمهور علما گوشت همه اینها حرام است و بنا بمذهب ابوحنیفه هر چیزی که گوشت بخورد سبع نامیده میشود و فیل و کفتار و موش صحرائی و گربه نیز از سباع محسوب و همگی حرام گوشتند.
و بنا برای امام شافعی سباع حرام گوشت آنهائی هستند که بمردم حمله میکنند و دندان نیش و گزنده دارند مانند گرگ و شیر و پلنگ. و امام مالک در «موطاء» از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصفرمود: «أكل كل ذی ناب من السباع حرام»«خوردن گوشت هر حیوان که دارای دندان نیش باشد از درندگان، حرام است».
سپس مالک گفته است و نزد ما مدار بر این حدیث است. و ابن القاسم از او روایت کرده است که گوشت آنها مکروه است و جمهور یاران امام مالک بدان رای دادهاند امام شافعی و یاران ابوحنیفه خوردن گوشت روباه را جایز دانستهاند و ابن حزم گوشت فیل و رده «سمور» را جایز دانسته است. خوردن گوشت میمون حرام است. ابو عمر گفته است: مسلمین اجماع دارند بر اینکه گوشت میمون حرام است و خوردن آن جایز نیست چون پیامبرصاز خوردن آن نهیکرده است.
و مقصود از پرندگان دارای چنگال و مخلب که حرام گوشت هستند، آنهائی میباشد که با چنگال خود شکار میکنند مانند باز و عقاب و شاهین و کرکس و لاشخور و امثال آنها که بقول جمهور علما همگی آنها حرام هستند و بقول امام مالک گوشت آنها مباح است حتی اگر حلال هم باشند یعنی از آلودگیها تغذیه کنند.
جلاله حیوانی است که از نجاسات و آلودگیها تغذیه کند، بگونهای که بوی آن تغییر کند مانند شتر و گاو و گوسفند و مرغ و خروس و مرغابی و غیره و در حدیث از سوار شدن و خوردن گوشت و شیر جلاله نهی شده است.
۱- از ابن عباس نقل شده است که گفت: پیامبرصاز نوشیدن شیر جلاله نهی کرده است. که پنج نفر از اصحاب صحاح بجز ابن ماجه آن را روایت کردهاند و ترمذی آن روایت را صحیح دانسته است و در روایت دیگر آمده است که پیامبرصاز سوار شدن جلال نهیکرده است» بروایت ابوداود.
۲- از عمرو بن شعیب و او از پدرش و جدش روایت کرده است که پیامبرصاز خوردن گوشت خر اهلی و خوردن گوشت جلاله و سوار شدن جلاله نهیکرده است. بروایت احمد و نسائی و ابوداود. هرگاه به «جلاله» علف و دانه تمییز و پاک داده شود و مدتی بدور از نجاسات و آلودگیها نگه داشته شوند بگونهای که گوشت آنها پاک گردد و بوی بد از آن زدوده شود و نام جلاله از آنها ساقط گردد گوشت آنها حلال است، چون علت نهی تغییری بود که در آنها پدید آمده بود و هر و قت از بین برود حلالیت بحال خود باقی است.
و در کنار این تفصیل که داده شد قرآن کریم یک قاعده عمومی برای همگی حرامها ذکر کرده است که میگوید: ﴿وَیُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَیُحَرِّمُ عَلَیۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ﴾[الأعراف: ۱۵۷]. «خداوند تمام چیزهائی که پاک هستند حلال کرده و همه چیزهائی که آلوده و نجس هستند حرامکرده است».
طیبات یعنی چیزهائی که نفس انسان آن را میپذیرد و از آن لذت میبرد و نصی بر تحریم آن و ارد نشده است، پس هر چیزی که نفس از آن دوری میکند و آن را ناپاک بداند، حرام است.
شافعی و حنابله میگویند طیبات بچیزهائی گفته میشود که طبع عربها آن را طیب و پاک و لذت بخش بداند، نه غیر عربها و معیار ذوق عربها است. و مقصود از عربها ساکنان شهرها و روستاها و آبادیها است نه اعراب بیابان نشین جلف و (نیمه و حشی). و درکتاب «الدراری المضیئه» آمده است مقصود همه مردم است نه تنها عربها که میگوید: گوشت هر حیوانی را که مردم از آن نفرت داشته باشند و آن را خبیث و آلوده بدانند، نه بخاطر علت و بیماری و نه بخاطر عادت و اعتیاد بلکه صرفاً طبعشان از آن دوری کند و خبیث بداند، حرام میباشد. اگر بعضی ازمردم آن را خبیث بدانند و بعضی دیگر، نه، آنچه که مورد اعتبار است اکثریت مردم است مانند حشرات و قسمتی زیادی از حیوانات که مردم از خوردن گوشت آنها خودداری میکنند و دلیل خاصی بر حرام بودن گوشت آنها نیست و غالباً بدین جهت مردم خوردن گوشت آنها را ترک کردهاند، که آنها را خبیث و نجس میدانند پس میتوان گفت که در این آیه مندرج میباشند ﴿وَیُحَرِّمُ عَلَیۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ﴾«خداوند خبیثها و نجسها و آلوگیها را بر مردم حرام کرده است».پس هر چیزی که مورد نفرت طبع سلیم باشد و ذوق سلیم آن را نجس بداند، داخل در «خبائث» است مانند: آب دهان و خلط سینه و آب بینی و عرق و نطفه انسان و مدفوع حیوانات و جانداران و شپش و کک و امثال آنها.
برخی از علما برآنند که خوردن گوشت چیزهائی که پیامبرصبکشتن آنها امر کرده و چیزهائی که ازکشتن آنها نهی کرده است حرام میباشند. جاندارانی که پیامبرصبکشتن آنها امر کرده است پنج نوعند بدینقرار: زاغ و کلاغ ، عقاب و مانند آن از قبیل زغن، کژدم، انواع موشها، و سگ گازگیرنده و گزنده، بخاری و مسلم و ترمذی و نسائی از عایشه روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «خمس من الدواب كلهن فواسق یقتلن فی الحرم: الغراب والحدأة والعقرب والفأر والكلب العقور»«پنج جانور از فواسق هستند که در زمین حرم نیز کشته میشوند: انواع زاغها، و عقابها، و کژدم و موشها و سگ گزنده». جاندارانی که پیامبر از کشتن آنها نهی کرده است عبارتند از: مورچه، زنبور عسل، هدهد یا مرغ شانه بسر، مرغ سلیمان و شیر گنجشک.
ابوداود با سند صحیح از ابن عباس روایتکرده است که پیامبرصاز کشتن چهار نوع جاندار نهی فرمود: «مورچه، زنبورعسل، مرغ سلیمان و شیرگنجشک= صرد». شوکانی این رای را مورد مناقشه و بررسی قرار داده و نقد کرده و گفته است: «گفتهاند از جمله اسباب و علل تحریم آنست که پیامبرصبهکشتن چیزی امر کرده باشد از قبیل فاسقهای پنجگانه و و زغ که نوع مخصوص قورباغه است و یا از کشتن آن نهیکرده باشد مانند مورچه، و زنبور عسل و هدهد و شیر گنجشک و انواع قورباغهها و امثال آنها. و در شرع نیامده است که امر بکشتن و نهی از کشتن، مفید تحریم و حرام کرده است تا ما این امر و نهی را دلیل حرمت آن چیزها بدانیم و نه عقلا و نه عرفا هیچگونه ملازمت و نسبتی بین این امر و نهی با حرمت نیست، پس دلیلی نداریم که آن را یکی از اصول و دلایل حرام کردن قرار دهیم، بلکه این چیزهائی که بکشتن آنها امر شده یا از کشتن آنها نهی شده است، داخل در خبائث باشند بموجب آیه حرام هستند و اگر چنین نباشند حرام نیستند و حلالند برابر قاعدهای که درباره حلال بودن و اصالت حلال بودن قبلا گفتهایم و دلایل کلی بر آن اقامه کردیم».
چیزهائی که شرع از آنها سکوت کرده و نصی درباره حرمت آنها نداریم حلال هستند، برابر قاعده کلی و مورد اتفاق که اصل درهمه چیز مباح بودن آن است تا زمانی که دلیلی بر حرام بودن آن اقامه نشود، و این قاعده کلی اصلی است از اصول مسلمه اسلام. و نصوص فراوانی داریم که این قاعده را ثابت میکند، از جمله قول خداوند تعالی:
۱- ﴿هُوَ ٱلَّذِی خَلَقَ لَكُم مَّا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا﴾[البقرة: ۲۹]. «او خدائی است که همه آنچه که در زمین است بسود شما آفریده است».
۲- دارقطنی از ابوثعلبه روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن الله فرض فرائض فلا تضیعوها، وحد حدودا فلا تعتدوها، وسكت عن أشیاء رحمة لكم غیر نسیان فلا تبحثوا عنها»«بیگمان خداوند چیزهائی را بر شما فرضکرده است، آنها را انجام دهید و ضایع مگردانید و چیزهائی را حرام کرده است و حدودی را مشخص نموده است از آنها تجاوز نکنید و با آنها مخالفت نورزید و از چیزهائی سکوت کرده است که بخاطر مهر و شفقت نسبت بشما است نه از روی فراموشی و نسیان، پس درباره آنها جستجو نکنید و بچون و چرا نپردازید».
۳- از سلمان فارسی روایت است که از پیامبرصدرباره روغن و پنیر و پوست سوال شد پیامبرصگفت: «الحلال ما أحله الله فی كتابه، والحرام ما حرمه الله فی كتابه، وما سكت عنه فهو مما عفا لكم»«حلال آنست که خداوند آن را در قرآن حلال فرموده است و حرام آنست که خداوند آن را در کتاب خود حرام کرده است و آنچه را که از آن سکوت کرده است از چیزهائی است که بنفع شما از آن عفو کرده است». ابن ماجه و ترمذی آن را نقل کردهاند و ترمذی گفته است این حدیث غریب است و تنها آن را از این طریق میشناسیم و حاکم نیز آن را بعنوان شاهد در مستدرک آورده است.
۴- بخاری و مسلم از سعد بن و قاص روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «إن أعظم المسلمین فی المسلمین جرما، من سأل عن شئ لم یحرم على الناس فحرم من أجل مسألته»«بیگمان بزرگترین گناهکار در میان مسلمانان کسی است که درباره چیزی سوال کند که بر مردم حرام نشده است و لی بعلت سوال او حرام شده باشد یعنی مسکوت عنه بوده و پس از سوال او حرمت آن چیز بیان شده است که اگر او سوال نمیکرد همانطور مسکوت میماند».
۵- از ابوالدرداء روایت شده که پیامبرصگفت: «ما أحل الله فی كتابه فهو حلال، وما حرم فهو حرام وما سكت عنه فهو عفو، فاقبلوا من الله عافیته فإن الله لم یكن لینسى شیئا». «هر آنچه را که خداوند در کتاب خود قرآن حلال کرده است حلال است و هر آنچه را که حرام کرده است حرام میباشد و هر آنچه را که از آن سکوت کرده است مورد عفو و گذشت و او غافل نیست».
سپس این آیه را خواند: ﴿وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِیّٗا٦٤﴾[مریم: ۶۴]. «و خدای تو هیچ چیزی را فراموش نمیکند».بزار آن را با سند صحیح بیرون آورده و حاکم نیز آن را صحیح دانسته است.
گوشتهای و ارداتی از خارج کشورهای اسلامی بدو شرط خوردن آنها حلال است:
۱- از گوشتهائی باشد که خداوند آنها را حلال کرده است.
۲- برابر قانون شرع اسلامی ذبح شده باشد.
هرگاه این دو شرط موجود نباشد بدینگونه که از گوشتهائی باشد که حرام است مانند گوشت خوک و گراز و یا بشیوه غیر اسلامی و غیر شرعی ذبح شده باشد در این صورت این گوشت خوردنش حلال نیست.
و از راه و سائل اعلامی و ارتباطی که علم جدید در اختیار بشر قرار داده است، شناخت این دو شرط ممکن و آسان است. و چه بسا بر قوطی حاوی اینگوشتها، نوع گوشت و شیوه ذبح آن نوشته شده است، و بدین معلومات اکتفا میشود، چون معمولا اصل در آنها صداقت است و پیش از این زمان هم، علمای فقه نیز در این مورد فتوی دادهاند: درکتاب «اقناع» خطیب شربینی شافعی گفته است: «اگر فاسقی یا یکنفر از اهل کتاب، خبر داد که او گوسفند را ذبح شرعیکرده است خوردن گوشت آن حلال است، چون او میتواند گوسفند یا حیوان حلال گوشت را ذبح کند و ذبحش حلال است. اگر در شهر، مجوسیان و مسلمانانی باشند و معلوم نباشد که ذبحکننده حیوان مسلمان بوده است یا مجوسی؟ خوردن گوشت ذبح شده در این حالت حلال نیست چون در ذبح مباح آن گوشت شک پیش آمده و اصل آنست که مباح نباشد. و لی اگر اکثریت با مسلمانان باشد همانگونه که در کشورهای اسلامی است، شایسته است که گوشت ذبیحه حلال باشد و تمام کسانی که حیوان ذبح شدهشان حلال نیست حکم مجوس را دارند».
کسی که مضطر و ناچار باشد میتواند از گوشت مردار و گوشت خوک و گراز و حیواناتی که حرام گوشتند و خداوند آنها را حرام کرده است . بخورد تا بدینوسیله زندگی خویش را نجات دهد و نفس خویش را از مرگ حتمی در اثر گرسنگی مصون دارد و مقصود از مباح بودن خوردن آن، و جوب است یعنی با توجه بدین آیه و اجب است که از آن بخورد: ﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِكُمۡ رَحِیمٗا٢٩﴾[النساء: ۲۹].
اضطرار انسان و قتی است کهگرسنگی او را بسرحد هلاکت یا به بیماریی برساند که منجر بمرگ شود، خواه برطاعت باشد یا عاصی و سرکش. چون خداوند میفرماید: ﴿فَمَنِ ٱضۡطُرَّ غَیۡرَ بَاغٖ وَلَا عَادٖ فَلَآ إِثۡمَ عَلَیۡهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِیمٌ١٧٣﴾[البقرة: ۱۷۳]. «هرکس در اضطرار و ضرورت قرار گیرد بدون اینکه بر دیگران تجاوز کند و از حد ضرورت بگذرد بر او گناهی نیست که از محرمات تغذیه کند و خداوند آمرزگار و مهربان است».ابوداود از فجیع عامری روایت کرده است که او پیش پیامبرصرفت و گفت: چه اندازه برای ما حلال است که ازگوشت مردار بخوریم؟ گفت: خوراک شما چقدراست؟ ما گفتیم: ما شبها میخوریم و مینوشیم و صبحگاهان نیز میخوریم و میآشامیم. پیامبرصگفت: بحق پدرم سوگند اینست گرسنگی و حد گرسنگی. و پیامبرصخوردن مردار را بدین صفت برای ایشان حلال کرد که حد اضطرار را یک شبانه روز قرار داد.
ابن حزم گفت: «حد ضرورت و اضطرار آنست که یک شبانه روز بدون خوراک و نوشیدنی بماند، در آن صورت اگر نگران شد، که چنان ضعیف و سست شود که اگر بیشتر طول بکشد، بمرگ منتهی شود یا او را از راهش و شغلش و کارش بازدارد در آن و قت حلال است برای او آنقدر بخورد یا بیاشامد که مرگ در اثر گرسنگی و تشنگی را از خود دفع کند. اما اینکه گفتیم یک شبانه روز بماند بدون خوردن، بدان جهت است که پیامبرصپیوستن روزه یک شبانه روز را حرام کرده است. یعنی جایز ندانسته است که کسی دو شبانه روز پشت سر هم بدون افطار روزه بگیرد. و گفتیم: اگر خوف مرگ داشته باشد بخورد بدین جهت است که او مضطر است».
مالکیه میگویند اگر کسی سه شبانه روز چیزی نخورده بود میتواند از چیزهائی بخورد که خداوند بر او حرام کرده و برایش مقدور شده است حتی اگر از مال دیگران نیز باشد.
مضطر و درمانده از مردار آنقدر میخورد، که زندگیش را حفظ کند و نیازش را برطرف سازد و میتواند برحسب نیازخود آنقدر بردارد و پس انداز کند که ضرورت و درماندگیش را برطرف کند. و در روایتی از مالک و احمد آمده است که میتواند سیر از آن بخورد، چون ابوداود از جابربن سمره روایت کرده است، مردی به «حره» و ارد شد و شتری نزد او مردار گردید، زنش به وی گفت: آن را پوست بکن تا گوشت و پیه آن را خشک و قدید کنیم و بخوریم، آن مرد گفت: بگذار از پیامبرصبپرسم و از او سوال کرد، او در جواب گفت: آیا چیزی داری که ترا از آن بینیاز کند؟ گفت: نخیر، گفت: پس آن را بخورید.
یاران ابوحنیفه گفتهاند نباید سیر از آن بخورد و از شافعی هردو قول روایت شده است.
کسی که در محلی و مکانی باشد و در آنجا طعام باشد و لو اینکه مال غیر باشد او مضطر نیست و قتی انسان مضطر محسوب میشود که به هیچ و جه طعامی نیابد که بخورد و لو اینکه ملک غیر باشد، پس اگر طعامی یافت و لو اینکه مال غیرباشد مضطر نیست و حق ندارد از مردار بخورد بلکه میتواند از آن طعام مال غیر بخورد، اگرچه بدون اجازه او هم باشد و علما در این باره اختلافی ندارند، بلکه در ضمانت بعهده داشتن او اختلاف دارند:
جمهور علما برآنند که اگر کسی در اضطرار و اقع شد، و درمانده گردید و مالک طعام حاضر نبود بلکه غایب بود، او میتواند از مال غیر استفاده کند و لی ضمانت آن را بگردن دارد و ضامن است چون اضطرار حق غیر را باطل نمیکند.
امام شافعی گفته است در این صورت ضامن نیست، چون با وجود اضطرار مسوولیت از او ساقط شده است و شارع به وی این اجازه را داده است و نمیشود که اجازه و اذن شارع و ضمانت با هم جمع شوند، یعنی و قتی که اجازه باشد، ضمانت نیست.
اگر طعام موجود باشد و صاحب آن از دادن طعام امتناع کند، مضطر میتواند با زور و قوت آن را از او بگیرد، بشرط اینکه بر آن قدرت داشته باشد. و مالکیه گفتهاند:
در این حال اگر مالک طعام ممانعت کرد، برای مضطر جایز است که با وی بجنگد و بروی او سلاح بکشد، البته بعد از انذار و اخطار به وی که او مضطر است و اگر طعام به وی ندهد با او میجنگد. در این صورت اگر صاحب طعام را کشت خونش هدر است، چون بذل طعام به مضطر در این صورت، و اجب است و اگر صاحب طعام مضطر را کشت، بر او قصاص و اجب است.
ابن حزم گفته است: هرکس درمانده شده و مضطر گردید و ناچار بود که از محرمات استفاده کند و مال مسلمان یا ذمی را نیافت، او میتواند از آن بخورد حتی اینکه سیر میشود و برای خویش توشهای بردارد تا اینکه طعام حلال بدست میآورد و چون طعام حلال یافت، آن حرام بحال حرام بودن خودش، برمیگردد و هرگاه مال مسلمانی یا ذمیی پیداکرد، او چیزی را یافته است که پیامبرصدستور داده است که او را از آن اطعام کنند «أطعموا الجائع»«بگرسنه خوراک بدهید»، پس او در آن طعام دارای حق است و دیگر مضطر نیست، که از مردار بخورد و اگر او را به ظلم از آن منع کردند، باز هم بصورت مضطر برمیگردد.
باتفاق نظر علما حرام برای مضطر و ناچار مباح میشود، و کسی در آن اختلاف ندارد. و در مداوای با شراب و میو مسکرات اختلاف کردهاند، که بعضی آن را مباح و بعضی آن را منع کردهاند و ظاهر آنست که از مداوای با آن باید منع کرد، و آن راجح است، زیرا مردم در دوران جاهلیت پیش از اسلام با شراب مداوا میکردند و آن را برای مداوا مینوشیدند. چون اسلام آمد مردم را از مداوای با شراب منع کرد و آن را حرام نمود. چون امام احمد و مسلم و ابوداود و ترمذی از طارق بن سوید جعفی روایت کردهاند که او از پیامبرصدرباره شراب سوال کرد و او را از آن منع فرمود، و طارق گفت: من آن را برای مداوا و درمان میسازم، پیامبرصگفت: «إنه لیس بدواء، ولكنه داء»«براستی شراب درمان نیست و لیکن درد است». ابوداود از ابوالدرداء روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن الله أنزل الداء والدواء، فجعل لكل داء دواء، فتداووا ولا تتداووا بحرام»«براستی خداوند هم درد آفریده و هم درمانش، پس برای هر دردی درمانی هست بنابر این مداوا کنید و لی با حرام مداوا نکنید». و پیش از اسلام مردم گاهی شراب میخوردند برای پرهیز از سردی هوا و اسلام مردم را از این عمل نیز نهیکرد و برحذر داشت.
ابوداود روایت کرده است که دیلم حمیری ازپیامبرصپرسید: ای رسول خدا ما در سرزمین سردسیری هستیم و کارهای سخت داریم و از گندم شراب میسازیم و بوسیله آن خود را تقویت میکنیم، تا بتوانیم اینکارهای سخت را انجام دهیم و با سرما نیز مقاومت کنیم، پیامبرصگفت: آیا مسگر است؟ و مستی آور؟ گفت: آری. گفت: پس از آن اجتناب کنید. گفت: مردم آن را ترک نمیکنند، گفت: اگر آن را ترک نکردند با آنان جنگ کنید تا آن را ترک کنند».
و برخی از اهل علم مداوای با شراب را جایز دانستهاند، بشرط اینکه درمان حلالی برای آن درد نباشد، که جانشین آن حرام شود. و مشروط برآنکه معالجه کننده هدف لذت و شهوت را نداشته باشد و برای مستی آن را ننوشد و از اندازه مجاز پزشک تجاوز نکند. همانگونه که نوشیدن شراب را در حال اضطرار جایز دانستهاند. برای تداوی نیز روا داشتهاند و برای آن فقیهان مثالی ذکر کردهاند که اگر کسی غذا میخورد و لقمهای در گلویش گیر کرد و نزدیک بودکه خفه شود و چیزی نیافت که آن را از گلویش پایین ببرد. بجز شراب در آن صورت نوشیدنش اشکالی ندارد.
یا کسی از شدت سرما مشرف برهلاک گردد و چیزی نمییافت که این هلاک و سرما را از او دور کند، جز یک کاسه شراب یا جرعهای از آن باکسی دچار حمله قلبی گردد و مشرف بمرگ باشد و میگفتند یا پزشک به او گفت این خطر با نوشیدن مقداری شراب دفع میگردد، در این صورت نیز خوردن آن جایز است.
و این بود باب «الضرورات تبیح المحظورات» که ضرورتها و ناچاریها حرامها و ممنوعات را و محرمات را مباح میگردانند.
کلمه ذکات در زبان عربی در اصل بمعنی پاک شدن است: رائحةٌ ذکیةٌ یعنی بوی خوش و پاک و ذبح شرعی را «ذکات» گفتهاند، چون مباح بودن شرعی نیز گوشت حیوان ذبح شده را گوارا و پاک میگرداند. و برخی گفتهاند: «ذکات» بمعنی تمام کردن است: فلان ذکی: یعنی فهم کامل دارد.
مقصود از «ذکات» در فقه یعنی ذبح و سربریدن حیوان یا نحر آن با قطع گلو یا لوله مری و درشرع اسلام خوردن گوشت حیوان حلالگوشت جایز نیست مگر با ذبح و ذکات شرعی، بغیر از ماهی و ملخ که ذبح ندارند.
در ذبح شرعی مراعات امور زیر و اجب است:
۱- کسی که ذبح را انجام میدهد باید «عاقل» باشد خواه مرد یا زن، مسلمان یا کتابی باشد. اگر فاقد اهلیت یعنی مست یا دیوانه یا کودک غیر ممیز باشد گوشت حیوان ذبح شده او حلال نیست و همچنین خوردن ذبیحه و حیوان سر بریده مشرک و بتپرست و زندیق و مرتد از اسلام، نیز حلال نیست.
قرطبی از قول ابن عباس گفته است: ﴿وَلَا تَأۡكُلُواْ مِمَّا لَمۡ یُذۡكَرِ ٱسۡمُ ٱللَّهِ عَلَیۡهِ وَإِنَّهُۥ لَفِسۡقٞۗ ﴾[الأنعام: ۱۲۱]. «نخورید از گوشت حیوانی که برای غیرخدا سربریده شده و بهنگام ذبح اسم غیر خدا بر آن برده شده است که این عمل خروج از طاعت خدا است و زشت است».سپس از آن استثناء کرده است:
﴿وَطَعَامُ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حِلّٞ لَّكُمۡ وَطَعَامُكُمۡ حِلّٞ لَّهُمۡۖ﴾[المائدة: ۵]. «و ذبح شده اهل کتاب برای شما حلال است، که از آن بخورید و برای شما نیزحلال است که از طعام خویش بدانان بدهید».پس مراد این آیه از طعام حیوان ذبح شده و گوشت ذبیحه یهودی و نصرانی است اگرچه نصرانی بهنگام ذبح بگوید بنام مسیح و یهودی بگوید بنام عزیر و لی بهرحال آنان برمبنای دین آسمانی ذبح میکنند. عطاء گفت: بخور از ذبیحه نصرانی حتی اگر بهنگام ذبح بگوید بنام مسیح. چون خداوند ذبیحهشان را مباح کرده است و خداوند میداندکه چه میگویند. و قاسم بن المخیمره گفته است: بخور ازگوشت ذبیحه او حتی اگر بهنگام ذبح بگوید بنام سرجس (نام کلیسائی بوده است) و زهری و ربیعه و شعبی و مکحول نیز بر این قولند. و از دو نفر صحابی یعنی ابوالدرداء و عباده بن الصامت نیز روایت شده است.
گروهی گفتهاند: هرگاه شنیدی که اهل کتاب بهنگام ذبح نام غیر خدا میبرند ذبیحهشان را مخور و از میان اصحاب علی بن ابیطالب و عایشه ام المومنین و ابن عمر نیز چنین گفتهاند. و طاووس و حسن بصری نیز با تمسک به ﴿وَلَا تَأۡكُلُواْ مِمَّا لَمۡ یُذۡكَرِ ٱسۡمُ ٱللَّهِ عَلَیۡهِ وَإِنَّهُۥ لَفِسۡقٞۗ ﴾[الأنعام: ۱۲۱]. نیز چنین گفتهاند. امام مالک گفته است آن را مکروه میدانم و آن را حرام ندانسته است.
فقها چون در اصل دین مجوس و زردشتیان اختلاف دارند درباره ذبیحهشان نیز اختلاف دارند که گروهی آنان را صاحب کتاب آسمانی دانستهاند که کتابشان نسخ شده است و از علی بن ابیطالب چنین روایت شده است و گروهی آنان را مشرک میدانند. بدیهی است که دسته اول ذبیحهشان را مانند ذبیحه اهلکتاب میدانند و مندرج در ﴿وَطَعَامُ ٱلَّذِینَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حِلّٞ لَّكُمۡ وَطَعَامُكُمۡ حِلّٞ لَّهُمۡۖ﴾[المائدة: ۵]. میدانند و پیامبرصنیز فرموده است: «سنوا بهم سنة أهل الكتاب»«با آنان همچون اهل کتاب رفتار کنید». ابن حزم گفته است: مجوسیان اهل کتاب هستند و حکمشان مانند دیگر اهل کتاب است و ابوثور و ظاهریه نیز بر این رای هستند و لی جمهور فقهاء مجوسیان را مشرک و ذبیحهشان را حرام میدانند. و درباره صابئون که بین مجوسیت و نصرانیت میباشند و بتاثیر نجوم و کواکب اعتقاد دارند، علماء اختلاف دارندکه بعضی ذبیحهشان را حلال و برخی حرام میدانند.
۲- شرط دوم ذبح حلال آنست که آلت و ابزار ذبح نیز تیز و برا باشد، بگونهای که خون جاری سازد و گلو را ببرد و قطع کند از قبیل کارد و چاقو و سنگ تیز و چوب تیز و برنده و شمشیر و شیشه و نی نوک تیز و برندهای که چونکارد و چاقو ببرد و استخوان تیز بجز ناخن و دندان:
الف: مالک روایتکرده است که زنیگوسفند میچرانید،گوسفندی دچار حادثه شد، آن زن آن را دریافت و با سنگی تیز آن را سربرید. دراین باره ازپیامبرصسوال شد فرمود: «اشکالی ندارد».
ب: روایت شده است که از پیامبرصسوال شد، که آیا میتوانیم که به و سیله سنگ تیز و عصای پاره شده تیز ذبح را انجام دهیم؟ گفت: شتاب کن و آن را سرببر، و هر چیزی که خون را جاری کند و نام خدا بر آن ذکر شده باشد، از آن بخور جز با دندان و ناخن. بروایت مسلم.
ج: پیامبرصاز شریطه الشیطان نهیکرد یعنی بگونهای حیوان را سرببرند که تنها پوست را پاره کند و رگهای گردن را قطع نکنند و بگذارندکه حیوان بتدریج بمیرد از این نوع ذبح نهیکرد و آن را «شریطه الشیطان» نام نهاد.
این حدیث را ابوداود از ابن عباس نقل کرده و در اسناد آن عمرو بن عبدالله صنعانی وجود دارد که ضعیف است.
۳- شرط سوم ذبح شرعی آنست که گلو و مری هردو بریده شوند و بتمامی جدا کردن آنها از تن شرط نیست و همچنین قطع دو شاهرگ گردن نیز شرط نیست چون حلقوم و مری تنها راه خوراک و آب هستند و بدون آنها حیات و زندگی ممکن نیست و مراد از مرگ همان است و اگر بکلی سررا جدا کردند اشکالی ندارد و اگر از پشت گردن هم آن را ذبح کنند اشکالی ندارد، مشروط بر اینکه و سیله ذبح بمحل ذبح یعنی گلو و مری برسد و آنها را قطع کند.
۴- چهارم تسمیه و گفتن نام خدا بهنگام ذبح است امام مالک گفته است مادام که در هنگام ذبح نام خدا برده نشود، ذبیحه حرام است، خواه بعمد آن را ترک کرده باشد یا از روی فراموشی و نسیان و ابن سیرین و گروهی از متکلمین نیز چنین گفتهاند. امام ابوحنیفه میگوید اگر بعمد نام خدا را ترک کند حرام است و اگر از روی فراموشی باشد اشکال ندارد، امام شافعی میگوید اگر نام خدا را بر آن نام نبرده باشند خواه بعمد یا از روی خطا اشکالی ندارد، مشروط برآنکه ذابح و کسی که ذبح را انجام میدهد اهل ذبح باشد و ذبیحه حلال است. ازحضرت عایشه روایت شده است که گروهی از پیامبرصسوال کردند که ای رسول الله گاهی بعضی از مردم برایمان گوشت میآورند ما نمیدانیم که بر آن نام خداگفته شده یا خیر؟ پیامبرصگفت: «شما خودتان نام خدا را ببرید و آن را بخورید». عایشه گفت: کسانی که این سوال را کردند تازه مسلمان بودند و فاصلهای چندانی با کفر نداشتند. بخاری و دیگران این روایت را ذکرکردهاند.
در ذبح شرعی امور ذیل مکروه میباشند:
۱- ذبح با و سیلهای که تیز نیست و خوب نمیبرد، زیرا مسلم از شداد بن اوس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «إن الله كتب الاحسان على كل شئ، فإذا قتلتم فأحسنوا القتلة، وإذا ذبحتم فأحسنوا الذبحة، ولیحد أحدكم شفرته وابرح ذبیحته»«بیگمان خداوند بر شما فرض کرده است، که هرکار پسندیدهای را نیکو انجام دهید، پس هرگاه برای قصاص خواستید که کسی را بکشید بطور شایسته و نیک او را بکشید، و از مثله و آزار پرهیز کنید و هرگاه خواستید که حیوانی را ذبح کنید نیکو آن را ذبح کنید، و سرببرید و کارد و چاقوی خود را نیکو تمیز کنید و ذبیحه را با سربریدن نیکو و کارد تمیز، راحت و آرامش بخشید».
۲- از ابن عمر روایت شده است که پیامبرصدستور داد که به و سیله ذبح نیکو تیز گردد و بدور و پنهان از چشم دیگر حیوانات، حیوان را ذبح کنند و سر ببرند. بروایت احمد.
۳- کراهت دارد که پیش از مردن کامل، و جان دادن حیوان، گردن آن را شکسته و پوست آن کنده شود، چون دار قطنی از ابوهریره روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لا تعجلوا الانفس قبل أن تزهق»«پیش از آنکه جانها بیرون روند برای گرفتن آنها شتاب مکنید».
و اما اینکه ذبیحه را رو بقبله سر ببرند درباره استحباب و مستحب بودن آن چیزی و ارد نشده است.
هرگاه حیوانی را که درآن رمقی و نیمه جانی مانده باشد ذبح کردند اگر این نیمه جان سبب ادامه حیات آن هم نمیشد، خوردن گوشتش حلال است و همچنین حیوان بیماری که نیمه جانی در آن مانده است، اگر ذبح شود گوشتش حلال است. و نشانه ماندن حیات، حرکت و تکان دادن دست یا پا یا دم یا جریان و فوران خون و امثال آنست، پس هرگاه در حال جان دادن بصورتی درآمده بود که نه دستی تکان داد و نه پائی زد، مردار بحساب میآید و ذبح و سر بریدن آن تاثیری ندارد و حرام است. چون خداوند میفرماید: ﴿حُرِّمَتۡ عَلَیۡكُمُ ٱلۡمَیۡتَةُ وَٱلدَّمُ وَلَحۡمُ ٱلۡخِنزِیرِ وَمَآ أُهِلَّ لِغَیۡرِ ٱللَّهِ بِهِۦ وَٱلۡمُنۡخَنِقَةُ وَٱلۡمَوۡقُوذَةُ وَٱلۡمُتَرَدِّیَةُ وَٱلنَّطِیحَةُ وَمَآ أَكَلَ ٱلسَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّیۡتُمۡ﴾[المائدة: ۳]. «گوشت مردارو خون و گوشت خوک و حیواناتی که به غیراز نام خدا ذبح شوند و حیوانات خفه شده و به زجر کشته شده و آنها که براثر پرت شدن ازبلندی بمیرند و آنها که به ضرب شاخ زدن حیوانات دیگری مرده باشند و باقی مانده صید حیوان درنده، مگر آنکه به موقع به آن حیوان برسید و آن را سرببرید و ... همگی اینها بر شما حرام است».یعنی تمام اینها بر شما حرامند مگر اینکه آنها را دریابید و سرببرید که سر بریدن، آنها را بر شما حلال میکند. از ابن عباس درباره گوسفندی سوال شد، که گرگ بدان حمله کرده و شکمش را دریده و احشاء و امعاء آن را بیرون ریخته و پیش از جان دادن ذبح شده است و سر بریده شده است؟ گفت: آن را بخورید و آنچه که از وی بیرون ریخته شده است نخورید.
هرگاه کسی که حیوان را سر میبرد، پیش از تمام شدن سر بریدن از آن دست برداشت، سپس فوراً بدان برگشت و سر بریدن را بتمام و اکمال رساند اشکالی ندارد، چون اول آن را زخمی کرده است سپس در حالی که آن را سر بریده است که هنوز زنده بوده است و آیه ﴿إِلَّا مَا ذَكَّیۡتُمۡ﴾، آن را شامل میشود.
حیوان حلالگوشت را، اگر ممکن شد باید آن را در محل مخصوصش سربرید و اگر سر بریدنش ممکن نشود، زخمی کردن آن، بجای سر بریدنش کفایت میکند مشروط براینکه زخم کاری و خون ریز باشد و منجر به قتل حیوان گردد.
رافع بن خدیج گوید: ما در سفری همراه پیامبرصبودیم، شتری از شتران قوم گریخت و اسبی نبود که به و سیله آن بتوانند او را برگردانند، لذا مردی بدان تیر انداخت و آن را بر جای نگاهداشت و پیامبرصگفت: «إن لهذه البهائم أوابد كأوابد الوحش، فما فعل منها هذا فافعلوا به هكذا»«بیگمان این حیوانات گاهی چون حیوانات و حشی رفتار میکنند، و و حشی میشوند و میگریزند، پس هر حیوان که مثل این شتر گریخت، شما نیز با آن چنین رفتار کنید». بروایت بخاری و مسلم.
احمد و صاحبان سنن از ابوالعشراء و او از پدرش روایت کردهاند که او گفت: ای رسول الله آیا جای ذبح جز گلو و گردن است؟ پیامبرصگفت: «لو طعنت فی فخذها أجزأ عنك»«اگر حیوانی فرار کند و سربریدنش ممکن نباشد زخمیکردن رانش هم کفایت میکند». ابوداود گفت: این مطلب تنها برای حیوان پرت شده یا متوحش و فراری جایز است؟ ترمذی گفت: و این در حال ضرورت است مانند حیوانی که تمرد و سرکشی میکند یا فرار میکند و ما بر آن دست نمییابیم یا در دریا میافتد و احتمال غرق شدنش هست که آن را باکارد یا تیر میزنیم و خون از آن جاری میگردد سپس براثر آن خون ریزی میمیرد گوشت آن حلال است.
بخاری از علی و ابن عباس و ابن عمر و عایشه روایت کرده است که اگر حیوانی ترا عاجز کرد و از عهدهاش برنیامدی، حکم حیوان شکاری دارد و آنچه که در چاه میافتد ذبح شرعی آن بهرگونه که مقدور باشد جایز است.
هرگاه جنین زنده از شکم مادر بیرون آمد و زندگیش مشخص بود و اجب است که سربریده شود. و اگر درشکم مادرش بود و مادرش سربریده شد و همان ذبح و سربریدن مادرش، برای آن کفایت میکند، اگر در آنجا بمیرد یا نیمه جان بیرون آید. چون پیامبرصفرمود: «ذكاته ذكاة أمه»«سر بریدن جنین همان سر بریدن مادرش میباشد». احمد و ابن ماجه و ابوداود و ترمذی و دارقطنی و ابن حبان بگونه صحیح آن را از ابوسعید روایت کردهاند.
ابن المنذر گفت: از جمله کسانی که سر بریدن مادرش را برای جنین نیز کافی دانستهاند، بدون اینکه اشاره کنند باینکه آیا جنین شعور داشته باشد یا نداشته باشد، علی بن ابیطالب و سعید بن المسیب و احمد و اسحاق و شافعی بر آن هستند. ابن المنذر گفت: از هیچ یک از اصحاب و علماء روایت نشده است که جنین احتیاجی به سر بریدن مستقل داشته باشد مگر که از ابوحنیفه روایت شده است.
ابن القیم گفت: سنت صحیح و صریح و آشکار و محکم بدین و ارد شده است که سربریدن جنین همان سر بریدن مادرش میباشد و این خلاف اصول است که میته و مردار حرام است.
گفتهاند: کسی که بر زبان وی از حرام بودن مردار سخن رفته است ماهی و ملخ را از مردار استثناء کرده است پس چگونه مردار جنین استثناء نمیشود در حالیکه جزئی از اجزاء مادرش میباشد و اثر سر بریدن در همه اجزاء و اعضاء آن جاری است و هر جزءش احتیاج بیک سر بریدن مخصوص ندارد و جنین تابع مادرش میباشد و جزئی از آن است و اینست مقتضی اصول صحیح حتی اگر سنت هم از مباح بودن آن حرفی نمیزد.
پس چگونه حلال نیست و حال آنکه سنت ازمباح بودن آن سخن گفته و موافق با قیاس و اصول است پس نص و اصل و قیاس دراین مورد با هم متفق و سازگارند و لله الحمد.
صید عبارت است از شکار کردن حیوان حلال گوشت، که طبیعتاً و حشی است و بر آن قدرت و دست یابی نیست.
حکم صید آنست که خداوند آن را مباح کرده است: ﴿وَإِذَا حَلَلۡتُمۡ فَٱصۡطَادُواْۚ﴾[المائدة: ۲]. «هرگاه از احرام بیرون آمدید صید کردن برای شما مانعی ندارد».همه انواع صید مباح است، بجز صید سرزمین حرم که از سرزمین حرم در باب حج از آن سخن رفت. و صید دریائی در هر حالی جائزاست و همچنین صید خشکی مگر در حال احرام خداوند میفرماید: ﴿أُحِلَّ لَكُمۡ صَیۡدُ ٱلۡبَحۡرِ وَطَعَامُهُۥ مَتَٰعٗا لَّكُمۡ وَلِلسَّیَّارَةِۖ وَحُرِّمَ عَلَیۡكُمۡ صَیۡدُ ٱلۡبَرِّ مَا دُمۡتُمۡ حُرُمٗاۗ﴾[المائدة: ۹۶]. «صید و خوراک دریا برای شما حلال گردید تا شما و مسافران از آن بهرمند شوید و لی تا و قتی که محرم هستید و در احرام میباشید شکار حیوانات خشکی بر شما حرام است».
شکاری که مباح است، شکاری است که مقصود از آن ذبح و سر بریدن حیوان شکاری باشد، چنانچه مقصود از آن شکار، ذبح و سر بریدن نباشد، حرام است.
پیامبرصاز کشتن حیوان حلال گوشت، جز برای خوردنش نهی کرده است. نسائی و ابن حبان روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «من قتل عصفورا عبثا عج إلى الله یوم القیامة یقول: یا رب، إن فلانا قتلنی عبثا ولم یقتلنی منفعة»«هر کس گنجشکی را به عبث و بیهوده بکشد روز قیامت آنگنجشک زبان به شکایت میگشاید و میگوید: خداوندا فلانکس مرا بیهوده کشت، نه برای منفعتی». و مسلم از ابن عباس روایت کرده است که پیامبرصگفت: «لا تتخذوا شیئا فیه الروح غرضا»«چیزی که جان دارد بیهوده و برای سرگرمی آماج و هدف تیر قرار ندهید». پیامبرصگروهی را دید که پرندهای را آماج و هدف ضربات خود قرار داده بودند فرمود: «لعن الله من فعل هذا»«خدا لعنت و نفرین کناد کسی که چنینکند».
برای شکارچیای که خوردن گوشت شکارش حلال است، همان شرایطی در نظر گرفته شده است که در ذبحکننده شرط است پس باید مسلمان یا کتابی باشد بنابراین شکار یهودی و نصرانی حکم ذبیحه آنها را دارد همانگونه که در فصل ذبح شرعی توضیح داده شد همین مطالب برای شکار نیز صدق کند.
گاهی شکار به و سیله اسلحه برنده و زخم رسان صورت میگیرد مانند نیزه و شمشیر و تیر و امثال آنها.
خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ لَیَبۡلُوَنَّكُمُ ٱللَّهُ بِشَیۡءٖ مِّنَ ٱلصَّیۡدِ تَنَالُهُۥٓ أَیۡدِیكُمۡ وَرِمَاحُكُمۡ﴾[المائدة: ۹۴]. «ای مومنان خداوند شما را به تحریم نوعی از صید و شکار میآزماید که با دستها و نیزههای خود بدان دست مییابید».
و گاهی شکار توسط حیوان صورت میگیرد که خداوند میفرماید: ﴿یَسَۡٔلُونَكَ مَاذَآ أُحِلَّ لَهُمۡۖ قُلۡ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّیِّبَٰتُ وَمَا عَلَّمۡتُم مِّنَ ٱلۡجَوَارِحِ مُكَلِّبِینَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ ٱللَّهُۖ فَكُلُواْ مِمَّآ أَمۡسَكۡنَ عَلَیۡكُمۡ وَٱذۡكُرُواْ ٱسۡمَ ٱللَّهِ عَلَیۡهِۖ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَرِیعُ ٱلۡحِسَابِ٤﴾[المائدة: ۴]. «از تو میپرسند که خوردن چه چیزهائی برای آنها حلال شده است؟ بگو همه گوشتهای مطبوع و پاکیزه برای شما حلال گردیده است و نیز خوردن شکار شده سگهائی که شما صید و شکار را به آنها آموختهاید سگهائی که آنها را از آنچه خدا به شما آموخته است تعلیم داده باشید. پس از آنچه که برای شما میگیرند بخورید و بر آن نام خدا را یاد کنید یعنی و قتی که سگ را رها میکنید نام خدا را یاد کنید یا و قتی که آن را دریافتید و ذبح کردید نام خدا را یاد کنید. و تقوای الهی را بکار برید که خداوند در حسابرسی سریع است».
از ابوثعلبه خشنی روایت شده است که گفت: گفتم ای رسول الله من در سرزمینی هستم که حیوان شکاری دارد و من با تیر و کمانم و با سگ تعلیم دیدهام و سگ تعلیم ندیدهام شکار میکنم خوردن گوشت کدامیک برایم حلال است؟ پیامبرصگفت: «ما صدت بقوسك فذكرت اسم الله علیه فكل وما صدت بكلبك غیر المعلم فأدركت ذكاته فكل»«گوشت حیوانی را که با تیر و کمان شکار میکنی و بهنگام انداختن تیر نام خدا را یادکردی بخور و گوشت حیوانی را که با سگ تعلیم ندیده شکار میکنی و آن را دریافتی و ذبحکردی بخور». بخاری و مسلم آن را روایت کردهاند.
در شکار با اسلحه شراط زیر لازم است:
۱- اسلحه باید بدن حیوان شکاری را سوراخ کند و از آن نفوذ کند. در حدیث عدی بن حاتم آمده است که گفت: ای رسول الله ما قومی هستیم که با تیر شکار میکنیم چه چیزی بر ایمان حلال است؟ گفت: «یحل لكم كل ما ذكیتم وما ذكرتم اسم الله علیه فخزقتم فكلوا»«هر حیوانی را که سر بریدید و هر حیوانی را که با تیرزدید و بهنگام انداختن تیر نام خدا را یاد کردید و آن را مجروح ساختید از آن بخورید که برایتان حلال است».
شوکانی گفته است از این روایت بر میآید که معتبر مجروح ساختن و سوراخ کردن بدن شکار است اگر چه کشتن به و سیله چیزی سنگین هم باشد. پس شکار و صید به و سیله تفنگهای شکاری باروتی و گلولهای سربی حلال است، چون گلوله سربی بیشتر از اسلحههای دیگر ایجاد جراحت و سوراخ میکند، پس حکم اسلحههای دیگر را دارد و هرگاه شکارچی بهنگام انداختن گلوله نام خدا را یاد کند و حیوان را زنده در نیابد که ذبح کند گوشتش حلال است.
و اما نهی که درباره خوردن از گوشت شکاری با «بند قیته» آمده است که سر بریده نشده باشد و آن را از قبیل موقوذه حیوانی که با زجر و ضربه سنگ کشته شده باشد بحساب آوردهاند مقصود از آن تفنگهای باروتی و گلوله سربی نیست بلکه مقصود «بند قیهای» بوده است که گلولههای آن را از گل میساختند سپس خشک میشد و آن را بطرف حیوان شکاری میانداختند این نوع با تفنگ باروتی و گلوله سربی فرق دارد. همانگونه که اسلام از خوردن گوشت شکار با گلوله گلی نهیکرده است، از خوردن گوشت شکار با سنگ و امثال آن نیز نهیکرده است. پیامبرصدر علت اینکار فرموده است: «إنها لاتصید صیدا ولا تنكأ عدوا، لكنها تكسر السن وتفقأ العین»«چنین تفنگی که گلولهگلی دارد حیوان را شکار نمیکند و دشمن را مجروح نمیسازد و نمیکشد بلکه دندان میشکند یا چشم را کور میسازد». و گوشت حیوانی که با چیزسنگی یا ضربه عصا و امثال آنکشته شود نیز حرام است، مگر اینکه آن را زنده دریابند و سرببرند. در حدیث عدی بن حاتم آمده است از پیامبرصسوالکردم و گفتم من با تیری شکار میکنم که نه پیکان دارد و نه نوک تیز، پیامبرصگفت: «إذا رمیت بالمعارض فخزق فكل.وإن أصابه بعرضه فلا تأكل»«هرگاه با چنین تیری «معراض» سوی شکار انداختی اگر آن را مجروح کرده بود و خون جاری شده بود، از آن بخور و اگر در جهت عرض و پهنایی بدان اصابت کرده و آن را مجروح نساخته بود و مرده بود، از آن مخور».
۲- باید شکارچی بهنگام انداختن تیر بطرف شکار نام خدا را یاد کند و پیشوایان فقهی در این باره اختلاف ندارند چون یاد کردن نام خدا در هنگام شکار عملی است شرعی و مشروع، بخاطر همان حدیث که قبلا از ابوثعلبه نقل شد و احادیث دیگری نیز در این باره آمده است.
بلکه اختلافشان در حکم این تسمیه است که ابوثور و شعبی و داود ظاهری و جماعتی از اهل حدیث بهرحال تسمیه و بردن نام خدا را شرط مباح بودن خوردن گوشت شکارمیدانند و میگویند اگر نام خدا را نبرد عمداً یا سهواً حلال نیست ... و این ظاهرترین روایت از احمد است. ابوحنیفه گوید در حالیکه بیاد داشته باشد، شرط است و اگر آن را فراموش کرده بود، شکار حلال است و اگر بعمد آن را ترک کند حرام است. و مشهور قول مالک نیز چنین است.
امام شافعی و جماعتی از مالکیه گفتهاند ذکرنام خدا سنت است اگر آن را ترک کند،.حتی اگر بعمد هم باشد شکارحرام نیست و خوردن گوشتش حلال است و امر به تسمیه» را بر ندب و استحباب حمل کردهاند.
شکار با جوارح و پرندگان و حیوانات شکاری مانند باز و شاهین و پلنگ و سگ شکاری و امثال آنها که تعلیم میگیرند برابر شرایط زیر جایز است:
۱- حیوان شکار را آموخته باشد و نشانه تعلیم آن اینست که قبول امرو نهیکند هرگاه گفتند برو برود و هرگاه گفتند بایست، بایستد و مطیع امر و نهی صاحبش باشد.
۲- حیوان شکاری شکار را برای صاحبش نگه دارد و از آن نخورد پس اگر از آن بخورد آن را برای خود نگه داشته است، نه برای صاحبش، آنوقت شکارش اگر مرده باشد گوشتش حلال نیست، در حدیث عدی بن حاتم آمده است که پیامبرصبه وی گفت: «إذا أرسلت كلابك المعلمة وذكرت اسم الله علیها فكل مما أمسكن علیك، وإن أكل الكلب فلا تأكل، فإنی أخاف أن یكون مما أمسك على نفسه»«هرگاه سگان شکاری تعلیم دیدهات را رها ساختی و نام خدا را یاد کردی از آنچه برای شما نگاه داشتهاند و مرده بود بخورید و اگر سگ از گوشت شکار خورد و مرده بود از آن نخور، چون در این صورت خوف آن دارم که برای خود نگه داشته باشد نه برای تو».
۳- باید شکارچی و قتی حیوان شکاری خود را رها میکند نام خدا را یاد کند قبلا از تسمیه و نام خدا گفتن سخن گفتیم و اما قصد و اراده رها کردن و گسیل داشتن حیوان شکاری بدنبال شکار یکی از شرایط شکار است پس اگر حیوان خود بدون قصد و تشویق شکارچی روان شد، و شکار کرد و شکار در زیر دست آن مرد بقول شافعی و ابوثور و اصحاب رای خوردن گوشتش حلال نیست چون برای خود شکار کرده و نگه داشته است بدون اینکه شکارچی آن را رها کرده باشد و شکارچی در این بین نقشی ندارد تا شکار به وی نسبت داده شود، چون مشمول این حدیث نمیشود که: «إذا أرسلت كلابك المعلمة...إلخ»که قبلا از آن سخن گفتیم چون از مفهوم حدیث مذکور بر میآید که اگر حیوان شکاری از جانب شکارچی گسیل نشود این حکم را ندارد. عطاء و اوزاعی گفتهاند اگر حیوان شکاری تعلیم دیده باشد و برای شکار بیرون رود و شکار زیر دست آن بمیرد و از آن نخورده باشد حلال است.
هرگاه دو حیوان شکاری در صید شکار شرکت کنند، حلال است مشروط بر آنکه هردو از طرف صاحبشان برای شکار گسیل شده باشند. لیکن اگر یکی را صاحبش گسیل داشته باشد و دیگری خود رفته باشد در آنصورت گوشت شکار که زیر دست آنها مرده است حلال نیست چون پیامبرصگفت: «فإنما سمیت على كلبك ولم تسم على غیره»«تو تنها برسگ خودت نام خدا بردهای نه بر غیر آن». (و میگفت: چون تو تنها بر شکار سگ خود بسم الله گفتهای نه بر شکار غیر آن).
شکار با سگ تعلیم دیده و باز و شاهین یهودی و نصرانی نیز جایز است. اگر شکارچی مسلمان باشد یعنی اگر حیوان شکار، زیر دست حیوان شکاری مرد ذبیحه محسوب میشود، همانگونه که ذبیحهشان نیز حلال است.
هرگاه شکارچی صید را زنده و نیمه جان یافت، در حالیکه گلویش و مری آن قطع شده و احشاء و امعاءش دریده شده و بیرون افتاده بود، بدون اینکه نیازی به ذبح باشد حلال است.
ولی اگر در آن زندگیکامل باقی باشد، و اجب است که آن را ذبح کند و بدون ذبح گوشتش حلال نیست.
هرگاه شکارچی تیری به صید انداخت و بدان اصابتکرد، سپس از او ناپدید شد، سپس آن را درباره پیدا کرد و مرده بود، به سه شرطگوشت آن حلال است:
۱- بعد از اصابت گلوله و تیر با افتادن از کوه و یا افتادن در آب نمرده باشد چون در این صورت احتمال دارد که بوسیله سقوط از کوه یا غرق شدن در آب مرده باشد نه بوسیله اصابت تیر یاگلوله. بخاری و مسلم از عدی بن حاتم روایت کردهاند که گفت: پیامبرصگفت: «إذا رمیت بسهمك فاذكر الله، فإن وجدته قد قتل فكل إلا أن تجده قد وقع فی ماء، فإنك لا تدری الماء قتله أو سهمك»«هرگاه تیربسوی شکار انداختی نام خدا را یاد کن در این صورت اگر شکار را مرده یافتیگوشت آن را بخور مگر اینکه آن را افتاده در آب بیابی در این صورت حلال نیست چون تو نمیدانی که و سیله غرق شدن در آب مرده است یا به و سیله تیر شما».
۲- شکارچی یقین داشته باشد که شکار با تیر او مرده است و اثری و نشانهای از تیر دیگری یا حیوان دیگر، بر آن پیدا نباشد، چون عدی بن حاتم گفت: گفتم ای رسول الله گاهی تیری بسوی شکار میاندازم و فردایش آن را با تیر خود مییابم؟ پیامبرصگفت: «إذا علمت أن سهمك قتله ولم تر فیه أثر سبع فكل»«هرگاه دانستی که و سیله تیر تو مرده است و نشانه حیوان درندهای در آن مشاهده نکردی آن را بخور حلال است». و در روایتی از بخاری آمده است: «ما تیر بسوی شکار میاندازیم دو روز یا سه روز دنبال اثر آن میگردیم سپس آن را مرده مییابیم درحالیکه تیردرتن آن است؟».
پیامبرصگفت: «یأكل إن شاء»«و اگر بخواهد میتواند از آن بخورد».
۳- نباید شکار مرده شده، فاسد شده و بوی گندیده گرفته باشد، چون در آن صورت از آلودگیهائی است، که زیانبار و مورد نفرت طبع است.
ابوثعلبه خشنیگفت که پیامبرصگفت: «إذا رمیت بسهمك فغاب ثلاثة أیام وأدركته فكله ما لم ینتن»«هرگاه تیری انداختی و شکار سه روز از توناپدید شد سپس آن را یافتی که مرده بود اگر نگندیده بود از آن بخور». مسلم آن را نقل کرده است.
اُضحیه و ضحیه یا قربانی اسم است برای شتر و گاو و گوسفندی که در روز عید قربان یا ایام التشریق روزهای سهگانه بعد از دهم ذیالحجه برای تقرب بخداوند ذبح میگردد. دلیل شرعی آن قول خدا است: ﴿إِنَّآ أَعۡطَیۡنَٰكَ ٱلۡكَوۡثَرَ١ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَٱنۡحَرۡ٢ إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ ٱلۡأَبۡتَرُ٣﴾[الكوثر: ۱-۳]. «ما بتو خیر کثیر و فراوان از قرآن و حکمت و نبوت و دین حق و سعادت در دین دادهایم پس نمازت را تنها برای خدایت قرار بده و قربانی خویش را که از شعایر الهی است نیز برای پروردگارت انجام بده، براستی دشمن شما بد فرجام و خوار و بینتیجه است»و ﴿وَٱلۡبُدۡنَ جَعَلۡنَٰهَا لَكُم مِّن شَعَٰٓئِرِ ٱللَّهِ لَكُمۡ فِیهَا خَیۡرٞۖ﴾[الحج: ۳۶]. «و شترهای چاق و فربه قربانی را برای شما از شعایر الهی قراردادیم درآنها بر شما خیر و برکت است...».
نحر بمعنی حیوان سر بریده برای قربانی است. و به اثبات رسیده است که پیامبرصو مسلمانان قربانیکردهاند و بر آن اجماع کردهاند.
ترمذی از عایشه روایتکرده است که پیامبرصگفت: «ما عمل آدمی من عمل یوم النحر أحب إلى الله من إهراق الدم إنها لتأتی یوم القیامة بقرونها وأشعارها وأظللافها، وإن الدم لیقع من الله بمكان قبل أن یقع على الارض، فطیبوا بها نفسا»«خداوند خون ریختن قربانی انسان را در روز عید قربان از هر عمل دیگرش دوستتر دارد خداوند در روز قیامت حیوان قربانی را برایش زنده میکند با شاخههایش و مویهایش و سمهایش، ثوابش را به وی میدهد حتی برای شاخ و موی و سم نیزپاداش میدهد -خون قربانی پیش از آنکه روی زمین نپخته شود در محضر خداوند منزلت و مقام پذیرش مییابد پس با طیب خاطر آن را انجام دهید و قلباً بدان شاد باشید».
قربانی کردن سنت موکدهای است که پیامبرصروی انجام آن تاکید داشته و آن را ترک نکردهاند، برای کسی که بر آن قدرت داشته باشد ترک آن مکروه است. چون بخاری و مسلم بروایت انس آوردهاند که پیامبرصدو قوچ سیاه و سفید شاخدار را با دست خود سر برید و قربانی کرد و بسم الله و الله اکبر گفت.
مسلم بروایت ام سلمه آورده است که پیامبرصگفت: «إذا رأیتم هلال ذی الحجة وأراد أحدكم أن یضحی فلیمسك عن شعره وأظفاره» «هرگاه هلال ماه ذیالحجه را مشاهده کردید و یکی از شما خواست قربانی کند پس از موی و ناخن گرفتن خودداری کند تا بعد از انجام قربانی». اینکه فرمود هر کس خواست که قربانی کند دلیل برآنست که قربانی سنت است نه و اجب و الا میگفت باید قربانیکنید و ... از ابوبکر و عمر روایت شده است که آنان بجای خانواده خود قربانی نمیکردند و برایشان حیوان سرنمیبریدند مبادا مردم گمان کنند که قربانی کردن و اجب است .
جز در دو مورد قربانی و اجب نمیگردد:
۱- کسی که قربانی را بر خود نذر کند و اجب میشود چون پیامبرصگفت: «من نذر أن یطیع الله فلیطعه» «هرکس بر خود نذر کند که اطاعت خدایند باید آن را انجام دهد و اطاعت کند». حتی اگر نذر کننده بمیرد برای نایب او درست است که چیزی را که پیش از مرگش معین کرده است تا آن را نذر کند، برایش انجام دهد.
۲- بگوید: «هذه لله، أو: هذه أضحیة»«این حیوان از آن خدا است یا این حیوان قربانی او است». پس و اجب میشود آن را قربانی کند. امام مالک میگوید: هرگاه حیوانی را به قصد و نیت قربانی خرید، قربانی کردن آن و اجب میشود.
خداوند قربانی را به منظور احیای سنت ابراهیم و یادبود وی و توسعه و گسترش بر مردم در روز عید آن را یک عمل شرعی قرار داده و مشروع کرده است، همانگونه که پیامبرصگفت: ایام عید روزهای خوردن و نوشیدن و ذکر و یاد خدا است «إنما هی أیام أكل وشرب وذكر الله تعالی».
قربانی تنها ازسه حیوان شتر و گاو و گوسفند درست و جایز است و از غیر این سه حیوان کفایت نمیکند خداوند میفرماید: ﴿لِّیَذۡكُرُواْ ٱسۡمَ ٱللَّهِ عَلَىٰ مَا رَزَقَهُم مِّنۢ بَهِیمَةِ ٱلۡأَنۡعَٰمِۗ﴾[الحج: ۳۴]. «برای هر امتی قربانگاهی قرار دادهایم تا نام خدا را به هنگام قربانی بر ذبح چهارپایان یاد کنند که ما آنها را بدانان بخشیدهایم و روزی کردهایم...».
گوسفندی که شش ماه و بزی که یک سال و گاو و گوسالهای که دو سال و شتری که پنج سال داشته باشد، خواه مذکر یا مونث برای قربانی کفایت میکنند.
۱- احمد و ترمذی از ابوهریره روایت کردهاند که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «نعمت الاضحیة الجذع من الضأن»«چه نیکو قربانی است،گوسفندی که بنزد حنفیه شش ماه و بنزد شافعیه یک سال کامل داشته باشد».
۲- عقبه بن عامر گوید: گفتم یا رسول الله گوسفندی (جذعی) به من رسیده است گفت: آن را قربانی کن. بروایت بخاری و مسلم.
۳- بروایت مسلم از جابر آمده است که پیامبرصگفت: «لا تذبحوا إلا مسنة، فإن تعسر علیكم فاذبحوا جدعة من الضأن»«برای قربانی ذبح مکنید و سر مبرید مگر «مسنه» را و اگر پیدا کردن آن برایتان دشوار بود «جذعه» گوسفند را قربانیکنید».
«مسنه» یعنی بزرگ سال از شتر که پنج سال داشته باشد و از گاو گوساله که دو سال داشته باشد و از بزکه یک سال و از گوسفند که بنا به اختلاف پیشوایان فقهی شش ماه تا یک سال داشته باشد. «مسنه» را «ثنیه» نیز میگویند.
قربانی کردن حیوان اخته شده اشکالی ندارد. احمد از ابورافع روایت کرده است که پیامبرصدو قوچ سیاه و سفید اخته شده را قربانی کرد و بعلاوه گوشت اخته شده نیکوتر و لذت بخشتر است.
یکی از شرایط حیوان قربانی، خالی بودن آن از عیب است، پس قربانی کردن حیوانی که دارای عیب ظاهری باشد، که موجب لاغر شدنش گردد، نه عیب کوچک، جایز نیست مانند عیوب زیر:
۱- حیوان بیماری که بیماریش آشکار باشد.
۲- حیوان کوری که کوریش آشکار باشد.
۳- حیوان لنگ که لنگی آن آشکار باشد.
۴- حیوانی که از شدت لاغری مغزش آسیب دیده باشد و دیگر چاق نشود.
که پیامبرصدر حدیث زیر بهر چهار عیب آشکارا اشاره کرده است: «أربعة لا تجزئ فی الاضاحی: العوراء البین عورها والمریضة البین مرضها والعرجاء البین ظلعها والعجفاء التی لا تنقی»«چهار حیوان برای قربانی کفایت نمیکنند: حیوانی که کوریش و بیماریش و لنگیش و شدت لاغریش که مغزش آسیب دیده و چاق نمیشود آشکار باشد».
ترمذی آن را روایتکرده و گفته صحیح است.
۵- حیوانی که گوشش بریده شده یا شاخش شکسته باشد. و حیواناتی که دارای عیوب زیر هستند همین حکم را دارند: حیوانی که دندانهای بزرگ او افتاده باشد از ریشه و حیوانی که پوسته شاخش شکسته و حیوانی که چشمش نمیبیند و حیوانی که گیج باشد و دور خود بگردد و نچرد و حیوان گر که گری آن فراوان باشد. و حیوان گنگ و بیدم و آبستن و حیوانی بدون گوش آفریده شده یا نیمه گوشش رفته باشد یا نشیمنگاهش «دوالیه»اش رفته باشد. اشکالی ندارد و لی اصح اقوال شافعیه اینست که حیوان که دوالیهاش و پستانش و دمش بریده شده باشد چون یک قسمت خوردنی را از دست داده است کفایت نمیکند. امام شافعی گفته است درباره دندانها چیزی از پیامبرصدر خاطر نداریم که روایت شده باشد.
شرط قربانی آنست که بعد از طلوع خورشید روز عید قربان روزدهم ذیالحجه باشد و باندازه اینکه بتوان نماز عید را خواند از طلوع آفتاب گذشته باشد و بعد از گذشت این مقدار و قت از طلوع خورشید روز عید، در هر ساعت از ساعات سه روزه ایام عید یعنی ایام التشریق، چه درشب و چه در روز قربانی صحیح است و با پایان گرفتن این سه روز و قت قربانی تمام میشود.
براء بن عازب گوید که پیامبرصگفت: اولین چیزی که در روز عید بدان شروع میکنیم اینست که اول نماز بخوانیم سپس برگردیم و قربانی کنیم و هرکس چنین عمل کند سنت ما را دریافته است و هرکس پیش از این و قت ذبح کند او قربانی نکرده است بلکه حیوانی را برای خانواده خود سر بریده است و قربانی نکرده است. ابوبرده گفت: پیامبرصروز عید برایمان خطبه ایراد کرد و گفت: «هرکس چون ما نماز بخواند و به قبله ما روی آورد و چون ما قربانی کند و عبادتش برابر عبادت ما باشد حیوان قربانی را سر نبرد تا اینکه نماز عقد اقامه میشود». و شیخین از پیامبرصروایت کردهاند: که هرکس پیش از و قت نماز عید قربانی، کند او برای خانواده خود حیوان سر بریده است، و هر کس بعد از نماز عید، و خطبههای عید قربانی کند قربانی او کامل است و سنت مسلمین را بجای آورده است.
هرگاه کسی گوسفندی یا بزی قربانی کرد برای خودش و خانوادهاش کفایت میکند، چون اصحاب برای خود و خانوادهشان یکگوسفند قربانی میکردند. پس قربانی سنت کفایه است، از ابن ماجه و بتصحیح ترمذی روایت شده که ابوایوب گفت: «در زمان پیامبرصهرکس برای خود و خانوادهاش یک گوسفند را قربانی میکرد، که هم خود میخوردند و هم بدیگران میدادند تا اینکه مردم مباهات کردند و بدین شکل امروزی درآمد».
هرگاه قربانی شتر و گاو باشد مشارکت در آن برای دیگران جایز است که گاو یا شتربرای هفت نفر کفایت میکند اگر قصد قربانیکردن داشته باشد، یا قصد تقرب به الله داشته باشد.
از جابر نقل شده که گفت: ما در حدیبیه همراه پیامبرصبودیم و شتر و گاو را برای هفت نفر قربانی میکردیم». بروایت مسلم و ابوذر و ترمذی.
سنت است که قربانی کننده خود ازگوشت قربانی خود بخورد و بخویشاوندان نیزهدیه کند و بر فقیران صدقه نماید، پیامبرصگفت: «كلوا وأطعموا وادخروا»«خود از آن بخورید و بدیگران بدهید و از آن ذخیره کنید». علماء گفتهاند بهتر آنست که خود یک سوم را بخورد و یک سوم را صدقه بدهد و یک سوم را ذخیره کند و نقل آن بجای دیگر حتی به شهر دیگر هم جایز است و فروش گوشت قربانی و پوستش برای صاحبش جایز نیست و نباید چیزی از گوشت قربانی بعنون مزد و پاداش به قصاب داده شود و او میتواند برابر عملش برایش مزد قرار دهد یا با عمل خود آن را برابری کند. قربانی کننده فقط میتواند پوست قربانی را صدقه کند و خود نیز از آن بهره ببرد و بقول ابوحنیفه فروختن پوستش و صدقه دادن بهای آن یا به و سیله بهای پوستش چیزی بخرد و در خانهاش از آن سود ببرد جایز است.
کسی که ذبح را نیکو میداند سنت است که خود قربانی را بدست خودش سر ببرد و بگوید: «بسم الله والله أكبر»خداوندا این قربانی برای فلان است - نام خود را بگوید-چون پیامبرصخود قوچی را سربرید و قربانی کرد و گفت: «بسم الله والله أكبر، اللهم هذا عنی وعن من لم یضح من أمتی»«خداوندا این قربانی برای خودم و برای افرادم از امتم که ندارند قربانی کنند». بروایت ابوداود و ترمذی اگر قربانی کننده خود نیکو ذبح نمیداند خود شاهد و ناظر و حاضر باشد در و قت قربانی.
چون پیامبرصبه فاطمه دخترش گفت: پاشو و در نزد قربانیت حاضر باش چون بوقت ریختن اولین قطره خونش همه گناهانت آمرزیده میشود و بگو: «إن صلاتی ونسكی ومحیای ومماتی لله رب العالمین، لا شریك له، وبذلك أمرت وأنا أول المسلمین»«همانا نمازم و قربانیم و زندگیم و مرگم از آن الله پروردگار جهانیان است که شریک و انباز ندارد و بدان دستور داده شدهام و من نخستین کسی هستم که در برابر خداوند تسلیم هستم و نخستین مسلمانم».
یکی از یارانش گفت: ای رسول الله این دستور و دعا گفتن بویژه برای تو و خانوادهات میباشد یا برای همگی مسلمانان. رسول الله گفت: بلکه برای همگی مسلمانان است بطور عموم.
عقیقه ذبیحهای است که برای نوزاد و بجای او ذبح میشود. صاحب مختار الصحاح گوید: عقیقه و عقه بکسر÷بمعنی موئی است که بهنگام و لادت نوزاد انسان و حیوان بر بدن او است و گوسفندی که برای نوزاد و بجای او در نخستین هفته و لادتش ذبح میشود بدان نامیده شده است.
عقیقه سنت موکدهست حتی اگر پدر تنگ دست هم باشد. پیامبرصو یارانش برای فرزندانشان عقیقه کردهاند. صاحبان سنن روایت کردهاند که پیامبرصبرای هریک از حسن و حسین فرزندان علی بن ابیطالب قوچی عقیقه کرد و لیث و داود ظاهری عقیقه را و اجب میدانند. احکام عقیقه چون احکام قربانی است مگر اینکه در عقیقه مشارکت جایز نیست.
صاحبان سنن از سمره از پیامبرصروایت کردهاند که گفت:
۱- «كل مولود رهینة بعقیقته تذبح عنه یوم سابعه ویحلق ویسمى»«پرورش نیکو و شایسته و صلاح و حفظ نوزاد در گرو عقیقهای است که بجای او ذبح میشود در هفتمین روز و لادتش که مویش را میتراشند و او را نامگذاری میکنند».
۲- از سلمان بن عامر ضبی روایت شده که پیامبرصگفت: «الغلام عقیقته، فأهریقوا علهى دما، وأمیطوا عنه الاذى»«عقیقه نوزاد پسربا وی است پس برایش خون بریزید یعنی بجای او گوسفندی ذبح کنید و آلودگی و نجاست را از او دور کنید». بروایت پنج نفر از اصحاب صحاح.
نیکوتر آنست که برای نوزاد پسر دو راس گوسفند نزدیک بهم از نظر شباهت و سن و برای نوزاد دختر یک راس ذبح شود. ام کروز کعبی گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «عن الغلام شاتان متكافئتان وعن الجاریة شاة»«بجای نوزاد پسر دو گوسفند قریب بهم در رنگ و سن و بجای نوزاد دختر یک گوسفند سر ببرید و عقیقه کنید».
و یک گوسفند هم بجای پسر کفایت میکند چون پیامبرصبرای هر یک از حسن و حسین چنین کرد همانگونه که قبلا گفتیم.
اگر ممکن گردد، ذبح عقیقه روز هفتم تولد نوزاد باشد و الا درروز چهاردهم یا بیست و یکم و لادتش باشد اگر در این روزها ممکن نشد در هر روزی باشد جایز است در حدیث بیهقی آمده است که عقیقه در روزهای هفتم یا چهاردهم یا بیست و یکم ذبح میشود.
علمای حنبلی گفتهاند اگر روز عید قربان و عقیقه (هفتم و لادت بچه یا چهاردهم یا بیست و یکم) با هم جمع شدند و اتفاق چنین شد میتوان برای هردو بیک ذبیحه اکتفا کرد همانگونه که اگر روز عید جمعه باشد یک غسل برای سنت هردو کافی است.
سنت است که برای نوزاد نام نیکوئی انتخاب شود و موی سرش را بتراشند و اگر ممکن باشد هم و زن موی آن نقره را صدقه بدهند، چون احمد و ترمذی از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصبجای حضرت حسن بن علی گوسفندی عقیقه کرد و گفت: ای فاطمه سرش را بتراش و هم و زن موی او نقره و سیم برفقیران و مساکین صدقه و احسان بده، موی او را و زن کردند که و زنش یک درهم یا بعضی از یک درم بود.
نیکوترین نام عبدالله و عبدالرحمن است. بجهت حدیث مسلم و صادقترین نام «همام» و «حارث» است همانگونه که در حدیث صحیح آمده است.
نامگذاری بنام فرشتگان و پیامبران و طه و «یس» درست است ابن حزم گفته است که باتفاق علما اضافه نام عبد بغیر الله و صفات او حرام است مانند عبدالعزی، عبد هبل، عبد عمر و عبدالکعبه و امثال آنها غیر از عبدالمطلب.
پیامبرصاز نامگذاری بنامهای زیر نهی فرموده است:
«یسار» و «رباح» و «نجیح»، و افلح چون بیشتر و سیله تفال شوم و اقع میشوند در حدیث سمره آمده است که پیامبرصگفت:
«لا تسم غلامك یسارا ولا رباحا ولا نجیحا ولا أفلح فإنك تقول: أثم هو -فلا یكون- فیقول: لا» «پسرت را بدینگونه نامها نامگذاری مکن، گاهی پیش میآید که سوال کنی فلان کس در آنجا هست که جواب میدهند نیست». (چون معانی این نامها نیکو است و قتی نفیگردد تفال بد میزنند مثلا «یسار» بمعنی فراخی و دارائی است شما میگوئی یسار هست او جواب میدهد نیست). بروایت مسلم.
سنت است که اذان در گوش راست نوزاد گفته شود و در گوش چپ او اقامه گفته شود. تا نخستین چیزی که گوش او را مینوازد نام الله باشد.
احمد و ابوداود و ترمذی بصورت صحیح از ابورافع روایت کردهاند که گفت من پیامبرصرا دیدم که درگوش حسن بن علی به هنگامی که فاطمه او را زاده بود اذان گفت: ابن السنی از حسن بن علی روایت کرد که گفت: پیامبرصفرمود: «من ولد له ولد فأذن فی أذنه الیمنى وأقام فی الیسرى لم تضره أم الصبیان»«هرکس برایش نوزادی متولد شد و در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت، همزاد او را آزاری و زیانی نمیرساند».
اسلام عادات و رسوم ناپسند جاهلی و ذبح برای بتها را تغییر داد پس «فرع» سر بریدن نخستین بچه شتر برای بت و «عتیره»، قربانی مخصوصی برای «رجب» جایز نیست و پیامبرصاز اینگونه رسوم و عادات نهیفرمود و ذبح و سربریدن حیوان را در هر موقع بمنظور احسان و تقرب بخدا و بخشایش بر بینوایان مباح فرموده است ابوهریره گوید که پیامبرصگفت: «لا فرع ولا عتیرة»اینگونه رسوم و عادات جاهلی جایز نیست که مسلم و بخاری آن را روایت کردهاند و نبیشه گفته است:
یکی گفت ای رسول الله ما در دوره جاهلی باحترام ماه رجب حیوان سر میبریدیم چه میفرمائید؟ گفت: «اذبحوا لله فی أی شهر كان، وبروا لله وأطعموا»«در هر ماه میخواهید بنام خداوند حیوان را سر ببرید و نیکی کنید» و بمردم فقیر طعام بدهید». و گفت: ما در دوره جاهلی نخستین بچه شتر را سر میبریدیم چه میفرمائی؟ فرمود هر حیوان چرندهای را فرعی است که چهارپایان شما از آن تغذیه میکنند بگذار بچه شتر بزرگ شود آنگاه آن را بنام الله سرببرید و گوشتش را بر رهگذاران تقسیم کنید و صدقه بدهید، که این کار بهتر است. بروایت ابوداود و نسائی.
از ابورزین روایت شده که گفت: عرضکردم یا رسول الله ما در ماه رجب حیوان سر میبریدیم که خود میخوردیم و بهرکس که میآمد میدادیم، فرمود اشکال ندارد.
احمد و نسائی از عمر بن الحارث روایت کردهاند که او در حجه الوداع با پیامبرصملاقات کرد، و یکنفر گفت ای رسول الله نظرت درباره سربریدن نخستین بچه شتر یا عتیره (فرایع و عتایر) چیست؟ فرمود هرکس بخواهد نخستین بچه حیوان را بنام خدا سرببرد یا نبرد و بخواهد درماه رجب حیوان را سرببرد یا نبرد اشکالی ندارد آنچه که برای گوسفند نیکو است قربانی است.
در کتب حنابله آمده است، سوراخ کردن گوش دختر جایز است و برای پسر مکروه است در فتاوی قاضی خان حنفی آمده است، که سوراخ کردن گوش دختر بچه اشکالی ندارد چون در زمان جاهلی چنین میکردند و بعداً پیامبرصآن را انکار نکرد.
کفالت در لغت بمعنی ضم و پیوستن است که در این آیه نیز بمعنی لغوی است: ﴿وَكَفَّلَهَا زَكَرِیَّاۖ﴾زکریا÷مریم را به خود ملحق ساخت و در اصطلاح شرع معنی لغوی نیز مورد توجه است و بمعنی پیوستن ذمّه و عهده شخص کفیل به ذمه و عهده شخص اصیل است که خواهان کفالت است در مطالبه شخصی یا مطالبه و امی یا مطالبه چیزی یا کاری (ضامن کسی شدن و عهدهدار اجرای امری بعوض کسی گردیدن و ضمانت کسی را درموارد فوق پذیرفتن) میباشد و این تعریفی است که به و سیله فقهای حنفی بعمل آمده است. و دیگر پیشوایان فقهیگفتهاند عبارت است از پیوستن دو ذمه و عهده درباره مطالبه چیزی و و امی .که آن را «حمالت» و «ضمانت» و «زعامت» نیز نامیدهاند که بایستی این اطراف در آن مورد توجه قرارگیرند و مقتضی وجود آنها است: «کفیل» کسی که ضمانت را میپذیرد و ضامن است و «اصیل» کسی است که ضمانت را برای او میخواهند و «مکفول له» کسی که ضمانت او راکردهاند و «مکفول به» چیزی که بدان کفالت پذیرفته شده است. پس «کفیل» ملتزم بادای و انجام «مکفول به» میباشد که باید شخص کفیل عاقل و بالغ و مطلق التصرف در مال خود و راضی بدین کفالت و ضمانت باشد، تا بر وی لازم شود، پسکودک حتی اگر ممیزهم باشد و دیوانه نمیتوانند کفیل و ضامن شوند و در زبان عربی کفیل را «ضامن» و «زعیم» و «حمیل» و «قبیل» نیز میگویند ( که در معنی لغوی با کفیل قریب و نزدیک هستند).
«اصیل» و ام گیرنده و کسی است که در برابر او کفالت پذیرفته شده است و بدهکار است و بلوغ و عقل و حضور و رضایت او شرط نیست، پسکفالت و ضمانت پذیرفتن بنفع کودک و دیوانه و غایب جایز است، و لی اگر کسی کفالت را در برابر آنها پذیرفت و بجای آنها چیزی داد، حق ندارد بعداً از آنها مطالبه کند.
بلکه این عمل او تبرع و عمل داوطلبانه تلقی میشود، مگر اینکه این کفالت برای کودکی باشد که از طرف اولیای او، اجازه تجارت و داد و ستد بوی داده شده باشد که در آن صورت ضامن حق دارد چیزی را که بجای او داده است، باز پس گیرد و مطالبه کند. یعنی بچنین کودکی اجازه داده شده که تجارت کند و به وی امر شده است.
«مکفول له» یعنی و ام دهنده که شرط است ضامن او را بشناسد چون مردم در مطالبت و سهلانگاری و آسانگیری و سختگیری با هم تفاوت دارند و هدفها در این باره متفاوت است و اگر آشنائی و شناخت نسبت بوی نباشد موجب زیان و متضرر شدن ضامن میگردد. و لی برای ضامن شناخت مضمون عنه و بدهکار لازم نیست.
«مکفول به» چیزی که بدان کفالت پذیرفته میشود شخص یا و ام یا چیزی یا عملی است که ادا و پرداخت و انجام آن بر بدهکار و مکفول عنه و اجب باشد و دارای شرایطی است که در جای خود بیان میشود.
دلیل شرعی کفالت قرآن و سنت و اجماع است که در قرآن آمده است: ﴿قَالَ لَنۡ أُرۡسِلَهُۥ مَعَكُمۡ حَتَّىٰ تُؤۡتُونِ مَوۡثِقٗا مِّنَ ٱللَّهِ لَتَأۡتُنَّنِی بِهِۦٓ﴾[یوسف: ۶۶]. «حضرت یعقوب گفت هرگز بنیامن را با شما نمیفرستم مگر اینکه عهد و پیمان موکد به قسم به من بدهید که او را بنزد من بازمیگردانید...».
﴿وَلِمَن جَآءَ بِهِۦ حِمۡلُ بَعِیرٖ وَأَنَا۠ بِهِۦ زَعِیمٞ٧٢﴾[یوسف: ۷۲]. «و هر کسیکه جام نقرهای ملک را بیاورد بار شتری خواربار جایزه دارد و من ضامن هستم که آن بار را به او بدهم».بروایت ابوامامه در سنت آمده است که پیامبرصگفت: «الزعیم غارم»«ضامن باید غرامت را بدهد و بدهکار است». ابوداود و ترمذی بطریق حسن و ابن حبان بطریق صحیح آن را روایت کردهاند. زعیم بمعنی کفیل و غارم بمعنی ضامن است و علما نیز بر جواز کفالت و ضمانت اجماع دارند و از زمان پیامبرصتا بامروز مسلمانان ضمانت همدیگر را کردهاند و هیچکس از علما آن را منکر نشده است.
کفالت بطور مطلق و بدون قید و شرط و معلق برشروطی و موقت و در اوقات مشخصی جایز است کفالت منجز و مطلق مثل اینکه ضامن و کفیل بگوید: من اکنون ضمانت فلانی را میکنم و ضامن او هستم.
علماءگفتهاند هرگاهکسیگوید: «تحملت = آن را بر دوشگرفتم» یا «تکفلت = آن را کفالت میکنم» یا «ضمنت= ضمانت میکنم» یا «انا حمیل لک = من آن را برای تو تحمل میکنم» یا «زعیم» یاکفیل یا «ضامن» یا «قبیل» یا «هو لک عندی تو آن را پیش من داری» یا «علی = برعهده من» یا «الی = به من مربوط است» یا «قبلی = پیش من» همه اینگونه کلمات و عبارات بمعنی پذیرفتن کفالت و ضمانت میباشند (بدیهی است کلماتی که این معانی را در هر زبانی برسانند همین طور است).
هرگاه کفالت منعقد شد، از نظر نقدی یا داشتن مهلت و یا قسطی بودن، تابع و ام است و و ام هرگونه باشد کفالت نیز حکم آن را دارد، مگر اینکه و ام بدون مهلت باشد و ضامن خود مهلت معین را درکفالت شرط کند، که جایز است. چون ابن ماجه از ابن عباس روایت کرده است که پیامبرصده دینار را بجای مردی ضمانت کرد، که در مهلت یک ماهه پیامبرصآن را باز پرداخت. و حال آنکه و ام بدون مهلت بود». پس این خود دلیل است بر اینکه اگر و ام بدون مهلت باشد ضامن با مهلت معین، آن را ضمانت کرد، صحیح است و پیش ازسپری شدن مهلت ضامن مورد مطالبه قرار نمیگیرد.
ضمانت تعلیقی مثل اینکه بگوئی: اگر به فلانی و ام دادی من ضامن تو هستم و همان گونه که در آیت آمده بود ﴿وَلِمَن جَآءَ بِهِۦ حِمۡلُ بَعِیرٖ﴾[یوسف: ۷۲].
ضمانت موقتی مثل اینکه گوید: هرگاه ماه رمضان آمد من ضامن تو هستم و این مذهب ابوحنیفه و بعضی از حنابله است. و امام شافعی تعلیق در کفالت را صحیح نمیداند.
هرگاه کفالت و ضمانت منعقد گردید، صاحب حق و خواهان، میتواند هر دوی ضامن و بدهکار را، مورد مطالبه قرار دهد، همچنانکه میتواند که هریک را جداگانه نیز مورد مطالبه قرار دهد، چون محل حق متعدد است و رای جمهور علما بر این است.
ضمانت و کفالت دو نوع است: کفالت نفس و جانی و تنی و کفالت مالی.
کفالت تنی: کفالت تنی را کفالت شخصی نیز گویند یعنی شخص کفیل، ضمانت کند که شخص بدهکار و ضمانت شده را، احضار کند و به طلبکار و مکفول له تسلیم نماید و کافی است که بگوید: من ضامن هستم که او را احضار کنم یا من ضامن تن او هستم یا ضامن بدهی او هستم و امثال آن. این نوع کفالت جایز است، و قتی که بر مکفول به و جه ضمانت حق آدمی و انسانی باشد و علم و آگاهی به مقدار و ام دراین صورت لازم نیست چون او ضامن تن بدهکار است نه ضامن مال او. و لی اگر ضمانت درباره حدود الهی باشد صحیح نیست،. خواه این حد از حقوق الهی باشد مانند حد شراب خواری یا حق آدمی باشد مانند حق قذف.
و مذهب اکثر علما اینست، چون بروایت عمرو بن شعیب از پدرش از پیامبرصآمده است «لا كفالة فی حد»«درباره حد کفالت جایز نیست». یعنی نباید کسی ضمانت تنی کند، برای احضار کسی که حدی بر او و اجب شده است. بیهقی آن را با اسناد ضعیف روایت کرده و منکر دانسته است، چون مبنای حدود بر اسقاط و دفع به شبهه است و گرو گرفتن و ضمانت در آن درست نیست، چون اجرای حدود درباره غیر جانی ممکن نیست. نزد یاران شافعی کفالت به احضارکسی که عقوبت و حدود مربوط به حق انسانی بروی است مانند قصاص و حد قذف صحیح است، چون این حق ثابت است و لی اگر حقوق الهی باشد کفالت صحیح نیست.
ابن حزم کفالت تنی را اصلا نمیپذیرد نه درباره مال و نه درباره حدود و نه درباره هیچ چیزی، چون هر شرطی که در کتاب خدا نباشد باطل است و گوید باید از کسانی که این نوع ضمانت را صحیح میدانند، پرسید که اگر شخص بدهکار و ضمانت شده غایب شد، با ضامن چه کار میکنید؟ آیا غرامت را از او میگیرید که این ستم است و خوردن مال دیگران بباطل، چون او ملتزم بپرداخت مال نشده است؟ یا اینکه او را رها میکنید؟ که در این صورت خود ضمانت تنی را باطل ساختید. یا اینکه او را مکلف بجستجوی او میکنید؟ که این تکلیف شاقی است و او توان آن را ندارد و خداوند هرگز تکلیف خارج از توان را نکرده است.
گروهی از علما این نوع کفالت را جایز دانستهاند و استدلال کردهاندکه پیامبرصدرباره تهمت کفالت را پذیرفته است. ابن حزم میگوید این خبر باطل است، چون ابراهیم بن خیثم بن عراک آن را نقل کرده است که او خود و پدرش بسیار ضعیف هستند و روایت از آنها جایز نیست. سپس او خبرهایی از عمر بن عبدالعزیز نقل کرده و همه آنها را رد کرده است و گفته که حجت نمیباشند چون تنها سخن خدا و رسولش حجت میباشند.
هرگاه کسی ضمانت کرد که شخصی را احضار کند، بر وی لازم است که او را احضار کند، اگر احضار او برایش ممکن نشد، با وجود اینکه زنده باشد، یا خود از احضار او امتناع و رزید، باید غرامت مقدار و ام او را بپردازد و ضمانت و ام را بعهده خواهد داشت، بخاطر همان حدیث «الزعیم غارم» مگر اینکه خود شرط کند، تنها ضامن احضار او است نه ضامن مال بدهی او. و بصراحت شرط را بگوید. در آن صورت از او مطالبه مال نمیشود، چون مطالبه بضد شرط است، اینست مذهب مالکیه و اهل مدینه. و علمای حنفی میگویند در این صورت کفیل را حبس میکنند تا اینکه او را میآورد یا اینکه مرگ او قطعیگردد و ضامن مال بدهی نیست، مگر اینکه خود آن را شرط کرده باشد.
و گفتهاند هرگاه اصیل و بدهکار مرد، چیزی که بر عهده او است، بعهده کفیل و ضامن منتقل نمیشود، چون او کفالت شخصی را قبول کرده است نهکفالت مالی و چیزی را که کفالت نکرده است، بدان ملزم نمیشود. و اینست مشهور قول شافعی. هرگاه شخصی کفالت شده خود را تسلیم کرد، کفیل تبرئه میشود. اگر مکفول له و طلبکار بمیرد، کفالت از عهده کفیل ساقط نمیشود، بلکه و رثه طلبکار در مطالبه از و کیل جانشین طلبکار میشوند.
کفالت مالی آنست که کفیل التزام مالی میکند و ملتزم پرداخت مال میشود که آن سه نوع است.
۱- ضمانت و و کالت و ام و بدهی که ضامن کفالت میکند بدهی دیگری را ادا کند. در حدیث سلمه بن الاکوع آمده است که پیامبرصاز خواندن نماز بر میتی که بدهکار بود امتناع کرد که ابوقتاده گفت: یا رسول الله و ام و بدهی او بر عهده و بضمانت من باشد که پیامبرصبر او نماز خواند .
برای دین و و امی که مورد ضمان قرار میگیرد شرط است که:
الف- در و قت ضمانت باید بدهی و و ام ثابت باشد، مانند قرض و بهایکالا و اجرت و دستمزد و مهریه. چون اگر و ام ثابت و مسجل نباشد، ضمانت آن درست نیست، زیرا ضمانت چیزی که و اجب نشده باشد، صحیح نیست، مانند اینکه بگوید: بفروش بفلانی و برمن باد که ضامن او شوم بهای آن را. یا بفلان کس و ام بده بر من باد که عوض آن را تضمین کنم. و این مذهب شافعی و محمد بن الحسن حنفی و ظاهریه است که جایز نیست. ابوحنیفه و مالک و ابویوسف حنفی آن را جایز دانستهاند و ضمانت چیزی را که هنوز و اجب نشده است صحیح میدانند.
ب- باید مورد ضمانت معلوم باشد، پس ضمانت مقدار مجهول صحیح نیست چون موجب ضرر است، پس اگر گفت: مبلغی را که در ذمه فلانی است، برای تو تضمین میکنم و نمیدانست که چقدر است، صحیح نیست و این مذهب شافعی ابن حزم است و ابوحنیفه و مالک و احمد ضمانت مجهول را نیز صحیح میدانند.
۲- کفالت اصل یک چیز یا تسلیم آن: که عبارت است از ضمانت تسلیم کردن یک چیز موجود معین که در دست دیگری است، مانند برگرداندن چیزی که غصب شده بصاحبش یا ضمانت تسلیم کالای فروخته شده، بمشتری در این نوع، شرط است که کالای ضمانت شده در ضمانت بدهکار باشد، مانند اینکه در غصب، غاصب ضامن کالای غصب شده است.
اگر در اصل شخص ضمانت شده خود ضامن آن چیز نباشد کفالت صحیح نیست مانندکالای عاریه و و دیعه گرفته شده.
۳- کفالت و ضمانت زیان و ضرری که بکالای فروخته شده ملحق میشود، به و سیله چیزی که پیش از بیع باشد، مثل اینکه کسی چیزی بفروشد و ضامن ضمانت میکند که کسی در اینکالای فروخته شده، بغیر از فروشنده حقی ندارد، و این ضمانت بسود مشتری در برابر بایع است، که اگر بعدا معلوم شد که کالای فروخته شده مال فروشنده نبوده است یا در رهن دیگری بوده است، بعهده ضامن است، این نوع را «ضامن الدرک» میگویند.
هرگاه ضامن و ام و بدهی بدهکار را پرداخت کرد اگر ضمانت و پرداخت هردو با اجازه بدهکار باشد، ضامن حق دارد آن را از وی مطالبه کند، چون مال خود را با اجازه او به سود او خرجکرده است. و پیشوایان چهارگانه فقه بر این مطلب اتفاق نظر دارند.
ولی اگر ضامن بدون دستور بدهکارآن را پرداخت کرد در آن اختلاف دارند که شافعی و ابوحنیفه گویند در این صورت او داوطلبانه اینکار را انجام داده است و حق مطالبه و باز پسگرفتن آن را ندارد. مشهور قول مالک آنست که حق دارد آن را مطاله کند و از احمد هردو روایت نقل شده و ابن حزم گوید: «ضامن» چیزی را که پرداخته است باز پس نمیگیرد، خواه بدستور او پرداخته باشد یا بدون دستور او مگر اینکه بدهکارآن را از او قرض گرفته و به طلبکار داده باشد و گفت: ابن ابی لیلی و ابن شبرمه و ابوثور و ابو سلیمان نیز چنینگفتهاند.
۱- هرگاه چیز ضمانت شده معدوم شد و از بین رفت یا غایب و ناپدید گردید، کفیل ضامن آن خواهد بود، و از کفالت بیرون نمیآید، مگر با باز پرداخت بدهی از طرف خود یا از طرف بدهکار یا گذشت طلبکار از بدهی یاگذشت او از کفالت و او میتواند از این کفالت کفیل گذشت کند چون حق او است.
۲- طلبکار حق دارد که عقد کفالت را فسخ کند از طرف خود اگرچه بدهکار یا ضامن راضی نباشد. و لی بدهکار و کفیل حق فسخ آن را ندارند.
مساقات مصدرباب مفاعله از «سقی» است و معنی اصلی مفاعله را ندارد. چون درختان اهل حجاز بیشتر احتیاج به سقی و آبیاری دارند چون از چاهها آبیاری میشوند، بدین جهت بدین نام نامیده شدهاند.
در اصطلاح شرع و فقه مساقات یعنی عقد مزارعه درختان و و اگذاری درختان بکسی که آبیاری آنها را بعهده بگیرد و آنها را پرورش دهد تا اینکه بثمر میرسند در برابر قسمتی از میوه آن درختان که آن قسمت باید معلوم باشد. پس مساقات یک نوع شرکت زراعتی است براینکه درخت یا درختان را بثمر برساند که در یک طرف درخت یا درختان و در جانب دیگر کار و عمل بر روی درختان و درباره آنها قرار دارد که میوه حاصله برحسب توافق طرفین بین متعاقدین مشترک است مانند نصف یا ثلث و امثال آن. که یک طرف کارگر مساقی یا آبیار و طرف دیگر صاحب درخت نامیده میشود. درخت یا شجر در این مبحث بر هر چیزی اطلاق میشود که در زمین کاشته میشود و تا یک سال یا بیشتر بماند و برای قطع آن مدت و نهایت معلومی نباشد خواه مثمر یا غیر مثمر باشد.
مزد کارگر از چیزهای غیر مثمر، از هیزم و شاخ و برگ و امثال آن از فواید آن درختان غیرمثمر پرداخت میگردد.
دلیل شرعی این عمل سنت نبوی است و علما اتفاق دارند که این عمل جایز است، چون مورد نیاز است، تنها ابوحنیفه آن را جایز ندانسته است. دلیل جمهور بر جواز آن بقرار زیر است:
۱- مسلم از ابن عمر روایت کرده است که، پیامبرصبا اهل خیبر عقد مزارعه بست بر اینکه قسمتی از میوه یا از کشت را بدانان بدهد.
۲- بخاری روایت کرده است که انصار به پیامبرصگفتند: نخلستان را بین ما و برادرانمان -مهاجرین- تقسیم کن. پیامبرصگفت: نخیر، چنین نمیکنم، نخلستان شما از آن شما است -گفتند: پس شما- مهاجرین -بجای ما درنخلستان کار کنید و ما نیز درمیوه با شما شریک خواهیم شد؟ مهاجرانگفتند: با جان و دل میپذیریم. انصار میخواستند در نخلستانهایشان با مهاجران شریک شوند که آن را بر پیامبرصعرضه کردند و نپذیرفت و بر او عرضه کردند که در مقابل کارشان در نخلستان قسمتی از میوه را بدانان بدهند که پیامبرصآن را پذیرفت و اجابت کرد. در نیل الاوطار بنقل از حازمی و بروایت از علی بن ابیطالب و عبدالله بن مسعود و عمار یاسر و سعید بن مسیب و محمد سیرین و عمر عبدالعزیز و ابن ابی لیلی و ابن شهاب زهری و ابویوسف قاضی حنفی و محمد بن الحسن آمده است که مزارعه و مساقات در برابر جزئی از ثمر و میوه درختان یا قسمتی ازکشت جایز است.
و گفتهاند عقد برمزارعه و مساقات با هم جایز است که با طرف قرارداد برنخل و درختان عقد مساقات و برکار بر زمین عقد مزارعه هردو را با هم منعقد نماید همانگونه که در خیبر پیش آمد و میتوان آنها را جداگانه منعقد ساخت.
این عقد دارای دو رکن ایجاب و قبول است که بهر چیزی که آن را برساند خواه گفتار یا نوشتار یا اشاره مشروط برآنکه از کسی صادر شود که تصرف او جایز باشد، منعقد میگردد.
در مساقات شرایط زیر لازم است:
۱- درخت و درختانی که روی آنها مساقات صورت میگیرد باید معلوم باشند با دیدن و رویت یا با توصیف دقیق، بگونهای که اختلاف در آن صورت نبندد و برابر صفت باشد. چون عقد برمجهول درست نیست.
۲- باید مدت این عقد نیز معلوم باشد. چون عقدی است لازم و شبیه به عقد اجاره است و برای اینکه از زیان و ضرر جلوگیری شود. ابویوسف و محمد بن الحسن گفتهاند بیان مدت در مساقات بمنظور استحسان شرط نیست، چون غالباً و قت رسیدن میوه معلوم است و آنقدر تفاوت ندارد که معتبر باشد و ظاهریه نیز این شرط را معتبر ندانستهاند و بروایت مرسل مالک استدلال کردهاند که گفت: پیامبرصبه یهودیان خیبر گفت: «أقركم ما أقركم الله»«تا زمانی که خداوند شما را برقرار دارد شما را بر این و ضع نگه میداریم». علمای حنفیگویند هرگاه پیش از رسیدن میوه مدت مساقات پایان یابد، باید عامل و کارگر درختان را رسیدگی کند، تا اینکه میوه میرسد بدون اینکه برای آن مزدی اضافی بگیرد.
۳- بایستی عقد قرارداد مساقات پیش از آشکار شدن صلاحیت و درستی استفاده از میوه باشد، چون در این حال احتیاج به کار و رسیدگی دارند و لی بعد از آشکار شدن صلاحیت و نشانه رسیدن میوه، برخی از علما گفتهاند درست نیست چون نیازی بدان نیست و اگر چنین عقدی صورتگیرد، اجاره خواه بود نه مساقات و برخی در این حال نیز جایز دانستهاند، چون اگر مساقات پیش از پدید آمدن میوه درست باشد، بعد از پدید آمدن میوه بطریق اولی باید جایز باشد.
۴- باید عامل و کارگر سهم معلوم و مشخص بطور مشاع داشته باشند یعنی از جهت نسبت با کل محصول معلوم باشد مانند نصف یا ثلث ... یا امثال آن. اگر برای عامل یا صاحب باغ و زمین درختهائی معین یا اندازه معین شرط گردد و در نظر گرفته شود این معامله و عقد باطل است. در «بدایه المجتهد آمده است: کسانی که مساقات را جایز میدانند، اتفاق نظر دارند بر اینکه اگر تمام هزینهها بر صاحب باغ و زمین باشد و عامل تنها باکار بدنی در آن سهیم باشد این عقد جایز نیست چون آنوقت اجاره است و اجاره چیزی که هنوز آفریده نشده است جایز نیست.
هرگاه شرطی از این شرایط موجود نباشد عقد فسخ و مساقات فاسد میگردد، اگر در این صورت کارگر روی آن عمل کرد و درخت رشد و نمو نمود یا کشت بعمل آمد کارگر اجرت المثل میبرد و محصول از آن صاحبش میباشد.
فقهاء در چیزهائی که مساقات در آن جایز است، اختلاف نظر دارند بعضی چون داود ظاهری آن را به نخل و خرما بن اختصاص داده و برخی چون شافعی درخت انگور را نیز افزودهاند و بعضی چون علمای حنفی دامنه آن را گسترش داده و درباره درختان و تاکستان و حبوبات و هرچیزی که ریشه در زمین داشته باشد و برای کندن آن مدت مشخصی نباشد بلکه هر و قت بریده شود سبزگردد مانند تره و نی فارسی و امثال آن جایز میدانند. هرگاه مدت بیان نشده باشد مدت آن براولین قسمت از میوه رسیده بعد از عقد حمل میگردد و در میوههائی که دنباله دارد و بتدریج میرسد مانند بادمجان و امثال آن نیز صدق میکند یعنی تا آخرین را دربر میگیرد. اگرکسیکشت سبزشده یا میوهای که مشخص شده است بکسی بدهدکه آن را بارآورد و آبیاری کند تا اینکه تخم آن رسیده میگردد و در برابر آن محصول را نصف کنند بدون اینکه مدت را بیانکنند جایز است.
مالک میگوید عقد مساقات درهر چیزی که ریشه ثابت دارد مانند انار و انجیر و زیتون و امثال آن بدون اینکه ضرورت مقتضی آن باشد جایز است و همچنین در چیزهائی که ریشه رویان ندارند مانند خربزه و امثال آن و کشتهای دیگر اگر صاحب آن نتواند خود آنها را بار آورد نیز جایز است. علمای حنبلی میگویند عقد مساقات در هر چیزی که میوه خوردنی داشته باشد جایز است. صاحب مغنی گوید: مساقات در درختان دیمی و آبی یعنی درختان که احتیاج به آبیاری دارند و درختانی که احتیاج ندارند در هردو جایز است و مالک نیز چنین گفته و خلافی سراغ نداریم.
وظیفه کارگر مساقات همانگونه که نووی گفته است، تمام کارهائی است که برای اصلاح و پرورش ثمر و محصول و فراوانی آن که هر ساله تکرار میگردد، مانند آبیاری و لایروب بیجوی و قنات و اصلاح محل رویش درخت و تلقیح آن و و جین کردن علفهای هرزه و دور کردن شاخههای زائد و حفظ میوه و دورکردن زواید آن و امثال آن. اما کارهایی که برای حفظ اصل و ریشه لازم است و هر ساله تکرار نمیشود مانند دیوار باغ و حفر کانالها و جوی و ظیفهکارگر مساقی نیست بلکه و ظیفه صاحب ملک و باغ است.
هرگاه کارگر بسبب آفتی و آسیبی یا مسافرت اضطراری از عمل در باغ یا زمین عاجز باشد، عقد مساقات فسخ میگردد. این در صورتی است که مالک و صاحب باغ و زمین بر او شرط کرده باشد که شخصاً کار کند و لی اگر چنین شرطی در بین نباشد، عقد فسخ نمیشود، بلکه کارگر دیگری را بجای خویش بگمارد تا کارهای لازم را انجام دهد و این رای علمای حنفی است.
مالک گوید: هرگاه عامل عاجز گشت از کارکردن و و قت فروش میوه رسیده بود، کارگر حق ندارد دیگری را بر آبیاری بگمارد و با دیگری عقد مساقات ببندد، بلکه باید کسی را اجاره کند برای کارهای لازم و اگر چیزی نداشته باشد مزدکارگر اجاره شده از میوه سهم او پرداخت میشود و شافعی گفته است با وجود عجز عقد مساقات فسخ میشود.
هرگاه یکی از طرفین قرارداد مرد، اگر درختانی میوهای داشتند، که هنوز صلاحیت آنها آشکار نشده بود، برای مراعات مصلحت هردو طرف عامل یا و رثه اوکار را باید ادامه بدهند تا اینکه میوه میرسد اگرچه اینکار با اجبار بر صاحب درختان نیز صورتگیرد یا با اجباربر و رثه او چون این عمل ضرری برای هیچیک ندارد و عامل و کارگر در فاصله بین رسیدن میوه و فسخ عقد، حق ادعای مزد برای این مدت ندارد. هرگاه بعد از آنتهای مدت تا فسخ عقد، عامل یا و رثه او از کار کردن امتناعکردند بر آن عمل مجبور نخواهند بود، و لی اگر بخواهند پیش از رسیدن میوه را بچینند بدانان این امکان داده نمیشود، و مالک یا و رثه او بین انتخاب یکی ازسه چیز زیر مختار و آزاد خواهند بود که یکی را انتخاب کنند:
۱- موافقت کنند بر قطع و چیدن میوه برحسب قرار داد و اتفاق فیمابین.
۲- بعامل یا و رثه او قیمت سهمیه خودشان را در و قت رسیدن میوه پرداخت شود.
۳- خود مالک هزینهکارهای باغ و زمین را بپردازند تا اینکه میوه و محصول میرسد، سپس آن را از عامل یا و رثه پس بگیرند یا در برابر آن از میوه کم کنند باندازه هزینه و این مذهب علمای حنفی است.
جعاله بستن عقد است بر منفعت و سودی که گمان حصول آن میرود مانند اینکه کسی ملتزم شود در برابر مزد معین، کالای ضایع شده یا حیوان فراری را برای کسی برگرداند یا این دیواررا برایش بسازد یا این چاه را برایش بکند تا به آب میرسد یا بفرزندش قرآن یاد دهد یا بیمار را معالجه کند تا شفا و تندرستی مییابد یا در فلان مسابقه برنده شود و ... .
دلیل شرعی آن این است که ﴿وَلِمَن جَآءَ بِهِۦ حِمۡلُ بَعِیرٖ وَأَنَا۠ بِهِۦ زَعِیمٞ٧٢﴾[یوسف: ۷۲]. « که یوسف گفت: هرکس این پیمانه را برایم بیاورد بار یک شتر خواربار به وی میدهم و خود ضامن آن هستم».و پیامبرصگرفتن مزد عمل دعا کردن و نوشتن سوره فاتحه را جایز دانسته است همانگونه که در مبحث اجاره گذشت و عمل جعاله بجهت ضرورت جایز دانسته شده است و لذا در آن چیزهائی جایز دانسته شده است که در غیر آن جایز نیست مثلا مجهول بودن عمل در آن جایز است و در عقد جعاله حضور متعاقدین شرط نیست، چون در آیه آورنده پیمانه معلوم نیست ﴿وَلِمَن جَآءَ بِهِۦ حِمۡلُ بَعِیرٖ﴾جعاله از جمله عقود جایزه است پس هریک از طرفین میتواند آن را فسخ کند. مجعول له، کسی که به او مزد داده میشود در برابر عمل مورد نظر میتواند قبل از شروع عمل و همچنین بعد از شروع عمل، اگر از حق خود بگذرد، آن را فسخ کند. و لی جاعل و کرایه گیرنده و پرداخت کننده مزد، بعد از شروع عمل نمیتواند جعاله را فسخ کند.
برخی از فقهاء از جمله ابن حزم جعاله را منع کردهاند که او در «المحلی» میگوید: حکم به «جعل» = پرداخت مزد در برابر عمل برکسی جایز نیست. پس اگر کسی به دیگری گفت هرگاه بنده فراری مرا پیش من برگردانی آنقدر ترا خواهم داد یا اگر چنین و چنان کردی ترا فلان مبلغ خواهم داد و امثال آن و شخص آن را انجام داد با کسی فریاد کرد و برخود گواه گرفت که هرکس چنین چیزی را بیاورد چنان مبلغی را بوی میدهم و کسی که این عمل را انجام داد بر او چیزی حکم نمیشود و چیزی بر او لازم نیست و لی اگر بوعده خویش و فا کند نیکو است و پسندیده و مستحب.
همچنین اگر کسی فراری را برگرداند بچیزی برای او حکم نمیشود خواه از فرار آگاه باشد یا خیر مگر اینکه او را برای استرداد و بازگرداندن فراری و پیگیری او در مدت معلومی یا برگرداندن آن از مکان معلومی، اجاره کرده باشند که در آن صورت مزد او و اجب میشود و گروهی «جعل» و مزد را بر جاعل و مزدور گیرنده و اجب دانسته و او را بدان ملزم میدانند و بدین آیه استدلال کردهاند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ أَوۡفُواْ بِٱلۡعُقُودِۚ﴾[المائدة: ۱]. «ای مومنان به عقودی که میبندید و فا کنید».و بهمان آیه از قول حضرت یوسف: ﴿قَالُواْ نَفۡقِدُ صُوَاعَ ٱلۡمَلِكِ وَلِمَن جَآءَ بِهِۦ حِمۡلُ بَعِیرٖ وَأَنَا۠ بِهِۦ زَعِیمٞ٧٢﴾[یوسف: ۷۲]. و به حدیث مربوط به نوشتن و خواندن دعا در برابر گلهای از گوسفند. پایان سخن ابن حزم.
شرکت در لغت بمعنی اختلاط و آمیزش است و در اصطلاح فقها بمعنی قرارداد و عقد بین شرکاء و متشارکین در سرمایه و سود است. این تعریف از طرف علمای حنفی است.
دلیل شرعی بودن شرکت و مشارکه قرآن و سنت و اجماع است که خداوند میفرماید: ﴿فَهُمۡ شُرَكَآءُ فِی ٱلثُّلُثِۚ﴾[النساء: ۱۲]. «آنان با هم در ثلث و یک سوم شریک هستند».و ﴿وَإِنَّ كَثِیرٗا مِّنَ ٱلۡخُلَطَآءِ لَیَبۡغِی بَعۡضُهُمۡ عَلَىٰ بَعۡضٍ إِلَّا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ وَقَلِیلٞ مَّا هُمۡۗ﴾[ص: ۲۴]. «و بسیاری از شرکا برهمدیگر ظلم میکنند یعنی بسیار پیش میآید که بعضی از شرکاء بر بعضی دیگر مرتکب ظلم و تجاوز از جد میشوند، مگر آنها که مومناند و عمل شایسته و درست انجام میدهند و اینان نیز اندکند».و کلمه خلطاء در آیه بمعنی شرکاء است.
و در حدیث آمده است که پیامبرصگفت: خداوند میگوید: «أنا ثالث الشریكین ما لم یخن أحدهما صاحبه.فإن خان أحدهما صاحبه خرجت من بینهما»«هرگاه دو نفر شریک شدند و بهمدیگر خیانت نکردند من نیز شریک سوم آنها هستم و هرگاه یکی بدیگری خیانت کرد من از بین آنها بیرون میآیم و دیگر با آنان شریک نیستم یعنی خداوند در مال مشارکت برکت قرار میدهد و آن را حفظ میکند مادام که بهمدیگر خیانت نکنند و اگر یکی از آنان خیانت کند، برکت را از آن برمیدارد». بروایت ابوداود از ابوهریره.
و زید گفت: «من و براء بن عازب شریک بودیم». بروایت بخاری. و ابن المنذر اجماع علماء را بر جواز شرکت ذکر کرده است.
شراکتها بدو قسم شراکت املاک و شراکت عقود و قراردادها تقسیم میشوند. شراکت املاک: آنست که بیشتر از یک شخص مالک عین چیزی باشند بدون عقد او قرار داد که این نوع شرکت یا اختیاری است یا اجباری.
شرکت اختیاری مانند اینکه کسی چیزی را بدو شخص هبه کند و ببخشد یا وصیت کند که چیزی را بدانان بدهند از مال او و آن دو نفر هم بپذیرند که چیز بخشیده شده یا وصیت شده ملک آن دو نفر است برسبیل مشارکت.
یا دو نفر با هم چیزی را بحساب خود خریدند که ملکیت آن بین آن دو بشراکت است. شرکت اخباری مانند اینکه ملکیت چیزی برای بیش از یک نفر ثابت گردد، بدون اینکه این ملکیت از طرف شخص دیگری پدید آمده باشد مانند ملکیت و رثه در میراث و مرده ریگ. که این ملکیت برای و ارثان ثابث شده است بدون اراده و اختیار آنان، که این نوع هم شرکت ملکی است. در این نوع شرکت برای هیچیک از شرکاء جایز نیست که بدون اجازه شریک دیگر در سهم او تصرف کند چون هیچیک از شرکاء بر نصیب و سهم دیگری و لایت ندارد و حکم اجنبی و بیگانه را دارد.
شرکت عقود آنست که دو نفر یا بیشتربا هم عقد و قرارداد ببندند درمالی و سود و نتایج حاصل از آن. و انواع آن عبارتند از:
۱- شرکت عنان.
۲- شرکت مفاوضه یا مساوات و برابری.
۳- شرکت بدنی یا شرکت ابدان.
۴- شرکت الوجوه.
رکنهای شرکت ایجاب و قبول است که یکی از طرفین میگوید: ترا در این چیز یا آن چیز شرکت دادم و با تو شریک شدم و طرف دیگر میگوید: پذیرفتم.
علمای حنفی تمام انواع شرکتهای بیان شده را جایز میدانند مشروط براینکه شرایط مورد نظرشان موجود باشد.
علمای مالکی همه انواع شرکتهای فوق را بجز شرکت و جوه جایز میدانند و علمای شافعیه همه را باطل میدانند بغیر از شرکت عنان و علمای حنابله همه را جایز میدانند جز شرکت مفاوضه.
این نوع شرکت اینست که چند نفر در مال خود با همشریک شوند تا در آن تجارت کنند و سود حاصله در میانشان مشترک باشد و در این نوع شرکت مساوات در مال و مساوات در تصرف و مساوات در سود حاصله شرط نیست پس اگر مال یکی بیشتر باشد و یا تنها یکی مسوول شرکت باشد نه شرکای دیگر و بر حسب توافقشان درسود حاصله مساوی باشند یا نباشند عقد شرکت صحیح و جایز است و هرگاه زیانی پیش آمد به نسبت سرمایه این زیان برشرکاء تقسیم میشود و آن را همه بدوش میکشند.
این نوع شرکت عقد قرارداد بین دو نفر یا بیشتر است در اینکه در عمل با هم اشتراک داشته باشند با شرایط زیر:
۱- تساوی همه شرکاء در سرمایه گذاری و سهام همه برابر باشد که اگر یکی سرمایه بیشتر داشته باشد این نوع شرکت صحیح نیست.
۲- تساوی شرکاء در تصرف، باید هریک جایز التصرف باشند پس شرکت بین کودک و شخص بالغ صحیح نیست.
۳- تساوی شرکاء در دین که باید با هم دارای دین و احد باشند پس این نوع شرکت بین مسلمان و کافر صحیح نیست.
۴- هریک از شرکاء کفیل و ضامن دیگری باشد در آنچه که بر او و اجب است، از قبیل خرید و فروش، همانطوری که و کیل او نیز هست پس صحیح نیست که تصرف یکی از شرکاء بیشتر از تصرف دیگری باشد، و قتی که تساوی در این موارد و نقاط حاصل شد، این نوع شرکت منعقد میگردد. و هریک از شرکاء و کیل دیگری یا دیگران است و بجای او یا آنان مورد مطالبه و مسوول همه تصرفات و اقع میشود، که علمای حنفی و مالکی آن را جایز دانسته و شافعی آن را جایز نمیداند و گفته است: «که اگر شرکت مفاوضه باطل نباشد من باطل دیگری در دنیا نمیشناسم». چون عقدی است که مانند و نظیر آن در شرع و ارد نشده است و تحقق مساوات در این نوع شرکت بین شرکاء کاری است بسیار دشوار، پس موجب ضرر و زیان و جهالت میگردد و احادیث زیر که در این مورد روایت شده است صحیح نیستند: «فاوضوا فإنه أعظم للبركة وقوله: إذا تفاوضتم فأحسنوا المفاوضة» «شرکت مفاوضه با هم برقرار کنید که برکت آن عظیم است» و «هرگاه شرکت مفاوضه و شرکت مساوات را با هم برقرار کردید نیکو آن را برقرار کنید». توصیف شرکت مفاوضه نزد امام مالک آنست که هریک از شرکاء در حضور و غیبت خود تصرف را بدیگر شرکاء و اگذار و تفویض کند و دست او را چون دست خود تلقیکند. و تنها در چیزی که بر آن عقد شرکت و اقع شده است شریک او است نه در همه چیز.
در مفاوضه هم شرط نیست که مال شرکاء با هم مساوی باشد و شرط نیست که هیچیک از شرکاء مال دیگری نداشته باشد و هر چه دارند در شرکت داخل کنند.
شرکت و جوه آنست که دو نفر یا بیشتر بشراکت مالی و کالائی را از مردم بخرند، بدون اینکه سرمایهای داشته باشند بلکه از اعتبار و اعتماد خود پیش تجار و بازرگانان استفاده کنند و مال را بخرند و در سود آن با هم شریک باشند، و این شرکت در عهده و ذمه است و ذمهشان با هم مشترک است بدون اینکه کاری بکنند و مالی داشته باشند و حنفیه و حنابله آن را جایز میدانند چون بهرحال کاری است که جایز است عقد شرکت روی آن جاری گردد و تفاوت ملکیت آنان در چیزی که خریده شده است صحیح است و اما اشتراکشان در سود باید بر حسب و برابر ملکیت آنان در آن چیز باشد. شافعیه و مالکیه آن را باطل میدانند چون شرکت به مال یا عمل تعلق دارد و هردوی آنها در این نوع شرکت وجود ندارند.
شرکت ابدان آنست که دو نفر یا بیشتر توافق کنند بر اینکه انجام دادن عملی را بپذبرند، براینکه اجرت و مزد این عمل برحسب توافق آنها بینشان مشترک باشد. و این نوع شرکت بیشتر بین صاحبان حرفهها مانند نجاران و آهنگران و حمالان و خیاطان و ریختهگران و صاحبان حرفههای دیگر اتفاق میافتد. این نوع شرکت صحیح است خواه حرفه شریکها یکی باشد یا خیرمانند شرکت نجاری با نجاری دیگر یا شرکت نجاری با آهنگری و خواه همگی کار کنند یا یکی کار کند، بدون دیگران و خواه با همکار کنند یا انفرادی. این نوع شرکت را «شرکت ابدان» و «شرکت اعمال و کار و شرکت صنایع، و «شرکت تقبل و پذیرش، و «شرکت ابدان» مینامند. دلیل جواز این نوع شرکت روایت ابوعبیده از عبدالله است که گفت: «من و عمار یاسرو سعد در روز جنگ بدر با هم شریک شدیم در هرچه گیرمان میآید و بدست میآوریم، که سعد دو اسیر آورد و من و عمار چیزی نیاورده بودیم». بروایت ابوداود و نسائی و ابن ماجه. امام شافعی این نوع شرکت را باطل میداند، چون بنظر او شرکت اختصاص به اموال دارد نه به اعمال. در کتاب «الروضه الندیه» در این باره سخن زیبائی است که آن را نقل میکنیم: «این نوع اسامی شرکتها که در کتب فهقی آمدهاند تحت عنوان انواع شرکتها مانند «مفاوضه، و «عنان» و «وجوه،» و «ابدان» هیچکدام نامهای شرعی و لغوی نیستند، بلکه اصطلاحاتی میباشند، جدید و نو پدید، هیچ مانعی ندارد که دو نفر مال خود را با هم مخلوط کنند و در آن تجارت کنند، همانگونه که معنی اصطلاحی مفاوضه است. زیرا مالک حق دارد که در ملک خود هرگونه که بخواهد تصرف کند، مادام که این تصرف حرام نباشد و در شرع دلیلی برای حرمت آن نباشد، شرطکردن مساوی بودن مالها و اینکه مالها نقد باشد و شرط کردن عقد و امثال اینها چیزهائی است که در شرع چیزی نداریم، برای معتبر بودن آنها، بلکه مجرد تراضی و توافق طرفین در جمع کردن و مخلوط کردن مال و تجارت کردن با آن کافی است و هیچ مانعی ندارد که دو نفر در خریدن چیزی با هم بر حسب بهای آن شریک شوند و هریک برمبنای بهائی که میپردازد شرکت در آن داشته باشد، که معنی اصطلاحی شرکت عنان نیز چنین است. و این نوع شرکت در زمان پیامبرصوجود داشته و گروهی از یاران پیامبرصدر آن شرکت کردهاند که در خریدن چیزی با هم سهیم میشدند و هر کس مبلغی و سهمی از قیمت و ارزش آن را میپرداخت، که یکی یا همگی عمل خرید را انجام میدادند و اما اینکه باید عقدی برای شرکت صورتگیرد یا باید مال با هم مخلوط گردد، چیزی در شرع نیامده است.که بر اعتبار آن دلالت کند. و همچنین هیچ اشکالی ندارد کسی کسی دیگر را و کیل خود کند تا مالی را قرض بگیرد و در آن تجارت کند و هردو در سود حاصله شریک باشند همانگونه که مغنی اصطلاحی شرکت و جوه اینست. و شروطی که ذکر کردهاند هیچ دلیلی ندارد. و همچنین هیچ اشکالی ندارد که یکی یکی دیگر را و کیل خود کند، در اینکه بجای او کار کند، در عملی که برای آن اجاره گرفته شده است، که معنی اصطلاحی شرکت ابدان نیز این است و شرایطی که برای آن در نظر گرفتهاند، دلیلی ندارد. خلاصه برای همگی انواع شرکتها داخل شدن با تراضی و توافق شرکاء کافی است، چون آنجا که کار با تصرف کردن است، مجرد تراضی طرفین کافی است و شرط کردن و معتبر دانستن غیر آن ضروری و لازم نیست و آنجا که کار در ارتباط با و کالت است یا اجاره کردن، همان شرایط و کالت و اجاره کافی است، پس این همه انواع که پدید آوردهاند و این همه شرایط که شرط کردهاند چیست؟ و چه دلیل عقلی یا نقلی برای آنها دارند و آنان را بدانها ملزم ساختهاند. بیگمان کار شرکت بسیار آسانتر و سادهتر از این هراس انگیزی و اطاله کلام است چون حاصل و نتیجه آنچه که از شرکت مفاوضه و شرکت عنان و شرکت و جوه استفاده میشود آنست که برای هرکس جایز است که او با دیگران در خرید و فروش اشیاء شریک گردد، و بهره و سود هریک باندازه بهائی باشد که میپردازد و این چیزی است و اضح و روشن که هر فرد عامی و بیسوادی آن را میفهمد تا چه رسد به عالم و هر فرد کوتاه فکری هم بجواز آن فتوی میدهد تا چه رسد بفرد کامل و عالم. و این عامتر است از اینکه مقدار بهائی که هریک میپردازد، مساوی باشد یا مختلف. و عامتر است از اینکه چیز پرداخت شده نقد باشد یاکالا و عامتر است از اینکه چیزی که بدان تجارت میکنند، مال همه باشد یا خیر، متصدی خرید و فروش یکی باشد یا هردو فرقی نمیکند.
و چنین فرضکن که برای هریک از این اقسام که در اصل یک چیز بیش نیستند اسم خاصی بگذارند که در اصطلاح منازعه و مناقشهای نیست، لیکن معتبر دانستن این همه عبارات و زحمت کشیدن برای این شرایط و ساختن آنها و سخن را بر طالب علم طولانی ساختن و او را خسته کردن و این چیزهائی که فایدهای ندارد، چه معنی دارد؟ و تو اگر از یک کشاورزی یا بقالی سوال کنی که آیا جایز است چند نفر بشراکت چیزی بخرند و در سودش شریک باشند، برایش مشکل نیست که بگوید: آری. و اگر از او سوالکنی که آیا «عنان» یا «وجوه» یا «ابدان» جایز است؟ او در فهم معنی این الفاظ سرگردان میشود. بلکه دیدهایم که بسیاری از متبحران و دانشمندان در علم فقه تفاصیل این انواع بر آنها مشتبه شده و در تمییز بعضی از بعضی دیگر زباتش بند آمده است، مگر اینکه بتازگی کتاب مختصر فقهی خوانده باشد و چه بسا بر او آسان باشد، چیزی که او را بدان هدایت کند. و مجتهد کسی نیست که دایره اطلاعات او در دانستن آراء بیدلیل و سیع و گسترده باشد و هر قال و قیلی را که بر آن اطلاع یافته است بپذیرد، که این سنت و روش اسیران تقلید است، بلکه مجتهد کسی است که درست را از نادرست تشخیص بدهد و باطل را باطل کند و در هر مسالهای دنبال دلیل باشد و مخالفت مخالفان او را از شکافتن حق باز ندارد، اگر چه این مخالفان در نزد کوتاه فکران بزرگ هم باشند، چون حق را با مردان نمیشناسند، بلکه حق را از دلیل میشناسند. لذا در این مباحث راهی یافتیم که کسی ارزش آن را میشناسد، که فهم و ذهن و فکر خویش را از تعصبات شسته باشد و ذهن خود را از عقاید تقلیدی مالوف خالیکرده و زدوده باشد و توفیق بدست خدا است».
ابن القیم میگوید مشارکت در حیوان جایز است، بدینگونه که اصل حیوان مال و ملککسی باشد و دیگری به تربیت و پرورش آنها بپردازد و برحسب توافق و تراضی سود حاصله را در بین خود شریک باشند. او در «اعلام الموقعین» گفته است. «شرکت مغارسه روی درختگرد و و غیر آن جایز است بدینگونه که کسی زمین خود را در اختیار دیگری گذارد و بوی بگوید: در آن فلان درختان را بکار و بنشان و محصول و درختان کاشته شده بین ما نصف بنصف باشد و این مثل آنست که مالش را بدیگری بدهد تا در آن تجارت کند و سودش در بین آنان نصفه باشد یا زمین خود را بدیگری بدهد تا درآن تجارت کند و سودش دربین آنان نصفه باشد یا زمین خود را بدیگری و اگذارد تا بکارد و کشت بین آنان نصفه باشد همانگونه که درختانش را بدیگری میدهد تا آنها را پرورش کند و آبیاری کند و میوهاش بین آنان مشترک باشد و همانگونه که گاو یا گوسفند یا شترش را بدیگری بدهد که آنها را پرورش کند و مراقبت نماید و شیر و بچه آنها بین آنان مشترک باشد یا زیتونش را بدیگری بدهد که روغنش را بگیرد و روغنش بینشان مشترک باشد یا چهارپایش را بدیگری بدهد تا بر آن کار کند و اجرت و مزد عمل بینشان مشترک باشد یا اسبش را بمجاهدی بدهد که بر پشت آن جنگ کند و سهم غنایم بینشان مشترک باشد یا قنات خود را در اختیار دیگری قرار دهد تا آب آن را استخراج کند و آبش بینشان مشترک باشد و امثال اینها که گذشت.
همه اینها شراکت درستی است که نص و قیاس و اتفاق اصحاب و مصالح مردم بر درستی آنها و جواز آنها دلالت میکند و چیزی از کتاب و سنت نداریم که بر حرمت آنها دلالت کند. و همچنین اجماع و قیاس، هم بر حرام بودن آنها دلالت ندارد. و نه مصلحت عامه و معنی صحیح هیچکدام بر فساد و تباهی آنها دلالت نمیکند. و کسانی که این مطالب را منعکردهاند عذرشان اینست که گمان کردهاند که تمام این نوع شرکتها از قبیل اجاره است و چون عوض مجهول است فاسد میباشند.
بعضی مساقات و مزارعه را بجهت نصی که در آنها و ارد است جایز دانستهاند و مضاربه را نیز جایز دانستهاند چون بر آن اجماع میباشد و غیر اینها را جایز نمیدانند. برخی تنها مضاربه را جایز دانستهاند و بعضی برخی انواع مساقات و مزارعه را جایز دانستهاند. برخی و قتی مساقات را منع کردهاند که مزدکارگر بعضی از اصل سرمایه باشد نه سود آن، مانند آسیابان که چند پیمانهای از اصل گندمی که آرد میکند میگیرد. و لی اگر مزد کارگر به میوه و بهره تعلق گیرد و اصل و سرمایه باقی بماند جایز است مانند شیر یا نسل و بچه حیوان.
ولی درست آنست که همه آنها صحیح میباشند و مقتضای اصول شریعت و قواعد آن چنین اقتضا میکند. زیرا این شرکت حیوان نیز از انواع مشارکتهائی است که عامل و کارگر شریک مالک است، که مالک با مالش و او باکارش با هم شریک میشوند و آنچه که خداوند روزی نمود، مشترک بین آنها است و گروهی از یاران ما شرکت حیوان را شایستهتر به جواز میدانند تا اجاره. تا جائیکه شیخالاسلام -ابن تیمیه- گفته است که این نوع مشارکت حلالتر است از اجاره، چون مستاجر مال خود را به موجر میدهد گهگاهی مقصودش حاصل میشود و گاهی حاصل نمیشود که موجر بمال دست یافته و بمقصود خود رسیده و آنچه که در معرض خطراست، مستاجر است زیرا گاهی زراعت به کمال میرسد و بهره میدهد و گاهی چنین نیست و لی در مشارکه چنین نیست که هردو شریک درسود و زیان شریک هم هستند اگر خداوند روزی داد از آن هردو است و اگر خداوند روزی نداد هردو محرومند و این نهایت عدالت و داد است، پس نمیشود که شریعت اجاره را حلال کند و مشارکهها را حرام نماید.
در حالیکه پیامبرصمضاربه را بهمان حال پیش از اسلام قبول کرد، که یاران او در زمان او و بعد از رحلتش نیز مضاربه میکردند و امت نیز بر آن اجماع داشت. او خیبر را به یهودیان داد تا بر آن کار کنند و به عمران و آبادی و دایر کردن آن بپردازند و از مال خود بر آن هزینه کنند در برابر سهمی از میوه و کشت حاصله از آن.
و این عمل آنچنان معلوم است که گوئی آن را مشاهده میکنم. سپس آن را فسخ نکرد و از آن نهی نفرمود و خلفای راشدین و یارانش نیز بعد از او چنین بودند. بلکه آن را در اموال و اراضی خود نیز اجرا نمودند و بدان عمل میکردند که آنها را بکسی و اگذار میکردند و بعمل درآن مشغول باشند در برابر سهمی و جزئی از آن و خود بجهاد و کارهای دیگر میپرداختند و از کسی از آنها منع آن نقل نشده است، مگر چیزی که پیامبرصمنع کرده باشد، سپس ادامه میدهد و میگوید: هیچ چیز حرام نیست مگر خدا و پیامبرش، آن را حرام کرده باشند و دلیلی بر حرمت مشارکه از خدا و پیامبرصنرسیده است و بسیاری از فقهاء آن را منع میکنند، پس هرگاه کسی دید که کسی دیگر دلیل بر حرمت آن میآورد و میگوید در قرآن چنین است و چنین گفتهاند و نمیگوید که چه کسی آن را کرده است، چون مصلحت ملت و امت بدون عمل به شرکت و مشارکه صورت نمیگیرد، در این صورت او حق داردکه بحرف اوگوش ندهد و بعمل مشارکه ادامه دهد، چون اوکاری میکند خدا و رسول او آن را مباح ساخته و بر امت حرام نکردهاند.
ابن قدامه در «المغنی» بعضی از صورتهای جایز و روای شرکتها را چنین ذکر کرده است و گوید: «اگر گازری و جامهشوئی ابزارکار داشته باشد و دیگری منزل و دکان و هردو با هم شریک شدند که با ابزاروآلات این یکی و درخانه آن یکی کار کنند و کسب مشترک بین آنها باشد جایز است و مزد و اجرت برحسب شرایط و توفق آنها بین آنان تقسیم میشود، چون مشارکت درعمل و کارشان و اقع شده و کار مشارکت آنان استحقاق سود و بهره دارد، و بهره از عمل آنان بوجود آمده است نه از آلت و ابزار و خانه که در عمل مشترک آنان بکارگرفته شده است. پس در اینجا ابزار کار گازر و خانه صاحب خانه به منزله دو حیوان و اسب و الاغی هستند که آنها را اجاره کرده باشند، برای حمل باری که آن را تقبلکردهاند و اگر شرکت دچار فساد گردد زیان حاصله بر حسب و برابر مزد عمل آنها و اجرت ابزار و خانه تقسیم میشود.
اگر یکی از دو شریک ابزار و آلت کار داشته باشد و دیگری چیزی نداشته باشد یا یکی خانه داشته و دیگری چیزی نداشته باشد و توافق کردند که در هردو صورت با همکارکنند و بهره و مزد حاصله مشترک باشد جایز است بهمان دلیل که گفتیم. و اگر مردی حیوان و چهارپای خود را بدیگری داد تا بر آن کار کند و بهره حاصله بینشان مشترک باشد، بهرگونه که توافق کنند بر نصف یا ثلث یا... صحیح است. در روایت اثرم و محمد بن ابی حرب و احمد بن سعید بر آن نصی ذکر شده، و از اوزاعی نیز چیزی نقل شده که بر آن دلالت میکند. حسن بصری و نخعی آن را مکروه دانستهاند. شافعی و ابوثور و ابن المنذر و اصحاب رایگفتهاند صحیح نیست و همه سود از آن صاحب چهارپا است چون حمل باری که موجب اجرت است به و سیله چهارپا انجام گرفته و کارگر و عامل اجرت المثل میگیرد. چون این عمل از اقسام شرکت نیست، مگر اینکه مضاربه باشد و مضاربه با کالا درست نیست چون مضاربه با تجارت دراعیان است نه در اعراض و این چهارپا را نمیتوان فروخت و نمیتوان از ملکیت صاحبش بیرون آورد پس مضاربه نیست. و قاضی گفته است بدین جهت صحیح نیست که مضاربه با اعراض صحیح نیست، بنابراین اگر اجرت از آن خود چهارپا باشد بمالی آن تعلق میگیرد و اگر عامل تقبلکرد حمل باری را و آن را بر آن چهارپا حمل کرد یا چیزی مباحی را بر آن حمل کرد و فروخت، مزد بار و بهایکالای فروشی از آن خود عامل است و باید اجرت المثل را بصاحب چهارپا بپردازد. و بنظر ما چهارپا عینی است که عمل بر آن موجب افزایش درآمد میشود، پس میتوان بر بعضی از سود حاصله از آن عقدی بست، مانند درهم و دینار و مانند درختان در مساقات و زمین در مزارعه -چرا سود حاصله از درخت و سود حاصله از زمین مورد شرکت قرار میگیرد و سود حاصله از چهارپا قرار نمیگیرد؟!! -آنچه که میگویند نه از اقسام شرکت است و نه مضاربه، درست است و لی میگوئیم شبیه به مساقات و مزارعه است. زیرا دادن مال و سرمایه است بکسی که بر آن کار کند در برابر بعضی از سود و بهره حاصل از آن با حفظ اصلش. پس لازم نیست آن را با مضاربه مقایسه کرد و بفساد آن حکم کرد بلکه باید آن را با مساقات و مزارعه مقایسه کرد و جایز است.
سپس صاحب مغنی ادامه میدهد و میگوید: درباره کسی که اسب خود را بکسی بدهد بشرط آنکه غنیمت حاصله را با هم نصف کنند بنقل ابوداود از احمد اشکالی ندارد اسحاق بن ابراهیم بنقل از ابوعبدالله و بقول اوزاعی اگر بر نصف یا ربع باشد جایز است. و گفتهاند: اگر کسی دام و توری به شکارچی داد تا با آن شکار کند بشرط آنکه ماهی شکار شده مشترک باشد در این صورت همه شکار از آن صیاد و شکارچی است و صاحب تور اجرت المثل میبرد و بقیاس بر آنکه از احمد نقل شد بر حسب توافق خودشان شریک هستند چون تور و دام هم، عینی است که با عمل بر آن بهره میدهد پس میتوان بکسی داد تا بر آن عمل کند، در برابر بعضی از بهرهاش مانند زمین. پایان سخن صاحب مغنی.
شیخ احمد ابراهیم فتوی داده است که بیمه عمر صحیح نیست و در بیان آن گفته است:کسی که عقد بیمه را با شرکت میبندد هرگاه درحال حیات همه اقساط را پرداخته باشد میتواند همه مبالغی که باقساط پرداخته است، همراه با سود حاصله مورد توافق، پس بگیرد و این عمل با عقد مضاربه شرعی که جایز است خیلی فرق دارد. در عقد مضاربه برای مثال احمد یکصد تومان به حسن میدهد تا در آن تجارت کند، در برابر اینکه بر حسب توافق در سود حاصله شریک باشند که مثلا نصف سود حاصله از آن صاحب مال است بخاطر سرمایهاش و نصف دیگر سود از آن عامل و مضارب است بخاطر عمل و کارش و یا به نسبتهای دیگری که خود توافق میکنند تقسیم میکنند.
پس شرط اساسی صحت مضاربه آنست که صاحب سرمایه حق خود را از سود حاصله از مالش با عمل و کار کارگر درآن بدست آورد.
پس هرگاه تجارت سودی نکرد و زیانی ببار نیاورد اصل سرمایه بصاحبش داده میشود و حق چیزی ندارد و مضارب و عامل نیزحق هیچ چیزی ندارد، چون سودی حاصل نشده است که حکم مضاربه اینست. هرگاه تجارت ضرر کرد زیان و ضرر متوجه صاحب مال است و ازاصل سرمایه مقدار و اندازه زیان کسر میشود و چیزی از ضرر و زیان متوجه عامل و مضارب نمیشود و مضارب هم حق ندارد دربرابر عملش ادعای اجرت کند، چون او شریک است نه مزدور.
ولی اگر صاحب مال و سرمایه، شرط کند که باید او صرف نظر از اینکه تجارت سود کند یا زیان، مبلغی اضافه برسرمایه بگیرد این شرط فاسد است، چون منجر میشود باینکه حتماً شرکت باید سودکند و این مخالف با اصل مضاربه است و یا موجب میشود که درصورت زیان و ضرر مضارب مبلغی را از مال خاص خود به صاحب سرمایه بدهد و اینهم باطل است و خوردن مال دیگران بباطل حرام است. سپس هرگاه مضاربه با این شرط که گفتم فاسد شد، که بعینه این شرط فساد مضاربه در بیمه موجود است، و اگر تجارت سود کرد تمام سود حاصله از آن صاحب سرمایه است و مضارب باید اجرت المثل خود را از صاحب سرمایه بگیرد هر اندازه باشد و این برمبنای روایت اصل است از محمد بن حسن چون مضاربه به و سیله شرط فاسد شده است، مضارب به مزدور تبدیل میشود و دیگر شریک نیست و بنا بقول ابویوسف که بدان فتوی داده شده است عامل باید اجرت المثل بگیرد -اجرتالمثل آنست که اهل خبره بدور از هوی و جانبداری تعیین میکنند که این اهل خبره باختیار متعاقدین یا باختیار حاکم تعیین میشوند -بشرط آنکه از مبلغ مورد توافق در عقد تجاوز نکند، چون اگر مضاربه صحیح میبود مضارب و عامل تنها استحقاق همان مقدار از سود را میداشت که بر آن توافقکردهاند.و هرگاه عقد مضاربه فاسد شود شایسته نیست که مضارب از عقد فاسد بیشتر سود کند تا از عقد صحیح. و در اصل قیاس قول محمد بن حسن است. و قول ابویوسف استحسان است بدینمعنی که گفتیم.
اینست مضاربه شرعی و اینست احکام آن. آیا عقد قرارداد بیمه داخل در مضاربه صحیح است؟ که بطور قطعی نیست پس بیمه داخل در مضاربه فاسد است و حکم آن را برایت گفتم که با حکم قانونی بیمه مخالف است.
و نمیتوان گفت که شرکت بصورت تبرع و داوطلبی، مبلغ مورد قرارداد را که ملتزم بپرداخت آن شده است به بیمه شده میپردازد، چون سرشت عقد قرارداد بیمه قانونی آنست که از عقود معاوضهای احتمالی است.
و باز در جهت منع صحت آن میتوان گفت: آنچه که بیمه شده بشریت میپردازد قرض است، که آن را با سودش در حال حیات باز پس میگیرد، در آن صورت قرضی است که موجب منفعت سود شده و آن حرام است و ربا است، که مورد نهی قرار گرفته است.
پس به هرحال عقد بیمه نمیتواند جزء عقود صحیح از نظر شرع اسلامی باشد. آنچه که تا بحال درباره بیمه گفتیم مربوط بزمانی است که بیمه شده پس از پرداخت جمیع اقساط مقرره زنده بماند و اقساط مورد قرارداد را پرداخته باشد. و لی هرگاه شخص بیمه شده پیش از پرداخت جمیع اقساط مقرره بمیرد، که گاهی پس از یک قسط صورت میگیرد و باقیمانده اقساط مبلغ هنگفتی است، چون مبلغ بیمه عمر بستگی بتقدیر و تعیین دو طرف عقد قرارداد دارد، همانگونه که معلوم است. در این صورت که بیمه شده مرده است و شرکت مبلغ مورد توافق را بتمامی بورثه بیمه شده یا بکسی که بیمه شده در قرارداد تعیین کرده است که بعد از مرگش به او داده شود، بپردازد، شرکت در مقابل چه چیزی این همه مبلغ را پرداخته است؟ آیا این به استقبال خطر رفتن و خود را در هلاک انداختن و ماجرا جوئی و قمابازی نیست؟ اگر این عمل هلاکت و ماجراجوئی نیست، پس هلاکت و ماجراجوئی چیست؟ و خسران و زیان چیست؟ آیا تصور میشود که شریعت خوردن مال مردم را بباطل و بیهوده روا بداند که شخص بمیرد و مرگ او منبع بدست آوردن سود و منافعی باشد که او پیش از مرگ خود با شخص دیگری نسنجیده قرارداد بسته است، که او آن را بعد از مرگش بورثهاش و یا جانشین تعیین شده او بپردازد؟!!.
با وجود اینکه علم هست باینکه اتفاق بر هر مبلغی و هر اندازه باشد جایز است؟!!.
از کی زندگی انسان و مرگش محل تجارت و اقع شده و جز و چیزهائی گشته که آن را با ارزش نامحدود قیمت گذاریکنند، و میزان آن را بمبلغ مورد توافق طرفین قرارداد و اگذارند؟!! این ماجراجوئی خطرناک بدین جا ختم نمیشود بلکه شرکتها برای کسی که همه اقساطش را بپردازد جایزه نیز تعیین میکنند. و اگر بمیرد پیش از پرداخت همه اقساط به بازماندگانش جایزه میدهند. آیا این قماری بازی و خود بخطر انداختن و ماجرا جوئی نیست که نه بیمه شده و نه بیمه کننده هیچکدام نمیدانند که درآینده بطور مشخص چه روی خواهد داد... .
صلح در لغت بمعنی قطع منازعه و جنگ و کشمکش و در اصطلاح فقه و شرع اسلامی عقدی است که و سیله قطع خصومت و دشمنی بین طرفین نزاع را فراهم میکند که هریک از طرفین نزاغ را مصالح یا صلح کننده و سازشگر مینامد و چیزی که مورد نزاع است مصالح عنه و چیزی که برسر آن صلح صورت میگیرد و تعیین میگردد و یک طرف برای قطع نزاع و خصومت بدیگری میپردازد و جه المصالحه یا بدل و عوض صلح نامیده میشود.
دلیل شرعی صلح قرآن و سنت نبوی و اجماع امت است تا اتحاد و توافق جای شقاق و اختلاف را بگیرد و دشمنی و کینه از میان طرفین نزاع رخت بربندد خداوند میفرماید: ﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِی تَبۡغِی حَتَّىٰ تَفِیٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ فَإِن فَآءَتۡ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَا بِٱلۡعَدۡلِ وَأَقۡسِطُوٓاْۖ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٩﴾[الحجرات: ۹].
«هرگاه دوگروه ازمومنان با هم به نزاع و جنگ پرداختند درمیان آنها صلح برقرارسازید و اگر یکی از آنها بردیگری تجاوز کند با طایفه ظالم پیکار کنید تا اینکه به فرمان خدا بازگردد، هرگاه بازگشت و زمینه صلح فراهم شد در میان آن دو بر طبق عدالت صلح برقرار سازید و عدالت پیشه کنیدکه خداوند عدالت پیشهگان را دوست دارد».
ابوداود و ترمذی و ابن ماجه و حاکم و ابن حبان از عمرو بن عوف روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «الصلح جائز بین المسلمین، إلا صلحا حرم حلالا أو أحل حراما»«صلح بین مسلمین جایز و روا است مگر صلحی که حلالی را حرام یا حرامی را حلال کند». و ترمذی بدان افزوده است که «والمسلمون على شروطهم» «مسلمانان موظفند که شرایطی را که خود نهادهاند مراعات کنند». سپس گفته است که حدیث حسن صحیح است.
حضرت عمر خطاب گفت: طرفین نزاع و داوری را و ادار کنید تا با هم صلح کنند چون داوری و خاتمه دادن نزاع در حکم، سرانجام بین آنان کینه و حقه پدید میآورد. یعنی تا ممکن باشد خصمان را سازش دهید که اگر ممکن نشد قضاوت کنید. مسلمانان اجماع دارند براینکه صلح بین خصمان و نزاع کنندگان عملی است شرعی و پسندیده.
ارکان صلح ایجاب و قبول است با هر لفظی که مشعر به مصالحه و سازش باشد مثل اینکه مدعی علیه گوید: من با تو صلح کردم براین یکصد تومان که بر من دارید به پنجاه تومان و طرف دیگر گوید پذیرفتم و امثال آن.
چون صلح منعقد گردید بصورت عقد لازم الاجراء برای طرفین درمیآید، پس یکی بدون رضایت دیگری مستقلا نمیتواند، صلح را فسخ کند و بمقتضای عقد پیمان صلح مدعی مالک و جه المصالحه و عوض صلح میگردد و مدعی علیه مالک استرداد آن نیست و دعوی مدعی ساقط میگردد و دیگر بار از او این دعوی پذیرفته نمیشود.
بعضی از شرایط صلح به «مصالح» و بعضی به «مصالح به» و بعضی به «مصالح عنه» مربوط میگردد.
شرایط مصالح: مصالح و صلح کننده باید از جملهکسانی باشد که بتواند بصورت داوطلبانه و تبرع و خیریه از مال خود بگذرد و اگر چنین نباشد مانند دیوانه و یا کودک و یا و لی یتیم و یا ناظر و قف، صلح او درست نیست چون این گروه مالک و جه المصالحه و عوض و بدل نیستند، و لی صلح کودک ممیز و و لی یتیم و ناظر و قف اگر بمصلحت و نفع کودک یا یتیم یا و قف باشد، جایزاست. مانند اینکه کسی بر دیگری و امی داشته باشد و دلایلی بر ثبوت این و ام نباشد، طلبکار مصالحه میکند براینکه بعضی از و ام را بگیرد و از بعضی از آن صرفنظر کند.
۱- چیزی که و جه المصالحه قرار میگیرد باید مال و چیزی باشدکه قابل قیمت گذاری و دارای ارزش و قابل تسلیمکردن باشد یا منفعت باشد.
۲- باید بطور و اضح و بگونهای که جهالت فاحش در آن نباشد و منجر به نزاع نگردد، معلوم و مشخص گردد، اگراحتیاج به تسلیم کردن داشت یا احتیاج به گرفتن و تسلیم آن باشد.
علمای حنفیگویند اگر احتیاج به تسلیم و تسلم نداشته باشد معلوم بودنش شرط نیست مثل اینکه هر یک از این دو نفر برهمدیگر ادعای چیزی بکنند، سپس هریک از آنان صلح کنند و در برابر ادعای دیگری از ادعای خویش بگذرد.
شوکانی ترجیح داده است که صلح به یک چیز مجهول در برابر یک چیز معلوم جایز است. ام سلمه گفت: دو مرد برای داوری بخدمت پیامبرصآمدند درباره ارثیههائی که کهنه شده و زمانی از آن گذشته بود و هیچکدام گواهی و بینهای نداشتند، پیامبرصگفت: «شما داوری را به رسول الله میبرید و من نیز مثل دیگران بشر هستم، شاید بعضی از شما در بیان حجت و دلیل خویش بلیغتر و رساتر از طرف مقابلش باشد و من آنگونه بین شما داوری میکنم که میشنوم، پس اگر کسی در داوری بقوت حجت بر مال و حق دیگری دست یافت و بنفع وی حکم داده شد، او حق برادرش را نگیرد، چون در این حال آنچه که من برمبنای اقامه دعوی او و با توجه بدلیل آوردنش، به وی دادم و در و اقع حق او نباشد در و اقع قطعهای از دوزخ را بوی دادهام، که روز قیامت چون حلقه آهن آتش بگردنش آویخته میشود. بر اثر آن هردو طرف دعوی گریهکردند و هر یک گفت: من حق خود را به برادرم بخشیدم که پیامبرصگفت: «حالاکه چنین گفتید بروید آن را تقسیم کنید و راه حق پیشگیرید و آن را بقید قرعه تقسیم کنید و هر یک سهم خود را بردارد و هر یک دیگری را حلال کند و ذمهاش را تبرئهکند».
این روایت را احمد و ابوداود و ابن ماجه ذکر کردهاند. و در روایت دیگر ابوداود آورده است «وإنما أقضی بینكم برأیی فیما لم ینزل علی فیه» «در چیزی که بر من و حی نازل نشده با رای خود در بین شما داوری میکنم». شوکانی گفته است از این حدیث بر میآید که تبرئه و گذشت از مجهول جایز است، چون آنچه که ذمه هریک از آن دو بود مجهول و غیر معلوم بود. و همچنین از آن بر میآید که صلح به معلوم از مجهول هم درست است و لیکن در این صورت حلال کردن همدیگر لازم است یعنی شرط است که طرفین صلح همدیگر را از حق خویش حلال کنند. صاحب «البحر از ناصر و شافعی. حکایت کرده است که صلح بمعلوم از مجهول صحیح نیست». پایان سخن شوکانی.
در مصالح عنه و حق مورد نزاع شرایط زیر لازم است:
۱- باید مالی باشد که دارای ارزش یا منفعت است و علم بدان شرط نیست، چون احتیاجی به تسلیم کردن ندارد. از جابر بن عبدالله روایت شده است که پدرش در جنگ بدر به شهادت رسید که طلبکاران در طلب خود سختگیری میکردند و من پیش پیامبرصرفتم که از آنان خواست تا بجای طلبشان، میوه باغ مرا بگیرند و پدرم را حلال کنند، و آنان امتناع و رزیدند و پیامبرصباغ مرا بدانان نداد و گفت: فردا پیش تو میآیم و فردا بامداد پیش ما آمد و در میان باغ گردش کرد و دعای برکت و فزونی برای میوه و محصول آن کرد، که بعد آن را چیدم و و ام آنان را بازپرداختم و از، میوه باغ چیزی هم برای ما باقی ماند.
و در روایت دیگر آمده است که پدر جابر و فات کرد، در حالیکه او مقدار سی و سق که هر و سق معادل باریک شتریا شصت صاع است، به یکنفر یهودی بدهکار بود و جابر از او مهلت خواست، که حاضر نشد مهلت بدهد و پیش پیامبرصرفت تا برای او از یهودی مهلت بگیرد و پیامبرصبا آن یهودی سخن گفت و از او خواست که میوه باغش را بجای طلبش بگیرد، که یهودی نپذیرفت لذا پیامبرصبه میان باغ جابر رفت و درمیان آن راه رفت و به جابر گفت: میوه باغت را بچین و جمعآوری کن و طلب او را از آن بده، بعد، از بازگشت پیامبرص، محصول باغ را جمع آوری کرد که سی «وسق» یهودی را داد و ١٧ و سق اضافه آمد. شوکانی گفت: از آن بر میآید که صلح بمجهول از معلوم جایز است.
۲- باید حقی ازحقوق بندگان باشد که عوض پذیرفتن از آن جایز باشد، اگرچه مال هم نباشد مانند قصاص.
اما درباره حقوق الله صلح جایز نیست پس اگر زناکار یا دزد یا شرابخوار با کسی که او را نگه داشته و توقیف نمودهاند تا پیش حاکم ببرند، صلح کرد تا او را آزاد کند، این صلح جایزنیست چون گرفتن عوض در مقابل آن صحیح نیست و گرفتن عوض در این حال رشوه بحساب میآید. و همچنین صلح در برابرحد قذف جایز نیست، چون حد قذف بدان جهت و اجب شده است، که مردم را از تعرض بناموس و آبروی دیگران بازدارد و مانع شود، اگرچه حق عبد هم در آن وجود دارد لیکن حق الله در آن غالبتر است. اگر شاهد و گواهی که بر حق الله یا حق الناسگواهی میداد و حاضر شد که در برابر مالی آن شهادت راکتمانکند و بر آن صلح کرد صحیح نیست، چون کتمان شهادت حرام است خداوند میفرماید: ﴿َلَا تَكۡتُمُواْ ٱلشَّهَٰدَةَۚ وَمَن یَكۡتُمۡهَا فَإِنَّهُۥٓ ءَاثِمٞ قَلۡبُهُۥۗ﴾[البقرة: ۲۸۳]. «شهادت دادن را کتمان نکنید و به تحقیق هرکس شهادت را کتمان کند و آن را در قلب خویش نگه دارد و اظهار نکند، قلبش مرتکب گناه شده است».«وأقیموا الشهادة لله»«و بخاطر خداوند اقامه شهادت کنید».
صلح برترک شفعه هم صحیح نیست، مثل اینکه مشتری با شفیع برچیزی صلح کند تا اوحق شفعه خود را رها کند، این صلح باطل است. چون شفعه برای ازاله و نابودی ضرر شریک است و برای استفاده مال نیست و صلح برادعای زوجیت هم صحیح نیست.
صلح یا عوض اقرار است یا عوض انکار یا عوض سکوت.
آنست که مدعی شود که بر دیگری و امی دارد یا چیزی و عینی یا منفعتی پیش او دارد و مدعی علیه بدین ادعا قرار میکند، سپس مصالحه میکنند براینکه مدعی چیزی از مدعی علیه بگیرد. بدین جهت این مصالحه صحیح است چون هرانسانی میتواند هم حق خود یا بعضی از آن را ساقط کند.
احمد گفته است اگر کسی در صلح میانجیگری کند، گناهکار نمیشود، چون پیامبرصبا طلبکاران جابر سخن گفت و میانجی شد و قسمتی از و ام را صرفنظر کردند.
و پیامبرصبا کعب بن مالک هم سخن گفت که نصف طلبش را از بدهکارش صرفنظر کرد. امام احمد به روایت نسائی و دیگران از کعب بن مالک، اشاره میکند که در مسجد ابن ابی حدرد و ام خود را از او طلبید و صدایشان بلند شد تا اینکه پیامبرصکه در خانهاش بود صدایشان را شنید و بسوی آنان بیرن آمد و پرده حجرهاش را کنار زد و گفت: ای کعب، کعب گفت: در خدمتم ای رسول الله.
پیامبرصگفت: تخفیف بده از او و به نصف اشاره کرد و کعب گفت چنین کردم ای رسول الله، پیامبرصگفت: ای مالک پس برخیز و آن را ادا کن.
سپس اگر مدعی علیه اعتراف کند باینکه پول نقدی -طلا و نقره یا بدلشان -بر وی است یعنی بدهیش پول نقد است و بر پول نقدی هم مصالحه کرد، آن را «صرف» بحساب میآورند و شرایط صرف در آن معتبر است و اگر به نقد اعتراف کرد و بر غیر نقد و کالای غیر نقدی مصالحه کرد یا برعکس که به کالائی اعتراف کرد و بر نقد مصالحه نمود، آن را بیع بحساب میآورند و تمام احکام بیع در آن ثابت میباشد، و اگر به نقد یا کالا اعتراف کرد و بر منفعت مانند سکونت در خانهای یا انجام خدمتی، مصالحه کرد، در این صورت اجاره بحساب میآید و لاحکام اجاره بر آن صدق میکند. هرگاه مصالح عنه و حق مورد نزاع استحقاق پیدا کرد و به ثبوت رسید حق دارد مدعی علیه که و جه المصالحه را باز پس گیرد، چون او و جه المصالحه را بدان جهت پرداخته بود تا آنچه که در دست دارد برای او بماند و حالاکه حق برای مدعی به ثبوت رسیده است و باید آن را بگیرد دیگر پرداخت و جه المصالحه موردی ندارد. و هرگاه صلح برقرار شد و بدل و عوض ثابت شد و استحقاق یافت برای مدعی، مدعی حق دارد که آن را از مدعی علیه مطالبه کند چون بدان جهت ادعای خود را رها کرده است تا بدل و عوض و و جه المصالحه را بگیرد.
صلح از انکار آنست که شخصی چیزی یا و امی را یا منفعتی را از دیگری ادعا کند و او نیز منکر ادعای او گردد، سپس با هم مصالحه کنند.
صلح از سکوت آنست که شخصی چیزی از دیگری ادعا کند و مدعی علیه سکوت کند نه آن را منکر شود و نه بدان اقرار کند.
جمهور علما برآنند که این دو نوع صلح جایز هستند و امام شافعی و ابن حزم گفتهاند تنها صلح از روی اقرار مدعی علیه جایز است چون صلح مستدعی و مستلزم حق ثابتی است و حال آنکه در حال انکار و سکوت هنوز حقی ثابت نشده است تا صلحی برقرار گردد. در حال انکار معلوم است که مدعی ادعای حق میکند و مدعی علیه آن را با انکار کردن، آن را معارضه نموده است و تا زمانی که تعارض وجود دارد، حق به ثبوت نرسیده است و اما در حال سکوت مدعی علیه تا زمانی که شهادت و بینه بر علیه او مورد قبول و اقع نشده است او در حکم منکراست. پس در هردو حال پرداخت مال بمنظور قطع خصومت و منازعه صحیح نیست، چون اصل خصومت باطل است پس بذل مال برای صلح بمنزله رشوه است و رشوه شرعاً ممنوع است چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَأۡكُلُوٓاْ أَمۡوَٰلَكُم بَیۡنَكُم بِٱلۡبَٰطِلِ وَتُدۡلُواْ بِهَآ إِلَى ٱلۡحُكَّامِ لِتَأۡكُلُواْ فَرِیقٗا مِّنۡ أَمۡوَٰلِ ٱلنَّاسِ بِٱلۡإِثۡمِ وَأَنتُمۡ تَعۡلَمُونَ١٨٨﴾[البقرة: ۱۸۸]. «و اموال یک دیگر را در میان خود بباطل مخورید که داوری آن را به حکام بکشانید و برای خوردن قسمتی از اموال مردم بگناه و بنا حق، قسمتی از آن را به قضات ندهید در حالیکه میدانید که حق نیست یعنی اگر یکی از شما بدهکار دیگری باشد، و مدرکی بر آن نباشد، آن را انکار نکند، که کار بداوری بکشد و ثابت نشود و رشوهای در میان آید و حق ناحق گردد و مالی بگناه و ناحق خورده شود بلکه و جدان و ضمیرتان باید شما را از خوردن مال دیگری باز دارد».
برخی ازعلماء حد و سط را اختیار کردهاند که بطور مطلق نه آن را پذیرفته و نه آن را رد کردهاند و گفتهاند بهتر آنست که گفته شود:
«اگر مدعی میداند که حقی نزد خصم خود دارد، برایش روا است که و جه مصالحه را بگیرد و اگر خصم او منکر باشد و مدعی ادعای باطل کند، اصل دعوی و گرفتن و جه مصالحه برای او حرام میباشد. و مدعی علیه اگر میداند که حقی بر ذمه او هست و لی بخاطر هدفی که دارد آن را انکار میکند بر او و اجب است که از انکار دست بردارد و و جه مصالحه را بپردازد و اگر میداند که بر او حقی نیست میتواند جزئی از مال خود را برای رفع نزاع و رفع مزاحمت طلبکار بدهد، و لی برای مدعی در این صورت حرام است و بدینگونه مفهوم دلایل مورد ملاحظه قرار میگیرد و دیگر گفته نمیشودکه صلح بر انکار درست نیست یا بطور مطلق درست است بلکه. این تفصیل در آن داده میشود .
کسانی که صلح از انکار و صلح از سکوت را جایز دانستهاند گفتهاند: این صلحها در حق مدعی، عوض و بدل حق او است و برای مدعی علیه فدیه و کفاره قسم و رفع نزاع و خصومت از او است.
و بر این مترتب میشود که و جه المصالحه اگر عین باشد در حکم بیع است و همه احکام بیع بر آن جاری میگردد و اگر و جه المصالحه منفعت باشد در حکم اجاره است و احکام اجاره بر آن جاری میگردد.
و امّا مصالح عنه و حق مورد نزاع چنین نیست چون در برابر قطع خصومت و پایان داوری است و عوض از مال نیست. و هرگاه بدل صلح و و جه المصالح ثابت شد و استحقاق پیدا کرد، مدعی حق دارد بر مدعی علیه ادعای خصومت کند و خصومت را تجدید کند، چون او بدان جهت ادعای خویش را رها کرده است تا و جه المصالحه به وی تسلیم گردد. و هرگاه مصالح عنه و حق مورد نزاع استحقاق پیدا کرد و ثابت شد برای مدعی و از آن او شد، مدعی علیه حق دارد و جه المصالحه را از مدعی مطالبه کند و پس بگیرد چون بدان جهت بدل صلح را داده است تا چیز مورد ادعا برای او ثابت و مسلم ماند، پس اگر مدعی نیز برای مدعی ثابت شود، او بمقصود خود نرسیده است و او نباید هم بدل صلح را بدهد و هم مدعی را پس او حق دارد مدعی را از مدعی پس بگیرد و مطالبه نماید.
مصالحه درباره و امی که مهلت دارد ببعضی از آن بصورت نقدی و حال اگر کسی بصورت موجل و مهلت دار بدهکار باشد و با طلبکار صلح کند براینکه قسمتی از آن را گذشت کند و قسمتی را بصورت نقد و حال بدو بپردازد، برای حنابله و ابن حزم صحیح نیست. ابن حزم در «المحلی» گفته است:
«صلحی که در آن گذشت از قسمتی از دین باشد در برابر مهلت جایز نیست، چون چنین شرطی در کتاب خدا نیست، پس باطل است و لی اگر چنین شرطی بمیان آمدکل و ام بصورت نقد و حال فی الذمه درمیآید که تا هر موقع بخواهد میتواند بدهکار را مهلت دهد بدون شرط، چون فعل خیر است».
ابن المسیب و قاسم و مالک و شافعی و ابوحنیفه این نوع مصالحه را مکروه میدانند و ابن عباس و ابن سیرین و نخعی در آن هیچ اشکالی نمیبینند.
هدف از رسالت پیامبران الهی تامین عدالت است. براستی عدالت و برابری از جمله ارزشهای عالی اسلامی است. چون بوسیله اقامه حق و عدالت و برپای داشتن آنها است که اسلام بال امنیت و آرامش را میگستراند و همه را در سایه خود آرامش میبخشد و علاقه و رابطه و پیوند تنگاتنگ و بسیارقوی در بین افراد جامعه را بوجود میآورد و رابطه و اعتقاد بین حاکم و محکوم را نیرومند میگرداند و ثروت و دارائی و رفاهیت و فراخی نعمت را افزایش داده و اوضاع را استحکام میبخشد و اضطراب و پریشانی و تزلزل را از جامعه میزداید و هریک ازحاکم و محکوم درکار خویش بسوی هدف مورد نظر خود،گام برمیدارند، و به تولید و باروری و خدمت به آبادانی مملکت روی میآورند، بدون اینکه چیزی مانع فعالیت آنان گردد و از نهضت و پیشرفتشان جلوگیری نماید.
وقتی عدالت برقرار میگردد و تحقق میپذیرد، که هر ذی حقی، بحق خود برسد و هرکس بدانچه استحقاق دارد، دست یابد و بمقتضای حکم شرع الهی و احکام شرع اسلامی، عمل شود و با تقسیم بین مردم بالسویه از هوی و هوس اجتناب بعمل آید. و ظیفه پیامبران الهی جز قیام بدین امر و اجراء و تنفیذ آن، چیز دیگری نبوده است و و ظیفه پیروان پیامبران نیز جز رفتن براین راه مستقیم و پیش گرفتن این شیوه و نهج نیست، تا نبوت انبیاء باقی باشد و سایه سعادت بخش خود را بر مردم بگستراند ﴿لَقَدۡ أَرۡسَلۡنَا رُسُلَنَا بِٱلۡبَیِّنَٰتِ وَأَنزَلۡنَا مَعَهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡمِیزَانَ لِیَقُومَ ٱلنَّاسُ بِٱلۡقِسۡطِۖ﴾[الحدید: ۲۵]. «پیامبران خود را با دلایل روشن و آشکار فرستادیم و با آنان کتاب جامع قوانین و دستورات و میزان تشخیص حق از ناحق فرو فرستادیم تا مردم قیام به قسط کنند و عدالت را درمیان خود اجرا نمایند».
از جمله و سائل مهمی که بدان اجرای قسط و عدل تحقق میپذیرد و حفظ حقوق میشود و از خونریزی و هتک ناموس و تجاوز بجان و مال و آبروی مردم پیشگیری بعمل میآید، همانا برپائی نظام قضایی است که اسلام آن را فرض نموده و آن را جزئی از تعالیم و گنجینهای از گنجینههای خود قرار داده است، که کسی از آن بینیاز نیست و برای همه ضروری است و نخستین کسی که در اسلام متصدی این و ظیفه گردید، حضرت محمدصبود چون در معاهده و پیمانی که بعد از هجرت بین مسلمین و یهود و دیگران منعقدگردید، آمده است:
«همانا هر نوع اختلاف و نزاع و روی دادی که بین کسانی که در این صحیفه پیماننامه نامشان آمده است، پیش آید و اتفاق افتد و احتمال فساد و تباهی برود، داوری درباره آن با خدا و محمد رسول الله است. و خداوند به حضرت محمدصدستور داد که در داوری خود با آنچه که خداوند نازل کرده است حکم کند که میفرماید:
﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَآ إِلَیۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ بِٱلۡحَقِّ لِتَحۡكُمَ بَیۡنَ ٱلنَّاسِ بِمَآ أَرَىٰكَ ٱللَّهُۚ وَلَا تَكُن لِّلۡخَآئِنِینَ خَصِیمٗا١٠٥ وَٱسۡتَغۡفِرِ ٱللَّهَۖ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ غَفُورٗا رَّحِیمٗا١٠٦﴾[النساء: ۱۰۵-۱۰۶].
«ماکتاب قرآن را به حق بر تو نازل ساختیم تا حکم و داوری درمیان مردم نمائی به آن حکمی که خدا به تو آموخت، و برای خیانتکاران مثل «طعمه» دفاع کننده مباش (رسول الله یک یهودی را تبرئه فرمود و «طعمه» را معاقبت نمود) و ازخداوند طلب آمرزش نما اگر چنین قصدی به دلت خطور نموده است حقاکه خدا بسیار آمرزنده و بسیار مهربان است...».در زمان پیامبرصمتصدی امور قضائی مکه «عتاب بن اسید» بود، همانگونه که علی بن ابیطالب متصدی امور قضائی یمن شد. اهل سنن و دیگران روایتکردهاند و قتی که حضرت محمدصعلی بن ابیطالب را بعنوان قاضی به یمن گسیل میداشت، گفت ای رسول الله مرا بعنوان قاضی میفرستی که داوری کنم در میان آنان، در حالیکه من جوانی هستم نمیدانم قضاوت چیست؟ گفت: پیامبرصبر سینهام زد و گفت: «اللهم أهده وثبت لسانه»«خداوندا او را هدایت کن و زبانش را ثابت و استوار گردان». علی گفت: سوگند بدانکس که دانه را شکافت و سبزکرد، هرگز در قضاوت و داوری بین هیچ دو نفری دچار شک و تردید نشدهام. و از علی بن ابیطالب روایت شده است که رسول اللهصگفت: «یا علی إذا جلس إلیك الخصمان فلا تقض بینهما حتى تسمع من الاخر، كما سمعت من الاول فإنك إذا فعلت ذلك تبین لك القضاء» «ای علی هرگاه دو نفر خصم پیش تو بداوری نشستند در بین آنان داوری و حکم مران تا آنکه همانگونه سخن اولی را شنیدی، سخن دومی را نیزبشنوی، تو اگر چنین کردی حکم درست برایت روشن میشود». بروایت احمد و ابوداود و ترمذی.
در همه حقوق، خواه حقوق الهی یا حقوق آدمی، قضاوت جاری میگردد و ابن خلدون چنینگفته است که سرانجام مقام و منصب و و ظایف بر این قرار گرفت که علاوه بر داوری بین خصمان و فیصله دادن خصومت و نزاعها، بعضی از حقوق عمومی مسلمانان را نیز استیفاء نماید، از قبیل نظارت بر احوال محجور علیهم و کسانی که بنا بعللی از تصرف ممنوع هستند، و سرپرستی آنان از جمله دیوانگان و یتیمان و مفلسان و و رشکستگان و سفیهان و رسیدگی و نظارت در و صیتهای مسلمین و موقوفات و بشوهر دادن دختران و زنان بیسرپرست، بنا برای کسانی که چنین رای دارند و بررسی مصالح راهها و ساختمانها و ابنیه و امکنه و احوال گواهان و امناء و نائبان و کسب علم و تجربه درباره آنان، از نظر داشتن عدالت یا مخدوش بودن عدالتشان، تا اطمینان و اعتماد بدانان حاصل شود، و همه این و ظایف از جمله متعلقات و توابع قضاوت محسوب میگردند و در دایره قضا و حکم و اقعند.
قضاوت بمنظور رفع ظلم و رسیدگی به شکایتها و قطع نزاع و خصومت میان مردم، فرض کفایه است و بر حاکم مسلمین و اجب است، که برایشان قاضی بگمارد و کسانی را بمقام قضاوت انتصاب نماید. و هرکس امتناع و رزید، از قبول این سمت، او را مجبور سازد. هرگاه کسی بگونهای باشد که غیر او شایستگی مقام قضاوت را نداشته باشد، بر او فرض عین است که مقام قضاوت را بپذیرد و و اجب است براو که بدین شغل رضایت دهد.
اسلام حکم و داوری بین مردم را تشویق کرده و آن را مورد رضایت و غبطه قرار داده است، بروایت بخاری از عبدالله بن عمر آمده است که پیامبرصگفت: «لاحسد إلا فی اثنتین: رجل آتاه الله مالا فسلطه على هلكته فی الحق.ورجل آتاه الله الحكمة فهو یقضی بها ویعلمها الناس»«تنها دو مرد مورد غبطه هستند و انسان باید آرزوی رسیدن بآنان را داشته باشد: یکی مردی که خداوند بوی مال دنیا داده و بوی توفیق خرج کردن و صرف آن را در راه خدا نیز ارزانی داشته است، و دیگری مردی که خداوند بوی دانش و حکمت و قدرت بر داوری بخشیده است که به و سیله این دانش خویش بین مردم داوری و قضاوت کند و آن را بمردم نیز یاد دهد».
به قاضی عادل و دادگر و عده بهشت داده شده است بروایت ابوهریره پیامبرصگوید: «من طلب قضاء المسلمین حتى یناله ثم غلب عدله جوره فله الجنة، ومن غلب جوره عدله فله النار» «هرکس در پی قضاوت مسلمین باشد تا اینکه بدان نایل شود سپس بگونهای باشدکه عدالت و دادگریش برستم او چیره شود بهشت از آن او است و هرکس در این سمت ستمش بر عدالتش چیره باشد آتش دوزخ از آن او است». و بروایت عبدالله بن ابی اوفی پیامبرصگفت: «إن الله مع القاضی ما لم یجر فإذا جار تخلى الله عنه ولزمه الشیطان»«براستی خداوند با قاضی است و رحمت او شامل او است مادام که ظلم و ستم نکرده باشد و هرگاه ظلمکرد خداوند او را رها میکند و شیطان ملازم او خواهد شد». و اما روایاتی که درباره دوری و پرهیز از منصب قضاوت آمده است از قبیل روایت سعید مغبری که رسول الله فرمود: «من ولی القضاء فقد ذبح بغیر سكین»«هرکس به منصب قضاوت گمارده شد، او بدون کارد سر بریده شده است». یعنی نفس خویشتن را سر بریده و با شغل قضاوت خود را در معرض هلاکت قرار داده است. اینگونه روایات درباره اشخاصی هستندکه علم بحق ندارند و از قدرت بر داوری و حل و فصل نزاعها و اظهار حق بدورند و نمیتوانند نفس خود را کنترل کنند و از سرکشی نفس اماره و میل آن به هوی و هوس جلوگیری نمایند. بدلیل حدیث ابوذر که گفت: گفتم ای رسول الله آیا مرا بکار قضاوت نمیگماری؟ که با دست خود برشانهام زد یا برسرم گفت: «یا أبا ذر إنك ضعیف وإنها أمانة وإنها یوم القیامة خزی وندامة إلا من أخذها بحقها، وأدى الذی علیه فیها»«ای ابوذر تو ضعیف و ناتوان هستی و قضاوت تکلیف شاقی است مستلزم قیام بحقوق مردم است، بگونهای که حق را به حقدار برساند و امانت است در گردن قاضی و قضاوت در روز قیامت برای قاضی رسوائی و خواری و پشیمانی ببار میآورد، مگر برای قاضی که لیاقت و شایستگی آن را داشته باشد و و ظایف خویش را آنگونه که سزاوار است انجام دهد». از ابوموسی اشعری روایت شده است که گفت: من و دو مرد از خویشاوندانم بر پیامبرصو ارد شدیم که یکی از آنان گفت: ای رسول الله ما را بکاری بگمار از کارهایی که خداوند در دست تو قرار داده است و دیگری نیز چنین گفت: پیامبرصپاسخ داد «إنا والله لانولی هذا العمل أحدا یسأله أو أحدا یحرص علیه»«بخدای سوگند ماکسی را که تقاضای این شغل و مقام کند، بدان نمیگماریم یا کسی را که براین شغل و مقام حریص باشد و بدان چشم طمع دوخته باشد بدان نمیگماریم».
بروایت انس پیامبرصگفت: «من ابتغى القضاء، وسأل فیه شفعاء وكل إلى نفسه، ومن أكره علیه أنزل الله علیه ملكا یسدده» «هر کس خواهان مقام قضارت باشد و برای دستیابی بدان شفیعان برانگیزد او بنفس خود حواله شده و در پی حظ نفس خویش است و کسی که بر قبول این مقام مجبور شده باشد خداوند فرشتهای را بر وی میگمارد تا او را بحق و صواب راهنمائیکند». نگرانی از ناتوانی و عجز در انجام و ظایف قضائی بنحو اکمل، سبب شده است که بعضی از پیشوایان بزرگ دین، از پذیرفتن مقام قضاوت خودداری و رزیدهاند، و آن را نپذیرفتهاند.
از رویدادهای جالب در این باره اینست که «حیاه بن شریح را به مقام پذیرش قضاوت مصر خواندند، چون امیر آن مقام را بوی پیشنهاد کرد، او امتناع و رزید و امیر از او شمشیر کشید و شمشیر خواست، چون ابن شریح آن حال را مشاهده کرد، کلیدی را از جیب خود بیرون آورد و گفت: بفرما این کلید خانه من است، چون من تن بکشتن میدهم و مشتاق ملاقات خدای خویشم، و لی قضاوت را نمیپذیرم، چون امیر از تصمیم او بر نپذیرفتن مطلع گردید او را بحال خود گذاشت.
کسی شایستگی مقام قضاوت را دارد، که بیتاب خدا و سنت نبوی و فقه اسلامی عالم باشد و قادر به تشخیص حق و باطل و خطاء و صواب بوده و بدور از ظلم و ستم و میل به هوی و هوس باشد. بعضی از فقهاء از جمله شافعی و بقولی مالک رسیدن بدرجه اجتهاد را شرط قضاوت دانستهاند که باید عالم به آیات احکام و احادیث احکام و اقوال سلف و موارد اجماع و اختلاف در اقوال سلف و عالم بلغت و قیاس بوده و مکلف و مرد و عادل و شنوا و بینا و گویا باشد -پس غیرمکلف و زن و فاسق و کر و کور و گنگ جایز نیست که قاضی شوند -و این شرایط برحسب امکانات موجود معتبر میباشند، که بطریق الامثل فالامثل درنظر گرفته میشوند و هرچه بهتر و بهتر باشد، مطلوب است و نصب بهتر و اجب است. بنابر این قضاوت مقلد و کافر و کودک و دیوانه و فاسق و زن صحیح نیست.
- ابوحنیفه اجتهاد را شرط نمیداند و قضاوت زن را در اموال جایز میداند - چون ابوبکره گفته است و قتی که به پیامبرصخبر رسید که مردم ایران دختر کسری را به پادشاهی گماشتهاند گفت: «لن یفلح قوم ولوا أمرهم امرأة»«قومی که کار خود را بدست زن بسپارد هرگز پیروز و رستگار نخواهد شد».
و علاوه بر این شرایط فقهاء شرط کردهاندکه باید قاضی از طرف حاکم بشغل قضاوت گمارده شود و این گماردن حاکم شرط صحت قضاوت است. و لی اگر طرفین دعوی بداوری حکمی راضی شدند که در میانشان قضاوت و داوری کند و او از طرف حاکم بشغل قضاوت گمارده نشده بود برای مالک و احمد جایز است و لی ابوحنیفه آن را جایز ندانسته است مگر اینکه حکم او موافق حکم قاضی شهر باشد .
و خداوند عالیترین نمونه و مثل قضاوت را برای ما بیانکرده است: ﴿یَٰدَاوُۥدُ إِنَّا جَعَلۡنَٰكَ خَلِیفَةٗ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَٱحۡكُم بَیۡنَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ ٱلۡهَوَىٰ فَیُضِلَّكَ عَن سَبِیلِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱلَّذِینَ یَضِلُّونَ عَن سَبِیلِ ٱللَّهِ لَهُمۡ عَذَابٞ شَدِیدُۢ بِمَا نَسُواْ یَوۡمَ ٱلۡحِسَابِ٢٦﴾[ص: ۲۶]. «ای داود ما ترا در زمین جانشین قرار دادیم پس در بین مردم بحق و عدل حکم و داوریکن و تابع هوی و هوس مباش که هوی و هوس ترا از راه خدا منحرف میسازد و کسانی که از راه خدا منحرف شوند عذاب سختی در انتظارشان میباشد چون روز حساب را فراموش کردهاند و از راه خدا منحرف شدهاند».و قتی چنین خطاب سختی متوجه حضرت داود باشد در و اقع متوجه همه و الیان و یار بدستان است و خداوند داود را بعنوان مثل اعلا در قضاوت ذکر کرده است و الا داود پیامبر است و پیامبران معصومند و هرگز از راه خدا منحرف نمیشوند و لی با این حال به او میفرماید از هوی و هوس پیروی مکن زیرا در آن صورت گمراه میشوی و راه خدا راگم میکنی. و قتی برای پیامبری با وجود عصمت نگرانی پیروی از هوی و هوس باشد، پس این نگرانی برای دیگران که معصوم و پیامبر نیستند بطریق اولی وجود دارد. و بروایت ابوبریده از پدرش آمده است که پیامبرصگفت: «القضاة ثلاثة: واحد فی الجنة، واثنان فی النار. فأما الذی فی الجنة فرجل عرف الحق فقضى به. ورجل عرف الحق فجار فی الحكم فهو فی النار. ورجل قضى للناس على جهل فهو فی النار»«قاضیان سه گروهند که یک گروه به بهشت میروند و دو گروه اهل دوزخند. آندسته که اهل بهشتند کسانی میباشند که حق را میشناسند و بدان حکم میکنند و آنکس که حق را میشناسد و در حکم از آن منحرف میشود او اهل دوزخ است و کسی که برای مردم قضاوت میکند و نادان است او نیز اهل دوزخ است».
بروایت ابوداود و ترمذی و نسائی و ابن ماجه و روایت و تصحیح حاکم.
با وجود قرآن و حدیث بعضی از قاضیان هستند که در حکم خویش به اقوال پیشوایان فقهی مراجعه میکنند و آن رای نیرومندی را انتخاب میکنند، که با حق موافق و سازگار است و حال آنکه عصر اجتهاد نیزگذشته است .
محمد بن یوسف کندی گوید که ابراهیم بن جراح در سال ٢٠٤ هجری متصدی امور قضاوت شد و عمربن خالد گفت: من باکسی مصاحبت نکردهام که در قضاوت بمنزلت ابراهیم بن جراح رسیده باشد هرگاه صورت جلسه و حکم قضائی را برایش آماده میکردم و بر او میخواندم، آن را تا زمانی که خدا بخواهد پیش خود نگه میداشت و در آن دقت و بررسی میکرد و رای خویش را در آن بکار میانداخت و چون میخواست که بدان حکم دهد آن را مجدداً به من برمیگرداند تا حکم نهائی را صادرکنم و میدیدم که بر پشت آن حکم نوشته است: ابوحنیفه چنین گفته است، و در سطر دیگری نوشته بود: ابن ابی لیلی چنین گفته است و ابویوسف چنین گفته و مالک چنین گفته است سپس میدیدم که بر یکی از اقوال خطی بعنوان علامت انتخاب کشیده است و من میدانستم که آن را برای حکم برگزیده است، که بر مبنای آن حکم را انشاء میکردم و مینوشتم. بعضی از علماء برآنند که باید قاضی خود را ملزم کند که برابر مذهب معینی حکم کند تا آشفتگی و پریشانی در حکم و قضاوت پیش نیاید و افکار مردم پریشان نگردد. دهلوی گفته است: چون بعضی از قاضیان در احکام خویش مرتکب جور و خیانت میشدند، اولیای امور قاضیان را ملزم ساختندکه برابرمذهب معینی حکم صادر کنند و از آن تجاوز نکنند و از آنان پذیرفته نمیشود که از آن تخطی کنند، مگردر چیزی که توده مردم را بشک اندازد و قبلا نیز نظیر آن وجود داشته باشد، که در آن صورت اشکال ندارد که از آن مذهب تخطی کنند.
علماء گفتهاند برای کسی که شایستگی صدور حکم را ندارد، حلال نیست که حکم بدهد و چنانچه او حکمی بدهد، او گناهکار است و حکم او قابل تنفیذ نیست، خواه مطابق حق باشد یا خیر، چون موافقت با حق بصورت اتفاقی پیش آمده است، و بر مبنای یک اصل و دلیل شرعی صادر نشده است، پس او در همه احکامش عاصی محسوب میشود، خواه موافق حق باشد، یا خیر و همگی احکام او مردود است و در هیچ یک از احکام او عذرش مقبول نیست.
پیامبرصشیوه و طریقهای را که قاضی باید در قضاوت خویش پیشگیرد، بر ایمان ذکر فرموده است و این مطلب را و قتی بیان داشت که معاذ بن جبل را به یمن گسیل میکرد و گفت: «بچه چیز حکم میکنی؟ اوگفت: به کتاب خدا گفت: اگر در کتاب خدا نیافتی؟ او گفت: به سنت رسول الله گفت: اگر در سنت رسول الله نیافتی؟ او گفت: به رای و اندیشه خود، حکم صادر میکنم». بروایت عمرو بن شعیب از پدر و جدش.
برقاضی و اجب است که در پیکشف حق باشد و از تمام چیزهائی که فکرش را مشوش میکنند، خود را دور نگه دارد، پس نباید در هنگام شدت غضب یا گرسنگی شدید یا درحین اندوه پریشان کننده یا ترس و خوف فراوان و نگران کننده یا هنگام غلبه خواب یا گرمای آزار دهنده یا سرمای آزار دهنده یا مشغولیت شدیدی که مانع فکر صحیح و تشخیص درست است، حکم صادر کند یعنی در همه این احوال نباید قاضی حکم صادر کند، چون ممکن است فکرش بخطا رود. در صحیحین و غیر آنها بروایت ابوبکره آمده است که گفت: از پیامبرصشنیدم که میگفت: «لا یقضین حاكم بین اثنین وهو غضبان»«هرگز قاضی در حال خشم و غضب حکم بین دو طرف را صادر نکند». چنانچه قاضی در یکی از حالات فوق حکم صادرکرد و حکم او موافق با حق بود، بنا بقول جمهور فقهاء حکم اوصحیح و قابل اجرا است.
هر اندازه قاضی اجتهاد کند در معرفت و شناخت حق و برای یافتن صواب و درستی تلاش کند، او ثواب و پاداش خویش را دارد، اگر چه حق را نیز در نیافته باشد. از عمرو بن العاص آمده است که پیامبرصگفت: «إذا اجتهد الحاكم فأصاب فله أجران.وان اجتهد فأخطأ فله أجر»«هرگاه قاضی و حاکم تلاش و اجتهاد کرد و حق را دریافت دو اجر دارد و اگر اجتهاد و تلاش کرد و بخطا رفت یک اجر دارد». بروایت بخاری و مسلم.
خطابی گفته است: اگر خطاکند بدانجهت مزد و اجر دارد، چون اجتهاد او عبادت است و او در طلب حق اجتهاد کرده و زحمت کشیده است، این اجر برای خطاء نیست، بلکه فقط گناه خطاء از او برداشته شده است. و این و قتی است که قاضی از مجتهدان جامع شرایط اجتهاد باشد و از اصول و و جوه قیاس آگاه باشد.
ولی اگر قاضی اهل اجتهاد نباشد او در خطای خویش معذور نیست، بلکه خوف آنست که بزرگترین گناه یقهاش را بگیرد و او متکلف است. بروایت ام سلمه پیامبرصگفت: «إنما أنا بشر وانكم تختصمون إلی.ولعل بعضكم أن یكون ألحن بحجته من بعض فأقضی بنحو مما أسمع.فمن قضیت له من حق أخیه شیئا فلا یأخذه فإنما أقطع له قطعة من النار»«هان بدانید که من بشر و انسانم و شما پیش من داوری میکنید و داوری خویش را پیش من میآورید. شاید بعضی از شما در استدلال قویتر باشد از دیگران و من بر مبنای آنچه که میشنوم حکم صادر میکنم و حقیقت امر را نمیدانم، پس اگر برایکسی حکم صادر کردم و حکم بنفع او بود، و لی در و اقع او میدانست که حق او نیست، او آن را نگیرد و بپذیرد، چون او خود میداند که حق او نیست، این حکم من برای او موجب عذاب دوزخ است، پس در و اقع من به وی دوزخ دادهام». بروایت مسلم و بخاری و صاحبان سنن. ابوهریره گوید که از پیامبرصشنیدم که میگفت: «كانت امرأتان معهما ابناهما، جاء الذئب فذهب بابن أحدهما، فقالت صاحبتها: إنما ذهب بابنك. وقالت الاخرى: إنما ذهب بابنك فتحا كما إلى داود فقضى للكبرى.فخرجتا على سلیمان بن داود علیهما السلام فأخبرتاه فقال: ائتونی بالسكین أشقه بینهما.فقالت الصغرى: لا تفعل یرحمك الله هو ابنها.فقضى به للصغرى»«دو زن بودند که پسرانشان با آنان بودند، گرگ فرزند یکی را خورد، دیگری گفت: فرزند ترا خورده است و این پسرمال من است و دیگری نیز منکر شد، سرانجام محاکمه و داوری را پیش حضرت داود بردند، که او بنفع زن بزرگتر رای داد و چون قانع نشده بودند، پیش حضرت سلیمان پسر داود رفتند و ماجری را برایش نقل کردند او گفت:کاردی برایم بیاورید تا این پسر را بین هردو بدو نیمه کنم، که زن کوچکتر گفت: خداوند ترا رحم کناد این کار را نکن، این پسرمال زن بزرگتر است، لذا سلیمان گفت: پس پسر از آن زن کوچکتر است، چون راضی بدو نیمه کردن او نیست». این بود فقه حضرت سلیمان و بدینوسیله مادر حقیقی کودک را پیدا کرد. چون گفت چاقو و کارد برایم بیاورید عاطفه و احساس مادر و اقعی بحرکت درآمد و نخواست پسرش کشته شود و او ترجیح داد که پسرش زنده بماند و از او دور باشد و سلیمان فهمید که پسر او است و خداوند سبحان داستان داود و سلیمان را ذکر کرده است که میفرماید: ﴿وَدَاوُۥدَ وَسُلَیۡمَٰنَ إِذۡ یَحۡكُمَانِ فِی ٱلۡحَرۡثِ إِذۡ نَفَشَتۡ فِیهِ غَنَمُ ٱلۡقَوۡمِ وَكُنَّا لِحُكۡمِهِمۡ شَٰهِدِینَ٧٨ فَفَهَّمۡنَٰهَا سُلَیۡمَٰنَۚ وَكُلًّا ءَاتَیۡنَا حُكۡمٗا وَعِلۡمٗاۚ﴾[الأنبیاء: ۷۸-۷۹]. «و بیاد آور داود و سلیمان را و قتی که درباره کشتزاری که گوسفندان قوم شب در آن چریده بودند و ما خود شاهد حکم حاکمان و داوران و کسانی که بداوری رفته بودند بودیم و ما داوری و حکومت و فتوی را به سلیمان یاد دادیم و قضاوت او درست بود نه قضاوت پدرش و ما بهر دو حکمت و عدالت و علم فراوان ارزانی داشته بودیم و نه تنها به سلیمان...».مفسران گفتهاند که رمه گوسفند شب بمیان کشتزار رفت و آن را تباه کرد که بین صاحبان گوسفندان و صاحبان کشتزار اختلاف پدیدار شد و داوری به داود بردند تا در آن حکم کند که او چنان حکم کرد که گله گوسفند از آن صاحبان کشتزار باشد و آنان بیرون آمدند و از کنار سلیمان گذشتند و سلیمان گفت: چگونه بین شما داوری کرد؟ ماجرا را بوی گفتند او گفت: اگر کار شما به من موکول میشد،.
بگونهای حکم میکردم که برای هردو طرف مناسب و مفید باشد، که این خبر بداود رسید و او را خواند و گفت: تو چگونه قضاوت میکنی؟ او جواب دادکه گوسفندان را بصاحب کشتزار میدهم که از شیر و پشم و نسل و منافعش بهرهگیرند و باید صاحبان گوسفند برای صاحبان کشت، کشتی مانندکشت خودشان بکارند و آن را خدمت کنند تا بدرجه کشت آنها میرسد، در و قتی که گوسفندان آن را تباه کردند، آنوقت کشت را به صاحبان کشتزار و گوسفندان را بصاحبان گوسفندان، پس میدهم، حضرت داود گفت: آن حکم که تو کردی روا است و بدان حکم کرد.
قاضی باید در پنج چیز بین طرفین دعوی مساوات قایل شود -رازی آن را از شافعی نقل کرده است-
۱- بهنگام و رود بروی.
۲- بهنگام نشستن پیش او.
۳- در توجه بدانان.
۴- در گوش دادن بدانان و شنیدن مطالب آنان.
۵- درحکم بر آنان.
یعنی در رفتار و افعال بین آنان مساوات قایل شود، نه در قلب و تمایل باطنی. پس اگر قلباً یکی را بیشتر دوست داشته باشد و دلش بخواهد که او با دلیل و استدلال بر دیگری چیره شود، بر او گناهی نیست. چون تمایلات قلبی در اختیار او نیست، بخلاف رفتارش چون رفتارش در اختیار او است. و نباید او دلایل را بیکی از طرفین تلقین کند یا شهادت را به شاهد القاء و تلقین کند، چون این کار برای طرف دیگر زیان و ضرر دارد و نباید بمدعی دعوی طلب قسم خوردن را تلقینکند و همچنین نباید به مدعی علیه انکار یا اقرار را تلقینکند و نباید شهادت یا عدم شهادت را بگواهان تلقینکند و نباید یکی از طرفین دعوی را مهمانی کند بدون آن دیگری چون این کار موجب دل شکستگی دیگری میشود و نباید او نیز به مهمانی یکی ازطرفین دعوی برود و همچنین تا زمانی که با هم دعوی دارند، نباید به مهمانی هردو طرف برود.
روایت شده است که پیامبرصیکی از طرفین دعوی را مهمانی نمیداد مگر اینکه طرف نیز همراه او باشد و از هیچیک هدیه نمیپذیرفت، مگر اینکه پیش از این داوری او عادت به هدیه آوردن برای او میداشت، زیرا هدیه آوردن برای قاضی از طرف کسی که چنین عادتی نداشته است، رشوه بحساب میآید.
بروایت بریده پیامبرصگفت: «من استعملناه على عمل فرزقناه رزقا فما أخذه بعد ذلك فهو غلول»«هرکس را بکاری گماردیم و برای آن بوی روزی دادیم، پس از این مقرری و روزی که بوی میدهیم، هر چیزی را که بگیرد خیانت و رشوه است». باز هم میفرماید: «لعنة الله على الراشی والمرتشی فی الحكم»«لعنت خدا بر رشوه دهنده و رشوه خورنده در قضاوت باد». خطابی گفت: بدینجهت لعنت خدا و عقوبت شامل حال هردو میشود، چون هردو در قصد و اراده مساویند، رشوه دهنده بدینجهت رشوه میدهد تا باطلی را به چنگ آورد و بظلمی نایل شود، و لی اگر بدان جهت رشوت بدهد، تا حق خویش را بدست آورد، یا ظلمی را از خویش دفع کند، این تهدید شامل حال او نمیشود و برای او اشکالی ندارد. آوردهاند که ابن مسعود را در سرزمین حبشه به اسارت گرفته بودند او دو دینار داد تا راه فرارش را ممکن ساختند. از حسن بصری و شعبی و جابر بن زید و عطاء روایت شده است که گفتهاند: اشکالی ندارد که کسی بخواهد برای رهائی خود یا مالش چیزی بدهد و سازشکند و قتیکه ترس از ظلم داشته باشد.
رشوه برای رشوه گیرنده و قتی بد است، که آن را برای کاری بگیرد، که و ظیفهاش انجام آن است، و برای انجام آن کار حقوق میگیرد، و لی حاضربه انجام آن نیست تا آن رشوه را نگیرد یا آن را برای انجامکار باطلی بگیرد که بر او و اجب است آن را ترک کند، و لی حاضر به ترک آن نیست تا با وی سازش نشود و رشوه داده نشود. در فتح العلام آمده است که حاصل آنکه، اموالی که قضات میگیرند چهار نوع است: رشوه، و هدیه، و اجرت و مزد، و روزی.
اول رشوه است اگر رشوه را بدان جهت بدهند، تا حاکم بنفع او حکم کند بدون اینکه برحق باشد، که این نوع رشوه برای گیرنده و دهنده هردو حرام است و اگر رشوه بدینمنظور باشدکه حاکم حق او را از بدهکار بگیرد، این نوع رشوه برای حاکم و قاضی حرام است نه برای رشوه دهنده، چون او برای استیفای حق خود میدهد و این مانند مزد فراری و اجرت و کالت بر داوری است. بعضیگفتهاند این نوع نیز حرام است چون سبب میشود قاضی و حاکم را دچار و گرفتار حرام کند.
دوم هدیه است که اگر از جانب کسی باشد که پیش از شغل قضاوت نیز عادت بدین هدیه دادن بوی داشت، ادامه آن حرام نیست. و اگر تنها بعد از شغل و لایت و قضاوت این هدیه دادن، پیش آید اگر هدیه از جانب کسی باشدکه با کسی خصومت و نزاع ندارد، جایز است و لی کراهت دارد و اگر از جانب کسی باشد که بین او و بدهکارش خصومتی باشد، هدیه بر حاکم و هدیه دهنده هردو حرام است. سوم که اجرت و مزد است اگر حاکم و قاضی از بیت المال و خزانه دولت حقوق و مستمری داشته باشد، باتفاق حرام است چون بدینجهت بوی حقوق و اجرت داده میشود، که قضاوت و داوری کند، پس دادن مزد از طرف کسی دیگر معنی ندارد. و اگر حاکم و قاضی از بیت المال اجرت و مستمری و مقرری نگیرد، میتواند در برابر عملش اجرت المثل بگیرد و اگر بیشتر بگیرد حرام است، نباید بیش از استحقاق خویش بگیرد، چون این اجرت را در برابر عمل میگیرد نه در برابر حاکم بودن، پس اگر بیش از استحقاق عملش بگیرد، چیزی گرفته است که استحقاقش را ندارد و بدون عمل آن اضافه را گرفته است و آن را دربرابر حاکم بودن گرفته است، نه در برابر عملی که انجام داده است، و باتفاق در برابر حاکم بودن استحقاق گرفتن چیزی از اموال مردم را ندارد، پس اجرت و مزد عملش اجرت المثل است و اضافه بر آن حرام است. لذا گفتهاند کسی را بشغل قضاوت بگمارند که محتاج نیست بهتر است تاکسی که فقیر و محتاج است، چون ممکن است بعلت فقر و تنگدستی و بجهت اینکه حقوقی و مقرری از بیتالمال و خزانه عمومی ندارد در معرض سوء استفاده و خوردن چیزی قرار گیرد که برایش حلال نیست.
عمر خطاب در نامهای که به ابوموسی اشعری نوشت دستور و شیوه درست قضاوت را بنا نهاد که اینک ترجمه آن را مینگاریم:
بسم الله الرحمن الرحیم از بنده خدا عمر بن خطاب امیر مومنان به عبدالله بن قیس.
درود خدا بر تو و بعد: بدان که قضاوت فریضهای است استوار و سنتی است پیروی شده، چون داوری بسوی تو آورده شود، در آن دقت کن، زیرا تکلم بحق چون به اجرا در نیاید فایدهای ندارد -یعنی تنها گفتن حق کافی نیست بلکه باید بدان نیز عمل کنی- در توجه و عدل و دادت و نشستنت در بین مراجعین مساوات قایل شو، تا اینکه کسی بجهت شرف و منزلتش بتمایل تو بجهت او طمع نکند و از تو انتظار طرفداری نداشته باشد و کسی بجهت ضعف و ناتوانی خودش از عدل و داد تو مایوس نشود برمدعی است که بینه و گواه خود را اقامهکند و بر منکر است که قسم بخورد و سوگند ادا کند. صلح و سازش بین مسلمانان جایز است مادام که صلحی نباشد که حلالی را حرام یا حرامی را حلال کند. اگر امروز درباره چیزی حکمی دادی و قضاوتی کردی، سپس بعقل خود برگشتی و درآن تعمق نمود و نتیجه گرفتی که حق خلاف آن است که توگفتهای و سپس حق برایت معلوم شد هیچ چیز مانع آن نشود که پشیمان شوی و بحق برگردی -این کار را بکن- چون حق پیشینه و قدیم است و مراجعت بحق و پشیمان شدن از باطل بهتر است از ادامه دادن باطل.
درباره چیزی که در کتاب خدا و سنت پیامبرصنیست و در دلت نسبت بدان شک و تردید داری، به فهم و عقلت مراجعهکن و دقت کن که اشتباه نکنی، درباره امثال و نظایر آن دقتکن و کارها را بر امثال و نظایر آنها قیاسکن و آن طرف را اختیار کن و برگزین که بحق نزدیکتر و شبیهتر باشد. برایکسی که مدعی حقی است و او غایب است یا بینهای دارد، مهلتی تعیینکن و زمانی قرار بده، که اگر بینه و گواه خویش را احضار کرد، حق او را برایش بگیری و الا قضاء و حکم بر علیه او اجرا میشود و این کار بهتر شک و شبهه و گمراهی را از بین میبرد.
مسلمانان نسبت بهم دیگر عادل بحساب میآیند، مگر اینکه کسی حد خورده و تازیانه حد بوی زده باشند یا براو دروغ و خیانت تجربه شده یا درنسب و «ولاء»، مورد اتهام باشد، چون حکم برمبنای ظاهر، بدست ما است و خداوند بر اسرار و نهانیها آگاه است -یعنی ما ظاهر امر را میدانیم و باطن و نهان امور را خدا میداند- و حکم میکند و بینهها و سوگندها را موجب رفع گناه و تبرئه قرارداده است و بر تو بادیه از کج خلقی و تنگ نظری و بیشکیبائی و ملالت از مراجعه طرفین دعوی و خستگی از خصومت آنها و ترش روئی بهنگام داوری پرهیز کنی.
چون اجرای حق در جای خودش، موجب میگردد که خداوند اجر و پاداش را بزرگ نماید و اندوخته نیکو نصیب و بهره مجری آن گرداند.
هرکس نیتش درست باشد و بخویشتن روی آورد و متکی بخود باشد خداوند بین او و مردم، او راکفایتکند و بدادش میرسد و هرکس خلاف آنچه که در نیت دارد، خود را بمردم نشان دهد و ظاهر و باطنش یکی نباشد و تظاهرکند خداوند او را مبغوض میدارد، گمان تو بثواب غیر ثواب الله و پاداش او چیست درباره رزق و روزی که در دنیا میدهد و رحمت و مغفرتی که برای آن دنیا اندوخته میکند؟ و السلام
قاضی حق دارد بنحو نیکو در بین طرفین دعوی میانجیگری کند و از آنان بخواهد که صلح و سازش کنند، یا یکی از طرفین از مقداری از حق خود گذشت کند و بگذرد. از کعب بن مالک آمده است که گفت او در مسجد رسول الله از ابن ابی حدرد و ام و طلب خود را تقاضا میکرد، صدای نزاع آنان در مسجد بلند شد تا جائیکه پیامبرصدر خانه خویش که در جوار مسجد بود، صدایشان را شنید، پیامبرصبسویشان بیرون آمد و پرده حجره خود را کنار زد و کعب بن مالک را صدا زد و گفت: یا کعب. کعب گفت: در خدمتم یا رسول الله. با دست اشاره کرد که ای کعب مقداری از و ام خود را بوی ببخش کعب گفت: چنین کردم یا رسول الله، پیامبرصگفت: ای ابوحدرد پاشو و ام او را بپرداز. بروایت مسلم و بخاری و نسائی و ابن ماجه.
حکم قاضی موجب حلالکردن حلالی و حرام کردن حرامی نمیباشد بجهت همان حدیث که از ام سلمه نقل شد که پیامبرصگفت: «إنما أنا بشر وإنكم تختصمون إلی.ولعل بعضكم أن یكون ألحن بحجته من بعض فأقضی بنحو مما أسمع.فمن قضیت له من حق أخیه شیئا فلا یأخذه.فإنما أقطع له قطعة من النار»-یعنی قاضی شارع نیست- امام شافعی حکایت کرده است که اجماع منعقد است بر اینکه حاکم نمیتواند حرامی را حلال کند. پس هرگاه کسی برکسی دیگر ادعای حقیکرد و گواهان بر آن بپای داشت و گواهان آورد و قاضی بنفع مدعی حکم داد، اگر گواهان بدرستی و براستی گواهی داده باشند و شهادت راستین بود، حلال است برای مدعی که این حق را بگیرد و از آن استفاده کند. و اگر شهادت و بینهای که مدعی اقامه کرده است دروغ باشد، مثل اینکه گواهان بدروغ گواهی داده باشند و قاضی بموجب شهادت گواهان بنفع مدعی حکم داده باشد، این حکم قاضی و اقعیت را تغییر نمیدهد و برای مدعی مباح نیست که آن حق را بگیرد، چون در و اقع ملک او نیست و باو تعلق ندارد و خودش هم میداند و هیچکس از فقهاء در این اختلاف ندارد، جز ابوحنیفه که میگوید: حکم قضاوت در عقود و فسخها برحسب ظاهر و باطن مورد تنفیذ است و روان است. پس هرگاه شاهد به دروغ گواهی داد، نزد قاضی درباره طلاق زنی و قاضی بر مبنایب گواهی او حکم بطلاق دادن آن زن داد، بموجب حکم قاضی طلاق آن زن و اقع میشود و میتواند باکسی دیگر ازدواج کند، حتی با همان شاهد دروغگو نیز جایز است، ازدواج کند و همچنین اگر شاهد دروغگو شهادت داد، که فلان زن بیگانه، زن نکاح شده آن مرد بیگانه است، که در و اقع زن او نباشد و قاضی بدان حکم داد، بموجب آن حکم قاضی، آن زن برای آن مرد حلال است و آنچه که ابوحنیفه گفته است که بین قضایای مربوط به خون و املاک و قضایای مربوط به عقود و فسخها، فرق هست و با هم یکی نیستند صحیح نیست، چون بین آنها فرقی نیست، یاران ابوحنیفه با او مخالفتکردهاند.
جایز است مدعی ادعای خویش را درباره غائبی که و کیل ندارد، مطرح کند و برای حاکم و قاضی نیز جایز است و قتی که دعوی ثابت گردد، حکم را بر علیه غائب صادر کند بدلیل:
۱- خداوند میگوید: ﴿فَٱحۡكُم بَیۡنَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡحَقِّ﴾[ص: ۲۶]. «بین مردم به حق داوری کن».آنچیزی که با بینه ثابت شد حق است و حکم بدان و اجب است.
۲- هند زن ابوسفیان پیش حضرت رسولصاز بخل و کناست ابوسفیان شکوه نمود و گفت آیا میتواند از مال او بدون اجازه او بردارد؟ پیامبرصبویگفت: «خذی ما یكفیك وولدك بالمعروف»«آنمقدار که ترا و فرزندت را کفایت میکند از مال او بردار برابر عرف و عادت». و این حکم غیابی است.
۳- مالک در موطاء روایت کرده است که عمر گفت: هرکس و امی دارد فردا پیش ما بیاید که ما مال بدهکار را میفروشیم و آن را بین طلبکاران تقسیم میکنیم و شخصی که بر علیه او حکم کرد غائب بود که مالش را فروخت.
۴- ممنوع بودن حکم غیابی، موجب ضایع کردن حقوق دیگران میشود یعنی اگر قاضی بر علیه محکوم غائب حکم صادر نکند، حقوق مدعیان ضایع میشود، ممکن است سوال شود خوب در این صورت حقوق محکوم غائب ضایع میشود. کسی که محکوم شده و غایب است و از التزام بموجب حکم قاضی امتناع میورزد حق او ضایع نمیشود، چون هرگاه حاضرشود میتواند حجت خود را اقامه کند و از او شنیده میشود و بمقتضای حجت او عمل میگردد، حتی اگر موجب نقض حکم قاضی هم بشود، چون حکم قاضی که در مدت غیبت او صادر شده است، بمنزله حکم مشروط باقامه نکردن حجت محکوم غایب است و مذهب مالک و شافعی و احمد چنین است.
شریح قاضی و عمر بن عبدالعزیز و ابن ابی لیلی و ابوحنیفه گفتهاند که قاضی حق ندارد بر علیه غائب حکم صادر کند، مگر اینکه نائب و و کیل یا و صی او حاضر باشد، چون ممکن است که همراه نایب یا و کیل یا و صی اوحجت و دلیلی باشد که سخن مدعی را باطل کند و بعلاوه در حدیثی که قبلا نقل شد، پیامبرصبعلی گفت: «ای علی هرگاه طرفین دعوی پیش تو نشستند، در بین آنان داوری نکن تا اینکه سخن هردو طرف را بشنوی -پس از شنیدن سخن هردو طرف، قضاوت کن -زیرا و قتی که چنین کردی حکم قضاوت درست برایت روشن میشود». خطابی گفت: صاحبان رای و قیاس در چند مورد بر غائب حکم صادر کردهاند از جمله بر میت و کودک و گفتهاند گاهی پیش میآید که شخصی نزد کسی و دیعهای میگذارد، سپس غایب میشوند، هرگاه زنش ادعای نفقه کند و شخصی را که و دیعه نزد او است به قاضی معرفیکرد، قاضی دستور میدهد که نفقه خود را از آن مال و دیعه بگیرد. و گفتهاند: هرگاه یک نفر شفیع، ادعا میکرد که شریک او ملک و باغ خود را باو تسلیم نموده، و بهای آن را بکمال گرفته است، قاضی برای او حکم شفعه صادر میکند، و همه اینها حکم بر غایب است.
اهل ذمه میتوانند برای داوری بقاضیان مسلمان مراجعه کنند، که قاضی برابر حکم الهی و آنچه که در بین مسلمین بدان حکم میکند، حکم خود را درباره آنان صادر مینماید.
خداوند میفرماید: ﴿سَمَّٰعُونَ لِلۡكَذِبِ أَكَّٰلُونَ لِلسُّحۡتِۚ فَإِن جَآءُوكَ فَٱحۡكُم بَیۡنَهُمۡ أَوۡ أَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡۖ وَإِن تُعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ فَلَن یَضُرُّوكَ شَیۡٔٗاۖ وَإِنۡ حَكَمۡتَ فَٱحۡكُم بَیۡنَهُم بِٱلۡقِسۡطِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِینَ٤٢﴾[المائدة: ۴۲]. «اگر نزد تو آمدند میان آنان داوری کن یا از آنان روی گردان و اگر از آنان روی گردانی هرگز به تو زیان نرسانند و اگر داوری کنی بایدکه میان آنان بداد و بدور از ستم و دریغ و رزی، داوری کنی که خداوند دادگران ستم ستیز را دوست میدارد».
علمای شافعیه گفتهاند اگر کسی برکسی دیگر حقی داشت و شاهد و بینهای نداشت و آن شخص منکر بود، طلبکار میتواند از مال او از جنس مال خود، حق خود را بگیرد اگر بتواند، تا زمانی که برگرفتن ازجنس حق خود، قدرت داشته باشد نباید غیر از جنس آن را بگیرد و اگر جز غیر جنس را نیافت میتواند آن را نیز بگیرد. اگر امکان گرفتن حق از طریق قاضی باشد، بدینگونه که مدعی علیه و کسی که حق بر او است اقرار کند، و لی طفره برود یا منکر باشد، و لی براو بینه و گواه داشته باشد یا امیدوار باشد که با حضور در محضر قاضی اقرار کند اگر سوگند براو عرضه شود، در این صورتها آیا میتواند شکایت پیش قاضی برد یا مستقلا آن را و صول نماید؟ درآن خلاف است راجح آنست که جایز است خود آن را بگیرد که داستان هند زن ابوسفیان شاهد آن است. و بعلاوه مراجعه بقاضی مستلزم رنج و مشقت و هزینه و تضییع و قت است و گفتهاند هرگاه برایش جایز باشد که خود حق خود را بگیرد بدون مراجعه بقاضی، اگر رسیدن بحق بدون شکستن در و سوراخ کردن دیوار، ممکن نباشد، این عمل نیز برایش جایزاست و ضامن چیزهای تلف شده نیست، همانگونه که اگر کسی بدون اتلاف مال حمله کننده، قادر بدفع او نباشد، لذا مال حملهکننده را تلفکرد ضامن آن نیست و این قول آنان با حدیث رسول الله منافاتی ندارد که فرموده است: «أد الامانة إلى من أئتمنك ولا تخن من خانك»«امانت را بصاحبش برگردان و بکسی که بتو خیانت کرده است خیانت مکن».
خطابی گفته است چون خائن میخواهد چیزی را از روی ظلم و تجاوز بگیرد که مال او نیست و اما کسی که مجاز است که حق خود را از مال دشمنش بگیرد و ظلم او را دفع کند، او خائن نیست و معنی حدیث شریف اینست که کسی که بتو خیانت کرد سعی نکن که خیانت او را با خیانت مثل خیانت او مقابله کنی. در اینجا او مرتکب خیانت نشده چون حق خودش راگرفته است در صورتیکه اولی حق غیر خود را غصب کرده است. پس دفع خیانت به خیانت نیست بلکه دفع خیانت به حق است.
هرگاه قاضی در قضیهای با اجتهاد خود، حکمی صادر کرد، سپس رای او درباره آن حکم تغییر یافت که مخالف حکم اول است رای دوم، حکم اول را نقض نمیکند و همچنین اگر قاضی حکمی صادر کرد، سپس حکم قاضی دیگری را بوی ابلاغ کردند، که آن را ندیده بود، حکم او را نقض نمیکند، و دلیل آن مطلبی است که عبدالرزاق درباره قضاوت عمر خطاب درباره زنی روایت کرده است، که زنی مرده بود و شوهر و مادر و دو برادر از پدر و مادرش و دو برادر از مادرش را از خود بجای گذاشته بود، که عمر همه برادران پدری و مادری و برادران مادری را با هم در یک سوم ارث شریک و سهیم کرده بود، مردی بوی گفت:
شما درفلان سال آنها را با هم شریک نساختی. عمر گفت آن مربوط به قضاوت ما در آن سال بود و این مربوط است بقصاوت ما در امروز.
ابن القیم گفت: امیرالمومنین در هردو مورد به چیزی عمل کرد، که بموجب اجتهادش، حق میدانست.
ابونعیم درحلیه الاولیاء آورده است، که حضرت علی زره خویش را نزد یک نفر یهودی یافت که آن را برداشته بود و آن را شناخت و گفت این زره مال من است که از شترم افتاده است. آن یهودی گفت: زره مال من است و در دست من است. سپس یهودی گفت حکم بین من و تو قاضی مسلمین باشد. پس پیش شریح قاضی رفتند چون شریح حضرت علی را دید، که بطرف او میرود، شریح جای خود را خالی کرد و علی آنجا نشست، سپس گفت: ای شربح اگر طرف دعوی من از مسلمین بود در نشستن با او مساوی مینشستیم، و لی از پیامبرصشنیدهام که گفت: با اهل ذمّه مساوی منشینید تا آخر حدیث.
شریح گفت: ای امیرالمومنین چه میخواهی. علی گفت: زره و جوشن من از شترم افتاده است و این یهودی آن را برداشته است.
شریح گفت: ای یهودی توچه میگوئی. او گفت زره و جوشن مال من است و در دست من است. شریح گفت: بخدای قسم ای امیر مومنان تو راست میگوئی که زره از آن تو است، و لیکن دو شاهد لازم است.
پس او قنبر و حسن فرزندش را خواند و آنان شهادت دادند که این زره از آن حضرت علی است. شریح گفت: گواهی عبدت و بندهات را میپذیرم و لی گواهی پسرت را نمیپذیرم.
حضرت علی گفت: مادرت بعزایت بنشیند، مگر نشنیدهای که عمر خطاب گفت: پیامبرصگفت: حسن و حسین سید و آقای جوانان اهل بهشتند. شریح گفت: چرا شنیدهام. علی گفت: آیا شهادت سرور جوانان اهل بهشت را نمیپذیری؟ سپس گفت: ای یهودی آن زره را بردار که از آن تو است. یهودی گفت: امیرمومنان با من پیش قاضی مسلمانان آمد و بدان رضایت داد و قاضی بنفع من حکم داد و او راضی شد. بخدای سوگند تو راست گفتی، ای امیر مومنان که آن زره از آن تو است و از شتر تو افتاد و من آن را برداشتم اینک: «أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله»که اسلام آورد و حضرت علی آن را با نهصد قیمت گذاریکرد. این شخص در جنگ صفین به شهادت رسید.
کلمه دعوی که جمع آن دعاوی است بمعنی طلب و خواستن است که خداوند میفرماید: ﴿وَلَكُمۡ فِیهَا مَا تَدَّعُونَ﴾[فصلت: ۳۱]. «شما را است در بهشت هرچه طلب کنید».در اصطلاح فقهی و شرعی آنست که کسی چیزی را که در دست دیگری است یا در ذمه دیگری است به خود نسبت دهد و ادعای استحقاق آن را داشته باشد.
مدعی کسی است که حق را مطالبه میکند، که اگر دست از مطالبه خویش بردارد او را بحال خود بگذارند.
مدعی علیه کسی است که حق را از او مطالبه میکنند که اگر سکوت کند او را بحال خود نگذارند.
چه کسی میتواند دعوی کند و ادعای خویش را مطرح کند؟ کسی میتواند مدعی باشد که آزاد و عاقل و رشید باشد پس ادعای بنده و دیوانه و سفیه و کودک قبول نیست و نمیتوانند مدعی شرعی بحساب آیند. این شرایط برای مدعی علیه و کسیکه منکر دعوی است نیز شرط هستند.
هنگامی دعوی ثابت میشود که دلیلی باشد که حق را آشکار کند بروایت ابن عباس پیامبرصگفت: «لو یعطى الناس بدعواهم لادعى ناس دماء رجال وأموالهم ولكن الیمین على المدعى علیه»«اگر به مجرد ادعا بمردم چیزی داده میشد و مجرد طرح دعوی کافی میبود مردمانی پیدا میشدند که مدعی جان و مال مردم میشدند پس اقامه دلیل و بینه لازم است و منکر نیز باید سوگند بخورد». بروایت احمد و مسلم.
از مدعی خواسته میشود که بر صدق و صحت دادخواهی و دعوی خویش دلیل و بینه ارائه کند چون اصل بر برائت و پاکی ذمه مدعی علیه است و بر مدعی است که عکس آن را اثبات کند. بیهقی و طبرانی با اسناد صحیح آوردهاند که پیامبرصگفت: «البینة على المدعی والیمین على من أنكر»«بر مدعی است که بینه و دلیل خویش را ارائه دهد و بر منکر است که سوگند یاد کند که ادعای مدعی صحیح نیست».
شرط دلیل و بینه آنست، که قطعی باشد، چون دلیل ظنی مفید یقین نیست ﴿إِن یَتَّبِعُونَ إِلَّا ٱلظَّنَّۖ وَإِنَّ ٱلظَّنَّ لَا یُغۡنِی مِنَ ٱلۡحَقِّ شَیۡٔٗا٢٨﴾[النجم: ۲۸]. «براستی ظن و گمان نمیتواند حق را باثبات برساند و هرگز از حق بینیاز نمیگرداند».بروایت ابن عباس پیامبرصبه مردی گفت: خورشید را میبینی؟ او گفت: آری. گفت: اگر در چیزی بدینگونه عقیده و یقین داشتی گواهی ده یا آن را رها کن خلال آن را در «جامع» خود و ابن عدی آن را، روایتکردهاند و لی چون در اسناد آن محمد بن سلیمان است و او ضعیف است، نسائی آن را ضعیف دانسته است. بیهقی گفته است از طریقی بما نرسیده است که مورد اعتماد باشد.
راههای اثبات دعوی بشرح زیر است: ۱) اقرار ٢) شهادت و گواهی دادن ٣) سوگند و قسم ٤) مدارک و سند رسمی. اینک احکام و یژه این طرق را ذکر خواهیم کرد.
تعریف آن: اقرار در لغت یعنی اثبات کردن و در اصطلاح شرع و فقه یعنی اعتراف و اقرار بدانچه که مورد ادعا و اقع شده است، اقرار قویترین دلیل است، برای اثبات دعوی بر علیه مدعی علیه و لذا آن را سید الادله و بهترین دلیل و شهادت برنفس خویش نامیدهاند.
باجماع علماء برابرکتاب خدا و سنت نبوی اقرار یک عمل شرعی است. خداوند گوید: ﴿۞یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ كُونُواْ قَوَّٰمِینَ بِٱلۡقِسۡطِ شُهَدَآءَ لِلَّهِ وَلَوۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِكُمۡ﴾[النساء: ۱۳۵]. «ای مومنان عدل و قسط را بپای دارید و برای رضایت خداوند گواهی دهید و حق را کتمان نکنید، اگرچه بر علیه نفس خودتان و بزیان آن باشد».پیامبرصگفت: «واغد یا أنیس على امرأة هذا فإن اعترفت فارجمها»«مردی مدعی بود که زنش مرتکب زنا شده است پیامبرصگفت ای انیس فردا پیش زن این مرد برو، اگر اعتراف کرد بزنا او را رجم کن». و باز همگفت: «صل من قطعتك.وأحسن إلى من أساء إلیك.وقل الحق ولو على نفسك»«کسی که با تو قطع صله رحم کرده است تو به وی بپیوند و با اوصله رحم بجای آور و احسان و نیکی کن با کسی که با تو بدی کرده است، و حق را بگو اگرچه بزیان خودت باشد».
از ابوذر آمده است که گفت سرورم رسول اللهصبه من سفارش کرد که همواره بکسی بنگرم که از من پایینتر است و بکسی ننگرم که از من برتر است و اینکه دوستدار مساکین و فقیران و درویشان باشم و بدانان نزدیک گردم و صله رحم را بجای آورم حتی اگرچه با من قطع صله رحم کنند و جفا نمایند و اینکه حق را بگویم اگرچه تلخ باشد و بزیانم باشد و اینکه در راه خدا از ملامت ملامتگر نترسم و اینکه از کسی چیزی نخواهم و اهل توقع نباشم و اینکه بسیار ذکر «لا حول ولا قوة إلا بالله»را بر زبان رانم که این ذکر از جمله گنجهای بهشت است. پیامبرصدرباره خونها و جانها و حدودات شرعی و مسایل مالی برطبق «اقرار» و اعتراف اقرار کننده عمل و حکم میکرد.
شرایط صحت اقرار اینست که اقرار کننده عاقل و بالغ و راضی بدان و جایز التصرف باشد و در اقرار خویش جدی باشد و شوخی و بازی نکند و اقرار بمحال عقلی یا عادی نکند، یعنی چیزی نگوید که عقلا یا عادتاً محال باشد. پس اقرار دیوانه و کودک و شخصی که مجبور شده و کسی که محجور علیه است یا شوخی میکند یا چیزی میگوید که از نظر عقل و عادت محال است، صحیح و معتبر نیست. چون شرعاً این گونه اقرارها کذب محسوب میگردند، و حکم و قضاوت برابر دروغ حلال نیست.
هرگاه اقرار دارای شرایط لازم بود و صحیح بود، اقرار کننده ملزم بمقتضای آنست و پشیمان شدن او صحیح نیست، مادام که این اقرار مربوط بحقی از حقوق مردم باشد و لی اگر اقرار مربوط بحقی از حقوقی الهی باشد، مانند حد زنا و شراب خواری در آنصورت پشیمان شدن از اقرار از او پذیرفته میشود، چون پیامبرصگفت: «ادرأوا الحدود بالشبهات»«حدود الهی را با وجود شبهه دفع کنید و اجرا منمائید و شبهه را قوی بگیرید». همانگونه که در باب حدود در داستان مربوط به «ماعز» گذشت. لیکن ظاهریه با این مخالفتکرده و میگویند در حقوق الهی و حقوق مردم یکسان برگشتن از اقرار و پشیمان شدن از آن جایز و صحیح است.
اقرار حجتی است که برای غیر اقرار کننده مفید اثر نیست و ازاو نمیگذرد و تنها بر علیه خودش قبول است، پس اگر اقرار کننده بر دیگری اقرار کند، اقرار او برعلیه غیر خودش معتبر نیست، و لی بینه و شهادت حجتی است که بغیر نیز سرایت میکند و درباره غیر نیز مجری است. پس اگر ادعا کند که بر چند نفر و ام داردکه بعضی از آنها اقرار بوجود دوام کنند و بعضی منکر گردند، تنهاکسانی ملزم بدان و ام خواهند شد که اقرار کردهاند و لیکن اگر این دعوی را با بینه و شاهد اثبات کند، همگی ملزم بدان خواهند شد، خواه مقر و خواه منکر باشند.
اقرار یک سخن و یک کلام و احد است، نمیتوان بعضی از آن را پذیرفت و بعضی دیگررا رها کرد، یا باید همهاش را قبول کرد یا همهاش را رد کرد.
هرگاه کسی برای یکی از و ارثان خود، اقرار به بدهکار بودنش کرد، اگر این اقرار در بیماری مرگ باشد، صحیح نیست، مگر اینکه باقی و رثه نیز آن را تصدیق کنند. چون این احتمال وجود دارد، که او در بیماری مرگ قصد محروم ساختن باقی و رثه را داشته باشد لیکن اگر این اقرار در حال صحت و تندرستی باشد، جایز است و احتمال محروم ساختن باقی و رثه در آن حال، توهم محسوب میگردد و اقرار را از حجیت نمیاندازد و مانع حجیت آن نیست. علمای شافعیه گویند اقرار کسی که تندرست است، صحیح میباشد، مادام که مانعی برای شرایط صحت وجود نداشته باشد و لی اقرار بیمار در بیماری مرگ، اگر برای بیگانه و بنفع او باشد، صحیح است، خواه نسبت به و ام باشد یا نسبت به عین چیزی و برخیگفتهاند از ثلث دارائی او بحساب میآید. و اگر اقرار بنفع و ارثی باشد، قول راجح و برتر آنست که صحیح باشد، چون اقرار کردن در حالی و اقع شده است که دروغگو نیز در آن حال راست میگوید و گناهکار توبه میکند و ظاهر آنست که اقرارش برابر و اقع باشد و قصد محروم ساختن در بین نباشد و برقول مرجوح شافعیه آن اقرار صحیح نیست، چون احتمال دارد که قصد محروم ساختن کسی یاکسانی در بین باشد. و به نظرآنان اگر در حال تندرستی به بدهکاری نسبت به یکی اقرار کرد، سپس در حال بیماریش به بدهکاری دیگری اقرار کرد، در این حال بین هردو تقسیم میشود و اولی بر دومی مقدم نیست. امام احمد گفته است اقرار مریض برای و ارث مطلقا جایز نیست و گفته است که اطمینان نیست که بعد از منع از وصیت بدین اقرارمبادرت نکرده باشد. و لی اوزاعی و جماعتی از علما اقرار بیمار را بچیزی برای و ارث جایز دانستهاند، چون کسی که در حال احتضار است از تهمت بدور است و مدار احکام بر ظاهر است و بمجرد احتمال نمیشود، اقرار او را ترک کرد، و حقیقت کار او به خداوند موکول است».
شهادت از مشاهده و معاینه آمده است چون گواه و شاهد از چیزی خبر میدهد که دیده و مشاهده و معاینه کرده و از اطلاع و آگاهی خودش با لفظ «اشهد= گواهی میدهم» یا «شهدت= خود آن را دیدم» خبر میدهد. برخی گفتهاند شهادت از اشهاد بمعنی اعلام و دانستن آمده است: ﴿شَهِدَ ٱللَّهُ أَنَّهُۥ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ﴾[آل عمران: ۱۸]. «خداوند میداند که بغیر از او الهی نیست»کسی که شهادت را ادا میکند و بار شهادت را بدوش میکشد چیزی را میداند که دیگری نمیداند.
برای کسی حلال نیست که بر چیزی شهادت دهد، مگر بر مبنای علم و اطلاع خویش که علم از رویت و دیدن و یا شنیدن و یا مشهور بودن بگونهای که موجب علم و ظن باشد، در چیزهائی که غالباً دانستن آنها دشوار است، حاصل میگردد یعنی منبع علم اینها است. در این صورت میتواند شهادت دهد.
بر مبنای چنین شهرتی که بیان شد، شافعیه شهادت درنسب و و لادت و مرگ و «عشق» و «ولاء» و و قف و «عزل» و «نکاح و توابع آن» و «تعدیل» و «جرح» و «وصیت» و «رشد» و «سفه» و «ملک» را صحیح میدانند.
ابوحنیفه چنین شهادتی را در پنج چیز «نکاح» و «دخول» و «نسب» و «موت» و «ولایت قضاء» جایز میداند. و احمد و بعضی از شافعیه چنین شهادتی را در هفت چیز: «نکاح» و «نسب» و «موت» و «عشق» و «ولاء» و «وقف» و «ملک مطلق» صحیح میدانند.
گواهی دادن برکسی که آن را بعهده دارد، اگر بدان خوانده شود و از او خواسته شود، که گواهی بدهد و خوف از بین رفتن حق در میان باشد، فرض عین است. بلکه و اجب است اگر خوف ضایع شدن حق در میان باشد، اگر چه او را بشهادت دادن نخوانده باشند، که شهادت دهد، چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَكۡتُمُواْ ٱلشَّهَٰدَةَۚ﴾[البقرة: ۲۸۳] و ﴿وَمَن یَكۡتُمۡهَا فَإِنَّهُۥٓ ءَاثِمٞ قَلۡبُهُۥۗ﴾[البقرة: ۲۸۳]. و ﴿وَأَقِیمُواْ ٱلشَّهَٰدَةَ لِلَّهِۚ﴾[الطلاق: ۲]. «شهادت حق را کتمان نکنید و هرکس شهادت را کتمان کند قلبش گناهکار است و برای رضای خدا اقامه شهادت کنید و شهادتی را که بعهده دارید ادا کنید»و در حدیث صحیح آمده است: «انصر أخاك ظالما أو مظلوما»«برادرت را چه ظالم باشد و چه مظلوم کمک کنید». بدیهی است که ادای شهادت بهترینکمک است که هم ، مظلوم بحقش میرسد و هم ظالم ازظلم منع میشود. از زید بن خالد آمده است که پیامبرصگفت: «ألا أخبركم بخیر الشهداء؟...الذی یأتی بشهادته قبل أن یسألها»«هان میخواهید که بهترین شاهدان را بشما معرفی کنم؟ کسیکه پیش از آنکه از او بخواهند که شهادت بدهد، خود بادای شهادت اقدام کند».
وقتی این ادای شهادت که بر آن قدرت دارد و اجب است که ضرر و زیانی برای جان و مال و بدن و آبرو و خانوادهاش نداشته باشد. چون خداوند میفرماید: ﴿وَلَا یُضَآرَّ كَاتِبٞ وَلَا شَهِیدٞۚ﴾[البقرة: ۲۸۲]. «نباید بنویسنده و گواه آسیبی رسانده شود».
هرگاه شاهدان فراوان بودند، و ترس ضایع شدن حق نبود، در این حال ادای شهادت سنت و مندوب و پسندیده است و اگر شهادت نداد گناهکار نمیشود. هرگاه شهادت دادن و اجب گشت، گرفتن مزد برای ادای شهادت حرام است، مگر اینکه رفتن برای او ایجاد زحمت کند، که در این صورت هزینه ایاب و ذهاب گرفتن اشکال ندارد، و لی اگر این شهادت دادن بر او و اجب نشود، میتواند برای آن مزد بگیرد.
برای قبول بودن شهادت دادن شرایط زیر لازم است:
۱- شاهد باید مسلمان باشد پس شهادت کافر بر مسلمان جایز نیست مگر درباره وصیت در حال سفر، که امام ابوحنیفه آن را جایز دانسته است که شریح قاضی و ابراهیم نخعی و اوزاعی نیز با آن موافقت کردهاند زیرا خداوند میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ شَهَٰدَةُ بَیۡنِكُمۡ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ ٱلۡمَوۡتُ حِینَ ٱلۡوَصِیَّةِ ٱثۡنَانِ ذَوَا عَدۡلٖ مِّنكُمۡ أَوۡ ءَاخَرَانِ مِنۡ غَیۡرِكُمۡ إِنۡ أَنتُمۡ ضَرَبۡتُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ فَأَصَٰبَتۡكُم مُّصِیبَةُ ٱلۡمَوۡتِۚ تَحۡبِسُونَهُمَا مِنۢ بَعۡدِ ٱلصَّلَوٰةِ فَیُقۡسِمَانِ بِٱللَّهِ إِنِ ٱرۡتَبۡتُمۡ لَا نَشۡتَرِی بِهِۦ ثَمَنٗا وَلَوۡ كَانَ ذَا قُرۡبَىٰ وَلَا نَكۡتُمُ شَهَٰدَةَ ٱللَّهِ إِنَّآ إِذٗا لَّمِنَ ٱلۡأٓثِمِینَ١٠٦ فَإِنۡ عُثِرَ عَلَىٰٓ أَنَّهُمَا ٱسۡتَحَقَّآ إِثۡمٗا فََٔاخَرَانِ یَقُومَانِ مَقَامَهُمَا مِنَ ٱلَّذِینَٱسۡتَحَقَّ عَلَیۡهِمُ ٱلۡأَوۡلَیَٰنِ فَیُقۡسِمَانِ بِٱللَّهِ لَشَهَٰدَتُنَآ أَحَقُّ مِن شَهَٰدَتِهِمَا وَمَا ٱعۡتَدَیۡنَآ إِنَّآ إِذٗا لَّمِنَ ٱلظَّٰلِمِینَ١٠٧﴾[المائدة: ۱۰۶-۱۰۷]. «ای مومنان چون مرگ یکی از شما فرا رسد، بهنگام وصیت باید دو فرد عادل از همکیشان خودتان را شاهد بگیرید و چنانچه در سفر بودید و حادثه مرگ برایتان در رسید و مسلمانی نیافتید دو نفر از غیرخود را که همکیش با شما نیستند، گواه قرار دهید و اگر بهنگام ادای شهادت در صداقت آنان دچار تردید شدید، آنها را بعد از نماز نگاه میدارید تا بدین صورت سوگند یاد کنند که ما حاضر نیستیم در شهادت خود حق را به چیزی بفروشیم، اگرچه این مربوط به خویشاوندان ما باشد و شهادت الهی را کتمان نمیکنیم، زیرا که در آن صورت از گنهکاران خواهیم بود. و اگر اطلاع حاصل شود که آن دو در شهادت خود مرتکب خیانت و گناه و حقکشی شدهاند باید دو شاهد دیگر را جانشین این دو شاهد خائن قرار داد دو شاهدی که شایستهتر از دو شاهد خائن بوده و با میت دارای قرابت بیشتری هستند و دو شاهد نخست به آنها خیانت کردند و باید این دو گواهی دهند که: شهادت ما از گواهی آندو درستتر و بحقیقت نزدیکتر است و قسم یاد کنند که با این کار تجاوزی به حق دو گواه اول و دیگران نکنیم و گرنه از ستمکاران باشیم».
و علمای حنفی شهادت کافران را بر همدیگر جایز دانستهاند چون پیامبرصیک زن و یک مرد یهودی را رجم کرد چون یهودیان گواهی دادندکه مرتکب زنا شدهاند و از شعبی آمده است که مردی از مسلمانان در «دقوقاء» در آستانه مرگ قرار گرفت و کسی را از مسلمانان نیافت که بر وصیت خویشگواهگیرد، پس دو مرد از اهل کتاب را گواه گرفت، که آن دو مرد بکوفه و ارد شدند و نزد ابوموسی اشعری رفتند و بوی خبردادند و وصیت و ماترک و ارثش را با خود آورده بودند. ابوموسی گفت این عملی است که بعد از پیامبرصتا به حال روی نداده است، لذا آن دو نفر را بعد از نماز عصر به خدای سوگند داد که خیانت نکردهاند و دروغ نگفتهاند و در آن تغییر و تبدیلی بعمل نیاوردهاند و چیزی کتمان نکردهاند و آنچه آوردهاند وصیت آن مرد مسلمان و میراث او است، پس شهادتشان را پذیرفت. خطابی گفت: این دلیل است بر اینکه شهادت اهل ذمّه بر وصیت مسلمان بویژه در سفر جایز است. امام احمد گفت شهادت اهل ذمه جز در اینگونه موارد به جهت ضرورت جایز نیست. و شافعی و مالک گفتهاند شهادت کافر برمسلمان نه در وصیت و نه در غیر آن نه در سفر و نه در غیر آن قبول نیست و این آیه بنزد آنان منسوخ است.
اینگونه شهادت نزد فقهاء جای اختلاف است بقول شافعی و مالک شهادت و گواهی ذمی نه برمسلمان و نه برکافر به هیچ و جه قبول نیست، و احمد هم گفته است شهادت اهل کتاب برای یک دیگر جایز نیست و علمای حنفی گفتهاند چون همه ملت کفر یکی هستند، گواهی آنان برای همدیگر قبول است و شعبی و ابن ابی لیلی و اسحاق گفتهاند گواهی یهودی بر مجوسی و نصرانی جایز نیست چون دینشان با هم اختلاف دارد و گواهی ملت یک دین برای ملت دین دیگر جایز نیست.
۲-دومین شرطگواهان عدالت است یعنی علاوه برمسلمان بودن وجود عدالت نیز لازم است که و اجب است علاوه برمسلمان بودن عادل هم باشند بگونهای که خیرشان بیش از شرشان باشد و دروغگوئی برآنان تجربه نشده باشد، چون خداوند گوید: ﴿وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ وَأَقِیمُواْ ٱلشَّهَٰدَةَ لِلَّهِۚ﴾[الطلاق: ۲]. «دو نفرگواه عادل بگیرید از خودتان و همکیشانتان و شهادت و گواهی را برای رضای خدا بدهید».«ممن ترضون من الشهداء»«از گواهانی که مورد رضایت شما هستند». ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوٓاْ إِن جَآءَكُمۡ فَاسِقُۢ بِنَبَإٖ فَتَبَیَّنُوٓاْ﴾[الحجرات: ۶]. «چنانچه فاسقی به شما خبر داد تحقیق کنید و در بست حرف او را نپذیرید».و بروایت ابوداود پیامبرصگفت: «لا تجوز شهادة خائن ولاخائنة ولاز آن ولاز آنیة»«گواهی خیانت پیشه و زن و مرد زناکار جایز و روا نیست». گواهی فاسق و کسی که بدروغگوئی شهرت دارد یا مشهور به تباهکاری و فساد اخلاق است، قبول نیست و اینست آنچه که در معنی عدالت اختیار شده است . اما فقها عدالت را بداشتن صلاحیت دینی و متصف بودن بمروت و مردانگی مقید کردهاند و صلاحیت دینی را در انجام فرایض و نوافل دینی و اجتناب از محرمات و مکروهات و عدم ارتکاب گناهانکبیره و اصرار و ادامهگناهان صغیره، دانستهاند.
و مروت را در آن دانستهاند که انسان کارهای شایسته انجام دهد و گفتار و کرداری که او را معیوب سازد ترک نماید.
در اینکه آیا گواهی فاسق بعد از توبه پذیرفته میشود؟ باتفاق فقها شهادت فاسق بعد از توبه قبول است جز آنکه ابوحنیفه گفته است اگر فسق او بسبب قذف در حق غیر باشد شهادت او بعد از توبه قبول نیست چون خداوند گوید: ﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ثُمَّ لَمۡ یَأۡتُواْ بِأَرۡبَعَةِ شُهَدَآءَ فَٱجۡلِدُوهُمۡ ثَمَٰنِینَ جَلۡدَةٗ وَلَا تَقۡبَلُواْ لَهُمۡ شَهَٰدَةً أَبَدٗاۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ٤﴾[النور: ۴]. «کسانی که بزنان عفیف و پاکدامن اتهام زنا میزنند و قادر نیستند بر این اتهام چهار گواه بیاورند آنان را هشتاد تازیانه و شلاق بزنید و هرگز گواهیشان را نپذیرید و اینان فاسقانند».
٣ و ٤- بلوغ و عقل. چون عدالت شرط گواهان است در قبول شهادت، پس برای عدالت هم بلوغ و عقل شرط است، بنابر این بلوغ و عقل برای گواهان شرط است. پس شهادت کودک حتی برای کودک هم و گواهی دیوانه و احمق قبول نیست چون شهادتشان مفید یقین نیست، که بمقتضای آن حکم صادر شود و امام مالک در «جراح»، آسیبها شهادت کودکان را مادام که اختلاف نداشته و پراکنده نشوند، پذیرفته است هماگونه که عبدالله بن الزبیر نیز جایز دانسته است.
و عمل فقهای مدینه و اصحاب بر این بوده است که شهادت کودکان در جرح و آسیب یکدیگر قبول است و این راجح است چون مردان در بازی آنان حضور ندارند پست برای همدیگر شهادتشان مقبول است، اگر شهادت کودکان و شهادت زنان بصورت انفرادی پذیرفته نشود، حقوق تعطیل و ضایع میگردد و بدون عمل میماند با این غالب ظن آنست یا گاهی قطعی است که راست میگویند مخصوصا و قتی که دستجمعی بیایند پیش از اینکه پراکنده شوند و بخانههایشان بروند و بر یک خبر توافق و اتحاد داشته باشند، و بهنگام ادای شهادت جداگانه مورد پرسش قرارگیرند و سخنشان یکی باشد، چون در این حال ظنی که حاصل میشود قویتر است از ظنی که از شهادت دو مرد حاصل میشود و انکار و مخالفت این ممکن نیست و گمان نمیرود شریعت کامل و عالی و منظم شده برای مصالح بندگان در معاش و معاد، چنین حقی را ضایع گرداند با وجود دلایل آشکار و نیرومند بر آن و در عین حال دلایل پائینتر از این را برای این حقوق بپذیرد و شریعت اسلام برتر از این است.
٥- کلام= گواهان باید قادر بسخن گفتن باشند پس اگر گواه لال و گنگی باشد که قادر بنطق نیست، گواهی او مقبول نیست و لو اینکه با اشارات قابل فهم گواهیش را ادا کند، مگر و قتی که گواهی را با خط خود بنویسد و اینست مذهب ابوحنیفه و احمد و صحیح مذهب شافعی.
٦- داشتن حافظه نیکو و ضبط و نگهداری مطلب: کسی که بسوء حفظ و فراموشکاری و غلط و اشتباه نمودن، معروف استگواهیش مقبول نیست، چون بسخن وی اعتبار و اطمینانی نیست و احمق و نادان و کودن و گول هم چنین است.
٧- نباید متهم باشد -کسی که بسبب محبت یا عداوت مورد اتهام و اقع شود شهادتش مقبول نیست، عمر خطاب و عمر عبدالعزیز و شریح قاضی و عترت ظاهره و ابوثور و ابن المنذر و یکی از اقوال شافعی با این شرط مخالفتکردهاند و گفتهاند: شهادت فرزند برای پدرش و برعکس نیز قبول میشود مادام که آنان عادل باشند و مقبول الشهاده. شوکانی و ابن رشد این را استفاده کردهاند. شهادت دشمن بر دشمن قبول نیست و قتیکه عداوت بین آنان عداوت دنیائی باشد، چون نسبت بهم متهمند و لی اگر عداوت دینی باشد، موجب اتهام نیست، چون دین مانع شهادت بدروغ است و در این حال اتهام نیست. و همچنین شهادت پدر بنفع فرزند و شهادت فرزند بنفع پدرقبول نیست و شهادت آنان بر علیه یک دیگر قبول است. و همچنین شهادت مادر برای فرزند و برعکس و شهادت خدمتکاری که نفقهاش را صاحب خانه میدهد، قبول نیست چون احتمال تهمت هست و عایشه نیز فرموده است که پیامبرصگفت: «لا تقبل شهادة خائن ولا خائنة ولاذی غمر على أخیه المسلم ولا شهادة الولد لوالده ولا شهادة الوالد لولده»«شهادت دادن و گواهی مرد و زن خیانت پیشه و گواهیکینه توز و دشمن بر علیه برادر مسلمانش قبول نیست همچنین شهادت مادر برای فرزند و شهادت فرزند برای مادرش».
و عمرو بن شعیب از پدرش و جدش روایت کرده که پیامبرصگفت: «لا تجوز شهادة خائن ولا خائنة ولاذی غمر على أخیه ولا تجوز شهادة القانع لأهل البیت. والقانع الذی ینفق علیه أهل البیت»بروایت احمد و ابوداود و ابن حجر در تلخیص گفته است که سند آن قوی میباشد.
و پیامبرصگفت: «لا تقبل شهادة خصم على خصمه»«شهادت دشمن بر دشمن او قبول نمیشود». شافعی بدین خبر اعتماد کرده است حافظ ابن حجر گفته است که اسناد صحیح ندارد و لی بطرقی روایت شده که بعضی از آنها همدیگررا تقویت میکنند. شوکانی نیز آن را گفته است.
و همچنین شهادت شوهر بنفع همسرش و برعکس نیزدراین داخل است چون زوجیت محل تهمت است چون غالباً پروای همدیگر را دارند و در بعضی از روایات حدیث آمده است که «گواهی زن بنفع شوهرش و گواهی شوهر بنفع همسرش قبول نمیشود». که مالک و ابوحنیفه و احمد بدان تمسک کردهاند و شافعی و ابوثور و حسن آن را جایز دانستهاند و لیکن شهادت دیگر خویشاوندان مانند گواهی برادر برای برادرش جایز است و آنچه که آمده است که بموجب آن گواهی خویشاوند برای خویشاوند صحیح نیست، ترمذی راجع بدان گفته است که این حدیث از طریق زهری فقط از این طریق آمده است که اسناد آن نزد ما صحیح نیست و همچنین شهادت دوست برای دوست صحیح است.
مالک گفت شهادت برادری که به برادرش پیوسته باشد و شهادت دوست مهربان درست و قبول نیست.
ظاهر آنست که شهادت مجهول الحال جایز نیست شخصی نزد حضرت عمر گواهی داد، که حضرت عمر بوی گفت من ترا نمیشناسم و این که من ترا نمیشناسم ترا زیان ندارد، کسی را بیاور که ترا بشناسد، که یکی گفت من او را میشناسم، عمر گفت او را چگونه میشناسی؟ گفت: او را بعدالت و مضل میشناسم. عمر گفت: آیا او همسایه نزدیک تواست، که از شب و روزش و خروج و و رودش اطلاع داری؟ گفت: نخیر. عمر گفت: آیا با او معامله دینار و درهم کردهای که دلالت بر و رع و تقوای مرد میکنند؟ گفت: نخیر.
عمر گفت: آیا در سفر با تو رفیق و همسفر بوده است، که مکارم اخلاق در سفر معلوم میگردد؟ او گفت: نخیر. عمر گفت: تو او را نمیشناسی. سپس بدان مرد گفت: کسی را بیاور که ترا بشناسد. ابن کثیر گفت: بغوی آن را با اسناد حسن روایت کرده است.
احمد و جماعتی از یارانش و ابوعید و در روایتی مالک گفتهاند که شهادت بدوی برعلیه شهری قبول نیست چون ابوهریره گفت که پیامبرصگفته است: «لا تجوز شهادة بدوی على صاحب قریة»«گواهی بدوی بر شهری روا نیست».
این خبر را ابوداود و ابن ماجه ذکر کرده و رجال اسناد آن مورد احتجاج مسلم در صحیح میباشد.
بدوی کسی است که در بیابان مینشیند و از محلی بمحل دیگر کوچ میکند و قروی کسی است که در شهر مینشیند. بدین جهت شهادت بدوی پذیرفته نمیشود که خشن و نادان است و کمتر حوادث شهری را دیده است، بنابراین شهادت او جای اعتبار نیست.
صحیح آنست که اگر عادل و مورد رضایت باشد، و از مردان همکیش ما باشد، شهادتش جایز باشد، آنچه که در قرآن درباره قبول شهادت عادل آمده است، فرق بین بدوی و قروی و شهری و دهاتی قایل نیست، بدوی بودنش با اهل شهر بودنش فرقی نمیکند.
شافعی و جمهور فقها چنینگفتهاند. و حدیث فوق درباره جاهل و نادان است و شامل بدوی نمیشود بدلیل اینکه پیامبرصدرباره ثبوت و رویت هلال شهادت بدوی را قبول کرده است.
به نزد مالک و احمد درباره چیزهائی که راه دانستن آنها شنیدن است گواهی شخص کور قبول است. اگر صدا را بشناسد پس شهادت او درباره نکاح و طلاق و بیع و معامله و اجاره و نسب و و قف و ملک مطلق و اقرار و امثال آن قبول است، خواه در حالکوری این شهادت را تحمل کرده یا در حال تحمل شهادت چشمش سالم بوده، سپس کور شده باشد.
ابن القاسم گفت بمالک گفتم: گاهی پیش میآید که همسایه از پشت دیوار صدای همسایهاش را میشنود و او را نمیبیند و میشنود که او زنش را طلاق میدهد، لذا بر علیه او گواهی میدهد و صدایش را میشناسد. مالک گفت:
شهادت او جایز است. علمای شافعیه گفتهاند شهادت کور قبول نیست مگر در پنج مورد: نسب و موت و ملک مطلق و ترجمه و بر چیزی که مضبوط باشد و چیزی که پیش از کوری دیده است. ابوحنیفه گفته است اصلا شهادت کور پذیرفته نمیشود.
گواهی در امور حقوقی یا مالی یا بدنی و شخصی یا درباره حدود و قصاص است، که در هر مورد و حالت تعداد گواهان نسبت بدان حالت ضروری است تا دعوی ثابت شود اینک بیان هر مورد جداگانه:
برای و قوع جریمه زنا گواهان باید چهار مرد باشند چون خداوند میگوید: ﴿وَٱلَّٰتِی یَأۡتِینَ ٱلۡفَٰحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمۡ فَٱسۡتَشۡهِدُواْ عَلَیۡهِنَّ أَرۡبَعَةٗ مِّنكُمۡۖ﴾[النساء: ۱۵]. «و زنان شما که مرتکب زنا میشوند، باید برای ثابت شدن عمل زشت آنها چهار شاهد از میان خودتان اقامه کنید و بیاورید».
﴿وَٱلَّذِینَ یَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ثُمَّ لَمۡ یَأۡتُواْ بِأَرۡبَعَةِ شُهَدَآءَ﴾[النور: ۴]. «وکسانی که زنان پاکدامن را متهم بزنا میکنند سپس چهار شاهد نمیآورند...».
﴿لَّوۡلَا جَآءُو عَلَیۡهِ بِأَرۡبَعَةِ شُهَدَآءَۚ﴾[النور: ۱۳]. «چرا چهارگواه بر علیه او نیاوردند».
علمای حنابله میگویند اگر کسی که معروف به غنا و ثروت است، ادعا کند که فقیر است تا زکات بگیرد از او پذیرفته نمیشود، مگر اینکه سه نفر مرد بر ادعای او گواهی دهند و با حدیث قبیصه بن مخارق استدلال کردهاند که او گفت: پرداخت خونبهائی را تعهد کرده بودم و بخدمت رسول الله رفتم از او کمک طلبیدم او گفت: ای قبیصه گدائی حلال نیست، مگر برای سه مرد، یکی کسی که پرداخت خونبهائی و دیهای را پذیرفته است که طلبکمک مالی برایش حلال است، تا اینکه آن را پرداخت میکند و سپس از این عمل خودداری میکند و دوم مردی که دچار آفت و آسیبی شده که اموال و دارائیش از بین رفته باشد، که درخواست کمک مالی و گدائی برایش حلال است تا اینکه کفاف زندگی و چیزی را که بدان سد رمق کند، بدست آورد. و سوم مردی که دچار فقر و فاقه شده و سه نفر از خردمندان قومش، گواهی بر فقر و فاقه او بدهند، در ای نصورت برای او حلال است که درخواست کمک مالی کند تا اینکه کفاف زندگی و رفع نیازخود را بدست آورد، و بغیر از این سه نفر ای قبیصه هرکس گدائی کند حرام است و آنچه که میخورد حرام است. بروایت مسلم و ابوداود و نسائی.
گواهی دو مرد بدون زنان درهمه حقوق و در حدودات الهی بغیر از زنا که چهار نفر گواه مرد میخواهد پذیرفته میشود و شهادت زنان درباره حدود جائز نیست و همه فقا بر آن اتفاق نظر دارند، بخلاف ظاهریه.
خداوند درباره طلاق و رجعت در طلاق میگوید: ﴿وَأَشۡهِدُواْ ذَوَیۡ عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[الطلاق: ۲]. بخاری و مسلم روایت کردهاند که پیامبرصبه اشعث بن قیس گفت: «شاهداك أو یمینه»«یا تو باید دو شاهد احضار کنی یا او باید سوگند یاد کند».
خداوند گفت: ﴿وَٱسۡتَشۡهِدُواْ شَهِیدَیۡنِ مِن رِّجَالِكُمۡۖ فَإِن لَّمۡ یَكُونَا رَجُلَیۡنِ فَرَجُلٞ وَٱمۡرَأَتَانِ مِمَّن تَرۡضَوۡنَ مِنَ ٱلشُّهَدَآءِ أَن تَضِلَّ إِحۡدَىٰهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحۡدَىٰهُمَا ٱلۡأُخۡرَىٰۚ﴾[البقرة: ۲۸۲]. «و دو نفر از مردان خود را شاهد و گواه بگیرید و اگر دو نفر مرد نبودند یک مرد و دو زن. و گواهان از کسانی باشند که مورد رضایت و اطمینان شما هستند. آن دو شاهد زن باید با هم باشند تا اینکه اگریکی فراموش کند آن دیگری به او یاد آوری کند».یعنی گواهی را از دو مرد بخواهید اگر دو مرد نبودند یک مرد و دو زن کافی است و این مربوط به قضایای مالی مانند بیع و معاملات و دیون و و امها و اجاره و رهن و اقرار و غصب میباشد و علمای حنفی گفتهاند گواهی زنان با مردان در اموال و نکاح و طلاق و رجعت در طلاق و در همه چیز، جز حدود و قصاص قبول است و ابن القیم آن را ترجیح داده و گفته است: هرگاه شارع استشهاد زنان را در مدارک و اسناد مربوط بدیون را که مردان مینویسند و غالباً هم در مجمع مردان نوشته میشود، جایز و روا دانسته باشد، اگر شهادتشان برای کارهایی که بیشتر زنان در آن حضور دارند مانند وصیت و رجعت بعد از طلاق رجعی، پذیرفته شود بهتر و اولیتر است. و نزد مالک و شافعیه و بسیاری از فقهاء گواهی زنان در اموال و توابع آن، قبول است و در احکام بدنی مانند حدود و قصاص و نکاح و طلاق و رجعت قبول نیست و درباره حقوق بدنی متعلق به اموال تنها مانند و کالت و و صیتی که تنها به مال تعلق دارد و جنبه مالی دارد، اختلاف کردهاند، برخی گفتهاند گواهی یک مرد و دو زن قبول است و برخی گفتهاند تنها دو مرد قبول هستند قرطبی علت قبول گواهی زنان را تنها در مسائل مالی بدین گونه ذکر کرده است:
«چون خداوند و سایل تحصیل مال و جهات آن را فراوان قرار داده است و سائل اعتماد و مدارک آن را نیز فراوان کرده است، چون مسائل مالی مبتلا به عموم است، و فراوان تکرار میگردد .که و ثیقه آن را گاهی با انبار کردن و گاهی با شهادت دادن و گاهی با رهن و گاهی با ضمانت قرار داده است، که بدینوسیله و سایل نگهداری آن را فراهم کرده است و در همه این زمینهها، زنان با مردان حضور دارند».
گواهی یک مرد عادل در عبادات مانند اذان و نماز و روزه قبول است، ابن عمر گفت: من به پیامبرصخبردادم که هلال ماه رمضان را دیدهام که او خود روزه گرفت و به مردم نیز دستور دادکه روزه باشند.
و علمای حنفی شهادت یک مرد را در بعضی حالات استثنایی پذیرفتهاند مانند شهادت بر و لادت و شهادت معلم، تنها در قضایای مربوط به کودکان و شهادت خبیر و خبره درباره تعیین میزان تلفات و شهادت یک نفردر تزکیه شاهدان و جرح آنها و درباره خبر عزل و کیل و عیب جنس فروخته شده و مبیع. و فقهاء درباره ترجمه مترجمی که عادل است اختلاف کردهاند: مالک و ابوحنیفه و ابویوسف ترجمه او را پذیرفتهاند و بقیه پیشوایان فقهی و محمد بن الحسن گفتهاندکه ترجمه نیز چون شهادت است و یک مترجم قبول نیست و بعضی از فقها شهادت یک مرد صادق را پذیرفتهاند مانند ابنالقیم که گفته است: درست و صواب آنست که هر چیزی که حق را بیان کند، بینه است و خداوند و رسول الله هیچ حقی را که بطریقی روشن شده باشد ترک و تعطیل نکردهاند، بلکه حکم خدا و پیامبرصکه حکم او نیز حکم خدا است، هرگاه روشن شود و بهر طریقی این حق ظاهر گردد، تنفیذ و اجرای آن و یاری آن، و اجب است و تعطیل و ابطال آن حرام است.
و گفته است که حاکم میتواند برابر گواهی یک مرد حکم بدهد، مشروط برآنکه در غیر حدود باشد و صداقت او را بداند و خداوند بر حاکمان و اجب نکرده است که اصلا جز بدو شاهد حکم ندهند، یعنی تا دو شاهد نباشد حکم ندهند، بلکه به صاحب حق دستور داده است که حق خود را به و سیله دوگواه مرد حفظکند، یا به و سیله یک مرد و دو زن و این بدینمعنی نیست که حاکم بکمتر از آن حکم ندهد، بلکه پیامبرصبرابر گواهی یک شاهد مرد و سوگند خوردن او و همچنین برابر گواهی یک مرد بدون قسم خوردن او حکم کرده است.
طرقی که حاکم بدان حکم میکند و سیعتر و گستردهتر است از طرقی و راههائی که خداوند، صاحب حق را بدان راهنمائی و ارشاد کرده است، که بدان حق خود را حفظ کند و پیامبرصدرباره رویت هلال، شهادت یک عرب بدوی را پذیرفته و شهادت یک شاهد را درباره سلب مقتول و تجهیزات و و سایل بغنیمت گرفته را پذیرفته است و شهادت یک زن مورد اطمینان را نیز قبول کرده است درباره کارهائی که تنها زنان بر آن اطلاع دارند و شهادت «خزیمه» را بمانند شهادت دو مرد قرار داده است و فرمود: «من شهد له خزیمة فحسبه»«خزیمه برای هرکس شهادت بدهد کافی است». و این مخصوص به خزیمه نیست، بلکه برای کسانی که از او بهتر بودند یا مثل او بودند نیز صادق است، پس اگر ابوبکر یا عمر یا عثمان یا علی یا ابی بنکعب گواهی میدادند، به طریق اولی حکم بشهادت آنان میشد. ابوداود گفته است: هرگاه حاکم از صداقت شهادت یک مرد اطلاع داشته باشد، جایز است که برابر آن حکم بدهد.
ابن عباس و احمد گویند شهادت زن شیرده تنها قبول است، چون بخاری آورده است که عقبه بن الحارث با ام یحیی دختر ابواهاب ازدواج کرد و زنی آمد و گفت من بهردوی شما شیر دادهام و او رفت از پیامبرصسوال کرد که گفت: کیف؟ و قد قیل؟ چگونه ازدواج را ادامه میدهی و حال آنکه چنین گفته شده است که عقبه از او جدا شد و آن زن با دیگری ازدواج کرد. علمای حنفی گفتهاند رضاع نیز چون دیگر قضایا است، برای آن هم گواهی دو مرد یا یک مرد و دو زن لازم است و شهادت زن شیرده کافی نیست، چون او فعل خود را بیان میکند. امام مالک میگوید شهادت دو زن لازم است. امام شافعی گوید شهادت زن شیرده با سه زن دیگر قبول است، بشرط اینکه منظور زن شیرده طلب اجرت نباشد و حدیث عقبه را بر استحباب و پرهیز از مظان اشتباه حمل کردهاند.
ابن عباس شهادت قابله را تنها بر استهلال و گریه کودک بهنگام تولد را جایز دانسته است و روایت شده که شعبی و نخعی و علی و شریح قاضی بدان حکم کردهاند. مالک گفته است برای گریه طفل بهنگام تولد مثل رضاع، شهادت دو زن لازم است و شافعی شهادت چهار زن را شرط دانسته است و ابوحنیفه یک مرد و دو زن یا دو مرد را لازم میداند، چون برای ثبوت ارث است. و لی برای این که نماز میت بر آن خوانده میشود و برای غسل شهادت یک زن را کافی دانسته است. علمای حنبلی در چیزهائی که غالباً مردان بر آن اطلاع پیدا نمیکنند، گواهی یک زن عادل را قبول کردهاند، همانطوریکه حذیفه یمان گفت که پیامبرصشهادت قابله را به تنهائی جایز دانسته است، که فقهاء آن را در کتب خود آوردهاند.
و چیزهائی که غالباً مردها از آن اطلاع پیدا نمیکنند، مانند عیوب زنان که در زیر لباسشان پنهان است، و مانند بکارت و عدم بکارت و حیض و قاعدگی و و لادت و زنده بدنیا آمدن کودک و گریه کردن آن بهنگام و لادت و رضاع و گرفتن مجرای تناسلی زن و منسد بودن آن با گوشت یا استخوان و نرم بدنی و سفیدی بدن آن و امثال آن از جمله کارهائی که مردان در آن حضور ندارند، گفتهاند مردان نیز در این باره همچون زنان هستند و بهتر نیز میباشند چون کمال دارند.
هرگاه مدعی نتوانست حق خود را بر دیگری به اثباث برساند و نتوانست بینه و گواهان بیاورد و مدعی علیه آن حق را انکار میکرد، مدعی در این صورت فقط میتواند مدعی علیه را سوگند دهد و این تنها در اموال و کالاها است و در دعاوی عقوبات و حدود قبول نیست. در حدیثی که بیهقی و طبرانی با اسناد صحیح روایت کردهاند، آمده است «البینة على المدعی والیمین على من أنكر»«برمدعی است که بینه و چیزی را که حق را روشن کند اقامه کند و بر مدعی علیه است که انکار میکند سوگند یاد کند».
بخاری و مسلم از اشعث بن قیس روایت کردهاند که گفت: من و یک مرد با هم درباره یک چاه آب نزاع و خصومت داشتیم و داوری را بحضور پیامبرصبردیم که گفت: «شاهداك أو یمینه»«یا تو دوگواه بیاور یا او سوگند یاد کند».
گفتم: او سوگند یاد میکند و پروائی ندارد، پیامبرصگفت: «من حلف على یمین یقتطع بها مال امرئ مسلم لقی الله وهو علیه غضبان»«هرکس سوگند یاد کند و بخواهد با سوگندش مال مرد مسلمانی را از آن خود کند، او خداوند را ملاقات نمیکند مگر اینکه خداوند بر او خشمناک است در حالی که خداوند را ملاقات میکند که خداوند بر وی خشمناک است». و مسلم بروایت و ائل بن حجر آورده است که پیامبرصبه مرد کندی گفت: آیا بینهای داری؟ گفت: نخیر گفت: پس برمدعی علیه حق سوگند دادنش داری. او گفت: ای رسول الله آن مرد فاجر و تباهکار است و برایش مهم نیست برچه چیزی سوگند یاد میکند، و از هیچ چیز پرهیز و ابائی ندارد، پیامبرصگفت: غیر از سوگند دادنش چیزی بر او نداری.
سوگند و یمین و قسم جز بنام الله یا بیکی از اسماء الله جایز نیست و درحدیث آمده است «من كان حالفا فلیحلف بالله أو لیصمت»«هرکس میخواهد سوگند بخورد و قسم یاد کند، بنام الله سوگند یاد کند در غیر آن صورت ساکت باشد». از ابن عباس نقل شده است که پیامبرصبمردی که میخواست سوگندش دهد گفت: «احلف بالله الذی لاإله إلا هو ما له عندك شئ»«بخدائی که بغیر از او الهی وجود ندارد سوگند یاد کن که او چیزی پیش شما و بر شما ندارد». بروایت ابوداود و نسائی.
هرگاه مدعی علیه سوگند یاد کرد، دیگر دعوی مدعی مردود است و اثری ندارد و در این خلافی نیست. و اگر مجدداً بعد از سوگند خوردن منکر مدعی اعاده دعوی کند و گواه بیاورد آیا دعوی او قبول است؟ علما در این باره اختلاف نظر دارند و سه نظر داده شده است: برخی گفتهاند قبول است و برخی گفتهاند قبول نیست و بعضی در آن تفصیل قائل شدهاند.
ظاهریه هستند که میگویند قبول نیست و ابن ابی لیلی و ابوعبید نیز چنین گفتهاند و شوکانی این رای را ترجیح داده و گفته است. بدینجهت بینه و گواه مدعی بعد از سوگند خوردن مدعی علیه قبول نیست، چون پیامبرصدر جواب اشعث قیس گفت: «شاهداك أو یمینه»پس سوگند و قتی که از مدعی علیه خواسته شد، مستند و مدرک حکم صحیح است و بعد از آن دیگر مدرک و مستند صحیح دیگری پذیرفته نمیشود، چون بهرحال برای هریک از آنها تنها ظن و گمان حاصل میشود و نمیشود کهگمان را باگمان دیگر باطل و نقض کرد. و کسانی که آن را قبول دارند، حنفیه و شافعیه و حنابله و طاوس و ابراهیم نخعی و شریح قاضی هستند که گفتهاند:
شاهد و گواه عادل بهتر و شایستهتر است از سوگند فاجر و دروغ. و رای عمر خطاب نیز اینست و دلیل آنان اینست که میگویند سوگند حجتی است ضعیف که نزاع را قطع نمیکند، پس بعد از آن هم بینه و گواه پذیرفته میشود، چون اصل شاهد و بینه است و سوگند جانشین آنست، که اگر شاهد نبود سوگند مطرح است و چون اصل آمد حکم خلف و جانشین پایان مییابد.
اما مالک و غزالی از شافعیه گفتهاند اگر مدعی پیش از سوگند منکر از گواه اطلاع نداشت و بعداً از گواه اطلاع پیداکرد، میتواند بعد از سوگند او هم گواهان خود را عرضه کند و دعوی خویش را اثبات نماید، و لی اگر این شرط مفقود باشد و از وجود گواهان اطلاع داشته باشد و با وجود این، سوگند مدعی علیه را اختیار و انتخاب کند سپس گواهان را احضار نماید، از او پذیرفته نمیشود، چون با سوگند خوردن او، دیگر حکم گواهان و بینه ساقط شده است.
هرگاه مدعی بینه و گواه نداشت و به مدعی علیه عرضه شده که قسم بخورد و او حاضر نشد که قسم یاد کند، .این امتناع از سوگند خوردن او بمنزله اقرار او بحق مدعی است، چون اگر در انکارش صادق بود، از سوگند خوردن امتناع نمیکرد. عقبنشینی و امتناع از سوگند خوردن، گاهی بصراحت و گاهی با دلالت سکوت برگزار میشود. در این حال سوگند متوجه مدعی نمیشود و او بر صدق دعوی خویش سوگند یاد نمیکند، چون سوگند خوردن همیشه برای نفی است نه برای اثبات، بدلیل حدیث: «البینة على المدعی والیمین على من أنكر». و اینست مذهب حنفیه و روایتی از احمد.
و لیکن نزد مالک و شافعی و بروایتی از احمد نکول و امتناع مدعی علیه از سوگند، برای حکم دادن بر علیه او کافی نیست، چون این امتناع حجتی است ضعیف باید با قسم خوردن مدعی تقویت گردد و مدعی قسم بخورد که در دعوی خویش صادق است، اگرچه مدعی علیه طالب سوگند خوردن او نباشد. اگر مدعی سوگند خورد حکم بثبوت دعوی او میشود، و الا دعوی او رد میگردد.
بدلیل اینکه پیامبرصسوگند را بطالب حق و اگذار کرده است، لیکن در اسناد این روایت مسروق وجود داردکه درباره او سخن هست.
و مالک این حکم را تنها بدعاوی مالی اختصاص داده است. و شافعی آن را در همه دعاوی عام میداند.
و اهل ظاهر و ابن ابی لیلی نکول از قسم را معتبر نمیدانند و میگویند بهیچ و جه بدان حکم نمیشود، در هیچ چیزی و لازم نیست که مدعی سوگند بخورد و مدعی علیه یا بحق مدعی اقرارمیکند یا باید سوگند بخورد بربرائت ذمّه خویش و شوکانی این رای را ترجیح داده و گفته است که امتناع از سوگند خوردن را نمیتوان مبنای حکم قرار داد، چون تنها چیزی که کرده است اینست که کسی که به حکم شرع باید سوگند بخورد، سوگند نخورده است و حکم شرع را نپذیرفته و انجام نداده است، و این بمعنی اقرار بحق مدعی نیست بلکه حکم شارع را بقول خویش ترک کرده است. پس برقاضی است که او را ملزم کند یا باید قسم را بپذیرد یا بحق مدعی اقرار کند و هر کدام را قبول کرد، آن مبنای حکم قرار میگیرد.
هرگاه یکی ازمتقاضیان سوگند خورد، نیت و قصد قاضی و کسی که طالب قسم دادن او است، معتبر است نه نیت و قصد سوگند خورنده، چون در مبحث «ایمان» گذشت که پیامبرصمیفرماید: «الیمین على نیة المستحلف»«سوگند برابر نیت سوگند دهنده و اقع است».
هرگاه سوگند خورنده، توریه کرد، بدینمعنی چیزی را در دل گرفت و سوگند را بنیت آن یاد کرد که خلاف ظاهر لفظ بود، این جایز نیست. برخی گفتهاند «توریه» بهنگام اضطرار و مظلوم و اقع شدن جایز است .
هرگاه مدعی برای ادعای خویش جز یک شاهد نداشت، در این صورت برابر گواهی آن شاهد و قسم خوردن مدعی حکم صادر میشود.
چون دارقطنی از عمرو بن شعیب بروایت از پدرش و جدش آورده است که پیامبرصبا دوشاهد حکم بحق کرده است و اگر طرف دو شاهد میآورد حق خود را میگرفت و اگر طرف یک شاهد میآورد، همراه شاهدش قسم میخورد و با یک شاهد و قسم مدعی، در همه حقوق جز در حدود و قصاص حکم میکرد. برخی از علما حکم دادن با یک شاهد و قسم را اختصاص بقضایای مالی و متعلقات. آن دادهاند (احادیث مربوط به قضاوت و حکم دادن بیک شاهد همراه با سوگند مدعی را بیست و چند شخصی از پیامبرصروایت کردهاند).
امام شافعی گفته است، حکم دادن برابر یک شاهد و قسم مدعی با ظاهر قرآن مخالفتی ندارد، چون ظاهر قرآن منع نمیکند که به کمتر از نص حکم صادر شود. و ابوبکر و علی و عمر بن عبدالعزیز و جمهور سلف و خلف از جمله مالک و یارانش و شافعی و پیروانش و احمد و اسحاق و ابوعبید و ابوثور و داود بدان حکم کردهاند و این مطلب را نمیتوان مخالفت کرد.
لیکن حنفیه و اوزاعی و زید بن علی و زهری و نخعی و ابن شبرمه با آن مخالفت کرده و گفتهاند هرگز برابر گواهی یک شاهد و سوگند مدعی، حکم داده نمیشود. و احادیث و ارده در این باره، حجت است بر علیه آنان.
قرینه قاطع، امارات و نشانههائی است که بحد یقین میرسد، مانند اینکه کسی از یک خانه خالی ترسان و سراسیمه بیرون آید و کاردی و چاقوئی آلوده بخون در دست داشته باشد و در آن و قت در آن خانه یک شخصی سر بریده را یافتند.
دیگر اشتباهی و شکی نمیماند که این شخص قاتل است و احتمالات و همی صرف، مورد توجه قرار نمیگیرد، مثل اینکه ادعا شودکه شخص خودش را سر بریده است و خودکشیکرده است. و قتی که قاضی از آن اطمینان و یقین پیداکرد، بدان حکم میکند.
ابن القیم گفته است ظهورحق متوقف نمیشود برتخصیص حق به چیزی که در ظهور آن و یا ترجیح قطعی آن با غیر آن چیزمساوی باشد بعبارت تخصیص بدان و یا غیر فایدهای نداشته باشد، پس چنین تخصیصی مفید نیست. برای مثال میبینیم که کسی عمامهای بر سر دارد و عمامهای نیز در دست دارد و کسی دیگر را نیز میبینیم که بدنبال او میدود و سرش برهنه است و معمولا عادت به سر برهنگی ندارد، و مدعی شود که عمامه از آن او است، و آن شخص مقابل میگوید چون در دست من است مال من است. قرینه قاطعه بگواهی حال و دلالت آن مفید صداقت مدعی است. پس شارع چنین بینهای و دلالت آن را نادیده نمیگیرد تا حقی را ضایع کند که در نزد همه ظهور و حجیت آن آشکار و و اضح است. بنابراین بینه حال بنفع مدعی بر بینه مدعی علیه که دست و تصرف است، میچربد.
و علمای حنفی نیز برای قرینه قاطعه مثالی آوردهاند: بدینشرح: یک تاجرو یک ناخدا درباره یک کشتی که بار و محموله آن آرد است، اختلاف دارند و هیچکدام بینهای ندارد، در این جا بحکم قرینه قاطعه آرد به تاجر و کشتی به ناخدا داده میشود. و همچنین درباره نسب کودک برای شوهر زن بموجب حدیث «الولد للفراش» =کودک از آن صاحب بستر است، نسبکودک بنفع شوهر آن زن ثابت میشود.
علمای حنابله میگویند هرگاه دو شخص با هم اختلاف داشتند و قرائن ظاهری برای یکی وجود داشت بدان قرائن عمل میشود.
مثلا اگر زن و شوهر درباره اثاث و و سایل منزل نزاعی داشتند آنچه که صلاحیت مرد را دارد بوی داده میشود و آنچه که صلاحیت زن را دارد بوی داده میشود و آنچه که برای هردو صلاحیت دارد بین آنان بدونیم تقسیم میشود و اگر بدست هردو باشد هردو قسم یاد میکنند و بطور مساوی تقسیم میکنند اگر دست یکی قویتر بود مانند حیوانی که شخصی آن را میراند و شخص دیگری سوار آن شده است در صورت نزاع از آن سوار است زیرا دست او قویتر است و تصرف او کاملتر، پس قرینه او ظاهرتر است.
چون مردم عادت دارند با چک و سفته و اسناد تجاری معامله کنند و بر آن اعتماد مینمایند بعضی از علمای متاخر بقبول این مدارک کتبی و عمل بدان فتوی دادهاند و لذا محاکم و دادگاهها آنها را پذیرفته و آنها را سند رسمی ثابت کننده و ام و قیود و شرایط تجاری و بازرگانی میدانند و بدانها عمل میکنند، بشرط اینکه سالم از شبهه جعل و ساختگی و دروغ باشند و اقرار کتبی را چون اقرار زبانی معتبر میدانند، پس کتابت حکم اقرار بزبان دارد. بنابراین، اسناد رسمی چنانچه جعلی نباشند و خالی از تزویر و فساد باشند، مورد عمل قرار میگیرند و بینه ثابته محسوب میشوند.
تناقض دو نوع است: ۱- تناقض گواهان و شاهدان ٢- تناقض مدعی «تناقض شهود یاگواهان یا پشیمان شدنشان از گواهی دادن».
هرگاه گواهان گواهی دادند، سپش در حضور قاضی پیش از اینکه حکم را صادر کند، پشیمان شدند، گواهی و شهادتشان نادیدهگرفته میشود، و لی مورد تعزیر قرار میگیرند و رای جمهور فقهاء اینست و لیکن هرگاه بعد از صدور حکم قاضیگواهان در حضور او از گواهی خود پشیمان شدند، حکمی که صادر شده است نقض نمیشود و لی شاهدان ضامن محکوم به هستند، یعنی باید خسارت و غرامت حکم صادر شده را بدهند یعنی چیزی را که مدعی علیه بمدعی داده است بعهده گواهان است.
روایت شده است که دو مرد نزد حضرت علی گواهی دادند، براینکه شخصی مرتکب دزدی شده است، که حضرت علی دست آن مرد را بعنوان دزد قطع کرد، سپس مردی دیگر آوردند و گفتند دزد این یکی است، حضرت علی گفت: گواهی شما را براین مرد دوم نمیپذیرم و شما را تصدیق نمیکنم و دیه و خونبهای دست بریده اولی را نیز از شما میگیرم و اگر میدانستم که بعمد و از روی قصد این کار را مرتکب شدهاید، دست. هر دوی شما را میبریدم.
شهاب الدین قرافی در تایید و علت رای جمهور که میگویند دیگر حکم صادره نقض نمیشود گفته است: «نخست. که قاضی برابر گواهی آنان حکم صادر کرد، حکم او بقول گواهان عادل و سبب شرعی حکم، صادر شده است و اینکه بعد از صدور حکم گواهان پشیمان میشوند، و ادعای دروغ بودنگواهی خود را میکنند، این اعتراف است به فاسق بودنشان و بقول فاسق حکم نقض نم شود، پس حکم بحال خود میماند».
ابن المسیب و اوزاعی و اهل ظاهر میگویند هرگاه گواهان از گواهی خود برگشتند در همه احوال، حکم نقض میشود چون حکم برابر گواهی آنان صادر شده و قتی که از گواهی خود پشیمان شدند دیگر مستمسکی برای حکم نیست. و بنزد بعضی از فقهاء سایر حدودات و قصاص نیز چنین است هرگاه گواهان پیش از تنفیذ حکم پشیمان شدند، حکم اجرا نمیشود، چون حدود با کمترین شبههای دفع میشوند.
هرگاه مدعی قبلا بخلاف ادعای خویش سخن گفته باشد دعوی او باطل است پس هرگاه قبلا اقرار کرده بود بمالی برای غیر، سپس ادعاکردکه این مال از آن او است این ادعای او که متناقض و مخالف با اقرار او است، باطل میشود و اقرارش مانع قبول دعوی او میشود. هرگاه کسی دیگری را از همه دعاوی تبرئه نمود، برای او صحیح نیست که بعداً ادعا کند که مالی پیش او دارد.
مدعی علیه میتواند بینهای و گواهانی بیاورد و دعوی مدعی را دفع و برائت ذمه خود را ثابت کند، و قتی که چنین بینهای داشته باشد، و اگر چنین بینهای نداشته باشد حق دارد بعدالت گواهان مدعی اعتراض کند، و دلایل و شواهدی عرضه کند که عدالت گواهان او را خدشهدار سازد و نقصگواهان او را اثبات کند.
هرگاه گواهان دو طرف با هم تعارض داشتند و بینه هردو برابربود و چیزی نبود که یکی را بر دیگری ترجیح دهد. چیز مورد ادعا بین مدعی و مدعی علیه تقسیم میشود از ابوموسی اشعری آمده است که دو مرد بر سر شتری نزاع داشتند در زمان پیامبرص، شتر را بطور مساوی بر هردو تقسیم کرد. بروایت ابوداود و حاکم و بیهقی. احمد و ابوداود و ابن ماجه و نسائی از حدیث ابوموسی آوردهاند که دو مرد درباره چهارپائی با هم نزاع داشتند و هیچکدام بینهای برادعای خویش نداشتند و داوری را پیش پیامبرصبردند، پیامبرصآن را بطور مساوی بین آن دو مرد تقسیم کرد. و ابوحنیفه نیز براین رای است.
اگر چیزی که مورد نزاع است در دست یکی از آنها باشد بر طرف دیگر است که بینه و گواه اقامه نماید و اگر بینهای نیاورد، سخن کسی که مدعی دردست او است همراه با قسمش پذیرفته میشود. و همچنین اگر هردو اقامه بینه کنند، دست متصرف مرجح شهادت او است، بازهم از آن او است. از جابر نقل شده است که دو نفربر سرشتری نزاع داشتند و هردو میگفتند نزد من زاده است و هردو اقامه بینه کردند پیامبرصآن را بکسی داد که در دست او بود. بیهقی آن را تخریج نموده و سند آن را ضعیف ندانسته است. و شافعی نیز مثل آن را تخریج نموده است.
عدالت گواهان امروز معلوم نیست، پس لازم است که عدالت آنان با سوگند دادنشان تقویت گردد و در روزنامه رسمی احکام داد گستری آمده است:
هرگاه مشهود علیه و کسی که بر علیه او شهادت داده شده است پیش از صدور حکم اصرار کرد که قاضیگواهان را سوگند دهد، که در گواهیشان دروغ نمیگویند و لازم است عدالتشان را با سوگند خوردن تقویت نمایند، قاضی میتواندگواهان را سوگند دهد و بدانان بگوید: اگر سوگند یاد کنید گواهیتان را میپذیرم و در غیر آن صورت گواهیتان را نمیپذیرم.
مذهب ابن لیلی و ابن القیم و محمد بن بشیرقاضی قرطبه نیزچنین است و ابن نجیم حنفی نیز آن را ترجیح داده است و علمای حنفی میگویند لازم نیست گواه سوگند بخورد چون لفظ شهادت متضمن معنی سوگند و یمین است. حنابله میگویند: از گواهی که حاضر بگواهی نیست و شهادت دادن را انکار میکند و از قاضی که حکم دادن را انکار میکند و از و صی که مدیون بودن موصی را نفی میکند طلب سوگند خوردن نمیشود و همچنین از کسی که منکر نکاح و طلاق و رجعت و ایلاء و نسب و دیه و قذف است طلب سوگند خوردن نمیشود چون اینها مال نیستند و مقصود از آنها مال نیست و دراینها بسبب نکول و برگشت حکم صادر نمیشود.
شهادت زور و بدروغ گواهی دادن، از جمله بزرگترین گناهان کبیره است. چون کمک بظالم و شکستن حق مظلوم و گمراه کردن قضاوت و فریب دادن قاضی و پدید آورنده کینه توزی و دشمنی بین مردم است. خداوند میفرماید: ﴿فَٱجۡتَنِبُواْ ٱلرِّجۡسَ مِنَ ٱلۡأَوۡثَٰنِ وَٱجۡتَنِبُواْ قَوۡلَ ٱلزُّورِ٣٠﴾[الحج: ۳۰]. «پس ازپلیدیهای بتان و بتهای پلید پرهیز کنید و از سخن باطل و بیاساس و گواهی بدروغ پرهیز کنید».از ابن عمر آمده استه که پیامبرصگفت: «لن تزول قدم شاهد الزور حتى یوجب الله له النار»«هنوز شاهد دروغگو و کسی که بیاساس و بباطل گواهی داده است، قدم برنداشته است که خداوند عذاب دوزخ را برای او و اجب نموده است»، ابن ماجه با سند صحیح آن را روایت کرده است.
-شهادت بدروغ از جرم زنا و دزدی بزرگتراست لذا پیامبرصبپرهیز از آن فراوان اهتمام نموده است چون بر زبان آسان است و مردم بدان اهمیت نمیدهند و دواعی و عوامل آن از قبیل کینه و حقد و حسد و دشمنی و غیر آن فراوانند پس لازم بود که پیامبرصدرباره پرهیز از آن اهتمام قایل شوند.
بخاری و مسلم از انس روایت کردهاند که درباره گناهان کبیره گفت یا از او سوال شد که فرمود: «شریک قرار دادن بخدا، کشتن انسان بناحق، و نافرمانی و عقوق و الدین، هان بدانید که بزرگترینگناه کبیره سخن بدروغ یا شهادت بدروغ است». بروایت ابوبکره پیامبرصگفت: «ألا أنبئكم بأكبر الكبائر؟ قلنا: بلى یا رسول الله. قال: الإشراك بالله، وعقوق الوالدین - وكان متكئا قجلس وقال: ألا وقول الزور وشهادة الزور...».
«آیا میخواهید بزرگترین گناهان کبیره را بشما بگویم؟ گفتیم آری ای رسول الله، فرمود شریک قراردادن برای خدا و نافرمانی و عقوق و الدین و او تکیه داده بود و نشست و گفت: هان سخن دروغ و شهادت بدروغ و پوچ و بیاساس». آنقدر آن را تکرار کرد که ترسیدیم و گفتیم ای کاش پیامبرصآن را رها میکرد.
رای امام مالک و امام شافعی و امام احمد برآنست که شاهد دروغگو باید تعزیر شود و معرفی گردد باینکه شاهد دروغگوست.
امام مالک بر آن افزوده است که باید در بازارها و جوامع و مجامع مردم دروغگوئی او برملا شود تا بدینوسیله عقوبت گردد و مایه عبرت دیگران شود.
تاریخ زندان به قدیم و گذشته دور برمیگردد و در قرآن کریم آمده است که حضرت یوسف گفت: ﴿قَالَ رَبِّ ٱلسِّجۡنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدۡعُونَنِیٓ إِلَیۡهِۖ﴾[یوسف: ۳۳]. «خداوندا من زندان را بیشتر دوست دارم از اینکه این زنان مرا بدان میخوانند».و گوینداند سال در زندان ماند و در زمان پیامبرصو زمان یارانش و تا بامروز زندان وجود داشته و وجود دارد. ابن القیم گفته است: زندان شرعی عبارت نیست از مکان تنگ و سخت و ناراحت بلکه مقصود آنست که شخص توقیف گردد و از تصرفات شخصی منع شود، خواه در خانه یا مسجد یا تحت نظرخصم و طرف دعوی او باشد یا و کیل طرف دعوی از او مراقبت کند و ملازم او باشد.
لذا پیامبرصاو را اسیر نامیده است، همانگونه که ابوداود و ابن ماجه از هرماس بن حبیب و او از پدرش روایت کرده است که گفت:
بدهکار خود را پیش پیامبرصبردم او بمن گفت ملازم او باش و ازاو مراقبت کن سپس گفت: ای برادر تمیمی میخواهی با اسیرت چکار کنی؟. در روایت ابن ماجه آمده است که در آخر روز پیامبرصاز کنار من گذشت و گفت: ای برادر تمیمی اسیرت چکار کرد؟ سپس ابن القیم گفت: این بود نوع زندان کردن در زمان پیامبرصو زمان ابوبکرسو زندان خاصی وجود نداشت که درآن اصحاب دعوی را و خصمان را زندانی کنند، و لی درزمان حضرت عمرچون مردم فراوان شده بودند او خانهای را در مکه خریداری کرد و آن را زندان ساخت که مردم را در آن زندانی میکردند، لذا علما و یاران احمد و دیگران اختلاف دارند که آیا امام و پیشوای مسلمین حق دارد، زندان داشته باشد؟ دو قول وجود دارد که برخی گفتهاند چون در زمان پیامبرصو ابوبکر زندان نبوده است نباید زندان داشته باشد، بلکه باید خصمان را در مکانی نگه دارد یا مراقبی بر آنان بگمارد که آن را «ترسیم» مینامند یا باید بمدعی او دستور دهد که ملازم و مراقب او باشد همانگونه که پیامبرصچنین کرد.
و گروهی دیگرگویند پیشوای مسلمین حق دارد زندان داشته باشد و بعمل عمر خطاب استناد میکنند که از صفوان بن امیه خانهای را به چهار هزار خرید و آن را زندان قرار داد.
شوکانی گفت: حبس کردن در زمان پیامبرصو در ایام یاران و تابعین و بعد از آنان تا بامروز وجود داشته است، در همه شهرها و و لایات و کشورها و کسی با آن مخالفت ندارد و مصالح و منافع آن غیر قابل انکار است، از جمله منافع و مصالح زندان آنست که مجرمینی که هتک حرمت دیگران کرده و در ضرر و زیان مسلمانان میکوشند و بدان عادت دارند و از اخلاقشان پیدا است و جرمشان در حدی نیست که حد و قصاص درباره آنان اجرا گردد و مردم از شرشان راحت شوند و مملکت از و جودشان پاک گردد، این نوع مجرمین را اگر بحال خود بگذارند و جلو آنان را نگیرند، موجب هرج و مرج و زیان و ضرر مسلمانان میشوند و برای فساد و تباهیشان حدی نخواهد بود و اگر کشته شوند خونشان بناحق ریخته میشود، چون جرمشان بدان درجه نرسیده است، پس چارهای نیست از اینکه باید در زندان نگهداری شوند و شرشان از مردم بریده گردد، تا اینکه توبه میکنند و اصلاح میگردند یا حکم خداوند دربارهشان اجرا گردد. و خداوند ما را امر کرده است که امر بمعروف و نهی از منکر کنیم و قیام بدین امرو نهی درباره اینگونه اشخاص بدون مانع شدن از تماس آنان با مردم امکان ندارد، پس باید حبس شوند و عرفاً احوال بسیاری از این جنس مردم بر این منوال است. ا.ه.
خطابی گفت: حبس دو نوع است: حبس برای عقوبت و حبس برای روشن شدن اتهام. حبس عقوبتی باید برای کار و اجبی صورت گیرد و حبس استظهاری بمنظور کشف اتهام و ثبوت آن یا رفع آن است. روایت شده که پیامبرصمردی را که متهم بود یک ساعتی در روز حبسکرد، سپس او را رها کرد و این حدیث را بهزین حکیم از پدرش از جدش روایت کرده است.
حبس هیچکس بدون حق حلال نیست و هرگاه کسی به حق حبس گردید و اجب است که بسرعت در کار وی تحقیق و رسیدگی بعمل آید، که اگر مجرم باشد مورد مواخذه قرارگیرد و اگر بیگناه باشد او را رها کنند و زدن و شکنجه متهم حرام است، چون موجب خواری و توهین و اهانت به شخصیت و کرامت وی میشود و پیامبرصنهی کرده است از ضرب و کتک زدن نمازگذاران مسلمان.
آیا میتوان دزد را کتک زد یا خیر؟ در این مساله دو رای وجود دارد. برابر رای مختار علمای حنفی و غزالی از شافعیه متهم بدزدی را نباید زد، چون احتمال دارد بیگناه باشد، چون نزدن مجرم بهتر و آسانتر است تا زدن بیگناه. و در حدیث آمده است: «لأن یخطئ الإمام فی العفو خیر من أن یخطئ فی العقوبة»«پیشوای مسلمین در عفو اشتباه کند و کسی را عفو کند که شایسته بخشش نیست بهتر است از اینکه کسی را عقوبت کند که نباید عقوبت شود و مرتکب این اشتباه شود». امام مالک زندان کردن متهم بدزدی را جایز دانسته است.
و یاران امام مالک زدن او را نیز جایز دانستهاند تا مال دزدی آشکار گردد و تا کتک زدن این دزد درس عبرت دیگران گردد.
وقتی که تحت فشار ضرب و زدن اقرار بدزدی کرد، اقرارش ارزش ندارد و معتبر نیست چون شرط اقرار اختیار است و او تحت فشار شکنجه اقرار کرده است.
زندان باید و سیع و دارای گنجایش کافی باشد و هزینه زندانیان و خوراک و پوشاک کافی آنان از بیتالمال و خزانه عمومی تامینگردد.
منع زندانیان از مایحتاج غذائی و لباس و مسکن بهداشتی ظلمی است که خداوند جزایش را میدهد.
بروایت ابن عمر پیامبرصگفت: «عذبت امرأة فی هرة سجنتها حتى ماتت فدخلت فیها النار، لا هی أطعمتها وسقتها، إذ حبستها، ولا هی تركتها تأكل من خشاش الأرض»«زنی بخاطر گربهای که حبسش کرده بود تا مرد که نه به آن خوراک و آب داد و نه او را رها کرد تا از حشرات زمین تغذیه کند این زن و ارد آتش دوزخ شد و عذاب دید». بروایت بخاری و مسلم.
اکراه یعنی حمل انسان و و اداشتن وی بکاری که طبعاً یا شرعاً آن را نمیخواهد و نام آن «کره» است. و در اصطلاح شرع و ا داشتن و حمل انسان بر چیزی است که آن را نمیخواهد و نمیپسندد، در برابر تهدید بقتل و کشتن و یا ضرب و کتک و شکنجه یا زندان کردن یا اتلاف مالش یا آزار و شکنجه شدید. در اجبار و اکراه شرط است که شخص مجبور شده ظن غالب داشته باشد، که اجبار کننده تهدید خود را عملی و اجرا میکند فرق نمیکند این اجبار و اکراه از طرف حاکم و قاضی یا دزدان یا دیگران باشد.
عمر خطاب گفت: اگر کسی را ترساندی یا زنجیر کردی یا زدی او از جان خود ایمن نیست یعنی مجبور و مکره بحساب میآید.
عبدالله بن مسعود گفت: هر صاحب قدرتی سخنی از من بخواهد که یک ضرب تازیانه یا دو ضربت تازیانه را از من دورسازد آن سخن را خواهم گفت. یعنی شرعاً مجبور و مکره بحساب خواهد آمد.
ابن حزم گفت برای این سخن ابن مسعود مخالفی از اصحاب سراغ ندارم.
اکراه بدو قسم تقسیم میشود: اکراه بر سخن گفتن و اکراه بر انجام عمل.
اکراه بر سخن گفتن موجب هیچ حکمی نیست، چون کسی که مورد اکراه و اقع شده مکلف نیست. پس اگر باکراه بکلمه کفر نطق کرد و کلمات کفر آمیز بر زبان راند؛ مورد مواخذه قرار نمیگیرد و اگر کسی را قذف کرد و بزنا متهم ساخت، حد قذف بر او جاری نمیگردد و اگر باکراه اقرار نمود اقرار او معتبر نیست و اگر عقد ازدواج یا هبه یا بیع و معامله را جاری کرد، منعقد نمیشود و منشا اثر شرعی نیست و اگر سوگند خورد یا نذر کرد، ملزم بچیزی نمیشود و هرگاه با کراه زنش را طلاق داد یا بوی رجوع کرد، طلاق و رجوع او صحیح نیست دلیل همه آنچه که گفته شد.
این آیه است: ﴿مَن كَفَرَ بِٱللَّهِ مِنۢ بَعۡدِ إِیمَٰنِهِۦٓ إِلَّا مَنۡ أُكۡرِهَ وَقَلۡبُهُۥ مُطۡمَئِنُّۢ بِٱلۡإِیمَٰنِ وَلَٰكِن مَّن شَرَحَ بِٱلۡكُفۡرِ صَدۡرٗا فَعَلَیۡهِمۡ غَضَبٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَلَهُمۡ عَذَابٌ عَظِیمٞ١٠٦﴾[النحل: ۱۰۶]. «هرکس بعد از ایمان آوردن مرتد گردد، و کلمه کفر بر زبان آورد، و کافر شود خداوند بر وی خشمگین و عذاب شدید خداوند در انتظار او است،. مگر اینکه تحت فشارو تهدید باکراه و اجبار کلمات کفر آمیز بر زبان آورد و در دل و قلبش بر ایمان بخدا استوار و مطمئن باشد که خشم و عذاب خداوند شامل حال او نمیشود مگر اینکه قلباً نیز بدین کفر راضی باشد و دنیای فانی را بر آخرت باقی ترجیح دهد که در آنصورت خشم و عذاب شدید خدا در انتظار او است».در شرح سبب نزول این آیه ابن کثیر در تفسیر خود از ابوعبیده محمد بن عمار بن یاسر نقل کرده است که: مشرکان قریش عمار یاسر را گرفتند و او را سخت شکنجه دادند تا اینکه او بموافقت با آنان نزدیک شد و بعضی از آنچه از او میخواستند بر زبان آورد سپس پیش پیامبرصرفت و شکوه حال خود نمود، پیامبرصگفت: دلت چطور بود آیا دردل نیز با آنان موافقت داشتیی؟ عمار گفت: دلم بر ایمان استوار بود. پیامبرصگفت: اشکالی ندارد. «إن عادوا فعد»«هرگاه چنین صحنهای تکرار شد تو نیز با آنان موافقت کن و لی تنها زبانی نه قلبی». بیهقی با تفصیل بیشتری آن را ذکر کرده است که عمار تحت اکراه و اجبار به پیامبرصدشنام داد و از بتهای آنان تعریف کرد و آنها را بخیر یاد کرد و پیش پیامبرصرفت و گفت ای رسول الله مرا بحال خود نگذاشتند تا اینکه ترا دشنام دادم و خدایانشان را بنیکی ستودم پیامبرصگفت: دلترا چگونه مییابی؟ یعنی در دل نیز با آنان موافق بودی؟ گفت: قلبم مطمئن بایمان و بر آن استوار بود.. پیامبرصفرمود: «إن عادوا فعد»و در این و قت بود که آیه فوق نازل شد. اگرچه این آیه درباره تلفظ بکفر و کلمات کفر آمیز است و لی برای هر چیزی عام است و همه انواع سخن را در بر میگیرد.
قرطبی گفت: و قتیکه خداوند اجازه داده است که بوقت اکراه بذات پاک او که اصل شریعت است کفر و رزید و آن را مورد مواخذه قرار نداده است، علما تمام فروع شریعت را بر آن حمل کردهاند، پس هرگاه در مورد هر یک از فروع شریعت، اکراه پیش آید مورد مواخذه و اقع نمیشود و حکمی بر آن مترتب نیست و خبر روایت شده از پیامبرصنیز آن را تایید میکند: «رفع عن أمتی الخطأ والنسیان وما استكرهوا علیه»و این روایت اگرچه سندش صحیح نیست و لیکن باتفاق علما معنی آن صحیح است و قاضی ابوبکر بن العربی چنین ذکر کرده است و ابومحمد عبدالله گفته است که بقول ابوبکر اصیلی در کتاب الفوائد و ابن المنذر در کتاب الاقناع، اسناد این روایت صحیح است، اگرچه بوقت اکراه و اجبار نطق بکلمات کفر آمیز رخصت است و لی بهتر آنست که برشکنجه صبر و شکیبائی نمود و عذاب و قتل را پذیرفت و بخاطر عزت دین تسلیم کفر نشد همانگونه که خود حضرت یاسر و بانوی گرامیش «سمیه» این شق را پذیرفتند و این خود را بهلاکت انداختن نیست، بلکه مانند شهادت در جنگ و جهاد است و علما بدان تصریح کردهاند و ابن ابی شیبه از حسن و عبدالرزاق در تفسیرش از معمر آوردهاندکه مسیلمه کذاب دو مرد راگرفته بود، خطاب بیکی گفت: درباره محمد چه میگوئی؟ او گفت: محمد رسول الله است. گفت: درباره من چه میگوئی؟ گفت: و تو نیز رسول الله هستی. او را رها کرد. بدیگری گفت: تو درباره محمد چه میگوئی؟ گفت: رسول الله است. گفت درباره من چه میگوئی؟ گفت: من کر هستم و سه بار این سوال را تکرار کرد و او این جواب را داد، که مسیلمه او را بقتل رساند. خبر آن دو مرد را به پیامبرصدادند، فرمود اولی از رخصت و اجازه خداوند استفاده کرده است و دومی حق را شکافته و بحق عمل کرده گوارایش باد.
قسم دوم که اکراه بر انجام عمل است بدو قسم تقسیم میشود:
۱- ارتکاب عملی که ضرورت، آن را مباح کرده است.
۲- ارتکاب عملی که ضرورت، آن را مباح نکرده است.
اول مانند اکراه بر شرب خمرو خوردن مردار یا خوردن گوشت خوک یا خوردن مال غیر یا چیزی که خداوند آن را حرام کرده است. تناول و خوردن اینگونه اشیاء و امثال آنها در حال اکراه مباح است، بلکه اگر برای نجات از آنها چارهای نباشد، بنزد بعضی از علما خوردن از آن و اجب میگردد، اگرضرری کسی در آن نباشد و موجب تساهل و سهل انگاری و تفریط درحقوق الهی نگردد ، خداوند میگوید: ﴿وَلَا تُلۡقُواْ بِأَیۡدِیكُمۡ إِلَى ٱلتَّهۡلُكَةِ﴾[البقرة: ۱۹۵]. «بدست خود خود را بهلاکت میاندازید».و همچنین اگر کسی مجبور گردد، برافطار در روز ماه رمضان یا نماز بغیر از جهت قبله بخواند یا مجبور گردد که برای بت یا صلیب سجده کند، برای او حلال است که در حال اکراه چنین کند و در حال سجده در قلبش به نیت خدا سجده کند.
دوم مانند اکراه بر قتل غیر یا مجروح کردن و کتک زدن و زنا و تباه کردن مال. قرطبی گفته است: باجماع علما اگر کسی برگشتن دیگری مجبور گردید او حق ندارد که برگشتن او اقدام کند یا با زدن یا غیر از آن، از او هتک حرمت کند، باید عذاب و شکنجه را بپذیرد و بر تحمل آن شکیبا باشد و برای او حلال نیست دیگران را فدای نفس خویش کند، باید از خدا عافیت دنیا و آخرت را طلب کند.
اگر کسی را مجبور کردند که مرتکب زنا شود، و او مرتکب زنا شد حد بر او اجرا نمیشود و همچنین اگر زنی را مجبور بارتکاب زنا کردند بر وی حدی نیست. چون پیامبرصگفت: «إن الله تجاوز عن امتی الخطأ والنسیان وما استكرهوا علیه»«قلم تکلیف از امت من در حال خطاء و اشتباه و فراموشی و و قتی که مورد اکراه و اجبار و اقع میشوند، برداشته شده است». اگرچه سند این خبر صحیح نیست و لی معنی آن صحیح و مورد اتفاق همه علما است قاضی ابوبکر عربی چنین گفته و ابومحمد عبدالحق ذکر کرده است که اسناد آن صحیح است و آن را به ابوبکر اصیلی در «الفوائد» و ابن المنذر در «الاقناع» نسبت داده است. ا. ه.
اگرچه بوقت اکراه و اجبار نطق بکلمات کفرآمیز رخصت است و لی بهتر آنست که تسلیم کلمات کفر آمیز نشد.
مالک و شافعی و احمد و اسحاق و ابوثور و عطا و زهری میگویند اگر کسی بر ارتکاب زنا مجبور شد باید مهرالمثل او را بدهد و مهرالمثل برای آن زن و اجب میگردد.
لباس و پوشاک از جمله نعمتهائی است که خدا به انسان ارزانی داشته است خدا گوید: ﴿یَٰبَنِیٓ ءَادَمَ قَدۡ أَنزَلۡنَا عَلَیۡكُمۡ لِبَاسٗا یُوَٰرِی سَوۡءَٰتِكُمۡ وَرِیشٗاۖ وَلِبَاسُ ٱلتَّقۡوَىٰ ذَٰلِكَ خَیۡرٞۚ ذَٰلِكَ مِنۡ ءَایَٰتِ ٱللَّهِ لَعَلَّهُمۡ یَذَّكَّرُونَ٢٦﴾[الأعراف: ۲۶]. «ای فرزندان آدم بدرستی ما لباسی برای شما فرو فرستادیم و شما را بساختن لباس هدایت کردیم، که اندام شما را میپوشاند و مایه زینت و آراستگی شما است و لیکن لباس و جامه پرهیز گاری و تقوی بهترین لباس است، اینها همه از آیات خدا است، شاید متذکر نعمتهای او شوند».
شایسته است که لباس نیکو و زیبا و تمیز باشد خداوند میفرماید: ﴿۞یَٰبَنِیٓ ءَادَمَ خُذُواْ زِینَتَكُمۡ عِندَ كُلِّ مَسۡجِدٖ وَكُلُواْ وَٱشۡرَبُواْ وَلَا تُسۡرِفُوٓاْۚ إِنَّهُۥ لَا یُحِبُّ ٱلۡمُسۡرِفِینَ٣١ قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِینَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِیٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّیِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِۗ كَذَٰلِكَ نُفَصِّلُ ٱلۡأٓیَٰتِ لِقَوۡمٖ یَعۡلَمُونَ٣٢﴾[الأعراف: ۳۱-۳۲]. «ای فرزندان آدم زینت و جامه زینتی خود را به هنگام رفتن به مسجد و بهنگام نماز و عبادت با خود دارید و بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید که خداوند مسرفان را دوست نمیدارد: بگو چهکسی زینتهای الهی را که برای بندگان خود آفریده و روزیهای پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو اینها در زندگی دنیا برایکسانی است که ایمان آوردهاند (اگرچه دیگران نیز با آنها مشارکت دارند و لی) در قیامت خالص و و یژه مومنانخواهد بود اینچنین آیات خود را برایکسانی که آگاهند شرح میدهیم».
بروایت ابن مسعود پیامبرصگفت: «لایدخل الجنة من كان فی قلبه مثقال ذرة من كبر» «هرکس باندازه یک ذره تکبر در قلبش باشد داخل بهشت نمیشود». مردی گفت: انسان دوست دارد که جامه و لباسش نیکو و زیبا و کفشش نیکو باشد. آیا اینهم جزو تکبر است؟ پیامبرصگفت: «إن الله جمیل یحب الجمال. الكبر بطر الحق وغمط الناس»«بیگمان خداوند در همه چیز آراسته است و آراستگی را دوست دارد، و تکبر عبارت است از انکار حق و تحقیر نمودن و نادیده گرفتن مردم». و بروایت ترمذی آمده است که پیامبرصگفت: «إن الله الطیب یحب الطیب، نظیف یحب النطافة، كریم یحب الكرم جواد یحب الجود فنظفوا أفنیتكم ولا تشبهوا بالیهود» «براستی خداوند پاک است و پاکی و پاکیزگی را دوست میدارد و نظیف و پاکیزه است و نظافت را دوست میدارد و کریم است و کریمان را دوست دارد و بخشنده است و بخشندگان را دوست دارد پس حیاط خانههایتان را پاکیزه و نظیف کنید و چون یهودان مباشید و بدانان تشبه مکنید».
بعضی از لباس و اجب و بعضی پسندیده و مندوب و بعضی حرام است.
لباس و اجب: لباسی که ستر عورت کند و سرما و گرما و ضرر را دفع کند، و اجب است. حکیم بن حزام از پدرش روایت کرده که گفتم: ای رسول الله کجای عورتهای خویش را و از چهکسانی بپوشانیم؟.
فرمود عورت خویش را حفظ کن و بپوشان، مگر از زنت و همسرت و کسی که «ملک یمین» شما است، گفتم ای رسول الله اگر قومی با هم مختلط و درهم بودند؟ گفت: اگر توانستی که کسی عورت ترا نبیند، این کار را بکن، گفتم: اگر در خلوت بودیم چطور؟ گفت: خداوند که هست و خداوند شایستهتر است باینکه از او شرم و حیا کرد. بروایت احمد و ابوداود و ابن ماجه و ترمذی و تصحیح حاکم و تحسین ترمذی.
لباس مندوب و پسندیده، لباسی است که زینت و آراستگی داشته باشد بروایت ابوالدرداء پیامبرصگفت: «إنكم قادمون على إخوانكم فأصلحوا رحالكم وأصلحوا لباسكم حتى تكونوا كأنكم شامة فی الناس فإن الله لا یحب الفحش ولا التفحش»«شما بر برادران خویش و ارد میشوید و فرود میآیید، پس زین و برگ خویش و جامه و لباس خویش را اصلاح کنید، تا اینکه همچون خال، زینت مردم باشید و برجسته و مشخص بنظر مردم آیید، براستی خداوند قباحت و زشتی قول و فعل و شکل را دوست نمیدارد». بروایت ابوالاحوص از پدرش آمده است که گفت: بحضور پیامبرصرفتم در حالیکه لباس و جامه حقیری داشتم گفت: آیا تو مال دنیا داری؟ گفتم: آری. گفت: چه نوع مالی؟ گفتم: خداوند شتر و گوسفند و اسب و برده بمن ارزانی داشته است گفت: حالا که خداوند مالی بتو داده است لازم است که اثر نعمت و کرامت خداوند بر تو دیده شود. بروایت ابوداود.
و آراستگی لباس و زینت متعادل و مباح، به و یژه بهنگام عبادت و در نمازجمعه و نماز عیدها و در مجامع عمومی، تاکید بیشتری دارد. بروایت محمد بن یحیی بن حبان پیامبرصگفت: «ما على أحدكم إن وجد أن یتخذ ثوبین لیوم الجمعة سوى ثوبی مهنته»«بر شما باکی نیست اگر داشته باشید، در روز جمعه دو جامه غیر از جامههای کار و عادی بپوشید، یعنی اینکار را بکنید».
اما لباس حرام برای مردان عبارت است از پوشیدن حریر و استعمال زیورآلات طلائی و لباس مخصوص زنان. و برای زنان نیز حرام است که لباس مخصوص مردان را بپوشند. خلاصه برای هرکس جامه و لباس شهرت و تفاخرو اسراف حرام است.
بموجب مفاهیم صریح احادیث نبوی پوشیدن حریر و نشستن برحریر بنسبت مردان حرام میباشند. اینک احادیثی در این مورد:
۱- بروایت عمر خطاب پیامبرصگفت: «لا تلبسوا الحریر فإن من لبسه فی الدنیا لم یلبسه فی الآخرة»«ای مردان حریر مپوشید زیرا هرکس از مردان در دنیا حریر بپوشد در قیامت از پوشیدن جامه حریر محروم خواهد شد».
۲- بروایت عبدالله بن عمر آمده است که عمر خطاب دید که جامه حریر استبرق را میفروشند او آن را بحضور پیامبرصآورد و گفت: ای رسول الله آن را بخر و برای عید و بهنگام آمدن هیاتهای نمایندگی اقوام و اعراب خود را بدان بیارای. پیامبرصگفت: این جامه کسی است که بهرهای از آن در دنیا ندارد. یعنی کسی که در دنیا از آن بپوشد در قیامت از آن بهرهای ندارد. سپس عمر صبر کرد تا مدتی گذشت و بعد از آن پیامبرصجبهای از دیبا برای او فرستاد و عمر پیش پیامبرصآمد و گفت: ای رسول الله تو گفتی این جامه کسی است که اگر در دنیا آن را بپوشد در قیامت از آن بهرهای ندارد، سپس آن را برای من فرستادهای؟ پیامبرصگفت: آن را برایت نفرستادهام که بپوشی، لیکن برایت فرستادهام که آن را بفروشی و برای نیازهای خود خرج کنی.
۳- حذیفه یمان گفت: پیامبرصما را نهیکرد از اینکه در ظروف طلا و نقره بنوشیم و چیزی بخوریم و همچنین ما مردان را نهیکرد از پوشیدن جامه حریرو دیبا و نشستن بر آنها و گفت: این در دنیا از آن کافران است و در قیامت از آن ما است. به مقتضای این احادیث جمهور علماء پوشیدن حریر و نشستن بر آن و گستردن آن را حرام میدانند . بلکه مهدی درکتاب «البحر» گفته است که این مطلب مورد اجماع علما است و قاضی از جماعتی از جمله ابن علیه مباح بودن آن را نقل کرده است.
و به احادیث ذیل استدلال کردهاند:
۱- بروایت عقبه یک جامه حریری به پیامبرصاهداء شده بود که آن را پوشید، سپس در آن نماز خواند و برگشت و به سختی آن را از تن بیرون آورد و دور انداخت، توگوئی از آن بدش آمد و گفت: «لا ینبغی هذا للمتقین»«این نوع جامه برای پرهیزگاران شایسته نیست».
۲- بروایت مسور بن مخرمه قباهائی برای پیامبرصرسیده بود، که مخرمه و پدرش برای اینکه چیزی از آنها بدانان برسد، نزد پیامبرصرفتند، که پیامبرصبیرون آمد و قبای حریری زربفتی پوشیده بود، و گفت ای مخرمه این یکی را برای تو نگه داشتیم و زیبائیهای آن را به وی نشان میداد، و گفت: آیا مخرمه از آن راضی است؟.
۳- بروایت انس پیامبرصیک پالتوی حریر عالی را که پادشاه روم بوی هدیه کرده بود، پوشید، سپس آن را برای جعفر فرستاد و جعفر آن را پوشید و بنزد پیامبرصآمد که پیامبرصگفت: آن را بتو ندادهام که بپوشی گفت پس چکارش کنم گفت: آن را برای دوست و برادرت نجاشی پادشاه حبشه بفرست.
۴- بیش از بیست نفر از یاران پیامبرصاز جمله انس و براء بن عازب جامه حریری پوشیدهاند.
جمهور علما احادیثی را که بر تحریم آن دلالت میکنند پاسخ داده و گفتهاند در حدیث عقبه آمده است که «أنه لا ینبغی هذا للمتقین»پس اگر پوشیدنش برای متقیان مناسب و شایسته نباشد به تحریم سزاوارتر است تا اباحت.
و درباره حدیث مسور و انس گفتهاند اینها افعال است و کردار است و افعال در برابر اقوال دال بر تحریم، مقاومتی ندارند.
بعلاوه باتفاق علما در اول پیامبرصجامه حریر میپوشید، سپس حرام شد و حدیث جابر نیز مشعر بدان است که گفت: پیامبرصقبای دیبائی را که بوی هدیه شده بود پوشید، سپس آن را از تن درآورد و برای عمر خطاب فرستاد و گفتند ای رسول الله چه زود آن را از تن در آوردی!! گفت جبریل÷مرا از آن منع کرد و عمر خطاب گریان پیش او آمد و گفت ای رسول الله از چیزی بدت آمد و آن را بمن بخشیدی، مرا چه شده است؟ گفت: آن را بتو ندادم که بپوشی بلکه بتو دادهام که بفروشی که عمر آن را بدو هزار درهم فروخت.
و گفتهاند در سند حدیث انس علی بن زید بن جدعان وجود دارد، حدیث او حجت نیست و گفتهاند آنچه اصحاب پوشیدهاند، خز بوده نه حریر و خز از پشم و ابریشم یافته میشود و خطابی گفت: بنظر میرسد که آستر آن پوستین که پیامبرصپوشید و حاشیه آن از حریر بوده باشد.
رای شوکانی: شوکانی گفت با توجه به مجموع احادیث دال بر تحریم و جواز، بنظر میرسد که پوشیدن حریر، برای مردان کراهت داشته باشد و در نیل الاوطار گفته است، ممکن است که این پوشیدن قبای حریر و دیبا از جانب پیامبرصو تقسیم کردن آن در بین یارانش و اینکه چیزی در حدیث نیست که این پوشیدن پیش از حدیث تحریم بوده است یا بعد از آن، همگی موجب شوند که احادیث تحریم را حمل بر کراهت کنند و بدینوسیله بهمه ادله عمل شده است و با هم جمع شدهاند و از جمله چیزهائی که این را تقویت میکند، اینست که بیست نفر از اصحاب آن را پوشیدهاند و بعید بنظر میرسد که اصحاب پیامبرصبچیزی اقدام کنند، که در شریعت حرام باشد. و بعید بنظر میرسد که سایر اصحاب در برابر آنان سکوت کنند و حال آنکه از تحریم آن اطلاع داشته باشند، چون پیش آمده است که برای کارهای خیلی سادهتر از این، همدیگر را انکار کردهاند.
این بود حکم دیبا و حریر برای مردان و لی برای زنان پوشیدن و گستردن حریر و دیبا حلال است و بهنگام عذر برای مردان نیز حلال است و قسمت اندک از آن نیز اشکال ندارد.
۱- از علی آمده است که جامهای حریری برنگ و نقش پلنگ به پیامبرصهدیه شده بود، آن را برای من فرستاد و من آن را پوشیدم و هنگامی که مرا دید غضب و آثار خشم در چهره وی دیدم، فرمود من آن را برایت نفرستادم که بپوشی، بلکه برایت فرستادم تا آن را بین زنان تقسیم کنی و از آن روسری بسازند.
۲- بروایت انس چون بدن عبدالرحمن بن عوف و زبیر، خارش داشت، پیامبرصبدانان رخصت داد تا جامه حریری بپوشند.
در کتاب الحجة البالغة آمده است، چون در هنگام عذر مقصود از آن رفاه و اشرافیگری نیست، بلکه برای مداوا و شفا است.
۳- بروایت عمرخطاب پیامبرصاز پوشیدن جامه حریری و پوشیدن حریر نهی کرد، مگر باندازه دو انگشت یا سه انگشت یا چهار انگشت. در الحجه البالغه آمده است که در آنصورت اسم لباس بر آن اطلاق نمیشود و شاید برای نیازی باشد.
آنچه که تا بحال درباره حریر و دیبا گفته شد، مربوط بحریر خالص بود و اما حریر مخلوط اگر بیشترش حریر باشد بنزد شافعیه جامه آن حرام است، و اگر نیمه یا کمتر از آن، حریر بود، حرام نیست. چون اکثریت حکم کل را دارد. نووی گفته است، لباس مختلط از حریر و غیر آن، حرام نیست مگر اینکه و زن حریر بیشتر باشد.
برای اولیای کودکان حرام است که جامه و لباسکودکان پسر را از حریر بسازند چون اکثر فقهاء از آن نهیکردهاند و شافعیه آن را جایز میدانند.
نووی گفت: یاران ما لباس کودکان را در روز عید اگر از حریر باشد روا دانستهاند چون تکلیفی بر آنان نیست و درباره اینکه آیا سایر فصول و ایام سال میتوانند بپوشند سه و جهه هست جواز و حرمت و حرمت بعد از سن تمییز.
بمذهب جمهور علما انگشتری طلا برای مردان حرام است نه برای زنان و بدین حدیث استدلال کردهاند:
۱- براء بن عازب گفت پیامبرصما را به هفت چیز دستور میداد و از هفت چیز نهی میکرد: ما را به تشییع جنازه و عیادت بیمار و اجابت دعوت به مهمانی و یاری مظلوم و و فای بقسم و جواب سلام دادن، دستور میداد و درروایت دیگری افشاء سلام و جواب عطسه کننده نیز آمده است و از استعمال ظروف نقرهای و انگشتر طلا و لباس حریر و دیبا و لباس کتان مخلوط با حریرو استبرق - دیبای ضخیم و چادر و روپوش حریری زین، نهیکرد.
۲- بروایت عبدالله بن عمر پیامبرصانگشتری طلا یا نقرهای داشته است که در نگین آن محمد رسول الله کنده بودند و نگینش در طرف کف دست او قرار داشت چون پیامبرصدیدکه مردم از طلا انگشتری میسازند، آن را دور انداخت و گفت: هرگز آن را بدستم نمیکنم سپس یک انگشتری از نقره ساخت و مردم نیز چنین کردند سپس آن انگشتری را بعد از پیامبرصابوبکر و بعد از او عمر و بعد از او عثمان در دست کردند تا اینکه از دست عثمان در چاه «اریس» در نزد مسجد قباء افتاد.
۳- پیامبرصدر دست یک مردی یک انگشتری طلا دید، آن را از دست او در آورد و دور انداخت و گفت یکی از شما گل آتش دوزخ را میبیند و آنگاه آن را در دست خود قرار میدهد!!.
پس از اینکه پیامبرصرفت بدان مرد گفتند انگشتریت را بردار و از آن سود ببر گفت نخیر بخدای سوگند چیزی را که پیامبرصدور انداخته است هرگز برنمیدارم.
۴- بروایت ابوموسی اشعری پیامبرصگفت: «أحل الذهب والحریر للإناث من أمتی وحرم على ذكورها» «استعمال طلا و حریر برای زنان امت من حلال شده و برمردان حرام گردیده است».
محدثون گفتهاند این حدیث قوی نیست، چون در سند آن سعید بن ابی هند وجود دارد و او ابوموسی اشعری را ندیده و از او نشنیده است.
٥- مسلم و دیگران از علی نقل کردهاند که گفت: پیامبرصمرا از پوشیدن انگشتری طلا و لباس کتان مخلوط با حریر و از قرائت آیات قرآن در رکوع و سجود و از پوشیدن جامه قرمز زعفرانی نهیکرده است -جمهور صحابه و تابعین و فقها پوشیدن لباس قرمز را جایز دانستهاند امام احمد آن را مکروه دانسته است این بود دلایل جمهور برای تحریم استعمال انگشتری طلا برای مردان و نووی گفته است اگر بعضی از آن طلا باشد و بعضی نقره باز هم حرام است. و گروهی از علما انگشتری طلا را برای مردان مکروه به کراهت تنزیهی دانستهاند.
جماعتی از یاران پیامبرصاز جمله سعد بن ابی و قاص و طلحه بن عبیدالله و صهیب و حذیفه و جابر بن سمره و براء بن عازب انگشتری طلا داشتهاند شاید گمان کردهاند که این نهی برای کراهت تنزیهی است.
خوردن و نوشیدن در ظروف طلا و نقره برای مردان و زنان حرام است تنها ساختن زینتآلات و زیور زنان از طلا و نقره برای تجمل و زیبائی حلال است. و خوردن و نوشیدن در اینگونه ظروف را خداوند برایشان حلال نکرده است بدلیل احادیث زیر:
۱- بروایت از حذیفه آمده است که گفت از پیامبرصشنیدم که میگفت: «لا تلبسوا الحریر ولا الدیباج ولا تشربوا فی آنیة الذهب والفضة، ولا تأكلوا فی صحافها فإنها لهم فی الدنیا ولكم فی الآخرة»«لباس حریر و دیبا مپوشید و در ظروف طلا و نقره ننوشید و در کاسههای طلائی و نقرهای نخوید این ظروف در دنیا از آن کافران و در قیامت از آن شما است».
۲- بروایت ام سلمه پیامبرصگفت: «إن الذی یشرب فی آنیة الفضة إنما یجرجر فی بطنه نار جهنم»«آنکس که در ظروف نقرگین مینوشد اوآتش دوزخ را در شکم خود میریزد و موجب عذاب میشود».
ساختن ظروف از جواهر قیمتی گرانقیمتتر از طلا و نقره جایز است، چون اصل در اشیاء حلال بودن است و دلیل بر تحریم آنها و ارد نشده است.
ساختن دندان و زینتآلات بینی ازطلا بوقت نیاز جایز است. ترمذی بروایت از عرفجه بن اسعد گفت: «در جنگ «کلاب» بینی من آسیب دید، یک بینی برای خود از نقره ساختم که بوی گرفت و پیامبرصمرا امر کرد که یک بینی از طلا برای خودم بسازم».
ترمذی گوید از بیش از یک نفر از علما روایت شده است، که دندانهای خود را با طلا محکم و نگه داشتهاند. بروایت نسائی معاویه در محضر مجمعی از مهاجرین و انصار گفت: آیا میدانید که پیامبرصاز پوشیدن حریر نهی کرد؟ گفتند: بخدای شنیدیم. و گفت: آیا از پوشیدن و استعمال طلا نیز جز قطعههای کوچک چون دندان نهیکرد؟ گفتند بخدای شنیدیم.
اسلام خواسته است که طبیعت و سرشت زن از سرشت مرد ممتاز و جدا باشد، و صورت ظاهری و مظهر هر زنی نمای کامل این سرشت باشد.
همانگونه که برای مرد نیز چنین خواسته است، پس هردو را نهی کرده است از اینکه بهمدیگر تشبه نمایند و از همدیگر تقلید نمایند و این تشبه حرام است، خواه در لباس پوشیدن یا حرکات ظاهری یا غیر آن باشد. بروایت ابن عباس پیامبرص: «لعنت کرد مردانی را که در رفتار و گفتار و کرشمه و ناز ادای زنان درمیآورند و بدانان تشبه مینمایند و همچنین زنانی را که در هیات ظاهری و گفتار و کردار و احوال خود، ادای مردان را درمیآورند و بدانان تشبه مینمایند».
ابوهریره گفت: پیامبرصلعنت کرد مردی را که لباس زنان میپوشد و زنی را که لباس مردان میپوشد.
لباسی که شخصی را مشهور میکند و هر چیزی که موجب شهرت خاصی گردد حرام است بدلیل احادیث زیر:
۱- بروایت ابن عمر پیامبرصگفت: «من لبس ثوب شهرة فی الدنیا ألبسه الله ثوب مذلة یوم القیامة»«هرکس لباس شهرت دنیائی و برای تفاخر دنیایی بپوشد خداوند در قیامت لباس خواری بوی میپوشاند».
۲- باز او گفته است: «لا ینظر الله إلى من جر ثوبه خیلاء»«خداوند با نظر مرحمت بکسی نمینگرد که لباس تفاخر و تکبر و طغیان بپوشد».
۳- بروایت عمرو بن شعیب از پدرش و از جدش آمده است که پیامبرصگفت: «كل واشرب والبس وتصدق فی غیر سوف ولا مخیلة»«بخور و بیاشام و بپوش و صدقه و احسان کن و اسراف پیشه مکن و در هیچ کاری تکبر و تفاخر پیش مگیر».
۱- ابوهریره گفت: زنی پیش پیامبرصآمد و گفت: یا رسول الله من دختری دارم که عروس میشود و موی سرش در اثر بیماری حصبه ریخته است آیا میتوانم موی او را با موی خود پیوند بزنم و کلاه گیس برایش بسازم؟ پیامبرصگفت: «لعن الله الواصلة والمستوصلة والواشمة والمستوشمة»«خداوند لعنت کند زنی را که موی را پیوند میزند و موی کسی را بدیگری و صل میکند و لعنت کند زنی را که آن را میپذیرد و طالب آن است و خداوند لعنت کند زنی را که خالکوبی میکند و زنی را که خال کوبی را روی بدن خود میپذیرد و طالب آنست».
۲- بروایت عبدالله بن مسعود پیامبرصگفت: «لعن الله الواشمات والمستوشمات والنامصات والمتنمصات، والمتفلجات للحسن المغیرات خلق الله»«خداوند لعنت کرده است زنانی را که خال میگویند و خالکوبی را طالبند و زنانی را که موی صورت را با و سیلهای میکند و زنانی که طالب آنند و زنانی را که بمنظور زیبائی ترکیب طبیعی دندانهای خود را بهم میزنند و خلقت خدا را تغییر میدهند». این روایت ابن مسعود بسمع زنی از بنی اسید که قرآن میخواند رسید و نام او ام یعقوب بود. آن زن پیش عبدالله رفت و با وی سخن گفت. و عصبانی شد.
عبدالله گفت چرا لعنت نکنم زنی را که پیامبرصاو را لعنت کرده است و این مطلب در قرآن نیز هست. آن زن گفت: من تمام قرآن را که در بین این دو لوح جلد قرار دارد خواندهام و آن را نیافتهام. عبدالله گفت: اگر آن را خوانده بودی آن را یافته بودی. گفت خداوند میگوید: ﴿وَمَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْۚ﴾[الحشر: ۷]. «آنچه که پیامبرصبرای شما آورد بدان عمل کنید و از آنچه که شما را منع کرد پرهیز کنید».
۳- باز هم از او روایت شده است که گفت: از پیامبرصشنیدم که از موی کندن و دندان تنگ کردن و موی و صلت زدن و خال کوبی، نهی فرموده است مگر بجهت مداوا و بخاطر پرهیز از بیماری.
در نیل الاوطار گفته است: پیوند زدن موی حرام است چون لعنت برای چیزی که حرام نباشد نمیآید. نووی گفت ظاهر چنین است که مورد اختیار ما است. او گفت: یاران ما آن را تفصیل دادهاند و گفتهاند اگر موی خود را با موی آدمی پیوند بزند بدون خلاف حرام است، خواه موی زن یا موی مرد و خواه موی محرم و شوهرباشد یا موی غیر آنها، این عمل حرام است بجهت مفهوم عام دلایل آن و چون انتفاع بموی انسان و دیگر اجزایش حرام است، چون انسان کرامت دارد و موی و ناخن و دیگر اندامهایش دفن میگردد.
و اگر زن موی خود را با موی غیر آدمی پیوند بزند، اگر آن موی نجس باشد مانند موی مردار یا موی حیوانی کهگوشتش خوردنی نیست، و حلالگوشت نیست و هنوز زنده است، که این موی از او جدا شده است، باز حرام است، بخاطر همان حدیث. و چون چیز نجسی راحمل میکند در نماز و غیرآن و در آن عمد دارد و خواه زنان و مردان که موی پیوند میزنند ازدواج کرده باشند یا خیر.
و اما اگر موی ازغیر آدمی و طاهر و پاک باشد اگر همسر و ارباب نداشته باشد باز حرام است و اگر شوهر و سید و مولی داشته باشد سه و جه است:
اول اینکه برابر ظاهر مفهوم حدیث جایز نیست دوم اینکه جایز است و اصح آنست که با اجازه شوهر و سید و مولی جایز است و الا حرام است. ا.ه. اما پیوند موی بغیر از موی آدمی مانند حریر و پشم و پنبه و امثال آن سعید بن جبیرو احمد و لیث آن را جایز دانستهاند. قاضی عیاض گفته است دوختن تارهای رنگی حریر و غیر آن که شباهتی به موی ندارد مورد نهی نیست و ارتباط به پیوند موی ندارد و معنی پیوند موی شامل آن نمیشود بلکه برای زیبائی و آراستگی است همانطور که پیوند موی بدانگونه که گفته شد حرام است ازاله موی و کندن آن نیز از صورت برای زن حرام است مگر اینکه بر ریش و سبیلش موی روییده باشد که کندن و از اله آن حرام نیست بلکه پسندیده و مستحب است که نووی و غیر او آن را ذکر کردهاند. و تنگکردن دندانها تا پیری خود را چون جوانان جلوه دهد بر فاعل و مفعول هردو حرام است.
صاحب نیل الاوطار گفته است ظاهر آنست که این حرمت و قتی است که مقصود از آن زیبائی ساختن باشد نه معالجه دردی و علتی که در آنصورت حرام نیست و ظاهر حدیث که میگوید: «المغیرات خلق الله»آنست که تغییر هیچ اندامی از صفتی که بر آن آفریده شده است جایز نیست.
ابوجعفر طبری گفته است این حدیث بر آن دلالت میکند که جایز نیست زنان صفتی را که بر آن آفریده شدهاند با زیاد کردن یا کمکردن، آن را تغییر دهند و بدینوسیله خود را برای شوهرشان یا دیگری زیبا و آرایش دهند، همانگونه که اگر دندان زائدی داشته باشند قطع یا کندن و کشیدن جائز نیست چون تغییر صنع و خلقت خداوندی است. و همچنین اگر دندانهای بلندی داشته باشند و بخواهند اطراف آنها را ببرند و کوتاهشان کنند. قاضی عیاضگ فته است مگر اینکه این زوائد درد آور و زیان آور باشندکه در آن صورت کشیدن و قطع آنها اشکال ندارد. ا.ه. بنظر میرسدکه این مباحث چندان استحکام ندارد و تغییر در آفرینش الهی نیست و بیشتر از سختگیری فقها ناشی شده است و زیبائی اگر بمنظور فریب نباشد نباید اشکالی داشته باشد.
تصویر کشیدن و ساختن مجسمه حرام است. احادیث صحیح و صریح داریم که از ساختن مجسمهها و تصویر چیزی که روح داشته باشد نهی میکنند. خواه آن ذی روح انسان یا حیوان یا پرنده باشد:
۱- بروایت ابن عباس پیامبرصگفت: «من صور صورة فی الدنیا كلف یوم القیامة أن ینفخ فیها الروح ولیس بنافخ»«هر کس چیزی را تصویر بکشد در دنیا در قیامت او را مکلف خواهند کرد که در آن روح بدمد و بدیهی است که نمیتواند در آن روح بدمد.پس عذاب میبیند».
۲- از پیامبرصروایت شده است: «إن من أشد الناس عذابا یوم القیامة الذین یصورون هذه الصور»«براستی تصویرگران در روز قیامت سختترین عذاب را میبینند».
۳- مسلم روایت کرده است که مردی نزد ابن عباس آمد و گفت: من اینگونه تصاویر را میکشم و در آنها هنر خویش را آشکار میسازم ابن عباس گفت: به من نزدیک شو، او نزدیک شد سپسگفت نزدیکتر بیا و او نزدیکتر شد که عبدالله دست خود را روی سر او قرار داد و گفت: ترا از چیزی خبر خواهم کرد که از پیامبرصشنیدم که میگفت: «كل مصور فی النار یجعل له بكل صورة صورها نفس فتعذبه فی جهنم»«هر مصور و عکاسی و نقاشی و تصویرگری در دوزخ است بتعداد تصاویر که کشیده است نفوسی را بر وی میگمارند که او را در دوزخ عذاب میکنند». و گفت اگر ناچار از تصویرگری هستی درختان و چیزهائی که جان ندارند بکشید.
۴- از علی روایت شده است که گفت: پیامبرصهمراه جنازهای بود و گفت: کدام یک از شما بمدینه میرود که در آنجا هر بتی را که دید بشکند و هر قبری دید که برجسته بود با خاک مساوی کند و هر تصویری دید آن را آلوده کند؟ مردی گفت: من ای رسول الله. گفت: مردم مدینه ترسیدند و آن مرد رفت و برگشت و گفت: ای رسول الله در آنجا هیچ بتی برجای نگذاشتهام و همه را شکستم و همه قبرها را با خاک مساویکردم و هر صورتی را که دیدم آلودهاش کردم سپس پیامبرصگفت: هرکس از این ببعد چنین صنعتی را پیشگیرد او شریعت محمد را قبول ندارد و بدان کفر و رزیده است. احمد آن را با اسناد حسن روایت کرده است.
عروسکهای اطفال از این مستثنی است و ساختن و فروش آنها جایز است بدلیل احادیث زیر:
۱- از عایشه روایت شده است که گفت: با عروسکهای دارای تصاویر با دختران بازی میکردم و چه بسا پیش میآمد که پیامبرصنزد من میآمد درحالیکه دختران پیش من بودند که چون پیامبرصو ارد میشدند آنان بیرون میرفتند و چون پیامبرصبیرون میرفت آنان داخل میشدند.
۲- باز هم از ایشان روایت شده است که پیامبرصاز غزوه تبوک یا خیبر برمیگشت و بنزد او رفت و در حالیکه چند عروسک که دارای تصاویر دختران بودند که روی طاقچهای بودند و برروی آن پرده بود و باد آن را کنار زد و پیامبرصگفت: این چیست ای عایشه؟.
گفتم: اینان دختران من هستند. درمیان آنها تصویر اسبی دید که دوبال داشت از سنگ نازک گفت: این چیست در میان آنها؟ گفتم: اسب است. و گفت: این چیست که روی او است؟ گفتم: بالهای او است. گفت: اسب بالدار؟ عایشه گفت: مگر نشنیدهای که سلیمان اسب بالدار داشت. عایشه گفت: پیامبرصآنقدر خندید که دندانهای بزرگ او پدیدارگردید.
همانگونه که ساختن مجسمهها و تصاویر حرام است، نگهداری آنها و نهادن آنها در خانه نیز حرام است و و اجب است که آنها را شکست تا اینکه برصورت مجسمه نمانند.
۱- بروایت بخاری پیامبرصچیزی را که تصاویر صلیب داشت در خانه نمیگذاشت مگر اینکه آنها را بهم میزد و تصویر را خراب میکرد.
۲- روایت شده است که پیامبرصگفت: «إن الملائكة لا تدخل بیتا فیه تماثیل»«فرشتگان بخانهای که مجسمه داشته باشد و ارد نمیشوند». خلاصه پیکر سازی و پیکرتراشی بویژه برای اشخاصی که در نظر مردم مقدس باشند حرام است.
مقصود از تصاویری که گذشت تصاویری است که بصورت مجسمه درآمده و سایه دارند و لی تصاویری که سایه ندارند مانند نقوش روی دیوار و نقوش روی و رق آهن و شیشه و امثال آن و تصاویرروی لباس و پرده و عکسهای برقی و فتوگرافی همه آنها جایز میباشند که اینها همه در اول ممنوع بودند سپس مورد رخصت و اقع شدند.
و آنچه که دلالت بر منع آنها میکند چیزی است که حضرت عایشه ذکر کرده است که گفت: پیامبرصبر من و ارد شد و من پردهای روی مجسمههائی منقوش که روی طاقچه بودند،کشیده بودم چون پیامبرصآن را دید پارهاشکرد و رنگ چهرهاش تغییر کرد و گفت ای عایشه کسانی که تصاویر شبیه به مخلوق خدا میکشند در روز قیامت نزد خدا سختترین عذاب خواهند داشت.
عایشه گفت: آن را پارهکردیم و از آن یک بالش یا دو بالش ساختیم. و آنچه که بر رخصت و جواز دلالت میکند روایت یسر بن سعید از زید بن خالد از ابی طلحه و عایشه میباشد:
۱- ابوطلحه از پیامبرصروایت کرده است که گفت: «إن الملائكة لا تدخل بیتا فیه الصور»«فرشتگان بخانهای که تصویر در آن باشد و ارد نمیشوند».
یسر گفت بعد از آن زید کسالت داشت و ما بعیادت او رفتیم و دیدیم که بر در او پرده نازکی بود که در آن تصاویری وجود داشت. من به عبیدالله که او پسر زن پیامبرصمیمونه بود گفتم مگر درباره تصاویر آن حدیث را برایمان نقل نکردی روز اول؟ عبیدالله گفت: مگر نشنیدی که گفت مگر تصاویری که روی پارچه نوشته و رسم شده باشد.
۲- از عایشه روایت شده که گفت: ما پرده نازکی داشتیم که تصویر پرندهای در آن
وجود داشت و هرکس و ارد میشد این تصویر درجلوی او قرار داشت و پیش روی او بود. پیامبرصگفت: «حولی هذا، فإنی كلما دخلت قرأیته ذكرت الدنیا» «آن را تغییر ده چون من هر و قت داخل میشوم و آن را میبینم بیاد دنیا میافتم».
این حدیث دلیل بر آنست که حرام نیست چون اگر سرانجام حرام میبود، دستور پاره کردن و برداشتن آن را میداد و بمجرد تغییر جهت دادن آن اکتفا نمیکرد سپس پیامبرصگفت: علت تغییر جهت دادن آن یادآوری دنیا است و طحاوی از پیشوایان حنفی نیز این را تایید کرده و گفته است: «شارع در نخست از همه تصاویر حتی آنها که بصورت نوشته بودند نهی میکرد چون مردم تازه مسلمان بودند و هنوز عبادت تصاویر را بخاطر داشتند، پس بکلی از همه آنها نهی میکرد، سپس بعد از اینکه این نهی ثابت شد و جا افتاد تصاویری را که بصورت رقم و ترسیم بود، مباح کرد، چون ضرورت داشت و کسب آن را هم مباح کرد، چون دیگر خوف آن نمیرود، که جاهلان تصاویر کسبی را تعظیم کنند.
و برای تصاویر غیر کسبی و غیرحرفهای نهی بحال خود ماند ا. ه. ابن حزم گفت: برای کودکان عروسکهای تصاویری جایز است و برای غیر آنها حلال نیست. تصویر حرام است مگر تصاویر عروسکها یا رسم شده روی لباس که بصورت نوشته است سپس بحدیث زید بن خالد منقول از ابوطلحه انصاری اشاره کرده است.
مسابقه که از و رزشهای پسندیده است و مشروع گاهی مستحب یا مباح است بستگی به نیت و قصد از آن دارد.
مسابقه با دو بین اشخاص برگزار میشود، همانگونه که در تیراندازی و اسلحه و اسب سواری و قاطر سواری و خر سواری برگزار میشود، درباره مسابقه دو اشخاص ثابت شده که حضرت عایشه گفت: با پیامبرصمسابقه دو کردیم که از او پیشی گرفتم و چون چاق شدم او از من پیشی گرفت، گفتم این یکی بدان یکی. درباره مسابقه تیراندازی و انواع اسلحهها و نیزه پرانی و غیر آن خداوند میگوید: ﴿وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن قُوَّةٖ وَمِن رِّبَاطِ ٱلۡخَیۡلِ﴾[الأنفال: ۶۰]. «برای مبارزه با دشمن هر نیروئی که میتوانید مهیا کنید و از جمله اسبان نیکوی کار آزموده و تعلیم دیده...».
۱- از عقبه بن عامر روایت شده که گفت: از پیامبرصشنیدم که برمنبر این آیه را میخواند: ﴿وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن قُوَّةٖ﴾[الأنفال: ۶۰]. «ألا إن القوة الرمی. ألا إن القوة الرمی»«هر قوهای را که میتوانید برای مقابله با دشمنان آمادهکنید. هان مراد از قوت تیراندازی است هان مراد از قوت تیراندازی است هان مراد از قوت تیراندازی است».
۲- پیامبرصمیگوید: «علیكم بالرمی فإنه من خیر لهوكم»«بر شما باد که تیراندازی کنید و یاد بگیرید که بهترین بازی و سرگرمی شما است».
۳- و میفرماید: «كل لعب حرام إلا ثلاثة: ملاعبة الرجل أهله، ورمیه عن قوسه، وتأدیبه فرسه»«هر نوع بازی حرام است مگر سه نوع بازی: بازی مرد با زنش و تیراندازی با کمان و تربیت و تمرین با اسب و رام کردن آن». و در تیراندازی حرام است که جانداری نشانه قرارداده شود. عبدالله بن عمر جماعتی را دیدکه مرغی را هدف و نشانه کرده بودند گفت: پیامبرصلعنت کرد کسی را که جانداری را هدف و نشانه تیراندازی قرار دهد. و مسابقه بین حیوانات و با آنها در احادیث آمده است:
۱- بروایت ابوهریره پیامبرصگفت: «لا سبق إلا فی خف أو نصل أو حافر»«مسابقه تنها در شتر سواری و تیراندازی و اسب سواری میباشد».
۲- ابن عمر گفت: پیامبرصبا اسبان تربیت شده و مهیا شده برای مسابقه در «حفیاء» بیرون مدینه مسابقه برگزارکرد و مسافت مسابقه «ثنیه الوداع» بود و بین اسبان تربیت نشده و عادی نیز مسابقه برقرار کرد، که مسافت از «ثنیه الوداع» بود تا «مسجد بنی زریق» و خود ابن عمر جزو مسابقهکنندگان بود».
این روایت متفق علیه است. بخاری بقول سفیان افزوده است که مسافت «حفیاء» تا ثنیه الوداع پنج میل یا شش میل است و از ثنیه الوداع تا مسجد بنیزریق یک میل است.
مسابقه بدون گرو و رهن و و جه المسابقه باجماع علما جایزاست اما مسابقه با رهن و گرو و تعیین و جه المسابقه در صورتهای زیر جایز است:
۱- گرفتن مال در مسابقه اگر از طرف حاکم یا غیر او باشد جایزاست مانند اینکه بمسابقه کنندگان بگویند هرکس سبقت گرفت و پیشی گرفت و جلوافتاد آنقدر مال داشته باشد.
۲- یا اینکه یکی از مسابقه کنندگان مالی را بگذارد و بگوید اگر از من پیشیگرفتی آن مال از تو باشد و اگر از تو سبقت گرفتم تو چیزی برمن نداری و من نیز چیزی از تو نمیخواهم.
۳- مال و جه المسابقه از طرف دو نفر مسابقهکننده یا چند نفر مسابقه کننده تعیین میشود و آنان با کسی مسابقه میگذارندکه اگر آن نفر سبقت گرفت از آن دو نفر یا آن جماعت، آن مال تعیین شده از آن او است و اگر از آنان سبقت نگرفت بلکه از او سبقت گرفتند، چیزی از او نمیگیرند و غرامتی نمیدهد.
از انس سوال شد آیا شما در زمان پیامبرصشرط بندی و گرو و مسابقه میگذاشتی یا خیر؟ آیا پیامبرصشرط بندی میکرد؟.
گفت آری. بخدای سوگند پیامبرصبراسبی شرط بست که آن را «سبحه» مینامیدند که از مردم سبقت جست و خوشحال شد و اظهار تعجب نمود.
شرط بندی و گرو گذاشتن و مسابقه جایز نیست اگر بدینشکل باشد که هرکس سبقت گرفت و برنده شد، و جه المسابقه را بگیرد و اگر از او سبقت گرفتند و باخت چیزی و غرامتی از او بگیرند، آن اندازه که رفیقش تعیین کرده بود، که بوی بدهد، چون این نوع مراهنه و مسابقه قماری است که حرام میباشد.
پیامبرصگفت: «الخیل ثلاثة: فرس للرحمن وفرس للإنسان وفرس للشیطان. فأما فرس الرحمن فالذی یرتبط فی سبیل الله فعلفه وروثه وبوله، (وذكر...) ما شاء الله وأما فرس الشیطان: فالذی یقامر أو یراهن علیه .وأما فرس الإنسان: فالذی یرتبطه الانسان یلتمس بطنها فهی ستر من الفقر»«اسبها سه نوعند یکی از آن خدا است که برای جهاد درراه خدا مورد استفاده قرار میگیرد و همه اعمال و کردارش برای صاحبش ثواب و خیر دارد و یکی اسبی است که برای شیطان است که بر آن قمار و مراهنه و شرط بندی صورت میگیرد و یکی اسبی است که از آن انسان است که انسان آن را ،بخاطر زاییدن نگه میدارد و پوششی است از فقر و تنگ دستی».
صاحبان سنن از عمران بن حصین از پیامبرصروایت کردهاند که گفت: «لا جلب ولا جنب فی الرهان»«در مسابقه و شرط بندی اسب دوانی نباید جلب و جنب باشد». جلب آنست که کسی را درپی اسب قرا ردهد تا آن را برسرعت سیر تشویق کند و برانگیزد و جنب آنست که اسب یدکی و جنیبت همراه داشته باشد که اگر اولی خسته شد سوار آن شود. ابن اویس گفته است: جلب آنست که در پیرامون اسب کسی را بر جای بگذارد در میدان تا سبقت را برایش احراز کند.
و جنب: آنست که اسبی در کنار اسب باشد که اسب سوار به و سیله آن خودش را نگه دارد تا مسابقه را ببرد و بهدف برسد.
ابوعبید گفت: جنب آنست که سواراسب برهنهای را به صورت جنیبت با خود داشته باشد که کسی بر آن سوار نیست همینکه به هدف و پایان میدان نزدیک شد بر آن اسب برهنه بجهد چون آن کمتر خسته است و در نتیجه مسابقه را ببرد.
اذیت و آزار حیوان حرام است و همچنین حرام است که بیش از توانش بر آن حمل نمود و بار کرد، اگر کسی بیش از اندازه طاقت حیوان، بر آن بار نهاد و نمیتوانست آن را ببرد، حاکم حق دارد او را از آنکار منع کند. اگر حیوان دوشیدنی و شیرده باشد و بچه داشت، نباید از آن شیر دوشید مگر بقدری که ببچهاش ضرر نرساند، چون قاعده «لا ضرر ولا ضرار فی الإسلام»«ضرر دیدن و ضرر رساندن در اسلام جایز نیست». شامل حیوان و انسان هردو میشود.
داغ کردن در همه اندامهای حیوان جایز است، مگر در چهره و صورتش، چون پیامبرصخری را دید که چهرهاش را داغ کرده بودند گفت:
«أما بلغكم أنی لعنت من وسم البهیمة فی وجهها أو ضربها فی وجهها»«آیا خبرندارید و بشما نرسیده است که لعنت کردهام، کسی را که صورت و چهره چهار پایان و حیوانات را داغ کند یا مورد ضرب قرارشان دهد؟». از جابر روایت شده که گفت: «پیامبرصنهیکرد از اینکه برچهره و صورت حیوان زد یا بر آن داغ نهاد». علما از این نهی پیامبرصاستنباط کردهاند که زدن صورت و چهره و داغ نهادن بر آن حرام است، خواه انسان باشد یا حیوان، چون چهره را خداوند گرامی ساخته و مجمع محاسن و نیکی قرار داده است. و اما داغ نهادن بر غیر صورت حیوان جایز بلکه مستحب است، چون گاهی برای تشخیص آن از دیگر حیوانات، مورد نیاز است. چون پیامبرصشتران صدقه و زکات را با داغ کردن مشخص میکرد. مسلم آن را روایت کرده است. ابوحنیفه داغ کردن حیوان و جاندار را مکروه میداند، چون آن را تعذیب و مثله میداند. و حال آنکه پیامبرصاز هر دوی آنها نهی کرده است. سخن ابوحنیفه را رد کردهاند باینکه این عام تخصیص یافته است و فعل پیامبرصسخن عام او را تخصیص داده است یعنی تعذیب و مثله در همه احوال حرام است، مگر در حالت داغ نهادن حیوان که آن جایز است اما درباره اخته کردن چهارپایان، جماعتی از اهل علم آن را جایز دانستهاند اگر بقصد منفعت، از قبیل چاق شدن و غیرآن باشد. عروه بن الزبیر قاطری داشت آن را اختهکرد. و عمر بن عبدالعزیز نیز اخته کردن اسب را جایز دانسته است و امام مالک نیز اخته کردن گوسفندان نر را جایز دانسته است.
این عمل درباره انسان جایز نیست چون مثله و تغییر سرشت الهی و قطع نسل است و چه بسا به هلاکت شخص منجر گردد.
پیامبرصاز تحریک چهارپایان برعلیه یکدیگر و جنگ دادن آنها با هم نهیکرد. از ابن عباس روایت شده که پیامبرصاز تحریک و جنگ دادن حیوانات بر علیه همدیگر نهی فرمود. همانگونه که نهیکرده بود از هدف و نشانه تیر ساختن آنها.
۱- انس بن مالک بخانه حکم بن ایوب و ارد شد و دریافت که گروهی مرغی را نشانه و هدف تیر خود ساخته و بسوی آن تیر میانداختند بدانان گفت:
«پیامبرصنهیکرده است از این که حیوانات و جانداران زجرکش شوند یعنی آنها را حبس کنند و بسوی آنها تیراندازی کنند تا اینکه میمیرند».
۲- جابر گفت: پیامبرصنهی کرد از کشتن جانداران بصورت زجر کش.
۳- ابن عباس گفت: پیامبرصگفت: «لا تتخذوا شیئا فیه الروح غرضا»«هرگز جانداری را هدف و نشانه تیر قرار ندهید». چون این عمل عذاب و شکنجه حیوان و تلف کردن و اضاعه مال و از بین بردن ذبح شرعی است و اگر حلال گوشت نباشد. منفعت آن از بین میرود.
۱-
جمهور علما بازی تخته نرد را حرام میدانند و بر حرمت آن چنین استدلال کردهاند:
۱- بریده از رسول الله روایت کرده است که گفت: «من لعب بالنردشیر فكأنما صبغ یده فی لحم خنزیر ودمه»«هرکس با تخته نرد بازی کند مثل این است که دست خود را باگوشت و خون خوک آلودهکرده است».
۲- بروایت ابوموسی پیامبرصگفت: «من لعب بالنرد فقد عصى الله ورسوله»«هرکس با تخته نرد بازی کند براستی نافرمانی خدا و پیامبرصرا مرتکب شده است». سعید بن جبیر هرگاه از کنار تخته باز آن میگذشت بر آنان سلام نمیکرد. شوکانی گفت:
روایت شده است که ابن مغفل و ابن المسیب بازی با تخته نرد را جایز دانستهاند اگر قمار نباشد و برد و باختی در بین نباشد.
چنان پیدا است که معنی حدیث را بربازی برد و باخت و قمار با تخته نرد حمل کردهاند.
در احادیث، حرمت بازی شطرنج نیز و ارد شده است، لیکن این احادیث هیچ کدام پایه محکمی ندارند و ثابت نشدهاند. ابن حجر عسقلانی گفت: درباره حرمت بازی شطرنج حدیث صحیحی و حسنی ثابت نشده است. لذا فقیهان درباره حکم آن اختلاف دارند، که بعضی آن را حرام و بعضی آن را مباح میدانند. از جمله کسانی که آن را حرام میدانند ابوحنیفه و مالک و احمد هستند.
شافعی و بعضی از تابعین آن را مکروه میدانند نه حرام چون جماعتی از اصحاب و تعداد کثیری از تابعین شطرنج را بازی کردهاند. ابن قدامه در «المغنی» گفته است:
اما شطرنج در حرمت چون تخته نرد است و لی حرمت نرد موکد تر است چون نص حدیث درباره آنست و لی شطرنج نیز قیاس بر آن میشود و درست مثل آنست. و از ابوهریره و سعید بن المسیب و سعید بن جبیر مباح بودن آن روایت شده است. و احتجاج کردهاند باینکه اصل مباح بودن آنست و درباره حرام بودن آن نصی نیامده و چیزی که در معنی نص باشد هم و ارد نشده است. پس بحال مباح بودن خود باقی مانده است. ا. ه.
کسانی که آن را مباح میدانند برای مباح بودن آن شرایط زیر را لازم میدانند:
۱- نباید انسان را از انجام یکی از و اجبات دینی مشغول و غافل کند.
۲- نباید قمار با آن آمیخته باشد.
۳- نباید در خلال بازی چیزی که مخالف با شرع الهی است روی دهد.
۱-
کلمه و قف در لغت بمعنی حبس است و در شرع حبس سرمایه و اصل چیزی است که خود آن محفوظ باشد و محصول و ثمره آن در راه خدا بمصرف برسد.
وقف گاهی بر فرزندان و نوهها و اقارب و خویشاوندان و بعد از آنها فقیران میباشد که آن را و قف خانوادگی و ذریتی و و قف خاص مینامند. و گاهی و قف. برای انواع خیرات است و مستقیماً برای خیرات و قف میشود که آن را و قف خیری یا و قف عام میگویند.
خداوند و قف را یک عمل شرعی دانسته و مردم را بدان خوانده و آن را و سیله تقرب بخود قرار داده است و برای آن مزد و ثواب قایل شده است.
مردمان جاهلی از و قف اطلاع نداشتند و آن را نمیشناختند و پیامبرصخود آن را استنباط کرده و مردم را بوقف در راه خدا خوانده و مردم را بدان تشویق کرده است، تا و سیلهای باشد برای دستگیری و احسان و نیکی نسبت به فقیران و بینوایان و مهر و شفقتی باشد نسبت به نیازمندان.
بروایت ابوهریره پیامبرصگفت: «إذا مات الإنسان انقطع عمله إلا من ثلاثة أشیاء: صدقة جاریة أو علم ینتفع به أو ولد صالح یدعو له»«هرگاه کسی مرد رابطه او با عملش قطع میگردد و اعمال او پایان میپذیرد مگر سه عمل وی که پس از مرگ نیز همچنان ادامه دارد و ثوابش به وی میرسد: صدقه جاریه عملی که همواره سود و خیرآن جاری است -مانند مسجد و راه و چاه آب و مدرسه و موسسه خیریه و اعمالی از این قبیل که و قف میشود- و علم و دانشی که مردم از آن سود میبرند که ثواب آن همیشه ادامه دارد. و فرزند شایسته و صالحی که همواره او را بیاد دارد و با دعای خیر و اعمال خیر از او یاد میکند».
بدیهی است مقصود از صدقه جاری مالی است که و قف میگردد که همواره چون اصل آن محفوظ است، ثواب و پاداش آن ادامه دارد، و بصاحبش میرسد. مراد از این حدیث اینست که ثواب اعمال میت قطع میگردد و دیگر پس از مرگ وی تجدید نمیشود، مگر این سه چیز که از عمل و کسب وی است و بعد از او نیز ادامه دارد و پاداش آنها به وی میرسد.
بروایت ابن ماجه پیامبرصگفت:
«إن مما یلحق المؤمن من عمله وحسناته بعد موته: علما نشره أو ولدا صالحا تركه أو مصحفا ورثه أو مسجدا بناه أو بیتا لابن السبیل بناه أو نهرا أجراه أو صدقة أخرجها من ماله فی صحته وحیاته تلحقه من بعد موته»«از جمله اعمال خیری که پس از مرگ انسان همچنان ادامه دارد و ثوابش بوی میرسد و قطع نمیشود اعمال زیر است: دانشی که او سبب انتشارش شده است، با فرزند شایسته و صالحی که از خود بجای میگذارد یا قرآنی که از خود بارث مینهد یا مسجدی که ساخته است یا خانهای و کاروانسرائی که برای راهگذران ساخته است یا جوی آبی یا چاه آبی که اجراکرده و احداث نموده است یا صدقه جاریه و و قفی که در حال صحت و حیات خود و قف کرده و بعد از مرگش نیز ثوابش همچنان بوی میرسد». و از خصال و اعمال دیگری نیز سخن رفته است که مجموعاً ده تا هستند که شاعری آنها را چنین ذکر کرده است:
إذا مات ابن آدم لیس یجری علیه من فعال غیر عشر
علوم بثها ودعاء نجل وغرس النخل والصدقات تجری
وراثة مصحف ورباط ثغر وحفر البئر أو إجراء نهر
وبیت للغریب بناه یأوی إلیه أو بناء محل ذكر
«هرگاه فرزند آدم مرد افعال او گسسته میشود و ثوابش قطع میگردد و دیگر ادامه ندارد مگرده عمل وی که همچنان پس ازاو نیز ادامه دارند:
دانشهائی که او نشر و گسترش داده و دعای خیر فرزند صالح و کاشتن درخت خرما و درختان مثمر و موقوفاتی که ایجاد میکند و قرآنی که بارث میگذارد و ماندن در مرز کفر جهت جهاد با دشمنان اسلام و کندن و ایجاد چاه آب یا روان ساختن جوی و نهر آب و مسافرخانهای برای غریبان یا کاروانسرائی که غریبان را پناه میدهد یا بنائی که محل ذکر است و نام وی را جاودان میسازد».
پیامبرصو یارانش مساجدی و زمینهائی و چاههائی و باغهائی و نخلستانهائی و اسبان سواری را و قف کردهاند و تا بامروز نیز این عمل خدا پسندانه و قف ادامه دارد و اینک چند نمونه موقوفات زمان پیامبرصذکر میگردد:
۱- بروایت انس چون پیامبرصبه مدینه طیبه و ارد شد دستور داد که مسجدی ساخته شود و گفت: «یا بنی النجار! تأمنونی بحائطكم هذا؟ فقالوا: والله لا نطلب ثمنه إلا إلى الله تعالى». «ای بنیالنجار آیا حاضرید بهای باغ را از من بگیرید که در آن مسجد بسازم آنان گفتند: بخدای سوگند بهای آن را از شما نمیخواهیم و بهای آن را از خداوند میطلبیم». پیامبرصآن را گرفت و در آن مسجد احداث کرد.
۲- بروایت عثمان بن عفان پیامبرصگفت: «من حفر بئر رومة فله الجنة». «هرکس چاه «رومه» را حفر کند پاداش او بهشت است».
عثمان گوید: من آن را حفر کردم و و قف نمودم.
و در روایت بغوی آمده است که این چاه از آن یک مرد غفاری بود و یک مرد غفاری چشمهای بنام «رومه» داشت که هر مشک آب آن را ببهای «یک مد» قوت میفروخت پیامبرصبوی گفت: آیا حاضر هستی آن را در برابر یک چشمه بهشتی بمن بفروشی؟ یعنی آن را و قف کنی و خدای در بهشت پاداش آن را بشما بدهد؟ او گفت یا رسول الله برای خود و خانوادهام غیر از آن چیزی ندارم. این سخن بسمع عثمان بن عفان رسید که آن را از آن مرد با مبلغ سی و پنج هزار درهم خریداریکرد، سپس پیش پیامبرصرفت گفت: یا رسول الله آیا حاضرهستی که این چشمه را بهمان بهایی که از آن مرد میخریدی از من بخری؟ پیامبرصگفت: آری. عثمان گفت: من این چشمه را و قف مسلمانان کردم.
۳- سعد بن عباده گفت یا رسول الله «ام سعد» مرده است کدام صدقه و احسانی بهتر است و پاداشش بیشتر است که برای او بجای آورم؟.
فرمود: آب. لذا سعد چاهی کند و آن را باحسان ام سعد و قف کرد.
۴- انس گوید ابوطلحه ثروتمندترین مرد انصاری در مدینه بود و بهترین مالی که دوست داشت نخلستان «بیرحاء» بود درکنار «مسجد النبی» که در جهت جلو مسجد قرار داشت که پیامبرصبدان نخلستان میرفت و از آب گوارای آن مینوشید، چون این آیه نازل شد: ﴿لَن تَنَالُواْ ٱلۡبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَۚ﴾[آل عمران: ۹۲]. «هرگز باعمال خیر و احسان دست نمییابید مگر اینکه بعضی از آنچه که دوست دارید در راه خدا هزینه کنید».ابوطلحه چون این آیه را شنید بخدمت پیامبرصرفت و گفت خداوند که چنین میفرماید، بدان یا رسول الله دوست داشتنیترین مال نزد من نخلستان «بیرحاء» است، اینک آن را بخداوند بخشیدم ثواب و پاداش آن را اندوخته نزد خداوند میخواهم یا رسول الله درآن هرگونه که میخواهی تصرف کن. پیامبر گفت: آفرین و احسن. اینست مال سودآور و معامله نیکو اینست معامله و مال سودآور من این سخن ترا شنیدم و پذیرفتم و رای من اینست که آن را میان خویشاوندانت تقسیم کنی این بود که ابوطلحه آن را و قف خویشاوندان خود کرد و در آمد آن را بین آنان تقسیمکرد یعنی و قف خاص. و این دلیل و قف خاص است .
۵- بروایت ابن عمر آمده است که عمر خطاب صاحب زمینی شد در خیبر و بوی سهمی اززمین آنجا رسید و بحضور پیامبرصرفت و درباره آن زمین با ایشان مشورت کرد و گفت: یا رسول الله من زمینی در خیبر نصیبم شده است که هرگز مال نفیستر از آن نداشتهام، درباره آن بمن چه دستوری میدهی؟ رسول الله گفت: «إن شئت حبست أصلها وتصدقت بها»«اگر میخواهی اصل آن را برای خود نگه دار و سود و حاصل و بهره آن را صدقه و و قف کن یعنی و قف عام». که عمرآن را و قف کرد که فروخته نشود و بخشیده نشود و بارث نرود و محصول آن برفقیران و خویشاوندان و برای آزادی بندگان و مخارج رهگذران درمانده و مهمانان و قف باشد و کسی که بدان میرسد و آن را سرپرستی میکند بر وی گناه نیست که برابر عرف و عادت و بنیکی از آن بخورد و بدیگران هم بدهد، که بخورند بدون آنکه آن را ملک شخصی خود سازد.
ترمذی گفت: عمل اهل علم از یاران پیامبرصو دیگران براین حدیث است و در میان متقدمان مخالفی برای آن سراغ نداریم و این نخستین و قف است در اسلام.
۶- بروایت احمد و بخاری از ابوهریره پیامبرصگفت: «من احتبس فرسا فی سبیل الله إیمانا واحتسابا فإن شبعه وروثه وبوله فی میزانه یوم القیامة حسنات»«هرکس اسبی را و قف کند برای جهاد در راه خدا از روی ایمان و بطلب رضای خدا براستی تمام اعمال این اسب برای صاحبش ثواب دارد حتی علف خوردن و سرگین و ادرار کردنش نیز».
۷- در حدیث خالد بن الولید آمده که پیامبرصگفت: «أما خالد فقد احتبس أدراعه وأعتاده فی سبیل الله»«اما خالد جوشنها و زرههای خود و و سایل و تجهیزات جنگی خویش را اعم از اسب و سلاح و ابزار حربی در راه خدا و قف کرده است».
وقف عملی است درست و با یکی از دو چیز زیر منعقد میشود:
۱- فعل و کرداری که دال بر و قف باشد - امام شافعی میگوید تنها فعل کافی نیست بلکه قول نیز لازم است- مانند اینکه مسجدی را بسازد و در آن اذان نماز را بگوید و نیازی نیست که حاکم بوقف بودن آن حکم کند.
۲- قول بوقف که آن هم تقسیم میشود به «صالح» و «کنایه» قول صریح مثل اینکه و اقف و و قف کننده بگوید: وقفت= و قف کردم» و «حبست= مال خود را حبس کردم در راه خدا» و «سبلت= درراه خدا قرارش دادم» و ابدت= تا آن را و قف کردم.
و قول کنائی مانند اینکه بگوید: «تصدقت= آن را صدقه کردم به نیت و قف» اما و قف تعلیقی بمرگ مثل اینکه بگوید: «خانهام یا اسبم یا... بعد از مرگم و قف است» اینهم جایز است، بر حسب ظاهر مذهب امام احمد، خرقی و غیر او آن را ذکر کردهاند. چون اینها جزو و صایا میباشند. پس تعلیق بعد از مرگ نیز جابزاست چون وصیت میباشد.
هرگاه و اقف کاری را انجام داد که بر و قف دلالت میکرد یا عملا صیغه و قف را بر زبان راند، و قف لزومیت پیدا میکند، مشروط بر آنکه و اقف از جمله کسانی باشد که تصرفش در مال خود صحیح باشد یعنی دارای اهلیت کامل از قبیل داشتن عقل و بلوغ و حریت و اختیار باشد و انعقاد آن نیازی بقبول کردن موقوف علیه ندارد. هرگاه و قف لزومیت پیدا کرد، فروش و هبه و بخشیدن آن و هرنوع تصرفی که زایل کننده و قفیت آن باشد، جایز نیست. و هرگاه و اقف مرد از او به ارث برده نمیشود، چون مقتضای و قف اینست و بدلیل قول رسول الله در حدیث عمر خطاب که گذشت: «لا یباع ولا یوهب ولا یورث».
ابوحنیفه میگوید بیع و فروش و قف جایز است. ابویوسف از یاران امام. ابوحنیفه گفت: اگر این حدیث به امام میرسید بدان قول میکرد و میپذیرفت، راجح مذهب شافعیه اینست که ملکیت موقوفه بخداوند منتقل میشود، دیگر ملک و اقف و موقوف علیه نیست.
مالک و احمد گفتهاند ملکیت به موقوف علیه منتقل میشود بنابراین باید آن را مراعات کرد و درباره آن داوری کرد.
وقف آب و ملک و باغ و زمین و اموال منقول و مصاحف و کتابها و اسلحه و حیوانات و هرچیزی که فروختن آن جایز باشد و هر چیزی که بتوان با باقی ماندن اصل آن، از آن سود برد، صحیح است و و قف چیزهایی که با بهرهگرفتن از آنها، تلف شوند مانند پول و نقود و شمع و خوردنیها و نوشیدنیها و چیزهایی که بزودی فساد و تباهی بدانها راه مییابد، مانند بوییدنیها و گلها و چیزهایی که فروختن آنها جایزنیست مانند مرهون و سگ و خوک و درندگان چهارپا که برای شکار صلاحیت ندارند و پرندگان گوشتخواری که برای شکار صلاحیت ندارند، و قف همه اینها صحیح نیست.
وقف صحیح نیست مگر این که برکسی که معروف و معلوم باشد مانند فرزندان و اقف و خویشاوندانش یا شخص معینی یا برامور خیریه و احسان و نیکی مانند ساختن مساجد و پلها و کتب فقهی و علم و دانش و قرآن و ... پس هرگاه برغیر معین و قف کرد مانند مردی یا زنی یا بر امور خیریه نبود بلکه بر معصیت بود مانند و قف برکلیساها و دیرها و کنشتها، آن و قف صحیح نیست. (بنظر میرسد که و قف مسلمان برکلیسا و دیر و کنشت درست نباشد نه غیر مسلمان).
هرکس مالی را براولادش و قف کرد، اولاد آنان را نیز تا هر زمان که نسلشان ادامه داشته باشد، دربر میگیرد و شامل آنان نیز میشود و همچنین فرزندان دختران را بروایت ابوموسی اشعری پیامبرصگفت: «ابن أخت القوم منهم» «فرزند خواهر قوم جزو آن قوم است».
وقف بر اهل ذمه مانند مسیحیان جایز است همانگونه که صدقه دادن بدانان هم جایز است، صفیه دخت حیی یهودی زن پیامبرصچیزی را بر برادر یهودی خود و قف کرد.
وقف مشاع و همگانی جایز است زیرا عمرخطاب یکصد سهم خیبر را که تقسیم نشده بود و قف کرد. آن را در «البحر» از هادی و قاسم و ناصر و شافعی و ابویوسف و مالک نقل کرده است.
برخی از علما و قف مشاع را صحیح نمیدانند، چون شرط و قف معین بودن و تعیین کردن آن است، محمد بن الحسن از یاران ابوحنیفه، این رای دارد.
برخی ازعلما و قف برنفس را صحیح میدانند، بدین استدلال کردهاند که مردی به پیامبرصگفت من دیناری دارم، پیامبرصگفت: «تصدق به على نفسك»«آن را بر نفس خویش صدقه کن». چون مقصود از و قف تقرب بخداوند است و خرج و هزینه بر نفس نیز تقرب بخداوند است و این قول ابوحنیفه و ابن ابی لیلی و ابویوسف و ارجح مذهب احمد و ابن شعبان از مالکیه و ابن سریج از شافعیه و ابن شبرمه و ابن الصباغ و عترت و اهل بیت میباشند.
بلکه بعضی از اهل بیت و قف کردن محجور علیه به سفه را بر نفس خویش سپس بر اولادش را نیز جایزدانستهاند چون حجر بخاطر محافظت بر اموال او است پس و قف کردن او بدینطرق، بهترین محافظت را برای آن تامین کرده است.
برخی از علما و قف برنفس را منع کردهاند، چون و قف بر نفس به ملکیت او در آوردن است و صحیح نیست که شخصی خود، چیزی را از خود، به ملکیت خود درآورد همانگونه که نمیتواند به خود بفروشد، یا بخود هبه کند چون پیامبرصگفت: «سبل الثمرة»تسبیل ثمره و در راه خدا قرار دادن آن، به ملکیت در آوردن آنست برای غیر. رای و مذهب امام شافعی و جمهور مالکیه و حنابله و محمد و ناصر بر این است.
هرگاه و اقف بصورت مطلق و قف کرد و مورد مصرف برای آن معین نکرد مثل اینکه بگوید: این خانه و قف است. امام مالک آن را صحیح میداند و راجح مذهب شافعیه آنست که و قف بدون بیان مورد مصرف آن صحیح نیست.
هرگاه کسی در بیماری مرگش چیزی را بربیگانه و قف کرد، مانند وصیت از یک سوم دارائیش اعتبار میگردد، و نیازی برضایت و ارثان ندارد، مگراینکه از یک سوم دارائیش، بیشتر باشد که نسبت بدان زائد بر ثلث صحیح نیست، مگر با اجازه و ارثان.
اما و قف بر بعضی از و ارثان در بیماری مرگ: مذهب شافعی و یکی از دو روایت از احمد آن را جایز نمیدانند و غیر شافعی و احمد در روایت دیگرش و قف یک سوم را بر و رثه در بیماری مرگ بمانند و قف بر بیگانه جایز میدانند، و قتیکه به امام احمد گفته شد: مگر نمیگوئی که وصیت برای و ارث نیست؟ گفت: آری. و قف غیر از وصیت است، چون موقوفه فروخته نمیشود و هبه نمیشود و بارث برده نمیشود و ملک و رثه نمیگردد، بلکه از بهره آن منتفع میشوند.
وقف قربتی است که بمنظور تقرب بخداوند صورت میگیرد، پس هرگاه و اقف شرطی را شرط کند که قربت و تقرب بخدا نباشد، همانگونه که شرط کند که جزبه اغنیاء و ثروتمندان داده نشود، علماء در صحت این صورت و قف اختلاف دارند. برخی میگویند چون معصیت نیست، جایز است و برخی میگویند صحیح نیست چون این شرط باطل است چون نه برای دین و نه برای دنیا و اقف نفعی ندارد و ابن تیمیه این را ترجیح داده و گفته است: این نوع و قف اسراف و تبذیری است، که از آن منع میشود و بعلاوه خداوند نمیپسندد که در بین ثروتمندان اموال دست بدست گردد و در دست آنان انباشته شود:
﴿كَیۡ لَا یَكُونَ دُولَةَۢ بَیۡنَ ٱلۡأَغۡنِیَآءِ مِنكُمۡۚ﴾[الحشر: ۷]. «و این بدینجهت است که اموال در دست اغنیای شما جمع نشود و دست به دست نگردد».پس هرکس در و قف خویش یا وصیت خویش، شرط کرد که مال در دست ثروتمندان و بینیاز آن جمع شود، و دست بدستگردد، او شرطی را شرط قرار داده است که مخالف باکتاب خدا است و آن باطل است، اگر چه یکصد شرط هم باشد «کتاب خدا سزاوارتر به پیروی است و شرط الله محکمترین شرط است». و از این قبیل است هرگاه و اقف یا وصیت کننده، اعمالی را شرط کنند که نه بصورت و اجب و نه بصورت مستحب، در شریعت نباشد، شروط باطلی است و مخالف باکتاب خداوند است چون ملزم ساختن انسان بچیزی که و اجب و مستحب نباشد، بدون منفعت سفاهت و تبذیر و باد دستی است، که از آن منع شده است. ا.ه.
متولی امور و قف و سرپرست آن میتواند از آن بخورد، چون در حدیث ابن عمر آمده بود که «لا جناح على من ولیها أن یأكل منها بالمعروف»و مراد به معروف مقداری است که برابر عرف و عادت معمولی باشد. قرطبی گفته است: «عادت بر این است که عامل و متولی از محصول و بهره موقوفه میخورد، حتی اگر و اقف شرط کندکه عامل و متولی نباید از آن بخورد، این شرط او قبیح شمرده میشود».
آنچه که از درآمد موقوفه اضافه میآید، بمصرف چیزی مانند موقوفه میرسد ابن تیمیه گفت: آنچه که از در آمد و قف اضافه و زیادی میآید و مورد نیاز نیست، در همان جهت مصرف و قف هزینه و صرف میشود مانند مسجد که اگر در آمد موقوفهاش از مصالح و هزینههای آن اضافی آمد، در جهت مسجد دیگری صرف میشود، چون غرض و هدف و اقف جنس مسجد بوده و جنس مساجد یکی است، اگر فرض شود که مسجد اولی خراب شده و کسی از آن استفاده نمیکند، درآمد موقوفه آن، صرف مسجد دیگری میشود و همچنین اگر چیزی از مصالح و هزینه آن اضافی آمد، نمیتوان آن را صرف کرد و نمیشود تعطیل گردد، پس صرف آن در جنس خودش بهتر است و بقصد و هدف و مراد و اقف نزدیکتر است.
باز هم ابن تیمیه گفته است: اما تبدیل به احسن موقوفه و نذری همانگونه که تبدیل به احسن قربانی است دو نوع میباشد.
اول- این تبدیل به احسن بخاطر نیاز صورت گیرد مانند اینکه موقوفه یا نذر شده بدون استفاده و تعطیل مانده است که در این صورت فروخته میشود و با بهای آن، چیزی خریداری میگردد، که بجای آن بنشیند، مانند اسبی که برای جهاد و قف شده و استفاده از آن ممکن نیست لذا فروخته میشود و با بهای آن چیزی خریداری میگردد که جانشین آن شود و مسجد اگر پیرامون و حومه آن خراب شد، بمحل و مکانی دیگر نقل میشود، یا این فروخته میشود و با بهای آن چیزی خریداری میشود، که جانشین آن گردد. هرگاه استفاده از موقوفه برابر مقصود و اقف ممکن نباشد، فروخته میشود و با بهای آن چیزی خریداری میشود که جانشین آن شود، و هرگاه موقوفه خراب و و یران شده بود، و تعمیر آن ممکن نبود، عرصه آن فروخته میشود و با بهای آن چیزی خریداری میگردد که جانشین آن باشد، همه این صورتها جایز است، چون اگر مقصود و اقف از اصل موقوفه حاصل نشود، بدل آن بجای آن مینشیند.
دوم تبدیل به احسن بخاطر مصلحت و فایده را جحتر و بهتری است مانند اینکه قربانی را به بهتر از خودش تبدیل نمود و مانند مسجدی که بجای آن و بعوض آن مسجدی دیگری ساخته شود که برای اهل آن شهر بهتر باشد و آن مسجد اولی خود فروخته میشود. این عمل و امثال آن نزد احمد و غیر او از علما جایز است. امام احمد استدلال کرده است باینکه عمر خطاب مسجد قدیمیکوفه را بجای دیگری منتقل ساخت و اولی بصورت بازار خرما فروشان درآمد . و این خود تبدیل عرصه مسجد است و اما تبدیل بنای مسجدی به بنای دیگری، حضرت عمر و حضرت عثمان مسجد پیامبرصرا بر غیر بنای اولیه آن بازسازی کردند و بر آن افزودند و همچنین مسجدالحرام را و در صحیحین آمده است که پیامبرصبه عایشه گفت: «لولا أن قومك حدیثو عهد بجاهلیة لنقضت الكعبة، ولا لصقتها بالأرض ولجعلت لها بابین، بابا یدخل الناس منه، وبابا یخرج منه الناس»«اگر قوم تو تازه مسلمان نبودند و فاصله زمانیشان با دوره جاهلی نزدیک نبود، بنای خانهکعبه را خراب میکردم و آن را بازسازی میکردم و با سطح زمین آن را مساوی میکردم و برای آن دو در قرار میدادم که مردم از یک در و ارد شوند و از در دیگر بیرون روند».
اگر معارض را حج و دلیل برای عدم اقدام، وجود نمیداشت، پیامبرصبنای خانهکعبه را تغییر میداد، پس تغییر بنا و ساختمان موقوفه از صورتی، بصورتی دیگر بجهت مصلحت بهتر و برتر، جایز است و اما ابدال عرصهای به عرصهای دیگر احمد و دیگران بدان تصریح کردهاند که جایز است و پیروی از اصحاب رسول اللهصاست چون حضرت عمر چنین کاری کرد و اینکار او شهرت عمومی یافت و کسی این عمل او را انکار نکرد. و اما چیزی که برای بهرهدهی و محصول و قف شده و تبدیل به احسن گردد مانند اینکه و اقف خانهای را یا دکانی یا باغی یا دهی را و قف کند که محصول و بهره آن اندک باشد و آن را تبدیل به احسن کنند که برای و قف فایده بیشتری داشته باشد، ابوثور و ابو عبید بن حربویه قاضی مصر و علمای دیگر آن را جایز دانستهاند و همین ابوعبید بدان حکم کرده است.
و این عمل با قیاس بر قول احمد است، درباره تبدیل به احسن مسجدی از عرصهای بعرصهای دیگری برای مصلحت، بلکه هرگاه جایز باشد مسجد به غیر مسجد برای مصلحت تبدیل گردد، بگونهای که جای مسجد سابق بازار شود، پس تبدیل مستغلاتی بمستغلات دیگر بطریق اولی جایز است، و سزاوارتر است و همچنین بر قول او قیاس میشود که تبدیل به احسن قربانی را جایز دانسته است. و بصراحت گفته است که جایز است مسجدی چسبیده به زمین و یک طبقه را بصورت دو طبقه قرار دهند که طبقه اول آن را سقاخانه کنند و همسایگان نیز بدان راضی باشند. لیکن بعضی از یاران او تبدیل به احسن مسجد و قربانی و زمین موقوفه را منعکردهاند، که این قول شافعی و مالک است و به جمله «لا تباع ولا توهب ولا تورث»در حدیث پیامبرص، استدلال کردهاند، لیکن نصوص و آثار و قیاس اقتضای آن میکنند که این تبدیل به احسن بجهت مصلحت جایز باشد، و خداوند عالم است بحقایق امور.
حرام است که و اقف بگونهای مال خود را و قف کند، که بورثه خود ضرر برساند چون پیامبرصگفته است: «لا ضرر ولا ضرار فی الإسلام»«در اسلام ضرر بخود زدن و ضرر بدیگران وجود ندارد». اگر در چنین حالی و با چنین قصدی، و قف کرد، و قف او باطل است. در «الروضه الندیه» آمده است:
و الحاصل موقوفاتی که قصد و مراد از آن قطع صله رحم است و قطع چیزی باشد که خداوند به پیوند و صله آن دستور داده است، و مخالفه با فرایض خدا باشد، از اصل باطل است و بهیچ صورت منعقد نمیشود، مانندکسی که مال خود را برفرزندان مذکر و نرینه خویش و قف کند و دختران و مونثان را محروم سازد و آنان را در و قف برفرزندان شریک نسازد و امثال آن، بدیهی است که چنین شخصی قصد تقرب بخدا را نکرده است، بلکه خواسته است که با احکام خدا مخالفت کند و با آنچه که خدا برای بندگان خود قرار داده است، معاندت و خلاف و رزد و این و قف طاغوتی را و سیلهای برای رسیدن بمقاصد شیطانی خویش ساخته است، بیاد داشته باشید که این نوع مقاصد شیطانی در این روزگار چقدر فراوان است. و همچنینکسی که تنها بدین داعیه مال خود را و قف میکند تا مالش در میان فرزندانش باقی بماند و از ملکیت آنان بیرون نرود و آن را برنسل خود و قف میکند و بدرستی این خواسته است که با حکم خداوند مخالفتکندکه عبارت است از انتقال ملک به ارث بورثه و و اگذاری تصرف درمیراث از طرف و رثه بهرکیفیتی که دل آنان بخواهد و غنا یا فقر و رثه بوقف ارتباط ندارد، بلکه بخداوند مربوط است و گاهی بندرت پیش میآید که و قف برنسل و ذریت موجب تقرب بخدا شود و این بستگی به نیت اشخاص دارد باید دقت و امعان نظرکرد، که چه اسبابی موجب آن شده است. و بندرت چنین میشود مانند اینکهکسی و قفکند بر فرزندان صالح خود یاکسانی از آنان که بتحصیل علم اشتغال دارند، چون این نوع و قفگاهی خالصانه و بقصد قربت الی الله صورت میگیرد و بستگی به نیت و اقف دارد، لیکن حواله و تفویض امر بحکم خداوند که برای بندگان خود خواسته و برای آنان راضی شده است، بهتر و سزاوارتر است. ا.ه.
در قرآنکریم آمده است: ﴿قَالَ رَبِّ هَبۡ لِی مِن لَّدُنكَ ذُرِّیَّةٗ طَیِّبَةًۖ إِنَّكَ سَمِیعُ ٱلدُّعَآءِ٣٨﴾[آل عمران: ۳۸]. «خداوندا بفضل خودت ذریه و نسل خوبی و پاکی بمن عطاکن براستی تو پذیرنده دعا هستی».هبه از هبوب و و زش باد بمعنی مرور آن گرفته شده و مناسبت دارد، مقصود از هبه تبرع و بخشش بغیر است، خواه مالی یا غیرمالی باشد. هبه در اصطلاح شرع اینست که انسان مال خود را در حال حیات و زندگی خود بدون عوض به ملکیت غیر درآورد، پس هرگاه انسان استفاده و انتفاع از مال خود را برای غیر مباحکرد و آن را به ملکیت وی درنیاورد، اعاره و عاریه دادن است، نه هبه و همچنین اگر چیزی را که شرعاً مال نیست بغیر هدیه داد، مانند شراب یا مردار، او چیزی را هدیه نکرده است و هدیه او درست نیست و اگر تملیک در هبه به بعد ازمرگ حواله شود، هبه نیست بلکه وصیت است و اگر این بخشش و عطاء درمقابل عوض باشد، بیع و فروش است نه هبه، و حکم بیع بر آن اجراء میگردد، یعنی دراین نوع هبه همینکه عقد هبه صورت گرفت، به ملکیت طرف درمیآید و دیگر تصرفات و اهب و بخشنده درآن جایز نیست، مگربا اجازه موهوب له و کسی که بوی بخشیده شده است. و در این نوع هبه خیار و شفعه ثابت است، چون در برابر عوض است پس شرط است که عوض معلوم باشد، چنانچه عوض معلوم نباشد این هبه باطل است.
هبه بطور مطلق مقتضی عوض نیست، خواه برای شخص مساوی یا پایینتر یا برتر این هبه صورتگیرد، این است معنی خاص هبه و معنی اخص آن، لیکن معنی اعم آن شامل موارد زیر میشود:
۱- ابراء: بخشیدن و ام به بدهکار
۲- صدقه: بخشیدن چیزی بمنظور و نیت ثواب و پاداش آخرت
۳- هدیه: بخششی که لازم است موهوب له آن را عوض بدهد.
هبه دلهای مردم را بهم نزدیک میکند و پیوند محبت بین مردم را استحکام میبخشد لذا خداوند آن را مشروع ساخته است.
بروایت ابوهریره پیامبرصگفت: «تهادوا تحابوا»«به همدیگر هدیه بدهید تا همدیگر را دوست داشته باشید». پیامبر صهدیه را میپذیرفت و درعوض آن او نیز بطرف هدیه میداد و مردم را بقبول هدیه میخواندند و بپذیرفتن آن تشویق میکردند. بروایت احمد از خالد بن عدی پیامبر صگفت: «من جاءه من أخیه معروف من غیر إشراف ولا مسألة فلیقبله ولا یرده فإنما هو رزق ساقه الله إلیه»«هرکس ازطرف برادر مسلمانش چیزی برایش آورده شد، بدون اینکه انتظار آن راکشیده یا درخواست آنکرده باشد، آن را بپذیرد، و آن را رد نکند بیگمان این رزقی است که خداوند برایش فرستاده است». پذیرفتن هدیه را تشویق و ترغیب کرده است، اگرچه چیز حقیری باشد، از اینجهت علما رد هدیه را مکروه میدانند، مگر اینکه مانع شرعی وجود داشته باشد از عدم پذیرش آن.
براویت انس پیامبر صگفت: «لو أهدی إلى كراع لقبلت ولو دعیت علیه لاجبت»«اگر کمتر از قوزک پای حیوان را بمن هدیهکنند میپذیرم و اگر بدان دعوت شوم نیز میپذیرم». حضرت عایشهگفته است به پیامبر صگفتم: یا رسول الله من دو همسایه دارم بکدامیک هدیه بدهم؟ فرمود: «إلى أقربهما منك بابا»«بدانکه در خانهاش نزدیکتر است».
بروایت ابوهریره پیامبر صگفت: «تهادوا فإن الهدیة تذهب وحر الصدر ولا تحقرن جارة لجارتها ولو شق فرسن شاة»«بهمدیگر هدیه بدهید زیرا هدیه دادن کینه را از سینهها زایل میکند و همسایه هدیه همسایه را تحقیر نکند حتی یک شق سم گوسفند باشد».
پیامبر صهدیه کفار را نیز پذیرفته است که هدیه خسرو و هدیه قیصر و هدیه مقوقس را پذیرفت و او نیز برای کافران هدایا و هبههائی میفرستاد.
اما روایت احمد و ابوداود و ترمذی که در آن آمده است که عیاض هدیهای را بحضور پیامبر صتقدیمکرد، و پیامبر صبه و یگفت: آیا مسلمان شدهای؟گفت: نخیر. پیامبر صگفت: «إنی نهیت عن زبد المشركین،»«براستی ازپذیرفتنکمک و عطای مشرکین نهی شدهام».
خطابی دراین بارهگفته است بنظر میرسدکه این حدیث منسوخ باشد چون پیامبر صهدیه بیش از یک نفر از مشرکین را پذیرفته است. شوکانیگفته است: بخاری در صحیح خود حدیثی آورده است که از آن جواز قبول هدیه از بتپرست را استنباط کرده است که درباب قبول هدیه از مشرکین از کتاب الهبه و الهدیه» آن را ذکر کرده است.
حافظ ابن الحجر میگوید: «رای کسی که نپذیرفتن هدیه را مربوط به بتپرست دانسته است نه مربوط به اهلکتاب، این رای درست نیست چون درآن حدیث سخن از بتپرست است».
با هر صیغهای که مفید تملیک مال بدون عوض باشد، ایجاب و قبول در هبه صحیح است مثل اینکه و اهب گوید: و هبتک = بتوبخشیدم یا اهدیتک = بتوهدیه کردم یا اعطیتک = بتو عطاکردم و امثال آن و طرف مقابل بگوید: قبول کردم. مالک و شافعی درهبه قبول را معتبر میدانند و بعضی ازعلمای حنفی ایجاب را برای هبه کافی میدانند و این اصح است و حنابلهگفتهاند تنها معاطات و بهم دادن که بر آن دلالتکند درهبه صحیح است، چون پیامبر صخود هدیه میداد و بوی نیزهدیه میشد و همچنین یارانش و از آنان نقل نشده است که ایجاب و قبول را برای آن شرط دانسته باشند.
بخشنده باید دارای شرایط زیر باشد:
۱- چیزی را که میبخشد از آن خودش باشد.
۲- محجور علیه نباشد بهیچ یک از اسباب حجر بر وی حجر نباشد. یعنی به هیچ و جه ممنوع ازتصرف نباشد.
۳- بالغ باشد چون اهلیت و شایستگیکودک ناقص است.
۴- باید در بخشش آزاد باشد چون هبه عقدی است که در صحت آن رضایت شرط است.
۱- کسی که چیزی بوی هبه میشود باید درحین هبه وجود حقیقی داشته باشد، اگر اصلا موجود نباشد یا موجود باشد و لی وجود تقدیری داشته باشد مانند جنین در شکم مادر هبه بوی صحیح نیست.
هرگاه آنکس که چیزی بوی هبه میشود دراثنای هبه موجود باشد، لیکن صغیر و کودک یا دیوانه باشد، و لی او یا و صی او یاکسی که سرپرستی او را بعهده دارد، اگرچه بیگانه هم باشد، آن را برای او میگیرد.
۱- آن چیزی که میبخشند، دروقت هبه باید وجود حقیقی داشته باشد.
۲- باید مالی باشدکه دارای قیمت و ارزش است .
۳- باید از جمله چیزهائی باشدکه ملکیت بدان تعلقگیرد و ملکیت آن قابل انتقال ازدستی بدستی دیگرباشد، پس هبه آب در رودخانه و ماهی درآب دریا و پرنده درهوا و مساجد و تکیهها صحیح نیست.
۴- نباید متصل بملک بخشنده باشد بصورت ثابت مانند زراعت و درخت و بنای ساختمان بدون زمین آن، بلکه باید از ملک بخشنده جداگردد و بملکیت گیرنده درآید و بوی تسلیم شود.
۵- نباید مشاع باشد بلکه باید مشخص و جدا شده باشد چون درغیر اینصورت قبض و تسلم آن صحیح نیست مانند رهن. مالک و شافعی و احمد و ابوثوراین شرط را لازم نمیدانند و گفتهاندکه هبه مشاع تقسیم نشده نیزصحیح است و بنزد مالکیه چیزی که فروش آن جایزنیست هبه آن نیزصحیح است مانند شترفراری و میوه پیش ازرسیدن و آشکار شدن علائم رسیدن آن و مال غصب شده.
هرگاه شخص بیمار در بیماری مرگ چیزی را بدیگری ببخشد، حکم هبه او چون حکم وصیت میباشد.
هرگاه بخششی را نسبت بیکی از و رثهاش انجام داد و باقی و رثه ادعاکردند که در بیماری مرگش بدان اقدام کرده است، و موهوب له ادعا میکردکه در حال صحت اینکار راکرده است، بر موهوب له میباشد که قول خود را ثابتکند و اگر چنین نکرد چنین تقدیر میشودکه این هبه دربیماری مرگ صورتگرفته است و حکم آن اینست که صحیح نیست مگر باقی و رثه اجازه بدهند. هرگاه دربیماری مرگ چیزی را هبهکرد سپس بهبودی یافت، هبه او صحیح است.
بعضی از علما نظرشان اینست که بمجرد عقد هبه موهوب له استحقاق هبه را پیدا میکند و قبض اصلا شرط نیست چون در عقود قبض شرط نیست و عقود بدون اشتراط قبض صحیح میباشند مانند بیع، همانگونه که اشاره شد بدان. و مذهب احمد و مالک و ابوثورو اهل ظاهراینست. بنابراین اگر و اهب یا موهوب له پیش از تسلیم موهوب بمیرد هبه باطل نمیشود چون بمجرد اجرای عقد هبه، ملک از آن موهوب له میشود.
ابوحنیفه و شافعی و ثوریگفتهاند که قبض یکی ازشرایط صحت هبه است و تا زمانی که قبض صورت نگرفته هبه برای و اهب بصورت لازم درنیامده است پس اگر پیش ازقبض هبه، موهوب له یا و اهب بمیرد هبه باطل میگردد.
برابر مذهب جمهور علما هرکس میتواند همه دارائی خود را بغیر ببخشد و بملک او درآورد. محمد بن الحسن و بعضی از محققان حنفیگفتهاند: تبرع و بخششکل مال صحیح نیست، حتی اگردرراه خیرات هم باشد. و چنینکسی را سفیه بحساب آوردهاند، که باید بر وی حجرگذاشت و او را از تصرف منع کرد. صاحب الروضه الندیه این قضیه را تحقیقکرده و گفته است: هرکس طاقت تحمل فقر و فاقه و تنگدستی داشته باشد، اشکال نداردکه بیشتر اموال یا همه اموال خود را صدقه و هبه کند و ببخشد.
وکسی که اگر محتاج باشدگدائیکند و دست پیش مردم درازکند برای او جایز و حلال نیست که قسمت اکثر یا همه دارائی خود را صدقه و احسان بدهد و اینست جمع بین احادیث و ارده دال بر اینکه تجاوز از یک سوم دارائی مشروع نیست، و بین دلایلی که دلالت دارند براینکه تصدق و بخشش به بیش از یکسوم دارائی شخص مشروع است. ا.ﻫ.
مستحب است که هدیه را مقابله بمثل نمود، اگر چه ازبزرگتر به کوچکتر باشد یعنی اگر کسی چیزی به تو هدیه داد تو نیز چیزی به وی هدیهکنی. چون احمد و بخاری و ابوداود و ترمذی از عایشه روایت کردهاند کهگفت: پیامبرصهدیه را قبول میکرد و پاداش و برابری آن را میداد و مقابله بمثل میکرد و مانند آن را در برابرآن به هدیه دهنده میداد و بروایت ابن ابی شیبه: بهتر از آن به هدیه دهنده میداد. و این عمل رابدانجهت انجام میداد تا فعل نیکو را مقابله بمثل کند و هیچکس بر او منتی نداشته باشد! خطابیگفته است: بعضی ازعلما کار هدیه در بین مردم را به سه طبقه تقسیم کردهاند:
۱- هبه و بخشش نسبت بمادون مانند خادم و غلام و نوکرکه احترام و لطفی است در حق وی که در این نوع پاداش و عوض و مقابله بمثل لازم نیست.
۲- هبه و بخشش کوچک نسبت به بزرگ که طلبکمک و منفعت است و ثواب و پاداش بهتر از آن یا مثل آن، و اجب است.
۳- هبه و بخشش همنظیر به همنظیر. دراین نوع هبه و هدیه بیشترمعنی تودد و تقرب و مهر، مورد نظر است که برخیگفتهاند درآن نیزمقابله بمثل یا بهتر از آن نیز لازم است. اما هرگاه هدیهای و هبهای داده شود و ثواب و پاداش آن، شرطگردد، پاداش آن لازم و و اجب است. ا. ﻫ.
برای هیچکس حلال نیست که در عطا و بخشش و نیکی بعضی از فرزندانش را بربعضی دیگرتفضیل و ترجیح دهد، چون این عمل نهال عداوت و دشمنی را در بین آنان میکارد و موجب قطع صله رحم میگرددکه خداوند به و صل آن امر کرده است. و اینست رای امام احمد و اسحاق و ثوری و طاووس و بعضی از مالکیه کهگفتهاند: اگر بعلت نیاز چنین کاریکند اشکال ندارد در غیر آن صورت آن را مکروه میدانیم .
تفضیل دادن بعضی ازفرزندان بربعضی دیگر و افزون بخشیدن ببعضی بیش از دیگران باطل و ظلم است که نباید انجامگیرد و اگر کسی چنینکرد، باید آن را باطل کردکه بخاری بدان تصریحکرده است و بروایت ابن عباس استدلالکردهاند که پیامبرصگفت: «سووا بین أولادكم فی العطیة. ولو كنت مفضلا أحدا لفضلت النساء»«در میان فرزندانتان مساوات قایل شوید. اگرقرار بودکه یکی را بر دیگران تفضیل دهم و افزون بخشم زنان بودندکه از این افزون. بخشی بهره میبردند».
بروایت از شعبی و از نعمان بن بشیر آمده است کهگفت:پدرم عطیهای و هبهای بمن داد، اسماعیل بن سالم از میان مردمگفت: او چیزی را بیکی از فرزندانش افزون بردیگران داد.مادرش ام عمره دخت رواحه به و یگفت: برو پیش پیامبرصو او را برآنگواه بگیر.که او پیش پیامبرصرفت و آن را برایش ذکر کرد و گفت: من به فرزندم نعمان چیزی افزون بر دیگران بخشیدهام و مادرش عمره ازمن خواست که ترا بر آنگواه بگیرم. پیامبرصگفت: آیا غیر از نعمان فرزندان دیگری داری؟ من گفتم: آری. گفت: آیا آنچه که بنعمان دادهای بدیگران نیز دادهای؟ آیا به دیگران نیز مثل او بخشیدهای؟ گفتم: نخیر. پیامبرصگفت: این ظلم و جور است برو غیرازمنکسی دیگررا برآنگواه بگیر. و بروایت مغیره آمده است: آیا ترا خوشحال نمیکندکه همه فرزندانت در نیکی و لطف نسبت بتو مساوی باشند؟ گفتم: چرا دوست دارم.گفت: پس غیر از منکسی دیگرراگواه بگیر و بروایت مجاهد پیامبرصبوی گفت: حق آنان بر تو اینست که در میانشان مساوات برقرار نمائی و مراعاتکنی، همانگونه که حق تو است بر آنان که با تو بنیکی و احسان رفتارکنند.
ابن القیمگفته است: این حدیث به تفصیل عدالتی را بیان میکندکه خداوند در کتاب خود بدان دستورداده و آسمان و زمین بدان پا برجا است و پایه شریعت بر آن نهاده شده است و این حدیث پیش از هر قیاسی با قرآن موافقت دارد. و دلالت آن روشن و هدفش آشکاراست. و آن را با حدیث متشابه به زیر رد میکنند: «كل أحد أحق بماله من ولده والناس أجمعین»«هرکس نسبت به مال خودش از فرزندانش و همه مردم بیشتر شایستگی دارد».
گویند پس با توجه به اینکه نسبت بمالش از همه سزاوارتر است و استحقاق بیشتری دارد. مقتضی اینست که بتواند بر حسب میل خود، در مال خود، تصرف کند و همانگونه که میتواند آن را به بیگانگان ببخشد.. پس بقیاس آن باید بتواند بفرزندانش نیز ببخشد، و لیکن بدیهی است این متشابه که عام است و این قیاس، نمیتوانند در برابر این حکم آشکار و و اضح مقاومت نماید - پس درباره تفضیل بعضی از فرزندان بر بعضی دیگر نمیتوان بدان حدیث متشابه و بدان قیاس عمل نمود بلکه باید به همان حدیث مساوات عملکرد -ا. ﻫ.
علمای حنفی و شافعی و مالک و جمهورعلماء برآنند که مساوات بین فرزندان و مراعات آنان مستحب است و افزون بخشی بیکی از آنان مکروه است و اگر چنین کرد عمل او تنفیذ میگردد و این حدیث نعمان را ده جواب گفتهاندکه حافظ بن الحجر آنها را در الفتح آورده است و همه آنها مردود هستند که شوکانی در «نیل الاوطار" آنها را آورده است که اینک آنها را با اختصار و اضافاتی مفید ذکر میکنیم:
۱- آنچه که به نعمان داده شده بود، همه دارائی و مال پدرش بود، نه افزون از دیگران که ابن عبدالبر آن را حکایتکرده است. و در تعقیب آن گفته شده است که بسیاری ازطرق این حدیث به بعضیت مال بخشیده به وی اشاره و تصریحکردهاند همانگونه که در حدیث «فوق» آمده است که شخصی که مورد هبه و بخشش بوده است و بروایت مسلم چنین است که «تصدق علی أبی ببعض ماله»«پدرم بعضی از مالش را بمن بخشید».
۲- این بخشش پدر نعمان به و ی، باجراء درنیامد، بلکه بشیر پدر نعمان با حضرت محمدصمشورت کرد و پیامبرصاشارهکرد به وی که چنین نکند و او نکرد. طبری آن را حکایتکرده است.
در جواب آنگفتهاندکه امر پیامبرصبه وی که از آن برگردد، مشعر برآنست که این عمل صورت گرفته بود، و همچنین سخن «عمره" که گفت راضی نیستم تا اینکه پیامبرصرا گواه نگیری، مشعر برآنست که صورت گرفته بود.
۳- نعمان خود بزرگ بود و هنوز مال بخشیده شده را قبض و تصرف نکرده بود، پس برای پدرش پشیمان شدن جایز بود. طحاوی آن را ذکر نموده و حافظگفته است این خلاف بیشتر طرق این حدیث است، مخصوصاکه درآن آمده است «ارجعه = آن را برگردان» و این نشانه تصرف و قبض است. و آنچه که روایات بر آن دلالت دارند اینست که نعمان کوچک بود و پدرش بعلت کوچکی او آن مال را برای او تصرف و قبضکرده بود، که پیامبرصبوی امر کرد که این عطیهای که در حکم قبض و تصرف شده بود، برگرداند.
۴- «ارجعه» در حدیث بر این دلالت میکندکه صحیح بوده است و اگر صحیح نمیبود، پشیمان شدن از آن بخشش صحیح نمیشد. و بدین جهت پیامبرصبه وی امرکرد که پشیمان شود، چون پدر میتواند از چیزی که بفرزندش بخشیده است پشیمان شود. اگرچه بهتراست که چنین نکند. لیکن مستحب بودن مراعات مساوات در بین فرزندان بر این عدم افضلیت پشیمانی رجحان دارد، لذا بوی امر کردکه پشیمان شود. در «الفتح» گفته است که در احتجاج بدین دلیل جای تامل است. ظاهر این است که معنی ارجعه که پیامبرصگفت: یعنی آن را اجرا مکن و این کاررا عمل مکن و ازاین لازم نمیآید که قبلا بخشش صحیح بوده است.
۵- سخن پیامبرصکه گفت برو غیرازمن را بر آن گواه بگیر بمعنی اجازه دادن بر گواهگرفتن آنست و او چون امام و پیشوا است،گواهی نمیدهد، مثل اینکه بوی گفته است که من شهادت نمیدهم، چون شان امام و پیشوا این نیستکهگواهی دهد. بلکه او حکم میکند و قضاوت مینماید. طحاوی آن را حکایتکرده و ابن القصار بدان رضایت داده است، در تعقیب این سخنگفتهاند:
اینکه شان امام این نیست که گواهی دهد، بدینمعنی نمیباشد که از تحمل شهادت امتناع و رزد، و و قتی که ادای شهادت وی ضرورت داشته باشد، آن را ادا نکند، بلکه مراد از این اجازه توبیخ او است، چون بقیه الفاظ حدیث بر این توبیخ دلالت میکنند. حافظگفته است جهمور علما در اینگونه موارد بدان تصریح کردهاند. ابن حبانگفته است اینکه پیامبرصبا صیغه امر «اشهد» گفت: مراد نفی جواز آنست. همانگونه که بعایشه گفت: «اشترطی لهم الولاء»«داشتن و لای خود را بر آنان شرط کن». ا.ه. و اینکه پیامبرصآن را «جور» نامید دلیل برآنست و آن را تایید میکند.
۶- پیامبرصگفت: «ألا سویت بینهم؟»«مگر بین آنان مساوات را مراعات نکردهای؟» و این میرساندکه مراد در این امر استجاب است نه و جوب و مراد از آن نهی، نهی تنزیهی است نه تحریمی.
حافظ گفت: این خوب است اگر الفاظ زائد بر آن نمیبودند، بویژه «سو بینهم»«بین آنان مساوات مراعاتکن» که امر به مساوات است.
۷- گفتهاند درحدیث نعمان «قاربوا بین أولادكم»حفظ شده نه «سووا» در تعقیب آن گفتهاند: یعنی شما تقارب بین فرزندان را و اجب نمیدانید همانگونه که مساوات بین آنان را و اجب نمیدانید.
۸- در حدیث مساوات بین فرزندان به مساوات درنیکی آنان نسبت به پدر تشبیه ده است و این قرینه است بر این که این امر برای و جوب نیست. این دلیل را رد کردهاند زیرا پیامبرصعدم مساوات را جور و ظلم نامید و از افزون بخشی نهیکرد، این دو مطلب میرساندکه امر در اینجا، برای و جوب است و این قرینه برای صرف امر از معنی آن صلاحیت ندارد. اگرچه در جای دیگر این صلاحیت باشد.
۹- قبلاگفته شدکه ابوبکر چیزی را افزون بردیگر فرزندانش، بعایشه بخشید و بویگفت: ایکاش آن را حراثت میکردی. و طحاوی روایت کرده است که عمر خطاب چیزی به عاصم پسرش بخشید، افزون بر دیگر فرزندانش. اگر این افزون بخشی جائز نمیبود، دو خلیفه پیامبرصچنین نمیکردند.
در الفتح آمده است که عروه گفت در داستان عایشه برادرانش بدان راضی بودند و در قضیه عاصم نیزگفتهاندکه با رضایت دیگر فرزندان عمرچنینکرد. بعلاوه فعل ابوبکر و عمرحجت نیست، بویژه و قتی که با حدیث مرفوع هم تعارض داشته باشد.
۱۰- اجماع برآنست که انسان میتواند مال خود را بغیر از فرزندش بدهد. پس هرگاه او بتواند با تملیک بیگانه همه فرزندانش را محرومکند، میتواند با تملیک بعضی از فرزندانش، بعضی دیگر را محرومکند. ابن عبدالبر این را ذکر کرده است. حافظ گفته است: ضعف آن آشکار است و برکسی مخفی نیست چون این قیاس در برابر نص است. ا.ه . پس حق اینست که مراعات مساوات شرعی بین فرزندان و اجب است و افزون بخشی به بعضی از آنان حرام است.
کسانی که مساوات شرعی را و اجب میدانند درکیفیت آن اختلاف دارند محمد ابن الحسن و احمد و اسحاق و بعضی از شافعیه و مالکیه گفتهاند عدالت آنست که در بخشش به فرزندان قانون ارث مراعات شود یعنی به مذکر دو برابر مونث داده شود. و دلیل آوردهاندکه اگر و اهب بمیرد سهم آنان در مال چنین است. و غیراینان گفتهاند در اینجا فرق بین مذکر و مونث نیست و ظاهر امر بر تسویه دلالت میکند. ا.ﻫ.
جمهور علما برآنند که پشیمان شدن از هبه و بخشش حرام است حتی اگر بین برادران یا زن و شوهر هم باشد. مگراینکه هبه و بخشش پدر بفرزندش باشد که در این صورت پدر میتواند پشیمان شود و برای او حرام نیست، چون صاحبان سنن روایت کردهاند از ابن عباس و ابن عمرکه پیامبرصگفت:
«لا یحل لرجل أن یعطی عطیة أو یهب هبة فیرجع فیها إلا الوالد فیما یعطی ولده ومثل الذی یعطی العطیة ثم یرجع فیها كمثل الكلب یأكل فإذا شبع قاء ثم عاد فی قیئه»«برای کسی حلال نیست که ازبخشیده شده و هبه خویش پشیمان شود مگر پدر که حق دارد ازچیزی که بفرزندش بخشیده است پشیمان شود -فرق نمیکند و لد بزرگ یا کوچک باشد -مثلکسی که چیزی را میبخشد سپس از آن پشیمان میشود و آن را پس میگیرد مثل سگی است که چون سیر شد قی میکند و بعد همان قی کرده خود را میخورد».
ابوداود و نسائی و ابن ماجه و ترمذی بصورت حسن صحیح آن را روایت کردهاند و این بهتر برحرمت آن پشیمانی، دلالت میکند و میرساندکه پشیمانی از بخشش حرام است.
در یکی از روایات ابن عباس چنین آمده است: «لیس لنا مثل السوء الذی یعود فی هبته كالكلب یرجع فی قیئه»«ما مثل سوء و بد نداریم:کسی که از هبه و بخشوده خویش، پشیمان میشود همچون سگ است که قیکرده خود را میخورد و برایش پشیمان شده است». همانگونه که پدر حق دارد از هبه خویش پشیمان شود، اگر کسی چیزی را دربرابرعوضی بکسی هبه کرده بود تا بوی پاداش آن داده شود، اگر موهوب له عوض آن را نداد و او را از پاداش هبه محرومکرد، او میتواند از هبه خویش پشیمان شود. چون سالم از پدرش روایت کرده است که پیامبرصگفت: «من وهب هبة فهو أحق بها ما لم یثب منها»«هرکس چیزی را هبهکرد، او خود بدان بیشتر سزاوار است و بیشتر استحقاق آن را دارد، مادام که ثواب و عوض آن را نیافته باشد». و ابن القیم در «اعلام الموقعین» این را ترجیح داده و گفته است: «واهبی حق ندارد از هبه خویش پشیمان شود اگربقصد تبرع و خیرمحض به هبه اقدامکرده باشد، نهکسی که برای عوض و پاداش همانند آن، هبهکرده است، و لیکسی که بقصد عوض و پاداش متقابل، هبهکرده باشد و طرف حاضر نبودکه مقابله بمثلکند و عوض وی را نداد، او حق دارد پشیمان شود. در نتیجه بهمه احادیث و سنتهای پیامبرصعمل شده است و احادیث او با هم تعارض و اختلاف ندارند، پس مواردشان فرق میکند] یعنی در جایی که بظاهر تعارض باشد با اختلاف موارد،تعارض برطرف میشود
۱- بروایت از ابن عمر پیامبرصگفت: «ثلاث لا ترد: الوسائد والدهن واللبن»«سه چیز برگردانده نمیشوند. بالش و روغن پاک و مواد خوشبو و شیر».
۲- بروایت از ابوهریره پیامبرصگفت: «من عرض علیه ریحان فلا یرده لأنه خفیف المحمل طیب الریح»«برهرکسیگلی عرضه شد و هدیه شد، آن را برنگرداند چون هم سبک است و هم خوشبو».
۳- بروایت از انس آمده است که پیامبرصمواد خوشبو را برنمیگرداند.
۱- بروایت از ابوهریره پیامبرصگفت: «من لم یشكر الناس لم یشكر الله»«هرکس مردم را سپاسگزاری نکرد، خدا را نیز سپاسگزاری نکرد».
۲- بروایت از جابر پیامبرصگفت: «من أعطى عطاء فوجد فلیجزیه، ومن لم یجد فلیثن، فإن من أثنى فقد شكر، ومن كتم فقد كفر، ومن تحلى بما لم یعط كان كلابس ثوبی زور»«هرکس بوی چیزی داده شد و او دارای مال بود و رفاه حال داشت، پاداش و عوض آن را بدهد و اگرنداشت او را ثنای نیکوگوید چونکسی که ثنای نیکو و ذکر خیر بخشنده کند، سپاسگزاری او را بجای آورده است و هرکس بخشش دیگران را پنهان کند، براستی کفران نعمت و ناسپاسیکرده است و هرکس خود را بچیزی بیاراید که نبخشیده است یا بوی داده نشده است مانند کسی است که دو جامه دروغین را پوشیده باشد ».
۳- بروایت از اسامه بن زید پیامبرصگفت: «من صنع إلیه معروف فقال لفاعله: جزاك الله خیرا فقد أبلغ فی الثناء»«با هرکس نیکی و احسانی شد و او به نیکیکننده گفت خداوند جزا و پاداش خیرت دهد، او ثنای بلیغ و کامل را بجای آورده است».
۴- بروایت از انس آمده است که چون پیامبرصو ارد مدینه شد مهاجران نزد او آمدند و گفتند: یا رسول اللهصما هیچ قومی را ندیدهایم که باندازه مردم مدینه مال فراوان بذلکنند و هیچ قومی را ندیدهایم که از مال اندک خود از دیگران دستگیری کنند، آنگونه که مردم مدینه یعنی انصار میکنندکه براستی این قوم بینظیرندکه زحمت و هزینه زندگی ما راکفایت میکنند و بما زحمت نمیدهند، و در زحمات ما را شریک نمیسازند و ما را درچیزهایگوارای خود شریک میسازند، تا جائیکه نگران هستیم، که تمام مزد و پاداش خوب را همه از آن خود سازند و چیزی از خیرات برای ما نماند، پیامبرصگفت: نخیر تا زمانی که شما در برابر اعمال خیرشان برایشان دعای خیرکنید و از آنان بنیکی یادکنید و ثنایشان گوئید، شما نیز ثواب و مزد دارید.
عمری نوعی است ازهبه و بخشش بدینمعنیکهکسی چیزی را بکسی میبخشد، تا زمانی که او زنده است و هروقت اومرد، آن چیزمجدداً مال و اهب و بخشنده باشد و بملک او برگردد. و با لفظ: «أعمرتك هذا الشئ أو هذه الدار»«این چیز یا این خانه را تا عمر داری و تا زنده هستی بتو دادم»، یعنی درمدت عمر از آن تو باشد.
و یا با عباراتی مانند آن، این هبه را انجام دهد.گوینده را «معمر» و شخص مقابل او را «معمر» مینامند.
پیامبرصاندیشه و فکر استرداد مال بخشیده شده بعد ازوفات معمر و کسی که بوی داده شده؛ باطل اعلامکرده است بلکه در «عمری» ملک یمین دائمی را برای «معمر» اثبات کرده است تا زمانی که زنده باشد، سپس بعد از مرگش بورثهاش میرسد اگرورثه داشته باشد، و اگرورثه نداشته باشد از آن بیتالمال است و هرگز بملکیت و اهب و «معمر» برنمیگردد. بروایت از عروه پیامبرصگفت:
۱- «من أعمر عمرى فهی له ولعقبه یرثها من یرثه من عقبه من بعده».«بهرکس چیزی مادام العمر بخشیده شد، آن چیز از آن او و فررندانش میباشد، پس از مرگش بوارثان او از فررندانش میرسد».
۲- بروایت از ابوهریره و اخراج بخاری و مسلم و ابوداود و نسائی پیامبرصگفت: «العمرى جائزة»«بخشش و هبه مادام العمر جایز است».
۳- بروایت ابوسلمه از جابر پیامبرصمیگفت: «العمرى لمن وهبت له»«هبه و بخشیده شده مادام العمر، از آنکسی است که بوی بخشیده شده است». بخاری و مسلم و ابوداود و نسائی آن را ذکرکردهاند.
۴- باز هم بروایت از او آمده است: «أیما رجل أعمر عمرى له ولعقبه فإنها للذی یعطاها لا ترجع للذی أعطاها لأنه أعطى عطاء وقعت فیه المواریث»«بهرکس هبه و عطای مادام العمر داده شد، این عطاء و هبه مال او و فرزندان او است چون «عمری» مالکسی است که بوی داده شده است، دیگر به عطا کننده برنمیگردد چون او عطائی داده است که ارث بدان تعلقگرفته و ارث و مواریث در آن و اقع شده است». مسلم و ابوداود و ترمذی و نسائی و ابن ماجه آن را ذکر کردهاند.
۵- بروایت ابوداود از طارق مکی آمده است که جابر بن عبدالله گفت. زنی از انصار، فرزندش باغی ازنخلستان خود را بوی داده بود، آن زن مرد پسرش گفت: من این نخلستان را تا زمانی بوی داده بودم، که زنده باشد. او برادرانی داشت پیامبرصدرباره او حکمکرد و گفت: «هی لها حیاتها وموتها»«این نخلستان از آن زن است، چه درطول حیات و چه پس ازمرگ او یعنی چون مرد جزو ماترک او است». آن مرد گفت: از آن باغ به وی صدقه میدادم، پیامبرصگفت: «ذاك أبعد لك»«آن از شما دورتر است». رای علمای حنفی و شافعی و احمد چنین است. اما مالکگفت: «العمری» تملیک منفعت است، نه رقبه و اصل آن. هرکس مالی را «عمری» قرار داد و گفت: تا زنده هستی از آن تو باشد، تا زمانی که عمر دارد از آن او است و پس از مرگ او ارث،برده نمیشود و جزو ماترک او نیست اگر گفت: از آن تو و فرزندانت باشد جزو میراث و ماترک او میشود. لیکن حدیث بر علیه نظریه او است.
«رقبی» آنست که کسی بکسی بگوید، خانه خود را بتو دادم و در زمان حیات و زندگیت آن را از آن تو ساختم، اگر تو پیش از من مردی، آن مال بملکیت من برگردد و اگر من پیش از تو مردم، آن مال رقبی از آن تو و نسل تو باشد، که هر یک از آن دو مراقب مرگ دیگری است و خانه رقبی از آن آن یکی خواهد شد، که میماند.
مجاهد گفت: «عمری» آنست که کسی بکسی بگوید: آن چیز از آن تو است تا زنده هستی «وقتی که چنین گفت آن مال از آن او و رثهاش خواهد شد و «رقبی» آنستکهکسی بکسی دیگر گوید: «منی ومنك»«این چیز از من و از تو باشد یعنی هرکدام زنده ماند از آن او باشد».
بروایت جابر پیامبرصگفت: «العمرى جائزة لأهلها والرقبى جائزة لأهلها»«عمری و هبه مادام العمر برای اهل آن جائزاست، هدیه و هبه رقبی یعنی تا شخص مورد بخشش و و اهب هستند، از آن شخص مورد بخشش باشد و هرکدام پیشترمرد از آن آن یکی باشد که زنده میماند، برای اهل آن جائز است». ابوداود و نسائی و ابن ماجه آن را بیرون آوردهاند و ترمذیگفته است حسن میباشد.
حکم رقبی مثل حکم عمری است بمذهب شافعی و احمد و این حکم ظاهر حدیث است، ابوحنیفهگفته است: «عمری» ارث برده میشود و لی رقبی عاریه است.
قبلا گفتیم که نفقه و هزینه زندگی بر شوهرش و اجب است و حالا میخواهیم که نفقه و الدین بر پسرشان و نفقه فرزند برپدرش و نفقه خویشاوندان و نفقه و هزینه زندگی حیوان را ذکرکنیم:
هرگاه و الدین -پدرو مادر- تنگ دست و فقیر و بیچیز باشند، و پسرشان قادر به تامین هزینه زندگی آنان باشد، نفقه آنان در این حال، بر پسرشان و اجب است. بروایت از عماره بن عمیر از عمهاش آمده است، که او از عایشه پرسش نمود و گفت :
یتیمی درآغوش من زندگی میکند، آیا من میتوانم از مال او بخورم؟ عایشه گفت: پیامبرصفرمود: «إن أطیب ما أكل الرجل من كسبه وولده من كسبه»«پاکترین و حلالترین چیزی که انسان میخورد آنست که ازکسب او باشد و فرزند هرکس از کسب او است پس میتواند از مال او بخورد».
و اما اینکه و الدین از مال پسرشان چیزی بردارند و چیزی اخذ کنند، این عمل برای و الدین جایز است، خواه پسرشان اجازه داشته باشد یا اجازه نداشته باشد. و برای و الدین تصرف در مال پسرشان جایز و روا است، مادام که تصرف اسرافکارانه و سفاهت گونه نباشد.
بدلیل همان حدیث که گذشت و بدلیل حدیث جابرکه مردیگفت یا رسول من مالی دارم و فرزندی نیز دارم و پدرم میخواهدکه مال مرا از بین ببرد. پیامبرصگفت: «أنت ومالك لابیك»«تو و مالت از آن پدرت میباشی». پیشوایان سهگانه فقهی میگویند پدرحق دارد، تنها بقدر رفع نیاز و تامین نیاز، ازمال پسرش برداشت کند. و اما امام احمدگفته است پدر حق داردکه از مال پسرش برداشتکند، هر اندازه که بخواهد، خواه نیاز داشته باشد یا نیاز نداشته باشد.
همانگونه که نفقه و هزینه زندگی پدر بیچیز و تنگدست، برپسر ثروتمندش و قادر بتامین زندگی و ی، و اجب است، نفقه پسربیچیزهم برپدر ثروتمندش و اجب است، چون پیامبرصبه هند زن ابوسفیانگفت: «خذی من ماله ما یكفیك وولدك بالمعروف»«از مال ابوسفیان آنقدر بردار که برابر عرف برای زندگی خودت و پسرت کفایت کند».
امام احمدگفت: هرگاه پسر بسن بلوغ رسید و چیزی نداشت یا حرفه و شغلی نداشت نفقه و هزینه او از پدرش ساقط نمیشود تا زمانیکهکسب و مالی ندارد.
علما و فقها درباره نفقه و هزینه خویشاوندان تنگدست و بیچیز بر خویشاوندان ثروتمندشان شدیداً اختلاف دارند.
برخیگفتهاند و اجب نیست بلکه از باب نیکی و صله رحم است.
شوکانی گفته است، نفقه خویشاوند بر خویشاوند و اجب نیست، مگر از باب صله رحم. اما اینکه نفقه اینها و اجب نیست، بدلیل اینست که دلیل خاصی و ارد نشده است، بلکه تنها احادیثی درباره صله رحم و پیوند خویشی آمده است، که عام میباشند و بدیهی است خویشاوندی که محتاج نفقه باشد، مستحقترین خویش است برای پیوند خویشی و صله رحم و خداوندگفته است:
﴿لِیُنفِقۡ ذُو سَعَةٖ مِّن سَعَتِهِۦۖ وَمَن قُدِرَ عَلَیۡهِ رِزۡقُهُۥ فَلۡیُنفِقۡ مِمَّآ ءَاتَىٰهُ ٱللَّهُۚ لَا یُكَلِّفُ ٱللَّهُ نَفۡسًا إِلَّا مَآ ءَاتَىٰهَاۚ سَیَجۡعَلُ ٱللَّهُ بَعۡدَ عُسۡرٖ یُسۡرٗا٧﴾[الطلاق: ۷]. «هرکس دارای ثروت و رفاه و گشایش زندگی است باید از ثروت و دارائی خویش بر دیگران نفقه کند. یعنی آنها که امکانات و سیعی دارند باید از امکانات و سیع خود انفاق کنند و آنها که تنگدست هستند از آنچه که خدا به آنها داده انفاق نمایند خداوند هیچکس را جز به مقدار تونائی که به او داده تکلیف نمیکند. خداوند بزودی بعد از سختیها آسانی قرار میدهد».
﴿عَلَى ٱلۡمُوسِعِ قَدَرُهُۥ وَعَلَى ٱلۡمُقۡتِرِ قَدَرُهُۥ﴾[البقرة: ۲۳۶]. «هرکسی که امکانات و قدرت دارد باندازه خودش مکلف است و هرکس که فقیر است باندازه قدرتش مکلف است».
علمای شافعیه گفتهاند: بر ثروتمند و کسی که امکانات و سیع دارد، نفقه بر او و اجب است، خواه مسلمان باشد یا غیرمسلمان و باید این نفقه و هزینه را نسبت به اصول یعنی پدران و نیاکان هر اندازه بالا بروند و نسبت به فروع یعنی پسران و پسران پسران هر اندازه پایین بیایند انجام دهند و برای غیر آنها و اجب نیست.
مالکیهگفتهاند: نفقه بر او و اجب نیست مگر برای پدر و مادر و فرزندان پسر و دختر، و برای نیاکان و نوهها و دیگر خویشاوندان و اجب نیست و اختلاف دین مانع این و جوب نمیشود.
علمای حنابله نفقه خویشاوند فقیر را بر خویشاوند ثروتمند و دارای امکانات و اجب میدانندکه اگر مالی را از خود بجای بگذارد از او ارث ببرد و دقیقاً نفقه را تابع و همگام با ارث میدانند، چون غرامت و غنیمت و حقوق یا هم متباذل میشوند. یعنی هرکس که در سود شریک باشد در زیان نیزشریک است. پس آنان نفقه و الدین را هراندازه بالا بروند و فرزندان هر اندازه پایین بروند و اجب میدانند و نزد آنان نفقه ذوی الارحام و اجب نیست و ذوی الارحامکسانی هستند که صاحبان فروض در میراث و عصبات نیستند پس نفقهای ندارند و نفقهای هم برآنان نیست اگر از جهت اصول و فروع نباشد، خویشاوندیشان ضعیف است و نصی درباره آنان و ارد نشده است نه ازقرآن و نه ازسنت. پس چون از آنان ارث نمیگیرند، نفقه آنان نیز نمیپردازند.
ابن حزم پا فراتر گذاشته و گفته است هرکس قدرت مالی داشته باشد بر او نفقه پدرو مادرو اجداد و نیاکان هر اندازه بالا بروند و برفرزندان هراندازه پایین بروند و بر برادران و خواهران و همسران و اجب است در صورتیکه آنان محتاج باشند و در این حال این نفقه اجباری است و همه اینها در و جوب نفقه مساوی هستند و هیچیک بردیگری مقدم داشته نمیشود، و اگر چیزی ازلباس و پوشاک و خوراک و نفقه آنها، باقی ماند و اضافه آمد، او را برنفقه برمحارم و ذوی الارحام و کسانی که از او ارث میبرند، مجبورمیکنند و این در حالی است که اینگونه اشخاص چیزی و عملی و شغلی نداشته باشند، که نفقه و هزینه زندگیشان را تامینکنند و اینها عبارتند از عموها و عمهها هر اندازه بالا بروند و دائیها و خالهها هر اندازه بالا بروند و برادرزادگان هر اندازه پایین بروند، و هرکس از اینها اگر قدرت و امکان داشته باشد و بتواند زندگیکند و کسب و شغلی داشته باشد اگرچه آنکسب و شغل پست هم باشد نفقهشان و اجب نیست، مگر و الدین و نیاکان و جدهها و همسران که شخص موظف است که اینان را حفظکند و تحت حمایت داشته و نباید بکسب پست اشتغال داشته باشند، اگرچه بر آن قدرت هم داشته باشند و برای تامین نفقه اینگونه اشخاص، اموال مازاد بر احتیاج او را میفروشند، از قبیل باغ و ملک و آب و حیوان و کالاهای تجارتی او. و نفقه را از آن تامین میکنند.
بر مالک حیوان و چهارپایان و اجب است که هزینه زندگی و معاش آنها را تامین کند و خوراک و آب و علف آنها را مهیا سازد. اگرخود اینکار را نکند حاکم اورا مجبورمیکند و اورا ملزم میسازد، که هزینه زندگیشان را بدهد یا آنها را بفروشد یا ذبحکند و اگر خود اقدام نکرد، حاکم بنا به مقتضای مصلحت و صلاحدید خود اقدام میکند و آنچه شایستهتر باشد آن را انجام میدهد.
۱- بروایت از ابن عمر پیامبرصگفت: «عذبت امرأة فی هرة سجنتها حتى ماتت فدخلت فیها النار، لا هی أطعمتها وسقتها إذ حبستها ولا هی تركتها تأكل من خشاش الأرض»«زنی بخاطرگربهای دچارعذاب شدکه آن را زندانیکرده بود تا اینکه مرد و بخاطرآن داخل دوزخ شد نه به آن خوراک داد و نه آب، چون آن را حبسکرده بود و نمیگذاشت که از حشرات زمین هم تغذیه کند».
۲- بروایت از ابوهریره پیامبرصگفت: «مردی در راهی میرفت و تشنگی بر او چیره شد، اوچاهی یافت و از آن پایین رفت و آب نوشید، سپس بیرون آمد و دید سگی از تشنگی زبان کشیده و از شدت تشنگی خاک نمناک میخورد. آن مرد با خودگفت: آن سگ همان سختی را میکشدکه من میکشیدم و تشنگی آن مثل تشنگی من است لذا بداخل چاه رفت و کفش خود را پرازآبکرد و با دهان آن را نگه داشت تا اینکه ازچاه بالا آمد و سگ را سیرابکرد و خداوند جزای خیراو را داد و ازگناهان او درگذشت.گفتند: یا رسول الله مگر در نیکی با حیوانات هم برای ما پاداش هست؟ گفت: «فی كل كبد رطبة أجر»«خدمت به هر جاندار زندهای اجر و پاداش دارد».
حجر در لغت بمعنی تضییق و در تنگنا قرار دادن و منعکردن است. و پیامبرصدر جواب یکنفر که گفت: «اللهم ارحمنی وارحم محمدا ولا ترحم معنا أحدا: لقد حجرت واسعا یا أعرابی»«اعرابیگفت: خداوندا بمن و محمد رحمکن و کسی دیگر را با ما مورد رحم قرار مده: پیامبرصگفت ای اعرابی دایره رحمت خدا را خیلی تنگ گرفتی». و حجر در اصطلاح شرع و فقه، منع کسی است از تصرف در اموال خودش.
۱- حجر و منع تصرف بخاطر حقوق یا حق دیگران، مانند حجر بر مفلس که بجهت محافظت برحقوق طلبکاران او را ازتصرف درمالش منع میکنند، پیامبرصمعاذ را از تصرف در مالش منعکرد و بر وی حجر نهاد و مال او را برای پرداخت بدهیش فروخت. سعید بن منصور آن را روایتکرده است.
۲- حجر به جهت حفظ نفس: مانند حجر نهادن برکودک و سفیه و نادان و دیوانه که فائده حجر نهادن برآنان و منعکردن آنان از تصرف خود، بخود آنان برمیگردد، بخلاف مفلس که فایده حجر بر وی بغیر او برمیگردد.
مفلسکسی است که مالک مالی نیست و چیزی نداردکه بدان نیازهای خود را بر آورده کند و فقر و تنگدستی، او را بحالی رسانده است، که هیچ پولی و فلسی برایش نمانده است. او را مفلس نامیدهاند اگرچه فعلا مالی دارد، چون مال او در و اقع از آن طلبکاران است و گوئی که وجود ندارد، و فقهاء مفلس را بدینگونه تعریف کردهاند: شخصی که دیون و بدهیهای او فراوان است و آنقدر ندارد که دیونش را بپردازد، لذا حاکم و قاضی حکم به افلاس و فقر و بیچیزی او میکنند.
کسی که قادر بپرداخت دیون و بدهیهای خود باشد، و لی بدهیها و دیونی که و عده بازپرداختش رسیده است، به تاخیر اندازد، برابر فرمایش حضرت رسول اللهصظالم و ستمکار است «مطل الغنی ظلم»«کسی که امکان بازپرداخت دین و بدهی خود دارد و آن را بتاخیر میاندازد و طفره میرود، ظلم است».
علما بدین حدیث استدلال کردهاند که به تاخیر انداختن و طفره رفتن از بازپرداخت و ام و بدهی، با وجود گشایش حال و داشتن ثروت، گناهکبیره است و بر حاکم و اجب است که او را امر بباز پرداختکند، اگر امتناعکرد او را حبس و زندانی کند، بشرط اینکه طلبکار خواهان آن باشد، چون پیامبرصگفت: «لی الواجد یحل عرضه وعقوبته»«طفره رفتن و خودداری از پرداخت و ام از جانبکسی که دارد و امکان بازپرداخت برایش میسر است موجب حلال شدن بدگوئی ازآبروی او و شکایت از وی و زندانیکردنش میباشد یعنی شکایت از او و زندانیکردنش حلال است». ابن المنذر گفت: بیشتر علمای امصار که سراغ دارم و قضاتی که میشناسم رایشان بر اینست که زندانکردن بخاطر امتناع از پرداخت و ام جایز است. و عمر بن عبدالعزیز مال بدهکار را میان طلبکاران تقسیم کرد و خود بدهکار را زندانی نمینمود و لیث چنینگفته است که اگر بدهکار بر عدم پرداخت بدهیها نیز اصرار داشت و مالش را نفروخت، حاکم و قاضی آن را میفروشند و بدهی صاحب مال را میدهد و از او دفع ضرر میکند.
کسی که مالی دارد و لیکن برای بازپرداخت دیونشکافی نیست، در این حال بر حاکم و اجب است که بر وی حجر و منع تصرف در اموال بگذارد. بشرط اینکه طلبکاران یا بعضی از آنان خواهان آن باشند، تا دچار ضرر بیشتر نشوند و حاکم میتواندکه اموالش را بفروشد، اگر او خود از این کار امتناعکند، و این بیع حاکم صحیح است چون بجای مالک اصلی است.
و دلیل این کار روایت سعید بن منصور و ابوداود و عبدالرزاق از حدیث عبدالرحمن بنکعب است که بصورت مرسل آمده است که: معاذ بن جبل جوان سخی طبع و بخشندهای بود، و مال در دست او قرار نمیگرفت و همچنان و ام میگرفت تا اینکه همه اموال او در زیر بار و ام و قرض مستغرق گردید و بحضور پیامبرصآمد و ازاو تقاضاکرد تا با طلبکارانش دراین باره سخنگوید. اگر کسی را با این حال، بحال خود میگذاشتند، معاذ را بخاطر موقعیت و مقامی که پیش رسول اللهصداشت، بحال خود میگذاشتند، پس پیامبرصمال معاذ را برای طلبکاران میفروخت تا اینکه چیزی برای معاذ نماند و بیچیز شد.
در نیل الاوطار آمده است: با حجر نهادن بر معاذ، استدلالکردهاند که حجر نهادن برهر بدهکاری جایز است و حاکم میتواند مالش را برای ادای دین و و ام او بفروشد، خواه مالش برای پرداخت دیونکافی باشد، یا نباشد. ا. ﻫ.
هرگاه برکسی حجر گذاشته شد، تصرف وی دراعیان و اصل مالش تنفیذ و اجرا نمیگردد، چون مقتضای حجر اینست و اینست قول مالک و ظاهرترین اقوال شافعی. مال بدهکار مفلس بنسبت بر طلبکاران حاضر طالب که و عده و امشان رسیده است، تقسیم میشود و تنها بآنها داده میشود، و حاضری که طالب نیست و غائبی که و کیل نگرفته است، و حاضر و غائبی که و عده و امش نرسیده است، طالب باشند یا نباشند بدانان چیزی داده نمیشود، و اینست مذهب امام احمد و صحیحترین سخن شافعی.
نظر امام مالک اینست که چون برکسی حجر نهاده شد، و امهایی که و عدهشان نرسیده است، و عدهشان تمام میشود، و بدانان نیز تعلق میگیرد.
اما اگر مفلس بمیرد و به افلاس او حکم شود، مالش را بهمه طلبکاران میدهند خواه حاضر، خواه غائب، طالب باشند یا نباشند، خواه و عده داشته باشد یا و عدهاش بسر رسیده باشد. و اول حق الله مقدم است، مانند زکات و کفارات بر حقوق بندگان چون پیامبرصگفت: «فإن دین الله أحق بالقضاء»«براستی و ام و قرض الهی بیش از دیگر و امها استحقاق بازپرداخت دارد».
ابوحنیفه میگویدکه حجر نهادن بر بدهکار جایز نیست و همچنین فروش مالش بلکه حاکم او را زندانی میکند تا اینکه و امها را بپردازد. اما رای اول ارجح است که با احادیث موافقت دارد.
کسی که مال خود را نزد مفلس مییابد، چند صورت داردکه بشرح زیر ذکر میشود:
۱- کسی که اصل مال خود را نزد مفلس مییابد او از دیگر طلبکاران بیشتر استحقاق آن را دارد چون پیامبرصگفت: «أدرك ماله بعینه عند رجل قد أفلس فهو أحق به من غیره»«هرکس اصل مال خود را نزد شخص مفلس یافت او بیشتر از دیگران استحقاق آن را دارد». بروایت بخاری و مسلم.
۲- هرگاه مال او نزد مفلس دچار تغییر با زیادت یا نقصان شده باشد در این صورت صاحب آن با دیگر طلبکاران مساوی است و بیشتر از دیگران سزاوار آن نیست.
۳- هرگاه شخصی مال را بمفلس فروخته و بعضی از بهای آن راگرفته باشد صاحب آن مال با دیگرطلبکاران مساوی است و نزد جمهور علما حق استرجا و طلب بازگرداندن مال خود را ندارد. راجح قول شافعی آنست که فروشنده بدان سزاوارتر است.
۴- هرگاه خریدار مرده بود و فروشنده هنوز بهای آن را نگرفته باشد، سپس فروشنده کالائی که فروخته است بیابد او سزاوارتر است بدان مال از دیگران، بخاطر همان حدیث کهگذشت چون بین مرگ و افلاس فرقی نیست و این رای شافعی است. ابوهریره گفت: همانگونه که پیامبرصقضاوتکرده است، در میان شما قضاوت میکنم: هرکس مفلس شد یا مرد و کسی اصلکالای خویش را پیش او یافت، او بدان سزاوارتر است. و این حدیث را حاکم بصورت صحیح ارائه کرده است.
وقتی بر مفلس حجرگذاشته میشود، که اعسار و فقر و تنگدستی او آشکار نشده باشد. هرگاه اعسار و بیچیزی او آشکار شد، نه حبس میشود و نه بر وی حجر گذاشته میشود و نه طلبکاران ملازم او خواهند شد، بلکه بوی مهلت داده میشود تا اینکه حالش خوب شود و دارائی و گشایش حال پیدایند، چون خداوند میفرماید: ﴿وَإِن كَانَ ذُو عُسۡرَةٖ فَنَظِرَةٌ إِلَىٰ مَیۡسَرَةٖۚ﴾[البقرة: ۲۸۰]. «هرگاه کسی بدهکار شد و بحال عسرت و فقر و تنگدستی افتاد، باید بوی مهلت داده شود تا بحالگشایش و دارائی رسد و فراخیش فرا رسد».
مسلم روایتکرده است که مرد بدهکاری میوهای خریده بود و میوهاش دچار آفت شد، درنتیجه بدهی او فراوان گردید. پیامبرصگفت بر وی صدقهکنید و او را دستگیری کنید، پس مردم بروی صدقهکردند و بازهم نتوانست تمام بدهی خود را کفایتکند، پیامبرصبه طلبکاران گفت: همین را که دارد بگیرید و غیر از آن چیزی و حقی برای شما نیست: «خذوا ما وجدتم ولیس لكم لا ذلك». ثواب مهلت دادن به فقیر و تنگدست مضاعف و دو برابر است بروایت بریده پیامبرصگفت: «من أنظر معسرا فله بكل یوم مثلیه صدقة»«هرکس معسری و تنگ دستی را مهلت دهد دربرابر هر روز مهلت دادن دو برابر آن احسان و صدقه بحساب وی نوشته میشود».
هرگاه حاکم مال مفلس را بخاطر طلبکاران فروخت بر او و اجب است، آن مقدار برای او بجا بگذارد، که زندگیش را تامینکند از جمله محل سکونت و منزل، پس خانهای که برایش ضرورت دارد و از آن بینیاز نیست، فروخته نمیشود . و باید آن مقدار مال برای او بجاگذاشته شود، که بتواند خدمتکاری بگیرد، که مناسب حال او باشد و اگر تاجر باشد آن مقدار مال برای او بجایگذاشته میشود، که تجارتکند با آن و اگر حرفه و پیشهای داشته باشد باید ابزار کار را برای او بجای گذاشت و برای او و کسانی که نفقهشان بعهده او است، باید حداقل نفقه المثل و حداقل هزینه زندگی مناسب حالشان، بجایگذاشته شود از قبیل خوراک و پوشاک و این مقدار و اجب است.
شوکانیگفته است: صاحبان و ام و طلبکاران حق دارند، هرچه مییابند از مال بدهکار بردارند، جز چیزهائی که از آنها بینیازی نیست، ازقبیل منزل و ستر عورت و آنچه که اورا ازسرما و گرما حفظکند و زندگی اورا نگه دارد و سد رمقکند و او را و کسانی را که نفقهشان بر او و اجب است. و در شرح این سخن حدیث معاد را یادآور کرده است سپسگفته است: لیکن ثابت نشده است که آنان جامهاش راگرفته باشند یا او را از منزلش بیرونکرده باشند یا او را و خانوادهاش را بدون ضروریات زندگیگذاشته باشند، لذاگفتیم باید این چیزها برای او استثنا گردد. ا. ﻫ.
کسی که سفاهتش به نهایت رسیده و سو تصرفش محرزگشته است، بر او حجر گذاشته میشود خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تُؤۡتُواْ ٱلسُّفَهَآءَ أَمۡوَٰلَكُمُ ٱلَّتِی جَعَلَ ٱللَّهُ لَكُمۡ قِیَٰمٗا﴾[النساء: ۵]. «اموالی را که خداوند ادارهاش را بدست شما داده است، بدست سفیهان و نادانان ندهید».
این دلالت دارد بر اینکه حجر بر سفیه جایز است. ابنالمنذر گفته است: بیشتر علما برآنند که هرکس مالش را ضایعکند خواهکودک باشد یا بزرگ جایزاست بر وی حجر نهاده شود .
در نیل الاوطار آمده است بنقل از صاحب «البحر" سفاهتی که موجب حجر نهادن است، آنست که شخصی مال را درراه فسق و فجور و چیزهائی که مصلحت و منفعت دینی و دنیائی صحیحی ندارند، صرفکند مانند خریدن چیزی که یک درهم ارزش دارد، به یکصد درهم. امّا مصرف کردن آن در راه خوردن خوراکیهای پاکیزه و لذت بخش و پوشیدن لباسهای فاخر و مواد خوشبوی گرانبها موجب حجر به سفاهت نیست یعنی اینها جزو همان سفاهت نیست که موجب حجر بروی شود. چون خداوند میفرماید:
﴿قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِینَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِیٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّیِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِۗ كَذَٰلِكَ نُفَصِّلُ ٱلۡأٓیَٰتِ لِقَوۡمٖ یَعۡلَمُونَ٣٢﴾[الأعراف: ۳۲]. «بگو ای محمد چهکسی زینتهای الهی را که برای بندگان خود آفریده و روزیهای پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو اینها در زندگی دنیا برای کسانی است که ایمان آوردهاند (اگرچه دیگران نیز با آنها مشارکت دارند و لی) در قیامت خالص برای مومنان خواهد بود اینچنین آیات خود را برایکسانی که آگاهند شرح میدهیم».و همچنین اگرمالش را درراه خدا و تقرب بوی خرجکند جزو سفاهت نیست. ا. ﻫ.
افعالی که سفیه پیش از حجر نهادن بر وی از او صادر شده است، جائز و صحیح است، هرگاه حکم حجر بر وی صادر شد، تصرفات او جایزو صحیح نیست، چون مقتضای حجر اینست، پس بعد از حجر خرید و فروش و و قف و اقراراو صحیح نیست.
ابن المنذرگفته است: باجماع اهل علمی که ما سراغ داریم، اقرار محجور علیه بسفاهت بضرر خودش جایز است، هرگاه اقرار بزنا یا سرقت و دزدی یا میخوارگی یا قذف یا قتل باشد، حدودات شرعی بر وی اجراء میگردد، و اگر زنش را طلاق دهد بقول اکثر علما طلاقش نافذ است. و اگر بمالی اقرار کند، صحیح است و لی بدان ماخوذ نمیشود مگر بعد از اتمام حجر بر و ی.
مستحب است که بمردم اعلام شودکه برسفیه و مفلس حجر نهاده شده است، تا مردم آنان را بشناسند و بدانند و نفریبند و فریب آنان را نخورند و با بصیرت و آگاهی با آنان رفتار نمایند.
همانگونه که به علت سفاهت برسفیه حجر گذاشته میشود، برصغیر و کودک نیز حجر گذاشته میشود و از تصرف در مالش منع میگردد تا مالش ضایع نشود و بوی اجازه تصرف داده نمیشود، مگر بدو شرط:
اول اینکه بحد بلوغ برسد و محتلمگردد. دوم اینکه آثار رشد و فهم و تشخیص و تمییز در وی پدیدارگردد و از او بنظر آید.
خداوند میفرماید:
﴿وَٱبۡتَلُواْ ٱلۡیَتَٰمَىٰ حَتَّىٰٓ إِذَا بَلَغُواْ ٱلنِّكَاحَ فَإِنۡ ءَانَسۡتُم مِّنۡهُمۡ رُشۡدٗا فَٱدۡفَعُوٓاْ إِلَیۡهِمۡ أَمۡوَٰلَهُمۡۖ﴾[النساء: ۶]. «وبیازمائید یتیمان را در موقعی که به بلوغ میرسند، اگر دیدید که رشد مالی دارند مالشان را به خودشان بسپارید...».این آیه درباره ثابت پسر رفاعه و عمویش
نازل شده است که رفاعه مرده بود و فرزند کوچکی بنام ثابت از خود بجایگذاشته بود، عمویش نزد پیامبرصرفت و گفت: پسر برادرم یتیم است و در تحت سرپرستی من است، از مال او چه قدر برای من حلال است و کی مالش را بوی تسلیمکنم؟ که خداوند این آیه را نازل فرمود.
رسیدن به سن بلوغ با یکی ازنشانههای زیر به ثبوت میرسد:
۱- خروج منی از و ی، خواه درخواب یا بیداری، چون خداوند میفرماید: ﴿وَإِذَا بَلَغَ ٱلۡأَطۡفَٰلُ مِنكُمُ ٱلۡحُلُمَ فَلۡیَسۡتَٔۡذِنُواْ كَمَا ٱسۡتَٔۡذَنَ ٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِهِمۡۚ﴾[النور: ۵۹]. «هرگاه اطفال شما بسن بلوغ رسیدند و احتلام شدند، باید بدون اجازه بر شما و ارد نشوند، همانگونه کهکشانی پیش از آنان بودند اجازه میگرفتند».
بروایت ابوداود از علی بن ابیطالب پیامبرصگفت: «رفع القلم عن ثلاث: عن الصبی حتى یحتلم. وعن النائم حتى یستیقظ وعن المجنون حتى یفیق»«ازسهکس قلم تکلیف برداشته شده است: از کودک تا اینکه احتلام شود و از بخواب رفته تا اینکه بیدار گردد و ازدیوانه تا اینکه بهبودی حاصلکند و رشد خویش را باز یابد». و بروایت امام علی بن ابیطالب پیامبرصگفت: «لا یتم بعد احتلام»«بعد ازاحتلام یتیمی وجود ندارد و دیگر یتیم نیست». بروایت ابوداود و بخاری.
۲- بپایان بردن پانزده سال تمام از عمر خود، چون ابن عمرگفت: در روز جنگ «اُحد" که چهارده سال داشتم بر پیامبرصعرضه شدم، که در جنگ شرکت کنم، بمن اجازه نداد و روز جنگ خندق که پانزده سال داشتم بر وی عرضه شدم که در جنگ شرکت کنم بمن اجازه داد.
چون عمر بن عبدالعزیز این مطلب را شنید بعاملان خود نوشت که کسی را بجنگ نفرستند مگر اینکه به پانزده سالگی رسیده باشند و تاکسی به پانزده سالگی نرسیده باشد بوی تعرض نکنند.
ابوحنیفه و مالک گفتهاند کسی که احتلام نشده باشد، حکم به بلوغ وی نمیشود تا اینکه بسن شانزده سالگی برسد و در روایت مشهورتری از ابوحنیفه هفده سال نقل شده است. و درباره دخترگفته است باید بسن هفده سالگی برسد و داودگفته است: انسان با سن بلوغ نمیشود، مادام که احتلام نیابد اگرچه چهل ساله هم باشد.
۳- روییدن موی سیاه زهار که موی سیاه مجعد است، نه مطلق موی، که مطلق موی در زهارکودکان نیز هست. درجنگ بنی قریظه مرد را با روییدن موی زهار میشناختند و هرکس موی زهارش روییده بود، بوی اجازه شرکت در جنگ داده میشد. ابوحنیفه گفت: با روییدن موی، هیچ حکمی ثابت نمیشود و روییدن موی زهارنه بلوغ است و نه علامت بلوغ.
۴- قاعده شدن و آبستن شدن، و با این سه علامت قبلی که ذکرشد بلوغ پسرو دخترثابت میشود و علائم بلوغ دختران علاوه بر آنها قاعده شدن و آبستن شدن نیزهست، چون بخاری و غیراو از عایشه روایت کردهاندکه پیامبرصگفت: «لا یقبل الله صلاة حائض إلا بخمار»«خداوند نماز زن بحیض افتاده بالغ را نمیپذیرد تا اینکه روسری داشته باشد و بدون آن نمیپذیرد».
و اما رشد عبارت است ازقدرت براصلاح مال و حفظ و نگهداری آن از ضایع شدن، که بصورت و اضح و آشکار در معاملات مالی بیش از حد معمول و غالب، مغبون و زیان دیده نشود و مال را درراه حرام صرف نکند، پس هرگاهکسی بالغ شد و رشد نداشت، و لایت مالی بر او ادامه دارد و از تصرفات مالی ممنوع است.
تا اینکه علائم رشد دروی بظهور رسد، بدون تحدید سن یعنی رشد مدرک عمل است نه سن معینی، برابرظاهرنص قرآنی چنین است بخلاف ابوحنیفه که سن معینی را در نظرگرفته است، هرگاه پس از رسیدن برشد از او سفاهت ظاهر شد، مجدداً بر وی حجر نهاده میشود، چون بقول جصاص ضرر سفاهت بهمه برمیگردد، چون هرگاه سفیه مال خود را با اسراف و تبذیر تلفکند، او محتاج میشود و و بال بر مردم و بیتالمال است و این از جهت و لایت مالی است و اما و لایت برنفس بمجرد رسیدن بسن بلوغ و عاقل شدن، این و لایت از اوقطع و مکلف میگردد. و او میتواند در مال خود تصرفکند.
از ابن عباس سوال شد کی یتیمی تمام میشود؟ گفت: بجانم سوگندگاهی پیش میآید که مرد ریشش در آمده و لی برای حفظ منابع نفسش و عطا و بخشش ضعیف است پس هرگاه توانست چون دیگران مصالح نفس خویش را حفظکند، یتیمی از او برداشته میشود. در تفسیر آیه: ﴿ءَانَسۡتُم مِّنۡهُمۡ رُشۡدٗا﴾[النساء: ۶] از سعید بن منصور بروایت از مجاهد روایت شده است که گفت:
عقل، یتیمی را از یتیم دور نمیسازد، اگرچه سنش نیز بزرگم شده باشد مگر اینکه برشد برسد و رشد ملاک است نه عقل.
بعضی از علما براینندکه باید بحاکم و قاضی خبر داد و رشد محجور علیه را اثباتکرد، آنگاه مالش را بوی داد و بعضی خبردادن به قاضی را لازم نمیدانند، و اجتهاد و صی راکافی میدانند، یعنی و صی و قتی فهمیدکه یتیم تحت و لایت او به رشد رسیده است، مالش را بوی میدهد. و در زمان ما رای اول بهتر است.
ولایت بر کودک و سفیه و دیوانه از آن پدر است، اگر پدر نباشد بوصی او منتقل میشود، چون نائب او است و اگرنائب پدر و و صی اوموجود نباشد، و لایت بحاکم و جد و مادر منتقل میشود، و خویشاوندان عصبی، و قتی میتوانند و لایت داشته باشند که پدر آن را و صیتکرده باشد.
وصی کسی است که امر و لایت و سرپرستی محجور علیه بوی موکول شده باشد، خواه خویشاوندان یا حاکم بوی موکول کرده باشند و اجب است که و صی مشهور بدیانت و عدالت و رشد باشد، خواه مرد یا زن، چون عمر خطابسرا و صی قرار داد. بر و صی و اجب است که در مال یتیم و محجور علیه بگونهای تصرف و عملکندکه آن را افزایش و رشد و نمو دهد.
و بمذهب امام مالک و صی و پدر میتوانند، مال یتیم را برای خود بخرند و مال خود را بمال یتیم بفروشند و یا معاوضه کنند، اگر درآن محابات نکنند و از خود جانبداری ننمایند.
بروایت از ابوذر آمده است که پیامبرصبویگفت: «یا أبا ذر، إنى أراك ضعیفا وإنی أحب لك ما أحب لنفسی فلا تأمرن على اثنین ولا تولین مال یتیم»«ای ابوذر من ترا ضعیف و ناتوان میبینم و براستی آنچه را که برای خود دوست دارم برای تو نیز دوست دارم پس هرگز امارت بر دو نفر و و لایت برمال یتیم را قبول مکن».
خداوند میفرماید: ﴿وَمَن كَانَ غَنِیّٗا فَلۡیَسۡتَعۡفِفۡۖ وَمَن كَانَ فَقِیرٗا فَلۡیَأۡكُلۡ بِٱلۡمَعۡرُوفِۚ﴾[النساء: ۶]. «اگر سرپرست یتیمی بینیاز و مالدار است، از دریافت حقالزحمه خودداری کند و کسی که نیازمند است در حد متعارف و برابر عرف از آن استفاده نماید».
از این آیه استفاده میشودکه و لی و سرپرست غنی در مال یتیم حقی ندارد و مزد و پاداش سرپرستی او نزد خداوند است و اگر حاکم و قاضی چیزی برای او تعیینکرد، برای او حلال است.
ولی اگر فقیر باشد حق دارد از مال یتیم برابر عرف و عادت و در حد متعارف مزد و اجرت عمل خویش را بردارد. حضرت عایشه دباره این آیه گفت: این آیه درباره و لی و سرپرست یتیم که مال او را اصلاح میکند و آن را نگه میدارد، نازل شده است که اگر فقیر باشد برابر عرف و در حد متعارف از آن میخورد.
بروایت از عمرو بن شعیب و او از پدرش و از جدش مردی پیش پیامبرصآمد و گفت: من فقیر و تنگدست هستم و یتیمی دارم. پیامبرصگفت: «كل من مال یتیمك غیر مسرف ولا مبادر ولا متأثل» «از مال یتیمت بخور بدون اینکه اسراف کنی و بدون اینکه در خوردن مال او شتاب کنی از ترس اینکه بسن بلوغ و احتلام رسد و بدون اینکه قصد جمعکردن و پسانداز از آن داشته باشی» یعنی نباید بیش از اجرتالمثل عمل خود بخورد و مقصود نهی از بیش از اجرت المثل است.
خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تُؤۡتُواْ ٱلسُّفَهَآءَ أَمۡوَٰلَكُمُ ٱلَّتِی جَعَلَ ٱللَّهُ لَكُمۡ قِیَٰمٗا وَٱرۡزُقُوهُمۡ فِیهَا وَٱكۡسُوهُمۡ وَقُولُواْ لَهُمۡ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا٥﴾[النساء: ۵]. «اموالتان را در اختیار سفیهان و نابخردان قرار ندهید، اموالی که خداوند آن را و سیله قوام زندگی شما قرار داده است، بلکه زمام آنها را خود به دستگیرید و به اندازه ضرورت از آن به آنها خوراک و پوشاک دهید و با آنان نیکو سخنگوئید تا هم به رشد عقلی و فکری آنها کمک شود و هم به آسانی تحت کنترل شما درآیند».قرطبی گفت: و صی باید برحسب و اندازه مال و حال یتیم بر وی نفقه کند. اگر کودک صغیر است و مال فراوان دارد باید برایش دایه و پرستار بگیرد و در نفقه او گشایش و دست بازی بخرج دهد.
و اگر بزرگ شده است، باید لباس نیکو و خوراک خوب و لذیذ و خدمتگذار برایش آماده سازد، و اگر چنین نباشد باید حال او را در نظر گیرد و اگر پایینتر از آن باشد بقدر حاجت در لباس و خوراک او صرفهجوئی کند و اگر یتیم فقیر باشد و مالی نداشته باشد برامام و اجب است از بیتالمال هزینه زندگی او را تامین کند و اگر امام مسلمین چنین کاری نکرد برمسلمانان و اجب است که این کار را انجام دهند بطریق الاخص فالاخص یعنی هرکس بوی نزدیکتر باشد این تکلیف متوجه او میشود بدین ترتیب. پس مادرش از همه بوی نزدیکتر و خاصتر است، پس بر وی و اجب است که شیرش دهد و به حال او برسد و بعداً حق ادعا از او یا از کسی ندارد. ا.ه.
وصی و همسر و خازن حق ندارند، بدون اجازه صاحب مال از آن صدقه و احسان بدهند، مگر در حدی که بمال ضرر نرساند، بروایت از عایشه پیامبرصگفت: «إذا أنفقت المرأة من طعام زوجها غیر مفسدة كان لها أجرها بما أنفقت ولزوجها أجر ما كسب وللخازن مثل ذلك لا ینقص بعضهم من أجر بعض شیئا» «هرگاه زن و همسر از طعام و خوراک شوهرش بدون قصد فساد و تباهی و اضاعه آن، چیزی بدیگران صدقه دهد و هزینه کند، آن زن مزد و پاداش انفاق و انجام عمل خود را دارد و شوهرش مزد و پاداش کسب خود را، و همچنین خازن و انباردارکه هیچکدام از ثواب و مزد و پاداش همدیگرکم نمیکنند و ثواب هریک به کمال میرسد».
وصیت بمعنی پیوستن است چون و صیتکننده و موصی آنچه را که در زندگیش وجود دارد ببعد ازمرگش پیوند میدهد.
و دراصطلاح شریعت اسلامی آنست که انسان مالی یا و امی یا منفعتی و سودی را بغیر خود هبه کند و ببخشد، بشرط اینکه شخصی که برایش وصیت و توصیه شده است بعد از مرگ و صیتکننده، مالک آن مال یا و ام یا منفعت شود.
بعضی درتعریف وصیت گفتهاند: تملیکی است بطریق تبرع و خیریه و مضاف ببعد از مرگ یعنیکسیکسی دیگررا بعد از مرگ خود مالک چیزی بسازد. و از اینجا فرق بین هبه و وصیت ظاهر میشو، که مالکیت در هبه فوراً ثابت میشود، و لی مالکیت مستفاد از وصیت و توصیه، بعد از مرگ بخشنده و و صیتکننده، ثابت میشود. و از طرف دیگر هبه تنها در اصل مال و اعیان تحقق میپذیرد، در حالیکه وصیت در عین مال و و ام و منفعت نیز تحقق میپذیرد.
دلیل شرعی وصیت قرآن و سنت نبوی و اجماع مسلمین است. در قرآن آمده است: ﴿كُتِبَ عَلَیۡكُمۡ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ ٱلۡمَوۡتُ إِن تَرَكَ خَیۡرًا ٱلۡوَصِیَّةُ لِلۡوَٰلِدَیۡنِ وَٱلۡأَقۡرَبِینَ بِٱلۡمَعۡرُوفِۖ حَقًّا عَلَى ٱلۡمُتَّقِینَ١٨٠﴾[البقرة: ۱۸۰]. «برشما چنان مقررگشت که هرگاه مرگ یکی از شما فرا رسد و مرگ ببالین یکی از شما آمد اگر مالی از خود بجایگذاشت، آنکه برای پدر و مادر و نزدیکان به گونهای شایسته و بدون اجحاف وصیت کند. این وصیت و سفارش برای پدر و مادر و خویشاوندان نزدیک حق و و ظیفهای است بر عهده پرهیزگاران».
و جای دیگر گوید: ﴿مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةٖ یُوصِی بِهَآ أَوۡ دَیۡنٍۗ﴾[النساء: ۱۱]. «..همه اینها پس از عمل به وصیت میت و پرداختن و ام او است...».
باز هم میفرماید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ شَهَٰدَةُ بَیۡنِكُمۡ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ ٱلۡمَوۡتُ حِینَ ٱلۡوَصِیَّةِ ٱثۡنَانِ ذَوَا عَدۡلٖ مِّنكُمۡ﴾[المائدة: ۱۰۶]. «ایکسانی که ایمان آوردهاید چون مرگ یکی از شما فرا رسد بهنگام وصیت باید دو فرد عادل از همکیشان خودتان را گواه و شاهد بگیرید...».و در سنت نبوی احادیث زیرآمده است:
۱- بروایت بخاری و مسلم از ابن عمر پیامبرصگفت: «ما حق امرئ مسلم له شئ یوصی فیه، یبیت لیلتین إلا ووصیته مكتوبة عنده» «حق مرد مسلمان آنست که اگر چیزی دارد که درآن وصیت میکند، هیچ شبی بدون اینکه وصیت نوشته شدهاش پیش او باشد نخوابد، یعنی احتیاط کند مبادا مرگش ناگهان فرا رسد». ابن عمر گفت: از و قتی که این سخن را از پیامبرصشنیدم هیچ شبی بدون اینکه و صیتم پیشم باشد نخوابیدهام.
امام شافعی گفت: احتیاط و حزم و دوراندیشی مسلمان آنست که همواره وصیت او پیش او و نوشته و آماده باشد. اگربخواهد دراموالی که دارد و صیتکند، باید چنین باشد چون او نمیداندکه چه موقع مرگش فرا میرسد و مانع رسیدن بخواستهاش میشود.
۲- بروایت احمد و ترمذی و ابوداود و ابن ماجه ازابوهریره پیامبرصگفت: «إن الرجل لیعمل والمرأة بطاعة الله ستین سنة ثم یحضرهما الموت فیضاران فی الوصیة فتجب لهما النار» «گاهی پیش میآید که مرد و زن شصت سال طاعت و عبادت خداوند را میکنند سپس مرگشان فرا میرسد و در وصیت و سفارششان مرتکب زیان و ضرر دیگران میشوند و بخاطر آن بدوزخ میروند یعنی اشتباه و خطاء در و صیتشان طاعتشان را باطل میکند».
سپس ابوهریره بعد از این حدیث آیه زیر را خواند: ﴿مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةٖ یُوصَىٰ بِهَآ أَوۡ دَیۡنٍ غَیۡرَ مُضَآرّٖۚ وَصِیَّةٗ مِّنَ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ عَلِیمٌ حَلِیمٞ١٢﴾[النساء: ۱۲]. «... و اینکار نیز باید پس از انجام وصیت و یا پرداخت بدهی صورتگیرد مشروط براینکه وصیت برای و رثه به زبان آنان منجرنشود یعنی از ۳/۱ نگذرد این وصیت و دستورخدا است و خداوند دانا و بردبار است».
۳- بروایت ابن ماجه ازجابر پیامبرصگفت: «من مات على وصیة مات على سبیل وسنة ومات على تقى وشهادة ومات مغفورا له» «هرکه بر وصیت بمیرد یعنی وصیت کرده و مرده باشد او بر راه خدا و سنت پیامبرصو بر تقوی و شهادت مرده و آمرزیده میشود». و امت اسلامی بر مشروعیت وصیت اجماع دارند.
پیامبرصبه رفیق اعلی پیوست و ازجهان رفت، درحالیکه وصیت نکرد، چون مالی از خود بجای نگذاشت تا درآن و صیتکند. بروایت بخاری از ابن ابی اوفی پیامبرصو صیتی نکرد. علما در علت و سبب آن گفتهاند:
چون پیامبرصمالی از خود بجای نگذاشته بود و اما زمینی که داشت در راه خدا و قفکرد و اما اسلحه و استری که داشت خبرداده بودکه به ارث نمیرود، و و ارث او مسلمانان هستند. نووی آن را ذکرکرده است. و اما یاران پیامبرصدر راه تقرب بخداوند ببعضی ازمال خود وصیت میکردند و آنان برای و ارثان بعد از خود وصیت مکتوب و نوشته شدهای داشتند. عبدالرزاق با سند صحیحی آورده است که انسگفت: یاران پیامبرصدر آغاز و اول و صیتهای خویش مینوشتند: بسم الله الرحمن الرحیم این وصیت فلان پسر فلان است که گواهی میدهد باینکه هیچ خدائی و مالکی و معبودی بحق نیست، مگرالله که تنها و بیشریک است و گواهی میدهدکه محمد بن عبدالله بنده و رسول الله است و قیامت و رستاخیز بدون شک میآید و خداوند مردگان قبور را زنده میکند و بکسانی که بعد از او از اهل و خانوادهاش میمانند توصیه و سفارش میکندکه تقوای خدا پیشهکنند و در میان خود صلح و سازش برقرار سازند و از خداوند و رسولش اطاعت کنند، اگر ایمان دارند و بدانان آن سفارش و و صیتی میکندکه ابراهیم خلیل و یعقوبإبفرزندان خود کردند: «إن الله اصطفى لكم الدین فلا تموتن إلا وأنتم مسلمون»«خداوند دین الهی و اسلام را برای شما برگزیده است پسکاریکنیدکه مسلمان بمیرید». سپس آنچه که میخواهد بنویسد.
در حدیث از پیامبرصروایت شده است که گفت: «إن الله تصدق علیكم بثلث أموالكم زیادة فی أعمالكم فضعوها حیث شئتم أو حیث أحببتم» «خداوند یک سوم مالتان را بشما بخشیده است علاوه بر اعمالی که انجام دادهاید، پس آن را در هر جا که میخواهید بگذارید و بهرکس که دوست دارید بدهید و بهر طریق که دلتان میخواهد درآن تصرفکنید». این حدیث ضعیف است از این حدیث بر میآید که و صیتکردن تقرب است بخداوندکه انسان درآخر زندگیش خود را بخداوند نزدیک میسازد تا حسنات و خیرات او افزایش یابد یا جبران مافات کند و چیزهائی را که نتوانسته است انجام دهد اکنون بدان اقدامکند و درآن دستگیری و کمک و مواسات بمردم باشد.
حکم و و صف شرعی وصیت ازحیث اینکه مطلوب است یا مطلوب نیست، علما درآن اختلاف دارند، اینک باجمال آرای علما را ذکر میکنیم:
گروهی وصیت را و اجب میدانند، برای هرکسی که مالی از خود بجای گذارد، خواه مالش فراوان یا اندک باشد. روی هم رفته این نظر از زهری و ابومجلز و ابن حزم و ابن عمرو طلحه و زبیر و عبدالله بن ابی اوفی و طلحه بن مطرف و طاووس و شعبی و ابوسلیمان و همه یاران شعبی نقل شده است و بدین آیه استدلال کردهاند: ﴿كُتِبَ عَلَیۡكُمۡ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ ٱلۡمَوۡتُ إِن تَرَكَ خَیۡرًا ٱلۡوَصِیَّةُ لِلۡوَٰلِدَیۡنِ وَٱلۡأَقۡرَبِینَ بِٱلۡمَعۡرُوفِۖ حَقًّا عَلَى ٱلۡمُتَّقِینَ١٨٠﴾[البقرة: ۱۸۰].
۲- رای گروه دوم اینست که وصیت برای و الدین و خویشاوندانی که از میت ارث نمیبرند و اجب است و این مذهب مسروق و ایاس و ابن جریرو زهری است.
۳- رای سوم قول پیشوایان چهارگانه فقهی و زیدیه است که وصیت برهرکس که مالی از خود بجای میگذارد فرض نیست مانند رای اول و وصیت برای و الدین و خویشاوندانی که ارث نمیبرند فرض نیست مانند رای دوم بلکه حکم وصیت با اختلاف اوضاع و احوال فرق میکند و اختلاف دارد کهگاهی و اجب و گاهی مندوب و گاهی حرام و گاهی مکروه و گاهی مباح میگردد:
وصیت و اجب: هرگاه برشخص یک حق شرعی باشد و اگر بدان وصیت نکند آن حق ضایع میشود، در این حال وصیت و اجب است مانند و دیعه یا قرض الهی یا قرض مردم مثل اینکه زکات بدهکار باشدکه نداده است یا بروی حج و اجب بوده و انجام نداده است یا امانتی پیش وی بوده که و اجب است از عهدهاش بدر آید یا بر وی و ا میباشد که غیر او از آن اطلاع ندارد یا نزد او و دیعهای است که بر آن گواه نگرفته است.
وصیت مستحب: برای اعمال تقربی بخدا و بنفع خویشاوندان فقیر و مردمان صالح و درستکار وصیت مستحب است.
وصیت حرام: هرگاه وصیت موجب ضرر رساندن بورثه باشد حرام است بروایت عبدالرزاق از ابوهریره پیامبرصگفت: «إن الرجل لیعمل بعمل أهل الخیر سبعین سنة فإذا أوصى جاف فی وصیته فیختم له بشر عمله فیدخل النار. وان الرجل لیعمل بعمل أهل الشر سبعین سنة فیعدل فی وصیته فیختم له بخیر عمله فیدخل الجنة». «گاهیکسی هفتاد سال عمل خیر میکند و اعمال خیرانجام میدهد و لی هنگام مرگ در وصیت خود مرتکب ظلم و جورمیشود و اعمال او بشر خاتمه مییابد درنتیجه بعذاب دوزخ گرفتار میشود و کسی هست که هفتاد سال اعمال شر انجام میدهد و لی هنگام مرگ در وصیت خود راه عدالت پیش میگیرد و اعمال او با خیر ختم میشود و سرانجام ببهشت میرود». ابوهریره گفت: اگر مایل هستید این آیه را بخوانید: ﴿تِلۡكَ حُدُودُ ٱللَّهِ فَلَا تَعۡتَدُوهَاۚ﴾[البقرة: ۲۲۹]. «اینها حدود الهی است از آنها تجاوز نکنید». بروایت سعید بن منصور باسناد صحیحی از ابن عباس آمده است که: «وصیت بقصد ضرر رساندن بورثه ازگناهانکبیره است».نسائی آن را بصورت مرفوع و رجال موثوق روایت کرده است.
اینگونه وصیت که بقصد ضرر رساندن است باطل است اگرچهکمتر ازثلث مال هم باشد و همچنین اگروصیت بشراب یا بنای ساختمانکلیسا یا خانه قمارو لهو کند، حرام است. وصیت مکروه: هرگاه وصیت کننده مال اندک و و ارثان یا و ارث محتاج بدان مال داشته باشد، وصیت او مکروه است، همانگونه که وصیت بنفع فاسقان مکروه است. اگربداند یا ظن غالب داشته باشدکه آنان آن مال را درراه فسق و فجور بکار میبرند، هرگاه و صیتکننده بداند یا ظن غالب داشته باشد وصیت شدگان مال را در راه طاعت بکار میبرند آنوقت وصیت مستحب است.
وصیت مباح: اگروصیت برای غنی و بینیاز باشد مباح است، خواه وصیت شده خویشاوند باشد یا بیگانه باشد.
رکن وصیت ایجاب است از طرف و صیتکننده پس هر لفظی که از شخص وصیت کننده صادر شود و بر تملیک مال او بعد از مرگ او بغیر خودش بدون عوض دلالتکند، ایجاب است، مثل اینکه بگوید: وصیت میکنم که فلان چیز بعد از مرگ من از آن فلانی باشد یا فلان چیز را بعد ازمرگ بفلانی هبه کردم یا آن را بعد از مرگم بملک او درآوردم. همانگونه که وصیت یا عبارت منعقد میگردد، با اشاره و اضح و روشن و مفهوم نیز منعقد میشود بشرطی که و صیتکننده از نطق عاجز باشد و با نوشتن نیز وصیت منعقد میگردد.
هرگاه چیزی که برای آن وصیت صورت میگیرد غیرمعین باشد، مانند اینکه وصیت برای مساجد یا پناهگاهها با مدارس یا بیمارستانها باشد درآن حال نیازی بقبول از طرف دیگری ندارد بلکه همان ایجاب تنها کافی است، چون در این حال وصیت جنبه صدقه بخود میگیرد اما اگر وصیت برای شخص معینی باشد، آن شخص معین که برای او وصیت شده، باید پس ازمرگ موصی آن را قبولکند یا و لی اوآن را برایش قبولکند اگرآن شخص بالغ و رشید نباشد. پس اگرآن را بعد از مرگ و صیتکننده قبولکرده و صیتکامل است و اگرآن را ردکند، وصیت باطل میشود، و چیزی که دروصیت آمده است درملکیت و صیتکننده باقی میماند و ملک و رثه میشود، وصیت جزو عقود جائزه است، که و صیتکننده میتواند آن را تغییر دهد یا از آن پشیمانگردد یا از هر قسمت از آنکه بخواهد پشیمان شود، پشیمان شدن و بازگشت باید با صراحتگفتار صورتگیرد مانند اینکه بگویند از وصیت خود پشیمان شدم و برگشتم و یا با فعلی که بر آن دلالتکند مثل تصرفش در چیزی که بدان وصیت شده است بگونهای که آن را از ملکیت موصی له خارج کند مانند فروش آن.
مال وصیت شده زمانی استحقاق ملکیت شخص موصی له پیدا میکند و ملک او میشود، که و صیتکننده بمیرد و دیون و و امهای او بازپرداخت شود، هرگاه دیون و و امهای و صیتکننده همه دارائی او را دربر گیرد، چیزی به موصی له نمیرسد، چون در آیه آمده است: ﴿مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةٖ یُوصِی بِهَآ أَوۡ دَیۡنٍۗ﴾[النساء: ۱۱].
وصیت مضاف یا معلق بشرطی یا مقترن بشرطی اگر، آن شرط صحیح باشد، آن وصیت نیزصحیح است. شرط صحیح آنست که مصلحت و صیتکننده یا وصیت شده یا مصلحت غیر آنان را در برگیرد و مورد نهی شارع و اقع نشده و منافی با مقاصد شرعی نباشد. و قتی که شرط صحیح باشد مراعات آن و اجب است، مادام که مصلحت درآن باشد پس هرگاه مصلحت مقصود منتفیگ شت یا شرط صحیح نبود، مراعات آن و اجب نیست.
وصیت مقتضی وجود موصی = و صیتکننده و موصیله =کسی که بنفع او وصیت میشود و موصی به = چیزی که مورد وصیت قرارمیگیرد و بدان توصیه میشود، میباشد هریک از این سه تا شرایط خاص خود را دارند.
موصی باید دارای اهلیتکامل و شایسته برای اعمال خیرو تبرعی باشد و کمال اهلیت بداشتن عقل و بحد بلوغ رسیدن و داشتن حریت و آزادی و دارای اختیار بودن و نداشتن حجر به سفاهت و غفلت، تحقق مییابد اگر موصی ناقص الاهلیه باشد بدیمنعنی کهکودک صغیر یا دیوانه یا عبد و بنده یا مجبور و مکره یا محجور علیه باشد و صیتش صحیح نیست.
از این قاعده دو چیز استثناء میگردد:
۱- وصیتکودک صغیری که دارای تمییز است در ارتباط بتجهیز و تکفین و تدفین او مادام که در حدود مصلحت باشد قابل اجرا و تنفیذ است.
۲- وصیت محجور علیه به سبب سفاهت درکارهای خیریه مانند تعلیم قرآن و بنای مساجد و ساختن و اداره بیمارستانها صحیح است، سپس اگر و رثهای داشت و و رثه بوصیت او راضی بودند، وصیت او از ک ل دارائیش قابل تنفیذ است و همچنین اگر و ارثی هم نداشته باشد باز هم ازگل دارائی او قابل تنفیذ است و اما اگر و ارثانی داشت و بوصیت او راضی نبودند، تنها از یک سوم مال او و صیتش قابل تنفیذ و اجرا است. و این مذهب علمای حنفی است. امام مالک مخالفت کرده و وصیت ضعیف العقل و کودک صغیری که معنی تقرب بخدا را میفهمد جایز دانسته است و کسی که مورد اصابت قرار گرفته و دیوانه شده است و گاهی بههوش میآید، و صیتش جایز است بشرط آنکه آنقدر عقلش برسدکه چیزی را که بدان وصیت میکند بشناسد و آن را تشخیص دهد و همچنین کودک صغیری که چیزی را که بدان وصیت میکند، تعقل نماید و سخن زشت و منکر نگوید، وصیت او جایز و قابل اجرا است.
قانون قضائی مصر وصیت سفیه و نادان و غافل را اگر مقام قضائی مخصوص اجازه دهد قابل تنفیذ و اجرا میداند.
۱- موصی له نباید و ارث موصی باشد، چون صاحبان کتب مغازی روایت کردهاند که پیامبرصدر سال فتح مکهگفت: «لا وصیة لوارث» «وصیت برای و ارث صحیح نیست چون خداوند سهم او را معینکرده است». بروایت احمد و ابوداود و ترمذی که آن را حسن دانسته است.
این حدیث اگر چه خبر آحاد است و لی علما آن را پذیرفتهاند و توده مردم و عامه نیز بدان راضی شدهاند. و در روایتی آمده است: «إن الله أعطى كل ذی حق حقه، ألا لا وصیة لوارث»«براستی خداوند حق هرکس را معینکرده و حقش را بوی بخشیده است هان و ارث نیازی بوصیت ندارد چون خداوند سهمش را معینکرده است». و اما آیه ﴿كُتِبَ عَلَیۡكُمۡ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ ٱلۡمَوۡتُ إِن تَرَكَ خَیۡرًا ٱلۡوَصِیَّةُ لِلۡوَٰلِدَیۡنِ وَٱلۡأَقۡرَبِینَ بِٱلۡمَعۡرُوفِۖ حَقًّا عَلَى ٱلۡمُتَّقِینَ١٨٠﴾[البقرة: ۱۸۰]. جمهور علما برآنند که این آیه نسخ شده است. امام شافعیگفت: خداوند آیه وصیت را نازلکرده است و آیه میراث را نیز نازل کرده است، احتمال داردکه آیه وصیت با آیه میراث باقی باشد و بهر دو عمل شود و احتمال داردکه آیه میراث آیه وصیت را نسخکرده باشد و علما دنبال این میگشتندکه چیزی پیداکنندکه یکی از این دو احتمال را ترجیح دهد و آن را در سنت رسول اللهصیافتند که صاحبان مغازی از پیامبرصروایت کردهاند، که در سال فتح مکه پیامبرصگفت: «لا وصیة لوارث» ا. ﻫ.
علما اتفاق دارند بر اینکه موصی له نباید در روز مرگ موصی و ارث او باشد، حتی اگر کسی و صیتکرد، برای برادرش که ازاو ارث میبرد، بعلت اینکه موصی فرزندی ندارد، سپس بعد از وصیت و پیش از مرگش، پسری برایش بدنیا آید، این وصیت صحیح است و نسبت به برادرش اجرا میگردد و چون دراین حال برادر و ارث نیست و اگر موصی فرزندی داشت و برای برادرش و صیتکرده بود و قبل از مرگ موصی فرزندش مرد، این وصیت برای و ارث است و صحیح نیست. چون در هنگام مرگ پسرش و ارث میشود.
۲- مذهب علمای حنفی اینست که اگر موصی له شخص معینی باشد، شرط صحت وصیت اینست که این موصی له دروقت وصیت موجود باشد بوجود حقیقی یا وجود تقدیری یعنی موصیله درحین وصیت بالفعل و عملا موجود باشد یا وجود آن دراثنای وصیت مقدرگردد مثل اینکه فلان زن آبستن است و در و قت ادای وصیت حمل آن زن وجود دارد و جنین درشکم او هست.
اما اگرموصیله شخص معین نباشد باید درهنگام مرگ موصی وجود حقیقی یا تقدیری داشته باشد، پس هرگاه موصیگفت: توصیه و سفارش میکنم که خانهام از آن اولاد فلانکس باشد و آن اولاد را معین نکرده بود، سپس مرد و از وصیت خود پشیمان نشد، این خانه ملک اولادی میشود، که در و قت مرگ موصی وجود داشتند خواه عملا و حقیقتاً موجود باشند و یا تقدیراً بدینمعنی که در شکم مادر موجود باشند، اگرچه در و قت ادای صیغه وصیت هم وجود نداشته باشند و از وجود حمل و آبستنی درهنگام وصیت یا هنگام مرگ موصی، این نتیجهگرفته میشودکه اگر کمتر از شش ماه پس از و قت وصیت یا پس از و قت مرگ موصی، طفل متولد شد وصیت تحقق مییابد.
جمهور علما گفتهاند اگر کسی و صیتکرد، که «وصی» او یک سوم مالش را برابر دستور خداوند صرف و هزینه کند، این وصیت او صحیح است و و صی باید یک سوم مال او را درراه خیرهزینه کند، و خود از آن چیزی نخورد و از آن چیزی بوارث میت ندهد.
ابوثور با آن مخالفتکرده است و آن را جایز نمیداند، شوکانی در نیل الاوطار آن را ذکرکرده است.
۳- نباید موصی له قاتل موصی باشد بصورت حرام و بناحق و مباشرو مستقیم پس هرگاه موصی له بصورت حرام و بناحق و مستقیماً موصی راکشت، وصیت باطل میشود، چون هرکس قبل از موقع چیزی برای آن عجله کند، مجازات او محروم شدن از آن است و این مذهب ابییوسف است.
و ابوحنیفه و محمد گفتهاند: وصیت باطل نمیشود بلکه متوقف بر اجازه و رثه است.
شرط موصی به آنست که بعد از مرگ موصی با یکی ازاسباب و راههای تملیک قابلیت موصی له را داشته باشد، پس وصیت بهر مالی که دارای قیمت باشد خواه اعیان یا منافع صحیح است. پس وصیت بدانچه که درختش ثمره میدهد یعنی به ثمره و میوه درختان یا بدانچه که در شکم گاوش هست، صحیح است چون به و سیله ارث تملیک میشود، پس مادام که درهنگام مرگ موصی وجود موصی به محقق باشد موصی له ستحقاق داشتن و ملکیت آن را پیدا میکند، بخلاف اینکه بچیزی و صیتکندکه موجود نباشد، که آن صحیح نیست. وصیت به و ام و بمنافع مانند حق سکونت و به حق سرقفلی، صحیح است.
وصیت بچیزی که شرعاً مال نیست صحیح نمیباشد مانند لاشه مردار و چیزی که درباره طرفین عقد قابل قیمتگذاری نیست مانند شراب به نسبت مسلمانان که وصیت بدینگونه اشیاء صحیح نیست.
ابن عبدالبر گفته است: علمای سلف در مقدار مالی که وصیت در آن مستحب است یا بقول بعضی و اجب است، اختلاف کردهاند:
از امام علی روایت شده است، که ششصد یا هفتصد درهم مالی نیست که قابل وصیت باشد و هزار درهم مالی است که قابل وصیت هست.
ابن عباس گفته است: هشتصد درهم مالی نیست که در آن وصیت باشد، حضرت عایشه درباره زنی که چهارفرزند داشت و سه هزاردرهم، گفت در مال وی وصیت نیست، ابراهیم نخعی گفت: یکهزار درهم تا پنج هزار درهم مال وصیت ست، قتاده در تفسیر ﴿إِن تَرَكَ خَیۡرًا﴾یکهزار ببالا را خیر تفسیرکرده است، بروایت از امام علی آمده است که هرکس مال اندک دارد، آن را برای و رثهاش بگذارد، بهتر است. بروایت از عایشه آمده است، که کسی که هشتصد درهم از خود بجائی گذارد، او خیری بعد از خود نگذاشته و وصیت نکند. ا.ه. یعنی خیر که بمعنی مال فراوان است این مقادیر را شامل نمیشود.
وصیت درباره یک سوم دارائی جایز است و بالاتر و بیشتر از آن جایز نیست، بهتر است که از یک سومکمتر باشد و اجماع بر آنست.
بروایت بخاری و مسلم و صاحبان سنن ازسعد بن ابی و قاص آمده است کهگفته است: من در مکه بیمار شده بودم و دوست نداشتم در سرزمینی بمیرم که از آن هجرتکرده بودم، پیامبرصبه عیادت من آمد و گفت: خداوند ابن عفراء را مورد رحمت خود قرار دهد. منگفتم یا رسول الله آیا میتوانم همه مال خود را وصیت کنم؟ گفت: نخیر گفتم: نصف چطور؟ گفت: نخیر گفتم یک سوم چطور؟ گفت: آری یک سوم و یک سوم هم بسیاراست «إنك إن تدع ورثتك أغنیاء خیر من أن تدعهم عالة یتكففون الناس فی أیدیهم، وإنك مهما أنفقت من نفقة فإنها صدقة حتى اللقمة ترفعها إلى فی امرأتك، وعسى الله أن یرفعك فینتفع بك أناس ویضر بك آخرون، ولم یكن له یومئذ إلا ابنة». «تو اگر و رثه خود را ثروتمند و بینیاز بجای بگذاری، بهتر از آن است که آنها را فقیر و تنگدست رها کنی که بسوی مردم دستگدائی درازکنند، تو هرنفقهای بکنی برایت صدقه و احسان است، حتی لقمهای که بدهان زنت بگذاری و امید است خداوند عمر ترا بالا ببرد که مردمان زیادی از تو بهرهمند شوند و مردمان دیگری از تو زیان ببینند. آن روز سعد تنها یک دختر داشت».
جمهور علماء برآنند که یک سوم از جمیع مال موصی حساب میشود که از خود بجایگذاشته است. امام مالکگفت: یک سوم از آنچه که موصی بدان آگاهی دارد حساب میشود، نه از آنچه که براو پوشیده است یا برای او تجدید میگردد و او بدان علم ندارد، در اینکه ثلث مال درحین وصیت معتبر است یا در حین مرگ، اختلاف است؟
مالک و نخعی و عمربن عبدالعزیزمیگویند اعتباربه ثلث ترکه بهنگام وصیت معتبر است و ابوحنیفه و احمد و اصح اقوال شافعی برآنست که ثلث ترکه در حال موت موصی معتبر است و قول امام علی و بعضی از تابعین نیز چنین است.
موصی یا و ارث دارد یا و ارث ندارد، اگر و ارث داشته باشد وصیت به بیش از ثلث دارائیش جایز نیست، همانگونه که قبلا نیزگفته شد.
اگر دراین حال که و ارث دارد به بیش از یک سوم دارائیش و صیتکرد، وصیت او تنفیذ نمیشود، مگر با اجازه و رثهاش و با اجازه و رثه هم بدو شرط تنفیذ میگردد :
۱- باید اجازه و رثه بعد از مرگ موصی باشد، چون پیش از مرگ موصی حقی برای و رثه او ثابت نشده است تا اجازه بدهد، پس اجازهاش معتبر نیست و هرگاه و ارث در اثناء زندگی و حیات موصی اجازه دهد، میتواند هر و قت بخواهد، پشیمان گردد و اگر بعد از موت اجازه وصیت داد، تنفیذ میگردد و زهری و ربیعه گفتهاند هر و قت و رثه اجازه داد مطلقا حق رجوع و پشیمان شدن را ندارد.
۲- اجازه دهنده در حین اجازه دادن باید دارای اهلیت کامل باشد و بعلت سفاهت و غفلت محجورعلیه نباشد.
و اگر موصی و ارث نداشته باشد بازهم حق ندارد به بیش از یک سوم مال خود و صیتکند، و مذهب جمهور علما اینست.
علمای حنفی و اسحاق و شریک و احمد بنا بریکی از اقوالش و قول امام علی و عبدالله بن مسعود بر اینست که در این حال وصیت به بیش از یک سوم مال جایز است، چون در این حال موصیکسی را بعد از خود بجای نمیگذارد که از فقر و تنگدستی او نگرانی وجود داشته باشد و بعلاوه در آیه وصیت و بصورت مطلق آمده است. و سنت آن را نسبت بکسی که و ارث دارد مقید به ثلثکرده است و برای کسی که و ارث ندارد بصورت مطلق باقی مانده است.
هرگاه در وصیت یکی از شرایط پیشین نباشد، باطل میگردد همانگونه که در شرایط و احوال زیر نیز باطل است:
۱- هرگاه موصی دچار جنون مطبق شود و تا زمان مرگ ادامه یابد وصیت باطل میشود.
۲- هرگاه موصی له پیش ازمرگ موصی بمیرد بازهم وصیت باطل میشود.
فرایض جمع فریضه و از کلمه فرض بمعنی تقدیر و اندازهگرفتن و تعیینکردن مشتق شده است خداوند میفرماید: ﴿فَنِصۡفُ مَا فَرَضۡتُمۡ﴾[البقرة: ۲۳۷]. ای قدرتم یعنی نصف آنچه تقدیر و تعیین کردهاید.
فرض در اصطلاح شرع بمعنی نصیب و بهره و سهم مقدر و معین برای و ارث است و شناخت آن را، دانش و علم میراث با علم فرایض مینامند.
دلیل مشروعیت فرایض: عربها دردوره جاهلیت پیش ازاسلام فقط به مردان و ذکور ارث میدادند نه به زنان و اناث و به بزرگان ارث میدادند نه بکودکان و توارث و ازهم ارث بردن با پیمان بستن نیز رایج بود و خداوند همه این رسوم و عادات ارث آنان را باطلکرد و این آیه را نازل فرمود:
﴿یُوصِیكُمُ ٱللَّهُ فِیٓ أَوۡلَٰدِكُمۡۖ لِلذَّكَرِ مِثۡلُ حَظِّ ٱلۡأُنثَیَیۡنِۚ فَإِن كُنَّ نِسَآءٗ فَوۡقَ ٱثۡنَتَیۡنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَۖ وَإِن كَانَتۡ وَٰحِدَةٗ فَلَهَا ٱلنِّصۡفُۚ وَلِأَبَوَیۡهِ لِكُلِّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِن كَانَ لَهُۥ وَلَدٞۚ فَإِن لَّمۡ یَكُن لَّهُۥ وَلَدٞ وَوَرِثَهُۥٓ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ ٱلثُّلُثُۚ فَإِن كَانَ لَهُۥٓ إِخۡوَةٞ فَلِأُمِّهِ ٱلسُّدُسُۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِیَّةٖ یُوصِی بِهَآ أَوۡ دَیۡنٍۗ ءَابَآؤُكُمۡ وَأَبۡنَآؤُكُمۡ لَا تَدۡرُونَ أَیُّهُمۡ أَقۡرَبُ لَكُمۡ نَفۡعٗاۚ فَرِیضَةٗ مِّنَ ٱللَّهِۗ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَلِیمًا حَكِیمٗا١١﴾[النساء: ۱۱].
(خداوند شما را درباره ارث فرزندانتان چنین توصیه میکند:
۱- برای پسر به اندازه سهم و بهره دو دختر.
۲- پس اگر فرزندان شما دو زن یا بیش از دو زن باشند دو سوم ارث برای آنها خواهد بود.
۳- و اگر یک زن باشد یک دوم میراث از آن او است.
۴- برای پدر و مادر شخص مرده هرکدام یک ششم است درصورتیکه فرزند داشته باشد.
۵- اگرمرده فرزندی نداشته باشد و تنها پدر و مادر از او ارث برند برای مادرش یکسوم است و باقیمانده از آن پدر خواهد بود.
۶- اگر مرده علاوه بر پدر و مادر برادرانی یا خواهران از پدر و مادر یا از یکی از آن دو دارد مادرش یک ششم میبرد و پنج ششم بقیه از آن پدر است.
همه اینها پس از عمل به وصیت میت و پرداختن و ام او است. شما نمیدانید پدران و مادران و فرزندانتان کدامیک برای شما سودمندترند. این سهم بندی فریضهای الهی است که بر اساس صالح و اقعی شما استوار شده و به سود شما است چراکه مسلماً خداوند به تمام حقایق و مصالح دانا و فرزانه است .
در شان نزول این آیه آمده است که جابرگفت: زن سعد بن الربیع دو دختر داشت و آنها را بحضور پیامبرصآورد که ازسعد بود و گفت یا رسول اللهصاین دو تا دختران سعد هستندکه پدرشان درجنگاُحد همراه تو بود و شهید شد و عمویشان مالشان را برای خود برداشته و چیزی بدانان نداده است، و معلوم است تا مالی نداشته باشندکسی بنکاحشان رغبت نمیکند، پیامبرصگفت: خداوند دربارهشان حکم میکند این بودکه آیه مواریث نازل شد و پیامبرصدنبال عمویشان فرستاد و گفت دو سوم مال پدرشان را بایشان بده و یک هشتم را بمادرشان و آنچه باقی میماند مال شما است بروایت پنج نفر از صحاح سته بغیر از نسائی.
۱- بروایت از ابن مسعود پیامبرصگفت: «تعلموا القرآن وعلموه الناس. وتعلموا الفرائض وعلموها فإنی امرئ مقبوض والعلم مرفوع ویوشك أن یختلف اسمان فی الفریضة والمسألة فلا یجدان أحدا یخبرهما»«قرآنکریم را یاد بگیرید و بمردم آن را یاد دهید و فرایض را یادگیرید و آن را یاد دهید. براستی من میمیرم و دانش فرایض برداشته میشود و نزدیک است که اختلاف دو اسم در فریضه و مساله پیش میآید و کسی را نیابید که شمارا از آن دو خبر دهد». امام احمد آن را ذکرکرده است.
۲- بروایت عبدالله بن عمر و پیامبرصگفت: «العلم ثلاثة وما سوى ذلك فضل: آیة محكمة أو سنة قائمة أو فریضة عادلة»«دانش دینی سه چیزاست و غیر از آن فضیلت و اضافی است: دانستن آیات محکم و دانستن احادیث نبوی و دانستن فرایض عادلانه». بروایت ابوداود و ابن ماجه.
۳- بروایت از ابوهریره پیامبرصگفت: «تعلموا الفرائض وعلموها فإنها نصف العلم وهو ینسى وهو أول شئ ینزع من امتی»«علم فرایض را یادگیرید و آن را یاد دهید براستی فرایض نصف علم است و زود از یاد میرود و آن نخستین چیزی است که از میان امت من بیرون میرود چون مردمان آگاه بدان میمیرند و دیگران بدان اهمیت نمیدهند. احتمال دارد مقصود از فرایض علم احکام باشدکه نصف شریعت است و نصف دیگر علم بمحرمات است». بروایتابن ماجه و دارقطنی.
ترکه اموالی است که میت از خود بجای میگذارد - اینتعریف علمای حنفی است -و ابن حزم این را مقرر میدارد و میگوید: «خداوند میراث و ارث را درمالی که انسان ازخود بجای میگذارد و اجبکرده است نه درچیزی که مال نیست و اما از حقوق ارث برده نمیشود، مگرحقوقی که تابع مال باشند یا در معنی مال باشند مانند حقوقکسب و برتری و حق بقاء درزمینی که برای ساختمان یا نهالکاری نگاه داشته شده است. ترکه نزد مالکیه و شافعیه و حنابله شامل همه چیزهائی میشود که میت ازخود بجای میگذارد از قبیل اموال و حقوق، خواه حقوق مالی یا حقوق غیر مالی باشند. یعنی اموال و حقوقی که شخص متوفی هنگام مرگ بجای میگذارد ترکه او است.
حقوقی که به اموال متروکه متوفی تعلق میگیرد چهار نوع است، که در یک درجه نیستند بلکه بعضی از آنها از بعضی دیگر قویترند و برآنها مقدم میگردند و اول آنها را بترتیب ازترکه میت خارج میسازند بشرح زیر:
۱- حق اولیه به ترکه میت تعلق میگیرد هزینه تکفین و تدفین و تجهیز و بخاک سپاری شخص متوفی است بر آن ترتیب که در مبحث جنائز گذشت.
۲- حق دوم قضاء و پرداخت دیون متوفی است که ابن حزم و شافعی برآنند که دیون الهی بر دیون غیر الهی و دیون مردم، مقدم هستند مانند زکات و کفارات و علمای حنفی برآنند که با مرگ متوفی، دیون الهی ساقط میگردد، پس بر و رثه لازم نیست که آنها را بپردازند، مگر اینکه داوطلبانه و بصورت تبرع و خیریه بدان اقدام کنند یا میت خود بادای آنها و صیتکرده باشد. اگر میت خود بادای دیون الهی وصیت کرده باشد حکم وصیت برای بیگانه را پیدا میکند که و ارث یا و صی او آن را از ثلث باقیمانده بعد از تجهیز و تکفین و تدفین و ادای دیون مردم پرداخت میکند. این پرداخت از ثلث، در و قتی است که متوفی و ارثی داشته باشد و اگر متوفی و ارث نداشته باشد، ازهمه دارائی او این مخارج و هزینهها و دیون پرداخت میشود، علمای حنابله بین دیون الهی و دیون عباد فرق نمیگذارند و باتفاق دیون عینی را که بعین مال تعلق دارد، بر دیون مطلق مقدم میدارند.
۳- حق سوم تنفیذ و اجرای وصیت او است از ثلث باقیمانده بعد از ادای دیون او.
۴- حق چهارم تقسیم باقیمانده اموال متروکه متوفی است میان و رثه او.
میراث و ارث مقتضی وجود سه چیز است:
۱- وارث: و ارث کسی است که بجهتی از جهات و بسببی از اسباب ارث، با شخص متوفی نسبت دارد و منتسب بوی است.
۲- مورث: شخص میت و متوفی است، خواه بمرگ حقیقی مرده باشد یا در حکم میت حقیقی باشد مانند مفقودی که بمرگ وی حکم شده است.
۳- موروث که ترکه و میراث و ارث نامیده میشود عبارت از اموال و حقوقی است که از مورث و متوفی به و ارث منتقل میگردد.
موجبات ارثیه سبب ارث بردن میشوند:
۱- نسب و خویشاوندی حقیقی و قرابت خاصه، چون خداوند میفرماید: ﴿وَأُوْلُواْ ٱلۡأَرۡحَامِ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلَىٰ بِبَعۡضٖ فِی كِتَٰبِ ٱللَّهِۚ﴾[الأنفال: ۷۵]. «و صاحبان خویشاوندی یعنی خویشاوندان در ارث بردن از همدیگر بسبب قرابت و خویشاوندی، شایستهتر و نزدیکتراند.از ارث بردن به سبب ایمان و هجرت، که یاد شدن این حکم ارث به قرابت و خویشاوندی درکتاب و فرمان خداوندی است».
۲- نسب حکمی و قرابت بسبب عتق و آزاد کردن کسی .
چون پیامبرصگفت: «الولاء لحمة كلحمة النسب»«قرابت و لاء و محبت حاصله از آن چون قرابت و محبت حاصله از نسب است تار و پود و لاء همچون تار و پود نسب است». بروایت ابن حبان و روایت و تصحیح حاکم.
۳- ازدواج و زناشوئی صحیح و عقد نکاح صحیح چون خداوند میفرماید: ﴿۞وَلَكُمۡ نِصۡفُ مَا تَرَكَ أَزۡوَٰجُكُمۡ﴾[النساء: ۱۲]. «نصف ترکه زنان متوفای شما از آن شما است».
ارث شرایطی چند دارد بشرح زیر:
۱- مرگ حقیقی مورث یا مرگ حکمی مورث بدینمعنی که قاضی بمرگ شخص مفقود حکمکند، این حکم قاضی بمرگ و ی، او را درحکم مرگ حقیقی قرار میدهد یا مرگ تقدیری مورث مثل اینکه شخصی بر زن حاملهای تعدی کند و او را کتک بزند و او سقط جنین کند و بچه مرده بدنیا آید ،این جنین مرده، زنده فرض میشود و مرگ او بعد از حیات فرض میشود، اگرچه هنوز تحقق نیافته بود.
۲- زنده بودن و ارث در هنگام فوت مورث اگرچه این زندگی حکمی باشد نه حقیقی، مانند جنین که حکم زنده دارد و زنده و اقعی نیست، چون احتمال دارد که هنوز روح در وی دمیده نشده باشد، هرگاه حیات و زندگی و ارث بعد از مرگ مورث معلوم نباشد، مانند و ارث و مورثی که با همغرق شدهاند یا دچار حریق شدهاند یا در زیر آوار ماندهاند، که در این صورت از همدیگر ارث نمیبرند و مال هر یک بر و ارثان زنده او تقسیم میگردد.
۳- نباید یکی از موانع ارث که در زیر بیان میشود وجود داشته باشد.
چیزهایی هستند که موجب محروم شدن از ارث میشوند پس ممنوع از ارث کسی است که موجبات ارث بردن در وی جمع است و او متصف بصفتی شده و حالتی بروی عارض شده است یا عملی از وی سرزده است که اهلیت ارث بردن را از وی سلبکرده است، چنین شخصی را محروم ازارث مینامند و این موانع چهار نوعند:
۱- بندگی و رقیت خواه بنده تام یا بنده ناقص باشد.
۲- قتل عمد حرام و بناحق، پس هرگاه و ارث مورث خود را بناحق و بظلم بکشد باتفاق همه علما از او ارث نمیبرد، چون بروایت از نسائی پیامبرصگفت: «لیس للقاتل شئ»«هیچ چیزی بوارث قاتل مورث تعلق نمیگیرد». و غیر ازقتل عمد عدوانی، علما در آن اختلاف دارند: یعنی اگر قتل عدوانی و عمدی نباشد. امام شافعی میگوید هر نوع قتلی، مانع از ارث بردن و ارث از مورث خود میشود یعنی بهرشیوه و ارث مورث خود را بکشد ازارث اومحروم میشود. حتی اگرقتل ازکودک صغیر یا دیوانه و یا قتل بحق باشد، مانند حد و قصاص مالکیه میگویند قتلی که سبب حرمان ازارث است، قتل عمدی عدوانی است، خواه بطور مستقیم و مباشرت مستقیم یا سببی باشد، و غیرآن مانع ارث نیست و قانون مصر نیزاین مذهب را قبولکرده است که در ماده پنج آن آمده است: "یکی از موانع ارث بردن اینست که و ارث مورث خود را به عمد بکشد، خواه فاعل اصلی و مستقیم قتل باشد یا شریک قتل یا شاهد دروغین قضیهای باشدکه منجر بقتل و یگردد، مشروط براینکه قتل او بناحق و بدون عذر باشد و قاتل هم عاقل و بالغ و پانزده ساله باشد. تجاوز ازحق دفاع شرعی و مشروعی، عذر تلقی میشود.
۳- اختلاف دین: پس مسلمان ازکافروکافر از مسلمان ارث نمیبرد، چون چهار نفر از صحاح بروایت از اسامه بین زید آوردهاند که پیامبرصگفت: «لا یرث المسلم الكافر ولا یرث الكافر المسلم».از معاذ و معاویه و ابن المسیب و مسروق و نخعی حکایت شده است که مسلمان از کافر ارث میبرد، و عکس آن جایز نیست،
همانگونه که مسلمان با زن کافر ازدواج میکند و لی مردکافر حق ندارد با زن مسلمان ازدواجکند. و اما غیر مسلمانان همهکافران از همدگر ارث میبرند، چون که همهکافران اهل یک ملت و یک دین بحساب میآیند «الكفر ملة واحدة».
۴- اختلاف و طن که مراد از آن اختلاف جنس و اختلاف و طن است. اختلاف و طن بین مسلمانان مانع توارث نیست پس مسلمان از مسلمان ارث میبرد هر اندازه و طنشان از هم دور باشد و اقطارشان متعدد و اما اختلاف و طن بین غیر مسلمین درآن اختلاف است که آیا مانع توارث میشود یا خیر؟ جمهور علما بر آنندکه مانع توارث بین غیرمسلمین نمیشود همانگونه که مانع توارث بین مسلمین نیز نمیشود. صاحب مغنی گفته است: قیاس مذهب نزد من اینست که بین اهل یک دین اختلاف و طن مانع توارث نیست و از همدگر ارث میبرند اگرچه دیارشان با هم اختلاف داشته باشد، چون مقتضای نص عمومی اینست و درباره تخصیص آن نصوص نصی و اجماعی نرسیده است.
و قیاس هم در اینجا صحیح نیست، پس عمل بعموم نصوص و اجب است و قانون مصری هم این را قبولکرده است مگر در یک صورت که رای ابوحنیفه را برگزیده است که قانون و شریعت بیگانه ارث بردن از غیر رعایای خود را منعکرده باشد، پس قانون ارث بردن رعایای این دولت بیگانه را منعکرده است چون او نیز مانع ارث بردن از رعایای خویش است پس معامله بمثل نموده در ارث بردن رعایایشان از همدیگر و در این مورد مذهب حنفی را معتبر دانسته است در ماده ششم از قانون آمده است: اختلاف و طن و اختلاف دیار مانع ارث بردن و ارث و مورث از همدگر نیست در میان مسلمانان با هم و غیر مسلمانان با هم مگر اینکه قانون دیار بیگانه ارث بردن رعایای بیگانه ازرعایای خود را منعکرده باشد، که با آن معامله بمثل میشود.
کسانی که از ترکه میت حق ارث دارند برابرمذهب حنفی بترتیب زیر میباشند:
۱- ذوی الفروض و کسانی که صاحب سهم معین هستند و سهم الارث آنها در قرآن آمده است ۲- عصبه نسبی ۳- عصبه سببی ۴- رد بر ذوی الفروض ۵- ذوی الارحام ۶-مولی الموالاه ۷- کسی که به نسب وی بر غیر اقرارشده است ۹- کسی که بنفع وی به بیش یک سوم وصیت شده است ۹- بیتالمال و خزانه دولت.
اما ترتیب آنها در قانون ارث و مواریث در مصر که مورد عمل دادگاهها و محاکم قرار میگیرد بشرح زیر است:
۱- صاحبان فروض ۲- عصبه نسبی ۳- رد بر ذوی الفروض ۴- ذوی الارحام ۵- رد بر یکی از زوجین ۶- عصبه سببی ۷- کسی که به نسب وی بر غیر اقرار شده ۸- کسی که بنفع وی بهمه مال وصیت شده ۹- بیتالمال.
صاحبان فروض یعنیکسانی که سهم الارث و نصیب ارث آنان در قرآن بماخذ یکی از کسور ششگانه زیر نسبت به ترکه میت بصراحت تعیین شده است: یک دوم، یک چهارم، یک هشتم، دو سوم، یک سوم، یک ششم.
صاحبان فروض دوازده صنف هستند، که چهار نفر مذکر و مردند از جمله: پدر و جد صحیح هرچه بالاتر رود یعنی پدر پدر و برادرمادری و شوهر و هشت نفر زن و اناث است از جمله: زن و همسر، دختر، خواهر ابوینی (تنی)، خواهر ابی (پدری) خواهر امی (مادری)، دختر پسر هرچه پایینتر رود، مادر و جده صحیح یعنی مادر مادر هرچه بالاتر روند.
اینک نصیب و سهم هریک به تفصیل ذکرمیشود:
خداوند میفرماید: ﴿وَلِأَبَوَیۡهِ لِكُلِّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِن كَانَ لَهُۥ وَلَدٞۚ فَإِن لَّمۡ یَكُن لَّهُۥ وَلَدٞ وَوَرِثَهُۥٓ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ ٱلثُّلُثُۚ﴾[النساء: ۱۱]. «هرگاه متوفی فرزند داشته هریک از پدر و مادرش از ترکه او یک ششم میبرند و اگر فرزند نداشته باشد مادرش یک سوم و پدرش باقی را میبرد».
جد بدوقسم صحیح و فاسد تقسیم میشود. جد صحیح یعنیکسی که نسبت و انتساب وی به متوفا و میت، بدون وجود مونثی امکان داشته باشد مانند پدر پدر متوفا که جد صحیح است و جد فاسد یعنیکسی که انتساب او بمیت و بمتوفا بدون وجود مونثی امکان نداشته باشد مانند پدر مادر متوفا.
جد صحیح باجماع صاحب ارث است و ارث او باجماع ثابت است، بروایت عمران بن حصین آمده است که مردی بحضور پیامبرصآمد و گفت: پسر پسرم مرده است از میراث اوچه چیزی بمن میرسد؟ پیامبرصگفت: یک ششم ترکه او از آن شما است. چون آن شخص برگشت پیامبرصاورا خواند و گفت: یک ششم از آن شما است. چون مجدداً برگشت اورا خواند و گفت: یک ششم از آن شما است. چون برگشت اورا خواند و گفت: یک ششم دیگر از آن شما است چون برگشت او را خواند و گفت. این یک ششم طعمه شما است.
بروایت احمد و ابوداود و بروایت و تصحیح ترمذی.
هرگاه همراه جد صحیح، پدرنیز وجود داشته باشد، ارث جد ساقط میشود و جد صحیح بجای او مینشیند اگر پدر نباشد جز در چهار مسئله زیر که حکم او را ندارد:
۱- مادر پدر با وجود پدر ارث نمیبرد چون خویشاوندیش بسبب پدر است و اینک پدر خود وجود دارد و لی مادر پدر با وجود جد ارث میبرد.
۲- هرگاه متوفی پدر و مادر و یکی از زوجین را از خود بجایگذارد سهم مادر ثلث باقیمانده پس از سهم یکی از زوجین است، اما اگر بجای پدر متوفی، جد او زنده باشد، مادرش ثلث همه ترکه را میبرد و این مساله را مساله عمریه مینامند چون عمرخطاب درباره آن حکمکرد و آن را مساله غرائیه نیزمینامند چون بمانند کوکب درخشان مشهور است و ابن عباس در این مساله مخالفتکرده و گفته است، که مادر بهر حال ثلثکل ترکه متوفی را، میبرد چون خداوند میفرماید: ﴿فَلِأُمِّهِ ٱلثُّلُثُۚ﴾.
۳- هرگاه متوفی پدر داشته باشد و برادران و خواهران ابوینی (تنی) و برادران و خواهران پدری موجود باشند، پدر همه را حجب و محروم میکند، و لی اگر پدر نباشد بلکه جد بجای او باشد، این خواهران و برادران و سیله او حجب نمیشوند، و جد حکم پدررا ندارد و این مذهب شافعی و ابویوسف و محمد و مالک است، و لی ابوحنیفه در این حالت میگوید: جد بجای پدر مینشیند جد نیز آنان را حجب و محروم میکند و با پدرفرقی ندارد.
قانون مواریث مصر رای اول را پذیرفته است و در ماده (٢٢) آمده است «هرگاه جد متوفی با برادران و خواهران ابوینی یا خواهران و برادران پدری جمع شوند، دو حالت وجود دارد:
حالت اول آنست که ترکه را با آنان چون برادر تقسیمکند اگرفقط مذکر باشند، یا مذکر و مونث باشند یا مونثاتی باشندکه با فرع و ارث مونث عصبه میشوند.
حالت دوم آنست که باقیمانده سهام صاحبان فروض را بطریق تعصیب میبرد. هرگاه جد با خواهرانی باشدکه با ذکور عصبه نشده باشند، یا جد با فرع مونث میت باشد، بعلاوه اگر مقاسمه یا ارث بطریق تعصیب بدانگونه که قبلا گفته شد باشد جد را از ارث محروم میکنند یا سهمش را از یک ششم کمترمیکند و او را صاحب یک ششم فرضی اعتبار خواهیمکرد و کسانی که محجوب و محروم هستند، از قبیل برادران یا خواهران پدری در مقاسمه با جد معتبر نمیشوند .
خداوند میفرماید: ﴿وَإِن كَانَ رَجُلٞ یُورَثُ كَلَٰلَةً أَوِ ٱمۡرَأَةٞ وَلَهُۥٓ أَخٌ أَوۡ أُخۡتٞ فَلِكُلِّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُۚ فَإِن كَانُوٓاْ أَكۡثَرَ مِن ذَٰلِكَ فَهُمۡ شُرَكَآءُ فِی ٱلثُّلُثِۚ﴾[النساء: ۱۲]. «و هرگاه مردی که میراث از او میبرند ،کلاله باشد، نه پدر دارد و نه فرزند یا زنی کلاله باشد، نه پدر داشته باشد نه فرزند و برای این کلاله برداری یا خواهری از مادر باشد، پس بهره هرکدام از برادر یا خواهر مادری شش یک است (یک ششم) و اگر بیشتر از یکی باشند که از دو ببالا باشند، دو برادر یا دو خواهر یا یک برادر و یک خواهر مادری پس اینان در سه یک شریک هستند (در یک سوم) و برادر و خواهر مادری در میراث همانند همند...»- خلاصه این و قتی است که و ارث فرع نداشته و اصل مذکر هم نداشته باشد-
خداوند میفرماید: ﴿۞وَلَكُمۡ نِصۡفُ مَا تَرَكَ أَزۡوَٰجُكُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّهُنَّ وَلَدٞۚ فَإِن كَانَ لَهُنَّ وَلَدٞ فَلَكُمُ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡنَۚ﴾[النساء: ۱۲]. «و برای شما شوهران یک دوم میراث زنانتان است در صورتیکه زنانتان فرزندی نداشته باشند و اگر زنانتان فرزندی داشته باشند یک چهارم ترکه ایشان میراث شما است...».این آیه بیان میکندکه شوهر دو حالت دارد:
حالت اول حالتی که شوهر در آن نصف میراث همسرشرا میبرد و این و قتی است که برای زن مرده فرع و ارث و فرزند ارث برنده نباشد مانند پسرهرچه پایین برود و دختر و دختر پسر هرچه پدرشان پایین برود خواه این فرزند ازاین شوهر باشد یا از غیر او.
حالت دوم آنست که شوهر از ترکه زن متوفای خود یکچهارم میبرد و این و قتی است که فرزند ارث برنده داشته باشد. اما فرع غیر و ارث یعنی فرزندان که ازاو ارث نمیبرند مانند دختر دختر که سهم الارث شوهر یا همسر را ناقص نمیکند.
خداوند گفت: ﴿وَلَهُنَّ ٱلرُّبُعُ مِمَّا تَرَكۡتُمۡ إِن لَّمۡ یَكُن لَّكُمۡ وَلَدٞۚ فَإِن كَانَ لَكُمۡ وَلَدٞ فَلَهُنَّ ٱلثُّمُنُ مِمَّا تَرَكۡتُمۚ﴾[النساء: ۱۲]. «هرگاه شما مردان مردید و فرزند نداشتید، زنانتان از ترکه شما یک چهارم میبرند و اگرفرزند داشتید آنان یک هشتم از ترکه شما ارث میبرند...».این آیه دوحالت برای زن و همسر متوفی بیانکرده است.
حالت اول: و قتی است که شوهرکه مرده است فرع و ارث ندارد، خواه ازاین زن یا زن دیگری که در این صورت استحقاق یک چهارم ص ترکه را دارد.
حالت دوم: و قتی که شوهرمتوفی فرع و ارث داردکه زن استحقاق یک هشتم ترکه را دارد و هرگاه زنان متعدد باشند و متوفی همسران متعدد داشته باشد یک چهارم یا یک هشتم را دربین خود بالسویه تقسیم میکنند.
زن طلاق داده شده: هرگاه زنی بصورت طلاق رجعی مطلقه باشد، اگر شوهرش پیش از انقضای عده بمیرد، از شوهرش ارث میبرد، علمای حنابله برآنند که اگر کسی زنش را پیش از آنکه بوی دخولکند و با وی خلوت داشته باشد، در بیماری مرگ آن را طلاق دهد، و آن زن هنوز شوهرنکرده باشد، و آن مرد بمیرد، آن زن ازاو ارث میبرد و بعد ازخلوت هم از وی ارث میبرد مادام که ازدواج نکرده باشد و بر او است که عده و فات شوهر را بگیرد.
قانون جدید مصر نیزاگرکسی زنش را دربیماری مرگ بصورت بائنه طلاق بتی دهد و آن زن راضی نباشد بطلاق، و شوهر در همان بیماری بمیرد و عده زن پایان نیافته باشد این زن مطلقه در حکم همسر متوفی تلقی میشود.
خداوند میفرماید: ﴿یُوصِیكُمُ ٱللَّهُ فِیٓ أَوۡلَٰدِكُمۡۖ لِلذَّكَرِ مِثۡلُ حَظِّ ٱلۡأُنثَیَیۡنِۚ فَإِن كُنَّ نِسَآءٗ فَوۡقَ ٱثۡنَتَیۡنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَۖ وَإِن كَانَتۡ وَٰحِدَةٗ فَلَهَا ٱلنِّصۡفُۚ﴾[النساء: ۱۱]. «خداوند شما را درباره ارث فرزندانتان چنین توصیه میکند: برای پسر باندازه سهم دو دختر، اگر فرزندان شما دو زن یا بیش از دو زن بودند دوسوم ارث برای آنها خواهد بود و اگر یک زن باشد یک دوم میراث از آن او است...».این آیه سه حالت برای دختر صلبی افاده میکند:
حالت اول و قتی است که تنها باشدکه نصف ترکه میت را میبرد.
حالت دوم هرگاه دختران دو تا یا بیشتر باشند و پسری یا بیشتر با آنان نباشد، همگی در دو سوم ارث شریک هستند. ابن قدامهگفته است:
اهل علم اجماع دارندکه سهم دو دختر دوسوم است مگر یک و لایت شاذه از ابن عباس و ابن رشدگفته است.گویند مشهور از ابن عباس همان قول جمهور است. حالت سوم آنست که با دختر پسری یا بیشتر وجود دارندکه ارث بصورت تعصیب خواهد بود و برای مذکر دو برابر بهره دخترخواهد شد و همچنین است اگر دختران متعدد باشند یا پسران متعدد باشند.
خداوند میفرماید: ﴿یَسۡتَفۡتُونَكَ قُلِ ٱللَّهُ یُفۡتِیكُمۡ فِی ٱلۡكَلَٰلَةِۚ إِنِ ٱمۡرُؤٌاْ هَلَكَ لَیۡسَ لَهُۥ وَلَدٞ وَلَهُۥٓ أُخۡتٞ فَلَهَا نِصۡفُ مَا تَرَكَۚ وَهُوَ یَرِثُهَآ إِن لَّمۡ یَكُن لَّهَا وَلَدٞۚ فَإِن كَانَتَا ٱثۡنَتَیۡنِ فَلَهُمَا ٱلثُّلُثَانِ مِمَّا تَرَكَۚ وَإِن كَانُوٓاْ إِخۡوَةٗ رِّجَالٗا وَنِسَآءٗ فَلِلذَّكَرِ مِثۡلُ حَظِّ ٱلۡأُنثَیَیۡنِۗ﴾[النساء: ۱۷۶]. آیه «از تو میپرسند درخصوصکلاله: ( که موقع مردن نه فرزند داشت و نه پدر لا و لد له و لا و الد) بگو خدا حکمکلاله را برایتان بیان میفرماید اگر شخصی در گذشت در حالیکه نه و لد دارد و نه و الد: نه فرزند دارد و نه پدرو دارای خواهری است ازپدر و مادر و یا از پدر پس برای خواهر او است نصف آنچه که بعد از خود باقیگذاشته است و اگر این خواهر بمیرد نه فرزند داشته باشد و نه پدر و فقط برادر پدر و مادری و یا پدری داشته باشد، این برادر همه آنچه خواهرش باقی گذاشته است به ارث میبرد اما اگرفرزند ذکور داشته باشد خواهر یا برادر ارثی از او نمیبرند و اگر فرزند دختر داشته باشد آنچه از سهم دختر زیاد باشد، میبرد و اگر فرزند و پدر نباشد و برادر و یا خواهر مادری باشد، شش یک میبرد چنانکه در اول سوره نساء یاد شده است. و اگرخواهر پدری و مادر یا پدری دو تا باشند برایشان دو ثلث ترکه است و اگر خواهران و برادران پدری و مادری و یا پدری با هم باشند، برای هربرادر دو برابر بهره خواهر خواهد بود...».
پیامبرصمیگوید: «اجعلوا الاخوات مع البنات عصبة،»«خواهران را با دختران عصبه قرار دهید. عصبه = خویشاوندان شخص از سوی پدر» .
خواهر شقیقه = خواهر پدری و مادری، پنج حالات دارد:
حالت اول = و قتی که او تنها باشد و فرزن متوفی و فرزند پسرش و پدرو جد و برادر شقیقه یعنی پدری و مادری، همراه نداشته باشد، در این حالت نصف ترکه میت را میبرد.
حالت دوم = هرگاه خواهرشقیقه دو تا یا بیشتر باشند و کسی از آنها که درحالت قبلیگفته شد، همراه نداشته باشند، دو سوم میبرند.
حالت سوم = این خواهران تنها برادر پدری و مادری همراه داشته باشند نه آنهای دیگرکهگفته شد، در این حالت این برادر خواهران را بصورت عصبه درمیآورد و سهم بهم میخورد و مذکر دو برابرمونث میگیرد.
حالت چهارم = خواهران یا دختران متوفی یا دختران پسرمتوفی، بصورت عصبه درمیآیندکه باقیمانده از نصیب و بهره دختران متوفی یا دختران پسر متوفی را میبرند .
حالت پنجم = درصورت وجود فرع مذکر و ارث مانند پسر و پسر پسر و همچنین با وجود اصل و ارث مذکر مانند پدر بطور اتفاق و با وجود جد نزد ابوحنیفه، بخلاف ابویوسف و محمدکه قبلاگذشت، در همه این احوال خواهران ساقط میشوند و چیزی نمیبرند.
خواهران پدری متوفی شش حالت دارند:
۱- هر خواهر پدری که یکه و تنها و جدا از برادر پدری و خواهر شقیقه (ابوینی) باشد سهمش از ارث نصف ترکه برادرش میباشد.
۲- اگر خواهران پدری دو نفر یا بیشتر باشند دو سوم ترکه متوفی که برادرشان است میبرند.
۳- همراه با یک خواهرشقیقه و ابوینی بجهت تکمیل دوثلث یک ششم میبرد. مساله ازشش است که خواهر شقیقه نصف=٣ را میبرد و خواهر پدری یک ششم میبردکه میشود ۳+۱= ۴ که دو سوم کامل میشود.
۴- هرگاه خواهران پدری به و سیله غیرخود بعصیه تبدیل شوند و قتی که با یک نفریا بیشتر برادران پدری باشند آنوقت ارث بگونهای تقسیم میشودکه سهم مذکر دو برابرمونث باشد و بصورت عصبه ارث میبرند.
۵- خواهران پدری اگر با یک دخترمتوفی یا بیشتراز یک دختر یا با دختر پسر متوفی باشند بصورت عصبه ارث میبرند یعنی بعد ازسهم مقرردختریا دختران یا دختر پسر باقیمانده ارث را میبرند.
۶- این خواهران به و سیله اشخاص زیر و با وجود آنها، از ارث محروم میشوند و سقوط میکنند.
۱- اصل یا فرع و ارث مذکرمتوفی وجود داشته باشد.
۲- برادر ابوینی با آنها وجود داشته باشد.
۳- خواهرابوینی با آنها وجود داشته باشد و این خواهر ابوینی هم با دختر متوفی یا دختر پسرمتوفی عصبه شده باشد، چون دراین حالت آنها با هم حکم برادر ابوینی دارند. و لذا نسبت به برادر پدری و خواهر پدری که به و سیله آنها عصبه شده باشد، مقدم داشته میشوند.
۴- همراه دو خواهر ابوینی باشند مگر اینکه همراه این خواهران پدری کسی باشدکه در درجه آنها باشد مانند برادر پدری که آنها را عصبه میکند که باقیمانده سهام بآنها تعلق میگیرد و مذکر دو برابر مونث سهم میبرد.
پس هرگاه متوفی دو خواهر ابوینی و چند خواهر پدری و یک برادر پدری از خود بجای بگذارد خواهران ابوینی دوسوم میبرند و باقیمانده ارث بین این خواهران پدری و برادر پدری تقسیم میشودکه مذکر دو برابر سهم مونث میبرد.
دختران پسر پنج حالت دارند:
۱- اگر دختر پسر تنها باشد و و لد صلبی همراه او نباشد نصف ترکه را میبرد.
۲- اگر دختران پسر دو نفر یا بیشتر باشند و و لد صلبی همراه نداشته باشند دو سوم از ارث میبرند.
۳- اگریکی یا بیشترباشند و یک دخترصلبی متوفی همراه آنها باشد یک ششم میبرند تا دو ثلثکاملگردد مگر اینکهکسی با آنها باشدکه در درجه آنها است یعنی پسرپسر نیزهمراه آنها باشدکه عصبه میشوندکه بعد از نصیب و سهم دختر متوفی باقیمانده از آن آنها خواهد بودکه سهم مذکر دو برابر سهم مونث میباشد.
۴- با وجود پسر متوفی ارث نمیبرند.
۵- با وجود دو دختر یا بیشتر صلبی متوفی ارثی نمیبرند مگر اینکه پسرپسر همراه داشته باشند که در درجه آنها باشد یا پایینتر از آنها باشد که عصبه میشوند.
خداوند میفرماید: ﴿وَلِأَبَوَیۡهِ لِكُلِّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِن كَانَ لَهُۥ وَلَدٞۚ فَإِن لَّمۡ یَكُن لَّهُۥ وَلَدٞ وَوَرِثَهُۥٓ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ ٱلثُّلُثُۚ فَإِن كَانَ لَهُۥٓ إِخۡوَةٞ فَلِأُمِّهِ ٱلسُّدُسُۚ﴾[النساء: ۱۱]. «هریک از پدر و مادر میت یک ششم از ارث او میبرند اگر فرزندی داشته باشد و اگر میت فرزندی نداشته باشد و تنها پدر و مادرش از او ارث میبردند مادرش یک سوم و پدر باقیمانده را میبرد و اگر میت برادرانی داشت مادرش یک ششم میبرد».مادر سه حالت دارد:
۱- مادریک ششم میبرد و قتی که همراه او فرزند متوفی یا فرزند پسرش یا دو نفر برادرش یا خواهرانش باشند خواه این برادران و خواهران از جهت پدر و مادر یا ازجهت پدرتنها یا از جهت مادرتنها باشند. فرق نمیکند.
۲- اگر هیچیک از آنها که نام بردیم همراه مادر نباشد یک سوم همه ترکه را میبرد.
۳- اگر آنها که نام بردیم همراه مادرنباشند یک سوم باقیمانده بعد از سهم یکی از زوجین را میبرد و این در دو مساله که غرائیه نامیده میشوند میباشد.
اول در حالی است که متوفی زن باشد و شوهر و و الدین را بجای بگذارد.
دوم اینکه متوفی شوهر بوده و همسر و و الدین را بجای بگذارد.
از قبیصه بن ذویب روایت شده است کهگفت: جدهای نزد ابوبکر آمد و از او میراث خود را خواست، ابوبکر گفت: در کتاب خدا از سهم شما حرفی زده نشده و چیزی نداری و در سنت پیامبرصنیز چیزی سراغ نداریم، برگرد تا اینکه از مردم سوالکنم. لذا در این باره از مردم سوالکرد. مغیره بن شعبه گفت: من در حضور پیامبرصبودم که یک ششم بجده داد. ابوبکر گفت: آیاکسی با تو حاضر بود؟ محمد بن مسلمه انصاری برخاست سخنی همچون سخن مغیره زد. لذا ابوبکر یک ششم بدان جده داد. قبیصه گفت: سپس جدهای دیگرآمد نزد عمر خطاب و از او میراث خود را طلبید. عمرگفت: تو درکتاب خدا سهمی نداری و لی این سهم یک ششم هست که اگر شما دو جده باشید این یک ششم بین شما است و هرکدام تنها باشد از آن او است و من چیزی بر آن نمیافزایم. بروایت پنج نفر از صحاح جز نسائی و بتصحیح ترمذی.
جدات صحیح سه حالت دارند:
۱- این جدات یک ششم دارند خواه یکی تنها باشد یا بیشتر باشند و اگر درجه آنها مساوی باشد مانند مادر مادر و مادر پدر دراین یک ششم بطور مساوی شریک هستند.
۲- جدات قریب و نزدیک از هر جهت باشند جدات بعیده را حجب و محروم مینمایند مثلا مادر مادر، مادر مادر مادر را و همچنین مادر پدر پدر را نیز حجب و محروم مینماید.
۳- جدات هرجهتی داشته باشند خواه از جهت پدر یا مادر، به و سیله مادر میت ساقط میشوند و هرکس از جانب پدرمیت با میت پیوند داشته باشد به و سیله پدر میت ساقط میشود، و لیکسی که از جانب مادربا وی پیوند داشته باشد به و سیله پدرساقط نمیشود، جد مادرش را حجب میکند چون مادرجد بسبب جد نسبت به میت قرابت یافته است.
کلمه عصبه جمع عاصب است همچون طالب و طلبه عصبه عبارت است از فرزندان شخص و خویشاوندانی که از طرف پدر بوی منسوب و عاقله او باشند، عصبه نامیده شدهاند چون پشت همدیگررا تقویتکرده و پشتیبان همآند. میگویند عصب القوم بفلان = قوم فلانی را احاطهکردندکه عصبه از آنگرفته شده است که پسر یکطرف و پدر طرف دیگر و برادر یک جانب و عمو جانب دیگر میباشند و مقصود از عصبه در اینجا کسانی است که اگر چیزی پس از سهام مقرره و معین اصحاب فروض باقی ماند، این باقیمانده از اصحاب فروش، بدانان داده میشود و اگر چیزی ازسهام مقرره اصحاب فروض باقی نماند، چیزی به آنها نمیرسد مگر اینکه این عاصب و فرد عصبه، پسرباشدکه او بهیچ حال محروم نمیشود. و همچنین اگراز صاحبان فرض و سهامی مقرره،کسی موجود نباشد، این عصبه همه ترکه میت را میبرند، چون بخاری و مسلم ازابن عباس روایت کردهاند که پیامبرصگفت: «ألحقوا الفرائض بأهلها فما بقی فلاولى رجل ذكر»«سهام مقرره ارث را بصاحبان مستحق آن بدهید برابر نص موجود و آنچه که باقی ماند، به نزدیکتر مذکر عصبه میت داده میشود». برابر رای ابن عباس اگر میت دختری و خواهری و برادری از خود بجای بگذارد دخترنصف ترکه را میبرد و باقیمانده از آن برادراست و خواهر چیزی نمیبرد. بروایت ابوهریره پیامبرصگفت: «ما من مؤمن إلا أنا أولى به فی الدنیا والآخرة. اقرأوا إن شئتم: النبی أولى بالمؤمنین من أنفسهم. فأیما مؤمن مات وترك مالا فلیرثه عصبته من كانوا ومن ترك دینا أو ضیاعا فلیأتنی فأنا مولاه»«من در دنیا و آخرت از هرکس بمومن نزدیکتر هستم اگر میخواهید این آیه را بخوانید که خداوند میفرماید: پیامبرصاز نفس مومنان بدانان نزدیکتر و شایستهتر و اولیتر است پس هر مومنی بمیرد و مالی را از خود بجای بگذارد، ارث و میراثش از آن عصبه و خویشاوندان او است، هرکس باشند و اگر و امی یا و ارثان بیچیزی از خود بجای گذارد،من مولای او هستم پیش من آیند تا و ام را به طلبکاران و نفقه را بخویشاوندان فقیرش بدهم»
عصبه بدو قسم، عصبه نسبی و عصبه سببی تقسیم میشوند.
عصبه نسبی به سه دسته تقسیم میشود:
۱- عصبه بنفس یا عصبه بالذات: عصبه بالذات هر مذکری که درنسبت وی به میت مونثی داخل نشود یعنی خویشاوندان ذکوری است که از طرف پدر منتسب بمیت برده و عاقله از هم باشند که چهار دسته هستند:
۱- بنوت که جزء میت نامیده میشود مانند پسر، و پسران پسر و امثال آنها.
۲- ابوت که اصل میت نامیده میشود.
۳- اخوت که جزء پدر میت نامیده میشود.
۴- عمومت که جزء جد نامیده میشود.
۲- عصبه بسبب غیر: عصبه بالغیر مونثی است که اگرتنها باشد سهم مقررش نصف ترکه و اگردونفریا بیشترباشند سهم مقررشان دوسوم میباشد، هرگاه با این مونث یا با آنها برادری باشد، همه آنها عصبه میشوند بسبب این برادر و بعبارت دیگر عصبه بالغیر عبارت است از دختر یا خواهری است که اساساً ذی فرض و دارای سهم معین بوده و لی در اثر اجتماع با افراد مخصوصی از عصبه بالذات حالت ذیفرضی را از دست داده است مشمول حکم «للذكر مثل حظ الانثیین» میگردد و آنان چهار قسمند:
۱- دختر یا دختران میت
۲- دختر یا دختران پسر میت
۳- خواهر یا خواهران شقیقه و ابوینی میت
۴- خواهر یا خواهران پدری میت که هریک از این چهار قسم اگر با برادر خود باشند برادر آنها را بصورت عصبه درخواهد آورد و ارث میان آنها بصورت للذکر مثل حظ الانثین» تقسیم میشود .
۳- عصبه مع الغیر: عصبه مع الغیر عبارت است ازهرمونثی که برای عاصبه شدنش نیاز به مونث دیگری دارد بعبارت دیگر عبارت است از خواهر پدری و مادری یا خواهر پدری که با دختر یا دختر پسر جمع شود. عصبه مع الغیر تنها در دو مونث منحصرمیشود از جمله:
۱- خواهر ابوینی یا خواهران ابوینی با دختر متوفی یا دختر پسر او
۲- خواهر پدری یا خواهران پدری با دختر میت یا دختر پسر میت که این خواهران عصبه معالغیر، باقیمانده ترکه بعد از سهام معین و مفروض را میبرند. یعنی اگر چیزی باقی ماند بدانان میرسد.
درفصل قبل از چگونگی میراث دادن به عصبه بالغیر و عصبه مع الغیر سخن گفته شد. و اینک چگونگی میراث دادن به عصبه بالذات.
عصبه بالذات چهار صنفند و بترتیب زیر ارث میبرند:
۱- بنوت یا پسر بودن یا درجه پسری که شامل پسران و پسران پسران هرچه پایین برود میباشد.
۲- اگرجهت بنوت نباشد، ترکه یا باقیمانده ترکه به جهت ابوت منتقل میشودکه شامل پدرو جد صحیح و هرچه بالاتر رود میشود.
۳- اگر هیچکس ازجهت ابوت زنده نبود، آنوقت استحقاق ترکه یا باقیمانده آن از آن برادران است که شامل برادران ابوینی و برادران پدری و پسران برادر ابوینی و پسران برادر پدری هرچه آنها؛ هردو پایین روند، میباشد.
۴- هرگاه هیچیک ازاین جهت سوم زنده نبود ترکه یا باقیمانده آن به جهت عمومت منتقل میشودکه بین عمو یا عموهای خود میت و عمو یا عموهای پدرش یا عمومت جدش فرقی نیست جزاینکه عموی خود میت برعموی پدرش و عموی پدرش بر عموی جدش و ... مقدم است.
هرگاه اشخاص متعددی از یک مرتبه وجود داشته باشند کسی که بمیت نزدیکترباشد، شایسته است باینکه از او ارث ببرد.
و هرگاه اشخاص متعددی از میت بجای مانندکه نسبتشان بمیت مساوی باشد از حیث جهت و درجه، شایستهتر و مستحقتر باینکه از او ارث ببرد آنست که قرابتش و خویشاوندیش قویتر باشد.
هرگاه میت اشخاصی از خود بجایگذاشت که از حیث جهت و درجه و قوت خویشاوندی دارای نسبت مساوی باشند، همگی آنها بطورمساوی و بحسب سرانه استحقاق ارث از او دارند.
و اینست معنی آنچه که فقهاء میگویند: ترتیب تقدیم در عصبات بالذات اول بسبب جهت است و اگردرجهت مساوی باشند بسبب درجه است و اگردردرجه مساوی باشند بسبب قوت خویشاوندی است.و اگر در جهت و درجه و قوت یکی باشند همگی استحقاق ترکه را پیدا میکنند و برحسب عدد، ترکه بر آنها تقسیم میشود .
عصبه سببی مولائی است که عبد را آزادکرده است خواه مرد یا زن باشد هرگاه آزادکننده موجود نبود، عصبه ذکور او ارث آن بنده مرده را میبرند.
معنی حجب: حجب درلغت بمعنی منع است و مقصود از آن درمبحث ارث منع و ارث معینی از همه سهم الارثش یا از بعضی از سهمالارثش بعلت وجود شخص دیگری که از او مستحقتر است باید دانست که هریک از و ارثان در همه احوال ارث نمیبرند، بلکه درباره اوقات اوضاعی بوجود میآیدکه و ارث یا ازکلیه سهمالارث خود محروم و ممنوع میشود، یا اینکه مقدار سهمالارث وی نقصان یافته ازحداکثربحداقل تنزل میکند.، این محرومیت و تنزل در اصطلاح اهل فرایض حجب نامیده میشود.
حرمان: مقصود از حرمان منع شخص معینی است از میراثش بسبب تحقق مانعی ازموانع ارث، مانند قتل و امثال آن از موانع ارث بردن.
حجب بدو نوع، حجب نقصان و حجب حرمان تقسیم میشود:
الف: حجب نقصان: حجب نقصان عبارت است از تنزل سهم الارث یکی ازورثه بعلت وجود غیراو، که برای پنج نفرخواهد بود:
۱- شوهر است که با وجود فرزند زن فوتکرده، سهمالارثش از نصف به یک چهارم تتزل میکند.
۲- همسر است که با وجود فرزندان شوهر متوفایش سهم الارثش از یک چهارم به یک هشتم تنزل پیدا میکند.
۳- مادرمتوفی است که با وجود فرع و ارث ازمتوفی، سهمالارثش از یک سوم به یک ششم تنزل پیدا میکند.
۴- دختر پسر است.
۵- خواهرپدری است.
ب: حجب حرمان: حجب حرمان عبارت است از منع جمیع میراث از شخصی بعلت وجود غیر او مانند محروم بودن برادر ازارث متوفی، بعلت وجود پسر متوفی. و این نوع محرومیت برای شش نفر از و ارثان پیش نمیآید و شامل آنان نمیشود، اگرچه جایز است که حجب نقصانی برایشان پیش آیدکه عبارتند:
۱-٢ -والدین = پدر و مادر
٣-٤ -فرزندان = پسر و دختر
٥-٦-زوجان= زن و شوهر
حجب حرمان برای غیراین شش نفرازوارثان پیش میآید. حجب حرمان بر دو اساس استوار است:
۱- هرکس بوسیله یککسی بمیت منتسبگردد، با وجود آنکس او محروم است مانند پسرپسرکه با وجود پسرمحروم میشود -چون نسبت نوه بوسیله پسر است پس و قتی که پسرهست نوه محروم میشود. غیر از اولاد مادرکه آنان با وجود مادر هم ارث. میبرند اگرچه نسبتشان بمیت بوسیله مادر است.
۲- در حجب حرمان اقرب بر ابعد مقدم است، پس پسرمتوفی پسر برادرمتوفی را حجب میکند. اگردردرجه با هم مساوی باشند ترجیح با قوت قرابت و خویشاوندی است مانند برادر ابوینی که برادر پدری را حجب و محروم میکند] قاعدهکلی است که اقرب ابعد را محروم میکند برای مثال پدرجد را و مادر جده را و فرزند، برادر را و برادر ابوینی، برادر غیر ابوینی را محروم میکند الی آخر -.
فرق بین محروم و محجوب در دو چیز است:
۱- محروم اصلا اهلیت ارث و شایستگی و استحقاق ارث بردن را ندارد مانند قاتل. بخلاف محجوب که اهلیت و شایستگی و استحقاق ارث بردن دارد لیکن بعلت وجود شخص دیگرکه ازاو نزدیکترو اولیتراست به ارث، محروم و حجب شده است.
۲- کسی که محروم از میراث است، و جودش در سهم دیگری تاثیری ندارد و نمیتواند اصلاکسی را حجبکند، بلکه معدوم فرض میشود و حکم معدوم دارد، پس هرگاه کسی بمیرد و پسری کافر و برادرمسلمانی داشته باشد، همه میراث از آن برادر مسلمان است و پسرکافر چیزی نمیبرد.
ولی محجوبگاهی در غیر تاثیرمیگذارد و او را حجب میکند، خواه بصورت حجب حرمان یا حجب نقصان، برای مثال، دو برادر یا بیشتر با وجود پدر و مادر ارث نمیبرند ، بخاطر وجود پدر، و لی مادررا حجب میکنندکه سهم او را از ثلث به سدس تقلیل میدهند.
عول = عول درلغت بمعنی ارتفاع و افزایش استگویند عال المیزان یعنی میزان بالا رفت و بمعنی میل و تمایل بجورهم میآید مانند «وذلك أدنى ألا تعولوا»«این نزدیکتر است باینکه ظلم نکنند و بظلم نگرایند».
در اصطلاح فقهاء عبارت است از زیادت و افزایش در سهم ذوی الفروض و نقصان و کاهش از نصیب آنها در ارث. بعبارت دیگر مجموع سهام صاحبان فروض را بر اصل مساله افزایش داده و نصیب و بهره و رثه راکاهش میدهیم.
روایت شده که نخستین فریضهای که دراسلام عول آن درآن پیش آمد بر عمر بن خطاب عرضه شد، که بعول و افزایش اصل مساله حکم داد، درباره شوهر متوفی و دو خواهر و ی. عمر خطاب به اصحابی که همراه وی بودندگفت: اگر از شوهر شروعکنم برای خواهران حقشان تمام نمیماند و اگر از خواهران شروعکنم برای شوهر حقش تمام نمیماند، نظرتان را در این باره بمن بگوئید. عباس بن عبدالمطلبگفت: به عول عملکن و اصل مساله را افزایش ده برخیگفتهاند این رای علی بن ابیطالب بوده است و برخیگفتهاند این رای زید بن ثابت بوده است.
۱- زنی مرده بوده که شوهری و دو خواهر ابویینی و دو خواهرمادری و مادری از وی بجا مانده بود. این مساله را «شریحیه» مینامند چون شوهرآن زن متوفی از شریح قاضی مشهور بدگوئی کرد. زیرا شریح بجای نصف ترکه همسرش یک سوم بوی داد و او در میان قبائل میگردید و میگفت شریح نه نصف بمن داد و نه ثلث چون شریح از ماجرای او اطلاع یافت او را احضار کرد و تعزیرش نمود و بویگفت: بد سخنی گفتی و عول را پنهان نمودی و نادیده گرفتی .
۲- مردی مرده بود همسری و دو دختر و پدری و مادری از وی بجای مانده بود این مساله را منبریه میگویند، چون حضرت علی بن ابیطالب برمنبرکوفه خطبه ایراد میکرد و ادامه میداد: «الحمد لله الذی یحكم بالحق قطعا.ویجزی كل نفس بما تسعى.وإلیه المآب والرجعى»بالبداهه همین مسئله را از او سوالکردند و او بدون تامل در ضمن خطبه گفت: «صار ثمن المراه تسعا»ً«در این مسئله یک هشتم سهم زن بواسطه عول یک نهم خواهد شد» و بقیه خطبه را به همین منوال ادامه داد و بپایان رسانید.
مسائلی که گاهی عول در آنها پیش میآید عبارتند از مسائلی که اصل آنها ٦-۱۲ -۲۴ باشد .
که شش گاهی به هفت یا هشت یا نه یا ده افزایش و عول مییابد و دوازدهگاهی
به ١٣ یا ١٥ یا ١٧ افزایش و عول داده میشود و ٢٤ تنها به ٢٧ عول داده میشود. مسائلی که اصل عول بدانها راه ندارد مسائلی است که اصول آنها ۲-۳-۴-۸ میباشد. قانون مواریث مصر عول را پذیرفته است در ماده ١٥ آمده است: «هرگاه نصیب صاحبان فروض ازاصل ترکه بیشترباشد ترکه دربین آنان به نسبت سهمشان در ارث در بین آنان تقسیم میشود».
طریقه حل مسائل عول آنست که اصل مساله یعنی مخرج کسر در مساله را و سهام هر یک از صاحبان فروض را بدانیدکه آنوقت اصل را رها میکنی و همه فروض را با هم جمع نموده و حاصل جمع همه فروض را اصل مساله قرارمیدهی و ترکه میت را بر آن مبنی تقسیم میکنی و بدینوسیلهکاهش و نقص بنسبت سهم هریکی نصیب وی خواهد شد یعنی اینکاهش نصیب همه خواهد شدکه بکسی ظلم و حیف نمیشود مثلا اگر و ارثان شوهر و دو خواهر ابوینی باشندکه اصل مساله ٦ است شوهرنصف ٦ یعنی ٣ و خواهران دو سوم یعنی ٤ میبرند پس مجموع سهام ذویالفروض هفت میشود و اصل مساله را هفت قرار میدهیم و ترکه را بر آن مبنی تقسیم میکنیم .
رد بمعنی اعاده و برگشت دادن آمده است: رد علیه حقه: یعنی حقش را بوی برگرداند و بمعنی صرف و منصرفکردن از آن نیز آمده است، رد عنهکید عدوه: یعنیکید دشمن را از وی برگرداند.
مقصود از «رد» نزد فقهاء آنست که مقداری از ترکه میت اگر بعد از آنکه هرکس سهم معین و فریضه خود را برد، باقی بماند آن را برهمان صاحبان فروض نسبی به نسبت سهام فرضی تقسیمکنند. مشروط برآنکه غیرآنانکسی دیگراستحقاق آن را نداشته باشند.
«رد» و قتی تحقق مییابدکه رکنهای سهگانه زیر وجود داشته باشد:
۱- وجود صاحب فرض ۲- باقیمانده اضافی از ترکه ۳- عدم وجود عاصب و نبودن عصبه.
چون درباره «رد» نصی نیامده است که مرجع قرارگیرد، علما در آن اختلاف کردهاند بعضیگفتهاند چیزی بصاحبان فروض برگردانده نمیشود، هرگاه صاحبان فروض سهام مقرره خود را دریافت داشتند، و چیزی از ترکه باقی ماند، اگر عصبهای نباشد به بیتالمال داده میشود. (این مذهب زید بن ثابت و عروه و زهری و مالک و شافعی است) برخیگفتهاند اگر بعد از سهام صاحبان فروض، چیزی ماند، آن را نیزباید بر صاحبان سهام و فروض حتی زوجین به نسبت سهامشان تقسیم کرد. (این مذهب عثمان است) برخیگفتهاند: باقیمانده بر تمام صاحبهان فروض جز زوجین و پدر و جد به نسبت سهمشان تقسیم میشود پس «رد» در مورد هشت صنف زیر صورت میگیرد: ۱- دختر، ۲- دختر پسر، ۳- خواهر ابوینی، ۴- خواهر پدری، ۵- مادر، ۶- جده، ۷- برادر مادری، ۸- خواهر مادری. و اینست رای برگزیده که مذهب عمر و علی و جمهور اصحاب و تابعین و مذهب ابوحنیفه و احمد و معتمد نزد شافعیه و بعضی از یاران امام مالک بهنگام فساد بیتالمال است.
گفتهاند: بدین جهت از باقیمانده ترکه بعد از تقسیم به زوجین چیزی داده نمیشود چون «رد» بسبب رحمیت است و از حیث زوجیت آنان دارای «رحم» نیستند. و بدان جهت به پدر و جد داده نمیشود که رد و قتی است که عصبه نباشد
و عدم وجود عصبه شرط است و پدر و جد خودشان عصبه هستند پس بطریق تعصیب سهم میبرند نه بطریق رد بنابر این همه باقیمانده بطریق تعصیب از آن پدر یا جد میشود و قانون مواریث مصری این رای را قبولکرده است جزدریک مساله و احد که مذهب عثمان را پذیرفته است که حکمکرده است به «رد» بر یکی از زوجین، در صورتیکه یکی اززوجین مرده باشد و غیر از یکی اززوجین و ارث بجا نگذاشته باشد، در این صورت زوج زنده -چه زن چه مرد -همه ترکه را بطریق «فرض» و «رد» میبرد البته در قانون رد بر یکی از زوجین موخر است از ذوی الارحام، که در ماده ٣٠ چنین آمده است: «هرگاه فروض و سهام مقرره همه ترکه را مستغرق نساخت و عصبه نسبی هم وجود نداشت، باقیمانده ترکه بغیر زوجین ازاصحاب فروض رد میگردد و به نسبت سهمشان برآنان تقسیم میشود و و قتی که عصبه نسبی یا یکی از فروض نسبی یا یکی ازذوی الارحام نباشد باقیمانده ترکه به یکی از زوجین رد میگردد.
طریقه حل مسائل رد آنست که هرگاه با اصحاب فروض،کسی باشد که بر وی رد صورت نمیگیرد، ازقبیل یکی اززوجین، اوبهره فرض خود را به نسبت اصل ترکه میگیرد، باقیمانده بعد ازفرض بطورسرانه بر اصحاب فروض تقسیم میشود اگراز یک صنف باشند، خواه موجود از آنان یکی باشد مانند یک دختر یا متعدد باشند مانند سه دختر، و اگر بیش از یک صنف و احد باشند، مانند مادر و دختر باقیمانده به نسبت فروضشان برآنان تقسیم و همچنین به نسبت فروضشان برآنان برمیگردد. و اما اگر اصحاب فروض یکی اززوجین نباشد، در این صورت باقیمانده بعد از فروض براصحاب فروض بطریق سرانه برمیگردد، اگر از یک صنف باشند، خواه یکی یا متعدد و اگربیش از یک صنف باشند باقیمانده به نسبت فروض و سهمشان بر آنان برمیگردد، و رد میشود و بدینطریق نصیب و بهره هرصاحب فرضی به نسبت بهره او افزایش مییابد و همه را بطریق فرض و رد میبرند و استحقاق همه را پیدا میکنند.
ذوی الارحام عبارت است از خویشاوندانی که نه جزو صاحبان فرض و نه جزو عصبه هستند بعبارت دیگر ذویالارحام کسانی هستندک ه از طرف اناث منتسب بمیت باشند .
وارث بودن ذویالارحام مورد اختلاف بین فقهاء و اقع شده است.
امام مالک و شافعی قایل به و ارث بودن آنها نیستند و قول ابوبکر و عمر خطاب و عثمان و زید بن ثابت و زهری و اوزاعی و داود براین رای میباشند و لی امام ابوحنیفه و امام احمد آنها را و ارث میدانند و به آنان ارث میدهند و این رای
از علی و ابن عباس و ابن مسعود حکایت شده است و این و قتی است که صاحبان فروض و عصبهها وجود نداشته باشند.
از سعید بن المسیب روایت شده است که دائی با وجود دخترمتوفی ارث میبرد و قانون مواریث مصری این رای را پذیرفته و درمواد ٣١ تا ٣٨ چگونگی و کیفیت و ارث شدنشان بشرح زیر بیان شده است:
ماده ۳۱- هرگاه یکی از عصبه نسبی و یکی از صاحبان فروض نسبی وجود نداشت، تمام ترکه باقی مانده آن، بذوی الارحام داده میشود و ذویالارحام چهار صنفاند که بعضی از آنها در ارث بر بعضی دیگرمقدم هستند بترتیب زیر:
صنف اول: فرزندان دختران هرچه پایین بروند و فرزندان دختران پسر هرچه پایین بروند.
صنفدوم: جد غیر صحیح هرچه بالا برود و جده غیر صحیحه هرچه بالا برود.
صنف سوم: پسران برادران مادری و فرزندانشان هرچه پایین بروند و فرزندان خواهران ابوینی یا پدری یا مادری هرچه پایین بروند و دختران برادران ابوینی یا پدری یا مادری و فرزندانشان هرچه پایین برود و دختران پسران برادران ابوینی یا پدری هرچه پایین بروند و فرزندانشان هرچه پایین برود.
صنف چهارم: شامل شش طایفه میشودکه در ارث بعضی از آنها بر بعضی دیگربترتیب زیر مقدم میشوند:
۱- عموهای مادری میت و عمهها و دائیها و خالههای ابوینی یا پدری یا مادری.
۲- فرزندان کسانی که در فقره اول ذکر شدند هرچه پایین بروند و دختران عموهای میت که ابوینی یا پدری باشند و دختران پسرانشان هرچه پایین بروند و فرزندان این دختران که ذکر شدند هرچه پایین بروند.
۳- عموهای مادری پدر میت و عمهها و دائیها و خالههای ابوینی یا پدری یا مادری و عموها و عمهها و دائیها و خالههای ابوینی یا پدری یا مادری مادرمیت.
۴- فرزندان کسانی که در فقره ٣ ذکر شدند هرچه پایین بروند و دختران عموی ابوینی یا پدری پدر میت و دختران پسرانشان هرچه پایین برود و فرزندان این دختران هرچه پایین برود.
۵- عموهای مادری پدر پدر میت و عموها و عمهها و دائیها و خالههای ابوینی یا پدری یا مادری، پدر پدرو پدر مادرمیت. و عموها و عمهها و دائیها و خالههای ابوینی یا پدری یا مادری، مادر مادر یا مادر پدر میت.
۶- فرزندان کسانی که در فقره پنج ذکر شدند هرچه پایین بروند و دختران عموهای پدر و مادری یا پدری پدر پدر میت و دختران فرزندانشان هرچه پایین بروند و اولاد این دختران که ذکر شد هرچه پایین بروند.
حمل عبارت است از و لدی که در شکم مادر است که ما از حیث میراث و از حیث مدت حمل از آن سخن میگوئیم.
حمل یا از مادرش جدا شده و یا در شکم او باقی مانده است که در هر حالت احکام خاص خود داردکه اینک بشرح زیر بیان میکنیم:
هرگاه حمل ازمادرجدا شده باشد یا زنده جدا شده یا مرده و اگرمرده جدا شده باشد یا بدون جنایت و تجاوز و اعتداء بر مادرش جدا شده یا بسبب جنایت بر مادرش از وی جدا شده است و بر اثر آسیب دیدن چنین شده است.
اگر بتمامی و زنده از مادر جدا شده بود ازغیرخود ارث میبرد و غیر او نیزاز او ارث میبرد، چون بروایت از ابوهریره پیامبرصگفت:
«إذا استهل المولود ورث»«هرگاه نوزاد فریاد کشید صاحب ارث است و از او ارث برده میشود». استهلال رفع صوت و فریاد کشیدن است، مقصود آنست که هرگاه زندگی و حیات در بچه متولد شده ظاهر شد، ارث میبرد. و علامت حیات و زندگی صدا و صوت یا تنفس یا عطسه و امثال آنست و اینست رای ثوری و اوزاعی و شافعی و یاران ابوحنیفه.
و اگر بچه و حمل مرده از مادر جدا شود، بدون اینکه جنایتی بر مادرش و اقع شده باشد، درآن صورت باتفاق نه ارث میبرد و نه ازوی ارث برده میشود و اگر بسبب جنایت بر مادرش بچه مرده از مادر جدا شده بود در این صورت او ارث میبرد و بقول علمای حنفی از او ارث نیز برده میشود.
علمای شافعیه و حنابله و مالکگفتهاند چیزی را ارث نمیبرد، فقط عبدی یا جاریهای را مالک میشود. بجهت ضرورت و جزآن عبد و جاریه از او ارث برده نمیشود، هرکس که تصور برود که آن جنین از او ارث ببرد آن عبد و جاریه را ارث میبرد.
و لیث بن سعد و ربیعه بن عبدالرحمن گفتهاندکه جنین هرگاه دراثر جنایت بر مادرش مرده از مادر جدا شود، نه ارث میبرد و نه از وی ارث برده میشود بلکه مادرش مالک غره = عبد یا جاریهای میشود و این غره اختصاص بمادرش دارد
چون جنایت بر جزئی ازاو و اقع شده که جنین است. اگر جنایت تنها بر مادر باشد جزاء آن تنها از آن او است و قانون این رای را پذیرفته است.
۱- حملی که درشکم مادرهست چیزی ازترکه برای وی توقیف نمیشود و قتی که و ارث نباشد یا بغیر خود محجوب باشد بنابر جمیع اعتبارات.
پس هرگاه شخصی مرد و همسری و پدری و مادری حامل و آبستن از غیر پدرش را بجایگذاشت، حمل و جنین در این صورت ارثی نمیبرد، چون بهرحال یا برادر یا خواهر مادری میت خواهد بود و برادران و خواهران مادری با وجود اصل و ارث، ارثی نمیبرند که در این مساله اصل و ارث پدر است.
۲- هر گاه حمل و ارث باشد همه ترکه میت بخاطر وی متوقف میشود تا زمانی که او زاده شود، اگر هیچ و ارثی اصلا با وی نباشد، یا و ارثی باشدکه بوسیله وی باتفاق همه فقهاء محجوب خواهد شد.
وهمچنین اگر با وی و ارثان غیر محجوب بوسیله وی با وی وجود داشته باشند و همگی بصراحت یا ضمناً بعدم قسمت ترکه راضی و ساکت باشند یا آن را مطالبه نکنند باز هم ترکه متوقف میشود بخاطر و ی.
۳- هروارثی که فرض و سهم او با تغییر جنس جنین تغییر نکند، سهم آن و ارث داده میشود بطورکامل و باقیمانده را نگه میدارند و متوقف مینمایند مانند و قتی که جده و همسر آبستن را ازخود بجای بگذارد دراین صورت یک ششم جده داده میشود چون فرض و سهم او با مذکر یا مونث بودن حمل فرقی نمیکند.
۴- وارثی که در یکی ازدو حالت حمل ساقط شود و در حالت دیگرساقط نشود
چیزی بوی داده نمیشود چون درسهم استحقاقی وی شک هست. پس اگر کسی بمیردکه همسرآبستن و برادری از خود بجای بگذارد چیزی به برادر داده نمیشود
چون احتمال داردکه حمل مذکر باشد و این مذهب جمهور است.
۵- کسی که ازاصحاب فروض باشد و با جنسیت حمل سهم اوتغییرکند حداقل نصیبین بوی داده میشود و بخاطر حمل سهم بیشتر متوقف میشود پس هرگاه حمل زنده متولد شد و استحقاق نصیب بیشتر را داشت، بوی داده میشود و اگر استحقاق سهم بیشتر نداشت بلکه استحقاق سهم کمتر داشت، سهم اقل را میگیرد و باقی را بورثه برمیگرداند. و اگر مرده متولد شد استحقاق چیزی ندارد و همه ترکه برورثه تقسیم میشود بدون در نظرگرفتن حمل.
حداقل مدتی که جنین درآن پدید میآید و زنده متولد میشود، شش ماه است چون خداوند میفرماید: ﴿وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا﴾[الأحقاف: ۱۵]. مع قوله: ﴿وَفِصَالُهُ فِی عَامَیْنِ﴾[لقمان: ۱۴]. «هرگاه حمل و شیرخوارگی سی ماه باشد و مدت شیرخوارگی و از شیرگرفتگی دو سال باشد شش ماه برای حمل میماند. و جمهور فقهاء برآنند.کمال بن الهمام از پیشوایان حنفیهگفته است: براستی عادت مستمر اینست که مدت حاملگی بیشتر از شش ماه است و چه بسا سالهای سال میگذرد و تولد نوزاد شش ماهگی شنیده نمیشود. و در یکی ازاقوال حنابله حداقل مدت حمل ٩ ماه است. و قانون مصری با قول جماهیر علماء مخالفتکرده و قول حنابله و پزشکان قانونی را قبولکرده است که حداقل مدت حمل را ٩ ماه قمری و هلالی یعنی ٢٧٠ روز گرفته است، چون حداکثر و غالب اینست. همانگونه که در حداقل مدت حمل اختلافکردهاند، در حد اکثرش نیز اختلاف کردهاند که بعضی ازجمله حنفیه آن را دو سال و برخی ٩ ماه و برخی یک سال هلالی یعنی ٣٥٤ روز میدانند و قانون رای پزشک قانونی را پذیرفته است لذا اکثر مدت حمل را یک سال شمسی یعنی ٣٦٥ روزمیداند برای اثبات نسب و ارث و و قف و و صیت، آن را معتبر میداند.
اما قانون رای ابویوسف که فتوای مذهب حنفی برآنست را پذیرفته است در اینکه برای حمل بیشترین و قت منصوص در نظرگرفته میشود و رای پیشوایان سهگانه را در شرط قرار دادن تولد کامل حمل بصورت زنده برای این که استحقاق ارث بیابد را، پذیرفته است.
و رای محمد بن الحکم را قبولکرده است که میگوید حمل و قتی ارث میبرد که تا یک سال از تاریخ و فات شوهر یا تاریخ جدائی پدر و مادرش از هم بگذرد، یعنی اگر بیشتر بگذرد ارث نمیبرد. در مواد ٤٢ و ٤٣ و ٤٤ چنین آمده است:
ماده۴۲-از ترکه میت بیشترین سهم بر فرض مذکر یا مونث بودن جهت حمل متوقف میشود.
ماده ٤٣- هرگاه کسی بمیرد و همسری یا همسری در عده طلاق از خود بجای بگذارد زمانی حمل آن زن، ارث از متوفی میبرد که تا انقضای ٣٦٥ روز از تاریخ و فات، یا جدائی، زنده متولد شود و حمل از پدرش ارث نمیبرد مگر در یکی ازدو حالت زیر:
۱- که حداکثر تا ٣٦٥ روز از تاریخ فوت یا جدائی زنده متولد شود، اگرمادرش در عده و فات یا عده جدائی باشد و مورث در اثنای عده بمیرد.
۲- حمل حداکثر تا مدت ٢٧٠ روز از تاریخ و فات مورث زنده متولد شود اگر در و قت و فات، زوجیت برقرار باشد.
ماده ٤٤- اگر سهمکسی که بخاطرحمل متوقف شده بود و حداقل را گرفته بود و با تولد حمل سهمش افزایش مییافت باقیمانده را از و ارثانی میگیرد که بیشتر از سهم خودگرفته بودند و اگر بیشترگرفته بود مقدار اضافی را به مستحقان برمیگرداند.
هرگاه شخصی غایب شد و خبری از او نبود و مکان او معلوم نبود و دانسته نمیشدکه آیا زنده است یا مرده و از طرف محاکم دادگستری بمرگ او حکم صادر شده بود، او را مفقود و گمشده مینامند.
حکم قاضی به مرگ وی یا مبتنی بر دلیل است، مانند گواهی عادلان دایر بر مرگ او یا مبتنی بر امارات و علائم و نشانههائی است که صلاحیت دلیل بودن را ندارند و این باگذشت مدت صورت میگیرد.
در حالت اول مرگ مفقود محقق و ثابت است و از زمانی حساب میشود که دلیل بر آن اقامهگردیده است.
و در حالت دوم که قاضی بمقتضایگذشت مدت، حکم بموت مفقود میکند، مرگ او محقق نیست بلکه حکمی است چون احتمال دارد که زنده باشد.
فقهاء در مدتی که در آن حکم بموت مفقود میشود، اختلاف دارند از مالک روایت شده که گفته است: چهار سال است، چون عمر خطابگفت: هر زنی که شوهرش مفقود گردد و نداند که او کجا است او باید چهار سال انتظار پیدا شدنش را بکشد، سپس بعد از آن چهار ماه و ده روز عده و فات را سپریکند، سپس آزاد خواهد شد. بخاری و شافعی این روایت را ذکرکردهاند.
مشهورمذهب ابوحنیفه و شافعی و مالک عدم تعیین و تقدیر مدت است بلکه این مساله در هر عصر و زمان موکول به اجتهاد قاضی است.
صاحب مغنی از یکی از روایتهایش درباره مفقودی که احتمال هلاک او غالب نیستگفته است مال او تقسیم نمیشود و زن و همسر او بشوهر داده نمیشود، تا اینکه از مرگ وی یقین حاصل شود، تا مدت زمانی که از فقدان وی بگذردکه درآن مدت احتمال زندگی اونمیرود، و این مدت هم به اجتهاد و نظر حاکم بستگی دارد و اینست قول شافعی و محمد بن الحسن و مشهورمذهب مالک و ابوحنیفه و ابویوسف. چون اصل آنست که او زنده باشد و تقدیر و فرض معتبر نیست مگر با و قوف و اطلاع و اینجا وجود ندارد پس توقف درآن و اجب است.
رای امام احمد برآنست که اگر بگونهای و در حالتی غایب شده باشدکه درآن حالت هلاک وی ممکن است مانندکسی که در میدان جنگ یا بعد از حملات دشمن مفقود گردد یا در میان اهل و خانوادهاش مفقود شود مانند کسی که برای نماز عشاء بیرون رود یا برای نیازی نزدیک بیرون رود و برنگشت و خبری از او معلوم نبود، در این حوال بعد از تحقیق و جستجوی دقیق بعد ازگذشت چهار سال که ظن غالب مرگ او است، حکم بمرگ او صادر میشود و این شبیه بگذشت مدتی است که شخص در آن مدت زنده نمیماند.
و اگر غیبت او بگونهای باشد که گمان سلامت او رود، کار او موکول برای قاضی است که بعد از هر مدتی که بنظر برسد و بعد از جستجو و تحقیق بتمام و سایل ممکنه، درباره معلوم کردن حیات یا مرگ او، حکم بمرگ او را صادر میکند. مانند مسافری که برای طلب حج یا طلب علم یا تجارت رفته باشد.
قانون این رای امام احمد را درمورد مفقودی که مدتی از غیبت وی گذشته باشد که به ظن غالب هلاک اوگمان میرود پذیرفته و مدت را چهار سال تعیین کرده است و رای امام احمد و غیر او را قبولکرده است که در صورتهای دیگری امر او موکول برای قاضی است.
در ماده ٢١ ازقانون شماره ١٥ سال ١٩٢٩ (مصر) چنین آمده است: مفقودی که غالب برظن هلاک وی باشد بعد از چهارسال از ذتاریخ مفقود شدنش حکم بمرگ وی میشود و اما در همه احوال دیگر مدتی که درآن حکم بموت وی میشود، بقاضی و رای او و اگذار میشود و برای او موکول میگردد و این کار بعد ازجستجوی دقیق از وی بجمیع و سایل ممکنه برای پی بردن بحیات یا موت وی صورت میگیرد.
دو چیز به میراث مفقود تعلق میگیرد: زیرا شخص مفقود یا از وی ارث میبرند و یا او و ارث است و ارث میبرد در حالتی که او مورث باشد و از او ارث ببرند، در این صورت مال او همچنان در ملک او باقی میماند و در میان و ارثان و و رثه او تقسیم نمیشود تا زمانی که مرگ او محقق شود و یا قاضی حکم به مرگ و یکند. پس اگرمعلوم شد که زنده است مال خود را میگیرد. و اگر مرگ او محقق شد و یا قاضی به مرگ وی حکم کرد کسانی از او ارث میبرندکه به هنگام مرگ او یا بعد از حکم قاضی به مرگ او، و ارث به حساب میآیند. و کسی یا کسانی که پیش از آن و قت مردهاند و یاکسانی که بعد از آن و قت صاحب ارث میشوند چون مانع ارث نبردنشان زایل شده است مانند و ارثی که بعد از آن و قت اسلام آورده است، این دسته هردو از او ارث نمیبرند. و این و قتی است که حکم به مرگ وی بزمان پیش از صدور حکم نسبت داده نشود، در این صورتکسی که درآن و قت پیش از صدور حکم و ارث محسوب میشده، ارث میبرد.
و اما حالت دوم که مفقود خود و ارث از دیگری باشد، در این صورت سهم الارث او از ترکه میت نگه داشته میشود، که پس ازصدور حکم به مرگ و ی، سهم الارث او به و ارثان میت برمیگردد.
و قانون احوال شخصیه مصر نیز این موضوع را پذیرفته است که در ماده ٤٥ چنین آمده است: «سهم الارث مفقود از ترکه مورث مرده متوقف میشود تا زمانی که حال او روشنگردد، اگر پیدا شدکه زنده است، سهم خود را که محفوظ است میگیرد و اگر به مرگ او حکم صادر شد، سهمالارث او به و ارثان میت در هنگام مرگش برگردانده میشود».
و اگر بعد ازصدور حکم به مرگ و ی، پیدا شدکه زنده است، سهمالارث خود را که در دست و رثه باقیمانده است، پس میگیرد .
خنثی بمعنی نرم و شکسته است. دراصطلاح خنثی عبارت است از شخصی که مرد بودن و زن بودن وی مشخص نشده است، یا بدان جهت که هم آلت مردانه دارد و هم آلت زنانه دارد و یا هیچکدام را ندارد، چگونه ارث میبرد؟ هرگاه مشخص شدکه مذکراست، ارث مذکر میبرد و هرگاه مشخص شدکه مونث است ارث مونث میبرد. مذکربودن یا مونث بودن وی با ظهورعلامات هریک از آنها شناخته میشود. این علامات پیش از بلوغ بوسیله ادرار کردن وی شناخته میشود بدینمعنی که اگر از راه ذکر ادرار کرد مذکر و اگر از راه فرج شاشید مونث است و اگر از هردو آلت شاشید حکم از آن اسبق است و بعد ازبلوغ اگر ریشش درآمد یا با زنان نزدیکی میکرد یا احتلام میشد همانگونه که مردان احتلام میشوند، او مرد است و اگر پستانهایش همچون پستان زن ظاهر شد یا شیر در پستانش جمع میشد یا قاعده میشد یا حامله شد او مونث است و در این دو حالت به چنین مخنثی «خنثی غیر مشکل» گفته میشود. اگر مذکر بودن و مونث بودن او شناخته نشد، بدینمعنی که هیچ علامتی از او ظاهر نشد یا علائم متعارض و ضد هم دروی ظاهر میشد او را «خنثی مشکل» گویند که فقهاء در حکم وی از حیث میراث اختلاف دارند. ابوحنیفه گفته است او را مذکر فرض میکنند، سپس او را مونث فرض میکنند، سپس با بدترین حال وی با او معامله میشود، حتی اگر بریک اعتبار ارث میگرفت و براعتبار دیگرارث نمیگرفت، چیزی بوی داده نمیشود. و اگر بنابر هردو فرض ارث میگرفت و سهمش فرق میکرد،کمترین سهم و نصیب بوی داده میشود.
ومالک و ابویوسف و شیعه امامیهگفتهاند، حد متوسط بین سهم مذکر و مونث را میگیرد. و امام شافعیگفته است: به هریک از و رثه و خنثی حداقل از دو بهرهای که دارند داده میشود چون برای هریک از آنها، آن میماند.
و امام احمدگفته است: اگر امید آشکار شدن حال او وجود داشت، بهریک از مخنث و و رثه حداقل سهم داده میشود و باقیمانده توقیف میگردد و اگر چنین امیدی نبود مخنث حد متوسط بین مذکر و مونث را میگیرد و این رای اخیر ارجح است و لی قانون مواریث (مصری) رای ابوحنیفه را قبولکرده است. در ماده ٤٦ قانون آمده است:
«خنثی مشکل» که مذکر و مونث بودنش معلوم نیست، حداقل بهره از دو بهره مذکر و مونث را میبرد. و باقیمانده ترکه بباقی و رثه داده میشود.
مرتد نه از غیر خود ارث میبرد و نه غیر او از او ارث میبرد، بلکه میراث او برای بیتالمال مسلمین است و این رای شافعی و مالک و مشهور از احمد است.
علمای حنفی گفتهاند: آنچه را که قبل از ارتداد کسبکرده است، به ارث بخویشاوندان مسلمانش میرسد. و آنچه را که بعد از ارتداد کسبکرده است، از آن بیتالمال مسلمین است. و در باب حدود به تفصیل از آن سخنگفته شده است:
ابن الزنا کسی است که در نتیجه ازدواج غیرشرعی متولد شده باشد.
ابن الملاعنه کسی است که شوهر شرعی نسبت وی را به خود ازخود نفیکند و منکر نسب او است. در بین ابن الزنا و ابن الملاعنه و پدرشان توارثی نیست هیچکدام از همدیگر ارث نمیبرند و اتفاق و اجماع مسلمین براینست. چون نسب شرعی میان آنان وجود ندارد. بلکه بین آنان و مادرشان توارث وجود دارد. هم آنان از مادرشان ارث میبرند و هم مادر از آنان ارث میبرد. بروایت از ابن عمر مردی با زنش ملاعنهکرده بود در زمان پیامبرصو آن مرد نسب و لد آن زن را از خود نفی کرد. پیامبرصآن مرد و زن را ازهم جداکرد و فرزند را بمادرش ملحقکرد. بروایت بخاری و ابوداود. پیامبرصمیراث ابن الملاعنه را برای مادرش قرار داد و بعد از مادرش برای و رثه مادرش. و نص ماده ٤٧ از قانون میراث (مصر) چنین است: و لد الزنا و و لد اللعان از مادرش و خویشاوندان مادرش ارث میبرند و مادر و خویشاوندان وی از آنان ارث میبرند.
تخارج آنست که و ارثان دربین خود مصالحه و سازشکنند بر اینکه بعضی از و رثه را در برابر چیزی معین از ترکه یا از غیر ترکه ازنصیب و سهمالارث خود خارج سازند و خود سهم الارث او را بگیرند،گاهی پیش میآیدکه دو نفراز و رثه با هم سازش میکنندکه درمقابل مبلغ معینی، یکی از آنها سهم خود را بدیگری و اگذار کند.
تخارج هرگاه با تراضی طرفین باشد روا است. عبدالرحمن بن عوف همسر خود تماضر دختر اصبغ کلبی را در بیماری مرگش طلاق داد و هنوز عده او تمام نشده بودکه عبدالرحمن و فات یافت. عثمان بن عفان او را با سه زن دیگر وی در ارث سهیم ساخت که آنان با یک چهارم از سهم یک هشتم ترکه بمبلغ ٨٣هزاردرهم یا دینار با وی مصالحهکردند و او سهمالارث خود را بدانان و اگذار کرد.
درماده ٤٨ قانون آمده است: تخارج آنست که و رثه دربین خود، مصالحهکنند بر اینکه بعضی از و رثه خود را در برابر چیزی معلوم از سهم الارثش، اخراج نمایند یعنی بعضی از و رثه در برابر چیزی که میگیرند از سهم الارث خود بگذرند. پس هرگاه یکی از و رثه با دیگری مصالحهکرد، استحقاق سهم و نصیب او را مییابد و بجای او مینشیند.
هرگاه یکی از و رثه با باقی و رثه مصالحه و تخارج نمود، اگر مقداری که باو داده میشود از ترکه میت باشد نصیب او بین و ارثان به نسبت سهم الارثشان تقسیم میشود و اگرآنچه که بوی داده میشود از مال خود و ارثان باشد و در عقد تخارج بطریقه تقسیم نصیب آن شخص تصریح نشده باشد، بالسویه بین آنان تقسیم میشود.
در قانون مواریث (مصر) در ماده ٤ چنین آمده است:
هرگاه و رثهای وجود نداشته باشد، میراث بطریق زیر تقسیم میشود.
اول:کسی استحقاق ترکه میت را پیدا میکنند که میت به نسب وی به خود اقرار کرده باشد.
دوم: آنچه که وصیت مازاد بر حد مجاز وصیت باشد تنفیذ میشود. هرگاه یکی از اینها نبود ترکه،یا باقیمانده آن به خزانه عمومی و بیتالمال میرسد. بنابراین هرگاهکسی مرد و و رثهای نداشت سه دسته از وی ارث میبرند:
۱- کسی که میت به نسب وی به خود اقرارکرده باشد.
۲- تنفیذ وصیت در مازاد بر ثلث مجاز.
۳- بیتالمال و خزانهداری عمومی.
اینک از هریک از این سه دسته سخن خواهیمگفت:
قانون مورد عمل در مصر اینست:
هرگاه میت به داشتن نسب بر غیر خود اقرارکرد و او را به خود نسبت داد، آن شخص که بنفع وی اقرار شده استحقاق ترکه میت را پیدا میکند. مشروط بر آنکه آن شخص مجهول النسب باشد و نسبش برای غیر ثابت نشده و اقرار کننده از اقرار خود پشیمان نشده باشد و دراین حالت شرط است که آن شخص که به نسب وی اقرار شده در و قت مرگ اقرار کننده و یا در و قتی که حکم بمرگ اقرار کننده میشود زنده باشد و مانع از موانع ارث دربین نباشد.
و در بخشنامه و دستورالعمل توضیحی آمده است که:کسی که به نسب وی اقرار شده و ارث نیست. چون ارث بر ثبوت نسب اعتماد دارد و نسب به اقرار تنها ثابت نمیشود لیکن فقهاء در بعضی احوال حکم و ارث را بر آن اجراکردهاند مانند اینکه اگرمیت برایکسی مازاد بر ثلث ترکه و صیتکرده باشد، به نسبت مازاد، شخصی که به نسب وی اقرار شده برموصی له مقدم است و باعتبار اینکه خلف مورث در ملکیت است، میتواند چیز معیوب خریداری شده را بسبب عیب ردکند و مانند اینکه هرگاه یکی از موانع ارث در وی باشد از ارث محروم میشود، پس مصلحت دیده شده که او بدون ارث استحقاق ترکه داشته باشد. بجهت ایثار حقیقت و و اقعیت.
هرگاهکسی مرد و و ارثی نداشت و به نسبکسی به خود اقرارنکرده بود برای او جایزاست که همه ترکه خود را یا هرقسمتی از آن را برای بیگانه و صیتکند، چون تنفیذ وصیت به ثلث بخاطر و رثه است و حال او و رثهای ندارد .
هرگاهکسی مرد و و ارثی نداشت و برای مجهول النسبی اقرار به نسب وی به خود نکرده بود و موصی له به بیشتر از ثلثی، نداشت در این حال ترکه میت به بیتالمال مسلمین داده میشود تا در جهت مصالح عمومی امت اسلامی مصرف گردد.
قانون شماره ٧١ سال ١٣٦٥ هجری و سال ١٩٤٦ میلادی درباره وصیت و اجب صادر شده و احکام زیر را دربر دارد:
۱- هرگاه میت برای فرزندان و لد خودکه در حال حیات او مرده است و یا همراه او و لو حکماً مرده است، وصیت نکرده بود، باینکه فرزندان او استحقاق میراث او را داشته باشند، میراثی که اگر او بعد از مرگ میت زنده میماند. (مقصود آنست که اگر جد مرده وصیت نکرده بود برای نوههائی که پدرشان درحال حیات او مرده بود و نگفته بود در ارث، آنان را بجای پدرشان قرار دادم) در این حال برای فرع و لد میت یعنی نوهها وصیت در حدود ثلث ترکه و اجب است، بشرط اینکه این فرع و ارث نباشد (یعنی جد آنان را بجای پدرشان قرار نداده باشد) و میت از طریق دیگری مقدار آنچه که برایش و اجب است بوی نداده باشد. و اگر آنچه که بفرع و لد داده استکمتر از مقدار و اجب بود، باید برایش تکمیلگردد. و به تکمیل آن وصیت و اجب میگردد. این وصیت برای اهل طبقه اول از قبیل اولاد پسران و دختران از اولاد صلبی که انتسابشان بمیت بوسیله مونث نیست، هرچه پایین بروند و اجب میگردد. مبنی براینکه هراصلی فرع خود را حجب میکند نه فرع غیر خود را و اینکه نصیب هراصلی برفرعش تقسیم میشود اگرچه قسمت میراث پایین آید. مانند اینکه اگر اصل یا اصولی که و سیله تقرب به میت هستند، بعد از او مرده باشند و مرگشان بترتیب طبقات مرتب باشد.
۲- هرگاه میت برایکسی که وصیت برای او و اجب است، به بیش از بهرهاش و صیتکرده بود، مازاد بر بهره جزو وصیت اختیاری است و اگر به کمتر از بهرهاش و صیتکرده بود، و اجب است بهرهاش تکمیل گردد، و اگر میت برای بعضی از کسانی که وصیت برایشان و اجب است، و صیتکرده بود و برای بعضی دیگر وصیت نکرده بود، برای آنها نیز و اجب است که نصیبشان داده شود. بهره کسانی که برایشان وصیت نشده استگرفته میشود و بهرهکسانی که برایشان وصیت شده به کمتر ازحد و اجب از باقی ثلث داده میشود. و اگرکمتر آمد از باقی ثلث و مقدار وصیت اختیاری داده میشود.
۳- وصیت و اجب بر دیگر و صایای میت مقدم داشته میشود، هرگاه میت برای کسانی که وصیت برایشان و اجب است، وصیت نکرده بود و یا برای غیر از آنان و صیتکرده بود، هریک از کسانی که وصیت برایشان و اجب است، مقدار نصیب خود را ازباقی ثلث ترکه میگیرند اگرکفایت میکرد و الا ازباقی ثلث ترکه و از آنچه که برای غیر آنان وصیت شده بود بهرهشان داده میشود.
۱- فرزندی که در حیات یکی از و الدین مرده است، زنده فرض میشود و نصیب و بهره اومانند و قتی که موجود باشد، تعیین و تقریر میگردد.
۲- بهره متوفی از ترکه میت جدا میشود و بفرع وی داده میشود که مستحق وصیت و اجب است اگر مساوی با ثلث ترکه یا کمتر از آن باشد، اگر بر ثلث زائد باشد به ثلث برگردانده میشود، سپس براولاد فرع برمبنای للذکر مثل خط الاثنین تقسیم میشود.
۳- باقیمانده ترکه بین و ارثان حقیقی بر حسب فرایض و سهام مقرره شرعیشان تقسیم میگردد.
پایان ترجمه کتاب فقه السنه
دهم فروردین ١٣٦٧
الحمد لله الذی بنعمته تتم الصالحات.
چهارشنبه دهم فروردین ١٣٦٧ ساعت ٩ و ده دقیقه صبح در شهر سنندج در منزل شخصی تمام شد. محمود ابراهیمی.
خداوندا ادامه خدمت به شریعت مطهر اسلام را تنها از تو میخواهم.
خداوند سپاسگزارم که به من توفیق داد که به منظور چاپ دوم ترجمه فقهالسنه هر چهارجلد ترجمه فارسی آن را بار دیگر بدقت بررسی نمایم و تصحیح و بازبینی کنم که تغییرات اساسی درآن بوجود آمده و اصلاحات مفیدی در آن صورتگرفته است. امیدوارم که چاپ دوم آن با کیفیت بهتر و آراستهتر به برادران و خواهران مسلمان تقدیمگردد.
الحمد لله علی اتمامه والصلاة والسلام علی محمد وعلى آله وأصحابه والذین اتبعوهم بإحسان إلی یوم الدین.
محمود ابراهیمی سنندج - ۵/۲/۱۳۸۶